مصاحبه با آقای اسدالله مبشری
دانش آموخته حقوق
دادستان شیراز
وزیر دادگستری در دولت بازرگان
روایتکننده: آقای دکتر اسدالله مبشری
تاریخ مصاحبه: ۲ جولای ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای اسدالله مبشری، ۲ جولای ۱۹۸۴ در شهر پاریس، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- جناب مبشری، ابتدا میخواهم از شما استدعا کنم که یک خلاصه ای از شرح حالی خانوادهتان بیان بفرمایید بعد راجع به تحصیلات ابتدایی و عالیتان.
ج- بسم الله الرحمن الرحیم. اسمم اسدالله مبشری متولد ۱۲۸۶ شمسی در تهران بخش ۵، در تهران متولد شدم. تحصیلات ابتداییم را در تهران و پنج و شش ابتدایی را در مشهد گذراندم. بعد در تهران وارد دبیرستان شدم. دبیرستان شرف مظفری و بعد دارالفنون و خلاصه در اینجا دیپلم گرفتم، دیپلم ریاضی یعنی دیپلم علمی. آنوقت ریاضی و اینها تفکیک نشده بود یا ادبی بود یا علمی بود. دیپلم علمی گرفتم و بعد مدرسه حقوق را خواندم اینجا شعبه قضایی را .. .
س- اینجا منظورتان؟
ج- نخیر، در ایران شعبه قضایی خواندم. بعد از لیسانس وارد نظام وظیفه شدیم چون لیسانسیه بودیم یکسال دوره نظام بود که یک ماه هنگ کار میکردیم هنگ سربازی، پنج ماه هم در دانشکده افسری بودیم بعد متحان میدادیم اگر قبول میشدم که من قبول شدم ستوان سه میشدیم و پنج ماه هم در ارتش کار میکردیم در هنگ و در صنف توپخانه. من توپخانه را خواندم و نظام وظیفهمان را آنجا بودیم. بعد از آن وارد دادگستری شدم.
س- همدورههایتان در آن دانشکده افسری چه کسانی بودند که بعداً …
ج- در دانشکده افسری کسانی بودند که الان مثلاً چیز که کشتند او قبل از ما یا هم دوره بود یا قبل از ما بود مرحوم ریاضی که رئیس مجلس بود که کشته شد اعدامش کردند. عرض کنم که اقصا بود که تو فرهنگ بود، اقصا. عرض کنم آنهایی که معروف بودند آن جمشید فریودی بود که فوت کرد که نمیشناسیدش. همدورهام همین پاکروان مرحوم که کشتندش این معلم توپخانه ما بوده، معلم ریاضیات.
س- عجب
ج- مرد خیلی خوبی هم بود خدا رحمتش کند. عرض کنم همدورهها خلاصه آنها بودند. بعد من وارد دادگستری شدم بازپرس بودم.
س- چه سالی بود؟
ج- هزاروسیصد و … نمیدانم، شست و هشت
س- خوب وارد دادگستری شدید.
ج- بعد زنجان رفتم. یادم هست یک مردی بود آنجا که خیلی من دوستش داشتم ارادت داشتم امام جمعه زنجان بود، مرد عارف خیلی خوبی بود بیشتر مثل اینکه با او پا میشدیم میرفتیم آنجا و بعد شیراز منتقل شدم دادیار شیراز بودم. بعد از مدتی به کرمان منتقل شدم و بعد دادستان یزد شدم. از یزد دادستان شیراز شدم، از شیراز دادستان اصفهان شدم و بعد به تهران منتقل شدم بازپرس دیوان کیفر کارکنان دولت شدم و مدتی آنجا بودم. بعد رفتم به اروپا دکترایم را در پاریس گذراندم.
س- چه سالی بود؟
ج- سالها را درست یادم نیست، نوشتم عددها یادم نیست.
* دو سال قبل از ۳۰ بود.
ج- تقریباً سی سال یا سیودوسال، آره سیودوسال قبل بود.
س- ۱۳۳۰
ج- پنجاه و هشت و نه. تاریخ فرنگیش.
* ۳۰ هنوز نیامده بودی، فکر کنم بیستونه… تاریخ ایرانیش ۱۳۲۸ تقریباً شما آمدید فرنگ.
ج- آره همینطور که دوره مصدق بود که مرحوم مصدق بود که من آمدم ایران. مرحوم لطفی وزیر دادگستری بود که مرا دعوت کردند بروم ایران و رفتم. دعوت کردند و رفتم درسم را اینجا تمام کردم شعبه قضایی را خواندم در پاریس. بعد دکترایم را اینجا گرفتم، بعد رفتم ایران. مرحوم دکتر مصدق نخستوزیر بود و مرحوم لطفی وزیر دادگستری که ایشان هم مرا نوشت دعوت کرد، «در این سازمان جدید برای تو پستی در نظر گرفتیم که کی میآیی ایران؟» نوشتم یک ماه دو ماه دیگر میآیم. که بعد هم رفتم معین شد مدیرکل ثبت بشوم که به عللی قبول نکردم. مدیرکل اداری دادگستری شدم. آن موقع هم دو تا مدیرکل بیشتر نداشت دادگستری: یکی مدیرکل اداری بود یکی مدیرکل ثبت. من آنجا بودم مدیر کل اداری بودم. بعد حوادث گرفتاری مصدق پیش آمد و کودتای فاجعه باید گفت، زاهدی. زاهدی آمد و مصدق را گرفتند و قرار شد که ما را هم بگیرند مرا. من البته فرار کردم متواری شدم، دو سال پنهان و در خارج از تهران زندگی میکردم که بسیار ایام بدی گذشت. بعد که بین شاه و زاهدی اختلافاتی پیش آمد و اصولاً مرحوم هیئت بود دادستان کل کشور که با شاه نزدیک بود به من هم لطف داشت. او خیلی مراجعه کرد به شاه و خلاصه دیگر مزاحم ما نشدند و آمدیم آفتابی شدیم. بعد هم ما را دوباره به کار در دادگستری دعوت کردند. رئیس اداره حقوقی دادگستری شدم، چند ماه بعد رئیس…
س- این زمان نخستوزیر کی بود؟ رئیس اداره حقوقی
ج- آن وقت دیگر …
س- علا بود؟
ج- زاهدی بود …
س- زاهدی بود.
ج- اواخر زاهدی بود. بعد آنجا برخوردهای شدیدی با باز دربار و دولت و اینها پیدا کردم وقتی رئیس ادارۀ حقوقی بودم. چون قوانینی میخواستند که من غلط میدانستم و به ضرر مردم بود و برخلاف اصول قانونی بودکه رد کردم قبول نکردم و بعد وزیر و اینها دیدند که برای من ممکن است هی هرروز خطرناک بشود من هم تسلیم نمیشوم به حرف اینها، از من تقاضا کردند که یک سمت دیگر قبول کنم که قبول کردم. رئیس اداره فنی دادگستری شدم و سالها هم چند سال درآن سمت بودم بعد مدیرکل بازرسی کل کشور شدم. که یک اداره مهم دادگستری بودکه تا آن زمان من اصلاً کاری نکرده بود اصلاً تقریباً یک اداره تیتری بود، یک تیتر مدیر کلی بود. من در آن سمتم چون بازرسی کل کشور بود تمام اموری که در ایران شده بود از قبیل ساختن سد و ساختن بناها نمیدانم، بناها ساختن این کارهایی که شده بود اموالی که خرج شده بود همه را رسیدگی کردم.
س- این زمان کی میشود الان؟ علا است حالا؟
ج- نه، زمان دکتر امینی است. دکتر امینی نخستوزیر است مرحوم الموتی وزیر دادگستری است، من تمام امور که خرجهایی شده بود در ایران دزدیهای کلان که شده بود همه را رسیدگی کردم و پرونده کل اینها را تنظیم کردم که خیلی مهم بود.
س- پرونده ابتهاج هم؟
ج- منجمله ابتهاج که توقیفش کردند، ابتهاج را ما توقیف کردیم که اصلاً خواب نمیدید خیال نمیکرد که … بعضیها به او گفته بودند گفته بود، “عدلیه کجاست؟” گفتم حالا یاد میگیری کمکم حالا میفهمی کجاست. و افسران ارشد کیا و اینها را همه من توقیف کردم. سپهبد کیا، علوی مقدم رئیس شهربانی عرض کنم تمام این افسرها که بودند و رجالی خوب سوابق بد کسی جرأت نمیکرد اینها را تعقیب کند اصلاً، اینها هم همه با شاه مربوط بودند نزدیک بودند و خلاصه ما دراینباره تحقیق میکردیم خیلی ها را که قصه آن حسینقلی کیانی که شنیدم دیروز اینجا پاریس است که سنا را ساخته بودند منجمله مثلاً ساختمان سنا مثلاً نود میلیون آنجا سوءاستفاده شده بود در سنا الان شاید نود میلیون به نظر کسی نمیآید، عددی نیست حالا شاید یک سبزی فروش در ایران تو جیبش باشد ولی آنوقت عدد بود واقعاً، عدد بود.
س- بله.
ج- اینها را رسیدگی کردیم و ما توقیفش کردیم که یک عدهای هم فرار کردند دزدهای درجه اول فرار کردند و من حالا چون باز مربوط به همین بحثمان میشود به عدلیه به اینها میگفتم. یک کسی بود که با شاه هم خیلی نزدیک بود سلیمان بهبودی، نمیدانم اسمش را شنیده بودید یا نه؟
س- بله.
چه مرد خوبی هم بود و خیلی مقدس مآب و فلان بود. آدمی بود خیلی چاکر و اینها بود صمیمی بود با شاه و اینها، آدم نارو و دغلی هم نبود که حقه بزند، سنش هم خیلی خوب بود یک مردی بود که چیزی نبود و خوب اینها. با ما هم آشنا بود. عرض کنم که خیلی هم پیش ما میآمد پیش ما آشنا بود به من هم بیمحبت نبود خیلی هم اصرار داشت دربار بروم. من هیچوقت دعوتهای دربار یا در خارج تهران که بودم دعوتهای دولتی و استانداری را هیچوقت نرفتم چون اصلاً با اساسش مخالف بودم، با شاه مخالف بودیم با دربار همینطور، هرچاییش را من مال مردم میدانستم آنجا برویم مثلاً بایستیم که ایشان اظهار تفقد کنند، اهل این حرفها نبودم. خیلی هم اذیتمان میکردند هیچوقت دیگر کارت دعوت … نمیرفتم من. بهبودی یک شب آمد منزل ما گفتم به من محبت داشت خلاصه گفت چرا اینطوری میکنی؟ چرا دعوتهای دربار را نمیآیی و فلان اینها را تعقیب کردی و حالا فلان، شاه به تو علاقه دارد و مثلاً بیا و فلان. گفتم نه علاقهای به ما ندارد نه. بعد گفتم یادم هست که آقای بهبودی اینقدر بدی کرده این شاه و دولتش… از آنکه میآورد اصلاً من چون تماس دارم با مملکت با ملت یک فاجعهای… این دولت این مملکت میرود سیل میآید میبرد همهتان را میبرد میفهمید؟ گفتم من الان که رسیدگی میکنم و فشار میآورد برای اینکه آن یارو که دو متر خانه دارد خانهاش از بین نرود، آنکه یارو روزی ده تومان گیرش میآید آن ده تومانش را کسی ندزدد. دختری که بابایش را نبرند حبس کنند… اینهاست، برای اینها من میکوشم ولی نتیجه کلی را شماها میبرید، در سایه اینها باغها، پارکها نمیدانم جواهرات شماها میماند آن یارو جز ده تومان چیزی ندارد که، غنیمت بشمارید این واقعه را که من برای اینها کار میکنم شما هم در سایه وجود آنها زندگی میکنید. یکریزه انصاف داشته باشید که بمانید و آنها هم بمانند، اینقدر دزدی اینقدر خرج و اینها نکنید. گفتم سیل میآید همهتان میشورد میبرد نکنید این کارهایی که به مردم صدمه بخورد خودتان هم نابود شوید. البته تو دلشان میخندیدند، گفته بودند «ما را تهدید میکند» گفتم تهدید نیست من میبینم این قدمهای شما سیل میشود همه را میبرد و شما را هم میبرد. همینطور هم شد که واقعاً شد. عرض کنم که حالا داشتم شغلهایم را میگفتم که حاشیه رفتیم. مدیرکل بازرسی کل کشور بودم، بعد البته تمام را رسیدگی کردیم شاه و درباریها خیلی ناراحت بودند از من. فوقالعاده چون ما همه رجال را توقیف کردیم و پرونده … و همه دنیا میدانستند تماس میگرفتند میآمدند سفرایشان فلان. نو بود برای ایران که واقعاً رسیدگی واقعی بشود، نه بترسیم از کسی نه هیچ عاملی بتواند ما را منحرف کند از شغلمان. اول که دکتر امینی نخستوزیر بود نمیخواست این کار بشود یعنی دلش تا یک حدی میخواست که با فساد مبارزه بشود نه به این جدی بودن نمیخواست. حتی به من چند دفعه گفت، آنوقت هم خوب با هم سمت رسمی داشتیم «طبقه من میگویند زمان تو ما نابود شدیم.» طبقه اشراف بودند دیگر از طبقه گفتند «صدمهای که در زمان تو خوردیم هیچوقت نخوردیم.» گفتم خوب مرا تغییر بدهید من که نمیتوانم تغییر بکنم شما میتوانید مرا تغییر بدهید و وزیر عدلیه ابلاغ مرا تهیه کند. عرض کنم که خلاصه بودیم و تا حکومت امینی از بین رفت استعفا داد خودش به علل سیاسی که شاید بدانید و من هم طبیعتاً استعفا دادم یعنی سمتم را ول کردم، وزیر عدلیه هم باز چیز آمد وزیر عدلیه چیز شد که من به او بدعقیده بودم عرض کنم که…
ب- باهری آمد بعد از آن.
ج- نه، نه بعدازآن نه باهری نبود. این بود که بقول باباشمل میگفت پیر جواننما عجب مشاعر یاد میرود، عجیب است مثل اینکه اسم خودم یادم برود اینقدر … او آمد و بالاخره من دیگر آن سمت را ول کردم. بعد مرا یک دعوتی سازمان ملل از من کرد چهار ماه آمدم ژنو. عرض کنم حضورتان که اینجا بودم و چند تا کتاب نوشتم و برگشتم. من منتقل شدم، عضو دیوان کشور هم بودم. عضو عالی دیوان عالی کشور بودم رفتم دیوان عالی کشور و دادیار دیوان عالی کشور بودم آنجا مشغول کار شدیم و بعد شاه خیلی فشار آورد که من از عدلیه بیایم بیرون، خیلی هی میگفت که سیاست و نطقهایی که میکرد، «سیاست وارد عدلیه شده.» گفتم دو تا دزد را ما تعقیب کردیم هی گفتند سیاست وارد عدلیه شد. بالاخره من آمدم بیرون تقاضای متقاعد شدن از طرف بازرسی کردم و مرا بازنشسته کردند یعنی میخواستند راندند مرا به اینکار. من دیدم فایده ندارد بمانم یعنی کار مثبت که نمیتوانم دادیار دیوان کشور یعنی پرونده میآورند مثلاً یک کسی تو چیز کشته نمیدانم مال کی را برده، بعد یک گزارشی بدهد. چیزی نبود که آدم عمرش را صحیح باشد برای این کار بگذارد. این است که صحیح نبود کار مثبتی نمیشد ول کردم.
س- چه سالی بود؟
ج- عرض کنم که باز آن هم یادم نیست. عرض کنم حضور شما که یادم نیست…
س- هویدا نخستوزیر بود؟
ج- نه هنوز هویدا نبود قبل از هویدا بود، کی بود؟
س- علم
ج- بعداً علم، درست زمان علم بود. عرض کنم که ولی اینقدر اینها ناراحت بودند از من و حتی سازمان ملل مرا دعوت کرده بود شهربانی اجازه خروج مرا نمیداد. گفتم بابا سازمان ملل دعوتم کرده و سازمان ملل… بالاخره چیز هم رئیس شهربانی بود رئیس شهربانی آنوقت بیچاره کشتنش نصیری. نصیری، رفتم آنجا گفتم «آقای نصیری آخر این یعنی چه که شهربانی به من اجازه نمیدهد سازمان ملل دعوت کرده، من میگویم تلگراف میکنم که نمیگذارند من بیایم.» گفت «نه چیزی نیست آخر شما هم یک موافقت عدلیه را جلب بکنید، آخر یک تلفنی به وزیر بکنید.» گفتم نمیخواهم تلفن کنم اصلاً لزومی ندارد. خلاصه آمدیم. آمدیم چهار ماه اینجا بودیم و گزارش مهمی دادیم و برگشتم ایران آنجا بودم. بعد هم دیگر بودیم و مشغول کارهای خودمان. من کارم ترجمه و تألیف کتابی بود ومن ۳۰ جلد کتاب بالنتیجه نوشتیم که همه میگفتند الحمدلله که آمدی بیرون به یک کار مثبتتری. عرض کنم حضورتان که بعد هم این بود کارها…
س- وکالت هم میکردید؟
ج- وکالت هم. جواز وکالت گرفتم ولی کم گاهی که رفیقی، آشنایی گرفتار میشد به من مراجعه میکرد دنبال کار آنها میرفتم که آن هم خیلی دیر به من دادند آن هم مدتها تقاضا کردم. نمیدادند تا جلالینائینی رئیس کانون وکلا شد با ما خیلی رفیق بود او آمد سازمان امنیت یعنی نمیگذاشت مانع میشد، جلالی هم با اینها رفیق بود و فشار آورد و اینها خلاصه ما رفتیم و جواز را گرفتیم. آن هم گفتم جدی نمیتوانستم، مشغول کارهای خودم نویسندگی بودم. من گفتم کاری آشنایی یا بیچارهای بیپولی گرفتار میشد میرفتم دنبال کارش و برای او مجاناً کار میکردم. عرض کنم حضور شما که این بود تا بعد قصۀ خمینی پیش آمد و ایشان که قصۀ او هم مفصل است که چطور شد؟ چطوری شروع شد؟ این کارها بود که معلوم بود یک چیزی بناست بشود اصلاً روال عادی نداشت. مثلاً یک مرتبه یک روزی شاه رفت قم بدون اصلاً دلیل و مقدمه یادم هست رفت آنجا و علیه آخوندها شروع کرد نطق کردن، خیلی کلمات زشتی گفت که توی چیز هم زدند که «این آخوندهای شپشو» و از این حرفها. کلماتی که برای شاه زشت بود گفتنش. دوستانش موقعی که این را چاپ کردند حک و اصلاح کردند. نطق مفصلی علیه آخوندی …
س- این زمان همان زمان علم است؟
ج- همان زمان علم است. عرض کنم حضورتان، نه هویدا است علم رفته، هویدا است و یک عده هم نظامی رفتند تو فیضیه و طلبهها را پرت کردند تو رودخانه و زدند و شاید هم کشتند میگفتند نمیدانم. خیلی خونآلود عمل کردند بیخود، آخر نه موجبی داشت که فرداش خمینی که اسمش را هم آدم نمیدونست یک نطقی کرد. نطقی کرد که نوارش را هم ضبط کردند و همه جا رسید البته. نطقی بود که هرکسی خوشش میآمد برای اینکه به شاه حمله کرد و این کار را هم دژخیم و … به شاه حمله کرد و گفت: «اینها معصوم بیگناه فلان. مگر ما چه میگوییم؟» آخوند را نشان داد که خیلی فقیر است خیلی بساز است، قانع است خوب است. یک قیافهای از آخوند ترسیم کرد که بعد البته قیافهاش را بعد همه دیدند که چه بود و چقدر منطبق است با این حرفها. آنوقت علیه شاه جریان پیدا کرد و مردم … دیگر انقلابی است که دیگر خودتان … نمیدانم شما تهران بودید یا نبودید؟
س- من سال ۴۲ برگشتم ایران.
ج- خلاصه کمکم یادم هست که ما… حالا هم نمیخواهم یعنی مورد هم ندارد گفتنش اینها ما خوب سمپاتی پیدا کردیم به یک مرد روحانی مسن که آمده از یک حقی دفاع کرده درحالیکه همه میترسند حرف بزنند و جوی علیه شاه درست میشد و آدم جو را میفهمید که جوی است آدم نمیداند که این را دارند درست میکنند. بعد سینما رکس پیش آمد سوخت. سوزاندند یک عده انسان زنده. خوب البته همان وقت مردم یک عدهای میگفتند کار آخوندهاست. من اصلاً خندهام میگرفت آخر این حرفها چیست؟ اینها همه را طبیعی است که همه را خود من میگفتم خود شاه کرده و یک عدهای که محقق هم بودند تا حدی میگفتند اینطور نیست فلان. میگفتیم آقا شاه کارش معلوم است. ممکن نیست آخوندی احدی همچین کاری بکند اینها پیش آمد و هی نام خمینی بزرگ میشد محبوب میشد. من آمدم اروپا و ایشان از عراق آمد بیرون ترکیه و بعد هم آمد فرانسه همین نوفللوشاتو. من هم بچههایم همه اروپا بودند چون از دست سازمان امنیت اینها نمیتوانستند بیایند ایران همه اینجا جزء کنفدراسیون بودند و کار میکردند، هیچکدام نمیتوانستند بیایند سازمان امنیت. میگرفتشان، بدون شک و خیلی هم اذیت میکردند. یکی از بچههایم را گرفتند. آنجا هم گرفتار سازمان امنیت بودیم. عرض کنم من آمدم برای دیدن اینها اروپا. خمینی هم اینجا بود و رفتم نوفللوشاتو، ایشان را هم دیدم. حتی در آلمان که بودم یک عدهای تازه زمان شریفامامی آمده بود و زندان باز شده بود و یک عدهای آمده بودند بیرون و آزاد شده بودند و روزنامهها آزادیخواهی میکردند و یادتان هست چه حوادثی بود. یادم هست همینها برای شهدایی که شاه کشته بود و کسانی که زندان بودند و فلان هی مراسم و برگزاری مراسم میگذاشتند. عکس اینها را زده بودند در آلمان چندین جا، مردم هم میآمدند و یک عدهای هم از زندان درآمده بودند و تمام سر و صورتشان مجروح بود. دیگر بهترین سند بود. خودشان را نشان مردم میدادند که این است مال زندان. خیلی گیرا و آنها یادم هست که از خمینی هیچ اسمی نمیبردند. یادم هست آلمان بودیم. عکس تمام اینهایی که کشته شدند زدند به دیوار و گل و فلان و موزیک و از خمینی آن طفلک مدیر آن جلسه سعید سلطانپور بود. سعید سلطانپور نمیدانم میشناختید یا نه؟
س- از دور.
ج- من هم آنجا دیدمش. بعد صحبت کردیم. خیلی حساس و خلاصه شاعر خوبی بود. یادم هست صدایش کردم جلسه هم بزرگ بود. خیلی …
س- این انجمن فرهنگی ایران و آلمان را میفرمایید؟
- نخیر، این در آلمان خود سلطانپور و دوستانش وقتی آمدند آلمان …
ج- از زندان درآمده بودند.
*- اولین گروهی بودند که آمده بودند و یک تظاهراتی گذاشتند …
س- در کدام شهر بودند؟
*- در تمام شهرهای اروپا گذاشتند.
ج- مونیخ و اینجاها.
*- از جمله برلن و فرانکفورت و رم و پاریس و اینها همه نشان دادند. آن موقع ما اینجا بودیم.
ج- بعداً این را که وقتی گذاشت، صدایش کردم. آمد، گفتم: «عکس خمینی کو پس؟» گفت: «آقا خمینی کیست؟ خمینی ما را میخواهد بکشد، ما را میکشد». گفتم: «این حرفها را نزن». عجیب است یادم میآید متأثر میشوم. گفتم این حرفها را نزن بیخود، بددلت میکنند. گفت: «من یقین دارم این ما را میکشد». گفتم نیست اینطور یک مردی است و …
خلاصه با او بحث کردم و گفت من عقیدهام این است ولی چون تو مثلاً میگویی. رفت و عکسش را پیدا کردند، آوردند آن را هم گذاشتند و از آن هم تأیید کرد.
من وقتی آمدم اینجا نوفللوشاتو، رفتم خمینی را دیدم. گفتم که پریشب مراسمی بود و فلان راجع به شما خیلی اظهار ارادت میکردند. این بچههای چپ و گله داشتند که شما چرا از اینها به بدی یاد میکنید. اینها را مثلاً گفتم تو ذهنش بود. گفت: «من محض خداست و اینها». دستش را کرد به آسمان گفت: «من از نظر چیز الهی میکنم». گفتم آخر چیز خدا این نیست. اینها که بیچارهها مردم خوبی هستند. شهید دادند. فدا شدند. برای آزادی ایران فلان. خندید و اینها حالا …. (؟) این وضع خوب خمینی را هم دیدیم. یک مرد مسنی آنجا نشسته تو یک اتاق کوچولو و بالاخره حرفهایی هم که میزند همش آزادی و فلان. و گفتم اینقدر هم بدی ما دیده بودیم از سازمان امنیت بگیرد و ببندد و بکشد که مقداریش را آن سلطانی که تو تلویزیون آمد گفت زمان انقلاب، نمیدانم، آمد شمهای از جنایتهای سازمان امنیت را گفت که ما میدانستیم یا مقداریش را میدانستیم. هی به ما میگفتند چرا با این رژیم مخالفید؟ گفتم این قابل موافقت نیست آخر. این کارها چیست. بعضیها میگفتند. گفتیم دیدید سلطانی چه گفت. دیگر این را که ما نساختیم. البته گفتند حالا هم بدتر و فلان. گفتم بدتر و بهتر وآن بد بود، قابل قبول نبود آن رژیم سابق. خلاصه، اینجا تماس داشتیم و بعد هم رفتند. خوب، همه اینها قطبزاده و یزدی و فلان که میدانید نوفللوشاتو بودند با همهشان هم آشنا بودیم.
س- سرکار خمینی را برای اولین بار …
ج- من اولین بار اینجا دیدم. در آنجا هم از او چیزهای خوب شنیدیم از رفقایمان، منجمله این را هم بد نیست من بگویم که میماند ضبط میشود، شنیده بودیم در تهران که آقا احمد طباطبایی وکیل عدلیه است، قمی هم است، همسن و همدوره خمینی است. این برای ما شرح میداد؛ وقتی اسم خمینی چیز شد گفتیم این کی است؟ گفت: «این آخوندی است و فلان همانجاست». خصوصیاتش گفتیم چیست؟ گفت: «والله…». هرچه خاطره از این داری برای ما شرح بده. گفت: آقا احمد هم مرد باهوش و زرنگی است. احمق نیست که بگوییم اشتباه کرده است و فلان. گفت: «یک روزی فلان آخوند …» که اسمش را گفت من یادم نیست، «ما را دعوت کرده بود ناهار در قم خمینی هم بود». همدوره و همسن خمینی است این آقااحمد. «آنجا که بودیم هوا گرم و فلان قم را هم که دیدید؟» گفت: پر از پشه و مگس بود فضا، من همچین کردم تو فضا یک مشت مگس و اینها آمد تو دستم. یکهو خمینی پرید دست مرا گرفت و گفت اینها را میخواهی چکار کنی؟ گفتم میخواهم بکشم کثیف است. گفت نه، به ما چه جان را خدا داده، مبادا بکشی. من را برد دم در گفت وا کن دستت را، ول کردیم. گفت: «اینها را رها کردیم». گفت: «خمینی اینطوری تصویر شده بود در ایران، کسی که حاضر نیست مگس کشته شود». آقا احمد گفت. رفیقی داشتیم که مرحوم شد، خدا رحمتش کند. مصباح تولیه متولی قم بود. شاید شما بشناسید اسمش را. تولیت قم مرد بسیار خوبی بود و مرد خیلی باهوشی بود. یعنی انسانشناس بود خیلی، درک میکرد اشخاص را زود. اینهم از خمینی خیلی تعریف کرد پیش ما که این اینطور، اینطور است خیلی اهل مقام و دنیا و اینها نیست. از این چیزها هم شنیده بودیم راجع به خمینی. اینجا هم رفتیم، دیدمش اینجا هم حرفهایی که میزد همه انسانیت و آزادی. دیدید که آن نطق هم که کرد در تهران که آمد گفت: «پهلوی قبرستان را آباد کرد، مدارس را خراب کرد و بست و فلان». خمینی آمد. همینجا که بود رفت به تهران که البته به من هم رفقایش که، میخواستیم برویم تهران من بودم و خانم و بچههایم اینجا بودیم. به اینها هم گفتم ول کنید یکی از دخترهایم که حالا تهران است، طاهره، این در فرانکفورت استاد دانشکده طب بود، اصلاً آنجا درس میداد. شما میدانید که این کارها مشکل است ایران میشود همه چیز بود، ولی خوب انصافاً حقوق حسابی داشت. اینها همشان مشغول به کار بودند. ایشان دکتر ریاضی است. این دکترا گرفته بود، آن بچه نقاشی میکرد توی بوزار فلان. به همهشان گفتم آقا بیایید ایران، دیگر الان باید بیایید ایران. دیگر ول کنید. آنوقت از سر سازمان امنیت بود نمیشد. به اینهم گفتم مدرسه طب اینجا را ول کن بیا آنجا «الف» «ب» درس بده به ملت بیسواد. همه ول کردیم و آمدیم تهران. به ما همین بنیصدر اینها اصرار کردند که با همان طیاره که این آقا را برد، خوب مجانی بود دیگر، با اینها. گفتم نه، دیگر ما خودمان میآییم. نمیخواهد و عقیده هم داشتیم به این آقای خمینی، ولی نمیخواستم پشت سر آقا راه بیافتیم. بیاییم از پله هواپیما پایین و فلان، خودمان بعد آمدیم. اینجا که من بودم کابینه که تشکیل شده بود و آقای بازرگان و اینها مرا هم پیشنهاد کرده بودند برای وزارت دادگستری. اینجا با من تماس گرفتند، من گفتم نه نمیکنم. همه اصرار که نکن بابا. خودم هم نمیخواستم، یعنی من خوشحال بودم. گفتم انقلاب شد که میخواستیم شاه برود، حالا خوب شد دیگر، درست میشود آن هم. این بود که من میخواستم استراحت کنم. ما یک عمر کوشیدیم و رنج بردیم. حالا میخواهم استفاده کنم به میل خودم چیز کنم، کتاب بخوانم، کتابهایی که دوست دارم. اصرار کرد مرحوم طالقانی، خدا رحمتش کند. با ما از خیلی قدیم، البته او طلبه بود و ما هم شاگرد مدرسه و بچه بودیم آشنا بودیم با طالقانی. طالقانی به من تلفن کرد. به منزلمان اینجا، خدا رحمتش کند. گفت: «آقا من شنیدم که پیش آقا خیلی کم میروید شما». گفتم کم نمیروم اصلاً نمیروم. دو دفعه من رفتم پیش ایشان، آنچه هم لازم بود گفتم. گفت: «نه آنجا حتماً بروید زیاد و از بعضی هم شنیدم که قبول نکردید وزارت دادگستری را». گفتم که نه من هستم که، به قول معروف بالکفایه هست من برای چه میخواهم باشم. گفت: «نه، وظیفهی مذهبیتان است که قبول کنید من از شما …» ما هم دوست داشتیم خوب مرحوم طالقانی را، خلاصه، گفتم میآیم. گفت: «باید وظیفهتان را قبول بکنید و موقع کار است الان. خطرناک است همه …». خلاصه، گفتم چشم. بلند شدیم، رفتیم آنجا و رفتیم تو کابینه. بعدش هم خوب شروع کردیم به کار کردن.
س- اولین وزیر دادگستری انقلاب بودید؟
ج- بله، من اولین وزیر دادگستری انقلاب. عرض کنم که خوب هی روز به روز قیافهها را میدیدیم، روشنتر میشدیم. مثلاً از چیزهایی که دیدیم که خوب دادگاههای انقلاب درست شد. ماه اولی که گذشت، من یک لایحه عفو عمومی نوشتم و رفتم قم. قم هم بود ایشان. رفتم آنجا و دادم به ایشان. ایشان لایحه را خواند و یک نگاهی به من کرد و گفت: «به این زودی؟» گفتم یک ماه که گذشته، زود نیست. دیگر کشته شد. خیلی کارها شد دیگر. انقلاب کارش را کرد …
س- یک عده هم اعدام شده بودند آن موقع.
ج- همه را، بله ولی من نبودم، اینجا بودم گفتم که بالاخره انقلاب شده و حالا دیگر … گفت: «خیلی زود است». باز ماه دوم راه افتادیم و شال و کلاه کردیم با لایحه. باز گفت: «این همان است؟» گفتم دو ماه گذشته. گفت: «حالا …». حالا چیزهایی که پیش میآمد گفتم هی روز به روز گفتم که خیلی عقیده داشتیم هم به انقلاب ایران، هم به خمینی، مردی که پشه را نمیکشد. چه رأفتی است، قلب مرد مسن هشتاد نود ساله. خوب، گاهی هم خلاصه صحبت میکردیم و فلان. بعد کمکم یک روز رفته بودم آنجا، صحبت هویدا هم که حبس بود به ایشان گفتم مثل اینکه آن روز چیز هم بود حدس میزنم که بنیصدر هم بود. این رفسنجانی هم خیال میکنم بود. گفتم «آقای خمینی این هویدا چندین سال نخستوزیر بوده، تمام وضع ایران را میداند. این را اجازه بدهید که محاکمهاش»، حالا صحبت محاکمهاش بود بیمحاکمه اصلاً به فکر من نمیرسید که یک احدی بیاید بگوید محاکمه نشود کسی حکم محرمانه، گفتیم محاکمه من خیال میکردم محاکمه خصوصی ایران برای این است که طرح کردم که گفتم «دنیا ببیند حتی ماهواره کرایه کنیم و محاکمه این را به دنیا منتقل کنیم. من هم دلایل زیادی جمع کردم که چه کارها شده و چه کارها نشده و این محاکمه رژیم است. این را اگر محاکمه کنیم، این تقریباً رژیم پهلوی را محاکمه کردیم و این هم با من تماس خصوصی گرفته و حاضر است همه چیز را بگوید». همینطور هم شده بود. پیغام داده بود به من که «من حاضرم همه چیز را بگویم، از من همه چیز را میگویم.» گفت: «میترسم که نتوانید و بدزدندش» و از این حرفها، یادم نیست جزئیاتش.
س- بدزدندش؟
ج- مثلاً نتوانید احضارش کنید بیاورید. مثلاً بدزدندش، قاچاق …. یک چیزهایی یادم الان رفته. خلاصه یادم هست بعد به او گفتم آقا این محاکمه لازم است، ضروری است ما هم از عهده برمیآییم. قبول کرد. بعد گفتم آقا دو تا وکیل هم که حق دارد بگیرد یک متهم. گفت: «نه، نه. وکیل را ول کنید و خراب میکنند و منحرف میکنند». گفتم نمیتواند خراب کند وکیل آخر، ما کارمان این است اصلاً. همیشه با وکلا سر و کار داریم. وکیل نمیتواند کاری بکند، مدتی بحث کردیم.
س- نظر بنیصدر و رفسنجانی چه بود؟
ج- آنها هیچی، سکوت. آنها حرفی نمیزدند. ولی یادم نیست خیال نمیکنم حرفی شد. چون مربوط به آنها نبود یا بود. نه از آنها هیچ یادم نیست. رفسنجانی که همیشه طرفدار آقای خمینی بود، اصولاً ولی در آن جلسه هیچکدام صحبتی نکردند. بالاخره مدت زیادی صحبت کردم و گفت: «خیلی خوب، وکیل هم بگیرید». بعد گفتم آقا قانوناً دو تا وکیل هر متهمی حق دارد بگیرد، لابد اجازه میدهید که هر دو وکیل …. گفت: «نه، دیگر دو تا وکیل؟» گفتم آخر دو تا وکیل که اضافه نمیشود به نفع متهم. یک حرفی را یا دو دفعه میزنند یا نصفش را این میزند و نصفش را او میزند. چیزی نیست که اضافه بشود، مثل اینکه دو تا سیخ کباب بخورد. مثل این نیست که یکی این را سیر بکند دو تا زیاد است. دو نفر همان حرفها را میزنند. آن را موافقت نکرد. گفتم بهعلاوه حاضر شده که همه چیز را صمیمانه بگوید و میگوید و این بهترین مدرک است، بهترین محاکمه دنیا شاید باشد. این صحبتها هم شد و موافقت محاکمه علنی را کرد و یک وکیل را. قبلاً پیشامدهایی میشد که صحبت کرده بودم با ایشان. اینهم بالاخره چون کسی نمیداند، بد نیست بگویم، چون بعضی موضوعها که مثلاً من و ایشان بودیم فقط، یا یکی دو تا بودند که مثلاً شاید آنها نگویند یا پیش نیاید فلان ….
س- من نمیدانستم که هویدا حاضر شده بوده که …
ج- بله، همه چیز. یک روز آمدم. مردی است در تهران زینالعابدین رهنما؛ مدیر روزنامه «ایران» بود زمان شاه و کتاب «پیامبر» را نوشته، میشناسیدش شاید. یک وقتی سفیر ایران بود در پاریس و هویدا و منصور را که کشتند، اینها هم جزو کادر او، آنجا خدمت میکردند. با هویدا خیلی نزدیک بودند، خانوادگی بود. امیرعباسخان حتی اینجوری صدایش میکردند، خیلی نزدیک و رفیق بودند. یک روزی من در دادگستری بودم و یکهو به من خبر دادند خصوصی که یک ساعت پیش هویدا را کشتند. چطور کشتند؟ باید محاکمه بشود فلان. فهمیدم که دستور دادند که بکشندش. در را بستند و خلخالی و آن غفاری و فلان خاصه اجمالاً فهمیدم کشتند. معلوم است که چقدر ناراحت شدم. بعد محاکمهاش کردند مثلاً به قول معروف حالا کاری نداریم. خیلی ناراحت شدم من. روزها غالباً میرفتیم زندان از اداره میرفتیم آنجا و سر میزدم به زندانیها و فلان و غذایشان و کارشان و خیلی… یک مدتی هم این آشیخها خیلی ناراحت بودند. نمیخواستند که من اصلاً دخالت کنم در زندان و اینها هیچ به کلی یک بساط دیگری درست کرده بودند. آن روز به قدری ناراحت و خسته شدم، یعنی ناراحتی حس کردم نتوانستم کار کنم. آمدم خانه خیلی افسرده از این واقعه، خیلی عصبانی اصلاً که اصلاً چه چیزهایی از دستمان رفت، که چی بیانصافی شد، مثلاً چه مدارکی، چه حرفها، خیلی. آمدم خانه دیدم که آقای رهنما منزل ما تو اتاق من نشسته پذیرایی. زینالعابدین رهنما. آمدم تو خیلی افسرده نشستیم. سلام و علیک، تعجب کردم. گفتم کی تشریف آوردید؟ چه بود فلان. یک کاغذ به من داد و گفت: «این را هویدا نوشته فرستاده برای من». هویدا نوشته بود به رهنما، «به هر نحوی است فلانکس را حاضرش کن که امروز مرا بخواهد مطالب مهمی است که فقط هم به او میگویم». گفتم دو ساعت پیش کشتند هویدا را. خیلی ناراحت شد. این هم وا رفت. بعد پرسیدم که آقای رهنما این را چطوری و کی آورد به شما داد؟ برای اینکه مات شدم. برای اینکه این همه مواظبت میکردند در زندان این نامه را توانسته بود بیاورد بیرون. اصلاً حیرتآور بود. گفتم این را کی آورد به شما داد؟ این را به من بگویید. دیدم نمیخواهد بگوید. گفت: «یکی است کارهایش را میکرده و …» دیدم نمیخواهد بگوید. من هم رویم نشد یک مرد نودساله را حالا از او بازپرسی کنم، تو منگنه بگذارم و فشار بیاورم. به رهنما هیچی نگفتم. در صورتی که این هم عجیب بود که او بتواند از آن زندانی که این قدر کنترل میشد، نامه بنویسد برای رهنما. او گفته بود همه چیز را حاضرم بگویم. مثلاً همین به قول بعضیها گفتند این او را به کشتن داد. اگر تو نمیگفتی که این حاضر است همه چیز را بگوید… آخر من تصور نمیکردم، من صمیمانه با همه راست و روراست و همه را روراست خیال میکردیم. خلاصه، عرض کنم که، یکی از چیزهایی که این را گفتم، صحبت کردیم که چیزی است که بدانید بد نیست. شنیده بودم که کسانی که جوخه اعدام را تشکیل دادند و آنهایی که میآیند مردم را تیرباران میکنند، از بچههایی هستند که زندان بودند و صدمه دیدند در زندان. بعد هم میگفتند که اینها، بهطوری که آنها دیده بودند، اینها میزنند از لگن خاصره به پایین روی استخوان پا فلان تیر میزنند که یارو با یک شکنجهای میمیرد کسی را که تیر میزنند. خوب معلوم است دیگر وقتی که رو استخوان آدم را این قدر شکنجه بدهند که آدم بمیرد از شدت درد، معلوم است چه درد سختی است. خیلی ناراحت شدم، چون اصلاً بساط دیگری درست کرده بودند که ما هم هی هر روز میگفتیم این را درست میکنیم، قبضه میکنیم، اصلاً خیال نمیکردیم این جلو برویم. رفتم قم، رفته بودم برای یک کاری نشستیم آنجا، دو سه نفر هم بودند. آنجا یک پیرمردی که یادم نبود آنجا هم نفهمیدم کیست، به ایشان گفتم آقای خمینی شما میدانید که در هر کشوری یک جور اعدام میکنند. یکی گیوتینه میکنند، فرانسه میکردند حالا که برافتاد، یک جایی مثل آمریکا با برق میکشند، یک جا به دار میکشند. علتش میدانید این است که این کسی که باید بمیرد این قدر بد است که اجتماع بشری این را میخواهد طرد کند و میکشد. معذلک، میخواهد موقع مرگ آسان بمیرد، راههای مختلفی است. یکی خیال میکند با برق آسانتر آدم میمیرد. یکی با گیوتین یکی با دارد. اختلاف این است. یعنی تمام بشر میخواهد این را که میخواهیم ردش کنیم برود، حتیالمقدور کمتر رنج بکشد. گفتم اینها هست. یکی هم اینکه میدانید که هر کسی میدانید که مقتل انسان مغزش است و قلبش است. اگر به آن تیر بزنند، میمیرد، ولی اگر به شست پای کسی تیر بزنند که نمیمیرد، رنج میکشد تا بمیرد از درد میمیرد نه از متلاشی شدن ارگانیزمش. گفت: «غرض این است». گفتم شما بپرسید که اینها چطوری تیراندازی میکنند، من شنیدم که اینها یکی را همان روزها زده بودند میگفتند تمام ارگان ژنیتالش از بین رفته، اصلاً متلاشی شده از لگن خاصره به پایینتر زدند. اصلاً تمام پا و لگن خاصره رفته سر تیر. گفتم اینطوری میکشند. ببینید چه دردی میکشد آن کسی را که میکشند، چه رنجی میکشد. اینکه خوب به قلبش نزدند و بعد هم این اشخاص گفتم اینها خونی هستند با بشر اینها زنداندیده هستند، اینها با نوع بشر دشمن هستند، خیال میکنند بشر مقصر است این را حبس کرده، آن کسی که حبس کرده رفت، نیست، اینکه مثلاً وزیر پست و تلگراف بوده الان دزدی کرده، این که صدمه به تو نزده، ولی این را هم با رنج میکشند. میخواهند رنج بکشد. گفتم که این غلط است. من گفتم که این اشخاص نیایند تیراندازی کنند. جوخه اعدام را از آدم خوب تشکیل بدهند. گرچه آدم خوب این کار را نمیکند و مهلت بدهید آخر این که محکوم به اعدام میشود به او مهلت بدهند این شاید بخواهد وصیتی کند کسانش را ببیند، توبه کند، نماز بخواند. یادم هست گفت: «اینها اهل نماز نیستند». یک پیرمرد آنجا نشسته بود که نشناختم کیست. گفت: «اتفاقاً چیز نماز خواند قبل از مرگش». یک اعزاز نیکپی بود شهردار تهران که چقدر کار کرد برای تهران بود.
س- بله، غلامرضا نیکیپی.
ج- گفت: «او نماز خواند قبل از اینکه …» گفتم خوب یکی کافی است. هیچی دیگر بعد مسکوت ماند.
س- حرفشان چه بود؟ پاسخشان؟
ج- هیچی، هیچ پاسخ.
س- ساکت.
ج- هیچ، بله. ولی بعد مثل اینکه دستور داد این سبک کشتن چون دیدم از بین رفت. بعد هم که عکس میانداختند اینها را که میکشتند، پاکروان اینها را که کشتند و هویدا عکس اینها را میگرفتند، من غدغن کردم. گفتم عکس را ندهید، کسی عکس ندهد. دیگر نیانداختند بعد از آن. دیدم اصلاً مردم خونخوار میشوند. هی هر روز بیست تا جسد، سی تا جسد و من گفتم اصلاً نسل تغییر میکند. این بچه از بچگی دلش میخواهد هر روز عادت میکند. اگر روزی ده تا کمتر بکشند، طلبکار میشود از دولت، پس این چه انقلابی است. امروز بیستودو تا بیشتر نکشتند. اصلاً حس میکردم همچین روحیهای در بعضیها ایجاد میشود. عرض کنم که این چیزهایی بود که پیش میآمد. یک چیزی که خیلی شایع شده بود در موقع انقلاب که حالا هم شاید… میگفتند فلان کس مفسد فیالارض است، لابد شنیدید؟
س- بله.
ج- فلان کس مفسد فیالارض است پس باید کشته بشود. مفسد فیالارض میدانید که اساسش قرآن است، حرف قرآن است. میگوید کسانی که ارعاب میکنند، مردم را میترسانند، وحشت ایجاد میکنند، آسایش سلب میکنند. اینها مفسد فی الارض هستند. اینها باید دست و پایشان را برید و نیدانم فلان و به دارشان زد و فلان یا به دارشان زد. معلوم است یعنی کسانی که میآیند توی شهرها و توی شارع عام، توی جادهها، ایجاد وحشت و رعب میکنند در جامعه مفسد فی الارض اینها و اینها را باید اینجوری کشت با سختی. دست راستشان و پای چپش را قطع کرد به این صورت. آخر هر کسی یارو مثلاً میرزا قلمدون مدیر مدرسه بود، بابا دزدی هم کرده، آخر مفسد فی الارض به این گفتن مضحک است. یک روز آنجا گفتم آقا مفسد فی الارض همینطور گفتم ببینید من یک سؤالی دارم، یک سبزیفروشی سبزی گلآلود به مردم بفروشد. این عمل، عمل مفسدانهای است، دیگر کار صحیحی که نیست، سبزی تمیز باید بفروشد. گفتند خیلی عجیب این حرفها چیست. گفتم روی زمین هم این انجام میشود، سبزی بفروشد، خارج از زمین که نیست. این فسادی است که سبزیفروش روی ارض کرده، به این میشود گفت مفسدفیالارض؟ و از این بابت کشتش؟ البته همه نگاه کردند اینجوری. گفتم اینجوری میکنند. یک کسی آمده سبزی گلآلود فروخته، میگویند مفسد فی الارض پشتش هم تیرباران. اصلاً نمیگذارند نفس بکشد. چه کسانی را باید کشت؟ آخر این وضع کشتن چه جوری است؟ گفتم غیر از این است که یک کسی قاتل باشد، آدمکش باشد، باید کشته بشود. کسی که خیلی در اموال مردم بیانصافی کرده باشد، واقعاً داغون کرده باشد ملت را. کشتن اینها. گفت: «آره». گفتم این را مرقوم بفرمایید. هی مفسد فی الارض هر روز هر کسی را که میخواهند. آن روز فروهر با من بود و رفسنجانی. این دو تا بودند. گفت: «نماز دیر میشود و فلان… ». گفتم آخر این نماز…
س- نماز چه میشود؟
ج- دیر میشود، بعدازظهر بود…
س- یعنی نماز خودشان.
ج- یعنی نماز، نمیدانم، خودش یا دورش نماز جماعتی چه بود. گفتم این کار خیلی خوبی است، خیری است این را مرقوم بفرمایید. برداشت نوشت من هم ایستادگی کردم. برداشت نوشت هر دو را داد به من.
س- نوشت چی؟
ج- همین که «موقع اعدام فقط کسانی که آدم کشته باشند، قتل همان که قرآن میگوید یا در اموال عمومی خیانت زیادی کرده باشند». حتی یک جملهاش این بود رفت تو اندرونش و برگشت و آن را اصلاح کرد و آن را داد. من به شما نمیتوانم بگویم این را که گرفتم، چه لذّتی بردم. واقعاً فکر کردم که دنیا مال من است. وقتی آن روز میرفتم خیلی هم حالم بود. مشکل هم بود. سوار هلیکوپتر بشوم و بروم قم خیلی ناراحت بودم. گفتم فردا میروم. ولی من گفتم آقا تا فردا شاید ده نفر را کشتند. به خودم گفتم مسئولش تو هستی، حالت هم حالا بد باشد، برو به خودم بلند شدم و با حال بد رفتم. این را که گرفتم، اصلاً کیف کردم و گفتم هزار مرتبه شکر و آمدم اگر نه چه میشد. دویدم توی اتاقی اینجا بود و یک حیاط کوچک هم بیرونیش بود، خانهای که مینشست. آن بیرون هم یک میز بود و یک تلفن رویش و یک شیخی مرد خیلی خوبی بود. توسلی مثل اینکه حالا هم هست. این هم تلفنچیش بود و مدیر این کارها بود رتقوفتق. دویدم بیرون و یادم هست کفش نپوشیدم. برای اینکه دیدم یک لحظه دیر میشود. دویدم پای تلفن زندان را گرفتم آقای خلخالی را. گفتم آقای خلخالی من الان قم خدمت ایشان هستم. این هم چیزی است که ایشان نوشتند. الان هم ساعت، یادم هست، چهار و پنجاهوشش دقیقه و نیم ثانیه (؟).
گفتم این هم ساعت، الان هم آقای توسلی شاهد است. دارم میخوانم برایتان فتوای امام را. امام که نمیگفتم چیز دیگری میگفتم. خواندم گفتم اعدام اینطوری است و اگر غیر از این باشد، بهعنوان قاتل است. دادستان کل و دادستان انقلاب و اینهایی که مؤثر بودند که میترسیدم تا بروم تهران ممکن است کاری بکنند برای همهشان خواندم با قید آن ثانیه. بله، این را هم گرفتیم. آهان، بعد گفتم که آقا یک عرض دیگر هم دارم و آن مصادره اموال مردم است. مصادره من دیشب که میخواستم فردایش یعنی امروز خدمت شما بیایم به شرایع مراجعه کردم، یک کتاب فقهی است، دیدم خیلی معتبر و مهم است. دیدم مصادره اموال مبنای شرعی دارد یا نه؟ خود ایشان گفت نه ندارد. گفتم مصادره میکنند دائماً میریزند تو خانهها، مگر به عرضتان نمیرسانند، مصادره اموال میکنند، پس این را هم مرقوم بفرمایید که چیز بکنند. گفت: «دیگر دیر میشود فلان». آن وقت آقای رفسنجانی، آقای فروهر هم تقریباً گفتند هی دیر میشود فلان. من هم اینقدر از آن نوشته اول نشئه شده بودم که دیگر هیچ پافشاری نکردم و هروقت که یادم میآید، متأثر میشوم و به خودم لعنت میکنم. واقعاً در کار خیر واقعاً همیشه گفتهاند آدم باید هیچ نباید ایستادگی کرد یعنی عقب نشست. گفتم خدایا فشار میآوردی. میگفت: «بلند میشوم». تو راه از او میگرفتی چقدر حیف شد. ولی خوب من از بس خوشحال بودم و نشئه بودم. گفتم خوب فردا میآیم میگیرم، بلند شد و رفت. ما آمدیم سوار هلیکوپتر شدیم مثل اینکه خودم دارم پرواز میکنم، بجان تو، این هلیکوپتر را میتوانستم روی شانهام بگیرم بیایم، پر بزنم بیایم تهران همان شب اگر این کار نشده بود، شاید عدهای از بین رفته بودند همان شب. این تماسهایی بود که دائماً داشتیم. بعد دیدم. خلاصه، روزها میرفتم زندان، میرفتم رسیدگی میکردم کارها را و دیدم موجی است که این موضوع دارد میآید. اصلاً یک عدهای بودند مثلاً که من، بعد آنجا برخوردم و به آنها آشنا نبودم و حس کردم که اینها اصلاً خونخوار هستند. اینها میخواهند یا خونخواری خودشان است یا میخواهند یک وجههای درست کنند پیش مردم. هی این خونخواری را آب و رنگ انسانی به آن بدهند «آقا مردم خون دادند، خون میخواهند». گفتم آقا خون دادند چیست؟
س- چه تیپ بودند؟ اینها تیپ آخوند بودند یا تیپ جوانهای انقلابی؟
ج- والله یکی دوتایشان از وکلا بودند، جوانهای انقلابی نبودند.
س- بله؟
ج- آخوندها که مطمئناً هر چه آقای خمینی و اینها میگفتند، میگفتند آنها هم تقریباً طبیعتاً همینطور. ولی یک عدهای که آمده بودند مثلاً یکیش وکیل عدلیه بود و همین حالا هم، نمیدانم، وکیل مجلس چی هست. یکعدهای بودند اصلاً خونخوار بودند. میخواستند برای خودشان حیثیت درست کنند. بکشند و اقناع کنند خودشان را و به مردم بگویند دیدید ما داریم میکشیم و میآییم جلو و اصلاً حیثیت درست میکردند. چیز هم با اینها موافق بود مرحوم بهشتی که من این اواخر فهمیدم. من به بهشتی خیلی خوش عقیده بودم همیشه. خیلی سالهای پیش با او آشنا بودیم. بهشتی را میگفتم هر فرد میآید اینها لازم است.
س- چه کسانی بودند؟
ج- بهشتی بود و باهنر که کشتندش که لابد شنیدید اسمش را.
س- بله.
ج- و گلزاده غفوری که الان زنده است و بیرونش کردند از مجلس و دو تا هم پسرهایش را هم تیرباران کردند و مرد تمیز مسلمان مجتهد و برقعی که الان هست، علیرضا برقعی، اینها با هم برنامه دینی فرهنگ و اینها با هم انجام میدادند. بعد مینوشتند و فلان و بیشتر کارهای مهم را هم گلزاده غفوری میکرد، چون هم باسواد است، هم مجتهد است، هم اینکه دکتر حقوق است و در اینجا هم درس خوانده است. مرد فوقالعاده با حسننیتی است، واقعاً عجیب. او مینوشت و وارد این کارها میکرد و آنها هم امضاء میکردند یا کمک مهم را این میکرد. و من تماس هم داشتم. خانم فرخرو پارسا که وزیر فرهنگ بود، تسلیم دربست اینها بود. آنچه اینها برنامه دینی میدادند، بیگفتگو موافقت میکرد، پول میداد، هر چه میگفتند، میکرد. من تماس داشتم با اینها، وزیر بودم و با اینها کار میکردم. مثلاً نهجالبلاغه را ترجمه کرده بودم. اینها میگفتند که بدهید به ما چاپ… با ما کار کنید، دادم به آنها. مثلاً اینطوری کار میکردیم و دلم میخواست به آنها کمک کنم و با آنها کار کنم، تماس داشتم. بیچاره فرخرو پارسا نهایت کمک، بعد که گرفتار شد، اینها بیانصافها یک قدم به نفعش برنداشتند و میدانید که با وضع بدی کشتندش. هم اول به قول خودشان تعزیرش کردند، چوبش زدند، شلاق زدند، خیلی گویا بعد هم اعدامش کردند. من هر وقت یادم میآید، اصلاً میسوزم واقعاً، دلم به آتش میگیرد. بعد برایش درست کردند که با مدیر دفترش رابطه نامشروع داشته، یک مرد مسن، یک زن مسن، بچه داشت، بچه بزرگ داشت. اصلاً اهل این کارها، آخر آن سن و فلان. خلاصه، رئیس دفترش را بدنام و مفتضح کردند و با این سختی هم کشتندش بیچاره را. با بهشتی با وجودی که من به او خوشعقیده بودم، در عمل که عضو شورای انقلاب بود و کارها را هم او میکرد همیشه، اصلاً بهشتی همۀ کارها را میکرد. آنهای دیگر واقعاً… تو شورای انقلاب هم بنیصدر بود، قطبزاده بود. همین رفسنجانی بود و مرحوم مطهری بود که مرد بسیار خوبی بود. مطهری، خدا رحمتش کند. هیچ خونخواری نداشت. بدخواهی مطلقاً نداشت و این مثلاً کشته شد. حالا کی کشت. اینها فرقان اینها میگویند. مرحوم طالقانی بود که تا زنده بود، تقریباً رئیس شورا بود، میآمد، کم میآمد، زیاد دخالت نمیکرد. آنجا من دیدم که کارها، به بهشتی گفتم یک روز که یک اشخاصی تو زندان میآمدند و دخالت میکردند که همهشان بد بودند و من اینها را بیرون کردم و نمیگذاشتم بمانند. یک روز به بهشتی گفتم. گفتم آقای بهشتی، این زندان اگر خوب عمل بکند، این انقلاب موفق است، اگر بد عمل کند، این انقلاب شکست میخورد. خوب، برای اینکه اگر تلنگر بخورد و من هم هر وقت که پیش خمینی بودم، البته یکی دو بار هم گفت که مثلاً زندانیها، میگفتند راحت باشند فلان. من خیلی با آب و رنگ مفصل تو تلویزیون یا مقاله که مینوشتم از قول ایشان میگفتم که امام دستور داد به زندانی تلنگر نخورد، صدمه نخورد، غذایشان راحت باشد،فلان خیلی مفصل که هر چه بلد بودم میگفتم که ایشان…
س- بله.
ج- و خوب خیلی هم راحت بودند. غذاها، دسرشان، غذایشان به قدری خوب بود، یعنی بهترین میوهها را واقعاً برایشان میبردیم. من نظارت میکردم. اتاقشان میرفتم مثلاً یارو میگفت، آنها را که کشتند بعضیها را، اتاقمان مرطوب است یا آفتاب نداریم. میایستادم اتاق خوب پیدا میکردیم. میبردیم منتقل میکردیم بعد میرفتم. یعنی اینقدر دقت و مراقبت میشد در بهداشتشان، در غذایشان فلان. ولی هی میدیدم که هی دادگاه انقلاب هم هی تشکیل میشد، هی اضافه میشد. یک قانونی برای دادگاه. قوانین که نداشتند دادگاهها، ولی دیدم حالا که هستم آخر طبق یک قانونی عمل کند قانونی. قضات دادگستری را خواستم. عدهای که در اداره حقوق بودند، گفتم بنشینید برای دادگاه انقلاب، تازه آن را قبول نداشتیم غیرقانونی گفتم حالا هست بالاخره مردم گرفتارش هستند. ما اگر به کلی عقبنشینی میکردیم به ضرر مردم بود. گفتم یک قانونی برای دادگاه انقلاب بنویسید. شما چند نفر یکی من خودم مینویسم. بعد عقلمان را بگذاریم روی هم که ببینیم کدامش بهتر است. یکی من نوشتم و یکی هم آنها، این را آوردم توی شورای انقلاب گفتم. گفتم که یکی به قضات گفتم بنویسند قانون انقلاب که قانون باشد آخر و یکی هم من نوشتم. بهشتی مرحوم آن که من نوشته بودم برداشت و شروع کرد خواندن و یکییکی چیز کردند و حق و حسابی که به نظر خودشان مثلاً خیال میکردند و گفتند که ما تصویب میکنیم و قبول داریم. همآنوقت دیدم که، همان روز یا روز بعد فردایش بود که دیدیم که از قم دو سه تا شیخ آمدند، گفته بودم که من قانون را دارم مینویسم. گفتند آقا یعنی خمینی ما را فرستاده که این قانون را ببریم و به نظرشان برسانیم. گفتم آقا این را تازه دیروز نوشتم. باید بدهیم ماشین بکنند. گفتند: «نه عجله …» گفتند: «به هر صورتی است زودتر ببریم». گفتم آخر نمیتوانید بخوانید، الان دست برده شده خط این بد باید ماشین بشود. اصلاً نمیتوانند. گفتند: «عجله فلان …» گفتم نمیشود. اینطوری نمیتوانید بخوانید. بعد به زور نگهشان داشتیم. ماشین کردیم و دادیم و بردند. من هر روز منتظر بودم که این برگردد و تصویب شده. عرض کنم که همان حق وکیل… خیلی قانونی که هست. دو روز سه روز بعد بود. صبح زود رادیو را گرفته بودم. این قطبزاده هم رئیس رادیو بود. دیدم که شروع کرد و گفت: «قانون محاکم انقلاب که به امضاء و موافقت امام است …» شروع کرد خواندن. دیدم اه اه، به قدری غیر از آن است که من نوشتم یعنی نکات مهمی که ما گنجانده بودیم، همه حذف شده. به قدری ناراحت شدم…
س- چه چیزهایی مثلاً؟
ج- من یادم نیست. هر کس مثلاً وکیل میتواند بگیرد آن حذف شده بود، منجمله مثلاً وکیل متهم که نمیداند باید یکی برود پروندهاش را بخواند مهلت قانونی به او بدهند مهلت داشته باشد تا آن وکیل بخواند، فکر کند، مردم را جمع کند. مثلاً فرصت داشته باشد آخر اینها همه تو Procedure تمام دنیا هست. وکیل بتواند بگیرد آدم خودش که میفهمد اینکاری را که کرده، بهش میگویند اینها قانونی است یا غیرقانونی. اینها جرم است یا نیست؟ اینها را نمیداند که افراد عادی. وکیل میتواند بفهمد، بعد هم که میخواند دلایلی به نفع خودش میخواهد جمع کند، آن زمان میخواهد. به او بگوییم دو هفته یک هفته حداقل به او زمان بدهیم وکیل بتواند. آن وقت مدارکی آدم دارد که توی پروندهها تو وزارتخانه ولو است. مثلاً من مدرک دارم به نفع خودم بعد وزارت دارایی که… مثلاً من مالیاتم را هر سال دادم ولی آقای دادستان انقلاب به من گفته که دزدی کرده، مالیات هیچقت نداده. من زمان میخواهم که بروم آن مدرک را از پرونده پیدا کنم، بگذارم اینجا آقا فوت که نمیشود کرد. از این قبیل چیزها بود تمام حذف شده بود. اصلاً یک چیز بیمعنی. بهطوری ناراحت شدم که یادم هست صبح زود یک تلفن که دائماً در کار بود یک روزنامهنگار که یادم نیست تلفن کرد و از من سؤالی کرد راجع به یک امری. من هم عصبانی تازه نشسته بودم گفتم آقا آن سؤالت مهم نیست بیانداز دور و این را از من سؤال کن. سؤال را گذاشتم تو دهنش. گفتم سؤال کن که آقا که وزیر عدلیه شنیدیم که قانون انقلاب شما نوشتید، چطوری شد؟ این قانون تصویب شد یا نه؟ گفتم این را سؤال کن. گفت: «بله فلان». بعد جواب دادم. گفتم ما قانون نوشتیم فرستادیم قم، ولی نمیدانم همینطوری تو (؟) همینطوری چاپ شد. گفتم ولی نمیدانم این را یک دیوانهای این را به عنوان اصلاح تو این دست برده. یعنی به قدری عصبانی بودم دیدم حق مردم را له کرده تو این قانون. گفتم یک دیوانه فکر کنید که یک دیوانه بنگ بکشد عرق هم بخورد، در حد اشباع و این بخواهد چیز بنویسد. گفتم اینجوری شده از چنین دماغی این قانون درآمده. گفتم این را بنویس. عین همین. خیلی ناراحت شده بودم. او هم نوشت بعد هم (؟) گفتند این مزخرفات چیست مینویسی، ننویس دیگر و فلان. بعد هم قم تکذیب کردند مدیر دفتر خمینی اینها آمدند گفتند ما ننوشتیم و آقا ندیده وفلان. خلاصه، آن ماند دو جور بود هر دوتایش حالا اصلاً گوش نمیدادند که آن قانون یا این قانون. عرض کنم او مردی بود که ما خیلی به او خوشعقیده بودیم، صفات خوبی هم دارد، عرض کنم هادوی که این دادستان انقلاب شده بود و بعد حالا قصههایی دارد. چه میخواستم بگویم که همینطور حرف تو حرف آمد؟ عرض کنم خلاصه، هی هر روز ما برخوردهای بدی پیدا میکردیم و خشن. من دیدم که مشکل است واقعاً تحملش، برای اینکه نه میتوانم تسلیم بشوم و نه میتوانم بجنگم اینها. مخصوصاً کسی که قانونی و حقوقی نوسیونش درکش اصلاً یک جور است. من اصلاً عجیب است که یک نفر مثلاً تو زندان محاکمه نشود، مثلاً محکومش کنند. یا مثلاً حق اعتراض نداشته باشد، اصلاً من نمیفهمم یعنی چه مثل اینکه وارونه آدم راه برود. چون اصلاً نوسیون مفهوم حقوقی من دارم با این بزرگ شدم. ولی برای یک نفر عادی و غیرحقوقی چیزی نیست. میگوید خوب حالا سه سال هم اشتباهاً بوده، چیزی نیست که، خوب اینها گفته بودند که عدهای را کشته بودند بیگناه. گفتند خوب اگر بیگناه است که میرود بهشت، غصه ندارد. آخر اینجوری که من نمیتوانم تحمل کنم «اگر بیگناه است، میرود به بهشت». عرض کنم که یک شبی توی هیئت وزیران که بودیم که غالب شبها بودیم در آنجا، گفتم من چند کلمه صحبت دارم. گفتم آقا یک عدهای تو این دنیا هستند که مرض عدالت دوستی دارند، خیلی هستند، یکی از آنها من هستم. ما از بچگی دلمان میخواست که بیعدالتی نشود، حق کسی را نگیرند، زنی مجبور نشود روی فشار مادی بیعفت بشود، عفتش را بفروشد، پدری را بیخود نگیرند، بچهاش گریهاش نگیرد، اینها را شرح دادم. گفتم اینها بود تمام فکر ما تو اجتماعی از بچگی میگفتیم میرویم میجنگیم درست میکنیم. به این دلیل من حقوق خواندم، به این دلیل آمدم تو دادگستری من میدانستم هر جا آدم برود طب بخواند پولش زیاد است راحتیش زیاد است. ولی میدانستم عدلیه نه حقوق دارد نه راحتی دارد نه چیزی دارد. ولی این را برای این انتخاب کردم آمدم تو دادگستری. یک عمر هم جنگیدیم که همه هم میدانند، پروندهمان هم هست. بعد انقلاب شد. گفتیم خوب رسیدیم به آنکه میخواهیم. حالا که آمدم میبینم که آنچه میشد و خیال میکردیم بدترش دارد میشود. هیچ حقوقی وجود ندارد، میروند پدر را میگیرند جلوی بچهاش بیگناه میبرند میکشند، او را مزاحم میکنند. چیزهایی که میشود یکیش میزان منطقی و عقلی ندارد و من هم نمیتوانم تا حالا سعی کردم که قبضه کنیم جلو بگیریم. مثلاً یکی از کارهایی که میکردم که خیلی مهم بود دیدم حالا که یک عده قضات خوب صحیح اینها را معرفی کردم به همین دادگاههای انقلاب. گفتم شما که بلد نیستید اقلاً این قضات بیایند به شما کمک کنند، آخوندها هستند و فلان و حکم. ولی اینها بیایند کمک کنند. اینها را فرستادیم چون اینها رو منطق کار میکردند و تسلیم نمیشدند. اینها را نهایت اذیت میکردند. اهانت به اینها که اینها قهر کنند، ول کنند، همینطور هم میشد. قهر میکردند، میآمدند. میگفتم از چه قهر کردید، این جان مردم است، حیثیت مردم است، اینها میخواهند شما را عصبانی کنند که ول کنید به همین نتیجه رسیدن. شما تحمل کنید کار الهی این است که شما تحمل بکنید و بکنید باز هم. باز اینها را برمیگرداندم، باز اینها دو روز میرفتند، باز اینها را ناراحت میکردند، صندلی نمیدادند، جا به اینها نمیدادند. حالا آنها هم مفصل که چه کسانی بودند و چه جور بود. خلاصه، سعی میکردند اینها را برنجانند که ول کنند که خودشان باشند. اصلاً دخالتی بههیچ نحوی دادگستری نداشته باشد. من هم فشار گذاشته بودم که دخالت داشته باشید. بهطور معقولی و جلوی کار غلط را بگیریم. این یک جریان … همیشه هم هر صحبتی میکردند، میگفتند: «دادگستری که به ما کمک نمیکند». و دروغ میگفتند. ما باور نمیکردیم که یک آخوندی دروغ بگوید. واقعاً خیال میکردیم اینها مظهر تقوا هستند. بههرحال، دروغ با کمال راحتی که اینها کار نمیکنند، کمک نمیکنند. در صورتی که اینها دائماً کمک میکردند. بالاخره اعتراض کردم و گفتم آقا من استعفا میدهم. نمیتوانم تحمل کنم. قضات را میفرستم نمیگذارند کار کنند. این کارها میشود، قانونشان عوض میشود، اصلاً برای چه؟ من نمیتوانم.
دکتر سامی که وزیر بهداری بود گفت: «من خیال کردم اولی که گفتی من استعفا میخواهم بدهم، خیال کردم که شما خسته شدید از کار، کار زیاد دارید ولی حالا اینها را که شما توضیح میدهید خوب این مسئله ما هم همین است». گفتم خوب شما هم باید استعفا بدهید، منتها من به شما نمیتوانم تحمیل کنم که من خودم میتوانم بدهم که دارم میدهم. شما هم باید بدهید خودتان. گفت: «من معتقدم که همه استعفا بدهیم». گفتم خیلی صحیح است. بنا شد که برویم ما همه استعفا بدهند. فردا یا پس فردا با هلیکوپتر رفتیم قم. قم بود آنوقت آقای خمینی. آنجا صحبت شد و آقای بازرگان هم گفت: «بله… ».
س- لبّ مطلب را ادا میکرد آقای بازرگان؟
ج- بد نبود. البته میتوانست که از این، آنوقت میتوانست جلوی آقای خمینی ایستاد. کار غلط آدم نگذارد بشود شدنی بود یا آدم ول کند. مگر با یک کار غلط هم… آخر هی میگفت: «یک کمی بساز». میگفتم نمیتوانم بسازم. یک نفر را بیخود بکشند، آخر چطوری؟ نصفش را بکشند نصفش بماند؟ هیچی؟ یعنی چه یک مدتی بساز؟ ساختنی نیست این. اینکار یک کاری است که اصلاً نباید بشود یا باید بشود وسط ندارد که. باز اینها ماندند و فلان و برگشتیم که درست میشود و فلان. گفتم من نمیتوانم بمانم.
س- آن روز که رفتید پهلوی خمینی برای…
ج- هیچی، یک صحبتهایی شد آمدیم. باز ایشان وعده داد که درست میشود. خلاصه الان جزئیات یادم نیست، ولی وعده داد که «خوب میشود، درست میشود».
س- استعفا مطرح نشد؟
ج- نه. بعد تقریباً همچین کم و بیش ولی باز تقریباً همه را اینها راضی کردند و من گفتم نه من نمیتوانم اصلاً این حرفها مرا اقناع نمیکند، استعفا دادم. البته یک روز دو روز آقای بازرگان گفت: «بمان تا یک نفر را جای …» گفتم میمانم، دو سه روز میمانم تا یک نفر را سر فرصت بگذارید. ماندیم و رفتیم. آمدیم دیگر استعفا دادیم، ول کردیم. بعد از آن برای من بحث کردند که من بیایم یونسکو، مدیر یونسکو بشوم. من بسیار این پست را دوست داشتم برای من ایدهآل بود، هنوز هم ایدهآل است. یک کار فرهنگی است که من دوست دارم. ابلاغ، بنا بود که هم سفیر ایران در بلژیک باشم، این دو تا با هم بود و هم رئیس یک قسمت ایرانی یونسکو. من گفتم آنجا تهران. گفتم من این کار دو تا قبول نمیکنم. برای اینکه سفیر بلژیک یعنی بایستیم جلو شاه و تو تشریفات برویم، هی نهار بدهیم یا نهار دعوت کنیم. گفتم من اهل این کارها نیستم که نهار خانهی خودم را زورکی میخورم. واقعاً وقتش را نداریم. هی هر روز بایستیم. کار سفرا همین است دیگر.
س- بله.
ج- یا باید ما مهمانمان کنند سفارت. نمیدانم کجا یا ما مهمانی بدهیم.
روایتکننده: آقای دکتر اسدالله مبشری
تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۳۸
محل مصاحبه: پاریس- فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
ج- گفتم اگر اینها قابل تفکیک است، من قبول میکنم. چند روز طول کشید و گفتند: «خیلی خوب. تفکیک کردیم و فقط یونسکو». ابلاغمان صادر شد و دادند که حالا هم تو خانهمان هست. بعد رفتم به اینها گفتم، به اینها گفتم آقا من بروم آنجا فقط به کارهای فرهنگی یونسکو میرسم. یعنی دیدم خوب بیایم اینجا هر روز این حوادثی که در ایران میافتد، آنجا هم مرکز فرهنگی است دیگر، میآیند خبرنگارها که چه بود، آخر میآیند سر آدم و باید بیایند من چه بگویم آخر؟ میگویند زن را سنگسار کردند تکذیب کنم که مضحک است. بگویم نخیر دروغ است، هر روز بگویم دروغ است چقدر بگوییم دروغ است، یا توجیه کنم، میشود توجیه کنم؟ گفتم که اینطوری من فقط آنجا کار فرهنگی میکنم. از این کارها البته نمیخواستند اینطوری، میخواستند کسی بیاید که، نیامدیم. البته یعنی خودشان هم نمیخواستند بیاییم.
مدتی گذشت و دیگر ما هم مشغول کار خودمان شدیم و کتاب و از این حرفها. دیدیم قوانینی نوشت آقای میناچی، دکتر میناچی رئیس ارشاد ملی بود، قوانینی نوشته بود و یکروز با من دید و راجع به مطبوعات. مطبوعات هم قانون نداشت و ما را بردند چیز، آمدند یک عده از رفقایمان که کار میکردند با روزنامه کیهان آمدند منزل ما، اصرار که شما بیا مدیریت کیهان را قبول کن. هر چه هم، این را هم یادم رفت جزو مشاغلم بگویم، گفتم آقا آنجا هم ممکن است دخالت بکنند. من بیایم هیچکس حق دخالت ندارد. برای اینکه خودم فکر میکنم. گفتند: «قول میدهیم که هر چه خودت بکنی». چانه زدیم و گفتم اینطوری است، حتی ما اعلان ختم را من باید پاراف کنم. اینقدر، هیچ حقی گفتند: «همین». رفتیم. رفتیم کیهان را به ما تحویل دادند و یکماه هم نشستم و یک سازمانی دادم برای کیهان که خیلی خوب بنظر خودم این تمام شد. بعد، عرض کنم حضور شما که یک نویسنده خوبی که اینها بیرون کرده بودند انتخاب کردیم و مشغول کار شدیم و یک نامه هم نوشتیم منشور ما این است. گفتم این است روال ما در روزنامه و مشغول شدیم. شروع که کردیم دیدم که آقا روزنامه چه جای عجیبی است، چه کارهایی ، چه گرفتاریهایی . اولاً بازار حساس راجع به هر مقالهای، آخوندهای قم حساس. مثلاً یک عدهای از محصلین ایران را در آلمان گرفته بود پلیس آلمان، حالا سر چی؟ اصلاً یادم نیست. من یک مقاله نوشته بودم خطاب به آلمان و پلیس آلمان که محصلین ایران اینها نور چشم ملت ایران هستند، شما چطور بیادبی کردید به اینها اصلاً. نصف شب از قم دیدیم یک آخوند تلفن میکند که آقا: «اگر اینها مسلمان هم نباشند، نور چشم ما هستند؟» گفتم یعنی چه؟ گفت: «اگر یک محصلی مثلاً زرتشتی است باز هم نور چشم ماست؟» گفتم بله، محصل ایرانی نور چشم ماست. «نیست اینطور فلان». حالا نصف شبی فکر کن، آدم خسته یک ساعت استراحت ندارد با اینها بحث کن که اینها نور چشم ما هستند یا نه. از این قبیل چیزهای مامانیش بود، گرفتاریهای … یک چیزی حساسیت راجع به … یک آخوندی یکی از علمای قم، مثل اینکه برادر همین آقای روحانی باشد که اینجاست در اروپاست، آقای حاج سیدصادق روحانی یک مقالهای نوشته بود که ایران باید برود بحرین را بگیرد یک چیزهایی . من دیدم اصلاً … یک مقالهی تندی نوشتم علیهاش و گفتم اصلاً به تو چه مربوط!؟ خلاصه آن هم چه غوغایی شد. آخوندها عصبانی شدند. بعضیها خوشحال شدند که به این حمله شده. دیدم آنجا چه اختلافات… خلاصه کار روزنامه کیهان هم بهطوری شد که… تا اینکه دیدیم روزنامه چیز، دو تا روزنامه بود آن وقت آیندگان مثل اینکه اسمش بود و چلنگر، و خوب، حمله میکرد. چلنگر و آیندگان به فلسفی حمله کرده بود و چه کار کرده بود و عکس اینها را گرفته بودند با زاهدی و یادم نیست خیلی حملههای تندی که خوب… این را رفتند و دیدیم آقای دادستان انقلاب دستگاه اینها را توقیف کردند، بدون دلیل، بدون محاکمه.
س- دو تا روزنامه را؟
ج- دو تا روزنامه. بدون اینکه آخر ما چقدر گفتیم آزادی روزنامه، آزادی قلم، اینها چیز شدند. من یک مقالهای نوشتم. آخر وقت بود که مطلع شدم، حمله کردم به این کار و گفتم این کار غلطی است. فردا مفصلتر نوشتم که آن مدیر که کارهای اداری آنجا را میکرد، آمد و گفت: «امروز دیر شده مقاله و اجازه بدهید امروز نمیرسد به چاپ». مدیر مطبعه را خواستم و گفتم این را نمیتوانی تا ظهر. چون من معمولاً ساعت ۱۰ سرمقاله را میدادم و ظهر هم منتشر میشد. گفتم وقت نیست که این را شما…، گفت: «چرا منتشر میکنیم». گفتم چه میگویی آقای مهدیان؟ بعد گفت …
س- آقای مهدیان که …
ج- آن مهدیان که آهنفروش بود که…
س- آن موقع بازار بود…
ج- آهان که آمده بود…
س- که بعد او را کشتند؟
ج- نه او را نکشتند. به او تیراندازی شد. آن عراقی کشته شد که با او بود. این حالا هم هست. این آهنفروش بود و فلان و آمده بود آنجا روزنامه را گرفته بود و ما نفهمیدیم چیست. توضیح هم خواستم که چرا خریدی و آمدی گفت: «مال مستضعفین است». نفهمیدیم. خلاصه او آمد و گفت: «آقای خمینی از شما توقع ندارد که از روزنامههایی که به آنها حمله کرده شما دفاع کنید». گفتم من هم از احدی توقع ندارم که بدون محاکمه روزنامهای را توقیف کنند. روزنامه مگر شوخی است، شما میفروشید، همینطوری روی میل. گفتم آخر مقالهی مرا هم که الان شما دارید توقیف میکنید، بنا بود حتی که آگهی فوت را هم من پاراف بکنم. حالا همه را میگویی(؟) بلند شدم گفتم که یک آن نمیمانم. آمدم فلان است گفتم محال است اصلاً جایی که اصلاً روزنامه من دفاع از روزنامه نتوانم بکنم که توقیفش کردند. اصلاً بشکند این قلم به قول یارو، ول کردم آمدم. هر چه کردند گفتم محال است، هیچ کار هم نمیکردیم، بیکار بودیم. یکروز میناچی با هم بودیم، صحبت شد گفتم آخر یک قانون حسابی، یک قانونی نوشته بود، گفتم آقا این را کریتیک باید کرد، بیاییم شروع کنیم به انتقاد کنیم یکروز، قانون مطبوعات مهم است. بنا شد جلسهای تشکیل بدهیم که این را ما کریتیک کنیم. جلسه تشکیل، ما را دعوت کردند و رفتیم اداره روزنامه. قطبزاده مدیر رادیو و تلویزیون بود که بود، سیدجوادی وزیر دادگستری بود بجای من، عرض کنم حضور شما که سیدصادق طباطبایی که قصۀ قاچاق و فلان همه کارۀ نخستوزیری بود، یک نماینده از کیهان یک نماینده از اطلاعات بود و یک مردی هست که برادر مرحوم جلال آلاحمد او بود. اینها و یک چند نفر بودند که ما هم بودیم. آنجا خوب بنا بود که راجع به کریتیک اصلاً اساس جلسه این بود راجع به مطبوعات صحبت کنیم و بگویم این قانونی که نوشتید چه غلطهایی دارد و چرا. آقای میناچی رویش را کرد به همه و به من گفت: «اول از ایشان شروع میکنیم». من «که پیشکسوت ما هستند و فلان راجع به روزنامه». ما هنوز بسمالله نگفته دیدیم که آن صادق قطبزاده اینها شروع کردند که واقعاً آزادی که وجود دارد در این زمان انقلاب در عصری در ایران که در هیچ جای دنیا نبوده و نه هست. من خیلی هاج و واج شدم که اصلاً صحبت آزادی نبود، صحبت کریتیک روزنامه و مطبوعات بود. اصلاً نفهمیدم، مات شدم. دیدم بعد آن یکی گفت: «بله، واقعاً، این آزادی اینها…» دیدم همه راجع به آزادی که وجود دارد، که ندارد، دارند صحبت میکنند. من اصلاً متحیر شدم که آخر… فهمیدم که اگر مخالفت کنم دیگر به جان خودم تیغ کشیدم، معلوم است. دیدم سکوتش بدتر است، من سکوت کنم یعنی قبول کنم یک امر دروغ را؟ آدم که از خودش خجالت میکشد و از مردم که کسی بگوید آقای آزادی هست که تو سکوت کردی؟ بگویم بله؟ خلاصه، دیدیم که خوب دیگر یک جاهایی است که به قول مصدق، خدا رحمتش کند، خودش میگفت. میگفت یک توپچی را یک عمر به او حقوق میدهند، یکدفعه لازم است که تیراندازی کند. حرف قشنگی است گفت یکروز لازم میشود که آقا تیر بیاندازی، دیگر باید آن را بیاندازد. ما دیدیم همان توپچی هستیم. گفتم نه آقا، آزادی نیست، اختناق وجود دارد. اینها چنان هاج و واج شدند. بله؟ اصلاً به خیالشان عوضی میشنوند. گفتم اختناق هست، عدم آزادی. صادق قطبزاده گفت: «نه آقا، اینطوری نیست، آزادی است». گفتم آزادی نیست، اختناق هست. قطبزاده بیچاره میگفت این اواخر که آقای مبشری چیزها را وارونه میبیند بعضی چیزها را.
س- عجب!
ج- گفتم تو تمام عمرت همه چیز را وارونه دیدی، اگر من بعضی چیزها را این اواخر…. خیلی ناراحت شد و خلاصه زدم به تیپشان شدید دیگر. گفتیم حالا شده، دیگر حالا بیخود نایستیم، دیگر جنگ است. من آمدم بیرون و به قطبزاده گفتم تو چقدر برای سازمان امنیت خوب بودی، نمیدانم آنجا کار میکردی یا نه؟ اگر نبودی هر دوتایتان مغبون هستید هم آنها و هم تو، استعدادت برای آن کار خوب بود خیلی. هی آمد جواب بدهد، گفتم حرف نزن، خیلی استعداد داری برای سازمان امنیت، افسوس که نیست.
خلاصه جلسه به هم خورد و بلند شد و من هم اینقدر عصبانی. آهان، گفتند: «نه به چه دلیل؟» گفتم به دلیل اینکه دیروز من میرفتم شهر دیدم که یک عدهای حزباللهی چاقو و تیر و تفنگ و میله آهنی به دستشان صف بسته ریختند …
- تظاهرات جبهه دموکراتیک بود.
ج- جبهه دموکراتیک بود. بچههای حزبی بودند و از حزبشان میخواستند دفاع کنند. بچههای هفده شانزده ساله، اینها را له کردند، این یکنفر نبود که جلوی اینها را بگیرد. تو این شهر که بیایند بگویند که نزنید بچهی هفده ساله را، له نکنید. کشیدند خنجر و چاقو و فلان.
س- بله، راجع به همین جلسه مطبوعات میفرمودید.
ج- هیچ دیگر. هیچ به هم خورد و ما هم بلند شدیم و بدون خداحافظی، عصبانی بودم، آمدم بیرون. بعد هم دیگر شروع شد اینها حزباللهیها با فحش، تلفن که آقا اینها رو پیشانیشان نوشته بود که حزباللهی هستند؟ همه میگفتند حزباللهی، حزباللهی. آن وقت مردم هم اینها یک عدهای فحاشی فلان… حزباللهیها.
س- این اسم را خودشان به خودشان دادند یا مردم به اینها حزبالله میگفتند؟
*- هنوز آن موقع خودشان نمیگفتند این را …
ج- خودشان میگفتند. ما هم میگفتیم.
*- فقط اپوزیسون به اینها به عنوان فحش میگفتند.
ج- به عنوان فحش بود، این است که خیلی ناراحت بودند.
*- آن را ندیدید شما. خیلی دیدنی بود آن مصاحبه، یعنی همۀ مردم ایران یادشان هست. باید نگه داشت، باید آن فیلمش را گیر آورد.
ج- بله، خیلی. آن وقت مثلاً مردم فردا آمده بودم شهر همینطور ماشینها داشت میآمد، نگه میداشتند، میپریدند از ماشین پایین. مردم میآمدند مرا بغل میکردند ببوس. اصلاً دلش باز شده بود.
س- شما این را تو تلویزیون فرموده بودید؟
ج- بله، اینها تو تلویزیون بود.
*- بله خیلی جالب بود. اصلاً بهترین برنامه این دو سال انقلاب بود.
ج- یعنی ما گفتیم که آزادی نیست، اختناق هست، حزباللهیها ریختند مردم را زدند. یک نفر باید جلویشان را بگیرد. اینها دقیقاً خیلی ناراحت شدند. خمینی که فوقالعاده بعد که اینها دیدند خیلی عصبانی، هنوز هم مرا نبخشیدهاند از آن مصاحبهام. هنوز که بعضیها را میبینم که با ما آشنا هستند، اشاره میکنند که بله آن مصاحبه که کردم. هیچی اینهم اینطوری شد. روزنامهها هم هی هر روز…
س- کیهان هم پس شما ول کردید؟
ج- کیهان هم ول کردم دیگر، کیهان را که ول کردیم. این بود شمّهای از قصهی ما تا آخری که بودیم. بعداً البته که ما همین مشغول چیز شدیم که بعد هم من تو جبهه ملی بودم. خوب جبهه ملی که اسمش معلوم است و شما هم لابد کم و بیش میدانید که قصهاش چیست. آنجا میرفتیم، خب، جبهه ملی خیلی کارهایی میکرد که خوب معلوم بود که به جای خوبی نمیرسد.
س- چه زمانی سرکار عضو جبهه ملی بودید؟
ج- من عملاً بودم از قدیم با اینها کار میکردم. ولی آنکت و اینها پر نکرده بودم. هیچوقت به آن صورت، ولی خوب با همۀ آنها آشنای نزدیک بودم و همکار در همهی موارد. اصلاً وقتی حقوق بشر را ما تشکیل دادیم، با جناب آقای سنجابی که خدا حفظش کند و اعلام کردیم همه را خواستیم و دعوت کردیم و روزنامهنگاران داخل و خارج را و در خانهی خود سنجابی هم اعلام کردیم حقوق بشر را که ما تشکیل دادیم. عرض کنم تشکیل دادیم که خیلی مورد زحمت و فشار حکومت واقع میشدیم. بعد، ناچار شدیم ما را اذیت میکردند، ما کوچ کردیم. رفتیم قم، متحصّن شدیم خانۀ شریعتمداری. خدا حفظش کند طفلک را در رنج و زحمت و فشار. آنجا بودیم. خیلی محبت کرد، زیاد. یک هفته ده روز آنجا ماندیم. آنجا و همۀ دنیا و آمریکا و فلان تماس دائمی داشتیم. هم از خبرنگاران تازه حقوق بشر کارتر آمده بود و قصۀ حقوق بشر را گفته بود. ما آنجا را تشکیل دادیم و او هم که طرفدار حقوق بشر بود، ما هم دائماً با آمریکا، انگلستان از همه جا، از طرف پاپ اینها آمدند آنجا قم و با ما مصاحبه کردند و یک مرکزی برای انفجار ایران آنجا شد در حقیقت. بعد، دولت هم نمیتوانست جلوی ما را بگیرد. البته اذیت کرد، دور ما را میگرفتند، محاصره فلان، گاهی میگرفتند مثلاً توی مرکزی که در تهران داشتیم ولی خوب تسلیم نشدیم و جنگیدیم. عرض کنم این هم محکم شد. بعد دیگر جبهه ملی فرض کنید مثلاً کنفرانس میگذاشتند و اشخاصی مثل دریادار مدنی مثلاً کنفرانس میدادند راجع به ظفار ایران، راجع به دزدیهایی که میکرد ظفار ایران از دریاهای ایران فلان. آن وقت هم میآمدیم توی خیابان سی متری بود محلهمان، آنجا و بعد مردم دست میزدند، بعد سرود ملی «ایران ای مرز پرگهر» را میخواندیم، تمام مردم تا ته سی متری تو خیابان میایستادند، میخواندند. یک روز به سنجابی گفتم آقا گفتم آقای خمینی اینها را صبر نمیکند، تحمل بکند که جبهه ملی باشد و بایستد و سرود «ایران ایران ای مرز پرگهر» را بخواند نصف مردم بخوانند. گفتم به زودی سر وقت ما میآیند، مگر اینکه بروید آنجا خودتان تماس بگیرید آخر، پیشش هم که نمیروید، چیز هم نمیکنید، این کار را هم میکنید. این کنفرانس را هم میدهید.
س- این بعد از این است که ایشان هم از وزارت خارجه استعفا داده بود؟
ج- بله، استعفا داده بود. بله دیگر هیچ کار و سمتی نداشتیم. آنجا کار میکردیم هر روز. واقعاً جلسه داشتیم، روزنامه هم داشتیم، بعد راهپیمایی داشتیم. سالروز فوت مصدق مثلاً رفتیم ما آنجا، خیلی باشکوه و عظمت نطق کردیم، صحبت کردیم، عکس گرفتیم. همه روزنامهها منعکس کردند چیزهایی بود که هیچکدام از اینها را نمیخواستند اسمی از مصدق و جبهه ملی. بعد هم اینقدر… و از ایشان اسمی نمیبردند، تعریفی نمیکردند. بعد که بنیصدر آمد که من هم هیچ موافق نبودم به این روی موافق نشان دادند او هم استفاده میخواست بکند از جبهه ملی که من اصلاً موافق نبودم این کار بشود. میکردند، غلط بود. کار غلط کردند ولی خوب، مخصوصاً آن سرود خواندن و آن کارهایی که میشد و من چندین بار تذکر دادم که آقا اینطوری نمیایستند اینها، یک فکری بکنیم. یا روش را تغییر بدهید یا یک کارهای اضافی. البته بسیاریشان میگفتند نمیشود، این احتمال است من میدهم. بعد، یک روز ریختند، شب، توی جبهه ملی و آن قسمت و تمام آرشیو را پاره کردند و بردند. آن غفاری اینها بودند، هر چه بود یا سوزاندند، شکستند و بردند. خوب ما هم اجاره کرده بودیم از صاحبش و گران هم اجاره کرده بودیم. فردا صبح آقای دکتر آذر آمد پیش من و گفت: «برویم دادگستری پیش رئیس دادگستری، باصطلاح وزیر دادگستری که همین اردبیلی بود این، بگوییم که آقا پس بدهند و بیایند چیزهایی که بردند.» گفتم اینجوری نیست، گفتم میگوییم ولی این کار نمیشود، نه پس میدهند، نه جبران میکنند این حرفها… به قدری هم ساده فکر میکند. گفتم این آمالشان است و به شما هم گفتم آن کار به این نتیجه میرسد. مگر میآیند پس بدهند. گفتم حالا من میآیم. رفتیم با هم تلفن کردیم به اردبیلی و وقت داد و گفت: «حاضرم». رفتیم منزلش و اتاقش و خیلی هم مؤدب با ما برخورد کرد و آن عبایش را پوشید و آن دم در نشست و فلان. آقای آذر هم شروع کرد و گفتم حالا قصهای است. گفت: «بله». رویش را کرد به من گفت: «میخواستم مخصوصاً این پرونده را به شما نشان بدهم شما بخوانید اینجا مدارکی است.» گفتم مدارکی؟ گفت: «مدارکی علیه جبهه ملی است.» گفتم چیست آن مدارک؟ گفت: «از نظر رابطۀ جبهه ملی با آمریکا.» گفتم که ممکن است یک برگ، یک خط از این رابطه؟ ما با آمریکا رابطه داریم؟ یعنی با آنها ساختیم؟ گفت: «معذلک به شما میخواهم نشان بدهم.» گفتم بدهید. گفت: «بعد به شما میگویم، جمع میکنم همه را.» گفتم خواهش میکنم بدهید، گفتم اگر نبود اشتباه کرده بودید یا به شما گزارش دروغ. گفتم حالا درست است که نیمه شب، حالا ما مربوطیم، این را بعد فهمیدید یا قبل؟ وقتی ریختید و آنجا را گرفتید میدانستید ما رابطه داریم؟ از کجا میدانستید؟ و اگر نمیدانستید به چه حقی اینکار شده؟ کسی که هنوز مباح است محترم است بردنش زندان آخر روی چه؟ گفت: «من اینها را به نظر شما میرسانم.»
*- گفته بوده که آنجا مدارکی که گیر آوردیم نشان میدهد که شما با آمریکا …
ج- نه، گفت: «مدارکی هست آن تو …»
*- شما به او گفتید که شما قبلاً نمیدانستید.
ج- آره، گفتم این را. این را به تو گفتم همان وقت که آمدم خانه گفتم. هیچی، هی امروز و فردا کردند. اصلاً بیخود میگفتند، نه مدارک هست و آنجا را هم گرفتند. بعد هیچی بلند شدیم آمدیم. لایحه قصاص مطرح شد که لابد میدانید؟
س- بله.
ج- آخر اعتراض به این چیزها. علما در ظرف این هزار و چند صد سال از هجرت از زمانی که اسلام آمده این حرفها شارع بوده، (؟) بوده، علما بودند علمای مهمی بودند. اینها شاگرد آنها هم نیستند هیچکدامشان و الان یک علمای درجه اولی هستند مثل مثلاً زنجانی حاج سیدابوالفضل زنجانی، برادر حاج سیدرضا که فوت کرد اخیراً که پسرش هم دکتر است تو آمریکا، شاید بشناسید. اینها اشخاصی هستند که اصلاً مثل آنها اصلاً کسی سواد فقهی و اصولی ندارد. اصلاً اینها نخبه هستند و بعداً اینها آمدند، اینها حل شده فکر کردند، اینها اگر کار اسلامی باشد ول کنند که مسلمان واقعی هستند. خیلیها عقیده دارند از همین علما که اولاً احکام اسلام برای مجازات در زمان غیبت امام قابل اجرا نیست، امام زمان باید باشد یعنی هر امامی این دوازده امامی که ما معتقدیم و دوازدهمش غایب است. در غیاب اینها نمیشود احکام اسلامی را اجرا کرد. مثلاً دست را برید، زن را سنگسار کرد، این کارها کرد، باید در حضور امام باشد، در صورتی که امام باشد برای اینکه انسان ممکن است خطا کند بعد او بگوید دستور بدهد. در اینصورت، الان نمیشود لایحه قصاص را اجرا کرد، چون که حالا هم چند تا کردند معلوم است که چه میگویند، چه شده. این عقیدهشان است، عقیده عدهای از فقهای بزرگ که گفتم استاد و خدای اینها هستند. اینها، اینها که اصلاً خوب یک عده… مثلاً نماز جمعه، نماز جمعه که الان میخوانند و جمع میکنند عدهای میگویند که نباید در زمانی که امام نیست، اصلاً نماز جمعه باطل است، نباید خواند، حتی حرام است. مثلاً قرب و حرمتش هم. فقط امام باید باشد تا نماز جمعه به این صورت خوانده بشود. اینها هر کاری که بشود جمع کرد مردم را… این وضع فقهی است. بعد لایحه قصاص آورده بودند که دست ببر و سنگسار بکن، هی قضاوت بکن. یک چیزی حالا ما هم روزنامه داشتیم. روزنامهی ما کارهای غلط میکرد، کارهای تند. مثلاً فرض کن که عکس این فلسفی را کشیده بودند با زاهدی… خوب زاهدی خیلی بدنام است تو ایران، با هم کشیده بودند که پهلوی هم نشستند. آقای زاهدی و این، این خیلی است، مسلمانم و فلان، با شاه مربوط بود. آقای فلسفی را همه میشناختند. از اینطور چیزها بود، آنوقت شعر تندی هم زیرش نوشته بودند. یک رباعی علیه فلسفی، خیلی تند، خیلی بد بود، یادم نیست. گفتم آقا این کارها بیفایده است. چرا این کارها را میکنید؟
س- این روزنامه دست کی بود آن موقع؟
ج- روزنامه دست خود جبهه ملی بود دیگر، روزنامه جبهه بود.
س- فروهر بود یا خانمش؟
ج- نه، نه. فروهر نبود. همه ادارهاش میکردند. مدیر آن حجازی بود که حالا هم حبس است. حجازی بود و آن عدهای بودند. البته به ما هم هی اصرار داشتند، پارسا بود و اینها هم هی میگفتند این مقاله گفتم آقا من یک دو کنفرانس داده بودم تو دانشگاه راجع به چیز هم بود، مهم هم بود، گفتم آنها را چاپ کنید من علیحده یک مقاله گفتم تند من مینویسم باعث گرفتاری میشود، اصلاً صحیح نیست. تند هم بود. اینجا که تو دانشگاه ملی کاملاً راجع به، بحث روز بود، راجع به سازمان فرهنگی انقلاب فرهنگ بود. من آنجا گفتم که مرا دعوت کرده بودند. گفتم آقا انقلابی میخواستند که بگویند کارهای انقلابی اینها میتوانند بکنند آخوند. گفتم انقلاب فرهنگی را فرهنگی میتواند بکند، استادهای دانشگاهی بلدند فرهنگ چیست و انقلاب به این معنی است به این قبیل.خلاصه، مفصل کردم که هیچکدام میل اینها نبود. مفصل این را دادم و جبهه ملی چاپ میکرد. دیگر چیزی دیگری من ننوشتم. اینها هم که این کارهای تند را میکردند، موافق نبودم. میگفتم غلط است. اصلاً فحش دادن غلط است. فلسفی الان از رجال اینهاست، آخوندی است میتواند هزار چیز بکند. چون اصلاً این کار به چه درد میخورد؟ فایده این کار چیست؟ آدم یک کاری میکند مفید باشد آخر. این جزء اطفاء میل شخصی به یکی فحش دادن اصلاً زشت است. خوب، گوش ندادند. بعضیها میآمدند، یادم هست که این مقاله را که نوشته بودم، روز بعد که جلسه داشتیم تو خانه، همین لباسچی که حالا چیزهای اینهاست، این قوم و خویش دکتر فاطمی مرحوم، نمیدانم خواهرزادهاش است چه است، اینها اصلاً روی موافق کسی با اینها ندارد اصلاً. بلند شد و مدتی تعریف کرد مبلغی که واقعاً از وقتی که این روزنامه پیدا شد، این جبهه ملی به وظیفهاش دارد انجام میدهد فلان، تعریف زیاد. آمد نشست. گفتم آقا چرا این حرفها را میزنی، تعریف میکنی؟ این کار غلط بوده، این مقالات غلط است، فحش دادن به فلسفی دادن اصلاً کار غلطی است. نخیر، اینها که درد دواکن نیست، باید یک هدفی داشت، به مردم بگویید چه کار بکنید و خودمان یک کار صحیح، فحش. حالا هم شما بلند شدید تعریف میکنید؟ خوب اینها هم تشجیع میشوند. از این کارها هم هی میشد. غلط میشد به آقای سنجابی هم او هم توجه، نمیدانم دیگر خوب، کارهای غلط شد، غلط اندر غلط. و اینها هم میدانستم ذله میشوند، ول نمیکنند. من که خوب نوشتم، از ما هم ناراحت هستند، بعد استعفا… با اینها کار نکردم. بعد آن شب تو تلویزیون که اصلاً فراموش نمیکنند. هی من خودم را عقب جبهه میگرفتم که به خاطر جبهه که به اینها صدمه نخورد. اینها هم هی میآمدند که آقا فلان کار بکنم. باز رفتیم برای انتخابات، خوب من کاندید جبهه ملی بودم. صدوپنجاه و شصتهزار تا رأی مرا هم خواندند. باقیش رو که نخواندند اصلاً، رأی نمیخواندند که، به من گفتند رأی نیاوردم. خودشان هیچ رأی نداشتند. رأی مرا صدوپنجاهشصت هزار تایش را خواندند. خیلی رأی داده بودند به من. بههرحال، یک روزی از روزها لایحه قصاص چیز شد جبهه ملی یک اعلامیهای یا تو روزنامهاش فلان نوشته بود که بعضی لوایح غیرانسانی، اصلاً اسم نبرده بود، چون همهشان مسلمانند، جبهه ملیها خود سنجابی مسلمان دوآتشه، عرض کنم که آنهای دیگر و همهشان مسلمانهای دوآتشه بودند. محال بود که بیایند بنویسند که لایحه قصاص غیرانسانی است، برای اینکه میدانند قصال مال اسلام است و اسلام را عقیده به آن دارند. نمیآیند این را بگویند، ولی این را درست کردند که من هم برگشتم گفتم نیست همچین لایحه غیرانسانی راجع به چیزهای دیگر نوشته شده، ولی نه راجع به قصاص. روزی بود که ما بعد از اینکه مدتی صحبت کردیم، بنا شد که یک راهپیمایی بگذاریم و آنجا راجع به لوایح، راجع به چیزهای قانونی که خیلی مهم است، آنجا میتینگ بدهیم و آن روز ۵ بعدازظهر، ما هم آمدیم بیرون. عرض کنم که، تو که اینجا بودی آنوقت؟ ایران بودی؟
س- پس بازرگان هم قرار بود…
ج- نه دیگر، نه دیگر ما جبهه ملی بودیم، آنها نهضت آزادی هستند. آقای بازرگان هم که جزو دولت بود دیگر، دولت هم نبود اصلاً، آنها جبهه مخالف نداشتند با دولت، با تشکیلات آخوندی. آمدیم بیرون و مثلاً پنج بنا بود که ما راهپیمایی را شروع بکنیم. یکهو دیدم ساعت سهونیم و چهار یا سه، خلاصه خیلی زودتر از آنکه بنا بود که این راهپیمایی شروع بشود، آنها هم اعلام راهپیمایی کرده بودند. دولت هم اعلام کرده بود به مناسبت طرفداری از چی؟ یادم نیست. ما هم کرده بودیم.
س- همزمان؟
ج- بله. دیدیم آنجا اصلاً حرف بزنیم، اینها نطق بکنیم راجع به این چیزها، مردم همه مستعد و آماده. یکهو دیدم که خمینی پشت تلویزیون است و با یک صدای عصبانی تند گفت: «جبهه ملی لایحۀ چی، چیز اسلامی را و قرآنی را میگوید غیرانسانی و جبهه ملی محکوم است به ارتداد، مگر اینکه بیاید پای تلویزیون و عذر بخواهد و همه این چیزها را تکذیب کند.» من تا این را شنیدم دیدم الان ممکن است بریزند تو خانهی آدم، ارتداد دیگر، اگر بریزند اولاً که خانه را غارت کنند، خود آدم را بکشند، زن آدم را هم، لابد حالا کسی که مرتد است زنش هم به او حرام میشود، ما هم حرامیم. ببنید چه فاجعهای الان میشود. اصلاً واقعاً خون به رگم ایستاد. گفتم خدایا چکار کنم؟ و دیدم اگر واقعاً اگر ما همتی داشتند آن روز اگر بود و میایستادند جبهه ملی و گفتم یک دو رو داشت یا نابود میشویم همه، یا میبردیم. یعنی وضع تغییر میکرد. وضع ایران، اصلاً منتهی خوب این خیلی دل میخواست و خیلی سرعت تصمیم میخواست که هیچکداممان اصلاً میگویم یکهو همه با این تهدید وحشتناکی حکم تکفیر بود دیگر آن هم در ملتی که مسلمانند و معنی هم نمیفهمند که آخر حسابش چیست؟ آخر چطوری میشود همچین حکمی داد. فرض کن دو نفر این را نوشتند، تو چیز که اگر نوشته باشند، دو نفر است آن وقت چطور همهی جبهه ملی عدهای آمریکا هستند، عدهای نبودند، عدهای نیستند، خبر ندارند همهی اینها مهدورالدم هستند؟ چون دو نفر یا یک نفر حتی یک نفر آمده اینها را نوشته، معلوم نیست اصلاً. خوب اینها را کسی نمیتواند تجزیه و تحلیل کند، مردم که همچین دِماغی ندارند. هیچ، آمدم و فرستادم که سنجابی را پیدا کنیم، دیدیم هیچکس نیست. احدی توی میدان نیست و همه… معلوم است حق هم داشتند. نمیگویم که… اولاً هنوز انسجام پیدا نشده بود. قبلاً ایشان آمد گفت، موقع صحیح بود خمینی از نظر خودش خیلی صحیح یعنی متلاشی کرد با این نطق دو ساعت قبلش. اصلاً کسی که هنوز جمع نشده بودند، تا جمع نشوند که نمیشود کاری کرد. قبل از ایجاد تجمع ضربه را زد. خیلی ماهرانه و هیچی. همه متفرقیم و ما هم رفتیم خانه قایم شدیم. خانه هم نرفتم و گفتم که خطرناک است این خانه، حتی بچههایم رفتند بیرون گفتیم بیایند اسباب و حالا ما چیزی هم نداریم ببرند. این هم مال آنها، ولی هیچکس نباشد برای اینکه… رفتیم اینجا و آنجا و یک ماه تقریباً این خانه و آن خانه من پنهان میشدم. بعد حس کردم که اینهایی که تو خانهشان میرویم ولو خویش نزدیکند و خیلی محبت واقعاً دارند، ولی خوب همه اینها کارمندند و یک کاری دارند و میترسند اگر من پیدا شوم تو خانهی اینها، اینها پدرشان دربیاید، بالاخره زندگیشان است. من همچین توقعی ندارم که. میدانند که من خودم میکنم، رفیقم هم باشد ولی همچین توقعی را از هیچکس ندارم. به خانمم گفتم آقا برویم خانه. برای اینکه من ناراحت هستم، برای اینکه هر آنی که میگذرد، حس میکنم اینها نگرانند که مبادا بریزند مرا بگیرند اینا. معلوم است که من اینجا هستم و بعد هم اینها نابود بشوند. گفتم ناراحتم. من اینطور زندگی و بودن را نمیخواهم. اصلاً برویم خانه، هرچه میشود، بشود. ایشان اصرار کرد گفت خطرناک است. گفتم باشد، این برای من خطرناکتر است، یعنی من ناراحتیم زیادتر است. اینطوری زنده بودن. نه اهل قایم شدنم، نمیتوانم زندگیم سرراست و روبهراست همیشه برویم خانه. آمدیم رفتیم خانه با ماشین شوهر فریده یادم هست همین….
*- فیروز
ج- فیروز، آره. سوار شدیم و ماشین تو راه ماند. توی خیابان پهلوی. نمیدانم چطور شد ماند. این ناراحت که ما را حالا بگیرند و بنزینش تمام شد. رفت بنزین بیاورد. قصهای است آن شب مانده بودیم و شلوغ و درهم میآمدند. بعضی ماشینها میآیند جلو نگاه کنند، پاسداران میآمدند سرکشی و اذیت میکردند. خلاصه، ما یک جوری رفتیم خانه. رفتیم خانه بالاخره، سه چهار روزی بودیم و بعد شبی من دو بعد از نصف شب بود، من بیدار بودم. در زدند و حس کردم که این در… گفتم کیست؟ گفتند: «از مسجد… مسجد نزدیک خانهتان، از مسجد یک عرضی داشتیم فلان.» آمدم. در را باز کردم. یکهو دیدم مسلح عدهای ریختند. گفت: «خیلی عذر میخواهیم ولی به ما دستور دادند که بیاییم اینجا و اینجا را بگردیم و شما را هم دستگیر کنیم و ببریم.» گفتم ببینم این دستور از… فرمان همه جا افتاده بود از طرف دادستان انقلاب لاجوردی هم اسم شما …
س- بله.
ج- بله. تا گفت من یاد اینها افتادم. همان آن که این یارو هم دید، گفت: «چرا ناراحت شدید؟» گفتم نه خیلی هم کیف کردم. گفت: «ناراحت شدید؟» گفتم نخیر خیلی لذت بردم از این، خب نصف شب میآیند خانهی آدم، آدم را بگیرند لذتبخش است. البته بدون اینکه به من… یاد پسرم افتادم. محمد که آلمان است، حالا هم آنجا است که طب میخواند و موقع امتحانانش بود همانروزها. امتحانات سال آخر. آلمان هم خیلی مشکلتر است از همه جا امتحان طبش. در آخر هر چه اینها خواندند امتحان میکنند. این اصلاً کار عجیبی است. یک شاگرد کلاس اول یک اسم استخوان را نداند، دیگر طبیب نیستی. گفتم این آنجا و این هم اینجا که آمده، این هم حالا قصهها دارد خود منصوره، خودش را رسانده زنده اینجا هم با چه مصائبی. گفتم که حالا… گفتم او اگر بشنود، دیگر امتحان نمیتواند بدهد. اصلاً حواسش باشد. اینهم همینطور و مبادا نادانی کنند روی بیحواسی بیایند ایران که همه اینها احتمال دارد. خلاصه گفتیم که خیر، آمدند تو نشستند تا صبح گشتند و کاغذها و فلان و صبح هم ما را بردند آنجا. خلاصه، بردند مرا اوین. بردند در زندان اوین توی حبس مجرد، ماه رمضان بود سه سال پیش همین وقت که پریروز تمام شد ماه رمضان. در یک اتاقی که خوب خیلی گفت جای دوستان خالی نباشد خیلی سخت. خلاصه مردی هم آنجا بود که طفلکی بعد کشتندش، لقائی، جرمش این بود که یک شب این بنیصدر الاغ موقع فرار خانه آنها پنهان شده بود. این را کشتند، بعد پدرش هم انتحار کرد روی کشته شدن پسرش، خیلی خونآلود، آنوقت چه انسانی بود، مسلمان آنجا بودیم میگفتم ماه رمضان بود و پنجاه درجه تقریباً حرارت اتاق بود. اتاق بسته و این روزه میگرفت با آن سختی گاهی مثل مرده میافتاد. میگفتم آقای لقائی این روزه تو شرعی نیست، اصلاً غلط است، حرام است این روزه تو. میگفت نمیتوانم نگیرم. آنوقت آب هم گاهی گفتم ما کیفمان این بود که دستمان را زیر آب ول کنیم. یک کمی آب تماس با این بدنمان داشته باشد یک نفس بکشیم. گاهی این هم قطع میشد. مثلاً هفت ساعت، هشت ساعت، شش ساعت قطع بود آب. بعد هم جوش بود آب که میآمد. این چون روزه میگرفت آب جوش میریختم توی یک آفتابه داشتیم که برای افطارش این یک آب نسبتاً بشود خورد دیگر داغ است نسوزد لبش برایش نگه میداشتم، چه روزهای میگرفت. مدتی آنجا بود و بعد خوب اینها … بعد البته از آنجا آمدیم بیرون چندین روز بعد یکوقت ما را آقای لاجوردی خواست و آمدیم بیرون. ما را با ماشین رساندند خانه…
س- آزاد کردند.
ج- بله، ولی دیگر رمقی نمانده بود.
س- بعد از چه مدت؟
ج- دوازده روز آنجا ماندم ولی خیلی… مثل اینکه دوازده سال گذشت. عرض کنم که آنجا بعضی از آخوندها که رفقای ما بودند گفتند: «ما رفتیم پیش خمینی و نهجالبلاغه شما را بردیم و گفتیم آقا این کسی است که اینها را نوشته، او هم ناراحت شده بود، تأسف خورد.» ما هم باور کردیم. آمدم اروپا همآنوقت که آمدیم بیرون دیدیم، دیدیم تمام دنیا یک حمایتی از ما کردند واقعاً فرانسه، انگلستان، آمریکا، اسرائیل، عراق و ترکیه همه جا من… همۀ دنیا تو تلویزیونها شدیداً از ما حمایت کردند و توبیخ کردند، حملههای تند به اینها که آخر چرا این کار را کردید؟ عرض کنم که بعد که آمدم اینجا روشن شد که اینها ایرانیهایی که در همۀ اروپا و آمریکا بودند کمیتههایی تشکیل داده بودند و فوراً فهمیده بودند و چقدر محبت کردند. رفتند پیش پاپ حتی، رئیسجمهور آمریکا با آنها، الجزایر. خوب، خیلی کوشش کرده بودند ما را نجات دادند. اگر نه، بله ما هم نگران بودیم و بچههایمان که ما اصلاً زنده نیاییم بیرون. چون آنوقت تقریباً خیلی آسان میکشتند. مخصوصاً که جبهه ملی آدم باشد، با اینها مخالف باشد، مثلاً یک نامی داشته باشد تو ایران …
*- رئیس جمهور ایتالیا نه آمریکا، گفتید آمریکا.
ج- گفتم. اشتباه کردم.
س- من تعجب کردم.
ج- نخیر ایتالیا. خیلی انسانیتهای عظیمی کردند و ما نجات یافتیم و آمدیم بیرون. عرض کنم که این شمهی کوچکی از مروری بود به وضع ما تا آمدیم بیرون. حالا اینها تقریباً همش فروع بود که من گفتم. حالا میخواهید راجع به، یا روز دیگر باشد یا هر جور میلتان است، راجع به امور دیگر راجع به عدلیه هر چی…
س- حالا سؤالات متفرقه است تقریباً.
ج- هر چه باشد.
س- نظمی فکر نمیکنم داشته باشد اینهایی که میپرسم. ولی تا آنجا که سر کار ممکن است الان به گذشته فکر کنید انگیزه اینها از اعدامهای بدون محاکمه چه بود؟ چه ضرری برایشان داشت؟ چه نفعی داشت؟
ج- والله بنظر من…
س- این نصیری را مثلاً اگر محاکمه میکردند، چه ضرری برایشان داشت؟ چرا نکردند؟
ج- حالا آنها ممکن است واقعاً چون اینقدر اینها بدنام تو ذهن مردم بودند، کارهایی که سازمان امنیت کرده بود، گفتم یک جوّی درست شده بود که شدیدتر از واقعیتش بود. اگر مثلاً دو نفر را کشتند، آدم دویست نفر نمود میداشت مخصوصاً که خود سلطانی که آمد، چیزهایی میگفت که آدم واقعاً مو بر تنش راست میشد. اینقدر اینها (؟) گفت: «آره آن خنجی اینها بودند» آن عده را گفت ده پانزده تا بودند از خود این من شنیدم. گفت: «اینها را برده بودیم بیابان. اینها مریض بودند و دندانش درد میکند و میگفتیم اینها طبیب». بعد آنجا گفت: «به اینها حبهای سیانور دادیم». گفت: «من دادم به پشت سرم که اینها را بخورید. اینها را طبیب داده». میگفت: «اینها مردد بودند». میگفت: «من آدمکش جانی، من رویم نشد به اینها نگاه کنم قیافه را. اینها خوردند و خوب همانجا بعد از چند لحظه همهشان مردند». اینجوری آدم میکشتند. اینطوری شقه میکردند شرح دادند. یک چیزهایی شرح داد که آدم سکته میکرد وقتی میشنید.
س- اینها را کی شرح میداد؟
ج- اینها را سلطانی عضو سازمان امنیت بود که گرفتار شد، بعد از جمهوری و آمد هم پشت تلویزیون و توضیح میداد. چندین شب آمد. گاهی میگفت: «مرا بکشید پیش وجدانم…». اصلاً نمیدانم چطور شد. گفت امید داشت که مثلاً اینها را میگوید ولش کنند. کاری چیزهایی که گفت که ما مقداریش را هم میدانستیم… وحشت. میخواهم بگویم مردم خیلی ناراحتی همه ما از سازمان… وجود سازمان امنیت اینقدر اینها را جانی میدانستیم اگر هم یک کار کرده بودند، آدم که میدانی به همه سرایت میکرد، که هر کس سازمان امنیتی باشد، چه جنایتکاری است، در صورتی که اینطوری نبود اشخاص رئوف. خود این مقدم را که کشتندش من ندیده بودمش، ولی همه از او تعریف میکردند. از سرهنگ مقدم مردی بود که آزار به احدی نرسانده بود و کمک به خیلیها کرده بود. منتهی، خیال میکنم چون اینها سازمان امنیت خیلی واقف بود، دیگر از همه چیز که آخوند کیست، آن بد است، آن خوب است، کی پول میگیرد، کی نمیگیرد، اینها آنها میدانستند این است که خوب بسیاری از مدارک سازمان امنیت آتش زده شد، از بین رفت، چه مدارکی بوده است (؟). شما میدانید که چند میلیون صرف سازمان امنیت شده بود که این مدارک جمع شده بود. آن تو من خیال میکنم تمام ایرانیها پرونده داشتند یعنی همه را میشد شناخت دقیقاً. چون اینها در سر و سِرّ با اینها مربوط بودند: کی دزد است، کی بیعفت است، کی درست است. همه را اینها یک همچین آرشیو مهمی که همه را میشناساند، آن را از بین بردند. نصیری یا فلان نصیری بود و کی اینها واقعاً مورد بغض مردم بودند. یعنی آنچه بدی در این چند سال حکومت شاه شد، این رئیس شهربانی بود، اواخر هم که رئیس… حالا ببینید که پاکروان را چرا کشتند، او که عجیبتر است. پاکروان که مدت کمی رئیس سازمان امنیت بود، موقعی که خمینی را گرفتند، پاکروان بود و آنچنان محبت کرده بود، اصلاً انسان خوبی بود. اصلاً نه آدم کشت در عمرش، نه یکدفعه دزدی کرده بود. مثلاً پاکروان من تصور نمیکردم این را بکشند. اصلاً، چون یک نقطه سیاه نداشت. البته عضو سازمان امنیت بود، چون نظامی بود نمیشد بگوید نه. شاه هم با او بد بود. میگفت: «تو آخوندی، من میدانم». چقدر به مردم کمک کرد، چقدر. اینها را کشتند مردم روی عصبانیت و بهعلاوه این سفلۀ ناس اینطوری هستند. انقلاب که میشود افراد پست روکارند. آخر شما نمیروید بریزید، نمیدانم، کارد بردارید کسی را… ولی خوب عملهه، کاسبه، آنها هم نه از روی دشمنی روی اصلاً بوالهوسی و خونخواری و میخواهد بگوید من هم هستم یک چیزی هستم. روی این، این نهضتها که میشود غالباً روی این حوادث است یعنی مردم با تعقل که نمیآیند بریزند. یکهو جمع میشوند و میگویند آهای ببینید و اصلاً روی حرف مفت او را میگیرند، این را میگیرند و میکشند.
س- یعنی یک مقداریش واقعاً بدون برنامه بوده؟
ج- بدون برنامه، بدون شک. مردم بودند بدون برنامه بوده، من یقین دارم و از بس که اینها بدنام بودند و علیه اینها هم اقدام میشد، جو درست میشد و نمیشناسد هنوز. نمیداند که اینها واقعاً چقدر بد بودند. کسی نمیدانست میریختند و میکشتند. مردم خونخوار شده بودند از بس که… بعد هم مد میشود تو یک جامعه یعنی اصلاً مریض میشوند همه، مرض میگیرند که روی… حرفی است که بالاخره مربوط به رئیس دژبانی نبود، ولی مبین معنی است یکوقت تو چیز عراق، یک شب من گوش میدادم در تهران، از این بچههایی بود که گرفتند و حزب دیدید دیگر.
س- بله.
ج- بچههایی تو جنگ گرفتند و نکشتند و فرستادند سازمان ملل که هنوز هم نمیدانم کجا هستند. با بعضی از اینها مصاحبه کردند. من دو تا شنیدم دیگر نتوانستم گوش بدم. یکیش میگفت: «مثلاً تو چرا آمدی جبهه و گرفتار شدی؟» گفت: «من یک شیخ محلی بود. پدرم که مرده بود دیدیم شیخ آمده خانهی ما به ما گفتند به این بگو بابا مثلاً.» این معلوم است که آمده مادرش را گرفته و شد. «بعد به ما هی گفت جبهه خوبه، جنگ خیلی خوبه، برو به جبهه و ده نفر را هم آوردند زیر دست ما گذاشتند. ما هم کیف میکردیم. به ما تفنگ دادند و من به اینها امر و نهی میکردم و خوشحال بودم.» درست است این عین واقعیت است، دیگر بچه میگفت. «بعد آمدیم و جبهه آمدیم. وارد شدیم، تیر زدم و یک عراقی افتاد. دویدم سرش، داشت میمرد…» مختصر میگویم: «هی از من آب میخواست. به ما گفته بودند که به دشمن آب ندهید و زجرکشش بکنید.» گفت: «من و بچهها جمع شدیم و با سرنیزه چشمش را درآوردیم.» یک چیزی شرح میداد. «این را کشتیم. بعد یکی دیگر را زدم. او هم همینطور. ده نفر را …». من بستم. گفتم خدایا! این بچگیش اینطور بشود، این چه میشود آخر؟ این فردا بیاید ایران هر جا درجایی که بچه است یارو را کشته، آب میخواهد، چشمش را مثلاً درمیآورد. این چه موجودی میشود و از اینها خوب زیاد تربیت میشوند. یکی دیگر، اینطوری است روحیه مردم به این صورت وحشتناک درمیآید. این است که واقعاً …
س- این داستانهایی که راجع به خلخالی میگویند که خودش مثلاً یک همچین تیپ آدمی است…
ج- خودش میگفت، بله.
س- شما از نزدیک میشناختیدش؟
ج – از نزدیک خیلی نزدیک میشناسمش بله. حتی…
س – میآمد این حرفها که…
ج- خوب او میکرد. خودش میگفت. یکدفعه رفتم قم، بیکار بودم البته، رفتم که با او مصاحبه کنم نوارش را هم گرفتم خواستم این بماند پیش من که گفتم اینها را چه جوری کشتید هویدا اینها را؟ برایم شرح داد دو طرف نوار که وقتی ریختند خانهمان سازمان امنیت او را هم بردند.
س- خوب چه گفت؟
ج- هیچی شرح داد چطوری رفتیم و چطوری کشتیم اینها را، هویدا را، بعد در را بستیم و تیر را چطوری زدیم و جزئیات. خلاصه، خیلی آدم کشت این. معذالک بدانید که این خلخالی…
س- هویدا را توی باصطلاح میدانی جایی کشتندش؟
ج- نه، بردند تو زندان بود هویدا بیچاره.
ت – تو زندان کشتندش.
ج- تو زندان میآورند بیرون و با تیر میزدند و بعد هم میروند میگویند محاکمهاش کردیم تو همانجا که خودشان نقل میکردند. محاکمه آخر این قاضی عدلیه قاضی محکمه نبود یا قاضی… آخر معلوم نبود محکمه چطور بود. گو اینکه اینها به من گوش نمیدادند ولی اصولاً آخر چطوری کرد و آن نامه ها کو؟ کجا را امضاء کرده ؟چه از او پرسیدید آخر؟ آخر همش حرف مفت
س – تو روزنامه که چیزی چاپ کردند.
ج- مهمل، آنها را تو روزنامه چاپ کردند. اینها هیچکدام مدلل نمیتوانم من، هیچکدام را کسی ندیده. عرض کنم که خلاصه این کارها را کرده آقای خلخالی و بدانید که نسبت به خیلی از اینها جوانمرد و لوطی است و رحیم است عدۀ زیادی را که من توصیه کردم نجات داد.
س- همین خلخالی؟
ج- بله همین خلخالی. این پیش خیلیها که… مثلاً اموالشان را مصادره کرده بود به آنها پس داده یعنی فهمید که بیخود است و بیخود کرده بود. کارهای غلط خیلی…
س- پس از آن بدتر هم هست؟
ج- از آن بدترهم عجیب بودند.
– حرف آمد جواب ندادید که گفتند، علت کشته شدن هویدا وفرخ رو پارسا و غیره چه بود.
ج- آها، چه شکلی بود. والله بنظر من اگر تشکیلات شوروی را خوانده باشید، حتما خواندید، سازمان و تغییر قدرت از آن حکومت تزاری به دست چپهایی که آمدند شما میبینید عیناً آن برنامه در ایران اجرا شد. این کمیته درست میکند اینهم کمیته مسجد یعنی مسجد شد مرکز مردم بیسواد، برهنه اینها میآیند اسلحه میگیرند و اینها مطیع، مذهبی هم هستند. آنجا مطیع حزب بودند، اینجا مطیع آخوند محل هستند. بعد رزق مردم دست اینها میافتد. میبینید هی به اینها شخصیت میدهند و اینها دربست در اختیار تشکیلات قرار میگیرند چون هیچ نیستند کسی اصلاً به اینها جواب سلام نمیداده حالا همه باید بیایند اشخاص محترم کسانی را که میشناسند او بایستد کوپن بگیرد برنج بگیرد. اگر نه ندارد گرسنه هرکسی باشد میرود بچهاش گرسنگی. بعد میآید آنجا کوپن میدهد، مهر میزند. یکی بود (؟) گفت یک آقایی باید این را امضاء بکند، بیخودی چیزی نبود. خانم گفت،«کدام آقا؟» او گفت «من آقا من باید…» هیچی نبود یک بلیطی که میخواهی بروی توی سالن این را بیخود گذاشتند آنجا این هم باید امضاء کنند، بلیطی که تا وارد میشوی نه پاره میشود نه چیزی، اصلاً امضاء نمیخواهد ولی یک آقا برای اینکه آقا باشد اینهم نشاندند آنجا، خیلی کشتارها روی همین خونخواهی و حس خود بزرگبینی یا چیز ندانم بود، یکی هم برای تغییر قدرت برای ایجاد رعب به نظر من که مردم بترسند خوب میترسیدند دیگر، وقتی یارو بی ملاحظه میکشد تیر را و میکشد کم هست کسی که بایستد و مقاومت بکند. آدم در محیطی مقاومت میکند که یک شعور نسبی انسانیتی باشد و یک مرجعی دو نفر جمع بشوند بگویند نکن. وقتی بچه کوچه ژهسه دارد میزند میکشد، نه کسی به او میگوید. اینهمه اینها آدم کشتند یک نفر تعقیب نشد دیگر، این اشخاص را بیخود کشتند که همه هم میدانستند. آخرش هم میگفتند، «خوب میرود بهشت اگر بیخود کشتند میرود بهشت» حرف را نگاه کنید اینطوری، کشتارهای اینطوری شد بیشترش. یک مردم بی سروپای سفلۀ مردم و رساندند اسلحه داشتند و پول، غارت بود پول بود، اگر پول نداشتند غارت و کشتار.
س- تا چه حدی این کارها با موافقت قبلی خمینی بوده، کدامشان بوده که ایشان…
ج- والله کشتارها را که من خیال میکنم که ایشان مخالف نبوده. هیچ، یک کسی از رفقای ما که حالا اسمش را شاید نخواهد، دادستان تهران بود او برای من نقل کرد من هنوز ایران نیامده بودم. آن روزی که این افسران را میگیرند و آن بالا پشت بام مدرسه رفاه که آقای خمینی آنجا ساکن شده بود تازه رفته بود اینها را بستند به فلان برای اعدام حاضر. ایشان هم آنجا بوده شهشهانی دادستان تهران بود بعدها. اینها عدهای، این برای من گفت، گفت، «آنجا بودیم» او البته تعریف میکرد برای من. گفت،«بعد یکی آمد بما خبر داد که افسرها را همه را بستیم و خلاصه برای اعدام الان چی؟» گفت، «آقای خمینی خودش بلند شد تقریباً گفتن من بیایم خودم یا هست کس دیگر، کسی هست اینها را بکشد یا خودم بیایم اگر عرضه ندارید؟» بلند شده بود که من بیایم خودم یا هست کسی؟ گفتند نه قربان مثلاً قدم رنجه نفرمایید بعد کشتند. خوب تیرباران کردند گفتند خون میریخت آنجا. اینها هم ناهار میخورند از این حرفها.
* یعنی شما فکر نمیکنید مثلاً آقای بهشتی میخواست که فرخرو پارسا نباشد چون مناسبات قبلاً داشتند…
ج- بله من معتقدم خیلی ها…
* بهمین دلیل میخواستند هویدا نباشد چون خودشان…
ج- یک عده ای به نظر من، نه اصلاً یک عده ای بودند که بودنشان خوب نبود برای خیلی ها برای اینکه آخر یک پیشامدی شد، گفتم هی حرف تو حرف میآید اینجا آدم چه چیز آنرا بگوید،
خلاصه مثلاً خود چیز، از ایرادهایی که من بخود بازرگان دارم و داشتم و به او هم گفتم من بارها گفتم آقا این… اولاً اروپا که بودم. وقتی که بنا شد بروم تلفنی گفتم آقا این آرشیو سازمان امنیت را حفظ کنید نگذارید از بین برود چون این مهمترین سندهای ملت ماست.
س- بله.
ج- این راهی گفتم. وقتی رفتم. تهران. دیدم. آقا همه ریختند لتوپار شده. اولاً مقدار زیادی را سوزاندند که گفتند اتفاقاً آتش سوزی. اتفاق محال است شده باشد، آمدند سوزاندند تردید من ندارم. مقدار چندین کامیونش دست همین آقای متیندفتری اینها افتاده بود مثل اینکه. یک مقداریش دست طاهره طالقانی دختر طالقانی. اینها، را من به زور باقیمانده را جمع کردم. اینها را جمع کردیم و اصرار داشتم به آقای بازرگان که یک آدم خیلی حسابی موجهی محافظ اینها باشد، اینها تحت نظری کمیسیون عالی چون مهم است. البته اینها دادند به چمران و داداش چمران به من گفتم آقا چمران را من نمیشناسم. گفت، من میشناسم آدم خیلی خوبی است. گفتم شما میشناسید ما و دیگران نمیشناسیم، به یک کسی بده مردم بشناسند. تازه چمران را میشناسیم این داداشش چیست آوردی؟ آخر اگر هم چمران آدم خیلی خوبی است داداشش که دیگر ارثی نیست او خوب بیسواد، او را که نمیشناسیم، دست او است عملاً، اگرکسانی را میخواستیم آرشیو باید به او مراجعه میکردیم. البته این عمل را نکرد آقای بازرگان. بعد یک عدهای بیگناه خوب خوش سابقه را برداشتند جزو، این کمونیستهای ایران حالا آنهم داستانی دارد، اینها که سازمان امنیتی بودند برای اینکه اینها را بدنام کنند و مفتضح کنند چاپ کردند. به بازرگان گفتم آقا بیایید این آرشیو را بخوانید تو تلویزیون که یک عده ای بیگناه بیشرف، گرچه مردم میشناسند همه را ولی بازهم باید… گفت، صلاح نیست. گفتم آقا صلاح نیست یعنی چه؟ یا خودتان توی آن هستید میخواهید اسمتان… بالاخر، معنیاش چیست؟ یا اسم شما و کسانتان آن توهست، ولی چرا صلاح نیست؟ گفت، «مردم» گفتم آقا مردم..
س- شما فرمودید که اسامی…
ج- گفتم همه را اعلام کنید بله. اسامی سازمان امنیت را تو تلویزیون بخوانید همه بدانند. گفتم آقا جان یک عدهای یا کارمند جزء بودند سیمبان بوده، باغبان بوده طبیب بوده یا آدمکش شکنجهگر بوده. اینها را مردم میشناسند. آن که سیمبان و باغبان بوده کسی کاریش نداره که تو سازمان سیمکشی میکرده اما آدمکشه را کار دارند و داشته باشند هم، آدمکشه را بکشند چرا نکشند آدمکشه را. آدمکشها را بکشند. آقای بازرگان گفت، «صلاح نیست.» گفتم نمیدانم صلاح نیست یعنی شما توش هستید، صلاح نیست معنیاش اینست که کسانتان را، رفقایتان با خودتان یا آخوندی که شما از او رودروایسی دارید تو سازمان است میخواهید نباشد وگرنه معنی دارد که جانی های مملکت را آدم نشناسید و هی بگوییم صلاح نیست. اینطوری کردند، نکردند آقای بازرگان نکرد این کار را. بعد از این کارهای کثیف غلط زیاد شد یکی دوتا نبود. البته اول انقلاب بود کار زیاد بود وضعیت زیادی بود گفتم حالا یک اشخاصی را، آخوندهای خیلی بدی را گذاشته بودند چیز مهمی را مثلاً یک اموال ملی بود به اینها سپرده بودند که دزدیدند حیف و میل کردند اینها چیزهایی بود که ثروت بود برای مملکت. اصلاً بیکاری و بیپولی نباید در ایران باشد اینهمه مال و ثروت فرض کنید همین خانۀ شمس پهلوی. یک جایی بود درکرج یک دنیایی بود که من رفتم آنجا. گفتم آقا صدتا کارگر برای اداره اینجا کم است، صد نفر نان میخورند اینجا را تمیز کنید بلیط چاپ کنید مردم… اینجا آب دارد – کرجیرانی میشود کرد، میدان بازی دارد، گلکاری دارد هزار چیز، مردم میآیند یک تومان بدهند از صبح تا غروب اینجا با خانواده شان لذت ببرند. ما که وسیله گردش نداریم برای مردم، یک تومان هم میدهند این ماهی یک میلیون گیر میآید و مردم لذت میبرند صد نفر هم اینجا کارمند دوتا با غبان میخواهد سیمان میخواهد ولش میکنید… همینطور ولش کردند تمام را مردم به یغما بردند بعد خانه که رفته بودم گل از ژاپن و چین گل آورده بودند، درخت آورده بودند چه پولی صرف آنجا شده بود… تمام نهال ها همه خشکید خراب شد چوبش را دزدیدند سیمهایش را کندند. مثلاً روی زمین بصورت قارچ تمام سطح این باغ چندصدهزار متری مفروش شده بود از حبابهای بزرگ و قشنگ… بعدش کسی نیامد اینها را میکندند برای اینکه آن لامپ توی آنرا بفروشند دوزار تمام این حبابها را که دو هزار تومان مثلاً بیشتر میارزید، نه نیست هم، اینها را میشکستند سیم ها را پاره میکردند. یادم هست یک اتاق پهلوی کتابخانه داشت آنجا پهلویش یک اتاق کوچولو بود که مبلش، میز و صندلیش توی دیوار و زمین نصب شده بود زیبا و قشنگ. آمده بودند اینها را کنده بودند که بفروشند مال مستضعفین. شما فکر کنید یک مبل قشنگ تو دیوار نصب شده این را بکنند دیوار خراب شده بود زمین خراب شده بود خود مبل هم لقولوق یعنی وقتی روی کار مثلاً شاید صدهزار تومان میارزید بعد از این مثلاً پنج تومان بیشتر نمیارزید. آن هم پول کرایه میشد. این را ریخته بودند بار کنند ببرند شهر بفروشند به کی میفروشند؟ پنج تومان، خوب صدهزارتومان میارزید. از این کارهای چیز، من رفتم اینها را دیدم آن قصر فیروزه، نمیدانم رفتید یا نه؟ جای شاه بود و شکارگاه بود…
س- کجا بود؟
ج- قصر فیروزه طرف همان طرف نیاوران و آن طرفها بودش، آنجا جای بزرگ چند صدهزار متر بود که آنجا من رفتم برای یک کاری کسی گرفتار بود، آن، زن اتابای اموالش را برده بودند یک شیخی را آنجا گذاشته بودند که همه را برده بود آن یک چیز حیوانی بود رفتم آنجا ندیده بودم. اولاً که یک دنیایی بود.
س- فرحآباد منظورتان.
ج- فرحآباد. آنجا هم دیدم دویستتا شاید اسب، اسبهای درجه یک از دنیا آورده بودند که حتی چندین میلیون میارزید. دویست سیصدتا گاو داشت گاوهای درجه اول دنیا که هرکدام چند میلیون میارزید چه شیری میداد. چقدر مثلاً صدتا دویستتا تذرو داشت اصلاً یک جایی بود و دوروبر اینها را هم گیاه کاشته بودند برای آنها یونجه کاشته بودند یک چیز منظم علمی قشنگ، چقدر تابلوهای کار استاد مثلاً فرض کنید تابلوی رامبراند که میلیونها میارزید. اینها ریخته بود مثل پشکل واقعاً یک آخوندی که کارش این بود، نمیفهمید چیزی، هی ازگاوها شیر بدوشد هی ماست و پنیر درست کند بفرستد قم برای آخوندهایی که رفیقش هستند. کارش این بود. تابلوها ریخته بود روی زمین. شب توی هیئت دولت به آقای بازرگان گفتم آقا امروز رفته بودم فرحآباد اینجا یک دنیا ثروت مردم است ریخته آنجا. اینجا را نظم بدهیم [به] دست یک آدم، اینها ضبط بشود همه هی… هیچ گوش ندادند. به چیز بود که آمد آمریکا وزیر کشاورزی بود که مرد حسابی هم بود، شیرازی که یادم رفته اسمش الان، ایزدی.
س- بله توکانادا هست الان.
ج- دکتر ایزدی. حالا آنجاست؟
س- کتابی هم نوشته، بله…
ج- مرد خیلی خوبی است کشاورز… بلد هم بود درسش را. به او گفتم. گفتم آقا اقلاً تو بکن مربوط به تو میشود اینکه دیدید که آقای بازرگان… او هم خوب نرسید بکند. همان سال برف آمد طویلۀ اینها خراب شد اینها همه زیر هوار مردند حیوانها. اسبها و گاوها و زمین همه از بین رفت. چندین میلیون یعنی آدم دلش میسوزد برای حیوان از بین برود. اینطوری کارهای بد کارهایی که میکردند. گفتم مشکل بود کارها زیاد بود حالا اینها همهاش قبول ولی خوب این مسامحهها هم شد متأسفانه، مردم هم کمک… چیز مهم آقای لاجوردی این است، حالا همه میآیند به ما ایراد میگیرند که شما این را آوردید و با شاه جنگیدید و فلان اینها یک نفر مردم، جز کارشکنی برای ما هیچکاری نکردند. حکومت بازرگان را که ملی واقعاً بود همه درست و صمیمی بودند حالا بعضیهایشان که غلط هم داشتند کار… یعنی باید مردم حس کنند باید کمک میکردند
راهنمایی میکردند، عقیدهشان را میگفتند… همه جز اذیت کردن. وقت ما را گرفتن شما نمیدانید هر روز هی ازدحام درست میکردند تو اتاق من میریختند، بیرون میریختند اذیت، وقت را میگرفتند یک نفرکمک نداد یک نفر. حالا همه میگویند که چرا آخوندها را شما آوردید؟ خوب، شما کدام گوری بودید آخر؟ شما چرا نیامدید دوتا پیشنهاد خوب بدهید یک قدم کمک بکنید به ما که یک احدی نکرد اصلاً. حالا همه طلبکار هستند و خطاکار که شما آخوندها را آوردید.
س- این شایعاتی که هنوز هم هست راجع به فردوست و قرهباغی…
ج- نمیدانم که چقدر درست است او آنجا بود.
س- شما خودتان شخصاً هیچوقت فردوست یا قرهباغی را دیدید؟
ج- نه، هیچکدام را ندیدم. ولی معروف بود که اینها با اینها کار میکردند…
س- با آخوندها؟
ج- آخوندها. و فردوست را خیلی از او بد میگفتند چون میگفتند همیشه جاسوس بوده مردم میگفتند. من نه میشناسم و نه دیدمشان. این اواخر هم میگفتند اینها را گرفته دولت، فردوست را گفتند گرفته. این هم عجیب بود که کسی که با اینها کار کرده، بعد چطور شده. گرفتندش. گفتند میخواسته فرار کند.
س- ولی خود شما آثاری از…
ج- من هیچ نه آشنا بودم و نه دیدمش.
س- اینکه میگویند مثلاً در محاکمه هویدا گفته بود من صدای قرهباغی را شناختم و او در محاکمه من جزو قضات نشسته بود.
ج- اصلاً نبود آخر محاکمهای نبود به آن صورت که همچین حرفی را زده باشد. اینها همهاش جعل است یعنی محاکمه ای نبود همین اینها آمدند خودشان یک چیزهایی نوشتند غفاری و فلان و از این حرفها.
روایت کننده: آقای دکتر اسدالله مبشری
تاریخ مصاحبه: ۲ جولای ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- این آقایانی که اسم بردید مثل مثلاً باهنر یک مقداری راجع به اینها صحبت بکنید چه سوابقى؟ چه جور آدمی بود؟ چه کاره بود؟
ج- اینها همه روزی که بیکار بودند همهشان آدمهای خوبی بودند، آخوند بودند اینها را دیدیم همهشان آخوند…
س- مثلاً باهنر را شما برای اولین بار کی دیدید؟
ج – باهنر را؟
س- بله.
ج- ما همین چندین سال پیش… گفتم من یک تشکیلات کتاب چاپکُنی هست «نشر فرهنگ اسلامی» که الان هم هست و آقای برقعی هم مدیرش هست و اداره میکند. اینها یک روزی آمدند منزل ما، برقعی بود و باهنر بود و آقای همین گلزاده غفوری، آمدند از من دعوت کردند که با آنها همکاری کنم.
س- این صحبت چند سال پیش است؟
ج- مثلاً شش سال پیش، هفت سال پیش.
س- قبل از انقلاب.
ج- سه چهار سال پیش، قبل از انقلاب. من هم با کمال میل قبول کردم چون میخواستم کتابهای مذهبی بنویسم که گران میشد و اینها امکانش را داشتند یکی همین نهجالبلاغه بود که نهجالبلاغه سه چهار ترجمه فارسی شده که همهاش غلط است و خیلی هم از نظر فارسی بد است، این نهجالبلاغه از آثار خلاصه نخبۀ دنیاست از نظر ادبی و مطالب. من دلم میخواست این قشنگ ترجمه بشود. این کار را دیدم کسی نمیتواند هم سرمایه میخواهند میخواهند ببرند تو بازار تجارت. آمدم و قبول کردم و با اینها مشغول کار شدیم. با اینها کار میکردیم خلاصه کار اینجوری من مینوشتم و میدادیم اینها هم دنبال کار چاپ بودند تماس داشتیم. تو اینها گفتم آن گلزاده غفوری مرد بسیار وارد خوبی بود مرد شریفی بعد هم رأی آورد. از تمام کسانی که واقعاً رأی آورد برای مجلس گلزاده بود یعنی چند میلیون رأی رأی واقعی بود برایش نه کسی ریخت نه همچین علاقهای به آن داشت. مردم میشناختندش رأی دادند. وقتی آمد چندتا سؤال کرد چندتا استیضاح کرد دولت را جواب ندادند، استدلالهایش قوی بود یکی دوبار اگر یادتان باشد چند دفعه چند میلیون دلاری بود که به نام اسلحه گرفتند و بعد خوردند همه دنیا هم میدانند اینها را همه سؤال کرد از دولت سؤال کرد که این چه شده؟ این را توضیح بدهید. مهم بود دیگر یک وکیل… گوش ندادند چون خود اینها متهم بودند آخوندها و چندتا از این واقعه که حالا جزئیاتش… و اینها. فشار آورد و محل نگذاشتند و کمکم نمیگذاشتند، مجلس بود، نطق بکند حرف بزند جایی که بازرگان اینها را هم نمیگذاشتند، فحش میدادند بیآبرویی میکردند اینها را ساکت میکردند یا نمیگذاشتند به گوش کسی برسد گلزاده هم همین طور. گلزاده پافشاری کرد و آمدند سیوچند نفر از وکلا بنا شد که اوبستروکسیون کنند مجلس نروند، گلزاده منجمله. همه هیچ کس گوش نداد به قولش وفا نکرد جز گلزاده این نرفت آنهای دیگر همه رفتند. مجلس اینها خیلی عصبانی بودند از گلزاده و دوتا پسرش البته آنها هم مجاهد بودند و کاری کرده بودند اینها را گرفتند و خلاصه تیرباران کردند دوتا پسرش را. خوب معلوم است که چه رنجی یک پدر. دامادش و دخترش را هم گرفتند هر دو را حبس کردند که مثل اینکه هنوز هم حبس شاید باشند. بعد هم شروع کردند که این وکیل مجلس که نمیشود نیاید چرا نیاید؟ هی گفتند که هرکس نمیآید از وکالت اخراج کنند… و درست هم میگویند که مردم ازدحام کردند و فلان و میخواهند… چون مردمی هست دارند تو آستین که بیایند و میگویند این چه وکیلی است و از این حرفها و از او پرسیدند که چرا نمیآیی؟ جواب بده. این نامهای نوشت من میدانم. نامهای نوشت خیلی مدلل خلاصه گفت: «من این سؤال را کردم، این سؤال را کردم. این کار را کردم کسی گوش نداد. مجلس من برای چه بیایم؟ بیایم چه کار بکنم؟» این نامه را نخواندند. تو مجلس و مثلاً ما امید داشتیم که جبهۀ نهضت آزادی سعی کند این نامه را مردم بفهمند چیست، نامه گلزاده را بفهمند نشان میداد اینها را که اینها چه خطاهایی کردند. چرا گلزاده نمیرود؟ چرا… هیچی. آقای رفسنجانی که خوب خیلی هم زرنگ است درآمد گفته بود که بله ما از ایشان استیضاح کردیم مثل اینکه ایشان از ما استیضاخ میکنند، آقا اصلاً موضوعی ندارد و نامه را انداخته بود و تصمیم گرفته بودند که کی موافق است موافقید که رد بشود. اخراج کرد مجلس نه نامه خوانده شد نه کسی فهمید چی بود ملت با اینکه نامۀ بسیار مهم بود خیلی حرف مهمی بود.
س- در روزنامه جایی هم چاپ نشد؟
ج- ابدا، مگر میشود؟ روزنامهای نداریم روزنامه که همه مال دولت است روزنامۀ دیگری وجود ندارد، قلم آزادی نیست اصلاً. گلزاده تنها الان تو خانه است و پیرارسال که من رفتم پیش او این با خانمش که یک سری باید بزنند سر قبر بچههایش. فرض کن یک سری به این زندان میزنند برای دخترش، یک سری به آن زندان میزنند برای دامادش یک بچه دیگر را گرفتند. تمام روزش سر یا قبرستان یا تو زندان. پیرارسال که زمستان خیلی سرد مشکلی بود و برف و باران و سرما اینها هم که پول ندارند که ماشین بگیرد و برود و بعد هم که باید دو نفر از هر خانواده برود از صبح دنبال کوپنگیری که بتواند یک لقمه نان بخورد. اینها نه کسی را دارند پسرهایش که کشته شدند، بچههای کوچک از اینها مانده، تک بیکس بیپدر بیمادر کسی نیست که برود اصلاً نان بخرد این هم که سرقبرهاست. رفته بودم آنجا عصری آمده بود اینقدر زمین خورده بود این پیرزن تو راهها که تمام بدنش مجروح بود. پیاده با اتوبوس تیکهتیکه توی این برفها. ببینید چه میگذرد شما. این وضع… خودش هم که نمیتواند برود. آنوقت هم اینقدر منیعالطبع است. گفتم آقای گلزاده ما آخر به تو ارادت داریم تو نباید از ما اینطور چیزی میخواهی نگویی به ما؟ به ما برمیخورد. اجازه بدهید آخر نفتتان را بیاوریم، رفقای ما یکی برایتان قندوچاییتان. آخر تو که نمیتوانی بروی اینها هم بچه هستند. باز هم قبول نکرد گفت، نه، یک جوری میگذرانید گفتم چه جوری میگذرانید؟ برایت از آسمان که نمیآید. خلاصه ما هستیم که به تو ارادت داریم اجازه بده بیاییم قبول بکنید… این برایت نفت بیاورد، آن برایت قند بیاورد. گفتم آقا نهار باید بیاوریم که کسی نیست. او هم اصلاً قبول نمیکند. مثلاً رفتیم دیدیم که یک مقداری نان سنگک خشک یک هفته پیش که مثلاً خریده خشک شده خالی دارد مثلاً میخورد این غذایش است که، آن هم تازه همیشه. این هم زندگیاش است آنوقت این مردمی که میگم چند میلیون رأی دادند مردم. یکی سر بزند یا آن مجلسیها وکلایی که با این بودید. آخر شما چقدر پست هستید، این را میشناسید چه مردی است فداکاری کرده وظیفۀ وکالتش را انجام داده. آخر شما هم همه مرفه زندگی. او که قبول نمیکند ولی به این انسان سری بزنید محبتی بکنید. اینطوری است اصلاً آدم متأثر میشود، بله.
س- این رفسنجانی از کجا سر درآورد؟ این قبلاً چه کاره بود؟
ج- اینها بودند. اینها هیچی قبلاً که سمت چیزی نداشته. میگویند مثلاً پسته میفروخته و حالا هم که میگویند پستههای کرمان و بعدش هم که تشکیلاتی دارد که پستۀ همۀ ایران را میخرد و قبضه… که صادر کند به آمریکا. کی بود که یکی از آشنایان ما بود میگفت که فلان کس از آشنایان ما را خواسته که متصدی اینکارش بکند در آنجا و این بناست برود ایران و دنبال این کار، یادم رفت اسمها. هیچی اینها آخوندهایی بودند سمت خاصی نداشتند که توی اینها گفتم آنکه اهل کتاب و دانشمند بود مرحوم مطهری بود که خدا رحمتش کند مرد بسیار خوبی بود خیلی مرد درست باهدفی بود و مسلمان بود و اهل کتاب بود و آثارش را هم که دیدید لابد. خوب، طالقانی هم که خیلی خوب بود چون او هم خیلی با او نمیجوشیدند و اینها او هم رفت. یک اینهای دیگر خوب روضهخوان بودند اهل منبر بودند.
س- بهشتی چه؟
ج- بهشتی هم همین جور.(؟) میدانم این مدتی در هامبورگ بود که من هم گرانس بودم چند پیش بچههایم آنجا درس میخواندند چون آنجا جای ارزانی بود ما میتوانستیم پول بفرستیم ماهی پانصد تومان ما برای بچهها میفرستادیم. تنها جای اروپا بود که میشد با این پولهای کم درس خواند. ایشان هامبورگ بود من به او نوشتم که آقای بهشتی آقا اینجا هم بیا اینها ایرانی هستند آخر کنفرانس بده. من خیال کردم برای تبلیغات اسلامی آمده، من هم که آنجا بودم آمد دعوت مرا پذیرفت و آمد یکی دوتا هم کنفرانس بود راجع به مذهب و فلان. دیدم. که این مردم مذهبی نمیکند. حرفهای این. همدیگر را دیدیم و بعد هم آشنا بودیم گفتم تهران بود و من خیلی هم به او علاقه داشتم.
س- چه خصوصیاتی داشت؟
ج- خصوصیاتش من خیال میکردم، آقا میدانید همان وقت هر کی در اقلیت بود، همیشه همینطور است، هرکی مثلاً درباری نبود یا شاه خوشش نمیآمد یا سازمان… آدم دوستش داشت و یکی از علل اصلاً محبوبیت خمینی همین بود که شاه با او بد بود. اگر شاه میبوسید این را و دعوت میکرد یک مرید هم پیدا نمیکرد. بعد هم دفاع کرد از آخوندها که کسی نکرد، میدانید؟ همه اینها موجب…
س- صحبت آقای بهشتی بود.
ج- عرض کنم که بله بهشتی بعد هامبورگ بود و آنجا هم آمد تهران. خلاصه با اینها کار میکرد و به اصطلاح ملی بود به حساب ما، با آن سیدصدرالدین جزایری خیلی مأنوس بود او هم از این تعریف میکرد که ایشان مرحوم شد. بعد که آمد اینجا آخوندهای خیلی مذهبی و متعصب طردش کردند، عصبانی شدند از دستش، این یک تجددمآبی مذهبی نشان داده بود گویا و فلان. و بعد دیدیم که خوب با اینها کار میکرده خوب خیلی هم علیهاش خیلی چیزها پیدا کردند که از دربار و از کجا پول میگرفته و چاپ کردند. حالا این حرفها چقدر صحیح است اینها. خلاصه وضعش اینطوری بود که آنجا نفوذ داشت در حکومت فعلی خیلی نافذ بود یعنی کارها را او میکرد تو شورای انقلاب در حقیقت او اداره میکرد شورای انقلاب را بعد هم اصلاً…
س- شما اصلاً متوجه شدید که از چه موقع اینها یک شبکهای شدند، متشکل شدند این آخوندها و اینها؟ آیا همین مثلاً از همین سه چهار ماه قبل از انقلاب اینها اصلاً متشکل شدند یا اینها از قبل یک برنامهای داشتند؟
ج- نه اینطوری نیست. من خیال میکنم که خیلی سالهای پیش با هم مربوط بودند و برنامه هم داشتند به نظر من. چون یک قرائنی وجود دارد که اینها برنامه داشتند و بعد هم که خوب اینها این ایام انقلاب هم تماسهایی گرفتند مثلاً یادم هست که همین دکتر امینی که حالا هم به او فحش میدهند ما هم ندیدیمش اینجا، یعنی نمیشود دید دیگر اپوزیسیون را ما نمیتوانیم ببینیم اینجا. بعداً این در زمان چیز قبل از اینکه من بیایم اروپا خمینی آمده بود. و به شاه فحش میدادند مردم و تو سینهزنیشان. و در قم محبوب شده بود خمینی چندین بار بنا بود که… یعنی تیراندازی و کشتار زیادی میشد… آخوندها… یعنی به مردم… ترسیدند که بیایند بیرون و به نفع خمینی و به ضرر شاه شعار بدهند. من دیدم که، شب خانه بودم، خیلی کشتار میشود بدون شک، رفتم پیش همین مطهری اینها که رفیق بودم… گفتم آقا این فردا روز خطرناکی است به نظر من مردم میآیند بیرون، یعنی آخوندها گسیل میگذاشتند دیدم اینها میگویند بروید و مردم هم میآیند و کشتار میشود زیاد و یک فکری بکنید چه کار کنیم که نشود؟ گفت، خلاصه بعد از مدتی فکر، مرحوم مطهری، اگر بشود اینها مردم بیایند بیرون بروند خارج شهر تو بیابان تشکل پیدا بکنند. توی شهرکه اینها میروند نظامیها به اینها تیراندازی نکنند دولت به اینها تیراندازی نکند. اینها هم توی شهر علیه شاه شعار ندهند بیرون که میروند آنجا هرچه که میخواهند بگویند آنجا هم دیگر نظامیها کاریشان ندارند تو شهر هم که نیستند. گفت، اگر این کار را دولت کمک بکند میشود خونریزی نکرد مردم هم راضی میشوند چون مردم میخواستند جمع بشوند فحش بدهند، این روحیۀ مردم است که خسته بودند میخواستند یک خودی نشان بدهند. من رفتم، سحر موقع نماز، منزل دکتر امینی، الهیه مینشست، و به او گفتم آقای دکتر امینی، با ما مربوط بود خیلی، گفتم این فردا کشتار میشود بدون شک. گفت، «آره». گفتم شما فکری کردید؟ گفت، «نمیدانم، هرکاری من بتوانم میکنم.» گفتم راهش این است من با آخوندها صحبت کردم. رفقایمان میگویند اینها میآیند بیرون مردم و دولت به اینها کاری نداشته باشد اینها هم شعاری علیه شاه نمیدهند تو شهر، جمع میشوند تو بیابان تو صحرا آنجا صحبت کنند فحش هم بدهند طوری نمیشود. گفتم که این را حاضرند… گفت، «اگر این کار باشد من این را جوش میدهم.» ما نشستیم و او بلند شد رفت خانۀ علم بود من نشستم خانهشان رفت خانۀ علم و برگشت و گفت «علم موافقت کرد» من هم خوشحال رفتم منزل مطهری و همینطور هم عمل شد.
س- این کی بود که میگویید؟
ج- این قبل از انقلاب بود. البته من هنوز ایران بودم. قبل از رفتن شاه…
س- علم. که…
ج- بله؟
س- علم که یکی دو سال قبل از…
ج- علم بود دیگر. هنوز علم بود، علم بود هنوز چیز نیامده بود. بعد آمدیم و به مطهری گفتیم و او هم ممنون شد. غرضم این است که تشکل داشتند توی حوزهها و تو مسجدها آخوندها با هم رابطه داشتند، مردم را تحریک میکردند گاهی دولت اینها را میگرفت این آخوندهایی که گرفتند هی میگویند زندان بودیم زندان اینجوری بوده… صدمهای نخوردند. مثلاً همین آقای رفسنجانی را رفقای ما که تو زندان بودند با این، الان هستند میگفتند اصلاً ناراحتی نداشتند نه شکنجهای بود نه صدمهای بود. خیلی هم این دوست داشت بغل میکرد میبوسید سازمان امنیتی اینها را، آنها هم با او چیز میکردند گاهی هم واسطه میشد. اصلاً جوش میداد این سازمان امنیتی توی زندان را با یک زندانی، همه اینها دیدند تو زندان با هم بودند. عرض کنم که این کارها را امینی خیلی کرد برای جلوگیری از خونریزی خیلی. حالا مثلاً ریختند… من تعجب میکنم که آقایان ریختند. البته او جزو اپوزیسیون است حالا فلان حالا آنها هم خانهاش را گرفتند و اموالش را بردند و فلان. امینی خیلی با آخوندها… اصلاً آخونددوست هم است، آخوندباز است. بقول خودش میگوید. «مادرم میگفت تو آخوندبازی، شاه میگفت تو آخوندبازی با آخوندها خیلی…» امینی خیلی مذهبی است. نمازش ترک نشود و فلان اینطوری است و خیلی هم کمک کرد در جلوگیری از خونریزی خیلی کمک کرد امینی قبل از انقلاب و اینها با هم بودند خیلی وقت با هم بودند. تو مساجد هم رخنه داشتند، مردم را هم تجهیز میکردند. در قم هم که مرکز بود.
س- مثلاً بهشتی از کی با خمینی آشنا و رفیق شده بود؟
ج- بهشتی؟
س- بله.
ج- خوب خیلی قدیم دیگر. خمینی اصلاً آخوند بود و توی قم بود و اینها هم بالاخره آخوند بودند و رفت و آمد داشتند و آشنا بودند همه با هم. آخوندها همه با هم آشنا هستند، همه همدیگر را میشناسند منتها یک عدهای از همان اول جدا هستند با یک عدهای روی رقابتهای آخوندی. مثلاً شریعتمداری خوب خیلی مرید داشت. خیلی پول داشت، خوب پول هم یک چیزی است. میلیونها مردم برایش پول میبردند… من گفتم چند روز خانهاش متحصن بودیم میدیدیم که مردم میآیند پولهای گزاف میآوردند برایش، میلیونها پول برایش میآوردند ولی خوب خرج میکرد کتابخانه داشت، یک جایی درست کرده بود، میدانید؟ در نظر آخوندی خیلی مهم بود. مقام مهمی داشت. برای آخوندها هم مقدار پولی که برایشان میآید مهم است حساب است یعنی این آقا اینقدر مرید دارد، مرید ملاک است، توجه میکنید؟
روایت کننده: آقای دکتر اسدالله مبشری
تاریخ مصاحبه: ۵ ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
ادامه خاطرات آقای اسدالله مبشری روز ۵ ژوئیه ۱۹۸۴ در شهر پاریس، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- امروز میخواستم از شما تقاضا کنم که بیشتر وقتمان را صرف شنیدن خاطرات سرکار راجع به دادگستری به خصوص میزان استقلال دادگستری در ادوار مختلف تاریخ و در مرحلۀ اول به ذکر خاطراتتان راجع به میزان استقلال دادگستری در زمان رضاشاه و مثالهایی اگر بتوانید بیاورید که در چه مواردی استقلال وجود داشت و در چه مواردی بود که عملاً این استقلال وجود نداشت؟
ج- بسم الله الرحمن الرحیم. سؤال خیلی مهم و خوبیست. اجمالاً میدانید که مرحوم داور دادگستری سابق را منحل کرد و خودش به اصطلاح یک سازمانی داد. در سازمانی که داور داد که اینقدر ما شنیدیم از پیشینههای خودمان، ما که آنوقت شاگرد مدرسه بودیم، یک مقداری داور آمد و عدلیه را ترتیب داد من کلاس هفتم بودم، اول متوسطه. عرض کنم که سابق میدانید که قبل از اینکه دادگستری به این صورت قانون در بیاید خوب هر محلی یک ملا داشت از قدیم دیگر از زمان اسلام، آخوندی بود و فقیه این هم یا کمسواد بود یا باسواد بود یا خوب بود یا هرچه بود بالاخره روی فتاوى شرعی حکم میدادند و عمل میکردند. خوب این هم خیلی تناقض پیدا میشد. اینکه در دو محله دو جور فتوا داده میشد. دو جور رأی در یک مسئلۀ واحد. اتفاقاً تو نهج البلاغه یک تکه ای دارد حضرت امیر آنوقت این اعتراض را میکنند. میگوید «عجیب است که قبلۀ ما یکی، خدای ما یکی، پیغمبر ما یکی در مسائل هرکسی به نام فتوا یک چیزهای جدیدی با اختلاف…» خیلی جالب است آنوقت ایشان… «با اختلاف رای میدهد.» خوب هر کسی آمد چقدر جعل میشد؟ سند نبود. که یکدفعه میگفت من حضور داشتم که فلان معامله شد. اتفاقاً یک ده مهم و پرارزشی را یکی میگفت من خریدم، دو نفر هم شهادت و آقا آخوند هم میگفتند بله ما بودیم که این هیچی اصلاً مثل اینکه این اساس نداشت. داور آمد و قانونی کرد مثل همۀ دنیا قانون را نوشتند و قانون مدنی را که از اسلام اقتباس شد و قانون کیفری که از همۀ دنیا بود و از فرانسه و از ترکیۀ زمان عثمانی، دولت عثمانی سابق یک سرزمین وسیعی بود و تمام کشورهای اروپایی توش بودند اینها قوانینی داشتند سنتهایی بود همه را استفاده کرد ایران و قانون کیفری که خیلی… قوانینش خوب مثل همۀ دنیا بود آزادی و استقلال و قاضی عرض کنم که روی میزان میرفت. بعد برای اینکه قضات اگر خطا کنند مجازات بشوند یک دادسرا و محکمه انتظامی قضات درست شد که اگر قاضی تخلف میکرد، غلط رأی میداد و یا تقلب کرده بود مورد شکایت واقع میشد، شکایت به آن دادسرا میشد آن رسیدگی میکرد و پرونده را میفرستاد به محکمۀ انتظامی آنها هم مجازات میکردند توبیخ شفاهی اول، کتبی بعد از حقوق کسر میکردند یک چند ماه بعد مثلاً منفصل موقت منفصل دائم بر حسب آن جرمی که آن شخص کرده بود این است که آراء دائماً تحت کنترل بود و بعد یکنواخت میشد. یک رویۀ قضایی درست شد که آراء یکنواخت بشود یکجور بفهمند مسائل یک جور باشد خیلی کار و کوشش زیاد شد در عدلیه برای اینکه قانون، میدانید که وسط حرف حرف میآید، شنیدم که وقتیکه انقلاب مشروطیت در ایران شد اصلاً مردم دادگستری میخواستند اصلاً علت انقلاب ایران و مشروطه این بود که مردم میخواستند یک دادگستری ثابتی باشد که حق مردم از بین نرود این خیلی مهم است که میگفتند مشروطه اصلاً اساسش این بود، اساس انقلاب و نهضت مشروطه این بود که قانون باشد حق مردم از بین نرود، هر کسی نگوید من فتوام این است و یک رأیای بدهد. خلاصه داور این را تشکیل داد و افراد خیلی موجهی را هم آورد مثل مرحوم میرزا طاهر تنکابنی که فیلسوف مهمی بود فیلسوف عصر ما نبود. عرض کنم که خیلی اشخاص دیگر که علمای خیلی خوب بودند فقهای بزرگی بودند و مردم بزرگی بودند اصلاً پرارزش. مثلاً گفتم محمد (؟) به اصطلاح محمد درگاهی با آنهمه قدرت جرأت نداشت که به یک قاضی مثلاً سفارش بکند خودش را محکوم کردند. آنوقت زمان پهلوی مثلاً که تازه عدلیه ثابت تشکیل شده بود حوادثی پیش آمد که یعنی قاضی استقلال داشت. همیشه تا این آخری هم اگر قاضی میآمد کار غلط میکرد خودش کرده بود یعنی استقلال داشت. میتوانست نکند طوری هم نمیشد. ممکن است اگر قاضی تسلیم مقامات و دولت و شاه میشد منافعی در برداشت مثلاً مقام مهمتری به او میدادند، پول مثلاً میدادند ولی خودش میکرد، مجبور نبود قاضی میتوانست استقلال… چنانکه خیلی از قضات احکام مهمی دادند استقلالشان را هم حفظ کردند هیچ طوری هم نشد. حالا مثالهایی که در تاریخ عدلیه وجود دارد که خیلی جالب است یکیش راجع به مرحوم کسروی است. احمد کسروی رئیس محاکم بدایت بود دادگاه شهرستان. یک دعوایی بود بین رعایای اوین و اینها با پهلوی چون مقداری زمینها و دهات آنجا هست و بود اینها وقف حضرت رضا بود و مطابق وقفنامه هم شاه مملکت متولی این موقوفات است برای اینکه پرزورترین مقام است، برای اینکه نخورند حیف و میل نکنند. پهلوی خوب متولی آنجا بود که حالا هم آستان قدس و آستانهاش البته حالا هم با اینهاست که در زمان شاه هم با این محمدرضاشاه مخلوع به اصطلاح. رعایای این دهات آمدند شکایت کردند به عدلیه، آمدند شکایت کنند که بگویند اینها ملک مال ماست و وقف نیست، مال ما را به عنوان وقف شاه میگیرد از ما، املاک هم مرغوب بود شاه هم که خوب معروف بود از طمعکاریش. بهرحال، میگرفتند با آنهایی که کارگزارش بودند. مرحوم کسروی اولاً یکوقتی وکیل میخواستند که در آن مرحله کسروی وکالت عدلیه میکرد، هیچ کس جرأت نکرد وکالت را قبول کند علیه شاه کسروی قبول کرد و رفت تو محاکمه که آن شرحی دارد. رفت و خیلی با شجاعتی تمام تعقیب کرد. قبل از اینها قاضی عدلیه بود کسروی رئیس بدایت بود… دعوایی نظیر این پیش میآید بین یک عده و شاه. کسروی خودش رسیدگی میکند و میبیند که شاه محکوم است رعایا حق دارند. یک روز که میآید رأی بدهد روزهایی که محاکمه تمام شده داور مرحوم تلفن میکند به کسروی که تشریف بیاورید یک قهوهای با هم بخوریم. کسروی فوراً میفهمد که ممکن است میخواهد توصیه کند راجع به شاه. میگوید، «چشم. میآیم.» پروندهها را میخواهد و رأی میدهد و شاه را محکوم میکند میدهد ماشین میکنند و ثبت دفتر میشود و آن کارهایی که دیگر نمیشود برگشت تمام کارها را میکند امضاء میکند و ابلاغ میگوید بکنید و میرود اتاق داور. داور به احترام تا دم در میآید و پیشواز میکند و مینشیند و خیلی با خضوع با او صحبت میکند درضمن حرفهای مهملی که میزند برای این منظور میگوید، «راستی یک پرونده هست بین اعلیحضرت با رعایا؟» میگوید، «بله» میگوید، این را دقت بفرمایید که یکوقت اشتباهی نشود. میخواست توصیه کند شاه را دیگر. میگوید، بله. خیلی هم سرد و خشن صحبت میکرد کسروی، خیلی سرد و چشمش را هم هم میگذاشت و خیلی عجیب صحبت میکرد، خدا رحمتش کند. گفت، «بله، رسیدگی با دقت البته همه پرونده ها دقت میشود ورأی هم من دادم.» یکهو داور میگوید، «رأی دادید؟» میگوید،«بله» میگوید،«کی؟» میگوید، «الان که تلفن کردید قبل از اینکه بیایم رأی را دادم و حالا آمدم خدمتتان.» گفت «چیست رأیتان؟» گفت، «شاه محکوم است چون حق ندارد» داد داور بلند میشود «آقای کسروی پدرمان…» حالا چه آنجا بینشان شده که من نمیدانم ولی معلوم است رنجیده گفته، «پدرمان در میآید پدر عدلیه را در میآورد. نمیشود تغییر بدهید؟» میگوید، «نه»، «چطور نمیشود؟» میگوید، «چون ثبت شده، ثبت دفاتر شده نمره خورده. دستور ابلاغ دادم هیچ کارش نمیشود کرد.» هیچی داور ناامید شد و کسروی میآید و بعد هم مینویسند ابلاغ میدهد فوراً منتظرالخدمتش میکنند داور آنوقت یک قانونی که راجع به عدم عزل قضات نشسته بود این را تفسیر کرد در مجلس که به این معنی که وزیر عدلیه بتواند تغییر بدهد. گفتند نه مقامش را نمیتواند تغییر بدهد برای قاضی ایستاده، میتواند محلش را تغییر بدهد. اینها میخواستند دست و بال وزیر باز باشد. تغییر داد یا منتظرالخدمتش کرد که میدانید فرمولی که از این تاریخ شما منتظرالخدمت میباشید. میگویند کسروی زیرش نوشت، «خدمت منتظر من باشد. من منتظر خدمت نیستم.» میدهد و میرود. بعد هم گرفتند حبس… مدتی گرفتار بود بعد هم مدتی وکالت میکرد و بعد هم که کشتندش. یکی از چیزهایی که تاریخی است تو عدلیه این است.
س- چیزی که من تعجب میکنم چطور اصلاً رعایا توانستند جسارت بکنند؟
ج – کردند دیگه کردند. حیاتی بود برایشان.
س- در زمانی که ما حیات داشتیم و میدیدیم کاری نمیشد کرد.
ج- نه آنوقت اینطور نبود. آن اوایل بود دیگر، اوایل پهلوی دیگر کمکم مردم را کوبیدند و موظفشان کردند و مطیعشان کردند. اول مردم استقلال داشتند، سری بلند میکردند. آن اوایل پهلوی خیلی کمیتههایی شده بود که پهلوی را بکشند و انقلاب کنند همه سرکوب شدند دیگر تا کمکم بصورت این درآمد که همه مطیع شدند و منقاد شدند. عرض کنم که غیر از این، گفتم، خیلی… آنوقت قضاتی بودند آنجا یعنی اغلب درست بودند یعنی واقعاً یکنفر از قضاتی بود معروف بودکه، نمیدانم دانشمند و فقیه هم بود معلم مدرسه حقوق هم بود، این شیخ علی بابا اسمش بود شیخ علی بابا هم مرد دانشمندی بود. این راکسی تعریف میکرد گفت،«پرونده داشتم…» این را میگویند پول گیر و داور میخواست این را بیرونش کند اینها را ببینید اینکه بدنام بود چه آدمی بود. یک کسی تعریف میکرد، «دعوایی داشت با شیخ علی بابا، میرود منزلش میگوید من دعوایم این است حرفم این است و خلاصه حاضرم هرچه پول بخواهید بدهم که رفع شود. شیخ علی میگوید دو تومان سه تومان یا سی تومان یک همچین چیزی یک عدد کمی میگوید اینقدر باید برایم بیاوری او میگوید چشم. فردا شب میبرد خانهاش. این را آن شخص میبرد شیخ علی بابا، میگوید نه. گفت دیروز که به تو گفتم احتیاج داشتم پول هیچ نداشتم امروز حقوقی دادند احتیاج ندارم و پولت را بردار ببر رأی هم به نفعت دادم. رأی را درست داده بود به نفع این هم، بود پول هم نگرفت. گفت دیشب گفتم حقوق نداده بودند بیپول بودم امروز حقوق دارم دیگر احتیاج ندارم.» شما ببینید چقدر تقوا است اصولاً درست است گفته آن هم روی مثلاً احتیاجش گفته فقیه هم بود حتماً یک چیز فقهی هم درست کرده که احتیاج دارم و فلان میخواهم بگویم این بدش بود که میگفتند دزد است. اشخاص خیلی تمیزی بودند خیلی خوب بودند کمکم هم دقت زیاد شد، افراد هی روزبهروز بهتر میشدند. در زمان خود همین محمدرضای مخلوع مثلا یکی از قضاتی که حالا هم هست سابقاً هم رئیس دیوان عالی کشور شد مهدی سجادیان. این چندین پرونده بود که شاه را محکوم کرد. شاه را محکوم کرد هیچطوری هم نشد.
س- همین محمدرضاشاه را محکوم کرد؟
ج- همین بله.
س- سرچی؟
ج- دعوایی داشت. با یک عده ای دعوایی داشتند سر قصور سلطنتی فلان. سرزمین و باغ و ملک بود تا آن مرحله هم به نفع شاه همه رأی داده بودند ولیکن ایشان همه را، چون رئیس شعبۀ تمیز بود، شکست و شاه را محکوم کرد هیچطوری هم نشد آبی هم از آب تکان نخورد.
س- چکارش کردند؟
ج- هیچی کاریش نکردند. میخواهم بگویم که اگر کسی عمل استقلالآمیز میکرد کارش را میکرد کاریش نداشتند. ولی مثلاً باز زمان خود پهلوی یک مردی بود میرزا کاظم خان سمیعی. این مدتی مدیرکل ثبت بود. یعنی شاید اولین کس که مدیر ثبت اسناد و مدیریت داشت این بود که ما با او آشنا بودیم. مرد بسیار شریفی بود، یکبار هم اولین دادستان، اولین نه، ولی دادستان انقلاب بود اوایل انقلاب (؟) این سمیعی یک کسی از شاه پهلوی از املاک مازندران شکایت میکند در ثبت. میگویند اداره ثبت املاک ما را جزء املاک شاه انداخته، شکایت میکند. صدرالاشراف وزیر دادگستری بود و با این سمیعی هم خوب نبودش حالا علتش هم باز عجیب است. علت این بود که صدرالاشراف یک برادری داشت که عضو ثبت بود مرد خیلی پسندیدهای نبود در نظر سمیعی به این رتبه نمیداد سمیعی، برادرش وزیر بود این رتبه به برادرش نمیداد. چند دفعه هم صدرالاشراف وزیر برادرش را توصیه کرده بود. سمیعی گفته بود، «من به این رتبه نمیدهم برای اینکه آدم شایسته ای نیست.» این وزیر بود این هم به برادرش اعتنا نمیکرد، رتبه نداد او با این بد شده بود. وقتی که از شاه شکایت کردند این پرونده را آقای صدرالاشراف ارجاع کرد به سمیعی که خودت رسیدگی کن. برای اینکه میدانست که مرد درستی بود و شاه هم حق ندارد، اینها را میفهمید، و این هم راستش را میگوید و شاه هم پدر این را در میآورد، پیشبینیاش هم درست بود. سمیعی تا بهش ارجاع میشود فهمید، به من میگفت. گفت، «فهمیدم که ما را میخواهد تو دهن شیر بیاندازد» سمیعی میرود مازندران را رسیدگی میکند و البته شاه حق نداشته، تعدّی کرده بودند به ملک این رعیت گزارش میدهد، «اعلیحضرت اینجا حق ندارد و ملک دیگری را به نامش ثبت کردند.» صدرالاشراف، میگوید عجب خوب شد آنکه دلش میخواست شد. میگوید، «من که جرأت ندارم این گزارش را به شاه بدهم شما خودت… با هم برویم.» میخواست جلو بیاندازد زیر لگد شاهانه. با هم میروند پیش شاه پهلوی. میگوید، این آقای سمیعی است که رفته رسیدگی کرده و آمده عرض کند شرفیابی. میگوید،
«چیست ؟» او هم شرح میدهد و میگوید، به این دلیل و به این دلیل ملک شما نیست و مال رعیت هست و نظر این است. آنجا پهلوی میگوید، «من خیلی خوشحالم که مأمورین دولت اینقدر شریفند که حتی علیه من جرأت میکنند که حقیقت را بگویند، من که حق ندارم بهم بگویند. خیلی خوشحالم.»
س- عجب.
ج- ولی تو دلش کینۀ سمیعی را کاشته بود و بالاخره سمیعی را بیرون میکند. صدرالاشرف هم سمیعی را بیکار میکنند که تا فرار پهلوی بیکار بود، بعدها باز بهش کار دادند و بعد هم ول کرد. از این کارها زیاد میشد حالا آقای خمینی مکرر تو نطقهایشان دیدم که به عدلیۀ سابق بد میگویند و میگویند «عدلیه حالا گذشت میدانید چه اشخاصی بودند.» اشخاص بدی بودند. اشخاص خوب بودند، متدین بودند. درست بودند، اغلبشان مکه برو بودند نمازخوان بودند، روزه بگیر بودند دیگر ما تماس داشتیم با قضات که شب و روز اصلاً… آدم نادرستش که پول بگیرد و حق و ناحق کند تقریباً شاید نبود یا اگر بود در همۀ عدلیه یک نفر دو نفر. ممکن بود که پول بگیرند در جایی که حق را به حقدار میدهند یک پولی میگیرند که البته آنهم رشوه محسوب میشود و کار زشتی است آنهم کم بود. غالبشان حق را میدادند یعنی هم پناهگاه مردم بودند و تسلیم هیچی نمیشدند. از هیچی نمیترسیدند یعنی حاضر بودند ریزریز بشوند و یک قلم غلط نزنند. این واقعیتی است که من نمیدانم اینها بیانصافی میکنند راجع به عدلیۀ سابق. حالا که خوب یک عدهای را آوردند نه قانون بلدند… حالا ممکن است که فقه اصولی خوانده باشند اما دانستن اصول غیر از انطباق پرونده است. یا ممکن است مجتهد درجه اول باشد نتواند یک پروندۀ کوچک را تشخیص بدهد اصلاً. حالا کارها میشود که، حالا نمیخواهیم وارد آن بحث شویم مضحک است اصلاً، کارهای عجیبی میشود. آنوقت کنترل میشد دقت میشد، رتبه بیخود نمیدادند. البته این اواخر یک خطاهای زیادی میشد یعنی سازمان امنیت از وقتی که به عرصه رسید و قدرت پیدا کرد به خیلی ها کمک میکرد. عرض کنم یک عدهای را سازمان امنیت کمک میکرد و میآورد تا دیوان کشور حتی.
س- یعنی قضات.
ج- بله قضات دیگر. آنهایی که با اینها کار میکردند عضو سازمان امنیت بودند یک عده از قضات میرفتند جز سازمان امنیت بودند این اواخر کم هم نبودند.
س- همه میشناختندشان؟
ج – میشناختند بله منفور بودند. من خودم عدهایشان را بیرون کردم. من که آمدم تو کا بینه زمان کابینه موقت دیوان کشور را تقریباً منحل کردم یعنی تمام اینها را همه میشناختیم که کی آمده بدون استحقاق درست نبوده وارد نبوده، سستی کرده، اینها همه را تغییر دادیم و خودشان هم فهمیدند که باید بروند. تقاضای تقاعد کردند بازنشسته شدند ما هم فوراً به آنها دادیم. دیوان کشور چون مهمترین سازمان یک مملکت است، باید تمام پروندهها آنجا میرسید بالاخره، آنجا خراب میشود یا آباد میشود.
س- خوب این سؤال پیش میآید که اگر در زمان رضاشاه دادگستری قوه قضائیه استقلال داشت پس این بیعدالتیهایی که میگویند در زمان رضاشاه شد چطور انجام شد؟
ج – بیعدالتیها چه بود، آنهایی که میشد؟ فرض کن یک عده املاکی بود که در شمال شاه برد مال مردم. اولاً هرکاری که پهلوی کرد طبق قانون میکرد بیقانون نمیکرد. منتها به این صورت میآمد ملک یارو را میخواست بخرد رئیس املاک که آنجا بود و مقتدر بود میآمد میگفت اعلیحضرت ملکت را به ایشان بفروش. آن مجبور میشد که باید برود محضر آنجا هم که میرفتند میگفتند قیمتش اینقدر است، نمیتوانست صحبت کنند. یا اگر چیز میکرد میگرفتند تبعیدش میکردند. تبعید میکردند به عدلیه یا مراجعه نمیکرد شکایت نمیکرد معمولاً نمیکردند چون امید نداشتند که عدلیه برسد. یا اگر میکردند قاضی اگر رسیدگی میکرد آن را تغییرش میدادند. این هم زیاد پیش نمیآمد شمال بود املاک شمال بودکه این وضع پیش میآمد. تا اینکه این اواخر سازمان امنیت میگرفت و شکنجه میکرد و میکشت اینها را پنهانی میکرد و یا شهربانی توقیف… یک قیافۀ ظاهری میدادند. ظاهراً میآوردند عدلیه مثلاً قرار توقیفش را صادر میکرد. بعد میبردند شکنجه میکردند او هم نمیتوانست ثابت کند میدانستند همه ولی قابل اثبات نبود. معذالک خیلیها را هم اثبات میکردند. خود من خیلیها را هر جا بودم رسیدگی میکردیم دقیقاً شهربانی را ژاندارمری را دقیق. اصلاً جرأت نمیکردند اینکار را بکنند اصلاً. گاهی از نظر پهلوی در یک مواردی این کار میشد و مردم هم غالباً شکایت نمیکردند اگر میکردند قضات رسیدگی میکردند، کم بود کسی که رسیدگی نکند یا بترسد تقریباً همه میکردند. این بود که آن بیعدالتیها و همینها هم بود که پهلوی فرض کنید ملک یک عدهای را در شمال برد، میدانید؟ عدهای هم از نظر سیاسی مثلاً تیمورتاش را گرفت تو زندان کشتندش مثلاً یا سرداراسعد و هفت هشت ده نفر را هم که توی زندان کشتند اینها هم کسانشان اصلاً چیز نکردند که بعد از شهریور هم که همۀ اینها را رسیدگی کردند. همۀ اینها را تعقیب کردند آن پزشک احمدی را کشتند، محکوم به اعدام شد، عدۀ دیگری هم که محکوم به حبسهای بزرگ شدند و بعضیها تو زندان مردند. اینطوری بود عدلیه. این اواخر، گفتم، چندتا عامل مهم پیدا شدکه خیلی بد بود عدلیه را به هم زد: یکیش فراماسونری بود. فراماسون تشکیلاتی دادند کمکم من همین کتاب چیز را وقتی نگاه میکردم که چاپ شده بود مال همان ..
س- اسماعیل رائین.
ج- رائین را، یک عدهای از قضات را آنجا دیدم دیگر. دیدم زمان مصدق زیاد شده فراماسون تو عدلیه که همچنین من خیال نمیکردم که فراماسونها اینقدر کج وکو…
س- چرا زمان مصدق زیاد شده؟
ج- آهان، من حس کردم که فراماسون، عقیدهام حالا هم همین است، اینها مربوط هستند به انگلستان چون انگلستان میزد دیگر مصدق را دشمن مصدق بود و زدش دیگر این فراماسونها معلوم است که ایادی انگلستان بودند یعنی آنها میبردند آن لژ را برای اینکه مخالفین مصدق را زیاد بکنند، همه هم مخالفت میکردند. قضات عدلیه تیپی شده بودند اینها تمام علیه دولت مصدق اقدام میکردند. مثلاً تودهایها علیه مصدق اقدام میکردند شما میدانید. اینها اقدام میکردند. اصلاً معلوم بود سیاستی است که مصدق ملی را نمیخواهند بماند به هر ترتیبی که باشد. هی هر روز کارشکنی میکردند. این بود قضیه.
س – بعد از شهریور ۲۰ اولین دعوای به اصطلاح تاریخی و جالبی که سرکار شخصاً با آن سروکار داشتید چه بود؟
ج- من دعواهای مهم را یکی پرونده تدین بود.
س- چه بود آن؟
ج- تدین میدانید که مدتی وزیر کشور بود. زمان پهلوی رئیس مجلس بود وکیل مجلس بود بعد رئیس مجلس شورای ملی شد. اقلیتی بود آنوقت مصدق بود، مدرس بود اینها اقلیت مجلس بودند. تدین بنفع پهلوی که میخواستند او را بیاورند شاه بکنند با اقلیت میجنگیدند شدیداً به طوری که ما بچه بودیم دیدیم که یک روز تدین یک کشیده زده تو گوش مدرس، مدرس را زده کتک زده. بعد هم وزیر کشور شد موقعی بود که گرفتند یک عدهای را به اراک تبعید کردند. یادتان هست انگلیسها عدهای که به آلمان…
س- درزمان…
ج- زمان جنگ بود.
س- بعداز جنگ، بعد از شهریور بود.
ج- نه زمان جنگ. زمان جنگ عدهای از ایرانیها اینها طرفدار آلمان بودند. یک حزب کبود درست کرده بودند انگلیسها پیدا کردند اینها همه را گرفتند فرستادند به زندان اراک. منجمله هیئت که بعدها دادستان کل کشور شد. تدین وزیر کشور بود خوب با انگلیسها همکاری کردند دیگر، اینها جنایت کردند علیه ایرانیها. مصدق، مرحوم، توی مجلس فشار آورد دلائلی آورد که ثابت کرد که تدین قابل محاکمه است باید محاکمهاش کرد مجلس هم رأی داد پرونده آمد دادگستری. مرحوم هیئت که دادستان کل کشور بود و در اراک هم زندانی بود پروندهها را ارجاع کرد به من که من رسیدگی بکنم.
س- شما سمتتان چه بود آنوقت؟
ج- من آنوقت بازپرس دیوان کیفر بودم ولی خوب ابلاغ دادند به من که من بروم، همچین سمتی هم آنوقت نبود، یعنی روال قانونی هنوز برای محاکمه وزرا پیش نیامده بود. چون زمان پهلوی چند تا وزیر را محاکمه کردند ولی طبق قانون نبود. میگفت بگیریدش میگرفتندش مثلاً وزیر راه منصور، پدر منصور که کشته شد. این وزیر راه بود متهم به دزدی شده بود گرفتندش. دیوان کیفر گرفت و محاکمهاش کرد، و محکوم کرد و بعد هم شاه بخشید. او میگرفت او هم میبخشید. طبق قانون نمیشد. اینها، قانون بود که عدلیه کرد اینکار را. یا تیمورتاش که دیوان کیفر محاکمه کرد و محکوم کرد و بعد هم تو زندان خوب میگویند کشته شد. ولی هنوز قانوناً چه جوری باید یک وزیر محاکمه بشود؟ این چیزها نبود. این است که این اولین وزیر بود که اولین بار بود که بایستی طبق قانون عمل میشد. این را آوردند و تعقیب و من پروندهاش را خواندم و دلایلش را جمع کردم و یک گزارش مفصلی دادم به دیوان عالی کشور که تمام قضات جمع شدند و خواندند بعد تقاضای توقیف او را کردند. که باید توقیف بشود تا اینجور تحقیقات بشود. به اتفاق آرا موافقت کردند برای بازداشت تدین. تدین بازداشت شد و من شروع کردم تحقیق کردن…
س- کجا نگهاش داشتید؟
ج- اینجا تو زندان دیگر.
س- کدام زندان؟
ج – تو زندان تهران.
س- زندان قصر؟
ج- بله قصر. زندان قصر بود و آنجا زندان شهربانی و شروع کردم من رفتم تبریز و آنجا را رسیدگی کردم چون زمانی که وزیر خواربار بود وزیر کشور چون ایام جنگ وزیر خواربار بود. آنجا با ظفرالدوله مقدم که استاندار تبریز بود ظاهراً اینها یک بلوایی روی نگه داشتن گندم و فلان آنجا جنجالی شد در تبریز و شاید به کشتوکشتار بعضیها هم منتهی شد که مجرم بودند برای اینکه گندم برود بالا و استفاده بکنند. من رفتم، زمان پیشهوری هم بود آنوقت پیشهوری حکومت میکرد. تهران نوشت و مکاتبه شد و اجازه داد که من بروم وگرنه نمیگذاشت کسی از تهران برود. رفتیم و رسیدگی کردیم. تدین در وزارت کشورش در انتخابات دخالتهای مهمی کرده بود هم شاه و هم او و خوب انگلیسها هم همینطور.
س- این دوره چهاردهم میشد.
ج- چیزی که خیلی مهم است در ایران که این بد نیست یادآوریش که هیچوقت نگذاشتند که انتخابات مجلس مورد رسیدگی واقع بشود که ببینیم این کار چطوری میشود این مجلس درست میشود. چون دخالت خارجیها انگلستان و شاه زیاد بود در مجلس اگر رسیدگی میکردند میدیدید که پوئنهای ملی زیاد نیست تو مجلس هر کسی به یک حسابی از یک جایی آب میخورد، هیچوقت رسیدگی نشد انتخابات در دادگستری ایران. اگر هم شکایتی گاهی شد نگذاشتند… گفتم یک ایادی بود یک دستگاهی بود تو دادگستری که او اداره میکرد اصلاً نمیگذاشت، کار را رو روال سیاسیش او حفظ میکرد. مثلاً یک دکترخوشبینی بود که شاید شنیده باشید این پارسال فوت کرد. این خوب معلوم بود که خدمتگزار انگلیسها است یعنی عامل خارجی است. اینها مثلاً نمیگذاشتند. مثلاً برای خود من پیش آمد من که آن روز گفتم مدتی من در اصفهان دادستان بودم مدتی در شیراز بودم، در یزد بودم، درکرمان بازپرس بودم، درجنوب ایران و ایادی انگلیسها را زدم. کسانی که جاسوس انگلستان بودند و معلوم بود و همه از آنها میترسیدند من همه را زدم، بعضیها را توقیف کردم. من تا آنجا بودم اینها را نمیگذاشتم رشد بکنند حتی با خود انگلیسها درافتادیم. یعنی عواملی داشتند در جنوب در شیراز که مثلاً به قشقاییها به کشلولیها موقع جنگ بود قند و شکر و قماش و این حرفها میدادند، اینها را تعریف کنم، یک انگلیسی بود که تبعیدش کردند خود انگلیسها که نماند آنجا. یعنی تمام کارهایشان را دقت میکردم نمیگذاشتم کاری بکنند با من دشمن خونی بودند. یک نامهای نوشتند، تو پروندهام هست حالا، به دولت، سفیر انگلستان نوشته. نوشته، برای حفظ روابط دوستی «یعنی بین ما انگلستان و ایران»، خواهش میکنیم که به مبشری از قم به آنطرف سمتی ندهید. خوب قم هم که به من سمتی نمیدهند در قم. یعنی رتبه و سوابق من واردم به قم مثلاً دادستان اصفهان بودم دادستان شیراز بودم. خواهش کردند که به من جنوب اصلاً مأموریت ندهند، دقت میکنید؟
س- بله.
ج- و چون خیال میکردند که من تودهای هستم که نبودم هیچوقت همیشه هم با آنها جنگیدم در شمال هم تازه اگر من باشم مثلاً با روسها نصف ایران را تجزیه میکنیم، جنوب هم که تقاضای انگلیسها بود بالنتیجه مرا آوردند به تهران. اگر نه تهران نمیگذاشتند من بیایم سالها بود آرزو میکردم چون خانوادهام تهران بودند و من نمیتوانستم با این حقوق درخارج زندگی کنم. بارها گفتم آقا من نمیتوانم با این حقوق. میگفتند آقا با این حقوق میتواند یک خانواده زندگی کند. میگفتم من بلد نیستم. تهران خانهام هست زندگیام هست من هم یک نفر عضو خانواده. با این حقوق تهران میتوانم در خارج نمیتوانم. نمیکردند، ولی با این گزارش سفیر انگلیس مرا اجباراً آوردند تهران، خیلی هم از من خواهش کردند که قبول کنم که بیایم تهران.
س- در مورد تدین میفرمودید.
ج- هیچی رفتیم و به آن رسیدگی کردیم. تبریز هم رفتیم و آمدیم و ادعانامهای نوشتیم و فرستادیم محکمه دیوان کشور سیوچندتا قاضی از شعبه جمع شدند. عرض کنم نه روز یازده روز محاکمه تدین طول کشید همانوقت یک لسانی مرحوم بود که وکیل عدلیه هم بود از قضات بود اول، به من رسید گفت، «به تدین قول دادم که تبرئهاش کنم.»گفت، «گفته که اگر مرا تبرئه نکنید من هرچه هست میگویم.» و خوب خیلی مطالب میدانست تدین و من هم همه را به پروندهاش رسیدگی کردم. رسیدگی کردم که در انتخابات چه دخالتی کرده بود، انگلیسیها چه دخالتی میکنند، در قوای نظامی چه دخالتى دارند افسرها چه طور مطیع… آنجا میگویند درجه ما را انگلستان باید بدهد همه را منعکس کردم آنهایی که شدنی بود. تمام دخالت شاه بود در انتخابات که چه کار کرد چه کار نکرد یک پروندهای بود اسرار ایران که هیچوقت نگذاشتند کشف شود همه را من آنجا منعکس کرده بودم حرفهای مهم بود. منتها چیز هم که نمیخواند دادستان کل کشور هیئت که اهل پرونده خواندن و اینها نبود نه وقت داشت و نه وارد بود. این را خواندند دیگران قضات، به او گفتند، آقا این پرونده عجیبی است هم به انتخابات رسیدگی کرده دخالت انگلستان و دخالت شاه را و این من فکر میکردم که این پرونده مطرح بشود در دادگاه و مردم بفهمند که چه خبر است. انتخابات چطوری عمل میشود، انگلیسها چه میکنند، شاه چه کار کرده ولی بلند شد آقای هیئت مرحوم درجلسۀ اول آن قسمتش ادعانامه را پس گرفت، راجع به آن اصلاً صحبت نشد فقط راجع به تدین و دخالتش در انتخابات و فلان، او هم شروع کرد به من حمله کردن، این یازده روز یا نه روز یازده روز تدین به من حمله میکرد که فلان کس چپ است و من چون لیدر راستها هستم با من دشمن است و مرا تعقیب کرده. مرحوم هیئت هم از من دفاع میکرد که این چنین و چنان است. گفتم پس محا کمۀ من است نه محاکمه تدین. او به ما حمله میکرد این از ما دفاع میکرد. بالاخره بعد از یازده روز حکم دادند. من خانه بودم. که رادیو گفت، «امروز ساعت فلان تدین به اتفاق آرا تبرئه شد»، من مات شدم که به اتفاق… ممکن است عدهای قضات انگلیسی هم خارجی هم به آنها دستور دادند ولی چطور همه قضات سی و چند نفرقاضی مثلاً اینقدر بیشرف است؟ اصلاً مات شدم صبح رفتم دادگستری پرونده را دادند به بایگانی گرفتم و خواندم. دیدم دروغ گفته رادیو یعنی دادگستری دروغ گفته. این بهاتفاق نیست به اکثریت است. دوازده نفر یا چهارده نفر ازقضات درجه اول او را محکوم دانستند. نوشتند محکوم است و باقی اشخاص عدلیه از اشخاصی بودند که اینها را برده بودند تو دیوان کشور…
س- پس بهاتفاق آرا نبوده؟
ج- ابداً. ومن این را رونوشت برداشتم و دادم به روزنامه «قیام ایران» که آنجا منتشر میشد دادم آن منتشر کرد که آرا بهاتفاق نبوده اکثریت بوده و این اشخاص این آراشان است، او را محکوم دانستند خیلی مهم بود این. دادیم چاپ کردند. البته ناراحت شدند که این را کی کرده و گفتم من کردم. قضات نمیخواستند اسمشان معلوم شود ولی آنهایی که رای دادند خوشحال شدند. هیچی، تبرئهاش کردند ولی مفتضح. همه هم فهمیدند. پرونده سهیلی هم بود که من بنا بود من رسیدگی کنم. آن را هم دیگر از من گرفتند. دیدند رسیدگی میکنم واقعاً و اینها میخواهند ماستمالی بشود. این یک… از این قبیل پروندهها که مهم بود زمان چیز هم که من مدیرکل بازرسی کل کشور شدم. زمانی که آقای دکتر امینی نخست وزیر بود رفیق نزدیکی داشت مرحوم…
س- به آن میرسم. میخواهم به ترتیب تاریخ جلو برویم.
ج- بله.
س – بعد اینطورکه به یاد دارم از جلسه قبل پس رویهمرفته بین شهریور ۲۰ تا۲۸ مرداد که هنوز قدرت به اصطلاح سلطنت زیاد قوی نشده بود و سازمان امنیتی وجود نداشت و اینها رویهمرفته میشود گفت که دادگستری چطور بوده؟
ج- خیلی خوب بود. دادگستری همیشه خوب بود، درست رأی میدادند آدم دزد و نوکرش خیلی کم بود هی کمکم نفوذ کردند.
س- یعنی ارکان مشروطیت که اگر یکیش را بگیریم که یکیش مجلس است یکیش دادگستری است دادگستری بهتر کار میکرد یا مجلس؟
ج- خوب دادگستری چون مجلس یک حساب دیگر داشت. البته آنجا هم آرای ملی بود. واقعاً یک عده را واقعاً مردم انتخاب میکردند، خیلیها را هم دولت هر جوری بود میماساند ولی چیز هم همینطور، دادگستری هم اشخاص آزاد میرفتند تو دادگستری. آنجا سعی میکرد آن تشکیلاتی که در بالا گفتم دخالت میکرد که آن نوکرها را بشناسد با آنها کار کند. شما ببینید مثلاً شاه اگر یادتان باشد هروقت نطق میکرد این اواخر از دادگستری شکایت میکرد، وقتی هم بود که مرا بیرون کرده بودند من نبودم، برای اینکه میآمدند پروندهای را که دلشان میخواست ارجاع میکردند دوتا نوکر داشتند ولی به جای سومی… او دیگر نوکر نبود همه را نمیتوانستند یکدست نوکر کنند. او کار صحیح میکرد کار آن دوتا نوکر را باطل میکرد. شاه شکایتش از آن یک نفر درست بود. از وزرا توقع داشت که اینها را یکدست… نمیشد هیچ وزیری نمیتوانست که همه را نوکر بکند شدنی نبود، فرض کنید که بدایت رئیس محکمه نوکر بود این میرفت تو استیناف تو استیناف نوکر نبود تو آن شعبه یا یکیشان فقط نوکر بود دوتای دیگر نبودند اکثریت را میبردند. یا میرفت دیوان کشور توی شعبه یکی نوکر بود سهتا دیگر دوتای دیگر نوکر نبودند. این است که آن درستها همیشه کار نوکرها را ضایع میکردند.
س- در چه زمانی این کادری که به قول شما اکثریتشان آدمهای درستی بودند به وجود آمده بود؟
ج- هیچ دیگر، همینطور هر سال یک عدهای میرفتند. شاگرد مدرسه حقوق بود تمام میکردند میرفتند اسم مینوشتند مشغول کار میشدند. یک دو سال سه سال که میگذشت دیگر معلوم میشد اینها چه هستند در جایی که بودند. مثلاً اینها مطیع شهربانی هستند یا میگویند که ما شهربانی. چون شهربانی همیشه عامل دولت بود، ژاندارم همیشه عامل دولت بود و میخواست کارخطا کند مثل زمان پهلوی قدرت تام داشته باشد. قضات میایستادند جلویشان نمیگذاشتند. قضات یک بلایی برای این جانیها و دزدها بودند، به هیچ نحوی اجازه نمیدادند. اینها هم دائماً از قاضی شکایت میکردند داد و بیداد میکردند. میگویم این طوری وقتی انگلستان شکایت کند از من بگوید برای حفظ روابط دوستی فلان کس را پست از آن طرف به بعد ندهید دیگر ببینید رئیس شهربانی در چه حال بود. یا خود من که با استاندار، آخر قاضی که بود با همه تماس داشت استاندار، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری کسانی که میخواستند با نفوذ خودشان زندگی کنند و دزدی کنند و یا اقلاً تفرعن بفروشند به میل خودشان رفتار کنند. قانون نمیگذارد قانون واقعاً مقدس و واقعی این است، قانون حافظ همه است. آن یارو که قانون میشکند خره نمیفهمد که پدر خودش را دارد در میآورد. بارها شده بود مثلاً سرلشکرهایی که میآمد بیقانونی میکرد. گفتم آقا یک وقت پدرتان در میآید این قانون باید تو را حفظ کند آن روز را به یاد بیاور همینطور هم میشد. قانون همان درگاهی که قانون زیرپایش را لگد کرد دچار بیقانونی شد. شاه به او خشم کرد تو زندان پدرش را هم درآورد. تقصیرهم نداشت قانونی نبود که از او حمایت کند اصلاً خودشان نمیگذاشتند.
س- آنوقت زمان مصدق سرکار تصدی چه کاری را داشتید؟
ج- من مدیرکل اداری دادگستری بودم زمان مصدق.
س- آنوقت شما از جریانات ماقبل و خود ۲۸ مرداد چه خاطرهای دارید؟
ج- خوب ۲۸ مرداد که همانها که بود که آمدند آمریکا پول دادند و خرج کردند و عدهای را تجهیز کردند و ریختند و ملیون را گرفتند و دولت را ساقط کردند.
س- خوب همان روز شما چه خاطرهای دارید؟
ج – همان روز شما چه خاطرهای دارید؟ کجا تشریف داشتید؟
س- من همان روز بیرون بودم اتفاقاً، همان روز رفته بودم عقب منزل میگشتم که کرایه کنیم دنبال منزل بودم.
س- کجا؟ بیرون تهران؟
ج- نه در خود تهران…
س – تو خیابان.
ج- بله. رفته بودم صبح اول وقت که یک ساعت چون کارم زیاد بود نمیرسیدم بروم. آن روز صبح اول وقت راه افتادم که منزلی را گفته بودم بروم ببینم. آمدم چهارراه مخبرالدوله آنجا کار داشتم یکهو دیدم که یک جور دیگری است شهر. عدهای پلیس پیدا شدند چندتا کامیون دارد راه میرود، چندتا زن زنها موهای آشفته و بزک ناتمام کرده هی میگویند «زندهباد شاه! زندهباد شاه!» خوب یادم هست. پلیس و اینها هم ایستادند دست میزنند برای اینها و مردم هم ایستادند دم دکانهایشان هاجوواج یکهو دیدم ریختند همانجا یک حزب نمیدانم پانایرانیست بود چه بود یادم نیست، ریختند مردم یک عدهای آنجا و اینها را گرفتند پرت کردند از بالا به پایین و زدوخورد و پلیس هم دخالت نمیکند هی دیدم این موج زیاد شد مردم ایستادند و تماشا میکنند نزدیک ظهر این مردم راه افتادند یک عدهای لاتهای جمع کرده بودند که بعد فهمیدیم که بعد که یک عده تیر خورده بودند آوردند دادگستری توی طب قانونی اینهایی که بودند گفتند غالباً دست اینها دلار بودند چون شب پیش دیگر پولی که، آن یارو بود سفیر…
س- هندرسن.
ج- هندرسن. پولی که داده بودند کم آمده بود دلار داده بودند دیگر که یک عدهای از اینهایی که کشته شدند این دلارهای خونآلود توی جیبشان بود که مادرهایشان تو سرشان میزد سر نعش اینها، اینها را درمیآوردند از جیبشان دلارهای خون آلود گرفته…
س- خودتان هم دیده بودید این دلارها را؟
ج- من نه رفقایم همه ایستاده بودند آنها بیان کردند، من که تو پزشک قانونی نمیرفتم. هیچی اینها دلار دادند یعنی پول خیلی روشن شد دیگر همه هم میدانند. پول دادند همان شب و عدهای از این لاتها را تجهیز کردند شعبان بیمخ و با تیپهایی که داشتند، قشون سومی که داشتند، اینها را ریختند تو مردم و پلیس هم با اینها همکاری کرد و ارتش هم با اینها همکاری کرد ریختند. ریختند تو خانۀ مصدق که لابد میدانید نصیری رفت.
س- خوب شما از مخبرالدوله کجا رفتید؟ رفتید آنوقت؟
ج- من آنجا که دیدم. دویدم تلفن کردم. یادم هست از آنجا به مرحوم لطفی وزیر عدلیه، لطفی یک اتاقی بود در آن اداره تصفیه صبح میرفت آنجا مینشست و پروندهها را نگاه میکرد کار قضات که کی به کجا، اینها را چیز میکرد، اتاق تنها. تلفن کردم گفتم آقای لطفی امروز شهر غیرعادی است شما تشریف ببرید منزل. یادم هست گفت، «اینجا خبری نیست.» گفتم آنجا اتاقت منزوی است تو تصفیه آنجا نباید خبری باشد، در را بستی نشستی، شهر خیلی خبر است. گفت، «نخیر، اشتباه میکنی.» ما هم گوشی را گذاشتیم و باز دیدم که غلیظتر شد باز تلفن کردم… گفتم آقای لطفی ولو اشتباه میکنم خواهش میکنم امروز یک ساعت زودتر بروید خانهتان و گفت، «چیست؟» گفتم آقا شهر شلوغ است، امروز دارد انقلاب میشود من نمیدانم چه میشود شما بروید خانه خطرناک است. با لطفی هم که دشمن خونی بودند خیلی از قضات که بیرون کرده بود تصفیه کرده بود به خونش تشنه بودند واقعاً. هیچی، رو فشار من سوار ماشین شد که بیاید خانه. وقتی میآید تو خیابان میبیند که شلوغ است و بالاخره یک جا میشناسند لطفی را داد میزنند لطفى و همان ایادی شاه و دربار. ماشین را نگه میدارند و میرود تو خانۀ یکی از قضات که آنجا بود نزدیک بود آنجا پنهان میشود و فرستاد فردا عقب من. رفتم آنجا که پنهان شده بود گفت، «هی گفتی که برو.» گفتم من بیرون بودم. هی گفتم شما بروید. خلاصه، چند روز آنجا ماند. بعد آمد رفت خودش را معرفی کرد و گفت «من که نمیتوانم همیشه پنهان بمانم.» رفت و گرفتندش که بعد هم محاکمه شدند که یادتان هست. بعد از مدتی هم که آزاد شد بعد هم ریختند زدندش آن قضاتی تصفیه شده ریختند خانهاش، یک روز که خانهاش کسی نبود ریختند و زدندش و خیلی بیشرفی کردند. بعد هم رفتند وصدمه هم خورد. بعد هم که فوت کرد یادم هست.
هیچی، ما هم بعد دیگر همان روز مصدق را گرفتند نزدیک ظهر بود یازده بود دوازده بود که فرار کرد و رفت تو خانه معظمیها پشت خانهشان پشت نخست وزیری، بعد ریختند یعنی بود رفتند گرفتندش یعنی خودش رفت به فرمانداری نظامی و زاهدی هم که بود گرفتند و آن حوادث. زندانی شدند و فلان…
س- خوب، چه اثری رو کار شما داشت این موضوع؟
ج- هیچی دیگر، من یک چند روزی… چیز شد دیگر زاهدی دستور داده بود که مرا بگیرند اول هم من ابلاغ دیوان عالی کشور داشتم مستشار دیوان کشور بودم. دستور داد به وزیر عدلیه که اخوی بود که چند ماه پیش فوت کرد بیچاره، دستور داد که مرا بازنشسته کند یعنی منتظرالخدمت کند. اخوی گفته بود، «مستشار دیوان کشور است نمیشود اینکار را کرد.» نظامی بود گفت، «این حرفها چیست؟»
س- شخصاً به شما نظر داشت با یک دستورکلی بود؟
ج- نه دیگر با من نظر داشت برای اینکه میدانست که من طرفدار مصدق هستم با او کار میکردیم، عدلیه با تمام اینها جنگیدیم، دزدها را زدیم اینها را میدانست همه را. اینها که با من هیچوقت… تمام آن رجالی که آمدند عدلیه بعد از گرفتن مصدق آمدند عرض شود بعد از اینکه لطفی را گرفتند همه کسانی بودند لطفی اینها را بیرون کرده بود حالا بعضیهایشان هم آدمهای خوبی بودند با ما رفیق بودند ولی بالاخره لطفی به اینها خوشبین نبود اینها آمده بودند همه با من بد بودند دیگر خود زاهدی هم همینطور. زاهدی آنهایی که عقب زاهدی توی مثلاً بعضی اوقات، بعد فهمیدم، مدتی تو شهر میگشت وقتی پنهان شده بود… بعد فهمیدیم بعضی آمبولانسها بودند که زاهدی و پسرش اینها تو آمبولانس که کسی کنترل نمیکرد فکر میکردند مریض است، تو آن سوار میشدند اینجا و آنجا میرفتند و یا فرار میکردند.
س- عجب.
ج- بله که بعد خود یارو به من اقرار کرد آن رانندۀ همان آمبولانس. یعنی یک تقاضایی کرده بود من انجام نداده بودم چون دلیلی نداشت بکنم خیال کرد من میدانم که این زاهدی را میبرده آمد پیش من گفت، «والله ما مجبور بودیم، ما که قصدی نداشتیم که زاهدی را…» بعد فهمیدم این گفت من از او پرسیدم معلوم شد زاهدی توی آمبولانس اینجا و آنجا میرفته اینها و توی رفقایش هم قایم میشده.
س- بعد چه کردند شما را گرفتند؟
ج- دستور داد ما را بگیرند، یکی از وزرای همان که آن شب تو آن جلسه بود با من رفیق بود صبح سحر آمد منزل ما هی ناراحت گفت، «دیشب متأسفانه اینطور شد بنا شد که شما را منتظرالخدمت کنند و شما را بگیرند. آمدم بگویم!» خیلی هم ناراحت بود. من اظهار امتنان کردم و فوراً زن و بچه را برداشتم از خانهمان بردم یک جایی که آشنا بودیم کرایه کردم یک اتاقی را اینها را گذاشتم و پنهان شدم. بعد ریختند، سه چهار روز بعد آمدند که من تو آن خانهمان که اجاره کرده بودیم بگیرند که نبودم… بعد ریختند این خانه و آن خانه مثلاً خانۀ پیشخدمتی، خانۀ شوفری که داشتیم فلان که زن یکی از اینها بچه سقط کرد نصف شب میریختند که مرا پیدا کنند، دیدم که بالاخره اینجا نمیتوانم بمانم باعث زحمت مردم هستم رفتم از تهران بیرون رفتم شمال، دو سال متواری بودم اینجا و آنجا.
س- عجب .
ج- بله، دو سال متواری بودیم. آنوقت هم اگر میگرفتند فوراً آدم را میکشتند، یعنی تا آدم را بیاورند به زندان دیگر گوش آدم بزرگترین تیکه بدنش بود. این است که میدانستم با سختی هم میکشند با من هم که همه دشمن خونی بودند. این است که خوب خیلی… ما هم نمیخواستیم کشته بشویم خلاصه.
س- دوسال؟
ج- دوسال من متواری بودم تا بعد بین زاهدى و شاه به هم خورد، هیئت مرحوم هم که دادستان کل کشور بود…
س- چه شد به هم خورد؟
ج- سرهمین حوادث خودشان دیگر. خودخواهیها و سر مال و پول و همین حرفها. خیلی ساده است بین اینها، او میخواست بماند مثلاً سمتهای مهم بگیرد پول بگیرد، شاه همه کاره شده بود شاه نمیخواست این همه کاره باشد میخواست… جنگ شد که به خارج فرستادش که ناراحت بود. فرستادندش سوییس که پسرش ناراحت بود خودش ناراحت بود اینها. میخواستند بمانند کارهای دیگر بکنند. بین این اشخاص مادی زود به هم میخورد برای اینکه رابطهشان انسانیت که نیست که هی قویتر بشود مادیات است. عرض کنم که دو سال بعد به ما چیز کرد و هیئت هم رفت پیش شاه و خلاصه شاه گفته بود، این اینطور است دشمن سلطنت است، دشمن تاج و تخت است. «او هم گفته بود، اینطور نیست فلان.» بعد به ما گفتند که بیا پنهان شده بودیم ما رابط داشتیم، که بیا که انشاءالله خطری نیست، آمدم تهران و یادم نمیرود وقتی آمدم دیدم تو خیابان میشود راه رفت چه لذتی میبردم که آدم دو سال متواری تو خانهها پنهان حتی روز هم بلکه مبادا کسی ما را ببیند نمیآمدم از اتاق بیرون. توی اتاق مینشستم شب نصف شب که دیگر هیچکس نبود میآمدم تو هر خانهای بودم مدتی تو حیاط آنجا راه میرفتم که نفسی بکشم خیلی بد گذشت دو سال به ما. بعد دکتر امینی وزیر دادگستری شد مرحوم الموتی با ما خیلی رفیق بود، با امینی هم خیلی مربوط بود…
س- وزیر دادگستری…
ج- وزیر دادگستری امینی بود. امینی که وزیر دادگستری شد، آخر قبل از اینکه برود آمریکا وزیر دادگستری شد امینی…
س- در کابینه؟
ج – بعد از دارایی.
س- بله، در کابینه زاهدی بود.
ج- در کابینه زاهدی بود بله. بعد از زاهدی هم باز بود…
س- علا.
ج- بله. آنجا یعنی دکترالموتی رفت و چیز کرد، او هم رفت پیش شاه و بعدش شاه گفت، «این فلان کس با من بد است فلان است دشمن تاج و تخت است امینی گفته بود، اینطور نیست.» خلاصه شاه گفته بود، بیاید به شرطی که دخالتی در سیاست نکند. که امینی هم مرا خواست و من هم امینی… آشنا بودیم. گفت، «من قول دادم که شما در سیاست دخالت نکنید.» گفتم عدلیه سیاستی ندارد، دو تا دزد را ما تعقیب کردیم میگویند سیاست. خلاصه، آمدیم که باز گرفتار شدیم. بودم رییس ادارۀ حقوقی بودم باز حوادثی پیش آمد و رفتیم اداره فنی که باز حوادثی پیش آمد و باز با دربار و اینها…
س- چه بود اینها؟ ممکن است یکیاش را بفرمایید؟
ج- عرض کنم که یکی از کارهای… مثلاً ادارۀ حقوقی که بودم خوب یک کارهایی است که دربار میخواست نمیدانم شهربانی میخواست. مثلاً شهربانی تقاضا کرده بود که نوشته بود به اداره حقوقی به دادگستری که ما چون کلفت و نوکرهایی هستند که مرتکب دزدی میشوند یا جنایتی میشوند و فرار میکنند و مردم شکایت میکنند ما جای اینها را نمیدانیم درصددیم که یک ادارهای تشکیل بدهیم که کلفت و نوکرها را ما بفرستیم تو خانهها که اگر کار بدی میکنند فلان میکنند جایشان را بلد باشیم این را فرستادند که قانونش را بنویسیم، اداره حقوقی کارش این بود. من نوشتم از اول که آقا این کار غلط است برای اینکه به این وسیله اینها جاسوس تو خانهها میفرستند، کلفت و نوکر را تربیت میکنند میروند تو خانهها جاسوسی میکنند، امنیت مردم سلب میشود این کار نباید بشود جلویش را گرفتیم. مثلاً ادارۀ شیلات فلان کس، ادارۀ مرزبانی کشور مثلاً تقاضا کرده بود که چون یک عدهای هستند که قاچاق میکنند در مرزها ولی دلیلی علیهشان نیست مرزبان اختیار داشته باشد به هر کس که سوءظن پیدا میکند مثلاً تبعیدش کند یا حبسش کند با قانون، نوشتم آقا این نمیشود، اگر دلیل هست که هست اگر هم نیست که نیست. دلیل نیست ولی مرزبان میتواند بفهمد که پس علم غیب دارد مرزبان. به این وسیله به یک عدهای اختیار بدهیم که هر کار دلشان میخواهد به عنوان سوءظن تبعید کند یا حبس کند. گفتم این اصلاً مضحک است، خلاف قانون است اصلاً، خلاف قانون اساسی است رد کردم. اداره حقوقی دائم از این حرفها میزد دربار میخواست. همه غلط، همه ضد مردم. یا مثلاً یادم هست چیزی که خیلی مهم بود شهربانی تقاضا کرده بود چون مطابق قانون ورود به خانهها ممنوع بود. در شب اکیداً، مگر اینکه در شب گزارش به دادستان بدهد شهربانی که فلان طور به فلان علت ناچاریم که این خانه را تفتیش کنیم. دادستان اجازه بدهد راجع به همان مورد، دیگر نمیتواند دادستان دستورکلی بدهد به یک شهربانی و هر کسی که شما میتوانید شب خانهها را تفتیش کنید. اصلاً امنیت مملکت ازبین میرود مثل حالا. این است که در هر موردی همان مورد را باید دادستان امعان نظر کند اگر دید ضروری است اجازه بدهد، دیگر در مورد دیگر نمیشود عمل کرد. شهربانی میخواست یک دستورکلی بهش قانون بدهد، دادگستری بدهد که شهربانی در هر موردی خواست شب خانهها را تفتیش کند. این را من مفصل نوشتم که این خلاف قانون اساسی است و امنیت را از بین میبرد و نمیشود. یک عدهای منجمله وزیر و معاون دادگستری آنوقت میگفتند، نه، میشود. گفتم میشود شما بنویسید میشود من معتقدم نمیشود و غلط است و خلاف قانون است. از این حرفها دائماً بود. وزیر عدلیه گفت، «همه با شما دشمن شدند.»
س- کی بود آن موقع؟
ج- همانوقت امینی بود. یک روز مرا خواست گفت، «همه تقاضا دادند شما هم همه را رد کردید»، درست هم میگویید شما درست میگویید. ولی خوب یک چاهی جلویت دارد باز میشود که توش بیافتی هیچکس شما را نمیتواند نجات بدهد. راست هم میگفت. گفت، «موافقت کنید که یک سمت دیگر به شما بدهیم.» گفتم من حاضرم. مرا رئیس ادارۀ فنی کردند. ادارۀ فنی اشکالات دیگری داشت منجمله پروندههایی که اعدام باید میکردند اشخاص باید بیایند آنجا من ببینم اگر اعدام باید بشود موافقت کنم و بنویسم که اعدام بشود یا اگر نباید که پیشنهاد عفو بکنم. خیلی هم کردیم. کار مشکلی بود، جان مردم… اعدام…
س- مثلاً اعدام چه جور آدمهایی؟
ج- بله؟
س- اعدام سیاسی هم میآمد آنجا؟
ج – هرکسی، نه دیگر خوب بله همه چیز. البته به نام سیاسی هیچوقت عدلیه به نام مجرم سیاسی تعقیب نکرد همه ابا داشتند میگفتند اینها مجرمین عادی هستند اصلاً ما سیاسی نداریم.
س- آنها تو ارتش بودند دیگر، آنها تو دادگاههای ارتش انجام میشد.
ج- نه، اصولاً آدم سیاسی… خیلی آدم سیاسی بود. اینها میخواستند بگویند ما مجرم سیاسی نداریم، به نام سیاست کسی را تعقیب نمیکنیم. نصف مردم زندان سیاسی بودند اینها فرار میکردند از این اسم. اینها میآمد آنجا مثلاً اعدام. یارو میخواندم میدیدم که حکم غلط است.
س- یک موردش را بفرمایید.
ج- عرض کنم فرض کنید که مثلاً یک مورد یادم هست که در یزد پیش آمده بود یک بهایی چوپان، دو تا چوپان بودند یکیاش بهایی بود. چوپان گم میشود بعد از مدتی ده پانزده سال شاید خیلی وقت. بعد یک عدهای از بهاییها میروند ژاندارمری میگویند که ما جسد دامادمان را، این نوازالله را، اسمها مال ۳۰ سال پیش است اسم یادم مانده، کشتند و توی یک چاهی انداختند به ما کمک کنید ژاندارم بیاید برویم و پیدا کنیم. ژاندارم میبرند میروند یک چاهی را باز میکنند یک مقدار استخوان انسان توی آن بوده. میگویند این نوازالله است آن یارو که با این شریک بوده میگیرند و خلاصه در کرمان محکوم به اعدام میکنند. این فردا آمد پیش ما. من این را خواندم، حالا مفصل است، دیدم آخر اول تو این همه جا هی که توی کویر کرمان هست یک عدهای بیایند درست بروند سریک چاه بگویند این تو هست باز کنند استخوان باشد. این به نظر طبیعی نمیآید. ثانیاً از استخوان چطور فهمیدند این همان یارو است، نوازالله است. ۲۰سال گذشته این ۲۰ سال اینها کجا بودند چطور پیدا کردند. خلاصه تمامش خلاف منطق بود و محکوم به اعدام. حالا به عللی قانونی هم بود اینها با این مخالفت کردم.
س- یعنی قاتلش را هم معرفی کرده بودند؟
ج- بله، همان چوپانی که با این همکار بوده ۳۰ سال پیش میگفتند این است و کشته و فرار کرده. چوپان بوده با هم بودند بعد هم رفته یک جای دیگر، فرار اصلاً نبوده از کرمان رفته سیستان مثلاً. میگفتند، «به سیستان فرار کرده.» او مسلمان بوده این بهایی بود برده بودند رو چیزهای مذهبی. این را من مخالفت کردم نوشتم که این دلیل نیست این حکم غلط است و به هرحال یک درجه تخفیف که کشته نشود. ما دو درجه میتوانیم تخفیف تقاضا کنیم نمیتوانیم بکلی به هم بزنیم. مجلسی بود آنوقت معاون یا وزیر دادگستری که مرد. این نوشت، «نخیر، حکم دادند و ما مسئول نیستیم و حکم باید اجرا شود.» من رفتم تو اتاقش گفتم آقا این قتل است که شما دارید میکنید چرا این اجرا شود؟ من نوشتم اصلاً دلیل ندارد پرونده. گفت، «ما مسئول نیستیم حکم دهنده مسئول است.» گفتم ما هستیم برای اینکه الان ما داریم میخوانیم ما این را هل میدهیم تو قبر یا نمیدهیم. چطور ما مسئول نیستیم؟ اگر نه اینجا نمیآمد پرونده. الان ما باید بگوییم که اعدام بشود یا نشود چطور مسئول نیستیم؟ گفت، «من وجدانم راحت است.» گفتم نمیدانم چه وجدانی است که راحت است. خیلی ناراحت شدم و آمدم تو اتاقم، خیلی ناراحت دیدم یک نفر را دارند برخلاف انصاف بیدلیل میکشند به نام قانون. من هم نتوانستم من تقاضای عفو کردم نوشتم بحث کردم با وزیر دیگر دیدم فایده ندارد و مثل اینکه بهاییها کوشش کرده بودند، حالا خیلی حرفها بعد شنیدم که پول خرج کرده بودند برای اینکه این کشته بشود خلاصه چون برایشان پرستیژی شده بود یک مسلمان را بکشند به نام قتل.
س- آهان، یعنی قاتله مسلمان بود.
ج- قاتل مسلمان بود بله. آنوقت من خیلی ناراحت شدم یادم نمیرود. باز هم یادم هست که صبحی فردایش میرفتم شمیران یک جایی داشتیم که حالا مینشینیم آنجا. دیدم که چراغانی شب پیش، روز تولد امام زمان بود، چراغانی شده بود شهر. این بقایای چراغانی دیشب را نگاه میکردم دلم سوخت و دیدم یک عده، نیست که تولد امام زمان را بهاییها هم که میگویند امام آمده، دیدم یک عده بهایی یک مسلمانی را مفت مفت دارند به کشتن میدهند و ما تو تشکیلات اسلام و شیعه نمیتوانیم این را نجات بدهیم، بدبختی است خیلی ناراحت شدم. فکرکردم آن روز چه کار کنیم این را نجات بدهیم اینقدر که میتوانیم. آمدم این یک نامهای باید بنویسیم وقتی که باید اعدام بشود کسی یک نامه به آن مرکز استان به دادستان استان مینویسیم که فلانکس که محکوم شده حکم قابل اجرا است اجرا کنید. آنها هم تشریفات درست میکنند و شهربانی و به دارش میزنند. این کار در کرمان شده بود. من نامهای نوشتم خودم قبل از اینکه دستور به دفتر بدهم. نوشتم دادستان استان کرمانشاه پروندۀ نواز فلان که یادم نیست، برای اعدام فرستاده میشود. مدیر دفترم آمد گفت، اشتباه کردید این کرمان است نه کرمانشاه. «گفتم میدانم این تا برود کرمانشاه و برگردد و بگویند اشتباه است خودش یک ماه طول میکشد، این یک ماه زنده است فعلاً ازاین ستون به آن ستون هم فرج است ما اینقدر میتوانیم به این کمک کنیم. این را میکنیم. فرستادیم کرمانشاه البته همانطوری که پیشبینی کردم بعد از یک ماه نامه نوشت کرمانشاه، «که ما همچین سابقهای نداریم.» بعد من زیرش نوشتم من اشتباه کردم کرمان است نه کرمانشاه به کرمان نامه بنویسید. این هم باز ده روز هم اینجا نگه داشتیم. بعد تلفن کردم به دادستان یزد که آنجا این پرونده تشکیل شده بود و آنجا هم بایستی اعدام میشد این شخص. گفتم آقای دادستان گفتم این پرونده را من خواندم اصلاً دلیلی نیست که این قاتل باشد شما که در محل هستید چه شنیدید؟ گفت، «آقا همه میدانند که بهاییها فشار آوردند این را مفت به کشتن دادند، این مقصر نیست همه میدانند و همه هم متأسف هستند». گفتم خاک بر سر ما که فقط متأسفیم! این همه نرهخر نشستهاند. گفتم که پس یک کار به نظر من میآید الان. گفتم یک آخوند را که آدم خوبی باشد شما بفرستید پیش بروجردی در قم این جریان را به او بگوید شاید او یک کاری بکند این را نجات بدهد و من پرونده را مسئولم ولی نگه میدارم، جهنم، جان یک نفر را نجات بدهم باشد. این کار بگویید بشود گفتم این کار را حتماً امروز بکن. گفت، «چشم.» همین کار شد. یک نفر را میفرستند قم، آخوندی را، او هم میرود پیش بروجردی میگوید، بروجردی هم عصبانی میشود خیلی هم تعصب دارد. یک، نامه مینویسد به شاه که «شاه …» تو پرونده من دیدم، این چه وضعی است یک مسلمانی را بهاییها به کشتن بدهند. فلان. البته او هم وارد نبود ولی تهییج شده بود. نامه آمده بود آنجا و فوراً شاه هم، از بروجردی میترسید، وزیر عدلیه را همین مجلسی را که با مرگ او موافق بود فوراً تغییرش میدهد، هدایتی بود که دکتر هدایتی رئیس مدرسۀ حقوق هم یکوقت بود و با ما هم همدوره بود مدرسه حقوق این را وزیر عدلیه میکند و این نامه را هم به او میدهد میگوید برو ببین چیه بروجردی ببر و این را حل کن. حالا ما غافل از اینها یکهو شب خواندیم که هدایتی شد وزیر عدلیه و مجلسی را برش داشتند. تعجب کردیم که یکهو. صبح آمدم دادگستری دیدم که مدیر دفترم گفت، ازصبح وزیر عدلیه چند دفعه فرستاد عقب شما. رفتیم اتاق هدایتی که هم به او تبریک بگوییم و هم ببینیم چه میگوید. تا مرا دید گفت «آقا دستم فلان کس به دامنت این نامه را بخوان ببین» داد نامۀ بروجردی را به من که به شاه نوشته بود. خواندم و از ته دل گفتم الحمدالله کار من مؤثر شد. گفت، «این را چه کار بکنم دستم به دامنت این را نجات بده من برای این آمدم یعنی وزیری و وزارتم این است.» گفتم خیلی ساده است الان من داشتم تو پرونده همان یک درجه تخفیف تقاضا کرده بودم که موافقت نشده بود. دو درجه تخفیف تقاضا کرده بودم که دو درجه تخفیف فوراً گفتم این را موافقت کن. فوراً امضاء کرد و فوراً تلگراف کردم به یزد حالا میترسیدم که دیروز این را کشته باشند، دیروز خبر نداشتیم و گفتیم خوب چند روز ممکن است دیروز این را به دار. گفتم دیوانه میشوم اگر… به این زحمت این را جانش را خریدیم ولی دیروز کار گذشته باشد. با یک وحشتی تلفن کردم به دادستان یزد گفتم آقا این یارو حسین نمیدانم، محمدحسین بود اسمش، گفتم محمدحسین در هر حال مرد یا نه؟ گفت، «نه، امروز میخواهند. اعدامش کنند.» گفتم دست نگه دارید که عفو شد. بعد فوراً چیزش کنید عفو شد و فوراً ببریدش زندان. یادم نمیرود چه لذتی بردم. او عفو شد. بعد هم به هر مناسبتی هی به این تخفیف دادم عفو دادم تا آمد بیرون خلاصه. که یک روزی دیدم یک کسی افتاد رو پای من آمد دادگستری گفتم توکیستی؟ گفت، «من محمد حسین هستم و فلانم.»
س- عجب.
ج- بله، نجاتش دادیم. از این قبیل خیلی پیش میآمد. گاهی هم، اغلب اینطوری بود که میکوشیدیم که از اعدام نجات پیدا کند کسی. گاهی هم متأسفانه یک جوری بود که پافشاری میکردم که اعدام بشود که رنجآور بود برایم ولی مجبور بودم. یکیش برای اینکه یادآوری بکنم خاطرهای را یک پاسبانی چیزی درجهداری دو نفر را رو مستی و خودخواهیش که شرحش مفصل است کشته بود با هفتتیر دو نفر را مفت و مسلم. این را گرفته بودند تعقیب و محاکمه شده بود و محکوم به اعدام دو نفر را کشته بود علنی بدون دلیل، دولت و شهربانی و آزموده که چیز ارتش بود اینها نمیخواستند نظامی ارتشی کشته بشود به خاطر کشتن مردم. میدانید میخواستند رعب مردم نریزد از اینها. خیلی کوشیدند که اینها کشته نشوند عفو بشوند. من هم مقاومت کردم عفو ندادم گفتم یک ساعت به اینها عفو نمیدهم اینها باید کشته بشوند. فشار آوردیم و کشته شد البته. ولی میدانید آدم بکوشد یک نفر کشته نشود غیر از این است که بکوشد کشته بشود ولو حق با آدم باشد. چه حقی؟ آخر دوتا آدم کشته بود، برایم سخت بود. خلاصه ازاینها هم بود همهاش ترشوشیرین همهاش ناراحتی. کار قضایی اصلاً کار بدی است سخت است. فقط خدا آدم را حفظ کند خلاصه که خطا نکند.
س- آن افسرهای تودهای که محاکمه و اعدام شدند…
ج- زمان شاه دیگر؟
س- بله بله. دادگستری اصلاً در جریان کار اینها بود؟
ج- نه دیگر. اینها محکوم چیز بودند. آن در صلاحیت ارتش بود. این جرم نظامی بود و در صلاحیت ارتش. بعد این را من ادامه میدهم، فرمودید کارهای مهمتان چه بود؟ بعد من ادارۀ فنی بودم و آنجا گفتم شاه آنجا خیلیها را من نجات دادم از مرگ، عفو کردیم خیلی زیاد که مفصل است. کسانی که مثلاً زمان شاه آمده بودند، وقتی شاه فرارکرد، مجسمههایش را کندند مردم هرکسی بود عکس برداشته بودند همۀ اینها را گرفتند محکومیتهای شدیدی برای اینها دادند که من همه را نجات دادم.
س- چطوری نجات دادید؟
ج- همان عفو دیگر. من طرح میکردم عفو میکردیم و میفرستادیم و شاه امضاء میکرد نجاتشان میدادیم. که آنجا هم به مسائلی برخوردم خطرناک برای خود من بود که البته باز خدا ما را حفظ کرد. خیلیها را نجات دادم. بعد دیگر من رفتم دیوان کشور و بعد هم شاه خیلی علیه من هی نطق میکرد اسم نمیبرد هی میگفت، سیاست وارد عدلیه شده است.خلاصه بعد چیز شدم من. بعد مرحوم الموتی وزیر عدلیه شد. در حکومت امینی، با ما هم خیلی مربوط بود و رفیق بود خیلی هم به من لطف داشت من مدیرکل بازرسی کل کشور شدم و آنوقت شروع کردم تمام…
روایت کننده: آقای دکتر اسدالله مبشری
تاریخ مصاحبه: ۵ ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
ج- تمام کارهایی که شده بود در ایران از حیث ساختمان سد و چی و چی که زیاد بود همه را رسیدگی کردیم و کار مقاطعهکارها و کار فلان و دزدیها، همه را در این کارها پیدا کردیم و دزدها را که آنوقت یک عده افسرهای مهم هم تعقیب کردم، گرفتیم مثل سپهبد کیا، سپهبد علویمقدم رئیس شهربانی و تمام این افسرهای ارشد ارتش را تعقیب کردیم و پروندههایشان را، البته شاه ناراحت بود جنگ حسابی کشمکش داشتیم او میخواست اینها تعقیب نشوند، عوامل زندگیش بودند، ما هم میخواستیم تعقیب بشوند دیگر، برای اینکه جرائم را اینها میکردند. همان وقت هم میگفتم به همۀ اینها میگفتم که یک قدم تسلیم قانون بشوید این فسادها را نکنید وگرنه سیل میآید همهتان را میشورد و میبرد و تو دلشان بعد به هم میگفتند که ما را تهدید میکند فلان کس. میترساند. گفتم نمیترسانم این واقعیت را من میبینم، سیل میآید نابود میشوید شما.
س – بعضیها میگفتند این کار را در زمان امینی روی عوام فریبی انجام دادند.
ج- من کردم، نه عوامفریبی چیست؟ مردم هرگاه… آخر به چه دلیلی عوامفریبی؟ یک عده دزد قوی تعقیب شدند، خوب چه بهتر. کاش همۀ عوامفریبیها کار صحیحی باشد چه عیبی داشت.
س – بعد اینها که همه آزاد شدند.
ج- نه، بعد که ما را بیرون کردند بله دیگر. ما را بیرون کردند من هم استعفا دادم بعد هم شاه هم فشار آورد که مرا اصلاً… من اصلاً خودم تقاضا کردم آمدم بیرون دیگر ولی آخر اینها اولاً که آنوقت خود صدرالاشراف، خدا رحمتش کند، یک روزی با من بود گفت «من یقین دارم که تا ۳۰ سال دیگر این کار شما طوری است که کسی جرأت نمیکند دزدی کند.» یعنی به قدری در دزدها رعب ایجاد شده بود که دیگر جرأت دزدی سلب شده بود، اینطوری شده بود، ولی بعد از ما اصلاً تشویق کردند دزدی باشد. مبادا دزدی از بین برود چون اگر دزدی میرفت دیگر حکومت شاه و آن ایادیشان با دزدی زندگی میکردند با بیعفتی آخر. اصلاً این کار عوامفریبی چیه آخر؟ عوام فریبی همین… دزدها را گرفتیم پولها را که گرفته بودند پس گرفتیم.
س- چه کسانی بودند معروفهایشان؟
ج – خیلیها بودند. مثلاً ابتهاج من توقیفش کردم. ابتهاج یک آدمی بود که خوب به نظر من یک عامل خارجی است ابتهاج. در ایران چه کار کرد؟ آمد سازمان برنامه را درست کرد نه اطلاعی داشت. اگر دیده باشید لباس سفر میپوشید مثلاً میرفت در فلان کارخانهاش که نصب کردند عکس میانداخت که دارد کارخانه را… تو از کارخانه… آخر چه را داری نگاه میکنی؟ یا میرفت فلان. و اصلاً بازی لباس سفر و کاسک و فلان کارهای فنی که با پول گزاف، آنوقت مثلاً نمیدانم لیلیان- کلاپ آوردند در ایران که قصهای دارد در اهواز، چه دزدیها کردند.
س- چه کسانی؟ لیلیانتال؟
ج- لیلیان-کلاپ مال آمریکا بودند خیلی معروف بودند. اینها را ابتهاج آورد. آن یارو که آمد جادهسازی بکند اسمش یادم رفته متأسفانه، آمد چندین کیلومتر جاده بسازد، ده کیلومتر ساخت پولها را هم گرفت. خیلی معروف است. اینقدر پول تلف کرده بود ابتهاج که من گاهی شب که میرسیدم تو دادگستری اینها را… به اصطلاح این پولها رقمها را که پیدا میکردم خیال میکنم که اشتباه میکنم، عدد به این درازی دادند به یک آمریکایی. یک پولهایی مثلاً آقا ده میلیون دلار در یک معامله مثلاً زیادی داده بودند میگفتند، «ما گدا نیستیم که اینها را پس بگیریم.» فکر کنید یک پول گزافی مال ملت فقیر لار را میبخشید. اصلاً از کیسه کی داری میبخشی؟ خیلی جنایت. هی میگفتند آدم درستی است. گفتم آقا این درست میلیاردها مال ایران را به باد داده به من نمیدانم درست است یعنی چه؟ میخواهم نباشد درست، قربان آن دزده که پول ملت را حفظ میکند و صنار هم خودش میدزدد. این بهتر است. توقیفش کردم خلاصه. ابتهاج هم با امینی رفیق از بچگی بودند و تصور نمیکردند، هم اینقدر برای خودش نفوذ شخصی پیداکرده بود که اصلاً تصور نمیکرد کسی جرأت این کار را بکند. من میدانستم که با امینی رفیق هستند نمیگذارد، یک روزی امینی که آمده بود کاشان نمیدانم چه چیزی را افتتاح بکند یادم نیست. تا این رفت از تهران بیرون موقع را مغتنم شمردم گفتم اگر امروز این کار را نکنیم دیگر نمیتوانم. همان روز ابتهاج را خواستیم و توقیف کردیم.
س- یعنی خود شما…
ج- بله.
س- خودتان حکمش را نوشتید؟
ج- حکم را … من پرونده… در بازرسی بودم فرستادم به دیوان کیفر آنها هم فرستادند پیش بازپرس و توقیف کردیم و همان روز هم گرفتیمش. امینی خودش به ما گفت و گفت، «آمدم خانه باز کردم رادیو را دیدم حکم توقیف ابتهاج… گفتم وای وای با این من رفیقم و فلان و اینها حالا هم که دشمن.» خلاصه گرفتیمش. مدتی نگهاش داشتیم و پروندهاش را تشکیل دادیم، از آمریکا یک عدهای آمدند خیلی مفصل است به نفع این آمدند. یادم هست یکی از این آمریکاییها آمده بود آمدند که، چرا این توقیفشده؟ اصلاً مهم بود عامل آنها بود. گفت، قبل از جلسۀ همان آمریکاییها یک جلسۀ بزرگی تشکیل دادیم اتاق وزیر عدلیه، ما نمیدانم اینهمه پول به ایران دادیم چطور شده؟ قبلاً میگفت. بعد شروع کردیم مصاحبه راجع به کار ابتهاج، گفت، ابتهاج آخر چه کار کرد، گرفتینش؟ یک مرد بانکی است و نمیدانم وارد و اینها… گفتم الان گفتید که نمیدانید اینهمه پول به ایران دادید چطور شده؟ گفتم یادتان هست الان پرسیدید؟ گفت، «آره». گفتم ما هم همین را از ابتهاج داریم میپرسی، اینهمه پول به دست من که ندادید به دست ابتهاج دادید. الان که هیچی نیست هیچ کاری نشده ما هم همین را داریم میپرسیم و از این بابت هم توقیفش کردیم. دیگر هیچی نگفت. همان لیلیان-کلاپ و کشت نیشکر و فلان خیلی مفصل بود پرونده ابتهاج و سازمان برنامه، پولهایی که خرج کرده بودند. پولهایی که… اصلاً تمام ایرانیها را بیرون کرده بود یا زیردست گذاشته بود… تمام رؤسا همهکارهها خارجی بودند آمریکایی انگلیسی یک ایرانی را بیشرف سمت به او نداده بود. اصلاً معلوم بود که این خارجی است، اصلاً یک بیگانه است با مملکت ما. اصلاً بیگانه بودنش معلوم بود. خوب، بعد هم که آمده میلیاردها آورده، از کجا آورده؟ ابتهاج که پولدار نبود که. هی میگفتند آدم درستی است. چه درستی؟
س۔ مدتی زندان بود.
ج- بله، مدتی زندان نگه اش داشتیم و آن افسرها همینطور. من که رفتم همه را یکییکی بیرون کردند.
س۔ بعد از شما؟
ج – بله، آزاد کردند. بعد آزاد شدند و آمدند بیرون.
س- آن آقای احمد آرامش هم در این کار دخالتی نداشت؟
ج- آرامش که نه…
س- در توقیف بهاصطلاح تشکیل پرونده یا ارائه مدرک؟
ج- نه ابداً نه. او را هم که بعد کشتند میدانید؟
س- میشناختید شما او را؟
ج- من یک دفعه دیده بودمش یزدی بود بله، از دور میشناختم رفاقت و آشنایی نداشتیم با هم س – شما فرمودید بعد که بازنشسته شدید آنوقت چکار میکردید؟
ج- بعد بازنشسته شدم و دیگر مشغول شدم به کتاب نوشتن که دوست داشتم و ترجمه و تألیف و گاهی میآمدم اروپا بچههایم را میدیدم بچههایم در اروپا بودند نمیتوانستند بیایند ایران از دست سازمان امنیت.
س- شما هیچوقت عضو نهضت آزادی بودید؟
ج- نهضت آزادی نه، با آنها همکاری کردم.
س- آشنایی شما با آقای بازرگان از کی شروع شد؟
ج- از خیلی قدیم دیگر. بالاخره تو همینجا بودیم جبهه ملی، نهضت آزادی همه یکی بودیم دیگر.
س- پس اولین بار…
ج – بعد در حقوق بشر با هم کار میکردیم وقتی تشکیل دادیم من بودم…
س- حقوق بشر که مربوط به یکی دو سال قبل از انقلاب است.
ج- بله
س- مثلاً از ۱۵ خرداد شما چه خاطرهای دارید؟
ج- ۱۵ خرداد که…
س- ۱۵ خردادی که تهران منقلب شده.
ج- یعنی مال خمینی؟
س- بله بله.
ج- هیچی دیگر، زمانی که خمینی رفت ایران من اینجا بودم. پاریس بودم. آنوقت…
س- نه، ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ منظورم است.
ج- میدانم وقتی که نطق کرد خمینی دیگر علیه شاه هیچی، نطق کرد و خوب ما خیلی خوشحال شدیم. خوشمان آمد از این مرد و عرض کنم که ما رفته بودیم دو سه روزی تعطیل بود مال عاشورا و تاسوعا پشت سرهم ما رفته بودیم رشت. مثل اینکه یک کسی، درست یادم نیست، یکی آمد از قم یک آخوندی مرا پیدا کرد و گفت: آقا میگویند یک سری به من بزن. خمینی… مرا خواستند و خیلی هم خوشحال شدم ولی با چند تا از رفقایمان قرار گذاشته بودیم که دوسهروزه برویم رشت. گفتم میروم رشت برگشتم میروم پیش ایشان. رفتیم و برگشتیم زود هم آمدیم تهران دیدم که دستههای سینهزنی و شعر «خمینی، خمینی دست خدا یار تو مرگ بر دشمن خونخوار تو!» اشاره به سوی مقر شاه. داد بیداد اصلاً خیلی روشن بود که یک انقلابی در حال تکوین است. بعد نظامیها ریختند و این سروصداها … بعد کارترکه آمد راجع به حقوق بشر نطق کرد و فلان که میدانید…
س- نه، اینکه حالا بهاصطلاح این اواخراست. همان موقع ۱۵ خرداد شما هیچ تخمینی میتوانستید بزنید چند نفر کشته شدند؟ چون صحبت از هزار و صد و …
ج- نه، خیلی بیشتر بود منجمله میگفتند هفتهزار نفر.
س- ۱۵ خرداد؟
ج- میگفتند هفتهزار نفر از طریق ورامین کفن پوشیدند به دفاع از خمینی آمدند که بیایند تهران نزدیک که شدند همه را به تیر بستند، مثل اینکه این اویسی هم متهم میشد که این دستور کشته شدن … خیلی متهم به کشتار بود. در کردستان خیلی آدم کشت بدون شک. خیلیها هم میگفتند مسلمان است همیشه جانمازش توی ماشینش هست… گفتم آدمکش است و مسلمان چه…
س – بین ۱۵ خرداد و این تشکیل کمیته حقوق بشر شما هیچ فعالیت سیاسی داشتید؟
ج- ما همیشه فعالیت سیاسی داشتیم.
س – چه کار میکردید؟
ج- وقتی که خمینی را گرفتند همۀ علمای درجۀ اول ایران آمد تهران برای اظهار همدردی و کمک به خمینی منجمله آقای میلانی بود. آیتالله میلانی، از مشهد، مرد فوقالعاده بزرگواری بود، مورد علاقۀ همۀ مردم ایران به خصوص مشهد مرد فوقالعادهای هم بود، خدا رحمتش کند. ایشان هم تشریف آوردند تهران برای خاطر خمینی خوب همۀ آخوندها را هم گرفتند و حبس بودند و منجمله همین فلسفی که چند روزی حبس بودند جز میلانی را که نمیتوانستند بگیرند… میلانی هم در شمیران خانهای گرفته بود از رفقای ما آنجا بود. ما با میلانی کار میکردیم که گفتم شما یک حزبی تشکیل بدهید شما را همه دوست دارند…
س- میلانی؟
ج- بله میلانی
س- (؟) با میلانی بود.
ج- میلانی بله. گفتم: بازاریها هم به شما ارادت دارند مسلمان هم هستند و از شما تبعیت میکنند. شما بیایید از اینها یک سازمانی بدهید، تشکیلات سیاسی با رفقای ما که فکلی هستند بهاصطلاح شما با هم ائتلاف کنند، با هم کار بکنند.
س- منظورتان از رفقای فکلی چه کسانی بودند؟
ج- همه رفقای ایرانی، همین افراد مثل بازرگان. آخر آنها که عمامهای هستند دیگر ما که کراوات میبندیم اصلاً ما را ملحد میدانستند، ما هم آنها را مثلاً خیلی علاقه مثلاً شاید نداشتیم فلان گفتم آقا بیایند همکاری کنند بازاریها با آخوندها همکاری کنند، آخوندها میآمدند اشخاص خوبی بودند که پیش میلانی میآمدند و ما با آقای میلانی مشغول همچین کاری بودیم. البته مقداری هم شد و بعد آمدند میلانی را تبعیدش کردند دوباره به مشهد، نمیتوانستند بگیرندش. رفت ایشان مشهد و ما یک تماسی داشتیم و این دائماً این کارها هی قوی میشد و جنبش هی قویتر میشد تا وقتی که خیلی علنی شد دیگر روزبهروز ما همیشه کار میکردیم با مردم
س- آن زمانی که آقای بازرگان و طالقانی را گرفتند و محاکمه کردند.
ج – نه، اینکه قبلاً بود. اینکه میفرمایید خیلی قبل از اینها بود که گرفتن در محاکمه کردند
س- بعداً ز ۱۵ خرداد دیگر؟
ج- بله، یعنی قبل از این حوادث حقوق بشر و فلان.
س- بله من همان دوره را دارم میگویم.
ج- بله، آنوقت بود و اینها را گرفته بودند.
س- شما تماس داشتید؟
ج- چرا تماس داشتیم. مثلاً لایحه برایشان مینوشتیم با همین مرحوم فخر مدرس آشنا بودم که کشتند طفلک را، دادستان کل ارتش بود، دادستان ارتش بود، رئیس دادستان ارتش بود این بود که چیز شد مثل اینکه عرض کنم که…
س- با فخرمدرس.
ج- با فخرمدرس میرفتم ادارهاش و دادستان ارتش…
س- چیزهای بدی راجع به او میگویند.
ج- چه چیز بدی راجع به او میگویند؟ خوب، افسر بود دیگر، اولاً دزد که هیچ نبود. آدم درستی بود. خیلی هم مسلمان بوده بهاصطلاح، نمازخوان روزهگیر خیلی زیاد. ارتشی بود افسری بود خوب مطیع قوانین ارتش بود دیگر… خوب اینها را جرم میدانستند گرفته بودند علیه اینها ادعا میکرد… بالاخره کاری که دادستان ارتش خوب، ما با همۀ اینها مخالف بودیم که چرا این کارها را میکنید؟ او هم کمکهایی که میتوانست میکرد در حدی که امکان داشت. ولی خوب افسر بود دیگر دادستان بود بالاخره این کارها وظیفۀ قانونیش بود بهاصطلاح بود، ما با همۀ اینها بد بودیم و اینها را بد میدانستیم بعد هم که او را کشتند، ولی پول بگیر نبود، اذیتکن نبود، یک دادستان ارتش بود خلاصه. عرض کنم که بعد هم که حقوق بشر را تشکیل دادیم که خیلی مهم بود خانۀ آقای سنجابی و دعوت کردیم خبرگزاریهای خارجی و داخلی آمدند.
س- چه کسانی بودند؟ سرکار بودید و…
ج- خیلیها بودند همین آقای بختیار بود.
س- شاپور بختیار
ج- همین شاپور بختیار بله. ایشان عضو آنجا بود.
س- حاجسیدجوادی؟
ج- حاجسیدجوادی بود. عرض کنم خیلیها بودند.
س – بازرگان
ج- بازرگان بود. بنافتی بود، مهندسی بنافتی که حالا هم هست و این چیز بود که هنوز حبس است بیچاره، این ملکی بود که رئیس دانشگاه شد زمان حکومت موقت بعد گرفتندش چون سمپاتی داشت با مجاهدین و هنوز هم حبس است بیچاره. او هم جزء شیخها است آخوند است پدرش ضامنش شد وگرنه کشته بودنش. ولی حالا زندان است بیچاره میآید سینه میزند.
س- شما خودتان هم هیچ سمپاتی با مجاهدین و اینها هم داشتید؟
ج- من نه، نه. اوایل. که اینها مشغول، کارهای مهمی کردند مجاهدین یکوقتی کشتند چند تا آمریکایی کشتند. کارهای مهمی. خوب طبیعتاً از این کارهایشان ما خوشمان میآمد اینجا، خیلی شجاعانه و دلیرانه و فداکارانه بود کارشان ولی تماس بگیریم و فلان. بعد که کارهایی کردند که من خیلی بدم آمد…
س- با شریعتی چه؟
ج- با او هم ما آشنا بودیم.
س- مربوط بودید؟
ج- مربوط بودیم بله. عرض کنم که آنوقت یک عده از رفقای خودشان اینها کشتند من تعجب کردم…
س- مجاهدین؟
ج. همین مجاهدین. آره دیگر. کارهای مهمی کردند، فداکاری کرد کشتار هم کردند خودشان. یعنی خونریز بودند اینها، الان هم خیال میکنم که اگر یک وقتی بیایند که تصور نمیکنم یک همچین وقتی برسد اینها خونریز هستند خیلی، خیلی خونخوار هستند اینقدر که میشنوم از اینها آدمهای رئوفی نیستند. خلاصه آنوقت البته ما به اینها خوشعقیده بودیم چون کارهای مهمی کردند، فداکاری مهمی کردند خیلی فدایی دادند همان وقتها، یادتان هست؟
س- بله.
ج- خیلی علیه شاه اصلاً نرمش نداشتند. مقاومت فوقالعاده کردند تو زندان. بالاخره یک چیزهایی است اینها دیگر. جوانهایی بودند فداکار و خوب بعد دیگر به این صورتهای این درآمد دیگر من از درونشان اطلاعی نداشتم اینها چه هستند چه نیستند ولی خوب اینها دولت فعلی خیلی با اینها بد هستند، خیلی بدبین هستند. حالا چقدر درست است تحقیقاتی میخواهد که من نمیدانم، من تحقیقات دقیقی راجع به اینها ندارم ولی خوب میدانم که خوب همدیگر را کشتند خوب کار وحشتناکی است چند تا رفیق همدیگر را بکشند به خاطر عقیدۀ سیاسی، خوب عقیدۀ آن این است مثلاً. اینطور بود
س- آنوقت هم یک کمیته تشکیل شد و آنوقت بعد شما هم…
ج- کمیته حقوق بشر را میفرمایید؟
س- حقوق بشر، بله.
ج- بله. هیچی این بود و مشغول کار شدیم. بعد گاهی ما را محاصره میکردند اذیت میکردند تأمین زیادی نداشتیم اصولاً میخواستیم یک سروصدایی هم راه بیاندازیم و با دنیا تماس بگیریم وضع ایران را بگوییم. رفتیم تصمیم گرفتیم برویم منزل آقای شریعتمداری در قم متحصن بشویم. رفتیم آنجا. ایشان هم خوب با اینکه مخالف حرفهای ما بود خیلی محبت کرد و …
س- چرا مخالف بودند با حرفهای شما؟
ج- آخر او با شاه مثل ما که نبود. ما با شاه دشمن بودیم و اصلاً سلطنت را یک چیز بد تحمیلی میدانستیم به ایران و شریعتمداری اینطوری فکر نمیکرد خوب بالاخره معهذا خیلی به ما محبت کرد.
س- چه کسانی بودید آنجا؟
ج- خیلیها بودیم. من بودم دکتر میناچی بود، عرض کنم که همین ملکی بود که عرض کردم رئیس دانشگاه بعد شد. عرض کنم که، خیلی بودیم. یک دکتر نظیری هست که حالا هم هست طفلک بچهاش را هم کشتند.
س- دکتر رضوی؟
ج- نخیر، نظیری.
س- نظیری.
ج- او بود. خیلی بودیم خیلی بودیم. بعد بازرگان و سحابی هم روزهای آخر آمدند. بعد هم به ما تأمین داد سرلشکر مقدم که کشتندش. او را هم من ندیده بودمش ولی معروف بود که مردی است که هیچ اذیتی به احدی نکرده و خیلی عاقل است صلاح دولت را میداند که بعضی کارهای غلط نشود ولی اذیت هیچ نکرده هیچوقت هم نکرد و کشتندش من تعجب کردم چون به همین آخوندها هم خیلی میگویند کمک کرده بود خیلی زیاد. ایشان بود و یک عدهای بودیم هفت هشت ده نفر بودیم و ماندیم. آنجا شروع کردیم آمدند سر ما فهمیدند که ما متحصن شدیم و همان کارها فرنگیبازیهایی که آمدند از اینجا فرانسه، از آلمان، از نمیدانم همه جای دنیا آمدند آنجا.
س- خبرنگارها.
ج- به دیدن ما که چه هستید؟ چه میگویید؟ ما هم دیگر هرچه دلمان میخواست میگفتیم، از آمریکا مرتب تلفن میکردند ما میکردیم آنها میکردند پولش را هم بیچاره شریعتمداری از جیبش میداد دیگر، (؟) خیلی آنجا کارمان فعال بود. بعد به ما تأمین دادند که قطعاً … قبلاً هم خطری نداشت برای ما ولی دیگر کردیم حالا که بعد آمدیم تهران. آمدیم تهران دیگر حقوق بشر جا افتاد. یک نامه نوشتیم و کار میکردیم و جلسه داشتیم کمکم تا این حوادث شد و با بازار…
س- مثلاینکه دستهدسته شده بود دیگر…
ج- بله.
س- مثلاً متین دفتری اینها یک دستۀ دیگر بودند.
ج- همه بودند دیگر، همه یکجوری به نحوی کار میکردند و بعد دیگر زدوخوردها و آخوندی و بازار و فلان.
س- این آخوندها از کی سروکلهشان پیدا شد تو این جریان؟
ج- اینها قبلاً دورهم بودند و تشکیلات داشتند توی مساجد و فلان به هم مربوط بودند. بعضیهایشان هم صحبت میکردند به نفع خمینی، میگرفتند حبس میکردند این کارهای غلط دولت بود. و بعد دیگر یک حوادثی پیش آمد که تظاهرات مردم. من دیدم یکشبی فرداش یک تظاهراتی آخوندها داده بودند که مردم جمع شوند و من یقین داشتم که خونریزی میشود آن روز خیلی ناراحت بودم. یادم هست سحر که نماز صبح که خواندم رفتم خانۀ دکتر امینی، الهیه مینشست، او چون میدانستم سحرخیز است و نماز هم میخواند و رفتیم پیشش و گفتم آقا امروز یا فردا همین امروز من میترسم خونریزی بشود. گفت «آره.» آهان قبلش نمیدانم، یا مطهری آمد خانۀ ما، خدا رحمتش کند مرد خیلی خوبی بود، یا من رفتم. خلاصه گفتیم آقا خطر امروز دارد چه کار میشود کرد؟ مطهری گفت، «اگر میشد دولت قول بدهد که اذیت نکند مردم اجتماع میکنند بروند بیرون تو بیابان توی شهر علیه شاه حرف نزنند آنها هم نریزند به جان مردم تیراندازی کنند تو بیابان که رفتند حالا بگویند به شاه هم فحش دادند طوری نمیشود. اگر این کار بشود هم از خونریزی جلوگیری میشود هم مردم میتینگشان را دادند و برای ما هم خوب است.» من رفتم خانۀ دکتر امینی این را به او نگفتم گفتم آقا این خطر امروز زیاد است؟ گفت، «آره». گفتم یک کاری بکنید که … گفت، «چکار بکنیم؟» این نقشه را… گفتم اگر اینطور میشد که دولت قول میداد که مزاحم مردم نشوند تیراندازی نکنند…
س- این زمان حکومت کیست حالا؟
ج- علم است، علم،
س- علم؟
ج- علم که نخستوزیر بود هنوز چیز نیامده بود. شریف امامی… بعد از علم که آمد؟
س- علم که در زمان ۱۵ خرداد بود. هویدا بود و آموزگار و شریف امامی.
ج- نه هویدا بود. نه هویدا بود هنوز شریف امامی نیامده بود. گفتم اگر اینطوری شود خیلی خوب است. گفت: «بله. شما بنشین من بروم خانه هویدا یا علم یادم نیست و بروم صحبت کنم و بیایم به شما نتیجه را بدهم.» من نشستم خانه امینی و ایشان سوار اتومبیلش شد و رفت. رفت و یکی دو ساعت بعد آمد و خیلی خوشحال و گفت موافقت کردند که آنها به شرطی که تو شهر از شاه بد نگویند به بیرون میروند هر کاری میخواهند بکنند.
س- این جریان عید فطر باید باشد.
ج- من یادم نیست روزهایش، روزها یادم نیست قاطی است. گفت، «خیلی خوب.» خیلی کار کرد آن روز امینی. من هم رفتم خانۀ مرحوم مطهری و گفتم اینها موافقت کردند. همینطور شد مردم تجمع کردند تو شهر فحش به شاه ندادند به آنها هم کسی تعرض نکرد. رفتند تو صحرا کجا جمع شدند آنجا، البته میتینگ و فحش به شاه.
س- شما از کی حس کردید که این شاه رفتنی است؟
ج- و الله من اینجا حس کردم اینجا که رفتم پیش آقای خمینی یک روز پیشش راهپیمایی شده بود در ایران و یک قطعنامهای در پایان روز نوشته بودند. من خوانده بودم دیدم راجع به سلطنت شاه هم دیگر چیزی ننوشتند. رفته بودم پیش آقای خمینی اینجا گفتم آقا دیروز که این بلوای مهم بود خوب راجع به شاه هم که قطعنامه ننوشتند که اینها هم باید بروند. گفت: «نوشتند». گفتم ندیدم. فرستاد ایشان از اندرون آن صورت قطعنامه دیروز را آوردند و نشان داد گفت: «ایناها». دیدم نوشتند آره. بعد خود ایشان گفت، «اینکه رفتنی است، اینکه کارش تمام است.» خیلی قاطعانه. که من تعجب کردم آخر با این قاطعیت نمیشود. گفت، «ایشان که رفتنی است کارش تمام است.» من دیدم که حتماً یک چیزی است که ایشان به این قاطعیت میگوید واقعیتی است. آنوقت احتمال زیاد دادم که، مثلاً نود درصد که این کارش تمام است. بعد هم که نطق، خودش را…
س- آن سرچشمۀ قاطعیت ایشان از کجا بود؟
ج- من نمیدانم دیگر، این حرفی بود که ایشان به من زدند. عرض کنم که خلاصه اینجا من خیلی کوشیدم رفتم لندن با آقای جم، جم خیلی مرد، آشنا نبودم. ولی همیشه از او از اشخاص خوب تعریف شنیدم مرد حسابی است، ایشان را دعوت کردم که بیاید با کابینه کار کند آقای خمینی هم موافقت داشتند ولی به عللی نمیتوانست بیاید گفت: «من بعد میآیم ایران.» که بعد هم دیگر حوادث اینطور شد ریاحی وزیر جنگ شد و وزیر دفاع شد و این حوادثی که پیش آمد.
س- شما هیچوقت سر درآوردید این موضوع سینما رکس آبادان چه بود؟
ج- من نه، مردم آنجا…
س- که این بالاخره اشتباه بوده؟ عمدی بوده؟
ج- نه اشتباه که نمیشد باشد. مردم این اواخر میگفتند که آخوندها کردند. بعضیها میگویند برای اسلام ضرورت داشت میگفتند که همچنین فتوایی هم اینها دادند. زمان شاه هم میگفتند ولی خندهدار بود برای من، میگفتیم این مهملات چیست؟ شاه کرده. واقعاً هر کار بدی میشد خود من تو دلم میگفتم شاه کرده، قابل قبول بود.
س- درست است.
ج- همان وقت هم یک عدهای میگفتند کار آخوندها است، میگفتیم محال است این حرف مضحک است اینکه آخوندها بیایند مردم را بسوزانند کار شاه است کس دیگری این کارها را نمیکند. و بعد هم که گفتند رسیدگی کردند دیگر نمیدانم.
س- شما وقتی که وزیر دادگستری بودید پروندۀ کار را ندیدید؟
ج- نه، اصلاً نه یک عدهای بنا بود تعقیب کنند و بعد هم اینقدر گرفتاری و کار بود که نه ندیدیم یعنی پیش هم نیامد اصلاً یا شاید طرفش یک عدهای رفته بودند تحقیق کنند اینها.
س- وقتی که انقلاب اتفاق افتاد شما تهران بودید یا…
ج- انقلاب کدامش؟ آخر انقلاب که…
س- وقتی که ۲۲ بهمن…
ج- آقای خمینی که رفت تهران من اینجا بودم. من پاریس بودم ایشان رفتند تهران
س- وقتی که بختیار افتاد چی؟
ج- من اینجا بودم دیگر. همان روز یادم هست شبش، خیلی عجیب است، شبی که فرداش افتاد و آن بلوا شد من پاریس بودم، شب همینطور فکر چیز میکردم باز ناراحت بودم که فردا چطور میشود چون ایشان داشت میرفت تهران. باز اتفاقاً تلفن زدم، خیلی از شب رفته بود، به دکتر امینی اتفاقاً بیدار بود.
س- او کجا بود؟
ج- همینجا.
س- پاریس.
ج- پاریس. نیس بود یا پاریس؟ پاریس بود مثل اینکه. گفتم آقا من الان از سر شب تو فکرم ناراحتم فردا میترسیم خونریزی بشود چه میشود؟ گفت، «من هم تو فکرم و نمیدانم چه میشود؟» گفتم شما به نظرتان میآید اینجا ما بتوانیم کاری بکنیم؟ گفت: «ما چه کار میتوانیم بکنیم؟ شما با بختیار آشنا هستید با او یک تماسی بگیرید ببینید او چه میگوید؟ چه کار میشود کرد؟» یکچیزی یادم رفت. آنوقت شب، خیلی از شب رفته بود، تلفن کردم به بختیار، به نخستوزیری نمرهاش هم یادم بود دقیقاً که دیدم فوراً یک خانم پای تلفن بود خیلی گرمونرم سلاموعلیک کرد و گفتم من پاریس هستم من میخواهم با دکتر بختیار… میتوانم؟ گفت، «بله، بله گوشی خدمتتان باشد. اسم شما؟» گفتم مبشری. گفت «بله» خیلی بامحبت و فوراً دیدیم که بختیار صحبت کرد. سلاموعلیک و احوالپرسی. گفتم آقا خیلی اوضاع شلوغ است شما چه کار میخواهید بکنید؟ گفت، هیچی، من میخواهم بایستم. من عقیدهام این بود که استعفا بدهد حالا چرا؟ الان یادم نیست عللش ولی یادم هست که، چون خمینی هم اصرارش این بود باید استعفا بدهد. گفتم آقا خطرناک است و فردا خونریزی میشود. گفت «من از مرگ باکی ندارم.» گفتم صحبت باک مرگ نیست آبرویتان هم درخطر است آخر این هم یک حرفی است. گفت، «خوب، چکار کنم؟» گفتم استعفا بده. خیلی ناراحت شد از حرف من یادم هست. گفت، آنجا کنار سن راحت نشستید و اوضاع و احوال را نمیدانید چه حال است. «گفتم کنار سن راحت؟ ایرانی راحتی ندارد. ما بدنمان اینجا کنار سن است فکرمان تهران است، کجا کنار سن و چرا استعفا نمیدهید.» گفت «اگر استعفا بدهم کمونیستها میگیرند موفق میشوند و ایران را قبضه میکنند.» گفتم آقا زمان شاه هم ما را از این حرف میترسانند همیشه تا میخواستیم بجنبیم میگفتند آقا کمونیستها میآیند. کمونیستها همچین امکانی ندارند بیایند. گفت: «من واردم و من تمام اوضاع را میدانم و اینطوری نیست و استعفا غلط است.» گفتم خدا موفقت کند گوشی را گذاشتم. فردا ریختند و رادیو گفت «ریختند و بختیار کشته شد؟» گفتم ایدادوبیداد اگر دیشب گوشداده بود. بعد هم یک ساعت بعد گفتند، نه کشته نشده و فرار کرده. اینجا بودیم ما.
س- چند وقت بعد شما تهران بودید؟
ج- من بعد که تلفن کردند از تهران طالقانی مرحوم و به من گفتند، شما انتخاب شدید تو کابینه گفتم من نمیآیم میخواهم بمانم و دیگر من یک عمری زحمت کشیدیم برای انقلاب که شد. دیگر ما کاری نداریم دیگر ما مینشینیم و لذتش را میبریم. بعد طالقانی مرحوم تلفن کرد گفت، «وظیفهات است که قبول کنی بیایی.» من هم خوب هم رفیق بودیم و هم دوستش داشتم مرد محبوبی بود. گفت، حتماً باید بیایی. گفتم خیلی خوب حتمی است میآییم، بلند شدیم سه چهار روز بعدش رفتیم. بله ما رفتیم تهران، وقتی هم میرفت خمینی طیاره بود که همه با او میتوانستند مجانی بروند. بنیصدر اصرار کرد که شما هم با خانم و بچههایتان هستید بیایید. میدانید چقدر باید پول طیاره بدهید؟ گفتم نه من پول طیاره میدهم و اینجوری نمیآیم. گفتم خوشم نمیآید پشت سر یکی از طیاره بیایم پایین و به خودش گفتم.
س- خوب حالا شرح بدهید آن شبی که شما وارد تهران شدید بعد از انقلاب بود.
ج- بودیم و رفتیم.
س- از فرودگاه مهرآباد چه حسی داشتید؟ چه دیدید؟
ج- هیچی، خیلی خوشبین و تو راه هم با مرحوم دکتر شایگان، او هم از آمریکا میآمد که بیاید ایران.
س- توی یک طیاره بودید؟
ج – توی یک طیاره بودیم بله…
س- عجب
ج- پیش هم نشسته بودیم دیگر. خوب، خیلی دیگر ضعیف و مریض و طفلک منتها تا صبح هم صحبت میکردیم. با هم وارد شدیم. من گفتم آقای دکتر شایگان الان باید برویم به نظر من، برویم بهشتزهرا یک فاتحهای برای شهدا بخوانیم بعد هم برویم پیش آقای امام خمینی بعد برویم خانه. گفت، خیلی خستهام. گفتم من هم خستهام شب هم نخوابیدیم ولی این کار باید بکنیم هرچه بگذرد سختتر میشود. گفتم الان که میرویم میآیند استقبالمان و وسیله هم هست آسان است. با هم هستیم برویم بهشتزهرا بعد پیش… بعد برویم خانه. گفت، «خیلی خوب.» همین کار را کردیم. آمدیم و ماشین و وسیله هم آمده بود استقبال ما.
س- استقبال آمده بوده؟
ج- بله، سوار…
س- اعلام شده بود وزارتتان؟
ج- بله، اعلامشده بود بله. سوار شدیم و رفتیم بهشتزهرا و، خدا رحمت کند، شایگان خیلی گریه کرد، خیلی مفصل گریه کرد خدا رحمتش کند. بعد ازآنجا آمدیم پیش آقای خمینی و…
س- آن را تعریف کنید.
ج- هیچی، رفتیم خانه شلوغ تو مدرسه رفاه یک شلوغی بود و آخوندها، بیشتر آخوندها. یادم میآید یک کسی تا آمدیم پرید و ما را بغل کرد و شناخت و احوالپرسی. گفتم شما کی هستید؟ گفت «من خلخالی هستم.» خلخالی را وقتی تبعید کرده بودند آخر من اینها را، این آخوندها را تبعید کرده بودند زندان بودند محصلین همینطور انقلاب بود دیگر، اینها هم که پول نداشتند. من اینها را تقسیم کردم. بین رفقای وکیلمان که مجاناً برویم دنبال کار اینها. این خمینی اینها هم سهم من شده بود (؟) که نمیشناختیم.
س – خلخالی
ج- خلخالی. این آنوقت در میاندوآب تبعید بودش. هرروز هم صبح سحر تلفن میکرد که کار ما چه شده؟ کی آزاد میشویم؟ میگفتم آقا مشغولیم بهزودی آزاد میشوید و دنبال کارشان بودیم و گفتم بهزودی آزاد میشوید و نگران نباشید.
س- پس مدیون شما بود.
ج- بله، پرید به ما و گفتم آقا حقالوکالۀ ما را بده! عقبت میگردم دربهدر چقدر دنبال کارت… خلاصه، بعد با هم خوب خیلی جور بودیم و خیلی هم جلوی یک کارهایی بعد از او گرفتم روی آشنایی. خیلیها را هم کمک کرد من نوشتم. بعد هم که بیکار بودم خیلیها را توصیه کردم. کرد یک عدهای را مثلاً سپهبد باتمانقلیچ اموالش را گرفته بودند من توصیهاش کردم پس داد خانهاش را. از مرگ هم نجاتش داد کمک کرد خلاصه. یک لوطیگریهایی دارد در عین آن حرفهایی که میزنند یک آدم لوطی است، یک آدم بامزهای است. خلاصه خیلیها را نجات داد. خیلی هم کشت البته کارهای غلط هم شده ولی اینطور هم بوده…
س- آن روز چند دقیقهای آقای خمینی را دیدید؟
ج- هیچی دیگر، زیاد ننشستیم دیگر. یعنی اینقدر من خسته بودم و او هم همینطور.
س- برخوردش با دکتر شایگان چطوری بود؟
ج- خیلی خوب بود. خیلی بامحبت و خوب. اصلاً ما خیال میکردیم. که شایگان رئیسجمهور میشود.
س- همهجا نوشته بودند که رئیسجمهور خواهد شد.
ج- بله. شنیدیم که خمینی این را رئیسجمهور میکند. یک حرفهایی هم تقریباً شاید حالا درست جزئیات یادم نیست و اینقدر ما خسته بودیم و شلوغی بود نمیدانیم. فکر کنید انقلابی شده ایران بعد از ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی مردم چه خبره چه شلوغی. ما هم دو نفر دیشب نخوابیده، همش تو راه بود، اصلاً رمق نداشتیم. همینطور بعد سمبل کردیم بعد رفتیم خانه آنجا افتادیم، بعد هم یک ساعت بعد که بلند شدیم مشغول کار. کار یکجوری نبود که بشود یک ساعت مثلاً منفک شد و کسی هم جرأت نمیکرد آنوقت کابینه… حالا مردم نمیدانند بیانصافی میکنند. هی حمله میکنند به حکومت موقت، اصلاً کسی جرأت نمیکرد کار قبول کند، جرأت نمیکرد بیاید.
س- آن موقع که تشریف بردید منزل استراحت کردید اولین بهاصطلاح قدم اداریتان چه بود؟ تشریف بردید وزارت دادگستری؟ یا تشریف بردید…
ج- هیچی رفتیم…
س- پهلوی بازرگان؟ چه کار کردید؟
ج- هیچی، نه بازرگان که شب رفتیم هیئت دولت دیگر.
س- کجا تشکیل شد؟
ج- توی همین کاخی که حالا رئیسجمهور مینشیند. همان خانۀ اشرف آن کاخ توی خیابان پاستور دیگر، آن کاخ سلطنتی.
س- همانجا که هویدا و اینها مینشستند همان ساختمان.
ج – همانجا. بله.
س- رفتید آنجا.
ج- هیئت دولت آنجا تشکیل میشد و شب رفتیم آنجا.
س- این جلسۀ اولتان بود.
ج- هیئت دولت تشکیلشده، بله. آنجا بودیم و جلسه دومی من قوانین دادم که انحلال دیوان کشور چند تا قانون بود که مقداری با کاپیتولاسیون بود که آمریکاییها درست کرده بودند که شروع کردیم به…
س- خوب و این جلسه غیر از کسانی که رسماً عضو کابینه بودند کسان دیگری هم آنجا مینشستند؟
ج- نه، آنجا کابینه بود دیگر، فردا هم رفتیم شورای انقلاب.
س- آن آهان.
ج- شورای انقلاب بهشتی بود، اول طالقانی بود که کم میآمد و تقریباً رئیس بود مرحوم مطهری بود.
س- آن کجا تشکیل میشد؟
ج- آن هر دفعه یک جا. غالباً خانۀ…
س. آن جلسه اول که رفتید کجا بود؟
ج- خانۀ آقای دکتر شیبانی بود. منزل دکتر شیبانی بود و خودش هم درگیر هیئت بود شیبانی.
س- دکتر شیبانی بوده و آقای طالقانی و…
ج- طالقانی.
س- بهشتی؟
ج- بهشتی، مطهری، رفسنجانی، کنی، عرض کنم که بعضی جلسات هم میدیدیم که قطبزاده یکی دو بار آمد و چیز هم معمولاً بودش.
س- بنیصدر؟
ج- بنیصدر آره این هم بود.
س- پس تمام اعضای هیئت دولت رفتید آنجا.
ج- نه نه من رفتم گاهی هم هر کی کار داشت و قانونی مینوشتیم میبردیم آنجا مثل مجلس بود دیگر میآوردیم شورای انقلاب تصویب میکردیم آنوقت میبردیم تو نخستوزیری و تو هیئت دولت آنها تصویب میکردند یا اول با هیئت دولت موافقت جلب میشد میرفتیم.
س- آنجا حکم مجلسی داشت.
ج- آنها که صحه میکردند دیگر قانون بودش. آنوقت چاپ میکردیم و به نام قانون عمل میکردیم.
س- رو زمین مینشستند یا…؟
ج- روی زمین. همه روی زمین، روی زمین مینشستیم.
س- تو شورای انقلاب؟
ج- بله، همه رو زمین بودند.
س- ولی هیئت دولت که پشت میز…؟
ج- بله، آنجا که رو صندلی بودیم دیگر، پشت میز بودیم بله. گاهی هم یکی دو بار هم شورای انقلاب را و هیئت انقلاب را دعوت کردیم، شورای انقلاب را ناهار تو همان نخستوزیری که بودیم یعنی کار داشتیم با هم همه که ناهار هم آنجا با هم میخوردیم و تا آخر وقت آنجا بودیم با هم بودیم، بله.
س- تو شورای انقلاب محیط چگونه بود؟ یعنی همه صدای یکسان داشتند یا یکی دو نفر گردن کلفتتر؟
ج- نه، تقریباً شورای انقلاب را بهشتی اداره میکرد قاعدتاً. اصلاً طبعاً او میگرفت و میخواند و تصحیح میکرد و دست او بود البته، طالقانی هم البته خیلی محترم و اینها بود. گاهی میآمد و آن گوشهای مینشست و بعد هم زیاد نمینشست و میرفت. دخالت چندانی نمیکرد. دخالت مهم با بهشتی بود همیشه، بله.
س- خاطرتان هست که اولین باری که شما، چه بگویم، یکه خوردید که اوضاع مثل اینکه… به آن امیدتان یک کمی خدشه وارد شد چه اتفاقی بود. اولین باری که تکان خوردید؟
ج- مازندران بود دیگر، زندان من مرتب میرفتم بازدید میکردم زندان را، آ خر اصلاً نمیدانستیم که اصلاً یک جور دیگر فکر میکردیم شورای انقلاب، دادگاه انقلاب خودش آن مردی بود که ما خیلی بهش خوشعقیده بودیم مهدوی که او را آقای خمینی دادستان کل انقلابش کرد.
س- مهدوی کنی؟
ج- نه، نه. مهدوی بود، هادوی میگویم مهدوی.
س- هادوی بله.
ج- هادوی بود او قاضی عدلیه بود مرد خیلی درستی بود او را دادستان کل انقلاب کرد کمکم هی آخوندها فلان مخالفت میکردند نمیگذاشتند این بشود. بعد این آذری قمی که اسمش را شنیدید حتماً او را چیز کردند او را دادستان انقلاب تهران کردند، این مال تمام ایران. بعد او میگفت، «من اینجا مستقلم» شروع میکرد دخالت کردن و نمیگذاشت او دخالت کند. ما که خوب کاری… ولی من دخالت میکردم میرفتم زندان بازدید میکردم، ناهار غالباً تو زندان میخوردم. خلخالی هم تو زندان بود و هر چه میگفتم میشنید.
س- این درست است که زندان دست مجاهدین بود؟
ج- مجاهدین؟ یعنی به چه صورت؟
س- آنها قدرت زندان، زندان دست مجاهدین بود و اعدامها را آنها میکردند.
ج- نه، نه. معرفی کنم آنهایی که بودند آنوقت یکی آن چیز بود که اسمش یادم رفت که کشته شد طفلک با آن مهدوی… عراقی. میشناختید که عراقی را؟
س- نخیر، اسمش را شنیدم.
ج- عراقی از آن مجاهدین اخوانالمسلمین بود، مرد خیلی درست و خوبی بود که طفلک را کشتند با پسرش، دست او بود و چند تا بازاری بودند که بهقدری، مردم خوبی بودند مجاهد هم
نبودند اینها.
س- یعنی زندان دست اینها بود؟
ج- یعنی زندان که بله، مدیر زندان و همهکارۀ زندان در را باز کنند ببندند کلاً دست اینها بود.
س- کی اینها را گذاشته بود اینجا؟
ج- اینها را خوب همان تشکیلات خمینی یا خودش یا اعوان و انصار خمینی، اینها مردم بسیار شریف و درست و مهربانی بودند و این زندانیها اینها را میپرستیدند، اینها هم همینطور. عجیب درست و امین اینها بودند خود عراقی چقدر خوب بود. رئیس کل اینها که آمده بود عراقی بودش. خیلی آدم محکم و استوار و معتقدی بود، خیلی هم با آقای خمینی مربوط بود که هویدا اینها هم تو همین زندان بود که اینها بودند. این است که من اطمینان داشتم. خلخالی هم که همیشه تو زندان بود غالباً. اینها هم گاهی میآمدند همینطوری غفاری اینها… گفتم اینها را خمینی تو دست خود خمینی و آخوندها بود. من بهزور دخالت میکردم که اصلاً نمیخواستند. میخواستند خودشان… ما هم خیال نمیکردیم آخر اینجوری بشود کار. بههرحال اینطور بشود. خلاصه دیگر همان آدم کمکم یکهو میبینید ایبابا…
س- آن اولین چیزی که شما مثلاً رفتید خانه گفتید ای دادوبیداد؟
ج- حالا درست یادم نیست و اینها کمکم حاصل شد، میدانید؟
س- کمکم همین. بعداً که کسانی به این نوار گوش میکنند میخواهند ببینند که این آقای مبشری که یک عمر در دادگستری بوده و خدمت کرده چه جور در یک مقام وزارت دادگستری قرار میگیرد؟
ج- همین دیگر ما
س – و بعد یک سری کارهایی میشود که موافق میل ایشان نیست، این چطوری است؟
ج- همین دیگر، چند تا اعدام که شد. آخر ما البته آن اوایل که نرفته بودم ریختند و یک عده را کشتند مثل نصیری فلان و اینها. خوب طبیعتاً فکر میکردیم که رئیس سازمان امنیت بود. یکعمری گرفتند و کشتند مردم ناراحت هستند ریختند و یک امر تقریباً طبیعی است.
س- شما در آن عیبی نمیدیدید.
ج- نه یعنی میگفتم تمام میشود. یعنی جلواش را هم نمیشود گرفت بالاخره انقلاب است دیگر شده، بعد از ۱۵۰۰ سال یا دو هزار سال بعد دیگر یکهو اعدامهای… وقتی هویدا را مثلاً کشتند یا همین پاکروان اینها را دیدم یک عدهای که… حالا هویدا من نمیدانم چکار کرده حالا غلط کرده ولی هنوز او محاکمه نشده آخر بگوییم که… قول هم داده بود آقای خمینی آن روز. گفتم به شما، اجازه داد که محاکمه بشود یعنی دنیا هم ببیند آن محاکمه را. بههرحال نمیتوانم. از این ما بدمان میآمد، متهم هم بود ولی چه کارکرده؟ چرا؟ واقعاً خدمت کرده به خارجی؟ علیه ما؟ اینها را باید داشت. بعد مثلاً پاکروان، آخر پاکروان در عمرش من میدانم یک چک به کسی نزده بود، من یقین دارم، یک شاهی دزدی نکرده بود اصلاً مردی بود، یک عدهای این جوری که اینها را یکهو دیدیم که همه را درو کردند به این صورت.
س- آخر میفرمایید که رئیس زندان که آن آقای عراقی بود و آدم خوبی بوده.
ج- خوب خوبی بود آخر دست او نبود.
س- خلخالی هم که میفرمایید آدم بدی نبوده.
ج- که او هم نبود. نه خوب این خونریزیها را کرده گفتم نسبت به آن آخوندها.
س – پس کی این کارها را میکرد؟
ج- همینها را لابد آقای خمینی دستور میداد دیگر، ظاهراً. برای اینکه خلخالی البته آدم خونخواری است. گفتم نسبت به آن آخوندهای دیگر خیلی خوب است، نسبتاً.
س- نسبت به کی؟
ج- نسبت به اشخاص دیگر خیلی.
س- عجب.
ج- اصلاً خلخالی میگویم یک لوطیگری داشت مثلاً یک عدهای را ما نجات دادیم از دست… بعضیها هستند که اصلاً…
س- شما فرمودید که برایتان شرح داده بود که هویدا را چه جوری کشتند.
ج- هویدا را آن چیز میگفت، یکی از آن اشخاصی که شرح داده بود بله بردند کشتند و گفت، «محاکمه کردیم.» بیخود میگوید محاکمهاش نکرده بودند.
س- یک عکسی تو روزنامه چاپ کردند.
ج- ظاهراً کشته بودنش بعد یکچیزهایی نوشته بودند به نام محاکمۀ هویدا. اینطوری معروف شده. اینها را هم ندادند، نمیدادند. هی گفتیم اینها را بدهید بخوانیم نبود. اصلاً گفتم یک بساطی بود که به دست خود خمینی بود این محاکمات و این کشتار من وحشت کردم. اصلاً ما خیال کردیم میتوانیم قبضه کنیم، اصلاً ماندم. فکر کردم کمکم درست میشود، خمینی موافقت میکند، محاکمه میشوند، نظمی پیدا میکند. من قانون نوشتم برای دادگاههای انقلاب، برای دادگاههای انقلاب قانونها تصویب شد اصلاً دیدیم هیچ ملاک…
س- آن نواری که فرمودید خلخالی تعریف کرده چه بود؟
ج- بله که بردند… الان یادم نیست جزئیاتش، همه را دقیقاً گفتش.
س- چون ممکن است این نوار هیچوقت در دسترس تاریخ نباشد اقلاً آنچه شما یادتان هست
ج- بله، آن نوار را گرفتند، همینکه مرا بردند زندان همان شب این نوار را هم برداشتند بردند پس هم ندادند.
س- تقریباً چه یادتان هست از نوار؟
ج- تقریباً اینکه گفت زدیم، کشتیمش دیگر. و ایستادیمش و از او ما… بردیمش تو اتاق و نمیدانم. کی تیر زد. آن شیخ غفاری ظاهراً بوده و یکی دیگر از آن چیزها و زدیم با تیر و ایستاد و گفت نزنید مرا باید نجات بدهند و مرا نجات میدهند عدهای چرا؟ فلان من را میخواهید… از این حرفها زده بود و کشته بودند. بعد هم یکی از آنها که باز یادم نیست گفت. بعد آمدیم در را بستیم و محاکمه را مثلاً نوشتیم. یک همچنین چیزی. من اینها را وقتی دیدم و فلان اصلاً وحشت کردم که دیدم آخر توقع نداشتیم نه از آقای خمینی، از هیچکسی که اینجوری بکشند کسی را بدون محاکم بدون فلان. و تا آنوقت هم امیدوار بودم که قبضه کنیم کار را. قضات زیادی را میفرستادم زندان که کمک کنند در تشکیل پرونده، در رسیدگی… قضات درجه اول و خوب. اینها بهقدری اینها را میرنجاندند، همین آذری قمی و اینها، اینها هی هر روز قهر میکردند و برمیگشتند. به اینها جا نمیدادند اتاق نمیدادند اینها موی دماغ بودند نمیخواستند قضات باشند. میخواستند دست خودشان باشد هر کاری میخواهند بکنند. ما هم با اصرار اینها را میفرستادیم و باز اینها میآمدند. هی میگفتم حالا خواهش میکنم که باز بروید محض خدا اینها میرفتند. خلاصه تا اینکه من آمدم و اینها را هم همه را بیرون کردم.
س- اینکه میگفتند هویدا تقاضای وقت کرده بوده که کتابی بنویسد یا نمیدانم چیزی بکند… ج- نمیدانم، اینها را نشنیدم.
س- یا خاطراتش را بنویسد؟
ج- نه او که میتوانست بکند تقاضا نمیخواست.
س- نه وقتی که در زندان بود که به او وقت بدهند، یک ماه به او وقت بدهند که اینها را بردارد بنویسد.
ج- نه نمیدانم اینها را نشنیدم که همچین تقاضایی کرده باشد.
س- ولی خوب جلسه آخر فرمودید که توسط آقای…
ج- بله توسط رهنما نوشته بود که مرا بخواهد فلان کس چون مطالب مهمی دارم که باید بگویم که بعد وقتی این را به من دادند که دو ساعت پیش کشته بودندش. که بعضیها میگویند مثلاً همینکه شما گفته بودید همهچیز را میگوید شاید همین موجب قتلش شده مثلاً چون نمیخواستند. گفتم هزار داستان سیاسی وجود داشت و خود همین افسرهایی که کشتند خوب اینها هرکدام همان مقدم. منبع نیمقرن اطلاع سیاسی ایران بود…
س- او هم که با آقای بازرگان گویا رابطۀ خوبی داشته.
ج- بله. با همه خوب بود… به همه کمک کرده بود. آخر این را کشتند نه تعقیب شد. آخر اینها را گفتم همهشان پاکروان فلان همۀ اینها منبع اطلاعات مهمی بودند، خود هویدا یکی نبود که همینطور عادی باشد، خود نیکپی، رضا نیکپی شهردار تهران که کشتندش همه اینطوری بودند.
س- تو جلسات هیئت دولت شما راجع به این مسائل بحث میکردید؟
ج- بله، چرا همان روزی که استعفا دادم گفتم آخر این کارها شده، اینها همه خلاف آنچه ما فکر میکردیم این است که من نمیتوانم بمانم و استعفا میدهم. مفصل صحبت کردم بله.
س- یعنی شما مثل بقیه در روزنامه و رادیو این اخبار را میشنیدید؟
ج- اینها را خوب از مردمی که من تماس داشتم من میشنیدم، نه.
س- نه، منظور اعدام را میگویم.
ج- نه زندان تو زندان مثلاً میگفتند و نه، میشنیدیم از خود داخل میشنیدیم ولی خوب وقتی کار گذشته بود و اصلاً نمیتوانستیم کنترل کنیم کی چطور میشود. ما خودمان هم اینقدر گرفتاری داشتیم، خود دادگستری من گرفتاری داشتم.
س- کار شما چه بود آن مدت؟
ج- کار؟ چهکاری؟
س- میگویم با وجود اینکه دادگاههای انقلاب بود و کارشان را میکردند دادگستری کارش چه بود؟
ج- کار زیاد داشتیم. تغییرات. کارش خیلی زیاد بود. اولاً نظم اشخاص بد را بیرون کردن اشخاص خوب را آوردن، سازمان شهرستانها را دادن، پروندهها… خیلی کار فوقالعاده زیادی بود اصلاً نمیرسید آدم سرش را بخاراند. بعد هم یک عدهای آنجا بودند که باید مراقب آنها هم میبودیم که فقط کارهای بدی میکردند، خودخواهیهایی داشتند. خلاصه، خیلی کار بود من هم خوشبین بودم به یک عدهای که آنجا کار میکردند با ما و هیچکدامشان شایسته خوشبینی نبودند. و کار زیاد بود و هیئت دولت کار زیاد بود آنجا خیلی کار زیاد و نبودن همکار خوب که همه این مسائل. من خلّص و مخلص برای انقلاب میخواستم همه کار کنم تقریباً همه میخواستند برای خودشان یک پستی بگیرند و یک آیندهای درست کنند. یعنی از این حیث ضعف مردم را دیدم که ما ایران چرا به این صورت هست.
س- این سیستم قضایی ایران میشود تشبیهاش کرد به وضعی که قبل از داور بوده؟ الان آن شکلی شده دومرتبه؟
ج- بله، شاید آنوقت بهتر بود حتماً. آنوقت به نظر من اشخاص واردتری بودند، ما که ندیده بودیم، خلاصه الان…
س- یعنی عملاً قوانین بهاصطلاح مدنی ایران به کلی کنار گذاشته شده؟
ج- یک قوانینی بود. بله عملاً کسی گوش نمیدهد هرکسی یک فکری دارد فلان. به میل خودش فتوا میدهد، به قول… خودشان را مجتهد میدانند و میگویند فتوای ما این است.
س- یعنی واقعاً عیناً برگشته به زمان قبل از داور؟
ج- والله من قبلش را ندیده بودم ولی خوب…
س- آنچه شنیده بودید.
ج- ولی خوب آنوقت قانون نبود دیگر، قانون حکومت نمیکرد دیگر فتوای آخوندها بود.
س- حالا دادگستری اصلاً نقشی ندارد؟
ج- نقش چرا، مردم خودشان رأی میدهند فتوای آخوندها. قانون مدونی…
س- قاضی دادگستری چه؟
ج- همان دیگر قاضی هم همینطور. یا آخوندها هستند که خودشان یکچیزی مینویسند عمل میشود غلط، برخلاف قانون اصلاً قانون را قبول ندارند. این را قبول ندارند قانون را هم نمینویسند آخر procedure چیست؟ چه جوری باید باشد؟ آخر یک نظمی باید باشد. قاضی که تقلب کرد تعقیب میشود یا نمیشود؟ چه جوری تعقیب میشود؟ آخر تمام همهچیز پا یه هوا، هیچی اصلاً.
س- اینها را دادگاههای سابق، دادگاههای شهرستانها و اینها تعطیل هستند یا بیکارند؟ چه جوری است؟
ج- نه، همان فرمشان تغییر کرده، هستند همه متنها به صورتی که گفتم. بهصورت جدید خود آخوندی، هیچی.
س- یعنی رؤسایشان همهشان آخوند هستند؟
ج- همه آخوند هستند تقریباً، تقریباً همه بله.
س- حالا من یک سؤال آخر دارم که ممکن است، در هرحال سؤالی است که من فکر میکنم، دخترخانمتان هم دیروز میخواستند که این سؤال را بکنم و آن این است که افرادی امثال یا شاید خود هویدا وقتی که به او ایراد میگرفتند و میگفتند مثلاً تو در زمان نخستوزیریت ایراداتی به شما وارد است حرفش این بود که یک سیستمی بود و ما در داخل آن سیستم بودیم و ما نقشی نداشتیم. حالا همانطوری که اطلاع دارید عین این صحبت را راجع به کابینۀ بازرگان میکنند میگویند اینها هم یک سری کارهایی در زمانی که اینها مسئول بودند شده اینها هم برمیگردند میگویند که خوب ما مسئول نبودیم یک کارهایی میشد و به ما مربوط نیست.
س- مسئول چطور نبودند؟
ج- حالا سؤال این است که فرق بین این دوتا دوره چیست؟
س- خیلی. نه کابینه بازرگان کار میکردند، در همه کار دخالت میکردند که خوب بعضیهایشان را آخوندی جلویش را میگرفت. مثل همین زندان همین اعدام اینها را خوب بالاخره نمیگذاشتند خودشان تشکیل داده بودند. دولت بازرگان بایستی البته ول میکرد میتوانست ول کند. آنها هم خیال میکردند که کمکم درست میشود قبضه میشود اینها نرم میشوند. همینکه بازرگان گفت چند بار، گفت، «اینها را من میآورم که ببینند نمیتوانند کار کنند خودشان بروند عقب.» خوب اینها را آورد، اینها نشستند و از خدا هم خواستند. عقب هم نرفتند.
س- منظور شورای انقلاب است؟
ج- نه اصلاً خود آخوندی دیگر. آورد وزیر گفت بیایند اینها بشوند جای ما ببینند نمیتوانند. گفتیم آقا ول نمیکنند اینها غصه نتوانستن نمیخورند که. بد فکر کردن بازرگان بود دیگر این کار را کرد. اینها را آورد به زور آورد اینها را کسی جرأت نمیکرد پشت میز وزارت. بعد دیگر ماندند، حالا هم ماندند.
س- مثلاً آدم صحبت میکند مثلاً با یکی از وزرای دولت آموزگار اظهار میکنند که مثلاً اگر بگیروببندی بود و اینها، اینها را سازمان امنیت میکرد ما نمیکردیم.
ج- نه، نخیر آنها میکردند، مگر اینها مجبوراً حکومت را نگه داشته بودند؟ اگر وزیر آموزگار ول میکرد به این علت او هم ول میکرد دیگر نمیشد کسی نمیکرد. همه تسلیم بودند و البته آن جلاده میکشد ولی تو مقصری تو آن جلاد را حفظ میکنی که جلاد میماند. اصلاً غلط است این حرف.
س- حالا موضوع این است که آن وزرای آموزگار حالا عین این ایراد را به وزرای بازرگان میگیرند. ج- نه هیچوقت، کجا بود؟ نه. وزرای بازرگان گفتم باید استعفا میدادند کارهای خودشان را میکردند خیلی صمیمانه. آنوقت انقلاب بود غیر از آن است. یک کارهایی میشد ملت میکرد نمیشد جلویش را گرفت امید بود که کمکم ملت مهار بشود منتها نکرد بایستی ول میکردند فقط غلط بازرگان و دیگران این بود که استعفا ندادند. وقتی دیدند نمیتوانند کنترل کنند باید استعفا بدهند نه اینکه آنها را بیاورند. آنها هم لابد فکر کردند که میشود درست میشود مثلاً. وگرنه غیرازآن بود. اگرنه خود همینها حکومت را نگه میدارند، هر حکومتی را. آنوقت آن پیشخدمته هم مؤثر است در نگهداشتن حکومت.
س- یعنی تصور میکنید که اگر بازرگان استعفا داده بود شاید…
ج- من معتقدم که میتوانست بایستد یا استعفا میداد وضع جور دیگری میشد به این صورت درنمیآمد. آمد اینها را آورد و خودش هم کار کرد با اینها، زیردست آنها نشست و کار کرد.
س- آن زمانی که آقای طالقانی قهر کرد و از تهران رفت بیرون شما در تهران تشریف داشتید؟ ج – بله.
س- ما که در خارج بودیم خیلی برایمان عجیب بود که چطور شد که آقای طالقانی به این ترتیب قهر کرد و بعد که رفت پهلوی آقای خمینی و بعد برگشت…
ج- تسلیم بود.
س- به یک نحو عجیبی تسلیم بود. انگار اصلاً نمیشد تصور کرد که…
ج- هیچی او خیال میکرد که انقلاب به هم میخورد اگر این قهر بکند، مردم تشتت پیدا کنند روی صمیمیتش که کلی بودن و یکدست بودن به هم نخورد. او مرد صمیمی و خوبی بود.
س- تصور میکنید چه گفتوشنودی با خمینی شده بود که بعد وقتی که آمد بیرون اینجور…
ج- نمیدانم، خیلی تصمیم… لابد گفته بود آقا اسلام. همین حرفها را حتماً زده، برای خدا و پیغمبر، حرفی که همه را فریب میدهد همینهاست همه را.
Leave A Comment