روایتکننده: آقای احمد مهبد
تاریخ مصاحبه: 28 آوریل 1985
محلمصاحبه: ژنو ـ سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 4
س- حالا میخواهم خواهش کنم که خاطراتتان را از زمانی که به تهران تشریف آوردید یعنی بایستی دیگر اطراف زمانی باشد که آقای علا نخستوزیر شده بودند بعد از قتل رزمآرا. در همچین موقعی بود که لابد شما تشریف آوردید به تهران.
ج- نخیر.
س- یا مصدق نخستوزیر شده بود؟
ج- مصدق نخستوزیر بود که بنده آمدم به تهران. البته مطابق معمول رفتم شاه را ملاقات کردم. شاه میل داشتند که یک کسی که تندروی نکند و به امور غرب تا اندازهای آشنایی داشته باشد نزدیک به مصدق باشد که تعدیل کند تندروی مصدق را. مرحوم علا را مأمور کردند که با دکتر مصدق صحبت کند بنده معاون دکتر مصدق بشوم. بعد از اینکه علا تعریف میکند که مرد لایقی است و شاید شمهای از خدمات بنده را تعریف میکند دکتر مصدق میگوید، «همچین شخصی که شما میگویید چطور ممکن است که با Upham Pope بدرفتاری کند، این مستشرق بزرگ خاورشناس به ایران خدمت کرده، کتابهای نفیس نوشته.» خیلی گله داشت. نجامت [؟] من را دید خیلی گله داشت از مهبد. معوق میکند. علا هم حاضرجواب نبود و نمیدانست چطور جواب بدهد. موضوع این بود که، من به Pope خیلی علاقه داشتم. یک مؤسسهای ایجاد کرده بود به نام Asia Institute که Iranian Institute هم جزو آن بود.
س- در کلمبیا؟
ج- نخیر، خارج. خارج در بیرون یک خانه اجاره کرده بود خودش و زنش و فکر میکرد که آسیا آیندۀ بسیار مهمی دارد مخصوصاً هندوستان مستقل شده بود و خیلی دلش میخواست که این انستیتویی را که درست کرده این بگیرد و تبلیغات بکند. من در آن موقع ترتیب داده بود که آثار تاریخی ـ هنری ایران از قدیمترین زمان تا عصر حاضر بیاوریم آمریکا و نمایشگاه درست کنیم مردم بیایند ببینند. بیشتر من در طول مدت خدمتم به امور فرهنگی اهمیت میدادم و تنها چیزی است که ما میتوانیم به رُخ غربیها بکشیم در آنموقع مخصوصاً. یکروز ضمن صحبت تو یکی از مهمانیها یک آمریکایی برجسته وقتی فهمید من ایرانی هستم تعجب کرد گفت، «شما هیچ به نظر نمیآید ایرانی باشید.» من گفتم «چرا؟» گفت، «قیافهتان، شما چشم آبی دارید و پوست روشن. شما مثل ما هستید.» گفتم نه من مثل شما نیستم. تعجب کرد او فکر میکرد که به من یک افتخاری داده بگوید شما مثل من هستید. گفتم نه نیستم من مثل شما نیستم. به حال تعجب گفت، «چرا؟» گفتم تاریخ. من تاریخ ششهزارساله پشت سر دارم تو خونم است شما ندارید آن را. به امور فرهنگی اهمیت میدادم و افتخار میکردم. بنابراین این نمایشگاه هنرهای ایران را که ترتیب دادم با بزرگترین موزۀ نیویورک Metropolitan Museum of Art صحبت کردم خیلی خوشحال شدند، حسن استقبال کردند تمام شرایط را معین کردیم دویست میلیون دلار پول آنموقع یعنی دویست میلیون گرم طلا برای اینکه هر گرم طلایی یک دلار بود آنموقع بیمه کردم با تشریفات خاص در بهترین تالارهای خودشان با تبلیغات زیاد این نمایشگاه برپا شد و Upham Pope را خواست که این نمایشگاه تو آن خانۀ اجاره کردهاش که نه دروپیکر صحیحی داشت این آنجا برقرار بشود. آخر چطور ممکن بود چیزی که دویست میلیون بیمه شده، این همه مستحفظ دارد آنجا چطور ممکن بود؟ از من سخت رنجید. هرقدر سعی کردم که آرامش کنم از من رنجید. یکی دیگر تأسیس Center of Iranian Studies در کلمبیا بود. از این هم بدش آمد که چرا شما کمک میکنید که این مؤسسه را ایجاد کنید در کلمبیا، خوب من دارم اینجا. مؤسسۀ او جز یک اتاق و یک علامتی که آنجا نوشته بود اینجا مطالعۀ ایران است چیز دیگری نبود، آدم نبود هیچی نبود تشکیلاتی نبود. دانشگاه کلمبیا رئیسش آیزنهاور بود تشریفات دارد میلیونها بودجه دارد، محصل دارد به درد میخورد در اثر این رنجیده بود.
س- رفته بود به مصدق گفته بود.
ج- بله، گله کرده بود به مصدق. نه اینکه رفته بود مثلاً این سد را رها کرده بود برود بهخصوص برای این صحبت. رفته منزل مصدق را دیده بعد ضمن صحبت پیش آمده که مأمورین ایران با من همکاری نکردند و کارشکنی کردند مهبد. گفته، «چطور؟ چی؟» گفت، «مهبد.» این هم همینطور در نظرش بوده. در صورتی که من مصدق را میشناختم. موقعی که آمد به مجلس در روزنامه از او طرفداری کردم، عکس بزرگش را تو روزنامه چاپ کردم و بعد دکتر مصدق را دعوت کردم به منزلم در بند با تمام رؤسای حزب عدالت که با هم اختلافشان را حل کنند در منزل من. خیلی هم خوشش آمد از من. بعد در این موقع این حرف را زد و به احتمال قوی چون علا واسطه بود او دلش نمیخواست که کسی که به شاه نزدیک است این معاونش باشد شاید، به احتمال قوی. بعد از آن صحبت از این بود که بنده شهردار تهران بشوم. آن هم مصدق مخالفت کرد. اعلیحضرت دستش که از هر جا بند آمد گفتند، «شما نایبالتولیه مدرسه عالی سپهسالار بشوید و وضع مالیاش خیلی سخت است، وضع اداریاش خیلی سخت است، طلاب ناراضی هستند بیایید شما اینکار را کنید.» گفتم همه چیز را من فکر میکردم به جز اینکه نایبالتولیه مدرسه عالی سپهسالار بشوم.
س- شما در وزارت خارجه دیگر نرفتید؟
ج- نخیر، نخیر. من برگشتم کاری در وزارت خارجه قبول نکردم هنوز. ببخشید شاید موقع من بیش از آن بود که بروم پشت یک میز گوشۀ وزارت امور خارجه بنشینم و وقت تلف بکنم، وقت بکشم. دلم میخواست کار کنم، دلم میخواست بدوم. آنجا نه تنها نمیتوانستم بدوم ساکن بودم تکان نمیخوردم. آنجا خودم دلم نمیخواست ولی عضو وزارت خارجه بودم. گفتم این را من حاضرم بدون اینکه نایبالتولیه باشم رسیدگی کنم و روبهراه کنم کردم. کردم اینکار را. بعد با قوامالسلطنه من آشنا بودم مخصوصاً برادر بزرگم مرحوم علاالدین مهبد که دوست بود با قوامالسلطنه. خیلی از من صحبت شده بود به من گفت، «بیا برویم ملاقات کن قوامالسلطنه را.»
س- به ایران برگشته بودید یا پاریس بودید الان؟
ج- نخیر من ایران، تهران بودم.
س- پس قوامالسلطنه خودش کجا بود؟
ج- تهران بود بله.
س- صحبت از نخستوزیریش که در خارج و بعد هم یک نامهنگاری با اعلیحضرت کرده بود راجع به مجلس مؤسسان و جوابی که مرحوم حکیمی به او داده بود و اینها، تا حدی میانشان شکرآب بوده.
ج- بله، خیلی، خیلی بیش از یک حدی شکرآب بوده. ولی برگشته بود به تهران. من رفتم به ملاقات قوامالسلطنه.
س- کجا زندگی میکرد قوام؟
ج- آن روزی که من ملاقات کردم در منزل خیابان کاخ بود آنجا ملاقات کردم. بعد از آن بارها ملاقات کردم، بعد از شمیران ملاقات کردم خیلی. بعد صحبت از وضع ایران شد، صحبت از دکتر مصدق شد. دکتر مصدق من طرفدار او بودم ولی عین همان حرفی که دربارۀ مرحوم رضاشاه زدم که در روزهای آخر وضع ایران و وضع جنگ دنیا را درست تشخیص نداد و نتوانست ببیند که به ایران احتیاج دارند. تلگرام ساعد را هم بیاثر گذاشت دکتر مصدق هم جنبۀ منفی داشت. میخواست فکر کند یک تنه میتوانست با انگلیسیها و متحدین انگلیس آمریکا و دیگران بجنگد و پیش ببرد نفت ایران را. نفت ایران هم که عاطل شده بود و از بین رفته بود. نمیدانست چهجور با چه حربهای با اینها بجنگد، با حربۀ خودشان باید بجنگد. باید درس بخواند درس خودشان را بلد باشد به خودشان آن درس را پس بدهد. خوب، این نه آن درس را خوانده بود و نه قادر بود به آنها آن درس را پس بدهد.
س- دوروبریهایش چه؟
ج- دوروبریهایش بنده معتقد نبودم کسی از آنها بهتر از دکتر مصدق بود. بهتر از مصدق مسلماً نبودند. باز خود دکتر مصدق. و حقیقت هم این است که من زیاد با آنها تماسی هم نداشتم ببینم با آنها صحبت کنم ببینم واقعاً تا چه اندازه اینها موقعیت را تشخیص میدهند. به قوامالسلطنه من گفتم که موقعی است که ما یک مرد قوی داشته باشیم بیاید سر کار و شما بهترین کسی هستید این موقع که میتوانید بیایید قدرت را به دست بگیرید و با شاه من صحبت میکنم، شاه را متقاعد میکنم. گفت، «آمریکاییها چطور؟» با لویی هندرسن سفیر آمریکا بنده دوست بودم، خیلی نزدیک. میخواهم یک مثال برایتان بزنم. این رئیس قسمت خاورمیانه وزارت امور خارجه بود. موقعی که مأمور شد برود به هند سفیر آمریکا در هندوستان شد و با کشتی از نیویورک میخواست برود تنها کسی که در کشتی او را مشایعت کرد من بودم و قبلاً یک تاج گل بسیار بزرگ بسیار زیبا گل سرخ برای خانمش فرستاده بودم توی اتاقشان بود. خیلی به من علاقه داشت. رابطهام را با او حفظ کرده بودم. گفتم که من با او دوست هستم با سفیر با او صحبت میکنم قبلاً میخواهم ببینم شما راضی هستید یا نه؟ اگر شما راضی هستید با او صحبت میکنم.
س- این حالا چند وقت قبل از 30 تیر است؟ صحبت چند ماه است یا…
ج- نخیر چند ماه است، ماه است. بله نزدیک است، چند ماه است، چند ماه قبل شاید مثلاً سه ماه، چهار ماه قبل باشد. گفت، «بله اگر موجبات فراهم شود من حاضرم بیایم نخستوزیری را قبول کنم.» گفت، «شاه با من کجرفتاری کرد و لقب من را گرفته.» گفتم آقا لقب چیست شما مافوق لقب هستید، اینها برای بچهها خوب است. جناب اشرف، حضرت اشرف جناب این حرفها چیست؟ خودتان را کوچک نکنید. گفت، «این را به شاه بگویید.» گفتم خودتان را کوچک نکنید در این موقع. معلوم است وقتی شاه دید که میآیید البته با منت جناب اشرف هم مینویسد. ولی این خوب نیست که گفته بشود علامت ضعف است. گفت، «خیلی خوب.» من با هندرسن صحبت کردم گفت، «نظرتان بد نیست.» آمدم گفتم به قوام که آمریکا موافق است و به من اطلاع داد سفیر که آنها هیچ حرفی ندارند، خوب است انتخاب. حالا باقی ماند چهجوری همدیگر را ملاقات کنند.
س- با شاه هم صحبت شده بود یا نه هنوز؟
ج- نه هنوز، هیچی. گفتم که چهجور که حالا همدیگر را ببینند. سفیر ترکیه مهمانی داد شام. قوامالسلطنه را دعوت کرد سفیر آمریکا را هم دعوت کرد. اینها دوتا آنجا همدیگر را دیدند. و آنجا خودش شخصاً تشویق کرد که چرا نمیآیید شما زمام به دست بگیرید، سفیر ترکیه هم برایش…
س- شما هم تشریف داشتید؟
ج- نخیر، من نبودم. من در این امر دخالت داشتم ولی من نبودم. من همیشه دلم میخواست پس پرده باشم در هر امری. آنهایی که وارد هستند میدانند، آنهایی هم که وارد نیستند لزومی ندارد که بفهمند. آنهایی که وارد وارد هستند میدانند. تا اینکه منجر شد به اینکه من با شاه هم صحبت کنم. من با علا صحبت کردم. گفتم آقا این وضع ادامه پیدا کردنش خیلی مشکل است، ما داریم به طرف نیستی میرویم، دکتر مصدق افتاده روی دنده لجبازی و چرا اقدامی نمیکنیم که یک نفر بیاید که قادر باشد جمعوجور کند یک مرد مقتدر. گفت، «چه کسی مثلاً؟» گفتم مثلاً قوام، احمد قوام مرد مقتدری است میتواند جمعوجور کند امتحان داده و اگر هم اعلیحضرت رنجشی دارند مصالح مملکت را ترجیح بدهند به احساسات شخصی. حالا برای مملکت است. کسی که جلوی مصدق و دارودستهاش را بگیرد قوام است. گفت، «خیلی خوب به عرض میرسانم.» شاه خوشش آمد گفت، «بسیار خوب.» مجلس هم دیگر یواشیواش و کلاً سرشان باز شد خانۀ قوام که بیایند بندوبست با قوام بکنند. با سلام و صلوات مصدق که استعفا داد چیز آمد، قوام.
س- والاحضرت اشرف چه نقشی داشت این وسط؟
ج- هیچی، صفر.
س- هیچی.
ج- صفر ابداً. اول دفعه است میشنوم که جنابعالی میفرمایید والاحضرت اشرف.
س- من اطلاعی ندارم همینجور بهعنوان سؤال میپرسم.
ج- ابداً، هیچ.
س- اصلاً آنموقع ایران بوده یا نه، نمیدانم.
ج- نمیدانم. اصلاً نه، نه اشرف ابداً. اصلاً از دربار کسی وارد نبود ابداً ابداً. تا اینکه قوام آمد با سلام و صلوات.
س- انگلیسها و شرکت نفت و اینها چه؟ من شنیدم که در انگلیس هم همچین برنامهای در جریان بوده و آنجا آقای حمید قاجار و اینها را با او صحبت میکردند…
ج- هیچ من اطلاع ندارم، ابداً. من آنچه که از این طریق اطلاع… حالا ممکن است که در آنِ واحد اشخاص دیگری هم به همین فکر بودند که کاری بکنند تلاشی بکنند ممکن است، قوام به من هیچ اظهار نکرد، اگر بود به من اظهار میکرد. قوام به من هیچی نگفت.
س- ارسنجانی یک مقدار بود.
ج- حالا ارسنجانی را به شما عرض میکنم. ابداً. حالا ارسنجانی را به شما عرض میکنم. بعد قوام آمد. روز اول یا روز دوم بود که قرار شد هندرسن بیاید به ملاقات قوام در خانۀ خودش خیابان کاخ، هنوز دولت تشکیل نشده بود. هندرسن و قوام بود و بنده. خوب، قوام که نمیتوانست انگلیسی حرف بزند من بودم که مذاکره میکردم. شروع به مذاکره کرده بودیم یکوقت دیدم که یک آقایی آمد. آمد تو سلامی کرد و نشست. هندرسن یک نگاهی به من کرد، چشمش را اینطوری کرد و من هم گفتم نمیدانم. حرف ما قطع شد، دیگر حرف ما نزدیم. بعد از چند دقیقه گفتم که خوب اجازه میفرمایید، به قوامالسلطنه گفتم که اجازه میفرمایید که حرفهایمان را بعد بزنیم دنبالۀ این مطالب را. فعلاً اجازه میفرمایید که حرفهایمان را بعد بزنیم. قوامالسلطنه گفت، «بله، بسیار خوب.» بعد این فکر نمیکرد که ما میرویم. آمدم بیرون آن پیشخدمت قوام اسمش چه بود؟ نمیدانم خیلی… ابرام خان؟ نه. گفتم آقا این کی بود آمد تو؟ گفت، «این ارسنجانی است به او هم گفتم جلسه دارند محرمانه است با سفیر آمریکا است.» و گفت، «میدانم.» آمد آنجا. گفتم خیلی بد شد. صحبتی نبود که در مقابل دیگری باشد. بعد من از تهران بعد از اینکه قوام، بعد از مدتها ارسنجانی وزیر شد و وزیرکشاورزی شد نمیدانم وزیر چی مصاحبهای با او کرده بودند. روزنامه آنجا او گفته بود که، روزنامهاش را برای من فرستادند، وارد شد و سفیر آمریکا بود و مهبد بود و من از قوام سؤال کردم که چه سمتی مهبد دارد؟ قوام گفت، «مهبد نزدیکترین شخص است به سفیر آمریکا و با دولت آمریکا.» این را او گفته بود تو روزنامه نوشته بودند برای من فرستادند که خوشم هم نیامد. بعد من دنبالۀ مذاکرات را خودم با سفیر دنبال کردم. قرار بود آمریکاییها وارد نبودند که من ما مالیات وضع کنیم. گفتم آقا شما این موقع این حرفها نیست. مالیات وضع کنیم؟ باید یک چیز به مردم داد تا آرامشان کرد. این موقع مالیات نیست، موقع آن حرفها نیست. به ما باید کمک مالی کنید، خزانۀ ما خالی شده، نفت نداریم. این حرفها چیست؟ و شما هر چه زودتر تلاش کنید ببینید چهقدر به ما کمک مالی میتوانند بکنند و حداقلِ اقل پانصد میلیون دلار باید بدهید که ما بتوانیم زندگیمان را ادامه بدهیم. هیچی پول ما نداریم. پانصد میلیون خیلی بود. سیصد میلیون دلار موافقت کردند به ایران کمک بکند. قوامالسلطنه پیر بود ضعیف بود بدخوابی داشت مثل هر مرد مسن، شخص مسن و عادت داشت به خواب بعدازظهر. این قرص میگرفت میخورد که بتواند بخوابد بعدازظهر. من تو بیرون تو اتومبیل بودم رادیو را باز کردم یکدفعه دیدم یک اعلامیهای به نام قوامالسلطنه «میزنیم و میکشیم و میبندیم.» اول اعدام میکنیم بعد اخراج میکنیم به قول، مسخره میکردند امیر موثق گفته بود یکدفعه، «اول اعدام میکنیم بعد اخراج میکنیم.» از این حرفهای دریوری. ای دادوبیداد این را چه کسی به قوام داده؟ یا این را کی به امضای قوام رسانده؟ چه کسی به رادیو داده؟ خیلی ناراحت. سراسیمه من آمدم منزل قوام. مرتضیخان و سپهبد.
س- سپهبد؟
ج- یزدانپناه و علا هم آنجا بودند آمدند قوام را ببینند که این اعلامیه چهجوری بوده. قوام هم خواب است اصلاً بیدار نمیشود. تلوتلو میخورد، قرص خواب خورده پیرمرد. ای دادوبیداد مملکت دارد میسوزد، نخستوزیرش قرص خواب خورده و اعلامیه به نامش صادر کردند.
س- آن سخنرانی معروف که چیچی دیگر آمد و اینها. جمله معروفی هست آخر سخنرانیاش…
ج- یادم نیست نه. این را برایش نوشت. چه کسی این را برایش نوشت من نمیدانم. اصلاً شاید نفهمیده بیخودی یک چیزی گفتند امضا کرده، نمیدانم. دشمنانش کردند؟ نمیدانم، دوستانش کردند؟ نمیدانم، هیچ اطلاع ندارم. بعداً که من از او پرسیدم هیچ جواب نداد. دید کار خیط کرد بعد که افتاد. ضمناً مردم ریختند توی باغ ملی مجسمه شاه را سرنگون کردند، این چهارراه یک مجسمه آنجا گذاشته بودند. فردا شد. فردا تظاهرات کردند، شلوغ کردند. سرلشکر علوی رئیس شهرداری بود.
س- علوی مقدم.
ج- علوی مقدم. آمد که کسب تکلیف بکند چهکار باید بکند، شلوغ کردند. شاه میل داشت که قوام استعفا بدهد. شاه یک اخلاقی داشت که چندبار تجربه داشت چندبار نتیجۀ خوب گرفته بود که وقتی باد شدید میآید این سر را خم کند باد بگذرد دوباره برگردد مثل درخت نونهال. درخت کهن ممکن است ریشه کن بشود درخت نونهال ممکن است کج بشود و بیافتد. این سیاست را چندین بار دنبال کرد. متأسفانه آخرین دفعه هم میخواست همین سیاست را دنبال کند که واژگون شد. من تماس گرفتم با آقای علا گفت، «تصور میکنم بهترین راه این است که آقای قوام استعفا بدهد.» به قوام گفتم که یک همچین… او گفت، «عقیدۀ شخصیام است، مربوط به شاه نیست.» به قوام گفتم گفت، «نه، من دلم میخواهد قبل از اینکه استعفا بدهم شاه را ببینم و خطرات استعفایم را برایش توضیح بدهم.» حالا دیگر سرهوش و حال و اینها، پیشازظهر است. گفت، «وقت بگیرید بروم شاه را ببینم.» رفتیم از تهران به عمارت وزارت خارجه شمیران آنجا. تا موقع ظهر جواب ندادند، وقت ندادند. گرسنه بودند ناهار نداشتند. این عضو ادارۀ تشریفات وزارت خارجه کارگشای وزارت امور خارجه آن چیز بود صورتش را توالت میکرد اسمش چیست خدایا پیری یادم رفته، مشهور است لابد شنیدید شما هم، این کارهای ناهار شام این چیزها را درست میکرد. آمد به من گفت، «پول نداریم ناهار باید… من پول از جیبم درآوردم گفتم برو سفارش بده ناهار بیاورند. ناهار خورد. به من گفت قوام، «یک یادداشتی برای من بنویسید که من مطالب را به شاه یادم نرود یکی یکی بگویم.» گفتم خیلی خوب، «ولی بعد این را ندهید به شاه. برایم برگردانید.» گفتم، «حتماً چشم.» قوام رفت برای سعدآباد، وقت داد شاه، قبل از اینکه قوام برسد به سعدآباد خبر استعفای قوام را رادیو گفت. هنوز قوام نرسیده بود سعدآباد رادیو گفت که قوام استعفا داد. وقتی که رسید آنجا شاه گفت، «بله شنیدم که میل دارید استعفا بدهید بهترین تصمیم است که گرفتید، با وضع حاضر بهترین تصمیم است که گرفتید.» هنوز اصلاً صحبت نکرده بودند. قوام دیگر یک کلمه حرف نزد. آهان با اتومبیل قوام رفت تا دم کاخ. ضمناً این را هم به شما عرض کنم راجع به آن لقب جناب اشرف و اینها. البته وقتی که فرمان نخستوزیری صادر شد باز همان جناب اشرف احمد قوام نوشته شد. آن هم بهاصطلاح بین پرانتز.
س- چه باعث شد که شاه این تصمیم را بگیرد؟
ج- تظاهرات شدید مردم، واژگون کردن مجسمهاش روز قبل در باغ ملی، وحشتزده شد که نمیتواند قوام جلوی مردم را بگیرد و وضع سختتر میشود. بهتر است خود مصدق بیاید و وقت بیشتر به دست بیاورد شاه آهسته آرام بتواند کلک مصدق را بکند. فعلاً باشد چون جلوی مردم را نمیشود گرفت.
س- والاحضرت علیرضا هم نقشی داشته؟ ایشان گویا رفته بوده بین جمعیت ببیند، جمعیت تا چه حدی…
ج- علیرضا، نسل شاه، رضاشاه چندتا دیوانه و نیمهدیوانه داشتند. یکی حمیدرضا بود که دیوانۀ محض بود، دیوانه زنجیری بود کوچکه. مثل اینکه الان هم ایران است و از دربار هم بیرونش کردند، از دربار حذف شد. یکی احمدرضا بود نیمهدیوانه بود.
س- همین مثل اینکه فوت کرد.
ج- نمیدانستم، نمیدانستم. بیآزار هم بود. یکروز به من گفت، «جناب آقای مهبد میخواهم یک ازدواج مختصری بکنم نظرتان چیست؟» خندهام گرفت و پیش خودم گفتم ازدواج مختصر و مفصل ندارد، میخواهی ازدواج کنی؟ گفتم فکر بسیار خوبی است ازدواج مفصلی هم بکنید مختصر نکنید، خوب است. و واقعاً هم از روی صداقت هم گفتم. برای اینکه ممکن است یک زنی جمعوجورش کند یکخرده وضعش بهتر شود. یکی هم شاهپور خله بود که اصلاً همه خودشان هم میگفتند شاهپور خله علیرضا بود. حالا آن یک خرده برادر تنی شاه بود یک خرده احترام به او میگذاشتند نمیگفتند دیوانه میگفتند خل. پاک خل بود. از او برمیآید که از این کارها کرده باشد رفته باشد ولی آن تأثیری نداشت. خیلی دلش میخواست ولیعهد بشود یکی از کارهای عاقلانۀ شاه این بود که این برادر خل را ولیعهد نکند برای اینکه دیگر تتمه آبرویش هم میرفت. چیزی که واقعاً بود.
س- ولی خیلی تعریف از شجاعتش و از مردیاش و این چیزها من شنیدم میکنند.
ج- والله میدانید شجاعت اگر برای امر مفیدی باشد و با عقل و تدبیر باشد این صفت خوبی است و اگر از روی دیوانگی باشد صفت بدی است. تمام دیوانهها فکر خطر نمیکنند. این شجاعت نیست دیوانگی است.
س- ممکن است یکی دو مورد کارهایش را بگویید که چه بود که اینجور بود؟
ج- نه او اصلاً کاری نکرده که من بگویم کارش قابل باشد که اینکار را کرده بد کرده. اصلاً او وارد نبود. شاه او را قبول نداشت، در امور وارد نبود. او برای خودش میرفت شکار بیشتر علاقه داشت به اینکه برود بیرون وقتش را بگذراند شکار برود. با برادرخانمم خیلی دوست بود و نزدیک بود و میرفتند میگشتند شکار میرفتند اینطرف و آنطرف میرفتند. وقتی هم که تصادف کرد و هواپیمایش خورد به کوه و مرد برادرخانمم ناصرعلی پهلوان این رفت با چند نفر تو کوه و اینها پیدا کرد نعش را. وقتی هم برگشت شاه از او سؤال کرد چه جور بود و اینها؟ چون با هم زیاد بودند. گفت، «از شما خیلی گله داشت و رنجیده بود و دلتنگ بود.» شاه متأثر شد.
س- این مگر زنده بوده چند دقیقهای؟
ج- نه، نه. در طول این مدتی که اینها با هم بودند. دوست بودند بیرون میرفتند شکار میرفتند میگشتند اینها. گفت، «در طول این مدتی که با هم بودید…» شاه سؤال کرده بود، «در طول مدتی که با هم بودید نظرش چه بود؟ چی میگفت؟ الان هم عین حقیقت را گفته که «از شما خیلی گله داشت و ناراضی بود.» نه، او چیز نبود اصلاً وارد به چیزی نبود. او کسی نبود که، به حساب نمیآمد، در دستگاه او به حساب نمیآمد. عبدالرضا یک کمی چرا. عبدالرضا بله. عبدالرضا هم یک داستان دارد.فارغالتحصیل شد آمد از بوستون به نیویورک هتل Pierre آنجا بود. به من اطلاع دادند که شاهپور عبدالرضا اینجاست، یکی از همان اطرافیانش. منظورش این بود که بروم دیدن کنم. رفتم آنجا پیشازظهری بود چند نفر هم از ایرانیها آنجا بودند. همه به او تبریک میگفتند موفق شده. لیسانسیه شد تنها شاهزادهای که، شاهپوری که تحصیل کرد به درجۀ لیسانسیه رسید عبدالرضا بود. من نشستم آنجا هیچ چیزی نمیگفتم ساکت بودم. گفت، «آقای مهبد چیزی نمیفرمایید صحبت نمیکنید.» گفتم که آقایان به اندازۀ کافی صحبت کردند به شما تبریک گفتند من به شما تسلیت میگویم. یکه خورد. گفتم BA گفتن هنری نیست، بچههای سبزیفروش و بقال میآیند اینجا با زحمت و جانکندن تحصیل میکنند BA میگیرند این هنری نیست. شما دو صفت دارید که کسی از شما نمیتواند بگیرد. یکی پسر شاه هستید یکی برادر شاه. خودتان چه دارید؟ خودتان BA گرفتید. خیلی ما داریم در ایران که BA گرفتند. چه مانع بود که شما ترک تحصیل کردید پا شدید آمدید؟ چرا MA نمیگیرید؟ چرا Ph.D. نمیگیرید؟ آخر شما نگیرید چه کسی بگیرد؟ شما دیگر احتیاجی ندارید که بروید کار بکنید، زحمت بکشید. شب بروید کار بکنید زحمت بکشید خرج تحصیلتان را بدهید. یا پدر و مادر به زحمت و جانکندن خرج تحصیل شما را بدهند. چطور شد ترک تحصیل کردید ول کردید آمدید؟ خوب این خوب بود قدم اول BA گرفتید بروید MA بگیرید. Ph.D. بگیرید. خیلی یکه خورد. بعدها این یادش بود و بارها با من صحبت کرد و من وساطت کردم که شاه محبت کند به او. عبدالرضا میخواست ولیعهد بشود. آمده بود با یک مؤسسۀ تبلیغاتی قرار بسته بود ده بیست هزار دلار هم پول داده بود، دلار آنموقع، اینها یک برنامه برای عبدالرضا درست کرده بودند که بعضی جاها سخنرانی کند و بعضی جاها هم بدون اینکه او برود سخنرانی بکند مقالههایی راجع به او بنویسند و همه آنجاها در این مقالهها بنویسند ولیعهد ایران.
س- در آمریکاست اینکارها؟
ج- بله آمریکا و ولیعهد ایران. این را من واردم. پناهی هم خدا رحمت کند بهاصطلاح عوام لیلی به لالای عبدالرضا گذاشته بود. شاه از این موضوع اطلاع پیدا کرده بود و رنجیده بود. یعنی میخواست به زور و با فشار شاه را مجبور کند که این را ولیعهدش کند. شاه همانطوری که عرض کردم همیشه خم میکرد خودش را باد رد میشد دوباره سر بلند میکرد. نخواست، در آنموقع ضعیف بود، که با برادرش دربیفتد وقتی آمد. عبدالرضا اصرار کرد که مرحوم پناهی رئیس برنامه شد و مرحوم پناهی هم عکس شاه بالای سرش یک طرف بود، عکس عبدالرضا هم یک طرف بود. ابتهاج انداخته بود. وقتی آمد گفت، «این چیست؟ بیندازید دور این کیست دیگر.» گفت، «خوب، حالا دلش خوش است بگذارید باشد.» بعد یواشیواش ول شد کار عبدالرضا ول شد. بعدها خیلی یاد میکرد از نصیحتی که من کرده بودم. و بعد ول هم کرده بود تنها شاهپوری که برازنده بود باز برای همان تقصیر جزئی که کرده بود همین عبدالرضا بود. البته خانمش ماشاءالله ماشاءالله خیلی شلوغ میکرد.
س- این داستان لاسیدنش با مصدق چه بود؟ حقیقتی داشت؟
ج- شنیدم.
س- شخصاً اطلاعی ندارید؟
ج- ابداً ولی شنیدم. شنیدم با چادر نماز رفت آنجا و چیز کرد که عبدالرضا بیاید موقعی که شاه رفته بود، فرار کرده بود. شنیدم ولی هیچ اطلاع دقیقی ندارم.
س- خوب، از 30 تیر تا 28 مرداد چه خاطراتی دارید از وقتی که قوامالسلطنه کابینهاش افتاد و مصدق سر کار آمد آن دوران چه گذشت و چه خاطرات تاریخی دارید؟
ج- قوامالسلطنه از قصر آمد. اولین کاری که کرد یادداشت من تو دستش بود فوراً داد به من. پس داد گفت، «امانت است به شما پس میدهم.» گفت، «چهکار کنم؟» شهر شلوغ شده بود خانه شهری نمیتوانست برود. میخواستند خانهاش را آتش بزنند. اللهاکبر چه مردمی؟ بعد گفتم آقا برویم دربند منزل بنده. گفت، «برویم.» رسید جلوی منزل بنده منزل بنده به شکل کشتی ساخته بود قوام شیرازی و خیلی دیوار و بند و بست و چیزی نداشت، آسان بود وارد منزل من شدند. خواستیم اتومبیل را نگه داریم که پیاده شود گفت، «یک کمی تأمل کنید تسبیحش را درآورد استخاره کرد.» استخاره بد آمد. گفت، «بد آمد.» دید من نگاه میکنم گفت، «بد آمد، برویم منزل برادرم قاسمآباد.» بسیار خوب.
س- واقعاً اعتقاد داشت به این استخاره یا مصلحتی بود؟
ج- والله آن را دیگر من نمیدانم ولی گاهی اتفاق میافتد، برای خود من هم اتفاق افتاده که آدم سر دوراهی میرسد بدون اینکه بداند کدام یکی از این دو راه راه صحیح است، نمیتواند تصمیم بگیرد. یک کمی محسنات و معایب هر دو یکی است. خود من کارم به جایی رسیده که پول به هوا انداختم شیروخط کردم که اگر مثلاً خط آمد بکنم اگر شیر آمد نکنم. حالا شاید این یکهمچین تردیدی برایش پیدا شده یا شاید واقعاً عقیده داشته نمیدانم من دیگر سؤال نکردم موقعی نبود که سؤال کنم. شاید شیروخط کرده منتها به این ترتیب. رفتیم منزل برادرش قاسمآباد. بعد از چند دقیقهای که نشسته بودیم تو ایوان نشسته بود شربتی آوردند و یکدفعه سروصدا بلند شد بیرون. خبر شده بودند که قوام اینجا آمده آن مردم محله. برادر آمد به برادرش گفت، «برادرجان، بچهها وحشت کردند ماندنتان اینجا صلاح نیست وانگهی فهمیدند که اینجا هستید. خوب است تا دیر نشده بروید از اینجا.» من یک خرده یکه خوردم. البته آدم در این مواقع نباید احساساتی باشد باید عقل و تدبیر را مراعات کند و عقل و تدبیر هم همینطور حکم میکرد که این هر چه زودتر برود. ولی از طرف برادر بیاید که برادر برو. خیلی خوشایند نبود. سوار شدیم آمدیم تهران. تهران ریخته بودند که خانۀ قوامالسلطنه را آتش بزنند غارت بکنند. برادرزادهاش که بعداً سفیر ایران در یوگسلاوی شد وارد وزارت خارجه شد نبود. وارد وزارت خارجه شد و بعد از چند سال من او را در بلگراد ملاقات کردم. خاطرۀ خوشی هم ندارم. این مثل اینکه وحشت داشت که من تعرض کردم و قهر کردم و آمدن و بودن من آنجا، ملاقات من در آنجا باعث این بشود که مورد غضب الهی قرار بگیرد، مورد غضب شاه بشود. در صورتی که عوالم من را با قوامالسلطنه میدانست محبتام را هم میدانست. کاری هم نداشتم من، هیچ کاری نداشتم. وقتی این گفته بود خیلی زبردستی کرده بود موقعی که رجاله ریخته بودند تلفن کرده بود به رئیس کلانتری میدان کاخ که آقا آمدند یک عده رجاله اینها بیایید زود برسید اینجا. گفت، «شنیدم که آقا استعفا داد.» گفت، «غلط کردند گفتند، کی گفته؟ دروغ است آقا. «آقا هم فرمودند زود بیا.» این هم فوراً بلند میشود چندتا پاسبان اینها میروند سروصدایی میکند و اینها و مردم را متفرق میکند. در صورتی که قوام اصلاً قبل از اینکه استعفا بدهد استعفایش را اعلان کردند تو روزنامه. این خانه را نجات میدهد و مردم متفرق میشوند دیگر هم نمیآیند. رفتیم خانهاش همین خانه کسی نبود متفرق شده بودند. من خداحافظی کردم و گفتم فردا خدمتتان میرسم. آمدم شب هم ماندم. فردا صبح هم من رفتم دیدمش. رفتم استمالت کردم. دلداری دادم که تاریخ بعداً قضاوت میکند.
س- دلشکسته بود؟
ج- خیلی، فوقالعاده، فوقالعاده. فوقالعاده دلشکسته بود.
س- از شاه؟
ج- از شاه و از همه فوقالعاده دلشکسته بود. بعد گمان میکنم عبدالحسین نیکپور آمده بود و برده بودش خانۀ خودش قایمش کرده بود. بعداً به من گفتند خانۀ او بود. همان مجلسی که رأی دادند تقریباً با تمام نمایندگان مجلس بدون مخالف همانها همان مجلس به آرای متفق رأی دادند مفسد فیالارضاش کردند. شهید، یک اعلامیه کوچکی صادر کرد که اطلاعات منتشر کرد. شهید واقعی… آخر گفتند شهدا دادند و کشته دادند، «شهید واقعی این قضیه منم. مثل مردم کوفه که دعوت کردند از حسینابنعلی و بعد نارو زدند این مجلس، وکلای مجلس از من دعوت کردند به من رأی دادند به اتفاق آرا و همینها نارو زدند و چیز کردند. شهید واقعی منم.» خیلی خوشم آمد نمیدانم چه کسی برایشان نوشته بود یا خودش نوشته بود. خودش مرد فاضلی بود، مرد فهمیدهای بود. این قضیه…
س- 30 تیر.
ج- 30 تیر تا راجع به قوام. قوام من یکدفعه دیگر ملاقاتش کردم. موقعی که مریض شده بود آمد به نیویورک برای معالجه سنگ مثانه. آنجا من رفتم فرودگاه و با اتومبیل خودم بروم به بیمارستان، یک نامهای من نوشتم برای رئیسجمهور. نمیخواستم به نام خودم باشد خودم میتوانستم ولی من با رئیس جمهور دوست بودم. نامه به خط من است، امضای من است. سیاست آمریکا در شرق میانه. نوشتم که این رفتاری که کردید باعث میشود که به زودی از اقیانوس اطلس گرفته تا اقیانوس هند مردم بر علیه سیاست آمریکا بشورند و خوب است همینطور که در اروپا مارشال پلان درست کردید برای خاورمیانه هم یک نحوه مارشال پلان درست کنید. این را با پست سفارشی دو قبضه فرستادم، هم رونوشتش را دارم که به خط خودم است. با خط نوشتم و هم (؟؟؟) قوامالسلطنه مریض بود اهل این چیزها نبود اصلاً وارد… وقتی من گفتم این را امضا کنید گفت، «صلاح هست؟» گفتم بله بسیار خوب عقیده داشت.
س- با هم از ایران رفتید به آمریکا؟
ج- نخیر من رفته بودم آمریکا، آهان وقتی که قضیه شد آهان….
س- بعد از این قضیه چطور شد؟
ج- وقتی اینطور شد دوستان من در دانشگاه کلمبیا نگران شدند سخت.
س- یعنی ارتباط شما را قوامالسلطنه میدانستند. حالا مصدق سر کار آمده و دیگر…
ج- آمده و فکر کردند که شلوغ شده و گویا آنجا خبر هم بود که شلوغ شده و زدند و کشته شده اینها خیلی نگران شده بودند. من آن ایام رفتم به مازندران نماندم تهران که آبها از آسیاب بیفتد. مازندران ده خانم، آنها مازندرانی هستند دیگر. میدانید که خانم من نوۀ مرحوم امیراکرم است چراغعلیخان که پسرعموی تنی رضاشاه خیلی هم رضاشاه علاقه داشت و احترام قائل بود. در یک مورد که رضاشاه القاب را ملغی کرده بود در مجلس قمار، رضاشاه مجلس قمار ترتیبی داد بعد پنج شاه میآورد عوض چهار شاه کسی جرأت نمیکرد. توپ میزد توپش را قبول میکردند بعد هم ول میکردند. میخواستند رشوهای بدهند منتهی به این ترتیب. اینها را میدوشید رضاشاه، اوایل که هنوز زیاد ثروتی به هم نزده بود. صحبت میکنند میخندند که این القابی که گرفته شده بعضیها خیلی ناهنجار است اسمشان. مثلاً فلان قوامالملک، ابراهیم قوام فلان و اینها همینطور میگویند یکدفعه میگویند چراغعلی پهلوینژاد. شاه متغیر میشود اسم چراغعلی را که میشنود متغیر میشود میگوید چراغعلی چراغ دودمان من است. همه ماستها را کیسه میکنند دیدند بد شد خیلی خیلی بد شد. این احترام قائل بود برای پسرعمویش. مربی ولیعهد بود.
Leave A Comment