روایتکننده: آقای دکتر ابراهیم مهدوی
تاریخ: ۲۵ نوامبر ۱۹۸۱
محل: شهرلندن، انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
مذاکره با جناب آقای دکتر ابراهیم مهدوی، ۲۵ نوامبر در لندن.
ج- عرض کنم که بنده تحصیلاتم در مدرسۀ علوم سیاسی بود و قاعدتاً هم باید وارد خدمت وزارت خانه میشدم و مدتی هم به عنوان استاد به وزارت خارجه رفتم. ولی بعد به فکر اینکه پدرم صاحب املاک وسیعی است، که گاهی ایشان میگفتند من به اندازۀ خاک بلژیک ملک دارم و واقعاً هم حقیقت داشت، برای اینکه ایشان در بیجستان، کاشمر، نیشابور، سبزوار، اسفراین، قوچان شیروان املاک وسیعی داشتند. به علاوه احمدآباد و ملکآباد که بعدها به دست رضاشاه افتاد و به اسم آستانه و شاه فقید هم در آنجا میرفتند و منزل میکردند آن هم جزو املاک و متصرفات ما بود. به علاوه تملاک دیگری و اراضی وسیع در مشهد. و بنده به این جهت به فکر رفتم و تحصیلات کشاورزی کردم.
بعد از چند سالی که مراجعت کردم، پدرم با مرحوم صمامالملک بیات رفیق بود. ایشان توصیه کردند که من تحصیلات کشاورزی میکنم چون در ایران هم چاییکاری در شمال میشود، بهتر این است که من بروم یک مطالعاتی هم در جاهای گرمسیری بکنم. بنده از اروپا آمدم به مصر و از مصر آمدم به سیلان که حالا معروف به سریلانکا و هشت ماه در آنجا ماندم و با اینکه آشنایی نداشتم چون در زندگی و در معاشرت جرئت و جسارت دارم، ارتباطاتی پیدا کردم که توانستم آنجا یک مدتی در مزارع و اینها بمانم و یک چیزهایی راجع به چایی یاد بگیرم.
وقتی مراجعت کردم مصادف شده بود با بعد از دو-سه ماهی با وزارت فوائد عامۀ کریم آقای بوذرجمهری و من چون فکر میکردم هیچجور همکاری برای من ممکن نیست با اینکه سه ماه رفته بودم لاهیجان مانده بودم، آنجا کار را ول کردم و رفتم مشهد. بعد دو مرتبه نظر به روابطی که پدرم با تیمورتاش داشت دو مرتبه به تهران آمدم و در وزارت کشاورزی مشغول کار شدم. بعد در آنجا یک مقدار ماشینآلات چایی خریده بودند که در راه افتاده بود و نمیدانستند چه بکنند، من اینها را جدیّت کردم و ماشینها را حمل کردم به لاهیجان و اولین کارخانۀ چایی را من در لاهیجان تأسیس کردم. چون معمول بود این چایی را با اجاقهای دستی درست میکردند و همه هم سوختگی داشت هم بوی ترشی میداد. قریب دو سال من در لاهیجان بودم، بعد مراجعت کردم و بعد از مدتی تشکیلات باز بههم خورد و من رئیس دانشکدۀ کشاورزی شدم، یا مثل اینکه قبل از این کار باز دو مرتبه از طرف وزارت کشاورزی مأمور شدم و به یک سفری به چین، ژاپن، هندوستان و سیلان رفتم و تمام اینجاها را گشتم و مطالعاتی راجع به چایی و سایر نباتات گرمسیری کردم.
در مراجعت بعد از مدتی رئیس دانشکدۀ کشاورزی شدم. رئیس دانشکدۀ کشاورزی هم آن موقع از این نظر اهمیّت داشت که عدّهای استادهای آلمانی، فرانسوی هم در آنجا کار میکردند و اتریشی و مرکب بود دانشکده به اسم مؤسسات علمی فلاحتی کرج شامل یک دبیرستان، یک دانشکدۀ کشاورزی و یک دانشکدۀ دامپزشکی. و مهمترین مؤسّسه وزارت کشاورزی بود.
بعد بنده دو مرتبه از طرف وزارت کشاورزی مأمور شدم به هندوستان و در آنجا به فکر افتادم که یک مقداری تخم چایی از آنجا بیاورم چون غدغن بود ما به اسم دیگری این را حمل کردیم ولی اتّفاقاً اطلاع پیدا کردند و این چایی را ضبط کردند و در واقع به سرعت مبادا برای اینکه گرفتاری پیدا بشود به ایران برگشتیم. بعد در این بین تشکیلات دانشکدۀ کشاورزی بههم خورده بود و من حیران و سرگردان بودم که چه کنم، اتّفاقاً یک مؤسّسهای درست شده بود، مؤسّسۀ نظارت بر شرکتها، که رئیسش مرحوم علاء بود و آقای ابتهاج هم با ایشان کار میکرد. حسین نفیسی هم آنجا بود.
حسین نفیسی با من رفیق بود از من پرسید چه میکنی؟ گفتم هیچ، گفت که حاضر هستی بروی خوزستان؟ گفتم بله. ایشان را آنجا دیدم و بعد در هیئت مدیرۀ وزارت کشاورزی آقای مرحوم هژیر بود، مرحوم اشرفی، آقای ذکاءالسلطنه. هر سه هم با بنده رفیق بودند، رفتم خیلی استقبال کردند از این کار بنده رفتم خوزستان. خوزستان که رفتم آنجا یک تشکیلاتی در کنار کرخه بود که داده بودند به هزارهها. هزارههای خراسان را تبعید کرده بودند داده بودند آنجا ولی آنها نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند. بانک کشاورزی آنجا را تصرف کرده بود. بنده در واقع از طرف بانک کشاورزی، مأمور عمران اراضی کرخه شدم. آنجا شروع کردم به کاشتن نخل و پنبهکاری، تصادفاً زراعت تابستانی و صیفی را بنده آنجا معمول کردم برای اینکه در توی خیابان که راه میرفتم، یک کسی را دیدم که قیافۀ زارع دارد، پرسیدم تو رعیت هستی؟ گفت بله، گفتم اهل کجا هستی؟ گفت اهل اصفهان، گفتم میتوانی برای یک صدتا زارع بیاوری؟ گفت بله. بردم در دفتر اداره، و چون دولت هم که معمول نبود به کسی بدون ضمانت بدون سابقه پول بدهد بنده هزار تومان از خودم دادم و این ابراهیم قدمعلی رفت و برای ما صد خانوار زارع از آنجا آورد در حمیدیه اینها را مستقر کردیم و شروع کردیم به کاشتن طالبی و هندوانه و این قبیل چیز. و بعد یک وانتی داشتیم خود بنده برای اینکه مطمئن شوم که اینها خوب فروش میرود و قیمت خوب پول میده اولین وانت طالبی را که آنجا سمسولی (؟) میگفتند به اصطلاح اصفهان، بنده خودم بردم در بازار آبادان فروختم و تصور میکنم آن موقع در آبادان کیلوئی ۷ ریال بود. بعد از مدتی بعد تشکیلات کار ما خلاصه عوض شد، آقای امیرخسروی وزیر دارایی شد و بانک هم هیئت مدیرۀ جدیدی پیدا کرد که یکی از آنها دکتر آزموده بود که با بنده رفیق شد، دکتر تقی نصر و یک برنامۀ وسیعی درست کردند و یک هیئت مدیرۀ دیگری را هم فرستادند که بنده هم در عین حال مدیرعامل بودم و امیرخسروی هم تصور صحیحی از ارقام و اینها نداشت. مثلاً میگفتند که امسال صدهزار هکتار زراعت بکنید. ولی در هر حال ما هفت-هشت هزار هکتار زمین کاشتیم با یک سرعت زیادی و بعدهم یک متخصّص آلمانی داشتیم، این متخصّص با اینکه حقوقش هم بیش از بنده بود، زیاد علاقه به پیشرفت کار نداشت. بنده جرئت پیدا کردم و این را مرخص کردم و یک عربی گذاشتیم جایش که شب و روز کار بکنیم و زراعت وسیعتر.
متأسّفانه یک روز عصر که بنده سرکار میرفتم در مراجعت هوا هم تاریک شده بود تصادف شد و بنده، بنده و خانم هر دو پایمان شکست، پایمان شکست مدتی رفتیم پنج-شش ماه در مریضخانه افتادیم و تصادفاً باران هم نیامد و زراعت آن سال خوب نشد. و بعد دیگر در حین مصادف شدیم با جنگ، با جنگ بنده تهران آمدم مدتی بیکار بودم تا دو مرتبه مراجعت کردم به خوزستان تا اواخر جنگ مدتی آنجا بودم پدرم فوت کرد، و چون پدرم فوت کرد اجازۀ مرخصی خواستم از کارِ ما در این موقع با وزارت دارائی شد، اجازه خواستم وقتی موافقت نکردند دو مرتبه بنده هم چون نوکر باب نبودم حالت اطاعت نداشتم و ضرورت هم کار پدرم هم رسیدگی لازمهاش این بود که بنده باشم و برادرها و خواهرها انتظار داشتند که من سرپرستی بکنم، بنده باز کار دولتی را بار دیگر ول کردم و بنده رفتم به خراسان برای مدت یک سال.
بعد در این بین رضاشاه رفته بود و املاک رضاشاه هم به دست وزارت دارایی افتاده بود. مرحوم بیات، سهامالسلطان بیات وزیر دارایی شده بود. با روابط که بود بنده را دعوت کرد و بنده رئیس کل املاک واگذاری شدم که از رضاشاه مانده بود. در همان کار بودم تا مرحوم هژیر وزیر دارایی شد. مرحوم هزیر یک پدری داشت بر خلاف خودش که مرد خیلی فهمیدهای نبود از نوکرهای دربار قاجار بود و بعد طبعاً به مناسبت لیاقت و کاردانی شخصیت پسرش او را کرده بودند رئیس املاک مازندران و فهم زیادی نداشت. بنده یک روز مجبور شدم در ادارۀ املاک بابل وقتی دیدم حرفهای حسابی را نمیشنود گفتم حکم انتظار خدمت ایشان بنویسند، حالا مرحوم هژیر هم رئیس من بود وزیر دارایی و هم رفیق من، خلاصه وقتی برگشتیم بعد از مدتی هژیر مرا از کار برداشت. بنده باز بلاتکلیف…
س- که شما پدرش را مرخصی کرده بودید؟
ج- بله؟
س- شما پدر وزیرتان را مرخص کرده بودید؟
ج-پدر وزیر را بله. خب البتّه بعد غرض از این کار را گفتیم، خیلی هم در وزارت دارایی خیلی این کار صدا کرد که فلانی اینطور است. بعد عرض کنم در بین صحبت عرض میکنم که آقای امیرپرویز که با ایشان هم مدتی در کار شریفامامی کابینۀ آخری وزیر شدم ایشان به من گفتند وقتی موفقالسلطنه نوری اسفندیاری وزیر بود و شما رئیس دانشکده و من شاگرد من میدیدم شما طوری با دکتر موفقالسلطنه صحبت میکنید که عیناً او مرئوس شماست و نه شما مرئوس او. خلاصه بنده یک قدری عادت به جسارت چیز در کار داشتم.
بعد دو مرتبه عرض کنم که آقای … بعد از هژیر نخستوزیر شد و بعدها هم گلشائیان وزیر دارایی بود، گلشائیان بار دیگر بنده را بردند به وزارت دارایی. در آنجا شهرت داده بود که بنده تودهای و چپگرا و اینها هستم که اعلیحضرت به گلشائیان ایراد گرفته بودند که چون مدیرکل هم باید به تصویب دربار و شاه برسد، شما یک کسی را که افکار کمونیستی دارد چطور به ریاست املاک معین کردید؟ در همان جریان بود که بنده با آقای دکتر مقبل آشنایی داشتم و ایشان وزیر کشاورزی که شده بودند یک روزی بنده را…
س- در کابینۀ آقای ساعد بود؟
ج- در کابینۀ آقای ساعد بله. ایشان بنده را یک روزی خواستند و سابقۀ آشنایی داشتیم. گفتند آقا من شما را برای معاوت وزارت کشاورزی در نظر گرفتم و حضور اعلیحضرت هم عرض کردم گفتم که آقا من از کشاورزی چیزی سرم نمیشود معاون هم نمیشود و یک معاون میخواهم ولی شما به کسی این مطلب را نگویید که سنگ نیندازند. بنده هم به کسی نگفتم کارم را همانطور مرتب میکردم تا یک روزی گفتند آقا شما لباس ژاکت بپوشید و حضور شاه معرفی بشوید. بنده هم رفتم و معاون شدم و دکتر مقبل هم عادت داشت که کارها را به معاون واگذار میکرد. عقیده داشت که کارهای داخلی وزراتخانه را باید معاون بکند. بنده در حین معاونتم وزارت کشاورزی را از آن فروشگاه فردوسی که بعدها فروشگاه فردوسی شد منتقل کردم به آن لالهزار نو آن بالا که مال اخوانها بود. معاونی هم بودم روی هم رفته با قدرت مدتی با آقای دکتر مقبل کار کردم مدتی هم با آقای نخعی. نخعی هم خیلی مرد خوشتعارفی بود ولی بنده ازش خواهش کرده بودم که شما… .
س- آقای نخعی چه کاره بودند؟
ج- بله؟
س- آقای نخعی چه سِمتی داشتند؟
ج- آقای نخعی هم وزیر کشاورزی شدند. عرض کنم که به ایشان گفتم که من یک تمنایی از شما دارم شما مراجعین که میآیند شما اینها را بفرستید پهلوی من، یا کارشان شدنی است یا نشدنی است، اگر نشدنی باشد من به آنها میگویم من نگذاشتم بشود و اگر شدنی بود من این را منتش را گردن شما میگذارم که از شما راضی بشوند و شما هم در اینجا غیر از اینکه چیزی نمیخواهید.
بدین ترتیب همکاری ما با نفع آقای نخعی هم باقی بود بعد آقای علم وزیر شد بنده وزارت آقای علم برایم خیلی گران میآمد، او مرد جوانی بود میدانستم سواد زیاد هم ندارد فقط به مناسبت پسر امیر شوکتالملوک و چیزهای نفوذهای دیگر بنده برخلاف معمول که وقتی وزیری به وزارت خانه میآید معاون رؤسا را معرفی میکند بنده آن ساعت ورود تازهوزیر را بنده رفتم پهلوی (؟) برای امتحان لباس، (؟) خیّاط شاید شما خاطرتان نمیآید و بعد رفتم سلمانی نزدیک ظهر آمدم که مراسم معرفی تمام شد.
مدتی با آقای علم که کار میکردیم گاهی اوقات که عقب بنده میفرستاد، میگفت که ببخشید باز سرخر توی خمره گیرکرده میخواهیم با شما مشورت بکنیم. ولی بنده زیاد از همکاری او که خوشم نمیآمد، یک مرتبه هم که تعرّض کردم و رفتم منزلم بعد ایشان یک عدّهای را فرستادند و من را منصرف کردند و برگرداندند.
س- مثل اینکه ایشان آدم متواضعی هم بودند.
ج- بله؟ متواضع بود و …
س- و شوخ هم بوده.
ج- بله در کار، بله در کار آخر بله. او نه خیلی نه مؤدّب و متواضع.
س- ایشان رشتهاش کشاورزی بوده؟
ج- وزیر کشاورزی بله.
س- دانشکدۀ کشاورزی خوانده بودند ایشان؟
ج- ایشان در همان دانشکدۀ کشاورزی یک چیزهایی خوانده بوده حالا. بله ولی خب مرد خیلی مؤدّبی بود مرد دیرفهمی هم نبود مدتی در واقع سیاست ایران را ایشان میگرداند. در این جریان عرض کنم که مدتی آقای …. خلاصه در این جریانات رفقای ما بنده اطلاع داشتم که با آمریکاییها یک همکاریای دارند دوستان دانشکدۀ کشاورزی و وزارت کشاورزیمان، و مثل اینکه عقب کسی میگردند ما بنده در جریان نبودم با رزمآرا فقط سابقهای که داشتم یک مرتبه بنده به عنوان گرفتاریهایی که در مشهد داشتیم بنده به سراغ ایشان رفته بودم و یک دفعه هم …
س- در سمت رئیس ستاد؟
ج- وقتی رئیس ستاد بودند و یک مرتبه هم وقتی بنده معاون بودم، ما دچار هجوم ملخ شده بودیم در گرمسار و بنده سراغ ایشان رفتم برای اینکه کمک بگیرم کامیون و سرباز و ایشان هم کمک کردند به من و هرچه میخواستیم دادند و بنده خودم گرمسار رفتم. اتّفاقاً یک فیلم برداشتیم غیر از فیلم دختر لر به نظر بنده این دومین فیلمی بود که برداشته شده بود و خیلی هم علاقهمند بودم که بعد این فیلم را پیدا کنم. توی آن جریانی که ما با اسب رفته بودیم توی کوه پیاده آنجا ملخها را به آتش زدن و از این صحبتها. عرض کنم که این دوتا ملاقات.
بعد بنده یک وقت تلفن کردند که مرحوم آقای علم و مرحوم علم هنوز وزیر بود به بنده تلفن کردند آقای سرلشکر ولی انصاری رئیس دفتر رزمآرا بود. سرلشکر ولی انصاری که بعدها وزیر شد، و وزیر راه شد. با ایشان آشنایی داشتم گفتند که آقای تیمسار رزمآرا میخواهند شما را، صبح زودی بنده رفتم آنجا چون خیلی هم بنده خوشبرخورد و زیربار برو نیستم رفتم ساعت هفت، یک مدتی منتظر شدم که دیدم رزمآرا نیامده حقیقت این بود میخواستم منصرف بشوم برگردم، چون ایشان وقت دادند دلیل ندارد که زیاد منتظرش بشوم. در این بین آمد، آمدند و بنده رفتم ایشان را دیدم گفتند شما یک مطالبی، البتّه شهرت داشت که ایشان میخواهند رئیس دولت بشوند، یک مطالبی را شنیدید من شما را برای کشاورزی در نظر گرفتم میل دارم شما همکارهایتان را به من صورت بدهید و برنامهای که دارید اینها. بنده آمدم بعد از آن ماه یک دو-سه مرتبه ملاقات کردیم مطاللبی بین مان رد و بدل شد و یک جلسهای منزل دکتر صالح داشتیم یک جلسهای منزل
س- دکتر جهانشاه صالح؟
ج- بله، منزل صلاحالسلطنه بنا بوده این جلسات ادامه پیدا بکند بعد یک روزی تلفن کردند به بنده حالا علم هم هنوز بود که شما فردا بعدازظهر لباس بپوشید که برای اینکه معرفی بشوید به شاه، فردا هم رفتیم، وقتی که رفتیم رفقایمان را دیدیم که آقای دکتر صالح بود. آقای بوذری بود آقای… خود صلاحالسلطنه به عنوان کفیل وزارت خارجه بود. عرض کنم که آقای اشراقی بود، آقای شریفامامی به عنوان معاون بود عرض کنم که از اشخاصی هم که بنده یکه خوردم آقای پرویز خوانساری بود چون پرویز خوانساری عضو بسیار کوچکی بود در وزارت کشاورزی…
س- وزارت کار مثل اینکه؟
ج- بله؟ نخیر. وزارت کشاورزی بود و ایشان خیلی مرد خیلی خوشصورتی هم بود و خیلی هم زرنگ بود ولی تحصیلاتی نداشت به عنوان کارمند کوچک دونرتبه استخدام شده بود ولی خیلی مرد تو دلبرو و خوشحال، خودش را در آن جریانات سیاسی که مظفر فیروز بود قوامالسلطنه خودش را از وزارت کشاورزی، البتّه چون زرنگ بود بالاخره در کارهایی که در جیرهبندی آن موقع بود که کوپن میدادند برای وزارت خانهها مثل اینکه آنجا بیبهره نمانده بود و ثروتی در هر حال از این راه از راه دیگری اندوخته بود. ولی به دوستانش کمک میکرد خوشخدمت بود.
بالاخره تشخیص دادند که وزارت کار جای بهتری برای فعالیت هست انداخت خودش به وزارت کار. و بعد در همان جریانات جریانات با رکن ۲ و ستاد اینها ارتباط پیدا کرد و خودش را نزدیک کرد به دستگاه. آنجا کمکم کار را در دست گرفت که مدیرکل تا آنجا که مدیرکل وزارت کار(؟) اینکه آدمهای باسوادتر از او زیاد بودند ولی تنها سواد که عرض کنم که وسیلۀ پیشرفت در زندگی نمیشود. بهقول آقای خمینی میگوید سواد لازم نیست چیز لازمست عقل باید… حالا ایشان هم عقل داشتند نه عقلی که خمینی میخواهد واقعاً عقل قابلاستفاده. و بعد این آقای مرحوم رزمآرا ایشان را آوردند بهعنوان معاون وزارت کار. بنابراین ایشان شدند هنوز وزیر کار در واقع عضو کابینه شدند.
س-آقای نخعی وزیر کار قرار بود بشوند؟
ج-بله؟
س- قرار بود آقای نخعی وزیر کار بشوند؟
ج- نه نه آن وقت نخعی نشد بعد علم شد. در آن کابینه علم وزیر کار شد و پرویز خوانساری معاون بود. علم وزیر کار شد. بعدها علم وزیر کار شد.
س- به اول مثل اینکه آقای نخعی را معرفی کردند بعد آقای فروهر را و بعد آقای علم را.
ج- بله وزیر کار. نه در کابینۀ رزمآرا بله. عرض کنم که درست است، آقای فروهر وزیر کار شد و بعد هم آقای … نه نخعی در آنجا در دورۀ رزمآرا نخعی در سازمان برنامه بود. نخعی در سازمان برنامه بود و فروهر وزیر کار، فروهر هم با بنده سوابق طولانی از مدرسه داشت و در آن کابینه هم، در کابینۀ رزمآرا چون ما یک دستهای بودیم آزموده بود، دکتر نصر بود، دکتر جزائری، ما با همدیگر از نظر سیاسی همکاری نزدیکتر داشتیم با اینکه با مرحوم فروهر در مدرسۀ آلمانی و سیاسی همراه بودیم موافقت سیاسی زیاد نداشتیم همکاری. راجع به مسائل مملکتی حتی یک روزی با مرحوم فروهر در واقع در یک مجلس، مجلس بزمی بود در کرج بنده را دعوت کرده بود گفت آقا تو چرا با من نمیخواهی همکاری کنی؟ گفتم ما دوست هستیم ولی لازمۀ دوستی این نیست که نظر ما با همدیگر موافق باشد. و تا آخر هم البتّه با هم دوست بودیم و در دوستی مرد خوبی بود.
عرض کنم در این جریانات که با رزمآرا بودیم این مشاجرۀ مجلس و رزمآرا و اینها پیش آمد که دسته مرحوم دکتر مصدق که حمله میکردند به رزمآرا و لایحۀ نفت اینها، یک روزی بنده بر خلاف معمول چون معمول است که وکیل به وزیر حمله بکند ولی معمول نیست که وزیر حمله بکند بنده پشت تریبون رفتم به دسته مکی و اینها حمله کردم گفتم اینها همه نظرشان چون آن پختگی سیاسی و آن طوری را نداشتم خیلی رو راستتر بودم گفتم اینها همۀ این حرفها برای عوامفریبی برای گول زدن مردم میزنند که بین ما و اینها به هم بخورد و بعد مکی هم چون آن وقت برای خودش قدرتی و شخصیتی بود مرحوم خطّاطان که بعدها وزیر شد ایشان با مکی خویشی داشتند و یک روز بنده را دعوت کردند به منزلشان آنجا بنده را با آقای مکی آشتی دادند که دیگر مورد حمله واقع نشویم.
بعد در خود کابینه راجع به نفت اختلاف افتاد چون فروهر، بعدها فروهر در همان کابینه وزیر دارایی شد در کابینۀ رزمآرا و مدافع لایحۀ نفت بود. ما دستۀ ما در این بین آقای دکتر نصر هم ما را رها کرد و رفت.
س- دکتر تقی نصر؟
ج- تقی نصر. بدون سروصدا.
س- چرا؟
ج- بله
س- چرا رفت؟
ج- او با آن مخالف بود میدانست هم حرفش پیش نمیرود و خودش را هم نمیخواست آلوده بکند و رفت بله.
س- با لایحۀ نفت موافق نبود ایشان؟
ج- با لایحۀ نفت اینها مخالف بود و نمیخواست این کار را بکند بله. سیاست محافظهکارتری داشت خودش را از معرکه و درگیری خلاص کرد بله. و فروهر هم بعد ازاو آمد و رئیس شد. بعد در همان جریانات که فروهر وزیر دارایی بود ما شبی رفتیم منزل مرحوم رزمآرا، بنده و شریف امامی، اشراقی و دکتر صالح، و گفتیم که آقا ما مخالف هستیم و ساعت دیر شب هم بود. دیر شب بود و.
س- علل مخالفتتان چی بود؟
ج- با همان لایحۀ چیز دیگر…
س- نفت.
ج- بله بالاخره لایحهای بود که ظاهراً به نفع ایران نبود و البتّه بنده امروز نظرم راجع به مسائل مملکتی بهکلی عوض شده. آن وقت جوانتر بودیم تند و آتشی و خیال میکردیم که مرغ یک پا دارد و مو را از ماست میکشیدیم.
رفتیم منزل رزمآرا اتّفاقاً هم دیر بود با یک لباس یک کتی آمد به سراغ ما و گفتیم خلاصه منجر شد به اینکه کابینه استعفا بدهد. کابینه استعفا داد در نتیجۀ استعفای کابینه آقای فروهر از کابینه خارج شد آقای شعاعی شد کفیل و ما در کابینه ماندیم. در این بین ملخ در طرف جنوب و کرمان اینها هجوم آورده بود و برای مملکت یک مشکلی شده بود از نظر اینکه به محصول خسارت زیاد بیاید بنده از طرف رزمآرا مأمور شدم که بروم آنجا و شخصاً رسیدگی بکنم.
آقای گلشائیان در آن موقع استاندار فارس بود بنده رفتم و خیلی هم به بنده محبّت کرد و با اینکه خود بنده در واقع مرئوس گلشائیان بودم بنده را باتمام و کمال محبّت پذیرفت مهمانیها دادند اینها، خواهرم هم در آنجا بود مانع شد که بنده بروم آنجا منزل بکنم و همیشه یک سفرهای برای اینکه به قریب بیست نفر سر آن سفره شام و ناهار بخورند، آماده بود.
بنده از آنجا رفتم کرمان هرمز احمدی استاندار بود. هرمز احمدی میخواست که از این، خدا رحمتش کند میخواست از این بساط استفاده بکند از پیشنهادات با اینکه ما کامیونهای قشون را در اختیار داشتیم وسایلی داشتیم گفت شما اجازه بدهید من اینجا ملخ را منی بخرم. خلاصه بنده که رفتم آنجا مرحوم احمدی رفته بود به خارج شهر و قرار بود شب بیاید، صبح بنده با سرلشکر گلشائیان آنجا ناهار خوردیم به بنده محبّت کردند گفتند شما یک چرتی بزنید بنده مشغول چرت زدن بودم که خبر کشتن رزمآرا را آوردند؛ بنابراین برنامهام را بنده قطع کردم همان بعد از ظهر مراجعت کردم به تهران.
که در تشریفاتی که در مسجد بود برای حمل جنازه بنده آنجا شرکت کردم. و بعد مرحوم فهیمالملک شد کفیل موقتاً. چند روزی کفیل ولی بعد دیگر کابینه سقوط کرد عرض کنم که بعد از رزمآرا هم مرحوم علاء آمد.
س- (؟) راجع به مرحوم رزمآرا خصوصیاتش چه تیپ آدمی بود؟
ج- عرض کنم مرحوم رزمآرا یک مردی بود عرض کنم که فوقالعاده جسور و فوقالعاده نترس و قطعاً به نظر بنده در سر ریاست مطلق مملکت را میپروراند حالا با شاه یا بدون شاه. و به نظر بنده یک آدمی میخواست که یک چیزی شبیه تیتو باشد که خلاصه قدرت ممکلت در دستش باشد.
س- چرا نمیفرمایید رضاشاه، میفرمایید تیتو؟
ج- بله؟
س- چرا نمیفرمایید رضاشاه، میفرمایید تیتو؟
ج- چون به نظر بنده اهمیت نمیداد که باید چه جور باشد راست است که آمریکا ازش حمایت میکرد راست است با آنها همکاری میکرد ولی به نظر بنده زیاد پایبند این نبود که چه رژیمی باشد. زیاد دراین باب شاید زیاد اعتقاد نداشت که به یک رژیم دست راستی یا دست چپی باشد موضوع این بود که در سر میپروراند یک دیکتاتور مطلق مملکت باشد به هر شرطی هست و به هر طریقی هست به نظر بنده این طور بود.
و یک روزی که با هم توی اتومبیل نشسته بودیم توی اتومبیل خیلی اظهار خوشوقتی میکرد که من روسها را راضی کردم آمریکاییها را راضی کردم. همانوقت البتّه در همان موقعی بود که برنامۀ توطئۀ کشتنش را میریختند بنده این طور فکر میکنم. اینکه عرض کردم تیتو نه چون دنبال پول و حرص و مال هم نبود. حالا اگر هم در آن مأموریتشها چیزی اندوخته بود بنده نمیدانم ولی بنده ندیدم ازش، از رزمآرا که دنبال پول باشد. و برای پیشرفت کار حتی پول را هم لازم نمیدانست. بنده بهش گفتم آقا ما وسیله نداریم. گفت وسیله لازم نیست برای این کار، من در ارتش بودم کارها را چه جور میکردم اینها. بنده را و داشت که واقعاً سه-چهارتا کار بدون اینکه پولی مصرف کنیم بنده پیدا کردم.
از جمله این بود آن موقع خالصهجات در اختیار وزارت دارایی بود. ما مزارع نمونه لازم داشتیم پول هم نداشتیم. بنده را وادار کرد که فکر کنم چه بکنیم به فکر اجارۀ املاک خصوصی افتادم که این املاک را بهصورت نمونه دربیاورم. یک چایی بود موقوفۀ اصفهانک در اصفهان، یک جای دیگر بود در فارس، یکی بود در گرمسار، بنده اینها را اجاره کردم و وقتی که این مطلب معلوم شد که بنده داوطلب اجارۀ املاک هستم دیدم بسیاری از مالکین از این کار استقبال میکنند. چون مباشرینی دارند که عواید را میخورند و خیلی هم خوشحال میشوند که پول نقدی به دستشان میآید. بنده شروع کرده بودم که از املاک خصوصی مزرعه نمونه بسازم. برای ما هم خیلی، برای وزارت کشاورزی هم خلی مفید بود چون یک مزرعه پیدا میکرد که درآمد داشت رسیدگی میکردم درآمدش بیشتر میشد و کارهای امتحانی را هم میکردم این یکی از کارهای بنده بود. یکی این بود که شرکت تعاونی، بنده در گرمسار یک شرکت تعاونی درست کردم با یک پول کمی که بانک کشاورزی داد و بعد استفاده میکردم از محصولاتی که کارخانجات درست میکردند. کارخانۀ صابون، آن موقع کارخانجات دولتی بود با برنامه بود اینها چایی داشتند قند داشتند اینها را بنده میگرفتم و آنجا از یک شرکت که سرمایه کم بود فعالیت زیاد. همینطور یک نمایشگاهی بنده درست کردم با تراکتورهایی که از این و آن گرفتم در خود زیر سالن وزارت کشاورزی برای اینکه مردم بیایند و ببینند و تشویق بشوند. در این بین هم یک مسافرتی به تبریز کردم که آن موقع آقای اقبال استاندار بود و در آنجا…
س- دکتر اقبال؟
ج- بله و آن اقبال استاندار بود و یک کمپانی هم تراکتوری آورده بود آنجا که نمایشی داده بودند قرار بود که بالاخره آنجا یا وزیر کشاورزی یا استاندار نطقی بکند. بنده احساس کردم که مرحوم دکتر اقبال قوۀ بیان ندارد چون از نظر ارشدیّت بنده به ایشان پیشنهاد کردم که آقا یک بیاناتی بفرمایید گفت نه لازم نیست گفتم آقا چهار-پنج هزار نفر مردم جمع شدند چطور میشود. خود بنده چند کلمهای پاشدم و آنجا گفتم. عرض کردم که این جریان زندگی ما بود با…
س- این تیمسار رزمآرا را از یک طرف میگویند که با روسها نزدیک بوده از یک ور میگویند که …
ج- (؟) نه به عقیدۀ بنده اهمیّتی به نزدیکی هیچکدام از دو طرف نمیداد او دنبال یک فرصتطلب سیاسی بود که میخواست که برنامۀ خودش را چیز کند و البتّه شرکایی هم داشت در زمانی که گفته میشد که در نظر داشت که در آن جریان جشن واگذاری خالصهجات گرمسار آنجا شاید وکلا و سناتورها همه را یا توقیف کند یا بکشد و در واقع یک کودتایی بکند که میگویند…
س- در ضمن وزارتش…
ج- که میگویند این را جلویش را گرفتند و البتّه از عوامل مهم قتل او را علم میدانند چون این مسلّم است که علم رفته بود در مجلس ختم در مسجد شاه و بعد آمده بود و رزمآرا را گفته بود منتظر شما هستند و رزمآرا هم وقتی رفت همانجا کشتنش. این تردیدی نیست که علم مورد سوءظنّ شدیدی بود.
س- که فرض بر این بود که این یک خطری برای شاه هستش؟
ج- به نظر بنده بله. بله خطر برای شاه و احتمالاً خود آمریکاییها هم به او اطمینان نداشتند. بعد از رزمآرا بنده طبعاً بیکار شدم و در این بین…
س- ببخشید راجع به رزمآرا اگر یکی دو کلمه دیگر بنده سوال کنم، بعضیها راجع به رزمآرا وقتی صحبت میکنند میگویند واقعاً یک نمونهای از یک شخص وطنپرست بود.
ج- وطنپرست یقیناً بود. نه وطنپرست بود مملکتفروش نبود ولی خودش در کارهای سیاسی زیر پرده دست داشت. مثلاً سوءظنّ میرفت که آن نفر۲۱ تودهایها را او خودش فرار داده. چون بنده خودم آن موقع سروصدا راه انداختم که آقا این چه وضعیست این چطوری است این بایستی یا وزیر کشور را مسئول کنند یا رئیس شهربانی را مسئول کنند. بالاخره نمیشود یک همچین اتّفاقی بیفتد اینها این حرفها را بنده را میزدم.
س- او چه نفعی برایش داشت که…
ج- بله؟
س- چه نفعی برایش داشت که اینها را فرار بدهد؟
ج- بنده نمیدانم نفعی داشت میخواست که شاید از شرشان مثلاً یک طوری خلاص بشود. شاید فکر میکرد که وجودشان را نمیدانم باهاشان چه کار بکند. نباشند مشکلش کمتر میشود تا وجودش گاهی این طور است دیگر. شما با اینکه نمیدانید چه کاری بکنید از شرش میخواهید خلاص شوید.
س- آن وقت ایشان رابطهاش از نظر رئیس مرئوسی با شاه چطور بود یعنی؟
ج- با شاه؟
س- بله یعنی
ج- حقیقت این است که بنده روزی که ما را به حضور شاه معرفی کرد احساس کردم که بهعنوان یک رئیسالوزرا مقابل شاه نایستاده بلکه احساس کردم در مقابل شاه یک صدراعظمی هست. در عین کوچکی عنوان نظامی اطاعت ولی برداشت برداشت یک صدراعظمی بود.
س- آن وقت در زمان نخستوزیری او آیا آنطوری که در قبل و بعد گاهی رسم بود شاه دستور مستقیم به وزرا میداد وزرا جداگانه شرفیاب میشدند یا اینکه تمام امور بهوسیلۀ… ؟
ج- برای ما معمول بود که شرفیاب میشدیم حتی بنده شخصاً بهعنوان معاون هم غالباً حضور شاه میرفتم.
س- به تنهایی یا…؟
ج- به تنهایی، بنده وقتی بودم بهعنوان معاون هم میرفتم چون بنده عرض کردم یک سابقۀ طولانی زندگی دارم که کاریرم فقط با وارد شدن به وزارت کشاورزی نشده بنده در این مسافرتهایی که کردم رجال زیادی را دیدم از جمله این آقای خلیلی که حالا سفیر هند هست در ایران، بنده با پدربزرگ ایشان رفیق بودم. در آن مسافرتی که کرده بودم برای مطالعات و از جمله بنده… شما این زیادی که صحبتهای بنده زیادی نیست؟
س- نخیر بههیچوجه. بفرمایید.
ج- از جمله بنده به میسور رفتم، میسور آن وقت در زمان انگلیسها مهاراجهنشین بود. و آبادترین ایالت هندوستان بود. منتها اسم ایالت نداشت اسم استیت داشت برای اینکه مهاراجه بود، مهاراجهها یک اختیارات داخلی داشتند و صدراعظم داشتند. یا وزیر اول. بنده آنجا شنیدم که صدراعظم آنجا یک آدمی است به اسم میرزااسماعیل و ایشان در یک جایی بود به اسم اوتاکامون محل ییلاقی مدرس بود.
بنده فکر کردم عیب ندارد که من تقاضای ملاقات از ایشان بکنم، بنده با نگالور بودم. بنده رفتم به اوتاکامون. از ایشان ملاقات و وقت خواستم. حالا یا بهوسیلۀ منشیشان یا هر چه بود به من وقت داد. وقتی که رفتم وارد اتاق شدم دیدم خیلی مرد موقری با لباس خیلی شیک انگلیسی و یک کلاه بوقی پوستی خیلی مجلّل ولی با لهجۀ فارسی شیرازی خیلی شیرین، خیلی به بنده محبّت کرد نشستیم و چایی آوردند در این بین آمدند گفتند سِر محمّدعثمان آمده، سِر محمّدعثمان کفیل ایالت مدرس بود. معمول این بود که وقتی که حاکم انگلیسی میرفت به مسافرت یکی معاونش یکی از همین هندیها بود به اسم سر.
بنده اجازه مرخصی خواستم ایشان گفتند اهمیّت ندارد این هندی است علیرغم اینکه خودشان چند پست در آنجا بودند بازهم به هندیهای آن وقت که مستعمره بودند به نظر در واقع یک قدری حقارت نگاه میکردند. اصطلاحش را اگر درست… وقتی که محمّدعثمان مدتی نشست بنده اجازۀ مرخصی خواستم و آمدم به هتل. بعد از نیمساعتی نزدیک ظهر بود، ظهر گفتند کسی آمده با شما کار دارد گفتم من اینجا آدم غریبی هستم کسی را نمیشناسم گفت نه حتماً یک اتومبیل آمده با شما، آمدم دیدم که آقایی گفت که من چیز هستم، حیدرخان هستم و من امروز صبح محمّدعثمان سر میرزااسماعیل منزل من مهمان هستند و سر میرزااسماعیل از من تقاضا کرده که خود من بیایم و شما را دعوت کنم به منزل. به این ترتیب بنده با پدربزرگ این، پدرِمادری این آقا آشنا شدم. آشنا شدم و بعد ایشان بنده را در منزل خودشان بعد منزل دادند بعدها نزدیک یک جشنی بود، جشن سالیانۀ سلطنت اگر اسمش را بگذارید یا امارت مهاراجه بنده را در آن جشن که لازمهاش این بود فراگ بپوشیم و بنده فقط اسموکینگ داشتم در آنجا شرکت کردم شب منزل ایشان ماندم. این سابقۀ آشنایی بود تا وقتی که بعد این آقای خب با ایشان یک سفری کردیم به (؟) در همان سفر دور دنیا که افتادیم به … رفتیم سیلان. از طرف دولت هند، از طرف سفارت… سفارشی که سفارت هند کرده بود در بعضی از شهرها و در خود هند از ما بدون اینکه سمت و رسمی داشته باشیم از ما پذیرایی میکردند. از جمله وقتی به کلمبو رسیدیم آمدند گفتند یک آقایی سراغ شما را میگیرد بازهم ما تجاهل کردیم که ما نمیشناسیم کسی را، گفتند، آمدیم دیدیم آقای خلیلی است. جوانی است آمده است میگوید که من از طرف سفیر هند آمدم از شما برای شام دعوت کنم. از ما دعوت کرد آنجا جای خیلی مجلّلی داشتیم و در چند روزی که بودیم آن ما تروخشک میکرد راهنمایی میکرد اتومیبل گرفت.
و آن سفری بود که در خود هندوستان هم وزیر خواروبار کشاورزی یک مهمانی صدنفری شب به افتخار ما داد، البتّه علت این بود که وقتی این کنفرانسی بود در تهران که به مناسبت آن کنفرانس یک عدّه از سفرا و وزرا را قرار بود دعوت کنیم. بنده در کابینۀ آقای شریفامامی وزیر بودم. قبل از اینکه آقای دکتر امینی بیایند آقای ارسنجانی. بنده از اعضای آن کنفرانس و دبیرکل دعوت کرد. به آقای شریفامامی گفتم ما باید دعوت کنیم، گفتند بودجه نداریم، گفتم من در منزل خودم دعوت میکنم در منزل خودم دعوت کردم. از جمله مدعوین یکی هم آقای علم بود. در آنجا سفیر تازۀ هند آمده بود بنده باهاش آشنا شدم بعد که بعد آن وقت در کابینۀ دکتر امینی بنده استاندار شدم، استاندار خوزستان، سفیر هند آمد به آنجا قرار بود مهمان شرکت نفت باشد، بنده فرماندار را فرستادم و از ایشان خواهش کردم خود بنده مهماندار ایشان هستم و خیلی از ایشان پذیرایی بااحترامی و محبّتی کردم. یک مهمانی شب دادیم قریب دویست سیصد نفر، خب با موزیک و تشریفات اینها و سه-چهار روز هم با ایشان بودم رفتم انجمن فرهنگی ایران و هند را باز کردیم یک روابط دوستانهای پیدا شد که ایشان به مناسبت اینکه بنده روابط قدیمی با هندیها داشتیم مسافرت مکرّر به هندوستان کرده بودن ایشان توصیه کردند به دولت هندوستان که بنده را به تایلند به فیلیپین، به سیلان به بیرمانی که جاهایی که ما سفیر نداشتیم ما را معرفی کرده بودند و همۀ اینها از ما پذیرایی میکردند و محبّت میکردند. این جریان آشنایی ما بود با آقای خلیلی که الآن در آنجا سفیر هست.
س- بله اگر بشود برگردید دو مرتبه به مرحوم رزمآرا، خواستم اینجور که جنابعالی استنباط میکردید آقای رزمآرا به شاه تحمیل شده بود یا فکر میکنید به عللی خود شاه…؟
ج- به عقیدۀ بنده یقیناً تحمیل شده بود، یقیناً شاه…
س- چه آثار و عواملی بود که …
ج- شاه به هرکسی که یک قدرتی داشت شاه سوءظنّ میبرد و یک ضعف و عقدهای داشت نسبت به اشخاصی که یک قدرتی داشته باشند یا حتّی از نظر سنّی تشخصی داشته باشند. شاه چون شنیده بود که یک مرتبه به بنده این را از مثل اینکه گلشائیان شنیدم یا از دیگری گفته بود شما هنوز زنده هستید؟ این را شاه در سلام بله در سلام، ولی با تمام اینها اگر نظر بنده را راجع به شاه بخواهید شاه قطعاً آدم، آدم بدون عواطف انسانی نبود. بنده مواردی را دارم که یکی از آنها این بود که گویا در همین کابینۀ شریفامامی بود دکتر سن دبیرکل F. A. O. آمده بود به ایران.
س- دکتر سن؟
ج_ بله
س_ دکتر؟
ج- سن هندی بود و خیلی آدم متشخصی بود. به اتفاق ایشان ما به حضور شاه رفتیم، شاه وقتی دکتر سن یا بر سبیل تعارف و ادب یا واقعاً واقعیت از بنده خیلی تعریف کرد و گفت که من در این مناطقی که آمدم مملکتهای خاورمیانه کسی را به کاردانی ایشان ندیدم و تشکیلات کشاورزی اینها قابلتوجه هست بعد شاه رو به من کردند و گفتند که تو راجع به فعالیّتهای خصوصی خودت هم برای ایشان تعریف کردی؟ و این یک علامت محبّت بود، این یک مورد.
مورد دیگر این بود که وزارت کشاورزی در شمال یک مقداری سیبهای گلدن و آن یکی چی بود؟ رد و گلدن دلیشس شما آآشنا به چیزهای کشاورزی هستید؟ که در ایران معروف به سیب لبنانی شده بود. اینها را آورده بودند کاشته بودند ولی چون دقّت در دفع آفت نمیکردند میوه نمیداد، بنده یک مقدار از این درختها بردم و به اینجا رسیدیم که چون آنجا بارندگی میآید و بعد در موقع بهار حشرات حمله میکنند این میوه نمیدهد. ما شروع کردیم به دفع آفت کردن، دو مرتبه، سه مرتبه، پنج مرتبه موفق شدیم خلاصه ما سیب گلدن را، گلدن به (؟) را در یک محوطه اول سی هکتاری ما این را به ثمر رساندیم و در یکی از جشنهای تولد ملکه یک سبد خیلی بزرگی ما از سیبهای اعلا فرستادیم که آنجا در شام اینها را مصرف کرده بودند و خیلی موردتوجّه شاه شده بود.
در سلام شاه رو به من کرد، غالباً جلوی من توقف میکردند و احوالپرسی میکردند که مرحوم حسین نواب که از رفقای بنده بود تا اندازهای حسادت میکرد میگفت تو همیشه مخاطب حضور هستی. بعد ایشان ایستادند گفتند آقا در شمال که میوه عمل نمیآید چطور میوههای به این خوبی؟ به ایشان عرض کردم که میوههای دیگر هم عمل میآید هلو هم خوب میآید، فلان میآید از اینها، خیلی تحسین میکردند و همیشه یک چند کلمهای احوالپرسی میکردند بنابراین چون خصوصیّت استثنائی هم که نبود این علامت محبّت بود. عرض کنم که…
س- پس میفرمایید که آقای رزمآرا در هرحال تحمیل شده بود به شاه؟
ج- به نظر بنده که آمریکاییها تحمیل کرده بودند، عقیده بنده این است. چون شاه به یک نخستوزیر با قدرتی و هیچقدرتی کمکم طوری یک عقدهای به نظر بنده از جوانی زیردست یک پدر خیلی باشخصیّت قلدری زندگی کرده بود این عقدۀ شخصیّت را داشت و همیشه شاید این احساس را میکرد که مبادا طرف از او قویتر باشد و میخواست که شخصیّت خودش را تحمیل بکند، احساس بنده این بود.
س- آن وقت خب در آن زمان پس لابد دستورات مستقیم دیگر ایشان به وزرا نمیداد.
ج- در زمان رزمآرا نه ملاقاتهای بود ولیکن…
س- مثلاً تلفن کنند که فلان کار فلان کار بکنید یا…؟
ج- نه اساساً هم این مطلب هم که به شاه بگویند تلفن بکنند اینها به نظر بنده یک مقدارش از اطرافیها که ازش بهرهبرداری میکردند. شاید وزرا میرفتند صحبتها میکردند و شاه خب در جلسات دولت هم شرکت میکردند.
س- زمان رزمآرا؟
ج- بله زمان رزمآرا شرکت میکردند صحبت میشد اینها و هیچ نه همیشه اظهارنظر میکردند دستور میدادند و رزمآرا هم بالاخره مطالب را به اطلاع ایشان میرساند. این مطلب نبود که در ظاهر همکاری نباشد ولی در باطن ظاهر امر اینست که از جریانات که نه رزمآرا به شاه اطمینان داشت در بقای خودش و نه شاه اطمینان داشت. به نظر بنده شاه به هیچ نخستوزیری اطمینان نداشت.
س-اینکه وکلای مجلس و سنا تا حدی به اصطلاح گوش به فرمان رزمآرا میدادند و حتی به دست او انتخاب شده بودند این تا چه حدی …؟
ج- او البتّه با همۀ اینها، با همۀ این وکلا هم یک سَروسِرّی داشت، بی سَروسِرّ نبود با همه سعی میکرد که، منزلشان میرفت منزل خودش جلساتی ترتیب میداد و بالاخره بدون ارتباط با اینها نبود ولی خب وکلا و سناتورها هم همیشه گوشبهزنگ سایر جاها هم بودند. آنها هم حسابشان تنها با رزمآرا نبود. هرکدامشان چند جا بندوبست داشتند. ولی رویهمرفته با خارجیها داشتند با داخلیها داشتند. مثلاً خدا بیامرزد سیّداسدالله موسوی به بنده میگفت بالاخره من نمیتوانم منکر بشوم که ما یک ارتباطاتی با انگلیسیها داریم مثلاً اینها بود.
بله این راجع به رزمآرا ولی درهرحال مرد توانایی بود مرد خوشحافظهای بود. از آدمهایی بود که هم صحبت میکرد هم در عین حال مینوشت و معروف هم بود که این شبها نمیخوابد ما یک مرتبه امتحان کردیم بنده دو-سه بعد از نصفشب تلفن کردم که آقا تلفن را برداشتم دیدم گفت حاجعلی رزمآرا فهمیدم این مطلب درست است که شب نمیخوابد، بلافاصله…
س- خب طرز زندگی خصوصیش چه جور بود؟
ج- خیلی زندگی سادهای داشت.
س- مثلاً منزلش چه جور بود؟
ج- منزلش خیلی ساده، که اتّفاقاً به مناسبت همکاری بنده با ایشان خانم با خانم رزمآرا که خواهر محمود هدایت بود رفیق شده بودند و ما یک رویهای داریم که دوستیمان را زن و شوهر با کسی باشد و دست دوستی بسپریم تمام عمر حفظ میکنیم و ایشان در تمام مدت بیستسال بعد ازرزمآرا یا موقعی که خانم رزمآرا زنده بود ایشان همیشه به دیدنش میرفت و منزل ما میآمد و با اینکه روابط ما اتفاقی بود روابط را حفظ کرده بودیم.
س- پس زندگی خصوصی…
ج- زندگی خصوصیش خیلی زندگی سادهای بود، زندگی سادهای بود. اهل تجمّل اینها نبود اهل کار بود و خیلی علاقهمند به کار و امور جغرافی را هم نوشته بود و اطلاعات دقیق راجع به اوضاع و احوال ایران داشت و اطمینان داشت مثلاً لوایح را که بنده میبردم نخوانده امضا میکرد
س- میکرد؟
ج- همۀ مطلب را همیشه، همیشه این اطمینان را داشت که بدون هیچی
س- تقریباً میشود گفت که تمام وزرایش را از (؟) خودش بودند دیگر
چ- اول وزرا را بیشتر به نظر بنده بیشتر به متمایل به آمریکاییها و اینها انتخاب کرده بود چون بنده نه اینکه آمریکایی نبودم ولی بالاخره جزء دستجاتی بودم که دانشگاهی با رفقای ما همه یک همکاری با عوامل فرهنگی آمریکا داشتند نه عوامل سیاسی. و اینها مرحوم دواچی، ساعی، اینها همه بودند و در واقع بنده را به نوعی لیدر خودشان میشناختند و مرحوم رزمآرا از این آدمهایی که مثلاً دکتر نصر خب سابقۀ مأموریّت آمریکا داشت و یک آدمهای ظاهراً، ظاهراً یک اصطلاحی دارد. با وجهه که در اطرافشان صحبتی نیست. اینها را انتخاب کرده بود منهای یکی دو نفر که از دوستانش بودند آدمهایی بودند که در اطرافشان صحبتی نبود. اینها را انتخاب کرده بود ولی کمکم از دستش در رفت. برای اینکه بعد چون یقیناً با فروهر از وقتی که فروهر آمد معلوم شد که تحمیل شده.
س- کی تحمیل کرده بود؟ آمریکا؟
ج- این قطعاً شاه کرده بود. وقتی فروهر وزیر داریی شد او معلوم بود که دیگر یواشیواش وزرای، وزرایی آمدند بابطبع او زیاد نیستند.
س- بله و بعد هم ورود آقای علم عجیب و جالب است.
ج- ببینید وارد شدن علم.
س-نه دیگر با هم وارد شدند.
ج- بله؟
س- علم شد وزیر کار و آقای فروهر شد وزیر دارایی بنابراین…
ج- عرض کنم که حاج رضاالممالک هم آمد فهیمالملک هم آمد، اینهایی بودند که اینهایی بودند به ما نمیخوردند اینها.
س- عجب.
ج- فهیمالملک حاج رضاالممالک و اردلان آن فروهر علم دیگر کابینه از آن صورت و شعاعی اینها نبودند که به ما نمیخوردند دیگر کابینه از صورت اوّلی بهکلی خارج شد.
س- خب آن موقع شایع چی بود که چه جور همچنین اتفاقی افتاد رزمآرا که این قدر قوی بود و نخستوزیر هم بود چه جور از دستش در رفت؟
ج- به نظر بنده از دستش در نرفت، به نظر بنده میل داشت که شاید یک همکاری وجود داشته باشد و درگیر و برخورد نباشد و به مشکل برخورده بوده.
س- مشکل با کی؟
ج- مشکل یقیناً مشکل با شاه بود. برای اینکه شاه همیشه در ظاهر یک اظهار همکاری میکرد و در باطن خلاف آن میکرد، مثلاً در کابینۀ شریفامامی هم ما یک مرتبه استعفا دادیم، کابینه را استعفا دادند برای اینکه دو مرتبه بعضی از وزرا عوض بشوند، همان موقع مرحوم سپهبد احمد وثوق وزیر جنگ کابینۀ ما بود ولی قرار نبود دو مرتبه بیاید ولی حضور شاه که رفته بود باز شاه دستورات کارهای وزارت جنگ به ایشان هم میداد همان موقع که معلوم بود که ایشان یک وزیر نیستند، ظاهر دستشان نشان نمیداد. معروف بود که مرحوم ذکاءالدوله غفاری رئیس بیمه بود. با هیئت مدیرۀ بیمه رفته بود حضور شاه ایشان برحسب معمول دستورات صحبتهایی راجع به بیمه میدادند در صورتی که هیئت مدیرۀ قبلی بعدی پشت سر ایستاده بود. یعنی ایشان باز یا شرم حضور یا سیاست دیگری، ایشان به غفاری نمیگفتند که آقا شما دیگر یعنی چیز نیستید. فکر میکنم شاید یک مقداریاش هم شرم حضور بود.
س- پس فکر میکنید که در اوایل…
ج- شاه بنده فکر میکنم که شاه به آن بدی که نشان میدهند…
Leave A Comment