روایتکننده: آقای دکتر فریدون مهدوی
تاریخ مصاحبه: 20 ژوئن 1984
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: 7
و وقتی که دید اینقدر سخت من مخالفت میکنم با این انتخاب به من گفت که، «غروب بیا خانه من.» من غروب رفتم خانهاش. گفت، نه، بحثش این بود که توی این شرایط باز انتخاب… گفتم، «نه.» گفتم، «حالا من چهکار کنم؟» گفت، «تو که آن روز خودت گوش دادی، این تماسهایت را با مخالفین ادامه بده.» و اینجا صحبت از اولینبار حالا توی این چیز بحث از امینی پیش آمد، بحثم این بود این نخستوزیر فضای باز سیاسی نمیتواند باشد چهبسا ساعت دو که اخبار بود همین مهین تاش به من زنگ زد گفت، «خبر را گوش دادی؟» گفتم، «آره.» گفت، «دیدی؟ بدون مذاکره هست و نیست را داد به مخالفین.» که راست است، نمیدانم، اولین مصاحبه شریفامامی هر چه که میتوانست مذاکره بکند دربست انداخت جلوی مخالفین یعنی دستش را اصلاً هیچی پاک، چیزی برای خودش باقی نگذاشت. و بعد هم ثابت شد که هیچ امتیازی نگرفته بود در عمل در برابر آن، یک مقدار وعدههای توخالی. یعنی همان ساعت دو شریف اممی هر چیزی که دولت داشت که بایستی مذاکره میکرد با مخالفین تحویل داد و رفت. از من خواست که تماسهایم را ادامه بدهم، سوار ماشین شدیم میرفت منزلش، من به او گفتم که، «آخر اگر میخواهند اینکارها را بکنند این امتیازاتی که این شریفامامی به مخالفین داده خوب، چرا امینی را نیاوردید؟ آخر اگر آدم بخواهد تغییر بدهد خوب، یک کسی را میآورد که اقلاً جنبه تغییر داشته باشد، این جواب را به من داد، گفت، «بین امینی و شریفامامی بحث مطرح بود و مساوی مساوی بود شانس، آن اعلامیهای که امینی داد» که به آن اشاره کردم،
س- بله.
ج- «سبب آمدن شریفامامی شد.» این چیزی است که توی ماشین به من گفت. ما آمدیم و من آمدم خانه، روز بعدش من دو تا جلسه داشتم یک جلسه آقای رضایی آمد پیش من علی رضایی، فوقالعاده ناراحت از اینکه آقای شریفامامی شده نخستوزیر، «و این با این کارهایش ما این را میشناسیم و این مملکت را به نابودی میکشاند و اینها و تو بیا تو که این روابط را با»، همه میدانستند، خوب، روابط من با هویدا نزدیک است و دربار میروم و میآیم،» چرا یک ترتیبی نمیدهی که امینی، یک کار کنی بلکه امینی برود با اعلیحضرت صحبت کند.» گفتم که اشکالی ندارد من حاضرم همین آقای دکتر امینی.» گفتند، «برویم خانهاش.» گفتم، «نه من اگر آقای دکتر امینی میخواهد همدیگر را ببینیم خانه یک نفر قرار بگذارید و من هم میآیم آنجا.» گفتند که، «خیلی خوب، ما با آقای دکتر امینی صحبت میکنیم و ترتیب هر جور ببینیم ایشان چه میفرمایند؟» من هم زنگ زدم به آقای هویدا گفتم که اشکالی که نیست از اینکه، چون گفتید همه را ببینید من میخواهم بروم دکتر امینی را.» گفت، «نه، نه.» گفتم، «خوب، اگر خواست بیاید دربار؟» گفت، «از طرف من وکالت داری هر ترتیبی که بدهی من موافق هستم.» این یک مطلب. مطلب دوم توسط پارسا که با من تماس داشت میگویم با من همکاری کرده بود، این اولین جلسه را خانهاش با آقای فروهر داشتیم و آنجا بحث من با آقای فروهر این بود که آقای فروهر از حالت انتقاد بیایید بیرون بگویید که ما اگر اهلش هستیم بگوییم ما حکومت را میخواهیم این هم نخستوزیری ما این هم برنامه ما، از این حالت هی انتقاد بیایید بیرون، شما همهاش منفی کار میکنید بیایید بگویید توی میدان، آخر شما که اینقدر میگویید ما بگویید آقا ما میخواهیم، ما حاضر هستیم با این شرایط و واقع بین باشید ببینید چه را میشود به دست آورد چه را نمیشود؟ و بیایید برنامهتان را اعلام کنید و بگویید نخستوزیرتان کیست؟ او هم میدانست البته که من تماس دارم و هم از طرف بهاصطلاح دربار و وزیر دربار تماس دارم. این مشخص باشد من از آن طرف مذاکره میکردم آشناییام با این آقایان، خوب، به من یک امکاناتی میداد. روز بعدش، قرار شد که من با فروهر در تماس باشم، گفت، «من میروم صحبت میکنم با سنجابی و بختیار و میآیم به تو میگویم که نخستوزیر ما کیست.» گفتم، «خیلی خوب حالا که من با پارسا تماس دارم توسط شما با آقای بختیار هم که میبینم در چیز گاهگاهی در کلوب فرانسه.» روز بعد علی رضایی به من زنگ زد که، «قرار گذاشتیم شب منزل برادر من که نزدیک خانه آقای امینی هست تو آنجا با آقای امینی صحبت کن.» شب ما رفتیم آنجا آقای دکتر امینی را من خوب میشناختم گفتم از بیست سال قبل میشناسم بیشتر حتی. اول یک مقدار سر به سر من گذاشت راجع به مسائل قیمتها و اینها و بعد خیلی برای من آن شب چیز بود که، خیلی البته گله داشت که «سالهاست» اینطور که میگفت نزدیک دوازده سیزده سال است میگفت، «من اصلاً نه دربار رفتم نه با من مشورت شده و حالا وضع چی شده.» مطلب دوم به من میگفت، «آمریکاییها چه میگویند توی این جریان؟» چون میدانست من دوستانی داارم.» میگفت، «از آن دوستانت آنها چه میگویند؟» من جوابم همان جوابی است که کلی راجع به فضای باز سیاسی به نظر من که من میگفتم در آن حدود جواب من بود. در هر صورت من سؤال کردم که، «آماده هستید تشریف ببرید بروید یک ملاقات با وزیر دربار؟» گفت، «بله اگر بتوانید ترتیب بدهید من بروم حرفم را بزنم من مملکتم را میخواهم.» خوب، من گفتم، «من فردا صبح ساعت نه و نیم به شما زنگ میزنم ببینیم چهکار میکنیم.» البته چون هویدا به من گفته بود، «هرجور ترتیب بدهی.» من زنگ زدم گفتم، «ترتیب داده حالا ساعتش را تعیین کنید.» گفت، «همان روز آن، فردایش یا همان روز ساعت شش»یا گمان میکنم ساعت شش بود،» بردار دکتر امینی را بیاور.» گفتم، «نه، من نمیروم خودشان میآیند.» گفت، «بیا پس اینجا باش.» گفتم، «نه، بلکه یک مطالبی باشد که جلوی من نخواهد صحبت بشود بهتر است من، خوب، من ترتیب آن را میدهم چون بالاخره شما هم آقای دکتر امینی را خوب میشناسید بلکه یک مطالبی ایشان میخواهد بگوید که جلوی من… بنابراین بهتر است که جلسهتان تنها باشد.» آمدم زنگ زدم به آقای دکتر امینی و گفتم، آقای دکتر ساعت» که هر ساعتی بود «ترتیب آن داده شده شما ترشیف ببرید وزارت دربار.» آقای دکتر امینی رفت آنجا. حالا اینجا جلسهشان خیلی خوب بوده اینطور که هم آقای هویدا گفت هم دکتر امینی گفت، «جلسهمان خوب…» جلسهای بوده و قرار شده بود که وزیر دربار مطالب را به عرض برساند. من حرفم آن موقع با هویدا این بود که، گفتم اولاً رفتن شریفامامی، این به نظر من این از همه چیزتر بود و دوم میگفتم که دنبال این بودم که یک دولتی باید بیاید چون یواشیواش حالا همانطور که چیز میشود مسئله خمینی و آن موضوع علما و اینها هی بیشتر شکل میگیرد دیگر. من حرفم این بود که یک دولتی باید بیاید که یا خمینی اصلاً بگوید، «خوب، این دولت…» چون ما هنوز آنموقع درست مشخص نبود که خمینی چه دارد میگوید؟ که این اصلاً یا کاری ندارد با آن یعنی مخالفتی نمیکند یا یک دولتی باشد که اصلاً آن جرأت نکند مخالفت بکند یعنی یک چیزی از آنموقع توی ذهن من، فکر میکردم از نظر با تماسهایی که داشتم از همه بهاصطلاح امادهتر بلکه امینی بود برای اینکه هم آن سوابقش را ارتباطش را با روحانیت هم فکر میکردم که دیگر صحبتهایی که چیز داشتم بلکه آقایان جبهه ملی هم علیرغم سوابق تأیید بکنند و قم هم بعضی از این علما اگر چیز باشد، یعنی یک دولتی از آنهایی که اسمشان بهاصطلاح نیروهای ملی بود و علمایی که مثل شریعتمداری اینها تأیید بکنند یک جنبه این جوری اگر این مسئله چون هرجا صحبت میکردیم میگفتند، «نه، میخواهیم راه سیاسی باید باشد.» تمام صحبتهایی که با آقای هویدا داشتم با صراحت میگفت، «باید این بهاصطلاح یک کار بهاصطلاح راه حل سیاسی پیدا کرد برای این مسئله.» حالا من در این میان تماس داشتم هم با آقای دکتر امینی هم با وزیر دبار هم مخالفین را حالا یکییکی هویدا میگفت که، «ببین بیاور من با آنها مذاکره کنم.» خوب، ما بعد از مذاکره دکتر امینی من با بقایی آشنا شده بودم.
س- دکتر مظفر بقایی کرمانی؟
ج- بله، با او چند جلسه خیلی مفصل صحبت داشتم و بحث و اینها، به او گفتم، «خوب، آقای دکتر بقایی من فکر میکنم شما لازم است بروید وزیر دربار را ببینید.» همین جوری. خیلی اول رفت توی فکر و گفت که، «مهدوی اگر میگویی صلاح مملکت است چون تو الان میدانم با همه تماس داری»، سوابق مرا هم میدانست، «اگر میگویی صلاح است من قبول میکنم.» گفتم، «آقای دکتر بقایی من هیچوقت نمیخواهم یک کاری بکنم که شما صدمه فکر میکنید ممکن است بخورید، من این چیزی که دارم میگویم چون حالا مسئولیتش را گذاشتید به گردن من که من به شما بگویم من فکر میکنم با وضعی که هست صلاح است شما با آقای هویدا یک ملاقاتی داشته باشید و بعد اگر لازم است با اعلیحضرت هم بنشینید حرفهایتان را بزنید آخر از گفتن حرف که کسی صدمه، اگر آدم قوی است با هر کسی میتواند بنشیند اگر به خودش اطمینان دارد، کسانی نمینشینند مذاکره بکنند که به خودشان اطمینان ندارند و فکر میکنند از نشستن با یک کس دیگر رویشان اثر میگذارد وگرنه شما اگر مطمئن هستید حرف هم دارید منطق هم دارید شما باید با هر کی بنشینید با اعلیحضرت هم باید بروید بنشینید بگویید حرفتان را بزنید، این یعنی چه من نمیتوانم دربار بروم نمیدانم، برایم اثر خوب دارد یا بد دارد؟ شما آدم سیاستمدار که این حرفها را ندارد.» گفت، «حرفت را قبول دارم من حاضرم.» آمدم به آقای هویدا گفتم که، «آقای بقایی را باید ببینید لازم است.» گفت، «خیلی خوب، هم از نظر من هم از نظر او به جایی که بیاید وزارت دربار بیاید منزل من در آن ساختمانهای یک آپارتمانی داشت آنجا، روز فلان نهار تاریخ تعیین کرد و من خودم رفتم بقایی را برداشتم و رفتیم پیش آقای هویدا. در حدود سه ساعت آنجا بودیم خیلی جلسه، هم هردویشان بعد نسبتاً راضی بودند و من هم خیلی دیدم که بهاصطلاح زمینه صحبت هست در هر صورت برای اینکه بقایی چند مطلب 1. که خوب، مخالفت شدید با شریفامامی که این در هر صورت آدمی نیست که بتواند کار سیاسی این مسئله ایران را مطرح کند. 2. شدیداً حمله آنجا من تعجب کردم به طالقانی که این طالقانی را شما نمیشناسید این چپ است این کمونیست است، این یکی از بزرگترین خطرهاست برای این مملکت»، عین جملههایی که بقایی بعد تعریف میکرد از توی زندان بچههای اینها همهشان کمونیست هستند و شاه باید توجه داشته باشد این مسئله به این شکلی است و در هر صورت. او هم میگفت یعنی در خطی بود ضد سلطنت من ندیدمش ولی در هر صورت در همان حدودی که شاه فقط باید…
س- سلطنت کند.
ج- سلطنت کند و دولت باید قوی باشد و باید یک مبارزه شدید ضد فساد بشود و از این مطالب، خلاصه جلسه اول بود دیگر. قرار شد که این مطالب را وزیر دربار به عرض برساند مجدداً با بقایی جلسه بگذارد، این هم قرار اینجا شد. حالا با آقای دولتآبادی که تماس داشت به وسیله قوموخویشهای خمینی با خمینی در نجف، یک سؤال مطرح شد که خوب، خمینی کی را قبول دارد بهعنوان نخستوزیر؟ حالا من در آنموقع واقعاً باید این را بگویم هر چه بیشتر صحبت میکردم بیشتر معتقد میشدم که در مرحله اول امینی از هر کسی برای این حکومتی که میگویند حالا میخواهیم فضای باز سیاسی باشد بهتر است و این را باید بگویم که وقتی، حالا دیگر مرتب میرفتیم با دولتآبادی پیش امینی و وقتی که با امینی صحبت کردیم امینی اینجا یک مطلبی گفت، گفت که، «مهدوی من تا ندانم این خمینی چه میخواهد نخستوزیری اگر هم به من بدهند قبول نمیکنم و قبل از اینکه من اصلاً بتوانم چیز کنم من باید بروم ببینم این چه میگوید؟» پیغامی که توسط آن تماسهایی که بود با خمینی گرفته شده بود روی امینی نه نگفته بود، این را البته من چون خودم نیستم فقط این تماسی که نه نگرفت، تنها جملهای که گفته بوده که، «این زیاد آمریکایی نیست؟» ولی نه نگفته بود مثلاً اسم انتظام و امینی و اینها را ما داده بودیم که ببینیم این اصلاً چه میگوید؟ حالا مذاکرات با آقای دکتر امینی مجدداً آقای هویدا را دیده بود و دیگر خیلی بهاصطلاح کارهای من داشت، کارهایی که همه آقایان مخالفین را جمع کنیم، پیش میرفت و من فقط سنجابی را هنوز ندیده بودم و حتی هویدا با اعلیحضرت راجع به امینی صحبت کرده بود کار تا اینجا رسیده بود که اعلیحضرت پرسیده بودند «خوب، امینی بیاید وزرایش کی میشوند؟» هویدا به من گفت، من توضیح دادم، «قربان کسانی را نمیآورند که ضد است کسی مسئله ضد سلطنت نیست الان از نظر مملکت.» این را که به من گفت گفتم خوب، حالا دیگر دارد موقعش میرسد که امینی شرفیاب بشود دیگر. حالا این میان مجدداً فروهر را دیدم و فروهر گفت، «ما جلسه کردیم و یک برنامهای گمان میکنم یازده پوآنی هم تهیه کردند و نخستوزیر ما هم سنجابی است.» گفتم، «خوب، اگر سنجابی نخستوزیر بشود من باید سنجابی را هم بروم ببینم دیگر. ساعدلو چیز بود خوب، سنجابی را من میشناختم اصلاً مسئلهای نبود، با ساعدلو صحبت کردم ساعدلو با آن آشنا بود، گفتم، «یک شام دعوت کن آقای دکتر سنجابی را من هم میآیم آنجا.» یک شام دعوت کرد و رفتیم آنجا، حالا قرار بود که من سنجابی را هم ببینم و اتفاقاً هم هویدا به من گفته بود، «من دیگر فردا ترتیب شرفیابی دکتر امینی را میدهم.» شب من دکتر سنجابی را دیدم بعد رفتیم آن اطاق دیگر یک ساعتونیم من با ایشان صحبت کردم. البته آنجا باید بگویم که سنجابی از همانموقع توی صحبتش این چیز بود که «شاه باید برود.» این حس را به من داد.
س- باید برود یعنی از ایران برود یا به کلی سلطنت را فراموش کند؟
ج- من فکر میکنم توی ذهنش از ایران برود بدون اینکه به صراحت چیز بکند من این حس را… معهذا گفتم که، «شما شرفیاب بشوید بروید دربار.» گفت، «من دربار نمیروم این مطالب ماست همه این مطالب را اینها را تو هستی تو به چیز «خوب، من دیدم برای جلسه اول هنوز یکی دو جلسه دیگر لازم دارد برای اینکه خوب، سنجابی را من میدیدم که میشود قانعش کرد در صورتی که خوب، صلاح مملکت این است آقایان دیگر هم چیز هستند میشود ترتیبی داد. یکهمچین حسی به من داد. من آمدم و زنگ زدم به آقای هویدا که، «خوب، من سنجابی را هم دیدم همه را دیگر دیدم مطالب همه را میدانم شما پس ترتیب شرفیابی دکتر امینی را بدهید.» گفت که، «من فردا صبح ساعت 7 بیا پیش من، من ترتیبش را میدهم و میگویم به تو و بیا ببینم با دکتر سنجابی چه صحبت کردید؟» من صبح ساعت هفت رسیدم دربار با دولتآبادی همین رفتیم توی اطاق هویدا گفت، «همهچیز تمام شد فایده ندارد دیگر.» گفتیم، «چه شده آخر؟» چون بگویم هویدا هم در این مدت در این دو هفته حالا دو هفته هم نیست قانع شده بود که مثل اینکه شریفامامی نمیتواند بنابراین واقعاً صحبتها حداقل فکر نخستوزیری امینی را کاملاً، به نظر من، پذیرفته بود و این اقداماتی را هم که من میکردم همهاش در این جهت بود که جبهه ملی و امینی اینها را جمع کنیم با حمایت قم آن علمایی که همکاری کنند و یک وضعی درست کنم که، نقشه من این بود، خمینی هم نتواند مخالفت کند، بنابراین با آن سخنگوی شریعتمداری هم من تماس را با شریعتمداری آن را هم گذاشته بودم توی بنی احمد، چون بنی احمد آنموقع بهاصطلاح از طرف شریعتمداری میرفت و میآمد و بنیاخمد را هم من میشناختم و او را در جریان گذاشته بودم او هم میگفت که، آخرین ملاقات ما هم این بود که بنیاحمد به من گفت که، «تماس گرفتم با آقای شریعتمداری، شریعتمداری گفته که بله، آقای خمینی در نجف هستند با هم توافق کردیم که ما اینجا هستیم وضع را میبینیم بنابراین میتوانیم تصمیم بگیریم.» این مطلبی هم که واله راست؟ دروغ؟ دیگر من نمیدانم، به من گفت. در همین جریان صبح ساعت هفت هتل اینترکنینتال بنیاحمد آمد گفت، «آره تماسی که داشتیم این است.» شریعتمداری هم میدانست که من دارم بیشتر برای چیز… حالا برمیگردم که صبح گفت، «همهچیز تمام شد فایده ندارد.» خیلی هم ناراحت بود. گفتم، «آقای هویدا چه شده؟» گفت، «دیشب ساعت شش آقای زاهدی از آمریکا آمده یک نامه آورده و با اعلیحضرت صحبت کرده من هم از وزارت دربار دیگر میروم.» یعنی میخواست بگوید که آن راهحلی که اینها را جمع کنیم منتفی است.» گفتم، «ما چهکار کنیم؟» گفت، «هیچی، الان دیگر من هیچی نمیبینم که، تو خودت حالا حفظ کن این تماسهایت را ولی الان قرار بود امروز من ترتیب شرفیابی دکتر امینی را بدهم الان دیگر نمیشود برای اینکه زمینه ببینیم چه میشود باز، بنابراین تو همانطور تماسهایت را داشته باش تا من به تو بگویم.» خیلی ناامید و عصبانی. من آمدم و رفتم نهار پیش علی رضایی، گفتم، «علی تو با والاحضرت اشرف نزدیک هستی، برو ببین این نامهای که میگویند آقای زاهدی از آمریکا از کارتر آورده چیست موضوع آن؟» ما قرار، چون او هم توی جریان بود که برای اینکه با امینی کار کنیم،» ما به اینجا داشتیم میرسیدیم امروز صبح هویدا گفت همهچیز منتفی است، برو ببین نامه چیست آخر؟ چه توی این نامه هست؟» گفت، «من هفت با تو تماس میگیرم من میروم درمیآورم.» زنگ زد و گفت، «بله نامه به معنی حمایت کارتر از شاه است و در اینکه سخت بگیرد و اینها.» که اتفاقاً در کتاب بریژینسکی عین این مطلب هست من خواندم،
س- بله
ج- که یک نامهای داده که این را بعد اینجا من دیدم تأیید شد این مسئله اهمیت این نامه که اصلاً همهچیز را انداخت عقب و هویدا آن شب هم گفت، «من هم باید بروم.» خوب، من حالا دیگر الان میگویم تمام این چیز از اول شهریور است و حالا رسیدیم به نزدیک چهاردهم پانزدهم گمان میکنم شهریور آنموقعها، اینجا این قسمت خلاصه حالا درعینحال به من گفته، «ادامه بده.» من هم ادامه میدهم دیگر هم دکتر امینی را میبینم و هم کارهای دیگرش بهاصطلاح چیزهایی که باید انجام بدهیم. روز چهارشنبه بود، حالا چهارشنبه پنجشنبه جمعه یعنی 16 شهریور 15، 14 شهریور، 14 شهریور غروب من رفتم پیش هویدا، چهارشنبه بود، اگر یادتان باشد بعدازظهر آن دولت، گمان میکنم همان چهارشنبه بود، یک اعلامیه داد که روز پنجشنبه قرار است تظاهرات بشود و ما جلوگیری میکنیم تظاهرات انجام نشود. من رفتم غروب بود پیش آقای هویدا، که همیشه عدهای بودند و صحبت خاصی با او من نداشتم یعنی چیز خاصی. خانه بودم 9 به من زنگ زد گفت که، «الان با دکتر سنجابی تماس بگیر و بگو به ایشان که فردا نیایند بیرون، بیایند بیرون به طور شدید سرکوب میشوند و ما مایل نیستیم که خونریزی بشود. این را از طرف من به ایشان بگو.» دکتر سنجابی هم یک نمره به من داده بود که گفت، «هر وقت کار داری با من میخواهی تماس بگیری اینجا تماس بگیر.» من زنگ زدم 9 و نیم بود به دکتر سنجابی گفتم که، «وزیر دربار این مطلب را گفته.» گفت، «فریدون خود ما هم اطلاع دادیم ما دستور دادیم به تشکیلات بازارمان که تظاهرات نکنند راه نیفتند.» من هم زنگ زدم عین مطلب را به هویدا گفتم. صبح ساعت هفت من چون همان ممیگویم توی این چیزها بودم دوستان آمدند اینجا گفتم چند نفر بروند ششونیم بود، چون قرار بود از همان قیطریه راه بیفتند پشت منزل من بود، آنجا بود.
س- بله.
ج- «بروید ببینید چه خبر است؟» رفتند و در حدود 9 بود یکی از دوستانم که رفته بود آمد و گفت، «مهدوی عجیب است اول عده کم بود بعد یواشیواش مردم آمدند هیچ جلوگیری نشد و یواشیواش جمعیت جمع شد و اینها دارند راه میافتند بنابراین خلاف آنچه که گفته بودند هم دولت سرکوب میکند، هم شب این مطلب را به من گفتند، هیچ چیزی، اینها دارند راه میافتند. که یادتان هست که همان تظاهرات روز پنجشنبه که شد که از قیطریه راه افتادند و آمدند رفتند شهر و توی خیابان پهلوی نماز خواندند و آخر شب هم اعلام کردند که فردا صبح میدان سرچشمه.
س- بله.
ج- من خودم هم آمدم دیدم آره عجب جمعیتی دارد میرود و هیچ جلوگیری نیست، تعجب کردم رفتم باز با رضایی تماس گرفتم این را از نظر چیز… به رضایی گفتم که، «رضایی این همچین دستوری بوده همچین مطلبی وزیر دربار شب به من گفت این دیگر چیست؟ این چرا پس تظاهرات میشود؟» گفت، «اتفاقاً من دربار بودم ظهر رئیس گارد به من گفت که اعلیحضرت تمام شب نخوابیده بود همهاش راه میرفت تا در حدود ساعت یک، و یک و نیم به من دستور دادند که فردا از تظاهرات جلوگیری نشود.» حالا پنجشنبه که گذشت با آن تظاهرات ما فهمیدیم که دلیل عدم جلوگیری این بود. غروب به من گفتند که آقای زاهدی با هلیکوپتر روی جمعیت یعنی پرواز کردند و تخمینی زدند که جمعیت چه بوده و اینها. من خوب یادم هست شب هم عده زیادی توی منزل من بودند از همین دوستانم خبر خاصی نبود که صبح ساعت ششونیم من دیدم که مثل اینکه رضایی زنگ زد گفت، «دیدی؟ شنیدی؟ حکومت نظامی شد.» گفتم، «نه.» بعد رادیو را گرفتیم دیدیم گفتند حکومت نظامی شد. من پا شدم و ساعت 9 و ربع بود گمان میکنم، 9 و ربع آن وقتها بود زنگ زدم به سه راه امینحضور که منزل فامیلی ما آنجاست، گفتم، «چه خبر؟» گفتند، «به، اینجا شلوغ است و تیراندازی میشود و خیلی وضع وخیم است.» خوب، منزل مادر آقای هویدا هم نزدیک خانه من بود من قصر بودم دیگر، من سوار شدم رفتم منزل آقای هویدا و دیدم که آقای نصرالله انتظام هم آنجاست. آمدم تو و همین که نشستم گفتم، «آقای هویدا شلوغ است تیراندازی شدید است.» گفت، «این حرفها چیست؟» گفتم، «قربان، من الان سه راه امینحضور منزل ماست آنجا درست همان نزدیک محل است و من زنگ زدم عمویم است بیخودی حرف نمیزند میگوید شدید است تیراندازی زد و خورد است.» پا شد و یک نمرهای گرفت و صحبت کرد و آمد و گفت، «نه چیزی نیست،» گفتم، «قربان هست.» گفت، «نه.» نمیدانم با کی صحبت کرد، گفت، «من با مقامات صحبت کردم گفتند چیز مهمی نیست.» اتفاقاً آنجا صحبت این بود که عبدالله انتظام بشود وزیر دربار جزو اسمهایی که بود که از همانجا تلفن زدند که آقای عبدالله انتظام خارج بود یک صحبتی خود هویدا کرد و با نصرالله انتظام صحبت میکردند و در هر صورت من یک نیم ساعت ماندم و گفتم، «پا شوم بروم ببینم چه خبر است؟» بعد هم به من گفت، «کارت را ادامه بدهی.» همان تماسها و اینها. من آمدم و حالا مطمئن هم شده که میرود دیگر رفتنش کموبیش حتمی است دیگر. اینجا یک مطلب بگویم مربوط به چهار روز قبل این حرف، توی شهر پیچیده بود که هویدا میشود سفیر ایران در بلژیک، این خبر صبح توی شهر پخش شده بود، ساعت سه من رفتم دربار دیدم که توی حمام است و دارد ریش میتراشد یک پیراهن هم نداشت شلوارش فقط پایش بود. همانطور که من آمدم آمد بیرون، گفت، «چه خبر؟» گفتم، «آقای هویدا مسئله این است دارند میگویند که شما میشوید سفیر ایران در بلژیک، اگر همچین مطلبی هست به من هم بگویید که اگر شما رفتید اینکارها را ما چهکار کنیم؟ اینقدر تماس و اینها، اینها بالاخره یک کسی باید سرپرستی بکند که من چیز کنم.» دست کرد توی این جیب شلوارش یک قرص سیانور درآورد به من نشان داد، گفت، «فریدون همهشان پاسپورتهای آمریکاییشان توی جیبشان است پولهایشان هم توی حسابهایشان است این هم پاسپورت من است و من هیچوقت از ایران نخواهم رفت.» بعد مرا نگاه کرد گفت، «تو هم احتمالاً نخواهی رفت.» بعد من تحقیق کردم چون به این موضوع علاقهمند بودم، شبی که میگیرندش وقتی میروند توفیقش میکنند قرصش را هم از او میگیرند، این فقط، این بهاصطلاح این… خلاصه حالا پس جمعه شد و همانطور که توضیح دادم من از آنجا آمدم دیدم نه، اصلاً سه راه امینحضور زنگ زدم میگویند، «غوغاست.» در حدود ظهر بود رفتم پیش دکتر امینی و دکتر امینی فوقالعاده ناراحت، گفت، «تمام شد، آقا تمام شد اینکار دیگر آخر کار است.» خیلی ناراحت و اینجا بعد از منزل دکتر امینی من درآمدم یک سرگردی در گارد میشناختم که توی شمیران بود به او گفته بودم به من خبر میداد هر خبری بود، به من زنگ زد، من نمیدانم حالا این مطلب را من میگویم، میگفت، «توی آن میدان کسانی بودند که قیافه خارجی داشتند اینها ما نمیدانیم کی هستند؟ ولی نه از ما بودند نه از مردم یک قیافههای، بهاصطلاح میگفت، «چشمآبی و نمیدانم از این حرفها، ما نمیدانیم اینها کی بودند دیگر؟» این مطلب را هم او به من میگفت که میگفت، «این جا روشن نیست چه بود امروز صبح؟» بعد هم با دکتر امینی بای به من این مطلب را تکرار کرد که «من در هر صورت باید ببینم که این خمینی چه میخواهد؟» خوب، جریان 17 شهریور شد و بالاخره گذشت و من حالا رفتم دنبال همین کار اصلی، آقای هویدا هم که از وزارت دربار نمیدانم چه روزی بود؟ رفتند ولی معهذا من این چند روز هنوز که چیز بودم تماسهایم را داشتم. قرار بر این بود که بعد من به ایشان گفتم که، قرار شد که یک شخصی که یک وابستگی فامیلی با خمینی داشت و دکتر دولتآبادی که تمام این تماسهای با این مذهبیها را داشت این را ما بفرستیم به نجف برود با خمینی صحبت کند که ببینیم ترتیب میتوانیم بدهیم امینی پا شود برود نجف یا نه؟ و این شخص را هم بردیم پیش آقای دکتر امینی و دکتر امینی تمام مطالبش را به این گفت. روز نمیدانم، پنجشنبهای بود جمعهای بود که هویدا به من گفته بود که پاسپورت این را برای اینکه هیچکس نفهمد خودت برمیداری میبری وزارت خارجه ترتیب کارش را میدی. من آمدم از منزل بروم بیرون دیدم که آمدند مرا توقی کنند خلاصه من زنگ زدم به، گفتم، «آخر صبر….» هویدا گفتم، «آقای هویدا آمدند مرا توقیف کنند این دیگر چه جوریست؟ از آن طرف آن دستور اینجا ما را میخواهند توقیف کنند.» یک جوری با بیزبانی به من فهماند که، «خوب، در برو.» بدون اینکه پای تلفن بخواهد بگوید ولی من آنقدر آنموقع غرور داشتم که اصلاً برای من در رفتن معنی نداشت، گفتم، «بنده هیچوقت درنمیروم.» همین جوری که یعنی… زنگ زدیم گفت، «حالا صبر کن. » زنگ زده بود به نمیدانم، رئیس دفتر و اعلیحضرت و اینها و اعلیحضرت هم گفته بود، «من دخالتی توی اینکار ندارم.» خلاصه ما به جایی که برویم پاسپورت این آقا را بگیریم که برود نجف ببیند چهجور این خمینی چه میگوید؟ ما را گرفتند و انداختند توی زندان.
س- کجا زندانی کردند آقا شما را؟
ج- شهربانی، بردند مرا زندان شهربانی. حالا اینجا چندتا مطلب هست. من درست همین اول مذاکرات بود که با جبهه ملی و آقای دکتر امینی داشتم یک روز تلفن زنگ زد مقدم رئیس سازمان امنیت زنگ زد به من که یکی از دوستان من آنجا بود، پای تلفن، «آقای مهدوی پایت را ببوسم دستت را ببوسم من باید بیایم دستبوسی شما.» خیلی تعجب است برای اینکه ما که با نظام، من با مقدم آشنایی زیاد داشتم ولی رابطه اینجوری ما اصلاً نمیتوانستیم با یک نظامی داشته باشیم، گفتم، «تیمسار برای چه؟ من خودم خدمت…» گفت، «نه من باید بیایم.» و از این تعارفهای بیجا، قرار ما این شد که زنگ بزند مجددا که ما همدیگر را ببینیم. بعد از پنج روز باز زنگ زد باز شروع که، «من باید بیایم و دستبوسی شما و فلان.» گفتم، «تیمسار چه شده؟ این آخر چه چیزی است؟» گفت، «نه من باید بیایم، شما باید بیایید پیش من اگر نه، یک ترتیب بدهیم و اینها.» خلاصه گفتم، «خیلی خوب حالا یک قراری بعد من میگذارم من هم یک ذره گرفتار هستم شما هم که حتماً خیلی گرفتار هستید.» بعد این وقتی که من توی زندان گرفتند یک روز آن یکی از معاونین زندان آمد به من گفت که، «تلفن تو تمام کنترل بود. تمام این تماسهایی که با مخالفین میگرفتی صحبتهایی میکردی تمام اینها ضبط بود.» گفتم، «خوب، اگر من که خلاف سیاست شاه کاری نمیکردم من از طرف اعلیحضرت اینکارها را میکردم.» گفت، «دیگر من خواستم بدانی.» ما فهمیدیم که آن تلفنهای این مقدم برای این بود که اطلاع داشت که من دارم این تماسها را برقرار میکنم، مخصوصاً که وقتی مرا بردند زندان آن رئیس بهاصطلاح کمیته مبارزه با تروریسم با مبارزه با خرابکارها شخصی بود که تا من آمدم تو مرا شناخت از آنها بود که 1340 توی دانشگاه بود از همانموقع مثل اینکه با سازمان امنیت کار میکرد، خوب، من هم گفتم توضیح دادم من آنموقع کمیته دانشگاه دستم بود و اینها.
س- بله.
ج- مرا شناخت، گفت که، «مهدوی تو را چرا آوردند اینجا؟» گفتم، «از من میپرسی من چه میدانم؟» گفت، «ببین این لیست ماشین شده را میبینی؟ تو را آخر با مداد اضافه کردند تو توی لیست نبودی.» گفتم، «والله من دیگر راجع به این مسئله نمیدانم حالا….» روز بعد هم، حالا امروز ما را گرفتند روز بعد مقدم آمد زندان بهعنوان بازدید، رئیس سازمان امنیت بود، بعد که همانطور دور زد مرا کشید کنار، مرا کشید کنار و گفت، «مهدوی نگران نباش مجبور بودم بگیرم تو را.» این را هم به من گفت. حالا جریان چه بوده؟ چه چیزی؟ اینهایش را دیگر من…
س- در همان زمان بود که آقای هویدا هم دستگیر شده بودند، بله؟
ج- هویدا بعد دستگیر شد، اول ما را گرفتند یک دو سه
س- ما که میفرمایید غیر از شما کیها بودند؟
ج- خیلی از وزرا روحانی بود، شیخالاسلامزاده بود، همین سهتا وزیر بودند و یک عده دیگر که و قرار بود اتفاقاً چهار پنج روز من توی زندان، به ما گفتند، چهار پنج بعد یک عده دیگر را میگیرند که بعد منتفی شد تا اینکه بعد از مثل اینکه سه هفته نمیدانم یک ماه یا یک زمانی درست یادم نیست، دیگر خود هویدا را گرفتند و تعداد زیادی دیگر از وزراء را هم گرفتند. وقتی ازهاری آمد بهاصطلاح اولین کار، همان آن شب معروف که چه شد که از حکومت نظامی رفتیم به حکومت بدتر از شریفامامی، این خلاصه این دورهایست که مربوط میشود به….
س- حالا آقای دکتر من میخواهم یک مقدار سؤالهایی از شما بکنم که راجع به همین مطالب است. اولیاش راجع به اختلاف بین آقای دکتر باهری و آقای دکتر آ«وزگار نخستوزیر است، آیا این اختلاف یک مسئله شخصی بود یا اختلاف بر سر چگونگی روابط حزب و دولت بود؟ یعنی اختلافنظر بین این دو نفر آقایان.
ج- من فکر میکنم بیشتر راجع به شخصی بود برای اینکه تیپاً اصلاً دکتر باهری و آقای دکتر آموزگار هیچچیز مشترکی نداشتند. ببینید مسئله فوقالعاده مهم است، این رابطه حزب و دولت درعینحال که اگر هم بخواهید درست پیادهاش کنید حزب باید کنترل یک نوع نظارتی بر دولت داشته باشد ولی باید هماهنگ باشد برای اینکه اگر دوتا به صورت دوتا چیز مخالف درآید که اصلاً کارها متوقف میشود.
س- عکسالعمل آقای هویدا نسبت به سقوط دولتش چه بود؟
ج- توضیح دادم به شما که من نبودم اینجا ولی همان جلسه قبل،
س- بله، بعد از اینکه دیدید ایشان را؟
ج- میگویم به نظر من انتظار نداشت انتظار رفتن این جوری را نداشت، این حس من بود.
س- آقای آموزگار بارها شکایت کردند که اصولاً این سقوط دولت او به خاطر توطئه فراماسونها بوده و اصلاً برنامهای بوده که فراماسونها قدرت سیاسی را به ایران در دست بگیرند و به همین علت هم آقای شریفامامی آمد و بهاصطلاح دولت تشیکل داد و قدرت سیاسی را فراماسونها از آقای آموزگار گرفتند، آیا با اطلاعاتی که شما دارید این موضوع حقیقت دارد؟
ج- من فکر نمیکنم که به شود این اتفاقاتی که افتاد آدم محدود به این بکند فراماسونها میخواستند قدرت را بگیرند. مسئله دوتا چیزش که مشخص است یکی اینکه در دنیا زمینه بینالمللی مسئله حقوق بشر است و این سیاست خواه و ناخواه در ایران اثر داشت، این یک، مطلب دوم این است که میخواستند این، حالا اسمش را گذاشتند فضای باز سیاسی و این فضای باز سیاسی تبدیل شد به گرفتن امتیاز از طرف مخالفین و به جایی رسید که این اتفاق افتاد. و تمام کسانی که الان که دیگر روشن است، تمام کسانی که به جنبه مخالفت درآمده بودند با رژیم شاه اینها پل بودند یک طرف پل آخوندها بودند یک طرف پل کمونیستها، خود آقایانی که اسمشان حالا جبهه ملی یا آزادیخواه یا هر اسم، مهری به خودشان میزنند ثابت کردند که لیاقت حفظ پل را نداشتند فقط پلی بودند که یا یک طرفش میرفت کمونیسم یک طرفش هم میرفت آخوندها. برای محدود کردن به اختلاف فراماسون و اینها بنده به این موضوع نمیتوانم معتقد باشم این ممکن است این اختلاف هم بازی کرده ولی اصل مطلب این را من نمیدانم، همینطور که من بههیچوجه حاضر نیستم بگویم همهچیز را خارجی میکند این توی ذهن ماست اصلاً، خارجی چیست؟ خارجی از شرایط موجود شرایط داخلی به نفع منافعش استفاده میکند ولی ما باید از ذهنمان این را بیاوریم بیرون که خارجیها همه کارها را میکنند. مااگر ضعیف هستیم برای اینکه نباید…. باید قبول کنیم ضعف خودمان این شد، این خارجی برای خیلیها از ما این است که شب وجدانمان راحت بخوابیم، ما اگر خارجی را نتراشیم شب خیلیهایمان خوابمان نمیبرد وقتی مملکتمان به این بلا این اتفاق برایش آورده و این برای ما خیلی آسان است بگوییم دست خارجی، شب هم بخوابیم. برای خیلیها این مملکت آخوری بود بیست سال وزارت ثروت روزی که گیر کرد رفتند و فراموش کردند اصلاً، نه نطق میکنند نه چیز مینویسند، خوب، هر کسی هر وسیلهای دارید باید مخالفتش را با این گروهی که الان در ایران هست ابراز بکند ولی این بهترین عذر است همهچیز دست خارجی است من شب راحت میخوابم. خارجی البته سیاستهای خارجی مهم است ولی نه به معنایی که اصلاً منکر خود مملکت و خود مردم آدم بشود.
س- شایع است که در زمان نخستوزیری آقای هویدا، آقای هویدا از بودجه مخفی مبالغ هنگفتی به گروه ملایان و دارودسته آنها حقوق پرداخت میکرده و بعد آقای آموزگار که آمدند این را قطع کردند. آقای آموزگار گله میکنند که اگر چنین لیستی وجود داشته آقای هویدا این لیست را به خاطر همان اختلافات شخصی که داشتند با خودش برده بود و ایشان اصلاً اطلاعی نداشته که کی حقوق میگرفته و کی نمیگرفته تا بتواند اینکار را انجام بدهد. پاسخ شما به این مطالب چیست آقای دکتر مهدوی؟
ج- والله اولاً من فکر میکنم که حتماً آقای هویدا همچین کاری میکرده برای اینکه گفتم هویدا بازی سیاسی بود این حفظ تعادل بود.
س- بله.
ج- و حتی من یادم هست یکروزی که اگر اشتباه نکنم وزیر دربار بود، یکی از این افراد آمد آنجا که من هم میشناختم اسمش الان یادم نیست که این واسطه بود با اینها با همین علما بهاصطلاح و حتماً این بوده. مطلب دوم، این چیزی نیست که بهاصطلاح سازمان امنیت مملکت نداند بنابراین این فکر نمیکنم یک چیز شخصی باشد که آقای هویدا میکرد آقای نخستوزیر بعدی نمیدانسته این اصلاً مفهوم ندارد، بنابراین توی آن مملکت مسلم آدم وقتی نخستوزیر میشود باید بداند با گروههای مختلف سیاسی چهجور بازی میشده؟ چهجور ارتباط برقرار میشد؟ و این را همه میدانستند من فکر نمیکنم حالا اگر لیستی بوده آن توی نخستوزیری نبوده آن را دیگر بنده اطلاع ندارم.
س- آقای دکتر مهدوی شما وقتی که با جبهه ملی مذاکره میکردید و با شاه صحبت میکردید نظر شاه بهطورکلی راجع به این آدمهایی که من نام میبرم چه بود؟ این سه نفر لااقل، دکتر صدیقی، دکتر سنجابی، و دکتر بختیار.
ج- من هیچوقت مستقیماً با شاه راجع به این سه اسم صحبت نکردم که بتوانم نظر بدهم.
س- بهطورکلی راجع به جبهه ملی چه نظری داشت؟
ج- توضیح دادم چند دفعه که من مسئله را، همیشه اشاره میکرد به سوابق من یعنی سوابق من وزیر بازرگانی بنابراین من فکر نمیکنم جنبه دید مثبتی نسبت به آقایان داشت بههیچوجه.
س- دید مثبتی نداشت؟
ج- نه. و در هر صورت حالا بین این سهتا آقایان که اسم بردید خوب، دکتر صدیقی ثابت کرد که وطنپرستیاش و تشخیص از همه بهتر است، چه از نظر سلطنت چه از نظر ارتش چه از نظر روحانیت، آقایان دیگر که ثابت کردند که تشخیصشان و قدرت کارشان زیاد چیز جالبی نیست.
س- شما رویهمرفته چه مدت زندان بودید آقای دکتر مهدوی؟
ج- دفعه اول؟ کدام دوره؟
س- شما چندبار زندانی شدید؟
ج- من دو دفعه.
س- من فکر کردم شما فقط یک بار زندانی شدید.
ج- نه من یکی که 1341 بودم.
س- بنده منظورم آن زمان نیست.
ج- این دفعه؟
س- منظورم این دفعه آخر است.
ج- این دفعه شش ماه طول کشید دیگر.
س- بله. پس شما در روز 21 و 22 بهمن هم زندان بودید؟
س- بله ما دررفتیم درست، من در رفتم.
س- آقای دکتر مهدوی شما جریان در رفتن که میفرمایید چگونه صورت گرفت؟ توی زندان چه گذشت و شما چه جوری توانستید از زندان بیایید بیرون؟
ج- ببینید ما در آن آخر کار در آن مرکز فرماندار نظامی بهاصطلاح فرماندار نظامی آنجا در جمشیدیه بودیم،
س- بله.
ج- ساعت یکونیم به در زندان که از بالا ما میدیدیم یک پرچم سفیدی آویزان کردند که بیطرفی ارتش عملاً بود آن اعلامی که صبح در رادیو شده بود یا نزدیکهای ظهر. این بندی که ما بودیم بغلش عدهای نظامی بودند که این نظامیها بودند که در اجرای فرمان بهاصطلاح حکومت نظامی خودداری کرده بودند و توقیف شده بودند. حدود ساعت سه یواشیواش ما دیدیم یک جمعیتی نزدیک در ورودیه میشودکه بهاصطلاح یک در ورودیه بود در حدود هفتاد هشتاد متر میآمدیم یک در دیگر بود که آن بندی بود که ما تویش بودیم که ما طبقه اول بودیم.
س- صدای تیر اندازی هم میشنیدید شما؟
ج- هنوز نه، و این افرادی که نزدیک در زندان شدند شروع کرده بودند به این نردهها ور رفتن و جلوی در هم یک تانک بود و اینها. یواشیواش این افرادی که آمده بودند شروع کردند با نظامیهایی که دم در بودند صحبت و دوستی و یواشیواش آمدند توی محوطه ولی هیچ اقدام خشونتآمیزی نبود و اینها آمدند. یک دفعه عدهای هجوم بردند به آن قسمتی که انبار اسلحه بود و میدانستند معلوم میشود، همین که اینها هجوم بردند و ما حالا از بالا میدیدیم که تفنگها را غارت کنان دستشان است و ده در رو برو به طرف در، این موقع بود که تیراندازی شروع شد، تیراندازی بهاصطلاح از داخل زندان و تیراندازی از خارج. این تیراندازی از ساعت سه و نیم تا ساعت پنج و نیم ادامه داشت و از تمام طرف تیر میخورد، تیراندازی میشد و بعد که آمدم از پنجره نگاه کنم همین که پریدم تیر خورد به پنجره تمام لباسم خرده شیشه گرفت. حالا دیگر محاصره است زندان از بیرون و تو یعنی از یبرون آمدند یک مقدار هم تو و اینها هم دارند دفاع میکنند نظامیها. ساعت پنج و نیم آن بندی که بود این نظامیها بهعنوان اینکه ما هم که مخالف بودیم خلاصه در را باز کردند و شروع کردند از پلهها بروند پایین همین موقع ما هم که آنجا بودیم گفتیم در را باز…. دیگر خیلی بهم ریخته بود دیگر، خلاصه، نظامیها و ما آن نظامیها هم که همه لباس بهاصطلاح زندان تنشان کرده بودند همه از پلهها، من اتفاقاً چون معتقد بودم که اگر شانس در رفتن هست آدم جلو باشد شانسش بیشتر است خطرش هم بیشتر است، من توی رج اول بودم آمدیم پایین، ح الا تیراندازی میشود، دوتا از این نظامیها که اینجا بودند سر یک چوب یک بیرق سفید کردند از در اول چیز به بیرون نشان دادند درهرحال ما سهتا در باید بگذریم در پایین آهنی، در محوطه بند، در اصلی خود محوطه. از این در که این پرچم را نشان دادند بعد از پنج دقیقه تیراندازی تمام شد در را باز کردند و آمدیم بیرون و به در اول بند در آهنی، اینها گفتند «شما کی هستید؟» اینها گفتند که، «ما نظامیها هستیم که مخالفت کردیم با حکومت نظامی و کار نکردیم ما را زندانی کردند.» گفتند، «در را پس باز کنید اینها بیایند بیرون.» آنهایی که بیرون بودند. در هم قفل بود گفتند، «ما با مسلسل میزنیم باز میکنیم. من آمدم عقب که بهاصطلاح، آمدیم عقب که آنها میزنند در را باز میکنند آمدم توی آن یک اطاقکی بود که برای ملاقات بود دیدم تمام آن سه تا سرگردها تیر خوردند و مردند افتادند کشته شده بودند دیگر. در باز شد و به همین چیز اول که، من بگویم توی اولیها بودم، آمدم بیرون به دم در محوطه اصلی رسیدیم یک مسلسل بستند که ما خودمان را انداختیم زمین، خوب، به ما نخورد و تا دیگر دیدیم چیز مسلسل رد شد من بلند شدم و آمدم بیرون. آمدم و یک عده هم حالا همه هستند دیگر حالا کی به کیست؟ من نمیدانم، آمدم بیرون و خیلی قدمی نرفته بودم مرا یکی شناخت گذاشت اینجا بهاصطلاح این تفنگ را که اصلاً میدانید؟ صحنه وحشتناک بود تمام مردم آدمها جوانها مسلسل و اینها، مرا شناخت و بعد گفت، «برو مهدوی تو را کاری نداریم.» گفتیم هیچی، ما هم رفتیم افتادیم توی یک کوچه و بنبست بود و اتفاقاً آنجا روحانی هم توی همان بنبست بود، من این ور خیابان آمدم او هم آن ور، من انداختم توی خیابان او هم انداخت توی خیابان. او میدانید رفت منزل فامیلش، منزل مادرش بود که آنجا گرفتندش، من آمدم این ور و افتادم توی آن یکی از خیابانهای امیرآباد بود شانزده بود و چی بود؟ رفتم و بعد دیدم از آن ور نمیتوانم آمدم برگردم به یک خانهای رسیدم که یک آقا و خانم جوانی بودند با یک بچه، رفتم جلو گفتم، «آقا من اسمم فریدون مهدوی است از زندان فرار کردم اگر اجازه میدهید من یک تلفن بزنم اگر هم نمیخواهید من میروم.» گفت، «نه آقا»، یک بازاری بود، گفت، «آقا شما نوه امین الضرب هستید این حرفها چیست؟» ما را برد توی خانه و به ما غذا داد و یک آبجو داد و از آنجا من زنگ زدم آمدند عقب من مرا بردند، دیگر بعد که حالا هم دو سال، من دو سال هم تهران بودم هر چه گفتند، «برو.» گفتم نه. دو سال هم از این خانه به آن خانه تهران قایم بودم
س- شما از جریان دستگیر شدن آقای هویدا چه اطلاعی دارید بعد از اینکه از زندان ایشان آمدند بیرون یعنی بعد از همینطور که به زندان حمله شد و ایشان آمدند بیرون چه جوری شد که محدداً ایشان دستگیر شدند؟
ج- ایشان تا آنجایی که من اطلاع دارم به هیچ عنوان حاضر به فرار نمیشود و تمام تمامسها را توسط آقای انصاری،
س- هوشنگ انصاری؟
ج- نه، انصاری که وزیر مسکن بود.
س- بله
ج- با فروهر میگیرد فروهر گویا سه دفعه به او میگوید، «فرار کن.» میگوید، «من فرار نمیکنم بیایید عقب من.» جزئیات این را از…پ
س- یعنی بعد از اینکه از زندان میآیند بیرون؟
ج- همانجا که زندان بود بهاصطلاح وقتی بهم میخورد حاضر به فرار نمیشود هویدا.
س- پس از توی زندان تلفن میکند بیرون؟
ج- آخر زندان نبود. یک زندان خاص بود،
س- بله.
ج- ایشان جدا بود از ما در همانجا نبود. اگر با آقای انصاری که در آمریکاست مصاحبه کنید جزئیات آن تماسها را به شما میگوید.
س- آقای انصاری اسم اولشان چیست؟
ج- الان بانک بینالملل کار میکند وزیر مسکن هویدا هم بود.
س- پس ایشان اطلاع دارند از جریان؟
ج- ایشان دارد، تمام را برای من تعریف کرد ولی بهتر است چون ایشان توی جزئیاتش بوده که البته با اطلاعاتی که من هم دنبالش بودم میخواند این.
س- بله، چون من شنیده بودم که آقای هویدا به منزل آقای طالقانی یا به دفتر آقای طالقانی تلفن کرده بودند.
س- با تماس با فروهر بوده و تمام، تمام.
س- بله. آقای دکتر مهدوی اگر لطف بفرمایید جریان این پرونده شکر را در اینجا برای ما توضیح بدهید.
ج- این را من خیلی خلاصه بکنم، ببینید من وقتی که وزیر بازرگانی قرار شد بشوم یکی از بحثهایی که با نخستوزیر داشتم سر این بود که اگر خریدی دولت قرار است بکند نمیشود به اسم دولت کسان دیگر خرید بکنند.
Leave A Comment