روایتکننده: آقای مهندس رحمتالله مقدم مراغهای
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس، ایالت مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدفی
نوار شماره: ۶
س- آقای مقدم ائتلاف حزب یا نهضت رادیکال با سازمان حقوق بشر و نهضت آزادی و حزب جمهوری خلق مسلمان چگونه صورت گرفت؟
ج- بنده همانطور که به جنابعالی عرض کردم نهضت رادیکال در عمل هیچگونه سازمانی نداشت.
س- بله.
ج- بلکه این فکر را داشت که بایستی تمام گروهها جمع بشوند و از اجتماع اینها یک چیزی تشکیل بشود به مسئلۀ اسم و اینها هم زیاد توجهی نبود که اسمش دقیقاً چه باشد البته بایستی خواه و ناخواه یک چیزی باشد که دنبالۀ همان فکر جبهه ملی را به حساب دنبال بکند. به دنبال این صحبتها بود که ما وقتی کار را شروع کردیم نهضت رادیکال وقتی فعالیت خودش را شروع کرد متعاقب آن سازمانهای دیگر شروع کردند پیدا شدن و فعالیت کردن. بنده الان یادم هست که ما هر سال به مناسبت سی تیر یک اعلامیه میدادیم در آنجا توضیح میدادیم که در سالِ مثلاً در امسال گذشته چه گروههایی فعالیت کردند، متوجه هستید؟
س- بله
ج- و همین باعث میشد که این گروهها با هم نزدیک بشوند. جمهوری خلق مسلمان بعد از انقلاب تشکیل شد یعنی بعد از اینکه آقای شریعتمداری و اینها من یادم هست یک روزی مرا یکی از بازاریها دعوت کرده بود. گفت، «آقا میخواهد یک حزب درست کند ولی من میخواهم بروم به ایشان بگویم این حزب را درست نکنند چون آقای خمینی مخالف است.» آقای شبستری زاده. من آن موقع زیاد توجهی نداشتم یعنی من در آذربایجان که رفتم آنجا حزب خلق مسلمان مثل جمهوری اسلامی تشکیل شده بود ولی حزب خلق مسلمان اکثریت را داشت. بعد که بنده از آذربایجان آمدم موقع انتخابات شد چون ما از نظر عضو کمبود داشتیم از نظر ما ائتلاف با خلق مسلمان به اصطلاح یک امتیازی بود. این بود که ما تقریباً ائتلافی هیچوقت به آن صورت نکردیم ولی از تریبونهایی که آنها در اختیار داشتند و ما نداشتیم ما استفاده میکردیم. یکی از این تریبونها بود پیشنهاد من بود که روزهای جمعه یک جلسات هفتگی در خلق مسلمان تشکیل بشود و در آنجا خوب من صحبت میکردم بعد بهتدریج یک اشخاصی رخنه کردند که دیدم نه من این دارد از آن فکر ما منحرف میشود. مسئله یکیاش بر سر رهبری سیاسی بود یک روزی من آنجا گفتم که «ما رهبری آیتالله خمینی را پذیرفتم.» بعد دیدم که یکی از آن آقایان آمد و گفت، «شما پذیرفتید ما نپذیرفتیم.» گفتم، «آقا آقای شریعتمداری خودشان پذیرفتند شما بپذیرید نپذیرید در هر حال من راجع به جنبۀ مذهبی و روحانیش نگفتم من میگویم آقای خمینی رهبر سیاسی است الان، و رهبر سیاسی بود چه ما میخواستیم چه نمیخواستیم.» گفتم «ما قبول کردیم.» و قبول هم کرده بودیم، وقتی بنده از طرف ایشان میروم آذربایجان بنده از طرف آقای شریعتمداری که آذربایجان نرفته بودم خودش را آدم گول که نمیزند. بنده را یک حکومتی بود که آقای خمینی را به رهبری شناخته بود و من پس ایشان را به رسمیت شناختم رهبری سیاسی ایشان را پذیرفتم. از این نوع اختلافات پیش آمد که به طور کلی من این جلسات آخر کنارهگیری کردم و صحبت نمیکردم. یادم است در جلسۀ آخری که من رفتم آنجا وقتی صحبت شد من نرفتم پشت تریبون مردم اصرار زیادی که، «آقا ما مقدم را میخواهیم صحبت کند مقدم صحبت بکند.» به زور گفتند، «آقا جلسه دارد به هم میخورد متشنج میشود شما بیایید پشت تریبون لااقل یک چیزی بگویید.» آمدم و گفتم، «من قرار بود صحبت کنم ولی صحبت نخواهم کرد و آقایان هم خواهش میکنم اصرار نکنند چون من یک چیزی شده در اینجا تغییراتی در برنامه دارم.» البته حالا یادم نیست جزئیات، اختلافات را گرفتم، گفتم، «یک نظرات مخالفی هست که من آمادگی ندارم صحبت بکنم این بود که انشاءالله در جلسات بعدی صحبت میکنیم و فلان و اینها.» حالا به این صورت یا یک صورتی در لفافه تقریباً یک همچین چیزی را به مردم فهماندم که به علت اختلافاتی که هست. خوب، واقعاً آنها خلق مسلمان کنترل شده نبود توش عناصری رخنه کرده بودند. این بود که…
س- عناصری که میفرمایید چه نوع عناصری آقا؟
ج- چطور بگویم واقعاً.
س- همانطوری که بودند.
ج- بودند بله بودند، میدانید عناصری که بالاخره با انقلاب موافق نبودند حقیقتش، با انقلاب نبودند.
س- بله.
ج- میگویم اشخاصی هستند صادقانه و معصومانه خود من هم جزو آنها هستم، من به انقلاب دل بسته بودم و فکر میکردم که این انقلاب، هنوز هم فکر میکنم، این را دوره موقت میدانم که این انقلاب به هر حال از نظر مردمی ممکن است اشخاص افراد، طبقات در این گیرودار یک صدماتی و خساراتی ببینند و اینها ولی بالمآل به نفع مردم تمام خواهد شد. و همانطور که عرض کردم این را طبیعی میدانستم، این بود که خوب صمیمانه کار میکردم دیگر ولی…
س- میشود گفت که تا حدودی نظر رژیم فعلی در ایران راجع به حزب خلق مسلمان درست بوده وقتی که میگفته حزب خلق مسلمان یک سازمان ضدانقلابی است؟ یا لااقل ضد انقلابیون در آن رخنه کردهاند؟
ج- سخت است گفتنش، آخر خلق مسلمان رهبری نداشت.
س- بله
ج- میدانید؟
س- من فقط از این نظر سؤال میکنم که شما فرمودید که عناصری در آن رخنه کرده بودند.
ج- نه در آن جلسات عرض کردم من به حزب کار ندارم.
س- بله.
ج- آخر میدانید حزب دو چیز بود یک جلساتی بود در تهران تشکیل میشد یکی آن bulk که اصلی بود که در آذربایجان بود. متوجه هستید؟
س- بله.
ج- آنها واقعاً صمیمانه به شریعتمداری علاقه داشتند ورای جنبه سیاسی.
س- حالا برمیگردیم به آذربایجان من میخواستم الان از حضورتان تقاضا بکنم که لطفاً برای ما بفرمایید که حدود و ثغور روابط شما با رهبران مذهبی قبل از انقلاب سال ۱۹۷۹ یا ۱۳۵۷ چگونه بود؟
ج- والله من زیاد با آقایان حشر و نشری نداشتم آگاهی هم نداشتم از فعالیتشان هم آگاهی نداشتم حقیقت، و مقدمۀ آشنایی ما این بود که بعد از حملهای که به منزل آقای شریعتمداری کردند و اینها آن روز بعدش بنده رفتم دیدن ایشان در…
س- بعد از انقلاب بود
ج- نه اردیبهشت ۱۳۵۷
س- زمان رژیم چون منزل ایشان چندین بار مورد حمله قرار گرفت من برای این پرسیدم.
ج- بله. البته قبل از آن هم هم با آقای مرتضوی ما یک چند ماهی بود در ۱۳۵۰ بعضی… آقای شریعتمداری را ما به حساب چیز میگذاشتیم دیگر عناصری میگذاشتیم که میتواند در یک جبهه ملی آینده شرکت داشته باشند.
س- بله. دیگر با کدامیک از آقایان روحانیون شما ارتباط داشتید قبل از انقلاب؟
ج- قبل از انقلاب من بعد از اینکه رفتیم ۱۷ شهریور در زندان با آقایان آشنا شدم اگر نه من زیاد ارتباط نداشتم با اینها.
س- بله.
ج- یعنی دو مرتبه یکی اینکه بعد از اینکه در خانۀ ما بمبگذاری شد یعنی منزل بنده و سنجابی و بازرگان. آقای شبستریزاده که الان ذکر نامی از او کردم ایشان یک شب دعوت کرد ما را برای همدردی. در آن جلسه ما رفتیم دیدیم اکثریت با آقایان علماست به قول خودشان، بعضی از این چهرههایی که الان هم در مجلس هستند و اینها مثل آقای خسروشاهی و فلان و اینها در آن جلسه بودند. در آن جلسه مقدمات آشنایی ما با آقایان شروع شد. بعد که رفتم در ۱۷ شهریور در زندان شهربانی در زندان کمیته در آنجا هم چون با آقایان در یک بند زندانی بودیم آشنایی ما بیشتر شد.
س- ۱۷ شهریور که میفرمایید همان جمعۀ سیاه است؟
ج- جمعۀ سیاه.
س- بله، کمیته میفرمایید. کدام کمیته؟
ج- کمیته ساواک دیگر.
س- سازمان امنیت.
ج- کمیته ضد خرابکاری در ساواک.
س- شما هنوز قبل از اینکه برسیم به آنجا میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که خاطراتتان را راجع به آن ۱۷ شهریور یا جمعۀ سیاه بفرمایید که بعد برسیم به جریان بمبگذاری دستگیری شما و دیدار شما با آقایان روحانیون در زندان.
ج- بمبگذاری اینها قبل از اینها بود، بمبگذاری البته در…
س- بله، ممکن است چگونگی بمبگذاری را الان توضیح بدهید برای ما که موضوع چه بود؟
ج- اینها باز با هم مربوط میشود بعد از اینکه ما نهضت رادیکال را تشکیل دادیم نهضت رادیکال زیرزمینی بود به اصطلاح امروز یعنی کسی نمیدانست از کجا منتشر میشود و ما اغلب شیوهمان این بود که چند نسخه میفرستادیم اروپا دوستانی که در اروپا بودند این را تکثیر میکردند با پست میفرستادند. به این جهت اغلب خیال میکردند اصلاً مرکز نهضت رادیکال ایران در خارج از کشور است تا اینکه جریان تبریز پیش آمد. واقعۀ تبریز که پیش آمد بنده گفتم، «آقا من مسئولیت را قبول میکنم اعلامیه را امضا میکنم چون نمیشود دیگر این جوری گمنام… دیگر الان موقعی شده که به حساب هیجان عمومی اوج گرفته» و ما یک اعلامیهای راجع به تبریز دادیم که حالا آن هم شاید نسخهاش را داشته باشیم به شما بدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- و قطعاً دارم در آنجا اشاره به وقایع تبریز کردم و محکوم کردیم و گفتیم، دولت باید برود انتخابات باید مجلس باید منحل بشود و فلان و فلان و یک پیشنهاداتی کردیم بعد از ذکر شمهای از وقایع و فلان و اینها و با امضای دبیر نهضت رادیکال ایران رحمتالله مقدم مراغهای. در همین موقع بود که بنده در کانون نویسندگان هم بالاخره یکی از گردانندگانش بودم در سازمان طرفداران آزادی حقوق بشر هم همکاری داشتم از گردانندگانش بودم علت هم این بود که من از نظر چیز کمک میکردم به اینها یعنی آن چیز به اصطلاح فشار را حرکت را بیشتر از جانب بنده و دوستان بود. این بود که در مقابل این عکسالعمل متعاقبش در شب ۱۹ فروردین ۱۳۵۷ ساعت ۲ بعد از نصف شب منزل ما بمبگذاری شد که وقتی من تلفن کردم معلوم شد منزل آقای بازرگان هم شده منزل آقای سنجابی هم شده…
س- بله.
ج- این مقدمهای بود که حقیقتش این است که با آقای سنجابی و بازرگان هم ما را نزدیکتر کرد.
س- خسارت ناشی از بمب چه بود آقا؟
ج- ما خوشبختانه…
س- کسی هم کشته شد؟
ج- نه کسی کشته نشد. متأسفانه منزل ما طوری بود که به اصطلاح اول وارد حیاط میشدید بعد میرفتید به ساختمان البته تمام شیشهها و اینها خرد شد ولی کسی صدمه ندید.
ولی در آهنی بود در آهنی سوراخ شده بود یعنی فشار بمب زیاد بود ولیکن نه آن وقت بنده ماشینم تقریباً پشتش از بین رفته بود چون افتاده بود بین ماشین و دیوار به اصطلاح که به کوچه است.
س- منظورتان این است که خوشبختانه ساختمان منزل شما از در دور بود.
ج- دور بود خوشبختانه.
س- شما فرمودید متأسفانه.
ج- بله متأسفانه به چیز دیگر. بله به هر حال اینها مصادف شد بعد هم در اردیبهشت هم که منزل آقای شریعتمداری پیش آمد در این خلال و احوال رفت و آمدهای ما با آقای شریعتمداری بیشتر شد یعنی یک نوع نزدیکی پیدا شد البته ما در آن موقع شعارهایمان خیلی افراطیتر از آقای شریعتمداری بود. بعد که رفتیم در زندان، ۱۷ شهریور حالا در آن روز که فرمودید که چه اتفاقی افتاد چطور بود؟
س- بله، بله.
ج- روز ۱۷ شهریور ما در آن روز میخواستیم که، ما از اختلافاتی که بین آقای سنجابی و بازرگان بود خلاصه ناراحت بودیم و میخواستیم یک کاری کنیم که این اختلافات به حساب برداشته بشود که جنبه بگو مگو در آن نباشد. برای این کار فکر کردیم که اگر ما از آقای شریعتمداری استفاده کنیم به عنوان یک عامل به هم نزدیککننده خوبست، مصادف شده بود با اینکه آقای انگجی از تبریز آمده بود تهران. قرار شد یک هیئتی یا آقای انگجی بروند به قم و به آقای شریعتمداری بگویند که، «شما یک جلسۀ عمومی در قم تشکیل بدهید که آقای سنجابی و آقای بازرگان در آنجا باشند و با هم این اختلافات خودشان را حل بکنند با وساطت جنابعالی.» یعنی وساطت آقای شریعتمداری. آقای مرتضوی هم قرار بود با این عده، دوست جنابعالی، برود به قم.
س- بله.
ج- ما… بنده و آقای دکتر عابدی هم میرفتیم طرف دروازه شمیران آنجا یک کاری داشتیم با پسرم بودیم. وقتی رفتیم دروازه شمیران رسیدیم نزدیکهای آن خیابان فخرالدوله و اینها دیدیم وضع غیرعادی است ولی هنوز نمیدانستیم چه خبر است. توی خیابان فخرالدوله وارد شدیم دیدیم چند تا ماشین رد شد یک عده خون آلود توی ماشین هستند و ماشینها هم هی بوق میزنند و چراغی نشان میدهند و زنها هم همینطوری بدون چیز شدند و توی ماشین معلوم میشود مضروب شدند، کشته شدگان یا مضروبشدگان از بانوان هم بودند. بعد یک خرده جلوتر رفتیم و یک وقت دیدیم که یک جوانی پرید وسط، حالا برای ما واقعاً بیمقدمه بود. ما نمیدانستیم که هنوز چیست. دیدیم که یک جوانی پرید که، «مردم بریزید سربازهای اسرائیلی برادران و خواهران شما را کشتند و فلان و اینها.» یک همچین چیزی ما دیدیم عجب در صحنهای ما ناآگاهانه قرار گرفتیم. آمدیم برگردیم دیدیم راه بسته است یعنی ما خواه و ناخواه بودیم دیدیم کمکم صدای باروت و گاز اشکآور چشمهایمان شروع کرد به سوزش کردن و نزدیک خیابان ژاله بودیم. به هر حال به هر ترتیبی بود برگشتیم. برگشتیم تقریباً ساعت یازده بود رسیدیم منزل، آقای دکتر عابدی رفت. ما نشسته بودیم یک وقت دیدیم آقای مرتضوی و آقای زرینهباف دو تا اخوان زرینهباف وارد شدند و گفتیم، «آقا قرار بود شما بروید قم؟» گفتند، «بله ما جلوی دروازه که رسیدیم دیدیم شلوغ است و فلان، آقای انگجی گفت، «آقا امروز مصلحت نیست ما برویم.» برگشتیم و نرفتیم و آن مسافرت نشد و حالا هم که شنیدید چه شلوغ شد و فلان و اینها. ما مشغول صحبت بودیم و صحبت در این بود که، «آقا بالاخره ببینید که چه خبر است؟ با تلفنها با اشخاص کسب اطلاع بکنیم که چگونگی وقایع چیست؟» ما مشغول تلفن کردن بودیم و یک اعلامیه آقای خمینی هم در عین حال رسیده بود داشتیم آن را میخواندیم یک وقت دیدیم زنگ زدند و یک مرتبه مأمورین ساواک حمله کردند با خیلی خشونت زیاد به قسمی که رسیدند بالای دیوار رفتند یک عدهای، یک عدهای توی حیاط ایستادند و یک عدهای آمدند تو و، «دستها بالا و بیحرکت.» و ما هم بیحرکت ایستادیم و کسی قدرت حرکت نداشت، و آقایان آمدند و ریختند و خانه را به هم ریختند و تا حتی تشکها را پاره کردند و آسترها را درآوردند، هر چه کاغذ بود و فلان بود بار کردند و از چیزهای خندهدار اینکه یک اسباببازی برای بچه من آن موقع کوچک بود آورده بودند از مکه از آنهایی که صدای قهقهه میزد و اینها، از آنها را برداشت و یکی از مأمورین ساواک که آقا این را پیدا کردیم. گفت، «این چیچی است؟ و فلان و اینها.» یارو آن رئیس اکیپ که آمده بود آنجا گفت، «ها بنویسید یک دستگاه جاسوسی.» نوشتند یک دستگاه جاسوسی، ما هم در این ضمن دچار بهت و حیرت و خلاصه ما را چشم بسته برداشتند و بردند به کمیته.
البته ما در خلال این احوال فهمیدیم که شهر یک اتفاقاتی افتاده در میدان ژاله را که خودمان دیده بودیم جاهای دیگر هم سروصدایی هست. وقتی رفتیم توی کمیته ما را به زندان انفرادی بردند. در آن روز رفته بودند آقای فروهر و سنجابی را هم بازداشت کنند ولی گفتند در همان موقع که مشغول چیز بودند یک دستوری رسیده بود یک تلفنی رسیده بود که از بازداشت آنها صرفنظر شده بود. حالا این از کجا رسیده بود و اینها؟ معلوم نیست. آقای متین دفتری را هم دیدم آنجا آورده بودند و ایشان هم شب مرخص شدند. بعد فردای آن روز مثل اینکه آقای بازرگان هم بازداشت شد. ولی در آنجا مدت بازداشتی من از همه بیشتر بود چون زودتر از همه بازداشت شده بودم و خوب بعد از چهار پنج هفته هم مرخص شدم یعنی پنج هفته شاید بیشتر، و خوب دیگر اوضاع تغییرات زیادی شده بود در این پنج هفته و بالاخره. این هم داستان ۱۷ شهریور که آن هم بیشتر در آن موقع همین آیتالله علامه نوری گفتند آن کار را کرده بود به اصطلاح ترتیب داده بود و یک عدهای به اصطلاح کشتاری شده بود که هیچ وقت هم رقم صحیحش معلوم نبود از نود نفر گفته شده بنده شنیدم در یک سخنرانی که UCLA آقای دنیس رایت آمده بود کرد گفت که، «ما بیشتر از نودوسه نفر، چه از مذاکراتی که بعداً با شاه کردیم و فلان و اینها، تعداد کشته از نودوسه نفر بیشتر نبوده. ولی میدانید خوب، تبلیغات زیادی شد که هزاران نفر کشته شدند و فلان و فلان.
س- بله. آقای مقدم فکر میکنید که صحبت آن کسی که اعلام کرد که «سربازهای اسرائیلی خواهران و برادران ما را کشتند.» حقیقتی هم در آن وجود داشته؟ یعنی واقعاً در جریان ۱۷ شهریور صحبتهای متفاوت هست. بعضیها میگویند که اسرائیلیها در آن دخالت داشتند. بعضیها میگویند که حتی افراد سازمان امل لبنان بودند که در واقع تیراندازی کردند نه سربازان ایرانی، و میخواهم بدانم که شما که آن روز نزدیک حادثه بودید آیا چیزی دیدید که مؤیّد این صحبتها باشد؟
ج- ببینید این که نمیشود گفت یعنی نمیشود گفت که بالاخره از اینکه از هلیکوپتر تیراندازی کردند در اینکه تیراندازی از بالا شده که این حرفی نیست.
س- از هلیکوپتر تیراندازی شد آن روز؟
ج- بله میکردند بله. این هم که چه سازمان امل باشد چه اسرائیل باشد باید به دست ارتش برود دیگر در حقیقت میشود ارتش ایران.
س- بله
ج- حالا هر ناسیونالیتهای داشته باشد، متوجه هستید؟
س- بله، بله.
ج- آن اقدام ارتشی میشود دیگر آن را که تحقیق نمیشود کرد. البته آن هم نظرش این بود که چون ارتش همکاری میکرده احتمال همکاری بین مردم و ارتش وجود داشته این است که احیاناً فکر نمیکنم، همیشه آقا آنقدر آدم ناباب پیدا میشود که اجیر شود و هر کاری را انجام بدهد این همچین نیست که همه اشخاص… متوجه هستید؟ یک رژیمی وقتی در قدرت باشد میتواند یک گروهی تجهیز بکند که این گروه حاضر به هر کاری باشد هرگونه قضاوتی.
س- آقای مقدم قبل از انقلاب شما تا چه حدودی آگاه بودید از دامنه نفوذ روحانیون در بین تودههای مردم؟ و همچین شبکه فعالیتشان.
ج- این که روحانیون در جامعه ایران یک موقعیت خاصی داشتند و توده مردم به آنها به اصطلاح نظر احترام داشتند در آن حرفی نیست.
س- بله در این حرفی نیست. من سؤالم را یک مقداری مشخص میکنم، خیلیها میگویند که بعد از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ لااقل نه تمامی روحانیون بلکه آن بخش از روحانیون که پیرو آقای خمینی بودند یک فعالیت مستمری را برای به وجود آوردن یک شبکۀ وسیع سیاسی در بین تودههای مردم در ایران آغاز کردند. منظور من این است که آیا شما قبل از انقلاب از وجود چنین شبکهای و وسعت فعالیتهایش اطلاع داشتید؟
ج- نه من هیچ اطلاع نداشتم، من فقط یادم هست در جلسه همان حالا اتفاقاً سال خلیل ملکی بود یا هفت خلیل ملکی بود در آنجا با آلاحمد نشسته بودیم همان مثل اینکه هفتش بود، نمیدانم، یا چهلهاش بود، به هر حال راجع به خلیل ملکی بود. در این ضمن او به من یکی را معرفی کرد، گفت، «آقا این میخواهد با شما آشنا بشود و میگوید ما همیشه اعلامیههای شما به ما میرسد اما دیر میرسد و این خواهش میکند که شما مستقیماً هر وقت اعلامیهای چیزی منتشر میکنید به این شماره بدهید اینها برای شما توزیع میکنند تکثیر میکنند توزیع میکنند.» متوجه هستید؟
س- بله.
ج- ولی اسمی هم از چیز، گفت، «اینها بیشتر جنبه مذهبی دارند.» بعد خلاصه مثلاً همین دفترهای قبا اینها، من فکر نمیکنم این اغراقگویی است من قبول ندارم. از اینکه یک عدهای داشتند که حرفی درش نیست ولی از اینکه یک سازمانی داشته باشند در «خبرگان» هم من این را گفتم، در «خبرگان» یک روزی گفتم، «آقا این انقلاب انقلاب مردمی بود انقلاب چیزی نبود.» و به آنها گفتم، گفتم، «آقا قلب انقلاب اگر شما بخواهید بگویید کجا بود؟ تلویزیون ایران بود روز انقلاب.» شما ببینید در آنجا کدام روحانیت؟ اگر سازمانی داشتند روحانیها در آنجا سبز میشدند پیدا میشدند. در کدام از سربازخانههایی که وقتی سقوط میکردند روحانیها بودند؟ هیچ جا نبودند. بنده به شما گفتم روزی که آمدند آقای رادنیا پیام آوردند ضمن آن یک اعلامیه آوردند به امضای هشتاد نفر فقط، این هشتاد نفر هم کسانی بودند که الان نیستند، متوجه هستید؟ اشخاص آرامش طلبی بودند ملاهای چیزی بودند پیش نمازهای محلهها و اینها بودند که آمده بودند امضا کرده بودند، خیلی ملایم اصلاً به این فکرها نبودند. آنهایی که میگویند زیادهگویی میکنند به عقیدۀ بنده اگر اینها، البته آنجا هم در «خبرگان» هم به من گفتند، «آقا شما توی باغ نبودید.» بنده این را به آنها گفتم، گفتم، «آقا شما شب انقلاب شما میدانید که روز انقلاب که وقتی تلویزیون سقوط کرد چه کسانی صحبت کردند؟ بالاخره انقلاب باید یک جایی نمود میکند دیگر.»
س- بله.
ج- آقای بازرگان صحبت کردند آقای خمینی البته از طرفش آقای رضایی صحبت کرد یعنی اعلامیه ایشان را آقای رضایی قرائت کرد بعد آقای بازرگان بود بعد آقای نزیه بود بعد بنده بودم. متوجه هستید؟
س- بله.
ج- هیچکدام از اینها… بنده وقتی رفتم به تلویزیون ایران بنده را یک عده از این همافرها آمدند بردند به تلویزیون، وقتی میآمدیم آنجا بیرون این بچههایی که تلویزیون را اشغال کرده بودند آمدند پیش من که «آقای مقدم ما خواهش میکنیم یکی دو تا از این همافرها را بگذارید اینجا پیش ما امشب بمانند چون ما میترسیم به ما حمله بکنند اینها ما هیچکس را نداریم اینجا.» این جور بدون شکل بود حالا هر کسی بخواهد بعداً تاریخ را منحرف بکند یک جور دیگر بنویسد من نمیدانم. این اسنادش موجود است که در آن واقعه در آن موقع آقای بازرگان شب دوم انقلاب بود منزل ما تلفن کرد، گفت، «آقای مقدم دارند یک عدهای در هتلهای شمال شهر مسافرین خارجی را اذیت میکنند شما خواهش میکنم به این هتلها سر بزنید و ببینید کیها هستند اینها فلان و اینها.» من رفتم یادم هست اول به هتل هیلتون از آنجا شروع کردم، دیدم که یک عدهای جمع شدند از این تفنگداران و به اصطلاح بچهها و اینها جوانهایی که طرفدار انقلاب بودند و اینها و مسافرین را هم بله آوردند و توی سالن پایین و چمدانهایشان هم وسط سالن گذاشتند و همه را دورتادور نشاندند.
س- بله.
ج- من دیدم خوب، من یک نفر وارد شدم اینجا شب و هیچ کسی با من نیست که اینها هم همه مسلح من چه بگویم به اینها. آمدم گفتم، «رهبرتان کیست؟ رئیستان کیست؟» گفتند «ما کسی را نداریم.» من دیدیم در اینجا من باید یک نقشی بازی کنم که اینها اول به من اعتماد بکنند و اینها. گفتم، «خوب من آمدم از طرف انقلاب ببینم اگر الان به شما حمله بکنند شما به کی مراجعه میکنید؟ شما میدانید الان در خطر هستید و فلان.» گفتم اول راجع به خودشان صحبت بکنم که بالاخره اینها را متوجه بکنم که همچین بیخطر نیست اگر بخواهند تنها عمل بکنند. به هم نگاه کردند گفتند، «هیچکس نیست.» گفتم، «آخر از طرف کی آمدید اینجا؟» گفتند، «خودمان آمدیم.» شماره تلفنم را به آنها دادم گفتم. «اگر به شما پیش آمدی شد و فلان و اینها به من تلفن کنید من برای کمک اقدام بکنم و فلان.» گفتم، «خوب حالا اینها چه هستند اینجا هستند؟ اینها را کی گفته اینجا بیایند؟ گفت، «هیچی خودمان گفتیم اینها خارجی هستند.» گفتم، «خوب خارجی باشد آقا چرا آوردیدشان اینجا زود بفرستیدشان بروند اتاقهایشان اثاثیهشان را هم ببرند منتهی مراقب باشید کسی از هتل خارج نشود.» بعد رفتم هتلهای دیگر تقریباً سه هتل رفتم آن سه تا هتلهای بزرگ اینجا تقریباً وضع مشابه بود. این یک عدهای که رفته بودند آنجا اصلاً دستوری نبود کسی نبود خودشان رفته بودند خودبهخود این کار شده بود.
س- میدانید متعلق به چه گروهی بودند؟
ج- نه اشخاص عادی بودند مال محلهها.
س- بله.
ج- اسلحه را برداشته بودند هر کدام هر عدهای گفته بودند، «برویم یک کاری بکنیم.» هر کسی به ابتکار خودش رفته بود یک کاری میکرد. ولی همه رعایت میکردند که میخواستند در جهت انقلاب، خودشان که چیزی نداشتند.
س- بله. در ادامه همین صحبتتان آقای مقدم میتوانید که خاطراتتان را از چند روز قبل از انقلاب و چند روز بلافاصله بعد از انقلاب یعنی بعد از ۲۲-۲۱ بهمن را برای ما بازگو بفرمایید؟ آن صحنهها و رویدادهایی که فوقالعاده مهم بودند و در خاطر شما باقی مانده.
ج- دو سه شب قبل از انقلاب البته خوب یک حالت بحرانی بود که ارتش مخصوصاً تحرکش زیاد شده بود حرکت میکرد در داخل شهر و این ور و آن ور و به اصطلاح یک حالت نظامی بود. همه فکر میکردند که یک کودتای نظامیای چیزی در شرف تکوین است و اینها و مخصوصاً یادم هست به ما گفتند که در خانه نباشید و من خانه نبودم خانهمان را تغییر داده بودیم رفته بودیم جای دیگر، و خوب آن حالت به آن صورت بود بعد یک مرتبه آن روز ۲۲ بهمن بود بله دیگر صبحش اعلامیه گفت که، «حکومت نظامی دستورات عبور و مرور و اینها یک دستورات جدید صادر شد که…
س- بله قرار بود از ساعت چهار بعدازظهر عبور و مرور غدغن بشود.
ج- و بعد گفتند نه نخواهد شد و فلان و اینها، همین علامت بود که یک تغییری است و فلان. بعد من آمدم به شهر و اینها، یک مرتبه صحبت شروع شد که بله از دانشگاه یک عدهای شروع کردند حمله کردند و رفتند به فرحآباد برای حمله به آنها، درگیریهایی با سربازخانهها شروع شد که در همه سربازخانهها هم بدون سرپرست و بدون برنامه تسلیم شدند و اسلحه توزیع شد افتاد دست مردم، و آن وقت گروهها دیگر هر کدام به ابتکار خودشان عمل میکردند. من خودم داشتم میرفتم دیدم یک خانمی کنار خیابان ایستاده دست نگهداشت سوارش کردم رفتم، اه، از زیر چادرش سه تا تفنگ درآورد، گفت، «آقا مرا به یک جا برسانید این تفنگها را…» گفتم «آخر میخواهید چه کار اینها را؟» گفت، «برای بچههایم است.»
س- بله.
Leave A Comment