روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ادامه مصاحبه با آقای مصطفی لنکرانی در روز جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۱۷ می ۱۹۸۵ در شهر وین، اطریش. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.
س- آقای لنکرانی در نشست قبلی ما صحبت کردیم راجع به مراجعت شما از تبعید که برخورد میکند تقریباً حدوداً با فروردین ۱۳۲۶، من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که برای ما خاطرات سیاسی را که از آن زمان به بعد که شما از بیمارستان آمدید بیرون برای ما توضیح بفرمایید و میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که یک مقداری برای ما توضیح بفرمایید که چگونه حزب توده توانست این جریان شکست فرقه دموکرات را از سر رد کند.
ج- من چون یک بار خوشحالیم را ابراز کردم ولی من یک نکتهای میخواهم از شما خواهش کنم یا کسانی که بعداً خواهند خواند مطالبی که من جواب میدهم مربوط است به سی و چند سال پیش و طبعاً اینجا و آنجا حافظه من به کمک من نمیآید و بعد هم مسائلی است که ما دوشادوش مردم انجام دادیم و اکثراً ما برادرها یک وحدت کلمهای داشتیم و طبعاً همهجا وقتی صحبت از من میشود میتوانید شما ما تلقی کنید در اکثر موارد.
س- بله، بله.
ج- بله حالا، بعد هم طبعاً شاید مطالب از ذهن من حذف بشود یا حذف شده باشد دچار نسیان و فراموشی شده باشد من کوشش میکنم تا آنجایی که حافظهام کمک میکند تا آنجایی که میتوانم یادآوری کنم با خودم مطالب را در اختیار شما بگذارم. و من خوشحالم که شما آن قسمت کوچکی از یک انبوه اسنادی که خدمت شما تقدیم کردم لطف کردید فتوکپی کردید آن مجلهای که به مناسبت سال تبعید ما به کرمان است گویا حاوی مطالب جالبی است از نقطهنظر آشنایی به شرایط آن روز و راه و رسمی که روزنامهها در مقابل تبعید ما پیش گرفتند و موقعیت اجتماعی که خانواده ما در آن ایام میان مردم ایران داشت. محبت ها، عرض کنم که، اعتراضها، نامهها و بههرصورت. حالا من بعد از اینکه از تبعید کرمان آمدیم مختصری به شما عرض کردم که البته تهران عزاداری بود ما وارد شدیم. مصدق از طرفی با یک دنیا شرافت و حسن نیت به دربار متوسل شده بود برای آزادی انتخابات که به نظر من که هم یک زیرکی در درونش است که اگر این زیرکی توجه نشود شاید بعضی از عیبجوها عیب بگیرند که اگر شاه مشروطه است مصون از مسئولیت است چطور از او میخواهیم آزادی انتخابات بدهد. شاید هم خود مرحوم مصدق با این کارش میخواست بگوید شاه آزادی را گرفته باید پس بدهد. حالا شاید، ولی به طور عادی یک ایراد حقوقی وارد است که اگر آقای دکتر مصدق که به حق شاه را مصون از مسئولیت میداند و مصون از مداخله چطور برای آزادی انتخابات به دربار… حالا این هم. ما آ«دیم البته ایشان آنجا بودند و قوامالسلطنه فاتح آذربایجان بود. رزمآرا دست به قتلعام گذاشته بود آنجا در آذربایجان. محیط به قدری مختنق بود کشتار به قدری در آذربایجان زیاد بود که هیچکس ایمنی نداشت و چهقدر خوب است مورخین فرصت کنند آذربایجان هم بروند از مردم وابسته به فرقه مخالفین و فرقه بیطرفها سؤال کنند تا بدانند که علت تشکیل فرقه چه بود با تمام خطاهایش و آنچه را که بعد از شکست با آن مواجه بود چهقدر دردناک، وحشیانه و خشن بود. و بنا بر این تهرانی که ما وارد شدیم تهران داغدار بود. تهرانی که آذربایجان را با تمام نیرو سرکوب کرده بودند و تمام احزاب را به بهانه مسئله آذربایجان تهدید میکردند اختناق مطلق بود. در چنین شرایطی ما به تهران آمدیم همانطور قبلاً گفتم مراجعاتی شد و البته طبق معمول و مرسوم انتخابات آزاد نبود بگذارید جملهای به شما بگویم روزی که من بعدها در کابینه مرحوم قوامالسلطنه از طرف جمعیت آزادی ایران کاندید انتخاب بودم برای بندرانزلی، به قوامالسلطنه مراجعه کردم چون در شمال نفوذ زیادی داشت. رفتم و دست مرا توی دستش گرفت و از گذشته اظهار تأسف کرد و به او گفتم که، «من میروم شمال به قنبرعلی خانه و مباشرینتان بگویید که مزاحمت ایجاد نکنند. اگر ممکن است چیزی مرقوم بفرمایید.» گفت، « نه آقا قنبرعلی حرف مرا گوش نمیدهد قنبرعلی، مباشر من است حرف مرا گوش نمیدهد و در مملکت ایران هیچوقت انتخابات آزاد نبوده و نمیگذارند شما انتخاب بشوید بیخود نرو نمیگذارند شاه و ارتشیها نمیگذارند. ضمن اینکه آقای مصدق هم زیاد حسن تفاهم ندارد با انتخاب افرادی نظیر شما، ولی از کاری ندارد.» مطلب مهمی به من گفت. گفت، « من حائریزاده یزدی بود دستور دادم از سبزوار انتخابش کردند. ولی همین اینها به من باز خیانت کردند.» حالا، قوامالسلطنه به من گفت در مملکت هیچوقت انتخابات آزاد نبوده. خواست بگوید تنها من نبودم که وکیل… حالا در چنین شرایطی که مملکت ما از بعد از کودتای نود و نه اختناق رضاخانی استبداد موحش، استبدادی که شاید تاریخ کمتر نظیرش را دیده. اختناق برای چپاول، اختناق برای غارت، اختناق برای حبس پدر چهل ساله با بچه سه سالهاش در زندان، اختناق برای حبس یک مردی که در موقع افتتاح پردهبرداری ازمجسمهاش آهی کشیده و سه سال به زندان رفته و خیلی از این حرفها. اختناق که زن از شوهرش پرهیز میکرد، اختناق که مردی را میگیرند میبرند به شهربانی میگوید که، به او میگویند، «آقا یکی از نشانیهای تو این است که زنها را میبری صیغه میکنی توی رختخواب میبری.» تا این اندازه اطلاع داشتند از ماجرایش. به او میگویند، «آقا بدان توی رختخوابت هم هستیم،» البته ادامه آن اختناق بود که در مملکت ما آزادی سرکوب شد و طبعاً دنبالهاش کشید به پسرش مشکلات و حاکمیت ارتجاع پس از چندی عقب نشینی به مناسبت جنگ دوم جهانی، ورود ارتشهای بیگانه و تسلط مجدد عوامل استعماری و دریک بیان دیگری طریق دیگری شکل دیگری تکرار استبداد رضاخانی. حالا، بنابراین این تحدید آزادی، عدم امکان انتخابات آزاد نو نبود اعم از اینکه آقای دکتر مصدق به دربار تشریف میبردند. ولو دربار قول دروغ میداد یا نمیگفت، پایههای حکومت مخالف آزادی انتخابات بود. رؤسای دولت نوکر میخواستند. قوامالسلطنه نوکر میخواست که وقتی وکلا به حضورش میآمدند با دست اشاره میزد بفرمایید، اجازه جلوس به آنها میداد.
س- بله.
ج- حتی آن به آن میگفت، « آقا» آنها به او میگفتند، «حضرت اشرف». در چنین شرایطی بله. بههرصورت، من از این توضیح فهرستوار که کمی هم اشاره به گذشته کردم خواستم بگویم که در چنین شرایطی که فرقه دموکرات و حزب کومله کردستان که مردان نامداری در آنجا کشته شدند که حتی موضعشان را ترک نکردند ماندند و به دست رزمآرا و آمریکا و انگلیس کشته شدند، محیطی را به وجود آورده بود که آزادیخواهها نیرویی نبودند تا مقاومتی بکنند. و بنابراین اختناق طبیعی بود. بله چون قرار است من راجع به خودم صحبت کنم میدانم متوجه هستم.
س- بله، چون قرار بود برگردیم به حزب توده و شما برای ما توضیح بفرمایید که چگونه حزب توده توانست که شکست فرقه دموکرات را در آذربایجان که حزب توده مدافعش بود از سر در کند.
ج- اولاً که یک نکتهای را مردم ایران و نیکاندیشان حتی محافل دموکراتیک، احزاب حتی خود مرحوم دکتر مصدق و نیروهای جبهه ملی که بعدها شکل گرفتند میدانستند این بود که میدانستند حزب توده با شکل کار فرقه دموکرات توافق چندانی ندارد.
س- بله
ج- این را میدانستند و محظورات بینالمللی حزب توده را کشف میکردند و از ارتباطات حزب توده به شکل انتقاد چهبسا اعتراض، مطلع بودند. و به همین جهت بود که حزب توده با تشکیل جمعیت مختلط ملی که به پیشنهاد من و ابتکار شعارش از طرف برادرم و موافقت حزب توده تشکیل شد، موافقت کرد که بتواند به وسیله ما حرفهایش را بزند. مسئله تعمیم قیام، مسئله فرار از شعارهای دور از مصالح زمان و مکان.
س- بله.
ج- و یا بعضی از گرایشهای انترناسیونالیستی مضر بعضی از دنبالهرویهایی که مستقیماً مربوط به یک تعداد مشخصی از عوامل معینی در فرقه دموکرات، والا نه شبستری تجزیهطلب بود نه پیشهوری و نه مردان دیگری امثال الهامیها، ابراهیمیها، عرض کنم به حضورتان که، آن مرد بزرگوار چرا اسمش یادم نمیآید؟ ای داد و بیداد آن مردی که مرد بزرگواری که حالا اینها مردانی بودند از مشروطیت در آذربایجان بودند که چهرههای درخشان بودند، امیرخیزی هم در مشروطیت نقش داشت کتاب مشروطه نوشته، حالا اگر عوامل معینی امثال غلام یحیی یا بیریا یا پادگان، اینها بودند که مسئله را جور دیگر طرح میکردند یا حالا با حسن نیت یا مأموریت، یا روی حماقت، بههرصورت در وجود اکثریت تشکیل دهندگان فرقه دموکرات جز استقلال و عظمت ایران هیچ مسئلهای مطرح نبود من به شما اطمینان میدهم، مسئله تجزیه نبود، مسئله تحقق قیام به زعم آنها در آذربایجان و بعد سرایتش به تمام ایران. در صورتی که اشتباه بود، کاملاً اشتباه بود. من در این بیانم نمیخواهم از مواضع صحیح مخالفین باشرف فرقه دموکرات عدول کنم یا تخطئه کنم. میخواهم بگویم اینکه دشمن فرقه دموکرات را دربست تجزیهطلب و عامل بیگانه میداند دو ظلم است یک ظلم است به خلق آذربایجان که مطالبات دیرین داشته مشروطه گرفته قیام شیخ یابانی شکست خورده و هنوز هم ده دوازده میلیون آذربایجانی در محل تقاضای ملیشان تحقق پیدا نکرده. باید تحلیل کرد من حتی در یک جا از شما هم این خواهش را میکنم از همه کسانی که میخواهند تاریخ را روشن کنند میخواهم که در مسئله آذربایجان تشکیل یک سمینار داده بشود از نو برسیم اگر کمتر حمله کردیم به فرقهایها جبران کنیم با حملات شدید. اگر به ایشان ظلم شده رفع ظلم سیاسی از آنها بکنیم. من به شما اطمینان میدهم فرقه دموکرات تجزیهطلب نبود، عناصری بودند چپرو کموبیش دارای قدرت نامرئی و میتوانستند با استفاده از حضور ارتش سرخ و بعضی از اشتباهات نکر گروه استالینی فرصتهای برای خودشان به وجود بیاورند، اینجا و آنجا مطالبی مطرح کنند که این توهم را به وجود میآورد که گویا آذربایجان میخواهد جدا بشود. خیر آذربایجان نمیخواست جدا بشود. سلامالله جاوید هم چنین تصمیمی نداشت. حالا، در مجموع در چنین شرایطی حزب توده، برمیگردم به بحث، من معمولاً برمیگردم.
س- خواهش میکنم.
ج- حزب توده با یک عذر موجه معنوی روبهرو بود در تهران. یعنی محافل میدانستند که حزب توده با اقدامات فرقه دموکرات دربست موافق نیست. با بعضی از شعارها با بعضی از کجاندیشیها با بعضی از این مبالغهها در مسئله ترک و فارس مخالف بود حزب توده و به همین جهت بود که اینبار زودتر توفیق حاصل کرد سروسامانی بدهد چون مسئول نمیشناختندش. یعنی تودهها به کلوب حزب توده حمله نکردند به نام یارو یارو فرق دموکرات و به همین جهت هم است که ما که با فرقه آشنا بودیم و برادر من در مجلس از دموکراسی در ایران و آذربایجان دفاع میکرد و خودش در غیاب انتخاب شده بود نماینده مذاکرات شد، ولی شرایط ما شرایطی بود که مغایر با بعضی از تقاضاهای عده معینی در فرقه بود و به همین جهت این استقبال بینظیری از ما شد در دوران اختناق به خاطر داشته باشند ما موقعی مورد استقبال گرم بزرگ قرار میگیریم که مصدقالسلطنه در مجلس متحصن است، فرقه دموکرات شکست خورده، احزاب سرکوب شدند، حزب توده تارومار است دست مأ«ورین، ولی معالوصف سهتا گاو برای ما میکشند بیست و دوتا گوسفند از تهران تا شهر ری ماشین میآید از کهریزک تا شهرری، اینها تمام دلیل این بود که مردم ایران شکست فرقه دموکرات را به آن شکلی که مظفر فیروز مأمور بیگانه مأمور انگلستان لذت میبرد و یا شاه خوشحال بود، یا آمریکا یک برد بینالمللی داشت تلقی نمیکردند. انتقاد داشتند به فرقه ولی آرزو داشتند سر عقل بیاید به تهران.
س- بازتاب این شکست در داخل سازمانهای حزب توده چگونه بود؟
ج- بازتاب این شکست مقدمه انشعاب بود در داخل حزب توده که بعداً در ۲۶ در بعد از کنگره به مرور، البته اینجا و آنجا بعضی از روشنها از قبیل اپریم، مرحوم ملکی جوانکی به نام انور خامهای که به نظر من مورخ صدیقی نیست. ولی درهرحال مطالبی نوشته که سهمی از حقیقت است ولی حقیقت یا مغشوش و یا مغلوط، شما هرکدام دلتان، مورخین حساب کنند رویش هر کدام که
س- بله.
ج- این مسائل در… ولی نیروی حزب ببینید آنموقع ایرج اسکندری عضو حزب است که چهره پاکدامن است. دکتر یزدی است که پسر شیخ مرتضی پسر شیخ محمدحسین یزدی وکیل دوره چهارم است که از وکلای آزادیخواه مبرز ایران است. عرض کنم به حضورتان که، دکتر رادمنش است که مردیست استاد دانشگاه تدریس فیزیک مدرن میکند از خانوادهی مرفه شمال است. دکتر جودت است که تحصیل کرده فرانسه است استاد دانشگاه است خوب، اینها چهرههای شناخته شده بودند قبلاً هم بودند. دکتر کشاورز است که بزرگترین طبیب اطفال است موجهترین مرد است درستکار است. و بعد اینها در درون حزب توده ایران بودند. خود طبری است که طبعاً خوب، جوانی است میگوید مینویسد، عرض کنم، سخنرانی شیرین میکند. خودش تازه بچه آخوندیست در ساری. و خوب، اگر اجازه بدهید با یک دنیا تواضع همکاری ما برادرها هست که به ملی بودن به ایران دوست بودن حتی مخالف چپروی بودن هستیم. خوب، بالاخره در مجموع ملاحظه میفرمایید، مثلاً اساتید دانشگاه در این حزب بودند، بعضی از روحانیون مثل آیتالله کمرهای، برقعی، اینها بعد هم حزب موفق شده بود تعدادی روحانی در اختیار داشت این شیخ رهبر که امروز هم شنیدم ملعون رئیس کمیته است در کرج، طلبهای بود عضو حزب بودند اینها را رو منبر مثلاً مقدسات شیخ مقدس روضهخان بود عضو حزب بود محبوبیتی داشت ترک بود. همه این مسائل و آشنایی زعمای حزب با رهبران حزب ایران با اعضای جبهه ملی، دکتر شیخ. نمیدانم الهیار صالح، اینها در محافل خصوصی خودشان میدانستند که آنچه را که چهره کریهی دشمن از حزب میسازد واقعاً این نیست. من با حزب تا سال ۲۶ صحبت دارم با شما یادتان باشد.
س- بله، بله.
ج- حزب مراحل مختلفهای طی کرده حزب هنوز به نام حزب مارکسیستی خودش را معرفی نکرده حزبی است ضد فاشیست است، حزبیست طرفدار رفورم است، حزبیست که سلطنت مشروطه را با شروط معین خاصی میپذیرد و حزبیست که به تشکل طبقه کمک کرده، کتاب خواندن یاد داده. حالا بههرصورت، و بنابراین باز برگردم تجدید مطلع کنم، مردم ایران میدانستند که حزب توده ایران جزئی از فرقه دموکرات نیست. و یافرقه دموکرات قطعهای از حزب توده نیست. اینجا فکر میکنم که یک پویندهای جویندهای با این عبارات نمیدانم قشنگ یا غلط فشرده من بتواند بنویسد آنچه را که میتواند استنباط کند. یا بگوید نه آقا بود یا بفهمد من به او میخواهم چه بگویم، میگویم، «خواننده حزب توده جزئی از فرقه نبود و فرقه هم شعبه حزب نبود. حادثهای بود روی ملاحظات محلی.» حالا، و بنابراین تجدید حیات حزب توده و آزادیخواهان با توجه به اینکه مردم از شکست و قتلعام در آذربایجان ناراضی بودند امر بعیدی نبود. زمینه ذهنی و اجتماعی داشت این تجدید حیات با این سرعت نسبی.
س- بله.
ج- حالا فکر میکنم جواب این سؤال تا حدی که بتواند…
س- حالا سؤال من این است که شما که آنموقع عضو حزب توده بودید و در سازمان حزب توده، من نمیدانم چه سمتی داشتید در آنموقع، فقط آیا یک عضو ساده بودید؟ عضو حوزه بودید و یا سمتهای بالاتری داشتید؟ لطفاً آن را بفرمایید، و بعد برای ما توضیح بدهید که آیا انتقاداتی راجع به این مسئله در داخل حوزههای حزبی و سازمان حزبی مطرح شد یا نشد؟ و اینکه آیا این شکست زمینهای شد برای به وجود آمدن آن گروه بهاصطلاح اصلاحطلبان؟
ج- من قبلاً گفتم به شما
س- بله شما اشارهای کردید به این موضوع.
ج- بله، آخر ببینید حزب توده ایران تا قبل از غیرقانونی شدن بهمن ۲۷ یک حزب علنی بود.
س- بله.
ج- حوزههایش علنی بود.
س- بله همین علت میپرسم که توی حوزهها چه میگفت؟
ج- حالا بنده سال ۲۴ همانطوری که گفتم گویا ۲۴ تقاضای عضویت کردم و در مراجعت از کرمان هم روابط… حالا نکتهای به شما بگویم، معمولاً حزب توده ایران نسبت به افراد و اعضایش دو قسم وظیفه معین میکرد یا دو قسم برخورد داشت هر دو را بپذیریم. یکی افرادی بودند امثال ما که موقعیت اجتماعی داشتیم، امکانات داشتیم، کمتر به کارهای تشکیلاتی آلودهمان میکردند، سرپوشت بودیم. فلان زندانی را برویم نجات بدهیم فلانجا به فلان اداره برای نجات فلان رفیق حزبی برای کارهای نظام وظیفهاش اقدام بشود یا فلان مراجعه سیاسی به حکومت لازم است ما بیاییم. یا فلان جمعیت قرار است تشکیل بشود. از چهرههای خیلی شناخته شده حزبی نباشند. در این گونه موارد بود که از من و برادرهایم مخصوصاً بنا به، شاید بعداً هم خلال مطالعه ایران به روزنامههایی برخورید که معمولاً بدون نام ما منتشر نمیشد، یا منفی یا مثبت، بههرحال. این بود که از وجود ما استفادههایی میشد در مسائل خارج حزب و کوشش میکردند حتیالامکان ما را آلوده نکنند به این کار. مثلاً در حوزههای علنی
س- فعالیتهای تشکیلاتی.
ج- ما نمیرفتیم در حوزههای علنی. ولی بعد از بهمن ۲۷ به حوزههای خصوصی میرفتیم که حزب غیرقانونی بود. و بنابراین حزب توده ایران کلوپش را دومرتبه افتتاح کرد در چنین شرایطی که من به شما باید بگویم شاید برای من نمیدانم برای برادرم مرتضی چون احمد هنوز من نمیدانم عضو حزب بود یا نبود.
س- بله.
ج- مرتضی و حسام بودند مسلماً. شاید هم احمد بعدها شد. جزو عضو خیلی مخفی حزب بود چون کوشش میکردند هیچ قسم چون از اتوریتهاش از موقعیتش از آن روابطش فرض کنید که شما نمیتوانید باور کنید که وقتی که من بردم بیانیه صلح سید ابوالقاسم کاشی امضا کرد، احمد برد داد سید ضیا هم امضا کرد. اینطور روابط بود که معمولاً، اینجوری بود که گاهی کارهایشان گیر میکرد سراغ مثلاً با اسماعیلخان شفایی سرلشکر شفایی کار داشتند با میرجلالی اگر کار داشتند با سرلشکر کاووسی کار داشتند یکجوری برادر بزرگ را میدیدند ما را میدیدند یکجوری هم میدانستند که یک روابطی دیگری. حالا بههرصورت، در این چنین شرایطی من راجع به تشکیلات و نوع کار حزب اطلاعی به شما نمیتوانم بدهم ولی میتوانم بگویم که در درون حزب غرولندهایی شروع شده بود در کادر رهبری.
س- بله.
ج- حتی یک کارگری هم اسمش یادم رفته، جمعیت کوروژوکها درست کرد که کمونیستهای چپ بودند و پروین مکانیسین آمد، جزو ۵۳ نفر بود، که دخترش مریم پروین گوینده رادیو کلن است حالا.
س- بله.
ج- این هم رفت یک جمعیتی درست کرد، عرض کنم به حضورتان.
س- در داخل حزب توده؟
ج- نخیر خارج از حزب اینها کوروژوک درست کردند در دخانیات. البته تعداد محدودی با خودشان بردند و این اسم گویا همه میدانند که وقتی که لوئی سایان در سال ۲۴ آمد به تهران که خانم ایرج اسکندری به فرانسه سخنرانی کرد و خانم دکتر کشاورز خدیجه کشاورز سخنرانی کردند، آن روزها ۱۵۰ هزار آدم جمع شد که اکثریت طبقه کارگر نام و نشان دار داخل حزب بود.
س- بله.
ج- و بنابراین کوروژوکها محافل مارکسیستی بود کوچولو. و بنابراین من اجمالا میتوانم به شما اطلاع بدهم ضمن اینکه حزب سروسامان میداد به اوضاعش، با بعضی از مشکلات داخلی روبهرو بود زمینه بحث بود مثلاً تعدادی از روشنفکرها از کنار حزب بیرون رفتند از جمله مرحوم صادق هدایت، از جمله رحمت الهی است که مترجم خوبی است
س- بله، بله.
ج- و میشود از این افراد صادق چوبک است اینها در سال ۲۵ روشنفکرهایی بودند که انقلاب را نزدیک میدانستند آمدند پس از شکست مأیوس شدند برگشتند. برگشتشان نه اعتراض به حزب توده بود تحمل شکست نداشتند. در یک دوران پر جوشوخروشی که تودهها زحمت کشیده بودند فراهم کرده بودند آمدند و چون برای حرکت کوششی نداشتند تحمل شکست نیاوردند حالا برگشتند.
س- شما هیچ ارتباطی با این گروه اصلاحطلبان داشتید؟ هیچوقت با آنها بحث و مذاکرهای در آن زمان داشتید؟
ج- نه من نداشتم.
س- بله.
ج- نه، نه من نداشتم برای اینکه من در داخل حزب عنوانی نداشتم.
س- بله. آقای لنکرانی این زمان تقریباً مصادف شد با زمان سوءقصد به محمد مسعود،
ج- بله.
س- و با این اعترافاتی که ما اخیراً خواندیم در روزنامهها از آقایان رهبران اخیر حزب توده، گفتهاند که خسرو روزبه در اینکار دخالت داشته. شما چه خاطراتی از این جریان دارید؟
ج- من قبلاً گفتم مریض بودم وقتی که تبعید کرمان بودم، قلب من بهاصطلاح طبیاش آرتمی پیدا کرد توقف ضربه داشت. اطبای ارتشی معاینه کردند نوشتند هوای کرمان خشک است نمیسازد البته قوامالسلطنه اهمیت نداد. پس از مراجعت به تهران به وسیله دکتر احمد غربی رئیس بیمارستان بانک صنعتی معاینه شدم و گفت باید لوزهات را دربیاوریم. ما را خواباندند و دکتر کوثر لوزه مرا درآورد و متأسفانه خونریزی داد و ۲۱ روز هم از آن پنیسیلینهای سهساعت به سهساعت میزدند. خوابیده بودم، اجازه بدهید، شب بود بله شب بود دیدم احمد برادر من با چشم گریان که از زور گریه قرمز شده به من وارد شد با اشک گفت محمد مسعود را کشتند در آن مریضخانه (؟؟؟) من روی آن کاغذی که معمولاً مینوشتند و پاک میشد نوشتم کار دربار است.
س- بله.
ج- (؟؟؟) خیلی خوب محمد مسعود کشته شد و آن استقبال بینظیر شد و برادرهای من چون مردم ایران میدانستند. حالا من میرسم به مسئله محمد، بههرحال این مسئله را تا اینجا داشته باشید. اما محمد مسعود، محمد مسعود از یک خانواده ساده قم است.
س- بله.
ج- تحصیلات روزنامهنویسی را در بلژیک کرد. زنی داشته و طلاق گرفته بود از آن زن یک دختر داشت، نمیدانم دخترش هست یا نه؟ میآید تهران و روزنامهای به نام روزنامه «مرد امروز» راه میاندازد و تنها روزنامهایست که به جنگ استبداد و خاندان رضاخان میرود. داستان دارد رضاخان را کاریکاتور کرد در دادگاه که پا شده به نام متهم با گردن کج خیلی مفلوک، رئیس دادگاه «اسم؟» گفته، «رضا.» آوردش به دادگاه ملی.
س- بله.
ج- بعد هم در کابینه اول قوامالسلطنه یک کاریکاتور جالب دارد که بد نیست مطلع بشوید. یک کاریکاتور نوشت پشت در اطاق قوامالسلطنه قحطی را فرستاد. قحطی در میزند، «حرض اشرف احضارم فرمودید آمدم چه فرمایشی دارید؟» که میخواهد بگوید قوامالسلطنه و قحطی با هم هستند. در ضمن اینکه محمد مسعود یک روزنامهنویسی بود که کاریکاتورهایش را خودش کشید و کتابهایی هم چاپ میکرد، آثار فلسفی نیست علمی نیست بیان تودههاست مطابق فهم تودهها. مثلاً من حتی یادم میآید که در یکی از مقالاتش که در نظامآباد جاده (؟؟؟) این سرتیپ کریم قوانلو شب قداره بسته بود و تفنگ بسته بود رفته بود آب محل را برده بود به باغش. شکایت کرده بودند به محمد مسعود، صبح برداشت نوشت که، «جا پیچ.» البته معذرت میخواهم، جا پیچ جانشین جاکش است.» جاپیچ سوم شهریور کجا بودی مثل پیرزنها فرار کردی؟ حالا تفنگ فشنگ دست گرفتی رفتی آب بیوهزنها را میدزدی؟» تیپ کارهایش این بود.
س- بله.
ج- بله.
س- آن روزنامههایش هست.
ج- بله حالا، این محمد مسعود طبعاً روابطی با خانواده ما داشت خیلی زیاد که من بعد از اینکه از زندان اولین زندان بعد از چیز آمدم بیرون مقالهای نوشتم به نام «خائن مصون، جانی محترم» راجع به مختاری در زندان میآید با چه تشبثی، تبختری، نوشته بودم محمد مسعود چاپ کرد. حالا بعد هم این دلیل دارد، بعد از مرگ جواد برادر من در مشهد آن روزنامه با همه فیس و افاده و سر به کسی فرود نیاوردن، عکس برادر مرا گذاشت در روزنامهاش و مقالهای نوشت راجع به چیز. و شما در این جزوه به شما دادم مقالهای از محمد مسعود راجع به خانواده ما هم میخوانید.
س- بله.
ج- در تبعید ما به کرمان. لطفاً آن را بخوانید.
س- بله چشم.
ج- بله آنجا نوشت. بنابراین روابط ما با محمد مسعود یک روابط نزدیک بود که اغلب توی خانه ما با هم نان و پنیری با ما میخورد، آبگوشتی میخورد. خانهاش هم بود سر نهر کرج. در کابینه دوم قوامالسلطنه که برخورد حوادث آذربایجان، روزنامه محمد مسعود را قوامالسلطنه توقیف کرد چون برداشت یک کاریکاتوری نوشت سر قوامالسلطنه، نوشت، «من کندوی گندیده را صدهزار تومان میخرم.» بعد چند ماهی تقریباً نیمه مخفی منزل دوستان بود که اکثر چون میدانست که خوب قوامالسلطنه آنجا بود. حتی یکروزی برادر بزرگ من از من خواست که بروم پیش مرحوم ملکالشعرای بهار از او بخواهم که ببیند مسئله رفع توقیف از روزنامه «مرد امروز» چه شد؟ که رفتم توی این عمارت وازتخارجه که توی باغ ملی سابق است جلوی شهربانی، مرحوم بهار را دیدم و گفتم، عادت داشت اینجوری حرف میزد، گفت، « قربان صحبت شده خدمتشان عرض کنید همین روزها حل میشود.» این را داشته باشید. این است روابط خانواده لنکرانی با مسعود
س- بله.
ج- محمد مسعود کشته شد و افکار عمومی دربست به حساب شاه گذاشت، دربست. شما مطمئن باشید که دربست گفتند کار شاه است. حتی حائریزاده در مجلس گفت، « شما دوتا گروهبان را کشتید؟ چرا کشتید؟» که گویا قاتل بودند.
س- بله یادم هست.
ج- این را اینجا داشته باشید تا یک ماه یا دو ماه، افسوس که نمیدانستم یک روزی من این افتخار را دارم که بهعنوان مطلع یا دخیل یا ناظر مسائلی، والا یادداشت میآوردم حالا یک ماه یا دو ماه بعد بعدازظهری بود ما در همان منزل خیابان آشیخ هادی که اجاره کرده بودیم دیدیم عباسی که بعدها به حزب توده رفت و گرفتند، این هم منزل ما
س- عباسی سازمان نظامی؟
ج- عباسی سازمان نظامی داشت شطرنج بازی میکرد. بنده بودم مرتضی بود احمد برادرم بود، مأمورین اداره کارآگاهی با ماشینهای سواری شخصی آمدند در خانه ما، ما را برداشتند بردند به شهربانی بنده و مرتضی و احمد و حسام را یک یک ما را توی اداره کارآگاهی اطاق تنها خالی کردند تخت و همهچیز نهار را هم از کافه حقیقت دادند آوردند، ولی برخلاف معمول آنچنان ارتباط ما را با خارج قطع کردند که معلوم شد یک مسئله خیلی مهمی در پیش است. ماندیم حتی آن پیشخدمت، زمستان بود، آمد بخاری را روشن کند، گفتم، « چه خبر؟» گفت، « آقا را هم از کرج آوردند.» همین. خبری که او به من داد گفت، « آقا را هم از کرج آوردند.»
س- یعنی برادر بزرگ را.
ج- برادر بزرگ را. قضیه چیست؟ صبحش مرا خواستند به بازپرسی، آصفی رئیس اداره کارآگاهی نشسته بود و سرتیپزاده رئیس اداره، آن رئیس اداره آگاهی و سرتیپزاده رئیس اداره کارآگاهی. ما با سرتیپزاده یکجوری بود که روابط نزدیک ولی خصومت آشتیناپذیری داشتیم. با هم دوست بودیم خوب هر وقت هم میآمدند میرفتند یا من یا مرتضی میرفتیم اطاقش اول نامههایش را میپوشاند بعد چون من دوسهتا نامه را خوانده بودم به حزب گفته بودم که این نامه را فلانی را میخواهند بگیرند. گفت «نیا نیا تا بپوشانم.» حالا رفتیم آنجا و سوالات مختلفهای شد، «شما حزب جمهوری میخواهید تشکیل بدهید، کجاست؟» گفتم، « نه.» صدوبیست سؤال من جواب دادم. وسطها نگاه کردم که روزنامههای اطلاعات و کیهان روی میزش است عکس من و برادرهایم هست نوشته که، «برادران لنکرانی به قتل مسعود اعتراف کردند.» حالا حتماً تازه آمدم اولین سؤال است. انکار کردم و گفتم، «قضیه چیست؟» گفت، « میرسیم به آن، شما فعلاً بگویید که راجع به حزب جمهوری چه میدانید؟» «نمیدانم هیچی.» میدانستم، گفتم، « هیچی.»
س- حزب جمهوری
ج- قرار بود ما یک تصمیمی در خانواده ما گرفته شد برای ایجاد یک جمعیت جمهوریخواه از قرار معلوم کموبیش درز میکند ولی اسم احدی برده نمیشود. یک اطلاع سطحی داشتند مأمورین پلیس که بحثی برای جمهوری و تشکیل جمعیتی مطرح است ولی حالا کجا و کجا. بعد شروع کرد، «شما رانندگی بلد هستید؟» گفتم، « نه.»، «مرتضی بلد است؟» «از خودش بپرسید.» «حسام بلد است؟» «از خودش بپرسید.» «شما اسلحه دارید؟» «خیر.» «مرتضی دارد؟« «نمیدانم از خودش بپرسید.» سؤال، «شبی که محمد مسعود ترور شد شما کجا بودید؟ شما محمد مسعود را میشناسید؟» «بله کیست نشناسد خانواده ما میشناسیمش در مرگش…» گفت، « بله مسئله همینجاست. شما کجا بودید؟» گفتم، «من عمل لوزه کرده بودم. بیمارستان سازمان بانک صنعتی خوابیده بودم احمد خبر داد.» گفت، « چی؟ شما بیمارستان خوابیده بودید؟» گفتم، « من لوزه عمل کرده بودم.» خوب فراموش نمیکنم که سرش را گذاشت اینجا و گفت، « آقای مرتضی کجاست؟» گفتم، « شیراز است با داود نوروزی و محسن هنریار.» گفت، « یقین؟» گفتم، « قضیه چیست؟ خوب به من بگو چه میخواهی از من بپرسی؟ گفت، « مسئله قتل محمد مسعود است که دادستان مدعی است شما اخوان با استفاده از آشنایی عمیق که با محمد مسعود داشتید تصمیم قتلش گرفتید به حساب دیگران بگذارید.» گفتم، «قلمت را بردار»، گفتم «ما دوست بودیم،» گفتم، «خودت را چرا گول میزنی؟ تو که میدانی کی کشته؟ من هم که میدانم.» گفت، « من به این احمقها گفتم عوضی آمدید.» گذشت و مهدی پیراسته دادستان تهران آمد توی آن اطاق به دیدن من، وارد شد بیرونش کردم چون خیلی… گفتم، « برو بیرون مرد حسابی. شاه گرفته کشته یقه من و برادرهایم را گرفتید؟» گفت، « من دنبال قتل مسعود آمدم تا در خانه شما.» گفتم، « برو رد کارت.» گفتم، « احمد دهقان را بپرس چرا سراغ من آمدی برود سراغ میرزا یونس خانه زرندی.» گفت، « آری مرتضی هم بیرونم کرده آقا هم بیرونم کرده احمد هم بیرونم کرده.» آن هم تمام شد و بعد هم ظاهراً از مرتضی این سؤال را میکنند از احمد میکنند. شیخ بیچاره را میبرند سؤال میکنند تا اینکه من خونریزی داد دومرتبه لوزهام. قرار شد که مرا دکتر غربی آمد و خلاصه آمد پیش طبیب قانونی که اگر بلایی سر این مریض من بیاید مسئولش شما هستید. اینها مرا سوار آمبولانس کردند و آوردند بیمارستان سازمان برنامه دوتا مأمور بالا دوتا مأمور آنجا خوابیدم. که البته ارتباط برقرار شد سه روز بعدش به من ابلاغ کردند که رفع سوءتفاهم شد و شما آزاد هستید. ما آزاد شدیم ولی حسام برادر مرا نگه داشتند. حسام را نگه داشتند و تحقیق و تفتیش و بعد پرونده رفت به عدلیه. بنا به فشاری که آوردند عدلیه ضامن خواست از حسام. شما، نکته دقیق این است که رفقای محمد مسعود پول گذاشتند برای ضمانت حسام از قبیل نیک عهد.
س- نیکعهد؟
ج- نیکعهد. اگر اشتباه نکنم، آخر چرا اسم من یادم میرود آقا؟ این بد است. ای وای چه کسانی من اسمشان را فراموش میکنم که با هم بزرگ شدیم. والانژاد برادر آن سرهنگ والانژاد. گذاشتند حسام آمد بیرون. پرونده محمد مسعود تقریباً بسته شد.ایشان هم خوشحال شد که. دیگر من هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه وقتی که محمد روزبه را میگیرند.
س- خسرو روزبه.
ج- خسرو روزبه که دستگیر میشود میگوید که از جمله کارهایی که ما کردیم به حساب شاه بگذاریم قتل محمد مسعود بود که ما مسعود را کشتیم به دو دلیل یکی دشمن حزب بود یکی دشمن شاه. ما کشتیم به حساب شاه بگذاریم. من در اروپا بودم از این مسئله مطلع شدم که محمد مسعود
س- این در زمان آخرین حاکمه
ج- روزبه بود
س- خسرو روزبه بود.
ج- بله. آخر بگذارید بعداً هم چون باز باید صحبت کنیم من حالا به… خلاصه این بود که مسئله خسرو روزبه از این قرار است روزبه حالا آن تمایلات جوانی و اولیهاش که کموبیش گرایشهایی مثل همه مردم روشنفکر ایران به طرف فاشیسم نشناخته شده داشتند روی وحشتی که از شمال ایجاد شده بود. روی مظالمی که انگلستان کرده بود بهعنوان یک نیروی سوم، حالا آنهایش بحثی است. یکبار هم به شما عرض کردم مثل اینکه آن شب هم گفتم توی مملکتی که دخترهای سیدابوالقاسم میخواستند زن آلمانیها بشوند بنابراین… روزبه از سال ۲۴ که فرقه دموکرات به وجود میآید با خانه و خانواده ما، ببخشید، آشنا میشود. شما این را هم درستش کنید. آن روزی که از منزل ما را گرفتند بردند عباسی را هم با ما گرفتند.
س- بله همان روزی که شما را بردند برای بازجویی راجع به قتل محمد مسعود.
ج- بله. فقط کاری که کردند عباسی را بردند زندان دژبان همانجا از ارتش اخراجش کردند. حبسش کردند و گفتند از ارتش. یعنی سروان عباسی وقتی که از منزل ما گرفتند بردنش در دژبان و ستاد ارتش و از ارتش اخراجش کردند. و البته در سال ۲۴ هم که فرقه دموکرات بود مرحوم روزبه شب و روز منزل ما بود شطرنجباز ماهری است.
س- بله.
ج- مردی بود شخصاً خیلی خوب، خوش برخورد و برای اعزام رفقای افسر به آذربایجان تلاش کرد. خیلی از رفقا را فرستاد. بعد هم کتاب «اطاعت کورکورانه» را نوشت و بعد هم به زندان رفت. سروان را بهعنوان اطاعت کورکورانه گرفتند بردندش زندان دژبان. حسام برادر من به کمک صفاخانم حاتمی که تقریباً زن حسام بود روزبه را از زندان فرار دادند در سال ۲۳. به این معنی که حسام میرود آنجا و لباس میبرد و به او میدهد و توی مستراح عوض میکند و با لباس مبدل میآورندش سوار ماشین میکنند میبرند. در نامهای که بعد از اینکه جواد برادر من مرد در مشهد حسام متواری بود تحت تعقیب بود.
س- به خاطر همین
ج- به خاطر همین که. احمد نامهای نوشت به رزمآرا که، «آقا اینجوری شده.» جواب نامه رزمآرا به احمد این بود، «جناب آقای احمد لنکرانی، با علم به اینکه آقای حسامالدین لنکرانی در فرار سروان اخراجی ارتش روزبه از زندان مستقیماً مداخله داشته به خاطر هماهنگی و شرکت در عزای بادرتان دستور دادم آزاد بشود در عزایش شرکت کند. به خانم والده تسلیت میگویم.» این نامه، حسام آمد بیرون چون رزمآرا مرد قاطع قاطعی بود. هم آرهاش آره بود هم نهاش. دیگر هیچ نیرویی وجود نداشت، تقلب نمیکرد قزاق بود. حسام آمد بیرون. و بنابراین رابطه ما با روزبه یک رابطه، بعد هم البته شما اگر دادگاه روزبه را در سال ۲۳ و اوائل ۲۴ بخوانید میبینید که احمد آنجا در دادگاه است همه ما هر روز آن در دادگاه میرویم و میآییم. آن سرهنگ بود میگفتیم سرهنگ خروس نمیدانم چه بود اینها را، که البته بعدها روزبه در پناهگاه بود و یک خانمی بود که بعدها زن روزبه شد آفاق رستگار و یک جوانکی هم عشق میورزید به این خانم و مزاحم عشقش میدانست و رفت به مصطفوی رئیس یک شعبه کارآگاهی خبر داد که روزبه توی دزآشوب است که روزبه را گرفتند دومرتبه. روزبه را گرفتند و این دفعه مراقب بودند که در نرود. بعد هم این روزبه یواشیواش به جناح چپ نزدیک میشد، و باید هم به شما بگویم یک افکار ناسیونالیستی بسیار بسیار شسته رفته تا حد زیادی هم گاهی نپخته داشت، و از این تاریخ است که میتوان به درستی گفت به مرور با مسائل چپ، جناح چپ و از طریق ما با حزب توده آشنا میشود یواشیواش. که عباسی هم چون ملایری است آن هم ملایری بود یواشیواش کشیده میشوند به ماجرای سیاسی که از این تاریخ گویا رابطهاش با خانواده ما محفوظ است ولی با حسام برادر من یک گروهی میشوند و… حالا میرسیم به بهمن ۲۷ بههرصورت در چنین اوضاع و احوالی که محمد مسعود کشته شد این بود مطلبی که من میتوانستم به شما اطلاع بدهم.
س- بله.
ج- گویا به حد کافی ولی یک قدری مغشوش راجع به اوضاع و احوالی که حزب توده توانست. این حالا اگر سؤالی دارید.
س- بله. حالا بعد از این جریان انشعاب در حزب توده اتفاق میافتد در سال ۱۳۲۶.
ج- بعد از کنگره دوم.
س- بله، شما گفتید که با گروه اصلاحطلبان و اینها تماسی نداشتید
ج- آشنا بودیم تماس فکری نداشتیم.
س- بله. شما خاطراتی را که از بعد از انشعاب در حزب توده دارید در ارتباط با این انشعاب ممکن است برای ما توضیح بفرمایید.
ج- اطلاعات من وسیع است نه مشخص، نکته مشخصی ندارد. به این معنی که ما یک وقت مطلع شدیم انشعابی در حزب رخ داده و دوستان نزدیک من مهندس امام وردی جزئش است.
س- بله.
ج- یپرم ارمنی است و انور خا مهای است که آنموقع توی بانک صنعتی کار میکرد و بعد هم خلیل ملکی است که معروف است و مشهور است.
س- جریان انشعاب را که همه کموبیش میدانند.
ج- بله و بعد هم البته خیلی روزنامهها آنها درآمد روزنامه درآمد محافل روشنفکری که آنوقت بود توی کافه فردوسی و کافه نادری و خیابان اسلامبول و اینجا بود، بحث و فحص و این گوشه و آن کنار، توی خانه و توی ادارات بحث شد تا اینکه رادیو مسکو اعتصاب را محکوم کرد.
س- انشعاب را.
ج- انشعاب را ببخشید. ببخشید حواس ندارم شما خودتان انشعاب حساب کنید آن هم که میخواند میگوید من عوضی گفتم. فوقش میگوید عجب مردیکه خرفتی است ولی میفهمد…
س- مانعی ندارد بفرمایید.
ج- فوقش این را میگوید دیگر کار دیگری نمیکند. من که مورخ نیستم من دارم برای شما توضیح میدهم خودتان تنظیم بکنید.
س- بله.
ج- بعد من تقریر میکنم مسائلی که با آن آشنا هستم ولی کوشش میکنم تحریف نکنم.
س- بله. خوب پس برسیم جریان انشعاب که
ج- بله انشعاب که
س- و کلی راجع به آن نوشتند
ج- بله نوشتند و
س- برسیم به جریان سوءقصد به شاه که منجر شد به، عرض کنم، غیرقانونی شدن حزب توده. حالا ما باز هم میشنویم که در این جریان سوءقصد به شاه هم به وسیله ناصر فخرآرایی، اگر نه حزب توده، لااقل آقای کیانوری متهم است، به وسیله آقای دکتر کشاورز که در این جریان هم شرکت داشته. شما از این موضوع اطلاعی دارید؟ خاطراتی دارید؟
ج- خیلی زیاد خیلی زیاد. عرض کنم که بنا بود پنجشنبه ۱۴ بهمن که روز شهادت ارانی است ما به ابنبابویه برویم. ولی آن روز نمیدانستم چرا جمعه ما را بردند امروز میفهمم یعنی بعدها فهمیدم. ما جمعه رفتیم ابنبابویه و طبق معمول سخنرانی شد. من شبش با دخترعمهام و برادرش قرار بود برویم به یکی از سینماهای لالهزار نو یک فیلم جالبی داشت. رفتیم آنجا نشستیم یک آقایی هم به نام آقای فرهمندی با من بود که بعدها جزو حزب دموکرات قوامالسلطنه شد آدم مشکوکی بود، یک دیدم یک پسری به یک پسر دیگر که، «دیدی که شاهپور علیرضا چهجور زد کشتش؟» گفتم کی را آقا؟» گفت، « پس نمیدانید مگر امروز توی دانشگاه به شاه به اعلیحضرت تیراندازی شد جابهجا شاهپور علیرضا زد کشت و…» گفتم، « آقا بگذار فیلممان را تماشا کنیم. آمدم بیرون که برویم به سینمای دیگری سرهنگ اسکویی که از رفقای خانواده ماست آمد به زبان آذربایجانی به من گفت که، «زود برو خانه حکومت نظامیست تا نگرفتندت.»
س- بله.
ج- شبش من نرفتم منزلم رفتم منزل دخترعمویم، نیره، خانه او. طبق معمول صبح آمدند به سازمان به سازمان برنامه که محل کارم بود. به مجردی که رسیدم یک پسرک کارآگاهی که خودم برای استخدامش قبلاً اقدام کرده بودم آمد جلو با یک جیپ مرا گرفتند بردند. صاحبمنصبی بود به نام اسدی. این حتی شهربانی را بلد نبود. مرا بردند ابتدا به فرماندار نظامی گفتند عوضی بردند بنده را به زندان موقت. وارد شدم آنجا دیدم مرتضی اینجاست احمد اینجاست دکتر یزدی اینجاست کیانوری اینجاست. همه اینجا هستند.» تو کجا بودی؟» گفتم، «مرا از سازمان برنامه گرفتند.» «چرا آمدی؟» «من چه میدانستم؟ من شب را رفتم خانه دخترعمو آمدم بیرون. از هیچچیز هم خبر ندارم. نوشین هست. دیدم هر چه هست این تو است. من وارد شدم زندان بهمن ۲۷ است و مرتضی هست و احمد هست و ظاهراً همه ماده ۵ داریم.
س- برادر بزرگ شما را هم گرفته بودند؟
ج- نه، نه، نه. بنده و مرتضی و احمد.
س- بله.
ج- حسام را هم نگرفته بودند. خوب ماندیم زندان و آمدیم. خیلی بودند دانش نوبخت بود، حجازی مدیر روزنامه وظیفه بود، والانژاد بود عرض کنم، از آن وریها هم یک سری هم از آن وریها بودند، جهانگیر بهروز بود، احمد حسابی بود، محمود هرمز بود، هر که را به چنگشان آورده بودند. خیلی خوب، باز هم اینجوری بود شب نوشتند که بله فخرآرایی از طریق روزنامه پرچم اسلام تحریک شده بود و گویا سید ابوالقاسم گفته بود و بعد عباس شاهنده برداشت نوشت که کارت عضویت حزب توده درآوردند از جیبش و ما همه این حرفها را افسانه تلقی میکردیم و اینطور منعکس شد که بله اینها نقشهای بوده که تیراندازی به شاه بشود حزب را ببندند. کلوبها را اشغال کرند. خیلی خوب بعد از یکی دو ماه ارتباطاتی با خارج برقرار شد و خانم کیانوری به منزل من پیش خواهر من آنجا رفت. و البته اگر شما به کتاب «چهرههای درخشان» مریم فیروز دسترسی پیدا کنید
س- بله داریم این کتاب را.
ج- یک فصلی راجع به بانو است این بانو خواهر من است.
س- بله.
ج- بانو خواهر من است که چهجوری رفتند پیشش و… حالا آن یادتان باشد. بانو را پیدا کنید، حسام خانم مریم فیروز آنجا پناهنده میشود و ملکه محمدی و جمیله صدیقی هم که اولین پایهگذار مدرسه شمس دختران است در رشت شما.
س- بله.
ج- جمیله صدیقی… بود مسئله که البته بعد از سه ماه بنده و مرتضی و احمد بنا به مقاومت و پافشاری دوستانمان در رأسش سرلشکر اسمعیل خان شفائی تحت عنوان اینکه، «اینها را چرا گرفتید؟ اینها عضو حزب نیستند. درست است ضد دربار هستند ولی عضو نیستند.» ما آزاد شدیم، ما آمدیم از زندان بیرون ما بعد از سه ماه. البته به خدمتمان توی سازمان برنامه مهندس فروهر خاتمه داد. دادستان داریم، بیکارمان کردند، گرسنهمان گذاشتند، حالا داستان طولانیست، تنها حقوق ما این بود. البته بعد از یک سال جنگ و جدال بالاخره دیوان اداره قضایی سازمان برنامه که مرحوم، میگویم مرحوم، سنجابی در رأسش بود با صفایی رأی دادند و بیکاری به مناسبت ۱۵ بهمن بوده آقایان هم تبرئه شده بودند آمده بودند بیرون بنابر این هیچ دلیلی ندارد. بعد هم نفیسی را دیدم و ایشان گفت، «من باید با شاه صحبت کنم.» حالا بههرصورت قرار شد که، گفت، «به شاه گفتم این نان خانواده همین است چرا میبرید؟ اینها نانشان همین حقوق اداریشان است.» بههرحال حالا، ما آمدیم بیرون و مسئله ۱۵ خرداد (بهمن) و محاکمه رفقا در دادگاه و محکومیتهای کوتاه ده سال و سه سال و تمام شد مسئله. بعد هم البته اولین روزنامه مردم این را شما به نام یک حقیقت غیرقابل انکار بشنوید اولین روزنامه مردم به قطع کوچک به وسیله حسام برادر من در خیابان شاه خاکی در منزل صفا خانم خاتمی که زنش بود با یک ماشین دستی کوچک منتشر شد که کاغذش را با ناصر صارمی و سیفالدین همایون فرخ میرفتند از بازار حلبی سازها میخریدند و اینجا و آنجا اولین روزنامه مخفی مردم بعد از بهمن ۲۷ به وسیله حسام کارهای فنیاش میشد آنجا منتشر شد که مرحوم علامه که مرد او هم گاهی بود یکروز هم بنده رفتم ناپرهیزی کنم دسته بزنم آن بلا سرم آمد. ولی خوب اولین روزنامه مردم بعد از بهمن ۲۷ به وسیله این گروه تحت سرپرستی فنی حسام برادر من که کار چاپ بلد بود منتشر شد.
س- بله.
ج- و بنابراین حزب توده از حالت علنی به حالت مخفی رفت. یواشیواش باید این را هم من به شما راجع به کیانوری یک نکتهای بگویم. کیانوری در افریقا در کویر لوت بیفتد تشکیلات میدهد. من مردی به این زیرکی در ایجاد شبکه، ارتباط، تشکیلات من ندیدم، این قولی است که تمام حزبیهای مخالفش به آن اعتقاد دارند دلیلش هم این است که اطاعت را ملاک میداند نه صلاحیت را. و چون مردیست خشن و وقتی دید تحت اعتقادش درمیآیند یک نیرویی دارد که میترسند با آن مقاومت کنند. حالا باید درهرحال در این کار یک جربزه مخصوصی دارد یک تخصص دارد حالا کارش است. البته از داخل زندان و خارج زندان، ملاقاتها و گاهی هم البته همانطور که کشاورز نوشته از زندان میبردندش به عنوان سرکشی به کارهای ساختمانی کاملاً درست است. ما هم پز میدادیم که بین عجب مهندس عالیمقامیست که اولاً که ناچار شدند کارهای دربار را به او بدهند حالا هم سرکشی میکند. حالا میفهمیم که این عوضی بوده همهاش حدس میزنم. و بنابراین داستان ۱۵ بهمن با محکومیت رفقا تقریباً پروندهاش بسته شد. بگیر بگیر حزب هم کمتر شد و البته اینجا و آنجا حزب غیرقانونی بود میگرفتند، شعبهها و… از این تاریخ بنده یواشیواش از زندان میآمدم توی حوزهها. ولی هرگز سمتی در حوزهها نداشتم چون کارهای علنی حزب با ما بود. از جمله تشکیل جمعیت «آزاد ایران» که بعد از بهمن ۲۷ است. از جمله تشکیل «اتحادیه مستأجرین» است. بعدها جمعیت «مبارزه با استعمار است. خانه صلح است که
س- جمعیت آزادی؟
ج- ایران.
س- جمعیت آزادی ایران.
ج- آزادی ایران که (؟؟؟) بعد انجمن روزنامهنویسهای دموکرات است، عرض کنم به حضورتان. کارهای علنی حزب است. مشارکت در میتینگهاست. اعتصابهاست. اینها بود که قرار شد من، خوب از بردارهای دیگر هم اطلاع ندارند.
س- بله.
ج- عضو حزب و حوزهها باشیم ولی بدون هیچ کار علنی حزبی که بتوانیم رفقا را نجات بدهیم. من از این تاریخ جزو حوزههای مخفی حزب هستم به عنوان عضو ساده. که خوب، اغلب مینشستیم، عضو فضول ساده البته.
س- بله.
ج- و بنابراین شما مسئله ۱۵ بهمن را با محکومیت رفقا و اختفای حزب، غیرقانونی شدن حزب و زیرزمین رفتن حزب از این نظر تقریباً تمام شده بگیرد یعنی. حالا بعد میرسد بقایای مسائل داخل حزب توده. تبدیل حزب توده به حزب مارکسیستی، جزو احزاب برادر درآمدنش. اینها مسائلی است میتواند زمینه سؤال شما باشد.
Leave A Comment