روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
ادامۀ مصاحبه با آقای رحمتالله مقدم مراغهای در روز پنجشنبه ۲۷ دیماه ۱۳۶۳ برابر با ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵ در شهر چوی چیپس، ایالت مریلند.
س- آقای مقدم شما در شهریور ۱۳۲۰ در دانشکدۀ افسری بودید آیا ممکن است از شما تقاضا بکنم که آن چیزی را که در آن روز که منجر به سقوط و تسلیم ارتش شد برای ما توصیف بفرمایید؟
ج- شهریور ۱۳۲۰ همانطور که گفتید در دانشکده افسری من در سال اول بودم. یعنی بین سال اول و سال دوم. معمولاً در مرداد یعنی آخر مرداد دانشکدۀ افسری تعطیل میشد بعد از خدمت یک سه ماهی که اردو میرفت در ماه خرداد میرفتیم اردو. تا آخر مرداد در اردو بودیم. بعد برای یک ماه مرخصی میدادند. آنهایی که سال دوم بودند در پایان سال افسر میشدند در پایان مرخصی. در مراسم درجهها میآمد و آنها افسر میشدند، آنهایی که سال اول بودند به سال دوم میرفتند. آن سال دستور داده شد که افسران زودتر افسر بشوند به مرخصی نروند یعنی کسانی که سال دوم بودند به مرخصی نروند و زودتر افسر شدند و یادم هست بیستوپنجم مرداد بود که رضاشاه برای دادن گواهینامهها آمد به دانشکدۀ افسری برخلاف معمول که این کار در شهر انجام میشد به اردوگاه آمد به اردوگاه اقدسیه و در آنجا ضمن اینکه گواهینامهها را میداد ما حضور داشتیم همۀ دانشجویان به خط شده بودند در میدان شامگاه بود و اشاره به یک نکاتی کرد که ما نمیفهمیدیم. گفت، «لازم است که دانشجویان فداکاری بیشتری داشته باشند ارتش نقش بزرگتری در پیش دارد برای دفاع از کشور و امسال دانشجویان زودتر افسر خواهند شد.» این حرف رضاشاه یک هشداری بود ولی معهذا ما در عالم جوانی به این هشدار زیاد توجهی نداشتیم، مخصوصاً به این که ساده دلیهای آن موقع بیش از اینها بود. مثلاً یک نکتهای که آن سال اردو مطرح بود که در ما یک خرده اثر گذاشت این بود که در همان سال بود که آلمان به شوروی حمله کرد. روزی که آلمان به شوروی حمله کرد سپهبد یزدانپناه که فرمانده دانشکدۀ افسری بود در آن موقع شاهپورعلیرضا برادر شاه سابق در دانشکده افسری بود او میآمد، وقتی او میآمد مراسم مخصوصی برای احترام به عمل میآمد و مرتضیخان دنبال او راه میافتاد و به این طرف و آن طرف. آن روز به اردو آمده بود سر عملیات به اصطلاح، شاهپورعلیرضا و مرتضیخان با صدایش هم که خیلی رسا بود ضمن عرض گزارش بعد از اینکه قسمت رسمی تمام شد به شاهپورعلیرضا گفت که، «قربان تبریک عرض میکنم.» شاهپورعلیرضا هم که آدم بیخیالی بود و خیلی هم سبک صحبت میکرد، گفت، «چیچی مرتضیخان چه تبریکی؟» گفت، «آلمانها حمله کردند به شوروی و دیگر ما از طرف شمال نگرانی نداریم.» یعنی اینقدر بیخبر بودند که فکر میکردند چون آلمان در جبهه اروپا با شوروی درگیری پیدا کرده دیگر خطر حمله نبود و حال اینکه همه میدانند که همان مبدأ کار بود برای حمله به ایران، همان بود که ماجرای این را پیش آورد همکاری متفقین بود و بالاخره ایران را آمدند اشغال کردند برای اینکه بتوانند وسایل و تجهیزات جنگی به شوروی برسانند در مقابل آلمانها.
ولی معهذا بیخبری زیاد بود. بههر حال آن روز ما بعد از این جریان به شهر آمدیم بعد از جریان به اصطلاح پایاننامۀ سال تحصیلی و من یادم هست که پایم هم درد میکرد آن موقع چکمه میپوشیدیم، یک پایم چکمه بود و یک پایم هم به اصطلاح گیوه. یک بعد از ظهری بود روز سوم شهریور من منزل خوابیده بودم گرم و روز تابستانی ساعت سه و چهار بود که من گفتم بروم بیرون یک سری بزنم و بیایم آمدم توی خیابان نادری که میرفتم سر خیابان نادری یکی از رفقا را دیدم و گفت، «اینجا چکار میکنی؟» گفتم که، «آمدم میخواهم بروم یک خرده قدم بزنم و اینها.» گفت، «مگر نمیدانی جنگ است؟» گفتم، «چه جنگی؟» گفت، «امروز صبح»، حالا ساعت سه بعدازظهر است، «انگلیس و شوروی به ایران حمله کردند و آن هواپیماها را مگر ندیدی الان از روی تهران رد شد؟» گفتم، «چرا دیدم مگر مال ایران نبود؟» گفت، «نه این هواپیمای متفقین بود که آمدند روی تهران اعلامیه پاشیدند پخش کردند.» من برگشتم منزل فوراً، برگشتم و رفتم منزل خواهرم، خواهرم همان نزدیکی بود و شب آنجا با مادرم و اینها رفتیم آنجا که به هر حال دور هم جمع بشویم. برادرم هم که تازه همان سال افسر شده بود آن را هم به او دستور دادند که در سربازخانه بماند ولی ما دانشجو بودیم وکاری نداشتیم. همان شب یکی از خواهرهای من شوهرش فرماندار تبریز بود، ما برخلاف انتظار دیدیم شب خواهر ما وارد شد و چراغها هم خاموش بود به اصطلاح برای اینکه خطر هوایی بود و حملات هوایی بود و اینها. گفتیم، «چه شد؟» گفت، «بله امروز صبح سرلشکر مطبوعی»، محمود هدایت شوهر خواهر من بود آن موقع فرماندار تبریز بود، «به محمودخان گفته بود که بله من که رفتم شما هم زودتر زن و بچه را بفرستید تهران.» سرلشکر مطبوعی فرمانده لشکر ۳ تبریز که بایستی در مقابل شورویها دفاع کند همان صبحانه اثاثش را بار کرد و از تبریز فرار کرد. و به این ترتیب در قسمت شمال در آذربایجان خوب، ما این خبر دست اول به ما رسید که وضع این ترتیب است که مقاومتی نشد. البته آن موقع برادر دیگر من در کرمانشاه فرماندۀ سپاه بود، برادر من تنها قسمتی بود واحد نظامی بود که در مقابل انگلیسیها دفاع کرد در پاتاق، یعنی من خودم یکی از به اصطلاح مراجع خارجی کتابی خواندم راجع به جنگ بینالملل ژنرال اسلیم بود که فرمانده قوای انگلیسی بود که در آنجا حمله کرد خودش در یادداشتهایش مینویسد که، «ما وقتی به پاتاق رسیدیم و فرماندۀ توپخانه ایران شروع به تیراندازی کرد ما تصور کردیم که آلمانها آمدند آنجا هستند و نزدیک بود تیراندازی آنها به قیمت جان من تمام بشود چون من در مقابل پیشاپیش خودمان فکر میکردیم مقاومت نیست حرکت میکردیم که یک مرتبه برخورد با آن مقاومت کردیم.» به هر حال سه روز در پاتاق جلوی انگلیسها را گرفت لشکر کرمانشاه و بالاخره متارکۀ جنگ اعلام شد و آنها توانستند، البته نمیگویم میتوانستند برای همیشه جلوی انگلیسها را نگه دارند ولی تنها قسمتی بود که به اصطلاح یک قوای منظمی در مقابل قوای انگلیسها بود که توانستند با یک قرارداد متارکه جنگ و مدتها رادیو میگفت که، «امروز فرمانده سپاه آمد با فرمانده انگلیس مذاکره کرد جزئیات متارکه را تعیین کردند.» تنها قسمتی بود که به این ترتیب عمل شد در ایران، بقیه جاها جوری از هم پاشیده شد که همه متواری شدند و رفتند. این خاطراتی بود که به اصطلاح دست اول از آن روزها به یادم هست، البته جزئیات و مطالب دیگرش را شما بهتر از من میدانید ودیگران هم بهتر میدانند، این مشاهدات شخصی بود.
س- بله، بله. آقای مقدم بعد از این جریان شما چه خاطراتی از رویدادهای مهم سیاسی به یاد میآورید؟ تا برسیم به قضیۀ آذربایجان.
ج- بعد از این جریانات من خیلی دلسرد شدم مخصوصاً که در دورۀ رضاشاه اواخر دوره رضاشاه روحیۀ میلیتاریسم خیلی شدید بود در ایران بین دانشجویان، آن موقع ما دوره جوانی بودیم و بیست سالگی و خیلی میلیتاریسم برای جوانها خیلی چیز جالبی است و خود ما هم در دانشکده افسری بودیم مرکز میلیتاریسم هم دانشکده افسری بود خواه و ناخواه و در آنجا تحتتأثیر این افکار بودیم که دفاع از وطن و سپاهیگری و نظامی و خون ارتشی و نمیدانم، افتخارات و وطن و از این صحبتها.
س- بله.
ج- یک مرتبه بعد یک خلائی از نظر فکری در وجود من پیدا شد که تمام اینها چه بود؟ هیچ. این ارتشی که میگفتند رضاشاه درست کرده که ما فکر میکردیم روزهای سوم اسفند آن جور رژه میداد که خوب آن موقع برای ما خیلی مطلب بود دیدن تانک و هواپیما و نمیدانم، آن وسائل و ابزار و توپها و فلان و اینها، بعد یک مرتبه دیدیم دود شد هوا رفت. خوب، در همین موقع هم رادیو لندن تبلیغاتش را شروع کرده بود در یکی از گفتارهایش رادیو لندن گفت، «رضاشاه را ما آوردیم و ما بردیم.» خوب، شما فکر کنید برای جوانهای بیستسالهای من و امثال من در این موقع چه روحیهای پیدا میشود. این بود که من تصمیم گرفتم که از ارتش بروم، اولین عکسالعملش در من این شد که دیگر ارتش آمده و برای ارتش میآید که در مقابل به اصطلاح دشمن خارجی با آن روحیه میلیتاریستی آن روز دارم صحبت میکنم.
س- بله، بله.
ج- خوب وقتی که آن نباشد دیگر ارتش چه فایدهای دارد؟ این بود که من از ارتش استعفا کردم. استعفا کردم و رفتم به دانشسرای عالی. در آنجا اولین برخورد سیاسی من حقیقتش این بود که یک روزی یکی از دوستان من در دانشسرای عالی آمد گفت، «آقا دکتر شفق میخواهد شما را ببیند.» گفتیم، «بابت چی؟» گفت، «آره، دکتر دارد حزبی درست میکند و میخواهد با شما هم صحبت بکند.»
س- دکتر رضازاده شفق.
ج- رضازاده شفق، یادم میآید یک روزی با دکتر رضازاده شفق و بعد یک دوست بنده رفتیم کنار نهر کرج آن موقع. خوب، دکتر شفق هم آدم خوش بیانی بود و ناطق خوبی بود و اینها، شروع کرد به صحبت کردن که، «بله اوضاع عوض شده است و آن دیکتاتوری است و حالا بایستی جمع شد و کار کرد و فلان.» خلاصه از این صحبتها و این اولین چیزی بود ولی مرا جلب نکرد حقیقتش را بخواهید و من دنبال او نرفتم.
و بعد آنها رفتند آن باشگاه آذر را درست کردند که بعد تبدیل شد به باشگاه ورزشی و تا این اواخر هم بود. این برخوردی بود که ما از نظر آن ایام داشتیم ولی خوب زیاد، اثر دیگری که بود اثر حضور قوای نظامی در ایران مخصوصاً آمریکاییها. آمریکاییها میآمدند روزهای تعطیل در تهران، خوب مردمان آزادی بودند خیلی کارها بود که از نظر اینها عیب و چیزی نبود کافهها و اینها و زنهای خودفروش زیاد شد بازار به حساب فروش مشروب و اینها کاباره و اینها بازار خوبی پیدا کرد قاچاق فروشی رواج پیدا کرد اینها میآمدند. یک نوع برخورد ناسالمی پیدا شد. مخصوصاً آمریکاییها اینطور بودند در مقابلش روسها خیلی، روسها هم در تهران بودند در ایران بودند، آنها خیلی منضبط بودند.
س- روسها که بیشتر در شمال متمرکز بودند.
ج- ولی در تهران هم بودند، در تهران هم بودند و در شمال ولی هر جا بودند منضبط بودند یعنی جوری نبود که بتوانند دربیایند با مردم تماس داشته باشند و فلان باشند توی سربازخانهها بودند. ولی آمریکاییها میآمدند و با همه بودند، خوب روحیات آمریکاییها هم چیزی نبود مشروب خوردن و با زن رفتوآمد کردن و کافه رفتن و بدمستی کردن و اینها از نظر آنها زیاد نبود. خوب، دلالها هم بودند و اینها هم اجناسی داشتند که برایشان مهم نبود فروختنِ، نمیدانم، آب نبات و لباس و فلان و اینها یک نوع business مصنوعی پیدا شد یک محیط اشغال دیگر آن یک عوارضی دارد دیگر آن عوارض اشغال پیدا شده بود. در این ضمن مصادف شد با کمبود گندم و کمبود آذوقه. آن سال، سال خیلی بدی بود سال بعد از جنگ در ایران واقعاً من خودم یادم هست چندین جا دیدم که کسانی از گرسنگی جان دادند در همان معابر و خوب، یک حالت یک روحیه قابل گفتن نیست، آن روحیه دوران اشغال و آن بدبختیهایی که آن موقع بود و در آن جریان برخورد اولیه مخصوصاً سال اول و دوم بعد از اشغال بود یک دوران خاصی بود که به قول یک مقالهای یادم هست یکی از چیز نوشته بود که برای پایان سال ۱۳۲۲ بود گمانم نوشته بود نوشته بود، «ای سال برنگردی.» واقعاً «ای سال برنگردی» بود چون انواع بدبختیها بود برای مردم، نبودن آذوقه، نبودن دارو، نبودن به اصطلاح وسیلۀ زندگی، اینها بود که این مشکلاتی بود که آن موقع ما اینها را حس میکردیم.
س- بله.
ج- به کل زیاد توجه نداشتیم که چه دارد میگذرد، خوب البته این را هم باید بگویم که خود بنده هم خیلی دلم میخواست که آلمانها پیروز بشوند و همهاش در انتظار این بودیم که خبر رادیو را گوش میکردیم تبلیغات شده بود که فکر میکردیم که خوب کی میشود آلمانها برسند به ایران و به اصطلاح همه بدبختیها هم که میگفتند انگلیسیها هستند و انگلیسها را از ایران بیرون کنند و به اصطلاح ایران روی سلامت را ببیند. این شعار آن موقع بود.
س- بله، بله. آقای مقدم وقتی که مقدمات تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان در حال فراهم آمدن بود شما کجا تشریف داشتید؟ در تهران بودید یا در آذربایجان بودید؟ و چه خاطراتی از این قضیه دارید؟
ج- آن موقع من تهران بودم، تهران بودم عرض کردم به مناسبتی که بعداً من یک مدت کوتاهی در خارج از دانشکده افسری بودم بعد برگشتم دو مرتبه به دانشکده افسری.
هنوز سال تمام نشده بود و بعد هم افسر شدم و فقط رفت و آمدهایی که داشتم تابستانها بود که ما معمولاً میرفتیم مراغه و اینها رفتیم آنجا مراغه نمیدانم چه خاصیتی دارد؟ در تمام این آشوبها و تحولاتی که شد یک نوع مرکزیتی داشت. یعنی در آن موقع هم اول از مراغه شروع شد. یادم میآید یک آقایی بود بنام تقیزاده او میتینگ و اینها را در مراغه آخر آن موقع این چیزها بیسابقه بود دیگر، همیشه در مراغه با دادن میتینگ و شعار و فلان و اینها بعد هم که کبیری به اصطلاح که خوب با ما منسوب بود او به مناسبت اینکه آمد در فرقۀ دموکرات و با آنها همکاری کرد یک نوع مرکزیتی پیدا کرد که خیلی فعالیتها در آنجا متمرکز شد.
س- اسم کوچک این آقای تقیزاده و آقای کبیری را بهخاطر میآورید آقا؟
ج- تقیزاده را اسمش یادم نمیآید ولی کبیری اسمش ربیع آقا ما میگفتیم بعد هم عدلالدوله بود، عدلالدوله شوهر خواهر من بود ولی خوب، و ما میرفتیم چقدر هم به من محبت داشت. ولی خوب از جریانی بود که آدم نمیداند چه پیش میآید.
س- بله.
ج- در دو جبهه مخالف قرار گرفتیم و بعد اتفاق این جور افتاد که بایستی فرض کنید که مراسم اعدام آن من حضور داشته باشم ولی بهعنوان فرماندار نظامی مراغه. ولی خوب اینها چیزهائی است که در زندگی پیش میآید.
س- اعدام ایشان در چه زمانی بود آقای مراغهای؟
ج- ببینید وقتی که، خوب این مسئلۀ آذربایجان یک وضعی دارد که به مناسبت علاقهای که من به آذربایجان داشتم خانوادگی نه اینکه علاقۀ شخصی و اینها نبود به حساب اینها ما بیشتر اوضاع آنجا در زندگی ما اثر میگذاشت.
س- بله.
ج- تدریجی شد یعنی در سال اول ۱۳۲۰ من یادم هست ۱۳۲۰ و ۲۱ در آذربایجان خبری نبود یعنی ما یک ملکی داشتیم آنجا میرفتیم عایدیش را مثل معمول میگرفتیم و میآوردیم و خوب یک میتینگی داده میشد فلان و اینها ولی هیچ تأثیر کلیای نداشت بعد بهتدریج اینها خیلی تغییر وضع دادند یعنی اگر شما این تحولات را وصل کنید حالا نگاه میکنم.
س- بله، بله.
ج- دو مطلب است یک وقت این است که من الان چه جور میبینم. یک وقت این است که آن روز چه میدیدم. من الان در این مرحله اولی که دارم صحبت میکنم به دید الان خودم کاری ندارم. دید دارم از اینکه آن موقع من چه جوری میدیدم. ما میدیدیم که آقا مِلکی است و ما میرویم میگیریم و میآییم و خبری هم نیست و آنجا، بله، یک سوءقصدهایی میشود یک ترورهایی میشود گاهی وقتی این را میکشند آن را میکشند ولی تأثیر کلی ما نمیدیدیم در وضع.
س- از جانب کیها این سوءقصدها میشد آقا؟
ج- آن موقع هیچ معلوم نبود. البته همه میگفتند حزب همان فرقه و فلان و اینها ولی هنوز فرقه ریشهای نداشت. ولی بیشتر جنبههای، نمیدانم، مردم یک چیزی را میدیدند که یک عدهای که به اصطلاح ناراضی هستند و یک گروههایی هستند ولی خودشان هم درست شکل سازمانی نداشتند مثل مثلاً تقیزاده، تقیزاده البته عضو حزب توده بود.
س- بله
ج- ولی دیگران بودند که اینها تمایلات چپ داشتند تمایلات چپ هم باز قابل تعریف است، میدانید اول مالکین بزرگ بودند مثلاً فرض کنید که بیشتر نزدیک میشدند در پارهای موارد، شما ببینید، یک نوع حالت، این را بایستی، من آن موقع درک درست نمیکردم الان میتوانم برای شما تعریف کنم که چطور میشود، اما من الان کوششم این است که فقط آن چیزی را بگویم که آن موقع حس میکردم.
س- بله بفرمایید.
ج- به هر حال بعد بهتدریج مثلاً من یادم هست یک روزی یک شب بود ما میرسیدیم مراغه، رسیدیم مراغه سال ۱۳۲۲ بود من همینطور که از اتوبوس پیاده شدم تا منزل بروم بایستی راه میرفتم. دیدم یک صدای تیری آمد. خیلی نزدیک بودند با من. توی همان خیابان پهلوی به حساب. بعد که صبح رفتیم معلوم شد که همان موقع یک فرهنگی را که الان اسمش یادم رفته یک آموزگار را کشتند، هیچ معلوم هم نشد کی کشت. عدهای میگفتند، «روسها میزنند.» ولی خوب، روسها مسلماً خودشان مستقیماً نمیزدند اگر هم میزدند عوامل… ولی بیشتر از جانب آنها احساس میشد که اینها کسانی هستند که به نوعی با روسها حضور شورویها مخالفند و آنها را خوب، طبیعی بود در همه جای دنیا آن موقع که اشغال بودند آنهایی که نیروهای اشغالکننده بهحساب با مردم درگیریهایی داشتند.
س- بله، بله.
ج- حالا اگر نکته مشخصی را میفرمایید بفرمایید اگر نه این چیزهایی است کلیاتی بود…
س- بله من مایل بودم که شما این اطلاعاتی را که از همان اوان فعالیت نیروهای فرقه داشتید تا زمانیکه منجر شد به حکومت پیشهوری در آذربایجان برای ما توصیف بفرمایید.
ج- این یکباره نشد عرض کردم در طول چهار سال شد. یعنی چهار سال شد که فرض کنید که در فکر میکنم ۱۳۲۱ حزب توده تشکیل شد در ایران به طور رسمی. از طرف فرقه هم نمایندگانی آمدند به حزب توده و در کنگرۀ حزب توده شرکت کردند. این فعالیتهای تدریجی در سال ۲۱ و ۲۲ عرض کردم خیلی پراکنده خیلی بدون شکل، هیچ شکل خاصی نداشت. حالا اگر بخواهیم مربوطشان بکنیم برای این دوره ماه عسل شورویها بود با انگلیسها و آمریکاییها. چون شورویها سخت در فشار بودند و به این جهت در آذربایجان خیلی کوتاه میآمدند و نمیخواستند که درگیری پیدا بشود و نیرویشان آنجا بود. بعد در سال ۱۳۲۳ یعنی بعد از اینکه به، بعد از سقوط استالینگراد وضع اینها عوض شد یعنی شورویها دیگر آن فشار جنگی از رویشان برداشته شد و یک خرده اسلحه و تجهیزات هم به اندازه کافی گرفته بودند در مقابل انگلیسها و آمریکا مقاومتشان بیشتر شد این بود که میبینیم که بعد آن مسائل نفتی پیش آمد. تمام اینها مذاکرات کافتارادزه پیش آمد. اینها باعث شد که از آن شکل مقدماتی که پراکنده بود به صورتی پیدا بکند بیاید به صورت فرقه دموکرات بعد کمکم میبینیم فرقۀ دموکرات در مقابل حزب توده علم شد. حزب توده خوب طرفدار سازش و طرفدار تحولات دموکراسی بود یعنی اصول آزادی هیچوقت بهعنوان یک حزب چیز اعلام نکرد خودش را مارکسیست- لنینیست، همیشه بهعنوان یک حزب دموکرات خودش را معرفی میکرد که طرفدار رنجبران و زحمتکشان و فلان است، ظاهراً طبق اساسنامه یا طبق… میبینید که ایشان هیچ وقت از چیز مارکسیستی صحبت نکردند.
س- و در کادر قانون اساسی فعالیت میکردند.
ج- و در کادر قانون اساسی فعالیت میکردند. ولی فرقه دموکرات میبینیم نه، کمکم صحبتهای دیگری را عنوان میکند گو اینکه از نظر به اصطلاح بحثهای ایدئولوژیکی اینها به اندازه حزب توده پیشرفته نبودند علتش هم این است که خوب بالاخره در آذربایجان آن ظرفیتی که در تهران بود که وجود نداشت.
س- بله، بله.
ج- چون اینجا در تهران یک کادر ورزیدهای اینها پیدا کرده بودند کادر مارکسیستها و لنینیستها بودند که آنها خودشان هر کدامشان مطالعاتی داشتند مکتبی را دنبال میکردند فلان میکردند. در آذربایجان این طور نبود ولی در آذربایجان در عمل خیلی جلوتر رفتند.
س- آقای مقدم شما از جریان انتخاب شدن آقای جعفر پیشهوری به مجلس شورای ملی از آذربایجان و رد شدن اعتبارنامۀ ایشان در مجلس شورای ملی چه خاطراتی دارید؟
ج- بنده خاطراتی ندارم ولی تا آنجایی یادم هست که حالا شاید یک وقتی این برادر من استاندار بود در آن موقع در آذربایجان.
س- کدام برادرتان؟
ج- سرلشکر مقدم، ایشان استاندار آذربایجان بود. این را من از خود ایشان شنیدم گفت، «وقتی که من آمدم و انتخابات شروع شد سهیلی دست کرد از توی کشوی میز یک لیستی درآورد، گفت، این اشخاص بایستی از تبریز انتخاب بشوند.»
س- بله.
ج- و گفت، «وقتی من نگاه کردم دیدم امکان به اصطلاح اینکه اینها در شرایط آن روز وکیل آذربایجان بشوند نماینده از تبریز انتخاب بشوند خیلی کم است.»
س- هیچکدام از آن اسامی بهخاطر جنابعالی هست؟
ج- نیست نه نیست هیچکدام چون به من نشان نداد نگفت ولی گفت این چیزی است که خود او به من گفت، ولی گفت، «من رفتم، رفتم در تبریز.» ولی این طور که معلوم شد خوب ایشان قاعدتاً بایستی دستور دولت را طبق سیاق آن موقع اجرا میکرد دیگر این کسی که، و در عمل مصادف شد با مخالفت روسها که روسها اعتراض کردند و منجر شد به برکنار شدن سرلشکر استانداری و یک استاندار بعدی فرستادند. که در دوره او ولی انتخابات شروع شده بود، در میان کار انتخابات استاندار عوض شد و استاندار بعدی که رفت که الان اسمش نظرم نیست هیچ نظرم نیست، پیشهوری انتخاب شد. البته آن وقت اینجا را اینطور فکر میکنم یعنی میشود فکر کرد که وقتی آن دوره خلاصه برگشت بعد از سوم شهریور در فاصلۀ خیلی کوتاه ایران برگشت به آن دوره قبل از دورۀ رضاشاه به همان مسئلۀ قرارداد ۱۹۰۷ و منطقۀ نفوذ، یعنی شورویها قسمت شمالی ایران را اشغال کرده بودند انگلیسها هم قسمت جنوبی، هرکدام هم میخواستند که با روش سیاسی خودشان طرفداران خودشان را بیاورند در مجلس، این است که شما میبینید که مثلاً سیدضیاءالدین یک مرتبه از یزد انتخاب شد بعد از بیست سال که از ایران رفته بود و بعد پیشهوری که در فرقۀ مثلاً فرض کنید حزب کمونیست بود بعد از سالها زندانی شدن از تبریز. آخر این اتفاقی نبود پشت سر پیشهوری یک قدرتی بود پشت سر سیدضیاءالدین طباطبایی هم یک قدرتی، یعنی آنها در شمال اینها هم درجنوب به اصطلاح نفوذ داشتند و اعمال نفوذ میکردند. بعد از اینکه حزب توده هشت نفر نماینده حزب توده با اعتبارنامه سیدضیاءالدین طباطبایی در مجلس چهاردهم مخالفت کردند عکسالعملش این شد که طرفداران سیدضیاء هم با اعتبارنامۀ پیشهوری و ایپکچیان و دیگران نمایندگان تبریز مخالفت کردند، منتهی چون در مجلس اکثریت داشتند سیدضیاءالدین اعتبارنامهاش تصویب شد ولی اعتبارنامۀ پیشهوری رد شد. و به این ترتیب میبینید که پیشهوری بعد از رفتن از مجلس رفت به تبریز و آن وقایع شدت پیدا کرد. البته نمیگویم اگر پیشهوری در مجلس مانده بود این جریانات نمیشد شاید هم میشد کسی نمیتواند بگوید ولی بالاخره یک کمی آن را تسریع کرد پیشآمدهای آذربایجان را.
س- شما در زمان حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان کجا تشریف داشتید؟ در آذربایجان بودید؟
ج- من اصلاً در آذربایجان نبودم من در تهران بودم در آن موقع، بعد از اینکه نیرو رفت به آذربایجان من هم داوطلب شدم. یعنی داوطلب خواست ارتش که کسانیکه مایلند در نیرو شرکت کنند من هم داوطلب شدم رفتم آنجا. وقتی رفتم در آذربایجان من شدم به اصطلاح معاون فرماندار نظامی مراغه.
س- اول میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که جریان ورود ارتش را به آذربایجان برای ما توضیح بفرمایید که چگونه بود؟
ج- جریان ورود…
س- در قافلانکوه مثلاً چه اتفاقی افتاد؟
ج- بله، اتفاقاً شبی که آن قافلانکوه اتفاق افتاد من رسیدم به زنجان. یادم هست رفتم منزل سرهنگ مغروری، آن موقع سرهنگ مغروری فرماندۀ به اصطلاح قوای پشتیبانی میگفتند یک مرکز پشتیبانی. و او بود که در آنجا فرماندار نظامی زنجان بود افسران واحدهایی که میرفتند با اطلاع او حرکت میکردند. ما شب که رفتیم آنجا او به من گفت «بله امروز در قافلانکوه درگیری زیاد شده بود روز بیستم آذر یا بیستودوم آذر بود الان درست نظرم نیست، ولی بههر حال گفت چیز شده و بعد به من گفت، «سروان قاضی اسداللهی هم جزو کشتهشدگان بود.» سروان قاضی اسداللهی یکی از افسرانی بود که از تهران فرار کرده بود و رفته بود به آنها رسیده بود.
س- رفته بود پیوسته بود به فرقه دموکرات.
ج- به فرقه دموکرات و بعد آمده بود در جبهه افسر خیلی خوبی هم بود ولی خوب تحتتأثیر آن تبلیغات آن دوره واقعاً رفت. بعد بنده که رفتم به میانه هنوز آثار خرابی بود آثار خرابی تیراندازیهایی که غلامیحیی خودش در میانه بود و در آنجا درگیری پیدا کرده بود و یک عدهای را خودش میگفتند با مسلسل کشته بود و اینها از اهالی را آنها نقل قول میکردند ولی من خودم ندیدم. ولی به هر حال اوضاع پشت و رو شد ما دنبال ارتش میرفتیم.
س- شما خودتان شاهد و ناظر هیچیک از این درگیریهای مسلحانه نبودید؟
ج- من هیچکدام نه.
س- با نیروهای فرقه دموکرات؟
ج- هیچکدام نبودم. بنده البته باید خاطرات بد و خوب را گفت. ارتش، قسمت مشکلاتی که برای آذربایجان بعدها هم پیدا شد همین نفوذ بیرویۀ ارتش بود. یعنی بنده یادم میآید داشتم از همان روز بیستودوم بیستوسوم بود بین زنجان و میانه میرفتم رسیدیم جلوی قهوهخانه حسینآباد، حالا هم بعد از سی سال بیشتر از سی سال بعد از چهل و چند سال هنوز روشن در نظرم هست، وقتی رسیدیم آنجا دیدم که ازدحام است جلوی قهوهخانه، میخواهم این چیز کوچکی است ولی نتیجۀ بزرگی دارد این خاطرهای که تعریف میکنم. بله با ماشین میرفتیم برفی هم میآمد رسیدیم به قریۀ حسینآباد جلوی قهوهخانهاش دیدم که ازدحام است تا اتوبوس ما… با اتوبوس میرفتیم اتوبوسهایی بود که ارتش به اصطلاح ستانش میکرد و افراد ارتشی را با اتوبوس میفرستاد. دیدم آمدند یک عدهای دور من تا دیدند یک افسری رسیده و گفتند، «جناب سروان بفرمایید اینجا الان دارد بین ژاندارمها و ارتشیها درگیری پیدا شده و سخت فلان …» ما هم خوب برای این که بالاخره دورۀ بحرانی بود و ببینیم که چه خبر است و اینها، در حال جنگ بود به اصطلاح، رفتیم جلو به محض اینکه رسیدم خوب فرمانده دیدم یک گروهبان ارتشی با یک گروهبان ژاندارمری گلاویز هستند مرا دیدند جدا شدند و احترام گذاشتند و گفتم، «چه خبر است؟» اول گروهبان ژاندارمری گفت، «من اسناد ژاندرمری را دارم میبرم به تهران و از طرف هنگ ژاندارمری ولی ایشان مزاحم انجام مأموریت من شده.» داشت توضیح میداد یک مرتبه دیدم گروهبان ارتشی بدون اینکه اعتنا بکند به سرعت دوید رفت برزنت پشت کامیون را زد بالا، گفت، «جناب سروان بفرمایید اسناد مملکتی را تماشا کنید.» من رفتم جلو مبهوت دیدم که بله از چرخ گوشت گرفته و قالی گرفته و چرخ خیاطی گرفته و اثاثیه منزل و فلان گرفته و اینها و گروهبان هم حالا توضیح میدهید که «آقا اینها غارت کردند حالا اسمش را اسناد دولتی میگذارند.» من دیدم در این مورد چه میشود کرد؟ دیدم واقعیتی است، گفتم، «اینها مال کیست؟» حالا دیگر مرده است و رفته است، گفت،« مال سرهنگ شقاقی فرمانده ناحیه ژاندارمری گفته من ببرم منزلش بدهم.» گفتم، «از کجا آوردید؟» گفت، «نمیدانم ولی من فقط مأمور …» یعنی غارت شروع شده بود. این را به اینجا رساندم که وقتی نیروی ارتش به آذربایجان رسید کارهای بیرویهای انجام دادند.
س- بله.
ج- یک نیرویی نبودند که در آذربایجان آنها را به اصطلاح بهعنوان یک نیروی نجاتدهنده شناخته بشوند. به طور کلی در جریان آذربایجان دو فکر بود یعنی که ناشی از سیاستهای داخلی ایران بود. یکی بود دربار بود که میخواست آذربایجان را به نام خودش و به نام ارتش تهیه کند که ارتش همهاش بود. یکی قوام السلطنه بود که میخواست شاید از راه سیاسی چون میدانست اگر از راه نظامی مسئله حل بشود جایی برای قوام السلطنه باقی نمیماند این بود که در جریان آذربایجان بهتدریج شاه اختیارات را از قوامالسلطنه گرفت و به نام خودش این واقعه را ثبت کرد و نتایجش این شد که وقتی ارتش رفت به آنجا با همکاری رزمآرا ارتش شروع کرد به یک نوع بیبندوباری یک نوع تجاوز. من خودم در مراغه بودم فرماندار نظامی مراغه بودم یک روزی دیدم که پیش نماز یکی از مسجدها آمد سراغ من گفت، «جناب سروان آخر شما اهل مراغه هستید شما هم خانوادهات اینجاست آمدهاند دارند تمام مس آلات وقفی را از این مسجد میبرند.» گفتم، «چطور میشود همچین چیزی؟» گفت، «بله.» رفتم دیدم که بله واقعیت دارد و سرتیپ مشیری بهعنوان جمعآوری اموال متجاسرین، کمیسیون جمعآوری اموال متجاسرین، آمده بود و رفته بود در مجلس تمام ظروف مسی مسجد را که موقوفات بود مال چندین سال همه را بار زده بود. وقتی به او مراجعه کردم که، «آقا»، خوب البته او یک سرتیپ بود من یک ستوان یک بودم که، «آقا اینها مال مسجد است.» گفت، «شما مداخله نکنید اینها دیگر صورتجلسه شده ما کاری نمیتوانیم بکنیم. بیایند مرکز خودشان بگیرند.» و بالاترین از این یک پرونده است که در دادرسی ارتش بود سروان گودرزی آنجا در زمستان ماه آذر یکی از خوانین شیشهوان را در عجبشیر لخت به درخت بسته بود از او سیصد لیره گرفت. این وقایع تمام بهعنوان نجات آذربایجان زیر پردۀ نجات آذربایجان انجام میگرفت و بالاخره یک کلاغ چهل کلاغ در میان مردم این مسئله پخش میشد. و بهطوری شد که حتی آذربایجان را ارتش چنان قبضه کرده بود که مداخله نمیداد که حتی مأمورین عالی غیرنظامی را هم کنترل میکرد یعنی هیچ رئیس ادارهای هیچ فرمانداری هیچ بخشداری بدون اطلاع ستاد ارتش به مأموریت آذربایجان نمیرفت. خوب نتیجهاش بهتدریج سالهای بعد پیدا شد. این را بهعنوان جلوگیری از به اصطلاح افکار یعنی طرفدار… چه بگویم مبارزه با کمونیسم تمام این سختگیریها را میکردند ولی در حقیقت نتایج دیگری داشت. بله این بود جریان آذربایجان آن طوری که دیده میشد و آن طوری که حالا میبینیم.
س- آقای مراغهای شما از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۰ در فرانسه بودید و میتوانید برای ما توضیح بفرمایید که وسعت و مقدار نفوذ حزب توده در دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه تا چه اندازه بود؟
ج- حقیقتش اینکه من آن موقع درست است که در جزو دانشجویان بودم ولی چون در ارتش بودم من از طرف ارتش آمده بودم زیاد با سازمان دانشجویی اینها تماس نداشتم آنچنان که بود. گاهی جلساتی دعوت میکردند و فلان و اینها میرفتیم. ولی من هیچ از فعالیت حزب توده در اروپا در دانشجویان اطلاع نداشتم آن وقت هم زیاد گرم هیجانات دکتر مصدق بودیم و نهضت ملی بودیم و اینها من بیشتر به آن حرکت توجه داشتم تا به به اصطلاح جریانات چپ. حقیقتش هم جریانات چپ آن موقع هم یک خرده بازنده بود یعنی در دوره مصدق جریانات چپ در اروپا در بین روشنفکرها بازنده بود.
س- بله. شما چه کسانی را به یاد میآورید آن موقع در فرانسه که در سازمانهای دانشجویی فعالین سیاسی بودند از ملیون؟ با کیها همکاری داشتید؟ آیا تماسی هم داشتید؟
ج- من هیچ نه، ابداً در آن موقع همکاری نداشتم حتی با کسانیکه بعداً هم همکار شدیم وقتی میشنیدم که آنها هم فعال بودند در آن موقع و در پاریس بودند و اینها تعجب میکردم که چطور اصلاً ندیده بودم. من آن موقع بهعنوان یک فرد فکر میکردم هیچ در فکر اینکه در یک جمعیتی داخل بشوم نبودم حقیقتش، نبودم. البته طرفداری همانطوری از نظر فکری، خوب، آن راه به اصطلاح نهضت ملی را آن را تأیید میکردم.
س- بله. شما وقتی که تشریف آوردید به ایران در سال ۱۹۵۰ چه خاطراتی دارید از رویدادهای سیاسی در ایران؟
ج- وقتی آمدیم من به این فکر آمدم یعنی تحتتأثیر آن هیجانی که در اروپا بود و آن نهضت ملی ایران داشت و فلان، واقعاً آن هم یک واقعه تاریخی بود.
س- بله.
ج- یعنی نام ایران من خوب یادم هست داشتیم در فرانسه نقشهبرداری میکردیم بعد با یک کشاورزی صحبت میکردم، او پرسید گفت، «اهل کجایی؟» گفتم، «ایران» گفت «ایران کجاست؟ ایراک؟» گفتم، «نه.» گفت، «با سوریه؟» گفتم، «نه ایران.» یک دفعه گفت، “oh, le pays de Mossadegh?”بعد گفت، «مملکت مصدق.» یعنی این جور وقتی میگویم یک کشاورز برای اینکه آدمهای سیاسی نبودند در دنیا آن جهت یک نوع وجهه خاصی پیدا کرده بود. به این جهت این جنبۀ نهضت ملی خوب در من زیاد تأثیر داشت وقتی من برگشتم این بود که میگفتم دکتر مصدق بایستی حمایت بشود و بایستی مصدق بماند برای اینکه او توانسته آن روحیه به اصطلاح ملی ایران را روح ملی ایران را منعکس کند در یک سطح جهانی و یک سمبلی است برای استقلالطلبی ایرانیان.
س- بله. آقای مقدم در روز ۹ اسفند ۱۳۳۱ آیا شما هنوز در ارتش بودید؟ از واقعه آن روز شما چه بهخاطر میآورید؟
ج- روز ۹ اسفند میشود بگویم این آغاز کار سیاسی من از روز ۹ اسفند شد. منزل ما در خیابان پاستور بود یعنی کمی دورتر از منزل دکتر مصدق که در خیابان کاخ بود.
من به منزل میرفتم وقت ظهر بود دیدم آنجا در جلوی کاخ به اصطلاح در منزل شاه کاخ سلطنتی آمد و رفت زیاد است و اینها شلوغ است در این موقع یک سرگرد لیفکویی یک افسری بود و بازنشسته شده بود دوره مصدق، آمد و گفت که، من سرگرد بودم، گفت «جناب سرگرد…»
س- شما سرگرد بودید؟
ج- سرگرد بودم بله. گفت که، «جناب سرگرد شما کجا میروید؟» گفتم، «منزل» گفت «چرا منزل میروید اینجا بمانید.» گفتم، «چه خبر است؟» خیلی با هیجان، گفت که، «شاه میخواهد برود.» گفتم، «خوب برود.» خیلی ساده گفتم، «خوب، اگر میرود برود.» گفت، «بَه، همین برود؟» گفتم، «خوب، بله خوب اگر ایشان نمیخواستند که نمیرفتند لابد یک عللی هست که میخواهد برود.» گفت، «نه ما نمیگذاریم ایشان برود.» من اعتنایی نکردم. در این ضمن دیدم که چند تا افسر دیگر هم آنجا دیدم آن مستجیر را یک عده از این افسرهای بازنشسته، خلاصه افسرهای بدنامی بودند، و اعتنا نکردم رفتم منزل. بعدازظهر برگشتم چون یک ساعت برای نهار میرفتیم منزل و برگشتم دیدم ازدحام خیلی بیشتر شده و من همینطوری قدم زنان رفتم تا دم منزل مصدق. دم منزل مصدق که رسیدم دیدم خیلی آنجا ازدحام بیشتر است و کمکم زیادتر شد و دانشجویان نیروی سوم هستند که آنها خیلی تظاهرات میکنند به نفع مصدق و تا حتی من دیدم یک عدهشان با پرویز خسروانی درگیری میکردند که، «آقا شما ما را بهعنوان طرفداری از مصدق آوردی حالا اینجا داریم میبینیم که این کار شما بر علیه مصدق است.» و با هم جنجال میکردند. و بعد در همین ضمن دیدیم بله یک ماشین جیپ ارتشی آمد و شعبان جعفری «شعبان بیمخ» آمد و آن سرهنگ عزیز رحیمی آمد و اینها هم همه با هیجان دارند برعلیه مصدق صحبت میکنند و شعبان جعفری را من خوب قیافهاش یادم هست که با آن دست گوشتآلود و خال کوبیدهاش دستش را بلند کرده بود میگفت، «من سوراخ سوراخش میکنم مصدق را با همین چاقو.» و فلان و اینها. ما همینطور در این جریان بودیم یک وقت داورپناه بود جزء مراقبین مصدق آمد گفت، «جناب سرگرد خواهش میکنم شما چند دقیقه جلوی در جلوی مردم را نگهدارید که من بروم از تو شاید نیرو بیاورم.»
و من جلوی منزل مصدق ایستادم و واقعاً هم یک کار پرجنجال و پردردسری بود چون جداً آن عدهای که بودند میخواستند یک عملی انجام بدهند.
س- بله.
ج- یعنی میخواستند به زور با قوۀ قهریه در همین عین حال دیدیم که جیپ ارتشی یک جیپ خون بود مال سرویس اداره خون ارتش سفید بود، بعد عقب و جلو زد و آمد جلوی در آهنی منزل مصدق و زد در را از جا کند. که به مجرد اینکه در افتاد داورپناه که از آن ور داخل شده بود با چند نفر سرباز شروع کردند به تیراندازی. تیراندازی کردند همه البته متفرق شدند و رفتند. این اولین برخورد ما بود. حالا بعد از سالها این را بنده میگویم. بعد از اینکه ۹ اسفند این طور شد. خوب شب ماجرا این بود که ریختند و منزل مصدق را آتش زدند و یک عده طرفدار…
س- شب ۹ اسفند آقا؟
ج- نه ببخشید نه، نه، اشتباه میکنم. اشتباه کردم معذرت میخواهم.
س- بله.
ج- این واقعه مربوط میشود به ۲۸ مرداد.
س- بله، بله.
ج- چون الان یک مرتبه… بعد مصدق فرار کرد رفت به مجلس. من ساعت هشت شب بود…
س- معذرت میخواهم الان که این را دارید ادامه میدهید راجع به ۹ اسفند دارید میگویید یا راجع به ۲۸ مرداد.
ج- ۹ اسفند، من آن یک تکه منفک شدم چون الان منزل مصدق در نظرم آمد و فلان اینها شد…
س- چون آن روز منزل ایشان را آتش نزدند.
ج- نه، نه اصلاً مسئله آتش مطرح نبود. من اشتباه کردم. منظورم این است که بعد رفتند من دیدم سرتیپ ریاحی آمده جلوی در منزل مصدق است. رفتم به ایشان گفتم که، «خوب اگر کمکی میخواهید ما اینجا هستیم.» چون او خیلی در حالت هیجان بود و بالاخره هنوز آرام نبود چون مصدق با پیژامه بهقول معروف فرار کرده بود رفته بود به مجلس و مجلس تشکیل شده بود و هنوز وضع غیرعادی بود. در آن موقع من یک فکری بهخاطرم رسید. به این گفتم، «آقا اصلاً این جریانی که نهضتی که پیش آمده که مصدق و شاه اینطور با هم درگیر شدند»، عرض کردم روحیات آن موقع خودم را میگویم.
س- بله، بله.
ج- به آنچه که الان مطرح است کاری نداریم. گفتیم «آقا باید یک کاری کرد.» با چند تا افسری که در آنجا با هم دوست و آشنا بودیم که آنها هم در واحد نظامی با هم بودیم تماس گرفتم و گفتیم، «آقا امشب بیایید یک اقدام نظامی بکنیم که اصلاً تکلیف مملکت روشن بشود.» گفتند، «آقا ما همه که سرگرد هستیم که کاری نمیتوانیم از پیش ببریم.» گفتیم، «خوب، برویم با یک ژنرالی صحبت بکنیم و فلان.» بالاخره بعد از مذاکره در همان یک ساعت دو ساعت یک فکر نپختهای بود ولی خوب این بود که آن روز برای این که حالت روحی را نشان بدهم. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که با سرلشکر دفتری تماس بگیریم که بیاید ایشان قبول بکند و ما هم که آن چند تا واحدی که در تهران هست، داریم، در اختیار ایشان بگذاریم و آن شب به اصطلاح قال قضیه را بکنیم. که این مملکت که نمیشود بین دو نفر به حساب درگیری دو نفر باعث بشود مملکت از بین برود.
س- منظور شما از «قال قضیه را کندن» چیست آقای مقدم مراغهای؟
ج- «قال قضیه» منظور البته در مملکت یک حالت بیحاکم است یک مملکت یک نخستوزیرش فرض بکنید که فرار کرده رفته مجلس.
س- بله.
ج- شاهش برعلیه نخستوزیرش چیز میکند نخستوزیر خوب البته مصدق هیچوقت برعلیه شاه اقدام علنی و آشکاری نکرد و میدانید یک آدم با اتیکتی بود خیلی مؤدب بود و برخوردی مشهود نبود ولی به هر حال آنچه مسلم بود وضع مملکت آشفته بود. همه احساس میکردند که این با این صورت مخصوصاً دورۀ ۹ اسفند بعد از ۹ اسفند باز دولت مصدق یک خرده تقویت شد.
س- بله.
ج- ولی در خلال آن ایام دولت خیلی ضعیف بود دولت کاری نمیکرد از طرفی همه میدیدند شاه هم که قدرت ارتش و اینها را در اختیار دارد با او همکاری نمیکند بالاخره باید یک کاری کرد.
س- راه علاج را شما این میدیدید که کودتا بکنید در مملکت؟
ج- فکر میکردیم در عالم جوانی بله، بله جوانی. و وقتی ما به دفتری گفتیم که ما میخواهیم شما را ببینیم و چیز است…
س- به همان سرتیپ دفتری معروف؟
ج- معروف بله، بله.
س- در ۲۸ مرداد رئیس شهربانی بود؟
ج- بله، بله. خوب آن موقع هنوز که این جریانات آشکار نبود.
س- بله.
ج- و او بهعنوان یک کسی بود که منصوب مصدق شناخته میشد.
س- بله. من فقط این سؤال را از این نظر کردم چون دفتریها زیاد هستند مشخص بشود کدامیک آنها.
ج- نه، نه همان مشخص همان محمد دفتری. و بالاخره وقتی با دفتری مطرح کردیم اصلاً حاضر نشد حرف ما را بشنود، گفت، «نه، نه، نه این چیزها خطرناک است.» خوب البته او تجربهاش هم از ما بیشتر بود شاید ما هم در حقیقت از روی عدم تجربه یک همچین صحبتی میکردیم ولی منظور این بود که حالت از همگسیختگی مملکت یک حالی بود که در افسرهای جوان فرض بکنید در یک افسر جوانی مثل من آن موقع که هیچ چیز سیاسی نداشت این چیز را ایجاد میکرد این فکر را ایجاد میکرد که باید یک کاری کرد برای این مملکت. این از این نظر اگر گفتم این از این نظر مهم است اگر نه هیچ واقعهای نبود اتفاقی نیفتاد.
س- بله، بله.
ج- ولی عکسالعمل آن اوضاع و احوال در یک فردی مثل بنده و امثال بنده این بود که آقا بالاخره آخر چی؟ شاهی، دولتی، اگر بنا باشد تمام انرژیهای مملکت صرف این تصادمات بشود آن هم دولتی که الان دارد بالاخره در جبهۀ خارجی با یک امپراتوری عظیم انگلستان درگیر شده این عاقبتش به کجا میرسد؟ در هر حال این در ۹ اسفند این بود که همان باعث شد بعد از این که دولت مستقر شد و قرار شد که خسروانی و شعبان جعفری و عزیز رحیمی محاکمه بشوند من مشاهدات خودم را نوشتم در روزنامه، این که گفتم او باعث شد آغاز کار سیاسی من این بود، من با امضای سرگرد رحمتالله مقدم مراغهای در روزنامۀ «باختر امروز» که روزنامه حسین فاطمی بود مشاهدات خودم را در روز ۹ اسفند نوشتم و منتشر شد و تمام روزنامههای جبهه ملی هم آن را منعکس کردند.
س- بله.
ج- تصور بفرمایید در دورۀ حکومت شاه یک افسری بیاید و جرأت بکند برخلاف نظر بالاخره شاه و ارتش، عمومی ارتش، فرماندهان ارتش لااقل یک همچین کاری را بکند. این بود که این آغاز کار سیاسی من شد. به همین جهت بود که وقتی ۲۸ مرداد شد من جزو افسران خطاکار مورد توبیخ قرار گرفتم از طرف ارتش.
س- بله. از روز ۲۸ مرداد چه خاطراتی دارید آقای مراغهای؟
ج- روز ۲۸ مرداد همانطوری که من گفتم از ۹ اسفند به بعد یک نوع ارتباطی، من آن موقع در گارد مسلح گمرک بودم. گارد مسلح گمرک تنها واحد نظامی آن دوره بود. جز تیپ مکانیزه تیپ زرهی که وجود داشت ولی ما تنها واحد نظامی بودیم که عده داشتیم در مرکز.
س- فرماندۀ شما آقای دفتری بود؟
ج- دفتری بود. و دفتری از ما… ما رابطه پیدا کردیم با ممتاز یعنی رابطه ما با سرتیپ ممتاز فعلی که سرهنگ ممتاز آن موقع بود.
س- حافظ منزل دکتر مصدق.
ج- و داورپناه و علی دفتری که او هم جزو مراقبین بود. یک نوع ارتباطی… هر وقت مشکلاتی پیش میآمد به ما مراجعه میکرد به من مراجعه میکردند تلفن میکردند که مثلاً…
س- بله.
ج- روز ۲۸ مرداد علی دفتری به من تلفن کرد که، «مقدم من یک اجتماعاتی در اطراف منزل میبینم منزل آقا»، به مصدق هم میگفتند طبق معمول «آقا».
«در منزل آقا هست باعث نگرانی است. شما ببین کسی را میتوانی بفرستی اینجا برای ما کمک ما باشد و اینها.» و من به دفتری گفتم، دفتری گفت، «آقا مطلبی نیست.» آمدم. بعد از چند دقیقه یا چند، بیست دقیقهای مثلاً، دیدم مجدداً تلفن کرد که، «آقا وضع غیرعادی است آنطوری که شما حس میکنید که سبک برگزار کردید اینطور نیست. مثل اینکه یک توطئهای هست. یک عدهای به ما بفرستید برای کمک.» من رفتم به دفتری باز گفتم، «آقا علی دفتری اینطور میگوید، میگوید که جریانات زیاد است عده دارد رو به ازدیاد است فلان و اینها.» گفت، «خوب، بگذارید من با رئیس ستاد صحبت بکنم سرتیپ ریاحی.» من ایستاده بودم صحبت کرد و سرتیپ ریاحی گفت، «نه هیچ چیزی نیست و شما هم ابداً مداخله نکنید و مطلب مهمی نیست.» ما آمدیم.
ما آمدیم باز مجدداً به من تلفن کرد برای دفعه چهارم تلفن کرد که، «آقا اینطوریهایی که تو فکر میکنی نیست به ایشان بگو به سرلشکر دفتری بگو که وضع خیلی خراب است عده دارد زیاد میشود.» من رفتم گفتم و او باز مجدداً به ریاحی تلفن کرد، ریاحی این بار گفت، «خوب، حالا که این ترتیب است شما بروید یک تظاهراتی در آنجا بکنید با عدهای نظامی در آنجا.» دفتری هم به من گفت، «به واحدها تلفن بکنید آماده باشند تا ببینیم چه میشود؟ ولی حالا حرکتی نکنند.» من مشغول تلفن کردن بودم یک دفعه دیدم دفتری سراسیمه وارد شد و حالا محل ما هم دفتر ما هم در نزدیک بهارستان مجلس است. گفت، «آقا یک تفنگ بردار فوری بیا.» ما گفتیم، «من تفنگ بردارم؟» گفت، «بله بردار و بیا دیگر معطل نکن.» ما تفنگی برداشتیم و من بودم و آن یک سروان مرتضوی و سرگرد مرتضوی بود شاید سرهنگ دوم بود آن موقع بله، و رفتیم با ماشین به باغشاه برای بازدید واحد. به آنجا که رسیدیم دفتری یک double jeu داشت به اصطلاح نقش دوگانه بازی میکرد. از یک طرف با من و مرتضوی که با دستگاه مصدق مربوط بودیم نزدیک بود از طرف دیگر با یک عدهای که با ارتش و دستگاه شاه ارتباط داشتند، این بود که این میخواست ببیند که کدام پیش میبرند در آخرین لحظه با طرف برنده به اصطلاح پیوند پیدا بکند. ما وقتی رفتیم آنجا دفتری گفت، «خوب، پس شما از باغشاه یک بازدیدی بکن». به من گفت، «شما بازدید کن ببین چه خبر است و اینها؟» خودش هم مشغول رتق و فتق امور شد و واحدها را سان دیدن و اینها که آماده باشند که اگر لازم شد بروند در شهر و مداخله نظامی اگر لازم است. وقتی من رفتم توی باغشاه نگاه کردم دیدم عجیب صحنه و عجب بلبشویی است به اصطلاح، دیدم تمام سربازها لخت چون سربازهای گارد خلع سلاح شده بودند توی محوطه پراکنده هستند دارند بازی میکنند و نمیدانم، وقت میگذارنند.
س- کی سربازهای گارد را خلع سلاح کرده بود آقا؟
ج- آن موقع مثل اینکه از طرف ارتش بود دیگر ارتش بعد از اینکه مصدق ۲۵ مرداد به اصطلاح آن کودتا ناکام شد و به اصطلاح فرمان برکناری را قبول نکرد در آن موقع ارتش و واحدهای گارد را خلع سلاح کردند ظاهراً. ولی افراد مانده بودند در سربازخانه و من نگاه کردم دیدم تمام اسلحهها هم موجود است منتهی در هر کدامشان از این قفلهای دوریالی آن موقع دو ریال بود، خیلی کوچک زدند در اسلحهخانه که یعنی با یک میله کافیست که اگر لازم بشود در باز بشود. در همین ضمن دیدم سرتیپ فرهادمیرزا دادستان پسرخاله شاه بود او هم دارد آنجا قدم میزند، من دیدم گفتم، «شما تیمسار اینجا چکار میکنید؟» گفت، «هیچی من آمدم ببینم چه خبر است و فلان و اینها.» ما دیدیم مجموعۀ اینها نشان میدهد که اینجا یک خبری خواهد شد اگر هم الان نیست. در همین فکر که آمدم اینها را داشتم با دفتری صحبت میکردم یک دفعه گفتند، «آقا شما را خواستند.» یعنی آقای دکتر مصدق دفتری را خواستند. دفتری یکی از طرفداران دربار را که به اصطلاح از همکاران نظامی بود با خودش برداشت و رفت، به ما گفت، «شما باشید تا من بیایم دستور بدهم.» وقتی برگشت دیدم که یک کاغذی داد دست من و خواندم دیدم نوشته که، «آقای سرلشکر دفتری شما به سمت فرماندار نظامی و رئیس شهربانی تعیین میشوید. آقای دکتر مصدق.» دفتری این را که گرفت، گفت، «خوب حالا برویم شهربانی؟» ما سوار بر ماشین جیپ شدیم، بنده و دفتری و مرتضوی در جیپ جلوی عده و در حدود چهل پنجاه جیپ هم با هر کدام پنج شش نفر سرباز در آن نشسته بودند و مسلح تفنگها را گرفته بودند روی زانوهایشان حرکت کردیم به طرف شهربانی.
در خیابان سپه که رسیدیم دیدیم تظاهرات و اینها زیاد است آمدورفت. خوب یادم میآید این سرتیپ شهشهانی سرلشکر شهشهانی بعد هم سپهبد شد مثل اینکه که حالا هم در واشنگتن است، ایشان با درجۀ سرهنگی دیدم داخل خیابان جلوی دانشکده افسری شعار میدهد و کلاهش هم افتاده و با همان لباس نظامی و خیلی ژولیده مولیده به نفع شاه دارد شعار میدهد. ما رفتیم به میدان سپه که رسیدیم مردم ماشینها را احاطه کردند، احاطه کردند و گفتند به دفتری، «شما بگو که رئیس شهربانی شاه هستی یا مصدق.» دفتری جواب نداد، حالا این هم سابقهای دارد چرا جواب نداد این را هم عرض میکنم.
س- بله.
ج- و بالاخره دستور تیراندازی داد ما چند تا تیراندازی کردیم و مردم متفرق شدند و رفتیم به شهربانی. وقتی رفتیم به شهربانی دیدیم رئیس شهربانی سابق توی راهرو قدم میزند و تا دفتری را دید، گفت، «خوب، تیمسار جان آمدی؟ قربان شما من رفتم.» بدون اینکه بایستد یک کلمه حرف بزند چون اوضاع را میدانست رفت و ما رفتیم داخل شهربانی. اوضاع آشفته، خیلی از زندانیها شروع کردند، زندانیهایی که داخل شهربانی هستند به اعتراض و فلان و اینها یک وضع غیرعادی است. البته بنده در اتاق یکی از معاونین نشستم و معاون شهربانی هم وقتی دیدند من رفتم آنجا نشستم دو تا سرتیپ بودند سرتیپ درخشانی و همایونفر هر دو رفتند بیرون از اتاق و گاهی میآمدند توی اتاق و میرفتند. دفتری به من گفت، «شما یک اعلامیه بنویسید که از رادیو پخش بشود برای اینکه رعایت نظم را بکنند.» من سرگرد ذوالفقاری آن موقع که حالا سرتیپ ذوالفقاری بود او را خواستم و یک اعلامیهای نوشتم و گفتم که، «آقا این را شما میبرید خودت از رادیو تهران قرائت میکنی.» و او رفت. ما دیدیم خبری نشد از رادیو، رادیو هم میشنویم منتظر بودیم که حالا الان ذوالفقاری میرود و این اعلامیه را میخواند. مدتی گذشت و یکی از دوستان من که آمد گفت، «آقا دفتری یک تلفنهای مشکوکی دارد میکند اینور و آنور.» یکی از دوستهای خودمان. گفتم، «چطور؟» گفت، «من توی اتاق بودم مثل اینکه با مکی داشت صحبت میکرد»، البته مثل اینکه اشتباه کرده بوده مکی نبوده ولی حالا با کی صحبت میکرده بود نمیدانم.
ولی کسی بوده که با زاهدی ارتباط داشته. در هر حال من یک وقت دیدم که ذوالفقاری پیدایش شد و از توی راهرو به من اشاره کرد، «بیا بیرون.»
س- ناصر ذوالفقاری؟
ج- نه، نه خسرو ذوالفقاری سرتیپ است، گفت که، «رحمت اوضاع خراب است رادیو را اصلاً مردم گرفتند تصرف کردند من هر کاری کردم اصلاً نتوانستم توی رادیو بروم.»
در همین ضمن صحبت بودیم که دفتری رسید و به من با سراسیمه گفت، «آن اعلامیه چطور شد؟ فرستادی یا نه؟» گفتم، «فرستادم و برگشته.» تا دید از دست ذوالفقاری گرفت و فوری پاره کرد با عجله و رفت توی اتاق. رفت توی اتاق و بعد از چندی دیدیم که رادیو سقوط کرد. سقوط کرد و بلافاصله دیدیم سپهبد زاهدی را روی شانه یک عدهای آوردند شهربانی و دفتری هم آمد به استقبالش. من هیچوقت قیافه زاهدی را فراموش نمیکنم یعنی یک مردهای بود واقعاً، مثل یک آدمی بود که اصلاً رمق ندارد روی دست که میبردندش این همینطور بیحال، رنگ پریده و خودش را در اختیار گذاشته بود از او ارادهای من ندیدم. یک حالت آمد با همین حالت از پلههای شهربانی بردند توی اتاق رئیس شهربانی. و من بلافاصله از شهربانی خارج شدم رفتم منزل. رفتم منزل که خوب، به علت آن سابقه گفتگویی که با دفتری داشتم دفتری از رفتن بدون خداحافظی من خیلی نگران شد که مبادا یک توطئهای مثلاً افسرها را میدانست ما یک عدهای در ارتباط هستیم با هم عدهای… این بود که کوشش میکرد که مرا پیدا بکند. بالاخره به وسیله پدرزنم مرا پیدا کردند و ساعت ده من آمدم به شهربانی. آمدم به شهربانی و در آنجا با دفتری یک برخوردی پیدا کردم. برخورد این بود که گفتم، «آقا ما صبح رئیس دفتر شهربانی مصدق بودیم این که نمیشود شب رئیس شهربانی اینها بودیم.» گفت، «به شما چه؟ شما یک نظامی هستید باید اجرا کنید.» گفتم، «نه من نظامی هستم من افسر پلیس که نیستم. خیلی خوب نظامی هستم میروم محل کارم.» گفت، «خیلی خوب پس بروید اما دیگر جای دیگر نروید فردا صبح سرکار باشید.» گفتم، «خیلی خوب.»
Leave A Comment