روایت‌کننده: آقای دکتر عبدالمجید مجیدی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: پاریس- فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

ج- عرض کنم که از نظر تهیه برنامه عمرانی من شانس این را داشتم که در تهیه برنامه سوم، در تهیه برنامه چهارم، در تهیه برنامه پنجم و همچنین برنامه ششمی که داشتیم تهیه می‌کردیم و تا حدودی هم تهیه شده بود که دیگر من ترک کردم، سازمان برنامه را و دیگر هیچ‌وقت برنامه ششم هیچ جا مطرح نشد و دیگر به کلی در بوته فراموشی افتاد. در این چند برنامه، تهیه چند برنامه‌ای که مشارکت داشتم، در بعضی‌هایش بیشتر و در بعضی‌هایش کمتر و به‌خصوص تجدیدنظر برنامه پنجم در زمان من انجام شد که در تمام قسمت‌هایش سهمی داشتم و دخالتی داشتم. این کار هم جزء کار‌هایی بود که در این دورانی که در خدمت دولت بودم انجام شد که واقعاً یک مقدار برای من از نظر شخصی، از نظر شغلی، از نظر به حساب انجام دادن یک وظیفه‌ای و در واقع achievementای که می‌تواند یک فرد داشته باشد، خیلی ارزش دارد و خاطره‌انگیز است.

در وزارت تولیدات کشاورزی کاری که من کردم این بود که یک وزارتخانه‌ای که وجود نداشت، به وجود آوردم و یک رویه‌‌هایی که وجود نداشت را آوردم آنجا به راه انداختم و یک مقدار زیادی، در همان مدت کوتاهی که آنجا بودم، مسائل اصلی را توانستم برایشان راه‌حل پیدا بکنم که بعداً البته به علل مختلف و به دلیل اینکه وزرایی که آنجا آمدند، هر کدام یک دید خاصی داشتند، نشد آن طوری که باید و شاید به نتیجه برسد.

ولی خوب، راه‌حل‌های صحیحی بود و جوابگوی احتیاجات آن روز مملکت بود. در وزارت کار، خیلی کارهای نو آنجا کردم. در وزارت کار، یک مسئله، یک تجدید قوا و تجدید شکل خود وزارت کار بود که در واقع یک تجدید سازمانی به آن دادم. سازمان بیمه‌های اجتماعی را تقویت کردم و هماهنگی که بین واحدهای وزارت کار یعنی وزارت کار، سازمان‌های بیمه اجتماعی، بانک رفاه کارگران می‌بایستی وجود می‌داشت را، به وجود آوردم که خیلی ظرف مدتی که آنجا بودم و بعد از مدتی که من از آنجا آمدم بیرون، ادامه داشت و اثرات مفیدی داشت از نظر وظایفی که این دستگاه‌ها داشتند. قانون کار کشاورزی را دادم به مجلس، قانون سازمانش را به وجود آوردم، توانبخشی قانون توانبخشی و سازمان توانبخشی را به وجود آوردم، برای اینکه معلولین تا آن موقع واقعاً دستگاه مخصوصی نداشتند و این را به وجود آوردم. عرض کنم که برای نابینایان، ناشنوایان سازمان به وجود آوردم و برای آن‌ها یک پایگاه اجتماعی و تشکیلاتی که به دردشان بخورد از نظر کاریابی، از نظر آموزشی و غیره. عرض کنم که مراکز رفاه خانواده را خیلی تقویت کردم در دوره‌ای که در وزارت کار بودم. یعنی کارهای اجتماعی خیلی مفید و مؤثری انجام شد. ولی از همه اینها مهم‌تر، همان‌طوری که گفتم؛ یکی ایجاد سازمان توانبخشی بود که خیلی برای آن موقع ایران لازم بود و الان خیلی بیشتر، دوم یک قانونی را گذراندیم که از کارفرمایان ۲% پولی که بابت مزد می‌پردازند بگیریم بدهیم به یک صندوقی که این صندوق یک برنامه کارآموزی را در سطح مملکت اجرا بکند از نظر به حساب کارآموزی فنی و یک سازمانی هم برایش به وجود آمد به اسم «صندوق کارآموزی فنی» گمان می‌کنم اسمش بود، الان عنوانش درست دقیقاً یادم نیست، یک همچین چیزی به وجود آوردیم که شروع کرد به ایجاد مراکز فنی حرفه‌ای در کنار کارخانه‌ها و این برای جوابگویی بود به احتیاجاتی که صنعت مملکت داشت از نظر کادر فنی، که این هم خیلی به نظر من اقدام مفید و مؤثری بود. دیگر از نظر جزئیات و به حساب لیست کامل این چیزها که من …

س- امروز فقط راجع به کلیات صحبت می‌کنیم، جزئیات را می‌گذاریم برای جلسه بعد.

ج- بله. برایتان آماده می‌کنم. برایتان می‌گویم که روی آن دقیق‌تر بشود صحبت کرد.

س- شما چه خاطراتی دارید از دوران انقلاب آقای دکتر مجیدی؟ همین انقلاب ۱۳۵۷ یا ۱۹۷۹ منظورم است.

ج- والله من …

س- شما در آن زمان در ایران بودید؟

ج- بله. بله من در ایران بودم و دائماً از پنجره دفترم، چون دفتر من در کنار آن ساختمان آ.اس.پ بود در جنوب ونک و خوب چون در جای مرتفعی بود، تمام شهر زیر پاش بود دیگر، انفجارات، آتش‌سوزی‌ها اینها را می‌دیدم و تظاهرات و غیره و این حرف‌ها حس می‌شد آنجا.

من در دوره انقلاب سعی کردم تا آنجایی که ممکن است کنار باشم و به هیچ طریقی چیز نکنم، به جز دفترم و خانه‌ام جای دیگری نمی‌رفتم و همین از طریق روزنامه و رادیو و تلویزیون و مشاهدات شخصی جریان را دنبال می‌کردم و رادیو گوش می‌دادم ببینم رادیوهای خارج چه می‌گویند و کار دیگری نکردم. به جز اینکه یک روزی برای اینکه من یکی از دوستانم را که در بیمارستان بود ببینم، در بیمارستان البرز، روزی بود که تاسوعا یا عاشورایی بود که تظاهرات بود از آن بالا، از بالای ساختمان و بعداً آمدیم پایین سوار ماشین بشوم صف را نگاه کردم که بعدا گویا یک کسانی مرا آنجا دیده بودند نزدیک آنجا، می‌گفتند که مجیدی پشت آیت‌الله طالقانی راه می‌رفته در تظاهراتی که البته خیلی خلاف واقع و دروغ است و این شایعه را علیه بنده ایجاد کردند که بنده … ، ولی من به هیچ‌وجه در انقلاب نه نزدیک این جریانات رفتم و نه هم به هیچ‌وجه خودم را با اینها آشنا کردم و هیچ چیزی ندارم. من تا روز آخر که حکومت بختیار مرا بازداشت کرد، تا روز آخر، یعنی تا فردای روزی که خمینی به ایران برگشته بود، به عنوان دبیرکل بنیاد شهبانو فرح به دفترم می‌رفتم و کارهای جاری‌ام را اداره می‌کردیم و حتی چند بار بعد از تظاهرات و وقایعی که اتفاق افتاد، به موزه‌‌هایی که زیر نظر من بود و مسئولیتش با دستگاه من بود سرزدم که …

س- کدام موزه‌ها بودند آقا؟

ج- موزه فرش، موزه نگارستان، موزه سفال آبگینه. اینها را دو دفعه شخصاً رفتم که ببینم اشیایی که ذی‌قیمت است در جای امنی گذاشته شده باشد که اگر احیاناً حمله کردند مردم، یا اینکه و این تظاهرات یک دستبردی به اینجاها زدند از بین نروند. این چیز‌هایی بود که حتی می‌گویم روزهای آخری که خیلی چیز بود، یعنی فقط من در جریان ماه‌های قبل از انقلاب فقط دفترم می‌رفتم و منزل و تقریباً هیچ جای دیگر نمی‌رفتم. البته من مسئولیت دبیرکلی شیر و خورشید سرخ را هم داشتم. در ۱۱ سال آخری که در ایران بودم، من دبیرکل شیر و خورشید سرخ ایران بودم و در تماس با کمیته‌ی بین‌المللی صلیب سرخ و یک مقداری کارهای بین‌المللی آنجا را انجام می‌دادم. حتی آن ماه‌های آخر چون رفتن به محل شیر و خورشید سرخ هم خیلی مطمئن نبود یک جایی در جاده شمیران آنجا تشکیلات داشت شیر و خورشید، یکی از ویلا‌هایی که آنجا داشت برای کادرش یا معلمینش یا چیزش در آنجا جلسه می‌کردیم و جلسات در آنجا برگزار می‌شد که ما به داخل شهر نرویم. یعنی من بدین جهت خاطره خیلی زیادی از چیز ندارم به جز خوب آتش‌زدن‌های شب‌ها و روزها، آتش‌زدن‌ها و رفتن تانک‌ها، نظامی‌ها یا نمی‌دانم سر چهارراه ایستادن و کنترل و این حرف‌ها.

س- شما وقتی که بازداشت شدید، شما را کجا بردند آقای دکتر مجیدی؟ کجا زندانی بودید؟

ج- من روز شنبه‌ای که، فکر می‌کنم شنبه … چندم بهمن می‌شد؟ یکشنبه‌اش مثل اینکه ۲۲ بهمن بود یا ۲۱ بهمن بود یک هفته قبلش. مثلاً حالا بگوییم ۲۲ بهمن، مثلاً ۱۵ بهمن. ۱۵ یا ۱۴ بهمن دقیقاً یک‌شنبه‌ای بود. شنبه شب، شب بود من از دفترم آمده بودم منزل و شامی خوردیم با یک کسی، یکی از دوستان آمده بود منزل ما ساعت ۱۱ حکومت نظامی می‌شد. او رفت و یک ربع بعدش یعنی ساعت یازده و ربع یک کسی زنگ زد. من زود رفتم دیدم یک نظامی است گفت: «عرض داشتم». گفتم بفرمایید. گفت: «نه، باید بیایم توی منزل». بعداً رفتم کلید را آوردم، در را باز کردم آمد تو منزل. گفت: «شما باید با من تشریف بیاورید به مرکز حکومت نظامی، آنجا از شما یک مقدار سؤالات دارند». گفتم آمدید مرا بازداشت کنید دیگر. گفت: «نه، فقط یک مقداری سؤالات دارند و صبح برمی‌گردید منزل». گفتم بگذارید اقلاً یک چیز‌هایی با خود بردارم. گفت: «نه، احتیاج ندارد بیاورید». گفتم مع‌ذلک مسواک و این حرف‌ها که باید بردارم. رفتم بالا که مسواک و اینها بردارم، یک دفعه دیدم که نظامی‌های مسلح ریختند تو خانه و تو اتاق خواب و این حرف‌ها که خانمم هم خیلی ناراحت شد و اینها. ما آمدیم سوار پیکان آقایان شدیم و پشت سرمان هم دیدم دو تا ماشین نظامی و خیلی جدی آمدند خانه را محاصره کردند و اینها. به هر صورت، رفتیم به جمشیدیه. جمشیدیه افسر نگهبان می‌گفتش که من تحویل نمی‌گیرم، مگر اینکه شما حکم بازداشت ندارید، حکم ندارید من نمی‌توانم چیز بکنم. گفت که نه تلفن بزنید به تیمسار نمی‌دانم فلان. تلفن زدند به یک تیمساری و خلاصه او به آن‌ها یک دستوراتی دارد و گفت: «خیلی خوب، ولی دیگر من قبول نمی‌کنم هرکس را شما می‌آورید بایستی با حکم بازداشت بیاورید». معلوم شد که بنده را بدون حکم و همه چیز همین‌طور تصمیم گرفتند که بازداشتم بکنند. به هر صورت، ما را بردند به نقاهت‌خانه جمشیدیه. در قسمت نقاهت‌خانه یک تختی به ما دادند و ما گرفتیم آنجا خوابیدیم و یک هفته‌ای ما آنجا بودیم. یک هفته در آنجا بودیم تا اینکه آن روز معروف …

س- ۲۲ بهمن.

ج- ۲۲ بهمن که طرف بعدازظهر حمله کردند به جمشیدیه و از ساعت ۵/۲ تیراندازی شروع شد تا ساعت شش، شش و نیم که دیگر خیلی تیراندازی شدید شد و زخمی و این حرف‌ها زیاد همه جا را آتش زدند. ما آن عده‌ای که آنجا بودیم، آمدیم از جمشیدیه بیرون، دم درِ جمشیدیه مرا گرفتند گفتند شما نمی‌توانید بروید و اینجا بایستید و یک مسلسل هم گذاشتند تو …

س- چه کسانی بودند آقا؟ همین افراد سویل مسلح؟

ج- بله دیگر. بله که یک مسلسل را هم گذاشت، تفنگش را گذاشت توی سینه‌ی من و گفت: «تکان نخور شما از اینجا». گفتم خیلی خوب.

س- شناخته بودند شما را؟

ج- به هر صورت، فهمید که آدم نظامی و جوانی که نمی‌دانم …

س- ولی در واقع نشناخته بود.

ج- دقیقاً فکر می‌کنم نشناخت، نمی‌دانم. در هر صورت، به من گفت: «تکان نخور از اینجا». ما ایستادیم و دیدم چیزش هم تو سینه‌ی من. من یک چند لحظه‌ای آنجا صرف کردم، دیدم نه اگر من اینجا بمانم کشتن بنده دیگر مسلم است، ولی فقط مسئله‌ای که نمی‌خواهم تحمل بکنم آن توهین‌ها و احیاناً کتک زدن و نمی‌دانم این شرارت‌‌هایی است که ممکن است بکنند.

در یک لحظه تصمیم گرفتم از دست یارو فرار بکنم. یک لحظه نگاهش رفت به طرف دیگر که با یک کس دیگر به اصطلاح حرف بزند و صحبت کند، فرار کردم و میان یک تانک و یک کامیون خودم را قایم کردم شش متری آنجا یعنی نزدیک در جمشیدیه. یک چند لحظه‌ای آنجا بودم تا اینکه یک مقداری تیراندازی‌ها کم شد و یک کسی از پشت به من اشاره کرد و معلوم شد یک نفر دیگر هم پشت سر من آمده، به من گفت: «موقعش است که شما بروید». من آمدم بیرون و یک صف از همین انقلابیون داشت حمله می‌کرد به جمشیدیه، من صف اینها را شکافتم از میان، خوب خاطرم هست، دو لوله تفنگ یا مسلسل رد شدم از صف اینها که روی پیاده‌روی شمالی خیابان جمشیدیه آمدم. از آنجا آمدم تا دم موزه فرش، آنجا بود که پشت سرم را نگاه کردم دیدم کسی دنبالم نمی‌آید. به خودم گفتم مثل اینکه تا اینجایش را نجات پیدا کردم. حالا چکار بکنم؟ حالا ساعت بود در روز مثلاً یک ربع به هفت شب، تاریک شده بود، چون زمستان بود تاریک بود و همه جا آتش گرفته، فقط آدم‌‌هایی را هم که تو خیابان شما می‌دیدید، از همین انقلابیون و چریک‌ها و از این جور چیزها.

هیچی دیگر، به هر صورت، خودم را رساندم به یک دواخانه‌ای و آنجا تلفن کردم به منزل. آمدند عقب من و از همانجا شروع کردم به قایم شدن دیگر، یعنی منزل نرفتم، رفتم جای دیگر و همین‌طور چهار یا پنج جا ظرف سه ماه و نیم عوض کردم، تا اینکه توانستم از مملکت بیایم بیرون به صورت غیرقانونی از طریق مرز ترکیه آمدم بیرون.

س- آقای دکتر، من با عرض تشکر از شما که این همه به ما وقت دادید، امروز بخش اول مصاحبه را در اینجا خاتمه می‌دهم تا برای بخش دوم یک موقع دیگر بیایم خدمتتان.

ج- انشاءالله، خیلی ممنونم.