مصاحبه با سپهبد محسن مبصر
رییس شهربانی کل کشور ۷۰-۱۹۶۵
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۶ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار محسن مبصر، ۶ اکتبر ۱۹۸۴ در شهر لندن، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار دربدو امر میخواهم از شما خواهش کنم که یک خلاصهای راجع به سوابق خانوادگی پدرتان بفرمائید.
ج- پدر من اسمش عبدالعلی بود و در آن زمان هم همه یک القابی داشتند و آخرین لقب پدر من هم مبصرالدوله بود. اهل تبریز بود و کارش هم عبارت بود از تصدی سازمانهای پست و تلگراف و تلفن ایالتى آنوقت. میدانید که در آن موقع ادارۀ منظمی نبود و تمام کارها را، تمام مسائل را، بعد از استاندار، یعنی حاکم میگفتند حاکم شهر، یک رئیس بود رئیس پست و تلگراف و تلفن بود که تمام چیزها مربوط میشد به او. و مادرم اسمش گوهر، [نام] خانوادگیش زرقانی از خانوادههای اصیل تهرانی بود…
س- زروانی؟
ج – زرقانی.
س- زرقانی.
ج- بله، با قاف. بنابراین بنده از یک پدر تبریزی و از یک مادر تهرانی به وجود آمدم.
س- سال تولدتان؟
ج- سال تولد من ۱۹۱۷ است.
س- بله و در تبریز.
ج- درتبریز و میشود ۱۲۹۶ هجری شمسی.
س- خوب اگر یک خلاصهای از دوران کودکی و تحصیلاتتان هم بفرمایید ممنون میشوم.
ج- بنده در یک خانوادۀ سرشناس و تا اندازهای اشرافی در تبریز بوجود آمدم، در ده سالگی پدر خود را از دست دادم و تحت سرپرستی مادرم و مراقبتهایی که یکی از خواهرهایم که پیشوای تأسیس مدرسۀ دخترانه در آذربایجان بود تربیت شدم. تحصیلات ابتدایی را در مدارس مختلف تبریز مدرسۀ جنت و دارالمعلمین، دبیرستان رشدیه، دبیرستان فردوسی بالاخره کلاس پنج و شش متوسطه را، دبیرستان را در دبیرستان نظام تبریز به پایان رساندم در سال ۱۳۱۵. دانشکده افسری را در ۱۳۱۷ تمام کردم که به علت اینکه ولیعهد آن روز و ا علیحضرت محمدرضا شاه پهلوی دیروز با ما همدوره بود اسم آن دوره به اسم دورۀ افتخار نامیده شد. من و اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی همدوره بودیم همگروهان هم بودیم یعنی در یک گروهان تحصیل میکردیم. در سال ۱۳۱۷ از رستۀ توپخانۀ دانشکدۀ افسری فارغالتحصیل شدم و با درجه ستوان دومی توپخانه در هنگ یک توپخانه صحرایی که در حشمتیه بود مشغول خدمت شدم.
آنهایی که در این دو سهسال خدمتم در هنگ صحرایی با آنها آشنا بودم اولش ستوان یکی بود به اسم علویکیا که بعدها تا درجه سرتیپی ارتقاء پیدا کرد و معاون سازمان امنیت ایران هم شد.
س- در زمان تیمور بختیار.
ج- در زمان؟
س- تیمور بختیار.
ج- تیمسار سپهبد تیمور بختیار که رئیس سازمان بود ایشان شدند معاون، دو تا معاون داشتند یکیش مرحوم تیمسار سرلشگر پاکروان بود و دیگری هم…
س- علویکیا.
ج- تیمسار علویکیا بود. البته در مورد تیمسار علویکیا، و تیمسار پاکروان و ارتباط من با اینها را و اصولاً تاسیس سازمان امنیت من مطالبی دارم که بعداً در موقع خودش خواهم گفت. تا سال ۱۳۲۰ در هنگ توپخانه صحرایی بودم. بعد از سال ۱۳۲۰ مأموریت پیدا کردم که فرماندهی آتشبار کوهستانی اعزامی به مشهد را به عهده بگیرم.. تفصیل از این قرار بود که فرماندۀ آتشبار، آتشبار مشهد که برای شورش صولت هَزارهای.
موقعی که شهریور ۲۰ که قسمتهای شمالی کشورمان به اشغال شوروی درآمد این صولت هزارهای از موقعیت سوءاستفاده کرد و قیام کرد و با موافقت روسها یک تیپ برای مبارزه با صولت هزارهای و قلعوقمع صولت هزارهای به مشهد اعزام شد. یک آتشبار هم ضمن این تیپ، بود آتشبار کوهستانی ۷۵ به آن میگفتند، و فرمانده این آتشبار کسی بود به اسم سروان مقصودلو که این سروان مقصودلو در موقع جنگ ضمن جنگ تیر خورد مجروح شد و من به جای او داوطلبانه رفتم مشهد که انجام بدهم آن کار را. در حدود دو سال در مشهد بودم به عنوان فرمانده آتشبار تیپ اعزامی.
دراین مدت با چند نفر از اشخاصی که ذکرش اینجا خیلی مفید است از لحاظ شما من اسم ببرم، خوب است، خیلی که بدانید. یکی از آن اشخاص سرگرد اسکندانی بود. البته سرگرد اسکندانی موقعی که من تو هنگ آتشبار صحرایی خدمت میکردم فرمانده دسته تیمسار علویکیا بودم ایشان هم یک فرمانده آتشبار بودند در آنجا.
س- ایشان منظور…
ج- سرگرد اسکندانی. و بعداز شهریور ۲۰ که تقریباً هنگ صحرایی به علت اسبهای مجار منحل شد این سرگرد اسکندانی بالاخره منتقل شد به مشهد. من از تهران او را میشناختم آدمی بود بسیاربسیار تحصیلکرده، افسر بسیاربسیار جالب ولی افکار همیشه انقلابی و افکار چپی داشت که آنوقتها ما نمیفهمیدیم که چپ و راست یعنی چی؟ حقیقتش اینست. من وقتی که منتقل شدم به مشهد آنجا فرماندۀ آتشبار بودم و از تیپ هم دیگر همه چیزها آمده بودند تهران، برگشته بودند به تهران فقط یک باقیماندهای از تیپ بود که فرماندۀ باقیماندۀ آن تیپ سرهنگ حاجوزیری بود و آدم بسیاربسیار لاابالی و اهل سوءاستفاده و اینها بود. از آن افسرهای فرم قدیم بود. و یک عده از افسرهای جوان هم امثال سروان حسن قاسمی که برادر قاسمی عضو کمیته مرکزی حزب توده بود و یک افسر که فرماندۀ دستۀ من بود به اسم ستوان یکم تفرشیان فرماندۀ دستۀ همان آتشبار بود که من در آنجا بودم و چند نفر دیگر که اسامیشان یادم نیست که اینها بعد از اینکه من خدمتم را کردم آنجا و منتقل شدم به تهران این آتشبار من با فرماندهی تفرشیان همان آتشباری است که برای شورش گنبد از آتشبار من این افسر هم، جزو شورشیان بود و سرپرست آن شورشیان هم سرگرد اسکندانی بود که در مشهد بود وسائل آتشباری من را آورده بودند.
س- عجب.
ج- بله. چون اینجا این مسئلهای را که گفتم مبنای یک جریاناتی است که ضبط در تاریخش بسیاربسیار مهم است و من هم یک چیزی با ذکر جزئیات در مورد وقایع گنبد مینویسم که، انشاءالله که بتوانم موفق بشوم تمام بکنم. اینجا پرانتز باز میکنم برای شما یک نفر معرفی میکنم که تشریف ببرید و با او حتماً مصاحبه بکنید او مطلعترین و باهوشترین افسرهای ارتش است که از وقایع شهریور تا وقایع ۲۸ مرداد بسیاربسیار اطلاعات ذیقیمتی دارد که میتواند تاریخ را روشن کند و آنطور که شنیدم یک قسمتهایی هم حتی نوشته یادداشتهایش را. ولی چون امروز یادداشت نوشتن، و خاطره نوشتن یک مسئله خیلی پیش پا افتاده ودروغبافی و قصهسرایی شده به آن جهت نه من نه ایشان نمیخواهیم چیزی به چاپ برسانیم. چون اگر که بنده فرض بفرمایید یک قسمت از خاطرات خدمتیام را بخواهم بنویسم و چیز بکنم همان نوع تلقی خواهند کرد که مثلاً کتاب جلال آهنگچیان را تلقی میکنند دیگر چون آنها کسی که نمیداند که…
س- تلقىاش چیست
ج- بله.
س- این شخص کی هستند؟
ج- ایشان سرلشگر بازنشسته حسن اخوی و الان در لسآنجلس است.
س- وزیر کشاورزی هم بود.
ج- وزیرکشاورزی هم بود که من مجبور خواهم بود در ضمن تعریف خاطراتم ازایشان بارها اسم بیرم، یکی از اشخاصی که در خدمت مشهد با او برخورد کردم همین سرگرد حسن اخوی آنموقع و بعد سرلشگر حسن اخوی و وزیر کشاورزی، او بود که از طرف لشگر۲ برای بازرسی آمده بود به مشهد و در آنجا با او آشنا شدم و این آشنایی من وقتی که به تهران منتقل شدم اصلاً یک تحولی در رویۀ خدمتی من ایجاد شد. من یک افسر بسیاربسیار آنطور که میگفتند سوابقم نشان میدهد جدی و خوب توپخانه و صف توپخانه بودم و از وقتی که ایشان را دیدم و برگشتم به تهران با دست ایشان وارد به قسمت اطلاعات ارتش شدم. یعنی از سال ۱۳۲۳ من در قسمت اطلاعات ارتش…
وقتی که من منتقل شدم از مشهد آمدم لشگر۲ مرکز، لشگر۲ مرکز که فرماندۀ لشگر در آن موقع تیمسار سرتیپ علیمنصور مزینی بود که بعدها شد مزین و مأمور مخصوص نمیدانم سرپرست مخصوص یا مأمور مخصوص املاک سلطنتی در…
س- گرگان.
ج- گرگان بود بله. او فرمانده لشگر بود. سرگرد اخوی رئیس رکن دوم ستاد لشگر بود. و من مستقیماً منتقل شدم به رکن دوم ستاد لشگر.
س- هر لشگری برای خودش رکن دوم جدایی دارد دیگر؟
ج- بله.
س- هر لشگری ستاد دارد و ستاد هم..
ج- ستاد دارد و ستاد هم چهار تا رکن دارد و نمیدانم ارکان مختلف دارد. آنوقت تشکیلات آنوقت حتماً دیگر اینها را تیمسار جم خیلی خوب گفته به شما، تشکیلات آنوقت لشگر بود و بعد هم ستاد ارتش بود دیگر ستاد بزرگ ارتشتاران نبود. ستاد ارتش بود بعدها بعد از ۲۸ مرداد ستاد بزرگ بوجود آمد، ستاد ارتش شد ستاد نیروی زمینی و از این حرفها که آنها را هم بموقع خودش خواهم گفت. من خیلی معذرت میخواهم که بعضی..
س- هیچ عیب ندارد بسیار خوب است، خیلی منظم و خوب است.
ج- در رکن دوم لشگر دوم من وارد کارهای اطلاعاتی شدم و مخصوصاً به علت اینکه من یک افسر، میگویند، باهوش بودم و شم اطلاعاتی بسیار قوی داشتم مورد توجه حزب توده واقع شدم و میخواستند، رویۀ حزب توده هم این بود که با تشکیل سازمان افسری حزب توده افسرانی را که میتوانستند مؤثر واقع بشوند و اطلاعات زیادی داشتند اینها را جلب میکردند و روشان به قول معروف کار میکردند اولش هم سمپاتیزان از او میساختند. با فرستادن نامهها و با فرستادن کتابها و با صحبتهای چیز و اینها و حتی به وسیله جلب آن افسر به وسیله هر کاری که از دستشان بربیاید مثلاً آشنایی با دختران و از این حرفها، من در لشگر دوم متوجه شدم که مورد توجه اینها واقع شدم. و در این موقع هم سرگرد اخوی شد سرهنگ دوم و رفت رئیس دبیرستان نظام تهران و منتقل شد. با همۀ اینکه یک رئیس رکن جدیدی برای ما گذاشتند آنجا ولی عملاً رکن دوم لشگر را من اداره میکردم با درجه سروانی و طبق وظیفهای که داشتم خیلی شدیداً مراقب این حرکات و مراقب کارهای افسرهایی که فکر میکردم آلوده شدند به کمونیسم بودم. چند تا ما در آنجا افسرهای مشهوری داشتیم یکی سروان توپخانه خلعتبری بود تا آنجا که یادم هست، یکی سروان پیاده پزشکیان بود، دیگری سروان توپخانه جودت بود…
س- فامیل میشد با حسین جودت؟
– برادر آن حسین جودت بود بله. سروان قاسمی بود و یک نفر دیگر که اسمش را بعد خواهم گفت یادم رفت اسمش که بعدها اعدام شد اصلاً و من با اینها ضمن اینکه دوست بودیم هم دورهمان بودند، اغلب هم دورهام بودند اینها. ضمناً مراقبشان بودم طبق آن وظیفهای که داشتم و از یک طرف هم آنوقت رئیس ستاد ارتش مرحوم سرلشگر حسن ارفع بود که در مورد شخصیت این افسر و خدماتی که به ایران کرده است باید از سرلشگر اخوی چیز بکنید چون او بهتر از من میداند. من در زمان جوانیم بود ولی او بهتر از من میداند که چه کارهایی کرده است. من بالاخره وادار شدم که با اینها وارد مبارزه بشوم و گزارشی تهیه کردم و دادم به فرمانده لشگرکه مزینی بود، امروز مزین شده، و نوشتم که این افسرها فعالیت کمونیستی دارند و اگر چنانچه دقت نشود اینها را هدایت یا بطور کلی دستشان از ارتش کوتاه نشود ارتش را به آتش خواهند کشید و نفوذ شوروی را وارد ارتش خواهند کرد.
البته…. آخر نمیدانم چه جوری آدم بگوید آنوقتها افسران و فرماندهان چه جوری فکر میکردند و از چه اشخاصی تشکیل شده بودند این در مجال صحبت ما نیست. آنوقت افسرها مثلاً همین سرتیپ مزینی یک افسری بود بسیاربسیار خودخواه و بهحساب بهقول چیزها دگماتیست و تصور میکرد که هر چه که فکر میکند هرچه که پیدا میکند همان است، و جور دیگری نیست، متعصب در افکار خودش. در این ضمن فعالیت ستاد ارتش هم بیشتر شد برعلیه شبکۀ افسری سازمانی حزب توده و بالاخره بعد از فکرهای زیاد دیدند تنها کسی که میتوانند بگذارند در رأس رکن دوم ستاد ارتش و او میتواند با پدیدۀ کمونیسم مبارزه بکند همان اخوی است. با درجه سرهنگ دومی رکن دوم ستاد ارتش را تحویل گرفت.
س- از چه کسی تحویل گرفت؟
ج- یادم نیست، چون مهم نیست زیاد خیلی. و به علت ارتباط نزدیکی که با او داشتیم از مشهد و اینها من هم این مبارزه را، مبارزه در داخل لشگر را منتقل کردم به ستاد ارتش. خلاصه بعد از مدتی چون میترسیدند که فرمانده لشگر لطمهای به من بزند من را منتقل کردند به رکن دوم ستاد ارتش و با درجه سروانی رئیس تجسس رکن دوم ستاد ارتش بودم.
س – تجسس؟ ممکن است تشکیلات رکن دو را بفرمایید چه بود و تجسس معنیاش چه بود چه ارکانی داشت آنجا؟
ج- بله. رکن دوم ستاد ارتش عمدهاش از لحاظ اطلاعات داخلی یک شعبهای داشت به اسم تجسس، تجسس این بودکه، همان تجسس rasearch، تحقیق میکرد اطلاعات بدست میآورد و این اطلاعات را بررسی میکرد میپخت و بعد گزارش میداد. آنوقت هم هیچ سازمان اطلاعاتی در کشور نبود. شهربانی اصلاً وارد این نوع مبارزات نبود سازمان امنیت که نداشتیم و من خوب یادم هست که حتی کارهای شهربانی کارهای همه را رکن دوم ستاد ارتش میکرد و حتی کارهای وزارت امور خارجه را بهوسیلۀ وابستههای نظامیش رکن دوم انجام میداد. اختیارات خیلی وسیعی هم داشت.
س- غیر از این اداره تجسس دیگر چه واحدی بود آنجا؟
ج- چهار پنج شعبه داشت. بله چهار پنج شعبه داشت ولی اطلاعات داخلیش به اسم تجسس بود که رئیس تجسسش من بودم. ببخشید رئیس تجسسش نبودم رئیس تجسسش مرحوم علی اکبر ضرغام بود که بعد شد وزیر دارایی و نمیدانم فلان. من هم جزو معاونین چیز بودم. من وقتی منتقل شدم به رکن دوم ستاد ارتش موقعی بود که وقایع گنبد اتفاق افتاده بود و چند نفر سرگرد اسکندانی و پنج نفر دیگر کشته شده بودند در گنبد و چند نفر هم دستگیر شده بودند و چند نفر هم فرار کرده بودند رفته بودند شوروی. آنهایی که دستگیر شده بودند که سروان دانش جزو آنها بود یادم هست با من همدوره بود، و در مشهد هم با من دوست بود این. رکن دوم ستاد ارتش صلاح دانست که بازجویی از اینها را به عهدۀ من واگذار بکند. تحقیقاتشان. من تا آنوقت باید اقرار کنم که اصلاً توجه نکرده بودم که حقیقت کمونیسم چیست، اصلاً اینها چه میگویند؟ ایدئولوژی کمونیسم را من نمیتوانستم بفهمم یعنی نه من هیچکس نمیتوانست. خوب یادم هست وقتی که من دفعۀ اول رفتم پیش چیز برای تحقیق از سروان دانش این حرفهایی که گفت من اصلاً نفهمیدم که چه میگوید و دیدم عجب تغییری کرد. چون با من رفیق بود تو مشهد، با هم صحبت میکردیم شب و روز با هم بودیم و اینها. دیدم حالا این افسر آن افسر نیست و تغییراتی کرده است. از او خواهش کردم که این چیزهایی که به من میگویید تو بیا و شرح بده بیشتر چون من نمیفهمم چون میدانستیم آنجا همدیگر و خوب هم دورهام بود و رفیق هم بودیم. او چند تا کتاب مقدماتی کمونیسم اسم برد که برو اینها را بخوان تا بفهمی من چه میگویم و من آمدم پانزده روز مهلت گرفتم و افتادم این کتابها که یکی از آنها مجموعۀ مجلۀ دنیا بود خوب یادم هست که مرحوم دکتر ارانی منتشر میکرد و فکر میکنم دیگر ده پانزده شماره بیشتر منتشر نشده بود جمع شده بود در یک کتابی درست کرده بودند و آن را که خواندم یواشیواش فهمیدم که اوضاع و احوال از چه قراری است.
س- از کجا به دست آوردید؟
ج- این کتاب را از کلوب حزب توده به دست آوردیم. یک روز رفتیم ما آنجا، آنها از خدا میخواستند، دیگر که بدهند که یکی دیگر اضافه بشود به آنها. شما نمیدانم یادتان هست یا نه وقتی که آن سالها حزب توده آزاد بود و مخفی نبود و یک کلوبی داشت در خیابان فردوسی جای zoo ایران، باغ وحش ایران آنجا. نه، چیزهایی که میآمدند نمایش میدادند روسها و اینها آنجا برگزار میشد.
س- سیرک.
ج- بله. آنجا کلوب حزب توده آنجا بود و خیلی فعالیت علنی داشتند.
س- شما کتاب را گرفتید و خواندید.
ج- بله، کتاب را گرفتم و خواندم و در جریان افتادم بعد از پانزده روز. البته نمیتوانم ادعا بکنم که خیلی خوب ولی در هر صورت میتوانستم بفهمم که چه میگویند اینها. بازجویی از اینها با موفقیت خیلی کامل تمام شد واینها در دادرسی ارتش محکوم شدند به حبسهای خیلی قلیلالمدت محکوم شدند که بعدها از زندان…
س- قصر.
ج- قصر فرار کردند و رفتند به…
س- زمان رزمآرا.
ج- رفتند به تبریز و شوروی که وقایع پیشهوری اتفاق افتاد، من از آنوقت به افسر منحصر بفرد، بدبختانه یا خوشبختانه نمیدانم چه بگویم، کمونیستشناس با کمونیسمشناس چیز شدم…
س- رکن دو.
ج- چیز.
س- ارتش.
ج- ارتش شدم و تمام این چیزها میآمدند پهلوی من و من هم دست از مطالعه برنداشتم مطالعه خیلی زیاد میکردم روی این چیز دیگه کلاس بسیار جالبی تاسیس شد بعد از اینکه ارفع عوض شد این بهطور جمله معترضه به اسم کلاس روانی- اخلاقی. این کلاس را مرحوم سرتیپ صمدی اداره میکرد، کلاس بسیاربسیار مفیدی بود در مورد فلسفه اغلب صحبت میکردند و من نظرم این بود که این کلاس تأسیس شده برای اینکه افسرها بیایند آنجا چون بحث میکردند، آنجا افکار افسرها شناخته بشود. در هر صورت من استفادۀ خیلی کامل کردم از آنجا. بعد بهتوسط سرتیپ مهدی به آقای مرحوم ذکاءالملک فروغی معرفی شدم و در حدود دو سه هفته هم چند دفعه رفتم از ایشان استفاده کردم، استفاضه کردم بقول عربی وکتاب «سیر حکمت در کمونیسم» را تقریباً پیش او با هم بررسی کردیم و بهحساب شدیم یک متخصص کمونیسم. من وقتی که رکن دوم ستاد ارتش بودم در سال ۱۳۲۴ بود دیگر مسئلۀ پیشهوری پیش آمد. مسئلۀ پیشهوری پیش آمد و من مأمور بودم که افسران لشگر تبریز را که تسلیم شده بود لشگر تبریز و افسرها را قرارداد این بود که بیایند تهران از آنها سئوالاتی میکردم یعنی وقایع زمان پیشهوری و دموکراتها را در ارتش مسئولیتشان را محول کردند به من. البته از آنجا هم من خیلی استفادههای خیلی زیاد کردم از لحاظ اطلاعات و حتی سرتیپ درخشان که فرمانده لشگر تبریز بود و لشکر را تسلیم کرده بود به روسها یعنی به دموکراتها به پیشهوری و اینها بازجوی این سرتیپ درخشانی من بودم چون رکن دوم افسری نداشت که بتواند چیز بکند. منتها یک اشکال بزرگی که داشتیم من یک سروان بودم او یک سرتیپ بود و بازجوی یک سرتیپ باید اقلاً سرلشکر باشد یا سرتیپ باشد اقلاً. آنوقت یک سرلشگر را گذاشتند بازجو و من به عنوان منشی او در حقیقت بازجو من بودم سؤالات را من مطرح میکردم.
بعد از آنکه وقایع آذربایجان اتفاق افتاد آنطور که میدانید منجر شد به اینکه ستاد ارتش تشکیلاتش عوض شد یعنی رئیسش هم عوض شد رزمآرا آمد دوباره جای ارفع و بدبخت تیمسار ارفع را با آقای سید ضیاءالدین طباطبایی گرفتند زندانی کردند که قوام آمد نخستوزیر شد و اینها را زندانی کردند. از آنوقت به بعد من فقط چند ماهی باز هم درلشکر دوم تقریباً میشود گفت پنج شش ماه به عنوان رئیس، روابط عمومی آنوقت نمیگفتند یک شعبهای بود در هر لشگر تبلیغات میگفتند، رئیس شعبه تبلیغات لشکر دو بودم و بعد برای اینکه خودم را خلاص بکنم رفتم دوره کور تکمیلی. میدانید هرکس افسر میشد مرتب کورهای مخصوصی میدید که در جریان روز باشد و فرماندهیش قویتر بشود و حتی مثلاً کسی که دورۀ ستاد را نمیدید به او سرتیپی نمیدادند تا آخر هم همینطور بود و دورۀ کور تکمیلی را اگر نمیدید به او مثلاً سرهنگی نمیدادند.
س- کجا این دوره دیده میشد؟
ج- در دانشکده افسری کورتکمیلی. کورتکمیلی توپخانه بودم، من یادم هست بعد از اینکه فارغالتحصیل شدم از چیز یعنی تمام کردیم بین تمام رستهها، رستههای پیاده و سوار، آنوقت سوار داشتیم، و توپخانه و مهندسی و مالی و اینها همهشان من بین تمام اینها شاگرد اول شدم و چون کسی که شاگرد اول میشد محل خدمتش را میتوانست به میل، خودش تعیین بکند من رضائیه را انتخاب کردم. نه من گفتم که به عهدۀ ستاد ارتش گذاشتم که مرا هرجا دلش میخواهد. مرا فرستادند رضائیه. رضائیه شدم دوباره رئیس رکن دوم لشگر رضائیه.
س- این حالا چه زمانی است؟ زمانی است که پیشهوری…
ج- بله دیگرپیشهوری قلع و قمع شد و…
س- آهان این بعد از آن است.
ج- بله.
س- در جریان قلع وقمع کردن پیشهوری شما دوره میدیدید و در جریان مستقیم نبودید؟
ج- بله، من در جریان مستقیم نبودم ولی خوب روی سابقۀ اطلاعاتی که داشتم اطلاع پیدا میکردیم. من کورتکمیلی را که تمام کردم رفتم رضائیه. رضائیه شدم رئیس رکن دوم لشگر رضائیه و در آنموقع تیمسار آریانا…
س- که آنموقع منوچهری.
ج- نخیر، آنوقت هم همین آریانا شده بود منوچهری نبود، آریانا فرمانده تیپ مهاباد شده بود که جزو واحدها ی لشگر و فرمانده لشگر هم تیمسار سرتیپ گرزن بود که بعد شد سرتیپ ستاد ارتش.
س- تیمسار همایونی چیکاره بود آنموقع؟
ج – تیمسار همایونی قبل از تیمسار گرزن فرمانده لشگر بود. دو نفر قبل از تیمسار گرزن فرمانده لشگر چیز… تیمسار همایونی هم چیز است درلندن است.
س- من تمام روز با ایشان مصاحبه کردم، دیروز.
ج- ازآن افسرهای بسیاربسیار وطنپرست و باتجربه و باشرف وحقیقتاً متهور ارتش بود. من اصلاً قیافهاش را از نزدیک ندیدم ولی از طرز کارش خیلی خوب میشناسم. برای تیمسار آریانا در تیپ چیز اتفاقاتی افتاد چون ایشان تا امروز خدمت صف نکرده بودند و اغلب در دانشگاه و در دانشکده افسری اینها تاکتیک درس میدادند و متأسفانه با رئیس ستاد ارتش هم رزمآرا بود آنوقت میخواست این را اذیت بکند و علتش هم این بود که اینها خیلی مهم است از لحاظ استنباط وضعیت آن روز، درجه سرتیپی تیمسار آریانا را اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی شخصاً داده بود اضافه کرده بود گفته بود، «چرا به این افسر درجه نمیدهید؟» رزمآرا چون میدید که اعلیحضرت به او چیز دارد برای اینکه بفهماند که این افسر افسر خوبی نیست نمیبایستی به این درجه بدهیم او را اذیت میکرد.
یکی از، اینجا باز هم تو پرانتز بگویم یکی از بدبختیهای ارتش ما وجود دستهبندی در ارتش بود و از آنوقت شروع شد که سرلشگر رزمآرا که بعد سپهبد شد، وسرلشگر ارفع دو تا قطب مختلف بودند او وقتی که میآمد رئیس ستاد ارتش میشد سعی میکرد برای آن یکی پرونده بسازد اطرافیان او را بزند او وقتی میآمد به عکس مخالف بود.
تا این اواخر این اثر این دستهبندی در ارتش وجود داشت منتها این اواخر دیگر تمرکز و اینها بدست آمد.
س- آنوقت فقط جنبۀ شخصی داشت این دستهبندی و این دو نفر یا اینکه تفاوت طرز فکر و خطمشی و اینها هم داشتند؟
ج- هر دوتاش. البته رزمآرا یک افسر بود بسیار جاهطلب بسیار باهوش و بسیار هم خطرناک و ارفع یک آدمی بود بسیار باشرف بسیاربسیار وطنپرست و بسیار هم قابل اطمینان و دستهبندیهایی داشتند، وابستگیهایی هم حتماً داشتند دیگر من گمان میکنم. من نمیدانم کجا ماندیم؟
س- راجع به دورهتان در رضائیه میفرمودید که تیمسار آریانا فرمانده تیپ بود و..
ج- بله، ایشان در فشار رزمآرا واقع شدند. آنوقت مرا دوستان گفتند که بروم آنجا کمک کنم به آریانا که بر علیهاش پرونده نسازند. ضمناً هم در موقعی که رکن دوم لشگر رضائیه بودم آنجا هم برخوردم با کمونیستها وجود داشت و شروع کردم به یک سلسله اقداماتی که بهوسیلۀ حزب توده و سازمان افسری حزب توده اعمال نفوذ در فرمانده لشگر من احساس کردم که باید از اینجا بروم. من از آنجا رفتم که هم این خطر را از خودم رفع کنم هم بروم به آریانا کمک بکنم بهجای من سرگرد جاوید که بعد فهمیدیم که عضو سازمان نظامی حزب توده بود بهجای من شد رئیس رکن دوم لشگر رضائیه.
س- با آن جاوید که همکار پیشهوری بود فامیل بود؟
ج- نه نه. من رفتم داوطلبانه از رئیس رکن دوم لشگر شدم رئیس رکن دوم تیپ، یعنی داوطلبانه تنزیل مقام دادم و رفتم آنجا.
س- بفرمایید.
ج- بله بنده رئیس رکن دوم ستاد تیپ مهاباد شدم. آنجا هم البته آنوقتها هنوز از فعالیت کمونیستی خیلی زیاد آثارش باقی بود بعد از قاضی محمد و اینها که اعدام کردند.
س- اینها اعدام شده بودند؟
ج- بله، بله اعدام شدند. سال ۲۷، این چیزی را که میگویم در حدود سال ۲۷ است و مخصوصاً حزب کومله که هنوز هم هست در آنجا فعالیت داشت و فرماندار نظامی هم بود آنجا به علت همین چیزها که بسیاربسیار وضعیت متشنجی داشت مهاباد مثل همیشه. ما آنجا بهطریق خیلی معجزهآسایی که خودم هم نمیدانم که چه جوری شد این رشته بهدست من آمد. فعالیت حزب کومله را یعنی حزب کمونیست کردها را، وارتباط آنها را با کنسولگری شوروی در تبریز کشف کردیم. و یکی از خطرناکترین رؤسای ایل را اینکه بهحساب لیدر این سازمان بود به اسم جعفر کریمی دستگیر کردیم که پیشبینی میکردند اگر این دستگیر بشود مهاباد شلوغ خواهد شد و نمیدانم تیپ محاصره خواهد شد و از این حرفها. ولی البته چون بهموقع قبل از اینکه بتواند این شخص کاری انجام بدهد دستوری بدهد دستگیر شد، دستگیر کردیم و تحقیقات خیلی مفصلی از او شد و مسئله روشن شد سازمان روشن شد و تیمسار آریانا علاوه بر اینکه مورد آزار و اذیت قرار نگرفتند…
س- رو سفید شدند.
ج- ستاد ارتش مجبور شد که تشویقش هم بکند و حتی خوب یادم هست که مدال خیلی مفصلی هم گرفتش، یک نشان نمیدانم لیاقت چه هست ستاد ارتش برایش فرستاد. ولی به علت فعالیتی که من در آنجا کرده بودم محیط مهاباد متشنج شده بود و ماندن من در مهاباد خطرناک بود برای خود من. آنوقت، خدا رحمتش کند، سپهبد شاهبختی فرماندۀ سپاه آذربایجان بود و استاندار آذربایجان شرقی. این متوجه بود خیلی افسر وارد به این مناطق بود متوجه من بود مرا احضار کرد که از خطر سوءقصد نجات پیدا کنم.
س- کسانی که برای رکن دو کار میکردند روشن بود چه کسانی هستند؟ یا سمتهای پوششی داشتند؟
ج- نه، رکن دوم روشن بود، تا آخر هم روشن بود، رکن دوم آن چیز… آن سازمان امنیت است که روشن نیست والا ارتش.
س- پس رکن دو رسماً…
ج- مگر اینگه مأمورین مخصوصش البته در رکن دوم مأمورین مخصوص داشتیم ما، این همه فعالیت را بوسیله مأمورین مخصوص میکردیم ولی رکن دوم سرگرد محسن مبصر.
(؟) خوب یادم هست این هم که من یک روزی جمعه قرار شد که ما سوار اتوبوس بشویم و برویم تبریز، منتقل شده بودیم به تبریز، و موقعی که سوار اتوبوس شدم برف خیلی شدیدی آمده بود خیلی خیلی شدید آمده بود. رفتیم سوار اتوبوس شدیم و دیدم که، سروان بود آنوقت، سروان بدرهای لرستانی. او هم جزو افسرهای تیپ مهاباد بود. یک افسر بسیاربسیار شجاع و بسیار بیباک.
س- آخرین رئیس فرمانده نیروی زمینی بود.
ج- بله نیروی زمینی بود. آنوقت اتومبیل حرکت کرد پانصد متر رفت و ماند. به ما گفت، «خوب نیست شما تو اتوبوس باشید اینجا، شما یواش یواش بروید و ما میآییم.» نشان به این نشانی که تا میاندوآب تو آن برف، تا سینه برف بود، پیاده ما دو نفر نمیدانم اتومبیل نیامد نتوانسته بود بیاد. برف بود. و از آنجا آمدیم به تبریز و شدیم رئیس رکن دوم سپاه.
س- که سپاه از لشکر…
ج- از لشگر بالاتر است دیگر. از لشگر رفتم به پائین، بعد از آنجا رفتم از لشکر هم بالا. آنوقت، تیمسار وَرَهرام، سپهبد وَرَهرام با درجه سرهنگی رئیس ستاد سپاه بود و خودش هم خوب بعد شد داماد شاهبختی. شاهبختی هم فرماندهاش بود و هم پدرزنش بود دیگر. ما در حدود یک سال و خردهای آنجا خدمت کردیم.
س- چه سالهایی میشد این؟
ج- ۲۷ و ۲۸، بله ۲۸ وآخرها.
س- سوء قصد به اعلیحضرت در تهران شد.
ج- ۲۷ من در مهاباد بودم. من مهاباد بودم که سوء قصد شد در دانشگاه به اعلیحضرت. بعد از آنجا در تبریز هم خیلی من با همه اینکه دیگر آنوقت یک افسر بسیاربسیار ورزیده و مجرب بودم از تیمسار سپهبد شاهبختی خیلی چیزها یاد گرفتم، این را به شما بگویم تقریباً سواد نداشتند ولی بسیار خوب حرف میزدند و بسیار خوب، دیکته میکردند، مینوشت آدم و بسیار خوب فکر میکردند و آدم بسیار وطنپرست، و افسر کاملاً افسر بودند.
از آنجا داوطلب شدم من که بیایم دورۀ ستاد را ببینم، با همۀ اینکه مرحوم شاهبختی موافق نبود من بعد از خدمت در آنجا آمدم آن دوره ستاد را دیدم، دورۀ ستاد را در دانشگاه جنگ دیگر، دیدم و آنجا هم با کلاسمان بالائی طی کردم و داوطلبانه باز هم منتقل شدم به اهواز، رفتم به خوزستان، لشگر خوزستان، ۹ خوزستان بود بهنظرم بله.
س- بعداز چه مدتی؟ این دوره چه مدت بود؟
ج- این یک سال است دیگر.
س- یک سال.
ج- یک سال تحصیلی.
س- پس این میشود تقریباً ۱۳۲۹ که شما رفتید به خوزستان یا آخر۲۸.
ج- نه آخر ۲۸ بله. وقتی که من رفتم خوزستان سرلشکر شاهنده با درجه سرتیپی آنجا فرمانده لشگر بود که بعد در ۲۸ مرداد شد معاون ستاد ارتش و بعد هم بازنشسته شد. از افسرهای خیلی با هوش ارتش بود او هم.
س- هنوز دررتبه دو بودید شما؟
ج- نخیر، در مشهد فقط در مدت عمرم، در عمر خدمتیام در خوزستان شدم رئیس رکن سوم، یعنی تعلیمات. و آنجا سرلشکر اخوی با درجه سرهنگی رئیس ستاد لشگر شده بود. یک تماس دیگر هم آنجا داشتم با ایشان.آنجا هم در حدود دو سال رئیس رکن سوم بودم و شاهد ملی شدن صنعت نفت وخلعید از انگلیسها و جریانات بسیار جالب دیگری بودیم که آنجا خیلی مهم بود. مرحوم سپهبد شاهبختی آمد و استاندار خوزستان شد و فرماندۀ منطقۀ خوزستان شد و من هم رئیس عملیات کلیۀ نظامی خوزستان بودم. علاوه بر اینکه رئیس رکن سوم بودم دیگر فرمانده عملیاتی نیروی دریایی و اینها همه بهعهدۀ من بود. شاهد خلعید بودم، شاهد تهدید انگلیسها در مورد حمله به خوزستان بودم که حتی یک روزی به ما از تهران خبر دادند که از طریق خشکی، انگلستان ارتش انگلیس فردا صبح حمله خواهد کرد یک اینطور چیزی که ما اقداماتی کردیم و برای مقابله با انگلیسها و اینها و معلوم شد که جنگ اعصاب بوده، حتی شناسایی فرستادیم و بندوبساط معلوم شد که جنگ اعصاب بوده. و در آنجا هم میدانید در سال ۲۹ شاهد اعتصابات به آن سنگینی شرکت نفت که به تحریک حزب توده و شاهد فعالیتهای کمونیستی در آنجا هم بودیم.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۶ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۲
س- پس در جریان اعتصاب بزرگ نفت ۱۳۳۰ شما آنجا تشریف داشتید؟
ج- بله آنجا بودم.
س- دخالتی هم کردید تو این کار؟
ج- البته انتظامات با من نبود ولی در آبادان شهربانی آبادان بود و چیزهای انتظامی بودند. بله خوب در جریان بودم و با من مشورت میکردند در این نوع کارها.
س- واقعاً حزب توده نقشی داشت تو این کار؟
ج- خوب بله، بهحساب آرشیتکت اعتصاب حزب توده بود. از آنجا تقریباً این بقول مرحوم مصدق « تودۀ نفتی» به وجود آمد دیگر. بعد از اینکه از اهواز چون من در اهواز اصلاً ازدواج کردم و به علت اشکالات فامیلی من خیلی تلاش کردم که منتقل بشوم به تهران و چون موافقت نمیکردند متوسل شدم به باز هم سرلشگر اخوی. سرلشگر اخوی آنوقت با درجه سرهنگی یک سازمان درست شده بود در تهران در ارتش به اسم صنایع نظامی که مرکب بود از ادارۀ موتوری ارتش و ادارۀ تسلیحات ارتش، قورخانه آن هم مسلسلسازی و مهماتسازی اینها همهشان به اضافۀ موتوری، موتوری ارتش فرماندهاش، رئیسش تیمسار سپهبد باتمانقلیچ بود و سرهنگ اخوى معاون آن سازمان بود. من آمدم آنجا شدم رئیس بازرسی صنایع نظامی. البته چون اصلاً من دیگر مشهور شده بودم به چیز اطلاعات و کمونیسم و مبارزه با کمونیسم و اینها آنجا هم محیط بسیاربسیار متشنجی بود، کارگرهای صنایع نظامی یعنی تسلیحات و صنایع نظامی بله آنجا اغلبشان کمونیست بودند و از وقتی که روسها اشغال کرده بودند و کارخانهها برای آنها در جنگ دوم اسلحه میساختند و مسلسل میساختند و بندوبساط و اینها خلاصه حزب توده و سازمان نظامی حزب توده یک نفوذ بسیاربسیار وسیعی در تسلیحات ارتش داشت که من شدم رئیس بازرسی آن سازمان و مبارزه با این نفوذ را به عهدۀ من واگذاشتند به علت تخصصم.
در آنجا ما موفق شدیم سازمانی را که تشکیل داده بودند بشناسیم و بعد از اعتصابات جلوگیری بکنیم و بعد یک عده از از کارگرهایی که کمونیست شده بودند اجباراً به علت تمردهایی که میکردند اخراج بکنیم و سازمانی تشکیل شد در حزب توده به اسم سازمان کارگران اخراجی از کارخانجات ارتش که اینها تو خیابان لالهزار و اینها به گردنشان یک تابلو آویزان میکردند که ما فدائی مطامع، نمیدانم، امپریالیسم و سرهنگ مبصر و اینها… همش اسم و از این حرفها بود، سرهنگ دو بودم آنموقع. من در آنجا شاهد نهم چیز بودم..
س- اسفند.
ج- ۳۱ تیر و ۹ اسفند بودم.
ج- چه خاطرهای دارید از آن ۳۰ تیر.
ج- ۳۱ تیر مهمترین خاطرهام اینست که مرحوم شاهپور علیرضا را در میدان بهارستان کتک زدند، ریختند سرش کتک زدند.
س- مگر محا فظی چیزی نداشت؟
ج- از محافظ گذشته بود، آخر آنها با یک محافظ که نمیشود. خلاصه، کتک زدند و این پناهنده شد به موسیزاده که من آنجا بودم، رئیس بازرسیش بودم مرکزم آنجا بود و بعد هم شهر داده شد دست مردم. ظاهراً مردم و باطناً دست حزب توده. شعبان جعفری یکی از آنهایی بود که آن روز شهر را اداره میکرد.
س- عجب.
ج- و در مقابل چیز نیروی پلیس و اینها رفتند اصلاً بعد از ظهر اصلاً یک نفر پلیس و اینها هیچکس نبود. اینها بودند که شهر را اداره میکردند از لحاظ انتظامی که فردا صبحش دوباره شروع شد.
س- از ۹ اسفند چه خاطرهای دارید؟
ج- حالا ۹ اسفند میرسیم نرسیدیم هنوز، بعد از آنجا من، در این ضمن وقتی که ارتش تغییر سازمانی داد در چیز دوباره اداره موتوری منتقل شد تسلیحات هم یک ادارۀ دیگری شد. آن را سرتیپ امامی را گذاشتند، این یکی را موتوری را بازهم باتمانقلیچ شد معاونش هم سرهنگ اخوی که من هم شدم رئیس بازرسی ادارۀ موتوری، با همان مأموریت مبارزه با حزب توده. یکی از آن چیزهای خیلی مهمی که در آنجا میتوانستم بدست بیاورم که شبیه خیلی معجزه است بعدها که خودم آن گزارشم را میخواندم مثل اینکه مثلاً من غیبگو بودم یک اینطور چیزی. عبارت بود از کشف سازمان افسری حزب توده در حالی که رئیس بازرسی اداره موتوری بودم. وظیفۀ واقعی بازرسی اداره موتوری میدانید رسیدگی به حسابهای مالی و بندوبساط و از این حرفها است، بازرسی دیگر. ولی من به علت یک اتفاقی که افتاد آمدند سراغ من و من تلاش کردم و اتفاقات را به همدیگر وصل کردم و پیشبینی کردم که یک چنین سازمانی در ارتش هست و این کارها را دارد میکند. قضیه این بود که بعدها نوشته شده در کتابهایی که نوشتیم در «کتاب سیاه» و در کتاب «سیر کمونیسم در ایران».
حزب توده یک سازمان افسری تأسیس میکند. یک سازمان افسری به وجود میآورد از سال همان ۱۳۲۳، ۲۳ ، ۲۴ بله. آنوقت این حزب از عناصر فعال این حزب افسری بود به اسم سروان خسرو روزبه و یک عده از بهترین میتوانم بگویم و باسوادترین افسران ارتش را جلب کرده بودند برای حزب توده که بعد کشف کردیم دیدیم دیگر، در حدود ششصد نفر چیز داشت.
س- عضو.
ج- افسر داشت. آنجا اینها میخواهند که مسلح بشوند و چون نمیخواستند به سلاح روسی مسلح بشوند میآیند میگویند که باید خودمان اسلحه بسازیم، دفعه اول برای نارنجک ساختن فعالیت میکنند. از ارتش اسلحه میدزدیدند، نارنجک میدزدیدند فلان در تمام این ارتش در قسمتهای مختلف ارتش نفوذ داشتند و شغلهای حساس داشتند البته در آن مورد برای شما خیلی زیاد خواهم گفت برای اینکه تنها عاملی که وارد به همۀ این چیز حزب توده و میشود گفت یک نفره با اینها مبارزه کرده من بودم. آنجا اینها یک دفعه میروند در آدران کرج نارنجکهایی ساخته بود که آزمایش بکنند آنوقت نارنجک منفجر میشود و چند نفر زخمی میشوند. این یک جریانی بود. و از یک طرف هم من متوجه شدم که از افسرهای دانشگاه نظامی که همان عباسآباد، من عباسآباد بودم وآن دانشگاه نظامی آن روبرویش بود، به اسم سرگرد مظفری دو روزه نیامده و خانوادهاش نگرانند و زنش هم فرار کرده. من این قضیه را با آن چیزی که در روزنامهها خوانده بودم تطبیق دادم خلاصه با چیزهای خیلی زیادی بعد از ده پانزده روز یک گزارشی ترتیب دادیم و دادیم به ستاد ارتش. ستاد ارتش دادیم رئیس ستاد ارتش آنوقت ریاحی بوده سرتیپ تقی ریاحی و نخستوزیر هم که میدانید که مصدق بود. همان گزارش باعث شد که من منتقل بشوم به رکن دوم ستاد ارتش دوباره و در حدود سه چهار ماه، چهار ماه قبل از چیز من منتقل شدم به رکن دوم، قبل از ۲۸ مرداد، ستاد ارتش، شدم رئیس تجسس رکن دوم. موقعی که سروان بودم معاون تجسس بودم حالا سرهنگ دو بودم شدم رئیس تجسس ستاد ارتش.
س- رئیس رکن دو چه کسی بود آن زمان؟
ج- رئیس رکن دوم آن.. میگویم به شما اسمش را، برادر دکتر هم داشت بعد میگویم به شما، یادداشت بکنید بعد میگویم.
منتقل شدیم به چیز، در مدت سه چهار ماهی که در رکن دوم بودم من گزارشات خیلی زیادی دریافت میداشتم و فعالیت خیلی شدیدی بر علیه حزب توده باز هم شروع کردیم. مأمورین بسیار خوبی تهیه دیده بودم و آنوقت شهربانی بهکلی در اختیار دولت بود، مصدق بود و رئیس کارآگاهی شهربانی هم سرگرد نادری از افسران ارتش بود، او هم دراختیار مصدق بود، سروان فهیم بود یکی از افسران من بود در تجسس او هم همکاری میکرد حتی مثلاً اعلیحضرت را دنبالش میکردند در مثلاً شمال ببیند چه کارها میکند و چه کسانی میآیند (؟) اینطور کنترل میکرد. من در این وضعیت شدم رئیس تجسس. تقی ریاحی هم میدانید که چیست دیگر، جزو سازمان جبهه ملی بوده…
در این سه ماه من مقدمات شناسایی حزب توده را بهطور کلی بدست آوردم، یک مقدار خیلی زیادی از حزب توده را شناختم. وقتی که ۲۵ مرداد اتفاق افتاد، ۲۵ مرداد آن روزی است که اعلیحضرت سوار شدند و رفتند بطرف بغداد و ایتالیا و اینها. آنوقت سرهنگ نصیری آن روز و ارتشبد نصیری دیروز فرمانده گارد بود. دیگر تفصیل آن را میدانید چه بود، ظاهرش آن بود. روز ۲۵ مرداد من اتفاقاً مریض بودم مثل اینکه دیر رفتم اداره، مورد بازخواست سرتیپ ریاحی واقع شدم که شما در این موقع حساس کجا بودید؟ چرا سرکارتان نبودید؟ و من راضی نیستم از شما. شما چرا نمیبایست پیشبینی بکنید با این همه قدرتی که دارید در اطلاعات که این اتفاقات خواهد افتاد. من هم یک گزارشاتی داده بودم. گزارشات داده بودم که اتفاقات مهمی این چند روزه… چون ارتباط داشتم با آنهایی که فعالیت میکردند با ۲۸ مرداد ارتباط داشتم. خلاصه، من همینطور این دو سه روزه هم کار کردم روز ۲۸ مرداد صبح حزب توده ریاحی را وادار کرد که مرا بازداشت کند که عمده نقطه مخالف را از بین ببرد در ۲۸ مرداد. صبحش من بازداشت شدم در حدود ساعت ده یازده بازداشت شدم، ساعت ۵ بعدازظهرکه اوضاع برگشت به نفع ما آمدند مردم ریختند و ما را از زندان مرخص کردند و باز هم آمدم رکن دوم شدم رئیس تجسس رکن دوم، بعد از چندی، اسم آن اولی را یادم رفت که دیگر هم به شما، سرتیپ قَرَنی شد رئیس رکن دوم ستاد ارتش.
س- به جای شما؟
ج- نخیر، من رئیس تجسس بودم. و به علت فعالیتهایی که داشتم به یک سال ارشدیت سرهنگ شدم. دیگر کار رکن دوم همهاش با من بود یعنی متکی بودند به من. البته داخلی. یک فرمانداری نظامی در تهران محول شد به سرتیپ بختیار که بعد شد سپهبد بختیار. آنوقت رئیس رکن دوم هم قَرَنی هم، نبود. قبل از قَرَنی پاکروان بود رئیس رکن دوم، من اشتباه کردم اول. آنوقت رئیس رکن دوم پاکروان بود و مرحوم پاکروان بود و سپهبد بختیار آمد پیش پاکروان و گفت: «من حرفی ندارم. مرا گذاشتید شما که پیشنهاد کردید برای فرماندار نظامی من یک آدم قلدر نظامی هستم ولی از این چیزها سرم نمیشود یعنی تودهای و آنچه و آنچه میشود اینها را من اطلاعات و اینها من نمیفهمم ولی کار از من پشتیبانی از من باید یک نفر را معرفی بکنید که بتواند این کارها را انجام بدهد.» پاکروان مرا معرفی کرد. من را معرفی کرد که هم رئیس تجسس یعنی رئیس اطلاعات رکن دوم بودم وهم با بختیار همکاری نزدیک داشتیم که بعدها رسماً دیگر همکار شدم، شدم رئیس ستاد فرمانداری نظامی. هم رئیس اطلاعات ارتش بودم هم رئیس ستاد فرمانداری نظامی برای اینکه اختلافات تولید شده بود بین آنوقت که قَرَنی آمده بود دیگر، بین قَرَنی و بختیار و علویمقدم و اینها، برای اینکه اختلافات، در مورد کشف شبکههای حزب توده، مبارزه را تقولق نکند اعلیحضرت دستور فرمودند که من هم آنجا کار کنم هم اینجا هر دوتاش، در هر صورت کار با من بود آنجا هم با من بود، مهمترین موفقیتی که ما در رکن دوم ستاد ارتش این دفعه داشتیم عبارت است از: کشف شبکۀ نظامی حزب توده و از آنجا شناسایی کلیۀ اعضای حزب توده و خنثی کردن تمام حزب توده بود که وقتی که سازمان امنیت تشکیل شد حزب تودهای که من تحویل سازمان امنیت دادم عبارت بود از هجده نفر که پانزده نفرشان مأمور خودمان بودند فقط سه نفرشان نتوانسته بودیم بگیریم، شناخته بودیم نتوانسته بودیم بگیریم. و جریان هم تعریف کردنی است این جریان شبکه نظامی حزب توده و این از اینجا ناشی شد که یک روز شهربانی یک نفر را به عنوان مظنون به سرقت گرفت و به من تلفن کردند و معمولاً در این جور مواقع که فرماندار نظامی اعلام میشود فوراً اشخاص مظنون را تحویل فرماندار نظامی میدهند. به من تلفن شد، تیمسار بختیار به من تلفن کرد یک نفر آمده اینجا مثل اینکه از رفقای تو هستند.« رفقای من» یعنی کمونیست. که پا شدم رفتم فوراً شناختم که سروان عباسی است، سروان عباسی افسر فراری بود و افسر کمونیست بود و نزدیکترین همکار سروان خسرو روزبه بود و جزو هیئت هفت نفری سازمان نظامی حزب توده بود. من این را که شناختم فوراً گفتم که اینجا نمیشود او را زندانی بکنیم. فرستادم خانۀ یکی ازافسرهای خودمان این عباسی ماند آنجا که نکشند عباسی را، حزب توده نکشد. البته این هم تا آنجایی به ما اطلاع میداد که میدانست ما میدانیم همۀ اطلاعات را یک دفعه به ما نداد و یکی از آن اطلاعاتی که به من نداد و خیلی ضرر دیدیم عبارت بود که از یک افسری به اسم پولاددژ که هم رئیس دفتر من بود هم رئیس دفتر اطلاعات حزب توده بود و عدم معرفی این یا نشناختن این باعث شد که ۸ نفر از مأمورین مرا کشتند مأمورین نفوذی میگفتیم به چیز. مأمورین نفوذی آن است که فرض بفرمایید خدای ناکرده شما، عضو حزب توده هستید عفو مؤثر حزب توده هستید، ضمناً با ما همکاری دارید، ما شما را میگوییم مأمور نفوذی. در حدود هشت نفر از مأمورین مرا اینها گرفتند خفه کردند. بله این بود پولاددژ را به من معرفی نکرد و آن شبی که من فرستادم خانههای امن را گرفتند. دو تا خانۀ امن حزب توده را محاصره کردند و گرفتند و این دیگر دید که آن مدارکی که چیز خواهد شد فرار کرد همان شب فرار کرد. آن چیزهایی که از عباسی به دست آوردیم ما عبارت بود از: بعد از سه چهار ماه نه با فوریت، دوتا خانۀ امنی که قسمت بالای سازمان نظامی حزب توده آن هیئت هفت نفری در آنجاها مخفی بودند یکی جنوب شهر بود یکی شمال شهر. ما بعد از تهیه مقدمات لازم دو اکیپ تهیه کردیم که یکی برود آنجا را بازرسی بکند و مدارک را بگیرد و اشخاص را بگیرد البته همۀ این کارها از طریق قانون و با اخذ نمایندگی از مقامات قانونی بود. یکی هم در شمال، یک اکیپ هم فرستادیم به شمال، خوب یادم هست که یک کاغذی نوشتم برای هر کدامشان دستور عملیات را نوشتم و پاکت را بستم.
پاکت را بستم و مهروموم کردم به رئیس اکیپ شمال و گفتم که شما میروید میدان دولت، دروازه دولت آنجا که رسیدید باز میکنید. به آن یکی هم گفتم که شما میروید طرف میدان شاپور که رسید این را باز کنید مأموریتان است، و همه چیز هم پیشبینی شده بود. آنچه تهیه کرده بودم برای چیز..
س- شمال.
ج- برای شما ل پولاددژ جزوش بود چون رئیس دفتر من بود دیگر و ضمناً هم رئیس دفتر اطلاعات..
س- جزوش بود یعنی اینکه جزو آن اکیپ بود؟
ج- جزو آن اکیپ بود دیگر، افسر بود دیگر ما مأمور کردیم. این وقتی که میرود آنجا باز میکند میبیند که او اگر چنانچه چیز بشود این همانجایی که این خودش میدانید میرود، آنجا میآید و فلان و اینها آنجاست اکیپ را اغفال میکند و میرود درخانۀ همسایهشان را چیز میکند بازرسی بکند که آن یکیها متوجه میشوند فرار میکنند در نتیجه مأموران میفهمند که اینها مثل اینکه عوضی آمدند آن یکی خانه را هم میریزند مدارک را میگیرند ولی اشخاص همهشان فرار کردند.
س- پولاددژ رئیس این اکیپ بود یا یکی از اعضای اکیپ؟
ج- یکی از اعضای اکیپ. رئیس اکیپ آن سرهنگ زیبائی بود که اسمش را شنیدید حتماً.
س- بله.
ج- منتها اینها میآیند بیرون فرار میکنند کجا میروند؟ میروند آن خانۀ امنی که در جنوب است. آنها با موفقیت اول آنها را میگیرند بعد در را میبندند سروصدا در نمیآورند. اینها که وارد میشوند آنها را هم میگیرند. یک مدارک خیلی ذیقیمتی از این دو خانۀ امن پیدا کردیم. و ضمن آن چیز دو جلد دفترچه بود که با رمز مثلثاتی یک چیزهایی نوشته شده بود، با یک فرمولهای مثلثاتی نوشته شده بود در آن چیزها که ضمن بررسی آنها یکی از افسرها گفته بود:«بابا جان اینکه مثلثات است ما نمیفهمیم اینها.» من نگاه کردم دیدم چنین فرمولهایی نداریم در مثلثات، دفتر هم به این بزرگی بود. بعد مثلاً دوتا فرمول اینجا نوشته بودند یک فرمول آنجا نوشته بودند یک فرمول اینجا بعد فاصله گذاشته بودند یکی دیگر، بعد فاصله گذاشته بودند یکی دیگر، دیدم که آخر یعنی چه؟ آنوقت چیزهای عجیب و غریبی که من ندیده بودم. آخر افسران توپخانه معمولاً ریاضیات، خوب میدانند گذاشتم جیبم و گفتم خیلی خوب این باشد پهلوی من ببینم. بعد آمدیم بررسی کردیم بعد از هشت ماه، هشت نه ماه این را فهمیدم که دفترچه رمز است ولی نمیشد رمز را کشف بکنیم بسیار مشکل بود..
س- کمک نمیشد ازکسی گرفت؟
ج- هیچکس نمیتوانست کمک بکند. میدانید در رمز اگر چنانچه سه تا حرف پیدا بشود آن رمز کشف میشود سه تا حرف. مثلاً الف و ت و لام پیدا بشود آن رمز را میشود کشف کرد. اگر چنانچه رمزی طبق اصول بسته شده باشد. ما یک مدرکی داشتیم اسم پنجاه نفر بود محسن، حسن، قلی، تقی، فلان روبرویش هم رمزش را نوشته بودند معهذا نمیتوانستیم پیدا کنیم. این را فرستادند به همۀ دنیا…
س- همین را میخواستم بپرسم.
ج- همۀ دنیا فرستادند آمریکا فرستادند، انگلیس فرستادند و نتوانستند کشف بکنند و آنها هم حق داشتند چون اینها علمی نبود، یعنی فرض بفرمائید من اگر چنانچه یک رمزی میکنم که «من میروم دوا میخورم» یعنی «شما ساعت چهار و نیم بیایید آنجا» کی میتواند این را کشف کند، ملاحظه میفرمائید؟ یک چیز خیلی جالبی بود. احتیاط خیلی بکار رفته بود و truc خیلی داشت.
س- کی این را درست کرده بود؟ معلوم شد؟ کدام یکی از اینها؟
ج- مبشری بود. او هم همدورۀ من بود افسری بود همدورۀ من بود با کمک روزبه درست کرده بودند فقط هم سه نفر از این چیز داشتند، حتی آن عباسی که گرفته بودیم اطلاع نداشت از چیز. گفت این همان رمز است رمز مشخصات چیز است ولی اطلاع نداشت نمیدانست نمیتوانست چیز بکند. بالاخره بعد از ۹ ماه زحمت من کشف کردم… من کشف کردم و این رمز طوری بود که نوشتن پانصدوخردهای نفر آدم تبدیلش به اسم زیاد نباید طول بکشد دیگر، مثلاً در ظرف پنج ساعت میشود در رمزهای معمولی وقتی که کلید رمز بدست آمد پنج شش ساعت بیشتر طول نمیکشد.
ما دو هفته با همه اینکه کلید را هم بدست آورده بودیم دو هفته طول کشید تا اینها را کشف بکنیم از بس کمپلیکه بود خیلی کمپلیکه بود. بعداز اینکه کشف کردیم اسامیشان را آنوقت ما را زندانی کردند در ستاد ارتش.
س- شما را زندانی کردند؟
ج- تقریباً دیگر، زندانی کردند. یک دفتر در اختیار ما گذاشتند. اتاق معاون ستاد ارتش و گفتند اینجا باش وکشف، کن، تبدیل بکن چون اگر چنانچه برون بودیم ممکن بود نفوذ بکنند و فرار کنند و من دیدم که تنها نمیتوانم امجدی را… سرهنگ دو بود. بله که الان سپهبد است و الان آمریکا است، از او کمک گرفتم و در ظرف هشت روز نه روز با کمک همینها کشف کردیم و تلگراف کردیم و همه را گرفتند و شروع شد به بازجویی و بازپرسی…
س- همه را گرفتند کسی نتوانسته در برود؟
ج- دو نفر توانسته بودند در بروند، دو نفر یا سه نفر یادم نیست.
س- یعنی چطوری برنامه ریختید که همه را در آن واحد بگیرند که خبر نشوند؟
ج- ببینید اینطوری کردیم. خوب ممکن است این به درد اینجا نخورد ولی من میگویم برای اینکه جالب است. ما آمدیم اول اینها را کشف کردیم نه من میتوانستم ارتباط بگیرم با خارج و نه امجدی، محل خدمتشان را هم نوشته بودند تو رمز، مثلاً دو سال پیش این رمز را تهیه کردند معلوم نبود که این همان محل خدمتش هست یا نه.
میبایستی از کارگزینی یک نفر که مطلع است بیاید. ما فرستادیم، خوب یادم هست کریمی بود سرهنگ گریمی بود او را آورد هم آنجا با دفاترش او هم زندانی کردیم. ایستادیم آنجا تا محل خدمتشان را برگردیم و بعد رمز گرفتیم و خودمان رمز گرفتیم از رمز ارتش خودمان رمز کردیم به واحدهای مختلف که اینها را در فلان چیز فوری بگیرید و زندانی کنید تا دستور بدهیم، گرفتندو زندانی کردند.
س- این در این ضمنی که شما داشتید کشف رمز میکردید آنها اطلاع داشتند که دفترچه را پیدا کردید؟
ج- نه، نه.
س- نمیدانستند. اطلاع داشتند که آن عده را گرفتید، خانهها را گرفتید؟
ج- اطلاع داشتند ولی آخر اصلاً شما نمیتوانید فکر بکنید، مجسم بکنید، ممکن نبود فکر نمیکردند آن رمز کشف بشود.
س- پس اطلاع داشتند که دفترچه دست شماست ولی فکر نمیکردند که کشف بشود.
ج- بله. برای اینکه ما یک قسمت عمدهای از آن رؤسا را گرفته بودیم مثلاً مبشری که این رمز را تهیه کرده بود دست ما بود، متوجه شدید؟
س- بله
ج- و چند نفر افسر..
س- روزبه چطور؟ روزبه را گرفته بودید؟
ج- روزبه نه، روزبه را تا آخر نشد، اصلاً نتوانستیم بگیریم تا بعد از اینکه تا مادامی که فرماندار نظامی تمام شد سازمان امنیت تشکیل شد آن را هم تفصیلش را میگویم. به آن جهت با اینها هم تماس داشتند دیگر، مبشری میگفت نه این را نمیتوانند اینها. مبشری همدورۀ من بود.
س- نمیتوانستید مجبورش کنید بگوید؟
ج- نمیکردیم. به عکس آن چیزی که مشهور هست…
س- خوب بالاخره..
ج- در دورۀ ما هیچ اینطور چیز نشد. البته بعضی از افراد را ممکن است اذیت کرده باشند ولی در دورۀ ما مخصوصاً آنهایی که در تحت مسئولیت من بودند، زیردست من بودند حق نداشتند اذیت بکنند برای اینکه لزومی هم نداشت به اذیت کردن. فرض میکنیم که، من که نمیدانستم که مبشری میداند این چیز کشف را بعد گفت معلوم شد که این خودش چیز کرده، ما این را میزدیم و شکنجه میکردیم این را این که نمیگفت و نمیگفتند. اگر چیز هم میکردیم اطمینان داشته باشید نمیگفتند.
س- حالا یک سوالی است که این مربوط به این نمیشود. چطور است که در زمان حاضر اینها همۀ حرفهایشان را زدند و در زمان گذشته نگفتند؟
ج- عرض به خدمت شما آن را هم میگویم. اولاً در زمان گذشت هم همه چیزشان هم مکشوف بود هیچ چیزی نبود و در زمان حال هم در این سیستم هم کار مهمی انجام شد برای اینکه اولاً حزب توده یک سازمان علنی بود سازمان مخفی که نبود. اینها معلوم بود کیانوری مسئول حزب توده است، دبیرکل حزب توده است، عموئی فلان کاره است، خوب همهشان منزلشان هم معلوم محل کارشان هم معلوم رفتند گرفتند. این گرفتند و آوردندشان.
س- بله این که هیچی.
ج- و اما اعترافات جالب است. این را چنانچه اگر نمیدانم حالا موقعش است؟
س- بله. حالا میگوییم.
ج- این را من اطلاع دقیق دارم و یک مقاله هم در یک روزنامهای نوشتم راجع به این موضوع یک مقاله هم نوشتم. اولاً اینکه اگر توجه کرده باشید قبل از اینکه این حزب توده مسئولینش گرفته شود یک نفر از مأمورین شوروی به اسم… اسمش یادم نیست.
س- بله، همان کسی که بعدش آمد لندن.
ج- لندن. بله، آمد اینجا و اعترافاتی کرد. میدانید یکی از طرق جاسوسی این است که یک نفر بیاید اطلاعات غلط بدهد گمراه بکند طرف را، از این خیلی میشود استفادهها کرده و فصلی است در جاسوسی که آدم باید.. توکتابها نوشته شده. اینجور چیزها باید مورد آزمایش قرار بدهند، کنترل بشود که آیا این راست میگوید یا دروغ میگوید. این اطلاعات خیلی زیادی داد و ضمناً هم در مورد ایران هم، چون در ایران بوده و اطلاعات بسیاربسیار ارزشمندی را به اینها و حتی طرز عمل حزب توده را، طرز ارتباط حزب توده را با رابطهای روسی که یکی از رابطها روسی خود این شخص بوده. اینها دیدند که بهترین وسیله اینست که یک لابراتوار میخواهد ببینند که این درست میگوید یا غلط میگوید. بهترین لابراتوار ایران بود، ملاحظه فرمودید؟ اینها را با منت زیاد، این اطلاعات را با منت زیاد در اختیار آقایان جمهوری اسلامی گذاشتند. این را تا اینجا داشته باشید، هست. اینها مطلع شدند که این شخص این اطلاعات را داده. از یک طرف دیگر یک دستگاه، اواخر من اطلاع پیدا کردم که حتی رئیس شهربانی نبودم آنوقت رئیس سازمان دفاع غیرنظامی بودم اطلاع پیدا کردم که یک وسیلهای به دست ساواک افتاده که به وسیله این وسیله میتواند با زور متهم را در اختیار بگیرد سلب شخصیت بکند از متهم و در اختیار بگیرد و همۀ این چیزها را بگوید، حقایق از او بگیرد یا آن چیزهایی که او میخواهد بگوید. این دو جور هست یکی اینکه حقایق را میگیرند به وسیله تکنیک و یکی هم در اختیارش هست میگویند اینطور باید بگویی، اینطور بگویی، ملاحظه فرمودید؟
شروع کردند به این کار، با استفاده از این دستگاه اول بازجویی کردند خوب کیانوری آدمی نیست که با یک بازجویی، خیلی کمونیست کهنهکار است دو دفعه یا سه دفعه از دست من در رفت از دست من سه دفعه در رفت و بنابراین این حرفهایی که شنیدید میگویند آمده و چیز کرده خیلی ساده نیست بله. این را آوردند و اینها را از این دستگاه استفاده کردند. از این دستگاه استفاده کردند، هم از این دستگاه هم معلوماتی که این داده بود، آنوقت آن هم یک نوع شستشوی مغزی است، ببیند که اه این بازجو چنان مسلط است که حتی رابطش را میشناسد، آن چیزهایی که به رابط گفته این میگوید پس میگوید که ما را روسها لو دادند یقین. با استفاده از این دو متد هم مادیش یعنی به وسیله وسیله و هم روحیش بهوسیله اطلاعاتی که از این جاسوس گرفته بودند اینها را وادار کردند اعتراف کردند. بعد از اینکه چیز کردند دیدند که این اطلاعاتی که این داده صحیح است. به انگلیسیها گفتند آقا ما اینطور بازجویی کردیم و اینها اینطور میگویند صحیح است این اطلاعاتی که این داده است. انگلیس فهمید که در مورد همه چیز صحیح میگوید، شروع کردند آنوقت بعد از آن اگر نظرتان باشد گروه گروه از چیزهای فرانسه، انگلستان، کانادا و سایر جاها هی از سفارتها بیرون کردند از چیز به عنوان عنصر نامطلوب و جاسوس و اینها بیرون کردند، ملاحظه فرمودید؟
ما اولاً احتیاج نداشتیم به این جور دستگاهها ثانیاً هم ممکن است باورنکرد ولی هیچ نوع اینطور چیزهایی، اینطور کارهایی که اینها میکنند الان ما نمیکردیم. بنابراین شما متوجه میشوید که اینها معجزه نکردند آنطور که میگویند کشف جاسوسی هم نکردند.
اینها یک سازمان زبده را، یک سازمانی که علنی فعالیت میکرد زیرزمینی نبود که کشف کنند رفتند گرفتند آوردند این هم طرز بازجوییشان بود. ما اینها را از زیرزمین میکشیدیم بیرون و رمزشان را کشف میکردیم نمیتوانستند دیگر منکر بشوند.
س- خوب بین این ۶۰۰ نفر لابدکسانی هم بودند که مثلاً در مقام بالا بودند بنابراین شما چه جوری و به کی دستور میدادید که یک مقام مثلاً شاید برود رئیسش را بگیرد یا چه جوری بود؟
ج- عرض بشود به خدمت شما حسن این دفعه فعالیت ما در مورد حزب توده این بود که از بالا شروع کردیم به گرفتن، متوجه شدید؟ اگراز پایین شروع میکردیم به گرفتن مشکل بود برسیم به بالا ولی بالا فرض بفرمایید این هفت نفر را گرفتیم از همان خانهها، از دو تا خانه گرفتیم این هفت نفر را منهای روزبه را. آنوقت این هفت نفر مسئولیتهایی که داشتند به ما گفتند چه مسئولیتهایی دارند. بنابراین فرض بفرمایید سه نفر و از شاخه، هر کدامشان فرض بفرمایید این سه نفر رئیس شاخه داشته آن رئیس شاخهها را معرفی میکرد دیگر، میدیدیم گرفتیم؟ اگر نمیگرفتیم میرفتیم میگرفتیم. آنوقت هر شاخه هم حوزههایش را معین میکرد همه معلوم میشد. که بعد از این جریانات ما در مورد تشکیل سازمان مخفی دقت هم کردند که فقط یک نفر دو نفر را میشناخت دیگر بیشتر از آن نمیشناخت.
س- وقتی که میگوییم ۶۰۰ نفر افسر عضو این سازمان بودند….
ج- تقریباً ، ششصد نفر نبودند.
س- تقریباً چند تا افسر تو کل ارتش بودند در آن زمان که آدم یک درصدی بگیرد؟
ج- آهان درصد نمیتوانم بگویم الان. ولی خوب البته درصد جزئی بود دیگر، ولی از لحاظ به حساب کیفی در سطح خیلی جالب توجه بود از جهت کوآلیتی از جهت کوآنتیتی خیلی پورسانتاژ ضعیفی بود. ولی از لحاظ اختیارات واز لحاظ پستهایی که چیز بودند در هر صورت بزرگترین
خطری بود که متوجه ارتش شده بود. این کشف شبکه حزب توده علاوه براینکه ارتش را تصفیه کرد از عناصر حزب توده به وسیله این چیز چون سازمان اطلاعات حزب توده مال سازمان افسریشان بود، خوب روزبه رئیس سازمان اطلاعاتیشان بود. بنابراین توانستیم کلیۀ سازمان حزب توده وکلیۀ افراد حزب توده را بشناسیم و فلج بکنیم. طوری شده بود که این اواخر دیگر مثلاً بعضی از اینها سوار میشدند، بعضی از این افسرها یا همینطور شخصیها، با ما میرفتند مثلاً محل تماسشان را میگفتند آن هست مثلاً دکتر یزدی اوست، میرفتیم میگرفتیم، خیلی ساده. و توانستیم این حزب توده را خیلی جزمی میتوانم بگویم که فلج کنیم از بین ببریم خنثی بکنیم و شما اگر چنانچه توجه داشته باشید از کلیه افسران از ۶۰۰ نفرافسر فقط ۲۸ نفر اعدام شدند.
س- کسانی را که…
ج- بله فقط ۲۸ نفر اعدام شدند.
س- بقیه…
ج- بقیه زندانی شدند و بعد از مدت خیلی کمی آزاد شدند اززندان. در زیر چتر مبارزات مثبت در زندان کلاسهای دائر شد فرض بفرمایید یک افسر پیاده را میبایستی خوب در هر صورت محکومیت داشت دیگر، کسی که محکومیت داشت دوباره برنمیگردد به ارتش اخراج میشود اتوماتیک. این برود بیرون چکاری بکند؟ افسر پیاده هم است هیچ بلد نیست، افسر مهندس میرود مهندس میشود. ملاحظه فرمودید؟ حتی افسر توپخانه میتواند… ولی یک افسر چیز دیگر مشتری ندارد. من وقتی که تهران بودم افسرهایی بودند که حقوقشان سه برابر چهار برابر من بود در آن زندان تعلیم دیده بودند کلاس نقشهبرداری، کلاس، نمیدانم، صنایع نمیدانم فلان و اینها. به اینها همه چیز یاد دادیم و رفتند بیرون و کار میکردند و اکثریتشان هم برنگشتند دیگر، بعدازاین چیز اکثریتشان برنگشتند دیگر، اطلاع کامل دارم.
س- کسانی بودند بین این ششصد نفر که در زمان همین جمهوری اسلامی به عنوان رهبر تودهای دو مرتبه…
ج- رهبر نه، ولی بهندرت. گفتم خیلی چیز غیرقابل توجه رفتند و چیز شدند. بعد از اینکه این فعالیت، فعالیت، یعنی مبارزه با حزب توده، تمام شد و حزب توده را چیز کردیم دیگر دیدیم که وجود فرماندار نظامی لازم نیست و باعث چیز است دیگر و میگویند که اینها نمیتوانند بدون فرماندار نظامی اداره بکنند کشور را. گفتیم که بیاییم و فرماندار نظامی را ملغی کنیم دیگر، چیزی نیست خیلی امنیت کامل است. آمدند فکر کردند گفتند که خوب بالاخره باید کشور یک سازمان اطلاعات داشته باشد مثل آمریکا یا مثل همه جا چون اطلاعات ارتش که نمیشود اطلاعات کشور. اطلاعات ارتش باید وظائف مخصوص به چیزهای ارتشی را انجام بدهد و تا آنوقت هم که انجام میدادیم برای اینکه نبود. آمدند گفتند شهربانی هم نمیتواند منطقی هم نیست راست هم میگویند چون از وظیفۀ اصلی خودش میماند. خلاصه آمدند گفتند یک سازمان اطلاعات تشکیل بدهید. و خیلی خوب یادم هست که تیمسار بختیار مرا خواست گفت، «اینها میخواهند پیشنهاد دادند که یک سازمان اطلاعات تشکیل بدهیم و از من خواستند که یک سازمانی را بنویسم و اینها مطالعه کنند.» چون آمریکایی را میگفت. میگفت، «اینها خوب از لحاظ علمی را بلدند ولی هیچوقت نمیتوانند برای مملکت ما سازمان اطلاعات تشکیل بدهند.» گفتم «کاملاً صحیح میگویید، من در ظرف یک ماه، یک سازمان اطلاعاتی نوشتم. این سازمان اطلاعاتی نوشتم، و این سازمان اطلاعات البته عمدهاش داخله بود و قرار شد که تیمسار بختیار قرار بود بشود رئیس سازمان چیز و من هم قرار بود بروم سازمان امنیت یعنی معاون و رئیس اداره کل داخلی. فعالیت داخلی با من یکی هم فعالیتهای خارجی با پاکروان. به شما بگویم پاکروان یکی از افسرهای اطلاعاتی بود که نظیرش را من ندیدم. نه افسر اطلاعاتی چیز که در شرق کار بکند آن ممکن نبود ولی برای رئیس سازمان اطلاعاتی مثلاً آلمان یا مثلاً فرانسه جان میداد.
س- فرقش چیست؟
ج- سازمانهای اطلاعاتی کشورهای پیشرفته علمی است، ملاحظه فرمودید؟ و فرمول دارد مثل علم شیمی اطلاعات هم یک علمی است فرمول دارد. ولی سازمان اطلاعاتی کشورهای شرقی مخصوصاً ایران که ملیتها مختلفی دارد و تاریخ خیلی عجیب و غریب و طولانی دارد عمدهاش متکی به تجربه است. و پاکروان این تجربه را نداشت مخصوصاً آن تجربههای حقهبازی و truc اطلاعاتی شرقی، دیدید که آمریکاییها هم نمیدانند الان، به شما قول میدهم که آنطوری که افسرهای ما، مأمورین ما، مأمورینِ مسئول ما کمونیسم را میشناسند آمریکاییها نمیشناسند هیچ تردید نداشته باشید. میتوانند بگویند مثلاً چه سازمانی دارد حزب کمونیست و چه ایدئولوژی دارد و فلان و اینها ولی از لحاظ جزئیات کار، از لحاظ تروکها، از لحاظ روشهایی که این اطلاعات را باید به کار برد نمیدانند هیچ چیز. فرق چیز با این است.
من یک سازمانی نوشتم البته قسمت عمدهاش را مخصوص کردم برای داخل یعنی تخصصم این بود. البته اینها را دادم بعد به صورت سازمان اولیه سازمان امنیت درآمد و مرا گذاشتند دو تا معاون گرفت یکی پاکروان بود و یکی علویکیا. و مرا هم گذاشته بودند رئیس قسمت داخلی یعنی بهحساب میشود گفت رئیس کل اداره سوم یک اینطور چیز. من فکر کردم دیدم که میتوانم در این وضعیت کا رکنم چون سرتیپ علویکیا علاوه بر اینکه با همۀ اینکه خیلی خیلی دوست صمیمی هستیم ما در خدمت اختلاف سلیقه از زمین تا آسمان بود. دوستیمان را حفظ کردیم ولی آن اختلاف سلیقهمان هست.
من دیدم او رفته آنجا و معاون شده و فلان و اینها گفتم نمیتوانم بمانم، هرچه هم بختیار کاغذ نوشت آمریکا بود و اینها گفتم نه. بالاخره متوسل شدیم به مرحوم تیمسار هدایت ایشان هم چیز کردند و نرفتیم. نرفتیم و ماندیم در ارتش. در ارتش ماندیم ارتشی که قَرَنی معاون ستاد ارتش بود از رئیس رکن دوم رفته بود معاون ستاد ارتش بود یعنی معاون نیروی زمینی دیگر، آنوقت ستاد ارتش تبدیل شد به نیروی زمینی، ستاد کل هم تشکیل شد و کیا رئیس اداره دوم بود. بعد من از آنجا به علت خستگی که این فعالیت در من تولید کرده بود احتیاج به استراحت داشتم، به عرض اعلیحضرت رسانده بودند و تصویب فرمودند که مرا بگذارند در یک وابستگی نظامی و شدم وابستۀ نظامی کشورهای عربی مرکزم هم بغداد.
موقعی که عبدالکریم قاسم کودتا کرد من در آنجا وابستۀ نظامی ایران در بغداد بودم. و از آنجا هم خاطرات خیلی خوبی دارم که اگر اجازه بفرمایید جلسه دیگر بگویم دیگر من الان هم شما را خسته کردم و هم خودم خسته شدم.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۸ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۳
ادامه خاطرات تیمسار محسن مبصر، ۸ اکتبر ۱۹۸۴ در شهر لندن، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار در جلسه قبلی تا آنجا رسیدیم که سرکار اعزام شدید به عنوان وابسته نظامی به بغداد. ولی قبل از اینکه به آن دوره از خدمات سرکار برسیم میخواستم یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به اقدامات و برخوردهایی که با تشکیلات فدائیان اسلام و اخوانالمسلمین اینجور که در ممالک عربی به اینها عرض میکنند چه سابقهای وجود داشت؟ چه زمینهای وجود داشت؟ ما در چه وضعی بودیم؟
ج- مسئلۀ اخوانالمسلمین که در ایران به اسم فدائیان اسلام نامیده میشد و لیدر اونها هم یک سید جوانی بود معمم به اسم نواب صفوی. سابقۀ فعالیت در ایران داشتند و من فکر میکنم همزمان با تشکیل اخوانالمسلمین در خاورمیانه و کشورهای عربی سوریه و اردن و مصر و اینها در ایران هم این سازمان تشکیل شد و با تقویت و پشتیبانی مرحوم آیتالله کاشانی شروع به فعالیت کرد.
س- پس این ارتباط بین آیتالله کاشانی و فدائیان اسلام تقریباً محرز است.
ج- محرز است بله. و وقتی که آیتالله کاشانی در بغداد بوده و بقول خودش بر علیه انگلیسها مبارزه میکرد. از آنجا با اخوانالمسلمین تماس پیدا میکند و مجاهدات عملی هم برای مبارزه با نفوذ انگلیس و این چیزها ظاهراً در بغداد میکرده است. خودش تعریف میکرد و میگفت حتی تفنگ هم گرفته دستش برای مبارزه با، آنطور که میگفت، انگلیسهای بیسواد. نواب صفوی یک طلبۀ جوانی بود، سید طلبۀ جوانی بود از لحاظ مذهبی هم تیتری نداشت حجهالاسلامی، آیتاللهی و اینها نبود ولی یک جوانی بود، بسیار فعال و جذاب به نظر من و خیلی تأثیر گفتار عجیبی داشت وقتی که صحبت میکرد با اشخاص او را تحت تاثیر قرار میداد. البته احتیاج به گفتن ندارد ایدئولوژی اخوانالمسلمین یعنی فدائیان اسلام همان ایدئولوژی بود که در خاورمیانه و کشورهای عربی اخوانالمسلمین از آن متابعت میکردند. و آنطوری که من متوجه شدم و فهمیدم تز عملی اینها عبارت بود از جهاد انفرادی. جهاد انفرادی یعنی هر فرد مسلمان که تشخیص بدهد یک فردی یک نفر یا یک جمعیتی فعالیت آن جمعیت به ضرر اسلام است بر علیه اسلام است آن فرد حق دارد تحت عنوان جهاد انفرادی آن فرد یا افراد مخالف را ترور کند. یعنی ترور در قاموس عامه، در سیاسی دنیا یک عمل خیلی مذموم و قبیحی است با لباس مذهبی و در زیر ماسک مذهب این عمل را جایز بلکه ثواب شمردند، میگفتند که هرکس، هر فرد مسلمانی که تشخیص بدهد یک فرد یا جمعیتی بر علیه اسلام فعالیت میکند و آن جمعیت یا آن فرد را ترور کند همان ثواب را دارد که یک مسلمانی تحت عنوان جهاد بر علیه کفار مبارزه میکند و این شخص خیلی عرض کردم، با نفوذ بود، نفوذ کلمۀ خیلی شدیدی داشت و اولین اقدامی که کردند اینها، اولین تروری که انجام دادند ترور مرحوم کسروی بود در دادگستری که یکی از محقفین عالیقدر و بینظیر تاریخ ایران بود و با شیعهگری وبا این فناتیزم مذهبی مبارزه خیلی مؤثر میکرد، خیلی مسلط بود به زبان عربی و به مجهز بود به منطق خیلی قوی و مبارزه میکرد بر علیه تقریباً میشود گفت فناتیزم اسلامی. کتابهای زیادی در این مورد نوشته که عبارت است از: شیعهگری، بهائیگری. این را یک دفعه مبادرت به ترور این کردند موفق نشدند دفعه دوم ترور کردند و کشته شد و بعد از آن هم اگر چنانچه خوب یادم باشد آقای هژیر بود نخستوزیر و بعد یک سلسله اقدامات و آخرین چیزشان آقای علا بود.
سی- رزمآرا هم…
ج- رزمآرا هم بهتوسط اینها ترور شد.
س- اقای دهقان چطور؟
ج- دهقان هم بهتوسط همینها ترور شد، ولی در مورد زنگنه برای من در تحقیقاتی که کردیم هنوز ثابت شده که بهوسیله چیز کشته شد چون فرض بفرمایید ترور محمد مسعود بهوسیله، من ثابت کردم یعنی در تحقیقاتی که انجام شد ثابت کردیم، حزب توده و موجبش هم شخص سروان روزبه بود؛ یعنی شخص سروان روزبه با دست خودش مسعود را ترور کرد که در موقع خودش خواهم گفت.
وقتی که مبادرت یعنی اقدام به ترور مرحوم علا کردند. میدانید که ترور نتیجه نداد و گلوله گیر کرد در چیز…
س- تپانچه.
ج- بله، گیر کرد در اسلحه و نتوانست ضارب ترور کند و فقط با دستۀ هفتتیر، با دستۀ هفتتیر بله یکه زخم کوچکی در سرش ایجاد شد. آنوقت من سابقاً گفتم به شما رئیس ستاد فرمانداری نظامی بودم که فرماندار نظامیش تیمسار سپهبد بختیار بودند و هم رئیس تجسس رکن دوم ستاد ارتش بودم، یعنی بهطور کلی اطلاعات کشور، فعالیتهای اطلاعاتی کشور زیر نظر من انجام میشد. ضارب علا را گرفتند و اینها تعصب عجیبی داشتند نسبت به کاری که میکردند و به جان خودشان هیچ اهمیت نمیدادند و وقتی که من صحبت آنها میشود مرا به یاد این ترورهای انتحاری جدید میافتم که اینها چطور خودشان را میکشند و هدفشان را هم از بین میبرند.
س- منظور امثال مجاهدین خلق و اینها هستند؟
ج- امثال آنهایی که سفارت آمریکا را در بیروت منفجر کردند و نیروی دریایی آمریکا را دویست و خردهای نفر کشتند.
س- اینکه اسمش مظفر ذوالقَدَر بود.
ج- ذوالقَدر.
س- که اینهم جزو فدائیان اسلام بود؟
ج- بله، جزو فدائیان اسلام بود و معمولاً اینطور اشخاص من فکر میکنم حالا هم برای ترور انتحاری، از این قبیل اشخاص استفاده بکنند. آدمهای کاملاً بیسواد و کاملاً تحت تاثیر مذهب و شستشوی مغزی داده شده بهوسیله و روش مذهبی.
س- شما خودشان دیدید این ذوالقدر را؟
ج- بله، من ذوالقدر را دیدم و ذوالقدر را چون آنوقت این طور ترورها اینطور کارها مربوط میشد بلافاصله به فرماندار نظامی و این را گرفتم و من هم این را و هم خود نواب صفوی را شخصاً بازجویی کردم. حالا تفصیل این را میگویم که چرا من بازجویی کردم مخصوصاً نواب صفوی را خدمتتان عرض میکنم.
این را وقتی گرفتم شعار میداد شعارهای مذهبی میداد الله اکبر و لا اله الا الله ، نماز میخواند و یک کفنی پوشیده بود که روی آن آیات قرآن نوشته بودند و اینها و با همۀ اینکه در موقعی که گرفتند، مأمورین شهربانی، مأمورین شهربانی اذیتش کرده بودند ولی هیچ چیزی نگفته بود.
س- شکایتی.
ج- بله. همهاش میگفت وظیفۀ دینی من بود که این شخص که کافر است از بین برود و فلان، همان تزی که عرض کردم.
بعد از مدتی از روش توجیه و روشن کردن این شخص ما موفق شدیم بازجوییمان را به نقطه خیلی روشنی برسانیم یعنی این را توجیه کردیم که آن چیزهایی که تا حالا به او تلقین شده غلط است مسئله جهاد انفرادی کاملاً برخلاف اسلام است. از راه اسلام این را توجیه کردیم.
س- کمکی هم داشتید یک متخصص اسلامی،کسی…
ج- نمیخواست این کار احتیاج نبود به چیز. بله، و طوری شد، خیلی کمک کردم من به ذوالقدر، که این دفعه اول که نواب صفوی را در دادگاه دید برای مواجهه حمله کرد که نواب صفوی را بکشد. این قدر روشن شده بود. البته این محاکمه شد و خوب محکوم به اعدام شد و اقرار کرد که نواب صفوی به این مأموریت داده. اسلحهاش را ازکجا خریده. چطوری کرده و اینها را همه را جزئیات کار را اقرار کرد که کافی بود طبق قانون برای اعدامش. آنوقت وقتی این را گرفتند نواب صفوی مخفی شد و مدتی فعالیت کردند و تا آنجا که یادم هست بهوسیله مأمورین شهربانی دستگیر شد یا بهوسیله مأمورین اطلاعات ما دستگیر شد ولی دادند شهربانی. در هر صورت من رفتم از شهربانی نواب صفوی را تحویل گرفتم و آوردم فرماندار نظامی. خوب، این یک آدم خیلی واردی بود دفعه اول نبود این کار را کرده بود و میدانست که فایدهای ندارد هرچه هم بکند خوب محکومیت خواهد داشت به علت قتل و ترورهای متعددی که به دستور او انجام شده است. خوب یادم هست بعد از اینکه آوردند دفتر من گفت. «من اجازه نماز میخواهم.». گفتم خیلی خوبه بفرمایید نمازتان را بخوانید.
س- تو همان دفتر؟
ج- همان دفتر. نمازش را خواند و حتی گفتم که اینجا آقا، آنوقت در محفل بهائیها بود دیگر فرماندار نظامی، حظیرهالقدس را اشغال کرده بودند فرماندار نظامی آنجا بود.
س- عجب.
ج- گفتم اینجا غصب است ما غصب کردیم و نمیدانم نمازت چیز میشود. گفت نه چون از کفار گرفتید و نمیدانم از این حرفها بالاخره نمازش را خواند و بعد این بازجویی شد و زندانی شد طبق معمول بازجویی کردند و اینجا من میخواهم به شما یک چیزی بگویم که برخلاف تبلیغاتی که حالا میکنند و برخلاف آن چیزی که آنوقتها تو حزب توده و کمونیستها چیز میکردند تلنگری به این سید زده نشد حتی تلنگر. با کمال احترام با او رفتار میکردند ولی بعد از یک ماه متوجه شدیم که افسرهایی که مأمور، افسرهای فرماندار نظامی بازجوهای فرماندار نظامی، بازجویی از این هستند نمیفهمند این چه میگوید چون نمیتوانند تخصص ندارند در امور اسلام و این جزئیات و از این حرفها در اسلام به این جهت نمیتوانستند از لحاظ، صلاحیت هم نداشتند برای این بازجویی. از طرف فرماندار نظامی و ارتش به من مأموریت داده شد که من این را بازجویی کنم چون من مطالعاتی در این مورد داشتم و در حدود فکر میکنم یک ماه هر روز از این سوالاتی میکردم، در محیطی بسیاربسیار دوستانه و بسیار محیط دوستانه.
س- چه جور سوالاتی در ظرف یک ماه میشد؟ دنبال چه بودید؟
ج- من دنبال تز بودم که تز این چیست و ریشهاش بودم، ملاحظه فرمودید؟ البته ریشهاش کشف نشد یعنی با مدارک کشف نشد ولی خوب تزش خودش گفت همانطور که عرض کردم تزش عبارت بود از جهاد انفرادی و اعتراف صریح کرد که تمام این ترورها را این اغوا کرده این اشخاص را انتخاب میکرده. این اسلحه میخریده میداده، این دستور تمرین میداده و این تبلیغ میکرده و تلقین میکرده و شستشوی مغزی میداده فقط با زبان و برای ما آنوقت کافی بود این مسئله که پروندهاش را بدهیم به دادرسی.
س- هیچ ارتباطی هم بین خودش و آیتالله کاشانی داد؟ مثلاً رئیس ما ایشان هستند؟
ج- نه. البته رئیسشان هم ایشان نبودند ولی پشتیبانی میکردند، تقویت میکردند همچنان که اگر نظرتان باشد ممکن است شما یادتان نباشد وقتی که طهماسبی ترور کرد کشت رزمآرا را بعد از آن مجلس زمان مصدق مجلس این را تبرئه کرد و عکسی من دیدم در چیز و دارم هم در تهران که آیتالله کاشانی، آنوقت رئیس مجلس بود بدون اینکه برود به مجلس، دستش را گذاشته روی سر طهماسبی علت این تقدیسش، به علت تحسینش و اینها.
بعد از اینکه بازجویی کامل شد تحویلش دادیم به دادرسی ارتش. دادرسی ارتش هم محاکمه کرد و محکوم به اعدام کرد.
یک جریانی را من باید اینجا بگویم در مورد نواب صفوی در مورد اینکه اینها که خودشان را مجهز کرده بودند به دین اسلام دروغین چه جور آدمهایی بودند و چه نوع فکر میکردند، نظرتان هست که فاطمی وزیر امور خارجه مصدق را هم همین فدائیان اسلام ترور کرد سر چیز بود مثل اینکه، مراسم هفت یا مثلاً ختم محمد مسعود تا آنجا که یادم هست فاطمی سخنرانی میکرده که یک بچۀ نابالغی به او تیراندازی کرده و به شکمش اصابت کرد و تا آخر هم معلول شده بود، معیوب شده بود. اسم این پسر، پسرجوان یعنی بچه یادم رفته ولی یادم میافتد خواهم گفت چون خیلی حساس است اسم او را همیشه یادم بود حالا یادم رفت. پس این پسر جوان هم، این بچه هم جزء فدائیان اسلام بود به علت صغر سن کاری نتوانستند به او بکنند و در دارالتأدیب زندانی شده چون اعدام نمیکنند چیزها را. نواب صفوی رفت به دادرسی ارتش و پروندهاش رسیدگی شد و یک روزی به من گفتند،« نواب صفوی میخواهد با شما ملاقات کند.» من هم فکر کردم خوب یقین کاری دارد دیگر با همۀ اینکه دیگر هیچ کارش به من مربوط نبود، تمام شده بود. ما فقط مجرمین را میگرفتیم و بازجوییهایی میکردیم و کار بازپرس قانونی را تسهیل میکردیم، مدارکی جمعآوری میکردیم میدادیم دست دادرسی ارتش آنوقت بازپرس بازپرسی میکرد و بعد هم محاکمه میکردند و تصمیم میگرفتند. در این مرحله دیگر ما با متهم هیچ کاری نداشتیم اصلاً هیچ کاری نداشتیم. معهذا گفتم خوب بگویید بیاید. آمد و گفت که… خیلی با هم برخورد خوبی داشتیم همیشه برخورد خوبی داشتیم پا شدیم دست دادیم همدیگر را بوسیدیم یک اینطور برخوردی داشتیم با چیز گفت، «آمدم امروز یک تقاضائی از شما بکنم.» گفتم بسیار خوب اگر بتوانم انجام میدهم. گفت، «شما میدانید که آخرین تقاضای، درخواست محکوم به اعدام را باید بپذیرند.» گفتم اولاً اینکه شما معلوم نیست محکوم به اعدام بشوید هنوز من اطلاع ندارم شما محکوم به اعدام شدید و ثانیاً هم شما عوضی آمدید این تقاضایتان را باید از دادستان بکنید نه از من که رئیس ستاد فرماندار نظامی هستم. گفت، «من محکوم به اعدام هستم و خودتان هم میدانید وبالاخره مرا خواهند کشت ومن یک تقاضایی از شما دارم.» گفتم حالا آن تقاضایت را بگو. گفت،« شما میدانید که یک زندانی دارید در دارالتأدیب.» گفتم بله. گفت، «من میخواهم این دو هفتۀ آخر عمر مرا با این شخص هم زندان باشم.» من اول بدم آمد یعنی به من برخورد چون فوراً فهمیدم که برای چه میخواهد با این هم زندان باشد. همجنسباز بود نواب صفوی همجنسباز بود و این هم بچهای بود و خوب بچه جوانی بود و خوشترکیب بود صاف و ساده و اینها میخواست با این باشد. بعد گفتم خوب به من چه مربوط است حالا بگذار ببینیم چه میخواهد بکند. من این را صحبت کردم و اجازه داده شد که این در زندان با او همزندان بشود منتهی هم میکروفون گذاشتیم و هم وسایل عکاسی فراهم کردیم، در این دو هفته هر کاری کردند هم ضبط شد و هم عکس برداشته شد از او. وقیحانهترین و مشمئزکنندهترین کارها را این دو نفر با هم میکردند هرشب و هرروز. البته این محکوم به اعدام شد وا عدامش کردند دیگر این رفت تو پروندهاش تو دادرسی ارتش. چیز بامزهای که میخواستم بگویم این بود که همین پسربچه بعداز انقلاب خوب شده بود مردی برای خودش نماینده مجلس شد…
س- عجب.
ج- نماینده مجلس شد. یک روز در ضمن، اسمش را باید بگویم حتماً باید بگویم اسمش را یادم رفته و در یکی از سخنرانیهایش در مورد عفت و عفت عمومی و حمله کردن به آنهایی که بیناموسند و آن هم بندوبساط و از این حرفها داد سخن داده بوده و مرتب راجع به مسئله عفت و عصمت زن و مردم صحبت میکرد. این مثال که زدم نشاندهنده یکی از کاراکترهای شخصی آقای نواب صفوی و به نظر من اکثریت، نه همه نمیتوانم بگویم روحانیون ما است.
س- خوب این شخص که این صحبتها را در مجلس کرده بود. خودش اطلاع نداشته که یک همچنین پروندهای و عکس و اینها بالاخره در فرمانداری نظامی وجود داشته و هنوز هم..
ج- من تصور نمیکنم اطلاع داشته باشد ولی اگر اطلاع هم داشته باشد حتماً از بین بردند آن چیزها را، نمیگذارند اینطور چیزها باشد. میدانید الان مسئول سازمان فدائیان اسلام در تهران آقای خلخالی است. خلخالی جانشین نواب صفوی است و به آن جهت هم خیلی زیاد مشتری من است آقای خلخالی که خدمتشان برسم.
این بود تفصیل دستگیری نواب صفوی و ایدئولوژیش را هم که تا حدودی گفته شد ولی وابستگیش به یک قدرتهای خارجی که خیلی مهم است من فکر میکنم همان وابستگی که به طور کلی این اخوانالمسلمین داشتند عین همان در مورد فدائیان اسلام هم صدق میکند.
س- آنوقت این دستگیری آیتالله کاشانی یک امر موقتی بود یا ایشان یک مدتی بازداشت بودند در همان زمان؟
ج- خیلی خوب یادم هست که بیشترازیک هفته یا حداکثر ده روز دقیقاً نمیتوانم، نه بازداشت شده بیشتر از یک هفته بازداشت نشد و تحقیقاتی میخواستیم بکنیم و میبایستی در خانۀ خودش جواب نمیداد این. در هر صورت یک روحانی بسیاربسیار شجاع و گردن کلفت بود. در خانۀ خودش جواب نمیداد و احضارش کردیم، جلبش کردیم به فرمانداری نظامی اتفاقاً اول آوردند اتاق من و من گفتم که من نمیدانم چرا ولی در هر صورت، شما بازداشت هستید و یک صحبتهایی خواهد بود. بعد تحقیقات را از او کردند بعد از یک هفته یا هشت روز مرخصش کردند. مرخصش کردند و حتی در موقع مرخص کردن آنوقتها ما رسممان این بود که آنهایی که مرخص میکردیم تعهد میسپردند ندامت اظهار میکردند و تعهد میسپردند. این را هم از او گرفتیم. بله، از آقای آیتالله کاشانی این را هم گرفتیم.
س- در موقعیت ایشان نبود که همین بازداشتش باعث شود که مثلاً روحانیون از قم آقای بروجردی تلگراف بکنند، اعتراض بکنند که چرا مثلاً همچین کاری کردید؟
ج- البته من نمیتوانم این چیز را جواب قطعی بدهم ولی در آنموقع این چیزها وجود نداشت، ولی چه بسا که با وساطت آیتالله بروجردی که آنوقت زنده بودند مرخص شد به علت مقام مذهبی که داشتند، آیتالله بود دیگر کاشانی آیتالله بود.
س- اتفاق بعدی مسئله عفو دکتر شایگان و چند نفر از سران حزب توده بود. در آن مورد هم فرمانداری نظامی در جریان یک همچین عفوی بودند یا اینکه این چیز جدائی بود و از خود دربار انجام شد؟
ج- برای اینکه… هیچ چیزی در خود دربار ا نجام نمیشد.این مسئله را که ما فکر بکنیم که دربار مینشست میگفت فلان، متهم را آزاد کنید. فلان متهم را محکوم کنید این انصاف نیست به سیستم کار اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی چیز بکنیم یک تهمت بیجا و افترایی است.
س- بله.
ج- برای اینکه این را در جریان باشیم من بطور کلی وضعیت حزب توده را و اقداماتی که کردیم ما، مبارزاتی که بر علیه حزب توده کردیم و نتایجی که از این مبارزاتمان گرفتیم باید بهطور مختصر البته به اطلاعتان برسانم.
بعد از ۲۸ مرداد من دوباره، تعریف کردم برایتان، از زندان دوباره آمدم رکن دوم ستاد ارتش رئیس تجسس رکن دوم ارتش بودم من تماس خیلی دقیقی با حزب توده داشتم روی وظیفۀ آنوقت مبارزه با حزب توده به عهدۀ ارتش بود. یعنی کسی نبود که این مبارزه را بتواند انجام بدهد. من با حزب توده تماس نزدیک داشتم یعنی مأمورینی داخل حزب توده دا شتیم و از فعالیت آنها برای ما اطلاع میآوردند. قبل از ۲۸ مرداد در جریان هستید دیگر این را نمیشود زیاد شرح و بسط داد که حزب توده طبق دستوری که داشت با دولت مصدق با جبهه ملی یک نوع توافق و ائتلافی داشتند و این اگر چنانچه بررسی کرده باشید یکی از اصول کلی لنینسیم است که باید با هر جمعیت و سازمانی که مخالف وضع موجود هستند بایست با آنها همکاری کرد. باید آنها را داشت، باید آنها را حفظ کرد ولی نسبت این چیز یک مثلی دارد لنین میگوید، «نسبت این ارتباط درست مثل آنست که یک طناب دار شخص محکوم به اعدام را نگه میدارد ولی یواش یواش خفهاش میکند.» به این معنا که میبایستی دولت مصدق را نگه دارند پشتیباتی بکنند و بعد همانطور که طناب دار و محکوم به اعدام را خفه میکند آنها هم خفه بکنند. و من خیلی خوب میدیدم در جریان این توجه مصدق یعنی ملتجی شدن مصدق به حزب توده را خیلی خوب میتوانستم بدانم. بعداز ۲۸ مرداد ما خوب میبایستی فکری به حال حزب توده بکنیم اگر چنانچه مبارزهای نمیشد با حزب توده با نفوذی که در تمام شئون کشور داشتند اداره کشور از طریقی با سیستم دموکراسی غیرممکن بود. یعنی کمونیسم تا یک قدمی ما آمده بود و میتوانست آخرین ضربت را هم بزند. البته این را نباید منکر بشوم که تمام جبهه غربی در تلاش بودند و مخصوصاً، آمریکا در هراس بود، در هراس نفوذ کمونیسم بود و بدش هم نمیآمد در این مبارزه با ما شریک بشود ولی خیلی قطعی به شما بگویم، آنوقت چه بسا حالا هم همینطور است، آشنایی خیلی کمی با کمونیسم داشتند و ماهیت کمونیسم را مثل ما که یک مرز طولانی با شوروی داریم و مصیبتهای خیلی زیادی از طریق این رژیم و این سیستم دیدهایم نداشتند، یک چیزهای تئوری میدانستند. در هر صورت من مأموریت پیدا کردم که در مورد کوتاه کردن دست حزب توده یعنی حزب کمونیست ایران از سازمانهای دولتی و اجتماعی ایران اقدام کنم. برای این کار اقدامات خیلی زیادی کردیم ما و البته از قدرت، قدرت نظامی سپهبد بختیار استفاده میشد برای اینکه سپهبد بختیار یک افسری بود بسیاربسیار باقدرت، جسور ولی در مورد این جور چیزها خیلی زیاد اطلاعی نداشت، نمیدانست. همیشه دنبال تودهایها بودیم وتحقیقات در اطرافشان میکردیم تعقیبشان میکردیم. یک اتفاقی افتاد در یک کلانتری. من میتوانم بگویم که تا آنوقت که این اتفاق افتاد ما میدانستیم فهمیده بودیم که در ارتش نفوذ پیدا کردند و هرچه در ارتش اتفاق میافتد خبردارند و خطر خیلی خیلی جدی برای ارتش به حساب میآمد حزب توده. خواهید پرسید که چه جوری میدانستیم؟
ببینید ما هر دستوری میدادیم، مرکز اطلاعات ارتش بود آنجایی که من بودم، عین آن دستور ،دستور محرمانه، مستقیم اینها عین آن دستور در روزنامههای فردای چیز چاپ میشد.
س- حزب توده.
ج- حزب توده، نه تنها ما بلکه هر ادارۀ ارتشی هر دستوری میدادند فردا آنها چاپ میکردند برای اینکه نشان بدهند که ما چقدر نفوذ داریم در ارتش و چقدر قدرت داریم. در این حال ما خودمان هم میدانستیم که در ارتش نفوذ دارند و حتی در آن محلی که من خدمت میکردم در تجسس رکن دوم یعنی اطلاعات ارتش نفوذ کامل داشتند. برای شما دفعه گذشته گفتم که رئیس دفتر من یکی از اعضای مبرز اطلاعات حزب توده بود. سروان پولاددژ. یک اتفاقی افتاد یک نفر را شهربانی گرفته بود به اتهام مظنون بودن به سرقت.
س- جریان عباسی را که دیروز فرمودید.
ج- بله. این را گرفته بودند و چمدانش که دستش بود یک مدارکی گیر آورده بودند که نفهمیده بودند که این مدارک چیست و من خوب یادم هست بختیار خواهش کرد که من بروم پیشش. رفتم پیشش گفت، «یک ا ینطور چیزی هست و شخصی را گرفتند.» گفتم ببینم من. من مدارک را که دیدم دیدم که مدارک مدارکِ مربوط به حزب توده است و شخص را هم که دیدم فوراً شناختم که عباسی بود چون افسر ارتش بود عباسی و میشناختم تو دانشکدۀ افسری میشناختم. این را تحویل گرفتیم از شهربانی این را هم تحویل گرفتیم. تحویل گرفتیم و تفصیلش را گفتم.
س- بله.
ج- و بهوسیله آن ما پی بردیم که آن دفترچهها را گیر آوردیم و بعد از تلاش زیاد همانطور که گفتم سازمان افسری حزب توده را کشف کردیم. یکی از بزرگترین سازمانهای حزب توده سازمان اطلاعات حزب توده بود که وابستگی خیلی نزدیک، تماس خیلی نزدیک با سازمان افسری داشت چون سروان خسرو روزبه هم جزو هیئت ۷ نفری سازمان افسری حزب توده بود و هم رئیس شبکۀ اطلاعات کل حزب توده بود. وقتی که اینها را گرفتیم همهشان را و بازجویی کردیم و معلوماتمان زیاد شد و آن شبکه را کشف کردیم و دفترچهها را رمزشان را کشف کردیم به تدریج از اطلاعات اینها که راجع به حزب توده داشتند و سایر سازمانها مثل سازمان جوانان مثل حوزههای معمولی و کمیته مرکزی و کمیتههای ایالتی و شهرستان و بندوبساط، همه را به تدریج ما شناختیم و با کشف شبکۀ اطلاعاتی حزب توده مدارکی بدست آوردهایم که میشود گفت ذیقیمتترین مدارکی بود که اصلاً من دیده بودم یعنی تمام، در خانۀ یکی از اعضای جنگلبانی به اسم انصاری خوب یادم هست پیدا کردیم و از روی این مدارک تمام حزب توده را ما شناختیم و اشخاصی را ما گیر آوردیم که همه اینها را میشناختند، با اینها تماس داشتند و میرفتیم اشخاص مهمشان را میگرفتیم بهوسیله خود اینها. فرض بفرمایید که من یک رابط بین کمیتۀ ایالتی تهران بودم با کمیتۀ مرکزی، آن رابطش از کمیتۀ مرکزی به آن شخصی که از کمیتۀ مرکزی میآمد میرفتم به او اطلاعات بدهم در فلان نقطه قرار گذاشتند. این با ما بود. میرفتیم او عوض اینکه با او تماس بگیرد دستگیر میکردیم. دکتر یزدی وسایر اعضای حزب توده را با این وسایل گرفتیم، حتی کیانوری را که امروز گرفتند، زندانی کردند دو دفعه با این وسایل گرفتیم ولی چون نمیخواستیم کشته بشود به آسانی توانست از دستمان فرار کند.
بنابراین ما در ظرف مدت کمی تمام اعضای حزب توده را شنا ختیم و از کمیته مرکزی هم یک عده را گرفتیم. یک عده هم فرار کردند رفتند شوروی. در مورد چیزهای خیلی بالای حزب توده و همچنین سازمان افسری حزب توده پیشنهاد من عبارت بود از مبارزۀ مثبت با اینها، با حزب توده. یعنی من استدلال میکردم که کافی نیست که ما یک عده افسری که یا اغفال شدند یا به میل روی ایدئولوژی گمراه کننده کشیده شدند آن طرف بگیریم همهشان را بکنیم تو زندان یا اعدام بکنیم. با این ترتیب ریشۀ کمونیسم در ایران کنده نمیشود. درست مثل یک درختی میماند که ما هی شاخههایش را میزنیم درخت تنهاش تنومندتر میشود و شاخههای بهتری در موقع خودش به بار میآورد. شما ملاحظه بفرمایید درحدود ششصد نفر افسران عضو شبکۀ نظامی حزب توده با مدارکی کامل با اعتراف به… نمیتوانستند اعتراف نکنند آنقدر مدارک داشتیم. فقط بیست و هشت نفرشان آن هم روی اصرار دادستانی ارتش اعدام شدند در صورتی که همهشان مدارکشان کافی بود برای اعدام تکتکشان طبق قوانین. بقیه را زندانی کردیم و اصول سیستم مبارزه مثبت را در زندانها پیاده کردیم و اینها بعد از اینکه مدتی میماندند در زندان بالاخره مرخص میشدند چنانچه بعد از دو سه سال دیگر هیچکس زندانی نداشتیم ما از افسران نظامی حزب توده. مرخص شدند. و تعریف کردم برای شما دفعه گذشته و افسرانی من دارم میشناسم که زندانی شدند و آنجا تعلیم دیدند و وقتی که بیرون آمدند. حقوقشان بیشتر از حقوق من بود و وضعیت مالیشان بهتر از من بود. اینکه میفرمایید عفو فلان قدر از حزب توده و نمیدانم از این حرفها، اینها چیز از مبارزه مثبتمان بود. دادرسی ارتش در این کار مصرّ بود که اینها باید طبق قانون مجازات بشوند و حق هم داشت او قانون میشناسد. ولی ما تشخیص داده بودیم که تنها مبارزه منفی کافی نیست و باید مبارزه مثبت با اینها کرد، و به همین دلیل دادرسی ارتش کار خودش را میکرد. محکوم به اعدام میکرد ولی ما از اختیارات قانونی اعلیحضرت استفاده میکردیم و ایشان یک درجه تخفیف میدادند، اعدام را میکردند مثلاً حبس ابد. نه، حبس ابد یا کمتر و بعد در مرحله دوم حتی تا مرخصی میتوانست چیزهای چیز را مرخص بکند که مرخص کردند همهشان را. و این چیزهایی که فرمودید راجع به مرخصی اغلبشان را به این ترتیب با رعایت اصول مبارزه مثبت مرخصشان کردیم.
س- این دکتر شایگان چون قبلاً جزو سران جبهه ملی بوده و بعد هم فعالیتهایی در اروپا بود همیشه صحبت سر نحوۀ عفو ایشان بوده که با ایشان تعهدی هم سپرده بوده؟ و یا همین جوری آزاد کردند؟ در آن مورد شما..
ج- عرض بشود به خدمت شما بدون تعهد آزاد نمیکردند هیچکس را. تعهد هم سپرده بودند و اعلیحضرت هم جداً این را میگویم آدم بسیار رئوفی بود اگر پیشنهاد میشد به ایشان از هیچ کاری چیز نمیکرد حتی اگر ما میگفتیم. من خوب یادم هست وقتی که من این چیز را کشف کردم، دفترچه رمز را کشف کردم، رفتم شرفیاب شدم که شرحی بدهم که چه جوری کشف کردم. فرمودند، «من شنیدم مبشری به شما کمک کرده در این کار. اگر چنانچه کمکتان کرده پیشنهاد بکنید تخفیف داده بشود در محکومیتش.» مبشری آدمی بود که این رمز را او تهیه کرده بود و جزو مؤثرترین چیز هفت نفری بوده و نمیشد او را عفو کرد و تازه کمک هم به من نکرده بود. من ایستادم. ایشان حرفهایشان را زدند. گفتم که به من کمک نکرده من خودم این را کشف کردم اگر چنانچه به عرضتان رساندند که او به من کمک کرده درست نیست برای اینکه تصور میکردند که بنده مثلاً یک مقامی میگیرم میخواستند که نگیرم. این سیستم کار ایرانی است. گفتند، «در هر صورت ما حاضریم هرکسی را شما پیشنهاد بکنید تخفیف بدهیم.» یک اینطور آدمی بود. البته من گفتم به من کمک نکرده و این هم چون چیز است من موافق نیستم بهطور کلی تنها به مبارزه منفی متوسل بشویم ولی موافق هم نیستم که همهشان را مبارزه مثبت بکنیم، آنوقت گمراهتر میشوند آنهایی که میمانند. ملاحظه فرمودید که از ششصد نفر فقط ۲۸ نفر آن هم عمدهاش چیز، من معتقد بودم پنج یا شش نفر خیلی مؤثرینشان اگرا عدام بشوند کافی است در صورتی که حالا ملاحظه بفرمایید اینها از مخالفینشان تعداد ندارد اصلاً. نمیشود تعداد نوشت یا مثلاً در سایر چیزها در سایر کشورها. روسیه وقتی که انقلاب شد روز بعد از انقلاب خیلی، از چند جهت من خواندم، یک نفر پلیس زنده نماند محاکمه هم نمیکردند آنها، اینها محاکمه کردند در این سیستم خمینی آبروی خودشان را هم بردند. آنها محاکمه نکردند ارتش چون با انقلاب بود میآمدند و صدا میکردند بیرون و میزدند و میرفتند. بنابراین هر کس بگوید که دراین مورد اعلیحضرت اصرار داشتند. علاوه بر اینکه اصرار منفی نداشتند اصرار مثبت هم داشتند میگفتند، «همیشه باید کمک کرد.» و به نظر من یکی از علل شکست اعلیحضرت همان چیز مثبتش بود که نخواست آدم کشته بشود.
س- تیمسار، این سروان شاپور وطنپور چه بود جریانش؟ این هم یکی از کسانی است که اخبار و روزنامهها را که ما خواندیم.
ج- بله.
س- به عنوان جاسوس خارجی دستگیر شد.
ج- بله. خوب البته آنهایی که تفصیل اینهایی که اخیراً گرفتند و اینها گفتم به شما. شاپور وطنپور یکی از اعضای خیلی مؤثر سازمان نظامیحزب توده بود.
س- پس این جزو همانها بود؟
ج- بله. این در وقایع گنبد وقتی که اسکندانی آنجا قیام کرد افسر دانشکده افسری بود. یکی از افسران خیلی خیلی خوب توپخانه بود. توپخانه بود بنظرم نمیدانم، با روزبه هم کار میکرد. و وقتی که آنها گرفتار شدند و معلوم شد اینها با آنها هستند اینها فرار کردند به آذربایجان و از آنجا رفتند به روسیه. وقتی که انقلاب شد اینها برگشتند.
س- یعنی بعد از کی؟ یعنی بعد از کدام انقلاب؟
ج- همین انقلاب ایران برگشتند دوباره مثل کیانوری دیگر.
س- این وطنپور در سال ۱۳۳۵ نوشتند اعدام شده بوده.
ج- اعدام شده بوده؟
س- بله، شاپور وطنپور. اشتباه است شاید.
ج- وطنپور اعدام شده بوده؟ ببخشید سوالتان را دوباره بکنید ببینیم.
س- والله اجازه بدهید اینجا دوباره نگاه کنم شاید اشتباه کردم. شاید فقط محکوم به اعدام شده بود و اعدام نشده بوده.
ج- هیچ من نمیدانم، ممکن است که من هم اشتباه کرده باشم چون میدانید قضیه مال اسم است و مال ۳۰ سال قبل است.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۸ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۴
س- پس چطور است تیمسار برگردیم حالا به همان ترتیبی که خودتان جریان خدماتتان را تعریف میکردید رسیدیم تا آنجا که سرکار تشریف بردید به بغداد. پس از همانجا خودتان رشته کلام، را بدست بگیرید و خاطراتتان را به ترتیبی که خودتان صلاح میدانید توصیف بفرمایید.
ج- من وقتی که رفتم بغداد وابسته نظامی کشورهای عربی بودم، وابسته نظامی ایران در کشورهای عربی. البته مرکزم در بغداد بود، با عمدۀ نظرم ازا عزام من به وابستۀ نظامی این بود که اعلیحضرت فرموده بودند که این افسر باید برود استراحت بکند بهحساب چون کار خیلی زیادی ندارد؛ مسئولیت خیلی مهمی هم نداره وابستۀ نظا می، ما را تقریباً برای استراحت فرستادند به آنجا. ولی بعد از اینکه من رفتم آنجا انقلاب…
س- عراق.
ج- عراق یا کودتای عراق، عبدالکریم قاسم به وقوع پیوست و من مجبور شدم که چون چند نفر افسری که از سازمان نظامیحزب توده فرار کرده بودند رفته بودند به شوروی روز بعد از انقلاب برگشتند به عراق و هم آنها برگشتند وچند نفر افراد بهنام حزب توده مثل دکتر فریدون کشاورز که عضوکمیته مرکزی و کمیته اجرایی حزب توده بود و رفته بود به روسیه برگشت به بغداد. البته دکتر کشاورز در کتاب «من متهم میکنم کمیته مرکزی حزب توده را» میگوید من به عنوان رئیس مریضخانۀ اطفال چیز برگشتم به آنجا ولی من اطلاع کامل داشتم که فعالیت سیاسی میکند. الان هم نظرم اینست که حزب توده را خواهند داد دست دکتر کشاورز و اینها عوض خواهند شد کیانوری و اینها، بله چون دو دسته بودند یکی دسته کیانوری بود یکی هم دسته اینها یعنی دکتر کشاورز. در هر صورت، من دیگر نمیتوانستم بمانم آنجا چون هم این افسرها من را میشناختند و هم تودهای ما را میشناختند…
س- این افسرها کدامها بودند؟ یادتان هم چه کسانی آمده بودند؟
ج- افسرها یک عدهای بودند، یکی همان پولاددژی بود که رئیس دفتر من بود…
س- عجب.
ج- بله، من آنجا دیدمش و یکی سرگرد مظفری بود که برایتان تعریف کردم که در دانشگاه نظامی بود وقتی که من رئیس بازرسی ادارۀ موتوری بودم او آزمایش کرده بود نارنجک و اینها را و زخمی شده بود، این کور شده بود و یک پایش را هم از دست داده بود فرستادند شوروی و بعد از چیز آمد دوباره به..
س- عراق.
ج- وقتی که اینها آمدند من دیدم که زندگی من آنجا چیز نیست، خیلی اصرار کردم. با اصرار زیاد منتقلم کردند به تهران و البته آنجا هم وابسته نظامی بودم هم Pact بغداد آنجا بود، آنوقت Pact بغداد داشتیم.
س- بله.
ج- آنجا هم مسئول اداره قسمتهای اداری آن Pact هم من بودم. وقتی که از بغداد برگشتم سازمان ارتش عوض شده بود مستقر شده بود، سازمان امنیت مستقر شده بود.
س- چه سالی برگشتید به ایران؟
ج- بنده عرض کنم به خدمت شما میتوانم بگویم، تاریخ قطعیش را یادم نمیآید ولی دو سال..
س- اقبال نخستوزیر بود هنوز؟
ج- اقبال نخستوزیر بود، دو سال یا دو سال و نیم بعد از تشکیل سازمان امنیت.
س- بله سال ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ بوده.
ج- بله ۳۸، ۳۹ چون سال ۴۰ من رئیس پلیس تهران شدم. برگشتیم چیز وخوب من به علت اینکه در عراق بودم، در بغداد بودم خوب از رفقایم و از همدورههایم مثل تیمسار اویسی مثل تیمسار مینباشیان اینها یک سال عقبتر افتاده بودم. برگشتیم و در اداره سوم ستاد بزرگ مشغول کار شدم.
س- اداره سوم که کارش چه بود؟
ج- کارش عملیات و تعلیمات است. که مرحوم سپهبد کوششی رئیس ادارۀ سوم بود و بعد در ادارۀ سوم من طرح تشکیل سازمان بسیج همگانی را دادم. ادارۀ بسیج و خودم هم مسئول ادارۀ بسیج بودم که بعد منتقل شد به نخستوزیری معاون نخستوزیر بود رئیس بسیج و اشخاص دیگر گرفتند. در آنجا من یک روزی تیمسار ارتشبد نصیری آنوقت فرماندۀ گارد بودند. از فرماندۀ گارد آمده بودند بیرون، یا فرماندۀ گارد بودند هنوز، به من تلفن کردند که ما میخواهیم اینجا یک سازمانی تشکیل بدهیم که این سازمان اطلاعات را از قسمتهای مختلف بگیرد و قابل استفادهاش بکند. قابل فهمش بکند بدهد به اعلیحضرت و از من خواستند که یک طرحی در این مورد بدهم به او. قرار بود اول تحت نظر فرمانده گارد باشد. این سازمان را نوشتم، این همان سازمان دفتر ویژه اطلاعات بود که بعدها همه شناختند و شما هم یقین اطلاع دارید.
س- بله. که بعدا ً هم تیمسار فردوست متصدیش بودند.
ج- نه، از اول تیمسار فردوست متصدی آن بودند. قرار بود و به من گفتند که اگر مایل باشید شما رئیس دفتر ویژه اطلاعات باشید.
س- این دوبارهکاری نبود؟ این چه کار لازمی بود این دفتر ویژه؟
ج- کا ر لازم بود، کار لازم یعنی این، ببینید منابع اطلاعات مختلفی وجود داشت…
س- آنها چه چیزهایی بودند؟
ج- مثل سازمان امنیت، شهربانی، اداره دوم…
س- اداره دومِ…؟
ج- ستاد بزرگ، بعد ژاندارمری و منابع دیگر، اینها منابع رسمیشان بودند. اینها هرکدام فعالیت اطلاعاتی داشتند و هر کدام مستقیماً به اعلیحضرت گزارش میدادند اطلاعات را و کار اعلیحضرت خیلی مشکل میشد. اینها قرار شد، که وظیفۀ دفتر ویژه این بود که این اطلاعات را بگیرد و کار اطلاعاتی بکند رویش یعنی بپزد این اطلاعات را، تطبیق بدهد، تفسیر بکند بعد یک چیز کلی بدهد حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت اگر چنانچه لازم بود دستوری بدهد. یعنی یک دفتر اطلاعاتی، دفتر مخصوص شاه بود، ملاحظه فرمودید؟ بعد بعداً تلفن کردند.
س- خودش دیگر ولی مستقیماً اطلاعاتی جمع نمیکرد؟
ج- نه.
س- اطلاعاتی که دیگران جمع کرده بودند میآمد آنجا برای تطبیق و..
ج- میآمد آنجا، بله عامل کسب اطلاعات نبود. در بعضی موارد میفرستاد تحقیق میکردند.
س- که ببیند کدام درست است و کدام غلط.
ج- بله. یا مثلاً اگر چنانچه اختلاف بین اطلاعاتی که شهربانی داده یا سازمان امنیت داده در یک موردی چیز میکرد یک افسری میآمد، البته شفاهاً، تحقیق میکرد که این منبعتان چه جوری بوده؟ چرا این است؟ روشن میکرد بعد چیز میکردم.
س- وظیفهای نداشته که نظارت بکند به پرسنلی که از ساواک و جاهای دیگر خودشان به اصطلاح بالاتر از آنها باشد و آنها را بپاید؟
ج- نه، نه این هیچ در سلسله مراتب اصلاً واقع نبود. گفتم یک دفتر مخصوص چیز بود مثل دفتر معینیان چطور چیز بود. معینیان رئیس دفتر مخصوص بود دیگر یا هیراد. هیچوقت اینها به فلان وزارتخانه و اینها سمت ریاست یا مثلاً نظارت نداشتند ولی کارهایشان از طریق آنها انجام میگرفت. این دفتر ویژه قرار بود به پیشنهاد تمیسار نصیری، آنوقت سرتیپ بود بنظرم بله سرتیپ بود، این بود که من برم رئیس دفتر بشوم.
س- در داخل گارد.
ج- در داخل گارد. بعد هم تلفن کرد به من، «من به عرض اعلیحضرت رساندم و اعلیحضرت فرمودند که فلان کس حیف است برای این کار، اوکارهای اجرایی باید بکند، این کار آدمی است که بنشیند تو دفترش.» البته مایل نبودند مثل اینکه مایل نبودند من اینطوری باشم. خودشان گفته بودند که فردوست را بگذارید سر این کار.
س- آنموقع فردوست کجا بوده؟
ج- فردوست آنوقت…
س- توساواک بود؟
ج- نه ساواک که نبود، خیر ساواک نبود بعد آمد ساواک. فردوست همانجا تو چیز درباری یادم نیست، خوب یادم نیست، گفتند، «فردوست بشود.» فردوست شد چیز البته آن سازمانی هم که من نوشته بودم یک کمی تغییراتی دادند و علاوه بر جمعآوری اطلاعات و تطبیق وکارهای اطلاعاتی مسئله تحقیق هم پیش کشیدند مثلاً یک چیزی مینوشتند برای اعلیحضرت. اعلیحضرت مأموریت میداد به دفتر ویژه که برود تحقیق کند. حتی مثلاً ممکن بود مثلاً مینوشتند مبصر دزد است بعضی وقتها اعلیحضرت میگفت که دفتر ویژه برود تحقیق کند. البته این وظیفه اصلی دفتر ویژه بود که بعدها مسئولین اطلاعاتی کشور زیر بار این نرفتند که تمام اطلاعاتشان را بدهند دست آن. بعضی از اطلاعات را میدادند ولی ضمناً چون خودشان شرفیابی داشتند، هفتهای دو دفعه شرفیاب بودیم ما دیگر، آنوقت اطلاعات خودشان را به عرض میرساندند مثل اینکه اعلیحضرت هم خوششان میآمد اینطوری.
س- خوب بله.
ج- بله. بعد از آنوقتی که نصیری رئیس شهربانی شد اعلیحضرت فرموده بودند که حالا مبصر را ببر استفاده بکن از او در شهربانی. و من به عنوان رئیس پلیس تهران مشغول شدم.
س- این سال هزاروسیصدو…
ج- در حدود ۴۰ بود، آنوقتی که…
س- دوران بحرانی بوده آنموقع دیگر.
ج- دوران بحرانی بود. خیلی بحرانی بود.
س- یعنی شریف امامیآمده بود؟
ج- شریفامامی نیامده بود. شریف امامی را تعریف میکنم که…
س- هنوز اقبال نخستوزیر بود.
ج- اقبال نخستوزیر بود. اواخرش بود… بعد از اقبال شد چیز…
س- شریفامامی دیگر.
ج- نه.
س- بعد از اقبال شریفامامی شد. بعد از شریفامامی امینی شد بعد هم علم.
س- دوران جالبی بود.
ج- و در آن دوران ما رئیس پلیس تهران بودیم. یک افسری که افسر ارتش است در یک سازمان شهربانی کار میکند چون من موقعی که فرماندار نظامی بودم خوب تماس داشتیم با اینها افسرها مرا قبول میکردند، قبول کردند به این چیز وضعیت بسیار افتضاحی بود در شهر، در تمام ایران هر روز دانشگاه اعتصاب میکرد شلوغ میکرد. زدوخورد داشتیم هیچ امنیت در تهران وجود نداشت، در شهرستانها هم همینطوری بود و ما هفتهای هفت روز دائماً مشغول مبارزه با شورشیان بودیم، شورشیانی که هیچ کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مثلاً بچههای مدرسه خب ما کاری نمیتوانستیم بکنیم. و جالبترین اتفاقی که در زمانی که من رئیس پلیس تهران بودم اتفاق افتاد مسئلهای بود که زمان شریفامامی به وقوع پیوست که منجر شده به عوض شدن شریفامامی…
س- ا عتصاب به اصطلاح معلمین.
ج- بله معلمین و محصلین، آنکه جلوی مجلس تیراندازی شد و خانعلی نامی مرد. کشته شد خانعلی نامی و این را چیز کردند و بالاخره به این وسیله چیز مجبور شد استعفا بدهد که امینی را گذاشتند سر جایش.
س- آقای شریفامامی در این مورد مفصل صحبت کردند با من و رو نوار هست و اظهار میکنند
که این تیراندازی بدون اجازه و دستور من شده و به اصطلاح یک برنامهای بوده برای از کار انداختن من و پلیس تهران را مقصر میداند.
ج- بله، حتی پلیس تهران را در خیلی جاها اصلاً محاکمه کردند مرا در بعضی موارد که حالا خدمتتان خواهم گفت. مسئله تیراندازی کلانتری ۲ جلوی مجلس که رئیسش سروان شهرستانی بود یکی از افسران خیلی خوب است و خیلی popularity داشت این شهرستانی همه دوستش داشتند. تحقیقاتی که کردیم به اینجا رسیدیم که پلیس تیراندازی نکرد میگفتند شهرستانی خودش کشته درصورتی که پلیس اصلاً… شهرستانی تیراندازی نکرده بود و این را کشتند، از عقب زدند کشتند، مردم کشتند همان بلایی که این ۱۷ شهریور آوردند سر اویسی. این را کشتند که بتوانند دولت را از کار بیاندازند و کار جبهه ملی بود و با تقویت تودهایها، باز هم تودهایها تشکیل شده بودند یواش یواش بطور کلی.
س- پس برای شما مسلم شد که ازطرف رئیس کلانتری نبود.
ج- بله، گرفتند رئیس کلانتری را برای محاکمه و محاکمه کردند چیز نشد. و آنکه آقای شریفامامی میگفت، «من دستور نداده بودم.» اولاً ایشان حق دستور دادنِ تیراندازی بکنید یا نکنید نداشتند در چیز ما خیلی صریح بگویم نخستوزیر نمیتوانست بگوید بیاندازید نمیتوانست بگوید نیاندازید. وقتی که امنیت سپرده شده دست یک چیز آن تصمیمش با مسئول امنیت تهران است. یعنی آن روز مسئولش من بودم… من بودم میتوانستم بگویم بزنید یا نزنید. مواقع مخصوصی هم آئیننامه دارد که چه وقت تیراندازی باید کرد. آئیننامه ضد کنترل اغتشاشات آئیننامۀ تصویب شدهای است که معلوم میکند که چه وقت باید تیراندازی بکند برای حفظ جان خودش، برای حفظ جان دیگران و اسلحه خودش و فلان و فلان. ملاحظه فرمودید؟ و واقعه جالب یکی آن بود و یکی هم وقتی بود که امینی آمد سر کار و دانشگاه تهران باز هم شلوغ شد. البته چند دفعه این نخستوزیرها را حبس میکردند تو دانشگاه میخواستند بکشند من خودم میرفتم و در میآوردم. یک دفعه اتومبیل مرحوم اقبال را آتش زدند بعد از آن، امینی را که حبس کرده بودند، آنجا، این خودش میگفت، «به من کاری ندارند.» ولی وقتی که رفت تو پدرش را درآوردند یعنی ریختند دورش شروع کردند به سنگ انداختن و رفت قایم شد ومتوسل شد به من، من رفتم آوردمش بیرون. ما آنوقت دانشگاه که شلوغ میشد یک مصونیت خیلی خیلی بیمنطق به دانشگاه داده بودند که پلیس نمیتواند وارد دانشگاه بشود و خوب ما هم مجبور بودیم که این چیز را رعایت بکنیم، اجازه نمیدادیم که پلیس وارد دانشگاه بشود.
س- تا آن تاریخ پلیس وارد دانشگاه نمیشد.
ج- و هروقت هم شلوغ میشد محاصره میشد دانشگاه. خوب آن روز یادم هست که، و چون پلیس هم نداشتیم واحدهایی از ارتش در اختیار من میگذاشتند. دراختیار رئیس پلیس بود. آن دیگر ارتشی نیست مسئولیتش با ارتش نیست. برای کمک به من فرض بفرمایید ژاندارمری یک گردان میفرستاد…
س- چند نفر؟
ج- یکصد و هشتاد نفر، یک گردان میفرستاد معمولاً آن چتربازها را میآوردیم آنجا و در اختیار من میگذاشتند یعنی به حرف من میرفتند اگر فرماندهشان میگفت بزن حق نداشتند بزنند من به فرماندهشان میگفتم او میزد. آن روز چتربازها در جبهۀ دانشگاه بودند به حساب و دانشجویان هم خیلی شلوغ کرده بودند. به اینها سنگ میزدند اینها هم حق نداشتند اسلحه هم به آنها نداده بودم. هی من دستور میدادم که یک کمی فاصله بگیرید که سنگ اثر نکند به شما.
س- شما هم در محل بازدید میکردید با ازدفتر ستاد این کار را میکردید؟
ج- حتماً، نخیر، حتماً. میرفتم آنجا دو دفعه سه دفعه میرفتم آنجا چون ادارهام هم تو خیابان شاهرضا بود، البرز، آنجاست – پلیس تهران آنوقت آنجا بود. و اینها عصبانی میشدند دیگر خوب روحیه سربازی هم چیز عجیبی است دیگر و من هم هیچوقت نمیخواستم که روحیه سرباز را بکشیم و یا درگیر بکنیم اینها را یا مردم همان اشتباهی که کردند و سربازها را برای مدت چندین ماه در مقابل مردم مذهبی قرار دادندکه این چه شد؟ حالا به موقع تعریف خواهم کرد برای شما.
اینها هی این دانشجویان فحش دادند و فلان و بندوبساط و بالاخره آنقدر کردهاند که واحد چترباز تحریک شد و حمله کرد به دانشگاه. رفت داخل دانشگاه بدون دستور…
س- بدون دستور.
ج- بدون دستور، تمرد.
س- جالب است.
ج- بله. رفت داخل دانشگاه، به من تا اطلاع دادند خودم را رساندم. خودم را رساندم آنجا و جمعآوری کردم و دادوبیداد کردم حتی همانجا همه فرماندههایی که این کار را کرده بودند عوض کردم و از این حرفها خیلی شدید. آقای دکتر امینی تصور میکرد که این مسئله چیده شده، همان نظری که آقای شریفامامی داشت که او را عوض بکنند از کار بیاندازند. گفتند که این پلیس تهران برای این رفته تحریک کرده و نمیدانم وارد شده که در کار دولت فلان بکند. خوب در این جور مواقع تکلیف رئیس شهربانی یا تکلیف مثلاً اعلیحضرت خیلی مشکل است دیگر. از یک طرف باید خوب باید جواب داد، به دولت باید جواب داد. یک کمیسیونی معیّن کردند که سرتیپ وفا بود، یک نفر وزیر دادگستری بود و یک نفر دیگر هم بود که از من بازجویی بکند. تحقیق کند اصلاً مرا دعوت به تحقیق که محرک اینکه رفته بودند تو چه بوده؟ البته من ثابت کردم که هیچ خبری نبوده و هیچ طوری هم نشده.
این دو تا واقعه ضمن وقایعی که هر روز اتفاق میافتاد این دو تا واقعه یک کم جالب است.
س- خوب اینکه میگفتند رفتار چتربازها وحشیانه بوده و نمیدانم وسایل را شکستند، به دخترها تجا وز کردند و آنها را زدند…
ج- اینها میدانید دیگر، دیگراینها…
س- چقدرش راست است و چقدرش دروغ است؟
ج- اصلاً هیچکدام، مخصوصاً تجاوز به دخترها نکردند.
س- حالا تجاوز منظورم نبود، خلاصه زده باشندشان یا کتکشان زده باشند نمیدانم مجروحشان کرده باشند.
ج- البته در مقابل کاری که کردند گفتم اصلاً اینها خودسرانه رفتند. من وقتی که رفتم اصلاً واحد ژاندارمری آن آخر دانشگاه بود. آخر دانشگاه بود و دانشجویان برای اینکه اینها را چیز بکنند همینطور دوربینها همه را پرت میکردند روی چیز…
دانشجویان خراب کردند و هیچ طور هم نشد هیچکس هم زخمی نشد و هیچکس هم کشته نشد. میگویم بلافاصله من رسیدم آنجا و جمعآوری کردم و تنبیهشان هم کردم. این از وقایع دانشگاه. بعد از آن وضعیت شهر یک مقدار روبهراه شده بود و پلیس یواش یواش عادت کرده بود به طرز مبارزه با اغتشاشات و اینها را. بعد مرا برای ارتقاء مقام بهحساب کردند معاون شهربانی.
س- این دوره امینی است هنوز یا آقای علم آمده؟
ج- آقای علا آمده بود
س- علم.
ج- امینی هم رفت بله علم آمده بود. بله علم آمده بود. در اتفاقات جالبی که باید به دردتان میخورد خیلی مسئلۀ ۱۵ خرداد بود و مسئلۀ خمینی که در آن دوران برای من اتفاق افتاد و نزدیکترین مسئولیت را من داشتم در آن دوران مثل همه کارها.
جریان این بود که شهربانی کشور و سازمان امنیت ظاهر مسئله این بود آنوقت رئیس سازمان امنیت مرحوم پاکروان بود که میشود گفت یکی از مطلعترین و باسوادترین و باشرفترین و انسانترین نه تنها افسران ایران بلکه همۀ ایرانیان. بسیار باسواد بود، افسر توپخانۀ خیلی ورزیدهای بود و در مورد اطلاعات هم خیلی خوب بود، اطلاعات علمی نه عملی و تحصیلاتش هم خوب در فرانسه بوده و چند زبان خیلی خوب میدانست و یک شخص خیلی قابل توجهی بود اصلاً، اینطور آدمها خیلی کم پیدا میشوند.
س- جالب است که مخالفینی هم که در زمان ایشان در زندان بودند برای ما عین این جملات را گفتند از ایشان تعریف کردند. یعنی آدمی است که خیلی از این نظر استثنایی است.
ج- خوب بله. واینها یک طرحی داشتند که با فناتیزم مبارزه بکنند و بنیاد کارش هم این بود که میخواستند این چیز خانواده را بگذرانند.
س- قانون حمایت خانواده را.
ج- قانون حمایت خانواده را بگذرانند و یک چیزهایی در مورد بانوان و اینها. من فکر میکنم خیلی زیادش هم آن که رنگ و روغن داد به این کارها شهبانو بود. البته این سازمان امنیت طبق وظیفهای که داشت در تمام شئون کشور میدانید نفوذ داشت و میبایستی داشته باشد حالا ازلحاظ شکل نفوذش مثلاً بنده معتقد نبودم این بماند ولی در هر صورت میبایستی نفوذ داشته باشد تا بتواند اطلاعات بدست بیاورد منتها به نظر من نفوذ سازمان امنیت در ادارات نفوذ ظاهری بود یعنی یک سازمانی به اسم سازمان امنیت در هر شئونی از کشور وجود داشت. من چند دفعه با این مسئله مخالفت کرده بودم منتها نتیجه نمیداد. در هر استانی مثل اینکه یک رئیس دارایی بود یا مثلاً استاندار بود یا رئیس شهربانی بود یک رئیس ساواک هم بود. و آنجا حتی در کارهای شهربانی و ژاندارمری و سایر ادارات و حتی در کارهای مالی هم دخالتهای خیلی بیجائی میکردند و علاوه بر اینکه نتیجهای نمیگرفتند یک تنفر عمومی را برای خودشان ذخیره کرده بودند.
س- یکی از سوالاتی که پیش میآید این است که قاعدتاً باید یک تداخل و یک برخوردهایی بین شهربانی و ساواک پیش میآمده چون مرز اینکه وظیفهی شهربانی کجا تمام میشود و وظیفهی ساواک کجا شروع میشود فکر نمیکنم خیلی مشخص بوده.
ج- عرض بشود به خدمت شما، خیلی خواستند این را مشخص بکنند حتی خود اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی چندین دفعه تذکراتی دادند و گفتند که حدود وظایفمان چقدر است. ولی اگر چنانکه حسن تفاهم در بین سازمانهای اطلاعاتی نباشد که نبود و در هیچ سازمانی نبود در هیچ تشکیلاتی از کشورمان حسن تفاهم با سازمان دیگر وجود نداشت به آن جهت کار مختل میشد و به نفع اشخاصی هوچی، به نفع اشخاص آشوبگر در میآمد این کار اینها.
س- مثلاً چه جور فردی را در فلان شهر شهربانی بازداشت میکرد یا ساواک بازداشت میکرد؟ این چه جرمی؟ یا چه جوری این تشخیص داده میشد؟ هر کسی اول میرسید میگرفتش یا اینکه مشخص بود؟
ج- اولاً اصولاً بازداشت اشخاص به وسیله ساواک کار بسیاربسیار غلط و بیمعنی بود حسن تفاهم میبایستی طوری بشود که هر کس را سازمان امنیت بگوید شهربانی با اختیارات قانونی که داشت بتواند اقدام بکند. در صورتی که ساواک با اینکه در قانون دادرسی ارتش ضابط قضائی شناخته شده بود و توقیف میکرد ولی میدانید انعکاس این امر این کار اصولاً از فعالیت اطلاعاتی جلوگیری میکرد و این هم تنها ساواک نبود ژاندارمری هم به شهربانی همانطور بود، شهربانی با اداره دوم همینطوری بود برای اینکه…
س- پس اداره دوم کسی را بازداشت نمیکرد؟ میکرد؟
ج- چرا.
س- مثلاً غیرنظامی.
ج- نه غیرنظامیها را نه بازداشت نمیکرد ولی همه کارها کار بازداشتی که نبود در سایر تماسهایی که با هم داشتند اختلاف داشتند. ارتش و شهربانی اختلاف، داشت، هیچ تردیدی نیست و اینها هم ناشی از روحیۀ خاص ایرانی بود که هر کی میخواست بگوید که این کار را من کردم. هرکس میخواهد بگوید اگر من نباشم این کار را نمیتوانند بکنند. من یک مثلی برایتان عرض بکنم و خوب است این مثل خوب است که در تاریخ بماند. دفعه گذشته گفتم که وقتی که سازمان امنیت تشکیل شد دیگر رکن دوم ستاد ارتش یا ادارۀ دوم ستاد ارتش به کار حزب کمونیست کاری نداشت، آن میبایست رسیدگیش… و یا سایر چیزهای غیرنظامی کاری نداشت. آن در رشته مخصوص خودش نظا میمثلاً فعالیت میکرد. اینها را من تحویل دادم پروندۀ تودهایها را، حزب توده را یعنی پرونده کمونیسم را بطور کلی میبایستی تحویل بدهم به ساواک و خودم هم بیایم که آمدم اداره رکن دوم. من فقط گفتم در حدود ۱۶ نفر؛ ۱۶ نفر تودهای بود که نشناخته بودیم یعنی ظاهراً نشناخته بودیم در حدود دوازده سیزده چهارده نفرشان مأمور من بودند که میبایستی بدهم به سازمان امنیت دیگر، من که نمیتوانستم آنوقت که میرفتم رکن دوم ستاد ارتش به من مربوط نبود این مأمورین نفوذی من بودند در حزب توده که میبایستی تحویل بدهم به ساواک دیگر. من هم اینها را تحویل دادم به ساواک. حزب توده به آن عظمت را که یک وقتی در تهران ده هزار نفر عضو داشته با اسم معین شده شانزده هفده هیجده نفر به آنها دادم… تحویل دادم، که اکثریتشان هم امور خود ما بودند، ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- و من اصولاً در قسمت مبارزه با کمونیسم در شناسایی کمونیسم خوب شهرتی پیدا کرده بودم و به علت تجربیات خیلی زیادی که داشتم. من از سال ۱۳۲۳ به بعد این کار را شروع کرده بودم. من رئیس شهربانی بودم و سازمان اطلاعات یعنی اداره اطلاعات شهربانی کارهای اطلاعاتی را آن میکرد. عرض کنم که شهربانی یک ادارهای داشت آگاهی که کارهای مربوط به جرائم را میکرد، دزدیها و قاچاقها و بندوبساط و اینها. یکی هم اطلاعات بود. اطلاعات اطلاعاتِ مربوط به همان به معنی اطلاعات انجام میداد که آنوقت مرحوم سپهبد صمدیانپور رئیس گروه اطلاعاتی بود من تعیین کرده بودم برای رئیس گروه اطلاعات. اینها کلانتریها هم اطلاعاتشان را میدادند به این گروه اطلاعاتی. آنها هم میآمدند و به نظر من میرساندند میگفتم این را بدهید به فلان جا، این را بدهید به فلان جا، این را به سازمان امنیت بنویسید و یک قسمت هم به عرض اعلیحضرت میرساندیم، این را بدهید به دفتر ویژه. کلانتری شهرری یک نفر را گرفته بود با یک مقدار مدارک تودهای، اواخر رئیس شهربانیم بود، و این را آوردند به اطلاعات. خوب صمدیانپور هم میدانست که من متخصصم این کارم آورد که از من کسب تکلیف بکند. گفت، «این را چکار کنیم؟» گفتم هیچی بازجویی کنید. ما بازجویی کردیم یک شبکۀ کمونیستی خیلی قدرتمندی در دانشگاه تهران کشف شد به این وسیله و آنجا را من نگاه کردم دیدم عامل مهم این چیز یکی از آنهایی است که من تحویل ساواک داده بودم مأمور من بوده تودهای مأمور من بوده. اوقاتم تلخ شد که من این مأمورین را دادم که استفاده بکنید برای از بین بردن کمونیسم و مبارزه با کمونیسم، نه برای تشکیل حزب کمونیست.
معلوم شد که این دوباره نمیدانم برای چه تشکیل دادند. کمونیسم را با دست خودشان تشکیل میدهند که هر وقت دلشان خواست به هم بزنند بگویند ما کشف کردیم. این را ما دیگر تمام کارهایش را کردیم، اعترافها را گرفتیم و بندوبساط و بردم رساندم به عرض اعلیحضرت. اعلیحضرت هم فرمودند، «بسیار خوب است. و این چطوری شده؟ این ساواک پس چه میکند؟» گفتم قربان در هر صورت چون این چیز بود این را میبایستی ما بدهیم به ساواک ولی بنده از ساواک مظنونم به علت اینکه اینکار را کرده. گفت، «بسیار خوب است و فلان.» سازمان امنیت دنیا را به هم زد که چطور به کار ما دخالت کرده و بالاخره اعلیحضرت فرمودند، «شما این جور اطلاعات را بیاورید بدهید به من» شاه مملکت ببیند؟ «بیاورید بدهید به من، من نگه میدارم ببینم اینها میتوانند یک کاری بکنند یا نه.»
این مسئله در ایران مسئلۀ سازمانها نبود، اختلاف سازمانها نبود و اختلاف ایدئولوژی نبود، اختلاف نمیدانم، تاکتیک و تکنیک و استراتژی نبود، اختلاف شخصی بود. یعنی اگر که فرضاً، بنده خودم را بگویم، ارتشبد نصیری رئیس شهربانی نبود و رئیس سازمان امنیت نبود و سرلشگر پاکروان سازمان امنیت بود آنهایی که میگرفتند راست میدادند به سازمان امنیت، ملاحظه فرمودید؟
س- بله.
ج- این بود که مختل شده بود و اشاره به یک نکتهای در اینجا را لازم میدانم که این اختلافات من و این اختلافات سلیقهها را، این اختلاقات عمیق را مثل اینکه میپسندیدند که باشد بین شهربانی و ساواک و آن جاهای حساس کشور و متأسفانه نه تنها در این دوره که ما بودیم در تمام دورانهای تاریخ کار سازمانهای مملکت ما از وقتی که اعراب حمله کرد این بوده.
س- ولی از نظر اصول و آن چیزی که توی آئیننامهها بود مرز بین شهربانی و ساواک چه بود؟ چه کارهایی مربوط به شاه میشد و چه کارهایی مربوط به آنها میشد؟
ج- بله. این را نمیشود، مرز محدود را نمیشود معین کرد ولی من میگویم. کسب اطلاعات، با همۀ سازمانهای اطلاعات است. ما هم میتوانستیم کسب اطلاعات بکنیم ساواک هم میتوانست، خودش هم مستقیماً کسب اطلاعات بکند، ژاندارمری هم کسب اطلاعات بکند. آنوقت اگر حسنتفاهم بود مینشستیم و میگفتیم این اطلاع مربوط به، تا یک مرحلهای که بیاورد و تحقیق بکند و به حساب ثابت بکند آن چیز را، ثابت نه اینکه به ثبوت برساند، ثابت بکند تمام بکند کار را مثلاً فلان جا باید داد به سازمان امنیت، بنابراین کسب اطلاعات…
س- این باید سیاسی باشد دیگر، این اگر دزدی بود که به آنها نمیدادید؟
ج- نه، بله، بله. همان کار را هم سازمان امنیت نمیکرد. اگر یک نفر را میگرفت که دزدی کرده یا مثلاً چیز میکرد که رئیس آگاهی من دزدی میکند به من نمیگفت، میرفت راست به شاه میگفت و الا آن حدود همهاش معین بوده.
س- خوب آن خارج از حدود بوده، ولی از نظر اصولی.
ج- حدود همهاش معین بود.
س- جرمهای غیرسیاسی با شهربانی بوده جرمهای سیاسی با سازمان امنیت بوده.
ج- نه کلیه جرمها، کلیه چیزها که اتفاق میافتاد از لحاظ کسب خبر مربوط به همۀ این چیزها بود. بعد از اینکه کسب خبر میشد و هدف ثابت میشد آنوقت تقسیم میشد که اگر چنانچه راجع به جرائم بود خوب شهربانی میگرفت. اگر راجع به جاسوسی و ضدجاسوسی بود خوب ساواک میگرفت. اینطور هم بود منتها این مثالهایی که گفتم اتفاقی میافتاد و یکی از ترمزکنندهترینِ جریانهایی بود که مملکت را با اینکه همه نوع وسایل را داشتیم و فلان این نوع اختلافات که انداخته شده بود بین ما از نتیجه کار خیلی میکاست، خراب میکرد کار را. در هر صورت…
س- بله، حالا صحبت از جریان ۱۵ خرداد بود که شما شروع کرده بودید که من…
ج- بله، اینها چیز میکردند، این در مورد ۱۵ خرداد تقریباً یکی دو سه ماه قبلش طرحی ریخته بودند سازمان امنیت و رئیس شهربانی. من آنوقت عرض کردم معاون شهربانی بودم و چه بسا که قسمتهای حساس را دلشان نمیخواست به من بگویند ولی من چون یک افسر اطلاعاتی بودم و اطلاعات شهربانی همهشان مرا میشناختند و همه جا میدانستند حتی ازگارد هم میآمدند به من چیز میکردند. یک طرحی پیاده کردند که… بله گفتم نفوذ داشتند و اغلب آخوندها را هم پول میدادند به آنها و یکی از آن آخوندهایی که پول میگرفتند و من به عینه دیدم. شریعتمداری بود، از ساواک پول میگرفت حقوق داشت و با آنها کار میکرد، با ساواک کار میکرد شریعتمداری، این هیچ شکی نداشتم.
س- قسمت مخصوصی داشت ساواک برای رابطه با آخوندها؟ یک واحد بخصوصی بود؟
ج- واحد بخصوصی نبود ولی اشخاص بخصوصی ممکن بود باشند، بله. البته آدمهایی که وارد هستند به چیز آخوندی و بندوبساط و اینها ممکن بود عضو ساواک هم نباشد. مثلاً شهردار قم یک نفر بود که مال اوقاف بوده و پدر و مادرش فلان بهوسیله او ارتباط میگرفتند. ولی خوب حقوق و پول و اینها را به وسایل خیلی محرمانه میرساندند به آنها. پول میگرفتند اصلاً اکثراً. من اطلاع خیلی خیلی دقیق از این طرح ساواک ندارم ولی صددرصد میتوانم، استنباط کردم، بگویم که یک طرحی بود که این طرح هم، باز هم من فکر میکنم که بهوسیلۀ شریعتمداری به اینها چیز شده بود که باید نفوذ…
س- بله.
ج- بدون تردید ساواک از اوضاع همۀ آخوندها، آیتاللهها و اینها اطلاع داشت و این موقع موقعی بود که میبایستی آیتالله بزرگی انتخاب بشود یعنی مرجع تقلید شیعیان دنیا انتخاب بشود و رقابت بود بین تمام آیتاللهها. بروجردی فوت کرده بود و هنوز نتوانسته بودند انتخاب بکنند آیتالله اعلم و اتقا و از این حرفها از همه. و یکی از این چیزها شریعتمداری بود و ساواک هم شریعتمداری را چیز میکرد برای…
س- دور و برش را میگرفت.
ج- بله. البته در چیز هم آیتالله حکیم بود…
س- نجف.
ج- در نجف آیتالله حکیم بود آیتالله قمی که کنار کشیده بود خودشان را و چند نفر دیگر هم بودند. خمینی آنوقت یک مدرس فقه بود، فقیه بود و مدرس خوبی هم بود آنطور که من تحقیق کردم و در ظاهر نه ولی در باطن اختلافاتی داشتند. چون این آدم خیلی تندرویی بود، این یکی از چیزهای آیتالله کاشانی بوده.
س- پیرو.
ج- پیرو که نمیشود گفت ولی آنجا بوده اغلب دیده شده آنجا و حتی یک جایی شنیدم که آن زمان تعریف کرده خمینی را که این جوان، آنوقت جوان بوده، بالاخره کارهایی را خواهد کرد برای اسلام، و ارتباط با نواب صفوی داشته است. بطور کلی یک چیز تندرو بوده و طرحی که من میگویم سازمان امنیت ترتیب داده بود برای جذبه گرفتن برای ساکت کردن آخوندها و برای آماده کردن زمینۀ اقدامات آزادیخواهانه و غیرفناتیکی بود که میخواستند انجام بدهند من جمله رفاه خانواده و اینها. و این طرح هم بدون تردید، حالا خواهید دید برای چه میگویم بدون تردید، با موافقت شریعتمداری بوده. طرح هم این بود که یک عدهای را فرستادند قم و این سازمان طلاب را به هم زدند، مدرسه فیضیه را به فیضیه را ریختند توش و جاروجنجال راه انداختند خراب کردند و این طلبهها را از آن طرف انداختند به این طرف و بندوبساط زدند و از این حرفها و متأسفانه به اندازهای ناشیبازی در آوردند که همه فهمیدند اینها نظامی هستند و لباس شخصی پوشیدند.
س- قرار بود که چه بشوند؟
ج- بله؟
س- قرار بود که مثلاً چه آدمهایی بروند این کار را انجام بدهند؟
ج- همان دیگر.
س- اهالی محل مثلاً؟
ج- نخیر همان طرحشان این بوده دیگر، منتها فهمیدند مردم که اینها نظامی هستند.
س- مگر قرار بود مردم فکر کنند چه کسانی هستند اینها؟
ج- نمیبایستی فکر بکنند نظامی هستند، هرکسی باشند ولی نظامی نمیبایستی فکر کنند چون وقتی که اینها آمدند خراب کردند زدند مردم را بندوبساط و اینها آخرش هم «جاوید شاه، جاوید شاه» گفتند و همۀ لباسهایشان را عوض کرده بودند ولی پوتینهای نظامی پایشان بوده، همهشان یکنواخت پوتین نظامی داشتند. فهمیده شد و نفوذ هم داشتند و خوب میدانید نفوذ مذهبی دارند دیگر بالاخره فهمیدند که این چیز از طرف چیز بوده و آن سربازها گارد بودند به آن جهت مقدمات مخالفت آخوندهای تندرو با شاه شروع شد. نتیجهای هم نگرفتند و از همان موقع خمینی افتاد جلو برای مبارزه با این کارها که به خیال خودش کارهای کفرآمیز و توهین به ساحت اسلام و از این حرفها.
همانطوری که میدانید گفتم حضورتان من آنوقت معاون شهربانی بودم و معمولاً مأموریت اینجور کارها به من محول نمیشد ولی یکی از روزها تیمسار سپهبد نصیری آنوقت سپهبد شده بود مرا احضار کردند و گفتند که در قم روز عاشورا خمینی خواهد رفت منبر و احتمال داده میشود که برگشتن مردم تحریک بشوند و شورش بکنند. شما مأموریتتان این است که با خود خمینی هیچ کاری نداشته باشید و بروید آنجا وقتی که از مسجد در میآیند آن مردم از شورش و از اقدامات خشونتآمیز جلوگیری کنید. با همۀ اینکه این مأموریت یک مأموریت نظامی نبود و یک مأموریتی حتی به نظر من موهن بود به من من نتوانستم قبول نکنم. قبول کردم و عزیمت کردم به قم.
در قم خیلی شهر متشنج بود و یک عدۀ خیلی زیادی جمع شده بودند که خمینی را از خانهاش ببرند به مسجد که سخنرانی بکند. من پیش خودم فکر کردم که درست است مأموریت من این است که در موقع بیرون آمدن نگذاریم چیز بکنیم ولی حالا خوب است که ما بتوانیم از رفتن این به یک وسایلی جلوگیری کنیم که دیگر احتیاجی نداشته باشد. البته در حدود صد نفر هم سرباز در اختیار من گذاشته بودند، در حدود صد الی صدوبیست نفر دیگر بیشتر از این نبود. من خیلی زیاد این طرف و آن طرف گشتم بهوسیلۀ یکی از افراد خیلی باشرف شهربانی با یکی تماس گرفتم که میشناختم قبلاً آقا حسن طباطبایی قمی که از دوستان سپهبد بختیار بود خودش هم وکیل مجلس هم بوده شنیدم او آنجاست او خوب مرا میشناخت. با او تماس گرفتم و به او گفتم که من میخواهم کاری بکنم که این آقا تشریف نبرند بالای منبر برای چه بروند بالای منبر؟ من آمدم اینجا مرا میشناسی من یک نظامی هستم مأموریت دارم که جلوگیری کنم. به او نگفتم که من مأموریت دارم… مأموریت دارم جلوگیری کنم و نمیخواهم خون و خونریزی و کشتار راه بیافتد و از این حرفها.
این خیلی، برخلاف همیشه، با تشدد با من صحبت کرد و گفت، «شما میدانید چه کردید و فلان کردید و فلان کردید و شاه اینطور و فلان اینها.» من اصلاً شوکه شدم. بعد معلوم شد از طرف سپهبد بختیار که آنوقت در بغداد بود آمده بود آنجا خودش به هم بزند آنجا را.
س- این شخص تماسش را با بختیار حفظ کرده بوده.
ج- حفظ کرده بوده. من سعی کردم که با خود خمینی صحبت بکنم.
س- تا آن تاریخ که ایشان را ندیده بودید؟
ج- تا آن تاریخ زیارتشان نکرده بودم،نه. من صلاح نبود خودم پا شوم بروم خانهاش ولی بهوسیله تلفن بعد از زحمات زیاد با او تماس گرفتم.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۸ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
ح- اول خودم را معرفی کردم، آنوقتها طرز صحبت کردن خمینی خیلی خیلی دهاتیوارتر از حالا بود که اصلاً گاهی آدم نمیفهمید چه میگوید. گفت، «چه میخواهید؟ چه میخواهید؟ بگوئید؟» گفتم من این مأموریت را دارم و چون میدانم که شما هم دلتان نمیخواهد کشت و کشتار بشود به آن جهت میخواستم چیز بکنم که تشریف نبرید. در حدود یک بیست دقیقهای با هم حرف زدیم، اول خیلی شدید حرف میزدیم با هم – او یعنی حرف میزد و بعد قانع شد گفت، «من تصدیق میکنم ولی وقتش گذشته من نمیتوانم نروم، من اگر نروم آنجا دیگر خمینی نیستم.» این عبارتی بود که خوب تو گوشم آشناست. گفتم پس بنابراین خواهش میکنم از شما که تشریف میبرید، البته آیتالله هیچوقت کلمۀ بدی نخواهند گفت، حمله به این و آن نکنید، یک جوری بکنید که من فقط از آن میترسم که مأموریتم را انجام بدهم. و به دست من اینجا مردم بیگناه کشته بشوند و در هر صورت میدانید سرباز یعنی چه و من هم یک سربازم، پلیس نیستم، من سربازم، گفت، «سعی میکنم آن را انجام بدهم، این خواهشت را انجام بدهم.» و من از همان لحنش فهمیدم که انجام نخواهد داد، چنانچه انجام نداد. این را روی دوش برداشتند بردند تو مسجد خیلی مجلل برداشتند بردند مسجد، من هم شاهد این چیز بودم نمیتوانستم دم بزنم. نمیتوانستم کاری کنم، چون مأموریت نداشتم. این را بردند مسجد و رفت بالای منبر و شروع کرد عصبانی این کلمه که این «جوانک را را از ایران بیرون میکنم و نمیدانم فلان میکنم.»
س- منظورش به شاه بود.
ج- بله به شاه.
س- شما تومسجد هستید یا…
ج- نخیر تو شهربانیم، من مسجد نرفته بودم که…
س- پس از کجا خبر میشدید که دارد چه میگوید؟
ج- من تلفن کردم به چیز، ما در کسب خبر یک طریقهای داریم که به آن میگویند ارتباط زنجیری، درفاصلههای مختلف اشخاصی میگذاریم مثل زنجیر.
س- به هم میگویند.
ج- میآید خوب بهم میگویند…
س- به هم میگویند با به صورت نوشته است؟
ج- خیر، میگفتند. میگفتند و یا مینوشتند و گاهی هم مینوشتند. من عصبانی شدم و تلفن کردم به تهران به تیمسار نصیری و گفتم که بابا جان من یک سربازی را میفرستید اینجا جلوی من این توهینها را میکند خوب بگذارید اجازه بگیرید من بروم این را از منبرش بکشیم پائین. گفتم میتوانم بکنم، من به عهده میگیرم این کار را، میتوانم بکنم بگذارید من از منبرش بکشم پائین و آبرویش را ببرم برای اینکه این هیچ دلیلی ندارد چیز بکند. گفت، «نه، شما سربازید مأموریتان را انجام بدهید اعلیحضرت اینطور مأموریت ندادند و فلان و از این حرفها.» خلاصه..
س- موافقت نکرد.
ج- دو دفعه سه دفعه تلفن کردم. دادوبیداد کردم حتی با او و موفق نشدم. خوب با هم به غیر از اینکه والیوم بخوریم و لیبریوم بخوریم اینها که ساکت بشویم یک دفعه کلهمان نزند یک کاری بکنیم، چون مسئولیت داشت دیگر تمرد بود.
س- نظر رئیس شهربانی چه بود؟
ج- نظر رئیس شهربانی هم همان… رئیس شهربانی نصیری نظری…
س- رئیس شهربانی قم.
ج- رئیس شهربانی قم یک آدم مفلوکی بود بدبخت، بله.
س- او توصیه و چیزی نداشت؟
ج- نخیر. همهشان آمده بودند دور من که ببینند من چکار میکنم. این را وقتی که آمد بیرون البته.
س- ساواک هم دخالت نداشت؟
ج- مأمور ساواک بود آنجا
س- معلوم بود که به اصطلاح رئیس کل آن جریانات سرکار هستید؟
ج- بله دیگر.
س- آنها جدا گانه…
ج- با لباس نظامی رفته بودم نشسته بودم
س- یعنی به آنها هم ابلاغ اصولاً رفته بود که باید حرف شما را گوش کنند.
ج- خوب معمولاً گوش میدادند دیگر. البته موقعی که آمدم بیرون مأموریت خوب انجام شد دیگر یا اصلاً فرار کردند رفتند همهشان. خوب کاری هم نکردیم نمایشاتی داده بودیم، سربازها را دور شهر گردانده بودم و بندوبساط. خوب، مردم دیدند که چطوری است پا شدند دررفتند.
س- تیراندازی هم شد؟
ج- نه، نه اصلاً هیچ درگیری نداشتیم آن روز، روز عاشورا سیزدهم خرداد هیچ درگیری نداشتیم. بنابراین میتوانم بگویم مأموریتم را خیلی خوب انجام دادم. علاوه براین کلیۀ این چیزهایی که نطقی که کرده بود در سه نسخه تهیه کردم یک نسخهاش را دادم به شهربانی، یک نسخهاش را مستقیم دادم به دفتر ویژه که به عرض برساند. اینها احساس کرده بوده میترسند مقیدندکه مثلاً گزارش بدهند که فلان کس به شما فحش داد، و یک نسخهاش را هم دادم به دفتر مخصوص که حتماً به عرض اعلیحضرت برسانید و خودم هم در اثر…
س- شما دسترسی به آن کاست هم پیدا کردید چون بعداً معلوم شد که اصلاً حرفهای آن روز را کاست کرده بودند اینها دیگر.
ج- بله؟
س- دسترسی به کاست آنها هم پیدا کردید؟ نواری که اینها ضبط کرده بودند؟
ج- نوار نبود، نه. ضبط هم نکرده بودند. نمیدانم کرده بودند یا نه. نه آنوقتها نوار و اینها نداشتند بیخود میگویند اینها. من نوار نداشتم آنوقتها چه برسد به آنها. شهربانیمان کلیتاً پانزده تا، پلیس تهرانمان پانزده تا بنز با تلفن داشت بنز ۱۷۰. آنوقت چیزی نداشتیم ما وسیلهای نداشتیم. میگویم بهوسیله زنجیری من کسب اطلاع کردم. خودم هم بعلت آن شوکهایی که وارد شده بود، خیلی شوک وارد شد به من. رفتم مریض شدم.
س- میآمدید تهران.
ج- impressioner شدم اصلاً مریض شدم depression میگویند یا impression؟
س- depression.
ج- dipression گرفتم بله، حالا غلط هم میشود آنجا عیب ندارد اشتباه کردم. من استراحت داشتم منزل روز ۱۵ خرداد تلفن کردند ساعت هشت بود رئیس شهربانی تلفن کرد، «فلان کس کجایی تو؟» گفتم که والله من مریض شدم. گفت، «حالا چه موقع مریضی است، پاشو بیا کارت داریم.» گفتم چه خبر شده؟ گفت، «پاشو یبا اینجا تا من بگویم.» خوب، من هم پا شدم، و لباس پوشیدم و آمدم دفترش، آمدم دفترش دیدم وضعیت و اوضاع خیلی درهمبرهم است. گفتم چه شده؟ گفت، «هیچی، الان شهربانی قم را مردم محاصره کردند و الان بگویی نگویی خلع سلاح خواهند کرد.» گفتم چرا؟ اینطوری نبود. گفت، «آخر ما خمینی را گرفتیم.» گفتم کی گرفت؟ چه جوری گرفتید؟
گفت، «دیشب سرهنگ مولوی را، مال ساواک بود مال ساواک تهران.»
س- اسم اولش چه بود؟
ج- مولوی.. نمیدانم والله.
س- هیچکس یادش نیست.
ج- بازهم میگویم به شما، او را هم میگویم. مولوی را فرستادیم این را گرفته ساعت دو سه بعد از نصف شب فرستادیم از خانهاش گرفتند و آوردند و مردم جمع شدند الان و انقلاب کردند و شما میروید آنجا و شهربانی را نجات میدهید، همان صدوخردهای نفر سرباز هم در اختیارتان خواهد بود. من یک کمی عصبانی شدم، یک کمی گلهمند شدم. گفتم آقاجان شما هم اگر میخواستید این را میگرفتید من آن روز که به شما گفتم بگذار من بروم در مقابل جمعیت از بالاى، منبر بکشمش پایین. شما گفتید نه. آنوقت تازه وقتی که دستور دادند که این را بگیریم شما به منی که آنجا وارد بودم رفته بودم یک مأموریتی انجام بدهم چیزی نگفتید حالا مولوی را فرستادید رفته او را گرفته آورده. خوب پس حالا مولوی هم برود جواب آنجا را بده از جان من چه میخواهید؟ البته بدش آمد و بگوومگومان شد و فلان و اینها گفتم من نمیروم، گفتم نمیروم دیگر، در این ضمن تلفن زنگ زد دیدم که از طرز صحبت کردن نصیری فهمیدم که اعلیحضرت است. با صدای بلند خیلی نگران پرسیدند، «چه شده؟ و چه میکنید شما؟ پس چکارهاید شما و فلان و اینها.» گفتند که سرتیپ مبصر را آمده اینجا میخواهیم بفرستیم که یک بزرگتری آنجا باشد یک اقدامی بکند. من البته اول ترسیدم گفتم که حالا میگوید سرتیپ مبصر میگویم برو آنجا میگوید نمیروم. بالاخره من دیدم که اعلیحضرت دستور دادند مجبور بودم. پا شدم تنها پا شدم رفتم قم.
س- با اتومبیل.
ج- با اتومبیل چیز، همان بنز ۱۷۰ داشتیم البته آن ۱۰۰ نفر سرباز هم از علیآباد قم گفتندکه…
س- حرکت بکنند.
ج- من گفتم که حرکت کنند. البته چون اینها وسط راه بودند قبل از من میرسیدند آنجا دیگر من بعد از آنها میرسیدم. این سربازها فرماندهاش یک سروانی بود اهل آذربایجان هم بود اسم او هم معذرت میخواهم یادم نیست، اسم او خسروانی بود مثل اینکه…
س- خسروانی سمتش چه بود؟ مال ژاندارمری تهران بود؟
ج- ژاندارمری تهران بود. او به این جور کارها کاری نداشت. حالا میگویم که آن ژاندارمری چهکار کرد.
من رفتم قم و البته این واحد نظامی که ۱۲۰ نفر بود قبل از من رسیده بود فرماندهشان هم یک سروان بود. میرود قم میبیند که جمعیت عجیبی است. قم یادتان است؟
س- بله
ج- وقتی که از تهران میروید قم وارد میشوید یک پمپبنزین هست، بعد از پمپبنزین گروهان ژاندارمری هست درست همین دست گروهان ژاندارمری هست. از آن دم مسجد تا آنجا جمعیت بود یعنی میشد گفت که صد هزار نفر، نود هزار نفر به آنترتیب بود.
این وقتی که میبیند بدون اینکه بپرسد، جوان بود دیگر، که آقا اینها چه میگویند؟ چگونه هستند؟ این همانطور با آن واحدش، واحدی که سوار کامیونهاست راست میرود وسط جمعیت، جمعیت هم راه میدهند بهش میرود آن وسطها که میرسد میریزند دورش. میریزند دورش و شروع میکنند به حمله کردن، همه چیز هم داشتند چیزهای عجیبی مثلاً لولههای به این کلفتی را لوله آب سوراخ کرده بودند و یک سیم به آن بسته بودند میچرخاندند اینجا و به هر چیز و هر کسی میگرفت خراب میکرد. اسلحه آتشی کم داشتند و چماق و خنجر و فلان همه چیز داشتند دیگر. این فرمانده میبیند که گیر افتاد الان است که دانه به دانه سربازهایش را بکشند. میپرد پائین و میگوید که دادوبیداد میکند «ایست» نمیدانم فلان اینها میبیند چیز نمیشود سروصدا با آن چه چیز معلوم است و شعار آن روزشان این بود مردم «گلولهها پنبهایست نترسید.» و «زنها در خانه بمانند مردها از خانه درآیند.» یعنی مردها بیایند بیرون زنها بمانند در خانههایشان. این بالاخره میبیند که هیچ چارهای ندارد میپرد و از یکی از سربازهایش یک مسلسل میگیرد. مسلسل میگیرد و هرچه دادوبیداد میکند کسی گوش نمیکند یک شلیک میکند به مردم. یک شلیک میکند به مردم بعد یک کمی میروند عقب و چند نفر میافتند دیگر، ده پانزده نفر میافتند با یک شلیک مسلسل میافتند. بعد میبینند که نه بازهم میخواهند حمله کنند یک شلیک دیگر هم میکند. این شلیک دوم را وقتی من رسیدم قم شنیدم صدایش را. من به عکس آنکه همانطور مستقیم رفته بود به عکس رفتم این گروهان ژاندارمری ببینم چه خبر است؟ چه میگویند؟ چه باید بکنیم رفتم آنجا جریان را گفتند دیدم که شلیک هم صدا کرد و من مجبور شدم با فرماندار و شهردار رئیس ژاندارمری آنها را همهشان را سوار ماشین کردم که میخواستند دربروند، میخواستند دربروند به تهران، سوار ماشین کردم رفتم تو جمعیت. رفتم تو جمعیت البته سربازها را یک کمیجابهجا کردم و فلان و اینها آوردم پائین و مردم را با آن بلندگو تهدید کردم، با آن چیزهایی که بلدم، وحتی گفتم فشنگگذاری کردند و اینها دیدند که نه قیافه چیزی است که عمل خواهم کرد یواش یواش پراکنده شدند. یواش یواش پراکنده شدند در حدود هشتاد نفر زخمی شده بودند، هشتاد نفر، هشتادویک نفر که بیستوپنج شش نفرشان مرده بودند. ما اینها را دادیم و بندوبساط بردند مریضخانه و اینها و خودمان با همان ۱۲۰ نفر در حرم را بستیم و فلان و اینها که کسی نرود تو. و سرباز گذاشتیم تو دروازهها و بندوبساط و شهر خلوت شد همه دکانها را بستیم شهر خلوت شد. من آمدم تلفن کردم که جریان را به تیمسار نصیری بگویم که اینطوری شد الان خبری نیست اینجا، تا من تلفن کردم گفت، «هان مبصر از من کمک نخواه.» گفتم آقا جان ما کمک نمیخواهیم از تو، اگر هم کمک میخواهیم… گفت، «شهر تهران هم شلوغ شده و ریختند تو چیز واینها الان… تانک و اینها.» ما آن شب را ماندیم آنجا فردا صبحش راه افتادم خودم تو تمام مغازهها را با دست خودم، مردم را نصیحت کردم و باز کردم و بندوبساط و اینها، شبش هم ماندیم آنجا. آهان شب دومش در حدود ساعت هشت بود رفتم تهران دیگر کاری نداشیم آنجا.
س- آرام شده بود شهر.
ج- فرماندار نظامی هم اعلام نگذاشتم بکنند در صورتی که مثلاً شیراز آنوقت ۱۴ گردان واحد داشت برای عملیات قشقائیها و اینها، آنها فرماندار نظامی اعلام کردند، من فرماندار نظامی اعلام نکردم. برگشتم تهران و دیدم تهران چه مصیبتی است و تمام تانکها ریختند و بندوبساط. گفتم چه شده؟ آن جریاناتی که میدانید آنجا اتفاق افتاد. البته خیلی مرا تشویق کردند ونمیدانم علم میخواست دستم را ببوسد و از این حرفا.
س- این نقش آقای علم واقعاً مهم بوده در این جریانات؟ قاطعیتش؟ این جزء مطالبی است؟
ج- علم آدم قاطعی بود بله.
س- گفته شده که قاطعیت شخص ایشان آن روز خیلی مؤثر بوده.
ج- بله، بله. آدم قاطعی بود، علم اصلاً در کارهایش قاطع بود. این تفصیل ۱۵ خرداد بود. بعد هم دیگر…
س- ۱۵خرداد تا آنجا که شما شنیدید چند نفر کشته شده بودند؟
ج- در قم خودم دیدم در حدود ۳۴ یا ۳۵ نفر.
س- تهران؟
ج- در تهران هم بیش از ۲۰۰ نفر کشته نشد، حداکثر، چه بسا… آن را اطلاع دقیق ندارم. آن را هم ژاندارمری زده بود. ژاندارمری آن کسانی که کفنپوشیده بودند…
س- این چه بوده کفنپوشان ورامین؟
ج- اینها در ورامین، عدهای از طرفداران خمینی کفن پوشیده بودند و میآمدند که داخل چیز بشوند دیگر. خوب ژاندارمری وسط راه گرفته بود معاون خسروانی به اسم اسدی گفته بود تیراندازی کرده بودند افتاده بودند آنجا. در آنجا هم کفنپوش میخواست بیاید من نگذاشتم.
س- آنجا چقد کشته شده بود؟ در ورامین؟
ج- ورامین گفتم، تهران و ورامین یکی است.
س- ۲۰۰ نفر؟
ج- حداکثر، حداکثر بله.
س- چه قشری از مردم در تهران به اصطلاح در این کار شرکت داشتند؟ آیا دانشجوی دانشگاهی هم بوده یا فقط تیپ مذهبی و بازاری و اینها بودند؟
ج- عمدهاش تیپ مذهبی و بازاری بود بله، مخصوصاً طرفداران طیب دیگر، نوچههای طیب بود این کار. طیب رضائی را میشناسید؟
س- اسماً دیگر بله.
ج- طیب و طاهر دو نفر بودند که از چاقوکشهای مشهور بودند، یعنی باجگیرهای مشهوری بودند، دائماً عرق میخوردند و باج میگرفتند دیگر، کار میدان میوه چیز اینها دست اینها بود یکی هم یک حاجی بود دست او بود والبته میدانید این چیزهای طیب وطاهر این چاقوکشها واین باجگیرها دهۀ عاشورا را خرج میدهند به زور مردم را میکُشند و پول میگیرند و خرج میدهند و بدان جهت مذهبی هستند معمولاً. حکومت نظامی تشکیل شد و بعد طیب و برادرش را محاکمه کردند و اعدام کردند و از این حرفها. این قضیه ۱۵ خرداد بود. ۱۵ خرداد که گذشت من قرار بود، به من ابلاغ کردند که، سرتیپ بودم من، شما رئیس شهربانی شدید. من دیدم که هیچ وضعیت مناسب نیست شهربانی برای من اولاً درجهام کوچک است و ثانیاً من رفتم قم با همۀ اینطوری که تعریف کردم عین حقیقت است کوچکترین دخالتی در کشتن نداشتم من، تصور میکنند رفتیم آنجا آدم کشتیم و درجه گرفتیم نه برای اعلیحضرت خوب است و نه برای من. خلاصه به وسائلی یک سال به تأخیر انداخیتم. بعد از یک سال ما شدیم رئیس شهربانی تیمسار نصیری شدند رئیس سازمان امنیت.
س- انگیزه از این تغییرات چه بود؟ نارضایتی از تیمسار پاکروان بوده دیگر؟
ج- بله. بله میگفتند چیز است، وانمود کرده بودند که آدم قاطعی نیست آدم شلوولی است. نه تنها انسان است میگفتند شلوول است درصورتی که خیلی خوب فکر میکرد پاکروان بله. بعد گذاشتندش وزیر اطلاعات دیگر، میدانید که؟
س- بله
ج- آنجا هم خیلی خوب کار میکرد بعد هم سفیر ایران در پاکستان شد.
س- خوب، آن مدتی که خمینی در تهران بود و بازداشت بود و به اصطلاح مهمان تشکیلات بود و اینها شما
ج- من نه ندیدمش ولی میگویند رئیس پلیس تهران سرتیپ وثیق رفته بوده پهلویش.
س- رئیس پلیس تهران؟ آهان شما معاون بودید.
ج- معاون رئیس شهربانی بودم. این جریان این بود. حالا اگر سؤال دیگری هست باز هم من…
س- نه دیگر، اتفاقات جالب بعدی را بفرمایید من در این مورد سؤالی ندارم.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۷ اوت ۱۹۸۵
محل مصاحبه:لندن-انگلستان
مصاحبه کننده:حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
ادامه خاطرات تیمسار محسن مبصر ۷ اوت ۱۹۸۵ در شهر لندن. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار اگر اجازه بفرمایید این جلسه را با طرح ریاست شهربانی جنابعالی شروع بکنیم. به چه ترتیب و تحت چه شرایطی ریاست شهربانی به جنابعالی پیشنهاد شد؟ چه شخصی پیام را داد، پیغام را داد که سرکار انتخاب شدید و به چه نحو سرکار مطلع شدید که شما برای این کار در نظر گرفته شدید؟
ج- تا آنجا که یادم هست، نمیدانم در جلسه گذشته به این مطلب اشاره کردم یا نه وقتی که جریان ۱۵ خرداد تمام شد و خمینی به ترکیه تبعید شد و فرماندار نظامی هم الغا شد تیمسار ارتشبد نصیری آنوقت سپهبد بودند رئیس شهربانی کشور بودند و من معاون شهربانی بودم، معاون انتظامی شهربانی بودم، و اغلب کارهای شهربانی را به علت تخصصی که روی اطلاعات داشتم و خدمتی که در پست رئیس پلیسی تهران کرده بودم من انجام میدادم کارهای شهربانی را. دفعۀ گذشته شرح دادم که در روز سیزده خرداد ۴۲ قرار بود که… به من ابلاغ کردند تیمسار نصیری به من ابلاغ کردند، امروز قرار است خمینی، که آنوقت به عنوان یک مدرس فقه در حوزه علمیه قم مشغول بود، برود مسجد بالای منبر و سخنرانی بکند. چون حمله به مدرسه فیضیه و اتفاقاتی که آنجا افتاد، نمیدانم دفعه گذشته گفتم یا نه، چیزی نیست که من بگویم همه میدانند باعث رنجیدگی خاطر تمام روحانیون وعلمای آن روز گردیده بود و خیلی ناراضی شده بودند از این وضعیت. چون به علت ناشیگری در کار فهمیده شد آنهایی که رفتند مدرسه فیضیه را خراب کردند و چند نفر را مجروح کردند و به گفتهای چند نفر را کشتند سربازهای گارد جاویدان اعلیحضرت بودند که به لباس شخصی ملبس بودند ولی با همان کفش نظامی و سر تراشیده معلوم بود که، همه یکفرم، نظامی بودند. بعد از اینکه کارهایشان را انجام دادند همه با نظم وترتیب مخصوص نظامیان شعار میدادند «جاوید شاه، جاوید شاه، جاوید شاه.» روحانیت آن روز، یعنی قسمت به حساب چپی روحانیت قسمت خیلی زیاد فناتیک روحانیت، این لطمهای که به مدرسه فیضیه و به آبروی روحانیت زده شده بود از جانب شخص اعلیحضرت دانستند و در صدد بودند که انتقام بکشند. به هر صورت، و سردستۀ این چیزها هم این روحانیون هم آن روزها خمینی بود برای اینکه یک آدم، یک روحانی خیلی جسور و یک دنده، و تقریباً از لحاظ کلی و با مقایسه با سایر روحانیون آنجا مثل شریعتمداری، مثل مرعشی، مثل گلپایگانی از لحاظ سواد هم حتی سواد اسلامی خیلی کمتر از اینها بود. ولی خوب آدمی بود یکدنده و انتقامجو. به من مأموریت دادند که امروز خمینی میخواهد برود بالای منبر و آنجا سخنرانی کند، سخنرانی هم به احتمال زیاد بر علیه اعلیحضرت خواهد بود. مأموریت شما، یعنی مأموریت من، این است که شما بروید آنجا و کاری بکنید که، بعد از اینکه این آقا رفت و سخنرانیش را کرد مردم شورش نکنند، مردم برگردند به خانههایشان چون احتمال میرفت و درست هم احتمال داده بودند که این سخنرانی خمینی تحریک آمیز و وادار کردن مردم به شورش بر علیه رژیم اعلیحضرت محمدرضا شاه بود. من البته چون مأموریت داشتم با همه اینکه از اول با عکسالعمل اینطوری، با عملی که در قم با روحانیون کردند با مدرسه فیضیه کردند موافق نبودم معهذا چون فرماندهام دستور داده بود و مثل اینکه به تصویب اعلیحضرت هم رسیده بود مجبور شدم روز ۱۳ خرداد ۴۲ که روز عاشورا بود بروم به قم، مأموریتم هم که گفتم با چه مأموریتی. ضمناً یک، ما در اصطلاح نظامی میگوئیم، «یک گردان منها» یعنی فرض بفرمایید اگر گردان ششصد نفر باشد مثلاً یک گروهانش نباشد دو گروهانش نباشد مثلاً چهارصد نفر باشند ظاهراً «یک گردان منها» به من از سربازهای لشگر دوم گارد، لشگر دوم که آنوقت ارتشبد اویسی فرماندهاش بود و پادگانشان هم در علیآباد قم بود
س- گارد همین گارد شاهنشاهی منظورتان است؟
ج- نخیر، لشگر گارد.
س- فرمودید گارد.
ج- آنجا لشگر دو لشگر گارد نامیده شد اصلاً اسمش لشگر گارد بود. گارد جاویدان اصلاً یک تیپ مستقلی بود و در اختیار فرماندۀ تیپ بود که فرمانده تیپ جاویدان مسئول حفاظت اعلیحضرت بود. آنوقت همان سپهبد…
س- اویسی؟
ج- نخیر بعد از اویسی.
س- بدره ای؟
ج- نخیر قبل از بدره ای.
س- هاشمینژاد.
ج- هاشمینژاد بود. من از همانجا دستور دادم که این گردان منها که بعد معلوم شد عوض اینکه مثلاً ۴۰۰ نفر باشد تقریباً در حدود ۱۱۰ نفر سرباز بودند از آنجا رفتند طرف قم و من خودم هم حرکت کردم. وقتی که آنجا رسیدم مقدمات رفتن خمینی را به مسجد فراهم میکردند. خط سیر چیده بودند خیلی مجلل، خیلی مجلل و وحشتناک. من وقتی که رسیدم آنجا دیدم که بهتر است که، درست است که من مأموریتم این است که نباید کاری به کار خمینی اصلاً داشته باشیم. من شاید باید مأموریتم این بود که مردم را جلوگیری کنم از شورش و بی نظمی که مردم ممکن است در اثر سخنرانی خمینی به وجود بیاورند. من پیش خودم فکر کردم که بهتر است که من بتوانم از رفتن خمینی به منبر و سخنرانیش به نحو مسالمتآمیزی جلوگیری کنم که هم مأموریتم را انجام دادم وقتی او سخنرانی نکند دیگر شلوغی وشورش و چیزی به وقوع نمیپیوست و هم خیلی بیشتر به نفع رژیم ما بود. خیلی تلاش کردم که بلکه بتوانم با خمینی تماس بگیرم. خانهاش در محاصرۀ طرفدارانش بود و شهر قم مملو از طرفداران خمینی بودند. آنوقت شریعتمداری من میدانستم، آن روز هم بهتر فهمیدم، شریعتمداری با دستگاه ما ارتباط داشت با ساواک ارتباط داشت و آن روز به من مسلم شد که او کاری ندارد به چیز مخالف ما نیست، اگر موافق هم نباشد مخالف ما نیست، که هیچی موافق ما هم بود. من هرچه تلاش کردم نتوانستم با خمینی تماس بگیرم. بعد یک رئیس آگاهی داشت آنجا، یک افسر شهربانی قم، یک همردیف افسر بود اسمش را بعد خواهم گفت به شما که یادم رفته، بنویسید. این یکی، یکی از آن شخصیتهای، او با همۀ اینکه درجهاش پائین بود، خوب به حساب لایق آگاهی بود که رئیس آگاهی شهربانی قم بود و خیلی وارد بود. از این پرسیدم که با کی میتوانم تماس بگیرم که برود تماس بگیرد با خمینی؟ این هرکس را گفت من دیدم که نمیشناسمش و نمیتوانم بالاخره یک نفر بود به اسم آقا حسن قمیطباطبایی. این آقا حسن وقتی که من فرماندار نظامی بودم رئیس ستاد فرماندار نظامی بودم این آقا حسن قمی با بختیار رابطه نزدیک داشت، هر روز میآمد دفترش و کارهای مربوط به… یک وقتی هم نماینده مجلس بود، اهل قم بود و با آخوندها هم سروسری داشت آن موقع بود که سپهبد بختیار هم رفته بود به عراق و در حال طغیان بود و درحال سرکشی بود برعلیه چیز و خیلی هم با هم دوست بودند این آقا حسن طباطباییقمی و با بختیار خیلی دوست بودند و من وقتی که شنیدم این آقا حسن در آنجاست در این روز خیلی نگران شدم که حساب کردم پیش خودم که دست سپهبد بختیار هم در این جریانات هست. در هر صورت با او تماس گرفتم. با او تماس گرفتم چون خیلی خوب میشناخت مرا، گفتم تو مرا میشناسی من یک نظامی هستم ومأموریت دارم، البته به او نگفتم مأموریت، که جلوگیری کنم از هر اقدامیکه بر علیه امنیت کشور باشد و من هم انجام خواهم داد برای اینکه بتوانیم از کشتوکشتار جلوگیری بکنیم من میخواهم که طوری بشود که این آقای خمینی تشریف نبرند تو مسجد و نروند بالای منبر و صحبت نکنند. این با کمال جسارت مخالفت کرد با این چیز که شماها اله هستید و بله هستید و دیکتاتورید و پدر همه را درآوردید و بیچاره سپهبد بختیار چه کار کرده بود؟ واز این حرفا. خلاصه مطلب من دیدیم که از این کاری ساخته نیست و ولش کردم بعد معلوم شد که، حدسم هم درست بود، از طرف بختیار آمده بود تحریک میکرد مردم را که به طرفداری از خمینی یک کارهایی بکنند. من دستور دادم آن سربازهایی که با من بودند وآن صدوبیست نفر با کامیونهایشان آمده بودند وتمام کامیون را روشن کردند و چراغ زدند و از این در وارد شد و رفتند تو و دوباره برگشتند و همان دوباره آمد برای اینکه مردم ببینند یک عدۀ خیلی زیادی سرباز هست آنجا و بلکه بترسند. برای مأموریتم این کار را کردم و ضمناً هم در تلاش بودم که با خود خمینی تماس بگیرم. بعد از دو سه ساعت موفق شدم چند کلمهای با او صحبت بکنم. به او خیلی روشن…
س- خودتان؟
ج- بله، به او خیلی روشن تلفنی گفتم که من آمدم اینجا و عده کافی در اختیارم است و مأموریتم این است از هر گونه اقدام برعلیه امنیت کشور و اقدام تحریکآمیز بر علیه… حتی سخنرانی که مردم را تحریک بکند بر علیه امنیت مملکت اقدام بکنم و من فکر میکنم که شما راضی نخواهید بود که برای یک کار جزئی که با رفتن بالای منبر و سخنرانی کردن و فلان واینها خون یک عده بیگناه ریخته بشود. من مسئول نیستم من مأموریت دارم و مأموریتم هم دیگر از آنهایی نیستم که دستور بگیرم «آقا اینها آمدند جلوی فلان جا من چکار کنم؟» من مأموریتم را بلدم چطور انجام بدهم. یک افسر خیلی جوان هم نیستم، افسر پختهای هستم و در این کارها هم ورزیدهام. این شروع کرد به تقریباً دادوبیداد و بعد من استدلال کردم که من نمیدانم رفتن شما به مسجد چه نفعی به شما دارد و این نفع را با ضرر احتمالیش بسنجید که عبارت است از کشته شدن یک عدۀ زیادی است. آنقدر بحث کردیم که تا حدودی نرم شد. گفت، «شما راست میگویید شما راست میگویید ولی دیر به من گفتید. من نمیتوانم نروم به مسجد اگر من نروم مسجد شما وارد کارهای آخوندها نیستید،» با لهجه بسیار دهاتی خیلی دهاتیتر از امروز که… ولی الان پخته شده تا حدودی عباراتش توأم با سیاست و، نمیدانم، بااحتیاط. آنجا خیلی درست مثل یک دهاتی آنجا حرف میزد. گفت، «شما وارد کارهای آخوندها نیستید من اگر نروم در آنجا سخنرانی نکنم دیگر خمینی نیستم.» من دیدم راست میگوید. گفتم خیلی خوب من قبول دارم ولی شما به من قول بدهید که بروید آنجا سخنرانی بکن چیزهای موهنی نگوئید، مردم را تحریک نکنید. گفت، «آن را سعی خواهم کرد بلکه بتوانم.» اصلاً عبارتش «بلکه بتوانم.» ما نشستیم، نشستیم و منتظر بودیم و این آقا را با دستگاه و جلال روی دست از خانهاش بردند به مسجد. خیلی خیلی مجللتر از آن خط سیری که برای اعلیحضرت میچیدیم مواقع رسمی اصلاً با چه وضعیتی که آدم دچار وحشت میشد. مردم میافتادند به پایش و برداشته بودند بالای سرش و خیلی خیلی شدید. این رفت مسجد و رفت بالای منبر..
س- شما رفتید تو مسجد؟
ج- من نخیر، من شهربانی بودم منتها آدم گذاشته بودم. چون اصلاً مأموریتم نبود در مسجد کاری بکنم ولی خوب اطلاعات میآمد حرف که میزد من مینوشتم آن هم نه به وسائلی که امروز دارند همه مثلاً… اصلاً ضبط صوت هم نداشتیم، هیچی نداشتیم ما در شهربانی. خیلی وضعیت اسفناک بود آن روز. این رفت وشروع کرد، شروع کرد به دادوبیداد و توهین به اعلیحضرت. مثلاً یکی از آن چیزها که این جوان را از گوشش میگیرم بیرونش میکنم از ایران و این اله است و بله است و طاغوت و از این حرفا، من هم خوب یک سرتیپ بودم یک افسر بودم یک سرباز بودم و نمیتوانستم اینها را تحمل کنم. از یک طرف هم مأموریتم نبود که به خمینی کاری بکنم. معهذا تلفن کردم گزارش دادم به رئیس شهربانی که آقا این رفته آنجا مهملات میگوید و مرتب هم بیشتر میکند به من اجازه بدهید که بروم تو مسجد و از آنجا بکشم پائین جلوی مردم نترسید. از لحاظ ترس نترسید چون من گمان نمیکنم جرأت بکنند که مردم به من کاری بکنند. من میکشمش پائین مفتضحش میکنم مسئله خمینی با مفتضح شدن خمینی از بین میرود اینقدر اهمیت ندهید به او. گفت، «نه شما مأموریتتان همان است که گفتم.» گفتم خیلی خوب به عرض اعلیحضرت برسانید و گفت، «نه دیگر، اعلیحضرت مأموریت دادند یک دفعه، شما هم نظامی هستید باید مأموریتتان خواهی نخواهی.» اگر به من اجازه میدادند اگر به من اجازه میدادند الان هم نظرم این است مسئلهای به اسم خمینی دیگر به وجود نمیآمد. ممکن بود یک نوع دیگری، این موضوع انقلاب، با این چیزها نمیشد جلویش را گرفت، ولی یک نوع دیگری به یک نحو دیگری به یک نحو ملایمتری انجام میشد نه اینکه خمینی را اینقدر بزرگ کنیم با دست خودمان بعد هم تبعید کنیم که بزرگتر بشود و مورد استفادۀ آنهایی واقع بشود که میخواستند در مملکت ما یک کارهایی آنچه دیدیم بکنند. ما مجبور شدیم که دیگر اطاعت بکنیم صبر بکنیم. این تمام مهملاتش را گفت و من هم همۀ آن را نوشتم موقعی که آمدند بیرون روی آن تظاهراتی که من کرده بودم یک نفر اصلاً صدا ازش در نمیآمد و همه رفتند خانهشان. یعنی ظاهراً من مأموریتم را خیلی خوب انجام دادم، مأموریتم را خیلی خوب انجام دادم ولی خودم راضی نبودم، خیلی عصبانی بودم. اتفاقاً مریض هم بودم و اعصابم خیلی متشنج بود. من یادم است آنوقت لیبریوم میخوردیم ما برای اعصاب من یک قوطی لیبریوم خورده بودم اصلاً وقتی که برگشتم تهران در حال اغماء بودم و دیگر اینطوری. من این مطالبی را که گفت نوشتم و سه نسخه چهار نسخه از آن برداشتم یک نسخهاش را دادم به شهربانی، یک نسخهاش را دادم دفتر ویژه که برود به عرض اعلیحضرت برساند، میترسیدم به عرض اعلیحضرت نرسد، یک نسخهاش را دادم رسماً فرستادم به ساواک که او هم مجبور است به اعلیحضرت برساند، یک نسخه هم دادم به دفتر مخصوص. منظورم این بود که به شاه گفته بشود که این بابا این است. البته اشارهای نکردم به اینکه من میخواستم بروم نصیری اجازه نداد، ارتشبد نصیری اجازه نداد. برگشتیم و من به علت فشاری که به اعصابم آمده بود مریض شدم. مریض شدم وخوابیدم منزل. خوابیده بودم تا روز ۱۵ خرداد. صبح ۱۵ خرداد من در رختخواب بودم مریض بودم اصلاً خیلی سخت مریض شده بودم. تلفن زنگ زد ارتشبد نصیری که آنوقت سپهبد بود رئیس شهربانی بود گفتند میخواهد با شما صحبت کند. تلفن را گرفتم گفت، «آقا کجائی تو؟» گفتم که مریض شدم. گفت، «حالا امروز جای مریض شدن نیست پاشو زود بیا بالا.» من هم بی خبر از همه جا چون این دو روزه خانمم تقریباً سعی کرده بود که من از هیچ چیز باخبر نشوم. پا شدم و علیرغم میل زنم سوار شدم و رفتم شهربانی. رفتم اتاق نصیری دیدم وضعیت خیلی بدجوری است، خیلی دچار وحشت و دچار هول و هراس است. گفت، «کجا بودی آقا؟ اصلاً نمیدانی چه شده؟»گفتم نه چه شده؟ گفت، «شهربانی قم در محاصره است، مردم ریختند شهربانی را محاصره کردند و همین الان تا نیم ساعت تا یک ساعت دیگر خلع سلاح خواهند کرد شهربانی را.»
س- نفراتش چقدر بود تقریبا؟
ج- نفرات شهربانی قم، نمیدانم، فکر میکنم حداکثر ۱۰۰ نفر مثلاً یک اینطور چیزی ولی اصولاً اگر هرچقدر هم باشد پلیسی که از لحاظ ضابطه قضائی عمل میکند یک پلیس کنترل اغتشاشات نمیتواند باشد. برای اغتشاشات پلیس مخصوص لازم دارد که بعد من تشکیل دادم خواهم گفت خدمتتان. آن خوب بود ولی این پلیس معمولی که این را میبرد دادگستری، دادگستری امر میدهد، اوامر دادگستری را ابلاغ میکند و نمیدانم از این حرفها دیگر آن پلیسی نیست که فردی نیست که بتواند برعلیه مردم وارد چیز بشود خوب آن هم در قم. گفتم چه شده است؟ گفت، «بله ما خمینی را گرفتیم و شهر قم دچار انقلاب شده خیلی شدید در حدود هفتاد هشتاد هزار نفر جمع شدند آنجا و شما بیایید بروید آنجا ببینید چکار میتوانید بکنید.» من به ایشان گفتم که، اینجا مجبورم یک کمیوارد جزئیات بشوم، من به ایشان گفتم که «تیمسار وقتی که شما مرا دو روز پیش فرستادید آنجا و من از شما تقاضا کردم که بگذارید من بروم تو مسجد این را بگیرم بیاورمش، بکشم، از منبر پائین و بیاندازم دور یا توقیفش کنم شما گفتید نه. آنوقت شما میخواستید، دستور به شما داده شده که او را توقف کنید، خمینی را. شما از وجود من که مطلع بودم آنجا، سابقه داشتم و از همه راهوچاهها را بلد بودم استفاده نکردید و یک نفر افسری را از ساواک فرستادید نصف شب ساعت یک، دو بعد از نصف شب در یک شهر مذهبی مثل قم از دیوار خانه یک مجتهد رفتند بالا و ریختند آن جلوی زن و بچهاش این مجتهد را گرفتند و بردند و هزارتا هم میگویند نمیدانم توهین کردند و اینها آنوقت من بروم آنجا ببینم چه کار باید بکنم؟ خوب همان مولوی»، سرهنگ مولوی که بعد شد سرلشگر و هلیکوپترش تصادف کرد مرد، گفتم «همان مولوی بفرستید. بفرستید نظامی هم است واحد هم در اختیارش بگذارید.» این خیلی متغیر شد که شما من تصور میکردم آدم بهترین افسران باانضباطی هستید که من دیدم و فلان و اینها، این جواب دستور این نیست. «من گفتم من نمیروم به هیچ عنوان نمیروم چون میدانم آنجا الان وضعیت از چه قرار است.» در این ضمن تلفن زنگ زد. تلفن زنگ زد و تیمسار نصیری رفتند و تلفن را برداشتند از طرز صحبت کردنش فهمیدم که با اعلیحضرت هستند چون وقتی که شروع صحبت میکرد تیمسار نصیری میگفت «دست مبارک را میبوسم» عوض سلام. معلوم بود چنان اعلیحضرت عصبانی بودند متغیر و متوحش بودند که داد میزدند، تلفن صدایشان را میشندیم که، «لیاقت ندارید و اله و بله»
س- از چه ناراحت بودند؟
ج- از اینکه قم شلوغ شده و دارند شهربانی را میگیرند دیگر این خیلی مسئله مهمی بود. این هم، تیمسار نصیری برگشتند گفتند، «قربان، من سپهبد مبصر را احضار کرد»، تا اینجا من تصور میکردم خواهد گفت که خوب نمیرود گفتم به او برود نمیرود. سپهبد مبصر را احضار کردم، میگویم سپهبد، سرتیپ بودم آن وقت،«سرتیپ مبصر را احضار کردم که بیاید و برود آنجا یک بزرگتری آنجا باشد.»
ودیگر نگفت که نمیرود. آن طرف من شنیدم دیگر، اعلیحضرت فرمودند، «انتخاب بسیار خوبی است چرا تا حالا نفرستادید، آخر شما چرا خوابید همیشه؟» دستوراتی دادند و گوشی را گذاشت و گفت، «حالا میروی یا نه؟ » گفتم که خوب بله مجبورم بروم. من میدانستم شخصاً میدانستم منظور از اینکه مرا میفرستند به مأموریت این است که مرا خراب بکنند. یا به کشتن بدهند یا خراب بکنند که بعداً نتوانم رئیس شهربانی بشوم یا احیاناً رئیس ساواک بشوم. بالأخره باز هم تلفن کردیم از همان جا همان ۱۱۰ نفر سرباز که «یک گردان منها» اسمشان میگفتند از علیآباد به فرماندهی یک سروان، سروانی که اهل آذربایجان بود اسم او هم متأسفانه یادم رفته اگر خواستید بعد به شما میگویم، از آنجا دستور دادیم که بروند قم و من هم سوار یک بنز ۱۷۰ پلیس، آنوقت پلیس فقط بنز ۱۷۰ مثلاً ده تا داشت، سوار شدیم و رفتیم به قم.
س- هلیکوپتر و اینها هم نبود آن وقت؟
ج- میگویم فقط با اتومبیل ۱۷۰ بنز که سرعت خیلی محدودی داشت رفتم، هیچی نبود آنوقت هیچی نبود. من رسیدم به قم البته چون این سروان با واحدش از علیآباد رفته بود که نصف راه هم به آن طرف علیآباد به قم زودتر از من رسیده بود. اینجا یک کمیدقت لازم است که ببینیم چه اتفاقی افتاد. این سروان آذربایجانی یک نظامی میآید طرف قم. وقتی که وارد قم بشود اگر چنانچه نظرتان باشد وقتی که وارد قم میشوید دست چپ یک پمپبنزین است بعد از پمپبنزین هم چیز…
س- ژاندارمری است.
ج- ژاندارمری بود. این میبیند که یک جمعیت خیلی عظیمی پر شده و دادوبیداد میکنند بدون اینکه تحقیقات کند از آن ژاندارمری که آقا این چه خبر است چه میکنند و چه نمیکنند این همینطور یک ۱۱۰ نفر محمول را در اصطلاح نظامی آنهایی که سوار کامیون میشوند و راه میافتند آن را میگویند «محمول» که به اندازه هر کامیون اگر بیست نفر هم تویش سوار بشود کار یک نفر را میتواند بکند دیگر، بیشتر که نمیتواند… آن جمعیت به آن عظمت که از دم صحن تا دم دروازه پر از جمعیت میزدند که بعد فهمیدیم بیشتر از هفتاد هشتاد هزار نفر بود در حدود صد، صدوخردهای هزار نفر بود. آنوقت تمام انواع واقسام اسلحه هم داشتند مثل اسلحه سرد، قمه، قداره، چماق، اسلحه گرم چندتا هفت تیر بود و یک چیزی هم درست کرده بودند این لولههای آب را، لولههای آهنی که برای آب چیز میکنند خیلی کلفتش به این کلفتی دو سرش را سوراخ کرده بودند یک سیمی بسته بودند به اینها، این را همینطور میگرداندند و میزدند، به هر کامیون و به هرچیزی که میزدند اصلاً خورد میکردند. یک عده وحشی تحریک شده که اصلاً نمیشد جلویشان ایستاد. این همینطور چشم بسته وارد جمعیت میشد. اینها هم راه را باز میکنند این وسطها که میرسد دورش را میگیرند. میریزند سر این ۱۱۰ نفرکه فکر میکنم ۱۲ کامیون یا ۱۱ کامیون مثلاً بود این یازده نفر و این فرمانده میبیند که بدجوری گیر افتاده است و الان است که تمام سربازهایش از بین میرود وخلع سلاح میشود دیگر. هرچه دادوبیداد و اینها میکنند که اصلاً دادوبیداد هم به درد نمیخورد. میبیند هیچ چارهای نیست میپرد پائین و از یکی از سربازها مسلسلش را میگیرد. مسلسلش را میگیرد و یک کم میگوید میزنم و فلان و اینها میبیند گوش نمیکنند و دارند سربازها را میکشند یک شلیک تیراندازی میکند، یک رگبار تیراندازی میکند. این صدای رگبار را من در ژاندارمری قم شنیدم. من رسیدم آنجا به عکس او که مستقیماً رفت آن تو من گفتم که ببینم چه خبر است رفتم ژاندارمری دیدم که تمام رؤسای ادارات آنجا هستند و فرماندار آنجاست و اینها، تا مرا دیدند افتادند روی دست و پایم که به دادمان برس و الان تمام ما را میکشند، گفتم اینجا چکار میکنید؟ گفتند، «میخواهیم برگردیم تهران.» من البته دادوبیداد کردم با آنها که شما مسئولیت دارید کجا میخواهید بروید؟ در این ضمن این صدای مسلسل رسید، آن رگبار اول رسید. من فرماندار را وادار کردم که با من بیاید تو جمعیت. خودم با فرماندار وهفت یا هشت نفر ژاندارم هم آنجا بود. با یک کاماندار ژاندارم و خودم جلو راه رفتم و اینها هم آمدند ودر ضمن اینکه ما راه افتادیم رگبار دوم تیراندازی شد و شعار آن روز مردم هم این بود که «مردها در خانه نمانند زنها از خانه در نیایند»، «گلولهها چوبی است ونترسید از گلوله» من وقتی که رسیدم دیدم در حدود هشتاد و چند نفر افتادند خوب دو رگبار تیراندازی کرده بود و بعضیهایشان مردند وبعضیهایشان زخمیهستند جان میکنند وسربازها هم آمدند پائین ریختند پائین ولی نمیدانند چه بکنند البته آن فرمانده باز هم جسارت به خرج داده بود چه یک راه حلی نشان داده بود والا همه این سربازها را میکشتند.
س- تا آن دقیقه سربازی کشته نشده بود؟
ج- نخیر، فقط دوتا زخمی داشتیم، آن روز دو تا زخمی داشتیم که با همان لولههای آب زده بودند. یک معینپزشکی هم… بله، زخمیشده بود شدید بود حالش. من دادوبیداد کردم وبالأخره سربازها را، مختصر میگویم، جمع کردیم و به مردم با همان تلفن اتومبیلم که مال پلیس بود بلندگویش را چیز کردم وگفتم که، مردم را هوشیار کردم که ببینید گلوله چوبی نیست ملاحظه بفرمایید که چوبی نیست ومن هم آمدم اینجا و سربازها را به خط کردم که یک کمی فرمان دادیم و نمیدانم به راستراست به چپچپ نمیدانم از راست نظام زانو و گلوله گذاشتند و با نظم و ترتیب و اینها مردم دیدند که نه این سرباز میزند و یک ربع که مهلت داده بودم در ظرف یک ربع همه تخلیه کردند میدانها را، دیگر در قم اصلاً یک نفر نبود به غیر از نظامی و ما یک نفر نبود. یک نقشهای گیر آوردم و دستور دادم که کجاها را بگیرند، در صحن را بستم و دروازهها را بستیم. چون اطلاع رسید به ما که دهاتهای اطراف، شهرهای اطراف قم کفن پوشیده میآیند برای کمک به اهالی قم. من وقتی که رفتم رسیدم دفتر چیز هفتاد هشتاد نفر…
س- دفتر شهربانی؟
ج- بله. هفتاد هشتاد نفر را یک عدهشان که مرده بودند، یک عدهشان را مردم برده بودند تو خانهشان فرستادیم به هر ترتیبی بود جمعآوری کردند و زخمیها را بردند مریضخانه خودم رفتم زخمیها را دیدم همه زخمیهای مردم و اینها را دیدم. بعد رفتم دفتر شهربانی که برای بعدازظهرش جلوگیری کنیم نگذاریم این جمعیت به وجود بیاید. تلفن کردم که نتیجه را بگویم، اوضاع را گزارش بدهم. تا تلفن کردم به تیمسار نصیری فرمودند، «مبصر کمک نخواه من دیگر کمک نمیتوانم به تو بدهم.» گفتم چرا؟ گفت، «تهران شلوغ شده و الان یک نفر نمیتوانیم کمک کنیم.»گفتم که والله من کمک نمیخواهم اگر شما از این ۱۱۰ نفر هم کمک میخواهید برایتان بفرستم اله شد بله شد. گفت، «به به، چه خوب. خیلی خوب و فلان و خوب بود که رسیدی به اوضاع.» گفتم فقط به حضور اعلیحضرت عرض بکنید بلکه اجازه به ما بدهند فرماندار نظامی اعلام کنیم. اینجا حکومت نظامی بکنیم چون مردم میآیند همینطور میریزند از اطراف، کار بیخ پیدا کرده تیمسار و همانطور که گفتم کاری نیست که بشود به این زودی پیدا بشود. گفت، «من که نمیتوانم.» گفتم به عرض اعلیحضرت برسانید و اجازه بگیرید. گفت، «بسیار خوب.» ده دقیقه دیگر تلفن کرد که به عرض اعلیحضرت رساندم که فلان کس این کارها را کرده و تقاضا دارد که فرماندار نظامی برقرار کنیم. اعلیحضرت فرمودند، «مگه مبصر آنجا نیست؟» جواب داده بودند که، «بله آنجاست.» گفته بود، «خیلی خوب، او خودش میداند که چه کار کند.» تصویب نکردند چیز را.
س- حکومت نظامی را.
ج- حکومت نظامی را. من فهمیدم که چه میگوید اعلیحضرت. اعلام کردن حکومت نظامی خوب آخر چی چی. آن کارهایی که ما کرده بودیم اصلاً حکومت نظامی بود دیگر من حق نداشتم در مثلاً دروازهها را ببندم، این میشود حکومت نظامی. من هم فوراً تحلیل را فهمیدم و به توسط چیز…
س- یعنی آن کاری را که باید بکنید بکنید.
ج- بکنید. به توسط این بلندگو به مردم اطلاع دادم که ساعت ۵ هیچ کس نیاید بیرون دروازهها را هم بستیم هیچکس را نگداشتیم بیاید تو به آن جهت منتفی شد آمدن کفنپوش و بند وبساط…
س- کسی سعی کرد بیاید؟ دیدید؟
ج- بله، بله آن اعلامیه را که دادیم، با بلندگو اعلامیه دادیم. همانوقت بود که در تهران خیلی شدید زدوخورد شده بود، اشخاص خیلی زیادی کشته شده بودند، تانک آمده بود تو خیابان و بندوبساط و حتی در شیراز تمام شهرهای ایران غیر از تبریز شلوغ شده بود. آخر اینها یک وسیله ارتباطی دارند که خدا رحمت کند ارتشبد آرایانا میگفت، «مثل مورچه اینها آنتن دارند.» مثل برق اطلاع میدهند به همدیگر.
س- آخوندها منظورتان است.
ج- آخوندها، بله. و آنجا چیز کرده بودند حتما، به توسط تلگرافخانه و اینها دیگر پاسگاه را گرفته بودند و همه جای ایران به طور کلی شروع کردند به گرفتن کموزیاد. ولی تبریز اصلاً هیچ طور نشد. اگر گفتید چرا؟ برای اینکه تبریز آن روز در اختیار، آذربایجان مخصوصاً تبریز و آذربایجان شرقی، مجتهدشان شریعتمداری بود و شریعتمداری هم همانطور که گفتم چیز نبود، اصلاً هیچ چیزی نکردند در تبریز. البته حالا بعضیها میگویند که در تبریز مثلاً من فرمانده بودم به آن جهت نگذاشتم بشود، نمیدانم، آن یکی میگوید نمیدانم من استاندار بودم ولی حقیقت مطلب این بود که چون تبریز از…
س- نفوذ آقای…
ج- بله، شریعتمداری بود گفته بود شما کاری نداشته باشید به این کارها. در شیراز خیلی شدید شد و حکومت نظامی هم خواستند. با همه این چهارده گردان واحد بود در چیز و چترباز و تانک و توپ و بندوبساط، اصلاً همه چیز. برای جنگ رفته بودند، جنگ با چیز…
س- قشقائیها.
ج- قشقائیها. ارتشبد آریانا هم، خدا رحمتش کند، آنجا بود که فرمانده شد. آنجا را اجازه داده بودند ولی به من اجازه ندادند و در سابقهام نوشته بود در دستوراتی که داده، این در سابقۀ پرسنلی من هست که اعلیحضرت فرموده بودند که شما ببر کاغذی هستید، به شیراز، با ۱۴ گردان و لشگر شیراز و اینها نمیتوانید چیز بکنید درصورتی که فلان کس، یعنی من، در قم بدون این با ۱۱۰ نفر توانست در ظرف چندساعت نظم را…
س- برقرار کند.
ج- بله. تو دستور… تو فرمان ارتش تشویقم کردند واز این حرفها وتمام شد. من آن روز و روز بعدش ماندم آنجا. ماندم آنجا که روز بعدش من خودم راه افتادم اصلاً تمام دکانها را که بسته بودند خودم باز میکردم کبریت میخریدم، مردم را تشویق میکردم آقا طوری نشده بیایید دکانهایتان را باز کنید و من اینجا هستم و هیچ طوری نمیشود. شعار درست برگشته بود. شعار اولی این بود که «مردها در خانه نمانند و زنها از خانه در نیایند». مردها همه رفتند قایم شدند و زنهایشان را فرستادند که نان و بندوبساط اینها را بخرند بیایند زندگی بکنند. خوب یادم هست روز ۱۵ خرداد و ۱۶ خرداد آنجا بودم، عصر ۱۶برگشتم تهران دیگر کاری نداشتم. برگشتم تهران و در تهران حکومت نظامی بود خیلی شدید و در باشگاه افسران یک مراسمی بود مثل اینکه سفیر شوروی میخواست، مأموریتش تمام شده بود، برگردد. آقای علم بود، پاکروان بود اینها همه آنجا بودند. من آمدم شهربانی دیدم نیستند گفتند آنجا هستند رفتم آنجا. خیلی محبت کردند آقای علم میگفت، «باید دست شما را بوسید.» پاکروان گفت، «نه، باید اصلاً این افسر را نمیدانم چه کرد.» و فلان و از این حرفها. ما را خیلی زیاد تشویق کردند. بعد فرمانداری نظامی ماند در تهران ماند و تیمسار نصیری رئیس شهربانی بود ومرحوم تیمسار صمدیانپور که بعد شد رئیس شهربانی رئیس ستاد فرماندار نظامی بود من هم کارهای شهربانی را انجام میدادم و کارهای شهربانی را دادند به من. دو روز بعد از چیز، بله، دو روز بعد از اینکه من برگشتم و اوضاع تمام شد دیگر و تهران هم شلوغ نبود تیمسار نصیری مرا احضار کردند گفتند، «فردا صبح شما لباس مرتب میپوشید باید شرفیاب بشوید به حضور اعلیحضرت.» گفتم «برای چه؟» فرمودند، «شما کاری تان نباشد یک خبر خوبی برایت دارم.» گفتم چیه؟ گفتند، «شما رئیس شهربانی شدید و من هم شدم رئیس سازمان امنیت.» من گفتم که تیمسار این حرف را به چه کسی گفتین دیگر؟ گفت، «منظورت چیست؟ گفتم اگر که اگر به کسی نگفتی تو خواهش میکنم به کس دیگری نگوئید.» گفتند، برای چه؟ «گفتم برای اینکه گمان نمیکنم اعلیحضرت در این وضعیت مرا بگذارد رئیس شهربانی.» فرمودند، چرا؟ به خود من امر فرمودند. «گفتم حالا برای احتیاط به کسی نگویید.» گفت، «چرا؟ گفتم اولاً که درجه من سرتیپ است، در این وضعیت به جای یک سپهبد یک سرتیپ نمیتواند رئیس شهربانی باشد و ثانیاً اینکه من دیروز از مأموریت قم برگشتم. هرکس این چیز را ببیند میگوید که فلان کس رفت آنجا کشتوکشتار کرد بدان جهت پستش رفت بالا. شد رئیس شهربانی. نه به صلاح من است نه به صلاح اعلیحضرت.» گفت، «شما نمیدانید و فلان.» یک چیزهایی گفته شد. بعد گفتم در هر صورت خواهش میکنم به کسی نگوئید. فردا صبحش تلفن کردند گفتند، «شما تماس گرفته بودید با اعلیحضرت؟» گفتم نه. گفت، «عین آن حرفهایی که دیروز شما گفتید اعلیحضرت به من گفتند.» گفتم من میدانستم دیگر صلاح نبود در حدود یک سال بعد…
س- پس ایشان ماندند رئیس شهربانی.
ج- بله. به آن جهت در شهربانی یک سال دیگر ماند بعد علم هم عوض شد منصور آمد سر جایش و بعد مدتی نخستوزیر بود منصور. وقتی که به قتل رسید نصیری رئیس شهربانی بود من معاون شهربانی بودم آنجا.
س- از آن واقعه چه به خاطر دارید؟ از قتل منصور.
ج- بله، قتل منصور به طور جداگانه میگویم خدمتتان چون قاطی میشود.
س- بله.
ج- بعد از یک سال، در حدود یک سال گذشت بهمن بود، بهمن روز عید فطر بود که من رفتم حضور اعلیحضرت و شرفیاب شدم و آنجا معرفی کردند وزیر کشور آقای صدر بود وزیر کشور.
س- ولی خبر انتصاب را کی به شما داد؟ بازهم تیمسار نصیری خبرش را به شما داد؟
ج- بله دیگر، بله، معمولاً او میداد. از ارتش هم معمولاً اطلاع میدادند به ما چون من افسر ارتش بودم تا آخر هم افسر ارتش ماندم در شهربانی ولی افسران دیگر مثل تیمسار صمدیانپور و مرحوم تیمسار جعفری و چند نفر دیگرهمهشان لباس شهربانی پوشیدند، من نپوشیدم تا آخر نپوشیدم.. ما شدیم رئیس شهربانی. اولین کاری که در شهربانی من متوجه شدم که باید بکنم یک نقص کلی بود در نیروی شهربانی و تجهیزات شهربانی. من وقتی که رئیس شهربانی بودم حقوق پاسبانها اگر بگویم خندهتان میگیرد ۳۰۰ تومان بود در ماه و معلوم است کسی که ۳۰۰ تومان حقوق داشته باشد یک مرد با زن و بچهاش ۳۰۰ تومان حقوق داشته باشد که یک اتاق فقط نمیدادند ۳۰۰ تومان و کار حساسی هم داشته باشد خب به هرترتیب شده وسیله معاش زن و بچهاش را فراهم میکرد. من اولش پرداختم به وضعیت اقتصادی شهربانی و حقوق و اینها را برگرداندن بالا بردن و یک طبقهای هم از شهربانی بود که اینها سویل بودند مثل کارمندان آگاهی و اینها و اغلب هم حقوقهای خیلی پائینی داشتند و کارهای خیلی حساس. من دیدم که اگر بتوانیم اگر بخواهم یک شهربانی یک پلیس به معنای حقیقی کلمه پلیس تشکیل بدهم و انتظاری که از یک پلیس به طور کلی آدم باید داشته باشد، ما هم از پلیس خودمان آن انتظار را داشته باشیم باید حداقل زندگی اینها را در وهلۀ اول فراهم بکنم. آن سویلها را همهشان را با فداکاری زیاد با اشکالات زیاد آن سیستم بروکراسی که ما داشتیم بالاخره وادار کردم با کمک اعلیحضرت همایونی وادار کردم که اینها را قبول کردم به هم ردیف. اینها همه شدند هم ردیف افسر. آنوقت آدمی بود که مثلاً بیست سال سابقه خدمت کرد یک دفعه دید که سرهنگ دو شده. راضی شدند حقوقشان رفت بالا، آبرویشان رفت بالا، حیثیتشان رفت بالا و یک روحیۀ بسیار خوبی به این چیز دادم. حقوق چیزها را تا حدود خیلی زیادی با اصرار با التماس از اعلیحضرت خواستم که اجازه بدهند حقوقشان را اضافه کنیم. حقوقشان را اضافه کردیم و تجهیزاتشان هم یواش یواش من تصمیم گرفتم که تکمیل کنم. خوب یادم هست وقتی که رئیس پلیس بودم من یک روز تو خیابان راه میرفتم، این جزئیات نیست این نشاندهنده کلیات است که ببینید در چه وضعی بود پلیس مملکت. داشتم از خیابان رد میشدم دیدم دوتا پاسبان میخواهند بروند خانهشان با هم صحبت میکنند. من صحبتهایشان را گوش کردم دیدم که صحبتهای معمولی است کارشان را کردند، یعنی روزی ۱۲ساعت کار میکرد پلیس ما، دیدم کارشان را کردند میروند خانهشان وهمینطور اسلحهشان را هم بستند اینجا، اسلحه کمری داشتند. من رسیدم و اینها مرا شناختند و ایستادند. حالشان را پرسیدم معمولاً یک نظامی وقتی میرسد به یک آدم که یک چیز است به یک سرباز میگوید ببینم چند تا فشنگ داری؟ از یکی پرسیدم کجا میروی؟ گفت،«میرویم خانه مان کارمان را کردیم.» گفتم که اسلحه ات را هم میبری چند تا فشنگ داری؟ این خندید یک خنده استهزاءآمیزی کرد. گفت.«این اسلحه نیست قربان.» گفتم پس چیه آن بستی کمرت؟ گفت، «جلد اسلحه ست. این تویش کاه پر کردیم. گفتم یعنی چه؟ چرا؟» گفت ما هر سه نفر چهار نفر یک دانه والتر داریم. «شهربانی پلیس آن هم در محیط ایران یک والتر داشتند.» والتر هم یک اسلحهای بود بسیاربسیار ضعیف و خطرناک گیر میکرد. اینها هر کدامشان که سر پست بود فقط اسلحه به آنها میدادند. آنهایی که در کلانتری بودند اسلحه و اینها نه مسلسل نه فلان نه هیچی. من این در نظرم بود. آنوقت وقتی که رئیس شهربانی شدم به اطلاع رساندم گزارش دادم که باباجان آخر این پلیس نمیشود این پلیس قابلیت اجرای هیچ نوع مأموریت ندارد، این اسلحه حتی ندارد، حالا تعلیماتش سرخودش را بخورد اسلحه ندارد. با چه مصیبتی من توانستم برای اینها از آمریکا از کارخانه کولت با اقساط برای شهربانی چیز، آنوقت پول نداشتیم شما تصور نکنید که مثل…
س- اواخر.
ج- اواخر بودیم. نه، ما اصلاً خیلی در وضعیت بدی بودیم. برای اضافه کردن حقوق پاسبانها حقیقتاً اعلیحضرت فداکاری کردند.
س- چطوری؟
ج- نبود. نبود، کسر بودجه داشتند نمیتوانستند. از طرفی اگر شهربانی را اضافه میکردند ژاندارمری میخواست، ژاندارمری را اضافه میکردند ارتش یک چیزی میگفت ارتش هم یک جور مخصوصی اداره میشد. من رفتم با اقساط از کولت برای هر کدام به تعداد سی هزارتا چیز گرفتم که بعدهم اضافه شد.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: مصاحبه ۸ اوت ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
ج- و طوری شد که هر پلیس و هر مأمور شخصی و هم ردیف یک اسلحه برای خود داشت. برای آگاهی اسلحه مخصوص detective گرفتم و به آنها دادم وضعیتشان چیز شد. بعد هم فکر کردم که این پلیس برای مبارزه با جرایم خوب است ولی برای کنترل اغتشاشات که در زمانی که رئیس پلیس بودم همیشه از ارتش کمک میگرفتم پلیس قادر نیست که یک وقتی اغتشاشات را کنترل بکند. بنابراین میبایستی واحد کنترل اغتشاشات درست بکنیم. آن هم با زحمات خیلی زیاد موفق شدیم که اجازۀ تأسیس گارد شهربانی را، واحدی به اسم گارد شهربانی، تشکیل بدهیم در شهربانی. دوهزار نفر در تهران بودند و میتوانم بگویم که از بهترین پاسبانها، از بهترین پلیس کنترل اغتشاشات بودند، مجهز به تمام تعلیمات لازم و یواش یواش به تمام تجهیزات لازم..
س- مشاور کارشناس خارجی هم داشتید؟
ج- نه، ما فقط برای چیز از نیروی مخصوص ارتش مربیانش استفاده میکردیم و افسرهایی هم داشتیم که دوره را دیده بودند در آمریکا، دوره این کارها را دیده بودند. اسلحۀ مسلسل برایشان خریدم، مسلسل یوزی مال اسرائیل اولین واحدی که مجهز شد به مسلسل که بهترین مسلسل است به نظر من واحد گارد شهربانی بود. بعد شنیدم ارتش هم خریدند اولین واحدش من بودم آنوقت با کارخانه موتورولا تماس گرفتم و ترتیب چند تا اتاق communication room مطابق چیز آمریکا دادم و به اندازۀ استطاعتم ماشین خریدیم برای پلیس که در پلیس تهران وقتی که من تحویل دادم بعداً زیادتر هم شد شصت تا ماشین بنز خیلی خوبه ۲۸۰ بود مثل اینکه آن وقت، ۲۸۰ مجهز به وسیله مخابرات خیلی خیلی قابل اطمینان… و آن واحد قادر بود که امنیت تهران را به طورکلی تأمین بکند، آزمایش شده بود و چند دفعه که تهران شلوغ شد من دیدم که اینها میتوانند بدون کمک ارتش امنیت را درتهران و سایر شهرستانها، گاهی کمک هم میفرستادیم، عمدهاش مال تهران بود. من معتقد بودم که در موقع اغتشاشات از سربازها از واحدهای ارتش نباید استفاده کرد چون واحدهای ارتش، ارتش ما واحدهای شهری نبودند دهقان بودند و این دهقانها خیلی خیلی به امور مذهبی پایبند بودند و زودتر تسلیم میشدند به مذهب یعنی ترجیح میدادند فرض بفرمایید دستور ملای ده را به دستور فرمانده ژاندارمری ده و اینها اینطور بزرگ شده بودند. بدان جهت من هیچ وقت مایل نبودم که از ارتش کمک بگیرم و معتقد بودم که اینها اگر یک وقتی هم کمک گرفتیم سه روز چهار روز ده روز حداکثر آن هم عوض بشوند. گذاشتن یک سرباز، سرباز دهاتی در خیابانها آن هم در مقابل شورش و انقلابی که به نام مذهب به نام امام حسین انجام میگرفت نقض غرض بود، دیوانگی بود، همانطوری که شد دیدیم دیگر وقتی که انقلاب شد تقریباً تمام سربازخانهها خالی شده بودند، فرار کرده بودند. نمیتوانستند به کسی که میگوید «لاالهالاالله یا اللهاکبر» به رویش تیراندازی بکنند. دیدیم دیگر من که خودم خوب میدیدم و چند دفعه هم تلفن کردم به مرحوم ارتشبد اویسی که بابا این سربازها را بردارید از این خیابانها، بگذارید آن گارد خودش واحد خوبی است انجام میتواند بدهد. آن گارد ورزیده است و به این چیزها توجه ندارد.
س- گارد پلیس.
ج- گارد پلیس، گارد شهربانی. البته گوش ندادند و گارد هم با همه اینکه دوازده تا هم زرهپوش داشتیم در گارد اینقدر مسلح شده بود دوازده تا زرهپوش تازه، خلاصه خوب نتوانستند نخواستند یا نتوانستند یا نگذاشتند استفاده بشود از این واحد در مقابل این چیز و ملاحظه فرمودید که چه شد. من البته هیچوقت نمیگویم اگر چنانچه گارد شهربانی میآمد برای کنترل این اغتشاش این انقلاب نمیشد، میشد ولی ارتش در کنار میماند. وقتی که ارتش در کنار میماند دست نخورده میماند خارج از نفوذ اینها میماند مذهبیون میماند میشد به توسط ارتش بعد همه کار کرد درصورتی که حالا ملاحظه بفرمایید که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم برای اینکه هیچ کس را نداشتیم. سومین اقدام من توجه به زندانها بود. وقتی که…
س- تمام زندانها زیر نظر شهربانی بود؟
ج- بله.
س- حتی اوین؟
ج- بله، اوین آنوقت زندان نداشتیم ما، اوین مال ساواک بود تازه بعد از چیز.
س- دوره شما.
ج- بعد از تقریباً دورۀ من درست شد.
س- زندانهای شما عبارت از چه بودند؟ از زندان قصر…
ج- زندان قصربود
س- قزلقلعه
ج- بعد از آن زندان قزلحصار بود. بعد زندان موقت بود، زندان زنان در تهران و زندان دادگستری
س- آنکه در کرج بود؟
ج- آن قزلحصار بود.
س- آن که تو خیابان آریامهر بود چه بود؟ قزل قلعه به آن میگفتند؟
ج- آهان قزل قلعه آن مال سازمان امنیت بود.
س- مربوط به شما نبود؟
ج- نخیر، مربوط به ما نبود. آن وقتی که من فرمانداری بودم آنجا زندانیهای سیاسی را آنجا زندانی میکردند. بعد تحویل ساواک دادند. ما این زندانها را که شمردم…
س- تفکیک دوتا زندان چه بود؟ آنها فقط سیاسی بودند؟
ج- بله؟
س- مال ساواک.
ج- مال ساواک بله دیگر.
س- کی تعیین میکرد که کی میرود در زندان شهربانی که میرود در زندان ساواک؟
ج- بله، اصولاً زندانیهایی که مال شهربانی بود زندانیهای مربوط به جرایم میبایستی باشد و از زندانیان سیاسی آن که تکلیفش معین شده. ما وقتی که فرض بفرمایید یک دزد را قرار توقیف صادر میکردند این را تو زندان موقت زندانی میکردیم تا تکلیفش معین میشد. یا تبرئه میشد میرفت یا این که محکومیت پیدا میکرد. مثلاً ۵ سال حبس آنوقت میدادیم به زندان قصر در زندان ساواک زندانیانی که جرایمشان مربوط به مسئولیت ساواک بود که نمیشود گفت سیاسی ولی خوب…
س- امنیتی.
ج- امنیتی. اینها را قرار صادر میکردند و زندانی میکردند در یکی از زندانهاشان. بعد محاکمهشان میکرد دادرسی ارتش وقتی که تکلیفشان معین میشد چکار میکردند؟ میفرستادند به زندان شهربانی قصر.
س- پس آن یک نوع زندان موقت بود.
ج- آنها بله، آنها زندان موقت بودند.
س- زندان موقت امنیتی.
ج- امنیتی. اگرچه این طور رفتار میکردند بله ولی گمان نمیکنم خیلی دقیق مراعات میکردند. زندانهای ما وقتی که من رئیس شهربانی شدم حتی قزلحصار هم تمام نشده بود، زندان قصر بود به معنای زندانمان زندان موقت بود که عرض کردم برای چه منظوری بود، زندان زنان بود، و زندان بچههای نابالغ که اسمش یک اسمی داشت من نمیدانم. بچههایی که از سن بلوغ کمتر بودند آنجا زندانی میکردند
س- ظرفیت اینها یادتان هست چقدر بود؟
ج- پرورشگاه یا یک اینطور چیزی بود.
س- ظرفیت این زندانها یادتان هست که چقدر بود؟
ج- ظرفیت زندانها خیلی کمتر از آن تعدادی بود که زندانی داشت، ملاحظه فرمودید. این مال تهران بود. میشود گفت وضعیت فجیعی داشت.
س- مثلاً در زندان قصر ظرفیت چقدر بود؟ تعداد چقدر بود؟
ج- در زندان قصر ظرفیت حداکثر ۱۸۰۰ نفر بود در صورتی که چهارهزاروخوردهای نفر زندانی بود. عرض کردم به طور اسفناک بود، زندانها به طور اسفناک بود مخصوصاً مال شهرستانها مثلاً مال ساری اصلاً آدم نمیتوانست برود توی زندان یا مال مشهد اصلاً خراب داشت میشد روی زندانیها. زندانی هم زیاد داشتند، قاچاقچیهایی که از افغانستان و اینها میآمدند آنجا زندانی میشدند. بعد از آن زندان اهواز بعد زندان تبریز. تمام زندانها خیلی فجیع بودند. دوتا زندان در زمان ریاست شهربانی تیمسار نصیری شروع شد که یکیش زندان شیراز بود یکی زندان مشهد بود ملاحظه فرمودید. دوتا زندان مدرن شروع کردند حتی درهایش اتوماتیک بود با برق و اینها که من بعد وقتی که رئیس شهربانی شدم با آن وضعیت برقی که داشتیم ما گفتم بابا زندان این چیز اتوماتیک برق مرتب میخواهد یکهو میبینی که شلوغ کردند و زدند برق را… اصلاً هیچ نمیشود چیز کرد. دوتا زندان ساخته شد وبعد من برای هر چیز…
س- برای هر زندان.
ج- برای هر شهربانی یک زندان که بشود اسمش را گفت زندان ساختیم. یکی از زندانهای مدرن ما زندان قزلحصار بود. زندان قزلحصار با اصرار خیلی زیاد من تبدیل شد به زندان نیمه باز. به این معنا که زندانیها ۲۴۰۰ نفر هم به نظرم زندانی داشتیم. این زندانیها میتوانستند بروند بیرون کار بکنند یعنی در خود محوطه البته و بعد برگردند عصر برگردند. حتی هفتهای ده پانزده روز یک پیکنیک داشتند با خانوادهشان زندانیهایی که زن و بچه داشتند
س- داخل محوطه؟
ج- داخل محوطه میآمدند مثل سیزده میرفتیم ما بیرون یک وقتی. آنها میآمدند مینشستند و با زن و بچههایشان چای میخوردند اینها. و بعد من یک اقدامیکردم که خیلی در دنیا صدا کرد، هیچ کس نتوانسته بود این کار را بکند. زندانیانی که زنان جوان داشتند و اینها خودشان هم خوب بودند راضی بودند، مسئولین زندان از آنها راضی بودند و زندانیان با انضباطی بودند به اینها من پیشنهاد کردم که یک ساختمانهایی بسازند هر ۱۵ روز یک دفعه با زنشان بروند یک شب تو آن ساختمانها بمانند و تمام وسائل بهداشتی و اینها فراهم بود. میرفتند و با خانمشان بودند با زنهایشان بودند و این خیلی انعکاس عجیبی داشت در دنیا البته چون هیچ کس نتوانسته هیچ زندانی در دنیا نتوانسته اینطوری.
س- این هم در قزلحصار بود؟
ج- قزلحصار بود بله. شش دستگاه حالا هم میخواستیم زیاد بکنیم شش دستگاه ساخته شد به تدریج هر روز یک عدهای از آنها که راضی بودیم میرفتند با زنهایشان و چقدر در روحیۀ زندانیان اثر داشت. و یکی هم سیستم مبارزات مثبت بود در چیز این کلمه را اصلاً من روی مبارزه با کمونیسم این کلمه را به کار بردم و بعد مثل اینکه خیلی زیاد به کار رفت حتی اعلیحضرت هم مبارزات مثبت را به کار بردند. مبارزات مثبت آن است که با علت جرایم علت ناهماهنگیها باید مبارزه کرد و منظور از زندان تنبیه نیست تعلیم است. ما در زندان تعلیم میدادیم افرادمان را در زندان قصر یکی از مراکز کار خیلی انترسان تهران بود. کارخانۀ قالیبافی داشتیم که شرکت فرش بهترین فرشهایش را سفارش میداد ما میدوختیم کارخانۀ لباسدوزی، کفشدوزی داشتیم که کفشهای یک قسمت از ارتش ژاندارمری شهربانی را آن کارخانه میداد. شما هرچه بگویید حتی مونتاژ تلویزیون رادیو در آنجا انجام میگرفت. دوتا دبیرستان داشتیم در زندان قصر دبستان داشتیم و در زندان قصر یک مسجد خیلی خوبی ساختند که متأسفانه حالا شده دادگاه نمیدانم چی آنجا. در زندان قزلحصار مسجد ساختیم. خلاصه این سلسله مبارزات مثبتمان پلیس ایران را برد در طبقه پلیسهای بزرگ دنیا و یکی از مهمترین خدماتی که من پیش خودم احساس میکنم به پلیس کشور کردم من مسئله ترتیب این زندانها بود و مسئلۀ مقدمات تحویل زندانها به دادگستری هیچ دلیلی نداشت آخر زندان در اختیار شهربانی باشد. البته بعداً یواش یواش این چیز… یک قسمت عمده دیگر…
س- این کار شد بالاخره؟
ج- بله. نه کامل ولی اگر میماند میشد. یک کار دیگر این بود که من میخواستم یک ادارۀ کلی به وجود آمده بود که «کشف جرایم» و عبارت بود از انگشتنگاری بعد از آن، عکاسی و سوابق و از این حرفها. این اداره خیلی مدرن شده بود با وسایل و تجهیزات خیلی خوبی با کمک آمریکاییها من به وجود آوردم و آنجا چیز انگشتنگاری ما رسیده بود به درجهای که یواش یواش تمام مردم ایران میتوانست آنجا داشت، میتوانستیم به وسیله مثل پلیسهای دنیا، به وسیلۀ فنی مرتکبین به جرایم را روشن کنیم. از کامپیوتر هم درآگاهیمان یواش یواش داشتیم استفاده میکردیم، قابل استفاده بود و مهمتر ازهمه طب قاونی را پزشک قانونی را من ادعا داشتم که این پزشکی قانونی باید در اختیار همین چیز باشد چون پزشک قانونی برای تهیه مدارک جرم است هیچ دلیلی ندارد که با دادگستری باشد، پزشک قانونی مثل تمام جاهای دنیا باید جزء پلیس باشد و این هم طرحی تهیه کرده بودم در دست اقدام بود که من برداشته شدم بعدیها اقدام نکردند یعنی دادگستری نرفت زیر بار این کار که…
س- تحویل بگیرد.
ج- بله این کار خیلی مهمیبود درهر صورت بعد از من هم البته منهای آن نفر بعد از…
س- آن نفر بعد از شما چه کسی بود؟
ج- سپهبد صدری. بعد از آن تیمسار صمدیانپورِ مرحوم شد رئیس شهربانی و این در شهربانی چون من برده بودم او را شهربانی با متد من کار میکرد خیلی ملایمتر البته، و شهربانی به جای خیلی خوبی رسیده بود. متأسفانه نتوانستند از شهربانی در این جریانات به خوبی استفاده بکنند و آن طور که اطلاع دارم هنوز هم شهربانی یک واحدی است که مقاومت منفی میکند در مقابل سیستم جدید حاکم بر ایران و یک روزی هم امیدوارم که بیشتر به درد بخورد برای بعضی کارها تا سایر واحدها. این به طور کلی به طور خیلی خلاصه کارهایی بود که در شهربانی انجام شد. حالا من نمیدانم شما اگر سوالی داشته باشد.
س- اصولاً برای کسی که به تشکیلات شهربانی ایران آشنا نیست سازمان شهربانی کل کشور از چه اداراتی چه واحدهایی تشکیل شده بود و اصولاً حدود وظایفش چه بود؟
ج- حدود وظایف شهربانی به طورکلی مبارزه با جرایم بود به طور کلی کلمه اعم کلمه مبارزه با جرایم بود وعلاوه بر این پلیس در کشور ما ضابط قضایی دادگستری بود. سازمان شهربانی مرکز یعنی شهربانی کل تشکیل شده بود از چند گروه. قدیمها این طوری نبود وقتی که من رفتم سازمان خودکفا نداشت. من با بررسی که در زمان ریاست پلیسم و بعد هم در زمان شهربانی از پلیسهای انگلستان و آمریکا و تمام دنیا کردم دیدم که تشکیلات پلیس آمریکا خیلی مناسب است برای پلیس ایران. بنابراین آمدیم و در شهربانی کل چند گروه تشکیل دادیم. یکی گروه انتظامی بود یکی که گروه انتظامیکلیه مسئولیتهای مربوط به شهربانیهای مختلف کشور را از لحاظ انتظامی به… نظم…انتظامی دوم گروه اداری بود که مربوط به کارهای اداری و استخدامی و از این حرفهای شهربانی. سوم گروه اطلاعات بود که این گروه اطلاعات خیلی وسیعتر از آنspecial branch انگلستان بود و تقریباً کار FBI را میکرد. یکی گروه کشف جرایم بود و… یک دفعه بخوانید ببینم چه گفتم.
س- گروه انتظامی، گروه اداری، گروه اطلاعات، گروه کشف جرایم.
ج- گروه کشف جرایم و اداره کل طرح و بررسیها و اداره کل بازرسی شهربانی. اینها البته هر گروهی یک تعداد ادارات کل داشت، ادارات داشت مثلاً گروه اطلاعات ادارۀ اطلاعات بود. ادارۀ ضد اطلاعات بود بعد اداره تشخیص، نه تشخیص هویت مال کشف جرایم بود، ادارۀ اطلاعات بود ادارۀ ضد اطلاعات بود، اداره اماکن شهربانی بود که به تمام کارهای رستورانها و از اینها… و ادارۀ گذرنامه بود
س- اینها همه جزء اطلاعات بودند.
ج- اطلاعات بودند بله. گروه کشف جرایم عبارت بود از آگاهی، تشخیص هویت بله این دو بود و هر گروهی یک قسمتهای مخصوصی داشت خیلی متناسب بود با پلیس ایران و تصویب هم شده بود اعلیحضرت هم خیلی خوششان آمده بود منتها دو نظر بود در آنهایی که شهربانی را اداره میکردند. یکی مثل من با همۀ این که نظامی بودم افسر ارتش بودم میگفتم که از آنجا که شهربانی باید قوانین استخدامی خودش را داشته باشد، قوانین مخصوص به خودش باشد و ارتش قوانین وسازمان مخصوص به خودش را باید داشته باشد. یک عدۀ دیگر میگفتند که نه باید اینها چون نیروهای مسلح هستند و اینها این هم باید جزو قوانین استخدامیاش و قوانین محاکماتیاش باید مثل ارتش باشد و متأسفانه این نظری که تابع ارتش باشند از این لحاظها چربید من نتوانستم این را از زیر بال ارتش بکشم بیرون و ماند همینطوری و روز به روز هم بدتر میشد از لحاظ استخدامی تابع ارتش بودیم ما…
س- معنی این کار چه بود؟
ج- بله؟ الان من حضورتان عرض میکنم اولاً سازمان ارتش میدانید فقط پنج تا شش تا رکن دارد، اداره دارد. اداره اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم، ششم. اداره اول راجع به استخدام اداره دوم راجع به اطلاعات اداره سوم راجع به تعلیمات اداره چهارم راجع به تدارکات. برای یک جنگ این تشکیلات داده میشد ولی شهربانی یک سازمان نظامی نیست. سازمان سیویل است. اینترتیبی که من گفتم از خودم ابداع نکردم از پلیس آمریکا گرفتم تطبیق دادم با شرایط ایران. این هم یک سازمان نظامی هم غیرنظامی هم قضایی. ارتش کار قضایی هیچ وقت ندارد ولی این کار قضایی دارد و من هیچ وقت معتقد نبودم که در شهربانی درجات مثل ارتش باشد مثل این که در هیچ جای دنیا نیست. خوب یادم هست که یکی از معاونین من میخواستند درجه بدهند به او درجۀ سرلشگری میخواستند بدهند. رفته بود این و آن را دیده بود مستقیماً و به من گفتند که به این درجه سرلشگری بدهید میشود داد یا نه؟ من گفتم آخر من نمیدانم سرلشگر از لحاظ لفظی سرلشگر یعنی فرمانده یک لشگر میتواند باشد در شهربانی ما نه لشگر داریم نه تیپ داریم نه… میگفتم اجازه بدهید که تا سرتیپ بتوانیم درجه بدهیم آن سرتیپ را هم بگوییم سرپاس مثل سرپاس مختاری که بود بعد ازآن مثل همه این چیزها بزرگترین شخصیت پلیس آمریکا inspector است البته نمیرفتند نرفتند زیر بار و نشد هم. همین طور تا آخر هم ژاندارمری بازهم ژاندارمری میدانید، میگویند فرماندهی ژاندارمری ولی شهربانی رئیس شهربانی بود. آن دیگر عین ارتش است تشکیلاتش اداره یکم دوم سوم ولی اینجا هم اغلب رفته بودند شبیه به آنها چیز کرده بودند. درجاتشان مثلاً عین هم یک ستوان یک باید مثلاً فلان قدر بماند تا سروان بشود و از این حرفها و همیشه هم اختلاف داشتیم با ارتش در مورد درجه دادن و ارتقاء افسران و استخدام پلیس. پلیس یک چیز معینی دارد. ارتش نظاموظیفه داشت ما نظاموظیفه نداشتیم خیلی اختلافات داشت که نمیبایست بشود. ولی خب چطور شده بود مثل اغلب کارهایمان معلوم نبود که به چه مناسبت اصلاً انقدر اصرار دارند.
س- آنوقت با کدام یکی از دستگاههای دیگر مملکتی شما وظائفتان، عرض کنم که تداخل پیدا میکرد یا شباهت داشت یا حدود و ثغورش معین نبود؟
ج- معمولاً پلیس ما جزو وزارت کشورست و اگر منطقی میخواستند رفتار بشود هیچ معنی نداشت رئیس شهربانی مستقیماً با اعلیحضرت تماس داشته باشد، هفتهای دو دفعه، اصلاً هیچکدام از وزرا هفتهای دو دفعه شرفیاب نمیشدند، ما هفتهای دو دفعه شرفیاب میشدیم و تمام جزئیات کار را به عرض میرساندیم متأسفانه مجبور بودیم و من یک دفعه گفتم مثل این که یادم هست که خدمتتان گفتم. البته هیچ پیشنهادی من در مدت هفت سال ریاست شهربانی نکردم که اعلیحضرت منفی جواب بدهند. معهذا اصلاً این سیستم که از بالاسر وزیر کشور و نخستوزیر آدم برود با شاه مملکت، آن هم شاهی سیستم مشروطیت مملکت، تماس بگیرد و تمام کارش را از او دستور بگیرد این سیستمی بود که به اینجا یک روزی به این وضعیتی که فعلاً هست میانجامید. بنابراین ما با وزارت کشور تقریباً کاری نداشتیم فقط بعضی وقتها در مراسمی چیزی مثلاً وقتی رئیس شهربانی میشد معرفی بکند وزیر کشور میرفت رئیس شهربانی را معرفی میکرد آنجا فقط به عنوان تشریفات با دادگستری البته تماس خیلی زیادی داشتیم وچون ضابط قضائی پلیس در ایران ضابط قضائی دادگستری است و با آن هم البته تماسهایی داشتیم، اختلافات خیلی زیادی پیدا میشد.
س- چه نوع مثلاً؟ یک نوعش را ممکن است بگویید؟ چه نوع اختلافی پیدا میشد بین شهربانی و…؟
ج- شهربانی نمیرفت زیر بار، خیلی ساده بگویم، چیزهای قانونی مثل بازپرس و مثل دادستان و اینها، ملاحظه فرمودید؟
س- بله. آنوقت آنها اعتراض میکردند.
ج- آنها اعتراض نمیکردند برای این که میترسیدند ولی ما باز هم طلبکار بودیم در صورتی که این را نمیشد گفت که در وضعیت کشور ما غلط بود. میدانید، در وضعیت کشور ما مسئلۀ تجاوز به اختیارات حقوق و سازمانها به طور متقابل رایج بود آن هم خوب وقتی که شخص اول مملکت میبایستی سلطنت بکند و به کارهای اجرایی اصلاً دخالت نکنند وقتی که به آن قدرت به آن شدت قانون را تقریباً ، بله تحقیقاً، گذاشته بودند زیر پایشان و به همه جزئیات دخالت میکردند آن رئیس شهربانی هم که با چنین سیستمی کار میکرد میبایستی همانطور باشد و غیر از آن نمیتوانست باشد. دستوراتی میدادند که میبایستی انجام بشود ممکن بود آن دستورات خیلی تطبیق با قانون نکند. بنابراین ما اگر میخواستیم فرض بفرمایید البته اینطور چیزها نبود من مثال میزنم از این چیزها شبیه اینها فرض بفرمایید که میگفتند که فلان کس باید توقیف بشود. بازپرس نمیتواند فلان کس را توقیف کند باید دلیل باشد، مدرک باشد نمیدانم احضار شود از این حرفها. ما اگر میگفتیم به بازپرس دستور اجرا نمیشد ما را هم میکشیدند که چرا دستور اجرا نشده ولی گفتم اینطور چیزی به این صراحت ممکن است نبوده باشد ولی چیزهای شبیه به این خیلی اتفاق میافتاد. در آن سیستمی که، دیکتاتوری بود دیگر، خیلی ساده بگوییم چرا مخفی بکنیم دیکتاتوری بود. در آن سیستم دیکتاتوری همانطوری که بالاترین شخص دیکتاتور است زیردستهایش هم نسبت به کارهای خودشان همکارهای خودشان دیکتاتورند هیچ تردید… و کسی میتوانست آنجا کار بکند که تا حدودی از این رویه متابعت میکرد و الا اگر چنانچه فرض بفرمایید یک رئیس کلانتری مرّ قانون رفتار میکرد اصلاً با رئیس شهربانی او نمیبایستی تماس بگیرد. میدانید رئیس شهربانی ضابط قضائی نیست، رئیس شهربانی از لحاظ سازمان، مدیر سازمان است، اداره میکند سازمان را ولی ضابط قضایی نیست در صورتی که رئیس کلانتری ضابط قضائی است چون در اختیار بازپرس است. اگر میتوانست درست مطابق قانون رفتار بشود که رئیس شهربانی بیکار بود، ملاحظه فرمودید؟
س- بله. ظاهراً اینطور است که پس یکی از دلائلی که شاید تیمسار پاکروان را گذاشتند کنار این است که شاید او نمیتوانسته به اصطلاح در حدود کار خودش یک دیکتاتور باشد.
ج- اینطوری نمیشود گفت. تیمسار پاکروان را برای این گذاشتند کنار، آن دفعه هم خدمت شما عرض کردم، یکی از افسرانی که یکی از عواملی که جداً باید افتخار کرد به او تیمسار پاکروان بودند هم از لحاظ فهم و شعور و سوادشان هم از لحاظ صلاحیتشان، خوب به ایشان دستوراتی داده میشد، رئیس ساواک بودند دیگر فکر میکرد میدید به صلاح مملکت نیست صراحتاً میگفت که این نتیجه، نمیتوانست بگوید که نه، میگفت قربان این نتیجهاش اینست، اینست، اینست. خوب، این خوشایند نبود، ملاحظه فرمودید؟
س- بله
ج- این خوشایند نبود و او نمیتوانست، من به خودشان هم گفته بودم یکی از میدانید پاکروان من که دانشکده افسری بودم او استاد بود استاد من بود، استاد بالیستیک ما بود من افسر توپخانه بودم و در ارتش هم همکاری داشتیم چند جلسه و وقتی هم که او رئیس رکن دوم ستاد ارتش بود من رئیس تجسسش بودم. خوب با ایشان خیلی و با هم خیلی دوست بودیم. او برای یک کشوری فرض بفرمایید رئیس ساواک یا رئیس سازمان اطلاعات یک کشوری مثل آلمان خیلی مناسب بود خیلی خیلی مناسب بود. قواعد را میدانست قوانین را میدانست، تسلط داشت یک تجزیهوتحلیل میتوانست بکند آن شرایطی که برای افسر اطلاعات برای یک عامل اطلاعات برای رئیس یک سازمان اطلاعاتی میبایستی کسی داشته باشد به طور کامل پاکروان داشت. ولی در کشور ما تنها واجد شرایط بودن به او نمیگویند که این عوامل را داشته باشد. واجد این معلومات و این صلاحیتها باشد البته یک چیزهای مخصوص میخواهند که پاکروان نمیتوانست آن باشد.
س- چه چیزهایی آنها بودند؟
ج- بله؟
س- چه چیزهایی بود که ایشان نداشت؟ چه خصوصیاتی لازم بود؟
ج- عرض کردم دیگر، این بهطور کورکورانه باید مطابق دستور باشد و نمیتوانست آخر. این مخصوصاً روی سازمان اطلاعات اصلاً به کلی از جنبه خارج شده بود سازمان ساواک ما. حالا شما ببینید در تمام دنیا اصلاً ساواک در شهرستانها شعبه دارد؟ هزار دفعه گفتیم که بابا جان بروید ببینید انگلستان چه میکند، چون من هر وقت میآمدم اینجا اطلاعات به علت بازدید میآمدم. به آمریکا یا انگلستان یا سایر شهرها، به علت تخصصی که من در اطلاعات داشتم اصلاً آن کار شهربانی اینها را ول میکردم به کارهای اطلاعاتی اغلب برای این هم فرستاده میشدم. شما سازمان اطلاعات انگلستان را مثلاً ببینید MI۶ اش را ببینید. اصلاً هیچ کس نمیداند این کجاست. یک جای مخصوصی است، نمیدانم، از یک عکاسی رد میشوید و فلان و اینها میرود یک سازمان خیلی بزرگی آنجا هم نشستند سرمیزها بررسی میکنند. یکی مال desk نمیدانم خاورمیانه است، یکی مال فلان جاست بررسی میکند و گزارش میگیرد و فلان و اینها بعد در جریان میگذارد پلیس و بندوبساط و اینها را در جریان میگذارد فقط سازمان امنیت آدم بگیرد. نمیدانم، زندان داشته باشد نمیدانم چیز بکند این فقط به درد این مملکت میخورد که اینطور وضعیتی داشت و الا معنی نداشت آخر، یعنی چه رئیس سازمان امنیت شیراز یعنی چه؟ اینها طوری بودند که وسائل مقدمات نارضایتی مردم را فراهم کردند.
س- چون میفرمایید در شیراز پس وضع چطوری بود؟ یعنی رئیس سازمان امنیت نماینده نداشت؟
ج- لزومینداشت. نه، نماینده مخفی میبایست داشته باشد.
س- آهان منظورتان اینست که نباید علنی میبود.
ج- بله نماینده مخفی داشته باشد. بنده عمرم را در اطلاعات صرف کردم دیگر یعنی یک بقالی کارهای شیراز را میکرد یا مثلاً یک عکاسی کارهای تبریز را میکرد یا یک رئیس ادارۀ مثلاً دخانیاتی رئیس کارهای شیراز را میکرد.
س- یعنی باید به صورت مخفی اداره میشد.
ج- خوب بله، منطقیاش این بود. اینها فقط ازلحاظ نفوذ و توسعۀ قدرت و متأسفانه برای سوءاستفادهها این سازمانها را به وجود آوردند و علاوه بر اینکه بهرهای نبردند از این سازمان امنیت مقدمات سقوط سیستم را هم سازمان امنیت بهنظرم فراهم کرد.
س- آیا مواردی بود که رکن دو یا ژاندارمری و یا سازمان امنیت در کار همدیگر دخالت کنند…
ج- خیلی زیاد مخصوصاً شهربانی.
س- یا همدیگر را بپایند.
ج- مخصوصاً شهربانی
س- چطور بودند؟
ج- سیستم حکومت ما سیستمی که درایران حکومت میکرد سیستمی بود که البته سیستم تاریخی است نمیشود گفت که سیستم غلطی بود. سیستم سلطنتی ما سیستم استبدادی بود و غایت هدفها و انتهای مقصودها همش حفظ سلطنت بود و حفظ شخص پادشاه بود در موقعیتش.
س- و موقعیتش؟
ج- و موقعیتش. این مسئله که سیستم یک مملکت یعنی مقصود و وظایف یک مملکت همهاش متمرکز این باشد که به هر قیمتی شده این شاه باید بماند یا این وزیر باید بماند این منتهی میشود به آنارشیسم در تمام سازمانها و شده بود. مثلاً از لحاظ چیز… برای اینکه اعلیحضرت هم خودشان این کار را منظورشان این بود دیگر تقویت میکردند. یعنی چه؟ یعنی رئیس شهربانی را میانداختند به جان رئیس سازمان امنیت. رئیس سازمان امنیت را با اداره دوم، اداره دوم را با ژاندارمری همه با همدیگر مخالف بودند. ملاحظه میفرمایید؟ اصلاً خیلی موارد من شخصاً توجه کردم که این مسئله به وجود میآید. مثلا در مورد مبارزه با کمونیسم یکی از وظایف مشخص سازمان امنیت بود دیگر چون به شما عرض کردم که من وقتی فرمانداری نظامی را تحویل دادم اصلاً اسکلت سازمان امنیت را به من گفتند نوشتم که البته داخلی بود بعد قسمتهای خارجی را هم اضافه کردند و به این صورت درآمد. من حالا به حق یا ناحق شناخته شده بودم برای مبارزه با کمونیسم و هرکس هر اشکالی داشت ازلحاظ ایدئولوژیکی از لحاظ سازمانی میآمدند، تا این آخر، سازمان امنیت میآمد از من میپرسید. من وقتی که سازمان امنیت تشکیل شد ده تا پانزده نفر فقط ازحزب توده نشناخته مانده بود، همه را شناخته بودیم و همه هم تمام شده بود به کلی ۱۶ نفر از این ۱۶ نفر ۱۲نفرش مأمور من بودند یعنی ظاهراً نشناختهاند ولی حقیقتاً مأمورین من بودند اینها را تحویل چیزی دادم. ۴ نفر فقط نمیدانستیم کجا هستند. اسمهایشان را میدانستیم ولی نمیدانستیم کجا هستند بنابراین وقتی که فلان رئیس کلانتری گزارش میداد که در فلان جا مثل این که حزب توده فعالیت دارد فلان کمیسیون تشکیل میدهند من میگفتم تحقیق بیشتر بکنید این مَثَل است.
این ملت میرفتند تحقیق میکردم میگفتند بله اینجا x y z شرکت دارند. من نگاه میکردم میدیدم
عجیب است این همانهایی است که من دادم مثلاً به…
س- به ساواک
ج- ساواک. از ساواک میپرسیدم میگفتند نه رئیس کلانتریتان دروغ گفته. دو دفعه من حمله کردم به چیز ببینم روشن بکنم آخر من باید بفهمم.
س- حمله کردید به کجا؟ به آن نقطه؟
ج- بله. یعنی گرفتم. یکی در دانشگاه بود گرفتم خیلی هم مفصل سازمان داده شده بود البته رئیس سازمان امنیت خیلی بدش آمد و رفت پیش اعلیحضرت شکایت کرد.
س- که چه؟ که چرا ایشان رفتند؟
ج- که به کار من دخالت کردند.
اعلیحضرت پرسیدند از من گفتم که جریان این است این است این است و من به عرضشان رساندم این درست است من به نظرم میرسید که سازمان امنیت اینها را مثل این که توسعه میدهد خودش دستی این حزب توده را برای اینکه به اعلیحضرت بگویند که این حزب توده هست ما این چیز را میکنیم. به موقع بروند خنثی بکنند بگویند که ما خنثی کردیم.
س- یعنی خودشان تشکیلات حزب توده را توسعه بدهند که بعد مورد تشویق قرار بگیرند که این را ازبین بردند.
ج- بله اعلیحضرت فرمودند ممکن است.
دادوبیداد و جاروجنجال شد اعلیحضرت فرمودند، بعدازاین شما گزارشهایتان را فقط به من بدهید.
س- یعنی اگر اطلاعاتی کسب کردید
ج – به من بدهید، عمل نکنید و به من بدهید من بگویم به شما به او هم میگفت که مثلاً به مبصرگفتم دخالت نکند. به من میگفت که نصیری میگوید که نمیدانم فلان و ما را همینطوری، خودم میدانستم ولی هیچ چارهای نبود. خودم میدانستم که ما همینطوری، میگفتم، مخصوصاً به تیمسار نصیری من چند دفعه گفتم که بابا توکه میشناسی. اگر من نمیخواهم ایراد بگویم به سازمان سیستم. این سیستم، سیستم تاریخی ماست تمام ادوار چیز به نظر من حتی قبل از اسلام هم سیستم ما اینطوری بوده برای حفظ شاه فقط همه کاری میکردیم و این منتهی میشد به تصادم مسئولیتها هر کی میخواست بگوید که من بیشتر خدمت کردم به شاه نه قانونی بود نه حدی بود معمولاً توی این آئین نامه مینوشتند دیگر. مخصوصاً مثلاً شهربانی و ساواک هیچوقت نمیشود حد معین کرد، اینجاها هم نمیتوانند حد معین بکنند.
س۔ مثلاً این گروههای خرابکاری که به وجود آمده بودند آیا در دوره شما اواخر دوره شما بود که اینها…
ج- عرض بشود به خدمتتان گروههای خرابکار بعد از من، خوشبختانه یا بدبختانه بعد از من چیز شدند و آن هم ناشی از اشتباهی بود که در طرز مبارزه با اینها شد. آن هم روی همان علتی است که بگویند ما بیشتر خدمت کردیم، قرهگل بود کجا بود؟
س – سیاهکل
ج- سیاهکل آن چیزهایی که گرفتند ژاندارمری یک گردان گرفت اینها را همهشان را کشت در صورتی که آنها هرکدامشان ازلحاظ اطلاعات میلیونها قیمت داشتند.
س- چه شده بود؟ ژاندارمری…؟
ج- ساواک مأموریت داد به ژاندارمری… ژاندارمری اطلاع پیدا کرد. آخر ژاندارمری را آمده بودند زده بودند، او عوض اینکه به ساواک بگوید خودش آدم فرستاد تمام اینها را محاصره کرد و یک عده زیادیشان را کشت…
س- به جای اینکه بگوید دستگیرشان بکنند..
ج- بله. ماندند معطل. هی زیادتر شد، هی زیادتر شد، بنظر من درداخل ساواک هم یک عناصری نفوذ کرده بودند و اینها را تقویت میکردند هیچ تردیدی نیست.
س- با رکن دو هم هیچ اختلافی پیش میآمد؟
ج- با ارتش کم اختلاف پیش میآمد چون اعلیحضرت چیز نمیکردند…
س- اینها در کارسیویل دخالت نداشتند، داشتند؟
ج- نه، اگرچنانچه چیز میکردند به اعلیحضرت گزارش میدادم و اعلیحضرت هم اجازه نمیداد که ساواک در کار ارتش دخالت بکند آن هم از لحاظ آن چیزکه فقط هم مصروف حفظ شخص پادشاه بود.
س- ولی آیا رکن دو در کار امنیتی شهربانی دخالت میکرد؟
ج- در زمان من نه ولی اختلافات و این دخالتها پیدا میشد.
س- با ژاندارمری چه؟
ج- با ژاندارمری خیلی اختلاف بود.
س- حدود معین نبود مگر؟
حدود معین بود. مثلاً جرایم در داخل شهرها با شهربانی بود، در خارج از چیز با ژاندارمری بود گفتم که وقتی که دوتا سازمان برای خودنمائی برای اینکه من بیشتر به شاه خدمت میکنم یا ژاندارمری یا ژاندارمری بیشتر خدمت میکند تا چیز این نوع دخالتها به وجود میآید. مثلاً فرض بفرمایید یک قاچاقچی تریاک، قاچاقچی تریاک را ژاندامری تعقیب میکرد از مرز افغانستان، این نمیتوانست بگیرد تو مرز یا صلاح نبود بگیرد میرفت تو مشهد. وقتی که وارد مشهد میشد دیگر او میبایستی اطلاع بدهد به شهربانی که آقا این را تعقیب کن. اطلاع نمیداد به شهربانی، خودش تعقیب میکرد که خودش بگیرد.
س- خودش تو شهر تعقیب میکرد؟
ج- بله. مثلاً، مثل میگویم بازهم از این اتفاقات خیلی افتاد. بگیرد، چرا بگیرد؟ برای اینکه خوب یک قاچاقی گرفته یک عایدی دارد و و و آخرش. که ازاین طرف شهربانی متوجه شده ژاندارمری آدم گذاشته مثلاً فلان خانه در شهر میرفت جلویش را میگرفت. ازاینجا اختلافات تولید میشد. من گفتم در سطح بالا، در سطح رئیس شهربانی و فرماندۀ ژاندارمری و ساواک و اداره دوم این اختلافات انداخته میشد. آنوقت این رؤسا هم معمولاً چیز میکردند دیگر عین آنکه با آنها رفتار میشد. آنوقت این رؤسا هم معمولاً عین آنکه با آنها رفتار میشد.
س- خوب در دورهای که شما رئیس شهربانی بودید رئیس ساواک که تیمسار نصیری بود.
ج- در دورهای که من رئیس شهربانی بودم همهاش رئیس ساواک تیمسار نصیری بود.
س- رئیس فرمانده ژاندارمری کی بود؟
ج- فرماندار ژاندارمری تیمسار ارتشبد اویسی بود.
س- رکن دو؟
ج- رکن دو سپهبد کمال بود بعد شد پالیزبان.
س- آنوقت شما روابطتان با این اشخاص رابطه…رابطه شخصیتون…؟
ج- با همه اینها دوست بودم. مثلاً با ارتشبد اویسی من هم دوره بودم
س- خوب هیچوقت با هم صحبت نمیکردید که آقا…؟
ج- با ارتشبد اویسی چرا.
س- نمیگفتید که باید یک فکری به حال خودمان بکنیم؟
ج- نخیر، اینها میدانید اصلاً در سیستم کار ما این چیزها هیچوقت مورد نظر نبود. مثلاً هرکس مسابقه گذاشته بودند که بیشتر خودنمایی بکنند و ما را…
س- برای حفظ موقعیت خودتان شما راهی نداشتید که با این همکارانتان بنشینید یا به طور غیرمستقیم یک جوری چارهجوئی بکنید که اینجور به جان هم نیافتید؟
ج- نه، آخر ما خودمان هم میدانستیم که کی انداخته ما را به همدیگر و نمیشد نه هیچ نمیشد، یعنی نمیپسندیدند، من یک جملهای را گفتم به شما یادم هست چون اعلیحضرت با آن اشخاصی که بالقوه برایشان خطرناک بود از بین میبردنشان معنی بالقوه این است یعنی سپهبد مبصر، فرضاً، یا ارتشبد جم یا سپهبد مبصر یک آدمی است که فرض بفرمایید دانشگاه شلوغ شده بدون اینکه کمک بگیرد از ارتش در ظرف ۴۸ ساعت تهران شلوغ شده بود ساکت کرده بود. این از لحاظ ظاهر بسیار قابل تقدیر و یک افسری اینقدر زحمت کشیده و واحد تشکیل داده. ولی این میگفتند که خوب این اگر چنانچه با یک اشاره بدون اینکه یک نفر کشته بشود این چیز به این عظمت را خوابانده ممکن است یک وقتی خطرناک باشد. این را میگویم بالقوه خطرناک. دیگر این را حساب نمیکردندکه آقا مثلاً ارتشبد جم هیچ وقت خطری برای شاه نمیتواند داشته باشد یا سپهبد مبصر به این دلیل، به این دلیل، به این دلیل هیچوقت خطر نداشت چه بسا که حق داشتند. گفتم تاریخ اینطور نشان میدهد تمام شاهان ما، پادشاهان ما اینطور بودند.
س- شما فرمودید که هفتهای دوبار شرفیاب میشدید، بله؟
ج- هفتهای دو بار شرفیاب میشدیم واگر چنانکه کار فوری داشتیم هرآن میتوانستیم شرفیاب شویم
س – آنوقت مدت هر شرفیابی چقدر بود؟
ج- مربوط به کار بود. به طور متوسط یک ساعت میشد، مثلاً سه ساعت بحث کردیم واطلاعات دادیم مثلاً.
س- ایستاده بود؟ نشسته بود؟ ایشان در چه موقعیتی…
ج- اعلیحضرت یک مختصات عجیبی داشت که برای هر فردی نوع مخصوصی برخورد داشت، یکی آنکه مینشست آن کسی که نمیتوانست خوب حرف بزند مینشست. مثلاً تیمسار اویسی هیچوقت حرف نمیگفتند، پروندهها را اینقدر میگذاشتند جلوی اعلیحضرت اعلیحضرت میخواندند آنوقت میگفتند این را اینطوری بکنید. او هم برمیداشت زیرش مینوشت البته اعلیحضرت نمینوشت خودش مینوشت. من وقتی که میآمدم آنجا معمولاً قدم میزدیم
س- ایشان قدم میزدند؟
ج- ایشان قدم میزدند.
س- شما چه کار میکردید؟
ج- من ایستاده بودم خبردار. آنوقت با من صحبت میکردند راجع به اینکه کمونیسم چه میگوید؟ فلان چیست؟ آن چیست؟ حرفهایمان را میزدیم بعد آخرسر مثلاً یک چهار پنج دقیقه میرفت مینشست کارها را میدید و دستور میداد.
روایت کننده: تیمسار محسن مبصر
تاریخ مصاحبه: ۷ اوت ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
س- بله، فرمودید که ایشان قدم میزدند و سرکار ایستاده گزارشها را..
ج – گزارشها را به عرضشان میرساندم.
س- چه نوع مطالبی به عرض ایشان میرسید؟ مثلاً انواعش چه بود؟
ج- باز هم به طور کلی نمیشود گفت، فرمولی نمیشود گفت، برای هر شخص تغییر پیدا میکرد.
س- خوب برای شخص شما؟
ج- برای من یکی کارهای شهربانی بود، کارهای اداری شهربانی بود که خیلی مختصر تا آنجایی که من شنیدم در مورد ارتش به جرئیات اعلیحضرت دخالت میکردند.
س- نه در مورد شهربانی در مورد خود شما؟
ج- درشهربانی اینطور نبود. خوب آدم باید همه چیز را بگوید دیگر حسن را بگوید عیب را هم بگوید، شهربانی کارهای شهربانی آخر شرفیابی ملاحظه میفرمودند و آن پیشنهادات مرا به طور کلی بدون اینکه کوچکترین ایرادی بگیرند تصویب میکردند و حتی در یک موردی، موردش را میگویم، خوب است که بدانید و یک افسری داشتیم ما به اسم سرگرد نصر اصفهانی که بعدها شد وزیر کشور، این افسر بسیار افسرتحصیلکرده واردی بود و سه تا دکترا داشت و اصلاً تز مخصوص داشت در دانشکده حقوق که تدریس میکردند این تز را راجع به ارث بود. بسیار آدم باسواد و قابل استفاده، جوان بسیاربسیار پسر یک استوار شهربانی بود که رسیده بود به آنجا و خیلی خوب تحصیل کرده بود. من پنج نفر از آن افسرها، این تیپ افسرها را تقویت کردم و شهربانی را تقریباً به توسط اینها اداره میکردم و از زیر نفوذ آن افسرانی که با فکر بسیاربسیار کهنه و قدیمی شهربانی را اداره میکردند در آوردم من میخواستم برای طرح و بررسی که آنجا گفتم اداره کل طرح و بررسی شهربانیها یک نفر معین کنند یک افسر را معین کنند که حقیقتاً به من کمک بکند نه اینکه برای اینکه پست خوب اشغال بکند یک نفر را بگذارم آنجا. بررسی کردم دیدم که این شخص خیلی مناسب است سرگرد نصراصفهانی خیلی مناسب است برای این کار. پست این، گفتم از ارتش تبعیت میکند، گویا سرلشگری بود این خودش درجۀ سرگردی داشت. در ارتش میشود یک درجه بالا داد مثلاً پست سرهنگ دومی میشد به این داد ولی پست سرلشگری که چهار پنج درجه بالا به اشکال بر میخورد. من برداشتم گزارش دادم و اعلیحضرت هم ملاحظه فرمودند این را به عنوان رئیس کل طرحوبررسیهای شهربانی تصویب فرمودند تصویبشان هم نشانهاش این بود که سرشان را اینطور میکردند.
س- سرشان را دولا میکردند.
ج- بله.
س- چون توی نوار دیده نمیشود.
ج- آهان سرشان را تکان میدادند به طرف پائین یعنی بله مثل آدم که بله میگوید. من این را آمدم ابلاغ کردم و البته ارتش هم مطلع شد. تیمسار ارتشبد جم هم رئیس ستاد کل بودند یکی از دوستان خیلی صمیمی من، میروند افسران ارتش پیش تیمسار جم که فلان کس یک سرگردی را گذاشته در پست سرلشگری ما اینجا از سرلشگری نمیتوانیم بگذاریم پست سرلشگری او سرگردی را گذاشته پست سرلشگری این اصلاً وضعیت ارتش بهم میخورد این چطوری است؟ یک کاری باید بکنید. ایشان شرفیاب میشوند، میدانید تیمسار جم هم این جور کارها را با دوستیشان قاطی نمیکند یکی از محسناتش این بود، و شکایت میکنند از من که بدون اینکه در نظر بگیرند وضعیت ارتش را ایشان یک اینطور کار را برخلاف مقررات کردند. اعلیحضرت هم اوقاتشان تلخ میشود و دستور میفرمایند که بگویید که به من توضیح بدهند و کانلمیکن فرمودند به من تلفن کردند خیلی رسمی که مراتب به شرف عرض رسید و فرمودند که کار بسیار بدی کرده و فلان و…
س- تیمسار جم این کار را کرد؟
ج- تیمسار جم. من هم بدون اینکه از تیمسار جم گله کنم گفتم بسیار خوب به شرف عرضشان میرسانم. شرفیابی بعدی رفتم پیش شرفیاب که شدم اولین کارم این بود که گفتم که فرموده بودید که راجع به سرگرد نصر اصفهانی موضوع، اوقاتشان خیلی تلخ شد و ژست گرفتند وگفتند، «یعنی چه، یعنی چه؟ تو خودت افسر ارتشی ارتش را به هم میزنی که با اینترتیب.» گفتم قربان اعلیحضرت تصویب فرموده بودند. اینجا توجه شما را به این جا میخواهم… من به عرض اعلیحضرت رساندم وتصویب فرمودند. یک دفعه با صدای بلند گفتند، بله، ما تصویب کردیم ولی مسئولیتش با شماست. شما هرچه بگویید ما تصویب میکنیم. ولی مسئولیتش با شماست. بعد به عرضشان رساندم که این یک افسری است دارای این مشخصات است سه تا دکترا دارد، این است، این است، این است. دانشگاه از من میخواهد این را دانشگاه میخواهد این را استاد بگذارد و فلان قدر حقوق بدهد این جور افسرها را من باید اینطوری نگه دارم و ثانیاً اگر افسر تو ارتش… چنین افسری وجود دارد تو ارتش بنده حاضرم که بیاورم. اعلیحضرت فکر کردند و گفتند، حقیقت میگویید این اینطوری است؟ «گفتم بله اینطوری است مخصوصاً هم که پسر یک پاسبان بود این، اینقدر تلاش کرده کوشش کرده. چقدر باید ما به کبر سن و نمیدانم به این چیزها اهمیت بدهیم، کارمان اداره نمیشود.» فرمودند، «کاملاً راست میگویید و به ارتشبد جم بگویید که آن دستوری که من دادم روی این مسئله بود دیگر آن دستور را کانلمیکن فرض کنید.» آمدم باز هم گذاشتم. منظورم این بود که من…
س- وقتی به جم گفتید آن چه گفت آن وقت؟
ج- هیچی، رنجیده بود ازمن، او هم رنجیده بود.
س- ایشان برنگشت دو مرتبه؟
ج- نه دیگر، نمیتوانست دیگر. وقتی که اینطور صراحتاً گفتند. ملاحظه فرمودید؟ منظور من این است که حقاً و انصافاً من هرچه راجع به کار شهربانی، حتی کارهایی به این عظمت، این کار مهمی بود چون برخلاف مقررات ارتش بود چون ما تابع مقررات ارتش بودیم به عرض اعلیحضرت رساندم فرمودند بکنید.
س- بعضیها میگویند که اعلیحضرت همیشه با آخرین شخصی که به ایشان گزارش میکرد و توضیح میداد با او موافق بودند یعنی اینکه اگر تیمسار جم شاید برمیگشت و دو مرتبه ایراد میگرفت شاید نظرشان را برمیگردانند. آیا این صحت دارد؟
ج- آن نه. اشخاصی که اینطور نظر دارند آدمهای مغرضی هستند انصاف ندارند.اعلیحضرت آدمی بود بسیار باهوش، این را که نمیشود منکر بود، بسیار وارد و همۀ ما را هم بهتر از خود ما به نظر من میشناختند. این چنین آدمی اینطور دهنبین نمیشود. اعلیحضرت دهنبین نبودند اگر دهنبین بودند نمیتوانستند سلطنت کنند با این سیستم.
س- این گزارشاتی را که شما میبردید آنجا با چه دقت میخواندند؟ آیا تمام را کلمه به کلمه میخواندند یا اینکه…؟
ج- نخیر، نخیر اولاً خیلی سریع میخواند شاه خیلی سریعتر از ما ورق میزد و میخواند. آخر آن گزارش گزارش کتبی میبردیم روتین بود فرض کن برای ترفیع فلان کس برای تنبیه فلان کس میخواند موضوع را میفهمید و میگفت، بله. یا مثلاً توضیح میخواست و خیلی کم از من توضیح خواست. نه من موافق نیستم با این که اعلیحضرت دهنبین بودند.
س- چه نوع تصمیماتی را شما میبایستی ازایشان کسب اجازه میکردید؟ مثلاً تعیین رئیس کلانتری؟
ج- تعیین رئیس کلانتری نه ولی تعیین رؤسای ادارات ما پیشنهاد میکردیم به اعلیحضرت.
س- به ستاد یا جای دیگری هم میرفت یا فقط…
ج- من نمیفرستادم ولی شنیدم بعد میفرستادند
س- پس ستاد بزرگ ارتشتاران بر شهربانی هم نظارت میکرده؟
ج- بعد از من.
س- بله. رئیس مثلاً شهربانی، عرض کنم، اراک یا یکی از شهرستانها، آن با خود…
ج- نه نه. تا پستهای سرتیپی میشود پستهای سرتیپی را بله به عرض میرساندیم بقیه را خودمان معین میکردیم.
س- سرتیپی به بالا.
ج- بله.
س- پائینیها را خود رئیس شهربانی؟
ج- نه، اصلاً فرق نداشت حتی مثلاً بعضی از اشخاص بعضی از رؤسای شهربانی همه چیز را به عرض میرساندند.
س- در مورد خود شما.
ج- من به عرض نمیرساندم و به کارهایی که در حدود مثلاً در مورد پستها پست سرتیپی را به عرض اعلیحضرت میرساندم.
س – آنوقت از نظر ارتقاء تشویق این چیزها چه چیزهایی را میبایست به عرضشان برسانید؟
ج- تمام تشویقات، تشویقاتی که میدانید هر چیزی برای تنبیه و هر فرماندهی برای تنبیه یا تشویق اختیاراتی دارد، فرمانده گروهان میتواند مثلاً یادم نیست مثلاً ۴۸ ساعت زیردستش را فرمانده زیر دستش را توقیف بکند. فرمانده گردان بیشتر فرمانده هنگ بیشتر، فرمانده تیپ بیشتر و بالاخره میرفت به فرمانده کل که اعلیحضرت بودند. ما مطابق اختیارات خودمان. اگر از اختیارات خودم تجاوز میکرد به عرضشان میرساندم.
س- خوب در هر حال این هفتهای دوتا یک ساعت پس وقتشان صرف چه میشده؟
ج- من در مورد شهربانی، در مورد ارتش آن طور که شنیدم جزئیات را چیز میکردند.
س- نه در مورد کار خود شما.
ج- درمورد کار شهربانی خیلی کم به کار شهربانی میپرداختیم. با من عموماً یعنی هر دفعه راجع به کارهای اطلاعاتی بحث میکردند مخصوصاً راجع به کمونیسم خیلی از من میپرسیدند هر دفعه که میرفتم آنجا یک مسئلهای را، من هم خودم میدانستم چه خوششان میآید اعلیحضرت میتوانند بدانند میخواهند بدانند و بحث میکردم با ایشان و شرح میدادم.
س- مثلاً میتوانید بگویید واقعۀ کاخ مرمر، سوءقصدی که نسبت به ایشان شد و در آن مورد چه مسئولیتهایی به عهده شهربانی بود؟
ج- هیچ مسئولیتی نداشتیم و در مورد کاخ مرمر هیچ مسئولیت نداشتیم چون واحد نظامی بود و یک نفر نظامی چیز کرده بود اداره دوم آمد تحقیقات کرد. مرا از لحاظ مشاور دعوت کردند چون عرض کردم که تخصصم دعوت کردند.
س- همین، روی همین حساب میخواستم بدانم. آن کسانی را که گرفتند نیکخواه و دوستانش را
ج- همهاش الکی بود.
س- همهاش الکی بود.
ج- همهاش الکی بود. اصلاً عامل این جرم آنها نبودند.
س- عجب.
ج- بله، کمونیست بودند ولی عامل این جرم نبودند.
س- ارتباطی به این کار نداشتند آنها؟
ج- ارتباطی به این کار هم نداشتند.
س- این خیلی جالب است من تا حالا نشنیده بودم. اگر یک موضوع بیشتری بفرمایید خیلی ممنون میشوم
ج- نه دیگر چه توضیحی بدهم؟ یک نفر بود رئیس ضداطلاعات بود به اسم تاجبخش، رئیس ضداطلاعات ارتش بود سرتیپ تاجبخش و سپهبد کمال هم رئیس اداره دوم بود. وقتی که این اتفاق افتاد اینها مأمور شدند رسیدگی کنند چون در داخل پادگان بود و هیچوقت اجازه نمیدادند به شهربانی یا ساواک حتی، تاجبخش بود و سپهبد کمال بود وزیر دادگستری بود.
س- کی بود آن موقع؟
ج- میگویم حضورتان و گاهی من میآمدم آنجا از لحاظ اطلاعاتی از من مشورت میگرفتند و اینها من رفتم مدارکشان را دیدم و فلان و اینها همه را گرفته بودند با مدارک گرفته بودند و مدارکشان هم از لحاظ کمونیست بودن و اینها کافی بود کمونیست هم بودند چون من میشناختم همه کمونیستها را میشناختم، ولی از لحاظ آن عملی که انجام دادند نه، به آن هیچ ارتباطی نتوانستند بدهند و حالا نمیدانم که چطوری به عرض اعلیحضرت رسانده بودند چسبانده بودند آن را نمیدانم.
س- پس محرک این شخص…
ج- معلوم نشد.
س- معلوم نشد.
ج- نه، نه.
س- آنوقت این اقداماتی که میشد مثلاً میگفتند که شنیدیم سه تا تودهای در دانشگاه یا جای دیگر شبکهای درست کردند. اینها را شما بدون اجازۀ ایشان اقدام میکردید یا اینکه قبلاً اجازه میگرفتید قبل از اینکه دستگیر بکنید راجع به دستگیریها اصولاً…
ج- والله آنوقت که مبارزه با کمونیسم بود آنوقت ساواک نبود فرمانداری نظامی بود که معلوم بود همه را توقیف میکردیم بعد نتیجه کشف شبکه را به عرضشان میرساندیم و ایشان هم دستوری نمیفرمودند و بلافاصله میدادیم به دادرسی ارتش دیگر. دادرسی ارتش هم خودش چیزهایی را به عرض میرساند و رد میکرد. ولی بعدها که رئیس شهربانی بودم عرض کردم آن چیزها که وظایف شهربانی بود که انجام میدادیم از لحاظ همین این قسمت کارهای سیاسی هم به عرضشان میرساندیم والا نه اینکه مثلاً این سه نفر در دانشگاه عضو توده هم یک سازمان شبکه حزب توده هست اجازه میدهید آنجا را بگیریم یا نه. ما کارهایمان را میکردیم نتیجهاش را به عرض میرساندیم.
س- آن شلوغیهایی که مثلاً در دانشگاه میشد آنها را…
ج- آن شلوغیهایی که در دانشگاه میشد معمولاً بعد از اینکه چیز میکرد خلاصهای به عرض میرساندیم.
س- یعنی تلفن نمیکردید که آنجا شلوغ شده و اجازه میدهید برویم…
ج- ابدا، ابدا. همهشان را خودمان میکردیم، هیچوقت. البته آنطوری که من بعد شنیدم اگر از ارتش کمک میخواستیم فرمانده ارتش از ستاد ارتش گزارش میداد که اینقدر کمک میخواهد بدهیم یا نه؟ این هم از لحاظ میدانید یعنی چه؟
س- بله. ولی من تصور میکردم که تعداد اجازههایی که باید گرفته شود خیلی بیش از این است.
ج- در ارتش بله و در شهربانی نه. ما دائماً اگر چنانچه میخواستیم به این چیزها را به عرضشان برسانیم اصلاً تمام وقتشان باضافه شبهایشان میبایستی فقط گزارشی دریافت کنند.
س- در دادن گذرنامه یا ندادن گذرنامه.
ج- ابدا ابدا. مثلاً یک وقتی چیزهای استراتژیکی به عرضشان میرسید… فرض بفرمائید که برای گذرنامه کربلا یکی از کارهایی بود که من. منظور این بود که اینهایی که میروند کربلا برای زیارت آدمهایی میباشند که بتوانند عراق را با ایران مقایسه کنند. ملاحظه فرمودید؟ این را به من دستور میدادند آقا آدمهایی بروند آنجا که بروند آنجا ببینند چه خبر است اینجا هم ببینند چه خبر است. آن را دیگر بقیهاش را من میبایستی فرمول پیدا بکنم که کسی که سوادش اینقدر است باید برود یا کسی که ریش دارد باید برود یا کسی که مثلاً قدش اینقدر است باید برود. یا میگفتند که چهلهزار نفر بیشتر در سال نرود عراق، من در مقابل دو سه میلیون نفر چهلهزار نفر را مطابق قوانینی که خودم داشتم انتخاب میکردم میفرستادم. آخر نمیشد شاه به چیزهای جزئی دخالت کنید. عرض کردم در ارتش تا حدود خیلی زیادی دخالت میکردند. آن البته… من نظرم این است آنها هم اغراق میگویند.
س- باز هم مجسم کردن اینکه هفتهای دو ساعت چه مطالبی، چه جور پر میشد من نمیتوانم مجسم کنم که با چه مسایلی پر میشد این دو ساعت، اصلاً خیلی زیاد به نظر میآید.
ج- نه، آنطور خیلی زیاد نیست. ارتش ممکن بود، مال من یک ساعت بود.
س- مال خود شما را میگویم.
ج- و ارتش ممکن بود سه ساعت چهار ساعت یک طرح عملیاتی را شرح بدهد یا مثلاً، عرض کردم من، کارهای روتین شهربانی بیشتر از ده دقیقه طول نمیکشید بقیهاش کارهای چیز بود. برای شخص بنده سؤال جواب بود. ژاندارمری هم جزئیات کار را به عرض میرساند. اعلیحضرت نمیخواستند به نظر من اعلیحضرت نمیخواستند چون اگر میخواستند از من هم میخواستند دیگر. آنها هم جزئیات کار را به عرض میرسانند.
س- آیا از شما استفاده میشد برای کنترل کردن یا چک کردن صحبتها، گزارشهای سازمان امنیت که ببینند که..
ج- نه به آن صورت نه تنها به من مأموریت نمیدادند تصور نمیکنم که به نصیری هم مأموریت بدهند که به مبصر چه میگویی. آن طریقه مخصوص داشت اعلیحضرت، فرض بفرمایید یک وقت میگفت، «آقا این نصیری چه میگوید؟ میگوید که شهربانی توش دزدی میشود.» ملاحظه میفرمایید که بنده شروع کنم به دفاع و بگویم نه قربان تو سازمان امنیت. به او هم میگفت که شهربانی میگوید فلان کس فلان کار را کرده که او بگوید که شهربانی نه، بیخود میگوید شهربانی، اینطوری حرفکشی میکرد ولی رسماً نمیشد اداره کرد آنوقت.
س- آنوقت این وسط نقش تیمسار فردوست چه بود؟ یک مدتی قائم مقام ساواک بود دیگر بله، اینطور است؟
ج- بله.
س- خوب، قائم مقام به این معنا بودکه واقعاً زیر دست نصیری بود یا اینکه مرئوس تیمسار نصیری بود یا چطوری بود؟
ج- ظاهراً که بله.
س- ولی در عمل چه بود؟
ج- ولی زمانی که بختیار رئیس ساواک بود سرتیپ علویکیا قائم مقام بود. پاکروان و علویکیا دوتا معاون بودند. بعد از آن پاکروان شد. پاکروان که شد فردوست قائم مقام شد، علویکیا رفت جایش فردوست شد قائم مقام شد، معاون و قائم مقام. حدودی داشت کارهای او. اغلب کارها با او بود بعضی کارها هم با معاون دیگر بود، خیلی اداری. ولی زمان نصیری، نصیری چون خودش نمیتوانست رئیس ساواک باشد. ضعیف بود برای این کار هم از لحاظ، خدا رحمتش کند، افسر بسیار خوبی بود، افسر بسیاربسیار صمیمی بود نسبت به شاه من این طور افسری ندیدم، کورکورانه تابع شاه بود. شاه میگفت که چشمت را دربیاور درمیآورد ولی خوب درکار خودش و معلومات عمومیش خوب نبود نصیری، به آن جهت احتیاج داشت به اشخاصی که در این کار خبره باشند. در آن موقع میشود گفت که فردوست کمک میکرد از این لحاظ چیز ولی نظر شخصی من این است که فردوست در دفتر ویژه خیلی مؤثرتر بود تا معاون ساواک یا قائم مقام ساواک…
س- یعنی آن کار مهمتری بود برایش.
– بله، برای اینکه او علاوه بر ساواک به تمام سازمانهای اطلاعاتی معمولاً، باید گزارشاتشان از آن طریق، یعنی آنجا جمع میشد آن را اصلاً برای این تشکیل دادند که اطلاعات از منابع مختلف برود آنجا این کارهای پختوپز اطلاعاتی را انجام بدهد بریزد تو دیگ و بپزد پختهاش را بهعرض اعلیحضرت برساند.
س- ولی اینکار تشریفاتی نبوده؟
ج- بله؟
س- میگویم این ظاهراً..
ج- تبدیل شد به تشریفاتی برای اینکه یکی از آنهایی که میبایستی گزارش بدهد من بودم. من فکر میکردم که خوب این را که من به قول شما هفتهای دو ساعت آنجا شرفیاب میشوم چرا بدهم به او بدهد من خودم میدهم به او. اعلیحضرت خودشان هم ایراد میگرفتند وقتی یک چیزی اطلاع پیدا میکردند از آن تاریخ که به عرضشان من نرسانده باشم میگفت، «چرا بمن نگفتید؟ چرا به من نگفتید؟» اینطور چیزها.
س- خوب پس طبق این نظر عملاً آن کار آقای فردوست یک کار پوچی بوده و دفتر ویژه اصلاً…
ج- نه، خیلی هم پوچ بود خیلی هم پوچ نبود و در بعضی موارد مثلاً حتی مأموریتهای تحقیقی میداد ا علیحضرت به…
س- دفتر ویژه. دفتر ویژه هم از افسرهایش میفرستاد. حتی وقتی که من رئیس شهربانی بودم در یک موردی فردوست از من شکایت کرده بود… نه، یک افسری آمد پهلوی من در یک موردی رسیدگی بکند، شفاهاً هم رسیدگی میکردند خیلی هم مؤدب بودند البته. من بدم آمد به من برخورد گفتم این چه وضعی است آخر، چرا اینطور میکنید شما؟ بعد به عرض اعلیحضرت رسانده بودند اعلیحضرت فرموده بودند، «توضیح بخواهید از چیز.» من توضیح دادم که…
س- پس کار بازرسیش مهم بوده ولی کارگزارشگریش…
ج- کارگزارشگریش هم گاهی چرا، بعضی گزارشات را او هم به عرض میرساند. مخصوصاً در مورد وضعیت افسرها و در مورد وضعیت ادارهکنندگان مملکت فردوست دخیل بود گزارشات را به عرض میرساند. والا آنطوری که مشهور است که فردوست یک آدم خیلی زرنگ و بیسروصدا و اینها، بیسروصدا بود ولی آن چیز را من در او ندیدم با همه اینکه هم همدورهام بود هم دوست بودیم با هم، من و فردوست دوست بودیم، رابطۀ خانوادگی هم داشتیم. آنطور جربزه و آن صلاحیتی که به او میدهد من ندیدم در فردوست.
او هم ظاهراً خیلی خیلی وفادار بود نسبت به اعلیحضرت. آن دفعه گفتم اصلاً قرار بود من بروم رئیس دفتر ویژه بشوم. وقتی که از بغداد برگشتم من، من وابسته نظامی بغداد بودم برگشتم تیمسار نصیری، آنوقت فرمانده گارد تیمسار نصیری بودند، به من تلفن کردند، «من تقاضا کردم یک دفتری تشکیل بشود زیر نظر فرمانده گارد که این وظایف را انجام بدهد شما یک سازمان برای اینجا بنویس.» من سازمانش را نوشتم بعد هم تلفن کرد که، «من نظرم این است که تو بیایی این کار را بکنی. میآیی یا نه؟» گفتم هر که کار به من بدهد من الان کاری ندارم. به عرض اعلیحضرت رسانده بودند فرموده بودند، «مبصر مناسب برای این کار نیست. در دربار مبصر را نگذارید ،دربار خرابش میکند یا او خراب میکند دربار را.» این عین عبارت است، «در خارج کاری داریم به او خواهیم داد.» که فرموده بودند، «فردوست را بگذارید.» خوب او واردتر بود به امور درباری و اینها اصلاً از بچگی آنجا بود و من هم که بلافاصله رئیس پلیس تهرانم کردند. اول خیلی چیز کوچکی بود بعد وسعت پیدا کرد اختیاراتش. ولی آنطوری که عرض کردم، میگویند من چیزی…
س- در این چند سالی که جنابعالی رئیس شهربانی بودید دو سه تا از مهمترین وقایع از نظر انتظامیکه به وقوع پیوست از نظر تاریخی کدامها هست چه اغتشاشی چه گرفتاری که شما در اثر دخالت شما آرام شد یا کشف شد یا…؟
ج- یکی… البته ذهنم حاضر به جواب این مسئله نیست ولی یکی یا دوتایش را میگویم حضورتان بعد فکر میکنم، خیلی زیاد است، چون اگر چنانچه بخواهیم مهمترینش را باید انتخاب کنم بگویم که هم…
س- آنکه الان به ذهنتان میرسد.
ج- آخرینش عبارت بود از اعتصاب دانشگاه. اتفاقاً این را من اگر چنانچه به شما مفصل بگویم شما از سیستم کار ما هم اطلاع پیدا میکنید. شرکت واحد اتوبوسرانی ضمن اینکه یک شرکت دولتی بود و با وزارت کشور بود معمولاً مدیر عامل شرکت را ما معین میکردیم.
س- شهربانی معین میکرد؟
ج- شهربانی معین میکرد یک افسر راهنمایی هم میگذاشت معمولاً آنجا
س- چرا؟
ج- چون واردتر بودند بعد از آن رانندهها و عوامل بیشتر به حرف او گوش میدادند تا یک شخصی. یک سرتیپی بود به اسم سرتیپ شیرزاد که یک وقتی رئیس راهنمایی و رانندگی تهران بود. این سرتیپ شیرزاد را ما معین کرده بودیم. بعنوان مدیر عامل…
س- شرکت اتوبوسرانی.
ج- شرکت واحد اتوبوسرانی. افسر بسیار خوبی بود گزارشی تهیه کرد که در هیئت دولت مطرح شد و گزارشش این بود که تمام این قیمتها رفته بالا به غیر از قیمت اتوبوس که از هر جای تهران به هر جای تهران برویم ۲ زار باید بدهیم در صورتی که در این مدت قیمتها به سه برابر چهار برابر رسیده و به آن جهت است که شرکت واحد ضرر میکند همیشه دولت باید به آن کمک کند. ما کمیسیونهای خیلی متعددی با حضور وزیر کشور در هیئت دولت بود مرحوم هویدا نخستوزیر بود چیز کردیم و به من مأموریت دادند که شما بررسی کنید نظرتان را به ما بگوئید چون دخالتی که در شرکت واحد داشتیم ما از لحاظ مالی و هیچ چیز نبود فقط رئیس شرکت واحد یک افسر شهربانی بود از لحاظ امور اداره شرکت. من این افسر را خواستم و با او صحبت کردیم و گفتیم که بیایید عوض اینکه ما اضافه بکنیم یک دفعه چون من میدانستم که نقطۀ حساس مردم. این است که اتوبوس گران نشود. گفتیم که اتوبوس را گران نمیکنیم بلیط اتوبوسی را کیلومتری میکنیم و حداقل همان دو زار ولی کسی از، فرض بفرمایید از ایستگاه راهآهن نمیرود تا مثلاً دروازه شمیران او هم ۲ زار بدهد آنوقت کسی که از دانشگاه بیاید مثلاً تا میدان فردوسی او هم ۲ زار بدهد این صحیح نیست. یک جدول بسیار دقیقی تهیه کردیم و مخصوصاً هم من دستور دادم که برای شاگردهای دانشگاه با ارائه کارت همان ۲ زار را بدهند از هر جا که میآیند،دانشگاه را استثنا کردم، محصلین. من این را بردم کمیسیون و هیئت دولت تصویب کرد. تصویب کرد و ما دستور دادیم که اجرا بشود. البته به کلانتری و اینها هم دستور داده بودم. که کمک کنید به. تا این اعلان شد که کیلومتری میخواهیم چیز بکنیم دانشگاه شروع کرد به اعتصاب که نباید یک ۲ زار بیشتر باشد. من نمایندۀ دانشجویان را خواستم گفتم به شما هیچ ارتباطی ندارد شما که اضافه نشده به شما و به سایر مردم هم اضافه نشده توضیح دادم اتاق خودم، جدول را آوردم نقشه آوردم توضیح دادم، ظاهراً قبول کرده آخر چیزی نمیتوانست بگوید. چیز منفی.
س- کی بود این؟ یک نفر بود یا چند نفر بودند؟
ج- سه نفر آمده بودند. بعد گفتند، بله راست میفرمایید و پا شدند رفتند. بعد آنجا حزب توده و بندوبساط و اینها را تحریک کردند اینها اعتصاب کردند.
س- حزب توده تحریک کرده بوده؟
ج- بله، دانشگاه معمولاً حزب توده تحریک میکرد. اینها اعتصاب کردند. اعتصاب کردند و اعلیحضرت هم تشریف نداشتند تهران در سوئیس بودن ولى علیاحضرت تهران بودند نمیدانم چطور شده بود که ایشان نرفته بودند یادم نیست. اینها شروع کردند به جاروجنجال و هی شعارهای مخالف دادن. و این حرفها. عصرش هیئت دولت تشکیل شد. هیئت دولت تشکیل شد آقای رهنما وزیر علوم بودند. ایشان گفتند. «آقا، این بیخود اصلاً اینها را اضافه کردند.» گفتم چرا بیخود؟ اصلاً به شما چه مربوط است به دانشجو چه مربوط است؟ گفتند، «نه آقا دانشجو باید به همه چیز دخالت بکند.» گفتم خیلی خوب دخالت کند. گفتند اعتصاب کردند اعتصاب را چه کار کنیم؟ گفتم اعتصاب آنوقت هم من اجازه نمیدادم پلیس داخل دانشگاه بشود، گفتم اگر میخواهید من پلیس بفرستم داخل دانشگاه ولی این به ضرر شماست و گفتند نه و نمیشود و فلان و اینها بیاییم و دانشگاه را تعطیل کنیم. من به ایشان استدلال کردم که آقا پانصد نفر آنطور که به من گزارش دادند پانصد نفر دانشجویان اعتصاب کردند، دانشجویان چپ، آن هم هی این دانشگاه را دور میزنند و شعار میدهند. شما اگر این دانشگاه را تعطیل بکنید این پانصد نفر میریزند تو شهر سایر دانشجویان هم با اینها همراه میشود شهر را شلوغ میکنند شر میشود. گفتند نه آقا نمیشود و فلان و اینها بحثمان شد. بحث که شد، اینجا ببینید دخالت در چه حدودی است، آقای هویدا فرمودند. «خوب، ما به این کارها کار نداریم ما تلفن میکنیم به اعلیحضرت هر چه دستور دادند.» گفتم بکنید. تلفن کردند گرفتند همانجا. گرفتند گفتند که جریان این است.
س- جلوی شما؟
ج- بله، من هم نشسته بودم. من اتفاقاً آنجا نشسته بودم. هویدا آنجا بود و چیز هم آن طرفش بود، ساواک آنجا بود. گفتند این است، این است، این است اینطور شلوغ کردند و اعتصاب کردند و پیشنهاد این است که چیز را ببندیم.
س- دانشگاه را ببندیم.
ج- دانشگاه را تعطیل کنیم میخواستیم از اعلیحضرت کسب اجازه کنیم. من فوراً همانطوری با صدای بلند گفتم به شرف عرضشان برسانید که رئیس شهربانی مخالف است برای اینکه اگر چنانچه آنجا را ببندیم میریزند تو شهر شهر را شلوغ میکنند بدتر میشود آنجا هیچ کاری ندارد، هیچ چیزی ندارد. آن بیچاره گفت که «ولی رئیس شهربانی مخالف است میگوید که این این این.» اعلیحضرت هم گفت،« خوب، او یک نفر است بقیه چه میگویند؟» و گفت، «بقیه همه میگویند باید تعطیل کنیم.» گفت،«پس با اکثریت است عمل کنید.» آمدند و دانشگاه را تعطیل کردند. درست همان پیشبینی که من کرده بودم این پانصد نفر به اضافه سایر دانشجویان که بیکار شده بودند ریختند بیرون و شروع کردند به شعار دادن.
س- چه جور شعاری؟
ج- شعارهای خیلی شدید نه بر علیه اعلیحضرت، بعضى وقت ها هم شعارهای بد و اتوبوسها را میگفتند باید اعتصاب بکنید حرکت نکنید سنگ برمیداشتند میزدند به اتوبوسها خیلی شدید بود آن چیزشان شدید بود. من این گارد شهربانی را دستور دادم که وارد عمل بکنند. خدا رحمتش کند سرتیپ رحیمی رئیس پلیس تهران بود آنوقت سرتیپ بود ولی یک سرباز بسیار خوبی بود. سرباز مجری بسیار خوبی بود به این دستور میدادم من، کلیۀ جزئیات را دستور میدادم. خوب انجام میداد. ما چیز را وارد عمل کردیم.
س- گارد را.
ج- گارد شهربانی را در ظرف یک روز تمام ساکت شد تهران، هیچ محلهای از تهران نبود که شلوغ نشود و عملشان هم این بود که با سنگ و با این چیز میزدند به اتوبوسهایی که مردم توی آن هستند شیشههای آن را میشکستند اینجوری.
س- چه جوری اینها را ساکتشان کردند؟
ج- هر جا که اتفاق میافتد بلافاصله پلیس وارد میشد، گارد وارد میشد و میترسیدند از گارد میترسیدند چون بسیار پاسبانهای قوی بودند.
س- بازداست هم شد کسی؟
ج- بله؟
س- بازداشت.
ج- عرض میکنم حالا. و نتیجه این چیز این بود که از بازداشت تعداد بازداشت من فقط از دبیرستان البرز، چون سرایت کرده بود به تمام دبیرستانها و اینها دیگر، ۵۰۰ نفر یک دفعه بازداشت کردیم. ۵۰۰ نفر همهشان را گرفتم منتها نه اینکه زندانی بکنم آوردم تو راهروهای شهربانی و فلان و اینها دستور دادم که آنجا شب بودند آنوقت فردا صبح آمدند عجز و التماس مرخصشان کردم. کاری هم نکردم. بازهم عصرش هیئت دولت تشکیل شد، هیئت دولت تشکیل شد و این دفعه آقای زاهدی هم وزیر امورخارجه بود آنجا.
س- آقای اردشیر زاهدی.
ج- آقای اردشیر زاهدی که میدانید با هویدا چه روابطی داشت.
س- خوب نبود.
ج- خوب نبود که فحش میدادند فحش رکیک میداد به هویدا، بعد هم شروع شد، بنده دیدم اینها تصمیم میگیرند که بیایید و قیمت اتوبوس را به حالت اولیه برگردانید، من جداً مخالفت کردم و حتی اعتراض کردم. دادوبیداد کردم که شما با این کارتان اجازه میدهید که هر کاری که بخواهیم بکنیم یک عده دانشجو اعتراض بکنند شما هم برگردید به عقب هیچ کاری نمیشود، فردا هم نان هم اگر گران بخواهید بکنید این چیز است تازه مگر من دیروز به شما نگفتم؟ تازه بعد از اینکه تمام شهر شلوغ شده بود، ملاحظه بفرمایید که الان وضعیت آرام است. گفتند، «نه، نه این نیست و فردا بازهم ممکن است شلوغ باشد.» هرچه من گفتم به حرفم گوش ندادند تصمیم گرفتند که هویدا بازهم گفت که، «این کارها به ما مربوط نیست از اعلیحضرت اجازه بگیریم.»
س- به ما مربوط نیست؟
ج- گفت، «ما که نمیتوانیم از اعلیحضرت اجازه بگیریم. اختلاف زیاد است رئیس شهربانی مخالف است.» گفتم به شرطی که بگوئید جریان چیست.
س- ساواک عقیدهاش چه بوده در این کارها؟
ج- ساواک هیچی ساکت ساکت نشسته بود.
س- اصلاً دخالت نکرد تواین کار؟
ج- هیچ دخالت نکرد هیچ، آن روز اتفاقاً هیچ دخالت نکرد. بدشان نمیآمد من شکست بخورم در اینجا ساواک.
سی-در آرام کردن شهر هم دخالتی نداشتند؟
ج- ابدا، ساواک عاملی نداشت که چیز بکند. باز هم تلفن کردند به اعلیحضرت گفتند «رئیس شهربانی این است، این است، این است» و گفت، «طبق رای اکثریت عمل کنید.» آمدند و اعلان کردند که دوباره برگردد به چیز یعنی عقبنشینی کردند. من خیلی متأثر شدم برداشتم یک گزارشی نوشتم برای اعلیحضرت که این بوده، این بوده، این بوده و من در یک روزی این کارها را کردم و تازه از شهربانی دو گردان هم در اعتصاب با یک گردان از گارد شهربانی تمام جلویش را ساکت کردم. این را نگفتم به شما، ارتش هی مرتب از صبح گفت، «مبصر کمک میخواهی؟» گفتم نه من کمک نمیخواهم من ارتش را میخواهم چه کار کنم؟
س- ساواک هم نرفت کسی را بگیرد؟ سردسته اینها را بگیرد؟
ج- نخیر، هیچی.
س- عجب.
ج- آمدند عقبنشینی کردند و خوب جریانات ظاهراً تمام شد.
س- اعتصاب تمام شد.
ج- بله دیگر، اعتصاب تمام شده بود اگر چنانچه عقب هم ننشسته بودند خوب اعتصابی نمیتوانستند بکنند.
س- دانشگاه را باز کردند.
ج- دانشگاه را باز کردند. روزی که اعلیحضرت برمیگشتند از مسافرت با اوقات تلخ از طیاره وارد میشدند من بودم و تیمسار جم بود و تیمسار عظیمی بود و هاشمینژاد، طرف نظامیها بودیم هیئت دولت هم آنجا بود. آمد و اما خیلی گرفته و خیلی اوقاتشان تلخ بود. وقتی که هویدا رفت، اول هویدا میرفت گزارش میداد بعد هم رئیس ستاد ارتش میرفت گزارش میداد نظامی. آمدند و خیلی با ژست و حتی با هیچکس دست ندادند اول وزرا را دیدند قبلاً هم به من گفته شده بود، «خوب است که تو نباشی امروز در چیز.» گفتم چرا؟ گفتند برای اینکه ممکن است اعلیحضرت اوقات تلخ شود برایت بد است، گفتم که من که خودم را مقصر نمیدانم چرا اوقاتش تلخ بشود؟ آمدند و رد شدند از چیز. بعد یک طرفِ نظامیها نگاه کردند راست آمدند و ما را هم دیدند و رد شدند. وقتی که رد شدند من حقیقتش راحت شدم دیدم یک دفعه برگشت طرف من اعلیحضرت. گفت، «پلیس بسیار خوب عمل کرده بود و خیلی راضی هستیم ما از پلیس برخلاف این پوفیوزها که عقبنشینی کردند.» عین این حرف. این حرف مثل توپ ترکید در آنجا که آنهایی که میگفتند نیا و فلان بعد هی تعظیم و تکریم و بعد گذاشتند رفتند. رفته بودند گزارش داده بود این دفعه، دولت گزارش داده بود که این فلان کس خشونت به خرج نداد.
س- مبصر یعنی.
ج- مبصر، شهربانی. در شرفیابی فرمودند، «شنیدیم که هیچ خشونتی به خرج ندادید.» گفتم بله قربان، منظور مگر به خرج دادن خشونت بود؟ منظور این بود که جلوگیری بشود جلوگیری شده به نحو احسن حتی یک نفر هم تلفات داده نشد، حالا چیزی که آنها نمیدانند به شرف عرض میرسانم که حتی فشنگ گرفته بودم از چیز, یک دانه پاسبان فشنگ نداشت. ازگارد فشنگ را گرفته بودم فقط از آن چیزهایی بود که آن باتومهای ضد اغتشاش بود. این را میگرفتند این تو دستشان اینطوری فشار میدادند. فرمودند، «به چه جرأت شما این کار را کردید؟» گفتم قربان، پسر چاکر در البرز است.» همه اینها اینطوری هر کدامشان یک قوم و خویشی دارند و ثانیا ً آخر اینها را چرا بزنیم؟ و ثانیاً از آنجایی که آنها من گفته بودم، گفته بودم اگر بزنید مثل یک بچه تنبیه کنید بزنید اینجایشان،
س- پشتشان.
ج- پشتشان. گفتم آنجاهایی که زدند اگر قابل ارائه بود خدمتتان ارائه میدادم که ببینید و البته قبول کردند و یکی از عللی که من خودم احساس کردم و حتماً هم درست فکر کردم یکی از عللی که من عوض شدم از شهربانی به علت این اعمال قدرت. وتسلطی بود که در روز اعتصاب داشتم در تهران و در تمام ایران و این تسلط خطرناک تشخیص داده شد چون طولی نکشید دیگر عوض شدنم با این چیز طولی نکشید ظرف یک ماه بود.
س- وقتی که خبر انفصالتان به گوشتان رسید به چه ترتیب شنیدید که عوض شدید؟
ج- راجع به انفصالم در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند صورت هیپی داشتند یعنی ریش دراز میگذاشتند و زلفهایشان را دراز میکردند و لباسهای مخصوصی هم میپوشیدند و اغلب اینها نه همه بعضیهایشان ، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند. ما البته مراقب بودیم تنها از لحاظ اعتیاد هروئین مراقب اینها بودیم. این چیزی که میخواهم به شما بگویم تقریباً میتوانم بگویم به هیچکس نگفتم، دفعه اولی است که میگویم. گفتم من روزی که تو آن فرودگاه اعلیحضرت اینطوری اظهار رضایت کردند که از هیچ کس تا حالا نکردند، من فهمیدم که کار من تمام است. برگردیم به قسمت انفصال. در یکی دوتا مراسم یکی مسابقه تنیس بود یکی دانشگاه بود اینها اعلیحضرت چند دفعه اظهار تنفر کردند از آنهایی که هیپی شدند گفتند، «از این ریش پشمیها من بدم میآید.» ما هم هیچی نگفتیم چون هیچی نمیشد کرد آخر. یک روزی گفتند، «مگر من نگفتم که بدم میآید از اینهایی که اینقدر ریش و پشم دارند، کثافتند هیپی.» گفتم قربان فکری میکنم ببینم چه میشود کرد. گفت «فکر ندارد شما همش امروز و فردا میکنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت میکنم. سال دانشگاه بود آن چیزی که دانشگاه فارغالتحصیلانش را چیز میکنند شاگرد اولها را
س- معرفی میکنند.
ج- معرفی میکنند. شاگرد اول دانشکده معماری وقتی که آمد مدال بگیرد این ریش بلند داشت و یک هیپی کامل. من دیدم اعلیحضرت ضمن اینکه نشان را میزند به سینۀ او صورتش را برگردانده که نبیند. به رحیمیرئیس پلیس، سرتیپ آن موقع، صدایش کردم، گفتم این شاگرد را تعقیب بکنید ببینید کجاست منزلش تا دستور بدهم. میخواستم ببینیم هیپی است، هروئینی است که یک جور چیز بکنیم، بعد برگشتم و باز هم اعلیحضرت فرمودند، «دیدید آن شاگرد را؟ آن چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چارهای ندارم به غیر از اینکه باید یک فکری بکنم خودم هم لازم میدیدم. مبارزه با این چیز. البته بعضیها میگویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست ولی هیپیها را ما میگرفتیم برای اینکه آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده میشود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی میشود، یک وقتی در تهران مد بود تودهایها لباس مخصوص میپوشیدند مثلاً دخترهای تودهای بلوز سفید میپوشیدند آستینهایشان را هم برمیگرداندند بالا و دامن سرمهای. پسرهایشان هم لباسی مخصوص میپوشیدند باز هم آستینهایشان را میگرداندند، معلوم بودند. این مد شده بود در تهران. دیگر مد شده بود هر دختری غیر تودهای را هم اگر میدیدیم میدیدیم اینطور لباسی میپوشد زود مد میشود. به تدریج ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و یواش یواش کشانده شدن به طرف کمونیسم و به طرف این همان. هیپی هم همینطور است اول لباس چیز میشود ریخت ظاهر میشود هیپی بعد ایدئولوژی هیپی را میگیرد، من دستور دادم که بعضی از این چیزها را خیلی مراقبت کنید بعضی از این هیپیها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را. خوب حیوونی رحیمی هم رئیس پلیس بود نظامی بود دیگر خواست که خیلی دقیق این چیز را انجام بدهد آنوقت دستور داده بود که همه این چیزها را بگیرید.
س- هیپیهایی که تو خیابان هستند.
ج- هیپیها را بگیرید و سرش را بزنید. آنوقت اینها پاسبانها هم اصولاً افسرهای شهربانی هم با افسرهای ارتش موافق نیستند همیشه میخواهند پوست خربزه زیر پایشان بگذارند مخصوصاً در پلیس. در شهربانی چون معمول است رئیس شهربانی معمولاً از افسرهای ارتش است کاری ندارند ولی برای رئیس پلیس هم مخالف بودند. اینها را کلانتریها میافتند میگیرند و تو کلانتریها یک سلمانی میخواهند که بزنند سرشان را سرشان را ناقص میزنند که خودشان بروند بزنند. در این چیز یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون اینکه شناخته بشود گیر یک پاسبانی میافتاد، میگیرند و میبرند و سرش را میزنند آن شب کنسرت داشته در…
س- این رهبر ارکستر بود دیگر.
ج- بله، در تالار رودکی که علیاحضرت و فلان. راست میرود پیش علیاحضرت که قربان من با این ریخت چطوری بیایم چیز بکنم وفلان ما را پلیس گرفته.
س- بیایم ارکستر را رهبری کنم.
ج- رهبری، ما را پلیس گرفته اینطوری. فردای آن روز علیاحضرت ظهر اطلاع کامل را ظهر علیاحضرت میرود پیش اعلیحضرت که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال میدهید آنوقت رئیس شهربانی را میفرستید میرود سرش را میزند. فرهاد مشکات امشب نمایش است و سرش را زدند و فلان و اینها.» گریه میکند و تقاضا میکند که مرا عوض کنند. ظاهراً اعلیحضرت اول مقاومت میکند میگوید، «افسر فلان است. فلان است و اینها.» بعد تصویب میشود و میگوید، «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست» به آقای علم وزیر دربار دستور میدهند که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست.
منظورش مسئول تراشیدن مثلاً فرهاد مشکات. من ساعت در حدود دو، دو و نیم بود آقای علم به من تلفن کرد من خانه بودم گفتند، «مبصر، مسئول این تراشیدن سرهای اینها چه بوده؟» گفت، «سر اینها را کی زده؟ سر این مرد را؟» گفتم سلمانی. گفت، «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید. گفتم که در تمام ایران در شهرها چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت، «آقا، این چه حرفی است؟ چرا اینطور حرف میزنی تو؟ آخر تو که نگفتی اینطوری. ببین چیست یک نفر را معرفی کن من به اعلیحضرت بگویم.» گفتم من از آنها نیستم، من معرفی کنم سرتیپ رحیمی شما بروید یقه سرتیپ رحیمی را بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیافتد آنوقت ستوان یک را تنبیه بکنید من دیگر فردایش شهربانی را اداره نمیتوانم بکنم. هرچه اصرار کرد گفتم همچین… گفت، «بگو بنویسند.» من عین این عبارت را گفتم نوشت. این میرود به اعلیحضرت نشان میدهد و اعلیحضرت نگاه میکند و میگوید. «من میدانستم.» میخواسته اعلیحضرت ببیند که من خواهم گفت که اعلیحضرت دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و میخندد و میگوید، «میدانستم که اینطور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید ولی چراغ برمیدارید دنبالش میگردید.» تمام رلهایی که بازی کرد اعلیحضرت به من گفت، «شما جرات ندارید، میترسید.» و شاخ گذاشت تو جیب من که بکنم این کار را و یک بهانهای مسلمی آنوقت روزنامه کیهان و اطلاعات، وزارت دربار اعلامیه صادر کرد که من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند خوب اعلیحضرت میگفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.»
س- عوض کرد آنوقت؟
ج- بله، عوض کرد. صدری را گذاشتند به جای من و ما عوض شدیم. یکی از خاطرات خیلی جالبم این بود. البته خاطرات خیلی زیاد هستند تو شهربانی چون هر روز با یک اشکال خیلی مهمی مواجه بودیم.
س- پایان نوار شماره هشت.
Leave A Comment