روایت کننده: آقای حبیب نفیسی

تاریخ مصاحبه: اول فوریه ۱۹۸۴

محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره : ۲

راجع به اعتصابات پرسیدید گفتم بله در مدرسۀ ما هم شاگردان اعتصاب می‌کردند، معلمینمان هم اعتصاب می‌کردند. در آن موقع کارخانۀ زیادی نبود، تنها جایی که حقیقتاً یک جمعیتی بود و نمایش داشت و اگر تظاهرات را حساب می‌کردند دیده می‌شد مدارس بود به‌خصوص مدرسۀ دارالفنون.

س- کارگران چاپخانه چطور؟

ج- چاپخانه جایی به‌حساب نمی‌آمدند. چند تا چاپخانه بود؟  چند تا روزنامه بود؟ به چه کسی برمی‌خورد اگر روزنامه چاپ نمی‌شد؟ یک سروصدایی می‌شد ولی آن‌طور که نمایشی داشته باشد و جلوه داشته باشد و به‌حساب بیاید فقط مدارس و معلمین بودند. جای اجتماع فقط مدارس بود.

س- کارمندان دولت چی؟ مثلاً پست و تلگراف.

ج- بله گاهی شنیده می‌شد که پست و تلگرافی‌ها اعتصاب کرده‌اند ولی وقتی حقوقشان را می‌دادند دوباره اعتصاب رفع می‌شد.

س- یک اعتصاب بزرگی هم گویا در آن زمان در آبادان پیش آمد.

ج- بله همان اعتصاب بود که یوسف افتخاری آن‏جا شناخته شد.

س- او مثل‌ اینکه مربوط به اعتصاب بعدی که در سال ۱۳۲۹ بود دخالت داشت. گویا یکی قبل از آن در سال ۱۳۲۲ که نمی‌دانم خبر آن به تهران‌ هم رسیده بود در آن زمان یا اینکه به اندازۀ کافی شهرت پیدا نکرده بود؟

ج- بله آن اعتصاب زمان رضاشاه بوده که بعداً هم زندانی شد. بله تنها جایی که اگر می‌شد به‌حساب می‌آمد همان آبادان بود البته اگر می‌شد ولی آن‌هم به‌قدری زود جلوگیری می‌شد و به‌طوری آن‏جا کارگران تحت فرمان کارفرما بودند که آثاری از آن دیده نمی‌شد. مثلاً اگر جایی دیده می‌شد کوره‌پزخانه ممکن بود تعداد کارگرهایش، یعنی عمله‌هایی که خشت می‌زدند تعدادشان زیاد بود. یا پست و تلگراف…

س- زمانی که صحبت از احتمالاً ایجاد یک جمهوری بود که به‌اصطلاح رضاشاه رئیس‌جمهور بشود یا پادشاه بشود آن بحث را شما به خاطر دارید؟

ج- بله.

س- در دارالفنون دانشجویان چه به هم می‌گفتند یا چه احساسی بود؟

ج- همه از اوضاع این‌قدر ناراحت بودند که همه کودتا را استقبال کردند. آن شبی که کودتا شد همه می‌دانستند که کودتا خواهد شد. پدر ما به ما گفت امشب اگر سروصدایی شنیدید نترسید، ما سوم متوسطه بودیم و در حدود ۱۴ یا ۱۵ ساله‌مان بود. ما همان سوم متوسطه بودیم در مدرسۀ سن لوئی و هنوز دارالفنون نرفته بودیم. ولی مردم همه انتظار می‌کشیدند. مردم ناراحت بودند، یک قحطی در ایران تازه آمده بود. ناخوشی‌های سخت، قحطی این‌جور چیزها چیزهای رایجی بود. دزدی، ناامنی، راهزنی. مثلاً پدر بنده طبیب بود از غروب آفتاب که می‌گذشت اگر می‌آمدند عقب او دیگر می‌ترسید بیرون برود. یا باید با اسلحه و قراول و تفنگدار بیایند عقب او، کوچه‌ها همه تاریک بود و مجبور بودند با فانوس عقب او بیایند. در کوچه‌ها چاله‌چوله بود و می‌افتاد توی چاله. اگر کسی طبیب می‌خواست شب در زحمت بود. شب کسی بیرون نمی‌رفت، ناامنی فوق‌العاده بود. از تهران کسی بیرون نمی‌رفت. شمیران ‌هم چون مسیر همه بود و مسیر همۀ سفارتخانه‌ها بود آن‏جا شاید یک امنیت نسبی بود ولی در شهرستان‌ها نمی‌شد مسافرت کرد، از تهران نمی‌شد خارج شد. این حرف‌ها بود. ناامنی، قحطی، ناخوشی، این‌ها همه متداول بود.

س- چه سالی شما از تهران به فرانسه رفتید؟

ج- من در سال ۱۹۲۷ به فرانسه رفتم.

س- دارالفنون را در همان دوره تمام کردید؟

ج- بله در سال ۱۹۲۷ تمام کردم و فوری در کنکور دولتی شرکت کردم و رفتم.

س- این کنکور چیزی بود که از زمان رضاشاه به وجود آمد یا زمان قبل از رضاشاه؟

ج- از زمان رضاشاه. زمان قبل از رضاشاه تک‌وتوکی بورس دولتی از روی خصوصیت به اشخاص می‌دادند چنانچه زمان ناصرالدین‌شاه از طرف دولت به پدر بنده زمانی که عرض کردم بورس دولتی دادند و رفت تحصیل بکند و بورس دولتی خیلی نادر بود و روی خصوصیت می‌دادند. به پسر حکیم‌باشی یک بورس دادند که برود تحصیل بکند، به پسر صنیع‌الدوله بورس دادند که برود تحصیل بکند. آن‌وقت هم با سفیر می‌رفتند و خرج آن‌ها هم با سفارتخانه بود. ولی بورس این‌طور مرتب نبود که یک عده‌ای که پدرشان هیچ معلوم نبود کاره‌ای باشد یا نباشد بروند. نصف آن اشخاصی که آمدند در کنکورها شرکت کردند اشخاصی بودند که به‌صورت طلبه در مساجد تهران زندگی می‌کردند و ماهی پانزده تومان به آن‌ها می‌دادند و یک حجره هم داشتند و درس می‌خواندند و روز به دارالفنون می‌رفتند و تحصیل می‌کردند. ولی بورس یا از مساجد می‌گرفتند و یا بورس‌هایی از دستگاه‌های دولتی می‌گرفتند و در دوران متوسطه‌شان به‌صورت طلبه در مساجد منزل داشتند. خیلی تعجب می‌کنید که این قبیل اشخاص بعدها همه‌کاره شدند در دستگاه چون رفتند تحصیلشان را کردند و برگشتند و بلافاصله در دستگاه دولتی استخدام شدند و به آن‌ها حقوق دادند و زندگی آن‌ها تأمین شد.

س- شما چه خاطره‌ای دارید از آن روزی که مثل بقیۀ بورسی‌ها پهلوی رضاشاه رفته بودید و به‌اصطلاح با شما صحبت کردند؟

ج- همان چیزی که هر جوانی در آن موقع در یک مملکت عقب‌افتاده‌ای، در یک مملکتی که مردم خیلی صدمه‌ها می‌کشیدند یکهو به آن‌ها می‌گویند که تو به یکی از بهترین مدارس در یکی از پیشرفته‌ترین ممالک خواهی رفت و آن‏جا درس خواهی خواند و همۀ خرجت را دولت می‌دهد برای اینکه تو تحصیل بکنی برگردی به مملکتت خدمت بکنی. از طرفی از بودن در یک مملکت عقب‌افتاده و صدمه‌دیده‌ای زجر می‌کشیدیم. از دزدی‌ها که در جاده‌ها می‌شد، از نادرستی‌ها که می‌شد، از قحط و قلا، از ناخوشی‌ها، از همۀ آن چیزهایی که عقب‌ماندگی‌های آن روز ایران را نشان می‌داد. این‌ها را می‌دیدیم و از طرفی هم در مدارس این‏جا می‌خواندیم، توی کتاب‌ها می‌خواندیم که ممالک اروپا چیست، روزنامه‌های خارجی می‌آمد می‌خواندیم، چون ما دیگر هم فرانسه یاد گرفته بودیم و هم‌ سنمان مقتضی بود که روزنامه‌ها را اگر مقاله‌ای داشت بخوانیم. عموهایمان، پدرمان که تحصیل‌کردۀ خارج بودند و از خارج برگشته بودند برای ما تعریف می‌کردند و یک‌دفعه درِ این بهشت برای ما هم باز شده بود که برویم و تحصیل بکنیم در بهترین مدارس. دیگر معلوم است چه ولعی ما داشتیم و تا چه حد تشنه بودیم.

س- مدرسه‌تان قبل از رفتن تعیین شده بود؟

ج- بله. آن‏جا می‌گفتند که کنکور برای وارد شدن در مدرسۀ سانترال پاریس. آن‌وقت ما می‌پرسیدیم و تحقیق می‌کردیم. از معلمین می‌پرسیدیم و آن‌ها به ما می‌گفتند که مدرسۀ سانترال چه هست.

س- کنکور در خود تهران بود؟

ج- بله. سانترال که گفتم یک‌دفعه یادم افتاد که آقای مهندس بازرگان تحصیل‌کردۀ یکی از عالی‌ترین مدارس فرانسه هستند به نام سانترال. ضمن اینکه از یک فامیل بازاری و تاجر و فوق‌العاده مذهبی بودند ولی آرزوی تحصیل داشتند. همۀ ما آرزوی تحصیل داشتیم که برویم در یکی از این مدارس عالی تحصیل کنیم و برگردیم و به مملکتمان خدمت کنیم. هیچ‌کس نبود که برای پرداختن به عیش و عشرت و خوشی و برای خوش گذراندن برود. هیچ ایرانی تا حالا من نشناختم که از هر خانواده و از هر طبقه‌ای باشد که وطن‌پرست نباشد. وطن‌پرستی در نسل پدران ما، در نسل خود ما عمومیت داشت و همه با آرزوی وطن‌پرستی می‌رفتیم تحصیل کنیم و برگردیم به ایران خدمت کنیم. همه هم با این آرزو برگشتیم. منتهی متأسفانه برگشتن ما مصادف با جنگ شد و پاشیده شدن تمام تاروپود ایران.

س- می‌خواستم بپرسم که اولین باری که شما رضاشاه را در یک جلسۀ حضوری دیدید کی بود؟

ج- همان دفعه‌ای که شاگردان را دعوت کرد برای خداحافظی و نصیحت.

س- این در کجا بود؟ ممکن است صحنه را توضیح دهید.

ج- ما را به باشگاه افسران دعوت کردند، همان باشگاه افسران امروزی، که در آن موقع ساخته‌ شده بود و در آن‏جا رضاشاه در باشگاه افسران ما را پذیرفت.

س- چند نفر بودید؟

ج- صد نفر چون سالی صد نفر می‌فرستادند.

س- آن سالی که شما تشریف بردید و در آن جلسه بودید کسانی هستند که اسمشان یادتان باشد که چه کسانی باهم بودید و آن‏جا ایستاده بودید؟

ج- بله. آن دسته و گروهی که باهم در همان دارالفنون هم‌درس بودیم، عرض کردم یک عده‌ای طبیب شدند مثل دکتر صدر و دکتر قاسمی. یک عده هم مهندس شدند.

س- پس تقریباً تمام کسانی که از دارالفنون فارغ‌التحصیل شدند اتوماتیک جزو …

ج- اتوماتیک در کنکور پذیرفته می‌شدند. ممکن بود اشخاص دیگری هم در کنکور شرکت کنند چون کنکور آزاد بود ولی پذیرفته نمی‌شدند. ممکن بود اشخاصی خودشان را حاضر کنند ولی شرط شرکت کردن در کنکور ششم ریاضی بود.

س- پس اکثر فارغ‌التحصیلان دارالفنون پذیرفته می‌شدند.

ج- بله همه پذیرفته می‌شدند.

س- پس دکتر اقبال و دکتر فلاح …

ج- دکتر اقبال طور دیگری رفت، دکتر اقبال به خرج پدرش رفت. آن‌ها متوسطه را تمام نکردند. دارالفنون بودند ولی از سال یازده به خارج رفتند. ولی بقیه هر کس دارالفنون را تمام می‌کرد حتماً در کنکور شرکت می‌کرد و همه پذیرفته می‌شدند و ما همه همدیگر را می‌شناختیم.

س- رضاشاه به شما چه گفت؟

ج- رضاشاه از نواقص مملکت گفت، از اینکه شما باید این نواقص را رفع کنید، از آرزوهایی که برای تحصیل ما داشت، جاهایی که باید برویم و کارهایی که باید بکنیم، تحصیلی که باید بکنیم. رضاشاه به نظر بنده بدون شک یک آدم وطن‌پرستی بود، در وطن‌پرستی‌اش شکی نیست حالا اگر در جریانات سیاسی اختلافاتی با یک عده‌ای داشت من چون خودم سعی کردم وارد سیاست نشوم و همیشه تابع احساساتم بودم نه تابع سیاست این است که رضاشاه را یک آدم فوق‌العاده وطن‌پرست و فوق‌العاده باهوش و باایمان یافتم. تمام آن چیزی را هم که به ما نصیحت کرد همین تحصیل کردن و وطن‌پرست بودن و برگشتن و خدمت کردن و این‌ها بود. بعدها هم یکی دو مرتبه در دوران خدمتم با رضاشاه مواجه شدم که به من نصیحت کرد بازهم فرق نکرده بود، همان‌طور در وطن‌پرستی و خدمتگزاری و راستی و درستی نصیحت می‌کردند.

س- آن ابهتی را که تعریف می‌کنند و می‌گویند آدم وحشت داشت به چشمش نگاه کند این‌ها واقعاً حقیقت داشت؟

ج- بله. این را من هم خودم یک‌ دفعه حس کردم موقعی که سلطنت‏آباد بودم چون خیلی کار می‌کردم و خیلی جدی کار می‌کردم، خیلی خدمت کردم و سعی کردم آن‏جا کاری بکنم که از حضور خارجی‌ها ما دیگر مستغنی بشویم. آن روزی که به رضاشاه گفتم، آن کارخانه‌ای که من بروم که متخصصین بلژیکی داشت، امروز ما از کمک خارجی‌ها مستغنی شدیم، چون به من گفته بود یک کاری کنیم که مستغنی بشوید، امروز این کارگران را که می‌بینید همه را وادار‌ کردم که الان یک ماه است که مستقلاً کار می‌کنند تحت نظر خارجی‌ها، خارجی دیگر کار نمی‌کند. من می‌خواستم ببینم این‌ها می‌توانند، خارجی‌ها را گذاشته بودم که از کارهای این‌ها عیب‌جویی کنند و امروز این‌ها به من گفتند که کارگران شما کارشان دیگر عیبی ندارد. آن روز اولین روز و آخرین روزی بود که دیدم رضاشاه خندید، به صدای بلند خندید و گفت، «بارک‌الله نفیسی، بارک‌الله نفیسی.» تنها بارک‌‌اللهی هست که من در زندگی‌ام شنیدم، خیلی در مملکت کار کردم ولی هیچ‌کس به من بارک‌الله نگفته بود. این لغت بارک‌الله را دو دفعه من آن روز از رضاشاه شنیدم. گفت، «بارک‌الله نفیسی از این کارهای خوب خیلی بکن.» یکی هم روزی بود که یک موتور ساخته بودم چون تحصیل و تخصصم در ساختن موتورها بود و می‌خواستم این تخصص خودم را به او نشان بدهم. گفت، «تخصصت چیست؟» گفتم موتور. گفت، «بساز ببینیم.» من هم موتور ساختم و آمد دید که موتور کار می‌کرد. آن موتور را فرستاد به پهلوی‏دژ در گرگان که آبکشی بکند و مرا تشویق می‌کرد. ولی این ابهت را بنده در چشم او آن روزی که با من قریب یک ربع یا بیست دقیقه همین‌طور صحبت کرد، همین‌طور نصایح می‌داد، همین‌طور تشویق می‌کرد من دیدم و من جرئت کردم که در چشمانش نگاه کنم. چشمان عجیبی بود با سحر بود، و من تمام آن مدت که چشم او را نگاه می‌کردم باوجوداینکه با من حرف می‌زد حرف‌ها را می‌شنیدم و درک می‌کردم ولی قادر به فکر کردن نبودم از بس‌که جذب شده بودم.

س- این جلسه در کارخانه بود یا …

ج- در جلسه توی حیاط کارخانه. از کارخانه که آمد بیرون من را نگه داشت و راجع به کارهایی که کرده بودم مرا تشویق کرد و نصیحت کرد راجع به کارهای آتیه‌ام.

س- حالا برگردیم به وقتی‌که شما به اروپا رفتید. از وقتی‌که تهران را ترک کردید و به اروپا آمدید و برگشتید ممکن است بفرمایید که کجاها بودید و چه درس‌هایی خواندید و چه ‌کارها کردید؟

ج- خدمتتان عرض کنم آن شرح‌حالی که دربارۀ خودم بود و پریروز به من دادید…

س- در مجلۀ کار بود.

ج- بله توی مجلۀ کار بود، این جامع‌ترین شرح‌حالی است که دیدم از بنده نوشته شده است و این نشان می‌دهد که آن اشخاصی که این مدارک را برای شما جمع می‌کنند و می‌فرستند خوب می‌دانند. چهل سال در خدمت دولت بودم و خیلی شرح‌حال‌ها از من نوشته شده است ولی هیچ جا نشده که شش خط نوشته باشد و یک کلمۀ زیادی نباشد و همۀ آن درست باشد. این است که می‌خواهم در این قسمت هم باز از این مؤسسه‌ای که هستید تعریف کنم که این مؤسسه در راه صحیحی است. حالا اتفاقاً اگر شرح‌حال بنده را خوب درآورده امیدوارم عمومیت داشته باشد و عموماً شرح‌حال همه را همین‌طور برای تاریخ ایران این‏جا شما ضبط کنید.

س- حالا برای اینکه این‏جا هم ضبط شود خودتان بفرمایید که وقتی ایران را ترک کردید به چه وسیله‌ای اروپا رفتید و کجاها بودید؟

ج- ما با کامیون تا بندر پهلوی رفتیم و بعد از آن‏جا با کشتی یک شب روی آب بودیم و به باکو رفتیم. بعد از باکو سوار ترن شدیم و یک هفته در ترن بودیم تا رسیدیم به مسکو، این ترنِ مخصوص روسیه بود، بعد خط اروپا را گرفتیم و از مسکو به سرحد شپتوفکا در لهستان رفتیم و در آن‏جا ترن اروپائی را سوار شدیم خط باریک سوار شدیم و با قطاری که مستقیم ما را به برلن و بعد هم پاریس برد. در پاریس دیگر سرپرستی محصلین ما را هدایت کرد و ابتدا ما را در مدارس شبانه‌روزی گذاشتند. یک سال در شبانه‌روزی برای اینکه زبان فرانسه یاد بگیریم.

س- زمانی که در مدرسۀ سن لوئی یاد گرفته بودید کافی نبود؟

ج- کافی بود ولی عمومیت نداشت. ما چند نفر بودیم که مال سن لوئی بودیم ولی عموماً همه را گذاشتند و ما هم تکمیل می‌کردیم و دروسی که فارسی خوانده بودیم آن‏جا یک دوره مثل ریاضیات و علوم این‌ها را، دومرتبه به فرانسه تکرار کردیم، آداب‌ورسوم و این‌ها. بعد به مدرسۀ مهندسی در تولوز در جنوب فرانسه رفتم که چهار سال در آن‏جا بودم که مهندسی مکانیک را آن‏جا خواندم و بعد چون می‌خواستم تخصصم را در موتور بگذرانم به مدرسۀ عالی مکانیک و موتور در پاریس و در آن‏جا تخصص گذراندم و یک مهندسی دیگر که در حقیقت فوق‌لیسانسم را در آن‏جا گذراندم و بعد چون می‌خواستند یک کسی در قسمت موتور و اتومبیل متخصص شود و اتومبیل‌سازی را در ایران شروع بکنند به کمک آمریکائی‌ها من را به آمریکا فرستادند.

س- این چه سالی بود؟

ج- ۱۹۳۳. من در آن‏جا باز رشتۀ تخصصی دیگری در دانشگاه پردو، رشتۀ مکانیک دانشگاه پردو که در ایندیاناپولیس بود که ایندیاناپولیس هم در آن موقع پایتخت صنعت اتومبیل‌سازی آمریکا بود و بزرگ‌ترین اتومبیل‌های آمریکا در آن‏جا ساخته می‌شد. در آن دانشگاه شب رشتۀ تخصصی‌ام را بگذرانم و در همان شهر در یک کارخانه‌ای که دولت ایران با آن قرارداد داشت که به ایران بیاید و اتومبیل‌سازی را شروع بکند و در آن موقع از آن اسلحه می‌خرید، مثل کامیون‌های نظامی و تانک و زره‌پوش و دیزل می‌خرید، در روز در آن‏جا کار کنم. چهار سال توی کارخانه کار کردم و شب هم درس خواندم و رشتۀ تخصصی‌ام را گرفتم. در آن موقع که کار ما نزدیک به اتمام بود و قریب این بود که این کارخانۀ اتومبیل‌سازی به ایران بیاید و در ایران شروع به کار کند سفیر ما در کوچه با پلیس اختلافش شد و پلیس سفیر ما را حبس کرد.

س- آقای…

ج- غفارخان جلال.

س- مثل‌ اینکه خلاف اتومبیل‌رانی بود.

ج- بله. با پلیس اختلاف پیدا کرد.

س- مسئله چه بود؟ می‌گویند ایشان گفته بود…

ج- ایشان تند می‌رفت و آن‌وقت پلیس به او ایست می‌دهد و می‌گوید یواش برو. زنش انگلیسی بود، زنش خانم خیلی جسوری بود و انگلیسی هم بود و بهش هم برخورده بود که خانم سفیر است و پلیس او را نگه داشته است. پلیس می‌آید و دستش را روی پنجرۀ او می‌گذارد و می‌گوید که چرا تند می‌روی نباید تند بروی. او هم به سگش دستور حمله می‌دهد و او به پلیس از توی پنجره می‌پرد. مثل‌اینکه ظاهراً پلیس را هم گاز می‌گیرد. بعد هم او به پلیس می‌گوید شما حق ندارید، ما سفیر هستیم، ما مینیستر هستیم، بی‌احترامی کنید. پلیس هم در یک شهر کوچکی بوده یک ده کوچکی بوده، در آن‏جا به کشیش می‌گویند مینیستر و آن پلیس نمی‌دانسته که دیپلمات چیست و به سفیر هم می‌گویند مینیستر این است که می‌گوید:

“I don’t care if you are Jesus Christ himself.”

اگر حضرت مسیح هم باشی برای من مهم نیست چه برسد که کشیش حضرت عیسی باشی و من به زندان می‌برمت. آن‌وقت روز تعطیل هم بود و این‌ها دستشان به جایی نمی‌رسد و پلیس آن‌ها را به آن ده می‌برد به پاسگاه پلیس می‌برد و در آن‏جا توی اتاق زندان می‌نشانندش و خانم شروع به تلفن کردن به این آشنا و آن آشناهاش در واشنگتن و می‌گوید که جناب را این‏جا گرفته‌اند و در زندان هست. آن‌ها هم، روز یکشنبه بود، تا توانستند در وزارت خارجه اشخاصی را پیدا کنند و به فریاد آن‌ها برسند، او دو سه ساعت، این عالی‌جناب در زندان بود. بعد خبر به رضاشاه می‌رسد که سفیرت را گرفته‌اند و چندساعتی هم حبس کردند و در زندان بوده است. رضاشاه هم فوری روابط را قطع می‌کند و به همۀ ما محصلین هم می‌گوید که همه برگردید.

س- عصبانیت رضاشاه فقط روی همین بود و زمینۀ دیگری نداشته است؟

ج- که چرا سفیرش را حبس کردند. او راجع به این موضوع خیلی حساسیت داشت. یک ‌دفعه هم با فرانسوی‌ها همین‌طور شد. چون توی روزنامه به مقامات ایرانی در فرانسه اهانت کردند روابطش را با فرانسه قطع کرد.

س- که باعث شد که شما به آلمان بروید.

ج- باعث شد که ما به آلمان برویم و تمام آن معاملات با آلمان صورت بگیرد و این طرح ساختن اتومبیل در ایران‌ هم به آلمان‌ها محول می‌شود. بنده هم به آلمان رفتم و آن‏جا خوشبختانه یک مختصر آلمانی هم یاد بگیریم و تحصیلاتمان را تکمیل کنیم تا اینکه جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد بنده را به ایران خواستند.

س- این چه سالی بود؟

ج- سال ۱۹۳۸ همان موقع شروع جنگ بود با آلمانی‌ها.

س- ما تا آن‏جا رسیدیم که جنگ جهانی آغاز شد و سرکار از آلمان به ایران مراجعت کردید. بعد وقتی‌که به ایران آمدید چه شد؟

ج- طبق تعهدی که ما داشتیم که وقتی برگشتیم هر کاری که به ما گفتند باید بکنیم ما هم در کارخانه‌جات نظامی دولتی شروع کردیم.

س- آیا اداره‌ای برای این کار بود؟ ادارۀ به‌اصطلاح اعزام محصل؟

ج- بله. ما را اصلاً به وزارتخانه‌ها می‌دادند. من را به وزارت جنگ دادند.

س- چه کسی می‌داد؟

ج- دولت.

س- کدام قسمت از دولت؟

ج- خود هیئت دولت وقتی تشکیل می‌شد آن‏جا تصمیم می‌گرفتند.

س- یعنی این کار مربوط به وزارت فرهنگ یا یک اداره‌ای در وزارت فرهنگ نبود؟

ج- آن موقع نخیر. آن موقع این دستگاه‌ها نبود. آن موقع فقط یک رضاشاه بود و یک مملکت، پولش را هم از بودجۀ وزارت جنگ می‌دادند. به ما اصلاً پولمان را از وزارت جنگ می‌دادند. خیلی اشخاص وقتی به ایران آمدند اصلاً نظامی‌ شدند.

س- پس شما رفتید به کارخانه…

ج- ما رفتیم به کارخانه‌جات نظامی در سلطنت آباد که عرض کردم آن روز هم لوی سایان و ایرج اسکندری آن‏جا آمده بودند. بله رفتیم آن‏جا در کارخانه‌جات نظامی و از رئیس شعبه‌ای تا معاونت تا ریاست کارخانه همین‌طور بالا رفتیم. بعد تا اینکه حمله به ایران شروع شد و کارخانه‌جات سلطنت‏آباد بمباران شد.

س- واقعاً بمب انداختند؟

ج- نخیر نه بمبی که خراب بکند نه، بمب انداختند که بترسانند. دولت دیگر ما را از آن‏جا به دستگاه دیگر دولتی فرستاد که آن‏جا را هم روس‌ها اشغال کردند و من هم زیاد راضی نبودم زیر دست روس‌ها کار کنم. این بود که ما را آن‌وقت فرستادند وزارت کشاورزی که کارخانه‌جات شمال که متعلق به رضاشاه بود و آن‌ها را خراب کرده بودند و اشغال کرده بودند را فرستادند که ما آن‌ها را سرپرستی کنیم و درست کنیم و من کارخانه‌جات وزارت کشاورزی را دومرتبه درست کردم.

س- کدام کارخانه‌جات آن‏جا بودند؟

ج- کارخانه‌جات برنج بود، پنبه، چای و این‌طور چیزها که تمام در شمال بود ولی بیشتر پنبه و برنج و چای بود. آن‌ها کارخانه‌جات کشاورزی بود که سپردۀ بنده بود و تراکتورها و ماشین‌های کشاورزی هم…

س- قشون روسیه هم که بودند.

ج- بله قشون روسیه هم بودند. ما کار خودمان را می‌کردیم.

س- شما یکی از صالح‌ترین افرادی هستید که می‌توانید راجع به این موضوع نظر بدهید که اینکه می‌گویند که آن‏جایی که قشون روس بود و در امور مردم دخالت فوق‌العاده می‌کردند، تمام امور سیاسی زیر نظر آن‌ها بود و آن‌ها بودند که باعث تقویت حزب توده شدند. این‌ها تا چه مقدارش صحت دارد. اگر شما از مشاهدات خودتان در این زمینه در آن مدت که در کارخانۀ کشاورزی بودید بفرمایید.

ج- تا آن‏جا که تولید بود بایستی که کارخانه‌جات و دستگاه‌ها تولید کنند، یعنی انتظار این بود و تمام محصولشان را به متفقین بدهند و یا دستگاه‌های حمل‌ونقلشان را همه را در اختیار آن‌ها بگذارند. قطار و راه‌آهن‌ها همه در اختیار آن‌ها باشد، کامیون و سایر وسایط نقلیۀ دیگر اگر احتیاج داشتند آن‌ها در مرحلۀ اول برمی‌داشتند. در مرحلۀ دوم به دولت ایران اگر لازم داشت می‌دادند و در مرحلۀ سوم به مالکین و رعایا و اشخاص دیگر و روی‌هم‌رفته انتظار این بود که بایستی هر وسیله‌ای هست و یا هر طوری هست در مرحلۀ اول در خدمت جنگ باشد. بعد هم البته انتظارشان این بود که به قشون روس به افراد روسی هر کمکی بشود و در کارشان هیچ مداخله‌ای و یا ممانعتی نشود. آن‌وقت این را آن‌ها همه جور تعبیر می‌کردند. مثلاً اگر یک خیابانی دست راستی‌ها می‌خواستند از آن‏جا عبور کنند و شلوغ می‌کردند و راه بسته می‌شد این‌ها می‌گفتند که به کار جنگ صدمه می‌خورد و قشون روسی می‌آمد و آن‌ها را متفرق می‌کرد. به‌خصوص که سربازان ما و افراد لشکری ما هیچ جا علناً خودشان را نشان نمی‌دادند و همیشه توی سربازخانه‌ها بودند. قشون ایرانی که قوایی هم در دسترس داشت جلو نمی‌آمد. نظام کوچه و خیابان و این‌ها همه‌جا دست روس‌ها بود یعنی از شمال تا تهران. از آن‏جا به بعد برعکس دست انگلیس‌ها و آمریکائی‌ها بود. ولی در شمال به‌خصوص تهران به بالا اصلاً آدم یک فرد نظامی توی کوچه نمی‌دید.

س- پاسبان‌ها هم نبودند؟ مثلاً شهربانی.

ج- چرا افراد شهربانی بودند. بعد هم دیگر هرچه روس‌ها بخواهند، هرچه لازم باشد اول باید به آن‌ها بدهند. مزایا همه‌چیز به آن‌ها بدهند. جاده به آن‌ها بدهند. در همه کار دخالت می‌کردند. آن‌وقت به این عنوان برقراری نظم و ترتیب در امور کارخانه‌جات هم دخالت می‌کردند. در امور ادارات هم دخالت می‌کردند. دخالت رسمی می‌کردند.

س- نمونه‌هایی است که به خاطر داشته باشید به‌عنوان‌مثال ذکر بفرمایید وقتی‌که خود شما در شمال بودید؟

ج- بله. مثلاً یکی از کارخانه‌جاتی که با من بود کارخانۀ کنسروسازی بود. این کارخانۀ کنسروسازی سبزیجات، حیوانات، ماهی را باید کنسرو کند. اولاً محصولش همه را متفقین می‌گرفتند. به‌خصوص روس‌ها در شمال. می‌گفتند که ما احتیاج به غذا داریم و همۀ این‌ها را ما لازم داریم.

س- این قراردادی بود که با دولت ایران گذاشته بودند و بعد هم دستور می‌دادند که تحویل این‌ها بدهید؟

ج- بله. آن‌وقت آن چیزهایی را که نمی‌خواستند مطابق احتیاجات دولت معین می‌کردند. مثلاً اگر یک‌وقتی حتی یک رشته از کارخانه‌ یا قسمتی از کارخانه مثلاً محصول قند کارخانه سهمیه برای دولت ایران معین می‌کردند ولی هرچقدر می‌خواستند در مرحلۀ اول خارجی‌ها اعم از روس‌ها و انگلیس‌ها و آمریکائی‌ها. آمریکائی‌ها چیز زیادی احتیاج نداشتند ولی مثلاً اگر یک‌وقتی انگلیس‌ها احتیاج به کنسرو داشتند محصول کارخانه را می‌گرفتند. روس‌ها که همه‌چیز را می‌گرفتند جز یک مقداری که تشخیص می‌دادند که ایران لازم دار‌د و آن‌وقت آن را به ایران می‌دادند. بعد هم اگر کسی از حزب مخالف بود می‌گفتند او برای محصول ما و همکاری جنگی ما ضرر دارد و باید او را از این‏جا ببرید. اگر می‌گفتند بردارید…

س- می‌گفتند کارگر را بیرون کنید؟

ج- چه‌ کارگر و چه استادکار و چه مهندس. بعد هم خودتان می‌دانید که ایرانی‌ها یک‌خرده ابن‌الوقت هستند که ببینند کی کجا حرف چه کسی پیش می‌رود طرفدار او هستند. ایرانی‌ها خیلی تابعیت دارند.

س- آن‌وقت که شما آن‏جا بودید هیچ زمزمه و آغاز فعالیت حزب توده شروع شده بود در شمال؟

ج- بله و در همه‌جا آن‌ها را تقویت می‌کردند.

س- اگر این را بتوانید بشکافید چون ذکر جزئیات خیلی به فهم مطلب کمک می‌کند.

ج- بیشتر در این قسمت به‌قول‌معروف می‌گویند که از ما است که بر ما است. به‌طورکلی من گلۀ عمده‌ای که داشته باشم به‌عنوان یک ایرانی از خود ایرانی‌ها است. ایرانی‌ها خودشان تابع خارجی می‌شدند، خودشان طالب خارجی می‌شدند، خودشان راه می‌دادند مثلاً مثل فرانسه نیست که فرانسوی‌ها پشت‌هم را می‌گرفتند و دفاع می‌کردند و دست‌به‌دست هم می‌کردند و آلمان‌ها را راه نمی‌دادند، کسی را در کارهایشان دخالت نمی‌دادند. ایرانی‌ها خیلی تسلیم بودند. ایرانی برای به دست آوردن یک لاستیک هر تملقى بگویی از سرباز آمریکائی می‌گفت، از انگلیسی هم همین‌طور، از روسی هم همین‌طور. ایرانی‌ها خیلی تسلیم بودند برای اینکه یک اتومبیل بگیرند، یا لاستیک بگیرند یا یک کمکی بگیرند همه گونه راه به خارجی‌ها می‌دادند. ایرانی‌ها خیلی در مقابل خارجی‌ها تسلیم بودند.

س- خاطرات جالبی از آن موقع که در شمال بودید دارید؟

ج- من ندیدم مردم را اذیت بکنند؟

س- کی را اذیت بکنند؟

ج- ایرانی‌ها را اذیت بکنند.

س- روس‌ها؟

ج- روس‌ها. به‌خصوص طبقات پائین را بچاپند و اذیت کنند. روس‌ها خیلی دیسیپلین بودند در ایران. در ممالک دیگر من شنیدم که خیلی شقاوت به خرج می‌دادند و می‌کشتند و صدمه می‌زدند. این را در ممالک دیگر شنیدم ولی در ایران من این‌طور بدی ندیدم که به ایرانی‌ها بکنند. با ایرانی‌ها خوب رفتار شد. ایرانی‌ها خودشان یک‌خرده زیاد در مقابل خارجی‌ها تسلیم می‌شدند.

س- آن موقع آقای مجد استاندار بود موقعی که شما آن‏جا بودید یا اینکه ایشان بعد آمدند؟

ج- بعد از آن بود.

س- شما تا چه سالی آن‏جا بودید؟

ج- من تا دو سال در آن‏جا بودم. در کارخانه‌جات شمال بودم.

س- یادتان می‌آید در چه سالی بود؟ جنگ ۱۹۴۱ شروع شده بود؟

ج- جنگ ۱۹۴۱ شروع شد و سال اولش تقریباً ما در جنگ نبودیم.

س- سالی که متفقین وارد ایران شدند اوت ۱۹۴۱ بود. اگر آن را مبدأ قرار بدهیم شما تا چه موقع در آن‏جا بودید؟

ج- بنده تا اوایل ۴۳- ۱۹۴۲ آن‏جا بودم.

س- آن‌وقت کجا تشریف بردید؟

ج- بعد وزارت صنایع و معادن من را برای کارخانه‌جات دیگر که غیرنظامی ‌بود گرفت و در کارخانه‌جات غیرنظامی ‌بودم و کارخانه‌جات روغن‌کشی ورامین و سایر کارخانه‌جات ورامین را عهده‌دار‌ بودم و همین‌طور کنسروسازی بندرعباس و کارخانه‌جات دیگر را سرپرستی می‌کردم، کارخانه‌جاتی که مال رضاشاه بود، همان کارخانه‌جات شمال همه مال رضاشاه بود، ما مجهزش کردیم و دولتی‌اش کردیم. حالا این کارخانه‌جات دیگری بود مثل کارخانه‌جات ورامین که مال رضاشاه بود و کارخانۀ کنسروسازی بندرعباس و این‌ها. آن‌ها را ما به‌صورت فرمول دولتی درآوردیم و اداره می‌کردیم. کارخانۀ سیمان، کارخانۀ گلیسیرین و صابون، کارخانۀ سیمان مهندس تاج‌بخش. این‌ها دستۀ سید ضیاءالدین بودند.

س- چه کسانی؟

ج- همین تاج‌بخش و دکتر هومن. او وکیل دادگستری بود و بعداً کفیل وزارت دربار بود، مشاور دربار بود. دکتر هومن و آقای سید ضیاءالدین و آقای جعفر بهبهانی این‌ها گردانندگان کارخانۀ سیمان بودند و کلنل کاظم خان سیاح این‌ها یک دستۀ دیگری بودند با اشخاص حسابی دور هم جمع شدند و یک کارخانه به دست آوردند که تاج‌بخش شد رئیسش و آن‌های دیگر هم همه دورش جمع شدند و کارگران آن‏جا هم متحد شدند و شدند اتحادیۀ کارخانه‌جات سیمان. هزار نفر یا دو هزار نفر هم بودند.

س- از اول بگویید که این‌ها چه کسانی بودند؟

ج- مهندس تاج‌بخش رئیس آن بود.

س- اسم کوچکش چه بود؟

ج- این اتفاقاً برادرخانم دکتر هومن است. این‌ها جمع شدند و مغزهایشان ‌هم همان کلنل کاظم سیاح بود که در وزارت کار بود، سید ضیاءالدین طباطبائی هم مرشد همه بود، آقا جعفر بهبهانی هم بود. این‌ها دستۀ سیمان هستند که من عرض کردم که ما نباید بگوییم جنبش کارگری باید بگوییم جنبش‌های کارگری. سیمان یک اتحادیه برای خودش بود، استقلال داشت حتی نماینده به کنفرانس بین‌المللی کار هم فرستاد ولی نمایندۀ برقی‌ها مهندس نیرنوری بود. سیلویی‌ها با مهندس مهیمن بودند. هرکدام این‌ها بودند ولی همۀ این‌ها را بنده در وزارت کار جمع می‌کردم و شورای عالی کار درست می‌کردم. یک عده Brain هم برای آن‌ها جمع می‌کردم که به آن‌ها افکاری دربارۀ قانون کار بدهند که چطور قوانینش را بگذرانند و چه‌کار بکنند. دربارۀ قوانین دنیا هم فکر به آن‌ها می‌دادیم و محبت هم بهشان می‌کردیم ولی نمی‌شد این‌ها را یکی کنیم. این‌ها هرکدام ‌یکی بودند. یکی دیگر مهندس غیور بود رئیس کارخانۀ مس غنی‌آباد.

س- غنی‌آباد؟

ج- بله، مس غنی‌آباد.

س- خوب است تدریجاً به این مسئله برسیم. فعلاً شما هنوز خودتان رئیس کارخانه هستید. در ضمن اینکه رئیس کارخانه بودید این مسائل کارگری و شورای مرکزی…

ج- بله من اصلاً به مسائل کارگری فوق‌العاده علاقه‌مند بودم و حتی سلطنت‏آباد که بودم آن موقع زمان رضاشاه، رضاشاه را متقاعد کردم که کارگران آن‏جا را بیمۀ حوادث کند. یک روز دست یکی از این کارگران زیر ماشین پرس ضربه‌ای رفت و قطع شد. آن‌وقت دیدم فوری کارگران جمع می‌شوند و پول جمع می‌کنند و بعد هم یک کارگری مرد که نعش او را بلند کردند و برای زنش پول جمع کردند و ختم گذاشتند. من پی بردم که این کار نقص است و مدتی هم آمریکا و آلمان و همۀ این‏جاها کار کرده بودم و دیده بودم این ممالک که خیلی اجتماعی هستند این‌طور به کارگرانشان می‌رسیدند و مملکت ما یک‌جوری بود که وقتی کارگری می‌میرد باید پول جمع کنند و به زنش بدهند. نه‌تنها یک‌بار بلکه تا وقتی‌که برای او شوهری پیدا کنند. آن‌وقت طرحش را تهیه کردم و آن موقع چون عمویم دکتر مشرَّف نفیسی رئیس شرکت بیمه بود و بیمۀ دولتی ایران را ایجاد کرده بود و متخصص سوئیسی هم داشتند. رفتم و به ایشان گفتم که یک همچین مشکلی هست و شما بیایید این اقدام را بکنید و بیمۀ کارگری را در ایران شما درست کنید. این سوئیسی هم که هست و او هم آدم خیلی تحصیل‌کرده و روشنفکری بود. گفت بکنید. طرحش را تهیه کردند و فرستادند و من هم یک‌ دفعه که رضاشاه می‌آمد و نقل این کارگر که مرده بود و برای او پول جمع کردیم و نعشش را برداشتیم را به او گفتم. او گفت حالا شما چه‌کار کردید؟ گفتم این‌طور پول جمع کردیم. پرسید همه‌جا همین کار را می‌کنند. حالا به عقیدۀ شما چه‌کار باید کرد؟ گفتم که کارگران بایستی بیمه باشند که بیمه‌ مخارج او را بدهد. پول کارگر را نباید از راه گدائی داد چون ممکن است از این راه به کارهای دیگر هم بکشندش. بعد گفت بله بله شما راست می‌گویید. طرحش را تهیه کنید. گفتم تهیه کردم و حاضر است. گفت، «بیمۀ دولتی را کی می‌کند؟» گفتم بیمۀ دولتی ایران. گفت، «خیلی خوب، خیلی خوب بکنید.» گفت، «پولش را چقدر باید بدهند؟» گفتم که یک مقدار کمی از آن را خود کارگر می‌دهد و قسمت عمده را کارفرما و دولت می‌دهد. موافقت کرد و گفت بکنید. آن‌وقت این بیمۀ کارگران را ما درست کرده بودیم و راه افتاده بود.

س- برای کارخانه‌جات نظامی؟

ج- بله. بعد که در این‌گونه امور افتادم چون‌که علاقۀ فوق‌العاده زیادی به امور اجتماعی داشتم این را طرح کردم و گذراندیم. اتفاقاً من در این‏جا خواندم که کار کارگران از مجلس در ۲۲ می‌گذرد. شهریور بیست بود که دوباره دستگاه به هم خورد ولی در ۲۲ کارگران بیمه شدند. آن‌وقت من به این امور علاقه‌مند بودم و تمام جاهایی که رئیس کارخانه می‌شدم همۀ این کارها را می‌کردم قبل از اینکه وزارت کار درست شود. آن‌وقت وقتی‌که وزارت کار درست شد توانستیم این کارها را برای اجتماع و برای همه بکنیم.

س- آن‌وقت بعد از این کارخانه‌جات ورامین و بندرعباس کجا تشریف بردید؟

ج- بله آن‌وقت در همآن‏جا که بودم در وزارت پیشه و هنر و صنایع که بودم (راستی آن مطلب دربارۀ دکتر شیخ را هم من فکر کردم، همان دکتر ابوالقاسم شیخ صحیح است و ابوالقاسم شیخ آن موقع از همین دستۀ سید ضیاءالدین دست راستی‌ها بوده است…)

س- من بعداً از شما سؤال می‌کنم.

ج- و این صحت دارد که او به کارها رسیدگی می‌کرد قبل از اینکه من بیایم و بعد از اینکه من به وزارت صنایع آمدم… یک چیز دیگر هم که من در این‏جا خواندم و به شما بگویم این است که وزارت کار و امور اجتماعی از اول تحت این نام بود و اقتصاد ملی نبود. درصورتی‌که این‏جا شما نوشته‌اید وزارت کار و اقتصاد ملی.

بله قانون بیمۀ کارگران بیستم نوامبر ۱۹۴۳ به تصویب می‌رسد و قانون کار نوامبر ۱۹۴۴. قانون کار…

س- این یادداشت‌های شما از آن نوشته‌های بنده است؟

ج- بله این‌ها همه‌اش نوشته‌های شما است و همین‌طور که می‌خواندم هرکدام که به نظرم جالب می‌آمد که به شما تذکر بدهم این‏جا می‌نوشتم.

س- چطور شد که شما در امور کارگری وارد شدید؟