روایتکننده: آقای ابوالفتح محوی
تاریخ مصاحبه: ۲۶ آوریل ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر ژنو، سوییس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
*خاطرات اصلی آقای محوی ، متشکل از ۱۱ ساعت نوار، در ابتدا به صورت جداگانه پیادهسازی و نمایهسازی شد. راوی پس از بررسی آنها ، متنها را به طور کامل ویرایش و اصلاح کرد و شماره صفحات را به صورت یک متن واحد تغییر داد. در نتیجه ، نمایه نوارهای جداگانه دیگر معتبر نیست، و یک نمایه واحد که قالب جدید خاطرات ابوالفتح محوی را پوشش میدهد ، تهیه شده است. (توضیح مکتوب از حبیب لاجوردی)
س- در ابتدای این گفتوگوها از شما خواهش میکنم دربارۀ خانوادۀ خودتان، ایّام کودکی و جوانی و آغاز فعالیتهای تجاریتان صحبت کنید.
ج- من در سال ۱۲۹۵ شمسی برابر با ۱۹۱۵ میلادی در سیستان متولد شدم. پدرم مرحوم محمدمهدی میرزا محوی از نوادگان عباس میرزا ولیعهد بود که بعد از اجباری شدن نام خانوادگی در دوران رضاشاه، نام محوی را برگزید. وی در تمامی دوران خدمت طولانیاش در مقامهای متعدد مالی و اقتصادی مملکت به قاطعیت و پاکدامنی معروفیّت داشت.
خدمت نظام وظیفه را گذرانیدم. تا آنکه جنگ دوم جهانی گریبان ایران را گرفت و قوای متفقین از شمال (روسیه) و جنوب (آمریکا و انگلیس) خاک کشور ما را علیرغم بیطرفی آن اشغال کردند و جنگ سه روزه بین ایران و متفقین خاتمه پذیرفت. من در این هنگام افسر توپخانه و شاهد فرار سربازان و افسران هنگ خودم و ناظر گریز خانوادۀ سلطنتی پهلوی با اتومبیلهای مرسدس بنز از سعدآباد به اصفهان بودم. همان خانوادهای که با آن نسبتهای متعدد داشتم. دربارۀ این نسبتها و برخی توهماتی که برانگیخته، صحبت خواهم کرد.
پس از چندی، وارد خدمت راهآهن دولتی شدم و به جنوب کشور رفتم تا به همّت همکاران ایرانی دیگرم تسهیلات لازم را برای ارسال ساز و برگ نظامی آمریکا از راه ایران به روسیه فراهم آورم.
در آنجا با ماجرایی روبهرو شدم که مرا سخت تکان داد: من یک کارگر جوان و قوی هیکل ایرانی را که دارای زن و دو فرزند بود با دستمزدی کمتر از یک دلار در روز به استخدام راهآهن درآورده بودم. این جوان که علی نام داشت، به دلیل استیصال از کمک نظامی آمریکا که منطقۀ وسیعی را دربر میگرفت و اطرافش با سیم خاردار محافظت میشد، شبانه یک حلقه لاستیک جیپ میدزدد تا در بازار سیاه به فروش برساند. اما او را گرفتار میسازند و علی به دزدی خود اعتراف میکند.
برای محاکمۀ علی نگونبخت، یک دادگاه صحرائی مرکب از افسران متفقین تشکیل شد و من زیر آفتاب گرم و مطلوب زمستان خوزستان در انتظار صدور حکم آن دادگاه بودم. سرانجام دادگاه رأی خود را داد و علی را به اخراج از راهآهن و یک ماه حبس تأدیبی محکوم کرد. افسر روسی عضو دادگاه هنگام صدور این حکم اعتراضی نکرد، ولی بعد از آنکه همه صورتجلسه را امضاء کردند، چون نوبت به او رسید، با صدائی بلند و تحکمآمیز گفت: «دزد را آزاد کنید» و با فریاد به علی دستور خروج از محوطۀ کمپ را داد. سکوت همه را فرا گرفت. علی پس از تشکر فراوان از افسر روسی، شاد و خرم پشت به اعضای دادگاه کرد و به راه افتاد تا از محوطه خارج شود. ناگهان شلیک اسلحه انظار را متوجه قامت برومند علی که در خون میغلتید و افسر روسی ساخت که اسلحه به دست و غضبناک ایستاده بود. صدای افسر روس حاضران را از بهت بیرون آورد. وی با خشم فریاد زد: این است سزای کسی که وسایل جنگی روسیه را بدزدد، نه اخراج و یک ماه حبس تأدیبی.
قتل کارگر جوان هموطنی که در برابر دیدگان من به دست یک افسر بیگانه بر سر هیچ جان باخت و خانوادۀ محرومش را بیسرپرست گذاشت، چنان مرا تحت تأثیر قرار داد که در خود نفرتی عمیق نسبت به افسر و ایدئولوژی و رژیمی که این چنین سبعیتی را تجویز میکند، احساس کردم و به سوی افسر روس حملهور شدم. ولی افسر انگلیسی عضو دادگاه جلوی مرا گرفت و آرامم کرد.
از آنجا با روحی برانگیخته و خاطری آشفته یکسر به تهران رفتم و بدون درنگ به دیدار شاه جوان بیتجربهتر از خودم شتافتم تا ماجرا را برای خونخواهی علی بازگو کنم. شاه پس از شنیدن شرح واقعه، مرا به خویشتنداری دعوت کرد و گفت: تا نیروهای متفقین در خاک ایران حضور دارند، کاری از دست من ساخته نیست. باید شکیبا بود تا کشور برابر تصمیمات کنفرانس تهران از قوای بیگانه تخلیه شود. در پی این ماجرا از سر یأس تصمیم گرفتم که از وطن خارج شوم. بعدها وقتی قدم به خاک آمریکا نهادم، به روح آن کارگر نگونبخت درود فرستادم و به یاد او نام پسرم را علی گذاشتم.
پس از خاتمۀ جنگ، قصدم آن بود که برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ اقتصاد دانشگاه کلمبیا به نیویورک بروم. ولی هنگامی که در مسیر خود به فرانسه رسیدم، کشتیهای مسافربری در حال اعتصاب بودند. این اعتصاب سه ماه طول کشید. ناچار در فرانسه مشغول تحصیل در رشتۀ تجارت شدم و ضمناً به کارهای آزاد نیز دست زدم که برایم بسیار مفید واقع شدند. بدین وسیله توانستم معاش روزانۀ خودم را در اروپا تأمین کنم و سربار هیچکس و ناکس نباشم. سه بار نیز ورشکست شدم، ولی در اثر کار و کوشش، باز هم روی پای خود ایستادم. سخت کوشیدم و به زندگی پرمشقّت خود برای هدفی که در سر داشتم، ادامه دادم. در پایان، یک اقامت دوساله در پاریس، رهسپار نیویورک شدم. در این شهر عظیم با دشواریهای متعددی، از جمله مشکلات ادارۀ مهاجرت، روبهرو بودم. در نیویورک بود که دو فرزندم علی (پاسکال) و شیرین محوی به دنیا آمدند.
در همین ایام، نهضت ملی شدن نفت به رهبری شادروان دکتر مصدق اوج گرفت و به ملی شدن نفت انجامید. من، بیآنکه بدانم سرنوشت چه بازیهایی در آستین دارد، پیش از ملی شدن نفت، وارد معاملات فرآوردههای نفتی که اغلب کشورهای جنگزده بدان نیاز داشتند، شده بودم. لذا وقتی نفت ایران ملی شد، تنها ایرانی مقیم آمریکا بودم که از تجارت نفت تا اندازهای مطلع بود. از اینرو، تصمیم گرفتم به کمک ملی شدن نفت ایران و بانی آن دکتر مصدق برخیزم. در این راه زیانهای مالی فراوانی تحمل کردم و از پای ننشستم.
با بسته شدن پالایشگاه نفت آبادان و تحریم علنی و غیرعلنی انگلستان و آمریکا در مورد داد و ستد نفتی با ایران، کشور ما در آن هنگام گرفتار کمبود شدید فرآوردههای نفتی بهخصوص روغن موتور بود. شرکت نفت انگلیس با هماهنگی شرکتهای نفتی بزرگ آمریکا و بهرهگیری از نفوذ آنان در واشنگتن، به تحریم فروش قطعات یدکی ماشینآلات و فرآوردههای نفتی آمریکا به ایران دست یافت. تهی بودن خزانۀ کشور از ارز خارجی نیز بر این مشکلات افزود.
در آن تاریخ، پدرم سناتور انتصابی در نخستین دورۀ مجلس سنا بود و به مناسبت ایّام گذشته در وزارت دارائی و نسبت مصدق از سوی مادر با خانوادۀ قاچار روابط خوبی با دکتر مصدق داشت. وی، نخستوزیر را از وجود من در آمریکا مطلع ساخت. در این حال، به مناسبت دوران کودکی و جوانی و نظام وظیفه و نسبت شاه با پسر عموی پدرم شاهزاده اجلال حضور دادستان، روابطم با شاه نیز حسنه بود.
مصدق از من خواست که برای سامان دادن به کار خرید نیازهای نفتی از آمریکا، شخصی به نام عباس پرخیده را که با مأموریت خرید فرآوردههای نفتی بهخصوص روغن موتور تحریم شده به نیویورک وارد میشد، همراهی و مساعدت کنم. پیش از ورود پرخیده، به یاری محمود فروغی سرکنسول ایران در نیویورک و نصراله انتظام سفیر دولت شاهنشاهی، از دولت آمریکا پروانۀ ارسال کالاهای لازم را برای زندگی پرمشقّت کشورم گرفته بودم و این توفیق بزرگ با زحمت اندک به دست نیامد.
خالی بودن خزانۀ کشور و خودداری شرکتهای کشتیرانی از حمل کالا به ایران از طریق خلیجفارس، از دشواریهای عمده بر سر راه معاملات موردنظر بودند. سرانجام، با شرکت حمل و نقل دریایی به نام ISBRASON که به سبب همکاری تجاری با چین کمونیست جنجالی برپا کرده و سخت مورد بیمهری دولت آمریکا بود، تماس گرفتم و آن شرکت را راضی به همکاری کردم. قرار شد که این شرکت روغن موتور خریداری شده از شرکتی در نئواورلئان را به خرمشهر ببرد. بقیۀ کالاها را نیز به بیروت فرستادم تا از آنجا از راه زمینی به ایران حمل شوند. بدینترتیب، کشور ما از مضیقۀ روغن موتور خلاصی پیدا کرد.
وقتی فروشندگان ابنالوقت آمریکا که برای یک دلار رقابت، شکم یکدیگر را پاره میکردند و با توجه به اینکه تمام سیاست داخلی و خارجی آن کشور براساس پول است، عملاً دیدند که معامله با ایران خطری ندارد و دارای منافعی نیز هست، راه رقابت را در پیش گرفتند و ایران توانست از محاصرۀ بسیار شدید اقتصادی آمریکا و انگلیس رهایی یابد.
در مسیر این نوع همکاریها بود که توانستم با شرکتهای آمریکایی که با صنعت نفت سر و کار داشتند روابط خوبی پیدا کنم و در محافل نفتی آمریکا صاحب اسم و رسم شوم.
در این هنگام، نگاه مصدق متوجه آمریکا بود. وی تمایل داشت که نظر مساعد ترومن رئیسجمهوری آمریکا را برای اختصاص کمک مالی به ایران جلب کند. دکتر مصدق پیشبینی کرده بود که پس از شکایت دولت انگلیس به دیوان داوری لاهه، امکان دارد که آن دولت از ایران به شورای امنیت نیز شکایت ببرد. بنابراین، او میخواست در این سفر جواب شکایت دولت انگلیس یعنی سهامدار عمدۀ شرکت نفت انگلیس را نیز در مجمع عمومی سازمان ملل متحد مطرح سازد. مطالب زیر ممکن است تکراری باشد، ولی اشارهای به آنچه گذشته، خالی از لطف نیست.
دولت انگلیس در پنجم مهرماه ۱۳۳۰ به شورای امنیت سازمان ملل متحد شکایت کرد که ایران قرارداد قانونی خود را با شرکت نفت انگیس به طور یکجانبه لغو کرده است. مصدق فوری به نیویورک شتافت تا در جلسات شورا که روزهای ۲۲ و ۲۶ مهر تشکیل مییافت، شرکت کند. دکتر مصدق از این تاریخ به بعد، مرا به عنوان مشاور خصوصی خود برگزید. وی پیش از سفر تاریخیاش به آمریکا، مرا از حرکت خود مطلع ساخت و به محض ورود به نیویورک، احضارم کرد. دیدارهای من و ایشان چندین بار تکرار شد و آن مرحوم در این سفر نسبت به من، همسر و فرزندم علی، محبّت بسیار نشان داد.
نخستوزیر مطالبی را که در نظر داشت در سازمان ملل متحد و یا در واشنگتن مطرح سازد با من در میان گذاشت و آنچه را که به زبان فارسی تهیه کرده بود، نشان داد. دیدم به غیر از مطالب سیاسی از قبیل مداخلات انگلستان در انتخابات دورههای نهم و دهم مجلس شورای ملی، تمامی مطالب موردنظر ایشان تنها به کار مصرف در داخل ایران میخورد. مثلاً صحبت از حصیرآباد و حلبیآباد، منازل مسکونی جنوب شهر تهران و وضع کارگران جنوب کشور و فقر و فاقۀ عمومی مردم ایران کرده بود. حال آنکه فقر و گرسنگی مختص مملکت ما نیست و متأسفانه اکثریت مردم جهان با آن دست به گریباناند. سیاهپوستان آمریکایی در آن وقت در نهایت فقر و بدبختی و در شرایط مشابهی به سر میبردند و امروز نیز به همان روال زندگی میکنند. مرحوم مصدق را متقاعد کردم که در مطالب و ادعاهایی که از سوی ایران عنوان خواهد شد، تجدیدنظر کنند و آنچه عنوان میشود متکی به آمار و عکس و فیلم و سند باشد. این مطالب باید به سه بخش اقتصادی، سیاسی و اجتماعی تقسیم شود و ضمن آن یادآوری به عمل آید که ادامۀ چپاول شرکت نفت انگلیس نتایج شومی برای جهان غرب به بار خواهد آورد که مهمترین آنها گرایش ایرانیان به رقیب غرب و همسایۀ ایران یعنی روسیۀ شوروی است. روسیه، متجاوز از یک قرن است که در انتظار چنین روزی کمین میکشد.
صحبتهای من با مرحوم دکتر مصدق ادامه یافت و قرار شد ایشان استدلال کنند که برای داوری روشنتر، میباید درآمد ایران یعنی مالک نفت را از نفت خود با درآمد شرکت نفت انگلیس بسنجد تا دریابند استفادهای که دولت انگلیس یعنی سهامدار شرکت یاد شده در سال ۱۹۵۰ از این سرمایۀ ملی ما برده است بیش از مجموع پرداختی شرکت به دولت ایران است. به بیان دیگر، انگلیسیها با ۲۲ میلیون لیره سرمایهگذاری هشتصدمیلیون لیره استفاده برده و در عرض پنجاه سال فقط ۱۱۸ میلیون لیره به ایران دادهاند. یعنی نوزده سنت از هر بشکه نفت. تازه بخش بزرگی از این مبلغ صدوهجده میلیونی در زمان رضاشاه صرف خرید اسلحه از انگلیس آن هم به چند برابر قیمت متعارف شده و در این محاسبه، منافعی که از شرکتهای وابسته –مثل خطوط کشتیرانی نفت و پالایشگاهها و پایگاهها- عاید انگلیسیها شده به حساب نیامده است. با وجود این همه لطمات که بر منافع ایران وارد شده، اینک که ملت ایران درصدد استیفای حقوق حقۀ خود برآمده، دولت انگلیس علناً دولت ایران را تهدید به مداخلۀ نظامی میکند و مقدمتاً کشتیهای جنگی خود را به سواحل یک کشور متفق فرستاده و چتربازانش را در جزیرۀ قبرس مهیای فرود آمدن در خاک ایران کرده است. ضمناً به مرحوم دکتر مصدق عرض کردم که نباید فراموش کرد که سرمایهگذارانی که دل به دریا زده، در خاک بختیارینشین به اکتشاف نفت پرداختند، به این امید بودند که نفتی پیدا کنند و منافعشان یک بر هزار باشد نه بیشتر. نطق دکتر مصدق بر پایۀ همین استدلالها تهیه شد و حسن اثر بخشید و وی مرا بیشتر مورد محبت قرار داد.
بنابر پیشنهاد نمایندۀ فرانسه، شورا با اکثریت آراء موافقت کرد که تا نتیجۀ قضاوت دیوان داوری لاهه بر ماهیت امر، رسیدگی به شکایت انگلیس را مسکوت بگذارد. لایحۀ انگلیس در تاریخ ۱۷ مهرماه ۱۳۳۰ تسلیم دادگاه شد. دکتر مصدق بیدرنگ در ۱۵ بهمن توسط دکتر هانری رولن بلژیکی شکایت دولت انگلیس را با استدلالهای قانونی رد کرد و در نتیجه دیوان لاهه در ۲۲ تیرماه بعد عدم صلاحیت خود را در مورد رسیدگی به این امر اعلام داشت و بدینترتیب، اقدامات انگلیس در دیوان لاهه و شورای امنیت سازمان ملل باطل شد. انگلیس به سازمان بینالمللی کار مراجعه کرد. سازمان در صلاحیت خود ندید که به این کار رسیدگی کند. دولت انگلیس درصدد توسل به اقدامات قانونی برای توقیف خریداران نفت ایران برآمد، ولی در آنجا هم شکست خورد. مصدق مست بادۀ موفقیت، نفت ایران را با تخفیف قابلی عرضۀ بازار بینالمللی کرد. این بود چیزی را که من انتظار آن را میکشیدم، شاید بتوانم بازاری برای نفت ایران پیدا کنم.
در خردادماه ۱۳۳۰، کشتی روزماری ایتالیایی که در باطن از طرف دولت انگلیس مأمور خرید نفت ایران گشته بود /۵۰۰ تن نفت از بندر معشور (بندر ماهشهر بعدی) حمل کرد که بر اثر تهدید نیروی دریایی و هوایی انگلیس به بندر عدن رفت و توقیف شد. کشتی دیگر ایتالیایی با پنجهزار تن نفت به بنادر ایتالیا رفت و بر اثر اقدامات حقوقی ابتدا توقیف و کمی بعد آزاد شد. این ماجرا چندین بار تکرار شد و در مجموع ایران ۵۵ هزار تن نفت فروخت. اما دولت ایتالیا زیر فشارهای سیاسی دولت انگلیس دیگر پروانۀ ورود نفت ایران را به این کشور نداد. همین سرنوشت را خریداران ژاپنی داشتند. مجموعاً ۵۴۰۰۰ تن نفت از ایران به ژاپن حمل شد، ولی پس از توقیف و آزاد کردن کشتیهای نفتکش، دولت آن کشور نیز پروانۀ ورود نفت ایران را به ژاپن نداد.
برگردیم به سفر دکتر مصدق به آمریکا: احمد مجیدیان را که در آن تاریخ نمایندۀ بانک ملی ایران در نیویورک بود به نخستوزیر معرفی کردم و گفتم: اشخاصی مثل مجیدیان که به زبانهای انگلیسی و فارسی مسلّط هستند و با ارقام و آمار نیز سر و کار دارند و از طرف دولت مأمور در آمریکا هستند، به درد کار شما میخورند. مصدق اسم دکتر نصراله فاطمی استاد یکی از دانشگاههای نیویوریک را برد که برادر دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجۀ ایران بود. به نخستوزیر گفتم که ایشان را اسماً میشناسم. میگویند مرد وارد و دانایی است. در این سفر آقایان دکتر متین دفتری، حسین مکی، سهام السلطان بیات، دکتر سنجابی و دکتر علی شایگان مرحوم مصدق را همراهی میکردند. در مورد این افراد به ایشان گفتم: جز آقای عباس مسعودی بقیۀ این آقایان سیاهی لشکراند و هیچکدام در کار شما در آمریکا مفید واقع نخواهند شد. باید در آمریکا به زبان آمریکایی و سلیقۀ آمریکایی ارتباط برقرار کرد. وی سخنان مرا تصدیق کرد و با صراحت گفت که به نصراله انتظام و اردلان اعتماد ندارد. به همین مناسبت، سرانجام نطق مصدق توسط الهیار صالح در مجمع عمومی سازمان ملل خوانده شد.
نخستوزیر آنچه را هم که میخواست با آچسن وزیر خارجۀ ترومن در میان بگذارد به من نشان داد. پس از گفتگویی، دکتر مصدق موافقت کرد که در مذاکرات تجدیدنظر کند. برابر آنچه خود ایشان بعد از مذاکرات با آچسن به من گفت، زمانی که به آچسن و رئیسجمهور میگوید: ایران یک کشور فقیر صحرایی بیآب و علف است که در حال حاضر، احتیاج به کمک مالی یا قرضه دارد، اچسن میگوید: ولی در زیر آن صحاری، طلای سیاه خوابیده است. دکتر مصدق بیدرنگ جواب میدهد: از این دریای نفت تاکنون در مقابل هر تن فقط چهار شیلنگ نصیب دولت ایران شده و بقیه را انگلیسیها بردهاند.
همانطوری که گفتم، دکتر مصدق نتوانست نفت ایران را به بازارهای جهان بفرستد. زیرا شرکت نفت انگلیس اعلام کرده بود که هرکس از ایران نفت خریداری کند، آن نفت تعلّق به شرکت نفت انگلیس دارد و خریدار دعوای حقوقی علیه خودش را نیز خریداری خواهد کرد. در نتیجه، تلاش دکتر مصدق و کوششهای من در آمریکا برای فروش نفت ایران به جایی نرسید. لذا در این بحران نفتی که کشور بر اثر آن گرفتار کمبود شدید ارز شده بود، مصدق به انگلیسیها پیشنهاد کرد به شرطی که شرکت ملی نفت ایران اختیار کامل صنعت نفت خود را در دست داشته باشد، شرکت نفت انگلیس میتواند زیر نظر شرکت ملی نفت، براساس ۷۵% ایران و ۲۵% انگلیس، نفت ایران را بخرد و آن ۲۵% را به عنوان جبران خسارت تلقی کند. انگلیس این پیشنهاد را رد کرد و مدعی شد که قرارداد ایران و شرکت نفت انگلیس که در کمال میل و دانایی از سوی دولت ایران به امضاء رسیده از نظر حقوقی قراردادی است قانونی. بر پایۀ همین ادعا، دولت انگلیس به شورای امنیت علیه ایران شکایت برد و نخستوزیر هم برای پاسخگویی به نیویورک شتافت.
مصدق میگفت که قرارداد دارسی در زمان استبداد امضاء شد و در سال ۱۹۳۳ با تزویر و ریا باطل و هفت ماه بعد در زمان دیکتاتوری رضاشاه به مدت شصت سال دیگر تمدید یافت. همان شخصی که مأمور ابلاغ بطلان قرارداد بود، یعنی سیدحسن تقیزاده، وقتی به وزارت دارائی رسید قرارداد شصت سالۀ جدید را صحّه گذاشت و چون بعدها در مجلس چهاردهم نمایندۀ مجلس شد و مورد اعتراض دکتر مصدق و یارانش قرار گرفت، اعتراف کرد که «آلت فعل» بوده و انعقاد قرارداد از سوی رضاشاه تحمیل شده است. خلع احمدشاه از سلطنت به این دلیل بود که او حاضر نشد بدون موافقت مجلس شورای ملی قرارداد را صحّه بگذارد. در نتیجه، رضاشاه روی کار آمد به شرط اینکه قرارداد لغو شود ولی آن را دوباره با کمی تغییر برای شصت سال دیگر تمدید کنند.
پیشامد سیاسی مهمی که در ملی کردن نفت ایران تأثیر مثبت گذارد این بود که حکومت کارگری انگلیس، همزمان با نهضت ملی شدن صنعت نفت، اغلب صنایع مهم آن کشور را ملی کرده بود. دولت انگلیس که خودش پنجاه درصد سهام شرکت نفت انگلیس را در دست داشت، نمیتوانست در مخالفت با ملی شدن صنعت نفت ایران سرسختی نشان دهد. لیکن شرکت مزبور به شریک خود –دولت انگلستان- فشار میآورد که نگذارد با ملی شدن نفت ایران درآمد سرشار انگلیس دچار خطر جدی شود و زیان مالی فراوان به بریتانیا وارد آید. این شرکت به مقامات دولتی هشدار میداد که اگر با ملی شدن نفت ایران مخالفت شدید نورزد، در سراسر جهان نهضتهای مشابه علیه منافع حیاتی بریتانیا برپا خواهد شد و دیگر کشورها نیز دست به ملی کردن اموال انگلیسیان خواهند زد. پیشبینی میشد که پس از ملی شدن صنایع نفت ایران، مصریها کانال سوئز را ملی خواهند کرد و همینطور هم شد. علاوه بر آن، اندونزیها نیز هلندیها را از کشور خود بیرون راندند.
مصدق بنا به آنچه خود گفته و آنچه در جراید آن زمان آمریکا درج شد، سعی کرد که احساسات ترومن و آچسن را به نفع ایران برانگیزد. تا اندازهای هم موفق شد ولی غافل از آن که منافع دلاری احساسات سرش نمیشود. شرکتهای بزرگ نفتی آمریکا نیز که بعد از جنگ در عربستان سعودی قراردادهای منصفانۀ ۵۰-۵۰ بسته بودند، در خفا واشنگتن را علیه سیاست «کلنیبازی» انگلیس در ایران ترغیب و همزمان با آن مصدق را با ایادی محلی خود علیه سیاست انگلیس تشویق میکردند. با همین سیاست به دست مصدق که در پی استیفای حقوق ایران بود، این شرکتها سرانجام راه خود را به سرزمین نفتخیز ایران گشودند.
باید در نظر داشت که در سالهای قبل از ۱۹۴۰ شرکتهای آمریکایی یقین داشتند که بزرگترین ذخیره نفتی جهان را در کشور خود دارند. تنها در زمان جنگ و بعد از آن بود که آنان متوجه شدند که بیش از نیمی از نفت مصرفی دنیا در منطقۀ خاورمیانه نهفته است. به همین مناسب بود که شرکتهای نفتی آمریکایی معروف به هفت خواهران، در باطن از سیاست دکتر مصدق جانبداری میکردند و پیشنهادهای مختلفی در این زمینه به دولت آمریکا میدادند. مقامهای آمریکایی نیز به نوبۀ خود آن پیشنهادها را به نخستوزیر ایران عرضه میداشتند. ایالات متحدۀ آمریکا سرانجام یکی از دولتمردان و سیاستمداران زبردست بنام هریمن را به تهران فرستاد. وی دولت انگلیس را تهدید کرد که در صورت گسیل چتربازانش از قبرس به آبادان، کشتیهای جنگی آمریکا جلوی آنها را خواهند گرفت. آمریکا میترسید که مبادا در پی ورود قوای انگلیس به ایران، روسها متقابلاً نیروهای خود را به آذربایجان بفرستند. هریمن مأموریت داشت که مصدق را راضی کند تا با میانجیگری آمریکا، با انگلیسیها به نحو دوستانهای به مصالحه برسد. البته در پس این طرح تمایل شرکتهای نفت هفت خواهران دائر بر چنگاندازی به ذخائر نفتی ایران نهفته بود. ولی دکتر مصدق از حرف خود برنگشت و گفت ایران کنترل تمام صنعت نفت خود را خواستار است و باید شرکت نفت انگلیس با شرایط ایران و زیر نظر ایران به کار خود در استخراج و فروش نفت ایران ادامه دهد.
وضع ایران از نظر مالی روزبهروز بدتر میشد و مصدق نمیتوانست ارز لازم را برای خرید نیازمندیهای کشور به دست آورد. من میدانستم که دولت ایران مقدار زیادی تریاک برای فروش در انبارهای خود ذخیره کرده است که قادر به فروش آنها به بهای عادلانۀ روز نیست. از این جهت به نخستوزیر پیشنهاد کردم که تریاکها بدون سر و صدا به شرکت MERCK بفروشد. کاظمی وزیر دارائی از سوی دکتر مصدق دستور یافت که در این خصوص با من همکاری کند. در نتیجه، ارز مختصری به دلار در اختیار دولت قرار گرفت.
من پیش از آنکه دکتر مصدق راهی نیویورک شود به او نوشتم که تقاضای وام بدون آنکه زمینۀ لازم در کنگرۀ آمریکا فراهم شود، بیهوده است. یک نسخه از مجلۀ لایف را نیز به ایشان دادم که در آن طی مقالهای نام و تصویر وکلائی که در کنگره زمینۀ وام به کشورهای دیگر را فراهم میآوردند، چاپ شده بود. ولی دکتر مصدق حاضر نبود برای این منظور پولی از خزانۀ دولت خرج کند. او تقاضای وام را با مقامهای آمریکایی مطرح کرد، اما آنان پرداخت وام را فقط به شرطی پذیرفتند که بانک جهانی ابتکار عمل فرش نفت ایران را در دست بگیرد. در عوض، بانک جهانی پیشنهاد کرد که در زیر پوشش یک سازمان بینالمللی که شرکت نفت انگلیس نیز عضو آن باشد و با شرکت ملی نفت ایران یک قرارداد طویلالمدت برای خرید نفت ببندد، دولت ایران حق کامل ادارۀ صنعت نفت را داشته باشد. پیشنهاد بانک جهانی متضمن این نیز بود که این بانک درآمد حاصله از فروش نفت را به حساب ایران پس از کسر مخارج نگاه دارد تا اختلافهای ایران و انگلیس برطرف شود. تنها بدینترتیب بود که آمریکا تقاضای اعطای وام را میپذیرفت و ایران نیز از تنگدستی خلاصی مییافت. هرچند دکتر مصدق این پیشنهاد را که در آن موجودیت واقعی شرکت ملی نفت قبول و به رسمیت شناخته میشد، با شک و تردید تا اندازهای معقول و به جا میدانست ولی میگفت: به مردم قول دادهام که کنترل نفت باید در دست ملت ایران باشد. به مصدق گفته شد که: بانک جهانی از طرف ایران عمل خواهد کرد. باز هم با آنکه مصدق قلباً با این پیشنهاد موافقت داشت به گریه افتاد و تکرار کرد: «جواب مردم ایران را چه بدهم؟» مصدق میترسید که بعد از او دوباره جنوب ایران به دست خارجیها بیفتد و دلایلی هم برای خودش داشت.
چنانکه میدانیم، پس از سه سال تلاش و با فداکاری تمام ایرانیان، قرارداد کنسرسیوم بسته شد که خلاف آنچه وانمود کردند برابر آن ایران کنترل بر صنعت نفت و استخراج و آزادی فروش آن را نداشت. تا آنکه این دو شرط اصلی پس از بیست سال با الغای قرارداد کنسرسیوم به دست محمدرضا شاه، تحقق پذیرفت و به گفتۀ شاه در پاناما به من، تخت و تاج پهلوی هم بر سر آن از دست رفت.
سرانجام، دکتر مصدق پس از رد شدن تقاضایش از شاه مبنی بر الحاق پست وزارت جنگ به مسئولیتهایش استعفا دادم و قوامالسلطنه با توافق محرمانۀ انگلیسیها به جای او نشست. هواداران مصدق راه شورش در پیش گرفتند و دولت قوام سقوط کرد. شاه تسلیم شد و بار دیگر حکم نخستوزیری مصدق را امضاء کرد.
دکتر مصدق پس از دریافت حکم مجدد نخستوزیری، دستور داد بودجۀ دربار کاهش بیابد و ملکۀ مادر و شاهدخت اشرف نیز از ایران تبعید شوند. روز تبعید اشرف روز پنجشنبهای بود که بانکها در تعطیل به سر میبردند. پولی هم در بساط اشرف و شاه نبود تا اشرف را روانۀ اروپا کنند. شاه به مرحوم اسدا… خان علم میگوید که احتیاج فوری به پنجاه هزار تومان پول نقد دارد تا برای خرید ارز به صرافیها بپردازد. علم به عموی من مرحوم معتضدی (معتضدالدوله) مراجعه میکند و از حساب نقدی من که همیشه در صندوق نگهداری میشد، پنجاه هزار تومان میگیرد و تحویل شاه میدهد. این اولین کمک مالی من به شاه و اشرف بود و ضمناً کمکی هم به دکتر مصدق که از شر اشرف خلاص شود.
باری، مصدق مرا به تهران احضار کرد. نمیتوانستم پیشنهاد ایشان را قبول کنم. زیرا هنوز گرفتار ادارۀ مهاجرت آمریکا بودم و برای این که بتوانم بهطور قانونی در آن کشور به سر ببرم، پروندۀ من به کنگره ارسال شده بود تا با توجه به آنکه دو فرزند متولد آمریکا دارم و هر دو برابر قانون آمریکا، آمریکایی هستند و ضمناً با مدارکی که نشان میداد به اقتصاد کشور آمریکا کمک کردهام، اقامت من مورد تصویب قرار گیرد. در زمان شاه آمریکایی بودن فرزندانم در ایران برای من بلایی شد که ناچار فرزندانم از ملیّت آمریکایی خود صرفنظر کردند که شرحش خواهد آمد.
هنگامی کنگرۀ آمریکا اقامت مرا تصویب کرد که مصدق رفته بود و سرلشکر زاهدی به توصیه و معرفی ابراهیم خواجهنوری به سفارت آمریکا، با کمک سازمان سیا و مشابه انگلیسی آن نخستوزیر شده بود. در این موقع، قرارداد کنسرسیوم امضاء شد و حکومت ترومن جایش را به آیزنهاور داد و او چهل میلیون دلار به کشور ایران وام پرداخت.
در نخستوزیری دوم دکتر مصدق، امیر اسدا… علم به بیرجند تبعید شده بود. وی برایم حکایت کرد که پادگان نظامی بیرجند را خلع سلاح کرده و ژاندارمری و شهربانی و بانک ملی را در اختیار گرفته پست و تلگراف را هم اشغال میکند و به عبارت صحیحتر یاغی میشود. علم میگفت که خیال داشته است که اگر مصدق –که پست وزارت دفاع را هم در اختیار داشت- قوائی برای سرکوبی او گسیل دارد با آنان جنگ و گریز کند و اگر قادر به شکست قوای دولتی نبود به افغانستان عقب بنشیند و تسلیم نشود.
پس از بازگشت شاه به تهران، به دستور وی سرلشکر زاهدی به علم تلگراف میکند که قوای خود را تسلیم دولت کرده و به تهران بیاید. علم نیز بیدرنگ از این دستور اطاعت کرد و در تهران از سوی شاه مأموریت گرفت به واشنگتن سفر کند. وی در مراجعت از واشنگتن به دیدار من در نیویورک آمد. معلوم شد که شاه از تمام اقدامات من به نفع ملی شدن صنعت نفت خبر داشته و گفته است به من بگویند که جای تو در ایران است، نه در آمریکا. من نیز توصیه و دعوت شاه و علم را قبول کردم، ولی از نظر احتیاط فرزندان را در پاریس گذاشتم و خودم راهی تهران شدم و پس از سه ماه که از وضع سیاسی ایران اطمینان حاصل کردم، فرزندانم را به ایران آوردم.
س: وقتی به ایران برگشتید، اوضاع کشور را چگونه دیدید؟ آیا تا چه حد در مسیر حوادث سیاسی ایران پس از سقوط حکومت مصدق تا سقوط شاه قرار داشتید؟
ج: هنگامی که امیر اسدا… خان علم از طرف شاه مرا به ایران دعوت و تشویق به بازگشت کرد، شش سال بود که ایران را ندیده بودم. در شهریور ۱۳۳۲ به اتفاق خانم وارد تهران شدم. هوای تهران بسیار گرم و درخشنده بود. در فرودگاه اقوام و بستگان و جمعی از دوستان و امیر اسدا… خان علم مرا با آغوش باز پذیرفتند. خانه و کاشانهای نداشتم. یکسر به منزل عموی خودم مرحوم محمدتقی میرزا معتضدی (معتضدالدوله) که در آن تاریخ پس از چندین دوره نمایندگی مجلس بیکار بود، رفتم و اقامت گزیدم. امیر اسدا… خان به واسطهی روابط خانوادگی بسیار نزدیکی که با عموی من داشت، او را به جای پدر خود تلقی میکرد. وی که در آن تاریخ یا کمی بعد، وزیر کشور در کابینۀ سرلشکر فضلا… زاهدی شده بود، برای صرف ناهار و دیدار با من و استراحت به منزل عموی من میآمد. سرلشکر تیمور بختیار هم با حفظ سمت فرماندهی نیروی زرهی مقررات حکومت نظامی را شدیداً اجرا میکرد. در هر یک از چهارراههای شلوغ و مهم پایتخت یک تانک مستقر بود و یک جوخۀ نظامی پاس میداد. تیمور بختیار نیز به علت مناسبات دوران جوانی و روابط خانوادگی که با من داشت اغلب به دیدن من میآمد.
دو روز پس از ورود به تهران به اتفاق مرحوم علم به دیدار شاه نائل شدم. اعلیحضرت مرا بسیار گرامی داشت و یکی دو ساعتی سه نفری با هم صحبت کردیم.
انتخابات مجلس هجدهم را وزیر کشور مرحوم علم در دست داشت. انتخابات یکسره فرمایشی بود. طرفداران شاه در دوران مصدق، اعم از زمینداران بزرگ و بازرگانان و وکلای سابق مجلس و بهخصوص دوستان زاهدی و علم از صندوقها سردرآوردند. ارتش بهطور کامل در دست سرلشکر زاهدی و تیمور بختیار قرار داشت. شاه هم مقدمات سلطۀ خود و در دست گرفتن کامل ارتش را فراهم میدید. وی، کمکم از زاهدی واهمه پیدا کرده بود و با دوست محرم خود امیر اسدا… علم نقشه میکشیدند که چطور خود را از شرّ سرلشکر زاهدی خلاص کنند.
زاهدی پس از اشغال ایران توسط متفقین به همراه عدهای دیگر که مظنون به همکاری با آلمان هیتلری بودند، دستگیر شد و به زندان انگلیسها در فلسطین افتاد. در اینجا بد نیست خاطرهای را که از آن مرحوم دارم، نقل کنم: من در دوران دانشجویی دانشکدۀ افسری «احتیاط» در یک مانور صحرایی که رضاشاه از آن دیدار میکرد، تلفنچی بودم. در آن تاریخ زاهدی که رئیس باشگاه افسران بود و سرلشکر یزدانپناه فرمانده دانشکدۀ افسری، در حضور رضاشاه به تماشای مانور مشغول بودند. ناگهان تلفن من به صدا درآمد و شخصی که پای تلفن بود گفت: من سرتیپ زاهدی هستم. سرلشکر یزدانپناه را به من بدهید. ارتباط را فوری برقرار کردم. مکالمات را میشنیدم. زاهدی به یزدانپناه گفت: آلمان به روسیه حمله کرد. یزدانپناه با آن صدای بم مردانهاش گفت: «تیمسار، اگر اینجا بودی دهانت را میبوسیدم. الان خبرش را به اعلیحضرت عرض خواهم کرد». پس از انتشار این خبر رضاشاه فوری صحنۀ مانور را ترک گفت و ما به مانور خود ادامه دادیم.
آمریکا و انگلیس که نقشۀ سقوط مصدق را با هم کشیده بودند بر سر یک نظامی مورد اطمینان اختلاف نظر داشتند. تا اینکه ابراهیم خواجه نوری نویسندۀ معروف و سناتور بعدها که از سوئی با اردشیر زاهدی و خانوادۀ ایشان روابط بسیار نزدیکی داشت و از طرف دیگر با مقامهای سفارت آمریکا مربوط بود، به آمریکاییها اطمینان داد که زاهدی وزیر کشور مصدق بهترین افسر ارتش ایران است. چرا که هم سیاست سرش میشود و هم نظامیگری. بهخصوص اینکه در اواخر دوران مصدق سخت با نخستوزیر -خلاف اوایل صدارتش- مخالفت میورزید.
زاهدی، هیئت وزیران خود را شبها در باغ اختیاریه در شمال تهران زیر چادری در هوای آزاد تشکیل میداد. در آن تاریخ دکتر علی امینی وزیر دارائی و عبدا… انتظام وزیر خارجه بودند. هنگامی که سهامالسلطان بیات درگذشت انتظام به دستور شاه به جای او به ریاست هیئت مدیره شرکت نفت منصوب شد.
شاه کمکم جای خود را محکم میکرد و همانطور که گفتم مترصد بود که زاهدی را از کار برکنار کند. اما سپهبد زاهدی از نقشۀ شاه خبر یافت و به رامسر رفت و از آن جا حکومت میکرد. شاه، مرحوم علم را مأمور کرد که به شمال برود و با اعطای بالاترین نشانها و پست سفارت در مقر اروپائی سازمان ملل در ژنو و مقرری سرشار و همچنین پیغامی از سفارت آمریکا توسط ابراهیم خواجهنوری استعفای او را بگیرد. علم به من گفت: وقتی به محل اقامت تیمسار رسیدم، دیدم در اطراف خانه و حتّی روی پشتبام، سربازهای مسلح به مسلسل آمادۀ مقابله با هر پیشامدی هستند. در دیدار با نخستوزیر، سپهبد زاهدی به علم میگوید: «میدانم برای چه آمدهای». بالاخره تیمسار زاهدی با احترام و سلام و صلوات استعفای خود را به علم میدهد تا او آن را تقدیم شاه کند.
برای جانشینی سپبهد زاهدی، آمریکاییها مایل بودند حسین علاء که شهرت به درستی و امانت داشت و مورد اطمینان شاه و وزارت خارجۀ انگلیس نیز بود، با عدهای از افراد خوشنام و فعال و اصلاحطلب تشکیل کابینهای دهد که زیر نظر مستقیم شاه باشد. بدینترتیب، علاء به نخستوزیری رسید و شاه که در زمان زاهدی اغلب در هیئت وزیران حضور مییافت و کمکم بر تمام کارهای دولت نظارت میکرد، در زمان نخستوزیری علاء کاملاً بر اوضاع مسلط شد و ارتش را نیز به طور کامل در اختیار داشت.
آیا شاه چه واهمهای از زاهدی داشت؟ جواب این سؤال را باید از زبان خود شاه شنید که روزی به من گفت: «سیاست پدر و مادر ندارد». سلطنت احمدشاه را روسیه و انگلیس هر دو تضمین کرده بودند. پدرم کودتا نکرد که شاه شود. سیاست روز او را به شاهی رساند. حاجعلی رزمآرا رئیس ادارۀ جغرافیایی ارتش که حس جاهطلبی او زیاد به نظر نمیرسید، وقتی در سال ۱۹۵۰ به ریاست ستاد یک ارتش مفلوک از هم پاشیده رسید، حسّ جاهطلبیاش بیدار شد. فرامینی که برای امضاء من (یعنی شاه) تهیه میکرد بدون اطلاع و مشورت قبلی من بود. وقتی به دفترم وارد میشد، تکبّر و نخوت از سر و رویش میبارید. فرامین را جلوی من میگذاشت و میگفت: «همانطوری که اعلیحضرت تصویب فرمودند فلان سرهنگ سرتیپ شد» و مرا در مقابل یک عمل انجام شده میگذاشت. افسران جوان را بدینترتیب طرفدار خودش کرده بود. تا اینکه عبدالحسین هژیر نخستوزیر سابق که به جای حسین علا وزیر دربار بود، توسط فدائیان اسلام به قتل رسید و چه بسا که دست رزمآرا در پس این قتل وجود داشت. البته شاه این شایعه را که برابر آن مقام سلطنت در قتل رزمآرا دست داشته است نه تنها رد میکرد، بلکه مدعی بود که رزمآرا نقشۀ برکناری شاه را هم کشیده بوده است. شاه در کتاب پاسخ به تاریخ خلاف آنچه به من دربارۀ رزمآرا گفته بود، از او تعریف و تمجید کرده است، شاید برای تبرئۀ خودش در مقابل تاریخ چنین وانمود میکرد.
سپهبد زاهدی به هر دلیل و هر صورت، نخستوزیری بود که با شاه رفتاری متکبّرانه داشت و به قول ارشیر زاهدی پسرش تاجبخشی کرده بود. یکی از دلایل مهمی که شاه ارتشبد عبدا… هدایت را بازداشت کرد این بود که دوستانه در ژنو به زاهدی گفته بود که: رفیق، تو که مصدق را سرنگون کردی چرا قدرت را از دست دادی؟ به بیان دیگر، چرا شاه را دوباره به سلطنت رساندی؟ این مذاکرات دوستانه را زاهدی برای شاه بازگو میکند.
به دلیل همان رفتار متکبّرانه، شاه علم را مأمور گرفتن استعفای سپهبد زاهدی کرد و ابراهیم خواجهنوری نیز از طرف سفارت آمریکا به او ندا داد که بهتر است از قدرت کنار بکشد و استعفا دهد. علم پیروزمندانه از شمال یکسر به حضور شاه رفت و استعفای زاهدی را تقدیم داشت. از آن پس شاه عملاً سلطانی از آب درآمد که حکومت میکرد.
در این هنگام، علاء نخستوزیر مبارزه با فساد را اعلام کرد ولی چه فایده که نمیتوانست با خانمش در این مورد مبارزه کند. مردم مضمونی کوک کرده بودند به این ترتیب که برای انجام فلان کار، بهای مبارزه با فسادش چه مبلغ است؟ تا اینکه به علاء هم سوءقصد شد و گلولهای پوست سرش را خراش داد. علم در هنگام وقوع هر دو سوءقصد یعنی تیراندازی به رزمآرا و علاء، وزیر بود و در محوطۀ سوءقصد حضور داشت. وقتی به رزمآرا سوء قصد شد، علم فوری صحنه را ترک کرد و خود را به شاه رساند و کشته شدن نخستوزیر را به او اطلاع داد. علم در جواب من که پرسیده بود: عکسالعمل شاه در برابر ترور سپهبد رزمآرا چه بود؟ گفت: «شاه از این واقعه خوشحال به نظر میرسید».
بعد از علاء دکتر منوچهر اقبال که تمام مقاماتش را مدیون شاهدخت اشرف بود به نخستوزیری رسید. وی نخستوزیری مطیع و نوکر بیچون و چرای شاه بود تا آنجا که حتّی جواب استیضاح مجلس شورا در دورۀ نوزدهم را به اجازۀ شاه موکول کرد. دکتر اقبال در زمان نخستوزیری و دوران ریاست شرکت نفت بارها به آشنایانش میگفت که به یک نفر سواری میدهد و از سیوپنج میلیون سواری میگیرد. دکتر اقبال این سنت مشئوم را گذاشت که شاه را مسئول تمام امور کشور معرفی کنند. در بیان این خاطرات جا دارد آنچه که از دکتر اقبال میدانم بازگو کنم. آنچه را که خواهم گفت یا از خودش شنیدهام و یا از علم و شاه و یا تجربیاتی است که از تماس با او در دوران ریاستش بر شرکت نفت به دست آوردهام.
شاه به فکر افتاد که انتخابات مجلس را کاملاً در دست بگیرد. منوچهر اقبال نخستوزیر به دستور شاه حزب ملیون را تشکیل داد. علم که در آن زمان بیکار بود، از طرف شاه مأمور تشکیل حزب مردم شد. این دو حزب سیاسی به رقابت و مبارزۀ فرمایشی و تصنعی انتخاباتی پرداختند. مردم که در دورۀ مصدق بیدار شده بودند، کمکم ابتکار عمل را از دست این دو حزب قلابی گرفتند و عوامل مشکوک نیز زمینۀ انقلاب را فراهم میکردند. سرلشکر تیمور بختیار هم در این میان رل مهمی به نفع خود بازی میکرد. عبدا… انتظام و سپهبد یزدانپناه وخامت اوضاع را به عرض شاه میرسانند. شاه، علم و اقبال و تیمور بختیار را فوراً احضار میکند. در این جلسه که عبدا… انتظام و سپهبد یزدانپناه نیز حضور داشتند، شاه از اقبال میزان وخامت اوضاع را میپرسد. اقبال به فرانسه عرض میکند: همان طوری که میدانید «من از شاه شاهپرستتر هستم». اجازه فرمایید ابتکار کامل انتخابات را در دست گیرم و آنچنان که خاطر خطیر ملوکانه مایل است مجلس را افتتاح فرمایند. شاه رو به علم کرده میگوید: «تو که یک سر قضیه هستی نظرت را بده». علم پاسخ میدهد: «اولاً من یک سر قضیه نیستم که اقبال سر دیگرش باشد، زیرا هر دو سر قضیه شخص اعلیحضرت هستند. به من فرمودید حزب مردم را تشکیل دهم، به اقبال هم فرمودید حزب ملیون را درست کند. من در همان تاریخ به شما عرض کردم که این کار صحیح نیست و یا لااقل من به درد این کار نمیخورم. ولی امر فرمودید و من ناچار قبول کردم. وانگهی، من از شاه، شاهپرستتر نیستم. باید کشوری باشد تا شاهی بر آن سلطنت کند. من مصالح کشور را که با مصالح شاه یکی است در نظر میگیرم. دکتر اقبال نه میتواند انتخابات را اداره کند و نه دیگر میتواند نخستوزیر باقی بماند». شاه با شنیدن این سخنان به فکر فرو میرود و پس از آن عقیدۀ انتظام و یزدانپناه را میپرسد. در نتیجه، در همان جلسه، اقبال از حزب و نخستوزیری استعفا میدهد. چندی بعد، بنا به امر شاه، دکتر منوچهر اقبال به ریاست دانشگاه تهران منصوب شد و در تظاهرات دانشگاه، دانشجویان اتومبیل او را به آتش کشیدند. اقبال از این مهلکه جان سالم بدر برد و شبانه به پاریس رفت.
پس از استعفای نخستوزیر، انتخابات باطل اعلام شد و انتخابات مجلس بیستم جریان پیدا کرد. اعتراض مردم هم به وکلای مجلس فرمایشی به جایی نرسید. اگر اشتباه نکنم، آقای کلنل یادسوئیچ رئیس سازمان سیا در ایران، منزل حسنعلی منصور را اجاره کرده بود و تقریباً با منزل هویدا همسایه بود. میدانیم که هویدا و منصور روابط دیرین دوستی و همکاری نزدیک داشتند. کلنل یادسوئیچ مایل بود که منصور به عنوان وکیل اول تهران از صندوق سردرآورد. ولی انتظارش بینتیجه ماند. دست به دامان علم شد. علم نیز جواب داد که حسنعلی منصور زمینهای ندارد. اگر کمی زمینه داشت و مردم او را میشناختند، وضع بهتری میداشت. باری، کلنل از مرحوم علم خواهش کرد که استدعای او به عرض شاه برسد. بالاخره منصور سر از صندوق درآورد.
زمانی که اقبال به عنوان سفیر ایران در یونسکو در پاریس بسر میبرد و در واقع تبعید شده بود، علم پست نخستوزیری را بر عهده داشت. من به دستور شاه رفته بودم به لندن تا با مباشرین کشتیهای نفتکش شاه –که به بنیاد پهلوی منتقل شده بودند- وارد مذاکره شوم شاید بتوانم مباشرت آنان را که فقط به زیان شاه تهیه شده بود، باطل کنم. قبل از حرکت، علم مرا احضار کرد و گفت: در مراجعت به ایران، از لندن به پاریس برو، دکتر اقبال را ملاقات کن و به او بگو که به پیشنهاد من شاه در نظر دارد وی را به جای انتظام مدیرعامل شرکت ملی نفت که مغضوب شاه است تعیین کند. به محض اینکه تلگراف من (یعنی علم نخستوزیر) به دستش رسید، بدون درنگ به تهران بیاید. در پاریس به دیدن دکتر اقبال رفتم. اقبال قدم مرا گرامی داشت و به محض اینکه تعارفات اولیه تمام شد و حال او را پرسیدم و گفت: «انشاءالله در پاریس خوش میگذرد» زبان به انتقاد از شاه گشود و گفت: «پس از آن همه خدمت صادقانه مرا به فراموشی سپرده و تبعیدم کرده است». بعد از اینکه ناسزاها و انتقاداتش تمام شد، مطلب احضارش را به تهران گفتم. بیاندازه ناراحت شد. به او قول دادم که نه تنها آنچه را که نسبت به شاه گفته فراموش خواهم کرد، بلکه از هیچگونه همکاری با وی در شرکت نفت دریغ نخواهم داشت.
وقتی به تهران برگشتم، هویدا که در آن موقع به عنوان مدیر روابط عمومی در شرکت نفت با انتظام کار میکرد، به دیدن من آمد و گفت: «گویا در نظر است که انتظام را از کارش برکنار کنند. اگر چنین است خودش تمارض کند و به شرکت نفت نرود». از ملاقاتم با اقبال چیزی نگفتم ولی قول دادم که جوابش را خواهم داد. مطلب را به علم گفتم. علم گفت: «همان طوری که به تو گفتم، شاه دستور داده بود که انتظام را با پس گردنی از شرکت نفت بیرون بیاندازم و سپهبد پاکروان رئیس سازمان امنیت را به جای او بگذارم».
پس از چند روز شاه از علم میپرسد: «با شرکت نفت چه کردی؟ حکم پاکروان را ندیدم». علم به شاه پاسخ میدهد: «من نخستوزیرم و اوضاع را طور دیگری میبینم. عجله نفرمایید. پاکروان به درد این شغل نمیخورد». بالاخره علم دکتر اقبال را برای ریاست شرکت نفت پیشنهاد میکند و شاه نیز میپذیرد.
به هویدا گفتم که انتظام را خبر کند تا به شرکت نفت نرود. او هم همین کار را کرد تا آنکه اقبال به تهران رسید و علم او را به شرکت نفت برد و معرفی کرد. در مدت دوازده سالی که اقبال رئیس شرکت نفت ایران بود ریاست واقعی آن شرکت را خود شاه برعهده داشت. در این مدت تمام افراد و کارکنان شرکت نفت یکی پس از دیگری گرفتار فساد سازمانیافتهای شدند. به قسمی که مدیران شرکت نفت تا مغز استخوان فاسد شدند که به موقع شرح آن داده خواهد شد.
دکتر علی امینی که سیاستمداری حرفۀ خانوادگی اوست، از سفارت واشنگتن به تهران احضار شد. وی در واشنگتن با سناتور جان کندی رئیسجمهوری آیندۀ آمریکا روابط نزدیکی پیدا کرده بود. اینکه شهرت دارد که کندی امینی را بر شاه تحمیل کرده بود تا چه حد واقعیت دارد صحیحاً نمیدانم. اما خود من تصور میکنم که این شایعه از حقیقت دور نباشد. به هرحال، امینی نخستوزیر شد و پس از آن شاه به دیدن کندی به آمریکا رفت. در این سفر، کندی رئیسجمهوری آمریکا با شاه از فساد دستگاههای دولتی ایران صحبت میکند. در همان موقع خواهر ناتنی شاه، شاهدخت فاطمه، دویستوپنجاه هزار دلار از شرکت نفت پان آمریکن چک گرفته بود. شاهدخت در آن تاریخ شوهر آمریکایی داشت. اگر چک بنام او صادر میشد، گرفتار مالیات دولت آمریکا میشد. به همین مناسبت چک بنام شاهدخت صادر گردید و این مبلغ بنام مخارج روابط عمومی شرکت نفت پان آمریکن در دفاتر ثبت شد و حال آنکه شوهر شاهدخت دلیلی برای دریافت این مبلغ نداشت.
کندی به امینی گفته بود که ارتش ایران از ۲۴۰ هزار نفر به ۱۵۰ هزار نفر کاهش یابد و بودجۀ آن که ۲۵% کل بودجۀ کشور بود تقلیل پیدا کند تا آمریکا بتواند به ایران کمک دهد. در دولت امینی، جهانگیر آموزگار وزیر دارائی بود. شبی به اتّفاق دوستان و برخی از دولتمردان در منزل من به شام دعوت داشت. هوای بسیار خوبی بود و همه در اطراف استخر به گفتگو مشغول بودیم. آموزگار موضوع تقلیل بودجۀ ارتش را پیش کشید. به او گفتم گرچه این حرف حسابی است، ولی هر حرف حسابی را نمیشود زد. شاه زیر بار نخواهد رفت.
مرحوم علم یک روز صبح زود مرا احضار کرد و گفت با توجه به روابطت با سرلشکر حسن امینی عموی دکتر امینی نخستوزیر مأموریت داری که بفهمی آیا امینی استعفا خواهد داد یا خیر؟ بلافاصله به منزل سرلشکر امینی رفتم و مأموریت خود را به او گفتم. حسن امینی به منزل علی امینی تلفن کرد و به او گفت: آیا وقت داری که به اتفاق محوی به دیدن شما بیاییم؟ دکتر امینی جواب داد: «اگر میخواهید بدانید که استعفا میدهم یا نه، تشریف نیاورید. تا ظهر استعفای خود را به عرض شاه خواهم رساند».
تلفنی نتیجه را به علم اطلاع دادم و به منزل علم برگشتم. علم با مرسدس بنز قدیمی کروکی خودش مرا به دفترم در شرکت نفت پان آمریکن (ایپاک) رساند و گفت: در انتظار تلفن و خبر من باش. یک ساعت بعد از ظهر تلفنی اطلاع داد که نخستوزیر شده است. پرسیدم باید تبریک گفت یا تسلیت؟ قرار شد شب شام با هم در منزل من بخوریم. آن شب علم به من گفت: «انتظار نخستوزیری را داشتم. از این حیث راضی هستم ولی اینکه چه کاری از دست من ساخته است، نمیدانم. کشور در حال آشفتگی به سر میبرد و امینی هم مملکت را ورشکسته اعلام کرده است».
بدینترتیب، پس از استعفای امینی، علم به آرزوی نخستوزیری رسید. بارها در سفر و حضر دو نفری از وضع خراب ایران و دولتهای مستعجل و دخالتهای شاه و اشرف در امور دولت و همچنین رشوه و فساد متداول صحبت کرده بودیم. او معتقد بود که حکومت کردن بر یک ملت بیسواد و آرامی که به یک لقمه نان میسازد، کار مشکلی نیست. کمی جسارت و اعمال زور میخواهد به شرط اینکه شاه اطمینان و حسن نیّت نسبت به نخستوزیر منتخب خود داشته باشد.
اصولاً شاه به هیچکس اطمینان کامل نداشت. زمانی رسید که از علم هم کمی واهمه میکرد و او را طرفدار انگلیسیها میدانست و تصور میکرد منافع آنان را در نظر دارد. حال آنکه علم وطنش را از شاه و خانوادهاش بیشتر دوست میداشت چه رسد به انگلیسها.
مرحوم علم در کابینۀ خود پست وزارت اقتصاد را به دکتر عالیخانی عضو سازمان امنیت داد. از او پرسیدم: این شخص کیست؟ گفت: «او را جهانگیر تفضلی که به جای اقبال به پاریس رفته معرفی کرده است». از قرار معلوم وقتی سرلشکر بختیار به آمریکا رفته بود، عالیخانی رئیس ادارۀ ترجمۀ سازمان امنیت را هم به عنوان مترجم محرم به همراه خود برده بود. بختیار در واشنگتن با کندی و وزیرخارجه آلن دالاس و کیم روزولت –همان کسی که نقشۀ سقوط مصدق را عملی کرد- ملاقات میکند. ابتدا قول میگیرد که مذاکرات محرمانه بماند و سپس میگوید: «اگر آمریکا موافق باشد میتوانم قدرت سیاسی را از شاه بگیرم». سازمان سیا علیه بختیار دست به کار میشود، ولی او را با احترام پذیرایی کردند تا به تهران مراجعت کرد، ولی عالیخانی که با تفضلی خیلی نزدیک بود، حاضر میشود مذاکراتی را که بختیار در واشنگتن کرده و عالیحانی به عنوان مترجم ناظر آنها بوده، بازگو کند. به او امان داده میشود و مقام وزارت را پاداش میگیرد.
شاه از عالیخانی همیشه دلگیر بود. در اواخر وزارت عالیخانی، به قدری از او متنفر بود که اسمش را نمیشد جلوی شاه برد. عالیخانی توسط برادر بزرگترش که پیمانکار بود به مشروطۀ خود رسید. بختیار برای خود فصل بسیار جالبی دارد که به موقع شرح آن را خواهم داد.
در این زمان، علم دوست بیباک و مؤدب شاه نخستوزیر است و مجلس تعطیل. اصلاحاتی که امینی در نظر داشت با دسیسهبازیهای ساواک توأم با اشتباهاتی که انجام گرفت از بین رفت. وی مملکت را ورشکست اعلام داشته بود. شاه اصلاحات پیشنهادی امینی را به انقلاب سفید تبدیل کرد و میخواست قهرمان ملی شود. دربارۀ شش فرمان او که هرچند وقت یکبار فرمانی تازه بر آن افزوده میشد، تبلیغات گستردهای انجام میگرفت. تا آنکه اصل اول به نوزده اصل افزایش یافت. دکتر حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و دکتر خانلری مبتکر شش فرمان اولیۀ شاه بودند.
در زمان نخستوزیری علم واقعۀ پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ پیش آمد. هواداران خمینی که در آن موقع هنوز معروفیت چندانی خارج از قشرهای مذهبی نداشت، از جنوب و مرکز شهر به طرف شمال شهر حرکت کردند. آنان در مسیر خود غارت میکردند و آتش میزدند.
علم در ساختمان نخستوزیری زندگی میکرد. وی تلفن مستقیمی داشت که من اجازه داشتم اگر کار فوری باشد، تلفن کنم. هنگام وقوع اغتشاش، من در دفتر کارم (در شرکت ایپاک) بسر میبردم. خبر رسید که اوباش به نزدیک خیابان شاهرضا رسیدهاند و عنقریب به خیابات تخت جمشید میرسند. دستور دادم که تابلوهای شرکت را که به دو زبان فارسی و انگلیسی بود، بردارند. کارمندان و کارگران را هم مرخص کردم. حتّی نگهبان هم آنجا نگذاشتم. به علم تلفن کردم و اقدامات خود را به او گفتم و کسب تکلیف کردم. با کمال خونسردی گفت: «کار عاقلانهای کردهای. فوری خودت را به سعدآباد برسان». در سعدآباد به حضور شاه رسیدم و مشاهدات خودم را عرض کردم. در این موقع علم رسید. تعظیمی کرد و دست شاه را بوسید. علم به شاه گفت: «همانطور که تلفنی عرض کردم با ترس و بیم و تردید نمیشود کاری انجام داد. لذا شرفیاب شدم که حضوری تکلیفم را روشن کنم». علم همچنین به عرض رساند: «از منزل مادرم تلفن کردهاند که دزاشیب شلوغ است. به آنان گفتم کاری از دست من ساخته نیست. دربانها را مسلح سازید و از خود دفاع کنید تا کمک برسانم». شاه فرمود تلفنی جوابت را دادم، دیگر چه میخواهی؟ ولی بدان که من با آدمکشی مخالفم. با این حرف مباحثه درگرفت. کار علم با شاه به داد و فریاد و مشاجره کشید. علم به شاه گفت: «جان خانوادۀ من در خطر است. جنوب شهر از کنترل خارج شده است. اگر شدت عمل به خرج ندهیم، کار همه تمام خواهد بود. من نمیتوانم نخستوزیر باشم و ببینم که اراذل و اوباش مملکت را به هرج و مرج بکشند و همه را بکشند تا نوبت به من و شما برسد». شاه با عصبانیت گفت: «برو هر گهی دلت میخواد بخور». علم گفت: «بسیار خوب، من همین حکم را میخواستم».
از سعدآباد به اتّفاق علم یکسر به دفتر تیمسار نصیری رئیس شهربانی کل کشور رفتیم. در بین راه از علم پرسیدم جواب تلفنی که شاه به آن اشاره کرد چه بود؟ علم گفت تلفنی از او اجازه مبارزه و شدت عمل خواستم، شاه با تردید گفت: هر غلطی میخواهی بکن ولی نصیری اجازۀ شاه را لازم دارد، قرار است دکتر کنی امریهای را که امضاء کردهام نگاه دارد تا به دستور من با موتور سوار آن را به نصیری برساند، ولی میترسم شاه به نصیری دستور دیگری بدهد که با این ترتیب کار همه تمام است. به همین مناسبت به دفتر نصیری میروم که نتوانند با هم تماس تلفنی بگیرند. در آنجا علم به نصیری گفت: «فوری دستور آتش بدهید». نصیری پاسخ داد: «من نظامی هستم و از شاه دستور میگیرم». علم گفت: «تو زیر نظر وزارت کشور هستی و من هم نخستوزیرم. اجازۀ شاه را هم دارم. به تو دستور میدهم که شدت عمل بخرج بدهید و جلوی آنها را بگیرید». نصیری گفت: «این دستور را به صورت کتبی به من ابلاغ کنید». علم فوری قلم را برداشت و دستورات کتبی لازم را نوشت و مسئولیت را خود بر عهده گرفت.
در اثر یورش مسلحانۀ دستگاه نظامی، اغتشاش انبوهی متعصب برانگیخته درهم شکست. هنوز هوا تاریک بود که کماندوهای ساواک که سرلشکر پاکروان ریاست آن را بر عهده داشت در قم خمینی را دستگیر کردند و به تهران فرستادند. یکی از علل مخالفت خمینی با شاه قانونی بود که شاه آن را امضاء کرده بود که به افراد آمریکایی مأمور در ارتش شاهنشاهی مصونیّت سیاسی داده بود.
زمانی که حسنعلی منصور بنا بر تمایل آمریکاییها به نخستوزیری رسید، خمینی تحت نظر بود. منصور از شاه تقاضا کرد که خمینی را به خارج از کشور تبعید کند، علم هرچه اصرار کرد که او را تبعید نکنید تا در کشور زیرنظر خودمان باشد، مؤثر واقع نشد. به قول علم، بنا بر تقاضای نخستوزیر که از سرهنگ یاتسوئیچ دستور میگرفت خمینی به ترکیه تبعید شد. پس از توقیف خمینی علم به دلجوئی و استمالت از علماء و روحانیون پرداخت. پولهایی هم از خزانۀ فقیر کشور به آنداده شد. وی به آنان قول داد که شاه این سیاست تحبیب و پرداخت مقرری را دنبال خواهد کرد.
در مقابل، علم استاد خلیل طهماسبی قاتل رزمآرا را که مجلس در زمان مصدق با فشار آیتا… کاشانی رأی داد که صغیر و از مجازات معاف است و همچنین طیب سردمدار اراذل و اوباش را گرفت و محاکمه و اعدام کرد.
شاه و هویدا که از کشته شدن منصور تجربهها آموخته بودند، به محض اینکه وضع مالی کشور بهتر شد، ریش و سبیل روحانیان را خوب چرب کردند. دیگر ملاها از اینکه هویدا بهایی است سخنی به میان نمیآوردند و هویدا نیز یک قرآن کوچک جیبی مدتها با خود میداشت.
به جرأت میتوان گفت که اگر امیر اسدا… خان علم به داد کشور و شاه نرسیده بود، شورش هواداران خمینی در همان تاریخ شاه را از بین برداشته بود. علم مرد بیباکی بود که دستش خلاف نخستوزیران غیرنظامی با اسلحه آشنایی داشت. تیرانداز ماهری بود و از جنگهای چریکی زیردست پدر چیزها آموخته بود. شاه، با اینکه مرد بسیار باهوشی بود، بیشتر مرد بزم بود تا رزم. او برای استنتاج، فهم و شعور کافی داشت، ولی مرد ترسوئی بود و به همین مناسبت تردید و دودلی قدرت تصمیمگیری او را فلج میکرد. افسران ارتش شاهنشاهی هم همینطور بار آمده بودند. تشریفات درباری و سردوشیهای ملیلهدوزی مطلای ناپلئونی، بیانگر طرز تفکر شاه و ارتش شاهنشاهی بود.
چون سخن به نخستوزیری مرحوم علم و نخستوزیری منصور و هویدا کشیده شد بد نیست دربارۀ این سه نفر مطالب گفته نشدهای را بازگو کنم: در زمانی که علم نخستوزیر بود، هویدا در مجلۀ کاوش که مخارج آن را شرکت ملی نفت میداد، مطالبی به نفع دکتر علی امینی که مورد غضب شاه بود نوشت. سازمان امنیت، مقاله را به عرض شاه رساند. شاه به نصیری دستور توقیف هویدا را داد. رندان هویدا را خبر کردند و او سراسیمه شبانه به منزل من پناه آورد و به واسطۀ من از مرحوم علم تقاضای کمک و پشتیبانی کرد. البته عبدا… انتظام نیز که بسیار مورد احترام علم بود تقاضای کمک به هویدا را کرده بود، ولی هویدا از اقدامات علم خبر نداشت. هویدا آن شب به من گفت: از منزل تو خارج نمیشوم و شب را در همین جا میخوابم تا دستور رفع تعقیب من صادر شود و به من یادآور زمانی شد که من در اشتوتگارت آلمان مورد حمایتش قرار گرفتم. گفت: «لازم به یادآوری نیست. اگر اشتوتگارتی هم در میان نبود من وظیفۀ خود میدانستم که اگر کمکی از دستم برآید، برایت انجام دهم». تلفنی مرحوم علم را پیدا کردم و استدعا کردم از تقصیر هویدا –اگر تقصیری کرده باشد- صرفنظر شود و گفت: هویدا شب را در منزل من بسر خواهد برد. علم قول داد که تا قبل از نصف شب تکلیف امیرعباس را روشن خواهد کرد. با هویدا شامی خوردیم. امیرعباس علاقۀ فراوانی به شراب خوب و شامپاینی عالی داشت. از شرابهای خوبی که گاهی علم برایم میفرستاد، سیرابش کردم. تلفن زنگ زد. علم بود که میگفت: «به هویدا بگو به عرض رساندم. دستور فرمودند نصیری مزاحمش نشود مشروط بر اینکه دیگر غلطهای زیادی نکند». هویدا منزل مرا با خوشحالی ترک کرد و رفت.
اما داستان آشنایی من با امیرعباس هویدا و حسنعلی منصور در اشتوتگارت و همراهی هویدا با من که به آن اشاره شد این است که در سال ۱۹۴۸ من به اشتوتگارت سفری کردم. در قطار بعد از شام خوابیدم. صبح ساعت ۷ به اشتوتگارت رسیدم. هوا بسیار سرد و یخبندان بود. قرار بود به مهندس عزت هدایت یکی از دوستان خانوادگی ملحق شوم. وقتی از خواب بیدار شدم، متوجه شدم که دزدی با انصاف که خدا عمرش بدهد، چمدان و کت و پالتوی مرا دزدیده و فقط یک پیراهن و شلوار و کفش برایم باقی گذاشته است. در آن هوای سرد پرباد و تیره و تار در شهر اشتوتگارت که در اثر بمبارانهای جنگ دوم به خرابهای مبدّل شده بود، از قطار پیاده شدم. چشمم به یک پلیس نظامی آمریکایی افتاد و از او مدد خواستم. اتومبیلی در اختیار من گذاشت و مرا به ساختمان کنسولگری ایران برد. زنگ زدم. به محض اینکه در باز شد از شدت سرما به طرف دربان هجوم آوردم و وارد ساختمان شدم. به دربان گفتم که با آقای انتظام کار فوری دارم. رفت. دیدم حسنعلی منصور را که نفر دوم کنسولگری بود از خواب بیدار کرده و ورود مرا به او اطلاع داده است. حسنعلی منصور که با هم سوابق دوستی داشتیم، مرا به همراه خود برد و به امیرعباس هویدا نفر سوم کنسولگری معرفی کرد. وقتی آن دو از حال من مطلع شدند، امیرعباس هویدا بنا به توصیۀ منصور، مرا نونوار کرد. یک دست از لباسهای کهنۀ خود را با صد مارک آلمانی به من قرض داد. در آن تاریخ یک دلار آمریکایی ۲۴ مارک در بازار سیاه خرید و فروش میشد، ولی قیمت رسمی دلار بیش از چهار مارک نبود. هویدا، علاوه بر این، اتاقی هم در یک ساختمان نوساز که مقر آمریکاییها بود برایم پیدا کرد. رفاقت من با عبدا… انتظام و امیرعباس هویدا در آنچا پایه و مایه گرفت تا اینکه در شرکت ملی نفت هردوی آقایان را دوباره یافتم.
س: فعالیتهای عمدۀ تجاری و صنعتی شما، لااقل در ابتدای کار، بیشتر در زمینۀ صنعت نفت بوده است. شرح راهی را که طی کردهاید و خاطراتی که در این مورد دارید بسیار جالب خواهد بود.
ج: در مورد فعالیتهایم در صنعت و تجارت نفت باید مقدمتاً بگویم که پیش از حرکتم از آمریکا به تهران که چندماهی بعد از سقوط دولت مصدق صورت گرفت، با شرکتهای نفتی مستقل و کوچک وارد مذاکره شدم و ترتیبی دادم تا شاید با آنان در ایران شرکت مختلطی راه بیاندازم.
در نیویورک، نقشۀ انتقال نفت از جنوب ایران را به تهران با لولههای فولادی –که تا آن وقت با راهآهن و کامیون حمل میشد- کشیده بودم و برادران ویلیامس آمریکایی که در این رشته تخصص دارند، به من قول مساعد دادند.
قبل از حرکت به تهران، شریک دانمارکی خود به نام هربرت دان را از نیویورک با یک معرفینامه به لندن فرستادم و از مرحوم علی سهیلی سفیر وقت ایران در لندن و نخستوزیر سابق که با من روابط نزدیک دوستانه داشت، تقاضا کردم که فوری برای آقای هربرت دان از سپهبد زاهدی نخستوزیر تقاضای ملاقات کند و ویزایی هم به دان بدهد تا به تهران برود. ولی دلیل این ملاقات را به سهیلی نگفته بودم. در دیدار با سهیلی، شریکم تحت تأثیر نفوذ و شخصیت او قرار میگیرد و دلیل ملاقات با زاهدی را به او میگوید. سهیلی، برادران رشیدیان را که در کودتای بیست و هشت مرداد دست داشتند خبر میکند و موضوع، دیگر از جنبۀ محرمانه بودن خارج میشود. برادران رشیدیان نیز پس از فراهم آمدن مقدمات کار، با یک پیمانکار انگلیسی به تهران میروند.
پیش از حرکت آقای دان، دوست خودم آقای منوچهر ریاحی مدیرعامل شرکت پایه معروف به شرکت جنابان (زیرا سهامداران آن اغلب از رجال وقت بودند از قبیل: حاج عزالممالک اردلان، حسین خواجهنوری، سیدمحمدصادق طباطبائی رئیس مجلس، ساعد مراغه و …) را از نقشۀ خود باخبر کرده بودم. در نتیجه، منوچهر ریاحی که با سرلشکر زاهدی روابط نزدیکی برقرار کرده بود، اجباراً ساختن نصف خط لوله را به انگلیسیها میدهد و بقیه را به شرکت آنتروپوز فرانسوی که برای همین کار تأسیس شده بود واگذار میکند که نمایندگی آن را شرکت پایه بر عهده داشت. قرار شد برادران ویلیامس به سمت مشاور شرکت نفت بر ساختمان خط لوله نظارت کند. وقتی من به تهران رسیدم، دیدم کاری که به ابتکار شخصی شروع کرده بودم، نصیب دیگران شده است. اما نتیجه این شد که صنعت ایجاد شبکۀ نفترسانی به کشور در مسیر خودش افتاد. پس از اتمام این خط لوله، خط دوم را شروع کردند که من در آن دخالتی نداشتم، اما لولۀ تهران-رشت را با دادن اعتبار به شرکت نفت پیشنهاد کردم. مبلغ کل این پروژه، چیزی در حدود ده میلیون دلار بود که اعتبار آن را از بانکهای سوئیس تأمین کرده بودم. در خطوط لولۀ جنوب به تهران که رشیدیان آن را به اتفاق پیمانکار انگلیسی در دست داشت، با شاهدخت اشرف شریک بود. لذا تا اشرف دویستوپنجاه هزار دلار از من قول نگرفت اجازه نداد به برندۀ مناقصه که گروه من بنام (سیمون) بود، داده شود. والاحضرت که یک برلیان صورتی از هری وینستون ژنو جواهرفروش بینالمللی به مبلغ دویستوپنجاه هزار دلار خریداری کرده بود، توسط علم به من دستور داد که این مبلغ را به هری وینستون بپردازم و جواهر را گرفته به تهران آورده، تقدیم ایشان کنم. وقتی این جواهر را به ایشان رساندم، از موفقیت شخصی خوشحال بودم و از جوّی که حاکم بود متأثر. ولی به خودم میگفتم: مگر در سایر کشورها مقامات بالا همه امام جعفر صادق هستند؟ این روش کم و بیش در تمام دنیا ساری و جاری است. در این تاریخ، عبدا… انتظام رئیس شرکت نفت بود و همچنان که قبلاً گفتم سوابق من با او از سفرم به اشتوتگارت آلمان در سال ۱۹۴۸ که انتظام در آنجا وزیر مختار بود، شروع شد.
همان موقع یعنی در ماههای نخستین ورودم به تهران، متوجه شدم که منوچهر ریاحی و وینسنت هی لیر شوهر آمریکایی والاحضرت فاطمه –که به توصیۀ پرنس آقاخان محلاتی شاه او را به دامادی دربار قبول کرده بود- با شرکت نفت پان آمریکن یکی از شرکتهای تابعۀ استاندارد اویل ایندیانا همین راه مرا در پیش گرفته و با آنان قراردادی هم دارند. منوچهر ریاحی به دیدن من آمد و گفت: «به جای اینکه رقابت کنیم بهتر است با هم شریک شویم». من تقاضای همکاری با آنان را پذیرفتم. قرار ما این بود که تمام کارهای اداری را من انجام دهم و امور سیاسی در سطح شاه و نخستوزیر بر عهدۀ آنان باشد. منوچهر ریاحی در آن تاریخ با زاهدی نخستوزیر نزدیکی فراوان داشت. قبلاً به مناسبت اینکه باجناق شاهپور عبدالرضا شده به دربار راه پیدا کرده و با ملکۀ ثریا نیز به آلمانی صحبت میکرد، بسیار مورد توجه شاه و ملکه قرار گرفته بود. لیکن خواهرزن وی پری سیما همسر شاهپور عبدالرضا با موافقت آمریکاییها به امید اینکه شوهرش به جای محمدرضا بنشیند، در خفا با مصدق همکاری میکرد و سرانجام آمریکاییها او را لو دادند. این مسئله موجب شد که شاه از برادرش عبدالرضا برید و منوچهر ریاحی هم مورد بیمهری شاه قرار گرفت. من وقتی به این قضیه پی بردم که با آقایان نامبرده شریک شده بودم.
شاه از نزدیکی و همکاری من با مصدق آگاه بود و دلتنگی نیز داشت، ولی چون دعوت مصدق را برای رفتن به تهران نپذیرفته، فقط منافع ایران را در نظر داشتم و با جبهۀ ملی و گروههای سیاسی دیگر نیز در تماس و همکاری نبودم و نیز از این رو که تجربۀ کار با آمریکاییها را داشتم، قدمم را گرامی داشت و به من اجازه داد هر کاری که از دستم برآید، انجام دهم تا شرکتهای مستقل آمریکایی به رقابت با کنسرسیوم (هفت خواهران) به پا خیزند.
ریاحی قبلاً به شرکت نفت پان آمریکن توصیه کرده بود که سی میلیون دلار به ایران بدهند و در مقابل تمام آبهای خلیجفارس متعلق به ایران را برای اکتشاف نفت در اختیار بگیرند. من این مطلب را در اوایل سال ۱۹۵۴ به شاه عرض کردم تا به دولت و شرکت ملی نفت اجازه دهند شرکت نفت پان آمریکن در خلیجفارس مشغل تفحص شود. چون وضع مالی ایران نیز خوب نبود، شاه حاضر بود که دولت ایران در برابر سی میلیون دلار نقد تمامی فلات قارۀ ایران در خلیجفارس را در اختیار شرکت یاد شده بگذارد. اما شرکت نفت پان آمریکن پرداخت چنین مبلغی را زیاد میدانست و نپذیرفت. به شاه عرض کردم بهتر است با مشورت بانک جهانی همان راه آمریکاییها مبنی بر طرح مزایده برای دادن امتیاز به شرکتهای نفتی را در پیش بگیریم. شاه پس از مدتی تردید موافقت کرد. ولی برای انجام این امر قوانینی لازم بود. این قوانین تهیه شدند و به توشیح شاه رسیدند.
کشور ایران این قوانین را مرهون مرحوم عبدا… انتظام رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل شرکت نفت ایران و دکتر فواد روحانی قائممقام اوست. انتظام از حیث وطنپرستی و امانت و درستی و نیز فهم و شعور، بینظیر بود و در این کار از دکتر روحانی که مرد بسیار پاکدامن، درست و هوشمندی است بهرۀ شایسته برد. البته روحانی نیز از همکاری یک متخصص اسکاندیناوی بهرهمند بود. به موجب مادۀ پنجم قانون نهم مرداد ۱۳۳۶ تمام مناطق تحت حاکمیت بری و بحری ایران به ۲۷ قطعه تقسیم شد و منطقۀ کنسرسیوم خارج از این تقسیمبندی بود.
شرکت ملی نفت ایران مناطقی از خلیجفارس را به مزایده گذاشت. در نتیجه، شرکت طماع نفت پان آمریکن که در سال ۱۹۵۴ حاضر نشده بود تمام خلیجفارس را با سی میلیون دلار نقد برای تفحص و اکتشاف در اختیار بگیرد، در مزایده سال ۱۹۵۷ شرکت کرد و با پرداخت ۲۵ میلیون دلار پذیرۀ نقدی و تعهد ۸۵ میلیون دلار خرج اکتشاف توانست فقط امتیاز اکتشاف در شانزده هزار کیلومتر مربع را به دست آورد. اما رئیس ایتالیایی شرکت نفت آجیب ماتهئی که نابغهای در زد و بند امور نفتی بود، دو قطعه از خلیجفارس و یک قطعه در ناحیۀ زاگرس را بدون مشارکت در مزایده با نفوذ یکی از اعضاء عالیرتبۀ وزارت امور خارجه ایران که با خانوادۀ حسین علاء وزیر دربار وقت نزدیکی داشت، به دست آورد. از این جهت به شاه عرض کردم: اگر قرار است که برای شرکت در مزایده نفوذ یا پولی به کار برده شود، مرا معذور بدارند. شاه به عبدا… انتظام و علم دستور داد به عرایض من رسیدگی کنند و قرار شد که جلوی هرگونه نفوذ و رشوهای گرفته شود و انصافاً بدون پرداخت کوچکترین رشوه شرکت نفت پان آمریکن برنده شد. با این ترتیب، بعضی از مدیران شرکت نفت از اینکه من مستقیماً با شاه و انتظام و علم سر و کار دارم، راضی نبودند و در کار من و شرکت نفت پان آمریکن اخلال میکردند.
همکاری من با شرکت نفت پان آمریکن پس از برنده شدن این شرکت در مزایده پایان مییافت. در این حال، رئیس هیئت مدیره استاندارد اویل و هیئت مدیره شرکتهای تابعۀ استاندارد اویل (شرکت پان آمریکن و شرکت آموکوبینالمللی) به تهران آمدند و به دستور شاه، من آنان را به حضور وی بردم و معرفی کردم. انتظام، مدیرعامل شرکت ملی نفت، در این جلسه حضور نداشت. در این دیدار، رئیس هیئت مدیرۀ استاندارد اویل از شاه تقاضا کرد که به محوی دستور دهید تا به نتیجۀ رسیدن اکتشاف نفت با شرکت آموکو، که استاندارد اویل به نام آن در مزایده شرکت جسته بود، همکاری کند. شاه نیز رو به من کرد و فرمود: تا آخرین مرحلۀ اکتشاف به همکاری با آنان ادامه دهید.
براساس تقسیم منافع ۷۵% ایران و ۲۵% آموکو، شرکت مختلط نفت «ایران پان آمریکن» (ایپاک) که ۵۰% سهام آن متعلق به شرکت ملی نفت و ۵۰% دیگر از آن شرکت آموکو تابع استاندارد اویل بود، به ثبت رسید و آمریکاییها مرا به عنوان مشاور، مدیر و عضو هیئت مدیره شرکت ایپاک انتخاب کردند. عملاً تمام امور غیرفنی در دست من بود و مدیرعامل به کارهای فنی میرسید. طبق قانون، حق انتخاب رئیس هیئت مدیره با شرکت ملی نفت ایران بود، قرار مشارکت منوچهر ریاحی با من و هی لیر، با رئیس شرکت نفت پان آمریکن SOLLIDAY این بود که پنج درصد از نفت استخراجی متعلق به ما باشد.
از آنجا که حفر چاه در آبهای خلیجفارس کاری تازه و بیسابقه در ایران به شمار میرفت، چنانکه گفته شد رئیس شرکت ملی نفت ایران با همکاری مشاوران خارجی، قوانین و مقررات لازم را تهیه و تنظیم کرد. دشواریهای کار بسیار بود. از جمله اینکه بتوانیم ایرانیها و آمریکاییها را به کار با یکدیگر در شرایط سخت منطقۀ خلیجفارس عادت دهیم، بدون اینکه صدمهای به شرکت یا افراد بخورد. پس از بررسیهای دقیق و توجه به نقشههای هوایی و زمینی، بندر متروکۀ خسروآباد را که قبلاً در دست شرکت نفت ایران و انگلیس بود، بهترین محل برای استقرار عملیات در خلیجفارس تشخیص داده و آن را از دولت اجاره کردیم. از محل هشتاد و پنج میلیون دلار بودجۀ اکتشاف تا آنجا که مقدور بود از دولت خرید خدمات شد.
تردد در آبهای شطالعرب که نام کهن آن اروندرود است، طبق قراردادی که انگلیسیها نقش اصلی در انعقاد آن داشتند، در دست عراقیها بود، بهطوری که هر وقت ایرانیها میخواستند قایق یا کشتی به خسروآباد و خرمشهر بیاورند میبایست حقالعبور به عراقیها بپردازند و آنان نیز در برابر این وجه یک قایق مجهز به رادیو برای به اصطلاح راهنمایی Pilotage میفرستادند و کشتی را به بندر هدایت میکردند. کشتیهای شرکت ما پیوسته از خسروآباد جنس و وسایل حفاری به پلاتفورم حفاری ما میرساندند و ما به راهنمایی عراقیها هیچگونه نیازی نداشتیم. فقط اتلاف وقت و پول بود.
دشواریهایی که در شطالعرب داشتیم به شاه عرض کردم. شاه گفت: قراردادی تحمیلی داریم. فعلاً کاری نمیشود کرد. عرض کردم: اگر اجازه میفرمایند من این قرارداد تحمیلی را عملاً از بین ببرم. ایشان فرمودند: «نقشهات چیست؟» عرض کردم: از این به بعد شرکت ما از عراقیها برای خروج از خسروآباد و یا ورود به آن اجازه و راهنما تقاضا نخواهد کرد، مشروط بر اینکه نیروی دریایی از قایقهای ما حمایت کند. شاه در فکر فرو رفت و اظهار داشت که امتحانش بد نیست مشروط بر اینکه عاقلانه رفتار شود. پس از آن به دریاسالار رسائی فرماندۀ نیروی دریایی تلفنی دستور داد که با من تماس بگیرد و طبق نظر من رفتار کند. به دفتر رسائی رفتم و نقشۀ خود را به او و همکارانش گفتم. این نقشه را پسندیدند.
روز بعد آمادۀ حرکت شدیم و نیروی دریایی از دور ناظر کار ما بود. ضمناً به ناخدای کشتیهای خودمانی دستور دادم بدون اخطار و یا کسب اجازه از مسئولان عراقی در اروندرود به حرکت درآیند. چند ساعتی نگذشته بود که سفارتخانههای عراق و انگلیس و آمریکا با مدیرعامل آمریکایی شرکت نفت ایران پان آمریکن تماس تلفنی گرفتند و گفتند که برابر معاهدۀ موجود دست به کار خطرناکی زدهاید. مدیرعامل سراسیمه به دفتر من آمد و ماجرای تلفنهای سفارتخانهها را بازگو کرد. به او گفتم: تو در این کارها دخالت نکن و اگر باز هم حرف و سخن و اعتراضی به میان آمد بگو که این امور مربوط به ایرانیهاست و به مدیرعامل شرکت ایران –پان آمریکن مربوط نیست. مدیرعامل فقط به کارهای فنی رسیدگی میکند و در این خصوص باید با محوی و با شرکت ملی نفت مذاکره کنید.
چندی بعد سفیر عراق به من تلفن کرد و گفت که از طرف دولت خودم دستور دارم به وزارت خارجۀ ایران اعتراض کنم. به شما هم میگویم که از راهنماهای عراقی استفاده کنید والا نیروی دریایی عراق جلوی شما را خواهد گرفت. به او گفت: من از شما دستور نمیگیرم. به وزارت امور خارجه مراجعه کنید. من باز هم ساعت ده بدون مراجعه به راهنمای عراقی به کار مشغول خواهم شد. در مورد این تهدید عراقیها باید بگویم که عراق نیروی دریایی قابلی نداشت و اکنون هم ندارد. این کشور تنها دارای چند قایق مجهز به توپ خفیف بود.
در اوایل کار که قایقهای «ایپاک» با حمایت نیروی دریایی تردد میکردند، سفارتخانههای انگلیس و آمریکا نگران آن بودند که کوتاه کردن دست عراقیها از آبهای ایران جنگ میان دو کشور را موجب شود و در این میان عدهای از اروپاییها و آمریکاییها که در منطقه به سر میبردند نیز، کشته شوند.
در یکی از ملاقاتهایم با شاه، ایشان اظهار داشت که وقوع چنین اتفاقی بسیار نامطلوب خواهد بود. به نظرم رسید که شاه ترسیده است. عرض کردم: میدانید که عراقیها نیروی دریایی قابلی که حریف ایران شود ندارند. اجازه دهید چند هفتهای به کار خود ادامه دهم.
در پی این گفتگو با شاه، نامهای به وزارت امور خارجۀ ایران نوشتم مشعر بر اینکه حفاظت جان خارجیانی که در شطالعرب در حرکت میباشند در دست ایران است. شاه از این نامۀ من بسیار متغیر شد، مرا احضار کرد و مورد بازخواست شدیدی قرار گرفتم. عرض کردم: کشتیهای ما همه زیر پرچم ایران حرکت میکنند و مسیر آنها آبهای ساحلی ایران است. یا باید بیرقها را عوض کرد و عوارض داد و تمکین کرد و یا زیر پرچم دولت ایران به گذر از آبهای ساحلی ادامه داد. در این صورت، دولت ایران باید از پرچمش حمایت کند. وانگهی چطور است که کشتی جنگی بدون راهنمای عراقی حق تردد دارد و ما نداریم؟ بالاخره شاه راضی شد و نیروی دریایی از حمایت ما دست نکشید.
پس از اینکه عملیات اکتشاف نفت در خلیجفارس به نتیجه رسید، از خسروآباد به جزیرۀ خارک منتقل شدیم و خسروآباد را به نیروی دریایی واگذار کردیم. هنگامی که خسروآباد به ما تحویل شد، بندر ویرانه و متروکی بیش نبود. با کوشش من چهرۀ این بندر به کلی تغییر یافت. با بودجۀ اکتشاف راه خرابش را مرمت کردیم، خانههایی برای کارمندان خودمان ساختیم، آب تصفیه شده از چهل کیلومتری به شهر آوردیم، خسروآباد را دارای برق کردیم و حتی به تولید فرآوردههای کشاورزی هم پرداختیم. همۀ اینها در اختیار نیروی دریایی قرار گرفت. آنچه میگویم بدان جهت است که آیندگان بدانند شاه مردی بود سیاستپیشه و محتاط که کشورش را دوست میداشت و برای اعتلاش کشورش کار میکرد و مایل بود با صلح و صفا سلطنت و حکومت کند.
در جزیرۀ خارک نیز طبق طرحی که بسیار خوب تنظیم شده بود، شروع به آبادانی کردیم. حتّی ادارۀ اکتشاف و استخراج شرکت ملی نفت نیز با تمامی عنادی که با من داشت و از هیچگونه کارشکنی فروگذار نبود، در این مورد از کمک و مساعدت دریغ نکرد. بدین نحو، آن قسمت از جزیرۀ خارک را که در اختیار شرکت نفت ایران –پان آمریکن بود، بسیار آباد کردیم و منازل سنگی محکمی ساختیم. به قسمتی که هر وقت مقامهای خارجی و دولتی همچون آموزگار وزیر دارائی میخواستند، در خارک استراحت کنند به جای آنکه به تأسیسات شرکت نفت که همه پوشالی بودند بروند، به تأسیسات ما میآمدند. شخص شاه نیز هرگاه به جزیرۀ خارک میآمد در قسمت ما پذیرایی میشد. وضع غذا در قسمت ما در سطح عالی بود، در حالی که همه از غذاهای شرکت نفت گلایه داشتند. این ساختمانها در عصر خمینی با خاک یکسان شدند و اثری جز سنگ و سیمان و فولاد درهم کوفته باقی نماند.
کنسرسیوم هم به نوبۀ خود دست به احداث تأسیسات زد و بندرگاههایی برای پذیرفتن کشتیهای بزرگ سیصدهزار تنی ساخت و لولهکشیهای زیر دریا از چاههای نفت مسجدسلیمان و دیگر نقاط به خارک ساخته شد و بدینگونه این جزیره به یکی از بزرگترین بندرگاههای نفتی دنیا تبدیل یافت که میتوانست شش میلیون و پانصدهزار بشکه نفت در روز صادر کند.
دربارۀ لولهکشی نفت دو پیشنهاد به شاه کردم که هر دو را پذیرفت. یکی لولهکشی از جنوب ایران از راه ترکیه به مدیترانه و دیگر لولهکشی از مناطق نفتخیز ایران به بندر جاسک و یا کرانههای ایران در دریای عمان که خارج از تنگۀ هرمز باشد. بررسی در مورد احداث این دو خط لوله آغاز شد. شرکت بکتل که خط لولۀ خلیجفارس- ترکیه را بررسی میکرد، هزینههای انجام این کار را یک هزار میلیون دلار برآورد کرد. شاه قلباً از ترکها دلخوش نبود، ولی با آنها بازی میکرد تا بالاخره گفت که با ترکها نمیشود همکاری کرد. درخصوص لولهکشی به دریای عمان هم وی از آنجا که به قدرت نیروی دریایی و ارتش شاهنشاهی در دفاع از تأسیسات نفتی ما در خلیجفارس مغرور بود از آن صرفنظر کرد، کاش صرفنظر نکرده بود.
همانطوری که قبلاً گفتم، استاندارد اویل (شرکت نفت پان آمریکن) قرار بود پنج درصد از نفت استخراجی را به شرکت ریاحی- هی لیر و من بدهد. کار سرانجام به اختلاف و طرح دعوا در دادگاههای آمریکا کشید. در این ایام، شاه پس از بازگشت از سفر به آمریکا و دیدار با کندی رئیسجمهوری آن کشور در فرودگاه مهرآباد تهران اظهار داشت که خودم یک تنه با فساد مبارزه خواهم کردم. همزمان، دادگاه اوکلاهما که به دعوای یاد شده رسیدگی میکرد، مرا احضار کرد. برای رفتن به آنجا چارهای جز آنکه از شاه اجازه بگیرم نداشتم. فرمود لازم نیست بروید. به بیان دیگر، شاه موافقت نکرد که بروم و از قرارداد خودمان دفاع کنم. در نتیجه، برابر رأی صادره از سوی دادگاه، ریاحی و هی لیر فاقد حق شناخته شدند. دلیل حکم دادگاه این بود که: محوی تمامی زحمات را کشیده و ماهیانه هم از استاندارد اویل حقوق گرفته و در محکمه نیز حاضر نشده است. حال آنکه من تا پیش از امضاء قرارداد میان شرکت ملی نفت ایران و استاندارد اویل حقوقی دریافت نمیداشتم. دادگاه همچنین رأی داد که چون والاحضرت فاطمه همسر هی لیر دویست و پنجاه هزار دلار نقد از استاندارد اویل چک دریافت داشته، ریاحی و هی لیر حقی ندارند. در این حال بود که متوجه شدم چرا شاه مایل نبود من در دادگاه حاضر شوم. از قرار معلوم والاحضرت فاطمه که در معیت شاه به آمریکا رفته بود، مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار بابت سرویسهای داده شده از استاندارد اویل دریافت داشته بود و کمپانی نفتی مزبور هم این وجه را جز هزینههای روابط عمومی منظور کرده بود و چون جان کندی رئیسجمهوری آمریکا از این مطلب اطلاع یافت، شاه را سرزنش کرد که وقتی خواهرت در معیت تو در سفر به آمریکا از شرکت استاندارد اویل پول میگیرد، تکلیف دیگران روشن است. در اینجا بود که شاه به کندی قول داد که با فساد مبارزه خواهد کرد. به عبارت سادهتر، پنج درصد نفتی که قرار بود ایرانیها بگیرند، به نفع آمریکاییها تمام شد.
در موقع مناسب در این خصوص با شاه مذاکره کردم. عرض شد که: با نرفتن من به آمریکا، پنج درصد از پول نفت به جیب آمریکاییها سرازیر شده و در نتیجه ریاحی و هی لیر استیناف هم ندادهاند. به شاه عرض کردم که بهتر است در قرارداد پان آمریکن تجدیدنظر شود به قسمی که بابت پنج درصد از بین رفته سهم بیشتری به ایران برسد. قرار شد مطالعه کنم و به موقع، خود نتیجه را به آگاهی شاه برسانم.
روزی خبر رسید که هیئتی به ریاست عباس رزمآرا وزیر امور خارجه و با شرکت مقامهای عالیرتبۀ شرکت ملی نفت به عربستان رفته و پروتکلی را امضاء کرده است تا قراردادی دربارۀ خط میانۀ خلیجفارس امضاء شود. به من اطلاع رسید که بدین نحو، بخشی از شانزده هزار کیلومتر مربع حوزۀ قرارداد شرکت نفت پان آمریکن به عربستان سعودی داده خواهد شد و حال آنکه ما نفت فراوانی در آن ناحیه پیدا کرده بودیم. بیدرنگ موضوع را در زوریخ (سوئیس) به شاه اطلاع دادم. شاه عازم سنموریتس برای گذراندن تعطیلات زمستانی بود. وی اظهار داشت که برابر گزارش شرکت ملی نفت ایران، در آن ناحیه نفتی وجود ندارد. به ایشان اطمینان دادم که اطلاعاتم صحیح است. فرمود: «نقشهای عاقلانه و محرمانه باید کشید». قرار شد ایشان بعداً مرا از نقشۀ خودشان مطلع کنند. بعد از چند روز، به ویلای خصوصی شاه در سنموریتس که از نظر امنیتی جای بسیار بدی واقع شده بود، احضار شدم. در این ملاقات، شاه فرمود: «باید در آتیۀ نزدیکی به سفر رسمی پاکستان بروم و پس از آن یک سفر رسمی به عربستان سعودی در پیش است. شما در غیاب من از کشور پلاتفورم حفاری را ببرید روی همان ناحیهای که قرار است به عربستان سعودی داده شود ولی حفاری را شروع نکنید». شاه گفت: «امضاء پروتکل باید به تصویب مجلس برسد، نگران نباشید». ما هم در تاریخی که شاه گفته بود با زحمت زیاد و در میان توفان پلاتفورم را به ناحیۀ موردنظر که موسوم به ناحیۀ E۲ بود، بردیم.
بعضی از مدیران شرکت نفت که روابط نزدیکی با شرکت شل و دیگر اعضاء آرامکو داشتند، مایل بودند هرچه زودتر آن ناحیه به عربستان سعودی واگذار شود و سفیر وقت آمریکا در ایران که قبلاً مشاور شرکت نفت موبیل از شرکاء آرامکو بود، با مدیران شرکت ملی نفت همکاری میکرد. شاه در سنموریتس به من دستور داد به استاندارد اویل ایندیانا بگویید بروند به وزارت خارجۀ آمریکا و از دست سفیرشان در ایران شکایت کنند که چرا در اینگونه امور دخالت میکند. دستور شاه را به آنان محرمانه ابلاغ کردم. آنها هم رفتند به وزارت خارجۀ آمریکا داد و فریاد راه انداختند و از سفیر خودشان در ایران شکایت کردند که این سفیر چرا به نفع آرامکو در عربستان سعودی کار میکند؟ با این نوع عمل بهتر است به جای سفارت ایران برود سفیر آمریکا در عربستان سعودی شود. در نتیجه، وزارت خارجۀ آمریکا هم تلگرافی به سفیر خود در تهران آقای مایر دستور داد که وارد اختلافات دو شرکت رقیب آمریکایی نشود. در این وقت بود که شاه فرمود حفر چاه را شروع کنیم و ببینیم واکنش عربستان سعودی چیست؟ چنین کردیم. در این زمان دو کشتی حامل توپ به پلاتفورم آمدند و جلوی حفاری را گرفتند. من شاه را خبر کردم. وی دستور داد که نیروی دریایی برود افراد عربستان سعودی را دستگیر کرده به جزیرۀ خارک ببرد. این دستور اجرا شد.
هم زمان با این وقایع هنگام سفر شاه به عربستان سعودی فرا رسید و وی ناگهان اعلام کرد: «من به کشوری که میخواهد با توسل به زور اختلافهای ارضی را حل کند، نمیروم». شاه افزود: «پروتکل امضاء شده به سبب این عمل عربستان سعودی باطل است و باید در خط میانه تجدیدنظر به عمل آید».
شاه به من دستور داده بود که خط میانه را بدون اطلاع و دخالت شرکت نفت تعیین کنم. دست به کار شدم و خط میانه را به اتفاق مهندس محمدتقی رزاقنیا و مهندسان آمریکایی تعیین کردیم. در آن تاریخ سمینار آموزشی در بابلسر با حضور شاه برپا بود و همۀ رجال کشور در آنجا جمع بودند. به دستور شاه، با هواپیمای نیروی هوایی به اتفاق مهندس رزاقنیا به شمال رفتم و شاه اول وقت مرا به حضور پذیرفت. نخستوزیر و وزراء در انتظار بودند که من از خدمت شاه مرخص شوم. نقشه را تقدیم شاه کردم. او هویدا نخستزیر را احضار کرد و گفت: «به دکتر اقبال فوری تلفنی اطلاع دهید که تا دستور ثانوی هیچگونه حرفی درخصوص تغییر خط میانه به اعراب نزدند». دکتراقبال در آن تاریخ سرگرم بازدید از شیخنشینهای خلیجفارس بود.
مقدار نفتی که در زیر آبهای دوسوی خط میانه نهفته بود، طبق نظر کارشناسان متجاوز از شصتهزار میلیون بشکه تخمین زده میشد که البته قسمت عمدۀ آن در آبهای تحت حاکمیت عربستان قرار دارد.
وقتی عربستان دید که اختلاف در مورد خط میانه به صورت جدی درآمده، وزیر نفت خود شیخ زکی یمانی را به تهران گسیل داشت و شاه نیز او را به حضور پذیرفت. در این شرفیابی، شاه نقشهای را که با نظارت من تهیه شده بود به زکی یمانی میدهد و میگوید که فقط با آن نقشه موافق است و لاغیر. در آن نقشه خط میانۀ جدید با رنگ سبز مشخص شده بود و به کلی مسیرش با آن خط میانهای که فتحا… نفیسی از سوی شرکت نفت تهیه کرده بود فرق داشت.
زکی یمانی تسلیم نظر ایران شد و به اشارۀ شاه با نقشهای که ما تهیه کرده بودیم به دفتر دکتر اقبال مدیرعامل شرکت ملی نفت رفت. در آنجا وزیر نفت عربستان سعودی از دکتر اقبال تقاضا میکند که حریم هر یک از دو طرف از خط میانه یک کیلومتر تعیین شود و دو طرف در آن حریم نتوانند چاه حفر کنند. دکتر اقبال که هیچگونه اطلاع و سررشتهای از اینگونه کارها نداشت و مشاورانش هم به خود او شبیه بودند، این تقاضا را پذیرفت. حال آنکه معمولاً چنین حریمی دویست تا چهارصد متر است.
وقتی من از این موافقت دکتر اقبال آگاه شدم، او را به باد ملامت گرفتم و گفتگوی تندی بین ما درگرفت. دکتر اقبال میگفت: «دیگر کاری نمیشود کرد. بیجهت مزاحم شاه هم نشوید و اسباب زحمت نیز برای من و شرکت ملی نفت فراهم نکنید». من بعدها به شاه عرض کردم که چه گذشته است. شاه فرمود که شرکت نفتیها از این امور تازه خبر ندارند و دکتر اقبال هم آدم بیاطلاعی است. گفتم لااقل میتوانست با من مشورت کند و بپرسد. شاه جوابی نداشت که بدهد. فرمود: «بروید و راضی باشید که خط میانۀ شرکت نفت ملاک عمل قرار نگرفت».
پس از آن، شرکت نفت ایران –پان آمریکن- تصمیم گرفت با پلاتفورمهایی که چاههای انحرافی میزنند، نفت را استخراج کنیم. به این ترتیب، وارد منطقۀ حریم شدیم و آرامکو و عربستان به این مل اعتراضی نکردند. در این تاریخ، من دیگر در شرکت ایپاک سمتی نداشتم و از مشاغل خود استعفا داده بودم.
تا وقتی در شرکت آموکو مشاور بودم، با تصویب شاه، یک پالایشگاه با مشارکت هندیها در مدرس برای فروش نفت ایران –پان آمریکن و یک کارخانۀ کود شیمیایی ساختیم که ایران ۲۵% در آن مشارکت دارد و ۲۵% دیگر متعلق به شرکت آموکو و بقیۀ سهام در دست هندوستان است.
من از دست شرکت استاندارد اویل به مناسبت پنج درصد نفتی که به ریاحی و هی لیری و من تعلق داشت و با حیلههای حقوقی از میان رفته و به جیب آمریکاییها سرازیر شده بود، آزردهخاطر بودم و قرارم با شاه این بود که مطالعه و بررسی کنم ببینیم چطور میشود قرارداد ۲۵-۷۵ دصد را به هم بزنیم. به فکر افتادم که از وجود دکتر اقبال مدیرعامل و بعضی از مدیران شرکت ملی نفت که روابطشان با من تیره بود و دائماً برای شرکت نفت آموکو مشکلات تازهای میتراشیدند بهترین استفاده را به نفع ایران بکنم و در باطن با آنان موافق بودم. باید اضافه کنم که روابط من با رئیس شرکت استاندارد اویل تیره بود و دیگر هیچگونه تعهد اخلاقی نسبت به این مرد نداشتم.
فتحا… نفیسی از مدیران شرکت نفت به قدری زیرکانه برای شرکت نفت آموکو ایجاد مشکل کرده بود که شرکت یاد شده تصمیم گرفت به دادگاه مراجعه کند. مشکل دو قسم بود. یکی تعبیر قرارداد قانونی از نظر فنی و دیگر تعبیر آن از نظر مالیاتی. دو طرف قرارداد، یعنی شرکت نفت ملی ایران و شرکت آموکو، هر دو میخواستند نسبت به هم اجحاف کنند و مفاد قرارداد را به نفع خود ترجمه میکردند. اما شرکت ایرانی براساس زور گفتن و شرکت آمریکایی بر پایۀ دانایی قانونی.
وقتی شرکت نفت آموکو دید که از طریق مذاکره با شرکت ملی نفت اختلافات حل نمیشود، به فکر ارجاع داوری افتاد. من دیدم که اگر طبق مادۀ حل اختلافات موضوع به قاضی بیگانه رجوع شود، ایران حتماً بازنده خواهد بود. لذا پیشنهاد کردم که از آقای دکتر فواد روحانی که بازنشستۀ شرکت ملی نفت بود، استفاده به عمل آید. قبلاً به شاه عرض کرده بودم که مراجعه به داوران خارجی به زیان ایران تمام خواهد شد. از این رو، اجازه خواستم که قضاوت به دکتر روحانی واگذار شود. شاه پذیرفت. روحانی چنین امری را منوط به اجازۀ دکتر اقبال کرد، زیرا میترسید که دکتر اقبال دیگری کاری به او مراجعه نکند و از این راه زیان مالی ببیند. دکتر اقبال هم به تصور این که من به دکتر فواد روحانی به نفع شرکت نفت آموکو رشوه خواهم داد، بدون اینکه بداند که من قبلاً با شاه صحبت کردهام، فواد روحانی را از این کار منع کرد و برای خراب کردن وجهۀ من به شاه و نخستزیر و وزیر دارائی گفت که محوی درصدد پرداخت رشوه به دکتر روحانی است. شاه او را سرزنش کرد، ولی البته دیگر دیر شده بود. لذا شرکت نفت آموکو قصد ارجاع داوری به خارجیها کرد. اقبال مطلب را به عرض شاه رساند و شاه از من صلاحدید خواست. عرض کردم که دیگر جای تأمل نیست. بهتر است که اعلیحضرت خود ابتکار عمل را در دست گیرند و اعلام فرمایند که داور نهایی شاهنشاه ایران است. شاه این حرف مرا بسیار پسندید و به دکتر اقبال فرمود: به آمریکاییها بگویید آخرین داور من –یعنی شاه- هستم. پرداخت مالیات باید رأساً براساس تشخیص شرکت نفت و وزارت دارائی باشد. اصل ۲۵-۷۵ تزلزل یافت و پنج درصدی که قرار بود به گروه محوی- ریاحی داده شود را به اضافۀ چند درصد دیگر به ایران پرداختند و از هر بشکهای بیش از یک دلار در روز عاید ایران شد. در این زمان، من دیگر آزاد بودم و با شرکت آموکو کاری نداشتم. قرارداد ایپاک به داوری شاه و دبهای که بر سر قیمتگذاری درآوردیم، نمونۀ قراردادهای بعدی شد. با قدرت شاه، تجربیات شرکت نفت و بهخصوص هوشیاری و دانایی دکتر پرویز مینا، تغییرات فاحشی در آن قراردادها به وجود آمد. در قراردادهای شرکت نفت و طرف ایتالیایی هر یک به نسبت مشارکت، از سود ویژۀ حاصله مالیات خود را به دولت میپرداختند.
قراردادهای ششگانهای که با شرکتهای نفتی آمریکایی براساس ۲۵-۷۵ امضاء شده بود، بعداً به ۸۰ تا ۹۰ درصد تبدیل یافت. تمام این اقدامات و مذاکرات من جنبۀ بسیار محرمانه داشت و همه در جراید روز و همچنین در کتاب سفید نفت به نام ابتکار شاهنشاه محسوب شد. انصافاً دکتر پرویز مینا سهم عمدهی در عملی کردن ابتکارات و منویات شاه داراست. او بسیار هوشمندانه عمل میکرد.
باید انصاف داد که شاه ایران همیشه درصدد بزرگداشت ایران بود. چنین سیاستی بدون پول مقدور نمیشد. محمدرضا شاه از هر فرصتی که به دستش میآمد، استفاده میکرد تا بر درآمدهای ایران بیافزاید. ولو از راه تزویر و ریا و بالاخره زور. در اوایل و بعد از مصدق، هر پیشنهاد و مطلبی که به ایشان میگفتند –بهخصوص اگر منافع آمریکاییها در میان میبود- با کمال احتیاط و حتی دودلی و تأمل دست به کار میشد. اگر آن کار موفقیت قابل توجهی حاصل میکرد و یا انتظار میرفت که حاصل کند، همه را به حساب خود میگذاشت و روزنامهها و مجلات و رادیو و تلویزیون هم آن را ابتکار شاهانه قلمداد میکردند. تا بالاخره روزی رسید که خود را با پشتیبانی نیکسون فرمانروای مطلق ایران دانست. به نظر من حق هم داشت. زیرا بدون وجود او با تشتت آرائی که در مجلسین پیش میآمد و اختلافها و رقابتها و منافع شخصی کارمندان عالیرتبه، کاری از پیش نمیرفت. در کشور ما جز اینکه همه دور یک نفر دیکتاتور صالح جمع شوند و او را آخرین مرجع داوری بدانند، کاری از پیش نمیرود. تاریخ ایران چنین نظری را مکرر در مکرر تأیید کرده است. قانون نفت و نتایج بعدی آن که به شرح زیر است از این سیاست «آخرین مرجع داوری» جدا نیست.
در قرارداد کنسرسیوم نفت (قرارداد فروش نفت و گاز) از سود ویژۀ حاصله از فروش پنجاه درصد به دولت ایران مالیات پرداخت میشد، ولی پس از قرارداد سیریپ و ایپاک و متعاقب آن قراردادهای ششگانه با خارجیها که بیشتر آمریکایی بودند، شاه پیوسته با مدیران کنسرسیوم، بهخصوص در سنموریتس دیدار داشت و در آن دیدارها مرتباً از آنان درآمدهای بیشتری مطالبه میکرد و حتی آنان را تهدید به ابطال قراردادشان میساخت. اما متأسفانه شاه هرچه عایدات کشور را زیادتر میکرد، حرص خرید اسلحهاش بهخصوص اگر این اسلحهها آمریکایی میبودند، بیشتر میشد.
مرحوم دکتر رضا فلاح تنها فرد باشهامت و بااطلاع شرکت نفت بود که در این مذاکرات شرکت میجست. متأسفانه شاه به دکتر رضا فلاح اطمینان زیادی نداشت و به همین مناسبت، من در مذاکرات بعدی در سر شام که فلاح میزبان بود حضور داشتم. شاه دائماً به من دستوراتی میداد که دکتر رضا فلاح میزبان بود حضور داشتم. شاه دائماً به من دستوراتی میداد که دکتر رضا فلاح را از منافع شخصی برحذر دارم.
در صنعت نفت فلاح بیرقیب بود و از این راه ثروت سرشاری به دست آورد. شاه بر کارهای فلاح واقف بود، ولی کمتر به روی خود میآورد زیرا به وجودش نیاز مبرم داشت. روزی شاه به من دستور داد به رضا فلاح بگویم که اعلیحضرت میدانند که تو هشتاد میلیون دلار ثروت داری و میگویند: «دیگر بس است، حیا کن». مطلب را به دکتر رضا فلاح گفتم و او خنده سرداد و گفت: «اولاً خلاف به عرض شاه رساندهاند، اگر مدرکی از من پیدا کردید قطعه قطعهام کنید. ثانیاً ثروت آبی است زلال و شور. هر چه بیشتر بنوشی، تشنهتر میشود». بعد بلافاصله گفت: «مبادا این حرف را به شاه بزنی». فلاح در نبودن مدرک راست میگفت، زیرا اگرچه با تمام پیمانکاران شرکت نفت شریک بود، من خود شاهد بودم که جز پول نقد و یا سهام بینام شرکتها و یا انتقال پول به حسابهای مخفی نمرهدار چیزی نمیگرفت و امضاء و مدرکی هم به کسی نمیداد.
در داخل شرکت نفت هم، مثل تمام امور دولتی، دستهبندی بود. یک عده دور دکتر رضا فلاح جمع شده بودند و عدهای گرد فتجا… نفیسی. دکتر منوچهر اقبال نیز نقش پستچی را بازی میکرد و روزهای چهارشنبه خدمت شاه میرفت و منتظر اوامر ملوکانه میشد تا نظر خود را در مورد گزارشهای کتبی مدیران شرکت نفت که اقبال حامل آنها بود بدهد. شاه فرسوده و بیخوابی کشیده، هم به سر و ته گزارشها نگاهی میانداخت و دستورهای نفهمیدهای میداد. اگر کسی با شاه نزدیک بود و او را از اصل ماجرا آگاه میکرد، برنده بود. والا شرکت نفتیها و وزیران از این هرج و مرج به سود منافع شخصی خود بهترین استفاده را میکردند.
برادر دکتر اقبال، خسرو اقبال، مشاور حقوقی اغلب پیمانکاران و یا شرکتهای نفتی خارجی بود که با شرکت نفت سر و کار داشتند. دکتر اقبال زبان انگلیسی را که زبان صنعت و بازار نفت است، نمیدانست. اغلب خارجیانی که قرار بود با وی ملاقات کنند، در دو نوبت او را میدیدند. یک نوبت بهطور خصوصی در منزل سازمانی دکتر منوچهر اقبال که در آنجا خسرو اقبال مترجم برادر میشد و نوبت دوم در دفتر دکتر اقبال. این ملاقات دوم، جنبۀ رسمی داشت و مدیران شرکت نفت هر کدام به مناسبت کارشان مترجم میشدند. در جلسههای رسمی، خسرو اقبال حضور نداشت ولی با توجه به آنچه در جلسۀ اول گذشته بود، دکتر اقبال میدانست که خارجیها چه میخواهند و خارجیها نیز میدانستند که بر سر چه موضوعهایی با دکتر اقبال توافق شده است. مدیران شرکت نفت هم هر کدام نسبت به مسئولیت و کاری که داشتند، زد و بندهای مستقیمی میکردند. خسرو اقبال با هر دو طرف در ارتباط بود. یعنی با رضا فلاح و سایر مدیران و همچنین با شرکتهای خارجی.
گاهی هم دکتر اقبال دستوری کتبی به نام شاه میداد. برای مثال؛ مهندس ابراهیم سلجوقی رئیس شرکت ملی گاز، دستوری کتبی از وی دریافت کرد که بنا به فرمودۀ شاهنشاه فلان کار را انجام دهید. سلجوقی از این پرونده و دستور کتبی فتوکپی تهیه کرد و نزد خود نگاه داشت. پس از مدتی، دکتر اقبال متوجه خطر شده مهنس سلجوقی را به مأموریت جنوب میفرستد. در غیاب سلجوقی، نویدی رئیس دفتر دکتر اقبال به بایگانی شرکت گاز میرود و دستور کتبی دکتر اقبال را با دستور کتبی دیگری در پرونده عوض میکند. سلجوقی پس از بازگشت و فهمیدن موضوع از این تردستی مبهوت میشود و نمیداند چه خاکی بر سر کند. چندی بعد، اقبال، مهندس سلجوقی را از کار برکنار ساخت. خود سلجوقی بهتر میتواند کم و کیف این ماجرای عجیب را شرح دهد.
به این ترتیب، براساس مدارک موجود، از سال ۱۹۷۳ به بعد در شرکت نفت چهارهزار میلیون دلار طرح امضاء شد و این سوای سههزار میلیون دلار طرح پتروشیمی با مشارکت ژاپنیهاست . در این دوران شکوفای قبل از انقلاب، تمام مدیران شرکت نفت و مدیران شرکتهای گاز و پتروشیمی از حیث جمعآوری مال بر هم سبقت گرفتند و هیچکدام هم به دام خمینی نیافتادند. همه در زمان شاه از مملکت خارج شدند و اموال خارج خود را نیز از دستبرد انقلاب نجات دادند. البته اموال غیرمنقول آنها در ایران به تصرف انقلابیون درآمد، جز منزل هوشنگ انصاری که قبل از خروج از ایران گویا آن را به شرکت نفت فروخته بود.
من دکتر اقبال را شایستۀ تصدی شرکت ملی نفت نمیدانستم. شاه هم خوب میدانست که دکتر اقبال برای هر کاری در کشور خوب است جز برای این کار. از این رو، هر وقت دستم میرسید در این مورد اظهار عقیده میکردم و به خودش هم میگفتم. دلیلی در تظاهر و یا کتمان عقیده نداشتم. به همین جهت هم اغلب با او در کش و قوس بودم. این مخالفت من با دکتر اقبال به قدری علنی بود که روزی نیکپی شهردار تهران مرا دید و گفت: «چکار باید بکنم که شاه مرا از این شغل معاف بدارد و کار شرکت نفت را به من بسپارد؟» این مشورت نیکپی را روزی به شاه عرض کردم. به شوخی گفت: «تو که از خدا میخواهی؟» عرض کردم: کشور از خدا چنین روزی را میخواهد.
س: شاه در برابر فروش نفت اسلحه میخرید. به عبارت دیگر، مصرف عمدهای که دلارهای نفتی داشت خرید اسلحه و هواپیماهای جنگی بود. چه اطلاعات و خاطراتی در این مورد دارید؟
ج: تحریکات مرزی یا ایدئولوژیک و یا مذهبی به جان هم بیاندازند و افراد جوانی را که هزاران دلار خرج نشو و نمای آنان شده با یک گلولۀ توپ و یا نارنجک از پای درآورند. این اسلحهها نیز روز به روز تکمیلتر میشود و اسلحههای دیروزی کهنه و اثر تخریبی آن نسبت به اسلحههای جدید کاهش مییابد. لذا کشورها باید تجدید سازمان و خرید اسلحه کنند.
در جنگ جهانی اول براساس محاسبۀ مجلۀ «فورچون» خرج کشتن هر سرباز ۲۵۰۰۰ دلار بوده است که لااقل پانزده هزار دلار آن به جیب اسلحهسازان رفته است. فروش اسلحه و مهمات امروزی بیشتری در دست دولتهاست و کارمندان دولتی هستند که از وزارت دفاع کشورهای در حال رشد و یا عقبافتاده به کشور سازنده دعوت میشوند و مورد استقبال شایان مقامات دولتی قرار میگیرند. بهخصوص در انگلستان این کارمندان به لقب «سر» مفتخر میشوند. نمونۀ جالب این افراد شاپور اردشیرجی است که پدرش عضو سفارت انگلیس بود و رضاخان را به ژنرال آیرونساید معرفی کرد که در اثر این معرفی سرانجام وی به پادشاهی ایران رسید. این شخص در زمان مصدق به سود شاه فعالانه میکوشید.
چرچیل گفته است که انگلستان پس از جنگ دوم تا سال ۱۹۵۵ دو میلیارد اسلحه به دلالان خصوصی و ۷/۱ میلیارد دلار به دولتهای خارجی فروخته و در همین مدت، علاوه بر آنچه فروخته بود، ده رزم ناو به خاورمیانه، ۳۶ رزم ناو به آسیا و استرالیا، شش رزم ناو به آمریکای جنوبی و ۴۰۲ هواپیمای جت به آسیا و استرالیا و ۲۰۵ جت به آمریکای جنوبی فروخته است. این دورۀ طلایی به زودی به پایان رسید و آمریکا وارد بازار فروش اسلحه شد. برتری آمریکا بر فرانسه و انگلیس این بود که آمریکا در داخل خود نیز بازار فروش اسلحه داشت ولی همانطوری که اخیراً فرانسوا میتران رئیس جمهوری فرانسه در تلویزیون آن کشور گفت، سازندگان فرانسه در داخل خود بازار کوچکی برای فروش دارد. لذا چارهای نیست جز آنکه به صدور اسلحه دست زند.
در سال ۱۹۶۰ شخصی به نام هنری کاس بزرگترین عامل فروش پنتاگون شد و خود را دلال اسلحه نمیخواند. هنری کاس افسر نیروی دریایی آمریکا بود. اروپای ویران و جنگزده که پول خرید آذوقۀ خودش را نیز نداشت و به آمریکا وابسته بود، در عین آنکه قادر نبود با هزینۀ خود به تسلیح دستگاههای انتظامیاش بپردازد، از آمریکا پروانۀ ساخت اسلحه گرفت. ساختن اسلحه بهخصوص در آلمان شروع شد. از این راه، ایالات متحدۀ آمریکا نفع فراوانی برد و به کاهش بودجۀ تسلیحاتی خود نیز توفیق یافت.
چون جان کندی به ریاست جمهوری آمریکا رسید، مک نامارا را به سمت وزیر دفاع برگزید. مک نامارا با هنری کاس مشورت کرد و در داخل پنتاگون ادارهای برای فروش اسلحه به خارج تأسیس کردند. این سازمان بعدها به اف.ام.اس (Foreign Military Sales) تبدیل یافت که مدتها کاس ریاست آن را بر عهده داشت و بارها به حضور شاه رسید. او در یکی از این شرفیابیها به شاه گفته بود که از سال ۱۹۶۲ به بعد هر سال دو میلیارد اسلحه میفروشد و برنامهاش آن است که میزان ارسال اسلحه و مهمات مجانی آمریکا را به خارج از آن کشور به حداقل برساند. بعد از آن گفتگو، کنگرۀ آمریکا قانونی گذراند که به موجب آن باید پروانۀ صادرات توسط وزارت خارجۀ آمریکا صدور یابد. یکی از مشکلات کندی با شاه این بود که رئیسجمهوری آمریکا مایل نبود بودجۀ تسلیحاتی ایران زیاد باشد. وقتی دکتر علی امینی به نخستوزیری رسید، شبی جهانگیر آموزگار وزی دارائی به ن گفت که بیستوپنج درصد از بودجۀ ارتش ایران را تقلیل داده است. به ایشان گفتم: «رفیق، ول معطلی. شاه هرگز زیر با چنین تقلیلی نخواهد رفت». هینطور هم شد و بودجه به تصویب نرسید.
سازندگان اسلحه برای ایجاد کار و تحصیل مال به خارج از آمریکا یورش آوردند و بهترین بازار را در خاورمیانه که پول نفت در آنجا فراوان بود و آسانتر نیز خرج میشد یافتند. آنان ارتشاء را که تا حدی رواج داشت به میزان چشمگیری افزایش دادند. سفارش پشت سفارش داده میشد. گاهی از بانکهای آمریکا اعتباراتی برای این کشورها تأمین میکردند که افتضاح مسائل مربوط به آن در جراید روز بر اثر رسیدگی کمیتۀ سنای آمریکا با ریاست سناتور چرچ منعکس شد و دامن مرا هم گرفت. زیرا من با ایجاد شرکت ایز ایران نیروهای انتظامی را کامپیوتری کرده بودم، اما سندی که من در خرید اسلحۀ دولتی دخالت داشتهام به دست نیاوردند.
در اواخر سال ۱۹۷۰ یک مقام برجسته از واشنگتن به تهران آمد، ولی بیش از بیست و چهار ساعت در ایران نماند و از آنجا به ریاض پایتخت عربستان سعودی رفت. اسم این مقام به خاطرم نمانده است. تصور میکنم که نام او با حرف «اس» شروع میشود. روز بعد، شاه ازدیاد قیمت نفت را زمزمه کرد و گفت که بهای نفت بسیار نازل است. آقای «اس» برای شاه چنین استدلال کرد که موقع مناسب برای افزایش قیمت نفت خاورمیانه فرا رسیده است. زیرا از آغاز جنگ ویتنام، دلارهای آمریکا که برای جنگ به صرف رسیده فقط نصیب اروپا و ژاپن شده و آنان با این دلارها نفت ارزان خاورمیانه را خریده و صنایع خود را سیراب کردهاند. به عبارت دیگر، مخارج این جنگ بر عهدۀ آمریکا و خاورمیانه بوده است. اگر شاه بهای نفت را زیاد کند، صنایع ژاپن و اروپا ناگزیر در ازاء خرید نفت کمی از دلارها را به ممالک خاورمیانه پس خواهند داد. دولت آمریکا هم ممکن است مالیات اضافی بر روی مبادلات خود با ژاپن بگذارد. شاه این استدلال را به نام خود اشاعه داد. او حق نیز داشت: جنگ ویتنام دولتهای آمریکا را کلافه کرده بود. ایالات متحده نه تنها تمامی هزینههای سرسامآور جنگ را به عنوان دفاع از جهان آزاد بر دوش میکشید، خون جوانان آمریکایی را نیز در خاک بیگانه و دوردست برای هدفی مبهم هدر میداد.
در یکی از دیدارهایم با شاه، او این مسئله را با من در میان گذاشت و نامهای به زبان انگلیسی به من داد تا بخوانم. مضمون نامه همان بود شاه گفت. وی نظر مرا خواست. عرض کردم: برنامه سیاست جالبی است. میدانستم که شاه از من چه جوابی انتظار دارد. لذا ادامه دادم: متأسفانه چون از سیاست چیزی نمیفهمم، عواقب سیاست شاهانه را هم نمیتوانم پیشبینی کنم. مگر اینکه شاهنشاه ابعاد آن را نیز در نظر گرفته باشند که یقین دارم که در نظر دارند. شاه سینه را جلو داد و فرمود: در این مورد به قدر کافی فکر کردهایم. حال شاه این برنامه را از ازدیاد بهای نفت لیبی که بدون مقدمه اعلام شد، الهام گرفته بود یا اینکه تمامی این حرفها و استدلالها بر اثر تلقینهای آن مقام آمریکایی بود، بر من مجهول است. ولی بهطور مسلم، آن یادداشت به زبان انگلیسی که من خواندم در تهران تهیه نشده بود. به نظر من این برنامه را شرکتهای نفتی آمریکایی با موافقت دولت آن کشور تهیه دیده بودند. به این دلیل که شاه هرگز بدون موافقت آمریکا جرأت چنین اقدام متهورانهای را نمیداشت. حال، چطور میتوان باور کرد که ازدیاد بهای نفت ابتکار شاهانه بوده است. آیا شاه بدون اجازۀ آمریکا چنین تصمیم خطیری را گرفته بود؟ با این وصف، در جزیرۀ کونتادورا، شاه به من گفت که یکی از اشتباهات بزرگش مخالفت با شرکتهای نفتی بوده است.
در ژانویه ۱۹۷۱، به دعوت شاه کنفرانس اوپک در تهران تشکیل شد و شاه در آن پیشنهاد افزایش قیمت نفت را مطرح ساخت و این خرسندی زائدالوصف کشورهای تولیدکنندۀ نفت را برانگیخت. بدینترتیب، شاه ایران به صورت عقاب اوپک درآمد.
مطلب قابل توجه اینجاست که شاه قبلاً به ارتشبد خاتمی و طوفانیان اظهار داشته بود که: «از درآمد بیشتری که ما از ازدیاد بهای نفت به دست خواهیم آورد آمریکا تمام ساز و برگ جنگی که ما لازم داریم به ما خواهد فروخت». ناگهان فروشندگان اسلحههای آمریکایی به تهران آمدند و به فعالیت پرداختند. معلوم شد که نیکسون و کسینجر قبلاً به کارخانههای اسلحهسازی ندا دادهاند که هر نوع اسلحه را که شاه ایران میخواهد میتوان فروخت.
به قول شاه، این اسرائیلی که حاضر نبود به هیچ وجه خاک اشغالی سنا را تخلیه کند، با یک حملۀ مصریها قسمتی از آن خاک را پس داد. عقیدۀ شاه این بود که قبلاً اسرائیل و مصر هر دو از این نقشه آگاه بودند و بنا به توافق قبلی مصر و اسرائیل، خط توقف در عقبنشینی اسرائیل معلوم شده بود. در این زمان بهای نفت چهار برابر شد. ایران نفت خود را به بهائی نزدیک به بشکهای ۱۸ دلار به شرکت Mark Rich فروخت و در عین حال، خلاف عربستان، ایران فروش نفت خود را به غربیها ممنوع نکرد و بدینترتیب بهترین و صمیمیترین دوست آمریکا معرفی شد و توازن سیایس را به قول شاه حفظ کرد.
نیکسون و کسینجر در سال ۱۹۷۲ به تهران آمدند. شاه ایران به گفتۀ معروف با دمش گردو میشکست و سرحال و خوشحال بود و میگفت: «هرچه خواستم از نیکسون گرفتم. حال میتوانم کشور را به سرعت به جلو ببرم و ارتش شاهنشاهی را در زمرۀ ارتشهای مدرن دنیا درآورم.» ولی او غافل از این بود که با خرید اسلحه از آمریکا، فقط به توازن بودجۀ آن کشور خدمت میکند. در مقابل این خوشخدمتی، ریچارد نیکسون سلطنت پهلوی را تضمین کرد. بعدها، روزنامۀ نیویورک تایمز نوشت: توافق نیکسون با شاه چنین بود که از هر دلاری که ایران از فروش نفت به دست میآورد، باید لااقل شصت سنت آن به آمریکا برگشت داده شود. با این ترتیب، ارتش ایران خود را مهیای احراز عنوان ژاندارم خلیجفارس کرد. دیگر احتیاجی نبود که در صورت لزوم دولت آمریکا نیرویی به خلیجفارس بفرستد. شاه حاکمیت ایران بر سه جزیرۀ تمب بزرگ و کوچک و ابوموسی را در خلیجفارس با اعزام نیروهای نظامی تثبیت کرد و این اگر چه نارضائی اعراب مدعی مالکیت جزایر یاد شده را برانگیخت، نشان داد که ایران قادر است به سهولت به اصطلاح خلاء ناشی از خروج انگلیس از خلیجفارس را پر کند، چیزی که حتی شیخنشینهای مدعی مالکیت سه جزیره را آسودهخاطر میساخت.
ارتشبد طوفانیان به دستور شاه برای مدت پنج سال از ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ یک تعهد ۱۲ میلیاردی برای خرید جنگافزارهای آمریکایی کرد و مبالغ هنگفتی نیز به عنوان پیشپرداخت در اختیار آمریکا گذاشت. برنامۀ IBEX (بز کوهی) شروع شد که من متأسفانه در ابتدای کار این معامله دخالت داشتم که بعداً پیمانکار آمریکایی به نام راکول اینترنشنال تمام تشکیلات یکی از ساختمانهای اداری مرا که مجهز به تلفن و منشی انگلیسی زبان و فارسی زبان بود و چهل اتاق داشت به مبلغ ۲۵ هزار دلار در ماه به طور موقت اجاره کرد و در عوض قرارداد اصلی مرا باطل ساختند و من به اشاره C.I.A و دستو شاه در لیست سیاه قرار گرفتم. برنامۀ آیبکس مربوط به ایستگاههای شنوایی مهمی بود که در سراسر شمال ایران مستقر شدند و بابت آنها دولت ایران مبلغ پانصدمیلیون دلار پرداخت. بدینترتیب، آمریکاییها از فعالیتهای نظامی و برنامههای تسلیحاتی، بهخصوص آزمایشهای موشکی شوروی مطلع میشدند و نتایج را برای تجزیه و تحلیل علمی و نظامی به آمریکا میفرستادند. در تهران شایع شد که توسط همین دستگاهها، ساواک به جاسوسی میپردازد که عاری از حقیقت بود.
ایران با موافقت آمریکاییها در ساختن پالایشگاه کاپتان واقع در آفریقای جنوبی شرکت کرد و پالایشگاهی برای فروش نفت ایران ساخته شد. همزمان بنا بر توصیه آمریکاییها، ایران به اسرائیل نفت میفروخت و در لولۀ نفت بندر عقبه شرکت داشت. دولت آمریکا و سازمان اطلاعاتی آن کشور با کمک ایران کردهای عراق را علیه حکومت آن کشور مجهز میکرد و به سلطنتنشین عمان برای مقابله با شورشیان ظفار به نحو وسیعی کمک نظامی میداد.
تعداد آمریکاییانی که به نام مستشار در ارتش ایران حضور داشتند، در ظرف هشت سالی که به انقلاب انجامید، از هزار نفر به ۵۸ هزار نفر افزایش یافت. وزیر دفاع آمریکا، شلزینگر، یک سرهنگ بازنشسته به نام ریچارد هالوک Richard Hallock را به عنوان مشاور به ایران فرستاد. این شخص خود یک دلال اسلحه برای ایران، صاحب شرکتی در لسآنجلس و عضو سازمان سیا بود. ریچارد هالوک به قدری مورد مرحمت شاه قرار گرفت که هر چه میگفت، شاه میپذیرفت و طوفانیان هم مجری اوامر شاه بود.
وقتی من در لیست سیاه معامله با ارتش قرار گرفتم، از دفتر طوفانیان به من خبر دادند که دست هالوک در این ضربه به من بیاثر نبوده است. تحقیقاتی در مورد او کردم و با اسناد و مدارک به شاه فهماندم که این مرد با فروش جنس بنجل به ارتش ایران، مشغول پر کردن جیب خودش است. در نتیجه، شاه به طوفانیان دستور داد نامهای به وزیر دفاع آمریکا بنویسد و عذر او را بخواهد. ارتشبد طوفانیان هم با اطلاعاتی که من به او دادم و با تصویب شاه در روزنامۀ نیویورک تایمز اطلاعیهای علیه هالوک نشر داد. لااقل بدینترتیب، شرّ هالوک را از سر ایران کم کردم. مدرک به پیوست است.
هالوک، پایگاه دریایی چاهبهار را پیریزی کرد. براون اندروت به اتفاق جان سورینگتن رئیس شرکت استاندارد اویل با هواپیمای شخصی به تهران آمدند و با علم وزیر دربار ناهار خوردند. سورینگتون در اوایل کار شرکت ایپاک با من روابط نزدیکی داشت. ولی پس از آنکه متوجه شد که من مصالح کشورم را به مصالح استاندارد اویل ترجیح میدهم، روابطمان سخت تیره و تار شد. در این سفر او مرحوم علم مرا به مناسبت سابقه با سوینگتن به صرف ناهار دعوت کرد. ناهار نشسته بود. چون من با سورینگتن مخالف بودم و با وجود پذیرش دعوت علم، تعمداً نرفتم. صندلی من خالی ماند، علم از من گلهمند شد و سورینگتن مرا به سفارت آمریکا به عنوان مخالف سرسخت سیاست آمریکا در ایران معرفی کرد.
دکتر مشایخ که قبلاً در کنسرسیوم نفت شغل مهمی داشت و به مناسبت کارهای خلاف رویه از کار برکنار شده بود، با شهرام پسر شاهدخت اشرف شریک شد و نمایندگی براون اندروت را به دست گرفتند. پروژۀ چاهبهار در ابتدای امر از یکهزار میلیون دلار تجاوز میکرد. بهمن عطائی برادر دریادار رمزی عطائی فرماندۀ نیروی دریایی و قوم و خویشی نزدیک سببی طوفانیان، به اتفاق یک آمریکایی که رئیس پروژۀ چاهبهار بود، نزد من آمدند و تقاضا کردند که نمایندگی گروه را بپذیرم و سه درصد بر قیمت پروژه اضافه کنم. چون من بدون اجازۀ شاه نمیتوانستم چنین کاری بر عهده بگیرم و ضمناً میدانستم که شاه بهخصوص از افزایش سه درصد برآشفته خواهد شد، معذرت خواستم. شهرام و دکتر مشایخ ابتکار عمل را در دست گرفتند. براون اندروت مثل تمام شرکتهای آمریکایی (بهخصوص در مورد پروژههای نظامی) وزارت دفاع و سیا را از همکاری شهرام و مشایخ خبر کرد. سیا و سفارت آمریکا موضوع را به گوش شاه رساندند و در نتیجه، رمزی عطائی متهم به اختلاس چهار میلیون دلار شد و توقیفش کردند. بهمن عطائی مدیرعامل شرکت ماکادام که تیمسار حسین فردوست و تیمسار ناصر مقدم هر یک سهم عمدهای در آن شرکت داشتند، بهمن را نجات دادند. بهمن عطائی برادر خود را تضمین کرد و قرار شد به اقساط معادل چهار میلیون دلار به ریال به دولت بدهد. بعداً شنیدم که بهمن عطائی به فردوست و ناصر مقدم وعدههایی داده بود و قرار بود که شرکت ماکادام مقاطعهکار براون اندروت شود.
قبل از اینکه در سال ۱۹۷۳ کسینجر وزیرخارجۀ نیکسون شود، همهگونه از سیاستهای شاه طرفداری میکرد. او بود که سیاست ویتنامی کردن جنگ ویتنام را مطرح ساخت. او اعتقاد داشت که به جای اینکه آمریکا از راه دور قوای نظامی به ویتنام وبا به خلیجفارس بفرستد، بهتر است که به کشورهای محلی اسلحه داد و یا فروخت و آنها مجهز کرد تا خودشان به جان هم بیفتند و یا امنیت منطقه را به سود آمریکا حفظ کنند. این سیاست آرزوی دیرینۀ شاه ایران بود. فقط از این راه بود که شاه میتوانست پشتیبانی آمریکا را جلب و اسلحه و تجهیز شاه و ات آمریکایی برای ارتش شاهنشاهی خریداری کند. شاه عقیده داشت که اگر روزی روسها به ایران یورش برند، ولو اینکه ارتش ایران نتواند از سلاحهای پیچیدۀ آمریکایی استفاده کند، لااقل ارتش آمریکا که با اسلحههای خودش آشنایی دارد، فوری ابتکار عمل را در دست گرفته و به دفاع از منطقه میپردازد. شاه و مقامهای آمریکایی بر سر این راهحل توافق کامل داشتند. شایع بود که روسها شاه را انباردار تجهیزات آمریکا مینامیدند.
واشنگتن که در عرض بیست سال، یعنی تا سال ۱۹۷۰ نزدیک به دو میلیارد اسلحۀ مجانی به ایران تحویل داده بود، از سال ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۷ بیش از دوزاده هزار میلیون دلار نقد بابت فروش جنگافزار، هزینههای مربوط به مشاوران نظامی و آموزش ارتشیان ایرانی به دست آورد و شاه ایران به منظور فراهم کردن پول بیشتری که پاسخگوی این هزینهها باشد، کنسرسیوم نفت را برای استخراج و خرید بیشتر نفت تحت فشار میگذاشت.
در سال ۱۹۶۹ که شاه برای دیدار رئیسجمهوری آمریکا به ان کشور رفت، من در خدمت ایشان بودم. وی در این سفر، تحویل نفت در مقابل اسلحه را با مقامهای آمریکایی در میان گذاشت. دولت آمریکا موافقت کرد که ذخیرۀ استراتژیکی خود را تا حدود زیادی از نفت ارزان ایران تأمین کند.
جنگ ۱۹۷۳ اعراب و اسرائیل و تحریم صدور نفت توسط اعراب به غرب و ازدیاد قیمت نفت هر بشکه پنج دلار، درآمد ایران را تا چهار برابر افزایش داد. این افزایش درآمد، شاه را چنان مست و مغرور کرد که به نخستوزیر خود دستور داد تا در بودجۀ کل کشور بهخصوص بودجۀ ارتش تجدیدنظر کند. هویدا فریاد برآورد که دیگر مسئله بیپولی مطرح نیست. شاه ایران تقاضای خرید جنگافزار بیشتر، بهخصوص تانک و هواپیما و هلیکوپتر –کشتی و هورکرافت، از آمریکا و انگلیس کرد. سوداگران حریص آمریکایی و انگلیسی هم از فروش مضایقه نداشتند، با آنکه میدانستند که ارتش ایران به واسطۀ نداشتن پرسنل باسواد کافی قادر نیست این همه تجهیزات را در دست بگیرد و به کار برد. آنان آگاه بودند که کشتیهای حامل این جنگافزارها و سایر مواد و وسایل لازم، لااقل شش ماه در خلیجفارس لنگر میاندازند و خسارات توقف را هم میگیرند تا نوبت به آنان برسد. از طرف دیگر، ایران به قدر کافی راننده برای اتومبیل و کامیونهای باری ندارد چه برسد به خلبان هلیکوپتر و هواپیماهای آخرین مدل.
ارتش ایران سه جزیرۀ تمب بزرگ، تمب کوچک و ابوموسی را که در گذشته متعلق به ایران بود با موافقت انگلیس برای کنترل تنگۀ هرمز دوباره تصاحب کرد و متعاقب آن شاه یک سفارش دومیلیارد دلاری برای خرید هواپیماهای C-۱۳۰ و هواپیماهای جنگندۀ F۴ و F۵ و هلیکوپترهای توپدار نیز به آمریکا داد.
بدین نحو، شاه مغرور و سرمست، نظارت بر خلیجفارس و دریای عمان و بخشی از اقیانوس هند را بر عهده گرفت. ارتشبد خاتمی اغلب به من میگفت که نمیدانم چه طور به شاه حالی کنم که خلبانان بیسواد ما در حالی که هنوز دورۀ تکمیلی هواپیماهای اف پنج را تمام نکردهاند، باید آنان را برای پرواز با جنگندههای اف ۱۴ آماده کنم. وی پیشبینی میکرد که هواپیماهای جنگنده یکی بعد از دیگری سقوط خواهند کرد و یا روی باند فرودگاهها از بین خواهند رفت. او به من گفت که: شاید شخصی غیر از ارتشیها لازم است شاه را هوشیار کند. به قول ارتشبد خاتمی، امیرعباس هویدا یک بار نظر خاتمی را به شاه عرض کرده و از شاه پاسخ شنیده بود: «شما به کارهای ارتش دخالت نکنید». ولی چون شاه از نیکسون در تهران قول گرفته بود که جز سلاحهای اتمی هرچه میخواهد از آمریکا بخرد، عجولانه پول نقد میداد و هرچه اسلحه میخواست میگرفت. از جمله، با شتاب سفارش هواپیماهای اف چهارده و اف پانزده به آمریکا داد.
افکار و گفتار هنری کاس که فروشندۀ قابلی بود و در اثر صحبت و تلقین میتوانست سیاه را سفید معرفی کند. در شاه تأثیر عمیقی باقی گذاشت. وی مرتباً برای شاه مجلات سلاحهای آتشین و تکنولوژی پیشرفتۀ این سلاحها را میفرستاد. شاه نیز هر روز به مطالعۀ این بروشورها و مجلات تسلیحاتی علاقۀ بیشتر نشان میداد و بر اطلاعات خود میافزود. او چون خودش خلبان ماهری بود، علاقهاش به هواپیماهای جنگی که گرانترین جنگافزار امروزی است، بسیار فراوان بود. افسران ارشد آمریکایی، مثل ژنرال فیشر، که به خدمتش میرسیدند –به تظاهر یا به واقع- اطلاعات شاه را در این زمینه تحسین میکردند و شاه نیز زمانی بیش از حد معمول با آنان به محاوره و مشاوره میگذرانید.
آمریکا، بهخصوص وزارت دفاع این کشور، از سال ۱۹۷۳ که قیمت نفت به سرعت رو به ترقی گذاشت، به فکر افتاد که هزینههای سرسامآور کاوشهای علمی را که دولت آمریکا به کارخانههای اسلحهسازی میپرداخت، بر عهدۀ دو کشور نفتخیز نوکیسۀ ایران و عربستان سعودی بگذارد. به همین مناسبت، ژنرال فیشر فروش پنج دستگاه آواکس را در ازای پانصدمیلیون دلار برای هر هواپیما، به ایران پیشنهاد کرد. حال آنکه نقشههای آن هواپیما، تازه بر روی کاغذ آماده شده بود.
سازندۀ هواپیماهای آواکس شرکت بوئینگ است و سازندۀ وسایل الکترونیک کارخانههای دیگر بودند. نمایندگی بوئینگ را در ایران مهندس قطبی دائی شهبانو بر عهده داشت و کارخانههای الکترونیک را اشخاص دیگر نمایندگی میکردند. کارخانههای الکترونیک بیش از شرکت بوئینگ به ساختن این هواپیماها علاقه نشان میدادند. شخصی به نام آلبرت حکیم فروشندۀ اصلی لوازم الکترونیک آمریکایی در تهران بود. وی تشکیلاتی هم در تهران برای تعمیر این وسایل به راه انداخته بود.
پنتاگون با شرکت بوئینگ قراردادی امضاء کرده بود که اگر پنج دستگاه به ایران و یا عربستان بفروشد، باید یک فروند هواپیمای کامل را مجانی به ارتش آمریکا واگذار کند. من این مطلب را به شاه گفتم. شاه دستور داد طوفانیان به تحقیق بپردازد و در صورت صحّت داشتن قضیه، به پنتاگون اعتراض کند. زمانی که ادعای من به ثبوت رسید، شاه از پنتاگون گله کرد و مدتی سفارش هواپیماها به تعویق افتاد و بالاخره عملی نشد. شاه در عین حال پذیرفت که مخارج کاوشهای علمی و لابراتواری هواپیماهای اف ۱۴ را به قیمت هواپیماها اضافه کند و هشتاد فروند هواپیما از این نوع سفارش دهد. بدینترتیب، هم برادران لاوی ۲۸ میلیون دلار دلالی گرفتند و هم گرومن شرکت سازندۀ هواپیماها از ورشکستگی نجات پیدا کرد و هم دولت آمریکا از شر وام دادن به گرومن خلاص شد.
این معامله، صرفنظر از جنبۀ مالی، از لحاظ سیاسی نیز برای ایران گران تمام شد. مخالفان شاه در وزارت دفاع و وزارت خارجۀ آمریکا علیه ایشان جبهه گرفتند. اگر نیاز مبرم و رو به تزاید آمریکا به نفت خاورمیانه نبود و اگر رئیسجمهوری آمریکا و وزیر خارجهاش از شاه پشتیبانی نمیکردند، سیاست تسلیحاتی شاه با دشواریهای فراوانی رویارو میشد. دولت اسرائیل هم از نظر سیاست دفاعی خودش در مقابل اعراب، به ایران نیرومند احتیاج داشت و در تعقیب این سیاست بود که از تمامی قدرت و نفوذش به سود شاه استفاده میکرد.
از آنجا که پرخرجترین و گرانترین جنگافزارهای امروزی هواپیماهای رزمنده هستند، حقالعمل فروش آنها و موشکها و توپها و مسلسلهایی که توسط هواپیماهای جنگی به کار میروند نیز ارقام بزرگی را تشکیل میدهند. بدیهی است که هرچه هواپیما از نظر فنی و تکنولوژی پیچیدهتر باشد، گرانتر هم هست.
در مورد پرداخت حقالعمل، هیچ کشوری نمیتوانست با آمریکاییها رقابت ورزد. رشوههایی که برای فروش این هواپیماها از سوی آمریکاییها داده شد، گاهی از صدمیلیون دلار بیشتر بوده است. در یک وهله، کمپانی لاکهید یکصدوچند میلیون دلار به قاشقی نمایندۀ شرکت لاکهید در عربستان سعودی پرداخت کرد و شرکت نورتورپ هم در همان کشور ۴۵ میلیون دلار رشوه داد.
زمانی که کنگرۀ آمریکا مشغول رسیدگی به رشوههای شرکتهای هواپیماسازی آمریکا بود، معلوم شد که تا چه اندازه هنری کاس، که از او سخن گفتیم، به وابستههای نظامی آمریکا در کشورهای به اصطلاح جهان سوم و از جمله ایران برای خرید اسلحه فشار وارد میآورده است. به عبارت دیگر، این وابستههای نظامی، دلالهای سازمان «اف.ام.اس» و یا هنری کاس بودند که برای فروش اسلحه، وامهای کم بهرهای برای جهان سوم فقیر از Exim Bank آمریکا میگرفتند.
برای آنکه دانسته شود تا چه اندازه آمریکایی که به ظاهر هوادار حقوق بشر است، شوق به فروش اسلحه دارد، باید آنچه را که در اینباره مجلۀ آمریکایی نیویورک نوشته است بازخواند. برابر نوشتۀ این مجله، در سال ۱۹۶۴ بهخصوص پس از مرگ کندی، کشورهای جهان سوم سالی چهار میلیارد دلار فقط بابت بهرۀ وامهایی پرداختهاند که قسمت عمدۀ آن وامها به مصرف خرید اسلحه و مهمات رسیده است و نگفته پیداست که چه مبلغ هنگفتی از معاملههای اسلحه صرف رشوه شده. به بیان دیگر، فروشنده و خریدار و بانکها کشورهای فقیر را با چپاول خود فقیرتر میکنند.
فروشندگان اسلحه و پنتاگون اخبار و آماری را به عمد به جراید آمریکا میدهند که مثلاً تعداد زیردریاییهای در دست ساختمان شوروی فلان فروند است و از سال فلان، دولت آمریکا از لحاظ زیردریایی از روسیه عقب خواهد افتاد. سازمان سیا هم این آمار را تأیید میکند و در پی فراهم آمدن این زمینۀ مساعد، بودجه تصویب و برنامه اجرا میشود. باید توجه داشت که اینگونه گزارشها و ارقام خلاف واقع نیستند، ولی به نحو مبالغهآمیزی دربارۀ آنها از سوی دستگاههای ذیعلاقه تبلیغ به عمل میآید.
رشوههای کلانی که از این راه به دستاندرکاران کشورهای خریدار پرداخت شده، بیشتر در زمینۀ فروش هواپیما بوده است. مثلاً برای هر ده هواپیمای کهنۀ سوختگیری در هوای ۷۴۷ که به دستور شاه خریداری شد، بنا به گزارش وال استریت جورنال، بیست میلیون دلار حقالعمل به شاهدخت اشرف پرداختند و چنان که گفتم، بابت خرید هواپیماهای اف ۱۴، برادران لاوی به ۲۸ میلیون از ۸۹ میلیون دلاری که بابت دلالی وعده شده بود، دست یافتند. لاوی نمیتوانست بدون کمک یکی از برادران شاه و انجام مخارج دیگر چنین معاملهای کند.
شاه برنامهای داشت که از سال ۱۳۴۹ در مدت پنج سال، ششهزار میلیون دلار صرف هزینههای مستقیم نظامی کند و مخارج جنبی ارتش به میلیاردها دلار رسید. شاه، همانطور که در کتاب پاسخ به تاریخ نوشته، در نظر داشت که تا سال ۱۳۵۷ شمار افراد ارتش شاهنشاهی را به ۴۱۲ هزار تن و در سال ۱۳۶۱ به ۷۶۰ هزار تن برساند. مخارج چنین ارتش عظیمی را طوفانیان و ستاد بزرگ ارتشتاران هجده و نیم هزار میلیون برآورده کرده بودند. با این حال، شاه راضی به نظر نمیرسید و میخواست برای نیرومندی ارتش شاهنشاهی ایران سیهزار میلیون دلار دیگر نیز اختصاص دهد.
در مقابل این ارقام نجومی که به بهای خشک شدن هرچه سریعتر چاههای نفت منتهی میشد، دیگر دستگاههای انتظامی از قبیل ژاندارمری و پلیس و دادگستری بودجۀ کافی در اختیار نداشتند. تا آنجا که مأموران این دستگاهها حقوق ناچیزی میگرفتند و با فقر و بدبختی دست به گریبان بودند و همچون سایر کارمندان دولت اگر دستشان میرسید از هیچ نوع سوءاستفاده مضایقه نمیکردند. محتاجترین طبقه از کارمندان دولت معلمان بودند، ولی به شاگردان غذای مجانی میدادند.
کسینجر که با شاه روابط نزدیکی داشت، به وی گفته بود که با زور سرنیزه نمیتوان به حکومت ادامه داد. شاه نیز با او موافق بود و اعتقاد داشت که زیربنای استوار کشور از قبیل ایجاد شاهراهها و بیمارستانها و مراکز تولید برق و از همه مهمتر ایجاد مدارس، بهخصوص مدارس حرفهای، اساس کار و مایۀ بقای رژیم است. به قسمتی که در سال دوهزار میلادی که جمعیت ایران به شصت میلیون نفر میرسد، برای همه کار و وسایل رفاهی فراهم باشد. شاه از هر فرصتی استفاده میکرد و با بزرگان جهان اعم از رهبران شرق یا غرب به گفتگو میپرداخت و نقشههای موردنظرش را با آنان مطرح میساخت تا واکنش آنها را ارزیابی کند و به سود کشور به کار برد. او در چندین مصاحبه با روزنامهنگاران گفته بود که انرژی اتمی سرانجام جای نفت را خواهد گرفت و ایران به چنین نیرویی محتاج است تا بتوان برای شصت میلیون دهان غذا تهیه کرد.
از نظر سیاسی، دکتر کسینجر تشخیص داده بود که ایران هرچه قویتر و غنیتر شود، بهتر جلوی رخنۀ کمونیسم گرفته خواهد شد و با وجود یک ایران آباد و نیرومند، کشور اسرائیل یعنی متحد بالقوۀ ایران ممکن است بهتر بتواند با صلح و صفا با اعراب زندگی کند.
روزی که شاه از جزیرۀ خارک دیدن میکرد، یکی از مقامهای عالی رتبۀ وزارت خارجه آمریکا برای دیدار شاه به تهران آمده بود. شاه او را در جزیرۀ خارک به حضور پذیرفت و ناهار را در ویلای پذیرایی شرکت نفت ایران پان آمریکن با وی صرف کرد. من هم حضور داشتم. شاه با کمال غرور اظهار داشت که تولید نفت خام ایران از مرز پنج میلیون بشکه در روز گذشته و به زودی به روزی شش میلیون بشکه خواهد رسید. چندی بعد، یعنی در بهار ۱۹۷۵، دکتر هنری کسینجر با عدهای از بازرگانان و صاحبان صنایع آمریکا به ایران آمد. در این هنگام هوشنگ انصاری وزیر دارائی و اقتصاد بود.
در سفر کسینجر، پروتکلی میان دو طرف به امضاء رسید و با آب و تاب در جراید ایران و آمریکا منعکس شد. براساس این توافق، میباید در عرض دورۀ پنجسالۀ عمرانی ایران، دوکشور پانزده هزار میلیون دلار با هم معامله داشته باشند. البته این مبلغ را با فروش فرش و پسته و خشکبار نمیشد تأمین کرد. در پروتکل نوشته شده بود که یک سوم این معاملات را نفت تشکیل میدهد و آمریکا قبول کرد که به برنامۀ ایجاد نیروگاههای هستهای شاه کمک کند. قرار بود که شرکت وستینگهاوس هشت نیروگاه هستهای با سوخت آنها را تأمین نماید، شرکتهای آمریکایی دیگر بیمارستان بسازند و بنا در جنوب کشور را به سبک امریکا به دیگر نقاط کشور پیوند دهند. به بیان دیگر، آمریکا در نظر داشت که طعمه را از دهان جامعۀ مشترک اروپا درآورد.
در برنامۀ پنجساله دیگر عمرانی کشور قرار شد که پنجاهودوهزار میلیون دلار میزان معاملات دو طرف باشد. اروپاییها، بهخصوص آلمان و فرانسه، سخت نگران این معاملات آمریکا بودند. متأسفانه آرزوی هوشنگ انصاری و دکتر کسینجر عملی نشد و درآمد ایران از فروش نفت با تورم مصنوعی که اروپا و آمریکا به ایران صادر کردند جلوی توسعۀ اقتصادی ایران را گرفت و پروتکل کسینجر و هوشنگ انصاری نیز مدفون شد. ولی شاه حاضر نبود که از بودجۀ دفاعی بیست و هشت درصدی سال ۱۹۷۴ که تا ۱۹۷۶ چهار برابر شد، دست بردارد. دلیل شاه در این پافشاری این بود که امنیت کشور با قدرت نظامی تضمین شود و در پرتو آن، اقتصاد فرصت شکوفایی پیدا کند.
همانطوری که گفتم، وزارت دفاع آمریکا که خود از بهترین مشتریان کارخانههای اسلحهسازی آن کشور است، برنامۀ فروش اسلحه به کشورهای نوظهور و فقیر را که قرنها تیول اروپاییها بودند و ثروت طبیعی آنان را به تاراج برده و میبرند، تنظیم کرد و به خاورمیانه که در روی معادن دستنخوردۀ نفت با فقر و بیسوادی در جدال است روی آورد. سیاست ایالات متحده، ملیگرایان را به دست مردم بیسواد و پابرهنهای که با درآمدی معادل روزی یک دلار عائلۀ خود را نان میدادند، سرنگون کرد. ابتدا به دولتمردان دستنشاندهاش اسلحه و وامهای بلاعوض داد تا نظم و ترتیبی برقرار شود و در پی آن به صورت خریداران دائمی اسلحه و دیگر کالاهای وی درآیند. بدینترتیب، آمریکا موفق شد لقمه را از دهان رقیبان کهنهکار اروپایی خود درآورد و کسر بودجهاش را تأمین سازد.
زمانی که یک ناو هواپیمابر آمریکایی که نامش را از خاطر بردهام در خلیجفارس لنگر انداخت، من در خدمت شاه و مرحوم علم به جنوب رفته بودم. در آن ناو، هواپیماهای اف ۱۴ به نام «تام کات» مورد بازدید شاه قرار گرفت و وی با آن پرواز نیز کرد. شاه به قدری تحت تأثیر این ناو هواپیمابر و تام کات قرار گرفته بود که به فکر خرید یک ناو هواپیمابر کوچک افتاد. شاپور اردشیرجی از این علاقۀ شاه آگاه شد و فوری انگلیسیها پیشنهاد ساختن چنین ناوی را با هواپیماهایی که عمودی پرواز میکنند (Harrier) و فقط دولت انگلیس آن را میسازد، ارائه دادند. شاپور اردشیرجی که به برکت معاملات ایران و انگلیس از ملکه انگلیس لقب سر گرفته و به ریپورتر نیز معروف بود از راه فروش اسلحههای انگلیسی منافع سرشاری برد و در پروژههای دولتی و شرکت نفت و همچنین فروش شکر دست داشت. علاوه بر شاپور اردشیرجی، برادران هندو جاه و برادران رشیدیان نیز در خریدهای انگلیس سهم بسزایی داشتند.
کمکم شاه زمزمۀ شاخ آفریقا را پیش کشید. اینک وی در عالم خیال در اقیانوس هند با زیردریاییها و ناوهای کوچک هواپیمابر و هواپیماهای آخرین سیستم مجهز به دستگاههای کامیپوتری بسیار پیچیده، شنا میکرد. غافل از اینکه خلبانان و خدمۀ آن جنگافزارها و جنگندهها و زیردریاییها را در آمریکا جوانان تحصیلکرده که لیسانس خود را در رشتههای فیزیک و ریاضی برق و مکانیک گرفتهاند و هر کدام با جتهای اف ۴ و یا میراژ یا با هلیکوپترهای کبرا سابقۀ پرواز دارند و اغلب تجربهها در جنگ ویتنام آموختهاند، تشکیل میداد و همچنین تفنگداران نیروی دریایی آمریکا که در ناوهای جنگی و هواپیمابر شش ماه یا بیشتر در سال در اقیانوسها با امواج سهمگین دریاها مصاف میکنند و دائماً در حال مانورهای جنگی هستند و افراد و افسران آن، دانشگاه وستپویند را تمام کردهاند. بدون توجه به این اختلافهای فاحش، شاه ایران مایل بود با جوانان خرافاتی دهاتی که در زمان رضاشاه از الاغ به دوچرخه و در زمان محمدرضا شاه از دوچرخه به موتورسیکلتهای کوچک پائی ترقی کردهاند، پرچم امپراتوری پهلوی را در شاخ آفریقا به اهتزاز دربیاورد و دریای هند را زیر نفوذ خود بگیرد. وقتی هم با کنایه به شاه گفته میشد: موقعی که این ساز و برگها حاضر به حمل شد، نقشۀ شما برای تحویل گرفتن آنها چیست؟ میگفت: به محض سفارش، فوری جوانان ایرانی برای آموزش با این ساز و برگها راهی اروپا و آمریکا خواهند شد و تا تاریخ تحویل تمام جوانان بر کارهایشان مسلط خواهند بود.
شبی که با شاه تنها بودم به ایشان گفتم: اگر اعلیحضرت یادشان باشد، در باغ ارم که امیر متقی حضور مبارکتان نقشۀ چادرهای سلطنتی جشنهای دوهزار و پانصدساله را مطرح کرد و اجازۀ سفارش آنها را گرفت و رفت، آرزوی خود را برای ایجاد یک زیربنای محکم و استوار برای کشور بیان فرمودید و علم عرض کرد: «پروردگار اگر سایۀ اعلیحضرت را بیست سال دیگر بر این کشور مستدام دارد». شما فرمودید: فقط بیست سال؟ آیا این گفتگو به خاطر اعلیحضرت مانده است؟ شاه فرمود: مقصودت چیست؟ عرض کردم: آمریکا با آن زیربنای محکم که هر روز بر اثر رقابت با روسها محکمتر میشود، از راه دور مثل خر که در گل میماند در کار ویتنام فرومانده است. این زیربنایی که منظور نظر شاهانه است، جز از راه بسط فرهنگ مقدور نیست. بیست سال دیگر نیز دنیا پیش میرود، توقف نمیکند و درجا نمیزند که ما به آنها برسیم. فرمود: درست است. باید بسیار کار کرد ولی نباید دست روی دست گذاشت و خورد و خوابید و گفت که به آنها نمیرسیم. ما برای رسیدن به هدف خود بهترین تکنولوژی را میخریم و افراد خود را نیز تربیت میکنیم. من که اصولاً همیشه از بحث فرار میکنم، دیدم که شاه از این اظهارنظر من مطلب را درک کرد ولی نپذیرفت، شانههایش را بنابر عادت به نشانۀ بیتفاوتی بالا انداخت و گفت: «ببینیم». بعد فرمود: «یک ساعتی تخته بزنیم ببینیم دکتر ایادی هنوز بر خر شانس سوار است یا نه؟»
من آن شب به گوشهای خزیده بودم و سگ بدهیبت شاه را نوازش میدادم. سگ هم که در حال معمولی به زحمت تنفس میکرد، به خرخر افتاده بود و فضای اتاق را نامطبوع میکرد. فکرم به سرنوشت خودم و کشورم و سیاست بلندپروازانه شاه مشغول بود. عقاید و نظرات شاه را تجزیه و تحلیل میکردم. در فکر فهمیدن اصطلاح مندرآوردی ناسیونالیزم مثبت شاه بودم. شاه عقیده داشت که در کودتاهای پیدرپی آمریکای جنوبی دست آمریکا و سیا در کار است. آمریکا میخواهد دولتهای مردمی و آزادیخواه وامانده را تقویت کند و بدین وسیله جلوی کمونیسم را بگیرد. مشروط بر اینکه چنین حکومتهایی در جهت منافع آمریکا تلاش کنند. به خود میگفتم: آیا سقوط مصدق و کودتای بیست و هشتم مرداد مگر غیر از این بود؟ یادم آمد که مصدق هم اشتباهاتی سیاسی کرد، ولی کیست که اشتباه نکند؟ مگر میتوان در جبهههای گوناگون در یک زمان جنگید؟ مصدق از روسیه و آمریکا دوری گزید و با انگلیس به مبارزه پرداخت. همان سیاست را امروز زیر شعار نه شرقی و نه غربی، خمینی پیگیری میکند.
قبلاً گفتم که شاه اصطلاح ناسیونالیزم مثبت را اختراع کرد. از نظر شاه ناسیونالیزم مثبت راهی به سوی تمدن بزرگ و تجدید بزرگیهای ایران در یک نظام شاهنشاهی، با تمام جلال و شکوه امپراتوری که در پرتو قدرت نظامی میتواسنت آرزوهای دور و دراز شاه را برآورد، خلاصه میشد. مثلاً از سال ۱۹۵۶ به بعد، شاه بارها اظهار داشت که تا بیست سال دیگر ایران را ژاپن خاورمیانه میسازد و سطح زندگی ایرانیان از تمام کشورهای دیگر بهتر خواهد بود. ولی نمیگفت به دست چه اشخاصی و با چه برنامهای به چه طریق. شاه همۀ موفقیتها را در پرتو قدرت نظامی میدید. مثلاً زمانی که آمریکا کمکهای نظامی و لوازم یدکی جنگافزارها را به پاکستان در جریان جنگ آن کشور با هند در سال ۱۹۶۵ قطع کرد، شاه نود فروند هواپیمای اف ۸۶ ساخت. آمریکا به انضمام قطعات یدکی از آلمان خرید و به ایران آورد و از آنجا به پاکستان فرستاد. دولت آلمان در نظر داشت این هواپیماها را از خدمت خارج کند و با فروش آنان از شرّ هواپیماهای کهنه خلاص شد. ایران همچنین در این زمان، نفت پاکستان را نیز مجاناً تأمین کرد.
به محض آنکه طوفانیان به شاه گزارش داد که کنگرۀ آمریکا با فروش اسلحه به ایران مخالفت میکند، با توافق محرمانۀ رئیسجمهوری وقت آمریکا جراید ایران را بسیج کرد و در پی آن، کاشفی، محرم راز و نیاز مالی نخستزیر چمدانهای اسکناسهای هزار تومانی را به روی روزنامهنگاران گشود و آنان سیاست فروش اسلحه به ایران را به باد انتقاد گرفتند. انتقاد روزنامههای داخلی از سیاست فروش اسلحه به ایران، مؤثر افتاد و کنگرۀ آمریکا در سیاست خود تجدیدنظر کرد و فروش جنگافزار دوباره از سر گرفته شد و موقعیت شاه نیز از نظر سیاست خارجی با آمریکا استحکام بیشتری یافت.
س: غیر از نفت در چه زمینههای دیگری فعالیت داشتید؟
ج: فعالیتهای من در زمینۀ تجارت و صنعت هیچگاه منحصر به یک یا دو مورد نشد. همواره درصدد بودم کار و فعالیتی تولید کنم که سودش به من و مملکت برسد و عدهای هم مشغول کار و خلاقیت باشند. یکی از این کارها، ایجاد شرکت هلیکوپتر ایران بود که بنا به زمینههایی که شرحش در اینجا زائد است و در بخشهای آیندۀ این خاطرات خواهد آمد، ابتدا به منظور انجام سرویس در سکوهای نفتی واقع در آبهای خلیجفارس تأسیس شد.
برای تأسیس این شرکت، با آلن بریستو صاحب شرکت «بریستو هلیکوپتر» یکی از بزرگترین شرکتهای دنیا، وارد مذاکره شدم. این انگلیسی باهوش و زیرک فوری پیشنهاد مرا پذیرفت و اندک زمانی بعد، شرکت تأسیس یافت. بدینترتیب، بریستود و هلیکوپتر کرایهای را که به شرکت نفت ایران پان آمریکن سرویس میداد به شرکت هلیکوپتر ایران واگذار کرد و شرکت بریستو با ۴۹% سهام، سهامدار شرکت نوبنیاد ایرانی «هلیکوپتر ایران» شد.
شاه ایران که بعد از سفر پاکستان قرار بود از سد دزفول و طرح نیشکر هفت تپه دیدن کند، بنا به دعوت من قرار شد به سکوی حفاری شرکت ایران- پان آمریکن به نام سکوی حفاری «ایران-یک» بیاید و ناهار را در میان کارمندان و کارگران سکوی حفاری که عدۀ آنان بیش از پناه نفر بود، صرف کند. انتظام رئیس هئیت مدیره شرکت ملی نفت، سرلشکر ضرغام وزیر دارائی و همچنین رئیس هیئت مدیره شرکت نفت ایران پان آمریکن مهندس عطاءا… اتحادیه و مدیران آمریکایی شرکت را نیز دعوت کرده بودم.
من دسته گلی به آب دادم و سازمان امنیت را از این دعوت مطلع نکردم. وقتی شاه و رئیس گارد شاهنشاهی و میهمانان دیگر را سوار هلیکوپتر کردم، ناگهان متوجه شدم که مأموران سازمان امنیت دور مرا گرفتهاند و میپرسند برای حفظ جان شاه چه طور خود را به سکوی حفاری برسانیم؟ دیدم دسته گلی به آب دادهام و چنین پیشبینی را اصلاً نکردهام. به انان گفتم: ترتیب کار را خواهم داد. حال آنکه میدانستم کاری از دستم ساخته نیست و سکوی حفاری را نیز نمیتوان به مناسبت وجود شاه بیهلیکوپتر گذاشت. در طول راه در فکر چاره بودم و نمیدانستم جواب این غفلت را چه بدهم که ناگهان پرسش ناگهانی شاه که سؤال میکرد: آیا هلیکوپتر اطمینانبخش است؟ مرا به خود آورد. عرض کردم: اطمینان کامل به خلبان انگلیسی و به مرکب دارم. ولی متأسفانه غفلت کرده و سازمان امنیت را از حرکت اعلیحضرت به سکو بیخبر گذاشتهام. لذا جز سرهنگی که همراه شاهنشاه است از افراد مسلح کسی همراه ما نیست. اگر اراده میفرمایند مراجعت کنیم، قبلاً مأموران را بفرستیم و بعد خودمان برویم. شاه فرمود: «لزومی ندارد. راه را ادامه بدهیم».
قبل از رسیدن به سکو، با رادیوی هلیکوپتر دستور دادم که تمام کارگران و کارمندان در دو صف منظم حاضر باشند. به محض اینکه هلیکوپتر روی سکو نشست، تشریفات را کنار گذاشتم و پریدم پایین جلوی کارمندان و کارگران. به مجرد آنکه شاه از هلیکوپتر پیاده شد، شروع کردیم به کف زدن. بعد با دست دستور سکوت دادم و با صدای بلند به شاه عرض کردم: چنان که ملاحظه میفرمایند از مأمورین حفاظت از شاهنشاه در سکو خبری نیست. اما تمام کارکنان سکو محافظت اعلیحضرت را بر عهده دارند. شاه از کارکنان سکو که همگی جوان تمیز و مرتب بودند، سؤالاتی فرمود و به بازدید سکو پرداختیم. چهل دقیقهای از تمام سکو بازدید شد و شاه از طرز چاهزنی در خلیج دیدن کرد و سؤالاتی مطرح ساخت. بعد از آن به اتاق ناهارخوری رفتیم.
آشپزخانه مشرف به سالن ناهارخوری بود. میزهای کوچکی که هر کدام چهار یا پنج نفره بود، ترتیب داده بودم. سر میز، شاه انتظام و ضرغام وزی دارائی و عطاءا… اتحادیه افتخار حضور داشتند. شاه صورت غذا را مطالعه فرمود. غذا همان غذائی بود که کارگران میخوردند. یعنی از میگوهای بزرگ خلیجفارس و سوپ انواع سبزیهای تازه و پخته –ماهی خلیجفارس- گوشت قرمز و انواع آب میوه و بستنی. یادم نبود که میگو و ماهی به مزاج شاه سازگار نیست. من شخصاً غذای شاه را تقدیم کردم و پیشخدمت غذای دیگر میهمانان را. شاه کمی با میگو بازی کرد تا دیگران میگو خوردند. ناگهان یادم آمد که شاه از خوردن ماهی اجتناب میکند. فوری گوشت قرمز یا فیلۀ بسیار مطبوعی را جلوی شاه گذاشتم. با میل همه را خورد و پرسید: واقعاً کارکنان هم همین غذا را میخورند؟ جواب مثبت دادم. انتظام که مرد بسیار شوخطبعی بود گفت: «تا حرفهایت ثابت نشود قبول نداریم». پس از اتمام غذا شاه را به سالن استراحت هدایت کردم. قبل از اینکه دعوت مرا بپذیرد، رفت به طرف آشپزخانه و پرسید: «غذای کارکنان چیست؟» آشپز عرض کرد: همین غذایی که شما میل فرمودید. شاه فرمود: «همیشه همین طور است؟» آشپز گفت: «همیشه غذاهای ما خوب و عالی است». انتظام گفت: «خوب به آشپز تعلیم دادهای.» همه خندیدند و شاه فرمود: «با این طرز تغذیه انتظام و ضرغام هم حاضرند روی سکو کار کنند».
پس از مراجعت از سکو به خرمشهر رفتیم. شاه قبل از خداحافظی به من فرمود: «فردا هلیکوپترت را آماده داشته باشد تا با هم برویم به اهواز و دزفول. مهندس خسرو هدایت رئیس سازمان برنامه هم حضور داشته باشد». موقع خداحافظی با خلبان انگلیسی هلیکوپتر، وی یک کراوات که بر روی آن نقش هلیکوپتر بافته بودند، به شاه تقدیم کرد.
روز بعد شاه پل آبادان به خرمشهر را که بنیاد پهلوی آن را ساخته بود افتتاح کرد. این پل پس از قرنها آرزو و انتظار دو منطقه را به یکدیگر متصل میساخت. مردم شور و شوقی فراوان داشتند و از دل و جان جاویدشاه میگفتند. نظم و ترتیبی هم در کار نبود. هجوم میآوردند تا شاه خود را از نزدیک ببینند. در دزفول هم همینطور بود.
باری، شاه در این سفر به جای اتومبیل با هلیکوپتر مسافرت کرد و راحت بود. وی در تهران از من مشخصات و قیمت هلیکوپتر را خواست. به ایشان تقدیم کردم. در این جلسه به عرضشان رساندم: هلیکوپتر برای پلیس و ژاندارمری بسیار ضرور است. فرمود: «در فکرم که نیروی هوایی از هلیکوپتر تهیه ببینم».
در جنوب ایران، شرکتهای نفتی دیگری هم به رقابت با شرکت نفت ایران پان آمریکن مشغول به کار شدند و احتیاج به هلیکوپتر داشتند. تنها شرکت موجود، شرکت هلیکوپتر ایران و هلی سرویس بود. آن شرکت را هم من با مشارکت گروه هلندی موسوم به شراینر تأسیس کردم که به کنسرسیوم نفت و شرکت ملی نفت و شرکت گاز و رادیو تلویزیون سرویس میداد. در نتیجه، تعداد هلیکوپترهای کوچک و بزرگ دو شرکت کمکم از پنجاه فروند تجاوز کرد و به فکر تأسیس شرکتهایی برای هواپیماهای کوچک و بزرگ افتادم که آن را هم توسعه دادم و در داخل و اطراف خلیجفارس به باربری و مسافربری مشغول شد. هواپیماهای این شرکت از هواپیماهای یک موتورۀ کوچک تا ۷۲۷ و جت اف ۲۸ تشکیل میشد. تمام این فعالیتها را دولت به منظور تشویق و توسعۀ آن برای دو دورۀ پنجساله از مالیات معاف کرده بود.
بدینترتیب بود که من وارد تجارت هواپیمایی شدم. کمکم نمایندگی هواپیماهای به ظرفیت مختلف را از اروپا و آمریکا به دست آوردم و شهرتی در محافل هواپیماسازی پیدا کردم. از این رو، اگر کارخانهای در نظر داشت که به ایران هواپیما بفروشد، وقتی نمایندهاش به فرودگاه مهرآباد وارد میشد علامت شرکتهای مختلف هلیکوپتر سرویس –هلیکوپتر ایران- پارس ار- ارتاکسی (که به همت حسین زنگنه و احمد شفیق تأسیس شده بود) و آشیانههای مرتب و کارگاههای مجهز، او را تحت تأثیر قرار میداد. لذا یکسر سراغ مرا میگرفتند. به زحمت به آنها وقت ملاقات میدادم.
تعداد کارکنان و کارمندان شرکتهای هوایی به بیش از یکهزار تن رسید و کمکم مورد حسد قرار گرفتم. شاهدخت اشرف به فکر افتاد که سهام شرکتهای مرا مجاناً تصاحب کند. وی با طوفانیان وارد مذاکره شد تا سهام من و حسین زنگنه شریک دیگرم را بخرد. حاضر شدم که ده درصد از سهام شرکتهای هواپیمایی غیر از هلیکوپترها را در ازای هفت میلیون تومان به ایشان بفروشم. والاحضرت اشرف، سهام را تصاحب کرد، ولی از پرداخت آن هفت میلیون سرباز زد. وضعم در صنعت هواپیمایی طوری شد که به فکر تعمیر هواپیماهای جنگی افتادم. کارخانۀ هواپیماسازی ایران را با شرکت نورتروپ تأسیس کردم و هواپیماهای اف ۴ و اف ۵ را تعمیر کردیم و تحویل ارتش دادیم از این راه، نیروی هوایی هزینۀ تعمیر هواپیماها را به نصف تقلیل داد. قبلاً میبایست هواپیماهایی که نیاز به تعمیر دارند، به خارج از ایران فرستاده شود و بدیهی است که هزینههای حمل و نقل و تعمیرات در خارج فوقالعاده سنگین تمام میشد.
در پی این کارها، دیدم که احتیاج وافر به خدمات کامپیوتری داریم. در نتیجه، شرکت ایز ایران را با کمک و راهنمایی شرکت آمریکایی هانی ول تأسیس کردم. در مناقصات دولتی شرکت جستیم و با آی.بی.ام و یازده شرکت دیگر آمریکایی و انگلیسی به رقابت پرداختیم. در زمینۀ کامپیوتر، کمکم پای من به نیروهای ارتش باز شد و قرار شد تمام نیروها را کامپیوتری کنیم. شرکت تلفن را هم کامپیوتری کردم. زورم به وزارت دارائی نرسید، آنها با ماشینهای بزرگ آی.بی.ام مجهز بودند. در سازمان برنامه نیز تعداد زیادی کامپیوترهای بزرگ آی.بی.ام خریداری و اجاره شده در زیرزمینها زیر گرد و خاک مدفون بودند. هوشنگ انصاری به توصیۀ سیا با رئیس آی.بی.ام Maisonrouge نزدیکی و رفاقت داشت. وی تنها رئیس شرکتی خارجی بود که به جشنهای دوهزار و پانصدساله دعوت شد و هوشنگ انصاری میزبانی او را بر عهده گرفت. دیگر قادر نبودم با آی.بی.ام رقابت کنم. در نتیجه، ارتش شرکت ایز ایران مرا به مبلغ ۴۵ میلیون دلار خرید. از آن مبلغ، سی میلیون دلار بابت قروض مربوط به ماشینآلات به هانی ول پرداخت شد و ده میلیون دلار در اختیار بنیاد فرهنگی محوی قرار گرفت و پنج میلیون دلار دیگر به دست دولتیها لوطی خور شد.
با این ترتیب، من وارد کارهای تسلیحاتی ارتش نیز شده بودم. به واسطۀ تجاربی که داشتم، اسم من در تمام کارخانههای هواپیماسازی بزرگ آمریکا و اروپا از قبیل بوئینگ، راک ول، نورتروپ، لاکهید، ماکدانالد، گرومن و فوکر، آراد وسپاسیا، شهرت پیدا کرده بود. تا آنکه پرنس امانوئل از طرف کنت کورادو آگوستا Agusta که اجازۀ ساختن هلیکوپترهای بل آمریکایی را داشت به ایران آمد کنت آگوستا، توسط پرنس ویکتور با من تماس گرفت و تقاضای ملاقات با شاه را کرد. شاه ایران قبلاً با خواهر پرنس توسط مهبد عضو وزارت خارجه روابط دوستانهای داشت و قرار بود با او پس از طلاق ثریا ازدواج کند. این خانم که گویا از معاشرتهای شاه با زنان مختلف مطالبی شنیده بود، حاضر نشد با شاه وصلت کند. شاه نیز رنجیدگی خاطر یافت و مایل نبود برادر وی را به حضور بپذیرد. به پرنس امانوئل که به اتفاق کنت کورادوآگوستا و صاحب شرکت آگوستا و بل به دیدن من آمده بود، گفتم که عریضهای به شاه بنویسد و تقاضای شرفیابی کند. عریضه را با شرحی شفاهی به عرض شاه رساندم و بالاخره وی راضی شد که در مراجعت پرنس او را بپذیرد. پس از مدتی ملاقات صورت گرفت. در نتیجه، پای آگوستا و پرنس به دفتر شاه باز شد و شاه سفارش کلانی که گویا صد عدد هلیکوپتر کوچک بود به آگوستاو داد. پس از آن هم این شرکت سفارشهای بزرگتری گرفت. آگوستاو پروانۀ ساخت هلیکوپترهای دوموتورۀ نفربر معروف به «چه نوک» (Chinook) را از شرکت بوئینگ آمریکا گرفته بود. شاه برای دفعۀ اول ده عدد هلیکوپتر چهنوک سفارش داد. در سفرهای زمستانی سنموریتس، آگوستاو از شاه ایران و خانواده و دوستان نزدیک شاه همچون پادشاه و ملکه یونان و خانوادۀ پرنس امانوئل پذیرائیها میکرد و ضیافتهایی میداد. وی هلیکوپترهایی در اختیار شاه و شهبانو میگذاشت تا به قلههای پربرف سنموریتس و گاهی هم اتریش صعود کنند.
در مورد فعالیتهای دیگرم که به کشتیهای نفتکش مربوط میشود و با بنیاد پهلوی نیز ارتباط مییابد، باید مقدمتاً بگویم که در تابستان ۱۳۲۷ که شاه تعطیلات خود را در نوشهر میگذرانید، مرحوم علم و بهبهانیان را به آنجا احضار کرد. روز پیش از حرکت، علم به من گفت: فردا با اتومبیل تو و من به نوشهر میرویم و ناهار را بین راه خواهیم خورد.
رانندۀ من محمد فکری که قبلاً استوار ارتش بود، از چادرزدنهای صحرائی سررشته داشت. وقتی به او میگفتم که ناهار را در بین راه با تعداد معینی میهمان میخوریم، میدانست که تکلیف چیست. روز موعود من و علم از راه هراز به طرف نوشهر حرکت کردیم. یک بعدازظهر، محمد فکری چادری زد و قابلمههای غذا را گرم کرد و در چادر ناهاری خوردیم. پس از استراحت مدتی در کورهراهها راه رفتیم و دو سه ساعت بعد به طرف نوشهر روانه شدیم.
من در هتل چالوس ماندم و علم به حضور شاه رفت و ساعت هشت بعدازظهر مراجعت کرد و گفت که شاه دستور داده است که بنیادی به نام بنیاد پهلوی تأسیس شود. وی افزود که شاه تمام دارائی خود را به بنیاد بخشیده است و قرار شده که علم اساسنامۀ بنیاد را تهیه کند تا به توشیح شاه برسد و بعد از آن تشکیلات این مؤسسه در یک محل استیجاری پیریزی شود.
بدین نحو، بنیاد پهلوی تأسیس شد. هتلها و رستورانها، کارخانههای سیمان و چهار کشتی نفتکش سیهزارتنی، مایملک حقیقی بنیاد را تشکیل میداد. این بنیاد، در حال تأسیس نیز مؤسسهای ورشکسته بود و پولی در بساط نداشت. هرچه بود خرج بود و قرض. مرحوم علم مطالعۀ پروندۀ نفتکشها را که از همه پیچیدهتر و از حیث سرمایه و بدهی مهمتر بود، به من سپرد.
پس از چندی، علم به نخستوزیری رسید و مهندس شریف امامی جای علم را در بنیاد پهلوی گرفت. کشتیها اسماً در اختیار شرکتی به نام شرکت ملی نفتکش ایران به مدیرعاملی دریادار ظلی بود و آقای مهبد آنها را به حساب شاه خریداری کرده بود. در حالی که پیش پرداخت اولیۀ شاه برای خرید این نفتکشها برابر اسناد موجود از چهار میلیون دلار تجاوز نمیکرد، کشتیها را به مبلغ هشت میلیون دلار نزد بانک اکسپرت هلند گرو گذاشته بودند. این نفتکشها توسط مباشران معروف انگلیسی بنام گالبرت اداره میشد و دخل و خرج نمیکرد. شاه مجبور بود هرچندماهی یک بار زیان کشتیها را از جیب بدهد.
آقای مهبد که قبل از ایجاد بنیاد پهلوی تمام سهام شرکت را به طور امانت به او سپرده بودند، مدیر مختار و مطلق شرکت نفتکش بود. وی به سود مباشران انگلیسی چنان قرارداد محکم و به اصطلاح چهارمیخهای به عنوان مدیر و صاحب سهم با کارخانۀ کشتیسازی و بانک اکسپرت هلند یعنی قرضدهنده و شرکت بریتیش پترولیوم که دو کشتی را در اجاره داشت و همچنین مباشران امضاء کرده بود که ابطال آن از نظر حقوقی غیرممکن بود. مگر آنکه هر پنج طرف حاضر به فسخ قرارداد شوند و قروض بانک هم بازپرداخت شود. خود مهبد ماهیانه دوهزار پوند حقوق میگرفت. آقای احمد مجیدیان رئیس سابق بانک ملی که بنا به راهنمایی من و با اجازه شاه به امور شرکت کشتیرانی رسیدگی میکرد، بهتر میتواند جزئیات کار را شرح دهد.
همانطور که گفتم، درآمد نفتکشها تکافوی مخارج کشتیها و دستمزدها و قروض بانک را نمیداد. کار به جایی رسیده بود که بانک اخطار کرد که کشتیها را توقیف و آنها را حراج خواهد کرد. به شاه خبر دادند که چه نشستهای که مقدمات توقیف و حراج کشتیهای نفتکش رضاشاه و محمدرضاشاه فراهم شده است. این دو نام متعلق به کشتیهایی بود که با مباشرت گالبرت کار میکردند. دو کشتی دیگر در اجارۀ شرکت ملی نفت بودند.
به دستور شاه شرکتی ایجاد شد بنام شرکت ملی نفتکش و دکتر فواد روحانی و حسابداری به نام سجادینژاد را از طرف شرکت ملی نفت مسئول ادارۀ دو کشتی کردند. سجادینژاد دائماً به عنوان رسیدگی به کار نفتکشها بین اروپا و ایران مسافرت میکرد و فقط به خودش حساب پس میداد. تا اینکه شاه از پرداخت خرج کشتیها عاجز شد و از آن پس شرکت ملی نفت زیان کشتیها را میپرداخت.
روزی شاه مرا احضار کرد و گفت: با دکتر اقبال و شریف امامی ترتیبی دهید تا کشتیها به حراج گذاشته نشوند. به اتفاق یک وکیل دادگستری به نام واتسن که در کار نفتکشها تخصص داشت و یک چینی آمریکایی شده به نام WEI که تخصص در مباشرت کشتیهای نفتکش بود، پیشنهادی تهیه کردیم مبنی بر اینکه ادارۀ هر چهار کشتی را در دست بگیریم به شرط آنکه شرکت ملی نفت بهخصوص سجادینژاد، بنیاد پهلوی و مهبد، اقدامات ما را خنثی نکنند تا ما بتوانیم با فشار شرکت ملی نفت و بریتش پترولیوم مباشرت گالبرت را هم باطل کنیم. سپس با گرفتن وامی از یک مؤسسه آمریکایی به مبلغ دوازده میلیون دلار، مطالبات عقبافتادۀ بانک و مطالبات مباشران انگلیسی را بپردازیم و با انجام این مقدمات، کشتیها از گرو درآیند. ضمناً پذیرفتیم که دیگر بابت مخارج کشتیها پولی از شرکت ملی نفت و یا بنیاد پهلوی و یا شاه مطالبه نکنیم و مآخذ کل مخارج کشتیها را همان مخارج روز امضاء قرارداد جدید قرار دهیم. حساب کرده بودیم که از راه صرفهجویی در هزینهها و ازدیاد درآمد نفتکشها با تجدید مالالاجارهها دوبرابر بهای مآخذ درآمد عایدمان شود تا بتوانیم قروض و مخارج کشتیها را بدون دریافت کمک مالی بپردازیم. قرار شد نتیجۀ حاصله را براساس ۲۵% بنیاد پهلوی و ۷۵% شرکت مباشران جدید که اسمش را گذاشته بودیم IRAN DESTINY تقسیم کنیم و اگر نتوانستیم درآمدی نشان دهیم، زیانها به همان نسبت تقسیم شود.
پس از یکسال تلاش، سرانجام کشتیها را از دست مهبد و انگلیسیها بیرون آوردیم. آقایان مهبد و سجادینژاد و همچنین شرکت ملی نفت و مباشران گالبرت اطمینان داشتند که موفق نخواهیم شد. من مسئولیت تأمین دوازده میلیون دلار قرضه را بر عهده گرفتم. این قرضه را با ۶% بهره برای مدت هشت سال از ادارۀ بازنشستگی G.E آمریکا تأمین کردم. کشتیها را از گرو بانک درآوردم و در گرو G.E گذاشتم. سال اول پس از پرداخت تمام مخارج، معادل یک میلیون دلار استفاده کردیم که ۲۵% آن متعلق به بنیاد پهلوی شد و ۷۵% نصیب شرکت ئی.دی. شریف امامی رئیس بنیاد پهلوی دبه درآورد و گفت: با اینکه برای مدت هشت سال حق فسخ قرارداد با ئی.دی را نداریم، باید از سال دیگر منافع را پنجاه – پنجاه قسمت کنیم. مدتها با شرکاء آمریکایی جنگیدیم و سرانجام آنان را با هزاران وعده که هیچکدام عملی نشدند، راضی کردیم که از سال دیگر منافع ۵۰-۵۰ تقسیم شود.
ما با این نفتکشها، نفت خام ایران را از خلیجفارس به آمریکا حمل میکردیم. در مراجعت از بنادر مقصد به نیویورک، مخازن را در حال حرکت میشستند تا بوی نفت ندهند و از نیویورک گندم به هندوستان میبردیم. سال دوم درآمد شرکت به دو میلیون دلار رسید. نیمۀ سال بعد در خلیج مدرس توفان سهمگینی آمد و کشتی را با محموله گندم به گل نشاند و ماهی یکصدوپنجاه هزار دلار زیان وارد آمد. دو ماهی طول کشید تا کشتی را نجات دادیم. خسارت وارد آمده به کشتی متجاوز از پانصدهزار دلار بود. دولت هندوستان که مسئولیت پرداخت خسارت را داشت ما را حوالۀ دادگاه کرد. شریف امامی هم حاضر نشد سهم بنیاد پهلوی را پرداخت کند. بیمه نیز دولت هندوستان را مسئول میدانست. از آن تاریخ به بعد، دیگر برای هندوستان قبول کار نکردیم. خلاصه خسارت زیادی گریبان شرکت ئی.دی را گرفت که از منافع پرداخت شد.
بنیاد پهلوی چندین میلیون دلار از این نفتکشها استفاده کرد و به فکر افتاد که تعداد کشتیها را زیاد کند. دکتر اقبال با شریف امامی در این کار رقابت میکرد و با اینکه شاه چندین بار به اقبال گفته بود که با بنیاد پهلوی همکاری کند، کارها را مرتب به تعویق میانداخت تا اینکه با بسته شدن کانال سوئز بر اثر جنگ اعراب و اسرائیل، بهای کشتیهای دویستهزار تنی به بالا به نحو سرسامآوری گران شد. کشتی نفتکش دویستوپنجاه هزار تنی را که میتوانستیم با ده میلیون دلار سفارش دهیم، به شصت میلیون دلار ترقی کرد. شریف امامی چهار نفتکش شاه را که دیگر کهنه شده بود و در اجارۀ ایران دستینی قرار داشت با تمام سهام آن به شرکت ملی نفت فروخت و خود را از جنگ با دکتر اقبال خلاص کرد. دکتر اقبال هم فوری دو کشتی دویستوپنجاه هزار تنی با قیمتهای گزاف به ژاپنیها سفارش داد و عدهای با این خرید در شرکت نفت نونوار شدند. من که با خرید این کشتیها با آن قیمتها مخالف بودم، از همکاری با شرکت ملی نفت دست کشیدم. ادارۀ شرکت ملی نفتکش ایران که در تهران قبلاً با چهار نفر اداره میشد، وقتی به دست شرکت ملی نفت افتاد، فوری به یک عمارت اجارهای چندین طبقه انتقال یافت و پنجاه نفر عضو پیدا کرد که بعداً با خرید دو نفتکش سیصدهزار تنی، این تعداد به یکصدنفر افزایش پیدا کرد و عدهای در آن شرکت به مشروطۀ خود رسیدند.
این ادعا که نفتکشهای مورد بحث از ابتدا متعلق به شخص دیگری یعنی مهبد بوده و در اثر فشار مجبور شده سهامش را به شاه به طور بلاعوض منتقل سازد و بعد بنیاد پهلوی و یا شاه کشتیها را به شرکت ملی نفت به بهای دوازده میلیون دلار فروخت، کاملاً بیاساس است. بهترین اشخاصی که میتوانند این ادعای باطل را رد کنند، آقایان احمد مجیدیان و شریف امامی هستند که هر دو فعلاً در آمریکا به سر میبرند. شاه آدمی نبود که مال کسی را به زور تصاحب کند و بعد هم آن مال را بفروشد. شاه متکبرتر از آن بود که به چنین اعمال ناشایستهای دست بزند و تازه آن عمل هم مخفی بماند. به هرحال، اخیراً از دکتر محمدعلی هدایتی وزیر سابق دادگستری شنیدم که مهبد چند میلیون دلاری از ورثۀ شاه بابت همین موضوع گرفته است. اگر وکلای ورثۀ شاه به من مراجعه میکردند و یا به اسناد بنیاد پهلوی در تهران دسترسی میداشند، کسی نمیتوانست چنین پولی را از موکلشان وصول کند. حال این حرف تا چه حد صحّت دارد، من بیخبرم. وقتی گزارش اقدامات مهبد را در آن تاریخ به شاه عرض کردم، شاه با کمال تغیر به من فرمود: «ببین مهبد چطور مرا چاپیده است».
بنیاد پهلوی پس از اینکه از نفتکشهای خریداری شده توسط مهبد، با اتبکار عمل یک آمریکایی و یک چینی و قرضهای که من گرفتم و سرانجام فروش کشتیها به شرکت ملی نفت چندین میلیون دلاری نقد به دستش رسید، دست به توسعۀ کارهای اقتصادی خود زد، کارخانههای داروسازی و سیمان و هتلها و کشتیرانی در خلیجفارس را توسعه داد. بهای نفت نیز چند برابر شد و درآمد این بنیاد روزبهروز افزایش یافت و به فعالیتهای جدیدی هم پرداخت.
به بنیاد پهلوی پیشنهاد کردم که زمینی در نزدیکی بلوار کرج (بلوار الیزابت دوم) بخرد، نقشۀ ساختمانی چند طبقه را با نظر من تهیه کند و سه طبقۀ آن را به من اجاره دهد و روی نقشه مالالاجاره سه سال را پیش بگیرد تا به مصرف مخارج بنای ساختمان برسد. مهندس شریف امامی پس از تصویب شاه این پیشنهاد را فوری پذیرفت. نقشۀ آن را بنابر توافق من تهیه دید و ساختمان بنا شد. دو طبقۀ آخر را در اختیار من گذاشتند که آنها را به شرکتهای آموکو و کمیکو اختصاص دادم. در مورد طبقۀ سوم که در اجارۀ شخص من بود، شریف امامی دبه درآورد و گفت که هوشنگ رام از شاه تقاضا کرده که طبقهای را که در اجارۀ شماست، به بانک عمران بدهیم. بعد از آن شاه هم مرا احضار فرمود و گفت: «با اینکه حق با شماست، اگر ممکن است با شریف امامی و رام همکاری کنید». بدینترتیب، شریف امامی طبقۀ سوم آن ساختمان را از من گرفت و ان.سی.آر شریک بانک عمران به ساختمان بنیاد پهلوی منتقل شد.
روزی که شاه برای افتتاح ساختمان به بنیاد پهلوی آمده بود، به عنوان قدردانی از زحمات من به طبقۀ آخر که دفتر من در آن قرار داشت، آمد. علم آن موقع وزیر دربار بود و شاه را همراهی میکرد. جلوی آسانسور به پیشواز شاه رفتم. عکسی که در آن من و علم در خدمت شاه هستیم در آنجا گرفته شد و این از معدود عکسهای من با آنهاست که از دستبرد خمینی در امان مانده است. من خدمات مهم دیگری هم به بنیاد پهلوی کردهام که ذکر همه آنها باعث تطویل کلام میشود.
در بنیاد پهلوی آنگونه که من ناظر و شاهد بودم، مهندس شریف امامی همیشه کارها را بدون نظر و وقفه انجام میداد. یک دینار چشمداشت مالی نه ابراز کرد و نه من احساس کردم و حال آنکه به آسانی میتوانست با من بسازد و بدون سر و صدا خودش را متمول کند. من خلاف دیگران، شریف امامی را بسیار مرد قابل اطمینان و مدیری صحیحالعمل میدانم.
* * *
هنگامی که دیدم جهان به طرف استفاده از انرژی اتمی در کارهای مختلف میرود و شاه نیز زمزمۀ ساختن نیروگاههای اتمی میکند، شرکتی به نام شرکت انرژی اتمی ایران تأسیس کردم که مدیریت آن را مدیرعامل سابق آی.بی.ام آقای مهندس محمدصادق سعیدی بر عهده داشت. ایشان را به اروپا و آمریکا فرستادم تا چند متخصص اتمشناس استخدام کند و به ایران بیاورد. از جمله افرادی که به ایران آورده شدند، یک آلمانی دانشمند به نام پروفسور اشمیت بود. زیر نظر این متخصصان، کلاسی در تهران به راه انداختم تا جوانان ایرانی را که هوش و ذکاوتی دارند و بهخصوص در فیزیک قوی هستند، آموزش دهند و آنان آمادگی برای کارهای مربوط به اتم پیدا کنند و بعد به ارویا یا آمریکا برای طی دورههای تکمیلی و تخصص در امور فنی و نگاهداری نیروگاههای اتمی فرستاده شوند. شرکت بکتل هم که زمانی مشاورشان در ایران بودم، در این کار مرا تشویق کرد.
قبل از آن که قراردادهای ایجاد نیروگاههای اتمی میان ایران و آلمان و فرانسه برای ساختن چهار واحد نیروگاه اتمی امضاء شود، شرکتی سوئیسی به نام «موتور کلمبوس» را به عنوان مشاور استخدام کردم. دکتر اعتماد پس از بازدید از تشکیلات من دریافت که شرکت انرژی اتمی ایران با توجه به زحماتی که کشیده بودیم و حضور متخصصان و کارآموزان، مجهزتر و پیشرفتهتر از آن است که تصور میکرده است. در نتیجه، شرکت مرا به عنوان مشاور سازمان نیروی اتمی پذیرفت.
در اثر همکاری من و دکتر اعتماد و متخصصانی که در اختیار داشتیم، پس از چند ماه مذاکره بر سر هر لغت و جمله، سرانجام نمونۀ قولنامۀ مربوط به خرید نیروگاههای اتمی تهیه شد و براساس آن، دکتر اعتماد قراردادی با شرکت آلمانی KWU برای ساختن دو نیروگاه در بوشهر و متعاقب آن قرارداد و نیروگاه دیگر با شرکت فرانسوی فراتوم امضاء کرد. در این قولنامه، سیاستهای شاه و منافع ایران و نظر اروپاییها و آمریکاییها دقیقاً رعایت شده بود.
شرکت انرژی اتمی ایران، یعنی INECO میبایست افراد تربیت شده را برای تصدی امور اتمی در سال ۱۹۸۰ در اختیار سازمان نیروی اتمی بگذارد. در این سال، قرار بود که اولین و دومین نیروگاه اتمی آلمانها به نام «ایران یک» و «ایران دو» تحویل شود.
وقتی من جلای وطن کردم، دویست نفر کارآموز داشتیم که در ایران و اروپا و آمریکا مشغول کارآموزی بودند و مخارج تحصیلاتشان را بنیاد فرهنگی محوی میپرداخت. زیرا شرکت INECO را به آن بنیاد بخشیده بودم. بدینترتیب، درآمد آیندۀ شرکت نیز نصیب بنیاد فرهنگی محوی میشد. این سازمان آموزشی برای بنیاد در سه چهار سال اول متجاوز از سی میلیون تومان که در آن زمان معادل پنج میلیون دلار بود، خرج برداشت.
دکتر اشمیت متخصص آلمانی شرکت INECO، روزی به نزدم آمد و گفت: «این واحدهای برق اتمی برای یکسال و نیم دیگر تمام میشود و من پیشنهاد بسیار جالبی دارم. سازمان انرژی اتمی ایران باید تفالههای اتمی را در جایی دفن کند. بهترین جای دفن آن کویر لوت است. اگر ایران بخواهد میتواند با اروپاییها که گرفتار همین تفالهها هستند، قراری بگذارید تا آنها نیز تفالههایشان را در کویر لوت دفن کنند. البته محافظت بینالمللی هم لازم دارد. بدیننحو، ایران هم پرستیژی کسب میکند و هم به استفادۀ مادی دست مییابد». از دکتر اشمیت خواستم گزارشی کتبی در این مورد تهیه کند.
وقتی همراه اعلیحضرت برای چند روزی به جزیرۀ کیش میرفتم، هنگام عبور هواپیما از روی کویر به شاه عرض کردم: اگر اجازه میفرمایند من راجع به تفالههای نیروگاههای اتمی مطالبی را در کیش به عرضتان برسانم. موافقت کرد و گفت: «بدم نمیآید که در این مقوله اطلاعاتم تکمیل شود. بعد از ناهار بیا کنار دریا بنشینیم و با هم صحبت کنیم».
پس از آنکه پیشنهاد دکتر اشمیت را به اطلاع شاه رسندم، وی پرسید: «آیا با شخص دیگری هم در این زمینه صحبت کردهای؟» عرض کردم: خیر. مقصود شاه دکتر اعتماد بود. پس از آن شاه گفت: «به نظر من فکر خوبی است، ولی فعلاً در اینباره با کسی حرف نزن».
یک روز متوجه شدم که شاه بدون اطلاع کار خودش را کرده و با دولتهای اروپایی قرارهایی گذاشته است تا آنها تفالههای اتمی خود را به ایران بیاورند و به همان ترتیب که دکتر اشمیت گفته بود در کویر دفنشان کنند. با فهمیدن اینکه پیشنهادش عملی شده، دکتر اشمیت به من اعتراض کرد که چرا در جریانش نگذاشتهام.
شاه نقشۀ بسیار بسیار محرمانهای در سر داشت. او مخفیانه سفارش خرید لابراتواری را داده بود که آن لابراتوار میتوانست اورانیوم را غنی کند و پلوتونیومی بسازد که در ساختن بمب اتمی مصرف دارد. معاون سازمان نیروی اتمی دکتر احمد ستودهنیا که ساختن نیروگاهها و سفارش اجناس زیر نظر او بود، ورود چنین لابراتواری را به من اطلاع داد و تقاضا کرد که از اعلیحضرت سؤال شود که آیا قصد از سفارش لابراتوار که دکتر ستودهنیا نیز از آن بیخبر مانده است، چیست؟ من وقتی مطلب را با شاه در میان گذاشتم، خیلی ناراحت شد ولی خونسردی و متانت خود را حفظ کرد و پرسید: «تو این را از کجا میدانی؟» عرض کردم: اعلیحضرت آگاهند که تشکیلات من با سازمان نیروی اتمی همکاری نزدیک دارد. شاه با اصرار میخواست بداند چه کسانی از این قضیه اطلاع دارند. سعی کردم ستودهنیا را لو ندهم و دروغ هم نگفته باشم. از این جهت گفتم: ممکن است دکتر اعتماد و معاونش چیزهایی بدانند. بعدها اطلاع پیدا کردم که سرهنگی را که گویا متخصص اتم بوده و در بازنشستگی مصلحتی به سر میبرد برای انجام طرح محرمانۀ شاه مأمور همکاری با سازمان نیروی اتمی کردهاند.
س: شما که شاه را از نزدیک و در شرایط مختلف دیدهاید، به نظرتان او چه خلق و خوئی داشت و زندگی خصوصیاش که شما در آن وارد بودید، چگونه میگذشت؟ و بالاخره اینکه چگونه شد که او شما را در لیست سیاه گذاشت؟
ج: در بیان این خاطرهها، به علت آنکه وقایع تماماً در دوران سلطنت محمدرضا شاه روی دادهاند، دربارۀ شاه، شخصیت او و روابطش با خودم اشاره کردهام. پیش از اینکه اختصاصاً در مورد وی، بهخصوص سالهای آخر اقتدار او و درگذشتش مطالبی بر آن گفتهها بیافزایم، اشارهای به نسبتهای خانوادگیام با او میکنم که گاهی برخی از توهمات را موجب شده است:
شاهزاده اجلال حضور پسرعموی پدر من که نام خانوادگی دادستان را برگزید، در زمانی که رضاشاه هنوز افسرسادهای بیش نبود، با او باجناق شد و نتیجۀ این ازدواج شش دختر و یک پسر بود که طبعاً پسرخاله و دخترخالههای تنی محمدرضا پهلوی بودند. پسر، اکبر نام داشت و بعدها وارد خدمت ارتش شد. یکی از دخترهای اجلال حضور به همسری پسرعموی من ستوان ایرج محوی –سپهبد بعدی- درآمد و یکی دیگر همسر پسرعمهام ستوان فرهاد دادستان –سرلشکر بعدی- شد. بدینترتیب، خانوادۀ ما از چند طرف با رضاشاه خویشاوندی پیدا کرد و روابط خانوادگی میان ما به وجود آمد. با این که من چهار سال از والاحضرت محمدرضا ولیعهد بزرگتر بودم، از کودکی با هم آشنایی و دیدار داشتیم تا اینکه ولیعهد را به مدرسۀ روزه در سوئیس فرستادند. ولیعهد در بازگشت به دانشکدۀ افسری رفت و افسر شد. همان موقع من برای طی دورۀ خدمت نظام وظیفه به دانشکدۀ افسری رفتم و روابط دوران کودکی میان ما تجدید یافت.
همانطور که قبلاً اشاره کردم، پس از جنگ دوم من به فرانسه و از آن جا به آمریکا رفتم و خدماتی به نهضت ملی شدن نفت کردم که شاه نیز طبعاً از آنها مطلع شد و بعد از سقوط مصدق مرحوم علم را مأمور کرد که مرا با توجه به تجربههایم در مورد صنعت و تجارت نفت به ایران بیاورد. بدینترتیب، تقریباً در سراسر دوران زندگی محمدرضا پهلوی، من با او آشنایی و تماس و مراوده داشتم. من شخصاً به شاه علاقهمند بودم و هستم، اگرچه گاهی وی موجباتی را فراهم میآورد که به اذیت و آزار من میانجاید. اما آنچه به دست او به سر کشورمان آمد مطلبی است جداگانه که تاریخ قضاوت خواهد کرد و شاید او را سرزنش کند و نبخشد.
خصوصیات شاه، مثل خصوصیات هر فرد دیگری به خود او اختصاص داشت. جسور نبود و حجب و حیای فوقالعاده نوعی نقطه ضعف برای او محسوب میشد. ترس و احتیاط همیشه با شاه زندگی میکرد. میتوانم بگویم که کینهتوز نبود، اما اگر چیزی را از کسی به دل میگرفت، آشکار نمیساخت و یک طوری فرد خاطی را از سر خودش باز میکرد و دیگر راه به او نمیداد. روی هم رفته مرد رئوفی بود و به نظر من میآمد که واقعاً همانطور که میگفت به تقدیر اعتقاد داشت. خیال میکرد واقعاً سرنوشتی هست و این گاهی مورد بحث بود بین من و شاه که من میگفتم: سرنوشت انسان دست خود انسان است. هر کاری بکند و هر چه به سرش بیاید خودش موجب آن بوده است. شاه میگفت که: «نه، این یک سرنوشتی است که آماده شده برای آدم و او را تعقیب میکند».
شاه در جوانی از حافظۀ بسیار خوبی بهرهمند بود. اسامی اشخاص و همچنین اعداد را خوب به خاطر میسپرد و پس از مدتی بازگو میکرد و موجب حیرت و تحسین میشد. در پرتو حافظۀ خوب، زبانهای فرانسه و انگلیسی او و لغاتی که مصرف میکرد از نظر یک کارشناس زبان رضایتبخش بود. فرانسه را سلیستر حرف میزد، ولی قدرت بیان نداشت. دلیلش هم این بود که روی هم رفته آدم خجولی بود. مقامش هم اجازه نمیداد پرحرفی کند. لطیفه و کنایه و به قول غربیها جوک را خیلی دوست داشت و بسیار هم میدانست. دوستانی داشت که جوکهای دست اول را یادداشت میکردند و برای تفریح و لذت او باز میگفتند.
به خاطر همان حافظۀ قوی، شاه نیازی به یادداشت کردن شنیدههای خود نداشت. در سلامهای نوروزی، شرکتی نفتیها در صف مقدم میایستادند و رئیس شرکت ملی نفت پیشاپیش آنان قرار میگرفت. شاه از هر شرکتی که راضی بود روبهروی آن مدیر میایستاد و پرسشهایی میکرد. برای اینکه به دیگران نشان دهد که فلان شخص مورد توجه خاص است، با او بیشتر سخن میگفت و با خنده از او جدا میشد. بعد از گزارش و خوشامد رئیس شرکت ملی نفت، مقابل من توقف میکرد و از وضع چاههای دریایی شرکت نفت پان آمریکن (ایپاک) میپرسید و عمق چاهها و فشار گاز و محصول هر یک از آنها را میخواست. در سلام دیگر، همین رفتار و سؤالها تکرار میشد و اگر در ارقامی که در سابق گفته بودم تغییری حاصل نمیشد، میگفت: پس زیاد فرقی با سابق نکرده است؟ و اگر در ارقام من تغییراتی داده شده بود فوراً مچم را میگرفت و ارقام گذشته را میگفت و دلیل میخواست که حقیقتاً باعث حیرت میشد.
شاه تحصیلات عالی نداشت. به همین مناسبت، سالها در دست تکنوکراتهای شارلاتان بیسوادی که فقط دکترای آنان روی کارت ویزیتشان چاپ شده بود، اسیر بود. حال اگر آن شخص دکتر در طب بود و یا دکتر مهندس، فرقی نمیکرد. شاه کمکم متوجه شد که فقط تیتر دکترا داشتن شرط نیست و از آن پس به مرور این نقیصه را برطرف کرد. در انتخاب اشخاص، فقط تحصیلات عالیه را شرط نمیدانست و معتقد بود که تجربه، پشتکار، صراحت، امانت و درستی، عرضه و قابلیت، ظرفیت، جسارت و تهور در حدودی که به وقاحت نکشد و صدها مسئلۀ دیگر شخص را به شرطی که تحصیلات عالیه داشته باشد برای کار مهیا میکند. گاهی هم میگفت که از کره ماه که نمیتوانم ایرانی به کشور وارد کنم. باید با همینها ساخت.
شاه چنین وانمود میکرد که از هر دانشی بهرهمند است. اگر میبایست در اطراف موضوعی با کسی به صحبت بنشیند، پیرامون آن موضوع مطالعاتی میکرد که طبعاً نمیتوانست عمقی داشته باشد. در یکی از شرفیابیهای رئیس شرکت استاندارد اویل ایندیانا آقای سروینگتن، که من میهماندار او بودم، مطلبی که قبلاً با شاه صحبت کرده بودم یادم آمد که میبایست قبل از شرفیابی به عرض شاه برسانم. روی یک قطعۀ کوچک یادداشت چنین نوشتم: «قربان، درخصوص ایجاد یک کارخانۀ پتروشیمی که مورد علاقۀ شماست با سورینگتون صحبت بفرمایید». آن یادداشت را به پیشخدمت مخصوص دادم تا به شاه تقدیم کند. وقتی شرفیابی حاصل شد، دو نفر پیشخدمت در آنِ واحد وارد شدند که هر دو دستکشهای سفید به دست کشیده بودند. پیشخدمت اول، یک فنجان چای در یک فنجان لب طلائی که علامت زرین تاج سلطنتی بر آن نقش بسته بود در یک سینی طلائی تقدیم شاه داشت و پیشخدمت دوم با تمام تشریفات گفته شده چای به میهمانان آمریکایی و من تعارف کرد. شاه پس از اظهار خوشوقتی از دیدار او و پیشرفت کارهای شرکت «ایپاک» فرمود: «همانطوری که میدانید از نفت خام و گاز دهها مواد دیگر به دست میآید که صنعت پتروشیمی را تشکیل میدهد. لذا ما مایلیم با نفت و گاز سرشاز خدادادی که داریم، صنعت پتروشیمی را در کشور به راه بیاندازیم. آیا شرکت شما مایل است با شرکت ملی نفت ایران و یا با ایپاک در این صنعت شریک شود؟» سورینگتون گفت: «دو نفر متخصص میفرستم مطالعه کنند و گزارش دهند. اگر مقرون به صرفه باشد چرا چنین نکنیم؟» و چنین ادامه داد: «آنچه مربوط به موادی میشود که از نفت به دست میآید و اعلیحضرت گفتند که «دهها مواد مختلف»، باید جسارت کرده بگویم که دهها هزار ماده به دست میآید. همین الان که با شما صحبت میکنم شاید مواد تازۀ دیگری بر این هزارها ماده افزوده شده باشد».
این یک نمونۀ خوبی است که نشان میدهد اطلاعات نفتی شاه مثل اطلاعات من و دکتر اقبال رئیس شرکت ملی نفت و بسیاری از کارمندان آن شرکت بسیار سطحی بود. شاه دانش خود را در هر موضوعی از متصدیان ایرانی میشنید و یاد میگرفت و در اطراف آن محفوظات خود را با خواندن مجلات تخصصی توسعه میداد. تنها دانشی که شاه خوب میدانست اسلحهشناسی بود و سیاستبافی جهانی. شاه به قول نیکسون رئیسجمهوری آمریکا، حقیقتاً سیاستپیشه بود و نه سیاستمدار. در مورد اسلحهشناسی، بهخصوص هواپیماهای جنگی، کارشناسی بصیر بود. دلالان فروش اسلحه را که در لباس گروهبان تا ژنرال سه ستارۀ آمریکایی در پنتاگون کار و خدمت میکردند و به حضورش میرسیدند چنان سوالپیچ میکرد که اغلب از عهدۀ محاوره برنمیآمدند و جوابها را موکول میکردند به جلسات دیگر. وی، مجلات انگلیسی و فرانسوی و آمریکایی اسلحهها را هر روز مطالعه میکرد و به ذهن میسپرد و چنان که میدانیم خودش خلبان ماهری بود.
یاد دارم که در دفتر کار شاه چشمم به یک مجلۀ طبی افتاد. در اطراف مرضی که جانش را میکاهید مطالعه میکرد. مرضی که فقط مرحوم علم و من از آن مطلع بودیم. گاهی در سفرها میدیدیم که شاه قرصهای طبی مختلفی مصرف میکند. من میدانستم که مصرف این قرصها برای چیست ولی شاه، برای اینکه کارمندان و یا مستخدمین و پیشخدمت مخصوص نفهمند چه دواهایی برای مرض جانکاه مصرف یکند، خودش قرصها را در شیشههای ویتامینهای مختلف محفوظ میداشت. روزی مجلهای را به نام «سلامت مزاج مدیران اجرائی» که آن را مشترک بودم و تازه برایم رسیده بود به شاه تقدیم کردم. در آن شماره، طی مقالهای مدیران از مصرف داروهای گوناگون و حتی ویتامینها منع شده بودند مگر به دستور و صلاحدید طبیب. شاه مجله را گرفت و نگاهی شتابان به ان انداخت و مجله را پرت کرد طرف من و فرمود: «یعنی به قدر تو هم عقل و شعور ندارم و نمیفهمم؟» در دل گفتم: اگر فهم و عقل و شعور میداشتی، دکتر ایادی دلال و کارچاقکن و خرید و فروشکن زمین را که خودش به تو میگوید: «بله قربان من زمینخوارم»، پزشک مخصوص خودت نمیکردی. یعنی کسی را که در فرانسه دامپزشکی خوانده بود و بعد طبیب آدمیزاد شد ولی در کشور محل تحصیلش اجازۀ طبابت ندارد. کسی که اگر فهم و شعور این حرفه را میداشت، وقتی شیشۀ دواهای مخصوص ته میکشید، غافل از اینکه در آن شیشهها داروهایی غیر از آنچه روی شیشه نوشته شده وجود داشته، دوباره از همان نوع دارو به خوردت نمیداد. اینها همه در ذهن من گذشت وسرانجام پس از مکث و فکر عرض کردم: جسارتی نکردم. فقط به میزان فهم و شعورم و اینکه گفتهاند «دوست آنست که گفت و دشمن در نظر داشت که بگوید» مجله را تقدیم حضورتان کردم.
شاه از دوران طفولیت و نوجوانی و جوانی مزۀ خوشگذرانی را چشیده بود و از آن دستبردار نبود. اشخاص خوشگذران عموماً انسانهای خوبی هستند و در پی ایذاء و آزار دیگران نیستند. شاه این صفات را به تمام معنی داشت. وی شاعر و نقاش و موسیقیدان نبود ولی از هر هنری لذت میبرد و هنرمندان را گرامی میداشت.
رضاشاه به ولیعهدش علاقهای بیش از دیگران داشت. او با وجود ثروت سرشار، آدمی بسیار خسیس بود و در این زمینه دنائت داشت. با این حال، وی به رؤسای حسابداری خصوصیاش یعنی فتحا… اعظم و بعد از او به سرهنگ شهربانی سهیلی – که به درجۀ سرتیپی هم رسید- دستور داده بود که هر چقدر ولیعهد پول لازم دارد، به او بدهند.
ولیعهد، به مقتضای سنش، اغلب با دختران زیبای روز معاشرت میکرد و این عادت را پس از ازدواجهای مکرر از دست نداد. این رویه را تمام بزرگان دنیا، بهخصوص شاهان کشورهای شرقی داشتهاند. منتها، در آن زمانها حرمسرا وجود داشت و در آن زنان متعدد شاه و یا خان و یا فرد ثروتمند به صورت صیغه یا عقدی در کنار هم زندگی به اجبار مسالمتآمیزی داشتند. اما ولیعهد تحصیلکرده در سوئیس که ازدواجی فرمایشی با خواهر پادشاه مصر ملک فاروق کرده بود، دیگر نمیتوانست حرمسرا داشته باشد. گرچه نفس امر فرقی نکرده بود. با تمام این احوال، محمدرضا ولیعهد و پس از آن اعلیحضرت همایونی و شاهنشاه آریامهر مردی بسیار محجوب و دوستداشتنی بود و البته جاذبۀ سلطنت و قدرت پول نیز نقشهای مهمی بر عهده داشتند. شاه از جهت علاقه به زنها، به احمد سوکارنو رئیس جمهوری اندونزی بیشباهت نبود. رویهم رفته، زن در زندگی شاه عامل بسیار مهمی را تشکیل میداد. اشرف خواهر توأمان شاه، برعکس برادر گستاخ و رشید و نترس است و این صفات را از مادر خود به ارث برده است. بهطور اختصار، اشرف نه از مرد سیر میشد و نه از ثروت. اما با وجود همانندگیهایش به شاه، از صفات خوب او یعنی حجب و حیا و انصاف و گذشت او بیبهره بود.
شاه، از شهرت و قدرت و سیاستبافی –و نه سیاستمداری- و مورد توجه همگان قرار گرفتن، لذت فراوان میبرد. او به وجود زنهایی احتیاج داشت که بیریا و در کمال صداقت و بدون هیچگونه تشریفات و بسیار خودمانی رگ تمامی این شهوات را نوازش دهند و از او تعریف و تمجید کنند و یا حتی به تحقیرش بپردازند، با شاه شوخی و مزاح کنند و او را سرحال بیاورند. غرغر و گله نکنند، هر وقت شاه مایل بود او را ببینند و مهیای چنین ساعتی باشند.
زیباترین معشوقههای شاه یا زن بزرگان کشور میشدند و یا بعداً نسبتاً مرفهی برای خود تهیه میدیدند. در مقابل، دوستان مرد اشرف به مقامات عالیۀ کشور میرسیدند و ثروتی میاندوختند. اگر بگویم که از دلایل سقوط شاه، باید وجود و رفتار اشرف دانست، زیاد از مرحله پرت نشدهام.
در مورد روابط خصوصی شاه و هرکس دیگری نباید معترض شد. انسانها در زندگی خصوصی خود باید آزاد باشند. بسیاری از مردان بزرگ دنیا به ایجاد روابط گسترده با زنها تمایل داشتهاند. اگر نخواهیم تظاهر کنیم، باید بگوییم که جز حضرت عیسی مسیح، در هیچ کجای عالم مردی را نمیتوان سراغ گرفت که در رأس هرم قدرت قرار گیرد، صاحب نیروی جوانی هم باشد و از این طرز زندگی خوشش نیاید. این مطالب را گفتم تا تصور نرود که از بیان زنبارگی شاه قصد انتقاد منفی از وی داشتهام. جاناف کندی رئیسجمهوری مشهور آمریکا هم معشوقههای متعددی داشت که مارلین مونرو هنرپیشۀ سینما یکی از آنها بود.
میهمانیهای شبانۀ شاه تقریباً محدود شده بود به رفتن منازل ملکۀ مادر، شاهدخت شمس پهلوی (پهلبد)، شاهدخت فاطمه (خاتمی) و شاهدخت اشرف خواهر تنیاش. در صورتی که در تهران میبود، گاهی نیز به منزل مهندس قطبی و رضا قطبی –امیر هوشنگ دولو- امیر اسدا…. خان علم در تهران و سالی یکبار هم در بیرجند، میرفت. صورت مدعوین هر یک از مهمانیها، قبلاً به عرض شاه میرسید و اگر شاه مایل بود فرد بهخصوصی را ملاقات کند، او را هم دعوت میکردند. امیرعباس هویدا نیز گاهی میهمانی میداد. رفتن به منزل ملکۀ مادر و شمس و فاطمه برنامۀ مشخص و معینی داشت و تغییر نمیکرد. روزهای جمعه هم شهبانو از دوستان و خانوادۀ خودش در کاخ اختصاصی در نیاوران به ناهار دعوت میکرد. غرغر ابوالفتح آتابای معاون وزارت دربار همیشه بلند بود که مخارج روزهای جمعه و تهیۀ غذا برای هفتاد- هشتاد نفر خیلی زیاد است و بودجۀ کافی برای خرید میوۀ مرغوب و مواد غذایی خوب ندارد. بر این عده، مستخدمین دربار را هم باید اضافه کرد. شرابهای مخصوصی که شهبانو دوست میداشت با این که مستقیماً از فرانسه وارد میشد و کرایۀ حمل و نقل و عوارض گمرکی نداشت، به نظر ابوالفتح آتابای گران تمام میشد. زمانی که دولت هویدا متوجه شد که مسئله بیپولی –که بنا به گفتۀ قبلی او مشکل مهمی نبود- به صورت مشکل و مسئلۀ بسیار بغرنجی درآمده و دولت سیاست صرفهجویی در پیش گرفت، به فرمان شاه در دوایر دولتی قرار شد که از دو روی کاغذ استفاده کنند. شهبانو نیز به فکر صرفهجویی در مخارج مهمانیها افتاد و دستور داد که دیگر شراب فرانسوی مصرف نشود. مرحوم علم میگفت که روزی شهبانو او را احضار کرد و در حضور شاه به وزیر دربار گفت: برای صرفهجویی در مهمانیها بهتر است که از شراب ایران استفاده شود. علم سکوت میکند. شهبانو از او میپرسد: «نظر شما چیست؟ چرا سکوت کردهاید؟» عرض میکند: عوض کردن شراب تغییر چشمگیری در مخارج نمیدهد. شهبانو میپرسد: «پس چه باید کرد؟» جواب میشنود: در گذشتهای دور تعداد مدعوین محدود بود. بهتدریج بر این تعداد اضافه گردید و به هفتاد- هشتاد نفر رسید و اگر جا برای پذیرایی باشد، باز هم بر این عده اضافه خواهد شد. باید تعداد مدعوین را کم کرد و هر هفته هم میهمانی نداد. در این صورت، شراب فرانسه هم میشود نوشید. شهبانو نظری به شاه میافکند و شاه هم لبخندی میزند و قرار میشود پیشنهاد مرحوم علم را عملی کنند. مهمانیهای شاهدختها بیشتر جنبۀ رتق و فتق امور مالی آنان را داشت. امور کشوری در میهمانیهای شبانه کمتر مورد بحث قرار میگرفت، مگر مواقعی که شاه میخواست به نخستوزیر و یا وزیر دیگری دستوراتی بدهد و مذاکراتی بکند.
* * *
شاه منزل مرا در فرمانیه که با اتومبیل تنها یک دقیقه با کاخ نیاوران فاصله داشت، بسیار دوست میداشت. طرز ساختمان و مبلمان و اثاثیۀ قرن شانزدهم و تزئینات داخلی آن به قدری مورد توجهش قرار گرفته بود که از من خواست تا قصور شاهی را تعمیر و به همین سبک تزئین کنم. ولی چون من نه دکوراتور بودم و نه معمار، موافقت فرمود که این مأموریت را به معمار و دکوراتور خودم واگذار کنم ولی بر کار آنان نظارت داشته باشم. با این ترتیب، گرفتار رقابت با اطرافیان شهبانو و بوشهری شدم.
اولین کاخی که تعمیر و تزئین شد، کاخ خرابۀ شهوند در محوطۀ باغ سعدآباد بود. سالن کاخ و اتاق خواب آن با سلیقهای هنرمندانه در زمان رضاشاه توسط استادکاران اصفهانی آئینهکاری و مقرنسکاری شده بود. حمامی داشت از مرمر سفید. زیرزمینهای این کاخ غیرقابل سکونت بود. ولی از دورۀ رضاشاه چند تختخواب در آن قرار داشت. کاخ را از راه زیرزمین با تونلی به منزل خدمه راه داده بودند. تعمیر این کاخ نزدیک به دو سال طول کشید. در طول زمان، تمام تکههای آئینه بهتدریج از کف اتاق تا دو متر بالاتر ریخته بود و یا در حال ریختن بود. حمام مرمر آن که تازه ساخته بودند، در جای بسیار خطرناکی قرار داشت. لولۀ آب حمام آن نشت میکرد ولی در ظاهر چیزی از نم یا رطوبت به نظر نمیرسید. شاه به من گفت: «تعمیر این کاخ یک سال پیش تمام شده و ۱۲ میلیون تومان خرج برداشته است». وقتی خواستند مرمرهای کف حمام را برچینند، حمام فرو ریخت اما به کسی صدمۀ جانی نرسید. در چنین حمامی، شاه از مهمانان عالیقدر خود که از هندوستان و پاکستان و ممالکت عربی میآمدند، پذیرایی میکرد. وقتی شاه خبر فرو ریختن حمام را شنید، با آن حس شک و تردید و سوءظنی که داشت تصور میکرد و میگفت که عمداً چنین کرده بودند. به تقریب یک ساعت طول کشید که با استدلال به او قبولاندم که عمدی در کار نبوده است و بنا و معمار خطائی مرتکب نشدهاند. خلاصه اینکه بنا و معمار –یعنی عزیز فرمانفرمائیان- را از دردسر بزرگی رهایی دادم. بنای این قصر از خشت خام و روبنای آن از مرمر بود و مثل تمام امور کشور، زیربنا سست و روی آن زیبا و محکم به نظر میرسید.
در بازسازی این بنا، از کلاف آهن استفاده شد و شیروانی پوسیدهاش به مس تبدیل یافت. زیرزمینها به صورت دو آپارتمان مجزا و مجهز به حمام و سالن و ناهارخوری و اتاق نشیمن مشترک آماده شد. اثاثیۀ دورۀ رضاشاه و پردههای زربافت که گرد و خاک بر سنگینی آن به مراتب اضافه کرده بود تعویض شد. وقتی که کار به پایان رسید و شاه از کاخ بازدید کرد، به اندازهای خوشحال و مسرور به نظر میرسید که گویی به بچهای یک اسباببازی قشنگ داده شده است. به قدری معمار و دکوراتور را مورد مرحمت قرار داد که به وصف در نمیآید. اولین مهمان از مهمانان عالیقدری را که در آن کاخ منزل دادند، ملک حسین پادشاه اردن بود. شاه، میهمانان تازه وارد را شخصاً به تمام اتاقهای کاخ میبرد. من از شاه در آن کاخ خاطرات خوبی دارم که جداگانه شرح خواهم داد.
شاه کاخ فرحآباد را که به یک سربازخانه و هتل مفلوک بیشتر شباهت داشت تا کاخ شاهی، به دستم سپرد تا نسبت به تعمیر و تبدیل آن همت گمارم. پس از آن، کاخ بابلسر را که نام کاخ به هیچوجه برازندۀ آن بنا نیز نبود به همین منظور در اختیار من گذاشت. در مورد کاخ بابلسر، شاه به من گفت: «تعمیر و نوسازی این کاخ را به کسی بازگو نکنید. میخواهم وقتی که کار به اتمام رسید و کاخ مبله شد، آن را به شهبانو هدیه کنم». پس از آن صحبت از تعمیر و نوسازی منزل باغ ارم شیراز و قصر فیروزه به میان آمد. من خیلی مایل بودم که زودتر دست به کار نوسازی این دو بنای عهد قاجاریه شوم ولی نوسازی آن دو قصر از نظر شاه زیاد اهمیت نداشت. بابلسر و فرحآباد بیشتر مورد توجهش بود.
کار کاخ فرحآباد را به اتمام رساندم و هشتاد درصد کار بابلسر نیز انجام شد. شاه بسیار راضی به نظر میرسید. دربار فاقد انبار مجهز برای کالاهای لازم بود. در زمین فرحآباد یک انبار بسیار مجهز و بزرگ ساختم. تمام وسایل ساختمان و مبل و اثاثیۀ قیمتی در آنجا زیر نظر ابوالفتح آتابای معاون وزارت دربار نگهداری میشد. کامبیز آتابای از من خواهش کرد که منزل او را هم در قصر فیروزه و یک زین خانه برای اصطبل شاهی لابهلای این تعمیرات بدون اینکه به شاه عرض کنم بسازم. همین کار را کردم، ولی در زمان مقتضی به شاه هم گفتم. او نیز موافقت فرمود. شاه بابت تمام خریدها و نوسازیها و تعمیرات مبلغ ۲۱ میلیون تومان یا سه میلیون دلار به من مقروض ماند تا آنکه برای همیشه از ایران رفت.
زمانی که شاه قصد حرکت به خارج را داشت آقای قوام صدری که بر اموال متعلق به بنیاد فرهنگی ابوالفتح محوی نظارت میکرد، بنا به درخواست من، نامهای به شاه نوشت و تقاضای ۲۱ میلیون تومان قروض شاه را کرد و این نامه را به اصلان افشار رئیس تشریفات که در خدمت اعلیحضرت کشور را ترک کرد، رسانید. در آن هواپیمای شاهنشاهی، ابوالفتح آتابای و کامبیز آتابای بدون اخذ اجازه از شاه خود را زورچپان کرده به همراه شاه به مصر رفتند و اگر چنین نمیکردند به دست خلخالی گرفتار میشدند. این مطلب را کامبیز آتابای برای من در ژنو تعریف کرد. قبل از حرکت از تهران کامبیز آتابای به منزل من در فرمانیه میرود و پانصدهزار تومان پول نقد به دست مباشر من میدهد و میگوید: «این پول به دستور محوی به شما پرداخت میشود.» پس از آنکه شبکۀ انقلابیون با مسلسل به منزل من حملهور میشوند، تنها بستهای را که مباشر من میتواند نجات دهد، پول کامبیز آتابای بود. وی چندی بعد، به ژنو آمد و تقاضای پول خود را کرد. من از چنین موضوعی بیخبر بودم. تلفن به تهران هم مقدور نبود و مباشر متواری نیز سرانجام سر از زندان خمینی درآورد و پس از مدتی آزاد شد. پولها از بین نرفت ولی سرنوشت عجیبی داشت. به امانت و درستی مباشرم قلباً تحسین گفتم. آتابای قبل از اینکه اثری از پولها به دست آید، مطالبۀ پول خود را به دلار میکرد آن هم به قیمت سمی. البته من به پاس دوستی و الفت دیرینه در دربار، پول او را به دلار پرداختم، ولی دیگر نه صدای کامبیز را شنیدم و نه رویش را دیدم.
باری، نامۀ مربوط به مطالبات را که از آن صحبت شد، اصلان افشار به شاه میرساند. دو تلکس هم به شاه مخابره کردم. یکی به کاخ قبه و یکی به مراکش. آتابای پدر و پسر هم قروض شاه را به من در حضور شاه تأیید میکنند و شاه به وزیر دربار آقای اردلان دستور میدهد که از خرج سفرۀ شاه قروض محوی را بپردازید. من آن پولها را هرگز ندیدم. من ماندم و قروض شرکتهای خارجی و چکهای بیمحلی که در دست آنان برجا مانده بود. به تدریج، همۀ این بدهیها را پرداختم جز یک فقره یکصدوبیست هزار دلاری که به یک مبل فروش ایتالیایی مقروض ماندم و هنوز آن چک را بازپرداخت نکردهام. تا اینکه در جزیرۀ کنتادورا متعلق به کشور پاناما، که به حضور شاه رفته بودم، اولین حرفی که شاه پس از تعارفات معمولی زد این بود که گفت: «لابد دنبال مطالبات خودت از من آمدهای؟» عرض کردم: ابداً. من از شما طلبی ندارم. از ایران طلبکارم. مذاکرات مفصل دیگری هم شد که به بخشی از آنها اشاره کردهام.
دوران بسیار بدی در پاناما گذراندم. وضع شاه واقعاً تأسفآور بود، به قسمتی که سنگ هم به گریه درمیآمد:
چنین است رســم ســرای درشت گهی پشت بر زین گهی زین به پشت
اما داستان در لیست سیاه قرار گرفتن من ماجرای مفصلی دارد. در همان دیدار من با شاه در بدرودرمانده در پاناما، وی این موضوع را پیش کشید و اعتراف کرد که سپهبد حسین فردوست باعث و بانی گرفتاری برای من و خانوادهام بوده است. مقدمتاً باید بگویم که نزدیکی به مرکز قدرت در ممالک در حال توسعه، بهخصوص ایران با منابع نفت سرشارش، مزایا و مضار فراوانی دارد که هردوی اینها نصیب من شد. با اینکه هیچوقت متظاهر به نزدیکی با شاه نمیشدم، در موارد مخصوصی مورد مشورت او قرار میگرفتم و تنها شخص بعد از علم و اطباء معالج بودم که کسالت غیرقابل علاج او را اطلاع داشت. من از اطباء معالج فرانسوی شاه در منزل خودم پذیرایی میکردم، ولی نظر به اینکه شاه هفتهای چندین بار به منزل من آمد و شد داشت و مرا به عنوان مشاور نفتی خود به سفرهای رسمی واشنگتن میبرد و به رؤسای جمهوری آمریکا معرفی میکرد، لذا عدۀ بسیاری از نزدیکی من با شاه اطلاع یافته بودند. سازمان امنیت کشور و سازمان ضد جاسوسی ارتش و شهربانی ظاهراً به نام حفظ شاه منزل و شخص مرا تحت نظر داشتند. تلفنهای منزل من تحت کنترل بود و من از این روش پلیسی بسیار رنج میبردم.
روزی شاه به منزل من آمد و در حالی که طبق معمول در سرسرای منزل مجللم قدم میزدیم، رو به من کرد و گفت: «شما در مظان اتهام هستید که از طرف سیا زندگی خصوصی و رفتار و اعمال مرا زیرنظر دارید و رابط شما هم با سیا فرزندان آمریکایی شما هستند. سخت متعجب و متحیر شدم و به این سخنان شاه شدیداً اعتراض کردم. هرچند شاه در انظار مردم مردی پرقدرت جلوه میکرد، ولی در باطن بسیار ضعیف النفس بود و به همین مناسبت اگر از کسی کینه به دل میگرفت آن را نمایان نمیکرد تا فرصت مناسب به دست آید و شخص موردنظر را از سر راه خود بردارد.
شاه در برابر اعتراض صریح و شهامت و استقامتم کمی نرم شد و گفت: «برای حفظ شما از دستهبندیهای خطرناک سیاسی دستور دادهام که شما را در لیست سیاه معاملات ارتش بگذارند تا تحریکاتی که در واشنگتن علیه من و ایران میکنند، خاتمه پذیرد و آنچه در جراید آمریکا راجع به شما مینویسند، تمام شود.»
شاه افزود: «دیگر اینکه به فرزندان خودتان توصیه کنید که از ملیت آمریکایی خودشان چشم بگوشند تا رفع هرگونه شک و شبههای از شما بشود. علاوه بر این، از تهران نیز بدون اجازۀ من خارج نشوید.
به لیست سیاه اعتراضی نکردم. ولی در مورد دو فرزندم که به سبب تولد در آمریکا طبق مقررات آن کشور دارای ملیت آمریکایی شده بودند گفتم: فرزندانم در انتخاب راه و روش زندگی خود آزادند و یقیناً توصیۀ مرا بدون دلیل و حتی با دلیل نخواهند پذیرفت و علاوه کردم که گویا فرزندان والاحضرت شمس نیز در آمریکا به دنیا آمدهاند.
اگرچه پس از این دیدار نیز رفتار شاه با من در مقابل مقامات عالیرتبۀ دولتی همچنان صمیمانه و مرحمتآمیز بود، به فکر افتادم که به کلی از اقامت در ایران صرفنظر کنم و در سوئیس مقیم شوم. به همین مناسبت بنیاد فرهنگی غیرانتفاعی ابوالفتح محوی را با سرمایهای که معادل پنجاه میلیون دلار میشد و تماماً تأدیه شد تشکیل دادم و شاه نیز داوطلبانه و بدون درخواست من خود را به ریاست افتخاری آن بنیاد منصوب کرد. یک سالی از عمر این بنیاد گذشته بود که به دستور شاه و با شرایطی از لیست سیاه افراد ممنوعالمعامله با ارتش خارج شدم و حال آنکه هیچگاه با ارتش معاملاتی نداشتم جز از راه شرکت ایز ایران و خدمات کامپیوتری.
در این موقع، چند روزی بود که پسرم از سفر آمریکا به تهران آمده بود. در حضور او دو نفر به دفتر من آمدند و مرا تقریباً دزدیدند. نمیدانستم که به کجا میروم. بالاخره سر از زندان ضد اطلاعات ارتش درآوردم. در این تاریخ، شاه در مسافرت داخلی بود. پسرم توسط وزیر دربار جریان توقیف مرا به شاه اطلاع داد و شاه پس از هشت ساعت تحقیق محل بازداشت مرا پیدا کرد و به دستور او آزاد شدم. شاه در اولین فرصت به دیدارم آمد. جلسۀ بسیار نامطلوبی با هم داشتیم. پس از آن جلسه، فرزندانم برای جلوگیری از خطری که زندگی مرا تهدید میکرد، اجباراً از ملیت آمریکایی خود صرفنظر کردند مشروط بر اینکه به پسرم ویزای دائمالعمر داده شود. کنسول آمریکا معنی این تقاضا را نفهمید. بعد از انجام این امر، رونوشت تقاضای فرزندانم را که حاکی از صرفنظر کردن آنان از ملت آمریکاییشان بود به شاه تقدیم کردم و به مناسبت کسالت قلبی از وی اجازۀ خروج از ایران گرفتم.
همانطور که گفتم، شاه این گرفتاری من و فرزندانم را نتیجۀ توطئۀ سپهبد حسین فردوست دوست ایام کودکی و دبستانی خود میدانست که سرانجام به خود او نیز خیانت کرد و در خفا با خمینی علیه مخدوم و دوست خویش به همکاری پرداخت. اشرف و هویدا و طوفانیان نیز از هیچ اقدامی برای کوبیدن من فروگذار نکردند. بین این سه تن البته طوفانیان جوانمردانهتر عمل میکرد.
فردوست نمیگذاشت اطلاعات درستی به شاه داده شود. وی نزدیکی وزیر دربار و ارتشبد خاتمی فرماندۀ نیروی هوایی شاه را با من میدانست و آگاه بود که من به موجب کارت مخصوصی که با اجازۀ شاه برایم صادر شده بود، اجازه دارم هر زمانی که لازم بدانم بدون کسب اجازۀ قبلی به دیدن شاه بروم و یا با او تلفنی تماس حاصل کنم. بنا به گفتۀ شاه به من، فردوست ذهن شاه را نسبت به من و مرحوم امیراسدا… خان علم و ارتشبد محمد خاتمی دائماً و با کمال احتیاط مشوب میکرد.
شاه گفت: فردوست بود که مرا به تمام نزدیکانم مظنون نگاه میداشت او بود که گزارش میداد که محوی از طرف سیا مأمور دربار است. شاه افزود که: وقتی تو کشور را ترک کردی و به سوئیس رفتی، فردوست باز هم دست از سرتو برنمیداشت و موقعی که رونوشت نامههای علی و شیرین محوی را به من دادی، آن رونوشتها را به فردوس دادم. پون پسرت دیگر آمریکایی نبود، وی دنبال فرصت مناسب میگشت که او را توقیف کند. ولی سرهنگ کیومرث جهانبینی رئیس گارد محافظ من پسرت را از خطری که متوجه او بود باخبر کرد.
بدین ترتیب بود که علی فرزندم قبل از حرکت شاه از ایران خودش را به سوئیس رساند. در اینجا باید بگویم که سرهنگ نامبرده این اقدام کم سابقه و متهورانه را به ابتکار خودش انجام داد و نه به مناسبت دستور شاه. من از این مرد همواره قلباً سپاسگزارم.
من شخصاً برای تولد شاه و اشرف و شهبانو و ولیعهد هیچوقت دسته گل نفرستادم. فقط یکبار به مناسبت سالروز تولد شاه یک مجسمۀ آزادی بسیار زیبا از برنز که کار یکی از استادان نامدار اروپا بود، ارسال داشتم. در زیر این مجسمه روی برنز حک شده بود: «تقدیمی ابوالفتح محوی». این مجسمه را هم به مناسبت اینکه شاه مرا در لیست سیاه گذاشته بود و متعاقب آن توقیف شدم، برای او فرستادم و معنی کار مرا فقط مرحوم علم فهمید و دیگران متوجه نشدند. علم دستور داد که مجسمه را در اتاق انتظار کاخ سعدآباد واقع در طبقۀ یکم این کاخ بگذارند. شاه پس از توقیف غیرقانونی و اعتراض من، قانون منع توقیف بیدلیل اشخاص را تشدید کرد تا دیگر کسی را بیدلیل توقیف نکنند.
* * *
اگر بخواهیم بیطرفانه شخصیت شاه را به محک قضاوت بسنجیم، باید حرکات او را در حال سخنرانیهای رسمی و مصاحبه با روزنامهنگاران از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۶ توجه کنیم و بیانات ایشان را به دقت مورد مطالعه قرار دهیم. برای تکمیل این تصویر و قضاوت بهتر، باید ژستهای شاهانه را بهخصوص اگر در لباس رسمی نظامی بود، از نظر دور نداریم. به خاطر دارم که روزی شاه ملبس به لباس نظامی و سوار بر اسب از رژۀ نیروهای مسلح شاهنشاهی سان میدید و من از تلویزیون شاهد این تئاتر بودم. همان شب پس از اتمام تشریفات، بزمی خودمانی برپا شد که من هم در آن دعوت داشتم. زمستان بود و تاریکی زود فرا رسید. موکب همایونی در آن محفل نزول اجلال فرمود. آنچه در روز از جبروت و رفتار و ژستهای شاهانه هنگام رژۀ ارتشیان و سوار بر اسب مراد دیده شده بود، در این بزم خودمانی وجود نداشت: وی ناگهان تبدیل به یک مرد رئوف –یعنی آن چنان که واقعاً بود- کمرو و خجالتی شد. قیافۀ عبوس بزرگ ارتشتاران با خنده و شکفتگی وارد اتاق شد. شاه در آن محیط دوستانه از پوست پلنگ به در آمد و به صورت بره نمایان گردید. در آن جمع سفیری حضور نداشت و شاه آدمی بود بسیار معمولی. حرفهایش آمرانه نبود. روی زمین نشست و به بذلهگویی پرداخت.
س: به نظر شما، مملکتداری شاه چگونه بود و چرا چنین پایان کاری پیدا کرد؟ بهخصوص اینکه شما در آخرین روزهای شاه در پاناما هم با او دیدار و گفتگو داشتید.
ج: تاریخ جهان نشان داده است که بر اثر عوامل متنوع بسیار، مراکز قدرت دائماً در حال تغییر و تحولاند. از مراکز قدرت در یک جامعه گرفته تا سطح جهانی. این تغییر و تحول و جابجایی هیچگاه به خاطر خواست و ارادۀ خود آن قدرتها نیست. بلکه در اثر هوش و نیروی رقیبان و یا ضعف و اشتباه صاحبان قدرت است که قدرتی جای خود را به نیروی دیگر میدهد و اکثراً این دومی، یعنی اشتباه سیاسی و اقتصادی و یا ترس و ضعف است که دگرگونی را به وجود میآورد. برخی از این دگرگونیها از یک نقطۀ جهان شروع میشود و منطقهای و شاید سراسر دنیا را به آشوب میکشد. خاورمیانه در پنجاه سال گذشته دست کم از نظر اقتصادی سهم بزرگی در این تحولات داشته است.
بدیهی است که هر کشور شرایط خاص خود را دارد. این شرایط خاص یکباره به وجود نمیآیند. قدرت گرفتن آتاتورک، چرچیل، هیتلر، استالین، تیتو یا فیدل کاسترو، زادۀ شرایط خاص کشورهایشان و شرایط منطقه و اوضاع جهان بود. اما یک تفاوت عمده آنان با رضا شاه و محمدرضا شاه داشتند و آن اینکه دو پادشاه آخرین ایران، گوهر پربهای قدرت و امکان تسلط بر مملکت را با عرضۀ شخصی و پشتیبانی ملت به دست نیاورده بودند تا برای حفظ آن با جان و دل بکوشند.
رضاشاه بنا به شهادت تاریخ، ابتدا قدرت و پس از آن سلطنت را بخواست سیاست انگلیس و با حیله و تزویر به دست آورد. ولی البته خدماتی هم به کشور کرد که قابل انکار نیست، ولی زیانهایی که وارد آورد، بر آن خدمات افزونی دارد. رضاشاه در مدت شانزده سال سلطنت، به ثروتی سرشار دست یافت که البته مستقیماً از خزانۀ دولت به دست نیامده بود. هنگامی که پس از حملۀ متفقین و جنگ سه روزه محکوم به فرار شد، به قراری که در آن تاریخ از نزدیکان خانوادۀ پهلوی شنیدم، رضاشاه مطلع شد که حساب ده میلیون پوندی او را در لندن مسدود کردهاند. این پول، پاداش شرکت نفت انگلیسی در مقابل ابطال قرارداد دارسی و انعقاد قرارداد جدید شصت ساله بود. اگر رضاشاه، محمدضا ولیعهد را هم با خود میبرد، دیگر نه امیدی به بازگشت داشت و نه دسترس به ثروت ایرانش.
محمدرضا ولیعهد در کمال ناز و نعمت برای ارتقاء به مقام سلطنت تربیت شد و در سن بلوغ در کاخهایی که رضاشاه برای خانوادهاش ساخته بود، زندگی میکرد. وقتی رضاشاه در یک چشم به هم زدن ناگزیر با وداع با قدرت و تاج و تخت و حتی لباس نظامی شد که تمام عمر به آن عادت کرده بود، والاحضرت ولیعهد بیتجربه و بسیار محجوب در بیست سالگی به جای پدر نشست، در حالی که فاقد مزایایی بود که اعلیحضرت قدر قدرت سابق داشت. آنچه در دوران طفولیت و بهخصوص پس از آن در دبیرستان سوئیسی روزه آموخته بود، در او اثر عمیقی به جا نهاده بود. زندگی در سوئیس که آمیخته با صلح و صفا و حس معاونت و همکاری و کمک به نوع بشر است، محمدرضا را آزادمنش به تمام معنی بار آورد. به نحوی که در بازگشت به وطن وقتی به دانشکدۀ افسری رفت، براساس تربیت سوئیس با همدورههای خودش رفتاری دوستانه داشت و با آنان فوتبال بازی میکرد. در این دورۀ دانشکدۀ افسری که به «دوران ولیعهدی» معروف شده است، ولیعهد خودش را ممتاز از دیگران نشان نمیداد. در ابتدا، برد و باختهای فوتبال جنبۀ ورزشی و رقابتآمیز داشت ولی اندک زمانی بعد متأسفانه افسران مربی به بازیکنان تیم مخالفت آموختند که تیم ولیعهد نباید بازنده شود. ولیعهد آزادمنش از اینکه تیم مخالف تلاشی برای پیروزی نشان نمیدهد، از بازی فوتبال دلسرد شد و بیشتر به تنیس پرداخت. خوب هم بازی میکرد، ولیعهد دارای هوش و فراست خدادادی بود که دیگر فرزندان رضاشاه جز اشرف از آن بیبهره بودند. یکی دو تا از آنان نیز به کلی بیاستعداد از آب درآمدند.
بعدها، در مقام سلطنت، محمدرضا پادشاهی سیاستپیشه شد و در این مقام با بزرگان جهان و نشست و برخاست پیدا کرد. او در ذهن خود ژنرال دوگل را به عنوان مراد و مربی برگزید و دوگل هم، به قول خود شاه، به او پندهای پدرانه در زمینۀ هنر یا فن حکمرانی داد. از جمله اینکه: به هیچکس جز به خودت گوش نده. ژنرال نمیدانست که این پند فقط برای خود او با مشخصاتی که داشت و شرایط جامعه و تاریخ فرانسه مناسب است. او آرزوئی جز تجدید عظمت فرانسه در سر نمیپروراند و ریاست جمهوری این کشور را بدون زحمت به ارث نبرده بود. او در سن و سالی این پند را به شاه جوان ایران داد که خود به سن کهولت رسیده و عاری از هرگونه شهوت و زیادهخواهی بود. دوگل ریاست جمهوری فرانسه را به عشق فرانسه قبول کرده بود و به همین مناسبت به محض این که در آخرین رفراندوم حس کرد که ملت با سیاستهای او موافق نیست، استعفا داد و کس دیگری جز خودش او را مجبور به استعفا نکرد.
به مناسبت مسافرتهای پیدرپی به اکثر کشورهای جهان اعم از پیشرفته یا عقبمانده، شاه از نظر پی افکندن ساختمانی نو برای کشور دید وسیعی داشت. برای بنای این ساختمان، طراحی شایسته و معمار و ناظر خوبی بود. اما نمیدانست که قدرت ترس و تنفر تا چه اندازه نیرومند است. سرانجام از مردمی که علیه او قیام کرده بودند نفرت پیدا کرد. حس نیرومند نفرت و زور ترس، شاه را چنان دستپاچه و مضطرب ساخت که خود و کشورش را به ذلت کشید. وی پس از آنکه در برابر سیل حوادث از ایران گریخت، بر خود و سرنوشتش چنان میگریست که دل سنگ را آب میکرد. این تنها بیماری نبود که او را از پا درآورد. او دق کرد. دق کرد از اینکه میدید خطابش به خفتۀ ۲۵۰۰ ساله کورش کبیر که «تو بخواب که ما بیداریم» و سخنش به این و آن در اینباره که «تا تاریخ هست شاهنشاهی پهلوی هم خواهد بود» وهم و رؤیایی بیش نبوده است. دق کرد از اینکه دید آنچه را که ساخته است، یکباره در هم فرو ریخت.
شاه در دیار غربت به خود آمد و به من با زبان بیزبانی فرمود که: «این منم آخرین شاه مخلوع و فراری، شاهنشاهی کهن ایران» و صراحتاً گفت که: «من چه کرده بودم که دچار این همه ذلت و خواری شدم؟» تنها جوابی که داشتم عرض کردم: بهای بزرگی چنین است. گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت. وانگهی، کدامیک از شاهان اخیر ایران سر به سلامت به گور بردهاند که شما یکی از آنها باشید؟
علت دیگر سقوط شاه این بود که سیاست تفرقه بیانداز و حکومت کن را به حد اعلی در مملکت سکۀ رایج کرده بود و دولتمردانی که در کنار داشت شعاری جز «زیان کسان از پی سود خویشتن» نداشتند و اکثر قریب به اتفاق بیمایه و پایه بودند. آنان جز اینکه خود را به ساحل نجات برسانند، اندیشۀ دیگری در سر نمیپروراندند. کسی به فکر کشور نبود. افسران بلندپایه هم اکثراً از فرماندۀ بزرگ ارتشتاران تبعیت کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. خود شاه این سنت را از پدر بزرگوارش یاد گرفت. در فرار قبلی شاه که با یک حرکت سیاسی حکومت دکتر مصدق انجام گرفت، آمریکا و انگلیس او را دوباره به تخت سلطنت بازگردانیدند ولی اینبار به قول عوام «این تو بمیری از آن تو بمیریها نبود».
من باز هم با توجه به مناسبت سخن، در مورد گفتگوهایم با شاه پس از فرارش از ایران خواهم گفت، ولی قبلاً میخواهم برخی از خاطرهها را که از نحوۀ مملکتداری او دارم، بازگو کنم. پیش از هر چیز باید بگویم که شاه مردی رئوف بود. روزی در دفتر وزیر دربار وقت، مرحوم علم، بودم. وزیر جنگ آن موقع، ارتشبد عظیمی نیز حضور داشت. ارتشبد عظیمی به علم اصرار میکرد که: شما چون قبل از من شرفیاب میشوید کاری بکنید که اعلیحضرت این شخص را ببخشند. علم گفت: «چرا خودت نمیگویی؟» گفت: «من هر چه به اعلیحضرت در دفعات پیش التماس کردم، قبول نشد و امروز آماده هستند که حکم اعدامش را امضاء کنند. کاری کنید که این مرد را ببخشند». بعد از این گفتگو، مرحوم علم رفت به دفتر شاه. من از عظیمی پرسیدم: تیمسار، جریان چیست که شما این قدر نگران هستید؟ گفت: «این مرد که به همراه دوازده سیزده نفر دیگر تریاک قاچاق میکرده، دارای همسر و دو تا بچه کوچک است. اگر هم در قاچاق تریاک دست داشته، سزایش اعدام نیست. ولی اعلیحضرت این شخص را نمیبخشند و میگویند که خیر، با نسل جوان نمیشود بازی کرد. باید ریشۀ این فساد را کند. قانون هرچه میگوید اجرا کنید و بیاورید من امضاء کنم». وقتی حرفهای تیمسار عظیمی تمام شد به او گفتم: اگر این اشکال شماست من سرپرستی زن و بچۀ این مرد را بر عهده میگیرم. گفت: «چه جور؟» گفتم: پروندهاش را بدهید به من تا نشان بدهم. پرونده را گرفتم و روی یک برگ نوشتم: «آقای احسان معنوی مدیرعامل شرکت ایز ایران، از این به بعد سرپرستی این خانم و این دو تا بچه بر عهدۀ من است و تا وقتی که بچهها هجده سالشان بشود، تحصیلاتشان و مخارج این زن و بچهها را از بودجۀ شخصی من بپردازید». بعد، رو به تیمسار عظیمی کرده گفتم: اگر مشکل شما این بود، بفرمایید و دیگر با شاه که حرف منطقی میزند و میگوید که باسلامت نسل جوان نباید بازی کرد، بحث نکنید. در این موقع علم برگشت و گفت: «من نتوانستم شاه را راضی کنم». عظیمی پاسخ داد: «خیلی خوب، الحمدلله ما یک کسی را پیدا کردیم که مشکلمان را حل کرد». تیمسار عظیمی رفت به دفتر شاه و خیلی خوشحال و خندان برگشت و مرا در آغوش کشید. بوسید و گفت: «آقا جان، نمیدانی تو که چه کار خوبی کردی؟» گفتم: شما قبل از شرفیابی میبایستی مرا ببوسید. چرا حالا این کار را میکنید؟ گفت: «نه، وقتی شاه حکم اعدا را امضاء کرد من گفتم: الحمدلله آرزوی من که از این به بعد زن و بچۀ مرد اعدامی به راحتی زندگی کنند در همین خانۀ اعلیحضرت برآورده شد. یک کسی در اینجا پیدا شد و این کار را کرد و این زن و بچه را در تحت حمایت خودش گرفت». شاه فرمود: «کی بود؟» گفتم: محوی. اعلیحضرت مکثی کرد و گفت: «ببینیم چه نوشته است؟» و پس از آن پرونده را از من گرفت و مطالعه کرد و روی اسم اعدامی را با قلم قرمز خط کشید و فرمود: «خوب، حالا که او این کار را کرده من هم پدر آنان را میبخشم». تیمسار عظیمی اضافه کرد: «اعدامی به این ترتیب نجات پیدا کرد و حکم اعدامش به حبس ابد تبدیل شد». من از تو خیلی ممنونم.
مدتها از ماجرایی که شرح آن گذشت سپری شد تا آنکه داستان توقیف شدن من پیش آمد. شاه که در مسافرت بود، ۳ روز زودتر به تهران بازگشت و مرا از بند نجات داد. روزی که در منزل من با هم بحث و گفتگو میکردیم که در کشور قانون حکمفرما نیست، شاه گفت: «نه، من معتقداتی دارم. مثلاً قرار نبود آن روز به تهران برگردم اما نمیدانم چه شد که برگشتم و در نتیجه از گرفتاری تو مطلع شدم. من این را میگذارم به حساب آن خدمتی که تو به آن بچهها کردی و من هم پدرشان را بخشیدم. من فکر میکنم که آن عمل تو باعث شد که من بیایم و تو را نجات بدهم». شاه افزود: «آن کار تو یک حسن دیگر هم داشت». گفتم: چه بود؟ گفت: «من دستور دادم که از این به بعد کمیسیونی در دربار تشکیل شود و آن کمیسیون زن و بچۀ اعدامیها را سرپرستی بکند و گفتهام قانونی هم در این مورد از مجلس بگذرانند».
اینگونه برداشتها و رفتارهای شاه نشان میدهد که او آدم خونریز و قسیالقلبی آن طوری که به دنیا معرفی شده، نبوده است. او برای حفظ مملکت و دولت و سلطنت مجبور بود قواعدی را رعایت بکند و از سختگیریهایی نپرهیزد. وقتی به او گفتم که: شما چرا با وجود اعلام حکومت نظامی در تهران نگذاشتید ارتشیها به وظایف قانونی خود عمل بکنند؟ در حالی که قانون میگفت که اگر در شرایط حکومت نظامی حتی سه نفر جمع شدند تیراندازی مجاز است، چرا این مقررات را اجرا نمیکردید؟ چرا وقتی شش نفر شدند، دوازده نفر شدند و همینطور افزایش پیدا کردند، اقدامی نشد؟ گفته میشود که اویسی از شما کسب تکلیف میکرده و شما نمیگذاشتید، چرا این رویه را در پیش گرفتید؟ شاه در آن روزهای سرگردانی خارج از وطن گفت: «من سلطان آدمکشی نبودم. من نمیخواستم پادشاهی باشم که برای دوام سلطنت خود آدم میکشد» . گفتم: مقایسه بکنید ببینید چقدر آدم کشته شده؟ آدمکشیهای احتمالی شما نمیتوانست جلوی این حمام خون را بگیرد؟ شاه در پاسخ من گفت: «نه، البته بعد از شکست هر کسی میتواند قضاوت دلخواه خود را بکند. این هم از قضاوتهای بعد از شکست است که تو میکنی. خیر، من پادشاهی نبودم که آدم بکشد.»
همانطور که گفتم شاه هم آدم رئوفی بود و هم ترسو. با آن رأفت، سیاست هم لازم است. ولی در سالهای آخری که به سقوط سلطنت و فرار شاه انجامید، دیگر علم و یا فردی مانند او نبود که به موقع اندرزهای حکیمانه بدهد و شاه و کشور را دوباره از خطرهای مختلف و از جمله شر خمینی حفظ کند.
باز هم در مورد شخصیت و شیوۀ کار شاه باید بگویم که او اصولاً تمایل وافر داشت به اینکه به قول آمریکاییها Centre- of- attraction یا مرکز توجه باشد. هنگامی که به سنموریتس میرفت، خودش تمایل زیاد داشت که شخصیتهای بینالمللی در آنجا به دیدنش بیایند. با اینکه میگفت که: «من اینجا برای مرخصی آمدهام و نمیخواهم کسی را ببینم»، تمامی کارهای مربوط به نفت در سنموریتس انجام مییافت. تمام کارهای Nuclear Power و مذاکرات کروپ در آنجا انجام شد. این دیدارها و گفتگوها طوری تنظیم شده بود که ساعات پس از پنج بعدازظهر وی مصروف میهمانداری بود. مثلاً آقای کسینجر و یا آقای ژیسکاردستن میآمدند به سنموریتس اعلیحضرت را ببینند و بزرگان کشورهای دیگر مثل پرنسل برنارد هلند برای دیدار با شاه راهی آنجا میشدند. کمتر وقتی بود که شاه بعدازظهرها و یا شام مهماندار و یا میهمان نباشد. حتی مجالس خصوصی و رقص و خوشگذرانی با کار توأم بود. در آنجا تشریفات دربار و آقای قریب در بین بود. ترتیب این ملاقاتها را وزیر اقتصاد و دارائی و یا رئیس سازمان برنامه میدادند. بعضی وقتها هم من و یا یکی دو نفر دیگر این کار را میکردیم. دکتر ایادی مأمور تلکس و تلگراف محرمانه به تهران بود و جواب تلگرافهای رمز هم به دکتر ایادی میرسید. سفیر ایران در برن، آقای محمود اسفندیاری و دو نفر به نامهای هنجنی و باتمانقلیچ از وزارت خارجه در سنموریتس حضور داشتند. تلگرامهای رمز را هم همین آقایان باتمانقلیچ و هنجنی کشف میکردند و به دکتر ایادی میدادند که به عرض برساند. در واقع، دکتر ایادی نقش وزیر دربار و رئیس تشریفات و دفتر مخصوص را بازی میکرد. امور نفتی را دکتر رضا فلاح بر عهده داشت و گاهی هم شاه در این زمینه به من وظایفی محول میکرد. من از این مقامهای نفتی به اتفاق دکتر رضا فلاح پذیرایی میکردم. دکتر رضا فلاح خیلی بیشتر از من فعالیت داشت و با اینگونه مهمانان آمد و شد میکرد. گاهی هم مرحوم علم اگر در سنموریتس حضور داشت، در این مذاکرات وارد میشد. روزها هم، اگر شاه به من اطلاع نمیداد که در خدمتش به اسکی بروم، برای خودم تنها به کوهی میرفتم و گاهی به همان کوهی که شاه هم به آنجا میرفت. در هر صورت، باز هم به ایشان برمیخوردم و یا به اشارۀ شاه سر میز ناهارشان بودم ولی اغلب ترجیح میدادم کنارهگیری کنم. میخواستم ایشان به تنهایی و یا با دوستان و خانواده راحت باشد و من هم برای خودم استراحت کنم.
ویلای سنموریتس شاه در جنب هتلی واقع شده بود و ملتزمان رکاب در آن هتل که «سورتا» نام دارد و یا هتلهای نزدیک دیگر مسکن میکردند. اقامتگاه شاه از نظر امنیتی در جای بسیار بدی قرار داشت. اما شاه میخواست که در سنموریتس آزادی و راحت بیشتری داشته باشد. او مایل بود که در آنجا با هر شخصی که تمایل دارد معاشرت کند. این است که با دوستان شهبانو زیاد در تماس نبود، ولی بعضی وقتها دوستان نزدیکش مثل حسین صادق و پرنس صدرالدین آقاخان میآمدند و در میهمانیهای شبانه شرکت میکردند. حسین صادق از افرادی بود که وقتی شاه در زمان مصدق به ایتالیا رفت، به پیشواز وی شتافت و اتومبیلش را در اختیار اعلیحضرت گذاشت و در رم در خدمت او بود و از آن به بعد خیلی به شاه نزدیک شد. صادق مدتی نیز به عنوان سفیر ایران در سازمان ملل متحد در ژنو معین شد و پس از آن در اویان اقامت گزید. بانک عمران و وزارت کشاروزی هم در اویان سرمایهگذاریهایی کردند. حسین صادق هنوز هم در اویان زندگی میکند و مرد بسیار خوبی است.
در یکی از همین سفرهای سنموریتس بود که شاه مسئلۀ حزب واحد را پیش کشید. قبل از آن، وی بنا به دعوت انور سادات رئیس جمهوری مصر به آن کشور رفته و در آنجا دستور داده بود که ایران یک میلیارد دلار در یکی از بانکهای مصر سرمایهگذاری کند. پس از آن به اتریش برای چکاپ طبی رفت و از من خواست که به سنموریتس بروم و منتظرش باشم. در بازگشت شاه، هنری کسینجر در زوریخ شرفیاب شد و بر مذاکراتشان هیچکس وقوف پیدا نکرد. در سنموریتس شب قبل از حرکت به زوریخ و تهران که طی آن در زوریخ با وزیر خارجه آمریکا دیدار کرد، شاه ضمن صحبتهای متفرقه فرمود: «نقشهای دارم که ایران را زیر و رو خواهد کرد و با انجام آن وضع کشور خیلی بهتر میشود و سریعاً در جادۀ پیشرفت خواهد افتاد». در آن شب، شاه از جزئیات نقشه خود چیزی نگفت.
از سنموریتس به زوریخ آمدیم. شاه در هتل گراند دولدر اقامت کرد و دکتر کسینجر بنا به وعدۀ قبلی به حضورش شرفیاب شد. خلوت آن دو ساعتها به طول انجامید و شب شاه فرمود: «تشکیلات حزبی ایران را به صورت یک حزبی درخواهم آورد». به محض اینکه این کلام از دهان شاه خارج شد، مرحوم علم عکسالعمل ناخوشایندی نشان داد که تعجب مرا برانگیخت. او دو دستش را به طرف سرش برد و گفت: «وای، اعلیحضرت این کار را نکنید که خطاست». شاه پرسید: «چی داری میگویی؟» گفت: «اعلیحضرت، این کاری که در مصر شده به درد ایران نمیخورد. بگذارید کشور لااقل دوحزبی باشد. در باطن هر دو حزب یکی هستند. هر دو حزب زیر نظر اعلیحضرت است. دبیرکل هر دو را شاهنشاه انتخاب میفرمایند و هر دو به شما گزارش میدهند». شاه گفت: «خودت جواب مرا میدهی. من میخواهم هر دو حزب را یکی بکنم که یک دبیرکل داشته باشد ولی در دو جناح». علم گفت: «احزاب را مردم به میل و ارادۀ آزاد خودشان انتخاب میکنند. سیستم دوحزبی هم هزار عیب دارد ولی لااقل مخالفان دلخوش هستند که حزب خودشان را دارند». بحث بین شاه و علم بسیار گرم شد. شاه به دقت به حرفها و استدلالهای علم گوش میداد و با آرامش و متانت با آن مخالفت میکرد. بالاخره شاه با تندی گفت: «من صلاح کشور را در سیستم یک حزبی میدانم» و از جا برخاست و به اتاق خوابش رفت. شاه متغیر بود و علم دلخور.
شاه روز بعد به تهران بازگشت. علم به من گفت: «هر چه به شاه میگویم فایده ندارد. اعلیحضرت خیلی مغرور شدهاند. خیال میکنند که ایشان سادات هستند یا ایران مصر است. اصلاً یک حزبی یعنی چه؟ ما توی دو حزبیاش میگفتیم که هردوی این حزبها فرمایشی است. حالا ایشان میخواهند علناً یک حزب فرمایشی درست کنند و این مختصر آزادی سیاسی را هم از مردم بگیرند».
شاه میگفت که در سیستم یک حزبی دو جناح ایجاد خواهد شد که عیناً مثل دو حزب رفتار میکنند. جناح راست و چپ روبهروی هم قرار خواهند گرفت. جناحها آزاد هستند که هر حرفی را که میخواهند بزنند. آقای هویدا هم به قول خودش منتظر اجرای ارادۀ فرمانده بزرگ بود تا ایران را زودتر به دروازۀ تمدن بزرگ برساند. بهخصوص که دولت هم منتخب آن حزب است. خودش هم شد دبیرکل آن حزب.
لازم است در اینجا بار دیگر از روزهای آخر زندگی شاه که من خود شاهد آن بودم سخن بگویم: شاه که در مکزیک به سر میبرد و با مرض جانکاهش دست و پنجه نرم میکرد و از مریضخانههای آمریکا و سازمان سیا (قسمت کثیف) جان علیلی به در برده بود به فکر افتاد کتابی بنویسد و آنچه را که روا یا ناروا به او نسبت دادهاند رد و از خود دفاع کند. بدینمنظور، دکتر هوشنگ نهاوندی و هوشنگ انصاری و چند نفر دیگر را به مکزیک فرا خواند و برای فراهم آوردن زمینۀ کتاب، اطلاعات و ارقامی از پیشرفتهای کشور در زمان خودش گرفت. آخر کار هم به توصیۀ دکتر نهاوندی، یک فرانسوی را برای نوشتن این کتاب اجیر کرد و کتاب نوشته شد و به چاپ رسید. در این کتاب، شاه صرفاً خواسته بود که از خودش دفاع کند. دکتر نهاوندی که در کار تدوین این کتاب دست داشت، مردی موذی، فرصتطلب و بسیار مقامپرست، دو رو و عضو حزب باد است.
هرکس که کتاب پاسخ به تاریخ شاه را خوانده است دریافته است که وی حقیقت بسیاری از مطالب را ناگفته گذاشته و یا منکر چیزهایی شده که خود قبلاً گفته بوده است. علاوه بر آن، مطالبی را که امروزه با اسناد و روایات متعدد، جزئی از بدیهیات تاریخی است وارونه جلوه داده است. مثلاً برگشت از رم را به حساب مردم شاهدوست گذاشته و خرج سازمان سیا را برای سرنگونی حکومت مصدق شصت هزار دلار نوشته، حال آنکه آن سازمان میلیونها دلار صرف کرد و میلیونها لیره نیز برای انجام این کودتا به دست برادران رشیدیان خرج شد. این نیز که ایشان از اعمال سازمان ساواک بیخبر بودند، درست نیست. نصیری روزهای دوشنبه ساعت ده صبح و گاهی هم پنجشنبهها بعدازظهر به حضور شاه میرفت و گزارشهای کتبی خود را تقدیم میکرد و به طور شفاهی نیز شاه را در جریان مسائل مربوط به پلیس سیاسی کشور میگذاشت. در این مورد خاطرهای دارم که نشان میدهد اولاً سازمان اطلاعات و امنیت کشور به چه کارهای بیهودهای دست میزد و ثانیاً چگونه کوچکترین امور آن سازمان به اطلاع شاه میرسید: همانطور که گفتم، روزهای دوشنبه صبح نصیری به دفتر شاه در نیاوران و یا سعدآباد –بسته به فصل تابستان یا زمستان- میرفت و گزارشهای روزانه را تقدیم میداشت. روزی اجازه خواست که قبل از شرفیابی به حضور شاه با مرحوم علم وزیر دربار وقت دیدار کند. علم او را پذیرفت و من هم حضور داشتم. نصیری چندین قطعه عکس در دست داشت که آنها را به علم داد. هر دو با مشاهدۀ این عکسها خنده را سر دادند. وقتی تماشای عکسها تمام شد، علم عکسها را به من داد تا ببینم. دیدم عکسهایی از فلسفی واعظ که گویا بر روی منبر فضولیهایی کرده و از دید شاه و ساواک میبایست تنبیه میشد گرفتهاند. در عکسها، این واعظ معروف با یک زیرپیراهنی و یک زیرشلواری بلند، در حالی که آلت تناسلیاش به خوبی با زاویههای مختلف گرفته شده بود، در اتاق نمایان بود. دختر جوان و زیبایی هم سراپا عریان مشغول معاشقه با فلسفی نشان داده میشد. پیداست که این دختر خانم وظیفه داشته که عکسهای مختلفی با دوربینهای مخفی که در اتاق کار گذاشته بودند، بگیرد. قرار بود که این عکسها به شاه نشان داده شود. نصیری میگفت که پس از کسب اجازه میخواهد با نشان دادن عکسها به خود فلسفی او را مفتضح کند. من از این عکسها زیاد خوشم نیامد. خندهای تلخ کردم و گفتم: تصور نمیکنم فلسفی را بدین نحو بتوان تحت تأثیر قرار داد. نصیری گفت: «در نظر است که او را برای مدتی از وعظ یا سخنرانی در مجالس ختم منع کنیم». علم گفت: «برای چنین عملی احتیاج به این کارها نیست. به دکتر اقبال بگویید او را بخواهد و این مأموریت را برای شما انجام دهد. دکتر اقبال هم پول فراوان در اختیار دارد و هم زبان آخوندها را خوب میداند». من گفتم: بدین ترتیب، دکتر اقبال بیشتر به درد وزارت دینداری میخورد تا شرکت نفت. آن روز علم به نصیری گفت که این کارها در شأن تیمسار نیست. به هر حال، حرف علم را نصیری به شاه میگوید و قرار میشود که رئیس ساواک با دکتر اقبال به مشورت بپردازد. دیگر نفهمیدم این قضیه چگونه فیصله یافت.
علاوه بر نصیری، دیگر مسئولان امنیتی و حفاظتی هم، مثل فردوست و رؤسای شهربانی و ژاندارمری و ضداطلاعات ارتش، پیشامدهای روز و حرکات مخالفان را به عرض شاه میرساندند و کسب تکلیف میکردند. اگر آنان میخواستند مطلبی مخفی بماند و به گوش شاه نرسد، باید دست به یکی میکردند. این هم با توجه به روحیۀ هر یک از آنها و روابطشان با یکدیگر بسیار دشوار بود. گاهی هم با هم یک صدا میشدند و عرایضی به شاه میکردند که شاهپسند باشد و چیزهایی میگفتند که شاه مایل بود بشنود و خشنود شود و بیجهت خاطر مبارک ایشان را مکدر نکنند. اما دیری نمیپایید که شاه بر واقع امر اطلاع پیدا میکرد. به طور مثال، در شب یکی از اعیاد مهم چند خرابکار به پاسگاه کلانتری اصفهان حمله کردند. افسر یا چندنفری را کشتند و اسلحۀ آنها را به یغما بردند. رؤسای دستگاههای انتظامی تبانی کردند که به منظور عدم تکدر خاطر مبارک ملوکانه در شب عید، آن جریان را به ایشان عرض نکنند. پس از چند روزی مطلب برملا شد و شاه سپهبد صدری رئیس شهربانی را از کار برکنار کرد. در جراید چیزی نوشته نشد. لذا نوشتۀ شاه در کتاب پاسخ به تاریخ مبنی بر اینکه ساواک زیر نظر نخستوزیر بود و ایشان از آن اطلاعی نداشتند دور از واقعیت است. شهربانی و ژاندارمری هم زیر نظر وزیر کشور میبود، ولی روی کاغذ. همه شرفیاب میشدند و اگر مطلبی را شاه میل داشت که نخستوزیر و یا وزیر کشور هم بدانند، به آنان نیز گفته میشد. علاوه بر دستگاههای انتظامی و وزارت جنگ، شرکت ملی نفت ایران و وزارت امور خارجه هم زیر نظر مستقیم شاه قرار داشتند.
متأسفانه، از سال ۱۹۷۴ به بعد، شاه به قدری مغرور و از خود راضی به نظر میرسید که تنها گاهی نگاهی مختصر به گزارشهای کتبی مفصل و یا مختصر میافکند، چند سطر اول یکی دو سطر وسط و آخرشان را میخواند و چنین وانمود میکرد که از آن خبر دارد. لذا مطلب را نفهمیده، یک دستور کلی نفهمیدهتر میداد و متصدیان امر نیز زیر آن گزارشها مینوشتند: «به شرف عرض رسید. فرمودند …».
ارتشبد نصیری و دکتر اقبال کمتر از دیگران در کارهایشان وارد بودند. هوش و ذکاوتی در سطح پایین داشتند. برخی از رؤسای زیر دست آنان گزارشهای شاهپسندانه را مینوشتند. اقبال خوشایند شاه را بر مصالح کشور ترجیح میداد. ارتشبد نصیری برای تأمین آتیۀ زن جوان و فرزندانش، در فکر خرید و فروش زمین بود. دکتر ایادی هم حامی او در خدمت شاه.
هنگامی که دکتر منوچهر اقبال دریافت که دوران کارش به سر رسیده است، تقاضا کرد که به نایب التولیگی آستان قدس رضوی منصوبش کنند و شاه نیز پذیرفت. اما رندان به شاه گفتند که همسر اقبال مسیحی است و یکی از دخترانش تارک دنیا شده است. بنابراین صلاح نیست که چنین فردی نایبالتولیۀ آستان قدس شود. شاه فرمود که شغل دیگری به او بدهند. لیکن دکتر اقبال تاب تحمل چنین کم لطفی را از شاه نداشت و از شدت غصه درگذشت. از اقبال تنها یک اثر باقی است و آن کتاب مشاغل و نشانهایی است که در دوران خدمت خود به دست آورده و یا یدک کشیده بود. دکتر رضا فلاح اسم این کتاب را اقبالنامه گذاشت.
در زمان نخستوزیری مهندس جعفر شریف امامی، به دستور وی بخشداری را بدون اطلاع شاه، عوض کردند و شاه از این تغییر سخت متغیر شد. داستان این بخشدار آن بود که شاه در زمان نخستوزیری دکتر اقبال از بخشی بازدید کرد. طبق معمول بخشدار این بخش خیرمقدم پرطمطراقی تهیه دیده بود که در آن به موفقیتهای به دست آمده در محل مأموریتش در سایۀ رهبریهای داهیانۀ شاهنشاه آریامهر و وجد و شور اهالی شاهدوست و میهنپرست از دیدار پرفیض و برکت پدر تاجدار اشاره رفته بود. پیش از سخنان بخشدار، شاه زیر لبی خطاب به نخستوزیر میگوید: «ببین چه تملقهایی که نخواهد گفت». نطق بخشدار ده دقیقهای طول کشید و در پی هر جملهای که حاکی از یکی از صفات عالیۀ شاهانه بود، شاه زیر لب میگفت: «هان، بنازم. بگو بگو. آفرین. کم گفتی. باز هم بگو». پس از اتمام این خوشامد، شاه بخشدار چاپلوس را که از ایراد سخنرانی خود سرشار از وجد و شعف شده بود مورد عنایت قرار داد و طبق معمول از او پرسشهایی کرد و جوابهایی شنید.
در نخستوزیری شریف امامی، شاه شنید که این بخشدار را به دلیلی و بدون اجازۀ شاه از کار برکنار کردهاند. وی نخستوزیر را مورد عتاب و خطاب قرار داد که چرا بدون کسب اجازه از او، بخشدار را معزول ساخته است. از اینگونه دخالتهای شاه در امور جزئی بسیار دیده شده است. این را نمیتوان مدیریت صحیح و یا مملکتداری امروزی نام نهاد، بلکه مدیریتی است به قول عوام قارشمیش. از طرف دیگر، از همین واقعه و نظایر آن پیداست که شاه تا چه حد آسیبپذیر بود و با آنکه خود به درستی میدانست که بخشدار چاپلوس و متملق است، او را بر یک بخشدار حقیقتگو ترجیح میداد. متأسفانه، قدرت و نفوذ کلام –بهخصوص اگر توأم با مداهنه و چاپلوسی باشد- بسیار است و تنها محمدرضا شاه نیست که در برابر آن ضعف نشان میداد. تاریخ از اینگونه ضعفهای نفسانی آکنده است.
شاه در برابر عطش شدید به شنیدن سخنان موافق میل و استماع تملق و دروغپردازی دولتمردان دربارۀ ملکات و استعدادهای خدادادی خودش کلاً فاقد ظرفیت انتقاد بود. وی مخاطبان خود را از دو زاویۀ مختلف نگاه میکرد و بر حسب اینکه او را میستایند و یا انتقاد میکنند، در او نظر مثبت و یا منفی نسبت به آنان شکل میگرفت.
در پنج شش سال آخر سلطنت محمدرضا شاه، دولتیها فهمیده بودند که او از درک و به خاطر سپردن مطالب متنوع عاجز شده است، دستورهای ضد و نقیضی میدهد و یا کتباً ابلاغ میکند. او حساب خزانهاش را سرانگشتی نگاه میداشت. دخل و خرج سرش نمیشد. رقم یکصدهزار میلیون دلار درآمد نفت به نظرش رودخانۀ آمازون بود که هرچه خرج کند، تمامشدنی نیست. اصولاً شاه تمام اختیارات را به خودش وابسته کرده بود. وقتی انتخابات فرمایشی باشد، بقیۀ امور کشور نیز فرمایشی میشود. در اوایل ازدیاد قیمت نفت، شاه به فرانسه و مصر رفت و دو میلیارد دلار تعهد پرداخت وام به آن دو کشور کرد و دیدیم که رفتار رئیسجمهوری فرانسه آخر کار شاه با او چگونه بود. شاه از سر غرور خود را شیر ژیان و دیگران –از جمله خمینی و یا ژیسکاردستن- را در مقابل خود پشهای میشدید که در گوشش بیهوده وزوز میکردند. او نمیدید که خود و ارتشی که به آن آنقدر میبالید، شیر هستند، ولی به قول صوفی بزرگ ما مولوی: «شیر علم».
رئیس دفتر مخصوص شاه چنانکه میدانیم معینیان بود. وی شخصی بود منزوی و با کسی معاشرت نمیکرد. خانم او را کسی ندیده است. در مهمانیهای تشریفاتی تنها شرکت میکرد. نویسندۀ خوشقلمی است. نوکری بود بدون چون و چرا و منافع شخصی محرک او نبود. دولتمردان وقتی گزارشهای شاهپسندانه را تقدیم میکردند که منافع شخصی خود یا خانوادهشان و یا خانوادۀ شاه در آن مستتر باشد. آنان بعد از دریافت کتبی و یا شفاهی دستورات شاه، پیشنویس نامۀ مربوط به اوامر ملوکانه را هم به دلخواه خود تهیه میکردند و برای معینیان میفرستادند. معینیان آن را دوباره به عرض شاه میرساند. اگر رندی خبردار میشد و نظر شاه را تغییر میداد، آن اوامر قبلی مسکوت و وزیر مربوطه معطل میماند. در غیر این صورت، شاه آن را تصویب میکرد و اوامر او کتباً از دفتر مخصوص صدور مییافت. نتایج معمولاً وقتی معلوم میشد که کار از کار گذشته بود. کاسه کوزهها هم بر سر مدیران دست دوم و یا دست سوم اجرائی میشکست و اگر خوشخدمتی کرده بودند که منافعش به اشرف ختم میشد، ارتقاء مقام پیدا میکردند.
اگر شاه را رئیس یک شرکت فرض کنید که باید با فعالیت و مدیریت خودش درآمدی کسب کند تا ادامۀ وجود دهد و آخر سال هم به صاحبان سهام منافعی برساند، محققاً با طرز مدیریت شاه کار شرکت به ورشکستگی میکشد که همین طور هم شد. اکثر دولتمردان صاحب عنوان فاقد قدرت و شایستگی ذاتی بودند. همه از منبع نور و حرارت شاه کسب نیرو میکردند. شاه که از بین رفت، همه مثل حباب روی آب ترکیدند و متلاشی شدند.
همانطور که قبلاً گفته شد، شاه بعد از مراجعت از رم در کابینۀ زاهدی و کابینههای بعدی به تقلید از رضاشاه خودش هیئت وزیران را اداره میکرد. آن هم با چشم و ابرو. شاه سازمان امنیت را به یک لولوی واقعی تبدیل کرده بود. تمام وزیران و کارمندان زیردست آنها در ساواک پروندهای داشتند و سوابق آنان همه در پرونده ضبط بود. بدون تصویب و یا صلاحدید ساواک هیچ سفیری به سفارت نمیرفت، کسی وزیر یا معاون وزیر نمیشد. تازه یک مأمور ساواک هم پهلوی سفیر یا وزیر نشسته بود و ملاقاتهای او را زیر نظر داشت. رانندهها هم اغلب ساواکی بودند. خبرچینهای ساواک در هر گوشه از دستگاههای دولتی وجود داشتند. مأموران نامرئی ساواک هم خود ساواکیها را زیر نظر داشتند. رئیس ساواک که طبق قانون معاونت نخستوزیر را بر عهده داشت، بیشتر مورد توجه و احترام ترسآلود مردم بود تا نخستوزیر.
شاه بعد ازشام، اگر برنامهای برای او از قبیل بازی بریج و یا سینما ترتیب نداده بودند، به شنیدن اخبار داخلی و خارجی و یا خواندن مجلههای اسلحه وقت میگذرانید. شبها به زحمت خوابش میبرد و ناگزیر قرصهای خوابآور مصرف میکرد. روزها ساعت ده صبح که به دفتر کارش میآمد، اغلب خسته بود و خمیازههای پشت سر هم میکشید. با این حال، تکلیف گزارشهای کتبی مفصل معلوم است. شاه تصور میکرد که دولتمردان از ترس لولو به او دروغ نمیگویند ولی خود من شاهد بودم که چه گزارشهای خلاف حقیقتی به او میدادند. وقتی هم که میفهمید که خلاف به عرض مبارکشان رسیده، به قول معروف زیرسبیلی رد میکرد و به روی آنان نمیآورد و چارهای هم جز این کار نداشت.
هنگامی که برای دیدن شاه به کاخ نیاوران رفته بودم تا دربارۀ وضع بیماری علم او را باخبر کنم، گفتگوی جالبی با مرحوم امیرعباس هویدا که در آن تاریخ وزیر دربار بود، داشتم. پس از آنکه هر کدام به نوبت خود شرفیاب شدیم، هویدا گفت: «نمیدانم علم چطور با این درباریها ده دوازده سال سر کرده است. من اجازۀ تعویض پیشخدمت خودم را هم ندارم. هر کدامشان به جائی وابستهاند. هیچ از این شغل خوشم نمیآید. وانگهی، میترسم که مرا بکشند». گفتم: چه شخصی میخواهد تو را بکشد؟ گفت: «ابوالفتح جان، منصور در خانۀ تو نخستوزیر شد و من وزیر دارایی. تو همیشه به من حسن نیت داشتهای، ولی من پس از اینکه نخستوزیر شدم از تو فاصله گرفتم. چیزی از تو نه دستگیرم شد و نه از کارهایی که به تو نسبت میدادند سردر آوردم و یا سندی به دستم رسید. تصور میکردم که در دبار و یا به اسم دربار کارهایی میکنی که مورد تنقید است. اینک که بر مسند وزارت دربار نشستهام، اعتراف میکنم که دربار برای تو چیزی جز مزاحمت و خدمت مجانی و یا مخارجی که برای شاه کردهای، دربر نداشته است. لذا از تو معذرت میخواهم. در دورۀ نخستوزیری به هر کس که گفتم کاری بدهی دریغ نداشتی، حتی خالهزادهام علی نشاط را هم با حقوق بسیار خوبی استخدام کردی. نشاط به من از کارهای تو گزارش میداد. هر چه میکردی پایه و اساس داشت. هیچوقت تقاضایی از من یا از وزرای منم نداشتی. سرت پی کارهای خودت بود. وزیر دارائی هم گزارش میداد که تمام شرکتهای تو مالیاتهای خود را در رأس مهلت پرداختهاند». از هویدا پرسیدم: چه اشخاصی از من پیش شما سعایت میکردند؟ گفت: «اسم نمیبرم ولی ظاهراً همه از دوستان خودت هستند». از این گفتۀ هویدا تعجبی نکردم. پرسیدم: نگفتی چه شخصی میخواهد تو را بکشد؟ گفت: همین قدر میتوانم بگویم که جانم در خطر است». گفتم چرا استعفا نمیدهی؟ خودت را خلاص کن بیا اروپا، در سوئیس نزد من، تو کتاب بخوان و بنویس، من هم به کار خود مشغول خواهم بود. رسیدم به دفتر کارش. غفاری منشی مخصوص او آمد و برنامۀ کار آن روز را تقدیم کرد. اجازۀ مرخصی خواستم و رفتم. پس از این دیدار، دیگر این دوست دیرینه را که مردی هوشیار، باسواد، زیرک، دوبهم زن، دروغگو، راستگو، متواضع و بسیار ترسو بود و از شانههای خود برای خندههای مصنوعی کمک میگرفت و پیپ خود را دائماً چاق میکرد، ندیدم. شاه پس از چهارده سال خدمت با او خوب رفتار نکرد و در جزیرۀ کنتادورای پاناما سعی میکرد، همانطور که در کتاب پاسخ به تاریخش نیز همین سعی را کرده است، خود را تبرئه کند. شاه در این جزیره راجع به هویدا گفت: «خواستم او را با خودم به خارج بیاورم، حاضر نشد. خواستم او را به سفارت بلژیک بفرستم، راضی نشد». من مأموریت سفارت بلژیک هویدا را شنیده بودم ولی تردید دارم که شاه مایل بوده باشد که هویدای زندانی را به همراه خود به خارج ببرد. اگر چنین بود چگونه اجازه داد که او را زندانی کنند؟ در این مورد از ارتشبد ازهاری سؤال کردم. او حرف شاه را تأیید نکرد ولی گفت: «زندانی کردن هویدا و شش وزیر پیشین و عدهای دیگر به جهت آن بود که شاید افکار عمومی بدینوسیله آرام گیرد، اما حقیقتاً قصد آزار و اذیت هویدا در میان نبوده است». هویدا نخستوزیری بود که سیزده سال فریاد زد که با ابتکار فرمانده بزرگ قریباً به دروازۀ تمدن بزرگ خواهیم رسید. هویدا سزاوار این همه زجر و بدبختی نبود، همانطر که شاه را هم درخور آن همه ذلت و خفت نباید دانست. اشتباهات شاه و هویدا از هم جدا نیستند و هر دو مقصران واقعی انحطاط ایرانند. اشتباهات اشخاص بزرگ با سرنوشت کشورشان هماهنگ است.
شاه در همین دیدار من با وی در دوران دربهدریاش، از شریف امامی گله داشت. اشرف پهلوی انتظار میبرد که شریف امامی به عنوان رئیس بنیاد پهلوی نامهای امضاء کند مبنی بر اینکه ساختمان بنیاد پهلوی واقع در خیابان پنجم نیویورک متعلق به شاه است. اشرف طماع و حریص که از پول و مرد سیر نمیشود، نمیاندیشید که شریف امامی پس از آنکه نخستوزیر شد، دیگر رئیس بنیاد پهلوی نبود. چون از جریان کار اطلاع داشتم به شاه فهماندم که خواهر شما تقاضای بیجایی از شریف امامی داشته است. با انجام این درخواست، شریف امامی برای خودش و شما دردسرهای حقوقی که فعلاً ابداً لازم ندارید، میتراشید. وانگهی، شریف امامی تقاضای پاسپورت مصری از خواهر شما شاهدخت اشرف کرده بود، اما یکی از اطرافیان اشرف که اسمش را بهتر است نبرم از شریف امامی در مقابل این خدمت پانزده هزار دلار پول مطالبه کرده است. این اعمال زشت، برازندۀ خواهر شما نیست. شاه از این حرفهای من خوشش نیامد. بلافاصله ترمیم کردم و گفتم: نسبت به افرادی که فاقد هر نوع ثروت یا عایدی هستند، مانند تیمسار ارتشبد ازهاری، آیا اشرف حاضر است کمکی بکند؟ فرمود: « من در نظر دارم اگر کتاب پاسخ به تاریخ من خوب فروش برود، از آن بودجهای برای کمک به اینگونه اشخاص تعیین کنم. در دل تأسف خوردم که چطور ممکن است که یک امپراتور چنین جوابی بدهد. چون حال شاه خوب نبود و وقت شام فرا میرسید از وی اجازۀ مرخصی خواستم. فرمود: «اگر به غذای مختصر راضی هستی، بیا برویم سر سفره. دختر و دامادت را بگو بروند به هتل و ما بنشینیم با هم کمی صحبت کنیم». با کمال ادب اجازه خواستم که با دختر و دامادم باشم و شاه را با خانوادهاش تنها بگذارم.
در اینجا بد نیست که به صحبتهای دیگری نیز که با شاه داشتم اشاره کنم: روزهای دربهدری شاه بسیار اندوهبار بود. وقتی در جزیرۀ کونتادورا متعلق به پاناما با او دیدار کردم، شاه به شهبانو و دختر و دامادم که حضور داشتند گفت: «شما در ایوان بنشینید. من میخواهم با محوی کمی صحبت و درد دل کنم». پس از اندک سخنی که از ناراحتیها و بیسامانیهای ایشان رفت، بسیار منقلب شد و گریه کرد.
من قبلاً با سرلشکر تروخیلو و معاون رئیسجمهوری و همچنین با رئیس گارد ملی پاناما دربارۀ موضعگیری کشورشان در برابر درخواست استرداد شاه به ایران صحبت کرده بودم و آنان متفقاً به من اطمینان دادند که با انجام این کار ننگ ابدی برای خودشان و کشور پاناما نخواهند خرید. اما شاه که از این گفتگو بیاطلاع بود، ضمن صحبتهایمان به من گفت: «اینها قصد دارند مرا به ایران تحویل دهند. شما با پاناماییها صحبت کن و ببین میخواهند چکار کنند؟» من به شاه گفتم که نظر مقامهای پانامایی چیست. لیکن او باور نمیکرد و میگفت مطابق اطلاعاتی که دارد، دولت خمینی میخواهد در برابر استرداد او یک میلیارد دلار به پاناما کمک مالی بلاعوض بدهد. شاه این اطلاعات را از دوستان آمریکاییاش گرفته بود.
معاون رئیسجمهوری پاناما که مردی هوشمند وتحصیلکرده بود، از کسانی نبود که حرف سطحی میزنند. او به من گفته بود که: «اگر قرار باشد اعلیحضرت را ما تحویل بدهیم، ترجیح میدهیم ایشان را به واشنگتن ببریم و به آمریکاییها بسپاریم تا هر کاری که خودشان میخواهند بکنند». این سخن معاون رئیسجمهوری پاناما را به شاه عرض کردم و گفتم: حرف معاون را که گفت «اگر قرار باشد» و روی آن تکیه کرد، نباید سرسری گرفت. باید شما از این کشور تشریف ببرید. شاه گفت: «تلفنی با خواهرم اشرف تماس بگیر». شاهدخت اشرف پای تلفن به من گفت: «آیا میتوانی از مقامهای پانامایی کاغذی بگیری که در آن به اعلیحضرت امان بدهند؟» بعد اضافه کرد: «به ما خبر دادهاند که اگر پانصدهزار دلار به آنها بدهیم، این کاغذ را به ما خواهند داد». به اشرف گفتم: اگر کسی این حرف را به شما زده میخواهد پانصدهزار دلار از شما بگیرد. اینها پول بگیر و کاغذ بده نیستند. من ساعتها با آنها صحبت کردهام و توجه داشته باشید که حرف این نوع پول رشوه دادن به میان نیاید. اصلاً صحیح نیست. شاهدخت اشرف گفت: «پولی هم نداریم که بدهیم!».
سرانجام، بنابر آنچه گفته شده، سازمان سیا یک هواپیما به نام گرین لاین که متعلق به همان سازمان بود در اختیار شاه و همراهان قرار داد و هواپیما آنان را به مصر برد. بعضی از افراد موثق میگویند: قرار بود که در بین راه در جزیرۀ آزور، خدمۀ هواپیما دستور قطعی دریافت دارند و احتمالاً شاه را در مقابل گروگانهای آمریکایی تهران ببرند ایران و تحویل جمهوری اسلامی بدهند. اما حرفهای نسنجیده و رفتار حساب نشدۀ قطبزاده وزیر خارجه و خواب صبحگاهی بنیصدر رئیسجمهوری وقت، این نقشه را نقش بر آب کرد. شخصی که با شاه در هواپیما بود و با من خیلی خصوصیت دارد برایم این ماجرا را تعریف کرد و گفت: «ما تا به مصر نرسیدیم معلوم نبود که تحویلمان ندهند».
* * *
روزی در کوههای سنموریتس به مناسبتی به شاه گفتم: اشتباهات اشخاص بزرگ ده سال بعد گریبان خودشان و ملتشان را خواهد گرفت. شاه، همانطور که گفتم و دیگر شاهدان نیز گفتهاند، به قدری در این اواخر مغرور شده بود که هیچ چیزی را که به خودبینی او لطمه میزد، نمیشنید و نمیدید. هر پیشامدی را سهل و آسان میگرفت و همانگونه که در کتاب مأموریت برای وطنم نوشته که «هیئت دولت را با چشم و ابرو اداره میکنم» تصور میکرد که مشکلات را با یک اشاره از سر راه برخواهد داشت. علم بارها به طور غیرمستقیم و گاه مستقیم، تذکراتی به شاه میداد و میگفت که دست بالای دست بسیار است و از گلستان سعدی و یا کلیله و دمنه اشعار و امثالی میخواند تا تصوری را که شاه از خود دارد، تعدیل کند. علم این مصراع را اغلب تکرار میکرد که «کلاه شاهی است اما به دردسر نمیارزد». او این مطالب را یا در دیدار خصوصی به شاه میگفت و یا اگر مجلس خیلی خودمانی بود و از شاه و علم و دکتر ایادی و گاه هم من تجاوز نمیکرد. علم وقتی دهان به اعتراض و تنقید میگشاد، چنان مؤدب و صریح حرف میزد که کسی را یارای جواب نبود.
ابوالفتح آتابای مردی کمدانش، ولی نیکنفس است که چندی معاون وزارت دربار بود. وی در گذشته در دربار احمدشاه خدمت میکرده و به همان مناسبت به من شازده جان خطاب میکند. آتابای روزی گفت: «شازده جان، اگر این اهالی جنوب شهر به طرف شمال حرکت کنند چیزی در بالای شهر باقی نمیگذارند». گفتم: آیا این مطلب را به شاه هم گفتهای؟ گفت: «عرض کردهام، ولی شاه اهمیتی به عرایض من نمیدهد. اوضاع بد است. آیا تو میتوانی به شاه بگویی؟ آیا شاه شبها صدای شلیک مسلسلها را نمیشنود و نمیداند که هر روز عدهای میکشند و کشته میشوند؟ میگویند مجاهدین، مارکسیستها و کمونیستها هستند. چه باید کرد؟»
دربان منزل من در فرمانیه به من میگفت که از شهرداری میآیند و روی دیوارها علائمی میگذارند. گفتم پاک کنید. گفت: فقط شهرداری نیست. ادارات برق و آب و گاز هم هر روز علامتها را که ما پاک میکنیم دوباره میگذارند. این نشانها بیشتر در شب گذاشته میشد. دربان بیچاره خیال میکرد که مأموران ادارههای مختلف این کار را میکنند ولی من چون میدانستم که شهرداری و ادارات اینقدرها کارشان مرتب نیست، به این علامتها مشکوک شدم. ولی غافل از آن بودم که آنها را برای خرابکاریهای بعدی میگذارند.
هنگامی که نامۀ سرگشادۀ حاج سیدجوادی که در آن شاه و دولت و گروهی از دولتمردان را به باد انتقاد گرفته بود خواندم، از شاه پرسیدم: اوضاع را چهطور ملاحظه میفرمایید؟ گفت: «شما به این کارها کار نداشته باشید. دولت بیدار است». چون شاه در شمیران با اتومبیل بدون شماره شخصاً رانندگی میکرد، به او عرض کردم: آیا تصور نمیفرمایید که اگر اتومبیل اعلیحضرت شمارۀ شهربانی داشته باشد از نظر امنیت بهتر است؟ شانههایش را بالا انداخت و گفت: «اهمیت ندارد». همان موقع یاد حرف علم افتادم که میگفت: «اگر آمریکا بخواهد، ارتش بیست و چهار ساعته از بین خواهد رفت». به بیان دیگر، کشور بدون ارتش شاهنشاهی یعنی ارتشی بدون شاه.
من یقین دارم که آمریکاییها هیچگونه نقشهای برای از بین بردن شاه و دگرگونی کشور و ارتش نداشتند. اگر کارتر به امید راضی کردن یهودیها برای انتخاب یک دورۀ چهارسالۀ ریاست جمهوری گرفتار کنفرانس کامپ دیوید نمیبود، چنین پیشامدی نمیکرد. این شاه بود که همه چیز داشت جز عرضۀ شخصی. علمی هم در بین نبود تا هر شکری میخواهد بخورد و تاج و تخت کسی را که میگفت: «ای کوروش تو بخواب که ما بیداریم» برای بار دوم نجات دهد. یادم میآید روزی را که شنیدم بنا به درخواست علم تمام کارمندان دربار شاهنشاهی شرفیاب حضور بودند، شاه در این جلسه بادی به غبغب انداخت و انگشت سبابۀ خود را به جیب پشت کت شاهنشاهی قلاب کرد و فرمود: «تا تاریخ هست سلطنت پهلوی نیز خواهد بود». او پادشاهی را خیلی مفت از دست داد و این نبود مگر سیاستهای غلط او. حتی در مورد دوستان و دوستدارانش از یک و بیعرضگی و جبن و ترسش از طرف دیگر.
پایۀ سیاست خارجی کارتر، حقوق بشرش بود که دامن ایران و برخی از دیگر کشورهای جهان را گرفت. پس از تجربۀ ناگوار ایران، سایر کشورها از قبیل کشورهای آمریکای لاتین و اعراب نه از تهدید کارتر ترسیدند و نه زیاد به آن ترتیب اثر دادند. وانگهی، کارتر هم گرفتار گروگانگیری خمینی بود و فرصت نیافت که رهبران آن کشورها را زیر فشار بگذارد. اما به اعتقاد من، مهمتر از هر چیز و زمینۀ اصلی هر بحثی دربارۀ حقوق بشر کارتر و سخنانی مانند آن این است که از دایرۀ کلیبافی پایمان را بیرون بگذاریم ونخست ببینیم این موجودات دوپایی که نام بشر به آنها میدهیم و اشرف مخلوقاتشان میشماریم، همگی و در همه جا دارای یک سطح مشخص و همانند از شعور و فرهنگ و پیشرفت مادی و معنوی هستند یا خیر؟ در آسیا و اروپا و آمریکای شمالی و بخشی از آفریقا در طول تاریخ عوامل طبیعی و اجتماعی بسیار گوناگونی دست به دست هم داده و تمدن پیشرفتۀ امروزی را به وجود آوردهاند. برای رسیدن به این تمدن، چه مراحل صعبی که طی نشده است: قتل و غارت و جنگ و ستیز، حبس و تبعید، رفورم و انقلاب، تقلید و تکمیل ساختهها و پرداختههای دیگران، تخریب آنها و … . در مقابل این تمدن پیشرفتۀ امروزی که راه به کهکشانها هم پیدا کرده است، در سایر نقاط این جهان پهناور، از جمله در آفریقای سیاه و جزایر اقیانوس کبیر و جنگلهای آمازون و حتی در دل همان جوامعی که خود را متمدن و در عالیترین مراحل پیشرفت مادی و معنوی میدانند، موجودات دوپای دیگری وجود دارند که در نهایت جاهلیت و بربریت هستند و میان آنان و این جوامع متمدن قرنها فاصله از نظر پیشرفت و تطور دیده میشود. آیا این دو جامعه همساناند و دارای یک نوع حقوق؟
آقای کارتر بهتر بود که به جای آن مدینۀ فاضله و مبهم و تعریف ناشدۀ حقوق بشر، به میلیونها فقیر و درمانده و سیاهپوست و سرخپوست کشور خودش میاندیشید، فکری میکرد که حقوق این محرومان اجتماع به حقوق بقیه نزدیک شود و پس از آن حقوق بشر خودش را برای کشورهای دیگر –که متأسفانه کارتر و اکثر رهبران آمریکا آنها را جز براساس گزارشهای واهی نمیشناسند- به ارمغان اورد. ولی واقع امر این است که سیاست حقوق بشر آمریکاییها همواره در خدمت دخالت در امور داخلی سایر کشورها بوده است.
من شاه ایران را تا این درجه بیعقل و بیشعور نمیدانستم که سیاست احمقانۀ کارتر را در ایران آزمایش کند و کشور را به دست یک گروه کوچک افراطی مذهبی که خمینی رهبری آنها را دارد، بسپارد و در واقع، مملکت را به نابودی و اضمحلال بکشد. انقلاب و تحول اجتماعی که از خارج تزریق شود، اصالتی ندارد. کشوری که در آن حقوق بشر رعایت نمیشود، دارای مردمانی است که به هر دلیل و جهت حقوق بشر را نمیشناسند، ولی اگر این حقوق را بشناسند و بیگانه هم دخالت مثبت یا منفی نداشته باشد، سرانجام به مصداق اینکه حق گرفتنی است و نه دادنی، به هر نحوی که شده حق خود را بازخواهند گرفت. شاه در همان آخرین دیدارمان در جزیرۀ کونتادورا به بیعقلی و حماقت خود در این زمینه اعتراف کرد. شاه به خیال خودش به دست من و امثال من و با استفاده از پیشرفتهای آمادۀ تکنیکی اروپا و آمریکا و پول نفت خدادادی، کشور را به سوی تمدن بزرگ میبرد و به این مسئله اساسی توجه نداشت که اکثریت بیسواد گرفتار خرافات عهد عتیقاند و منتظر ظهور حضرت –و اگر آن حضرت نشد، نایب بر حقش خمینی- هستند. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.
پذیرش حقوق بشر کارتر از سوی شاه ناشی از یک جنبۀ منفی بسیار مهم شخصیت وی نیز بود و آن عبارت است از عقدۀ حقارتی که در برابر خارجیان داشت. یک مقالۀ تنفیذآمیز واشنگتن پست و یا بی.بی.سی کافی بود تا خواب راحت را از سر شاه برباید. بیچاره سفیران شاهنشاهی مقیم واشنگتن و لندن و بن و پاریس نیز از ترس شاه خواب راحت نداشتند. برعکس، شاه به افکار عمومی ملت ایران اصلاً توجهی نداشت و مردم را داخل آدم نمیدانست. به هدایت هویدا رسانههای داخلی به قدری او را بزرگ میکردند که شاه خود را جایز الخطا نمیشمرد. القاب مطنطن آریامهر و خدایگان و داهی و رهبر و فرماندۀ بزرگ و مانند اینها او را سخت مغرور کرده بود. اگرچه اینگونه القاب و عناوین در تاریخ ایران نظایر فراوان داشتهاند، ولی مناسب روزگار ما و شرایط ایران نبودند. از جمله لغت بسیار کهن خدایگان که به معنای اعلیحضرت است و در آثار شعرای بزرگ ما هم دیده میشود، دستاویزی شد که شیادان مذهبی چنین وانمود کنند که شاه ایران خود را خدا میداند و یا با خدا برابر مینهد.
هویدا و دولتمردان و وکلا و سناتورهای فرمایشی بالاتفاق خود را زندانی شاهی ساخته بودند که او به نوبۀ خود، داوطلبانه خویشتن را زندانی سیاست آمریکا کرده بود. لذا دولتمردان ایرانی قبل از اتخاذ هر تصمیمی از خود میپرسیدند که نظر شاه چیست؟ آیا آن را تصویب خواهد کرد یا خیر؟ شاه هم درست به همان ترتیب، نگران تصمیم کاخ سفید بود و جرأت اقدام بزرگی را بدون مشورت با برنامهریزان سیاست آمریکا و بهخصوص رئیسجمهوری آن کشور نداشت.
اگر شاه قانون اساسی را زیر پا گذاشت و آن را بهتدریج به نفع قدرت مطلقۀ خود تغییر داد، در این کار تحت تأثیر مستقیم امریکاییها و بهخصوص ریچارد نیکسون بود که به او الهام میداد تا همچون آبراهام لینکلن عمل کند، قوانین را زیر پا بگذارد و قدرت مطلقه را به دست آورد، آزادیهای فردی را محترم بشمارد، زنان را آزاد کند … با این ترتیب بود که شاه یقین حاصل کرد که قانون اساسی کهنه شده و با وضع روزگار کنونی جور درنمیآید. از سوی دیگر، به جهت روحیات شخصی و نوسانات سیاست آمریکا، شاه اغلب از تصمیمات خود عدول میکرد. تا آنجا که در آخرین نطق تاریخی خود انقلاب را به رسمیت شناخت. ارتش توخالی شاهنشاهی هم بدون هیچ گونه ارشاد و دستوری به قرهباغی سپرده شد تا او به فرمان آمریکاییها هر اقدامی که خواست انجام دهد.
مری هم مردم را برای چراغانی و ساختن طاق نصرت تشویق میکنند. مردم برای تولد پیغمبر و امیرالمؤمنین بدون دخالت دولت جشن میگیرند و چراغانی مفصل به راه میاندازند که چندین شب ادامه دارد. کسی هم جز عقیدۀ آنها پشت سرشان نیست. ولی هیچ حالی این دولت نمیشود که اگر از ترس حکومت و سازمان امنیت و تبلیغات رادیو تلویزیونی نباشد، جشنها محدود به من و شما و درباریان خواهد بود. از این راه البته گلفروشها و روزنامهنویسها نیز سوروساتشان روبهراه میشود و برهکشان خواهند داشت.
مقدمات جشنهای بزرگداشت دوهزار و پانصدمین سال شاهنشاهی به سرعت فراهم شد. به دعوت معاون فرهنگی وزارت دربار، نویسندگان حرفهای از اروپا و آمریکا به تهران میآمدند و قرارداد نوشتن و طبع کتاب دربارۀ تاریخ ایران، شخصیت شاه و ملکه و پیشرفتهای مملکت مرتباً به امضاء میرسید. هرکس گوشهای از این کار خطیر را گرفته بود. عدهای با جان و دل کار میکردند و برخی از روی مصلحت.
شاه در انتخاب فردی که او را مسئول این کار کند مردد مانده بود. هویدا از همان ابتدا خود را خلاص کرد و با آنکه بر لزوم برگزاری این جشن تأکید داشت گفت که انجام این کار از عهدهاش خارج است. شاه نزد خود، علم و دکتر اقبال و شریف امامی و آموزگار را نامزد این کار کرده بود. علم، دکتر اقبال را برای تصدی انجام این امر ترجیح میداد، زیرا وی اصولاً برای تصدی چنین کارهایی ساخته شده بود و این امور را نیز دوست میداشت. وی از سران تمام کشورهای دوست بنا به تقاضای خودش مدالهایی دریافت داشته بود و پول فراوانی هم از بودجۀ محرمانۀ شرکت نفت در اختیار داشت. ایراد دکتر اقبال از نظر شاه این بود که وی زبان انگلیسی نمیدانست. شاه، سرانجام علم را برای این کار خطیر مناسبتر از همه دید.
به همراه شاه، به اتفاق مرحوم علم و دکتر ایادی و هوشنگ دولو و همچنین امیر متقی معاون وزارت دربار به شیراز رفتیم. دولو با یانسن دکوراتور معروف فرانسوی زد و بند کرده بود و میخواست دکوراسیون این مراسم باشکوه را به او
س: نظر شما در مورد جشنهای دوهزار و پانصدساله چیست؟ مخارج این جشنها چگونه تأمین شد و نقش مرحوم علم در آن چه بود؟
جشنهای دوهزار و پانصدمین سال بنیانگذاری شاهنشاهی ایران بزرگترین برنامۀ تبلیغاتی بود که شاه بر پا داشت و کاربردی جز آن نداشت که تشنگی شاه را نسبت به مرکز توجه جهانیان قرار گرفتن فرو بنشاند.
علم، خلاف امیرعباس هویدا و دکتر اقبال، با جشنهای پنجاه سال سلطنت و تاجگذاری با آن ابعاد به کلی مخالف بود. به برگزاری جشنهای دوهزار و پانصدساله ابداً عقیدهای نداشت. روزی در دفتر من در حضور حسین خواجهنوری با خسور اقبال- که به شاه نه عقیدهای داشت و نه با او موافق بود- درد دل میکردیم. خسرو گفت: چه تصور میکنی؟ تمام این چرخها در گردش است که محمدرضا شاه سلطنت کند. وای از آن روزی که این چرخها از چرخش باز ایستند. من عقیده خسرو اقبال را بدون اینکه بگویم از که شنیدهام برای مرحوم علم بازگو کردم. علم گفت: «نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای برای خودشیرینی جشنهای دوهزارو پانصدساله را به شاه یاد داده است. هر چه میگویم تاجگذاری کافی است، جشنهای پنجاه ساله سلسلۀ پهلوی زیادهروی است و به این جشنهای دوهزارو پانصد ساله رنگ جهانی دادن جز اتلاف وقت و مخارج سنگین و دشمنتراشی فایده دیگری ندارد. شاه به حرف من توجه نمیکند. شاه و شهبانو و هویدا عقیده دارند این بهترین موقعیت است تا ایران و ایرانیان را که دو اسبه به طرف تمدن بزرگ میتازند به جهانیان معرفی کنیم. هوشنگ دولو و اطرافیان شهبانو با جواهرسازان معروف و ان کلیف و کارتیه در گفتگو هستند تا برای ساختن تاج پهلوی و تاج شهبانو و نیم تاجهای شاهدختها و شهناز به تهران بیایند و از جواهرات سلطنتی برای ترکیب و ساختن این تاج استفاده کنند. دولت و شهرداری و ساواک و شهربانی و ژاندارمری
واگذارند. متقی نیز آمده بود تا دربارۀ چادرهای پذیرایی از بزرگان جهان، توضیح دهد.
سر شب، شاه به تالار کاخ باغ ارم که در طبقۀ دوم قرار دارد، آمد و امیر متقی هم همان جا بساط خود را روی سه پایهها به نمایش گذاشت. در سالن علاوه بر شاه، من و افرادی که قبلاً نام بردم به سخنان امیر متقی گوش میدادیم. پس از چند سؤال، شاه خرید چادرها را پسندید و آن را به ساختن ساختمان و یا منازل پیش ساخته ترجیح داد. این خود موفقیتی برای هوشنگ دولو بود تا دست دکوراتور فرانسوی را باز بگذارد. از بهای این چادرها کسی سؤال نکرد.
امیر متقی عقیده داشت که از سران کشورها میتوان به عنوان مرخصی و استراحت دو هفته در ایران پذیرای کرد و آنان در این مدت میهمان اعلیحضرت همایونی باشند. شاه با تعجب پرسید: چه گفتی؟ مگر میشود رئیس کشوری دو هفته از کشورش دور باشد؟ هوشنگ دولو فوری خود را به میان انداخت و گفت: «بله، اعلیحضرت صحیح میفرمایند. دو هفته زیاد است. سه چهار روز کافی خواهد بود». شاه به فکر فرو رفت. چشمش به من افتاد و سؤال کرد: «نظر شما چیست؟ عرض کردم: دوری سران کشورها حتی برای بیست و چهار ساعت هم از کشورشان مشکل به نظر میرسد، چه رسد به چند روز. آنها معمولاً یک روز بیشتر نمیمانند. دو روز هم باید برای رفت و آمد در نظر گرفت. مگر با برنامۀ خاصی که به تصویب میهمان و میهماندار رسیده باشد. آنان فرصت اینکه بیایند در شیراز و اصفهان و تهران وقت بگذرانند ندارند. اگر کسی خواست به میل خود بماند باید از او پذیرایی کرد و وسایل این پذیرایی هم مهیا شود. در این صورت، البته مسائل حفاظتی پیش میآید. بهخصوص اینکه هویدا یکی دو ماه پیش به عرض رسانده است که دولت او نمیتواند مسئولیت حفاظت سران کشورها را بر عهده بگیرد. این امور مربوط میشود به دستگاههای انتظامی که زیر نظر مستقیم اعلیحضرت قرار دارند. شاه عرایض مرا تصدیق کرد. از قرار معلوم، سازمانهای امنیتی کشورهایی که سرانشان قرار بود به ایران بیایند، نگران احتمال وقوع خرابکاری بهخصوص در شیراز و تهران بودند. سفیران آن کشورها نگرانیشان را به اطلاع نخستوزیر رسانیدند و شاه در جلسهای با سران دستگاههای انتظامی که علم نیز در آن حضور داشت، چارهجویی کرد. گرفتاری شاه در این بود که با توجه به سابقۀ سوءقصد به جان خودش توسط گارد محافظ، حتی به افراد سازمانهای انتظامی خودش هم نمیتوانست اطمینان زیادی داشته باشد. علم در آن جلسه میگوید: «دادن نظم و ترتیب و حفاظت سهل و ممتنع است. با شرایطی که بعداً به عرض خواهم رساند، امنیت نقاط حساس تهران و اقامتگاه سران خارجی را در شیراز بر عهده میگیرم».
روز بعد در جلسۀ باغ ارم شیراز، مرحوم علم در دنبال سخنان قبلی خود دربارۀ نحوۀ انجام برنامۀ حفاظتی به شاه عرض کرد: با سران ایلات مورد اعتماد خودم تماس خواهم گرفت و از آنان خواهم خواست که عدهای چریک داوطلب که دورۀ نظام وظیفه را گذرانده باشند در اختیار من بگذارند. این افراد در امن مجهز به اسلحه و رادیو و دوربینهایی که با اشعۀ مخصوص مجهزند و میتوان در تاریکی شب هر جنبدهای را دید، میکنم و در نقاط حساس میگذارم. شاه کلام علم را قطع کرد و گفت: «اشعۀ ماوراء قرمز». علم ادامه داد: «آنان را بهخصوص در نقاط حساس مانند کارخانههای برق تهران، پلها و راههایی که به فرودگاه ختم میشوند، میگذارم. اگر نتوانستم به قدر کافی از میان عشایر تهیه ببینم، مابقی را از میان سربازانی که دورۀ نظام وظیفۀ آنها نزدیک به اتمام است انتخاب خواهم کرد و به هر کدام نیز چندهزار تومانی وعده خواهم داد تا با جان و دل کار کنند و اگر مأموری توانست یک خرابکار را دستگیر کند، پاداش او دوبرابر خواهد بود». شاه از ته دل خندهای کرد و گفت: «الحق که بچۀ خانی» و پرسید: «چقدر پول لازم داری؟» علم عرض کرد: «اگر دولت پنج میلیون تومان به حسابداری دربار بدهد، کسری مخارج را از بخش خصوصی که مایل به انجام چنین خدمت و خدماتی برای تهیه جشنهای ملی باشد، مطالبه خواهم کرد».
مبلغی را که به منظور انجام امور حفاظتی و جشنهای ملی جمعآوری کردند، نمیدانم به چه میزان بود. شنیدم که از شش میلیون تومان تجاوز نمیکرد. همۀ این پولها تحویل بهبهانیان رئیس حسابداری دربار شد که من او را شخصاً مردی درستکار میدانم. به هر حال، چریکهایی که علم به صورت چوپان در بیابانهای اطراف تهران جمع کرده بود، موفق شدند نقشۀ خرابکاری در کارخانۀ برق آلستوم و یکی دو جای دیگر را نقش بر آب سازند و خرابکاران را دستگیر کنند.
امنیت محوطۀ چادرها را مرحوم علم به هرمز قریب رئیس کل تشریفات سلطنتی واگذار کرده بود. شبی که تمامی بزرگان کشورهای مختلف وارد شیراز و تخت جمشید میشوند، ناگهان ژنرال آجودان شاه، هاشمینژاد، به اطلاع علم میرساند که شایع است امشب عدهای خرابکار به چادرها شبیخون خواهند زد. علم از قریب سؤال میکند: «چه اقدامی برای حفظ محوطۀ چادرها کردهای؟» او پاسخ میدهد که اقدامی جز تکرار سفارشهای لازم به افسران انتظامی نکرده است. علم فوری میرود بالای میز که روبهرویش بود و به کارمندان دربار و سازمان امنیت و هر که در آنجا حاضر بود دستور سکوت میدهد و به آنان خطاب کرده میگوید: «متأسفانه دستورهایی را که به منظور حفاظت محوطۀ چادرها داده بودم سرسری تلقی کرده و اجرا نکردهاند. شما برای میهمانی به اینجا نیامدهاید. وظیفۀ اولیهتان این است که یکایک شما خود را مسئول حفاظت چادرها بداند. همۀ شما باید در پستهای معین شده و یا محلهایی که تعیین خواهد شد مراقب اوضاع باشید». پس از این سخنان، علم فرماندۀ لشکر را احضار کرد و دستور داد مقدار زیادی مشعل و چلیک نفت تهیه کند و سربازان مسلح لشکر، اطراف چادرها را تا شعاع یک کیلومتر با مشعل روشن نگاهدارند و تا صبح مراقب نفوذ خرابکاران احتمالی باشند. هنگامی که شب فرا رسید، بیابان منظرۀ بدیعی پیدا کرده بود. با این تدبیر اگر کسی هم قصد خرابکاری داشت، جزأت چنین کاری نکرد.
مخارج جشنهای بزرگداشت دوهزار و پانصد سال شاهنشاهی ایران را کلاً باید به چند قسمت کرد:
- پنج میلیون تومان که دولت در اختیار حسابداری دربار گذاشت.
- پولهایی که از بازرگانان و صاحبان صنایع جمعآوری شد و به مصرف بعضی از مخارج رسید که تا آنجا که از مرحوم علم شنیدم و امیدوارم درست به خاطر مانده باشد، شش میلیون تومان بود. این پولها چون در اختیار بهبهانیان بود و به دست امیر متقی خرج شد، آنان بهتر میدانند که چه مبلغ بوده است.
- پولهایی که سازمان برنامه برای ایجاد شبکۀ ارتباط تلفنی توسط کنسرسیوم نورتروپ پیچ خرج شد که مبلغ آن نزدیک به دویست میلیون دلار بود و در حدود ده درصد آن لوطیخور شد ولی کاری انجام دادند که لااقل برای کشور برجا ماند و به برکت آن از تمام شهرهای ایران میتوان با داخل کشور و سراسر دنیا به آسانی ارتباط برقرار کرد. کارهای اساسی دیگری هم صورت گفت. از قبیل ساختن هتلها در شیراز و تخت جمشید و ایجاد کارخانههای برق و غیره.
- پولهایی که از بودجۀ محرمانۀ شرکت ملی نفت و شرکت گاز پتروشیمی و بودجۀ محرمانۀ نخستوزیری و ارتش و سازمان امنیت و شرکت هما خرج شد.
خلاصه آنکه هر سازمانی به سهم خود مبلغی پرداخت. خرج این جشنهای دوهزار و پانصد ساله –که بر کسی معلوم نشد چرا دست کم پانصد سال از تاریخ مدون ایران را به حساب نیاوردند- به قدری سنگین بود که فقط شاه از مبلغ واقعی خبر داشت و بعد از ایشان نخستوزیر و احتمالاً علم. ارتش بار سنگینی از این بودجه را برای تعلیمات و رژۀ سربازان ایران باستان با ریش و پشم و لباسهای دورانهای گذشته و موزیک گوشخراش صرف کرد که نتیجۀ آن فقط رژه و نمایشی مسخره در بیابانی پر از گرد و خاک و بیآب و علف بود. این نمایش، توسط شبکۀ رنگی تلویزیون که نورتروپ پیچ آن را ساخته بود در ایران و سراسر جهان به روی صفحۀ تلویزیون آمد. شاه تمام این کارها را کرد تا مرکز توجه قرار گیرد. وی سخنرانی تاریخی خود را روبهروی مقبرۀ کوروش کبیر ایراد داشت که : «ای کوروش کبیر، آسوده بخواب که خمینی بیدار است و چنان چوبی در آستین ایران شاهنشاهی خواهد کرد که هرگز عرب ز مغول هم خوابش را نمیدیدند».
س: آیا شاه از فساد و ارتشائی که دولتمردان و اطرافیانش را فرا گرفته بود، آگاهی داشت؟! او خود ثروتش را از چه راه یا راههایی به دست آورد؟ ثروت شاه را چقدر برآورده میکنید؟
ج: در مورد گردآوری نامشروع مال از طرف شاه و نزدیکانش و نیز وزیران و دیگر مقامهای مملکتی، مطالب زیادی در پیش و پس از انقلاب و در داخل و خارج ایران گفته شده که برخی درست و بسیاری نادرست است.
میدانیم که رضاشاه ثروت خود را چگونه گرد آورد. ولی میزانی هم که از ثروت به زور به دست آمدۀ او میگویند، شاید از واقعیت فاصله داشته باشد. چنان که خواهم گفت شاه ثروت خود را تقریباً همان میدانست که پدرش رضاشاه برای او گذاشته بود.
شاهزاده اجلال حضور پسرعموی پدر من و پیشکار ملکۀ پهلوی، همانطور که اشاره کردم، دو دخترش را که دخترخالههای تنی محمدرضا شاه بودند به پسرعمۀ من فراد دادستان و پسرعمویم ایرج محوی داد. دو دختر دیگر به همسری دو پسر مرحوم سرلشکر بوذرجمهری درآمدند و پنجمی با سپهبد ضرغامی ازدواج کرد. بوذرجمهری که سمتهای مهمی در عصر رضاشاه داشت، املاک نو فراهم آمدۀ رضاشاه را سرپرستی میکرد. او باجناق پسرهایش یعنی مرحوم سپهبد ایرج محوی را که در آن وقت ستوان یکم بود برای سرپرستی املاک شاه به شمال فرستاد. ایرج محوی برایم تعریف کرد که چگونه هیئتهایی از طرف بوذر جمهری به گیلان و مازندران میآمدند، املاک مردم را به ثمن بخس میخریدند و از خانهها و زمینهایشان بیرون میکردند. ایرج از این ماجرا سخت متأثر و مغموم بوده است، تا آنکه رضاشاه برای سرکشی از املاکش و بازدید راهها و خط آهن به مازندران میرود و از ایرج محوی که به علت قوم و خویشی محرمش بوده، سؤال میکند: حالا که تنهاییم، ایرج، به من بگو نظر مردم دربارۀ این املاکی که من میخرم تا آنها را آباد کنم چیست؟ ایرج کمی فکر میکند و از دادن جواب طفره میرود. سرانجام رضا شاه به او دستور میدهد که: «هر چه شنیدی بگو من دلم میخواهد بشنوم». ایرج ناچار به او میگوید: «اعلیحضرتا، آنچه من دیدم بسیار دلخراش است. املاکی را که بنام شما به ثمن بخس میخرند و به بیان دیگر برای شما تصاحب میکنند، نارضائیها و دشمنیهای زیادی برایتان میتراشد. این املاک نه به شما وفا خواهد کرد و نه به ورثۀ شما. علاوه بر این، این تجاوزها اثر بسیار بدی هم در جامعۀ شمال ایران برجا خواهد گذارد». رضاشاه از این حرف ایرج محوی به فکر فرو میرود و همان روز از راه رشت به تهران برمیگردد. روز بعد سرلشکر بوذرجمهری ایرج محوی را به تهران احضار میکند و با وجود بستگیاش با شاه او را به زندان میاندازد. ایرج در زندن بود تا آنکه پدرم واسطه میشود و او را آزاد میکنند.
هنگامی که در جزیرۀ کونتودورا در پاناما شاه را در آخرین ماههای حیاتش دیدم، او مدعی بود که ثروتی جز آنچه از فروش این املاک به دست آمده ندارد. شاه در آنجا نظر مرا دربارۀ کتاب «پاسخ به تاریخ» که تازه انتشار داده بود پرسید. من ضمن ایرادهایی که به آن کتاب گرفتم، گفتم که بسیاری از مطالب جایش در این کتاب بود که شما به آنها اشاره نکردهاید. از جمله اینکه شما ثروتی دارید یا ندارید؟! این سکوت کردن به نظر من صلاح شما نیست. شاه در پاسخ من گفت: در مقابل افرادی که میگویند که من سیمیلیارد، چهلمیلیارد یا هشتادمیلیارد دلار پول دارم و همین جور روزبهروز به این ارقام اضافه میکنند چه بگویم؟ اینها مرا متهم میکنند که مال مملکت را بردم و خوردم، میلیاردها چپاول کردم و به بیرون از کشور بردم. آیا به نظر شما که با من حشر و نشر داشتید، من یک چنین کسی بودم؟ بعد از آنکه من پاسخ منفی دادم، شاه افزود: «ثروت من همان است که بهبهانیان با فروش املاک و برخی چیزهای دیگر توسط بانک عمران به خارج منتقل کرده بود و الان من دارم با آن زندگی میکنم. اگر این نبود، من چه میکردم؟ مخارج این منزل مختصر و گاردی که اطراف منزل را گرفته است، هفتهای چندین هزار دلار است». این تلفن مکالمه با راه دور را هم باید کنترل کنم. من نگران آیندۀ فرزندانم هستم. شاه پس از آن اظهار داشت: وقتی که اوضاع ایران منقلب شد، شیخ شارجه چکی به مبلغ یکصدمیلیون دلار در وجه شاهنشاه محمدرضا شاه پهلوی نوشت و برای من فرستاد و نوشت اگر خواستید به خارج از ایران بروید، بیپول نمانید. من شریف امامی نخستوزیر را که دوست نزدیک توست خواستم، چک را پشتنویسی کرده به خزانۀ دولت دادم. شریف امامی گفت که فعلاً از بیپولی خلاص شدیم. اگر من پولپرست بودم آن یکصدمیلیون دلار را قبول میکردم و امروز آن پول خیلی به دردم میخورد. لااقل میتوانستم طلب تو را که بیش از سه میلیون دلار است به تو بپردازم. شاه ادامه داد: «قبل از حرکت از تهران، سپهبد ناصر مقدم رئیس ساواک با سه چمدان پول نقد به مبلغ شصت میلیون تومان به دیدنم آمد و گفت: با این پولهای نقد چه کنم؟ به او گفتم که این پولها متعلق به خزانۀ دولت است. بختیار را خبر کن و بده به نخستوزیر تا به خزانۀ دولت واریز کند. این مبلغ هم تقریباً ده میلیون دلار بود. حالا چه میگویی؟ برو از شریف امامی ماجرا را بپرس. در مراجعت از پاناما شریف امامی را ملاقات کردم و او همۀ این سخنان شاه را تأیید کرد».
به تصور من، تمول شاه چیزی در حدود یک میلیون دلار بود که تا قبل از مرگش بخش مهمی از آن خرج شد. علاوه بر این، شاه تا حدی خست نیز داشت. مسلماً اگر اشرف نبود، شاه از نظر مالی در دوران دربهدری با وضع نامناسب و اسفناکی روبهرو میشد. شاه در دورۀ پیش از مصدق و یا در زمان او برای عیدی دادن به وزرای خودش به اجبار ظروف طلای دربار را به بانک ملی داد تا در ضرابخانه تبدیل به سکه کنند. اشرف نیز وقتی با فشار مصدق مجبور به خروج از کشور شد، محتاج پنجاه هزار تومان برای مخارج سفر خودش و مادرش بود. این روزگارها را اشرف و شاه هر دو به یاد داشتند و به همین مناسبت، اشرف برای پر کردن حسابهای بانکی خودش در خارج از کشور از هیچ کاری فروگذار نمیکرد.
میگویند که شاه اجازه داده بود تا مقامهای مملکتی کمیسیون بگیرند. این مطالب از نظر من عاری از حقیقت است. شاه به کلی مخالف رشوه و ارتشاء بود. بدون مدرک و دلیل هم مزاحم وزیران و یا کارمندان دولت نمیشد. شاه برای خوشایند آمریکاییها قانون «از کجا آوردهای؟» را که در زمان نخستوزیری امینی به او ارائه شده بود با حرارت زیادی از مجلس گذراند ولی دیده نشد که به موجب آن قانون کسی را به محاکمه بکشند. قانون از کجا آوردهای تنها یک نتیجه داشت و آن اینکه تمام کارمندان عالیرتبۀ دولت از آن به بعد پولهای غیرقانونی –به اصطلاح غربیها «پولهای سیاه»- خود را در خارج از ایران نگاهداری کنند و نسبت به احتیاجاتشان آن پولها را به صورت ریال به کشور برگشت دهند. کار بانک بازرگانی به ریاست شادروان مصطفی تجدد از این راه بسیار رونق گرفت. این بانک ثروت ارزی افراد، از خانوادۀ سلطنتی گرفته تا وزراء و پایینتر از آنان را در خارج میگرفت و در تهران به آنان به صورت اعتبار یا قرض، پولی میداد و یا توسط دلالهایی که در اطراف خود و یا راهروهای بانک داشت ارز آنان را تبدیل به ریال کرده و به صورت نقد میپرداخت. یکی از دلالان بسیار خوشنام و درستکار کسی بود به نام فرجا… حکیمی که بعد از انقلاب هم در تهران مشغول به کار بود. انقلابیها برادرش را گرفتند و کشتند و فرجا… با زن و فرزند به آمریکا فرار کرد و در لسآنجلس در اثر سکتۀ قلبی درگذشت.
وزیران تازه به دوران رسیدۀ دورۀ هویدا عموماً فقیر و بیچیز بودند. آنان پس از مدتی کمکم بار خود را میبستند و برابر قانون هم آنها را بدون اجازۀ مجلس شورای ملی نمیشد تحویل دادگستری داد. عدهای از وزرای هویدا که متهم به سوءاستفاده بودند فقط از کار برکنار شدند. هویدا در صلاح خود نمیدید که اطراف کابینۀ او سر و صدا به راه بیفتد. شاه به وزیران هویدا معادل حقوق وزارت، آن هم بدون کسر مالیات و به صورت نقد از بنیاد پهلوی به نام مرحمتی شاه حقوق میداد. حال این کار خلاف قانون، یعنی درآمد وزیری بدون کسر مالیات، کاری صحیح بود یا نه؟ مورد بحث ما نیست. به هر حال، شاه این کمک را میکرد. در عوض، وزیران میبایست از درآمدهای نامشروع چشم بپوشند ولی کسی را در دولت نمیشناسم که دستش به درآمدهای نامشروع آلوده نشده باشد. وقتی متوجه شدند که دولتمردان پولهایی در خارج از ایران میگیرند، باز بنا به توصیۀ آمریکاییها، قانونی به مجلس بردند که هر کس که به دروغ سوگند بخورد، حبس و تأدیب دارد و پیمانکاران نیز موظف شدند در حین امضاء قرارداد سوگندنامههایی امضاء کنند که برابر آن به احدی چه در داخل و چه در خارج پولی نمیپردازند و اگر خلاف این کشف شود، قراردادشان باطل خواهد شد و در کشور ایران و کشور خودشان تحت تعقیب جنائی قرار خواهند گرفت و برابر قوانین جزاء با آنان رفتار میشود. این قانون تا حدی جلوی پرداختهای شرکتهای آمریکایی را گرفت و شرکتهای مذکور خلاف شرکتهای ژاپنی و اروپایی زیان فراوان دیدند. تا آنکه وکلای آمریکایی راه قانونی را پیدا کردند. بدینترتیب که شرکت برندۀ مناقصه با یک شرکت اروپایی شریک میشد و آن شرکت، کمیسیون را به جای شرکت برنده میپرداخت و آن را به حساب خدمات انجام شده میگذاشت و در نتیجه، سوگند شرکت اصلی نقض نمیشد.
به طور مثال؛ در سال ۱۹۷۳ شاه در سنمورتس ایام تعطیلات زمستانی خود را میگذرانید و من هم طبق معمول در آن ایام در آنجا بودم. من حتی قبل از اینکه پای شاه به سنموریتس باز شود به آنجا میرفتم و هنوز هم میروم. سفیر وقت آلمان در تهران، فون جورج لیلیان فلد که با منوچهر ریاحی به آلمانی صحبت میکرد و با هم به شکار میرفتند، به اتفاق ریاحی به من تلفن کردند که دکتر زل رئیس فدراسیون صنایع سنگین آلمان مدتهاست که مایل است با شاه ملاقات کند و هوشنگ انصاری و وزیر اقتصاد مانع شرفیابی شده است. آنها گفتند که بایتس BITZ رئیس گروه صنایع کروپ نیز به همین درد گرفتار است. از من تقاضا شد که اگر مقدور است از شاه برای آنان وقت ملاقات بگیرم. مطلب را به شاه عرض کردم. معلوم شد که انصاری قبلاً با شاه صحبت کرده و گفته است که چنین افرادی را بهتر است که حوالۀ دولت کنید. اگر حرفهایشان حسابی باشد، وزیر مسئول به عرض خواهد رسانید و چنانکه صلاح باشد آنان را به حضور بپذیرید. به شاه عرض کردم: شما هوشنگ انصاری را نمیشناسید. او از این توصیهای که به شما کرده غرض شخصی دارد ولی امیدوارم قبول فرمایند که من غرض شخصی ندارم و زد و بدی هم نکردهام. فقط پیغام سفیر آلمان را به عرض رساندم و مایل هم نیستم بدانم که مذاکرات در حول چه محوری دور میزند. شاه هر دوی آنها را پذیرفت. سفیر آلمان هم به سنموریتس آمد.
چندی بعد، در تهران، دکتر رضا فلاح روزی به دیدن من آمد و از من تقاضا کرد که اگر ممکن است روز جمعۀ بعد در ساعت یازده صبح به دیدن او در منزل بروم. فلاح در خانۀ مجللش در بالای تپههای الهیه، دو نفر را به من معرفی کرد. یکی شخصی بود به نام رودی شوآم بن تان Rudi Schwamben Than اهل آلمان که نمایندۀ شرکت «تیسن» در تهران بود و دیگری دکتر سیاوش هنری رئیس ساختمان پالایشگاههای شرکت ملی نفت. رودی از من تقاضای وقت ملاقات دیگری کرد. دکتر فلاح میگفت که او یکی از دوستان بسیار نزدیک اوست و مایل است که من با او همکاری کنم. در ملاقات مجدد، رودی به من گفت که رئیس گروه تیسن و آقای دکتر زل که چند روز دیگر به تهران میآیند، مایلند با من دیدار داشته باشند. دو روز بعد، شخصی به نام دکتر گشوند به دیدنم آمد و گفت که بنا به دستور دکتر زل مایلیم شما را نمایندۀ خودمان برای پالایشگاه بزرگی که شاه در نظر دارد در بوشهر سازد و قرار آن را در سنموریتس با دکتر زل گذاشته است، انتخاب بکنیم. در جواب گفتم که بدون اجازه و تصویب شاه نمیتوانم پیشنهاد شما را قبول کنم. روز بعد، قضیه را به شاه عرض کردم. فرمود: شما فردی هستید آزاد، اما امان از روزی که بفهمم که تیسن با شرکت نفتیها زد و بند کرده باشد و کلاه شرکت نفت را بردارند و تو هم مرا مطلع نکنی. من هم با همین شرط نمایندگی تیسن –فلور را قبول کردم. گشوند گفت که چون آمریکاییها نمیتوانند پولی بدهند بدون اینکه در دفاترشان ثبت کنند، شریک آلمانی آنان یعنی شرکت تیسن امور مالی را در دست دارد و شرکت آمریکایی فلور کارهای فنی را انجام میدهد و ما (یعنی تیسن) هم در کار خود تجربۀ فراوانی در ایران داریم. گشوند از طرف تیسن اصرار داشت که قول شفاهی او را در مورد حقالزحمه بپذیرم و چیزی کتبی امضاء نکنم. من زیر بار نرفتم و عاقبت یک قرارداد چندسطری امضاء کردیم.
پالایشگاه بوشهر به جای نرسید، ولی تیسن قرارداد پالایشگاه اصفهان را با حقهبازی و تقلب و زد و بند با مدیران شرکت ملی نفت، بهخصوص متصدیان ادارۀ ساختمان پالایشگاهها به اتفاق شریک آمریکایی خودش، فلور، امضاء کرد. در این زمان، شاه مرا در لیست سیاه معامله با ارتش گذاشته بود. با آنکه تمام خدماتی را که «تیسن-فلور» از من خواسته بودند، انجام داده بودم، آنان از موقع استفاده کرده، بهای پالایشگاه را از سیصدمیلیون دلار به ششصدمیلیون دلار و بالاخره به یکهزار و دویست میلیون دلار ترقی دادند. متعاقب آن، شرکتهای «فلور- تیسن» و «رالف پارسن جوردن» نیز از شرکت ملی نفت سههزار میلیون دلار کار گرفتند و تا زمان انقلاب از سال ۱۹۷۴ تا سال ۱۹۷۸ چهارهزار میلیون دلار نقد با شرکت ملی نفت معامله کردند. آنچه را هم که قرار بود طبق نوشته و قولهای شفاهی به من بدهند –که قبلاً آن را به بنیاد فرهنگی محوی بخشیده بودم- ندادند و مرا حوالۀ دادگستری ساختند. سوگندنامههای دروغین هم امضاء کرده و مدیران شرکت ملی نفت را سیراب ساخته بودند و این مدیران اکنون به لطف و مرحمت انقلاب همه در اروپا و آمریکا زندگی میکنند. داستان فلورتیسن به قدری جالب و شیرین است که شرح و بسط جداگانه میخواهد تا اگر روزی نوسازی ایران شروع شد، متصدیان امر –که حتماً جیب خود را پر خواهند کرد- دست از عوامفریبی بردارند و برای آبادی و آبادانی و پیشرفت کشور هم بکوشند. به هر صورت، اگر ایرانیها متمول شوند، بهتر است که شرکتهای خارجی چپاول کنند و یا خمینی دیگری بیاید و در حال واپسگرائی ویران سازد، بسوزاند، بکشد، چپاول و تناول کند. وقتی من به این دو طرز حکومت یا سیستم فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که سیستم شاه و هویدا را باید بر حکومت خمینی ترجیح داد. لااقل در سیستم شاه نظم و نسقی بود و قانونی وجود داشت. حال این قوانین چگونه اجرا میشد –و گاهی نمیشد- مطلب دیگری است. دست کم در آن هنگام، کشور رو به آبادانی داشت و در حکومت خمینی رو به ویرانی میرود.
باری، شاه هیچوقت به وزیران اجازۀ دزدیدن و یا گرفتن کمیسیون را نمیداد. در عین حال، او به افراد خانوادۀ خودش بهخصوص اشرف و فرزندانش و همچنین دیگر برادران و خواهران، راه داده بود که بیسر و صدا زندگی مرفهی برای خود تهیه ببینند. ولی بین آنان این اشرف بود که اشتهایش تمامی نداشت. شاید، همانطور که به مناسبتهای دیگر هم اشاره کردم، حق هم داشت. او روزگار تبعید به جزیرۀ موریس و آفریقای جنوبی را دیده و مزۀ تبعید در دورۀ مصدق را چشیده و بیپولی و بدبختی را تجربه کرده بود. او روزگار دربهدری رؤسای کشورهای آسیایی و آمریکای لاتین، یونان و ایتالیا و حتی آگنیو معاون رئیسجمهوری آمریکا را در نظر داشت. اغلب آنان پس از ازدیاد بهای نفت راه ایران را در پیش گرفتند و شاه ایران هم به همهشان یا مقرری میداد و یا آنان پیمانکار دولت شاهنشاهی شده و تمول قابل توجهی به دست آوردند.
شاه بیست سال تلاش کرد تا با ایجاد اوپک واقعاً نفت را ملی کرده و بهای آن را ترقی دهد. در عوض، دولتمردان با ترس و لرز سوءاستفادههایی کردند که گاهی بسیار کلان بود. تجار و بازاریان و صاحبان صنعت و فن و کشاورزی که من هم عضو کوچکی از آنان بودم، با ابتکار و تلاش شبانهروزی در دوران شکوفان کشور از ثروت بیبهره نماندند. برخی به جمع مال اکتفا کردند و شماری مانند من به کارهای عامالمنفعه نیز پرداختند. من به سهم خود، بنیادی فرهنگی درست کردم، مدرسههایی ساختم، آدم تربیت کردم و مخارج تحصیلی تعدادی از دانشآموزان و دانشجویان را در خارج از کشور مشروط بر اینکه خوب درس میخواندند، پرداختم. انقلاب این تلاشها را باطل گذاشت.
از مطلب دور افتادیم. اشرف، همانطور که قبلاً گفتهام، از هر فرصتی برای اعمال نفوذ و انباشتن کیسۀ خود بهره میگرفت. از جمله، در مورد هواپیماهای کهنۀ ۷۴۷ بود که ذکرش را کردم. خواهر توأمان شاه در معاملات ارتشی که دولت آمریکا فروشنده بود، امکان دخالت به دست نمیآورد ولی در تمام امور مربوط به معاملات دولتی یعنی آنچه از اروپا و آمریکا و آسیا و بهخصوص خاور دور خریداری میشد، بهطور مستقیم یا غیرمستقیم دست داشت. شاه از زیادهرویهای اشرف ناراضی بود، ولی تذکرات و پیغامهای او هم در اشرف اثری نمیبخشید و شاهدخت کار خود را پی میگرفت. این زن در مقابل میزهای قمار جنوب فرانسه و همچنین در برابر مردان جوانی که با او رابطۀ نزدیک پیدا میکردند، بسیار دست و دلباز بود. وی این دوستان را از دو راه کنترل میکرد. یکی به امید مقامات پردرآمد دولتی، بهخصوص وزارت و سفارت، و دومی به امید پول و حتی اتومبیلهای درباری بدون گمرک. یکی از این اتومبیلها را به دستور اشرف برای یکی از همان دوستان وارد کرده بودند و شاه اجازۀ ترخیص آن را به این دلیل که سهمیۀ سالیانۀ اشرف برای ورود اتومبیل تمام شده بود، نداد. اشرف آن اتومبیل را با ده هزار تومان اضافه قیمت توسط علی ایزدی رئیس دفترش به من فروخت که سرانجام نصیب چپاولگران خمینی شد.
باری، اشرف ثروت سرشاری به دست آورد. میدانم که تا مدتی او مخارج خانوادۀ مستقیم شاه را در آمریکا میپرداخت و تا حدودی وسایل رفاه تمام دوستان مردی را که در آمریکا دارد، فراهم آورده است.
مقامهای دولتی در برابر تمایلات اشرف تسلیم بودند. هویدا نیز هرگاه خدمتی از دستش برمیآمد به منافع شاهدخت میکرد. یکی از معاملاتی که اشرف با کمک هویدا به خود اختصاص داد معاملۀ دوهزار دستگاه تلکس بود که قبلاً دولت قرارداد آن را با شرکت آلمانی زیمنس امضاء کرده بود. سمیعی نامی که زمانی استانداری اصفهان را بر عهده داشت، توسط فروغ خواجهنوری ندیمۀ اشرف –یعنی همان زنی که در جنوب فرانسه به دست فروشندگان هروئین کشته شد- به دستور اشرف با آر.سی.آ تماس گرفت و در نتیجه آن شرکت به دولت ایران پیشنهاد کرد که دوهزار دستگاه تلکس الکترونیک را به ایران بفروشد. حال آنکه نقشۀ ساخت این دستگاه هنوز بر روی کاغذ بود. هویدا به نوچۀ خودش همایون جابر انصاری مدیرعامل شرکت مخابرات دستور داد که قرارداد تلکس زیمنس را باطل کند و قرارداد تازه را با آر.سی.دی ببندد. زیمنس هرچه اعتراض کرد که حق ابطال قرارداد را به طور یکطرفه ندارید، مؤثر واقع نشد و حتی آن را به ممنوعیت از فعالیت در ایران نیز تهدید کردند.
پس از دو سال تأخیر در تحویل تلکس از سوی آر.سی.آ و اتلاف پول و وقت، بالاخره چند تلکس به ظاهر الکترونیک تحویل ایران شد. ولی تا تابستان ۱۹۷۷ که من در ایران بودم هنوز نواقص کار رفع نشده بود. اشرف پولی گرفت و مبالغی هم به سمیعی و این و آن داد و همایون جابر انصاری هم به وزارت رسید.
شایع است که تمام پولی که باید از راه فروش نفت حاصل شود، به خزانۀ دولت وارد نمیشد و مبالغی در خارج برای برخی مخارج محرمانه و یا برای خانوادۀ سلطنتی نگاهداری میکردند. به نظر من این شابعه حقیقت ندارد زیرا شرکت ملی نفت ایران تابع مقررات و قوانینی بود. هیئت عالی نظارت و بازرس مخصوص و حسابرسی خودش را داشت. تشکیلات اداری کشور –ولو اینکه انتخاب افراد فرمایشی بود- در طول پنجاه سال صاحب ترتیب و قانونی شد. ابتدای امر به وسیلۀ داور بود و بعد توسط حقوقدانان تحصیلکرده این کار پیگیری شد. شورایعالی اقتصادی داشتیم. مجلس شورائی داشتیم، دیوان عالی کشوری داشتیم و صاحب دیوان محاسبات، بانکهای ملی و مرکزی و سازمان برنامه و بودجه بودیم. از هر یک از این تشکیلات، نمایندهای در شورایعالی نظارت شرکت نفت عضویت داشتند و توسط بازرسی و حسابرسی که توسط مؤسسات مستقل انگلیسی و آمریکایی اساس آن ریخته شده بود، به کار رسیدگی میشد. بدینترتیب، امکان نداشت که بتوان بخشی از درآمد نفت را در خارج نگاه داشت به نحوی که از حساب آن خزانه مطلع نباشد. محال بود که مبالغ عمدهای را از یک بانک به بانکهای دیگر منتقل کرد به گونهای که کسی نفهمد. وانگهی، احتیاج به پنهان کردن پول در خارج نبود. برابر قانون، نخستوزیر –مدیرعامل شرکت ملی نفت- رئیس ساواک- ارتش و تمام وزراء، بودجۀ محرمانهای داشتند که روی هم رفته در سال از چندصد میلیون دلار تجاوز میکرد. این پولهای بیحساب، به طور نقد از بانکها دریافت و خرج میشد. صورتحسابها را هم آخر سال با نظارت سه نفر که آنها را قانون معین کرده بود به آتش میکشیدند. بهطور مثال، کاشفی مدیرعامل امور مالی نخستوزیری، هر هفته میلیونها پول نقد از بانک میگرفت و به مصارف سیاسی نخستوزیر، امیرعباس هویدا، میرساند. یکی از دوستانم که عضو وزارت خارجه بود میگفت که از طرف هویدا برای روز تولد پسر او یک اتومبیل و یک دسته گل اول صبح در یکی از شهرهای آمریکا به درِ خانهاش میبرند و از سوی وزیر به نورچشمی تبریک میگویند و رسید دسته گل و اتومبیل را میگیرند. این حاتمبخشیها از همین بودجۀ محرمانه بود. هویدا وقتی هم به وزارت دربار شاهنشاهی رفت، کاشفی را هم با خود به آنجا برد و همین رویه را تعقیب کرد. او بودجۀ محرمانهای در وزارت دربار تهیه دید و به وسیلۀ آن چوب لای چرخ آموزگار میگذاشت. به همین دلیل بود که علم به شاه گفت: «این هویدا بالاخره گور شما و سلطنت و همه را به اتفاق گور خودش خواهد کند». همینطور هم شد. البته شخص هویدا پولکی نبود و کار کسی را نگاه نمیداشت تا خر کریم شیرهای را نعل مجانی کنند. از رشوه و ارتشاء بیزار بود و سخت مخالف آن. ولی در آن سیستم، کاری از دستش برنمیآمد. اشرف در دولت هویدا دوستان نزدیکی برای خود تهیه دیده بود و از آن جمله مجیدی رئیس سازمان برنامه و بودجۀ وقت اغلب به منزل او میرفت. دوستان اشرف اغلب اشخاصی بودند که یا با پول سر و کار داشتند یا با خریدهای دولتی.
س: شما مکرر از مرحوم علم صحبت کردید و به نظر میرسد که با او خیلی مربوط بودهاید. علم چه خصوصیاتی داشت که شما را با او پیوند میداد؟
ج: مرحوم امیراسدا… خان علم فرزند امیرشوکتالملک علم فرمانروای قائنات و سیستان و بلوچستان است که خاندان او یک تاریخ هفتصدساله دارد. در این هفت قرن، خانوادۀ مذکور بدون تظاهر و سر و صدا سرحدات شرقی ایران را با کدخدامنشی و رفتار خوب با مردم آن منطقۀ وسیع حفظ کردهاند. اغلب بزرگان و اهل ادب کشور که گذارشان به بیرجند مقر حکمرانی امیر شوکتالملک افتاده، از او به احترام سخن گفتهاند و او را به نیکی ستودهاند. بیگانگانی هم که راجع به ایران اواخر قاجاریه و دورۀ رضاشاه کتاب نوشتهاند، مرحوم امیر شوکتالملک را بسیار تجلیل کردهاند.
زمانی که رضاشاه به سلطنت رسید، اغلب خوانین سرحدات را دستگیر کرد و به تهران آورد و دقیقاً تحت نظر نگاه داشت. به جز امیر شوکتالملک که گرچه او را نیز به تهران احضار کرد و در پایتخت نگاهش داشت، ولی با نهایت احترام با امیر رفتار میکرد و او را مدتها در پست ویر پست و تلگراف باقی گذاشت. اما امیر شوکتالملک میدانست که گرچه تحت نظر شهربانی نیست، در تهران محترمانه محبوس شده است. او نسبت به وزارت بیعلاقه بود و ترجیح میداد که به موطن خود بیرجند برود و با ایل و تبارش زندگی کند تا آنکه وزیر و ساکن پایتخت باشد.
امیر شوکتالملک دوستان بسیاری داشت. در خانهاش به روی دوست و دشمن باز بود. مردی بود بسیار خوشمشرب. سخاوتمند و شجاعت اخلاقی قابل تحسینی داشت. اهل دل بود. شعرا و موسیقدانان را بسیار دوست میداشت و اغلب با آنان مراوده میکرد.
رضاشاه دستور داد که ملکتاج دختر قوامالملک شیرازی که در تهران تحت نظر بود، با امیر اسدا… خان تنها پسر شوکتالملک ازدواج کند، پسر قوامالملک علی قوام شوهر اشرف شود و ستوان فریدون جم به شوهری شمس درآید. امیر اسدا… خان از دختر قوام یعنی ملکتاج علم دو دختر دارد بنامهای رودابه و ناز علم که هر دو پس از انقلاب در لندن زندگی میکنند و مادر فرزندانی شدهاند.
امیر شوکتالملک در نود سال پیش با لولهکشی آب از فرسنگها راه مردم بیرجند را از نوشیدن آب آلوده نجات داد. بدین نحو، بیرجند اولین شهر در تمام ایران بود که آب لولهکشی داشت. وی، همچنین مدرسۀ ابتدایی به نام شوکتیه بنا نهاد. این مدرسۀ ابتدایی بالاخره به دبیرستان تبدیل یافت. امیر اسدا… علم از همین مدرسۀ تأسیس شده توسط پدرش دیپلمه شد و پس از آن از دانشکدۀ کشاورزی کرج لیسانس کشاورزی گرفت با این اندیشه که بر سر املاک آبا و اجدادی خود برگردد و به کشاورزی بپردازد. اما سرنوشت او چیز دیگری بود. وی در تهران با محمدرضا ولیعهد محشور شد.
شوکتالملک پیشکاری داشت به نام محمدولی اسدی که لقب او مصباحالسلطنه بود. بنا به توصیۀ شوکتالملک، رضاشاه، اسدی را به دربار برد و او را به نایبالتولیگی آستان قدس رضوی منصوب کرد. تا آنکه واقعۀ معروف شورش متعصبان در مشهد اتفاق افتاد. همانطور که میدانیم، رضاشاه پس از سفر به ترکیه به فکر تقلید از آتاتورک افتاد و بدون آنکه بداند ایران ترکیه و خود او آتاتورک نیست و بدون درک تفاوتهای اساسی سنّی و شیعی، کمر همّت بست تا نفوذ شیادان مذهبی را از دادگستری و اوقاف ریشهکن کند و مذهب را از سیاست جدا سازد. اگرچه سفارت انگلیس به او ندا داده بود که نفوذ آخوندها را نمیتوان یکباره از میان برداشت، در راه انجام این تحول اجتماعی و سیاسی دست به تندرویهایی زد و در کشف حجاب و تغییر لباس پافشاری کرد. ملاها، عکسالعمل شدیدی نشان دادند و در مشهد به حرم امام رضا و مسجد گوهرشاد پناهنده شدند و چون کار بالا گرفت، شاه خود به مشهد رفت و به تصور اینکه اسدی نایبالتولیه با شیخ بهلول و دیگر شورشیان سر و سری دارد، ضمن رفع خونین غائله، اسدی را اعدام کرد. نظیر چنین کارهایی را محمدرضا شاه در زمان شروع انقلاب اسلامی وعده داد بود ولی انجام نداد. محمدرضا شاه به خمینی پیغام داده بود: «بدان که پاهایم را در چکمههای پدرم خواهم کرد». زیرا معروف بود که رضاشاه با چکمه وارد حرم امام رضا شده بود تا غائلۀ مسجد گوهرشاد را فرو بنشاند، ولی برابر اطلاعی که من دارم این شایعه صحّت ندارد. به هر حال، گویا چکمههای پدر، بزرگتر از پاهای پسر بودند.
همان وقت در غروب تهران صدای ورزنامهفروش را شنیدم که فریاد میزد: «اطلاعات- اعدام اسدی» روزنامه را خریدم و نزد پدرم بردم. پدرم سخت متغیر و غضبناک شد. از جایش برخاست و سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: «گور پدر تو و رضاخان هر دو». پدرم در خانه رضاشاه را «رضاخان لنگ دراز» خطاب میکرد. گویی او را به شاهی قبول ندارد. پدرم مدتی از حدوث این واقعه افسرده بود.
پس از اعدام اسدی، فرزندان او که در اروپا تحصیل میکردند به فلاکت افتادند. عموی من مرحوم محمدتقی معتضدی (معتضدالدوله) در زمان قاجاریه زیر نظر امیر شوکتالملک فرمانده قشون قائنات بود و در زمانی که اسدی کشته شد، نمایندگی بیرجند در مجلس شورای ملی را بر عهده داشت. وی در کمال شهامت و رشادت، سرپرستی پسرهای اسدی را در اروپا متقبل شد تا تحصیلات آنان به اتمام رسید و به تهران برگشتند و بعدها با دختران مرحوم ذکاءالملک فروغی نخستوزیر که با تدبیر کشورمان را از مصیبت جنگ جهانی دوم بیرون کشید، ازدواج کردند.
پس از کشتن اسدی، رضاشاه از عکسالعمل شوکتالملک کمی ملاحظه میکرد. شوکتالملک هم دریافت که رفتار رضاشاه با او تغییر محسوسی حاصل کرده است. امیر قائنات بیباکانه و آشکارا از رفتن رضاشاه در مشهد، چه از رفتن به حرم و چه از کشتن اسدی نایبالتولیۀ آستان قدس، تنقید میکرد. باید متذکر شوم که آن مرحوم مردی مذهبی بود که نماز میگذاشت و روضه میگرفت ولی هرگز مذهبی متعصّب و خشکی نبود.
رضاشاه شوکتالملک را احضار میکند و به او میگوید: «شنیدهام از کاری که در مشهد کردم تنقید کردهای؟» امیر قائنات میگوید: «قبل از اینکه جواب اعلیحضرت را بدهم به صراحت باید عرض کنم که من از اعلیحضرت ترس و واهمهای ندارم. الان میتوانید مرا هم به سرنوشت اسدی گرفتار کنید. اما جواب سؤال اعلیحضرت این است که به عقیدۀ من کار صحیحی نکردید. شما تمام شعائر و مظاهر و سنن مذهبی را زیر پا گذاشته، وارد صحن امام رضا شدید و عدهای را دستگیر کردید. این کار شما نتایج بدی به بار خواهد آورد. شما میتوانید مرا هم نزد اسدی بفرستید. ولی بدانید که من برای کشته شدن آماده هستم. به همین مناسبت از کاری که در مشهد انجام دادید، علناً انتقاد کردهام». پس از این سخنان، شوکتالملک تعظیمی میکند و از دفتر رضاشاه بیرون میرود.
در آن زمان پدرم ریاست هیئت مدیره بانک کشاورزی را بر عهده داشت و سلمان اسدی پسر بزرگ اسدی مقتول عضو هیئت مدیره بانک بود. سلمان اسدی تحت نظر قرار میگیرد. رضاشاه از پدرم درخصوص مناسباتش با شوکتالملک و اسدی سؤالاتی میکند. وی که به صراحت لهجه معروف بود، به رضاشاه میگوید: «با شوکتالملک همعقیدهام ولی کاریست گذشته. اعلیحضرت مردی شریفتر از شوکتالملک کمتر پیدا خواهند کرد و سلمان اسدی هم تقصیری نکرده که مورد بیمهری قرار بگیرد». پس از آن، شاه شوکتالملک را دوباره مورد لطف و مرحمت قرار داد و از سلمان اسدی هم رفع زحمت شد.
مرحوم امیر اسدا… خان علم از این رکگویی به موقع پدر ارثی شایسته برده بود. کاش محمدرضا شاه افراد بیشتری نظیر امیر اسدا… خان داشت و یا آنان را از خود دور نکرده بود. در اینجا مناسب میدانم چند خاطره از رکگوییهایی علم نقل کنم: در سفری به شیراز، علم، دکتر ایادی، امیرهوشنگ دولو و من در رکاب شاه بودیم. یک شب شاه فرمود: «نمیدانم چرا امشب به قول معروف پکرم؟» ایادی گفت: «یک گیلاس ویسکی میل بفرمایید». امیر هوشنگ با آن صدای تو دماغی مخصوصش گفت: «اعلیحضرت، علاج شما یک پک تریاک است. چاکر هر چه عرض میکنم که یک پک تریاک دوای هر دردی است. باور نمیفرمایید. اجازه دهید بروم منقل را آماده کنم. فقط یک پک به وافور بزنید. اگر از پکری بیرون نیامدید سر چاکر را ببرید». شاه گفت: «به قول خودت اگر کفش پایت هم پاره شود، یک پک وافور آن را علاج میکند». هوشنگ عرض کرد: «قربان، به سر مبارک قسم که اگر یک پک بزنید حالتان شنگول میشود». چند سال است عرض میکنم در هوای شیراز یک پک اعجاز میکند. اجازه بفرمایید بروم بیاورم. پس از اصرار فراوان و قربان و صدقه رفتن، شاه گفت: «جهنم، برو بیاور». سرهنگ از اتاق خارج شد. علم رو به شاه کرد و گفت: «اجازه میفرمایید جسارتی بکنم؟» شاه فرمود: «بگو». علم گفت: «اعلیحضرتی که حکم اعدام قاچاقچیهای تریاک را امضاء میفرمایند، حق ندارند خودشان تریاک بکشند». با شنیدن این سخنان، شاه برآشفت. ابروهای سیاه و پهن خود را بالای چشمان سیاهتر از ابرو گره کرد و گفت: «برو بگو نیاورد». علم رفت. نه هوشنگ برگشت و نه علم. دکتر ایادی سکوت را شکست و گفت: «بروم ببینم علم چه شد؟» او هم رفت و برنگشت. من ماندم و شاه تیر خورده و زخمی که در فکر فرو رفته بود و در اتاق قدم میزد. پکر بود و بسیار افسرده به نظر میرسید. هر ثانیه برای من که شاهد این وضع بودم، ساعتی بود. آخر سکوت را شکستم و عرض کردم: «اعلیحضرتا، شما که حرف حسابی و منطقی علم را فوری پذیرفتید دیگر چرا ناراحت شدهاید؟» علم اعتراض واردی کردی. شما هم در کمال شهامت و بزرگواری فرمودید برو بگو نیاورد. حالا چرا ناراحت هستید؟ با همان حرکات شاهانه گفت: «بله که گفتم». عرض کردم: «پس چرا دقایق عزیز عمرتان را با ناراحتی میگذرانید؟ آخر طوری نشده است». هوشنگ میخواست به نظر خودش خوشخدمتی کند. علم با اجازۀ شاهانه جلوی کارش را گرفت. قیافۀ شاه باز شد و گفت: «بله، علم حرف حسابی زد. من نمیبایستی قبول میکردم. انسان گاهی اشتباه میکند» . با تذکر علم من فوری پی به اشتباه خودم بردم. عرض کردم: علم دیگر جزأت برگشت ندارد. اجازه بفرمایند بروم ببینم کجاست. شاه فرمود: «من هم خسته هستم. بگو بیگلو (پیشخدمت مخصوص شاه) بیاید بروم استراحت کنم. به علم هم بگو اوقاتمان تلخ نیست. فردا بیاید».
به دنبال عمل به هر دری سرکشیدم و او را بالاخره در باغی یافتم که در آنجا ساز و آوازی بود و شراب خلر شیراز. تا مرا دید از جا جهید. او را به گوشهای بردم و آنچه را که بین من و شاه گذشته بود بازگو کردم. گفت: «ممنونم. عجب حرفی زدهای. ذهنش را از اینکه مرا گوشمالی بدهد دور کردی.» فردا صبح شرفیاب خواهم شد. این اعتراض را علم در نهایت قدرت شاه در سال ۱۹۷۴ کرد. روز بعد مرحوم علم شرفیاب میشود و شاه به او میگوید: «چند ثانیهای از حرف دیشب تو خوشم نیامد ولی بعد متوجه شدم که حرفت حسابی بوده است و آنچه گفتهای از صمیم قلب گفتهای. لذا از تو رنجشی ندارم».
مورد دیگری هم در مورد همین روحیات علم نقل میکنم: پس از سقوط مصدق سرلشکر زاهدی سرتیپ علیاصغر مزینی را که به جرم قتل افشار طوس رئیس شهربانی، از طرف مصدق دستگیر شده و زندانی بود آزاد کرد. در شیراز، شاه او را جلوی اتومبیل خودش میشناسد. علم سخت به شاه اعتراض میکند که: «چه میکنید؟ این مرد به شرکت در توطئه قتل افشار طوس اعتراف کرده و در افکار عمومی قاتلی بیهمه چیز بیش نیست. چرا او را به رخ مردم میکشید؟» شاه نظر او را پذیرفت و دیگر مزینی را با خود به میان جمع نبرد.
داستان دیگر مربوط میشود به نیک نفسی علم: شاه، ارتشبد عبدا… هدایت وزیر جنگ را بازداشت کرد و به محاکمه کشید. غرض نهایی و قلبی شاه چشم زخم گرفتن از ارتشیها و اتهام نامبرده اختلاسی در حدود بیستهزار تومان بود. من با خانوادۀ هدایت بسیار نزدیک بودم و بهخصوص با خسرو هدایت برادر تیمسار که وزیر مشاور و مدیرعامل سازمان برنامه شد، دوستی دیرین داشتم. وی پس از اتمام تحصیلاتش در بلژیک به تهران بازگشت. در این حال، پدرم مرحوم ابتهاجالسلطان محوی، معاون وزارت راه بود و به درخواست پدر خسرو یعنی مرحوم مخبرالدوله هدایت، میخواست کاری در وزارت راه به مهندس جوان تازه وارد بدهد. در ملاقات خسرو هدایت با پدرم، او به خسرو میگوید: «به خط خودت در همین جا تقاضای کار بکن». مهندس هدایت نامۀ درخواست کار را مینویسد. پدرم به او میگوید: «چرا تا این اندازه بدخط هستی؟ اصلاً خطت را نمیشود خواند». هدایت جواب میدهد: «مرا ببخشید، غفلت کردهام». این نقیصه را هرچه زودتر برطرف خواهم کرد. پدرم به او شغلی میدهد و پس از مدتی در راهآهن دولتی ایران به نام عضو هیئت مدیرۀ راهآهن منصوب میشود.
در آن تاریخ من از مأموریت خوزستان، بنا به پیشامدی که کرده بود و شرح آن گذشت، به تهران آمدم تا با شاه آن واقعۀ ناهنجار را در میان نهاده، چارهجویی کنم. وزیر راه که در آن موقع شاهزاده عضدی بود مرا به سمت منشی هیئت مدیرۀ راهآهن منصوب کرد. با خسرو هدایت که تقریباً او را به ریاست خودم انتخاب کرده بودم –زیرا به رئیس هیئت مدیره یعنی حسین نفیسی اعتنایی نداشتم- بیشتر اوقات بعد از اتمام کار اداری به میهمانیهای شبانه میرفتیم. در آن تاریخ، کشور در اشغال نیروهای متفقین بود و راهها و راهآهن تقریباً در اختیار دربست اشغالگران قرار داشت تا آنان بتوانند اسلحه و مهماتی را که از آمریکا میرسید، با کمک ما به روسیۀ در حال جنگ با آلمان هیتلری برسانند. خسرو و عبدا…، این دو برادر شریف به بازی پوکر خیلی علاقه داشتند و برخی از شبهای من به بازی با آنان میگذشت. سالها گذشت و وقتی من از اروپا و آمریکا پس از شش سال با زن و بچه برگشتم، عبدالله هدایت سرتیپ شده بود و پس از مدتی سرلشکر شد و به وزارت جنگ رسید. دوستی ما ادامه داشت و اغلب شبها به یاد ایام قدیم در باشگاه ایران دور هم جمع میشدیم و پوکر میزدیم.
در پاریس که بودم، خسرو هدایت را دوباره دیدم که در اثر فشار مصدق راهی اروپا شده است. وی پیش از آن، با نزدیکی زیادی که با اشرف پهلوی پیدا کرده بود به وکالت مجلس رسید و به اتفاق پرویز خوانساری در انتخابات علیه مصدق و یارانش به فعالیت پرداخته بود. در پاریس مهندس هدایت از نظر مالی وضع بسیار بدی داشت و من بنا بر سابقۀ دوستی تا آنجا که میتوانستم به او خدمت کردم. همانطور که پیشتر گفتهام، در آن تاریخ من در پاریس تجارت بسیار فقیرانهای داشتم ولی محتاج کسی نبودم. در مراسم ازدواجم خسرو هدایت ساقدوش من شد در پاریس با خسرو به فروش خاویار ایران مشغول شدیم، اما بعد از این که فروش خاویار رونقی پیدا کرد، من به نیویورک رفتم و خسرو به امرار معاش با فروش خاویار ادامه داد. زمانی که عبدالله هدایت رئیس ستاد بزرگ بود، خسرو هدایت نیز به ریاست سازمان برنامه منصوب شد.
برگردیم به ماجرای گرفتاری تیمسار عبدالله هدایت: من و خسرو برادرش، هر دو از بازداشت تیمسار متأثر بودیم ولی کاری از دستمان برنمیآمد. شبی خسرو مرا به منزل اسدالله رشیدیان که خانمش ندیمۀ شهبانو فرح و یا همکلاسی او بود، دعوت کرد. سردار فاخر حکمت هم در آنجا دعوت داشت. خسرو آن شب به من گفت: با عمل صحبت کن، شاید بتوان کاری کرد که شاه عبدالله را ببخشد. گفتم: چرا در این مورد با اشرف دوست دیرینهات صحبت نمیکنی؟ گفت: «به قدر کافی با او در سازمان برنامه مشکلات دارم و نمیتوانم از او تقاضایی بکنم.
با مرحوم علم صحبت کردم تا ترتیبی دهد که شاه تیمسار هدایت را ببخشد و از بازداشت خلاصش سازد. چند روز پس از این خواهش من، علم به من تلفن کرد و گفت: «از شاه دستور استخلاص تیمسار هدایت را گرفتم. فوری با مهندس هدایت بروید به بازداشتگاه مجیدیه». با شنیدن این خبر، خسرو هدایت را پیدا کردم و با یکدیگر تیمسار عبدالله هدایت را که از تمام مقامهای ارتشیاش محروم شده بود از مجیدیه به منزل خودش در سلطنتآباد بردیم. وی در آنجا از خسرو پرسید: «چه شد که مرا آزاد کردند؟» خسرو هدایت داستان وساطت علم را پیش شاه بیان کرد. اشک در چشمان ارتشبد هدایت حلقه زد. از او سؤآل کردم که چرا منقلب شده است؟ گفت: «در زمانی که علم رئیس حزب مردم بود و در انتخابات خیلی نفوذ داشت و من وزیر جنگ بودم، میخواستم مهدوی نامی از خراسان نمایندۀ مجلس شود و علم شخص دیگری را در نظر داشت. علم پیش برد و مهدوی شکست خورد. دولت پس از تعیین مجلس جدید استعفا داد و به دستور شاه نخستوزیر تازه، یعنی دکتر اقبال، دوباره مرا به عنوان وزیر جنگ کابینۀ خود به حضور شاه معرفی کردم. پس از مرخصی از خدمت شاه، در باغ دربار بنا بر سنت قدیمی و برای درج در جراید، همه گرد نخستوزیر جدید جمع شدیم تا عکسبرداریم. در این بین، علم وارد محوطه شد. وی با همۀ وزراء و نخستوزیر خوش و بش کرد و تبریک گفت و با هر کدام از آنان دست داد. به من که رسید دستش را دراز کرد به طرفم ولی من که از واقعۀ عدم انتخاب مهدوی سخت رنجیده بودم، رویم را برگرداندم و به او دست ندادم. این توهین به قدری بر نخستوزیر گران آمد که از من توضیح خواست. علم ابداً به روی خودش نیاورد و رفت به طرف دفتر شاه. حال تو میگویی که همین علم که من آن بیاحترامی را در حضور هئیت دولت به او کردم، مرا از بند خلاص کرده است. کاش دستم میخشکید و چنین کاری را نکرده بودم. حاضر بودم در بند بمانم و این روز را نبینم». گفتم: اجازه میدهید به علم تلفن کنم و بگویم که شما به منزل آمدهاید؟ تلفن را به من نشان داد. به علم تلفن کردم. علم گفت: «به تیمسار بگویید اگر زحمتی نیست به ایشان سلامی عرض کنم». عبدالله هدایت شرمنده و افسرده و بسیار منقلب به پای تلفن رفت و به علم گفت: «جناب آقای علم، اجازه بفرمایید که خدمتتان شرفیاب شوم و دست شریف شما را ببوسم». علم به او گفت: «در اولین فرصت شخصاً خدمت خواهم رسید».
روز بعد، به دیدار علم رفتم و گفتم: «چرا شما مرا از سابقۀ کار باخبر نکردید؟» گفت: «عزیزم، او روزی حماقتی کرد و ارزش خودش را پیش همقطارانش پایین آورد. تو و خسرو هدایت از من تقاضایی کردید. گذشته را اصلاً به حساب نیاوردم و نمیآورم. خودم میروم به دیدنش. بدیها را باید فراموش کرد و خوبیهایی را که میکنی نباید به روی کسی بیاوری». به بزرگواری علم آفرین گفتم. او درسی به من داد که بسیار در زندگیم مؤثر واقع شد. بدیهای دوستان و مردم را به باد فراموشی میسپارم و خدماتی را که به آنان کرده و یا میکنم به رویشان نمیآورم.
من از بزرگواری علم هر چه بگویم کم گفتهام. زمانی که قصد داشت از یک خان شیرازی یا بلوچی در بند ساواک که محکوم به مرگ بود، پیش شاه وساطت کند، قبل از شرفیابی به حضور شاه در دفتر نیاوران با حضور من به نصیری گفت: «تیمسار، امروز امیدوارم عفو آن شخص را از اعلیحضرت بگیرم». نصیری با خندۀ مسخرهآمیزی گفت: «قربان دیر است» و با تماس و مالش دو دست فهماند که کلکش را کنده است. علم فوقالعاده ناراحت و منقلب شد و خطاب به نصیری گفت: «او فردی بود مثل من و شما و بشری بود جایزالخطا. عزیزم، دنیا حساب و کتابی دارد که من و شما از درک آن عاجزیم. چرا چنین کردی؟». پس از آن به حضور شاه رفت و یک ساعتی شرفیاب بود. وقتی برگشت به نصیری ابداً توجهی نکرد. بعد، آجودان کشوری شاه، تیمسار نصیری را به دفتر شاه هدایت کرد و علم به من گفت: «هر چه که در دل داشتم به عرض شاه رساندم و او را ملامت کردم و گفتم این مرد با اتکاء به قول من با پای خودش به تهران آمد تا به جانش صدمهای نرسد و به زن و فرزندش نیز چنین اطمینانی داده بود. دیگر چیزی باقی نمیماند. نه قول و قرار و نه شرف و انسانیت و خداشناسی». بعد از این سخنان، فوری اطلاع داد تا زن و فرزند آن خان به دیدن او بیایند. گفتم: چه خواهی کرد؟ گفت: «چارهای ندارم جز آنکه خونبهای این مرد را ز جیبم بپردازم و از خانوادهاش نگاهداری کنم. ولی نمیدانم چطور این واقعه را به آنان بگویم؟».
اواخر دورۀ نخستوزیری علم، من به سکتۀ قلبی شدیدی مبتلا شدم. شبها علم میآمد منزل من و بر سر بالینم شام مختصری میخورد. امیر عباس هویدا و حسنعلی منصور هم چون میدانستند که در منزل من ممکن است علم را ملاقات کنند با یک تلفن قبلی به دیدنم میآمدند. علم میگفت که سفارت آمریکا به شاه برای نخستوزیری منصور فشار میآورد. شاه هم بیمیل نیست. ولی از من خجالت میکشد که استعفایم را بخواهد. در آن موقع، حسنعلی منصور و هویدا کلوبی سیاسی به نام گروه مترقی راه انداخته بودند که در آن عدهای از جوانان تحصیلکرده در آمریکا و انگلیس عضویت داشتند. از جمله نیکپی که وزیر شد و به ریاست شهرداری پایتخت هم رسید. وی در سالهای آخر پیش از انقلاب سناتور انتصابی بود.
یکی از همان شبها که مرحوم علم در خانۀ من بود، پیشخدمت آمد و گفت: «آقای هویدا از شما احوالپرسی میکند و مایل است که به اتفاق آقای منصور خدمت برسد». علم اجازه داد. به پیشخدمت گفتم: «بگویید تشریف بیاورند». چند دقیقه بعد آ»دند. علم به آنان خوشامد گفت و اضافه کرد: «اعلیحضرت در نظر دارند که منصور کابینۀ خود را هر چه زودتر تشکیل دهد، ولی قرار است ایشان برای دیدار پزشک معالجشان به اتریش تشریف ببرند. لذا شما معاونان وزارتخانههای خود را معین کنید تا در کابینۀ من با همان پست معاونت انجام وظیفه کنند و منتظر بازگشت شاهنشاه باشیم».
شاه پس از بازگشت در فکر تعویض علم بود، ولی همانطور که ذکر شد شرم داشت که از علم استعفای او را بخواهد. شبی علم تلفن کرد که کمی دیرتر برای شام خواهد آمد. ساعتی بعد صدای توقف اتومبیل در باغ شنیدم ولی به نظرم آمد آن صداها متعلق به یک اتومبیل نیست. صدای باز و بسته شدن چند در اتومبیل آمد، ولی از علم خبری نشد. پس از چند دقیقه، علم وارد اتاق من شد و گفت: «خدمت شاه بودم و مرا به شام دعوت کردند». عرض کردم: «همانطور که میدانید میروم منزل محوی». فرمود: «پس کمی صبر کن تا من شام بخورم، با هم برویم و صحبت کنیم». پس از گفتن این سخنان، علم از اتاق استراحت من به سالن رفت و بعد فهمیدم که با شاه در آن سالن به گفتگو پرداخته است. حال آنکه من از آمدن شاه به منزلم بیاطلاع بودم. در آن شب، شاه به علم گفته بود: «همانطور که میدانی آمریکاییها مایلند حسنعلی منصور را نخستوزیر کنم، ولی من میترسم که او تجربۀ کافی نداشته باشد عقیدۀ تو چیست؟» علم میگوید: «ملاحظۀ مرا نکنید. من امشب استعفا میدهم. تجربۀ منصور هم مهم نیست. نخستوزیر حقیقی خودتان هستید. هیئت وزیران را اغلب خودتان اداره میکنید». شاه میگوید: «بسیار خوب، پس به منصور خبر بده فردا هیئت دولت خودش را معرفی کند». علم برای شاه بیتی میخواند که به لطفعلیخان زند منسوب است:
از گردش چـرخ دون مرا شد معلوم پیش تو چه دف زنی، چه شمشیر زنی
شاه میگوید: «باز یکی زدی!» و خندهکنان از سالن پذیرایی بیرون میروند و به طرف اتاق من میآیند. من که از آمدن شاه خبر نداشتم و تصور میکردم که علم ملاقاتی در سالن دارد، ناگهان شاه و علم را در آستانۀ اتاق استراحت خودم دیدم. شاه حالم را پرسید و دلداری داد و رفت. علم خسته بود. شام مختصری خورد و پس از آن منصور و هویدا را احضار کرد و دستورات شاه را به آنان ابلاغ کرد و به منزل خودش رفت. بعد از رفتن علم، منصور و هویدا نیمساعتی نزد من ماندند و از محاسن علم چیزها گفتند. منصور آن شب به من گفت: «بعد از علم، من شایستهترین نخستوزیری هستم که ایران به خود خواهد دید».
در کابینۀ منصور، نیکپی از شرکت نفت جدا شد و به هیئت دولت پیوست. وی برنامۀ گران کردن نفت و بنزین را پیش کشید تا کسر بودجه را تأمین کند. با شنیدن این خبر به منصور و هویدا تلفن کردم تا آنان را ببینم. منصور گفت که خودش به منزلم خواهد آمد. به او گفتم که دکتر اجازۀ خروج از منزل داده و من به منزل تو خواهم آمد. در منزل منصور، نخستوزیر تازه مرا با گرمی پذیرفت. در اتاق کار کوچک او یک میز تحریر کوچک گذاشته شده بود و فرمان نخستوزیریاش بر دیوار دیده میشد. ضمن صحبتها به این دوست قدیمی گفتم: نفت و بنزین را بیجهت گران کردی. این کار عواقب بدی دارد. گفت: «به نیکپی میگویم که محاسبات خودش را به تو نشان بدهد». گفتم: «احتیاج به محاسبه نیست. با گران شدن نفت، به خصوص تمام درختها در دهات سوخته خواهند شد. من اگر به جای تو نخستوزیر بودم، نفت را با اتکاء به قانون ملی شدن نفت به دهات مجانی میرساندم و کسر بودجه را از شرکتهای نفتی تحصیل میکردم». گفت: «چطور؟» گفتم: «افسوس که مریضم. پس فردا هم میروم به اروپا برای معالجه. نفت را گران نکن. به هویدا هم گفتهام».
روز بعد اقبال به دیدنم آمد. گفتم: «چرا گران شدن نفت را قبول کردی؟، چرا به شاه عرض نکردی که آقایان اشتباه میکنند؟» گفت: «من اوامر شاه را اطاعت میکنم و نمیتوانم با آن مخالفت کنم. تمام شرکت نفت با این سیاست گران کردن نفت مخالفند. بهتر است که تو این مطلب را به عرض برسانی». گفتم: «برای کسب اجازۀ سفر به خارج خدمت شاه خواهم رسید و به ایشان نظر خود را خواهم گفت».
همان وقت هویدا آمد پیش من. در مورد افزایش بهای نفت میگفت: «دولت معتقد است که باید بنزین و نفت گران شوند، اضافه بها هم آن چنان زیاد نیست که کسی نتواند آن را تحمل کند.» گفتم: «شما در مرکز قدرت نشستهاید و خیال میکنید که آنچه میگویید صحیح است.» قصد هویدا از این دیدار آن بود که نظر منفی خود را در این باره به شاه نگویم. مخالفت کردم. پیش از آنکه خدمت شاه بروم، به علم نیز گفتم که دولت اشتباه بزرگی مرتکب شده است. با خنده گفت: «این دار و دسته ترقی خواهند». بعد حضور شاه شرفیاب شدم و نظر خود را عرض کردم. فرمود: «به نخستوزیر و وزیر دارایی بگو». عرض کردم: «گوش شنوا ندارند». دست شاه را بوسیدم و از ایران رفتم.
یک روز صبح، در هتل لامر در جزیرۀ مایورکا وقتی پیشخدمت سینی ناشتا را جلوی من میگذاشت، خبر داد که: «نخستوزیر شما امروز کشته شد. کمی بعد هویدا به نخستوزیری رسید و اجباراً قیمت نفت وبنزین دوباره به میزان قبلی برگشت». باز هم صحبت از این نفت لعنتی شد، مادۀ سیاهی که تمام چرخهای صنایع کرۀ زمین را به حرکت درمیآورد. در حال حاضر و شاید تا صد سال دیگر، نفت اهمیت خود را از دست ندهد، ولی بالاخره انرژی اتمی و یا انرژی دیگری جای آن را خواهد گرفت. روزی خواهد رسید که نفت به قدری گران شود که به درد سوخت نخورد. این نفت لعنتی نزدیک به یک قرن است که کشور ما را در تلاطم نگاه داشته و شاهان اخیر ایران، تاج و تخت خود را بر سر آن از دست دادهاند و شاید تا یک قرن دیگر هم چنین باشد.
* * *
کمکم مرض هرپس و جراحیهای نهگانهای که به دست دکترهای فرانسوی شد، علم را از پا درآورد. من و تمام افراد نزدیک خانوادهاش در بیمارستان آمریکاییها واقع در حومۀ پاریس حاضر بودیم. علم، چند روز پیشتر قصد حرکت به آمریکا را داشت تا در آنجا به معالجهاش ادامه دهد. جا هم برای خود و خانواده تهیه دیده بود. در آن تاریخ، من در پاریس نبودم. شاه مرا مأمور کرد که به پاریس بروم و از حال واقعی علم ایشان را مطلع کنم. وقتی به بالینش رسیدم که عمل نهمی را کرده بودند. ده روز بعد، ساعت پنج بعدازظهر، با خونریزی رودهها شروع شد. اطباء میخواستند که ۲۴ ساعت بعد او را برای بار دهم به اتاق عمل ببرند. به علم گفتم: «این دکترها در اتاق عمل شما را خواهند کشت. آیا موافقی که امشب به آمریکا برویم؟» گفت: «قرآن بیاورید استخاره کنم.» همه ما را مرخص کرد و خودش ماند و معتقداتش با یک قرآن که من تا به حال به علت ندانستن زبان عربی از آن کتاب چیزی نفهمیدهام. پس از نیم ساعتی زنگ زد. رفتم به پای تختش. گفت: «استخاره خوب آمده است. کی حرکت میکنیم؟» عرض کردم: «همین امشب». گفت: «شوخی نداریم». گفتم: «من یک ساعت فرصت میخواهم تا ترتیب کار را بدهم».
رئیس شرکت ارفرانس را که او را ندیده و نمیشناختم، پای تلفن خواستم. خودم را معرفی کردم و گفتم: «تقاضا دارم که یک هواپیمای کنکورد به طور دربست امشب در اختیار من بگذارید تا آقای علم را به نیویورک برسانم». جواب داد: «چرا این کار را به فردا ساعت یازده عقب نمیاندازید؟ زیرا برنامهای برای پرواز پیشبینی نشده و خدمۀ کنکورد نیز آمادۀ حرکت نیستند. علاوه بر این، برای فرود آمدن در فرودگاه نیویورک اجازه نگرفتهایم». گفتم: «شما هواپیما در اختیار من بگذارید، خدمه را هم خبر کنید. من دو برابر اضافه کارشان را خواهم پرداخت. اجازۀ نشستن در فرودگاه هم با من». پس از صحبت با رئیس ارفرانس به دکتر خودم در نیویورک که پروفسور دانشگاه در رشتۀ قلب است تلفن کردم و از او استمداد جا در مریضخانه کردم. جواب داد: «با اینکه جا نداریم، اگر امروز به وقت نیویورک خودتان را برسانید، همه چیز را مهیا میکنم». یک ساعت بعد آقای Sauveur رئیس ارفرانس تلفن کرد و گفت که هواپیما برای ساعت ده شب آمادۀ پرواز خواهد بود و هزینۀ کرایۀ آن یکصدوهشتاد و پنجهزار دلار است. وی اضافه کرد که: «در فرودگاه نامهای را باید امضاء کنید مبنی بر اینکه این پول را شخص شما خواهید پرداخت». موافقت کردم. دو نفر از پزشکان، یکی دکتر فلاندرن یعنی همان دکتر متخصص خون که برای معاینۀ شاه به تهران میآمد و در منزل من از او پذیرایی میشد و دیگری دکتر جراحی که در نظر داشت برای دهمین بار رودۀ بزرگ علم را جراحی کند تا خون بند بیاید، حضور داشتند. از آنان پرسیدم اگر من بتوانم هواپیمای کنکورد برای حرکت امشب به نیویورک تهیه کنم، آیا حاضرید که به همراه بیمار به نیویورک برویم؟ آنان آنقدر اطمینان داشتند که این کار ناممکن است که جواب دادند: «اگر شما هواپیما را توانستید آماده کنید ما هم با شما خواهیم آمد». از این دو پزشک در حضور خانوادۀ عمل و خود وی قول گرفتم. ساعت هفت بعدازظهر بود. گفتم یک پرستار و یا انترن هم لازم داریم. این کار نیز انجام شد. تا به حال جز من کسی قضیه را جدی نمیگرفت. به خانم علم گفتم که چمدانهای بیمار و اطرافیان را فوری آماده کنند. به دخترم شیرین که او هم بر سر بالین علم حاضر بود گفتم که ما را همراهی کند. به اطباء گفتم: ساعت ده شب در فرودگاه شارل دوگل منتظر شما هستم. آن دو کمی به هم نگاه کردند و من بلافاصله شروع کردم به بستن چمدان مریض و به علم هم گفتم که ساعت ده که برابر است با ساعت چهاربعدازظهر به وقت نیویورک، حرکت خواهیم کرد. به قدری دستورات را جدی دادم که اطباء گفتند ما هم میرویم چمدانهای خودمان را آماده کنیم. همان جا به دکتر گرتلر طبیب خودم در نیویورک ساعت ورود را تلفنی اطلاع دادم و از او خواهش کردم که چون جنبۀ فوری و انسانی در بین است، اجازۀ فرود آمدن را بگیرد. به من اطمینان داد که چنین کاری را خواهد کرد. به اردشیر زاهدی هم تلفن کردم و خواستم که به آقای کنسول بگوید برای سرعت عمل در فرودگاه باشد تا گرفتار تشریفات ادارۀ مهاجرت نشویم. برای احتیاط خودم نیم ساعت زودتر به فرودگاه رفتم. همه چیز مهیا بود و سند پول هواپیما را نیز امضاء کردم. به هر یک از اطباء نیز یک اتومبیل با راننده داده بودم که جای تردیدی در مورد حرکت باقی نماند. همه ساعت ده شب وارد فرودگاه شدند. همراهان عبارت بودند از: خانم علم، ناز علم دختر کوچک علم، سه نفر دکتر، من و شیرین دخترم و سلیمانی یکی از دوستان علم. دکتر کنی هم تا فرودگاه ما را همراهی کرد.
بعد از دو ساعت و نیم پرواز، اطباء اطلاع دادند که فشار خون علم رو به کاهش است. معنی این کاهش آن بود که در داخل خونریزی شده است. فوری به بیمار خون تزریق شد. به محض نشستن هواپیما، آمبولانس با سه اتومبیل به پای هواپیما آمد. مأمور کنسولگری پاسپورتها را گرفت و ما روانۀ بیمارستان شدیم. پنج پزشک آمریکایی شروع به آزمایش و معاینۀ علم کردند و بعد از یک ساعت او را به اتاق عمل بردند. ولی بدون اینکه نیازی به عمل باشد، جلوی خونریزی را گرفتند. ساعت سه نصف شب به هتل رفتم و از آنجا به هویدا نخستوزیر تلفن کردم و حال علم را به او گفتم. روز بعد، شاه تلفنی حال علم را پرسید. جریان را عرض کردم. پرسید خطر مرتفع شده؟ گفتم: «خطری که در پاریس وجود داشت مرتفع شده است».
دو هفتهای گذشت و علم جانی گرفت. هفتۀ سوم چند قدمی راه رفت و روزبهروز حالش بهتر شد. اجازۀ مرخصی خواستم که به سوئیس مراجعت کنم، ولی در برابر خواهش او موافقت کردم که یک هفتۀ دیگر در خدمتش بمانم. روزی که برای خداحافظی به دیدنش رفتم، اشک در چشمان سیاه و درشت علم حلقه زده بود و گفت: «بگو که پول هواپیما چه مبلغ است تا بپردازم». عرض کردم: «عجلهای نیست وقتی از بیمارستان مرخص شدید بپردازید». گفت: «اگر به صورت دیگری مرخص شدم چی؟» گفتم: «آن وقت به قدری متأسف خواهم شد که پول را فراموش خواهم کرد». همان وقت علم گفت عریضهای مینویسم. برو تهران و آن را تقدیم اعلیحضرت کن. وی اضافه کرد: «کاش من حرف تو را شش ماه پیش گوش کرده بودم. در عریضه به شاه هم خواهم نشت که اعلیحضرت باید بیایند آمریکا معالجه کنند». رویش را بوسیدم و عرض کردم: «من لااقل دو سه هفتهای در سوئیس خواهم ماند». گفت: «پس سر فرصت عریضه را مینویسم و برایت به ژنو میفرستم».
از ژنو هر صبح و شب به وقت آمریکا، تلفنی حال علم را میپرسیدم و یا با خودش صحبت میکردم تا اینکه داریوش علم خواهرزادهاش به ژنو آمد و عریضۀ علم را که میبایست به شاه برسانم به دستم داد. خود علم هم تلفنی تأکید کرد که سعی کن شاه را راضی کنی تا به مردم اعلام دارد که بیمار است و باید برای معالجه به آمریکا برود. به او قول دادم که سعی خودم را خواهم کرد. ضمناً گفت که در اتاق و راهروها کمی راه میرود و با بچهها تخته نرد بازی میکند. چند روز بعد، از ژنو به تهران حرکت کردم.
پزشک معالج علم از نیویورک به من در تهران تلفن کرد و اطلاع داد که متأسفانه غدهای زیر کلیهها پیدا شده که بسیار خطرناک است. روز دیگر تلفن کردم به بیمارستان و پروفسور گرتلر را خواستم. گفتند که در اتاق دیگری بر سر بالین علم است. تلفن را به اتاق بیمار وصل کردند. به محض اینکه شنید من در پای تلفن هستم، گوشی را گرفت و پس از احوالپرسی گفت: «عریضه را رساندی؟» گفتم تازه وارد شدهام. گفت: «حالم بد است. قلبم یاری نمیکند. امیدی به زنده ماندن و دیدار مجدد تو را ندارم. به اعلیحضرت بگو سماجت و لجاجت را کنار بگذارد». چند دقیقه پس از این گفتگو، قلب امیر اسدالله خان علم بعد از شصت سال تپش از حرکت بازایستاد.
روز بعد، شاه به منزل من تشریف آورد و در سرسرا مشغول قدم زدن شد. ناگهان ایستاد، رو به من کرد و گفت: «فقدان علم برای من خیلی مشکل است». بعد چرخید و پشت به من کرد، عینک را از چشم برداشت و با دستمال اشک چشمهای درشت خود را پاک کرد و رفت به طرف در خروجی. دنبالش رفتم تا نامۀ علم را بدهم. یاد موضوع نامه افتادم و دیدم موقع و جای صحبت نیست. عرض کردم: «برای تقدیم نامۀ علم و صحبت دربارۀ محتوای آن کی شرفیاب بشوم؟» فرمود: «من هفتۀ دیگر به شیراز میروم. روز دوشنبه تو را در شیراز میبینم». پس از آن، پشت فرمان اتومبیل نشست و از منزل من رفت.
روز دوشنبه به باغ ارم شیراز اقامتگاه شاه رفتم. دیدم که در محوطۀ جلوی عمارت، امیرعباس هویدا وزیر دربار –آموزگار نخستوزیر- هوشنگ انصاری- منوچهر آزمون و چند نفر دیگر مشغول هواخوری هستند. تمام دوستان بلندپایه به من درگذشت علم را تسلیت گفتند. امیرعباس مایل بود بداند چرا آمدهام اعلیحضرت را ملاقات کنم. گفتم: «گزارشی درخصوص نفت دارم». هوشنگ انصاری گفت: «من که رئیس شرکت نفت هستم نباید بدانم موضوع از چه قرار است؟» گفتم: «پس از مراجعت از حضور اعلیحضرت عرض خواهم کرد». بیگلو پیشخدمت مخصوص مرا به طبقۀ سوم که خوابگاه شاه در آن قرار داشت هدایت کرد. شاه سر و کلۀ خود را پیچیده بود. یک بخاری نفتی علاءالدین وسط اتاق با یک ظرف آب که رویش قرار داشت هوای اتاق را به قدری بدبو کرده بود که اجازۀ تنفس نمیداد. دست شاه را بوسیدم. فرمود: «حالم خوب نیست. سرمای مختصری خوردهام. یک ساعت دیگر نیز باید بروم به بازدید از چند پروژه». عرض کردم: «شاهنشاه بیمار هستند. صلاح نیست که بیرون تشریف ببرید. به جای آن کمی پنجره را باز کنید تا هوا تجدید شود، هوای بسیار بدی استنشاق میفرمایید». بیآنکه منتظر پاسخ شاه شوم اضافه کردم: «اجازه بفرمایید بروم آقایان را مرخص کنم. نخستوزیر و دیگران بروند بازدید طرحها و اعلیحضرت استراحت بفرمایند». سکوت کرد. منتظر جوابش نشدم. رفتم پایین و به نخستوزیر و هویدا گفتم که شاه مریض است میفرمایند خودیتان بروید به بازدید. هویدا گفت: «امشب در منزل مهین نمازی مهمان هستیم. تو هم بیا آنجا». گفتم که با کمال میل خدمت خواهم رسید و دوباره رفتم خدمت شاه. او کمی لای پنجره را باز کرده بود. به محض اینکه در را باز کردم صدای شاه برخاست که: «فوری در را ببند». بعد فرمود: «نامۀ علم را بده بخوانم». عریضه را تقدیم کردم. وقتی به دقت خواند نامه را پرت کرد به طرف من و گفت: «علم عقلش را از دست داده بود و تو هم دیوانه شدهای. پسرم هنوز به سن قانونی نرسیده تا سلطنت کند. اگر من اعلام کنم که مریض هستم و از کشور خارج شوم، مملکت متشنج خواهد شد». عرض کردم: «اعلیحضرت بیمار هستند و احتیاج به مداوا و استراحت دارند. به نظر من اگر اعلام بفرمایید که بیمارید، اثر خوبی خواهد بخشید» این حرفها به جر و بحث من با شاه کشید. به شاه عرض کردم: «من به علم قول داده که جا خالی نکنم و در مقابل شاهنشاه ایستادگی کنم، گرچه ناراضی شوید و یا مرا از اتاق بیرون بفرمایید. هرچه اصرار کردم شاه بیشتر سماجت کرد و من هم بر سماجتم افزودم. بالاخره فریادش بلند شد و فرمود: «ولم کن برو از اتاق بیرون». به طرف در رفتم و قبل از خروج عرض کردم: «شما مریض هستید. جای معالجۀ شما در تهران نیست. اطباء فرانسوی مرض شما را تشخیص دادهاند ولی طرز معالجه و پرستاری در آمریکا بهتر است. سماجت نفرمایید، محض رضای خدا و این کشور و فرزندانتان بیایید برویم». باز فریاد زد: «برو بیرون». تعظیمی کردم و گفتم: «از اینجا یک سر به تهران میروم و فردا به سوئیس خواهم رفتم. کمی تأمل و تعمق بفرمایید. بیایید برویم خودتان را معالجه بفرمایید. برای بار سوم فرمود: «برو بیرون».
در بیرون عمارت دیدم که کامبیز آتابای در باغ قدم میزند. گفتم: «میخواهم بروم به تهران. هواپیمای خصوصی درا ختیار داری؟» گفت: «اجازه بده بروم ببینم اگر اعلیحضرت کاری نداشته باشند با هواپیمای جزیرۀ کیش میرویم به تهران». سرانجام عازم تهران شدیم. صبح فردای آن روز از دفتر سپهبد خادمی رئیس هواپیمایی ملی ایران به شیراز تلفن کردم و از بیگلو حال شاه را پرسیدم. گفت: «الحمدلله خیلی بهتر است. چه خوب شد که دیروز بیرون تشریف نبردند». گفتم: «به عرضشان برسان که اگر فرمایشی ندارند، من میخواهم بروم به اروپا». رفت و برگشت و گفت: «فرمودند به سلامت».
مطلب دیگری که یادم آدم و شاید میبایست قبل از این ماجرا نقل میکردم این است که وقتی مرحوم علم برای استراحت ایام تابستان به جنوب فرانسه رفته بود، روزها میرفتم خدمت ایشان. در آن تاریخ، امیرعباس هویدا هنوز نخستوزیر و علم وزیر دربار بود. هر روز از تهران خبر میرسید که خاموشی برق و یا کم آبی است. رئیس دفتر مخصوص یعنی معینیان نیز دکانی باز کرده بود و نخستوزیر و وزراء را به دستور شاه سؤالپیچ میکرد و بهطور خلاصه، به محاکمه میکشید. هویدا میگفت: «این بازرسی چراغی است که شاهنشاه فرا راه ما قرار دادهاند. همه از نارسائیها و کمبودها صحبت میکردند و گویا شبها از تلویزیون این دکانداری پخش میشد. علم از جنوب فرانسه به شاه تلفن کرد و گفت: «قربانت شوم، بجای این طور محاکمهها در دفتر معینیان بهتر است که اعلیحضرت من، هویدا، آموزگار، اقبال، شریف امامی و وزیران سرشناس را بیرون کنید. مردم از قیافۀ ما خسته شدهاند.» هویدا با سماجت و پشتکار بدون اینکه بداند چه میکند، گور خود و سلطنت و همه را مشغول کندن است. شاه به علم گفته بود: «مگر خل شدهای؟ این حرفها چیست که پای تلفن میزنی؟» علم گفت: «خیر، خل نشدهام. این همه پول نفت و آن اقتصاد شکوفان چه شد؟! افسری که به واسطۀ نبودن برق فرزندش در اتاق عمل بمیرد دیگر چه علاقهای به شما خواهد داشت؟ اگر خیلی هویدا را دوست دارید مرا به عنوان اینکه مریض هستم بردارید و هویدا را به جایم وزیر دربار کنید». شاه گفت: «فردا ظهر به تو تلفن خواهم کرد». فردا صدای شاه در تلفن طنینانداز شد و خطاب به علم فرمود: «تو را برداشتم و هویدا را به جای تو گذاشتم». علم گفت: «بسیار خوب، اجازه دهید که من استعفای خودم را بفرستم» گفت: «لازم نیست. کار تمام است». علم پاسخ داد: «اعلیحضرت عجله نفرمایند. به هر صورت استعفای خودم را فردا به دستتان میرسانم». شاه گفت: «لازم نیست» و گوشی را گذاشت. پسر من علی –که به زبان مادر فرانسویاش او را پاسکال صدا میکنیم- آنجا بود. علم استعفای خودش را نوشت و به علی مأموریت داد که فوری به تهران برود و افزود: «این نامه را ببر به هتل هیلتون، امیر متقی را از خواب بیدار کن و بگو فردا اول وقت این نامه را به شاه برساند». پسرم فوری حرکت کرد. فردا ظهر باز شاه تلفن کرد و به علم گفت: «چه خوب کردی استعفایت را رساندی. وقتی تغییرات را در جراید اعلام کردیم مردم میگفتند: «پس علم چه شد؟» علم عرض کرد: «اعلیحضرت، هویدا برای شما باعث دردسر خواهد بود، اما به هر صورت کاریست که کردهاید. لیکن بهتر است که همۀ بزرگان کشوری را عوض کنید. هر چه زودتر اقدام بفرمایید، چون فردا دیر است.» شاه پرسید: «مگر از جایی چیزی شنیدهای؟» مقصودش انگلیسها بود. علم پاسخ داد: «خیر، من با جایی تماس ندارم، ولی شمّ سیاسی من به من میگوید که باید غرور را کنار گذاشت و اقدام حادی کرد».
پس از دو سه هفته به اتفاق علم به تهران رفتیم. هویدا بر مسند وزارت دربار نشسته بود. علم به بیرجند رفت و در آنجا حالش وخامت پیدا کرد. با هواپیمای ارتشی به تهران آمد و در بیمارستان نیروی هوایی بستری شد. دکتر فلاندرن از پاریس راهی تهران شد تا علم را معاینه کند و سرانجام پس از دو هفته علم به بیمارستان آمریکاییها در پاریس انتقال یافت. همان وقت بود که شاه مرا به دفتر خود احضار کرد و گفت که به پاریس بروم و از حال علم او را باخبر کنم.
در اینجا لازم است که به یک مسئله نیز بپردازم و آن شایعهای است که برابر آن علم وابسته به انگلیسیها بوده و یا از طریق فراماسونری با آنها پیوند داشته است. ابتدا باید بگویم که مرحوم علم فراماسون نبود و این گروه نیز او را قبول نداشتند. علم میگفت: «من خودم نمیخواستم هیچوقت وارد این کارها بشوم» در صورتی که اکثریتی از رجال مملکتی جزء این گروه بودند. به اعتقاد شاه که از انگلیسها واهمه داشت، امیراسدالله خان خیلی به آنان نزدیک بود. یک بار در این مورد از علم سؤال کردم. گفت: «روابط من با انگلیس فقط از نظر حفظ کشور است من نه از انگلیس دستوری میگیرم و نه دستوری اجرا میکنم. هر که خیال میکند که بریتانیا یا آمریکا دستورالعمل روزانۀ ایران را میدهند، اشتباه میکند. اینها در حال حاضر وضع داخلی خودشان را نمیتوانند حفظ کنند، چطور میآیند برای ما نقشه بکشند که مثلاً ده سال دیگر چه باید کرد؟ خارجیها، بهخصوص انگلیس و آمریکا، از نظر حفظ منافع خودشان میگویند که پهلوان زنده را عشق است. هر که سر کار باشد میآیند با او میسازند، کارهایشان را میکنند و بعد میروند پی کار خود. البته اغلب مقامات مهم مملکتی در عهد قاجار و رضاشاه از طرف انگلیسیها تحمیل شدند و در زمان محمدرضا شاه، وی آمریکا را جانشین آنها کرد. آنها میخواهند که مصالح خودشان را حفظ بکنند و برایشان فرقی نمیکند که چه کسی حاکم است». علم افزود: «بلی شاه چنین تصوری از من دارد. هر وقت شاه به روسیه میرود وزیر خارجه را میبرد و مرا هم ملتزم رکاب میکرد و در حالی که حضور وزیر خارجه فقط برای حفظ تشریفات بود و وی در مذکرات نهایی شرکت نداشت، مرا به حضور در مذاکرات محرمانه ملزم میساخت». نظر شاه این بود که من اطلاعات را به انگلیسیها بدهم و او تعادل را حفظ کرده باشد، هر چه به او میگفتم «من جاسوس انگلیس نیستم و اگر میخواهید چیزی به گوش آنها برسد مرا مأمور کنید تا بروم و از طرف شما به آنها بگویم» نمیپذیرفت. این بود اظهارات علم به من دربارۀ شایعۀ روابطش با انگلیس و تصورات شاه در این باره.
میدانید که شاه دارای اسبهای زیادی بود و گاهی علاوه بر او دیگران هم اجازه داشتند که از آن اسبها استفاده کنند. یکی از آنها علم بود و من نیز برخی اوقات میرفتم. سوارکاریهای علم گاهی سیاسی بود و گاهی تفریحی. بعضی وقتها اگر از جانب شاه دستوری داشت، سفیر انگلیس را هم دعوت میکرد. علم هیچگاه وارد مذاکرات سیاسی نمیشد مگر اینکه شاه به او دستوری بدهد. بدیهی است که خود شاه رأساً با هر یک از سفیران کشورهای انگلیس و آمریکا بهطور خصوصی صحبت میکرد و در آن مواقع به واسطه نیازی نبود. علم نیز نمیدانست و جایی هم منعکس نمیشد. زمانی که شاه به دعوت ملکۀ انگلیس به لندن رفته بود از نخستوزیر آن کشور سؤال کرد: «آیا ممکن است پروندۀ امیر اسدالله علم را مطالعه کنم؟» وزارت خارجۀ انگلیس پروندۀ علم را برای شاه میفرستد. بنا به گفتۀ خود او، از خواندن پروندۀ علم چیزی بر معلومات شاه اضافه نشده است.
اساساً شاه مایل بود محور تمام تماسهای مهم و نیمه مهم با مقامهای بیگانه خودش باشد. در اینباره خاطرهای دارم که این نظر را تأیید میکند: سفیر تازۀ آمریکا، آرمین مایر، در یکی از مهمانیهای شبانه که برای معرفی او ترتیب یافته بود، با خانم فخری امینی بیوۀ سرلشکر محمدحسن امینی آشنا شد و وقتی فهمید که وی با دکتر علی امینی یکی از مخالفان سیاست شاه نزدیک است، از خانم امینی تقاضا کرد جلسهای ترتیب دهد تا او در آن با دکتر امینی ملاقات کند. ملاقات دست میدهد. روز بعد علم به من گفت: «به خانم امینی بگو مگر بیکاری که برای خودت دردسر میتراشی؟» من صلاح ندیدم چنین پیغامی را به خانم امینی بدهم زیرا کاری بود گذشته. چند روز بعد، سفیر ایران در واشنگتن از تماس سفیر آمریکا با مخالفان شاه شکایت کرد. آرمین مایر از شاه وقت ملاقات خواست و به عرض رساند که: «من شنیدن حرف مخالفان را سودمند میدانم». شاه روی خوش به او نشان نداد. شاه به علم دستور میدهد که به جناب سفیر تازه وارد حالی کند با مخالفان و مقامهای دولتی، بهخصوص وزراء تماس نگیرد و سفارت و دولت آمریکا هرچه میخواهند از شاه بخواهند.
دربارۀ مرحوم امیراسدالله خان علم علاوه بر آنچه در اینجا گفتم، در دیگر قسمتهای این خاطرات نیز اشارههایی کردهام که روی هم رفته شخصیت مثبت و بارز این مرد اصیل را نشان میدهد.
س: غیر از آنها که دربارهشان در بخشهای دیگر این خاطرات سخن گفتهاید، چه کسانی در کار سیاست و اقتصاد به شاه مشورت میدادند و در اجرای سیاستهای او دست داشتند؟
ج: همه میدانند که شاه سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن» را به تمام معنی اعمال میکرد و آن را بیشتر در مورد ارتش مرعی میداشت. فردوست توانست این سیاست را به نفع خودش و به زیان شاه و کشور اجرا کند. اگر شاه، همانطور که قرهباغی در کتاب «حقایقی دربارۀ بحران» نوشته و توضیح داده است، قبل از ترک کشور دستوری به رئیس ستاد نداد، برای آن بود که تمام نیروهای زمینی، هوایی و دریایی و همچنین شهربانی و ساواک و ژاندارمری را رودرروی یکدیگر قرار دهد. حال آنکه اگر این تیمسار با توجه به مسئولیت خطیری که آن روزها بر عهدهاش بود، ریگی به کفش نداشت نباید به جای واکنش و از جمله کودتا فقدان دستور شاه را بهانه کند و ارتش را دست بسته تحویل خمینی دهد. واقعیت آن است که شاه برای اطاعت کورکورانه و تملق بیش از وطنپرستی و امانت و درستی ارزش قائل بود.
بدیهی است که این سیاست تفرقهانداز را شاه در مورد دولت و رجال مملکتی نیز به کار میگرفت. در نتیجه، هویدا نخستوزیر، دکتر اقبال، علم، مهندس شریف امامی و آموزگار از رقیبان خود میدانست. دکتر اقبال، علم، شریف امامی، آموزگار و هویدا را برای ریاست خود بر شرکت ملی نفت تهدیدی فرض میکرد. وزراء هیچکدام قائم به ذات نبودند. لذا هر کسی و هر مقامی به فکر فردای خودش بود و نه به فکر کشور. اقبال سعی میکرد شهبانو فرح و اشرف را راضی نگاه دارد. هویدا و دار و دستهاش نیز مواظب این دو بانوی دستگاه سلطنت بودند. اردشیر زاهدی هم خوب فهمیده بود که نخستوزیر نخواهد شد و در آمریکا بیش از حد تظاهر به نزدیکی با فرح میکرد. مثلاً در سر میز شامی که به افتخار ملکۀ ایران در آسپن داده بودند، اردشیر پس از یک بیاحترامی به دولت هویدا و جواب شهبانو برمیخیزد، میرود به طرف فرح و در مقابل چشهای کنجکاو مدعوین، از جمله دکتر کسینجر و خانمش، موهای پشت گردن او را بلند میکند و پشت گردن شهبانوی ایران را میبوسد و برمیگردد سر جایش مینشیند. وی وقتی وزیر امور خارجه بود، هیچگاه در هیئت دولت شرکت نمیکرد و قائممقام خود را میفرستاد. زاهدی علناً در حضور جمع به اشرف پهلوی فحش و ناسزا میگفت. وی حسنعلی منصور را در یکی از نامههایش به شاه «منصور ک….ی» خطاب کرده بود و معاون خودش را دیوث میخواند و شاه هم عکسالعملی نشان نمیداد.
امیر عباس هویدا نخستوزیر، بارها از شاه شنیده بود که وی به زودی به نفع پسرش، ولیعهد، از سلطنت دست خواهد کشید، ولی نمیدانست که انگیزۀ نهانی شاه مرض جانکاهش بود. بهخصوص اینکه فرح را نایبالسلطنه کرده بود تا ولیعهد به سن قانونی برسد. هویدا با تصور اینکه مادامالعمر نخستوزیر بماند، خود را به نایبالسلطنه نزدیک کرد وی در این اواخر هوشنگ نهاوندی پس از تصدی ریاست دفتر شهبانو و جذب برخی از روشنفکران به گرد خود، فاصلهای میان هویدا و فرح به وجود آورد. اردشیر زاهدی هم مایل بود که به نخستوزیری دائمالعمر برسد. همه به فکر اینگونه نخستوزیری رقابت و همچشمی میکردند. در بین تمام این افراد، تنها مرحوم علم بود که خود را آلودۀ این سوداها و این قبیل دستهبندیها میکرد. او علاقهای به نخستوزیری مجدد و یا به دست آوردن مقامی دیگر نداشت. بیشتر مایل بود که خود را از این غوغاها به کنار بکشد و پس از معالجۀ بیماریاش بقیۀ عمر را بدون دغدغه بسر برد.
در این اواخر، هوشنگ انصاری نیز به این جماعت رقبا پیوسته بود. وی نزدیکی خود را با سازمان سیا و دکتر کسینجر علنی کرد، به قسمی که شاه را هم تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی انصاری رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت ملی نفت شد، به من و یکی دو نفر دیگر که یکی از آنها حبیب ثابت بود گفت: «بیجهت دنبال نخستوزیری بودم. بهترین شغل ریاست شرکت نفت است». او میگفت که لااقل سی سال دیگر در این پست باقی خواهد ماند.
وزیران هم در این وسط به امور شخصی خود در وزارتخانهها مشغول بودند. شهبانو و اشرف اغلب در امور دولتی دخالت میکردند. شهبانو، به قول شریف امامی، شصت و دو مؤسسه را زیر نظر داشت. رئیس سازمان برنامه، رئیس بانک مرکزی و رئیس شرکت ملی نفت و وزیر دارایی، اعضای افتخاری بیشتر این مؤسسات بودند. اغلب، در مواقع تشکیل هیئت مدیره به ریاست فرح، این دولتمردان اجباراً حضور به هم میرساندند. شهبانو از هر کدام از این آقایان توقع خاصی برای اقوام و بستگان و دوستان خود داشت. این مطالب را شریف امامی در یادداشتهای خودش نوشته که لابد پس از فوتش چاپ خواهد شد.
اصولاً شاه با داشتن مشاور مخالف بود و افتخار هم میکرد که مشاور ندارد. او خود را عقل کل و دانشمندی بینظیر میدانست ولی گاهی هم به صورت غیرمستقیم مشورت میکرد. میپرسید با فرح نیز به مشورت میپرداخت؟ اگر وارد این بحث بخواهیم بشویم، باید روابط زناشویی و هماهنگی آن و اصطکاک فکری و منافع شخصی و خیلی از دیگر مطالب را بررسی کنیم تا شخص بفهمد که آیا زنش قابل مشورت هست یا خیر. آن هم در اموری که همسرش اصلاً وارد نیست. اگرچه شاه در کتاب پاسخ به تاریخ، مطالب ناصحیحی در این مورد ذکر کرده است، باید گفت که وی با همسرش مشورتی نمیکرد.
شهبانو، ندیمههایی داشت که طرف توجهش بودند. یکی از این ندیمهها لیلی ارجمند بود. بنا به معرفی لیلی، هوشنگ نهاوندی، پرویز ثابتی و گنجهای بسیار به بانوی اول ایران نزدیک شدند. شاه از این معاشرتها خبر داشت. وی از ثابتی که مرد پرکار و جسور و باهوش سازمان امنیت بود، در ته دل بیزاری داشت، ولی چون نقشۀ کشتن تیمور بختیار را در عراق او و ناصر مقدم رئیس ادارۀ سوم سازمان امنیت کشیده بودند، به همین مناسبت، هر دوی آنان آجودان مخصوص شدند و شاه در عین حال که او را زیر نظر داشت، نفرت خود را بروز نمیداد. وقتی آجودانها به ده نفر تقلیل یافتند، ثابتی از این مقام برکنار شد.
شاه به لیلی ارجمند لقب «مارمولک فلان فلان شده» داده بود و از او بدش میآمد. لیلی در جمع شهبانو را ملی جون، یعنی ملکه جان، میخواند و شنیدم بعد از انقلاب هم جواهرات فرح را گرفت که به فروش برساند و گویا برای خودش فروخت. از اطرافیان شهبانو شنیدم که قیمت جواهرات ۱۲ میلیون دلار میشد. هوشنگ نهاوندی و لیلی ارجمند برای دربار آفتی بودند. این زن در مسافرتهای ملکه به خارج با هواپیماهای ارتشی و یا سلطنتی، در آوردن اجناس بدون پرداخت عوارض گمرکی بیداد میکرد. او در یک سفر ۵۹ چمدان به تهران آورد که سر و صدای سایر همراهان درآمد. لیلی مایل بود که من او را در شرکت نفت پان آمریکن با ماهی سیهزار تومان استخدام کنم که خارج از قاعده بود. در مقابل، این زن دشمنی شهبانو را برای من دست و پا کرد که ممنونش هستم.
پیشتر، از هویدا، منصور، اقبال، شریف امامی، ایادی و تعدادی دیگر از چهرههای سرشناس ایران محمدرضا شاهی صحبت کردهام. در اینجا از چند نفر دیگر که نقشی در این دوران بر عهده داشتهاند، یاد میکنم:
حسین فردوست
حسین فردوست، پسر استوار ارتش باغبان کاخ گلستان بود. ولیعهد در طفولیت حصبه میگیرد. رضاشاه که به ولیعهد بسیار علاقه داشت در حضور همه در باغ کاخ گلستان راه میرفت و بر حال ولیعهد عزیزش تأسف میخورد و گریهها میکرد. همان جا استوار باغبانباشی به رضاشاه میگوید که شب گذشته خواب دیده است که ولیعهد شفا یافته است. از قضا، خطر مرتفع میگردد و به دستور شاه باغبان را به درجۀ ستوان سومی ارتقاء میدهند و او تا سروانی نیز ترقی میکند. رضاشاه درصد ایجاد کلاس دبستانی برای والاحضرت ولیعهد برمیآید و سرلشکر امیر موثق رئیس مدارس نظام با آگاهی بر سابقۀ امر، به قول خود حسین فردوست، با توک عصا سرنوشت او را با سرنوشت آتیۀ ایران پیوند میدهد و فردوست همکلاس ولیعهد میشود. سرتیپ مخاطب رفیعی که مدتها در واشنگتن منشی مخصوص اردشیر زاهدی بود و سرتیپ اکبر دادستان پسرخالۀ شاه هم با عدهای دیگر در کلاس ولیعهد با او درس میخواندند. همشاگردها، حسین فردوست را اذیت میکردند و او را دست میانداختند و کتکش میزدند. حسین دائماً در حال گریه به سر میبرد و از این جهت بچهها اسم او را حسین ننه گذاشته بودند. اما وقتی ولیعهد برای تحصیل به سوئیس رفت، فردوست را هم با او برای درس خواندن در مدرسۀ روزه اعزام داشتند.
حسین فردوست آدمی است بسیار گداطبع. اگر ماهی یکبار به حمام میرفت، جای شکرش باقی بود. سرش را دائماً خارش میداد، زیر ناخن انگشتانش همیشه سیاه بود و شورههای سرش همه جا پراکنده میشد. حقیقتاً بوی گند میداد. دستههای مبل اتاق تاریک دفترش از کثافت سیاه بود و شاید به همین جهت اتاقش را با پردههای ضخیم تاریک نگاه میداشت. او هیچوقت از مراجعان پشت میز اداری پذیرایی نمیکرد و روی آن مبل کثیف مینشست. او آدمی است دنی طبع، پولپرست، بدخواه و موذی. به همین مناسبت با تیمسار ناصر مقدم خیلی نزدیک و شریک بودند. آن دو در پیمانکاریهای شرکت «ما کدام» اعمال نفوذ میکردند.
حسین فردوست با جمشید آموزگار نخستوزیر بر سرزمینهای دولتی که فردوست بر آن زمینها چشم طمع دوخته بود و روابط خوبی نداشت، حال آنکه هویدا در زمان نخستزیریاش با وی تا اندازهای همکاری میکرد. هویدای وزیر دربار از این اختلاف حسین فردوست و آموزگار مطلع بود و جانب فردوست را میگرفت. فردوست و هویدا هر دو در سیاست فضای باز سیاسی و آزادی بیشتر نقش مهمی بازی کردند. منتها هر کدام برای مقاصد خودش.
به گفتۀ شاه در جزیرۀ کونتادورای پاناما، به توصیۀ فردوست شاه فرمان سران لشکری را به افسران متعهد و قابل اعتماد برای سازمانهای اطلاعاتی و ضداطلاعاتی و بازرسی شاهنشاهی امضاء میکرد. یکی از اینها قرهباغی بود. در نتیجه، افسران مذکور به حسین فردوست بیشتر وفادار شدند تا به شاه. فردوست، ساواک و شهربانی را نیز زیر فرمان خود داشت. شاه به من گفت: «با همه شک و تردید ذاتی که دارم، به خیالم خطور نمیکرد که این «حسین ننه» دیروزی چنین مارمولک خطرناک امروزی از آب دربیاید». به ایشان عرض کردم: «شریف امامی و ازهاری به من گفتند علاوه بر اینکه ساواک با مخالفان همکاری میکرد، شما هم نمیگذاشتید دولت عکسالعمل شدیدی نشان دهد و جلوی اغتشاشات را بگیرد». بهخصوص ازهاری گفت که وقتی افسران وفادار پیغام دادند که شما نباید از کشور بیرون بروید، تصور فرمودید دولت نظامی شما را در قصر خودتان توقیف کرده است. ازهاری را احضار فرمودید و با مشت گره کرده به طرف صورت وی، در حال خشم و اعتراض گفتید: «حالا کارتن به جایی رسیده که فضولی میکنید، به قسمتی که من نمیتوانم برای خودم تصمیم بگیرم و برای مدت کوتاهی به مرخصی بروم؟» ازهاری چند متر عقبتر میرود که نکند شما مشتی به صورت نحیف او بزنید و التماس میکند که از کشور خارج نشوید، قصد بازداشتی در میان نیست. این پیشامد باعث میشود که فرماندهان نیروها را که هیئت وزیران را تشکیل داده بودند با غیرنظامیان جابجا کنید. شاه در پاسخ این یادآوری من گفت: «تا اندازهای این اظهارات صحیح است. شریف امامی مدارکی به من نشان داده بود که مطابق آنها ساواک با مخالفان همراهی داشت. به همین مناسبت من از مقدم سؤال کردم ساواک طرفدار کیست؟ با ما هستید یا با مخالفین؟ مقدم گفت که مشغول جابجا کردن افسران مشکوک است». شاه ادامه داد: «من مایل نبودم که کودتا پشت کودتاهای ارتشی مثل آمریکای لاتین و یا آفریقا در ایران متداول شود.» هنگام شنیدن این سخنان شاه، به یاد گفتههای علم افتادم که میگفت: «برای اینکه ضرب شستی به ارتش نشان دهد، شاه هر چند سال یک بار، رؤسای ستاد خود را با افتضاح و خیلی ناگهانی از قدرت دور میکند».
هوشنگ انصاری
بنابر مدرک ارائه شده پس از انقلاب، گویا نام قبلی هوشنگ انصاری «هوشنگ مستمند شیرازی» بوده است. وی مدتی در توکیو اقامت داشت و همانجا با منشی عباس آرام سفیر ایران آشنا شد و توسط او مقام مشاور افتخاری بازرگانی سفارت را به دست آورد و چندی بعد با این منشی که دختر پناهی است ازدواج کرد. مرحوم پناهی از صاحب منصبان وزارت امور خارجه بود و به ریاست سازمان برنامه برگزیده شد و سرانجام، در حالی که هنوز نسبتاً جوان بود، در رستوران «کلبۀ دربند» سکته کرد و مرد. پناهی به خوبی و سلامت نفس معروفیت داشت.
پس از بازگشت آرام به تهران و انتصابش به وزارت امور خارجه، هوشنگ نیز به تهران آمد و به وزارت بازرگانی راه یافت و چندین سفر به خاور دور به همراه هیئتهای اقتصادی انجام داد. سرانجام پست معاونت وزارت بازرگانی را به او واگذار کردند.
هوشنگ انصاری تمایلی به فرقۀ بهائی داشت و دارای روابطی نزدیک با منصور روحانی، دکتر ایادی، سپهبد خادمی و سپهبد صنیعی بود. به همین مناسبت، با سپهبد نصیری رئیس سازمان امنیت نیز دارای رابطهای مستحکم میشود و تا سفارت در اسلامآباد و واشنگتن و وزارت و ریاست شرکت ملی نفت ایران ترقی میکند. وی، قبل از اینکه وارد کارهای دولتی شود، از طرف خانم نمازی به مدیریت عامل کارخانۀ پارچهبافی متعلق به او با ماهی شانزدههزار تومان استخدام میشود. دفتر هوشنگ انصاری در آن زمان در ساختمان بیست طبقۀ بانک کار بود و دفتر من هم به عنوان مشاور شرکت نفت آموکو در همین ساختمان قرار داشت. روزی هوشنگ دهش معاون ارتشبد طوفانیان به دیدن من آمد. وی با خانم نمازی از طرف پدر قوم و خویشی نزدیک دارد و پدرش سهامی در کارخانۀ پارچهافی داشت. در این ملاقات، هوشنگ دهش به من گفت: «ناگهان صاحبان سهم متوجه میشوند که هوشنگ انصاری کارخانه را به ادارۀ تدارکات ارتش (اتکا) که ریاست آن را دکتر ایادی داشته به مبلغ یکصدوشصت میلیون تومان فروخته و صاحبان سهم را در مقابل عمل انجام شده قرار داده و آنان از این فروش چیزی به دست نیاوردهاند. از نظر حقوقی هم -باز به گفتۀ هوشنگ دهش- بنا به اختیاراتی که به هوشنگ انصاری داده بودند، کاری از دستشان برنمیآمد. لذا، دست تظلم به دامان شاه دراز کردند، ولی شاه معترضان را به دادگستری حواله داد و کار شاکیان به جایی نرسید.
زمانی که هوشنگ انصاری رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت ملی نفت شد، بیدرنگ، با اجازۀ شاه، یک فروند هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ برای شرکت نفت سفارش داد. نمایندۀ شرکت بوئینگ در ایران، مهندس قطبی دائی شهبانو، با ارتشبد خاتمی و سپهبد خادمی روابط بسیار نزدیکی داشت و این دو در نمایندگی بوئینگ با او شریک بودند. قرار بود که هواپیما دارای یک اتاق خواب کامل با حمام و توالت و یک اتاق دفتر مجهز به تلفن و تلکس و اتاق منشی و یک سالن بسیار مجلل و زیبا و یک ناهارخوری بزرگ باشد. چنین هواپیمای خصوصی مجللی را حتی رئیس جمهوری آمریکا ندارد، اما نظیر آن را آقای کاشوکی دلال معروف اسلحۀ عربستان برای خود سفارش داده است که شاهزادگان سعودی نیز از آن استفاده میکنند. کاشوکی (یا قاشقی) به برکت خرید اسلحه با پول نفت، بزرگترین دلال و یکی از متمولترین مردان جهان است.
در مورد خرید این هواپیما استدلال هوشنگ انصاری این بود که هواپیمای جت کوچکی که دکتر اقبال آن را برای سفرهای داخلی مورد استفاده قرار میداد برای او کوچک و مایۀ آبروریزی است. زیرا دائماً به سفر میرود و بزرگانی از قبیل رؤسای شرکتهای نفتی «هفت خواهران» و یا دکتر کسینجر با وی محشور هستند. متأسفانه انقلاب ایران اجازه نداد که شرکت ملی نفت ایران دارای چنین هواپیمایی شود.
وقتی هوشنگ انصاری به شرکت ملی نفت رفت، با دکتر پرویز مینا بر سر جانشینی مدیرعامل اختلاف نظر پیدا کرد. انصاری حسنعلی مهران را که مدتها در وزارت اقتصاد معاونش بود و بعد او را به ریاست بانک مرکزی ایران ارتقاء داد، به شرکت ملی نفت آورد و وی را به عنوان جانشین خود به شاه معرفی کرد. دکتر پرویز مینا مهران را قبول نداشت و میگفت که حاضر نیست زیر دست او کار کند. اختلافها بالا گرفت و پرویز مینا استعفاء داد. مینا سراسیمه به دیدن من آمد تا به شاه عرض کنم که علت استعفای او چه بوده است. شاه در این موارد بسیار حساس بود و میگفت: «مگر وزیر یا نخستوزیر حکم تو را امضاء کرده که استعفاء میدهی؟ حکم شغل تو را شاهنشاه امضاء کرده، لذا غلط میکنی که بدون اجازه استعفا میدهی». شاه اصولاً پرویز مینا را که زیردست فتحا… نفیسی بار آمده بود آدمی منفیباف میدانست. هوشنگ انصاری از این قضیه مطلع بود. شاه هم با آمدن حسنعلی مهران موافقت کرد و فرمان همایونی به نام وی صادر شد. لذا هوشنگ انصاری در موقعیت بهتری از مینا قرار داشت. به قول پرویز مینا، هوشنگ انصاری درصدد تهیۀ پروندهای برای او برآمده بود. پرویز به جمشید آموزگار نخستوزیر هم درد دل خود را گفته بود.
یک روز، بعدازظهر که شاه به منزل من آمده بود، من استدعای پرویز را به عرض شاه رساندم. شاه فرمود: «مینا آدمی بسیار منفی است. همان بهتر که استعفا داد و رفت». عرض کردم: «هوشنگ انصاری درصدد تهیۀ پروندهای علیه اوست. اعلیحضرت روابط پرویز مینا را با من خوب میدانند. من با او دوستی و خصوصیت بسیار دارم و او را سزاوار چنین ناراحتی نمیدانم.» شاه، پس از اندکی تأمل گفت: «من با مینا مخالفتی ندارم. این مسئله مربوط به هوشنگ انصاری است و از مشکلات اوست. خودش باید مشکل را حل کند». عرض کردم: «اجازه میفرمایید که پرویز را به عنوان عضو هیئت امنای بنیاد ابوالفتح محوی حضورتان معرفی کنم و حکمش را توشیح فرمایید تا دیگر هوشنگ انصاری مزاحم او نشود؟» شاه گفت: «بد فکری نیست». من در ظرف بیستوچهار ساعت حکم پرویز مینا را به امضای شاه رساندم و او را از شرّ هوشنگ انصاری خلاص کردم.
بدینترتیب، دکتر مینا به تشکیلات من ملحق شد. در این تشکیلات، دو وزیر سابق به نامهای فتحا… ستوده و محمود قوام صدری با حقوقهای گزاف مشغول به کار بودند. ابراهیم سلجوقی که در زمان دکتر اقبال عضو هیئت مدیره شرکت ملی نفت و سرپرست شرکت گاز بود و دکتر اقبال برای حفظ آبروی خود او را از کار بیکار کرد، نیز بنا بر وساطت من از شاه، پس از چند سال بیکاری نزدم به کار پرداخت.
شرکت ملی نفت مازاد نفت خود را که کنسرسیوم نمیبرد، نمیتوانست به فروش برساند. من مینا را به نیویورک فرستادم تا با لئون هس رئیس هیئت مدیره شرکت نفت امراداهس وارد مذاکره شود که روزی دویست هزار بشکه نفت ایران را برای پالایشگاه ویرجینیای خود بخرد. یک روز ساعت سه بعد از ظهر تلفن به من زنگ زد. دکتر پرویز مینا از دفتر لئون هس روی خط بود. وی گفت: «وقتی مذاکراتم با هس تمام شد و قرار فروش نفت را گذاشتیم، تلفن آقای هس زنگ زد و از تهران هوشنگ انصاری رئیس شرکت ملی نفت با هس تعارفات لازم را به جا آورد و گفت که برای فروش نفت برادر من، سیروس انصاری که مشاور نخستوزیر و مشاور شرکت نفت نیز هست، اجازه دارد با شرکتهای نفتی صحبت کند. لذا وی با شما تماس خواهد گرفت و شما را به تهران دعوت خواهد کرد. خواهشمندم به تهران تشریف بیاورید تا با هم معامله کنیم.
پس از این تلفن غیرمنتظره، هس رو به مینا کرده میگوید: «با این ترتیب وجود شما دیگر بیمورد است». مینا میگوید: «اجازه دهید تا با محوی هم صحبت کنم تا به عرض شاه برساند و فردا نتیجه را به شما اطلاع دهم. مینا از من کسب تکلیف کرد. گفتم: «من با اجازۀ شاه تو را فرستادم تا با هس ملاقات کنی. حالا که چنین شده به تهران مراجعت کن تا با فرصت کامل مطلب را به عرض شاه برسانم». روز بعد جریان تلفن انصاری را به شاه عرض کردم. شاه فرمود: «حقیقتاً جای تعجب است. به چه کسی میشود اعتماد کرد؟» عرض کردم: «خواهش میکنم به انصاری نفرمایید که این خبر را به شما دادهام». پرسید: «چرا؟» عرض کردم: «از سابقۀ دروغی که در مورد من و علم به اعلیحضرت عرض کرده بود باخبر هستید. انصاری با من فقط روابط ظاهری خوبی دارد». شاه جوابی نداد. چند روز بعد، لئون هس وارد تهران شد. همان موقع هوشنگ انصاری به من تلفن کرد که مایل است بیاید به منزل من، زیرا کاری با من دارد. به او گفتم که خودم خدمتتان میرسم. به منزلش رفت. پیشخدمت با دستکش سفید برایم چای آورد و هوشنگ انصاری با لباس و کراوات سیاه وارد سالن بسیار مجللی که نقاشی نیمتنۀ خودش به دیوار نصب شده بود. گرداگرد تالار پذیرائی، عکسهای هوشنگ با بزرگان آمریکا بهخصوص جانسون به چشم میخورد. مدالها و نشانهایش هم در یک جعبۀ آینه دلبری میکردند. هوشنگ که دید من لباس معمولی و کراوات رنگی دارم، گفت: «من به احترام مرحوم علم که تازه فوت کرده است، میخواستم به دیدنت بیایم و به همین مناسبت لباس مشکی پوشیدم. حال میبینم تو مثل اینکه به این حرفها اهمیت نمیدهی». گفتم: «نه، اهمیت نمیدهم» و ادامه دادم: «رفیق، زندگی سراسر تولد و مرگ است. به همین دلیل نه زیر تابوت علم را گرفتم و نه در این حال عکس برداشتم. حتی به سر خاکش هم نرفتم. تا وقتی جان داشت در راهش جانفشانی کردم و توقعی نیز از او نداشتم. وقتی هم به رحمت ایزدی پیوست در مفارقتش کمی گریستم تا آنکه کی به او ملحق شوم».
باری، در این دیدار انصاری به من گفت: «خواهشمندم تو با هس کاری نداشته باش. این معامله را خودم میخواهم انجام دهم. لئون هس در هتل انترکنتینانتال است. به او تلفن کن و بگو که تو دیگر در این معامله دخالتی نداری». به منزل برگشتم. به لئون هس تلفن کردم و آنچه انصاری گفته بود تحویل وی دادم. متوجه شدم که اگر من مطلب را به شاه نگفته بودم، انصاری را به جان من نمیانداخت و اختلافاتمان شدیدتر نمیشد. تا اینکه از تهران به سوئیس رفتم و همه را خلاص کردم.
اختلافم با «فلور-تیسن» پیمانکار شرکت نفت- که معلوم شد در زمان ریاست دکتر اقبال بنا به توصیۀ برادرش خسرو مرا از «فلور-تیسن» کنار گذاشتهاند – به دادگاههای فاسد آلمان کشیده شد و دانستم که خسرو اقبال حقوق مرا از آن شرکت گرفته بین خودش و برخی از مدیران شرکت نفت تقسیم کرده است، بسیار متأثر شدم. بعدها نیز بر من محقق شد که «فلور-تیسن» به یاری همدستان ایرانیاش با جعل و تزویر چندین میلیون دلار سر شرکت نفت کلاه گذارده است. در نتیجه، بعد از انقلاب به منوچهر ریاحی که خانم هوشنگ انصاری با او نسبت نزدیک دارد گفتم که با هوشنگ صحبت کند و ببیند آیا میتواند به من شهادتنامهای بدهد که در دادگاه به کارم بیاید یا نه؟ قرار شد که من از اروپا به دیدن انصاری در نیویورک بروم. در نیویورک، به گفتۀ آشنایایی که با انصاری خصوصیت دارند وی یک آپارتمان در خیابان پارک نیویورک که محلۀ متمولین است دارد و یک منزل بسیار مجلل با پیشخدمتهای مؤدب دستکش سفید به دست حاضر به خدمت نیز تهیه کرده است. از بزرگان در منزل مجلل خارج از شهر پذیرایی میکند و از دوستان درجه سوم در آپارتمان. در صحبت تلفنی با انصاری، وی به من گفت که ناهار به هتل من در والدورف میآید. منشی من هم همراه من بود تا اگر قرار باشد او شهادتنامهای بدهد، وسایل را حاضر داشته باشم. سر میز ناهار، انصاری رو به من کرد و گفت: «محوی جان، یک سؤال خصوصی دارم». گفتم: «چیست؟» گفت: «امیدوارم که دستگاه ضبط صوت در جیب مخفی نکرده باشی». به قدری از این حرف احمقانۀ او ناراحت شدم که از قیافهام فهمید و فوراً معذرت خواست. گفتم: «منوچهر ریاحی از قول شما به من گفته است که با تمام وجودت حاضری به من کمک کنی». گفت: البته». وقتی گرفتاری مرا شنید، نصیحت خوبی به من کرد: بیجهت پول و وقتت را تلفن نکن. تو در دادگاهها زورت نه به فلور خواهد رسید و نه تیسن، بهخصوص با وضعی که ایرانیان پس از گرفتن گروگانهای آمریکایی در تهران به وجود آوردهاند. گفتم: «پس چه کنم؟» گفت: «به پرویز مینا میگویم برود واسطه شود و اختلافات را دوستانه حل کند». علوم شد که پس از انقلاب، هوشنگ انصاری و پرویز مینا با هم به فکر انجام معاملات نفتی افتادهاند. دیدم که دیگر نمیشود با او حرفی زد. صحبت از هر دری شد. گفتم: «تو چه به موقع از ایران فرار کردی». جواب داد: «در زمان شاه در تهران شایع شد که شاه میخواهد هویدا را توقیف کند. خدمت شاه شرفیاب شدم و شایعه را به عرض رساندم. گفتم: اگر چنین شایعهای حقیقت داشته باشد خیلی به حیثیت اعلیحضرت صدمه خواهد خورد». شاه گفت: «چنین تصمیمی نداریم». فردا هویدا توقیف شد. فکر کردم که اگر هویدا پس از چهارده سال خدمت به شاه عاقبتش این است، تکلیف من چیست؟ زن و بچه را فرستادم و خودم برای بازدید از مناطق نفتخیز با اطلاع شاه با هواپیمای شرکت نفت به جنوب رهسپار شدم و از آنجا به دوبی رفتم و با هواپیمای ارفرانس به پاریس عزیمت کردم. همان شب تلویزیون فرانسه نشان داده بود که انصاری با یک صندلی چرخدار از هواپیما خارج میشود و برای معالجۀ قلب یکسر به مریضخانه میرود و پس از چند روز با همین حال خراب دروغی عازم نیویورک میشود. شنیدم که هوشنگ انصاری در پاریس چند میلیون دلاری به آیتا… خمینی میپردازد و قول میگیرد که دست از سرش بردارد.
بعد از ناهار به سوئیس برگشتم. مجموع مسافرت من چهل و هشت ساعت بدون نتیجه طول کشید. همان موقع خبر موثق از تهران رسید که هوشنگ انصاری قبل از حرکت از ایران خانهاش را به شرکت نفت فروخته و اثاثیۀ آن را نیز به خارج ارسال داشته است. علاوه بر این، گفتند که وی تمام ثروت ریالی خود را هم همان زمان به خارج منتقل ساخته است. واقعاً به هوش و حواس و زرنگی این مرد آفرین گفتم. دو ماه بعد، که بار دیگر به آمریکا رفتم، در خیابان پارک، شخصی مرا از پشت در بغل گرفت. دیدم هوشنگ است که عینک سیاه و درشتی به چشم زده است. شناخت او با این عینک کار مشکلی بود. خیلی هم چاق شده بود. با آن قد کوتاه تقریباً گرد به نظر میرسید. ابزار دست شاه چنین اشخاصی بودند. با این ترتیب، چه انتظار میتوان داشت که کشور را در یک طبق اخلاص طلائی تقدیم خمینی نکنند؟
امیر متقی
من با امیر متقی وقتی که رئیس فروشگاه فردوسی بود آشنا شدم. میگویند که وی در دوران مصدق خدمات چشمگیری به دربار و مخالفان نخستوزیر کرده است. متقی روی هم رفته آدمی است پرکار و جاهطلب و متظاهر. دختری دارد که در فرانسه بزرگ شده و از این جهت، امیر متقی تنها زندگی میکرد. محل سکونتش هتل هیلتون تهران بود. هنگامی که معاونت وزارت دربار را بر عهده داشت، صورتحساب تلفنهای او را در هتل وزارت دربار میپرداخت.
امیر متقی آدمی مثبت است و اگر کاری از دستش بربیاید، برای مردم انجام میدهد و از این بابت توقعی هم ندارد. وی این صفت خود را پس از انقلاب نیز حفظ کرد و به اغلب ایرانیان متواری یا فراری به فرانسه، با توجه به آشنایی که از پیش با پلیس آن کشور داشته و یا برقرار کرده، یاری داده است.
زمانی که علم بنا به دستور شاه، رئیس دانشگاه پهلوی شیراز شد، امیر متقی را به عنوان معاون اداری خود برگزید. متقی برای گذراندن ایام مرخصی به ژنو رفته بود و همان زمان علم نیز به رم آمد تا مرا که به علت بیماری قلبی در این شهر سرگرم استراحت بودم، ببیند و اگر حالم مناسب باشد به اتفاق به آمریکا برویم. زیرا قرار بود علم از ترومن رئیسجمهوری پیشین آمریکا دیدن کند. در رم خبر دادند که امیر متقی معاون علم در شهر ژنو به اتهام جعل یک چک به مبلغ دویستوپنجاه هزار دلار گرفتار پلیس شده و زندانی است. علم از این واقعه بسیار ناراحت شد و با من مشورت کرد که چه باید کرد؟ گفتم: «بهتر است که بهطور موقت او معاون شما نباشد تا من بروم به ژنو و شما را از جریان حقیقی این ماجرا باخبر کنم. شما هم تنها به آمریکا بروید».
در ژنو، توسط دوستان سوئیسی یک وکیل خوب انتخاب کردم و به او مأموریت دادم که پروندۀ متقی را بخواند و اطلاعات لازم را برای من بیاورد. امیر متقی به طور مادرزاد دچار لرزش دست است و اگر ناراحت و عصبانی شود، آن لرزش دست شدیدتر میشود. وقتی پلیس برای مقابله با امضای چک مجعول از او میخواهد که نمونۀ امضاء بدهد، لرزش دست متقی زیادتر میشود و پلیس تصور میکند که متهم تعمد یا تظاهر کرده است و از این جهت، بیش از پیش به او مشکوک میشود. اگرچه متقی کمی بعد با دادن تضمین آزاد شد، ولی تا رسیدگی قطعی به ماجرا حق خروج از ژنو را نداشت.
در آن تاریخ، سلطان حسین سنندجی کنسول ایران در ژنو بود و علم بعدها اعتقاد پیدا کرد که وی برای خوشایند دکتر امینی واقعۀ چک جعلی را به امیر متقی نسبت داده بود. گویا قصد داشتهاند وجهۀ علم را از راه ننگین کردن یک همکار نزدیک خراب کنند. دادگاه ژنو امیر متقی را تبرئه کرد و پلیس کتباً از او معذرت خواست و با شکایت متقی، پانصدهزار فراک سوئیس غرامت به او تعلق یافت. من در شیراز از متقی پرسیدم: «با این پول خیال داری چه بکنی؟» گفت: «لااقل از دغدغۀ بیپولی خلاص میشوم». گفتم: «اگر من به جای تو بودم چک را به دانشگاه شیراز تقدیم میکردم». متقی فکر مرا پسندید و پول را به دانشگاه شیراز داد.
وقتی علم وزیر دربار شد، متقی را به معاونت خود انتخاب کرد. وی در مقابل دوستان و افرادی که با او کاری داشتند و برای آنکه اهمیت خود را به رخ آنها بکشد، احترامات علم را آن طوری که در دیدار دو به دو انجام میداد، رعایت نمیکرد. به بیان دیگر، وی در مقابل علم بسیار مؤدب و فرمانبردار بود. وقتی به اتاق علم یا شاه وارد میشد، مانند نظامیها پاشنۀ کفش خود را محکم به هم میکوبید و تعظیم میکرد. این کار را هم از حسین دانشور یاد گرفته بود. مرحوم علم عقیده داشت که امیر متقی مردی باهوش و بسیار پرکار است و بار کارها را از دوش او برمیدارد، در حالی که دیگران بر بار او میافزایند. متقی از اختیارات خودش برای برش کارها استفاده میکرد و از اینکه برای هر کاری از علم کسب دستور کند، پرهیز داشت. حال آنکه معاونان دیگر و یا مدیرکلها، اجرای هر کاری را منوط به موافقت وزیر میدانستند.
پروفسور عدل
پروفسور عدل، مرد بسیار یکدنده، روراست و رکگو و باحقیقتی است. یک داستان مختصر از او بگویم که شنیدنی است: در دورانی که شاه واقعاً دموکرات بود و پولی هم در بساط نداشت، هوشنگ دولو سعی میکرد با وسایلی به شاه نزدیک شود. شبی والاحضرت اشرف به شاه عرض کرد: «هوشنگ مایل است که یک اتومبیل رولزرویس به شاه تقدیم کند». پروفسور عدل گفت: «اعلیحضرت احتیاج به هدیۀ هوشنگ دولو ندارند.» اشرف گفت: «چه عیبی دارد؟» پروفسور عدل با آن لهجۀ ترکی به تندی گفت: «والاحضرت، آدم که در خانۀ خود نمیریند!» سکوت همه را فرا گرفت و دیگر والاحضرت برای مدتی اسم هوشنگ دولو را در حضور پروفسور عدل پیش شاه نمیبرد تا آنکه هوشنگ به وسایل دیگر به دربار راه یافت که کاش راه پیدا نمیکرد. هوشنگ دولو و خانمش برای دربار شاهنشاهی ننگی بیش نبودند. نقش هوشنگ دولو در آبروریزی دربار و اضمحلال کشور قابل توجه بود. وقتی ماجرای قاچاق تریاکش در سوئیس –که حقیقت نداشت- در جراید نوشته شد، شاه با آن لجبازی ذاتی وی را با هواپیمای سلطنتی در معیت خودش به تهران آورد. در صورتی که این کار به هیچوجه ضرورتی نداشت. تهمتی به او زده بودند و باید در سوئیس میماند تا تبرئه شود. بالاخره هم وکیل گرفتند و در غیابش به مسئلۀ قاچاق رسیدگی شد و قرار منع تعقیب صدور یافت. بعد از این ماجرا، با اجازۀ دکتر معالج و گواهینامۀ وزارت بهداری برای کشیدن تریاک، آزادانه با خود تریاک حمل میکرد. علم همیشه به شاه متذکر میشد که در سفرهای اروپایی هوشنگ نباید در رکاب باشد.
هژبر یزدانی
هژبر یزدانی منافع غیرمشروع دکتر ایادی و ارتشبد نصیری را حفظ میکرد. این سه نفر با هم شریک بودند. وی در انتخابات فرمایشی نیز مؤثر بود و عدۀ زیادی را با کامیون و اتوبوس در هر جا که لازم بود جابجا میکرد. مراتع خوب کشور در انحصار این سه تن بود. وی با شاه هیچگونه ارتباط مستقیمی نداشت ولی شاه تصور میکرد که هژبر یزدانی در کار کشاورزی ایران مؤثر است.
صنعتیزاده
صنعتیزاده گاهبهگاه، اسمش در جاهایی میآمد و از او به عنوان نمایندۀ شاهدخت اشرف ذکر میشد. شاهدخت برای هر کار پردرآمدی نمایندهای مخصوص داشت. صنعتیزاده انتشارات فرانکلین را اداره میکرد. این سازمان تمام کتابهای درسی دبستان و دبیرستان را انتشار میداد و همه متعلق به سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی بود. وزارت آموزش و پرورش دربست بودجۀ چاپ این کتابها را به سازمان یاد شده میداد و والاحضرت کتابها را مجاناً در اختیار مدارس میگذاشت. صنعتیزاده از طرف اشرف با جبهۀ ملی نیز در تماس بود. البته سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی کارهای مثبتی هم انجام داده است که نمیتوان از آنها چشم پوشید. با اینحال، چنانکه کاری استفادۀ شخصی برای اشرف نداشت، آن را انجام نمیداد.
ارنست پرون
ارنست پرون را شاه در مدرسۀ روزه سوئیس میبیند و با او دوست میشود. وی آدمی باریک و نحیف و از یک پا لنگ بود. این تحفه را ولیعهد به همراه خود از سوئیس به ایران آورد. وقتی پسر به جای پدر نشست، پرون مصاحب خوبی برای شاه شد تا اینکه مختصر قدرت شاه در زمان مصدق به صفر رسید. پرون، خدمات سیاسی هم میکرد و پیغامهایی نیز از طرف شاه برای خارجیان میبرد و جواب میآورد. مصدق فعالیت پرون را زیر نظر گرفت و به کلی او را که از یک پا فلج بود، از دو پا فلج کرد.
* * *
هنگامی که از این صاحبان قدرت، مشاوران و عاملان و نزدیکان شاه یاد میکردم، اندیشهای اندوهبار از ذهن من گذشت که باید در اینجا آن را ذکر کنم و آن اینکه من در عمر هفتاد سالۀ خود از نخستوزیر گرفته تا وزراء و معاونان به پایین کسی را ندیدم که در پشت میز تظاهر به وطنپرستی و درستی و امانت و دفاع از منافع کشور نکند و در باطن به فکر تأمین آتیه و جیب خود نباشد. به حال بعضی از سادهدلان، مثل مرحوم پدرم که راست و درست بودند تأسف خوردم. آنان رفتند و جایشان را به یک مشت چپاولگر دادند. رضاشاه این سنت را به اتاق ارتشیان خود متداول کرد و آمریکا و انگلیس پس از کودتای۲۸ مرداد و سقوط دکتر مصدق دیگر برای احدی ایمان و عقیده باقی نگذاشتند. حتی برای شاه و خانوادۀ او. زیرا شاه و ثریا درد پناهندگی و بیپولی را در رم چشیده بودند و هنگامی که شاه به کشور برگشت داده شد، اشرف پهلوی دائماً آن ایام را به او یادآور میشد. شاه هم دست تمام افراد خانوادۀ خود و بهخصوص اشرف را برای کسب هرگونه درآمد باز گذاشت و آنان نیز برای انباشتن کیسههای خود، در فساد تمامی سطوح دولتمردان و کارمندان عالیرتبه یعنی همدستان بالقوۀ خود، و در نتیجه، تمامی دستگاه اداری کوشیدند و هیچ «انقلاب اداری» فرمایشی نتوانست چارۀ آن را بکند.
س: ارتشیها چه نقشهایی در سالهای سلطنت محمدرضا شاه پهلوی برعهده داشتند؟
ج: در گفتگو از حوادث مختلف و بهخصوص دربارۀ خرید اسلحه در مورد ارتش و ارتشیان اشارههایی کردهام. اینک در پاسخ سؤال شما به شخصیت و رفتار برخی از نظامیان معروف و مؤثر و مناسبات شخصیام با ایشان میپردازم و از تیمور بختیار که به ویژه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اهمیت پیدا کرد شروع میکنم:
سپهبد تیمور بختیار
به مناسبت نسبت بختیاریها با خانوادۀ من، من در جوانی با تیمور و ابوالقاسم خان بختیار معاشرت و مراوده پیدا کردم. بعدها، تیمور از دانشکدۀ سواره نظام فرانسه به نام «سمور» دانشنامه گرفت و در بازگشت به ایران با درجۀ ستوان دومی وارد خدمت شد. وی در سواری و تیراندازی –در حالی که سواره میتاخت- مهارت داشت. مردی بود خوشقیافه و خوشهیکل و از دلیری و تهوّر نیز بهرهمند بود.
زمانی که مصدق سقوط کرد، سرلشکر فرهاد دادستان پسرعمۀ من که شوهر یکی از دخترخالههای تنی شاه بود، اوضاع تهران را بسیار مغشوش دید و به اتفاق یکی دو سرهنگ ماجراجو –از جمله سرهنگ مستجیر- به شهربانی رفتند و سرلشکر دادستان خود را به فرماندهی نظامی تهران منصوب کرد. سرهنگ اکبر دادستان برادر زن وی و پسرخالۀ تنی شاه نیز که در تیپ زرهی خدمت میکرد، تانکهای خودش را به نفع سرلشکر زاهدی به تهران آورد. پس از آنکه زاهدی مستقر و بر اوضاع مسلط شد، حکم سرلشکر فرهاد دادستان به عنوان فرماندۀ نظامی تهران صدور یافت و از آن پس سرهنگهای زیردستش به جان مردم افتادند: مصدقیها و تودهایها و دوست و دشمن را بازداشت میکردند، پولی از آنها مطالبه کرده و پس از دریافت پول، آزادشان میکردند. خبر این نوع اعمال به گوش شاه رسید و تیمسار فرهاد دادستان از مقام خود معزول شد.
با عزل دادستان، خانم فروغ ظفر بختیار خویشاوند و ندیمۀ ملکۀ ثریا از ملکه تقاضا کرد که تیمور بختیار خویشاوند دیگر خودشان را به فرماندهی نظامی تهران برقرار کنند. در آن تاریخ، تیمور بختیار که در واقعۀ ۲۸ مراد و سقوط مصدق خدمات برجستهای کرده بود، فرماندهی تیپ زرهی را بر عهده داشت و با سپهبد زاهدی نخستوزیر، کیم روزولت و نیز سفارتخانههای آمریکا و انگلیس سر و سری پیدا کرده بود. شاه و زاهدی، هر دو با این انتخاب موافق بودند و بدینترتیب تیمور بختیار با داشتن فرماندهی زرهی، فرماندهی نظامی شهر تهران را نیز بر عهده گرفت و انصافاً کوشش شایستهای هم در برقراری نظم و ترتیب در پایتخت به عمل آورد. در آن تاریخ، یعنی در سپتامبر ۱۹۵۳ من از آمریکا بنا به دعوت و یا بهتر بگویم بنا به دستور امیر اسدا… خان علم و شاه به تهران وارد شدم و تیمور بختیار به اتفاق مرحوم علم به دیدنم آمدند.
متأسفانه تیمور بختیار هم دستش به ایذاء و اذیت مردم برای جمعآوری مال باز شد. نباید از این مسئله تعجب کرد. این سنتی است که هزاران سال است در کشور ما متداول بوده و هست. زیرا آدمی دانسته و ندانسته تابع قوای طبیعی و غریزی خویش است. بهخصوص اگر در این مقامها انسان هنوز جوان بوده و همچون تیمور بختیار ریشۀ ایلیاتی نیز داشته باشد.
باری، قدرت تیمور بختیار دائماً رو به تزاید میرفت و شکایت و فریاد مردم از جنبههای منفی این قدرت رو به تزاید به جایی نمیرسید. روزی خانمی همسر معلم سابق علم در مدرسۀ شوکتیه بود و در دیدارش با او تعریف کرد که تیمسار بختیار شوهرش را بازداشت کرده و او را در قزل قلعه با خرسی همقفس ساخته است. سیهزار تومان پول لازم دارد تا بدهد و شوهرش را آزاد کنند. علم سیهزار تومان را که آن روزها پول کمی نبود به آن زن داد و با آن پول معلم سابق علم از حبس رهایی پیدا کرد. روز بعد، مرد از بند رسته برای اظهار تشکر و امتنان به دیدن علم شتافت. بعد ازظهر همان روز، به اتفاق علم و سرلشکر اعتماد مقدم رئیس شهربانی به قزل قلعه رفتیم. خرس را که در قفس به سر میبرد و در سایه مشغول استراحت بود دیدیم. خرس شروری به نظر نمیرسید. علم افسر نگهبان را صدا زد و گفت که تفنگ نگهبان را بگیرد و به او بسپارد. مرحوم علم، که تیرانداز ماهری بود، تفنگ را گرفت. فشنگی از خشاب با یک حرکت گلنگدن وارد لوله نمود و خرس را هدف قرار داد. خرس زندانی از بخت برگشته زوزۀ خفیفی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد. علم به رئیس شهربانی گفت: «تیمسار، گزارش کشته شدن خرس را به وزارت کشور بفرستید». وی کاری را که در قزل قلعه کرده بود به عرض شاه رساند.
پس از باخبر شدن از این ماجرا، تیمور بختیار بیدرنگ به دیدن علم رفته میگوید: «خرس قزل قلعه حیوان بیآزاری بود که از بچگی با آدمیزاد بزرگ شده بود و برای گرفتن اعتراف از زندانیان وسیلۀ خوبی به شمار میرفت. نمیدانم این خرس چه کرده بود که شما اعدامش فرمودید؟» مرحوم علم در پاسخ به او میگوید که این کارها در شأن شما نیست. زندانی کردن اشخاص در یک قفس و آن هم با حیوان، نه انسانی است و نه خدائی. تیمور اصرار داشت علم را قانع کند که آن خرس از یک سگ خانگی نیز اهلیتر بوده است.
سرانجام پس از هشت سال، سازمان سیا طرحی را که برای ایجاد یک دستگاه قوی اطلاعاتی در ایران تهیه کرده بود عملی کرد و سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) زاده شد. ریاست ساواک بر عهدۀ سرلشکر تیمور بختیار گذاشتند و از فرماندهی زرهی کنار گذاشته شد.
در سفری به آمریکا، تیمور بختیار با جان کندی رئیس جمهوری این کشور، جان فاستر دالس وزیر امور خارجه و برادرش که رئیس سازمان سیا بود، ملاقات میکند و طی آن ملاقات میکوشد که آمریکاییها را برای تفویض قدرت شاه به او متقاعد سازد. لیکن آنها بدون آنکه بختیار را ناامید سازند، شاه را باخبر میکنند، مشروط بر آنکه فعلاً به روی بختیار نیاورد. شاه نیز چنین کرد تا اینکه فرصت مناسب دست داد و سرلشکر تیمور بختیار از سوی شاه به سوئیس تبعید شد.
در ژنو به دیدار تیمور بختیار رفتم. دل پرخونی از شاه و سیاست آمریکا داشت و درصدد انتقام نشسته بود. ظاهراً مأموران سیا هم با او در تماس بودند. تیمسار بختیار در ژنو یک اتومبیل لندرور به عنوان شکار میخرد و در آن برای چند اسلحه جاسازی میکند، اتومبیل را به بیروت میفرستد و خودش هم به آنجا میرود ولی به دستور اینترپل، پلیس محل او را به اتهام قاچاق اسلحه توقیف میکند. لیکن با وجود اصرار دولت ایران، مقامهای لبنانی حاضر نشدند بختیار را به ایران تحویل دهند.
تیمور بختیار پس از چندی از زندان بیروت آزاد شد و از آنجا به بغداد رفت. از این شهر، وی آشپز خود را که در تهران بسر میبرد احضار کرد ولی غافل از آنکه این آشپز را ساواک خریده است. آشپز ساواکی پس از دریافت آموزشهای لازم با هواپیمای ملی ایران روانۀ بغداد شد تا زمین ادب ببوسد و در خدمت مخدوم سابق خود به خدمات صادقانه مشغول شود. هواپیمای حامل آشپز از فضای خوزستان ربوده شد و در بغداد فرود آمد. دو نفر مأمور سازمان امنیت که خود را مخالف رژیم شاه، جا زده و هواپیما را دزدیده بودند، پس از ورود به بغداد تقاضای پناهندگی سیاسی کردند و آشپزباشی نیز به منزل بختیار رفت تا مأموریت خود را انجام دهد. چندی بعد در سفر شکاری که تیمور ترتیب داده بود، مأموران مخالف نمای ساواک او را به قتل رساندند. قاتل به طرف مرز ایران فرار کرد ولی در مرز کشته شد. خبر کشته شدن تیمور بختیار را نصیری که به نوشهر آمده بود تا شرح واقعه را به عرض شاه برساند در اتاق محقر انتظار اقامتگاه شاه برای من تعریف کرد.
سپهبد محمد خاتمی
هنگامی که شاه در مرداد ۱۳۳۲ خود را به مدت سه روز به رم تبعید کرد، سرگرد هوایی محمد خاتمی خلبان هواپیمای او بود و از آن پس مورد حمایت شاه قرار گرفت. همسر خاتمی در یک انفجار غیرعمدی کشته شد و یک دختر از او باقی ماند که بعدها با پسر مهندس مجید اعلم یکی از دوستان نزدیک شاه ازدواج کرد. پس از کشته شدن خانم خاتمی، والاحضرت فاطمه خواهر ناتنی شاه به همسری او درآمد. فاطمه قبلاً شوهری آمریکایی به نام دنیس هلییر داشت که دربارۀ او صحبت کردهام و از او دارای دو پسر میباشد.
پس از این ازدواج، شاه محمد خاتمی را که از قابلیت شخصی نیز برخوردار بود، به فرماندهی نیروی هوایی منصوب کرد و به او درجۀ سرتیپی داد. سرتیپ حسن طوفانیان افسر نیروی هوایی و اغلب افسران ارشد دیگر که روزی خاتمی زیردست آنان کار کرده بود، دیدند که خاتمی بر آنان فرماندهی دارد. البته اغلب این افسران ارتقاء مقام زودرس خاتمی را پذیرفتند و با او به همکاری پرداختند، ولی حسن طوفانیان قلباً نتوانست این ارشدیت را بر خود هموار سازد و خاتمی نیز مترصد بود که او را از نیروی هوایی به جای دیگری انتقال دهد. خاتمی، طوفانیان را در نیروی هوایی یک افسر بیاطلاع قلمداد میکرد، حال آنکه طوفانیان خود را معلم خاتمی میدانست. فرصت مطلوب دست داد: شاه دنبال افسری میگشت که او را به ریاست تسلیحات ارتش بگمارد و خاتمی فوری از موقعیت استفاده برد و طوفانیان را برای این کار توصیه کرد. تیمسار طوفانیان بسیار خوشقلم و خوشخط است. وی نامههای شرف عرضی را بسیار هوشمندانه و بدون مکث و غلط و یا خطخوردگی و اصلاح مینوشت. طوفانیان با آنکه دورههای خلبانی با هواپیماهای جنگی را در لندن دیده بود، به زبان انگلیسی تسلطی نداشت و پس از مدتها سر و کار با این زبان به زحمت گلیم خود را از آب بیرون میکشید. شاه او را تا سقوط سلطنتش در پست ریاست تسلیحات نگاه داشت و در حالی که خود به صورت یک کارشناس برجستۀ اسلحه درآمده بود، نزدیک دوازده میلیارد دلار اسلحه به دست طوفانیان سفارش داد.
ارتشبد خاتمی خلبان ماهری بود و به اصطلاح اهل فن «خلبانی کور» نیز میکرد. خلبان کور کسی است که میتواند با چشم بسته هواپیما را هدایت کند و به زمین بنشاند و یا به پرواز درآورد. خاتمی از این جهت مورد تحسین تمامی «تست پیلوت»ها یعنی خلبانان آزمایشگر که هنرمندترین و باسابقهترین خلبانان جهاناند، بود و با آنان رقابت میکرد.
وقتی در سال ۱۹۵۶ شرکت نفت پان آمریکن، مرکب از سهام متساوی آموکو بینالمللی و شرکت ملی نفت ایران را تأسیس کردم، آموکو شانزدههزار کیلومتر مربع از خلیجفارس را در اختیار گرفت و با سرمایهای معادل هشتادوپنج میلیون دلار به تجسس و تفحص و استخراج نفت در دل خلیجفارس پرداخت. برای این نوع عملیات به یک سکوی حفاری و چند کشتی کوچک ارسال وسایل و یک هلیکوپتر برای حمل و نقل متخصصین حفاری از ساحل به سکوی حفاری احتیاج است. همانطور که در جای دیگر از این خاطرات گفتهام، هلیکوپتر موردنیاز و سرویس آن را از شرکت انگلیسی بریستو، یعنی بزرگترین شرکت هلیکوپتر برای صنعت نفت اجاره کرده بودیم. پس از مدتی تعداد هلیکوپترها به دو افزایش یافت و به فکر افتادم ترتیبی بدهم که ایرانیها با شرکت بریستو شریک شوند. بدینمنظور، یکی از بستگان سببیام تیمسار بازنشسته علیاصغر رفعت را که مدتها خلبان شاه بود دعوت کردم و از او پرسیدم که آیا مایل است در کار هلیکوپتر با یک شرکت انگلیسی شریک شود؟ سرتیپ رفعت به من گفت که با کمال میل حاضر است چنین معاملهای بکند، ولی اجازۀ قبلی فرماندۀ نیروی هوایی را لازم دارد. دلیلش این بود که به منظور تأسیس شرکت، برای پرواز به اجازۀ مخصوص نیاز است. حال آنکه شرکت ایپاک طبق قانون نفت میتوانست رأساً و بدون دریافت اجازۀ مخصوص برای عملیات خودش هواپیما و یا هلیکوپتر داشته باشد.
روز بعد از گفتگویم با تیمسار رفعت، وی به من اطلاع داد که سرتیپ خاتمی فرماندۀ نیروی هوایی مایل است با من ملاقات کند. خاتمی تازه با فاطمه خواهر شاه ازدواج کرده بود و من با او در جشن ازدواجش که در کاخ ملکۀ مادر برگزار شد آشنایی یافته بودم. ملاقات من و خاتمی در منزل او انجام گرفت. در سر میز ناهار، سرتیپ خاتمی که جوان بسیار مؤدب و خوشقیافهای بود، درخصوص شرکت سرتیپ رفعت با بریستو سؤالاتی کرد. پس از توضیح مطالب دانستم که فرمانده نیروی هوایی ریاست هیئت مدیره سازمان هواپیمایی کل کشور را نیز بر عهده دارد و هر اجازهای برای تأسیس شرکت هواپیمایی از طرف هواپیمایی کل کشور صادر میشود. سرتیپ خاتمی موافقت کرد که چنین اجازهای را صادر کند و رفعت این کار را مشروط به آن دانست که خاتمی نیز در این شرکت نوبنیاد شریک باشد. زیرا صلاح در آن است که مسئولیت پروازها از نظر امنیت کشور بر عهدۀ ایشان که فرمانده نیروی هوایی است قرار گیرد و بدینترتیب، اطمینان خاطر بیشتری داشته باشیم.
بعدها، وقتی من شرکت صنایع هواپیماسازی ایران را به راه انداختم، از مرحوم ارتشبد خاتمی خواستم که افسران بازنشستهای را که میشناسد به من معرفی کند تا من آنها را در تشکیلات جدید به کار مشغول کنم. در ضمن، به ایشان گفتم که اگر میخواهد در دوران بازنشستگیاش کاری بکند و فعالیت هواپیمایی داشته باشد، من حاضرم پنج تا ده درصد از سهام این شرکت را به وی بفروشم. در جواب از حسن نیت من تشکر کرد و گفت که اینک شاغل است و در هر صورت این پیشنهاد را باید به عرض اعلیحضرت برساند تا شاه بداند چنین مذاکراتی انجام شده است و البته همین کار را هم کرد.
پس از اخلالهایی که در سنای آمریکا و خارج از آن در مورد کارهای تسلیحاتی و معاملات با ایران شروع شد که سناتور چرچ در آن نقش عمدهای داشت، رئیس شرکت نورتروپ را عوض کدرند و هیئتی هم به ایران فرستادند تا دربارۀ کارهای من و تشکیلاتم تحقیق کند. این هیئت گزارش داد که ما رفتیم، تشکیلات محوی را بازدید کردیم و آن را تشکیلاتی منظم یافتیم که هزار نفر کارمند دارد. پیشنهادی هم که به تیمسار خاتمی شده که ایشان اگر روزی بیکار شود، میتواند در آنجا کار بکند، روشی است معمول و متداول.
البته تیمسار خاتمی در شرکتهایی که من در آنها شریک بودم، همچون شرکت ارتاکسی، سهم داشت و سهام به نام آقای ناصری شوهر خواهر ایشان بود. علاوه بر این، خاتمی –شاید به غلط- معتقد بود که من businessman زبردستی هستم و به من پولی به ریال داد تا آن را به جریان بیندازم و برای او در زمینۀ تجارت کارهایی بکنم. آن پول ریالی بیستویکی دو میلیون تومان بود. همان زمان من به یک بازار خیلی داغی برخوردم. بدین معنی که لولههای نفتی برای چاههای نفت کمیاب شد و من میلیونها فوت از این لولهها را قبلاً به مبلغی در حدود یک دلار برای هر فوت خریده بودم و پول خاتمی هم در آن بود. بهتدریج این لولهها را فروختم به بهای فوتی یازده دلار. وقتی این بازار شکست و از گرمی افتاد، من تمامی آنچه را که در اختیار داشتم فروخته بودم.
روزی که میخواستم جلای وطن بکنم، به منزل مرحوم تیمسار خاتمی رفتم و ایشان را فوقالعاده مضطرب و ناراحت دیدم. علت را پرسیدم. گفت: «پسر کوچکم از موتورسیکلت به زمین خورده، پیشانیاش شکسته و امکان دارد که مغزش آسیب دیده باشد. او را برای معالجه به آمریکا فرستادهام. دختر بزرگم که از زن اولم داشتم سکتۀ مغزی کرده، فلج شده و الان در زوریخ بستری است. مادرم سنگ کلیه پیدا کرده و در مریضخانهای در لندن تحت عمل جراحی است و من با این وضع و موقعیت باید به اینها برسم، ولی نمیدانم به کدام برسم و از کجا مخارج آنها را تأمین کنم؟ اعلیحضرت هم تعارف میکنند و میگویند اگر گرفتاری مالی داری به من بگو تا به بهبهانیان دستور بدهم آن را تأمین کند».
آن روز، تیمسار خاتمی درسر میز ناهار شروع کرد به گریه و گفت: «نمیدانم چه خاکی بر سر بریزم. از یک طرف این گرفتاریهای شخصی و از طرف دیگر فشار کار اداری است و تازه شاه هم به من فشار میآورد که نیروی هوایی شاهنشاهی را قوی بکن، در حالی که آدم ندارم. این کارها آدم میخواهد. در این میان، پادشاه اردن هم پس از بازدیدش از ایران، از اعلیحضرت اجازه خواسته است تا عدهای از افراد ارتش اردن را برای دیدن آموزش به نیروی هوایی ایران بفرستد. من نمیتوانم آموزش افراد خودمان را تأمین کنم و حالا باید آنها را هم آموزش بدهم. برای آموزش اردنیها، باید کار خودم را متوقف بکنم. هیچکس نیست به اعلیحضرت بگوید که بابا، به نسبت ظرفیتت لقمه بردار. ظرفیت نیروی هوایی خیلی کمتر از نصف این باری است که الان بر روی دوش من است. نمیدانم چه باید کرد؟»
به خاتمی یادآور شدم که پولی را که به ریال به من سپرده، نزد من است و افزودم: «حالا آمدهام حساب شما را تسویه کنم. آیا با چقدر منفعت از پولی که به من دادهاید راضی میشوید؟» خاتمی باز از گرفتاریهایش صحبت کرد و گفت: «اگر دوبرابرش را بدهی، خیلی از تو ممنون میشوم و از پس مخارج کسالت بچهها و مادرم برخواهم آمد». گفتم: «بیست میلیون دلار پیش من پول داری». یکهای خورد و با تعجب گفت: «چه شده؟ شوخی میکنی؟ سر به سرم میگذاری؟» گفتم: «موضوع کاملاً واقعیت دارد. فقط بگو کجا و چگونه بپردازم؟» دوباره به گریه افتاد، از جا برخاست و پس از بوسیدن پیشانی من گفت: «تو مرا نجات دادی. برو به اعلیحضرت بگو که اگر من پولی میخواهم برای زندگی خودم و زن و بچهام میخواهم». بعد فکری کرد و ادامه داد: «الان هم اگر تو بخواهی این پول را به من بدهی اینها خیال میکنند که من نیروی هوایی را چاپیده و یک پولی بلند کردهام. نه بهتر است که پول پهلویت باشد تا بگویم چکار بکنی». گفتم: «تیمسار، من مردنی یا رفتنی هستم. مرض قلبی هم دارم و تو قبض یا رسیدی از من نداری. اجازه بده حسابمان را با هم تسویه کنیم». باز پافشاری کرد و سرانجام پول اولیه را که به ریال بود دادم و قرار شد که من بروم به اروپا و او هم بیاید تا ترتیب پرداخت پولش را بدهم. اما ارتشبد خاتمی چندی بعد در یک سانحۀ هوایی کشته شد و من هم پول را در اختیار خانمش گذاشتم و مقداری هم مقروض ماندم.
روزی مرحوم علم آمد به منزل من و گفت که اعلیحضرت میگویند: «من اگر از محوی بخواهم به سؤالی که میکنم جواب میدهد؟» گفتم تا چه سؤالی باشد؟ اعلیحضرت گفتند: «برو بگو که من میخواهم بدانم خاتمی چقدر پول دارد؟ گویا هر چه هست در خارج است و در اختیار محوی است؟» به علم گفتم: «اگر اعلیحضرت چنین سؤالی از من بکنند، به ایشان خواهم گفت که مرحوم تیمسار خاتمی پولی نزد من داشت ولی دیگر ندارد». روز بعد شاه آمد به منزل من و دوبهدو در سرسرا قدم میزدیم و صحبت میکردیم. ضمن صحبت پرسید: «من شنیدهام که خاتمی هفتصد هشتصد میلیون دلار پول دارد». گفتم: «اعلیحضرت این مثل قدیمی را بلدند که گفتهاند یا چوب نخوردهای یا حساب سرت نمیشود؟» خندید و گفت: «چه میخواهی بگویی؟» گفتم: «اعلیحضرت مگر نمیدانند هفتصد هشتصد میلیون دلار چقدر پول است؟ انتقال چنین پولی از حساب فردی به حساب فرد دیگر با توجه به اینکه صاحب آن پول شوهر خواهر شما و فرماندۀ نیروی هوایی ایران باشد، بدون سر و صدا باقی نمیماند. خاتمی مرده است. خریدهای عمدۀ ارتش هم که در دست طوفانیان بود و هست. آیا اساساً کل بودجۀ نیروی هوایی هفتصد میلیون دلار بود؟ اگر هم بود، آیا خاتمی میتوانست تمامی بودجه را بالا بکشد و به دست من بدهد؟ منی که در لیست سیاه معامله با ارتش قرار دارم و به حسابهایم هم رسیدگی شده است.» پس از ادای توضیحات، شاه گفت: «مثل اینکه بد نمیگویی، حرفت حسابی است. چنین چیزی نمیشود. من خودم هم تعجب کردم. حالا بگو چقدر پول داشته است؟» گفتم: «مبلغ پولی که پیش من داشته در حدود بیست میلیون دلار بوده و من آن را تحویل خانمشان دادهام. پنج یا شش میلیون تومان دیگر هم به علت آنکه حسابها را نبستهام باقی است. این پول را باید چه بکنم و به چه کسی بدهم؟» فرمود: «شما با نخستوزیر فقط در مورد همین پنج میلیون تومان صحبت بکنید».
من با هویدا صحبت کردم و تکلیف پول را پرسیدم. گفت که پول را به والاحضرت فاطمه همسر ایشان بده. من هم از آقای قوام صدری که حساب دارایی من نزد ایشان بود و حق امضاء داشت، خواستم که پول مزبور را برای والاحضرت ارسال دارد. بعدها شنیدم که شاه به مناسبتی به هویدا گفته بود: «محوی پیغمبر است». هویدا عرض میکند: «قربان، مقصودتان را نمیفهمم؟» شاه میگوید: «مردم پول زنده را با قبضهای رسمی و شاهد عینی میخورند و این مرد پول مرده را که بدون نام و نشان و شاهد و قبض و رسید بود، داد». ولی شاه در این گفتگو اشارهای به بیست میلیون دلار نکرده بود. در جلسهای، هویدا این مطالب را تأیید و تکرار کرد و من خدمت شاه که رسیدم از حسن نیت ایشان تشکر کردم.
در مورد کشته شدن ارتشبد خاتمی، شنیدم که گفتهاند که این حادثه اتفاقی نبوده است ولی من نمیتوانم باور کنم. میگفتند آن طنابی که به بادبادک مصطلح به KITE وصل بوده، قبلاً آغشته به مواد شیمیایی شده بود و با یک فشار مختصر پاره شده و آن را نباید یک سانحۀ طبیعی قلمداد کرد. من البته هیچگاه امکان دنبال کردن قضیه را پیدا نکردم.
رابطۀ ارتشبد خاتمی با برادرزنش، شاه، خوب بود، اما شیر پاک خوردههایی شاید به نحوی که شنیدهام هویدا، به شاه اطلاع داده بودند که علم و خاتمی و محوی مثلثی درست کردهاند. خاتمی مردی نظامی است، علم مرد سیاسی و محوی هم پول و ثروت هنگفتی در اختیار دارد و این سه تن ممکن است برای رژیم خطرناک باشند. مرا در لیست سیاه گذاشتند و حبس و تبعید کردند. خاتمی هم آنطور از بین رفت و من نیز مجبور شدم از ایران خارج شوم. بعد هم علم مرد. تنها کسی که از آن مثلث فرضی زنده مانده من هستم. یک چنین شایعهای درست کرده بودند. به من پیغام رسید که مواظب خودتان باشید، زیرا ممکن است که اعلیحضرت نسبت به شما سوءظن پیدا کند. روزی تیمسار طوفانیان حرفی به من زد که قاعدتاً باید انعکاس نظرات خود شاه بوده باشد. او گفت: «آقا، اگر کسی در ایران دارای یک ثروت صد میلیون دلاری باشد، ممکن است کودتا بکند». به طوفانیان گفتم: «میفهمی چه میگویی؟ من اولاً نظامی نیستم که بتوانم کودتا بکنم. در ثانی، چنین پولی ندارم. علاوه بر این، برو توی بازار ببین چه ثروتهایی خوابیده که در برابر آنها ثروت مختصری که من دارم ناچیز است. پس چگونه میشود هر کس که پولی دارد کودتا بکند؟ ما میخواهیم که مملکت در صلح و امن و امان باشد تا همه به ثروت و آسایش دست پیدا کنند».
تا این حد که من میدانم، شاه علاقهای نداشت که افرادی مثل خاتمی تمول سرشاری داشته باشند. خاطرۀ تلخ تیمور بختیار که ازراه نامشروع چهل میلیون فرانک سوئیس جمع کرده بود و واقعاً به سرش زده بود که کودتا کند، به این بدبینی دامن میزد. به هر صورت، رابطۀ خاتمی با شاه خوب بود و دوستش میداشت. اما اینکه در ته قلبش چه میگذشت؛ من نمیدانم.
تیمسار ارتشبد ربیعی
تیمسار ارتشبد ربیعی همدورۀ خاتمی بوده است ولی در برابر او حالت نوکری داشت. بعضی کارهای شخصی و محرمانۀ خاتمی را هم انجام میداد که به مطلب ما مربوط نیست. هنگامی که فرماندۀ اسکادران جتهای جنگی بود، در کوی افسران نیروی هوایی منزلی آبرومند داشت. زمین بازی تنیس سرپوشیدهای هم در آنجا ساخته بود. بسیار خوشمشرب و خوشقیافه بود. خاتمی اعتقاد داشت که ربیعی فرماندۀ خوبی است و میخواست کاری بکند که ربیعی در مقام فرماندهی نیروی هوایی جانشین او شود. سرهنگ آذر برزین رقیب سرسخت ربیعی بود و خاتمی همیشه ربیعی را یک درجه بالاتر از آذر برزین نگاه میداشت. خاتمی میگفت که آذر برزین افسر قابل عملیاتی است ولی فرماندهی ربیعی بهتر است. من شخصاً آذر برزین را افسر لایقتری از ربیعی میدانستم و گاهی هم نظرم را به خاتمی میگفتم اما او مخالفت میکرد.
پس از کشته شدن خاتمی، سپهبد تدین فرمانده نیروی هوایی شد. وی افسر بسیار منظم و منزهی بود اما فرماندهی سرش نمیشد. بیشتر افسر مالی بود تا فرمانده. او هم در اثر اشتباهی که کرد در یک سانحۀ هوایی با هلیکوپتر کشته شد. تدین با هلیکوپتر به نیاوران رفته بود تا شرفیاب شود. زمستان پر برف و بورانی بود. هواشناسی دوشان تپه با بیسیم به خلبان هلیکوپتر میگوید: «هوا بسیار بد است، پرواز نکنید». تیمسار تدین هشدار هواشناسی را گوش نمیکند و فرمان پرواز میدهد. در نتیجۀ سانحه، هر سه تن سرنشین کشته میشوند و شاه فرماندهی را به ربیعی میدهد.
ربیعی که اطوارهای خاتمی را تقلید میکرد، به هلیکوپتر فرماندهی سه ستاره نقش کرده بودند. وی با این هلیکوپتر به سعدآباد و یا به زمین تنیس باشگاه شاهنشاهی میرفت و شاهدخت فاطمه را هم گاهی برای بازی تنیس دعوت میکرد. شاهدخت فاطمه فن پرواز با هلیکوپتر را در زمان فرماندهی همسرش خاتمی آموخته بود. پس از کشته شدن خاتمی، ربیعی هلیکوپترهای ارتشی را برای پرواز شاهدخت مهیا میداشت.
پس از رسیدن به مقام فرماندهی نیروی هوایی شاهنشاهی، ربیعی به کلی تغییر رویه داد. بسیار مرد متکبری از آب درآمد. به زور جواب سلام میداد. تملق شاهدختها را با تعریف و تمجید از شاه بیش از حد میگفت. در زمان او سقوط اف چهارها شروع شد. این مطلب را مرحوم ارتشبد خاتمی پیشبینی کرده بود و علت را بیسواد و کمی تجربۀ خلبانان میدانست.
پس از کشته شدن خاتمی، هویدا نخستوزیر عمارتی را که شاه در آن زندگی میکرد و بعداً جزء کاخ نخستوزیری شد، برای زندگی شاهدخت فاطمه به او داد. شبهایی که شاهدخت شاه و نخستوزیر را به منزل خود برای شام دعوت میکرد، با اجازۀ برادرش، تیمسار ربیعی را نیز فرا میخواند. کمکم ربیعی با هویدا که وزیر دربار شده بود بسیار نزدیک شد. هویدا اصولاً از نظامیها واهمه داشت و با آنان بسیار مهربان بود. جالب آنکه در آخر کار هم به دست ارتشی، یعنی ارتشبد ازهاری بازداشت شد.
برادر ربیعی در تشکیلات ارتاکسی که من در آن شریک بودم، کار میکرد. در این شرکت، سپهبد نادر جهانبانی، سپهبد خاتمی، اشرف پهلوی، احمد شفیق شوهر اسبق اشرف، علیاصغر رفعت، حسین زنگنه، اربابی و من به تساوی صاحب سهم بودیم. من سهام خود را بخشیده بودم به بنیاد فرهنگی ابوالفتح محوی که ریاست افتخاری آن را شاه بر عهده داشت و درآمد تام شرکتهای من وقف ساختن مدرسه و آموزش خردسالان و نوجوانان بود. سهام سهامداران ارتشی در دست افرادی بود که به جای آنان در ثبت شرکتها صاحب سهم معرفی شده بودند. طبق قانون، فرماندۀ نیروی هوایی ریاست هیئت مدیرۀ شرکت هواپیمایی ملی ایران (ایران ار) و ریاست هیئت مدیرۀ سازمان هواپیمایی کل کشور را بر عهده داشت و مدیرعامل، طبق قانون، معاون سازمان راه و ترابری بود و او این سازمان را اداره میکرد. با این ترتیب، من از آنچه در تشکیلات اداری این افراد میگذشت مطلع میشدم. شاه هم از شرکت غیرمستقیم این ارتشیان در ارتاکسی اطلاع داشت ولی از کارهای دیگر آنها مطلع نبود. ربیعی تازه وارد، از من خیلی واهمه داشت که مبادا حرفی به شاه از نادرستیهای او بزنم. در نتیجه، با کمال احتیاط هویدا را علیه من تحریک میکرد. تا اینکه من در سال ۱۹۷۶ از ایران به سوئیس مهاجرت کردم و خیال ربیعی راحت شد.
هواپیماهای باربر «سی-۱۳۰» ارتش در مراجعت از اروپا و آمریکا وسایل یدکی جنگی به تهران میآوردند. اگر این هواپیماها جای زیادی داشتند، وسایل و کالاهای تعمیراتی قصور شاه را که زیر نظر من از اروپا خریداری میشد به تهران حمل میکردند. ارتشبد خاتمی به زحمت برای چنین وسایلی جا میداد و همیشه میگفت که حق تقدم با نیروی هوایی است. ارتشبد خاتمی که مرد، در زمان ارتشبد تدین بیشتر به وسایل جا میدادند. وقتی علم فوت کرد و تدین هم کشته شد، هویدا وزیر دربار بود. وی نامهای به ربیعی فرماندۀ نیروی هوایی نوشت که برابر آن هواپیماهای ارتشی در بازگشتشان به ایران، باید کالاهای وزارت دربار را حمل کنند. ربیعی نیز مراتب را به تشکیلات خودش ابلاغ کرد. کار به آنجا کشید که هواپیماها خالی از تهران به اروپا میرفتند و هر نوع کالایی که آقای مهدی بوشهری و یکی دو تن از خانمهایی که با ملکه نزدیکی داشتند –همچون لیلی ارجمند- میخواستند به نام شهبانو به تهران حمل میکردند و دیگر جایی برای وسایل شاه باقی نمیماند. یاد حرف مرحوم ارتشبد خاتمی افتادم که میگفت: «اگر در مقابل تو سختگیری نکنم، تمام هواپیماهای باری ارتش باید در خدمت بوشهری باشند». لذا من نامهای برای وزیر دربار فرستادم و نوشتم که در مورد حمل وسایل کاخها، خودت میدانی و شاه.
کالاهایی که برای دربار میآمد، مستقیماً به انبارهای فرحآباد که خودم آنها را ساخته بودم میرفت و حساب و کتابی داشت. ولی کالاهای بوشهری به انضمام آنچه وی برای ربیعی وارد میکرد، همه در بازار آزاد به فروش میرفت. نامۀ من که به دست هویدا وزیر دربار رسید، آن را با گزارشی به عرض شاه رسانید و بنا به دستور شاه، مقررات سختی در این مورد وضع کردند که بر پایۀ آنها حمل هر نوع کالای غیرارتشی توسط هواپیماهای متعلق به ارتش موقوف شد، مگر آنچه که مستقیماً به دربار مربوط میشد و میبایست با نظارت کمیسیونی یک سر به انبارهای فرحآباد میرفتم. در این تاریخ، من دیگر در ایران نبودم.
سرلشکر خسرو داد
خسرو داد را من از دورهای که ستوان بود، میشناختم. افسر جوان و سوارکار خوبی بود و آتیۀ درخشانی برایش پیشبینی میکردم. کمتر ارتشی دیده و میشناختم که نظر مالی در کارهایش نداشته باشد. از دانشکدۀ افسری چنین تربیت میشدند. آن-هایی که نظر مالی در کار نداشتند، بیشتر جوانهای تحصیلکردهای بودند که تمایلات چپی داشتند. بهتدریج که درجه میگرفتند و میبایست افسران مافوق و فرماندهان خود را راضی نگاهدارند تا درجه بگیرند، تغییر مسلک میدادند. خسرو داد نیز در این اواخر تغییر روش داده بود، اما تیمسار قرنی یکی از افسرانی بود که تغییر روش نداد. وی افسر بسیار قابل و فهمیده و میهنپرستی بود. تمایلات چپی هم داشت وقتی شاه او را بازداشت کرد و به محاکمه کشید، سپهبد ایرج محوی رئیس دادگاهش بود. ناصر مقدم آخرین رئیس سازمان امنیت را به طور مختصر معرفی میکنم: آدمی بود موذی، مغرور، بدخواه، خیانتکار و جاهطلب. وی در خرید و فروش زمین و جمعآوری مال دست کمی از نصیری و فردوست نداشت. هر سه با هم شریک بودند.
* * *
همانطور که پیشتر گفتهام، به قول علم، شاه هر چندسالی یکی از رؤسای ستاد را با افتضاح از کار برکنار میکرد تا به ارتش ضرب شستی نشان بدهد. به بیان دیگر، شاه از ارتش شاهنشاهی خود ترس و واهمهای بیش از هر دستگاه دیگر و حتی سازمانها و نیروهای مخالف رژیم داشت. شاه تصور میکرد که مخالفان را آمریکا و انگلیس به مخالفت با وی برانگیختهاند. زیرا سفیران این دو کشور پیوسته به او توصیه میکردند که از کشور خارج شود و بنا به گفتۀ شاه در تبعید به من، در پایان کار نیز سولیوان سفیر آمریکا در حضور وی ساعتش را نگاه میکرد و اظهار میداشت: «اگر الان از کشور خارج شوید بهتر از یک ساعت دیگر است». بعدها شاه در همان دیداری که با هم در جزیرۀ کونتادورا (پاناما) داشتیم، گفت: «به من امیدواری میدادند که به زودی بازخواهم گشت». شاه اذعان نکرد که از کودتای ارتش علیه رژیم پهلوی میترسیده است. ولی از تصمیمهایی که میگرفت کاملاً پیدا بود که اعتمادی به ارتش ندارد. او از سپهبد ربیعی فرماندۀ نیروی هوایی بیش از همه واهمه داشت و به من گفت: «افسوس که علم و خاتمی مردند» و بلافاصله افزود: «خوشا به حال علم و اقبال که رفتند و این روزها را ندیدند». حال شاه طوری نبود که من با این سؤال و جوابها او را بیش از این آزرده خاطر کنم.
در مورد ارتشیان، مطلبی به یادم آمد که به گفتنش میارزد و در زمان شاه به کلی بر آن سرپوش گذاشتند و آن اینکه: عراق وقتی دید که در اروندرود کارش به جایی نمیرسد و حمله به ایران احتمالاً نوعی خودکشی است، مرزبانان ایرانی را با دادن پول خرید و آن بیشرفها هم علائم مرزی را کیلومترها در داخل ایران مستقر کردند. این خبر به گوش شاه رسید و به دستور او عدهای از مرزبانان خائن را همانجا دستگیر و تیرباران کردند و عدهای هم به خاک عراق گریختند. نیروی هوایی و نیروی زرهی در مدت کوتاهی خاک ایران را پس گرفتند و عراقیها هم اعتراضی نکردند، ولی از هیچ طرف نه از راشی و نه از مرتشی، صدائی درنیامد.
Leave A Comment