روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
س- گفتید که شما به آستارا رفتید.
ج- رفتم به آستارا و با رفقای فرقه دموکرات تماس گرفتم و قرار شد که این آقایان اینجوری قول دادند به ما که کمکشان کنیم و با جنگلیها کنار بیایند. من نمیدانم من صمیمی بودم. در این پیشنهادم با آقایان با صادق زمانی و فرضیه دهقان که با فرضیه دهقان انسان پاک و با شرفی بود هر دو هم متأسفانه مردند ملاقتهایی کردم. گفتند عضو فرقه بشو، بشوم و نشوم و دیدند نمیشوم گفتند نه باید عضو فرقه بشوی. من عضو فرقه شدم.
س- درعینحال که عضو حزب جنگل بودید؟
ج- بله. عضو فرقه شدم فکر کردم به شما جواب دارم میدهم.
س- درست است بلکه بفرمایید.
ج- پشیمان نیستم از جوابم. عضو فرقه شدم و از این تاریخ است که تمام شعب حزب جنگل در طالش را معرفی میکردم به فرقه دموکرات و چون این جنگلیها دل پرخونی از عزت ملوک ساسان داشتند و دنبال یک ناجی میگشتند استقبال کردند چون فرقه آن روزها این اندازه چپ روی یا کجروی نکرده بود. خوب حزب جنگل بههرصورت… مراودهی ما با رفقای فرقه دموکرات محفوظ بود و ما هم به نام عضو جنگل سخنرانیهای وسیعی در طالش و اینور و آنور میکردیم که یک روزی یادم میآید این پوروالی وقتی از طریق آستارا آمد از طالش رد بشود در پرهسر من داشتم آنجا برای مردم حرف میزدم آمدم به من گفت، « مصطفی این همه آدم که تو جمع کردی تو آذربایجان جمع نمیشوند اینقدر که تو جمع کردی اینجا.» ما اینجا آمدیم و تا اینکه یک شبی من و عزتملوک ساسان و فتحالله ساسان یعنی همان مردی که سر میرزا کوچکخان را بعد از مردن بریده بود. باید بگویم من آن ایام هنوز نمیدانستم فتحالله ساسان اینکار را کرده این هم سوءتفاهم نشود والا مسلما به خودم اجازه نمیدهم با چنین مردی بنشینم متأسفانه اطلاع بعد از، خیلی هم ادای آزادیخواهی درمیآوردند و حتی عزت ملوک ساسان وعده میداد که نیرو خواهد فرستاد و برای فتح تهران و بعد هم خیلی شبی بعد از ظهری بود عزت ساسان را گفتم قبلاً من با عزت ملوک ساسان یک رابطهی خیلی نزدیک داشتم ولی هیچگونه مصالح سیاسی با او نکردم و معمولاً هم خانواده ما هم از این عادتها ندارد، ما با همه آشنا هستیم ولی همه هم میدانند حدودمان مشخص است. گاهی هم اینجا من به این سفارت ایران مراجعه میکردم برای مشکلات مردم زمان شاه میگفتم «ایشان» به شاه بیشتر نمیگفتم. بعد هم میدانستند خوب باید تقاضایم را هم انجام بدهند راجع به مردم است، اصلاً قابل حل نیست. آنجا هم خوب ما با عزت چهار ماه پنج ماه مهمانش بودم از پذیراییهایش بهطورکلی متشکرم ولی که البته قشنگ بازی کرد با ما حتی سخنرانی کرد که دزدی نمیکنم، چه نمیکنم احزاب آزاد هستند. بههرصورت حالا، فتحالله ساسان و عزت ملوک ساسان و عزیزالله امیر و رشید سلطان برداشتیم بردیم به آستارا. غروبی بود باید بگویم آستارا قوموخویشهای پدر من همه آنجا هستند، مجتهدیها اینها نوهی عمویم بابام هستند سرهنگ بزرگمهر فعلی فامیلش مجتهدی است این پسرعموی پدر من است
س- سرهنگ بزرگمهر، وکیل تسخیری دکتر مصدق؟
ج- بله، این عمواوغلی ما به هم میگوییم یعنی پسرعمو. فامیلش مجتهدی است آنجا زیاد هستند، لنکرانیها زیاد هستند چون فاصلهی لنکران با آستارا ۱۰ کیلومتر است، آستارای روس کوچک است بعد لنکران. لنکران آنجا طالب لنکرانی، خالد لنکرانی همهی قوموخویشهای من آنجا، رفتم آنجا. بعد به من گفتند که صادق زمانی، فرضی نبود دهقان گفت که شما شب اینجا باید بمایند. گفتم برادر من نمیتوانم عزت را نگه دارم یا ببریدش اینجا تیربارانش کنید یا بگذارید برود والا او در پارلمان ایران برایتان دردسر درست… گفت نه امشب باید بمانید. ما شب را ماندیم آمدم به عزت گفتم تو باید بمانی اینجا. گفت، « تف به رویت بیاید ما را آوردی زندان.» گفتم در سیاست دوستی و محبت و اینها مطرح نیست که البته شبش رفتند تو یک دانه مسافرخانهای که برای زن متعینه جلف پولدار خوشگذرانی مثل عزت ملوک ساسان همچین… ننگ بود، تحقیر بود، اهانت بود، بههرحال، شبی را صبح کرد. مثل شبی که سعدی در بتخانه سومنات صبح کرده بود به او سخت گذشته بود. بههرحال صبح گفتم برویم. گفت، «کجا؟ گفتم برویم طالش. یک نوشته به او دادم که «پول مأمور لری» مأمورین راه این مهمانان محترم که میآیند گفت، « من خانه خودم میروم مأمورین محترم کی هستند؟» آمد دید بله فرقه دموکرات پیشروی کرده شب تا پونل و تمام شعب «حزب جنگل» پرچم دارند و گوسفند کشتند و جواب سلامش را هم نمیگیرند اصلاً. بههرحال ساعات دردناکی بود برای او و مسائل قابل سؤالی بود برای من که قرار بر این نبود که طالش را اشغال کنیم، قرار بر این بود که دوتا حزب جنگل و فرقه یک وحدت فکری داشته باشند برای یک سیاست عملی مشترک در جهت برقراری دموکراسی در منطقه به این معنا که حزب جنگل بازوی دوم انقلاب باشد، هم برای نجات ایران به کمک فرقه دموکرات ولی من غافلم از هر کجا. آمدند و طالش را گرفتند و طبعاً بین من و عزت ملوک روابط تیره شد و من از این تاریخ در یک هتلی میخوابیدم در بندر انزلی. یک روز آمدم سراغ عزت که از خر شیطان بیا پایین برویم دیدن نماینده فرقه دموکرات. بعدازظهری بود تقریباً با همان گروه اینهایی که یادم هست عزت بود، عزالله امیری بود، عبدالله ساسان فکر نمیکنم بود، رشیدالسلطنه بود یا رشیدسلطان آمدیم، از این القاب صدتا یک غاز، رفتیم به دیدن مردی به نام محمدیوند که قبلاً ژاندارم بود و استوار بود به مناسبت منازعهای مشاجرهای بههرحال اخراجش کرده بودند که به وسیلهی برادر بزرگ من که با سرلشگر آقاولی ئیس ژاندارمری خیلی دوست بود کارش درست شده بود تلفن زد برادرم کارش درست شد. رسیدم آنجا دیدم ایشان سرهنگ فدایی هستند و گفتم آمدند تبریک بگویند به شما چگونه همکاری میتوانند بکنند. من این حرفی را که اینجا به شما توضیح میدهم یکی از غمهای درون من است، یکی از صحنههای حزنانگیز رقتباری است که مرا در درون رنج میدهد. نمیخواهم با دشمن هم آهنگی کنم میخواهم با این کجاندیشیها ندانمکاریها، با این حماقتهای سیاسی در آینده بجنگند آیندهها، نکنیم دیگر از این کارها با ملتمان قهر نکنیم. نشستیم. گفت که به زبان آذربایجانی «مسئله چوخ آیدون دور» مسئله خیلی روشن است، ترکی حرف میزنند، ترکی تلگراف میکنند و حدود آذربایجان را هم محترم میشمارند.» گفتم رفیق محمدیوند من تهران دنیا آمدم، تهران بزرگ شدم این ترکی هم حرف میزند آب نکشیده غلط است، اینها کرد طالش هستند، اینها پدرسک میگویند «آسپیازوا» شما میگویید «کپی اوغلی»اینها زبانشان با زبانشان وحدتی ندارد، قوموخوشی ندارد و بعلاوه مسئله حدود آذربایجان است یا قیام ایران؟ گفت، « حدود آذربایجان تا قبل از رضاخان قلدر پونل بود ما آمدیم به مرزهای طبیعیمان رسیدیم.» گفتم اینکه نمیشود گفت، « (؟؟؟) (؟؟؟) گفت، « خیال میکنم دست انگلیسها تو جیب توست.» گفتم خیلی خوب حق با توست دست انگلیسها تو جیب من است ولی شما شکست میخورید رفیق محمدیوند، من هم الان از این خانه میروم بیرون در منطقه نفوذ شما نباشم مرا بگیرید. گفت، « نه، به احترام خانوادهات و برادر بزرگ تو که به من خدمت کرده و تو خائن هستی.» پا شدیم آمدیم بیرون. عزت ملوک به من گفت، « هان دلت سوخت.» گفتم نه حق دارند. گذشت و حال گذشته است ده روز یا پنج روز بعدش باز من هنوز تو هتل تقی بود که علی حیدر راننده ساعتهای یک یا دو بعد از نصف شب مرا از خواب بیدارم کرد، «دور پاشورفقای فرقه دموکرات از طالش رفتند بیرون.» چرا؟ آن ایام قوامالسلطنه در مسکو بود، هان یادم باشد، با استالین موافقت کردند که فرقه طالش را خالی کند. نیمه شب طالش بیخبر خالی میشود و آن امیدوارهایی که ناامید شده بودند میافتند به دست حیواناتی شبیه فتحالله ساسان و زن لجاره بیرحم قسیالقلب دزدی به نام عزت ملوک ساسان مردم… که البته چندی ماندم و آمدم رشت و روزنامههای رشت به من فحش دادند روزنامههای حزب جنگل و به شما قبلاً هم گفتم که رفتم حزب جنگل و میخواستند کتکم هم حتی بزنند که حسن مهری وساطت کرد آمدم تهران. خلاصه،
س- بله. شما این تجربیاتی را که داشتید با فرقه دموکرات به اطلاع رفقای حزب جنگل هم میرساندید اینها را دقیقً؟ آنها هم مطلع بودند از این فعالیت شما؟
ج- نه همهشان.
س- بعضیهایشان.
ج- آنهایی که مصلحت بود، آنهایی که معتقد بودند….
س- یعنی در رابطه شخصی فقط به آنها میگفتید
ج- نه.
س- به عنوان گزارش حزبی به آنها نمیگفتید؟
ج- نه، نه چرا… ببینید این سؤال شما…
س- معذرت میخواهم من ناچار بودم این سؤال را از شما بکنم برای اینکه شما هم عضو حزب جنگل بودید درعینحال ارتباطی داشتید با فرقه دموکرات. من فقط منظور من این است که آیا بهعنوان یک فرد حزب جنگل خودتان را مسئول میدانستید که گزارشات را بدهید یا نمیدادید؟ یا از شما نمیخواستند؟
ج- آهان، آخر ببینید اینجا بود که من یک عضو مصلحتی آنها بودم بهعنوان یکی از افراد یک خانواده آزادیخواه مورد علاقه سران فرقه دموکرات و صمیمی نسبت به مسائل آزادی و دقیقاً من به شما جواب میدهم که گزارش رسمی من به جلسه خاصی نمیدادم ولی قرار بر این بود، شاید خودشان تو خودشان میگفتند من نمیدانم، من به عوامل معین مشخصی مطالب را در میان میگذاشتم حالا آیا همه میدانستند نمیدانستند من اطلاع ندارم ولی میدانم روزی که عدهای از اعضای کمیته مرکزی جنگل مرا مورد هجوم قرار دادند که تو دروغ گفتی و به نام ما بودی و رفتی فرقه را آوردی به بندرانزلی و به آستارا و حوزههای ما را تحویل دادی، یکی از آن آدمهایی که با این مسائل آشنا بود خیلی صمیمانه ذی نفوذ هم بود به دفاع از من برخاست که رفقا حالا شما چه خبرتان است حالا مهمان ما هستید و طوری نشده اینها، حالا بههرصورت. من از آنجا آمدم به تهران، اینجا دقت کنید، آمدم تهران با مرحوم روستا
س- رضا روستا.
ج- رضا روستا و کامبخش تماس گرفتم که آقا یک سری هستند در ایران در تهران آذربایجانی هستند که اصل قیام ملی را قبول دارند ولی به ما نمیآیند. بیاییم ما یک جمعیتی تشکیل بدهیم…
س- حزب شما منظورتان کجاست؟ حزب توده است؟
ج- حزب توده.
س- حالا آنموقع عضو حزب توده شده بودید؟
ج- نه، البته این ما آنقدر آنوقتها با هم جوش خورده بودیم که میگفتیم این جمله را ولی من هنوز شده بودم عضو، به حزب توده نمیآیند و بنابراین فکری بکنید.
س- این را که الان دارید میفرمایید بعد از شکست فرقه دموکرات است؟
ج- نخیر، اوایل کار فرقه است هنوز قوامالسلطنه مسکو است برگشته است تازه، تازه قرارداد امضا کرده با فرقه کلاه گذاشته سر فرقه و آمده. آمدیم تهران و در خانه سنگلج، دوست دارم تاریخ این نکته را به خاطر داشته باشد، جلسهای تشکیل شد با شرکت برادر بزرگ من رضا روستا کامبخش نبود نمیدانم کدام از اینها بودند. میدانید چهقدر بد است حافظه به آدم دهنکجی کند یادش برود آدم؟ آن هم یک آدمی که یکی زمانی حافظهاش خیلی کمک میکرد رفاقت داشت. بههرحال یکی دیگر طرح طرح شد من بایستی امتیاز این شعار را بدهم به برادر بزرگم. گفت، « جمعیتی درست کنید به نام جمعیت مختلط ملی با شعار تعمیم قیام ملی آذربایجان در تمام ایران.» تصویب شد، چنین جمعیتی پیریزی شد جمعیت مختلط ملی، شعار تعمیم قیام ملی آذربایجان در تمام ایران. محل این جمعیت در چهارراه حسنآباد بود که بعدها جمعیت آزادی ایران هم اینجا آوردیم. اینجا شد محل جمعیت آزادی ایران، (؟؟؟) ملی شد روز جمعه ما سخنرانی داشتیم به زبان ترکی، کردی، فارسی. فارسیاش را بنده عهدهدار بودم، ترکیاش را هر روز یک آذربایجانی، کردیاش هم احمد امیرانی پسرعمو یا پسرعمه اصغرامیرانی که بعدها به حزب توده رفت به وسیله ما بعدها در روزنامه مردم گرفتندش حالا من از سرنوشتش خبر ندارم. این جمعیت نضج گرفت، پا گرفت به این معنا که مورد استقبال آذربایجانیهای تهران قرار گرفت و خود شعار تعمیم قیام آرامشی ایجاد کرد نسبت به کسانی که استشمام تجزیه از آذربایجان میکردند. جمعیت بعد این را من به شما یک چیزی میگویم بعد هم من مسافرتهایی کردم به زاویه زرند و شعبه جمعیت آنجا تشکیل دادم و جمعیت مختلط ملی. تا اینکه دکتر سلامالدوله جاوید به تهران آمد.
س- برای مذاکره با دولت.
ج- با دولت. آمد سلامالله جاوید به تهران و در کافه دربند به او جا دادند. بنده و دکتر
س- کافه دربند؟ هتل دربند.
ج- هتل دربند، حالا اینها را خودتان درست کنید مسئله تغییر نمیکند.
س- نخیر، من فقط میخواستم محلش درست باشد…
ج- پس بگذارید مسئلهای را برایتان بگویم چون من این مسئله را تو دادگاه هم گفتم. گفتند که، این را هم من از عمویم دارم عموی من یک مرد شوخطبعی بود که شاید هزارتا مسئله قشنگ بلد بود، گفتند در قم یک شازدهای بوده اسمش هدهد میرزا. بچهها شعر درست کرده بودند سپهدار و سپهبد معذرت میخواهم، ریدم به ریش هدهد. گفت این هدهد میرزا بچهها را میبرد پیش این سید عباسخان رئیس کلانتری شلاقشان میزد. بچهها دور هم جمع شدند نقشه کشیدند گفتند سپهدار و سپهبد ریدم به ریش کفتر. باز هم بپهها میبرد پیش سیدعباس خان. بچهها میگفتند آقای رئیس والله ما گفتم کفتم، این شازده گفت پدرسوختهها قافیه هدهد است میخواهد کفتر باشد میخواهد هدهد. حالا مقصود هتل دربند است. حالا بههرحال….
س- رسیدیم به آمدن آقای
ج- جاوید آمد آنجا و او هم بنا به سوابقی رفتیم هیئت جمعیت مختلط ملی به دیدارش رفتیم. رفتیم و عرض کنم که صحبتهایی شد و من آن داستان مالک اشتر را آن نامه مجعولی که به علی نسبت میدهند که بوی غذای اغنیا شامهات را گیج نکند، یادت باشد که تو را فرقه آمدی و بپا این پذیرایی هتل دربند را چیز نکند و با این گونه مسائل مطرح بود و بههرحال جاوید تهران ماند و رفت و آمد و تا اینکه مذاکرات حزب دموکرات قوامالسلطنه تشکیل شد این وسطها. از اینجا بین ما و حزب توده که من تصور میکنم در همین ماههای تشکیل جمعیت مختلط ملی من تقاضای عضویت کردم، در این اوان چون از اینجا میگویم ما با حزب توده یعنی من با حزب توده، ما و حزب توده. حزب دموکرات قوامالسلطنه تشکیل شد که من و برادرهای من با یک دنیا صمیمیت مخالفت کردیم. حزب توده روش مماشات ائتلافی احمقانه پیش گرفت درحالیکه ما قویاً و قویاً مخالفت میکردیم.
س- دیگر این زمان هم شما خودتان هم تو حزب توده بودید؟
ج- بله، گفتیم نمیکنیم مرتضی هم بود من هم بودم.
س- ولی در داخل حزب توده مخالفت کردید. حتی من یادم هست شبی که در کافه نادری جلسه معارفه و مؤلفهای بود که مظفر فیروز هم بود ما طاقت نیاوردیم شعار دادیم من و برادرم مرتضی علیه این آشنایی نزدیکی حزب توده با حزب دموکرات بهطوریکه قوامالسلطنه سخت گله کرده بود از برادر بزرگ من. حالا شما در این مجلهای که به مناسبت تبعید ما به کرمان نوشته شده میخوانید که کابینه قوامالسلطنه به نام کابینه لنکرانیها معروف بود، اسناد هست. حالا، از اینجاست که بین ما و حزب دموکرات از طرفی و رفقای حزبی کموبیش بگوومگو، اختلاف نیست، میرود که اختلاف سلیقه باشد ضمن بحثهای دیگر.
س- اختلافنظر.
ج- اختلافنظر است. این وسطها ما هم رفتیم به زاویه زرند و آنجا جمعیت مختلط ملی را پیریزی کردیم. از این ور هم بنده در صابون پزخانه «جمعیت مختلط ملی» دعوتی کرد در صابون پزخانه تهران به وسیله حکیم لعلی…
س- صابون پزخانه کجاست آقا؟
ج- خیابان مولوی کجاست، پاتاپوق کجاست؟ بغل باغ فردوس.
س- بله.
ج- به صابونپزخانه رفتیم یک محله فقیرنشین دورافتاده. حکیم لعلی که بعد در این جزوعه هم اسمی از او هست عضو هیئت مدیره بود…
س- حکیم کی؟
ج- لعلی. یک مرد سیاسی درویش اهل شعر و ادب بود در منطقه نفوذ معنوی داشت، عضو هیئت مدیره جمعیت مختلط ملی بود. ما پاشدیم رفتیم آنجا و سخنرانی کردیم. ترکیش را یک دکتر آذربایجانی کرد، کردیش را احمد امیرانی کرد، سخنرانی فارسیش با من بود کسانی که آنجا بودند زیرکزاده بود، مهندس فریور بود، دکتر شیخ بود اینهایی که یادم هست شمس زنجانی بود اینها که به آزادیخواهی معروف بودند غلامعلی فریور بود و خوب این را هم باید اضافه کنم به نام حقشناسی جمعیتی که ما در سخنرانیها و تظاهراتمان داشتیم معمولاً بیشترش حزبیها بودند به کمک ما میآمدند.
س- یعنی اعضای حزب توده.
ج- بله، این را هم باید بگویم. چون آن روزها حزب توده در آن اوج قدرتی بود که اگر نمیخواست هیچی جمعیتی در مملکت نمیتوانست نضج بگیرد.
س- شما یک زمانی را صحبت کردید که خود فامیل لنکرانی میتوانست که جمعیت عظیمی را جذب بکند و حزب توده آنچنان قدرتی نداشت. چطور شده بود که این قدرت از خانوادهی لنکرانی منتقل شد به حزب توده؟
ج- اتفاقاً برادر بزرگ من همین فریاد را هنوز با ما دارد که چرا آن نیروی عظیمی که به خانهاش مراوده داشتند، همه روشنفکر و با سواد بودند ما کشیدیم همه را به حزب. گفت آن، شعر گویا مال حافظ است یادم رفت حالا بههرحال بعداً یادم میآید…
س- حالا بههرحال مهم نیست اصل مطلب را بفرمایید.
ج- اصل مطلب این است که تکمل فکر مادر تضاد با تقاضاهای قدیم برادر بزرگمان بود. او به تشکل و تحزب اعتقاد نداشت. او خیال میکرد جامعه قدیم است و یک میتینگی و یک شعاری و یک حرکت ملی بیرنگ میتواند مسائل ایران را حل کند در صورتی که ما در نتیجه مطالعه درک جدید آشنایی به این نتیجه رسیدیم خیر، باید تفکر شکل داشته باشد، جهت حرکت مشخص باشد، در یک جریان روشن و تقاضاهای مشخص برای یک هدف معین جمع شد. این مسئله را منزل سنگلج و آن موج عظیمی که آنجا میآمد جواب نمیداد و این حزب توده بود میتوانست به این عطش اصلاحطلبی، عطش انقلابی، هر چه اسمش را میگذارید، جو باید یادتان باشد آن حزب توده امروز غیر از حزب توده بعد از بهمن ۲۷ است شکل ملی داشته، مردان بزرگواری امثال سلیمان میرزا اسکندری توش بودند، دکتر کشاورزها به آن رو آورده بودند دانشگاهیها آمده بودند، عرض کنم که، خوب خانوادههای معرفی با سابقه آمده بودند و بنابراین هنوز غرق اشتباه نشده بود و یا این شکل ناسالم چپ روی… حالا بههرصورت، برای من جواب نمیداد منزل شیخ دیگر. البته سر همین هم مدتی منازعه داشتیم تقریباً یک جدایی فکری بین ما و او پیدا شد و همیشه هم میگفت، «نخواستید، اگر آمده بودید با من الان…» نمیدانم از این حرفها که، «آقای ایران بودید» از این حرفهای…
س- حالا برگردیم شما دقیقاً این مسئله آمدن دکتر جاوید به تهران…؟
ج- دارم میگویم. بله بههرحال، جاوید آمد و جمعیت مختلط ملی آمد و اختلاف ما سر حزب دموکرات قوامالسلطنه و اولین زد و خورد دموکرات ها با حزب توده و یواشیواش نظر ما درست درآمد کابینهی ائتلافی تشکیل شد. زمان قوامالسلطنه. سهتا یا چهارتا از رفقا….
س- سه نفر.
ج- سه نفر رفتند به کابینه. این جمعیت مختلط ملی در جنوب که تشکیل شد سخنرانی شد من نطقی دارم که روزنامه «یک دنیا» محمدعلی بایار چاپ کرد که صبح اداره کارآگاهی همه نسخههایش را توقیف کرد که من جملههایی که آنجا به خاطرم میآید که گفتم، گفتم…
س- در جنوب که میفرمایید کدام شهر جنوب؟
ج- هیچ، جنوب تهران در همان صابون پزخانه خودمان، آنجا من گفتم بعد از مطالبی که راجع به رضاخان که اگر حزب داشتیم و اگر آزادی داشتیم. شاپور علیرضا مثل گربه دله نوامیس ما را از کنار استخر منظریه صید نمیکرد تا آمدم به حزب قوامالسلطنه گفتم عنعناتیها، کوپنفروشها، سیدضیاای ها حالا آمدند حزب درست کردند و ملت ایران قوامالسلطنه را آورده و هر وقت خواست میتواند برش دارد. این تقریباً ختمامهای بود. بعد هم آخرسر گفتم بجنبیم کار را یکسره کنیم. سنگر مسلحی به نام فرقه دموکرات کارگرخورشانی در آبادان، اصفهان مصمم، تهران بیدار، مازندران آماده بجنبیم کار را یکسره کنیم به این حکومت خاتمه بدهیم. این عصارهی سخنرانی بود که وقتی آمدم خانه دیدم برادر بزرگم پا شده مرا بغل کرده و اشکش میریزد که دکتر شیخ آمد گفت یکدفعه دیگر مثلاً ملک المتکلمین را دیدم، سید جمال اعظ را دیدم دارد حرف میزد، حالا از این تعارفهای خانوادگی، آنها مسئله نیست. این نطق دربست صبح از طرف محرمعلی خان مأمور سانسور توقیف شد. از اینجا هم پیغام دادم بلکه پیدایش کنند مال، این را اینجا داشته باشید. رفتند و مظفر فیروز رفت آذربایجان و صحبت بکند و قرار شد پیشهوری به تهران بیاید، خوب دقت بفرمایید. برادر بزرگ من در خلال این اوضاع نمایندهی دولت شد برای مذاکره با پیشهوری، بسیار خوب. بین ما و قوامالسلطنه هم به مرور دارد بهم میخورد سر جنگ هی ما برادرها میکنیم علیه حزب دموکرات که حتی یک دو بار برادر بزرگ به من گوشزد کرد که دارید چهکار میکنید؟ گفتیم که جمعیت مختلط ملی هیچ مرتضی هم مرد آزادی است علیه حزب دموکرات قوامالسلطنه میجنگد. روز ورود پیشهوری قرار شد حزب توده نیاید ولی نیرویش را به ما بدهد چون حزب توده بیچاره با خیلی اعمال فرقه مخالف بود ولی از آنجایی که روابط بینالمللی موافقت نمیکرد مجبور به سکوت دردناک بود.
س- حزب توده آذربایجان آنموقع…
ج- نه حزب توده ایران.
س- نه، درست میفرمایید. ولی سؤال من این است که آیا در این تاریخی را که شما دارید صحبت میفرمایید آیا حزب توده آذربایجان خودش را منحل کرده بود و پیوسته بود به فرقه دموکرات؟
ج- منحل کرده بود بله روز تشکیل فرقه اصلاً گفتند باید منحل بشود. یکی از شرایط ورود به فرقه دموکرات استعفا از حزب توده بود. حتی داستان حالا بماند.
س- پس دیگر در زمان آمدن پیشهوری به تهران.
ج- حزب توده در آذربایجان وجود نداشت. نخیر، نخیر.
س- حزب توده آذربایجان جزو فرقه بود.
ج- ولی قرار شد که جمعیت مختلط ملی سرپوش تظاهرات به نفع پیشهوری باشد. من هدف دارم از این توضیحام چون نیروی عظیمی تجهیز شد حزب تودهایها بودند با ما آمدند. در این موقع است که ما رفتیم به فرودگاه قبل از ورود پیشهوری به تهران دم دخانیات به تحریک یا مظفر فیروز یا مأمورین شاه چهارتا یا سهتا کارگر کشته شد، زد و خورد شد. ولی که طیاره پیشهوری خواست بنشیند بنده بودم، فتاحی مدیر روزنامه دماوند بود، رحیم نامور بود که عکسهایش را به ما نشان دادم رفتم فرودگاه مظفر فیروز که با ما یک روابط نزدیک داشت و معمولاً هم به هم با «تو» صحبت میکردیم مرا صدا کرد، «مصطفی جان دستم به دامنت داستان تیراندازی را به پیشهوری نگو.» گفتم چشم. وقتی پیشهوری پیاده شد با لباسی که تو ذوق من زد، با لباس افسر و لباسهایی که من نمیپسندیدم پیاده شدند با لباسهای نظامی مخصوص چون بگذارید باز نکتهای را بگویم آشنای خانوادگی من با پیشهوری را. پیشهوری موقعی که در تهران، در زندان بوده زندان قصر بوده و اینها از زمان جنگل با برادر بزرگ من دوست بود و پس از خروج از زندان هم هر شب در خا نه سنگلج میآمد حتی موقعی که روزنامه آژیر را منتشر میکرد تو خیابان خیام هر شب یکی از ما یا من یا مرتضی یا حسام یا احمد میبردیمش سر نهر کرج بیچاره یک خانهای داشت میرساندیمش. روابط خیلی نزدیک بود، گاهی مثلاً این امکان بود که خانهی ما گاهی یک لقمه نان و پنیری بود گاهی با هم میخوردیم چون مرد بزرگوار درستکاری است پیشهوری. من همهجا گفتم امروز میگویم باز هم در این نوار خواهم گفت، من در وجود پیشهوری مردی جز انسانیت و انقلابی و طرفدار ایران هیچچیز دیگر سراغ ندارم. وقتی گریبان پیشهوری را همینطور که الان دستم را گرفتم جا خورد، گفتم اسلحه به دست ژاندارم ندهید پیش پای شما سه نفر را کشتند و مردم ایران از شما میخواهد کار را یکسره کنید. از این تاریخ ما متهم میشویم به اینکه گویا مخالف حل مسئله آذربایجان هستیم. جمعیت مختلط ملی با شعار تعمیم قیام که حکومت ایران نمیخواهد، حکومت ایران دوست دارد انقلاب در محل بماند سرکوبش کند. شاه دوست دارد آن شعارهای چپ خطرناک مطرح باشد نه این شعار ملی پرکشش، این یک مرحله است و بعد هم که وقتی آمد به تهران اولین ملاقاتی که با پیشهوری و آن گروه شد که برادر بزرگ من مشارکت کرد در امامیه، سر راه دماوند امامیه هست آنجا باغ امامیه مال امامجمعه تهران و اینها بود که من از مذاکرات خبر ندارم همینقدر یادم هست آمدم منزل، منزل ما آنموقع سه راه شاه بود، رفتم بالا دیدم برادرم گریه میکند برادر بزرگ، آقا چته؟ «نمیدهم.» چیچی را نمیدهی؟ باز چته؟ «نمیدهم، آذربایجان را نمیدهم.» چیچی را نمیدهی؟ گفت، « آقا شما نمیدانید.» قبلاً هم راجع به این «گذشته چراغ راه آینده» صحبت کردیم شاید هم در آینده لازم بشود. برای اینکه تا حدی به این نظریات برادر بزرگ من و آزادیخواهان و همه ایران دوستان واقعی و در یک بیان همفکرهای ما آشنا بشوید و بدانید نقطهاختلاف ما در کجا بود، و ما چه میگفتیم و آنها چه میگفتند من به این یک تیکه از کتاب «گذشته چراغ راه آینده» که در صفحه ۴۲۸ اینجور شروع میشود. میگوید، «جالب است بدانیم که پس از امضای موافقتنامه بین تهران و تبریز شیخ حسین لنکرانی یکی از نمایندگان دولت مرکزی در مذاکره با نماینده آذربایجان با اشاره به مذاکرات فیمابین و اینکه نهضت آذربایجان باید کانون تحولات اساسی در ایران باشد خطاب به نمایندگان آذربایجان گفت، تمام موارد را قلم بزنید ولی تفنگ را نگه دارید من صریحاً به آذربایجان میگویم یک ملتی با چشم امید بدان سو مینگرد دریغ است ملت ایران را ناامید کرد.» حالا، بعد هم این حادثه میشود تا اینکه من اینجا باید بگویم روزبهروز بنا به گسترش فعالیتهای چپ و مخصوصاً خانوادهی ما که خوب بههرحال حالا بعد خواهید خواند کمک چپ بودیم روزبهروز حیثیت و آبروی خانواده ما بیشتر میشود روی این اصولی اندیشیدن مخصوصاً در قضیه آذربایجان نیروی آزادیخواه بنای مخالفت که ما برادرها که خوب اینجا توش خودستایی، خودشناساندن نیست خوب مؤثر بود آنموقع موافقت و مخالفت ما چون نیرو داشتیم. با حزب دموکرات قوامالسلطنه خودش یک مسئلهای بود که خیلیها را به اصولی اندیشیدن ما نزدیک کرد. بههرصورت، در چنین اوضاع و احوالی که شایع شده بود که آزادیخواهها با قرارداد تبریز و تهران مخالفند و شعار تعمیم مطرح است و این مسائل مورخ الدوله سپهر که قبلاً هم از او قطعهای خواندم وزیرپیشه و هنر بود ناگهان بهعنوان ماده ۵ حکومت نظامی توقیف شد و تبعید به کاشان شد که این اولین ضربهای بود که از طرف حکومت قوامالسلطنه به یکی از اعضای وفادار کابینهاش بود که البته دو روز قبلش هم علی دشتی و دکتر طاهری وکلای مرتجع مجلس را هم بهاصطلاح حبس کرده بودند تو شمیران به استناد ماده ۵ حکومت نظامی ما هم همچنان فعالیت هست و مردادماه بود گویا بیستوپنجم یا بیستوچهار مرداد بود یادم نیست دقیقاً اینجا هست برادر بزرگم که کرج زندگی میکرد شب آمده بود منزل ما در خیابان آشیخ هادی بود، منزل بزرگی اجاره کرده بودیم بنده منزل بودم و احمد و مرتضی و برادر بزرگ، حسام نبود، حسام با روزبه و عباسی و دارودستهشان رفته بودند آدران کرج، حسام آنموقع رئیس دفتر وزارتی هم بود.
س- کدام وزارتخانه آقا؟
ج- پیشه و هنر. ساعت ۱۲ شب یا یک قدری که و زیاد در زدند.. «کیه؟» باز کردم سروان شهربانی است که بفرمایید تا کلانتری با شما کار دارم. از آنجایی که برای ما عادی بودحالا، من رفتم کلانتری با یک شلوار خانه بودم و یک پیراهن نازک تابستانی نگهام داشتند. یک ربعی گذشت دیدم مرتضی برادر دوقلوی مرا آوردند. مدت کوتاهی گذشت دیدم حاجیخان دامادمان، شوهر همین خواهرم بانوجان. پس از مدتی بازدیدیم احمد را هم آوردند. آوردند ما را کلانتری و سوار کردند بردند به شهربانی کل کشور توی یک اتاق نگه داشتند. سرهنگ مصطفی یا مجتبی راسخ که رئیس کلانتری ۳ بود با احمد برادر من خیلی نزدیک بود. بعدها گفت من امشب نیامدم به مأموریت چون به من این مأموریت را دادند من نیامدم. ما را بردند آنجا و ساعت یک و نیم یا دو بعد از نصب شب یک ماشین استودبیکر میگویند مال آمریکاییها دیگر؟
س- بله.
ج- استودبیکر یک باری زمان جنگ اگر یادتان باشد آوردند و دوازدهتا یا پانزدهتا ژاندارم بنده و مرتضی و احمد و پسرعمو و داماد ما را انداختند تو ماشین به نقطهی نامعلومی حرکت دادند. هیچ سربازها هم، ژاندارمها هم آذربایجانی هستند. فقط وقتی رسیدیم به پل سیمان جاده ری احمد فرصت کرد روی یک کاغذ یک چیزی نوشت پرت کرد و از حسن تصادف گویا یک رهگذری میبیند یک کاغذ افتاد میرسانند به حزب که آقا ما را نیمهشب بردند نمیدانم کجا میبرند. هوا روشن میشد ما را در حسنآباد قم نگه داشتند. دو ساعت گذشت دیدیم برادر بزرگ آقا شیخ حسین لنکرانی را هم آوردند حاجیخان را بردند به این معنا که برادرم آنجا گفته بود، «آقا، این حاجیخان داماد ماست وارد سیاست نیست، این بزرگتر این خانه است در غیاب ما.» بردند و ما را نامه محرمانهای دادند به ستوان یکم مدنی که بهاصطلاح مأمور ما بود برای…
س- کی نامه محرمانه داد آقا؟
ج- از شهربانی به او دادند ولی نمیدانستیم از کجا. خواند و یک قدری ناراحت شد و برادر بزرگم گفت، « بگو ما را کجا میخواهید ببرید؟» گفت، « میتوانیم به شما… شما را میبریم کرمان.» گفت، « آقا کرمان چرا؟ دکتر طارهی شمیران ما چهکار کردیم برویم کرمان؟» ما را حرکت دادند از اینجا نه پول داشتیم هیچ هم نداشتیم، یک صبحانهای تو قهوهخانه به ما دادند و دستور هم داشتند که از هیچ کجا از شهرها ما را عبور ندهند.
س- این دکتر آقازمانی است که حزب توده تصمیم گرفته بود که با قوامالسلطنه مخالفت کند.
ج- نه هنوز.هنوز تو کابینه است، ما در کابینه ائتلافی…
س- هنوز تصمیم نگرفته است.
ج- بله نکته جالب این است، ما تو کابینه ائتلافی هستیم. ما را بردند به قم هم داخل شهر نکردند و شب رفتیم به یک سر یک نهری به نام علیآباد یا حسنآباد ما را تو یک قهوهخانه خواباندند. صبح ما دیدیم که یک مردی لب میگزد پشت دست میزند تو سرش میزند که چیست، یکی از پیشخدمتهای مجلس شوراست که آمده دیده برادر بزرگ آنجا عمامهاش را گذاشته زیر سرش خوابیده در این حالت تبعید. خیلی ناراحت شد که حالا، این هم بود و البته ما آمدیم نائین و در نائین یک عکسی رفیعی از ما گرفت که از کامیون آمدیم پایین و آمدیم به یزد. شب ما را آوردند یزد کوتاه کنم سفر را. حالا روزهای گرم کویر شبهای سردش هیچی نداریم این پانزدهتا ژاندارم چپق میکشند فقط کاری که کردیم برادر بزرگ را نشاندیمش جلو. آمدیم یزد وارد شدیم به ژاندارمری سرگرد ژیلا یا ویژه یکی از این اسمها که از بچههای حزب بود ولی نمیدانست کسی ما را نگه داشت و شامی داد و پذیرایی کرد و اطلاع دادند به استادان و رفقای حزبی و پول فرستادند لباس فرستادند صابون فرستادند به وسیله رئیس ژاندارمری، صبح که ما خواستیم سوار بشویم، این مبالغه نیست آقای محترم، جمعیتی در حدود ده پانزدههزار نفر دم ژاندارمری جمع شدند که ما نمیگذاریم ببرید اینها را. یک تلگراف بلندبالا هم اینجا میخوانید اتحادیه مسلمانهای یزد به قوامالسلطنه که مرد روحانی بزرگی چون آقاشیخ حسین لنکرانی، حالا که قرار است یزد بماند. داشت محیط متشنج میشد که رئیس ژاندارمری خواهش کرد که برای من بد میشود چون قرار بوده کسی نداند شما پیش من هستید. این بود که برادر بزرگ خواهش کرد که بگذارید ما برویم. البته از اینجا یواشیواش پولی داشتیم و ما هیچ نمیدانستیم که این خبر تبعید ما در تهران منعکس شده. آمدیم و سر راه یک آب باریکه تو کویر بوده و یک کپری بود ما نگه داشتیم آنجا بهاصطلاح غذا بخوریم و به قهوهچی گفتیم چه داری؟ گفت، « من هیچ ندارم به شما بدهم نمیدانم فلان خانه نان بیاورم مرغ بیاورم و بههرحال. ما نشسته بودیم آنجا دوتا کارگر قدبلند سیاهچرده محلی آمدند آنجا از آن سروان اجازه گرفتند که ما، سروان گفت، «شما اینها را میشناسید؟» گفت، « آره، اینها لنکرانیها هستند به ما خبر دادند که تبعیدشان کردند ما کارگر راه هستیم.» نمیدانم ششتا یا هفتتا گردو برای ما آوردند، به قدری این ششتا گردو پیشکشی نمیدانم تحفه این هر چه حساب کنید اثر عجیبی روی همه گذاشت که حتی آن سروان مدتی گریه کرد از این محبت، از این انسانیت ششتا گردو روستا آورد که بدهد به این اسرا بهطوریکه اجازه داد نشستند پیش ما. گفتند، «ما کارگر راهیم عضو اتحادیه کارگرها هستیم دیروز به ما اطلاع دادند که تبعید شدید و آمدیم این را بدهیم.» حالا این هم یک حادثهای است. ما را بردند بههرصورت. حالا بردند به کرمان و در باغ روحی سرآسیاب کرمان در جنب سربازخانه توی یک باغ بزرگی ما را بردند تو. باغی بود مشجر پنجتا هم تخت گذاشته بودند یکیاش مال حسام هم که همینطور گذاشته بودند که گیرش نیاوردند حسام که دررفته بود برادرم. رفتم آنجا البته باید اضافه کنم که آشپز گذاشته بودند برای ما معاون آشپز گذاشته بودند چهلوپنجتا سرباز دور باغ یک جوخه نظامی داخل باغ یک افسر نگهبان، ما وارد این باغ شدیم. بعد هم سرهنگ درگاهی برادر همان سرتیپ محمدخان درگاهی که رئیس کارپردازی… خانواده ما را میشناخت پسر… آمد و معلوم شد که دستور دادند نفری دوازدهتومان روزانه به ما پول تبعید بدهند. خیلی خوب تبعید شروع شد. همهچیز برای ما آزاد بود جز ملاقات، جز مکاتبه، جز کتاب، جز برخورد ولی البته چون صاحبمنصبان جوان که اغلب آنجا بودند یا دموکرات بودند یا وابسته به جناح چپ بودند به هر ترتیبی بود ارتباط برقرار میکردند. عکس میگرفتند، این نهر آبی که از توی باغ جاری بود گاهی تو کبریت کاغذ مینوشتیم آنور میگرفتند. از همه مهمتر باغبان ما پسری داشت به نام ماشو، در کرمان در منطقه جنوب بهطورکلی رسم است بچهها تا به سن بلوغ نرسیدند وزن نگرفتند اسمشانرا میشکنند، حسنو، ماشو. وقتی زن گرفت میشود ماشاءالله. پسرک بود ماشو این دیوار باغ را شب میگرفت میپرید پایین یک فرسخ طی طریق میکرد کرمان با آقای شوشتری، حزبی بود، تماس میگرفت به نشانی پرده کاغذ میآورد کاغذ میبرد صبح روزنامههای تهران نامهای از سرآسیاب کرمان. داد بیداد آقا اینها ارتباط دارند سرتیپ قدر فرمانده لشکر هر روز آنجا پیش ما بود نهار با ما میخورد مینوشت، «والله ارتباط ندارند گفتند ارتباط دارند در نهان. بعد هم خیلی مراوده بود رفعت نظام که در مشروطیت نامی دارد این میآمد به نام تاجر ترک فروش تو باغ بغلی میایستاد کغذ را میگذاشتند توی بن گل سرخ میبرد جوابش را هم میرساند اینطور ارتباط برقرار بود و گاهی هم که ما را میبردند شهر برای آن حمام تنها حمام نمره شهر لباسهایمان را میکندیم پسر حمامی کاغذها را از تو لباسها برمیداشت میرساند جوابش را میداد میآمدیم. حالا بههرحال، بعد هم عکس گرفتند. ایام تبعید به این شکل شروع شد که البته احترامات بینهایت زیاد بود ولی محدودیت به قول خودشان (؟؟؟) تا اینکه حادثه جنوب رخ داد و نهضت جنوب که در مقابل آذربایجان درست کردند قشقاییها و یادتان هست که
س- بله.
ج- تقابل. ما یکبار دیدیم که نگهبانان باغ ده برابر شدند و بعد آن حسین خان بوچاقچی که یکی از ترکهای افشار است در آنجا با آزادیخواهی به وسیله صاحبمنصبی پیغام داد که آقا این اگر میخواهند فرارشان بدهند. بعد سرتیپ قدر گفت، « نه، ما نیروی کافی گذاشتیم که اگر اینجا حرکتی بشود از جان شما دفاع کنند.» بعد خودش هم گفت، « با شما کار ندارند، شما تبعیدی هستید ما کمک میکنمی. تبعید کرمان بود و البته ما به وسیله نامهگاهی تماس داشتیم. بعد این وسطها ائتلافی شد بین حزب توده. حزب ایران و دوسهتا حزب کوچولو و فرقه دموکرات. من هم به وسیله غیرمستقیم به نام دبیر جمعیت مختلط ملی ائتلاف را اطلاع دادم و یک صفی هم به نام در جمعیت مختلط ملی از تهران حرکت کرد برای ائتلاف تهران با فرقه دموکرات. این حوادث بود و البته رئیس شهربانی هر روز میآمد ملاقات که یکدفعه هم مرتضی…
س- آیا فرقه دموکرات به این جبهه پیوست؟
ج- بله، بله. پیشهوری زورش نرسید. بعد هم یادم میآید این مرتضی شوخی کرد تو پاکت دست رئیس شهربانی کاغذ گذاشت آن دم دراز دستش درآوردند. حالا ما در تبعید کرمان بودیم، بقیهاش مهم نیست تابی بسته بودیم تاب میخوردیم، نمیدانم آهو بزرگ کرده بودیم اینها بماند بعد هم هوا سرد شد منتقل شدیم به شهر. البته در این مدت ۶ ماه یک چیزی بالا یا پایین برادر بزرگ من پایش را از خانه بیرون نگذاشت ولی ما هر روز با دوتا سهتا سرباز و یک صاحبمنصب شهر کرمان را زیر پا میگذاشتیم. ملاقات و دستور و پیغام تا اینکه مسئله لشکرکشی به…
س- آذربایجان.
ج- آذربایجان شروع شد و بعد هم شکست فرقه و یک شب نشسته بودیم لاله و چراغ و…
س- شما هنوز در این مدت در تبعید بودید.
ج- تبعید هستیم. لاله و چراغ و آگاه و ارجمند و سرکار آقا رئیس شیخیها ریختند دم آنجا و چراغ و صلوات و… چیه؟ که الان رادیو تهران دستور آزادی را داد. دستور این است که قوامالسلطنه اینجا میخوانید، «آقای رئیس شهربانی جناب آقای لنکرانی و اخوان را محترماً به تهران بیاورید و سر راه مأمورین موظف پذیرایی هستند.» خیلی خوب، چند روزی هم کرمان بودیم دید و بازدید و مهمانی آمدیم یزد هم دوتا آةو با خودمان آوردیم یزد ماندیم مهمان نواب شدیم ما آمدیم کاشان با آهوهایمان تو بازار فرار کرد داستان دارد، بعد میرزا خلیل خان عامری در کاشان مهمانی بزرگ داد و از این تاریخ حسام هم که در پناهگاه بود از پناهگاه آمد بیرون فعال شد. آمدیم به قم منزل تولیت قبلاً هم آهوها را ایندفعه فرستادیم تهران. صبح از منزل تولیت آمدیم از کهریزک تا نزدیک تهران ماشین بود اینها اسنادش اینجاست. آمدیم و بعد اولین سخنرانی شیخ خوب مسلمان بود رفت شاه عبدالعظیم زیارتی کرد و مصدق در دربار متحصن بود به نام اعتراض به انتخابات دوره پانزدهم. ما آمدیم و بیست و دو سهتا گوسفند کشتند و گاو کشتند و حالا هستش اینها را میخوانید اینها مسائلی نیست آمدیم رفتیم دیدن مادر و آمدیم پشتبام خانهی سنگلج سخنرانی کردیم نوبه به نوبه برادرها و آمدیم پایین زیرکزاده و فریور و، عرض کنم به حضورتان که، سنجابی و غلامعلی فریور یک گروهی از این آزادیخواهان آمدند برادر بزرگ را روانه کردند پیش قوامالسلطنه که برو صحبت کن. پا شد رفت، اینجا هم نوشته، نوشته وقتی که آشیخ حسین لنکرانی رفت برگشت گفت، « این مرد زیر بار آزادی نمیرود.» برگشت گفت آقا این به من میگوید، «کاندید چه داری؟» گفت، « من رفتم به او گفتم انتخابات آزاد کن گفت میگوید کاندید چه داری؟ کدام یکی از این اخوان.» گفت، « آقا فایده ندارد.» این شرح تبعید ما به کرمان بود تا اینکه آمدیم تهران و خوب شکست حزب و نارا حتی و دومرتبه ما فعالیتهایی شروع کردیم تا قوامالسلطنه به مرور ساقط شد و البته مبارزه ما با مردم ایران علیه رژیم ادامه داشت تا آثار شکست فرقه دموکرات به مرور ایام به فراموشی سپرده میشد و احزاب و نیروهای مترقی سروسامانی میگرفتند و مخصوصاً حزب توده پس از آن سرکوب داشت به تشکیلاتش سرورویی میداد، حوزههایش را تشکیل میداد، کلوب حزب دومرتبه تشکیل شده بود در این موقع من لوزه عمل کرده بودم مریضخانه بانک صنعتی خوابیده بودم چون کارمند آنجا بودم.
Leave A Comment