روایت کننده : آقای دکتر موسی موسوی اصفهانی
تاریخ مصاحبه : ۱۵ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه : سانتا مونیکا-کالیفرنیا
مصاحبهکننده : شهلا حائری
نوار شماره : ۲
س – هیچوقت شاه سعی کرد که از شما که یک روحانی بودید و در مسائل سیاسی هم صاحبنظر بودید از نفوذ شما استفاده کند و مذهبیون را تحتتأثیر قرار بدهد؟ یعنی از شما به عنوان…
ج- نه، هیچ، اصلاً او با مذهب ضد بود، او اصلاً معتقد نبود که مذهب را بایستی با آن کنار بیاید معتقد بود که مذهب را بایستی همیشه مجزای از سیاست و دور از سیاست داشت.
س – ممکن است یک کم راجع به خاطراتتان در سالهای ۱۹۶۳ یعنی آن شورش ۱۵ خرداد یا انقلاب ۱۵ خرداد یا تظاهرات ۱۵ خرداد صحبت بکنید؟ چیزی در خاطرتان هست؟ شما در ایران بودید در آن موقع؟
ج – من در ایران بودم.
س – ممکن است یک مقداری راجع به آن صحبت کنید؟ یعنی وقایعی که در نظرتان هست وقایعی که ختم شد به…
ج – نه وقایع همین بود که خمینی و دار و دسته وآقای شریعتمداری و تمام روحانیون خمینی تنها نبود و آقای قمی اینها داشتند مخالفت میکردند با اصلاحات ارضی شاه و با چیزهایی که به اسم اصلاحات ارضی و حقوق دادن به زنها و این حرفهایی که به عنوان مدرنیزه کردن ایران مطرح کرده بود و در حقیقت میدانید مردم مهیای انقلاب بودند مردم ناراضی بودند، اینها همهاش بهانه بود. از اعمال شاه از خانواده شاه از سوءاستفادهها از نظر اقتصادی این بود که وقتی خمینی و آقای قمی و آقای محلاتی و شصت نفر دیگر از روحانیون تهران را گرفت خوب مردم شورش کردند. شورش کردند که او هم مردم را به مسلسل بست بعد ۶ ماه حکومت نظامی در تهران و جاهای دیگر اعلام شد که در حدود ده – پانزده هزار نفرآدم کشته شد، اساس کار این بود.
س – شما خودتان آن موقع در….
ج- من خودم در ایران بودم. من خودم در تهران بودم، در جریان نه من در تهران بودم.
س- شما در تظاهرات سیاسی شرکت نکردید؟
ج – نه هیچی، من در تهران بودم فقط روز ۱۶ خرداد رفتم شاه را دیدم، روز ۱۵خرداد رفتم علا را دیدم که وزیر دربار بود. علا وزیر دربار به من گفت، “متأسفانه شاه بحرفهای من گوش نمیدهد و مرا به عنوان یک فسیل در دربار… خیال میکند من یک فسیلی هستم عقل و چیزی ندارم و حرفهای مرا گوش نمیدهد.” شما مرا بردید به خاطرات ۱۵ خرداد. “شما خودت بیا با شاه صحبت کن من نمیتوانم با شاه صحبت کنم.” برای اینکه رای ما این بود که علم استعفا کند وگناه را گردن علم شاه بیاندازد که روزی بود که کشت و کشتار هنوز ادامه داشت. بعد از همان منزلش در دزاشیب رفت با شاه تلفن کرد گفت، “دکتر موسی اینجاست و میخواهد بیاید شما را ببیند.” جواب داد که شاه خیلی مشغول است از کاخ اختصاصی گفتند شاه نمیتواند کسی را بپذیرد. از آنجا پا شدم رفتم منزل عباس مسعودی، خدا رحمتش کند همسایه بود، با او صحبت کردم. عباس مسعودی گفت، “همینالان به ما خبردادند که ۴۰۰ نفر از ورامین کفنپوش آمدند اینها را کشتند در راه و فلان و اینها و احتمال دارد که خمینی را اعدام بکند شاه. خمینی و آقای قمی و محلاتی و این آقایان را همه اعدام کند. “من آنوقت به عباس مسعودی گفتم که شاه دهنش میچاد. این عبارتم بود، گفتم دهنش میچاد مگر میتواند اینقدر از مراجع را اعدام بکند؟ اینها را زندان کرده اینجور به هم خورده ایران که معلوم شد عباس مسعودی هم بعضی از این حرفها را شاید به شاه زده بود. بعد آمدم تلفن کردم به سپهبد اویسی. من با اویسی آشنا بودم او شده بود معاون فرماندار نظامی تهران. پیدایش نکردم بخانمش تلفن کردم، با خانمش من دوست بودم، گفتم یک کاری کن من بروم غلامعلی را شب ببینم. بعد یکساعت بعد تلفن کرد گفت، “در فرمانداری نظامی منتظر شماست.” تمام اینها در ۱۵ خرداد. شب رفتم سراغ غلامعلی اویسی. خدابیامرزدش، آنجا آمد تو یک اتاقی نشستیم گفتم که این علم، به علم خیلی تندی کردم فحش دادم به علم گفتم این مرد حقیر است این مرد جنایت کرده و یکی باعث فساد این علم شده درست است شاه مقصر است اما تمام تقصیر اساسی گردن علم است. من خیلی تندی میکردم او میگفت، “یواش صحبت کن این نصیری اینجا نشسته ممکن است حرفهای شما را بشنود.” گفتم خوب بگذار نصیری هم بشنود. گفت، “من الان میروم با شاه این حرفهای شما را امشب میزنم.” و ما تمام نقشهمان این بود که شاه بیاید بیرون و دولت را منحل کند و گناه را گردن دولت بیاندازد و از روحانیت و ملت عذرخواهی بکند و یک راه وسطی برای اینکه جمعوجور بکند اوضاع را در پیش بگیرد.
س – شما به عنوان چه capacity میرفتید…
ج- به عنوان نماینده سابق، به عنوان یک روحانیزاده، به عنوان یک روحانی، به عنوان یک نفرکه مسئول شئون مملکت است که مملکت در خطر بود دیگر. شب رفتم خانه دیدم ساعت ۱۰ شب علم تلفن میکند به فرانسه به من گفت:
Enfin, j’ai audience, j’ai parlé avec sa ma jesté impériale
بعد گفت: “فردا صبح شما برو ملاقاتش کن.” صبح رفتم آنجا در کاخ اختصاصی. اکبر هم آنجا بود، نمیدانم مرده یا هست…
س – علی اکبرسیاسی؟
ج – نه، محسن اکبر. نه محسن اکبر محمداکبرکه رییس دفترش بود. دیدم آنجا هست ایستاده. رفت و آمد گفت، “اعليحضرت خیلی مشغول است و فلان اما خوب ۵ دقیقه بیاید ببیند” که البته بیش از ۵ دقیقه و اینها طول کشید. رفتم آنجا دیدم بله با آستین کوتاه پوشیده است پیراهن آستین کوتاه چون زد و چیز هنوز ادامه داشت در شهرها هی تلفن میآمد به او میگفتند که چه میشود. این بود که این صحبتها را به او کردم. شما بایستی که علم بزرگترین نالیاقتی را بخرج داده گفته دویست و پنجاه هزار دلار دویست هزار دلار عبدالناصر خرج کرده، انقلاب را گردن عبدالناصر انداخته خوب اگر عبدالناصر یک میلیون خرج میکرد چه میشد؟ شما سازمان دارید، قشون دارید چه داری این بعد خیلی بد است که آدم گناه را گردن یک دولتی بیاندازد. آخر این چه دولتی است که عبدالناصر از ۳۰۰۰ مایل میتواند یک همچمن انقلابی راه بیاندازد؟ این اصلاً خود همین دلیل است بر محکومیت علم است. من همین پیشنهادها را کردم که علم برود و شما حد وسطی را بگیرید. گفت، “اگر علم برود میگویند تو هم باید بروی، مرا میخواهند.” گفتم نه آنوقت ممکن است که راهحلی پیدا کرد شما را نمیخواهند. حتی من پیشنهاد کردم من حاضرم بروم زندان با این علمای اعلام، با این مراجع مثل حاج حسن قمی یا خمینی یا محلاتی یا دیگران چون اینها همه با ما درست بودند صحبت بکنم و راه حلی پیدا کنم. که البته نخواستند و بعدهم… همان باعث شد که اصلاً روابطمان به طور کلی با شاه تیره شد. اما البته بعد از آن ملاقات خصوصی ملاقات عمومی دو سه بار از من دعوت کرد ملاقات عمومی میرفتم میدیدمش اما خوب روابط خیلی تاریک بود.
س- یعنی وقتی شما به او این پیشنهاد را کردید که حاضرید بروید تو زندان و با…
ج- هیچی، گفت نه، گفت نخیر. قبول نکرد نه گفت نخیر به هیچ وجه.
س- ممکن است که یک مقداری راجع به خاطراتتان وقتی که در عراق رفتید و خمینی وارد عراق شد راجع به آن شرایطی که در آن موقع در عراق جمع بود صحبت بکنید؟
ج- خوب خمینی را البته من از ایران میشناختم. من سی سال است سی وچهارپنج سال است خمینی را میشناسم. حتی در تهران هم در سال ۱۹۵۵ که من خانهام در خیابان خانقاه بود یک روز نهار، خانه من آمده که همین خانم من یادم میآید آن روز برایش جوجه کباب درست کرد. بله ۱۹۵۵ او بود و آقای آقا مرتضی حائری بود، پدرزن آقا مصطفی پسرش. پسر آقای حائری بود، آقا محمدحسین حائری، پسرش مصطفی بود نهار آمدند زیرزمینی یعنی با او آشنا بودم گاهی هم قم که میرفتم منزل ما میآمد دیدنی یا من به خانهاش میرفتم گاهی میآمد به امامزاده قاسم در تابستانها دیدنش میرفتم با او آشنا بودم.
بعد که به عراق آمد، ما هم نجف بودیم. خبرکردند آمده به کاظمین. خوب از ترکیه یک سال تبعید بود در ترکیه. یک سالش تمام شد و فرستادندش به عراق. آمد به بغداد، به کاظمین، به ما خبر کردند ما رفتیم به استقبالش. یعنی یک شب کاظمین بودیم، روز بعد رفتیم به سامره به زیارت امامين در سامره. میدانید سامره یک شهر مذهبی است که در آنجا دوتا امام مدفون است، فاصله بین کاظمين و بين سامره در حدود ۶۰ مایل است. این اولین روزی بود که من در این مرد یک اخلاق بسیار کثیفی دیدم و میتوانم بگویم که از همان لحظه، خدا شاهد و دانا است، من نسبت به خمینی، اصلاً همان باعث یعنی انزجاری در خودم حس کردم. این اولین لحظهای بود که روابط قلبی من با او چرکین شد و بعد به جاهای خیلی تاریک رسید که الان به اینجاها رسیده. اما البته در خود عراق هم که بود من با او روابطم گاهی خیلی تاریک میشد، با اینکه گاهی کمک به او میکردم اما گاهی روابطمان تاریک میشد به طوری که من یک سال دوسال او را نمیدیدم. این اولین باری بود که من از او یک اخلاق خیلی کثیفی دیدم و آن عبارت از این بود که ما میخواستیم برویم به سامره. چندتا ماشین تهیه کرده بودند چون یک عدهای هم از نجف آمده بودند برای استقبال او، یک عده هم دوستانی داشت که آمده بودند.
در ماشینی که میخواستیم برویم اینجور شد، تصادفاً بود البته. شاید که جلوی ماشین آقا شیخ اسدالله خلخالی که یکی از علما یکی از شخصیتهای محترم نماینده او بود در نجف و خیلی به او خدمت هم کرده بود و خدمت میکرد سالها رفیق ۵۰ ساله او هم بود این در جلو ماشین نشست البته ماشین تاکسی ماشین خصوصی هم نبود هفت هشت تا تاکسی آورده بودند که برویم به سامره. عقب ماشین خودش نشسته بود طرف دست راست من دست چپ در وسط یک آقایی بود بهنام آشیخ محمد صادقی. این شیخ محمد صادقی یک طلبهای بود یک واعظی بود که در راه خمینی خیلی جان کنده بود، خیلی فداکاری کرده بود، حتی رفته بود به مکه به حجاز اعلامیههای خمینی را پخش کرده بود او را گرفته بودند و زندان کرده بودند میخواستند اعدام کنند بعد نجات پیدا کرده بود. خوب از رفقای خیلی نزدیک خمینی بود دیگر و جان کنده بود برای خمینی. این بین من وخمینی نشسته بود. خمینی یک مقداری که ماشین از دروازه کاظمین رفت بیرون شاید یک پنج دقیقه ده دقیقه ده مایل گفت به آشیخ اسد الله که جلو نشسته بود، “به این شوفر بگو که ماشین را بایستاند و مصطفی در آن ماشین عقبی است” پسرش در یک ماشین دیگر سوار بود، “بیاید اینجا کمر مرا بمالد من کمر درد دارم، کمرم گاهی درد میگیرد.” صادقی گفت، “خوب، من کمر شما را میمالم.” گفت، “نه آقا مصطفی میداند.” خوب ماشین مصطفی را ایستاندند و مصطفی آمد پایین. من دست چپ بودم دیگر، من رفتم پایین به مصطفی گفتم برو بنشین کمر حاج آقایت را بمال من جای تو سوار میشوم. ما آمدیم تو ماشین آقا مصطفی سوار شدیم. آمدیم سامره من به کلی ذهنم خالی بود خوب کمرش درد میکند خواسته پسرش بیاید کمرش را بمالد دیگر، این خیلی طبیعی است دیگر. بعد سامره که رسیدیم سرن هار دیگر کسی نبود همه رفته بودند ما دونفر بعد از نهار نشسته بودیم چای میخوردیم گفت، “شما چرا از ماشین رفتید جایت را دادی به آقا مصطفی؟” گفتم برای اینکه آقا آقا مصطفی آمد میخواست کمر شما را بمالد دیگر جا نبود خوب من رفتم جای او سوار بشوم حالا آن شیخ وسط نشسته بود، من دم در بودم رفتم پایین دیگر چیزی نیست. گفت، نه، “من اصلاً غرضم این بود که آن آشیخ را از ماشین پایین کنیم.” خیلی این آدم در نظر من اصلاً خدا شاهد است از همانجا یک روح کوچک شد. یعنی یک مردی در سن هفتاد سالگی آنوقت البته اینقدر پست که یک آشیخی که برایش اینقدر زحمت کشیده تو حاضر نباشی این مثلاً ۵۰ مایل با تو سوار ماشین بشود. تازه چیزی نبود آخر تو کی هستی؟ چه هستی؟ خوب سوار با تو بشود یا نشود. این بود که روحیه این آدم در نظر من، ببین مرد خیلی خودخواهی است. بعد دیگر آمدیم به نجف و این در نظر من یک مقداری سقوط پیدا کرد. مع ذلک برای او گرفتاری و مشکلات گاهی پیدا میشد، خوب ما کمکش میکردیم حتی یکبار پسرش آمد گفت، “پدرم از نظر مالی در مضیقه است.” من نامه نوشتم به یک آقایی هست در کویت. سید عباس مهری که از علمای کویت است و از رفقای خمینی است. نوشتم کمک مالی به این بکنید، این آدم همین الان زنده است و شاهد است، کویت او را تبعید کرد خارج کرد یعنی فرستاد به ایران بیرونش کرد ایرانی است چون، سیدعباس مهری، آیتالله سید عباس مهری او در اثر توصیه من کمک مالی کرد به خمینی یعنی کمکش میکردیم بعد اطرافیانش این بچه مچهها اینها میآمدند از ایران فرار میکردند. اینجا سفارش میکردیم، دولت عراق به اینها پاسپورت میداد، اینها را از زندان در میآوردیم. این روابط… یعنی کمکش میکردم من همیشه. البته روابطمان بعد به هم خورد برای اینکه یک روزی مصطفی آمد پهلوی من، اینها هست توکتاب من و خمینی هست. اینها را بگویم باز یا لازم نیست؟
س – هرطور که شما مایلید. یک مقدارش را بفرمایید خواهش میکنم چونکه کتابتان به عربی است با به فارسی؟
ج – کتاب “انقلاب محنت بار” اصلاً یک فصلی دارد “من وخمینی”
س – بله میدانم.
ج- همه اینها هست تویش تمام. حالا یک مقداریش را تکرار میکنم.
س – بله یک مقداریش را بگویید بعد من هم یکی دو تا سوال میکنم. شما خواهش میکنم بفرمایید.
ج – بله علت اینکه روابطمان به هم خورد این بود که یک روزی مصطفی آمد به بغداد گفت، “ما میخواهیم یک مجلهای صادر کنیم بهنام “نهضت روحانیت” و شما بیا برویم از دولت عراق اجازه بگیریم که این مجله را ما صادر کنیم و اطرافیان پدر من در انتشار این مجله همکاری میکنند.” ما هم رفتیم از وزارتهای تابعه و از آن مسئولین شهود پناهندگان این اجازه را برای خمینی گرفتیم، مجله هم صادر شد. بعد دو هفته گذشت دیدم یک روزی آن شیخی هست کروبی، شیخ حسن کروبی، برادر این مهدی کروبی که الان رییس بنیاد شهید است. آمد گفت، “آقای خمینی شما را میخواهد.” رفتم آنجا. گفت، “این روزنامه را که شما آمديد به عنوان “نهضت روحانیت” اجازهاش را گرفتید این اسمش را میخواهیم عوض کنیم.” گفتم اسمش را چرا عوض کنید؟ گفت، “برای اینکه من رهبر روحانیت هستم و این مثل اینکه مجله من است و من نمیخواهم مجله داشته باشم.” گفتم آقا اولاً یک برنامهای هست در رادیو بغداد که آن را من خودم برایت درست کردم بهنام “نهضت روحانیت” و یک سیدی است دعایی هر روز میرود آنجا از قِبَل شما صحبت میکند. پس او را چه میگویید شما؟ گفت، “آن هواست، حرف تو هواست اما این نوشته میشود. این نوشته غیر از حرف تو هواست.” گفتم که دوم اینکه مصطفی آمد با من صحبت کرد لابد با شما قبلاً هم صحبت کرده بود. گفت، “آره مصطفی به من نگفته بود صحبتها را کرده. به هرحال اسمش را عوض کنید.” گفتم حالا من اسمش را حاضر نیستم عوض کنم برای اینکه این رفتیم زحمت کشیدیم مجله اسمش در آمده و دو بار منتشرشده. این عیب است. اصلاً وانگهی دوباره بیا برو به دولت بگو که اسمش را میخواهند عوض کنند، آخر نمیگوید که شما بچه هستید.
س – میگفت اسمش را چه بگذارید؟
ج – اسمش جمهوریت یادم نیست یک اسم دیگر. اصلاً وارد آن نشدیم من اصلاً… شاید گفت جمهوریت اما درست یادم نیست اصلاً من با او وارد بحث نشدم که اسمش را چه بگذاریم. گفتم این اسم نمیشود که عوض بشود. گفت، “نه، آخر من رهبر روحانیت هستم.” گفتم نه غیر از شما هم هستند دیگران شما تنها نیستید شما بیخود میگویید من هستم. هی رنگش هم البته سیاه شد و فلان و از این حرف گرفته شد. گفت، “به هر صورت اگر عوض نکنید من میگویم بچههای رفقای ما همکاری نکنند.” گفتم نکنند دیگران همکاری میکنند. و این باعث شد که آمدیم به خانه. بعد هم همین کروبی دوباره آمد که آقا نهی کرده که دیگر در این مجله شرکت نکنیم و ممکن است چیزی بنویسند بر علیه این مجله که بگویند به ما هم منتسب نیست. گفتم بگو اگرچیزی بر علیه مجله نوشتی، من آبرویت را توی همین مجله میبرم. تمام فضائح اعمالت را خواهم نوشت که تو بودی فرستادی خواهش کردی فلان از این حرفها. اما خوب شماها اقدام نکنید، آزادیخواهان دیگر هستند در عراق که آنها… و همینجور هم شد آنها دیگر نیامدند و ما دادیم به دیگران آزادیخواهان دیگری بودند که اداره کردند مجله را که ۲۹ شمارهاش هم آمد بیرون که عرض کردم شاید در هاروارد باشد من دادم.
س – نهضتِ…؟
ج- روحانیت. این بود که رابطهمان به هم خورد من دیگر با او تماسی نگرفتم به کلی دیگر تا جایی که گاهی به او میرسیدم تو مجالس حتی سلام و علیک هم نداشتیم. تا پسرش مرد. من در دانشگاه بودم که تلفن کرد نمایندهاش از نجف گفت، “آقا مصطفی فوت کرد.” گفتم ای بابا. با ما خیلی رفیق بود پسرش مصطفی خیلی متأثر شدم. بعدگفت، “آقای خمینی سلام میرساند میگوید که…” این را میخواستند توی رواق حضرت امیر دفن کنند آنجا ممنوع بود. “یعنی شورای عالی انقلاب قانون گذرانده بود که آنجا کسی را دفن نکنند. گفت، “میخواهند آنجا دفن کنند و استاندار نجف آمده گفته محال است و لذا ایشان میگوید الان من در محنت هستم در فلان هستم به دکتر موسی بگویید که خواهش مرا به رییس جمهور برسانند.” خوب من هم با اینکه روابطم سه چهارسال ترک بود، آمدم حالا پسر مرده است و خواهش میکند و از نظر اخلاقی دیدم که دیگر حالا با اینکه خودم والدهام فوت کرده بود فاتحه والده من نیامد یعنی جا داشت که من اصلاً جواب رد بدهم اما مع ذلک تلفن کردم به وزیر اوقاف و گفتم که این خمینی پسرش فوت کرده است و چنین خواهشی میکند شما وزیر اوقاف هستید خواهش میکنم که خواهش او را به رییس جمهور برسانید. به هر صورت بعد از دو ساعت وزیر اوقاف تلفن کرد که “من خواهش او را به آقای رییسجمهور رساندم ایشان موافقت کرد و تلفناً به نجف دستور دادیم که پسرش را آنجایی که میخواهد دفن کنند.” که البته شب من رفتم نجف. حسین پسر آقا مصطفی آمد تشکر کرد، خودش تشکر زیاد کرد وقتی من رفتم آنجا خیلی اظهار امتنان کرد از من و از حکومت عراق. این بود دیگر روابط ما بعد هم بعد از این حادثه دو سه سالی نماند بیش از یک سال نماند که آمد به فرانسه و نوفل لوشاتو که البته آنجا من رفتم یکی دوبار دیدمش. آنچه که میتوانم بگویم که خمینی قبل از اینکه به قدرت برسد خوب خیلی فرق داشت با وقتی که به قدرت رسید. اصلاً دو آدم است. من بعد از اینکه به قدرت رسید او را در قم دیدم. دیدم اصلاً یک آدم دیگری است. اینقدر دیدم عوض شده که اصلاً خیال کردم دیوانه شده، خدا شاهد است لذا پسرش را که بعد دیدم احمد از او پرسیدم که آقا وضع روحیاش چطور است؟ حافظهاش چطور است؟ گفت، “هيچ حافظهاش هیچ.” بعدگفت، “من آقا، آقا من.”
س – ولی به عنوان دو نفرکه هردوتایتان مخالف حکومت شاه بودید آیا هیچگونه باهم جلسات سیاسی داشتید؟
ج – خیلی، گاهی مینشستیم صحبت میکردیم ایامی که هنوز روابطمان به هم نخورده بود صحبت میکردیم. اعلامیههایی که مثلاً ما مینوشتیم میدادیم میخواند. اصلاً برنامه مرا از رادیو همیشه گوش میداد حتی دستور داده بود که برایش tape چیزکنند.
س – پر.
ج – بله چون آن ساعتی که برنامه من پخش میشد، خودش میرفت به حرم نماز، دستور داده بود که برایش پرکنند نوار که بشنود یعنی نوار بگیرند از آن که بشنود. صحبت میکردیم گاهی.
س – فعالیتهایتان را با هم تنظیم میکردید؟
ج – تا اندازهای، نه تنظیم همکاری نداشتیم. گاهی مینشستیم یک صحبتهایی میکردیم که چه باید بشود چون اختلاف زیاد بود. خمینی کسی بود که میخواست دستور بدهد، من یک آدمی بودم که اصلاً مخالف این حرفها بودم. خود مصطفى یكوقتی به من گفت. گفت، “من به حاج آقا پدرم گفتم که دکتر موسی کسی نیست که بشود کنترلش کرد، تا آن مقداری که معتقد است انجام میدهد تا آن مقداری که معتقد نیست دیگر محال است حرف گوش کند.” لذا همکاری ما با او این بود که من کمکش میکردم. گاهی مشکلاتی برایش پیش میآمد گرفتاری برای دوستانش برای اطرافیانش، خوب من کمکش میکردم. گاهی مینشستیم یک صحبتهایی میکردیم با هم، خیلی کم نه زیاد.
س – نحوه فعالیتهایتان فرق داشت؟
ج – بله ما خودمان مشغول بودیم. من روزنامه صادر میکردم، نطق یا مصاحبههای مطبوعاتی میکردم یا کتاب مینوشتم. نه با هم، وانگهی من بغداد بودم او نجف بود مخصوصاً آن سه چهار سال اخیر که اصلاً روابطی با او نداشتیم.
س – بعد وقتی که رفت پاریس و شما رفتید نوفل لوشاتو دیدید آنجا چه نوع صحبتهایی بود؟
ج – آنوقت هم خیلی عادی بود، آنوقت هم باز زیاد فرق نکرده بود. مثلاً صحبت این شد که اگر، مثلاً یکی از حرفها، صحبت این بود که شاه اگر به دام بیافتد گیرش بیاورند چه حکمی باید درباره او صادر کرد؟ آخر شاه میدانید، دویست سیصد آدم یا هزار آدم کشته بود از نظر قضایی چه محکومیتی؟ گفت، “هیچی.” گفت “شاه را چه کار میشود کرد؟ خودش که آدم نکشته دستور داده. آن کسانی که کشتند باید بکشند.”
س – خمینی میگفت؟
ج- بله. خدا شاهد است. گفت، “شاه را کاری نمیشود کرد مسبب که محکومیت ندارد. مباشر… “ یعنی اینجور صحبت میکرد. شاهی که مثلاً از نظر ما آدمکش و فلان و جنایتکار بود میگفت، “نه نمیشود کاریش کرد. از نظر قضایی و قانونی و از نظر اسلامی” یکدفعه اینجور از کار درآمد. یعنی حرفهایش غير از… همان حرفهایی بود که میزد در نوفل لوشاتو که ما حکومت نمیکنیم، نمیخواهیم حکومت بکنیم، ما به خانهها برمیگردیم ما سرتیپها و لشکریها را اعدام نمیکنیم. این همین حرفهایی که میزد این عادت کرده بود به اینکه دروغ هی بگوید تا مردم را فریب بدهد. حتی این هم برخلاف عقیدهاش بود شاید.
س- این حرفها را توی پاریس زد با شما؟
ج – بله این حرف در نوفل لوشاتو است. در نوفل لوشاتو در اتاق خانهاش این حرف را به من زد. گفت، “شاه را هیچه کاری نمیشود کرد. شاه را کاری نمیشود کرد از نظر قضایی از نظر اسلامی چون مباشر که نیست، مباشر را باید مجازات کرد مسبب دستور داده.”
س – وقتی که رفت ایران شما رفتید آنجا هم دیدید او را؟
ج- بله. مفصل با او صحبت کردم. راجع به خیلی از اعمال زشتی که کمیتهها میکنند، راجع به روابط با عراق خیلی با او صحبت کردم.
س – آن مدتی که بعد از انقلاب رفتید ایران آن موقع مصدرکاری بودید؟
ج- نه دیگر. او رفت به ایران من در عراق بودم بعد از ۴ ماه من رفتم به تهران.
س – آنوقت در آن مدت که در تهران بودید، تقریباً یک سال بعد از انقلاب…
ج- نه، من در تهران که بودم مصدر کاری نبودم نه، بودم اما در تهران بودم. همین بودیم. کاندید شدیم برای ریاستجمهور نگذاشتند. برای مجلس نگذاشت خراب کرد انتخاباتمان را.
س – کی کرد؟
ج – خمینی. نگذاشت.
س – یعنی به شما گفت؟
ج – بله، بله. مثلاً فرستاد تهدید به قتل کرد.
س – چرا؟
ج – اطرافیانش آمدند گفتند میکشیمت اگر حتی بروی تو مجلس.
س – چرا؟
ج – خوب نمیخواستند، میدانستند مخالفشان هستیم.
س – یعنی آن موقع مخالفت کرده بودید؟
ج- بله همان مخالفتهایی که در عراق داشتیم اینها در نظرشان مجسم بود میدانستند.
من یادم هست این در بیمارستان قلب خوابیده بود، بیمارستان رضایی قلب، من رفتم آنجا دیدنش. دم در اتاقش ایستاده بود سکرترش حسن صانعی. حسن صانعی که خیلی نزدیک است به او اقرب ناس به اوست. آن ایام من کاندید انتخابات مجلس بودم ازاصفهان و وکیل هم شده بودم تقریباً بعد آنها به هم زدند
س – این دوباره بعد از…
ج – بله، بله وزیر کشور به هم زد به دستور خمینی انتخابات، به هم زد انتخابات را اصلاً باطل کرد انتخابات مرا و خیلی خوشحالم الحمدلله برای اینکه… صانعی گفت، “بله حضرتعالی هم در زمان شاه وکیل بودید هم در این زمان.” توسلی که سکرتر دوم خمینی است و هم خیلی نزدیک است با آقای خمینی گفت، “آشیخ حسن چرا این حرفها را میزنی، دکتر موسی ۲۰ سال با شاه مبارزه کرده، بعد گلوله خورده، بعد وکیل طبیعی مردم، جدش را احترام میکنند خودش… “ گفت، “بله، اما خدا شاهد است این اگر قدرت دستش بیافتد اول سری را که میبرد سر آقای خمینی است.” این دم در اتاق خمینی او خوابیده بود در ده متری ما. که بعد من خندیدم به او گفتم حسن صانعی خدا زبانت را ببرد. همان ایام شیخ صادق خلخالی آمد خانه من گفت، من گارد داشتم، “شما گاردت را اضافه کن برای اینکه این تندروها ممکن است شما را بکشند اگر به مجلس بروید.”
س – یعني آنجا شما چه جوری مخالفت خودتان را بیان میکردید؟
ج – من برای اینکه خودم را اولاً چون سوابق مبارزه داشتیم، ما لازم نبود به خمینی خودمان را ببندیم. ما به عنوان اینکه خمینی اطرافیانش بد هستند بهشتی فاسد است، اکبر رفسنجانی فاسد است، مهدوی فاسد است. به خودش البته کاری نداشتیم ما تمام اطرافیان خودش را همینجور پشت سر هم مورد attack قرار میدادیم. مثلاً یادم میاید که من رفتم در انتخابات، آنجا که محل حوزه انتخابیهام، داشتم نطق میکردم بیست هزار جمعیت بود، یکی پاشد گفت، “شما در زمان شاه وکیل بودید حالا چطور میخواهید وکیل بشوید؟”
بله مثلاً آنجا یکی بلند شد بعد من همان بیست هزار جمعیت، گفتم آقا ما که زمان شاه وکیل بودیم یک سال دوسال آن هم که همهاش مخالفت با شاه میکردیم. اما الان رییس شورای انقلاب شما کسی است که هنوز حقوق بگیر زمان شاه است و آن بهشتی است که معاون خانم پارسا بوده در قضایای فرهنگی و هنوز حقوق زمان شاه را دارد میگیرد. بیست سال است خدمتگزار رژیم شاه بوده. خوب میدانید این حرفها خیلی سنگین بود برایشان دیگر. با اعمال زشتی که میکردند، همینطور مخالفت این کارهای کمینتهها، کارهای انقلابها کارهای… خیلی مبارزه میکردیم حرف میزدیم.
س – چه مدت در ایران بودید؟
ج – یک سال
س – یعنی فعالیت انتخاباتی که میکردید آنجا نمایندگی خودتان را اعلام کرده بودید با کسانی که مجبور بودید فعالیت کنید…
ج- نه، من رفتم برنده شدم. وزارت کشور باطل کرد انتخابات مجلس نمایندگی مرا.
س – دليلشان چه بود؟
ج – هیچی. گفتند که انتخابات درست نیست.
س – شما بعد از اینکه این جریان اتفاق افتاد نرفتید با خمینی صحبت بکنید؟
ج – ابداً، اصلاً آمدم بیرون خیلی خوشحال بودم، دیگر نمیخواستم من ایران بمانم.
س – دیگر بعد از آن نماندید؟
ج- من همیشه به این خانم میگفتم، میگفتم دعا کن که انشاءالله ما موفق نشویم که برویم از ایران بیرون. برای اینکه اگر موفق میشدم مسئولیت سنگین بود. نمیخواستم بمانم چون میدانستم که ایران فایده ندارد. میدانستم باید یک جای دیگری پیدا کرد برای مبارزه و صحبت کردن. رفتم آنجا راجع به روابط با کشورهای عربی، راجع به روابط با عراق با او صحبت کردم. گفتم این روابطی که با عراق دارید، قبل از اینکه بروم صدام حسین را دیده بودم با او صحبت کرده بودم، او گفته بود که ما حاضریم با اینها روابط خوب داشته باشیم. رفتم با او صحبت کردم در همان ملاقات. گفتم این روابطی را که شما با عراق دارید خیلی به نتایج بدی خواهد کشید و من به شما قول میدهم که اگر گوش بکنید ما حاضریم که روابط خوبی با عراق داشته باشید.
س – این چه سالی بود؟
ج- همان بعد ازانقلاب.
س- یعنی درست سال دقیق یادتان هست؟
ج – چهار ماه بعداز انقلاب.
س – این هنوز جنگ ایران و عراق شروع نشده بود؟
ج – نخیر، بعداز یک سال و نیم دو سال شروع شد. بعدگفتم شما چرا با این کشورهای همسایه خلیج دشمنی میکنی؟ آخر چرا به اینها اینقدر بد میگویی. گفت، “اینها آخر پایگاه ملی ندارند من چطور با اینها دست اینها را بفشارم. اینها مردمشان از اینها بیزارند.” گفتم حافظ اسد در سوریه و قذافی در لیبی پایگاه اساسی دارد شما دست آنها را میفشاری؟ سرش را انداخت پایین رنگش شد سیاه مثل… بله بعد با آقای شریعتمدار صحبت کردم.
یک روز داریوش فروهر وزیرکار بود آمد منزل ما گفت، “آقا بیخود سعی نکن برای روابط عراق و ایران برای اینکه صحبتهای شما را در کابینه در دولت مطرح کردیم مهندس بازرگان گفت که بایستی ما روابط خوب با عراق داشته باشیم حرفهای فلانی درست است و خمینی مرا طلبید فوراً به قم رفتم آنجا. گفت بله شنیدم بازرگان میگوید که بایستی با عراق روابط خوب داشته باشیم. به بازرگان بگو اگر دست صدام حسین را بفشاری من دستت را قطع میکنم.”
س – آقای خمینی به شما گفت که به بازرگان بگویید؟
ج – نه، به داریوش فروهر بله.
س. شما با بازرگان…
ج – نه من بازرگان را ندیدم، شخصاً ندیدم. دیدمش من بازرگان را در بیمارستان قلب که آمده بود دیدن آقای خمینی. دیدم که البته آن روز هم با او یک نزاع مفصلی، که با او یک گفتوگوی خیلی مفصلی داشتیم آن ایام. گفتوگوی سیاسی کردیم خیلی به تندی کشید در آن جلسه اما در این موضوع من ندیده بودمش نه.
س – بعد از اینکه برگشتید به عراق و در آنجا ساکن شدید…
ج – کی دیگر؟ بنده که آمدم به آمریکا.
س – بعد از ایران مستقیم آمدید به آمریکا؟
ج – بله آمدم به آمریکا دیگر. چون من آنوقت رییس مجلس بودم انتخاب شده بودم اینجا قبل از اینکه بروم به ایران. منتها در این بین البته چهار سفر رفتم به عراق به دعوت وزارت اوقاف عراق. در این چهار سفر در یکبار چهارده سخنرانی، در یکبار پنجاه سخنرانی در یکبار سی سخنرانی در یکبار هشت سخنرانی رادیویی تلویزیونی بر علیه رژیم خمینی از رادیو بغدا د میکردم.
س – هیج contact ای دولت خمینی سعی کرده است با شما اینجا برقرار کند؟
ج – نه، هیچ. contact ای ندارد برای اینکه ما همه را میشناسیم، با آنها من یک اختلافات، یعنی اینها همه را من خدمت کردم و حق گردنشان دارم. یعنی با آنها روابط آشنایی است یعنی میشناسند مرا. ما در پاریس که بودیم شیخ صادق خلخالی همین جلاد نوفل لوشاتو که من میرفتم میگفت، “تو را به خدا مرا ببر پاريس من اینجا خسته شدم یک غذای گرم به من بده.” چون آنجا گوشت و اینها نمیخوردند. ما میآوردیمش با خودمان پاریس، یک رستوران مسلمانی بود غذا میخورد بعد میآمد اتاق من میخوابید. روی تخت هم نمیتمرگید. با اینکه اتاق من تخت داشت یعنی برایش یک تخت اضافه میزدند تو هتل، پرنس دوگال بودم یکجایی، نمیخوابید روی ماکت میخوابید میگفت برای اینکه رفقای من در زندان هستند و من چطور روی تخت بخوابم. اینها را من میشناسم یعنی با من اینجوری بودند روی ماکت میخوابید در اتاق من. با اینها آشنا هستم میدانند که سیستم فکری قابل التحام نیست، دو جور فکر میکنیم اصلاً.
س – شما آن موقعی که خلخالی را تو پاریس میدیدید ازنظر فکری با او مخالف بودید؟
ج – آنوقت اینها هیچکدام عملشان ظاهر نشده بود. یعنی اینها را ما میشناختیم و هیچ فکر نمیکردیم اینها قدرت به دست بگیرند و اصلاً فکرنمیکردیم این حکومت قدرت به دست بگیرد فکر نمیکردیم اینها سرکار ییابند. یک عدهای بودیم که مبارزه میکردیم شاه ساقط بشود بعد مملکت دموکراسی بشود هرکسی بالاخره در رژیم دموکراسی اگر ملت انتخابش کرد یک حقی داشته باشد. اصلاً این حرفها نبود. بعد بود که اینها آمدند قدرت را به دست گرفتند و قدرت را از مردم دزدیدند و مشغول این اعمال زشت شدند.
یک روز آمد منزل ما شیخ صادق خلخالی این خانم میخواست بیرونش کند. درتهران بودیم رفته بودیم بیمارستان قلب گفتند نهار میآییم آنجا. شیخ صادق و حسین خمینی و شیخ فضل الله محلاتی یعنی با اینها ما روابط اینجوری داشتیم. آمدند گفتیم بیایید. آمدیم خانه از ایشان پرسیدم چه نهار داریم؟ خوب یادم هست گفت، “باقلاپلو کی آمده اینجا؟” گفتم شیخ صادق خلخالی یک چند نفر هستند و پاسدار هم دارند و برای نهار… گفت، “این شیخ پدرسوخته جلاد را بیرون کن. من نهار به این نمیدهم این آدمکش چیست آوردی؟ بیرونش کن.”
س – آن موقع شروع کرده بود آدم کشتن؟
ج – بله بعد از اینهم بود. بیرونش کن اصلاً. رفتم گفتم شیخ پدرسوخته پاشو برو بیرون برای اینکه خانم ما میگوید به تو نهار حاضر نیست بدهد و تو جلاد و آدمکش هستی و گفته اگر تو اینجا بمانی ميخواهد از خانه برود بیرون. گفت، “نه خوب بگذار ما بکشیمش بعد میبریم جنازهاش را بیرون.” آمدم گفتم این پدرسوخته میکشدت نهار به این بده زهرمار بکند. که علنی این جور بودند با اینها. ما با اینها روابط خیلی دوستانه و صمیمی، اینکه مصطفی پسرش مثلاً هر شب تا صبح بنشینیم جلسه داشته باشیم صحبت بکنیم در نجف یا در بغداد. قبل از آن سه چهار سالی که روابطم با خمینی تیره و تار بشود. با مصطفی ما واقعاً دوست بودیم. و او با پدرش خیلی اختلاف داشت در خیلی از کارها و عدهای معتقد هستند که مصطفی را احمد کشت.
س – پسر خمینی؟
ج – بله بله. این یک قضیهای است که من در این کتاب اخیرم هم نوشتم یکی از اسرار است. برای اینکه مصطفی خمینی در سالهای اخیری که خمینی در نجف بود معتقد بودکه پدرش نباید در سیاست زیاد مداخله بکند. مصطفی، معتقد بود پدرش به یک مرحلهای از مرجعیت رسیده و سنش شده ۷۰، ۷۵ و در نجف است و آقاست و وجوهات برایش میآید خوب است دیگر به همین قناعت بکند.
یک عدهای بودند از بچهها داغ و تند بچه منتظری و امثال منتظری و احمد. اینها آمده بودند نجف و اینها را آقا مصطفی کنترل میکرد میگفت اینها حق ندارند با پدرم تماس بگیرند. هیچکس از اینها حق ندارد پدرم را تنها ببیند، هر کاری دارند بیایند به من بگویند. حتی احمد برادرش را منع کرده بود از اینکه درباره اینها با خمینی صحبت کند. مثلاً نطقهای خمینی، گاهي نطق میکرد سالی یکبار دو بار بر علیه رژیم شاه و اینها که تویش کلمات تند بود راجع به اشرف راجع به شمس راجع به برادرها که اینها دزدند اینها هرویین قاچاق میکنند، شاه دزد است. تمام اینها را میزد مصطفی قبل از اینکه منتشر بشود. میگفت، “یک مرجع نباید این کلمات زشت و چاروادری را از خودش. باید لغت و زبان مرجع زبان یک زبان منزهی باشد و به کلی کنترل کرده بود حتی پسر منتظری را که آمده بود نجف نمیگذاشت برود خمینی را ببیند تا جایی که سکرتر خمینی که یک پیرمرد ۷۰ ساله ای بود که ۳۰ سال با خمینی بود، یكبار پسر منتظری را بدون اجازه مصطفی راه داد برود خمینی را ببیند همین محمد که بعد به درک رفت کشته شد این سکرتر را که اسمش شيخ عبد علی اصفهانی بود و هنوز زنده است از نجف بیرون کرد آقا مصطفی. گفت، “نه اصلاً بروید نمانید اینجا.” بیرونش کرد.
یکی از افرادی که آن ایام باز مورد غضب آقا مصطفی قرار گرفته بود محمود دعایی بود. این محمود دعایی که الان نماینده است و رییس اطلاعات… مصطفی این را گذاشت که رییس برنامه نهضت روحانیت خمینی بشود در رادیو فارسی بغداد و رادیو نهضت روحانیت را اداره میکرد و حرفهای خمینی را میخواند. در آن ایام یک مردی بهنام ژنرال پناهیان که وزیرجنگ پیشهوری بود در زمانی که پیشهوری آذربایجان را اشغال کرده بود. بعد اینها پناهنده به روسیه بودند و از آژانس روسها بود این آمد به بغداد پناهنده شد.
این هم تشکیلاتی داشت. خبر به مصطفی رسید که محمود دعایی با این محمود پناهیان آژان شوروی و کمونیست همکاری میکند. لذا محمود دعایی را بیرون کرد از نهضت روحانیت رادیو و از خانه پدر طردش کرد. معلوم شد که این محمود دعایی کمونیست است این نوکر… آخر این معنا ندارد که یک آدمی نهضت روحانیت را اداره کند اما برود جزء باند محمود پناهیان کمونیست و چپی باشد دیگر، آنهم چپی که معروف بود که جاسوس شوروی است. این محمود پناهیان را هم بعد بیرونش کردند از بغداد، اما تا آن ایامی که بود این محمود دعایی با او همکاری میکرد. این شد که مصطفی این را بیرون کرد. البته بعد این آمد به مصطفی هی تقاضای ملاقات میکرد و خانه خمینی هم که راهش نمیدادند محمود را. شب آخری که مصطفی مرد این آخرین کسی بود که میرود به منزل مصطفی و برای او حلوا میبرد.
س – محمود دعایی.
ج – محمود دعایی. مصطفي آن شب شام نمیخورد فقط حلوای محمود دعایی را میخورد. بعد میبینند تو رختخوابش مرده که صغرا کلفت آقا مصطفی اولی که دیده بود آقا مصطفی مرده. داد زده بود که آقا را محمود دعایی چیزخور کرد. خانم مصطفی مادر حسین هم به وسیله حسين میفرستد پهلوی خمینی میگوید من یقین دارم که محمود دعایی شوهرم را کشته بگذارید که جسد مصطفی را کالبدشکافی بکنند ببینند که… خمینی میگوید، “اولاً این کار حرام است در اسلام، دومش اینکه تازه ما بفهمیم چه کار میتوانیم بکنیم؟ کی میتواند ثابت کند که حالا محمود این کار را کرده؟”
احمد هم در این کار مداخله میکند و با حسین دعوا میکند که “این حرفها چیست؟ آبروی ما بیشتر میرود. چه فایده دارد داداش که زنده نمیشود با این کارها.” و به هرحال نمیگذارند جنازه را کالبدشکافی بکنند و قضيه لوث میشود. بعد از مرگ مصطفی بچه ها دوباره آمدند دور خمینی را گرفتند و خمینی را وادار به مبارزه کردند، اعلامیههای تند. احمد همه کاره شد. لذا علت اینکه حسین خمینی الان با احمد بد است و با جدش بد است و روابطشان بد است این است که حسین و مادر حسین معتقدند که احمد خبر داشت از مرگ مصطفی یا بعد از اینکه فهمیده، نگذاشته موضوع منتشر بشود. قضيه را لوث کرده برای اینکه کسی که استفاده برد از مرگ مصطفی، احمد بود که افراد بچهها را دوباره وارد دستگاه پدر کرد و پدر را دوباره حرکت داد و کار را به اینجا رساند و لذا همیشه حسین میگوید، میگوید، “آرزوی من این است که راه عراق باز بشود بروم عراق و بطلبم که جنازه بابایم را در بیاورند کالبدشکافی کنندکه بفهمیم چه کسی کشته او را.”
س – الان حسین در ایران است.
ج- در ایران است و ضد با جدش است. با جدش روابطش خوب نیست و با احمد هم روابطش خوب نیست. برای همین که اینها عقيدهشان این است که پدر را احمد کشته. اصلاً چیز خانوادگی است.
س – دو تا برادر بودند مگر؟
ج- دوتا، احمد کوچیکه بود. این هم قضایایی است که از جایی نشنیدید؟
س – نخیر، خیلی عجیب است. خیلی جالب است.
ج – بله بعد از مرگ مصطفی بود که دوباره خمینی آمد روی کار.
س – شما احمد را شخصاً میشناسید؟
ج – احمد نه، آنوقت که ما بودیم یک بچه مدرسهای بود بعد آمده بود آنجا خیلی بیارزش کسی نبود. هنوز هم بی ارزش است.
س – در زمانی که شما و خمینی هر دو در عراق بودید علمایی که در آن موقع در عراق بودند در بغداد و در نجف بله. این علما رابطهشان چطور بود؟
ج- خیلی بد. اولاً خمینی که آمد، اول آقای حکیم مرجع تقلید بود که او با آقای خمینی خیلی بد بود برای اینکه او با شاه همکاری میکرد و پسرهایش جواسيس شاه بودند و همین باقر حکیم که الان سخنگوی شورای انقلاب عراق است این خودش اصلاً جاسوس ساواک شاه بود. پول میگرفتند و اینها اصلاً خمینی را اهانت میکردند حتی تو مجالس به او احترام نمیکردند اهانتش میکردند. افراد حزب الدعوه که الان اینها گل سرسبد خمینی هستند اینها همه با ایران مربوط بودند، اینها همه برعليه خمینی قیام میکردند تو نجف، ضدش بودند.
پس اولاً اینها بد بودند با خمینی برای اینکه دستگاه شاه بودند. بعد حکیم مرد. آقای خویی هم با خمینی بد بود برای اینکه رقابت داشتند و با اعمال خمینی هم بد بود. اصلاً آقای خویی به اطرافیان خمینی شهریه نمیداد میگفت اینها اشرارند. به این سی چهل نفری که خودشان را مجاهدین مینامیدند، همین بچههایی که بعد از مرگ مصطفی، حکومت بر خمینی را قبضه کردند آمدند و خمینی را در قبضه گرفتند این بچهها. به اینها اصلاً حقوق ماهانه نمیداد با اینکه آقای خویی به تمام در نجف حقوق ماهانه میداد به اینها نمیداد میگفت اینها اشرارند و من نمیتوانم از حقوق شرعی و حقوق سهم امام به اینها پول بدهم.
س – مرجع تقلید در آن موقع خویی بود.
ج- خویی بود، خمینی هم یک مقداری. پس خویی هم بد بود با خمینی. اما خوب خمینی بود در نجف. او هم خوب یک تشکیلاتی داشت پس مراجع نجف با او بد بودند. قم هم که با اوخوب نبودند. آقای شریعتمداری که با او خوب نبود، آقای گلپایگانی و آقای نجفی با او خوب نبودند. البته بعد آقای شریعتمدار را که به این روز سیاه انداخت. آن دو نفر هم دیگر تسلیم شدند از باب تقيه و اینها دارند همکاری میکنند با او، والا اصلاً مراجع روحانی با او خوب نیستند هیچکدامشان با او خوب نیستند.
س – اگر مراجع روحانی با او خوب نبودند. مثلاً آقای روحانی موافق آیتالله خمینی نبود هیچگونه صحبتی کرد؟ هیچگونه مطلبی نوشت؟
ج – کی؟
س – آیتالله خویی.
ج – آیتالله خویی چیزی بر علیه او ننوشت. اما عملاً با او خوب نبودند، تأیید نمیکرد کارهایش را. الان آقای قمی چقدر دارد مینویسد برعلیه او. آقای طباطبایی قمی در مشهد که دارد مینویسد. بیش از این چه کار بکنند. با آقای شریعتمدار که در اثر مخالفت با این روز نشست.
س – آقای خمینی و احتمالاً دیگر مراجع تقلید بودجهشان را از کجا به دست میآورند؟
ج – سهم امام. شما میدانیدکه آخر شیعه معتقد است که یک پنجم دخل نت، دخل صافی، یک پنجمش سهم امام و سهم سادات است که نصفش را باید بدهند به سادات یعنی اولاد پیغمبر که فقیرند نصفش را هم بدهند به نمایندگان امام زمان که این امام زمان هم غائب است. نماینده امام زمان کیها هستند؟ همین ها هستند دیگر، خوب پول را میدهند دست اینها دیگر. این یک مالیات مذهبی است به عبارتی که بتواند غرب بفهمد باید بگوییم شیعه یک مالیات مذهبی در میآورد از عوایدش که این مالیات مذهبی یک پنجم عواید خالصش است و این به دست روحانیون درجه یک باید بدهد، به دست آیتاللهها باید بدهد. این جور…
س – یعنی آیت الله خمینی از دولت عراق پول نمیگرفت؟
ج – نه نمیگرفت. خوب اطرافیانش شاید میگرفتند اما خودش شخصاً نه، مثل پاپ، پاپ از کجا بودجهاش اداره میشود؟ همین اوقاف، موقوفات كليسا، تبرعات. تبرعات مذهبی اسمش است چون این برای غرب سهم امام و اینها نمیفهمند. تبرعات مذهبی اسم فرق میکند. الان مگر پاپ بودجهاش کم است؟ ثروت واتیکان امروزه ۵ میلیارد دلار ثروت پاپ است، ۵ میلیارد. این از کجا جمع شده؟ تبرعات است. مردم میدهند دیگر، پول میفرستند برای واتیکان تبرعات مذهبی است. اینجا به عنوان موقوفه است با عنوان tax است، تبرعه مذهبی است. اصلاً تبرعه مذهبی است اسمش این است.
س – آنوقت این آقایان که مثلاً ۰۰۰۰
ج – جد من خوب که بودجهاش بودجه دولت بود تبرعه است. جد شما مرحوم حاج زین العابدين مازندرانی بودجه روحانیت داشت دیگر، از رجال مشروطه هم است میلیونها پول، هزاران پول. مثلاً از هند ایشان در هند خیلی… تبرعات مذهبی بود میدهند دست او دیگر. میخواهند مردم پول بفرستند به فقرا خودشان که نمیشناسند یکی یکی، میگویند میدهیم دست این، این به فقرا میرساند و اینها اغلباً هم میرساندند، میدانید؟ نود درصد پولها میرفت به فقرا میرسید. لذا اینها غالباً میمیرند فقیر و جد من که بودجهاش بودجه دولت بود وقتی مرد باز ربع میلیون دينار مقروض بود که البته بعد داده شد قرضش. اینها میدهند پولها را چون اگر ندهند به آنها نمیرسد. یا مردم از اینها میروند میگیرند. اطرافیها دارند، فقرا دارند میدهند دیگر، ریاست است دیگر.
س – بله، آخر یک مدتی این مسئله بود که امکان دارد که خمینی از اینور و آنور…
ج – نه، شخصاً که از عراق نمیگرفت اما اطرافیانش میگرفتند کمک میکردند. حالا یک پولهای محرمانه، سیاستهای خارجی در اختیار بعد خمینی یا احمد گذاشتند برای انقلاب اینها را ممکن است ما نمیدانیم.
س – این طلبههای برجسته دور و بر خمینی چه کسانی بودند؟
ج- هیچکس، یک آدم حسابی دور این آدم نبود. تمام اشرار دورش بودند یک آدم حسابی حاضر نبود با خمینی همکاری بکند.
س – هیچکدام از آن اسمها یادتان هست؟
ج – هیچ، کسی نبود آدم حسابی نداشت. البته بودند یک سه چهارنفری مثل آن آسید عباس یزدی یا مثلاً همین شیخ رضوانی، اما اینها هم باز چیزهایی نبودند، بودند یک عدهای تو نجف که اینها جز چیزهای استفتاءش بودند یعنی چیزهای علمی نه جزء کارهای سیاسیاش، خوب، میرفتند آنجا مینشستند یک چندنفری بودند دو سه تایش یادم هست. اما نه اکثراً اینهایی که دورش بودند همین بچه مچه ها بودند که اینها هم بعداز مرگ آقا مصطفی آمدند و اینجور…
س – پس تا آن زمان که آقا مصطفی بود کسان برجسته تری دورش بودند یا آن زمان هم کسی…
ج- نه، برجسته هیچوقت نبود. برجسته همان افرادی بودند، هفت هشت نفری بودند از طلبههای فاضل نجف میآمدند راجع به کارهای فقهی، مسائل فقهی صحبت میکردند. کارهای سیاسی همیشه بچهها دورش بودند و این بچهها هم بعد از مرگ مصطفی کنترل را به دست گرفتند. قبل از مرگ مصطفی مصطفی همه کاره بود و مصطفی نمیگذاشت پدرش وارد کارهای حاد سیاسی بشود چون معتقد بود پدرش به مرجعیت رسیده و مرجعیت همین کافیش است. بماند تو نجف ساکت و آرام. مرجعیت بکند پول برایش میآید پول بدهد مثل باقی مراجع، وارد کشمکش سیاسی زیاد نشود.
س – زمانی که خمینی در عراق بود هیچ سعی شد که از طرف دولت شاه، یعنی تا آنجایی که شما اطلاع دارید، سعی شد که این را به طرف خودشان جلب کنند، نرم بکنند با او صحبت بکنند؟ هیچ اطلاع دست اولی دارید؟
ج – نه. میدانم که دولت شاه دو سه بار طلبیدش از دولت عراق که تسلیمش کنند که قبول نکردند. بعد از صلح الجزایر میگفتند این را بیرونش کنید بیاید پهلوی ما تسلیمش کنید به ما، قبول نکرد دولت عراق.
س – ولی هیچ رابطه مستقیمی با خودش نبود؟
ج – نه، من خبر ندارم نه که بفرستند از او بخواهند که همکاری بکند؟ نه.
Leave A Comment