روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- که بله میدانید که در این گونه مواقع دیکتاتورها فرصتی دستشان میآید یک چیز کوچکی را بهانه میکنند تا مقاصد بزرگ ضدملیشان را انجام بدهند به بهانهی قتل ایمبری کنسول آمریکا و حفظ شئون دولتی یک حکومت نظامی برقرار میکنند شبانه مجتمعین مسجدشاه را تبعید میکنند از جمله برادر من سید رضا فیروزآبادی خالصی زاده و تعدادی از مسجد شاه و منازلشان گرفته میشوند با گاری میفرستندشان به کلات نادری و در واقع به بهانه ایجاد امنیت فرصتی به دست میآورند مخالفین جدی سیاسیشان را از صحنه خارج کنند. البته برادر من تبعید میشود از اینجا به کلات نادری که حالا داستان دارد آنجا قرار بوده اینها را بکشند این هم یک جملهی دیگر باز به شما بگویم که ببینید ناگزیر مطالب اگر زنجیروار مطرح نشوند گاهی ناآگاه خودشان را میاندازند وسط. این پدر من که رئیس روحانیون قفقازی مقیم ایران بود و ضمن اینکه مجتهد محل بود و این ننه شاه، ملکه ننه، که اصطلاحاً ملکه مادر میگویند دختر تیمورخان میرپنج ایروانی بود که البته این میرپنج مفلوک که از کار افتاده که چندتا برادر داشت اهل محل جمع میشوند این نیمتاج خانم را برای رضاخان قزاق خواستگاری میکنند که داستان طولانی است اینطور که مادر من میگفت میگفت، « من تازه حسین را داشتم یعنی همین پسر اولم را داشتم و این خانه سنگلج را هم پیریزی میکردند. آمدند پدرتان عقد کند نیمتاج خانم را برای رضاخان. گفت، «همینطور اخمآلو نشسته بود پدرتان گفت رضاخان تو چرا همیشه بداخلاقی؟» گفت، « ما اخلاقمان است حاجآقا.» حالا و این بگیر و ببندها وقتی مینویسند به کلات گویا تصمیم کشتن برادر مرا یکعدهای داشتند از قراری که ما شنیدیم ملکه ننه ممل، این رضاخان را هم در طفولیت ممل میگفتند به او بچه کوچولو بود، را میبرد قایم میکند. رضاخان که میآید میگوید، «ممل کو؟» میگوید، «گوشت را از ناخن جدا کردن چه مزهای دارد؟» میگوید، «بد است.» میگوید، «تو پسر فلانی را که ما را عقد کرده فرستادی کلات میخواهی بکشیش و من ممل را نمیدهم تا دستور بدهی که اینکار انجام نشود.» که البته داد میزند. «شما نمیدانید اذیت میکند.» بههرحال، اینجا هم مسئله به این شکل خاتمه پیدا میکند چون سنگلجیها با رضاخان هیچ قسم سر آشتی نداشتند چون تمام دوران بدبختی وادبارش در نگلج سابق پارک شهر فعلی است. آنجا مثل منزل منتظم الدیوان به اسبهایش رسیدگی میکرده در آنجا منزل شفیع خان پدر سرلشکر اسمعیل خان شفائی آنجا اردنانس بوده که اسمعیل خان را بزرگ میکرده، آنجا تو خانه هارتون ارمنی سر عرق خوردن و پسته زیادی برداشتن قمه میزنند اینجاش قمه میخورد از یک مردی به نام دایی. بعد هم این سنگلجیها من یادم هست تا آخر این شعرها را میخواندند: «ستاره کوره ماه نمیشود / رضا دیوری شاه نمیشود» «خیال نکن تو شاهی / نه همان رضاسیاهی» «اینه که سرت گذاشتند / سر به سرت گذاشتند» اینها مطالبی بود سنگلجیها میگفتند حتی آن ایامی که باران زیاد میآمد میخواستند هفت کچلون فراهم کند، یکی از کچلها را هم رضا کچل را مینوشتند آویزان میکردند به دیوار خانهها. حالا سنگلجیها با این سوابق که فرض کنید یک حیاطی یا اتاقی بود تو کوچه منتظم الدیوان به نام «عروسی خانه» که این خانمهای مهاجر قفقازی جمع شدند یکی لحاف داده بود یکی تشک داده بود یکی پتو داده بود که این عروس و داماد ندار شب حجلهشان را تو آن خانه بگذرانند. بعد یکی از عللی هم که رضاخان سنگلج را با خاک یکسان کرد این بود که تاریخ زندگیاش را از بین ببرد چون سنگلجیها هرگز آشتی نمیکردند. میدانستند یک قزاق سوادکوهی بیسواد بیکس و کاری با یک کودتای انگلیسی آمده سر کار و شاه شده و دارد ستم میکنم مال مردم را میدزد. لااقل برای اینها مسئله حالا حق داشتند یا نداشتند من نمیدانم سنگلجیها. حالا بههرصورت، روی این سوابق بود که یک آشنایی اینجوری ایلی و فامیلی و قبیلهای هم بود. مثلاً من یادم هست که امیراسلام خان باجناق شاه با بابای من صیغهی برادری خوانده بود ما میگفتیم خان عمو یا دکتر سعیدخان لقمان الملک با بابای ما حاج زادههایش بهم میگفتیم عمو دکتر مثلاً. اینها زندگی است نمیدانم آن گذشته بود. حالا، بعد از این عبرگردیم به بحثمان، حادثه ماژور ایمبری و عرض کنم که کشتهشدنش و حادثه سقاخانهی خیابان آشیخ هادی و حکومت نظامی کودتاچیها موفق میشوند آزادی را سرکوب کنند و مسلط بشوند ولی در خلال این اوضاع و احوال که در جا ده شهرری بهاصطلاح دیروز شاهعبدالعظیم در شترخان معروف که بعدها اصغر قاتل را هم از آنجا گرفتند از قرار مردم شبانی یا رهگذری یا ساربانی به بچهای تجاوز به عنف میکند و پوست صورت بچه را میکند که خوب شناخته نشود و میرود. رضاخان از این حادثه سخت برآشفته میشود با اینکه سردارسپه است، فرمانده کل قواست، وزیر عدلیه نیست، اینجا جالب است این نکته که میخواهم به شما عرض کنم. شاید نتیجهاش این مسئله جالب است اگر خود موضوع زیاد شنیدنی نباشد. خلاصه دستور نظامی صادر میکند که قاتل را حتماً پیدا کنید. حالا به حق یا ناحق تجسس میکند یک مردی را به نام قاتل پیدا میکنند برخلاف تشریفات قانونی تو سبزهمیدان سرش را میبرند. برادر من مقالهای مینویسد. مینویسد، «مردم ایران دیکتاتوری همیشه از جای خوب شروع میشود. اول یک قاتلی را برخلاف قانون میکشند تا بتوانند سر مردم درستکار را هم برخلاف قانون ببرند. ما عدلیه داریم قانون داریم. این عدلیه بود که باید این قاتل را میگرفت محاکمه میکرد طبق ماده ۷۲ میکشتش و بنابراین اجازه ندهید که دیکتاتور به نام انتقام از یک قاتل زمینهی دیکتاتوری فراهم کند. که البته بعد از این مقاله هم چند ماه در ورامین مخفی بود. حالا، این خانواده ما بعداً زمان رضاخان برادر من تبعید میشود به شهریار نزدیک تهران و در شهرآباد آنجا یک ده اجاره میکند و فلاحت میکند که البته داستانها حالا اینها جزو حکایات است و بعد این وسطها من و مرتضی برادرم به اولین آهان اولین گرفتاری من و برادرهایم من و مرتضی برادرم که در این جمعیت قرآنی سیداسدالله خارقانی بودیم با یک بیباکی قابل سرزنشی اینجا آنجا علیه سلطنت علیه دزدیها بحث میکردیم بدون اینکه بهعنوان دموکراسی آزاد باشیم صحبت از یک آزادی میکردیم که شاید معنیاش را نمیدانستیم و از جمهوریای دفاع میکردیم که شاید بوی اسلام میداد ولی خود جمهوری را. حالا، من به شما گفتم من کوشش میکنم همانطور که بودم خودم را به شما نشان بدهم.
س- خواهش میکنم حتماً.
ج- نه آنطور که شما خوشتان بیاید با دیگران.
س- نه آن مسئله نیست اصلاً.
ج- بعد هم رو آن کارهای بچگیمان مثلاً با آن خط بد بچگانهمان مینوشتیم: «ایرانیان که فرکیان آرزو کنند / باید نخست کاوه خود جستوجو کند» «عدلی بزرگ باید و مردی بزرگتر / تا حل مشکلات به نیروی او کنند» اینها را مینوشتیم به در و دیوارهای کوچهها و لاجرم مردی به نام شریعت سنگلجی که به نام آخوند شب پنجشنبه معروف بود آخوند دولتی بود شبهای پنجشنبه چیز میکرد و دشمن قسمخورده مرحوم خارقانی بود و از نوکرهای مختاری بود و ما هم به این مناسبت جنگ داشتیم و برادر بزرگ من هم که مدتی تقویتش میکرد سر حمایتش از رضاخان جدا شده بود گزارش میدهد به شهربانی که حضرت اجل شرفیاب شدم»، این را خوب به خاطر دارم که «وقت حضرت اجل اضیق از ملاقات بود. مقصود از مزاحمت این است که برادران لنکرانی که بر شما معروفند اینها جمیعیتی درست کردند میگویند اسلام شاه ندارد و اموال مردم را باید به آنها پس داد و» و من و مرتضی برادرم من مدرسه امیرمعزی هم درس میخواندم هم ناظم بودم، مرتضی برادرم هم مدرسه مولوی تدریس میکرد صبح من و مرتضی بچههای شانزده هفده ساله را گرفتند بردند، بردند شهربانی. من یادم هست خیلی ترسیده بودیم. اولین آشنایی ما هم با این رفقای ۵۳ نفر در زندان شهربانی بود، ایرج اسکندری، رادمنش و سایر زندانیها. چند ماهی ما آنجا بودیم که یوسف بهرامی که واقعاً مردی بود که نسبت به خانوادهی ما همیشه احترام میکرد من و مرتضی را خواست گفت، « آخر جواد که تازه از زندان آمده بیرون.» جواد را هم آنموقع گرفته بودندش که تو با بشیر تباره بیروتی در فلان محفل ضد رضاخان حرف زدی تازه از زندان آمده بیرون. ما را صدا کرد که، «خجالت بکشید، تازه برادر بزرگت که تبعید است وضع مالیتان که شما نهار و شام ندارید بخورید شما دوتا هم افتادید وسط بروید دعا کنید که من بودم گزارش دادم بچه بودند ولتان…» ما را ول کردند این اولین زندانی است که من و مرتضی برادرم بهعنوان تشکیل در دو جمعیت و شعار جمهوری رفتیم. آمدیم از زندان بیرون و حوادث شهریور رخ داد و آزادیخواهان ایران شمس زنجانی، مهندس فریور، دکتر شیخ اینها که من یادم میآید، عرض کنم، اگر اشتباه نکنم دکتر سنجابی و خیلیهای دیگر رفتند به کرج برادر بزرگ مرا از کرج آوردند به تهران بعد از سوم شهریور. فرار رضاخان و آن اوضاع جنگ از این تاریخ خانواده ما مجدداً در امر سیاست ایران فعال میشود و خانهی ما، حالا بعد البته مرجعی میشود برای آزادیخواهان که شما اگر بتوانید از این مجله که به مناسبت تبعید ما به کرمان منتشر شده عکس بردارید، که این کم است، میخوانید که اینجا حالا این را هم بعد دربارهاش توضیح میدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- اینجا باز سنگلج میشود با همان جمله معترضه، تمام سنگلج را خراب کردند ما خانهمان را نگه داشتیم من حتی به خاطر اینکه مأمورین رضاخان را برای ارزیابی به خانه راه ندادم ۴۸ ساعت بردندم زندان که باز هم یوسف بهرامی نجاتم داد که البته خانه ما ماند به نام شبه جزیره لنکرانی که بعد از شهریور ۲۰ مردی که نشناختیمش هنوز با خط قشنگ روی دیوار سفید خانه نوشت: «بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب / این در خانهی عشق است که باز است هنوز» سنگلج شد مرکز. هنوز حزب توده تشکیل نشده بود آشیخ حسین لنکرانی با آن سوابق سیاسیاش از تبعید شهریار رفتند آوردند به تهران و شد یک مرکز بزرگ سیاسی که البته بین ما و سید ابوالقاسم کاشی که روش فاشیستی داشت با آلمان هیتلری کار میکرد که بعد هم میدانید به عراق فرستادندش به نام همکار فاشیستها اختلافاتی شد و بعد هم تروریست فرستاد به منزل ما برای ترور برادر ما و بعد البته ما تروریستها را گرفتیم و خلع سلاح کردیم بعد هم یواشی به سرتیپ مقدم رئیس شهربانی حالی کردند ما از خودتان هستیم من واحد و علامه را بردند به زندان نگه داشتند داستان طولانی است. حالا، از این تاریخ است که خانواده ما، من و برادرهایم، دوستانمان، دوستان قدیم به خانه سنگلج که خانهی پدری ما بود ۲۵۰ متر بود و هفت هشت تا اتاق کاهگلی داشت اینجا مرکز تجمع مردم آزادیخواه است علیه مظالم رژیم گذشته و اولین بار کلمه رضاخان از خانه ما به تهران آمده جز رضاخان چیز دیگری گفته نشد که البته شرایط جنگ دومی جهانی و حضور نیروی بیگانه در مملکت، رهایی از استبداد خشن بیست سالهی رضا خانی یکنوع حالت رعب در هیئت حاکمه ایجاد کرده بود طبعاً تحمل میکردند تا فرصت مقتضی به دستشان بیاید و مردم هم استفاده میکردند از این فرصتها که البته در خلال همین اوضاع و احوال است که حزب توده ایران به وسیلهی عدهای از رفقای ۵۳ نفر که در زندان بودند در تهران تشکیل میشود و تشکیل حزبی میدهند به نام حزب توده ایران به ریاست و رهبری مرحوم سلیمان میرزا اسکندری که این حزب تشکیل میشود به نام «جمعیت ضد فاشیست» که من باید اینجا به شما و همه پویندگان راه حقیقت یا جویندگان حقایق تاریخی بگویم. این «جمعیت ضد فاشیست» در موقعی در ایران تشکیل میشود که آلمانها تا کنارهای نفت قفقاز آمده بودند و ملت فلکزده ما ناآگاه ژرمن فیل بود و حتی دخترهای سیدابوالقاسم کاشی آرزو میکردند که آلمانها بیایند مسلمان بشوند با آنها ازدواج کنند. اینها یادتان باشد این حزب توده در این شرایط پرمخاطره به وجود آمد و با این شجاعت ضدفاشیست را پایه گذاشت که نه زمینهی ملی داشت نه زمینهی جهانی داشت. من دوست دارم که اگر حزب توده را مورد موأخذه قرار میدهیم لااقل به این خدمات برجستهاش هم توجه بکنیم که به قول حافظ گفت: «عیب می چونکه بگفتی هنرش نیز بگوی / نفی حکمت نکند به هر دل عامی چند» حالا بههرحال، در این خلال حزب توده تشکیل میشود اجازه بدهید تاریخ را یک قدری سریعتر ورق بزنیم. شایع شد که سید ضیاءالدین طباطبایی به ایران میآید. از این تاریخ آزادیخواهان وحشت میکنند نیروهای ملی و دموکراتیک تجهیز میشود علیه سیدضیاءالدین طباطبایی که از فلسطین با نقشهی حسابشده به تهران میآید که برادران رشیدی، شاید اسمش را شنیده باشید، اسدالله و سیفالله و چون اینها پدرشان.
س- رشیدیان.
ج- رشیدیان، چون اینها پدرشان حبیبالله پیشخدمت مخصوص سفارت انگلیس بود و از هوارد یک نوشتهای دارد که حبیبالله رشیدیان درست است که تبعه انگلستان نیست ولی به اندازه یک تبعه نسبت به ما وفادار است و این بچهکها به استناد آن نوشته به انگلستان نزدیک شدند و حتی کلنل کاظم سیاح به میدان آمد رئیس حکومت نظامی کودتای ۱۲۹۹ سید ضیاء. در چنین شرایطی سیدضیا وارد ایران شد. اولین میتینگ، خوب دقت بفرمایید، بعد از شهریور ۲۰ یعنی بعد از ۲۰ سال اختناق در سنگلج به وسیلهی خانواده ما تشکیل شد با شرکت ۲۰۰۰۰ نفر در خرابههای سنگلج، آنموقع پارکشهر نبود. خرابه بود جای دزدها بود قماربازها بود و تریبون ما هم پشتبام خانهمان بود.
س- این موقع دیگر آقای شیخ حسین لنکرانی پیوسته بود به حزب توده؟
ج- نه اصلاً هرگز. شیخ حسین لنکرانی به حزب توده هرگز نپیوست. منفردی بود که اینجا و آنجا با آنها… هرگز نپیوست.
س- اینجا و آنجا همکاری میکرد.
ج- همکاری میکرد.
س- با آنها همراه بود ولی رسماً عضو نشد.
ج- ابداً، ابداً، اختلاف هم داشت سخت با آنها. نه، نه، نه این را دشمن درست کرده برایش هرگز و هرگز. البته در مسائل ملی عانقلابی، مبارزه با امپریالیسم، دفاع از حقوق مردم همکاری داشت.
س- شما این موقع عضو حزب توده شده بودید؟
ج- نخیر. خیر.
س- شما هم نه. هیچکدام از برادرهای شما هم نبودند تا آن تاریخ؟
ج- نخیر، اصلاً حالا…
س- تاریخ اولین میتینگ.
ج- حالا اگر شما بخوانید این کتاب میبینید آنموقع خانه لنکرانیها بود نه حزب توده هنوز، حرکت آنجا بود.
س- برای اینکه شما آخر گفتید که دیگر آنموقع حزب توده تشکیل شده بود.
ج- تازه تشکیل شده بود جلوی مجلس یک دفتر کوچولو داشت که مصطفی فاتح هم توش بود به نام ضد… در این میتینگ سنگلج که به مناسبت ورود سید ضیاءالدین طباطبایی به ایران داده شد ۲۰۰۰۰ نفر شرکت کردند و انتظامات هم به دست رفقای آذربایجانی ما بود که برادر من آنجا در سخنرانیاش سه مسئله مهم مطرح کرد طولانی است سخنرانیاش. یکی اینکه گفت، « بروید از این سیدضیا بپرسید آیا در مونتکارلو و پاریس هم کلاه پوستی سرت میگذاشتی؟ چای نعناع میخوردی؟ و یا در ایران آمدی چای نعناع میخوری و کلاه پوستی سرت میگذاری؟» بعد هم سؤال دومش این بود که «آیا انگلستان از کودتای ۹۹ آوردند رضاخان تجربه نیاموخت و آیا تصور میکند مردم امروز همان مردم دیروز هستند که با اصطلاحات مذهبی فریب بخورند دومرتبه دنبال سیدضیایی بروند که برای کودتای جدید تدارک دیدند؟ خیر.» بعد هم البته یادی از مدرس شد در آنجا، یادی از کشتار رضاخان در ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد خراسان شد که این میتینگ اولین میتینگ ضد سیدضیا و به نفع آزادی بود که از آنجا هم حتی کلمه رضاخان از آن تریبون بلند شد که گفت، « ما رضاخان را تا سردار سپهایش قبول داریم، تا میرپنجیش قبول داریم از این تاریخ عامل بیگانه است و به کمک انگلیسها آمده و ملت ایران هیچگونه رسمیتی برایش نمیشناسد.» این اولین میتینگی است که در شهر تهران پس از شکست اختناق رضاخانی، فرار رضاخان یا نوکری که آورده بودند بردندش و سلطنت پسرش در شهر تهران برقرار شد که روزنامهها همه نوشتند. اینجا، از این تاریخ است که خانوادهی ما و برادران لنکرانی بهعنوان مردمی که در گوشهی نگلج یک خانهی کوچولو دارند ولی حرفهای بزرگ دارند برای گفتن و بعد هم البته باید این جمله را بگویم هفتههای بعدش خلیل آذر آمد در سنگلج میتینگی بدهد علیه رفقای حزبی سابقش که چون آن میدان در اختیار ما بود اجازه ندادیم، رفقای ما نگذاشتند. دو سه هفته بعدش، تاریخ دقیق را نمیدانم، حزب توده زمینه یک میتینگ در سنگلج دید که پسر آشیخ عبدالنبی شیخ البوالحسن نبیزاده با سیدضیاییها بود، عرض کنم که، کلنل کاظمخان سیاح بود، رشیدیان بودند آن کیکاوسی بوکسور بود اینها بودند و ریختند میتینگ حزب توده را بهم زدند دکتر یزدی را از تریبون آوردند پایین.
س- مرتضی یزدی را؟
ج- بله. ما در این موقع نیروی ما که همه از روشنفکران و مدیرکلها و اداریها بودند به دستور جواد برادر مرحوم من به کمک اینها رفتیم. این اولین همکاری بین ما و حزب توده است که خانوادهی ما نیروی بزرگ ما به کمک این رفت و میدان را از سیدضیاییها پس گرفتیم دادیم به تودهایها که تا ساعت ۸ شب در خیابانهای شاپور و اطراف شاپور مرگ بر سیدضیا بود که آن روز سرتیپ سیف سرگذاشت بیخ گوش من گفت، « پس است دیگر مردهباد سیدضیا بروید دیگر.» حالا، بعد هم البته هرکجا سید ضیاییها تشکیل جلسه دادند ما برای سخنرانی رفتیم و نگذاشتیم جلسه را اداره کردیم اخلال ما نکردیم. از این تاریخ البته جریانات بود و طبعاً و طبعاً جوانهایی که با ما بودند هم یک قدری دهان سایر نیروها را آب انداختند که سراغشان بروند چون مدیرکل و کارمند و صاحبمنصب و دانشجو و اداری و یک دانه از این حرفهای لجاره نبودند و بعد هم ضربدستی که در سنگلج نیروی ما به سید ضیا داد و بعد هم (؟؟؟) باز باید گفت این کمالی واعظ خراسانی را فرستادند توی مسجدشاه به نفع سیدضیا سخنرانی کند درشکه آوردیم سوارش کردیم گفتیم آقا جلسه بهم خورده خودمان سخنرانی کردیم مرتضی برادر من سخنرانی کرد. حالا، بعد هم تهامی مدیر روزنامه بود، مدیر «رعد» اینها جلسه گذاشتند خودمان رفتیم کلی دوستانه، مؤدبانه جلسه را ما اداره میکردیم سخنرانی میکردیم. جنگی هم نشد هیچ کتککاری نشد. تا اینکه انتخابات دوره چهاردهم شروع شد البته برادرمان را ما از تهران کاندید کردیم، حزب توده هم کاندیدهایی داشت که من مأمور تبلیغات جبهه لواسان…
س- شما چه موقعی وارد حزب توده شدید؟
ج- هیچی هنوز، هنوز نیستم.
س- هنوز نیستید. بله ادامه بدهید، بفرمایید.
ج- من مأمور تبلیغات…
س- مأمور از همین سازمان خودتان؟
ج- بله.
س- از همین…
ج- مرد دین و سیاست. در تهران عکسهای برادر مرا به قدری وسیع این نیروی جوان تقسیم کردند که این تو هم پیش آمد که گویا طیاره ریخته اینقدر صمیمیت بود. عکسش گذاشتند مرد دین و سیاست آشیخ حسین لنکرانی کاندیدای دوره چهاردهم همین که البته من مأمور تبلیغات بودم در جبهه شهر ستانک و لواسان و لشکرک و شیان و آن بیرون هم مرتضی برادر دوقلوی من مأمور فعالیت بود در کرج و آن حدود که البته همانطور که انتظار میرفت انتخابات دوره چهاردهم با تقلب و دست بردن تو صندوقها. عرض کنم، آزادیخواهان هیچکدام انتخاب نشدند حتی دکتر مصدق با اینکه کاندید تهران بود.
س- در مجلس چهارده؟
ج- بله. که بعد دیدند خیلی بد شده. انتخابات دوره چهاردهم موجب اعتراضاتی بود، شکایتهایی بود که حتی امینی هم که چون شکست خورده بود در اولین ملاقاتم با علی امینی کاندید بود.
س- برای مجلس چهارده؟
ج- بله، بله خیلیها. باتمانقلیچ کاندید بود، عباس…
س- ولی دکتر مصدق که آقا انتخاب شد.
ج- انتخاب شد بله. در تهران بعد نتوانستند. وقتی که آرا شهرستانها را خواندند دیدند یک دانه مصدق توی آن رأی ندارد. امینی بود، باتمانقلیچ بود، تهرانچی تاجر بود، برادر من کاندید بود، دکتر یزدی کاندید بود، اگر حافظهام کمک کند ایرج اسکندری کاندید بود، اگر کمک کند، عرض کنم به حضورتان که عباس مسعودی کاندیدای تهران بود علی دشتی بود، فکر نمیکنم تو کاندیدا…
س- رادمنش از…
ج- رشت، هنوز بله.
س- بله از رشت بود.
ج- کاندیداها اینها بودند که ما البته آنموقع…
س- از بندر پهلوی دکتر فریدون کشاورز
ج- بعد شدند. بعد رفتیم آنجا و انتخابات دوره چهاردهم بههرحال با دستبرد به صندوقها جدالها، جنگها، کتککاریها، صندوق آتشزدنها، دمونستراسیونها من با امینی اولین برخوردم توی فخرآباد، توی خانهی مادرش سر انتخابات دوره چهاردهم بود که قرار بود بازرس بفرستند به شهرستانک نظر به اینکه من یک ماه و خردهای پای صندوق توی آن هوای سرد، حالا بماند، فعالیت داشتم با هم همکاری داشتیم در امر بازرسی که از آنجا یک آشنایی سیاسی ما با هم پیدا کردیم که البته انتخابات دوره چهاردهم بود و تا اینکه برادر من کاندید آستارا و اردبیل شد که احمد برادر من برای تبلیغات برادر بزرگم آشیخ حسین لنکرانی رفت به آستارا و اردبیل از آنجا اتنخاب شد چون شیخ سعید کردستانی رهبر دراویش نقشبندیه که رویش را به هیچکس نشان نمیداد خصوصی دستور داد رأی بدهند. کاندیدای محلی محمدی روئینتن به نفع برادرم رفت کنار و ضمن اینکه در آستارا هم چون همه لنکرانیها قوموخویشهایمان آنجا هستند و جمله معترضهای بگویم که نمین یکی از توابع اردبیل است که پایهگذارش خوانین لنکران هستند که بعد از اشغال نکران به دست روسیه تزاری اینور آمدند. این زمینههای مناسب بود ضمن اینکه از لحاظ سیاسی هم مخالفتی نشد برادر من از آستارا ـ اردبیل وکیل شد. این بحرانهای سیاسی بود و جریانات بود و تا مجلس چهاردهم. مجلس چهاردهم تشکیل شد و اعتبارنامه سید ضیا مطرح شد و دکتر مصدق با اعتبار آن مخالفت کرد و باز هم نکتهی جالبی است که سرلشکر کیکاوسی فرماندار نظامی گفت رفتم پیش سهیلی، اینها را شما به نام تاریخ گوش بدهید هیچ من توش نیستم تاریخ توش هست
س- بله ولی من یک چیزی را علاقه دارم مسائلی را که شما توی آن بودید چون تاریخ نوشته شده…
ج- نه، همان اینها را متأسفانه نمینویسند.
س- چیزهایی را که یا شما در آن شرکت داشتید یا ناظر بر آنها بودید برای ما شرح دهید.
ج- روزی که اعتبارنامه سیدضیا در مجلس مطرح میشد سرلشکر کیکاوسی که گوشش هم کر بود این فرماندار نظامی بود. گفت، « رفتم پیش سهیلی رئیس دولت بود…» یک نکتهای را به شما بگویم یک همکاری اجباری غیرمستقیم ملی بین آزادیخواهان و رژیم بود در قبال توطئه سیدضیا و عواملش که این مقابلهی ما با سیدضیاالدین طباطبایی مقابله حزب توده، مقابله تمام نیروهای ملی و آزادیخواه طبعاً و طبعاً مدتی شاه را مصون از تعرض نگه میداشت و قهراً نقش مخالفی نمیتوانست در مقابل این تظاهرات داشته باشد چون به جنگ دشمنی میرفتیم که برای او هم خطر داشت، این هم برای یک نکته ظریف سیاسی بود خواستم این را به شما عرض کنم. گفت، « وقتی رفتم پیش سهیلی گفتم که فردا اعتبارنامه تشکیل میشود چه کنیم؟» گفت، « خوب تودهایها که جایشان معلوم است زیر روزنامه مردم دم بهارستان.» گفت که به او گفتم لنکرانیها کجا؟ گفت، « لنکرانیها؟» گفتم به او که فردا نیرو مال لنکرانیهاست. گفت «خوب بگذارید دم در مجلس.» فردا ساعت ۱۱ صبح که اعتبارنامه تشکیل میخواست بشود در حدود بیستهزارتا، دههزارتا، در این حدود جمعیت، این را شما مبالغه تلقی نفرمایید درست در آن جهتی حرکت میکردند که برادران لنکرانی رهبریشان میکردند. احمد رفت تو و اعتبارنامه تصویب شد و بعد آمد گفت، « رفقا درهرحال مردهباد سیدضیا.» که البته یک کار به نظر من کمی ناسالم شد، مردم ریختند ماشین سیدضیا را شکستند و مجبور شد از در پشت مجلس رفت و خیلی حوادث. مثلاً من این وسط یک حادثه مهمی را فراموش کردم که به شما بگویم مسئله ۱۷ آذر کابینه قواما لسلطنه است.
س- ۱۷ آذر بله.
ج- در این حادثه شما ببینید که روزنامه اطلاعات را بخوانید مینویسد که دم مجلس یکبار دیگر قیافه میرابو را من دیدم. دیدم مرتضی لنکرانی دم مجلس علیه شاه در ۱۷ آذر سخنرانی میکند یاد انقلاب فرانسه افتادم. چون ما در ۱۷ آذر که شاه علیه قوامالسلطنه تدارک دیده بود باز همان محظوری را داشتیم که به نفع تلویحی شاه در جنگ با سیدضیا.
س- شما خودتان هم تو جریان ۱۷ شرکت داشتید؟
ج- بله، بله من دو روز بعدش وقتی شرکت کردم دیدم این مسجد سپهسالار سپهبد امیر احمدی آمد. گفتم مردم این قصاب لرستان است، این میزند این قزاق قصابی است و مراقب باشید که این مرد ستمگری است که البته این ۱۷ آذر برادر بزرگ من، نمیدانم اجازه میدهید این مطلب را بگویم یا نه، من میگویم.
س- خواهش میکنم.
ج- میگوید، «روز ۱۷ آذر که اتفاق افتاد توی اتاق قوامالسلطنه بودم. از دربار تلفن شد که استعفا بدهید. گفت، « قربان مردم میریزند زن و بچه مردم را غارت میکنند اعلیحضرت هم جوانید و هم زن جوان دارید.» گفت، « من نمیدانم شاه از آنور چه گفت. به او گفت، « قربان قلدری میفرمایید؟»
س- برادر شما یعنی شیخ حسین روز ۱۷ آذر منزل قوامالسلطنه بوده؟
ج- گفت منزل قوامالسلطنه بوده. بعد به او گفت، « قربان قلدری میفرمایید؟» قوامالسلطنه به شما گفت چون ما آن روزها دشمنی دیرینی که قوامالسلطنه با شاه و رضاخان داشت و میدانید در دوران تبعید بود و بیرونش کرده بودند از ایران. قوامالسلطنه بر خلاف برادرش وثوقالدوله آمریکایی فیل بود انگلوفیل نبود و آن روز هم آمریکا یک کشور ستمگر شناخته نشده بود، هنوز فاتح جنگ دوم جهانی نبود و یک سیاست استعماری اقتصادی در این منطقه نداشت. گویا خودش را دموکرات نشان میداد و شاید بعضی از رجال ایرانی هم به آن دموکراسی یک دلبستگی داشتند همچنانکه بعدها دکتر مصدق همین دلبستگی انسانی را داشت به یک دموکراسی مجعول.
ج- آره ولی من یک جای این صحبت شما درست برای من روشن نیست. مسئله ۱۷ آذر را که زمان قوامالسلطنه اتفاق افتاد شما میگفتید که شما در آن شرکت داشتید ولی این جریان چیزی نبود که علیه قوامالسلطنه تمام شد؟
ج- چرا. نه، علیه قوامالسلطنه طرح شد به ضرر شاه تمام شد به این معنا که وقتی که مردم جعع شدند در مجلس علیه قوامالسلطنه سخنرانی کردند نیروهای ما و حزبیهای، کمی بودند حزبیها، آمدیم علیه شاه سخنرانی کردیم. وقتی که قنادی نوشینرا غارت کردند در خیابان شاهآباد در مقابل را آتش زدند من هنوز به خاطر دارم که داد زدم مردم به جای آتش زدن مغازههای مردم چرا به خیابان کاخ نمیروید.
س- پس شما مشارکتتان در تظاهرات به طرفداری از قوامالسلطنه بود.
ج- بله میتوان گفت.
س- بنابراین شما مخالف آن گروهی بودید که به غارت خانهی قوامالسلطنه دست زد.
ج- بله کاملاً، کاملاً. ما اینجا هدف برداشتن سلطنت خاندان رضاخان بود و بعد هم البته مسئله ۱۷ آذر به نفع قوامالسلطنه تمام شد که رشاد قاضی شجاع عدلیه که مرحوم شد آن مرد بزرگوار مأمور تعقیب شد و عظیما بازپرس دیگر که اینها در اداره آگاهی شهربانی نشستند عوامل ۱۷ آذر را خواستند و بعد معلوم شد که شاه پانصد هزارتومان یا ششصد هزارتومان چک کشیده که حتی رشاد آن قاضی شجاع نامه نوشت به دربار که، «لطفاً حسابدار دربار توضیح بدهد این چک به چه مصرفی بوده؟» معلوم شد شاه پول داده توطئه کند ضد قوامالسلطنه که البته جنگ بود، قحطی بود، عرض کنم به حضورتان که، جیرهبندی بود، زمینهی اجتماعی هم این تحریک داشت برای قوامالسلطنه ولی ما
س- مسئله نان بود.
ج- نان بود ولی ما میدانستیم نان بهانه سیاسی است و بعد از این ماجراست که برادر من در روزنامه نجات ایران مقالهای با این تیتر مینویسد: «میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود / من این میانه شدم کشته این چه کاری بود» تیتر خیلی رمانتیک است، بیچاره مثل هر روز برای تهیه نانش آمده بود که تیر خورد. مگر اینها را که کشتید آدمک گچی بودند که البته مقاله در مجموع به ضرر شاه است با این استناد که مقام غیرمسئول چه حقی دارد به مسائلی مداخله میکند که مستلزم مسئولیت است. البته این هم من، حادثه ۱۷ آذر قبل از دوره چهاردهم است سیزدهم بود که وکلای مجلس بودند، هنوز برادر من به مجلس نرفته بود. این هم حادثه ۱۷ آذر بود که البته عدهای زندان رفتند مدیر روزنامه «نبرد» مال «ایران ما»ییها تحت تعقیب قرار گرفتند حتی روی سوءتفاهم مرتضی برادر من را هم یازده ساعت نگهش داشتند بعد معلوم شد سوءتفاهم شده. ۱۷ آذر مجموعاً من به شما نکتهای عرض کنم. در ریاست دولت یک مرد بدی، مرد اشراف منشی به نام قوامالسلطنه بود که ما از تضادش با دربار علیه دربار میخواستیم استفاده کنیم، کمکی به آن مرد خشن نبود. فرصتی بود از قدرت آن مرد علیه موجودیت سلطنت چون یک اشارهای برادر من در این نامه، بعد خواهید خواند، روزی که جنگ دوم جهانی به ایران سرایت کرد و به قول ایدن رضاخان را آورده بودیم تخطی کرد بردندش و پسرش قرار شد بیاید در سالن رستوران لقانته در بهارستان، آن سالن تاریخی عدهای جمع بودند برادر بزرگ من بود مرحوم بهار بود عدهای دیگر که من نمیدانم، قرار بود به ما دستور بدهند شاه که میآید برای افتتاح پارلمان بگیریمش، همین شاه را. من خوب به خاطر دارم رنگش پریده بود گوشه ماشین نشسته بود ما دستهایمان تا دم صورتش میرفت و «مردهباد» به او میگفتیم یک اسواران سوار بود ولی هنوز جا نیافتاده بود حکومت این بود که…
س- ولی من شنیدم که آن روز تظاهرات طرفداری از شاه خیلی شدید بود و شاه با استقبال بزرگی مواجه شد. شما شاهد و ناظر آن روز بودید؟
ج- هرگز، هرگز. هنوز مردم ایران به خودشان نیامده بودند، هنوز ضربهی جنگ دوم جهانی حل نشده بود.
س- ولی من شنیدم که تقریباً ماشینش را مردم رو دست میبردند.
ج- ابداً، خلاف عرض کردند خدمتتان. بنده هنوز این قیافه مثل موش نشسته بود ماشین من هنوز یادم هست که دستهای ما تا نزدیک صورتش میرفت. یک اسواران سوار را شکسته بودیم آمده بودیم. که این وسطها، برادر من احمد واردتر از من است اشارهای در این… من نمیدانم روی چه مصلحتی تحت تأثیر چه عواملی از بالا دستور دادند که
س- نکنند.
ج- نکنیم. بعد معلوم شد که مسائل جنگ جهانی، گرفتاری متفقین، موفقیت اضطراری پیچیده شورویها یک امنیتی را در این منطقه از جهان طلب میکرد ولاجرم ترجیح دادند این بماند ولو نخواهندش. حالا بههرصورت این هم، شما نخیر مطمئن باشید که مردی که بیست سال جنایت میکند پنج هزار پارچه ده از مردم میدزد، کار اختناقش به جایی میرسد که بچههای ۵ ساله را در زندان با پدرشان حبس میکند، هر کس به زندان میرود خبر مرگش میآید این چطور میتواند بعد از دو روز پسرش آنچنان محبوبیتی داشته باشد که مردم به پیشوازش بیایند. برعکس مردم شادی فرار رضاخان بودند و مطالبهی املاکشان را از این پسره میکردند. مردم مازندران ریخته بودند کاخ را اشغال کرده بودند که این پسره غلط کرده مالک نیست. اموال غصب… چطور میتواند یک ملتی در این لحظه کوتاه به استقبال پسری بیاید که پدرش پنجهزار پارچه ده با شلاق از مردم گرفته. آخر مادر منوچهر کلبادی معروف که بعدها وکیل شد زن سردار جلیل سه سال در زندان زنان با فواحش زندانی بود تو محله ما برای اینکه برای املاکش رسید نمیداد. آخر چطور مردم میتوانستند در چنین رژیمی به پیشواز پسری بیایند بعد از ۲۴ ساعت. شما با آن منطقتان به مسئله برخورد کنید.
س- حالا من درعینحال سؤالی بود که کردم.
ج- حالا بههرصورت.
س- من خودم که آن دوران را ندیدم.
ج- این هم جمله معترضهای بود. بههرصورت، این مسائل در ایران بود تا اینکه بین من و برادرهایم یک نزدیکی عملی با حزب توده شروع شد مخصوصاً بین من و مرتضی و حسام.
س- از چه سالی آقا؟
ج- از سال ۲۲، ۲۳ و این همکاری به مرور ایام شکل گرفت، جلو رفت تا سال ۲۴ که انتخابات چهاردهم شروع شد که وکلای تودهای آمدند به مجلس و رنگ ملی گرفت مجلس مصدقی آمد و، عرض کنم که، فراکسیون حزب توده آمد و منفردین دموکراتی آمدند، از این دقیقه است که کموبیش روابط نزدیک سیاسی و عملی بین ما و حزب شروع میشود.
س- یعنی «ما» که میفرمایید چند نفر از خانواده شما بودند؟
ج- من و برادرم مرتضی و حسام.
س- ولی آشیخ حسین؟
ج- آشیخ حسین لنکرانی در مجلس منفرد است ولی در بعضی از مسائل متحد نیروهای دموکراتیک ملی است. این مسائل بود.
س- بله. شما در این تاریخ رسماً عضو حزب توده شدید؟
ج- نخیر، هنوز نشده بودم. من اواخر سال ۲۴ بله قبل از تبعید به کرمان عضو حزب توده شدم. این مسائل بود و تا مسئله تمدید مجلس دوره چهاردهم مطرح شد و بعد هم مخالفت با تمدید بود، اینجا میخوانید باز هم در این کتاب، که ما نقش خودشان مینویسند که برادران لنکرانی و خود لنکرانی در مجلس در تعطیل مجلس چهاردهم نقش قاطع داشتند با تظاهرات بزرگی که دم پارلمان ما راه انداختیم علیه تمدید مجلس چهاردهم در کابینه قوامالسلطنه در موقعی که آذربایجان قیام کرده بود. حالا، تا این تاریخ…
س- حالا بپردازیم به فعالیت شما در حزب توده و مسائلی که دیگر از آنموقع شما در آن مستقیماً شرکت داشتید و ناظر بودید.
ج- عرض کنم که مشارکت مستقیم ما در اینگونه مسائل مثلاً ببینید در همان ایام که خانه صلح تشکیل شد در ایران که ملکالشعراء بهار هم عضوش بود روزنامه «مصلحت» مال احمد برادر من ارکان آنجا بود.
س- آنکه تقریباً دیگر سالهای ۲۸ و ۲۹ و اینها بود.
ج- نه دیگر، تقریباً از ۲۷ بعد از چیز است. مثلاً اینها، بله درست است حافظه دارد
س- بله، آنها مربوط میشود به زمان بعد که من از شما سؤال میکنم. شما آن تاریخ که وارد حزب توده شدید…
ج- بله سال ۲۴ که…
س- هنوز حزب توده غیرقانونی نشده بود.
ج- نخیر، و حزب توده بعد هم یادم هست که
س- آزاد بود و حتماً دفترش هم خیابان فردوسی بود.
ج- آمده بود، بله آمده بود خانه سرلشکر امیرفضلی کلوبشان. بعد هم که البته مجلس را منحل کردند و وکلای اقلیت را روی کولشان آوردند. من یادم هست که ایرج اسکندری را مردم روی کولشان آوردند تا سر کوچه نظامیه آنجا یک سخنرانی کرد و جشن و سروری بود که آزادیخواهها پیروز شدند از تمدید دوره چهاردهم جلوگیری کردند.
س- بله. شما یک موضوعی را اشاره کردید راجع به تبعیدتان.
ج- زود است حالا.
س- ولی گفتید که آن را تقریباً وصل کردید به زمانی که شما رسماً وارد حزب توده شدید.
ج- گفتم قبل از رفتنم.
س- بفرمایید.
ج- در خلال این اوضاع در پارلمان ایران اتفاقات جالبی افتاد. فرقه دموکرات پیشهوری وکیل شد، اینجا ول شد، پیشهوری وقتی که از مجلس
س- از آذربایجان.
ج- وکیل شد آمد اعتبارنامهاش را رد کردند. برادر بزرگ من پا شد در مجلس گفت، «آقا اعتبارنامه این را چرا رد کردید؟ خوب این جزو اقلیت مینشست دوتا داد میزد، شما اعتبارنامه را رد کردید حالا رفته آنجا برای شما دردسر درست کرده و دارد از این ظلمی که به او کردید انتقام میگیرد.» فرقه دموکرات تازه شکل گرفته بود اعلام حیات کرده بود. برا درم گفت، «روی آتش نفت نریزید.» سیدعلی بهبهانی گفت، « میریزیم.» گفت، « آقا، دامن خودتان را میسوزاند. نریزید با مسئله آذربایجان شوخی نکنید مسئله حساسی است.» که البته یک مشاجره لفظی بین او و مصباح السلطنه فاطمی برادر دکتر فاطمی و برادر من شد که البته بعد هم تو حرفش حرف میزدند جملهی جالبی را گفت. گفت، « آقا من حرف میزنم ساکت باشید.» یکی از وکلا گفت، « نمیخواهم.» گفت، « میتوان قبول نکرد ولی لازم است ساکت بود.» حالا، این یکی از برخوردهایی بود راجع به قضایای آذربایجان در پارلمان که البته پارلمان تعطیل شد و مسئله آذربایجان یواشیواش شکل گرفت ببخیودش از اینجا باید من بگویم که آذربایجان در نتیجه روش بعضی از سران فرقه عدم تجانس فکریشان با مسائل ملی در مجموع ایران و مخصوصاً مسائل قومی خلق آذربایجان و طرح شعارهای نسنجیده گرایشهای ناسالم انترناسیونالیستی این آذربایجانی که پیشهوری اینجا میگوید،«من برای استقلال ایران میجنگم.» میگوید، «پس از تشکیل…» اجازه بدهید این تیکه را بخوانم برایتان.
س- این از روزنامه آذربایجان است آقا؟
ج- این مال یک کتابی است…
س- بله، بله میدانم چیست.
ج- «چرا آینده». این کتاب را من از دو نقطهنظر دوست دارم یکی اینکه استادش تمامش مورد تأیید کسانی است که در جریان حوادث بودند و بعد هم غرضورزی نکرده موشکافی کرده. میگوید، «پس از تشکیل فرقه دموکرات پیشهوری هنگام سخنرانی در سالن شیروخورشید سرخ تبریز با انگشت نقشه ایران را در هوا کشید و گفت من آشکارا میگویم که تمام حرفها و خواستههای ما خارج از این نقشه نیست و در داخل سرحدات ایران است.» این شروع فرقه است. ولی البته کارشکنی مرتجعین در تهران، بیاعتنایی آزادیخواهان به پیشنهاد همکاری آذربایجان با تمام نیروهای ملی، تنها ماندنش رسوخ آن عواملی که قبلاً اشاره کردم در حرکت سیاسی آذربایجان. حضور ارتش سرخ و کجاندیشی بعضی از رهبران حزب کمونیست آذربایجان شوری و اعتبار شیوه استالینی و در مجموع ندانمکاری بعضی از افراد ساده فرقه دموکرات، درک صحیح از مسئله آذربایجان و تقاضا ملی آذربایجان نکردن، طرح شعارهای نارس، زودرس، بیموقع آذربایجان را از آن شکل ملی استقلالطلبانه مخالف با هر گونه مداخله بیگانه و حل مسائل ملی در چهاردیوار ایرانی اینجا و آنجا به بعضی از اعمال و رفتار چه بسا شعارهایی کشاند که این شعارهای حسابنشده به دشمنان قسمخوردهاش فرصت داد متهمش بکند که تجزیه طلب است.
س- این شعارها و اعمالی که میفرمایید اینها را توضیح بدهید یا چندتایش را بهعنوان مثال بگویید ببینیم چه بوده؟
ج- من آقای محترم قصد اختفا و استتار هیچ مسئلهای را ندارم.
س- به همین علت است که من این سؤال را از شما میکنم.
ج- ولی اجازه بدهید به نام یک فرد معتقد به یک جریان اصولی وسیع با تمام انتقادات اعتراضات حتی نارواییها که نسبت به خودم و برادرهایم در این نهضت بزرگ به کار رفته بیان خصمانهای نداشته باشم.
س- نه خوب، قرار شد که آنچه که واقعی بود و شما دیدید و تجربهی شما است توضیح بدهید.
ج- نه اجازه بدهید. حالا، درست است. ببینید…
س- حالا میل شما است، من شما را مجبور نمیکنم.
ج- ببینید فرق است بین طرح واقعیتها یا فرار از طرحش. من اگر بنا شد طرح کنم به شما قول دادم با صمیمانه طرح میکنم.
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- ولی اگر قرار شد که نکنم نمیکنم.
س- خواهش میکنم میل شماست.
ج- حالا من چرا از این سؤال جالب و شایسته و ضروری شما شانه خالی میکنم؟ چون مستلزم یک بحث وسیع تاریخی است شناخت است. حادثه آذربایجان، سوابق تاریخیاش گذشته مسئله، قیام خیابانی، مشروطیت ایران، مظالمی که نسبت به آذربایجان شده وقتی که مستوفی استاندار آذربایجان زمان رضاخان به تهران مینویسد، «شما خیالتان راحت است سرشماری میکنید من اینجا باید خرشماری بکنم.» و مردم آذربایجان از این توهین مطلع میشوند، اینها را در مجموع باید در نظر گرفت آنوقت خبط و خطای عدهی معینی را با خیانت عدهی معینی را به نام دلسوزی برای حادثه مطرح کرد، غصه خورد که مجموع چرا شکست خورد در مقابل این خطاهای فرعی و به این ملاحظات است که من میگویم یک مقداری برایتان. بعد از اینکه فرقه دموکرات تشکیل شد از قراری که شنیدم حتی برادر بزرگ من در غیاب جزو شورای انقلاب انتخاب شد در آذربایجان.
س- در آذربایجان.
ج- بله. که البته تهران حسن تفاهم داشت. من اینجا هم یک خرده حافظهام کمک نمیکند هم برای اینکه به سؤال شما تا آنجایی که ممکن است مقدور است جواب بدهم کمی چند صفحه را ورق میزنم و میروم جلو.
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- قبلاً هم اگر یادتان باشد امروز راجع به عزت ملوک ساسان صحبت کردیم. در این دوران تشکیل فرقه دموکرات که عزت ملوک ساسان داده بود تودهایها را زده بودند و غارت کرده بودند بعد متوسل شد به برادر بزرگ من که وساطت کرد و من به خواهش برادرم رفتم. رفتیم محل و در رشت حزب جنگل تشکیل شده بود. تشکیل این حزب جنگل…
س- چه کسانی بودند آقا؟
ج- حالا، اسماعیلخان جنگلی بود، اینها دوستان سابق مرحوم میرزا کوچکخان بودند، فخرایی بود
س- ابراهیم فخرایی. آقا اسماعیل خان جنگلی قوموخویش میرزاکوچکخان نبود؟
ج- چرا، خواهرزنش است یا خواهرزادهاش است.
س- قوموخویشش بود.
ج- خواهرزادهاش است. عرض کنم که کیهان مدیر روزنامه «البرز» بود، شیخ آمون بود، جفرودی بود، آن کلانتری فئودال جنایتکار رودبار بود، حسن مهری بود، اینهایی که من یادم هست، اگر اشتباه نکنم کوچکی بود یکی از کوچکیهای رشت که یکیشان عضو حزب بودند یکیشان آنجا بود. بههرحال این حزب تشکیل شد در آنجا و من عضو پنجم این حزب بودم.
س- حزب جنگل.
ج- جنگل. و قرار ما بر این بود که «حزب جنگل» را تشکیل بدهیم که با همکاری نیروهای دموکراتیک فرصتی کنیم که فرقه دموکرات را تعمیم بدهیم. این حزب جنگل به نوبهی خودش مسائل ملی را مطرح کند وحدتی با فرقه کرده باشد که هم فرقه از این انزوا بیرون بیاید هم نیروی امدادی برای آن بفرستیم به آن خوشبین باشد. این را داشته باشید که البته بنده عضو پنجم این حزب شدم و هیچ فراموش نمیکنم که شادی زایدالوصفی داشتند این رفقا از اینکه یک مرد آشنایی از یک خانواده معرفی با آن سوابقش عضو جنگل میشود و میرود برای فعالیت که البته بنده آمدم در بندر انزلی میتینگهای بزرگی داده شد، در طالش بیشتر نفوذ را هم رو طالش گذا شتند چون بنا بود مسئله عزت ملوک را حل کنیم.
س- شما همکاریهایتان را هم در ضمن با حزب توده داشتید در این موقع؟
ج- خوب بله.
س- ولی عضو نشده بودید.
ج- نشده بودم هنوز.
س- بفرمایید.
ج- من برای نجات تودهایها از دست عزت ملوک ساسان رفتم. من رفتم عبدالله بهزادی دکتر بهزادی را زده بودند بگویم چرا زدید؟ رفتم مهندس وثوق و مهندس نظری را نجات بدهم. در خلال این اوضاع من با…
Leave A Comment