گفتوگو با آقای حبیب نفیسی
معاون وزیر کار ۱۹۴۹-۱۹۴۶
تدوینکنندۀ نخستین قانون کار ایران
بنیانگذار و رئیس دانشگاه پلیتکنیک
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: اول فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۱
خاطرات آقای مهندس حبیب نفیسی، اول فوریه ۱۹۸۴ در شهر کمبریج، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- جناب نفیسی اول میخواهم از شما خواهش کنم که یک شرح خلاصهای از خانوادۀ نفیسی و از پدر و پدربزرگتان بفرمایید.
ج- خیلی متشکرم از این موقعیتی که به بنده میدهید که برای اولین بار در زندگیام یک چیزی بنویسم و یا یک خاطرهای ضبط کنم. امیدوارم که به درد جوانان آتیه در ایران بخورد بهخصوص در این مرکز علم که امیدواریم مرکزی باشد که ایرانیان بیایند و تحقیقات بکنند، مطالعات بکنند و امیدوارم که در این مرکز و این اقدام مفیدی که شما کردید یک پایهای برای تاریخ ایران بشود. نهتنها این گوشۀ مختصری که ما طرح خواهیم کرد بلکه تاریخ ایران بهطورکلی. امیدوارم شما که جوان تحصیلکردۀ باایمانی هستید و خدمات زیادی در ایران کردهاید در ایجاد یک مرکز تحقیقات و یک مدرسهای که خیلی خدمات هم به ایران کرد امیدوارم بعدها هم خدماتش را ادامه بدهد. امیدوارم شما هم در این مرکز و بعد در ایران این خدمت خودتان را ادامه بدهید. تاریخ ایران را فصلبهفصل تکهتکه جمع بکنید اینجا و حلاجی کنید در اینجا و بعد هم بنویسید. اقدام دیگری که امیدوارم شما بکنید اینا ست که با اشخاصی مثل بنده که الآن در سنین بین ۸۰-۷۰ سال هستیم و روزی جوانهایی بودیم که در زمان رضاشاه به خارج رفتیم و تحصیل کردیم و با یک دنیا ایمان و آرزو به ایران برگشتیم، ولی متأسفانه به جنگ دوم جهانی برخوردیم و طوری شد که تمام آن آرزوهای ما، تمام آن مطالعاتی را که کرده بودیم، همه پخشوپلا شد، با اینگونه افراد ملاقات و مصاحبه کنید، نمیخواهم بگویم از بین رفت، نه از بین نرفت هرکدام بهنوبۀ خودمان در یک گوشه از مملکت یک خدمتی کردیم زیرا تمام این خدماتی که در زمان رضاشاه و در زمان محمدرضاشاه شد تمامش به دست ماها شد، ما هدر نرفتیم. زیرا ایمانهای ما، آرزوهای ما، تحصیلات ما همه در خط خدمت به مملکت افتاد. کارهای مهمی هم مانند راهآهن، برق، معادن، کارخانهجات تمام به دست امثال ما شد منتهی پخشوپلا شد. مثل یک آب پرقیمتی که پخش میشود و مثل سیل همهگیر میشود و پخش میشود. وقتی من زندگی فرد فرد خودمان را که نگاه میکنم میبینم همه به مملکت خدمت کردیم، تمام دوستان من، تمام جوانان آن روز که حالا اشخاص مسنی هستند و از سرنوشت ایران متأثر هستیم و از اینکه تمام قوایمان و زحمتهایمان و تحصیلاتمان آن طوری که باید صرف ایران نشد درباره همه که فکر میکنم میبینم همه اشخاصی بودیم وطنپرست، همه تحصیلکرده، همه با آرزو، همه ایراندوست ولیکن متأسفانه جنگ و اقداماتی که در پی جنگی در ایران آمد خوب و بد تمام باعث این شد که ما همه پخشوپلا بشویم و هدر برویم. نه آن طوری که مملکت ما را تربیت کرده بود که همه دستبهدست هم بدهیم و در راه مملکت کار بکنیم. درست است ما همه در راه مملکت کار کردیم ولی همه بریدهبریده و همه پخشوپلا. این است که امیدوارم که این اقدامی که کردید و امروز یکی از افراد همسن بنده را دعوت کردید بیاید اینجا، و راجع به قسمت کار خودش صحبت بکند این کار را ادامه بدهید. بنده چهل سال در یک خط یعنی صنعت و امور اجتماعی و امور کارگری کار کردم ولی تمام آشنایانم، تمام اشخاصی را که در نظر میگیرم میبینم هرکدام در رشتۀ خودشان کار کردند و همه یک آرزوهایی داشتند و یک خطهایی را پیش گرفتند. مثلاً در ضمن صحبت، چون من چیزی را تهیه نکردم، یک اسامی را یادداشت کردم که یکی از آنها دوست شفیق خود بنده بود به نام آقای مهندس هوشنگ نیرنوری. ایشان تمام عمر خودش را صرف برق کرد برای ایجاد کارخانهجات برق، ایجاد کارخانهجات. آرزویش این بود که یک دستگاه مرکزی برای برق مملکت ایران درست بکند و تا حدی هم موفق شد ولی خب مطابق تشنجات سیاسی که پیش میآمد زندگی او هم متشنج شد. زمانی بود که در سازمان برنامه در دنبال کارهای برق بود و توانست خیلی خدماتی آنجام دهد ولی او را برداشتند و کس دیگری آمد. دیگر یک نقشۀ مرکزی نبود. کس دیگری را میشناسم که در کشاورزی همین کار را کرده، کس دیگری را میشناسم در کارخانهجات مکانیکی همین کارها را کرده، هرکدام را اگر گیر بیاورید اگر به آنها موقعیتی بدهید و هرکدام راجع به گذشتۀ خودشان، تحصیلات خودشان، صحبت بکنند میبینید همه یک فصل مشترک دارند و همه آرزوی پیشرفت ایران را داشتند، همه فوقالعاده وطنپرست بودهاند. همه تحصیلاتی از جانودل کردهاند، همه به ایران برگشتند و کار کردهاند منتهی مملکت دائم در حال تغییرات بود و این تغییرات در قسمتهای فنی و علمی هم اثر گذاشته، در دانشگاه اثر گذاشته، همهجا اثر گذاشته است. ولیکن یک اشخاصی بودهاند پر آرزو که همیشه در یک خط آرزو داشتند کار بکنند. بعضیها در قسمتهای دانشگاهی، بعضیها در قسمتهای صنعتی، بعضیها در قسمت کشاورزی ولی آرزوی همهشان خدمت به ایران بود و پیشرفت ایران بوده و حالا اگر شما اینها را پیدا کنید و دانهدانه با آنها صحبت کنید و این آرزوها را جمعآوری کنید یک نقشهای میشود برای جوانان ایران که آنها هم در این خطها در این رشتهها کار کنند، تحصیل کنند، به تحصیلشان ادامه بدهند و تکمیل کنند و بعد هم خدمت بکنند. این آرزو را بنده دارم امیدوارم این مرکزی که الآن اینجا ایجاد شده، در این مرکز علمی، در این شهر علمی که برای معالجه شده یا دیدار بچههایشان شده اشخاصی مثل بنده میآیند اینها را شما پیدا کنید و گذشتۀ آنها را ورق بزنید همانطور که بنده گذشتۀ خودم در آنچه که شما نوشتید خواندم و سهروزه چهل سال جوانتر شدم برای اینکه همهاش زندگی گذشتۀ بنده بود و آرزو دارم که شما اینگونه اشخاص را پیدا کنید.
س- حالا اگر سرکار موافق هستید کار را بهاینترتیب شروع کنیم که یک خلاصهای از خانوادۀ نفیسی پدرتان و پدربزرگتان بفرمایید.
ج- عرض کنم که فامیل نفیسی اهل کرمان هستند. جد بنده مرحوم دکتر علیاکبر ملقب به ناظمالاطباء در کرمان طبیب بود. اجدادش تا آنجا که خودش در مقدمۀ کتابهایش نوشته تا هشت پشت به حکیم برهانالدین نفیس میرسد که طبیب اولقبیک بود و در کرمان همه طبابت میکردند. در آن زمان علیاکبر ملقب به ناظمالاطباء هم طبیب بوده در کرمان. در زمان ناصرالدینشاه، البته با همت و درنتیجۀ افکار امیرکبیر یک مدرسۀ دارالفنونی در تهران درست میشود و این دارالفنون از روی الگوی پلیتکنیکهای اتریش و فرانسه و ممالک دیگری بود که پلیتکنیک داشتند یعنی آموزش چندین تکنیک در یک مرکز جمع شده بود و یک پلیتکنیک هم به نام دارالفنون که همۀ فنون باید در آنجا جمع میشد در تهران ایجاد میشود و از اطبا و از علمای اطریشی و فرانسوی دعوت میکنند به آنجا بروند که هم دارالفنون را ایجاد کنند و هم در دستگاههای دولتی به شاه خدمت کنند و به امیرکبیر کمک بدهند. چند نفرشان مهندس بودند و چند نفرشان هم طبیب بودند. اینها مدرسۀ طب، مدرسۀ مهندسی، مدرسۀ موزیک و مدارس مختلف برای آموزش علوم مختلف در دارالفنون ایجاد میکنند. همزمان با این اقدام که مدرسۀ طب درست میشود و چند طبیب برای دارالفنون میآیند چند طبیب هم برای خود ناصرالدینشاه میآیند که یکی دکتر تولوزان بود که خیلی معروف بود.
س- از خارج؟
ج- بله از خارج. دکتر تولوزان مشغول طبابت برای ناصرالدینشاه و طبابت برای فامیل و اندرونی ناصرالدینشاه میشود و ضمناً در دارالفنون هم درس میداده. باز فکر صحیح و عالی که امیرکبیر میکند این است که وقتی اینها جمع میشوند و یک مرکز طبی در ایران درست میشود به تمام شهرستانها مینویسند که پسر مشهورترین طبیب آن منطقه را به تهران بفرستید که مهمان شاه باشد و در دارالفنون درس بخواند و نزد اطبای دربار کار بکند و شاگرد اطبای دربار شود. روی این اصل مرحوم ناظمالاطباء هم که پدرش حافظ الصحه و طبیب معروف کرمان بود و چند تا پسر داشته که همهشان طبیب بودند، یکی از پسرهایش را به نام ناظمالاطباء انتخاب میکنند و به تهران میفرستادند و او میآید و در دارالفنون و در ضمن پیش اطبای ناصرالدینشاه شاگرد میشود و درس میخواند، نزد همان گروه دکتر تولوزان و اطبای فرانسوی و غیره. بعد در تهران هم با یکی از خانمهای فامیل قاجار ازدواج کرده و طبیب میشود و شاگرد همان دکتر تولوزان بوده بعد که تجربهای پیدا میکند و تحصیلاتش به حد کمال میرسد تحصیلاتش خیلی جامع بوده برای اینکه هم پیش پدرش طب قدیم را خوانده بود و هم در تهران طب جدید را میخواند و یک ممزوجی میشود از طب جدید و طب قدیم و یک کتابی مینویسد که این کتاب متأسفانه در ایران کم شناخته شده است ولی ایکاش که این کتاب را هم مثلاً در یک مرکزی مثل اینجا ترجمه میکردند و طب قدیم ایران را هم با طب جدید اروپائی مخلوط میکردند و این دوتا طب را باهم ترکیب میکردند. این کتاب اسمش پزشکینامه است، قدیمیترین کتاب طبی است که به فارسی نوشتهشده و در زمان ناصرالدینشاه به نام پزشکینامه چاپ میشود و تمام طب قدیم و ادویۀ قدیمی ایرانی را با آنچه که دکتر تولوزان و اطبای خارجی به ایران آورده بودند و متداول کرده بودند ترکیب شده است. بنده یک نسخهاش را دارم و در ایران هم کم است ولی موجود هست. پزشکینامه چاپ سنگی شده در زمان ناصرالدینشاه است خدا کند که به همت شما اشخاص باایمان و جوان که در این مرکز جمع شدهاید این کتاب و کتابهای دیگر که از طب قدیم ایران در دست است چاپ شود. منجمله برادر بنده که متأسفانه مرحوم شد به نام دکتر عباس نفیسی که در فرانسه تحصیل کرده بود تز خودش را راجع به طب قدیم ایران نوشته که از روی همین کتابهای جدمان استنساخ شده. این کتاب در چهل یا پنجاه سال پیش به فرانسه چاپ شده و هنوز هم هست و جزو کتابهایی است که تقریباً در دانشگاه سوربن فرانسه کلاسیک شده و چندین بار چاپ شد و ایکاش آن را هم تجدید چاپ میکردند و یا کتابهای دیگری که نسل برادر بنده راجع به طب ایران نوشتند و ترجمه به فرانسه شده و هست تلفیق میکردند.
پدر بنده در همان دارالفنون تحصیلات متوسطهاش را میکند. زمانی که پدربزرگم هم تحصیلات طبش را میکرد و کار میکرد، طبیب دربار بود، پدربزرگم پدر بنده را به بلژیک میفرستد و به سعدالدوله که وزیرمختار ایران در بلژیک بوده میسپارد و در بلژیک تحصیلات طب میکند و بعد هم از آنجا او را به فرانسه میفرستد تا در شهر لیون در مدرسه طب نظام آنجا École de santé militaire پدر بنده و چند نفر دیگر را به آنجا میفرستند که باز تحصیل بکنند. یعنی فکر امیرکبیر این بوده که این اطبا از شهرستانها بیایند و در این مرکز طبی در دارالفنون درس بخوانند. شاگردهای خوب دارالفنون که پسرهای آنها و امثال آنها بودند این شاگردهای خوب را به کمک همان استادان خارجی بفرستند بروند خارج و آنجا طبشان را تکمیل بکنند و طب جدید را بخوانند. ابتدا تلفیق طب جدید و قدیم را در تهران بخوانند و بعد به خارج بروند و طب جدید را تکمیل بکنند. پدر بنده، امیراعلم و چند نفر دیگر را به مدرسۀ طب نظام در لیون میفرستند و اینها طب را آنجا میخوانند.
س- اسم مرحوم پدرتان چه بود؟
ج- دکتر علیاصغر نفیسی. پدر علیاکبر، پسر علیاصغر و چون آن موقع رسم بوده به همه لقب میدادند مثلاً امیراعلم لقبش این بوده، پدر ما هم لقبش دکتر مؤدبالدوله بوده مؤدبالدوله نفیسی. او طب را در لیون میخواند و بعد به پاریس میرود و در سوربن تکمیل میکند و بعد به ایران برمیگردد و او هم طبیب دربار میشود، طبیب عضدالسلطان میشود پسر ناصرالدینشاه که تا همین اواخر هم حیات داشت و سناتور بود.
س- اسم فامیل رسمی عضدالسلطان چه بود؟
ج- عضد. و اتفاقاً یکی از چیزهایی که یادداشت کردم که راجع به کتاب شما بگویم و جزو یادداشتهای بنده است این است که پسر ایشان ابونصر عضد میشود که تودهای بوده، نوۀ ناصرالدینشاه یعنی پسر عضدالسلطان بود ولی موقعی که بنده در وزارت کار بودم ابونصر عضد جزو رهبران حزب توده بود که با ایرج اسکندری و تودهایهای دیگر همکاری پیدا میکند.
اگر خاطرتان باشد یک موقعی رهبران کمونیست توده Louis saillant به ایران آمد و بنده از طرف دولت مأمور پذیرایی از این نمایندگان اتحادیۀ جهانی کارگران شدم. آنوقت بندۀ بهاصطلاح مرتجع یک روزی در اتومبیلی با لوی سایان و ایرج اسکندری و ابونصر عضد به سلطنتآباد میرفتیم که آن موقع کارخانهجات نظامی بود و بنده رئیس فنی این کارخانهجات بودم. آنوقت ما میرفتیم که لوی سایان میخواست به ما ثابت کند که ما مرتجع هستیم و بنده از طرف دولت ایران میخواستم به او ثابت کنم که شما خواهید آمد به یک کارخانهای که فوقالعاده هم مدرن است و کارگرانش هم با اسلوب جدید طبی معالجه میشوند، اصول بهداشتی در آنجا رعایت میشود، کارخانهجات فوقالعاده مدرن است. او میآمد که به ما ثابت کند که ما اشتباه میکنیم و ما میخواستیم به او ثابت کنیم که نه دولت ایران گناهی هم نکرده و گناهی هم ندارد، کارخانهجات هم بسیار مدرن هستند منتهی حالا ایرج اسکندری میخواست ثابت کند که ما مرتجع هستیم و ما گمراه هستیم و اینجایی که ما داریم میرویم محل عیش و عشرت سلاطین قاجار بوده است و بنده میخواستم ثابت بکنم که نه کارخانهجات بسیار مدرنی است که ساخته شده در ایران و امروزه در آنجا دارند اسلحه میسازند و به جنگ کمک میکنند، به متفقین کمک میکنند و محل عیش و عشرت هم نیست و الان محل صنعت و علم است. بعد ایرج اسکندری مرتب راجع به عیش و عشرت و گمراهی سلاطین قاجار میگفت و بعد من دیگر حوصلهام سر رفت و به لوی سایان گفتم برخلاف این چیزهایی که آقای ایرج اسکندری میگوید و برای ایران و دولت ایران گناه درست میکند این محل عیش و عشرت را جد ایشان ساخته، محل عیش و عشرت جد ایشان بوده و من تابهحال به شما نگفته بودم که او شاهزاده است و این نوۀ شاه است. و این آقا هم که اینجا نشسته این نوۀ شاه است، یعنی ابونصر عضد. درحالیکه من پسر یک دکتر هستم. هی به من مرتجع میگویند، گمراه من پدر و جدم کاری که کردند این بود که در فرانسۀ شما طب خواندند و آمدند به مملکتشان خدمت کردند و طبابت کردند ولی طبابت چه کسی را کردند؟ طبابت جد این آقا را، طبابت بابای این آقا را. و این جلسه خیلی جلسۀ جالبی بود که ایرج اسکندری دیگر از آن تاریخ دیگر با ما شوخی نکرد.
جدم ناظمالاطباء که طبیب ناصرالدینشاه و اندرون ناصرالدینشاه بود که بعد هم طبیب ظلالسطان در اصفهان میشود. پدرم هم وقتیکه برمیگردد طبیب عضدالسلطان که پسر مظفرالدینشاه بود و حاکم رشت و گیلان و بود میشود و بعد به تهران برمیگردد و مطب برای خودش درست میکند و خیلی طبیب با مرجعیتی میشود. در زمان رضاشاه پسرش محمدرضاشاه حصبه سختی میگیرد و اطبای دیگر نمیتوانند او را معالجه کنند پدر بنده چون شهرت زیادی در بین اطبا داشت پدر مرا میآورند و طبیب میکنند و محمدرضاشاه را نجات میدهد از حصبه. چون هیچ طبیب دیگری نتوانسته بود معالجه کند و پدر من او را معالجه میکند و خواست خدا هم بود رضاشاه خیلی به او اعتقاد پیدا میکند او را باز تحت نظر پدر بنده به سوئیس میفرستد و در آنجا برای تحصیل.
س- ولیعهد را میفرستند به سوئیس.
ج- ولیعهد را تحت نظر و سرپرستی طبی پدرم به سوئیس میفرستند و او در آنجا معالجه میشود و هم به تحصیل میپردازد.
س- چه کسانی با او رفتند؟
ج- دو نفر بیشتر از اینجا نرفتند. شما با شاه میگویید؟
س- بله.
ج- با شاه فقط فردوست بود. فقط فردوست از اینجا میرود و همینطور برادرهایش عبدالرضا، علیرضا و اینها یک دستهای بودند که آنجا میروند و در مدرسۀ روزه تحصیل میکنند.
س- همزمان میروند؟
ج- همزمان میروند، همه میروند تحصیل میکنند. بعد هم یکییکی برادرها که سنشان زیاد میشود میروند. ولی آن دفعه که رفتند علیرضا و عبدالرضا و فردوست بودند که با شاه رفتند.
س- و پدر شما هم بهعنوان؟
ج- بهعنوان سرپرست و طبیب همراه آنها میرود. پدرم مجبور شد خانوادۀ خودش را ترک کند و آنجا بروند و چند سالی بماند.
س- آن موقع شما چند سالتان بود؟
ج- آن موقع بنده در فرانسه تحصیل میکردم، در رشتۀ مهندسی. یعنی در هفده هجده سالگی دارالفنون را تمام کردیم، مثل پدرمان دارالفنون را تمام کردیم، و جزو شاگردهای دولتی کنکور دادیم و رفتیم به فرانسه برای تحصیل.
س- حالا برگردیم به زندگی خودتان. تولد خودتان در چه سالی بود؟
ج- یعنی همینجا تمام میکنیم و دومرتبه برمیگردیم؟
س- بله.
ج- بله، پدرم که آنجا رفته بود برادرهایم که هر دو مرحوم شدند عباس و ابوالقاسم نفیسی هر دو در پاریس طب میخواندند و بنده هم در جنوب فرانسه مهندسی میخواندم و ما همه جزو شاگردهای دولتی بودیم که سالی صد نفر در زمان رضاشاه برای تحصیل میفرستادند و من هم جزو آن عدهای بودم که برای مهندسی رفتم.
س- خود سرکار کجا متولد شدید؟
ج- بنده در تهران متولد شدم در سال ۱۹۰۹.
س- فرزند چندم بودید؟
ج- فرزند ماقبل آخر پدرم بودم.
س- مادرتون…؟
ج- مادر ما از خانوادۀ نوری بودند، نوۀ صدراعظم نوری بود.
س- نوری منظور این است که از ده نور در شمال؟
ج- بله مازندرانی بودند. خانوادۀ مادری ما مازندرانی بودند. بعد هم در تهران مدرسۀ سن لوئی و بعد هم مدرسۀ دارالفنون و هنرستان ایران و آلمان تحصیلات متوسطهام را کردم.
س- خب حالا برگردیم به سن لوئی. از سن لوئی چه خاطراتی دارید و چه کسانی که بعداً مشهور شدند همکار شما بودند؟
ج- بله در آن زمان مدرسۀ خیلی خوبی بود و تمام اشخاصی که قادر بودند خرج تحصیل بچههایشان را بدهند، قادر بودند بچههایشان را به مدرسۀ سن لوئی بفرستند چون پولی بود.
س- شبانهروزی بود یا روزانه؟
ج- روزانه.
س- کجا بود؟
ج- در پائین خیابان لالهزار.
س- نزدیک توپخانه؟
ج- در کوچۀ اتابک، یک کوچه مانده به توپخانه. آنجا بود و آن موقع یکی از بهترین مدارس بود. معلمینش همه کشیشهای فرانسوی بودند و تدریس به زبان فرانسه میشد ولیکن باید اذعان کرد که گرچه معلمین مذهبی بودند ولی هیچ آنجا تبلیغ مذهبی نمیشد و برعکس حتی عربی هم به ما درس میدادند و برنامهاش عین برنامۀ دولتی ایران بود منتهی فرانسه به مقدار زیادی درس میدادند.
س- آنجا چه کسانی بودید؟
ج- اشخاصی که آنجا بودند از فامیل هدایت بودند، از فامیل پیرنیا بودند.
س- چه اشخاصی که بعداً با آنها…
ج- صادق هدایت هم همکلاس ما بود و من نوشتههایی از او دارم و یادگارهایی از زمان تحصیلمان دارم.
س- همکلاس شما بود؟
ج- دوست همکلاس من بود.
س- چه جور جوانی بود. حالا که همچین فرصتی پیشآمده لطفاً در مورد خاطراتتان از او در آن زمان طفولیت بفرمایید.
ج- یک آدمی بود که برعلیه دنیا و زندگی منقلب بود. او دنیا و زندگی و اجتماع را نمیپسندید.
س- در آن سن چه میکرد که شما چنین نتیجهگیری کردید؟
ج- اولاً او فوقالعاده معتقد به عمر خیام بود و مکتب عمر خیام، به شراب حقیقی عمر خیام اعتقاد داشت. اعتقاد نداشت که خیام شرابی را که صحبت میکند شراب روحانی است. او عقیدهاش معنای حقیقی جملات عمر خیام بود و اغلب که به مدرسه میآمد دهنش بوی شرابی هم میداد.
س- در چه سنی؟
ج- او کمی از ما مسنتر بود. ما آن موقع مثلاً پانزده شانزدهساله بودیم او نوزده یا بیستساله بود.
س- این در مدرسۀ سن لوئی است؟
ج- بله مدرسۀ سن لوئی است. تمام تحصیلاتش را در مدرسۀ سن لوئی کرد و بعد به فرانسه رفت. در فرانسه هم ادامۀ تحصیلی نداد ولی فقط زبان فرانسه و ادبیات فرانسه را خواند. به ادبیات و تاریخ خیلی علاقه داشت. درسهایی که میخواند همان درسهای ادبی و تاریخی بود، به درسهای ریاضیات و این چیزها اهمیتی نمیداد و تقریباً مانند یک شاگرد مستمع آزاد بود. انقلاب فکری او را عیسویها هم قبول کرده بودند و گفته بودند او یک روح منقلبی است. فرانسه را خیلی خوب میدانست و روی همین اصل آنها هم به او اعتقاد داشتند. ادبیاتش خیلی خوب بود بهخصوص ادبیات فرانسه را، و ادبیات منقلب فارسی. نمینشست تمام دروس ادبیات فارسی را بخواند بلکه آنهایی را که خودش انتخاب میکرد میخواند. عرض کردم به حافظ، خیام، سعدی خیلی اعتقاد داشت ولی از شعرا و ادبایی که لفظپردازی و لغتپردازی میکردند اعتقادی نداشت، آنهایی که اشعارشان یا نوشتههایشان جنبۀ فلسفی داشت به آنها میگروید.
س- چه کسان دیگری از آن دوران بودند که بعداً مشهور شدند؟
ج- شخص برجسته در تمام مدرسۀ سن لوئی که بنده به خاطرم هست از همه برجستهتر صادق هدایت بود. ولی اشخاصی بودند که مثل ما افتادند توی خط متوسطه و پشت سرش عالی و زندگی را گرفتند و پیش رفتند. ضمناً چون تنها مدرسۀ متوسطۀ خارجی که در تهران بود سن لوئی بود خیلی از اشخاص متمکن بچههایشان را آنجا میفرستادند و طبیعتاً همه رفتند به خارج و تحصیل هم کردند و بعد هم برگشتند و اشخاص معروفی هم شدند. مثلاً پسرهای مشیرالدوله، مؤتمنالملک، تمام بزرگان آن زمان مثل مستوفیالممالک تمام اینها بچههایشان را آنجا گذاشته بودند. بعضی از بچههای اعیان تحصیل کردند و دکتر طب هم شدند و بعضیها هم چیزی نشدند.
س- دوستان شما چه کسانی بودند؟
ج- دوستان من پسران دوستهای پدرم بودند. چون پدرهایمان باهم دوست بودند و ما هم بالطبع باهم دوست شدیم. مثلاً تمام فامیل هدایت با پدر بنده دوست بودند که یکی از آنها مخبرالدوله پدر خسرو هدایت بود، نیرالملک که آن موقع وزیر آموزشوپرورش بود، پسرهای نیرالملک هم با ما در آن مدرسه همدوره بودند. هدایتها همهشان فامیلاً با ما دوست بودند.
س- عزتالله هدایت چطور؟
ج- عزتالله مدرسۀ آلمانی رفت. یکی از یادداشتهایی که کردم و میخواستم به شما بگویم این بود که چرا عزتالله هدایت جزو یادداشتهای شما نیست؟ برای اینکه او هم یک مدتی رهبر کارگران بود. البته آن تیره از اولاد صنیعالدوله بودند چون صنیعالدوله خودش در آلمان تحصیلکرده بود و لقب او صنیعالدوله بود چون کارهای صنعتی یاد گرفته بود. صنیعالدوله مدرسۀ شارلوتنبورگ برلن را خواند و خودش هم مهندس بود و به خاطر همین هم هست که چندین صنعت را صنیعالدوله در ایران ایجاد کرد مثل کبریتسازی، نساجی که اینها را صنیعالدوله ایجاد کرد. بحث ما مرتب بسیط میشود چون از یک شاخه به شاخۀ دیگر میپریم و یکوقت میبینید به طرف صنعت ایران رفتیم.
س- حدود چه سالی در سن لوئی بودید؟ یادتان هست؟
ج- بله، کودتای رضاشاه که شد دیگر ما سوم متوسطه را در مدرسۀ سن لوئی تمام کردیم و به دارالفنون رفتیم. یعنی که کودتا ۱۲۹۹ بود و ما در سال ۱۲۹۹ تحصیلات فرانسهمان تمام شد و آنوقت به دارالفنون رفتیم چون سن لوئی تا سوم متوسطه بیشتر نداشت.
برادرم دکتر عباس نفیسی از سوم متوسطه به فرانسه رفت. او دیپلم متوسطهاش را در فرانسه گرفت و طبش را هم در آنجا خواند. خیلیها این کار را میکردند. چون سن لوئی تا سوم متوسطه بیشتر نداشت. پسرهای مشیرالدوله هم همین کار را کردند. همچنین پسرهای مؤتمن الملک، برادرهای بزرگ من اینها تحصیلات متوسطهشان را تمام کردند و بعد به فرانسه رفتند و دیپلم متوسطه را آنجا گرفتند و تحصیلات عالیشان را آنجا کردند. ولی ما چون میخواستیم تحصیلات متوسطهمان را هم در ایران بکنیم که بعد بتوانیم در کنکورهای دولتی شرکت بکنیم ما به دارالفنون رفتیم و از سوم متوسطه تا ششم متوسطه را بنده در هنرستان صنعتی خواندم، هنرستان ایران و آلمان که هم آلمانی یاد بگیرم و هم چون عشق به صنعت داشتم مدرسۀ صنعتی را تمام کرده باشم. آن موقع آلمانیها به ایران آمده بودند و مدرسۀ متوسطۀ صنعتی درست کرده بودند، هنرستان صنعتی که خود بنده هم بعداً در وزارت فرهنگ این رشته را خیلی مهم میدانستم.
س- این بعد از دارالفنون بود؟
ج- نخیر قبل از دارالفنون بود. تنها مدرسهای که دیپلم متوسطه میداد دارالفنون بود. فقط یک مدرسه بود. ببینید فرهنگ مملکت چقدر فرق کرده بود. فقط یک مدرسه بود که از زمان امیرکبیر دیپلم متوسطه میداد. این همان یک مدرسه مانده بود تا سال ۱۲۹۹.
س- هر سال چند نفر دیپلم میگرفتند؟
ج- آن دورۀ ما ۷۰ نفر در تمام ایران. وقتی عرض میکنم که فقط یک مدرسۀ متوسطه بود یعنی در تمام ایران یک مدرسۀ متوسطه بود که دیپلم متوسطه میداد. مدارس دیگری بودند ولی در سطح سوم متوسطه. ولی از تمام ایران میآمدند به دارالفنون برای گرفتن دیپلم ششم ریاضی. همانطوری که ما هم از مدارس دیگر به دارالفنون آمدیم برای گرفتن ششم ریاضی و آن سال فقط ۷۰ نفر بودیم که در تمام ایران دیپلم متوسطه گرفتند.
س- چه خاطراتی از آن سالهایی که در دارالفنون بودید دارید؟
ج- البته تحصیل کردن در آنجا فوقالعاده سخت بود و فوقالعاده هم رقابت در بین بود. عرض کردم از تمام ایران به آنجا میآمدند. اشخاصی که بعد در ایران همه سرشناس شدند شاگرد اولهای آن سال بودند. مثلاً دکتر فلاح شاگرد اول ما بود که بعد همهکارۀ شرکت نفت شد، مرحوم دکتر اقبال، مهندس پرخیده، دکتر صدر. اینها همه شاگرد اولهای آنجا بودند. تمام افراد برجستۀ ایران همه از دارالفنون بیرون میآمدند. محصلین در آنجا پاپی یک رقابت فوقالعاده شدید بودند. صحبت از این نبود که محصل دیپلم بگیرد یا نگیرد. در دارالفنون نمیشد کسی رفوزه شود. چون خودشان را میکشتند ازبسکه کار میکردند ولی مبارزه بر سر این بود که چه کسی شاگرد اول بشود. مهندس پرخیده هم که اخیراً مرحوم شد اینها همه به شرکت نفت رفتند. شرکت نفت شاگرد اولها را میقاپید. مهندس پرخیده و دکتر فلاح بود. اینها باهم مبارزه کردند تا بالاخره فلاح شاگرد اول شد. او هم از کجا آمده بود؟ از کاشان آمده بود. تمام متوسطه را در کاشان خوانده بود.
س- فلاح.
ج- فلاح. و اینها فامیلهای نایب حسین کاشانی معروف بودند که آنها را از کاشان کوچ دادند به تهران و دولت خرجشان را میداد و درس میخواندند. دکتر فلاح شاگرد اول شد که از کاشان آمده بود ولی میدان مبارزه بود و نمیشد کسی پارتیبازی بکند، کسی تو سر کسی بزند، کسی حق کسی را غصب بکند.
س- دیگر چه کسانی بودند؟
ج- همۀ اشخاصی را که بعد شناختید در ایران همه از دارالفنون بیرون آمدند.از رأس میگیرم، دکتر اقبال از آنجا آمده بود، دکتر قاسمی از آنجا آمده بود.
س- کدام دکتر قاسمی؟ آنکه توی حزب توده بود را نمیفرمایید؟
ج- طبیب معروفی بود و تا همین اواخر هم در ایران بود. دکتر صدر از شاگردهای برجستۀ آنجا بود. تا این اواخر همه اینجا بودند، همه طبابت میکردند. هر کسی را شما فکر بکنید در دارالفنون بوده است چون جز دارالفنون چیزی نبود.
س- دکتر سنجابی هم آنجا با او آشنا شدید؟
ج- دکتر سنجابی شاگرد مدرسۀ دیگری که مدرسۀ سیاسی بود بودند. مرحوم دکتر شایگان و سنجابی اینها همه مدرسهای بودند که اتفاقاً همسایۀ مدرسۀ سن لوئی بود و ما از ابتدا همدیگر را میشناختیم و یک کانون ادبی داشتیم و همدیگر را در آن کانون ادبی شناخته بودیم و اینها مدرسۀ سیاسی را تمام کردند که مرحوم دهخدا رئیس آن مدرسه بود و آن مدرسه را ایجاد کرده بود.
س- ارتباطی با دارالفنون نداشت؟
ج- نخیر. یک مدرسۀ متوسطه در علوم حقوقی بود. در حقیقت مدرسۀ حقوق سطح متوسطه بود.
س- آن مدرسه کی درست شده بود؟
ج- آنهم از همان زمان ناصرالدینشاه بود.
س- سابقۀ زیادی داشت؟
ج- بله آنهم از همان چند تا مدرسۀ قدیمی بود. مدارس قدیمی مدرسۀ سیاسی بود، مدرسۀ دارالفنون بود، مدرسۀ سن لوئی بود، مدرسۀ ثروت بود. اینها مدارس قدیمی بودند.
س- راجع به محیط سیاسی آن دوره شما چه خاطراتی دارید؟ آن موقع که در مدرسۀ سن لوئی بودید یا در دارالفنون بودید. سالهایی که بهاصطلاح رضاخان تدریجاً داشت قدرت را به دست میگرفت و تدریجاً پادشاه مملکت شد. فعالیتهایی که بهاصطلاح آن عدهای که با مساوات و با تدین و سلیمان میرزا و اینها همکاری داشتند شما بهعنوان یک جوان دبیرستانی چه جور به این اوضاعواحوال نگاه میکردید؟
ج- البته اینها روشنفکران آن زمان بودند و ما هم بالطبع یک تابعیتی از روشنفکران داشتیم اینها مثلاً وقتی در مجلس صحبت میکردند ما همه به مجلس میرفتیم و گوش میکردیم. یعنی اینقدر محیط دارالفنون آن موقع محیط برجستهای بود که به ما بلیط میدادند که برویم و نطقهای وکلای مجلس را گوش کنیم، مجلس برای ما یک مکتبی بود.
س- چه کسانی بین بچههای دارالفنون محبوب بودند؟
ج- آقای تدین بود، دشتی بود، سلیمان میرزا بود، البته یک عده دولتیها بودند که وزرا بودند مثلاً مرحوم صدیق اعلم بود. اینها اشخاصی بودند که روشنفکران آن زمان بودند، مثلاً صدیق اعلم یک آدمی بود که تحصیلاتش را در فرانسه و آمریکا کرده بود و آمده بود و استاد همین مدرسۀ سیاسی و دارالفنون بود. چون روشنفکر و عالم در آن زمان کم بود، عالم همه کار میکرد. هم معلم بود، هم رئیس مدرسه بود، هم رهبر سیاسی بود، هم وکیل بود. اینها هرکدامشان دو سه کار میکردند. مثلاً صدیق اعلم هم وزیر بود و هم استاد دانشکده بود، و هم وکیل شد. بله این اشخاص همه برای ما برجسته بودند برای اینکه همه تحصیلکرده بودند، عالم بودند، همه تحصیلکردۀ خارج بودند.
س- در آن زمان خیلی مهم بود کسی در خارج تحصیل کرده بود؟
ج- کسی که خارج تحصیل متوسطه میکرد میآمد دیگر در ایران تا وزارت میرفت. این اشخاص خیلیهایشان فقط متوسطه خوانده بودند. تکوتوکی تحصیلات عالی دانشگاهی داشتند. البته اطبا مجبور بودند طبشان را تمام بکنند ولی خیلیها بودند که فقط متوسطه را در خارج میخواندند و برمیگشتند ایران.
س- آنطور که میگویند دورۀ قاجار بهخصوص دورۀ مربوط به احمدشاه دورهای بوده است که از نظر سیاسی و اقتصادی از هر لحاظ وضع ناجوری بود و به دست گرفتن حکومت توسط رضاشاه یک نقطۀ عطفی بوده و جنبۀ مثبت داشت. شما هم بهعنوان یک جوان اوضاع را بدین گونه میدیدید یا با این فرق داشت؟
ج- آن زمان یک دورۀ خیلی شکوفایی نبود. تکوتوکی یک ستارگان درخشانی پیدا میشدند که از خودشان روشنایی میدادند. مثلاً عرض کردم صنیعالدوله وزیر صنایع شد، پسرش هم همینطور وزیر صنایع شد. مثلاً چطور شده بود که صنیعالدولۀ بزرگ پسرش را به آلمان فرستاد که مهندسی بخواند؟ آنهم در بزرگترین دانشکدۀ مهندسی آلمان در شارلوتنبورگ برلن مهندسی بخواند و به ایران بیاید این یک امر فوقالعادهای است. یا پدر بنده برود طب را در فرانسه بخواند و طبیب بشود. صنیعالدوله هم همینطور اینجا تا مدرسۀ مهندسی را خواند، مدرسۀ مهندسی دارالفنون را خواند و بعد معلمینش چون آلمانی بودند به مرحوم صنیعالدوله گفته بودند که پسرت را آنجا بفرست که برود شارلوتنبورگ درس بخواند. ولی خیلی اختلاف بود بین شارلوتنبورگ برلن در زمان آلمانها و سطح صنعت در ایران. ولی یک اشخاص پر آرزویی مثل جد بنده یا مرحوم صنیعالدولۀ بزرگ یا غیره بودند که اینها تحصیلات عالیه کرده بودند و میدانستند تحصیلات عالیه در اروپا چیست. از راه استادانی که به ایران آمده بودند و از راه استادانی که به آنجا آمده بودند یکی میرفت مهندسی شارلوتنبورگ را میخواند، چند نفری میرفتند طب پاریس را میخوانند مثل حکیمالملک که در پاریس طب را خوانده بود ولی حکیمالملک بزرگ با مظفرالدینشاه پاریس رفته بودند که آنجا پیش اطبای بزرگ معالجه میکنند و از آنها میپرسد که پسرم همراهم هست و میخواهم او طب بخواند. آنوقت به کمک آنها به دانشگاه سوربن پاریس، مدرسۀ طب پاریس میرفت و طبیب هم میشود.
س- از آن زمان دارالفنون و سن لوئی از روزنامههای تهران چه خاطرهای دارید؟ مثلاً خود شما چه روزنامهای را در آن زمان میخواندید؟
ج- روزنامهای که خیلی بین ما جوانان جای داشت و ارجحیت داشت «شفق سرخ» دشتی بود که یک قلم خیلی تیزی داشت، خیلی تند، تیز و ما در آن سن همه جوان بودیم و تابع انقلاب بودیم، بدیها و سختیهای ایران را همه میدیدیم و تابع انقلاب بودیم و این است که آن را خیلی میخواندیم.
س- روزنامۀ «حقیقت» را هیچوقت خوانده بودید؟
ج- آن را نخیر. ما «ایران» را میخواندیم، «ایران» مال رهنما بود.
س- کدام رهنما؟
ج- زینالعابدین رهنما. اینها جزو جوانان فعال و پرحرارت آن زمان بودند. یا دشتی یا رهنما اینها روزنامههای خیلی تندی مینوشتند.
س- آنطور که از مدارک تاریخی استنباط میشود در آن زمان در یک دورۀ دوسهساله اتحادیههای کارگری و اعتصاب معلمان و اینجور مسائل هم بوده است، شما هیچ از آنها خاطراتی دارید؟
ج- بیشتر معلمین بودند. چون روشنفکران آن زمان معلمین بودند. ما خودمان به خاطر معلمینمان اعتصاب میکردیم. مثلاً در یک زمانی برای مدتی حقوق معلمینمان را ندادند و وقتی هم که دادند چون دولت خیلی فقیر بود، آن موقع هم که دادند یا تفنگهای کهنهای که از ایلات جمع کرده بودند و در باستیون نگه داشته بودند پرداختند. باستیون یک محلی بود که اسلحه و مهمات را آنجا میگذاشتند. باستیون یک لغت فرانسه است. یک قلعهای بود که ساخته شده بود و در آنجا اسلحهها و مهمات و فشنگ و اینها را همه در باستیون جمع میکردند و تفنگهای قدیمی آنجا جمع شده بود که نمیدانستند چهکار کنند یک برج که پول نداشتند که به معلمین بدهند بهجایش تفنگ کهنه دادند. یا به دولت بابت مالیات کورههای آجرپزی آجر داده بودند. این آجرها را هم در یک جایی جمع کرده بودند و یک برج که پول نداشتند بدهند به معلمین آجر دادند. یک برج کاه دادند. ببینید چقدر اهانت به معلمین است که به او کاه بدهند، آجر بدهند، تفنگ بدهند. آنوقت معلمین اینها را میبردند میفروختند و یک نان و پنیری با آن میخریدند. خیلی دیگر به ما شاگردان دارالفنون برخورده بود و اعتصاب کردیم و گفتیم تا حقوق معلمین را ندهید ما نمیآییم و بیرقهای سیاه دستمان گرفتیم و رفتیم به مجلس. آنوقتها هم تنها جایی که میشد بروی و شکایت کنی مجلس بود. به مجلس شکایت میبردیم که پول معلمین ما را ندادهاند، مخارج ما را ندادهاند و مخارج مدرسهمان را ندادهاند.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: اول فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۲
راجع به اعتصابات پرسیدید گفتم بله در مدرسۀ ما هم شاگردان اعتصاب میکردند، معلمینمان هم اعتصاب میکردند. در آن موقع کارخانۀ زیادی نبود، تنها جایی که حقیقتاً یک جمعیتی بود و نمایش داشت و اگر تظاهرات را حساب میکردند دیده میشد مدارس بود بهخصوص مدرسۀ دارالفنون.
س- کارگران چاپخانه چطور؟
ج- چاپخانه جایی بهحساب نمیآمدند. چند تا چاپخانه بود؟ چند تا روزنامه بود؟ به چه کسی برمیخورد اگر روزنامه چاپ نمیشد؟ یک سروصدایی میشد ولی آنطور که نمایشی داشته باشد و جلوه داشته باشد و بهحساب بیاید فقط مدارس و معلمین بودند. جای اجتماع فقط مدارس بود.
س- کارمندان دولت چی؟ مثلاً پست و تلگراف.
ج- بله گاهی شنیده میشد که پست و تلگرافیها اعتصاب کردهاند ولی وقتی حقوقشان را میدادند دوباره اعتصاب رفع میشد.
س- یک اعتصاب بزرگی هم گویا در آن زمان در آبادان پیش آمد.
ج- بله همان اعتصاب بود که یوسف افتخاری آنجا شناخته شد.
س- او مثل اینکه مربوط به اعتصاب بعدی که در سال ۱۳۲۹ بود دخالت داشت. گویا یکی قبل از آن در سال ۱۳۲۲ که نمیدانم خبر آن به تهران هم رسیده بود در آن زمان یا اینکه به اندازۀ کافی شهرت پیدا نکرده بود؟
ج- بله آن اعتصاب زمان رضاشاه بوده که بعداً هم زندانی شد. بله تنها جایی که اگر میشد بهحساب میآمد همان آبادان بود البته اگر میشد ولی آنهم بهقدری زود جلوگیری میشد و بهطوری آنجا کارگران تحت فرمان کارفرما بودند که آثاری از آن دیده نمیشد. مثلاً اگر جایی دیده میشد کورهپزخانه ممکن بود تعداد کارگرهایش، یعنی عملههایی که خشت میزدند تعدادشان زیاد بود. یا پست و تلگراف…
س- زمانی که صحبت از احتمالاً ایجاد یک جمهوری بود که بهاصطلاح رضاشاه رئیسجمهور بشود یا پادشاه بشود آن بحث را شما به خاطر دارید؟
ج- بله.
س- در دارالفنون دانشجویان چه به هم میگفتند یا چه احساسی بود؟
ج- همه از اوضاع اینقدر ناراحت بودند که همه کودتا را استقبال کردند. آن شبی که کودتا شد همه میدانستند که کودتا خواهد شد. پدر ما به ما گفت امشب اگر سروصدایی شنیدید نترسید، ما سوم متوسطه بودیم و در حدود ۱۴ یا ۱۵ سالهمان بود. ما همان سوم متوسطه بودیم در مدرسۀ سن لوئی و هنوز دارالفنون نرفته بودیم. ولی مردم همه انتظار میکشیدند. مردم ناراحت بودند، یک قحطی در ایران تازه آمده بود. ناخوشیهای سخت، قحطی اینجور چیزها چیزهای رایجی بود. دزدی، ناامنی، راهزنی. مثلاً پدر بنده طبیب بود از غروب آفتاب که میگذشت اگر میآمدند عقب او دیگر میترسید بیرون برود. یا باید با اسلحه و قراول و تفنگدار بیایند عقب او، کوچهها همه تاریک بود و مجبور بودند با فانوس عقب او بیایند. در کوچهها چالهچوله بود و میافتاد توی چاله. اگر کسی طبیب میخواست شب در زحمت بود. شب کسی بیرون نمیرفت، ناامنی فوقالعاده بود. از تهران کسی بیرون نمیرفت. شمیران هم چون مسیر همه بود و مسیر همۀ سفارتخانهها بود آنجا شاید یک امنیت نسبی بود ولی در شهرستانها نمیشد مسافرت کرد، از تهران نمیشد خارج شد. این حرفها بود. ناامنی، قحطی، ناخوشی، اینها همه متداول بود.
س- چه سالی شما از تهران به فرانسه رفتید؟
ج- من در سال ۱۹۲۷ به فرانسه رفتم.
س- دارالفنون را در همان دوره تمام کردید؟
ج- بله در سال ۱۹۲۷ تمام کردم و فوری در کنکور دولتی شرکت کردم و رفتم.
س- این کنکور چیزی بود که از زمان رضاشاه به وجود آمد یا زمان قبل از رضاشاه؟
ج- از زمان رضاشاه. زمان قبل از رضاشاه تکوتوکی بورس دولتی از روی خصوصیت به اشخاص میدادند چنانچه زمان ناصرالدینشاه از طرف دولت به پدر بنده زمانی که عرض کردم بورس دولتی دادند و رفت تحصیل بکند و بورس دولتی خیلی نادر بود و روی خصوصیت میدادند. به پسر حکیمباشی یک بورس دادند که برود تحصیل بکند، به پسر صنیعالدوله بورس دادند که برود تحصیل بکند. آنوقت هم با سفیر میرفتند و خرج آنها هم با سفارتخانه بود. ولی بورس اینطور مرتب نبود که یک عدهای که پدرشان هیچ معلوم نبود کارهای باشد یا نباشد بروند. نصف آن اشخاصی که آمدند در کنکورها شرکت کردند اشخاصی بودند که بهصورت طلبه در مساجد تهران زندگی میکردند و ماهی پانزده تومان به آنها میدادند و یک حجره هم داشتند و درس میخواندند و روز به دارالفنون میرفتند و تحصیل میکردند. ولی بورس یا از مساجد میگرفتند و یا بورسهایی از دستگاههای دولتی میگرفتند و در دوران متوسطهشان بهصورت طلبه در مساجد منزل داشتند. خیلی تعجب میکنید که این قبیل اشخاص بعدها همهکاره شدند در دستگاه چون رفتند تحصیلشان را کردند و برگشتند و بلافاصله در دستگاه دولتی استخدام شدند و به آنها حقوق دادند و زندگی آنها تأمین شد.
س- شما چه خاطرهای دارید از آن روزی که مثل بقیۀ بورسیها پهلوی رضاشاه رفته بودید و بهاصطلاح با شما صحبت کردند؟
ج- همان چیزی که هر جوانی در آن موقع در یک مملکت عقبافتادهای، در یک مملکتی که مردم خیلی صدمهها میکشیدند یکهو به آنها میگویند که تو به یکی از بهترین مدارس در یکی از پیشرفتهترین ممالک خواهی رفت و آنجا درس خواهی خواند و همۀ خرجت را دولت میدهد برای اینکه تو تحصیل بکنی برگردی به مملکتت خدمت بکنی. از طرفی از بودن در یک مملکت عقبافتاده و صدمهدیدهای زجر میکشیدیم. از دزدیها که در جادهها میشد، از نادرستیها که میشد، از قحط و قلا، از ناخوشیها، از همۀ آن چیزهایی که عقبماندگیهای آن روز ایران را نشان میداد. اینها را میدیدیم و از طرفی هم در مدارس اینجا میخواندیم، توی کتابها میخواندیم که ممالک اروپا چیست، روزنامههای خارجی میآمد میخواندیم، چون ما دیگر هم فرانسه یاد گرفته بودیم و هم سنمان مقتضی بود که روزنامهها را اگر مقالهای داشت بخوانیم. عموهایمان، پدرمان که تحصیلکردۀ خارج بودند و از خارج برگشته بودند برای ما تعریف میکردند و یکدفعه درِ این بهشت برای ما هم باز شده بود که برویم و تحصیل بکنیم در بهترین مدارس. دیگر معلوم است چه ولعی ما داشتیم و تا چه حد تشنه بودیم.
س- مدرسهتان قبل از رفتن تعیین شده بود؟
ج- بله. آنجا میگفتند که کنکور برای وارد شدن در مدرسۀ سانترال پاریس. آنوقت ما میپرسیدیم و تحقیق میکردیم. از معلمین میپرسیدیم و آنها به ما میگفتند که مدرسۀ سانترال چه هست.
س- کنکور در خود تهران بود؟
ج- بله. سانترال که گفتم یکدفعه یادم افتاد که آقای مهندس بازرگان تحصیلکردۀ یکی از عالیترین مدارس فرانسه هستند به نام سانترال. ضمن اینکه از یک فامیل بازاری و تاجر و فوقالعاده مذهبی بودند ولی آرزوی تحصیل داشتند. همۀ ما آرزوی تحصیل داشتیم که برویم در یکی از این مدارس عالی تحصیل کنیم و برگردیم و به مملکتمان خدمت کنیم. هیچکس نبود که برای پرداختن به عیش و عشرت و خوشی و برای خوش گذراندن برود. هیچ ایرانی تا حالا من نشناختم که از هر خانواده و از هر طبقهای باشد که وطنپرست نباشد. وطنپرستی در نسل پدران ما، در نسل خود ما عمومیت داشت و همه با آرزوی وطنپرستی میرفتیم تحصیل کنیم و برگردیم به ایران خدمت کنیم. همه هم با این آرزو برگشتیم. منتهی متأسفانه برگشتن ما مصادف با جنگ شد و پاشیده شدن تمام تاروپود ایران.
س- میخواستم بپرسم که اولین باری که شما رضاشاه را در یک جلسۀ حضوری دیدید کی بود؟
ج- همان دفعهای که شاگردان را دعوت کرد برای خداحافظی و نصیحت.
س- این در کجا بود؟ ممکن است صحنه را توضیح دهید.
ج- ما را به باشگاه افسران دعوت کردند، همان باشگاه افسران امروزی، که در آن موقع ساخته شده بود و در آنجا رضاشاه در باشگاه افسران ما را پذیرفت.
س- چند نفر بودید؟
ج- صد نفر چون سالی صد نفر میفرستادند.
س- آن سالی که شما تشریف بردید و در آن جلسه بودید کسانی هستند که اسمشان یادتان باشد که چه کسانی باهم بودید و آنجا ایستاده بودید؟
ج- بله. آن دسته و گروهی که باهم در همان دارالفنون همدرس بودیم، عرض کردم یک عدهای طبیب شدند مثل دکتر صدر و دکتر قاسمی. یک عده هم مهندس شدند.
س- پس تقریباً تمام کسانی که از دارالفنون فارغالتحصیل شدند اتوماتیک جزو …
ج- اتوماتیک در کنکور پذیرفته میشدند. ممکن بود اشخاص دیگری هم در کنکور شرکت کنند چون کنکور آزاد بود ولی پذیرفته نمیشدند. ممکن بود اشخاصی خودشان را حاضر کنند ولی شرط شرکت کردن در کنکور ششم ریاضی بود.
س- پس اکثر فارغالتحصیلان دارالفنون پذیرفته میشدند.
ج- بله همه پذیرفته میشدند.
س- پس دکتر اقبال و دکتر فلاح …
ج- دکتر اقبال طور دیگری رفت، دکتر اقبال به خرج پدرش رفت. آنها متوسطه را تمام نکردند. دارالفنون بودند ولی از سال یازده به خارج رفتند. ولی بقیه هر کس دارالفنون را تمام میکرد حتماً در کنکور شرکت میکرد و همه پذیرفته میشدند و ما همه همدیگر را میشناختیم.
س- رضاشاه به شما چه گفت؟
ج- رضاشاه از نواقص مملکت گفت، از اینکه شما باید این نواقص را رفع کنید، از آرزوهایی که برای تحصیل ما داشت، جاهایی که باید برویم و کارهایی که باید بکنیم، تحصیلی که باید بکنیم. رضاشاه به نظر بنده بدون شک یک آدم وطنپرستی بود، در وطنپرستیاش شکی نیست حالا اگر در جریانات سیاسی اختلافاتی با یک عدهای داشت من چون خودم سعی کردم وارد سیاست نشوم و همیشه تابع احساساتم بودم نه تابع سیاست این است که رضاشاه را یک آدم فوقالعاده وطنپرست و فوقالعاده باهوش و باایمان یافتم. تمام آن چیزی را هم که به ما نصیحت کرد همین تحصیل کردن و وطنپرست بودن و برگشتن و خدمت کردن و اینها بود. بعدها هم یکی دو مرتبه در دوران خدمتم با رضاشاه مواجه شدم که به من نصیحت کرد بازهم فرق نکرده بود، همانطور در وطنپرستی و خدمتگزاری و راستی و درستی نصیحت میکردند.
س- آن ابهتی را که تعریف میکنند و میگویند آدم وحشت داشت به چشمش نگاه کند اینها واقعاً حقیقت داشت؟
ج- بله. این را من هم خودم یک دفعه حس کردم موقعی که سلطنتآباد بودم چون خیلی کار میکردم و خیلی جدی کار میکردم، خیلی خدمت کردم و سعی کردم آنجا کاری بکنم که از حضور خارجیها ما دیگر مستغنی بشویم. آن روزی که به رضاشاه گفتم، آن کارخانهای که من بروم که متخصصین بلژیکی داشت، امروز ما از کمک خارجیها مستغنی شدیم، چون به من گفته بود یک کاری کنیم که مستغنی بشوید، امروز این کارگران را که میبینید همه را وادار کردم که الان یک ماه است که مستقلاً کار میکنند تحت نظر خارجیها، خارجی دیگر کار نمیکند. من میخواستم ببینم اینها میتوانند، خارجیها را گذاشته بودم که از کارهای اینها عیبجویی کنند و امروز اینها به من گفتند که کارگران شما کارشان دیگر عیبی ندارد. آن روز اولین روز و آخرین روزی بود که دیدم رضاشاه خندید، به صدای بلند خندید و گفت، «بارکالله نفیسی، بارکالله نفیسی.» تنها بارکاللهی هست که من در زندگیام شنیدم، خیلی در مملکت کار کردم ولی هیچکس به من بارکالله نگفته بود. این لغت بارکالله را دو دفعه من آن روز از رضاشاه شنیدم. گفت، «بارکالله نفیسی از این کارهای خوب خیلی بکن.» یکی هم روزی بود که یک موتور ساخته بودم چون تحصیل و تخصصم در ساختن موتورها بود و میخواستم این تخصص خودم را به او نشان بدهم. گفت، «تخصصت چیست؟» گفتم موتور. گفت، «بساز ببینیم.» من هم موتور ساختم و آمد دید که موتور کار میکرد. آن موتور را فرستاد به پهلویدژ در گرگان که آبکشی بکند و مرا تشویق میکرد. ولی این ابهت را بنده در چشم او آن روزی که با من قریب یک ربع یا بیست دقیقه همینطور صحبت کرد، همینطور نصایح میداد، همینطور تشویق میکرد من دیدم و من جرئت کردم که در چشمانش نگاه کنم. چشمان عجیبی بود با سحر بود، و من تمام آن مدت که چشم او را نگاه میکردم باوجوداینکه با من حرف میزد حرفها را میشنیدم و درک میکردم ولی قادر به فکر کردن نبودم از بسکه جذب شده بودم.
س- این جلسه در کارخانه بود یا …
ج- در جلسه توی حیاط کارخانه. از کارخانه که آمد بیرون من را نگه داشت و راجع به کارهایی که کرده بودم مرا تشویق کرد و نصیحت کرد راجع به کارهای آتیهام.
س- حالا برگردیم به وقتیکه شما به اروپا رفتید. از وقتیکه تهران را ترک کردید و به اروپا آمدید و برگشتید ممکن است بفرمایید که کجاها بودید و چه درسهایی خواندید و چه کارها کردید؟
ج- خدمتتان عرض کنم آن شرححالی که دربارۀ خودم بود و پریروز به من دادید…
س- در مجلۀ کار بود.
ج- بله توی مجلۀ کار بود، این جامعترین شرححالی است که دیدم از بنده نوشته شده است و این نشان میدهد که آن اشخاصی که این مدارک را برای شما جمع میکنند و میفرستند خوب میدانند. چهل سال در خدمت دولت بودم و خیلی شرححالها از من نوشته شده است ولی هیچ جا نشده که شش خط نوشته باشد و یک کلمۀ زیادی نباشد و همۀ آن درست باشد. این است که میخواهم در این قسمت هم باز از این مؤسسهای که هستید تعریف کنم که این مؤسسه در راه صحیحی است. حالا اتفاقاً اگر شرححال بنده را خوب درآورده امیدوارم عمومیت داشته باشد و عموماً شرححال همه را همینطور برای تاریخ ایران اینجا شما ضبط کنید.
س- حالا برای اینکه اینجا هم ضبط شود خودتان بفرمایید که وقتی ایران را ترک کردید به چه وسیلهای اروپا رفتید و کجاها بودید؟
ج- ما با کامیون تا بندر پهلوی رفتیم و بعد از آنجا با کشتی یک شب روی آب بودیم و به باکو رفتیم. بعد از باکو سوار ترن شدیم و یک هفته در ترن بودیم تا رسیدیم به مسکو، این ترنِ مخصوص روسیه بود، بعد خط اروپا را گرفتیم و از مسکو به سرحد شپتوفکا در لهستان رفتیم و در آنجا ترن اروپائی را سوار شدیم خط باریک سوار شدیم و با قطاری که مستقیم ما را به برلن و بعد هم پاریس برد. در پاریس دیگر سرپرستی محصلین ما را هدایت کرد و ابتدا ما را در مدارس شبانهروزی گذاشتند. یک سال در شبانهروزی برای اینکه زبان فرانسه یاد بگیریم.
س- زمانی که در مدرسۀ سن لوئی یاد گرفته بودید کافی نبود؟
ج- کافی بود ولی عمومیت نداشت. ما چند نفر بودیم که مال سن لوئی بودیم ولی عموماً همه را گذاشتند و ما هم تکمیل میکردیم و دروسی که فارسی خوانده بودیم آنجا یک دوره مثل ریاضیات و علوم اینها را، دومرتبه به فرانسه تکرار کردیم، آدابورسوم و اینها. بعد به مدرسۀ مهندسی در تولوز در جنوب فرانسه رفتم که چهار سال در آنجا بودم که مهندسی مکانیک را آنجا خواندم و بعد چون میخواستم تخصصم را در موتور بگذرانم به مدرسۀ عالی مکانیک و موتور در پاریس و در آنجا تخصص گذراندم و یک مهندسی دیگر که در حقیقت فوقلیسانسم را در آنجا گذراندم و بعد چون میخواستند یک کسی در قسمت موتور و اتومبیل متخصص شود و اتومبیلسازی را در ایران شروع بکنند به کمک آمریکائیها من را به آمریکا فرستادند.
س- این چه سالی بود؟
ج- ۱۹۳۳. من در آنجا باز رشتۀ تخصصی دیگری در دانشگاه پردو، رشتۀ مکانیک دانشگاه پردو که در ایندیاناپولیس بود که ایندیاناپولیس هم در آن موقع پایتخت صنعت اتومبیلسازی آمریکا بود و بزرگترین اتومبیلهای آمریکا در آنجا ساخته میشد. در آن دانشگاه شب رشتۀ تخصصیام را بگذرانم و در همان شهر در یک کارخانهای که دولت ایران با آن قرارداد داشت که به ایران بیاید و اتومبیلسازی را شروع بکند و در آن موقع از آن اسلحه میخرید، مثل کامیونهای نظامی و تانک و زرهپوش و دیزل میخرید، در روز در آنجا کار کنم. چهار سال توی کارخانه کار کردم و شب هم درس خواندم و رشتۀ تخصصیام را گرفتم. در آن موقع که کار ما نزدیک به اتمام بود و قریب این بود که این کارخانۀ اتومبیلسازی به ایران بیاید و در ایران شروع به کار کند سفیر ما در کوچه با پلیس اختلافش شد و پلیس سفیر ما را حبس کرد.
س- آقای…
ج- غفارخان جلال.
س- مثل اینکه خلاف اتومبیلرانی بود.
ج- بله. با پلیس اختلاف پیدا کرد.
س- مسئله چه بود؟ میگویند ایشان گفته بود…
ج- ایشان تند میرفت و آنوقت پلیس به او ایست میدهد و میگوید یواش برو. زنش انگلیسی بود، زنش خانم خیلی جسوری بود و انگلیسی هم بود و بهش هم برخورده بود که خانم سفیر است و پلیس او را نگه داشته است. پلیس میآید و دستش را روی پنجرۀ او میگذارد و میگوید که چرا تند میروی نباید تند بروی. او هم به سگش دستور حمله میدهد و او به پلیس از توی پنجره میپرد. مثلاینکه ظاهراً پلیس را هم گاز میگیرد. بعد هم او به پلیس میگوید شما حق ندارید، ما سفیر هستیم، ما مینیستر هستیم، بیاحترامی کنید. پلیس هم در یک شهر کوچکی بوده یک ده کوچکی بوده، در آنجا به کشیش میگویند مینیستر و آن پلیس نمیدانسته که دیپلمات چیست و به سفیر هم میگویند مینیستر این است که میگوید:
“I don’t care if you are Jesus Christ himself.”
اگر حضرت مسیح هم باشی برای من مهم نیست چه برسد که کشیش حضرت عیسی باشی و من به زندان میبرمت. آنوقت روز تعطیل هم بود و اینها دستشان به جایی نمیرسد و پلیس آنها را به آن ده میبرد به پاسگاه پلیس میبرد و در آنجا توی اتاق زندان مینشانندش و خانم شروع به تلفن کردن به این آشنا و آن آشناهاش در واشنگتن و میگوید که جناب را اینجا گرفتهاند و در زندان هست. آنها هم، روز یکشنبه بود، تا توانستند در وزارت خارجه اشخاصی را پیدا کنند و به فریاد آنها برسند، او دو سه ساعت، این عالیجناب در زندان بود. بعد خبر به رضاشاه میرسد که سفیرت را گرفتهاند و چندساعتی هم حبس کردند و در زندان بوده است. رضاشاه هم فوری روابط را قطع میکند و به همۀ ما محصلین هم میگوید که همه برگردید.
س- عصبانیت رضاشاه فقط روی همین بود و زمینۀ دیگری نداشته است؟
ج- که چرا سفیرش را حبس کردند. او راجع به این موضوع خیلی حساسیت داشت. یک دفعه هم با فرانسویها همینطور شد. چون توی روزنامه به مقامات ایرانی در فرانسه اهانت کردند روابطش را با فرانسه قطع کرد.
س- که باعث شد که شما به آلمان بروید.
ج- باعث شد که ما به آلمان برویم و تمام آن معاملات با آلمان صورت بگیرد و این طرح ساختن اتومبیل در ایران هم به آلمانها محول میشود. بنده هم به آلمان رفتم و آنجا خوشبختانه یک مختصر آلمانی هم یاد بگیریم و تحصیلاتمان را تکمیل کنیم تا اینکه جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد بنده را به ایران خواستند.
س- این چه سالی بود؟
ج- سال ۱۹۳۸ همان موقع شروع جنگ بود با آلمانیها.
س- ما تا آنجا رسیدیم که جنگ جهانی آغاز شد و سرکار از آلمان به ایران مراجعت کردید. بعد وقتیکه به ایران آمدید چه شد؟
ج- طبق تعهدی که ما داشتیم که وقتی برگشتیم هر کاری که به ما گفتند باید بکنیم ما هم در کارخانهجات نظامی دولتی شروع کردیم.
س- آیا ادارهای برای این کار بود؟ ادارۀ بهاصطلاح اعزام محصل؟
ج- بله. ما را اصلاً به وزارتخانهها میدادند. من را به وزارت جنگ دادند.
س- چه کسی میداد؟
ج- دولت.
س- کدام قسمت از دولت؟
ج- خود هیئت دولت وقتی تشکیل میشد آنجا تصمیم میگرفتند.
س- یعنی این کار مربوط به وزارت فرهنگ یا یک ادارهای در وزارت فرهنگ نبود؟
ج- آن موقع نخیر. آن موقع این دستگاهها نبود. آن موقع فقط یک رضاشاه بود و یک مملکت، پولش را هم از بودجۀ وزارت جنگ میدادند. به ما اصلاً پولمان را از وزارت جنگ میدادند. خیلی اشخاص وقتی به ایران آمدند اصلاً نظامی شدند.
س- پس شما رفتید به کارخانه…
ج- ما رفتیم به کارخانهجات نظامی در سلطنت آباد که عرض کردم آن روز هم لوی سایان و ایرج اسکندری آنجا آمده بودند. بله رفتیم آنجا در کارخانهجات نظامی و از رئیس شعبهای تا معاونت تا ریاست کارخانه همینطور بالا رفتیم. بعد تا اینکه حمله به ایران شروع شد و کارخانهجات سلطنتآباد بمباران شد.
س- واقعاً بمب انداختند؟
ج- نخیر نه بمبی که خراب بکند نه، بمب انداختند که بترسانند. دولت دیگر ما را از آنجا به دستگاه دیگر دولتی فرستاد که آنجا را هم روسها اشغال کردند و من هم زیاد راضی نبودم زیر دست روسها کار کنم. این بود که ما را آنوقت فرستادند وزارت کشاورزی که کارخانهجات شمال که متعلق به رضاشاه بود و آنها را خراب کرده بودند و اشغال کرده بودند را فرستادند که ما آنها را سرپرستی کنیم و درست کنیم و من کارخانهجات وزارت کشاورزی را دومرتبه درست کردم.
س- کدام کارخانهجات آنجا بودند؟
ج- کارخانهجات برنج بود، پنبه، چای و اینطور چیزها که تمام در شمال بود ولی بیشتر پنبه و برنج و چای بود. آنها کارخانهجات کشاورزی بود که سپردۀ بنده بود و تراکتورها و ماشینهای کشاورزی هم…
س- قشون روسیه هم که بودند.
ج- بله قشون روسیه هم بودند. ما کار خودمان را میکردیم.
س- شما یکی از صالحترین افرادی هستید که میتوانید راجع به این موضوع نظر بدهید که اینکه میگویند که آنجایی که قشون روس بود و در امور مردم دخالت فوقالعاده میکردند، تمام امور سیاسی زیر نظر آنها بود و آنها بودند که باعث تقویت حزب توده شدند. اینها تا چه مقدارش صحت دارد. اگر شما از مشاهدات خودتان در این زمینه در آن مدت که در کارخانۀ کشاورزی بودید بفرمایید.
ج- تا آنجا که تولید بود بایستی که کارخانهجات و دستگاهها تولید کنند، یعنی انتظار این بود و تمام محصولشان را به متفقین بدهند و یا دستگاههای حملونقلشان را همه را در اختیار آنها بگذارند. قطار و راهآهنها همه در اختیار آنها باشد، کامیون و سایر وسایط نقلیۀ دیگر اگر احتیاج داشتند آنها در مرحلۀ اول برمیداشتند. در مرحلۀ دوم به دولت ایران اگر لازم داشت میدادند و در مرحلۀ سوم به مالکین و رعایا و اشخاص دیگر و رویهمرفته انتظار این بود که بایستی هر وسیلهای هست و یا هر طوری هست در مرحلۀ اول در خدمت جنگ باشد. بعد هم البته انتظارشان این بود که به قشون روس به افراد روسی هر کمکی بشود و در کارشان هیچ مداخلهای و یا ممانعتی نشود. آنوقت این را آنها همه جور تعبیر میکردند. مثلاً اگر یک خیابانی دست راستیها میخواستند از آنجا عبور کنند و شلوغ میکردند و راه بسته میشد اینها میگفتند که به کار جنگ صدمه میخورد و قشون روسی میآمد و آنها را متفرق میکرد. بهخصوص که سربازان ما و افراد لشکری ما هیچ جا علناً خودشان را نشان نمیدادند و همیشه توی سربازخانهها بودند. قشون ایرانی که قوایی هم در دسترس داشت جلو نمیآمد. نظام کوچه و خیابان و اینها همهجا دست روسها بود یعنی از شمال تا تهران. از آنجا به بعد برعکس دست انگلیسها و آمریکائیها بود. ولی در شمال بهخصوص تهران به بالا اصلاً آدم یک فرد نظامی توی کوچه نمیدید.
س- پاسبانها هم نبودند؟ مثلاً شهربانی.
ج- چرا افراد شهربانی بودند. بعد هم دیگر هرچه روسها بخواهند، هرچه لازم باشد اول باید به آنها بدهند. مزایا همهچیز به آنها بدهند. جاده به آنها بدهند. در همه کار دخالت میکردند. آنوقت به این عنوان برقراری نظم و ترتیب در امور کارخانهجات هم دخالت میکردند. در امور ادارات هم دخالت میکردند. دخالت رسمی میکردند.
س- نمونههایی است که به خاطر داشته باشید بهعنوانمثال ذکر بفرمایید وقتیکه خود شما در شمال بودید؟
ج- بله. مثلاً یکی از کارخانهجاتی که با من بود کارخانۀ کنسروسازی بود. این کارخانۀ کنسروسازی سبزیجات، حیوانات، ماهی را باید کنسرو کند. اولاً محصولش همه را متفقین میگرفتند. بهخصوص روسها در شمال. میگفتند که ما احتیاج به غذا داریم و همۀ اینها را ما لازم داریم.
س- این قراردادی بود که با دولت ایران گذاشته بودند و بعد هم دستور میدادند که تحویل اینها بدهید؟
ج- بله. آنوقت آن چیزهایی را که نمیخواستند مطابق احتیاجات دولت معین میکردند. مثلاً اگر یکوقتی حتی یک رشته از کارخانه یا قسمتی از کارخانه مثلاً محصول قند کارخانه سهمیه برای دولت ایران معین میکردند ولی هرچقدر میخواستند در مرحلۀ اول خارجیها اعم از روسها و انگلیسها و آمریکائیها. آمریکائیها چیز زیادی احتیاج نداشتند ولی مثلاً اگر یکوقتی انگلیسها احتیاج به کنسرو داشتند محصول کارخانه را میگرفتند. روسها که همهچیز را میگرفتند جز یک مقداری که تشخیص میدادند که ایران لازم دارد و آنوقت آن را به ایران میدادند. بعد هم اگر کسی از حزب مخالف بود میگفتند او برای محصول ما و همکاری جنگی ما ضرر دارد و باید او را از اینجا ببرید. اگر میگفتند بردارید…
س- میگفتند کارگر را بیرون کنید؟
ج- چه کارگر و چه استادکار و چه مهندس. بعد هم خودتان میدانید که ایرانیها یکخرده ابنالوقت هستند که ببینند کی کجا حرف چه کسی پیش میرود طرفدار او هستند. ایرانیها خیلی تابعیت دارند.
س- آنوقت که شما آنجا بودید هیچ زمزمه و آغاز فعالیت حزب توده شروع شده بود در شمال؟
ج- بله و در همهجا آنها را تقویت میکردند.
س- اگر این را بتوانید بشکافید چون ذکر جزئیات خیلی به فهم مطلب کمک میکند.
ج- بیشتر در این قسمت بهقولمعروف میگویند که از ما است که بر ما است. بهطورکلی من گلۀ عمدهای که داشته باشم بهعنوان یک ایرانی از خود ایرانیها است. ایرانیها خودشان تابع خارجی میشدند، خودشان طالب خارجی میشدند، خودشان راه میدادند مثلاً مثل فرانسه نیست که فرانسویها پشتهم را میگرفتند و دفاع میکردند و دستبهدست هم میکردند و آلمانها را راه نمیدادند، کسی را در کارهایشان دخالت نمیدادند. ایرانیها خیلی تسلیم بودند. ایرانی برای به دست آوردن یک لاستیک هر تملقى بگویی از سرباز آمریکائی میگفت، از انگلیسی هم همینطور، از روسی هم همینطور. ایرانیها خیلی تسلیم بودند برای اینکه یک اتومبیل بگیرند، یا لاستیک بگیرند یا یک کمکی بگیرند همه گونه راه به خارجیها میدادند. ایرانیها خیلی در مقابل خارجیها تسلیم بودند.
س- خاطرات جالبی از آن موقع که در شمال بودید دارید؟
ج- من ندیدم مردم را اذیت بکنند؟
س- کی را اذیت بکنند؟
ج- ایرانیها را اذیت بکنند.
س- روسها؟
ج- روسها. بهخصوص طبقات پائین را بچاپند و اذیت کنند. روسها خیلی دیسیپلین بودند در ایران. در ممالک دیگر من شنیدم که خیلی شقاوت به خرج میدادند و میکشتند و صدمه میزدند. این را در ممالک دیگر شنیدم ولی در ایران من اینطور بدی ندیدم که به ایرانیها بکنند. با ایرانیها خوب رفتار شد. ایرانیها خودشان یکخرده زیاد در مقابل خارجیها تسلیم میشدند.
س- آن موقع آقای مجد استاندار بود موقعی که شما آنجا بودید یا اینکه ایشان بعد آمدند؟
ج- بعد از آن بود.
س- شما تا چه سالی آنجا بودید؟
ج- من تا دو سال در آنجا بودم. در کارخانهجات شمال بودم.
س- یادتان میآید در چه سالی بود؟ جنگ ۱۹۴۱ شروع شده بود؟
ج- جنگ ۱۹۴۱ شروع شد و سال اولش تقریباً ما در جنگ نبودیم.
س- سالی که متفقین وارد ایران شدند اوت ۱۹۴۱ بود. اگر آن را مبدأ قرار بدهیم شما تا چه موقع در آنجا بودید؟
ج- بنده تا اوایل ۴۳- ۱۹۴۲ آنجا بودم.
س- آنوقت کجا تشریف بردید؟
ج- بعد وزارت صنایع و معادن من را برای کارخانهجات دیگر که غیرنظامی بود گرفت و در کارخانهجات غیرنظامی بودم و کارخانهجات روغنکشی ورامین و سایر کارخانهجات ورامین را عهدهدار بودم و همینطور کنسروسازی بندرعباس و کارخانهجات دیگر را سرپرستی میکردم، کارخانهجاتی که مال رضاشاه بود، همان کارخانهجات شمال همه مال رضاشاه بود، ما مجهزش کردیم و دولتیاش کردیم. حالا این کارخانهجات دیگری بود مثل کارخانهجات ورامین که مال رضاشاه بود و کارخانۀ کنسروسازی بندرعباس و اینها. آنها را ما بهصورت فرمول دولتی درآوردیم و اداره میکردیم. کارخانۀ سیمان، کارخانۀ گلیسیرین و صابون، کارخانۀ سیمان مهندس تاجبخش. اینها دستۀ سید ضیاءالدین بودند.
س- چه کسانی؟
ج- همین تاجبخش و دکتر هومن. او وکیل دادگستری بود و بعداً کفیل وزارت دربار بود، مشاور دربار بود. دکتر هومن و آقای سید ضیاءالدین و آقای جعفر بهبهانی اینها گردانندگان کارخانۀ سیمان بودند و کلنل کاظم خان سیاح اینها یک دستۀ دیگری بودند با اشخاص حسابی دور هم جمع شدند و یک کارخانه به دست آوردند که تاجبخش شد رئیسش و آنهای دیگر هم همه دورش جمع شدند و کارگران آنجا هم متحد شدند و شدند اتحادیۀ کارخانهجات سیمان. هزار نفر یا دو هزار نفر هم بودند.
س- از اول بگویید که اینها چه کسانی بودند؟
ج- مهندس تاجبخش رئیس آن بود.
س- اسم کوچکش چه بود؟
ج- این اتفاقاً برادرخانم دکتر هومن است. اینها جمع شدند و مغزهایشان هم همان کلنل کاظم سیاح بود که در وزارت کار بود، سید ضیاءالدین طباطبائی هم مرشد همه بود، آقا جعفر بهبهانی هم بود. اینها دستۀ سیمان هستند که من عرض کردم که ما نباید بگوییم جنبش کارگری باید بگوییم جنبشهای کارگری. سیمان یک اتحادیه برای خودش بود، استقلال داشت حتی نماینده به کنفرانس بینالمللی کار هم فرستاد ولی نمایندۀ برقیها مهندس نیرنوری بود. سیلوییها با مهندس مهیمن بودند. هرکدام اینها بودند ولی همۀ اینها را بنده در وزارت کار جمع میکردم و شورای عالی کار درست میکردم. یک عده Brain هم برای آنها جمع میکردم که به آنها افکاری دربارۀ قانون کار بدهند که چطور قوانینش را بگذرانند و چهکار بکنند. دربارۀ قوانین دنیا هم فکر به آنها میدادیم و محبت هم بهشان میکردیم ولی نمیشد اینها را یکی کنیم. اینها هرکدام یکی بودند. یکی دیگر مهندس غیور بود رئیس کارخانۀ مس غنیآباد.
س- غنیآباد؟
ج- بله، مس غنیآباد.
س- خوب است تدریجاً به این مسئله برسیم. فعلاً شما هنوز خودتان رئیس کارخانه هستید. در ضمن اینکه رئیس کارخانه بودید این مسائل کارگری و شورای مرکزی…
ج- بله من اصلاً به مسائل کارگری فوقالعاده علاقهمند بودم و حتی سلطنتآباد که بودم آن موقع زمان رضاشاه، رضاشاه را متقاعد کردم که کارگران آنجا را بیمۀ حوادث کند. یک روز دست یکی از این کارگران زیر ماشین پرس ضربهای رفت و قطع شد. آنوقت دیدم فوری کارگران جمع میشوند و پول جمع میکنند و بعد هم یک کارگری مرد که نعش او را بلند کردند و برای زنش پول جمع کردند و ختم گذاشتند. من پی بردم که این کار نقص است و مدتی هم آمریکا و آلمان و همۀ اینجاها کار کرده بودم و دیده بودم این ممالک که خیلی اجتماعی هستند اینطور به کارگرانشان میرسیدند و مملکت ما یکجوری بود که وقتی کارگری میمیرد باید پول جمع کنند و به زنش بدهند. نهتنها یکبار بلکه تا وقتیکه برای او شوهری پیدا کنند. آنوقت طرحش را تهیه کردم و آن موقع چون عمویم دکتر مشرَّف نفیسی رئیس شرکت بیمه بود و بیمۀ دولتی ایران را ایجاد کرده بود و متخصص سوئیسی هم داشتند. رفتم و به ایشان گفتم که یک همچین مشکلی هست و شما بیایید این اقدام را بکنید و بیمۀ کارگری را در ایران شما درست کنید. این سوئیسی هم که هست و او هم آدم خیلی تحصیلکرده و روشنفکری بود. گفت بکنید. طرحش را تهیه کردند و فرستادند و من هم یک دفعه که رضاشاه میآمد و نقل این کارگر که مرده بود و برای او پول جمع کردیم و نعشش را برداشتیم را به او گفتم. او گفت حالا شما چهکار کردید؟ گفتم اینطور پول جمع کردیم. پرسید همهجا همین کار را میکنند. حالا به عقیدۀ شما چهکار باید کرد؟ گفتم که کارگران بایستی بیمه باشند که بیمه مخارج او را بدهد. پول کارگر را نباید از راه گدائی داد چون ممکن است از این راه به کارهای دیگر هم بکشندش. بعد گفت بله بله شما راست میگویید. طرحش را تهیه کنید. گفتم تهیه کردم و حاضر است. گفت، «بیمۀ دولتی را کی میکند؟» گفتم بیمۀ دولتی ایران. گفت، «خیلی خوب، خیلی خوب بکنید.» گفت، «پولش را چقدر باید بدهند؟» گفتم که یک مقدار کمی از آن را خود کارگر میدهد و قسمت عمده را کارفرما و دولت میدهد. موافقت کرد و گفت بکنید. آنوقت این بیمۀ کارگران را ما درست کرده بودیم و راه افتاده بود.
س- برای کارخانهجات نظامی؟
ج- بله. بعد که در اینگونه امور افتادم چونکه علاقۀ فوقالعاده زیادی به امور اجتماعی داشتم این را طرح کردم و گذراندیم. اتفاقاً من در اینجا خواندم که کار کارگران از مجلس در ۲۲ میگذرد. شهریور بیست بود که دوباره دستگاه به هم خورد ولی در ۲۲ کارگران بیمه شدند. آنوقت من به این امور علاقهمند بودم و تمام جاهایی که رئیس کارخانه میشدم همۀ این کارها را میکردم قبل از اینکه وزارت کار درست شود. آنوقت وقتیکه وزارت کار درست شد توانستیم این کارها را برای اجتماع و برای همه بکنیم.
س- آنوقت بعد از این کارخانهجات ورامین و بندرعباس کجا تشریف بردید؟
ج- بله آنوقت در همآنجا که بودم در وزارت پیشه و هنر و صنایع که بودم (راستی آن مطلب دربارۀ دکتر شیخ را هم من فکر کردم، همان دکتر ابوالقاسم شیخ صحیح است و ابوالقاسم شیخ آن موقع از همین دستۀ سید ضیاءالدین دست راستیها بوده است…)
س- من بعداً از شما سؤال میکنم.
ج- و این صحت دارد که او به کارها رسیدگی میکرد قبل از اینکه من بیایم و بعد از اینکه من به وزارت صنایع آمدم… یک چیز دیگر هم که من در اینجا خواندم و به شما بگویم این است که وزارت کار و امور اجتماعی از اول تحت این نام بود و اقتصاد ملی نبود. درصورتیکه اینجا شما نوشتهاید وزارت کار و اقتصاد ملی.
بله قانون بیمۀ کارگران بیستم نوامبر ۱۹۴۳ به تصویب میرسد و قانون کار نوامبر ۱۹۴۴. قانون کار…
س- این یادداشتهای شما از آن نوشتههای بنده است؟
ج- بله اینها همهاش نوشتههای شما است و همینطور که میخواندم هرکدام که به نظرم جالب میآمد که به شما تذکر بدهم اینجا مینوشتم.
س- چطور شد که شما در امور کارگری وارد شدید؟
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: اول فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۳
س- چطور شد که شما به مسائل کارگری علاقهمند شدید؟
ج- کمکم همینطور با کارگران آشنا شدم و دوستی پیدا کردیم و نزدیک شدیم و به وضع زندگیشان نزدیک شدم. دیدم چقدر زندگی اینها سخت است. چون پی به اشکالات میبردم، مثلاً پی میبردیم که وقتی اشکالی بین کارفرما و کارگر پیش میآید چه کسی رسیدگی کند. یک مرجع صالحی لازم است، یک مقامی، یک مرجعی که بین اینها قضاوت کند و بگوید حق با کدامیکی است، قانون چیست، مقررات چیست. آنوقت که برای مطالعه در صنایع دور و نزدیک به مملکت خودمان دولت دو سه نفر را میخواست به آن نقاط بفرستد که برای رفع نواقص کارخانههایمان مطالعه کنند. مثلاً برای کارخانهجات کنسروسازی روغن زیتون میخواستیم، از اسرائیل. ورقۀ حلبی میخواستیم، قلع لحیم میخواستیم، بعضی رنگها و چیزهایی برای کارخانهجات نساجیمان میخواستیم، ترکیه مملکتی بود که میتوانست آزادانه هر چیزی بیاورد و ببرد و رد کند. اسرائیل میتوانست هر چیزی تهیه کند و بفروشد. آنوقت ما یک عده چهار پنج نفری بودیم که هرکدام از ما را در رشتۀ کارخانهجات مربوط به تخصص خودمان فرستادند که به این مملکت برویم یعنی ترکیه و اسرائیل و مطالعه کنیم که دربارۀ رفع اشکالات مملکتمان چه کمکی میتوانند به ما بدهند.
س- آن موقع فلسطین بود.
ج- بله فلسطین بود که میباید ببینیم چه چیزهایی میتوانیم از آنها بگیریم. آنجا که من رفتم ضمناً این نقیصه هم در نظرم بود که یکی از نقیصههایی هم که ما داریم اجتماعی است یعنی کارخانهجات ما از لحاظ اجتماعی بینظم و ترتیب است. یک موقعی رضاشاه بود و قدرتش و ادارات دربار و ادارات املاک دولتی و املاک شاهنشاهی. یک مقامی بود که به کارها میرسید و ترتیبی به کار میداد و نتیجۀ آن را به رضاشاه میداد. اینکه این کار خوب یا بد روی روالی پیش میرفت ولی یکمرتبه اینها همه به هم خورد. یکمرتبه ادارۀ املاک از بین رفت، رضاشاه از بین رفت، ارتباط ادارۀ املاک با دولت یک چیز دیگری شد و دیگر نظم و ترتیبی نبود و آن پلیس سخت مختاری از بین رفت و کارگران خودشان را آزاد حس کردند و جز چیزی که به منافع متفقین برنخورد از چیز دیگر مردم واهمه نداشتند، از هیچکس ملاحظه نداشتند. یکمرتبه کارها مندرآوری شد و پاشیده شد. آنوقت میخواستم ببینم جانشین این چه باید باشد و رابطۀ این کارخانهجات دولتی با دولت چیست. سابق رابطۀ دولت با کارخانهجات دولتی خود رضاشاه بود و دولت هم خود رضاشاه بود. هر چیزی به او منجر میشد ولی حالا یک مجلسی پیدا شده بود. دولت باید جوابگوی مجلس باشد، مردم جوابگوی مجلس باید باشند. وزیر آنوقتها از مجلس نمیترسید، از رضاشاه فقط میترسید حالا باید جواب مجلسیها را هم بدهد، وکلا همه دریده شده بودند و به وزرا پرخاش میکردند. این بود که اصلاً یک سیستم جدید پیش آمده بود و این عیبش این بود که به امور کارگری برمیخورد و حزب توده و کمونیسم و ممکن بود که هر چیزی باعث بشود که کمونیستهای آن محل ناراحت بشوند و به روسها پناه ببرند و به آنها بگویند که اینها دشمن کمونیستها هستند و برای آن وزیر و یا رئیس آن دستگاه بامبول به پا کنند و به همین جهت یک مسائل جدیدی پیش آمده بود و این را ما در دو تا مملکت دموکراتیک شرق دیگر میخواستیم ببینیم چیست. همکاران دیگر هم البته چیزهای دیگر را مطالعه میکردند ولی من رفته بودم که فقط این موضوع را مطالعه کنم که این روابط انسانی و اجتماعی را چطور درست کنیم.
س- این تقریباً در چه سالی است؟
ج- این سال دوم جنگ است. سال اول جنگ که ما در آن نبودیم و سال دوم است. همان سالی که هنوز وزارت کار درست نشده بود. آن موقعی که قانون کار گذشت در نوامبر ۱۹۴۴. من کارخانهجات مازندران را که رفته بودم. آن دو سال قبل از اینکه به وزارت کار بیایم وقتیکه به وزارت پیشه و هنر و ادارۀ کار ایجاد شد و این مسائل و با بحثهای آن موقع ما قانون کار را با تصویبنامه گذراندیم در نوامبر ۱۹۴۴ و سال بعد آن را اجرا کردیم.
س- ادارۀ کار چه شد و چه اشخاصی در ایجاد آن دخالت داشتند؟
ج- خود من. من و یکی دو نفر از رفقایم وزیر یک کاری میخواست به من بدهد و نشد…
س- وزیر کی بود؟
ج- دکتر نخعی وزیر بود.
س- وزیر پیشه و هنر.
ج- بله. آنوقت او وزارت پیشه و هنر را ایجاد کرد. بعد یک بانک صنعتی هم میخواستند درست کنند که طرح آن را من تهیه کردم، من فکر زیاد داشتم و دائم فکرهای جدید میکردم، دو سه تا فکر کرده بودم که هرکدامش شد بگیرد. وقتی کشاورزی تمام شد گفتم خب حالا برویم وزارت پیشه و هنر چهکار کنیم. فکر کردم که یک بانک صنعتی درست کنیم و تمام کارخانهجاتی که متعلق به دولت بوده و یا مال رضاشاه بوده تمام اینها را بهعنوان سرمایه به یک بانکی واگذار کنیم که بانک صنعتی بشود و یک هیئتمدیرهای آن را بهصورت بانک اداره کند و رئیس کارخانه هم مسئول مدیرعامل بانک باشد. چون خیلی از ممالک هست که کارخانهجات آنها بهصورت بانک است. من هم روی این فرمول رفتم. این فرمول را همه پسندیدند. افکار من را همه میپسندیدند ولی عموماً آن را میدزدیدند یا مرا میفرستادند پی کار دیگری و من میرفتم یک کار دیگری درست میکردم، همینطور افکار مرا میدزدیدند. وزارت صنایع، وزارت کار، اینها همه افکاری بود که بنده داشتم و سایرین بعداً از من دزدیدند. این طرح را تهیه کردم و به ترکیه رفتم و دیدم که آنها بانک کار دارند به آن میگفتند ایش بانکا سی. «ایش» یعنی کار. ایش بانکا سی یعنی بانک کار. پس به ترکیه و طرح بانک کار آنجا را گرفتم و ضمناً تا وقتیکه آنجا بودم پی بردم به اینکه آنها برای امور اجتماعیشان یک وزارتخانه به نام وزارت امور اجتماعی و کار دارند. در آنجا آن را مطالعه کردم و بعد به اسرائیل (فلسطین) رفتم دیدم که آنجا هم همینطور است. اینها هم بانک صنعتی دارند و ادارۀ امور اجتماعی و کار و بیمههای اجتماعی.
س- فلسطین که آنوقت زیر نظر انگلیسها بوده است.
ج- بله زیر نظر انگلیسها بود و تازه داشت آزاد میشد. ولی انگلیسها بر اساس همان (اتحادیه) تریدیونیونهای خودشان تریدیونیونهایی برای فلسطین درست کرده بودند. این دوتا طرح را از آنجا آوردم. اول دنبال آن رفتم چون جالبتر بود که تمام کارخانهجات سرمایۀ بانک بشود، سرمایۀ بانک بزرگ شود و دکتر امینی هم قرار بود با ما همکار بشود. ولی آنها از من زرنگتر بودند و حسیبی که بعد با دکتر مصدق همکاری کرد او طرح را از من قاپید.
س- مهندس حسیبی.
ج- بلی مهندس حسیبی. طرح را من تهیه کرده بودم ولی او قاپید، خودش هم میدانست خودش هم همیشه میگوید که این طرح را من از تو قاپیدم. آنوقت رفتم دنبال سازمان کار و امور اجتماعی که وزارت کار باشد. در مورد این فکر برعکس بانک صنعتی که بانک بود و پول بود و سرمایه و اینها و از ما قاپیدند ولی این یکی کارگر و انقلاب و اغتشاش و توسری خوردن و کشمکش داشتن و اینها. این بود که کسی جلو نمیآمد و برای خود من گذاشتند که بماند. دکتر نخعی به من گفت که خب آن کار را از تو قاپیدیم حالا به تو چه بدهیم؟ گفتم ادارۀ کل کار. گفت ادارۀ کل کار چیست؟ گفتم من و مهندس رادپور بهعنوان معاونت.
س- مهندس؟
ج- رادپور. او را هم معاون خودم کرده بودم.
س- خب این آقای ابوالقاسم شیخ آن زمان…
ج- آن موقع آنها توی وزارت پیشه و هنر بودند. وزارت پیشه و هنر یک وزارتخانهای بود که از زمان رضاشاه تشکیل شده بود. ادارۀ کل صنایع بود، ادارۀ کل کشاورزی بود، ادارۀ کل راه بود، اینها همه اول اسمشان وزارت فواید عامه بود ولی بعد وزارت پیشه و هنر اسمش شد. آنوقت این آقا که دوست پدرم بود و طبیب بود آنجا بود. خب یک پست جدیدی بود و اتومبیلی بود و حقوقی بود و مقام جدیدی او را آنجا گذاشته بودند. ولی توی این خطها که ما میگفتیم نبودند که قانون کار بگذرانند و این حرفها. فقط حل اختلافات میکردند. یکی از کارهای ما بعد شد ادارۀ حل اختلافات. ادارۀ کار داشتیم ادارۀ مشاغل داشتیم.
س- ولی این ادارۀ کل کار در وزارت …
ج- در وزارت پیشه و هنر یک ادارۀ کل کار در جوار آن ادارات بود. ما ادارۀ صنایع و ادارۀ معادن و ادارۀ کشاورزی را کاری به آنها نداشتیم و زور ما به آنها نمیرسید. میگفتیم آنها باشد.
س- ولی شما در همان وزارتخانهای بودید که…
ج- بلی در همان وزارتخانه یک اتاق گرفتم به نام ادارۀ کل کار. آنوقت آن چیزهایی را که کسی به آن دست نمیزد من میآوردم آنجا و بزرگش میکردم.
س- اختلافی با دکتر شیخ پیش نیامد چون هردوی شما در یک رشته بودید؟
ج- نخیر، دوست پدرم بود و میگفت که خب هر کاری شما میخواهید بکنید با من مشورت کنید.
س- ایشان آن موقع معاون بود؟
ج- بلی معاون بود. بله ایشان مسنتر بودند. بعد دکتر نخعی گفت که خب حالا اگر اسمش را ادارۀ کل کار بگذاریم همه میگویند ادارۀ کل کار بیکار. گفتم خب باشد بگویند ادارۀ کل کار بیکار، ما باکارش میکنیم.
بههرحال ما ادارۀ کل کار را درست کردیم و بعد یک قانون از روی قوانین بینالمللی که از تشکیلات بینالمللی کار BIT گرفته بودیم و ترجمه کرده بودیم نوشتیم و مقررات تهیه کردیم که این را زیر بغلمان میگذاشتیم و هر کسی نخستوزیر یا وزیر جدید میشد ما هم پهلویش میرفتیم که این کار را بکنید. آنقدر گفتیم تا اینکه دکتر شیخ هم بازنشسته شد و رفت و این کار ماند و ما هم کمکم بارش آوردیم. ولی اول که درست شد از خود من درست شد، از ادارۀ کل کار در وزارت پیشه و هنر.
س- حالا میخواهید شروع کنید راجع به خاطرات خودتان راجع به حزب توده و شورای کمیته مرکزی در رابطه با مسائل کارگری بفرمایید که چه وضعی داشتند؟ و چه کسانی بودند؟ و چه میگفتند؟ و چه کارها میکردند؟
ج- آنها سوابق گذشته داشت. تودهایهای گذشته، ۵۳ نفر.
س- با آنهایی که آشنایی دستاول دارید.
ج- اول اینکه میدانید از حزب توده شروع میشود در زمان رضاشاه که ۵۳ نفر را میدانید که گرفتند و حبس کردند.
س- گروه تقی ارانی.
ج- بله گروه تقی ارانی. آنها اصلاً کمونیست بودند و هنوز اسم کارگری رویش نبود، آنها اصلاً حزب کمونیست بودند.
س- شما هیچکدام از آنها را میشناختید؟
ج- ارانی معلم فیزیک ما بود.
س- کجا؟
ج- در همان مدرسۀ آلمانی.
س- همان هنرستان صنعتی در تهران؟
ج- بله. اینها تحصیلکردههای آلمان بودند و رگ و ریشههایشان هم از آلمان بود.
س- چه جور آدمی این تقی ارانی بود؟
ج- خیلی آدم فهمیدهای بود، عالمی بود، و آنها هم خیلی اشخاص وطنپرستی بودند. کمونیستهای آن زمان اشخاص فهمیدهای بودند.
س- اینها واقعاً برنامۀ انقلابی داشتند که آنها را گرفتند؟
ج- یعنی اصلاً میخواستند امور کمونیستی را برقرار کنند، یک اجتماع کمونیستی درست کنند، میخواستند یک دولت کمونیستی درست کنند همان کاری را که در آلمان کرده بودند. در آلمان دولت کمونیستی روی کار آمده بود.
س- از این ۵۳ نفر چه کسان دیگر را شما از نزدیک میشناختید؟
ج- خلیل ملکی هم جزو آنها بود.
س- شما او را میشناختید؟
ج- بله. خلیل ملکی با ما همدرس بود ولی سنش خیلی از ما بیشتر بود. وقتیکه ما مدرسۀ آلمانی آمدیم او هم از آلمان آمده بود آن زمان و زبان آلمانی میدانست و میخواست تحصیل کند و مهندس شود. او و یک عدهای از اشخاصی که در آلمان تحصیل کرده بودند به این هنرستان آمدند ولی سنشان خیلی با ما فرق داشت. او با ما بود.
س- او چه جور آدمی بود؟
ج- او خیلی آدم خوبی بود. آدم مرتب و منظمی بود، خیلی مقرراتی بود. ولی خیلی احساساتی بود، خیلی تند بود. توی همان مدرسه میخواست برای ما یک اتحادیه درست کند، حرفهای انقلابی یادمان میداد. او پسرعمویش هم باباشمل بود، رضا گنجهای، که یک روزنامۀ مسخرهای به نام باباشمل مینوشت. او هم از آنهایی بود که اخلاقاً کمونیست بود. او و خلیل ملکی اینها اخلاقاً اصلاً کمونیست بودند، حرفهای کمونیستی میزدند، مقالات کمونیستی مینوشتند. حالا خلیل ملکی که بیچاره مرد ولی باباشمل جزو خیلی مرتجعین شد، بعد هم در کابینۀ علا وزیر صنایع شد.
س- شما سلیمانمیرزا را خودتان دیده بودید؟
ج- بله. یعنی آن موقع که گفتم میرفتیم مجلس نطقها را گوش میکردیم ما مثلاً در مورد سلیمانمیرزا میرفتیم نطقهای او را گوش میکردیم. او آدم مسنی بود.
س- بعد از جنگ که ایشان یکی از رهبران حزب توده شد…
ج- بلی، او در مجلس صحبت میکرد. قبل از جنگ در ابتدای حکومت رضاشاه هم صحبت میکرد.
س- شما در سمت رئیس ادارۀ کل کار اولین تماس رسمیتان با این آقایان حزب توده کی بود؟ بر سر چه اعتصابی یا چه گرفتاری بود؟
ج- در همان ابتدای حکومت این شاه (محمدرضاشاه) بود که کارخانهجات شمال که آزاد شده بود و ما میخواستیم اداره کنیم و هنوز هم درست اداره نمیکردیم آنجا اعتصابات شروع میشد که همینطور دکتر شیخ میرفت و اعتصابات را یکطوری ختم میکرد. در همهجای مملکت اعتصاب بود و همۀ کارخانهجات همه گرفتار اعتصاب و گرفتار جنبشهای کارگری شده بودند یا گرفتار جنبشهایی شده بودند بدون اینکه دستگاهی برای حل اختلاف وجود داشته باشد. این بود که در همهجای ایران تقاضا برای این کار بود که یک قانونی بنویسند که بر ما حاکم باشد، یک محکمهای باشد که حاکم بر ما باشد و این احتیاج بود چون همهجا پیش آمده بود و همهجا بنده را طلب میکردند که آقای نفیسی اینجا هم بیا و برای ما هم درست کن، ما را هم جزو آن کن هرچه هست ما هم هستیم. ما همۀ آنها را جمع میکردیم و مینشستند و مینوشتیم. همان قانونی را که ما مینوشتیم قبل از اینکه به مجلس برود ما نسخۀ اصلی آن را که از سازمان بینالمللی کار گرفته بودیم با کارگران مطرح میکردیم.
س- با کدام یکیشان؟
ج- با هرکدامشان که بهصورت دستهای جمع شده بودند. همهجا یک دستههایی جمع شده بودند. همهجا یک دستههایی جمع شده بودند، همهجا. هر جا یک کارخانهای بود، یک رئیسی بود، یک صاحب نفوذی بود، یک صاحب قدرتی بود، کارگرانی هم بودند که میخواستند جمع شوند.
س- آن سرانشان را که به یاد دارید چه کسانی بودند؟
ج- همۀ آنها را نوشتهام، همهشان هستند. یکییکی هر کارخانهای مثلاً مس غنیآباد الآن میگفتم یادم افتاد مهندس غیور.
س- اینکه رئیس کارخانه بود. خب ابراهیم مهدوی به خاطرتان هست؟
ج- ضمناً ببینید این مهندس غیور یک مهندسی بود در وزارت پیشه و هنر که یکهو داوطلب این کار شد. گفت من که مهندس هستم و شما هم یک کارخانه برایتان از آسمان افتاده، کارگرانش هم که ناراضی هستند، کسی هم که نیست کارخانه را اداره کند. چرا آدم غریبه میآورید. بیایید من را از وزارت پیشه و هنر بردارید بگذارید آنجا. من کارمند شما و رئیس کارخانه. تمام اینها همینطور بودند.
س- پس مهندس غیور…
ج- مال مس غنیآباد بود. چون شما مس را گفتید من گفتم که چون آنجا شلوغ شد یکی را از وزارتخانه برداشتند و گذاشتند آنجا. آن آقای تاجبخش را از وزارتخانه برداشتند و در کارخانۀ سیمان گذاشتند. هر کس را بگویید. نیرنوری در کارخانۀ برق. اول سیلو بعد برق. تمام اینها هرکدامشان از اینجا شروع میشود که یک کارخانهای است مال دولت یا مال کارفرما، نظم و ترتیبی در زمان رضاشاه داشته، این نظم و ترتیب یکدفعه از بین میرود، کارفرما میماند با یک مشت کارگر و نمیداند چهکار کند. باید توی سر خودش بزند چون اینها دائماً اعتصاب میکنند. آنها هم نمیخواهند شلوغ کنند، او هم نمیخواهد شلوغ بشود ولی وضع طوری است که اینها نمیتوانند با یکدیگر بنشینند و حرف بزنند. آنوقت این راه پیش میآید که دولت میگوید کارخانه را من برایتان اداره میکنم، برای شما قانون مینویسم. من یک Arbitrator میشوم بین شما و صاحب کارخانه و کارخانه را برایتان اداره میکنیم و خودتان هم عضو هیئتمدیرهاش خواهید بود. همهجا هم همینطور است. اینکه اینقدر هستۀ مرکزی و اتحادیه در ایران ایجاد میشود برای اینکه تمام اینها مال دولت بود یا مال اشخاص بود. منتهی دولت نظم و ترتیب برقرار کرده بود و اینها میچرخید، کار خودش را میکرد و محصول خودش را هم میداد. ولی از طرف دیگر در مقابل چه بود؟ یک رئیسکل شرکت نفت بود، اینهمه کارگر، اینهمه منابع نفتی تحت نظر همان یکی بود. برای چه؟ برای اینکه آنجا یک نفر بود ولی اینجا هر کارخانهای یک نفر است. آنجا وقتیکه پاشید چیزی ایجاد نشد فقط یک اتحادیۀ کارگران آنجا به وجود آمد و همهشان یکپارچه بودند و یکپارچه ماندند ولی اینجا هزار پارچه بودند.
س- هر کارخانهای برای خودش یک اتحادیه داشت.
ج- بله یک اتحادیه داشت و یک بابائی هم رئیسش بود و آن بابا رفته و توی اینها حالا یکی پیدا شده و میگوید خودمان اداره کنیم.
س- شما ابراهیم محضری را میشناختید؟ او مال همین کارخانۀ مس بود و یکی از اولین دبیران شورای مرکزی بود.
ج- بله.
س- خاطرهای از او دارید؟
ج- نخیر.
س- از رضا روستا چطور؟
ج- ما بیشتر با مهندس غیور تماس و نزدیکی داشتیم.
س- رضا روستا چطور؟
ج- رضا روستا را خوب میشناختم.
س- راجع به او چه خاطراتی دارید؟
ج- او آدم فوقالعاده واردی بود. او جزو آن اشخاصی بود که در روسیه بار آمده بود. آن دستۀ یوسف افتخاری، دستۀ رضا روستا اینها همه را در قفقاز تعلیم داده بودند اینها را بار آورده بودند برای اینکه به ایران بفرستند. این یکی از همان مداخلات مستقیم روسها که میفرمایید همین است که یک اشخاصی را در روسیه بار میآوردند و به ایران میفرستادند.
س- مدرکی چیزی هم برای این موضوع بوده است؟
ج- بله همینکه گرفتند و حبسشان کردند. خودشان هم نمیگفتند نه، خودشان هم بعد که آزاد شدند به ما میگفتند و برای ما تعریف میکردند که در آنجا چطور درس میخواندند، چطور یاد میگرفتند، چهکار میکردند. روسیه از اینکه دخالت مستقیم در کارهای ایران میکرد چه قبل از اینکه رضاشاه برود و پتانسیل داشتند و کمونیست بار میآوردند برای اینکه به ایران بفرستند و خودشان را حاضر میکردند برای آن روز چه برای حزب و چه برای اتحادیۀ کارگری. آمریکائیها که هیچ تقریباً نبودند ولی انگلیسها هم اینها غیرمرئی بود. مثلاً انگلیسها از راه شرکت نفت و مصطفی فاتح دخالت میکردند. باید بگویم که فاتح دو تا بودند: یکی مصطفی فاتح بود و دیگری محمود فاتح، محمود فاتح در امور کشاورزی خیلی وارد بود ولی مصطفی فاتح مال نفت بود.
س- بله که حزب همراهان را…
ج- بله آن مصطفی فاتح مال حزب همراهان بود. حزب همراهان را من توی نوشتههایتان دیدم. ولی آن محمود فاتح اهل سیاست نبود. او اهل کشاورزی و پول درآوردن بود. مصطفی فاتح بود که برای خاطر شرکت نفت نفوذ داشت و یک موقعی بود که وزرا را مصطفی فاتح معین میکرد، خیلی شرکت نفت نفوذ داشت.
س- این موضوع حقیقت دارد؟
ج- بله. او خیلی در ایران نفوذ داشت. شرکت نفت در ایران خیلی خیلی نفوذ داشت.
س- مثال هم میتوانید بزنید چون این یکی از آن کلیاتی است که دربارهاش زیاد گفتهشده ولی کسی توضیح نداده که اینها چطوری بوده است.
ج- ما اصلاً حس میکردیم، ما میدیدیم توی جلسات مصطفى فاتح با وزرا می نشینند و صحبت سیاسی میکنند. البته خود رؤسای شرکت نفت این کار را نمیکردند. نورت کرافت مثلاً رئیس نفت، اینها همینطور به خاطرم میرسد. سیدنی هم بود، آقای سهامالسلطان بیات هم بود. اینها را مینویسم که از خاطرم نرود. نورت کرافت نمیآید بنشیند و بگوید این وزیر بشود و یا آن وزیر بشود. اینها که میخواستند وزیر بشوند میرفتند فاتح را میدیدند و فاتح میرفت با آنها حل میکرد و آنها با نخستوزیر صحبت میکردند و حرفهایشان را میزدند و فعالیتشان را میکردند و طرف اثرش را میدید. او میدید که وزیر شد خب این پرستیژ برای فاتح ایجاد میکرد. ولی او در مقابل روسها خیلی رک و راست و روشن و حسابی میگفت. همینطور رک و راست، یعنی میگفتند. یارو میآمد پیش نخستوزیر و مینشست و میگفت.
س- سفیر روس که…
ج- بله، یا فرماندۀ قوا که باید همچین بشود. حالا هزار جور ایران هم گیر داشت چه پیش روس چه پیش انگلیس و چه پیش آمریکا. آذوقه نمیرسید، چیزی نمیرسید. مملکتی بود که تخت اشغال این سه دولت بود. خود ایرانیها از خدا میخواستند یک کسی باشد، یعنی دستگاه دولت ایران، که بروند و با او حرفشان را بزنند و او برود وساطت کند و چیزهایی را که میخواهد به او بدهند یا اذیتشان نکنند، صدمه بهشان نزنند.
س- راجع به آن اولین جلسۀ سازمان بینالمللی کار و آن گروهی که از ایران رفتند چه خاطراتی دارید؟
ج- خب آنکه خیلی خاطره دارم. اتفاقاً امروز صبح به آن فکر میکردم و راجع به آن یادداشتهایی میکردم.
فرانسویها هم مثل روسها شروع به دخالت در امور کارگری ایران کردند و آقای ژوهو یک فرانسوی بود که رهبر اتحادیههای کارگری فرانسه بود. اینها یک اتحادیۀ جهانی کارگری هم داشتند که مرکزشان در پاریس بود. محل کنفرانس اتحادیۀ جهانی کارگران فرانسه هم که در ژنو بود و نیز یک مقر کنفرانس کارگری داشتند که در پاریس بود. کنفرانس آن فوری در اولین سال بعد از جنگ، هر دوتایش، در پاریس تشکیل شد. نمیدانم شنیدید یا نه؟
س- بله.
ج- آنوقت فرانسویها شروع به دخالت کردند، چون خیلی از ایرانیها هم در فرانسه درس خوانده بودند و تودهایها هم تقریباً همهشان در فرانسه درس خوانده بودند مانند ایرج اسکندری، جودت، رادمنش، اینها همه خوب فرانسه حرف میزدند و زنهایشان همه فرانسوی بودند، با اینها هم خیلی اخت گرفتند و با اینها صحبت میکردند. حالا اگر میخواستند انگلیسی صحبت کنند توی اینها کسی که زن آمریکائی داشته باشد نبود و آمریکائیها تازه داشتند دست از آستین درمیآوردند و دفعۀ اولی بود که وابسته کار سفارت آمریکا موقع جنگ به ایران آمد، موقع همین کنفرانس بینالمللی در پاریس به تهران آمد و بعد هم در پاریس باهم بودیم و باهم رفتیم. اینها تازه میخواستند به ایران بیایند و ببینند که ایران چه هست و میخواستند وارد سیاست بینالمللی ایران بشوند. ولی فرانسویها بودند و میشناختند و تمام ایرانیان آنجا تحصیل کرده بودند و از نسل پدر من در آنجا تحصیل کرده بودند. فرانسویها ایران را خوب میشناختند و از زمان ناپلئون…
س- ولی اینها خودشان تازه از جنگ خلاص شده بودند.
ج- بله ولی خب بدشان نمیآمد که از لحاظ اقتصاد بینالمللی در دنیا وارد شوند و میدیدند که انگلیسها وارد شدند، آمریکائیها وارد شدند و روسها هم که هستند میگفتند خب ما که جنگ کردیم و پدرمان درآمده است چرا ما دخالت نکنیم؟ ما هم وارد بشویم و ما هم یک رأی بشویم از لحاظ دنیایی. آنوقت اینها راه کارگری را پیش گرفتند و کنفرانسی در پاریس تشکیل دادند و این تودهایها هم از راه کمونیستها و اینها از راه فرانسویها وارد این کنفرانس شدند.
س- وقتی میگویید این تودهایها منظورتان چه کسانی هستند؟
ج- تودهای آنهایی که اسم بردم مثل ایرج اسکندری، کشاورز، رادمنش و جودت اینها. اینها همه دیگر وارد حزب توده شده بودند. چون اینها حبس رفته بودند و از حبس بیرون آمده بودند و اینها وقتی به حبس رفتند بهعنوان کمونیست رفتند. اینهایی که بیرون آمدند مثل خلیل ملکی اینها بهعنوان کمونیست حبس رفته بودند و کمونیست آمدند بیرون و وقتی هم بیرون آمدند حزب توده را از اول تشکیل دادند. حزب توده از اول در ایران تشکیل شد چون قبلش هم بود.
س- سر انتخاب نمایندۀ کارگران اختلافی نبود؟
ج- پیش ما و آنها بله چون ما از تمام اینها که تکتک توی کارخانهجات بودند ما سعی میکردیم اینها را مستقل نگه داریم و نگذاریم کمونیست بشوند. حرفی نداشتیم با کارگران یکی بشوند ولی آنها میگفتند حالا که اینجا میآیید باید که به حزب تودۀ ایران هم وارد شوید و ما با آن کار مخالف بودیم. چون اولاً چندین حزب در ایران بود و هیچکدامشان علاقه نداشتند با یکدیگر همکاری کنند. حزب سید ضیاء علیحده بود، حزبهای دیگر همه علیحده بودند، مذهبیون مثل ابوالقاسم کاشانی و اینها جدا بودند، اینها جداجدا بودند، این بود که ما سعی میکردیم…
س- این همه رهبر کارگران بود انتخاب یک آدمی مثل شمس صدری و امیرکیوان بهعنوان نمایندۀ کارگران یکخرده جنبۀ غیرعادی نداشت؟
ج- آن اصفهان بود. اصفهان فداکار یک نفر بود و شانزده هفده هزار کارگر هم تابع او بودند و در مقابل آن یک نفر صارمالدوله که مرجع کارفرماها بود و اشخاصی که با صارمالدوله بودند که کتابی بود و حاجی کسائی بود، کازرونی بود. اینها رؤسای کارخانهجات بودند. رؤسای کارخانهجات اصفهان مستقل بودند. مال تهران یک چیز دیگری بود یا شخصی بودند تکتک کم بود. ولی اصفهان یک شهر کارگری بود و همهشان هم تابع رئیس ادارۀ پیشه و هنر رضاشاه بودند ولی رضاشاه کازرونی را وادار کرده بود که تو باید یک کارخانه درست کنی و او هم گفته بود چشم و درست کرده بود ولی رئیسش رضاشاه بود، فرمانده رضاشاه بود. اون یکی هم باید درست کند، اون یکی هم باید درست کند. سیاست رضاشاه در اصفهان غیر از شمال بود. در شمال رضاشاه گفت همهاش مال خودم است ولی در اصفهان و شیراز و جاهای دیگر گفت که شما باید کارخانه درست کنید، من یادتان میدهم، من نقشه به شما میدهم. من کارخانه در اصفهان و شیراز درست نمیکنم، در جهرم هم درست نمیکنم و در جاهای دیگر هم درست نمیکنم. ملتفت این عرض بنده هستید؟ علت اینکه صبح هم زود شروع کردم این بود که میخواستم شما بفهمید ایران یکی بود. وطنپرستی ما و آرزوهای ما هم همهاش یکی بود ولی در ایران دو نحوه عمل شد. رضاشاه گفت شمال همهاش مال خودم هست، کارفرمایش مال من هست. جاهای دیگر من استاد شما یادتان میدهم شما درست کنید. اصلاً کارفرماهای اصفهان را گرفت و در فرمانداری حبس کرد و گفت هر وقت این قرارداد را امضا کردند بیایند بیرون.
س- کدام قرارداد؟
ج- قرارداد ایجاد یک کارخانه. نمایندۀ کارخانهجات آلمان را آورده بود آنجا نشانده بود و قراردادها را هم حاضر کرده بود. حاج کسائی و حاج کازرونی و اینوآن را همه را حبس کرد و گفت هر وقت آمدند امضا کردند بیایند بیرون، اینها باید امروز یک کارخانه ایجاد کنند، چرا این اینقدر پول داشته باشد و استان اصفهان از پول او نفعی نبرد. آلمانها حاضر هستند ماشین بفروشند همانطوری که من میخرم و در شمال میگذارم شما هم بخرید و اینجا بگذارید. یک سیاست دیکته شدۀ خیلی شدیدی داشت. ولی خب این سیاست صحیح بود و میگشت مثل ساعت کار میکرد تا روزی که رضاشاه بود، روزی که رضاشاه رفت یکمرتبه تمام اینها سبز شدند. میگفت پولش را من دادم شما چهکاره هستید؟ استاندار به فرماندار میگفت تو چهکارهای؟ آنیکی میگفت تو چهکارهای؟ به تقی فداکار میگفت تو چهکارهای؟ هرکدام با یکی دیگر دعوا داشتند. این بود که همهشان میگفتند پول را ما دادیم پول خودمان هست و ما میخواهیم اداره کنیم و خودشان هم بلد نبودند کارخانه را اداره کنند و خودشان کارخانهچی نبودند. این بود که یکمرتبه یک کارخانهای درست شد. آنوقت فداکار هم همۀ اینها را تحت انقیاد و ادارۀ خود کشید و گفت، «شما از حزب توده و کمونیسم میترسید.» به صارمالدوله هم همینطور که شما همه اصفهانی هستید و از املاکتان میترسید محض خاطر کمونیسم. من تعهد میکنم که نگذارم پای کمونیسم اینجا باز شود ولی شما هم حق دخالت ندارید.
س- صادقانه این حرف را میگفت؟
ج- بله تا آخر هم همین کار را کرد. حالا به عقیدۀ بنده فداکار خودش هم تحت نفوذ انگلیسها بود و بهش تلقین میشد. فداکار آدم بد نادرستی نبود. آدم خوبی بود، وطنپرست بود و آدم فهمیدهای بود، اصفهانی دوست بود و اصفهان را نجات داد.
س- پس تودهای نبود؟
ج- نخیر. در ظاهر تودهایها برای اینکه آن شانزده هزار رأیش را داشته باشند در انتخابات با او همکاری میکردند ولی هیچکس را حق نمیداد در اصفهان دخالت بکند. حکومتش مستقر در اصفهان بود.
س- چرا او را به کنفرانس پاریس نفرستادید؟
ج- او خودش هم نمیخواست بیاید. یعنی من نمیخواستم دست چپی بیاورم و از تودهایها هیچ نگرفتم. آنها خودشان یک کنفرانسی در آنجا داشتند و در آن کنفرانس شرکت کردند، طیاره آمده بود که آنها را ببرد به کنفرانس خودشان. آنوقت من هم بُل گرفتم از اینکه کنفرانس اشخاص غیر کمونیست، کارگران غیر کمونیست جهان که در پاریس تشکیل میشود من هم بل گرفتم و کارگران دیگر را منتهی تعداد زیادی، حدود دهپانزده نماینده، آنهم آنقدر اینجا کشمکش کردیم که دهپانزده تا شد، دهپانزده تا هم زیر رقم…
س- همانهایی که عکسشان را هم لطف کردید.
ج- بله همانها ولی چهار پنج تا از آنها نبودند. این تاجبخش است (اشاره به عکسها)
س- ایشان به چه عنوان آمدند؟
ج- او نمایندۀ کارخانهجات تهران بود.
س- بهعنوان نمایندۀ کارفرما آمد.
ج- نخیر، نمایندۀ کارگران.
س- خودش که رئیس کارخانه بود.
ج- ولی نمایندۀ کارگران هم بود. یعنی نمایندۀ کارفرما دولت بود ولی این بود که به دولت میگفت چهکار بکن. آنهایی که ما رئیس کارخانه کردیم اشخاصی بودند که هم کارگر تابع آنها بود و هم دولت تابع آنها بود.
س- این تعریف جدیدی از کارگر بود که رئیس کارخانه را هم بهعنوان نمایندۀ کارگر بفرستند.
ج- بله برای اینکه او نمایندۀ سرمایه بود. دولت آنجا سرمایهدار بود و این حاکم بود. کارگر هم تابع بود، او هم یکجور حاکم بود و اینها باهم مینشستند بهترین راه پیشرفت کارخانه را پیش میگرفتند ولی این و آن کارخانۀ کناری دیگر کاری نداشت و میگفت ما برای خودمان تصمیم میگیریم. اینجا فقط یک مطلبش جالب است. جز در مقررات قانون کار، آنجا دیگر همه باید تابع یکی باشند. هفتهای شش روز نه اینکه او بگوید من شنبه تعطیل میکنم، او یکشنبه و دیگری دوشنبه. یا من هفتهای دو روز میخواهم. در مقررات قانون کار همهشان تابع یک چیز بودند و آنهم وزارت کار بود ولی منافع کارخانهشان را خودشان اداره میکردند. اگر یکوقت به اشکال برمیخوردند آنوقت قاضی و حاکم و فرمانده کل بنده بودم. آنوقت هم تازه باز در وزارت کار یک مطلبی جالب بود این بود که من یک شورای عالی کار درست کرده بودم. شورای کار عبارت از یک میزی بود که یک طرف آن نمایندگان کارگران، منتخبین کارگران مینشستند و یک طرف دیگر کارفرماها مینشستند و آن طرف دیگر هم نمایندگان دستگاههای دولتی، ما هم که وزیر کار و معاون وزارت کار در رأس مینشستیم. آنوقت در این شورا آنچه که مربوط به تمام کارخانهجات مملکت میشود اینجا میگذراندیم چون اینجا کارخانۀ وزارت صنایع هم بود، کارخانۀ دخانیات هم بود، کارخانۀ پشم و پنبه هم بود. همۀ دستگاههای دولتی هم باز باید تابع یک دستگاه باشند و این شورای عالی کار بود. این شورای عالی کار برایش من یک شورا درست کرده بودم که تمام مقررات تشکیلات بینالمللی کار را میگرفتیم و ترجمه به فارسی میکردیم و منطبق با قوانین ایران میکردیم و میآوردیم در شورای عالی کار به تصویب کارگر و کارفرما و دولت این سه ارگان میگذراندیم و این میشد قانونی حاضر برای مملکت. آنوقت از طریق وزیر کار میرفت مجلس تصویب میشد یا از هیئت دولت اجرا میشد ولی یک چیزی بود که همه قبول کرده بودند برای اینکه نمایندگان همه به آن رأی داده بودند. این سیستمی که بنده درست کرده بودم که خودم جزو هیچکسی نباشم ولی با همه محبت داشته باشم و همه را اداره بکنم. یک سیستم خیلی خوبی است که بعد از ما خیلی از ممالک هم اتخاذ کردند.
س- اینها که توی عکس هستند چه کسانی هستند؟
ج- آنها نبودند.
س- یکی آقای عزیز فرمانفرمائیان است.
ج- اینها جزو اشخاصی هستند که با من کار میکردند. این مترجم فرانسه بود (اشاره به عکس) جمالزاده نمایندۀ I.L.O. بود و خودش هم برای I.L.O. کار میکرد. این آقای حکیمی برادر نخستوزیر بود که بهعنوان کمک من چون هر دولتی میبایست دو نماینده داشته باشد من یک نماینده بودم و او هم یک نمایندۀ دیگر.
س- او مثلاینکه در اروپا…
ج- بله او در سازمان ملل کار میکرد. بعد که برادرش در آن زمان نخستوزیر شده بود او هم آمد به ایران. ولی او خودش هم در نخستوزیری کار میکرد.
س- شما نسبتی هم با آقای حکیمی داشتید؟
ج- با حکیمالملک بله. خانم اولم که مرحوم شدند دختر حکیمالملک بودند. شما این را از چه کسی شنیدید؟
س- توی یکی از همین گزارشات وزارت خارجۀ آمریکا بود.
ج- بله اتفاقاً آن سال که خانم من مرحوم شد در کنفرانس بود و…
س- آقای Handley مثلاینکه گزارش داده بود.
ج- Handley گزارش داده بود. بله او با من بود.
س- ولی من نمیدانستم دختر کدام…
ج- برادر این آقا، حکیمالملک که نخستوزیر بود. آن موقع نخستوزیر بود.
س- بقیۀ این آقایان توی این عکس چه کسانی هستند؟
ج- امیرکیوان است، تاجبخش است. این هم یک محصلی بود در آنجا آقای هندسی که ما او را دعوت کردیم برای اینکه نصف اینها زبان نمیدانستند و هرکدامشان یک مترجم میخواستند. فرمانفرمائیان با یکیشان بود، این با یکیشان بود، جمالزاده با یکی دیگر همکاری میکرد.
س- آنجا مثلاینکه اعتراضی هم شده بود به نحوۀ…
ج- آنوقت ما به آنها اعتراض کردیم و آنها به ما چون در این کنفرانس بینالمللی کار هم ممالک کمونیستی هم بودند. آنها جزو ممالک بودند و بهعنوان مملکت آمده بودند. آنوقت آنها اعتراض میکردند که ایرانیها نمایندگان حقیقی نیستند، اینها نمایندگان دولت هستند. چون من در فرانسه درس خوانده بودم و با فرانسویها دوست بودم با سفارت فرانسه در ایران خیلی دوست بودم، آنها یک طیاره برای ما آوردند و یک روز معینی طیاره آمد. ما هم باند خودمان را همه را سوار کردیم و رفتیم. روسها هم یک طیاره برای دست چپیها فرستاده بودند برای آن کنفرانس فرانسویها، کمونیستهای فرانسه در کنفرانس کارگران که شرکت داشتند بود.
س- W.F.T.U.
ج- بله. World Federation of Labor آنها برای آن فرستاده بودند. آنها هم میگفتند خیلی خوب حالا ما هم برای خودمان طیاره میآید. طیاره آمد و اینها را سوار کرد و رفت مسکو در مسکو گیر کرد. ما رفتیم و به پاریس رسیدیم و رفتیم دیدیم اینها نیامدند. رفتیم جای آنها هم نشستیم. چون در محل کنفرانس صندلیها خالی بود ما پرسیدیم مال ایران کجا است؟ گفتند آنجا. ما هم بیرق ایران را زدیم و رفتیم نشستیم. اینها آمدند و دیدند که ما نشستیم، آن کنفرانس دیگر هم که اصلاً آنها را راه نمیدادند چون آن مال I.L.O. بود که دولتها باید شرکت داشته باشند و آنها نمایندۀ دولتی نبودند و آنجا هم نتوانستند. این است که آن سال ما را فرانسویها بردند و اینها را آنها آوردند و در هر دوتا کنفرانس من نشستم با باند خودمان.
س- گویا به آقای اسکندری گذرنامۀ سیاسی هم نمیدادند که خارج بشود باوجوداینکه وکیل مجلس بود.
ج- نخیر.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: ششم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۴
ادامۀ خاطرات آقای مهندس حبیب نفیسی، ششم فوریه ۱۹۸۴.
س- خب قربان در جلسۀ قبل ما در مورد تأسیس ادارۀ کل کار در وزارت پیشه و هنر صحبت کردیم. حالا اگر شما رشتۀ کلام را از همانجا به دست بگیرید و مطالبی که به نظر خودتان میرسد که ضبط آن در تاریخ مفید است اینها را همینجور به ترتیب بفرمایید.
ج- مطلبی که در آن دوران خیلی جالب بود این است که دولت یک رویه و رشته و گروهی داشت که برای خودشان عمل میکردند و اینها باقیماندههای وزارت فواید عامۀ ایران بودند. در ایران اول یک وزارت فواید عامه تشکیل شد. این آن موقع از سوغاتی افرادی بود که از خارج میآمدند و ترجمۀ وزارت Travaux publiques فرانسه بود. در این وزارتخانه که یک موقعی هم کریمآقا در زمان رضاشاه وزیرش بود.
س- کریمآقا بوذرجمهری؟
ج- بله آقای بوذرجمهری. چون او متخصص ساختمان و جاده و این چیزها بود او را در رأس این امور گذاشته بودند. ساختمانهای شهرها، ساختمانهای جادهها، ساختمانهای پلها، اینها همه را کریمآقا عهدهدار بود. این وزارت فواید عامه از وزارت کل کشاورزی و وزارت کل معادن و وزارت کل راه و وزارت کل صنایع و معادن تشکیل شده بود. وزارت صنایع و معادن و کشاورزی و اینها ابتدا یکی بود. بعد هم در زمان رضاشاه که اینها استقلال و توسعه پیدا کردند هنوز ادارۀ کل بود وزارتخانه نبود. مثلاً موقعی که رضاشاه رفت ما ادارۀ کل کشاورزی داشتیم، یک رئیس کل کشاورزی جزو هیئت دولت بود. ادارۀ کل صنایع بود، ادارۀ کل معادن بود، اینها همه ادارات کل بودند و تکتک هر کدامشان هم تقریباً یک نیمچه وزیری بودند ولی هنوز وزارتخانۀ مهم و مستقل و خیلی پروپاقرصی تشکیل نشده بود. واحدهای کوچک صنعتی بودند، واحدهای کوچک کشاورزی بودند. بیشتر کشاورزی هم با امور خود املاک ارتباط داشت. ادارۀ کل معادن، ادارۀ کل صنایع، ادارۀ کل کشاورزی، ادارۀ کل راه، اینها جداجدا بودند. آنوقت اینها را بعد از رضاشاه همه را وزارتخانه کردند. مثلاً تعجب میکنید که در آن ابتدای حکومت رضاشاه اهمیت وزارت کشاورزی اینقدر کم بود – یک ادارۀ کل کشاورزی داشتیم – هنوز یک ادارۀ کل کشاورزی هم نبود، هنوز ادارۀ کل فلاحت بود، ادارۀ کل صناعت، ادارۀ کل معادن و عجیب این است که مرحوم سعید نفیسی که ادیب بود منتهی تحصیلاتی در اروپا کرده بود و به ایران آمده بود یک اطلاعاتی هم مثل همۀ اشخاصی که به فرانسه میرفتند و برمیگشتند راجع به کشاورزی داشت، راجع به صنعت. آنوقت سعید نفیسی مدیر کل کشاورزی شده بود. هیچ اطلاعات زیادی راجع به کشاورزی نداشت ولی خب یک جوان تحصیلکردهای بود که از اروپا آمده بود. او هم خودش را مسخره کرده بود و یک شعری، یک سجده مهری برای خودش درست کرده بود:
همیشه به ذلت به فقر و فلاکت سعید نفیسی مدیر فلاحت
این را برای خودش در سجده مهر گفته بود. و همۀ شعرا هم برای خودشان یک سجده مهری درست میکردند، او هم برای خودش یک سجده مهری درست کرده بود ولی فلاحت به او کار داده بودند ولی کشاورزی بلد نبود. بعد اینها همه جمع شد در زمان رضاشاه اهمیت گرفت و اوایل حکومت رضاشاه فقط انضباط مملکت و مبارزه برای نظم و ترتیب مملکت و اینها مهم بود. هنوز کشاورزی هم زیاد مهم نبود، صنایع زیاد مهم نبود. اینها یک ادارات کوچکی بود ولی رفتهرفته که مملکت نظم و ترتیب پیدا کرد و یک نظامی پیدا کرد آنوقت پرداختند به امور ایجاد، به امور تولید، آنوقت ادارۀ کل معادن و معادن شروع کردند. بعد ادارۀ کل صنایع، بعد ادارۀ کل کشاورزی، بعد از رضاشاه شدند وزارتخانه. وزارت کشاورزی، وزارت صنایع، وزارت معادن، اینها باهم یکی شدند. ولی مطلبی را که خواستم بگویم این است که مردم مملکت هنوز زیاد به این وزارتخانهها اهمیت نمیدادند چون این وزارتخانهها هنوز بهصورت ادارۀ کل معادن و ادارۀ کل صنایع کار کرده بود ولی اینکه یک وزارتخانه درست شود تا مدتی آن وزارتخانهها را جدی نگرفته بودند، همانطوری که وزارت کار را تا مدتها جدی نگرفتند. بعد وقتی ادارۀ کل صنایع تشکیل شده بود که بعد وزارت پیشه و هنر شد باز آنجا را جدی میگرفتند، وزارت کار که تشکیل شده بود میگفتند آن را یک شوخی با آقای نفیسی کردیم بگذار سرش گرم باشد، او یک چیزی میگوید کنفرانس بینالمللی کار، نمیدانم سازمان بینالمللی کار، سازمانهای کارگری اینها را بگذار بازیشان بدهیم، ما خودمان آن مملکت را اداره میکنیم با همان ادارۀ کل صنایع و معادن. این بود که دو تا دستگاه درست شده بود. یکی مرحوم دکتر ابوالقاسم شیخ بود که او در داخل وزارت صنایع و معادن امور کارگری را اداره میکرد و یکی هم ما در وزارت کار امور کارگری را درست کرده بودیم. آنوقت آن کارگرانی که… آنها را بازی میگرفتند و ما را بازی نمیگرفتند. چون آنها را به بازی میگرفتند ما آن دسته را به بازی نمیگرفتیم. این بود که یک اتحادیههای کارگری بودند که طرفدار وزارت کار بودند و یک اتحادیههایی بودند که طرفدار وزارت صنایع و معادن بودند چون هنوز وزارت کار قانونی نشده بود. وزارت کار با یک تصویبنامۀ دورۀ فترت زمان قوامالسلطنه ایجاد شده بود ولی وزارت صنایع و آن دستگاه پیشه و هنر طبق قانون هنوز وجود داشت در یک جای دیگر. وزارت قانونی داشت، ما وزارت قانونی نداشتیم. ما هر کس به بازیمان میگرفت. ما هم به طرف او میرفتیم.
این است که باید در نظر داشت که مملکت تا مدتی دستگاههای متشتت و متفرق داشت. تا اینکه قانون کار به تصویب رسید از مجلس. اول با تصویبنامۀ زمان قوامالسلطنه منتهی خب قوامالسلطنه تصویبنامههایش قدرت قانونی داشت، زمان فترت بود و با آن قدرت ما عمل میکردیم ولی هنوز خیلیها ما را به بازی نمیگرفتند. تا اینکه بعد قانون گذشت، آنهم فکر میکنم یک جا در کتاب شما دیدم یا ندیدم، که این قانون هم که گذشت اول از راه قانون بودجه گذشت و ما تصویبنامه گذرانده بودیم قانون کار را ولی آن را میگفتند قانونی نیست، وزارتخانههای دیگر قانونی است ولی این هنوز قانونی نیست. بعد ما قدرتی پشت وزارت کار ایجاد کردیم، کارگران، اتحادیهها و کنفرانسهای بینالمللی و اینها و بالاخره قوامالسلطنه تصمیم گرفت که وزارت کار را قانونی کند. آنوقت این را از راه قانون بودجه قانونی کردند یعنی وقتی قانون بودجه را میگذراندند یک بودجه هم برای وزارت کار گذراندند. پس شد یک جایی که قانون ندارد ولی بودجه دارد، پول دارد، سازمان دارد. دیگر کمکم داشت رسمی میشد. آنوقت در آن قانون بودجه که گذراندند وزارت کار را هم تصویب کردند، در آنجا هم یک ماده گذاشتند که وزارت کار تصویب میشود و قانونش را دولت به مجلس خواهد آورد. آنوقت پسازاینکه این گذشت و رسمی شد وزارت کار دیگر توی سلامها رفت و توی سازمانها وارد شد و اینها ولی قانون نداشت که طبق چه قانونی بین کارگر و کارفرما قضاوت کند، بین چه قانونی عمل کند، قدرت قانونی این قوانین چیست، جرائمش چیست، حبسش چیست. اینها چیست اگر کسی خلاف این قانون رفتار کرد. تا اینکه اینها را با یک قانون کار دیگری گذراندند. ولی وزارتخانه تشکیل شد، سازمانی بود، تشکیلاتی بود، بودجهای بود، استخدام شده بودند و تمام اینها بود. ولی هنوز میگفتند خب بسیار خوب، شما میگویید که این کار را نکنید و کارفرما میگوید میکنم، طبق چه قانونی جریمهاش میکنید؟ طبق چه قانونی تنبیهش میکنید؟ تشویقش میکنید؟ طبق چه قانونی این حقوق را به کارگران میدهید؟ پسازاینکه مجلس تشکیل شد، چون زمان قوامالسلطنه مجلس نبود آن موقع با تصویبنامۀ هیئت دولت همۀ این کارها را میکردیم، بعد که مجلس تشکیل شد باید همۀ این قوانین بگذرد و بهحکم قانون عمل بکنند. این است که یک دورانی در ایران بوده که تشتت بوده از زمان رضاشاه شروع میشود. صنعت و معدن و کشاورزی و تمام اینها مقررات اجتماعی نداشت، بعد کمکم مقررات اجتماعی پیدا میکند و بعد کمکم وزارتخانه پیدا میکند و قانون پیدا میکند آنوقت دیگر تمام کارها قانونی میشود.
این را میخواستم یک موقعی به شما بگویم که این را یک جایی، یک فصلی شما در کتابتان بگنجانید که یک مملکتی که امور اجتماعی مطلقاً نداشته و همۀ امور اجتماعی توی مغز رضاشاه میگنجیده و همهاش با دستور شاه بوده دیگر احتیاج حس نمیکردند که قانونی بگذرانند املاک رضاشاه را قانونی نمیخواست که کشاورزهایش را اداره کند، یا وزارتی که کشاورزیاش را اداره کند. یک ادارۀ کل املاک بود که تمام کارهای رضاشاه را میکرد و ادارۀ کل کشاورزی هم تمام کارهای رضاشاه را میکرد از دامپروریاش، کشاورزیاش، اصلاح نباتاتش، تمام اینها آنجا میشد ولی بدون قانون ولی با بودجه. بودجه میدادند این کارها را میکرد، املاک میکرد.
در وزارت کار هم کمکم حقی برای کارگر درست شد قانونی برای کارگر گذاشت، محاکمی برای امور اجتماعی درست شد و آن وزارتخانهای هم که نیمبند درست شده بود دیگر رسمی شد و آن وزارتخانهای که بهحکم پیشه و هنر تشکیل شده بود و وزارت فواید عامه آن رفتهرفته تحلیل رفت و جزو این شد. ادارۀ کل معادن هم شد جزو این، جزو وزارت صنایع. آنوقت یک مطلبی که باز کمک بود و در تاریخ ایران پیدا شد این سازمانهای بینالمللی کار بود در دنیا که یکی از آنها بعد از جنگ سازمان بینالمللی کار ایجاد شد که تمام ممالک عضوش بودند و رفتهرفته عضو شدند، مقررات و قوانینی آن نوشت اینها به تصویب قوۀ مقننه خودشان گذراندند و آنوقت وقتی آنها را گذراندند در آنجا رفتند اسم نوشتند و گفتند که مثلاً ایران اینقدر از کنوانسیونهای بینالمللی را قبول کرده است و قانونش را هم گذرانده است.
این مجامع بینالمللی و تشکیلات که تشکیل شد یکی از آنها از لحاظ مقننه بود، یکیش از لحاظ اتحادیههای کارگری بود. اتحادیههای کارگری در همهجای دنیا تشکیل شدند و بعد جزو سازمان بینالمللی کار شدند. در سازمان بینالمللی کار سه ارگان داشت. کارفرماها که اتحادیهای برای خودشان درست کردند که رئیسش هم در ایران نیک پور بود. اتحادیههای کارگری که باز دو دسته بودند. آنها که شایق و طالب حزب توده بودند رفتند به طرف آن اتحادیهها، اتحادیههای کارگری دست چپی شدند و بالمآل طالب حزب توده و همراه حزب توده. آنوقت یک اتحادیههای دیگر هم تشکیل شدند که اتحادیههای کارگری دولتی بودند که ارگانهای دولتی بودند. آنها هم همانطوری که قبلاً خدمتتان گفتم نه اینکه رئیسشان جداجدا بود کارگرانشان هم تابع آن رئیسهای جداجدا بودند. اینها اتحادیههای جداجدا داشتند. ولی آنها که تابع حزب توده بودند همه تابع یک مرام بودند. این بود که همهشان هم تابع یک اتحادیه شدند. یک اتحادیه تابع حزب توده در ایران تشکیل شد که شورای متحدۀ مرکزی بود ولی چندین اتحادیه تشکیل شد که تابع حزب توده نبودند تابع یک گروهی بودند که خودشان یک کارخانهای داشتند و تابع یک رئیسی بودند و تابع یک دولتی بودند ولی اینها وجود داشتند تابع دولت ایران نبودند ولی تابع نمایندگان مختلف دولت ایران. این است که وقتی میرفتیم به کنفرانس ۱۰ نفر میآمدند و همهشان هم نمایندگان دولتی ایران بودند. آنها نمایندگان تودهای ایران بودند و همهشان بیشتر از یک واحد هم نبودند. این است که وقتی شما دارید این مطلب را حلاجی میکنید و باید جریانات اجتماعی ایران را بدانید که جریانات اجتماعی ایران در زمان رضاشاه یک وحدتی داشته است، بعد پاشیده و متشتت شده است. در دو جور متشتت شده است: کمونیستی و غیر کمونیستی. کمونیستیاش باز یکپارچه بودند چون تابع یک نفوذ بودند ولی غیر کمونیستی آن تابع جمال امامی بود، آنیکی تابع کاظمخان سیاح بود، آنیکی تابع دشتی بود. هرکدام از اینها تابع یک قدرتی بودند برای اینکه رئیس آن کارخانه را یک قدرتی به وجود میآورد.
س- ممکن است راجع به همین اسمها که نام بردید توضیح بفرمایید.
ج- مثلاً یک حزبی بود به نام حزب عدالت. این منشأش آقای مرحوم دشتی بود و مرحوم جمال امامی بود و آقای مهندس حسین شقاقی و مهندس حسن شقاقی، مرحوم مهندس علوی، اینها مرکز این حزب را تشکیل دادند که رئیس آن هم البته دشتی بود و لیدر سخنپراکنی و در مجلس صحبت کردنشان جمال امامی بود و از جهت جمال امامی و پدرش امامجمعه نفوذ مذهبی شدیدی اینها در بازار داشتند، در مساجد، در منابر این حزب نفوذ پیدا کرد و یک موقعی قدرت زیادی داشت، حزب عدالت، ولی بعد البته رفتهرفته پاشیده شد. این یک حزب بود و یک تعداد زیادی هم اتحادیۀ کارگری تابع آن و کارگران زیادی هم تابع آن. بعد کارخانهجات دولتی دیگر مثل کارخانۀ سیمان، یا کارخانهجات راهآهن
س- حزب عدالت توی کدام کارخانه بیشتر نفوذ داشت؟
ج- حزب عدالت بیشتر در همان کارخانۀ سیمان، در سیلو. یک موقعی جمال امامی همهجا نفوذ داشت، او خیلی نفوذ داشت و دشتی هم که صحبت میکرد. و دشتی هم که صحبت میکرد و مینوشت و حرفش خیلی دررو داشت توسط این اتحادیهها در افکار مردم صاحب نفوذ بود. پس شد احزاب مختلف که حزب عدالت بود، حزب دموکرات بود، اینها همه باهم رقابت داشتند. حزب دموکرات بیشتر تابع آرامش و موسویزاده و محمدولیمیرزا فرمانفرمائیان اینها هستۀ مرکزی آنجا بودند. محمدولیمیرزا یک موقعی خب خیلی آدم صاحب نفوذی بود.
س- چه کسی؟
ج- همین محمدولیمیرزا و وکیل خیلی مبارزی بود، وکیل خوشبیانی بود و نفوذ سیاسی داشت. همان نفوذ فرمانفرمائیان و اینها را، فرمانفرمای بزرگ آمده بود در دست این و ایشان خیلی نفوذ داشت، نفوذ صارمالدوله، نفوذ نصرتالدوله، نفوذ شازدهها همه در دست اینها بود. حالا اینها حزب دموکرات را تشکیل داده بودند. حزب دموکرات قوامالسلطنه در هر جایی یک اشخاص متنفذی را برای خودش آورده بود چون قوامالسلطنه متنفذ بود و نفوذ زیادی هم داشت. این بود که همهجا هم برای خودش اینها را به دور خودش جذب کرده بود. حزب دموکرات قوامالسلطنه یک موقعی خیلی حزب بزرگی شده بود. تا اینکه بعد، شاه با حزب قوامالسلطنه اختلاف و رقابت پیدا کرد و همینطور با خود قوامالسلطنه. شاه رقابت و یک حسادتی به نفوذ قوامالسلطنه پیدا کرد و رفتهرفته توسط نفوذهای دیگر که مثلاً یکی از آنها رزمآرا، یا هژیر باشد که اینها همه وزرای قوامالسلطنه بودند ولی کمکم به طرف شاه رفتند. رکن دو ستاد اول حامی قوامالسلطنه بود و با حزب توده مبارزه میکرد برای قوامالسلطنه ولی کمکم حزب توده یکقدری رفت کنار و شاه و نفوذ شاه و دربار و ارتش و اینها آمد جلو و شاه هم رقابتی با قوامالسلطنه پیدا کرد. این بود که کمکم حزب دموکرات قوامالسلطنه را کنار زدند و احزاب دیگری را به میدان کشیدند. مثلاً اول جمال امامی را شاه لانسهاش کرد و تقویتش کرد ولیکن بعد رفتهرفته با خود حزب عدالت هم اختلاف پیدا کرد.
س- آن بر سر چه بود؟
ج- بر سر قدرت بود. شاه یک آدمی بود که در کسب قدرت خیلی به رقابت حساس بود و اگر کسی یک قدرتی پیدا میکرد، حزبی پیدا میکرد، نفوذی پیدا میکرد اول کسی که با او مخالف میشد شاه بود و شاه هم یک دکان مقابل دکان او درست میکرد. مثلاً دکان هژیر را درست کرد در مقابل قوامالسلطنه درصورتیکه هژیر خودش تابع قوامالسلطنه بود و از نوچههای قوامالسلطنه بود، نوچۀ قوامالسلطنه و حکیمالملک بود هژیر ولی رفتهرفته با خود اینها در دوران قوامالسلطنه در دوران حکیمالملک با اینها اختلاف پیدا کرد و صدرالاشراف هژیر اینها خودشان یکییکی چیزی شدند. تالی قوامالسلطنه، تالی حکیمالملک. حکیمالملک تا آخر با شاه ماند ولی قوامالسلطنه با شاه اختلاف پیدا کرد. ولی تنها کسی که شاه با او هیچ رقابتی نکرد برای اینکه او هم هیچ داعیهای در مقابل او نداشت حکیمالملک بود.
س- شاه چطوری اینها را به طرف خودش میکشید؟
ج- چطور میکشید؟ اول کمک میکرد به آنها ارائۀ طریق به آنها میکرد و حزبشان را تقویت میکرد. اول تقویتشان میکرد و بعد که قدرت پیدا میکردند شاه یکی دیگر را پیدا میکرد و قدرت را از اینها میگرفت و به آنها میداد. آنهای دیگر را هم همه را … هژیر را هم یک مدتی شاه لانسه کرد و شاه خیلی طرفدارش بود ولی رفتهرفته هژیر را هم کنار گذاشت. تنها کسی را که هیچوقت ندیدم کنار بگذارد حکیمالملک بود. و الا قوامالسلطنه را هم شاه اول تقویت کرد. همه را شاه تقویت میکرد و بعد نسبت به قدرت آنها حسادت میکرد. بعد آنها را میزد و یکی دیگر را میآورد. همینطور راجع به اتحادیههای کارگری. مثلاً اول این اسکی که تشکیل شد شاه خسرو هدایت را آورد و تقویت کرد و در اول خسرو هدایت دستپروردۀ شاه بود. داداشش هم ارتشبد هدایت دستپروردۀ شاه بودند. رزمآرا هم دستپروردۀ شاه بود. بعد راجع به همین اینها که در ارتش قدرت پیدا کردند راجع به همینها هم حسادت پیدا کرد. اصلاً تاریخ این سی، سیوپنج سال ایران همهاش این بود که قدرتی ایجاد شود و شاه تقویت بکند و بعد نسبت به آن قدرت حسادت پیدا کند و سپس آن قدرت را بین ببرد. به این مطلب شما پی نبرده بودید؟
س- بله.
ج- بله شاه فوقالعاده حسادت میکرد. آنوقت بعد این اتحادیههای کارگری هم کمکم باهم اختلاف پیدا کردند.
س- این ایدۀ اسکی اصلاً اول از کجا آمد؟
ج- ایده از خود ما در وزارت کار، خسرو هدایت. وزارت کار هم اول تابع شاه بود ولی بعد کمکم نسبت به وزارت کار هم یک مرتبه رقابت پیدا کرد چون دیگر وزارت کار آن وزارت کاری که او آورده بود نبود. دیگر دست آرامش و قوامالسلطنه افتاده بود.
س- اول وزارت کار که میفرمایید دست خود شاه بود چطور بود؟
ج- اول همین وزیر کار یعنی مظفر فیروز با شاه بیعت کرد ولی بعد مظفر فیروز یواشیواش رفت با تودهایها ساخت. آنوقت شاه با او اختلاف پیدا کرد و عمویش که شازده محمدولی میرزا باشد آورد وزیر کار کرد و مظفر فیروز را کنار گذاشت. بعد مظفر فیروز را به مسکو فرستادند. بعد هم گفتند که خب این هم شازده است، این هم که همان است، این هم که با قوامالسلطنه اخت هستند و او را هم وکیل کردند و فرستادند به مجلس. آنوقت آرامش آمد و با شاه ساخت.
س- آرامش از کجا آمد؟
ج- آرامش توی حزب دموکرات بود. او عضو هیئت انجمن مرکزی حزب دموکرات بود. او و موسوی زاده جزو آنجا بودند. ولی رفتهرفته آنها به قوامالسلطنه نزدیک شدند، شاه را ول کردند، و بیشتر با قوامالسلطنه بودند و رقابت شدیدی بین قوامالسلطنه و شاه پیش آمد. یک روزی در جشن دانشگاه من خاطرم هست که شاه آنجا بود و قوامالسلطنه هم نخستوزیر بود و آمده بود ولی قوامالسلطنه پشتش را به شاه کرده بود و تابلوها را نگاه میکرد و راه میرفت و شاه با استادان داشت صحبت میکرد و شاه برعکس خیلی با استادان اخت گرفته بود با دانشگاهیان خیلی اخت گرفته بود.
س- از این مثالها بازهم خاطرتان هست چون خیلی جالب است.
ج- بله در ایران همهاش…
س- دربارۀ اختلاف قوامالسلطنه با شاه.
ج- بله. قوامالسلطنه در سلامها که نمیآمد و خودش را به ناخوشی میزد و نمیآمد، در مهمانیهای شاه نمیآمد. شاه با نظامیها فوقالعاده اخت گرفته بود، با رزمآرا خیلی نزدیک بود. اول با هژیر که هژیر را از قوامالسلطنه قاپید، بعد رزمآرا را از قوامالسلطنه قاپید. نظامیها را همه از قوامالسلطنه قاپید و یک دوران حکومت نیمچه نظامی درست کرد.
س- قوامالسلطنه هم که آدم کمهوشی نبود، چطور این شاه جوان بیستوچندساله توانسته بود این افراد و این قدرت را از دست قوامالسلطنه بقاپد؟
ج- از همین راه نظامی. از راه قدرت دادن به نظامیها.
س- قوامالسلطنه نمیتوانست این کار را بکند؟
ج- نخیر چون قوامالسلطنه و مصدق هر دوتایشان با حکومت نظامیها مخالف بودند. حکومت نظامیها برای خودشان چرا و برای مبارزه با تودهایها، مبارزه با روسها، موقع جنگ اینها همه درست ولی اینکه حکومت سیاسیِ نظامی تشکیل بشود مخالف بودند. و شاه تمام قدرتش را برد روی نظامیها که نظامیها را از دست آنها درآورد و تمام قدرت را به دست نظامیها بدهد. یک موقعی مثلاً تمام وزرا نظامی بودند.
س- کی؟
ج- رزمآرا بود. یعنی آنکه رئیس کل ستاد بود یا رئیس رکن دو و اینها. امیراحمدی بود، امانالله میرزا جهانبانی بود، انصاری بود. بله نظامیها بودند که وزیر بودند و حکومت میکردند.
س- پس مثلاینکه شاه با وجود جوانیش و کم تجربگیش…
ج- شاه فوقالعاده انتریگان بود. خیلی اهل انتریک و زدوبند بود. جوان بود، کمتجربه بود، ولیکن از انتریک کردن خیلی خوشش میآمد و از زدوبند کردن و همیشه در حال زدوبند بود. یک موقعی هم مثلاً نیکپور که نمایندۀ کارفرماها و کارخانهها بودند و علی وکیلی و اینها همه تابع شاه بودند. اتاق تجارت را از راه آنها و تجارت و بازار را شاه میخواست از راه آنها در دست بگیرد. درصورتیکه همیشه تجار سعی میکردند مقاومت کنند و تجارت دست خودشان باشد، بازار مستقل باشد. آخوندها در بازار کوشش میکردند که همیشه زیاد در بازار نفوذ داشته باشند ولی شاه یک مدتی کوشش کرد که با نفوذ علما و مذهبیون هم مبارزه کند از راه تجار که تجار را هم از دست آنها بگیرد و بعد هم که درآورده بود، تجار و اتاق بازرگانی را هم از دستشان درآورده بود و نفوذ بازار هم دیگر در دستشان نبود. ولی شاه مدتی برای اینکه این کار را بکند جنگید. تمام این قدرتهایی که در ایران بود شاه همه را کوشش میکرد که دانهدانه به دست خودش بگیرد و یک موقعی هم آورده بود و همۀ قدرتها در دست او بود.
س- در مورد اسکی میفرمودید.
ج- اسکی اول که در دست شاه بود از راه حزب دموکرات بهعنوان حزب دموکرات. بعد در داخل اسکی دو قسمت شد. یک دسته خسرو هدایت شد که خیلی نسبت به شاه وفادار بود و تا آخر هم وفادار ماند، هم او و هم برادرش درصورتیکه شاه، عبدالله خان هدایت را غضب کرده بود و مدتی او را دیگر کنار گذاشته بود.
س- ارتشبد بود؟
ج- بله ارتشبد بود.
س- چهکار کرده بود؟
ج- چون میخواست شخصیتی از خودش نشان بدهد و زیاد تابع حرف شاه نباشد. آنها، هم خسرو هدایت و هم او، عقیده داشتند که شاه را حفظ کنند ولی ضمناً خودشان هم به نفع او صاحب قدرت باشند و بعضی از اطرافیان شاه را هم نمیپسندیدند. خسرو هدایت مثلاً در دربار بود ولی والاحضرت اشرف را نمیپسندید درصورتیکه خودش هم از اطرافیان والاحضرت اشرف بود ولی خیلیها را نمیپسندید. خسرو هدایت بدون شک دزد نبود. بدون شک آدم درستی بود و دزد نبود ولی در اطراف شاه و اشرف خیلی اشخاص ناپاک و نادرستی بودند که آنها نمیتوانستند با خسرو هدایت و با ارتشبد هدایت هممذاق باشند این بود که اختلاف پیدا کردند و بعد هم شاه آنها را گذاشت کنار، ارتشبد هدایت را کنار گذاشت و حتی خسرو هدایت را هم این اواخر کنار گذاشت. آنوقت اینها از همان موقع اسکی را جدا کردند. اشخاصی از اسکی جدا شدند و تابع قوامالسلطنه شدند و آنها هم امکا را درست کردند.
س- این مخفف چه بود؟
ج- اتحادیۀ ملی کارگران ایران.
س- ملی یا مرکزی؟
ج- به نظرم ملی یا شاید هم مرکزی. لغت مرکزی را فقط شورای متحده گرفت. اتحادیۀ ایرانی مثلاً کارگران ایران امکا، سومکا.
س- سومکا چیست؟
ج- سازمان وطنی مرکزی کارگران ایران. سومکا، اسکی و امکا اینها همه دست راستیها بودند. آنوقت اینها در کنفرانس بینالمللی کار هم میآمدند. هم به اتحادیۀ اسکی میآمدند، هم به اتحادیۀ سومکا میآمدند.
س- سومکا مال چه کسی بود؟
ج- سومکا بیشتر مال همین دستههای مختلف قوامالسلطنه بودند که پخشوپلا شدند. یک عدهای مثل قزلباش بود، قرهجلو بود. اینها یک دستهای… همهشان همان جور بودند. همهشان تابع دولت بودند و همه هم رئیس حزبشان، رئیس اتحادیهشان یک کارمند دولت بود از اعضای وزارت پیشه و هنر منتهی باهم اختلاف داشتند. همین مهندس تبریزی و مهندس ارداقى و اینها هم یک دستهشان بودند. ولی دیگر کمکم متلاشی شدند و پخشوپلا شدند. قدرت تودهایها را هیچوقت کسب نکردند، یک مدتی اسکی قدرت داشت و خیلی قوی بود آن موقعی که همه برعلیه توده متحد بودند. آن موقع همه یکی بودند. فقط در داخل اسکی اتحادیههای کارخانهجات مختلف باهم فرق داشتند ولی همهشان اسکی بودند منتهی در داخل سیمان و اینها بود ولی سر رؤسا باهم فرق داشتند. رئیس سیمان میگفت من مخلص شما هستم ولی من علیحده هستم، آنیکی هم میگفت من علیحده هستم، آن نیرنوری هم میگفت من علیحده هستم، نوری آشتیانی هم میگفت من علیحده هستم، اینها همه باهم اختلاف داشتند. نوری آشتیانی هم خب بچه آخوند بود و از فامیل آخوندها بود و مذهبی بود و طرفدار شاه بود. ولی در داخل با خسرو هدایت اختلاف داشت. اینکه رقابت خیلی شدید بود، هم بین شاه و سایرین که رفتهرفته قدری قوی شد این رقابت و یکی هم در داخل بین خود افراد اسکی و سومکا و امکا و اینها. آنوقت در خارج هم همینطور بود. اتحادیههای دست راستی بودند که نمایندگانی فرستادند به… ولی دست چپیها و تودهایها نمایندگانی فرستادند از کمونیستهای فرانسه، از کمونیستهای حتی روسیه، از کمونیستهای ممالک عربی مانند العریس و غیره. نمیدانم اسم آنها را شنیدید؟
س- بله.
ج- یک دانه روسی هم بود بوریسوف، یک فرانسوی مالفت
س- که به ایران آمدند.
ج- بوریسوف. یک عده به ایران آمدند که در همان هتل دربند ما اینها را دزدیدیم و بردیم آنجا جا دادیم و کلک جور کردیم. برای اینکه اینهایی که آمده بودند حتی به تودهایها کمک کنند اینها هم برگردند و رأی منفرد بدهند. انگلیس رأی منفرد داد. فقط روسه و عربه باهم رأی یکی دادند. فرانسویها هم دوتا شدند و رأی مختلف دادند. این بود که آن اتحادیههای کارگری بینالمللی هم از هم جدا شدند و اوضاع در ایران خیلی خوب بود و خیلی خوب میگشت تا اینکه شاه تصمیم گرفت که بین اینها رقابت ایجاد کند.
س- بین؟
ج- بین اتحادیههای دست راستی مختلف. یک دستهشان با قوامالسلطنه ماندند و یک دسته مال هژیر شدند.
س- چرا همچین تصمیمی گرفت؟
ج- پسازاینکه دموکرات آذربایجان تشکیل شد و در داخل حزب توده اختلاف پیدا شد و آنوقت شاه گفت حالا که اینطور است چرا تودهایها را اصلاً بازی بدهیم. و تمام آنهایی که دست چپی تودهای بودند ولی تابع روسها نبودند آنها را کنار کشیده بود. اول صحبت از طرفدار روس و غیر طرفدار روس شد.
س- آن تودهایها است.
ج- بله. ولی بعد اصلاً اختلاف بر سر همهشان شد.
س- گفتند دیگر فرقی نمیکند تودهای تودهای است.
ج- بله تودهای تودهای است. پسازاینکه تودهایها با پیشهوری اینها همگام شدند و آنوقت فقط بر سر تودهایها اختلاف بود و با تودهایها و روسها. موضوع روس پیش آمد که آنها آن موقع همه بینالمللی صحبت میکردند ولی بعد دیگر گفتند کمونیست و طرفدار روسیه، آنجا دیگر اختلاف بین انگلیسها و آمریکائیها شدید شد و شاه هم طرفداری از آنها کرد و روسها بهطورکلی طرفداری در بین کارگران نداشتند. این بود که رفتهرفته آن اتحادیههای کارگری کمونیستی را همه را منحل کردند و اتحادیههای دست راستی پیش آمدند. بعدازآن بود که دیگر انگلیسها هم دخالت پیدا کردند و سازمان بینالمللی کار World Federation در امور ایران دخالت پیدا کردند. ولی به عقیدۀ من شاه خیلی اشتباه کرد در سازمان کارگری ایران و به همین جهت من هم از وزارت کار گذاشتم و رفتم. با رزمآرا هم اختلاف پیدا کردم.
س- چرا؟
ج- چون شاه دخالت میکرد، ارتش دخالت میکرد، به عقیدۀ من نظامیها نباید در اتحادیههای کارگری دخالت کنند. اتحادیههای کارگری را باید هدایت کرد ولی نباید بر آنها حکومت کرد. آنهم فقط سازمان بینالمللی کار، وزارت کار هدایتشان کند اتحادیههای کارگری را.
س- این دخالتها به چه صورتی بود؟
ج- این دخالتها خیلی شدید، علنی، رسمی.
س- مثلاً؟
ج- مثلاً چه کسانی را انتخاب کنید. آن کسی که میخواست رهبر کارگران شود مثلاً باید خسرو هدایت باید شاه معین کند. اوایل خسرو هدایت نبود.
س- اول مثلاینکه آقای مهدی شریف امامی بود؟
ج- مهدی شریف امامی را ما نمیگذاشتیم علنی شود، او را هم میگفتیم کارمند وزارت کار است، رئیس ادارۀ کار تهران است. ولی بعد دیگر تقریباً همهکاره و تمام تصمیمات اصلاً با خود خسرو هدایت بود و به نام اتحادیۀ کارگری همۀ تصمیمات را میگرفتند. به عقیدۀ من این غلط بود. آنوقت وقتی میرفتند به تشکیلات بینالمللی کار آنجا مسخرهشان میکردند، دستشان میانداختند.
س- خارجیها.
ج- بله خارجیها. یعنی آنها که کمونیست بودند چون در سازمان بینالمللی کار هم ممالک کمونیستی عضو بودند، آنجا ممالک عضو بودند، نمایندگان دولت آنجا عضو بودند که خودشان کمونیست بودند، نمایندۀ کارفرماها، نمایندۀ کارگران، این است که نمایندگان کارگرانی که کمونیست بودند در ممالک دیگر آنها اینها را مسخره میکردند، دست میانداختند، ایران را هو میکردند. اصلاً دیگر طوری شده بود که هیچ جا زیاد ما آبرویی نداشتیم. این بود که من هم ول کردم و گفتم قانون کار را گذراندم، قانون بیمههای اجتماعی را گذراندم، وزارت کار تشکیل شد و بودجهاش را گذراندم و یک کادر حسابی برای آن درست کردم ولی حالا دیگران آن رلی که بنده میخواستم داشته باشم اینجا دیگر نمیتوانم داشته باشم. اینجا باید مطیع دستورات شاه باشم در هر چیزی در هر قسمتی. آنهم چه من و چه عزتالله خان هدایت یکی هستیم.
س- ایشان کی بودند؟
ج- ایشان از فامیل هدایت و پسر صنیعالدوله بود که پدرش وزیر صنایع ایران بود.
س- چطور شد که ایشان به این کارها علاقهمند شدند؟
ج- ایشان میخواست توی راهآهن وارد شود و رئیسکل راهآهن بشود منتهی ضمناً میخواست بعدازاینکه خسرو هدایت به مجلس رفت و وکیل شد و سمتهای دیگری پیدا کرد و فعالیتهای دیگری پیدا کرد، عزتالله هدایت آوردند راهآهن.
س- پس اول خسرو هدایت راهآهن بود. او به مجلس رفت و توی کارهای سیاسی و عزتالله خان آمد.
ج- بله عزتالله خان هدایت را آوردند و نمایندۀ کارگران شد و رهبر حزب اسکی شد. خسرو هدایت دیگر در مجلس از لحاظ قانونی اصول و وضعش خیلی به آن اعتقاد داشت. یکی اینکه میگفت، «وکیل مجلس باید نمایندۀ یک حزبی باشد نباید نمایندۀ اتحادیۀ کارگری باشد.» آنوقت او دیگر نمایندۀ اتحادیۀ کارگری نبود. عزتالله خان هدایت آمد در وزارت کار و در آنجا من با او اختلاف پیدا کردم و با خیلیها اختلاف پیدا کردم. دیگر خیلیها خودشان را به کار امور کارگری وزارت کار علاقهمند نشان میدادند ولی آنوقتها میترسیدند دخالت بکنند.
س- کدام وقتها؟
ج- آنوقتیکه ما وزارت کار را درست کرده بودیم و بهعلاوه خود شاه هم زیاد میترسید انگولک کند به وزارت کار.
س- چرا؟
ج- چون همین خارجیها میگفتند شاه کارش این نیست، شاه تمام حکومت مملکت را باید بکند نبایستی بر اتحادیههای کارگران حکومت کند.
س- پس از بازدیدکنندگان خارجی ملاحظه میکرد.
ج- خارجی و داخلی و اینکه دیگر اینها رویشان باز شود و همه جور حرفی بزنند، همه جور کاری بکنند در اتحادیههای کارگری. این بود که من به وزارت صنایع رفتم و گفتم حالا یک کار دیگری میکنم که به نفع صنایع مملکت و اقتصاد مملکت باشد که کسی تا حالا نکرده است و رفتم و وزارت صنایع را درست کردم و امور کارگری را گذاشتم به عهدۀ وزارت کار و این آقایان و خودم نمایندۀ سازمان بینالمللی کار شدم در ایران. چندین سال کورسپاندانت. I.L.O. شدم در ایران. همین کتابی که عکسم توی آن است این را بنده چاپ کردم. دیگر سعی میکردم که از آن حیث هم من بیطرف باشم چون نمایندۀ سازمان بینالمللی کار بایستی بیطرف باشد.
س- شما هیچوقت وزیر کار هم شدید؟
ج- کفیل شدم. من هیچوقت نمیخواستم وزیر شوم. همیشه با وزیر شدن مخالف بودم.
س- چرا؟ همه دلشان میخواهد که وزیر بشوند.
ج- بله ولی اتفاقاً من دلم نمیخواست. من دو سه مرتبه کفیل شدم ولی همیشه معاون ماندم. قریب ۲۵ سال معاون بودم.
س- چه ایرادی به وزیر شدن داشتید؟
ج- همینکه آدم باید دائم حرف گوش کند و اطاعت کند و من اگر معاون باشم آن کار را نمیکنم. میاندازم گردن یک معاون دیگر یا گردن خود وزیر و میگویم خودتان امضا کنید ولی اگر وزیر شدم نمیشود که وزیر باشم ولی اطاعت از دولت نکنم، اطاعت کامل از شاه نکنم.
س- سیاست جالبی بوده است.
ج- بله، من یک سیاستهایی در زندگی برای خودم گرفتم و تمام عمرم حفظ کردم. یکی اینکه دزدی نکنم، یکی اینکه کار بد و کثیف نکنم و بعد هم با کمونیسم سازش نکنم. از خارجیها فرمانبرداری نکنم. یک اصولی را برای خودم وضع کردم و الحمدالله توانستم تا آخر هم حفظ کنم.
س- به نظر شما افرادی مثل شما در دستگاه دولتی انگشتشمار بودند؟ چون اغلب میگویند هیچکس نبوده و هر کس در دستگاه دولت بود فاسد و دزد بوده است ولی خب آدم میبیند اقلاً تکوتوک نمونههای خلاف آن را میبیند. شما که آنجا تشریف داشتید…
ج- ولی من اشخاص درست در دستگاه دولتی دیدم ولی اشخاصی را که نخواهند وزیر بشوند ندیدم. اشخاصی که با هر جریانی عقیدۀ سیاسی خودشان را تغییر بدهند. من عقیدهام را تغییر نمیدادم. من دو سال مثلاً اصلاً کار دولتی نداشتم و تدریس میکردم. کار جالبی بود، دوران جالبی بود.
شما در کتابتان اسم مهندس سدهی را نیاوردید. سدهی از مهندسین وزارت صنایع و معادن بود، بیشتر قسمت معادن، و او وارد اسکی شد و با خسرو هدایت همکاری میکرد. او هم همینطور مادامیکه اتحادیه دیگر خیلی لق و مسخره نشده بود، بود ولی بعد او هم ولش کرد و بیرون آمد. هنوز هم هست و آدم خیلی خوبی است.
س- ایران است؟
ج- بله ایران است. و او با خسرو هدایت و یک عدۀ دیگری مرکزیت اتحادیۀ کارگری اسکی را اینها به وجود آوردند و چندین بار او در کنفرانس بینالمللی کار آمد و شرکت کرد، درصورتیکه مهندس تحصیلکردهای بود و تحصیلات خیلی عالی در فرانسه در مهندسی کرده بود.
اینها یک چند نفری بودند که تحصیلکرده بودند، عالم بودند، زباندان بودند و در اتحادیۀ کارگری هم وارد شدند. یک نفر دیگر که خیلی تحصیلکرده و خوب بود، مهندس سهرابی بود که در ادارۀ کل معادن بود و مهندس قرهگوزلو که شاید او را بشناسید خیلی آدم سرشناسی است مهندس قرهگوزلو. مهندس سهرابی هم از همان تیرۀ او بود ولیکن اینها هر دوتایشان تودهای بودند یعنی تودۀ اول. تودۀ اول هم که درست شد تودۀ پاک و تمیزی بود. یعنی طرفدار روس نبود، اجنبیپرست نبود. اینها هم یک عدهای بودند که با حکومت خارجی مخالف بودند.
سدهی مال اسکی بود. او دست راستی بود ولی عقیدهاش این بود که نباید دزدی و کار بد کرد. ولی اصفهانی بود و اصفهانیها هم اکثراً ضد تودهای بودند. پس سدهی عضو خوبی بود ولی دست راستی. دست چپی چندین نفر آدم خیلی خوب بودند یعنی پاک و تروتمیز بودند. یکیش قره گوزلو بود و یکی دیگر مهندس سهرابی بود، یکی دیگر مهندس فریور بود. اینها همهشان اول تاندانس چپ داشتند، تمامشان. ولی بعد آن موقعی که کمونیسم تابع روسیه از دست چپی جدا شد اینها همه جدا شدند و تا آخر هم جزو حتی دست راستیهای چیز نشدند چون دست راستیها خیلیهایشان نادرست بودند متأسفانه. چون باید تابع دولت بشود، برای اینکه تابع دولت بشود خیلی چیزها را باید چشمپوشی کند. خیلی از دولتیها، وزرا اهل رشوه و ساختوپاخت بودند و اینها مجبور بودند ساختوپاخت کنند اگر بخواهند رهبر یک اتحادیهای بمانند، رئیس یک کارخانهای بمانند باید بدون رودربایستی با حسابداری بسازند، باید پول بگیرند، باید رشوه بگیرند، باید کارهای زشت بکنند ولی دست چپیها این کار را نمیکردند. دست چپیها من خیلی بهندرت دیدم، دست چپیهایی که اسم بردم، اینها اهل ساختوپاخت و نادرستی باشند ولی اشخاصی مثل ابوالقاسم شیخ، خدا رحمتش کند، اینها هر وقت به اصفهان میرفتند اصلاً رشوه میگرفتند و میآمدند. کارخانهداران خودشان به ما میگفتند که خر آقا را لنگ کردیم و رفت، سیبیلش را چرب کردیم. ولی دست چپیها خیلیها پاک و تمیز ماندند و وقتی هم قرار شد که تابع اتحادیۀ مرکزی و دست چپیها و رضا روستا و اینها بشوند همهشان بیرون آمدند. همین مهندس تبریزی هم بیرون آمد، ارداقی هم بیرون آمد، اینها دست چپی ماندند ولی آمدند بیرون. اتحادیۀ اینها اول با قوامالسلطنه همکاری میکردند و قوامالسلطنه هم اتحادیههای دست چپی را پاک و تمیز نگه داشته بود. نه طرفدار روسها و حزب کمونیست بودند و نه طرفدار تجار و بازاریها و اشخاصی که اهل ساختوپاخت بودند. اسم آن فرانسوی هم مالفِت بود. نمیدانم شما نوشتید؟ مالفت را الان نوشتید؟
س- بله، کسی است که در آن هیئت فرانسوی به ایران آمد.
ج- بله. هاریس انگلیسی بود، العریس عرب بود، مالفت فرانسوی بود، لوئی سایان بود که باز فرانسوی بود منتهی از لحاظ بینالمللی همهجایی بود. اینها به ایران آمدند و اتحادیههای کارگری را دوجانبه قضاوت کردند. یک دستهشان گفتند اینها خوب نیستند، اشخاص نادرستی هستند، وطنپرست نیستند و تابع تودهایها و حزب هستند درصورتیکه اتحادیههای کارگری نباید تابع حزبی باشند. اتحادیههای کارگری میتوانند عضو یک حزبی باشند ولیکن نباید تابع باشند، ملتفت شدید؟ این را لطفاً روشن بفرمایید. که بعد هم در ایران همین اختلاف روی داد که اتحادیههای کارگری از احزاب جدا شدند و گفتند اتحادیۀ کارگران نباید تابع حزب باشد و این عقیدۀ بنده هم بوده است. در راهآهن شما میدانید عموی بنده اول رئیس راهآهن بود.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: ششم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۵
س- فرمودید عموی شما.
ج- عموی من حسین نفیسی در زمان رضاشاه از کارمندان مؤثر وزارت دارایی بود. بعد از رضاشاه، چون یکی از افراد استثنایی بود که روسی خوانده بود. در ایران همانطوری که مدرسۀ آلمانی بوده مدرسۀ روسی هم بوده و باز پسران بزرگان مملکت که بعضی از آنها فرانسه یاد گرفتند، بعضیها آلمانی یاد گرفتند و بعضیها روسی یاد گرفتند اینها هم رفتند مدرسۀ روسی و او روسی خیلی خوب یاد گرفته بود و فرانسه و انگلیس هم که باز توی فامیل ما متداول بود و آنها را هم یاد گرفته بود. این بود که او سه زبان را خیلی خوب میدانست ولی روسی را خیلی خوب میدانست. انگلیسی و فرانسه را هم میدانست. هنوز هم الحمدالله حیات دارد ولی خیلی سخت مریض و ناخوش است، او چون روسی خیلی خوب میدانست مرحوم سهیلی که خودش هم خوب روسی میدانست او را آورد و رئیسکل راهآهن کرد برای اینکه روسها بتوانند خیلی روشن با او صحبت کنند.
س- این زمان جنگ است؟
ج- بلی زمان جنگ است. این است که در زمان جنگ او رئیس راهآهن شد. وارد اتحادیه نشد بیطرف بود.
س- بعدازآن چه شد؟
ج- بعد او که رئیس راهآهن شد اتحادیههای کارگری را تشویق کرد ولی به شرط اینکه تودهای و دست چپی نباشند. این بود که شاه هم خیلی علاقه به او داشت برای اینکه دست چپی نبود ولی ضمناً راهآهن را مطابق امیال شاه اداره میکرد. بعد از اینکه قرار شد خسرو هدایت بیاید و دخالتی هم در سیاست بکند و خسرو هدایت هم تا حدی باز دخالت زیاد نکرد. البته تا مادامیکه روسها بودند زیر بار نرفتند که خسرو هدایت بیاید چون میگفتند او آدم سیاسی است، نباید سیاسی باشد. خسرو هدایت رفت و وکیل مجلس شد. ولیکن بعد از او احمد مصدق آمد یعنی بعد از عموی بنده و بعد خسرو هدایت آمد…
س- احمد مصدق چطور رئیسی بود؟
ج- احمد مصدق هم آدم خیلی بیطرف و غیرسیاسی بود. خیلی آدم درستی بود. اینها همهشان درست بودند.
س- چرا او را برداشتند؟
ج- برای اینکه با شاه نمیساخت. شاه میخواست انتریک کند و در انتخاب نمایندگان کارگران دخالت کند او میگفت نه. شاه اشخاصی را که میخواستند دزدی کنند سر کار میآورد و او میگفت نه. این بود که رفت وزارت راه و آنجا هم یک شهرت خوبی برای خودش درست کرده بود و در وزارت راه کار کرد و تا زمان پدرش هم معاون وزارت راه بود. او هم از اشخاصی بود که وزیر نشد.
س- نخواست بشود.
ج- نخیر. معاون شد. یک دوره در کابینه بعد از رزمآرا چون ۲۴ ساعته باید کابینه را انتخاب کنند و شاه هنوز انتخاب نکرده بود این بود که همۀ ما معاونین را کفیل کردند. من کفیل وزارت کار بودم…
س- این حکومت علا است.
ج- بلی حکومت علا است. این حکومت دوماهۀ علا است که همۀ معاونین کفیل بودند. برادرم عباس نفیسی وزیر بهداری بود، اینها همه کفیل بودند.
س- این یوسف افتخاری کی بود؟ میگویند یک مدتی هم کارمند وزارت پیشه و هنر بود؟
ج- بله مدتی توی وزارتخانه بود. این اصلاً در روسیه تحصیل کرده بود، تحصیل کارگری کرده بود و کمونیستی تحصیل کرده بود. بعد در زمان رضاشاه او را میگیرند و مدتی در زندان بود. توی زندان مثلاینکه عتبه را میبوسد، در ایران بعضیها هستند که در زندان آنگلوفیل میشوند. من یک پرانتز اینجا باز کنم چون این از نظر شما جالب است.
س- جالب است.
ج- من از این پرانتزها باید گاهی وقتها باز کنم. در موقع جنگ همانطوری که میدانید یک عده را گرفتند و گفتند اینها آلمانوفیل هستند. گرفتند و بردند زندان انگلیسها در اراک. تمام آنهایی که آنجا رفتند، حالا در ایران همهچیز شهرت دارد و نمیشود گفت که کدام صحت دارد و کدام صحت ندارد ولی یک تعدادیش شهرت دارد و بعد که لیستهای فراماسونها درآمد معلوم شد که یک عدۀ زیادی از اینها که گرفتند و بردند اراک توی حبس انگلیسها فراماسون شدند و حالا در تهران شهرت دارند حالا من نمیدانم غلط است یا درست است ولی تمام آنهایی که زندان بودند اغلب فراماسون هستند. مثلاً یکی از آنها آقای مهندس شریف امامی، توی زندان فراماسون شد قبل از آن سخت آلمانوفیل بود. آنهای دیگر هم همینطور. تمام اینهایی که شما بعداً شنیدید مثل صدرالاشراف، دکتر سجادی تمام اینها همه در زندان اراک انگلیسها فراماسون شدند و بعد هم که بیرون آمدند سناتور شدند، وکیل شدند و مقامات شامخ به دست آوردند، تمامشان.
س- پس به راه راست هدایت شدند.
ج- بله. این است که مطلب دیگری که حتماً در روسها هم صحت دارد این است که یوسف افتخاری آنجا رفته که نان بخورد و یک کاریری برای خودش درست کند و کمونیست بشود. وقتی به ایران میآید و دستگیر میشود و آنجا میبرند برخلاف خیلیها که تغییر عقیده ندادند، خیلی از تودهایها زندان رفتند و چهل پنجاه سال هم آنها را نگه داشتند حالا ما نمیدانیم که کیانوری چه خواهد شد و بعدها عقیدهاش چه خواهد شد، ولی خیلیها هستند که درنتیجۀ تحولات سیاسی و کشمکشهای سیاسی تغییر عقیده پیدا میکنند و خیلی از تودهایها اینطور شدند منجمله یوسف افتخاری به حدی تغییر عقیده داد که به عقیدۀ بنده اصلاً طرفدار شرکت نفت شد، حقوقبگیر شرکت نفت شد تابع مصطفی فاتح شد. او را میدیدیم در جریانات وزارت کار و کشمکشهای وزارت کار و تحولات سیاسی و اینها. میدیدیم که سرنخش آنجا است. حالا نمیدانم توی این نوشتههای خارجیها هیچ کجا آمده است که یوسف افتخاری تابع اینتلیجانس سرویس بوده و تابع انگلیسها بوده است.
س- نخیر اینجوری نیست برای اینکه او را به آبادان برده بودند که در آنجا اتحادیهای برای کارگران نفت درست کند ولی موفق نشده بود.
ج- موفق نشد برای اینکه تودهایها در آبادان موفق شدند. اتحادیهای که رک و راست روشن همه میدانند که اینجا را آقای مصطفی فاتح اداره میکند و ما که آنجا میرفتیم میدیدیم که در محلۀ انگلیسها فقط دو ایرانی منزل دارد و آنهم یکی فاتح بود و یکی هم فلاح بود.
س- رضا فلاح.
ج- بله. اینها در محلۀ انگلیسها منزل داشتند.
س- این سمبُل بود.
ج- سمبل بود. کسی که بِرِیم منزل داشت آنجا محلۀ انگلیسیها بود. خوب دیگر حدش به شارع بود. آنوقت نمیشود انتظار داشت که ضمناً بنشیند و با یوسف افتخاری راجع به امور کارگری هم بحث کند، راجع به دولت و انتخاب وزرا هم صحبت کند. مصطفی فاتح در آنجا در حقیقت مترجم بود و خودش هم میخواست که یکطوری بشود که همه باور کنند که او همهکارۀ انگلیسها است و تابع آنها است.
س- پس این حزب همراهانش جدی نبود؟
ج- نخیر. هیچ نگرفت. یک مدتی درست کردند ولی همانهایی که میخواستند از راه او کار بگیرند. حزبهای دیگر هم در ایران همینطور بودند. متأسفانه حزبهای دیگر هم همینطور. اگر کسی دنبال دشتی میرفت، شاید پنج درصد به نوشتههای دشتی، گفتههای دشتی، به عقاید دشتی اعتقاد داشتند ولی نودوپنج درصد برای نفوذی بود که دشتی داشت برای اینکه همه از او میترسیدند چون او فحش میداد، داد میزد و توی مجلس دادوبیداد میکرد و همه از او میترسیدند این بود که کار به او میدادند. اشخاصی هم که میخواستند کار بگیرند میرفتند آنجا. در ایران متأسفانه خیلی از سازشهای سیاسی روی منافع بود و این یکی از چیزهایی بود که باز دربارۀ آن بحث خواهد شد.
س- خب چطور شده بود که افتخاری در وزارت پیشه و هنر کار میکرد؟ او در زمانی که شما بودید آنجا کار میکرد؟
ج- بله استخدام آنجا بود و حقوق میگرفت.
س- چهکاره بود آنجا؟
ج- آنجا از یکی از همین کارخانهجات حقوق میگرفت. همه توی کارخانهجات یک حقوقی میگرفتند.
س- آن فعالیتهایی که اوایل داشته بهعنوان هیئت مرکزی با خلیل انقلاب و اینها، آن چه بود؟ آن هم مال انگلیسها بود یا جریان مستقلی بود؟
ج- اولش یکخرده مستقل بود ولی بعد دیگر اینها خودشان را به یک جایی بستند و بعد دیگر استقلالشان از بین رفت. بله من اتحادیۀ مستقل کارگری فقط اتحادیۀ شورای مرکزی را دیدم، تودهایها را و یکی هم دکتر بقائی. دکتر بقائی هم آدم درست، پاک و تمیزی بود. اهل زد و بست و لفتولیس و این حرفها نبود.
س- راجع به اتحادیۀ او هنوز چیزی نفرمودید.
ج- نخیر نگفتم، هنوز نرسیدیم که بگویم. ولی یک شعری است در ایران، خیلی چیزها را باید در اشعار آن ممکنست جست، که میگوید:
«کسانی که جویای راه حقند (اشخاصی که میخواهند پیرو خدا باشند، درست باشند، پاک و تمیز باشند) خریدار بازار بیرونقاند» (بازار خدا هیچوقت رونق زیادی ندارد) این بازارهایی که طرفدار خدا بودند یا مذهب حقیقی بودند اینها رونق زیادی نداشتند «کسانی که جویای راه حقاند / خریدار بازار بیرونقاند»
این شعر را هم آنطرف کتابتان بنویسید. این هم درخور نوشته شدن است.
س- آن شعر اول را نخواندید، الآن با خود دارید اینجا؟
ج- بله همراهم است.
س- میخواهید آن را هم بخوانید که در روی نوار ضبط شود. چون این شعر شما مناسب بود… پس این آقای افتخاری…
ج- این آدمی بود که بدون شک، ارتزاق میکرد منتهی خودش عنوان جهاد و مبارزه و درستی و اینها…
س- عاقبت چی؟
ج- از بین رفت. لابد تا قبل از انقلاب بود. او یک آدم گمنامی شده بود.
س- آن خلیل انقلاب چی؟
ج- او هم همینطور. او مثلاینکه در یک دورانی حتی با این حکومت انقلاب میخواست همکاری کند.
س- بله کاندیدای رئیسجمهوری شده بود.
ج- نخستوزیر شده بود و میخواست همکاری کند. من شنیدم میخواست نخستوزیر شود.
س- ولی شما هیچ خاطرهای از ایشان ندارید در امور کارگری.
ج- رویهمرفته من راجع به اینها ایمانی نداشتم. من به خیلی از تودهایها ایمان داشتم میگفتم گمراه شده، در یک جریان سیاسی افتاده است ولی گول نخورده، پول نخورده برای این چیزها نرفته است.
س- این روستا آدم درستی بود یا آدم نادرستی بود؟
ج- روستا یک کارگر بود و کارگر مبارزی بود. توی آنها من اشخاص تحصیلکردهشان را خیلی خوب میشناختم و زیاد میشناختم. رضا رادمنش، حسین جودت، اینها همدورههای من بودند در دارالفنون با من همدرس بودند اینها اشخاص فاضلی بودند. ایرج اسکندری خودش…
س- رادمنش هنوز حیات دارد؟
ج- میگویند حیات دارد ولی اگر هم حیات داشته باشد از جریان سیاسی خارج است برای اینکه او هم جزو اشخاصی نبود که برای کسب پول و کسب مقام و کسب اینجور چیزها آمده باشد او از جمله اشخاصی بود که ایمان داشتند و از وقتیکه هم مدرسه بودند با ما مدرسه بودند مثلاً خلیل ملکی اینها بهخصوص آنهایی که از شمال آمده بودند خیلی از آنها کمونیست بودند ولی خلیل ملکی کمونیست ماند و پسرعمویش باباشمل (رضا گنجهای) او توی هر فرقهای بگویید رفت. توی حزب دشتی هم رفت. توی هر فرقهای بگویید دست راستی، دست چپی همهجا رفت.
من به آنهایی که ایمان نداشتم دیگر ولشان کردم، همدرسم هم بودند رفیقم هم بودند آن اشخاصی که همدرسم هم بودند و حتی باهم میانۀ خوبی نداشتیم چون من حزب توده را نمیپسندیدم من برای آنها احترام دارم و هنوز هم احترام دارم. اشخاص محترمی بودند منتهی خب خط بدی رفته بودند.
س- عزیز قزلباش چه جور آدمی بود؟
ج- قزلباش اولش که آدمکش بود. ما در کرمانشاه مدارکی پیدا کردیم که در کرمانشاه آدم کشته بود و بعد هم مدتی او را گرفتند و حبس کردند بهواسطۀ اینکه آدم کشته بود. بعد دیگر دست راستی شده بود، تودهای هم نبود، اول شاید یکخرده اینوروآنور هم زد ولی دیگر دست راستی شده بود و همهکارۀ آن عزتالله خان هدایت در راهآهن و یکی از رهبران اسکی در راهآهن بود. ولی یک آدم نادرست و آدمکشی بود.
س- چطور یک همچین آدمی رهبر اسکی شد؟
ج- اینها همه اول که آمدند یک شرط داشتند و آنهم این بود که تودهای نباشد و مبارز باشد، نترسد کشته بشود، جنگ بکند، دفاع کند، بزند و بخورد، اگر کتکش زدند نترسد. اینها اینجوری بودند.
س- پس دنبال همچین آدمهایی میگشتند.
ج- بله. بعد رفتهرفته سلیقهشان بهتر شد. گفتند نه آدم هم نکشته باشد و کشت و کشتار هم نکند و بگذارند نظامیها این کارها را بکنند. اینها به نام کارگر هدایت کنند و نظامیها عمل کنند. نظامیها بر کارگران حکومت کنند. اینها همه دیگر یک چیز دیگری شد. دیگر آن اتحادیهای که دنیا ممکن بود به نام کمونیست بپذیرد و در ایران حکومت کند و دنیا قبولش داشته باشد آن اتحادیه رفت.
س- شما یک چیزی دربارۀ نقش حکومت نظامی در این کارها گفتید.
ج- هی رفتهرفته بیشتر شد. رفتهرفته گرفتند حبس کردند.
س- حکومت نظامی عبارت از چه کسانی بودند؟
ج- حکومت نظامی عبارت از یک حاکم نظامی و یک فرماندار نظامی بود که امیراحمدی بود و یک عدهای آنجا بودند که به ارکان مختلف حکومت نظامی داشت. حکومت نظامی بر مملکت حکومت میکرد بهخصوص در شهر نه در مملکت. در نقاط مختلف مملکت هر کجا یک حکومت نظامی برقرار میکردند و یک حاکم نظامی و یک عدهای که با آن بودند و ستادش بر آن شهر حکومت میکردند. از راه حبس، از راه کشتن اگر لازم باشد، از راه شلاق زدن. هر کاری را حاکم نظامی میتوانست بکند. این است که حکومت زور و حکومت قلدری بود و قوامالسلطنه این حکومت را برپا کرد.
س- حکومت نظامی را؟
ج- در زمان رضاشاه که حکومت نظامی در اول بود و بعد از بین رفت و دیگر حکومت رضاشاه بود و ظاهراً حکومت دموکراسی بود. ولی بعد از رفتن رضاشاه فوری حکومت نظامی برقرار کردند و امیراحمدی حاکم نظامی بود. بعد دیگر در خیلی موارد حکومت نظامی از بین میرفت و بعضی وقتها دوباره میآمد. حتی موقع جنگ خیلی مواقع حکومتنظامی نبود، تا آنجایی که احتیاج نبود حکومتنظامی نبود. حکومتنظامی را حتی برای ۲۴ ساعت برقرار میکردند.
س- چه برخوردی بین وزارت کار یا ادارۀ کار با حکومتنظامی پیش آمد؟
ج- هیچی دیگر اتحادیههای کارگری و حکومت غیرنظامی دولتی که باید قانون کار را اجرا بکند و محیطهای کارگری را اداره کند از راه قانون و محاکمه دیگر نمیتوانست، نمیتوانست نظامیها را حبس کند، نمیتوانست شلاق بزند، نمیتوانست تنبیه کند. در دوران حکومتنظامی هیچ محکمهای هیچ کاری نمیتواند بکند، هیچ محکمهای.
س- حاکم مطلق فرماندار نظامی است.
ج- بلی فرماندار نظامی است و همهاش هم طبق قوانین نظامی رفتار میکند و با سختی و با اعمال زور.
س- آنوقت شما با این قانون اختلافی پیدا میکردید؟
ج- خب بله. خیلی چیزها به نظر ما صحیح نبود و وزارت کار میگفت نکنید بهتر است. آنها هم بعضیاوقات کوتاه میآمدند و حرف وزارت کار را گوش میکردند. ما با حکم قانون به آنها رأی میدادیم ولی آنها میگفتند نه صلاح نیست نمیشود. فعلاً باید هر کسی را اعتصاب کرد گرفت و حبس کرد. درصورتیکه ما میگفتیم طبق قانون بایستی که معین بشود که اعتصابش قانونی است یا غیرقانونی.
س- یک داستانی است راجع به اعدام تعدادی از کارگران در زیرآب. شما هیچ آن واقعه را به خاطر دارید؟
ج- یعنی آن افراد را موقع حکومتنظامی کشتند؟
س- مثلاینکه بله.
ج- خب بله در آنجا که خیلیها کشته شدند. در زیرآب که چهار پنج دفعه. آنجا مرکز فعالیتهای معدن زغالسنگ بود. زیرآب در شمال است و معادن زغال در آنجا است.
س- راجع به آنجا ادعا شده بوده که کارگران اسلحه داشتند و میخواستند شورش بکنند. چنین چیزی ممکن بوده است؟
ج- بله ممکن است، خیلیها آنجا کشته شدند. اتحادیههای کارگری خیلی مواقع دست به اسلحه بردند و خیلی مواقع فعالیتهای مخرب کردند حتی اتحادیههای کارگری فعالیتهای کمونیستی داشتند بدون شک. اگر شما این کتابها را بخوانید، آن کتابی را که پرتو اعظم و آرامش نوشتهاند مدارک و عکس و اینجور چیزها در آن کتاب خیلی چاپ شده است.
س- آن کتابی است به نام اقدامات غیرقانونی شورای متحده.
ج- بله، آن کتاب را ندیدید؟
س- چرا دیدم. ولی متأسفانه در کتابخانۀ وزارت کار این کتاب دیگر موجود نبود باوجوداینکه وزارت کار این را نوشته بود برعلیه حزب توده در دوران اخیر آن را هم حتی از وزارت کار برداشته بودند.
ج- ولی آن در زمان بنده چاپ شد. ما آن موقع اینها را چاپ کردیم و اشخاصی که چاپ کردند یکی از آنها پرتو اعظم است.
س- موضوع دیگری را که میخواستم بپرسم ارتباط فامیلی کسانی است که در وزارت کار بودند ظاهراً مثل اینکه خیلی از کسانی که آنجا بودند به نحوی از انحاء باهم قوموخویش بودند.
ج- بله همهشان با من قوموخویش بودند. وزارتکاریها را همه بنده آوردم و همه یا شاگردانم بودند یا دوستانم یا قوموخویشهایم. کس دیگری آن موقع طرف بنده نمیآمد که به وزارت کار بیاید.
س- چه کسانی از قوموخویشهایتان بودند؟ آقای نیرنوری و…
ج- آقای نیرنوری و برادرش بودند، محسن خواجهنوری که پسرخالۀ بنده بود، شریف معزی او هم چون مادر پدر بنده شازده بود از فامیل آنها بود.
س- مرحوم برزین؟
ج- مرحوم برزین قوموخویش آقای نیرنوری بود. آقای نیرنوری خودش قوموخویش ما بود. آقای برزین دایی خانم نیرنوری بود. حالا فامیلشان همه اینجا هستند.
س- دیگر چه کسی از قوموخویشان شما در وزارت کار بود؟ آن دو وزیر اول هم آنطور که فرمودید باهم فامیل میشدند. اولی مظفر فیروز و…
ج- بله اولی مظفر فیروز و بعدازآن هم عمویش شازده محمدولی میرزا و بعد هم دامادشان بنده.
س- آنوقت شما هم داماد…
ج- فامیل محمدولی میرزا شدم. یعنی خواهرخانم محمدولی میرزا را گرفتم.
س- باجناق هستید پس.
ج- ما باجناق شدیم. پدرخانمم مرحوم شده بود، در حقیقت پدرش شازده محمدعلی میرزا بود.
س- آنوقت شریف و امامی و آرامش هم فامیل بودند.
ج- آنها هم بله. خواهر شریف امامی زن آرامش بود.
س- یعنی کسی که از دور نگاه میکند خیلی عجیب به نظر میآید.
ج- غیرازاین چارهای نبود. اینها را فقط از این راه میشد به هم ببندی و رودربایستی کنند و حرف همدیگر را گوش کنند. روی خواهش و دوستی و روی محبت اینطوری. و الا آن موقع کسی توی وزارت کار نمیآمد، تمام وزارتخانههای دیگر تودهای بودند، آن زمان اول، فقط این وزارتخانه بود که تودهای نبود و شاه هم یک کاخ به ما داده بود کنار خودش و ما آنجا مستقر شده بودیم.
س- نشنیده بودم چطور؟ کاخش را شاه داده بود؟
ج- یکی از کاخهای برادرانش چون همۀ برادرانش رفته بودند و یکی از کاخهایش را به ما اجاره داده بود و بعد ما آنجا آمدیم و ما اصلاً از شاه دفاع میکردیم. آنها دائم میآمدند در خانۀ شاه مصاحبه میدادند، سخنرانی میکردند، تودهایها، میرفتند روی سقف ماشینشان رادمنش میرفت روی سقف ماشینش و سخنرانی میکرد، مصاحبه میکرد.
س- جلوی خانۀ شاه.
ج- جلوی کاخش. کاخش تنها جایی بود که سربازان مملکت حق داشتند باشند دفاع کنند. توی کوچه نه. توی کوچه اگر اینها… جلوی کاخ شاه سربازان حق نداشتند بیرون بیایند اگر بیایند روسها میآمدند و دفعشان میکردند یا میگرفتند و میبردنشان توی اردوگاهها. ولیکن توی کاخ شاه از شاه دفاع میکردند. آنوقت ما هم وزارتخانهمان را در یکی از کاخهای سلطنتی قرار داده بودیم که تا اینها میریختند و شلوغ میکردند و کارگران را جمع میکردند و اینها ما هم از در تو میآمدیم جلوی کاخ شاه و مقاومت میکردیم و کارگران سلطنتطلب میآمدند با کارگران دست چپی آنجا جنگ میکردند و روسها هم حق نداشتند حرفی بزنند چون کارگران ظاهراً باهم داشتند مبارزه میکردند ولیکن اگر سربازان میآمدند میگفتند سرباز حق ندارد به کارگر حمله کند.
س- آنوقت سرپرستی اینها را یکی از معاونانتان داشت؟ چه کسی این کارگران را آنجا میبرد که با آنها مقابله بکنند؟
ج- این کارها را همهاش شریف امامی میکرد. بزنبخور و بزنبهادر ظاهر بنده او بود. یک گروه مغزی داشتم به نام دکتر مهران و دکتر جلالی و نیرنوری و اینها که قوانین را مینوشتند و محاکم کار را تشکیل میداد، شورای عالی کار را تشکیل میدادند. اینها مغز وزارت کار بودند ولی شریف امامی بزنبهادر و بزنبخور بود. او و نوری آشتیانی و خوانساری و بیشتر همینها بودند که…
س- کی بود که بعداً کفیل وزارتخانه شد و بعد توی وزارت خارجه رفت؟ گویا شروع کارش در وزارت کار بود.
ج- البته آقای پرویز خوانساری کفیل وزارت کار و معاون آن وزارتخانه و بعد وزارت خارجه شد. یکی داشتیم که توی وزارت خارجه رفت و کارمند وزارت خارجه شد. او خودش هم خیلی شیک و شازده بود و اهل زدوخورد و کارگر و اینها نبود به نام حسن ثابتی.
س- با آن ثابتی سازمان امنیت که فامیل نبود؟
ج- نخیر. یکی از کارمندان ما رفت وزارت خارجه. مثل دکتر بختیار که رفت برای وکالت و کارفرمایی و حکومت و اینها و آنهای دیگر همه در وزارت کار ماندند و بیشتر هم مغز بودند. یکی از آنها که هنوز با دکتر بختیار است به نام مشیری یزدی و دیگری به نام فتحالله معتمدی هم با او است.
س- فتحالله معتمدی هم پاریس است؟
ج- آنها از وزارت کار با دکتر بختیار رفتند.
س- جناب نفیسی من اگر اشتباه نکنم سرکار زمانی که آقای دکتر محمد نخعی وزیر پیشه و هنر بودند وارد آن وزارتخانه شدید؟
ج- وارد وزارت کار، وزارت پیشه و هنر و بازرگانی؟ نخیر بنده قبل از آن شده بودم.
س- منظورم این است که آن موقع بود که شما تصدی واحد نوبنیاد امور کارگری را به عهده گرفتید. یعنی خودتان تأسیس گردید و بعد متصدی آن شدید.
ج- بله، اول صنایع. همانطوری که بنده عرض کردم بعد از کارخانهجات نظامی عهدهدار کارخانهجات کشاورزی شدم که بعد آن را به عهدۀ وزارت کشاورزی گذاشتند. اینها کارخانهجاتی بودند که متعلق به شاه بود، دست دربار بود. بعد که رضاشاه رفت کارخانهجات را از دربار به دستگاههای دولتی منتقل کردند. یک مقداری از آن که پنبه و چای و اینطور جنبۀ کشاورزی داشت و تلمبههای آب و آنچه که در شمال بود اینها همهشان به وزارت کشاورزی واگذار شد. و چون در وزارت کشاورزی کسی را برای این کار نداشتند و من هم تازه از عهدهداری کارخانهجات نظامی فارغ شده بودم و از طرفی هم چون شاگرد دولتی بودم و تعهد خدمت برای دولت داشتم این است که از بنده خواستند که اول برای دو سالی به وزارت کشاورزی بروم و کارخانهجات آنجا را اداره کنم و مرتب کنم و تحویل وزارت کشاورزی بدهم و تلمبههای آب و سمپاشی و آنچه که جنبۀ مکانیکی داشت. بعد دراینبین کارخانهجات دیگر دربار هم که جنبۀ مکانیکی و صنعتی داشت آنها هم به دولت واگذار شد که عبارت بود از کارخانهجات نساجی، کارخانهجات روغنکشی، کارخانهجات کنسروسازی، کارخانهجات پنبه و…
س- ترتیب واگذاری چطور بود؟ آیا دولت اینها را خرید؟
ج- نخیر، واگذار کردند به دولت.
س- یعنی وقتی رضاشاه میرفت این کار را کرد؟
ج- رضاشاه اصلاً اموالش را بخشیده بود به دولت. رضاشاه که رفت از او یک صلحنامه گرفتند که هرچه داشت واگذار بکند به دولت. آنوقت منتهی در دولت باید دستگاههایی صالح برای این کار درست بکنند. این بود که مثلاً کارخانهجات پنبه را یکجا به شرکت پنبه واگذار کردند، کارخانهجات برنج و چای و اینها را بنده روبهراه کردم و بعد آنها هم واگذار شد به شرکت چای، شرکت برنج. همینطور شرکت شرکت درست میشد و کارخانهجات رضاشاه را بهعنوان سرمایه به آن میدادند. یک مدتی همه را به شرکت مرکزی واگذار کردند مثل کارخانهجات برنج و چای و اینها. یک شرکت مرکزی درست کردند و واگذار شد به آن شرکت. همینطور تیکه تیکه اینها را واگذار میکردند و درست میکردند چون خیلی از اینها پاشیده شده بود و خراب شده بود یا معیوبش کرده بودند و اینها را باید درست کرد و واگذار کرد. این بود که وزارت دارایی و وزارت کشاورزی و اینها باهم همکاری میکردند. کارخانهجات پنبه، کارخانهجات چای، کارخانهجات چوب برداری اینها همه را دستهدسته درست میکردند و یک شرکتی درست میکردند و به ما واگذار میکردند و برای این کار یک کسی که باید جنبۀ صنعتی داشته باشد و اطلاع فنی در امور فنی داشته باشد این کارها را بکند و به همین جهت این کارها را به من واگذار کردند و در وزارت پیشه و هنر ما شروع کردیم اینها را دستهدسته بیعیب کردن و عهدهداریش کردن.
س- در یکی از جلسات قبل سرکار توضیح دادید که در اثر سفری که به ترکیه و فلسطین انجام داده بودید آنجا فکر تشکیل یک بانک صنعتی یا تشکیل یک ادارۀ کار به نظرتان رسید و وقتیکه برگشتید کار بهاصطلاح آن فکر بانک صنعتی را کسان دیگری به عهده گرفتند و سرکار درصدد برآمدید که ادارۀ کل کار را در وزارت پیشه و هنر به وجود بیاورید. میتوانید، میدانم سالها از آن موقع گذشته است، آن روزهای اولی که این اداره را تأسیس میکردید و به وجود میآوردید به یاد بیاورید که آن روزها چه جور روزهایی بود و چه جور میگذشت؟
ج- کدامیک؟ ادارۀ کار؟
س- بله ادارۀ کار.
ج- ولی اول دو سال کارخانهجات را مرتب کردیم و راه انداختیم.
س- بله آنها را توضیح دادید.
ج- مثلاً کارخانۀ روغنکشی ورامین، کارخانههای کنسرو همه را بنده تکتک اداره میکردم و یک ادارۀ کارخانهجات بود و کارخانهجات را مرتب کردیم و راه انداختیم. چون اول کارخانه باید راه بیافتد تا مسائل کارگری شروع بشود. ولی بنده دو تا فکر داشتم یکی اینکه کارخانهجات را اداره بکنم و دیگر اینکه چطور اداره بکنیم. این بود که پی بانک صنعتی رفتیم و کارخانهجات را مرتب کردیم و واگذار کردیم به بانک صنعتی. ولی خود من نشد که در آن پروژه کار کنم، این بود که پروژۀ دومی که از ترکیه و فلسطین آورده بودم که پروژۀ امور کارگری باشد. حالا کارخانهجات راه افتاد، امور اجتماعی پیش میآید. امور اجتماعی را چه کسی به آن بپردازد این است که ادارۀ کار را درست کردیم و در آن ابتدا هم، این سؤالی که فرمودید که چطور از این فکر استقبال شد. از آن فکر اول که ایجاد بانک صنعتی باشد همه درک میکردند یک جایی باشد که سرمایه به آنجا واگذار شود و یک چند نفری باشند، هیئتمدیره باشند و این کارخانهجات را اداره کنند. ولی مسائل کارگری اصلاً وجود نداشت. موقعی که کارخانهجات متعلق به دربار بود، متعلق به شاه بود اصلاً مسائل کارگری وجود نداشت حکومت حاکم آن محل، فرمانداری آن محل آنها اگر هم مسئلهای پیش میآمد به آن رسیدگی میکردند ولی اصلاً مسئلۀ کارگری وجود نداشت. اگر هم پیش میآمد بهصورت غیر مطلوبی بود که بایستی زود ساکتش کرد و زود به آن رسید باید حلش کرد. اینها همه را فرماندار و استاندار و ادارۀ املاک و اینها میکردند. اصلاً ادارۀ اجتماعی در مملکت نبود. برای امور بهداشت بود، برای امور معالجۀ کارگران، برای تعلیم و تربیت کارگران از این چیزها بود ولی بهصورت حادی که یک کسی از کس دیگر شکایت داشته باشد، اصلاً شکایتی وجود نداشت، محلی برای شکایت وجود نداشت. ولی بعد که کارگران صاحب رأی شدند در اینکه راجع به زندگی خودشان راجع به ادارۀ کارخانه، راجع به امور اجتماعی کارخانه اظهارنظری بکنند آنوقت…
س- این چطور پیش آمد؟ چطور صاحب رأی شدند؟
ج- آزادی پیدا کردند، آزادی که پیدا کردند خودشان شروع کردند رفتهرفته راجع به مطالب خودشان اظهارنظر بکنند، باهم مشورت کنند، باهم صحبت کنند، یک درخواستهایی بکنند. رفتهرفته پیش آمد، این مطالب رفتهرفته با جنگ، با آزادی افکار، با تماس با خارجیها، با خارجه، تماس با منابع سیاسی اظهارنظر سیاسی میکردند و اظهار عقیده میکردند. رفتهرفته پیش آمد و دیگر هم کسی نبود که به آنها بگوید نه شما از این حرفها نباید بزنید یا این حرفها مربوط به شما نیست. این بود که اظهارنظر هم میکردند، اظهار عقیده هم میکردند، نظریاتشان را هم میدادند و به مقامات مربوطه میرفتند مثل فرمانداری، استانداری اینجاها همه اظهارنظر میکردند راجع به بهداشت خودشان راجع به تعلیم و تربیت بچههایشان، راجع به همهچیز اظهارنظر میکردند.
س- حتی مثلاینکه به روزنامهها کاغذ مینوشتند و به مجلس کاغذ مینوشتند.
ج- بله مینوشتند و اونها هم استقبال میکردند. اگر اینها هم نمینوشتند روزنامهها برایشان مینوشتند و اصلاً راجع به امور کارگری شروع کرده بودند چیز نوشتن، بهخصوص روزنامههای دست چپی. رفتهرفته حرف را جلوی کارگران میگذاشتند و کارگران هم استقبال میکردند. این بود که به سایر ممالک رفتیم که ببینیم چه میکنند. دیدیم یک ادارۀ کلی است یا وزارتخانهای هست راجع به امور اجتماعی کارگران مطالعه میکند و به حرفشان گوش میکند و با آنجا مکاتبه میکنند، به آنجا مراجعه میکنند که کارگران یک چیزی داشته باشند و آنها هم استقبال میکنند و یک سیستمی هم هست که اگر شکایتی رسید چهکار کنند. اگر از طرف کارگران اظهارنظری شد چهکار کنند. آنوقت آن را بنده گرفتم و آوردم به ایران و مطالعه کردیم و بهصورت یک ادارهای در داخل وزارت پیشه و هنر و بازرگانی که آن موقع مربوط به امور کارخانهجات و معادن و جاهایی که کارگران جمع هستند مطالعه میکند.
س- به خاطر دارید که چه کسانی بودند که صاحب نفوذ و قدرت بودند که میتوانستند در این امر به شما کمک کنند. با چه کسانی مشورت کردید؟ رأی چه کسانی را به طرف خودتان کشاندید؟
ج- بله تمام اشخاصی که آن موقع در سیاست وارد بودند.
س- مثلاً اگر سه چهار پنج تا از مهمترینشان را بگویید…
ج- مثلاً یکی از آنها مرحوم دشتی بود، او خیلی فکرش روشن بود و مقاله هم مینوشت و در روزنامهها نفوذ داشت، این بود که با او خیلی به جا بود که آدم مشورت بکند.
س- ایشان نظرش چه بود؟
ج- ایشان آدم خیلی روشنی بود، خیلی روشن بود و خیلی افکار انقلابی داشت که از این کار استقبال میکرد. و ضمناً ضد تودهای هم بود یعنی ضد کمونیستی بود، آن موقع هنوز توده درست پروپایی نگرفته بود، کمونیسم بود که به ایران رخنه کرده بود از راه اشخاصی که افکار انقلابی داشتند یا در ممالک انقلابی زندگی کرده بودند یا پرورش یافته بودند و این افکار به ایران رخنه کرده بود و دیر یا زود هم معلوم بود که حتماً در بین کارگران خیلی نفوذ خواهد کرد. آنوقت اشخاص روشنی بودند مثل دشتی و اینجور…
س- مثلاً چه کسانی بودند؟
ج- مثلاً همان اشخاصی که با دشتی همکاری میکردند، جمال امامی هم همینطور همین افکار را داشت و رهنما همینطور بود. اینها اشخاصی بودند که حتی در رژیم قبل از شاه هم افکار و یا نوشتهجات و یا روزنامههای انقلابی میداشتند، اینها همهشان از این کار استقبال میکردند.
س- خب استقبال همین چند نفر کافی بود که این کار بشود؟
ج- بله دیگه یک روزنامههایی درست کردند که در اختیار گذاشتند، خب این افکار انقلابی. البته تمام اینها در گروههای دست چپی…
عرض کنم که در آن اشخاصی که تعلیم گرفته بودند و توی این خطهای کارگری بودند آنها عموماً از رشتههای دست چپی تعلیم گرفته بودند، دست راستی کسی به این حرفها نمیپرداخت که به کارگران تعلیم بدهد، اگر کسی هم در کارخانهجات کارهایی میکرد همانطوری که یک دفعه خدمتتان یک دفعه گفتم که حتی ما به رضاشاه پیشنهاد کردیم که کارگران را باید بیمه کرد برای اینکه خطر جانی و بدنی برای آنها است. گفت بیمه کنید. ولی این از دولت منشأ گرفت، دولت با تصویب رضاشاه بیمۀ کارگرها را شروع کرد یا تعلیم و تربیت و آموزش کارگران، مدارس در کارخانهجات، تعلیم بچههای کارگران، اینها از منطقۀ اشخاصی که روشنفکر بودند در وزارت آموزشوپرورش یا در وزارت بهداری خب یک کارهایی شروع میشد ولیکن از منطقۀ چپ اقدامی نمیشد و جلوی آن گرفته بود ولیکن اشخاصی بودند در آن ناحیه در این قسمت مطالعاتی کرده بودند حتی به شوروی رفته بودند و مطالعه کرده بودند، در ممالک دیگر مطالعه کرده بودند، در خارج که بودند در ممالک دموکراتیک در این قسمت مطالعاتی کرده بودند.
س- منظورتان مسائل کارگری است.
ج- بلی در مسائل کارگری. اشخاصی بودند که مثلاً در انگلستان مهندسی خوانده بودند و کار صنعتی کرده بودند خب اطلاعاتی در این قسمت داشتند. حتی در شرکت نفت هم یک اشخاصی بودند که مطالعات اینجوری در کارخانهجات نفت و در حوزههای نفتی و غیره کرده بودند و برمیگشتند به ایران تا آن حدی که باعث سوءظن نشود کلاسهای کارگری، مراکز طبی کارگری اینها را درست میکردند، ولی برای بهبود اوضاع کارخانهجات و مملکت و بهعلاوه در شرکت نفت برای اینکه باعث تنقید زیاد نشود چون بالاخره شرکت نفت در کنفرانسهای بینالمللی، در محافل بینالمللی شرکت میکرد و آنجا ممالک دست چپی هم بودند که نمایندۀ دولتشان آنها حمله به اینها میکردند چون شرکت نفت با آن عظمت هیچ دستگاههای بهداشتی نداشت، مریضخانههای کارگری نداشت، خیلی باعث تنقید میشد.
س- افکار عمومی جهانی مؤثر بود.
ج- بله افکار عمومی جهانی شرکت نفت را تنقید میکرد که چرا وضع شما همچین است، چرا به کارگرانتان نمیرسید، چرا مریضخانههایی ندارید، مدارس کارگری ندارید. تا آن حد که از تنقید جلوگیری بشود خود شرکت نفت هم خیلی کارها میکرد. اقدامات دست راستی متکی به کارفرما میشد ولی دست چپیها را جلوی تنقیدشان را در ایران میگرفتند ولی در سایر جاها نه.
س- این زمان رضاشاه است دیگر.
ج- بله زمان رضاشاه جلوی تنقید دست چپیها به هر عنوان که بود گرفته میشد. ولی در همان زمان رضاشاه در خارج فعالیتهایی میکردند حتی دستگاههای دست راستی. مثلاً آلمان که یکی از سرمشقهای ما بود، آلمان از لحاظ امور کارگری خیلی پیشرفته بود به شرط اینکه آن قسمت تنقید و بحث و انتقاد و این چیزهایش را کنار بگذاریم امور بهداشت کارگران در کارخانهجات آلمان خیلی پیشرفته بود، امور آموزش آنها خیلی پیشرفته بود و آن چیزها هم در ایران ازش گفتگو میشد و حتی کارخانهجاتی که آنجا درست میشد به دست آلمانها درست میشد و با ماشینهای آلمانی ایجاد میشد قسمت بهداشت خیلی عالی داشت، قسمت مریضخانه، قسمت بهداری خیلی خوب، مدارس خیلی خوب. ما خودمان در سلطنتآباد و در قورخانۀ شهر مدارس فنی درست کرده بودیم به کمک آلمانها برای کارگرها، برای استادکارها. اقدامات اجتماعی میشد. میدانید دولت آلمان هم یک دولت ناسیونالیست سوسیالیست خیلی اقدامات اجتماعی کارگری میکرد ولی ناسیونال سوسیالیست. این است که از این اقدامات جستهوگریخته در ایران شده بود منتهی حالا دست چپیها کمکم سر از تخم درآوردند چه دست چپشان یعنی دست چپیهای کمونیست و چه سوسیالیستها دموکراتها. در بین کارگران دموکراتها، سوسیالیستها شروع به غنچه کردن کردند. این است که از این اقدامات ما برای ایجاد ادارۀ کار به منظور انجام خدمات اجتماعی برای کارگران استقبال شد. هم دست چپیها استقبال کردند و خودشان سر درآوردند و هم دست راستیها. اشخاصی که میگفتند سوسیالیسم بله، رسیدگی به کارگرها بله ولی نه از دید کمونیسم بلکه از دید سوسیالیسم و از ما استقبال شد از هر دو تا منتهی آنها میگفتند که، یعنی دست چپیها کمونیستها، بله از این اقدامات باید کرد ولی از دید کمونیسم، از دید دست چپی. آن طرف دیگر میگفتند که بله باید به کارگر رسید، زندگی کارگر را مرفه کرد، ازهرجهت وضع اجتماعی کارگرها در ضمن کار یا در حین کار بهتر کرد ولی باید همهاش پائید که کمونیستها اینجا سر درنیاورند، که چنین نباشد که ما به کارگر محبت میکنیم به شرط اینکه کمونیست باشد، به شرط اینکه دید کمونیست داشته باشد.
س- آقای دکتر محمد نخعی و آقای ساعد که آن موقع فکر کنم نخستوزیر بود. آنها تا چه حدی توجیه شده بودند و توجه به این مسئله داشتند و کمک شما بودند؟
ج- مرحوم ساعد خیلی. ساعد میدانید خدمتش را در بادکوبه کرده بود موقعی که بادکوبه کمونیست شده بود آن موقع آنجا کار میکرد. این است که تمام مسائل کارگری را خوب میشناخت و خوب میدانست. وقتی هم که نخستوزیر شده بود و بنده کفیل وزارت کار بودم و با او همکاری میکردم همیشه به من میگفت، به من تعلیم و الگو میداد به من یک نصایحی میداد میگفت من اینها را دیدم که چه جور در بادکوبه نشو و نما کردند، چی میگفتند…
س- همین چپیها.
ج- دست چپیها اصلاً دولتهای کمونیستی. من اینها را آنجا دیدم و حالا خواهید دید. حالا که این را میگویند فردا این را خواهند گفت پسفردا این کار را خواهند کرد. تمام روش کمونیستها را ساعد خیلی روشن بود خیلی. و همهچیز را هم استقبال میکرد و عمل میکرد.
س- ولی آن دورۀ اول که نخستوزیر شده بود زمانی که تازه این ادارۀ کار تأسیس میشد آن زمان هم شما تماسی با او داشتید یا نه؟
ج- بله تماس داشتم. اصولاً برای او یک احترامی قائل بودم و او هم نسبت به افکار بنده پذیرا بود. این است که آن موقع هم بنده را به دکتر نخعی توصیه میکرد که حرفهای این را باید گوش کنید، این حرفهایش صحیح است.
س- پس شما با آقای ساعد نزدیکتر بودید تا آقای نخعی.
ج- با آقای نخعی که از جوانی، ما موقعی که مدرسۀ سن لوئی بودیم و آنها مدرسۀ سیاسی، سنش یک هفت هشت سالی از ما بیشتر بود، ولیکن با او دوست بودیم این است که همدیگر را میشناختیم و وقتی به وزارتخانه آمد و دید من آنجا هستم با بنده بهاصطلاح سر آشنایی داشت منتهی در ادارۀ کارخانهجات با بنده بود. بعد او میخواست کارخانهجات را به بانک صنعتی بدهد او طرفدار آن عدهای بود که در رأس بانک صنعتی گذاشته بود. این است که ضمن آشنایی با بنده و ضمن دوستی با بنده همهاش میگفت که اگر شما هم سرتان گرم میشد خوب بود، اینجا شما زورتان به آقای فریور و حسیبی و اینها که ما در اینجا گذاشتیم نمیرسد. آنها از حزب ایران هستند و حزب ایران آنها را میخواهد و شما هم که توی سیاست وارد نیستید این است که یک کار دیگر باید برای شما بکنیم که کار سیاسی نباشد. آنها حتی امور کارگری را امور سیاسی نمیدانستند و میگفتند «آن کارها» مورد نظر حزب ایران است، حزب ایران کارخانهجات را میخواهد و میخواهد در کارخانهجات نفوذ کند، از راه بانک صنعتی باید وارد بشود شما هم میخواهید به کارگران بپردازید آنها زیاد به آن موضوع اهمیت نمیدهند. حزب ایران زیاد به امور کارگری علاقهای نداشت و آن را متعلق به دست چپیها میدانست و میترسید که ما هم آنجا سر درآوریم، ادارۀ کار هم آنجا سر درآورد. درصورتیکه بنده میگفتم نه ادارۀ کار باشد، وزارت کار باشد منتهی یک وزارت کاری که سیاسی نباشد اجتماعی باشد و همیشه عقیدهام این بود که وزارت کار باید از سیاست دور باشد.
س- پس این ادارۀ کار در زمانی که آقای نخعی هنوز سر کار بود بالاخره درست شد؟
ج- بله درست شد منتهی یک چیز بیاهمیتی بود. همهاش میخندید و شوخی به من میکرد و میگفت، «ادارۀ کار بیکار، شما که کاری ندارید تمام کارها دست تودهایها است.»
س- آنوقت ایشان مثل اینکه اگر اطلاعات من صحیح باشد حدود دو سه ماه بیشتر در آن کار نماند و بعد از ایشان آقای حسنعلی کمال هدایت وزیر شد.
ج- نخیر، موقعی که بنده بودم دیگر ایشان وزیر من نبود.
س- کی؟
ج- حسنعلی کمال. آهان شما نصرالملک را میفرمایید چون هدایتهای دیگری هم بودند و حسنعلی منصور هم بود و اسمها برای من کمی قاطی شد.
س- در زمان کابینۀ بیات.
ج- بله. حسنعلی در حکومت بیات نصرالملک که یکی از دوستان پدر بنده بود و از همسنهای پدر بنده بود و آدم مسنی بود ولی آدم خیلی خوبی بود آمد وزیر شد ولی او بیشتر طرفدار مرحوم آقای ابوالقاسم شیخ و آن اشخاص بود و با آنها کار میکرد. او باز افکار ما را نمیپسندید و به بنده میگفت، «پدرت خیلی آدم خوبی بود و دوست عزیز من بود ما باهم همدرس بودیم ولی این افکار کارگری و اینها را شما بایستی که تجدیدنظر بکنید، اینها افکار دست چپیها است و شما را بالاخره به آنجا میکشد.» او میترسید که ما به طرف دست چپیها کشیده شویم. این است که او به ادارۀ کل کار ما رویی نداد، آنها طرفدار ادارۀ حقوق کارخانهجات از راه هیئتهای حل اختلاف و از راه وزارتخانه بودند. عقیده به اینکه کارگران را بیاورند و با کارگران اجتماعی درست کنند و با همکاری کارگران اختلافات را حل کنند نداشتند. آنها میگفتند یک ادارهای باشد، یک دستگاهی در وزارت پیشه و هنر باشد که رفع اختلافات را بکند، به کارگرها برسد و رفع اختلاف را بکند. نه اینکه کارگر را بیاورد و با کارفرما باهم بنشاند و حل اختلاف کنند. آنها اصلاً با موضوع حل اختلاف مخالف بودند. میگفتند حل اختلاف چیست اصلاً اختلافی توی کار نیست. اینها پدر و پسر هستند و کارخانهدار پدر است و کارخانه هم مال خودش است و بچههایش هم نصیحت میکند اگر اشکالی داشته باشند به آنها میرسد.
س- شیطانی هم بکنند تنبیهشان میکند.
ج- بله.
س- شما در این دوره که شما را به بازی نمیگرفتند چهکار میکردید؟
ج- هیچی مطالعه میکردم و قانون مینوشتیم، مقررات مینوشتیم و اشخاص جوان و روشنفکر را جمع میکردیم و با کمک آنها مقررات مینوشتیم. حتی مثلاً زمان دکتر نخعی دوستان خودش را مثل دکتر شاهکار و دکتر خشایار باشند اینها را ما جمع میکردیم، و همینطور مهندسین را، و مینشستیم مقررات مینوشتیم. مقرراتی مثل اگر در یک کارخانهای اشکالی پیش آمد چه جور باید به آن رسیدگی کرد.
س- خودتان را برای آینده آماده میکردید.
ج- بله برای آینده. هی میگفتیم حل اختلاف، هی میگفتیم اعتصاب. هی آنها میگفتند نه این حرف زدنش هم غلط است ولی ما میگفتیم نه. اگر این حرف را زدند چهکار کنیم و دولت باید مجهز باشد برای این کار.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: نهم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۶
س- بعد از آقای…
ج- این است که باید اصلاً خدمتتان عرض کنم که قانون کار در زمان نخعی نوشته شد و به مجلس هم داده شد. اتفاقاً توی کتاب شما هست که دو تا قانون به مجلس داده شد.
س- صحت دارد که دکتر مصدق هم یک قانونی نوشته بود؟ این را من شنیدم ولی هیچوقت سابقهای از آن پیدا نکردم.
ج- نخیر بنده ندیدم و نشنیدم. با او بنده همکاری هم کردم. در کابینۀ دکتر مصدق بنده یک مدت کوتاهی عهدهدار وزارت کار بودم ولی هیچوقت به من این حرف را نزد که این هم قانونی است که ما نوشتیم.
س- بعد از آقای کمال هدایت حدود چهار پنج ماه بعد دولت آقای حکیمی سر کار آمد و آقای ابوالقاسم نجم وزیر پیشه و هنر شد. آنوقت وضع شما چطور شد؟
ج- آنها همه یک محبتی نسبت به بنده داشتند و یک اعتقادی هم نسبت به تحصیلاتم و کارم و اینها داشتند و من را بهعنوان مهندس شناخته بودند و همهاش میگفتند که حیف است که شما امور مهندسی را ول کردهاید. من هم میگفتم من که نکردم. کارخانهجاتم را از دستم گرفتید و گفتید بنشین اینجا و قانون کار بنویس و ادارۀ کار درست کن. یک اتاق به من داده بودند و در آن یک اتاق من و دو نفر از همکارانم نشسته بودیم و همینطور هی دوستان و روشنفکران را دعوت میکردیم.
س- کی بودند این دو نفر که با شما همکار بودند؟
ج- تمام دکترهای حقوق را بنده دعوت میکردم.
س- فرمودید که دو تا کارمند داشتید.
ج- بله یکی رادپور بود، او هم مهندس بود و با من در کارخانهجات همکاری میکرد، مهندس رادپور بود، و یکی دیگر یک آقای شهردار بود و او هم یک عضو کوچکی بود که او هم دنبالۀ دوک بنده بود.
س- کجا بود؟ اصلاً دفتر و تشکیلات داشتید؟
ج- یک اتاقی به من داده بودند نزدیک اتاق وزیر بود بهعنوان مشاور و آنجا هم چون رئیس حسابداری از اقوام ما بود یک اتاقی برای ما جور کرده بود و یک قالی انداخته بود و مرتب کرده بود و ما را آنجا نشانده بود که من مشاور وزیر بشوم در امور اجتماعی و امور کارگری.
س- خود وزارتخانه کجا بود؟ توی کدام خیابان قرار داشت؟
ج- در خیابان شاه بود، سر خیابان قوامالسلطنه. درست نبش خیابان قوامالسلطنه و خیابان شاه یک ساختمانی بود و وزارت پیشه و هنر اینور خیابان بود.
س- با سر کار آمدن آقای حکیمی آنوقت شما وضعتان محکمتر که باید شده باشد.
ج- بله، احترامی به ما میگذاشتند و مشاور وزیر بودیم.
س- داماد نخستوزیر بودید؟
ج- بله. داماد نخستوزیر بودیم.
س- ضرری نداشت داماد بودن؟
ج- نه. یک مسافرت هم به ترکیه و اینجاها رفتیم و یک مسافرتی هم به فرانسه برای همان کنفرانس بینالمللی کار رفتیم چون کنفرانس بینالمللی کار وقتی تشکیل شد ما را بهعنوان رئیس ادارۀ پیشه و هنر دعوت کردند ولیکن ما اسم خودمان را رئیس ادارۀ کل کار گذاشته بودیم و یک کاری کردیم که توی این کنفرانسها دعوتمان کردند و آنجا رفتیم.
س- آقای نجم چه جور افکاری داشت از نظر مسائل …
ج- او هم همان تیپ بود. همان تیپ یکخرده روشنفکرتر از آقای کمال هدایت بود ولی باز همان تیپ بود که عقیده داشتند، Patronal کارگر و کارفرما باید در حکم پدر و فرزندی باشند و امور کارگری را باید با رفتار پدر و فرزندی تلقی کرد و به آنها رسید.
س- اینجا اجازه بدهید یک پرانتز باز کنیم و از شما خواهش کنیم که راجع به آقای ابراهیم حکیمی خاطرات خودتان را بفرمایید که سوابق ایشان چه بود و چه جور آدمی بودند و چه جور نخستوزیری بودند؟
ج- خیلی آدم خوبی بود، خیلی آدم درستی بود، خیلی آدم انسانی بود. خیلی آدم باایمانی بود ولی افکارش افکاری غیر متجدد بود. او هم همان رفتار پدر و فرزندی را میپسندید برای کارگر و کارفرما، محکمۀ رسیدگی را نمیپسندید. افکار بنده را میپسندید و میگفت خیلی هم خوب است شما به امور کارگران برسید و جایی باشد که به امور کارگران برسند ولی برای اینکه به آنها کمک کنند، برای اینکه به آنها افکار مترقی بدهند، علم به آنها بدهند که در سایر نقاط دنیا چه جور است، آن کارها را برایشان بکنند. اینها را میپسندید تأسیس سازمان بینالمللی کار را میپسندید که جمالزاده که با او دوست بود سالها آنجا کار کرده بود تقیزاده، که سالها آنجا کار کرده بود. اینها میپسندیدند که یک مرکزی باشد که این مرکز به تمام امورِ بهبود وضع کارگران برسد. ولی آن یک فصل که اگر کارگر اعتصاب کرد یک محکمهای تشکیل بشود و کارفرما را بنشانند محاکمه کنند که چرا این کار را نکردید، چرا این مقررات را وضع نکردید اون یک فصل را از زیرش درمیرفتند. به آنجا که میرسید میگفتند نه اینجا دیگر بایستی که با احتیاط رفتار کرد.
س- اصولاً دربارۀ سوابق تحصیل خانوادگی ایشان ما اطلاعات کمی داریم. شما میتوانید کمی دراینباره توضیح دهید.
ج- مرحوم حکیمالملک؟
س- بله راجع به سوابق پدرش.
ج- مرحوم حکیمالملک وقتیکه عمویش حکیمالملک بزرگ وزیر دربار مظفرالدینشاه بود. خود حکیمالملک هم مثل پدر بنده مثل سایر شاگردان دارالفنون درس میخواند، یک مدرسۀ متوسطۀ عالی بوده که همه بچههایشان را آنجا میگذاشتند و بالطبع تمام پسر اعیانها آنجا بودند. پولدارها و تجار و هر کسی که پول به اندازهای که بچهاش تحصیل کند داشت بچهاش را آنجا میگذاشت.
س- پس مجانی نبود.
ج- مجانی بود پول نمیگرفتند ولی خب یک خرجهایی هم داشت. این بود که سیستم تعلیمات در آنجا عبارت از این بود که دارالفنون را بخوانند بعد طبق اینکه مدرسۀ متوسطهشان را در سن لوئی رفته باشند یا در مدرسۀ روسی رفته باشند یا در مدرسۀ شرکت نفت رفته باشند و کدامیکی از این سه زبان را بدانند، آن زمان بیشتر فرانسه میخواندند میرفتند سن لوئی فرانسه میخواندند یا مدرسۀ الیانس فرانسه بود یا سن لوئی بود و همۀ بچهها آنجا میرفتند و اگر قرار بود یک زبان خارجی بخوانند این را میخواندند. اگر هم دارالفنون میرفتند ضمن اینکه فارسی و عربی میخواندند زبان فرانسه باز آنجا زیاد به آنها درس میدادند و یک مختصری هم انگلیسی ولی زبان دوم انگلیسی بود و زبان اول برای همه فرانسه بود و همه فرانسه میخواندند و تمام وقتی میآمدند بیرون معلوم بود که باید بروند فرانسه چون معلمین دارالفنون هم همهشان فرانسوی بودند معلم فیزیک و شیمی و اینها همه فرانسوی بودند یا تحصیلکردۀ فرانسه و آنها هم به فرانسه درس میدادند و کتابهایی هم که ما میخواندیم همۀ آنها کتابهای فرانسوی بود و استادان ما هم که حتی ریاضی درسمان میدادند در فرانسه تحصیل کرده بودند. مرحوم مرآت در فرانسه تحصیل کرده بود، صدیق اعلم در فرانسه تحصیل کرده بود، وحید تنکابنی در فرانسه تحصیل کرده بود.
س- وحید؟
ج- وحید تنکابنی که ریاضیات ما را درس میداد. حتی میرزا غلامحسین رهنما که ریاضیات ما را درس میداد فرانسه خوانده بود و کتابهای ریاضی که به ما میدادند اصلاً فرانسه بود. کتاب ریاضی به فارسی نبود. رهنما که سر کلاس میآمد کتابهایی که دست خودش هم بود فرانسه بود وحید هم کتابهایش فرانسه بود و ما هم میرفتیم کتابخانۀ بارناهود که کتابفروشی آن زمان بود این کتابهای ریاضی و فیزیک و شیمی را به فرانسه میخریدیم. البته یک مدرسۀ آمریکائی هم بود در زمان رضاشاه…
س- مثل البرز.
ج- بله البرز. آنجا به انگلیسی درس میدادند و کتاب ریاضی و فیزیک و شیمی و اینها هم به انگلیسی بود.
س- راجع به حکیمالملک میفرمودید.
ج- حکیمالملک دارالفنون را تمام کرده بود و فرانسه هم میدانست و عمویش وزیر دربار مظفرالدینشاه بود و وقتیکه شاه را به فرنگ برد یک عدهای را از جمله برادرزادهاش را هم بهعنوان دکتر جوانی جزو آن عده با خود برد.
س- از کجا دکتر شده بود؟
ج- طب دارالفنون را خوانده بود. اینها همان مدرسۀ طب که برایتان گفتم که فرانسویها درست کرده بودند و دکترهای فرانسوی که اطراف شاه بودند در آن مدرسه طب فرانسه درس میدادند و این اشخاص را، جوانهای مستعدی که آنجا با آنها طب خوانده بودند اینها را توصیه میکردند که به فرنگ بروند منجمله حکیمالملک رفت، پدر بنده رفت، امیراعلم رفت و تمام آنهایی که آن زمان دکتر شده بودند همه را به فرانسه یا بلژیک فرستادند که دکتر بشوند، آنجاهایی که خودشان میدانستند. بعضیها را برای مهندسی چون معلمین مهندسی اطریشی بودند آنها را مثلاً پسر صنیعالدوله و بعضیها را فرستادند به اطریش که مهندسی بخوانند ولی اکثر معلمین یا دکتر یا مهندس یا هر چه بود اگر هم اطریشی بودند به فرانسه در ایران درس میدادند.
س- آنوقت حکیمالملک برگشت به…
ج- حکیمالملک رفت به فرانسه و آنجا طب خواند. در آنجا بود تا سفر دوم مظفرالدینشاه که آنجا رفت. دیگر در خلال این مدت حکیمالملک دکتر شده بود در فرانسه و آمد و معرفی به شاه شد ولی این دفعه بهصورت دکتر حضور همایونی معرفی شد، درصورتیکه یک زن فرانسوی هم آنجا داشت شاه به او تکلیف کرد که حتماً باید بیایی و زن خود را آنجا طلاق داد و بچهاش را هم آنجا گذاشت تحصیل بکند پهلوی مادرش و خودش با شاه برگشت که بعدها در زمان حکومت محمدرضاشاه حکیمالملک پسرش را به ایران آورد، ایشان دیگر بچه هم پیدا نکرد. وقتی حکیمالملک به ایران برگشت دخترعموی خودش یعنی دختر همان حکیمالملک بزرگ را در ایران گرفت و آن زن فرانسویش و بچهاش را آنجا ترک کرد و آنها هم آنجا بودند تا اینکه بعدها در زمان محمدرضاشاه پسرش ایران آمد و او مالش را به او بخشید. پسرش را خیلی هم دوست داشت ولی آن موقع مقتضی نبود که زمان حکیمالملک بزرگ آن زن فرانسوی را بیاورد آن هم با آن نفوذ مذهبی که آنوقت خیلی زیاد بود زن فرنگی را نمیپسندیدند. پس حکیمالملک به ایران آمد و دخترعموی خودش را گرفت و بهعنوان طبیب برای مدت کوتاهی وارد دربار شد ولی عشقش به سیاست بیشتر بود و رفت به دربار و بعدها وکیل مجلس شد در همان دورههای اول و بعد دیگر نخستوزیر شد. ولی مدتها وکیل مجلس بود، سمتهای دیگر داشت چندین بار وزیر بود، وزیر آموزشوپرورش بود، وزیر معارف و صنایع مستظرفه شد و همینطور در سیاست بود. وزیر آموزشوپرورش شد ولی وارد تعلیم و تربیت نشد، وارد طبابت هم نشد درصورتیکه طب خوانده بود. بعد همینطور دیگر در سیاست مراتب را بالا رفت و چندین بار وزیر شد دورههای مختلف حتی با رضاشاه مدتی همکاری کرد با سمت وزارت توی کابینه بودند ولی بعد دیگر اصلاً از سیاست هم خودش را کنار کشید و فقط به مطالعه پرداخت و دیگر از سیاست هم خودش را بیرون کشید. یک مدتی یک حزبی هم درست کردند.
س- چه زمانی؟ زمان رضاشاه؟
ج- بلی زمان رضاشاه.
س- اسمش خاطرتان هست؟
ج- حالا به شما خواهم گفت ولی با پسرعموی خودش حسین حکیمی که در زمان رضاشاه وزیر کشاورزی شد، چون تحصیل کشاورزی در فرانسه کرده بود،…
س- بعد زمان محمدرضاشاه دومرتبه برگشت به سیاست.
ج- بله زمان محمدرضاشاه برگشتند و دومرتبه آن حزبشان را احیا کردند و یک همبستگیهای فراماسونی هم داشتند که لابد شنیده بودید که ایشان فراماسون بودند و فراماسونی را در زمان رضاشاه در خفیه به آن رسیدگی میکردند و در زمان محمدرضاشاه علنیاش کردند و دیگر فراماسونها همبستگی پیدا کردند، همبستگی سیاسی و تقیزاده هم آمد او هم فراماسون بود نجمالملک و یک عده دوستانی بودند که…
س- میخواستم بپرسم دوستان نزدیکشان چه کسانی بودند؟
ج- نجمالملک بود، تقیزاده بود، حسین حکیمی بود، با مستشارالدوله خیلی نزدیک بودند، مستشارالدوله را هم که میدانید جزو رؤسای فراماسون کاریرش تقریباً مثل کاریر مستشارالدوله بود. اینها تحصیلاتشان را در اروپا کرده بودند و فراماسون هم شده بودند…
س- اسم مستشارالدوله چه بود؟ اسم فامیلشان.
ج- صادق صادق. به این اسم بیشتر معروف بود. او هم همینطور زمان رضاشاه چندین بار وزیر بود و فراماسونی را هم در زمان رضاشاه داشتند در پنهانی. بعد در زمان محمدرضاشاه فراماسونی علنی شد و بیشتر فراماسونها بودند.
س- این درست است که فراماسونی دوران اول که امثال حکیمالملک بودند با دورۀ بعدی که آقایان شریف امامی اینها بودند اصلاً دو چیز مختلف بوده است؟
ج- بله خیلی، اصلاً مثل هم نبودند و علیحده بودند. اینها لژهای مختلف بودند. آنها لژ گراند اوریان بودند.
س- مال حکیمالملک اینها.
ج- بله و اینها لژ انگلیسها بودند و ایرلند. اینها بیشتر فراماسونی بودند، آن روز هم خدمت شما گفتم، بودند که در زندان اراک نشو و نما کرده بودند.
س- در اراک.
ج- بله در اراک این آقایان همه آنجا گرفتار انگلیسها شده بودند اینها ضمناً عتبه را بوسیدند و فراماسون شدند.
س- مرحوم حکیمی رابطهاش با شاه جوان آن زمان چطور بود؟
ج- با نسل جوان؟
س- با محمدرضاشاه.
ج- خیلی همیشه نسبت به او محبت داشت. یعنی زمان رضاشاه که رابطه یک مدتی قطع شد و حکیمالملک اصلاً طرف رضاشاه نمیرفت. رضاشاه برای او احترام داشت ولی حکیمالملک خانهنشین بود و فقط با همین فراماسونها و دوستان خودش یک آموزشهای خیلی کوچکی داد. خیلی عاقلانه رفتار کرد که باعث نقار و باعث سوءظن رضاشاه نشود. آن موقع هر کسی میخواست جان بهسلامت ببرد باید همین کار را بکند. باید اصلاً دست و بالش را از کارها کنار بکشد تقیزاده هم همینطور بود. صادق هم همینطور بود، مستشارالدوله. اینها همه خودشان را کنار میکشیدند.
س- با فروغی هم دوست بودند.
ج- با فروغی هم خیلی دوست بودند. حکیمالملک با فروغی خیلی دوست بود. اغلب هفتهای یکی دو شب این خانۀ او میخوابید یا آنیکی خانۀ این میخوابید. اصلاً خانۀ هم میخوابیدند، خیلی باهم دوست بودند و بچههایشان در حکم پدر باهم رفتار میکردند.
س- میانهاش با قوامالسلطنه چطور بود؟
ج- با قوامالسلطنه همکاری کرد. میدانید که در کابینۀ اول قوامالسلطنه وزیر مشاور شد. اول که از انزوا درآمد آنجا بود که آمد و رفت وزیر مشاور قوامالسلطنه شد و از انزوای سیاسی درآمد که در زمان بعد از رضاشاه که از انزوای سیاسی درآمد دورۀ قوامالسلطنه بود تا قبل از دورۀ قوامالسلطنه نخیر. با دورۀ فروغی هم همچنین. ولی احترامی که برای فروغی داشت آن احترام را برای قوامالسلطنه نداشت. ضمن اینکه با قوامالسلطنه همکاری میکرد و هدایتش هم میکرد و وزیر مشاورش هم بود ولی او را اهل ساختوپاخت و چاخانپاخانهای سیاسی میدانست. مثلاً آن موقع که قوامالسلطنه با رضاشاه همکاری کرد حتی یک دولتی تشکیل داد که رضاشاه توی آن بود مثلاً حکیمالملک این کار را نکرد. میگفت او اهل ساختوپاخت است، اهل سیاستبازی است. ولی خودش سیاستبازی تمیز، سیاستبازی درست، او، تقیزاده اینها سیاستبازی تمیز میکردند. اهل رشوه دادن، رشوه گرفتن، اهل ساختوپاخت کردن و به این و اون باج دادن این چیزها نبودند، نه تقیزاده و نه حکیمالملک و نه فروغی. اینها تیپ فراماسون اهل سیاست پاک و تمیز بودند.
س- شاه از آنها حرفشنوی داشت یا ایشان از شاه حرفشنوی داشت؟ رابطهشان چه شکلی بود؟
ج- نه او حرفشنوی از شاه نداشت. مادامیکه او بود او شاه را هدایت میکرد طوری نبود که فرمانبرداری از شاه بکند.
بله عرض میکنم که این یک تجزیهای است اصولاً که بایستی ما بکنیم. اون قدرت رضاشاه و مردم هم تابع آن و به درجات زیادی حامی آن در ایران بودند تصور نکنید اینطور که در زمان محمدرضاشاه همهچیز یکدفعه پاشید آن موقع هم پاشید. آن موقع نپاشید. اولاً یک ارکانی مثل حکیمالملک، قوامالسلطنه، نظامالسلطنه مافی این اشخاص بودند خیلی بودند و اینها هم همه سلامت بودند هنوز و اعتقاد هم داشتند چون ناامنی و شلوغی ایران و بینظمی ایران را اینها همه را دیده بودند. یکدفعه دیدند یک دورانی همهچیز درست شد. اینها خیلی طرفدار امنیت و نظم و ترتیب و پیشرفت صنایع و کار و همۀ اینها بودند منتها بعضی چیزهای رضاشاه را نمیپسندیدند از جمله اینکه به مال کسی تجاوز بشود نمیپسندیدند، اینکه بیعفتی رواج پیدا کند نمیپسندیدند، اینها را از شما چه پنهان امثال من هم نمیپسندیدیم.
س- مسلماً
ج- آنوقت میدانید چه شد؟ مثلاً یک دفعه راجع به خود من صحبت کردند من رفتهرفته خودم را کنار کشیدم. من در بطن کار بودم، در بطن پیشرفت در خطوط مختلف مملکت بودم، فوقالعاده علاقه داشتم که بازهم برای مملکت کارخانه درست کنم، مدرسه درست کنم، کارخانه درست کنم، کار کنم و پیش بروم ولی یک موقعی شد که حس کردیم که دیگر نمیشود با درستی زندگی کرد، نمیشود با عفت و عصمت زندگی کرد، نمیشود. وقتی توی مدرسهای که بنده درست کرده بودم یکهو دخترها شروع کردند با مینیژوپ آمدن بهطوریکه من مرد خجالت میکشیدم و یک روز به یکی از این خانمها گفتم که اگر شما اینجور توی مدرسه بروید من دیگر نمیروم، این نمیشود. آخر ما هنوز نسلی بودیم که مادرانمان نماز میخواندند و با نماز و دعا و قرآن بار آمده بودیم. ما نمیتوانستیم نسل مینیژوپ را هضم کنیم. رفتن به مدرسه خیلی خوب و حتی بیحجاب رفتن، با حجاب مناسبی آدم برود خیلی خوب. آن طوری که در اروپا دیده بودیم خیلی خوب ولی آن طوری که در مونمارت پاریس مردم لباس میپوشند آدم لباس در تهران آنجوری بپوشد این برای بنده جور نبود. این را دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که دخترم یا خواهرم اینجوری لباس بپوشد. در زمان حکیمالملک هم اینطور شد. حکیمالملک اول با رضاشاه همکاری کرد، تقیزاده هم همچنین، تمام دوستانشان همچنین، مرحوم فروغی هم همچنین، علا هم همچنین، تمام اینها همکاری کردند. ولی رفتهرفته هی تحملشان کم شد و هی امور مذهبی، هی امور اعتقادی، امور اجتماعی طوری شد که رفتهرفته اینها دیگر تحملش را نداشتند. این است که اول حکیمالملک خودش را کنار کشید، تقیزاده باز یک مدتی وکیل بود، سناتور بود ولی او هم یک تاریخی شد که دیگر نتوانست. فروغی یک موقع حتی نخستوزیر رضاشاه بود ولی به یک جایی رسید که فروغی هم خودش را کنار کشید. نجمالملک هم همچنین، علا هم این اواخر دیگر او از همه قدرت تحملش بیشتر بود تا این اواخر و این اواخر حتی محمدرضاشاه را هم تحمل کرد ولی دیگر نتوانستند. آنها نمیخواستند که محمدرضاشاه حکومت نکند سلطنت نکند آمدند کمکش هم کردند همهشان هم آمدند. فروغی هم نخستوزیرش شد، حکیمالملک هم شد، تقیزاده هم شد، همه آمدند همکاری هم کردند ولی زمان محمدرضاشاه کار به یک جایی رسید که پدر بنده نتوانست، اینها یکییکی خودشان را کنار کشیدند درصورتیکه همه آرزو داشتند.
س- خوب است حالا مسائل را بشکافیم که چه چیزهایی باعث شد که افراد خودشان را کنار بکشند.
ج- همین رفتهرفته زیادهرویها، رفتهرفته دزدیها، رفتهرفته بیعصمتی و بیعفتیها، وقتیکه همهکارۀ دربار امیر هوشنگ دولو میشود این را دیگر حکیمالملک تحمل نمیکند، پدر بنده تحمل نمیکند. اینها نمیتوانند تحمل کنند و هی رفتهرفته خودشان را کنار کشیدند. تا جایی که قلی ناصری همهکارۀ دربار میشود. حالا امیدوارم که این حرفهای بنده را اینها یک موقعی نشنوند ولی خب این بود.
س- من توی این نوار میگویم و سرکار اطمینان داشته باشید که تا هر زمانی که مایل باشید هیچکسی به این مطالب گوش نخواهد کرد.
ج- نخیر من خیلی هم مایلم که گفته بشود. برای چه؟ بالاخره تاریخ ایران است و باید که گفته شود. ولی یک مطلبی که حالا باید بگوییم این است که چرا از رضاشاه دوم استقبال نمیکنند، این جوان که پاک است، این هنوز که کاری نکرده است، اینکه حالا حسن نیت دارد، اون شاه هم همینطور بود او هم پاک بود او هم کاری نکرده بود بعد از پدرش پر از حسن نیت بود، همۀ کارهای خوب را میخواست بکند ولی ما ایرانیها منبع فساد هستیم ما دور هر کسی را میگیریم طوری فاسدش میکنیم که دیگر قابل دوام نیست، تمام خرابیها از خود ما ایرانیها است.
س- خود سرکار هم اینطور که فرمودید در جوانی محمدرضاشاه با او تماس داشتید.
ج- خیلی زیاد.
س- آیا شما فکر میکنید که مثلاً…
ج- خودم هم خیلی کوشش کردم که راجع به امور کارگری و اینها و راجع به همهچیز نصایح زیادی به شاه بکنم. چندین بار حتی خط عوض کردم رفتم توی خط دیگری و گفتم حالا من میروم مدرسه درست میکنم، درس میدهم، گفتم میروم سرپرست محصلین میشوم ولی طوری در همانجا به انسان، اطرافیان شاه تکلیف پستی و کارهای ناشایستی میکردند که بنده هم نتوانستم تحمل بیاورم، نتوانستم دیگر در سرپرستی محصلین حتی در واشنگتن با عفت و با عصمت و با درستی و با عفاف زندگی کنم. مجبور شدم که ول کنم و بروم. ول کنم و بروم پلیتکنیک درست کنم، در همانجا اینقدر به بنده فشار آوردند که آن حصاری که دور خودم کشیده بودم آن را مجبور شدم بشکنم تا آنجا را هم ول کنم. همهاش از دست اشخاص بد بود و هی هم کوشش میکردیم به شاه نصیحت کنیم بابا نکنید، این ساواک بازی را در واشنگتن راه نیندازید، مأمور ساواک اینجا نفرستید، من میروم ولی به من در ساواک هر کسی هست به من معرفی نکنید و بگذارید کارمان را ما با محصلین بکنیم. میآمد آنجا و ما حرفهای حسابی به او میزدیم و او گوش میکرد بچهها را میپذیرفت و به آنها هم محبت میکرد ولی میرفت و یکهو میدیدیم که حقوق پنجتا را قطع کردند، چرا؟ برای اینکه این در فلان جا همچین گفته، همچین کرده است. این ساواک بازی را آنجا درآورده بودند، در پلیتکنیک باز ساواک بازی را درآوردند، باز یک کارهایی که ما آنجا هم نتوانستیم دوام بیاوریم. حالا سیاست بنده بود که یک حصار دور خودم بکشم و با همین اشخاص مثل حکیمالملک و غیره آمدوشد داشته باشم و از آنها من نصیحت بخواهم و برای خودم زندگی سوا درست کنم ولی نمیشد آنجا هم میآمدند. در هر جایی که ما رفتیم آمدند یا نادرستی یا فساد اخلاقی یا باز نقاط ضعف دیگر به بنده تکلیف کردند و بنده مجبور شدم وزارت کار را ول کنم، وزارت صنایع را ول کنم، وزارت آموزش را ول کنم، سرپرستی را ول کنم، تکنیکم خودم را بالاخره ول کنم همهاش این بود. این بود که الان هم مردم خیلیها داوطلب برگشت دولت مشروطه هستند به شرطی که مشروطۀ سالمی باشد آن مشروطهای که حکیمالملک میخواست، آن مشروطهای که تقیزاده و نجمالملک و اینها میخواستند. ولیکن نشد. اینها همهشان آمدند نجمالملک هم آمد، نصرالملک هم آمد، حکیمالملک هم آمد همهشان به طرف محمدرضاشاه آمدند ولی طوری شد اطرافیان محمدرضاشاه که اینها همه فرار کردند و امروزه هم به طرف شاه نمیروند حتی در خارج برای این است که میگویند خب این را هم باز آنجوری خواهند کرد. مگر میشود یک کسی خواهر، مادر، برادر، عمو، همه را ول کند. خب ول کرد ولی میگذارند ول کند. و آن اشخاصی که باز امثال قلی ناصری و آن اشخاص دیگری که آمدند و آن دستگاه فساد را دور شاه گذاشتند مگر میگذارند. باز میبینند که یک جوانی است و باید او را به عیش و نوش کشید و از این راه استفاده کرد. استفادۀ سیاسی، استفادۀ پولی، استفادۀ همه جور.
س- زمانی بود که شما به محمدرضاشاه امیدوار باشید؟
ج- بله، دو مرتبه.
س- میشود راجع به آن زمان صحبت بکنید که آن جنبۀ ایشان را هم ما ببینیم.
ج- اولاً قلباً آدم خوشطینت و خوشنیتی بود. قلباً خوب بود پاک بود آدم خوبی بود. بنده یکبار به او امیدوار شدم وقتیکه در سوئیس تحصیل میکرد و تحت سرپرستی پدر بنده بود و حالا پدر بنده با چه مکافات و با چه زجری توانسته بود اون اطرافیان حتی رضاشاه را قانع بکند یا فامیل را مانع بشود که به شاه رخنه بکنند در سوئیس و اطراف او را در سوئیس پاک و تمیز نگه دارد ولی خب باید به رضاشاه انصاف داد و گفت که او پدرم را تقویت میکرد و مانع میشد از اینکه حتی اینجور افراد به سوئیس بیایند و دور پسرش بروند. آن موقع که بنده با این جوان صحبت میکردم میدیدم حقیقتاً یک جوان پاک و تمیز تربیتشدۀ سوئیس است. تمام صفات خوب را داشت و همۀ حرفهایی که راجع به مملکتداری خودش بعدها میزد همهاش خوب بود، همهاش درست بود. من خیلی امیدوار شده بودم که این آدم دیگر فساد را ترویج نخواهد داد، این بیعفتی و بیعصمتی را نخواهد گذاشت. آن را که از رضاشاه میترسیدند برای اینکه رضاشاه آدم باعفت و باعصمتی بود. هرزه نبود رضاشاه دو زن هم گرفت ولی اهل فساد و عیش و عشرت نبود، اهل مشروب خوردن و اینجور چیزها نبود. این است که من به آن موقع محمدرضاشاه خیلی امیدوار بودم، وقتیکه اول به آنجا برگشت. ولی رفتهرفته مثل موریانه نفوذ کردند و زندگی شبانه در اندرون برای شاه درست کردند. رضاشاه نمیدانست که محمدرضاشاه اینطور عیاشی میکند و الواتی میکند و زن مردم را بلند میکند و از اینجور کارها.
س- به او خبر نمیدادند؟ به رضاشاه.
ج- نخیر، جرأت نمیکردند، میکشت. یکوقت میدیدی که ممکن بود دخترهایش را بکشد، یا زنش را ممکن بود بکشد اگر میفهمید که پسرش را دارند به این خطها میکشند. رضاشاه تا آخرش هم با عفت و عصمت ماند. همه از او میترسیدند، زن و بچهاش هم از او میترسیدند.
س- این زمانی بود که با فوزیه ازدواج کرده بود یا قبل از آن بود؟
ج- از همان موقع شروع شد. وقتی زن را برایش گرفت با عفت و عصمت گرفت و عروسش را محترم میداشت و نمیگذاشت که از اینجور کارها دوروبر عروسش بشود ولی خب کمکم شروع شده بود، مهمانیهای شبانه، عیش و عشرت شبانه کمکم شروع شده بود.
و یک دفعۀ دیگر هم موقعی بود که توسط دکتر مصدق شاه تأدیب شد. نه پولی داشت و نه درآمد زیادی داشت و نه وسیله برای زدوبند داشت وقتیکه از شاهی افتاد و مصدق او را کنار گذاشت این دفعه تأدیب شد. به اروپا رفت موقعی که صنار پول توی جیبش نبود که آنجا مجبور شد که از یک کلیمی پول قرض کند، از ارامنه، کلیمیها قرض کند و به ایران برگشت دیگر قدرتی نداشت و یک دفعه هم ضربه خورده بود و مردم هم تأدیبش کرده بودند، سیاستهای خارجی هم تأدیبش کرده بودند و فهمیده بود که آن کارهای او برداشت ندارد. این دفعه من باز امیدوار شدم و گفتم این دفعه فهمید.
س- بعد از ۲۸ مرداد.
ج- بله این دفعه مصدق تأدیبش کرد و جداً هم مصدق تأدیبش کرده بود. این بود که این دسته را باز به طرف خودش آورد مثل حکیمالملک، فروغی. تمام اینها آمدند اشخاص خوب به او پشت نکردند و همه آمدند.
س- آمدند یعنی با سمت سناتور آمدند.
ج- حکیمالملک بعداً وزیر دربار شد. جز فروغی که دیگر به نظرم نیامد ولی آنهای دیگر همه آمدند مثل نجمالملک، حکیمالملک تمام آن دسته فراماسونها همه آمدند. ولی فروغی مثلاینکه دور دوم بعد از مصدق نیامد.
س- بنده به خاطر ندارم.
ج- بنده هم به خاطر ندارم ولی مثلاینکه فروغی نیامد. گرچه خب فروغی وقتی مرحوم شد سفیر ایران در آمریکا بود، سفیر هم شده بود.
س- پسرش در آمریکا سفیر شد.
ج- نه پسرش موقعی بود که بنده بودم ولی فروغی هم مثلاینکه برای معالجۀ خودش قبول کرد سفیر بشود در آنجا. نمیدانم باید تحقیق کنم و به شما بگویم.
س- چطور بود که این افراد بهاصطلاح استخواندار و دنیادیده مثل حکیمی و علا و تقیزاده و اینها، اینها دستهجمعی نمیتوانستند یک نفوذی باشند و یک مانعی باشند از اینکه شاه به بیراهه حرکت بکند؟
ج- به نظر من اشکال همان فراماسونری و نزدیکی به سیاست آنگلوساکسونها بود. حسیبی اینها با آن سیاست مخالف بودند جز آنهایی که علنی فراماسون شدند آنها حتی یک موقعی حسیبی و دوستانش ما را به یک اعتصاب کشیدند، ما یک اعتصاب کردیم در زمان جنگ. آنوقت هم تمام سمتهای مهم دولتی داشتیم و یکهو کارهایمان را تعطیل کردیم، کانون مهندسین را درست کردیم و اعتصاب کانون مهندسین شروع شد و ما اعتصاب کردیم و گفتیم که مادامیکه خارجیها در ایران هستند ما کار نمیکنیم. آنها گفتند خب نکنید. آن موقع اتفاقاً این آقایان سر کار بودند. من یادم هست که وزیر ما نجمالملک اتفاقاً بود. ولیکن ما گفتیم کار نمیکنیم. گفتند نکنید. تا سه ماه هم حقوقتان را میدهیم اگر کار نکنید آنوقت دیگر حقوقتان را هم نمیدهیم. ولی اعتصاب کانون مهندسین که انگلیسها و آنها میگفتند که اینها چون ژرمنفیل هستند و طرفدار آلمانها هستند و میخواهند اعتصاب کنند و دستگاههای دولتی را بخوابانند، چون اگر آن موقع در بحبوحۀ جنگ دستگاه دولتی همه خوابیده بود، راهآهن خوابیده بود، سیلو خوابیده بودند، همه خوابیده بود، چهکار میکردند. جنگی دیگر در ایران نمیتوانست ادامه پیدا کند، این بود که یکدفعه آنها گفتند حالا که شما با انگلیسها مخالفید بسیار خوب ولی طرفدار آلمانها نباشید دیگر کاری نکنید که، هنوز جنگ برقرار است، جنگ در ایران شکست نخورد به علت نرسیدن وسایل. این بود که حتی این آقایان که تا مدتی که جنگ برقرار بود برکنار بودند ولی بعد دیگر نه آمدند و قدرت را هم گرفتند و همهکاره هم شدند.
س- یعنی اینهایی که در حزب ایران بودند.
ج- یعنی حزب ایرانیها. حزب ایرانیها در موقع جنگ که یک همچین اقدام مهمیکردند که آن هم منجر میشد به شکست جنگ.
س- من متوجه نشدم که چرا ارتباط بهاصطلاح این حکیمی و امثال او با انگلیسها موجب میشد که اینها بتوانند شاه را در راه راست نگه دارند.
ج- نه حزب ایرانیها میگفتند که حکیمالملک و اینها آنگلوفیل هستند، ما اصلاً طرفدار هیچکس نیستیم نه انگلیسها، نه آمریکائیها، نه روسها و نه هیچی. طرفدار حزب توده هم نیستیم و با حزب توده هم مخالف هستیم.
س- سؤال بنده این بود که چطور است که امثال آقای حکیمی نتوانستند شاه را بهتر هدایت کنند یا مانع باشند که او منحرف شود.
ج- دیگر زورشان نرسید. فساد و به عقیدۀ من شاه خودش یک مقداری طبیعتاً متمایل به فساد بود. طبیعتاً عیاش بود، طبیعتاً از دادوستد پولی هم بدش نمیآمد منتها اول نفوذ پدرش و پدر بنده و همین دار و دستۀ حکیمالملک و اینها او را حفظ کردند ولی بعداً دیگر دستۀ دیگر زورشان رسید و آمدند و اکثریت پیدا کردند. یکوقتی یک کسی میگفت هر چند تا زن شما در عرض هفته بخواهید من از پاریس به ایران میآورم و کار به جایی میرسد که در کیش آن زن معروفۀ فرانسوی آمد و یک هتلی درست کرد و استخری درست کرد، طوری که مثلاً زنها آنجا میرفتند و تاپلس شنا میکردند و تمام اشخاص عیاش و خوشگذران و پولدار ایران هم میرفتند آنجا و به آنها تکلیف شده بود که ویلا بخرند و بروند از بازار این خانم فرانسوی جنس بخرند. دیگر کار به جایی رسیده بود که اصلاً این فساد حد یقف نداشت. هر کاری میخواستند از راه فساد و از راه پول در ایران میشد بکنید، هر کاری.
این است که آن اشخاص اصلاً فاسد بشو نبودند. حکیمالملک فاسد بشو نبود. تقیزاده رفت و زن آلمانی هم گرفت، زن خارجی هم گرفت ولی فاسد بشو نبود اهل فساد نبود. آنجا در لندن وقتی هم سفیر بود وقتی آدم آنجا میرفت یک نفر جوان ژیگولو در سفارت نمیدید. اصلاً اهل این حرفها نبود، آنها اهل این حرفها نبودند. آن طبقۀ اشخاص از بزرگان ایران همهشان مذهبی بودند، خیلی مذهبی بودند.
س- یک سؤالی که پیش میآید این است که چطور است که در یک زمانی میشد یک همچین رجال سیاسی را اسم برد امثال همین مرحوم حکیمی، تقیزاده و اینها ولی در اواخر دوران محمدرضاشاه دیگر مثلاینکه در ظرف آن چهل سال یا پنجاه سال اخیر دیگر اینجور آدمها اصلاً به وجود نیامدند. یک سری بودند و رفتند و دیگر جایشان مثلاینکه کسی نیامد.
ج- بودند اشخاص معتقد و اشخاص به مذهب اعتقاددار و به اصول و به دیانت و به پرنسیپهای مورال دنیا اعتقاددار بودند در ایران.
س- نسل بعد از حکیمالملک منظورم است.
ج- بله بودند اشخاصی. مثلاً یک آقایی را من میشناسم که به نام آقای علی معتمدی نمیدانم شما ایشان را میشناختید؟ وزیر هم شد چندین بار زمان شاه ولی این اواخر دیگر نه. این اواخر یک دفعه نایب التولیه مشهد شد بعد دیگر برکنار بود. اشخاصی بودند که اعتقادات مذهبی داشتند ولی دیگر همهجا مسخرهشان میکردند، دیگر دستشان میانداختند، دیگر توی مهمانیهایی که اینطور عیش و عشرت و عیاشی بود جای آنها نبود، آنها را مسخره میکردند، آنها در آنجا جای خودشان نمیدانستند. اصلاً رفتهرفته دیگر اصول اخلاقی هم در ایران از بین رفته بود و دلیلش هم این است که آنجور اشخاصی که ضد آن حرفها را اعتقاد داشتند تعدادشان خیلی زیاد شده بود، اشخاصی که از راه دزدی زندگی میکردند، دزدی، رشوه دادن، رشوه گرفتن، اینها دیگر رایج شده بود، دیگر چطور میتوانست یک کسی که اینطور حرفها را نمیپسندد وزیر بشود آنوقت مثلاً فلان شوهرخواهر شاه دلال رسمی باشد و بیاید برود توی وزارتخانهها و یکهو یک جادۀ چهارراهه از تهران به بندرعباس به این آقا بدهند برای فرانسویها و او هم از این دست بگیرد و از آن دست به فرانسویها بدهد و چندین میلیون هم یکهو باج بگیرد. دلالی و رشوهخواری و باج گرفتن و باج دادن و اینها عجیب دیگر شهرت پیدا کرده بود. آدم دیگر نمیتوانست با درستی زندگی کند. وقتی به خود بنده گفته شد در پلیتکنیک که باید اینقدر ماشین از فلان مملکت، از فلان کارخانه به فلان قیمت بخری…
س- برای چه؟ کارگاههایتان؟
ج- بله برای کارگاهها و بنده تمام این کارگاهها را از ممالک خارجی برای پلیتکنیک مجانی گرفته بودم. حالا میگفتند نه دیگر مجانی گرفتن که خبری نیست ولی این پول نفت را ما باید به همۀ ممالک تقسیم کنیم و به فلان مملکت هم میرسد و باید بدهید، باید شما موافقت کنید.
س- این را به چه ترتیب به شما میگفتند؟
ج- صافوپوستکنده.
س- یعنی یک آدمی میآمد و به شما میگفت؟
ج- شخص نخستوزیر به بنده میگفت. میگفت که ما این پول نفت را باید به همۀ ممالک تقسیم کنیم. به مملکت بلژیک هم میرسد. من میدانم که از بلژیکیها شما یک دفعه ماشینآلات مجانی گرفتید ولی حالا دیگر آن مجانی را به ممالک عقبماندۀ دیگر میدهند، ما مملکتی هستیم که اینقدر پول داریم که نمیدانیم چهکار کنیم. حالا به ما تکلیف شده که به همه بدهیم، باید به همۀ ممالک بدهیم، از ممالک باید بخریم به هر قیمتی که آنها گفتند بخریم و این چیزهایی را هم که میخواهیم درست است که شما ارزانترش را ممکن است از یک جای دیگر بگیرید. نه حالا امر بر این دایر شده است که ما به ممالک کمک کنیم و کمک بلاعوض کنیم.
س- شما چه گفتید؟
ج- من گفتم نمیکنم. گفتم من اگر قرار باشد تمام این ۱۵۰ مدرسهای را که برای آموزشوپرورش ساختم همۀ ماشینآلات و تجهیزات و معلمین آنها را همه مجانی گرفتم. سایرین نمیگرفتند به من ارتباطی نداشت ولی حالا شما به من میگویید این کار را بکنید من نمیکنم.
س- چطور؟ صافوپوستکنده؟
ج- بلی همینطور صافوپوستکنده. گفت، «پس نمیشود باهم مثلاینکه همکاری کنیم.» گفتم نه نمیشود. من خدمت خودم را کردم حالا اشخاص دیگر بیایند بکنید. من نمونۀ مدارس را درست کردم یک پلیتکنیک ساختم شما بروید ده تا از آن را در ده نقطۀ ایران بسازید، احتیاجی نیست من بسازم. این کارها شده است حالا شما بکنید. گفت، «خب حالا شما چی؟» گفتم من دیگر سن بازنشستگی هستم و میخواهم بازنشسته بشوم و یک مدرسه برای خودم بسازم و برای آن مدرسه مجانی از همه ماشینآلات بگیرم و بلاعوض کمک بگیرم و آن مدرسه را به اشخاصی تخصیص بدهم که پول ندارند بروند. دیگر به همه علناً تکلیف میشد به همه تکلیف میشد. دیگر نمیشد. مثل این بود که شما در یک مرکز فحشایی یک زنی بخواهد با عفت و عصمت زندگی کند خب نمیشود باید از آنجا برود یک جای دیگر. این است که از خدا متشکر هستم که مجبور نشدم به هیچیک از پرنسیپهایم تخطی بکنم. نه دزدی کردم نه رشوه دادم و نه رشوه گرفتم، نه کسی را منحرف کردم و نه دروغ گفتم و نه به مملکت خیانت کردم این کارها را نکردم ولی خیلی خیلی مشکل بود.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: نهم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
س- در مورد بحثی که در مورد حکیمیکردید سرکار…
ج- بله داشتیم آنجا یک بحثی میکردیم که جالب بود.
س- میخواهید توضیحات بیشتر بدهید؟ چه جنبهاش جالب بود؟
ج- همین میخواستم که این قسمت را ما شاید بشکافیم که در ایران چه خواهد شد، این اشخاصی که حالا هستند چه میشوند، اینها آیا باز دومرتبه دور کسی جمع خواهند شد یا نه چون دو سه مرتبه زندگی سیاسی اینها قطع شد. حالا این زندگی سیاسی دیگر تمام شد یا باز شروع خواهد شد؟ یا شرایط برای اینکه شروع بشود چیست؟ خب اشخاصی مثل حکیمالملک فوت کرده است، حسیبی که فوت نکرده، بازرگان که فوت نکرده، این اشخاص جبهۀ ملی اینها، حزب ایران اینها، جبهۀ ملیها اینها چطور شدند؟ اینها چه شدند؟ آیا این قدرتها از بین رفته است. مثلاً یک کسی که من هنوز با او دوست هستم و او را میبینم مکی است. مکی یک پتانسیلی بود، یک قدرتی بود، یک موقعی مردم به این آدم اعتقاد داشتند و پی او بودند حالا رفته توی خانهاش و همینطور نشسته است. چشمش هم نمیبیند و ناراحت شده است ولی این یک پتانسیلی بود که به درد میخورد و امثال اینها خیلی هستند. هم دار و دستۀ حزب ایرانیها هستند، هم جبهۀ ملیها هستند و هم مصدقیها هستند، اینها همه هستند.
س- دکتر بقائی را هم میدیدید؟
ج- دکتر بقائی را مثلاً من میبینم.
س- او چطور است؟
ج- او سالم است دکتر بقائی ولی اتحادیهای یا حزبی ندارد. ولی هست و کاریش هم ندارند. او هم به من خیلی محبت دارد و من را میبیند. این است که یک جاهایی الان در این تاریخ کور است. مثلاً دکتر بقائی به اندازۀ کافی از او تا اینجا که من خواندهام استفادهای نشده است، صحبتی نشده است. هیچ جا نگفتهاید که دکتر بقائی این کار را کرده، این کار را کرده…
س- بله کتاب بنده را که دارم مینویسم میفرمایید
ج- بله آن کتابی که شما دارید مینویسید.
س- حالا اگر اجازه بفرمایید برگردیم به آن نقطهای که راجع به امور کارگری صحبت میکردید و صحبت از حکیمالملک شد. در زمان آقای ابوالقاسم نجم و کابینۀ حکیمی بود که شاید یکی از اولین فعالیتهای مهم کارگری شما سرپرستی هیئتی بود که به کنفرانس کار در پاریس رفتید. دلم میخواست بدانم که این افرادی که همراه خودتان بهعنوان نمایندۀ کارگر و کارفرما بردید کدامیک را خودتان شخصاً روی اعتقاد خودتان انتخاب کردید و بردید و کدامیک بودند که بهاصطلاح سفارش شده بودند یا احیاناً تحمیل شده بودند؟
ج- بله عرض کنم که اگر به بنده گفته بودند شش تا آدم صالح پیدا کن و بردار ببر به این مرکز علمی دنیا بنشینید و یک بحث علمی بکنید، بحث امور کارگری کنید راجع به امور کارگری من یک اشخاص دیگری را میبردم، یک اشخاصی را میبردم که به فضلشان، علمشان، اخلاقشان، تقوایشان، قدرتشان اعتقاد داشته باشم. آنجور اشخاص مثلاً یکی جمالزاده را ما برده بودیم. ولی اشخاص دیگر باید هرکدام نمایندۀ یک گروهی باشند که ما عقیده داشتیم که آن گروه باید در ایران ایجاد بشود. مثلاً گروه کارفرمایان میخواستیم یک اتحادیۀ کارفرمایی درست شود و این اتحادیۀ کارفرمایی نمایش حقیقتاً طبقۀ خودشان باشد این است که در طبقۀ کارفرمایان یکی ثقتالدوله دیبا بود. ثقتالدوله دیبا نمایندۀ گروه مالکین و سرمایهداران، هتلداران، صاحب مغازهها، مقاطعهکارهای راه بودند. نماینده بود، کارخانه داشت، کارگر داشت، کار میکردند و بودند. ولی ضمناً پسر اشراف بود، نمیدانم اطلاع دارید یا نه، برادر مادری دکتر مصدق است و از یک فامیل اعیانی قدیمی بود و تحصیلکردۀ اروپا، تحصیلکردۀ خارج. اینجور آدمی بود. البته توی کنفرانس میتوانست حرف بزند، فرانسه سرش میشد، بیآبرو نبود ولیکن نمایندۀ کارفرمای چندین هزار نفر کارگر داشته باشد و این حرفها نبود. او نمایندۀ اتحادیۀ مقاطعهکاران بود، مقاطعهکارهای جادهسازی و راهسازی بود. پس ما حقیقتاً یک کارفرما برده بودیم، زباندان و تحصیلکرده هم بود، اخلاقاً هم آدم فاسد و نادرست و نابابی نبود و اهل زدوبست سیاسی و دردسر برای ما و دولت ایجاد کند نبود که برود و با کمونیستها بسازد هم نبود. ولی در یک مجمع کارفرماهای اروپا اگر مینشست صحبت میکرد آدم فهمیدهای بود، از ماشین هم صحبت میشد میفهمید چه هست، از کارگر هم صحبت میکردیم میدانست چیست، و اشکالات کارگری را هم عموماً میدانست چیست. بنابراینطوری نبود که مسخرهمان بکنند. ولی یک آدمی بود که مظهر یک دسته و طبقهای بود ولی آنطوری هم که حقیقتاً یک نیرویی پشت او باشد نبود.
س- خودش متمایل بود که بیاید یا اینکه شما پیش او رفتید؟
ج- نه خودش مایل بود و فوری بعد از جنگ بود و همه نمیتوانستند بروند فرنگ، خیلیها دلشان میخواست بروند فرنگ. این یک اتفاق فوقالعادهای بود که پیش آمد که یک طیارهای بیاید، آن موقع طیاره پیدا نمیشد، به تهران و یک عدهای را بردارد و به پاریس ببرد. آنجا هم با وجودی که فوری بعد از جنگ بود به آنها هتل و رستوران و کارت آذوقه بدهند و اینها آنجا وضعشان خراب نباشد و وضعشان خوب باشد ضمناً دردسری هم برای دولت ایران ایجاد نکنند و به نام دولت ایران هم یکوقتی مقاطعهکاری، کار کثیفی و زدوبندی نکنند. خلاصه دردسری برای ما ایجاد نکنند ولی حتیالمقدور هم به ما کمکی بکنند که این کارفرمایان ایران هم که اینجا آمدند بله سرشان میشد منتهی اتحادیۀ هتلداران، اتحادیۀ جادهسازی و شهرسازی، نمایندۀ آنها، نمایندۀ کارفرماهای ایران شده بود. نمایندهها را هم که دولت معرفی میکرد. از طرف دولت ایران معرفی میشدند از ما خواسته بودند و ما هم معرفی میکردیم، نمایندۀ اتحادیههای کارفرماهای ایران.
س- کدام مقامات دولتی در انتخاب این افراد غیر از خودتان دخیل بودند؟
ج- ما با نخستوزیر و وزرا مشورت میکردیم.
س- آن موقع مثلاینکه آقای صدر بودند.
ج- بله و ضمناً با نیکپور هم مشورت میکردیم. نیکپور رئیس ادارۀ بازرگانی و تجارت و کارفرماهای ایران بود.
س- که چه کسی را ببرید.
ج- که چه کسی را ببریم. این را ببریم چطور است؟ شما که نمیتوانید بیایید، زبان هم نمیدانید و دردسر برای شما ایجاد میشود. چون این کار اولش بود و ممکن بود دردسر برایشان ایجاد شود و شاید هم تودهایها تظاهراتی بکنند و کتکشان بزنند.
س- ضمناً با جرأت باید هم…
ج- خب آن موقع ثقتالدوله مسن نبود، چهلوپنج شش سالش بود، تحصیلکردۀ خارج بود، اروپا رفته فکر میکرد. یکی دیگر به نام مهندس غیور بود که او هم مرده است. او رئیس کارخانۀ مس غنیآباد بود. تحصیلکرده و مهندس بود و استخدام دولت شده بود و دولت به او کار داده بود بهعنوان رئیس کارخانۀ مس. پس رئیس یک کارخانه شده بود از طرف دولت، نمایندۀ سرمایههای دولت بود و پشتیبانش هم دولت بود. او هم نوع کارفرمای دولتی بود. امثال او ممکن بود صدها آدم پیدا بکند از رؤسای کارخانهها و سازمانهای دولتی بهعنوان کارفرمای دولتی. او هم یکی از آنها بود. مثلاً یکی دیگر از شرکت نفت آمده بود چون شرکت نفت نمایندۀ صنایع باز دولتی ایران بود، صنعت بزرگ.
س- یعنی با آن دو نفر؟
ج- بله.
س- چه کسی بود؟ من خاطر ندارم.
ج- فؤاد روحانی که آن موقع مشاور شرکت نفت بود ولی آدم خیلی فاضلی بود. اصلاً شما فؤاد روحانی را میشناسید؟ بهایی بود ولی جزو بهاییهای فوقالعاده باایمان و جزو اشخاص فوقالعاده پاک و تمیز، خیلی باایمان، خیلی فاضل و زبان فرانسه و انگلیسی را بهخوبی میدانست. اشخاصی را که ما آنجا میبردیم حتماً میبایست زبان میدانستند ثقتالدوله هم تحصیلکردۀ سوئیس بود، فرانسه میدانست.
س- نمایندههای کارگران را چطور انتخاب کردید؟
ج- آنها را هم باز ما انتخاب کردیم. دوتا از اصفهان انتخاب کردیم، امیرکیوان و یوسف افتخاری را از تهران انتخاب کردیم از دست چپیها و تاجبخش از کارگران دست راستی و همچنین داداش حکیمالملک بود که مشاور بود و کس دیگری که مشاور بود جمالزاده بود که بهعنوان مشاور و مطلع امور کارگری بود و یکی هم فرمانفرمایان بود که زباندان بود و مشاور کارگران بود. اینها هرکدام مترجم یکی از کارگران بودند و مشاورشان.
س- او هم تعریف کرده است که علاقۀ اصلی او این بود که یک سری به پاریس بیاید و به دانشگاهش بزند و ببیند دایر است یا دایر نیست.
ج- بله دانشگاه Beaux Arts میرفت که برود آنجا آرشیتکت بشود و او هم یک آدم میلیونر شد به علت بنده. به علت اینکه داداش شازده محمدولی میرزا بود او را بردم و به او محبت کردم، او جوان بود و تحصیلکرده و آمد اینجا و کمکش کردیم رفت در مدرسۀ معماری پاریس ماند و کمک دومم به او این بود که او را با آقای قرهگوزلو در پاریس آشنایش کردیم و دختر آقای قرهگوزلو را گرفت، لیلی قرهگوزلو را گرفت، یک خانم میلیونری گرفت و کار و بارش هم خیلی خوب شد. همۀ آنها که به آن سفر آمدند به یک جایی رسیدند.
س- وقتی حکومت صدر سر کار آمد مثلاینکه خیلی درگیری در مجلس پیش آمده بود بر سر اینکه ایشان نخستوزیر قانونی هست یا نیست.
ج- کی؟
س- صدرالاشراف. و مثلاینکه خیلی از وکلا از جمله دکتر مصدق اینها جلسه نیامدند و مجلس را از اکثریت انداختند. شما چیزی یادتان هست؟
ج- بنده در امور سیاسی دخالت نمیکردم برای اینکه همیشه میدانستم موضوعش چیست. موضوع این است که باید این برود و آن بیاید. نخستوزیران همهشان همینطور بودند.
یک دفعه حکیمالملک هفت روز نخستوزیر شد، دولتها خیلی کوتاه بود دو ماه سه ماه یکی را میآوردند میگذاشتند سر کار همینطور با او در مجلس بحث میکردند و خودشان داشتند با کس دیگر ساختوپاخت میکردند با یکی دیگر که یکی دیگر را بیاورند.
س- آنطور که من دربارۀ مرحوم صدرالاشراف خواندم انتقادات شدیدی است که نسبت به ایشان میکنند و عناوینی که به او میدهند به خاطر اینکه مثلاً در باغشاه ایشان چهکار کرده بود ولی در زمانی که ایشان نخستوزیر بود شما متصدی کارهای مهم بودید چه خاطرهای از ایشان دارید، ایشان چه جور مردی بود؟ چه جور نخستوزیری بود؟
ج- یک آدم خیلی قلدر و محکمی بود و معلوم بود که آنوقتها هم همینطور بوده است. یک آدم محکمی بود، قلدر و بزنبهادر و اهل مبارزه و اخلاقاً هم تمام آن اخلاقهای بد و خوب قدیمیها را همه داشت. اهل پول و ساختوپاخت و اهل رشوه دادن و رشوه گرفتن و همۀ اینها بود و ضمناً آدمی هم بود که اهل سازش با تودهایها و دست چپیها نبود. بدون شک آنگلوفیل هم بود. حالا که میگوییم دست راستی باید حقیقتش را بگوییم باید بگوییم آنگلوفیل برای اینکه انگلیسها میخواستند که دولت ایران دست حکومت دست راستی باشد که متمایل به انگلستان باشد که درنتیجۀ این سیاست نفت آنها حفظ شود. سیاست آنها فقط حفظ استقلال ایران، حفظ استقلال سیاسی ایران، دوری از دست چپیها و تودهایها و دادن امتیاز نفت برای همیشه به شرکت نفت و سازش با شرکت نفت بود. دولت ایران همهاش روی نفت و روی انگلیسها میچرخید، رضاشاه هم همینطور بود. اگر رضاشاه از اول حاضر نشده بود با انگلیسها بسازد که سر کار نمیآمد، اصلاً دولت رضاشاه نمیآمد. اگر پسر رضاشاه هم حاضر نشده بود راجع به نفت با انگلیسها سازش کند و کنار بیاید او هم پادشاه نمیشد. این است که در ایران شرط باقی ماندن در سیاست و دوام سیاسی طرفداری انگلیس بود. احمدشاه هم همینطور بود، رضاشاه هم همینطور بود، محمدرضاشاه هم همینطور بود.
س- اگر بگوییم که پشتیبان آقای صدرا انگلیسها بودند ولی در داخل چه گروههایی، چه شخصیتهایی، چه کسانی به اصلاح پشتیبانی میکردند؟
ج- همۀ اینها گروههای مذهبی و دستههای بازاری بودند، برای اینکه کسی در ایران بماند باید این گروهها با او باشند: باید انگلیسها باشند، باید بازاریها باشند، نیکپور و تمام بازاریها با او سازش و توافق داشته باشند و چوب توی چرخش نکنند و اشکالات اقتصادی برای او درنیاورند. باید ضد کمونیستی باشد، ضد تودهای باشد، باید مذهبی باشد و علناً طرفدار مذهب باشد.
س- آنوقت سران مذهبی چه کسانی بودند؟
ج- با امامجمعۀ وقت، حاجآقا جمال
س- حاجآقا جمال…
ج- حاجآقا جمال یکی از سران مذهبی بود. او اصفهانی بود، با مدرس.
س- کدام مدرس؟
ج- مدرس معروف یعنی سید حسن مدرس.
س- او که در زمان رضاشاه کشته شد.
ج- بله.
س- منظور دورهای است که صدر بر سر کار بود.
ج- در آن زمان سید ابوالقاسم کاشانی که جانشین مدرس بود. خلاصه طبقۀ بازاری و طبقۀ پائین و مساجد و اینها را باید داشته باشد که هرروز برایش دعا کنند و به او در مساجد فحش ندهند. به مساجد برود و…
س- پس هنوز قدرت شاه آنقدر نبود که هر کسی ایشان اراده بکند نخستوزیر میشد. هنوز نظر و همراهی بقیۀ گروهها مؤثر بود.
ج- بله. آن موقع هنوز نظر انگلیسها و آمریکائیها و روسها در ایران مؤثر بود، هر سهتای آنها مؤثر بود. شاه در موقع جنگ زیاد نظری نداشت، نظر استصوابی و مشورتی داشت، خارجیها هم با او صحبت نمیکردند و خیلی بر او منت گذاشتند که آمدند آنجا و با شاه یک جلسه صحبت کردند، ملاقات کردند. آن موقع دولت ایران قدرتی پیدا نکرد مگر بعد از اینکه روسها از ایران بیرون رفتند و پیشهوری قشونش را بیرون کشید. تا آن موقع شاه کمکم در ارتش نفوذ پیدا کرد که ارتش را همراه خودش کرد و آنوقت به دست آن ارتش وارد میدان شد. کمکم توی سر هر کسی خواست زد و قدرت را در دست خودش گرفت. اول که شاه قدرتی نداشت هیچگونه قدرتی نداشت.
س- بعد این آقای عباسقلی گلشائیان مثلاینکه زمان صدرالاشراف وزیر پیشه و هنر شده بود.
ج- بله وزیر پیشه و هنر شده بود و بعد وزیر دارایی شد.
س- یعنی وزیر شما بود.
ج- وزیر بنده بود. همان موقعی که بنده به کنفرانس کار رفته بودم.
س- او چه جور وزیری بود و چه جور نظری داشت؟
ج- او نسبت به بنده نظرش خیلی خوب بود و نظر خوبی داشت.
س- نسبت به مسائل کارگری؟
ج- او هم فهمش بیشتر بود چون خودش رئیس کارخانه بود یک مدتی در وزارت دارایی فهم و درک او بیشتر بود. ولی در آن زمان که نصرالملک و نجمالملک و اینها را صحبت کردیم همان دوره بود که تمام کارها با هیئت حل اختلاف مرکب از مرحوم دکتر شیخ و ادیب و وفا بود، سه نفر بودند که وزارتخانه را میگرداندند. ادیب و وفا را هم اگر میخواهید بنویسید. دکتر شیخ و ادیب و وفا. اینها تمام رؤسای وزارت پیشه و هنر آن زمان بودند. علاوه بر این رئیس هریکی از این کارخانهها هم یکی از مهندسین دوستان ما بودند. مثلاً مهندس ابوذر رئیس یک کارخانه بود، مهندس فریور و دار و دستۀ معدنیها رئیس قسمت معدن بودند، مهندس زنگنه رئیس قسمت قند بود. یک نفر از طرف دولت رئیس میشد ولی آناً میشد کارفرما و نمایندۀ سرمایۀ دولت.
س- از کی بود که خود شما وارد حل اختلافات شدید؟
ج- از همان موقع که قانون گذشت.
س- سؤال کردم که از چه موقع وارد کار شدید قبل از اینکه وزارتخانه تأسیس بشود یا قوامالسلطنه روی کار بیاید که هنوز شما مشغول…
ج- خیر ما همهاش هی خواهش میکردیم که ما را به بازی بگیرید ما هم هستیم و با ما هم مشورت کنید، با ما تبادلنظر کنید. اینجا همچین است، آنجا همچین است ما میخواهیم یک قانون بنویسم…
س- ولی عملاً…
ج- ولی عملاً کسی ما را به بازی نمیگرفت. حتی آن رؤسای کارخانهجات که همه دوستان من بودند، رفقای من بودند و توی وزارت پیشه و هنر بودند و به من میگفتند خجالت بکش دستبردار ما از تو خجالت میکشیم، تو تحصیلکرده هستی. این تحصیلات را داری، این تجربیات را داری، کارگر کارگر چیست؟ مرجع برای کارگر چیست؟ من رئیس سیمانها هستم، او رئیس قندها هست، او رئیس پنبهها هست، هرکدام از ما برای خودمان یک سمت و شغلی داریم وقتیکه به شهرستانها برای گردش میرویم خجالت میکشیم. اصلاً تو آن عقبعقبها مثل گداها راه میروی، کسی طرف تو نمیآید. آنوقت مشاور که وزیر باید مشورت کدام است خواست میکند نمیخواهد نمیکند. میگفتم آنکس که میکند محض خاطر بابات است، محض خاطر فامیلت است و الا تو خودت باید یک شخصیتی باشی. باور بفرمایید تا روزی که ما روی صندلی معاونت وزارت کار ننشستیم همه اصلاً از من خجالت میکشیدند. یک آدم عقبافتادۀ وازده من را تلقی میکردند و یا یک آدم حادثهجو و ماجراجو. میگفتند اگر میخواهی وکیل هم بشوی به بابات بگو که یککلام به شاه یا صدرالاشراف بگوید وکیل میشوی، لازم نیست که تو بروی و کارگر پیدا کنی و کارگران را جمع کنی و به خط کنی. اصلاً کسی باور نمیکرد که این کار جدی است، این کار وظیفۀ دولتی است، این کار یک آتیهای توی آن است، اینها را کسی باور نمیکرد هیچکس باور نمیکرد.
س- خود شما چرا به این حرفها گوش نمیکردید؟ چرا نمیرفتید رئیس یک کارخانه بشوید؟
ج- من یک آدمی هستم که همیشه یک آتش مقدسی در من روشن میشود و در پی یک چیزی میروم، پی فکری میروم و فکر منافع و سیاست و مقام و اینها که نیستم دنبال فکر بزرگی میروم. این همیشه در زندگی بنده بود.
س- بعد از آقای گلشائیان گویا آقای هاشم صهبا مدت کوتاهی وزیر پیشه و هنر بود؟
ج- بله آن موقع من نبودم خارج بودم. آن مدت آنقدر کوتاه بود که نبودم. یک مدت هم سرلشکر شفائی بود نمیدانم میدانید؟
س- نخیر جایی ندیدم.
ج- او هم رئیس کارخانهجات نظامی بود بعد وقتیکه شاه زورش رسید از او خواست که رئیس کارخانهجات غیرنظامی هم بشود و وزیرش کرد.
س- زمان کی بود؟ کدام نخستوزیر؟ یعنی صدر؟
ج- بله در همان زمان صدر.
س- خب حالا میرسیم به یک مطلب بسیار جالب و مهم و آن روی کار آمدن قوامالسلطنه است که وزیر مربوط به شما میشد آقای احمدعلی سپهر اگر اشتباه نکنم.
ج- بله آقای سپهر.
س- سرنخ بحث را خودتان از اینجا به دست بگیرید و توضیح بدهید که چطور شد که، تا آنجا که یادتان هست، قوامالسلطنه را نخستوزیرش کردند و بعد حکومت ایشان که آغاز شد چه اثری روی کار سرکار و پیشرفت عقایدتان گذاشت و همینطور در مورد تأسیس وزارت کار و نقش مظفر فیروز.
ج- عرض کنم که قوامالسلطنه مدتها میخواست نخستوزیر بشود و یک دفعه هم نخستوزیر شده بود. منتهی آن دفعه یخش زیاد نگرفت. این دفعه قوامالسلطنه حس کرد که یک بادی در هوا است و یک جریانی در هوا است و آنهم اتحادیههای کارگری و نیروی کارگری و حزبهای متمایل به دست چپ است. گفت خب من چرا این را نچسبم. این را بچسبم و نمایندۀ این قدرت بشوم. این بود که روزبهروز قدرت کارگران هی بیشتر میشد و هی مبارزه شدیدتر میشد. مبارزات حزب توده و اتحادیههای دیگر و اینها زیاد میشد. قوامالسلطنه هم شروع کرد صحبت کردن دربارۀ نهضت کارگری، راجع به نیروی کارگری، راجع به اتحادیههای کارگری و خلاصه وعده داد که من قانون کار را خواهم گذراند اگر بیایم. این قانون کاری که هی میگویید نمیشود، چون دیگر اینقدر من گفته بودم که دیگر همه قانون کار را میگفتند منتهی نمیشد ولی دیگر چندین سال بود که هی قانون کار مینوشتیم و میدادیم مجلس تصویب نمیشد ولی دولت بعد که میآمد باز یکی دیگر مینوشتیم و میدادیم به مجلس، این بود که این شهرت شروع شده بود، شهرت نهضتهای کارگری، شهرت نیروهای کارگری و شهرت دولتهای متمایل به دست چپ و نیروهای کارگری شروع شده بود. قوامالسلطنه هم کمکم داوطلب شد ولی قدرتی نبود که پشت قوامالسلطنه برود. قوامالسلطنه خودش قدرتی بود، نیرویی داشت، شناخته شده بود و یک آدم سیاسی بود یک آدمی بود که همه او را میشناختند.
س- چه جور آدمی بود؟ راجع به او اگر یککمی از سوابقش بفرمایید…
ج- آدم خیلی قوی بود، خیلی نترس بود، خیلی باهوش بود، خیلی بااستعداد و باهوش و فهمیده بود، خیلی آقامنش و خیلی اهل بذل و بخشش و بزرگی و اعیانی بود. اصلاً اعیان منش بود، اعیان صفت بود. وقتی اسم قوامالسلطنه را میگفتند همه قبول داشتند بنابراین یک آدم ناشناختهای نبود. اصلاً آن موقع هر کس میآمد میبایست او را بشناسند حکیمالملک را همه میشناختند، صدرالاشراف هم همینطور. اینها را همه قبل از مشروطیت میشناختند. در ایران پرستیژ گذشته خیلی مهم بود، تا کسی میآمد و اسمش را میبردند میگفتند چهکاره بوده؟ باباش چهکاره بوده؟ قبلاً چهکاره بوده؟ زمان مظفرالدینشاه چهکاره بوده؟ تاریخچۀ سیاسیاش را باید بگویند نه اینکه یک کسی باشد همینجوری بگویند که تحصیلکردۀ سوربن است یا فلان است. اینجوری نمیشد. حتی دکتر امینی وقتی میخواست بیاید درست است که تحصیلکرده بود و پسر امینالدوله بود ولی دکتر امینی…
س- مطالبی که در مورد تفرعن ایشان میگویند.
ج- بله خب آن تفرعن قدیم را داشت، حالت اعیان منشی سابق را داشت. اعیان قدیم همه همینطور بودند.
س- مثلاً حکایت میکنند که در دفتر ایشان اگر کسی میرفت یا صندلی نبود یا اینکه اجازه نشستن نداشت.
ج- بله از اینجور عادات داشت، از این اعیان منشیهای قدیم داشت، از مکتب قدیم ایران.
س- راجع به قوامالسلطنه میفرمودید.
ج- بله قوامالسلطنه درست تیپی بود که آن زمان ایران میپسندید و میطلبید. میدانید چه شده بود در ایران؟ این هم باز یک فنومنیای است، اینها فنومنهایی است که در ایران اتفاق افتاده است. رضاشاهی آمد یکهو ایران یخ بست یعنی که دیگر تیپ حکیمالملک درست نشد برای اینکه همه افتادند توی ادارات و تحصیلکردۀ خارج و آمدند اینجا و جذب شدند توسط دستگاه رضاشاه و به کار افتادند و شب و روز دارند برای مملکت کار میکنند. نه کسی اینها را میشناسد که کی هستند، نه کسی شهرت درست میکند و نه در سیاست وارد میشوند و نه بحثی میکنند، هیچی. امثال عموهای بنده و بنده و بعد هم نسل رضاشاه. ولی یک عده هم آنجا بودند که اشخاص چهلساله چهلوپنجساله بودند. آنهایی که کمتر بودند بیستساله تا سیساله بودند هنوز جنتمکان نشده بودند رضاشاه آنها را به بازی گرفت و توی کار انداختشان. آنها بیشتر نسل عموهای بنده بودند. ولی آن نسلی که قبل از آنها بودند یک مدتی رضاشاه از آنها کار کشید تا مدتی که مطابق ذوق او میتوانستند کار کنند بعد که دیگر دوران خدمت آنها تمام شد یا آنها را کشت و یا فرار کردند و به خارج رفتند. یکطوری شدند و یا دیگر کاریشان نمیکردند آن موقع زیاد رسم نبود که مردم را تبعید کنند و به خارج بفرستند. آنها ماندند. حکیمالملک و نجمالملک و اینها همه ماندند. خب ماندند که از بین نرفتند. اینها ۶۰ ساله بودند وقتیکه رضاشاه رفت ولی تمام اشخاص ۶۰ ساله هنوز میتوانند کار کنند بهخصوص در آن مقامات بالای مملکت. ضمناً مقامات بالای مملکت هم بودند یعنی مردم آنها را میشناختند. حکیمالملک ۶۰ ساله بود هنوز میتوانست کار کند و ضمناً مردم یادشان هست که ۱۵ سال پیش حکیمالملک وزیر آموزشوپرورش بود و تمام محلۀ ما وقتی رد میشد به او سلام و تعظیم میکردند، توی مسجد که میرفتیم جلوی پای او همه بلند میشدند و احترام میگذاشتند، مردم او را میشناختند. وثوقالدوله همچنین، قوامالسلطنه همچنین. تمام اینها اشخاصی بودند که اعیان جوانهای آن زمان بودند که به علت نفوذ پدرشان و نفوذ فامیلشان زود وزیر شده بودند. پسر مستوفیالممالک بود، پسر وثوقالدولۀ بزرگ بود، پسر عینالدوله بود. اینها همه یک مقاماتی داشتند نیمچه اعیانی بودند اعیان جوانی بودند که یکهو رضاشاه آنها را کنار گذاشته بود و اینها در سکوت و آرامش دهپانزده سال زندگی کرده بودند و هر جور و هر چند سال که توانسته بودند ولی مردم همۀ اینها را میشناختند. خارجیها، داخلیها، همه اینها را میشناختند. ولی روزگار چطور شد؟ یکدفعه شب و روز فرق کرد، یعنی امروز و فردا تمام آنهایی که دستۀ رضاشاه بودند باید بروند و یک دستۀ دیگر باید بیایند. آن دستۀ پائین و متوسط فرق نکرد ولی دستۀ بالای مملکت خب یکدفعه باید فرق کند، وزیر دارایی باید فرق کند، وزیر آموزشوپرورش باید فرق کند، معاونش هم باید فرق کند، مدیر کلش هم باید فرق کند. اینها باید فرق کنند. یا اگر هم نباید از بین بروند ولی موقتاً باید یکخرده کنار بروند و آنوقت یک دولت کوآلیسیون باید بیاید یعنی یک دولتی که زمان قبل از رضاشاه را به زمان کنونی به هم ببندد و یکی بیاید که هم دولهها و سلطنهها و ملکها بشناسد و هم تیمسار و فلان و اینها را بشناسد و آنها را به هم ببندد، یک دولت فیمابین باید بیاید. این است که در این زمان میبینیم جز اینکه قوامالسلطنه بیاید چارۀ دیگری نبود و اگر نشد نظامالسلطنه مافی بیاید، نشد مثلاً وثوقالسلطنه بیاید، نشد نیرالملک بیاید. اینجور تیپها باید بیایند. اشخاصی که هنوز نمردند ولی هنوز هم بین ۶۵ سال تا ۷۰ سال دارند.
س- شما اطلاع دارید که در دوران رضاشاه قوامالسلطنه کجا بود و چهکار میکرد؟ ایران بود یا تبعید بود؟
ج- قوامالسلطنه یک مدتی خارج بود و در خارج عیش و قمار میکرد و در میزهای مونتکارلو صندلی مخصوص داشت ولی به کار سیاست هیچ دخالت نمیکرد. رضاشاه هم اگر کسی به سیاست دخالتی نمیکرد هیچ کارش نداشت، مال خودش را بخورد.
س- شما هیچ آشنایی خانوادگی و یا دوستی شخصی با ایشان داشتید؟
ج- با فامیل وثوقالدوله. اینها فامیلهایشان با پدر ما هم دوست بودند.
س- یعنی خود شما شخصاً قوامالسلطنه را اصلاً دیده بودید؟
ج- نخیر، اختلاف سنی ما زیاد بود و من هم که از اروپا برگشتم دو سال بعدازآن دیگر جنگ شد. من اینقدر در ایران نبودم که…
س- یعنی جنگ شد.
ج- بله منظورم این است که دو سال بعدش دیگر جنگ شد.
س- این آقای احمدعلی سپهر چه جور آدمی بود؟
ج- احمدعلی سپهر جزو آن اشخاصی بود که توی دستوبال اعیان خیلی میدوید و میپلکید جزو آن کسانی بود که دنبالۀ دوَک بزرگان بود، دنبالۀ دوک قوامالسلطنه، حکیمالملک، تمام اینها. جزو آنهایی بود که جوانهای بعد از آنها بود یعنی اشخاصی بودند که جوان بودند و در اروپا هم تحصیل کرده بودند و آمده بودند منتهی توی دست و پای اعیان میپلکیدند. آنوقتها غدغن نبود. مثلاً حکیمالملک روز جمعه یک جلسهای داشت و مردم میرفتند و در جلسۀ حکیمالملک مینشستند و حرف گوش میکردند. بعد از آنجا میرفتند خانۀ قائممقام رفیع، قائممقام رفیع یک آدمی بود که متعین بود یک آخوندی بود که رشتی بود. حتی تا زمان محمدرضاشاه هم که هنوز نمرده بود جمعهها خانهاش جلسه بود و مردم آنجا میرفتند و اوضاعواحوال روز را میگفتند و جریانات را میگفتند و حلوفصل میکردند و بحث سیاسی میکردند. اینها یک کلوبهای سیاسی خانهای بود.
این آقای سپهر هم یک همچین آدمی بود، یک آدمی بود که تحصیلکردۀ خارج بود زبان میدانست و خیلی روشنفکر بود و خیلی هم حقهباز و زبل بود. حرف جمع کند خبر ببرد سازمان بدهد و از این کارها بکند. او از این اشخاص بود و البته تا زمان رضاشاه اینجور اشخاص را زیاد اهمیتی نمیدادند میگفتند باشند برای خودشان ولی به صرف اینکه این آدم شارلاتان است این آدم به درد میخورد این آدم اهل زدوبند است، رضاشاه از آدم زدوبندچی اصلاً میپرهیزید، اینها را اصلاً بهشان رو نمیدادند این هم بود و همینطور راه میرفت و خبرک میگرفت و من او را خانۀ حکیمالملک دیده بودم و اینور و آنور هم دیده بودمش. خبرکچی و زدوبندچی بودند ولی یکهو روزگار یکطوری شد که برای اینجور اشخاص در باز شد. که این خبرک جمع کند و ببرد خانۀ قوامالسلطنه و خبر بدهد و از آنجا برود خانۀ حکیمالملک هم خبر بدهد و از آنجا برود خانۀ رضا رفیع هم خبرک بدهد یعنی همهجا برود خبرک بدهد، این در برای او باز شد و این آدم هم افتاد به زدوبند. تملق همه را هم میگفت و همه را هم از قدیم میشناخت. دیگر گفتند خب این آدم بیست سی سال دارد میدود چرا معاون وزارتخانه نشود. بعد معاون وزارتخانۀ پیشه و هنر شد.
س- زمان؟
ج- زمان نصرالملک سپهر معاون شد و بعد وزیر شد.
س- توی همان وزارتخانه آمد بالا؟
ج- بله. ولی قبلاً توی شیلات هم یک مدتی کار کرده بود و رئیس شیلات بود.
س- یک نطق آتشین برعلیه کارفرمایان کرده بود در آن اوایل وزارتش.
ج- بله برای اینکه او از آنهایی بود که با روسها هم عشقبازی میکرد، خیلی با روسها بازی سیاسی میکرد، با انگلیسها هم بازی سیاسی میکرد، با آمریکائیها هم بازی سیاسی میکرد. همه میدانستند که این همهجایی است و همهجا میرود و هیچکس هم به بازی زیاد نمیگرفتش همه از او میترسیدند ولی ضمناً میگفتند بگذار بیاید ببینیم خبری دارد به ما بدهد، ببینیم شاید کاری از دستش بربیاید. آدم خیلی حقهبازی بود.
س- عاقبتش چه شد؟ پروندهای چیزی مثلاینکه برایش درست کرده بودند یا اخراجش کردند چیزی شد؟
ج- نخیر، یواشیواش او را کنار گذاشتند، بعد رئیس شیلات شد و بعد رئیس یک چیز دیگر شد. همیشه آدم بیچیزی بود، دزد نبود. آدم بیچیزی بود و یک پولی به او میرساندند، یک حقوقی به او میرساندند که زندگی کند و بعد هم مرد.
س- مثلاینکه در امور کارگری در زمان حکومت قوامالسلطنه…
ج- او خیلی خودش را به کارگران میبست، به تودهایها هم خیلی میبست. همیشه به من میگفت آقای نفیسی شما تعریف مرا به اینها بکنید، خیلی دلش میخواست که از او تعریف بکنند بهخصوص دلش میخواست روسها به او نظر محبت داشته باشند و جزو نوچههای روسها باشد. ولیکن خیلی خودش را به دست چپیها میبست ولی نه دست چپیها نه کس دیگری او را به بازی نمیگرفت، یعنی هیچکس به او اطمینان نداشت. ولی او خیلی دلش میخواست که حکومت کارگری بشود و طوری بشود که او رهبر کارگران بشود و ضمناً خبر روسها را بگیرد و به آمریکائیها بدهد و خبر آمریکائیها را به روسها بدهد از اینجور اشخاص بود.
س- حالا برویم سر مظفر فیروز. حالا که یواشیواش داریم به جلو میآییم و تشکیل وزارت کار و اینها هم راجع به مظفر فیروز شما توضیح بدهید.
ج- شما میدانید که مظفر فیروز هنوز زنده است؟ پاریس است.
س- بله، با او هم مصاحبه کردهایم.
ج- او خیلی آدم جالبی است برای اینکه او آدم تحصیلکردهای بود. تحصیلکرده و فهمیده و زباندان و عالم، انگلیسی فوقالعاده خوب میداند. تحصیلش را در انگلستان کرده است. یک آدمی بود که خیلی شم سیاسی داشت.
س- او چطور از سید ضیا زد به قوامالسلطنه؟
ج- او دنبال هر کسی که حاضر بود که به او کار بدهد و قدرت بدهد را میگرفت، هر کس که بود. او اول میخواست طرفدار انگلیسها بشود و کلاهپوستی سرش گذاشت و طرفدار انگلیسیها و دست راستیها و اینها بود. ولی بعد وقتیکه روسها پیدایشان شد و تودهایها پیدایشان شد یکدفعه کاسکتی شد. او میخواست ترقی کند، پیش برود، رهبر بشود حالا به هر راهی شده هر کس شده.
س- و پهلویها را هم بیندازد.
ج- بله. ضمناً آن کینۀ پدریاش را هم از بین ببرد. یک شعری از فردوسی هست که میگوید:
«پدرکشته را کی بود آشتی پدر کشتی و تخم کین کاشتی»
من در مورد او همیشه این شعر یادم میافتاد. طوری کین نسبت به رضاشاه داشت، البته نسبت به اولاد رضاشاه میگفت نه من با اینها کاری ندارم، با شاه و آنهای دیگر من کاری ندارم، من دشمن رضاشاه بودم برای اینکه او پدر من را کشت. ولی پدرش هم همینطور بود. نصرتالدوله هم یک آدمی بود فوقالعاده جاهطلب و اینها میخواستند حتی به سلطنت برسند و اینها احمدشاه را لایق این کار نمیدانستند ولی خودشان خیلی لایق بودند، این شازدهها بعضیهایشان خیلی باهوش و بااستعداد بودند. توی همین پسران فرمانفرما هم شما میبینید بعضیهایشان خیلی باهوش و بااستعداد و اینها هستند. او هم همینطوری بود و میخواست که به هر ترتیبی شده قدرت را به دست بیاورد و چم رضاشاه را به دست بیاورد. کوشش هم کرد ولیکن، موفق هم شده بود تا وزارت رضاشاه خودش را رسانده بود، بعد از آنجا که یکخرده حوصلهاش کم بود رفت با فرانسویها و ایتالیائیها و خارجیها شروع به ساختن کرد و یک دفعه رضاشاه هم مچش را گرفته بود که او میرود به سفارت فرانسه که بعد او را گرفتند و کشتند. چندین نفر بودند که رضاشاه میترسید اینها با خارجیها بسازند چون خودش نه اینکه با خارجیها ساخته بود و آمده بود حالا میترسید که اینها اگر بروند با خارجیها بسازند خارجیها با آنها بسازند و آنها را بیاورند. تیمورتاش اینطور بود و نصرتالدوله اینطور بود و صارمالدوله اینطور بود. منتهی صارمالدوله خودش را زیاد به آبوآتش نزد و رفت و پنهان شد در گوشۀ باغش در قاشلوی اصفهان.
س- در آن بهار اولی که قوامالسلطنه بر سر کار بود توی این گزارشات ذکر از این میکنند که برای اولین بار در ایران رضا روستا بهعنوان نمایندۀ کارگران و آقای نیک پور بهعنوان نمایندۀ کارفرمایان در اتاق بازرگانی تهران جمع شدند و نسبت به چند موضوع حل اختلاف کردند. آیا شما آن جلسات را به خاطر دارید؟ یا در آن بودید؟
ج- این آن موقعی است که هنوز من توی کار نیامده بودم. در آن موقع من هنوز در قسمت کارخانهجات بودم.
س- بیشتر آقای پیروز در آن کار دخالت داشتند؟
ج- بله. آن موقع من هنوز نیامده بودم.
س- خب راجع به مقدماتی که منجر به گذراندن تصویب قانون کار شد، ۱۸ مه ۱۹۴۶، گویا آن جلساتی که برای بررسی لایحه و مشورت با دستگاههای مختلف و بعد بردن آن به هیئت وزیران و قوامالسلطنه تشکیل میشد که گویا اگر اشتباه نکنم در وزارت خارجه بود…
ج- بله در وزارت خارجه. هیئت دولت در آنجا تشکیل میشد و قوامالسلطنه هم آنجا منزل داشت.
س- راجع به این جلسات شما خاطراتی دارید که چه مقدماتی بود؟
ج- بله، آنجا دیگر شروع کار بنده میشود.
س- خب بفرمایید.
ج- در وزارت خارجه که یک طبقۀ بالا است به نام طبقۀ سکنی.
س- وزارت خارجۀ فعلی؟
ج- بله. که آنجا را ساخته بودند برای اینکه وزیر خارجه بتواند آنجا زندگی کند، حتی زمان رضاشاه. در وزارت خارجه یک طبقه آن بالا بود. بعد که نخستوزیران آمدند یکییکی دهنشان برای این آپارتمان فوقالعاده لوکس بالای وزارت خارجه که آشپزخانه و وسایل پذیرایی و سالنهای پذیرایی مفصل داشت آب افتاد. همه آنجا منزلشان شد. اول قوامالسلطنه آنجا منزل کرد.
س- کدام دوره، دورۀ اولش؟
ج- دورۀ اول. البته قوامالسلطنه خودش خانه داشت. در دورۀ اول اول هم نه، چون قوامالسلطنه دو دور آمد، آن دور اول نه. اولش خودش یک خانه داشت. در خیابان کاخ یک ویلا طوری بود که آنجا منزل داشت که بعد هم آن را سوزاندند، چاپیدند موقعی که نخستوزیر بود. آن هم یکی از روزهای خیلی جالب بود. بعداً باید به شما بگویم. بله بعد هم که سپهبد زاهدى آمد آنجا منزل کرد. هر کس میآمد نخستوزیر میشد آنجا منزل میکرد خیلی جای خوبی بود. یا آنجا یا مقابلش باشگاه افسران که سپهبد زاهدی هم آنجا منزل کرد. هر دو جا را در زمان رضاشاه ساخته بودند خیلی لوکس و خیلی حسابی برای اینکه وزیر جنگ و مهمانهای خارجی و خارجیها و نخستوزیر و اینها آنجا بتوانند زندگی کنند و در دورۀ قوامالسلطنه آنجا منزلش بود و هیئت دولت هم همانجا توی همان آپارتمان تشکیل میشد. زن و بچهاش توی خیابان کاخ بودند ولی خودش اینجا بود که حفظش بهتر باشد و هم زندگیاش راحتتر باشد آنجا بود. اول که راجع به قانون کار بحث شده بود و تبلیغ زیاد شده بود و قوامالسلطنه هم این را یکی از مقاصد دولت خودش قرار داده بود که ما برای امور کارگری میآییم، برای پیشرفت امور کارگری میآییم و قانون کار را حتماً به تصویب میرسانیم و وقتیکه هم آمد دیگر این کار را زیرش نزد و به آن عمل کرد. اولاً معاونش دکتر امینی بود که قوموخویشش هم بود، دکتر امینی داماد برادر قوامالسلطنه است. برادر قوامالسلطنه وثوقالدوله بود که وثوقالدوله چندین دختر داشت که یکی از آنها زن دکتر امینی بود. این ارتباط را میدانستید؟
س- درست نمیدانستم.
ج- چندین دختر داشت که یکی از آنها زن امیراعلم بود، یکی زن دکتر امینی بود، یکی زن امیراعظم بود. اینها همه اشخاص بزرگی بودند که دخترهای وثوقالدوله را گرفته بودند و یکیش هم زن دکتر امینی بود و از این راه دکتر امینی داماد قوامالسلطنه بود در حقیقت، هر وقت قوامالسلطنه میآمد روی کار معلوم بود که فردا دکتر امینی آنجا پیدایش میشود. دکتر امینی بود از طرف قوامالسلطنه چون معاون نخستوزیر بود، از طرف قوامالسلطنه بود و وزیر دارایی هم بود. دیگر رضا روستا و نمایندگان حزب توده بودند، دیگر مشاورین آنها اشخاص تحصیلکردهای مانند رادمنش و جودت و اینها بودند و ما همه در یک کمیسیونهایی که تشکیل میدادیم به قانون کار رسیدگی میکردیم و پاک و تمیزش میکردیم و جورش میکردیم که یک شب به هیئت دولت برود. آنوقت یک شب همان عده آمدند پائین هیئت دولت نشستند. هیئت دولت بالا نشسته بود و ما پائین نشسته بودیم. آنوقت مواد قانون کار را یکییکی اینجا به تصویب نهایی این عده میرساندیم و همه امضا میکردیم و بعد میدادیم بالا به دکتر امینی. دکتر امینی توی هیئت دولت میخواند اگر اشکالی داشت باز هی بنده را صدا میکردند که هی اینجا و آنجا رفع میکردیم و قانون کار ماده ماده نوشته شد و امضا شد و به تصویب هیئت دولت گذشت. این قانون کار را من دارم، این نسخه را. تنها نسخهای که امضای اشخاص هنوز پایش هست پیش من است و این هم توی مدرسه بود و موقعی که آمدند تمام کاغذهای بنده را گرفتند و بردند ولی پخشوپلاش نکردند و این جزو کاغذهایم که به شما گفتم در تمام دوران هر جا رفتم بعد از وزارت کارم که به وزارت صنایع رفتم با خودم بردم. از آنجا هم به پلیتکنیک بردم و از آنجا به تکنیکوم بردم. همینطوری همۀ کاغذهای سیاسیام با من هست، همهجا هست. حالا هم امیدوارم که یک جای محفوظی پیدا کنم که یک قسم موزهای درست کنم و همینطور از همه بگیرم و بگذارم آنجا و اگر وقتی امور بیطرفی پیش آمد و شما توانستید از طرف این دانشگاه به آنجا بروید و یک موزهای درست کنید و اینها را هم به تمام اشخاص بگوییم و بگوییم که هر کس پروندۀ جالبی دارد بیاورد به اینجا بدهد و اینجا هم برای او حفظ میکنند و هم خودش و یا دوستانش بیایند بنشینند و حلاجی کنند و بنویسند و کامل کنند.
س- مظفر فیروز چه نقشی داشت در توی این جلسات؟
ج- مظفر فیروز در نوشتن قانون کار هیچ نقشی نداشت. روزی که بنده را گرفت برای همان قانون کار باهم گرفت. گفت، «شما که از اول تا حالا نوشتید و خودتان هم به کارهای سیاسی آن که دخالتی ندارید و این کارها را همه من به عهدۀ شما میگذارم در وزارت کار و آن کارهای سیاسی و اجتماع با تودهایها و شورای عالی کار و آنجا که بایستی بحث بشود آنجا کارفرماها و سفرا و اینها خواهند بود.»
س- این سفرای انگلیس و آمریکا نسبت به تشکیل وزارت کار چه نظری داشتند؟ موافق بودند؟ مخالف بودند؟
ج- والله اولش موافقتی نداشتند ولی بعد من دیگر اینقدر با همه چانه زده بودم که من را مسترغیب میدانستند و همیشه میگفتند کارهای شما به کجا رسیده است و اینها. بعد دیگر طوری شده بود که این اواخر میگفتند شما تقریباً پیشگویی میکنید، شما این حرفهایی که میزنید همهاش درست است و چرا نشود باید بشود و ببینیم چه میشود، دیگر دست آخرش اینطور شده بود. و نمایندگان اتحادیههایشان هم وقتیکه آمدند خیلی به آنها محبت کردم و استقبال از آنها کردم و به آنها راه و چاه را یاد میدادم و چیز میگفتم و افکار صحیح میدادم و با اینوآن آشنایشان میکردم، این بود که اینها همه طرفدار من شده بودند.
س- پس در آن جلسه به تصویب رسید.
ج- در آن جلسه به تصویب رسید چون هیئت دولت قوامالسلطنه قدرت قانوننویسی داشت. یعنی در ایران اینطور است که وقتیکه مجلس تعطیل میشود دولتی که در آن زمان هست این قدرت مجلس را میگیرد و آناً میتواند به جای مجلس قانون بنویسد و اینها را تصویبنامههای دورۀ فترت میگویند. خیلی قوانین هست که با تصویبنامۀ دورۀ فترت میگذرد. ولی این قانون نمیشود مگر اینکه مجلس باز بشود و به تصویب مجلس بگذرد ولی مادامیکه مجلس باز نشده این تصویبنامه قدرت قانونی دارد چون تصویبنامۀ دورۀ فترت است ولی باید به تصویب مجلس هم برسد و در قانون کار هم اینطور شد. با تصویبنامۀ هیئت دولت چهار سال قانون کار ایران اجرا شد تا بالاخره به تصویب مجلس هم رسید.
س- قدم بعدی چه بود؟ روز بعد چه شد؟
ج- هیچی روز بعد رفتیم و شاه هم یک محل کار به ما داد. اولش یک دو سه روزی در دستگاه نخستوزیری رفتیم و آنجا نشستیم ولی بعد شاه به ما یکی از کاخها را که چسبیده به خانهاش بود، عرض کردم خدمتتان، و لازم بود که ما ارتباطمان را با شاه داشته باشیم و او هم از خدا خواست که یکدفعه دست بیندازد به وزارت کار و من هم از خدا خواستم که یکهو ما یک قدرتی پشت ما بیاید. این بود که تمام این جریانات همهاش موقعشناسیهای من بود همیشه یک آرزو داشتم و آن ایجاد وزارت کار و رسمی شدن قانون کار. ولی در این راه خیلی نقشهها طرحهایی کردم، گذشتهایی کردم، ساختوپاختهایی کردم و مدتی هم با شاه ساختیم و از قدرت شاه استفاده کردیم، از قدرت قوامالسلطنه استفاده کردیم. هر کسی یک قدرتی میشد بنده میگفتم چرا او را پشت وزارت کار نیاوریم. یک قدرتی پشت وزارت کار بیا من هم قدرت کارگران را پشت تو میآورم. همهاش ساختوپاخت بود.
س- در آن موقعی که این قانون کار داشت تهیه و تصویب میشد آیا شاه در جریان بود؟ یا اظهارنظری میکرد؟ پشتیبانی میکرد؟
ج- بله من به او میگفتم اصلاً میخواستم که پشتیبانی بکند، میخواستم توصیه به اینوآن بکند. بعد کمکم مد شد که هیئت دولت در کاخ تشکیل بشود و آنوقت من آنجا هی میرفتم به شاه میگفتم که به وزیر پیشه و هنر بگویید قانون کار را بیاورد و شاه به او میگفت که آئیننامۀ کار، یادم هست هی میگفت آئیننامۀ کار را بیاور و او میآورد، آن موقعی بود که گلشائیان بود.
س- آن موقع رسم شده بود که دولت…
ج- که بیاید در کاخ شاه و با حضور شاه دولت تشکیل بدهد.
س- در زمان صدرالاشراف.
ج- نه دیگر بعدازآن. در موقع صدرالاشراف اولش نه ولی بعد این اواخرش یعنی اواخر صدرالاشراف که خود صدرالاشراف یکخرده ضعیف شده بود و شاه قویتر شده بود هی رفتهرفته شاه اینطوری بود هی قدرت نظامیها و قدرتهای دیگر را دور خودش جمع میکرد و هی قوی میشد و بعداً آن دیگری را کنار میگذاشت. اول خب اصلاً جرأت نمیکرد که دخالت در کارها بکند از دست قوامالسلطنه ولی بعداً قوامالسلطنه چارهای نداشت جز اینکه به شاه مراجعه کند. شاه کاری که کرد این بود که قدرت نظامیها را به پشت خودش بکشد، بعد قدرت مملکت را بکشد در دست نظامیها و بعد آن قدرت نظامی را بزند توی سر همه. ولی شاه مملکت را به زور نظامیها گرفت.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: نهم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۸
س- قبل از اینکه به نظامیها برسید میخواستم برای اینکه جلسۀ امروز را به جایی برسانیم برسیم تا وقتیکه مظفر فیروز اولین وزیر کار شد یعنی آن دوران بین مه ۱۹۴۶ که قانون کار تصویب شد و ماه اوت که وزارت کار رسماً یک وزیر پیدا کرد، در این سه ماه دیگر رسماً وزارت کار که ایجاد نشده بود. به آن وزارت کار میگفتند؟
ج- چرا وزارت کار میگفتند.
س- بهمحض اینکه آن قانون کار تصویب شد؟
ج- بله بهمحض اینکه تصویبی شد و ما از فردای آن روز اسم خودمان را وزارت کار گذاشتیم که دیگر ادارۀ کل کار نباشیم.
س- ولی هنوز وزیری نداشت.
ج- نخیر بنده کفیلش بودم. یک حکمی از قوامالسلطنه گرفته بودم و کفیلش بودم و تمام کارها را مینوشتم و امضا میکردم و دیگر خیلی کارها را جدی گرفته بودم.
س- رفته بودید توی آن کاخی که…
ج- نخیر از فردای آن روز رفتیم توی آن اتاقی که پهلوی اتاق وزیر پیشه و هنر اتاق من بود یعنی اتاق مشاور.
س- همان اتاق خودتان بود.
ج- همان اتاق را اسمش را گذاشتیم وزارت کار ولی دیگر دنبال این افتادیم که آن کاخ را درست کنیم، و مبلهای همان اتاق را برداشتیم و توی زیرزمین آن کاخ گذاشتیم. توی زیرزمین یک دست مبل و یک قالی بود صبح مظفر فیروز میآمد مینشست و بعدازظهر من مینشستم.
س- حالا این قبل از موقعی است که مظفر فیروز وزیر بشود.
ج- نه دیگر بهمحض اینکه وزیر شد آمد و بعد از بودجۀ نخستوزیری اینور و آنور شروع کردیم مبل و صندلی خریدن و کمکم آنجا را با سروصورت و آبرو کردیم. ولی اول با همان یک دست مبلی که من در اتاقم در اتاق مشاور وزارت صنایع داشتم با همان وزارتخانه را توی زیرزمین آن کاخی که جنب کاخ شاه بود در آنجا درست کردیم و از روز بعد مظفر دیگر آمد آنجا نشست. او آمد آنجا نشست و بعد هم دیگر کمکم اتاقها را مبله کردیم و کمکم کارمند جمع کردیم و کمکم دوستانم را جمع کردم و استخدام کردیم و انتقال دادیم و همه را از دستگاههای دولتی دیگر منتقلشان میکردیم و مأمورشان میکردیم با همان بودجۀ خودشان میآمدند وزارت کار.
س- حالا بازهم بین این زمان تصویب قانون کار و وزارت مظفر فیروز حداقل دو اتفاق مهم افتاده است که میخواستم از خاطرات شما هم در آن مورد سؤال کنم. یکی تأسیس حزب دموکرات که اگر اشتباه نکنم تقریباً یک ماه بعد از تصویب قانون کار تأسیس شد. چه چیزی منجر به تأسیس این حزب شد. شما خب وارد سیاست نبودید ولی این جریان چه بود؟
ج- یک قدرتی بود که این قدرت را میخواستند جمعآوری کنند و یک اسمی هم روی آن بگذارند در مقابل حزب توده. حزب توده چه داشت؟ یک اتحادیۀ کارگری داشت، شورای متحدۀ مرکزی، و یک حزب داشت. حالا عین این کار را قوامالسلطنه برای دستگاه خودش کرد یعنی برای دست راستیها کرد و آنها دست چپی بودند. یک اتحادیۀ شورای کارگران میخواست، یک اتحادیۀ کارگری. خب آناً تمام این برو بچهها که هرکدامشان رئیس یک کارخانه بودند و ضمناً یک کار انتخاباتی هم بین خودشان کردند و یک رهبر کارگری هم پیدا کردند و رهبران کارگران را همه جمع کردند و خودشان هم بدون اینکه رهبر کارگری آن کارخانه بشوند چون رئیس آن کارخانه بودند در آنجا شرکت کردند.
و به این ترتیب یک مجموعهای از رهبران کارگری تمام کارخانهها جمع شد. حالا ضمناً یک دستگاه سیاسی یک حزب میخواهد و این حزب هم در کنارش تشکیل شد و این رهبران کارگری مانع از این نبود که عضو باشند و عضو حزب هم باشند و عضو شورای حزب باشند ولی آنجا دیگر میتوانستند با کارفرماها باهم، با وزرا باهم، با همه توی شورای حزب، باهم قاطی باشند. این بود که همه عضو حزب شدند، از خود جناب اشرف گرفته تا همۀ ما. همه میرفتیم آنجا دیگر همه برادر بودیم و هممسلک بودیم، همقطار حزبی بودیم. پس یک حزب تشکیل شد و یک اتحادیۀ کارگری. این اتحادیۀ کارگری قدرت آن حزب بود هر آن به آن میگفتند اعتصاب کن میکرد و هر موقع میگفتند شلوغ کن میکرد ولی اتحادیۀ کارگری با حزب دو تا بود. آن کاری که عیناً حزب توده کرده بود. حزب توده هم عیناً شورای متحدۀ مرکزی بود اتحادیۀ کارگریشان بود که تمام افراد شورایش همه کارگر بودند ولی همین کارگرها میآمدند آنور خیابان توی حزب توده و عضو شورای حزب میشدند با کارفرما باهم، با وزیر باهم، همه باهم بودند. پس حزب قوامالسلطنه تقویت شد به علت اینکه اتحادیۀ کارگری داشت و هر آن میگفت اعتصاب کنیم و هر موقع میگفت برویم آنها را بزنیم اجرا میشد.
س- مغز متفکر این حزب دموکرات و این برنامه چه کسانی بودند؟ چه افرادی بودند و اسمهایشان چیست؟
ج- همینهایی که اینجا بودند. حالا برایتان میخوانم اتفاقاً شروع به نوشتن اینها کردم چون حدس میزدم که مورداحتیاج خواهد بود. ولی همینها بودند.
س- فکر میکنید مبتکر این فکر کی بود؟ آیا شناخته شده است؟
ج- مبتکر خود قوامالسلطنه و آرامش بود. آرامش و همین محمدولی میرزا فرمانفرمائیان اینها مغزهایشان بودند و خسرو هدایت. خیلیها بودند، تمام آنهایی که بودند همین نوری آشتیانی تمام اینها. شب که آنجا میرفتیم بنده هم بودم وزیرم هم بود، آنهای دیگر هم بودند.
س- مثلاً کاری که شروع میشود یک دو سه نفری هستند که زحمت اصلی را میکشند و بهاصطلاح نقشۀ آن را میکشند. حالا میخواستم بدانم برای این کار که بود؟
ج- آنچه که مربوط به کارگر و کارخانه و اینها بدانید بدون اینکه بخواهم خودستایی بکنم فکر من بود. اصلاً تودهایها هم همچین، آنیکی هم همینطور میآمدند و با من مشورت میکردند.
س- کار سیاسیاش با کی بود؟
ج- کار سیاسی آن با مظفر فیروز، آرامش. ولی کارهای کارگری را خود قوامالسلطنه هم تصمیم گرفته بود و میگفت به کارهای نفیسی زیاد کاری نداشته باشید، به او کمک و معاضدت بدهید ولی کاری به او نداشته باشید شما کارهای سیاسیاش را بکنید ولی شما این چیزها سرتان نمیشود و قوانین بینالمللی را نمیدانید، موضوعات را نمیدانید یکوقت یک اشتباهاتی میکنید و یک چیزی میگویید اسباب دردسر میشود. چون آن تودهایها، باید گفت، اشتباه نمیکردند. آنها همه میرفتند با مغزهایشان مشورت میکردند با روسها مشورت میکردند یکدفعه حرف چرند نمیزدند هر موضوعی را ما در شورای عالی کار مطرح میکردیم میگفتند ما فردا جواب میدهیم. آنوقت میرفتند و با مغزهای خودشان فکر میکردند و فردا میآمدند جواب میدادند.
خیلی سری اسمهایی را من نوشتم که چه کسانی بودند. اینها خیلی اسمها هستند.
س- خب بفرمایید.
ج- عرض کنم که رهبران حزب توده را که میدانید قازار سیمونیان رهبر شورای متحدۀ مرکزی بود. آرامش و پرتو اعظم و ابوالقاسم تفضلی …
س- کدام پرتو اعظم؟
ج- ابوالقاسم پرتو اعظم، همان کسی که آن کتاب را نوشته است. بعد نونهال تهرانی، مهندس ارداقی، مهندس تبریزی، مهندس سدهی، خسرو هدایت، مهندس سهرابی، مهندس قرهگوزلو، مهندس فریور. و بالاتریها هم قوامالسلطنه، آرامش، سلمان اسدی، محمدولی فرمانفرمائیان، موسوی زاده، مهدی شریف امامی، صادقی که وکیل بود و بعد هم وزیر شد.
س- اینها همه در حزب دموکرات بودند.
ج- اینها همه بودند که شورای متحده را تشکیل دادند. خسرو هدایت، احمد مصدق، قزلباش و…
س- احمد مصدق؟
ج- بله.
س- او کجا بود؟
ج- او هم جزو حزب دموکرات بود.
س- مکی هم مثلاینکه بود؟
ج- بله مکی هم بود.
س- موضوع بعدی راجع به اعتصاب آبادان است که در آن تابستان اتفاق افتاد. آیا شما هنوز توی امور وزارت کار به حد کافی مستقر شده بودید که در آن کار دخالت داشته باشید؟
ج- بله در آن کار دخالت کردیم ولی مظفر فیروز خودش رفت. آنجا یکخرده زیاد جنبۀ سیاسی داشت و از شما چه پنهان بنده نمیخواستم به کارهای حزبی آنجا که باید نشست با انگلیسها صحبت کرد صحبت کنم این بود که من نرفتم ولی مظفر فیروز رفت و در همان تیراندازیهای آبادان آنجا بود ولی من نبودم. من در آن دوران کوتاه اعتصاب و تیراندازی و اینها دخالتی نداشتم.
س- حالا اگر ممکن است یک توضیحی بفرمایید تا آنجا که شما اطلاع داشتید چه شد که قوامالسلطنه تصمیم گرفت که این سه نفر آقایان تودهای را وارد کابینهاش بکند در آن تابستان؟
ج- این موضوع این بود که قوامالسلطنه میخواست به هر قیمتی شده روسها ایران را تخلیه کنند به هر ترتیبی شده است. برای این کار به روسیه رفت و در آنجا صحبت کرد که به چه شرایطی نفت را به آنها خواهد داد و به چه شرایطی چهکار بکند که آنها ایران را تخلیه بکنند و با خودش مظفر فیروز و عدۀ دیگری را همراه برد، از تودهایها هم برد و آنجا نشستند و صحبتهایشان را کردند. بالاخره قوامالسلطنه به اینجا رسید که روسها از قوامالسلطنه هفتتا وکیل و سهتا وزیر در کابینه خواستند برای اینکه ایران را تخلیه کنند.
س- این را من تا حالا نشنیده بودم.
ج- این را کمتر کسی هم میداند برای اینکه این جزو چیزهایی است که خود قوامالسلطنه به بنده گفت و بهخصوص وزارت کار را به تودهایها بدهند. این را من خیلی مایلم اتفاقاً که شما بنویسید برای اینکه من این را مستقیم از قوامالسلطنه دارم و اصلاً کسی آن را نمیداند. روسها این قدرت را میخواستند در ایران به دستشان باشد…
س- چه وزارتخانههایی را گفته بودند؟
ج- حالا بهتان میگویم که چرا آن را با من مشورت کرد. و الا که روسها نمیرفتند بامبول میدواندند و آمریکائیها هم که نمیآمدند مناسباتشان را با روسها به هم بزنند محض خاطر ما. درست است که بمب اتم داشتند و اینها را هی از بمب اتم میترساندند و همان موقع هم روسها حقیقتاً از بمب اتم میترسیدند ولی معذلک این حد را که چیزی را با این زحمت به دست آوردند و رخنه کردند و نصف ایران را الآن در دستشان هست یکدفعه ول کنند و بروند. این بود که قوامالسلطنه به عقیدۀ من فداکاری کرد و او نقش بزرگی در این کار داشت. شاه در آن قسمت نقش احساساتی داشت که احساسات مردم را تهییج کند و برود آذربایجان و مردم آذربایجان را تهییج کند از اینجور کارها، ولی این نقشه، نقشۀ قوامالسلطنه بود. آنوقت قوامالسلطنه این عده را برداشت و با خود برد آنجا و موافقت کرد که ششتا وکیل به اینها بدهد که انتخابات بکنند و در شمال ایران که در دست روسها بود معلوم بود که ششتا درمیآیند، در انتخابات تهران هم آزادشان بگذارد و آنها هم عمل بکنند. این است که ششتا وکیل گیرشان بیاید. بعد گفتند که سهتا وزارتخانه هم باید بدهی. آنوقت قوامالسلطنه زرنگی کرد و گفت بگذارید بروم مشورت کنم. آمد تهران و گفت چارهای نداریم و باید سهتا وزارتخانه را هم بدهیم، آنوقت با اشخاصی که مشورت کرد یکی از آنها هم با من بود. آن موقع وزارتخانه هنوز وزیر نداشت و با من مشورت کرد. من گفتم وزارت کار را نه اینکه من خودم به این وزارتخانه علاقه دارم و میگویم که این وزارت کار را شما ندهید، بالاخره برای من کار هست من با تودهایها کار نخواهم کرد و میروم جای دیگر ولی این وزارتخانه را ندهید برای اینکه تمام امور کارگری در اینجا حلوفصل میشود و آتیه توی این وزارتخانه است و نظر دنیا به این وزارتخانه است و شما این وزارتخانه را ندهید. آنوقت گفت پس چهکار کنیم؟ اینجا بود که بنده یکهو نقش اساسیام را بازی کردم و گفتم اینجا را وزارتخانه کنید و مستقل کنید.
س- از پیشه و هنر جدا شود.
ج- بله. گفت که چرا؟ گفتم برای اینکه آنها وزارت پیشه و هنر را میدانم میخواهند چون همهجا به فرهنگ علاقه دارند و به بهداشت و به صنایع برای اینکه اینجاهاست که جمعیت هست. الآن هم خوشبختانه رتقوفتق امور کارگران هنوز توی این وزارتخانه است، هنوز آن وزارتخانه هیچی نیست. این است که الان اینها چشمشان به این وزارتخانه است من میدانم ایرج اسکندری اینها با من دوست هستند و اینها به من میگویند که ما میآییم این وزارتخانه و به تو هم میرسیم، محبت میکنیم و کارهایت را درست میکنیم ولی من نمیخواهم با آنها همکاری کنم. شما این وزارتخانه را بگیرید. این وزارتخانه هیچی ندارد نه جا دارد، نه مبل دارد، نه اثاثیه دارد، هیچی ندارد، نه کارمند دارد، فقط اسم خالی است و من و دو نفر دیگر و یک پیشخدمت. اینها را بردارید ببرید آنجا و آنها هم مسخره خواهند کرد که اینها ببینید که نفیسی با دو نفر را برداشتند و رفتند و کردند وزارت کار. آنها خیال میکنند که همینجوری میمانیم ولی شما اگر وزارت پیشه و هنر را بدون امور کارگری به ایرج اسکندری بدهید مثل این میماند که یک گردوی توخالی داده باشید، تویش هیچچیزی نیست. ما این را میآوریم اینجا و میشکفیم و بزرگش میکنیم و بازش میکنیم و شما هم آدم جاهطلبی هستید کمک خواهید کرد و اینجا یک وزارتخانۀ بزرگی خواهد شد. پس شما وزارت کار را بخواهید و بگویید وزارت کار را به من بدهید وزارت صنایع مال شما باشد، وزارت آموزش مال شما و وزارت بهداری مال شما. آنها هم خیلی خوشحال خواهند شد اینها همان چیزهایی است که در تمام دنیا سعی کردهاند وزرای کمونیست را در بهداری و بهداشت، در صنایع و در فرهنگ بگذارند. همینطور هم شد. روی این اصل شد که وزارت کار آمد این طرف و آن سهتا دستگاه رفتند جزو وزارتخانههای کمونیستی و وزیرش کمونیست شد برای اینکه بعد شما میدانید که آنها را کنار میگذارید ولی کارگرها را نمیتوانید جدا کنید اگر دستشان افتاد و این را هم قوامالسلطنه از ما گوش کرد وزارت کار را گرفت درصورتیکه هیچ اهمیتی نداشت و آن موقع مسخرهترین وزارتخانهها بود.
س- چطور شد که تبلیغات را آنوقت اسمش را گذاشتند وزارت کار و تبلیغات؟
ج- آن را مظفر فیروز کرد. من علاقهای به آن کار نداشتم ولی جزو مواقعی بود که تسلیم شدم. میبایست من به مظفر فیروز یک آوانسی میدادم. مظفر فیروز هم فوقالعاده تبلیغاتچی بود، اصلاً روزنامهنویس بود، روزنامهچی بود و من به آن قسمتها هیچ علاقهای نداشتم و از روز اول باهم حل کردیم. گفتم امور کارگری و کارخانه و اینها با من، امور روزنامه و روزنامهنویسی و تبلیغات و رادیو و اینها با شما.
س- پس چرا آقای آرامش توی این آمد؟
ج- او بعد آمد و وقتیکه هم آمد بهعنوان تبلیغاتچی بود.
س- ایشان بهعنوان معاون اول نیامد؟
ج- نخیر او آمد و وزیر شد، معاون وزارت پیشه و هنر بود. معاون آنجا بود بعد یکهو آمد اینجا. بعدازاینکه محمدولی میرزا از آنجا رفت و پست وزارت آنجا خالی شد این یکهو آمد جای مظفر.
س- قبل از اینکه وزیر بشود در وزارت کار نبود و از وزارت پیشه و هنر آمد آنجا؟
ج- بله از وزارت پیشه و هنر آمد آنجا و معاون وزارت کار را هم که من گرفته بودم.
س- پس بعدازاینکه مظفر فیروز وزیر شد…
ج- من را معاون کرد. روز آخری که آنجا بود آخرین کاری که کرد حکم معاونت من بود.
س- آنوقت یک معاون بیشتر نبود.
ج- یکی بود بله. تا ده سال هم من همینطور یک معاون نگهش داشتم.
س- آنوقت چی شد که او رفت اصفهان و آنجا حکومتنظامی اعلام کرد.
ج- بله این کارهای سیاسی بود، معاون نخستوزیر بود هم کارهای سیاسی میکرد و هم کارهای کارگری و معاونت سیاسی نخستوزیر را هم حفظ کرده بود این است که پا میشد میرفت گاهی اوقات از این کارها میکرد ولی در هیچ کجا از این کارهای سیاسی من همراهش نبودم.
س- خب ادعا بوده است که آنجا فداکار میخواست بمب سازی بکند و بعد فرار کرده و به تهران آمده است.
ج- نخیر ولی میگفتند. فداکار اهل این کارها نبود.
س- پس برای او درآوردند.
ج- بله.
س- آنوقت چطور شد که کابینهای که تودهایها در آن بودند منحل شد؟
ج- بودند همینطور تا موقعی که قوامالسلطنه تصمیم گرفت دیگر با تودهایها همکاری نکند، دیگر افراد کمونیست در کابینهاش نباشند.
س- اینکه در مورد وزرای تودهای میگویند که سعی کرده بودند که اعضای حزبشان را داخل وزارتخانهها بیاورند و پر بکنند این راست است؟
ج- بله کوشش میکردند. همین اواخر هم کوشش میکردند، همین زمان حکومت اسلامی هم همین کار را کردند. وقتی وارد شدند سعی کردند که تودهایها را جمع کنند و یک نهضت تودهای درست کنند.
س- انتخاب محمدولی میرزا بهعنوان وزیر یک امر طبیعی بود بهعنوان جانشین…
ج- بله برای اینکه او هم جزو شورای مرکزی حزب بود. اعضای شورای مرکزی حالا باید وزیر بشوند و کابینه بیاورند و حزب را وقتی تشکیل دادند محمدولی میرزا جزو شورای مرکزی حزب بود و بعد میخواستند انتخاب بشود و وکیل بشود. آن معلوم بود چیز موقتی است.
س- چند مدت بود؟
ج- سه چهار ماه. تا موقعی که انتخابات شود. آنوقت هم او وکیل شد و هم مکی وکیل شد، خیلیها، سلمان اسدی، آنجا که اسامی را میگفتم سلمان اسدی را به شما گفتم؟
س- بله.
ج- آنجا که اسامی را میگفتم، آنهایی که جزو شورای حزب بودند؟
س- بله. آنوقت که آقای فرمانفرمائیان که رفت آقای آرامش آمد. او انتخابش روی چه حسابی بود؟
ج- او هم برای اینکه از شورای مرکزی حزب بود. میخواستند کارگران را در دست او بگذارند کارگران چه از لحاظ حزب و چه از لحاظ اتحادیه رهبرشان آرامش باشد.
س- حالا اگر ممکن است چند ماه به عقب برمیگردیم. وقتی اسکی تأسیس شد آیا آقای آرامش هم دخالتی در تأسیس آن داشت؟
ج- نهچندان. اوایلش نه ولی رفتهرفته آمد. او در وزارت پیشه و هنر بود، در قسمت صنایع آنجا و از آنجا به قسمت اتحادیۀ کارگری آمد که من هم خودم جزو رهبران کارگران هستم. با خسرو هدایت و همۀ اینها هم دوستی داشت.
ببینید چیزی که در زندگی بنده جالب است این است که همیشه فعال بودم ولی هیچوقت فعال سیاسی نبودم هیچوقت. تا سیاست میشد میگفتم من به سیاست کاری ندارم. کی نخستوزیر شود، کی وزیر شود، امروز کی باشد، فردا کی باشد، من کاری نداشتم. من به پیشرفت اجتماعی کارگران و سازمانهای اجتماعی کارگران علاقهمند بودم.
س- قبل از اینکه بقیۀ مصاحبۀ امروز ادامه بدهیم مثلاینکه سرکار یک مطالبی یادداشت فرموده بودید از آن رسالۀ بنده که میخواستید مطرح بفرمایید.
ج- بله. راجع به چند نفر آنطور که بایستی صحبت نشده است چون اینها در وزارت کار خیلی بیشتر از این حق داشتند. یکی از آنها آقای دکتر شاپور بختیار است. آقای دکتر شاپور بختیار بهعنوان مشاور به وزارت کار آمد و با بنده همکاری خیلی نزدیک داشت و باهم خیلی دوستی پیدا کردیم برای اینکه از لحاظ شخصیت و مقام علمی ایشان قابل توجه بودند و در قسمتهای کارگری برایشان حق قائل بودم. به وزارت کار که آمد اول مشاور بود و در تدوین مقررات و آئیننامهها و قوانین کار و کارگری بنده با او مشورت میکردم و او هم چون فرانسه را خیلی خوب میدانست و انگلیسی را هم میدانست و با سازمان بینالمللی کار در تماس بود و تمام این مقررات و آئیننامههای بینالمللی را از آنجا اقتباس میکرد. رابطهمان هم با سازمان بینالمللی کار توسط آقای جمالزاده برقرار بود و او آنجا کار میکرد و جزو دفتر ایرانی آنجا بود و ما هم تمام این کتابها و آئیننامهها و مقررات را هرچه میخواستیم توسط ایشان از سازمان بینالمللی کار میگرفتیم، آقای دکتر شاپور بختیار هم اینها را حلاجی میکرد و با قوانین و مقررات ایران منطبق میکرد. بعد ایشان هم با چند نفر دیگر از جمله مرحوم آقای دکتر مهران…
س- کدام دکتر مهران؟
ج- دکتر مهران که وزیر آموزشوپرورش بود.
س- محمود مهران؟
ج- بله محمود مهران. و آقای دکتر جلالی، آقای مهندس هوشنگ نیرنوری، آقای حمید نیرنوری اینها همه از اشخاصی بودند که عضو شورای عالی کار بودند یعنی شورای عالی کار داشتیم که هر مقرراتی که میخواستیم بگذرانیم به شورای عالی کار میدادیم تهیه میکرد، حلاجی میکرد و رتقوفتق میکرد و بعد به شورای عالی کار میآمد و تصویب میشد و بعد از آنجا به مراجع قانوننویسی میرفت و تهیه میشد، حل و فصل میشد و بعد به مجلس میرفت. پس آقای دکتر شاپور بختیار در شورای عالی کار هم مشارکت داشت و با آقایان دیگر تمام قوانین و مقررات و آئیننامهها را باهم تدوین میکردند. پس در حقیقت مشاور فنی ما بود آقای دکتر بختیار و آن آقایانی که اسم بردم که همهشان فوقالعاده بر گردن قانونگذاری کار در ایران حق دارند. بعد که یکقدری تجربیات اداریش بیشتر شد بنده ایشان را مأمور ادارۀ کار در اصفهان کردم که در اصفهان مقام دولتی باشد که بین کارگر و کارفرما آنجا حاکم بود و تمام اشکالات کاری و قانون کار را او در آنجا اداره بکند و بسیار آدم بالیاقتی بود، بسیار آدم باجرأت و باشهامتی بود و در مبارزات با حزب توده دکتر بختیار همیشه در صف اول بود و حتی آنجا که کسی جرئت نمیکرد برود و به اتحادیههای کارگری متعرض بشود، حمله که نمیشود گفت ولی خب متعرض شود، و گیرهای کارها را رفع بکند در آنجا بین کارگران همیشه معروف بود که دکتر بختیار خودش نردهبام میگذاشته و میرفته تابلوی تودهایها را پائین میآورده یا خودش به این اتحادیههای تودهای متعرض میشد. خیلی آدم باشهامتی بود، خیلی آدم نترسی بود، آدم پرجرئتی بود، آدم روشن و عالمی بود، من خیلی برای او احترام داشتم. بعد از اتحادیههای کارگری اصفهان…
س- رابطهاش با کارفرماها چطور بود؟
ج- خیلی بیغرضانه و بیطمعانه. دکتر بختیار خیلی شخص بیطمعی بود و هیچوقت نظری به مال و مقام نداشت و به درآمد کارخانهجات و اینها هیچ نظری نداشت. خیلی آدم بینظری بود، خیلی هم آدم نترسی بود. با زن و بچهاش چه در اصفهان و چه در آبادان همیشه با کمال شجاعت و بدون ترس در بحبوحۀ شورش و انقلاب کارگری آنجا بود و از چیزی نمیترسید. بعد از اصفهان داوطلب شد که به آبادان برود و آنجا هم که از بحبوحه و از کشمکش و از اعتصاب آبادان صحبت کردیم جزو یادداشتهایتان، درصورتیکه دکتر بختیار در صف اول مبارزه بود باز از دکتر بختیار اسمی برده نشده است، درصورتیکه دکتر بختیار در آن کار رل بزرگی داشت و خیلی فعالیت کرد و خیلی مبارزه کرد. در تمام کشمکشهای آبادان و در اعتصابات آبادان وارد بود.
در جاهای دیگر هم هر موقع ما کشمکشی داشتیم و مبارزۀ شدیدی بود همیشه دکتر بختیار صف اول مبارزه بود. و به عقیدۀ بنده او خیلی گردن کارگرها و جنبشهای کارگری در ایران حق دارد و خیلی هم فعالیت کرده است.
س- شما فقط در مورد مبارزهاش با تودهایها صحبت فرمودید. راجع به اینکه برای اتحادیههای کارگری مستقل و در مقابل کارفرماها ایشان چه خدمتی انجام داده مطلبی نفرمودید.
ج- او همیشه داوطلب تقویت و پشتیبانی از اتحادیههای مستقل بود، مخالفت شدید با تودهایها داشت ولی به اتحادیههای مستقل هم همیشه خیلی کمک میکرد چه در اصفهان و چه در آبادان. و رویهمرفته همانطوری که خدمت شما گفتم اتحادیههای تودهای تقویت زیادی لازم نداشتند چون آنها تقویت شده بودند از ارگانهای کمونیستی و ارگانهای دست چپی فوقالعاده تقویت میشدند. اتحادیههای مستقل کارگری بودند که احتیاج به کمک داشتند و آنها را میبایستی کمک کرد.
س- ولی ظاهراً نه قبل از ایشان و نه در زمان ایشان و نه بعد از ایشان اتحادیۀ مستقلی وجود نداشته بنابراین روشن نیست که ایشان نتیجۀ کمکش چه بود. مثلاً در اصفهان قبل از اینکه ایشان بیاید آقای شمس صدری رئیس اتحادیههای کارگران بوده، در زمان ایشان هم بوده و بعد از ایشان هم بوده…
ج- شمس صدری و امیرکیوان. ایشان آنهای دیگر را هم تقویت میکردند.
س- چه کسانی را؟
ج- شمس صدری بود، امیرکیوان بود، کفعمی بود، صرافان بود که جزو اتحادیههای مستقل بود و در زدوخورد با حزب توده کشته شد. بله اینها یک چند نفری بودند که در رأس جنبش کارگری مستقل بودند در اصفهان.
س- ولی شمس صدری را اسم مستقل رویش نمیشود گذاشت. میشود؟
ج- یعنی او طرفدار کارفرماها بود ولی خب ضد تودهای بود ازاینجهت میگوییم که…
س- پس مستقل مترادف با ضد تودهای است، مستقل از کارفرما نیست.
ج- بله مستقل از کارفرما نیست. چون بالاخره میبایستی که یکی از اینها تقویت میکرد، کی تقویت میکرد؟ کی به آنها کمک مالی میداد؟ کی به آنها در ادارات و فعالیتهای اجتماعی کمک میکرد. باید یک کسی به آنها کمک میکرد و آنهم کارفرماها بودند. دولت یا کارفرماها. دولت هم همچنین، دولت هم اگر به اینها کمک نمیکرد اینها یک کسی را داشتند. اینهایی که تودهای نبودند البته مستقل نبودند، مستقل از کی؟ مستقل از تودهایها بودند ولیکن باید دستگاههای دولتی و دستگاههای کارفرمایی به این اتحادیههای مستقل کمکی میکردند و این کمک را هم ما میکردیم. وقتی میگویم دکتر بختیار هم کمک میکرد به اتحادیهها، کمک دولتی میکرد چون نمایندۀ دولت بود.
س- پول هم به آنها میدادند؟
ج- دولت؟
س- بله
ج- نخیر پول نمیداد، پول را بیشتر کارفرماها میدادند روی اشارۀ دولت، روی تقویت دولت.
س- جزو یادداشتهایتان یکی دکتر بختیار بود و…
ج- بله یکی دکتر بختیار بود و یکی هم اینکه بعد از رضاشاه حکومتنظامی و فرمانداری نظامی تقریباً در همۀ ایران برقرار شد و در تهران سپهبد امیراحمدی بود که فرماندار نظامی تهران شد و فرماندار نظامی کسی بود که اقداماتی که بایستی فرمانداری بکند و استانداری بکند چون آن موقع فرمانداری و استانداری نقش مهمی نداشتند و باید همۀ اقدامات توسط نظامیها انجام بشود این بود که فرماندار نظامی و حکومتنظامی در همهجا در ایران برقرار میشد. هر جا که شلوغ بود، هر جا که اغتشاشی بود، هرکجا که جنبش شدیدی بود آن را فرمانداری نظامی و حکومتنظامی جلویش میایستاد. این است که در همهجای ایران هر کجا که یک جنبش تودهای یا جنبش شدیدی پیش میآمد همهجا حکومتنظامی اعلام میکردند. حکومتنظامی برقرار میشد و حاکم نظامی معین میشد و حکومتنظامی آنوقت مقرراتی داشت که مخصوص زمان جنگ بود، زمان اغتشاش بود و آن مقررات در ایران برقرار میشد. این است که باید بدانیم در ایران تقریباً در همهجا بهطور متناوب حکومتنظامی تشکیل میشد.
س- این حکومتنظامی یا این فرماندهی نظامی مربوط به کی بود؟ به کی گزارش میکرد و از کی دستور میگرفت؟
ج- مربوط به وزارت جنگ، ستاد ارتش، دولت. دولت مقرراتی وضع میکرد و حاکم نظامی معین میشد و آنها دستور میدادند.
س- میخواستم بگویم حرفشنویِ فرماندۀ نظامی در مرحلۀ نهایی از نخستوزیر بود یا از شاه بود؟
ج- از هر دو بود چون شاه فرماندۀ کل قوا بود و آنها هم که جزو قوا بودند و دستورات دولت را به آنها توسط دولت ابلاغ میشد و همچنین دستورات توسط ستاد کل هم به آنها داده میشد ولی دستورات نظامی عموماً به سپاهیان داده میشد ولی فرماندۀ نظامی دستور راجع به همه کار به او میرسید. راجع به هر موضوعی که جنبۀ انتظامی داشت فرماندۀ نظامی مجری آن بود. حتی شهربانی هم تابع فرماندۀ نظامی بود.
س- پس روابط امیراحمدی و سپهبد رزمآرا چطور بود؟
ج- رزمآرا کارهایش بیشتر جنبههای نظامی داشت. اگر قشونکشی اگر کار نظامی اگر دستورات نظامی باید اجرا بشود آنها را به رکن دو ستاد ابلاغ میکرد. ولی ضمناً رکن دو ستاد موظف بود که راجع به مطالب مختلف حاد مملکتی هم اطلاعات کسب کند. رکن دو ستاد همهکاره بود. حبس میکرد، به کارها دخالت میکرد.
س- آن موقع رئیسش کی بود؟
ج- رکن دو ستاد؟ رئیس آن رزمآرا بود. اول رکن دو ستاد بود و بعد رئیس ستاد شد.
س- وقتیکه ایشان رئیس ستاد شد رئیس رکن دو چه کسی شد؟ پاکروان؟
ج- نخیر آن موقع آقای گیلانشاه بود.
س- پس بعد از رزمآرا گیلانشاه رئیس رکن دو شد.
ج- بله که با رزمآرا هم کار میکرد.
س- میگویند که رزمآرا هم خیلی توی کارهای کارگری دخالت داشت.
ج- او توی همۀ کارها دخالت داشت. رزمآرا تقریباً وزرا را هم عزل و نصب میکرد، در همۀ کارها دخالت داشت. توی وزارت کار هم با ما جروبحث داشت.
س- چطوری؟ نمونهاش را با ذکر مثلی بفرمایید.
ج- مثلاً همینکه میگفت بهتر نبود به کارگران در اصفهان آزادی بیشتری میدادید، بهتر این نبود که کارگران با مثلاً کارفرماها خودشان بنشینند و کارها را رتقوفتق بکنند و شما دخالت نمیکردید. همهاش اینجوری که بهتر این نبود که… در همۀ کارها دخالت میکرد، رزمآرا خیلی در ایران متنفذ شده بود.
س- اینکه بین ایشان و بهاصطلاح ارفع از یک طرف و امیر احمدی از طرف دیگر رقابت و…
ج- بله ارفع فوقالعاده دست راستی فکر میکرد. ارفع حتی یک حزب دست راستی هم تقریباً یا یک جنبش دست راستی هم درست کرده بود و مهندس حامی و خیلی از مهندسین دیگر طرفدار ارفع بودند. همانطوری که یک دستهشان طرفدار دست چپیها بودند از مهندسین همینطور یک دستهشان طرفدار دست راستیها بودند و آنها تابع ارفع بودند.
س- امیر احمدی چه طور بود و چه جور نظریاتی داشت؟
ج- امیر احمدی بیشتر جنبۀ وزیر جنگی داشت. او وزیر جنگ بود، او نظامی قلدری بود برای کارهای نظامی، برای فعالیتهای نظامی.
س- ارفع چطور شد که از سر کار برش داشتند؟ شما در آن زمان در جریان بودید؟
ج- بله. به کارهای سیاسی دیگر زیاد دخالت میکرد یعنی جنبشهای دست راستی را تقویت میکرد و به کارهای دست راستی وارد شده بود و رویهمرفته میخواست وارد امور سیاسی بشود و شاه هم نمیخواست که نظامیها وارد امور سیاسی بشوند و او هم در امور سیاسی خیلی وارد شده بود.
آن نوشتههایی که آرامش و ابوالقاسم پرتو اعظم اینها راجع به حزب توده نوشتند میخواستم که ببینم دارید یا نه گفتید دارید.
س- بله جزوهای بود به نام «اقدامات غیرقانونی».
ج- که آنجا آدم هم میکشند و عکس کشتهها هم هست. بله آن هم جالب است که ذکر شود. میخواستم ببینم نونهال تهرانی را ذکر کردید یا نه؟
س- کی بود؟
ج- نونهال تهرانی وکیل دادگستری بود. این نوشتهها را پرتو اعظم و آرامش و اینها با کمک نونهال تهرانی مینوشتند.
س- ایشان حیات دارند؟
ج- بله. وکیل است.
س- ایران است؟
ج- بله در تهران و این اواخر هم من دیدمش. دیگر ارداقی و مهندس…
س- ارداقی که بعد معاون شهرداری شد؟
ج- بله معاون شهرداری شد و پدرش هم جزو حزب دموکرات بود در زمان حکیمالملک و اینها.
س- زمان مشروطیت.
ج- بله.
س- آنوقت این ارداقی چه نقشی داشت؟
ج- اینها هر دوتایشان تودهای بودند. هم تبریزی و هم ارداقی متمایل شدید به تودهایها بودند.
س- که بعداً هم همینطور ماندند یا عوض شدند؟
ج- نه دیگر بعد عوض شدند. بعد رفتند جزو حزب قوامالسلطنه یعنی حزب دموکرات شدند و دست راستی شدند.
س- آن علی امید که در اهواز بود شما یادتان هست؟ بعد ایشان هم مثلاینکه جزو حزب دموکرات شده بود با وجودی که قبلاً تودهای بود. این را به خاطر ندارید؟
ج- نخیر. من یادداشت میکنم و فکر میکنم اگر هم شد از دوستانم میپرسم. جزو تودهایها بود؟
س- بله اولش جزو تودهایها بود ولی بعد گویا جزو عضو حزب دموکرات ایران شده بود ولی مطمئن نیستم. یادداشت بعدی شما دربارۀ چیست؟
ج- دیگر راجع به لوئی سایان (Louis Saillant) که فرانسوی بود و العریس (Alaris) که لبنانی بود.
س- آن بوریسف (Borisof) هم که روسی بود.
ج- بله روسی بود. هاریس انگلیسی بود، مالفت فرانسوی بود و لوئی سایان که فرانسوی بود.
دیگر راجع به مهندس حسن سدهی که آدم خیلی خوبی بود، خیلی درست و حسابی بود ولی دست راستی بود و طرفدار کارفرماها بود ولی آدم خوبی بود. حسن سدهی.
س- بله. که او هم در یکی از جلسات کنفرانس کار خدمتتان آمده بود.
ج- بله. مهندس سدهی هم خیلی خوب بود و نمایندۀ اسکی در کنفرانسهای بینالمللی کار بود. محسن خواجهنوری هم که آن مواقع همیشه در وزارت کار بوده و با ما همکاری داشت. آنوقت مدیران کل معادن سهرابی، قرهگوزلو و…
س- اینها را گفتید.
ج- حزب دموکرات را هم که گفتیم قوامالسلطنه و آرامش و اسدی و محمدولی میرزا و شریف امامی و موسوی زاده و صادقی که وکیل آذربایجان بود.
گفتیم که علاوه بر خسرو هدایت قزلباش را ذکر کردیم و بانکی را ذکر کردیم. عزتالله هدایت را هم ذکر کردیم؟
س- عزتالله هدایت و خسرو هدایت را من ارتباطشان را نفهمیدم.
ج- عزتالله بعد جانشین خسرو هدایت شد.
س- اینها فامیل هستند؟
ج- بله اینها همه فامیل هدایت هستند. خسرو هدایت پسر مخبرالدوله است و او پسر صنیعالدوله.
س- پس پسرعمو بودند.
ج- بله. یکیشان وزیر پست و تلگراف ناصرالدینشاه بود که مخبرالدوله بود و خبرها را میرسانده و آن دیگری صنیعالدوله بود که صنایع ایران را پایهگذاری کرد.
س- این یکخرده عجیب است که این دو پسرعمو درست دو کار را پشت سر هم بکنند. اول خسرو هدایت رئیس راهآهن بشود و بعد رئیس اسکی بشود و بعد…
ج- اصلاً خسرو هدایت او را آورد و جانشین خودش کرد.
س- پس کوچکتر بود.
ج- نخیر کوچکتر هم نبود بلکه بزرگتر بود ولی مقام سیاسی مثل مقام خسرو هدایت نداشت. خسرو هدایت آدم سیاسی بود ولی عزتالله خان هدایت نخیر.
س- یعنی به محض اینکه خسرو هدایت رفت عزتالله خان فوری جانشین او شد.
ج- بله فوری عزتالله خان هدایت شد جانشین او هم در حزب و هم در اتحادیۀ کارگری و هم در راهآهن.
آنوقت عزتالله خان هدایت را که نوشتید، قزلباش را نوشتید، بانکی را نوشتید.
س- حالا یک آقای بانکی در دولت جمهوری اسلامی هست…
ج- نه این او نیست. این آدم مسنی است و در راهآهن بود.
س- قزلباش در راهآهن کارگر بود یا سرکارگر بود؟
ج- او اول کارگر بود و بعد سرکارگر شد و رفتهرفته…
س- پس تحصیلاتی نداشت.
ج- تحصیلات نخیر، آدم عامی بود، آدم حادثهجویی بود. به شما عرض کردم حتی آدم هم کشته بود. آدم ماجراجویی بود.
احمد مصدق را هم که قبلاً گفتم.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: چهاردهم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۹
ج- در دخانیات چه کسانی را شما گفتید؟
س- هیچکس را.
ج- یکی را که گفتیم پسر شازده بود.
س- آقای عضد…
ج- شازده عضدالسلطان.
س- آن موقع شغل آقای عضد چه بود؟
ج- در دخانیات کارمند بود.
س- با وجودی که شازده بودند؟
ج- بله دیگه. کارمند بود و به او کار داده بودند. آن موقع شازده بودن عیبی نداشت ایرج اسکندری هم شازده بود.
س- نه منظور این است که فکر کردم وضع مالیاش طوری بود که احتیاج نداشت در دخانیات کارمند باشد.
ج- خب شازده عضدالسلطان هم زیاد پولدار نبود. اینها تقریباً ثروتشان از بین رفته بود بعد از…
س- ایشان واقعاً طرفدار تودهایها بود؟
ج- یک آدمی بود که در فرانسه تحصیل کرده بود و روشنفکر بود و طرفدار اینجور چیزها بود بهطورکلی، طرفدار کارگران بود.
آنوقت عباس میرزائی هم شازده بود، آیا میدانید؟
س- نخیر نمیدانستم.
ج- او هم از فامیل عباس میرزا بود.
س- همین عباس میرزائی که ریش داشت و وکیل مجلس شد؟
ج- بله. او هم نژاد شازده بود یعنی خودش به من گفت ما شازده هستیم ولی خب به وضعیت حقیری درآمده بودند و کارگر شده بودند. او حقیقتاً کارگر شده بود و حقوق میگرفت برای زندگی کردن.
س- او چه نقشی داشت زمانی که سرکار توی وزارت کار بودید؟
ج- او خیلی آدم روشنفکر و خوشبیانی بود، خیلی حرف میزد، خوب بلد بود حرف بزند و ما عضو شورای عالی کارش کردیم. شورای عالی کار را نمیدانم برایتان گفتم یا نه؟
س- بله
ج- یک مرجعی بود که سه رکن در آن بودند: نمایندگان کارگران یک طرف میز مینشستند، نمایندگان کارفرماها یک طرف دیگر میز مینشستند و نمایندگان صنایع دولتی و وزارتخانههای صنعتی اینها هم یک طرف دیگر مینشستند. بالای میز هم وزیر کار مینشست و بنده. آنوقت یک مشاورینی هم که داشتیم آنها از وزارتخانههای مختلف بودند. حالا نمایندگان کارگران را اتحادیههای کارگری برای عضویت در شورای عالی کار معین میکردند. در شورای عالی کار هم هر مقرراتی وزارت کار میخواست بگذراند آنجا با مشورت این سه گروه تصویب میکرد و بعد هیئت عالی مستشاری هم ما داشتیم که آنجا این چند نفری که گفتم عضو آنجا بودند مثل دکتر محمود مهران و جلالی و نیرنوری و اینها هیئت عالی مستشاری.
س- به چه معنا؟
ج- هیئت عالی مستشاری یک هیئتی بودند برای مشاورۀ وزیر کار. وزیر کار هر چیزی را میخواست مطالعه بشود، ترجمه بشود، نوشته بشود به هیئت عالی مستشاری میفرستاد که آنجا یک عدهای از اشخاص تحصیلکرده بودند و مطالعه میکردند. از اشخاص تحصیلکرده و فهمیدۀ وزارتخانههای دولتی بودند. این هیئت عالی مستشاری مغز وزارت کار بود و برای محل مشورت وزارت کار و ضمناً محل مشورت شورای عالی کار و چیزی بود که مطالبی که باید به شورای عالی کار برود در هیئت عالی مستشاری تدوین میشد.
س- پس این عباس میرزائی جزو شورای عالی کار بود…
ج- بله جزو شورای عالی کار بود نمایندگان کارگر. نمایندگان کارگر، نمایندگان کارفرما در شورای عالی کار بودند.
به عقیدۀ بنده عباس میرزائی یک آدم خیلی فهمیده خیلی پختهای بود و تا آخر هم بود و تا آخر هم با وزارت کار همکاری میکرد تا این آخر آخر. ولی بعد دیگر کمکم این اواخر که دیگر وزارت کار نقش مهم و مؤثری نداشت.
س- وزارت کار نقش نداشت یا میرزائی نداشت؟
ج- نه وزارت کار هم دیگر نداشت. اصلاً شاه دیگر ارزشی برای وزارت کار قائل نبود. اصلاً برای قانون کار و سازمان کار و کارگران و جنبش کارگری و اینها دیگر این اواخر شاه ارزشی برایش قائل نبود.
س- جزو یادداشتهایتان چیز دیگری نیست؟
ج- نخیر.
س- خب حالا که یادداشتهایتان تمام شد بنده میخواهم دومرتبه برگردم به تاریخ وزارت کار و تقریباً دوره به دوره جلو بیاییم و در ضمن اگر مطالب بهخصوصی هم به نظرتان میرسد بفرمایید خیلی ممنون میشوم.
برگردیم به آن اولین وزیر که آقای مظفر فیروز باشد. آقای مظفر فیروز چه جور وزیری بود؟ چه کارهایی در زمان او انجام شد؟
ج- خیلی آدم جاهطلبی بود، خیلی آدم تند و با حرارتی بود و خیلی باهوش بود. انگلیسی را فوقالعاده خوب میدانست، تحصیلات عالیه در انگلستان کرده بود یا در کمبریج یا در آکسفورد…
س- در Harrow مثلاینکه.
ج- بله در Harrow مدرسۀ عالی تحصیل کرده بود ولی انگلیسی را فوقالعاده خوب میدانست، خیلی خوب حرف میزد. خیلی هم جاهطلب بود مثل پدرش. اینها جاهطلب بودند و میخواستند به مقامات بالایی در ایران برسند و روی این جاهطلبی هم پدرش و هم خودش با شاه اختلاف پیدا کردند، با شاهها اختلاف پیدا کردند.
س- آن سه ماهی که ایشان وزیر کار بود چه قدمهایی برداشته شد و چه کارهای اساسی انجام شد در وزارت کار؟
ج- در وزارت کار همین قوانین را توانست از هیئت دولت بگذراند و آئیننامهها و اینها را بگذراند. خیلی صاحب نفوذ بود، توانست همه را به وزارت کار بکشاند، کارفرماها را به وزارت کار بکشاند، نفوذ وزارت کار را در کارخانهجات در شهرستانها زیاد کند و اشخاص سرشناس و متنفذی مثل بختیاریها، قشقاییها، اینها همه را با فعالیتهای وزارت کار آشنا بکند و نفوذ وزارت کار را در آن شهرستانها زیاد کند.
س- در زمان ایشان بود که اسکی به وجود آمد؟
ج- بله، اتحادیهها در زمان ایشان بود. اتحادیههای تودهای هم در زمان ایشان به وجود آمد.
س- بعد چه باعث شد که مظفر فیروز مستعفی شد؟
ج- رقابت با شاه میکرد و رقابتش طوری شد که شاه یکقدری نسبت به او سوءظن پیدا کرده بود و به قوامالسلطنه تکلیف کرد که او را سفیر کند و به مسکو بفرستد.
س- ولی قوامالسلطنه به ایشان علاقه داشت.
ج- بله علاقه داشت. اول خیلی علاقه داشت، خیلی اعتقاد داشت.
س- قوامالسلطنه تیپ آدمی بود که کارهایش را از کانالهای مختلف انجام بدهد به این معنا که مثلاً مطالبی به آقای فیروز بگوید و بگوید تو برو این کار را بکن ولی مثلاً ضدش را به کس دیگری بگوید و مظفر فیروز اطلاع نداشته باشد؟
منظورم بیشتر آن نقشی است که آقای علا در سازمان ملل بازی میکرد و نقشی که آقای فیروز در تهران بازی میکرد و تا یک حدی باهم تضاد داشتند و این روشن نیست که آیا این هر دو سیاست در آن واحد به دستور قوامالسلطنه انجام میشد یا اینکه از طرف دیگری بوده است؟
ج- هر دو. مظفر فیروز بدون شک تودهایها را هم تقویت میکرد ضمن اینکه با تودهایها هم مبارزه میکرد ولی یک نقش تقویت حزب توده را هم داشت. قوامالسلطنه صددرصد با حزب توده مخالف بود و نقش مخالف بازی میکرد ولی مظفر فیروز کجدارومریز بازی میکرد. تودهایها تا آخر نفهمیدند که مظفر فیروز بر علیه آنها تحریک میکند و یا آنها را تقویت میکند.
س- ولی این را خب به قوامالسلطنه هم نسبت داده بودند که با روسها دارد میلاسد و به تودهایها دارد راه میدهد.
ج- آن جنبۀ مظفر فیروزیِ قوامالسلطنه بود. تا آنجایی بود که از نظر او تابعیت میکرد و او را تقویت میکرد، آن جنبۀ تودهای قوامالسلطنه با مظفر فیروز بود. ولی آنوقت قوامالسلطنه اشخاص دیگری داشت مثل اعزاز نیکپی مثلاً. او دیگر صددرصد رل انگلیسی داشت. آنها همکاران دست راستیاش بودند. به عقیدۀ من آرامش خیلی دلش میخواست طرفدار دست راستیها باشد، نقش تودهای هیچوقت بازی نمیکرد. شما عقیدهتان چیست؟ ما آرامش را اینطوری بحث کردیم؟ آرامش را چه طوری بحث کردیم؟ دست چپی بحث کردیم یا دست راستی؟
س- من در این مورد بحثش یادم نیست که دست چپی بوده یا دست راستی.
ج- آرامش با روسها و با دست چپیها بازی میکرد ولی تقویتشان نمیکرد و طرفدارشان نبود. برعکس تا آنجایی که زورش میرسید طرفدار انگلیسیها و دست راستی بود. او یزدی بود و یزدیها و اصفهانیها عموماً طرفدار انگلیسیها هستند. وکلای یزدی مجلس همه طرفدار دست راستیها بودند.
س- حالا که صحبت از آرامش شد سرکار راجع به سوابق آرامش چه اطلاعی دارید؟ ایشان اصولاً از چه جور خانوادهای بود و چه تحصیلاتی داشت و چه سوابقی داشت قبل از اینکه بیاید و وزیر کار بشود؟
ج- انگلیسی بلد بود و حرف میزد. تحصیلات فارسی و عربی و چیز نوشتن و اینهاش خوب بود ولی تصور نمیکنم تحصیلات خیلی بالایی مثلاً در حقوقی، در ادبیاتی داشته باشد. یک تحصیلات متوسطی داشت و در فارسی و عربی خوب بود ولیکن انگلیسی هم دیدم حرف میزند، حالا انگلیسی را در کجا یاد گرفته بود نمیدانم لابد همان یزد آنجاها یاد گرفته است ولی میدیدم که با انگلیسیها حرف میزد.
س- در آن زمان ایشان با خواهر آقای شریف امامی ازدواج کرده بود وقتیکه وزیر بود؟
ج- بله.
س- آن موقع متأهل بود؟
ج- بله.
س- انتخاب ایشان بهعنوان وزیر کار یک امر طبیعی به نظر شما رسید وقتیکه انجام شد یا غیرمنتظره بود؟
ج- نه دیگر، جزو همان انتخاباتی بود… آن موقع فراکسیون یزدیها در مجلس خیلی قوی بودند مثل آسید کاظم، دکتر طاهری و اینها فراکسیون قوی بودند خب خیلی کارها را آنها میکردند و طرفدار سید ضیاءالدین بود.
س- کی؟
ج- آرامش.
س- آنوقت ایشان از معاونت وزارت پیشه و هنر هم ارتقاء پیدا کرد به وزارت کار.
ج- بله.
س- رابطۀ شما و ایشان چطور بود؟ آیا قبلاً باهم کار کرده بودید و آشنا بودید؟
ج- باهم آشنایی داشتیم، در وزارت پیشه و هنر آن موقع من رئیس کارخانه بودم و ایشان رئیس حسابداری بودند ولی باهم دوستی داشتیم.
س- از آن دورهای که ایشان وزیر کار بودند شما چه خاطرهای دارید؟
ج- مثلاً در وزارت دارایی، ایشان تمام سوابقشان در حسابداری در وزارت دارایی بود و حتی رئیس حسابداری وزارت پیشه و هنر هم شد و آمد آنجا و با ما مهندسین رویهم ریخت و طرفدار مهندسین شد و به ما کمک میکرد و ما او را تقویت میکردیم.
س- ایشان عضو حزب دموکرات بود؟
ج- بله عضو حزب دموکرات بود. اول که طرفدار حزب عدالت بود، طرفدار سید ضیاء بود و خودش هم یزدی بود جزو طرفداران سید ضیاء بود.
س- آن دورهای که ایشان وزیر کار بود شما چه خاطرهای از آن دوره دارید؟ چه وقایعی و یا چه اقداماتی؟ یکی آمدن آن هیئت از نمایندگان کارگران بینالمللی بود به ایران.
ج- بله و یکی هم فرستادن ما به کنفرانس بینالمللی کار و آمدن آن هیئت و فرستادن ما.
س- راجع به دستگیری رضا روستا که در زمان ایشان اتفاق افتاد شما چه خاطرهای دارید؟ گویا رضا روستا با یکی دو تا از تودهایها به شهربانی رفته بود که درخواست بکنند که یکی از دوستانشان آزاد شود و همانجا خودش را دستگیر میکنند.
ج- بله این بود.
س- در آن مورد خاطرۀ بهخصوصی دارید؟
ج- خاطرۀ بهخصوصی ندارم. رضا روستا از این کارها میکرد و خودش را به خطر میانداخت و توی کارها وارد میکرد، از حبس شدن هم نمیترسید.
س- او چه جور آدمی بود؟
ج- رضا روستا؟
س- آدم خیلی غدی بود و خیلی نترس بود و خیلی وارد به امور کارگری، خیلی مبارز. او آدمی بود که برای این کار ساخته شده بود اصلاً برای این کار تعلیمش داده بودند.
س- از آن نوع تودهایها بود که به ایران هم علاقه داشت یا از نوعی بود که بهاصطلاح طرفدار شوروی بود؟
ج- طرفدار شوروی بود. از آنهایی بود که صددرصد تابع نظرات شورویها بود و هر چه از این جهت پیش میآمد طرفدارش بود.
کلنل کاظم خان سیاح.
س- علت کلنل چه هست؟
ج- اینها کلنل ژاندارمری بودند. چند نفر بودند که کلنل ژاندارمری بودند و بعد موقعی که سید ضیاءالدین آمد و کودتا کرد اینها جزو همراهان سید ضیاءالدین در کودتا آمدند. یکی ماژور منصورخان کیهان بود، اسم او را شنیدهاید؟
س- بله. اینها چه نقشی داشتند با زمانی که شما وزارت کار بودید؟
ج- اینها دوستان پدر بنده در کابینۀ سید ضیاءالدین بودند، وقتی سید ضیاءالدین آمد و کودتا کرد پدر بنده را هم آورد که وزارت بهداری و امور خیریه را درست کند. اولین وزارت بهداری و صحیه و امور خیریۀ ایران را پدر بنده درست کرد زمان کابینۀ سید ضیاءالدین. آنوقت اینها هم یکیشان رئیس ژاندارمری بود یکیشان فرماندۀ نظامی بود، و جزو دوستان سید ضیاءالدین بودند و اشخاصی که کودتا کرده بودند و بعد هم با سید ضیاءالدین بودند. یکیشان در شهرداری تهران با او همکاری میکرد، یکیشان در دستگاه دولتی با او همکاری میکرد. اینها جزو همکاران سید ضیاءالدین بودند. بعد هم که سید ضیاءالدین حزب را درست کرد اینها جزو حزب بودند و بعد هم اینهایی که جزو حزب عدالت شدند همه طرفدار سید ضیاءالدین شدند از همکاران و دوستان ایشان بودند. این است که این آقایان مثل جمال امامی، سیاح، کیهان اینها تمام حزب عدالت و گروههای دست راستی را تشکیل دادند و بعد هم کارگران دست راستی. مثلاً سیاح به وزارت پیشه و هنر آمد و مدیرکل شد و امور صنایع و تکوتوک کارخانهجات با او بودند و همینطور بچهها و مهندسین و جوانان را هم دور خودش جمع کرده بود همان تاجبخش و اینها همه جزو دوستان سیاح شده بودند. آنوقت ماژور مسعودخان کیهان هم همچنین. او هم خیلی به امور صنایع در همان وزارتخانه نزدیک شده بود و بعد هم به اتحادیههای کارگری. و بعد هم اینها خیلی طرفدار این دو نفر شده بودند همان اشخاص دست راستی را که برایتان اسم بردم مثل جمال امامی و دشتی و سدهی و تمام آنهایی که دست راستی بودند و این دو نفر هم جزو اشخاصی هستند که در صنعت ایران خدمت کردند و هم در کارخانهجات دربار اینها کار کردند، در دربار کار کردند بهعنوان مطلع در امور صنایع و امور کارگری.
س- چطور شد که آقای احمد آرامش را از وزارت کار برداشتند؟
ج- آن اشخاصی که زیاد پیش میروند، زیاد بالا میروند اینها عموماً اینطوری میشوند. فرانسویها مثالی دارند که میگویند:
«این حباب هوا آنقدر روی آب بالا میآید تا یکدفعه میترکد.» حالا اینها هم همینطور. اشخاصی هستند که خیلی در جنبههای اجتماعی پیش میروند هی پیش میروند تا یک جایی که دیگر میترکد.
س- ولی او که شش ماه بیشتر وزیر نبود؟
ج- ولی خب همان شش ماه خیلی تند رفت.
س- چهکار کرد؟
ج- خیلی همه کار و در همۀ کارها میخواست دخالت کند، به همۀ کارها رسیدگی کند، در همۀ کارها اظهارنظر کند و پیش همه برود. پیش شاه برود، پیش قوامالسلطنه برود، پیش این برود پیش آن برود. خب هم شاه نسبت به قوامالسلطنه حسادت میکرد و هم قوامالسلطنه نسبت به شاه.
س- کی از او ناراضی شده بود؟
ج- هم شاه و هم قوامالسلطنه. همه سوءظن پیدا کرده بودند. و خیلی هم به انگلیسیها نزدیک شده بود. به خیلیها همین نمایندگان انگلیسیها در شرکت نفت خیلی نزدیک شده بود. با وابستههای کار سفارت انگلیس خیلی نزدیک شده بود.
س- آیا وقتیکه بعداً ایشان را به زندان انداختند و بعد هم آنطور که شهرت داشت توسط مأمورین ساواک توی پارک فرح به قتل رساندندش، آیا ایشان تغییر شخصیت داده بود که این اتفاقات افتاد یا اینکه ریشۀ این افکار و این طرز فکر در زمانی هم که با شما کار میکرد مشهود بود؟
ج- نه دیگر این اواخر جداً مخالف با شاه شده بود، مبارزه با شاه میکرد.
س- شما اطلاعی دارید که ایشان چطوری به این سمت رفت و چه باعث شد؟ آیا افکار بهاصطلاح…
ج- او را کنار میگذاشتند و او هم آدمی بود که نمیخواست کنار برود و میخواست همهکاره باشد و میخواست در دستگاه دولتی باشد. منتهی این اواخر موضوع کارگری فقط نبود، او خودش را میخواست به تمام امور مملکت وارد بکند.
س- ایشان به مقام ریاست سازمان برنامه هم رسید بعد از آنجا …
ج- بله تا آنجا هم رسید ولی خودش را قانع نمیدانست.
س- پس روی افکار سیاسی نبود که ایشان مخالفت را پیش کشید اینطوری که شما میفرمایید…
ج- نخیر، یعنی او همیشه داوطلب سیاست دست راستی بود ولی به مقامات سیاسیاش قانع نبود و همیشه میخواست بیشتر از آن باشد، همیشه میخواست توی همۀ کارها دخالت کند و توی همۀ کارها باشد. و این جاهطلبی هم قوامالسلطنه را از او رنجانید و هم شاه را و همه را، ابتهاج را هر کس را که بگویید. خیلی باهوش و کاری و فعال بود و روی این اصل خودش را میرساند ولی قانع نبود و میخواست مقامات دیگر هم داشته باشد.
س- این شایعات که ایشان با مقامات عراقی در تماس بود و حتی مطالبی مینوشت که در رادیو بغداد برعلیه شاه میخواندند…
ج- بله میگفتند. از او به عقیدۀ من هر کاری برمیآمد. با آن جاهطلبی که داشت به همه کاری ممکن بود دست بزند.
س- پس احتمال اینکه با چپیها رویهم ریخته باشد کمتر بود؟
ج- این را تصور میکنم برعکس او همیشه میخواست با دست راستیها برعلیه دست چپیها سازش بکند. اصلاً سیاستش این بود، سیاست آنگلوفیلی یزدیها و اصفهانیها را داشت.
س- جزو فراماسونها هم شده بود یا اطلاعی ندارید؟ آن زمان که وزیر کار بود؟
ج- آن را نشنیدم. او تابع کسی نمیشد. مثلاً برود تابع شریف امامی شود که شریف امامی خودش تابع رئیس فراماسونها باشد از اینطور نبود.
س- آدم سرکشی بود.
ج- آدمی بود که میگفت چرا خودم نباشم، همهچیز دست خودم باشد. خیلی سرکش بود. حالا وزرای وزارت کار را ذکر میکنم و هرکدام برای شما بیشتر جالب است که دربارهاش بحث شود میگویم. اول آن سه چهارتایی که ذکر کردیم یعنی محمدولی میرزا فرمانفرمائیان و قبل از او مظفر فیروز و بعد آرامش و بعد از آرامش شما چه کسی را ذکر کردید؟
س- سلمان اسدی.
ج- بله درست است.
س- میخواهید یککمی راجع به او حالا صحبت کنیم.
ج- بله. میخواستم یواشیواش به ترتیب…
س- بله حالا به ترتیب بنده این اسامی خدمتتان ذکر میکنم.
ج- راجع به آرامش به اندازۀ کافی صحبت کردیم و راجع به آنهای دیگر هم قبل از او ذکر کردیم ولی سلمان اسدی…
س- ایشان کی بودند و از کجا آمدند؟
ج- سلمان اسدی آدمی بود که البته از یک فامیل خیلی سرشناس و شناختهشدهای به نام اسدیها که خیلی معروف بودند بعد هم در زمان رضاشاه یک غائلهای در خراسان پیش آمد که در آن غائلۀ خراسان که یک جا تظاهراتی برعلیه رضاشاه شد و کشف حجاب و ملکه برای زیارت حضرت رضا رفته بود آنجا یک تظاهراتی کردند و رضاشاه خیلی عصبانی شد و پا شد همینطور با چکمه رفت توی حرم و آنجا اسدی معروف که بزرگ این خاندان بود و آن موقع نایبالتولیه بود او را گرفت و آورد تهران ابتدا حبس و این چیزها و بعد هم به قولی او را کشتند. تمام این فامیل اسدی همه مغضوب بودند. این فامیل اسدی ضمناً منسوب به فامیل فروغی بودند و دخترهای فروغی زن پسرهای اسدی بودند و ارتباط نزدیکی باهم داشتند. فامیل سرشناس خوبی بودند، معروف بودند. سلمان اسدی هم توی دستگاه دولتی بود و تحصیلکردۀ انگلستان بود و مدرسۀ آمریکائیها و انگلیسی هم خوب میدانست و همینطور در مقامات دولتی هم بالا رفته بود. به وزارت دارایی آمد و معاون وزارت دارایی شد و در وزارت دارایی مقامات بالائی داشت. بعد هم یک مدتی با قوامالسلطنه خیلی نزدیک بودند و قوامالسلطنه به او پیشنهاد وکالت کرد ولی تا موقعی که به وکالت برسد وزیر کار شد. عقب وزیر کار میگشتند و او هم وزیر کار شد و بنده هم با او دوستی داشتم و از خدا خواستیم و آمد وزیر شد. آدم خیلی باهوشی هم بود. فقط یک عیب داشت خدا رحمتش کند خیلی دروغگو بود، خیلی چاخان میکرد، دروغ میگفت ولی خیلی فهمیده و باهوش بود، آدم خوبی بود. در وزارتش هم سعی میکرد که چیز یاد بگیرد چیز بفهمد. ضمناً هوشش هم باز بود و با این وابستههای کار و اینها هم میتوانست انگلیسی خوب صحبت کند، مجلات بخواند، کتب و قوانین و اینها را بخواند. رویهمرفته خوب بود و آدم فهمیدهای بود.
س- مدت وزارتش چقدر بود؟
ج- مدت وزارتش زیاد طول نکشید چون رفت دنبال وکالت.
س- چطور بود که آن زمان آقایان وکالت مجلس را به وزارت ترجیح میدادند؟
ج- بله برای اینکه وکالت میگفتند خب بعدازاین نخستوزیر بازهم هست، دیگر تا دو سال هستیم ولی آن روزها هی صحبت از این بود که نخستوزیریها عوض شوند، حکومتها کوتاهمدت باشد. این بود که همه ترجیح میدادند. بهعلاوه ریسکی نداشت، وکیل بودن کسی به آدم حملهور نمیشد ولی وزیر بودن همۀ روزنامهها و وکلا و همه به آدم حملهور میشدند.
س- آنوقت احترام وکیل مجلس هم در حد وزیر بود؟
ج- بله یک اندازه بود.
س- ولی دوران اخیر که وکالت مجلس یک کار خیلی سطح پائینی بود.
ج- حالا بله. این اواخر همه کار سطح پائین بود. وزارت بالاتر بود، وکالت خیلی پائین بود این اواخر، بله بعداً دیگر وکیل شد و در وکالتش هم موفق بود. صحبت میکرد و طرحهایی تهیه میکرد. آدم بافهمی بود، آدم باشعوری بود و کار هم تا حدی که میشد میکرد.
س- آنوقت ایشان که رفت…
ج- اجازه بفرمایید وقتی سلمان اسدی رفت به نظرم امیرتیمور کلالی آمد.
س- نه، وقتی اسدی رفت اینطور که در مدارک منعکس است سرکار کفیل وزارت کار شدید و در همان ایام بود که گویا کارگران کورهپزخانهها اعتصاب کردند و دومرتبه آنطور که مشهور است سرکار برای اولین بار اعتصاب آنها را به رسمیت شناختید و با کمکی که از خود شخص قوامالسلطنه گرفتید موفق شدید که این اعتصاب را به نحو رضایتبخشی خاتمه بدهید و حتی جلسۀ نهاییاش هم منزل خود آقای قوامالسلطنه بود.
ج- بله. و کسی که رئیس کورهپزخانهها بود کسی بود که اسمش را به شما گفتم و آن عیسی بهزادی بود. او رئیس اتحادیۀ کارفرمایی کورهپزخانهها بود و او را گرچه ما اول های های کردیم و به کنفرانس بینالمللی کار هم بردیمش جزو آن اسامی که به شما گفتم و جلو کشیدیمش ولی بعد دیدیم او میخواهد حقوق کارگران را کسر بکند و به نفع نامشروعی کسر بکند این بود که با او مبارزه کردیم که برای اولین مرتبه بنده جبهه گرفتم به نفع کارگران. معمولاً من سعی میکردم بین دو طرف بیطرف باشم و باهم آشتیشان بدهم که باهم بسازند. ولی اینجا به ضرر کارفرماها و این عیسی بهزادی که با من دوست بود برعلیه او جبهه گرفتیم و طرف کارگران را گرفتیم.
در کاریر بنده دو قسمت هست که من ندیدم. شاید جزو بعدها باشد چیزهایی باشد که بعداً گفته شود. ولی باید بگویم که بنده یک دفعه از وزارت کار استعفا دادم نمیدانم شما شنیدید یا نه؟
س- این در کابینۀ چه کسی بود؟
ج- این در کابینۀ فروهر بود.
س- پس به آن میرسم.
ج- وزیر فروهر بود که من به خاطر بختیار، چون بختیار رئیس ادارۀ کار در آبادان بود و خیلی هم برعلیه تودهایها فعالیت کرده بود و خوب پیش برده بود. او وقتیکه آمد که حالا تقاضای تشویق داشت فروهر تازه وزیر شده بود و آمده بود و میخواست قدرتی از خودش نشان بدهد سر او داد میزد. وقتی داد زد بختیار گفت چرا داد میزنی. او که گفت چرا داد میزنی فروهر هم بد منصب و تازه وزیر دارایی هم بود و آمده بود و بد منصب بود و یکدفعه حکم انتظار خدمت به بختیار داد. بنده هم که بختیار چشموچراغم بود و نور چشمم بود و تازه هم از مأموریت جنوب هم آمده بود و انتظار داشتم که تشویق شود ولی یکدفعه اخراجش کردند. وقتیکه او را بیرون کردند من هم آناً استعفا نوشتم و دادم. فروهر پا شد، چون با ما نسبتی هم داشتند و با فامیل ما هم دوست بود و با من هم دوست بود، و روی من را بوسید و گفت چرا این کار را میکنی؟ بد است و تو نباید موقعی که من وزیر هستم استعفا بدهی. گفتم شما یک کار بدی کردید یا این انتظار خدمت را لغو کنید و بختیار را دومرتبه دعوتش کنید یا من استعفا میدهم. گفت نه اگر من او را برگردانم آبرویم رفته است و او توی روی من ایستاده است و با من دادوبیداد کرده است و تو هم حالا بیا و صرفنظر کن و یکجوری از دلش درمیآوریم و برای او جای دیگر کار درست میکنیم. من استعفا دادم و از وزارت کار رفتم.
دیگر سروصدایی بلند شد و کارگران و کارفرماها و مردم همه چون دیدند کسی که این مدت وزارت کار را گردانده یکدفعه استعفا بدهد و کنار برود و با وزیر دربیفتد خیلی مهم بود. ولی من این کار را کردم. از معاونت استعفا دادم و رفتم. او هم کس دیگری را معین نکرد بهعنوان معاونت و همینطور هی اینوآن را سراغ من میفرستاد ولی من قبول نکردم وایستادم و دوتایی یعنی بختیار و من دستبههم کردیم و برعلیه وزیر شروع به مبارزه کردیم. آنقدر مبارزه کردم که در کابینۀ ساعد، ساعد فروهر را برداشت و من را کفیل کرد. یکی از آن دو دفعهای که کفیل شدم یکیش آن موقع بود که کفالت در کابینۀ ساعد را گرفتم. آنوقت روز اولی که آمدم بختیار را به وزارت کار دعوت کردم و او را مدیرکل کردم و دوتایی باهم شروع به کار کردن کردیم. که همینطور باهم بودیم تا کابینۀ مصدق که آنوقت من رفتم به سازمان صنایع که وزارت صنایع را درست کردم و بختیار آمد در وزارت کار و کفالت وزارت کار را گرفت، در زمان مصدق. ولی این رفتن بنده خیلی جنجال و هیاهو به پا کرد. توی نوشتههای هندلی یک جا دیدم صحبت از این اختلافات هست ولی خیلی همچین از ما طرفداری شده و بهخصوص اخراج بختیار و برای چی من استعفا دادم و اینها ارزش بیشتر از این دارد چون او یکی از مهرههای حساس وزارت کار در آن موقع بود که آنوقت با او اینطوری رفتار کردند، با وزارت کار هم هر کس بدرفتاری میکرد دیگر من دشمنش میشدم. او هم آمد و با وزارت کار یکهو درافتاد و یکی از مهرههای خوب بنده را اخراج کرد و بعد من هم استعفا دادم.
س- بعدازاینکه آقای سلمان اسدی از وزارت کار رفتند…
ج- به نظر من، امیرتیمور کلالی آمد.
س- امیرتیمور کلالی زمان مصدق آمد.
ج- بله درست است.
س- حالا بنده وقایعی را که بعدازآن اتفاق افتاد یعنی بعد از زمان اسدی برای سرکار میخوانم و ظاهراً برای مدت چهار پنج ماه وزارت کار وزیری نداشته تا اینکه دکتر محمد سجادی آمد.
ج- دکتر نخعی چی؟
س- او بعد از او میآید. بهاینترتیب است، برای اینکه از آن موقع بیشتر از سی سال گذشته است، که بعدازاینکه آقای اسدی رفتند اعتصاب کارگران کورهپزخانه بود که من ذکر کردم. بعدازآن اقدامات شما در زمینۀ ایجاد یک نوع اتحاد و همبستگی بین اتحادیۀ اسکی و امکا و یکی دوتا دیگر بود و بعد تشکیل کنگرهای که اینها دورهم جمع بشوند و اگر خاطرتان باشد آن موقع بین امکا و اسکی اختلاف افتاد و امکاییها از کنگره خارج شدند و کنگرۀ خودشان را تشکیل دادند و وساطتهای آقای Hird هم مؤثر واقع نشده بود و گویا آقای اعزاز نیکپی در این امر با خسرو هدایت همکاری کردند که بهاصطلاح امیرکیوان را از آنجا جدایش بکنند. در همین زمان بوده که آقای روستا را هم قوامالسلطنه از زندان آزاد میکند و آقای فریدون کشاورز گویا صدهزار تومان وثیقه میسپارند و روستا آزاد میشود. در این موقع بود که به قوامالسلطنه رأی عدم اعتماد میدهند و آقای حکیمی سر کار میآید و آقای حکیمی آقای دکتر محمد سجادی را بهعنوان وزیر اقتصاد ملی و سرپرست وزارت کار معین میکند.
ج- درست است.
س- حالا در این مدتی که بنده بعضی از وقایع را خدمت شما عرض کردم در آن زمینه شما چی به خاطر دارید؟ مخصوصاً رفتن قوامالسلطنه که البته به مسائل کارگری ارتباط پیدا نمیکند ولی چطور شد که بالاخره قوامالسلطنه آنقدر وضعش ضعیف شد که برخلاف میل خودش او…
ج- یعنی دیگر پشتیبانی نداشت. شاه از طرفی فوقالعاده قدرت پیدا کرده بود. شاه و نظامیها در همهجا منجمله در اتحادیۀ کارگری قدرت پیدا کرده بودند. دیگر کارگران هر کاری میکردند با نظر شاه بود، دیگر همهاش نظرات دربار بود در همۀ کارها. این بود که دیگر قوامالسلطنه میخ زوری نداشت یعنی کجا اعمال زور بکند، در بین کارگران که دیگر نمیتوانست، در بین کشاورزان نمیتوانست. همهجا دست او را کوتاه کرده بودند و همهجا ایادی شاه که اکثراً همۀ آنها نظامیها بودند قدرت پیدا کردند.
س- غیر از رزمآرا دیگر از ایادی شاه کیها بودند؟
ج- همه دیگر هر کسی را بگویید. نظامیها، فرماندههای قوا در شهرستانها، فرماندههای نظامی در شهرها. همهجا نظامیها همهکاره شده بودند. دیگر کمکم چند تا از وزرا اماناللهمیرزا جهانبانی و یک چند نفر دیگر از وزرا، انصاری وزیر راه، محمدحسین فیروز او هم نظامی بود وزیر شده بود.
س- او هم میانهاش با شاه خوب بود؟
ج- بله. نظامی بودند اینها همه با قدرت شاه قدرت گرفته بودند. اول همه با شاه میانهشان خوب بود همه به زور شاه قدرت گرفته بودند. بعد که آمدند آنوقت یکییکی خودشان را کنار کشیدند ولی اول همه طرفدار کمک به شاه بودند و شاه هم همهجا قدرت پیدا کرده بود.
س- چطور شد که آقای حکیمی برای وزارت کار وزیر تعیین نکرد و آقای سجادی را سرپرست کرد؟
ج- خب آن هم بیشتر خواستۀ من بود. گفت، «وزیر میشوی؟» گفتم من وزیر نمیشوم بگذارید همینطوری بیوزیر بماند. ساعد هم به من گفت که بیا وزیر بشو. گفتم نه. همان موقع که سر بختیار فروهر را برداشت و من را معاون کفیل کرد. در حکمش اصلاً مینویسد، مادامیکه وزیر تعیین نشده است شما در جلسات دولت شرکت میکنید. من سه تا حکم کفالت دارم یکی از آنها از ساعد است، یکی از آنها از دکتر مصدق است که او هم مرا تا مادامیکه وزیر انتخاب نشده مرا به کفالت انتخاب کرد و یکی هم زمان حکیمی بود.
س- در همان موقعی که آقای سجادی سرپرست وزارت کار شدند گویا مأمورین اتحادیۀ اسکی میریزند و مرکز اتحادیۀ امکا را تسخیر میکنند و اینجا هم نوشته که سربازها هم ناظر بودند بدون اینکه دخالت کنند. علت اینکه میخواستند امکا را از بین ببرند چه بود؟
ج- همین باز یک سیاست غلطی بود که شاه در پیش گرفته بود که نوری آشتیانی و آشتیانیزاده و اینها طرفدار من نخواهند بود اینها طرفدار آخوندها هستند.
س- شاه میگفت؟
ج- بله شاه میگفت. و ما میگفتیم که نه آقا نصیحتشان میکنیم، هدایتشان میکنیم ولی او میگفت اینها طرفدار من نخواهند بود. خسرو هدایت و شاه اینها همه به نوری آشتیانی هیچ اطمینان نداشتند و میگفتند اینها طرفدار ما نخواهند بود.
س- نوشته شده است که نوری آشتیانی یک مقداری هنوز احساس همبستگی با قوامالسلطنه داشت.
ج- بله تا آخر اعتقاد داشت به قوامالسلطنه، خیلی نسبت به قوامالسلطنه باوفا بود.
س- چه باعث شده بود که اصولاً آقای نوری آشتیانی توی خط امور کارگری بیاید؟ چه سوابقی ایشان داشت؟ آیا ایشان کارگر بود؟
ج- نخیر. آن موقع دیگر یک میخ زوری بود و قدرتی بود و او هم که قدرت مذهبی داشت چون…
س- من یادم ندارم راجع به سوابق خانوادگی ایشان چیزی فرموده باشید. ممکن است قدری توضیح دهید.
ج- او از یک خانوادۀ مذهبی بود و فامیل آشتیانی که یکی از این آقایان آشتیانیها از عموهای ایشان شوهرخالۀ من است، اینها چند تا برادر بودند که همه روحانی بودند، یکی از آنها آمیرزا ابراهیم آشتیانی بود، آمیرزا هاشم آشتیانی بود، آمیرزا محمدباقر آشتیانی بود، آمیرزا احمد آشتیانی بود. اینها برادرهای آشتیانی بودند که پدرشان یک مجتهد خیلی عالیقدری بود.
س- یک فخرالدین هم بود که وکیل مجلس شد.
ج- فخرالدین از برادران طراز اول نیست، از پسرهای آنها است. او هم عموی همین آقای نوری آشتیانی است. از عموهای او است. او هم وکیل مجلس بود.
س- در آن موقع این وابستۀ کارگری انگلیس لابد متوجه بود که چرا اسکی میخواهد امکا را بکوبد و این از کجا آب میخورد؟
ج- بله آنها میدانستند و خیلی هم با دخالت اینطور روشن و یکسرۀ شاه در همۀ امور بهخصوص در امور کارگری مخالف بودند.
س- آیا هیچ سعی و کوششی شده بود که سفیر انگلیس راجع به این مطالب با شاه صحبت بکند و او را متقاعد بکند که…
ج- حتماً. انگلیسها علنی دخالت میکردند و اندرز میدادند ولی جدی آنطور دخالت نمیکردند که شاه دست بردارد. همهاش میگفتند Your Majesty بهتر است که توی این کارها دخالت نکنید.
س- به نظر شما چرا جدیتر نمیگفتند؟
ج- خب دیگر یکخرده رودربایستی میکردند. انگلیسیها همیشه یکخرده رودربایستی میکنند و آنطور به صراحتی که روسها و آمریکائیها صحبت میکنند صحبت نمیکنند.
س- آمریکائیها راجع به این موضوع نظرشان چه بود؟
ج- همیشه با دخالت شاه مخالف بودند. با دخالت شاه، دخالت اشرف جداً مخالف بودند.
س- آمریکائیها؟
ج- بله.
س- خب آنها چرا یک کاری نمیکردند؟ آنها چرا نمیرفتند به شاه بگویند…
ج- لابد میگفتند.
س- یعنی شاه آنقدر در آن زمان قدرت داشت که باوجود اینکه سفیر آمریکا به او میگفت فلان کار را نکن بازهم میکرد؟ چطور بود؟
ج- خب رودربایستی میکردند. شاه میگفت نه و ما نمیکنیم ولی بعد میکرد و آنها هم خجالت میکشیدند بگویند که شما دخالت میکنید.
س- عرض کنم یکی از مطالبی که خیلی جالب است توی همین اسناد هم انگلیسیها و هم آمریکائیها اصراری بوده که سفیر آمریکا و سفیر انگلیس به نخستوزیران جدید در مورد حمایت از وزارت کار میکردند و تأکید میکردند مثلاً موقعی که آقای حکیمی نخستوزیر شد که شما دست از حمایت وزارت کار برندارید. علت علاقۀ اینها به وزارت کار چه بود؟
ج- همان تذکری بود که بنده به آنها میدادم که اینجا یک مرکزی است، یک نیروی کارگری است و این نیروی کارگری دستنخورده است، یک نیرویی است که اگر خوب تشکیل بشود یک نیروی قویای خواهد بود. من خیلی راجع به تقویت وزارت کار کوشش میکردم و در آن موقع هم دستگاههای مختلف دولتی هی به بنده کارهای خوب پیشنهاد میکردند که بابا بیا و اینجا را ول کن و بگذار ما این را به هم بزنیم و شما هم ول کن. شما هر کاری که بخواهید من هم میگفتم نه. یا وزارت کار و یا هیچی، من هیچ کار دیگری جز وزارت کار قبول نمیکنم. تا آن موقعی که دیگر آنقدر کلافه شدم که خودم استعفا دادم.
س- آنوقت دراینبین شرکت نفت نظرش راجع به وجود یا عدم وجود وزارت کار چه بود؟
ج- آنها هم موافق بودند. بالاخره همه پی یک مرجعی میگشتند. یک مرجعی باشد، مرکز قدرتی باشد که اختلافات را رفع کند و کارگران را هدایت کند و مملکت را در این راه پیش ببرد همه موافق بودند چون همهاش میترسیدند که توی این خطها بیفتد ولی به دست یک آدم ناشی و یا از یک راه غیر صحیحی. همهاش میترسیدند از راه اتحادیههای غیرمسئول یا از راه مقامات دولتی غیرمسئول و غیرمطمئن توی این خط بیفتد این قدرتها پیش بیاید ولی دست یک آدمهای ناحسابی.
س- میشود گفت که فکر میکردند که وزارت کار یک سپر بلایی برای شرکت نفت میشود؟
ج- یعنی دلشان میخواست یک سپر بلایی بشود، همیشه دلشان میخواست که یک سپر بلایی باشد که اگر یکوقت یک اشکالی بین شرکت نفت و کارگران پیش آمد وزارت کار بیاید وسط یعنی همان چیزی را که من همیشه میخواستم. من همیشه میخواستم وزارت کار ما یک مرجعی بین کارگر و کارفرما باشد برای رفع اختلافات.
روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: چهاردهم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
س- شرکت نفت هم همین را میخواست؟
ج- میخواست بدون شک. ضمن اینکه ما دلمان میخواست از شرکت نفت دائم یکچیزهایی به نفع کارگران بگیریم و از این حیث ما سپر بلا باشیم و ما طرف مراجعه باشیم ضمناً هم نمیخواستیم که شرکت نفت یکطوری باشد که هر اتحادیهای هر رهبری بتواند بیاید و سوءاستفاده کند از مقام خودش و یک بلایی سر شرکت نفت بیاورد چون بالاخره نفت منبع عایدی کلیۀ ایران بود. نفت مرجع پیشرفت اقتصادی ما بود. ما آنها را میخواستیم باشد و در دست ما باشد، حقوق حسابی هم به کارگران هم بدهند، منافع کارگران را هم در نظر بگیرند ولی شرکت نفت را از بین نبرند. نه اینکه چون مال انگلیسیهاست از بین نرود، نه. ولی برای اینکه نفت ایران ازش بهرهبرداری شود.
س- آنوقت چطور شد که آقای حکیمی رفت و آقای هژیر نخستوزیر شد؟
ج- هژیر دیگر نفوذ شاه بود. والاحضرت اشرف و شاه. هژیر تقریباً بوی فرند والاحضرت اشرف بود و خیلی هم آدم باهوشی بود، خیلی آدم بااستعدادی بود. از نوچههای خود حکیمالملک بود. از اشخاصی بود که حکیمالملک به او خیلی محبت داشت و او یک فصل مشترکی شد یک دلیل همفکری شد بین شاه و حکیمالملک و قدیمیها. هژیر نوچۀ همین قدیمیها بود. نوچۀ حکیمالملک و تقیزاده و این دسته بود. به اینها هم حزب عامیون میگفتند.
س- اجتماعیون-عامیون.
ج- عامیون. یکدفعه صحبت کردیم و شما پرسیدید اسم حزبشان چه بود؟ من آن موقع یادم نبود ولی حالا یکدفعه یادم افتاد که حزب عامیون بود. شما عامیون را شنیده بودید یا…
س- من اجتماعیون-عامیون را شنیده بودم زمان مشروطه ولی بعد از جنگ اسم عامیون نشنیده بودم.
ج- عامیون از همان زمان مشروطه باقی ماند همان موقع تشکیل شد.
س- آقای هژیر جزو فراماسونها هم بود؟
ج- بله. فراماسون و عامیون. از دستۀ حکیمالملک بودند ولی بعد یکدفعه تحت تأثیر Charm والاحضرت اشرف قرار گرفت و آنوقت والاحضرت او را به طرف دستۀ خودش و پارتیهای خودش کشید.
س- این آقای هژیر متأهل هم بود؟
ج- نخیر.
س- مجرد بود. خوشقیافه بود؟
ج- بله جز اینکه یک چشم نداشت. یک چشمش کور بود ولی از آن یک چشم بگذریم آدم خوشهیکل و جوانی بود.
س- شایعاتی هم در مورد مناسبات ایشان با انگلیسها و بهخصوص خانم لمبتون هست.
ج- بله با میس لمبتون خیلی دوست بود. بله همینطور است با میس لمبتون دوستی داشت و با انگلیسها هم آمیزش داشت. اصلاً درست همان دسته بود، از همان تیپ بود. تیپ آنگلوفیل عامیون فراماسون ضد تودهای بود درصورتیکه خیلی خوب روسی میدانست. در جوانی روسی یاد گرفته بود و با روسها کار کرده بود. خیلی خوب روسی میدانست. توی وزارت پیشه و هنر که یک مدتی وزیر ما بود وقتی روسها میآمدند راجع به کارخانهجات صحبت میکردند. آن موقع روسی صحبت میکردند.
س- او وزیر پیشه و هنر بود.
ج- بله. آن موقع وزیر ما شده بود.
س- آدم لایقی بود؟
ج- خیلی. آدم باهوش و لایقی بود.
س- یعنی با کدام نخستوزیر میشود از لحاظ لیاقت او را میشود مقایسه کرد یعنی آنکسانی را که شما دیده بودید؟ مثلاً از لحاظ لیاقت میشود او را با رزمآرا مقایسه کرد؟
ج- بله اولش همینطور بود ولی بعد در نخستوزیریش ازبسکه فشار کار یا فشار مقاومت با او زیاد شد عاجز شده بود. بنده در اواخر حس میکردم عاجز شده است. دیگر گیجگیجی میخورد.
س- چطور شد که ایشان وزیر کار معین نکرد؟
ج- او هم محض خاطر من.
س- یعنی خودتان نمیخواستید وزیر بشوید؟
ج- من که هیچوقت نمیخواستم وزیر بشوم ولی ضمناً هم نمیخواستم کس دیگری وزیر بشود.
س- آقابالاسر نمیخواستید؟
ج- بلی آقابالاسر نمیخواستم. این بود که تا آنجایی که زورم میرسید در زمان هژیر هم به علت حکیمالملک، حکیمالملک گفت بگذارید نفیسی خودش کارش را بکند ولی هدایتش کنید.
س- شما باوجوداینکه دیگر داماد ایشان نبودید کدورتی پیش نیامده بود؟
ج- نخیر. او آدم خیلی فهمیده و خیلی خوبی بود.
س- چون گاهی وقتها توی ایران وقتی از این مسائل پیش میآید جواب سلام آدم را هم نمیدهند.
ج- بله در ایران هست. ولی بیشتر آن جبهههای زنانه است. جبهۀ زنانه بله خانم حکیمالملک با من هیچوقت مناسبتش خوب نبود و از اول باهم اختلاف داشتیم ولیکن حکیمالملک خودش نه، به من خیلی هم محبت داشت چون با پدرم خیلی دوست بودند و از بچگی باهم رفیق بودند و توی یک کوچه منزلمان بود و به من محبت داشت.
س- در همان دورهای که آقای هژیر نخستوزیر شده بودند آقای آشتیانی را حتی از خود امکا هم بیرون کردند. یعنی اول ریختند و به خود امکا ضربه زدند و بعد از داخل خود امکا ایشان را بیرون کردند. این کار چه طوری آنجام شد؟ ایشان و آقای افراشته را از آنجا بیرون کردند.
ج- دلیلش همان رقابت و نقار با قوامالسلطنه بود. حکیمالملک هم با قوامالسلطنه نقار پیدا کرد درصورتیکه اول جزو اشخاصی بود که طرفدار قوامالسلطنه بود و اول جزو یک دسته و یک گروه بودند که اصلاً در کابینۀ اول قوامالسلطنه حکیمالملک وزیر مشاور بود ولی بعد دیگر اختلاف پیدا کردند و میخواستند تمام ایادی قوامالسلطنه را بگذارند کنار و باید گفت که نوری آشتیانی نسبت به قوامالسلطنه خیلی آدم وفاداری بود. میخواستند دست قوامالسلطنه را کوتاه کنند.
س- قوامالسلطنه هم گویا از اروپا نامهپراکنی میکرد و نسبت به موضوع مجلس مؤسسان بهخصوص از آقای حکیمی خرده میگرفت و آقای حکیمی نامههایی در جواب به آقای قوامالسلطنه نوشت که موجود هست.
ج- بله خب قوامالسلطنه و شاه به جان هم افتاده بودند ولی حکیمالملک هم که نمیتوانست طرف قوامالسلطنه را بگیرد و شاه را ول کند و طرف شاه را گرفته بود و قوامالسلطنه هم به او حملهور میشد.
س- راجع به ترور هژیر شما خاطرهای دارید؟ یعنی آن روز کجا بودید و چه طور خبر آن را شنیدید؟
ج- من اتفاقاً در خیابان بودم یکمرتبه شنیدم هژیر که توی مسجد برای ختم رفته بود، مال رزمآرا هم همینطور بود منتهی این مسجد شاه بود و مال هژیر مسجد سپهسالار بود. تیرش زدند و تا آمدند از توی جمعیت زیاد او را از مسجد خارج کنند و ببرند یک مقدار زیادی خون از او دفع شده بود وقتیکه او را به مریضخانه رساندند تقریباً دیگر دیر شده بود. ولی از گروه فدائیان اسلام بودند. آنها هم هژیر را زدند و هم رزمآرا را، این یک ترور مذهبی بود.
س- رابطۀ هژیر با شاه خوب بود؟
ج- خیلی خوب بود چون دیگر همهکارۀ والاحضرت اشرف بود. والاحضرت اشرف هم آن موقع خیلی نفوذ روی شاه داشت این بود که او را بیشتر به خاطر این زدند که از قدرت شاه کاسته شود. مذهبیها آن موقع میخواستند جلو بیایند و قدرت بگیرند و با بودن رزمآرا و هژیر و این دسته نمیتوانستند والاحضرت اشرف هم سخت مخالف بود با آن دستۀ مذهبی و با نفوذ مذهبیها.
س- مذهبیها آن موقع چه کسانی بودند؟
ج- آیتالله کاشانی بود که آن موقع از همه نفوذش بیشتر بود. بله او از همه بیشتر بود.
س- بعد وقتیکه آقای ساعد نخستوزیر شدند آقای محمد نخعی را بهعنوان وزیر کار معرفی کردند.
ج- بله.
س- لابد آنجا دیگر زورتان نرسید که وزیر تعیین نکنند.
ج- بله. چون خود نخعی هم با خودم دوست بود و هیچ حرفی نداشتم که او وزیر بشود. مثلاً سجادی یک آدمی بود که سازش با او مشکل بود ولی با نخعی از قدیم میتوانستیم باهم بسازیم، دوست و رفیق بودیم هنوز هم باهم رفیق هستیم.
س- در همان ایام بود که کنگرۀ دوم اسکی تشکیل شد و این دفعه، حالا که تقریباً دیگر امکا دفع شده بود، طرفداران آقای خسرو هدایت به جان عزیز قزلباش افتادند و او را هم بیرون کردند. او دیگر چرا؟
ج- برای اینکه صددرصد حرفشنوی نداشت. او هم یک آدم یکخرده گردنکلفتی بود، ناسازگار بود صددرصد سازش با خسرو هدایت نداشت. خسرو هدایت و دستگاه شاه اطاعت کامل میخواستند، هیچ راه سازشی نبود اطاعت کامل.
س- این مثلاً نوددرصدی بود. همینطور داستانهایی هست که بعد آقای رزمآرا و اینها به قزلباش پیغام دادند که دیگر به فکر اینکه خودت مستقلاً بروی و دسته راه بیندازی نباش چون ما اجازه نخواهیم داد. این هم به نظر شما درست است؟
ج- این هم بله کاملاً درست است برای اینکه آن موقع نمیشد یک کس دیگری بیاید و داعیۀ ریاست و استقلال داشته باشد. باید تابع خسرو هدایت باشد. تا موقعی که طالع خسرو هدایت هم برگشت و یکدفعه خودش را هم تبعید به فرانسه کردند.
س- این کی اتفاق افتاد. لابد بعداً به آن میرسیم. چه موقع بود که خسرو هدایت وضعش به هم خورد؟
ج- همین اوان بود که خب لابد بعضی حرفشنویهای مختصر را نداشته و صددرصد تسلیم نبود ولی رویهمرفته خسرو هدایت طالعش با میل والاحضرت اشرف میچرخید و خب دیگر یک موقعی هم شده بود که یک رقبای احساساتی پیدا کرده بود، اشخاص دیگری جلو آمده بودند و دل والاحضرت اشرف را برده بودند.
س- ایشان به چه ترتیب از اسکی رفت؟
ج- یک موقعی خیلی کارش خراب شد و در پاریس خاویار میفروخت، اینطور کارش خراب شده بود.
س- یادتان هست اصلاً آثار آن خرابی وقتیکه در تهران بود چطوری خودش را ظاهر کرد؟
ج- من آن موقع خودم هم نبودم برای اینکه من خودم هم دیگر با رزمآرا درگیر شده بودم و به آمریکا رفته بودم. دولت آمریکا یعنی همین هندلی اینها مرا دعوت کرده بودند برای یک دورهای که بیایم آمریکا و دور آمریکا بگردم و اتحادیههای کارگری را ببینم.
س- پس این دورۀ اختلاف و اشکالاتی که برای آقای خسرو هدایت پیش آمده بود در زمان نخستوزیری رزمآرا بود.
ج- بله
س- ولی تا آنجا که شما از دور بالاخره شنیدید، چون به این موضوع علاقهمند بودید و لابد اخبارش به گوشتان میرسید، چه شده بود و به چه ترتیبی این مسائل …
ج- من شنیدم که دیگر مورد مهر زیاد والاحضرت اشرف نیست، مورد مهر دربار نیست و حتی دیگر کنارش گذاشتهاند، وضع مالیاش خوب نیست و در پاریس خاویار فروشی میکند. همان موقع خوانساری را هم از وزارت کار کنار گذاشته بودند. درصورتیکه من خودم را سر خوانساری از وزارت کار کنار گذاشتند ولی بعد خود او را هم کنار گذاشتند. من که به پاریس آمدم خوانساری آمد که بیا خسرو هدایت هم اینجاست و به دیدن او برویم. میخواهد بیاید دیدن شما. آمد دیدن ما و من هم رفتم دیدنش.
س- چی میگفت؟ گلهاش چه بود؟
ج- همین شکایت میکرد که اینهمه جان کندیم و اینهمه زحمت کشیدیم و حالا به چه روزگاری افتادیم داریم خاویار فروشی میکنیم.
س- چه مدتی ایشان…
ج- من خودم بیکار بودم. او هم پاریس بود و خوانساری هم پاریس بود ولی من آمدم تهران. وقتی آمدم تهران به فاصلۀ یک ماه رزمآرا کشته شد.
یک روزی من وزارت دربار بودم و رفته بودم نزد دکتر هومن…
س- ایشان در آن موقع چهکاره بود؟
ج- آن موقع معاون وزارت دربار بود. وقتی آنجا رفتم و خواستم برایم وقت بگیرد که شاه را ببینم یکهو دیدم سراسیمه آمد و گفت پاشو برو کارت درست شد، یارو کشته شد. گفتم کی؟ گفت، «رزمآرا».
س- خوشحال شد.
ج- بله. یعنی دیگر اصلاً اوضاع بههم خورده بود. من آنجا بودم ولی دو روز بعدش فوری من وزیر شدم یعنی باز کفیل شدم در کابینۀ علا. معاون کفیل شدم و بعد دیگر بودیم تا خسرو هدایت و اینها بعداً برگشتند…
س- خسرو هدایت کی برگشت؟
ج- خسرو هدایت به نظرم دیرتر برگشت چون من دیگر نبودم. من خودم بیشتر در وزارت کار نبودم بعد مصدق آمد و من دو ماه دیگر هم در کابینۀ او بودم ولی او دیگر حوصلۀ اتحادیه و اینها را نداشت، یک جا هم شما توی کتابتان نوشتهاید که مصدق گفته که من حوصلۀ اتحادیهبازی را ندارم. در زمان او دیگر اتحادیهبازی از بین رفته بود.
س- ولی بعد خسرو هدایت صاحب مقامات بالاتری هم شد. چطور شد که دومرتبه بختش برگشت؟
ج- در چه زمانی؟ در زمان مصدق؟
س- نخیر بعد از مصدق که رئیس سازمان برنامه شد.
ج- بله آن دیگر باز همهاش همان شاه و والاحضرت اشرف بودند، باز دومرتبه وضعش با والاحضرت اشرف جور شد. او همیشه قدرت پشتش والاحضرت اشرف بود و شاه. برادرش هم که ارتشبد هدایت بود و او هم همهکاره بود ولی بعد دیگر زمان مصدق بهطورکلی آن دو سال اتحادیۀ کارگری همهاش از بین رفته بود، اتحادیههای کارگری از بین رفته بود.
یک مطلبی خوب شد یادم افتاد و میخواهم به شما بگویم و آن مکی است. شما از مکی توی کتابتان چیزی ننوشتید.
س- نقش ایشان چه بود؟
ج- نقش او خیلی بود، نقش کارگری بود. تمام اتحادیههای کارگری آبادان را او اداره میکرد، رهبر کارگران بود و کارگران را همه او رهبری میکرد و سخنرانی میکرد.
س- زمان مصدق.
ج- بله. در تمام دوران مصدق. مصدق تنها قدرتی که لازم داشت در نفت بود. در جاهای دیگر قدرت لازم نداشت. آن قدرت مذهبی کافی بود. یا مذهبیها اداره میکردند یا دولتیها. ولیکن در شرکت نفت بود که اتحادیههای کارگری لازم داشت برای نظر دنیا و آنجاها را مکی اداره میکرد و بعد دکتر بختیار. دکتر بختیار آژان جبهۀ ملی در وزارت کار بود. جبهۀ ملیها هم با من دوست بودند و یکی از دلایلی که من دکتر بختیار را اینقدر تقویت میکردم این بود که او جزو جبهۀ ملی بود و میگفتم به جبهۀ ملی کمک کنید از لحاظ کارگری. او همهجا جبهۀ ملی را تقویت میکرد این است که از این لحاظ هم دکتر بختیار را شما بیشتر دربارهاش صحبت کنید بهعنوان یک عامل جبهۀ ملی. او طرفدار جبهۀ ملی بود، دوست افراد جبهۀ ملی بود و با آنها همکاری و همفکری میکرد. یک جا بنویسید دکتر شاپور بختیار و جبهۀ ملی.
س- آنوقت در همین زمان…
ج- آنوقت در همین زمان دکتر بختیار و مکی را باهم بنویسید. مکی و دکتر بختیار هردوی آنها با من دوست بودند و من جبهۀ ملی را به آنها سپرده بودم از لحاظ وزارت کار و کارگری. آنوقت مکی هم در وزارت کار مدیرکلش کرده بودم که بعد هم وکیلش کردیم ولی اول مدیرکل بود.
س- چه اموری را به او سپرده بودید؟ مدیرکل چه اموری بود؟
ج- مدیرکل امور عمران بود. برای حلوفصل اختلافات نبود، مدیرکل عمران بود. ترقی و پیشرفت و آبادی. مدیرکل عمران او بود و بعد هم دیگر رفت و مقیم آبادان شد که آنجا هم تقریباً رهبر کارگران بود.
س- چطور شد که این شورای امنیت در زمان ساعد تشکیل شد؟ که متشکل از شهردار تهران و ژاندارمری و شهربانی و رکن دو و تمام اینها بود. آنطور که نوشتهشده گویا آنها زیاد در امور کارگری دخالت میکردند و بعد قرار شد که یک شورای امنیتی باشد که نمایندۀ وزارت کار هم باشد که بهاصطلاح یک هم آهنگی به وجود بیاید. در آن زمینه چیز بهخصوصی یادتان هست؟
ج- چیز بهخصوصی نبود، کار عمدهای انجام نداد ولی بود. یک شورای امنیت بود که اختلافات بین دستگاههای مختلف را در امور کارگری و اینها با حضور وزیر کار رفع کند. این را شما در کجا دیدید؟
س- این را بیشتر توی همان گزارشات هندلی و سفارت آمریکا.
بعد از آقای ساعد آقای علی منصور آمد ولی آقای منصور هم آقای نخعی را ابقا کردند در وزارت کار علت این چه بود؟ چون معمولاً نخستوزیر جدیدی که میآید بیشتر وزرا را عوض میکند.
ج- این هم با دکتر نخعی دوست بود. همکار پدرش بود و با پدرش همکاری داشت.
س- در آن زمان مثلاینکه مسئلۀ بیکاری یکی از گرفتاریهای شما بود؟ میگویند هفت هزار کارگر جادهسازی تظاهراتی کرده بودند و چند تا شرکت ورشکست شده بودند و تظاهراتی شده بود و گویا زمان آقای منصور یک همچین محیطی بود.
ج- بله ولی خب زیاد حاد نبود طوری که توی چشم بزند.
س- تا آمدن آقای رزمآرا به نخستوزیری این برای شما غیرمنتظره بود که ایشان نخستوزیر شد یا انتظارش را داشتید؟
ج- نخیر همه انتظار آمدن رزمآرا را داشتند. رزمآرا روزبهروز داشت قویتر میشد و دومرتبه ما هم باهم بحث کردیم سر خوانساری که او میگفت من شما را وزیر میکنم و خوانساری را معاون کنیم. من میگفتم نه من وزیر میشوم و نه حاضر هستم که با خوانساری کار کنم.
س- علت علاقۀ ایشان به خوانساری چه بود؟
ج- ایشان کوچک عبدلش بود.
س- چه بود؟
ج- کوچک عبدل یعنی دستنشانده. خیلی برایش کار میکرد و فعالیت میکرد. خوانساری آدم خیلی زرنگی بود. خیلی فعال بود و خیلی هم برای رزمآرا صمیمیت نشان میداد. من با آمدن رزمآرا در امور کارگری مخالف بودم. میگفتم تمام مملکت را اداره کنید ولی کارگران را انگولکشان نکنید و بگذارید باشند. هر کاری با وزارت کار دارید به ما بگویید و ما میکنیم ولی شما به امور اتحادیهها و امور کارگری کاری نداشته باشید. این اختلافش با من بود. خیلی هم به من اعتقاد داشت و محبت داشت. میگفت خب حالا یک مدتی به آمریکا بروید و مطالعه کنید. آمریکائیها دعوتم کرده بودند. میگفت بروید مطالعه کنید.
س- این قبل از استعفایتان بود یا بعد از استعفایتان بود؟
ج- این بعد از استعفای من بود. من استعفا دادم که بعد ساعد من را آورد. من بهاتفاق دکتر بختیار دومرتبه توی وزارت کار آمدیم. من توی وزارت کار بودم تا زمان رزمآرا. رزمآرا من را برداشت و خوانساری را معاون وزارت کار کرد. دیگر تا آن زمان بودم آنوقت به آمریکا رفتم. به آمریکا رفتم و پنج شش ماه بودم و برگشتم که بلافاصله رزمآرا کشته شد.
س- شما وقتیکه برگشتید آقای اسدالله علم وزیر کار بودند. چطور آقای علم را رزمآرا وزیر کار کرده بود؟
ج- عقب وزیر میگشتند چون من که حاضر نشدم. به من حتی تکلیف کردند در آمریکا به من تلگراف کردند که بیا و وزیر کار بشو. من حسبالعمول گفتم نه نمیشود. آنوقت به علم گفته بودند، علم هم دلش میخواست آن موقع وزیر بشود بحبوحۀ وزارتش بود…
س- خیلی جوان بود.
ج- خیلی جوان بود و وزارت کار تنها وزارتخانهای بود که به او میخورد به جوانیش و کم سابقهگیش. این بود که او را وزیر کار کردند. من وقتیکه آمدم او وزیر بود که آمد خانۀ ما دیدن. او هم با ما قوموخویش بود. او بهاصطلاح باجناق برادر من بود دکتر ابوالقاسم نفیسی. آنها دخترهای قوامالملک شیرازی را داشتند. هردوی آنها دختر قوام را داشتند.
س- تا وقتیکه این کنگرۀ بزرگ کارگری تشکیل شد که امیرکیوان و عزتالله هدایت و محمود مشار و عزیز قزلباش در آن شرکت داشتند شما دخالتی در وزارت کار نداشتید؟
ج- نخیر، آن موقع من نمایندۀ تشکیلات بینالمللی کار در تهران بودم که بهعنوان نمایندۀ سازمان بینالمللی کار میرفتم و دخالت میکردم و مینشستم.
س- این آقای عزتالله هدایت هنوز رئیس راهآهن بود یا اینکه…
ج- رئیس راهآهن و رئیس اسکی بود. هر دوتا را داشت و عضو هیئترئیسۀ حزب هم بود.
س- یعنی با رفتن آقای خسرو هدایت همۀ این مشاغل را به ایشان داده بودند.
ج- بله. و خسرو هدایت هم دیگر این مقامات را به دست نیاورد وقتی برگشت فقط صحبت از وکالتش بود.
س- آنوقت رزمآرا که به قتل رسید آن موقع آقای حسین علا وزیر کار شدند و…
ج- همان موقعی بود که من دومرتبه آمدم وکیل وزارت کار شدم. بعد از رزمآرا من آمدم و بودم تا زمان مصدق. زمان مصدق دومرتبه به وزارت صنایع رفتم.
س- پس سرکار کفیل وزارت کار بودید وقتیکه در آبادان این اعتصاب بزرگ به وقوع پیوست.
ج- بله من یادم هست که گزارش اعتصاب آبادان را من به علا دادم توسط منصور. منصور آن موقع جزو دفتر نخستوزیری بود…
س- حسنعلی منصور که بعد نخستوزیر شد؟
ج- بله. یادم هست که به فرانسه هم این گزارش را داده بودم.
س- شما به فرانسه داده بودید؟
ج- بله من به فرانسه داده بودم به منصور. آن موقع نمیدانستم انگلیسی میداند یا نه.
س- چرا به فارسی نگفتید؟
ج- که آن اشخاصی که پای تلفن هستند نفهمند.
س- دکتر بختیار آن موقع آبادان بود یا تهران بود؟
ج- آن موقع آبادان بود.
س- این در زمانی که این اعتصاب پیش آمد ایشان…
ج- نخیر دکتر بختیار نبود فتحالله معتمدی بود.
س- اساس این اعتصاب چه بود؟ تحریکاتی هم در کار بود یا فقط جنبۀ اقتصادی و تقاضاهای کارگری بود؟
ج- خب تحریکات که همیشه بود. همیشه تحریکاتی بود.
س- خب چطور شده بود که بعد از اینهمه مدت که یک آرامش نسبی در آبادان برقرار بود یکدفعه این اعتصاب اتفاق افتاد؟
ج- برای اینکه از لحاظ مملکتی وضعی شده بود که اعتصاب میپسندید. دیگر طوری شده بود که اوضاع میپسندید که اعتصابی رخ دهد.
س- این اعتصاب بالاخره چطور اتفاق افتاد؟
ج- وسط میافتادند و یکخرده این میگفت و یکخرده آن میداد و یکخرده او میگفت و یکخرده او میشنید. وسط میافتادند و بالاخره حل میشد.
س- تا آمدن دکتر مصدق. از آن چه خاطرهای دارید؟
ج- وقتی مصدق آمد همهچیز یکمرتبه ساکت شد برای اینکه همه میگفتند آن چیزی است که ما میخواهیم، آن چیزی است که مملکت میطلبد، آن چیزی است که به درد مملکت میخورد، پس ما هم ساکت شویم ما هم کمک کنیم.
س- مصدق آنوقت آقای امیرتیمور را بهعنوان وزیر کار آورد. اولین وزیر کارش محمدابراهیم امیرتیمور کلالی بود.
ج- بله
س- آنوقت سرکار چهکار کردید؟
ج- من رفتم و از او خواهش کردم که، چون میخواستم سازمان صنایع را درست کنم…
س- یعنی دیگر وزارت کار نتوانستید بمانید.
ج- نخیر. یک مدتی رفتم سازمان برنامه و نقشۀ سازمان صنایع را ریختم و شورای صنایع آنجا هم حکمی به من داد که من را مشاور خودش کرد در امور صنعتی. در آنجا شورای صنایع را تشکیل دادیم در سازمان برنامه و بعد هم شورای صنعتی را تشکیل دادیم.
س- چرا در وزارت کار نماندید؟
ج- دیدم دیگر آنجا نمیشود کار کرد حدس زدم زمان مصدق دیگر زمان جنبش کارگری نیست و دیگر احتیاجی به وجود بنده نیست آنجور که آنوقتها بنده میتوانستم در امور کارگری فعالیت کنم دیگر نمیتوانم فعالیت کنم. اینجا هم میشود یک وزارتخانهای مثل سایر وزارتخانههای دیگر، روتین. بعدازآن دیگر هیچوقت نمیخواستم برگردم چون بعدازآن دیگر عقیده داشتم اتحادیۀ کارگری دیگر تمام شد، دیگر جنبش آزاد کارگری تمام شد. همهاش دیگر یک کسی خواهد بود یا مصدق یا شاه یا کس دیگری خواهد بود.
(؟) آنطور که اتحادیه بتواند مؤثر در امور مملکت باشد دیگر نیست. آنوقت رفتم به وزارت صنایع و وزارت آموزشوپرورش جایی که بتوانم شخصیت خودم را نشان بدهم دیگر در وزارت کار نمیتوانستم شخصیتی نشان بدهم. چهکار کنم؟ بیمههای اجتماعی را که درست کرده بودم، اتحادیههای کارگری را که درست کرده بودم، قوانین کار را گذرانده بودیم. اینها تمام شده بود دیگر چیز نشدهای نبود.
س- راجع به قانون کار ۱۳۲۸ و نقشی که شما داشتید صحبتی نکردید. زمان چه کسی بود که بالاخره اولین قانون کار به تصویب مجلس رسید؟
ج- بعد از قوامالسلطنه. در زمان قوامالسلطنه بهصورت تصویبنامه گذشت تصویبنامۀ هیئت دولت، بعد به مجلس فرستادنش ولی قوامالسلطنه خودش مجلسش را نرسید تشکیل بدهد و او را انداختند ولی وکلا را انتخاب کرده بود و کاندید کرده بود. وکلایش که انتخاب شدند آن مجلس با کمک مکی که آن موقع دیگر از وزارت کار به مجلس رفته بود و از خود ما یعنی وزارت کار بود اینها همه انتخاب شدند به دست قوامالسلطنه ولی برای خودش نتوانستند کار کنند رفتند به مجلس و با کمک مکی و وکلایی که ما در آن سال انجام دادیم، چون انتخابات آن سال را هم همه وزارت کار کرد.
س- کدام سال را، آن دورۀ پانزدهم را؟
ج- آن دورۀ قوامالسلطنه را.
س- چطوری؟
ج- انتخابات توسط اتحادیههای کارگری و مراجع نفوذی که داشتیم در همهجا انتخابات را ما آن سال کردیم. قوامالسلطنه با وجودی که انتخابات را کرده بود نتوانست مجلس خودش را افتتاح کند.
س- فکر کنم افتتاح کرده بود ولی زود رفت.
ج- افتتاح کرد ولی نتوانست رأی بگیرد، هیچگونه رأی نتوانست بگیرد. وقتیکه رفت صحبت کند و استعفا بدهد، حتی حاضر شده بود که برود صحبت کند و استعفا بدهد ولی اینها نگذاشتند حتی مجلس تشکیل بشود که او استعفا بدهد. رفت پشت تریبون ایستاد و بعد نگذاشتند جلسه تشکیل بشود و از تریبون آمد پائین و صحبت نکرد و مجلس را ختم کردند.
س- درهرصورت زمان آقای ساعد و آقای دکتر نخعی که وزیر کار بودند قانون کار از مجلس گذشت.
ج- بله.
س- آنوقت شما کی به وزارت آموزشوپرورش تشریف بردید و اقدامات شما از چه زمانی در آنجا شروع شد؟ این بعد از مصدق بود؟
ج- وزارت آموزشوپرورش که بله. بعد از مصدق من وزارت صنایع را هم درست کردم، زمان زاهدی هم بودم.
س- یعنی به چه صورت درست کردید؟ وزارت پیشه و هنر که وجود داشت.
ج- ولی یک قانون گذراندیم جدا کردیم. حتی از بازرگانی جدا کردیم و شد وزارت بازرگانی و ما یک وزارت صنایع و معادن هم درست کردیم که من هم اول معاون کفیلش در زمان زاهدی بودم – روزهای آخر زمان زاهدی.
س- وزیرتان چه کسی بود؟
ج- من خودم دیگر وزیر شدم. کفیل شدم. بعد که از تصویب مجلس گذشت وزیر اول فروهر، دوم دکتر اردلان بود که من با این دوتا بودم. بعد سومی باباشمل گنجهای بود که من نخواستم با او هم کار کنم و استعفا دادم و به وزارت آموزشوپرورش رفتم بهعنوان معاون آنجا رفتم و وزیر سوم باباشمل شد.
س- چطور شد که به وزارت فرهنگ رفتید؟
ج- که در همان وزارت صنایع شروع به مدرسۀ صنعتی ساختن کرده بودم. من پیش خودم نقشۀ اینطوری کشیده بودم: نظری که برای خودم در زندگی طرح کرده بودم پیشرفت صنایع و تولید بود. اول گفتم محیط کاری را باید حاضر کرد برای کار این بود که وزارت کار و قانون کار و محیط کاری را امنوامان بکنیم. بعد بیاییم وزارت صنایع یعنی مرکز تولید را درست بکنیم آنهم وزارت صنایع را درست کردم. وقتی آنجا را درست کردم دیدم ما نیروی کاری نداریم آنوقت در همان وزارت صنایعی که بودم شروع به ساختن مدرسۀ صنعتی کرده بودم و رفتم وزارت آموزشوپرورش و گفتم نه مدارس را باید اینجا درست کرد. آنوقت رفتم مدارس را آنجا درست کردم که نیروی صنعتی را هم تقویت کنیم. نیروی صنعتی و محیط کار و تأمین امنیت محیط کار. این سه تا را در وزارت کار و در وزارت صنایع و در وزارت آموزشوپرورش انجام دادم.
س- پلیتکنیک را کی؟
ج- پلیتکنیک را همهاش توی وزارت آموزشوپرورش درست کردم. آنچه که آموزش بود در آنجا درست کردیم.
س- چند سال شما در وزارت آموزشوپرورش بودید؟
ج- ۱۰ سال. تمام برنامههایم تمام ده سال ده سال بوده است. ده سال وزارت کار، ده سال وزارت صنایع، ده سال وزارت آموزشوپرورش و ده سال هم تکنیکوم. همۀ برنامههایم طویلالمدت بود. مدتی نقشه میکشیدم و عمل میکردم.
س- شما رئیس پلیتکنیک هم جدا از وزارت فرهنگ یک مدتی بودید؟
ج- نه دیگر. هم معاون وزارت فرهنگ بودم و هم رئیس پلیتکنیک. صبحها وزارتخانه کار میکردم و مدارس متوسطۀ فنی را درست میکردم و بعدازظهرها در پلیتکنیک بودم. این اواخر که حتی سه تا کار داشتم. یکی هم این بود که وقتی آقای مرتضی صالحی به وزارت راه آمده بود آنجا هم با ایشان همکاری میکردم و ۱۰ مدرسه هم برای وزارت راه درست کردم با آمریکائیها چون یک گروه آمریکائیها آمدند و با آنها کار میکردیم.
س- شما در یکی از این جلسات ذکر کردید که تمام وسایل پلیتکنیک و مدارس دیگر را مجانی گرفته بودید. این به چه ترتیب بود؟
ج- از کمکهای بلاعوض، وامهای بلاعوض که میدادند میرفتم تقاضا میکردم. مثلاً یک موقعی در سازمان ملل یک صندوق مخصوص درست شد، که صندوق مخصوص کمک میکرد به همۀ مدارسی که پروژه برای ایجاد مدارس دارند کمک میکرد. من هم آمدم و پروژۀ پلیتکنیک را به اینجا دادم و پولش را گرفتم. از آلمانها هم گرفتم، از انگلیسها هم گرفتم، از فرانسویها هم گرفتم. خیلی کمکهای بلاعوض گرفتم.
س- قبلاً گفتید که نخستوزیر شما را خواسته بود که چرا ماشینآلات را از بلژیک نمیخرید.
ج- بله، یعنی دستآخر هویدا بود که میگفت از آنهای دیگر هم باید بخری. من میگفتم من نمیخرم من میگیرم. گفت نه این دفعه بخر. من گفتم نمیخرم.
س- این دانشجویان پلیتکنیک شما به مقاماتی هم بعداً رسیدند.
ج- بله الان خیلی از آنها وزیر هستند.
س- همین الان در رژیم کنونی؟
ج- بله و آمدند در دادگاه از من دفاع کردند و خیلی طرفداری از من کردند. در آمدن به خارج هم به من کمک کردند و همهجا به من کمک میکنند خیلی قدرشناس هستند.
Leave A Comment