روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۳ دسامبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
س- آقای مراغهای میخواهم از حضورتان خواهش بکنم که امروز را صرف توصیف شرح احوال شما بفرمایید و این شرح حال را با توصیف سوابق خانوادگی پدرتان و مادرتان شروع بفرمایید و بعد ادامه بدهید که در چه خانوادهای با چه نوع طرز تربیتی بزرگ شدید.
ج- والله خانوادۀ ما از خانوادههای قدیمی آذربایجان است یعنی تا آنجایی که من میدانم و سینه به سینه روایت شده از بزرگترها یا آنچه توی کتابها دیدم از دوران نادرشاه به بعد خانوادۀ ما در آذربایجان جزو به اصطلاح گردانندگان امور حکومتی بوده و به صورت ایل به صورت ایلی زندگی میکردند. و از جد من احمدخان مقدم او در دورۀ عباسمیرزا به حساب مشاور همهکارۀ عباسمیرزا بود و وقتی در جنگهای قفقاز اینها بود با عباسمیرزا در آن جنگها شرکت داشت و مدتها هم حکومت ایروان با او بود که بعد از آنجا به مرض وبا مبتلا شد و برگرداندندش البته نمرد و مراجعت کرد و به همین جهت هم هست که الان وقتی شما در مراغه بروید میبینید که عدۀ زیادی از ارامنه از اهالی ایروان در مراغه هستند و اینها همانهایی هستند که از دوران احمدخان آمدند و خود احمدخانی الان وقتی شما در آن صفحات در قسمت مراغه و اینها بگویید مشخصات مشخص یک نوع پدرسالاری آن دوره است. هنوز فرض بکنید آجرهایی که از ساختمانهای قدیم در میآورند من خودم شنیدم که یکی میگفت این احمدخانی است، یعنی مال دوره احمدخان، احمدخان بعد از اینکه بازنشسته شد از طرف فتحعلیشاه به او این اراضی که فعلاً میاندوآب است واگذار شد که آنجا را آّباد بکند. در میاندوآب هیچ چیزی نبود به اصطلاح عمران و آبادی و سکنهای وجود نداشت و احمدخان از ایلات مختلف از نقاط مختلف حتی از کرمان و از جاهای دیگر آورد اهالی را آنجا و این اراضی را آباد کرد یعنی یک دستور فرمان فتحعلیشاه بود که در خانواده بود الان در دسترس من نیست که او خودش دستورالعملی داد که، «احمدخان حالا که شما بازنشسته شدید و دیگر به اصطلاح کاری از شما ساخته نیست شما بروید آنجا را آباد بکنید و از تجاوزاتی که اکراد به آذربایجان اینها میکنند جلوگیری بکنید.» یعنی در عین حالیکه یک کار عمران و آبادی به او داده شده بود یک هدف سیاسی هم در اینجا بود. چون از قدیم اغلب اتفاق میافتاد که اکراد به آذربایجان تجاوز میکردند و به اصطلاح خوب همان اوضاع و احوالی که در گذشته در همه جا بوده و هرکه قدرتی داشت شمشیر میکشید و طرف مقابل را تحت فشار قرار میداد. این از خانوادۀ پدری ما. همینطور حکومت مراغه تا قبل از دوران به اصطلاح این حکومت جدید دوران قبل از حکومت رضاشاه در خانوادۀ ما بود یعنی مقدمها آنجا همیشه یکی از افراد خانواده به علت اینکه جنبۀ به اصطلاح خانوادگی داشت جنبه ایلی داشت حکومت مراغه با او بود که برادر بزرگ من که بعداً نمایندۀ مجلس شد این آخرین کسی بود که از مقدمها فرماندار مراغه بود یعنی حاکم مراغه بود حکومت مراغه با او بود.
س- در چه دورهای آقا ایشان نماینده مجلس شدند؟
ج- ایشان در دورهای که رضاشاه آمد. رضاشاه وقتی به سلطنت رسید یک روش خاصی داشت و آن عبارت از این بود که چون آدم انقلابی که نبود فقط مطلب در این بود که میخواست اوضاع و احوال را قدرت خودش را در همه جا مستقر بکند. آنهایی که امکان سازش با آنها بود با آنها کنار میآمد و مجلس در حقیقت مجلس دورۀ رضاشاهی مجلسی بود که از نمایندگان همان طبقات قدیمی در مجلس شرکت میکرد در حکومت شرکت میکردند. نمونهاش هم خصوصاً من یک نامهای به خط خود رضاشاه دیدم که به پدر من نوشته بود که حق شما محفوظ است و پسر شما سردار ناصر نمایندگی برای او محفوظ است، نمایندگی مجلس. یعنی رضاشاه این خودش نشان میدهد، طرز فکر رضاشاه را در ادارۀ حکومت، که او میخواست خوانین محلی به اصطلاح آنهایی که هستند باقی بمانند ولی نفوذشان در اختیار رژیم و رضاشاه باشد.
س- دولت مرکزی باشد.
ج- دولت مرکزی باشد. این بود که این سیاست در مورد خوب بعضی خانوادهها که مقاومت میکردند و میخواستند زیر بار نروند و خودشان را به اصطلاح تطبیق نمیدادند با اوضاع و احوال جدید آنها میدانید که خوب درگیریهایی پیدا کردند و عدهای از آنها را رضاشاه از بین برد. ولی آن عدهای که کنار میآمدند این منحصر به آذربایجان نبود به همهجا سعی میکرد که آن سنتیها را نگهدارد حفظ بکند ولی از آنها به نفع خودش استفاده بکند. این بود که بعد از اینکه رضاشاه آمد و پدر من در دورۀ مظفرالدینشاه رئیس گارد به اصطلاح محافظین مظفرالدینشاه بود آن موقع بود که اطریشیها در اینجا بودند و لباسش هم با لباس همان چیزهای اطریشی و آن کلاههای کاسک و اینها همانطور در خانواده هست بود و ایشان رئیس فوج مراغه بود فوج امیری میگفتند. آن موقع هم که ارتش منظم به صورتی که امروز هست نیست، البته این مطالبی که من میگویم برای امروز نیست من دارم آن دوران گذشته را به همان ضوابط دوران خودش میگویم صحبت در اینکه خوب بود بد بود و اینها، اینها هیچی نیست.
س- بله، بله، مسلم است.
ج- حالا ما فقط میخواهیم بگوییم اینطور است و پدر من فرماندۀ فوج امیری بود به این جهت از محارم مظفرالدینشاه بود چون نزدیک بود جزو به اصطلاح اشرف آن دوره بود در حقیقت، و خوب بود تا اواخر که بعد از اینکه بعد از مدتی هم حکومت زنجان بود در زنجان بود و بعد هم در سنین بازنشستگی بعد از اینکه رضاشاه آمد دیگه او هفتاد سالش بود و در تهران منتقل شد زندگی ما کمکم بهتدریج منتقل شد به تهران اگر نه تا دورۀ پدر من خانوادۀ ما همیشه در آذربایجان در مراغه زندگی میکردند. این از گذشتۀ پدری من که به دنیا آمدم بنده روز دهم خرداد ۱۳۰۰ بهدنیا آمدم یعنی حساب بکنید میشود چهار ماه بعد از کودتای سوم اسفند رضاشاه. یعنی من دوره بچگی و دوره نوجوانی را در دورۀ رضاشاه گذراندم و بعد وقتی رضاشاه رفت در ۱۳۲۰ من هم درست بیست سالم بود بعد اشغال ایران را بیست سالگی بودم که دیدم دورۀ اشغال ایران را بعد آن جریانات و جریاناتی که پیش آمد تا به اینجا رسیدیم. پس اگر من بخواهم زندگیم را به اصطلاح به یک نماهایی الان که در این شصت سالی که گذشته ببینم از کجا شروع شد، میبینم که خوب، در این دوره شصت ساله چه تغییرات و تحولاتی شده.
س- آقای مراغهای شما راجع به مادرتان چیزی نفرمودید که از کدام خانواده بودند ایشان؟
ج- مادر من… البته این مطلبی که بنده حالا شاید برای اولین بار هم میگویم چون این که شما میخواهید بماند اینها، نیست؟ میدانید در قدیم عروسیها بیشتر روی ملاحظات سیاسی بود و فلان، اینطور که در خانواده شنیدم بنده که آن موقع نبودم دیگر.
س- بله
ج- مادر ما دایۀ محمدعلیشاه بوده یعنی به محمدعلیشاه شیر میداده و دایه بودن محمد علیشاه هم خوب آن موقع عنوانی داشته،
س- مسلم است، بله.
ج- بالاخره نزدیکی به شاه… درباریها دلشان میخواهد همیشه با آن کسی که مرکز قدرت است یک نوع رشتهای داشته باشند چه رشتهای، تا این اواخر هم که محمدعلیشاه زنده بود همیشه با احترام مادره را … او به این جهت پدرِ مادر من معتمد بقایار از آشتیان آمده، ظاهراً اینطور که من قسمتیاش را حدس میزنم، خوب یک آدم جوانی بوده با استعداد بوده میآید تهران زنی که میگیرد از خودش یک خرده مسنتر بوده ولی خوب وسیلهای میشده که به دربار نزدیک بشود، و این میآید و معتمد بقایار پیشکار دارایی آذربایجان میشود مدتی و در آذربایجان بوده و در همانجا از آشتیان میآید آذربایجان در آنجا پیشکار بوده در دستگاه محمدعلیشاه بوده مثلاً دایی من پیشخدمت مخصوص خود محمدعلیشاه بود باصرالملک، تا اواخر هم زنده بود.
س- ناصرالملک فرمودید؟
ج- باصرالملک.
س- باصرالملک.
ج- و او باصرالملک رفیعی و او خیلی از دوران… و من چقدر افسوس میخورم که گفتههای آن را آن موقع به فکرم نمیرسید یادداشت کنم و ثبت کنم و ضبط کنم چون او خیلی چیزها در آن زندگی در دربار محمد علیشاه، چون نیمچه درباری بود، شما میدانید ولیعهدها همیشه در تبریز بودند.
س- بله
ج- و محمدعلیشاه هم مدتها در تبریز بود و این هم موقعی که در تبریز بود پیشخدمت مخصوص بود و حتی با همان کالسکه محمدعلیشاه بعد از فوت مظفرالدینشاه آمده بود به تهران. به این جهت خیلی خاطرات از آن موقع داشت که برای ما تعریف میکرد ولی خوب افسوس که آن گذشته در هر حال منظور این بود که بگوییم که پدر و مادر ما اینجور بود که پدر ما از یکی از به اصطلاح چه میگویند حالا؟ از طبقات به اصطلاح متنفذین آذربایجان بود که خوب برای حفظ قدرتش کار میکرد، زنهای متعددی داشت یکی از زنهایش هم همین مادر ما بود که دختر معتمد بقایار بود که دختر به حساب طلعتالدوله بود که طلعتالدوله هم دایه محمدعلیشاه بود. به هر صورت ببینید این ترتیب مثل همین حالا فرق نکرده منتهی آن موقع مراکز قدرت یک جور دیگر بود حالا این جور بود. در ایران این روابط خانوادگی و سنتی خیلی هست. شما الان میبینید در همین رژیم فعلی تقریباً تمام مسائل حکومتی با چیز خانوادگی حلوفصل دارد میشود یک چیز جدیدی نیست منتهی هر دورهای در یک عدهای بودند یک صورتی داشته، این از گذشته ما بود. به هر حال بنده به دنیا آمدم در ۱۳۰۰.
س- در تبریز.
ج- در تهران.
ج- عرض کردم بعد که در تهران آمدیم پدر من ۱۳۰۶ فوت کرد، بعد از اینکه ۱۳۰۶ فوت کرد خوب مشکلات زندگی بود آن موقع پدر من پسرهای، چند تا زن داشت و پسرهای متعددی داشت یک پسرش همان موقعی که من به دنیا آمدم او نماینده مجلس بود و یک پسر دیگرش سرتیپ صفردوله آن موقع فرمانده تیپ بود در آذربایجان، خوب، اختلاف سنی پسر برادر بزرگ ما شاید من میتوانستم نوه حتی برادر بزرگتر خودم باشم.
اختلافات سن زیاد بود. بعد از اینکه پدر ما مرد و در ضمن اوضاع به هم خورد خوب چون برای امرار زندگی اینها مشکلاتی بود در تهران به ما پیشنهاد کردند که باید بروید مراغه، آنجا خوب، هم خانه داشتیم و هم وسائل بود و بالاخره زندگی ارزانتر بود و امکانات بیشتر بود. مادر من مخالفت کرد ولی بالاخره مجبور شد قبول بکند تمکین بکند برای اینکه در تهران زندگی با چهار تا بچهای که داشت مشکل بود این که ما رفتیم به تبریز و در تبریز یک خانهای گرفتیم در محله شیشگلان آنجا ماهی یادم هست چهار تومان یک خانه گرفته بودیم. مدتی در آنجا بودیم و ما را گذاشتند مدرسه تمدن یک خاطرهای که یاد من هست از مشکلی است که من در کلاسی است که بعدها هم این یک مشکل سیاسی است که هنوز هم به عقیده بنده یک مشکل محلی آذربایجان هست، و این مسئلۀ زبان بود. من که رفتم از اینجا به تبریز ترکی نمیدانستم. ما رفتیم در کلاس و درکلاس درس خوب فرائدالادب آن موقع میخواندیم فرائدالادب فارسی بود من خواندن خوب برایم آسان بود.
س- فوائدالادب فرمودید؟
ج- فرائد الادب.
س- فرائدالادب.
ج- فرائدالادب. ولی برای آن بچههایی که در آذربایجان متولد شده بودند و فارسی نمیدانستند قضیه به این آسانی نبود باید به فارسی میخواندند بعد به ترکی ترجمهاش را معلم میگفت و ترجمه میکردند. به این جهت اغلب در فارسی خواندن من تشویق میشدم معلم، ولی وقتی صحبت ترجمه می شد اسباب مسخره کلاس بود چون من لغتهای ترکی را آن موقع یک جوری میگفتم، خوب، چون با ترکی آشنایی یعنی آشنایی که در خانه همیشه ترکی و فارسی صحبت میشد ولی تسلط کامل نبود. این بود که این مشکل هنوز هم که بعد هم که استاندار آذربایجان هم شدیم این مشکل هنوز به قوت خودش باقیست و هنوز هم باقیست و بالاخره بایستی راجع به این زبانهای محلی در ایران یک فکری بشود و مخصوصاً برای شاگردهای کلاس اول و دوم و سوم و چهارم ابتدائی که خوب بالاخره میآید در یک به اصطلاح مرحلهای که میبیند این زبان نمیداند. میبیند، اه، ایرانی است اما زبانی که دارند میخوانند نمیداند. این خودش اصلاً گیج میشود یک حالت جدایی پیدا میکند. به هر حال این حالا یک مطلب دیگری است که …
س- برمیگردیم آقا به این موضوع، این مسئله مهمی است.
ج- بله
س- در مرحله دوم این مصاحبه انشاءالله.
ج- انشاءالله. بله این بود که ما بعد از آنکه چند ماهی چند مدتی شاید یک سال در تبریز بودیم مشکلات زیاد شد و برادر بزرگها اینها هم گفتند، «آقا ما نمیتوانیم تکفل مخارج شما را داشته باشیم.» ما برگشتیم تهران. برگشتیم تهران و خوب خانه و دیگر آن اوضاع پدری به هم خورد. بنده شش ساله که از آن دوره پدری چیزی یادم نمیآید اینهایی را هم که میگویم بعضیهایشان را مادره تعریف کرده برای ما که حکومت بود و نمیدانم فرمانده فوج بوده و فلان بوده و این معیارها که خود شما میدانید. ما که آمدیم رفتیم خیابان عینالدوله در آنجا یک خانهای باز اجاره کردیم با ماهی پنج تومان خوب یادم هست، سر کوچه معزالسلطان.
س- شما آن موقع چند ساله بودید آقا؟
ج- هفت سالم شده بود هفت سال و نیم مثلاً. ما را گذاشتند مدتی مدرسۀ صفوی و بعد هم مدرسۀ اشراف بعد هم مدرسۀ ادب. بنده زیاد شاگرد چیزی نبودم حقیقتش.
س- مدرسۀ ادب پشت مسجد سپهسالار؟
ج- پشت مسجد سپهسالار. بنده تصدیق شش ابتدایی را از آنجا گرفتم. البته قبل از رفتن به تبریز همان شش سالگی پنج سال و نیمی که ما بود مدرسۀ ثروت میرفتم.
س- بله
ج- کلاس اول ابتدایی، بعد رفتیم تبریز و برگشتیم و مدرسۀ صفوی و اشراف بعد هم ادب. این سه مدرسه عجیب است با وجود اینکه در یک محله بود تقریباً یکیشان توی کوچه روحی بود یکیشان توی کوچه معزالسلطان بود یکیشان هم پشت مسجد سپسالار، همانطوری که گفتید، ولی خیلی با هم اختلاف داشتند. مدرسۀ صفویه درست جزو خانههای آخری در شرق تهران بود آن موقع یعنی از آنجا دیگر بیابان بود تا خندق، بعد هم خندق بود بعد هم میرفت اراضی دولاب، و اینجاها تمام آنجاهای محل بازی ما بود. حالا دوران بچگی بازی ما در این منطقه بود. مدرسۀ صفوی به اصطلاح امروزها بگوییم درجه سهایها بودند. من یادم میآید آدم خیلی معتبری که در آنجا داشتیم یکی بود بابایش آجان بود به قول، پاسبان بود، و این مسئلۀ آجان بودن پدر اینها مایۀ حسرت بود. بله و او اتفاقاً پسر این پاسبان دو تا چیز مشخص داشت آن موقع کلاس سوم و چهارم ابتدایی بودیم انشاهای خوبی مینوشت و یکی هم قرآن خوب میخواند آخر این مدارس که حالا که این اواخر قرآن و اینها نبود ولی دورۀ ما آن موقع قرآن جزو چیز اساسی بود در کلاسهای درسی و این خیلی خوش صدا قرآن میخواند و واقعاً یک کششی بود، من همیشه دلم میخواست ساعت قرآن باشد حالا معلممان هم میخواند گاهی وقتی به حساب خودش با همان آواز و لحن فلان ولی معلم صدای او را نداشت و من هنوز این صدای این بعد از آن سالها توی گوشم است که قرآن را میخواند و فلان و اینها. باری، ولی مدرسۀ اشراف یک خرده درجه بالاتر بود. مدرسۀ ادب یک خرده از آن هم بالاتر بود. دیگر ما هم بهتدریج در این سه مدرسه بودیم بنده هم حقیقتش این است گاهی وقتی دلم نمیخواست مدرسه بروم. مادرم خیلی سختگیر بود در این موضوع، و صبحها ما همیشه خودمان را میزدیم به ناخوشی که مدرسه نرویم. به هر حال، میگفتیم تب داریم و اینها، و خوب مادره هم کاری نمیتوانست بکند. یک روز که گفتم هر چه دید که نصیحت و دلالت فایده نمیکند دیدیم چادری سر کرد و رفت از خانه بیرون، چند دقیقهای گذشت دیدیم با دو تا باربر با دو تا حمال که آن موقعها هم کولهپشتی میگذاشتند پشتشان آمد و ما را نشان داد، حمال دست ما را گرفت و گذاشت روی شانهاش، گفت، «الان تحویل میدهم.» ما گریه و زاری که، «بابا بگذارید ما خودمان میرویم». ما را گذاشتند زمین خودمان رفتیم مدرسه و دیگر از آن به بعد هم من فکر نمیکنم که اتفاق افتاده باشد که مدرسه نرفته باشم. بههر حال …
س- دبیرستان کجا بودید آقا؟
ج- حالا اجازه بدهید که من راجع به مدرسۀ ادب یک خرده توضیح بدهم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- مدرسۀ ادب من کلاس شش ابتدایی بودم، کلاس پنج و شش ابتدایی را آنجا بودیم.
کلاس پنج و شش …
س- این چه سالی بود آقا؟
ج- ۱۳۱۴ باید باشد.
س- بله، بله.
ج- ۱۳۱۴، به هر حال در کلاس شش بودیم که همین کاپیتولاسیون لغو شد و الغای کاپیتولاسیون شد و ما بچهها را هی جمع میکردند و شعر میخواندند که الغای کاپیتولاسیون ما نمیفهمیدیم حقیقت چیست؟ همهاش میگفتند که رضاشاه یک نابغه است رضاشاه فلان است و فلان است ولی ما حقیقتش چیزی درک نمیکردیم که چه میگویند ولی خوب یک کاپیتولاسیونی میشنیدیم و از تمام اینها در ذهن ما اینطور فرو میرفت که رضاشاه یک نابغهای است که ایران را نجات داده و قبل از رضاشاه هیچی وجود نداشته و هر چه هم هست در دورۀ رضاشاه است. به این مسئله برمیگردم.
س- بله
ج- خود من برمیگردم چون این مسئله در فکر ما در طرز فکر نسل ما خیلی اثر داشت. در مدرسه کلاس پنجم و ششم که رسیدیم، آخر کلاس اول و دوم و سوم و چهار ابتدایی معلم یکی بود دیگر. حساب و عربی و فارسی و خلاصه هر چه درس میدادند همه را همان یک نفر بود ولی در مدرسه در کلاس ششم ابتدایی دو تا میشد یکی بود معلم حساب یکی معلم ادبیات. در آنجا یک آقای صافی، حالا نمیدانم زنده هستند ایشان؟ مرحوم شدند، خدا بیامرزدش، این معلم ادبیات ما بود و او خیلی با عارف قزوینی میگفت نزدیکی دارم، و خیلی راجع به عارف برای ما صحبت میکرد. البته شعر معری هم برای ما نخواند از عارف، ولی راجع به عارف آنقدر صحبت کرد که در ذهن من بود که عارف یک شاعر وطندوست بود و که اینطور بود و شبها اینطور وقتی مهمانی بود و اینها از مردم جدا میشده و میرفت یک گوشهای و آواز میخواند و شور داشته و نمیدانم، اشک میریخت و فلان میکرد و خلاصه به ما از عارف یک ترسیم خیالی برای ما کرده بود که حالا نمیدانیم چه اندازه با خود عارف این تطبیق میکرد. ولی از تمام اینها در ذهن من این ماند که من باید این عارف را بالاخره یک جوری با او آشنایی یعنی از نظر خودش که آن موقع مرده بود دیگر، ۱۳۱۲ مرده بود، که ببینیم که این عارف چه نوع آدمی است؟ تا این هم بعدها شاید هم جایش باشد همین حالا بگویم مدرسه متوسطه که رفتیم یک روز توی خیابان، یک کتابخانهای بود دم ابنسینا، پهلوی ابنسینا، ما رفته بودیم آنجا کتاب درسی بخوانیم من دیدم یک کتاب عارف هست آنجا و من آن کتاب عارف را خریدم. آن فروشنده به من گفت، «آقا این کتاب پیدا نمیشود توقیف شده ولی حالا این را شما میبرید قدرش را بدانید.» و من آوردم و کتاب عارف و اشعار و غزلیات حافظ و تصنیفهای عارف حقیقتاً یک نوع چیز کتاب به اصطلاح فرنگیها میگویند «کتاب کنار تختخواب» یعنی کتاب من بود که میخواندم و از آن اشعارش و اینها خیلی لذت میبردم، شاید خیلی افکار ناآگاهانه از چیز عارف به من تلقین شده بود. عارف البته از نظر سیاسی و اینها آدم برجستهای نبوده ولی یک آدم، شاعر مردمی بوده، آنچه که شعر گفته به اصطلاح با افکار مردم خودش برعلیه ظلم و استبداد خیلی شعر دارد برعلیه بهاصطلاح خرافات خیلی شعر دارد اشعار دارد و این است که گفتههای عارف در من خیلی تأثیر کرده بود آدم هم وقتی فکرش باز است و چهارده پانزده سالش است زودتر تحتتأثیر قرار میگیرد. در هر حال، مدرسۀ آن متوسطه را بنده آمدم به مدرسۀ ایرانشهر همان ثروت قدیم اسمش تبدیل شده بود به ایرانشهر. البته اول کلاس اول و دوم و سوم متوسطه را در علمیه بودم که پشت مسجد سپهسالار، بعد از چهارم و پنجم و ششم را آمدم ایرانشهر. در آنجا مصادف شد، خوب، حالا اینها را باید بگوییم جزو خاطراتی است که جنبه عمومی دارد این دوره تغییرات رضاشاهی را من بهعنوان یک جوان نورس به اصطلاح کسی که در مدرسه است گذراندم. حالا فرض کنید الان جریان فرض کنید تحولاتی که بعد از انقلاب شده در دوران خمینی، دانشجویان مدرسه این تحولات را یک جور میبینند، شما یک جور میبینید، دیگران یک جور میبینند، یعنی هر کس از یک زاویهای میبیند این را. من هم مال رضاشاه را دوران رضاشاه را از آن دید دیدم بهعنوان یک شاگرد مدرسه. فرض کنید ما مدرسۀ ادب و اشراف بودیم که آن طوری بود معلم ما با عمامه میآمد سرکلاس فرض بکنید من کلاس دوم و سوم بودم، بعد یواش یواش دیدیم کلاه پهلوی گذاشت کراوات گذاشت خیلی قیافه تغییر کرد.
یا اینکه فرض کنید که دیدیم که اراضی که ما بازی میکردیم در کنار مدرسۀ صفویه بیابان بود ولی این هر روز آنجا ساختمان شد هر روز پر شد ساختمانها زیاد شد هی به طرف شرق رفت جلو تا اینکه دیدیم خندق را پر کردند روی آن خندق ساختمان کردند ورزشگاه شماره ۳ را در آن طرف در مشرق خندق ساختند. این زمینهایی که ما بازی میکردیم دیدیم تمام از دست رفت و این خوب برای ما مهم بود وقتی تبلیغات میکردند که در دورۀ رضاشاه همه چیز تغییر کرد و دورۀ تحول است و این مرد بزرگی است خوب ما یک آثارش را میدیدیم بهعنوان یک شاگرد مدرسه. میدیدیم که بله ساختمان دارد میشود ورزشگاه درست میشود، و خوب، دورۀ رضاشاه کارهای زیادی هم شد البته منجمله همین ساختمان مجلس، این چیز ورزش این تأسیسات مدارس جدید.
خوب البته بنده میدانید که مترجم کتاب Tocqueville هستم، «دموکراسی در آمریکا».
س- بله.
ج- Tocqueville یک نظر دارد و میگوید «برای دموکراسی مخالفین دموکراسی بیشتر از موافقین کوشش کردند.» چه بسا کارهایی که مخالفین دموکراسی کردند ولی بالمآل به نفع دموکراسی تمام شده. رضاشاه هم خیلی کارها کرد همین بنیادهایی را که گذاشت فرستادن دانشجو به خارج، نمیدانم، تأسیس مدارس جدید، تحولاتی که از نظر آموزشی در مملکت اسمش را بگذاریم تحول بالاخره نسبت به مکتبهای قبل از رضاشاه اینها یک تحول بزرگ بود. اینها خودش مقدماتی شد که آن بعد از شهریور سال ۲۰ به اصطلاح آن محرک تحولات بعدی شد.
س- آقای مقدم برمیگردیم به مسئلۀ رضاشاه ولی من میخواهم الان از حضورتان تقاضا کنم که شما بفرمایید که مذهب تا چه اندازه در خانوادۀ شما نقش داشته و عرض کنم خدمتتان، در طرز تربیت خانوادگی شما؟ آیا خانواده شما خانواده مذهبی بودند؟ آیا شما مکلف به رعایت آداب و رسوم مذهبی بودید در خانواده؟
ج- بله بودیم. یعنی پدر من خیلی اهل، حالا دوره جوانیش که من ندیده بودم.
س- بله شما که خیلی کوچک بودید پدرتان فوت کرد.
ج- ولی آن دوره پدریم مثلاً ما آن موقع هم عوالم پدری و فرزندی مثل حالا نبود من آن چند سالی که یادم هست یعنی ما پدرمان را اصلاً نمیدیدیم. گاهی وقتی روزهای جمعه ما را با تشریفات میبردند پیش پدره، پدر یک دستی به سرو گوش ما میکشید و اگر بود آن موقعها مثلاً شاهی سفید بود، یک شاهی سفید به ما نفری میداد ما هم میآمدیم مرخص میشدیم و برای ما توی خانه هم به پدر ما میگفتند «سردار»، سردار یک چیزی نبود که همچنین در دسترس باشد مثل روابط پدر- فرزندی این روزها نیست، روابطی که من با پسرم دارم ورای آن چیز ما بود ولی مادرم میگفت، «شبها تا صبح گریه میکند. ذکر میخواند و نماز میخواند و ادعیه میخواند.» تمام عمرش تقریباً تمام وقتش اوقاتش را بیشتر به این میگذشت. مادر من هم نماز میخواند و نمازش ترک نمیشد تا آنجایی که من یادم هست. نسبت به ما هم خوب البته تا آن حدی که هست گفته میشد و در مدارس هم تعلیمات مذهبی بود و نه بیتأثیر که نبود، تاثیر داشت. تحت تأثیر این چیزهای مذهبی بودیم روضهخوانیها مرتب، شب عید مولود همیشه. اصلاً زندگی ما براساس به اصطلاح همین چیز مذهبی تنظیم میشد، شادیهایمان عزاداریهایمان، تمام اینها بر همین اساس بوده و خیلی شدید.
س- خوب حالا برگردیم به دبیرستان شما و بعد از آن ادامه بفرمایید راجع به تحصیلات دانشگاهی.
ج- بعد از ما در مدرسه تحولات را ما حس میکردیم یعنی به ما تبلیغات بود که «رضاشاه نابغه است» ولی در عین حال بیپشتوانه هم نبود. میدیدیم یک کارهایی میشود همان نمونهاش ساختمانهایی که میشود کارخانهجاتی که ساخته میشود. خوب، بالاخره لباسی عوض میشود، نمیدانم، ماشینی میآید، حالا گو اینکه یک قسمت هم تحولات جهانی بود، ولی همه به اسم رضاشاه، به هرحال نمودش ما برای نمود رضاشاهی بود، این بود که خوب در ما خیلی اثر آن روحیۀ چیز پیدا میشد که به اصطلاح ناسیونالیسم که «رضاشاه یک فرد بزرگی است و مملکت را نجات داده و ایران که از آن همه آشفتگی داشته و فلان و اینها حالا درآمده به یک صورت حکومت متمرکز هست، خوانین و ایالات و عشایر را به اصطلاح آنهایی که باعث ناآرامی بودند آنها تخت قاپو شدند آنها همه الان آمدند در داخل اطاعت از حکومت مرکزی میکنند.
جادهها امن است و نیروی ارتش درست شده و این مسئله میلیتاریسم یواش یواش در مدارس رخنه کرد بدین معنی که ما وقتی کلاس نهم و دهم رسیدیم تعلیمات نظامی در مدارس گذاشتند. در مدارس تعلیمات نظامی مرسوم شد یعنی به این ترتیب بود که هفتهای یک روز اول میآمدند و دروس مختلف، نمیدانم، از انضباط، دادرسی ارتش، پیاده نظام، سواره نظام، توپخانه، درس میدادند برای ما در سر کلاس. بعد هم هفتهای یک بعد از ظهر ما را میبردند به میدان امجدیه یا میدانهای ورزشی و در آنجا تعلیمات نظامی میدیدیم. البته تعلیمات نظامیاش فقط مشمول به آن چیزهای تشریفاتی بود چون دانشجویان تفنگ و مفنگ و اینها در کار نبود. دانشجویان را آماده میکردند که در سوم اسفند که روز رژه عمومی بود در رژه شرکت کنند و همین آمد و رفتها و همان رفتن و حضور در رژههای سوم اسفند و دیدن خوب بالاخره نظامیها با آن پای محکم و با آن تانک و زرهپوش آن دوره و چند هواپیمایی بود صدا میکردند و میآمدند و اینها یک شور و حالی میداد که ما فکر میکردیم که خوب، واقعاً «این منم طاووس علیه شده» یعنی رضاشاه است و این قدرت نظامی است و این را داشته باشید تا اثر بزرگش را بگویم بعداً چی شد.
س- بله
ج- و ما در آن دوره تحت این هیجان بودیم. تحت این هیجان بودیم که ایران یک ارتش خیلی قوی دارد، ایران میتواند از خودش دفاع بکند و این هواپیماها و اینها یک قدرت فوقالعادهای است و رضاشاه مرد قدرتمندی است در دنیا هر چه اراده کند هر کاری … این را به ما تلقین کرده بودند. و واقعاً آن چیزی بود که مافوق ظرفیت ایران بود که بعد نتایجش را میبینیم چطور شد. بههر حال این دورۀ دبیرستان را هم با همین ترتیب با همین تغییرات گذشت. یک تغییرات دیگری یک تغییر کلی دیگری که برای من در این دوره پیدا شد تشکیل این چیز پیشآهنگی و به اصطلاح ایجاد مسابقات ورزشی بین مدارس و تشکیل ورزشگاهها. این ورزشگاهها اول در قدیم زمان مثلاً ما کلاس ابتدایی بودیم و اینها فقط زمین فوتبال منحصر بود به یک زمین دروازه دولت بود که همانجایی است که حالا دانشسرای مقدماتی است. یک زمین لنج بود که در مثلاً خیابان بهجتآباد بود. چند تا هم زمین بود در داخل محل کالج، کالج البرز.
س- بله.
ج- در اینجا بود. ولی بعد در دورۀ رضاشاه شروع کردند در محلات مختلف ورزشگاه ساختند ورزشگاه یک مثل اینکه امجدیه بود، دو در خیابان سی متری جنوب شهر بود مثل اینکه، سه خیابان ژاله بود، به همین ترتیب در… و مسابقات آنجا میشد. من تا قبل از اینکه مسابقات ورزشی بده از محله خودمان بیرون نیامده بودم حقیقت را باید بگویم یعنی من همان فقط خیابان عینالدوله و پشت مسجد سپهسالار را میشناختم. ولی بعد که مسابقات درست شد آن مسابقات در نقاط مختلف بود یعنی ما رفقا و همکلاسیهای خودمان را فقط میشناختیم دیگر از آن محیط کوچه خودمان و مدرسه خودمان فراتر نمیرفتیم. ولی این مسابقات وسیله شد که ما آشنایی پیدا کردیم با مدارس دیگر مثلاً مدرسه شرف خیابان نمیدانم شاپور بود ما هیچ تماسی نداشتیم ولی وقتی با مدرسۀ شرف مسابقه فوتبال داشتیم خواه و ناخواه با آنها رفتوآمد پیدا میکردیم.
این بود که این یک تغییراتی بود تغییر بزرگی بود بهعقیده بنده که از آن حیوانات تک سلولی که این مدارس بودند و فلان بودند یواشیواش با هم ترکیب میشدند. این یک روحیه ورزشی به اصطلاح به هم پیوستهای پیدا میشد که تماس و تبادل نظر بین محلات و بین اینها میشد و یک انسجامی به بلوک دانشجویان داده میشد دانشجویی داده میشد آموزشی داده میشد و بالاخره طرز فکر و رفتار معلمها و اینها را با هم گفتگو میکردیم اثر میگذاشت خیلی. یک نکته دیگر که یادم هست که از گذشته حالا که صحبت از مدرسه هست گذشت این بود که رضاشاه جزو کسانی که به اروپا میفرستاد یک عده را هم فرستاد برای دبیری، نمیدانم که نظرتان هست شما آن موقع بودید یا جوان بودید و اینها، و اینها یک سری معلم آمدند. من یادم هست مثلاً در مدرسۀ علمیه بودیم آن موقع کلاس سوم بود به ما گفتند که بله امروز یک عده از معلمهای از فرنگ برگشته میآیند اسامی که یادم هست یک آقای کلانتری بود و لاله بود و نمیدانم، چهار نفر بودند که آمدند مدرسۀ علمیه الان یادم نیست، و اینها خوب، وقتی وارد مدرسه شدند گو این که ما هم لباسها متحدالشکل شده بود و همه کراوات میزدند ولی باز اینها معلوم میشد از یک قماش دیگر هستند، پوشتی جیب میگذاشتند و عینکی میزدند و کراوات شیک و لباس و اینها و خودشان را یک طبقات ممتازهای میدانستند نسبت به سایرین یک تفاخری نشان میدادند که ماییم که از فرنگ آمدیم و فلان و اینها، یک خرده هم به اصطلاح همان حالت «جعفرخان از فرنگ برگشته» را داشتند، و این هم خیلی اثر داشت. البته توی همین عده بود که آقای دکترارانی هم آمد. دکترارانی البته یک راه دیگری را رفت، آن بعداً، خود شما بهتر میدانید او یک راه دیگری برای خودش انتخاب کرد غیر از این «جعفرخان از فرنگ برگشته»ها.
س- بله
ج- این چیزی است که همینطوری من حیثالمجموع بنده که آمادگی نداشتم و فکر هم نکرده بودم.
س- تمنا میکنم. بعد از این شما تحصیلات دانشگاهیتان را کجا انجام دادید آقا؟
ج- من تحصیلات دانشگاهی را بالاخره رفتم چون خانواده ما همین چیز نظامیگری و سپاهیگری و آن دوره رضاشاه، متوجه هستید؟
س- بله
ج- و همان حال و هوای میلیتاریسم که یواشیواش جنگ شروع شد و این تبلیغات آلمان و فلان و اینها در ایران خیلی مؤثر بود و اصلاً روحیات را عوض کرده بود و جنبۀ نظامی میلیتاریسم بالاخره یک نوع حالت تسلطی پیدا کرده بود. خواه و ناخواه در یک همچین محیطی جوانها به کجا جلب میشوند؟ به حرفه نظامی. من هم رفتم دانشکده افسری. ۱۳۱۹ بنده وارد دانشکده افسری شدم و در سال ۱۳۲۰ که به اصطلاح روس و انگلیس به ایران حمله کردند من دانشجوی دانشکده افسری بودم و این است جریان دانشکدۀ بنده.
س- بله، بعد دانشکدۀ افسری شما چند وقت بودید آقا؟
ج- دانشکدۀ افسری من دو سال بودم. البته بعد از اینکه ایران اشغال شد حقیقتش این است که یک حالت سرخوردگی به من چون یک خرده نسبت به این مسائل حساس بودم دانشکده را ترک کردم حقیقتش، رفتم همان رشتۀ شما را انتخاب کردم رشته فلسفه در دانشسرای عالی.
س- دانشسرای عالی.
ج- بله، مدتی در فلسفه بودم ولی آنجا هم مرا نگرفت حقیقتش.
س- بله.
ج- رفتم به رشته زبان. مدتی هم رشته زبان بودم ولی باز دیدم نه.
س- در همان دانشسرای عالی؟
ج- دانشسرای عالی. بعد برگشتم به دانشکده افسری، برگشتم مجدداً به دانشکده افسری.
س- چه سالی آقا؟
ج- ۱۳۲۱، و آنجا در ۱۳۲۱ افسر شدیم و بالاخره در ارتش بودیم که مصادف شد با جریان اشغال ایران.
س- بله
ج- اشغال ایران برای ما یک ضربۀ سختی بود یعنی جوانهایی که ما فکر میکردیم که خوب، رضاشاه که از سرب محکمتر است و این ثبات اینطور است و چنان است و قدرت چنین است و ارتش آن طور است و تمام آن همه تبلیغات و اینها. روزی ما توی منزل خوابیده بودیم تعطیلات تابستانی بود و من بعدازظهرش آمدم خیابان و یکی از رفقا را دیدم، گفت، «آقا چرا اینجایی؟» گفتم، «چیه، مگر چه خبر شده؟» گفت، «آقا دیروز روس و انگلیس به ایران حمله کردند.»
گفتم، «چطور؟» گفت، «مگر هواپیما را ندیدی روی آسمان؟» گفتم، «چرا خوابیده بودم هواپیما بود؟» یعنی ببینید من تا ساعت سه بعد از ظهر هنوز نمیدانستم که…
س- بله
ج- به ایران حمله شده. گفت، «این هواپیما هواپیماهای انگلیسی بودند که اعلامیه روی تهران پخش کردند.» در همین موقع سر خیابان نادری ایستاده بودیم که این حرف را میزدیم دیدیم ماشین منصورالملک رفت به طرف مجلس، و گفتند که دولت میرود الان مجلس جلسه فوقالعاده تشکیل شده که یک گزارش بکند که به اصطلاح گزارش وقایع را بکند. شب در روزنامهها خواندیم که آقای منصورالملک امروز در مجلس صحبت کرد، نخستوزیر بود، و گفت که، از شمال و جنوب به ایران حمله شده و این طور و این چنان و چنان و فلان.
س- بله من اینجا راجع به یک موضوعی روشن نیستم دقیقاً آقای مقدم. یکی این که شما در سال ۱۳۱۹ وارد دانشکده شدید تا ۱۳۲۰ یعنی در زمان اشغال ایران شما در دانشکدۀ افسری بودید بعد از آنجا رفتید به دانشسرای عالی که یک مدتی فلسفه خواندید و یک مدتی زبان.
ج- بله.
س- مجدداً در سال ۱۳۲۱ شما برگشتید به…
ج- دانشکده افسری
س- دانشکده افسری، بنابراین، حتی بعد از اشغال ایران به وسیلۀ قوای متفقین و از هم پاشیدن ارتش به کارش ادامه میداد؟
ج- ادامه میداد، البته نه آن دانشگاه سابق نبود انضباط سستتر شده بود خواه و ناخواه.
س- بله
ج- ولی معهذا ماند. خیلی نکات مبهم در تاریخ ایران هست یکیش همین وقایع بعد از شهریور است. وقتی که قوای به اصطلاح متفقین به ایران حمله کردند یعنی شوروی و انگلیس آمدند اینها تنها جائی که مقاومت در مقابل انگلیسها شد در قسمت کرمانشاه بود. آن موقع برادر من سرلشکر مقدم فرماندۀ سپاه غرب بود و من نه اینکه از مآخذ داخلی مدارک و مآخذ داخلی گفته باشم، من خودم در یکی از یک کتابی بود که راجع به جنگ بینالمللی میخواندم راجع به حمله انگلیسها به ایران خود ژنرال اسلم که فرمانده نیرویی بود که به ایران حمله کرد، او در خاطراتش نوشت که، «وقتی ما با مقاومت سپاه ایرانی روبهرو شدیم من فکر کردم که آلمانها حتماً در این جا رسوخ کردند و این توپخانه تیراندازیهایی که میشود از طرف آنهاست و نزدیک بود جان من هم از بین برود چون ما فکر نمیکردیم چنین مقاومتی در اینجا باشد داشتیم پیشروی سریع میکردیم. «به هر حال این ماجرا شد که در آنجا در محل پاتاق انگلیسیها یک خردهای تلفات مختصری دادند و متوقف شدند و مجبور شدند پاتاق را دور بزنند. به هر حال، ولی در ارتش در آن قسمت ارتش تقریباً دست نخورده ماند، تقریباً عرض میکنم، ولی در جاهای دیگر ارتش یک مرتبه از هم پاشیده شد یعنی فرماندهها فرار کردند بنده شنیدم یعنی شنیدم که نه، من آن موقع خواهرم در تبریز بود همان شب از تبریز آمد و گفتیم، «چطور شد آمدی؟» گفت، «امروز صبح…» چون ما با سرلشکر مطبوعی فرمانده لشکر آنجا چیز بودیم، «سرلشکر مطبوعی تمام اثاثیه خانهاش را بار کرد و از تبریز فرار کرد رفت و به دوستانش هم همه توصیه کرد که از تبریز بروید.» یعنی هنوز روسها به تبریز نرسیده همه فرار کردند فرماندهها هم فرار کردند ولی البته این مانع از این نشد که روسها کشتار زیادی کردند. یعنی در همۀ سربازخانهها بعد از این که تسلیم شدند وارد شدند و تیراندازی کردند و عدۀ زیادی کشته شدند. حالا به هر حال مطلب بر این بود که در تهران یک واقعۀ عجیبی اتفاق افتاد یعنی یک مرتبه یک روزی خبر رسید روز پنجم بود یا ششم بود که دستور داده شد که سربازها را مرخص کنید. و این دستور از طرف وزارت جنگ «سربازها را مرخص بکنید»، یک مرتبه یک خلاء بزرگی در ایران به وجود آورد ولی من خودم آن روز در خیابان چهارراه حسنآباد ایستاده بودم، سر میدان چهارراه حسنآباد، دیدم همۀ سربازها که لباس را درآوردند فقط از آن پیت آهنیای که آن موقع بهعنوان صندوق برای سربازها میدادند زیر بغلشان بود معلوم میشد سرباز هستند. اینها موج این سربازها حرکت کردند سربازخانهها را ول کردند آمدند بیرون.
س- معذرت میخواهم آقای مقدم ما برمیگردیم به این موضوع. الان من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که شما به بنده بفرمایید که بعد از دانشکدۀ افسری شما چکار کردید؟ من شنیدم که شما یک مدتی هم تشریف بردید فرانسه، چه جوری تحصیلاتتان را ادامه دادید و در چه رشتهای؟
ج- بله، بعد از اینکه دانشکدۀ افسری را تمام کردم افسر شدم و خدمت میکردیم در قسمتهای مختلف در دانشکدۀ افسری هم بودیم تا اینکه دورۀ رزمآرا بود. البته راجع به ارتش آن دوره گفتنی زیاد داریم حالا برمیگردیم.
س- بله صددرصد.
ج- بله، خیلی گفتنی داریم چون از …
س- من امروز در این مرحله همانطور که عرض کردم خدمتتان میخواهم که اول بیوگرافی شما را ضبط کنم.
ج- بله، بنده هزاروسیصدوبیست و مثل اینکه شش بود بله، ۱۳۲۶ یک تعدادی افسر میفرستادند به فرانسه، رزمآرا رئیس ستاد ارتش بود.
س- شما چه درجهای داشتید آن موقع؟
ج- من سروان بودم.
س- بله
ج- و در آن موقع مسابقه فقط زبان بود، مسابقه زبان که خوب، فرانسه بایستی میدانستند، خوب، ما هم جزو این کسانی بودیم که فرانسه میدانستند این بود که…
س- شما فرانسه را در دانشسرای عالی خوانده بودید؟
ج- بله قسمت را در آنجا بودم.
س- در رشتۀ زبان؟
ج- و خودم هم از چیز علاقه داشتم به کار ترجمه و اینها با وجود این که در مدرسۀ نظام بودم و اینها ولی معهذا با کتاب فرانسوی…
س- برای نوشتن و خواندن.
ج- بله با چیز به اصطلاح انسی داشتیم. بعد رفتیم، بنده میتوانستم رشتههای نظامی انتخاب بکنم چون بهترتیب چیز بود حق اختیار داشتیم.
س- بله.
ج- آنهایی که نمره فرانسهشان بهتر بود ولی من این رشته جغرافیا را انتخاب کردم برای اینکه آن موقع دورهاش کسانی که میرفتند آنجا باید دو سال ونیم میماندند و من میخواستم مدت بیشتری برای تحصیل بمانم. بنده که آمدم رفتم رشته Ecole de science Geographique آنجا یک مدرسه غیرنظامی بود ولی خود ارتش فرانسه هم عدهای از افسرانش را میفرستاد برای آنجا.
ما هم رفتیم آنجا و اول قرار بود ما استاژیر باشیم من بعد از اینکه شش ماه ماندم تقاضا کردم که من امتحان ورودی را مثل دیگران میدهم و من شاگرد عادی چیز باشم. از بین پنج افسری که ما آنجا بودیم آن موقع من تنها کسی بودم که رفتم جزو شاگردان عادی یعنی عنوان استاژیر دیگر نداشتم، و در آنجا بودیم مدرسه را تمام کردیم و این فرصتی بود که در آنجا که ما رفتیم این Ecole de Science Politique
س- بله.
ج- آنجا هم بنده توانستم دوره ژورنالیسم را ببینم. دو رشته داشت یکی Ecole International بود به اصلاح. یک قسمتش ژورنالیسم بود که من دوره ژورنالیسم هم در آنجا دیدم در فرانسه.
س- بله
ج- البته آن موقع مجاز نبودیم ما یک همچین کاری بکنیم ولی خوب فرانسه بود و کشور آزاد کسی کنترل نداشت که کی کجا میرود. و بعد از سه سال ما برگشتیم به ایران. برگشتیم به ایران و دورۀ مصدق بود، بعد به مناسبت مسائلی که پیش آمد و خوب، در خارج آن موقع در فرانسه واقعاً مصدق نهضت جبهه ملی همه را تحت تأثیر قرار میداد ایرانیها را.
س- بله، بله.
ج- خواه و ناخواه بنده من درست است افسر بودم ولی چون توی محیط دانشجویی بودم با دانشجویان تماس داشتم بالاخره علاقهمند بودم من تحتتأثیر به اصطلاح…
س- آن نهضت بودید.
ج- نهضت بودم و وقتی آمدیم آنجا در روز ۹ اسفند یک اتفاقی افتاد که ما را کشاند به طرف سیاست و آن آن بود که من رسیدم جلوی خانۀ مصدق روز ۹ اسفند دیدم که یک عدهای حمله کردند که نظرتان هست حالا نظرتان نباشد بالاخره روز ۹ اسفند به منزل مصدق حمله کردند و من آنجا سروان داورپناه که جزو گارد مصدق بود به من روی کرد و گفت، من آن موقع سرگرد بودم، گفت، «جناب سرگرد شما یک کمکی بکنید اینجا، من میخواهم بروم کمکی بیاورم.» و ما آمدیم آنجا ناظر اوضاع بودیم تا اینکه بالاخره شعبان بیمخ آمد و زد در را با عزیز رحیمی، زد در خانۀ مصدق را شکستند و رفتند تو که داورپناه تیراندازی کرد و همه اینها البته فرار کردند. این بود تا اینکه جریان محاکمه شعبان بیمخ و اینها پیش آمد. در آنجا من یک مقالهای نوشتم در روزنامۀ نیروی سوم که البته در تمام روزنامههای طرفدار مصدق منعکس شد با امضای سرگرد رحمتالله مقدم مراغهای و از آنجا جانبداری کردم که این شعبان بیمخ و اینها من حضور… یعنی آن مشاهدات خود را عیناً گفتم. و این البته مقاله خیلی در آن محافل طرفدار مصدق حسن اثر داشت به عکسش در ارتش تأثیر خوبی نداشت در محیط ارتشی در فرماندهان ارتشی. به این جهت بود که بعد از ۲۸ مرداد بنده را جزو افسران خطاکار گذاشتند، ۳۲ نفر از افسران خطاکار شناخته شده بودند به مناسبت همکاری با مصدق که بنده هم جزو آنها بودم و بنده هم بعد از آن فهمیدم که در ارتش به اصطلاح دیگر برای ما جائی نیست با آن سوابق. این بود که وسائلی فراهم شد به علت همان مدرسهای که دیده بودم و سازمان برنامه در اول کارش احتیاج داشت به تشکیل سازمان نقشهبرداری و خودشان هم کسی نداشتند کارشناس و متخصص نقشهبرداری این بود که از ارتش تقاضا کردند من منتقل شدم به سازمان برنامه. و از آنجا من از کار ارتشی جدا شدم و بنده در موقعی که از ارتش آمدم درجه سرهنگ دومی داشتم.
س- در واقع نوشتن آن مقاله اولین فعالیت سیاسی شما بود.
ج- اولین فعالیت سیاسی علنی بنده بود.
س- بله، بله.
ج- که در سطح به اصطلاح کلی یا در سطح نسبتاً وسیعی به اصطلاح اثر گذاشت.
س- بعد از آن فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شما چگونه ادامه پیدا کرد آقا؟
ج- بعد از اینکه من همانطوری که گفتم تحتتأثیر چیز نهضت بودم همیشه فکر میکردم که بالاخره آینده در جهت مردم است و هر تغییری بشود بایستی از طریق مردم و از طریق مجلس بشود. این بود که از آن به بعد من کوششم را گذاشتم که باید به مجلس راه پیدا بکنم.
س- بله.
ج- و اگر از زن من بپرسید از این بابت دلش خون است و میگوید، «کاش به این فکر اصلاً تو نیفتاده بودی.» چون تمام گرفتاری ما هم از آنجا شد. یعنی من مسئله انتخابات را به شما عرض کنم از دورۀ هجدهم تا دورۀ بیست و چهارم که آخرین اعلام جرم را کردم همیشه جدی گرفتم. و در مجلس هم که رفتیم حالا انشاءالله یک وقتی که صحبت بشود راجع به جزئیات آن دورۀ مجلس بیستم صحبت بکنیم در آنجا هم مسئله را جدی گرفتم. و حالا خوشبختانه یا بدبختانه بعد از انقلاب هم باز مجلس را جدی گرفتم یعنی وقتی استاندار آذربایجان شدم به من گفتند، گفتم، «میروم استاندار ولی من به شرط اینکه قبل از انتخابات مجلس مؤسسان، «آن موقع صحبت از مجلس مؤسسان بود،» من از آذربایجان بیایم و در انتخابات مجلس مؤسسان شرکت کنم.»
س- بله.
ج- و بالاخره هم در مجلس مؤسسان شرکت کردم توانستم نظر… یعنی هدف سیاسی من بعد از این که از ارتش آمدم بیرون با تجربیاتی که داشتم و با آن اطلاع مختصری که از تحولات سیاسی ایران داشتم، میگفتم، «مرکز قدرت ایران مجلس است و اگر کسی کاری بخواهد بکند در ایران بخواهد به نفع مردم کاری بکند به نفع مملکت کاری بکند اولین قدم راه پیدا کردن به مجلس است.»
س- شما اولین بار در چه دورهای به نمایندگی انتخاب شدید و از کجا؟
ج- من اولین بار از میاندوآب در سال ۱۳۳۹ انتخاب شدم، حالا آن را هم جریانش …
س- کدام دوره تقنینیه بود آقا؟
ج- بیستم.
س- بیستم بله.
ج- حالا آن را هم جریانش مفصل است بگذاریم برای بعد.
س- بله ما به جزئیاتش وارد خواهیم شد.
ج- بله.
س- شما تا آخر آن دوره در مقام نمایندگی باقی ماندید؟
ج- قضیه از این قرار بود که آن دورهای بود که وقتی اقبال رئیس دولت بود حکومت اقبال بود و من وقتی رفتم به میاندوآب به آن به حساب محل حوزه فعالیتم بود، آنجا استاندار به من گفت که، «شما برای چه آمدید؟» گفتم، «برای انتخابات.» گفت، «انتخابات، چه انتخاباتی؟» گفتم، «انتخابات مجلس.» گفت، «آن که وکیل که معلوم است دیگر شما برای چه آمدید میخواهی آبروی خودت را ببری؟» گفتم، «چطور آقا؟ کجایش معلوم است؟» گفت، «نه من به شما میگویم شما نماینده اینجا نیستید و بیخود هم آمدید.» من هم برگشتم و در تهران یک مصاحبه مطبوعاتی تشکیل دادیم، عین گفتههای استاندار را نقل کردم.
س- کی بود آقا استاندار؟
ج- آقای مهین.
س- اسم کوچک آقای مهین؟
ج- نظرم نیست ولی میدانم آقای مهین استاندار بود. و روزنامه کیهان با خط درشت این مطلب را منعکس کرد که «مقدم مراغهای که کاندید فلان بود آمد و اظهار کرد که بله استاندار به او چنین مطلبی گفته و انتخابات …» من هم اعلام کردم که این انتخابات اصلاً انتخابات نیست چون از پیش نمایندگان معلوم شدند. البته دولت اقبال ادامه داد به انتخابات، و من آمدم در تهران وقتی رفتم این حرف را گفتم به … گفتند، «نه شما اشتباه میکنید. شاه گفته انتخابات آزاد است و به حرف استاندار شما نباید اعتنا بکنید. بروید آنجا.» با وزیر کشور صحبت کردم، نه با وزیر کشور نه، ببخشید آن موقع با آقای علم وزیر دربار بود صحبت کردم، گفتند، «نه شما به حرف چیز کاری نداشته باشید، استاندار» و من رفتم در میاندوآب، در انتخابات میاندوآب روز انتخابات بین چیزهایی که آمده بودند برای من رأی بدهند و مأمورین درگیری پیدا شد. در آنجا شش نفر کشته شد و در حدود دویستنفر زخمی شد و فرمانداری را به اصطلاح ما اشغال کردیم و انتخابات تعطیل شد و من متواری شدم، به همین سادگی که عرض میکنم.
س- بله.
ج- و آمدم متواری شدم خواستند مرا دستگیر کنند از بیراهه آمدم به تهران. از تهران این یک چیز سیاسی بزرگی پیدا کرد یعنی تمام…
س- انعکاس سیاسی.
ج- انعکاس سیاسی، رادیوها شروع کردند اگر نظرتان باشد تبلیغات بر علیه چیز و در داخل هم بالاخره،
س- برعلیه کی؟
ج- برعلیه اقبال.
س- بله.
ج- و برعلیه انتخابات راجع به آزادی انتخابات و بالاخره یک موج مخالفتی در مقابل دولت اقبال پیدا شد. در جاهای دیگر هم مردم یک چیز مشابهی البته داشتند منحصر نبود ولی در اینجا شدت زیاد بود. یعنی بنده خودم از مسئولین امر بعدها شنیدم که تنها عاملی که باعث ابطال انتخابات دوره اقبال شد انتخابات میاندوآب بود چون بالاترین مسئلهای که در میاندوآب پیش آمد این بود که قسمتی از میاندوآب کردنشین است و کردها با تعصب فوقالعادهای برای انتخابات من جمع شدند و ضمن اینکه مأمورین نظامی اشتباه کردند و تیراندازی کردند و مردم را مضروب کردند و فلان و اینها، هر کسی که لباس کردی تنش بود در میاندوآب آن روز چه در انتخابات شرکت داشت چه نداشت بلااستثنا به اصطلاح یا کتک زدند یا اینکه وسائلش را میگرفتند حتی ساعتشان را پولشان را گرفتند یعنی یک موج مخالف عجیبی پیدا شد که اصلاً جدا از انتخابات بود. یعنی کردها آزردگی زیادی نسبت به حکومت پیدا کردند که حالا باز خواهم گفت که این را من از کجا شنیدم بعد.
س- بله. شما بعد از انتخاب شدن به مجلس…
ج- انتخاب نشدم.
س- بله.
ج- انتخابات انجام نشد.
س- بله شما هیچ دورهای به مجلس وارد نشدید آن زمان؟
ج- چرا، چرا. بعد که انتخابات به این صورت شد که شاه وقتی این اوضاع را دید چون انتخابات انجام شده بود دیگر.
س- بله.
ج- به نمایندگان مجلس تکلیف که، «استعفا بدهید.»
س- بله.
ج- همۀ نمایندگان دستهجمعی استعفا کردند، که در عین حال نه انتخابات ابطال شده باشد و هم به حساب face-saving دیگر.
س- بله.
ج- یعنی هم حکومت هم مانده باشد، و حکومت اقبال رفت حکومت آقای شریف امامی آمد و قرار شد در دورۀ حکومت آقای شریف امامی آزادی بیشتری در انتخابات داده بشود.
Leave A Comment