روایت کننده: آقای حبیب نفیسی
تاریخ مصاحبه: اول فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج – ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره : ۳
س- چطور شد که شما به مسائل کارگری علاقهمند شدید؟
ج- کمکم همینطور با کارگران آشنا شدم و دوستی پیدا کردیم و نزدیک شدیم و به وضع زندگیشان نزدیک شدم. دیدم چقدر زندگی اینها سخت است. چون پی به اشکالات میبردم، مثلاً پی میبردیم که وقتی اشکالی بین کارفرما و کارگر پیش میآید چه کسی رسیدگی کند. یک مرجع صالحی لازم است، یک مقامی، یک مرجعی که بین اینها قضاوت کند و بگوید حق با کدامیکی است، قانون چیست، مقررات چیست. آنوقت که برای مطالعه در صنایع دور و نزدیک به مملکت خودمان دولت دو سه نفر را میخواست به آن نقاط بفرستد که برای رفع نواقص کارخانههایمان مطالعه کنند. مثلاً برای کارخانهجات کنسروسازی روغن زیتون میخواستیم، از اسرائیل. ورقۀ حلبی میخواستیم، قلع لحیم میخواستیم، بعضی رنگها و چیزهایی برای کارخانهجات نساجیمان میخواستیم، ترکیه مملکتی بود که میتوانست آزادانه هر چیزی بیاورد و ببرد و رد کند. اسرائیل میتوانست هر چیزی تهیه کند و بفروشد. آنوقت ما یک عده چهار پنج نفری بودیم که هرکدام از ما را در رشتۀ کارخانهجات مربوط به تخصص خودمان فرستادند که به این مملکت برویم یعنی ترکیه و اسرائیل و مطالعه کنیم که دربارۀ رفع اشکالات مملکتمان چه کمکی میتوانند به ما بدهند.
س- آن موقع فلسطین بود.
ج- بله فلسطین بود که میباید ببینیم چه چیزهایی میتوانیم از آنها بگیریم. آنجا که من رفتم ضمناً این نقیصه هم در نظرم بود که یکی از نقیصههایی هم که ما داریم اجتماعی است یعنی کارخانهجات ما از لحاظ اجتماعی بینظم و ترتیب است. یک موقعی رضاشاه بود و قدرتش و ادارات دربار و ادارات املاک دولتی و املاک شاهنشاهی. یک مقامی بود که به کارها میرسید و ترتیبی به کار میداد و نتیجۀ آن را به رضاشاه میداد. اینکه این کار خوب یا بد روی روالی پیش میرفت ولی یکمرتبه اینها همه به هم خورد. یکمرتبه ادارۀ املاک از بین رفت، رضاشاه از بین رفت، ارتباط ادارۀ املاک با دولت یک چیز دیگری شد و دیگر نظم و ترتیبی نبود و آن پلیس سخت مختاری از بین رفت و کارگران خودشان را آزاد حس کردند و جز چیزی که به منافع متفقین برنخورد از چیز دیگر مردم واهمه نداشتند، از هیچکس ملاحظه نداشتند. یکمرتبه کارها مندرآوری شد و پاشیده شد. آنوقت میخواستم ببینم جانشین این چه باید باشد و رابطۀ این کارخانهجات دولتی با دولت چیست. سابق رابطۀ دولت با کارخانهجات دولتی خود رضاشاه بود و دولت هم خود رضاشاه بود. هر چیزی به او منجر میشد ولی حالا یک مجلسی پیدا شده بود. دولت باید جوابگوی مجلس باشد، مردم جوابگوی مجلس باید باشند. وزیر آنوقتها از مجلس نمیترسید، از رضاشاه فقط میترسید حالا باید جواب مجلسیها را هم بدهد، وکلا همه دریده شده بودند و به وزرا پرخاش میکردند. این بود که اصلاً یک سیستم جدید پیش آمده بود و این عیبش این بود که به امور کارگری برمیخورد و حزب توده و کمونیسم و ممکن بود که هر چیزی باعث بشود که کمونیستهای آن محل ناراحت بشوند و به روسها پناه ببرند و به آنها بگویند که اینها دشمن کمونیستها هستند و برای آن وزیر و یا رئیس آن دستگاه بامبول به پا کنند و به همین جهت یک مسائل جدیدی پیش آمده بود و این را ما در دو تا مملکت دموکراتیک شرق دیگر میخواستیم ببینیم چیست. همکاران دیگر هم البته چیزهای دیگر را مطالعه میکردند ولی من رفته بودم که فقط این موضوع را مطالعه کنم که این روابط انسانی و اجتماعی را چطور درست کنیم.
س- این تقریباً در چه سالی است؟
ج- این سال دوم جنگ است. سال اول جنگ که ما در آن نبودیم و سال دوم است. همان سالی که هنوز وزارت کار درست نشده بود. آن موقعی که قانون کار گذشت در نوامبر ۱۹۴۴. من کارخانهجات مازندران را که رفته بودم. آن دو سال قبل از اینکه به وزارت کار بیایم وقتیکه به وزارت پیشه و هنر و ادارۀ کار ایجاد شد و این مسائل و با بحثهای آن موقع ما قانون کار را با تصویبنامه گذراندیم در نوامبر ۱۹۴۴ و سال بعد آن را اجرا کردیم.
س- ادارۀ کار چه شد و چه اشخاصی در ایجاد آن دخالت داشتند؟
ج- خود من. من و یکی دو نفر از رفقایم وزیر یک کاری میخواست به من بدهد و نشد…
س- وزیر کی بود؟
ج- دکتر نخعی وزیر بود.
س- وزیر پیشه و هنر.
ج- بله. آنوقت او وزارت پیشه و هنر را ایجاد کرد. بعد یک بانک صنعتی هم میخواستند درست کنند که طرح آن را من تهیه کردم، من فکر زیاد داشتم و دائم فکرهای جدید میکردم، دو سه تا فکر کرده بودم که هرکدامش شد بگیرد. وقتی کشاورزی تمام شد گفتم خب حالا برویم وزارت پیشه و هنر چهکار کنیم. فکر کردم که یک بانک صنعتی درست کنیم و تمام کارخانهجاتی که متعلق به دولت بوده و یا مال رضاشاه بوده تمام اینها را بهعنوان سرمایه به یک بانکی واگذار کنیم که بانک صنعتی بشود و یک هیئتمدیرهای آن را بهصورت بانک اداره کند و رئیس کارخانه هم مسئول مدیرعامل بانک باشد. چون خیلی از ممالک هست که کارخانهجات آنها بهصورت بانک است. من هم روی این فرمول رفتم. این فرمول را همه پسندیدند. افکار من را همه میپسندیدند ولی عموماً آن را میدزدیدند یا مرا میفرستادند پی کار دیگری و من میرفتم یک کار دیگری درست میکردم، همینطور افکار مرا میدزدیدند. وزارت صنایع، وزارت کار، اینها همه افکاری بود که بنده داشتم و سایرین بعداً از من دزدیدند. این طرح را تهیه کردم و به ترکیه رفتم و دیدم که آنها بانک کار دارند به آن میگفتند ایش بانکا سی. «ایش» یعنی کار. ایش بانکا سی یعنی بانک کار. پس به ترکیه و طرح بانک کار آنجا را گرفتم و ضمناً تا وقتیکه آنجا بودم پی بردم به اینکه آنها برای امور اجتماعیشان یک وزارتخانه به نام وزارت امور اجتماعی و کار دارند. در آنجا آن را مطالعه کردم و بعد به اسرائیل (فلسطین) رفتم دیدم که آنجا هم همینطور است. اینها هم بانک صنعتی دارند و ادارۀ امور اجتماعی و کار و بیمههای اجتماعی.
س- فلسطین که آنوقت زیر نظر انگلیسها بوده است.
ج- بله زیر نظر انگلیسها بود و تازه داشت آزاد میشد. ولی انگلیسها بر اساس همان (اتحادیه) تریدیونیونهای خودشان تریدیونیونهایی برای فلسطین درست کرده بودند. این دوتا طرح را از آنجا آوردم. اول دنبال آن رفتم چون جالبتر بود که تمام کارخانهجات سرمایۀ بانک بشود، سرمایۀ بانک بزرگ شود و دکتر امینی هم قرار بود با ما همکار بشود. ولی آنها از من زرنگتر بودند و حسیبی که بعد با دکتر مصدق همکاری کرد او طرح را از من قاپید.
س- مهندس حسیبی.
ج- بلی مهندس حسیبی. طرح را من تهیه کرده بودم ولی او قاپید، خودش هم میدانست خودش هم همیشه میگوید که این طرح را من از تو قاپیدم. آنوقت رفتم دنبال سازمان کار و امور اجتماعی که وزارت کار باشد. در مورد این فکر برعکس بانک صنعتی که بانک بود و پول بود و سرمایه و اینها و از ما قاپیدند ولی این یکی کارگر و انقلاب و اغتشاش و توسری خوردن و کشمکش داشتن و اینها. این بود که کسی جلو نمیآمد و برای خود من گذاشتند که بماند. دکتر نخعی به من گفت که خب آن کار را از تو قاپیدیم حالا به تو چه بدهیم؟ گفتم ادارۀ کل کار. گفت ادارۀ کل کار چیست؟ گفتم من و مهندس رادپور بهعنوان معاونت.
س- مهندس؟
ج- رادپور. او را هم معاون خودم کرده بودم.
س- خب این آقای ابوالقاسم شیخ آن زمان…
ج- آن موقع آنها توی وزارت پیشه و هنر بودند. وزارت پیشه و هنر یک وزارتخانهای بود که از زمان رضاشاه تشکیل شده بود. ادارۀ کل صنایع بود، ادارۀ کل کشاورزی بود، ادارۀ کل راه بود، اینها همه اول اسمشان وزارت فواید عامه بود ولی بعد وزارت پیشه و هنر اسمش شد. آنوقت این آقا که دوست پدرم بود و طبیب بود آنجا بود. خب یک پست جدیدی بود و اتومبیلی بود و حقوقی بود و مقام جدیدی او را آنجا گذاشته بودند. ولی توی این خطها که ما میگفتیم نبودند که قانون کار بگذرانند و این حرفها. فقط حل اختلافات میکردند. یکی از کارهای ما بعد شد ادارۀ حل اختلافات. ادارۀ کار داشتیم ادارۀ مشاغل داشتیم.
س- ولی این ادارۀ کل کار در وزارت …
ج- در وزارت پیشه و هنر یک ادارۀ کل کار در جوار آن ادارات بود. ما ادارۀ صنایع و ادارۀ معادن و ادارۀ کشاورزی را کاری به آنها نداشتیم و زور ما به آنها نمیرسید. میگفتیم آنها باشد.
س- ولی شما در همان وزارتخانهای بودید که…
ج- بلی در همان وزارتخانه یک اتاق گرفتم به نام ادارۀ کل کار. آنوقت آن چیزهایی را که کسی به آن دست نمیزد من میآوردم آنجا و بزرگش میکردم.
س- اختلافی با دکتر شیخ پیش نیامد چون هردوی شما در یک رشته بودید؟
ج- نخیر، دوست پدرم بود و میگفت که خب هر کاری شما میخواهید بکنید با من مشورت کنید.
س- ایشان آن موقع معاون بود؟
ج- بلی معاون بود. بله ایشان مسنتر بودند. بعد دکتر نخعی گفت که خب حالا اگر اسمش را ادارۀ کل کار بگذاریم همه میگویند ادارۀ کل کار بیکار. گفتم خب باشد بگویند ادارۀ کل کار بیکار، ما باکارش میکنیم.
بههرحال ما ادارۀ کل کار را درست کردیم و بعد یک قانون از روی قوانین بینالمللی که از تشکیلات بینالمللی کار BIT گرفته بودیم و ترجمه کرده بودیم نوشتیم و مقررات تهیه کردیم که این را زیر بغلمان میگذاشتیم و هر کسی نخستوزیر یا وزیر جدید میشد ما هم پهلویش میرفتیم که این کار را بکنید. آنقدر گفتیم تا اینکه دکتر شیخ هم بازنشسته شد و رفت و این کار ماند و ما هم کمکم بارش آوردیم. ولی اول که درست شد از خود من درست شد، از ادارۀ کل کار در وزارت پیشه و هنر.
س- حالا میخواهید شروع کنید راجع به خاطرات خودتان راجع به حزب توده و شورای کمیته مرکزی در رابطه با مسائل کارگری بفرمایید که چه وضعی داشتند؟ و چه کسانی بودند؟ و چه میگفتند؟ و چه کارها میکردند؟
ج- آنها سوابق گذشته داشت. تودهایهای گذشته، ۵۳ نفر.
س- با آنهایی که آشنایی دستاول دارید.
ج- اول اینکه میدانید از حزب توده شروع میشود در زمان رضاشاه که ۵۳ نفر را میدانید که گرفتند و حبس کردند.
س- گروه تقی ارانی.
ج- بله گروه تقی ارانی. آنها اصلاً کمونیست بودند و هنوز اسم کارگری رویش نبود، آنها اصلاً حزب کمونیست بودند.
س- شما هیچکدام از آنها را میشناختید؟
ج- ارانی معلم فیزیک ما بود.
س- کجا؟
ج- در همان مدرسۀ آلمانی.
س- همان هنرستان صنعتی در تهران؟
ج- بله. اینها تحصیلکردههای آلمان بودند و رگ و ریشههایشان هم از آلمان بود.
س- چه جور آدمی این تقی ارانی بود؟
ج- خیلی آدم فهمیدهای بود، عالمی بود، و آنها هم خیلی اشخاص وطنپرستی بودند. کمونیستهای آن زمان اشخاص فهمیدهای بودند.
س- اینها واقعاً برنامۀ انقلابی داشتند که آنها را گرفتند؟
ج- یعنی اصلاً میخواستند امور کمونیستی را برقرار کنند، یک اجتماع کمونیستی درست کنند، میخواستند یک دولت کمونیستی درست کنند همان کاری را که در آلمان کرده بودند. در آلمان دولت کمونیستی روی کار آمده بود.
س- از این ۵۳ نفر چه کسان دیگر را شما از نزدیک میشناختید؟
ج- خلیل ملکی هم جزو آنها بود.
س- شما او را میشناختید؟
ج- بله. خلیل ملکی با ما همدرس بود ولی سنش خیلی از ما بیشتر بود. وقتیکه ما مدرسۀ آلمانی آمدیم او هم از آلمان آمده بود آن زمان و زبان آلمانی میدانست و میخواست تحصیل کند و مهندس شود. او و یک عدهای از اشخاصی که در آلمان تحصیل کرده بودند به این هنرستان آمدند ولی سنشان خیلی با ما فرق داشت. او با ما بود.
س- او چه جور آدمی بود؟
ج- او خیلی آدم خوبی بود. آدم مرتب و منظمی بود، خیلی مقرراتی بود. ولی خیلی احساساتی بود، خیلی تند بود. توی همان مدرسه میخواست برای ما یک اتحادیه درست کند، حرفهای انقلابی یادمان میداد. او پسرعمویش هم باباشمل بود، رضا گنجهای، که یک روزنامۀ مسخرهای به نام باباشمل مینوشت. او هم از آنهایی بود که اخلاقاً کمونیست بود. او و خلیل ملکی اینها اخلاقاً اصلاً کمونیست بودند، حرفهای کمونیستی میزدند، مقالات کمونیستی مینوشتند. حالا خلیل ملکی که بیچاره مرد ولی باباشمل جزو خیلی مرتجعین شد، بعد هم در کابینۀ علا وزیر صنایع شد.
س- شما سلیمانمیرزا را خودتان دیده بودید؟
ج- بله. یعنی آن موقع که گفتم میرفتیم مجلس نطقها را گوش میکردیم ما مثلاً در مورد سلیمانمیرزا میرفتیم نطقهای او را گوش میکردیم. او آدم مسنی بود.
س- بعد از جنگ که ایشان یکی از رهبران حزب توده شد…
ج- بلی، او در مجلس صحبت میکرد. قبل از جنگ در ابتدای حکومت رضاشاه هم صحبت میکرد.
س- شما در سمت رئیس ادارۀ کل کار اولین تماس رسمیتان با این آقایان حزب توده کی بود؟ بر سر چه اعتصابی یا چه گرفتاری بود؟
ج- در همان ابتدای حکومت این شاه (محمدرضاشاه) بود که کارخانهجات شمال که آزاد شده بود و ما میخواستیم اداره کنیم و هنوز هم درست اداره نمیکردیم آنجا اعتصابات شروع میشد که همینطور دکتر شیخ میرفت و اعتصابات را یکطوری ختم میکرد. در همهجای مملکت اعتصاب بود و همۀ کارخانهجات همه گرفتار اعتصاب و گرفتار جنبشهای کارگری شده بودند یا گرفتار جنبشهایی شده بودند بدون اینکه دستگاهی برای حل اختلاف وجود داشته باشد. این بود که در همهجای ایران تقاضا برای این کار بود که یک قانونی بنویسند که بر ما حاکم باشد، یک محکمهای باشد که حاکم بر ما باشد و این احتیاج بود چون همهجا پیش آمده بود و همهجا بنده را طلب میکردند که آقای نفیسی اینجا هم بیا و برای ما هم درست کن، ما را هم جزو آن کن هرچه هست ما هم هستیم. ما همۀ آنها را جمع میکردیم و مینشستند و مینوشتیم. همان قانونی را که ما مینوشتیم قبل از اینکه به مجلس برود ما نسخۀ اصلی آن را که از سازمان بینالمللی کار گرفته بودیم با کارگران مطرح میکردیم.
س- با کدام یکیشان؟
ج- با هرکدامشان که بهصورت دستهای جمع شده بودند. همهجا یک دستههایی جمع شده بودند. همهجا یک دستههایی جمع شده بودند، همهجا. هر جا یک کارخانهای بود، یک رئیسی بود، یک صاحب نفوذی بود، یک صاحب قدرتی بود، کارگرانی هم بودند که میخواستند جمع شوند.
س- آن سرانشان را که به یاد دارید چه کسانی بودند؟
ج- همۀ آنها را نوشتهام، همهشان هستند. یکییکی هر کارخانهای مثلاً مس غنیآباد الآن میگفتم یادم افتاد مهندس غیور.
س- اینکه رئیس کارخانه بود. خب ابراهیم مهدوی به خاطرتان هست؟
ج- ضمناً ببینید این مهندس غیور یک مهندسی بود در وزارت پیشه و هنر که یکهو داوطلب این کار شد. گفت من که مهندس هستم و شما هم یک کارخانه برایتان از آسمان افتاده، کارگرانش هم که ناراضی هستند، کسی هم که نیست کارخانه را اداره کند. چرا آدم غریبه میآورید. بیایید من را از وزارت پیشه و هنر بردارید بگذارید آنجا. من کارمند شما و رئیس کارخانه. تمام اینها همینطور بودند.
س- پس مهندس غیور…
ج- مال مس غنیآباد بود. چون شما مس را گفتید من گفتم که چون آنجا شلوغ شد یکی را از وزارتخانه برداشتند و گذاشتند آنجا. آن آقای تاجبخش را از وزارتخانه برداشتند و در کارخانۀ سیمان گذاشتند. هر کس را بگویید. نیرنوری در کارخانۀ برق. اول سیلو بعد برق. تمام اینها هرکدامشان از اینجا شروع میشود که یک کارخانهای است مال دولت یا مال کارفرما، نظم و ترتیبی در زمان رضاشاه داشته، این نظم و ترتیب یکدفعه از بین میرود، کارفرما میماند با یک مشت کارگر و نمیداند چهکار کند. باید توی سر خودش بزند چون اینها دائماً اعتصاب میکنند. آنها هم نمیخواهند شلوغ کنند، او هم نمیخواهد شلوغ بشود ولی وضع طوری است که اینها نمیتوانند با یکدیگر بنشینند و حرف بزنند. آنوقت این راه پیش میآید که دولت میگوید کارخانه را من برایتان اداره میکنم، برای شما قانون مینویسم. من یک Arbitrator میشوم بین شما و صاحب کارخانه و کارخانه را برایتان اداره میکنیم و خودتان هم عضو هیئتمدیرهاش خواهید بود. همهجا هم همینطور است. اینکه اینقدر هستۀ مرکزی و اتحادیه در ایران ایجاد میشود برای اینکه تمام اینها مال دولت بود یا مال اشخاص بود. منتهی دولت نظم و ترتیب برقرار کرده بود و اینها میچرخید، کار خودش را میکرد و محصول خودش را هم میداد. ولی از طرف دیگر در مقابل چه بود؟ یک رئیسکل شرکت نفت بود، اینهمه کارگر، اینهمه منابع نفتی تحت نظر همان یکی بود. برای چه؟ برای اینکه آنجا یک نفر بود ولی اینجا هر کارخانهای یک نفر است. آنجا وقتیکه پاشید چیزی ایجاد نشد فقط یک اتحادیۀ کارگران آنجا به وجود آمد و همهشان یکپارچه بودند و یکپارچه ماندند ولی اینجا هزار پارچه بودند.
س- هر کارخانهای برای خودش یک اتحادیه داشت.
ج- بله یک اتحادیه داشت و یک بابائی هم رئیسش بود و آن بابا رفته و توی اینها حالا یکی پیدا شده و میگوید خودمان اداره کنیم.
س- شما ابراهیم محضری را میشناختید؟ او مال همین کارخانۀ مس بود و یکی از اولین دبیران شورای مرکزی بود.
ج- بله.
س- خاطرهای از او دارید؟
ج- نخیر.
س- از رضا روستا چطور؟
ج- ما بیشتر با مهندس غیور تماس و نزدیکی داشتیم.
س- رضا روستا چطور؟
ج- رضا روستا را خوب میشناختم.
س- راجع به او چه خاطراتی دارید؟
ج- او آدم فوقالعاده واردی بود. او جزو آن اشخاصی بود که در روسیه بار آمده بود. آن دستۀ یوسف افتخاری، دستۀ رضا روستا اینها همه را در قفقاز تعلیم داده بودند اینها را بار آورده بودند برای اینکه به ایران بفرستند. این یکی از همان مداخلات مستقیم روسها که میفرمایید همین است که یک اشخاصی را در روسیه بار میآوردند و به ایران میفرستادند.
س- مدرکی چیزی هم برای این موضوع بوده است؟
ج- بله همینکه گرفتند و حبسشان کردند. خودشان هم نمیگفتند نه، خودشان هم بعد که آزاد شدند به ما میگفتند و برای ما تعریف میکردند که در آنجا چطور درس میخواندند، چطور یاد میگرفتند، چهکار میکردند. روسیه از اینکه دخالت مستقیم در کارهای ایران میکرد چه قبل از اینکه رضاشاه برود و پتانسیل داشتند و کمونیست بار میآوردند برای اینکه به ایران بفرستند و خودشان را حاضر میکردند برای آن روز چه برای حزب و چه برای اتحادیۀ کارگری. آمریکائیها که هیچ تقریباً نبودند ولی انگلیسها هم اینها غیرمرئی بود. مثلاً انگلیسها از راه شرکت نفت و مصطفی فاتح دخالت میکردند. باید بگویم که فاتح دو تا بودند: یکی مصطفی فاتح بود و دیگری محمود فاتح، محمود فاتح در امور کشاورزی خیلی وارد بود ولی مصطفی فاتح مال نفت بود.
س- بله که حزب همراهان را…
ج- بله آن مصطفی فاتح مال حزب همراهان بود. حزب همراهان را من توی نوشتههایتان دیدم. ولی آن محمود فاتح اهل سیاست نبود. او اهل کشاورزی و پول درآوردن بود. مصطفی فاتح بود که برای خاطر شرکت نفت نفوذ داشت و یک موقعی بود که وزرا را مصطفی فاتح معین میکرد، خیلی شرکت نفت نفوذ داشت.
س- این موضوع حقیقت دارد؟
ج- بله. او خیلی در ایران نفوذ داشت. شرکت نفت در ایران خیلی خیلی نفوذ داشت.
س- مثال هم میتوانید بزنید چون این یکی از آن کلیاتی است که دربارهاش زیاد گفتهشده ولی کسی توضیح نداده که اینها چطوری بوده است.
ج- ما اصلاً حس میکردیم، ما میدیدیم توی جلسات مصطفى فاتح با وزرا می نشینند و صحبت سیاسی میکنند. البته خود رؤسای شرکت نفت این کار را نمیکردند. نورت کرافت مثلاً رئیس نفت، اینها همینطور به خاطرم میرسد. سیدنی هم بود، آقای سهامالسلطان بیات هم بود. اینها را مینویسم که از خاطرم نرود. نورت کرافت نمیآید بنشیند و بگوید این وزیر بشود و یا آن وزیر بشود. اینها که میخواستند وزیر بشوند میرفتند فاتح را میدیدند و فاتح میرفت با آنها حل میکرد و آنها با نخستوزیر صحبت میکردند و حرفهایشان را میزدند و فعالیتشان را میکردند و طرف اثرش را میدید. او میدید که وزیر شد خب این پرستیژ برای فاتح ایجاد میکرد. ولی او در مقابل روسها خیلی رک و راست و روشن و حسابی میگفت. همینطور رک و راست، یعنی میگفتند. یارو میآمد پیش نخستوزیر و مینشست و میگفت.
س- سفیر روس که…
ج- بله، یا فرماندۀ قوا که باید همچین بشود. حالا هزار جور ایران هم گیر داشت چه پیش روس چه پیش انگلیس و چه پیش آمریکا. آذوقه نمیرسید، چیزی نمیرسید. مملکتی بود که تخت اشغال این سه دولت بود. خود ایرانیها از خدا میخواستند یک کسی باشد، یعنی دستگاه دولت ایران، که بروند و با او حرفشان را بزنند و او برود وساطت کند و چیزهایی را که میخواهد به او بدهند یا اذیتشان نکنند، صدمه بهشان نزنند.
س- راجع به آن اولین جلسۀ سازمان بینالمللی کار و آن گروهی که از ایران رفتند چه خاطراتی دارید؟
ج- خب آنکه خیلی خاطره دارم. اتفاقاً امروز صبح به آن فکر میکردم و راجع به آن یادداشتهایی میکردم.
فرانسویها هم مثل روسها شروع به دخالت در امور کارگری ایران کردند و آقای ژوهو یک فرانسوی بود که رهبر اتحادیههای کارگری فرانسه بود. اینها یک اتحادیۀ جهانی کارگری هم داشتند که مرکزشان در پاریس بود. محل کنفرانس اتحادیۀ جهانی کارگران فرانسه هم که در ژنو بود و نیز یک مقر کنفرانس کارگری داشتند که در پاریس بود. کنفرانس آن فوری در اولین سال بعد از جنگ، هر دوتایش، در پاریس تشکیل شد. نمیدانم شنیدید یا نه؟
س- بله.
ج- آنوقت فرانسویها شروع به دخالت کردند، چون خیلی از ایرانیها هم در فرانسه درس خوانده بودند و تودهایها هم تقریباً همهشان در فرانسه درس خوانده بودند مانند ایرج اسکندری، جودت، رادمنش، اینها همه خوب فرانسه حرف میزدند و زنهایشان همه فرانسوی بودند، با اینها هم خیلی اخت گرفتند و با اینها صحبت میکردند. حالا اگر میخواستند انگلیسی صحبت کنند توی اینها کسی که زن آمریکائی داشته باشد نبود و آمریکائیها تازه داشتند دست از آستین درمیآوردند و دفعۀ اولی بود که وابسته کار سفارت آمریکا موقع جنگ به ایران آمد، موقع همین کنفرانس بینالمللی در پاریس به تهران آمد و بعد هم در پاریس باهم بودیم و باهم رفتیم. اینها تازه میخواستند به ایران بیایند و ببینند که ایران چه هست و میخواستند وارد سیاست بینالمللی ایران بشوند. ولی فرانسویها بودند و میشناختند و تمام ایرانیان آنجا تحصیل کرده بودند و از نسل پدر من در آنجا تحصیل کرده بودند. فرانسویها ایران را خوب میشناختند و از زمان ناپلئون…
س- ولی اینها خودشان تازه از جنگ خلاص شده بودند.
ج- بله ولی خب بدشان نمیآمد که از لحاظ اقتصاد بینالمللی در دنیا وارد شوند و میدیدند که انگلیسها وارد شدند، آمریکائیها وارد شدند و روسها هم که هستند میگفتند خب ما که جنگ کردیم و پدرمان درآمده است چرا ما دخالت نکنیم؟ ما هم وارد بشویم و ما هم یک رأی بشویم از لحاظ دنیایی. آنوقت اینها راه کارگری را پیش گرفتند و کنفرانسی در پاریس تشکیل دادند و این تودهایها هم از راه کمونیستها و اینها از راه فرانسویها وارد این کنفرانس شدند.
س- وقتی میگویید این تودهایها منظورتان چه کسانی هستند؟
ج- تودهای آنهایی که اسم بردم مثل ایرج اسکندری، کشاورز، رادمنش و جودت اینها. اینها همه دیگر وارد حزب توده شده بودند. چون اینها حبس رفته بودند و از حبس بیرون آمده بودند و اینها وقتی به حبس رفتند بهعنوان کمونیست رفتند. اینهایی که بیرون آمدند مثل خلیل ملکی اینها بهعنوان کمونیست حبس رفته بودند و کمونیست آمدند بیرون و وقتی هم بیرون آمدند حزب توده را از اول تشکیل دادند. حزب توده از اول در ایران تشکیل شد چون قبلش هم بود.
س- سر انتخاب نمایندۀ کارگران اختلافی نبود؟
ج- پیش ما و آنها بله چون ما از تمام اینها که تکتک توی کارخانهجات بودند ما سعی میکردیم اینها را مستقل نگه داریم و نگذاریم کمونیست بشوند. حرفی نداشتیم با کارگران یکی بشوند ولی آنها میگفتند حالا که اینجا میآیید باید که به حزب تودۀ ایران هم وارد شوید و ما با آن کار مخالف بودیم. چون اولاً چندین حزب در ایران بود و هیچکدامشان علاقه نداشتند با یکدیگر همکاری کنند. حزب سید ضیاء علیحده بود، حزبهای دیگر همه علیحده بودند، مذهبیون مثل ابوالقاسم کاشانی و اینها جدا بودند، اینها جداجدا بودند، این بود که ما سعی میکردیم…
س- این همه رهبر کارگران بود انتخاب یک آدمی مثل شمس صدری و امیرکیوان بهعنوان نمایندۀ کارگران یکخرده جنبۀ غیرعادی نداشت؟
ج- آن اصفهان بود. اصفهان فداکار یک نفر بود و شانزده هفده هزار کارگر هم تابع او بودند و در مقابل آن یک نفر صارمالدوله که مرجع کارفرماها بود و اشخاصی که با صارمالدوله بودند که کتابی بود و حاجی کسائی بود، کازرونی بود. اینها رؤسای کارخانهجات بودند. رؤسای کارخانهجات اصفهان مستقل بودند. مال تهران یک چیز دیگری بود یا شخصی بودند تکتک کم بود. ولی اصفهان یک شهر کارگری بود و همهشان هم تابع رئیس ادارۀ پیشه و هنر رضاشاه بودند ولی رضاشاه کازرونی را وادار کرده بود که تو باید یک کارخانه درست کنی و او هم گفته بود چشم و درست کرده بود ولی رئیسش رضاشاه بود، فرمانده رضاشاه بود. اون یکی هم باید درست کند، اون یکی هم باید درست کند. سیاست رضاشاه در اصفهان غیر از شمال بود. در شمال رضاشاه گفت همهاش مال خودم است ولی در اصفهان و شیراز و جاهای دیگر گفت که شما باید کارخانه درست کنید، من یادتان میدهم، من نقشه به شما میدهم. من کارخانه در اصفهان و شیراز درست نمیکنم، در جهرم هم درست نمیکنم و در جاهای دیگر هم درست نمیکنم. ملتفت این عرض بنده هستید؟ علت اینکه صبح هم زود شروع کردم این بود که میخواستم شما بفهمید ایران یکی بود. وطنپرستی ما و آرزوهای ما هم همهاش یکی بود ولی در ایران دو نحوه عمل شد. رضاشاه گفت شمال همهاش مال خودم هست، کارفرمایش مال من هست. جاهای دیگر من استاد شما یادتان میدهم شما درست کنید. اصلاً کارفرماهای اصفهان را گرفت و در فرمانداری حبس کرد و گفت هر وقت این قرارداد را امضا کردند بیایند بیرون.
س- کدام قرارداد؟
ج- قرارداد ایجاد یک کارخانه. نمایندۀ کارخانهجات آلمان را آورده بود آنجا نشانده بود و قراردادها را هم حاضر کرده بود. حاج کسائی و حاج کازرونی و اینوآن را همه را حبس کرد و گفت هر وقت آمدند امضا کردند بیایند بیرون، اینها باید امروز یک کارخانه ایجاد کنند، چرا این اینقدر پول داشته باشد و استان اصفهان از پول او نفعی نبرد. آلمانها حاضر هستند ماشین بفروشند همانطوری که من میخرم و در شمال میگذارم شما هم بخرید و اینجا بگذارید. یک سیاست دیکته شدۀ خیلی شدیدی داشت. ولی خب این سیاست صحیح بود و میگشت مثل ساعت کار میکرد تا روزی که رضاشاه بود، روزی که رضاشاه رفت یکمرتبه تمام اینها سبز شدند. میگفت پولش را من دادم شما چهکاره هستید؟ استاندار به فرماندار میگفت تو چهکارهای؟ آنیکی میگفت تو چهکارهای؟ به تقی فداکار میگفت تو چهکارهای؟ هرکدام با یکی دیگر دعوا داشتند. این بود که همهشان میگفتند پول را ما دادیم پول خودمان هست و ما میخواهیم اداره کنیم و خودشان هم بلد نبودند کارخانه را اداره کنند و خودشان کارخانهچی نبودند. این بود که یکمرتبه یک کارخانهای درست شد. آنوقت فداکار هم همۀ اینها را تحت انقیاد و ادارۀ خود کشید و گفت، «شما از حزب توده و کمونیسم میترسید.» به صارمالدوله هم همینطور که شما همه اصفهانی هستید و از املاکتان میترسید محض خاطر کمونیسم. من تعهد میکنم که نگذارم پای کمونیسم اینجا باز شود ولی شما هم حق دخالت ندارید.
س- صادقانه این حرف را میگفت؟
ج- بله تا آخر هم همین کار را کرد. حالا به عقیدۀ بنده فداکار خودش هم تحت نفوذ انگلیسها بود و بهش تلقین میشد. فداکار آدم بد نادرستی نبود. آدم خوبی بود، وطنپرست بود و آدم فهمیدهای بود، اصفهانی دوست بود و اصفهان را نجات داد.
س- پس تودهای نبود؟
ج- نخیر. در ظاهر تودهایها برای اینکه آن شانزده هزار رأیش را داشته باشند در انتخابات با او همکاری میکردند ولی هیچکس را حق نمیداد در اصفهان دخالت بکند. حکومتش مستقر در اصفهان بود.
س- چرا او را به کنفرانس پاریس نفرستادید؟
ج- او خودش هم نمیخواست بیاید. یعنی من نمیخواستم دست چپی بیاورم و از تودهایها هیچ نگرفتم. آنها خودشان یک کنفرانسی در آنجا داشتند و در آن کنفرانس شرکت کردند، طیاره آمده بود که آنها را ببرد به کنفرانس خودشان. آنوقت من هم بُل گرفتم از اینکه کنفرانس اشخاص غیر کمونیست، کارگران غیر کمونیست جهان که در پاریس تشکیل میشود من هم بل گرفتم و کارگران دیگر را منتهی تعداد زیادی، حدود دهپانزده نماینده، آنهم آنقدر اینجا کشمکش کردیم که دهپانزده تا شد، دهپانزده تا هم زیر رقم…
س- همانهایی که عکسشان را هم لطف کردید.
ج- بله همانها ولی چهار پنج تا از آنها نبودند. این تاجبخش است (اشاره به عکسها)
س- ایشان به چه عنوان آمدند؟
ج- او نمایندۀ کارخانهجات تهران بود.
س- بهعنوان نمایندۀ کارفرما آمد.
ج- نخیر، نمایندۀ کارگران.
س- خودش که رئیس کارخانه بود.
ج- ولی نمایندۀ کارگران هم بود. یعنی نمایندۀ کارفرما دولت بود ولی این بود که به دولت میگفت چهکار بکن. آنهایی که ما رئیس کارخانه کردیم اشخاصی بودند که هم کارگر تابع آنها بود و هم دولت تابع آنها بود.
س- این تعریف جدیدی از کارگر بود که رئیس کارخانه را هم بهعنوان نمایندۀ کارگر بفرستند.
ج- بله برای اینکه او نمایندۀ سرمایه بود. دولت آنجا سرمایهدار بود و این حاکم بود. کارگر هم تابع بود، او هم یکجور حاکم بود و اینها باهم مینشستند بهترین راه پیشرفت کارخانه را پیش میگرفتند ولی این و آن کارخانۀ کناری دیگر کاری نداشت و میگفت ما برای خودمان تصمیم میگیریم. اینجا فقط یک مطلبش جالب است. جز در مقررات قانون کار، آنجا دیگر همه باید تابع یکی باشند. هفتهای شش روز نه اینکه او بگوید من شنبه تعطیل میکنم، او یکشنبه و دیگری دوشنبه. یا من هفتهای دو روز میخواهم. در مقررات قانون کار همهشان تابع یک چیز بودند و آنهم وزارت کار بود ولی منافع کارخانهشان را خودشان اداره میکردند. اگر یکوقت به اشکال برمیخوردند آنوقت قاضی و حاکم و فرمانده کل بنده بودم. آنوقت هم تازه باز در وزارت کار یک مطلبی جالب بود این بود که من یک شورای عالی کار درست کرده بودم. شورای کار عبارت از یک میزی بود که یک طرف آن نمایندگان کارگران، منتخبین کارگران مینشستند و یک طرف دیگر کارفرماها مینشستند و آن طرف دیگر هم نمایندگان دستگاههای دولتی، ما هم که وزیر کار و معاون وزارت کار در رأس مینشستیم. آنوقت در این شورا آنچه که مربوط به تمام کارخانهجات مملکت میشود اینجا میگذراندیم چون اینجا کارخانۀ وزارت صنایع هم بود، کارخانۀ دخانیات هم بود، کارخانۀ پشم و پنبه هم بود. همۀ دستگاههای دولتی هم باز باید تابع یک دستگاه باشند و این شورای عالی کار بود. این شورای عالی کار برایش من یک شورا درست کرده بودم که تمام مقررات تشکیلات بینالمللی کار را میگرفتیم و ترجمه به فارسی میکردیم و منطبق با قوانین ایران میکردیم و میآوردیم در شورای عالی کار به تصویب کارگر و کارفرما و دولت این سه ارگان میگذراندیم و این میشد قانونی حاضر برای مملکت. آنوقت از طریق وزیر کار میرفت مجلس تصویب میشد یا از هیئت دولت اجرا میشد ولی یک چیزی بود که همه قبول کرده بودند برای اینکه نمایندگان همه به آن رأی داده بودند. این سیستمی که بنده درست کرده بودم که خودم جزو هیچکسی نباشم ولی با همه محبت داشته باشم و همه را اداره بکنم. یک سیستم خیلی خوبی است که بعد از ما خیلی از ممالک هم اتخاذ کردند.
س- اینها که توی عکس هستند چه کسانی هستند؟
ج- آنها نبودند.
س- یکی آقای عزیز فرمانفرمائیان است.
ج- اینها جزو اشخاصی هستند که با من کار میکردند. این مترجم فرانسه بود (اشاره به عکس) جمالزاده نمایندۀ I.L.O. بود و خودش هم برای I.L.O. کار میکرد. این آقای حکیمی برادر نخستوزیر بود که بهعنوان کمک من چون هر دولتی میبایست دو نماینده داشته باشد من یک نماینده بودم و او هم یک نمایندۀ دیگر.
س- او مثلاینکه در اروپا…
ج- بله او در سازمان ملل کار میکرد. بعد که برادرش در آن زمان نخستوزیر شده بود او هم آمد به ایران. ولی او خودش هم در نخستوزیری کار میکرد.
س- شما نسبتی هم با آقای حکیمی داشتید؟
ج- با حکیمالملک بله. خانم اولم که مرحوم شدند دختر حکیمالملک بودند. شما این را از چه کسی شنیدید؟
س- توی یکی از همین گزارشات وزارت خارجۀ آمریکا بود.
ج- بله اتفاقاً آن سال که خانم من مرحوم شد در کنفرانس بود و…
س- آقای Handley مثلاینکه گزارش داده بود.
ج- Handley گزارش داده بود. بله او با من بود.
س- ولی من نمیدانستم دختر کدام…
ج- برادر این آقا، حکیمالملک که نخستوزیر بود. آن موقع نخستوزیر بود.
س- بقیۀ این آقایان توی این عکس چه کسانی هستند؟
ج- امیرکیوان است، تاجبخش است. این هم یک محصلی بود در آنجا آقای هندسی که ما او را دعوت کردیم برای اینکه نصف اینها زبان نمیدانستند و هرکدامشان یک مترجم میخواستند. فرمانفرمائیان با یکیشان بود، این با یکیشان بود، جمالزاده با یکی دیگر همکاری میکرد.
س- آنجا مثلاینکه اعتراضی هم شده بود به نحوۀ…
ج- آنوقت ما به آنها اعتراض کردیم و آنها به ما چون در این کنفرانس بینالمللی کار هم ممالک کمونیستی هم بودند. آنها جزو ممالک بودند و بهعنوان مملکت آمده بودند. آنوقت آنها اعتراض میکردند که ایرانیها نمایندگان حقیقی نیستند، اینها نمایندگان دولت هستند. چون من در فرانسه درس خوانده بودم و با فرانسویها دوست بودم با سفارت فرانسه در ایران خیلی دوست بودم، آنها یک طیاره برای ما آوردند و یک روز معینی طیاره آمد. ما هم باند خودمان را همه را سوار کردیم و رفتیم. روسها هم یک طیاره برای دست چپیها فرستاده بودند برای آن کنفرانس فرانسویها، کمونیستهای فرانسه در کنفرانس کارگران که شرکت داشتند بود.
س- W.F.T.U.
ج- بله. World Federation of Labor آنها برای آن فرستاده بودند. آنها هم میگفتند خیلی خوب حالا ما هم برای خودمان طیاره میآید. طیاره آمد و اینها را سوار کرد و رفت مسکو در مسکو گیر کرد. ما رفتیم و به پاریس رسیدیم و رفتیم دیدیم اینها نیامدند. رفتیم جای آنها هم نشستیم. چون در محل کنفرانس صندلیها خالی بود ما پرسیدیم مال ایران کجا است؟ گفتند آنجا. ما هم بیرق ایران را زدیم و رفتیم نشستیم. اینها آمدند و دیدند که ما نشستیم، آن کنفرانس دیگر هم که اصلاً آنها را راه نمیدادند چون آن مال I.L.O. بود که دولتها باید شرکت داشته باشند و آنها نمایندۀ دولتی نبودند و آنجا هم نتوانستند. این است که آن سال ما را فرانسویها بردند و اینها را آنها آوردند و در هر دوتا کنفرانس من نشستم با باند خودمان.
س- گویا به آقای اسکندری گذرنامۀ سیاسی هم نمیدادند که خارج بشود باوجوداینکه وکیل مجلس بود.
ج- نخیر.
Leave A Comment