روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۵
س- بله.
ج- بهعنوان دستورالعمل آنها را بازگو کردند به دولت. این هم حادثهای و خاطرهای است از نحوهای که مسائل مملکتی با آن مواجه میشدند سابق، که همه نشان میدهد، خوب یک مقداری تحمل شاه بیش از آن بود که دیگران میگفتند، و هم یک مقداری که کارها از این شخص به آن شخص
س- (؟)
ج- و قاطعیتی نشان داده
س- نمیشد.
ج- نمیشد.
س- البته یک اشارهای فرمودید به ملاقتتان در مکزیک. ممکن است که لطفاً یک کمی بیشتر هم در مورد مکزیک ملاقاتتان و هم در مورد ملاقاتی که در قاهره با اعلیحضرت فقید داشتید اطلاعی بدهید به ما.
ج- خیلی نمیتوانم بگویم الان بهخاطر اینکه دیگر خیلی دور میشویم از مطالب خاطراتی که من همیشه میخواستم این خاطرات را به انقلاب ختم بکنم. ولی دو سه کلمه شاید بد نباشد بگویم. موقعی که من آمدم ماه ژوئیه ۷۹ به پاریس، یکی دو بار در غیاب من تلفن کرده بود شهبانو به همسرم و احوالپرسی کرده بود که چه خبری از من دارد. من بعد از چند روز به ایشان از طریقی پیغام دادم که من
س- آمدم.
ج- آزاد شدم و آمدم و تلفن کرد ایشان خیلی ابراز محبت هم از طرف شاه و هم از طرف خودش و گفت که «اعلیحضرت میفرمایند که شما ناراحت نمیشوید که بیایید اینجا؟» گفتم که چه ناراحتی بشوم؟ چطور ناراحت بشوم؟ افتخار میکنم و غیره و غیره. واقعاً آن وقت همه میترسیدند بروند پهلوی شاه
س- اوایل کار؟
ج- اوایل کار. بههرحال بنده در اوایل سپتامبر ماه اوت که اینجا بودم پاسپورت درستی نداشتم، بههرحال وسیلهای فراهم کردم برای اینکه مستلزم این بود که بنده بدون پاسپورت از فرانسه خارج بشوم و بدون پاسپورت وارد مکزیک بشوم و هر دو کار شد برای اینکه
س- عجب.
ج- جزو عجایب روزگار بود و این میبایستی دولت فرانسه موافقت بکند بنده را ببرند دم طیاره
س- که این موافقت شد.
ج- که این موافقت شد. بعد هم میبایستی اعلیحضرت در مکزیک ترتیبی بدهند که پلیس مکزیک بیاید بنده را از دم طیاره بگیرد بدون گذرنامه و ویزا
س- ببرد
ج- ببرد به منزل ایشان، که هر دو کار شد. بههرحال برنامهریزیاش کمی مشکل بود که شد. خلاصه چنین کردیم و بنده رفتم به کوارناواکا پهلویشان.
حال شاه هنوز خوب بود جز روز آخر. آن ویلا دو روز که در آن زندگی میکردند در کوارناواکا جای بسیار کوچک، ساده و زیبایی بود ولی در ضمن یک ویلای پنج شش اتاق خوابی با یک باغ خیلی قشنگ. و در کنار آن ویلا ویلای دیگری را کرایه کرده بودند بهعنوان guest house که خانم دکتر پیرنیا در آن زندگی میکرد و نویسی افسر گاردشان. و در ضمن یک اتاق هم برای مهمانهایی که میآمدند و میرفتند آنجا تخصیص داده شده بود. در نزدیکی آنجا هم آقای پهلبد و شاهدخت شمس با مادر اعلیحضرت ملکه پهلوی در یک ویلایی زندگی میکردند.
حال شاه در آن موقع خیلی خوب بود. هنوز سرحال بود. یک روز هم با همدیگر رفتیم به … و شاه آن موقع داشت خاطرات خودش را همین کتاب «پاسخ به تاریخ» را دیکته میکرد به ضبط صوت، به ضبط صوت دیکته میکرد و نوشتار اول این کتاب آماده شده بود به زبان فرانسه چون ایشان هم به فرانسه دیکته میکرد که یک کسی برایشان یعنی همان ناشر تصحیح کرده بود و آورده بود به کوارناواکا.
اعلیحضرت آن متن اول را به من دادند و گفتند که این را بخوانید. البته عقیدهای که از من خواستند این بود که اشتباهات تاریخی دارد در آن من بهشان بگویم. یک مقداری هم خوب اشتباه کرده بودند مثلاً راجع به دوران قاجار اسم این … خیلی طبیعی بود.
س- بله.
ج- و یک چیزهای خیلی جزئی بنده به ایشان گفتم که همه را هم در نظر گرفتند. در متن کتاب طبیعتاً من نمیتوانستم نظر خاصی داشته باشم. شاه خیلی غمگین بود در آن، البته حال بدنیش، خیلی هم کتاب زیاد میخواند. یک کمی از اطرافیان و از خانوادهاش گلههای شدید داشت و آنها را مقصر میدانست در بلاهایی که سرش آمده که حالا بماند این داستان. و یک خاطرهای را بنده، دو خاطره را باید نقل بکنم در این باره.
یک روز یکشنبهای گفتند که رئیس پلیس کوارناواکا پیکنیک ترتیب داده برای اعلیحضرت که دعوت کرده. پادشاهی که به زحمت به ژیسکاردستن و رئیس جمهورهای درجه اول دنیا نگاه میکرد و همه را پایینتر از خودش میدانست بهخاطر اینکه بالاخره و تحت حفاظت پلیس کوارناواکا بود مجبور بود که
س- دعوت
ج- دعوت رئیس پلیس، گفت که «مجبوریم. اینها خیلی به ما محبت میکنند.» ما را بردند به یک باشگاهی مثل باشگاه شاهنشاهی منتهی خیلی فقیرانهتر، رئیس پلیس کوارناواکا و مأمورین حفاظت اعلیحضرت و خانمهایشان که طبیعتاً مثل خانمهای جناب سروانهای ایران بودند، عرض کنم که، بودند و شاه هم خانم رئیس پلیس را نشاندند دست راستش خودش و اینها هم خیلی محبت کرده بودند و ناهار خیلی سادهای به ما دادند. بنده بودم شهبانو بود و خانم پیرنیا در خدمت اعلیحضرت. سرمیز ناهار یک ارکستر مکزیکی آمد در ضمن به این ارکستر مکزیکی گفته بودند که آهنگهای ایرانی بزند. من این خاطره را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. آهنگ گل سنگی را آمدند زدند. حالا شما تصور بکنید مکزیکی بخواهد گل سنگی بخواند.
س- بله.
ج- بنده که گریهام گرفت. و واقعاً حالا از وضع خودمان و از وضع این شاهی که خوب، ما زمان ابهتش را دیده بودیم دیگر، با او زندگی کرده بودیم، دیدیم به کجا رسیده است و به کجا رسیدیم ما با ایشان که پلیس جناب سروان رئیس پلیس …
س- پلیس …
ج- کوارناواکا بنشیند بعد گل سنگی را بیایند برای ما بزنند برای اینکه دلش را خوش کنند. شاه هم متوجه شد. من هم درست روبهروی ایشان نشسته بودم دور میز کوچولو ده دوازده نفر بودیم. متوجه شد که من هی پشت سر هم شراب میخورم برای اینکه خودم را آرام بکنم، چشمهایم هم پر اشک شده بود. گفتند (؟) (؟) یعنی آرام بگیر. به دسر که نرسیده بودیم شاه بلند شد، گفت، «حال من خوب نیست. ولی شما بنشینید برای اینکه این بیچارهها این همه پذیرایی کردند و اینها.» و ایشان سوار اتومبیل شد و رفتند. من فکر کردم که خوب، او هم مثل من متأثر شده چون خوددارتر است این را بهانهای گرفته رفته. شب که رفته بودیم در همان ویلا دو روز شام میخوردیم ایشان تشریف نیاوردند سر شام. فردا ناهار هم، بنده فردا صبح صبحانه را در خانهمان، خوب، محل اقامتم خوردم وقتی که رفتم به ویلا دو روز قرار بود ظهر بروم به فرودگاه و از آنجا برگردم به پاریس. نه خیر ناهار هم آنجا خوردم، با شهبانو خوردم و خانم پیرنیا. و بعد گفتم که اجازه بگیرید که من میخواهم بروم پهلوی اعلیحضرت بعد از ناهار و اجازه مرخصی بگیرم. بعد گفتند که بله و رفتم توی اتاق خوابشان. رفتم توی اتاق خوابشان و با ربدوشامبر نشسته بودند روی یک صندلی کنار تختخواب، رنگ پریده. گفتم، «قربان اعلیحضرت حتماً دیروز ناراحت شدید با معاشرت رئیس پلیس کوارناواکا.» گفتند، «نه آقای نهاوندی من جداً مریض هستم.» دفعه اولی بود که ایشان کلمه مریضی خودش را بر زبان میآورد. و حالش هم خیلی خوب نبود. ولی نگفت که چهاش است من هم طبیعتاً این را نمیبایستی سؤال کنم. داشت رمان شرح حال تالیران را به قلم ژان اوریو میخواند کتاب خیلی میخواند آن موقع. و بنده طبیعتاً خداحافظی کردم و به ایشان هم در همان موقع گفتم که من هم میخواهم یک کتابی درباره حوادث انقلاب ایران بنویسم. بعد بنده آمدم به اینجا و یکیک ماه یا یک ماه و نیم بعد اکتبر بود دیگر آخرهای اکتبر بود که مسئله مریضی ایشان دیگر علنی شد و رفتند به آمریکا و بقیه داستان دیگر همه میدانید.
نکتهای که جالب است و چون به مسائل خانوادگی ارتباط ندارد میشود گفت، در مکزیک در همان زمان بود که اعلیحضرت تصمیم گرفت که ارتشبد اویسی را راه بیندازد که بیاید اینجا و این ماجرای ارتشبد اویسی اصلاً از آنجا مبادلات و مذاکراتش شروع شد. در قاهره هم بنده دوبار رفتم پهلوی ایشان. یک بار تنها رفتم در کاخ قبّه شهبانو هم رفته بود به اردن در خلیج عقبه شنا میکرد مهمان ملک حسین بود با بچهها و اعلیحضرت تنها بود با خانم پیرنیا و بنده در آن کاخ عظیمی که هفتصد تا یا هشتصد تا اتاق دارد. و خیلی در آن دوران درد دل راجع به اوضاع ایران با بنده کرد و گذشته و آینده و اتفاقاتی که میافتد و خیلی هم نسبت به آینده بدبین بود شاه و بدبینیهایش هم درست درآمد. و بار آخری که رفتیم با ارتشبد آریانا رفتم بنده به مصر. چند روز قبل از اینکه شاه فوت بکند. برای اینکه آن موقع سعی میخواستیم بکنیم یک جوری کمک مصریها را جلب بکنیم به اینکه بشود یک حرکت نظامی در ایران راه انداخت. و تلفن کردیم به کاخ و گفتیم که ما میخواهیم بیاییم اعلیحضرت را ببینیم. مصریها هم دلشان نمیخواست که ما برویم به دیدار شاه چون مهمان دولت مصر بودیم.
س- بله.
ج- و این هم دفعه اولی است که اصلاً این ماجرا دارد گفته میشود. مهمان دولت مصر بودیم و میخواستند که، خیلی هم به طور محرمانه این کار انجام شده بود این سفر. بههرحال ما فکر کردیم که دور از ادب است نرویم پهلوی ایشان، میدانستیم هم مریض است. تلفن کردیم به شهبانو و رفتیم پهلوی شهبانو و بعد ما را بردند گفتند اعلیحضرت مریض هستند و بیایید ایشان را ببینید. اعلیحضرت هم ما رفتیم توی اتاق خوابشان، خوب دیگر پیدا بود که دمهای آخر را دارند میگذارنند. آریانا دست ایشان را بوسید. من هم دست ایشان را بوسیدم و گفتند که «اینجا چهکارمیکنید؟» گفتیم که آمدیم با مصریها داریم مذاکراتی میکنیم.» گفتند «باز هم خوب است ول نمیکنید.» آریانا گفت که «خوب، اعلیحضرت ما صبر بکنیم که حالشان بهتر بشود و مجدداً مفصل حضورتان میرسیم گزارش را عرض بکنیم.»
اعلیحضرت برگشت گفت که «نه مسئله مملکت و وطنمان در پیش است. یک روز تأخیر هم نکنید برگردید بروید دنبال کارهایتان و معلوم هم نیست که آینده چه باشد.»
یعنی مقصود این بود که معلوم نیست آینده خودشان چه باشد. ما برگشتیم پاریس چند روز بعد ایشان را بردند مریضخانه سه چهار روز بعد دیگر شاه بیچاره فوت کرد. بهطورکلی خیلی ایشان گلهگزاری داشت از همسرش، از دوستان همسرش، از رضا قطبی که او را یکی از مسئولین اتفاقات ایران میدانست. و از بلاهایی که ماههای آخر سرش آورده بودند. حالا این جریانها هم باشد جزئیاتش. ولی البته شاید هم درست است مطالب بدون اینکه در context کلی قرار بدهیم مطالبی که ایشان میگفت راست است. من جمله اینکه چه جوری او را وادار کردند به اینکه آن نطق «صدای انقلاب شما را شنیدم …» آن نطق را ایراد بکند و کیها آن نطق را نوشتند و غیره و غیره. که من گفتم بهتان البته. ولی از طرف دیگر هم بههرحال باید گفت که درست است که ایشان مریض بودند، درست است که ایشان مقداری والیوم میخوردند در روز. درست است که از کار افتاده بود مغزشان واقعاً در یک سال آخر ولی بههرحال مسئول خودش بود. اگر هم گذاشت که بعضیها
س- اختیار امور …
ج- اختیار امور مملکت را در دست بگیرند. ولی بههرحال خدا رحمتش کند. بنده فکر میکنم که در مجموع شاه اشتباه زیاد کرد. بسیاری تقریباً همه اقوامش بیش از خودش اشتباه کردند. اقوامش خیلی به ایران صدمه زدند. اما بهطور قطع در زمان سلطنت ایشان و بیش از او به نسبت امکانات در زمان پدرش در ایران خیلی کار شد.
و همه چیزها را وقتی که شما به شاه بخواهید به شاه سرزنش بکنید یک صفت من فکر میکنم باعث میشود که همه را ببخشید. یک عشق جنونآمیز، یک عشق بیمارگونهای توام با حسادت آن هم بیمارگونه نسبت به ایران ایشان داشت. این واقعاً یک چیز هر آن شما (؟) و یک ویزیون، نمیدانم ویزیون را فارسی چه میشود گفت؟
س- شهود یا نمیدانم …
ج- نه یک دید.
س- دید.
ج- یک دید.
س- یک بینش.
ج- بینش نه دید، یک دید خیلی بلندی برای ایران و از آینده ایران. انسان گاهی میبیند مثلاً میشنود یا میخواند در رمانها یا میبیند در فیلمها که مثلاً چه جور یک مردی که یک زنی را دوست میدارد ممکن است حسود باشد و بهخاطر این حسادت بیمار بشود اگر ببیند که یک کسی دنبال این زن به این زن با چشم چپ، بهقول بچهها،
س- بله.
ج- نگاه میکند. وقتی که شاه خارج بود، بنده چندین سفر در خارج همراه ایشان بودم. یا وقتی که شرحی از مطلبی میشنید دائم در این حسادت میسوخت که چرا ممکن است یک کشور دیگری یک چیزی بیشتر از ایران داشته باشد. و این حسادتی که بنده میگویم این حسادت بود که من واقعاً در آن یک نوع زیبایی و یک نوع افتخاری هم میبینم. یک بار نشد که ایشان یک طرحی را افتتاح بکنند، البته شاید هم این دیگر بیخودی جنون خودبزرگ
س- بینیاش بود.
ج- شاید هم آن طرف مطلب را میشود گفت. C’est la folie de grandeur peut-etre aussi ولی مثلاً افتتاح کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، ایشان که وارد شد بنده و ایرج افشار که رفتیم به استقبالش خیلی خوشحال بود، سالها این کتابخانه هم طول کشیده بود و بالاخره ایشان هم فشار میآورد که این کتابخانه افتتاح بشود. حالا یک آنکدوتی هم راجع به آن کتابخانه برایتان تعریف بکنم. وقتی که وارد کتابخانه شدند نگاه کردند گفتند که «حالا ما میتوانیم بگوییم که بالاخره یک کتابخانه بزرگ در مقیاس کتابخانههای بینالمللی داریم یا نداریم؟» و فکر این بود. که
س- بله.
ج- بلافاصله ایرج افشار گفت، «بله قربان.»
س- مشکل حل شد.
ج- و بعد شاه خندان شد خیالش راحت شد. نمیتوانست تحمل بکند که مثلاً در ایران کتابخانه
س- کوچکتر.
ج- همردیف یک کتابخانه بزرگ بینالمللی نباشد. وسوسه ایشان این بود که هیچ چیز ایران نباید کوچکتر از، یعنی همه چیز ایران لااقل باید در مقیاس بزرگ بینالمللی باشد. میشود این را به جنون عظمت تعبیر کرد ولی بههرحال به عشق
س- به وطن هم
ج- نسبت به وطن هم میشود تعبیر کرد. در افتتاح کتابخانه مرکزی داستان خیلی جالبی هست که این هم از آن آنکدوتهای عجیب تاریخ ایران است. بنده که رئیس دانشگاه شدم گرفتار مسائل سازمان امنیت بودیم بهطور دائم و یکی از این مسائل دائم ما مسئله جلال بود. جلال یعنی جلال آل احمد. جنابعالی استاد ادب هستید و بنده بیسواد ولی من
س- خواهش میکنم.
ج- جلال آل احمد را نویسنده درجه یک اصلا نمیدانم.
س- دقیقاً این اظهارنظر هم راجع به او کردند. نه خیر نویسنده بیشتر سیاسی بود.
ج- نویسنده سیاسی
س- از قرار به مناسبت
ج- بود.
س- به مناسبت، چه عرض کنم بهمناسبت بیشتر نوشتههای سیاسیاش
ج- از جلال آل احمد که نویسنده مسلماً متوسطی بود جلال ساختند جلال مطلق و بت.
س- بله بت
ج- با ایرج افشار که او هم آدم خوشفکری است، خدا سلامتش نگه دارد، با ایرج افشار او هم البته خیلی نسبت به جلال آل احمد عقیدهاش از بنده بدتر بود، او اصلاً او را قابل نمیدانست. ولی بههرحال صحبت کردیم و گفتیم، ایرج افشار گفت که «آقا شما میخواهید این جلالآل احمد را ما از بین ببریم؟» گفتم، «والله من بدم نمیآید.» «و در ضمن یک خرده محیط دانشگاه را هم راحت کنیم.» گفتم، «بله.» گفت «بیایید یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم از جلالآلاحمد، صمد بهرنگی،
س- و دهخدا.
ج- دهخدا و جمالزاده، و اعلیحضرت بیایند این نمایشگاه را افتتاح کنند. دیگر برای جلال آلاحمد آبرویی باقی نخواهد ماند.» عیناً با همین عبارت.
س- بله.
ج- من هم خندیدم گفتم، «بدفکری نیست. خیلی …» برای این دوتا که تنها نمیشد چیزی داد خیلی دم خروس پیدا میشد و جنبه provocation میگرفت، میبایستی که مخلوط کرد.
س- بله.
ج- با دهخدا بهعنوان نویسندگانی که سخن به اصطلاح عامیانه، ایرج افشار یک توجیه ادبی هم برای اینها پیدا کرده بود که عامیانه قلم عامیانه چیز مینویسند یا عامیانهنویسان، یعنی همچین اسمی پیدا کرد
س- بله، ادب عامیانه.
ج- ادب عامیانه یک همچین چیزی. و خلاصه بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که ما چنین
س- فکری کردیم.
ج- نقشهای کشیدیم و ایشان هم مقداری خندید. گفت، «خیلی خوب.» بعد هم ما اعلام کردیم که میخواهیم نمایشگاهی برپا کنیم که اعلیحضرت تشریف میآورند برای افتتاحش. طبیعتاً در دانشگاه تهران غلغله برپا شد. نامه پشت نامه اول از سازمان امنیت که این خلاف است این مصلحت نیست و ما صمد بهرنگی، ما مردم را برای خواندن کتاب آلاحمد توقیف میکنیم. بنده هم به رئیس سازمان امنیت تهران گفتم، «ما اتفاقاً این کار را کردیم برای اینکه دیگر توقیف نکنید مردم را. دیگر نمیتوانید کسی را که …» و نکردند دیگر تمام شد مسئله جلال آلاحمد، بت شکست. بههرحال نمایشگاه برپا شد و نامههای بسیار تندی هم به ما از سازمان امنیت نوشتند. طبیعتاً هم نمیدانستند که ما
س- یک چنین مذاکراتی
ج- مذاکراتی کردیم، میگفتند باز همین کارهای خلاف رئیس دانشگاه است. اعلیحضرت آمدند و ایرج افشار هم پشت سرشان و بنده هم پشت سر ایرج افشار و بعد وقتی که رفتیم وارد آن اتاق بزرگ تالار بزرگ طبقه همکف دانشگاه تهران شدیم که آن نمایشگاه آنجا برپا بود، برگشتند به من گفتند، «جلوی کدامشان میخواهید عکس را بگیرید که آبروی طرف را ببرید؟» ایرج افشار هم گفت، «قربان، جلوی جلال آلاحمد.» یعنی چیزی در این حدود. رفتند و جلوی جلال آل احمد ایستادند که عکاسها عکسشان را بگیرند و فردا، ما هم یک اشاره کوچکی کردیم که روزنامهها متوجه بقیه مطلب نبودند یک evenementی بود در دنیای روشنفکری آن روز تهران. عکس اعلیحضرت در مقابل جلال آلاحمد چاپ. پنج شش روز بعد خانم اسم خوبی داشت زنش که استاد
س- سیمین دانشور.
ج- سیمین دانشور همکار عزیز بنده که خیلی هم خانم مزاحمی بود، استاد
س- استاد
ج- کم سواد باستان شناس ولی مترجم خوب و خانم باسواد به خودی خود، پیغامی داد به بنده به وسیله، با ایرج افشار که قهر کرد ایشان اصلاً مدتها سر این موضوع، بهوسیله جمال رضایی به بنده پیغام داد که «شما فروش کتاب شوهر مرا کم کردید. خسارت مرا بدهید.» خلاصه این هم یک داستان و خاطرهای که باز هم یک جنبهای از شوخیهایی را که میشد کرد در داخل رژیم ایران و کسی هم متوجه ظاهر مطلب معمولاً با باطنش فرق میکرد به شما نشان بدهیم. یاد باد آن روزگاران.
س- یاد باد.
ج- یاد باد.
س- خیلی متشکرم. من میخواستم آقای دکتر نظرتان را درباره مرحوم علم بدانم اگر …
ج- مرحوم علم، اتفاقاً من خیلی دلم میخواهد که درباره ایشان یک صحبتی بشود. علم یک آدم کاملاً چند، دو چهره کاملاً متضاد داشت از یک طرف بهطور قطع آدم فاسدی بود، این هم از آن مطالبی است که باشد، همه اینها باشد
س- بله.
ج- آدم فاسدی بود به معنای مالی و به معنای اخلاقی. زنباره بهطرز نازیبا ولی نه در اینکه چشمش به زن و بچه مردم باشد نه. ولی حرکاتی داشت که خیلی بهنظر بنده در این روابط جنسی، شاید هم من خیلی بورژوا فکر میکنم، ولی
س- بههرحال شما نمیپسندید.
ج- بنده نمیپسندم. حالا عرض هم میکنم حضورتان برای اینکه اینها برای تاریخ محرمانه میماند، بنده میتوانم بفهمم که یک مردی بهقول فرانسویها زن خودش را فریب بدهد. تنها کسی هم که ممکن است در این میان اعتراض بکند آن همسر است. یا بالعکس فرق نمیکند. خانم علم هم این را قبول کرده بود خودش در حالیکه خانم بسیار پاکدامنی بود، این را قبول کرده بود و رنج میبرد و واقعاً بیمار بود از این مطلب. ولی یک کسی در خانه خودش و در اتاق خواب خودش از غیاب زنش استفاده بکند این کار را بکندد این را بنده زیبا نمیدانم. این یکی را چون میدانستم بنده زندگی خصوصی ایشان را. از لحاظ مالی هم اصولاً آدم پاکیزهای نبود.
اما علم آدمی بود شاید تنها عمدتاً بهمعنای واقعی ایران در این بعد از فوت قوامالسلطنه به نظر بنده ایشان بود. اولاً یک آدمی بود بسیار قدرتمند و قدرت تصمیمش زیاد بود و بسیار باهوش و خیلی حُسن تشخیص داشت که هیچ مرد سیاسی، درحالیکه کم سواد بود و خودش هم میدانست که کمسواد است. هیچ مرد سیاسی را من ندیدم که در ایران چنین حسن تشخیص و چنین قدرت سرعت تصمیمی داشته باشد. و مردی را بنده ندیدم که اینقدر خونسرد باشد و هیچ حادثهای در او اثری باقی نگذارد. با شاه بسیار صریح صحبت میکرد. و خاطرات بسیار من از این دارم. و اگر ایران در ۱۵ خرداد نجات پیدا کرد و فتنه خمینی آن روز تبدیل به انقلاب نشد که همه مقدمات بود که بشود فقط مرهون… ایران را عمل آن موقع نجات داد که این را همه میدانند، بیست و چهار ساعت تلفنهای کاخ را قطع کرد. فرماندهان ارتش را صدا کرد گفت «شما دیگر اجازه ندارید به کاخ بروید و گزارش به اعلیحضرت بدهید.»
س- عجب.
ج- و تلفنهای کاخ را دستور داد که قطع کردند. این را چند نفری میدانند. و خودش به قول خودش گفت، «زدم.» و زد. وگرنه شاه مخالف بود باز هم میگفت خونریزی میشود، چهکاربکنیم؟ بروید مذاکره بکنید. فلان کنید. پانزده سال ایشان به این ترتیب ایران را، حالا یک عدهای میگویند نه، ولی بنده میگویم نجات داد بههرحال. خیلی حالت خانی داشت. خیلی بلندنظر بود. خیلی گذشت داشت و همیشه برخلاف همه رجال سیاسی ایران، علم سعی میکرد که برای شاه دوست بتراشد و دشمنیها را به طرف خودش برگرداند. بنده دو تا قصه را تعریف میکنم که یکی را معالواسطه شنیدم ولی در ایران بودم و در کار، و دیگری را خودم دیدم. در زمان حکومت ایشان تصمیم گرفته میشود که قیمت شکر را زیاد بکنند. بنده آن موقع رئیس شرکت معاملات خارجی بودم. مرحوم علم جلسه، و شاه هم مصر بوده به اینکه این کار بشود برای اینکه دولت کسر بودجه داشت، مرحوم علم جلسه سری مجلس را تشکیل میدهد.
س- ایشان آن وقت چه کاره بود؟
ج- رئیسالوزراء بود. و میرود پشت تریبون جلسه سری شروع میکند به گریه کردن میگوید که «من امروز فکر میکنم که یکی دو ساعت بیشتر دیگر نخستوزیر باقی نیستم برای اینکه تصمیمی گرفتم که اعلیحضرت بسیار ناراضی هستند و خیلی با من تندی کردند ولی وضع مملکت طوری است که ما اینقدر پول احتیاج داریم جز افزایش قیمت قند و شکر راهی وجود ندارد و من میدانم که شاه مرا بعد از این تصمیم معزول خواهد کرد، و حالا درحالیکه تصمیم هم گرفته شده و شاه هم همه را قبول کرده.» او
س- دستور.
ج- دستور داده بود، ولی خلاصه بازی درمیآورد جلوی مجلس در جلسه سری که این را او تصمیم گرفته و عبدالحسینخان بهنیا و
س- اعلیحضرت هم مخالف است.
ج- اعلیحضرت هم مخالف است. نتیجه چه میشود؟ چون در جلسه سری بوده تمام شهر دو ساعت بعد میدانستند
س- که علم کرده و شاه مخالف افزایش قیمت قند و شکر است، این یک. دو: بنده رئیس دانشگاه پهلوی بودم روزی در دفتر ایشان نشسته بودم. ایشان رئیس هیئت امناء بود بنابراین کارهای دانشگاه پهلوی را علم انجام میداد.
س- بله.
ج- تلفن کرد شخصی به ایشان، حالا بنده قسمتی از مذاکرات را فعلاً دارم میشنوم، «عجب، عجب، اینطور به شما گفتند؟ تیمسار نصیری گفته؟ بنده تحقیق میکنم تصور نمیکنم. ولی تحقیق میکنم.» گوشی را گذاشتند. دستور دادند که تیمسار نصیری، بنده هم نشستم، را بگیرید. به تیمسار نصیری گفتند پای تلفن که «تیمسار شما این شاپور بختیار بدبخت را چرا نمیخواهید رئیس کلوب فرانسه بشود. ریاست قمارخانه که خطر ندارد.» آن هم لابد گفت که «بله قربان.» گوشی را گذاشتند. «شاپور بختیار را بگیرید.» حالا بنده دفعه اولی بود که اسم شاپور بختیار را میشنیدم در عمرم نمیشناختمش قبلاً. «جناب آقای بختیار الان عرایضتان را به سمع اعلیحضرت رساندم. خیلی ابراز مرحمت کردند به شما. بسیار ابراز مرحمت کردند و اوامرشان را فرمودند ابلاغ بکنم که حتماً خود سازمان امنیت ترتیب این کار را بدهد که جنابعالی رئیس کلوب فرانسه بشوید و هر مشکلی هم داشته باشید گزارش بدهید به من من بهعرضشان برسانم. خیالتان راحت باشد کمال مرحمت را نسبت به شما دارند.» گوشی را گذاشت. این را گفت، با حرف مفت برای طرف میخواست دوست بگیرد درحالیکه همه میخواستند بگویند که اعلیحضرت امر فرمودند چون کسی دستش به اعلیحضرت نمیرسید. این صفت را من در علم دیدم که خیلی احترام میگذارد. و فکر میکنم که اگر علم زنده بود این بلا به سر ایران نمیآمد. یعنی مردی بود که اولاً میتوانست شاه را مجبور بکند که بعضی کارها را بکند که هیچکسی جرأت نداشت آن طوری. من چندین بار طرز حرف زدن او را با شاه دیدم. با نهایت ادب و خضوع ولی با نهایت صراحت در ضمن تند. و از او شاه همه چیز را میپذیرفت چون تنها کسی هم بود که با همدیگر رفیق عیاشی هم بودند.
س- بله، خیلی به هم نزدیک
ج- خیلی به هم نزدیک. میگویند که فردوست تنها دوست شاه بود ممکن است من هرگز فردوست را با شاه یک آن هم ندیدم. ولی علم و شاه را با هم دیدم. با افراطی سیستم قدیمی ایران
س- همان سیستم خانی دیگر. همان
ج- ولی در ضمن آزاد خیلی آزاد.
س- جالب است
ج- بله خدایش بیامرزد.
س- در مورد شرایط توقیف هویدا فرموده بودید که
ج- بله، شرایط توقیفش دو بار توقیفش.
س- بله، یکی به دست دولت و به دست
ج- طبق مطالبی که بنده شنیدم کسی که باعث، باعث چه بود؟ چه میگویند؟
س- محرک یا انگیزه.
ج- محرک عمده توقیف هویدا تا جایی که من در تهران شنیدم اردشیر زاهدی بود، تا جایی که من شنیدم. ولی هرگز اثری از این مطلب خودم ندیدم. نخستین روز حکومت ازهاری صبح زود ما احضار شدیم به کاخ نیاوران ساعت نه. شهبانو که همیشه دیر از خواب برمیخواست، ساعت نه دیدیم لباس پوشیده در سرسرا ایستاده.
گفتند که «راجع به بنیاد پهلوی و اموال والاحضرتها باید یک فکری بکنید.» کسانی که دعوت شدند حالا کیها هستند. بنده، جواد شهرستانی، حالا هیچ تناسبی هم در این گروه ملاحظه خواهید فرمود وجود ندارد.
س- بله.
ج- بنده، جواد شهرستانی، مهدی پیراسته، شهبانو خودشان، رضا قطبی، سرلشکر پاکروان و اردلان وزیر دربار. ساعتهای طولانی بحث کردیم که مسئله بنیاد پهلوی را چه جور حل کنیم. بالاخره یک کسی را پیدا کردیم برای ریاست بنیاد پهلوی میرسید احمد امامی را از همانجا با او تماس گرفتند و او قبول کرد و قرار شد که با آقای اردلان ترتیب صدور فرمان ایشان را بدهد و یک اعلامیهای هم صادر شد که روی این اعلامیه بود که دو ساعت هی بحث میکردند که چه جوری بگویند که کسانی که از والاحضرتها شکایتی دارند بتواند اعتراض بکنند. یک کمیسیون رسیدگی به ثروت خانواده سلطنتی از چند قاضی دیوان تمیز تشکیل بشود.
ساعت به دوازده و دوازده و نیم میرسد علیاحضرت برمیگردند میگویند که «برویم به کاخ.» حالا این متنها را هم برای شاه پای تلفن میخواندند و ایشان هم حک و اصلاح کردند تا داده شد به روزنامهها به اخبار ساعت دو بعدازظهر. این هم ولی مثل همه چیزهای دیگر حالا دیگر بگذریم. گفتند که «اعلیحضرت همه را خواستند به کاخ جهاننما.» ما هم دستهجمعی پیاده رفتیم از کاخ بالا به کاخ جهاننما. رفتیم بالا و دفتر اعلیحضرت دیدیم شاه وسط اتاق دفتر خودش راه میرود.«بفرمایید.» همه نشستند و خودش حالا ایستاده. یک مرتبه، حالا شما شوک این مطلب را میتوانید بگویید، یک مرتبه گفتند که «از چند طرف به ما فشار میآید که هویدا را بگیریم، برای اینکه مردم را آرام کنیم. یکییکی عقیدهتان را بگویید.»
س- عجب.
ج- شهبانو خیلی تأیید کردند. وزیر دربار اردلان گفت که، «قربان بنده اصلاً سرم نمیشود این کاری که میخواهید بکنید. نخستوزیر را انسان، اعلیحضرت کسی که سیزده سال نخست وزیرشان بوده چرا میخواهید توقیف کنید از حد فهم بنده خارج است.» جواب ندادند. آقای معینیان آن گوشه ایستاده بود، گفت که، «بنده قربان باید چند تا کاغذ دارم.» فرار کرد از اتاق رفت بیرون سؤال را که شنید از اتاق رفت بیرون.
س- آن که معروف بود که خیلی وفادار است و
ج- نه برای اینکه نمیخواست اظهارنظر بکند نه این بخواهد، وفادار بود بیچاره.
پیراسته خیلی شدید برضد هویدا، رضا قطبی خیلی شدید بر ضد هویدا. پاکروان گفت که «من دوست هویدا هستم ولی مردم با او بد هستند. اگر فکر میکنید که این اوضاع را آرام بکند چرا که نه.» شهرستانی هم مخالفت چیز مهمی نگفت ولی تایید کرد. به بنده که اعلیحضرت رسید گفتند. «شما چه میگویید؟» من گفتم «قربان من چون معروف هستم به دوست نبودن با هویدا و همه مرا دشمن هویدا میدانند و هویدا را دشمن من، من از اظهارنظر معذورم.» شاه البته تصمیم گرفته بود که هویدا را بگیرد و خیال میکرد که اگر هویدا را بگیرد اوضاع آرام میشود. برگشتند گفتند که «خیلی خوب، پس دیگر اگر آقایان هم تصدیق میکنید شهبانو هم که موافق هستند و میکنیم این کار را. چهکارکنیم.» گوشی تلفن را برداشتند به ارتشبد اویسی گفتند که «بله، جلسهای هم کردیم و
س- این کار را بکنید.
ج- آن کار را بکنید. البته قبلاً به او تلفن کنید و رعایتش را بکنید.» گوشی را گذاشت. در این موقع من اجازه گرفتم گفتم، «قربان، لااقل دیگر بنده چون باز هم دوست هویدا نیستم این استدعا را میتوانم بکنم. اولاً بهتر است که خود اعلیحضرت این را خبر بدهید به او. ثانیاً اگر جسارت نباشد دستور بفرمایید اقلاً یک سپهبدی به توقیفاش برود. و در ضمن اعلیحضرت اطلاع دارید که هویدا خیلی مشروب میخورد»، و من خوب آن موقع نمیدانستم چه جوری میخواهند توقیفش کنند، «در زندان هم که خوردن مشروب ممنوع است ولی مشروب را در اختیارش بگذارند.»
دوباره اعلیحضرت گوشی را برداشت، اویسی را خواست گفت، بله، آن را یک سپهبد را بفرستد توقیفش کنند بفرستید سراغش توقیف. بطری شیواز ریگالش را هم مواظب باشید شب به او
س- بدهید.
ج- برسانید.» گوشی را گذاشتند. برگشتند گفتند که «من نمیتوانم تلفن کنم.» همینجور.
س- گفتند؟
ج- «من نمیتوانم تلفن کنم به او.» خطاب به شهبانو، «شما تلفن کنید. چه بگویم به او حالا.» شهبانو هم برگشتند گفتند، «سیزده سال نخستوزیر من بوده یا نخستوزیر شما قربان؟» حالا با همدیگر «خوب، شما بگویید.» میگفت «نه خودستان بگویید. من چرا بگویم؟» بعد گفتند، «خوب، به اینها که مربوط نیست این مطلب.» ما را بیرون کردند. دیدند خیلی بد است در حضور ما این دعوا. گفتند «به اینها که مربوط نیست. بروند.»
س- بله.
ج- بعد گویا خودشان تلفن کردند به هویدا گفتند. هویدا هم شب میرود به منزل مادرش، در منزل مادرش دعوت میکند از چند نفر، جواد سعید رئیس مجلس شورایی ملی، ناصر یگانه رئیس دیوانعالی کشور و مجید مجیدی که دوستش بوده. این سه نفر آدمهای سرشناس بودند که آنجا باشند. ولی به حضور جواد سعید رئیس مجلس و ناصر یگانه رئیس دیوان عالی کشور، رئیس قوه مقننه و رئیس قوه قضاییه مملکت مُصِر بود.
میآیند آنجا و سپهبد، به خدا اسمش را فراموش کردم مثل اینکه، معاون فرمانداری نظامی، سپهبد که الان هم پاریس زندگی میکند، بین پاریس و سوئیس زندگی میکند دامادش در سوئیس است، بههرحال یک سپهبدی معاون فرمانداری نظامی میرود و ایشان را توقیف میکند و میبردش به لویزان. در لویزان هم گهگاهی افراد را هم میدیده تا اوایل حکومت بختیار. و بعد در حکومت بختیار دیگر ایشان تقریباً ممنوعالملاقات میشود تا شب انقلاب. شب انقلاب آن مهمانسرای سازمان امنیت به کلی همه میروند از آنجا و هویدا البته، نمیدانم میدانستید آن مهمانسرا کجاست؟ در تپههای لویزان.
س- منطقه را میشناسم.
ج- منطقه …
س- و یک وقتی هم ورود به آن آزاد بود و یک جاده ای بود که تأسیسات نظامی و مهمانسراها و خانههای افسرها و …
ج- از آن خانههای افسرها خیلی دور است. بههرحال یک جای نسبتاً پرت یک باغ بسیار زیبا و مشجر، درختهای کهن، باغ اصلی لویزان قدیم. در وسطش ساختمانهای دو سه تا یک ویلای بزرگ محل پذیرایی رئیس ساواک بود و دو سه تا ویلای کوچک این شیوخ عرب را آنجا نگه میداشتند و غیره. توی یکی از این ویلاها هم ایشان بوده تلویزیون داشت، کتاب داشت، روزنامه داشت، رادیو داشت، همه چیز داشت، زندگی راحتی داشت. و یکی دو تا مصدر هم به کارهایش، مستخدمین ساواک. همه اینها فرار میکنند. در آن شب سقوط رژیم که زندانها گشوده میشود همه اینها فرار میکنند. هویدا در آن شب میتوانست بیاید بیرون و میتوانست تلفن بکند که بالاخره یک کسی او را بیاید ببرد. دوستانی داشت که برایش حاضر به فداکاری بودند. چه در مغز این آدم گذشت؟ معلوم نیست. آنجا ماند. صبحش تلفن میکند به بازرگان، هنوز آنجاست، فردا
س- (؟)
ج- بله؟
س- به این ترتیب دیگر این توقیف اختیاری بود دیگر این تیکهاش.
ج- در حدود چهارده پانزده ساعت هویدا در وضعی بوده لااقل آن شب که راحت میتوانست، اصلاً میتوانست پیاده از آنجا دربیاید همانطوری که ما در رفتیم. تلفن میکند به هویدا میگوید که
س- به بازرگان.
ج- به بازرگان و دختر عمهاش فرشته رضوی، و بازرگان خیلی به او ادب میکند و میگوید که «من میفرستم دنبال شما که شما را بیاورند ببرند منزل امام و ترتیب ان کار را میدهیم.» خیلی به او اظهار به اصطلاح، خیلی هم هویدا به بازرگان در زندگی محبت کرده بود، محبت مالی بهخصوص. برای اینکه هویدا در امان باشد یک آمبولانس میگیرند و داریوش فروهر را مینشانند پهلوی شوفر و فرشته رضوی و یکی دو نفر هم توی آمبولانش مسلح آمبولانس را میفرستند به لویزان و آنجا میبرند با آمبولانس، نه اینکه مریض باشد هویدا برای اینکه دیده نشود، به مدرسه علویه آن مدرسه معروف که این شخص در آن زندگی میکرد و آنجا، وقتی هم که مردم هویدا را میبینند یک تظاهراتی علیهاش انجام میشود و تیراندازی میکنند چند تا پاسدارها به هوا برای اینکه مردم را
س- متفرق کنند.
ج- متفرق بکنند و داریوش فروهر او را میبرد تحویل آن پاسدارها میدهد. و هویدا در آنجا هم با مردم زندگی نمیکرده، در یک جایی اتاق مجزایی داشته، دو اتاق بزرگ در طبقه همکف بوده است که تمام زندانیها آنجا بودند و یک موقعی آنقدر زندانیها به هم فشرده بودند یکی از دوستان من دریادار پروانه اینجا تعریف میکند که او هم در آن موقع توقیف بود در آنجا، میگفت که آنقدر دیگر ما به همدیگر همه چمباتمه زده
س- فشرده.
ج- فشرده نشسته بودیم برای اینکه دیگر جای حرکت
س- نبود.
ج- نداشتیم. گاهی بعضیها دیگر خسته میشدند میایستادند و یک خرده از …
س- (؟)
ج- تغییر حرکت میدادند. ولی غذا به آنها خوب میدادند. زیرپایشان قالیهای ضخیم خوب پهن بوده. رفتن به توالت برایشان خیلی مشکل بوده برای اینکه خوب تعداد زیاد بود و توالت کم. ولی از آن که بگذریم بدرفتاری، فحاشی یا کتکی نسبت به ایشان نبوده.
هویدا در اتاق جداگانهای بوده و آنها شنیده بودند که بختیار هم، چون بختیار هم میدانید توقیف شد بعد از سقوط دولت چند روزی در زندان بود و بعد آزادش کردند و فرستادندش برود، بختیار هم در یک اتاق دیگری بوده. آن دو نخستوزیر را از اینها پذیرایی VIP میکردند. ولی بقیه دیگر جزو امت اسلام و از اسرای اسلام بودند دیگر. این هم جزئیات اندکی درباره توقیف این مرد است.
س- خیلی متشکرم. جناب آقای دکتر خواهش میکنم در مورد آقای دکتر سنجابی و آزمون اشارهای فرموده بودید، اگر نظری دارید که فکر میکنید برای ضبط در تاریخ میتواند مفید باشد لطفاً بفرمایید.
ج- دو خاطره شخصی از دکتر سنجابی دارم که سه خاطره در حقیقت، یکیاش را قبلاً گفتم ولی آنها را میگویم. و یک مطلبی درباره مرحوم آزمون فقط برای ضبط در تاریخ بدون تعهد. بنده دکتر سنجابی را یک بار از دور دیده بودم در زمانی که جریان ملی شدن نفت در تهران شروع شده بود. ایشان جزو اطرافیان مرحوم مصدق بودند. ما هم سال ششم ادبی و طبیعتاً طرفدار ملی شدن نفت مثل همه مردم ایران.
از دور آقای سنجابی را دیده بودم. و دیگر ایشان را ندیدم و ندیدم و ندیدم و ندیدم تا رئیس دانشگاه تهران شدم. یک روزی به من گفتند که آقای دکتر سنجابی وقت خواستند که بیایند پهلوی شما. من هم خیلی ادب کردم گفتم فوری مثلاً فردا به او وقت بدهید. و بههرحال، چون همیشه سیاستم این بود که اینهایی را که نسبت خیال میکنند مغضوب دستگاه هستند اگر در دانشگاه باشند به آنها ادب بکنیم بهخصوص اگر مقاماتی سابق داشتند چون میدانستم این حساسیتها در انسانها همیشه هست. و سپرده بودم که پیشخدمت ساختمان اگر دید ایشان را بیاورد خودش تا دم آسانسورو آسانسور بیاورد، خلاصه حرمت یک
س- وزیر.
ج- وزیر سابق یک آدم شخصیتی را …
س- دانشگاهی را
ج- خیال نکند که بهش بیاحترامی میشود. خلاصه ایشان آمد و وارد اتاق شد و بنده هم برای اولین مرتبه برخاستم پهلویشان و رفتیم آن کنار هم نشستیم پشت میزم ننشستم. آقای دکتر سنجابی تاریخ ژید و ریست را تاریخ عقاید اقتصادی ژید و ریست را ترجمه کرده بود.
س- بله.
ج- ترجمه کرد است که بسیار خوب ترجمه کرده. شاید فکر میکنم تنها کاری است که این شخص در زندگی خودش کرده، کار مفید برای مملکت، و این کتاب در دست چاپ بود.
آقای دکتر سنجابی سازمان انتشارات دانشگاه به او گفته بود که ما طبق تعرفه متعارف به شما حقالزحمه میدهیم. خواهشاش از من این بود که از اختیارات رئیس دانشگاه استفاده بشود و حداکثر تعرفه که صفحهای ۶۰ تومان بود داده بشود. که بنده چون کتابش ژید و ریست را خودم خوانده بودم و ترجمه ایشان را هم یک مقداریاش را نگاه کرده بودم که خیلی خوب ترجمه کرده بود، و من خودم یک کتاب تاریخ عقاید اقتصادی کوچکتر مال بودن را ترجمه کردم میدانم چقدر کار مشکلی است، فوری قبول کردم که ایشان شصتهزار تومان هم به این ترتیب گرفت. حالا این چیز مهمی نبود. موقعی که داشت تعریف میکرد که، «بله من زحمت کشیدم برای این کتاب و اینها.» من گفتم، «چشم انجام میدهم.» گفت که «سرکار خانم دیبا خیلی به من مرحمت دارند ها خیلی به من مرحمت دارند.» من خیلی به هم این حرف برخورد. برای اینکه برای دکتر سنجابی در ذهن خودم و بهعنوان همکار، همراه مصدقالسلطنه خیلی بیشتر از این احترام قائل بودم که او خانم دیبا را بهعنوان رفرانس برای بنده
س- علم کند.
ج- علم کند. مقدار زیادی سنجابی در نظر من تنزل کرد. گذشت این جریان و کتاب چاپ شد در دو جلد. من گفتم که این کتاب. آن موقع هم خیلی اعلیحضرت مصر بودند به اینکه کتابهای سیاسی و اقتصادی اینها چاپ بشود.
من گفتم ما با یک تیر دو نشان میزنیم، هم یک تحبیبی برای دکتر سنجابی میکنیم و هم اینکه میگوییم دانشگاه این کارها را کرده. معمولاً کتابها را میفرستادیم به دفتر مخصوص و ایشان روی نامهای، معمولاً همیشه آقای معینیان نامه مینوشت و ابراز به اصطلاح مرحمت و تفقد شاه را میگفت. این جزو ادبهایی بود که همیشه دربار رسم داشت.
در این حیص و بیص بنده یکی از این روزهایی که شرفیاب میشدم این کتاب را دیگر ندادم برای آقای معینیان، دو جلد کتاب هزار صفحهای را دست گرفتم بردم کاخ با خودم. بردم کاخ و رفتم به اعلیحضرت نشان دادم گفتم «این را دکتر سنجابی ترجمه کرده و خیلی کتاب خوبیست و آن مفصل راجع به مارکس که واقعاً هنوز هم رفرانس است در علم اقتصاد این کریتیک خیلی خوبی از مارکس دارد.» این جوری که شاه هم بپسندد. گفتند، «خوب، بفرستید برای دفتر دفتر مخصوص چرا نفرستادید؟» گفتم، «قربان این را آوردم که اعلیحضرت ببینید و مرحمتی به این سنجابی بفرمایید.» گفتند که «بله آدم بدی نیست. مقصودتان این است که یک نامه چربتر بنویسیم؟» گفتم، «بله قربان.» گفتند، «خیلی خوب، هر چقدر میخواهید چربش کنید.» بنده هم آمدم به دفتر و بلافاصله گفتم که آقای دکتر سنجابی را بگیرید.
«استاد سلام عرض میکنم و کتابتان را الان بردم حضور اعلیحضرت نمیدانید چقدر تعریف کردند.» قرار بود چرب بکنند دیگر.
س- بله.
ج- «حقیقت میفرمایید؟ اعلیحضرت دیدند با چشم خودشان کتاب مرا دیدند؟»
«بله قربان مگر میشود خلاف عرض کنم حضورتان؟» «عجب. پس به بنده بیمرحمت نیستند؟» گفتم، «نه خیر. من میگویم بنده را مأمور کردند، مینویسند تمام اینها را حضورتان.» نامه خیلی خوب هم بعد برایش دادند.» خیلی تشکر آقا بنده راحت شدم. عجب، عجب، عجب.» هی عجب. «خوب مطمئن هستید که مبالغه نمیفرمایید؟» «به خدا نه مبالغه نمیکنم.» خلاصه این نامه نوشته شد و آقای دکتر سنجابی برایش خیلی مهم بود که شاه کتابش را ببیند.
س- ببیند.
ج- در بحبوحه انقلاب، این را گفتم، روز عید فطر ایشان در فکر این بود که رئیس شورای دولتی بشود Condeil d’Etat بنده یک ماه و پنج روز وزیر علوم بودم، دو سه روز مانده به رفتنم از وزارت علوم که من استعفا دادم شرحش را هم برایتان دادم،
س- بله.
ج- یک قرارداد بنده امضاء کردم جناب آقای دکتر مسکوب، و آن قرارداد تجدید مشاورت آقای دکتر سنجابی بود با وزارت علوم. در آن حیص و بیص ماهی شش هزار تومانش را هم دنبالش بود و کسی هم که این را آورد سرهنگ افسر رئیس دفتر حفاظت وزارت علوم بود یعنی مأمور ساواک در وزارت علوم که دنبال کار ایشان بود و با او در هتل هیلتون قرار ملاقات گذاشته بود که بیاید و امضای قرارداد را از بنده بگیرد و ببرد آنجا به او بدهد. این از آقای دکتر سنجابی دو خاطرهای که بنده خودم، سه خاطرهای که بنده خودم از او دارم از این بزرگوار رهبر ملت.
درباره دکتر آزمون گفته میشد از طرف مقامات، در چند هفته آخر، خیلی قابل اعتماد دولت، که ایشان اصولاً فرارش از آلمان شرقی و دخولش به سازمان امنیت، همهاش برنامهریزی شده بود. و نقشی هم که، اگر این حرف صحیح باشد، یعنی ایشان مثل آن گیوم رئیس دفتر معروف ویلی برانت بوده است، اگر این حرف صحیح باشد که واقعاً من فقط سؤالش را بخواهم مطرح بکنم چون این مدارک، بههرحال یک خاطرهای است که از بنده میماند و برای تاریخ است، مقابله شدنش هم که فعلاً نیست. اگر این حرف صحیح باشد، اگر صحیح باشد من هیچ نمیدانم. ولی گویندگانش مقامات عالیرتبه ارتشی بودند در روزهای آخری که ایشان هنوز وزیر کابینه شریف امامی بود. و آن جلسهای که مرحوم مقدم برگشت به او گفت، «اگر قرار باشد یک کسی اعدام بشود شما نفر اولش هستید.» شاید به این اشاره بود ممکن است. خیلی از حرکاتی که ایشان زمان انقلاب کرد در آن کابینه شریف امامی که اوضاع را بدتر تشدید میکرد. هر کاری این آزمون کرد، چون آزمون آدمی بود بسیار درخشان.
س- واقعاً؟
ج- باسواد
س- عجب.
ج- خوش صحبت، سریعالانتقال، فارسی خیلی خوب حرف میزد. فارسی خیلی خوب چیز مینوشت.
س- عجب.
ج- کتاب خوانده، وقیح دلتان بخواهد، به حداکثر وقیح. ولی brilliant به معنای واقعی brilliant و کسی بود که
س- این را هیچ من نمیدانستم.
ج- و کسی بود که حوادث دنیا را درست تجزیهوتحلیل میکرد. و هر چه کرد آزمون در آن زمان، در جهت تشدید بحران بود یعنی باد میزد بر آتش. اگر این حرف صحیح باشد آن رویه یک نوع توجیه دیگری پیدا میکند. چون ابلهی نبود که از روی بلاهت کارهایی را بکند. هر چه میکرد عالماً عامداً بود. خدا داناست. واقعاً من نمیخواهم کسی را که کشته شده متهم بکنم.
س- بله، متهم کنید که
ج- ولی این سؤال مطرح است. قسمتی از مطالبی که بنده گفتم میبایستی مورد به مورد یادآوری میکردم که اینها قابل انتشار نیست. ولی چون این دقت را نکردم و همینطوری که توجه فرمودید بسیاری از این مطالب فعلاً مصلحت به جهات مختلف
س- بله.
ج- مصلحت نیست که قابل دسترسی باشد بنابراین مجموع این مطالبی را که ضبط فرمودید فعلاً ما محرمانه و غیرقابل دسترس تلقی میکنیم.
س- بله.
ج- تا اینکه متناش بر روی کاغذ بیاید. بعد از اینکه متناش بر روی کاغذ آمد و من دیدم به اتفاق شما تصمیم خواهیم گرفت که آیا یک قسمتیاش را بشود دید یک قسمتیاش قابل انتشار نباشد. یا اینکه اگر واقعاً مجموعاً قابل تقسیم کردنش ممکن نیست، نبود، آن وقت همه را برای یک مدتی توافق خواهیم کرد غیرقابل دسترس قرار خواهیم داد. بنابراین فعلاً این تا موقعی که ماشین نشده به رؤیت بنده نرسیده و در موردش جنابعالی و بنده تصمیم نگرفتیم و این تصمیم را کتباً بر روی کاغذ نیاوردیم و زیرش دو نفریمان امضاء نکردیم که این منطبق است با تعهدی که دانشگاه هاروارد در مورد بنده دارد
س- (؟)
ج- تا آن موقع این را کاملاً مخفی تلقی بفرمایید و تلقی بفرمایند آقایان دانشگاه هاروارد که بنده کمال اطمینان را دارم هم به خودشان و هم به حیثیت و امضای دانشگاه هاروارد که یکی از معتبرترین مراکز دنیاست و میدانم که این کار هم در آنجا سنتاش هست و این رویه وجود دارد.
س- این کار که قطعاً خواهد شد جناب آقای دکتر نهاوندی.
ج- تشکر میکنم.
س- بنده هم فوقالعاده متشکرم از شما. اولاً از جانب دانشگاه هاروارد که اظهار لطف کردید اعتماد کردید و این مصاحبه فوقالعاده جالب را با تمام اطلاعاتی که فکر میکردید که به درد دانشگاه بخورد و برای ضبط در تاریخ میتواند مفید باشد در اختیار گذاشتید. ثانیاً از جانب خودم تشکر میکنم برای اینکه تمام این مدتی که آمدم خدمتتان درنهایت محبت و لطف آنچه که بنده تقاضا میکردم شما اجابت میکردید. و به این ترتیب این مصاحبه تمام میشود در یازدهم آوریل ۱۹۸۶ در پاریس و مصاحبهکننده هم شاهرخ مسکوب. خیلی متشکرم مجدداً.
Leave A Comment