روایت کنند: آقای مهندس رحمت‏الله مقدم مراغه‌ای

تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۴

 

ج- بعد از جریان ۲۸ شهریور به این صورت که پیش آمد…

س- ۲۸ مرداد.

ج- ۲۸ مرداد و با آن سابقه‌ای که عرض کردم که مقاله‌ای که من نوشته بودم این بود که من و عدۀ دیگری از افسران که در آن روزها با مصدق به اصطلاح اظهار، عملی که نکرده بودند، ولی سمپاتی نشان داده بودند، آنها را به‌عنوان افسران خطاکار به یک کمیسیونی معرفی کرد و قرار شد از طرف رئیس ستاد ارتش توبیخ بشوند. و ما را چند روزی به ستاد ارتش خواستند بالاخره یک روزی رئیس ستاد که باتمانقلیچ بود پیغام داد که، «نه این افسران لایق این نیستند که حتی من هم آنها را توبیخ بکنم و مراتب توبیخ را به آقایان اعلام بکنید.» با این ترتیب بنده فهمیدم که یعنی به این نتیجه رسیدم که در این ارتش ماندن بنده نه به مصلحت شخصی است نه نتیجۀ به اصطلاح آن چیزی که داریم. بعد از آن سوم شهریور که یک بار آن جور سرخوردگی این هم سرخوردگی بار دوم بود.

س- بله. آقای مقدم شما آن موقع که آقای دکتر مصدق و دوستانشان خودشان را در باشگاه افسران تسلیم دولت زاهدی کردند حضور داشتید در آن‏جا؟

س- نه من بعد از ۲۸ مرداد من بعد از ساعت شاید سه بعد از ظهر ۲۸ مرداد که، یا سه یا چهار، الان درست نظرم نیست از شهربانی رفتم و دیگر به شهربانی نرفتم و رفتم صبح در محل کارم در ارتش و دیگر هیچ نوع اطلاعی نداشتم از آن جریانات.

ولی خوب البته در روزنامه‌ها خواندیم و در وقایع شنیدیم که بله این جریانات پیش آمده.

س- بله. آقای مقدم به خاطر دارید که بعد از جریان ۲۸ مرداد تا چه وقت در ایران حکومت نظامی برقرار بود؟

ج- تا چه وقت که…

س- یعنی تا چند سال حکومت نظامی بود؟ یا چند ماه.

ج- الان دقیقاً تاریخش یادم نیست. ولی آن‏چه که مسلم است تا برقراری سازمان امنیت، تا تشکیل سازمان امنیت مثل اینکه این حکومت نظامی به انواع مختلف با شدت و ضعف بود. چون آن موقع سرلشکر دادستان شد فرماندار نظامی بعد از ۲۸ مرداد که قوم و خویش شاه بود پسرخالۀ شاه بود و در دورۀ آن خیلی فجایع زیادی صورت گرفت یعنی خوب، نسبت به مردم…

س- وقتی که می‌فرمایید فجایع ممکن است یک توضیحی بفرمایید که شنوندۀ شما بتواند تصور بکند که منظور شما چیست؟

ج- بله مثلاً من یک روزی رفته بودم یکی از دوستان را ببینم در فرمانداری نظامی. آن موقع او سرگرد بود. گفت، «آقا، دیشب به منظرۀ عجیبی دیدم»، گفت، «نزدیک بود دیوانه بشوم.» گفتم، «چطور؟» گفت، «ساعت ۲ خوابیده بودم از خواب مرا بیدار کردند گفتند زندانی آوردیم. وقتی من رفتم این زندانی‌ها را دیدم واقعاً یک حالت عجیب به من دست داد دیدم همه یک عده از این جوان‌های دانشگاهی این‏ها بود یکی را ابروهایش را تراشیده بودند یکی‌اش را کله‌اش را تراشیده بودند، هر کدام یک قیافه‌هایی از این‏ها درست کرده بودند که مثل آدم خواب و خیال بود. من  اصلاً فکر کردم که این واقعی است؟ واقعی نیست؟ چطور است؟» یعنی این طور شدت عمل می‌شد یعنی می‌آوردند مأمورین می‌زدند، نمی‌دانم، همانطوری که گفتم ابروی یارو را مثلاً می‌تراشیدند کله یارو را خشک‌خشک می‌تراشیدند و شلاق می‌زدند، از این کارها.

س- بله.

ج- صرف‌نظر از اینکه خوب اگر پیش می‌آمد کشتار خوب البته زیاد نشد به آن صورت. شاید همان روزهای اول بعد دیگر خبری نبود از کشتار، ولی این طور سخت‌گیری‌ها بیشتر می‌شد تبعید زیاد بود.

س- بله.

ج- اشخاص را تبعید می‌کردند فلان می‌کردند تا یک مدت زیادی این جریانات ادامه داشت تا بعد که فرمانداری نظامی تبدیل شد به سازمان امنیت چون بعد از دادستان بختیار شد فرماندار نظامی بعد همان فرماندار به‌تدریج اساس و پایه‌های سازمان امنیت شد.

س- بله، بله. آقای مقدم شما از جریان به اصطلاح کشف سازمان نظامی حزب توده در ارتش چه اطلاع و چه خاطره‌ای دارید؟

ج- راجع به این ارتش بگذارید من برگردم من راجع به آن اجرائیاتش که چه پیش آمد من زیاد اطلاعی ندارم ولی چرا تشکیل شد و چه جور تشکیل شد؟

س- سازمان نظامی؟

ج- سازمان نظامی به وجود آمد از این خود من خاطرات زیادی دارم یعنی چون خود من هم اول دعوت شدم مدتی می‌رفتم بدون اینکه آگاه باشم که این جریان وابستگی به چه دارد و متأسفانه یا خوشبختانه وضع طوری بود که با این کسانی که رهبران چیز بود خیلی نزدیک بودم رهبران به اصطلاح…

س- سازمان نظامی.

ج- نظامی‌ها.

س- سرهنگ سیامک؟

ج- نه، نه با او جناح نه.

س- مبشری؟

ج- نه، سرهنگ آذر و سروان اسکندانی و سروان رصدی که حالا جزو شورای حزب توده است هنوز الان هم زندان است و این عده، روزبه و با همه این‏ها ما همکار بودیم همکار دوران خدمت دانشکده افسری‌مان.

س- بله، بله.

ج- یعنی من آن موقع من ستوان یک بودم آنها هم هر کدام ستوان یک، سروان این‏ها بودند. حالا عرض می‌کنم به چه ترتیب. بعد از جریان سوم شهریور آن دوره پراکندگی و آشفتگی و همچنین قدرت مرکزی و دولت هم از بین رفته بود تنها جایی که به اصطلاح متشکل و سازمانی بود ارتش بود. چون حزب سیاسی که در ایران وجود نداشت این بود که همه کوشش می‌کردند، آن علاقه‏مندان به سیاست ایران مداخله در سیاست ایران چه داخلی و چه در خارج، می‌خواستند در ارتش یک جاپایی داشته باشند. می‌بینید از یک طرف سرلشکر ارفع و سیدضیاء‌الدین و این‏ها در ارتش نفوذ داشتند از یک طرف افسران حزب توده نفوذ داشت از طرفی دربار خودش، چون این‏ها عواملی بودند که مداخلۀ سیاسی بودند دیگر چون هیچ وقت دولت‌ها در ارتش نفوذ نداشتند تا حتی دورۀ قوام‏السلطنه با وجودی‌‌که وزیر دفاع شد کارهای ارتش بدون اطلاع قوام‌السلطنه انجام می‌شد. در هر حال این کوشش این‏ها بعد از این که سیدضیاءالدین و سرلشکر ارفع به اصطلاح ارتش را در حقیقت قبضه کرده بودند حالا به حق یا ناحق، شواهد هم زیاد بود همه می‌دانستند که این‏ها وابستگان سیاست انگلستان هستند، چه سرلشکر ارفع چه سیدضیاءالدین طباطبایی. در مقابل این ها حزب توده داخل عمل شد و آن‌ها آن شبکۀ حزب توده را تشکیل دادند. اولین باری که من با حزب توده برخورد کردم ما اسکندانی که بعداً کشته شد در جریان واقعۀ مشهد که از فعالان حزب توده بود ولی من نمی‌دانم از چه موقع داخل حزب توده شده بود، او به مناسبت اینکه در دانشکده افسری اول فرمانده ما بود من موقعی که دانشجوی سال دوم دانشکده افسری بودم بعد هم که افسر شدیم همسایۀ ما بود در خیابان کاخ و بالاخره با هم دوست شدیم. به مناسبت او من با این جناح افسران حزب توده مربوط شدم. و آن هم این بود که یک روزی به من اسکندانی گفت، «من یک جایی می‌خواهم تو را ببرم اما می‌دانم تو می‌ترسی به تو نمی‌گویم.»

گفتم، «آقا چه جایی است که ما را می‌خواهی ببری که می‌ترسم.» خوب، به یک جوانی وقتی این حرف را بزنند تحریک می‌شود دیگر، گفت، «نه تو می‌ترسی از قیافه‌ات پیداست.» گفتم، «نه من هر جا باشد می‌آیم هیچ جای نگرانی نباشد.» گفت، «راستی می‌آیی؟» گفتم، «بله، می‌آیم.» گفت، «نه من تو را نمی‌برم تو می‌ترسی.» رفت و بعد از چند دقیقه‌ای خندید خیلی خیلی آدم شوخی بود اسکندانی طبعاً اصلاً آدم چیزی بود همه صحبت‌هایش با یک نوع ابهامی بود با مسخرگی و شوخی و جدی را مخلوط می‌کرد روی هم رفته آدم جالبی بود. بعد که جدا می‌شدیم گفت «راستی حالا اگر نمی‌ترسی فردا بیایم برویم با هم.» گفتم، «نه دیگر می‌رویم.» فردایش آمد منزل ما و گفت، «برویم.» راه افتادیم از خیابان کاخ آمدیم از خیابان بیست متری آمدیم پایین تا رسیدیم به خیابان خورشید، آن‏جا گفت، «آقا نترس جایی نیست یک جایی یک عده هستند از افسرها هستند می خواهیم صحبت بکنیم فقط من دیروز شوخی کردم می‌خواستم ببینم تو چه عکس‌العملت چیست؟» گفتم، «خوب، حالا که ما آمدیم به هر حال برویم دیگر.» رفتیم و در زدیم در یک منزل خیابان خورشید، دیدیم که ستوان بیگدلی در را باز کرد، البته ستوان بیگدلی افسر سپاه پیاده بود ولی با من هم دوست بود. از پله‌ها رفتیم یک منزل دو طبقه‌ای بود دیدیم آن‏جا چند تا افسر نشستند سروان جودت و برادر دکتر جودت معروف و سروان خلعتبری که این‏ها هر دو اعدام شدند مثل اینکه، سروان فاضلی او هم اعدام شد.

س- بله.

ج- این‏ها نشستند و ما هم وارد شدیم و ما را معرفی کردند من از همه جوان‌تر بودم، گفتند، «آقا ما اینجا که می‌نشینیم اول یک صحبت‌هایی می‌کنیم معمولاً یک صحبت راجع به کلیات برآوردهای سیاسی می‌کنیم هر کسی اخبار خودش را می‌دهد و فلان و این‏ها و مطلبی نیست.» گفتیم، «خوب، ما هم که تماشاچی هستیم و هر کاری می‌کردید ما هستیم دیگر.» شروع کردند صحبت کردن و فلان کردن، ضمن صحبت گفتند «آقا هفته آینده قرار است»، یکی از آیت‌الله‌ها فوت کرده بود من نمی‌دانم و قرار بود تظاهراتی بشود گفتند که، «ما هفتۀ دیگر یک همچین قصدی هست.» فاضلی که آن‏جا بود گفت، «آقا از بابت هفتۀ آینده نگران نباشید ارتش قادر به حرکت نیست.» جزو افسر موتوری بود آن موقع فقط یک هنگ موتوری در تهران بود. گفت، «ما قرار گذاشتیم با بچه‌ها که آن روز که می‌شود روز قبلش برویم تمام دلکوهای ماشین‌ها را برداریم این است که ارتش نمی‌تواند حرکت کند از این بابت خیالتان راحت باشد.» صحبت‌ها را گفتند…

س- دلکوهای ماشین‌های ارتشی منظورتان است.

ج- ماشین‌ها را کامیون‌های ارتشی را.

س- بله.

ج- ما آمدیم بیرون و اسکندانی از من پرسید که، «آقا نظرت چه بود راجع به این؟» گفتم، «خوب چیزهایی بود اما این فاضلی چه می‌گفت دلکوها را برای چه درآوردند و این‏ها و فلان و این چیزها؟» گفت، «دیدی من گفتم می‌ترسی. بابا فاضلی که از این حرف‌ها زیاد می‌زند زیاد متحملش نشو. حرف‌ها چطور بود؟» گفتم، «خوب، حرف‌ها که بد نبود.» بالاخره این جلسات ادامه پیدا کرد. ادامه پیدا کرد و هفتۀ بعد منزل جودت بود یادم می‌آید. جودت گفت، «آقا این هفته در دانشکده فنی برادر من»، برادرش استاد دانشکده فنی بود، «راجع به ماتریالیسم صحبت می‌کند.» نه ببخشید، «راجع به فیزیک و متافیزیک صحبت می‌کند. اگر شما هم می‌خواهید بروید.» ما هم گفتیم «خوب برویم ببینیم.» واقعاً سخنرانی جالبی بود در من خیلی اثر گذاشت. جودت راجع به فیزیک و متافیزیک صحبت کرد البته ضمناً هم گفته شد که ایشان هم عضو حزب توده است. ما دیدیم خوب آدم برجسته‌ای است اطلاعاتش برای آن روز من خیلی زیاد بود و من استفاده کردم از نطقش یعنی واقعاً مرا تشویق کرد که مطالعه کنم بیشتر کتاب بخوانم. ولی معهذا هیچ نوع ارتباطی بین این جلسات حزب توده من نمی‌دیدیم.

س- این چه سالی است آقای مقدم؟

ج- این ۱۳۲۲ شاید ۱۳۲۲ یعنی دو سال بعد از اشغال.

س- بله.

ج- تازه من ستوان یک شده بودم ۱۳۲۲ باید باشد یا شاید هم بیست …۲۲ بیشتر نیست. در هر حال بعد ما تا اینکه با این رفت‏وآمد با اسکندانی این‏ها یعنی روابط ما صمیمی‌تر و صمیمی‌تر و صمیمی‌تر می‌شد. مسئله‌ای پیش آمد که در دورۀ رزم‌آرا وقتی رئیس ستاد شد گفت که، «بایستی افسرها را که در خارج خدمت نظام نکردند بروند خارج.» به این ترتیب عده‌ای از افسران حزب توده را منتقل کردند به اطراف یعنی وقتی می‌گویم حزب توده آن موقع هنوز حزب توده‌ای نبود ولی چپی‌هایی بودند که شناخته می‌شدند تحت عنوان [اینکه] این‏ها چپی‌ها هستند توده‌ای هستند  که اسکندانی هم جزو آنها منتقل شد به مشهد. بعد رزم‏آرا رفت و سرلشکر ارفع رئیس ستاد ارتش شد. در همین موقع اسکندانی هم برای یک مأموریت به تهران آمده بود. سرلشکر ارفع وقتی رئیس ستاد ارتش شد یک روز از تمام افسران مرکز دعوت کرد که برای آنها سخنرانی بکند، در آن‏جا اتفاقاً من و اسکندری چون خانه‏مان هم نزدیک بود با هم رفتیم به اتفاق رفتیم دانشکده افسری پهلوی هم نشسته بودیم. او ضمن صحبت‌های ارفع هی تک مضراب می‌زد تک مضراب‌های توده‌ای به اصطلاح، ولی آن موقع باز هنوز مسئلۀ حزب توده‌ای نبود. بعد گفت که بعد از اینکه آمدیم آن‏جا صحبت کردیم، گفت، «حالا آقا یک مقاله‌ای بنویس راجع به این بیانات آقای سرلشکر ارفع.» خوب، البته با روحیه آن روز دارم صحبت می‌کنم به امروز ارتباط ندارد، که ما همه مخالف بودیم با ارفع مخالف بودیم با به اصطلاح هیئت حاکمه آن روز و همه می‌خواستیم یک جوری بکنیم که این به اصطلاح باز بشود مطلب. و من یادم هست مقاله‌ای نوشتم و دادم به او، گفتم، «آخر کجا چاپ می‌شود؟» گفت، «تو به کجاش چه کار داری؟ بالاخره توی یک روزنامه‌ای چاپ می‌شود.» بعد از چند روز که نزدیک بود که ما هم در اینجا چیز بشویم من جلوی معمولاً افسر دانشکده افسری آن موقع جلوی در دانشکده جمع می‌شدند پیش اتاق افسر نگهبان روزنامه‌ها این‏ها را می‌خریدند و همان‏جا مطالعه می‌کردند. یک روز، روزنامه «مردم» خریدم دیدم مقالۀ من در آن‏جا چاپ شده البته بدون اسم، ولی خوب مقاله خودم را…

س- می‌شناختید.

ج- خودم می‌دانستم و من یک ناپختگی کردم و آنکه همان طوری که نگاه کردم صدا کردم و گفتم، «ها ها ببین چی‌ها نوشته؟ و فلان و این چیزها.» ولی یکی از افسرهایی که آن‏جا بود آن سروان معصومی که افسر باهوشی بود از اینجا، گفت، «آقا این مقاله را این مقدم نوشته»، گفت، «هیچکس نمی‌تواند به این سرعت این دو تا ستون را بخواند این مقاله را خودش نوشته چون من دیدم تا این روزنامه را باز کرد تا آخرش را برای من گفت که چیست و فلان و این‏ها.» خلاصه ما خندیدیم و به شوخی برگزار کردیم، از آن‏جا من فهمیدم که اسکندانی با حزب توده ارتباطش بیشتر از آنهاست که ما فکر کنیم که سمپاتیس است و فلان و اینها. البته همان جوری به مناسبت کارمان سروان روزبه هم آن‏جا بود و رصدی هم آن‏جا بود ما یک دوره‌هایی با هم تشکیل داده بودیم که روزبه بود رصدی بود. اسکندانی بود. تا اینکه یک روزی اسکندانی مرا برد به منزل سرهنگ آذر در آن‏جا دیدم یک عده افسرهای بیشتری هستند. در آن‏جا مسئله‌ای پیش آمد که این مسئله، باز یک نکته اساسی‏اش اینجاست که چطور شد که این افسرها اغلبشان به فکر اینکه به اینجا کار کشیده می‌شود نبودند، ناآگاهانه حزب توده یک دستگاه تبلیغاتی وسیعی داشت و واقعاً از آن چیزهایی که جوان‌ها دلشان می‌خواست تشنه‌اش بودند آنها را سرهم می‌کرد بعد این‏ها را می‌کشاند. بعد با نزدیک شدن بیش از اندازه حزب توده با این افسران باعث شد که این‏ها سر یک دو راهی قرار بگیرند یعنی وقتی سرلشکر ارفع شروع کرد به افسران منتسب به حزب توده را فشار آوردن این‏ها دیدند که به ارفع که زورشان نمی‌رسد و پشتیبانی هم ندارند این‏ها مجبور شدند به حزب توده نزدیکتر بشوند برای اینکه از آنها دفاع بکند به فکر اینکه  او می‌تواند از این‏ها دفاع بکند. نمونه‌اش همین خود رصدی است که الان زنده است و در زندان است. من یادم می‌آید شبی در منزل ما بود افسران شکایت می‌کردند به سرهنگ آذر فلان و این‏ها که یواش معلوم شد که این‏ها… سرهنگ آذر گفت، «آقا شترسواری که دولا دولا نمی‌شود. شما الان می‌بینید که ارتش دارد این طور پدرتان را در می‌آورد شما حمایت لازم دارید اگر عضو حزب توده هستید بایستی بروید عضو حزب توده بشوید.» این یک جلسه تاریخی بود الان که من فکر می‌کنم و گفتند، «این معنایش چیست؟» گفت، «منظور اینکه کارت حزب توده را امضا کنید. عضویت آن‏جا را بکنید به‌عنوان حزب از شما دفاع می کند.» من البته مخالفت کردم با وجودی‌که از همه جوانتر بودم باز در آن جلسه هم مخالفت کردم که، «آقا این نمی‌شود این وقتی در یک مملکتی مداخلۀ افسران در احزاب سیاسی ممنوع است این حالا نوعش فرق نمی‌کند شرکت و امضا کردن این مثل این که آدم حکم سند اتهام خودش را بدهد دست مخالف، نمی‌شود.» گفت، «کسی نمی‌فهمد.» گفتم، «چطور کسی نمی‌فهمد؟ این کجا می‌ماند؟! این بالاخره شما امضا می‌کنید کارت را باید به یکی بدهید.»گفت، «پیش من می‌ماند.» گفتم، «آقا به شما چه اطمینانی هست؟» گفت، «من جای دیگری می‌گذارم که مطمئمن‌تر باشد.» اینجا را توجه کنیدها.

س- بله.

ج- شاید منحصر به فرد است این اطلاعی که دارم من می‌گویم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- گفتم که، من چسبیدم که، «آخر کجاست؟ چرا مبهم صحبت می‌کنید؟ این با سرنوشت و زندگی همه طرف است، شما بگو فلان.» گفت، «می‌گذاریم سفارت شوروی.» ما دیدیم دهه، یک مرتبه چند گام رفتیم جلو، آن‏جا من دیگر صحبتی نکردم. بعد از آن جلسه این آقای رصدی که خیلی افسر شرافتمندی است واقعاً هم بود و یقین دارم هم هنوز هست، این به حساب فریب خورد یعنی گفت، «من امضا می‌کنم.» فکر می‌کنم از طرف آذر چون خودش می‌گفت چند روز مأمور شد که مرا قانع کند که من هم امضا کنم که من گفتم نه، و یادم می‌آید یک روزی در دانشکده افسری در میدان چمن آن‏جا قدم می‌زدیم من و او و راجع به همین مطلب صحبت می‌کردیم. گفت، «من می‌کنم و می‌روم آذربایجان.» من گفتم رصدی این کار را می‌کنی ببین شما می‌روید من حرفی ندارم ولی ارتش را می‌دهید دست این‏هایی که هستند. اتفاقاً در آن موقع ستوان نصیری که بعدها شد رئیس سازمان امنیت و صدری که شد رئیس شهربانی و عاصمی، این سه نفر ایستاده بودند که آن وقت ما به این‏ها به‌عنوان چیز می‌گفتیم «پاسبانان بی‌مغز ارتجاع»، واقعاً مردمان کله‌خشک و بی‌فکری بودند. گفتم، «شما می‌روید ارتش می‌افتد دست این‏ها و شما هم کاری نمی‌توانید بکنید.» به هر حال بعد از مذاکرات زیاد که او هم به من آن موقع نگفت که قطعاً خواهد رفت. گفت، «من دارم فکر می‌کنم.» ولی بعد نشان داده شد که نخیر ایشان تصمیمش را گرفته بود و رفت به آذربایجان.

س- آقای مقدم در این جلسه‌ای که می‌فرمایید که ایشان گفتند که کارت‌ها به سفارت شوروی سپرده خواهد شد دقیقاً به‌خاطر دارید که کی‌ها حضور داشتند؟ و عکس‌العمل دیگران نسبت به این پیشنهاد چه بود؟

ج- من رصدی را خوب یادم هست، رصدی را خوب یادم هست.

س- آیا روزبه هم در آن‏جا حضور داشت؟

ج- نه روزبه یک وضع دیگری داشت ولی روزبه چیزهای خاطرات دیگری از روزبه دارم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- روزبه یک افسری بود که می‌خواست به اصطلاح خودش را یعنی نمی‌گویم برجسته نبود همیشه می‌خواست شاخص باشد. این جور آدم‌ها زود تحت‌تأثیر قرار می‌گیرند. روزبه به هیچ‌وجه کمونیست نبود. مارکسیسم- لنینیسم این‏ها هم زیاد آشنایی نداشت. گواهش این است که وقتی که بعد از شهریور ۱۳۲۰ ارتش به هم خورد نه ماه بعدش اول سرتیپ هدایت شد رئیس دانشکده افسری بعد سرتیپ شهاب شد رئیس دانشکده افسری. سرتیپ شهاب که رئیس دانشکده افسری شد، خوب می‌دانید او یک آدم فرهنگی بود دیگر رفته بود و معلم زبان شده بود در دوره رضاشاه اول در ارتش بود تا درجه سرهنگی بود بعد رفته بود معلم زبان شد، بعد از ده بیست سال دو مرتبه برگشت به ارتش یک مدت شد معاون ستاد ارتش و بعد هم شد رئیس دانشکده افسری و او گفت، می‌خواهم در دانشکده افسری اصلاحاتی بکنم.» یکی از اصلاحاتش این بود که افسران بدنام و این‏ها را می‌خواست برکنار بکند و دانشجویانی که به اصطلاح بدنام بودند آنها را هم اخراج کند. برای این جهت یک عده افسران را دور و بر خودش جمع کرد که یکی از آنها روزبه بود، روزبه را گذاشتند رئیس، شهاب گذاشت رئیس انتظامات دانشکده افسری. رئیس انتظامات دانشکده افسری معمولاً یک آدم پیر و افتاده‏حالی می‌گذاشتند این اولین بار بود که یک آدم جوان و فعال گذاشتند و در همان موقع شایعاتی پیدا شد که روزبه یک لیستی دارد تهیه می‌کند شاگردهای دانشکده افسری را به هیجانی و معقول، نمی‌دانم چیزی حالا اسمی یادم نیست، هیجانی شدم آن یکی مقابل هیجانی، دارد تقسیم می‌‌کند و دارد راجع به سوابق اخلاقی دانشجویان هم تحقیق می‌کند. و بعد در اردوگاه من خودم شاهد بودم که خیلی با خشونت عمل می‌کرد، متوجه هستید؟ چون توده‌ای ها معمولاً خیلی ملایم خودشان را نشان می‌دادند و اهل به اصطلاح مطالعه، آن موقع هنوز این مسئله حزب توده اصلاً نبود در ایران.

س- بله.

ج- و یک نمونه دیگرش این بود که شهاب وقتی رئیس دانشکده افسری شد، عرض کردم شهاب یک آدم به اصطلاح بیشتر از اینکه نظامی باشد یک آدم تحصیل کرده‌ای بود یک آدم به اصطلاح تحصیلات فرانسوی هم داشت و اهل ادبیات و اهل شعر و اهل فلان، یک سخنرانی جالبی کرد راجع به انضباط در ارتش، و او گفت که، «انضباط دو جور است یک انضباط خشکی است که با خشونت و فلان و این‏ها برای توی سربازخانه خوب است، وقتی از سربازخانه خارج بشوید اگر افسرهای واحدها سربازها به فرمانده خودشان اعتماد نداشته باشند این انضباط زود از بین می‌رود.» حالا می‌خواهم به این نکته برسم مربوط است، بنده الان به این جریانات علمی‏اش کار ندارم به واقعه به تحولات فکری روزبه می‌خواهم توجه کنم. «و انضباط بایستی عمیق باشد انضباط کورکورانه به درد نمی‌خورد.» این یک سخنرانی بود که شاید در اردیبهشت ۱۳۲۱ کرد. شما می‌بینید بلافاصله روزبه یک کتابی تحت عنوان «اطاعت کورکورانه» منتشر کرد، متوجه هستید؟

س- بله.

ج- من نمی‌توانم بگویم یا صحبت‌های روزبه قبلاً راجع به این کتاب با شهاب چون به شهاب نزدیک شده بود، یا در آن تأثیر کرده بود، یا سخنرانی شهاب باعث شد که این فکر در او ایجاد بشود که راجع به اطاعت کورکورانه یک کتاب بنویسد و مبدأ کار روزبه از همان جا شروع شد یعنی بعد از اینکه آن کتاب «اطاعت کورکورانه» را نوشت یک اسمی پیدا کرد حزب توده هم از این نوشتۀ این استفاده کرد و به اصطلاح راجع به او تبلیغات زیادی کرد. روزبه یک افسر ناسیونالیست بود یعنی اگر آلمان‌ها پیشرفت می‌کردند من فکر می‌کردم روزبه یک فاشیست به تمام معنا بود. آن موقع ما توی ارتش بودیم اشخاص را از روی لباسشان می‌شد قضاوت کنید که مثلاً این چه افکاری دارد؟ نه اینکه دوره هیجان پیشرفت آلمان‌ها بود…

س- بله، بله.

ج- آن افسرهایی که مثلاً فرض بکنید که طرفدار آلمان بودند همیشه لبه برقی (؟) شمشیر می‌بستند و محکم راه می‌رفتند و سینه می‌دادند جلو مثل یک افسر آلمانی عمل می‌کردند، روزبه از آنها بود. مثلاً برعکس این حاتمی که الان هم هست یک مدتی هم شد رئیس دفتر رئیس‏جمهور بعد از این که مراجعت کرد آن موقع سروان بود، این افسر حزب توده بود.

س- کدام رئیس جمهور آقا، خامنه‌ای؟

ج- خامنه‌ای بله. این حاتمی با گیوه می‌آمد سر صف اصلاً یک همچین چیزی نبود همیشه کتاب زیربغلش بود یک عینک لنینی می‌زد یعنی از هیئت ظاهری این‏ها آن افکار باطنیشان را می‌خواندید. روزبه اصلاً مخالف این‏ها بود، روزبه سربازها را شلاق می‌زد. روزبه خیلی خشن بود. راجع به انضباط خیلی دقیق بود. می‌بینیم روزبه در اثر تبلیغات و فلان و عکس‌العملی که در ارتش شد توی این بازی با رزم‏آرا و غیرذالک این‏ها توی دام حزب توده اسیر شد البته چون آدمی بود که خودنماییش، احساساتش، خیلی دلش می‌خواست همیشه، همان‌طوری که عرض کردم، شاخص باشد به این راه کشید. وقتی افتاد در داخل مکتب حزب توده به اصطلاح، خواست در آن مکتب هم شاخص بشود و شد به آن صورت رسید. وگرنه اگر شما تحولات فکری خود روزبه را مطالعه کنید می‌بینید یک افسری بود که از ناسیونالیسمی خیلی افراطی رسید برگشت، شد به چپی خیلی افراطی آن هم اگر این تحولات فکری را بدون توجه به آن تحولات فکری که در جامعه ایران در آن سه چهار سالی که خیلی سال‌های عجیب و غریبی بود افتاد نمی‌شود قضاوت کرد. بنده یادم هست یک جلسه‌ای، باز در منزل ما بود طبقه دوم بود مادرم هم مریض بود پایین خوابیده بود آن موقع و صحبت شد. سرهنگ آذر گفت که، حالا این را که گفتم مادرم مریض بود برای این که اظهارنظر او را می‌خواهم بعداً بگویم، به این اتفاق از این جهت ارتباط دارد، آذر گفت که، «آقا وطن‌پرستی چیست؟ راجع به وطن‌پرستی صحبت می‌کنید. وطن به من و شما آخر چه وطنی داریم؟ من و تو یک وجب خاک داریم توی این مملکت که وطن داشته باشیم؟ آخر وطن مال حاج علینقی کاشانی است که این همه ملک و املاک دارد. آن موقع حاج علینقی کاشانی به اصطلاح سمبل سرمایه‌داری آن دوره بود.

س- بله.

ج- «اگر نه من و شما چه وطنی داریم؟» هیچ‌وقت یادم نمی‌رود روزبه یک دفعه گفت، «جناب سرهنگ من با این نظر شما مخالفم. من هنوز وقتی شاهنامه می‌خوانم این‏طور می‌شوم من وطن نمی‌توانم این مسئله برای من حل نشده که بگویم وطن ندارم فلان و این‏ها.» و شروع کرد راجع به وطن‌پرستی و احساسات ملی‌گرای خودش صحبت کردن. البته افسر دیگری هم آن‏جا بود که بعدها به سپهبد هم رسید حالا که در حال مرگ است دیگر اسمش را نمی‌آورم و بعد از مردنش می‌گویم چون نه زنده است نه مرده اگر زنده هم بود تکلیفم با او روشن بود اگر مرده هم بود، ولی فعلاً هست…

س- بله.

ج- این به معاون نخست‌وزیری هم رسید ولی همان‏جا گفت باز به روزبه، «دیدی دیوانه شدی؟ او راست می‌گوید دیگر تو چه وطنی داری توی اینجا آخر مرتیکه تو که یک تختخواب نداری رویش بخوابی آخر چه وطنی؟» منظورم این است که روزبه با همۀ این که هیچی نداشت واقعاً هم افسر وارسته‌ای بود و فلان بود احساسات ملی گراییش خیلی شدید بود، بعد به تدریج رسید به آن مراحل مارکسیستی و فلان. این بود که حزب بوده ما را به اینجا کشاند حزب توده ریشه‌اش از اینجا بود که حزب توده می‌خواست در داخل ارتش یک قدرتی ایجاد بکند که یک روزی در موقع مقتضی بتواند با استفاده از نیروی نظامی سیاست و قدرت را در ایران در دست بگیرد و در مقابلش انگلیس‌ها می‌خواستند ارتش را در دست خودشان نگه دارند و از آن همانطور که سیاستشان بود همیشه از این به اصطلاح به نفع سیاست خودشان یا به نفع سیاست آن دولتی که مورد دلخواه آنهاست از آن استفاده بکنند، این رقابت در داخل ارتش به طور مشخص دیده می‌شد و معلوم بود که کی‌ها، ریشه‌هایش را وقتی نگاه کنید می‌بینید از یک طرف شما رابطۀ نزدیک سیدضیاء و ارفع را در مقابلش می‌گذارید که فرض کنید که حزب توده و گروه نظامی آن، شاخه نظامی حزب توده در داخل ارتش. وقتی که آن قدرت مرکزی که در دورۀ رضاشاه بود از بین رفت هم انگلستان و هم شوروی هر کدام به یک طریقی سعی می‌کردند که در داخل قدرت موجود ارتش ایران برای خودشان یک پایگاهی درست بکنند. البته از تمام این‏ها هم شاه هم برای خودش یک شاخه سوم می‌خواست، او هم باز به فکر این نبود که به اصطلاح برای، او هم می‌خواست نوکران شخصی دربار را مسلط کند به ارتش.

س- آقای مقدم بارها گفته شده و من خودم هم خواندم و هم شنیدم که رزم‏آرا به‌ خاطر مخالفت‌هایی که با شاه داشت مخصوصاً زمینه‌ای فراهم کرد برای نفوذ حزب توده در داخل ارتش و گسترش سازمان نظامی حزب توده. اطلاعات شما در این مورد تا چه حدود است و اگر چیزی به‌خاطر دارید و یا به نظرتان می‌آید دربارۀ این مسئله لطفاً برای ما توضیح بفرمایید.

ج- رزم‏آرا قدرت‌طلب بود. رزم‏آرا حاضر بود برای رسیدن به قدرت هر کاری بکند. شاه از رزم‏آرا استفاده می‌کرد رزم‏آرا هم فکر می‌کرد که می‌تواند شاه را بالاخره یک روزی پشت صحنه بگذارد و خودش قدرت بشود. آدم مدیری بود آدم فعالی بود و خیلی در بعضی کارها رشادت داشت. وقتی که رقیبی برایش مثل ارفع درست شد مدتی بود مدت‌ها توی ایران شغل ریاست ستاد ارتش خیلی مهم بود. بین این دو تا شده بود رزم‏آرا می‌رفت ارفع می‌آمد ارفع می‌رفت رزم‏آرا می‌آمد اصلاً رقابت شخصی و این‏ها. هر دو را هم شاه حمایت می‌کرد یک مدت از این حمایت می‌کرد یک مدت از آن حمایت می‌کرد نمی‌خواست هیچ‌کدامشان در… او وقتی که دید یک عده افسران جوان ناراضی هستند برای جلب آنها البته تشبثات زیادی کرد. تشبثات زیاد برای اینکه بتواند از نیروی آنها استفاده کند مثلاً با روزبه و این‏ها همکاری داشت این تردیدی نیست در این قسمت ولی تا چه حد بود؟ تا حد زمینه؟ مثلاً با همین سرهنگ‌ کیا و این‏ها برادر این کیانوری این‏ها…

س- بله

ج- با آنها هم ارتباط داشت. ارتباطات مختلفی با آنها برقرار کرده بود یعنی از او تعجب ندارد. رزم‏آرا برایش این مطرح بود که می‌خواست به قدرت برسد…

س- آن زمان آقا خسرو روزبه مخفی بود، در مخفیگاه هم باز با رزم‏آرا ملاقات می‌کرد؟

ج- شایعات زیاد بود من حالا اطلاع دست اولی به اصطلاح ندارم. بعد رزم‏آرا از طرف دیگر هم آن آقای مهتدی که حالا هم واشنگتن است او شاید اطلاعات بیشتری داشته باشد چون…

س- بله.

ج- آن موقع‌ها مطبوعات در آن دورۀ اشغال و آن دوره سه چهار سال بین ۱۳۲۰ و ۱۳۲۵ و ۲۶ و ۲۷ خیلی آزادی بیشتری داشتند و آن کسی که می‌خواست یک کار دولتی داشته باشد یا مصدر کار مهمی باشد بایستی با مطبوعات کنار می‌آمد و این بود که او علی‌اکبر مهتدی را که یک هم ردیف بود آورد به اصطلاح بعد هم برد معاون نخست‌وزیرش کرد. بعد هم در ارتش گذاشت دادستان ارتش. به وسیله او با این روزنامه‌ها مربوط بود و یکی از وسایل زدوبند آن روز همین کارها بود همین ملاقات‌ها همین چیزها بود.

س- آقای مقدم در زمان دولت دکتر مصدق که شما هم در ارتش بودید و سرگرد بودید آیا آن موقع هم شما اطلاعی راجع به فعالیت سازمان نظامی حزب توده در ارتش داشتید؟ چیزی به‌خاطر می‌آورید؟

ج- حزب توده از اینکه فعالیتی داشت ولی در دوره مصدق نه.

س- منظور من این است که آن ارتباطی که شما سابقاً با همان افسرانی که بعداً رسماً عضو حزب توده شدند داشتید آیا باز هم در این زمان با آنها ارتباطی داشتید؟ با شما تماس می‌گرفتند؟

ج- لااقل با من نه. با من تماس دیگر نداشتند. بنده بعد از رفتن آذربایجان و این‏ها من دیگر به‌طور کلی تماسم با این‏ها قطع شد. متوجه هستید؟

س- بله.

ج- یعنی بعداً در دورۀ ۱۳۲۵ بود دیگر جریان آذربایجان؟

س- بله.

ج- من که ۲۵ آمدم ۲۶ هم بودم بعد ۲۷ رفتم به فرانسه دیگر من نبودم تا ۳۱ برگشتم اوایل ۲۸ رفتم ۳۱ برگشتم این بود که ارتباط من تقریباً قطع شده بود با افسران حزب توده.

س- ولی آن زمان‌ که بودید حتی حضورشان را هم در ارتش به نحوی از انحاء حس نمی‌کردید؟

ج- حس نمی‌کردم حقیقتش این است، مطرح نبود زیاد.

س- بله، بله. آقای مقدم بارها گفته شده که اگر جریان ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق نمی‌افتاد حزب تودۀ ایران با داشتن سازمان نظامی آنچنان قدرتی داشت که می‌توانست که قدرت سیاسی را به‌دست بگیرد. آیا این برداشت به نظر شما یک برداشت درست و صحیحی است؟

ج- نمی‌شود گفت این‏ها یک چیزهایی است که واقعاً نمی‌شود. من خودم احساسات خودم را می‌گویم، بنده یادم هست…

س- منظور احساسات نیست من منظورم این است که با آن اطلاعی که شما از وضع ارتش در آن زمان داشتید و همچنین آن سابقۀ فکری که از سازمان نظامی حزب توده در ارتش داشتید و بعد هم معلوم شد که سازمان حدود و وسعتش چقدر بود با در نظر گرفتن تمام این اوضاع و احوال آیا فکر می‌کنید که چنین امکانی برای حزب توده در آن موقع به راحتی وجود داشت؟

ج- فکر نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم. با معیارهای آن روزی فکر نمی‌کنم.

س- بله. آقای مقدم من با اجازه‌تان می‌خواهم که یک مقداری از آن نقطۀ تاریخی که ما داریم راجع به آن صحبت می‌کنیم بیاییم جلوتر و برسیم به مجلس بیستم. شما از مجلس هجدهم که خاطرات خاصی ندارید که بخواهید برای ما توصیف بفرمایید؟ مجلسی که در آن‏جا قرار داد کنسرسیوم مطرح شد و…

ج- نه در آن موقع نه، نه من…

س- حالا پس می‌رسیم به دولت آقای شریف امامی. ممکن است لطف بفرمایید برای ما و توضیح بدهید که چگونه شد که در دوران مجلس بیستم دولت آقای شریف امامی استعفا کرد و دولت آقای دکتر امینی سرکار آمد؟

ج- در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که زاهدی نخست‌وزیر شد دولت یک قدرت‌هایی به‌دست آورد. زاهدی همه جا مرکز امور شده بود شاه درست است مراجعت کرده بود و این‏ها ولی شاه آن خیالاتی که داشت که دست برنداشته بود که. شاه از اول از حتی آن موقع که خیلی جوان بود همه‌اش به این فکر بود که اختیارات سلطنتی را اضافه بکند و این مطلب را که باید از نظر تحولات ایران در نظر گرفت همان مبارزه‌ای است که شاه با مردم در مسئلۀ قانون اساسی داشت. یعنی از یک طرف مردم فکر می‌کردند که اختیارات شاه زیاد شده، از اختیارات قانونی را صحبت می‌کنیم، از یک طرفی شاه می‌گفت که، «نه اختیاراتم کم است.» و می‌خواست اختیارات را زیاد بکند. در دورۀ زاهدی بالاخره دولت یک قدرتی گرفته بود یعنی انتخابات را زاهدی انجام داد. ارتش مداخله داشت ولی سرپوشش زاهدی بود به‌ نام دولت انجام می‌شد و به این ترتیب شاه از این مسئله ناراضی بود. می‌گفت، «هر چه در این مملکت می‌شود باید به‌ دست خود من بشود.» کار به آن‏جا کشید که زاهدی استعفا کرد یعنی برکنار شد و علا شد نخست‌وزیر.

و در دوره علا انتخابات دورۀ هجدهم انجام شد. در آن دوره من تازه از ارتش آمده بودم بیرون و خوب داعیۀ چیز سیاسی داشتم و کاندید نمایندگی کردم خودم را از مراغه. متأسفانه یا خوشبختانه جریاناتی پیش آمد که این کار انجام نشد و من در مجلس هجدهم و نوزدهم توفیقی پیدا نکردم یعنی انتخابات به یک صورتی بود که خوب، واقعاً دربست بود. حال برای اینکه این هم از نظر تاریخی است دیگر می‌گوییم این که برای انتشار نیست.

س- بله.

ج- بنده یادم می‌آید در دوره هجدهم وقتی‌که کاندید نمایندگی شدم رفتم آقای علم را دیدم طبق آن روز آقای علا را دیدم و فلان، بالاخره یک روزی آقای علم بنده را احضار کرد هنوز قبل از انتخابات بود و آقای علم به من گفت، «شما از امروز نوکر خاص اعلی‏حضرت هستید و نمایندۀ مجلس هستید از مراغه.» با همین عبارت، گفت، «از امروز.» حالا چطور شد که انتخاب نشدم آن را هم باید عرض کنم. و خوب بالاخره ما آن روز… گفتم که شما… هدفم این بود که بالاخره به مجلس… من می‌دانستم در ایران هر تحولی بشود از راه آن تریبون مجلس است تحولات سیاسی. این اعتقادم بود از اول همیشه و این بود که همیشه کوششم بود که در پارلمان راه پیدا بکنم. و گفت که، «شما انتخاب شدید.» اصلاً هنوز دو ماه مانده بود که انتخابات انجام بشود حالا همین‌طوری که عرض می‌کنم شرحش را خواهم داد. و بعد گفت، «همکار شما هم این دکتر دادفر است.»

بعد گفت، «دکتر دادفر را شما می‌شناسید؟» گفت، «من ندیدم این کیست؟ اعلی‏حضرت گفتند وکیل بشود.» گفتم، «من می‌شناسم.» گفت، «ها اگر می‌شناسید بگو بیاید مرا ببیند.»

س- ایشان علی دادفر است؟

ج- حبیب دادفر.

س-حبیب دادفر.

ج- اهل مراغه بود. از عجایب است این هم. بعد ما آمدیم و اتفاقاً رفتیم سر ختم یک حجت‌زاده از اهالی مراغه بود دیدم این با یک لباس عجیب و غریبی آمده تازه هم از فرنگ برگشته بود برای مراغه‌ای آخر این چیزها زیاد بود کت‌ آبی و شلوار پشت گلی و یک هیئت خاصی بود که آن‏جا همه جلب‌نظر می‌کرد. بعد به او گفتم، «آقا، آقای علم می‌خواست شما را ببیند.» گفت، «که نه آقا چی‏چی را ببیند من تا حالا هر چه رفتم اصلاً به من اجازه ملاقات هم نداده.» گفتم، «خوب حالا من فکر می‌کنم که اگر بروی اجازه ملاقات می‌دهد و شما برو ایشان را ببین.» من یادم هست روز جمعه‌ای بود فردایش من رفتم به‌طرف آذربایجان. گلشائیان استاندار آذربایجان بود. رفتم پیش گلشائیان و گفت، «بله» ، بنده این را که می‌گویم می‌دانم چه دارم می‌گویم ولی دلم می‌خواهد که مسئلۀ انتخابات طرز انتخابات این‏ها آشکار بشود برای آیندگان اگر نه این را می‌دانم الان گفتنی ندارد ولی می‌خواهم آن‏چه را که هست آن جوری که بوده کماهوحقه بگویم.

س- تمنا می‌کنم منظور ما هم همین است.

ج- بله، رفتم پیش گلشائیان و وقتی خودم را معرفی کردم، گفت، «اه، شما سرهنگ مقدم هستید؟ آخر من گفتم حالا یک آدم سبیل از بناگوش در رفته‌ای می‌آید. شما چند سالتان است؟» آن موقع بنده هم خیلی جوان بودم، خوب، هزار و سیصدوچیز، چه سالی می‌شد؟ هزار و سیصد وسی وهفت سی‏وشش من سی‌وشش‌ ساله بودم دیگر. گفتم، «بله من تا سرهنگ دومی توی ارتش بودم و از ارتش فلان شدم.» گفت «در هر حال این حبیب دادفر کیست که وکیل شده؟ من با شما حرفی نیست و شما خانواده‌تان در آن‏جا شناخته شده است ولی این بدنام است و …» لغت بدی هم استفاده کرد، «من حاضر نیستم دلالی این کارها را بکنم، بنده استاندار هستم می‌دانم انتخابات هم بایستی دولت مداخله داشته باشد ولی این آدم را من نمی‌توانم اصلاً از صندوق بیاورم بیرون. این است که شما بروید و حالا من ببینم چطور می‌شود. به آقای علم هم گفتم.» خوب البته می‌دانید دو تا وکیل داشت مراغه، وقتی یک همچین چیزی شد یعنی توی دست‌انداز افتاده به اصطلاح.

س- بله.

ج- ما رفتیم و بعد از چند روز دیدیم که خبری نشد و آقای دکتر دادفر آمد پیش من. آقای دکتر دادفر گفت که، «آقای استاندار می‌خواهد شما را ببیند گفته با هم بیایید.» ما رفتیم پیش آقای استاندار، از منظره‌های عجیب و غریبی بود، به محض اینکه وارد شدیم استاندار گفت، «بله آقای مقدم متأسفانه من هر چه کوشش کردم مرکز متوجه نشد و قرار است این هم وکیل بشود.» با همین عبارت خیلی موهن، گفت، «این هم قرار است وکیل بشود. حالا شما بایستی بروید و به ایشان کمک بکنید و انجمن را هم که انتخاب شده چون از آشنایان»، آن موقع هر کس می‌خواست وکیل بشود انجمن را متناسب با نظرات او انتخاب می‌کردند، «و انجمن هم که انتخاب شده بایستی که به ایشان کمک بکنید و ایشان با هم مشترک باشید.» ما گفتیم، «خیلی خوب.» رفتیم و تقریباً همان عصرش بود دیدیم که آقای استاندار مجدداً مرا خواست. رفتیم آن‏جا و دیدم خیلی ناراحت است و این‏ها، گفت، «متأسفانه کار شما خراب شده است.» گفتم، «چطور؟» گفت، «شما در روزنامه «باختر امروز» مطلبی نوشته بودید قبلاً موقعی که ارتش بودید؟» گفتم، «بله.» گفت، «بله آن را بردند به شاه اطلاع دادند و شاه هم عصبانی و ناراحت است و حالا شما باید بروید تهران.» ولی گفت، «من گزارش کردم که از نظر محل شما حائز شرایط هستید و فلان و این‏ها ولی دیگر بسته به اوضاع و احوال است خودتان بروید در مرکز.» خوب دیگر معلوم بود که آن موقع وقتی شاه کسی را، من مخصوصاً در آن‏جا نوشته بودم که خیلی طرفداری شدید از مصدق شده بود، کرده بودم در آن مقاله که الان عینش را اینجا دارم که اگر بشود به خود شما هم آن مقاله را نشان بدهم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- بله.

س- بدهید من ضمیمه نوار شما می‌کنم.

ج- خیلی خوب به‌شرطی که فتوکپی بکنید بعداً اصلش را به من پس بدهید. خلاصه انتخابات باطل شد یعنی بعد دکتر دادفری که با آن مطلب آقای گلشائیان برآورد می‌کرد که شرایط خوبی ندارد و فلان… او انتخاب شد و اصلان افشار و ما انتخاب نشدیم می‌توانم بگویم حالا خوشبختانه حالا نمی‌دانم باز هم نمی‌دانم خوشبختانه یا بدبختانه، به‌هر حال من باز در فکر انتخابات بودم تا اینکه در جریان انتخابات دوره بیستم من از میاندوآب کاندید شدم. در آن‏جا وقتی کاندید شدم رفتم به محل برای انتخابات. برای انتخابات که رفتیم یادم می‌آید آن‏جا اتفاقاً روزی رسیدم که آقای میهن استاندار آذربایجان غربی بود آمده بود به فرماندری میاندوآب. ما چون گفتیم خوب چه بهتر از این می‌رویم حالا خود استاندار هم هست اینجا هم با او آشنا می‌شویم بالاخره هم اینکه فرماندار را می‌بینیم. در یک جلسه همگانی بود که همه می‌رفتند دیدن آقای استاندار، او هم با من آشنا بود میهن با برادرم هم دوست بود. ما را دید و خیلی خوش و بش کرد و گفت… اشاره کرد که بنشینم پهلویش. بعد که نشستم خیلی دوستانه و صمیمانه پرسید، «چرا آمدید اینجا؟» گفتیم، «آقا انتخابات است برای انتخابات است بله.» گفت، «چه انتخاباتی؟» گفتم، «انتخابات آقا انتخابات مجلس.» گفت، «آقا وکیل‌ها انتخاب شدند جنابعالی هم نیستند. بی‌خود چرا آمدی خودت را مسخره چیز بکنی در اینجا؟» گفتم، «آقا می‌گویند انتخابات آزاد است. آقای دکتر اقبال گفته که به ناموس مادرم انتخابات …» گفت، «آقا این حرف‌ها را بگذار کنار. من با تو دوست هستم با برادرت هم دوست هستم من به تو می‌گویم همین الان برو تهران.» خوب، شما فکرش را بکنید آدم وارد شده یک‌جا برای انتخابات وقتی استاندار با این صراحت بگوید چه باید کرد؟ ما هم گفتیم، «می‌رویم تهران.» آمدم تهران در آن سال دکتر بقائی یک سازمان نگهبانان آزادی تشکیل داده بود، نمی‌دانم نظرتان هست یا نه؟

س- بله، بله.

ج- به ایشان تلفنی کردم و رفتم دیدن ایشان و گفتم، «آقا انتخابات و نگهبانان آزادی که شما می‌گویید، آقا چه آزادی و فلان؟ این‏طوریست.» گفت، «شما حاضر هستید این مطلب را در یک مصاحبه مطبوعاتی بگویید؟» گفتم، «خوب حالا واقعیت است دیگر واقعیت گفتنش اشکالی ندارد که.» ایشان یک جلسه مطبوعاتی تشکیل داد در سازمان نگهبانان آزادی و ما هم تشریح کردیم که بله مطلب از این قرار است من کاندید بودم رفتم آن‏جا آقای میهن استاندار بود در محل آقایان حضور داشتند این‏ها ایشان به من این مطالب را گفت. روزنامه کیهان البته اطلاعات خیلی به اختصار نوشت ولی کیهان مطلب را نوشت که مقدم می‌گوید که این انتخابات فلان است و این‏طوری است و این‏طور است. ما این را دیدیم ما را خواستند و آقای علم خواست و گفت، «نه آقا کی گفته این انتخابات است بی‌خود گفته فرماندار بی‌خود گفته استاندار و شما بروید و فعالیت بکنید.» ما اصرار که، «آقا نیست آزاد.» آقای علم گفت، «شما بروید مطمئن باشید آزاد است.» ما هم رفتیم به این، خوب گفتیم وقتی می‌گویند آزاد است لابد آزاد است دیگر. رفتیم به میاندوآب. یادم می‌آید می‌رفتیم به تکاب یکی از نواحی این‏ها، توی جیپ داشتیم رادیو می‌گرفتیم دیدیم یک مصاحبه مطبوعاتی آقای دکتر اقبال بود. در مصاحبه مطبوعاتی شروع کرد اول به اللهیار صالح attack کردن و او هم گویا یک چیزهایی راجع به انتخابات گفته بود، بعد هم گفت، «شخصی به‌نام رحمت‏الله مقدم مراغه‌ای»، این اولین بار بود که ما اسممان از نظر سیاسی مطرح شد.

س- بله.

ج- در سطح… آخر یک چیزی که نخست‌وزیر وقتی در یک همچین موردی اسم بیاورد خود این مطرح کردن مطرح شدن قضیه است، که، «بله ایشان گفته که انتخابات آزاد نیست ایشان چون زمینه‌ای ندارد در میاندوآب و کسی ایشان را نمی‌شناسد و فلان و این چیزها حالا و می‌خواهد که ما او را حمایت بکنیم و من نکردم آمده یک همچین چیزهایی گفته.» می‌دانید او هم خیلی بد صحبت می‌کرد یعنی خیلی لچر به قول معروف صحبت می‌کرد و این‏ها. «و به این علت است.» ما دیدیم و شنیدیم و خوب دیدیم که بَه وقتی نخست‌وزیر برعلیه آدم یک همچین صحبتی بکند این که نمی‌شود که امکان این نیست که کسی بتواند انتخاب بشود. برگشتم تهران. برگشتم تهران و گفتم بروم خود آقای نخست‌وزیر را ببینم خود آقای دکتر اقبال را. بالاخره بعضی وقت‌ها باید آدم دست اول بشنود حالا چرا روایت بشنود.

س- بله.

ج- وقت خواستم و اتفاقاً ایشان وقت دادند به من، رفتم پیشش، از آن صحنه‌های جالب است که برای اولین باری که در یک جای رسمی به اصطلاح به‌طوری ‌که ضبط می‌شود این را می‌گویم، دقت می‌کنم که نکات عیناً همان‌طوری باشد که انجام شده.

س- تمنا می‌کنم.

ج- وقتی وارد شدم گفت، «بله آقای مقدم.» گفتم، «بله راجع به این مطالبی که جنابعالی فرمودید در مصاحبۀ مطبوعاتی.» گفت، «بله گفتم، خوب قرار نبود شما وکیل بشوید.» گفت، «نه بنده آخر شما فرموده بودید که انتخابات آزاد است من هم به اتکاء نظر خود شما رفته بودم به محل خودم.» گفت، «اه، کی گفته انتخابات آزاد است؟ انتخابات آزاد نیست لیستش هم تهیه شده این هم لیستش.» البته به من نشان نداد. «لیستش هم توی جیب بنده است.» گفتم، «آخر شما فرموده بودید که من جلوگیری می‌کنم.» گفت، «این‏ها مال روزنامه است.» خوب وقتی که نخست‌وزیر به شما یک همچین حرفی می‌زند. بعد هم شروع کرد که، «بله من رفته بودم میاندوآب و مردم دور من جمع شدند که آقا، ما هم اینجا یک وکیل می‌خواهیم، من هم گفتم،» آن سالی بود که تعداد نمایندگان اضافه شده بود به میاندوآب هم یک وکیل داده بودند.

س- اضافه کرده بودند.

ج- اضافه کرده بودند، نه یکی داده بودند قبلاً جزو مراغه بود مستقلاً یک وکیل می‌توانست انتخاب بکند. «مردم جمع شدند گفتم خوب بگذار و این‏ها هم یک وکیل داشته باشند حالا من بگذارم شما وکیل بشوید؟ نخیر آن‏جا وکیلش آقای منصور کلانتری است من دستور هم دادم و فلان و این چیزها، هیچ لزومی ندارد شما بروید.» خوب، در مقابل یک همچین چیزی که نخست‌وزیر می‌گوید چه می‌‌گویید؟ گفتیم، «آقا مرخص می‌فرمایید؟» گفت، «بله بفرمایید.» ما آمدیم برویم بیرون صدا کرد و گفت، «آقای مهندس؟» گفتم، «بله.» گفت، «شما حالا چکار می‌کنید؟» گفتم، «کاری ندارم و فلان،» گفت، «من دستور دادم به شما یک کاری در دستگاه دولتی متناسب همان کاری که قبلاً داشتید به شما واگذار بکنند و فلان و این‏ها.» شروع کرد صحبت کردن و توضیحات داد و فلان و این چیزها ما هم سکوت کردیم دیگر وقتی ما برای این کار که نیامده بودیم ما برای چیز دیگری آمده بودیم. بعد گفتم، «مرخص می‌فرمایید؟» گفت، «بفرمایید.» باز که آمدم بروم مرا صدا کرد و گفت، «خوب حالا شما بالاخره میاندوآب می‌روید یا نه؟» ما هم خیلی آرام و در کمال حجب و حیا گفتم، «بله.» وقتی این بله را گفتم باور بفرمایید این مثل اینکه پشت میز آتش گرفت، بلند شد ایستاد اصلاً نمی‌فهمید چه می‌گوید آن حالت دکتر اقبال حالا یک نخست‌وزیر بنده هم یک آدمی که خوب بالاخره تازه می‌خواهد داخل کار سیاسی بشود، گفت، «اگر شما بروید من خانواده شما را از بین می‌برم اگر کسی در میاندوآب با شما سلام‏وعلیک بکند من آن خانواده را هم از بین می‌برم. من این طور می‌کنم الان دستور می‌دهم کی برود آن‏جا دستور می‌دهم کی برود آن‏جا» و همین‌طور شمرد «که همه آن‏جا باشند و فلان و شما بدانید پایتان را بگذار توی میاندوآب ببین چطور می‌شود.» خلاصه ما گفتیم و این گفت‌ و گفت و کف کرد و خوب بالاخره سر رفت خودش ایستاد و گفت، «بروید.» ما هم آمدیم بیرون، از همان جا بنده راهی میاندوآب شدم. دیگر آن‏جا بنده بعد از دیدن این حالت اقبال مصمم شدم گفتم یا من باید از بین بروم یا باید این انتخاب، می‌دانستم انتخاب نمی‌‌توانم بشوم و یا نباید بگذارم انتخابات به این جور که این‏ها می‌خواهند برگزار بشود. این بود که رفتم در آن‏جا و در میاندوآب، در میاندوآب شروع کردم به فعالیت و همانطور که می‌گفت راست می‌گفت، سپهبد ورهرام از طرف ارتش آمد به میاندوآب و آن سرهنگ کشفی از طریق رئیس شهربانی‌های آذربایجان آمد آن‏جا. فرماندار مراغه آمد مقیم میاندوآب شد تمام برای اینکه جلوگیری کنند از فعالیت بنده. بنده هم با آن روش‌های خاصی که در انتخابات معمول بود آن‏جا جمع‌آوری آدم و فلان و این چیزها بالاخره کردیم این کارها را گروه خودمان را متشکل کردیم. این‏ها را به اختصار برگزار می‌کنم چون دیگر مطلب نیست عمده‌اش به اینجاست که به نتایجش برسیم. بعد روز انتخابات که شد وقتی طرفداران ما به اصطلاح آمدند تمام آن خیابان بزرگ جلوی فرمانداری را طرفداران ما اشغال کردند و از طرفداران به اصطلاح مخالف خبری نبود اصلاً یک رفراندوم بود.

سرهنگ کشفی آمد و گفت هر کس که، خوب برخلاف اصول انتخابات، مثلاً رئیس شهربانی محل، به کلانتری رأی می‌دهد بیاید این طرف بایستد. هیچ‌کس نیامد و او شروع کرد به اهانت کردن و شلاقش را آورد و یک عدد را شروع کرد به زدن که، «چرا اینجا جمع شدید و بروید دنبال کارتان و مگر شماها کار ندارید؟ و فلان و این‏ها.» ما دیدیم اگر این وضع ادامه پیدا بکند خوب بالاخره به ضرر ما تمام خواهد شد. این بود که ما هم با یک اقدام جسورانه و زدن کشفی در حقیقت یک حکم حمله‌ای دادیم به فرمانداری. مردم حمله کردند و فرمانداری را تقریباً اشغال کردند تیراندازی شد و عده زیادی را کشتند و خلاصه ماجرایی به وجود آمد که چندین روز مورد بحث رادیوهای خارجی بود و فلان و این‏ها و ما هم متواری شدیم.

س- چند نفر کشته شدند آقا؟

ج- شش نفر کشته شدند دقیقاً در حدود بیشتر از بین صدوپنجاه تا دویست نفر هم مجروح شدند که در دفتر به اصطلاح شیر و خورشید محل ثبت شد. این بود که ما آمدیم و رفتیم به تهران، متواری شدیم و رفتیم به تهران. ولی انعکاس این خبر زیاد بود آن روز هم عرض کردم که اتفاقاً همین ایوانف که در تاریخ خودش می‌نویسد اشاره می‌کند به انتخابات میاندوآب که باعث شد ابطال بشود این انتخابات. بعد از اینکه به این اخبار این‏طور منتشر شد و واقعاً معلوم شد که دیگر یعنی مشخص شد که در انتخابات مداخلات ناروا شده شاه به وکلایی که انتخاب شده بودند تکلیف کرد که استعفا کنند و کلیه دست جمعی نمایندگان استعفا کردند.

س- بله.

ج- و به این ترتیب انتخابات دورۀ بیستم باطل شد و آقای دکتر اقبال هم مستعفی شد.

س- بله.

ج- بعد از مستعفی شدن آقای دکتر اقبال آقای شریف امامی نخست‌وزیر شد. آقای شریف امامی، در این دوره مصادف شد می‌دانید ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۹، هفت سال بود که شاه قدرت مطلقه داشت ولی از نظر اقتصادی، درآمدها هم زیاد شده بود، به بن بست‌هایی رسیده بود. اگر نظرتان باشد در آن سال مجبور شد یک هیئتی از بانک جهانی خواستند برای اصلاح وضع مالی و یک برنامه‌های مالی به اصطلاح محدودکننده‌ای از طرف بانک مرکزی صادر شد.