روایت‌کننده: آقای دکتر عبدالمجید مجیدی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: پاریس- فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

س- اشاره کردیم به شبی که پهلوی آقای هویدا بودید. آیا وقتی که پهلوی ایشان بودید اطلاع داشتید یا معلوم بود که می‌خواهند ایشان را بگیرند؟ یا اینکه بعد معلوم شد؟

ج- نه

س- می‌توانید جزئیاتش را اگر بگویید.

ج- من منزل رفتم بعد از ظهر ساعت پنج، پنج و نیم رفتم منزلشان که ساعت شش بود. تلفن زنگ زد، چون یک جلسه‌ای بود، من آن موقع دبیرکل بنیاد شهبانو فرح بودم. جلسه‌ای گذاشته بودند برای روز یک‌شنبه که هیئت امنای بنیاد جمع بشوند و یک مقدار مسائلی بود که راجع به آن تصمیم‌گیری بشود. چون هویدا هم جزو هیئت امنای بنیاد شهبانو فرح بود، به او گفته بودند که روز یک‌شنبه جلسه از ساعت ده منتظرتان هستیم.

آن روز، اگر اشتباه نکنم، چهارشنبه بود ساعت شش بعدازظهر، تلفن زنگ زد. هویدا گفت که: «من خواستم بگویم آن جلسه‌ای که روز یک‌شنبه گذاشتی برای هیئت امنای بنیاد شهبانو فرح من نمی‌توانم بیایم و شما جلسه را بدون من تشکیل بدهید و برای یک مدتی هم نمی‌توانم بیایم». من گفتم: «چرا؟ چطور؟ مگر خبری هست؟» چون چند روز قبلش، دو روز قبلش به من تلفن کرده بودند که هویدا را بازداشت کردند. من به او تلفن کردم، گفت: «نه، نه». گفتم: «توی شهر شایع است که شما را بازداشت کردند». گفت: «نه، تا الان که اینطور کسی نیامده سراغ من. من منزل هستم». وقتی که این حرف را زد آن روز چهارشنبه عصری، من گفتم که «مگر آن داستان بازداشت دارد عملی می‌شود؟» گفت: «بله». گفتم: «کی؟» گفت: «همین امشب». گفتم: «کی؟ شما که دارید الان می‌روید؟» گفت: «نه، هفت و نیم قرار است بیایند عقب من مرا ببرند». گفتم: «پس من می‌توانم بیایم شما را ببینم؟» گفت: «بله، پس زود بیا». من بلند شدم سوار ماشین شدم و خانه‌ام هم تا آنجا یک ده دقیقه، یک ربع بیشتر راه نبود، رفتم و دیدم هویدا نشسته و خانم سابقش لیلا امامی هم پهلویش است و چند نفر از دوستان دیگر هم آنجا بودند، همکاران سابق و دوستان. خوب، هویدا خیلی چیز کرد و گفت: «بله، من بعدازظهر اعلی‌حضرت به من تلفن زدند و گفتند ما موافقت کردیم که شما را بازداشت بکنند و این بیشتر به نفع خودتان است. برای اینکه اگر بازداشت نشوید، ممکن است به جانتان لطمه بزنند. به این جهت می‌آیند امروز شما را بازداشت بکنند. ولیکن خوب، این بیشتر در این جهت است که خود شما حفظ بشوید». گفت: «من به اعلی‌حضرت گفتم که من سرباز اعلی‌حضرت هستم. بعداً هم اصلاح کردم گفتم نه من چون آخرین سمتم درجه‌ام ستوان بوده، ستوان یکم اعلی‌حضرت هستم هر دستوری که فرمانده به من بدهند، من اجرا می‌کنم با کمال میل و آماده‌ام». که یک چیز‌هایی فرمودند، «گفتم که با ترتیبات و تشریفات خاصی بیایند عقب‌تان و اینها». ما نشستیم یک نیم ساعت، سه ربعی، با همدیگر صحبت کردیم که آنجا بود که به من خیلی قوت قلب داد و گفت که: «ناراحت نباش و اگرچه ممکن است سر وقتت بیایند و این حرف‌ها، ولیکن بالاخره این هم جزو زندگی سیاسی و کاری ماست. این را هم بایستی تحمل بکنیم».

س- یعنی فکر می‌کرد واقعاً یک چیز موقتی است و

ج- مسلم است. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که این جور همه چیز به هم بریزد که، حالا این را که دارم من می‌گویم یعنی اوایل حدود روز یک‌شنبه شب دوشنبه صبح ازهاری شد نخست‌وزیر سه‌شنبه چهارشنبه شب یعنی سه روز است که ازهاری نخست‌وزیر است هنوز خیلی مانده تا انقلاب.

س- یعنی فکر می‌کرد که این یک مقدار باعث چه می‌شد؟

ج- بله دیگر فکر می‌کرد که خوب

س- یعنی

ج- بالاخره این کار را دارند می‌کنند برای اینکه یک مقداری به حساب scapegoat وجود داشته باشد اینها را تقصیر از گردن دیگران برود تا اینکه این مرحله بحرانی بگذرد. بعداً خوب درست می‌شود همه چیز. حدس می‌زد فکر می‌کنم. به هر صورت، من خداحافظی کردم از او آمدم بیرون، دم

س- یک مقدار تلخی و چیزی در این مرحله نداشت؟

ج- خوب، تلخی که می‌توانست داشته باشد ولی سعی می‌کرد که شوخی بکند و بخندد و چیز نداشته باشد. به حساب، زیاد خودش را. ولی خوب، مسلم است قیافه برافروخته بود. معلوم بود که نگرانی ته دلش هست ولی نشان نمی‌داد. بعداً آمدم بیرون دم در که داشتم می‌آمدم بیرون، تیمسار رحیمی لاریجانی آمد که معاون اویسی بود، آن موقع معاون فرمانداری نظامی بود.

س- دو تا بودند مثل اینکه، نیست یا این اسم؟ یکی که

ج- نه

س- که کشته شد

ج- نه آن رحیمی بود، این رحیمی لاریجانی است.

س- آها. این که الان در خارج هم هست.

ج- آها.

س- بله.

ج- رحیمی لاریجانی است که معاون اویسی بود، معاون به حساب فرمانداری نظامی بود. دمِ در مرا دید، گفتم که: «خوب، آمدید چیز؟» گفت: «آمدیم هویدا را ببریم. ولیکن به تو بگویم، برای تو من نمی‌آیم. یک سروان یا سرگرد می‌فرستم». یک همچین چیزی. گفت: «من برای تو نمی‌آیم». گفتم: «پس سر وقت من می‌آیید؟» گفت: «بله». دیگر من یعنی می‌دانستم که مرا می‌گیرند دیگر. خوب هیچی رفتم خانه و خوب، شب ناراحت‌کننده‌ای بود و این حرف‌ها. ولی فردا صبحش بلند شدم باز رفتم سر کار و همین جور ادامه دادم تا روزی که خمینی برگشت.

س- خوب شما با توجه به سمتی که داشتید با شهبانو راجع به این مسئله صحبت نکردید؟

ج- چرا، چرا، برای اینکه

س- که چیست؟ و چرا؟

ج- چرا، برای اینکه هویدا آنجایی که بازداشت بود گاهگاهی شب‌ها تلفن می‌زد و با من صحبت می‌کرد. یک شبی تلفن زد گفت که: «مجید، هفته آینده اعلی‌حضرت و علیاحضرت دارند می‌روند و تو اینجا بودنت خیلی خطرناک است. اگر می‌توانی و حتماً این کار را بکن، برو حضور علیاحضرت و به هر ترتیبی شده از مملکت برو بیرون. برای اینکه خیلی وضع ناجور است».

س- خب، ایشان از آن تو خبر داشت؟

ج- آره

س- عجب، عجب.

ج- آره، برای اینکه می‌گفت که هفته‌ای یک مرتبه چیز می‌رود دیدنش، البته اسم نمی‌برد ولیکن اشاره می‌کرد که من بفهمم کیست منظورش. می‌گفت: «آن تیمسار می‌آید هر هفته یک مرتبه دیدن من».

س- ناصر مقدم

ج- مقدم آره. مقدم می‌رفت سر وقتش و مقدم در جریان می‌گذاشتش که چیست و اینها. به این جهت، مقدم مثل اینکه به او گفته بود که اینها دارند می‌روند هفته دیگر و به من تلفن کرد، گفت که: «برو و چیز بکن». من هم طبق توصیه‌ای که هویدا کرده بود رفتم حضور علیا حضرت و گفتم که: «خوب، یونسکو یک سمپوزیومی درست کرده و از من خواست که بروم شرکت بکنم در این سمپوزیوم، یک بهانه‌ای است که من فعلاً بروم هم در آنجا شرکت بکنم، هم ببینیم که وضع چه جوری می‌شود هر موقعی که هر دستوری که شما گرفتید اجرا می‌کنم برمی‌گردم اینجا یا اینکه یک مدتی صبر می‌کنم بعداً برگرد یا اگر هم مرا مستعفی‌ام می‌کنید بنده را از این کار بردارید که چیز نباشم و این حرف‌ها. علیاحضرت گفتند: «خیلی خوب». البته گفتند که «من نگران شما هستم خیلی و نمی‌دانم چه کار بکنم». من گفتم: «قربان بگویید اجازه خروج به من بدهند من بروم به خارج از ایران». که تلفن کردند به وزیر خارجه که آن موقع میرفندرسکی بود و میرفندرسکی گفت من بروم پهلویش. رفتم پهلویش و گفت

س- بختیار سر کار بود.

ج- بختیار سر کار بود. گفت: «این تصمیم با بختیار است. من این کار را خواهم کرد، ولی تصمیم بختیار است». بعد از دو سه روز هم که مرا معطل کردند و جواب سربالا به من دادند، گفتند که بختیار می‌گوید که نه اگر من بروم، اگر همه بروند من تنهایی چه کار کنم؟ که گفتم به علیاحضرت، چون این مطلب را هم علیاحضرت فرمودند، گفتم: «قربان یعنی بنده بمانم، یعنی بنده بلا سرم بیاید دیگر. و الا بنده کمک دیگری به آقای بختیار نمی‌توانم بکنم». هیچی دیگر علیاحضرت و اعلی‌حضرت رفتند، دیگر من می‌دانستم که هر روز بیایند سر وقت من. به این جهت همین‌طور باز دو مرتبه می‌رفتم سر کار و زندگی عادیم را ادامه می‌دادم تا اینکه خمینی برگشت. باز شنبه‌اش رفتم سر کار و تا غروب سر کارم بودم و به‌خصوص چون خیلی موزه‌ها و مراکز مربوط به بنیاد شهبانو فرح اشیاء قیمتی که قیمت رویش داشت و هی تظاهرات و این حرف‌ها، مرتب می‌رفتم سر می‌زدم که اینها را در جاهای محفوظ بگذارند، توی زیرزمین‌ها بگذارند قفلش بکنند که اگر احیاناً ریختند توی این اماکن، توی این موزه‌ها اقلاً چیزهای قیمتی از بین نرود. این کارها را می‌کردم. تا اینکه دو روز بعد از اینکه خمینی آمده بود آمدند سر وقت من و مرا بازداشت کردند برای یک هفته‌ای در جمشیدیه در درمانگاه جمشیدیه ما را نگه داشتند یعنی نقاهت‌خانه جمشیدیه. در نقاهت‌خانه جمشیدیه بنده آنجا بازداشت بودم تا اینکه آن شب معروف انقلاب …

س- خوب در آن وقتی که آنجا بودید کدام یک از همکاران در چه شرایطی بود؟

ج- توی آن اتاقی که من بودم هوشنگ نهاوندی بود. غلامرضا کیان‌پور بود و دو نفر از این مهندسین وزارت پست و تلگراف. اسم‌هایشان یادم رفته. مدیرکل‌های وزارت پست و تلگراف بودند که این کار تلکس و این حرف‌ها را برای خمینی درست کرده بودند و بختیار اینها را بازداشت کرده بود. ما پنج نفر بودیم.

س- (؟) وقتی آدم در آن شرایط آنجا است.

ج- خوب، خیلی از ما پذیرایی نسبتاً خوب می‌کردند. خیلی احترام می‌گذاشتند. غذای سربازی البته به ما می‌دادند. همان غذایی که به حساب توی جمشیدیه برای افسرها و نمی‌دانم، درجه‌دارها و اینها بود از همان می‌آوردند، همان غذای معمولی ولی خیلی محترمانه با ما رفتار می‌کردند.

س- بقیه را هم می‌دیدید یا فقط …؟

ج- روزی یک ساعت هم

س- همین چندتایی که توی این اتاق بودید؟

ج- نه، چرا بقیه را هم می‌دیدیم. جمشید بزرگمهر را زیاد می‌دیدم مرتب، چون ورزش می‌کردیم به هر صورت روزی یک ساعت. جمشید بزرگمهر را می‌دیدم. ولیان را می‌دیدم. منصور روحانی را، خدا بیامرزد، می‌دیدم.

س- آقای هویدا هم آنجا بود؟

ج- نه، نه. آنجا فقط آنجا که ما بودیم، البته آن‌ها توی سلول‌‌هایی بودند. چون یک بازداشتگاهی بود مال خود نظامی‌ها که پر بود. چون آن‌ها بعضی‌هایشان تا پنج ماه بود که آنجا بودند. مثلاً دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده اولین کسی بود که گرفته بودند، پنج ماه بود که آن تو بود. فریدون مهدوی همین‌طور. منصور روحانی همین‌طور.

س- آن‌ها قبل از شما آنجا بودند؟

ج- بله. آن‌ها را زمان شریف امامی گرفتند. بعداً آن گروهی که زمان ازهاری گرفتند، به آن‌ها اضافه شده بود در نتیجه آن قسمت پر بود. ما را که زمان بختیار گرفته بودند دیگر جا نبود ما را بردند توی نقاهت‌خانه. طبقه زیر یک اتاق بود که تیمسار نصیری آنجا بود. بعداً آن روز معروف انقلاب.

س- می‌خواهم ببینم عکس‌العمل شما، صحبتی که با هم می‌کردید باید یک حالت خیلی عجیبی بوده باشد که به اصطلاح خود حکومت و دولت یا رژیمی که شما این همه سال برایش کار کرده بودید، خود آن شما را بگیرد و الان خمینی هم آمده و معلوم نیست چه می‌شود؟ این

ج- بله. مسلماً خیلی نگرانی، خیلی ناراحت، خیلی احساس اینکه فدای هیچ داریم می‌شویم. برای اینکه واقعاً اگر کسی قرار بود گرفته بشود و محاکمه بشود شاید ما نفر آخر بودیم. آن عده‌ای که آنجا بودند کاری نکرده بودند جز زحمت کشیدن و خون دل خوردن و کار کردن. حالا بعضی‌هایشان یک مسائلی ممکن است در موردشان بود، ولی باز مسئله‌ای در آن حدی نبود که در یک همچین موقع حساسی به عنوان سمبل اشتباهات گذشته اینها را بگیرند. نخیر بسیار غلط بود. این.

س- پس این صحبت بین خودتان می‌شد؟

ج- بله. مسلم است. مسلماً باز یکی از کارهای غلطی که در آن به‌خصوص سال آخر صورت گرفت، همین گرفتن کسانی که مملکت بالاخره. حالا ممکن است در فلسفه کار بحث بشود، که اگر این فلسفه درست بود یا نبود، ولی در آن سیستم در آن شکل کار در آن ترتیباتی که آن موقع بود، این عده‌ای که آنجا توی زندان بودند، بهترین خادمین بودند. آدم‌‌هایی بودند که همه جور سعی‌شان را کرده بودند و با شرافت و یا، می‌گویم، همه‌شان در یک سطح نبودند. بالاخره بعضی‌هایشان ممکن است یک ایراداتی به آن‌ها وارد بود. بعضی‌ها ممکن است اشتباهاتی کرده بودند. بعضی‌ها از نظر مالی ممکن است به آن‌ها یک ایراداتی وارد بود. ولیکن در مجموع، کار بسیار غلطی بود که این جور محکوم کردن رژیم به دست خودش.

س- و بعد خوب، قاعدتاً خروج اعلی‌حضرت و شهبانو هم در شرایطی که این آقایان در زندان بودند بایستی که مزید بر علتی برایشان

ج- بله. خلاصه این داستان قسمت اپیزود خیلی دردناکی از گذشته توی قصه‌ی ما به هر صورت بود دیگر، این واقعیت بود. بله.

س- آقا خیلی ممنونم از

ج- خواهش می‌کنم.

س- وقت مجددی که صرف کردید و

ج- خواهش می‌کنم این یک

س- و امیدوارم کسانی که در آینده این را گوش می‌کنند و متن این مصاحبه‌ها را می‌خوانند بتوانند قضاوت بهتری بکنند از گذشته، قضاوت روشن‌تری، کامل‌تری.

ج- بله. به هر صورت می‌گویم، مرحله خیلی دردناک و تلخی است برای مملکت‌مان، برای مردم‌مان، برای گروهی که جانشان را از دست داده‌اند، گروهی که صدمه خوردند، به روزگار خیلی بدی افتادند، امروز هست دیگر. ولی خوب دیگر اینها همه‌اش جزو تجربیات یک ملت است، تجربیات تاریخی است که برای همیشه می‌ماند. من الان ترجیح می‌دادم که واقعاً سؤالاتتان را می‌دانستم قبلاً که یک مقداری اطلاعات و رقم‌های صحیح‌تری می‌دادم، یک خرده ارگانیزه‌تر و منظم‌تر فکر می‌کردم. ولیکن خوب این جوری شاید طبیعی است. این طوری بهتر است باشد تا اینکه مثلاً قبلاً

س- (؟)

ج- بله.