روایتکننده: آقای ابوالقاسم لباسچی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ فوریه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
من دفعه اولی که زمان امینی بازداشت شدم در زندان شهربانی بود، در زندان شهربانی بودیم…
س- در نتیجه چه اتفاقی دستگیر شده بودید؟ چه کرده بود؟
ج- از جریان بازار، هر اتفاقی که میافتاد ما در بازار یک عکسالعملی نشان میدادیم من را میگرفتند حالا رفقای دیگر را هم میگرفتند اما اکثراً من را میگرفتند. این است که یک دفعه دو مرتبه من در زمان امینی که گیر افتادم من را به قزللقعه بردند. در قزلقلعه، به حضور شما عرض شود، خیلیها بودند. مثل اینکه آقایان همه بودند. آقای صباغیان یادم هست بود، آقای مقدسزاده بود خیلیها آن زمان بودند. صباغیان اتفاقاً بود درست یادم هست و دانشجویان خیلی بودند و امینی توی زندان آمد. امینی آمد توی زندان و میخواست زندانها را بازدید بکند که ما جلوی پای او بلند نشدیم یک دقیقه ایستاد نگاه کرد، یکی از رفقای ما برگشت گفت، «زندانها را برای آمدن شما آب و رنگ دادند و درست کردند جون میدانستند شما میآیید.» آنجا کریمآبادی بود خیلی از رفقای جبهه ملیمان آن زمان گرفتار بودند.
س- بازرگان و اینها هم بودند یا نبودند؟
ج- بازرگان آن روز آنجا نبود در آن زمان با من نبودند ولیکن نمیدانم گرفته بودند یا نه، اما آن زمان نبودند فکر نمیکنم بازرگان اینها را گرفته بودند.
س- هیچکدام از آنها را؟
ج- نه هیچکدام از آنها را من یادم هست که نبودند، آنجا نه.
س- این سوراخی که میگویند باز کرده بودند و دکتر امینی دستور داده بودند که یک سوراخی و چیزی باز کنند که هوا بیاید این جریانش چیست؟
ج- به حضور شما عرض شود که ما توی انفرادی بودیم زندان انفرادی آن زمان جوری بود که سقف همین طاق ضربی بود و منفذی نداشت، البته اینجا که ما را زندان کرده بودند جای اسب و این چیزها بود، اینها را درست کرده بودند زیر یک طاق بزرگ یک اتاقهای کوچک کوچک درست کرده بودند و هیچ منفذ نداشت. امینی که آنجا آمد از پشت این سلولهای قزلقلعه یک دریچه گفت باز کنند که اینها یک نفسی هم بکشند. این چیزی بود که امینی در آن زمان آورد و چیز کرد. در هر صورت ما زندان بودیم، از زندان من یادم هست که از زندان بیرون آمدیم باز هم مشغول فعالیت بودیم که من یادم هست که یک مدتی باز هم مسئول چاپ تشکیلات جبهه ملی بودم که باز هم یک خاطره از آن جریان دارم که بگویم بد نیست. ما سهجا سه دستگاه چاپ داشتیم که یکی از آنها را یکی از آنها را یکی از چاپخانهها را به پسر صاحب چاپخانه را پول میدادیم او شب میرفت کلید را از جیب پدرش برمیداشت میآمد برای ما چاپ میکرد صبح کلیدش را میگذاشت توی جیب پدرش. بعد جبهه ملی تصمیم گرفت که یک اعتصاب عمومی راه بیندازد، حالا یادم نیست برای چه منظوری، یک جریانی بود نمیدانم شب سال دکتر مصدق بود خلاصه یادم نیست. تصمیم گرفتند و گفتند چهار روز دیگر ما باید اعتصاب بکنیم ما صدهزار تا اعلامیه میخواهیم و به حضور شما عرض شود که یک نمیدانم سی و چهل هزارتا هم تراکت اعلامیه، صدهزارتا تراکت یک سیهزارتا هم اعلامیه، سی و چهل هزارتا اعلامیه. چون شب جمعه بود چاپخانهها تعطیل بود من خیلی این طرف و آن طرف زدم خلاصه منزل همین پسره رفتم، آن چاپخانهها هم نتوانسته بودند کاری بکنند کاغذ نداشتیم رفتیم منزل این بابا، همین دوستمان که برایم چاپ میکرد پسر صاحب یکی از چاپخانهها بود رفتیم و دیدیم در سینما هست خلاصه توی سینما رفتیم. سینما هم یادم هست که مشغول نمایش فیلم بود من دانه دانه رفتم افراد را دیدم تا پیدایشان کردم با خانمش بود خلاصه او را آوردم و رفت کلید را برای ما آورد ساعت یازده بود رفتیم دیدیم توی چاپخانه کاغذ نیست رفتیم توی خیابان ناصرخسرو آنجا یک انباری بود که ما سابق از آنجا کاغذ میخریدیم رفتیم در زدیم سرایدار آمد بیرون گفت تعطیل است و خلاصه به زور دو نفر بودیم وارد شدیم گفتیم بابا ما یک بند کاغذ میخواهیم و میخواهیم به خارج برویم مسافریم و هر چه میخواهی پولش را میدهیم. گفت نمیشود خلاصه یک مقدار پول آنجا گذاشتیم با چیز برداشتیم آوردیم. و گفتیم این را میشناسیم این را میشناسیم تاجرها را به طرف نشان دادیم، خلاصه یک بند کاغذ آوردیم رفتیم چاپخانه اعلامیه را حرفچینی کردیم من نمونهاش را گرفتم گذاشتم توی جیبم گفتم من میروم منزل و یک سری میزنم، چهار بعد از نصف شب بود، و برمیگردم. آمدم منزل وقتی برگشتم دیدم که دم درب منزل آقای نمایندۀ ساواک آمد پنجهاش را توی دست من انداخت آقای سلیمانی، گفت، «آقای جناب سرهنگ با شما یک کاری دارند.»
س- سلیمانی، همان کسی که رئیس ساواک بازار بود؟
ج- ساواک بازار بود، البته رئیس نبود همهکاره بود امیرسلیمانی همهکاره بود. من بعد گفتم که میخواهم به حمام بروم، صبح زود است من بروم حمام و برگردم، گفت، «نه یک کار کوچکی داریم.» ما هم حالا تمام این چیزها را توی جیبمان بود چهکار کنیم چهکار نکنیم کلید چاپخانه توی جیب من بود، من گفتم که اجازه بدهید هر کاری کردیم… اتفاقاً صبح یکی از رفقامان که سر گلوبندک چراغ فروشی داشت دیدم دارد میآید، از رفقای خودمان بود او هم سلیمانی را دید ترسید و هی عقب میکشید من صدایش کردم گفتم این کلید را به درب مغازه بده و بده به حاجی بابا جنسها آنجا هست. دادم و انداختم توی جیب او او هم هی از این میترسید و در میرفت اما توی جیب کوچک کردم گفتم حالا میدهد یا نمیدهد خلاصه ما را بردند، بردند توی یک اتاق من را نگه داشته بودند نمیدانستم من نگاه میکردم من تمام اینها را درآوردم یک مقدارش را خودم دیدم زیاد است توی کفشم کردم من از در که آمدم یکهو دیدم یک نفر آمد آن پهلوان خیلی جانی بود.
س- کی بود، اسمش پهلوان بود؟
ج- اسم فامیلش پهلون بود. دیدم از درب وارد شد گفت، «لباسچی آن چیست از کفش تو بیرون آمده؟» اتفاقاً یکی از این اعلامیهها توکش بیرون آمده بود. گفتم هیچی یک کاغذ است همینجوری خیلی خونسرد تو کردم، گفت «نه باز کن ببینم چیست» خلاصه درآورد اینها را دانه دانه اعلامیهها را دیدند و تلفن زد به مولوی که این اعلامیۀ روز اعتصابشان همین الان پیش فلانی است…
س- مولوی؟
ج- او هم رئیس یک قسمتی آنموقع از ساواک بود البته رئیس سازمان امنیت بازار بود بعد جای او صدارت آمده بود اما رفته بود معاون بختیار شده بود. مولوی تلفن کرده بود که این اینجوری اینها کار… او هم مثل اینکه پشت تلفن گفته بود او را بزنید تا اقرار کند از کجا آورده، خلاصه جایتان خالی ما را آنجا خوب گرفتند زدند، خوب گرفتند زدند و یکهو اتفاقاً شانسی که من آوردم با این قلاب کمر من را میزدند این قلاب کمر توی این چشم من خورد چشم من همچین باد کرد به این بزرگی که اینها خیال کردند من کور شدم خیال کردند تخم چشمم بیرون آمده. من تقریباً بیهوش بودم اما میفهمیدم که آن رئیس ساواک تهران آن صدارت، سرهنگ صدارت آمده تو میگفت، «چرا اینکار را کردید چرا اینکار را کردید این مرد فلان و این حرفها کار دست من دادید اینها.» خلاصه این حرفها را همچین میشنیدم. بعد من را بردند و اندختند توی ماشین و بردند مریضخانه. یادم هست که من وقتی که چشمم را باز کردم توی بیمارستانی توی خیابان سعدی بود بیمارستان چشم یک دکتری بالای سر من آمد، گفت که… گفتم که شما… من چاپخانه اینجوری شده به شیبانی بگویید که توی چیز به شیبانی بگویید که آن دکتر شیبانی هم آنموقع با ما همکاری میکرد به شیبانی بگویید که من را شکنجه دادند و اینطوری. البته آن سرهنگ آمد گفت چه گفت فلان اینها میبینم گفت هیچی به من نگفت اینها گفت حالم… و ما را دومرتبه توی زندان انداختند. توی زندان انداختند که آن مدت باز هم یک چند ماهی زندان بودم و یک روز مرحوم پدرم و مرحوم شمشیری پیش بختیار رفته بودند تیمسار بختیار که چیز کرده بودند ما از زندان بیاییم بیرون. بختیار من را خواست و گفت که، داشت یک چیزی مینوشت، «قاسم دیگر نبینم»، نمیدانم یک حرف بیتربیتی نمیدانم «از این غلطها دیگر نمیکنی.» یکهمچین حالتی، در آن حالت میخواست مثلاً از من توبه بگیرد. من هیچی نگفتم، دومرتبه گفت من چیزی نگفتم سرش را بلند کرد و گفت، «مگر زبان نداری؟ن گفتم تا مؤدب صحبت نکنید جوابتان را نمیدهم. تا این حرف را زدم بلند شد و با من گلاویز شد شروع کرد من را زدن من با این گلاویز شدم البته من نمیزدم اما به او چسبیدم که تک نخورم هی به او فحش میدادم به شاه فحش میدادم هم به خودش فحش میدادم تا یک نفر از پشت یکی توی سر من زد که من نفهمیدم چطور شدم از حال افتادم باز هم بیهوش شدم و باز هم ما را توی زندان انداختند، باز هم توی زندان انداختند. این زندان دوباره من در حدود دو ماه باز هم طول کشید مرا توی سلول انفرادی انداختند چون که من کتک خورده بودم مثل اینکه اینجاهایم هم خون آمده بود فلان و این حرفها که من وقتی که بلند شدم دیدم اینجاهایم را پانسمان کردند. برای اینکه من قشنگ یادم هست که بیهوش بودم. من آنجا باز هم دو ماه زندان بودم البته توی زندان باز هم خاطراتی هست اعتصاب کردیم، اعتصاب غذا کردیم اینها را من همین الان درست به خاطرم نمیآید، نمیدانم هم آن تقریباً یک مقدار زیادی یادم رفته است برای اینکه توی این زندان همهاش برای من خاطره بود. متأسفانه…
س- این دفعه این کدام زندان بود؟
ج- این دفعه هم باز هم قزلقلعه بود. آن پیشش هم قزلقلعه رفتم و دکتر هم آمد در قزلقلعه. یادم هست دفعه اولی که من رفتم زندان من را بردند بازجویی من علیه آن کسی که من را زده بود اعلام جرم کردم که چندبار آمدند به من گفتند این اعلام جرم را پس بگیر فلان پس بگیر بالاخره نفهمیدم اصلاً اعلام جرمم چطور شد. در هر صورت من وقتی از زندان درآمدم دومرتبه مشغول فعالیت شدم. بله به حضور شما عرض شود که اینها در این جریان من همانطوریکه اوایل هم عرض کردم در تمام این مسائل حزب توده از پشت به ما خنجر میزد و همان زمانی که مردم اینقدر ناراحت بودند علیه دستگاه، علیه دکتر مصدق اواخر حکومت دکتر مصدق یک مقدار مردم از حزب توده میترسیدند برای اینکه حزب توده فعالانه متشکل حرکت میکرد و گروهها سیاسی در مقابلشان حرکتی نداشتند. مردم خیال میکردند که تنها گروهی که بعد از مصدق اگر احیاناً مصدق به این منوال بگذرد تودهایها هستند که میآیند حکومت را میگیرند. یک مقدار هم مردم همین شاه رفته بود یکی نابسامانیهای هروزی که جنجالی که را میانداختند و جریان حزب توده مقداری مردم را ناراحت کرده بود. آن زمان هم حزب توده البته فعالیتی نداشت ولیکن از زیر باز هم میدیدیم که حزب توده شخصیتهای ما را دانهدانه میکوبیدند، یادم هست یک روز من به یک تودهای برخوردم گفت که ما دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنیم ما اگر از روز اول مصدق را میکوبیدیم شخصیتهای جبهه ملی را میکوبیدیم له میکردیم آن زمان آن قدرت را ملیها پیدا نمیکردند دیگر ما باید شخصیتها را بکوبیم. اگر خاطرتان باشد تا حالا هم از اوایل حرکتشان ضربۀ اصلیشان روی دانهدانه شخصیتهای ملی بود. میگویند شخصیتها را بکوبیم خود آن تشکیلات ملی کوبیده میشود.
س- اگر ممکن است یک کمی بیشتر راجع به جبهه ملی دوم بفرمایید اولاً این جبهه چه هدفی داشت چه کاری توانست بکند و آن تماسها یا نامهنگاریهایی که با دکتر مصدق بود در آن حینی که دکتر مصدق در احمدآباد بود، موضوع همکاری یا عدم همکاری با دکتر امینی که روی کار آمد در این موارد اگر چیزهایی به خاطرتان میرسد.
ج- به حضور شما عرض شود طبیعتاً تشکیل جبهه ملی هدفش همان راه دکتر مصدق بود، استقرار یک حکومت ملی بدون هیچگونه وابستگی بود. شورای جبهه ملی که تشکیل شد بعد برای تشکیلات ما دوتا جا گرفتیم که یکی در خیابان، حالا اسم آن هم یادم نیست و تشکیلات جبهه ملی را آنجا بردیم. در آن زمان هم هیچ گروهی به جز جبهه ملی تشکیلات سیاسی نداشت فقط جبهه ملی بود. تمام نیروهایی که مخالف دستگاه بودند داخل جبهه ملی میشدند. ما تشکیلات خیلی وسیعی دادیم و حوزههای مختلفی داشتیم دانشگاه دربست در اختیار جبهه ملی بود بازار دربست در اختیار جبهه ملی بود و به حضور شما عرض شود که حتی در محیط کارگری قدرت زیادی داشتیم، حوزههای بسیار زیادی داشتیم. ما تقریباً فعالیت سازمانی به تشکیلات جبهه ملی دادیم و چون از پایین فشار آوردند که باید تشکیلات جبهه ملی دموکراتیک باشد از افراد سازمانی خود ما… جبهه ملی تصمیم گرفت که کنگره تشکیل بدهد. کنگرۀ جبهه ملیبا انتخابات خیلی دموکراتیک انجام شد و تمام سازمانها نماینده داشتند ما از بازار ده نفر نماینده در کنگره داشتیم آنجا انتخابات را شروع کردند و تمام شهرستانها نمایندههایشان آمدند و کنگره خیلی جالب برگزار شد که از چپترین افراد تا راستترین افراد مملکت توی این کنگره بودند. و چندتا آیتالله بود و به حضور شما عرض شود چندتا روحانی توی این کنگره بود. و افرادی که همین الان در گروههایی که بعضیهایشان کشته شدند در گروههای چپ در این دوره فعالیت داشتند در این کنگره بودند. حزبالهی موجود مثل دکتر شیبانی نمیدانم اینها در این کنگره بودند، مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی، دکتر سحابی اینها در کنگره بودند و یک کنگرهای بود که واقعاً از تمام گروهها در این کنگره جمع بودند. دو نظر در کنگره بود یکی این بود که کنگره جبهه ملی به صورت یک حزب یک تشکیلات واحدی فعالیت بکند یک عده نظرشان این بود به صورت سازمانی که گروهی که میگفتند به صورت حزب تشکیل بشود آنها گروههایی بودند که مثل دکتر خنجی و رفقایشان که حزبشان را منحل کردند و به جبهه ملی پیوستند. و اعتقاد آنها بر این بود این جبهه ملی را به صورت یک حزب وسیعی دربیاوریم. یک عده معتقد نبودند میگفتند که جبهه ملی باید از سازمانها و گروههای ملی تشکیل بشود و سازمانها فعالیت خودشان را داشته باشند، اتفاقاً مصدق هم نظرش این بود. خلاصه ما یک منشوری درست کردیم که به عقیده من بسیار جالب بود که تقریباً میخواهم بگویم که عدالت اجتماعی و… پیش از کنگره ما خب قدرتی داشتیم، در زمان حکومت امینی ما فعالیتمان خیلی شدید بود البته در مقابلش هم دستگاه ساواک بود و رفقای ما را مرتب میگرفتند، ما تظاهرات میکردیم میگرفتند، اعلامیه پخش میکردیم میگرفتند و لیکن خب قدرت خیلی زیاد بود ما یک میتینگ عظیمی آن زمان که واقعاً میگفتند در آن زمان بینظیر بود در چیز دادیم و رفقای…
س- امجدیه بود یا جلالیه بود؟
ج- جلالیه بود جلالیه بود. عرض میشود در جلالیه دادیم و شخصیتهای جبهه ملی در آن شرکت کردند در شورای جبهه ملی قرار بر این بود که هر کی در یک مسئلهای در یک جهتی سخنرانی بکند و آن زمان متأسفانه دکتر بختیار… جبهه ملی یک سیاست بیطرفانهای در مقابل امینی گرفته بود چون امینی واقعاً یک آزادیهایی داده بود جبهه ملی مبارزهاش را لبه تیز تیغش را نمیخواست طرف امینی بگذارد، چون امینی هم یک مقدار در مقابل دربار قرار گرفته بود. زمانی که بختیار علیه جبهه ملی علیه سیاست کلی جبهه ملی در میتینگ صحبت کرد. به حضور شما عرض شود که آنجا اعلام سیاست بیطرفی جبهه ملی را کرد و حمله به امینی کرد و این بود که یک مقدار در آنموقع مثل اینکه سیاست خارجی میخواهد، شاه جریانش خیلی به بنبست خورده بود وضع اقتصادی خراب بود احساس میشد و دیده میشد، که یک تغییرات کلی در ایران داده بشود. و این عمل آنجای بختیار یک مقدار اصلاً به کلی وضع را عوض کرد. ما برخوردی که بعد از این میتینگ داشتیم، اصلاً یک برخورد بدی بود. ما را میگرفتند، چند روز میگرفتند آزاد میکردند فلان و این حرفها دیگر عمل خیلی وحشیانه و به حضور شما عرض شود خشن شروع شد و همۀ افراد جبهه ملی را تا چند روز بعدش گرفتند. چون در آن زمان دیگر همه افراد سرشناس و فعال جبهه ملی را گرفته بودند. البته من آن زمان در زندان نبودم چون که فراری بودم. من یادم هست که من را از طرف همین آیتالله خمینی و شریعتمداری، حالا نمیدانم چند روز جلوتر بود یا عقبتر بود اما همانموقعها بود، خواستند که برای چاپ اعلامیهشان که آن زمان فعالیت ۱۵ خرداد فعالیت روحانیون شروع شد بعد از گرفتن افراد جبهه ملی. من قم رفتم حالا من مخفی بودم برای اینکه کارهای چاپ میکردم مخفی بودم من را نگرفته بودند البته خانه نمیرفتم. من رفتم از آنها اعلامیه گرفتم. آن زمان حالا این هم یک جریانی است که اینجا بگویم که من آن زمان اعتمادم از خمینی به کلی سلب شد. چون من منزل خمینی رفتم که اعلامیه اش را بگیرم دیدم که توی خانه خمینی مهدی عراقی آن شیخ محمدتهرانی شیخ محمد نفتی معروف است تمام آن افراد فدائیان اسلام آنجا بودند داشتند با خمینی این اعلامیه را مینوشتند. من با یکی از دوستانم حاج مرتضی زمردی بودم گفتیم که بلند شویم برویم این چه است این چیز فدائیان اسلام است. خلاصه تصمیم گرفتیم بایستیم ببینیم چطور میشود ما یک ساعت نیم ساعتی آنجا نشستیم بعد آن مهدی عراقی آمد بیرون گفت، «آقای لباسچی شما بروید اگر کار دارید نیم ساعت دیگر بیایید.» ما رفتیم حتی میخواستیم برنگردیم رفتیم پیش آقای شریعتمداری، ایشان نشستند آنجا اعلامیهشان را خودشان با دست خودشان، در حدود یک ساعتی ما آنجا نشستیم، نوشتند به ما دادند. خیلی اعلامیه شان بیچاره از آنها تندتر بود و سیاسیتر از مال نجفی یا مرعشی. یکی دیگر هم آن حاج مرتضی زمردی هم با نور رفتند گرفتند و آوردند من آمدم منزل همین خمینی لعنت الله علیه، آمدیم پیش خمینی دیدیم که این خمینی هنوز این اعلامیه دستشان هست. حتی آن اعلامیهشان را که دادند دست من آن شیخ تهرانی گفت، «آقا اجازه میدهید این را هم بزنیم» یک تکهاش را هم قلم زدند. خلاصه این اعلامیۀ اینها با مشورت صددرصد فدائیان اسلام بود. و از آنجا من فهمیدم اصلاً خمینی فدائیان اسلام است اصلاً جزو آنها است. ما آمدیم از آنجا بیرون و اعلامیه را رفتیم چاپ کردیم اتفاقاً وقتی میخواستیم برگردیم خیال میکردیم مخفی داریم کار میکنیم، اعلامیه را آمدیم برگردیم که… ماشین من تصادف کرد، ماشین من تصادف کرد و من بیهوش افتاده بودم آنجا دستم اصلاً از اینجا دولا شد قطع شد شکست و چشمم را که باز کردم دیدم که دورم چهار پنج جوان هستند یکیشان را شناختم دیدم که از بچههای ساواک است بعد نگاه کردم لابد مرا گرفتند اینها گفت «آقای لباسچی ببین ما همهجا مواظب شما هستیم.» نگو ما را تعقیب میکردند اما ما همین کارهایی که کردیم تحت تعقیب آنها بودیم. خلاصه دستمان را جا انداختند فلان این حرفها البته کج… جا انداختند دومرتبه با آمبولانس ما را تهران آوردند. مسئله مهمی که ۱۵ خرداد اتفاق افتاد برای من خیلی جالب بود برای اینکه تمام رفقای ما را همه را گرفته بودند همه زندان بودند. بعد من حالا نمیدانم چند روز پیش از ۱۵ خرداد بود یا بعد از ۱۵ خرداد بود صالح آزاد بود من رفتم خانۀ آقای، او چیز سفارت فرانسه بود سفیر فرانسه بود آقای؟
س- آقای امیرعلایی؟
ج- خانه آقای امیرعلایی. آمدم بیرون دیدم سر خیابان، حالا دستم هم شکسته توی گچ است، که یک عده سر این خیابان ایستادهاند، خیلی خیابان باریکی است این خیابان جامی، ایستادهاند علیه شاه تظاهر میکردند. من یکهو ایستادم آنجا ببینم چهکار میکنند چوب هم دستشان بود من دیدم یک ماشین آمد تو را نگاه کردم یک ماشین مشکی دیدم هویدا است با این دست شکسته پریدم وسط جمعیت گفتم، «هویدا، هویدا ماشینش را خرد کنید» دیدم این جمعیت این ماشین هویدا را مثل دسته گل از وسطشان درآوردند نگذاشتند…
س- هویدا یا علم؟
ج- هویدا وزیر… آنموقع وزیر بود. در آنموقع وزیر بود. هویدا خلاصه از آنجا رد شد من خیلی ناراحت شدم اینها گفتم چطور شد این جمعیتی که همه ماشینهای عادی را میبینند با چوب میزنند سر چراغهایت را روشن کن فلان و این حرفها ماشین هویدا فلان و این حرفها داشت میرفت دربار. خلاصه آمدیم. من توی ۱۵خرداد حالت مصنوعی بودن این حرکت را قشنگ میدیدم. که جالب بود یک روز منزل مرحوم صالح آمدم، حالا نمیدانم توی این جریانات پیش از آن بود یا بعد از آن بود گفتم که آقای صالح چرا نشستهاید مردم حرکت کردند انقلاب کردند ما همیشه باید بعد از جریان حرکت کنیم خب آنموقع جوان بودیم تحرکی داشتیم و میخواستیم حرکت کنیم همیشه جبهه را… مرحوم صالح گفت «لباسچی پروندۀ ما بسته شد این ۱۵ خرداد را درست کردند که رهبری سیاسی را از دست مردم بگیرند از دست گروههای ملی بگیرند بدهند دست آخوندها.» و اینکار را کردند یادم هست که در آن روز مثلاً آخوندها میگفتند مرگ بر شاه، میرفتند توی منبر این نهاوندی میرفت توی مردم به شاه فحش میداد هیچکارش نداشت اما ماها میگفتیم قانون اساسی، ماها همه را گرفته بودند. توجه کردید؟ خب مردم عادی هم میدیدند که آنها… مثل زمان همین خمینی دیگر خمینی چون شعارش تندتر بود مردم رفتند سراغش دیگر. مردم هم دیدند که نه بابا اینها خیلی تندتر فلان خب توی توده مردم هم بودند ابتکار عمل را از دست ما گرفتند. صالح به من گفت، «ما اگر از اینها بخواهیم تندتر برویم که ما اهلش نیستیم اگر هم از اینها کندتر برویم یخمان نمیگیرد ما را از جرگه رهبری سیاسی بدون اینکه خودمان بدانیم کنار گذاشتند» آن زمان من بیرون بودم قشنگ احساس میکردم که مثلاً اینهایی که حرکت میکنند یک عده افراد هیچکدام سیاسی نبودند. یک مشت لاتوپات معمولی چیز بود حرکت خیلی مصنوعی بود، مثلاً من دستم شکسته بود همین توی جریان بودم ریختند درب چیز شعبان بیمخ را آتش میزدند.
س- باشگاهش را.
ج- باشگاهش یک ۵۰ نفر صد نفر، اما توی خیابان سپه در حدود ۵۰۰ تا نظامی با اسلحه ایستاده بود که اگر یکیشان میآمد پخ میکرد همه درمیرفتند وقتی آتش زدند همه سوخته شد آنها آمدند. یک حالت مصنوعی من توی این جریان ۱۵ خرداد دیدم که به قول صالح حرکت را میخواستند از دست ملیون بگیرند. توجه کردید که اتفاقاً دیگر شاه رفت بعد از این جریان یک نطقی در قم کرد که من فهمیدم که حرف صالح شاه گفت، «ما حادثه میآفرینیم و با آن مبارزه میکنیم.» به حضور شما عرض شود که این جریانات را تا ۱۵ خرداد. البته پیش از این جریان، تا رسید که به جریان ۴۲ همین مبارزه اخیر پنج سال پیش سال چه بود؟
س- بله سال مثلاً میشد ۱۳۵۷.
ج- سال ۱۳۵۷ ما یک روز باز هم من و مانیان و هفت هشت نفر دیگر، البته خب آن گروههای دیگر هم فعالیتهای زیرزمینی داشتند، رفتیم باز هم منزل صالح. با صالح صحبت کردیم که جریان این است دومرتبه این است البته این زمان صالح آن امید آن زمان را نداشت. آمدیم منزل دکتر سنجابی، چون یک قانونی بدون اینکه کسی بفهمد از مجلس شورای ملی گذشت که این احساس در من به وجود آمد. از مجلس شورای ملی گذشت که هر کس فعالیت سیاسی بکند باید ۲۴ ساعت وضعش مشخص بشود و در محمکۀ غیرنظامی محاکمه بشود و هیچکس را هم نمیتوانند بازداشت کنند بدون مجوز قانونی. این خیلی جالب بود یک قانون خیلی مترقی، که من از وکلای مجلس هم پرسیدم چیست آنها هم خودشان نمیدانستند چیست. اصلاً خدا شاهد است من از بعضی از وکلا پرسیدم گفت یک قانونی چیز آورد و ما هم تصویب کردیم قانون خوبی است من اصلاً گفتم جریان چیست از کجا آمده بود؟ شما… گفت ما نمیدانیم یک قانونی آوردند تصویب کردند و فرستادند. یکهمچین قانونی وقتی گذشت ما دیدیم که نه مثل اینکه دومرتبه میشود کاری کرد. از آنجا ما دومرتبه شروع کردیم، من برایم این حرکت هم خیلی جالب بود یعنی چیزی که به عین دیدم میگویم نمیخواهم، به حضور شما عرض شود، خودم اظهار نظر بکنم. ما حرکتی که شروع کردیم اول دور هم جمع شدیم منزل دکتر بختیار، کمتیۀ نیروها را تشکیل دادیم، بنده از طرف بازار بودم از طرف جامعه سوسیالیستها دو نفر بودند، از طرف حزب ایران دو نفر بودند، شخصیتها آقای بختیار و آقای سنجابی بود. به حضور شما عرض شود که در حدود ۱۵ نفر حرکت را شروع کردیم و اعلامیۀ آن سه نفری را آنجا…
س- آن نامهای که فروهر و…
ج- نامه فروهر… هان فروهر بود، فروهر هم جزو شخصیتها بود. نامه سه نفری… و آنجا دو نفر نمایندۀ حزب ملت ایران بود. نامۀ آن سه نفری را آنجا تنظیم کردیم، البته تنظیم آن نامۀ سه نفری بیرون از این محیط، میخواستند یک کاری بکنند که آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم در این جریان شرکت بکنند، این آقایان یک خرده نمیآمدند اشکال داشتند فلان و این حرفها، نامه تنظیم شد. نامه که تنظیم شد آقای مهندس بازرگان نظرش این بود که زیاد امضا بگذاریم یعنی خیلی اعتقادش به صباغیان بود، به حضور شما عرض شود که دو سهتا از رفقایش. ما آنجا معتقد بودیم نه ما شخصیتهایی که معروف باشند که مردم آنها را بشناسند، حتی یک عده معتقد بودند، کی بکند بعد گفتند که چون آقای مهندس بازرگان و اینها هم هستند پنجتا بگذاریم. این اختلاف بین ماها ایجاد شد. ما تصمیم گرفتیم آنجا خودمان اینکار را بکنیم یعنی همان سهتایی باشیم. آن سه نفر را آن نامه را آنجا تصویب کردیم و به حضور شما عرض شود که توزیع کردیم و مشغول شدیم. و مشغول سازمان دادن به سازمانهای جبهه ملی شدیم. البته توی آن محیط ما فعالیتی داشتیم باز هم یک دستگاه دو سه دستگاه چاپ تهیه کردیم، یکی دوتا از سابق داشتیم، دستگاه کوچکی البته از سابق داشتیم دوتا دیگر تهیه کردیم یک جایی برای کارمان تهیه کردیم حالا که از دور به جریان نگاه میکنم آن محیط خیلی بغرنج به نظر میآید. بارها شد که من چمدان چمدان اعلامیه میگرفتم توی بازار میآوردم کسی به من کاری نداشت، اعلامیهها را هم که میآوردم اعلامیهای نبود که مثلاً چیزی بخواهم اعلامیۀ خمینی بر علیه شاه بود. اگر واقعاً قانونا میخواستند مرا محاکمه بکنند حبس ابد بودم. من احساس میکردم یکی مواظب من هست. من این اعلامیهها را میآوردم… این؟؟؟را هم باز بگویم خیلی برای من مهم است، من یک ساک کوچک اعلامیه همین مال خمینی را آوردم گذاشتم مغازۀ یکی از دوستانم که بروم و برگردم بیایم توزیع کنم. بعد یکی از چیزهای کلانتری مرا شناخته بود و دنبال من آمده بود و به او گفته بود این چمدان چیست؟ این هم ترسیده بود گفته مال فلانی است. خلاصه عقب من آمدند من رفتم و مرا به کلانتری بردند. من رفتم کلا نتری، توی کلانتری یک ساعتی نشستیم دیدیم خبری نمیشود یک دو ساعتی نشستیم دیدیم خبری نمیشود، خلاصه دوجا مرا بردند تحویل نگرفتند، زندان شهربانی بردند تحویل نگرفتند.
س- چه میگفتند؟
ج- هیچی اصلاً از من آنجا نپرسیدند تحویل نگرفتند، ما توی ماشین بودیم.
س- هان نمیدانستم.
ج- پاسبان میرفت تو و میگفت برویم. تا سه بعدازظهر، سه بعدازظهر مرا توی کالج بردند آن روبهروی کالج چه است پلیس نمیدانم فلان، پلیس تهران. مرا بردند توی پلیس تهران، یک ساعت من پشت درب نشستم توی آن راهرو نشستم آن پاسبان که با من آمده بود رفت و آمد و گفت آقا برویم. من آنجا یکهو دیگر ناراحت شدم گفتم چی برویم من اینجا باید تکلیفم معلوم بشود یا از اینجا من آزاد میشوم یا باید بازداشت کنید. گفت نه برویم کارت تمام است، ما سوار شدیم آمدیم. سوار شدیم آمدیم و خیلی گرسنهام بود از نادری رد میشدیم به این گفتم که بیا برویم توی این هتل نادری من یک چیزی بخورم. رفتیم توی هتل ناردی نشستیم یک دانه شیرینی آورد یک دانه پپسیی آورد نشستیم و برای آنها آوردند و خوردیم بعد من به اینها بنا کردم گفتم وضع مملکت اینجوری است.
س- به پاسبانها؟
ج- به پاسبانها. یک پاسبان بود و یک رانند. بعد به آن پاسبان گفتم که آقا جان این نامه را بگیر من صبح تا حالا اینقدر… این نامه را بگیر چهقدر میشود یک چیزی به او وعده دادم نامه را پاسبان برای من باز کرد. پاسبان نامه را برای من باز کرد دیدم نوشته این مدارکی که برای بازداشت ایشان فرستادید کافی نیست اگر مدرک دیگری دارید بفرستید. من یکهو تعجب کردم گفتم اه دیگر مدرکی بالاتر از این نمیشود برای بازداشت من. آنجا فهمیدم اصلاً وضع چیز دیگری است.
س- این تقریباً چه ماهی بود؟ بهار است یا تابستان است؟
ج- این تابستان است،
س- تابستان است.
ج- تابستان است مخصوصاً یادم هست تابستان گرم بود. من دیدم خیلی وضع اصلاً چیز دیگری است. گفتم که خیلی خوب برویم، رفتیم توی کلانتری دیدم اینجوری است توی کلانتری داد و بیداد کردم بنا کردم فحش دادن به رئیس گفتم این چه چیزی باز کردی و این چه دکانی است که باز کردی تکلیف مرا معلوم کن، فلان و این حرفها ما را کردند توی یک اتاقی یک پاسبان آمد هی ما را چیز میکرد گفت آقا همین حالا چیز و خلاصه ما را برداشتند بردند کمیته، حالا ساعت چند است؟ ساعت هفت است.
س- کمیتۀ ساواک؟
ج- کمیته ساواک. کمیتۀ ساواک را خب کمیته را من دیده بودم آنجا رفتم توی کمیته ما را بردند تو… نبردند تازه بردند توی شهربانی توی شهربانی باز هم سه ساعت من را نگه داشتند ساعت یک بعد از نصف شب باز آنجا من یک خرده داد کشیدم، یک نصف شب من را توی کمیته بردند. من را بردند توی کمیته، کمیته آن آقای رسولی که یکی از ساواکیهای معروف از آن… معروف است در اینکار، او بود ساعت یک بعد از نصف شب آمد آنجا و بنا کرد از من بازجویی کردن. بله من اتفاقاً در ایران او را دیدم که همین حالا با دستگاه خمینی کار میکند بله. رسولی آمد به من گفت، «قاسم چرا تو را گرفتند؟» بعد من گفتم که از شما بپرسید، من چون او را دیده بودم آنجا یک خرده خیلی محکم صحبت میکردم.
س- آن نامه را دیده بودید.
ج- آره. خیلی محکم صحبت میکردم، برای اینکه ما از ساواک واقعاً میترسیدیم. اصلاً کسی حق نداشت بالای حرف این رسولی حرفی بزند. من خیلی محکم صحبت کردم. بعدم آمدند لباس من را عوض کنند من مقاومت کردم. گفتم من باید معلوم بشود چهکاره هستم من لباس زندانی نمیپوشم. خلاصه لباس زندانی هم تن من نکردند. که اصلاً سابقه ندارد. بعد آمدند و مرا بازداشت من را آوردند من اعتراض نوشتم به بازداشتم، همان شب یک بعد از نصف شب رسولی از من یک بازجویی کرد فردا صبح اول وقت من را دومرتبه بازجویی کرد. توی بازجویی رسولی همش به من فشار میآورد که این اعتراضت را قلم بزن، من قول میدهم تو را در عرض سه ماه آزاد کنم.
س- سه ماه؟
ج- حالا تازه قول میداد در عرض سه ماه من را آزاد کند. گفتم که من بیرون از این جریان اگر رفتم آن اعتراضم را قلم میزنم میگویم من اصلاً در زندان نبودم هر چه بگویی من امضا میکنم من باید از این درب بیرون بروم. گفت به تو میگویم اینکار را بکن به نفع تو است، یک خرده سفت گفت یک خرده شل گفت که ما امضا کنیم. دومرتبه من را سر ناهار خبر کرد با هم ناهار خوردیم دومرتبه این صحبتها را کرد فلان و این حرفها فردایش دومرتبه ما رفتیم بازجویی همان حرفها را از من سؤال میکرد نمیدانم حالا چه چیزی داشت، به من گفت، «تو بازار کی را میشناسی؟» گفتم هیچکس. برگشت به من گفت، «اگر احیاناً این حرف را چهار ماه پیشتر به من زده بودی، یک نفر اینجا به من زده بود، او را جرش میدادم اما حالا ارباب شما یک آزادی به شما داده.» برگشتم به او گفتم که ارباب من؟ تو که میگویی پرونده تو فلان اندازه است، ارباب من، من از روز اول همین الان ۴۰ سال است از روز اول همین حرفی را میزدم که حالا میزنم. ارباب به تو یک چیزی گفته که چهار ماه پیشتر تا حالا تغییر کردی، ما که تغییری نکردیم. گفت نه شاه اینجوری است بنا کرد تعریف از شاه کردن شما حالا یک آزادیهایی به شما دادهاند فلان و این حرفها خلاصه صحبتها روی این زمینه بود. حتی یک نفر هم، باز هم ناهار برای من آوردند مثلاً این چند روزه من آن تو بودم همش ناهار پیش این میخوردم. حالت ساواکی نداشت آن حالت کمیته نداشت با من آن رفتار سابق را نداشت. یک پسره آنجا بود یک رنگ و روی زردی داشت بیست و دو سه سالش بود آمد آنجا یک چیزی نوشته بود به او داد داشت پر میکرد اتفاقاً وقتی بیرون رفت من این پلو و قیمه آورده بودند من جلوی پسره گذاشتم. بعد من به پسره گفتم که، نمیتوانست طفلک بخورد دیدم دندانهایش ریخته، دندانهایت چه است نشان داد گفت اینها کردند. ما سه روز طول نکشید، او که سه ماه به من قول میداد، بعد از سه روز من را آزاد کردند. با آن پروندهام با آن چیزم سه روزه من را آزاد کردن. حتی یک دفعه هم در ساواک از من نپرسیدند که آقا این اعلامیه را از کجا آوردی؟ هیچ از من هیچ نپرسیدند اصلاً صحبت اعلامیه در پرونده من نبود در صورتی که یک ساک به این کوچکی من را گرفته بودند آورده بود چیزه توی کلانتری. در هیچ کجا از من نپرسیدند. من توی این جریانات و خب بعد هم ما جامعه بازرگانان اصناف پیشهوران را در این جریان تشکیل دادیم و فعالیت را در بازار شروع کردیم. البته در مسیر جبهه ملی بود چون دو نفر از همین جامعه انتخاب شدند که بیایند توی جبهه آن آقای، حاج آقا که حالا اسمش را نمیآورم، حاج آقا صدری یکی او بود من هم که بودم دو نفری در آن کمیته نیروها شرکت میکردیم.
س- آقای مانیان نبود؟
ج- نخیر. مانیان در داخل فعالیت آن جوری سازمان هیچوقت نداشت. ما فعالیتمان در بازار همش سازمانی بود. بعد ما تصمیم گرفتیم که بازار را علیه حکومت و طرفداری از آن اعلامیۀ سه نفری ببندیم و اعتصاب کنیم. در این مدت خیلی فعالیت کردیم و داخل بازار اعلامیه پخش میکردیم که بازار را برای بستن آماده کنیم. خیلی آنموقع بستن بازار مهم بود برای اینکه مردم از ساواک واقعاً میترسیدند که حتی من این اعلامیهها را میبردم میدادم به افراد میترسید از من بگیرد و شک میکرد و میگفت تو ساواکی شدهای که این قدرت را که داری مثلاً این اعلامیۀ علیه شاه را داری علنی به من میدهی و توزیع میکنی. همچین با شک و تردید از من میگرفتند. یکهمچین حالتی بود. بعد این را ماهی اعلامیه دادیم اعلامیه دادیم اوج دادیم این مبارزه و این فعالیت را در محیط بازار، تا یک روز اعلامیه دادیم جامعه بازرگانان و اصناف و پیشهوران وابسته به جبهه ملی ایران اعلام اعتصاب میکند اعتصاب سرتاسری بازار. اتفاقاً بسیار عالی اصلاً بینظیر شد و بازار را تقریباً صددرصد بستیم تقریباً یک عده معدود تکتک مثلاً آن هم ظهر دیدند خیلی افتضاح است آنها هم ظهر بستند. ما این حرکت را از بازار شروع کردیم. من نمیدانم پیش از این جریان بود یا بعد از این جریان بود خاطرم نیست، تصمیم در جلسۀ جامعه بازرگانان گرفتیم که کاروانسرا سنگ را راه بیندازیم.
س- چه بود آن؟
ج- کاروانسرا سنگ… یک جلسه دوتا جلسه، یک جلسه روز تولد امام رضا بود قرار شد ما یک جلسه عمومی در بازار داشته باشیم. منزل یکی از دوستانمان قرار شد آنجا جلسه عمومی باشد هی فکر کردیم کجا باشد؟ این خیابان ری بود باغ حاج محمد حسن، آنجا یک خانۀ بزرگی بود خانه قدیمی خیلی بزرگی بود. اعلام کردیم شب تولد امام رضا آنجا جشنی بگیریم، البته نظرمان فعالیت سیاسی بود قرار شد فروهر آنجا حرف بزند و یک جلسه صددرصد سیاسی بود. در همان شب خبر دادند که آقا مصطفی فوت کرده، مصطفی خمینی، فوت کرده ما همانجا جلوی مردم بیرق ایران و پرچم ایران زدیم همه را آوردیم همان جلسه را تبدیل کردیم به ختم البته ختم نه شب عزای مصطفی خمینی. توی این بیانات پلیس این خانه را محاصره شدید کرده بود سه تا سرهنگ توی خانه آمده بودند نشسته بودند که ما چیزی نگوییم هی حاج محمود مانیان را میآوردند میکشیدند این کنار که میگفتند که نباید این حرف را بزنید نباید فروهر حرف بزند هی این قول میداد خلاصه، چرا این سیاه کردید این سیاهها را میخواستند بکشند پایین ما نمیگذاشتیم. خلاصه مطلب یک حالت و محیط خیلی بدی درست کرده بودند که تمام دور تا دور این خانه را محاصره کرده بودند محاصره پلیس کرده بودند و خیلی خوب برگزار شد و فروهر صحبت کرد خیلی تند هم صحبت کرد و جلسه ختم شد. بعد دوباره، حالا نمیدانم شب باز هم مثل اینکه کاروانسرا سنگ ما به یک مناسبتی…
س- باغ گلزار نامی بود.
ج- آره. او هم همان توی جامعه ما بود. باغ گلزار بود. این آمدیم باز هم میخواستیم یک جلسه درست کنیم فکر کردیم. باغ گلزار را در نظر گرفتیم، یک دعوتی از همه در باغ گلزار کردیم البته ما از بازاریهایی که دعوت میکردیم خب واقعاً حق هم داشتند میترسیدند توی این جلسات بیایند برای اینکه توی این جلسات یک اعلامیهای دست یکی بود یک کتابی دست یکی بود میگرفتند هفت سال شش سال زندانی میکردند واقعاً هم حقشان بود. ما توی آن جلسه تصمیم گرفتیم که آنجا، واقعاً یک عدهای که از بازار آمدند خیلی با ترس آمدند در آن محیط، دو نفر صحبت بکنند. اتفاقاً یکی از کسانی که قرار بود صحبت کند همین دکتر بختیار بود. در جلسه آن روز قرار بود بختیار و مهندس حسیبی صحبت کنند با یک نفر از روحانیون، حالا اسم روحانیون را یادم نیست. بعد من آنجا ایستاده بودم یکی از دوستان به من خبر داد، خب من مسئول تدارکات آنجا بودم، که چندتا ماشین پر از چماقداران آمدهاند سر خیابان ایستادهاند. من رفتم درب یک ماشین را باز کردم دیدم که همه یک چماقهایی به این کلفتی جلویشان گذاشتند من درب را باز کردم یک لگد برای من پرت کرد و فحش خواهر و مادر داد. من تو آمدم مشورت کردیم با رفقا اینها برای اینکه جایی بود که اینها سر خیابان ایستاده بودند اگر احیاناً ما هم به مردم میگفتیم بروند اینها توی آن کوچه هم میگرفتند میزدند. ما گفتیم که توی اینجا باشند اگر احیاناً آمدند درب خانه را، درب باغ را میبندیم نمیگذاریم بیایند تا آنجا. این تصمیم را گرفتیم من هم بلند شدم رفتم گفتم که من میروم خبرنگارها را خبر بکنم، ماشین سوار شدم و رفتم خبرنگارهای خارجی دو سهتا که اطلاع داشتم تلفن کردیم فلان به خانم فروهر اینها، آن خانم فروهر آن روز نبود تلفن کردم منزلش توسط او که خبرنگاران… برگشتم دیدم که اینها دارند شاه شاه میکنند. میآیند. داشتند میرفتند تو من پشت اینها، خلاصه آن روز همه را لت و پار کردند همه را لت و پار کردند که حاج محمود مانیان هم آنجا آنقدر زده بودند حاج محمود تعریف میکرد که مرا میزدند میگفت آن یارو که مرا میزد میگفت، «پس لباسچی کو.» خلاصه اینها خوب کتک خوردند. بختیار آنجا بود حسیبی آنجا بود خلاصه خیلی از رفقای جبهه ملی ما هم آنجا بودند همه خوب کتک خوردند که لت و پار شدند و شیشههای ماشینها را شکستند توی ماشین هر چی بود برداشتند و اینها. آن زمان هم یک حرکتی بود که حرکت خیلی، آن حرکت آن زدن آنها خیلی اوج داد به مبارزات ما، فردایش ما بازار آمدیم واقعاً رویمان نمیشد بیاییم بازار برای اینکه آنهایی که من گفتم بیایند خبری نیست همه کتک خورده بودند من هیچیام نشده بود آنها همه سرودست شکسته سرشان را بسته بودند دستشان را شکسته بودند دستشان در رفته بود من اینقدر واقعاً ناراحت بودم دلم میخواست یک دستم را میزدم یکجا میشکستم اقلا بگویم که من هم کتک خوردم. آن روز هرجا رفتیم خیلی یک خرده بد و بیراه به ما گفتند البته به شوخی. از بازار خیلی شرکت کرده بودند همهشان کتک سیری خورده بودند و دست و پای بعضی از آنها هم شکسته بود. ما توی این مسیری که، توی این حرکت انقلابی که، شروع شد همه روز حادثه آفریدیم. میخواهم بگویم که حرکت این انقلاب را من اعتقادم این است حالا بعضیها اعتقاد ندارند، نود درصدش را بازار کرد. برای اینکه آن بستن بازار روی مردم را باز کرد و این چیزهای تکتک البته روشنفکران هم یک شب شعر گذاشتند البته شعر گفتند یک انتقادی مثلاً توی شعرهایشان بود، ولیکن ما عملاً علیه دستگاه اعتصاب کردیم، با آنها قابل مقایسه نبود، آقای طالقانی از زندان آزاد شد. یک روز تصمیم گرفتیم که باز هم بازار را ببندیم بازار بستن ظهر خیلی مشکل است یعنی غیرممکن است کسی بازار بساطش را باز کرده، آخر یک عده از بازاریها هم ممکن است بیتفاوت باشند. اما اگر از صبح از آنها بخواهی که بازار را باز نکنند خودشان باز نمیکنند. اما بگویی روی اعتقاد مثلاً ظهر بازارشان را ببندند برایشان خیلی سنگین است. برای اینکه بساط میکنند فلان این حرفها، کار و فلان این حرفها. ما ظهر تصمیم گرفتیم که بازار را ببندیم برویم طرف منزل طالقانی، شب تصمیم گرفتیم فردا ببندیم. فردا شعارهایی نوشتیم فلان، البته یک برخوردی داشتیم با حزباللهیها ما نوشته بودیم جبهه ملی آنها آمدند نگذاشتند خلاصه ما جبهه را نگذاشتیم همان شعارهای عمومی گذاشتیم.
س- برخورد که میگویید آنموقع که اسمشان حزباللهی نبود، آنموقع چه به آنها میگفتید؟
ج- آنموقع چیزی نمیگفتیم اما میدانستیم…
س- چی صدایشان میکردید؟
ج- آنموقع فدائیان اسلام بودند.
س- یعنی شما بین خودتان که صحبت میکردید به آنها این اصطلاح را…
ج- اصطلاح فدائیان را نمیگفتیم به آنها میگفتیم مذهبی توجه کردید؟ اما فدائیان اسلام بودند. با اینها یک مقدار برخوردی آنجا داشتیم. و ما راه انداختیم و عجیب یک حرکت خیلی عظیمی در حدود ۲۰۰ هزار نفر، وقتی خانه طالقانی رسیدیم، البته خانه طالقانی که نمیتوانستیم برویم البته یک عده معدودی رفتیم، رفتیم دور زدیم که آقای فروهر هم برای اینها صحبت کرد توی پلاکتهایمان هم نوشته بودیم که «برای بستن شعار ما سکوت دستمان یک شاخه گل.» ما گل خریده بودیم و فلان. ما این حرکت را از بازار شروع کردیم تا منزل طالقانی، رفتیم منزل طالقانی، طالقانی را یک عده رفتند دیدند این هم حرکت برای بازار، حرکت خیلی بزرگی بود خیلی عظیم بود آن زمان. یعنی پیش از آن راهپیماییها این… کار دیگر که ما کردیم وقتی خمینی را میخواستند از نجف اخراجش بکنند نه از پاریس، پاریس بود صحبت بود که خمینی باید از پاریس برود این حرفها، ما، میخواهم بگویم در حدود ۲۰۰ ـ ۳۰۰ نفر شدیم مقدار زیادی گل خریدم بردیم سفارت فرانسه که سفارت فرانسه آن سالن چیزش پر گل شد که رفتیم یک نفر هم با سفیر صحبت کرد که شما خمینی را از خمینی پذیرایی کردید فلان این مورد علاقۀ ملت ایران است فلان و این حرفها، که خیلی جالب بود همانجا تلکس کردند با رئیسجمهور فرانسه همان آن تشکر کردند از ما از بازاریها و فلان. این هم برای ما، آن هم برای کار بازاری کار جالبی بود. تا اینکه ما اعتصاب عمومی کردیم برای همیشه تا براندازی. ما اعتصابی که کردیم در حدود شش هفت ماه طول کشید این اعتصاب برای ما خیلی جالب بود و بنا کردیم پول جمع کردن از بازاریها، برای گسترش اعتصاب سرتاسری، ما یک صندوقی درست کردیم، این البته حسابی باز کردیم به نام من و مانیان که پولها را جمع میکردیم میگذاشتیم آنجا برای اینکه هر کی اعتصاب را میخواست بشکند احتیاج به پول داشت ما پول میرفتیم به درب دکانهایشان میدادیم. توجه کردید؟ میگشتیم میدادیم به افراد. در بازار چندتا مسئول بودند که هر کی ناراحت میشد ما…
Leave A Comment