روایت‌کننده: آقای دکتر عبدالمجید مجیدی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: پاریس- فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای دکتر عبدالمجید مجیدی در روز جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۲۴ مه ۱۹۸۵ در شهر پاریس- فرانسه، مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی

س- آقای دکتر مجیدی، بخش اول مصاحبه را اختصاص می‌دهیم به ضبط شرح حال خانوادگی سیاسی و خدمات اجتماعی شما. تقاضا می‌کنم که اول برای ما توضیح بفرمایید که کجا به دنیا آمدید؟ در چه تاریخی؟ و عرض کنم که شرایط خانوادگی شما چگونه بوده؟ سوابق پدر و مادر؟

ج- خیلی متشکرم از اینکه اولاً لطف کردید و این مصاحبه را با من می‌فرمایید. برای اینکه به اولین سؤال شما پاسخ بدهم، من در ساعت ۸ روز جمعه ۲۱ دی‌ماه ۱۳۰۷ در تهران به دنیا آمدم. پدرم قوام‌الدین مجیدی وکیل دادگستری بود و از پایه‌گذاران حرفه وکالت در ایران بود، یعنی از ابتدای شروع این حرفه او به این کار پرداخت و تا پایان عمرش هم در همین شغل و در همین رشته، کار و فعالیت می‌کرد و آدمی بود از زندگی خودش و در کار خودش موفق. ابتدا تحصیلاتش را در سیستم قدیمی ایران کرده بود، چون موقعی که ناصرالدین شاه را کشتند، پدر من ۱۰ سالش بود و طبعاً شروع تحصیلش و ابتدای کارش در دوره قاجاریه بود و آن موقع هنوز سیستم آموزشی مدرن به حساب در ایران به وجود نیامده بود و طبعاً توی آن سیستم‌های قبلی که مکتب بود و بعداً می‌بایست نزد معلمین و علما و غیره درس خواند، چون پدر من در مازندران در دهی به اسم کلا در شهرستان نور به دنیا آمده بود.

س- کلات فرمودید؟

ج- کلا. کلا در شهرستان نور. کلا یک ده کوچکی است نزدیک بلده که بلده در واقع مرکز قسمت ییلاقی شهرستان نور است که در واقع بخش ییلاقی نور آن قسمت مرکزش بلده اسمش است و این ده کلا نزدیک آنجاست و علت این هم که پدر من در آنجا به دنیا آمد، این است که در کلا یک امامزاده‌ای هست که امامزاده‌ای است بکر بن علی که یک معصومی بوده آنجا به خاک سپرده شد که گویا پسر امام زین‌العابدین بوده و بدین جهت جد اندر جد پدران و اجداد من از قدیم‌الایام متولی این امامزاده بودند و حکم فرمانی هست به امضای شاه صفی که این فرمان هنوز هست که فکر می‌کنم هنوز در تهران باشد. این فرمان که این را من داشتم چون پدرم موقعی که فوت کردند، در سال ۱۳۴۵ فوت کردند پدر من و جزء وصیتشان این بود که تولیت این امامزاده در خانواده باقی باشد و چون برادر بزرگ من این مسئولیت را قبول نکرد، من از طرف هیئت یا شورای مربوطه در سازمان اوقاف تعیین شدم به عنوان متولی این امامزاده و تمام وظایفم را تا روزی که از ایران آمدم بیرون، انجام دادم به عنوان متولی.

به هر صورت، پدر من در آنجا به دنیا آمد و از آنجا در سن ۱۷ سالگی به تهران آمد. بعد از اینکه تعلیمات اولیه‌اش را در محل و بعداً در شهر آمل دیده بود و آمد به تهران و به مدرسه مروی رفت و در مدرسه مروی تحصیلات فقه‌اش را کرد و آماده این شد که بتواند حرفه، حالا آن موقع هنوز حرفه قضاوت یا حرفه وکالت به وجود نیامده بود، ولی به هر صورت در آن سیستم قدیمی ایران به کار قضاوت یا وکالت قصد داشت بپردازد. در ابتدا هم کار می‌کرد و هم به تحصیلش ادامه می‌داد و آن کارآموزی‌های لازم را می‌کرد و مدتی تندنویس مجلس شورای ملی بود و در آن سال‌‌هایی که، سال‌های خیلی پرواقعه‌ای بود که مثلاً دوره‌ای که مؤتمن‌الملک پیرنیا رئیس مجلس شورا بود، پدر من آن موقع جوانی بود که کار تندنویسی مجلس را می‌کرد و شاهد تمام مذاکرات و تحولات سیاسی آن زمان بود. به این جهت یک آدمی بود که از شمال از مازندران آمده بود به تهران و تحصیلاتش را کرده بود و وارد یک جریانات سیاسی جالبی شد و خیلی این موضوع در او اثر گذاشته بود و خیلی در ابتدای جوانیش یک فعالیت‌های سیاسی‌ای شروع کرد و جزء خیلی کسان دیگری که در این دوره مشغول فعالیت سیاسی بودند، او هم کار سیاسی می‌کرد و خوب طبعاً هم دنبال این فکر بود که در ایران بایستی یک نوع حکومت مدرنی به وجود بیاید، یک دموکراسی باید به وجود بیاید و بایستی به مردم حق اظهار عقیده سیاسی داده بشود و در این زمینه کار می‌کرد و فعالیت می‌کرد.

همرزمانش از همه جوری، بعداً از همه جوری، در آن بودند، یعنی بعداً در زندگی نشان دادند که آدم‌‌هایی بودند در زمینه‌های مختلف و در رشته‌های مختلف فعالیت سیاسی و ایدئولوژی‌های سیاسی کار می‌کردند و فکر می‌کردند و رشد می‌کردند. مثلاً از کسانی که با گروه ایشان در آن موقع، الان گروه سیاسی‌اش اسمش یادم نیست چه بود، ولیکن کسانی که مثلاً با ایشان خیلی نزدیک کار می‌کردند، یکی شیخ محمد یزدی بود که عموی دکتر یزدی که حزب توده شد وزیر بهداری کابینه قوام‌السلطنه شد که او هم مثل پدر من تحصیلات قدیمه و مذهبی کرده بود، ولی عملاً یک آدم روشنفکری بود و دنبال یک فکرهای مدرن و نوی بود. مثلاً دو تا از عموهای دکتر سنجابی سالار ناصر سنجابی مثلاً از جمله کسانی بود که جزء گروه اینها بود که بعداً فرار کرد و یکی از دو برادر فرار و یکی دیگرش مثل اینکه کشته شد و یکی دیگر فرار کرد و رفت به شوروی بعد از انقلاب بلشویکی و دیگر هیچ‌کسی از او خبری نداشت.

کسان دیگری هم بودند مثل اشخاصی مثل مثلاً زرین کفش که بعداً در دستگاه رضاشاه خیلی خوب پیشرفت کرد و بعداً حتی به معاونت وزارت دادگستری هم رسید یا نمی‌دانم کسانی در وزارت دارایی خیلی چیز داشتند در دادگستری همین‌طور. به هر صورت، یک گروهی بود که مرکب بود از یک عده روشنفکر، یک عده کسانی که نوآور بودند در زمینه سیاسی در ایران و دلشان می‌خواست که یک نوع سوسیال دموکراسی، یک نوع حکومتی که براساس عدالت اجتماعی باشد، تقسیم عادلانه ثروت باشد، این‌طوری به حساب اساس فکری‌شان این بود و در عین حال البته احترام برای مذهب چون پدر من معتقد به مذهب بود و او شخص مؤمنی بود، ایمان داشت و در تمام مراحلش بدون هیچ نوع تظاهر خاص مذهبی بکند در تمام دوران زندگیش یک فرد مسلمان و مؤمن و بااعتقاد و باایمانی بود. به هر صورت، جنبه مذهبی را هم خیلی به آن توجه داشتند و معتقد بودند.

به هر صورت، موقعی که وقایع سوم اسفند ۱۲۹۹ پیش آمد و دارای حکومت خیلی سختگیر و دیسیپلینه و، عرض کنم که، براساس نوسازی ایران مدرنی بود، براساس یک دید معین تقریباً بدون تحمل هیچ نوع جریانات ناموافق پدر من دو بار به زندان افتاد. به علتی که گروه‌شان شب‌نامه توزیع می‌کردند و فعالیت‌های سیاسی می‌کردند. برای اینکه بتوانند یک نوع دموکراسی تا حدی شبیه غربی را در ایران به وجود بیاورند، مخالف سلیقه و تشخیص مقامات مسئول در آن موقع بود و دو بار به زندان افتاد که دفعه دوم در سال، گمان می‌کنم، ۱۳۰۷-۸ بود. دفعه اولش در سال ۱۳۰۴ بود که به زندان افتاد. دفعه دومش در سال هزار و سیصد و هفت هشت بود که برای دفعه دوم که …

س- شما آن موقع خیلی کوچک بودید. اگر سال ۱۳۰۸ بود، شما یک‌ساله بودید.

ج- من دو ساله بودم. من هفت به دنیا آمدم مثلاً، چون تاریخ دقیق را نمی‌دانم. می‌دانم که پدر من در سال ۱۳۰۴ بعد از دفعه اولی که از زندان آمد بیرون، ازدواج کرد و بعداً دو تا فرزند پیدا کرد، فرزند اولش که محمد برادرم است که در سال ۱۳۰۶ به دنیا آمد. من در سال ۱۳۰۷ به دنیا آمدم. بعد از اینکه ما دو تا به دنیا آمدیم، پدر من دو ماه زندان رفت و دفعه دوم وقتی که از زندان آمد بیرون، دیگر مادر من خیلی ناراحت شده بود. قول داد که دیگر کار سیاسی نکند که دیگر تقریباً از سال ۱۳۰۸ نه به بعد دیگر کار سیاسی نکرد ولیکن هیچ‌وقت هم در ته دل با سیستم و رژیم، رژیم نگویم چون رژیم را قبول داشت، هیچ‌وقت تردید در اینکه ایران بایستی یک پادشاهی داشته باشد و رژیم سلطنتی هیچ نوع بحث بر سر آن نمی‌کرد، در روش حکومتی ایران خیلی چیز داشت.

س- مدافع آن قانون اساسی بودند.

ج- بله. مسلماً. مسلماً قانون اساسی را … اصلاً مشروطه را خیلی کار صحیح می‌دانست و یکی از نکته‌های تکیه و رفرانس‌اش به حساب آن بود، همیشه مشروطه را خیلی یک کار صحیح می‌دانست، چون با سیستم حکومتی ایران در زمان قاجاریه موافق نبود و به‌خصوص آن سال‌های خیلی پرتلاطم و ناپایدار و متزلزل سال‌های آخر قاجاریه را هیچ مناسب مملکت نمی‌دانست و موافقش نبود. مسلماً خیلی طرفدار مشروطه بود، خیلی انقلاب مشروطیت و حکومت براساس مشروطیت را قبول داشت، ولیکن به شرطی که قانون اساسی کامل اجرا بشود، در آن جهت بود که اینها تلاش می‌کردند. خوب، طبعاً هم در یک مملکتی که وضع ایران را در آن سال‌های انتهای دوره قاجاریه و ابتدای حکومت پهلوی داشت، مسئولین کسانی که می‌خواستند مملکت یک نظم و نسقی بگیرد و نظم و آرامشی در آن به وجود بیاید، طبعاً حاضر نبودند هیچ نوع ریسکی را بکنند که رشته‌ی حکومتی از دستشان خارج بشود و تزلزل دو مرتبه در مملکت بیاید. اما خوب یک عده جوان روشنفکر با یک ایده‌های خیلی چیزی نسبت به آینده فکر می‌کردند که می‌شود آزادی بیشتری به مردم داد و به تمایلات اکثریت توجّه بیشتری کرد. خوب، در این شرایط بود که پدر من زندگیش را شروع کرد و ما همیشه به علت اینکه دیگر بعد از دفعه دومی که بازداشت شده بود، قول داده بود که دیگر فعالیت سیاسی نکند. تقریباً معاشرت‌هایش را هم خیلی محدود کرده بود و مثلاً کسی که خیلی در زندگیش در آن دوره اثر داشت و جزو همان گروه هم بودند، فرخی یزدی بود که روزنامه «طوفان» را داشت و بعداً به زندان افتاد، یعنی آلمان آمد و از آلمان برگشت ایران و به زندان افتاد و در زندان فوت کرد. او مثلاً یک کسی بود که خیلی در روحیه پدرم و در طرز دیدش و برداشتش اثر گذاشت و چون کسی بود که همیشه راجع به او با ما صحبت می‌کرد و خیلی کسی بود که به او علاقه داشت.

این جور وقایع هم خوب در زندگیش اتّفاق افتاده بود و به همین جهت خیلی آدم محتاطی شده بود، معاشرت‌هایش خیلی محدود بود و فقط کسانی را که صددرصد به آن‌ها اعتماد داشت به عقایدشان و به‌خصوص به سلامت فکر و سلامت عملشان و صداقتشان اعتقاد داشت با اینها دوستی می‌کرد. لذا در بقیه دوره زندگیش یک گروه شاید مثلاً کمتر از ۲۰ نفر بودند که شب‌های جمعه همیشه مرتب جمع می‌شدند منزل ما و با هم معاشرت می‌کردند و بحث‌های سیاسی و غیرسیاسی و این حرف‌ها می‌کردند. ولی در همان محیط محدود خانه و در آن به حساب کانون دوستی که برای خودشان به وجود آورده بودند و همه هم کسانی بودند که خیلی آدم‌های درست، شریف و خوش‌فکری بودند برای دوره خودشان و برای جامعه و مملکتشان و همه‌شان هم در رشته‌‌هایی که کار می‌کردند و مسئولیت داشتند با صداقت کار کردند و موفق بودند.

به هر صورت، به این علت محیط خانوادگی ما یک محیطی بود که از موقعی که من فهمیدم که دنیایی هست و زندگی هست و روابطی بین افراد هست و روابطی بین افراد و دولت هست و روابطی بین دولت‌ها هست و یک صحنه سیاسی بین‌المللی وجود دارد ما با این وقایع بزرگ شدیم. یعنی خوب خاطرم هست که من در سن فرض کنید که کلاس مثلاً پنجم ابتدایی که مثلاً نه یا ده سالم بود توی مدرسه تمام وقایع سیاسی اروپا را بحث می‌کردیم، به‌طوری که یک روزی من رفتم منزل پدرم مهمان داشت. بعد از اینکه مهمان رفت آمدیم سر شام نشسته بودیم، پدرم خیلی گرفته بود و مادرم از او سؤال کرد که چرا ناراحت هستی اینها؟ گفت: «برای اینکه رئیس دبستانی که من در آنجا بودم آمده بود ببیندش و گفته بود پسر شما در دبیرستان صحبت مسائل سیاسی می‌کند، از حزب نازی و جریانات جنگ اروپا صحبت می‌کند، بحث‌‌هایی که می‌کند و حتّی یک حرفی زده که در ایران گویا در روزنامه من خوانده بودم صحبت کرده بودند که یک کسی را در کرمانشاه دستگیر کردند». این کسی بوده که می‌خواسته حزب نازی را در ایران به وجود بیاورد که این خیلی مدیر ناراحت شده بود و آمده بود به پدر من گفته بود که به پسرتان بگویید که بحث‌های سیاسی را در مدرسه نکند. یعنی در آن سال در سال مثلاً هزار و سیصد و، فرض کنید، هیجده یا نوزده، هیجده بیشتر، بنده کله‌ام بوی قرمه‌سبزی می‌داد و از این بحث‌ها می‌کردم با بچه‌ها.

علتش این بود که پدر من چون وقت زیادی را با ما در منزل صرف می‌کرد ما تمام داستان جنگ بین‌الملل اول را، چطور شد جنگ بین‌الملل اول به وجود آمد و دسته‌بندی‌های مختلف چه جور بود، متفقین چه جور بودند؟ متحدین چه جور بودند و بعداً داشت جنگ دوم راه می‌افتاد تمام این بحث‌ها و این حرف‌ها تو خانه می‌شد. وقایع ایران، چطور شد چرا ناصرالدین شاه را کشتند؟ چه ضعفی یا نقاط قوتی مظفرالدین شاه داشت؟ محمدعلی شاه چه کار‌هایی کرد؟ چه خطا‌هایی کرد؟ چقدر خودش را تو دامان روس‌ها انداخت؟ نمی‌دانم احمدشاه چقدر ضعیف بود؟ یا چه اشتباهاتی کرد؟ مسئله رضاشاه …

اینها تمام دائماً شب ما دور هم که جمع می‌شدیم بحث‌ها این بود. پس طبعاً ما از بچگی یک فورماسیون سیاسی پیدا کردیم به علت اینکه خوب پدرم یک nostalgieای داشت نسبت به آن دورانی که فعالیت سیاسی کرده بود و یک خاطراتی داشت و یک مقداری از این خاطرات، نتیجه‌گیری‌‌هایی کرده بود که این را به عنوان درس به ما می‌خواست یاد بدهد.

خوب یک خرده گذشت. دوران دبیرستان شد و خوب آشنایی با یک فلسفه‌‌هایی و با یک ایدئولوژی‌‌هایی و با خواندن یک کتاب‌‌هایی و بحث کردن با دوستان و رفقا یواش یواش بحث مسئله ماتریالیسم و عرض کنم تا چد حد مذهب به عنوان یک ایدئولوژی، به عنوان یک فسلفه زندگی و تفکر و غیره، درست است یا نیست. اینجور بحث‌ها هم خیلی زیاد می‌شد.

س- می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که یک مقداری هم راجع به سوابق مادرتان صحبت بفرمایید.

ج- مادر من اسمشان فاطمه مقصودی است که دختر حاج محمدیوسف ملک‌زاده مقصودی است که عنوانش بود ملک‌التجار و به این علت هم است که پسرهایش اسم ملک‌زاده را بر روی خودشان گذاشتند. ملک‌زاده آملی و مادر من سه برادر دیگرش که از یک مادر دیگری بودند آن‌ها اسم خودشان را مقصودی گذاشتند، چون جدشان اسمش مقصود بود. به هر صورت، حاج ملک‌التجار مازندرانی بود برای زمان خودش او هم در کار تجارت و کارهای به اصطلاح business و غیره خیلی چیز بود و بعداً ما فهمیدیم که جزو اولین فراماسون‌های ایران بوده و با کسانی که در آن موقع در فراماسونری در واقع یک مرکز قدرتی برای خودشان به وجود آوردند با آن‌ها تماس داشت و کار می‌کرد. یک آدمی بود که خیلی در منطقه در مازندران همه جا شناخته شده بود، خیلی محترم بود در ایران. در تهران هم خیلی وضع خوبی داشت. با مثلاً برادران تومانیانس که آن موقع خیلی جزو businessmanهای نمره یک ایران بودند با آن‌ها خیلی کار می‌کرد و نزدیک بود، با مرحوم عدل‌الملک دادگر که سال‌ها رئیس مجلس بود، با او خیلی نزدیک بود. خلاصه، در یک محیط هم business هم فعالیت، هم کار سیاسی و این حرف‌ها وارد بود و چون آدم متمولی بود و کار business و تجارت و غیره می‌کرد، خیلی شناخته شده بود و آدم ذی‌نفوذی بود در حد خودش.

مادر من، در سن شانزده سالگی به ازدواج پدرم درآمد و دیگر مادر من هم خیلی تحت تأثیر شخصیت پدرم قرار گرفت. یعنی کاملاً افتاد توی دیسیپلین فکری پدرم، هم ایمان به مذهب و یک زندگی خیلی سالم ساده و در عین حال از نظر دید نسبت به مسائل اجتماعی تقریباً همان دید را دنبال کرد. یعنی در واقع یک نوع وحدت دیدی به وجود آمد در خانواده ما به علت نفوذی و وزنی که پدرم داشت. پدرم همان‌طور که گفتم؛ بعد از اینکه کار سیستم توی دادگستری در ایران به راه افتاد، جزو اولین وکلایی بود که به اسم وکیل دادگستری شروع کرد به کار و بعداً هم رفت زماه رضا شاه دادگستری مدرنیزه شد و متحول شد، کانون وکلای دادگستری را به وجود آورد و همیشه یک نقش خیلی مؤثری داشت در کانون وکلای دادگستری. این به‌طور کلی وضع خانوادگی ما بود. ما هفت برادر هستیم و یک خواهر و همه برادرها تقریباً تحصیلات خوبی کردند، همه در رشته‌های خودشان موفق بودند و …

س- شما آقا کجا قرار دارید؟

ج- من نفر دوم.

س- شما نفر دوم.

ج- برادر بزرگم محمد مجیدی که آخرین سمتش رئیس بانک یعنی مدیرعامل بانک رفاه کارگران بود، قبلش سال‌ها معاون سازمان‌ بیمه‌های اجتماعی بود و اصلاً تحصیلاتش را در سوئیس کرد، در رشته‌ی حقوق کار و بیمه‌های اجتماعی و بعد از اینکه برگشت به ایران به علت اینکه تخصصش در آن رشته بود در سازمان‌های اجتماعی شروع به کار و تا آخر هم مدتی همان‌جا بود به جز آن دو سال آخر یا سه سال آخر که به علت اینکه بانک رفاه کارگران اداره کننده ذخائر بیمه‌های اجتماعی بود، شد مدیرعامل بانک رفاه کارگران تا زمان ماه‌های آخر حکومت سلطنتی ایران که بعداً خودش را بازنشسته کرد و از ایران رفت و مقیم آمریکا، چون بچه‌هایش همه، پنج تا فرزند دارد که درس می‌خواندند و نابسامانی‌ها و اعتصابات ایران یک مقداری ایجاد ناراحتی کرده بود که رفتند آنجا و الان زندگی می‌کنند.

س- شما یک مقداری صحبت فرمودید راجع به شرایط محیط خانوادگی‌تان که مسائل سیاسی همیشه نقش عمده‌ای بازی می‌کرده و مسائل سیاسی مورد بحث و مداقه قرار می‌گرفته. من می‌خواستم از حضورتان سؤال بکنم که با علاقه‌ای که شما فرمودید که پدرتان و احترامی که نسبت به مذهب قائل بود، آیا شرایط مذهبی هم در خانواده شما حکمفرما بود؟ یعنی شما را تشویق می‌کردند به نماز خواندن و روزه گرفتن و رعایت امور مذهبی؟

ج- بله. بنده از سن شاید دوازده سالگی تا سن شانزده سالگی نماز خواندم و سه یا چهار سال هم یادم هست که ماه رمضان روزه گرفتم، ولی خوب این به علت این بود که پدرم این چنین انتظاری از ما داشت. همه‌مان از من به خصوص و تشویق‌مان می‌کرد که برویم چیز بکنیم، ولیکن بعد از سن شانزده سالگی دیگر به علت همین که می‌گویم توی جریاناتی افتادم همین طرز … وقایعی در ایران اتفاق افتاد یک مقدار تماس‌‌هایی در ایران به وجود آمد، یک مقداری دسترسی به در واقع ادبیات فلسفی، سیاسی و غیره خارج پیدا کردیم که آشنا با یک دیدها و برداشت‌ها و یک فلسفه‌‌هایی شدم که یک مقداری در آن برداشت اولیه‌ای که به من تدریس شده بود و تعلیم داده شده بود تجدیدنظر کردم.

س- این حتماً مقارن با همان زمانی است که داشتید صحبت می‌فرمودید، راجع به دوره دبیرستانتان. می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که صحبت را بنابراین از همانجا ادامه بدهید.

ج- والله در دوره دبیرستان من … .

س- دقیقاً از چه سالی بود آقا آن دوره؟

ج- از بعد از اشغال ایران دیگر برای اینکه موقعی که ایران اشغال شد، من کلاس هفتم یعنی اول دبیرستان تمام کرده بودم به سال دوم می‌رفتم. بین سال دوم.

س- هزار و سیصدو بیست و چهار، بیست و سه این موقع‌ها باید باشد؟

ج- هزار و سیصد و بیست و … بله از ۱۳۲۱ به بعد. یعنی اولین جریانات سیاسی که شخصاً شرکت کردم انتخابات دوره سیزدهم مجلس شورای ملی بود که به علت اینکه ما می‌خواستیم که یک مقداری اشخاصی که خوشنام بودند یا ما طرفدارشان بودیم یا اینکه …

س- چه کسانی بودند آن افراد؟

ج- مثلاً یادم هست که من رفتم تو مسجد سپهسالار در سال شاید ۱۳۲۱ بود که تلاش بکنیم که مثلاً مردم به مؤتمن‌الملک رأی بدهند، مردم به مصدق رأی بدهند و از این قبیل. یک عده از اسم‌ها یادم نیست، ولی یادم هست که آن دو نفر اولی که در صدر لیست بودند، مؤتمن‌الملک و … .

س- دکتر مصدق.

ج- دکتر مصدق که آن موقع خوب اینها جزو کسانی بودند که به نظر ما می‌آمد که نوآور هستند، وجیه‌المله هستند و آدم‌‌هایی هستند که می‌شود به آن‌ها اعتماد کرد از نظر کار سیاسی در مملکت. در آن سن که من شاید دوازده یا سیزده سالم بود یادم هست که مقدار زیادی کاغذ را بریده بودیم و اسم‌های هفت یا هشت نفر هم بیشتر نبودند که، البته آن موقع نمایندگان تهران فکر می‌کنم سیزده نفر بودند یا چهارده نفر بودند، ما فقط پنج شش نفر را خیلی اصرار داشتیم که اینها حتماً به آن‌ها رأی داده بشود و اتفاقاً جزء نتایج اولیه انتخابات هم همین‌طور اینها به صدر لیست و وقتی که قرائت آراء شروع شد، ولی بعداً البته یک شلوغ‌کاری‌‌هایی شد و یک مقدار زیادی تغییر در نتیجه حاصل شد.

س- من می‌خواستم از شما سؤال کنم که این دوره‌ای که انتخابات سیزده که شما می‌فرمایید انتخابات سیزده مثل اینکه قبل از شهریور ۲۰ انجام شده بود، برای اینکه …

ج- چهارده

س- این بایستی چهارده باشد که دکتر مصدق …

ج- بله، بله. معذرت می‌خواهم اشتباه کردم. دوره سیزده تمام شد و برای انتخابات دوره چهارده چون دایی من که ملک‌زاده با شد، در دوره سیزده وکیل بود. درست می‌فرمایید کاملاً درست می‌فرمایید. دوره سیزده وکیل بود، ولی در دوره چهارده وکیل نشد، به علت اینکه خوب محیط عوض شده بود و شرایط عوض شده بود و یک مقدار زیادی تغییرات در این چیزها به وجود آمد. نخیر. انتخابات دوره چهارده بود معذرت می‌خواهم. بعداً مثلاً وقایع ۱۷ آذر آن سال …

س- زمان قوام‌السلطنه.

ج- بله. آن را خوب از مدرسه ما آمدیم بیرون و آمدیم به طرف مجلس و توی خیابان‌ها غارت‌ها و درگیری‌ها و این حرف‌ها را خیلی به رای العین دیدم من. بعداً یک واقعه دیگری بود به اسم در روز ۱۵ اسفند فکر می‌کنم که باز جلوی مجلس شلوغ شد که آن هم من بودم که در اثر تیراندازی یک جوانی از خانواده خواجه نوری کشته شد توی بالکن عمارتی که روبه‌روی مجلس بود. به هر صورت، این جور وقایع هم در آن ما شرکت می‌کردیم. یعنی یواش یواش مثلاً یادم هست یک روزی بر علیه حکومت ساعد تظاهراتی خیلی چیزی راه انداخته بودند، به‌خصوص توده‌ای‌ها، کارگرها از این مهاجرنی قفقازی زیاد بودند خوب ما می‌رفتیم ببینیم چیه، داستان چیه. یعنی می‌خواهم بگویم که یک همچین وضعیت و روزگاری بود که طبعاً کشیده می‌شدیم به خیابان‌ها و محل تظاهرات و طبعاً یک چیز‌هایی بود که توی آن دوران خیلی در عین حال که درس می‌خواندیم و مدرسه، کار اصلی‌مان بود، ولیکن کار سیاسی را چه در مدرسه، چه در خارج از مدرسه ادامه می‌دادیم و در محافل و مجالسی که داشتیم با دوستانمان، که حالا اینجا مسئله هم یک مقداری اثر داشت روی من و این بود که دوستان من همه از من چند سال بزرگ‌تر بودند، دوستانی که من با آن‌ها معاشرت می‌کردم از من اقلاً سه سال، چهار سال بزرگ‌تر بودند و طبعاً آن‌ها خیلی از من پیشرفته‌تر بودند. بعضی‌هایشان مثلاً وارد احزاب شده بودند، مثلاً یکی دو نفرشان وارد حزب توده شده بودند، یکی دیگر بود که خیلی حاد و داغ بود وارد آن حزب سیدضیاءالدین شده بود.

س- «اراده ملی»

ج- «اراده ملی»، بله. و طبعاً جلساتی که ما داشتیم برای همین‌طور دور هم جمع شدن و برای چای خوردن و همدیگر را دیدن. بحث‌های خیلی حادی می‌شد از تمام جریانات فکری و فلسفی و غیره، تمام جریانات سیاسی مورد بحث و تجزیه و تحلیل قرار می‌گرفت، یعنی در واقع یک نوع خودآموزی سیاسی- فلسفی. در واقع، من داشتم به علت اینکه با یک دوستانی معاشرت می‌کردم که اینها خیلی توی این زمینه‌ها پیشرفته بودند و به‌خصوص خیلی چیز خوانده بودند و خیلی ایده‌های جالبی را مطرح می‌کردند.

به این جهت، من در واقع در یک محیطی بزرگ شدم که هم توی جریانات روز و زندگی تظاهرات سیاسی و به حساب جنبش‌های سیاسی می‌گذشت و هم در محیط دوستی و مدرسه‌ای و هم در منزل هم تعالیم پدرم و آگاهی‌‌هایی که به ما می‌داد که مواظب این اشتباهات باشید، مواظب این جریانات باشید. مثلاً از جمله چیز‌هایی که همیشه به ما نصیحت می‌کرد که متأسفانه گوش ندادیم این بود که هیچ‌وقت نوکر دولت نشوید که متأسفانه رفتیم نوکر دولت شدیم و الان چوبش را داریم می‌خوریم. از این جور چیزها هم بالاخره بود. دیگر توی … به این جهت من در واقع در سه صحنه مختلف و در سه کلاس مختلف درس می‌دیدم: یکی مدرسه و محیط دوستان، یکی کوچه و خیابان و روزنامه و وقایعی که در مملکت و در شهرمان می‌گذشت، یکی هم در خانواده که پدرم یک معلم خیلی چیزی بود …

س- با اطلاع.

ج- با اطلاع و جدی بود. این همین جور کشیده شد تا البته بر حسب اتّفاق در جلسات مختلف سیاسی هم شرکت می‌کردیم دیگر. مثلاً احزاب مختلف جلسه درست می‌کردند، می‌رفتیم ببینیم چه می‌گویند، حالا چه توده‌ایش باشد و چه غیرتوده‌ایش باشد. توی این جریان‌ها می‌رفتیم از نظر اینکه ببینیم چه می‌گویند و یک نوع کنجکاوی داشتیم از نظر تجزیه و تحلیل و عرض کنم که آشنایی با مکاتب فکری و فلسفی مختلفی که در آن موقع رایج بود و جریان داشت در ایران. تا رسیدیم به دانشگاه و در دانشگاه خوب البته مسائل خیلی جدی‌تر شد. خیلی تظاهرات شدیدتری شد. آن موقع من یادم هست مرتب گروه‌‌هایی راه می‌افتاد از دانشگاه به طرف مجلس برای حزب، چه بود مال دکتر متین دفتری، «اتحاد ملی» مثل اینکه. «حزب اتحاد ملی» بود «حزب توده» بود، حزب یک چیز دیگر هم بود… به هر صورت، اینها دستجات‌شان را داشتند در دانشگاه. در خارج دو سه بار گروه‌‌هایی آمدند و شدیداً حمله کردند. دانشجویان و بعضی‌هایشان را شدیداً کتک زدند. حتی یادم هست یک روزی که از طرف دولت و به‌خصوص نظامی‌ها و پلیس حمله شده بود به دانشگاه، ما خیلی ناراحت و greve کردیم و سر کلاس نمی‌رفتیم. در دانشکده حقوق و یادم هست دکتر شایگان آن موقع وزیر فرهنگ بود، خوب دکتر شایگان که بعداً خوب خیلی مصدقی شد و خیلی جبهه ملی شد و این حرف‌ها. ولی آن موقع که وزیر کابینه قوام‌السلطنه بود، آمد تو دانشگاه و حالا چه بود … به هر حال، من یادم هست که توی دانشکده حقوق نرفته بودیم چون اعتصاب کرده بودیم. بیرون در دانشگاه ایستاده بودیم که این با اتومبیلش آمد آنجا ایستاد و شروع کرد به صحبت کردن که بروید سر کلاس‌تان و دولت احترام دانشگاه را دارد، استقلال دانشگاه را محترم می‌شمارد. ملت شروع کردند گفتند آقا این چه جور محترم شمردن و استقلال دانشگاه است که ریختند اینجا و کتک زدند و سه نفر را مجروح کردند. خیلی شدیداً علی‌هذا یک کسی آن استوانی نامی بود، اردشیر استوانی که الان شنیدم متأسفانه فوت کرده، یک اعتراضی کرد بلند به دکتر شایگان و دکتر شایگان پلیسی که اتّفاقاً آنجا ایستاده بود صدا کرد و گفت: «پلیس، این شخص را دستگیر کنید. این شخص را بگیرید». یک همچین چیزی که من این منظره را خوب یادم هست که یک کسی که خوب بالاخره استاد ما بود و خیلی هم استاد Populaire ای بود، خیلی علاقه داشتند بچه‌ها به او یک همچین عکس‌العملی از خودش نشان داد، چون وزیر فرهنگ بود برای من خیلی جالب بود که یک همچین چیزی دیدم. از این جور چیزها هم وقایع جسته و گریخته هم زیاد اتفاق می‌افتاد در دوره دانشگاهی تا اینکه داستان ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ پیش آمد که از آن روز یک دفعه دیگر همه چیز عوض شد.

س- شما تا آن زمان همکاری با حزبی یا سازمان سیاسی نداشتید؟

ج- هیچی، نه، نه. در حالت به حساب نظاره بودم، در حالتی بودم که دلم می‌خواست همه را ببینم، همه چیز را بدون اینکه به هیچ کدامشان اعتماد بکنم به علت همان تعلیماتی که پدرم به من داده بود. من هیچ وقت عضویت هیچ حزب سیاسی را قبول نکردم تا سال‌های آخری که حالا بعداً به آن می‌رسیم.

س- بله. داشتید صحبت می‌فرمودید راجع به سوءقصد به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷.

ج- ۱۳۲۷ از آن وقت خوب یک دفعه وضع عوض شد. خیلی کنترل پلیس و کنترل دستگاه‌های امنیتی که آن موقع وجود داشت، زیاد شد و جلوی هر نوع کارهای سیاسی گرفته شد و حتی از ما تعهد می‌گرفتند که در شروع اسم‌نویسی سال تحصیلی که کار سیاسی نکنیم و دانشگاه تقریباً آرام شد محیط دانشگاه، تا اینکه دیگر ما لیسانس را گرفتیم و آمدیم به خارج و دیگر اینجا دو مرتبه این صحبت‌ها پیش آمد.

س- بله. شما چه سالی تشریف آوردید به خارج؟

ج- بنده در ۲۹ اکتبر ۱۹۴۹.

س- خوب حالا ممکن است ادامه بدهید راجع به تحصیلات و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی خارج از کشورتان.

ج- من بعد از اینکه لیسانسیه حقوق شدم، از دانشگاه تهران آمدم به فرانسه و در دانشگاه پاریس اسم نوشتم برای گرفتن دیپلم دکترا.

س- شما در چه رشته‌ای از دانشکده حقوق لیسانس گرفتید؟ قضایی یا سیاسی؟

ج- قضایی. من چون قصدم این بود که اصلاً وکالت دادگستری بکنم، چون پدر من وکیل دادگستری بود، برنامه زندگیم این بود که بیایم فرانسه بعد از اینکه تحصیلات قضایی‌ام را آنجا تکمیل کردم، برگردم در ایران و کار وکالت بکنم. به این جهت آمدم فرانسه و دکترایم را هم در رشته حقوق قضایی گرفتم و در اینجا هم خیلی آن موقع دانشجویان انجمن داشتند. در جلساتی شرکت می‌کردیم. البته اینجا در مدتی که من اینجا بودم، به علت موقعیتی که وضعیتی در اروپا وجود داشت، می‌دانید بعد از جنگ دوم جهانی هنوز مسئله سیاست و طرز عمل اتحاد شوروی شناخته شده نبود دیگر، تقریباً خیلی نسبت به سوسیالیسم، نسبت به رویه حکومت شوروی، پیشرفت اقتصادی یا پیشرفت مادی که در این کشورها می‌شود و افراد از عدالت اجتماعی بیشتری برخوردار هستند و رفاه مادی‌شان بیشتر است، خیلی صحبت‌ها می‌شد و خیلی اشخاصی بودند که فکر می‌کردند که راه آینده زندگی را شوروی و کشور‌هایی که به دنبالش راه سوسیالیسم را پیش گرفتند، پیدا کردند و طبعاً یک آتمسفری بود چه در فرانسه، چه در آلمان، چه در ایتالیا، چه در سوئیس. آن کشور‌هایی که می‌رفتیم و حول و حوش اینجا بودند، می‌دیدیم که خوب خیلی هم حزب کمونیست خیلی رأی می‌آورد، هم سوسیالیست‌ها وضع بهتری دارند و پوزیسیون قوی‌تری دارند، کاپیتالیسم اصولاً دارد محکوم می‌شود و محکوم شده و آینده‌ای ندارد. طبعاً ما یک مقداری افکار اینجوری در اینجا پیدا کردیم و طبعاً یک مقداری با گروه‌‌هایی که آن موقع گروه‌های چپ‌رو بودند، بیشتر دمخور شدیم و تماس داشتیم چه ایرانی، چه فرانسوی.

طبعاً من در آن دوره یک مقداری به قول آن زمان صحبت این بود که می‌گفتند Progressiste بود و مترقی بود و ترقی‌خواه بود. ما ترقی‌خواه شده بودیم و Progressists و طبعاً بیشتر حرفمان با آن‌‌هایی می‌گرفت که صحبت از مارکسیسم می‌کردند و ماتریالیسم می‌کردند، تا اینکه کسانی که صحبت از آدام اسمیت می‌کردند و عرض کنم که اقتصاد آزاد و کاپیتالیسم. بدین‌طریق در یک همچین شرایط بود که اینجا ما درس خواندیم و فعالیت‌های سیاسی کردیم، ولی من هیچ‌وقت عضویت هیچ حزبی را قبول نکردم و برگشتم تهران. در تهران که برگشتم هنوز مصدق سر کار بود.

س- چه سالی بود آقا؟ ۱۹۵۱؟

ج- نخیر، ۱۹۵۳.

س- ۵۳ شما برگشتید.

ج- بله. یعنی من وقتی برگشتم تهران، ۶ ماه بعدش یا کمتر …

س- یعنی در حدود مارچ ۵۳، آن موقع آمدید.

ج- بله. ۵۳ که چهار پنج ماه بعدش مصدق چیز تمام شد و در موقعی که تهران رفتم خوب به علت اینکه پدر من خیلی شخصاً دوست مصدق بود و سال‌ها وکیل مصدق بود و کارهای وکالت مصدق را پدر من می‌کرد و در آن موقع هم که مصدق نخست‌وزیر بود، چند تا پرونده خاصی را که خودش دلش می‌خواست که دست شخص مطمئنی بدهد و تویش چیزی نباشد، پدر مرا خواست که دنبال می‌کردند برای مصدق چند بار.

مثلاً فرض کنید ماهی یکی یا دو بار به ملاقاتش می‌رفت و می‌دیدش، بدین جهت خیلی طبعاً به علت نزدیکی و دوستی پدرم و اعتماد و اعتقادی که پدرم به مصدق داشت، ما هم خوب دلمان می‌خواست مصدق موفق باشد در برنامه‌‌هایی که داشت، کار‌هایی که داشت می‌کرد، تا اینکه جریان ۲۸ مرداد پیش آمد که عوض شد اوضاع برای یک‌سالی، دوسالی، تقریباً هیچ نوع کار سیاسی و یا اینکه حتی هیچ نوع تظاهر به اینکه چی به صلاح مملکت است چی به صلاح مردم نیست، هیچی ما به این مسائل دیگر کار نداشتیم تا اینکه یک دفعه یک breakای حاصل شده بود، یک تغییری حاصل شده بود. یک جریانی به وجود آمده بود که می‌بایست درکش کرد و هضمش کرد و فهمید که مصلحت مملکت و مردم در چه جهتی است. در آن موقع البته می‌گویم من فکر می‌کردم که مصدق دارد کار درستی می‌کند و دارد درست می‌رود، ولی امروز می‌بینم که مصدق می‌بایست دید بلندمدت‌‌تری می‌داشت، می‌بایست درک صحیح‌تری از مسائل می‌داشت و به‌خصوص با توجه به اینکه می‌دید که چه گروه‌‌هایی تو مردم نفوذ دارند و سعی می‌کنند مردم را به راه خاص خودشان بکشند، می‌بایست خیلی بیشتر آگاهانه کار می‌کرد و عمل می‌کرد. از جمله اینکه شکافی که بین مصدق و شاه در آن موقع پیش آمد و یک مقداریش مسئولش مصدق است، یک مقدار زیادش، برای اینکه مصدق به خاطر اینکه سر کار باشد، به خاطر اینکه قدرت را از دست ندهد، یک کار‌هایی کرد که به ضرر مملکت شد و الان می‌بینیم که چه شانسی در آن موقع داشت اگر در آن موقع شاه مملکت و مصدق که نخست‌وزیری بود و که مورد تأیید اکثریت قاطع مردم بود، با هم نشسته بودند و به مملکت فکر می‌کردند و به آینده مملکت فکر می‌کردند، امروز مملکت ما به این روز نمی‌افتاد. چون من معتقد هستم که امروز مملکت ما به این سرازیری و به این به حساب ورطه چیز افتاده، چه بگویم کلمه‌اش را نمی‌توانم پیدا بکنم. در این چاه افتاد در این Catastrophe افتاده، به خاطر اینکه در آن روز آن شکاف به وجود آمد بین رئیس دولت و شخص شاه. اگر آن شکاف آن روز به وجود نیامده بود، ما امروز در این وضع نبودیم.

س- آن پرونده‌‌هایی را که شما راجع به آن اشاره کردید، شما هیچ اطلاعی دارید که آن پرونده‌ها مربوط به چه مسائلی بود که دکتر مصدق برای مطالعه و احیاناً رسیدگی به آن‌ها، آن‌ها را در اختیار پدر شما گذاشته بود؟

ج- آن مسائل چیز بود.

س- شما اطلاعی ندارید؟

ج- چرا اطلاع دارم. پرونده‌های جاری دولت بود که نمی‌دانم مثلاً اینجا یک معامله خرید برنجی شده بود و در آن یک سوءاستفاده‌‌هایی شده بود لازم بود که یک کسی از حقوق دولت دفاع بکند. پدر من وکیل دولت بود در آنجا که نمی‌دانم می‌خواستند در آن موقع یک شرکت واحد اتوبوسرانی درست بکنند، شرکت‌های آن وقت، اتوبوسرانی تهران دست افراد خصوصی بود می‌خواستند از دست افراد خصوصی بگیرند و یک شرکت دولتی یا عمومی برایش به وجود بیاورند. پدر مرا مأمور کرده بود مصدق که این را بررسی کند و اساسنامه‌اش را تهیه کند و منظم بکند. به حساب ایجاد یک همچین شرکت واحد اتوبوسرانی را. علاوه بر اینها، مسائل مختلف وزارت کشور مسائلی داشت که به پدر من محول شده بود. از این جور مسائل. اینها جنبه سیاسی به هیچ وجه نداشت، یعنی کارهای فقط حقوقی و قضایی که مهم بود از نظر دولت و مصدق می‌خواست که یک شخصی که مورد اعتمادش باشد، این کارها را انجام بدهد.

س- آقای دکتر، شما چند سال فرانسه تشریف داشتید برای تحصیلاتتان؟

ج- نزدیک چهار سال. سه سال و هفت هشت ماه.

س- آیا شما در این دوره در فعالیت‌های دانشجویی مثلاً اتحادیه دانشجویان و اینها، عضویت و مشارکت داشتید؟

ج- بله. در انتخاباتش شرکت می‌کردیم.

س- کدام اتحادیه آقا؟

ج- آن موقع یک اتحادیه که بیشتر نبود. آن موقع یک انجمن دانشجویان ایرانی بود که در فرانسه بودند و سالی یک مرتبه انتخابات داشت. هئیت مدیره انتخاب می‌کردند و تا اینکه ابتهاج سفیر ایران شد در پاریس. یک مهمانی برای نوروز قرار بود دانشجویان بدهند و پول جمع بکنند برای انجمن و چون آن موقع سفارت موافق نبود با این به پلیس دستور داد و پلیس جلوی این مهمانی دانشجویان را گرفت. در نتیجه، دانشجویان خیلی ناراحت شدند. البته در بین دانشجویان هم دودستگی بود آن موقع. یک دسته طرفدار سفارت بودند، یک دسته مخالف بودند. به همین جهت یک همچین وضعی هم به وجود آمد که آن‌‌هایی که طرفدار سفارت بودند یعنی طرفدار کاملاً رویه و روش سفیر بودند رفتند متوسل شدند و او جلوی این دانشجویان را گرفت و در نتیجه انجمن را منحل کردند و در واقع زد و خورد سیاسی در واقع بین دانشجویان درگرفت. یک دسته طرفدار حکومت چون آن موقع حکومت مصدق بود دیگر آن اواخر … و دانشجویان اکثریتشان دانشجویانی بودند که تمایلات چپی داشتند و تقریباً و یک دسته نیروی سوم هم بود که این وسط دودوزه بازی می‌کرد. بدین جهت این تیپ جریانات بود دیگر و بعداً جلوی این فعالیت‌ها گرفته شد و انجمن را منحل کردند. دیگر یک سال، یک سال و نیم آخر دیگر انجمنی وجود نداشت و به صورت خیلی غیررسمی کار می‌کرد.

س- منظور شما از دودوزه چیست آقا؟ ممکن است یک خرده این را توضیح بفرمایید که چه نقشی داشتند و چه کار می‌کردند؟

ج- خوب دیگر برای اینکه اینها، خوب می‌دانید، آن موقع نیروی سوم یک نیروی سومی بود که از حزب توده منشعب شده بود، لذا در زمینه فلسفی و در زمینه بحث‌های ایدئولوژیکی همان استدلال و همان زمینه بحث و جدل مارکسیست‌ها و عرض کنم که سوسیالیست‌ها و عرض کنم که توده‌ای‌ها را داشتند. ولی در آن موقع نیروی سوم گاه طرف دولت را می‌گرفت، دولت ایران منظورم است.

س- بله. دولت مصدق.

ج- دولت مصدق را می‌گرفت که پوزیسیون ضدچپی‌ها را داشت، ضدتوده‌ای داشت و بعضی وقت‌ها هم توی بحث‌ها می‌آمد آن حرف‌ها را می‌زد. در هر حال، پوزیسیون‌گیری پوزیسیون دولت را می‌گرفت. به این ترتیب بود که اینها اعتماد نداشتند و با هم دعوایشان می‌شد سر اینکه توده‌ای‌ها این حرف را می‌زدند، نیروی سومی‌ها این حرف را می‌زدند. علت اینکه می‌گویم دودوزه بازی می‌کرد از این جهت بود.

س- شما اشخاصی را که آن موقع با شما هم دوره بودند که بعد در ایران یا به مناسبت فعالیت‌های سیاسی یا به مناسبت سمت‌‌هایی را که عهده‌دار شدند، معروف شدند چه کسانی را به یاد دارید؟

ج- خیلی‌ها هستند. خیلی‌ها. از آن گروهی که ما در فرانسه بودیم خیلی‌ها آمدند بعداً در ایران سر کار بودند و پست‌های بالایی داشتند، چرا خیلی‌هایشان خیلی.

س- یک چندتایی را ممکن است آقا نام ببرید؟

ج- خیلی. در سطح وزرا بخواهم بگویم آقای مثلاً دکتر عالیخانی، آقای دکتر کشفیان، دکتر هدایتی، آقای فرهنگ شفیعی بود که وزیر پست و تلگراف شد زمان کابینه منصور او بود اینجا، دیگر تو مجلس که خیلی، تو مجلس که خیلی بله. مثلاً آقای دکتر ناصر یگانه، دیگر عرض کنم که بله تو مجلس هم از موسوی گرفته که بعداً هم شد قائم‌مقام «حزب رستاخیز» وکیل آذربایجان بود در مجلس، خیلی‌ها، توی چیز زیاد بودند. گروهی که در این سال‌های اخیر در ایران چیز داشتند دادفر مثلاً که در مجلس سال‌ها رئیس کمیسیون بودجه بود از هم‌دوره‌های ما بود در اینجا، خیلی بودند. اگر لیستش را بخواهم بگویم خیلی‌ها بودند.

س- خوب، آقا رسیده بودیم به دوران بعد از ۲۸ مرداد و وقفه‌ای که ایجاد شده بود در فعالیت‌های سیاسی و اینها. می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که برای ما توضیح بفرمایید که آن مقطع چگونه از سر گذشت و چگونه شد که شما وارد خدمات اداری شدید؟

ج- والله من بعد از اینکه به ایران برگشتم، از اروپا شروع کردم به کارآموزی وکالت با پدرم. تقریباً کی سال و نیم دو سالی با پدرم کار وکالتی کردم و چون در آن موقع تصمیم گرفته بودند که دیگر در تهران جواز وکالت جدید داده نشود، چون تعداد وکلای تهران آن موقع نمی‌دانم الان رقم دقیقش یادم نیست، ولی یک تعدادی بود که دویست تا یا چهارصد تا بود که تصمیم گرفته بودند که دیگر به کسی پروانه وکالت جدید ندهند. ما کارآموزی‌مان را تمام کردیم، ولیکن چون با یک همچین تصمیمی مواجه شده بودیم، منتظر بودیم که این تصمیم شکسته بشود و تغییر پیدا کند تا اینکه بتوانیم کار دادگستری بکنیم. در این حین، به علت اینکه احتیاج داشتم که درآمدی داشته باشم به بانک توسعه صادرات وارد شدم و در آنجا کار بانکی را شروع کردم.

س- بانک توسعه صادرات که آقای مصطفی مقدم در رأسش بودند؟

ج- آقای مصطفی مقدم که یکی از دوست‌های پدر من بود به من پیشنهاد کرد که بروم آنجا و رفتم به بانک توسعه صادرات و ابتدا در قسمت امور بانکی یک سالی کار کردم. بعداً رفتم به قسمت حقوقیش تا جایی که شدم رئیس قسمت حقوقی آن بانک. بعد از یک دو سال، دو سال و نیمی کار سازمان برنامه رونق گرفته بود، چون قرارداد کنسرسیوم نفت امضاء شده بود درآمد نفت شروع کرده بود به

س- من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که یک مختصری اشاره بفرمایید به این موضوع که چگونه شد که بانک توسعه صادرات ورشکست شد؟

ج- تا آن موقعی که من بودم ورشکست نشده بود، ولیکن امکاناتش محدود بود و آن امکانات محدودش را چند نفر از تجار یا کسانی که نفوذ داشتند و نزدیک بودند با مصطفی مقدم اعتبارات زیادی گرفته بودند و بانک هم به یک حالت سکونی درآمده بود، یک حالتی شده بود که امکاناتش را داده بود به اینها و اینها نمی‌توانستند برگردانند و در واقع بانک بعد از سه سال که از تأسیسش می‌گذشت تقریباً شده بود یک دستگاهی که امکانی نداشت، سرمایه‌ای نداشت و آنچه که نقدینگی هم داشت رفته بود در دست این عده، ورشکست نبود، ولی عملاً دیگر نمی‌توانست چیز بکند. لذا بانک ملی ایران را چون بانک صادرات را بانک ملی  آن را مثل اینکه گذاشته بود  را شرکت بیمه گذاشته بود و  آن را سازمان برنامه، یعنی یک بانکی بود که از مجموع این سه تا مؤسسه به عنوان سهامدار به وجود آمده بود. بانک ملی آمد آن دو قسمت دیگر را هم گرفت. طبق تصمیم دولت و بانک ملی شد سهامدار بانک توسعه صادرات و یک تغییراتی داد و از یک طرف یک تزریق مالی کرد، از یک طرف مدیرانش را عوض کرد و درنتیجه شد یک بانکی که بیشتر در جهت و زیر سایه بانک ملی شروع کرد کار کردن و بعداً سرمایه‌گذاری‌های خارجی را هم تشویق کردند. گمان می‌کنم.

س- Bank of America?

ج- Bank of America

س- پس در این مرحله شما دارید راجع به آن بانک تجارت خارجی صحبت می‌کنید.

ج- دیگر آن موقع من آمدم بیرون دیگر. وقتی که من آمده بودم بیرون، بعد از اینکه من آمدم بیرون از بانک آمدم به سازمان برنامه بانک ملی آن آقای ساقاتلیان …

س – آشوت ساقاتلیان.

ج- آشوت ساقاتلیان از بانک ملی آمد آنجا را در دست گرفت و از Bank of America و گمان می‌کنم Deutsche Bank از بانک آلمان و ..

س- یک بانک ایتالیایی.

ج- Banca di Roma این سه تا بانک آمدند در آنجا وارد شدند به عنوان سهامدار و در نتیجه شد بانک تجارت.

س- تجارت خارجی.

ج- خارجی و دیگر عوض شد دیگر. کارش عوض شد چون آن بانک اولیه بانک توسعه صادرات زمان مصدق به وجود آمد و قصدش این بود که چون درآمد نفت قطع شده بود بپردازد به تشویق صادرات که در نتیجه این ارز موردنیاز مملکت از طریق صادرات مواد غیرنفتی به دست بیاید و تمام هدفش به اصطلاح این بود. بعد از جریان ۲۸ مرداد که مصطفی مقدم آمد، همان‌طوری که گفتم منابع بانک را در یک جهت دیگری به کار انداخت و در نتیجه، بانک فلج شد و بعداً بانک ملی که آمد در دست گرفت بانک صادرات را، همان صحبتی که کردیم شد.