روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۳ دسامبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
بله، آقای شریف امامی این تعهد را داشت که انتخابات آزاد بشود. من اینجا الان که همینطور که به گذشته فکر میکنم دو تا خاطره یادم آمد که حیفم میآید که این را نگویم چون جنبۀ شخصی ندارد یک خرده جنبۀ عمومیاش قویتر است و نشان میدهد که آن دوره انتخابات چه جور بود و وضع چطور، چه حالی داشت؟
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بعد از اینکه در انتخابات دوره اقبال من آمدم در تهران و مصاحبه کردم و گفتم که دولت اقبال این انتخاباتی که انجام میدهد مسخره است به صورت انتخابات نیست چون وکلا از پیش تعیین شدهاند اقبال یک مصاحبه مطبوعاتی کرد. یک مصاحبۀ مطبوعاتی کرد و در آن مصاحبۀ مطبوعاتی، البته من برگشته بودم در میاندوآب این مصاحبه مطبوعاتی را شنیدم، این بود که «عدهای آمدند و هیاهو راه انداختند از جمله شخصی به نام رحمتالله مقدم مراغهای آمده و اظهار میکند که انتخابات آزاد نیست. این شخص چون در محل زمینه ندارد و چون کسی در این محل او را نمیشناسد به این جهت آمده که این چنین میگوید.» و بعد هم شروع کرد به اللهیار صالح در همان مصاحبه attack کردن. یعنی من که یک جوانی بودم که تازه پا میخواستم بگذارم توی صحنه سیاست اسمم آمد در ردیف اسم اللهیار صالح. به این ترتیب مخالفت اقبال برای من یک پوآن مهمی شد از نظر آشنایی چون توی رادیو هیچوقت اسم مرا نگفته بود، اگر او به من حمله نمیکرد اسم من در رادیو مطرح نمیشد.
س- بله
ج- ولی در رادیو و روزنامههای اطلاعات و کیهان که مصاحبۀ نخستوزیر را نوشتند که، بله نخستوزیر امروز اینطور گفت راجع به اللهیار صالح و رحمتالله مقدم مراغهای. این مقدمهای شد برای ما. البته بنده این را که شنیدم گفتم بهتر است بروم با خود اقبال صحبت کنم، میخواهم این مطلب را برای همین بگویم، گفتم بروم با خودش صحبت بکنم ببینم آخر این چه فکر میکند. خودش گفته به ناموس مادرم قسم که انتخابات آزاد است. «بعد من رفتم استاندارش آن جور میگوید بعد که استاندارش آمدند من گفتم، حالا عکسالعملش این است که یک نخستوزیر به یک جوانی که تازه آمده میخواهد برود اولین قدم سیاسی را بردارد این جور بلوک کند در رادیو به او حمله بکند آخر این چه معنی و مفهومی دارد. رفتیم و وقت خواستیم به ما خیلی زود وقت داد، رفتیم پیشش و گفت، «بله؟» گفتم که، «بنده آمدم راجع به مطالبی که در رادیو فرمودید.» گفت، «بله گفتهام. شما رفته بودید میاندوآب چه بکنید؟» گفتم، «رفته بودم برای انتخابات.» گفت، «چه انتخاباتی؟» برای من خیلی سخت بود که این چه سؤالی بود، گفتم، «آقا انتخابات مجلس شورا.» گفت، «بله؟ میاندوآب وکیل نداشت من یک وکیل گذاشتم برای آنجا که جنابعالی بروید وکیل بشوید؟ وکیل آنجا را من تعیین کردم منصور کلانتری است.» گفتم، «آخر شما در جراید گفتید انتخابات آزاد است.» گفت، «آقا آنها برای چیز است من شما را گفتم برای وزن شعر بروید آنجا.» خوب، وقتی یک نخستوزیری با شما وارد میشود یک همچین صحبتی میکند شما عکسالعملتان چه میتواند باشد؟ دیگر این حرف آخرش را زده. اصلاً به من میگوید، «چه انتخاباتی؟ اصلاً چرا رفتی آنجا. شما را ما برای وزن شعر فرستادیم آنجا.» من سکوت کردم. یک مقداری صحبت کرد که، «بله من آمده بودم در میاندوآب و میاندوآب مردم مرا خواستند دور من جمع شدند و گفتند یک وکیل بدهید به اینجا من یک وکیل برایشان تعیین کردم. این برای این نبود که شما بروید وکیل بشوید آن را بنده وکیلش را تعیین کردم به شما هم ارتباطی ندارد.» شروع کردیم و گفتیم، «آقا اجازه میفرمایید مرخص شویم؟» گفت، «بفرمایید.» من آمدم بروم در را خواستم باز کنم مرا صدا کرد گفت که، «آقای مهندس مقدم من گفتم برای شما یک کاری در نظر بگیرند و گفتم یک کاری در طراز نمیدانم، هیئت مدیره بنگاه آبیاری که قبلاً بودید برای شما در نظر بگیرند و فلان و اینها.» مدتی صحبت کرد، من هیچی جواب به ایشان ندادم. گفتم، «مرخص میفرمایید؟» گفت، «بفرمایید.» باز رفتم در را خواستم باز کنم مرا صدا کرد، گفت «شما میروید میاندوآب یا نه؟» من هم خیلی معصومانه گفتم، «بله بنده میروم برای انتخابات.» این حرف را من مثل این بود که یک ضربهای به مغز اقبال زده باشند.
س- گفتید که بله.
ج- بله میروم.
س- میروم برای انتخابات؟
ج- برای انتخابات.
س- بله.
ج- اقبال پشت میز ایستاده بود نخستوزیر بنده هم یک جوان تازه وارد شده در کار، مشت به میز میکوبید و هر چه به دهنش آمد گفت، که، «من الان دستور میدهم کی برود آنجا سپهبد ورهرام برود میاندوآب. الان دستور میدهم سرتیپ فلان برود میاندوآب اگر شما بروید در میاندوآب یک نفر با شما حرف بزند یک نفر با شما سلام و علیک بکند من میدانم و میاندوآب.» و فلان و این چیزها، با این تهدیدها. ما از در اتاق ایشان آمدیم بیرون همان شب رفتم میاندوآب و آن جریان پیش آمد آن زد و خورد را منجر شد اتفاقاً»…
س- به کشته شدن شش نفر؟
ج- شش نفر، باز هم چون جنبۀ تاریخی دارد بگذارید بگوییم آقا.
س- تمنا میکنم.
ج- روز انتخابات که شده بود ما تمام طرفدارهایمان جمع شده بودند در مقابل فرمانداری برای اینکه صندوق انتخابات آنجا بود. یک وقت دیدیم که سرهنگ کشفی رئیس به اصطلاح شهربانیهای آذربایجان غربی در آنجا آمد و سروکلهاش پیدا شد و آمد و هی از این میپرسد که، «شما به کی رأی میدهید؟ از آن میپرسد شما به کی رأی میدهید؟» اینها هم میگویند معصومانه، «ما به فلانی.» رفت گفت…
س- اسم شما را میگفتند.
ج- اسم مرا. بعد گفت «منصور کلانتری طرفدارهایش کیها هستند؟» حالا ببینید در انتخابات… یک چند نفری پیدا شدند آنجا. بعد برگشت این طرف و گفت، «اصلاً چرا اینجا را شما شلوغ کردید؟ اینجا اجتماع لازم ندارد خوب، هر وقت موقع رأیتان… شروع کرد به زدن مردم با شلاقی که دستش بود. من دیدم این به این ترتیب میخواهد به اصطلاح آنهایی که طرفدار آمدند وقتی ببینند رئیس شهربانی این ترتیب است و فلان و اینها…
من دیدم موقع تصمیم است. یا حالا باید من یک کاری بکنم یا اینکه باید از فکر انتخابات بگذرم، حالا این را دیگر بگوییم اینجا، بنده رفتم جلو گفتم، «پدرسوخته تو آمدی»، گفتم، «پدرسوخته تو برای انتظامات آمدی اینجا یا آمدی مردم را بزنی؟» و معطل نکردم، سخت یک کشیدهای به صورتش زدم. این کشیدۀ من مثل دستور فرمانی بود. آقا این سیل جمعیت هجوم آوردند خود بنده و سرهنگ کشفی و همه را… درِ آهنی فرمانداری از جا کنده شد و ما رفتیم داخل. فرمانداری، و اینها شروع کردند به تیراندازی، آنهایی که مأمورینی که در داخل بودند و بنده مانده بودم بین جمعیت و بین تیراندازیکنندگان. البته از چابکی و چالاکی جوانی استفاده کردم و بنده خودم را رساندم به یکی از اتاقها و رفتم توی انجمن نظارت و آنجا شروع کردم به آنها هشدار دادن که این کار شما کار بزرگی است خیال میکردید تمام میشود؟ چرا میخواهید رأی مردم را این طور معامله دارید میکنید شما؟ مگر نمیبینید چه وضعی است؟ و از این صحبتها. و آنها هم خیلی اظهار، انجمن نظارت خیلی اظهار انفعال کردند.
در همین حال یک اشتباه دیگری کردند. آقای ورهرام دستور داده بود که یک گردان برای محافظت میاندواب آن روز حاضر بشود آنجا و این افراد گردان داشتند ورزش صبحیشان را میکردند لخت شده بودند. وقتی تیراندازی شد فرمانده گردان که حالا اسمش فراموش کردم، یک اشتباه عجیبی کرد و به افرادش گفت، «به تفنگ.» و بدون اینکه هیچ دستوری به اینها بدهد، گفت، «حمله.» و اینها نفهمیدند اصلاً به کجا حمله؟ برای چی حمله؟ و چرا حمله؟ و موضوع چیست؟ و آمدند همانطوری که عرض کردم منجر شد به مجروح شدن دویست نفر که این را عرض میکنم رقمی است که از آمار شیروخورشید آنجا داشتیم و تعدادی هم کشته شدند همانطوری که عرض کردم و به این صورت انتخابات میاندوآبی که آقای دکتر اقبال گفته بود که، «اگر کسی با تو سلام و علیک بکند در آنجا من او را… میدانم و او.» به این صورت خاتمه پیدا کرد، که تعدادی کشته شدند به اصطلاح خسارات زیادی آمد فرمانداری را ما اشغال کردیم و من هم متواری شدم و آمدم به تهران. بعد از چند روز خوشبختانه شکایات و تظلماتی که شده بود به اصطلاح آن روز به دربار و شاه و اینها، شاه دستور داد که همه نمایندگان استعفا بدهند، به این ترتیب ما از مهلکه رها شدیم. شریف امامی که آمد یک روزی دیدم که آقای سیفالله معظمی به من گفت، «آقا شریف امامی میخواهد شما را ببیند.» من گفتم، «آخر چطور شده؟» گفت، «من نمیدانم دیگر ولی شما تلفن کنید از ایشان وقت بخواهید از رئیس دفتر ایشان.» ما هم تلفن کردیم بلافاصله به ما وقت دادند. وقت دادند و رفتیم پیش آقای شریف امامی. پیش آقای شریف امامی و خوب، آدم باید خوب را خوب بگوید بد هم بد بگوید. شریف امامی به من گفت، «آقا، شما چه میکنید و اینها؟» گفتم، «کاری نمیکنم و اینها.» گفت، «شما باید در انتخابات شرکت کنید.» آها، مطلب را این جور شروع کرد. اولین سؤالش از من این بود که، «کردها چرا به شما علاقه دارند؟» من جوابی نداشتم بدهم، گفتم، «من اصلاً نمیدانستم یک همچین چیزی است.» گفت، «نه یک مطلب مشکل مملکتی برای ما پیش آمده و این است که در انتخاباتی که انجام شده چند ماه قبل کردها آزرده شدند و کردها به شما علاقهمندند و ما میخواهیم به هر قیمتی هست جلب رضایت کردها را بکنیم و شما باید در انتخابات شرکت کنید.» گفتم، «خوب اگر یک دستور دولتی است بفرمایید بنده عضو وزارت کشاورزی هستم یک حکمی به بنده بدهند بروم.» گفت، «نه، باید شما بروید خودتان شرکت بکنید.» گفتم، «خیلی خوب یک سخنرانی هم میکنم حالا که شما دستور میفرمایید.» گفت، «نه شما چرا اینطور صحبت میکنید من جدی دارم صحبت میکنم.» گفتم «آخر من به حرف شما اطمینان ندارم.» گفت، «چطور؟» گفتم، «در همین پشت میزی که نشستید سه ماه پیش آقای دکتر اقبال به ناموس مادرش قسم خورده بود که در انتخابات مداخله نکند و به خود من در همین جا گفت که، «انتخابات چی؟ چه انتخاباتی؟ شما برای چه رفتید آنجا؟ وکیل آنجا معلوم است.» خیلی ناراحت شد شروع کرد که، عصبانی شد و اول با عصبانیت که، «من اقبال نیستم و فلان و اینها.»
من همهاش با نگاه تمسخرآلود یعنی مستهزهانه نگاه میکردم. بالاخره گفت، «میدانم باور نمیکنی ولی شما بروید. من نمیگویم از شما حمایت میکنم ولی اگر کوچکترین مداخلهای دیدید، شما بیایید. آن وقت حق به جانب شماست.» من گفتم، «آقا این فرمانده لشکر میرود در آنجا، شما که فرمانده لشکر در کنترل شما نیست.» گفت، «نه ما از شاه دستور دارم که از مداخلات ارتش هم جلوگیری کنم، شما بروید.» به هر حال ما برگشتیم رفتیم در انتخابات، خوب، مسلم بود برای من در میاندوآب موقع به صورت یک حالت قهرمانی داشتم، چون کسی که توانسته بود آن انتخابات را به آن صورت به هم بریزید و فلان و اینها و این روحیۀ دیگری داشت در میاندوآب. به این ترتیب انتخابات انجام شد و از عجایب اینکه در همان موقع محمود افشار خودش را کاندید کرد. محمود افشار هم وابسته به دربار بود چون دخترش زن شهرام بود پسر اشرف و هم این هم که خودش پسر یمین لشکر بود که آنها در حدود صد پارچه ملک و آب و ملک داشتند در آن موقع. هنوز هم اصلاحات ارضی نشده بود و خیلی نفوذ داشتند.
مردم به محض ورود این ماشین مرسدس بنز آخرین درجهای که داشتند خرد کردند و خودش را هم از شهر بیرون کردند. به این ترتیب ما در آنجا در دوره بیستم انتخاب شدیم.
وقتی آمدم به مجلس در آن دوره البته آقای اللهیار صالح هم اگر نظرات باشد انتخاب شدند و یک…
س- از کاشان
ج- بله از کاشان. و یک چند نفر دیگری هم بودند که واقعاً مردمان خوبی بودند یعنی انتخابات نسبتاً آزادی داشتند. و من تصمیم داشتم که بالاخره همانطوری که در خود مجلس هم گفتم بهعنوان یک ادعانامهای برای آن کاری که انجام شده در این مجلس شورای ملی که بالاخره بالاترین مرجع ملی است عنوان بکنم. پی فرصت میگشتم که در چه موقعی من این را عنوان بکنم.
س- برای کدام کار آقا؟
ج- بهطور کلی برای آن اوضاعی که بعد از ۲۸ مرداد شده بود، ملت آزرده شده بود. واقعاً یک نوع سرخوردگی پیدا شده بود بالاخره آنهایی که طرفدار مصدق بودند خوب حق را با خودشان میدانستند و ملیون دلشکسته شده بودند.
س- بله.
ح- مسئله این روحیه باید پیدا میشد این مسئله شوخی نبود شکست دورۀ مصدق از بین رفتن مصدق یک فاجعه بود برای ایران چون مردم که، تودۀ مردم، برای اولین بار روشنفکران به یک نهضتی دل بسته بودند و یک مرتبه آن طور مواجه شدند با… خوب حالا ۱۳۴۰ هفت سال از آن موقع گذشته بود.
س- بله
ج- بایستی یک چیزی renover بشود به اصطلاح. من به این فکر بودم که باید این فکر احیا بشود این چراغ نباید خاموش بشود، حالا به هر قیمتی هست. و یادم نمیرود وقتی روزی که میرفتم برای نطق به مجلس با چند نفری که با من بودند گفتم، «آقا، اگر من امروز دیدید نعشم را آوردند از مجلس بیرون یا دیدید دستوپای شکسته آمدم بیرون بدانید من موفق شدم. اگر دیدید من صحیح و سالم آمدم بدانید که کار من نتیجه نداشته. البته صحیح و سالم آمدم. مثل این که نتیجه نداد. بله، بنده رفتم و وقتی بودجۀ شریف امامی مطرح شد بودجۀ دولت مطرح شد من در مجلس متحصن شدم برای اینکه وقت بگیرم و دومین ناطقی بودم که به اصطلاح بایستی برعلیه بودجه شریف امامی صحبت میکردم. ولی دیدم بودجه بهترین موقعی است که من بتوانم حرفهای خودم را بزنم. و بنده در آنجا یک نطقی که در حدود سه ساعت طول کشید در مجلس بیستم به اصطلاح بیان کردم که این یک موج جدیدی توی مملکت ایجاد کرد، و بنده خودم از آبادان یک کاغذی داشتم نوشته بود که «الان که ساعت هفت بعدازظهر است من از خیابان برگشتم. الان در سر چهارراهها مردم ایستاده بودند و نطق شما را داشتند میخواندند.» این یک کاغذی بود که من از آبادان داشتم. در جاهای دیگر هم همین ترتیب انعکاس در آن حدی که بود. آن مطالب و آن نطق که خوب الان دیگر در یک مرجع رسمی شده و همیشه هست و خواهد بود و هست.
س- بله
ج- آن یک نقطه تحولی شد یعنی دولت را حکومت را رژیم را از آن حالت تعرضی که داشت میتوانم بگویم به صورت تدافعی درآورد یعنی در یک جایی در یک ارگان مملکتی در مجلس بود یک مرتبه سروصدایی بلند شد که دولت که همه چیز را تعرض میکرد و فلان دید در موضع دفاعی است. انحلال… یک هفته بعد از نطق من مجلس منحل شد. در این یک هفته کراراً به من مراجعه شد برای اینکه من بتوانم شاید مطالبی بگویم که و آن نطق خودم را به اصطلاح از اعتبار بیندازم و اصرارشان در این بود که من بیایم بگویم که من در این چیزهایی که گفتم صحبتم به شاه نبود. یعنی در یک شب آقای علم سه بار به منزل ما آمد و از طرف شاه پیغام آورد که، «شما بگویید که این مطالبی که گفتید …» گفتم، «آخر این مطلبی نیست من کجا اسم شاه را آوردم؟» و ایستادگی کردم، با وعده و وعید، در این سه باری که آمد پیش من، من ایستادگی کردم، گفتم، «من این کار را نمیکنم چون من اسمی از شاه نیاوردم. من راجع به کلیاتی صحبت کردم.» و آن نطق موجب شد که شاه اصلاً روش سیاسی خودش را عوض بکند، حالا خوب یا بد، ولی بالاخره بالمآل به اینجا رسید که ملاحظه فرمودید. که حالا در این مورد در موقعش راجع به جزئیاتش بعداً صحبت میکنیم.
س- بله، آن مجلس هم که منحل شد آقا؟
ج- مجلس منحل شد.
س- شما بعد از این فعالیت سیاسی اجتماعیتان چگونه ادامه پیدا کرد؟
ج- بعد از آن اگر نظرتان باشد به طور کلی بعد از آمدن علم و شریف امامی آمد بعد از شریف امامی کی نخستوزیر شد آقا؟ دکتر امینی شد.
س- دکتر امینی.
ج- دکتر امینی یک سالی وقت را گذراند و در آن دو ساله ظاهراً میگفتند به جبهه ملی آزادی داده شده، خوب، بالاخره من نمیگویم، از هر دو طرف اشتباهاتی شد. از طرف جبهه ملی هم یک اشتباهاتی شد از آن طرف اشتباهاتی شد تا بالاخره به آنجا رسید که دولت علم آمد و جریانات ۱۵ خرداد پیش آمد. بعد از جریان ۱۵ خرداد فشار دولت نسبت به تمام گروههای سیاسی زیاد شد، تقریباً فعالیت جبهه ملی اینها تعطیل شد.
س- بله. شما وقتی که مجلس شورای ملی منحل شد در چه موضعی فعالیت سیاسی و اجتماعیتان ادامه میدادید؟ آیا پست و مقامی داشتید بعد از این؟
ج- نه دیگر بعد از آن بنده بیکار بودم تا مدت بیست سال که بالاخره دیگر بعد از انقلاب بنده بالاخره پستی هم داشتم.
س- بله، شما توی این مدت با هیچ نوع سازمان سیاسی همکاری نداشتید؟
ج- حالا عرض میکنم دیگر. به طور کلی بنده وقتی که در مجلس بودیم… حالا شما اسم مرحوم آقای ملکی را آوردید آشنایی من با مرحوم ملکی از اینجا شروع شد. بعد از اینکه من نطق کردم یک شبی یک عده از جوانهای نیروی سوم دانشگاهی با دسته گلی از طرف ملکی آمدند.
س- آن موقع که دیگر نیروی سوم نبود آقا، جامعۀ سوسیالیستهای نهضت ملی ایران.
ج- جامعۀ سوسیالیستهای نهضت ملی ایران، آمدند، بالاخره ما آن موقع بهعنوان ملکی میشناختیم.
س- بله.
ج- اسم الان درست چیز نیست. بعد آمدند و به من گفتند و آن مقدمهای شد که ما رفتیم دیدن ملکی و با مرحوم ملکی ارتباطی پیدا کردیم و بعد همینطور عرض کردم مصادف شد آن دوران با دورۀ سختگیری و شدت عمل حکومت، دولت، دستگاه سازمان امنیت و فلان که تمام فعالیتها که عکسالعملش همان پیدایش این نیروهای چریکی شد. اگر نظرتان باشد جبهۀ ملی و تمام مخالفین و فلان و اینها مذهبیون و اینها را دولت به اصطلاح سرکوب کرد، به اصطلاحش بگوییم. با خشونت تمام، و زمینه خالی شد. و فکر میکرد که به اصطلاح تسلط کامل دارد ولی جوانها، جوانهای چریکها بود و مجاهدین خلق بود که اینها به صورت میگفتند، «باید مبارزۀ مسلحانه کرد.» این فکر مبارزۀ مسلحانه عکسالعملی بود که در مقابل خشونتهای بیرویۀ رژیم پیدا شد.
س- شما فعالیت سیاسی و اجتماعیتان را چگونه ادامه دادید بعد از این.
ج- ما در آن موضوع همانطور که با آقای ملکی هم در ارتباط بودیم نظر ما این بود، این عدهای که عرض میکنم از طرفداران ملکی بودند، ما یک دورۀ چهارشنبهها تشکیل دادیم.
س- بله.
ج- که هفتهای یک بار همدیگر را میدیدیم. این هیچوقت از چهارده نفر پانزده نفر هم تجاوز نکرد. تقریباً شش نفر از اینها از چیزهای ملکی بودند.
س- دوستان ملکی.
ج- دوستان ملکی بودند که از همان آشنایی آن جلسه شروع شد و آنها هم…
س- اسامی این آقایان یادتان هست آقا؟
ج- البته یادم هست ولی خوب.
س- ممکن است لطف بفرمایید بگویید؟ اگر مایل هستید؟
ج- من خودم مایلم اما در شرایط امروز از نظر آنها، ولی آنها معلوم است.
س- ایرادی ندارد برای اینکه شما هر نوع محدودیتی که بخواهید میتوانید روی نوارتان بگذارید.
ج- بله دیگر دکتر رحیم عابدی بود، عربزاده بود که مهر شد بعد فامیلیاش.
س- بله.
ج- بعد زرینهباف بود، بعد شایان بود رضا شایان بود. بعد مرتضوی بود، بله این پنج نفر، موسوی بود شش نفر، و شاید هم بیشتر از شش نفر بود. به هر حال حالا اینها از…
س- بله.
ج- ما این دوره را تشکیل دادیم و هدف ما این بود، گفتیم، «آقا ما قدرت سیاسی که نیستیم سازمانی که نداریم ما باید سعی کنیم از تجمع آن قوا یک هستهای به وجود بیاوریم.» و روی این نظر بود که من یک نامهای به مرحوم مصدق نوشتم، نوشتم خوب، آنچه که لازم بود.
س- شما این نامه را شخصاً خودتان نوشتید؟ یعنی از جانب خودتان یا از جانب…
ج- دوستان.
س- دوستان.
ج- نوشتم ما و دوستان، ولی امضا امضای بنده بود رحمتالله مقدم مراغهای.
س- بله.
ج- نوشتم، «بله ما این صحبت میکنیم جبهه ملی به یک صورتی درآمده و فلان و چیزها که الان آن دوره که شما بودید ده سال دوازده سال از آن گذشته، دوازده سال آن موقع گذشته بود، و یک نسل جدید آمده این نسلی که الان فعال است. اینها آن موقع که شما حکومت میکردید ده دوازده سالگی در سن به اصطلاح دوران کودکی را طی میکردند ولی حالا آمدند در صحنه سیاسی و قدرت اصلی با اینهاست. و این جور تحریم و محدودیتهایی که پیدا کردند که فقط کسانی ممکن است در جبهه ملی باشند که در گذشته در جبهه ملی بودند و فلان، باید یک جبهۀ جدیدی باشد که از به اصطلاح همه عناصری که…
س- علاقهمند هستند.
ج- علاقهمند هستند بتوانند فلان بشوند. مصدق یک کاغذی به من نوشت که اتفاقاً اینجا هست الان، آن جزوۀ فتوکپیاش را یکی از دوستان برای من فرستاد، او برای من نوشت که «آقای، رحمتالله مقدم مراغهای من این مطالب شما را که خواندم و فلان، من صددرصد نظرات شما را تأیید میکنم. شما فعالیت خودتان را شروع کنید از دست این ناچیز هم…»، میدانید که چقدر مرد مؤدبی بود مصدق.
س- بله.
ج- در مکاتبه و فلان و اینها، «هر خدمتی ساخته باشد مضایقه نخواهم داشت. دکتر محمد مصدق»، ما هم نامۀ بزرگتری مفصلتری تهیه کرده بودیم که قرار بود شورای جبهه ملی تشکیل بشود که قبل از تشکیل شورا بتوانیم مصدق را به اصطلاح یک… آن موقع هنوز چیز مصدق روی جبهه ملی بود.
س- بله، بله.
ج- که بتوانیم یک جبهۀ شورای وسیعتری به اصطلاح تشکیل داده بشود، که جریان برخورد بین دستگاه و جبهه ملی پیش آمد، که الان خوب آن را دیگر جزئیات را خودتان بهتر از من میدانید که ما دیدیم که مصلحت نیست. ما نامه را فرستادیم به مصدق، ولی دیگر جوابی نرسید و ما هم دنباله را ادامه ندادیم.
س- شما بعد از انحلال جبهه ملی دوم برای تشکیل جبهه ملی سوم هم فعالیت داشتید؟
ج- بله، نظریاتمان برای همان بود.
س- چه فعالیتی؟
ج- و عرض میکردم شما فرمودید چه فعالیتهایی ما فعالیتمان منحصر به این شد. ما گفتیم آقا ما باید سعی کنیم تمام اینهایی که برجستگانی که هستند اینها را دور هم جمع بکنیم که بشود یک نیروی جدیدی تشکیل داد. این بود که ما بیشتر وقتمان صرفنظر از صحبتهای سیاسی و اینها بود مراجعه به اشخاص بود که تا مرحوم معظمی زنده بود و معظمی و صالح، صالح که خوب همیشه احتراز داشت از صحبت کردن، و دیگران و با مراجعه به زنجانی و اینها به اینها که شاید بشود یک جبههای متشکل از همۀ این گروهها تشکیل بشود، و این فکر در ذهن ما همیشه بود. در این مدت چه در آن سختترین شرایط هم اگر هم امکان عملی نبود ولی در هر حال ما این فکر را در مدت این ده سال زنده نگه داشتیم و خود این سعی میکردیم که این آقایان را هم به آنها به اصطلاح کوراژ بدهیم به ایشان دل بدهیم. اغلب بدون اینکه ما اظهار بکنیم که با هم هستیم فرض کنید که یکی دو نفر امروز میرفتند با معظمی صحبت میکردند دو نفر دیگر هفته دیگر میرفتند ولی میدانستند که مذاکرات قبلی چی شده و با معظمی با همان زمینه صحبت میکردند فرض بفرمایید با دیگران. این بود که ما در این مدت همیشه فکرمان بود که بایستی یک جبهۀ وسیعی متشکل از همۀ عناصری که فعال بودند و فعال هستند و میخواهند فعالیت بکنند تشکیل بشود. این هدف سیاسی ما بود.
س- بله
ج- تا اینکه جریانات ادامه پیدا کرد و خوب، جریانات خشونتآمیز پیش آمد و برخورد بین مجاهدین خلق و فداییان و اینها که این مسئله دیگر مسئلۀ سیاسی رفت در درجۀ دوم اهمیت دیگر کسی وقتی این جور هیجان پیش بیاید کسی دنبال حرف نمیرود دیگر همه دنبال عمل هستند. ظرفیتها میگویند هر که ظرفیت عمل بیشتر دارد بایستی او بیاید به اصطلاح حرف با اوست. و بود تا اینکه جریانات یک خرده حادتر شد و ما دیدیم که بایستی که یک فکری کرد. با رفقا صحبت کردیم که آقا، اینکه بدون نام و نشان ما فعالیت سیاسی میکنیم اثرش کم است حالا بالاخره تحت یک عنوانی بکنیم و توافق به این جهت بود که ما نهضت رادیکال را تشکیل دادیم یعنی در ۱۳۵۶ اولین اعلامیه را دادیم بهعنوان «نهضت رادیکال ایران».
س- نهضت رادیکال حزب بود یعنی حزب نمیشود گفت نهضت بود دیگر.
س- بله.
ج- حزب آن چیزی است که سازمان داشته باشد ما هیچوقت سازمان نداشتیم حقیقتش ما یک نهضت…
س- منظورم این است که آیا مبلّغ ایدئولوژی خاصی بود؟
ج- هیچ ایدئولوژی، ایدئولوژی ما همین بود، وحدت و اتفاقنظر و برای اصول مشخصی که معین کرده بودیم و ضوابط و اصول، آن اصولی که بالاخره الان شناخته شده است همه جا مورد احترام است، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- براساس آن اصول بایستی یک نهادهای سیاسی در جامعه تشکیل بشود و هدف ما دنبال همان به اصطلاح اصول کلی بود، قضاوتمان به صورت شخصی که وابسته به این باشد یا نه، یک اصول کلی برای خودمان در نظر داشتیم که میگفتیم این اصول باید در مملکت اجرا بشود، نباید اجرا بشود، ما طرفدار این اصول هستیم در هر حال. این بود باز هم بدون اسم بود و اغلب نمیدانستند اغلب به خود من کراراً اتفاق افتاد که اعلامیه نهضت رادیکال را دادند گفتند، آقا ببینید این نهضت رادیکال یک جبهه اینها هم مثل این جبهه ملیها هستند دو مرتبه از یکجا سر درآوردند. «اعلامیههای خود ما را به خود من میدادند و معلوم نبود که این از طرف کی بود؟ تا اینکه وقایع آذربایجان پیش آمد در جریان تبریز که پیش آمد من با دوستانم مطرح کردم که من به مسئولیت خودم با اسم این مرتبه اعلامیه را اعلام خواهم کرد.
س- زمان نخستوزیری آقای دکتر آموزگار را میفرمایید؟
ج- دکتر آموزگار. در آن دوره بود که من دولت را محکوم کردم و گفتم، این دولت باید برود این مجلس باید منحل بشود و این فلان و فلان و فلان و …. بشود و بایستی رسیدگی بشود کسانی که در این کار دست داشتند خونریزی کردند غفلت کردند و فلان کردند و امضا رحمتالله مقدم مراغهای دبیر نهضت رادیکال ایران. به این ترتیب نهضت رادیکال ایران یک نوع چیزی پیدا شد در آن موقعی که در این خلاء کلی که وجود داشت که هیچ فعالیت سیاسی نبود و دوستان زیادی داشتیم که وابسته به احزاب دیگری بودند که احزابشان تعطیل شده بود همه به ما کمکم پیوستند. الان من اگر شما بخواهید که این را محرمانه نگهدارید میگویم.
س- تمنا میکنم اگر…
ج- این قسمت این اسامی باید محرمانه بماند.
س- بله شما بعد از مصاحبه میتوانید که همانجور که عرض کردم خدمتتان میتوانید بگویید که تا پنج سال ده سال این مصاحبۀ من بدون اجازۀ من نباید در دسترس کسی قرار بگیرد.
ج- بله اسامی نباشد بقیه البته این اسامی را…
س- بله آن را حالا شرط و شروطش را شما تعیین میفرمایید و ضمن آن قرارداد امضا میکنید.
ج- بله. این مثل آقای فروهر خودش دبیر حزب ملت بود آمده بودند آنجا…
س- ملت ایران.
ج- بله ملت ایران.
س- آقای داریوش فروهر.
ج- بله، آقای نزیه جزو نهضت رادیکال شده بود اینها، ولی خوب بعد از این که یک خرده فضای سیاسی پیش آمد خود آقایان گفتند ما دیگر فعالیت حزبی خودمان شروع میشود و از ما جدا شدند بدون اینکه کدورتی پیش بیاید.
س- بله، بله.
ج- آقای نزیه رفت به نهضت آزادی و ایشان هم رفت به حزب نهضت ملت ایران.
منظورم این است که در آن موقع تنها گروه سیاسی که این به حساب جسارت را از خودش نشان داد که اعلام بکند ما بودیم و شروع کردیم براساس نهضت رادیکال با دیگران صحبت کردن. اگر شما تمام اعلامیههای مشترکی که پیدا شده، متوجه هستید؟
س- بله
ج- که در طول آن دو سال سه سال به دست آمده، شما بروید اسامی آنهایی که اسامی دارد وقتی بخوانید میبینید یک تعداد اسم هیئت اجرایی نهضت رادیکال که مشخص است که الان به شما گفتم مثلاً اسامی را در اینجا هست. ما با همه جا با هر گروهی وارد میشدیم این فکر را ایجاد میکردیم که بایستی یک کاری کرد، متوجه هستید؟ و خودمان هم جزو امضاکنندگان بودیم این کار را امضا میکردیم ولی میگفتیم. صورت انحصاری نداشته باشد که این حرف را فقط نهضت رادیکال میزند. این حرف ما وقتی تأثیر دارد که دیگران هم این حرف را بزنند. پس نباید ما اصرار در این داشته باشیم که هر چیزی که میخواهیم گفته بشود مطلقاً تحت عنوان نهضت رادیکال باشد. شما خواهید دید کانون نویسندگان قسمت عمدۀ انگیزه تحرکش ما بودیم و نهضت رادیکال بود و خود بنده بودم در حقوقدانان همین ترتیب، در نهضت دانشگاهی، در آن نمیدانم، اعلامیه ۵۷ نفری که اگر شما دیده باشید؟
س- بله دیدم.
ج- آن را باز من بودم و آدمیت بود و پاکدامن بود بیشتر و آن کوششهای ما بود که به اصطلاح آن امضاها را جمع کرد که با هم جمع کردند، تمام اینها باعث شد که این فعالیت را از صورت یک گروه کوچک، من معتقدم که یک گروه کوچک اگر بخواهد به تنهایی کار بکند و بخواهد فکر خودش را داشته باشد نتیجهاش دیکتاتوری و استبداد است. گروه سیاسی باید سعی کند که افکار و نظرات دیگران هم اگر قصد حکومت دارد با خودش همقدم بکند اگر جدا بخواهد خودش دنبال کند همین است که پیش آمده یا پیش میآید در آینده پیش خواهد آمد. یک فرقهای تسلط پیدا میکند و میگوید آنچه که من میگویم باید بشود ولی اگر این عادت بکند از همان موقعی که او در حکومت نیست این بود که تز سیاسی ما این بود که ما باید با همۀ گروهها سعی کنیم که فکر خودمان را به آنها القاء کنیم اگر آنها هم نظرات صحیح دارند بپذیریم و بتوانیم یک پیوستگی و انسجامی بین این نظرات مختلفی که هست بهوجود بیاوریم. این بود تز سیاسی ما در حقیقت.
س- بله. بنابراین شما فعالیتهای سیاسی- اجتماعیتان را ادامه دادید تا آخر سقوط رژیم سابق و در همین نهضت رادیکال.
ج- بنده در همین نهضت رادیکال بودم و ضمناً من جزو هیئت دبیران کانون نویسندگان بودم که میدانید کانون نویسندگان هم جایی دارد در این انقلاب.
س- بله ما راجع به کانون نویسندگان هم مفصل صحبت خواهیم کرد و راجع به جزئیات تمام این مسائلی که شما فرمودید.
ج- بله
س- من امروز همانجور که عرض کردم فقط قصدم ضبط شرح حال فعالیتهای سیاسی و زندگی سیاسی- اجتماعی شماست. شما بعد از این نهضت رادیکال…
ج- در چیز طرفداران حقوق بشر…
س- بله راجع به آن هم صحبت میکنیم.
ج- باز در آنجا بود بله.
س- بله، بعد از این نهضت رادیکال شما پیوستید به آن حزب جمهوری خلق مسلمان ایران.
ج- نه جمهوری خلق مسلمان که یک چیزی بود بعد از انقلاب به حساب بعد از حکومت.
س- بله.
ج- آن را مطلبش را میگذاریم برای بعد صحبت میکنیم یعنی یا اگر هم امشب فرصتی شد هنوز به آن مرحله نرسیدیم حالا داریم دوران قبل از انقلاب را صحبت میکنیم.
س- بله، بله.
ج- گروههایی که بودند، حقوقدانان بودند که ما تماس مستمر داشتیم با آنها و کانون نویسندگان بودند که در دفتر من تشکیل میشد یعنی در دفتر نهضت رادیکال تشکیل میشد و بالاخره اولین هیئت دبیرانی که تشکیل شد انتخاباتش در منزل من شد و تشویق من در جمعآوری کردن اینها نقش عمدهای داشت و بعد باز همینطور طرفداران حقوق بشر بود که در آنجا همکاری نزدیک داشتیم با آقای بازرگان و دیگران، متوجه هستید؟
س- بله.
ج- و کوشش میشد که سنجابی و بازرگان را در آنجا با هم نگهداریم که متأسفانه نشد آن هم عللی داشت که حالا…
س- راجع به آن صحبت میکنیم بعد.
ج- بله راجع به آن بعداً صحبت میکنیم. و این بود که به این صورت بود تا مطلب شدت پیدا میکرد و هی این صداها زیادتر میشد، حالا ما یک اعلامیهای داریم مثلاً در ۱۳۵۷ به مناسبت سی تیر آن را دادیم، یک ارزیابی کردیم از صداهایی که بلند شده نوشتیم در این یک سالی که ما فعالیت کردیم چطور است؟ میبینید در آنجا تقریباً اینها را ذکر میکنیم یک جمعبندی میکنیم.
س- بله
ج- که این در عرض یک سال یک مرتبه چه جور از صداهایی که در آنجا فرض کنید که ما بودیم بعداً بهتدریج دیگران هم پیوستند البته این را که من میگویم این نه اینکه همهاش ما نبودیم.
س- بله
ج- ولی ما این جسارت را داشتیم که اولین دفعه… گروهی بودیم که اعلام کردیم این مطلب را. در هر حال تا رسیدیم به مسئلۀ حقوق بشر و انقلاب هم دور پیدا کرده بود دیگر معلوم بود که ناراحتیها زیاد است. در آنجا صحبت بر این بود که ما که این گروه طبقات متوسط و اینها، اینها الان آمادگی پیدا کردند ولی آن کل اساسی در تودۀ مردم است که تودۀ مردم با این نظرات زیاد مأنوس نیستند. یعنی جوری باید بشود که اگر بخواهد یک تغییر وضعی پیدا بشود بایستی تودۀ مردم را جلب کرد. درست است روشنفکرها و اینها همه در حالت طغیان و در حال قیام بودند ولی از توده جلوتر داشتند میرفتند مسئله این بود که حالا این توده را چه چور باید به این وصل کرد، در این فکر بودیم. وقتی در حقوق بشر مطلب پیش آمد یک نکته اساسی است که شما این را یادداشت بکنید و رویش فکر کنید و بعد هم رویش توضیح بخواهید.
س- تمنا میکنم.
ج- مسئله پیش آمد که ما یک دمونستراسیونی برعلیه اوضاع و احوال تشکیل بدهیم صحبت بر این بود که، ما اگر تشکیل بدهیم فرض کنید یک تعداد دانشگاهی هم شرکت بکنند کافی نیست باید یک طوری باشد که توده مردم در آن شرکت داشته باشند. در این مورد زیاد صحبت میشد بالاخره قرار شد به مناسبت روز…، این تاریخ را درست توجه داشته باشید، روز سازمان ملل ما تظاهراتی راه بیندازیم در تهران از جلوی دانشگاه. ما مشغول مذاکره بودیم یک مرتبه مرحوم رادنیا که لابد شما میشناسیدش وارد شد و گفت، «من یک پیامی از آقای طالقانی آوردم برای شما.» ما داشتیم در مسجد ارشاد، آن چیچی ارشاد؟
س- حسینیه ارشاد.
ج- جلسه را در آنجا تشکیل داده بودیم چون یک خرده دفتر خودمان تحتفشار بود مأمور و اینها گذاشته بودند ما جلسه را آنجا تشکیل داده بودیم. وقتی آقای رادنیا این صحبت را کرد گفت که، «آقای طالقانی میگوید این روز را…»، به شما این را که عرض میکنم جدیست، حالا ممکن است تاریخ تحریف بشود ولی این یک مطلب خیلی جدیست و خیلی کوچک ولی خیلی پراثر، گفت، «شما این روز سازمان ملل را که گرفتید مصادف با روز تاسوعاست.» شما باور بکنید که آن موقعی که این فکر را میکردیم نمیدانستیم روز تاسوعاست و نمیدانستند روز تاسوعاست. و آقای طالقانی میگوید، «چه بهتر است که شما با روحانیون و بازاریها مشترکاً این کار را بکنید.» ضمناً آقای رادنیا یک اعلامیهای آورد که در آنجا دیدیم هشتاد نفر از روحانیون امضا کرده بودند. وقتی هم عرض میکنم روحانیون این روحانیون فعلی نه، روحانیونی که آن موقع به اصطلاح بودند مرثیه میخواندند فلان میکردند اینها میکردند، نه اسامی خیلی برجسته نبود، جمعشان به هشتاد نفر میرسید. و این واقعاً یک چیز مشوقی بود برای ما که هشتاد نفر به اصطلاح کسانی که معمم هستند یک اعلامیه مشترک خیلی رقیق. این بود که ما در آنجا صحبت شد گفتیم آقا روز چیز مانعی ندارد. پس بهجای اینکه از جلوی دانشگاه حرکت بکنیم از سه محل حرکت میشود یکی از جلوی دانشگاه یکی از منزل آقای طالقانی یکی هم از بازار که آن تظاهرات عظیم تاسوعا درست شد که مقدمه انقلاب بود. و بعد هم ما نوشتیم آقا این رفراندومی بود برعلیه چیز که سلطنت ایران را به اصطلاح محکوم کرد، رژیم سلطنتی ایران را، و از آنجا گفتیم این را در حدود وقتی سه میلیون آدم جمع شدند در اینجا این یک حرکتی است برعلیه رژیم و در آن روز هم هیچ شعار تند سیاسی قرار شد داده نشود.
نه ما شعاری بدهیم نه آنها شعاری بدهند نه روحانیون نه بازاریها. این بود که میبینید که مادۀ انقلاب به این صورت آن حلقۀ مفقوده پیدا شد و روشنفکران توانستند با تودۀ مردم یکی بشوند و واسطه عمل هم بازاریها و روحانیت بود. روحانیتی که هیچکدام از آنها نیستند الان. الان یک عدهای دیگر از آن موقع و موضع استفاده کردند.
س- بله.
ج- و تا رسید به انقلاب. به انقلاب که رسید و خوب البته آقای بازرگان آمدند خمینی را دیدند. آقای سنجابی آمدند در عین حال، در همین حال بنده آمدم اینجا دیدم و…
س- شما هم به پاریس رفتید پیش آقای خمینی؟
ج- من هم به پاریس رفتم. دو بار آقای خمینی را دیدم باز همان صحبتها بود و همان مسائل بود و اینها. و وقتی که بازرگان نخستوزیر شد و به اصطلاح انقلاب انجام شد یک نکته دیگر این که، این را من یک مرتبه در «خبرگان» هم گفتم و حالا هم تکرار میکنم چون این نکاتی که میگویم واقعاً برای چیز شخصی نیست و برای روشن شدن آن دقایق ظریفی است که در این انقلاب هست.
س- بله.
ج- وقتی انقلاب شد شب اول انقلاب کسانی که در صفحۀ تلویزیون پیدا شدند، و به اصطلاح تلویزیون قلب انقلاب بود دیگر، آن حساسترین نقطه بود، آقای بازرگان بود بعد بنده بودم بعد نزیه بود. و شما در آن شب هیچکدام از آقایان روحانیون را نمیبینید آن شب در تلویزیون، متوجه هستید؟ که ظاهر شده باشند.
س- بله.
ج- یعنی وقتی مرا آمدند یک عدهای از فدائیان بودند که مرا بردند به تلویزیون یعنی میگفتند، «ما فدایی هستیم.» آخر سازمانی نداشتند که اینها.
س- بله.
ج- هر کسی ادعا میکرد، «من فداییام، من مجاهدم.» یک عدهای آمدند منزل ما که گفتند رفته بودند دفتر حزب در نهضت رادیکال، آقای مرتضوی را برداشتند و به اتفاق او آمدند که، «آقا اینها میگویند شما چرا نمیآیید الان تلویزیون؟» و اینها از البته فداییانی بودند که جزو همافرها بودند با لباس یونیفرم هم بودند. وقتی اینها مرا بردند به تلویزیون بعد از این که من به اصطلاح پیامم را فرستادم بهعنوان نهضت رادیکال و از تلویزیون میآمدم بیرون این را باور بکنید عین واقعیتی است که میگویم، یک مرتبه دیدم یک عده از این تفنگچیها دور مرا گرفتند که، «آقای مقدم ما یک خواهشی از شما داشتیم.» گفتم «بفرمایید.» گفتند، «این همافرها را شما بگذارید امشب تلویزیون را اینجا نگه دارند ما اینجا هستیم ما هیچکداممان تجربۀ نظامی نداریم و نمیدانیم چهجور نگهبانی بکنیم. شما یکی از اینها را بگذارید اینجا که ما را یا چند نفری بگذارید که اینجا در اینجا باشند تلویزیون را امشب نگهداری کنند.» یعنی اینطور اشخاص خود به خود آمده بودند در این مواضع حساس بودند و هیچ چیزی کسی که اینها را رهبری بکند نبود بیشتر با ابتکار شخصی آمده بودند و آمده بودند خوب تلویزیون را گرفتند. البته ما این کار را نکردیم چون حقیقتش برای خود ما هم اشکالاتی داشت این کار کردن اولاً خوب من خود همافرها را زیاد در آن موقع نمیشناختم آن دو نفری که بودند که با لباس بودند این بود که من قبول نکردم که بکنم. منظورم این است که در آن شب اول انقلاب کسانی که در تلویزیون ظاهر شدند که قاعدتاً آنها بیشتر از همه در این انقلاب یعنی در مراحل اولیهاش دستی داشتند این اشخاصی بودند که اسم بردم و کسانی که تودهای هم که در آنجا بودند این جور افرادی بودند که به هیچ سازمان سیاسی وابستگی نداشتند بلکه خود به خود جمع شده بودند آمده بودند یک کار بزرگی کرده بودند و بعد هم تویش مانده بودند که چه بکنند؟ بعد که این مسئله بود خوب البته ما بهعنوان نهضت رادیکال توصیههایی به آقای بازرگان میکردیم، خوب به آقای بازرگان ولی هدف ما هم این بود که بالاخره این انقلاب انقلابی است که بایستی به هر ترتیبی هست در آن کمک کرد هر کسی آنچه که میتواند بکند، نهضت رادیکال هم مثل سایرین باید کمک بکند. و بعد از چند روز بود که دیدم به بنده گفتند که، «شما باید بروید آذربایجان.» آذربایجان خیلی نگرانکننده بود مسئلۀ آذربایجان آن موقع. البته صحبتهایی شد و من اول راضی نبودم و اینها… گفتند، «آقا شما موقت هم که شده بروید آنجا این اوضاع که یک خرده آرام شد آن وقت شما هر چه بخواهید…» بالاخره ما هم در نهضت رادیکال مطرح کردیم و گفتند، «آقا دیگر انقلاب است و شما هم عضو انقلاب هستید و بایستی هر چه میگویند اطاعت بکنید. دیگر دیدیم چارهای نیست.» بنده رفتم آذربایجان. البته در آنجا هم خوب…
س- در سمت استانداری؟
ج- در سمت استانداری، تا ماه مرداد من آنجا بودم اواخر تیرماه آنجا بودم تا آنجایی بود آذربایجان را توانستیم…
س- مرداد چه سالی آقا؟
ج- ۱۳۵۸.
س- ۵۸.
ج- و تا آنجایی که امکان داشت آذربایجان را میتوانم بگویم که در آن نقشی داشتیم.
س- بله.
ج- نقشی داشتیم به این معنی که واقعاً خیلی آن اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد پیشگیری کردیم و نشد، ولی خوب بالاخره جریانات بهصورت دیگری…
س- بله.
ج- بعد از جریان آذربایجان هم که بنده مدتی در تهران بودم باز فعالیت سیاسی داشتیم مسئلۀ انتخابات مجلس خبرگان پیدا شد یعنی برای اولین بار که یک روزی آقای مفتح از طرف آیتالله خمینی و شورای انقلاب آمد پیش من منزل ما و گفت که، «من یک پیامی برای شما آوردم.» گفتم «بفرمایید.» باز این هم چون جنبه تاریخی دارد عرض میکنم.
س- بله.
ج- نه برای جنبۀ خودفروشی است نه برای هیچ چیز. گفتند که، «آیتالله خمینی گفتند که وضع مملکت خیلی بد است و این اصرار شما راجع به اینکه انتخابات انجام بشود انتخابات خبرگان شرایط شرایط عادی نیست که ما بشود انتخابات را انجام بکنیم. حالا فرض کنیم در آذربایجان انتخاب بشود مگر غیر از شما کسی انتخاب خواهد شد؟ حالا شما بیایید سِمَت نمایندۀ خبرگان را از طرف من قبول بکنید.»
البته توضیحات مفصلی داد. بنده گفتم، «من خیلی متشکرم از حُسن نظر شورای انقلاب و از حُسن نظر آیتالله خمینی، ولی اگر بنا بشود آیتالله خمینی بخواهند انتخاب بکنند از من خیلی اشخاص صالحتری هستند که بصیرت بیشتری دارند فلان. من اگر انتخابی باشد شرکت خواهم کرد و اگر در انتخابات موفق بشوم در مجلس میروم ولی اگر جنبه انتصابی داشته باشد چون میدانم که از من لایقتر بسیار افراد هستند این است که مرا از این سمت از این کار معافم کنید.» البته این بود که من جواب رد دادم و آن موقع باز از بابت آذربایجان اینها نگرانی زیاد داشتند ولی آن بالاخره موافقت شد با آیتالله خمینی که این بهجای انتصاب، میدانید فرامین فرستاده شده بودهها. یعنی منتشر هم شد. برای یک عدهای بهعنوان نمایندۀ مجلس خبرگان از طرف آیتالله خمینی تعیین شده بودند. البته نتایج این خیلی زیاد بود.
س- بله.
ج- یعنی اگر که قبول میشد که آیتالله خمینی یعنی یا حالا بهعنوان رهبر یا بهعنوان فقیه میتوانند نماینده مجلس خبرگان را تعیین بکنند این مسئلۀ به اصطلاح حاکمیت ملی را ارادۀ ملت را و اینها به طور کلی همه دیگر پایمال میشد. در این صورت در آن موقع من قبول نکردم و وقتی رفتم در آذربایجان، خوب البته عدهای حالا میگویند که بنده چون با آیتالله شریعتمداری… من با آیتالله شریعتمداری زیاد ارتباط نداشتم و همانطوری که عرض کردم سابقۀ خانوادگی ما و وضع شناخته شدن خود من در آذربایجان سابقۀ طولانیای داشت یک روزه من نبودم و خوب بنده نمایندۀ اول آذربایجان شدم. اگر آیتالله شریعتمداری فرض بفرمایید که نفوذ ایشان تنها بود، خوب ایشان خیلی بیشتر دلشان میخواست یکی از معممینی که طرفدارشان بودند نماینده مجلس بشود. و واقعاً هم آذربایجان رأی داد و انتخابات واقعاً بود.
بعد آمدیم و در اینجا مسئلۀ ولایت فقیه مطرح شد که خوب بنده با ولایت فقیه نظر موافقی نداشتم و مخالف بودم و مخالفتهای خودم را گفتم. از همان جا این به اصطلاح اختلاف نظر پیدا شد یعنی در حقیقت بنده در جزو انقلاب بودم و صمیمانه هم برای خدمت به انقلاب کار میکردم و با رژیم جمهوری اسلامی هم به عکس آن چیزی که مرسوم شد میگویند «پشیمانم» و یا اینکه «من نمیدانستم.» نه من عاملاً و عامداً و آگاهانه همراه بودم تا مسئلۀ ولایت فقیه. حالا هم همه هستند عنوان میکنند که، «ما هم مخالف بودیم.» حتی شنیدم آقای بنیصدر گفت، «من هم مخالف بودم.» ولی دیگر این صورت جلسات و اینها هست، متوجه هستید؟ یک چیزی نیست که بشود… بنده یادم هست صبحی را که قرار بود ولایت فقیه مطرح بشود در مجلس خبرگان به آقای بنیصدر گفتم، «آقا امروز طرح میشود بالاخره موضع شما چیست؟» خندید گفت، «خوب شما بگویید.» گفتم، « من که مخالفتم معلوم است منم مخالفم.» باز خندید و گفت، «خوب حالا شما مخالفت کنید ببینیم چطور میشود؟ مخالفتتان به کجا میرسد؟» و در آن روز در جلسه شرکت نکردند. باز این را هم میگویم برای این که در اینجا باشد بعدها کسانی ادعا نکنند. مجلس مؤسسانی است و جلساتش صورت جلسه دارد و تمام چیزها روشن است مخالف کی بوده، کی بوده، کی نبوده؟ تمام اینها هست. ولی حالا بعد از این که آقا آمدند و قبول کردند و رئیس جمهور هم شدند، حالا بگوید، «من از اول مخالف.» این دیگر از آن صحبتهاست.
س- بله.
ج- باری این هم برای این داستان تا اینکه جریان آذربایجان پیش آمد. جریان آذربایجان را آقایان از چشم بنده میدیدند.
س- جریان آذربایجان که میفرمایید یعنی همان حمایتی را که آذربایجانیها در یک میتینگ عظیمی از آیتالله شریعتمداری و حزب خلق مسلمان و اینها کردند.
ج- همان بود که وقتی که رفتند یک عدهای تلویزیون و اینها را اشغال کردند و اینها را اشغال کردند و اینها و چهار شرط کردند که یک شرطش این بود که مهندس مقدم بهعنوان استاندار برگردد آذربایجان، جزو چهار شرطی بود که در همان میتینگ عظیم.
س- بله، بله.
ج- و این موضوع اینها را خیلی نگران کرد، خوب تصور بفرمایید یکی که خودش جزو انقلاب بوده آمده در مجلس خبرگان نماینده آذربایجان شده، در مجلس برعلیه ولایت فقیه رأی داده و مخالفت کرده و حالا مردم آذربایجان این جور حمایت از او بکنند این یک مسئلهای نبود که به اصطلاح بشود آنها ندیده بگیرند. این بود که آنها به هر تصمیمی شد شاید با بنده هم خودشان میدانستند من با انقلاب موافقم برای اینکه خواستند مرا از صحنه خارج کنند آن تشبثات کردند و بالاخره نتیجهاش این بود که بنده در خدمت شما در چوی چیس نشستم.
س- بله. من خیلی متشکرم و امروز پس بنابراین مصاحبه را من اینجا خاتمه میدهم تا برگردم خدمت شما برای ادامه مرحلۀ دوم مصاحبه.
ج- انشاءالله.
س- خیلی ممنون.
Leave A Comment