روایت‌کننده: آقای ابوالقاسم لباسچی

تاریخ مصاحبه: ۲۸ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

 

بله، ما این اعتصاب بازار که شروع شد، برای این‌که این اعتصاب را گسترش بدهیم یک حسابی باز کردیم برای استادان دانشگاه آریامهر. با آن‌ها تماس گرفتیم می‌خواستند اعتصاب کنند، یک چند جلسه‌ای با هم داشتیم استادان دانشگاه آریامهر استادهای جوان بودند و مثل استادهای قدیمی نبودند تازه آمده بودند از آمریکا و خارج. این‌ها می‌خواستند اعتصاب کنند و یک عده‌شان خب خرج و مخارج‌شان لنگ بود. گفتیم ما یک حسابی باز می‌کنیم و شما اعتصاب کردید هر چه خواستید، پول استادان و خرج دانشگاه و کارمندان دانشگاه را از این حساب برمی‌داریم. این خیلی جالب بود و خیلی هم گل کرد، روزنامه‌ها نوشتند و این حرف‌ها و این اعتصاب شروع شد. دومین اعتصاب، اعتصاب دانشگاه آریامهر بود. بعد یک اعلامیه دادیم که هر کس اعتصاب بکند ـ کارگران و فلان و این‌ها، اگر احیاناً جلوی حقوق این‌ها را بگیرند ما بازار جبران می‌کنیم و حقوق‌شان را می‌دهیم.

س- مگر چه‌قدر پول جمع کرده بودید که می‌توانستید این‌کار را بکنید؟

ج- البته ما پول آن اندازه‌ای که بتوانیم این‌کار را بکنیم نداشتیم و خیلی کم داشتیم ولیکن واقعاً این‌کار سیاسی بود و می‌دانستیم یک پشتیبانی می‌شود برای یک عده‌ای که می‌ترسیدند که اگر اعتصاب بکنند حقوق‌شان را ندهند و زندگی‌شان لنگ بشود. این یک کار سیاسی بود. البته یک مقدار هم پول جمع کرده بودیم.

س- رقمش زیاد بود؟

ج- رقمش البته نه، خرده خرده می‌گرفتیم و خرده خرده هم خرج می‌کردیم. ما واقعاً بازار، بعضی‌ها می‌گویند بازار به خمینی کمک کرد، بازار به خمینی کمک نکرد، ما هر کاری کردیم خودمان کار کردیم یعنی خودمان خرج کردیم با دست خودمان خرج کردیم. سرمایه‌داران بزرگ از ترس این‌که دیده بودند اوضاع دارد برمی‌گردد این‌ها پول‌های هنگفتی به خمینی بیشتر می‌دادند.

س- این واقعیت دارد؟

ج- واقعیت دارد. یعنی مثلاً مثل برخوردار این‌ها. این‌ها می‌رفتند به خمینی پول سنگین می‌دادند.

س- این شایعات هست این واقعاً….

ج- واقعیت دارد بله. البته نمی‌گویم بازار هیچ نمی‌کرد، بازار هم می‌کرد. یک عده از بازاری‌ها هم روی اعتقاد می‌رفتند و می‌دادند. اما تشکیلات بازار به خمینی کمک نکرد به انقلاب کمک می‌کرد. مثلاً من یادم هست آوردند برای جنگ‌زدگان از بازار کمک می‌خواستند. هر صنفی آمدند کمک کردند. مثلاً صنف قماش فروش صد میلیون تعهد کردند فقط صنف قماش فروش. صد میلیون تعهد کردند به جنگ زدگان بدهند. همه آن‌ها به اتفاق آرا چیز کردند که ما باید خودمان آن‌جا خرج کنیم، پول‌هایی که می‌دادند. البته یک عده هم حزب‌اللهی رخنه کرده بودند و می‌گفتند باید بدهی و فلان و این حرف‌ها این‌هایی که می‌دادند. ما خودمان می‌رفتیم مثلاً به جنگ‌زدگان… یعنی جنس خریدیم. اگر هم می‌دادیم توسط حکومت این‌کار را می‌کردیم، جنس می‌خریدیم و می‌فرستادیم. این است که ما هیچ‌وقت کارهایی را که می‌کردیم، کمکی که می‌کردیم مستقیم به خود حکومت آن زمان هم ما می‌کردیم نمی‌دادیم. خودمان…

س- پس هیچ‌وقت این جامعه بازرگانان یک پول هنگفتی مستقیماً به دستگاه….

ج- هیچ‌وقت نشده که بدهیم، ما همیشه لنگ بودیم برای این‌که خودمان این‌قدر برنامه‌ریزی داشتیم که لنگ بودیم و بازار هم واقعاً بازاری‌ها کمک می‌کردند. آخر بازاری‌ها آن بازاری که من می‌گویم در سطح بازار آن پولدارهای سنگینی که پول دارند توی بازار کمتر هستند. اکثراً کاسب هستند. من یادم هست که بازاری که یک خاطره‌ای دارم که هیچ‌وقت فرا موش نمی‌کنم، یکی از کارخانه‌داران بزرگ که توی بازار هست که معروف است، حجره‌اش توی بازار هست، این از همین قماش فروشی تمام این کارخانه را که تقریباً هفتصد هشتصد تا کارگر دارد، این خانه‌اش که مثلاً می‌خواهد برود پیاده می‌رود که مثلاً پول تاکسی ندهد یک‌همچین آدمی است که هیچ پول خرج نمی‌کند، هنوز هم گیوه پایش می‌کرد تا این اواخر. یک روز من با حاج محمود مانیان رسیدیم به او گفتیم که حاجی حالا به صورتی که هیچ توقع نداشتیم که اصلاً چیزی بدهد. گفتیم حاجی ما ده هزار تومان پای تو نوشتیم برای چیز. گفت که برویم در حجره. ما حالا ده هزار تومان را گفته بودیم که مثلاً پانصد تومان از او بگیریم. رفت در حجره و ده هزار تومان داد. ما تا ده هزار تومان را گرفتیم پشیمان شدیم که؟؟؟ چرا به او نگفتیم صد هزار تومان، بیشتر نگفتیم. مانیان گفت «بگویم زیادتر؟» گفتم نه خراب می‌شود برویم دفعه دیگر بیاییم. خلاصه وقتی ده هزار تومان را داد… یک‌روز من توی بازار ایستاده بودم دیدم که این حاجی ایستاده و به من می‌گوید لباسچی پول داری؟ ما هم آن‌جا می‌گشتیم دیگه، هر کی پول می‌خواست بهش می‌دادیم دست کردم پولم هفتصد هشتصد تومان پول داشتم از جیبم درآوردم دادم و گفتم چه‌قدر می‌خواهی بردار؟ دست کرد دویست تومان برداشت. من به شوخی گفتم حاجی داری آن ده تومان را حسابش را یواش‌یواش صاف می‌کنی؟ گفتم توی آن صندوقت که خیلی پول بود. گفت من قسم خوردم تا این حکومت تغییر نکند و رژیم سلطنت از بین نرود من از گرسنگی مردم از جیبم از مغازه‌ام خرج نکنم، در مغازه‌ام را باز نکنم خرج کنم. این برای من خیلی ـ یک آدمی که واقعاً دوزار را با تیر می‌زد این آدم این‌قدر گذشت. البته ما بعداً هم از او خیلی کمک گرفتیم، هی رفتیم و پول‌هایی که توی صندوقش بود همه‌اش را ما از او گرفتیم. یک‌همچین حرکتی به وجود آمده بود. یک‌همچین حرکت واقعاً بی‌نظیری به وجود آ‌مده بود.خلاصه بازار من باز هم اعتقادم بر این است که، نقش اصلی این مبارزه را داشت. یکی دیگر باز هم که این حرکت‌هایی که شروع شده اگر احیاناً در تاریخ این انقلاب ما نگاه بکنیم، روزنامه‌ها را نگاه بکنیم، می‌بینیم حرکت‌ها همه از آن‌جایی است که ما شروع کردیم شروع شده است. کسی به جز همان شب شعر هیچ چیزی نبود. هیچ چیزی که چشمگیر باشد نبوده. یک حرکتی که باز هم ما شروع کردیم نماز عید فطر بود که آن جا را ما گرفتیم یعنی صاحبش را من می‌شناختم یعنی سه چهارتا شریک بودند که رفتیم دم دکانش با حاج محمود مانیان باز هم. آن‌جا را ما گرفتیم و نماز عید فطر معروف که آن راهپیمایی اول از آن‌جا شروع شد ما شروع کردیم…

س- آن غذا و آبی که به مردم می‌رساندند، آن جریانش چه بود؟

ج- همه‌اش مردم بودند، این سازمان یافته نبود. ما اصلاً نمی‌دیدیم که از کجا می‌آید این غذا. این‌قدر با شوق این کار را می‌کردند که بابا توی خانه‌اش می‌دید که این حرکت شده مردم هم گرم‌شان است بدون هیچ چیزی از خانه‌اش می‌آورد این غذا را می‌داد.

س- سازمان یافته نبود این‌کار؟

ج- البته یک مقدار بود. آن راهپیمایی دوم باز هم من جریانش را عرض می‌کنم، آن راهپیمایی بزرگی که روز چیز انجام شد آن یک مقدار بود، بلکه هم باز هم در مقابل آن که مردم کمک می‌کردند آن ناچیز بود. ما این نماز را هیچ فکر نمی‌کردیم که به صورت راهپیمایی باشد. می‌خواستیم یک حرکتی یک سخنرانی و یک چیزی باشد و بعد هم اعلام کردیم بعد از نماز، البته همه گروه‌های دیگر باز هم آمدند کمک کردند، شب آمدند. برای این‌که آن‌جا‌ها یک تپه بود. آن‌جا بلدوزر آوردیم صاف کردیم رفتیم گونی خریدیم. من رفتم گونی از بازار آوردم، یک چند عدل گونی آوردم، گونی پهن کردیم برای نشستن و ناز و این‌ها. منتها همه گروه‌ها هم کمک می‌کردند، همه اشخاص کمک می‌کردند و این نماز را برگزار کردیم. ما هیچ برنامه میتینگ بعد از نماز نداشتیم. برنامه این بود که بعد از نماز متفرق بشویم. برای این‌که تعهد هم کرده بود شهربانی با مانیان آن‌جا، که نماز را خواندید متفرق شوند. هم تعهد کرده بود متفرق شوند. ما نماز را، به حضور شما عرض شود که خواندیم مردم را دیگر نتوانستیم متفرق کنیم. دیگر این‌قدر مردم تحریک شده بودند نمی‌شد متفرق‌شان کرد. بعد هم دیدیم که نمی‌شود دنبال راهپیمایی را گرفتیم. قرار شد که جلوی مسجد چیز بلکه این را کنترلش بکنیم از دست ما درنرود، جلوی حسینیه ارشاد این را متفرق بکنیم. باز هم یک عده از رفقا رفتند بالا گفتم متفرق بشوید دیدیم مردم باز هم گوش نمی‌دهند. خلاصه این راهپیمایی کشیده شد تا خیابان چیز و آن نماز عظیمی که توی خیابان شاهرضا خوانده شد و فلان و این حرف‌ها خیلی عظیم بود. بعد…

س- خب نقش مذهبی‌ها توی این برنامه چه بود؟

ج- تا این‌جا نقش مذهبی‌ها هیچ‌چیز. یعنی هیچ‌چیز که دو سه‌تا اعلامیه آن هم به زور آقای شانه‌چی می‌دانند، می‌رفتیم خانه‌شان، خواهش و تمنا، آن اوایل البته. خواهش و تمنا می‌نشستند تا صبح سرش را می‌زدند، ته‌اش را می‌زدند یک اعلامیه می‌دادند اما حرکت تا این‌جا به حضور شما عرض شود که حرکتی که تکان بدهد مذهبی‌ها نداشتند یک سه چهارتا اعلامیه داده بودند البته. آن اعتصاب هم از ما پشتیبانی کردند. یک اعلامیه دادند بعد از این‌که ما اعلام کردیم این حرکت را پشتیبانی کردند. رهبری حرکت یعنی این همش دست بازار و جبهه ملی بود. تا این‌که اعلام راهپیمایی بزرگ شروع شد. اعلام راهپیمایی بزرگ شروع شد این‌جا دیگر افتاد دست مذهبی‌ها. ما در منزل آقای رفیق‌دوست یک جلسه‌ای گذاشتیم برای برگزاری راهپیمایی روز بیست و پنجم. البته از این به بعد جریان یواش‌یواش افتاد دست مذهبی‌ها که به حضور شما عرض شود صباغیان و نهضت آزادی از یک طرف وارد گود شدند فعالانه، آخوندها از یک طرف، این است که چون کار هم کار یک مقدار مذهبی بود این‌ها خیلی فعالانه شرکت کردند. شرکت کردند که من آن‌جا با یکی دوتا از رفقایم، با یکی دوتا از دوستان دیگرمان البته آن‌ها هم مذهبی بودند، مسئول انتظامات آن راهپیمایی بودند که من به‌اصطلاح در رأس‌شان بودم. و این حرکت را و این تدارکات را تنظیم کردیم، مقدار زیادی مسئول انتظامات تهیه کردیم و جالب این بود که نود درصد این انتظامات را، چون مساجد آن‌موقع تشکیلات همه توی مساجد بود آخوندهای محله‌ها گرفتند. ما قدرت این را نداشتیم که کادر انتظاماتی را، آدمش را نداشتیم، آدم فعالی که باشد، ولیکن مساجد داشتند. حتی یک مقدار خودشان آرم تهیه کرده بودند که من می‌خواستم جلوگیری بکنم. و در آن یک جلسه‌ای که نشسته بودیم تصمیم گرفته شد عکس هیچ کس را به جز خمینی بالا نبریم. یک عده معتقد نبودند عکس شریعتی را، ما معتقد بودیم عکس،به حضور شما عرض شود، مصدق را. این‌جا خیلی برخورد شدید شد و ما حتی به صورت قهر می‌خواستیم بیاییم. گفتند نه تک‌تک پس عکس مصدق هم باشد. ولیکن از آن‌جا جلوی ما عمیقاً ایستادند. که در این راهپیمایی ما همین توی این انتظامات برخوردی داشتیم که ما یک عده عکس مصدق را می‌خواستند ببرند یک عده می‌آوردند پایین و خیلی….

س- از همان موقع.

ج- از همان روز بله. یکی دوتا عکس مصدق را ما مقاومت کردیم که نگذاشتیم بیاورند پایین. رفقا عموماً ماشینی داشتند که ماشین حرکت می‌کرد در مسیر. البته همین که گفتیم که تهیه برای غذا و فلان ما چندتا از این وانت‌ها هم ساندویچ و آب و این‌ها پر کرده بودیم و در این مسیر گذاشته بودیم. اما در مقابل آن کمک عمومی که مردم می‌کردند اصلاً قابل قیاس نبود. ما از آن به بعد گرفتار آخوندیسم شدیم. گرفتاری ما از این‌ها شروع شد که روشنفکران ما، به‌اصطلاح دموکرات‌های ما، ما را می‌کشیدند به سوی چپ، مد شده بود به سوی چپ، روشنفکران مذهبی ما که مثل بازرگان و صباغیان و حبیبی و بنی‌صدر و این‌ها، این‌ها هم ما را می‌کشیدند به سوی آخوندها. این وسط مردم مانده بودند مات، توجه فرمودید. این‌ها ما را چسبانده بودند به آخوندها که از ترس این‌که ما بیاییم و دور را از دست‌شان بگیریم، آن‌ها هم ما را چسبانده بودند به چپ. یکی از عللش همین شب سال دکتر مصدق بود که آقای دکتر متین‌دفتری آن‌جا هیچ از رفقای جبهه ملی را اصلاً راه نداد و ما هم خب کاری نمی‌توانستیم بکنیم برای این‌که در اختیار خانواده‌اش بود. خانواده‌اش هم می‌گفتند که باید در اختیار متین‌دفتری باشد. منتها متین‌دفتری، چون چپ خیلی مد شده بود، برای این‌که می‌خواست آن‌جا اعلام یک دکان جدیدی بکند از کلیه چپ‌ها دعوت کرد آن‌جا سخنرانی بکنند. مثل فدائیان خلق، مثل به حضور شما عرض شود که احمدزاده، احمدزاده هم از آن تندروهای اسلامی بود، مثل همین مجاهدین این‌ها صحبت کردند. یکی از نزدیکان دکتر مصدق آن‌جا نگذاشتند صحبت بکند. ما این گرفتاری را، به عقیده من گرفتاری مهمی را داشتیم که این‌ها می‌کشیدند از آن طرف و این‌ها هم می‌کشیدند از این طرف، مردم هیچ حامی نداشتند.

س- خودتان هم رهبری خیلی…

ج- نداشتیم برای این‌که آن‌ها توی توده مردم قوی‌تر بودند. برای این‌که تند حرف می‌زدند، تند می‌گفتند مردم آن زمان آن تب تند مردم، تب انقلابی در مردم به وجود آمده بود. هر کس تندتر حرف می‌زد طبیعتاً…

س- مثل دکتر بختیار و سنجابی و این‌ها چه‌کار می‌کردند؟

ج- ما سازمان را داشتیم اما سازمان‌مان طوری بود که این کاری را که می‌کردیم هیچ کاری ما نمی‌توانستیم بکنیم، کاری بود که مردم در یک مسیر تندی افتاده بودند که ما یا باید جلوی‌شان می‌ایستادیم، توجه کردید؟ یا این‌که با آن‌ها می‌رفتیم. این‌هایی که می‌گویند که جبهه ملی فلان کرد و بیسار کرد حرکت به قدری تند بود که هیچ قدرت سیاسی نمی‌توانست جلوی این حرکت را بگیرد، خودش له می‌شد. این‌هایی که می‌گویند که چرا شما مثلاً جلوی آخوندها نمی‌ایستادید یکی از دلائلش این است که بختیار تنها کسی بود که جلوی آخوندها ایستاد. کی از او حمایت کرد؟ کی از او حمایت کرد؟ حتی چندتا وزیر نتوانست برای خودش… این‌ها که حالا می‌گویند که آن‌موقع چرا جبهه نمی‌کرد جبهه له می‌شد مثل بختیار مثل جبهه دموکراتیک این‌ها حرکت را در مسیر مردم جبهه ملی می‌گفت ما باید زنده در این مسیر بمانیم، نباید له بشویم و زیر چیز برویم. این سیاست جبهه ملی بود. حالا به عقیده من از همه بهتر و درست‌تر عمل کرد و از همه، از تمام گروه‌های سیاسی دیگر، زودتر به رژیم خمینی حمله کرد. البته نه این‌که حمله ضربتی حمله منطقی. خاطرم هست که روز راهپیمایی که من آن‌جا مأمور انتظامات بودم و می‌رفتم، آخر راهپیمایی ما اعلام کردیم، چون برنامه‌ای نداشتیم آخر راهپیمایی اعلام کردیم به تمام چیزهای انتظامی و بلندگوهایی که هدایت می‌کردند جمعیت را، که ما برنامه‌مان تمام بشود و روز جمعه هم هیچ برنامه‌ای نداریم اما یک عده‌ای توی جمعیت همش شعاری می‌دادند که حالا شعارش خاطرم نیست که جمعه در میدان ژاله همدیگر را می‌بینیم. تماس ما در جمعه یک‌همچین شعارهایی توی مردم می‌دادند. خلاصه روز جمعه برنامه سازمانی به‌هیچ‌وجه نبود.

س- مذهبی‌ها هم نداشتند؟

ج- هیچ مذهبی‌ها هم نداشتند. ما تقریباً برنامه مذهبی‌ها را… با ما همکاری می‌کردند. ولیکن آن‌ها هم نداشتند. اما نمی‌دانم چه گروهی بود، چه دسته‌ای بود که این مردم را تحریک کرد. از آن طرف هم دولت هم مثل این‌که از این‌ها حمایت می‌کرد. برای این‌که یک چیزی آن‌جا درست کرده بود برای کشتار. خلاصه روز جمعه من اعتقادم این است که یک حرکت مصنوعی بود. از یک جا شروع شد یک حرکتی که هی تحریک می‌کردند. حالا تا چه اندازه درست باشد. چون تمام سازمان‌های سیاسی مخالف بودند و خود این هیئت برگزاری راهپیمایی مخالف بود و آن جریان روز جمعه اتفاق افتاد. روز جمعه که اتفاق افتاد البته من هم در جریان روز جمعه بودم حتی سه چهارتا زخمی هم خودم برداشتم بردم مریضخانه. ولی این‌که می‌گویند نمی‌دانم شش هزارتا هفت‌هزارتا، بعضی‌ها به یک روایتی به شصت هزارتا این را رساندند، در روز جمعه هیچ این چیزها نبود. ما بعد از روز جمعه، یک صندوقی درست کردیم، جبهه ملی، که یک مقدار پول جمع کردیم که به حساب مهندس حسیبی بود که تمام گروه‌ها هم این‌کار را کردند ما تنها نبودیم. ما از تمام طرق مختلف می‌خواستیم ببینیم کشتار چه‌قدر شده از طرف بهشت‌زهرا آمار داشتیم ولیکن می‌خواستیم ببینیم جای دیگر بردند. برای این‌که هو انداخته بودند که مثلاً کامیون پر کردند و بردند. ما برای این‌که یک تحقیقی بکنیم ما نتوانستیم از پانصد ششصد جلوتر برویم.

س- چه‌قدر؟

ج- پانصد ششصد تا بیشتر نتوانستیم شهید پیدا بکنیم. حتی در مدارس ما اعلام کردیم به بچه‌ها که اگر کسی می‌داند، رفتیم مدیر مدرسه را دیدیم. گفتیم توی مدرسه اعلام کنند به بچه‌ها اگر خانواده‌ای هستند قوم و خویش با همسایه شما اگر شهید شده در آن روز بیایند بگویند که ما از طریق مدرسه در تمام سطح تهران این‌کار را بکنیم. ما نتوانستیم بیشتر از این اندازه آمار جمع بکنیم. و جاهایی هم که ما می‌رفتیم که پول بدهیم یک جا رفتیم، من هیچ یا دم نمی‌رود، وضعش هم خوب نبود، یک خانه کوچک داشت و پسرش شهید شده بود. برگشت به ما دعوا کرد بابا مگر شما کی هستید و از جان ما چی می‌خواهید. دیروز تا حالا پنجاه نفر آمدند به من کمک کنند. من کمک نمی‌خواهم، پسرم را به من بدهید. معلوم می‌شد پنجاه گروه هم همین‌طور می‌رفتند. البته یک عده‌ای توی این‌ها بودند که پول می‌گرفتند. هر کی می‌آمد می‌گرفت، بعضی‌ها می‌گفتند ما گرفتیم نمی‌خواهیم. مردم هم همچین کمک‌هایی به این بازماندگان شهدای آن روز دادند.

س- بعد دیگر مهندس شریف‌امامی روی کار آمد و ایشان یک مقدار آزادی‌ها را مثل این‌که امکاناتش را فراهم کردند.

ج- بله آقای مهندس شریف‌امامی آمدند. ایشان باز هم یک خرده آزادی‌های زیادتر دادند. اما مردم را برای یک حرکت تند انقلابی تحریک کرده بودند. هم سازمان‌های انقلابی داخل مردم را تحریک می‌کردند، هم کلیه مردمی که سیاسی نبودند گروه‌هایی که سیاسی نبودند هی برای سبقت گرفتن از هم، جلو افتادن از هم هی شعارهای تندتر می‌دادند و مردم را تحریک می‌کردند به سوی یک انقلاب، یک حرکت و یک جهش بیشتر در راه مبارزه با شاه. این خیلی اوج گرفت و این گروه‌ها هم بیشتر تحریک می‌کردند. گروه‌هایی مثل سازمان‌های مجاهدین. آن‌موقع‌ها که چیزی نبودند البته آن اوایل چیزی نبودند ولیکن خب تشکیلاتی بودند. این سازمان‌های انقلابی و مذهبی‌ها هم از آن‌ها تندتر هی می‌خواستند از هم جلو بیفتند. و متأسفانه این روشنفکران مذهبی‌های ما هم هی می‌خواستند خودشان را از آن‌ها جدا نکنند و با آن‌ها پابه‌پا می‌رفتند. تا روزی که پیشنهاد شد به دکتر سنجابی. دکتر سنجابی شب همه ما را خبر کرد منزلش و جریان را گفت که مقدم آمده منزل ما و ما با هم رفتیم پیش شاه و شاه به من پیشنهاد نخست‌وزیری کرده است و می‌خواستم با رفقا مشورت بکنم. در آن جلسه چند نفر بودند.

س- بختیار هم بود؟

ج- بختیار هم بود. به حضور شما عرض شود که ما بالاتفاق آرا یعنی همه الا یکی دو نفر، بختیار مثل این‌که رأی نداد، خلاصه در جمع مخالف بودند که دکتر سنجابی این را قبول بکند. دلیلش هم این بود که این حرکت مذهبی که شروع شده کنترلش به دست ما میسر نیست و ما هم اگر باشیم یک محلل هستیم. نه می‌توانیم تند عمل بکنیم و نه می‌توانیم کند. این است که این‌جا خیلی مشکل است. ما این‌جا پیشنهاد کردیم باید حکومت، اگر احیاناً به ما داده شد، باید حکومت ائتلافی بزرگی باشد که همه در آن شرکت کنند و روحانیت هم مسئولیت در این حکومت داشته باشند که جوری نباشد که ما بیاییم آن‌ها حمله بکنند. این نظر رفقای جبهه بود که سنجابی پس‌فردایش یک مصاحبه مطبوعاتی گذاشت و این جریان را در میان گذا شت و مخالفتش را اعلام کرد و شرکت نکرد. بعد به دکتر صدیقی پیشنهاد شد. دکتر صدیقی هم خب اول می‌خواست این‌کار را بکند. بعد با رفقا تماس گرفت چون دکتر صدیقی آن زمان در جبهه ملی نمی‌آمد. با رفقا تماس گرفت و فلان و این حرف‌ها. رفقا نگذاشتند دکتر صدیقی هم این‌کار را بکند. من این‌جوری که شنیدم از خودشان. دکتر صدیقی پیشنهاد کرده بود که شاه باید بماند.

س- پس این درست است این حرفی که زدند؟

ج- بله. شاه باید بماند. که من معتقدم بهتر از این بود اگر می‌خواستند قبول بکنند که شاه می‌ماند ریشش گروه بود بهتر از این بود که می‌فرستادند هر کاری از خارج می‌کرد. این است که خلاصه ایشان هم قبول نکرد. بعد یک روز ما یک پلنومی داشتیم، تقریباً کنگره‌ای بود. حزب ایران در منزل خود دکتر بختیار که سه چهار روز طول کشید. روز آخرش بود دکتر بختیار زودتر اعلام کرده بود من مهمان هستم یک‌جا می‌خواهم بروم بعد اتفاقاً دم در رسید به من. گفتم به او مگر خبر مبری است که خودتان را درست کردید کجا می‌خواهید بروید؟ فردا شنیدیم که آقای دکتر رفته دربار. در صورتی که ایشان هم دبیر حزب ایران بود و هم مسئول تشکیلات جبهه ملی بود. با هیچ‌یک از رفقایش مشورت نکرد. همان شبش هم این مسئله راحتی در کنگره حزب ایران طرح نکرد و رفت. ما فردایش فهمیدیم که ایشان رفته‌اند و از قرار قولی هم داده‌اند. ما مبارزه‌مان را شروع کردیم حتی من دکتر بختیار، به حضور شما عرض شود که، با دکتر سنجابی را یک‌روز من سوارشان کردم و رفتم خانه مهندس زیرک‌زاده و مهندس حق‌شناس چون این‌ها رفیق بودند و هم مسلک و توی حزب ایران بودند آدم‌های پخته سیاسی قدیمی بودند که بلکه بتوانیم این را راضی بکنیم. این سه نفر توی خانه، از قرار خیلی با او صحبت کردند حتی مهندس حق‌شناس به دکتر بختیار گفت، «ای لر این‌قدر خریت نکن، این‌کار را نکن درست نیست و فلان و این‌ها» و لیکن زیر بار نرفت و تصمیم خودش را گرفته بود. بعد فردا یا پس‌فردای آن روز من رفتم منزل دکتر بختیار. دکتر بختیار با حاج محمود مانیان بود. صبح زود بود دکتر بختیار توی دستشویی داشت ریشش را اصلاح می‌کرد. ما درب دستشویی را از پشت بستیم رفتیم دوتایی توی دستشویی. خیلی اصرار اصرار کردیم که شما این‌کار را نکن، فدا می‌شوی این حرکت مردم می‌آید از رویت رد می‌شود، چون اوضاع را از نزدیک دیده بودیم که هر کس این‌کار را می‌کرد، هر کس قبول می‌کرد معلوم بود که مردم قبولش نداشتند حالا هر چه هم درست می‌گفت. بعضی‌ها معتقد هستند که مثلاً اگر دکتر بختیار شاه را بیرون می‌کرد و جمهوری اعلام می‌کرد مردم از او حمایت می‌کردند. این‌جور نبود. مردم سیلی را شروع کرده بودند و هیچ جلوی چشم‌شان را نمی‌دیدند، هیچ‌چیز را نمی‌دیدند. این است که آن‌جا هر چه به بختیار گفتیم قبول نکرد. بختیار می‌گفت شما خاطرتان جمع باشد خمینی، آخه ما اصرار داشتیم روحانیت این‌جور است خمینی نمی‌گذارد و این‌ها، بعد گفت «خمینی توسط پسندیده به من قول داده که تا پانزده روز بیست روز به من حمله نکند و ما یک ملاقات‌هایی داریم.» ما هر کاری کردیم قبول نکرد حتی شبش دومرتبه رفتیم و اتفاقاً همین کشاورز صدر هم آن‌جا بودند، به او گفتیم هر کاری کردیم قبول نکرد. روز بعدش یا همان روز یا فردایش دومرتبه دیدیمش، در عرض این چند روزه دو سه‌بار دیدیمش هر چه گفتیم قبول نکرد. تا این‌که ما بختیار را ندیدیم و آمدیم توی جریان و بختیار رفت توی نخست‌وزیری. من سه دفعه بختیار را در نخست‌وزیری، البته پیش‌تر هم سه‌چهار دفعه دیگر دیده بودمش، اما در خود نخست‌وزیری سه دفعه با او ملاقات کردم و آن‌جا فقط همش ما اصرار داشتیم که بیا حالا دیگر استعفا بده. چون ما می‌رویم تماس می‌گیریم با خمینی کاری می‌کنیم که آبرومند بروی کنار و فلان بختیار قبول نمی‌کرد. هر دفعه یک چیزی یک بهانه‌ای می‌آورد. تا یک روز رفتیم آن‌جا دیدیم که یک چیزی بختیار نوشته که گفت که من این را نوشتم، نمی‌دانم آن طوفان و فلان ـ از قرار یکی از دوستانش برایش نوشته بود که خودش اسم او را گفت حالا در ایران است، آن مهندس بیانی نوشته بود، به حضور شما عرض شود که البته خودش هم گفت که من می‌دانستم خودش هم گفت که او نوشته، که او را خوانده بود خیلی با یک انشا قشنگ آخوندی بود که آن نوشته‌اش خیلی گل کرد. گفت که من به خمینی نوشتم و امروز و این چند روزه مهندس بازرگان و دکتر سحابی و بهشتی و به حضور شما عرض شود یکی از آن‌هایی که حالا کشته شده است، اسمش یادم نیست از این روحانیون، این‌ها را من در عرض این هفته هفت هشت ده بار ملاقات کردم، با خمینی هم ملاقات کردم و قرار شده من بروم پیش خمینی و استعفایم را آن‌جا بدهم و با خمینی برگردم. آهان، معذرت می‌خواهم، یک‌دفعه دیگر پیش از این ما ملاقات کردیم که رفتیم پیشش باز هم برای استعفایش، خیلی اصرار داشت این برای استعفایش. به او گفتم که شما زندانی‌ها را آزاد کردید، آن که برنامه‌ات را اجرا کردی، تو حالا این‌کار را بکنی دیگر یک قهرمان می‌شوی می‌آیی کنار. باز هم قبول نکرد و حتی آن شب می‌خواست برود سر قبر دکتر مصدق، به ما گفت که بیایید با هم برویم. حاج محمود مانیان البته به شوخی گفت که شما شهرتتان بد است بین مردم و ما با شما نمی‌آییم. خیلی ناراحت شد. با آن نویسنده که برادرش همین توی انگلیس بود فوت کرده و این‌ها….

س- عنایت

ج- با عنایت رفت.

س- با محمود عنایت.

ج- با محمود عنایت رفت و ما با او نرفتیم. هلیکوپتر سوار شدند رفتند. البته بعد از آن، آن ملاقات آخر پیش آمد. یک‌دفعه دیگر هم رفتیم و گفت که شما بیایید چند نفر بشوید بروید استعفای شاه را بگیرید. گفت شما و محمود مانیان و حاج سیدجوادی و دکتر سحابی پنج نفر بشوید من طیاره در اختیارتان می‌گذارم که بروید و استعفای شاه را بگیرید.

س- موقعی که شاه قاهره بود.

ج- بله، من این‌جا اعلام جمهوری می‌کنم. ما اتفاقاً آمدیم بیرون به هر کسی گفتیم این حرف را زدیم، به هر کی گفتیم همه ما را مسخره کردند گفتند برو بابا بختیار دیگر رفته، بختیار باید نعشش را پیدا کرد. خلاصه مردم یک حرکتی را شروع کردند اصلاً به این حرف‌ها گوش نمی‌دادند، اصلاً نظرشان از جمهوری هم بالاتر بود.

س- پس این‌ها که می‌گویند این مذهبی‌ها انقلاب را از دست ما ربودند آن‌جوری که سرکار تعریف می‌کنید انگار اصلاً انقلاب حتی در یک مرحله‌ای مال آن‌ها بوده، مال مذهبیون بوده.

ج- به حضور شما عرض شود همان‌طور که من عرض کردم حرکت انقلاب مال ما بود تا روز نماز عید فطر اصلاً مذهبی‌ها دخالتی نداشتند. وقتی ما شروع به حرکت کردیم دو سال طول کشید اصلاً مذهبی‌ها دخالتی نداشتند. در آن اوج حرکت در آن یک ماه دو ماه حرکت از تحریکات مردم این‌ها استفاده کردند، توجه فرمودید؟ ولیکن در کار سیاسی انقلاب اصلاً این‌ها کوچکترین دخالتی نداشتند.

س- ولی اگر آقای بختیار جمهوری مثلاً اعلام کرده بود آن آزادی‌ها و این‌ها را هم که یک مقداریش قول‌هایی را که داده بود اجرا شده بود بنابراین از نظر ملیون و به‌اصطلاح آن‌ها دیگر چه می‌خواستند که از طریق بختیار میسر نبود؟

ج- ببینید مردم در این وسط یک رل مهمی را بازی می‌کردند. آن شعاری که خمینی داده بود در این دو سه ماه اخیر و آن تبلیغاتی هم که تمام مساجد روی این کرده بودند، آزادی‌ها هم که گرفته شده بود مردم یک مدتی که اصلا آزاد نبودند از قفس آمده بودند بیرون و مساجد فعال شده بودند، این‌ها فقط خمینی را مطرح می‌کردند کس دیگری را نمی‌دیدند. افرادی که از چهل پایین‌تر بودند گروه سیاسی را نمی‌شناختند. حرکت دست آن‌ها بود.

س- مردم خمینی را می‌خواستند.

ج- مردم خمینی را می‌خواستند توجه کردید؟ چون شعارش بالاتر بود. دیگر جلوی آن حرکت مردم را هیچ گروهی نمی‌گرفت. جبهه ملی که سهل است تمام گروه‌ها یکی می‌شد مثل بختیار له می‌شدند می‌رفتند. آن‌هایی که می‌گویند، بعضی‌ها اعتقاد دارند که اگر احیاناً مثلاً بختیار را حمایت می‌کردید یا می‌کردند، کوچک‌ترین اثری نداشت در مقابل این سیل عظیم مذهبی، سیل عظیم مردم. این است که آن زمان دیگر کار از کار گذشته بود، مردم فقط خمینی را می‌دیدند، توی ماه می‌دیدند، توی زمین می‌دیدند توی هوا می‌دیدند، توجه کردید؟

س- آن‌وقت از کی این آقای بهشتی به‌اصطلاح نقش مهمش برای شما روش شد؟ از کی شما…

ج- بهشتی را البته این گروه‌های مذهبی سیاسی می‌شناختند و با او تماس داشتند. ما توی این جریانات بهشتی را دیدیم. ما که با آخوندها اصلاً تماسی نداشتیم، ما گروه‌های سیاسی اصلاً با آخوندها تماسی نداشتیم. ولیکن خب این‌ها با هم یک تماس‌هایی داشتند و همدیگر را می‌دیدند بعضی اوقات البته. اما فعالیت سیاسی این چنینی اصلاً نداشتند در اوایل انقلاب که بهشتی ایران بود ما یک دو سه جلسه تماسی برقرار کردیم با همین روحانیون که بهشتی هم… سنجابی و آن ادیب برومند. خانه ادیب ادیب برومند، ما دوسه‌تا جلسه گذاشتیم این‌ها نشسته بودند. آن شاه‌حسینی و این‌ها که با این‌ها برای جانشینی و یک حکومتی داشتیم صحبت می‌کردیم. بهشتی را ما فقط دو سه جلسه پیش از این جریان دیدیم دیگر افتاد توی کوران مذهبی و…

س- یعنی در آن موقع هم احساس می‌کردید که ایشان یک وزنه به‌اصطلاح سنگینی هستند؟

ج- کاملاً احساس می‌شد. برای این‌که بهشتی از لحاظ خودش یک شخصیتی بود، خیلی بالاتر از کلیه این آخوندها بود. یعنی شما توی یک جلسه می‌نشستید مسلط بود بر تمام. ما مثلاً خب سنجابی، یک عده از شخصیت‌های سیاسی نشسته بودند کنترل آن جلسه دست بهشتی بود. یک‌همچین حالتی داشت از اول.

س- آن‌وقت عقایدش چی بود؟ آدم تندی بود؟

ج- هیچ عقایدش تند نبود، خیلی آدم پخته. من اعتقادم این است که بهشتی اگر بود یک مقدار این‌ها این کشتار را فکر نمی‌کنم. آدم عاقلی بود آدم دنیادیده‌ای بود، آدم سیاسی بین این آخونده تقریباً او بود. آدم سیاسی بود. به عقیده من اگر بهشتی می‌بود یک مقدار تعدیل می‌کرد در کارهای این‌ها یا اختلاف شدید بین این‌ها پیدا می‌شد. برای این‌که طرز فکر بهشتی خیلی سیاسی‌تر بود تا طرز فکر این آخوندهای قشری که دنبال خمینی بودند.

س- صحبت از بازار می‌کردید و ارتباطش با خمینی. این ارتباط به چه نحوی بوده؟ به چه مقدار بوده؟ تا چه مقداری بزرگتر از آنچه بوده که جلوه داده شده؟

ج- ما بازار البته یک عده از همین به حضور شما عرض شود این فدائیان اسلام این مذهبی‌های قشری این‌ها با خمینی تماس داشتند. خب یک‌عده‌شان هم توی بازار بودند. و ما هم آن زمان در یک خط مبارزه می‌کردیم ما جلو بودیم ولیکن آن‌ها پشت ما بودند و مبارزه می‌کردند و اعلامیه‌های‌شان را ما چاپ می‌کردیم. در آن شرایط من هم مثلاً دو بار آمدم خمینی را دیدم.

س- پاریس.

ج- پاریس. و بازاری‌ها هم می‌آمدند و می‌دیدند، من آمدم پیش خمینی و خمینی گفت که بازار را نگذارید باز کنند، مقاومت بکنید. اصلاً صحبت خمینی در پاریس اصلاً با این حرف‌هایی که می‌زد زمین تا آسمان فرق داشت. هیچ احساس اصلاً آن‌جا آدم نمی‌توانست بکند آن حرف‌هایی را که به ما می‌زد که این فکر حکومت هم داشته باشد.

س- روشنفکران به‌اصطلاح خیلی تعداد کمی از آن‌ها کتاب ولایت فقیه را خوانده بودند ولی بازاری‌ها چی؟‌کسانی بودند که خوانده باشند و صحبتش را بکنند؟

ج- هیچ. شما بازاری‌ها را برعکسی که می‌گویید بازاری‌ها مسلمان هستند مذهبی به آن صورتی که می‌گویید مذهبی قشری نیستند. اکثر بازاری‌ها مسلمان هستند، علاقه دارند به اسلام کاملاً اما مذهبی به آن صورت نیستند که مثلاً صددرصد بروند دنبال مذهب و ایدئولوژی مذهبی و یک عده معدودی البته هستند. برای این‌که خب آن‌جا دروازه مساجد زیاد است، فعالیت‌شان هم توی بازار هست. اما توده بازاری به آن صورتی که شما فکر می‌کنید مذهبی نیستند، مسلمان واقعی هستند علاقه‌مند هم هستند به اسلام.

س- منابع مالی که در اختیار آقای خمینی قرار می‌گرفته وقتی که حتی ایشان در عراق بوده این از کجا پس می‌رفته؟

ج- به حضور شما عرض شود این اواخر چون علیه شاه خمینی فعالیت می‌کرد از همه مراجع بیشتر این است که یک عده با دستگاه مخالف بودند همه هم پولدار شده بودند مثل سابق نبود، پولدار خیلی بود این است که به خمینی تقلید می‌کردند، از خمینی تقلید می‌کردند. آن‌وقت این چیزشان را به خمینی می‌دادند.

س- پس یک رابطه مستقیم بین افراد و آقای خمینی بوده؟

ج- بله یک مقداری این‌جور بوده. البته بعد از این‌که این جریان پیش آمد و خمینی را شناختند تقریباً برگشتند. دیگر از بازار پول به صورت چیز شرعی به خمینی داده نمی‌شد.

س- راجع به فدائیان اسلام زیاد اطلاعاتی حداقل در خارج نیست که این‌ها کی بودند؟ چی بودند؟

ج- والله فدائیان اسلام از زمان دکتر مصدق یعنی نواب صفوی بود که گروه فدائیان اسلام را تأسیس کرد. این‌ها یک گروهی بودند که خیلی مذهبی تند و مبارزه‌شان مبارزه مسلحانه بود و یک عده هم از مذهبی‌های قشری دور خودشان جمع کرده بودند و این‌ها مستقیماً این اواخر با کاشانی کار می‌کردند که مصدق از کاشانی کنار کشیده بود، با کاشانی کار می‌کردند. بعد هم چون همین خمینی هم من چندبار منزل کاشانی دیده بودمش این‌ها با هم کار می‌کردند. چون کاشانی فوت کرد این‌ها رفتند دنبال خمینی و خمینی را تقویت می‌کردند.

س- پس عملاً می‌شود گفت که هم کاشانی هم خمینی

ج- تقریباً در یک خط بودند بله در یک خط بودند. البته من اعتقاد دارم باز هم کاشانی مثل خمینی نبود، این‌قدر قشری به این صورت نبود، خیلی روشن‌تر بود آدم سیاسی بود. از لحاظ شعور و فهم سیاسی با خمینی قابل مقایسه نبود.

س- آن‌وقت بعد از انقلاب به نظر شما از چه موقع بازاری‌ها ناامید شدند از خمینی؟

ج- همین که این‌ها حکومت کردند. بازاری‌ها آخوندها را بیشتر از همه می‌شناختند. آخوندها را یک آدم صالح به آن صورت نمی‌دانستند، اکثرشان البته. این است که تا فهمیدند که خمینی ادعای حکومت دارد و به حضور شما عرض شود می‌خواهد حکومت بکند بازاری‌ها و زودتر از همه گروه‌ها فهمیدند منتها آن گروهش فعال نبودند که بخواهند فعالیت شدید داشته باشند. ولی گروه‌های سیاسی بودند که آن‌ها هم نمی‌توانستند فعالیت بکنند یعنی حرکت طوری شده بود هر کس هر چه می‌کرد آن زیر پا له می‌شد. این اواخر دیگر می‌زدند در بازار، در همه سراها سازمان اسلامی درست کرده بودند هر کس یک نفس می‌کشید می‌زدندش.

س- یعنی می‌زدند که…

ج- می‌گرفتند.

س- کتکش می‌زدند یا این‌که…

ج- هم کتکش می‌زدند و هم می‌گرفتند می‌بردند پاسگاه. پاسداران خبردند…

س- از بازاری‌ها هم کسانی زندانی شدند؟

ج- بله، دوره خمینی خیلی زندانی شدند، بازاری‌ها خیلی زندانی شدند. همین حالا توی زندان داریم یک مقدار. همانی را که خانه‌اش را روز پیش از انقلاب برای همین خمینی روز وفات سال امام رضا که خانه‌اش را در اختیار ما گذاشته بود او را مثلاً کشتند. پدرش کشته شد، خودش را کشتند در این جریان و خیلی‌ها. همین دستمالچی خیلی داریم از بازار که هم زندانی داریم و هم کشته شدند…

س- جریان دستمالچی می‌گویند به خاطر این‌که گفتند به مجاهدین کمک می‌کرده و این‌ها.

ج- نه، دستمالچی اصلاً با مجاهدین نبود. توی جبهه ملی بود و همین عضو جامعه بازرگانان و اصناف و پیشه‌وران بود. آن جواهری یک‌خرده سمپاتی به مجاهدین داشت.

س- تحت چه بهانه‌ای دستمالچی را کشتند؟

ج- والله این اواخر ما دوسه‌تا اعلامیه دادیم. یک اعلامیه را من امضا کردم که در زمان همین رجایی بود.

س- رجایی نخست‌وزیر؟

ج- نخست‌وزیر. یک اعلامیه دادیم که شما لیاقت یک شاگرد بازاری را ندارید. مملکت ما در یک وضعی است که خیلی بحرانی است و باید یک رجل سیاسی قوی بتواند این مملکت را اداره بکند. یک اعلامیه خیلی تند علیه رجایی دادم و آن اعلامیه را از طرف جامعه این تصویب کرد که با امضا بگذاریم که اثری داشته باشد من امضا کردم. و یک مصاحبه هم کردم اتفاقاً با یکی از روزنامه‌های فرانسوی، لوموند بود مثل این‌که، که خیلی این صدا کرد که نمی‌دانم توی روزنامه‌ها هم نوشتند، روزنامه اطلاعات نمی‌دانم اگر مال آن زمان باشد، اصلاً تیتر نوشتند و حمله کردم به رجایی که لیاقت این زمان نخست‌وزیری ایران را ندارد. دو روز بعدش، چون آن‌موقع از بازار هنوز می‌ترسیدند آن طوری مسلط نبودند، در یکی از منزل‌هایی که مال یکی از افراد جمهوری اسلامی بود ما را دعوت کردند. همین خامنه‌ای و هفت هشت نفر آمدند آن‌جا و گفتند که شما چه می‌گویید همیشه روحانیت با بازار بوده و بازار با روحانیت بوده، نیایید اختلاف بیندازید بیایید با هم یکی بشویم. شما اگر احیاناً کاری دارید سه نفر شما معلوم کنید دو نفر هم رجایی مشاورین رجایی را شما معلوم کنید در کار مستقیم نخست‌وزیری شما نظارت کامل داشته باشید. من این‌جا برگشتم گفتم که، خیلی ناراحت شدم، مثل این‌که شما یک مریضی را دادید دست یک عمله چاقو را هم دادید دستش و می‌خواهید این مریض را شکمش را پاره کند و عملش بکند. آن‌وقت به بنده هم می‌گویید که بیایم به این کمک بکنم. من اگر احیاناً بیایم به این کمک بکنم این مریض را زودتر می‌کشم، من هم عین او هستم شاید از او هم بدتر باشم. باید متخصص این‌کار را بروید بیارید که این مریض را معالجه بکند، آخه من چه‌کار می‌توانم بکنم من هم مشاور او باشم مثل او. البته یک خرده به من حمله کردند که شما همش منفی‌بافی می‌کنید و این حرف‌ها. همین رئیس جمهور آقای خامنه‌ای. گفتم که من نمی‌کنم من می‌دانم که این عملی هست اما رجایی نمی‌تواند این‌کار را بکند. گفت آخه جنگ است و نمی‌دانم فلان است و فشار خارجی و آمریکا و انگلیس و همه را هی کشیدند جلو و این حرف‌ها. گفتم من می‌دانم می‌شود برای این‌که دیدم، لمس کردم. بعد گفتند چی؟ گفتم که در زمان دکتر مصدق، مصدق وقتی آمد حکومت را گرفت سی و پنج درصد کسر بودجه داشت. بودجه شرکت نفت و آن درآمد شرکت نفت هم از آن حذف شد در حدود چهل چهل و پنج درصد کسر بودجه داشت. نود درصد روزنامه‌ها فحشش می‌دادند. هر روز اعتصابات بود، مخالفین همین‌طور. یک دانه را نگرفت. آزادی کامل داد، توجه کردید، نگفت انقلاب را هم صادر می‌کنیم این حرف‌ها را هیچ‌کدام نزد همه این‌کارها را کرد. انقلابش صادر شد کشورهای عقب‌افتاده کشورهایی نظیر کشور ما بعد از مصدق خودشان اقرار کردند که ما از مصدق… انقلابش را صادر کرد. در تمام مجامع بین‌المللی مصدق حاکم شد خیلی آبرومند حاکم شد. به حضور شما عرض شود که بودجه‌ای که این‌قدر کسر داشت با این فشارهای اقتصادی بودجه یِر به یِر به مجلس داد. صادرات‌مان بیشتر از واردات‌مان بود. من این را دیدم از مصدق، من دیدم که می‌شود. در صورتی که آن زمان سیاست خارجی یا حالا زمین تا آسمون فرق داشت. شوروی می‌گفت یا سرمایه‌داری یا سوسیالیستی وسط قبول نداشت. استالین این حرف را می‌زد. از این طرف شوروی به ما مستقیماً توسط حزب توده حمله می‌کرد. از آن طرف انگلیس که می‌دانیم، آمریکا را هم که می‌دانیم. سیاست خارجی زیادتر به ما حمله می‌کردند و داخل هم تحریکات داخلی صد برابر این بود. در صورتی که همین حالا هم شما از حمایت مردم برخوردارید. آن زمان این‌جور نبود. مردم یک عده مخالف بودند و آزادی به این نسبت نبود. خلاصه این را من به این‌ها گفتم و گفتم می‌شود. خلاصه بلند شدند و یک خرده هم به ما فحش دادند و دری وری گفتند و مااز هم خداحافظی کردیم. وقتی خداحافظی کردیم رفتیم و از آن روز این‌ها بر علیه من توی روزنامه‌های اطلاعات مخصوصاً چند مقاله خیلی شدید نوشتند و فلان و این‌ها حرف‌ها. حتی روزنامه «کار» یک حمله‌ای به ما کرد که حتی چرا از بین نمی‌برید بازار هم یک عده چاقوکش‌های‌شان دو سه دفعه به من حمله کردند که بازاری‌ها نتوانستند آن‌جا کاری بکنند. بعد این‌ها تصمیم داشتند که یک نفر را زهر چشم از بازار بگیرند و یکی را بکشند. مرحوم دستمالچی خب یک آدم معروفی بود و آدم تحصیلکرده‌ای بود، مهندس بود، خارج تحصیل کرده بود و خب همه هم می‌شناختندش عضو جبهه ملی بود، عضو جامعه بازرگانان و اصناف و پیشه‌وران بود. چون معروف بود این را گرفتند. اتفاقاً روز پیشش هم با هم بودیم، توی یک جلسه بودیم به او گفتم شما نرو همین الان من جو را بد می‌بینم، شما نرو در مغازه. گفت نه اگر احیاناً قرار باشد بگیرند هزارتا بعد از تو نوبت من نمی‌شود.

س- این مغازه‌شان کجا بود؟

ج- توی سرای دستمالچی. یک سرایی داشتند مال خودشان توی بازار. گفت اگر هزارتا بگیرند نوبت من نمی‌شود به من چه‌کار دارند. بعد اتفاقاً همان روز رفتند گرفتندش. من این‌ور و آن‌ور زدم بلکه بتوانیم آزادش کنیم. حتی به خانمش یکی قول داده بود، یکی از قوم و خویش‌ها این آخوندها را دیده بود و قرار شده بود که مثل این‌که آزادش بکنند. شب از قرار خانم من می‌رود توی داروخانه سلطنت‌آباد، خانه‌شان هم نزدیک خانه ما بود، می‌بیند که روزنامه نوشته است. دخترش می‌رود روزنامه بگیرد که آزادی‌اش را بخواهد می‌بیند که نوشتند که دستمالچی… که دخترش هم آن‌جا حالش به هم می‌خورد. خلاصه دستمالچی را برای… می‌خواستند یک رعبی از بازار بگیرند حالا هر کی دستشان می‌رسید، اگر من را هم دستشان می‌رسید. البته من را جلوتر آمده بودند که بگیرند، می‌گرفتند می‌کشتند. حالا من را پیش از این خانه‌ام را آمدند ضبط بکنند البته نتوانستند چون به نام دخترم بود ولیکن اموالم را آمدند بردند، انبارهایم را توقیف کردند، حساب بانکم را توقیف کردند. هرچه داشتم مال من را پیش از این جریان گرفته بودند. عقبم هم می‌گشتند خانه آمدند که من را پیدا نکردند.

س- آن‌وقت حاجی مانیان چه شد؟

ج- حاجی مانیان ما به حضور شما عرض شود که یک آدم پرکار و فعال است. کارهای تند هیچ‌وقت نمی‌کند، هر وقت که ببیند که یک کاری تند است یک خرده حواسش خلاصه جمع است و از زیرش درمی‌رود. خب البته در این مبارزات خیلی به ما کمک می‌کند و همیشه کمک کرده در کارهای عادی مبارزه.

س- پس ایشان ایران هستند.

ج- بله ایران هستند و شرکت‌شان را هم دارند.

س- خب شما چند وقت است که اروپا هستید؟

ج- به حضور شما عرض شود که این اواخر تصمیم گرفته بودند که ما را بگیرند و تمام خانه‌های قوم‌وخویش‌هایم آمده بودند که بگیرند که خیلی جالب بود دو سه دفعه من از گیر این‌ها که صددرصد می‌گرفتند و می‌کشتند رد شد یک خاطره خیلی قشنگی دارم که من توی خانه باجناقم بودم، یعنی ته یک کوچه بودم. که پشتش خانه باجناقم بود و طبقه سوم. برادرخانم من آمده بود خانه خانم مرا ببیند یک عده وقتی از خانه ما می‌آید تعقیبش می‌کنند می‌آید خانه باجناق من. وقتی می‌آید خانه باجناق من، می‌آید توی این خانه‌ای که ما بودیم البته پشت این خانه بنده بودم می‌آید توی خانه همسایه می‌بیند. پاسداران می‌آیند و ماشین این را محاصره می‌کنند و توی آن را نگاه می‌کنند. همسایه می‌فهمد و تلفن می‌زند به باجناق من. باجناقم تلفن می‌زند به ما که پشت خانه او بودیم می‌گوید آمدند بگیرند. بعد من از ته کوچه نگاه کردم دیدم سر کوچه هفت هشت تا پاسدار قایم شده‌اند آن پشت و در خانه را هم دارند می‌زنند. من تا دیدم از در خانه آمدم بیرون با یک دم‌پایی و پیژامه و عینکم هم همین عینک نزدیک بین بود، دور را هم نمی‌دیدم تاریک هم بود آخر شب. آمدم بیرون از وسط این‌ها که دم در بودند قشنگ عقب‌شان زدم و با پیراهن، عقب‌شان زدم و از وسط‌شان رفتم. این‌ها ریختند توی خانه و خانه را زیرورو کردند خلاصه من جانم را برداشتم در رفتم. دو سه بار این اتفاق افتاد. البته من گریم کرده بودم، کلاه‌گیس گذاشته بودم تا این‌که من از طریق ترکیه فرار کردم و آمدم بیرون.