روایتکننده: آقای دکتر عبدالمجید مجیدی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس- فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
س- آقای دکتر مجیدی، آنطور که روزنامهها در آن زمان نوشتند، موضوع از این قرار بود که چون آقای مصطفی مقدم در دورانی که سپهبد زاهدی مخفی بود، کمک عدهای به ایشان کرده بود. به این دلیل ایشان منسوب شد بعد از ۲۸ مرداد به مدیرعاملی بانک توسعه صادرات و انگار که این جریاناتی که اتفاق افتاد در واقع، پاداشی بود که به آقای مصطفی مقدم داده شده بود. خاطرات شما آیا این جریان را تأیید میکند؟
ج- مصطفی مقدم قبلاً خوب چون به علتی که کاریرش اصلاً سابقه کارش در بانک ملی بود، در واقع کسی بود که میشد عنوان بانکی رویش گذاشت و به امور بانکی وارد بود و البته صحیح است که در منزلش در اختیاریه سپهبد زاهدی روزهای قبل از ۲۸ مرداد آنجا بود و از آنجا عملیات را اداره میکرد و هدایت میکرد. لذا، طبعاً نسبت به او یک بدهی داشت که آنها چیز بکنند و در نتیجه ریاست بانک را به او داد به عنوان یک نوع حقشناسی و مصطفی مقدم هم شخصاً آدم عرض کنم از خانواده خوبی بود، پسر مرحوم میرشکار بود و به علت اینکه پدر من وکیل خانواده میرشکار بود و تمام خانواده و فرزندانش را میشناخت من میتوانم بگویم که آدم سالمی بود. ولیکن به علت اینکه آن حالت سخاوتمندی خانی را داشت، جز اینها بالاخره جزء ملاکین عمده زنجان بودند و در زنجان املاک خیلی مفصلی داشتند، در قسمت کارگر در آنجا اینها به علت اینکه ارباب بودند و خان بودند و این حرفها یک حالت اینطوری داشت. لذا از سخاوتمندی و این حالت آقایی مصطفی مقدم یک عده استفاده کردند. سوءاستفاده شاید کردند. یادم هست اعتبارات عمدهای رومان عیسایان گرفته بود، نمیتوانست بپردازد، بیجارچی گرفته بود که نمیتوانست بپردازد، دو سه نفر دیگر باید … حالا اسامیشان قضیه مال بیش از ۳۰ سال پیش است که درست یادم نمیآید، ولیکن اینها بودند که اعتبارات از بانک مبلغ زیادی گرفته بودند و نمیتوانستند بپردازند. در مقابلش گرو گذاشته بودند زمین، نمیدانم، ملک از این جور چیزها، که اینها برای بانک جنبه نقدینگی نداشت. لذا، خوب بیچاره مقدم گرفتاری یک چیزی هم پیدا کرد یعنی بازداشت شد. دیوان کیفر رفت مدتی، چند سالی در گرفتاری بود و حبس بود تا اینکه نجات پیدا کرد و آمد بیرون.
مسئله هم سیاسی بود که نقشی که مصطفی مقدم در جریان ۲۸ مرداد و همکاری با سپهبد زاهدی داشت و هم اینکه به حساب به نظر من ضعف مدیریت و نداشتن دقت در توزیع منابع مالی بانک. این، این بود واقعیت.
س- شما داشتید صحبت میفرمودید راجع به سازمان برنامه …
ج- بعد از اینکه این بانک دست بانک ملی افتاد و شروع کردند تغییر شکل دادن و یک مقدار جمع و جور کردن، چون من دیدم در بانک دیگر آن ایدهای که وجود داشت که این بانک بشود یک بانکی که صا درات ایران را تشویق بکند و ارتباط پیدا بکند با تولیدکنندگان صنعتی و کشاورزی و تجار و غیره، دیگر همچین شانسی وجود ندارد، هم دائم کوچکش میکنند. به علتی که منابع مالی ندارد، دنبال این بودم که یک کار بهتری را انجام بدهم. که در این موقع بودش که ابتهاج در سازمان برنامه شروع کرده بود به، در واقع، نوسازی سازمان برنامه و دنبال کسانی میگشت که بتوانند در دوره جدید سازمان برنامهای که پشت سرش درآمد نفت است و برنامه عمرانی هفتساله دوم در دست اجرا است و شروع کرده به کار، چیز داشته باشند.
لذا من آنجا تقاضا دادم و دو تا آزمایش از من کردند و امتحان کردند و احتیاج چون داشتند مرا گرفتند به سمت کمک کارشناس اقتصادی. در آن موقع بانک بینالملل یک کمکی کرده بود از نظر اینکه ایران بتواند قبل از اینکه درآمد نفت به دستش برسد، برنامههایی را شروع کند به اجرا. منتها شرط گذاشته بود که سازمان برنامه تشکیلاتش را مجهز بکند و افرادی بیاورد که بتوانند این برنامه را درست اجرا بکنند و درست طرحریزی بکنند بر اجرایش نظارت داشته باشند. لذا ابتهاج احتیاج داشت به آدمهایی که بتوانند این کار نو را شروع بکنند و طبعاً من رفتم آنجا و امتحانی دادم و آزمایشهایی کردند و این حرفها و قبول شدم و من با گروهی که مؤسسه Ford Foundation دو تا کارشناس در اختیار سازمان برنامه گذاشته بود، یک بلژیکی برای امور مالی و اقتصادی، یک آمریکایی برای کارهای طرحهای عمرانی و این دو نفر یکی فرانسه صحبت میکرد و به اصطلاح فرانسه زبان بود و یکی انگلیسی زبان. سازمان برنامه احتیاج به یک نفری داشت که هم فرانسه بداند و هم انگلیسی و به مسائل اقتصادی هم کم و بیش وارد باشد. که من رفتم، امتحان دادم و مرا قبول کردند و دیگر ما افتادیم تو کار عمرانی از شروع سال ۱۳۳۵ که میشد جون ۱۹۵۶، و دیگر افتادیم تو کار سازمان برنامه تا به آخرش دیگر.
س- شما تمام این مدت را فقط در سازمان برنامه بودید؟
ج- به جز شش سالی که وزیر تولیدات کشاورزی شدم و وزیر کار و امور اجتماعی.
س- از چه سالی تا چه سالی آقا؟
ج- من از سال ۱۳۳۵ یعنی ۱۹۵۶ رفتم به سازمان برنامه تا سال ۱۳۴۶ یعنی ۱۹۶۷ آخرهای ۱۹۶۷ بود که رفتم به وزارت تولیدات کشاورزی و مواد مصرفی تا …
س- چه سمتی؟ وزیر بودید؟
ج- وزیر شدم بله. وزیر شدم تا سال ۱۳۴۷ یعنی تا آذر ۱۳۴۷ که از آنجا رفتم وزارت کار. وزارت کار بودم یعنی چهار سال و نیم وزارت کار بودم، یعنی تا دی ماه ۱۳۵۱ که میشود ژانویه ۱۹۷۳. بعد رفتم به سازمان برنامه تا اوت ۷۷ یعنی ۱۵ مرداد ۱۳۵۶. بعد هم رفتم بنیاد شهبانو فرح به سمت دبیر بنیاد شهبانو فرح تا مراجعت آقای خمینی.
س- حالا میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم در این سمتهایی که شما داشتید، چه خاطرات مهمی الان به نظر شما میآید که حائز اهمیت تاریخی باشد، برای ضبط در تاریخ. اهمّ آنها را لااقل برای ما اشاره بفرمایید.
ج- خوب خیلی. میدانید من از سال ۱۳۳۲ یعنی از ابتدای ۱۹۵۴ تا فوریه ۱۹۷۹ میشود بهمن ۱۳۵۷ یعنی میشود ۲۵ سال؟
س- بله.
ج- بیشتر.
س- آنها را لااقل آن مهمهایش را فهرستوار بفرمایید که بعد در مرحله دوم راجع به جزئیاتش سؤال خواهیم کرد.
ج- در این ۲۵ سال خیلی وقایع اتفاق افتاد خیلی جریاناتی وجود داشت، خیلی بالا و پایینهایی داشتیم که بایستی منظم شروع کنم بیایم جلو که …
س- تمنا میکنم، بفرمایید.
ج- چیزی از قلم نیفتد یا چیزی از نظر Order کرونولوژیک زیاد اشتباه نشود.
س- آن چندان اهمیتی ندارد، برای اینکه ما اینها را تمام index میکنیم و این اشکال برطرف میشود.
ج- ببینید در این مدت، وقایع مهمی که در این دوران جلب توجه مرا میکند:
۱) همان مسئله جریان ۲۸ مرداد است. جریان ۲۸ مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز است که برای من حل نشده که چرا یک همچین جریانی باید اتفاق میافتاد و این طور پایههای سیستم سیاسی-اجتماعی مملکت لق بشود و زیرش خالی بشود، چون تا آن موقع واقعاً کسی ایرادی نمیتوانست بگیرد از نظر شکل حکومت و محترم شمردن قانون اساسی و مسائلی که به عنوان پایه و اساس یک سیستم حکومتی میبایست محترم شمرده بشود. ولی بعد از ۲۸ مرداد خوب یک گروهی از اجتماع، ولو اینکه یواشکی این حرف را میزدند، تردید میکردند در، عرض کنم …
س- مشروعیت رژیم؟
ج- مشروعیت حکومت. حالا رژیم را … از حکومت من صحبت میکنم. یعنی میگفتند که مصدق قانوناً نخستوزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به زور گرفته و طبق قانون اساسی نیست. در نتیجه، این دولت، دولت مشروعی نیست و این وجود داشت تا این اواخر یک عدهای هنوز همینطور که الان آقای شاپور بختیار میگوید «من نخستوزیر قانونی ایران من هستم، اینها چیز هستند». بالاخره هر کسی سعی میکند که به یک نقطهای بچسبد و یک جنبهای را به آن اهمیت بدهد و رویش تکیه کند که به نفعش است و عرض کنم که از آن میتواند نتیجهگیری مطابق میلش بکند. به هر صورت، به نظر من جریان ۲۸ مرداد یک مسئلهای است که هیچ وقت در خاطر من به عنوان یک مسئله حل شده وجود نداشته و هنوز هم وجود ندارد.
از آن که بگذریم، بیاییم جلوتر، به نظر من در دوران حکومت امینی یک اشتباهاتی از طرف هم امینی شد، هم از طرف مخالفینش، یعنی کسانی که میخواستند امینی سر کار نباشد، یا اینکه این سیستم ادامه نداشته باشد که آن هم باز میشد چیز کرد. مثلاً امینی آن تکیهی بیش از حدی که به آمریکاییها کرد و به سعی کردن در اینکه بگوید گذشته خیلی خراب بوده، مملکت را ورشکسته کردند، فلان و این حرفها، احتیاج نداشت این کارها را بکند. یعنی هر کسی سعی کرد که آنهایی که قبل از خودش بودند را خراب کند، برای اینکه خودش را چیز بکند، در حالی که دیگران را ممکن است به آنها لطمه زد و خراب کرد ولی به مملکت و به سیستم و به رژیم و به اساس حکومتی لطمه زد.
خوب این هم یک چیزی بود که … حالا میگویم Order کرونولوژی که بگیریم یک خرده چیز میشود، امینی عکسالعمل حکومت اقبال بود، حکومت اقبال حکومت چیزی بود به نظر من اشتباهات عمدهای کرد. بیش از حد سعی کرد که تمام بارها و تمام تقصیرها را و تمام چیزها را بیاندازد روی دوش شاه. این غلط بود. امینی آمد عکسالعمل آن یک اپوزیسیون دیگری گرفت که آن هم در جهت خودش غلط رفت. تمام اینها موجب شد که رجالی که میتوانستند تو مملکت یک نقشی داشته باشند، یک به حساب سهمی را به دوش بگیرند، هم به عنوان مسئولین هم به صورت افتخارات و موفقیتها، خودشان را بیحیثیت کردند و در نتیجه، راهحل برای شاه این شد که برود به طرف جوانها. برود یک دفعه Shift بکند از آن رجال گذشته به یک عده جوان. این هم به عنوان یک راهحل شاید خوبی بود ولیکن ضررش، معذرت میخواهم، عیب و ضررش این بود که …
بله، عدهای که واقعاً ساخته شده بودند، تربیت شده بودند، آماده شده بودند برای اینکه خدمت کنند به مملکت که میبایست پیش میرفتند و جلو میآمدند، میبایست که نقش مؤثری در کار حکومت و مملکت داشته باشند، ولی نه یک دفعه یک جهشهای فوقالعادهای بکنند، اینها آمدند یک دفعه شدند وزیر و وکیل و غیره که یک رآکسیونی به وجود آورد در گروه دیگر که از این صحنه کنار رفتند یا اینکه اصلاً توی صحنه نبودند یعنی نمیخواستند تو صحنه بیایند. ولیکن اعتماد زیادی به این گروه نداشتند و یک مقداری بین کسانی که در خارج تحصیل کرده بودند یا به اصطلاحِ امروزیِ آخوندها غربزده بودند، یک دفعه حکومت افتاد دست یک عدهای که از دید یک اکثریت غربزده بودند و ایجاد یک شکافی کرد و این شکاف روزبهروز بیشتر شد تا به آخر که این گروهی که حکومت میکنند یک عده آدمهایی هستند که نه مذهب میفهمند نه مسائل مردم را میفهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند. اینها یک آدمهایی هستند که آمدند بر ما حکومت میکنند غاصب هستند یا نمیدانم، یعنی درست همانطوری که هندیها به انگلیسها نگاه میکردند در هندوستان، این اکثریت مردم هم به این اقلیتی که حکومت میکرد به دید یک کلونیزاتور یک کسانی که آمدند استعمار به وجود آورند، نگاه کردند. این عیب شد و لذا این تغییر ناگهانی که یک گروهی از کار بروند کنار و یک گروه دیگر بیایند سر کار که در اصل کار صحیحی بود، به نظر من، ولی این میتوانست تدریجی انجام بشود، میتوانست تدریجی انجام بشود، بدون اینکه یک همچین شوکی را به وجود بیاورد و خوب این چیزی است که در این دورهای که من در ایران کار میکردم روی من اثر گذاشت و خوب یادم هست روزی که مرحوم منصور در اتاقش به من گفت: «شما بیا با سمت معاون نخستوزیر در نخستوزیری کار بکن». من به او گفتم: «آقا بنده خیلی جوانم برای این سمت. تو سازمان برنامه کارم را میکنم و اگر بیایم اینجا آن حمایتی را که از همکارانم، از دوستانم، از کسانی که باید کار بکنم بتوانم بگیرم، نمیتوانم بگیرم. خودم هم یک آدم عاطل و باطل میشوم، در حالی که تو سازمان برنامه نشستم، کار فنیام را میکنم، آنچه را هم که شما میخواهید برایتان انجام میدهم. لازم نیست که من عنوان سیاسی داشته باشم». یعنی میخواهم بگویم اینقدر در آن موقع شعور من میرسید در حالی که قاعدتاً به یک کسی که در سازمان برنامه نشسته، سمت معاون سازمان برنامه را هم دارد و دارد کار میکند، اگر به او بگویند بیا معاون نخستوزیر بشو، باید خوشحال بشود. من ته دلم این چیز را داشتم که این زود است و قانعش کردم که از این صرفنظر کند و همینطور هم شد. تا اینکه بعداً سمت معاون نخستوزیر را در سنا تصویب کردند برای من، برای اینکه سنا اصرار داشت که من سمت معاون نخستوزیر را داشته باشم که بتوانم بیایم در مجلس و از بودجه دفاع بکنم. این هم قضیه مثلاً دو سال، دو سال و نیم بعد از آن صحبتی است که منصور با من کرد. من این را میخواهم بگویم، که الان من این حرف را نمیزنم، آن موقع هم که در کار بودم، معتقد بودم که نبایستی یک دفعه یک کسی را این درجات را درست طی نکرده، یک دفعه بیاید، به قول آن موقع مقامات خیلی معتبر، تو خیابان دستش را بگیرند بشود وزیر. این کار شد و این از نظر تحول و پیشرفت کار یک حکومت، یک دستگاه، یک کار نپختهای بود یا اینکه کاملاً سنجیده نشدهای بود و عکسالعملهایی برای خودش داشت.
س- شما در گروه ترقیخواهان اقای حسنعلی منصور هم مشارکتی داشتید؟
ج- نخیر. مرحوم منصور به من چند بار پیشنهاد کرد، ولی من زیاد اعتقاد نداشتم به کار سیاسی. همانطوری که قبلاً گفتم من هیچ وقت عضو یک، آن هم میگویم، اگر چه اسمش است کانون مترقی و گروه به حساب یک عده روشنفکر و مسئولین دولتی و گردانندگان بخش خصوصی است، ولی معذلک چون به آن به دید یک حزب سیاسی نگاه میکردم، نرفتم.
تا اینکه حزب «ایران نوین» به وجود آمد و عرض کنم که بعداز آن نقش مؤثرتری که میبایست دولت داشته باشد در این کارها. یک روزی که ما جلسهای داشتیم در حزب «ایران نوین» برای نمایندگان عضو «ایران نوین» خطوط اصلی بودجه و سیاست مالی دولت را میبایست توضیح میدادیم برای اینکه در مجلس از بودجه دولت حمایت بکنند آنجا یک عرض کنم که تقاضای عضویتی را آوردند و اسم مرا روی آن نوشتند و مرحوم هویدا به عنوان معرف، چون دو تا معرف میخواست هر کسی، امضاء کرد و آقای عطاءالله خسروانی هم که آن موقع وزیر کار و امور اجتماعی و دبیر کل «حزب ایران نوین» بود، این دو تا آوردند جلوی من گذاشتند که شما امضاء کن که بنده را در یک موقعیتی گذاشتند جلوی یک عدهای آوردند یک تقاضای عضویت حزب «ایران نوین» را باید امضاء بکنم، آن هم نخستوزیر مملکت و دبیرکل حزب دیگر جای مقاومت نبود. یک مقداری مقاومت کردم، ولی همه به من گفتند صحیح نیست و امضاء کردم و بنده عضو شدم، عضو «حزب ایران نوین». تنها عضویت حزبی است که بنده قبول کردم آن هم در این شرایط که نخستوزیر مملکت و دبیرکل حزب در یک جلسهای که اقلاً بیست، سی نفر حضور دارند به من پیشنهاد میکنند و من امضاء نکنم دیگر خیلی چیز میشود. اصرار کردند شما امضاء بکن و ما هم امضاء کردیم. این هم داستان عضویت حزب بنده است.
س- از «حزب ایران نوین» چه خاطراتی دارید آقای دکتر مجیدی؟
ج- حزب ایران نوین …
س- تا زمان انحلالش.
ج- تا زمان انحلالش، یک حزبی بود که میخواست یک نقش انقلابی بازی کند، در حالی که اعضایش همه یا کارمند دولت بودند یا مسئولین وزارتخانهها بودند، یا نماینده مجلس بودند، یا سناتور بودند و بیشتر جنبه یک اجتماع کارمندی داشت تا یک اجتماع سیاسی به معنایی که ریشه داشته باشد در مردم.
مسئله این است که در ایران، به نظر من، کار سیاسی خیلی مشکل میتوانست انجام بشود، برای اینکه شما اگر واقعاً تکیه میبایستی بکنید روی تودههای مردم، روی اجتماعات بزرگ، میبایست مطابق میل آنها حرف میزدید و احتیاجات آنها را برآورده میکردید و احتیاجات آنها هم کاملاً و انتظاراتشان و خواستههایشان در تضاد خیلی فاحشی بود با خطوط اصلی توسعه اقتصادی و اجتماعی مملکت. یعنی اگر شما میخواهید بروید به طرف اینکه آراء عمومی را بیشتر به طرف خودت بکشی و رأی بیشتری از مردم بیاوری، میبایستی یک مقدار زیادی صرفنظر میکردی از جاهطلبیهای اقتصادی و تغییرات مادی که میبایست در جامعه مملکت داده بشود و مسئله مهمتر اگر شما به طرف خواستههای مردم میرفتید از نظر تربیت نیروی انسانی لازم برای ایران مدرن و پیشرفته به اشکالات عظیم برمیخوردید. لذا آنچه که تنگناهای اقتصادی و اجتماعی مملکت بود، اگر به آن توجه میکردید، طبعاً یک مقداری میبایست ندیده میگرفتید آن تقاضاهای عمومی را و آنچه که خواستههای تودهها است و در نتیجه، دموکراسی یک دموکراسی نیمبندی میشد که نتیجهاش هم همین بود، یعنی ما تشکیلات سیاسیمان برای این بود که Facade و ظاهر این ساختمان قابل قبول و قابل پسندی باشد، در داخلش آنچه که برای مملکت مفید است انجام بدهیم و این در یک مملکت پیشرفتهای که مردم میفهمند احتیاجات بلندمدتشان چیست، قابل درک و یا قابل عمل است. ولی در یک جامعهای که اکثریت دنبال یک چیزهای دیگری است شما مرتب برخورد میکنید و عرض کنم که اصطکاک پیدا میکنید با تمایلات مردم.
من به عنوان مثال، برایتان میگویم، من بهخصوص در این سالهایی که در سازمان برنامه بودم، خیلی تو مردم میرفتم و خیلی سعی میکردم در شهرهای کوچک حتّی مناطق روستایی و این حرفها ببینم تقاضاهای مردم چیست، به طرف این تقاضاها بیشتر برویم و جواب اینها را بدهیم. اینها بیشتر تقاضاهایشان در حد ساخت و ایجاد یک قبرستان، ایجاد نمیدانم یک درمانگاه، ایجاد یک فرض کنید که …
س- مدرسه.
ج- فاضلاب، مدرسه و این قبیل چیزها بود. در حالی که این احتیاجات منابع مملکت را ببیشتر به طرف چیزهایی میکشید که بازده اقتصادی میانمدت یا کوتاهمدت نمیداشت. برای اینکه شما از نظر اینکه دارید دلاری را که از نفت میگیرید بایستی سرمایهگذاری بشود که به عنوان سرمایه اصلی مملکت و بعداً از آن بهره بگیرید، برای بهتر شدن شرایط زندگی مردم یک زمانی را میخواست که مردم حوصله بکنند و صبر بکنند که شما بتوانید جواب احتیاجات فوریشان را بدهید. این مسئلهای بود که هیچ وقت قابل فهم برای مردم نبود و مسئولین دولتی هم به خودشان خیلی زحمت نمیدادند که این را توضیح بدهند یا تفهیم بکنند یا اگر میخواستند تفهیم بکنند، کسی از آنها گوش نمیکرد و در نتیجه، این طرف یک عدهای مشغول ساختن یک بناهایی بودند که برای آینده مملکت مفید بود، آن طرف یک گروه کثیری که نتیجه فوری و روزمرهاش را میخواست.
به عنوان مثال، باز میگویم برایتان: با مرحوم هویدا رفته بودیم به کاشان برای اینکه یک طرحی بود به نتیجه رسیده بود که افتتاح بشود و گمان میکنم یک کارخانهای بود و ضمناً هم تو شهر گشتیم که ببینیم مردم احتیاجاتشان چیست و یک جلسهای کردیم با نمایندگان انجمن شهرستان و انجمن شهر و غیره. در آن جلسه، با وجود این که خوب بالاخره شهر کاشان از نظر تأسیسات درمانی یکی از شهرهای خیلی خوب ایران بود، یعنی سه تا بیمارستان واقعاً مجهز و خوب داشت، حتی بیمارستانی که از نظرکارهای تخصصی خیلی خوب و مجهز بود و دو سه تا متخصص آمریکا تحصیلکرده و تخصص آمریکا گرفته آنجا کار میکردند و خیلی خوب بود. معذلک، که مردم شکایت داشتند از چه؟ شکایت از این داشتند که مثلاً آب به اندازه کافی تصفیهاش آن طور کامل نیست که مثلاً لولههای آب نشست نکند، که املاحش نشست نکند، آن لولهها نگیرد.
یا نمیدانم برق ولتاژش طوری نیست که خیلی بشود به آن اعتماد کرد، که حرفهایشان درست است، نمیگویم حرفشان غلط است، اما میگویم احتیاجات مردم تمام صحبتها در این بود و از همه مهمتر گفتند تمام اینها هم به کنار ما آب مشروب را ما حاضریم تحمل بکنیم، برق هم این نوساناتش را شما قول بدهید ما قبول میکنیم که درست میشود، اما چیزی که ما میخواهیم یک قبرستان خوب است در کاشان و البته یک عده زن هم آنجا آمده بودند، همه با چادر خیلی هم سخت صورتشان را گرفته بودند. نخستوزیر از آنها سؤال کرد که شما کی هستید؟ گفتند: «ما دبیر هستیم و معلم هستیم». جزء آموزشی چیز بودند. هویدا به آنها گفت: «پس چرا به این چادر و این رو گرفتن و این حرفها». اینها سکوت کردند، جواب ندادند. خوب معلوم بود دیگر این جنبه مذهبی در شهر آنقدر قوی بود که معلمینی که میبایست جوانها را تربیت بکنند، خودشان هزار جور چادر چاقچور کرده بودند در زمان شاه.
س- چه سالی بود این آقای دکتر حدوداً؟
ج- ۱۳۵۴ یعنی ۱۹۷۵. از این داستانی که گفتم، نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که ما رفتیم در شهر کاشان که یک واحد صنعتی راه افتاده بود که نخستوزیر افتتاح بکند، کارهایی که انجام شده بودو بیمارستانها را ببینیم، همه چیز درست باشد و این حرفها. خوب مسلماً هر شهری در هر موقعی، همین امروز در هر شهر اروپا هم شما بروید یک مقداری مردم تقاضا دارند، ولیکن یک نوع چیز هم دارند به حساب recognition هم دارند، یک نوع حقشناسی هم دارند نسبت به کاری که انجام شده.
آن روز با وجودی که یک روزی بود که خیلی هم هوا گرم بود و خیلی هم با شرایط سختی ما رفتیم آنجا که قاعدتاً بایست خوشحال باشند مردم یک کنتراستی بود بین آن کارهایی که دولت میکند که کارهای اساسی است و کارهایی است که اثر دارد بر زندگی مردم در مقابل تقاضاهایی که مردم دارند که تقاضاهایی است که همانطوری که گفتم مسلماً تقاضای درستی است، ولی حوصله میخواهد که این به موقعش انجام بشود. شهر کاشان که ۱۰ سال قبلش حتی آب قابل اطمینان نداشت که بخورد یا نمیدانم ۱۵ سال قبلش بیمارستان نداشته یا نمیدانم مواد غذاییش درست نمیرسیده، نمیدانم فلان عیب را داشته، امنیت نداشته و غیره، یک شهری شده امن، سه تا بیمارستان مجهز دارد، لولهکشی آب دارد، نمیدانم برق دارد، حالا تقاضا آن قدر سریع میرود بالا که جوابگوییش مشکل است، واحدهای صنعتی که آن جا به وجود آمده، اینها اقلاً مردم این را قبول داشته باشند که یک پیشرفتهایی حاصل شده یک نتایجی حاصل شده، اما یک نقصهایی هم وجود دارد که آن نقصها را بگویند این عیوب هم هست، این تقاضاها هم هست که بایستی مرتفع بشود. ولی به هیچوجه، این احساس وجود نداشت. ما که رفتیم آنجا، از یک طرف با این خانمهایی که دبیر بودند و آموزگار بودند، همه چادر سیاه و صورت بسته و این حرفها. از طرف دیگر، تقاضای قبرستان، از طرف دیگر اینکه چرا برق مثلاً مرتب سر ۲۲۰ نیست، گاهی وقتها میافتد به مثلاً ۱۸۰ یا ۲۰۰، خوب صحیح است ایرادش ولیکن دیگر این یک مسئله routineای است که باید بنشینید محل با این تمام تشکیلاتی که دارید با مسئولین محلی حل بکنید. دیگر این به صورت یک نوع اعتراض و یک نوع تظاهر شدیدی در آن موقع نمیبایست صورت میگرفت.
به هر صورت، میخواهم بگویم که مردم اینجوری بودند، مردم همه انتظار داشتند که همه چیز در اقل مدت در بهترین شکل برایشان فراهم بشود. آنها هم کارهای خودشان را بکنند، هم چادرشان را سر بکنند و هم عرض کنم که سینهزنیشان را و قمهزنیشان را بکنند. آنها کار خودشان را بکنند و ما هم موظف هستیم که هر چه آنها میخواهند برایشان انجام بدهیم. آن دیالوگی که میبایستی وجود داشته باشد و آن همکاری که بین مردم و سیاستهای دولتی و دید دولتی بایستی وجود داشته باشد و جود نداشت و این روزبهروز بدتر میشد. نمیدانم از کجا بود که به اینجا رسیدیم ولی به هر صورت یک …
س- داشتیم راجع به خاطرات شما در زمانی که در سازمان برنامه تشریف داشتید و مدیرعامل سازمان برنامه شدید و بعد وزیر شدید، اهمّ خاطراتی را که توی دستگاه داشتید توضیح میدادید.
ج- نه. شما گفتید که «حزب ایران نوین» به نظر شما چطور بود؟ میخواستم این را بگویم که در چنین شرایطی یک حزب سیاسی اگر بخواهد بیاید جوابگویی مردم را بکند و مطابق میل مردم برای اینکه رأی باید بیاورد دیگر، میبایست کاملاً بایستد جلوی برنامههای دولت. اگر دولت بخواهد برنامههایش را درست اجرا بکند که ناظر به آینده مملکت است و استفادهی صحیح از این سرمایهای که از مملکت به صورت درآمد نفت دارد میرود، بایستی برود کارهای basic بکند دیگر، کارهای اساسی و به حساب پایهای انجام بدهد. دولت اگر میرفت به طرف کارهای پایهای که رفت کارهای اساسی که رفت برخورد میکرد با تمایلات مردم که این برخورد هم شد و در نتیجه بلایی است که سر مملکت آمده.
س- آقای دکتر مجیدی، شما از انحلال «حزب ایران نوین» چه خاطرهای دارید؟
ج- انحلال «حزب ایران نوین؟»
س- حالا اگر وارد جزئیات هم در این مرحله نشدیم، فقط اینها را فهرستوار لااقل توضیح بفرمایید که بعد به جزئیاتش در مرحله دیگر برسیم.
ج- من یادم هست در بهمن ماه یعنی فوریه سال ۱۳۵۴ آمدم به، که میشود ۱۹۷۵ اگر اشتباه نکنم، ۷۵؟ نه، من اشتباه میکنم.
س- چه سالی فرمودید؟
ج- ۷۴ معذرت میخواهم.
س- ۱۹۷۳.
ج- نخیر. معذرت میخواهم در سال ۱۳۵۲ که میشود فوریه ۱۹۷۴. بنده آمدم به سن موریتس برای اینکه گزارش بودجه را بعد از تمام کارهایی که کرده بودیم، حضور اعلیحضرت بدهم و بعد از اینکه ایشان با اصولی که در بودجه رعایت شده و موافقت فرمودند، این را ما برگردیم و لایحهاش را از دولت بگذرانیم و بدهیم به مجلسین. در واقع، آخرین اقدامی بود از لحاظ اینکه قبل از اینکه بودجه به مجلس داده بشود ما به عرض اعلیحضرت رسانده باشیم.
عرض کنم که آمدم به سنموریتس و گزارشهایم را دادم و بعد از اینکه این گزارشات تمام شد و دستوراتشان را دادند که چه کار بکنیم، چه کار نکنیم و با چه چیزهایی موافق هستند و با چه چیزهایی موافق نیستند و بایستی تغییر داده بشود، من خواستم مرخص بشوم، اجازه مرخصی خواستم فرمودند «بنشین، مطلب دیگری دارم». نشستیم و اعلیحضرت به من گفتند: «ما قصد داریم که در تشکیلات سیاسی مملکت تغییر بدهیم، چون آنطور که باید و شاید از سیستم انتقاد نمیشود و در نتیجه سیستم نمیتواند خودش را اصلاح بکند. بدین جهت ما فکر کردیم که یک سیستمی به وجود بیاوریم که انتقاد از داخل خودش باشد و سیستم مرتب خودش را اصلاح بکند و بهتر بکند و لذا تشکیلات سیاسی مملکت را میخواهیم عوض بکنیم و یک شکلی درست بکنیم که خود سیستم بتواند در داخل خودش یک روش انتقادی داشته باشد». که در شرحی که اعلیحضرت دادند، من حس کردم که صحبت از حزب واحد میخواهند بکنند و چون قبلاً روی این مسئله خیلی بحث شده بود و صحبت کرده بودم و آشنا بودم به این فکر ..
س- کجا؟ کجا این مسئله پیش آمده بود؟ مسئله تشکیل حزب واحد کجا مطرح شده بود که شما راجع به آن بحث کرده بودید؟
ج- قبلاً؟ قبلاً خوب در دفتر سیاسی «حزب ایران نوین» که من در آن عضویت داشتم این مسئله مطرح میشد و مرحوم هویدا همیشه وقتی به اشکالاتی برمیخوردیم این اشاره را میکرد که «مثل اینکه راهحلی جز حزب واحد نیست برای اینکه با این ترتیب که نمیشود». بهخصوص بعد از یک انتخاباتی شد در شهسوار که خیلی برخورد گروههای مخالف یعنی «حزب مردم»، «حزب ایران نوین» و این حرفها صورت خوبی نداشت این بحث پیش آمد که شاید … چون آنها هم که دنبال سیاست اعلیحضرت هستند، همه در واقع دنبال یک چیزی هستیم. این دعواهای چیزی که میشود در صحنه انتخاباتی یک شهر یا یک حوزه، میشود اینها یک خرده بیمعنا است. بایستی ما یک حزب داشته باشیم و بحث را و جدل را بین دو تا حزبی که هر دو یک چیز میگویند، نگذاریم. بحث و جدل را بین دو تا آدم بگذاریم که کدامشان موجهتر هستند، کدامشان خادمتر هستند، کدامشان وطنپرستتر هستند بین آنها بگذاریم. سیاست این بود، منطق این بود.
س- آقای هویدا این منطق را بحث میکردند؟ یعنی با این نظر موافق بودند؟
ج- آقای هویدا چون بیشتر از ما تماس با اعلیحضرت داشتند و این مسائل را میدیدند که اعلیحضرت دیدشان چیست، بیشتر سعی میکردند که نظرات اعلیحضرت را چه در حزب، چه در دولت منعکس بکنند. لذا من نمیتوانم بگویم که خود هویدا این انتقاد را داشت برای اینکه هویدا به علت اینکه در خارج تحصیل کرده بود، در خارج به حساب train شده بود و آماده و فورمه شده بود و عرض کنم که تجربه پیدا کرده بود و آشنایی داشت با سیاستهای انتخاباتی، روشهای انتخاباتی و طرز کار دموکراسی غربی طبعاً ته دل نمیتوانست یک همچین چیزی داشته باشد، ولی به علت اینکه یک تمایلی را آن بالا حس میکرد، فکر میکنم که راجع به این مسئله هم اشاره میکرد.
به هر صورت، وقتی اعلیحضرت به من فرمودند که «میخواهیم تشکیلات سیاسی مملکت را عوض بکنیم و یک سیستم درست بکنیم که انتقاد از داخل خودش باشد». من به ایشان عرض کردم که قربان من فکر نمیکنم که این مسئله مملکت ما باشد. مسئله مملکت ما این است که مردن آن طوری که باید و شاید به عملیات دولت، به اقدامات دولت، به تصمیمات دولت اعتماد ندارند و یک علت اصلیاش مسئله فساد است و اگر ما بتوانیم با فساد مبارزه کنیم و فساد را کم بکنیم یا از بین ببریم، خیلی بیشتر مردم راضی میشوند تا اینکه بیاییم سیستم چندحزبی را تبدیل به سیستم یک حزبی بکنیم. برای اینکه الان هم «حزب ایران نوین» وجود دارد، «حزب مردم» وجود دارد «حزب پانایرانیست» وجود دارد اگر تعدادشان کم است اجازه بدهید احزاب دیگر هم به وجود بیاید. اگر تعدادشان کافی است به اینهایی که الان ضعیفتر هستند فرصت فعالیت بیشتری بدهید که یک نوع حالت به اصطلاح آلترنانسی به وجود بیاید یک تغییری به وجود بیاید و یک حزب دیگر کار را در دست بگیرد. الان مردم گرفتاریشان این نیست و «حزب ایران نوین» هم الان خوب بالاخره قوی است به علت اینکه دولت در دستش است، «حزب مردم» هم دارد کارش را میکند، حالا اگر کارش را درست نمیکند، بگویید فعالیتش را بیشتر بکند. ولی آنچه را که مردم ناراحت میکند این است که این فساد است و این عدم اعتمادی است که دارند به تصمیمات دولت و کارهایی را که دولت میکند. آن را باید درست کرد. اگر آن کار را بکنیم مردم بیشتر راضی میشوند تا اینکه دست به ترکیب حزب و تشکیلات سیاسی مملکت بزنیم که البته اعلیحضرت از این حرف من خوششان نیامد. فرمودند «منظور از فساد چیست؟» گفتم منظور من قربان از فساد این است که یک عدهای که نزدیک دولت هستند، نزدیک مقامات دولتی هستند، نزدیک دربار هستند، نزدیک اطراف خانواده سلطنتی هستند، اینها یک بهرهگیریهایی در کار و فعالیتشان میکنند که منطقی نیست. حتی برایشان مثال زدم که یک قراردادی که امضاء میشود یک طرحی که اجرا میشود در بین ۵ تا ۱۰ درصد بعضی مواقع ممکن است از ۱۰ درصد هم بیشتر گیر یک بابایی بیاید که این کار را راه انداخته یا واسطه بوده یا دلال این کار بوده که این صحیح نیست و این است که مردم عصبانی میشوند، ناراحت هستند از اینکه چنین فسادی در مملکت وجود دارد یا اینکه به چشمشان میبینند، اشخاصی یک دفعه میلیونر میشوند یا مالتی میلیونر میشوند، بدون اینکه حقشان باشد، بدون اینکه کاری انجام داده باشند.
اعلیحضرت به من گفتند: «آیا آن کارمند دولتی که رشوه میگیرد آن فساد نیست؟» گفتم چرا قربان، آن هم فساد است ولیکن آخر مسئله این است که آن موقع متوسط حقوقی که کارمندان دولت میگرفتند در آن سال یک چیزی بود حدود ۱۵۰۰ تومان. میدانید ۱۵۰۰ تومان تا ۲۰۰۰ تومان. گفتم آخر در وضعی که حقوق متوسط کارمند دولت در سطح مملکت ۱۵۰۰ تومان است و اجاره خانه که از ۱۰۰۰ تومان کمتر پیدا نمیشود، طبیعی است که یک کارمند دولتی میرود دنبال اینکه یک ممر درآمد دیگری داشته باشد که بتواند دو سر نخ را به هم برساند و به طریقی زندگیش را بگذراند. آن را ما اگر حل بکنیم مسئله خیلی بهتر میتواند حل بشود تا اینکه … . خوب این بحثی بود که خیلی به جایی رسیده بود که خیلی بحث متدیک و سیستماتیکی نبود و خوب یک نظری اعلیحضرت داشتند و من هم تا آنجایی که عقلم میرسید خواستم مستفیضشان کنم که هدفم این نبود که صحبت از عدالت اجتماعی بکنم. منظورم این بود که اعلیحضرت را قانع بکنم که تغییر سیستم سیاسی و ایجاد یک حزبی مسئله را حل نمیکند که اعلیحضرت به من گفتند: «شما وقتی میروید تهران این حرفهایی را که اینجا زدیم را، میتوانید به نخستوزیر بگویید». که به صورت در واقع غیرمستقیم منظورش این بود که اینها را ابلاغ کنید به نخستوزیر که من میآیم آنجا و بایستی حزب واحد تشکیل بشود.
من همانجا از آپارتمانی که توش نشسته بودیم این صحبتها را میکردیم من رفتم پایین زیرزمین هتل سوورتا در سنموریتس از همانجا تلفنی به هویدا گفتم که احساس من این است که، تصمیم این است که حزب واحد به وجود بیاید. گفت: «این حرفها را پا تلفن نزن و بیا تهران با هم صحبت میکنیم». رفتیم تهران و گفتم یک همچین صحبتهایی شد و یک همچین فرمایشاتی اعلیحضرت فرمودند و من احساسم این است که حزب واحد تشکیل میشود. هویدا گفت: «نه اشتباه میکنی». گفت: «اعلیحضرت میگویند این مطالب و این حرفها را، ولی من فکر نمیکنم». گفتم من احساسم این است که چنین چیزی هست. به هر صورت، اعلیحضرت مثلاً حدود اواخر بهمن یا اوایل اسفند رسیدند و اواسط اسفند تشکیل «حزب رستاخیز» یعنی آن موقع اسم نداشت، البته فرمودند حزب سراسرگیر …
س- حزب فراگیر .
ج- حزب فراگیر باید به وجود بیاید و از هویدا دبیرکل «حزب ایران نوین» یا نخستوزیر خواستیم که این کار را انجام بدهد که به دنبالش «حزب رستاخیز» به وجود آمد و مسائل بعدی. خیلی این جلسهای را که در سنموریتس به حضور اعلیحضرت رسیدم و شرفیاب شدم و این فرمایشاتی را که فرمودند و حرفهایی که ما زدیم این همیشه توی ذهن من هست که کاشکی آن روز یک خرده جدیتر این مسئله را مطرح میکردم، کاشکی شخصاً وقتی آمدم تهران یک مبارزهای را شروع میکردم که کردم و چوبش را هم خوردم، ولی آن طوری که باید و شاید نبود. یعنی حتی من روزی که اعلام تشکیل حزب فراگیر را کردند آمدند از تلویزیون که بیا شما پای تلویزیون روز جمعه برای ساعت ۶ اعلام کردیم که بحث آزادی هست شما بیایید راجع به آن صحبت کنید. که من رفتم آنجا و نظراتم را راجع به این مسئله دادم و آنجا گفتم که این حزب نیست. به نظر من یک جنبش است که خواستم که یک مقداری چیز بکنم و گفتم که به نظر من سه دلیل … آهان از من سؤال کردند که چرا این حزب به وجود آمده؟ دلیلش چیست؟ من گفتم به نظر من سه دلیل دارد: یکی اینکه الان «حزب ایران نوین» را دولت در دست دارد و هر چه موفقیت دولت پیدا میکند به اسم «حزب ایران نوین» است. در حالی که در این موفقیت همه مردم ایران چیز هستند، نبایستی یک حزب بهخصوص بهرهگیری بکند از این موفقیتها و این برنامهای است که و یک تحول و توسعه اقتصادی و اجتماعی است که زیر رهبری اعلیحضرت دارد انجام میشود و دولت عامل اجراست. حزب نباید بهرهبرداری از این بکند. لذا این یک چیزی است که بایستی همه در آن بهرهگیری کنند.
دوم اینکه این «حزب ایران نوین» در مقابل آن دو حزبی که در اقلیت هستند، یک حالت مبارزه دارد و این مبارزه یک مقداری کند میکند پیشرفت را، که بایستی از این در واقع واکنش و این به اصطلاح اصطکاکی که ترمزکننده میتواند باشد، احراز بکنیم
و سومش هم این است که ما داریم آینده ایران را میسازیم و برای آینده ایران همفکری همه مردم لازم است برای اینکه همفکری همه در جهت آینده ایران تأمین بشود، بایستی همه بیاییم دست به دست هم بدهیم، فکرهایمان را روی هم بریزیم و دسته جمعی فکر بکنیم برای آینده و لذا من این را یک حزب نمیبینم، چون حزب یک نقش سیاسی معین و مشخصی دارد و یک ایدئولوژی خاصی. ایدئولوژی ما در اینجا سازندگی ایران آینده است، بهتر شدن ایران آینده است و بایستی همهمان توی یک چیز هستیم. لذا من این را جنبش اسمش را میگذارم.
گذشت، این یک بحث بیست دقیقه، نیم ساعتی بود که در تلویزیون شد ساعت ۶ بعد از ظهر یک روز جمعهای همان اواخر اسفند آن سال ۱۳۵۴. دو روز بعدش یا فرداش، فردایش شنبه بود، یک مهمانی بود در کاخ نیاوران برای گاورنر استرالیا که من رفتم، دعوت داشتم رفتم آنجا، بعد هم اعلیحضرت آمدند و بعداً هم گاورنر آمد. اعلیحضرت با گاورنر رفتند تو اتاقی که قبل از شام یک پذیرایی از آنها آنجا بشود. من دیدم که هویدا فوری آمد طرف من. آمد طرف من و چون قبل از اینکه گاورنر استرالیا بیاید، یک دفعه دیدم که اعلیحضرت قدم میزنند آنجا و هویدا هم با ایشان است یک مطلبی دارند میگویند. هویدا آمد طرف من و گفت: «چه گفتی تو دیروز پا تلویزیون؟» گفتم که به من گفتند بحث آزاد است و شما میتوانید هر مطلبی را بگویی. من هم آنچه را که به نظرم میرسید در مقابل (؟) کامرای تلویزیون گفت و گفتم هم که من این «حزب رستاخیز» را یک حزب نمیدانم، یک جنبش چیز میدانم. گفت: «اعلیحضرت خیلی ناراحت شدند و میگویند مجیدی که میداند نظر ما چه است، فکر ما چه است، چرا رفته این حرفها را زده؟» گفتم: آقا فکر میکردم که در جهت فرمایش اعلیحضرت که نخواستم با نظرات ایشان مغایرتی داشته باشد. اگر ایشان استنباطشان این است، من خیلی متأسفم و چیز دارم. به هر صورت، به من گفتش هویدا فرداش که تو به هیچوجه طرف «حزب رستاخیز» نیا. نه در جلسه بنیانگذارانش شرکت بکن، نه در جایی، هیچ. گفتم از خدا من میخواهم. من بگذارید به کار و زندگیم برسم. کار سیاسی نداشته باشم. همینطور هم شد. یعنی یک مدت چندماهی حزب رستاخیز به وجود آمد و تشکیلاتش درست شد و اساسنامهاش درست شد و جلساتش. در آن خیلی آقای جمشید آموزگار خیلی مؤثر بود. در جزئیاتش و به وجود آوردنش و این حرفها که راجع به آن فعلاً من بحثی نمیکنم. ولی به هر صورت، ما خوشبختانه چیزی نداشتیم.
تا اینکه وقتی اساسنامهاش را نوشتند، در اساسنامهاش این بود که وزیر برنامه و بودجه عضو دفتر سیاسی است و ما را مجبور کردند که برویم به عنوان مقام یعنی Officieux بنده شدم عضو دفتر سیاسی «حزب رستاخیز» و بودم و تو آن جلسات هم حرفهایم را میزدم و تا اینکه آقای آموزگار شدند دبیر کل «حزب رستاخیز» و یک روزی خودشان آمدند به من گفتند: «امروز بعدازظهر حضور اعلیحضرت بودم و اعلیحضرت فرمودند که حالا که شما میشوید دبیرکل حزب رستاخیز، این جناح پیشرو را مجیدی اداره کند». گفتم آقا اعلیحضرت که میدانند نظر من چیست. گفت: «نه، اعلیحضرت فرمودند این را و جناح پیشرو هم یک جناح خیلی پیشرو و مترقی و قسمت خوب رستاخیز است و خیلی برای تو هم خوب است که این جناح را اداره بکنی». هویدا هم بعداً آمد به ما گفت: «تبریک میگویم. اعلیحضرت شما را معین کردند برای جناح پیشرو» بنده شدم هماهنگکننده جناح پیشرو تا زمان کنارهگیری از این کار.
س- آقای دکتر مجیدی، تا این مدت ما راجع به مسائل سیاسی و اجتماعی صحبت کردیم که شما صحبت فرمودید راجع به خاطرات اجتماعی و سیاسیتان. میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مقداری بپردازیم به مسائلی که مستقیماً سیاسی نبودند، ولی بازتاب سیاسی داشتند. مثلاً در دست گرفتن یا اجرای پروژههایی در سازمان برنامه یا فعالیتهایی که شد در مورد مسائل کارگری در زمانی که شما وزیر کار بودید آنها را فهرستوار برای ما یک مقداری توضیح بفرمایید.
س- والله آن را یک خرده لازم است که من فکر بیشتری بکنم که روی خاطره این طوری صحبت نکنم. برایتان آماده میکنم اگر جلسهی دیگری داشته باشیم من لیست کارهایی که در دورنی که مصدر و مسئول این دستگاهها بودم. به شما میدهم که چه کارهایی در زمان من انجام شد. ولی خوب بهطور کلی، میخواهم به شما بگویم که من در سازمان برنامه در واقع کار اقتصادی و عمرانی را شروع کردم و از یک گرانت Ford Foundation هم استفاده کردم و رفتم به دانشگاه هاروارد و یک درجه مستر در Public Administration که تم اصلیاش Development بود، آنجا گرفتم. برگشتم ایران دو مرتبه در سازمان برنامه از پایین در سازمان برنامه یعنی از پایینترین، در واقع، سطح شروع کردم تا رسیدم به معاونت سازمان برنامه، بعداً شدم معاون نخستوزیر و بعداً رفتم به وزارت تولیدات کشاورزی و مواد مصرفی برای مدت یک سال و دو سه ماه. بعد از آن رفتم برای چهار سال و نیم وزارت کار و امور اجتماعی. بعداً برگشتم به سازمان به عنوان وزیر مشاور برای برنامهریزی و بودجه. جمعاً ۹ بودجه ملی من تهیه کردم که یک رکوردی نه تنها در ایران در سطح جهانی یک رکورد از نظر به حساب Performance شغلی و Proffesional خیلی یونیک است و ۹ بودجهای که در آن هم تغییر دادن سیستم بودجهای مملکت مطرح بود و هم تغییر دادن کیفیت تنظیم بودجه. یعنی هم از نظر فرم، هم از نظر شکل و هم از نظر محتوا. از نظر شکل، آمدیم بودجهای را که هر تیکهاش یک جا درست میشد، بودجه جاری یک جا بود، بودجه عمرانی یک جا بود، بودجه دستگاههای تابع دولت وابسته دولت، جای دیگر اینها را جمع کردیم و یک نوع تلفیقی کردیم. یک نوع به حساب Compilation شد. یک نوع حساب Comprehensive auditing را به وجود آوردیم و هم از نظر محتوا که از نظر رسیدگی از نظر بودجه برنامهای درست کردن، بودجهای که براساس به حساب مواد هزینه باشد و اینها یک نوع یکنواختی و هماهنگی بینشان داشته باشد، اینها را هم کردیم. یعنی هم از نظر شکل و هم از نظر محتوا، یک تحولی در مملکت به وجود آوردیم و در این ۹ بودجهای که من شخصاً مسئولش بودم، هر ۹ بودجهای بود که با موفقیت اجرا شد، هیچکدامش به اشکال چیز برخورد نکرد.
Leave A Comment