روایتکننده: آقای دکتر فرهنگ مهر
تاریخ مصاحبه: ۱۴ می ۱۹۸۴
محلمصاحبه: کمبریج ـ ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
ج- ایشان رفت اقدام کرد توسط پدرش که دانشکده حقوق آنوقت رئیسش دهخدا بود مرحوم دهخدا اگر اشتباه نکنم بله، قبول کنند که دیپلمههای علمی هم بتوانند بروند کنکور بدهند. سال بعد رفت کنکور داد او قبول شد من هم قبول شدم من هم رفتم کنکور حقوق را دادم. بعد از چند ماه گفتند آدم نمیتواند توی دوتا دانشکده باشد یا باید این را ول کنی یا آن را، دانشکدهای که جزو دانشگاه تهران است نمیتوانی دو دانشکده را با هم، ما هم آن وقت بچه بودیم دیگر خیال میکردیم که خوب، حالا مهندس شدن، با اینکه ذوقم واقعاً طرف حقوق و اقتصاد و این چیزها بود فلسفه و اینها بود، خیال کردم که خوب حالا مهندس باید شد دیگر یک سال هم خواندیم و حیف است و اینها رفتم چه بکنم چه نکنم؟ گفتند یک مدرسهای هستند به نام دانشکده صنعتی که هنرسرای عالی بعداً شد دانشکده صنعتی که این را قبلاً ایران و آلمان میگفتند درست کرده بودند و این جزو وزارت صنایع بود گفتند اینجا تو میتوانی بروی آنجا مهندسیات را بخوان اینجا، من رفتم آنجا رفتم کلاس دوم نشستم و قبل از تعطیل آنجا را امتحان میدادم بعد از تعطیل دانشکده حقوق را و این دوتا را خواندیم در نتیجه بنده هم مهندسی را گرفتم و هم حقوق را گرفتم ولی هیچوقت علاقه به واقعاً مهندسی نداشتم و این است که اصلاً کسی هم نمیداند که من مهندسی خواندم.
س- همدورههایتان کیها بودند توی دانشکده حقوق و مهندسی؟ کسانی که بعداً معروف شدند.
ج- در دانشکده حقوق یا در چیز؟
س- هر دو.
ج- در دانشکده فنی دورهای که من بودم حسنعلی منصور بود، من بودم، جمشید آموزگار بود، علی اشرف شاهقلی بود که بعداً شد داداش منوچهر، منوچهر هم با ما همدرس بود که بعد شد وزیر بهداری، عرض کنم که، آن مهندس کرمان بود که تودهای معروف شد، مهندس شرمینی بود که تودهای معروفی شد، عرض کنم که دیگر کیها بودند؟ ببینم، همایون زند بود که شرکت نفت بود، بله. عرض کنم که در مدرسه که من به شما گفتم در مدرسه فیروز بهرام موقعی که همشاگردیهای همدوره من یکیشان همین حسنعلی منصور بود، یکیشان بهمن دولتشاهی بود که پدرش وزیر پست و تلگراف بود، غلامحسین درگاهی بود که پدرش رئیس شهربانی بود، دوتا بچههای بوذرجمهری بودند که رئیس شهرداری رئیس بلدیه آن موقع بودند، زینالعابدین و آن یکیاش، عرض کنم که پسر اسعد بختیار بود، یعنی همه چیزش. در دانشکده حقوق بنده متأسفانه چون نمیرفتم میخواندم این است که یادم هست یک عدهایشان را خسروانی نه آن خسروانی معروف یکی دیگر، ولیکن اسم چیزشان را معروفشان را الان یادم نمیآید شاید آن ساسانفر که الان پاریس است او با ما بود، عرض کنم حضورتان که معلمهای ما عبارت بودند از مرحوم شایگان که مرد.
س- دکتر علی شایگان
ج- دکتر سید علی شایگان بله، حقوق مدنی او بود، امام جمعه بود.
س- حسن امام جمعه.
ج- حسن امام جمعه، عرض کنم که، دکتر، رئیس دانشکده حقوق شد بعد مرد وصیت و اینها را درس میداد، رئیس دانشکده حقوق کی بود؟ ترک بود، دکتر خیلی آدم فاضلی هم بود سهتا کتاب نوشته راجع به وصایا و ارث، بههرحال اینها استادهای ما بودند پورهمایون بود اقتصاد به ما درس میداد، عرض کنم که علیآبادی بود، دکتر هدایتی بود، احمد متیندفتری بود اینها استادهای ما بودند، بله. بله، بعداً بنده اقتصاد خواندم یک سال.
س- در دانشکده حقوق.
ج- در دانشکده حقوق سال ۲۹ بود بله، ۲۸ نه ۲۹ بود. بعد رفتم به انگلیس.
س- شما سال ۱۳۳۰ رفتید به دانشگاه.
ج- بنده بیست رفتم به دانشگاه ۳۳ از هنرسرای عالی چیز گرفتم، ۲۴ از دانشکده حقوق گرفتم، ۲۸ هم اقتصاد خواندم
س- دومرتبه.
ج- یک سال بله، آخر آنجا آنموقع زمان ما چیز بود زمان ما حقوق و سیاسی و اقتصاد بود.
س- بین ۲۴ و ۲۸ کارهای دیگر میکردید؟
ج- کار میکردم بله.
س- بله، خوب.
ج- بعد رفتم لندن.
س- همین ۱۳۲۴ را اگر بگیرید آنجور که در روزنامهها و جاهای مختلف نوشته شده دانشگاه آنوقت هم دانشکده حقوق خیلی در جریانات سیاسی شرکت داشته و آنجا بحبوحهای بوده شما آیا به مسایل سیاسی آن زمان علاقهای داشتید و خاطراتی دارید از، در مطالبی شرکت داشتید مثلاً وقتی که رفتند دانشجوها دکتر مصدق را برگرداندند به مجلس بهعنوان مثال، خاطرهای دارید در این زمینهها؟
ج- بله، همانطور که عرض کردم بنده بیشتر دانشکده حقوق چون خیلی ساده بود و درسهایش را من شبها میخواندم این بود که زیاد دانشکده نمیرفتم در امتحانها بیشتر شرکت میکردم ولی خاطرههایی که من دارم در آنموقع بعضیهایش بد نیست طبعاً آقای دکتر کیانوری را در دانشکده صنعتی من دیدم تازه برگشته بود از آلمان و معلم ساختمان بود. دکتر رادمنش به ما فیزیک درس میداد، دکتر جودت او را دانشکده فنی هم دیده بودم آنجا هم به ما درس میداد عرض کنم که، طبعاً اینها و یک نفر هم بود به نام مهندس سپاهی او طرفدار آلمانها بود آلمان نازی، مهندس اصفیا هم آنوقت معاون دانشکده صنعتی بود صفی اصفیا و عرض کنم حضورتان که در یک چنین شرایطی مهندس حقشناس که بعداً شد وزیر راه دکتر مصدق او هم آنجا درس میداد ماشینهای دیزل مثل اینکه، دکتر بیانی هم اگر بشناسید؟
س- بله.
ج- که مال آب و اینهاست او هم هیدورلیک درس میداد، در آنموقع…
س- مهندس بازرگان چی؟
ج- مهندس بازرگان به من درس نمیداد. هیدرولیک درس داد در دانشکده فنی، ریاضی ولی آن هم نه آن ریاضی برادرش بود به ما ریاضی چیز درس میداد caloulus و اینها درس داد در دانشکده فنی سال اول. عرض کنم خدمتتان که ما یک روزی در دانشکده ایستاده بودیم و یک استادی داشتیم، نمیدانم اسمش را بگویم یا اخلاقاً خوب نیست، بله، دکتری بود به نام منجمی خیلی درس خوب نمیداد بچهها هم اعتصاب کرده بودند، اعتصاب کرده بودند و ما هم در حال اعتصاب بودیم و اینها یک نفر آمد به نام دکتر باسقی که من میشناختمش سال شش طب بود برادرش هم با برادر من همدرس بود دو سال سه سال پایینتر، این آمد به آنجا و گفت که، «امروز برویم دم مجلس»، چیه؟ «برویم مجلس آنجا حقمان را بخواهیم.» آنچنان صحبت کرد که ما واقعاً گفتیم خوب، برویم. چه حقی؟ «مگر شما اعتصاب نکردید؟ آن هم استاد است؟ این وضع کار است؟ این وضع نمیدانم نان سیلو است؟ این فلان است؟ بیایید برویم.» راه افتادیم. راه افتادیم برویم مجلس و آنموقع قوامالسلطنه نخستوزیر شده بود و با سید کاشانی دعوا داشتند. رفتیم دم مجلس و یک مقدار خوب، شلوغ کردیم و همه دستجات مختلف هم میآمدند و اینها، بعد آمدند و گفتند بله، یک هیئتی تعیین کنید که بیاید رئیس مجلس را ببیند، حالا که هیئت خواستند تعیین کنند جزو نمایندگان دانشکده صنعتی یکی هم مرا انتخاب کردند، من بودم و یک نفر به نام قادسی، که این قادسی همان کسی است که نصرالله قادسی به او میگویند پرویز قادسی که در آن کودتای نوژه abortive همان کودتایی که گفتند کودتای، کودتای سال چند بود؟ هزار و سیصد و پنجاه و هشت بود یا پنجاه و نه بود؟
س- همان که قرنی و اینها درش بودند؟
ج- نه قرنی نه، محققی اینها بودند.
س- محققی بله.
ج- این هم جزو سرکردههای اینها بود بعداً، بعداً که، حالا آن را هم برایتان میگویم بعداً کاملاً دانستم آنموقع نمیدانستم به آن حد، ایشان همدرس ما بود او هم انتخاب شد من بودم او بود و یک نفر دیگر اسمش یادم نیست، که برویم رئیس مجلس را ببینیم. من به علت اینکه رئیس مجلس با پدرم آشنا بود و مرا میشناخت،
س- کی بود آنموقع؟
ج- اسفندیاری و ممکن بود که دردسر برایمان درست بشود و اینها گفتم که من نمیآیم، اصرار و فلان و اینها یک رستمپور که بعداً شد مدیر کل وزارت پست و تلگراف، خدا کند اینها را اشتباه نگویم نه درست میگویم او شد بههرحال مهم نیست، او آمد و گفت، «من میروم جای تو من میروم.» اینها رفتند و اینهایش مهم نیست آنجا که بعد میخواهم بگویم که اولین آشنایی من با سیاست پرسید که شما در فعالیت سیاسی اولین درس سیاسی بود که من گرفتم. اینها رفتند و آمدند و البته خیلی شلوغ شد. خیلی شلوغ شد و همانطور که دیدید شنیدید البته شما شاید سنتان اقتضا نکند توپ و اینها آورده بودند توی، تانک و اینها توی خیابانها و یادم میآید که حالا شاید قاطیاش دارم میکنم یا نه همین موقع بود یا دفعه بعد قوامالسلطنه بود خیال میکنم همین موقع بود.
همین موقع بود تیراندازی شروع شد و فلان و اینها و اتفاقاً آنموقع یک داروخانهای بود داروخانه نامی مال دایی من بود روبهروی قنادی نوشین سر چهارراه مخبرالدوله. من آنجا بودم و آمدم بیرون curiosity دیگر کنجکاوی بچگانه باور بفرمایید یکی از این چیزها آمد جلوی تیرها آمد یک نفر به فاصله یک متری من خورد به او و مرد یک متر آن طرفتر بود بنده در خدمتتان نبودم حالا.
بعد هم راه افتادیم رفتیم این شبش بود درست، فردایش هم رفتیم آنجا تو همان موقع بود خیال میکنم بله، بعد راه افتادند مردم رفتیم به چیز خانه قوامالسلطنه توی خیابان کاخ ریختند توی خانه. ریختند توی خانه و غارت و فلان و اینها، من هم رفتم توی خانه، رفتم توی خانه و فقط کنجکاوی و بعد آمدیم بیرون، چون آمدند و باز تیراندازی اینها شد دیگر ترسیدیم رفتیم. رفتیم و فردایش که رفتیم اوضاع را حکومت نظامی اعلام شد و شب رفت و آمد ممنوع و روز فلان و اینها، حکومت نظامی حسابی نه مثل آن ماده ۵ حکومت نظامی از آنوقت برخلاف آنچه زمان شاه دوره آخرش صورت گرفت واقعاً اگر سه نفر جمع میشد پلیس میآمد میگرفت حسابی.
فردایش رفتیم مدرسه و گفتند مدارس باز است و اینها، رفتیم مدرسه دانشکده دیدیم که باز یا شاید دو روز بعدش بود سر و کله همان باسقی پیدا شده حالا رفتیم مدرسه دیدیم که رفقای ما را که آن روز رفتند رئیس مجلس را دیدند و اسمشان را دادند همه را شب میروند خانهشان توقیف میکنند میبرند زندان از تمام دانشکدهها یعنی مثلاً سه نفر از دانشکده پزشکی، دانشکده فلان و فلان غیر از باسقی. باسقی آمد و گفت که، «بله، فلانی تو بودی که اینکار را برای ما کردی و تو زدوبند داری و پدر ما را درآوردی.» خیلی با او. گفت، «نه حالا ما میرویم پهلوی حضرت اشرف قوامالسلطنه و از او درخواست میکنیم که اینها را آزاد کند.» و خوب من واقعاً حس loyalty و مسئولیتی که نسبت به آن رفقایم حس میکردم گفتم خیلی خوب مرا انتخاب کردند گفتم میآیم، رفتیم به کاخ نخستوزیری که در پشت کاخ سفید در تهران کاخ، آنجا که سلام بود اسمش چی بود؟
س- گلستان.
ج- کاخ گلستان پشت گلستان آنجا مقر نخستوزیری بود. علی امینی هم بود رئیس دفتر قوامالسلطنه، رفتیم آنجا ایستادیم و اول نشستیم و اینها بعد از یک ساعت یک ساعت و نیم معطلی ایستادیم و بههرحال حضرت اشرف آمدند، حضرت اشرف آمدند و با او هم قد بلند و هیکل و عینک سیاه زده بود اینها، نگاهی کرد به ما باید به شما عرض کنم که بنده ترسیدم، رویش را کرد حالا باسقی هم پشت سرش رویش را کرد به باسقی و دکتر باسقی و گفت که، حسن باسقی یا علی باسقی، گفت که، «فلانی اینها هم شیطنت کردند؟ بگویم اینها را هم بگیرند ببرند زندان.» «نه قربان نه قربان، اینها آدمهای خوبی هستند آمدند که وفاداریشان را به حضرت اشرف بگویند و اینها درخواست کنند التماس کنند و التجا و اینها که فلانیها را آزاد کنید.» معلوم بود که همهچیز پخته بود تقریباً به ما حرفی نزد نگاهی کرد و رفت تا ته و با آن یکی چندتا سؤال از او کرد و آن چندتا جواب داد و، «خیلی خوب، حالا من میگویم رسیدگی کنند اگر بیتقصیر بودند میگویم آزادشان کنند.» این جریان مثلاً حکومتنظامی حالا درست ساعت هشت شد بله، این مثلاً شد هشت و نیم. هشت و نیم و پدر و مادر ما هم نگران، من میدانستم سوار ماشین آنوقت ماشین وزرا سه رنگ بود ما را سوار ماشینهای سهرنگ کردند که ببرند خا نهمان که دیگر حکومت نظامی جلویشان را نگیرد. خانه رسیدیم، «کجا بودی و اینها؟» اولینبار اقرار کردیم که آقا داستان این بوده است و رفتیم اینها را نجات بدهیم. و آنموقع من متوجه شدم که واقعاً توی سیاست زدوبند و حقهبازی چهقدر زیاد است و با آن شم سیاسی هم عرض کردم همیشه بنده توی کار سیاست علاقه داشتم مثلاً موقعی که مجلس سنا درست شد الان درست دقیقاً چه سالی مجلس سنا تشکیل شد؟ بیست و…
س- ۲۸ بود.
ج- ۲۸ بود مثلاً یک مقالهای نوشتم توی روزنامه اطلاعات که چرا زرتشتیها آنجا نباید،
س- نماینده داشته باشند.
ج- وکیل داشته باشند بعد یکی را تعیین کردند منتها گفتند که اقلیتها یک وکیل یک دوره زرتشتی یک دوره ارمنی یک دوره نمیدانم کلیمی فلان و اینها. یا میرفتیم مرتب میرفتم در جلسات مجلس شورای ملی در صف تماشاچیها یا روزنامهنویسها اینها البته یک فعالیت روزنامهنویسی هم میکردیم. مقاله گاهی برای اینجا و آنجا مینوشتیم و از جمله یک روزنامه، آنوقتها شما یادتان نیست روزنامهها مثل علف هرزه سبز میشد. یک رفیقی داشتیم به نام شریفی این آمده بود یک روزنامهای درست کرده بود به نام «کنجکاو» من توی آن معمولاً مقاله مینوشتم هفتگی بود. مقاله مینوشتم اینها و به نام ف.م. مثلاً یا مینوشتم که معارف مهر از این اسمهای اینجوری چیز میکردیم این رفت و گفت که «من باید یک دو سه هفته بروم خارج تو مقالات سردبیر را بنویس.» دومین مقالهای که بنده نوشتم این بود که، «نه قوامالسلطنه نه آیتالله کاشانی.» زیرش هم نوشتم، «نه قم ماند نه کاشان، لعنت به هردوتایشان.» حالا واقعاً نمیدانستم عقلم نمیرسید که کاشانی چهقدر در بازار… روزنامه توقیف شد. روزنامه توقیف شد و بعد که این برگشت، «آقا تو پدر مرا درآوردی.» زود هم برگشت «تو پدر من، این چه بود تو نوشتی؟» فلان و اینها، «حالا تو را نکشتند خوب است» فلان بهمان اینها، «بازاریها پول به من میدهند تو مشترکهای من، تو پدر مرا.» خیلی خوب، عرض کنم حالا نمیدانم هاروارد دارد این روزنامهها را «کنجکاو» را اگر باشد آن مقاله را به تو نشان میدهم. بعد هم همانطور که عرض کردم با کیانوری اینها کیانوری خیلی سعی داشت که ما را ببرد حزب توده، چون با ما دوست بود و گاهی هم میرفتیم کوه پیمایی و دماوند و چیز میگویم دماوند…
س- چهجور آدمی بود در آن زمان؟
ج- آدمی اولاً خوشقیافه خوش صحبت خیلی energetic خیلی حاضرالذهن و یک کمی aggressive ولی خوب، چون خوشقیافه و خوشگل و خوشتیپ و از این حرفها بود شیک بود این بود که اینهایش را میپوشاند، میتوانست بیتربیت باشد، میتوانست aggressive باشد و خیلی چیز بود همانطور که گفتم سریعالانتقال بود و بعدها فهمیدیم ما، خوب میتوانست توطئه کند. یعنی همانوقت مثلاً میتوانست یکی را بیاورد بگوید خوب، امشب این جلسهای درست کرد توی خانه من روزهای شنبه و میگفت ما میآییم آنجا مینشینیم صحبت میکنیم یک چایی میخوریم من هم چون مطلبی که این میگفت از لحاظ فلسفی و سیاسی و اینها دوست داشتم چیزهایی بود که اولینبار میشنیدم ما اطلاعی نداشتیم. اطلاعی نداشتیم و در زمان رضاشاه این کتابها را من اصلاً نمیتوانستم ببینم ارانی یک آدمی بود به نام قدوه که معلم جغرافی ما بود جزو ۵۲ نفر بود به نام قدوه این سر کلاس یک ذره چند جلسه یک چیزهایی میگفت که ما گوشمان را تیز میکردیم. ولی بعد گرفتنش با دکتر ارانی جزو آن ۵۲ نفر. اسمش قدوه بود معلم جغرافیمان بود شاگرد دانشسرای عالی بود.
و بعد از آن دیگر ما چیزی نمیکردیم واقعاً زمانی که روسها و انگلیسها حمله کردند به چیز عرض کردم تازه ما دیپلممان را گرفته بودیم میخواستیم برویم دانشگاه، یادم میآید که با یک نفر به نام آیروم بود که بعداً در بانک بازرگانی استخدام شده بود مثل اینکه جزو مدیران بود رحمتالله آیروم پسر آن یکی از آن آیرومها تیمسارهای آیروم، یک نفر هم بود اینش جالب است گوهریان بود نصرتالله گوهریان که این هم با ما رفتیم وزارت جنگ توی خیابان قوامالسلطنه یک سرهنگی هم آنجا بود، گفتیم تفنگ به ما بده، گفت، «تفنگ میخواهید چهکار کنید؟» تفنگ به ما بده برویم جنگ. او به ما خندید لابد مسخره کرد ما را گفت، «حالا بروید فردا بیایید.» فردا البته خاتمه آتشبس و فلان و اینها بود.
این بعداً این نصرتالله گوهریان تحت تبلیغ همین کیانوری جزو تودهایهایی شد که بعد از سوءقصد به شاه و اینها نه بعد از اینکه بعد از مصدق از ایران فرار کرد رفت چکسلواکی حالا نمیدانم زنده است یا مرده؟ یعنی جزو زعما بود، میخواهم بگویم تأثیر اینها چه اندازه بود. حالا این چهکار میکرد؟ این توی آن جلسه ما مثلاً هفت هشت دهتا بودیم جمع شده بودیم میرفت یکی از آنهایی را که قبلاً پخته بودش این را هم با خودش میآورد که حرفهایی که ما میزدیم ایراد میگیریم این طرف او را بگیرد، ما بعدها فهمیدیم خوب، بههرحال من expose شده بودم به این مسائل و خیلی هم علاقهمند بودم این تئوریهای مارکس و دیالکتیک و از این حرفها و جلساتی هم بود در حزب توده در خیابان فردوسی روزهای دوشنبه بود که مجلس بحث آزاد بود میرفتیم آنجا و گوش میدادیم به بحث و اینها و واقعاً سوادمان زیاد میشد جزو آنهایی بودم که من مرتب روزنامه مردم و مجله مردم فلان و اینها را میگرفتم میخواندم، بیشتر برای چیزهای فلسفیاش و نظرات سیاسیاش که توی فارسی کتاب ما نداشتیم زبان فرنگی هم که نمیدانستیم واقعاً زبانی که ما میدانستیم به درد نمیخورد قبل از رفتن فرنگ، این بود که….
س- چطور شد که شما عضو نشدید؟
ج- حالا همین تأثیر فقط پدرم، یکی تأثیر او یکی اتفاقی روی داد و آن اتفاق بیشتر باید بگویم آن موضوع یوگسلاوی بود و تیتو، در عینی که خیلی تعریف میکرد و اینها شما پرویز شهریاری هیچوقت شنیده بودید؟
س- اسمش را
ج- که کتابهای، زندان بود و اینها بعداً کتابهای ریاضیات و اینها را مینوشت بعد شد مدیر مدرسه مرجان و از این حرفها وزارت علوم، او هم از چیزهای ما بود که تحت نفوذ همینها تودهای خیلی شدید شد. دلیلش پدر و مادر من بودند و یوگسلاوی، آن روزی که اینها تعریف میکردند از تیتو و اینها یک دفعه دیدیم که روزنامههای حزب توده شروع کردند به تیتو فحش دادن. یک روزی توی خانه ما جلسه داشتیم گفتم، آقا تیتو را که تو از او تعریف میکردی حالا چطور شد؟ گفت، «ما نمیدانستیم حالا معلوم شد خائن است.» گفتم یعنی شما به حرف آنها گوش میدهید هر چه ارباب میگوید تو هم شما هم. خیلی به او برخورد البته، ولی این حرفی بود که پدر من از آن بنده را که… بعضی از ما شدند رفتند تودهای شدند ولی یک عدهای مثل ما مثل من که عده کمی بودند یک موقعی بود که در چیز ما رفتیم در اداره غله کار میکردیم در اداره سیلو قبل از اینکه بروم فرنگ آنجا واقعاً کسانی که حزب توده نرفته بودند انگشتشمار بودند، آن اکبر شمس بود، برادر خسرو شمس و… عدهای هم بودند که دو سهتا کارت داشتند که اینها هم کارت حزب توده را داشتند هم کارت اراده ملی را داشتند هم کارت عدالت را داشتند اینها احزابی بود که آنموقع خیلی فعال بود اراده ملی مال سید ضیاءالدین بود و عدالت، «عینش علی و دال بود دشتی و باقی همه آلت»، مال جمال امامی و دشتی و اینها بود و البته حزبهای کوچولو موچولو هم نمیدانم «میهن پرستان» مال آن جلالی و روزنامه اطلاعات و «پیکار» مال خسرو اقبال و ارسنجانی و اینها بود و اینها هم در حاشیه مشغول کار و فعالیت بودند. و بههرحال مثل اینکه سؤال شما یادم رفت چه سؤالتان؟ چرا من نرفتم؟
س- چرا عضو حزب توده نشدید شما؟
ج- به همین علت نرفتم. به همین علت نرفتم و بعد هم در اداره غله که بودم خیلی خیلی اصرار کردند فقط، فقط به خاطر مذهب و به خاطر این اتفاقاتی که عرض کردم این اتفاقاتی که میافتاد ما زده شدیم از چیز. ولی باید به شما بگویم که در یکی دو مورد یک temptation برای من بود که بروم مخصوصاً وقتی آن عظمت حرکت اینها را میدیدم در زمان قوامالسلطنه اصلاً اینها وقتی demonstrationهایی که میکردند تمام این خیابانها تمام توپخانه و خیابان فردوسی پر بود بعد میآمد توی خیابان چیز خیابان اسلامبول و نادری و اصلاً چیز عجیب و غریبی بود و این عظمت آدم…
بعد یک اتفاقات دیگر هم میافتاد که از لحاظ حالا دیگر میشود این حرفها را زد دیگر چون پیر شدیم، اصول اخلاقی که ما با آن بزرگ شده بودیم اینها تطبیق نمیکرد. در سیلو که بودیم یک دوستی من داشتم، باز هم میگویم حالا بعد چون فکر میکنیم که آیا اینها را باید میشود حالا منتشر کرد یا نه؟ شاید بعضیها را محدودیت بدهیم ولی برای شما میگویم از لحاظ اینکه سندیتش باقی باشد، به اسم دکتر مستوفی. دکتر مستوفی دکتر طب بود و دکتر سیلو بود خیلی آدم خوبی بود یعنی آدم خیلی آقا بود. ولی آدمی بود خیلی متعین خیلی طاغوتی و خیلی آدم خوبی بود فوقالعاده آدم خوبی بود مهربان و اینها مثلاً پز میداد بعد خیرخواه هم بود این آنجا توی سیلو یکروزی توی همین شلوغیها اینها یک کارگر حمالی بود که این میگفتند مثلاً روزی سهتا نان سنگک میخورد و چهارتا گونی هفتادکیلویی را میگذارد روی پشتش میآورد از پرخوری و اینها شاید مثل پسر آیتالهی که میگویند که او هم از آن بابت مرده نمیدانم. ایشان میآید آنجا و پرخوری میکند و اینها سکته میکند میبرندش آنجا این میگوید که، «کاری نمیشود کرد مرده.» آنوقتها هم چیز شده بود که آن آمپولی که اینها میزنند توی قلب و یک کاری میکنند که تکانش بدهند یک ماساژ میدهد، او گفت، «فایده ندارد.» و خلاصه بعد میگویند که بله ایشان این را کشتند، مقدار زیادی کتکش میزنند و بعد میبرندش به چیز، البته این مال سال مثلاً ۲۷ است، ۲۸، ۲۷ است بله، شاید ۲۶ است حالا درست، بههرحال در یکی از همین سالهای ۲۶، ۲۷ است مثلاً، بردندش به چیز به، بله بله سوءقصد به اعلیحضرت ۲۷ نبود دیگر؟
س- بله
ج- این ۲۶ است که در بحبوحه قدرتشان بودند، ۲۶ است، بردندش به مرکز اتحادیه کارگران شورای،
س- متحده
ج- متحده کارگران ته خیابان فردوسی بود نزدیک توپخانه بردندش آنجا و توی مستراح کثیف آنجا زندانیش میکنند. چون برادر من مدتی انترن دکتر یزدی، دکتر یزدی تودهای بود در چیز و دکتر یزدی هم با پدر من آشنا بود در بیمارستان شفا برادر مرا فوراً رفتیم گرفتیم و پدرم خدا رحمتش کند گفتیم تلفن کند و رفتیم دیدیم، «که فلانی این دکتر است طبیب است و از لحاظ چیز این را نجاتش بده.» خندید.
س- دکتر یزدی.
ج- یزدی خندید، «آقا، اینها اینقدر جنایت مرتکب شدند حالا به فرض ما هم یک گیرم این هم مرد خوب، برای پیشرفت کارگرها برای اتحاد کارگرها این لازم است بگذارید برود.» آخر چطور شما میتوانید یک فرد بیگناهی را اگر مفید است این برای اتحاد کارگر آخر چرا؟ واقعاً آنموقع من خیلی تحت تأثیر بعضی چیزها ترجمههای مثلاً گاندی که آن محمود تفضلی ترجمه کرده بود اینها را میخواندیم به فارسی بودم که باید مثلاً وسایل means هم حالا انگلیسیاش بگوییم کافی نیست که end justify باشد باید means هم در… این میمیرد مگر چهطور میشود؟ فرض کن هدف تو عالی، آخر این چه وسیلهای است که این اینجا بیچاره بدبخت خیانت است فلان و اینها، و بههرحال اینها بود که زد مرا، زد مرا که هیچوقت، هیچوقت دیگر نتوانستم نسبت به کمونیسم علاقه پیدا کنم. بعد هم که رفتم انگلیس آنجا هم باز دیدم که اینها خیلی dogmatic و خیلی یکطرفهاند با وجود اینکه میگویند آن جوانی که در جوانیاش کمونیست یا سوسیالیست نباشد heart ندارد و آن آدم مسنی که باز هم کمونیست بشود brain ندارد عقل ندارد بنده در آنموقع شاید در این مورد عقلم به هارتم یا شاید آن اعتقاد یا احترامم به پدر و مادرم آنها همه عواملی بودند که خلاصه باعث شد که من نشوم.
س- پس رسیدیم تا آنجا که جنابعالی لیسانستان را از دانشکده حقوق در اقتصاد هم گرفتید ولی نفرمودید که در این چند سال مشاغلی هم داشتید بعد از اینکه لیسانس حقوق را گرفتید تا وقتی که از ایران تشریف بردید به انگلیس چه شغلی داشتید؟ چه میکردید؟
ج- این هم باز جزو تجربیاتی است که برای من خیلی جالب بود در آنموقع بیکاری فوقالعاده زیاد بود در ایران با وجود اینکه من ارتباطاتی داشتم از لحاظ پدرم مثلاً پدرم با مرحوم حکیمالملک در کمیسیون معارف بودند، پدر من خزانهدارش بود، حکیمالملک رئیسش بود و آدمهایی مثل نمیدانم، دکتر شفق و اینها هم آنجا عضو بودند و ارتباط بود بههرحال با اینها همه ارتباط خیلی قدیمی داشت و اینها، با مرحوم نجمالملک نمیدانم مرحوم شده یا نه؟ دوست بود و اینها، البته یک دفعه سفارش کرده بود ولی علیالاصول با آن شیخالملک اورنگ که وکیل مجلس بود و اینها خیلی خیلی دوست بودند اینها، اینها سفارش میکردند ولی نمیدانم چطور میشد که هرجا میرفتیم یک سنگی، منظورم دستگاه دولتی یک سنگی میانداختند تنها جایی که فوراً به من offer کار شد دستگاه شرکت نفت بود هم به من کار دادند در شرکت نفت در آبادان رفتم آنجا برگشتم، نپسندیدم هم هوا را و هم نمیدانم آن، شاید تلقیناتی بود یا تبلیغاتی بود که قبلاً شده بود که اینجا را خارجیها میگردانند و تو نوکر خارجی میشوی و امکان پیشرفت ایرانیها کم است و از این حرفها. آمدم به تهران در دستگاه پخش شرکت نفت خیلی زود هم تقریباً بدون معطلی به من کار offer کردند آنوقت اتحادیه مدیر پخش بود.
س- آقای فاتح رفته بودند آبادان.
ج- آقای فاتح آبادان بودند بله، یا شاید اگر فاتح هم، فاتح نبود خیال نمیکنم برای اینکه یا شاید اتحادیه کسی بود که مرا interview کرد برای اینکه ملاقات من یک دفعه بیشتر نبود و بعد هم من نرفتم و بعد فاصله افتاد واقعاً نمیدانم البته بعد که من رفتم شرکت نفت اتحادیه مدیر جزو هیئت مدیره بود و با او دوست شدم با عطاءالله اتحادیه و خوب شناختم. بههرحال حقوقی که به من آنجا پیشنهاد کردند یادم هست در حدود سیصدوهشتاد تومان بود دستگاه دولتی صدوچهار تومان حقوق میداد به لیسانسیه و هشتاد تومان فوقالعاده مجموعا صدوهشتاد و چهار تومان، بنابراین انتخاب کردن بین صدوهشتادوچهار و سیصد و نمیدانم هشتاد کاری بود ولی بنده کردم فقط به خاطر باز همان احساسات که بله من باید به ایرانی خدمت کنم به وطنم خدمت کنم و این شرکت نفت توی مغزهایمان کرده بودند که این انگلیسی است. و این بود که آنجا را قبول نکردم با آن که کار در تهران بود و رفتم به اداره غله که جزو وزارت دارایی بود.
در اداره غله یک کاری به من دادند آنجا را هم یکی از دوستانم به من گفت، «یک پستی اینجا خالی شده تو بیا آنجا درخواست کن.» گفتم دست کیست؟ گفت، «دست خطاطان نامی هست» که خطاطان بعداً هم وزیر شد و اینها، و کافی بود که، گفت، «تو خودت هم بروی قبول میشوی اینها.» معهذا من با آن سابقهای داشتم به مرحوم پدرم گفتم او هم تلفنی کرد ظاهراً میشناختش یا توسط شیخالملک، بههرحال، اورنگ بعداً تلفن کردند رفتم آنجا فوری به من کار داد یعنی هیچ معطل نشدم. کار ندارم، بعد از چندی او عوض شد و رؤسای جدید آمدند آنجایی که من کار میکردم رئیس من که حالا اسمش را نمیبرم چون آدم خوبی بود خوب بود از لحاظ socially و نادرست بود و اولین درسی را که من هیچوقت نیاموختم خوشبختانه یا اولین مثال نادرستی را او به من داد، این فوقالعاده یعنی آنوقت که قاعده این بود بهخصوص زمان جنگ آن هم دستگاه غله و اینها که با غذای مردم سروکار داشت اعتبار هم زیاد میریختند برای اینکه سیلو البته شما یادتان نیست آنموقع میگفتند موش و پارچه و نمیدانم هر آشغالی میآمد توی گندم میزدند برای اینکه نان نبود، نان نبود، همان سالهای جنگ بنده کاملاً یادم هست که ما با چه اشکالی مثلاً یکی یا دوتا گونی گندم میگرفتیم و آرد میکردیم و شبانه و اینها با ماشین یواش بیاورند پلیس نبیند، کی نبیند، توی خانه که نان داشته باشیم، وضع نان خیلی بد بود وضع گوشت خیلی بد بود و بههرحال در اینجا دولت زیاد پول میریخت برای اینکه مردم را راضی کند و دزدی هم خوان یغمایی بود که همه میبردند.
در آنموقع یک توریهایی بود که میآوردند برای آن الکهایی که توی سیلو بود این توریها گران بود واردات هم که نبود اینها زدوبند داشتند با انبار و مأمور خرید و اینها و اینها را سفارش میدادند که اینها را بیاورند منتها اینها که میآمد آن کهنهها را تحویل نمیدادند همان کهنهها را میگذاشتند، یک دفعه از آن در نوها میآمد از آن در دیگر خارج میشد یا فردایش خارج میشد میرفت توی بازار دومرتبه شش ماه دیگر پنج ماه دیگر باز سفارش داده میشد. بعد هم خیلی چیز که میشد میگفتند، «بله، خوب، پاره شده.» تا میگفتند که، «چی شده؟» آن کهنهها را نشان میدادند که پاره شده، و به این ترتیب مثلاً که قیمتش هم گران بود یک مقداری، یا اینکه رئیس نمیدانم، بازرسی وقت آنجا میگفتند که این دم در میایستد کامیونهای گندم را همینجوری رد میکند. این فوقالعاده در روح من اثر بد گذاشت و رئیس من هم و چون چندبار هم ایراد گرفتم و اینها، رئیس من فقط راضی بود که بنده صبح بروم آنجا دفتر را امضا کنم یک نیم ساعت بنشینم و بروم و توی کارها دخالت نکنم دماغم را وارد کارها نکنم. من همین کار را کردم و بعد چون یک ذره سرخورده بودم البته میرفتم حقوقم را میگرفتم ولی کاری واقعاً انجام نمیدادم.
س- کارتان قرار بود چی باشد؟
ج- کارم اول قرار بود که معاون قسمت آسیاب و انبارهای آرد باشد. بعد از آن بنده رفتم با یک دوستی همان دوستی که به شما گفتم آقای قادسی و یک نفر عباس شیخ که این بعدها شد معاون وزارتکار مدتی هم معاون سرپرست محصلین در اینجا موقعی که حبیبالله نفیسی خیال میکنم سرپرست بود این معاونش بود در واشنگتن کار میکرد، خیلی جوان خوبی بود بعداً شد معاون وزارت کار و یک مدتی هم در تکنیکوم با حبیبالله نفیسی کار میکرد اینها، بههرحال با عباس شیخ ما سه نفر یک شرکتی درست کردیم حالا اگر اشتباه زیاد، مهلوجی نامی بود که اینها یک شرکتی داشتند به نام ویتاکولا، نمیدانم مهلوجی و اینها را میشناختید یا نه؟ اینها ویتاکولا داشتند که جزو آن پیشقدمهایی بودند که در زمان لیموناد و اینها ویتاکولا درست کردند تو خیابان باز آن هم نزدیک قوامالسلطنه توی خیابان، بله، سوم اسفند بود.
این عباس با آن مهلوجی دوست بود و اینها رفته بود دیده بود که استفادهاش زیاد است گفت خلاصه «یک شرکتی ما درست کنیم لیمونادسازی.» چه دردسرتان بدهیم. ما شرکتی درست کردیم لیمونادسازی و باز ایدهآل داشتیم که، «بله آب کرج تویش نزنیم آب تصفیه شده، رفتیم آب فرمانفرمائیان توی خیابان حشمتالدوله گرفتیم و ساخارین آن موقع خیلی رویش اصرار بود که نزنیم شکر بزنیم و اینها ما بطری درمیآید برایمان نمیدانم، سی، سی و پنج شاهی و بایستی بفروشیم ده شاهی دوازده شاهی ضرر میکردیم.
حالا یک داستانی باز که معرف میزان فساد، خیال میکنم اینها مهم است برای اینکه همین تجربیات همین experienceهاست که آینده جوانها را میسازد. این نیست که چه توی روزنامه میگویند یا چه توی تلویزیون میگویند، «آقا، فضای باز سیاسی یا مبارزه با فساد.» آن چیزی که آدم میبیند این را چون بههرحال جنبه آموزش پرورشی است من شاید امروز بر سایر چیزهایم بچربد این را دیدم عین همین برای معلم است برای پدرومادر است هی به بچه بگویند، «فلان کار را نکن.» هیچ تأثیری ندارد پدرومادر باید خودشان یک example یک مثالی باشند نمونهای باشند برای بچه که آن کار را نکند و الا بچه میکند، یا معلم یا هر چی. ما هم این تجربیات بود که واقعاً در اوایل جوانی مرا فوقالعاده زد و از این جهت مهم است که نسبت به آینده چه راهی را انتخاب کردم و چرا انتخاب کردم و مسلماً دیگران هم اگر تجزیه و تحلیل بکنند، لغت فرنگی باز به کار نبریم، شرایطی بوده که اینها را جهت داده به آنها.
بله. در آنجا این را جمله معترضه خیلی خیلی جالب است همین دوست من بعد از اینکه ما مدتها هی میدیدیم ضرر میکنیم ضرر میکنیم، من صبح میرفتم اداره سیلو بعد از نیم ساعت سه ربع درمیرفتم و میرفتم سر کار خودم و بعد آنجا بودیم تا ساعت یازده دوازده شب روی گاری هم نشستیم که میرفتیم این ور و آن ور لیموناد میفروختیم و با ماشین هم پهلوی شوفر نشستیم رفتیم، چه، چه، چه… این رفیق من همین قادسی گفت که، «بالاخره باید چهکار کرد؟» آنموقع آمدیم با این یک ذره اقتصاد و اینها که خوانده بودیم گفتیم، «خوب، ما هم برویم یک سندیکایی درست میکنیم که همه این لیموناد فروشها را جمع میکنیم و در آنجا که قیمتها را ثابت نگه داریم یک monopoly مثلاً monopoly که نمیشود چون چیزهای مختلف بود ولی بههرحال یک combine، combination درست کنیم که چیز.» و آمدیم نشستیم و حساب کردیم و قیمت و اینها اولین چیزی که باز اولین تجربه زندگی در کار آزاد بخش خصوصی این بود که دیدیم اینها حقه میزنند کاغذی امضا میکند تعهد میکند فردا کلاه میگذارد تخفیف میدهد قیمت را میشکند. باز هم دیدیم نمیشود اینها بالاخره از همهجا که مانده شدیم گفتیم که، «خیلی خوب، ما همین کاری را میکنیم که اینها میکنند.» آمدیم ساخارین گرفتیم و حالا ساخارین را بایستی از بازار قاچاق میگرفت و آورد، اولین باری که گرفتیم ولی حاضر نشدیم که مثلاً آبجوش نیامده یا آب نمیدانم کرج و یا فلان و اینها را توی چیز بکنیم، نه. آنها البته مخارجمان را میبرد بالا همه چیزها را میجوشاندیم. بعد اولین دفعهای که ساخارین زدیم اتفاقاً مأمور شهرداری آمد و تجزیه کرد، گفت، «برید.» دوست من همین قادسی، این در حقیقت مدیرعامل آنجا بود گفت، «بله من کردم.» این خیلی چیز ولیکن… گفت بنویس، نوشتم دادم. گفت من هم میآیم، دادگاههایی بود آنموقع به نام دادگاه گرانفروشی و اصناف، دادگاه اصناف و گرانفروشی، گفتند مثلاً فلان روز بیایید. بعد رفتیم آنجا او رفت آنجا و ما هم رفتیم جزو تماشاچیها و همه را اقرار کرد، اقرار کرد آنجا گفت، «بله ما کردیم و این هم حسابش است و من اعلام میکنم تمام این شرکتهایی که اینها میتوانند دهشاهی یا دوازده شاهی بفروشند همه، یا هشتشاهی آنوقتها زیر ده شاهی میفروختند این خیلی که شما کار بکنید سی شاهی یک قران درمیآورید، چطور میتوانید بفروشید؟ ضرر میکنید. پس اینها همه دروغ میگویند.» و با همین صراحت گفت، «مأمورین شما با اینها زدوبند دارند حق و حساب میگیرند.» همین کافی بود که ایشان را محکوم کردند غیر قابل استیناف به ۶۱ روز زندانی، ۶۱ روز زندانی قابل خرید نیست.
رفیق ما را بردند به، آنموقع خوشبختانه دایی مادر من دکتر برخوردار رئیس بهداری شهربانی بود و او را دیدیم و این را آوردیمش توی بیمارستان شهربانی گفتم شهرداری اشتباه گفتم شهربانی، آنجا بود و آوردیمش آنجا و بعد آمد بیرون. این هم باز یک اثر فوقالعاده بدی در روحیه من گذاشت از لحاظ میزان دزدی و اینکه واقعاً راستی فایده ندارد does not pay. خیلی خوب، بعد شرکت ما ورشکست شد ضرر کرد، و در همین اوان من هم در فکر این بودم که بیایم فرنگ و تحصیل کنم، آن کار اداری بود این هم بخش خصوصی بود و گفتیم، خوب، بیاییم ببینیم چه میشود؟ دنبال شانسمان باشیم. که زد و رئیس وقت سیلو عوض شد یک شخصی آمد که اسم او را ناچار ببرم برای اینکه یکی از بهترین مردانی است که من در زندگی دیدم و باید بگویم که اولین درس، اگر اولین درس اخلاق و درستی را در مکتب پدرومادرم یاد گرفتم، کارمند صحیحالعمل اداری بودن را در مکتب این آدم یاد گرفتم. یکروزی رفتم به اداره گفتند که «رئیس عوض شده است.» «کی آمده؟»، «بله، رئیس جدید،» رئیس البته منظورم است، «شخصی است به نام نعمتالله خان علایی.»
نعمتالله خان علایی یک آدمی بود جزو زعمای بهاییها بود و یک آدمی بود خیلی چاق و تنومند، این یک وقتی هم معاون وزارت غله بوده زمان تدین در همان مثلاً دو سال بعد از چیز، این فامیل علاییهایی بود که یکی از آنها هم سرلشکر علایی شهرت بسیار درستی داشت و رئیس حسابداری مثل اینکه رضاشاه بوده یا رئیس بالستیکی اینها بوده و البته توی این خانواده من یک آدم دیگری را هم میشناختم به نام جهانگیر علایی که بعد اسمش را عوض کرد و کرد میرعلا و دکتر طب بود و اینها، او هم همدرس من بود، بههرحال این خانوادهها را من میشناختم یک آشنایی لااقل دور داشتم ولی شخصاً نعمتالله علایی را نمیشناختم. این آمد و بعد از اینکه دو ساعت پشت میز بود فرستاد دنبال من، من رفتم آنجا و تعجب هم کردم، گفت که، «شما پسر ارباب مهربانید؟» گفتم، بله. گفت، «خیلی خوب، تو،» شما یا تو حالا یادم نیست چی گفت، گفت که، «خوب، گفت، «بله من پدرت را خیلی خوب میشناسم او یکی از آدمهای شریف و درستی است که من در زندگی دیدم و به او اعتقاد دارم و معتقدم اگر یک صدم صداقت او در وجود تو باشد تو آدم درستی هستی و رئیس تو آدم دزدی است من برش داشتم تو را میگذارم کفیل تو جوانی سابقه نداری فلان و اینها تجربه هم نداری میگذارم کفیل آنجا البته برای اینکه این مهمترین چیز است بقیه را میشود یاد گرفت. اگر خوب کار کردی بعد از سه ماه میکنمت رئیس اگر نه که نه.» من به او گفتم، «والله من داشتم فکر میکردم که بروم از ایران بروم تحصیل بکنم و اینها.» گفت، «حالا باش اینجا.» این خدا بیامرز واقعاً باید بگویم در آن روزهایی که هر جا من میرفتم سرم به سنگ میخورد، آن private sector بود، آن بخش دولتیاش بود و در آن حالات روحی حالا که به عقب نگاه میکنم امکان داشت اگر من مثلاً آخرین کار فرض کنید میخواستم بروم فرنگ و درس بخوانم آن هم احیاناً درست درنمیآمد چون موقع جنگ بود و بعد از جنگ بود و چند سال هم عقب افتاده بود آنوقت شاید خیلی کارهای دیگر میکردم واقعاً نمیدانم، امروز دیدم نسبت به کارها و چیزها یک مقداری عوض شده روی تجربهای که در زندگی پیدا کردم شاید آن روز ممکن بود که به آن جمع بپیوندم. ولی این مرد آمد و همین حرفی را که به من زد که «پدر تو این است پس تو این باید باشی.» یک قوت قلبی به من داد و فکر کردم که به پس حساب هست. برای اینکه من زود است برایم کفیل اینجا بشوم ولی دارم میشوم بنابراین این یک حسابی است.
با او کار کردم و اینها و خیلی از کار من خوشش آمد و آها، حالا یک داستانی هم باز هست که آن رئیس هم آمد به من گفت که، «فلانی تو، من یک خواهشی دارم بیستوچهار ساعت اینجا نیا.» گفتم، «چی؟» گفت، «من میروم کارم را درست میکنم برمیگردم.» البته کار بدی که نه ولی خوب، باز توی آن عالم لوطیگری و رفاقت و اینها گفتم، «خیلی خوب، من میروم منزل و میگویم مریض هستم فردا.» رفتم فردا نیامدم تلفن کردند از چیز که نیامدی. گفتم، والله من حالم خیلی بد شده و اینها و پسفردا میآیم مثلاً. گفتند «خیلی خوب، خیلی بد است شما باید بیایید تحویل…» همانروز عصر آن مرد به من تلفن کرد که دیگر من نمیتوانم بیایم و روز بعدش رفتم سر کار و آنجا را تحویل گرفتم و بعد از دو ماه مرا کرد رئیس آنجا و حالا این مرد خیلی مرد جالبی بود سوادش شاید خیلی، البته خوشانشا بود ولی منظورم این است که اقتصاد و نمیدانم، این چیزها که نخوانده بود مردهای قدیمی بودند. ولی این مرد اینقدر دیدش وسیع بود که آنموقع که هنوز هیچکس دنبال نمیدانم، تحصیلات و اینها نبود به من گفت که، یکروز مرا خواست گفت که، «فلان حالا تو بیا مدرسه اینجا،» اینکه من دارم به شما میگویم مال سال ۱۳۲۵ است یادتان نرود، بیستوپنج بیستوشش حالا، بله، بیستوچهار، بله، بیستوپنج بیستوشش بود، بیستوپنج بود، گفت، «میخواهم یک مدرسه اینجا درست کنی و به این کارگرها سواد یاد بدهی، تو میتوانی درست کنی؟» گفتم، «بله میتوانم.» گفت، «پس یک حکم نوشت من رئیس آنجا.»
بعد از چند روز بعد از چند روز که نه، چند ماه مثلاً یکی دو ماه، آمد باز گفت، «من میخواهم شرکت تعاونی اینجا درست بشود برای کارگران.» ولی فکرهایی که این مرد داشت یک شرکت تعاونی درست کردیم، همه کار هم به دست من میکرد من هم که خوب، آنوقت کار دیگری نداشتم و آن شرکت لیمونادسازیمان هم ورشکست شده بود رفته بود و من واقعاً صبح مثلاً ساعت هفت میرفتم تا شب ساعت نمیدانم، هشت و نه کار میکردم با عشق و علاقه و عشق و علاقهام هم ناشی از این بود که این مرد مرتب مرا تشویق میکرد و حمایت از من میکرد، که این هم باز یکی از رازهایی است که بنده خیال میکنم در ایران اگر رژیم شاه از بین رفت این بود که کمکم ارزش کارمند دولت از بین رفته بود. یعنی آن تشویقها و اینها که مطلقاً نبود حقوقشان هم که خیلی کم بود در سال هزار و حالا بههرحال اوایل ۱۳۲۰ یا سال اول یا سال دوم یا شاید هم سال ۱۳۱۹ قبل از اینکه رضاشاه برود من یادم هست که حقوق وکیل مجلس بود سیصد تومان، پدر من که رتبه ۹ بود حقوقش بود سیصد و سیزده تومان سال ۱۳۱۸، ۱۹ بود، بله زمان رضاشاه بود رئیس من، ۱۳۱۸، ۱۳۱۹ حقوق وکیل مجلس بود سیصد تومان، حقوق رتبه ۹ اداری بود سیصدوسیزده تومان، و از رتبه ۷ هم فرامینشان را شاه صادر میکرد. بعداً چطور شد؟ موقعی که نمیدانم، موضوع حقوق وکیل مجلس شد سه هزار تومان حقوق رتبه ۹ بود مثلاً بود نهصد تومان، خوب این،
س- تناسب از بین رفت.
س- تناسب از بین رفت. بعد هم آن وقتها یک ارجی داشت به مثلاً کارمند دولت پشتمیز نمیشد بیاحترامی کرد یا تهمت زد یا توی روزنامه، حالا ناسزاگویی که زیاد، اتهام هم که زیاد، البته نمیگویم که نبود، فساد هم زیاد بود خیلیهایشان هم به حق بود، ولی نحوه کار غلط بود نحوهای نبود که توی روزنامه ناسزا بگویند، یعنی خاطی را ببر به محکمه شکایت بکن تعقیبش بکن، بنابراین احترام، شأن انسانی از بین رفته بود مخصوصاً شأن کارمندهای دولت. اینها همه دست به دست هم داده بود و دیگر ارزش آدم علاقهای نداشت، آن که میرفت کارمند دولت میشد میخواست بدزدد.
بنابراین این چیزی که این روحیهای که این مرد در من ایجاد کرد من همیشه به احترام از او یاد میبرم و عرض کردم این توأم بود با آن روش پدرم، یک روز یادم نمیرود رفتم منزل ظهر یک مدادی توی جیبم بود سر میز خدا رحمت کند مرحوم پدرم، به من گفت که، «فرهنگ این چیست توی جیبت؟» گفتم، «مداد است.» تعجب هم کردم که این چه سؤالی است؟ بعد گفتند که، «این مداد مال خودت است؟» گفتم که، «بله. اِ، مال اداره است.» گفتند که، «مداد اداره را توی جیبش آدم نمیگذارد.» و من این مرد را در همان حد پدرم واقعاً میدانم، پدر من معروف بود که توی اداره وقتی که میخواسته کاغذ برای پدرومادرش بنویسد، خوب، همه همکاران و آنهایی که زنده هستند اگر باشند از آن دوره میدانند و این جوهر مثلاً خودش میآورده کاغذ را خودش میآورده که از جوهر اداره کاغذ برای پدرومادرش به کرمان ننویسد.
خوب، در یک محیطی و در آن محیط اداری که میگویم این نعمتالله خان علایی خیلی به گردن من حق دارد توانستم یک فرمی فرماسیونی یک چیزی برای خودم درست کنم که تا امروز هم متأسف نیستم با همه سختیهایی که از لحاظ مادی بعد از انقلاب کشیدم متأسف نیستم. بههرحال ایشان بعد از یک مدتی که کار کردم اینها گفت که، آها، اتفاقی که افتاد بعد از چندی ایشان را عوض کردند یک جوانی که حالا باز اسمش را نمیگویم با من همدرس بود و پنج سال بعد از من لیسانس شد چون افتاده بود توی دستگاه مظفر فیروز و اینها،
س- حزب دموکرات.
ج- حزب دموکرات، او را آوردند کردند رئیس سیلو،
س- مجید مهیمن
ج- آ، گفتید، بله، بله. پدرش معاون وزارت دارایی این مجید مهین، میشناسیدش شما؟
س- نخیر چون در امور کارگری ایشان دخالت داشته از آن نظر من با این اسم آشنا هستم.
س- بله، بله ایشان البته توی مدرسه به او میگفتیم «مجید کچل»، پسر خوبی بود خیلی پسر خوبی بود ولی در آن شأن نبود این با من همدرس بود و پنج سال بعد از من یا شش سال بعد از من نمیدانم، مدرسه را تمام کرد، پنج سال بعد از من. خوب، خیلی این باز در روحیه من تأثیر بد کرد که حالا من این همه بههرحال من چهار پنج سال کار اداری کردم، سه چهار سال است کار اداری، حالا دقیقاً، رئیس ایشان شد. ولی ایشان هم که آمد باید بگویم که ذکر خیرش را بکنم که خیلی پسر خوبی بود بلافاصله مرا خواست و احترام گذاشت و گفت، «فرهنگ جان تو باید به من کمک کنی و چه و چه و چه…» و این آقای نعمتالله علایی شد معاون اداره کل غله، سیلو زیر نظرش بود یعنی باز هم سیلو زیر نظر او بود و چون خودش هم با مهیمن که معاون وزارت دارایی بود دوست بود پسرش را میخواست حمایت کند. من رفتم پهلویش و گفتم، «فلانی من با این کار کردم و اینها حالا تو هستی یک خواهشی دارم تو یک کاری کن که من بروم فرنگ و درس بخوانم.» گفت، «خیلی خوب.» و باز یکی از تجربیات زندگیام که جالب است برای اینکه آدم بداند این یک، نه حالا اسمش را نمیگویم چون این را میگذاریم باشد برای یک موقع دیگر، بههرحال کس دیگری هم میخواست مرا بفرستد فرنگ مأموریتی بدهد برای مطالعاتی او هم نداد دروغ گفته بود و اینها، ایشان برگشت به، قوام رفت و دومرتبه مثل اینکه حکیمالملک آمد حالا یا نجمالملک آمد دومرتبه چیز را فرستادند به سیلو همین نعمتالله علایی را و مجید را برش داشتند، خیال میکنم یک اینطور چیزی بود. بههرحال نعمتالله خان علایی یک حکمی به من داد که، «تو چهار ماه برای مطالعه در امور غله و سیلو و اینها میروی خارج.» و این را من گرفتم آمدم به لندن بعدش هم ماندم و رفتم در London School of Economics ثبتنام کردم و ماندم تا اینکه مسترم و Ph.D.ام را گرفتم،
س- در چه رشتهای؟
ج- در حقوق، در حقوق گرفتم و رفتم به ایران در سال ۳۷.
س- آنموقع دیگر دکتر اقبال نخستوزیر بود.
ج- نخیر، آنموقع ببینم درست است دکتر اقبال، درست است دکتر اقبال بود. بله، بله دکتر اقبال بود نخستوزیر. الان….
س- دوستانتان هم وزیر شده بودند دیگر مثلاً آموزگار آنموقع…
ج- هنوز آنموقع، چرا شده بود وزیر کار بود.
س- بله.
ج- وزیر کار بود آموزگار وزیر کار شده بود. عبدالرضا، نه حالا اجازه بدهید من دارم خاطرهام دارد تجدید میشود. نمیدانستم که این چیزها را باید امروز برای شما بگویم آمادگی ذهنی نداشتم حالا دارم حواسم را جمع میکنم ببینم چهجوری بود.
قبل از اینکه اینها را بگویم در آن خاطرات لندن یک چندتا در این مدتی که لندن بودم یک خاطراتی برای من بود که خیلی جالب بود، یکی این کاملاً شخصی است ولی باز معرف طرز تفکر خیلی از ایرانیها میتواند باشد در گذشته و حال و در آینده برای اینکه من معتقدم که ایرانیها عموماً یک حس، این ممکن است dormant باشد در آنها ولی یک موقعی بروز میکند و آن حس وطنپرستی است، همه ایرانیها اعتقادم است شاید اشتباه میکنم.
موقعی که رفتم انگلیس در یک خانوادهای بودند، که پانسیون بودم و اینها همان موقعی بود که مصدق هم حالا آمده سر کار و نمیدانم، oil grabber و از این چیزها مینوشتند توی روزنامهها و اینها با من همیشه بحث میکردند که، «خوب،» به طور تمسخر، داماد آن خانوادهای هم که من آنجا بودم یک کار خیلی کوچکی در foreign Affairs داشت حالا کار اداری بود، اداری بود فکر میکنم سیاسی تصور نمیکنم بود چون در آن سطحش نبود و او هی خلاصه مرا مسخره میکرد شبها سؤال میکرد من هم جواب به او میدادم مثلاً میگفت که، «شما چندتا Trade Union توی ایران دارید؟» میگفتم، «شما چندتا دارید؟» مثلاً وقتی او میگفت، «بیستتا داریم.» من میگفتم، «پنجاهتا داریم.» میگفت که، «خب، جمعیتتان چهقدر است، جمعیت؟» میگفتم، «جمعیت شما چهقدر است؟» مثلاً میگفت، «ما پنجاه میلیون جمعیت داریم،»، «ما هم شصت میلین داریم.» هر چه او میگفت من خیال میکردم که این غرور کاذب ملی بروزش آن جوری بود که خیال میکردم هر چه را من بالاتر بگویم بهتر است.
یکروزی این یک ماشین قراضهای داشت که آخر هفته ما با هم میرفتیم یک نفر همسایه هم داشت که خیال میکنم بنا بود نجار بود نمیدانم کی بود اینها میرفتند با هم به مسابقه فوتبال روزهای شنبه بعد از ظهر به من هم میگفت، «تو هم بیا برویم اگر میخواهی؟» من هم علاقه داشتم به فوتبال و میرفتم، یک روز که برگشتیم گفت که، «برویم به pub و مشروب بخوریم.» رفتیم آنجا و یک آبجو او تعارف کرد و بعد آن یکی تعارف کرد و بعد نگاه کردند منتظر بودند من هم تعارف کنم دیگر خوب، من هم تعارف کردم، تعارف کردیم وقتی آمدیم بنشینیم توی ماشین من به شوخی گفتم که، «حالا اگر تو مستی من پشت ماشین بنشینم.»، «حتماً تو مستی.» گفتم، «من مستم؟ ایرانی من عرق نمیدانم، نودوچهار درجه میخورم.» و در آنموقع هم شاید اصلاً عرق نخوره بودم، اصلاً نخورده بودم، و رفتیم خانه و خلاصه گفت، «حالا میرویم خانه.» رفت خانه و گفت که، «اسکاچ میخوری؟» من نمیدانستم اسکاچ چیست؟ خوردنی است؟ به او گفتم، «خیلی خوب میخوریم.» گفت، «sec میخوری یا با سودا؟» باز هم نمیدانستم گفتم، چون اول گفت sec گفتم، «sec» و خلاصه به من داد و خوردم و در ضمن دومینو هم بازی میکردیم، بعد دومرتبه من نگاه کردم دیدم خودش یک لیوان بزرگ داره میخورد من لیوان کوچولو، گفتم عجب کلاهی سرش گذاشتم. گفت، «دومی را بخور.» دومی را خوردیم، سومی را خوردیم کلهپا شدیم و این و دیگر نمیدانم چه بر من گذشت ولی فردایش خلاصه خجالت کشیدم و به او گفتم، «والله همه چیزهایی که ما به تو دیشب گفتیم پز دادیم و من نه مشروبخور هستم و نه اینکه چیز اینهایی که گفتم…» بههرحال این را در این context چیز گفتم که ایرانیها… بههرحال آنجا که من بودم مرحوم سهیلی سفیر بود.
Leave A Comment