گفتوگو با آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
دکترای حقوق از دانشگاه پاریس
وزیر آبادانی و مسکن ۶۸-۱۹۶۴
ریاست دانشگاه پهلوی ۷۱-۱۹۶۸
ریاست دانشگاه تهران ۷۶-۱۹۷۱
وزیر علوم و آموزش عالی ۱۹۷۸
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱
جلسه اول مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی دور اول. تاریخ ۱۴ مه ۱۹۸۵.
مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب.
س- جناب آقای دکتر نهاوندی از اینکه دعوت هاروارد را پذیرفتند، بنده از طرف هاروارد و از طرف خودم از لطفتان تشکر میکنم و از این پذیرش. خواهش من این است که در این دور اول لطفاً از دوران کودکی، موقع خانوادگی، پدرومادر، تحصیلات دورههای مختلف و دوره عالی و نحوه یا موجبات قبول کاریری که شروع کردید در بدو کار، این را آنطور که صلاح میدانید مفصلاً لطفاً برای ما بفرمایید.
ج- من در روز یازدهم آذر ۱۳۱۱ که ظاهراً در اوایل شب در خانه پدری در شهر رشت متولد شدم. آنطوریکه حکایت میکنند در آن روز در رشت برف زیادی باریده بود و برای اینکه به یک طبیب ایرانی ارمنی بهنام دکتر تاشچیان که وضع حمل را انجام داد مراجعه بکنند مجبور شده بودند از روی سقف خانهها رد بشوند تا به منزل دکتر تاشچیان برسند. این قدر در رشت برف باریده بود. و از قضایای جالب این است که پدرومادر من بهخاطر بیم از خدمت وظیفه که در آن زمان یک خرده در ایران زیاد بود، در اواسط حکومت رضاشاه، یک سال بعد از تولد من، هیچ دلیلی این عمل نداشت. برای اینکه بههر حال یازده و دوازده فرق زیادی نداشت، برای من شناسنامه گرفتند بهطوریکه من واقعاً متولد یازدهم، دوم دسامبر، آذر ۱۳۱۱ هستم و رسماً متولد یازدهم آذر ۱۳۱۲. و چون کمکم الان به سنی دارم میرسم که باید خودم را دیگر جوان بکنم، میتوانم به شناسنامه استناد بکنم و یک سال جوانتر باشم. متأسفانه تفاوت خیلی کم است. پدرومادر من هر دو اهل گیلان بودند ولی تبار هیچکدام گیلانی، لااقل بهطور کامل، نبود. خانواده پدری من لر بودند. یعنی جدچهارم ما که شخصی بود بهنام عابدین در اواسط حکومت ناصرالدین شاه از لرستان شهر نهاوند به رشت مهاجرت کرد و در رشت به کسبوکار مشغول شد و در آنجا ازدواج کرد و صاحب فرزندانی شد منجمله فرزندی بهنام محمدعلی که پدربزرگ من باشد که او هم به سهم خودش در گیلان ازدواج کرد و صاحب فرزندان متعددی شد از همسران متعدد مثل همه افراد آن زمان، که پدر من و یکی از عموهایم از ازدواج محمدعلی معروف به نهاوندی با یک خانم اهل رشت. پدر من از این ازدواج متولد شد و پدربزرگ من یک کار کفاشی داشت و کمکم که وضع بهتری پیدا کرد شروع کرد به وارد کردن کفش و انواع و اقسام اجناس مختلف از روسیه، یعنی تاجر شد. و تجارت میکرد با روسیه در اواخر یعنی کار تجارتش با روسیه در اواخر حکومت ناصرالدین شاه و اوایل حکومت مظفرالدین شاه تقریباً رونقی داشت. و از خانه پدربزرگم که هنوز هم در رشت و لااقل آن زمان انقلاب در رشت وجود داشت، و هنوز هم باید وجود داشته باشد، پیداست که آدم نسبتاً مرفهی بود و در پشت مل سابق استانداری گیلان هنوز یک کوچه نسبتاً بزرگی باز هم تا روزهای قبل از انقلاب به اسم کوچه نهاوندی وجود دارد که نه ارتباطی به پدر من دارد و نه ارتباطی به من بلکه ارتباط به پدربزرگم دارد به این خاطر که خانه پدربزرگ من در آنجا باقی است. مال وراث عموی من است الان. باز هم تا شش سال پیش مال وراث عمومی من بود باید باشد هنوز هم.
و پدر من در رشت به مدرسه رفت. ابتدا به مدارس قدیمی بعد به مدرسهای که در اوایل مشروطیت مرحوم رشدیه در رشت تأسیس کرده بود یا یکی از شاگردانش، جزئیاتش را به یاد ندارم، و بعد هم به مدرسهای که روسها در آنجا درست کرده بودند دبیرستان روسی. دبیرستان روسی در رشت وجود داشت. و تا سن شانزده سالگی به تحصیل در این مدرسه روسی مشغول بود و به همین خاطر خیلی زبان روسی را خوب میدانست و این مطلب در بقیه زندگیش بیتأثیر نبود. و در سن شانزده سالگی درس را ترک کرد درس دیگری هم دیگر نمیشد خواند در آن موقع و مدتی در قنسولگری روس تزاری در اوایل قرن مترجم بود پدر من و بعد شروع کرد به سهم خودش، کم و بیش مثل پدرش، به تجارت و واردات و صادرات به اصطلاح بیشتر واردات تا صادرات، با روسیه. و از آن زمان تا ۱۹۲۵ یعنی در حدود بیش از بیست سال نیمی از عمر پدر من در باکو و مسکو که در آنجا دفتر داشت میگذشت و نیمی دیگر در رشت و تهران و نقاط دیگر. و در آن موقع پدر و مادر من در سال ۱۹۲۰ با هم ازدواج کردند. البته خواهم گفت مادر من کیست، و در ۱۹۲۲، ۱۳۰۱ فکر میکنم ۱۹۲۲ باشد مرداد ۱۳۰۱ پدر و مادرم در ۱۳۰۰ با هم ازدواج کردند ۱۹۲۲ را نمیدانم درست تطبیق میکند یا نه؟ در خرداد ۱۳۰۰ دقیقاً با هم ازدواج کردند.
ن- ۱۹۲۱
ج- احتمالاً بیست باید باشد. بیست و یک است؟
س- اگر خرداد باشد میافتد به بیست. فقط این دو ماه زمستان است که دو سال تفاوت پیدا میکند.
ج- بههر حال دقیقاً در خرداد ۱۳۰۰، سوم خرداد ۱۳۰۰ پدر و ، بله؟
س- ازدواج کردند.
ج- پدر و مادر من با هم ازدواج کردند و در سوم مرداد ۱۳۰۱ یعنی پانزده ماه بعد فرزند اولشان متولد شد که برادر بزرگ من است طبیبی است بهنام اردشیر. و پنج سال بعد ما صاحب خواهری شدیم که آن خواهر در کودکی مثل خیلی از بچههای آن نسل فوت کرد و من فرزند سوم و آخر این خانواده هستم به اصطلاح. پدر من در زمان جنگل چون روسی میدانست و در ضمن با مرحوم میرزاکوچکخان هم مثل همه گیلانیها دوست بود، مقداری بهطور غیرمستقیم در کارهای مربوط به نهضت جنگل دخالت داشت و در خیلی از مذاکراتی که میرزاکوچکخان با روسها میکرد، چون مترجم مورد وثوق نداشت از او بهعنوان مترجم استفاده میکردند که از این زمان خاطرات خاصی داشت. و هنگامی که در آذربایجان شوروی جمهوری سوسیالیستی آذربایجان تحت ریاست دکتر نریمان نریمانف ایجاد شد و یک هیئت نمایندگی از طرف جنگل به باکو رفت پدر من هم بهعنوان مترجم در باکو به این هیئت، چون در باکو زندگی میکرد، در باکو به این هیئت ملحق شد. انقلاب روسیه را دید از نزدیک.
منجمله تروتسکی را از نزدیک در سن پترزبورگ سابق دیده بود ایشان در یکی از نطقهایش. و خیلی از سران انقلاب روسیه را میشناخت. اورجی نیکیدزه را خیلی با او حشر و نشر داشت به مناسبت روابطی که اورجی نیکیدزه با میرزاکوچکخان داشت. و در مذاکراتی که اورجی نیکیدزه با میرزاکوچک خان کرده بود. بههر حال اینها خاطراتی بود که گاهی برای ما در آن زمان تعریف میکرد. در مرحله اول انقلاب روسیه پدر من هر چه دار و ندار داشت از دست داد در مسکو و در باکو. و با مقداری جواهر، مقدار کمی جواهر که هنوز هم بعضیهایش در خانواده ما هست از روسیه فرار کرد، از مسکو فرار کرد به تفلیس.
از تفلیس به نقطهای نمیدانم در کجا، و توانست در آنجا سوار راهآهنی بشود که میآمد به جلفا و به تبریز. در راهآهن مسافران را میگشتند برای اینکه چیزی همراه خودشان از روسیه خارج نکنند و پدر من این مشت جواهری که چیز خیلی زیادی هم نبود، نمیدانست که چه بکند. و برد داد به متصدی سماوری که چای فروش واگن.
به او گفت، «تو با این حالت ژندهای که داری کسی از تو مسلماً» نخواهد پرسید که چیزی همراهت هست یا نه. اگر از مرز رد شدیم خواستی به من بده نخواستی هم به من نده این جواهرات را. بههرحال من نمیتوانم نگهدارم. از مرز که رد شدند آنقدر مطمئن بود که آن شخص اینها را پس نخواهد داد که حتی سراغش هم نرفت. تا اینکه رسیدند به تبریز و آن مرد آمد و تمام جواهرات را به او داد و هر چه هم پدرم سعی کرد که به او کادویی بدهد در ازاء یکی از آن جواهرات را، نپذیرفت. و این هم باز هم از خاطراتی بود که شاید هر هفته یک بار میبایست ایشان برای ما تعریف بکند. و بهخصوص در ایام آخر عمرش که سن زیاد میشود و خاطرات گذشته تجدید میشود.
به هر تقدیر دوباره پدر من خوب یک مقداری هم مال و منالی در رشت داشت و زندگیش را شروع کرد و مجدداً رفت به روسیه موقعی که نسپ را لنین راه انداخت و تجارت آزاد شد بین ۱۹۲۱ و ۱۹۲۵ باز هم چندین سفر به روسیه کرد منجمله ماه عسلش را با مادر من به نقطهای بهنام کیسلاوتسکی که یک نقطه آب معدنی است در روسیه رفت که عکسهای آن هم در خانه ما بود که به غارت رفت با بقیه چیزها. در زمان بعد از انقلاب مشروطیت پدر من یکی از مؤسسین شعبه «حزب عامیون دموکرات»، حزبی که آقای مرحوم تقیزاده بنیانگزار اصلیاش بود در استان گیلان شد با آنکه بسیار جوان بود و از همان موقع از دوستان مرحوم تقیزاده بود. که بعد هم جزو مؤسسین حزب «عامیون» بعد از جنگ دوم جهانی شد که اسمش «جمعیت عامیون» بود و نه حزب.
و یک بار هم تقریباً اگر اشتباه نکنم یا محکوم به اعدام شد در موقعی که روسها حمله کردند به ایران و ثقة الاسلام را در روسیه کشتند. یا به هر حال در تعقیبش بودند که کشته بشود و مجبور شد که مقدار زیادی در جنگلهای گیلان مخفی بشود. بههر حال در شهر رشت پدر من جزو آزادیخواهان و متجددین محسوب میشد. و در مجلس مؤسساتی که انتخاب شد برای، و جزو آن عدهای که فکر میکردند که رضاشاه رضاخان سردار سپه، بهحق البته، یک مصلحی برای ایران خواهد بود. و در مجلس مؤسسان اول که سلطنت قاجار را پایان داد از شهر رشت پدر من به نمایندگی مجلس مؤسسان انتخاب شد و چون جوانترین نماینده مجلس مؤسسان بود منشی مجلس بود و بعداً هم جزو هیئت رئیسه مجلس انتخاب شد. نتیجه اینکه قانون انتخاب به اصطلاح رضاخان سردار سپه به سلطنت به امضای مستشارالدوله و هیئت رئیسه مجلس مؤسسان است که یکی از آن هیئت مؤسس شخصی است به نام میرزاعلی اکبر تاجر نهاوندی که آن میرزاعلی اکبر تاجر نهاوندی پدر من است. در سوم خرداد ۱۳۰۰ پدر و مادر من با هم ازدواج کردند.
مادر من پدرش اهل یزد بود. یک تاجر یزدی بود مقیم گیلان بهنام میرزا محمد وکیلالتجار معروف به وکیل التجار یزدی یعنی لقب وکیل التجاری گرفته بود از مظفرالدینشاه و در ادوار اول و دوم مجلس شورای ملی پدربزرگ مادری من از شهر رشت وکیل مجلس اول و مجلس دوم بود و در مجلس دوم در جلسه مجلس سکته کرد که گویا تنها وکیلی است که در هنگام مذاکرات در مجلس شورای ملی ایران تا بهحال فوت کرده. این علی قول دوست عزیز بنده آقای ایرج افشار که به این قبیل مطالب خیلی علاقه داشت حتی چقدر این مطلب صحیح است مسئولیتش باشد برای ایرج
س. بهعهده خود ایشان.
ج- ایرج افشار عزیز که یادش بخیر. بعد از مرگ پدربزرگ من از آن مرحوم چهار فرزند باقیمانده بود یک پسر یک دختر که مادر من باشد و دو پسر سوم و چهارم.
یعنی فرزند سوم و چهارم. پسر اول شخصی است که هنوز در قید حیات است و نودسال به کریم کشاورز.
س- بله
ج- فرزند دوم مادر من بود عزیزه. فرزند سوم که بنده هیچ به او ارادت ندارم ولی خیلی خوب میشناختمش تا موقعی که، حالا باید درباره روابطمان با ایشان هم مفصل صحبت بکنیم. خاطراتم روابطم نه، دکتر فریدون کشاورز است. و چهارمی شخصی که نامش جمشید کشاورز بود و سالهای متمادی است که فوت کرده به هر حال فکر میکنم در سال ۳۲، ۳۱، ۳۰، نمیدانم بههرحال. مدتهاست در حدود سی سال پیش مردند.
بیست و هشت
س- خارج از ایران ظاهراً، جمشید.
ج- بله. آن باشد برای
س- بله.
ج- یا به یادم بیاورید برای اینکه داستان فرار آنها و قضیه آذربایجان و اینها را میل دارم که بهطور مفصل به مناسبتی هم این ماجرا هم ماجرای سوء قصد ۱۵ بهمن به اعلیحضرت مرحوم هم اولین خاطرهای که از پیشهوری نامرحوم دارم. امیدوارم این اشخاص مورد سمپاتی شما نباشند. بههر حال مهم نیست من عقیده خودم را میگویم.
س- مطمئناً در عقیده شما که اثری نخواهد گذاشت. بنده هیچ نوع
ج- تأثیری نخواهد داشت.
س- سمپاتی به پیشهوری مطلقاً ندارم.
ج- بههرحال
س- برای اینکه گفته من هم ضبط بشود برای این میگویم که یادآوری کنم.
ج- بله، بههرحال اینها یک خاطراتی است که بد نیست برای اینکه چیزهایی است که شاید داستانش بد نباشد. بههرحال پدر و مادر من در ۱۳۰۰ با همدیگر ازدواج کردند به سیاق سابق ایرانی یعنی بدون اینکه پدرم مادرم را دیده باشد ولی مادرم یک بار این هم جزو خاطرات جوانی ما بود، با یکی از علیرغم اجازه مادر خودش با چادر طبیعتاً ۱۳۰۰، به آن چیزی که میگفتند حجره سابق و امروز میگوییم تجارتخانه، به حجره پدر من در یکی از کاروانسراهای رشت رفت و بهعنوان اینکه آمده است برای خرید پارچه و آمد و گفت که من پارچه مال زرعی آن موقع میگفتند به پارچه مال زرعی وارداتی از روسیه میخواهم. و پدر من هم گویا بسیار عصبانی شد و به ایشان گفت «خانم شما میدانید که من پارچه فروش نیستم من تاجر واردکننده پارچه هستم.» ولی بههرحال این کافی بود که این خانم شوهر آینده خودش را
س- ببیند.
ج- که ده سال از خودش البته بزرگتر بود تنها باری بود که دید قبل از ازدواج. و این خودش خیلی پیشرفته محسوب میشد برای آن زمان. مادر من در مدرسه آمریکایی رشت تحصیل کرده بود تا نه سال در آنجا تحصیل کرد. تنها نه سال میشد آنجا تحصیل کرد. در مدرسه آمریکایی رشت تحصیل کرده بود و زبان انگلیسی را به نسبت میدانست کمی. و بعد هم که با پدر من ازدواج کرد و دو سه بار با هم به روسیه رفتند اندکی روسی آموخت بر اثر این مسافرتها. بنابراین اگر بخواهیم از این جریانها نتیجهای بگیریم میشود گفت که پدرومادر من هر دو از خانواده بورژوا بودند و بورژوای به نسبت شهرستانهای ایران بورژوای نسبتاً
س- متمکن.
ج- متمکن و به نسبت شهرستانهای ایران بسیار متجدد. این تقریباً.
س- چکیده
ج- محیط خانوادگی ما را با این توضیحات مجسم میکند. ما گیلانی هستیم ولی واقعاً مثل خیلی از جاهای دیگر ایران گیلانی خالص، من مثل مردم خیلی از نقاط دیگر گیلانی خالص محسوب نمیشوم بهخاطر اینکه خوب پدربزرگ مادری من اهل یزد بود.
جد پدریم اهل لرستان بود، لر بود در حقیقت. و بههرحال ما خودمان هم هر دو برادرم و من متولد رشت و گیلانی هستیم و اصولاً خودمان را گیلانی میدانیم. من در رشت مثل همه در خانهمان زندگی میکردم در دوران بچگی. چند ماهی به کودکستان رفتم در آن موقع در رشت یک کودکستان باز شد. و چند ماهی به کودستان میرفتم در رشت. و بعد هم سال اول و دوم ابتدائی را هم در یک دبستانی در رشت گذراندم. و در شهریور بیست، چون خاطره حمله روسها به ایران بسیار دردناک بود از زمان جنگ اول بینالملل و تاختوتاز بلشویکها در استان گیلان، همینکه خطر جنگ پیش آمد در تیرماه ۱۳۲۰، حالا باید یک خاطره دیگری هم باید برایتان تعریف کنم.
در تیرماه ۱۳۲۰ پدر من به تهران آمد و خانهای خرید در خیابان جامی که ما را احتیاطاً بیاورد به آنجا که از نزدیکی روسها در امان باشیم. و ما در آخرهای مرداد ۱۳۲۰ یعنی واقعاً چند روز قبل از شروع جنگ آمدیم به این خانه و در آنجا ماندیم و دیگر از آن بهبعد مقیم تهران شدیم فقط تابستانها را میرفتیم به شهر خودمان در رشت تا موقعی که من در ۱۳۳۰ آمدم به اروپا برای تحصیل.
جزو خاطراتی که از آن زمان داشتم یادم میآید که قبل از افتتاح رادیو بهوسیله ولیعهد سابق و پادشاه بعدی، پدر من، حالا خواهم گفت چرا، بهمناسبت مراوداتی که با آلمان پیدا کرده بود یک رادیوی تلفونکن خیلی بزرگ تا این اواخر در خانه ما بود از آلمان سفارش داد که برایش آوردند و در خانه ما گذاشتند در سالن که خیلی هم همه احترام میگذاشتند به آن رادیو و مراقبش بودند و ظاهراً جزو نخستین رادیوهایی بود که در شهر رشت به کار افتاده بود به این خاطر که بهخاطر افتتاح آن رادیو پست گیرنده رادیو، خوب، هم بیاد دارم کمی گرچه من پنج شش سالم بود بعد هم حکایتش را شنیدم که مرحوم صوراسرافیل آن موقع استاندار گیلان بود او را دعوت کردند با عدهای از رجال رشت و مرحوم صوراسرافیل رادیو را روشن کرد و توضیح داد که اینجا را بگیرید و آنجا را نگیرید و خلاصه افتتاح پست رادیو در خانه ما با حضور استاندار محل مرحوم صوراسرافیل که قبلاً هم، هم قبلاً و هم بعداً وزیر پست و تلگراف رضاشاه هم بود صورت گرفت و این هم جزو خاطرات دوران جوانی ما بود.
چند تا خاطره از این زمان بد نیست برایتان تعریف بکنم برای اینکه زندگی بورژوازی شهرستانی متمکن آن زمان را کم و بیش نشان میدهد. و بعضی از اتفاقاتی که در تاریخ ایران افتاد.
مرحوم رضاشاه شدیداً اصرار میکرد به تجار محل که کارخانه ایجاد بکنند کارخانههای صنعتی، و پدر من چند کارخانه کوچک ایجاد کرد. کارخانه برنجکوبی، دو کارخانه برق، برق شهر لنگرود و رودسر اولش متعلق به پدر من بود تا بعد از شهریور بعد فروخت. و اینها چیزهای خیلی کوچکی بود. بههرحال با ثروت شخصی خودش میتوانست اداره بکند. بعد شخصی بهنام میرزا رضاخان افشار، که بعداً هم در ایران اسم و شهرتی پیدا کرد، استاندار گیلان بود. آن موقع شاید استاندار هم نمیگفتند حاکم یا والی میگفتند هنوز. این هم جزو خاطراتی است که من خودم ندیدم ولی خیلی شنیدم، احضار میکند دو نفر از متمکنین و متمولین رشت را یکیاش مرحوم حاج محمدعلی آقای داودزاده و یکیاش پدر مرا که «شما یک کارخانه گونی بافی مدرن در رشت بهصورت شرکت سهامی ایجاد کنید.» کارخانه گونیبافی رشت که هنوز هم وجود دارد.
س- بله، بله.
ج- البته بعد این اواخر دولت تملیکش کرد. و اینها میآیند و شرکتی درست میکنند که دو نفر مؤسس نخستش مرحوم داودزاده بود و پدر من و عده زیادی از مردم را دعوت میکنند به اینکه سهام بخرند در استانداری در حضور رضا افشار. ده درصد سهام این شرکت را افراد مختلف رشد تقریباً همه متمولین رشت از وحشت قدرت رضاشاه و حاکم رضاشاه و فرمانده قشون که حضور داشتند در مجلس، تعهد میکنند و بعد از اینکه از آنجا میروند مثل کسانی که با شما مصاحبه میکنند و در رفتند از زیرش، از پرداخت
س- خودداری میکنند.
ج- وجوه خودداری میکنند. تا بالاخره اینها هم براساس آن سفارش میدهند به آلمان ماشینآلات لازم را و میبایستی کمکم پرداختهایش را بکنند تا این کارخانه نصب بشود و شروع میکنند به ساختمان. رشتیها دیگر پول نمیدادند. بالاخره روزی فرمانده تیپ، تیپی بود در رشت، همه این آقایان سهامدارها را احضار میکند و، این هم جزو خاطرات عجیب است، چه جوری ایران صنعتی شد. تمام اینها را احضار میکند، میگوید، «آقایان شما اینجا خواهید بود حبس تا اینکه تمام چیزتان را بپردازید.» گریه میکنند که «پول نداریم. فلان نداریم.» میگوید، «فایدهای ندارد.» و در این موقع پدر من تعریف میکرد که دیدیم که از پنجره سربازخانه دو سه تا سرباز را هم آوردند که لابد خطاهای دیگری کرده بودند، بهطوریکه همه این مردم ببینند خواباندند و در توی حیاط شلاق زدند. برای اینکه بگویند که اگر ندهید این هم ممکن است برایتان …
س- (؟) پیش بیاید.
ج- این هم اتفاق بیفتد. خلاصه اینها یک روز تمام آنجا ماندند تا رضایت دادند که سهام خودشان را که بعداً خیلی بالا رفت و خیلی ثروتی شد این کارخانه گونیبافی رشت، بپردازند. و به این ترتیب کارخانه گونیبافی رشت بهوجود آمد که هنوز هم هست. و بهترین کارخانه گیلان بود. بهترین کارخانه گونی بافی است. دومیاش را خود رضاشاه در شاهی ایجاد کرد. و در روز افتتاح کارخانه رضاشاه آمد به رشت و این کارخانه را افتتاح کرد. مرحوم داودزاده رئیس هیئت مدیره بود و پدر من مدیر عامل که در حقیقت کارخانه را اداره میکرد و از هندوستان یک مهندس انگلیسی اینها آورده بودند بهنام ویلسن و دو مهندس آلمانی هم از آلمان استخدام کرده بودند برای اداره این کارخانه. اینها همه البته ژاکت پوشیده بودند آن موقع خیلی فرمال بود چیزها، رضاشاه وارد میشود و همه میترسند بروند به رضاشاه توضیح بدهند اینقدر مرعوب. این داستان مال ۱۳۱۷ است. همه میترسیدند بروند به رضاشاه توضیح بدهند و بالاخره میگویند که یک مترجم میآوریم و ویلسن توضیح بدهد. ویلسن چون انگلیسی است ویلسن توضیح بدهد یک کسی
س- مغضوب واقع نشود.
ج- مغضوب واقع نشود. رضاشاه که از اتومبیل پیاده میشود ویلسن از جذبه رضاشاه فرار میکند عقبعقب فرار میکند. ویلسن را من خوب بهیاد دارم. دیده بودمش. یک آدمی بود در حدود صد کیلو وزن، چاق، گنده. ولی بههرحال مرعوب ابهت رضاشاه میشود و فرار میکند و خیلی رضاشاه از این فقره خوشش میآید و میخندد. بالاخره ملت نگاه میکنند و رضاشاه دیگر ناچار پدر من چون مدیر عامل بوده میرود جلو و توضیح میدهد. میگوید، «به رضاشاه گفتم که قربان من مهندس نیستم و توضیحات فنی نمیتوانم بدهم ببخشید مرا.» میگوید رضاشاه اولاً از افتتاح کارخانه و بعد هم از فرار انگلیسی در مقابلش بهقدری سرحال بود برگشت به من گفت، «من خودم هم نیستم نگران نباش حرفت را بزن. حرفت را بزن.» و خلاصه خاطره خیلی خوبی از آن افتتاح چیز همیشه باقیمانده بود که این کارخانه و هر بار هم که رضاشاه به رشت میآمد، سالی یک مرتبه میآمد به رشت، این از کارخانه گونیبافی بازدید میکرد و دستور توسعه آنجا را داد و غیره و غیره.
بههرحال من دو سال در رشت درس میخواندم در مدرسه ابتدایی و بعد آمدیم به تهران و بقیه تحصیلات ابتداییام را در دبستان فیروزکوهی تهران انجام دادم که خیلی نزدیک بود به خانه ما. و در این زمان بود که یواشیواش با وجود اینکه بچه بودم برای اینکه وقتی که ما آمدیم به تهران من نه سال داشتم. سال سوم ابتدایی، ولی بهقول معروف سرم خیلی بوی قرمهسبزی میداد خیلی علاقه داشتم. از همان بچگی خیلی به مسائل سیاسی بهخصوص پدرم خیلی صحبت میکرد همیشه خاطرات جنگل و مسافرت روسیه و مجلس مؤسسان و اینها را خوب تعریف میکرد برای همه.
آنقدر ما شنیده بودیم. من هم خیلی به مسائل سیاسی کمکم علاقه پیدا کرده بودم دیگر از شهریور بیست یک مقداری شاهد بعضی از حوادث نسبتاً معروف تاریخ ایران شدم که یکیاش تاجگذاری اعلیحضرت بود. حوادث سیاسی که من کم و بیش دیگر یواشیواش شاهدش بودم در ایران آن موقع به مناسبت، حالا یواشیواش خواهیم دید و یکیاش رفتن را ما ندیدیم. بازگشت اعلیحضرت از مجلس بود بعد از ادای سوگند بیست و پنج شهریور. بیستوپنج شهریور ۱۳۲۰ که واقعاً، چون ما خانهمان روبهروی کاخ مرمر بود.
س- بله
ج- در خیابان جامی
س- جامی بله.
ج- درست روبهروی کاخ مرمر بودیم یک خانه تا خیابان پهلوی فاصله داشت و طبیعتاً نزدیک محلی بود که شاه و خانواده سلطنت زندگی میکردند، شاهد بازگشت اعلیحضرت از مجلس و استقبال یا بههرحال احساسات واقعاً عجیبی که مردم نسبت به ایشان ابراز کردند در مراجعت که اولین تظاهر یک نوع نهضت ملی بود از شهریور در ایران. بعد در، کمکم حالا اینها البته شاید تاریخها را من با هم قاطی میکنم، دایی بزرگ من کریم کشاورز که با اولین نهضت کمونیستی در ایران ارتباطاتی داشت علی قول تاریخ، مدت کوتاهی در زندان بود در زمان رضاشاه، در سالهای اول حکومت رضاشاه و بعد از آنجا تعبید شده بود به یزد. و در شهر یزد تدریس میکرد در دبیرستان فرانسه و انگلیسی و ادبیات فارسی درس میداد. همه اینها را به اضافه و آنجا زندگی میکرد. البته مقداری هم شاید درآمدهایی شاید نه، حتماً یک درآمدهای ملکی چیزی هم احتمالاً داشتند. و بعد از شهریور تبعید شدهها آزاد شدند و ایشان آمد بعد از یازده سال.
س- به رشت.
ج- نخیر به تهران. ما دیگر در تهران بودیم و من بیاد دارم که در اواخر شهریور دایی من و فرزندانش به منزل ما وارد شدند و من برای اولین مرتبه این دایی را که همیشه صحبتش را میشنیدم و گاهی برایش کادو میفرستادند برنج میفرستادند و از این قبیل مسائل دیدیم که به خانه ما وارد شد و البته که خیلی مدت کوتاهی بود که بعد خانهای خودش گرفت و رفت. و یواشیواش مسئله حزب توده در خانواده ما مطرح شد. مسئله حزب توده در خانواده ما مطرح شد بهخاطر اینکه دایی دوم من فریدون کشاورز که خیلی هم پدرم دوستش میداشت به دلایلی که الان خواهم گفت به شما، رفت وارد جزو بنیانگذاران حزب توده شد. دکتر کشاورز زنده است دیگر الان. دکتر کشاورز بنابراین برادر کوچک مادر من بود و خانواده مرحوم وکیلالتجار بعد از فوت او یک مقدار خیلی زیادی کمکم ثروتشان را فروختند و چون جزو متعینین شهر بودند با سیلی به اصطلاح صورت خودشان را سرخ نگه میداشتند. و همیشه مادربزرگ من تعریف میکرد میگفت که یک بار من برای اینکه از زن سردار منصور و کی و کی، که اینها همطرازهایشان بودند کم و بیش در شهر رشت مهمانی بکنم مجبور شدم چادر سر کنم بروم، چادر که همه سر میکردند ولی بهطور ناشناس بروم مس خانهام را هم بفروشم برای اینکه مهمانی بدهم برای زن سردار منصور. این هم جزو داستانهایی بود که خیلی ما از مادربزرگ شنیده بودیم.
س- آبروداری.
ج- و بههرحال در سالهای آخر تحصیلات متوسطه دکتر کشاورز آینده در تهران در دبیرستان دارالفنون کم و بیش پدر من خرج ایشان را میداد. که البته اینها در کتاب خودش دکتر کشاورز به آن اشاره کرده. خیلی هم طبیعی بود. و پدر من وضع مالیاش خوب بود و ایشان نبود و از خانواده محترمی بود برادر کوچک زنش هم بود درس هم خیلی خوب میخواند. پدر من هم خیلی به این مسئله اهمیت میداد. و بعد وقتی که امتحان اعزام محصل به اروپا شد مطلبی که شاید دکتر کشاورز نمیخواست گفته بشود، محروم سیدحسن تقیزاده وزیر مالیه بود در آن موقع، و پدر من که همیشه مورد محبت تقیزاده دوست تقیزاده بود، آن هم یک خاطراتی از زندگی خصوصی تقی زاده یادتان باشد بنده تشریف بکنم و بیپولیاش که خیلی جالب است که شرافت بعضی از رجال ایران را میرساند. پدر من از رشت میآید به تهران و متوسل میشود به مرحوم تقیزاده که مقداری اعمال نفوذ بکند که شاید هم نیازی به این اعمال نفوذ نبود، که بههرحال فریدون کشاورز جزو محصلین اعزامی به خارج برود.
و قدر مسلم این است که تقیزاده سفارشهایی هم در این جهت میکند و تا حدی رفتن دایی من شاید مدیون وزیر مالیه وقت، سیدحسن تقیزاده بوده باشد. بعد از این جریان در ۱۳۱۷ یا ۱۸، بهیاد ندارم چه موقعی دکتر کشاورز از اروپا به ایران مراجعت میکند خدمت سربازیش را انجام میدهد. دانشیار و سپس استاد دانشگاه میشود سخنران پرورش افکار و طبیب دو تن از فرزندان خانواده پهلوی شاهپور حمیدرضا و بعد از ازدواج اعلیحضرت و فوزیه طبیب شهناز فرزند اول اعلیحضرت. اتفاقاً جزو خاطراتی که من دارم از آن زمان یک خرده به عقب برمیگردم، سه بار یا چهار بار در آن زمان ما تابستان باغی اجاره کردیم در تهران و با اتومبیل خودمان از رشت آمدیم به تهران و یکی دو ماه در آن باغ، یک باغی بود در نزدیک ایستگاه تجریش در مجاورت منزل مرحوم تدین بنام باغ خلیل. آن باغ را هر سال پدر من اجاره میکرد باغ خلیل و میآمدیم ما آنجا تابستان یکی دو ماه میگذراندیم چادر میزدیم … و تفریحات ما هم یکی این بود که از ایستگاه تجریش با الاغ میرفتیم به دربند. نصف روز طول میکشید میرفتیم دربند و بستنی میخوردیم با بچهها و برمیگشتیم. بههرحال چیزهایی که یادم میآید البته خودش بدون تردید بدون لذت نیست. بههرحال دکتر کشاورز این بود و در شهریور بیست ایشان وارد حزب توده میشود و این مسئله یک مقداری دیگر از آن زمان بهطور دائم در خانواده ما بین ایشان و پدرم که بهقول خودش با بالشویکها همیشه دشمن بود بهخاطر اینکه خیلی اینها را دیده بود در محل و خیلی ضد کمونیست بود بیشتر ضد بلشویک بود تا ضد کمونیست به معنای ایدهئولوژیک و مرامی یک تشنجهایی همیشه بین این دو فرد وجود داشت با محبتی یکی به آن یکی داشت به احترامی که تقریباً بهصورت پدر دوم آن یکی به پدرم. بعد از چند روز بعد از تشکیل حزب توده در ۱۳۲۱ اگر اشتباه نکنم و این را دیگر از روی تاریخ میگویم نه از روی خاطرات خودم، «جمعیت عامیون ایران» هم در تهران تشکیل شد که جزء اولین مؤسینش مرحوم، فکر میکنم مرحوم، نجمالملک فوت کرده لابد دیگر،
س- (؟)
ج- مرحوم نجمالملک بود، مرحوم مختارالملک صبا بود، مرحوم حسن عنایت بود، نیکخو که خانهای داشت در خیابان استخر و اولین جلسه «حزب عامیون» ظاهراً در خانه مرحوم حسن عنایت نیکخو تشکیل شد که فکر میکنم پدر یا عموی دکتر عنایت مرحوم و این عنایت روزنامهنویس باشد. سردفتر خیلی معتبری بود در آن زمان در تهران.
س- گمان میکنم عموی اینها باشد.
ج- عمویشان باید باشد بله. چون یک بار من از دکتر عنایت پرسیدم حمید عنایت، او هم فوت کرد بیچاره.
س- بله، بله حمید هم.
ج- از حمید عنایت این را پرسیدم. و بههرحال «حزب عامیون» درست شد که طبیعتاً بلافاصله تودهایها حزب عامیون را متهم کردند به اینکه نوکر انگلیسهاست. بههر حال مخالف سیاست شوروی ایران بود و این تشنجها را یک کمی زیاد کرد و در اینجا بود که من برای اولین مرتبه من پیشهوری را دیدم. و این دیگر خیلی خوب یادم هست. اگر در تاریخ خوانده باشید میدانید که چند نفر از آزادیخواهان بهاصطلاح آزادیخواهان آن زمان وارد حزب عامیون شدند در اول و بعد از چند ماه اینها را از حزب عامیون اخراج کردند، شش ماه یا یک سال بعد از حزب عامیون اخراجشان کردند. دو نفر از اینها به مناسباتی در تاریخ ایران شهرت پیدا کردند. یکیشان پیشهوری بود و دیگری شخصی بهنام سلامالله جاوید که میشناسید کیست. مثل اینکه زنده است او هنوز.
س- بله زنده است.
ج- در تهران. سلامالله جاوید و بعد هم اینها از حزب عامیون اخراج شدند. من برای اولین بار یک روزی تابستانی در خانه خودمان در خیابان جامی توی حیاط کنار حوض نشسته بودیم داشتیم صبحانه میخوردیم که در زدند و آمدند گفتند که آقای پیشهوری آمدند. البته با پدر من آشنا بود شاید هم از زمان سابق، گفتند، «آقای پیشهوری آمدند.» بعد پدر من گفت که به ما به مادرم و من و برادرم گفت که «شما بروید.»
بهیاد ندارم برادرم بود یا نه؟ شاید هم رفته بود دانشگاه. بههرحال مادرم میدانم بود. گفت، «شما بروید.» و پیشهوری را آوردند سر همان میز کنار حوض که سماور رویاش بود و نان و پنیر و کره و صبحانه خوردن ایرانی که بهیاد دارید، و مدتی ما طبیعتاً در داخل خانه بودیم تا این آقای پیشهوری بعد از یک ساعتی رفت. که برگشتیم پدر من شروع کرد به فحش دادن به پیشهوری، گفت، «این جاسوس بلشویکهاست و نوکر روسهاست و اصلاً ایرانی نیست و فلان و فلان.» بعد سوابقش را برای ما تعریف کرد.. من اولین بار پیشهوری را از دور در توی حیاط خانهمان در آن موقع سال بیستویک تصور میکنم، دیدم که بعد از مدتی هم ایشان رفت و از تبریز وکیل شد در دوره چهاردهم. بعد انتخابات لغو شد و دیگر بقیه داستان را که خوب میدانید.
بههرحال این اولین، تنها باری هم بود که من پیشهوری را از دور در ایام بچگی در یعنی از دور یعنی از چند متری دیدم. ولی بههرحال داستان حزب توده، حزب عامیون بعد کوشش برای انفصال آذربایجان از ایران همیشه یک مقدار مسائلی در میان خانواده ما متأسفانه ایجاد کرد که بعد هم کموبیش ادامه داشت.
تحصیلات ابتدایی بنده در دبستان فیروزکوهی بود. برگردیم به زندگی خودم، بعد در سال ۱۳۲۴، یا ۲۳ یا ۲۴ بهیاد ندارم، بههرحال بعد از دو سال بعد از سهچهار پنج شش، بعد از چهار سال ۲۴، در سال ۱۳۲۴ بنده وارد دبیرستان فیروزبهرام تهران شدم و تا سال ۳۰-۲۹ که فارغالتحصیل شدم. و سال ۳۰ آمدم به اروپا برای تحصیل در دانشکده حقوق دانشگاه پاریس. در سال آخر دبیرستان من برای اولین بار یک مقداری فعالیت سیاسی کردم برای آغاز نهضت ملی شدن نفت بود. برای ملی شدن نفت و برخوردهای مختصری هم پیدا کردیم با، البته برخوردهای مختصر خیلی کم، برخوردهای خیلی کم، برخوردهای خیلی مختصری هم پیدا کردیم در آن زمان با جوانانی که تودهای بودند و آنها مخالف ملی شدن نفت بهخصوص مخالف مرحوم مصدق بودند و موافق لغو قرارداد نفت با روسیه.
س- با انگلیس.
ج- با انگلیس ببخشید.
س- (؟) بله پیداست معهذا باز برای یادآوری
ج- ببخشید بله دیگر طبیعی است با انگلیس و همچنین مخالف ملی شدن شیلات که آن را هم گاهی مرحوم
س- بله.
ج- مصدقالسلطنه عنوان میکرد. و زندگی تحصیلی زمان فیروز بهرام من خیلی آرام بود هیچ مسئله و جز خاطره خوب از آن زمان هیچ چیزی ندارم. زندگی مالیمان که خوب طبیعتاً خیلی مرفه بود و زندگی تحصیلی هم خیلی خوب بود. من هم شاگرد نسبتاً خوبی بودم. گاهی هم شاگرد خیلی خوب. و بعد هم دیپلم شش ادبی گرفتم و آمدم به اروپا. در اروپا دانشکده حقوق دانشگاه پاریس وارد شدم لیسانس حقوق گرفتم بعد دکترای دولتی حقوق گرفتم و در ۱۳۳۷ عید ۱۳۳۷. در عید ۱۳۳۷ به ایران برگشتم. در این فاصله ۳۷-۳۰ هفت سالی که من در اروپا بودم سه حادثه در زندگی من اتفاق افتاد و یک مقداری حوادث سیاسی. حادثهای که در زندگی خصوصیام اتفاق افتاد یکی این بود که در سال ۱۳۳۱ پدرم فوت کرد. بعد دو سال بعد من ازدواج کردم که زن من هم ولایتی ماست و او در لندن تحصیل طب میکرد پدر و مادر ما با پدر و مادر ایشان رفیق بود نه دوست بودند و ما از بچگی با هم دوست بودیم، همبازی بودیم و دوست بودیم، همبازی بودیم و دوست بودیم، همبازی بودیم. و بعد دیگر در اینجا بعد از مدتی فراقت و مفارقت همدیگر را دیدیم و دیگر تصمیم گرفتیم با هم ازدواج بکنیم و ایشان آمد به پاریس. این حادثه دوم بود ازدواج ما.
تاریخ ایرانیاش را بیاد ندارم ولی تاریخ فرنگیاش دسامبر ۱۹۵۴ است، ۱۷ دسامبر ۱۹۵۴. و یک سال بعد صاحب اولین بچهمان شدیم که الان در دانشگاه بروکسل تدریس میکند. و این حوادث خصوصی زندگی من بود در این مدت. به اضافه اینکه تعداد زیادی از دوستان خیلی خوب من از آن زمان هستند طبیعتاً دوستان ایام تحصیل.
از لحاظ سیاسی در این زمان دوران خیلی پرآشوبی برای ایرانیها بود. زمان مرحوم مصدق، مبارزه برای ملیشدن نفت. و من از روزهای اولی که آمدم پاریس با چند تن از ایرانیها وارد یک گروهی شدیم که دارای جهتهای سیاسی مختلف بودند ولی همه مخالف تودهایها بودند. که در میان ما مصدقی به معنای اخص کلمه وجود داشت به تعداد زیاد. افسرهای ارتش چند نفر بودند. بعضیها طرفدار آیتالله کاشانی بودند. بههرحال گروههای مختلفی همه با همدیگر مؤتلف بودیم در نبرد با تودهایها در آن زمان که خیلی در پاریس قوی بودند. از کسانی که در آن زمان با ما همرزم بودند و هنوز هم هستند. بعضیهایشان هنوز هم همرزم هستند در کارهایی که الان میکنیم. شاید مثلاً بیش از همه من کسی که هنوز هم یکی از بهترین دوستان من است پروفسور صفویان است. خیلیها بودند که در آن زمان توی این فعالیتهای ملی شرکت داشتند. مثلاً کسی که خیلی عاشقانه گاهی میآمد توی جلسات دانشجویان و با حرکاتی یک کمی مضحک شخصی بود بهنام سرهنگ آریانا ارتشبد آینده. آن موقع وابسته نظامی بود در سفارت. به یاد دارم که سال ۳۱ یا ۳۲، بههرحال یکی از اینها ما جشن نوروز میخواستیم بگیریم در شهرداری محله چهاردهم. و در همان شب تودهایها هم در هتل کنتینانتال سابق که الان انترکنتینانتال شده میخواستند جشن نوروز بگیرند که گرفتند. و تهدید کرده بودند ما را که حمله خواهند کرد و جشن ما را با همکاری کمونیستها و سیاهها (؟) به هم خواهند زد. و آن روز ما شاهد یک منظره بسیار مضحکی بودیم و آن اینکه ارتشبد آریانا بعدی که سرهنگ یا سرتیپ بود لباس نظامی پوشید و هفت تیر بست و آمد جلوی در ایستاد گفت، «اگر کسی بیاید من هفت تیر میکشم میزنم.» البته کسی هم نیامد و ما هم خیلی وحشتزده شده بودیم نمیدانستیم چه کار بکنیم از او حساب میبردیم به او بگوییم آقا از جلوی در برو. برای اینکه بههر حال او مأمور سفارت بود. و خلاصه این هم یک خاطرهای بود که از آن زمان داشتیم. خاطره دیگری دارم که خیلی جالب است. روز ۲۵ مرداد من میخواستم بروم به انگلیس آن موقع نامزد بودم. خواستم بروم به انگلیس، مرحوم مصدق دستور داده بود که هر دانشجوی ایرانی که مسافرت میکند باید از سفارت اجازه بگیرد ببرد به Prefecture de police تاویزا بگیرد. اجازه سفارت میخواستم بگیرم که بروم به prefecture de police صبح اول وقت هم بود یک اتفاقاتی در ایران افتاده بود ولی زیاد ما نمیدانستیم چه شده. وارد سفارت شدم دیدم یک عدهای مشغول برداشتن عکسهای اعلیحضرت هستند. منجمله آقایی بهنام رضوی که اسمش را میشود با چند نقطه گذاشت. آقایی بهنام رضوی که آن موقع از دبیران نواب سفارت بود مشغول پایین آوردن عکسهای شاه بود. خلاصه به قنسولگری مراجعه کردیم و قنسولگری گفت که بروید دو سه روز دیگر بیایید نامهتان را به شما میدهیم و کاری به کار ما نداشتند. پرسیدیم که آقای باقر کاظمی که آن موقع سفیر بود کجا هستند؟ مأمور قنسولی به من گفت که یک چیزی بود که من خیلی نسبت به باقر کاظمی از آن روز احترام پیدا کردم، که هرگز هم ندیدم این مرد بیچاره را. گفت که «آقای کاظمی گفتند که من هم سفیر اعلیحضرت هستم و هم نماینده دولت. چون سفیر اعلیحضرت هستم ایشان که از ایران رفتند دیگر کاری نمیتوانم بکنم. چون دوست دکتر مصدق هستم باز هم کاری نمیتوانم بکنم. بنابراین در خانه خودم مینشینم و دیگر به سفارت نمیآیم.» که صحیحترین موضع سیاسی هم واقعاً این عمل او بود که حتی برای یک جوان احساساتی برای من خیلی عمل زیبایی هم بود که به نظر رسید کسی که بین یک دوستی و یک تکلیف قانونی. چهار روز بعد بنده برگشتم به سفارت اتفاقاً همان آقای رضوی مشغول شعار دادن بود برای نصب عکسهای اعلیحضرت و شخص عوض نشده بود. همیشه من، گرچه آقای رضوی را هم بعداً در پستهای مختلفش در ایران دیدم و اخیراً و همیشه این خاطره را از ایشان به یاد دارم که شاید یک خاطرهایست که همه به یاد داریم از چیزهای مختلف.
س- که با معنی است شاید.
ج- بعد هم سفیر شد در الجزایر، سرقنسول شد در لنینگراد، مدیرکل وزارت خارجه شد و الان هم در بلژیک زندگی میکند. مرد بسیار شریفی هم است البته. از قدمای وزارتخارجه است. بههرحال در سال ۱۳۳۷ من به ایران برگشتم اوایل حکومت مرحوم دکتر اقبال بود.
س- ببخشید این
ج- بفرمایید
س- (؟) در مورد زندگی تحصیلیتان پاریس و فعالیت سیاسیتان میفرمودید شاید بد نباشد دانشجویان برجستهای را که مخالف با تودهایها بودند و توی این مبارزات شرکت داشتند از همرزمهایتان و از طرف دیگر تودههای برجستهای که اسم و رسمی داشتند در بین دانشجویان اگر بهخاطرتان بیاید بگویید بد نباشد شاید.
ج- تودهایهای برجسته را مشکل است برای اینکه «گر حکم شود که مست گیرند …
س- در شهر هر آنچه هست گیرند.
ج- در شهر هر آنکه هست گیرند. بله، یادم میآید کسانی که بهطور قطع از دوستان خودمان شروع کنیم. کسانی که من با آنها خیلی مربوط بودم یکی پروفسور صفویان بود. شاید در این جریان نزدیکترین دوست من بود در این کارهایی که میکردیم.
یکی دیگر دکتر نورالله ملکزاده بود که این دکتر آینده، بنده اسمهای امروزی
س- بله، بله،
ج- امروزیشان را میگویم.
س- بله.
ج- چه آن موقع دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه بود دکترای اونیورسیته میگذراند در حقوق و از همان موقع ما با هم دوست شدیم و حسبالاتفاق پسر بزرگ ایشان الان شوهر دختر کوچک دوم من است. بچههای ما هم با هم دوست شدند با هم تقریباً یک موقع هر دوتایمان ازدواج کردیم و بعد علیرضا داماد دوم من پسر دکتر ملکزاده است.
کس دیگری که آن زمان خیلی فعال بود و خیلی گاهی هم با قوه عضله مسائل خودش را حل میکرد، قوه عضلات، سیدضیاءالدین شادمان استاندار بعدی بود. و یک موقع هم در انتخابات اتحادیه دانشجویان که تودهایها اکثریت را بردند سید شادمان که از همان زمان همه سید شادمان صدایش میکردند، سیدشادمان و چند نفر (؟) بهقول، چه میگویند فارسی (؟) را؟ گردن کلفت؟ گردن کلفت؟
س- بله.
ج- حمله کردند و صندوق را در (؟) دزدیدند و شکستند. برای اینکه مخالفینشان که چپیها بودند اکثریت را برده بودند. شخص دیگری بود بهنام والی که بعداً طبیب شد سوئیسی شد و اخیراً خدا رحمتش کند از سرطان در سوئیس مرد، طبیب شده بود. شخص دیگری بود بهنام بهرام سینا، که اینها همه پراکنده شدند الان که اسمها را بهیاد میآورم. بهرام سینا که او هم طبیب شد و بعد رفته به آمریکا و ظاهراً الان در آمریکاست. دکتر کشفیان بود که بعداً وزیر شد در کابینه مرحوم منصور.
س- بله.
ج- دکتر هادی هدایتی بود که دکتر هادی هدایتی چپی جدیدالاسلام بود. علینقی عالیخانی بود. رضا تاجبخش بود که بعداً سفیر شد و معاون وزارتخارجه. دو نفر از قدما هم به جلسات ما مرتب میآمدند با وجود اینکه دانشجو نبودند. یکی دکتر علیاصغر حریری بود شاعر که فوت کرده. و یکی هم دکتر مظاهری که او در کتابخانه ملی کار میکرد و بعد هم استاد شد و کتاب های خوبی هم نوشت. اخیراً هم یکی دو بار ایشان را من دیدم. آنها هم به جلسات ما همیشه میآمدند. دیگر عبدالعلی جهانشاهی بود که بعداً رئیس کل بانک مرکزی شد. کمتر فعال بود ولی گاهی فعالیت میکرد.
و یک گروهی هم بودند که آن گروه بیشتر چپیهای سابق بودند که تحت لوای «حزب زحمتکشان ملت ایران» و خلیل ملکی و اینها کار میکردند ولی آنها هم با ما همکاری میکردند و از همه متشکلتر بودند آنها. که دکتر علینقی حکمی بود که شاید بشناسید. وکیل عدلیه است در تهران، الان در تهران است. هوشنگ شیرینلو بود که طبیب است در تهران. گه گاه نادر نادرپور بود. او را من خیلی کم میشناختمش ولی بههرحال او هم نیروی سومی و طرفدار خلیل ملکی بود و فکر میکنم قبلش هم تودهای بود ولی مطمئن نیستم.
س- گویا یک ده روزی پانزده روزی.
ج- بههرحال
س- آنطوری که خودش برای من تعریف کرد.
ج- احتمالاً نمیدانم
س- در سال ۱۳۲۴
ج- نمیدانم ولی میدانم که
س- آن هم سال ۲۴.
ج- نیروی سومی و طرفدار خلیل ملکی قطعاً بود و با گروه هوشنگ شیرینلو و دکتر حکمی و اینها بودند.جزو کسانی که جزو سرشناسان تودهایها بودند آنموقع در پاریس یکیاش دکتر باهری بود محمد باهری که بعد از آن در همان زمان تغییر جهت داد. یکی دیگرش انوشیروان رئیس، برادرزاده مرحوم محسن رئیس بود که بعداً در ایران به یک مقاماتی هم رسید، رئیس نمایشگاهها شد، معاون وزارت اقتصاد شد.
یکی دیگرش دکتر امیر جهانبگلو بود که دانشگاه تهران این اواخر تدریس میکرد.
یکی دیگرش انوشیروان پویان بود که بعد رئیس دانشگاه شد و وزیر شد. یکی دیگرش جوانی بود خیلی هم با محبت و خوب بود دوست هم بود با ما بهنام شاملو که طبیب شد و بعد در مشهد بیمارستان خیلی بزرگی افتتاح کرد اواخر و شنیدم که اخیراً آمده به اروپا. دو جوان دیگر بودند که آنها هم خیلی فعال بودند و آنها هم شنیدم الان اینجا هستند. یکیاش جوانی بود بهنام قائم مقامی و یکیاش جوانی بهنام شفاییان یا شفایی. عبدالمجید مجیدی شدیداً چپی بود و خانم مرحومش از او چپیتر بود، آنها هم بودند. خیلی فعال نبودند بیشتر جنبه پیرو داشتند ولی بههرحال شدیداً چپی بودند هر دوتایشان. بهیادم ندارم راستش را بخواهید بیشتر از این.
شاید اگر فکر بکنم بتوانم بیشتر بهیاد بیاورم. بههرحال در ۱۳۳۷ بنده … این سؤال کافی بود بیشتر از این دیگر
س- بله کافیست. خیال میکنم کافی بود. سؤال خاصی داشتید؟
ج- نه.
س- تمام اسامی که گفتید اساساً هم اشخاصی را که فرمودید و من تا آنجایی که شنیدم و اطلاع دارم، خوب، شما آدمهای سرشناستر را فکر میکنم همه را ذکر کردید.
ج- بله، و من هم در این دوران بهخصوص بعد از ۲۸ مرداد هم البته بهطور کلی این بساط برچیده شد.
س- برچیده شد بله.
ج- به این خاطر که ضد کمونیستها متفرق شدند. یک عدهای افسر و غیره و غیره بودند که دیگر به مقصود خودشان رسیده بودند. بقیه هم دیگر یواشیواش هر کس به چیز خودش رفت و دیگر فقط چپیها فعالیت داشتند بهطور نیمه زیرزمینی که ادامه داشت تا زمان انقلاب اسلامی به طرق مختلفه.
روایتکننده: آقای هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۲
س- مطلبی میخواستید بفرمایید که،
ج- بله مربوط به …
س- از نظر ماشیننویسی هم جابهجا بشود.
ج- جابهجا بشود مربوط به خاطره روز ۱۵ بهمن است.
س- بله.
ج- ما در تابستان ۱۹۸۴، این هم شاید بد نباشد بگویم از وضع زندگی خودم، بنده برای اولین بار پدرومادرم برای دنیای غرب برای اولین بار، بالاتفاق آمدیم برای دو ماه به اروپا. من آن موقع در کلاس دهم بودم یعنی ده میرفتم به یازدهم.
آمدیم به اروپا و در فرانسه بودیم در سوئیس بودیم. و در ماه اکتبر (؟) در موقع شروع سال تحصیلی برگشتیم به ایران. در اوایل سال ۱۹۴۹ فکر میکنم ۲۷ باشد تاریخ سوء قصد نسبت به شاه معلوم است بههرحال.
س- بله.
ج- بله، بهمن ۲۷.
س- بله.
ج- پدر من …
س- ۱۵ بهمن ۲۷.
ج- بله. در هفته اول بهمن ۲۷، این ارتباط داستانی انترهسان است، پدر من سکته قلبی بسیاربسیار شدیدی کرد که اصلاً بر اثر بیماری قلبی چهار سال بعدش درگذشت.
و وسائل معالجه بیماری قلبی بیمارستانها آن موقع در ایران نبود. در تمام تهران یک دستگاه الکتروکاردیوگرام وجود داشت در ۱۳۲۷ متعلق بود به طبیبی بهنام دکتر پزشکیان که در محل تقاطع خیابان شاه و خیابان یوسفآباد مینشست و وسیله انتقالش هم به خانه وجود نداشت برای اینکه دستگاه سنگینی بود. بههرحال پدرمان را با زحمت بسیار سعی میکردند که در خانه معالجه بکنند. طبیباش هم یکی از دوستان خانوادگی ما دکتر محمد گیلانی بود که هنوز هم زنده است در تهران است مسن است بسیار. که متخصص قلب و اعصاب بود به اصطلاح. جز در ساعات مطب و گرفتاری دایی من بهخاطر خواهرش، خیلی میترسید از مادر من، میآمد و در منزل ما میماند منجمله شبها …
س- دایی شما … ؟
ج- فریدون کشاورز بله. در مورد دایی دیگر باید بگویم که بعد از جریان آذربایجان ببخشید قاطی شد یک خرده مطالب. بعد از جریان آذربایجان میدانید که البته اینها را بعداً من فهمیدم آن موقع نمیدانستم، طرحی وجود داشت که شورویها در ایران طرفداران شوروی در ایران کودتا بکنند و حکومت را در تهران بهدست بگیرند.
در دقیقه آخر روی توافق مرحوم قوامالسلطنه با شورویها این طرح بههم میخورد و عرض میکنم این را من بعداً دانستم الان هم دیگر جزو اسناد مختلفی چاپ شد.
آن موقع فقط ظواهر خارجی خانوادگیاش را ما دیدیم بههرحال بهمحض برهم ریخت بساط شوروی در تبریز دایی کوچک من خانوادهاش را گذاشت و فرار کرد به شوروی، سال بیست و پنج. بعد از آن دیگر ما او را ندیدیم. بعد از چند سال هم در آنجا نمیدانم دقیقاً چه وقت، در آنجا فوت کرد. چون سؤال کردید که دایی کوچکت کجاست.
س- بله.
ج- و من درست نمیتوانستم به شما جواب بدهم به آن خاطر. این هم حالا اگر خواستید
س- جمشید کشاورز
ج- جمشید کشاورز دایی دوم در منزل ما بود غالب وقتها و در اتاق مجاور من و مادربزرگم که او هم به مناسبت بیماری همه خانواده جمع میشدند وقتی کسی بیمار بود. مادربزرگم هم که در آنجا بود داشتیم رادیو گوش میکردیم که جریان ۱۵ بهمن را مستقیم پخش میکردند. این دیگر مثل یک حادثهای که دیروز اتفاق افتاده به یاد دارم. مادر و دایی من در اتاق پدرم بودند که ممنوع بود و کسی به آن وارد نمیشد. صدای چیزی آمد و خلاصه رادیو گفت، اگر به یاد داشته باشید، که به اعلیحضرت سوء قصد شده بعد از ده دقیقه پنج دقیقه گفتند و خوشبختانه جان ایشان در خطر نیست حالشان خوب است و در آن موقع من بههرحال خبر بهقدر کافی مهم بود و میدانستم که داییام بههرحال مرد سیاست است، آمدم و در اتاقی که پدرم بستری بود صدا کردم داییام را بیرون و به او گفتم که به اعلیحضرت سوء قصد شده.
که البته خیلی عجیب بود که ایشان آن موقع در دانشگاه هم نبود. خیلی دایی من مضطرب شد در این موقع و مادر مرا صدا کرد بیرون و گفت، «عزیزخانم»، برای اینکه خواهر بزرگ بود صدایش میکرد عزیز خانم طبیعتاً «به سیاق سابق، «عزیز خانم من ماشینم را اینجا میگذارم»، چون با اتومبیل خودش یک استودیوبیکری هم تازه خریده بود خیلی اتومبیل زیبایی بود،» ماشینم را اینجا میگذارم کلید ماشینم را هم به شما میدهم اجازه میدهید من با شوفر شما و با ماشین شما بروم یک جایی؟» و سوار ماشین شد و سوار اتومبیل ما شد و شوفر ما او را برد به یک نقطهای در دروازه قزوین روبهروی کوچه قلمستان یک همچین چیزی، دروازه قزوین آنجا پیاده کرد و ایشان از آنجا دیگر ناپدید شد. از خانه ما فرار کرده بود. و من همیشه این را تعبیر میکنم به دو چیز. یکی اینکه در جراین سوء قصد به شاه حتماً سران حزب توده بودند. دکتر کیانوری متهم میکند یک عدهای را و دکتر کشاورز عده دیگری را. همه میگویند آن عده بودند و ما نبودیم. ولی همهشان بهنظر بنده در جریان این سوء قصد بودند کا اینکه یک سری سوء قصدهای دیگری، محمد مسعود لنکرانی، احمد دهقان و غیره و غیره را اینها بهطور کلی حزب توده یک جریان یک فاز تروریسم individual را در ایران انجام دادند برای نابسامان کردن رژیم. و یکی اینکه بهنظر من این اتفاق خیلی کوچک ثابت میکند که اگر کسی یک نگرانی نداشته باشد قایم نمیشود. دوم اینکه چقدر خوب اینها ارگانیزه بودند که میدانستند کجا باید بروند. برای اینکه بعد رفت به خانه شخصی که بعدها خیلی بعد ما فهمیدیم که پرستار بیمارستان مهر بود و منتظر بود که اگر اتفاقی بیفتد این شخص برود به منزل او، و اینها همه آماده بودند. در حالی که بعد ما خودمان وقتیکه خواستیم مخفی بشویم فکر میکنم بنده شما را در خیابان دیدم که اصلاً نمیدانستیم چه کار بکنیم؟ نه جایی داشتیم نه … هیچ نوع تدارکی برای اختفا نداشتیم. بههرحال این پرانتز را هم میبندم که این همه یک جریان کوچک تاریخ است که البته دایی من در آن کتاب خاطرات خودش با یک کمی تحریف این واقعیت را نقل کرده برای اینکه دکتر کیانوری را متهم بکند. دکتر کیانوری در نوشته هایش ایشان را متهم کرده. احتمالاً هر دوتایشان میدانستند که میخواهند به شاهسوء قصد بکنند و در این فقره فکر نمیکنم هیچ تردیدی باشد.
ما در پاریس در آن زمانی که محصل بودیم جلساتمان را جلسات گروهیمان را در کافهها تشکیل میدادیم سالنهای پشت کافهها. یک کافه شو پاریزین بود در رو دزهکول که آنجا خیلی جلسه تشکیل میدادیم. یک کافه دیگری بود در پلاسسنت (؟) پشت کافه یک سالن کوچکی بود. در آنجا خیلی جلسه تشکیل میدادیم. و جلسات عمدهای که بعد همه ایرانیها شرکت میکردند من دو جلسه را خیلی خوب بهیاد دارم. یکی یک جلسهای بود در مزون لرناندز در سیتی یونیوریسته که آنجا یک جلسه تشکیل دادیم. و یک جلسه هم بود در (؟) که انتخابات انجمن دانشجویان بود که چون در انتخابات مخالفین چپیها شکست خوردند بهقدرت بازوی دکتر شادمان مسئله حل شد. و خلاصه آن روز خیلی، ها یک اتفاق دیگری هم در آن جلسه افتاد. دکتر شادمان خیلی آدم لاتگونهای بود همیشه همین بود ها. زمانی هم که وزیر هم شده بود دکتر باهری آمده بود و نطقی میکرد به طرفداری از چپیها و به مخالفت با ما. اتفاقاً دکمه شلوار دکتر باهری باز بود. یک مرتبه شادمان پرید وسط صحنه گفت «مرتیکه»، البته با کلمات خیلی رکیک، «آنجا را ببند که فلان چیزت دیده میشد.» بالاخره با کلمات برای اینکه طوری دکتر باهری
س-
ج- دستپاچه شد دید … کلماتش به یادم نیست ولی به این زیبایی هم گفته نشد مطالب. و خلاصه این هم …
س- (؟)
ج- سلاحهایی بود که طرفین بهکار میبردند که و چون ما ضعیفتر بودیم طبیعتاً یک خرده خشونت بیشتر میکردیم. ما نمیکردیم یک عده میکردند. بله، خلاصه در سال ۱۳۳۷ بنده برگشتم به ایران و اینها را باید هر کدام را در جای خودش وارد کرد. برگشتم به ایران و اینها را باید هرکدام را در جای خودش وارد کرد. برگشتم به ایران و بعد از یک مدتی، خوب، کارهای خانوادگیام و اینها را رسیدگی کردم در خرداد ۳۷ وارد خدمت شدم در بانک اعتبارات ایران که یک بانک خصوصی بود که بهدست فرانسویها ایجاد شده بود و اولین محلش هم در خیابان سعدی جنوبی بود. و خیلی هم از کار در این بانک ناراضی بودم برای اینکه با وجود اینکه خوب من یک دکترای دولتی داشتم تحصیلات عالی کرده بودم غیره و غیره و ادعای زیاد طبیعتاً، خیلی افراد فرانسوی نسبت به افراد ایرانی رفتار تحکمآمیز استعمارگرانه داشتند به اصطلاح. و خلاصه من خیلی از کار در آن بانک ناراضی بودم. از طرفی حقوقش برای آن روز ایران خیلی خوب بود و میبایستی خانه و زندگی راه بیندازیم.
کمکم ثروت پدری یک مقداریش از بین رفته بود در چند سالی که بنده نبودم. سرپرستی درست به آن نشده بود. بههرحال بهصورت اموال غیرمنقولی بود که درآمد زیادی نداشت میبایستی کار کرد و زندگی کرد. و مدتی در بانک اعتبارات ایران کار میکردم و میآمدم به منزل برادرم که منزل پدری سابق ما بود در خیابان جامی ساعت دو در آنجا ناهار میخوردم. این ارتباط به سیاست دارد. ساعت دو در آنجا نهار میخوردم و ساعت سه سه و نیم چهار چون ما هنوز در منزل مادرم در باغ فردوس شمیران زندگی میکردیم، سوار اتوبوس خط عدل میشدم و با خط میرفتم به منزل که زن و بچهام دختر بزرگمان آن موقع در شمیران منزل مادرم بود. دختر کوچکمان هنوز متولد نشده بود چند ماه بعد متولد شد. یکی از این روزها ساعت دو دونیم بعدازظهر خیلی خسته داشتم میرفتم بهطرف منزل برادرم که ناهار بخورم که ناهار بخورم از در خانه برادرم آقای عطاءالله خسروانی که آن موقع معاون وزارت کار بود و دوست برادرم بود و هنوز هم هست خارج شد و خلاصه صحبت کردیم و غیره و غیره و رفت. چون مرا میشناخت بهخاطر دوستی با برادرم، گفت که «چه کار میکنی؟» گفتم، «بانک اعتبارات.» گفت، «میدانم.» گفت، «دیروز من در کوکتل سفارت چکسلواکی حسنعلی منصور را دیدم، شورای عالی اقتصاد درست کرده.» که البته درست نکرده بود شورای عالی اقتصاد را. تازگی به دبیرکل شورایعالی اقتصاد منصوب شده بود. ولی من کلماتش را عیناً کلمات عطا خسروانی را نقل میکنم.» و میگفت که دنبال یک متخصص اقتصاد صنعتی است. و بیا برویم من فردا معرفیات کنم به حسنعلی منصور بهعنوان متخصص اقتصاد صنعتی.» گفتم، «آقای خسروانی من تخصصی نداری توی اقتصاد صنعتی. مثل همه خواندم..» گفت، «مهم نیست. بههرحال از بقیه بیشتر بلدی. و صبح بیا دفتر وزارت کار و با هم برویم دفتر حسنعلی منصور.» من صبح رفتم به بانک و اجازه گرفتم دو سه ساعت غیبت بکنم و رفتم به وزارت کار در میدان ۲۴ اسفند گوشهای بود شعبهای از وزارت کار بود و با اتومبیل عطاء خسروانی رفتیم به نخستوزیری که مرحوم منصور آن موقع معاون نخستوزیر بود و دبیرکل شورای عالی اقتصاد. و آقای خسروانی مرا معرفی کرد به مرحوم منصور و گفت، «ایشان هم دکترای دولتی گرفتند و فلان.» منصور خیلی آدم جاذبی بود در روابط خصوصیاش. مدتی با همدیگر صحبت کردیم. و خیلی منصور از آن موقع به من علاقمند شد. و در همان حیص و بیص صدا کرد رئیس دبیرخانه را، که شخصی است بهنام بود و هنوز هم زنده است خوشبختانه، بهنام دکتر محمدتقی نیکنژاد، گفت که، «حکم آقای نهاوندی را بنویس.» دکتر محمدتقی نیکنژاد هم ما را راهنمایی کرد به اتاق خودش و ده دقیقه بعد یک ربع بعد یک حکمی بهعنوان مشاور موقت شورای اقتصاد تا تکمیل پرونده. دوازدهم مرداد ۱۳۳۷، مشاور موقت شورای اقتصاد تا تکمیل پرونده، تکمیل پرونده تا دو سه ماه طول کشید که بعد حکم کارمند قراردادی دولت را ما در شهریور گرفتیم به امضای مرحوم دکتر اقبال. و بنده هم فردایش دیگر از بانک اعتبارات خارج شدم و آمدم به شورای اقتصاد در شورای اقتصاد مشغول به کار شدم که این آغاز خدمت بنده بود در دولت که بعداً در هفته آینده برایتان داستان «کانون مترقی» و «حزب ایران نوین» و منصور و غیره را همه را، و رفتنم به بروکسل اینها را همه را برایتان تعریف خواهم کرد.
س- بله.
ج- اینها نسبتاً جاهای جالب تاریخ سیاسی ایران است. در اول مهر ۱۳۳۷ به معرفی دوستان مختلف احسان نراقی یا ابوالحسن (؟) به یاد ندارم واقعاً این زیاد به یادم نمیآید، جمشید بهنام شاید، بههرحال، تازه مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران را دکتر صدیقی، خدا سلامتش نگهدارد، از او خیلی صحبت خواهم کرد بعداً که البته یادداشت بفرمایید. دکتر صدیقی، خدا سلامتش نگهدارد، ایجاد کرده بود و یک درس اقتصاد در مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۷ دو ساعت حقالتدریسی «شناخت روش در علم اقتصاد» به بنده تفویض شد از طرف استاد دکتر صدیقی. از همان موقع دوستی ما، که هنوز هم پابرجاست، با دکتر صدیقی شروع شد. و بنده بنابراین از اول سال تحصیلی ۳۷ شروع کردم بهصورت حقالتدریسی که بعد البته رسمی شدم در دانشگاه تهران هم به درس دادن. بنابراین سال ۳۷ سال مراجعت بنده به ایران بود. سال شروع خدمت دولت. سال شروع تدریس در دانشگاه و شروع تدریس در همان سال در دانشکده افسری هم شروع کردم به تدریس اقتصاد. و این آغاز کاریر سیاسی بنده بود فیالواقع. البته به هر ترتیب من وارد سیاست میشدم چون علاقه داشتم به سیاست، ولی آشنایی با منصور در آن شرایط این اتفاق در خیابان جامی ساعت دو و نیم یا سه، ساعت بعد ازظهر اتفاق افتاد و برخورد با عطاء خسروانی. کسی باور نمیکند.
س- پایان جلسه اول مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۳
جلسه دوم مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی در دور اول، بیستم ماه مه، پاریس.
مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب.
ج- چند نکتهای را که در بار اول فراموش کرده بودم یادآور میشوم و خواهش میکنم که در جای مناسب بیفزایید به متن ماشین شده و کتبی این صحبتها. پدر من از مرحوم میرزا کوچکخان همیشه بسیار سخن میگفت و از خاطرات جوانی و پراحساس و پرشور زندگیاش بود. اینطوری که ایشان تعریف میکرد تا جایی که من بتوانم الان درست خاطرات را نقل بکنم بعد از گذشت چند دهه. گویا بار اول میرزا کوچکخان را در رشت ایشان در یک مسابقه کشتی دیده بود. میرزاکوچکخان طلبهای بود درست قبل از انقلاب مشروطیت. و البته میرزاکوچکخان از یک خانواده خرده مالک محترم گیلان بود که الان هم قوم و خویشهایش در اینجا یا در رشت و جاهای مختلف ایران هستند بعضیهایشان. با ما هم یک نسبت خیلی دوری از طریق یکی از خانمهای خانوادهاش دارد.
س- ببخشید اینجا منظورتان پاریس است یا تهران است؟
ج- در اروپا هم هستند.
س- در اروپا هم هستند. بله.
ج- بله در اروپا هم هستند، در استراسبورگ. بعضی از اقوام ایشان را میشناسم در سوئیس یکی از همکاران عزیز من دکتر فرخ مدبر که الان در سازمان بهداشت جهانی کار میکند، از همکاران ایشان است. یک آقایی هم هست در استراسبورگ استاد دانشگاه است خانمش از منسوبین میرزاکوچکخان است. دیگران هم هستند احتمالاً که باید وجود داشته باشند. و میرزاکوچکخان طلبهای بود گویا بسیار پهلوان و زورمند و از نجف که به گیلان برمیگردد در یک مسابقه کشتی در باغ محتشم رشت که آن موقع یک محلی بود حالا هنوز هم هست، و آن موقع دیگر جزو ضمائم کلاهفرنگی سردار محتشم آن موقع و سردار معتمد بعدی داماد مرحوم سپهدار رشتی بود، در آنجا در یک مسابقه کشتی شرکت میکند و بهترین کشتیگیر گیلان را گویا پشتش را به زمین میآورد و از آن موقع شهرتی در رشت پیدا میکند.
یک بار هم گویا با نایبالحکومه رشت یعنی معادل فرماندار به اصطلاح امروزی، با نایبالحکومه رشت بهعلت صحبتی که کرده بود یا مزاحمتی که ایجاد کرده بود درگیری پیدا میکند و او را میبرند به پهلوی نایبالحکومه و نایبالحکومه دستور میدهد که برای تأدیبش او را به فلک ببندند. پاهایش را بگذارند در فلک و بزنند. و میرزا کوچکخان گویا به او جواب میدهد که این کاری که تو میکنی به هیچوجه کار خوبی نیست برای اینکه چوب زدن به کف پا چشم را ناراحت میکند. و نایبالحکومه از این فضولی خیلی خوشش میآید و در ازای این فضولی عفوش میکند. و به هرحال این چیزهای خیلی جزئی است ولی. بعد هم گویا میرزاکوچکخان مرحوم در، گویا از همان موقع خیلی افکار آزادیخواهانه داشته و بعد هم همانطوری که اطلاع دارید بهزودی عمامه را از سر برمیدارد و دیگر حالت معمم و روحانی و طلبه به اصطلاح نداشت. بعد در جریان مشروطیت ایشان شرکت میکند و جزو مجاهدینی بود که با قشون سپهدار میآیند به تهران و تهران را میگیرند. و از همان موقع جزو احرار به اصطلاح و آزادیخواهان گیلان بوده است. البته مقصود از اینکه میآیند تهران را میگیرند در مشروطه دوم و بعد از کودتای محمدعلیشاه.
و نکتهای که شاید از نظر تاریخ باید گفته بشود در اینجا این است که، من آنچه که از پدرم شنیدم طبیعتاً نقل میکنم و بهخاطر احترام به میرزاکوچک هم این را نقل میکنم خیلیها همیشه کوشیدهاند میرزاکوچکخان را عامل بلشویکها در ایران قلمداد بکنند و حتی در زمان رضاشاه را من بهیاد ندارم ولی در زمان اعلیحضرت فقید گاهی این صحبت را میدیدم در تبلیغاتی که در ایران میشد میکردند. من حتی این کار را یک بار بهعرض اعلیحضرت هم رساندم که میرزاکوچکخان یک آدم وطنپرستی بود و عامل روسها نبود. و یک قسمتی از این داستانهایی را که الان دارم میگویم، به او گفتم که از قول پدرم این را نقل کردم برایشان. شاه البته مخالفتی نکرد با بنده. اصولاً آن حالا یک روز که درباره اعلیحضرت هم مفصل چون صحبت خواهیم کرد و یک مقداری هم چیزهای غیرقابل نقل خواهد بود، ایشان برخلاف آنچه که میگویند تحمل شنیدن حرفهایی که خوشش نمیآمد داشت ولی نه از همه و نه در همه جا و بهخصوص نه در مقابل شخص ثالث. ولی بههرحال، میرزاکوچکخان برخلاف آن چیزی که میگویند بهعقیده پدر من خیلی شدیداً با روسها بد بود و یک مقدار زیادی هم روسها را به چشم همان روسهای تزاری نگاه میکرد. یعنی بلشویکها را به چشم روسهای تزاری نگاه میکرد. از طرفی بههیچ وجه اطلاعات بینالمللی نداشت و یک مقداری اینها او را فریب دادند بهعنوان یک انقلاب آزادیبخش و از طرف دیگر هم گرفتار آنها شد و بار دومی که با بلشویکها قطع رابطه کرد و فرار کرد به جنگل و رشت را مجبور شد رها بکند به حکومتی که پیشهوری وزیرش بود منجمله کمیسر بودند که حتی بعضی از کمیسرهای آن حکومت هم روسها بودند به اسم روس بودند روس اصیل. خیلی شاید میرزاکوچکخان برخلاف آنچه که این بار طرفدارانش میگفتند بیاطلاع از حادثه قتل حیدر عمواوغلی که او را عامل شورویها میدانست، عامل بلشویکها آن موقع میگفتند، عامل بلشویکها میدانست در ایران، شاید هم بیاطلاع از این ماجرا، به عقیده پدر، من نبود و لااقل گذاشت که این کار بشود برای اینکه خیال میکرد به این ترتیب شر روسها را از ایران از نهضت جنگل که او میخواست یک نهضت ملی باقی بماند بکند. بههرحال میخواهم این را خلاصه بکنم. پدر من که گه گاه با میرزاکوچکخان تماس داشت من حیث مترحم روسی، ولی در جنگل بهمعنای مبارز نبود، معتقد بود که میرزاکوچکخان یک آدم ملی بود و بههیچوجه بلشویک و طرفدار شورویها نبود. شنیده بود که یک بار از تهران به او پیغام کرده بودند که کودتایی را که بعداً سیدضیاءالدین کرد شاید او در رأسش قرار بگیرد، این را البته من در بعضی جاهای دیگر هم خواندم، و میرزاکوچکخان زیر بار نرفت. شنیده بودم از پدرم باز هم که میرزاکوچکخان نسبت به رضاخان سردار سپه اظهار خوشبینی کرده بود در چند مورد و خیلی هم میسر بود به اینکه میان ایشان و رضاخان یک التفاتی ایجاد بشود که گویا اطرافیان دو طرف نگذاشتند و بالاخره معتقد بودند به اینکه یعنی پدرم میگفت که میرزاکوچکخان یک ناسیونالیست سادهلوح بسیار با شرف مردمی پایبند رأی و عقیده خودش بود. بههرحال این چند کلمه را اگر یک روزی از این خاطرات کسی خواست استفاده بکند برای تاریخ ایران میبایستی میگفتم و شاید این هم باید گفته بشود که میدانید که وقتی که میرزاکوچکخان کشته شد تنش را از بدنش جدا کردند. تنش در گیلان دفن شد و سرش را آوردند به تهران. و بعداً دو نفر یکی حاج احمد سیگاری که از تجار بزرگ گیلان و تهران بود و یکی هم یک کاسب بازار رشت که از دوستان میرزاکوچکخان بود و شاید وصیاش هم بود، نمیدانم، بهدقت فراموش کردم متأسفانه بهنام میرزاکاسآقا یا حاج کاس آقا، شبانه موجباتی فراهم کردند که این سر او را دزدیدند و آوردند پهلوی بدنش در رشت دفن کردند. البته رضاشاه بعداً فهمیده بود و چون بهعلت اعتبار اینها آقا شیخ احمد سیگاری، حاج شیخ احمد هم به او میگفتند برای اینکه جوانیاش ملا بود. حاج شیخ احمد سیگاری خیلی با او رابطه داشت. از تجار بزرگ ایران شده بود در زمان رضاشاه، یکی دو بار هم گویا به طعنه به او سرزنش کرد، ولی از این حد سرزنش فراتر نرفته بود. این چند کلمهای بود که میخواستم درباره میرزاکوچکخان بگویم. نکته دیگری که پدر من تعریف میکرد از همین ماجراها، با هیئتی که رفته بوند از جنگل به باکو که با دکتر نریمانف مذاکره بکنند، گویا در آن موقع قاعدتاً باید تطبیق بکند با قحطی بزرگ سال ۱۹ و ۱۹۱۸ در جمهوریهای شوروی. گویا خیلی قحطی بود و مردم در خیابانها از گرسنگی میمردند و حالت خیلی بدی در بادکوبه، باکو یا بادکوبه که میگفتند، وجود داشت.
و پدر من تعریف میکرد که وقتی که اینها بهعنوان یک نماینده رسمی رسیده بودند به باکو پذیرایی که از اینها شد و مهمانیهایی که می دادند و انواع مشروباتی که بر سر میز ناهار و شام به اینها تعارف میشد یک چیز خیلی خارقالعادهای بود که خیلی برای نمایندگان جنگل که این را مقایسه میکردند فقر مردم را و ثروت و تنعمی را که در روی میز رئیس جمهور کمونیست آذربایجان وجود داشت باعث تعجب و یک مقداری هم عکسالعمل نامناسب شده بود.
درباره مرحوم تقیزاده، البته پدر من خیلی به او احترام داشت و طبیعی هم بود، دوست بودند با همدیگر، سه تا خاطره خیلی جالب من دارم. یعنی یک خاطره است و این خاطره را نتوانستم هرگز فراموش بکنم، خوب، با ما یعنی با پدر من یک رفتوآمد مختصری ایشان داشت خارج از جلسات «حزب عامیون» و من احساس کردم یکی دو بار که مثلاً برای خاطر چند صد تومان مرحوم تقیزاده که آن موقع رئیس مجلس سنا بود، احتیاج به
س- احتیاج مالی دارد.
ج- تنخواهگردان دارد که چون در آن جماعت نسبتاً آدم متمول آن گروه پدر من بود، البته هرگز این کله بر زبان نیامد در خانه ما، قرض میکردیم گاهی به او پس میداد یا مثلاً گاهی تلفن میکرد به پدر من میگفت که اگر ممکن باشد برای من یک کیسه برنج از توی بازار بخرید بدهید بعد پولش را حساب میکنم. و آن با آن دقتی که مرحوم تقیزاده داشت که حتماً این وجوه را خیلی بهسرعت بپردازد دو هفته سه هفته چهار هفته که رئیس مجلس سنای ایران در پرداخت این وجوه تأخیر میکرد، معلوم بود واقعاً باید منتظر باشد که حقوق آخر ماهش را از مجلس سنا بگیرد. و بههرحال اینها یک چیزهایی است که باید در مورد یک افرادی گفته بشود.
جلسات «حزب عامیون» از ۱۳۲۱ یا ۲۰ آخر ۲۰ یا اوایل ۲۱ «حزب عامیون» تشکیل شد. این را باید در تاریخ نگاه کرد، محل حزب یک عمارتی بود یک آپارتمانی بود در روبهروی مسجد سپهسالار در خیابانی که اسمش را سابق، خیابان
س- خیابان نظامیه بود مثل اینکه.
ج- سرچشمه بود. نه این طرف بین میدان بهرستان و سرچشمه یک پاساژ مانندی بود در آن پاساژ اینها داشتند تا زمان ملی شدن نفت اوایل نهضت ملی شدن نفت اوایل نهضت ملی شدن نفت که من در ایران بودم «حزب عامیون» محلش «جمعیت عامیون ایران» که ترجمه دموکرات است عامیون.
س- بله.
ج- حزب دموکرات صدر مشروطیت است. در آنجا بود. ولی تابستانها چون آنجا گرم بود و دو اتاق هم اینها بیشتر نداشتند جلساتشان هر هفته جلسهشان یک شورا بود فکر میکنم تمام اعضای این حزب هم به همان شورا مختوم میشد که پدر من هم خزانهدار «جمعیت عامیون» بود. سیچهل نفری بودند در حد حداکثرش. تصور نمیکنم هرگز آن حزبی که خیلی هم میگفتند سیاست ایران را میگرداند تعدادش از این تجاوز کرده باشد. تابستانها به تناوب یک بار جلسه در باغ مرحوم سرلشکر ناصرالدوله فیروز تشکیل میشد در باغچال اگر اشتباه نمیکنم. همانجایی که بعداً مرحوم دکتر فرهاد در آن زندگی میکرد که برادرزاده سرلشکر فیروز است. با سرلشکر فیروزی که اخیراً در پاریس فوت میکرد اشتباه نشود.
س- بله.
ج- برادر مرحوم فرمانفرماست. دو سرلشکر فیروز داشتیم یکی محمدحسین میرزا یکی مجیدمیرزا، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه آن یکی محمد ناصرالدوله بود بههرحال که خانهای هم داشت بهشکل شاتو در خیابان امیریه.
س- بله.
ج- که خیلی خانهای، شما شاید سنتان اجازه ندهد، خانه زیبایی بود.
س- نه، ندیدم.
ج- در خیابان امیریه که تقلید شاتوهای قدیمی بود و با آجر قرمز ساخته بودند در محل تقاطع خیابان امیریه و خیابان منیریه که بعد متأسفانه خراب شد و خراب کردند آن خانه را باغی شد. جلسات به تناوب یک بار در منزل او در بالای شمیران تشکیل میشد و یک بار در باغ تابستانی ما در باغ فردوس شمیران عصر معمولاً این جلسات، کسانی را که من بیاد دارم مرتب به این جلسات میآمدند، حکیمالملک همیشه میآمد و خیلی مرتب بود و سر ساعت میآمد. تقیزاده گرفتارتر بود یا بیترتیبتر میآمد. جلسات تابستانی را عرض میکنم.
س-بله.
ج- سناتور نقوی بود داماد امینالضرب که مدتی هم معاون وزارت عدلیه بود. مختارالملک صبا بود. اینها کسانی هستند که من خوب رفتوآمدشان را بهیاد دارم.
نجمالملک بود. در اوایل کار میرزاباقرخان کاظمی مهذبالدوله بود که بعد او از حزب عامیون جدا شد و به یاران مصدق پیوست. و حالا میبینم که آدم چهجور چیزها را فراموش میکند. و نجمالملک بود، حکیمالملک بود، تقیزاده بود، مختارالملک صبا بود، کاظمی بود که اوایل میآمد. افراد نسبتاً جوانتری که بودند در آن ماجرا مثلاً یکیاش یک شخصی بود بهنام نبهی که بعداً معلم دانشکده حقوق تهران بود و معلم فلسفه بود در دبیرستانها. بعد معلم دانشکده حقوق شد در زمانی که بنده در دانشگاه تهران خدمت میکردم. و بعد این جلسات معمولاً سه ساعت چهار ساعت یا پنج ساعت طول میکشید. و خوب به یاد دارم که مرحوم تقیزاده این پیرمردها را، پدر من از همه جوانتر بود یا تقریباً جزو جوانهایشان بود، وادار میکرد که قبل از شروع جلسه دور باغ پیاده راه بروند. و گویا میگفت که «اگر انسان هر فرصت کمی دارد پیاده راه برود در روز این چندین کیلومتر میشود و به این ترتیب میشود به اصطلاح
س- راهپیمایی.
ج- راهپیمایی کرد و خودش هم یک دستگاهی داشت تقیزاده به پایش میبست که با این دستگاه محاسبه میکرد که در روز چقدر راهپیمایی کرده. و من نفر دومی که دیدم این دستگاه را داشت خیلی بعد مرحوم قوامالملک شیرازی بود که او هم این دستگاه را داشت که به پایش میبست و به این ترتیب به اصطلاح، مرتب میخواست ببیند که در روز چقدر راه میرود. ما یک خانه قدیمی کوچکی بالای آن باغ داشتیم که وقتی که این آقایان میآمدن و قلیانشان را میکشیدند و آماده میشدند کمکم برای بحث، همیشه من از، سالهای آخر دبیرستان، آخرین بارش سال آخر دبیرستان بود، پیرمردها را نگاه میکردم خیلی مضحک بود که رجال بزرگ مملکت ما چون واقعاً اغلبشان رجال بزرگ مملکت بودند، دور باغ بهصورت (؟) به اصطلاح فرانسوی …
س- بله.
ج- یکی پشتسر دیگری پیاده راه میرفتند و هی تقیزاده آهنگ راه رفتن را تند میکرد برای اینکه اینها ورزش بکنند. و بههرحال جلساتشان به این ترتیب تشکیل میشد.
خاطره دیگری که من از مرحوم تقی زاده دارم این بود که در زمان انتخابات مجلس پنجم قبل از رضاشاه پدر من هنوز رئیس حزب دموکرات آن موقع گیلان بود و گویا با مرحوم سرتیپ فضلاللهخان که بعداً شد سرلشکر و سپهبد زاهدی که آن موقع فرماندار نظامی و رئیس قشون بود در گیلان، اختلاف شدیدی پیدا کرده بودند در موقع انتخابات و خلاصه زیر بار کاندیدی که دولت میخواست برای آنجا معین بکند نرفته بودند. حزب کاندید دیگری را معین کرده بود. و موقعی که به مناسبتی پدر من میخواست بیاید به اروپا از سپهبد زاهدی رئیس شهربانی کل کشور بود سالهای باید ۲۸ اینطورها باشد ۲۹-۲۸، گویا تقاضای گذرنامه میکند و بعد گذرنامه هم آن موقع آن قدر گذرنامه تعدادش کم بود که رئیس شهربانی خودش میبایستی مینوشت گذرنامه پدر مرا معطل کرده بود و ناچار خیلی هم به پدر من برخورده بود که چطور ممکن است رئیس شهربانی گذرنامه ایشان را نگهدارد. ناچار تلفن میکند به آقای تقیزاده رئیس مجلس سنا و خیلی هم تقیزاده برآشفته شده بود از اینکه چطور ممکن است به یکی از دوستان ایشان چنین اهانتی روا بشود. یک روز ما ساعت هفت صبح دیدیم که اتومبیل مجلس سنا و آقای تقیزاده در خانه ما.
س- هفت صبح.
ج- هفت صبح آمد که «آقای میرزاعلی اکبرخان بفرمایید برویم به نظمیه.ة آقای میرزا علیاکبرخانه را، سبک پدر من نیست، میرزاعلی اکبرخانه صدا میکرد.
آقای میرزاعلی اکبرخان را سوار کردند توی اتومبیلشان و ساعت نه پاسپورت طبیعتاً به رئیس مجلس سنا در همان محل تقدیم شد که بههرحال این پیرمردهای آن زمان خیلی به همدیگر رعایت میکردند که هوای همدیگر را نگهدارند. اینها چیزهایی بود که. آها، یک موقعی هم به یاد دارم در یک سیزدهبدری که خانواده ما همه با همدیگر رفته بودیم به سیزدهبدر شمیران، در بحبوبه اختلافات زمان قبل از آذربایجان بود احتمالاً، یک پیش پردهای را که تودهایها در تهران مرسوم کرده بودند یکی از بچههای خانواده شاید پسر دایی من، خواند که در آن به سید نفتی بیادبی شده بود که ناچار ما در ساعت قبل از صرف ناهار و همگی سوار اتومبیل شدیم و برخواستیم برگشتیم به تهران برای اینکه نمیبایستی که در حضور پدر من به مرحوم تقیزاده بیادبی بشود.
نکته دیگری که چیز خیلی کوتاهی است که میخواستم بگویم در مورد بیوگرافی داییام، ایشان یکی از سخنرانان پرورش افکار بود. من خیلی خوب به یاد دارم دو بار تابستانها که ما میآمدیم شمیران و معمولاً باغ میگرفتیم، به سخنرانی ایشان در پرورش افکار من خوم خوب بیاد دارم رفتم.
س- ببخشید کدام یکی از داییها؟ برای اینکه
ج- دکتر فریدون کشاورز که طبیب فرزندان اعلیحضرت فقید یعنی اعلیحضرت رضاشاه و منجمله شاهدخت شهناز بود و شاهپور حمیدرضا که کوچکترینشان بودند. و بسیار ناطق خوبی بود دکتر کشاورز بسیار خوب صحبت میکرد. و من بیاد دارم که در یکی از این سخنرانیهای پرورش افکار که ایشان میکرد، دکتر متین دفتری که آن موقع نخستوزیر بود هم بهعنوان شرکتکننده آمده بود که بعداً البته این دو … که خیلی هم تمجید کرد دایی من از ایشان، که خیلی هم طبیعی بود نخستوزیر وقت بود که آمده بود. ولی بعداً در دو صف مختلف سیاسی طبیعتاً به اقتضای روزگار قرار گرفتند. این پرانتز پریشان گوییهای بنده بود که
س- خواهش میکنم خیلی متشکرم
ج- تمام شد.
س- الان میرویم به مطالب بعدی که مثل اینکه در جلسه قبل گفتوگوی شما منظماً تا اینجا پیش رفت که رسیدید به شورای اقتصاد و عضویت در شورای اقتصاد.
ج- بله بنده در مرداد ۱۳۳۷ بهطور موقت و در شهریور ۱۳۳۷ بهطور دائم یعنی یک ماه و چند روز بعدش بهطور دائم به خدمت دولت شاهنشاهی ایران درآمدم که این خدمت رسماً، رسماً خیر، عملاً تا بیستودوم بهمن ۱۳۵۷ یعنی تا روز سقوط حکومت شاهنشاهی ادامه داشت.
شورای اقتصاد آن موقع خیلی تشکیلات جالبی بود. اول با تصویبنامهای بهوجود آمده بود که وزیر بازرگانی وقت در ضمن دبیرکلی شورا را بهعهده داشت و بعداً که گویا مرحوم تجدد نخستین دبیرکل شورا بود با سمت وزارت بازرگانی، و احتمالاْ، مرحوم خیر، آقای احمد مقبل با سمت وزارت مشاور یا با سمت وزارت بازرگانی، من به یاد ندارم، بههرحال مرحوم حسنعلی منصور که خیلی جوان بود به نسبت آن موقع اولین دبیرکل مستقل شورای اقتصاد بود با مقام معاونت نخستوزیر در کابینه مرحوم دکتر منوچهر اقبال که سال ۳۷ من به ایران آمدم دکتر اقبال نخستوزیر بود. و مرحوم منصور بود که دبیرخانهای برای شورایعالی افتاد بهوجود آورد و میکوشید که یک عدهای از جوانهایی را که تصور میکرد برجسته باشند که واقعاً هم یک عدهای از تحصیلکردههای خیلی خوبی را در آنجا دورو هم جمع کرده بود، در شورای اقتصاد جمع بکند. از گروه نخستین شورا، شورای اقتصاد آن موقع دو نوع مشاور داشت یکی مشاورین دائم که من جزوش بودم، و یکی مشاورین نیمه وقت که به اصطلاح بعد از ظهرها میآمدند و بهاصطلاح حقالزحمه میگرفتند بابت کاری که میکردند، ولی در دستگاههای دیگر دولتی کار میکردند. کسانی را که من همینجور خیلی باز هم بهطور مخلوط به یاد دارم در آن زمان بودند، بعد به کارهای شورا هم میرسیم، یکی آقای دکتر محمدعلی مولوی بود جز، دائمیها بود که بعداً معاون وزارت بازرگانی و در زمان مهدی بازرگان رئیس کل بانک مرکزی ایران شد. واقعاً مرد فاضل و شریفی بود و هست. او هم دکترای دولتی داشت از فرانسه، گرچه مسنتر بود. دکتر عبدالعلی جهانشاهی بود رئیس بعدی بانک مرکزی و وزیر فرهنگ کابینه منصور. بهخصوص اینها را میگویم برای اینکه
س- بله
ج- این اسامی بامزه است دانستنش جالب است. دکتر هادی هدایتی بود که وزیر مشاور و سپس وزیر آموزشوپرورش شد در کابینه مرحوم منصور. دکتر محمود کشفیان بود که او هم در کابینه مرحوم منصور وزیر شد و من داستان وزارت خودم را هم برایتان تعریف خواهم کرد که کسی باور نمیکند. بعد من بودم، شخص دیگری بود بهنام دکتر نصرتالله ایقانی که با قاف نوشته میشود، که این اسم ایقان ظاهراً بهخاطر بهایی بودن ایشان بود که وکیل عدلیه بود. او هم تحصیلات بسیار خوبی داشت و بعداً در زمان مرحوم منصور رئیس هیئت مدیره فروشگاه فردوسی شد و بعد رئیس هواپیمایی ملی شد مدت کوتاهی از سپهبد خادمی.
اشخاص دیگری که من به یاد دارم در آنجا بودند که بعداً به ما ملحق شدند بهتدریج، دکتر جهانگیر هاشمی بود که متأسفانه در یک تصادف اتومبیل مرحوم شد همان اوایل سال ۴۳ خورشیدی در یک تصادف اتومبیل شد و از اشخاص خیلی درخشان بود. دکتر احمد رفیعی بود که بعداً وکیل مجلس شد.
دکتر مسعود اهری بود که مدتی معاون من بود در وزارت آبادانی و مسکن. بعد رئیس بانک رهنی شد. بعد معاون وزارت آبوبرق شد و بعد حتی مدتی در زمان بازرگان هم رئیس بانک رهنی بود. بههرحال اینها اکیپ، گروه هسته اصلی شورای عالی اقتصاد اینها بودند و شورای اقتصاد دبیرکلاش هفتهای یکبار شورای اقتصاد روزهای دوشنبه، شورا، نه دبیرخانه، در حضور اعلیحضرت تشکیل میشد قبل از جلسات هیئت دولت و بعد هم بهتدریج که اعلیحضرت در جلسات هیئت دولت شرکت نمیکردند و فقط یکبار چون شورای اقتصاد دوشنبهها در حضورشان تشکیل میشد که این کار ادامه داشت تا زمان کابینه شریف امامی. که در کابینه شریف امامی این ترتیب دیگر موقوف شد. جلسات شورای اقتصاد همیشه در حضور شاه هفتهای یکبار و دوشنبهها بدون وقفه هر وقتی ایشان در تهران تشریف داشتند تشکیل میشد که البته تعدادی از وزراء من حیث مقامشان شرکت میکردند و گزارشها را مرحوم منصور که دبیرکل شورایعالی اقتصاد بود به اصطلاح دستور جلسه را معین کرد بهخاطر هماهنگی میان سازمانهای مختلف اقتصادی مملکت و گزارشهایی تهیه میشد از دبیرخانه شورا که داده میشد به دولت به نخستوزیر که قانوناً رئیس شورا بود. برای اینکه قانونی بردند به مجلس برای شورای اقتصاد و از طریق دفتر مخصوص یا وزیر دربار حالا بیاد ندارم به شخص اعلیحضرت هم این گزارشها داده میشد که بعضی از این گزارشها را طبیعتاً بنده مینوشتم و بعضی دیگر را دکتر هدایتی مینوشت، بعضی دیگر را دکتر مولوی و دکتر جهانشاهی. ما این سه چهار نفری بودیم که خیلی کار برای شورای اقتصاد زیاد میکردیم.
در این دوره من یک یا دوبار بدون اینکه صحبتی بکنم و نظری جلب بشود در جلسات شورای اقتصاد بهعنوان مشاور همراه مرحوم منصور شرکت کردم. در اواخر کابینه دکتر اقبال بود که اندکاندک اوضاع سیاسی ایران متشنج شد. روزی مرحوم منصور چند نفر از دوستان خودش را که یکیاش امیرعباس هویدا آن موقع رئیس دفتر رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت نفت انتظام بود، بنده، دکتر مولوی، دکتر هدایتی، دکتر کشفیان و دکتر عبدالعلی جهانشاهی، در دفتر خودش در شورای اقتصاد جمع کرد. البته در این فاصله مرحوم منصور وزیر کار شد و وزیر بازرگانی. این جلسه در زمان وزارت بازرگانی ایشان تشکیل شد در دفتر شورای اقتصاد ولی منصور وزیر بازرگانی است. و البته من از جریانات وزارت بازرگانی و وزارت کار و چیزهای اداری میگذرم برای اینکه شاید انترهسان، جالب نباشد خیلی و باعث تطویل کلام بشود. و صحبت مفصلی مرحوم منصور کرد که در ایران تغییرات سیاسی خواهد شد و آمریکاییها فشار زیادی به شاه آوردند برای یک تغییراتی.
س- یعنی ایشان در جلسه این را گفت.
ج- بله، بله.
س- عجب
ج- چون ما همه محرمش بودیم. «آمریکاییها فشار زیادی آوردند بهخاطر اینکه تغییراتی اعلیحضرت بدهند.» البته ما هنوز هیچ چیزی از این اوضاع حس نکرده بودیم ما نمیدانستیم ولی او میدانست.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۴
میخواهند یک اصلاحاتی در ایران بشود. مبارزه با فساد بشود. نسل جوانتری سرکار بیاید و اگر ما نجنبیم این نقش به جبهه ملی داده خواهد شد یا احتمالاً ممکن است باز، عیناً من این کلمات را، باز سروکله دکتر امینی پیدا بشود. که اتفاقاً سروکله دکتر امینی بعداً پیدا شد.
س- پیدا شد.
ج- و برای این کار خوب است که ما بیاییم و یک گروهی درست بکنیم و از طرفی خودمان یک کانون درست بکنیم به اسم تحقیقات علمی و یک عدهای افراد به اصطلاح دانشمند ایران را دور هم جمع بکنیم و کادر و تکنوکراتها را. و از طرف دیگر هم برویم وارد حزب ملیون بشویم یک مقداری کنترل حزب ملیون را بهدست بگیریم. حزب ملیون، حزب مرحوم دکتر اقبال را.
در این میان خیلی بحث شد شاید چندین جلسه ما بحث کردیم و اختلاف میان من با مرحوم منصور در آن موقع پیش آمد که من البته فکر میکنم الان میبینم من اطلاع نداشتم. ولی خوب جوان بودن معایبی هم دارد یا شجاعتهایی هم به انسان میدهد. و این بود که من به مرحوم منصور گفتم، «اولاً ما چرا باید خاطر آمریکاییها کاری بکنیم؟» البته بعد از تجارب بعدی نمیگفتم این حرف را ولی آن موقع گفتم. و ثانیاً چرا شما اگر میتوانید از اعلیحضرت اجازه بگیرید که ما یک گروهی تشکیل بدهیم چرا واقعاً یک حزب سیاسی مستقل درست نکنیم و حرفمان را در لفافه بزنیم و دروغ بگوییم به خودمان و به اعضایمان. که یک عده را فریب بدهیم بگوییم میخواهیم ما یک کانون تحقیقاتی درست کنیم ولی در حقیقت بخواهیم از اینها استفاده بکنیم برای
س- کار سیاسی.
ج- کار سیاسی و اسم اینها را استفاده بکنیم. بههرحال مرحوم منصور این انتقادات مرا نپسندید زیاد. و بعد به دکتر مولوی پیغام داد که اگر مقصود دکتر نهاوندی این است که در هیئت مدیره کانون مترقی انتخاب بشود حتماً انتخاب خواهد شد. من به دکتر مولوی گفتم که «نه من غرضم شرکت در هیئت مدیره کانون مترقی نیست. برای اینکه معتقد نیستم به تشکیل این کانون. یا حزب درست کنیم و نقشهمان هم روی تیکت آمریکاییها نگذاریم.» آن موقع دیگر مرحوم منصور به بنده بسیار مرا مغضوب کرد به اصطلاح. درحالیکه من مشاوری بودم که بیش از همه با ایشان رابطه داشتم، چندین ماه صبح میآمدم به دفتر و ظهر برمیگشتم ساعت دو.
نه کاری برای من میآمد نه کسی با من کار داشت. و حقوقمان را مواجبمان را به اصطلاح، که به نسبت آن موقع مواجب بدی هم نبود، دوهزاروپانصد تومان آن موقع مشاورین دائم شورای اقتصاد میگرفتند. یک رقم کوچکی برای آن موقع ایران نبود، میگرفتند و یادگار آن زمان که مغضوب واقع شده بودم و چند ماهی طول کشید یعنی تمام دوران کابینه شریف امامی عملاً طول کشید کابینه اول شریف امامی، تبدیل شد به یک یادگارش کتابی است «تاریخ عقاید اقتصادی» که بنده از بیکاری ترجمه کردم و در تهران چاپ شد که هنوز هم در تهران وجود دارد به چاپ چندم رسیده هنوز هم چاپ میشود. اسم بنده را هم از رویاش برداشتند ولی در دانشگاه
س- ولی کتاب چاپ میشود.
ج- چاپ میکنند. طبیعتاً حق التألیفی هم دیگر نمیدهند.
س- بله.
ج- عرض کنم که، تا اینکه کابینه آقای شریف امامی آمد و رفت و منصور هم هنوز دبیرکل شورای اقتصاد بود و آقای دکتر امینی همانطوریکه صحبتش شده بود پیدا شد و با هیاهوی جبهه ملی در کنارش و آمدند و روی کار. در این موقع مرحوم منصور که باز هم اطلاعاتی داشت یک درگیریهایی داشت که میخواست خودش را به اصطلاح پلاسه بکند، نمیدانم چه میشود پلاسه کردن.
س- جاگیر بکند؟
ج- جاگیر بکند برای آینده
س- با اینکه مثلاً جاپایش را سفت بکند برای ِآینده
ج- یک روزی مرا صدا کرد به دفتر خودش بعد از ماهها که جلسهای است راجع به تنظیم برنامه اقتصادی و مشکلات مالی آن موقع مملکت و من میخواهم که شما با من بیاید به دفتر نخستوزیر و، ببخشید، این را هم بگویم. در آخر حکومت شریف امامی یک یا دو بار من به جلساتی که تشکیل شد برای برنامه تثبیت اقتصادی که آن موقع آمریکاییها و صندوق بینالمللی پول به ایران تحمیل کردند، و ریاست هیئت نمایندگی صندوق بینالمللی پول هم یک آمریکایی بود به نام گانتر. دوبار در این جلسات شرکت کردم و دیگران هم بودند بسیاری از رجال ایران رجال آن موقع بودند و یکی دو تا از هم و سن و سالهای خودمان. و یک خاطره بسیار بدی من از این جلسات دارم. وحشت و ارعاب و ضعف بعضی از ایرانیها در مقابل، من اصلاً در مقامی نبودم که بتوانم حرف بزنم فقط مینشستم آنجا گوش میکردم، در مقابل یک
س- آمریکایی.
ج- آمریکایی و آمریکاییان دیگر که اصلاً بدیهیات را هم جرأت نمیکردند به این بگویند. و گانتر بالاخره یک برنامه تثبیت اقتصادی به دولت ایران تحمیل کرد که باعث آشوبهایی شد مثل مصر اخیراً، مثل تونس، مثل شیلی، مثل کشورهای دیگر که به روی کارآمدن حکومت امینی انجامید.
بههرحال در زمان حکومت دکتر امینی مرحوم منصور به من گفت که باید برویم یک جلسهای و برنامه اقتصادی امینی مطرح است و من یک کسی را میخواهم که بهقدر کافی، این کلمه را درست ادا کنم. شجاعت و رو داشته باشد که در مقابل اکیپ مشاورین اقتصادی امینی بتواند بایستد و زبان آنها را صحبت بکند. و ما برای اولین مرتبه در جلسه شرکت کردیم. خود نخستوزیر ادارهاش میکرد و راجع به برنامه اقتصادی امینی مشاجرات نسبتاً شدیدی در آن جلسه بین من و دو نفری که با من البته خیلی رابطه شخصی خوب داشتند و هنوز هم دارند، من سالهاست ندیدمشان ولی خوب دلیل ندارد نداشته باشم، رضا مقدم و خداداد فرمانفرماییان که هر دوتایشان جوان و هم نسل خود من هستند و جوانهای باسوادی بودند بهخصوص رضا مقدم که خیلی بیشتر از خداداد فرمانفرماییان مشاجراتی صورت گرفت البته ما یک اختلافنظرهای بنیادی راجع به سیاست اقتصادی دکتر امینی داشتیم. و به این ترتیب بنده دوباره با مرحوم منصور به حکم اجبار که مرا پررو میدانست ایشان و بهخصوص کسی که حرفش را میزند، دوباره با مرحوم منصور آشتی کردیم. یک روز صبح به من، بعد میسیونی آقای دکتر امینی فرستاد به آلمان در پی همان جلسات که بالاخره تصمیم گرفتند که بروند از خارج مقداری پول قرض بکنند، برای استقراض از آلمان. تابستان همان سالی که امینی نخستوزیر بود ۶۱ باید باشد یا ۶۰، ۶۱. به هر میتوانید این را چک کنید.
س- بله.
ج- تابستان سالی که نخستوزیر بود. امینی دو ماه بود نخستوزیر شده بود. ریاست این هیئت را آقای مهندس فریور، که خدا سلامتش نگهدارد، مرد واقعاً شریفی بود و هست، بهعهده داشت که وزیر صنایع و معادن بود در کابینه امینی و مرحوم فلاح از شرکت نفت در آن بود. خداداد فرمانفرما و کاظمزاده از سازمان برنامه، مهندس بیانی از سازمان برنامه، علیقلی بیانی، و بنده هم از شورای اقتصاد مأمور شدیم که با این هیئت برویم به آلمان و سه هفته یکبار و با یک فاصله کوتاهی یک هفته هم، منتهی بنده و دکتر مهر تنها رفتیم به آلمان برای مذاکره، دکتر فرهنگ مهر او هم از اشخاصی است که اگر با او مصاحبه نشده جالب است با او صحبت کنید.
س- گمان میکنم شده.
ج- در بوستون زندگی میکند برایش
س- بله،
ج- راحتتر است.
س- گمان میکنم مصاحبه شده.
ج- چه مرد فاضلی است. رفتیم به آلمان و مذاکره کردیم. در فاصله بین این دو هیئت، این دو میسیونی که در آلمان داشتیم یک روز صبح نسبتاً زود شاید هشت و نیم اینطورها بود از دفتر دکتر امینی نخستوزیر تلفن کردند که آقا، مرسوم بود ایشان را آقا صدا میکردند، «آقا امر فرمودند که شما بیایید پهلویش.» بنده هم چون کارمند شورای اقتصاد بودم رفتم طبیعتاً به رئیس مستقیم خودم به مرحوم منصور گفتم که آقای نخستوزیر مرا خواستند. برای چه؟ نگفته؟ گفتم، نه. و رفتم به دفتر دکتر امینی. و خیلی هم مرا منتظر نگذاشتند و وارد دفتر شدم. خیلی هم به بنده ایشان محبت کرد. دفعه اولی بود که ما با همدیگر بهطور خصوصی روبهرو میشدیم تلفنهای متعدد میز ایشان بهطور دائم زنگ میزد تا اینکه یک بیست بیستوپنج دقیقهای گذشت. بنده هم نشستم همینجور نگاه میکردم این مرد را. او هم به تلفنهای مختلف و حرفهای مختلف بیربط غالباً جواب میداد بعد از یک مدتی با شوخی گفت که «ملاحظه میکنید با این تلفنها دیگر من اصلاً فرصت اداره امور مملکت را ندارم.» من هم به ایشان گفتم، «قربان بنده میبینم.» خودش خیلی خندید و گفت که «بله، فرصت که نشد و مردم بیرون منتظر هستند. ما تصمیم گرفتیم که شما را به نمایندگی ایران بفرستیم به بازار مشترک به بروکسل.» بنده هم مدتی بود شایع بود که میخواهیم نمایندگی در آنجا درست کنند، به ایشان گفتم، «آقای دکتر جناب نخستوزیر» جناب آقای نخستوزیر نه آقای دکتر.» جناب آقای نخستوزیر من البته خیلی ممنونم از این مرحمتی که به من میکنید. ولی من اطلاع دارم که دکتر آزموده که وزیر بوده، دکتر مولوی که معاون وزارتخانه الان است، دکتر دفتری که وزیر بوده، دکتر مدنی که معاون وزارتخانه بوده، اینها همه داوطلب این شغل هستند و در دور تهران دارند تشبث میکنند برای اینکه بروند به این پست. و بنده که اصلاً نه داوطلب بودم نه خودم را در این مقام رفتن به آنجا میدیدم. تازه هم از اروپا سه چهار سال است آمدم تازه خانه و زندگیام راه افتاده شما مرا چرا انتخاب کردید؟ مرا اصلاً از کجا شما میشناسید؟ دکتر امینی برگشت به من گفت، «نه من که شما را از خانوادگی میشناسم بهخاطر اینکه رشتی هستید پدرتان را همه میشناسند. من هم بالاخره یک پا رشتی هستم، گیلانی هستم.» و بهخاطر اینکه آنجا آب و ملک داشت خانواده امینی البته، گفت که «خیلی هم از شما تعریف شنیدم منجمله از مهندس فریور.» معلوم شد که مهندس فریور بیشتر توصیه کرده که من به این پست بروم، گفتم، «خوب، اجازه میفرمایید که من اقلاً چون باید زندگیمان را برچینیم برویم اروپا با زنم مشورت کنم فردا به شما اطلاع بدهم.» گفت، «نه، خانمهای ایرانی که حرفی ندارند و حرف گوش کن هستند گوشی تلفن را برداشت با آقای ناصر ذوالفقاری که آن موقع وزیر مشاور بود گفت که «تصویبنامه فلانی را تهیه بکنید که برود به بازار مشترک.» بنده برگشتم به شورای اقتصاد و تازه رابطهمان با مرحوم منصور خوب شده بود، گفتم که چنین، عین همین حادثه را گفتم و مرحوم منصور مطابق معمول باور نکرد. چون خیلی میترسید از اطرافیانش که مبادا با مقامات. و خلاصه خیلی عصبانی شد از این جریان. البته زیاد بروز نداد ولی پیدا بود از قیافهاش. دو یا سه روز بعد از نخستوزیری نامهای نوشته شد به شورای اقتصاد که آقای فلان را بنده را مأمور بکنید به وزارت بازرگانی که از وزرات بازرگانی مأمور بشود به بازار مشترک و طرح تصویبنامه ایشان را هم فراهم بکنید که برود به هیئت دولت. آها، فراموش کردم بگویم که مرحوم، آقای دکتر امینی، چرا میگویم مرحوم؟ آقای دکتر امینی از من سؤال کرد که «چقدر حقوق شما میخواهید؟» گفتم، «والله من اصلاً نمیدانم در اینجور موارد چقدر حقوق باید خواست.» واقعاً هم نمیدانستم. گفت که، «دستور میدهم که هزار دلار در ماه به شما بدهند. «که آن موقع رقم کوچکی هم نبود. که آن هم در تلفن به آقای ذوالفقاری گفت. و بعد یک ماه و نیم این
س- ماجرا طول کشید.
ج- نامه از شورای اقتصاد به نخستوزیری نوشته نشد.
س- عجب.
ج- بنده دوستی داشتم در آن موقع که بعد متأسفانه یک خرده سیاست ما را از هم جدا کرد، بهنام دکتر علینقی عالیخانی که یکی از صاحب منصبان عالیرتبه سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود در آن موقع و خیلی نزدیک بود به مرحوم سپهبد یا سرلشکر؟ سپهبد بختیار و مرحوم شادروان تیمسار پاکروان. و یک روزی این داستان را برای دکتر عالیخانی تعریف کردم. دکتر عالیخانی چون محل کارش در سازمان امنیت در خیابان ایرانشهر آن موقع باشد، خیلی به خانه ما نزدیک بود و غالباً ناهار میآمد به خانه ما ولو وقتی که بنده نبودم یا حتی زنم نبود یک ناهاری میخورد برمیگشت سرکار. خیلی من زیاد ایشان را میدیدم. از زمان تحصیلم همینطور گفتم
س- بله، بله. گفتید که در زمان تحصیل
ج- با ایشان
س- هم
ج- آشنایی داشتم آن ماجرا را برای دکتر عالیخانی تعریف کردم که یک همچین چیزی شده و من به کلی کار و زندگیم هم به هم خورده و نمیدانم چه کار بکنم؟ گفت که «خیالت راحت باشد من این را درست میکنم. فردایش آمد به من گفت که «من به پاکروان گفتم و پاکروان هم گفت که من به امینی میگویم که این ماجرا اینجوری شده و درست میکنم این کار را.» دو روز بعد دیدم که مرحوم منصور مرا خواست و گفت، «آقا شما شکایت کردید به نخستوزیر؟» گفتم که «نه، من دستم که به نخستوزیر نمیرسد شکایت کنم.» فیالواقع این ماجرا را نگفتم. گفت، «بله ایشان به من تغیّر کردند. من که چیزی نکردم. در هر حال تصویبنامه شما را فرستادیم.» تصویبنامه من فرستاده شد و بنده چند روز بعد بانهایت عجله خانهام را کرایه دادم به شخصی یک انگلیسی و با زنم و دو تا بچههایمان عازم بروکسل شدیم. و یادم هست که روز اول آبان سال ۴۰، اول آبان ۴۲، ۴۰ است. اول آبان ۴۰ وارد بروکسل شدیم و بنده در سفارت مستقر شدم بهعنوان نایب رئیس هیئت نمایندگی ایران در بازار مشترک که ریاستش را سفیر شاهنشاه در آنجا یعنی خدا رحمتش کند، مرحوم خسرو هدایت که بسیار سفیر قابلی بود واقعاً در کارهایش و بسیار مرد شریفی بود، آنجا بهعهده داشت و دو سال و چند ماه در بروکسل بنده خدمت کردم و در همان زمان خدمت بنده بود که قرارداد بازار مشترک بین ایران و بازار مشترک امضاء شد که خیلی امتیازات زیادی برای ایران بهدست میآورد. و در این حوادث این مدت کار ندارم ولی یک اتفاق خیلی کوچکی افتاد که بعداً. دو اتفاق کوچک افتاد که بد نیست باز هم بهعنوان آمبیانس یادآور بشوم. یکی این بود که موقعی تلگراف رمزی رسید به سفارت که ما، ما یعنی دولت ایران.
س- بله.
ج- اعلیحضرت امر فرمودند که یک همکاریهای اقتصادی فراهم بشود بین ایران و ترکیه و پاکستان. و شما که در بازار مشترک هستید یک طرحی تهیه کنید راجع به این موضوع و بدهید به دفتر مخصوص به وزارت دربار. مرحوم خسرو هدایت تلگراف را به من داد و گفت، «یک چیزی شما بنویسید.» و ما هم، خیلی واقعاً من زحمت کشیدم و بهخصوص مقداری هم از همکار اسرائیلی خودم میرگاد که بعداً سفیر شد و از مقامات عالیرتبه دولت اسرائیل بود و هست، رام میرگاد
س- رام
ج- رام میرگاد که با من خیلی دوست بود، از او هم یک مقداری کمک گرفتم چون خیلی آرشیو سفارت اسرائیل با آرشیو سفارت ما کمی متفاوت بود، مطابق معمول و من از آمارش و چیزها استفاده کردم.
س- بله.
ج- ولی ما هیچ چیزی نداشتیم در سفارت ما. و گزارشی فرستادیم به تهران و بههرحال این گزارش مورد تقدیر قرار گرفت. و بعداً هم اساس تشکیل آرسیدی از آنجا حالا بنده میگویم چرا این را تعریف کردم. وقتی هم که قرارداد ایران و بازار مشترک امضاء شد مرحوم خسرو هدایت همیشه عادت داشت هر گزارشی که هر کسی برایش تهیه میکرد و بنده از همه بیشتر دست به قلم بودم، بالای گزارش مینوشت تهیهکننده فلانی. و خودش امضاء میکرد اما همیشه اسم آن کسی را که گزارش را تهیه کرده بود ذکر میکرد.
س- بله.
ج- که قدر خدمت او هم دانسته بشود. موقعی که قرارداد بازار مشترک امضاء شد مرحوم خسرو هدایت برای من پیشنهاد نشان همایون کرد به دفتر مخصوص و به وزارت دربار و جواب دادند که ایشان دوازده سال سابقه خدمت ندارد و نمیتواند نشان بگیرد. مرحوم هدایت جواب داد که آن مقرراتی است که اعلیحضرت خودشان تصویب کردند بنابراین خودشان هم میتوانند لغو بکنند و نشان برای موقعی است که شخص خدمات استثنایی بکند حالا هفت سال ایشان بیشتر سابقه خدمت ندارد. که نشان هم به بنده داده شد در آن موقع. و بعد این طرح هم آمد و بههرحال و بنده یک پرانتزی باز کنم. موقعی که بنده وزیر بودم، تازه وزیر شده بودم قرارداد آرسیدی در شورایعالی اقتصاد در حضور اعلیحضرت تشکیل شد که مرحوم منصور همراه شاهنشاه رفتند به اسلامبول و این قرارداد در اسلامبول، اگر به یاد داشته باشید، امضاء شد. در جلسه شورای اقتصاد که این طرح آر سی دی مطرح شد و وزرای مختلف طرح که میدادند یک مرتبه خیلی من از این موضوع چیز هستم همیشه خاطره خوب دارم، برگشتند به مرحوم منصور گفتند «میدانید که اولین گزارشی که راجع به آر سی دی آمد و تقریباً همین چیزها را در آن نوشته بود کی تهیه کرده؟» من حتی فکر نمیکردم که ایشان، و مرحوم منصور هم نمیدانست البته برای اینکه هیچ ارتباطی با آن مسئله نداشت. ایشان گفت، «نه خیر قربان.» گفتند، «این وزیر جوان تو.» که اسم من بالای آن گزارش ایشان به یاد داشت.
س- بله.
ج- که من البته خیلی متحیر شدم از حافظه و بهخصوص از این بههرحال یک نوع محبت بود
س- بله.
ج- به شخصی که این چیز میشد این
س- توجه
ج- توجه به ایشان میشد که. بههرحال در موقعی که ما در بروکسل بودیم دو حادثه بزرگ اتفاق افتاد. یکی اغتشاشات ۱۵ خرداد و ما همان موقعها انقلاب سفید و رفراندوم به اصطلاح همهپرسی ملی که اعلیحضرت انجام دادند برای اصلاحات ارضی و آزادی زنان. که ما هم در بروکسل البته رأی دادیم برای اینکه همه اعضای سفارت ایرانیها رأی میدادند. و بعد در همین موقع انتخابات مجلس که میگفتند به آن مجلس آزاد زنان و آزاد مردان، مجلس بعد از انقلاب ششم بهمن در جریان بود و من با مرحوم منصور دیگر مکاتبه داشتم و خیلی با خداحافظی گرم از هم جدا شدیم و ایشان هم دیگر بعد از شورای اقتصاد را آقای دکتر امینی کمی بعد منحل کرد و ایشان هم شد رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت بیمه ایران، به کلی دیگر اوضاع عوض شد.
و من مکاتبه خودم را با ایشان حفظ کرده بودم تا اینکه در این موقع مرحوم منصور به من یک نامهای نوشت موقعی که من بروکسل بودم که انتخابات مجلس قرار است بشود و ما در انتخابات مجلس دخالت خواهیم کرد و قرار است که سی یا چهل تا وکیل از گروه ما از کانون مترقی که شما را هم ما گرچه عضوش نیستید ولی عضوش میدانیم، چون من هرگز عضو کانون مترقی به این ترتیب نشدم برخلاف آنکه در همه این تواریخ نوشتند هرگز عضو کانون مترقی بنده نبودم. ولی بههرحال یک فراکسیونی بعداً مرحوم منصور بهنام فراکسیون نهضت ملی در مجلس درست کرد، و شما بیایید و از گیلان، میدانست طبیعتاً من رشتی هستم، بیایید از گیلان کاندید وکالت بشوید. بنده هم مطابق معمول برای اینکه میبایستی مخالفت بکنم با هر چیزی که به من میگویند نوشتم به ایشان والله من به هر کاری خودم را مناسب میدانم جز
س- وکالت.
ج- وکالت در شرایطی که احساس میکنم. و مرا از این کار معاف بدارید ولی هر کار اجرایی اگر یک روزی پیش آمد من در اختیارتان هستم. مکاتبه ما با مرحوم منصور حفظ شد و آن کاغذها را هم خیلی با نظم جواب میداد لااقل به تمام مکاتبات من همیشه جواب میداد. مکاتبات ما حفظ شد تا اینکه مرحوم منصور بعد از اینکه قرارداد بازار مشترک امضاء شد به من نامه نوشت که دیگر واقعاً وقت این است که شما بیایید ایران و حوادث بزرگی در انتظار ایران است و شما هم باید بیایید و به ما کمک بکنید. دکتر مولوی که رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت معاملات خارجی بود خیلی از همان زمانی که بنده مأمور شدم به بروکسل علاقه داشت به پست بازار مشترک و دلش میخواست که بیاید به بلژیک برای اینکه آمد و بعداً یازده سال در این پست بود.
س- ماند.
ج- تا عملاً یک سال قبل از انقلاب. دکتر مولوی میخواست بیاید بروکسل. عالیخانی دوست بنده که بعداً خیلی با هم اختلاف پیدا کردیم در هیئت دولت، ولی خوب روابط شخصی ظاهریمان حفظ شد، وزیر اقتصاد شده بود در این فاصله به جهاتی که حالا بنده نمیدانم بتوانم بگویم یا نمیتوانم بگویم، و به هر ترتیب من به عالیخانی نوشتم که خواهش میکنم یک کاری بکن که من بیایم به تهران و اگر ممکن است کاری را چون مولوی بود که تهران را میخواهد منفجر بکند که بیاید به بروکسل، هم مسئله تو حل میشود هم مسئله من حل میشود. من میخواهم بیایم به ایران. و در این موقع تصویبنامهای صادر شد جناب دکتر مولوی منصوب شدند بهجای من و بنده منصوب شدم بهجای دکتر مولوی و از اول آذر سال ۱۳۴۲ من رئیس هیئت مدیره و مدیرعامل شرکت معاملات خارجی شدم و وآخر آبان برگشتم به تهران. و به این ترتیب جای ما با همدیگر عوض شد. در یک یا دو روز بعدش به دیدار مرحوم منصور رفتم و در آن موقع مسئله تشکیل حزب ایران نوین پیش آمد و مرحوم منصور به شوخی به من گفت، «خوب، شما که همیشه میخواستید حزب درست کنید حالا میخواهیم حزب درست کنیم دیگر این دفعه به ما نه نمیگویی؟ «گفتم، «نه خیر قربان.» و به این ترتیب بنده جزو پنج شش نفر مؤسسین اول حزب
س- ایران نوین.
ج- ایران نوین شدم و در اولین کنگرهای هم که حزب در تالار مدرسه نوربخش تالار رضاشاه کبیر تشکیل داد به عضویت فکر میکنم دفتر سیاسی، اسمها را فراموش شورای مرکزی حزب، هسته رهبری حزب ایران نوین بنده درآمدم و در این موقع مرحوم منصور خودش را جداً رئیس فراکسیون بود در مجلس شورای ملی، خودش را آماده میکرد و کم و بیش به او تکلیف شده بود ظاهراً به نخستوزیری که نخستوزیر بشود. این داستان نسبتاً طولانی است ولی دیگر این
س- نه خواهش میکنم بفرمایید برای اینکه داستان جالبی است بههرحال خیلی
ج- تکلیف میشود که نخستوزیر بشود. ما شرکت کردیم،
(۱) در تهیه و تدوین آییننامه و مرامنامه حزب ایران نوین.
(۲) در تهیه برنامه دولت.
(۳) در تهیه نطقهایی که مرحوم منصور باید در جاهای مختلف وقتی نخستوزیر شد بکند. اینقدر با
س- یعنی برنامهریزی خیلی دقیقی
ج- برنامه چندین ماه. و کسانی که بهطور دائم در این جلسات شرکت داشتند، در تدوین این جلسات شرکت داشتند یکی مرحوم … اینها این افراد بودند فقط یکیاش مرحوم هویدا بود که در این میان عضو هیئت مدیره شرکت نفت شده بود. یکی دکتر کشفیان بود. همان گروه شورای اقتصاد. دکتر هدایتی بود. دکتر ایقانی را دعوت نمیکردند بهخاطر بهایی بودنش که نمیخواستند ایجاد
س- بله.
ج- تعهد سیاسی بکند. دکتر جهانشاهی بود که آن موقع معاون بانک مرکزی بود. دکتر ناصر یگانه بود که بعداً وزیر شد و رئیس دیوان عالی تمیز شد در زمان هویدا. جواد منصور برادر مرحوم منصور بود و همین. این هستهای که در جریان همه کارهای تشکیل این دولت بودند همین
س- جواد منصور از آن موقع فعال بود به این ترتیب در
ج- جواد منصور از آن موقع فعال بود و رازدار برادرش بود. این اکیپی بودند که آن موقع نطقها را تهیه میکردند و برنامه رونق اقتصادی را من و دکتر جهانشاهی نوشتیم. نطق نخستوزیری منصور را در مجلس شورای ملی من و دکتر هدایتی نوشتیم.
نطق نخستوزیریاش را در سنا دکتر یگانه و دکتر هدایتی نوشتند و تمام اینها مثلاً دو ماه قبل همه آماده بود. و دوبار هم هیئت دولت و هر کسی هم در آنجا مسئول یک کاری بود و مباشرت یک قسمتی را بهعهده دشت. و همینطور بهطور خیلی محرمانه به بعضی از افراد خارجی هم که در این گروه نبودند تکلیف شده بود که شما در کابینه آینده وزارت خواهید داشت. منجمله یکی از آن افرادی که به آنها تکلیف وزارت شده مرحوم، خدا حفظ کند. من چرا اینقدر مرحوم میگویم؟ دکتر جواد صدر بود. خوب به یاد دارم که یک روزی
س- یاد پدرش افتادید لابد که …
ج- مرحوم صدرالاشراف.
س- بله.
ج- پرسیدیم از مرحوم منصور که چرا دکتر صدر را میخواهی به وزارت کشور بگذارید؟
این جواب را داد که من این را خوب به یاد دارم و هرگز فراموش نخواهم کرد. گفت که «وزیر کشور قانوناً رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری است. هیچ رئیس شهربانی و هیچ رئیس ژاندارمری از وزیر کشور اطاعت نمیکند و نخواهد کرد. اقلاً باید کسی را وزیر کشور کرد که وقتی که با رئیس شهربانی که سپهبد یا ارتشبد است وارد اتاقش میشود به احترام خودش در مقابلش خبردار بکند و سلام بدهد. و دکتر صدر چنین شخصی که هست. و در مقابل پسر صدرالاشراف همه خبردار میکنند نظامیاش هم. این با چیزها
س- استدلال مرحوم منصور بود.
ج- مرحوم منصور بود. که یک بار او هم به این جلسات آمد. یک بار مرحوم منصور خیلی مایل بود که یک شخصی که از نزدیکان مصدق بوده باشد در کابینه شرکت بکند. من با جناب دکتر نصیری که واقعاً خیلی بهعنوان مرشد خودم تلقیش میکنم و میکردم و میکنم، خیلی مربوط بودم و بالاخره اسمهای مختلف را بررسی کردیم روی هم رفته نصیری از همه قابل قبولتر بود و بنده را فرستادند پهلوی دکتر نصیری مرحوم منصور که ایشان را راضی بکنم به قبول وزارت در دولت که وزارت آموزش و پرورش را به او پیشنهاد کردند که هیچ کدامش را نپذیرفت. بالاخره با زحمت بسیار به وزارت مشاور تن در داد که وزیر مشاور شد در کابینه منصور که خیلی هم آن موقع این مطلب در ایران انعکاس پیدا کرد که رئیس کل بانک مصدق به کابینه منصور
س- منصور
ج- وارد شده. و خلاصه حزب ایران نوین در این میان تشکیل شد و کارهای دولت پیش میرفت، کارهای دولت بعدی، و ما دو بار هم هیئت دولت بعدی در حضور اعلیحضرت محرمانه تشکیل جلسه دادند
س- عجب.
ج- درحالیکه دولت دیگری هم سرکار بود، که دولت مرحوم علم بود.
س- علم بود.
ج- و در این میان چیزی که خیلی جالب بود بعضی از وزرای دولت علم قرار بود که در دولت منصور هم شرکت بکنند که یکیاش آقای معینیان بود که وزیر اطلاعات کابینه علم بود که وزیر راه شد در کابینه منصور. دیگریش عطاءالله خسروانی بود که در اکیپ حزب ایران نوین هم وارد شده بود. و همینطور دکتر منوچهر گودرزی که معاون نخستوزیر بود در کابینه علم و به او تکلیف وزارت آبادانی و مسکن شده بود. دوبار در حضور اعلیحضرت بنابراین هیئت دولت جلسه تشکیل داد هیئت دولت بعدی.
س- بله.
ج- تقریباً هر کسی کارش معین شده بود و بعد منوچهر گودرزی هم آمد به این جلسات هیئت دولت در حضور شاهنشاه. یک بار آقای دکتر صدر هم آمدند. آقای دکتر نصیری نیامد گفت، «این کار صحیح نیست که من وزیر نیستم بهعنوان وزیر بیایم.» ولی بقیه رفتیم هفت هشت ده نفری، همین افرادی که اسم بردم، همه رفتیم به حضور ایشان. کابینه قرار بود آقای هویدا
س- بله ببخشید وزرای کابینه علم هم آمدند
ج- دوسه نفرشان
س- دو سه نفرشان
ج- دونفرشان بودند. کابینه به این ترتیب بود که قرار بود مرحوم هویدا وزیر دارایی باشد که شد. دکتر باقر عاملی که آن موقع رئیس یکی از شعب دیوان تمیز بود و در کانون مترقی هم عضو هیئت مدیره بود و در شورای حزب هم بود، وزیر دادگستری بشود. و دکتر صدر وزیر کشور. وزیر خارجه را که طبیعتاً اعلیحضرت معین میکردند کسی صحبتش را نمیکرد. و وزارت کار با عطاء خسروانی بود. وزارت راه قرار بود به آقای معینیان تفویض بشود. و …
س- وزارت جنگ…
ج- نه خیر، درباره وزارت جنگ اصلاً صحبتی نمیشد برای اینکه آن کسی بحثی در آن باره نداشت. قرار بود که وزارت چند وزارتخانه جدید تشکیل بشود که یکیاش وزارت آبوبرق بود که قرار شد وزارت آبوبرق، در این موقع من برای اولین بار مرحوم مهندس روحانی را شناختم که برای این وزارت خانه در نظر گرفته شد ولی البته جزو این گروه نبود. وزارت آبادانی و مسکن قرار بود تشکیل بشود که قانوناش هم تهیه شده بود، همه اینها قوانیناش تهیه شده بود، که به منوچهر گودرزی قرار بود تفویض بشود. وزارت اقتصاد قرار بود تجزیه بشود به دو وزارتخانه وزارت بازرگانی و وزارت صنایع و معادن که قرار بود وزارت بازرگانی به بنده داده بشود و وزارت صنایع و معادن به مرحوم مهندس سرلک. و در ضمن بنده بگویم که بین مرحوم منصور و دکتر عالیخانی هم شدیداً روابط شکرآب بود که یکی دوبار هم بنده به مناسبتی که هنوز با دکتر عالیخانی دوست بودم. ولی البته عالیخانی دیگر وزیر بود وزیر کابینه علم بود
س- بله.
ج- و یک هستهای بودند ایشان و دکتر باهری و دکتر پیراسته سه نفری که شدیداً با روی کارآمدن مرحوم منصور مبارزه میکردند. این همه گفته بشود. سعی کردم که بین این دو نفر را آشتی بدهم که نشد. بالاخره ما معمولاً روزهای پنجشنبه و جمعه در منزل مرحوم منصور جلسه تشکیل میدادیم تمام روز از ظهر پنجشنبه تا پنجشنبه شب و تمام جمعه از صبح تا شب و ناهار و شام را هم آنجا میخوردیم و این کارها حاضر میشد و دکتر کریم پاشا بهادری هم منشی مرحوم منصور بود و کارها را او میبرد نمیدانم به کجا میداد که ماشین میکردند و میآوردند. ولی در جلسات او را در حدی نمیدانستند به اصطلاح که شرکت بکند. خلاصه این کارها به این ترتیب پیش میرفت تا اینکه روز، بنده بهعنوان رئیس معاملات خارجی چون خاطره کوچکی است خیلی جالب است رئیس شرکت معاملات خارجی دعوت شده بودم با همسرم برویم به اسرائیل و اجازه گرفته بودم از طریق وزارت خارجه و اعلیحضرت هم اجازه داده بودند که بنده به اسرائیل بورم برای مسافرت.
س- بله.
ج- و به مرحوم منصور گفتم. مرحوم منصور گفتند، «آقا شما تا عید وزیر میشوید» و قرار بود من در ایام عید ۴۲ به ۴۳ در آن پانزده روز بروم به اسرائیل. «و هیچ صحیح نیست که یک وزیری برود به اسرئیل.» چون وزراء اجازه نداشتند به اسرائیل سفر بکنند. »و قید این را زیر این مسافرت را بزنید. و تا قبل از عید کارمان تمام است و دولت تشکیل میشود. من هم به کاردار اسرائیل، یعنی سفیر اسرائیل در آن موقع یک آقایی بود که فارسی هم خوب میدانست، اسمش یادم رفته، مرد موی بلند سفیدی داشت که دلال نفت هم بود در ضمن در تهران، اسمش را فراموش کردم، عذری نه عذری بعدش بود. بههرحال مهم نیست. تلفن کردم گفتم که علیالاصول قبول میکنم ولی فکر نکنید در گرفتاریهایی هستم که ممکن است نتوانم سفر کنم. روز شانزدهم اسفند ۱۳۴۲ ما مطابق معمول جمعهای بود رفتیم به منزل مرحوم منصور برای جلساتمان. بهقول نمیدانم این اصطلاح را تهرانیها دارند ولی ما رشتیها داریم میگویند اگر به او تیر میزدید خون نمیآمد.
س- بله، بله.
ج- مرحوم منصور در حداکثر depression و گفت که «متأسفانه بر اثر تحریکات این،» مقدار زیادی فحش به مرحوم علم «این فلان فلان شده،» بنده اصلاح میکنم کلمات را. «کار ما فعلاً به هم خورده و چند ماه دیگر.»
س- و خبری نیست.
ج- دیگر ما هم همه شتاب دیگر گفتیم جلسه. گفت، «آقا میترسم اصلاً مطلب منتفی باشد.» دیگر همه ما عجله کردیم ناهار را با وزرای آینده که وزارتمان از دستمان رفته بود، ناهار را با شتاب تمام خوردیم و همه مرحوم منصور را به حال خوش گذاشتیم با مرحوم هویدا و جواد منصور که دیگر آنها ناچار
س- بله.
ج- اقربا بودند و برگشتیم به خانه. بنده شنبه صبح آمدم به شرکت معاملات خارجی ساعت نه و نیم صبح تلفن کردم به سفیر اسرائیل که مسافرت بنده تشکیل خواهد بود و بلیط و غیره را همه را ترتیبش را بدهید که
س- بله
ج- ما بیاییم میآییم به چیز. این ساعتها و برنامه را خوب یادم هست هفده اسفند ساعت نهونیم، نه.
س- نه صبح.
ج- نه و نیم صبح بود چند دقیقه بود که گوشی را بنده گذاشته بودم به امور شرکت معاملات خارجی با دل شکسته البته
س- بله.
ج- داشتم میرسیدم که تلفن زنگ زد و مرحوم، باز هم میگویم مرحوم، آقای، اینها را همه را در متن درست کنید ها.
س- بله این به مناسبت مرحوم منصور است که بقیه هم اتوماتیکمان میآید
ج- کریم پاشا بهادری تلفن کرد که جناب منصور الان احضار شدند به کاخ مرمر برای نخستوزیری و شما بیایید به دفتر حزب ایشان را ببینید ساعت یازده وزراء همه احضار شدند به دفتر حزب. چون در شب جریان عوض شده بود.
س- عوض شد.
ج- هفده اسفند بود که ما رفتیم، بنده رفتم ساعت یازده به دفتر مرحوم منصور در حزب ایران نوین.
س- depression ایشان هم برطرف شده بود.
ج- depression ایشان و depression ما هم با او، ولی مال او خیلی بیشتر طبیعتاً توقعش بیشتر بود.
س- بله.
ج- برطرف شده بود و خیلی در حالت وجد و شعفی (؟) چون آدم جاهطلبی بود منصور. حالا دربارهاش کمی صحبت میکنیم. منصور جاهطلب بود، باهوش بود، سطحی بود، خیلی به خودش مسلط بود، خوب حرف میزد، انگلیسی و فرانسه را که تقریباً نیاموخته بود خیلی خوب حرف میزد. خیلی در دوستی استوار بود. بهعنوان رئیس خودش را مکلف میدانست که از همکارانش حمایت کند که این صفتی بود که اصلاً مرحوم هویدا نداشت. این هم یادآوری بکنید بنده یکی دو تا حکایت کوچک هست که باید نقل کنم، رابطه منصور با وزرایش و رابطه هویدا با وزرایش.
این مقایسه جالب است. خلاصه مرحوم منصور من که رفتم توی اتاق، گفت که، «من خیلی متأسفم عالیخانی را به ما تحمیل کردند مجبوریم نگهش داریم. وزارت اقتصاد را هم نمیتوانیم تجزیه کنیم و شما هم متأسفانه وزیر بازرگانی نمیتوانید بشوید و یک تشکیلاتی مثل شورای اقتصاد درست میکنیم که مواظب وزارت اقتصاد باشیم و شما هم بشوید دبیرکل شورای اقتصاد با مقام وزیر مشاور.» البته من خیلی خوشم نیامد برای اینکه خودم را سه ماه بود که آماده کرده بودم برای وزارت بازرگانی من هم همه کارهایم را آنجا حاضر کرده بودم.
س- بله.
ج- ولی بههرحال دیگر امری است که شده. گفتیم بسیار خوب. ساعت سه بعدازظهر قرار بود که برویم به نخستوزیری. از نخستوزیری جمع بشویم به اتفاق برویم به کاخ مرمر برای معرفی دولت. و در این موقع مرحوم هویدا هم آنجا بود ما به اتفاق هویدا آمدیم از در حزب ایران نوین بیرون. او مرا رساند به شرکت معاملات خارجی که چند قدمی شرکت نفت بود در خیابان روبهروی کالج و خودش بعد رفت به شرکت نفت و در اتومبیل هم خوب طبیعتاً صحبت میکردیم و ردوبدل افکار به زبان فرانسه برای اینکه شوفر نفهمد برای ان کارهایی که باید در روزهای آینده بکنیم. وقتی که ساعت سه بعدازظهر رفتیم به دفتر نخستوزیر در کاخ نخستوزیری، رفتیم به اتفاق به کاخ مرمر و در این موقع مرحوم منصور را احضار کردند به داخل اتاق قبل از اینکه وزراء بروند به اتاق دیگری لااقل، و مرحوم منصور آمد بیرون و به من گفت که، «همه برنامههای مربوط به شما و گودرزی به هم خورده. شما باید بروید وزارت آبادانی و مسکن و گودرزی هم باید در شورای عالی اداری بماند منتهی وزیر میشوید.» گفتم، «آخر من از آبادانی و مسکن هیچ اطلاعی ندارم و خودم را اصلاً برای این کار حاضر نکرده بودم. من بنایی بلد نیستم.» این کلمه یادم هست. گفت که «ای آقا شما را میخواهند وزیر بکنند ولی ایراد میگیرید.» خوب البته بنده خیلی خوشحال نشدم و دکتر گودرزی هم خیلی عصبانی شد از این جریان برای اینکه تا ده دقیقه قبلش خودش را وزیر آبادانی و مسکن میدانست و خیلی هم علاقه داشت به این کار. بههرحال رفتیم و معرفی شدیم به اعلیحضرت و یکی از آن نطقهایی که قرار بود مرحوم منصور ایراد بکند حاضر بود که آن نطق معرفی وزرا را کرد. و البته اعلیحضرت با هر کدام از وزراء آنهایی که بهخصوص میشناختند به تناسب چند کلمهای صحبت کردند و خیلی مخصوصاً به دکتر نصیری تفقد کردند برای اینکه اولین مخالفی بود که وارد دولت شده بود و گفتند، «ما خیلی ممنون هستیم.» من خوب این کلمه را به یاد دارم.
«خیلی خوشحال هستیم. خوشحال هستیم که شما وارد دولت شدید و امیدواریم که حضور شما به بهبو روابط بین دولت با طبقات مختلف مردم کمک بکند. البته بعداً بنده خواهم گفت که دکتر نصیری منجمله خیلی کمک کرد سعی کرد کمک بکند به ایجاد یک ارتباطی با خمینی در آن موقع که این هم یک جریانی است شاید بد نباشد گفتنش جلسه آینده. به این ترتیب بنده حسبالاتفاق و کسی هم میشنود باور نمیکند.
س- به وزارت آبادانی و
ج- حسبالاتفاق وزیر آبادانی و مسکن شدم، وزارتخانهای که نه محل نداشت نه جا داشت نه دفتر داشت، نه هیچی نداشت.
س- نه بودجهاش معین شده بود.
ج- نه بودجه داشت نه برنامه
س- قانونش تصویب شده بود؟
ج- قانونش هم تصویب نشده بود. و آقای روحانی هم البته در وضع بنده بود ولی چون او قبلاً رئیس سازمان آب بود رفت در محل سازمان آب نشست.
س- گفت، این وزارتخانه است.
ج- این وزارتخانه است. بنده نمیدانستم چه کار بکنم. بالاخره بعد از مشورتهای مختلف و من جمله مشورت با مرحوم مهندس روحانی که «چه کار بکنم؟ من آخر اصلاً هیچی نیست هیچی. کجا بروم؟ حتی اتومبیل هم نداشتم. البته اتومبیل شرکت معاملات خارجی بود یا اتومبیل خودم. ولی اتومبیل بنده ۴۰۴ پژوی کوچکی بود.
گفت که «هوشنگ بیا یک کاری بکن. بالاخره این بانک ساختمانی را که باید وزارت آبادانی و مسکن تصرف بکند. برو پیغام بده به مهندس الهی که من دارم میآیم اینجا. بیرونش کن از آنجا. برو آنجا. برو بانک ساختمانی بنشین ببینیم چه میشود. بالاخره اینجا را باید بگیری. یک جایی باید بروی بنشینی.» بنده هم به مرحوم منصور گفتم بله. گفت، «مهندس الهی را که بههرحال چون خیلی پرونده داشت باید عوض کرد.» و ما هم صبح به مهندس الهی پیغام دادیم که
س- باید بروید بیرون.
ج- «آقای نخستوزیری به خدمت شما خاتمه دادند و ما داریم میآییم به دفتر شما.»
به این ترتیب بنده رفتم در دفتر رئیس بانک ساختمانی که خیلی هم جای بدنامی بود ولی بههرحال چارهای نبود غیر از این.
س- بله.
ج- در دفتر رئیس بانک ساختمانی نشستم و
س- شروع به کار کردید.
ج- وزارت آبادانی و مسکن از آنجا شروع به کار کرد. چند دقیقه بعد از اینکه وارد شدیم به بانک ساختمانی سروکله آقای مهندس سیفالدین مرعشی رئیس سازمان خانهسازی پیدا شد در آنجا. که آمد خیلی با، اصلاً مرد شریفی است مهندس مرعشی، آمد با عصبانیت که «آقا اگر شما میخواستید یکی از این سازمانها بروید ما هم یک سازمان خانهسازی داریم که آن هم لابد ادغام میشود در آبادانی و مسکن بیایید دفتر ما بنشینید.» (؟) یک دفتر دوم هم پیدا کردیم. گفتم که «خیر حالا فعلاً اینجا هستم. یک دفتر هم آنجا برای بنده فراهم کنید آنجا هم میآیم که روز دوم و سوم بنده صاحب دو تا دفتر شدم و به رقابت گاهی میرفتم آنجا گاهی اینجا. ولی خوب، تشکیلات بانک ساختمانی بهتر بود و بیشتر چند روزی درآنجا بودم، تا اینکه ساختمان آبادانی و مسکن که ساختمان سابق بانک ساختمانی بود با یک تغییراتی سه چهار ماه بعد آماده شد و بنده رفتم به آنجا و آن شد در پارک سنگلج.
به این ترتیب دولت منصور تشکیل شد و بنده
س- و شما هم شروع به کار کردید در
ج- وزیر آبادانی و مسکن شدم تا انشاءالله بار آینده.
س- در مورد، ببخشید، مغضوب شدن گودرزی و اینکه چرا گودرزی را نتوانستند …
ج- این البته خیلی بعد است مربوط به …
س- آها بله.
ج- سال ۴۷ است. ببخشید سال ۵۰ است.
س- ۵۰ است.
ج- اعلیحضرت، این هیچ ارتباطی به این ندارد یک جایی باید گذاشت. اعلیحضرت به هیچوجه دوست نمیداشت که کسی وقتی که ایشان دستوری میدهد اطاعت نکند و اگر کسی دستور ایشان را اطاعت نمیکرد دیگر به او شغلی نمیداد. این را هم همه میدانستند در ایران. این قانون بازی سیاسی ایران بود. موقعی که بنده در دانشگاه پهلوی بودم که خواهم گفت به شما چطور شد که آمدم به دانشگاه تهران، مرحوم علم به من گفت که «اعلیحضرت دستور دادند که گودرزی هم آدم باسوادی است و هم خیلی درباره قانون استخدام تعصب دارد و این قانون استخدام را باید یک جوری به هم زد. برای اینکه این را به هم بزنیم باید گودرزی را از سازمان امور استخدامی محترمانه رد کرد. برو به گودرزی بگو که اعلیحضرت امر کردند که برود رئیس دانشگاه پهلوی بشود.»
بنده هم آمدم تابستان شاید نفر سومی بود که میدانست که اصلاً رئیس دانشگاه پهلوی قرار است عوض بشود، کسی نمیدانست این مطلب را. خرداد، ببخشید عید سالی بود که اینها مثلاً اردیبهشت سالی بود که بنده در مردادش آمدم به دانشگاه تهران. نه خیر خرداد بود. اردیبهشت نبود خرداد بود دقیقاً. و یک شبی دکتر گودرزی آمد شام خانه ما. فقط کسی هم بهنظر من نبود. شاید کیکی زن سابقش هم بود نمیدانم. آره مثل اینکه بود. خوب، انگلیسی حرف میزد کاری به کار ما نداشت. و از هشت شب تا دو صبح اصرار و التماس من که «آقا اعلیحضرت امر کردند که تو بروی به دانشگاه پهلوی.» و گودرزی گفت، «من زیر بار نمیروم. اعلیحضرت هم اگر مرا نخواهند مرا عوض نمیکنند.»
س- اگر مرا نخواهند
ج- اگر من نخواهم بروم به دانشگاه پهلوی
س- بله.
ج- مرا از سازمان، من اینجا میخواهم قانون استخدام را به ثمر برسانم. چنین کنم و چنان کنم. خلاصه زیر بار نرفت، دکتر گودرزی زیر بار نرفت. و من هم فردایاش به مرحوم علم گفتم که این مرد بههیچوجه حاضر نمیشود. گفت، «من خودم میخواهمش.» مرحوم علم گودرزی را خواست. خیلی هم به او احترام داشت. به همدیگر احترام داشتند. «که بیا برو به دانشگاه پهلوی.» باز هم همان حرفها را علم شنید از
س- گودرزی.
ج- دکتر گودرزی. و در نخستین تغییرات گودرزی را به کلی از کار برکنار کردند برای اینکه شاه غضبش کرده بود که چرا حرفش را گوش نکرده.
س- بله.
ج- و دیگر هم به او شغل دولتی داده نشد. که بهزحمت رفتند واسطه شدند و اجازه گرفتند که رئیس شرکت ارج بشود.
س- این ماجرای دکتر گودرزی بود و مغضوب شدنش که تمام این چیزهایی هم که دربارهاش گفتند همهاش دروغ است همین است فقط. واقعاً به این خاطر بود و من به یاد دارم، این هم جزو داستانهای رسمی است. گلشاییان را میخواستند استاندار آذربایجان شرقی بکنند. پیغام داد که «قربان بنده وزیر بودم و چه بودم و چه بودم، آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی را با هم ادغام بکنید من استاندار کل آذربایجان میشوم.» نه تنها این را به او ندادند در سناتوریش هم دیگر تجدید نکردند. ده دوازده سال بعد اعلیحضرت هر سلامی که به گلشاییان میرسید به طعنه به ایشان میگفت، «شما باز هم میخواهید استاندار هر دو آذربایجان بشوید؟» این حالت را ایشان گه گاه میگرفت که چرا یک کسی حرفش را گوش نکرده. البته در مورد پسیکولوژی اعلیحضرت که هشتاد درصدش خوب و بیست درصدش بد است که بعضیهایش هم قابل انتشار فعلاً نیست، عرایض بنده چیزهای factualاش نه چیزهای شخصیاش انشاءالله در بار دیگری صحبت خواهیم کرد.
س- إنشاءالله.
ج- پایان صحبتهای بیسروته بنده.
س- نه خواهش میکنم. خیلی متشکرم و انشاءالله یک جلسه بعد.
پایان دومین جلسه مصاحبه با جناب آقای دکتر هوشنگ نهاوندی.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۵
سومین جلسه مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی. پاریس ۲۹ مه ۱۹۸۵، مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب.
ج- خاطرات زمان وزارت آبادانی و مسکن بسیار زیاد است و نسبتاً جالب و بسیار مطلوب. بعضیها را که به نظرم دارای امتیازات خاصی هم هستند به اختصار تعریف میکنم بعد اشاره خواهم کرد به یک ماجرایی که در سیاست آن روز ایران بسیار تأثیر گذاشت یعنی افزایش ناگهانی قیمت نفت و بنزین که تا جایی که خاطرهاش را دارم تعریف خواهم کرد که چه اتفاقاتی در آن زمان افتاد. و بعد حادثه قتل مرحوم منصور، دورانی که در بیمارستان بود، یعنی سوء قصد به منصور، دورانی که منصور در بیمارستان بود، درگذشتش و تشکیل کابینه هویدا. فکر میکنم امروز اینها را بشود تعریف کرد.
از امور وزارت آبادانی و مسکن بنده یعنی از امور مربوط به آبادانی و مسکن بنده در مجموع اطلاع زیادی نداشتم وقتیکه به تصدی این وزارتخانه رسیدم و تنها سعیای که کردم این بود که هسته اولیه این وزارتخانه را از کسانی انتخاب بکنم که از نظر صحت عمل از چند فرد مورد اعتماد که یکی از آنها، خدا سلامتش نگاه بدارد، آن مهندس صفی اصفیاء بود، اطلاع صحیح و موثق دربارهشان گرفته باشم. و خوشبختانه تعداد زیادی از کارمندان سازمان برنامه را که میبایستی انتقال پیدا بکنند به وزارت آبادانی و مسکن طبق قانون، توانستیم بیاوریم به این وزارتخانه و یک مقداری هم از آن اداره کمک زیادی گرفتیم. بههرحال نخستین افرادی که شاید هسته اولیه وزارت آبادانی و مسکن را تشکیل میدادند تا جایی که بهخاطر دارم کورس آموزگار بود که بعداً وزیر آبادانی و مسکن شد و معاون فنی وزارتخانه بود. فضلالله معتمدی معاون اداری و مالی وزراتخانه بود که او مدیر کل وزرات کار بود پیشتر و بعداً استاندار شد و معاون وزارت کشور و مدیر عامل بیمههای اجتماعی. مهندس فرهاد گنجهای بود از سازمان برنامه. بهمن میکده بود از شرکت نفت. مهندس مرعشی بود که به ریاست سازمان مسکن منصوب شد. دکتر علینقی حکمی مشاور حقوقی وزارتخانه شد. سیداحمد صدر حاج سیدجوادی که بعداً وزیر کشور کابینه بازرگان شد که درباره ایشان مسائل زیادی باید بگویم در آن قسمتی که فعلاً تا موقعی که این وضع ادامه پیدا بکند.
س- بله.
ج- قابل، فراموش نکنید یادداشت بفرمایید. البته متعلق است به قسمتهای بعدی خاطرات زمان انقلاب که مدیر کل حقوقی وزارتخانه شد. و دیگران و دیگران که اسمهایشان را درست به یاد ندارم باید خیلی فکر بکنم. در برنامه عمرانی آن موقع مملکت اعتبارات زیادی برای عمران شهری، عمران روستایی، ساختمانهای دولتی و خانهسازی منظور شده بود. اندکی از آن اعتبارات به مصرف رسیده بود و نیمهتمام بود طرحها و قسمت عمدهاش را میبایستی وزارت آبادانی و مسکن با یک سرعت عمل خیلی زیادی به مرحله اجرا دربیاورد. هنوز در آن موقع در مملکت یک بحران اقتصادی شدید و بیکاری وجود داشت و مرحوم منصور به پیروی از فشاری که اعلیحضرت به او میآورد. خیلی شتاب داشت که برنامههای عمرانی زودتر شروع بشود و به اصطلاح یک کارهای نمایشی بزرگ در مملکت صورت بگیرد و در همه جای مملکت صورت بگیرد نه تنها در تهران.
تا جایی که بعد از سالها خاطره من یاری میکند در چهار سال و هفت ماهی که من وزیر آبادانی و مسکن بودم بهطور متوسط هر سال بین سی تا پنجاه هزار کیلومتر من در ایران سفر کردم. و حتی یک روزی به یاد دارم در یک مهمانی رسمی که وزراء یکییکی با همسرانشان به اعلیحضرت اظهار ادب میکردند ایشان به من فرمودند، «شما که امروز بعدازظهر در شهرستانها بودید اینجا چه کار میکنید؟» گفتم، «قربان برگشتم عصر.» گفتند که، «شما آمار این همه مسافرت را گرفتید؟» گفتم، «نه قربان.» گفتند، «بگیرید برای اینکه خیلی جالب است.» و بنده آن موقع به خیال افتادم که اینها همه را جمع زدم دیدم که مثلاً در سال قبلش چهلهزار کیلومتر من در ایران سفر کردم و سال بعد سی و پنج هزار رو غیره و غیره. و در این دوران من تقریباً میتوانم بگویم که تمام ایران را معروف است میگویند وجب به وجب، وجببه وجب که قطعاً نه ولی تمام نقاط ایران را من نه تنها شهرهای بزرگ و شهرهای متوسط بلکه دهات را رفتم دیدم و یک شناسایی نسبت به ایران پیدا کردم که خیلی برای من مفید بود. درحالیکه قبل از آن تهران را میشناختم شمال را و همدان را که در کودکی یک بار زمان رضاشاه با پدر و مادرم به آنجا سفر کرده بودیم. هیچ جای ایران را ندیده بودم و همه جای ایران را به این ترتیب شناختم. در این مدت ما در آن چهار سال و نه ماه، دوازده هزار واحد مسکونی را به پایان رسانیدیم یا آغاز کردیم و به پایان رسانیدیم. سیصد شهر ایران لولهکشی شد. قسمتی از آنها، تعداد کمیاش قبلاً شروع شد بود بقیهاش شروع شد و به پایان رسید. چهار هزار کیلومتر راه فرعی وزارت آباانی و مسکن ساخت. بگذریم از صدها شهری که در آنها طرحهای آسفالت اجرا شد که یکیاش که طرح آسفالت تهران باشد و آن هم ماجراهای عجیبی داشت من باید اشاره بکنم، یادداشت بفرمایید. و از لحاظ شناخت داخل سیاست ایران بسیار جالب است. و ساختمان کشتارگاه، ساختمان رختشورخانه در شهرهای کوچک و دهات و غیره و غیره.
و با تعداد خیلی کمی کارمند به نسبت طرحها و با جانفشانی خیلی زیادی که واقعاً میتوانم بگویم اکثر کارمندها میکردند که با حداقل فساد ممکن.
س- بله.
ج- در مورد فساد تجربه عجیبی من اولین، دو تجربه پیدا کردم. شاید آن قسمت دو تجربه فساد را بهتر باشد که فعلاً جزو غیرقابل ملاحظهها. سه تجربه پیدا کردم هر سه تایش را به شما میگویم ولی قابل رؤیت فعلاً نباشد.
س- بله.
ج- چند روز بعد از اینکه من وزیر آبادانی و مسکن شدم طرح اجرای ساختمان دو زندان بزرگ شیراز و مشهد به دفتر وزارت آبادانی و مسکن آمد که به مناقصه گذاشته بشود. من به یک مهندسی از افراد قابل اعتماد آبادانی و مسکن گفتم که یک نگاهی به این طرح، گرچه سازمان برنامه طرح را تصویب کرده بود، بکند و ببیند که چطور است طرحش قبل از اینکه برود به مناقصه. آن مهندس یک مقداری طرح را نگاه کرد و یک یادداشتهایی برای من فرستاد که خیلی که هنوز هم بهخاطر دارم. از جمله در این زندانها تمام پلهها از مرمر ایتالیایی پیشبینی شده بود. تمام مستراحها، مستراحهای فرنگی بود و امثال اینها، از این قبیل چیزها خیلی زیاد بود. خوب، من گفتم که باید اینها را از توی طرح حذف بکنند تمام طرحهای اینها چهل و هشت ساعتی گذشت شخصی از طرف سپهبد نصیری رئیس شهربانی کل کشور نزد من آمد یعنی آحودانش به اصطلاح که تیمسار خیلی نارحت هستند از اینکه شما این طرح را دارید کم میکنید قیمتش را. گفتم، «من نمیتوانم قبول بکنم که توی زندانی که زندانی ایرانی است شما که افسر شهربانی نمیتوانم قبول بکنم که توی زندانی که زندانی ایرانی است شما که افسر شهربانی هستید میشنوید مرمر ایتالیا و بعد قیافه این زندانیها را در روی مستراحهای فرنگی، چه جوری اصلاً میخواهند، ببخشید، خودشان را بشویند.»
س- آها.
ج- گفت که، نه این را تیمسار امر کردند و باید این از بهترین زندانهای آمریکایی شیکتر باشد و غیره و غیره. و بعد هم یک لیست مقاطعهکار پهلوی من آورد که تیمسار امر فرمودند که این مقاطعهکارها باید در مناقصه انتخاب بشوند. بنده هم بچه وزیری که اولین بحران…
س- بله.
ج- زمان وزراتم شروع شده بود خیلی دستپاچه شدم که خوب من با سپهبد نمیری بسیار توانا چه بکنم؟ رفتم پهلوی مهندس اصفیاء، گفتم، «آقای اصفیاء اولین گرفتاری شروع شد چه کار کنم؟» خدا سلامتش نگه بدارد آن نازنین را، گفت که، شما هم سازمان برنامه بودید نمیدانم با قضاوت من موافق هستید یا نه؟
س- صد درصد.
ج- من که واقعاً خیلی با
س- در مورد آقای اصفیاء کاملاً موافقم.
ج- نه با همه همکاران چون ولی با اصفیاء
س- بله، عرض کردم من هم با آقای اصفیاء موافقم.
ج- گفت که، همیشه هم مرا نهاوندی صدا میکرد. نه هوشنگ نه آقا. گفت که، «نهاوندی اگر تو الان تسلیم بشوی دیگر این کار تمامی نخواهد داشت. گرفتاری برایت درست میشود ولی بگو نه.»
س- (؟)
ج- و بنده هم نه زیر بار تحمیلات فنی تیمسار نصیری مرحوم رفتم و نه زیربار اینکه مناقصه قلابی درست کنم. و مناقصهای گذاشتیم و به هرحال بعد از تقلیل طرح دو سه میلیون تومان طرح را از یازده میلیون تومان آوردیم به هشت میلیون و، ارقام خوب یادم هست، هشت میلیون و اندی. و بعد هم مناقصه گذاشتیم و یک کسی برنده شد.
و این ماجرا باعث شد که یک دشمنی که تا آخر عمر ادامه داشت، تا آخر عمر ایشان مرحوم نصیری نسبت به من پیدا بکند که البته در شهربانی خیلی مهم نبود ولی در سازمان امنیت بعداً برای من آن هم داستانهایی است که باید شاید حکایت بشود، در سازمان امنیت برای من اشکالات بسیار زیادی بهوجود آورد. و به این ترتیب اولین ماجرای ما بود در
س- وزارت آبادانی و مسکن.
ج- وزارت آبادانی و مسکن، غیرقابل رؤیت فعلاً.
پنج شش ماهی از این ماجرا گذشت و مناقصه ساختمانهای کوی لویزان بود، شخصی که فوت کرده، مهندس مقدم نامی بود، برادر رضا مقدم که معاون سازمان برنامه و بعداً رئیس بانک مرکزی یا معاون بانک مرکزی بود، مدیر عامل یک شرکت خانهسازی خانههای پیش ساخته شده بود که محل شرکتش در جاده کرج بود. مهندس مقدم به من مراجعه کرد، فوت کرده است این از این لحاظ میگویم که نباید شاید به احترام خاطرهاش نباید اسمش فعلاً فاش بشود گرچه مطلب مهمی نیست. مهندس مقدم به من مراجعه کرد و گفت که: «شما این ساختمان ها را بهطور دربست و با طرح مناقصه بدهید به شرکت ما، ما داریم ورشکست میشویم.» راست میگفت شرکتشان داشت ورشکست میشد برای اینکه هیچکس آن وقت خانه پیش ساخته شده نمیخرید. من گفتم: «آقای مهندس مقدم ما نمیتوانیم این کار را بکنیم. ولی برای اولین بار ما در شرایط مناقصه میگذاریم پیش ساخته شده یا ساختمان سنتی. گفت «در این صورت لیست مقاطعهکارها را من میدهم.» گفتم، «این هم نمیشود.» مهندس مقدم بیچاره آدم مؤدبی بود، گفت که «علی بسیار مایل است که این کار بشود.»
گفتم، «علی کی باشد؟» نمیدانستم کی را میگوید. گفت، «حسنعلی منصور.» گفتم، «اولاً ایشان علی برای من نیستند جناب آقای نخستوزیر هستند. بهعلاوه ایشان همچین دستوری به من ندادند و نخواهند داد.» واقعاً هم مرحوم منصور در این کارها اصلاً دخالت نمیکرد. گفت که «من پنج میلیون تومان در اختیار شما میگذارم برای هر مصرفی که
س- صلاح بدانید.
ج- صلاح بدانید برای مصارف خیر.» من هم با خیلی عصانیت برای اینکه فکر نمیکردم که اصلاً کسی جرأت باید بکند به من پیشنهاد رشوه بکند. دفعه اول و دفعه آخرم بود البته. به من پیشنهاد رشوه بکند، بلند شدم و آقای مهندس مقدم و رفتم بهطرف در در را باز کردم حتی با او خداحافظی نکردم و رفت از دفترم بیرونش کردم از دفترم منتهی بدون خشونت. و بعد هم تا آن موقعی که وزارت آبادانی و مسکن بودم دستور دادم که کسی او را دعوت نکند به هیچ مناقصهای. نوع خلقیاتی که در آن زمان وجود دشت.
س- بله.
ج- داستان سومش مربوط به فشارهایی بود که شاهدخت فاطمه و البته آن دیگر مال زمان مرحوم منصور نیست، آخرین روزهای وزارت آبادانی و مسکن است. شاهدخت فاطمه و شوهرش مرحوم خاتم که خوب هر دو خیلی در کارهای نامنظم دخالت داشتند، وارد آوردند که آن را باز هم امیدوارم فراموش نکنم و در داستانهای آخرین روزهای وزارت آبادانی و مسکن تعریف بکنم. این دو ماجرا بود، بههرحال بهعنوان نمونهای از خلقیات آن زمان. داستان خیلی جالبی اتفاق افتاد برای من در آن موقع که خیلی هم در تهران شایع شده بود شما اگر بودید شاید به یاد داشته باشید شاید یا در محیط سیاسی اگر بودید، بهطور حیرتآوری در تهران پیچید که مرا با یک خانمی در جاده کرج توقیف کردند ژاندارمها در داخل یک اتومبیل بهقول معروف مشغول به اعمال منافی …
س- منافی؟
ج- منافی عفت میگویند، اعمال منافی عفت. شما نشنیدید، خیلی در تهران شایع بود. و بعد مراجعه کردند به ژاندارمری و ژاندارمری سرتیپ خسروانی که آن موقع رئیس ژاندارمری تهران بود مداخله کرد و نگذاشت که برای من پرونده تشکیل بشود.
سپهبد نصیری مرحوم هم که خیلی نسبت به من علاقهای نداشت در ماجرا اولیه تشنجی بود که بین بنده و ایشان و یعنی اولین ضربهای بود که خواسته بود به من بزند، گزارشی در این مورد تهیه میکند و به عرض اعلیحضرت میرساند که فلانی را در توی جاده کرج گرفتند در فلان شب و با فلان خانم. گزارش را که به شاه میدهد، این هم از خاطرات آن زمان است از حافظه شاه، شاه برمیگردد به ایشان میگوید که اگر میخواهید این گزارش را درست کنید تاریخها را لااقل درست بگذارید. در این ساعت و این روزی که شما میگویید که این شخص را در توی جاده کرج گرفتند این با ما بوده در شیراز در سر میز ما داشته شام میخورده.» و درست هم بود. دکتر صدر و بنده و ارتشبد آریانا و مرحوم ارتشبد حجازی همراه اعلیحضرت رفته بودیم به شیراز در سفر رسمی و تمام مدت از بامداد تا شامگاه ناهار و شام پهلوی ایشان بودیم و آن شب بهخصوص شاه یادش بود که در آن تاریخ در مسافرت شیراز بودیم. بعد از چند روزی مرحوم قدس نخعی که وزیر دربار بود مرا میخواهد و این داستان را تعریف میکند از قول اعلیحضرت، و میگوید که لابد این نصیری با او دشمن است. و در ضمن مرحوم قدس نخعی گفت که اعلیحضرت اضافه فرمودند که به وزیر آبادانی و مسکن بگویید برای خودشان garconniere درست کند. برای آینده نکند به این خیال برود توی جاده کرج. خلاصه چون از این قبیل ماجراها خیلی زیاد بعداً اتفاق افتاد که خوب هر کسی فکر میکنم از این خاطرات دارد، نمیدانم برای شما این قبیل خاطرات را تعریف میکنند یا تعریف نمیکنند.
س- چرا تعریف میشود ولی این مورد شما را من نشنیدم در تهران.
ج- بله
س- احتمالاً شاید روی این جزئیات …
ج- سال ۴۳.
س- (؟)
ج- بله نبوده زیاد بله.
س- بله.
ج- بهترتیب. و این ماجرای خیلی، از این قبیل اتفاقاً برای خیلیها میافتاد که بعضیهایش خوب تمام میشد بعضیهایش بد تمام میشد. بههرحال، اینها که …جنبه شوخی داشت.
س- همه شانس سرکار را نداشتند برای اینکه اقلاً بر این مورد اعلیحضرت یادشان بوده که این شخص با ما بوده اگر خوب درست کرده بودند ای بسا ممکن بود …
ج- خوب درست کرده بودند.
س- گرفتاری ایجاد کنند.
ج- یک روزی ما در، بنده دارم خارج از موضوع صحبت میکنم، یک روزی در هواپیما بودیم و میرفتیم به چکسلواکی با اعلیحضرت. شهبانو هم بود و بنده هم بودم همسرم هم بود، مرحوم خلعتبری خدا رحمتش کند او هم بوده و دکتر اصلان افشار رئیس کل تشریفات. در مسافرت اعلیحضرت خیلی بگو و بخند بود و خیلی شوخی میکرد و بهخصوص اگر یک کسی یک کمی پررو بود جرأت میکرد با ایشان حرف بزند، چون افراد معمولاً با ایشان صحبت نمیکردند. که هم خلعتبری و هم بنده، بیشتر از خلعتبری بنده با ایشان صحبت میکردیم در مسافرت. و خیلی صحبت میکردند هیچ سدی ایجاد نمیکردند.
همه نشسته بودند یکی برداشت گفت، «بالاخره ما از این نهاوندی یک مترس هم پیدا نکردیم.» همه خندیدند و بنده هم
س- (؟)
ج- بله بله پهلوی همه گفت. همه خندیدند و خوب دیگر چیزی هم گفته نشد. البته این اشاره به مطالبی بود که در توی دستگاههای امنیتی ایران مثل همین دستگاههای امنیتی
س- بله
ج- کشورهای، پروندههایی برای
س- امور خصوصی اشخاص
ج- امور خصوصی افراد نگه میداشتند بهخاطر اینکه بعداً بتوانند برای کنترل اینها از
س- بله.
ج- این پروندهها استفاده بکنند. و هر چه قدر افراد از این پروندهها کمتر داشتند یا اگر نداشتند که چه بهتر، برایشان آزادی عمل بیشتری و امکان صحبت کردن بیشتری بود. یکی از بزرگان ایران را که اجازه بدهید بنده اسمش را نبرم بهخصوص که فوت کرده، دولت ایران خرجهای بسیار کرد چون از بزرگان طراز نخست نخست هم بود که عکسی را از او پیدا بکند در حال معاشقه با یک پسر در زمان نیمه جوانیش در یک کشور خارجی. و این هم یکی از چیزهایی بود که همیشه نسبت به او، خیلیها هم میدانستند که این عکس که خیلی عکس زیبایی هم نبود.
س- وجود خارجی داشت.
ج- وجود خارجی دارد بهخصوص که در خلقیات ایرانی قابل تحملتر میبود اگر این شخص در …
س- فاعل بود.
ج- فاعل میبود. ولی در آن داستان
س- این شانس را نداشت این امتیاز را نداشت.
ج- این امتیاز را نداشت و بههرحال بود این واقعیت.
س- وسیلهای بود برای فشار آوردن به او.
ج- برای فشار آوردن به او وجود داشت. در زمان وزارت آبادانی و مسکن خلاصه از این قبیل خاطرات از این قبیل، برگردیم به طرحهای عمرانی به کلی (؟) دیگر صحبتهای gossip های سیاسی
س- بله این gossip ها بههرحال یک موقعی نماینده روحیه
ج- نماینده روحیات، البته اینها محدود به ایران نیست. در همه کشورها این قبیل اتفاقات میافتد. لابد به یاد دارید که
س- داستان پروفیمو
ج- نه پروفیمو نه. لابد به یاد دارید که دو تا داستان است که مربوط به یک فرد میشود در فرانسه. یکی داستانی که ساختند مخالفین پمپیدو در مورد آلن دلون و زنش و آن یوگسلاوی
س- بله، بله.
ج- که
س- و رانندهای که مرد
ج- یا رانندهای که مرد و غیره و غیره، که فقط برای این شده بود که بتوانند جلوی ریاست جمهوری
س- پمپیدو
ج- پمپیدو را بگیرند. و چیزی که بنده از چندین شخص موثق در فرانسه شنیدم و کمتر کسی شاید علناً بداند این است که موقعی که پمپیدو نخستوزیر بود و فکر میکرد که روزی رئیس جمهور خواهد شد. چون معمولاً آدم این کارها را وقتی به سرش میآورند به سر دیگری آورده. بنده همیشه در دنیا به این قانون معتقد هستم. فکر میکرد که رقیب بزرگش در انتخابات ریاست جمهوری آنتوان پینه خواهد بود. و آنتوان پینه گرچه مسن بود بهقول زن باره بود نسبتاً و دختر خانمی را در سر راه آنتوان پینه میگذارند و آنتوان پینه با این دختر خانم، اینها البته ارتباطی به کتاب ما ندارد.
س- بله.
ج- به این ماجراهای ما ندارد. با این دختر خانم میرود به یک اوبرژی در نورماندی. نیمه شب مأمورین پلیس به این اوبرژ وارد میشوند و اتاقها را کنترل میکنند. این دختر فقیر بوده بعد چون فقیر بوده میخواستند دختره را ببرند.
آنتوان پینه، میدانستند طبیعتاً این آنتوان پینه است ولی تجاهل العارف کرده بودند خودش را معرفی میکند اینها هم احترام میگذارند و میگویند که خیلی معذرت میخواهیم و راهشان را میگیرند و میروند.
س- ولی پرونده ساختند.
ج- ولی این را گویا یکی از چیزهایی که وادار کردند که آنتوان پینه خودش را کاندید نکند که اگر این را بگویند ما این را به روزنامههای مثل کانال آرشنه یا مینوت فاش خواهیم کرد و یکی از عواملی را که شانتاژ کردند روی آنتوان پینه. و این یک درسی است در سیاست واقعاً که انسان باید همیشه اگر میخواهد که یک خرده زیان دراز باشد باید مواظب رفتار خصوصی خودش باشد و مرحوم منصور، برگردیم به منصور، قبل از اینکه وارد سیاست خط بالای ایران بشود یعنی وزیر بشود عاشق بازی بود و بسیار او هم زنباره بود. جوان بود.
س- بله.
ج- ازدواج هم نکرده بود زیبا هم بود. خوش صورت بود، متمول بود، مشهور بود و قابل فهم و قابل عفو است. بعد از اینکه به مقامات سیاسی رسید اول در مقام این برآمد که به سرعت ازدواج بکند و همه معتقد بودند که این در دوران کوتاهی که، برای اینکه دیگر کشتندش بیچاره را، خیلی زندگی جنسی پاکیزهای داشت. و دیگر اینکه از آن روزی که وارد سیاست شد عهد کرد که دیگر بازی نکند و هرگز بازی نکرد. و همیشه هم تعریف میکرد میگفت که «من عاشق قمار هستم. عاشق پوکر و بلوت هستم ولی میدانم که دوستیهایی پای میز قمار درست میشود که برای یک مرد سیاسی
س- خطر
ج- اجتناب از آن اصلح است.» پرانتز را درباره منصور میبندم. هفته پیش به من گفتید که من پریشان صحبت نمیکنم ولی الان دارم پریشان صحبت میکنم.
س- نه حالا میتوانیم برگردیم به وزارت آبادانی و مسکن
ج- به وزارت آبادانی و مسکن. در زمان وزارت آبادانی و مسکن من یک امتیاز خاصی پیدا کردم به این بود که کردستان تازه آرام شده بود در دورانی که کردستان شلوغ بود زمان مرحوم علم و قبلش، و یک کمیتهای دولت درست کرد برای عمران کردستان.
و من که همیشه در جستجوی کارهای مشکل بودم قبول کردم به توصیه مرحوم منصور که ریاست این کمیته عمران کردستان را قبول بکنم و از آن موقع مسافرتهای زیادی کردم به کردستان و کردستان را خیلی خوب شناختم. و عجیب در این بود که اولین مسافرت من بهعنوان وزیر آبادانی و مسکن کردم به کردستان بود و در آنجا با افرادی آشنا شدم، آن افراد مرا از تهران نجات دادند و خارج کردند. اسم که قابل پخش نیست، شیخ عثمان نقشبندی، خیلی معروف است. اسم را حذف بفرمایید بیزحمت از آن متن. و آخرین روزهای اقامت من در ایران هم قبل از انقلاب در کردستان گذشت در منزل، شما اولین کسی هستید که این ماجرا را دارید میشنوید، در منزل در سنندج و بعد در منزلش در کوه …
س- (؟)
ج- و بعد هم با افراد آن که بنده را آوردند آن طرف مرز گذاشتند. آمدند از تهران برداشتند بردند کردستان. از کردستان هم گذاشتند آن ور مرز. و این روابط از زمان کمیته عمران کردستان شروع شده بود آشنایی بنده با و خانوادهاش که همینجور ادامه داشت در (؟) اتفاقاً مرد خیلی جالبی است.
چند روزی بعد از غائله فارس و محکوم شدن و اعدام بهمن قشقایی، بنده مأمور شدم که یک سفری بکنم، هنوز راه کهکیلویه و بویراحمد و ممسنی ساخته نشده بود، سفری بکنم به فارس. و مسیر یک راهی آن موقع راه مال رویی بود که به زحمت با لندرور میشد از آن عبور کرد بازدید بکنم برای ساختن دو جاده یکی به معنی و یکی هم به کهکیلویه و بویراحمد و یاسوج و من به یاد دارم که رفتیم به فاصله صد کیلومتری بین شیراز و آن منطقه را در بیش از نصف روز طی کردیم.
و با یک اسکورت خیلی زیاد. آقای مهندس مرعشی، خدا سلامتش نگه دارد، مدیرعامل سازمان مسکن بود و سرلشکر اردوبادی در توی لندرور پهلوی من نشسته بودند.
مهندس مرعشی مرتب دعای مذهبی و آیه و ورد و این چیزها میخواند که ما را خداوند از گزند افراد بهمن قشقایی در امان نگه دارد. و سرلشکر اردوبادی هم مرتب میگفت که حتماً پشت آن درخت تفنگچیها پنهان شدند به ما تیراندازی میکنند و غیره و غیره. خلاصه رفتیم به کازرون و ممسنی و کهکیلویه و تمام این مناطق را دیدیم و ترتیب ساختمان راه داده شد و چند سال بعد، چند سال بعد سرلشکر اردوبادی کارش به جهات مختلف به دادگاه کشید و خلع درجه شد. سرلشکر اردوبادی که فرمانده ژاندارمری فارس و مسئول تأمین به اصطلاح مناطق عشایری بود کارش به محاکمه کشیده شد و خلع درجه شد و محکوم شد. و بعد در حین دادگاهش معلوم شد که یکی از تخصصهای این امیر محترم ارتش و ژاندرمری این قبیل صحنهسازیها بوده است برای مقاماتی که میآمدند و به آنها تلقین بکند که منطقه شلوغ است و ….
س- بودجه بیشتر و …
ج- بودجه بیشتری فراهم بشود برایش و بهخصوص به آنها تلقین بکند که اوست که مسئول امنیت منطقه است و خلاصه همین، البته کار بنده خیلی کوچک، مطالب مربوط به من خیلی جزئی بود ولی چندین صحنهسازی این قبیل و حتی اتفاقاتی که خودش میساخت و بعد خودش دفع میکرد که در حقیقت همهاش ساختگی بود که به او سرزنش شد که به محکومیتش و به خلع درجهاش انجامید.
در زمان وزارت آبادانی و مسکن یک روزی به علت کسر بودجه دولت، به تلقین اقتصادی چند نفر از مشاورین اقتصادی مرحوم منصور، خداداد فرمانفرما، مهدی سمیعی، رضا مقدم، و بهخصوص خداداد فرمانفرما، که آن موقع اگر اشتباه نکنم معاون سازمان برنامه بود، تصمیم گرفتند که قیمت نفت و بنزین را به مقدار فاحشی افزایش بدهند. این در هیئت دولت به مخالفتهای زیادی برخورد. کسانی که موافق نبودند به یاد دارم یکی سپهبد ریاحی بود وزیر کشاورزی، دکتر نصیری بود، آنها نسبتاً با صراحت مخالفت کردند. کسانی هم که ایرادهایی گرفتند و موافقت نکردند اما با احتیاط نوشتند یکی بنده بودم و شاید یکی وزیر پست و تلگراف، مطمئن نیستم، فرهنگ شفیعی که بعداً او از کابینه اخراج شد. به دلیل …
س- (؟)
ج- شفیعی که از کابینه ولی به دلایل دیگری که هرگز بر بنده روشن و بر هیچکس روشن نشد او را خیلی زود از کابینه کنار گذاشتن. خلاصه قیمت نفت و بنزین در بعضی موارد دو برابر شد و اگر یادتان باشد تشنج خیلی شدیدی در ایران بهوجود آورد تا اینکه بالاخره به فشار اعلیحضرت قرار بر این گذاشتند که دوباره قیمتها را مقدار زیادی کاهش بدهند و قیمت نفت را به قیمت اولیه برگردانند. شب این موضوع در هیئت دولت مطرح شد و راجع به اینکه اگر قیمت نفت به حد اولیهاش برگردد ولی بنزین افزایشش کاهش پیدا بکند، اختلافنظر شدیدی پیدا شد بین مرحوم منصور و مرحوم هویدا از یک طرف و سه چهار نفر از وزراء از طرف دیگر. در این موقع آقای پهلبد هم به ما بهعنوان وزیر در کابینه اضافه شدند. خلاصه دکتر نصیری و سپهبد ریاحی، پهلبد و این بار بنده اصرار زیادی کردیم که قیمت نفت برگردد به حد اولیهاش. مرحوم منصور و هویدا هر دو مخالف بودند. خلاصه سپهبد ریاحی با یک خیلی دراماتیکی در هیئت دولت گفت که «برویم و از اعلیحضرت کسب تکلیف کنیم.» ساعت یازده شب بود و آن موقع جلسات هیئت دولت زمان مرحوم منصور خیلی معمولاً تا دو سه صبح طول میکشید و هفتهای دوبار. مرحوم منصور گفتند که «آخر اعلیحضرت ساعت یازده شب که نمیتوانیم بیدار بکنیم.» گفتند که تحقیق کنید کجا هستند؟ منزل علیاحضرت مادر، ریاحی گفت که اگر شما جرأت ندارید بروید من میروم.
بالاخره مرحوم هویدا که مخالف بود با تغییر قیمتها ما هرگز نفهمیدیم چه اصراری اینها به این کار داشتند و هنوز هم این مطلب برای من مجهول است.
تفسیرات کردند در موردش که من هیچکام از این تفسیرات را نمیپذیرم. برای اینکه هیچکدام نه توجیه اقتصادی این کار داشت نه منطقی داشت و درآمدی هم که حاصل شد ناچیز بود به این خاطر که افزایش قیمت بنزین باعث کاهش مصرفش شد و عملاً درآمد زیادی به دولت نرسید یا بسیار در مقام مقایسه با مضرات سیاسیاش که واقعاً افکار عمومی را که اول با منصور موافق بود برگرداند و دیگر آن افکار عمومی برنگشت به نفع منصور، مقایسه این دو تا با همدیگر دال بر این بود که میبایستی اجتناب بشود از این کار.
خلاصه شب ساعت یازده هویدا وزیر دارایی و ناصر یگانه که آن موقع وزیر مشاور بود رفتند به کاخ ملکه مادر و اعلیحضرت رأی را به جانب این اقلیت هیئت دولت بدهند که طرفدار بازگشت قیمت نفت چراغ بود به قیمت اولیه. من یادم هست آن شب چهار نفر ما در هیئت دولت وقتیکه دستور اعلیحضرت را آوردند دست زدیم برای ایشان و خیلی هم، هم منصور و هم هویدار از این عمل ما عصبانی شدند و از این لجاجی که ما کردیم در این قسمت. چند روزی گذشت و یا مرحوم منصور گرفتار بود خیلی یا اینکه واقعاً اجتناب میکرد از دیدن من، دلش شکسته بود از بنده که چرا رها کردم او را در این. از ریاحی و نصیری و پهلبد توقعی ایشان نداشت، دوستش نبودند. از ما توقع داشت، از من توقع داشت. دو حکایت هست راجع به مرحوم منصور باید تعریف کنم الان. از من توقع داشت و یک خرده از من شاید گلهمند شده بود. بههرحال مدتها بود مرا ندیده بود تا اینکه وقت خواستم از او، گفت که «در فلان روز شما اول بهمن ۴۳،» خواهید دید که چرا این تاریخ به یادم هست، «من میروم به افتتاح فروشگاه جدید شرکت تعاونی مصرف ارتش. شما هم بیایید آنجا .از آنجا با هم میرویم به مجلس و توی اتومبیل با هم صحبت بکنیم. وگرنه که یک شب با همدیگر شام میخوریم.» بههرحال وقتی به من دادند. وقت اول این بود که من بروم به فروشگاه تعاونی ارتش و از آنجا به مجلس با ایشان و در راه با هم صحبت بکنیم و در راه مراجعت. روز اول بهمن ایشان فروشگاه تعاونی ارتش را افتتاح میکند و میرود به مجلس برای تقدیم قانون قرارداد با شرکت نفت پان آمریکن. و در جلوی مجلس محمد بخارایی به ایشان تیراندازی میکند که بعد از چند روز به مرگش منجر میشود. و اتفاقاً من آن روز آن قدر گرفتار بودم که نتوانستم از وزارتخانه خودم را برسانم به شرکت تعاونی ارتش و از آنجا همراهی بکنم منصور را به مجلس. شاید هم من بودم به بنده هم تیری در آن میان میخورد. بهخصوص که تعداد زیادی از، حالا عرض میکنم ماجرایش را، تروریستها شش هفت نفر در آنجا بودند که شاید اگر بتوانند یکی دو نفر دیگر را هم بزنند.
نیم ساعت بعد با دکتر فیروزبان معاون پارلمانی وزارت آبادانی و مسکن ما با شتاب رفتیم به مجلس ببینیم که، خبر دادند که به منصور سوء قصد شده، چه شده به منصور؟ گفتند که تیر خورده به منصور و بردندش به بیمارستان پارس. و گفتیم که قاتل کجاست؟ کجا هستند؟ گفتند قاتل را بردند به کلانتری، ضارب را، طبیعتاً، ضارب را که هنوز اسمش را هم نمیدانستیم، ضارب را بردند به کلانتری بهارستان و آنجاست برویم ببینم. ما رفتیم آدم بیعقل با بیاحتیاط، با پیروزیان رفتیم به کلانتری بهارستان ببینیم که …
س- ضارب کیست.
ج- ضارب کیست و چه خبر است؟ شلوغ پلوغ هم بود. در این زمان تحقیق کردیم گفتند که با بیسیم مطلب را با اعلیحضرت که در اسکی تشریف داشتند خبر دادند و ایشان گفتند که وزیر مشاور و معاون پارلمانی نخست وزیر ناصر یگانه برود به مجلس و آن قرارداد پان آمریکن را به هر قیمتی شده بدهد به مجلس. چون اعلیحضرت همیشه این تصور برایشان بود که این سوء قصد به منصور را شرکتهای نفتی ترتیباتش را دادند و شاید هم اشتباه نمیکرد برای اینکه این چیزها قابل اثبات نیست.
س- بله.
ج- و دستور هم داده بودند که همراه ناصر یگانه سپهبد صنیعی وزیر جنگ با لباس نظامی برود به مجلس.
س- سپهبد؟
ج- صنیعی، صنیعی.
س- بله.
ج- که یا فوت کرده یا ایران است به هرحال. فوت کرده مثل اینکه. صنیعی وزیر جنگ برود به مجلس که در هر حال یک وزیر نظامی با لباس نظامی که نماینده قدرت دولت باشد. (؟) حواس ایشان خیلی جمع بود معمولاً در اینجور موارد. خلاصه ما رفتیم کلانتری بهارستان و گفتیم که ضارب کجاست؟ ضارب کجاست؟ گفتند با تیمسار است.
و رفتیم در یک اتاقی را باز کردیم دیدیم که محمدی یک جوانک کله تراشیدهای را رنگ پریده طبیعتاً بستند به یک صندلی، دست و پایش را بستند به یک صندلی و سپهبد نصیری رئیس شهربانی دارد از او استنطاق میکند و خیلی صحنه دراماتیکی بود طبیعتا در آن اتاق.
نصیری با خشم برگشت به ما گفت که «شما اینجا چه کار میکنید؟» گفتم که «آمدیم ببینیم چه خبر است؟» گفت که «شما دیوانهاید اصلاً.» و حق هم داشت.» شما دیوانهای نمیتوانید فکر کنید که اینها ممکن است آدمهای دیگری را هم فرستاده باشند بقیه را بزنند. آمدید که شما را بکشند؟ «فوری بروید سر کارتان آقای اینجا چه کار میکنید؟ این کار من است. من دارم استنطاق میکنم.»
راست میگفت، بعد معلوم شد که حق هم دارد بیچاره و واقعاً کسانی را فرستاده بودند که این کار را بکنند. خلاصه مرحوم منصور، بعد از اینکه این اتفاق افتاد بلافاصله سه نفر از وزراء پهلبد، یگانه و بنده مأمور شدیم که، باید عرض بکنم که هر روز صبح گزارشهای امنیتی نسخهایش میرفت برای شاه و نسخه دیگرش میآمد برای نخستوزیر و طبیعتاً یک کسی میبایستی این گزارشهای امنیتی را که برای نخستوزیر میآید به جای ایشان ببیند چون نخستوزیر هنوز زنده بود. خلاصه آن روز شاه یا بههرحال هر کسی دستور داد که پهلبد و یگانه و من این کار را به جای نخستوزیر انجام بدهیم. صبح زود میآمدیم هیئت دولت و به نخستوزیری در یک اتاقی مینشستیم و این گزارشها را برایمان میآوردند و میخواندیم و یک مقداری اطلاعاتی راجع به مرگ سوء قصد به منصور در آن گزارشهای اولی که بعداً طبیعتاً آنها قطع شد برای تحقیق، بنده توانستم بهدست بیاورم که این بود.
یکی این بود که بخارایی عضو یک انجمنی بود به نام انجمن اسلامی اصناف و با القاء از مراجع مذهبی احتمالاً اطرافیان خمینی، اینها مدتها بود که در مقام این بودند که به نخستوزیر، به علم، به نصیری، به پاکروان، به این چهار نفر سوء قصد بکنند. این چهار تا افرادی بودند که توی لیستشان بود. و بعد لیستهای دیگری هم بود رده دوم که خیلیها بودند بنده هم جزوشان بودم یک بیست سی نفر دیگری بودند. ولی این چهار نفر هدفهای اولیه این تروریستها بودند. و اینها داوطلب برای این کار پیدا نمیکردند.
افزایش قیمت نفت باعث میشود که نارضایتی بهقدری در مردم کار پیدا نمیکردند. افزایش قیمت نفت باعث میشود که نارضایتی بهقدری در مردم زیاد بشود. آن موقع آنها چندین داوطلب سوء قصد پیدا میکنند و چند نفرشان را میفرستند به میدان بهارستان برای این کار که آن محمد بخارایی، بچه بیست سالهای بود، این کار را انجام میدهد. و بنابراین بعداً هم مطلب روشن شد. گر چه آن موقع اعلام نکردند ولی بعد از انقلاب این جریانها را البته نه با این تفصیلات … بههرحال در اینکه عامل مستقیم این عمل مذهبیون بودند هیچ حرفی نیست، افراطیون مذهبی. در اینکه آیا شرکتهای نفتی بهطور غیرمستقیم اینها را مثل همه سوء قصدها پشت سر اینها بودند یا نبودند این مطلبی است که قابل اثبات نیست. اما یک مطلب بهکلی دروغ است و آن این است که در غالب بیوگرافیهای خمینی نوشتهاند که بعد از قانون مربوط به امتیازات حقوقی، قضایی برای مستشاران آمریکایی که خمینی دوباره آشوبی در قم به پا میکند و توقیفش میکنند میآورند تهران، مرحوم منصور خمینی را به کاخ نخستوزیری احضار میکند. در غالب بیوگرافیهای خمینی این را ساختند. و در آن موقع خمینی به او تشدد میکند که «چرا این کار را کردید؟» و منصور عصبانی میشود و یکی جفت کشیده به خمینی میزند. تمام این ماجراها به کلی دروغ است. منصور با خمینی هرگز ملاقات نداشت تا جایی که من اطلاع دارم، و به هر حال آدمی که کشیدهای به پیرمرد بزند اصلاً نبود. و خمینی هم در حدی که بیاورندش پهلوی نخستوزیر در نخستوزیری نبود. اینها همه را باید فراموش نکرد. بهخصوص که بعد از اینکه خمینی را در آن زمان آوردند به تهران منتقل کردند ایشان را اول رفت به زندان و بعد از زندان آوردندش به کاخ پذیرایی سازمان امنیت که بعداً تبدیل شد به کاخ جوانان.
س- بله در جاده شمیران.
ج- در جاده شمیران. و در آن موقع مرحوم منصور از دکتر نصیری که یا میشناخت خمینی را از سابق یا اینکه با چون با جامعه روحانی تماس زیادی داشت، خواست که ملاقاتی با خمینی انجام بدهد و خوب به یاد دارم که در هیئت دولت به دکتر نصیری گفت «آقا بروید ببینید این خمینی چه جور آدمی است؟» بنابراین یک آدمی که او را میشناختش نمیگوید «بروید ببینید چه جوری آدمی است.» بنابراین یک آدمی که او را میشناختش نمیگوید بروید ببینید چه جوری آدمی است. دکتر نصیری هم میرود خلاصه به خمینی راضیاش میکنند که پولی به او بدهند و این را بفرستند برود به اسلامبول. و دکتر نصیری هم جزو کسانی بود میگفت، «نگاه داشتن این در زندان شرش بیشتر از تبعیدش است.» و به هرحال گویا دکتر نصیری بود جزو کسانی که، شاید نه تنها، ولی جزو کسانی که رفتند با خمینی کنار آمدند که برود به اسلامبول و شرش را از ایران به اصطلاح بکند. من بههرحال فکر نمیکنم که این داستان صحیح باشد که منصور خمینی را خواسته باشد و سیلی زده باشد. اصلاً همهاش دروغ است. و او هم به تلافی این دستور داده باشد که منصور را بکشند. تمام اینها ساختگی است و جزو چیزهای مجعولی است مثل کشتن پسر خمینی و غیره و غیره.
س- بله
ج- که در بیوگرافیهای خمینی در زمانی که در نوفللوشاتو بود آوردند و ترتیب دادند که درج بشود. وقتی که مرحوم منصور مضروب میشود ایشان را میبرند به بیمارستان پارس و این یک هفتهای که در بیمارستان پارس بود به شایعات و صحبتهای بسیاری منتهی میشود در تهران که آن قدرش را که من میدانم واقعیتش را باید، آنچه که من از واقعیت میدانم باید در اینجا بگویم.
بیمارستان پارس علت انتشار این شایعات اینها بود. اولاً بیمارستان پارس برای این قبیل سوانح و حوادث مجهز نبود و میبایستی میبردند ایشان را به یک بیمارستان بهخصوص میرفتند بیمارستان سینا که مجهز بود برای این کار برای سوانح. و بعد گویا اعلیحضرت بلافاصله دستور میدهند که پروفسور عدل این کار را، برود ایشان را بیند. وقتی که پروفسور عدل میرود بیمارستان پارس دکتر شاهقلی که یک مختصر تخصصی در جراحی پلاستیک داشت جراحی ترمیمی داشت، شروع میکند به عمل کردن مرحوم منصور و بعد هم پروفسور عدل را نمیگذارند که وارد اتاق عمل بشود. دکتر عبدالحسین صمیمی که ایشان هم از مدیران بیمارستان پارس بود متخصص امراض داخلی او هم در اتاق عمل حضور داشته است و دکتر سعید اهری. این سه نفر بودند که منصور را عمل کردند. ولی سعید اهری که جراح قابلی است. (؟) دکتر سعید اهری که آن هم در قید حیات داشته بله بله، دکتر سعید اهری که جراح قابلی است، او دیر میرسد جراحی را دکتر شاهقلی شروع میکند که جراح ترمیمی بوده. این قبیل جراحی سوانح و گلوله درآوردن اینها خیلی مهارت و تخصص میخواهد. همه هم معتقد بودند که در ایران این قبیل کارها را فقط دست پروفسور عدل باید داد برای اینکه هزاران گلوله در عمرش که اصلاً سر همین موضوع اجازه agregation در پزشکی ایشان گرفتند برای اینکه یک کسی را که ریهاش را چاقو زده بودند موقعی که انترن بود اینقدر با مهارت عمل کرد که رئیس جمهور فرانسه به ایشان اجازه داد که امتحان aggregation پزشکی بگذراند بهعنوان تشویق. گویا اولین جراحی بود که یک نوع معجزهای کرده بود در کارش. بله بگذریم.
اینکه ایشان را در بیمارستان پارس بردند و بعد نگذاشتند که کسی غیر از این اطباء ایشان را ببیند و حتی هیئت دولت چند نفر طبیب معین کرد برای معاینه ایشان من جمله مجدداً پروفسور عدل، پروفسور، جمشید اعلم و دکتر هوشنگ میرعلایی که الان در پاریس هست آنها را هم به بیمارستان راه ندادند به اتاق عمل راه ندادند باعث شد که شایعات زیادی در مورد این عمل جراحی حادث بشود. بعد هم سه نفر جراح از خارج آوردند یکی پروفسور (؟) فرانسوی که آنها را هم خیلی به اختصار امکان دادند که مرحوم منصور را معاینه بکنند در آن یک هفتهای که در بیمارستان بود.
من تصور میکنم که اینها برای اینکه نمیگذاشتند کسی ببیند و بهخصوص روز اول خودشان منصور را عمل کردند بیشتر بهخاطر شهرت بود تا به سوء نیت. و احتمالاً تغییری هم شاید. واقعاً من هیچ اطلاع بیشتر از این دارم. ولی چون این شایعات خیلی زیاد بود و هنوز هم من میبینم که هست که آیا عمداً منصور را عمل کردند یا عمداً از او خوب مراقبت نشده، من فکر نمیکنم چون سعید اهری را خیلی خوب میشناسم از لحاظ اخلاقی، مرد قطعاً شریفی است و کسی که این قبیل کارها را بکند قطعاً نیست. شاهقلی هم خیلی دوست منصور بود برای اینکه
س- چنین
ج- چنین کاری را بکند. و باز هم دشمنانش تعریف کردند که به این خاطر وزیر بهداریش کردند. این را هم من تصور نمیکنم. بههرحال من فکر میکنم که مرحوم منصور بههرحال رفتنی بود و شاید، حالا اگر میگویند که اشتباهاتی در عملش شده میبایستی (؟) میگذاشتند نگذاشتند، اینها را بنده واقعاً نمیدانم این را میدانید یک وقتی شاید در تاریخ روشن بشود و هرگز هم روشن نخواهد شد. ماجرایی مثل قتل کندی خواهد بود.
س- بله
ج- ولی به هر تقدیر من تصور به سوء نیت نمینم شاید تصور میکنم که سبکی در این کار از خودشان اطرافیانش نشان دادند. ولی بههرحال مسلم است که خانم منصور فریده منصور فوت کرده همیشه تصور میکرد که شوهرش را میشد نجات داد و نجات ندادند. و حالا تا چه حد این توهم برای ایشان هم ایجاد شده بود اطلاع ندارم.
منصور را شش روز زنده نگه میدارند و بالاخره روز ششم بهمن در بیمارستان پارس فوت میکند که این داستان را کم و بیش همه داریم همه میدانند. بهنظر من مرگ منصور با تمام ایرادات و انتقاداتی که بر او بعضیها وارد میکنند، برای ایران یک ضایعه بزرگی بود. منصور مسلماً یک مغز سیاسی درخشانی بود. من این را اعتقاد دارم. هوش بسیار زیاد، مردم داری بسیار زیاد، سرعت انتقال بسیار زیاد، سواد اندک و بسیار سطحی ولی خوب میتوانست از گزارشهای خیلی پیچیده نکات عمدهاش را استنتاج بکند و خوب بیان بکند. خیلی خوب حرف میزد. بسیار ناطق خوبی بود. خوشخط بود. فارسی را نسبتاً خوب میدانست که خیلی از با وجود اینکه تحصیلات ادبی خاصی نداشت فارسی را نسبتاً خوب میدانست و خوب مینوشت. فرانسه را خوب میدانست. انگلیسی را، بههرحال فرانسه و انگلیسی را راحت حرف میزد و میخواند. نمینوشت ولی راحت حرف میزد و با لهجه خوب و میخواند. چند کلمهای هم ایتالیایی میدانست. و مسلماً هم جاهطلب بود بسیاز زیاد که بعضیها میگفتند که این جاهطلبی هم باعث شده بود اعلیحضرت نسبت به ایشان کمی حساس باشد. ولی بهطور قطع و یقین، صمیمیت زیادی به نظر من نسبت به شاه داشت. و بهخصوص کمتر آدمی را من غیر از خود شاه دیدم که این قدر بلندپروازی نسبت به آینده ایران داشته باشد. واقعاً من شاید بهترین خاطرهای که از منصور دارم این بود که همیشه یک ایران خیلی بزرگ و مترقی و آباد و مرفهی را در جستوجویش بوده جاهطلبی زیادی برای خودش، ولی برای ایران هم داشت. یک نوع عشق فوقالعادهای نسبت به ایران در این آدم بود که من مثلاً در مرحوم هویدا اصلاً ندیدم. علم ایران را خیلی دوست میداشت ولی هیچگونه دید آینده نسبت به ایران نداشت و خوب نقاط ضعف دیگری اشت که آن نقاط ضعف در منصور نبود. دکتر اقبال ایران را خیلی دوست میداشت و آدم درستی بود ولی آدم درستکاری بود خیلی درستکار بود. ولی او هم هیچ نوع بینش سیاسی vision
س- بله.
ج- نمیدانم vision را چه میشود ترجمه کرد به فارسی، هیچ نوع visionی از آینده ایران نداشت. واقعاً منصور آینده، آدمی بود که خیلی بینش بزرگی برای آینده ایران داشت.
س- الان ترجمه کردید خودتان.
ج- بینش؟
س- بله
ج- بینش بلند، بلندپروازی. دو خاطره، مرحوم منصور نسبت به همکارانش خیلی حساس بود. هم از اینها توقع بسیار داشت و هم در حفظ اینها خیلی میکوشید.
دو خاطره از ایشان من باید در این زمینه تعریف بکنم که جالب است. خاطره اول شبی بعد از هیئت دولت سه نفر از وزراء را خواست به دفتر خودش. دیروقت بود. دکتر هادی هدایتی بود. دکتر محمود کشفیان بود و بنده. وقتی که وارد اتاق شدیم دیدیم منصور رنگ پریده و خیلی برآشفته و ناراحت است. گفتیم «چه شده جناب نخستوزیر؟» گفت که «الان از سازمان امنیت به من اطلاع دادند که فردا صبح در محله «خواندنیها» یک شرح خیلی مهمی درباره عالیخانی نوشته شده وزیر اقتصاد و اشارهای شده است به پرونده شکر که عالیخانی در آن آلوده شده بود و همان موقع هم یک کمیسیونی در هیئت دولت به ریاست دکتر نصیری مأمور رسیدگی به این پرونده شکر شده بود که اتهاماتی به عالیخانی وارد کرده بودند. بعضی از مدارک این پرونده از دادگستری درز کرده بود و در «خواندنیها» منتشر شده بود.
دکتر هادی هدایتی که مثل همه ما از سابقه عداوت مرحوم منصور با عالیخانی خوب اطلاع داشت و میدانست که عالیخانی را به او تحمیل کردهاند، گفت که «جناب نخستوزیر، بگذارید مقاله چاپ بشود. بالاخره شما از روز اول تصمیم دارید عالیخانی را عوض کنید.» منصور با عصبانیت گفت که «بله، هنوز هم تصمیم دارم عالیخانی را عوض کنم و بالاخره»، ببخشید، «این پدرسوخته را از دولت من بیرون میکنم. اما خودم بیرون میکنم. ولی یک روزنامه نباید اجازه داشته باشد که به وزیر من توهین بکند تا موقعی که وزیر این کابینه است من خودم مدافعش هستم.» برای من این بیان خیلی دلنشین بود. چند روزی گذشت دعوتی داشتیم به دانشگاه ملی یعنی در محوطه دانشگاه ملی و قرار بود که در آن مراسمی که در محوطه دانشگاه ملی به دعوت وزارت کشاورزی برگزار میشد، اعلیحضرت اصل چندم؟ اصل تازهای از انقلاب را دائر به تشکیل سپاه آبادانی و پیشرفت، آبادانی و ترویج، ببخشید، اعلام بکنند، که یک قسمتش هم به وزارت آبادانی و مسکن (؟) همیشه مأمورن تشریفات دربار سعی میکردند که نسبت به وزراء رفتار شایستهای نداشته باشند. این یکی از سنتهای دربار ایران بود. و در آن موقع یک چادری زده بودند در آنجا نخستوزیر، وزیر دربار، روسای دو مجلس و یکی دو نفر دیگر احیاناً دکتر اقبال قرار بود که پشت اعلیحضرت بنشینند و بقیه همه دور بایستند. عشایر ایلات و زارعین و هیئت دولت هم همراه قاطی اینها ایستاده نگه داشته بودند جزو مدعوین و بقیه تا فاصله بسیار …
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۶
وقتی که اعلیحضرت تشریف آوردند و مراسم شروع شد، مرحوم منصور را هدایت کردند و پشت اعلیحضرت و نشست. شاه هم نشست. بعد سلام شاهنشاهی نواخته شد و وزیر کشاورزی گزارش را پایان داد تشریفات میبایستی یک مقدار زیاید طول بکشد بعد هم در پایانش قرار بود اعلیحضرت نطق بکند. مرحوم منصور جای خودش را ترک میکند در حالی که همه هم داشتند نگاه میکردند خیلی عجیب بود که کنار شاه نشسته بود، جای خودش را ترک میکند و میآید و در کنار وزراء میایستد خیلی دور. باعث این میشود که روسای دو مجلس و غیره هم که نشسته بودند و طبیعتاً منصور به آنها ارشد بود مجبور میشوند بایستند. و خلاصه بعد از چند دقیقه شاه هم برمیخیزد. و بعد از اینکه همه هم متوجه میشوند که منصور به اعتراض این ژست را انجام داده و بعد بلافاصله میرود و به اعلیحضرت عرض میکند که توهین کردن به وزرای اعلیحضرت بیاحترامی نسبت به خودشان است و این رفتاری که با وزرای من شده قابل تحمل نیست و خلاصه غائلهای ایشان به پا میکند برای اینکه چرا وزراء را ایستاده نگاه داشتند و برایشان صندلی نگذاشتند. این قدر حساس بوده به این مسائل.
از مرگ مرحوم منصور دو ماهی گذشته بود شبی در همان اتاقی که مرحوم منصور را شاهد بودیم ما که در خشم بود به خاطر مقالهای که در «خواندنیها» قرار بود چاپ بشود درباره عالیخانی و میخواست که جلوی این مقاله را بگیرد، مرحوم هویدا با دو سه تا از وزراء نشسته بودند باز هم بعد از هیئت دولت و باز هم به ایشان تلفن شد. در حضور ما و نه از سازمان امنیت بلکه از مجله «خواندنیها» و از مرحوم امیرانی مدیر خواندنیها که متن مقالهای را که قرار بود دو روز بعد بر ضد جمشید آموزگار وزیر دارایی و رقیب احتمالی هویدا بنویسد برای ایشان پای تلفن میخواند. و ما شاهد بودیم که مرحوم هویدا چیزهایی را اضافه میکرد که «اینها را بنویسید توی مقالهتان بر ضد جمشید آموزگار.» که البته این را هم واقعاً این که بعداً به خصائص مرحوم هویدا حسن و عیبش برایتان خواهم پرداخت. برای آنکه لااقل آنچه من فکر میکنم برای اینکه حتماً قضاوتها یکی نیست. ولی بهرحال این وجه تمایز و اختلاف زیاد بین این دو مرد، با هم دوست هم بودند، خیلی هم با هم دوست بودند، وجود داشت که مرحوم منصور خیلی مقید بود به رعایت احترام اطرافیان و همکارانش و حفظ حرمت وزیران. حال آنکه مرحوم هویدا که خیلی از منصور باسوادتر و مسلماً بینش سیاسی بیشتری داشت، اطلاعات فرهنگ سیاسی بیشتری داشت ولی نه بینش ایرانی و اصلاً ایران را نمیشناخت که منصور میشناخت، و اصلا فارسی نمیدانست که منصور میدانست، این صفت اگر بشود گفت صفت در او بود که همیشه شاید بهعلت عقدهای یک نوع عقده حقارت سعی میکرد که اطرافیان خودش را کوچک کند و به اینها توهین بکند و افراد کوچک را انتخاب بکند.
منصور همیشه علاقه داشت به انتخاب، این را هم بگوییم، که در اطرافش چند نفر شخصیت بزرگ، یا اینکه او خیال میکرد که آدمهای (؟) هستند باشند. و همیشه مقید بود که سپهبد ریاحی و دکتر نصری با جواد صدر، که وزرای مسن کابینه بودند، باشند برای اینکه بههرحال او رئیس آنها بود و به این ترتیب شأن بیشتری پیدا میکرد. درست مرحوم هویدا سلیقه برخلاف این را داشت. حالا به هویدا خواهیم رسید.
بههرحال در آن شب ششم بهمن آخر ششم بهمن بعد از اینکه مرحوم منصور فوت کرد یا اینکه بههرحال دستگاههایی را که حیات مصنوعی را به ایشان برایش میسر میساخت آن دستگاهها را قطع کردند، نیمه شب هیئت دولت تشکیل میشود و هویدا که کفالت نخستوزیری به او تفویض شده بود استعفای دولتی را که دیگر موجودیت خودش را از دست داده بود با مرگ نخستوزیر، یازده شب میبرد تقدیم اعلیحضرت میکند در کاخ اختصاص شهر و اعلیحضرت هویدا را برخلاف انتظار خودش و برخلاف انتظار همه، برای اینکه همه منتظر بودند که با سپهبد ریاحی رئیس الوزراء بشود بهخاطر نظامی بودنش یا جمشید آموزگار یا یک شخص دیگری از خارج. هویدا را مأمور تشکیل کابینه میکند و به ایشان هم سفارش میکند که همان افرادی را که در کابینه منصور هستند همانها را نگه دارید و فقط سپهبد نصیری به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور منصوب میشود و تیمسار سرلشکر پاکروان با اختیارات زیادی که بعداً هفته آینده به آن اشاره خواهم کرد به وزارت اطلاعات. و برای تجلیل از مرحوم منصور جواد منصور را که معاون نخستوزیر بود به مقام وزارت مشاور ولی بدون مسئولیت ارتقاء میدهند برای اینکه به اصطلاح تجلیلی از نام منصور کرده باشند. و صبح روز بعد هفتم بهمن در شرایط بسیار غمانگیزی، غمگینی، هیئت دولت جدید به اعلیحضرت باز هم در کاخ اختصاصی در مراسم خیلی ساده معرفی میشود و بلافاصله بعد از آن نخستین جلسه کابینه هویدا در حضور شاه، تنها باری بود که هیئت دولت در حضور شاه در این چهارسال و نیمی که بنده، در چهار سال و هفت ماهی که من وزیر بودم، تشکیل شد. نخستین جلسه هیئت دولت در حضور اعلیحضرت در کاخ اختصاصی همان در کاخ شهر تشکیل میشود و خاطرات آن را انشاءاله جلسه آینده برایتان تعریف خواهم کرد.
س- انشاءالله.
پایان سومین جلسه مصاحبه با جناب آقای دکتر هوشنگ نهاوندی. متشکرم.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ فوریه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۷
جلسه چهارم مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی، مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب، پاریس سیزدهم فوریه ۱۹۸۶.
ج- مرحوم هویدا ابتدا نه خودش باور داشت که نخستوزیر بشود و بعداً باور نداشت که نخستوزیر برای مدت طولانی باقی خواهد ماند، و نه راه و چاه کارها را بهاصطلاح میدانست. ولی اندکاندک به ریاست دولت خو گرفت و شاید برخلاف آنچه که غالباً گفته شده است و گفته میشود هنوز، مقتدرترین نخستوزیر تاریخ مشروطیت ایران بود. و این اقتدار را با زیرکی، با تحریک، با ایجاد نفاق بین همه و با دور کردن شاه بهطوریکه خود او هم این اواخر دیگر متوجه نبود بهدست آورده بود و عملاً همه انتصابات مملکت را جز انتصابات نظامی و بعضی از انتصابات در قسمت دیپلماتیک خودش انجام میداد و چنان وانمود میشد بعضاً که این انتصابات از شاه الهام گرفته و برای روانشناسانی که از نزدیک مکانیزم داخلی حکومت ایران را میدانستند شاید این تحول هویدا از نخستوزیر بیاعتماد تا نخستوزیر مقتدر توانا، یک افسانه حیرتانگیزی باشد.
به یاد دارم در نخستین روزهای زمامداری هویدا هنوز تعمیراتی در نخستوزیری انجام نشده بود و نخستوزیر در دفتر نخستوزیران پیشین که من شخصاً مرحوم دکتر اقبال، آقای شریف امامی، سپس آقای امینی، بعداً مرحوم علم و بعد از مرحوم علم، مرحوم منصور را در آن دیده بودم مشغول به کار بود ساعت هفت یا هشت شب بود با من ملاقات داشت و من رفتم به دفترش نسبتاً روی ما به هم باز بود، و چند روزی بیشتر نبود که نخستوزیر شده بود هویدا و شب به سفارتخانهای دعوت داشت. از من سؤال کرد که تو هم به این سفارتخانه مهمان هستی؟ گفتم خیر. گفت که پس اجازه بده که من بروم دوش بگیرم در حمام را باز میگذارم و در ضمن با هم صحبت میکنیم. این صحنه از آن صحنههایی است که خیلی فراموش کردنش دشوار است. من هم آن کنار نشسته بودم و هویدا هم رفت به داخل حمام که دری داشت به دفتر نخستوزیر و زیر دوش لخت بهکلی لباسش را درآورد و داشت ریشش را میتراشید و همین جور هم با هم صحبت میکردیم. بنده هم این کنار نشسته بودم که هم او راحت باشد و هم در ضمن صدایاش را بهقدر کافی بشنوم بنابراین او را نمیدیدیم. از همان موقعی که داشت صورتش را اصلاح میکرد گفت که «هوشنگ باید ما یک کاری بکنیم که مردم مرا به نخستوزیری قبول کنند. هیچکس مرا جدی نمیگیرد.»
البته نیمی فرانسه همیشه صحبت میکرد با من و نیمی فارسی. بیشتر فرانسه تا کمتر فارسی، برای اینکه فرانسه را راحتتر صحبت میکرد. و بعد یک برنامهای ریختیم همان شب که ایشان به وزارتخانههای مختلف برود و با کادر مدیره وزارتخانهها آشنا بشود و غیره. غرضم این بود که خودش هم ابتدا یواشیواش به زبان میآورد و این مطلب را میگفت گهگاه. هویدا آدمی بود بسیاربسیار باهوش، زیرک، باسواد، کتابخوانی که بهسرعت میتوانست بخواند، به اصطلاح متد دیاگونال، و این به او اجازه میداد که یک مقدار زیادی کتاب را به سرعت و بهطور سطحی مطالعه بکند. روزنامه یاد میخواند، روزنامههای فرنگی را زیاد میخواند. یواشیواش روانشناسی و خصوصیات روانی مردم ایران را و چگونه میشود اینها را جذب کرد یاد گرفته بود و یک تشکیلاتی در دفتر خودش بهوجود آورد که من هرگز چنین تشکیلاتی در هیچ جای ایران ندیدم شاید در اروپا هم نباشد. عده زیادی از مردم مثلاً دفترش مطلع بود که کی به مریضخانه میرود. کی بچهاش زاییده. کی روز تولدش است. و بهعناوین مختلف برای اینها کادو میفرستاد، گل میفرستاد. وقتی خارج میرفتند اگر نیاز به پول داشتند برایشان پول میفرستاد و امثال اینها. و به این ترتیب یک مقداری البته به هزینه دولت برای خودش رفیق و دوستیابی میکرد.
و همیشه وقتی که صحبت مخالفین بود این را به زبان میآورد من فکر میکنم که در مورد غیرمخالفین هم این را خودش اجرا کرد. میگفت Il faut acheter les consciences و همیشه سعی میکرد که افراد را بخرد. من این صحبت را یک بار درباره بازرگان با من کرد که سفارش بازرگان را میکرد که ما در وزارت آبادانی و مسکن به او کار بدهیم. همان موقعی بود که بازرگان شدیداً با دولت درگیر بود، من گفتم «شما چرا به سفارش بازرگان عمل میکنید؟» گفت که «من هیچ سمپاتی خاصی به او ندارم. ولی به او باید پول رساند که این آرام بگیرد.
II faut acheter les consciences و خیلی ساده با یک cynisme کامل. هویدا مسلماً آدم درستی بود شخصاً& برای اینکه نیازی هم نداشت. در نخستوزیری تقریباً همیشه زندگی میکرد و آدمی بود که خیلی حقوقش را هم مرتب ذخیره میکرد حتی تا دینار آخر خرجش هم طبیعتاً از بودجه نخستوزیری پرداخت میشد. ولی مسلماً خودش اهل گرفتن رشوه نبود. ولی رشوه راحت میداد از بیتالمال. و تمام اطرافیان آن عده از اطرافیان اعلیحضرت را که فاسد بودند نه تنها میخوراند به آنها بلکه اغوای به فساد هم میکرد. این قسمتها درباره مرحوم هویدا تا چند سالی قابل انتشار نیست. توجه بفرمایید. اغوای به فساد هم آنها را میکرد. من خوب به یاد دارم که مثلاً در مورد شاهدخت اشرف، شاهدخت فاطمه، شاهپور عبدالرضا، شاهپور غلامرضا، شاهپور محمودرضا سعی میکرد که برای اینها به هر قیمتی شده کمسیون در قراردادها و امثال اینها فراهم بکند و اینها را واسطه انجام معاملاتی قرار بدهد که اینها بتوانند از آن محل وجوهی دریافت بکنند.
یک بار هم خیلی بحران شدیدی بین ایشان و بنده در این مورد اتفاق افتاد که شاید یکی از عللی این شد که رفتن مرا از وزارت آبادانی و مسکن تسریع کرد.
مناقصه ساختمانهای وزارت پست و تلگراف بود که الان هم در کنار جاده قدیم شمیران تمام شده بعد از سالها، و برای آن زمان سال ۴۷ قرارداد خیلی بزرگی بود. شاید بزرگترین قرارداد ساختمانی بود که وزارت آبادانی و مسکن در مجموع میبایستی ببندد و شرکتی بهنام شرکت دی، اینها هم غیرقابل انتشار است، مدیر عاملش شخصی بود بهنام، بزرگترین شرکتهای ساختمانی ایران، مدیرعاملش شخصی بود که بنده هرگز ندیدم، مهندس مکارهچیان. این شرکت که با مرحوم ارتشبد خاتم و شاهدخت فاطمه شریک بودند مصر بود به اینکه این کار را با ترک مناقصه بگیرد. بنده زیربار نرفتم. بعداً فشار میآورد مرحوم هویدا و شاهدخت فاطمه که یک مناقصه صوری ساخته بشود لیست مقاطعهکاران را شرکت دی بدهید و ما از آنها دعوت بکنیم آنها پیشنهادهای مختلف بدهند بهنحوی که شرکت دی دارنده حداقل پیشنهاد بشود. آن را هم بنده زیر بار نرفتم و اتفاقاً آمده بودم به پاریس به مرخصی و باور بفرمایید که در توی هتل شاتوفونتانا که با فرانسوا (؟) که با زنم زندگی میکردیم چند روزی مرحوم هویدا و شاهدخت فاطمه از تهران یکیشان و از لوسآنجلس دیگریشان بنده را تلفن پیچ میکردند راجع به این مناقصه. بنده بههرحال بهقدر کافی مقاومت کردم تا از وزارت آبادانی و مسکن که میخواستم بروم این مناقصه انجام شد. ولی مقاومت بنده خیلی باعث خشم مرحوم هویدا شد. اما هویدا خودش مردی بود که به هیچ وجه چیزی از این محلها نمیگرفت و همیشه هم به خنده میگفت که (؟) و از این لحاظ آدم جالبی بود. خصلت دیگری که در هویدا بود این بود که البته به عدهای از دوستانش خیلی وفادار بود. ولی نسبت به همکارانش کوچکترین تعهدی در خودش احساس نمیکرد. تمام این قسمتها غیرقابل انتشار است درباره مرحوم هویدا. در مورد دوستان …
س- ببخشید تا چند سال فکر میکنید که …
ج- بله؟
س- تا چند سال فکر میکنید که قابل انتشار نیست.
ج- بگوییم بیست سال بیستوپنج سال. نمیدانم والله چه بگوییم. ولی میخواهم اینها گفته بشود. بماند ولی نمیدانم. خودم هم به خدا یک چیزهایی است که حالا یواش یواش داریم میرسیم به آنجاهایی که درد دلهای بنده است البته.
س- میخواهید که بگذاریم آخر مصاحبه اگر موافق باشید آن وقت تصمیمتان را …
ج- بگذارید این قسمت غیرقابل انتشار در مورد تعداد سالها بعداً توافق خواهیم کرد.
س- بله.
ج- غیرقابل انتشار.
س- بله.
ج- چه میگفتم؟
س- میفرمودید که …
ج- به دوستان خودش خیلی …
س- به همکارانش وفادار نبود.
ج- میخوراند و به همکارهایش هیچ نوع حمایتی را نمیداد. بنده یادم میآید یک روزی، مقایسهای است، شاید این را برایتان قبلاً گفته باشم، در ساعت ده یا یازده شب بود بعد از جلسه هیئت دولت مرحوم منصور ما را خواست به دفتر خودش، گفتم این را نگفتم؟
س- نه خیر.
ج- دکتر هدایتی وزیر آموزش و پرورش در آنجا بود. دکتر کشفیان بود و بنده. مرحوم منمصور بهطور عصبانی و خیلی خشمآلود خشمگین در اتاق راه میرفت و فحش میداد به مرحوم امیرانی مدیر مجله خواندنیها. سؤال شد از ایشان که «چرا عصبانی هستید جناب آقای نخستوزیر؟» گفت که «سازمان امنیت به من خبر داده که فردا در خواندنیها مقاله خیلی بدی راجع به پرونده شکر، پروندهای بود که خیلی معروف بود آن موقع، راجع به پرونده شکر درباره وزیر اقتصاد دکتر علینقی عالیخانی چاپ شده.» یکی از حضار که از رابطه بسیار بد منصور با عالیخانی اطلاع داشت و اطلاع هم داشت که در آخرین دقیقه عالیخانی را اعلیحضرت به منصور تحمیل کرده و نمیخواست منصوبش کند به وزارت بپذیرد. برگشت به منصور گفت که «جناب آقای نخستوزیر شما که مدتهاست دارید سعی میکنید عالیخانی را عوض کنید. این یک بهانهایست که تضعیفش میکند.» برگشت با عصبانیت گفت:«جناب آقای دکتر فلان»، خطاب به دکتر هدایتی بود.
س- آها.
ج- «جناب آقای دکتر هدایتی»، معمولاً دکتر هدایتی را جناب صدا نمیکرد چون دکتر هدایتی دوستش بود. «جناب آقای دکتر هدایتی من این فلان فلان شده را خودم وقتی زورم برسد برخواهم داشت. ولی تا موقعی که وزیر من است اجازه نمیدهم به وزرای من توهین بکنند.» و گوشی تلفن را برداشت و دستور داد به سرهنگ مولوی رئیس سازمان امنیت تهران که شمارههای خواندنیها را جمع کنند. و بههرحال دستوری داد در همان زمینه.
مدتی از این جریان گذشت و مرحوم منصور دیگر پشت آن میز نبود و مرحوم هویدا بود.
تقریباً باز هم در همان ساعت در پایان هیئت دولت چند نفری از آنهایی که مرحوم هویدا آنها را مجرم میدانست و محرم هم بودند با او، بنده اوایل رابطهام خیلی با ایشان خوب بود، در اتاق ایشان بودند و ایشان داشت باز هم با مرحوم خواندند.
س- امیرانی.
ج- با مرحوم امیرانی تلفنی صحبت میکرد و به او راهنمایی میکرد که چه جوری مقالهای را برضد جمشید آموزگار در شماره آیندهاش چاپ بکند. از همان تلفن از پشت همان میز در همان اتاق و در همان ساعت بعد از جلسه هیئت دولت. و این درست چون آن موقع جمشید آموزگار خیلی معروف بود به اینکه رقیب، و رقیب …
س- جدی.
ج- جدی هم بود، که یواشیواش یواش دم ایشان را چنان چید که واقعاً پدرش را درآورد این هویدا. و این مطلبی بود که خیلی مواظب بود که (؟) دوستانش را بزند. مرحوم هویدا فوقالعاده نسبت به کسانی که در دولت میدرخشیدند، حساسیت داشت و سعی میکرد آنها را خراب بکند پهلوی شاه و یا در افکار عمومی یا از طریق مطبوعات، یا به هر ترتیبی که میتوانست. کسانی بودند که به این ترتیب فدای ایشان شدند. عبدالرضا انصاری بهطور قطع، جواد صدر بهطور قطع، جمشید آموزگار زورش نرسید که او را از کار بهکلی بیکار بکند ولی بههرحال به وضعی او را انداخت که درخشش و جاهطلبیاش تمام بشود. و وقتی که جمشید آموزگار آمد دیگر خیلی دیر بود، چون جمشید آموزگار مدیر خوبی بود ولی نه مرد دوران بحران.
و شاید یک مقداری هم درباره بنده این جریان وجود داشت. بهخصوص در دوران بعدی که حالا انشاءالله در جلسه دیگری خواهیم گفت که ماجراهای دانشگاه تهران است که آن زیربنای اغتشاشات دانشگاه تهران هم برای اولین مرتبه خوب است در یک جایی
س- گفته بشود.
ج- گفته بشود با قید به اینکه انتشار نخواهد یافت فعلاً.
س- ما در بیرون آن موقع شایعاتی میشنیدیم بر سر دانشگاه و اختلاف رئیس دانشگاه و دولت
ج- حقیقت را
س- حقیقت را خواهید دانست لااقل آن چیزی که بنده میدیدم. اینها، بههرحال، این دو صفت در مرحوم هویدا بود. در مقابل خارجیها بسیار با تکبر سعی میکرد رفتار بکند. این از خواص خوبش بود. درحالیکه اصولاً آدم خیلی متواضعی بود و مؤدبی بود مخصوصاً اگر افراد توانای خارجی را میدید همیشه سعی میکرد پایش را بیندازد روی میز که بههرحال کار خوبی هم نبود. ولی همیشه هم میگفت که مخصوصاً این کار را میکنم برای اینکه از بس ما از خارجیها تحقیر دیدیم حالا ما باید اینها را بهنحوی تحقیر بکنیم.
بهطور مسلم رجال سیاسی ایران بعضیهایشان با خارجیها حساب جاری خاصی داشتند. با بعضی از سیاستهای خارجی بهخصوص بعضاً با آمریکاییها و بعضاً با انگلیسها. با فرانسویها نه برای اینکه در صحنه سیاست ایران چیزی نداشتند. من بدون اینکه هیچ نوع دلیلی داشته باشم و بدون اینکه هیچ نوع دلیلی درباره بقیه هم چرا بعضی دلایل هست، تصور میکنم که مرحوم هویدا با هیچکدام از سیاستهای خارجی مستقیماً ارتباط نداشت. آدم هیچکسی نبود. اما شاید اواخر خیلی کوشش کرد که چون خیلی هم دیگر مغرور شده بود، به خودش خیلی کوشش میکرد که با بعضی مانورها اوضاع را مغشوشتر بکند که شاید یک روزی خودش بهعنوان recours نمیدانم recours را به فارسی چه میشود گفت؟
س- نمیدانم چیست؟ پایگاه، تکیهگاه.
ج- تکیهگاه نجات باشد. میگویند شخص دیگری هم که او را هم از او خیلی تعریف میکنند بنده هرگز ندیدمش و نشناختمش، تیمور بختیار او همچنین بود. به هر تقدیر این مطلب در مورد مرحوم هویدا هست که به نظر من نه عامل آمریکا بود نه عامل انگلیس، عامل شوروی که قطعاً نمیتوانست باشد. و شاید هم اواخر جریان حزب رستاخیز و حزب ایران نوین و انحلال حزب ایران نوین هم یک تئوری شخصی بنده دارم مستند به چیزهایی که شنیدم و دیدم که شاید موید این مطلب باشد. ولی بههرحال اینها وقایع نیست بلکه استنباطات است. بنابراین باید بین این دو تا همیشه
س- تفاوت گذاشت.
ج- تفاوت قائل شد. اما باز هم حالا باید گفت که هویدا مسلماً مرد باهوشی بود.
و چون در خرج کردن اموال دولت هیچ نوع صرفهجویی برای خودش روا نمیداشت شاید در موقع انقلاب بسیار نخستوزیر خوبی میتوانست باشد، و شاید اگر او نخستوزیر بود یا بازمیگشت با تحریک و تذبذب و افراد مختلف را با خریدن یا به جان هم انداختن و با شجاعت اینکه میلیونها تومان پول را بریزد توی مخالفین و اینها را یکییکی بخرد، شاید میتوانست پایان کار را به تأخیر بیندازد. درحالیکه باز هم بیچاره جمشید آموزگار اصلاً مرد این کار نبود و شریف امامی هم که اصلاً بگذریم و به کل صحبتش را نکنیم بهتر است. و شاید اگر هویدا زنده میماند و میتوانست از ایران خارج بشود با مردمداری که داشت و با ارتباطاتی که با افراد زیادی در دنیا برقرار کرده بود روی ارتباطات شخصی بهخصوص با اروپاییها و بهخصوص با فرانسویها شاید میتوانست پایگاه یک مخالفت منظمتری از آنچه که الان ما میبینیم با رژیم خمینی بشود. بههرحال هویدا خیلی بد تمام شد، پایان بدی داشت. و به حکومتش بعضی از خاطراتم را خواهم رسید ولی پایان به این حال، بهطور نامنظم بنده صحبت میکنم.
س- بله، ولی اتفاقاً تصور میکنم که این قسمت استنباطها پشت سر هم گفته شد که اگر بناست یک قسمتی صرفاً منتشر نشود آن قسمتها مثل اینکه زودتر آمدند.
ج- دو نکته هست که بنده خواهش میکنم یادداشت بفرمایید میل دارم گفته بشود. یکی در مورد شرایط توقیف هویدا که باید گفته بشود کجا تصمیم توقیف هویدا گرفته شد؟ چه کسانی این برنامه را ریختند؟ که غیرقابل انتشار است طبیعتاً. و یکی دیگر هم درباره شرایط توقیف هویدا بهدست عوامل خمینی که این هم باید گفته بشود. شاید کمتر بدانند که در چه شرایطی او را گرفتند. بههرحال برگردیم به اوضاع زمان مرحوم هویدا. یکی از گرفتاریهای عمدهای که پیدا شد وقتی که مرحوم هویدا آمد سرکار گزارشات پیاپی همه دستگاهها بود و استنباطات و اطلاعات خود ما که موج نارضایتی در میان مردم بسیار زیاد است و قتل مرحوم منصور هم کشتن منصور هم میسر نمیشد مگر اینکه اینها داوطلب پیدا بکنند. و گزارشهایی که از آن انجمن اسلامی اصناف رسیده بود نشان میداد که مدتها بود که تصمیم به قتل منصور گرفته شده بود ولی کسی داوطلب نمیشد. و نارضایتیهای آخر حکومت منصور و بهخصوص افزایش قیمت نفت باعث شد که چند نفری داوطلب این قتل بشوند. بههرحال در آن موقع تیمسار پاکروان که به وزارت اطلاعات آمده بود و یک چند ماهی وزیر بسیار توانایی کابینه بود یک برنامهای را بهعنوان crash program آورد به هیئت دولت به تصویب رساند که آن برنامه عبارت بود یکی پاکسازی آلونکهای تهران و زاغههای تهران که بهطور کامل انجام شد اگر یادتان باشد.
س- بله.
ج- یکی آسفالت خیابانهای تهران بود که آن ارتباط زیاد به این برنامه نداشت. و تعدادی برنامههای دیگر. بههرحال یک قسمت عمده از این برنامه به گردن وزارت آبادانی و مسکن نهاده شد و آن پاک کردن زاغهها بود و ساختمان کوی نهم آبان، که اگر فراموش نکرده باشید سه هزار و چهارصد و پنجاه خانه به اضافه شهرسازیاش، مسجد، اداره، مدرسهها و غیره و غیره در ظرف مدتی کمتر از یک سال ساخته شد و نهم آبان ۱۳۴۴ اعلیحضرت آمدند برای افتتاح آنجا و تشریف بردند به بام مدرسهای که مشرف بود به تمام ساختمانهای کوی نهم آبان. و من کمتر روزی شاه را اینقدر بشاش و خوشحال دیده بودم. و شروع کرد به تعریف آن داستانهای زمان جنگ. و همیشه وقتی که شاه به حالت حداکثر خوشحالی میرسید بدبختیهایش را به یاد میآورد که چقدر ایران بیچاره بود، چقدر خارجیها به ایران تعدی میکردند، چقدر چه میکردند، چه میکردند. همینجور بهصورت خصوصی روزنامهنویسی هم در اطراف نبود که برای ضبط در تاریخ باشد بلکه بهخاطر
س- احتمالاً مسئله مقایسه پیش میآورد.
ج- مسئله مقایسه میکرد و خیلی خوشحال بود از این برنامهای که انجام شده بود. و بههرحال کوی نهم آبان یکی از آن برنامههایی بود که مرحوم پاکروان مبتکرش بود و مجریاش وزارت آبادانی و مسکن. ساختمان تلویزیون از آن برنامهها بود که صد روزه وزارت آبادانی و مسکن ساخت و چند برنامه دیگر. اتفاقات جالبی بعضی وقتها میافتاد در این دورهها. در هیئت دولت به دلایلی که بر من روشن نیست مرحوم پاکروان که من خیلی کم میشناختم و از آن موقع خیلی به او ارادت پیدا کردم از لحاظ سلسله مراتب وزراء را از طریق سلسله مراتب مینشاندند، پهلوی من نشسته بود. در پایان ماه اول وزارتش سرلشکر پاکروان رئیس مقتدر سازمان امنیت سابق ایران، رئیس سابق و مقتدر سازمان امنیت و مردی که بههرحال مطلع بود و همه چیز را میدانست، برگشت به من گفت، با آن لهجه نیمه فارسی و نیمه فرانسه طرز مخصوص حرف زدنش گفت که «آقای دکتر حقوق وزراء چقدر است؟ بنده به ایشان گفتم که حقوق وزراء چقدر بود. گفت که «این چه وقت به ما میخواهند حقوق بدهند.» گفتم که «معمولاً حقوق به این صورت» من اصلاً برای من غیرقابل تصور بود که رئیس سازمان امنیت ایران اولاً نداند حقوق وزراء چقدر است. البته مطلب مهمی نبود قابل فهم بود که نداند. و بهخصوص گفت «من پولم تمام …
س- (؟)
ج- من پولم تمام شده نمیدانم چه کار بکنم؟ ممکن است شما سفارش مرا بکنید حقوق مرا بدهند.» و واقعاً نشان میدهد که این مرد چقدر پاکدامن بود.
س- بله
ج- و چقدر کم اصلا اهل سوء استفاده و بلکه
س- نه خیر ابدا.
ج- استفاده از قدرت و مقامش نبود. و تمام مدت هم در هیئت دولت یا نقاشی میکرد یک نقاشیهای آبستره. یا اینکه فرمولهای ریاضی حل میکرد. خودش فرمول مینوشت و خودش حل میکرد. این تفریحش بود و پیاپی سیگار میکشید. این مرحوم پاکروان
س- ایشان در بحثوگفتوگو معمولاً شرکت نمیکرد.
ج- همه حرفها را هم بهدقت گوش میداد. مرتب هم در صحبتها دخالت میکرد. خیلی هم خشن صحبت میکرد. خیلی هم تند به همه تذکر و تنبه میداد. ولی در ضمن همینطوری که به همه صحبتها گوش میکرد فرمول هم حل میکرد و دو کار را در آن واحد با همدیگر میتوانست انجام بدهد. دو نفر در بحرانهایی که ما در وزارت آبادانی و مسکن داشتیم که بنده باید بگویم خیلی نسبت به کارهای ما حمایت کردند که یاد هر دو بهخیر. یکی مرحوم پاکروان بود و یکی مرحوم سپهبد یزدانپناه که آن موقع رئیس بازرسی شاهنشاهی بود. آسفالت تهران یک پرونده بسیار طولانی و بدی داشت. شخصی به نام رحیمعلی خرم مقاطعهکار آسفالت تهران بود با پنجاهوپنج درصد تخفیف روی فهرست بهای سازمان برنامه. یعنی در حقیقت
س- مدعی بود که نصف قیمت تمام میکند.
ج- مدعی بود که نصف قیمت تمام میکند و بعداً پروندهاش به دادگستری کشیده بود پیدا شده بود که این …
س- دو برابر قیمت …
ج- زیرسازی نیمکره و آسفالت میکرد به همین مناسبت آسفالتها خراب شده بود ولی رحیمعلی خرم بسیار آدم مقتدری بود و میخواست آسفالت تهران را انحصار خودش میدانست و با مرحوم ارتشبد نصیری که آن موقع رئیس سازمان امنیت شده بود بسیار دوست بود و با بسیاری از افراد توانای رژیم. وکیلی داشت وکیل عدلیهای داشت بهنام حسن ارسنجانی که داستان حسن …
س- که این دکتر ارسنجانی وکیل رحیمعلی خرم بود؟
ج- رحیمعلی خرم بود. و این داستان را هم باید تعریف بکنم برایتان درباره مسئله زمینهای خرم. و ما با مرحوم خرم دو درگیری عمده داشتیم. یکی مسئله آسفالت بود که ایشان افرادی را شبها میفرستاد و آسفالت را رویش نفت میپاشیدند آسفالت وزارت آبادانی و مسکن را برای اینکه خراب بشود و بعد سازمان امنیت به اغوای مرحوم نصیری گزارش میداد که این آسفالتها خراب است. و دیگر مسئله اراضی بود که منجمله در محور خیابان آیزنهاور خرم گرفته بود و تصرف کرده بود. اراضی مال بانک ساختمانی بود و ما میخواستیم این اراضی را پس بگیریم. و مرحوم ارسنجانی مداخله میکرد و از طرق مختلف به نصیری متوسل میشد به علم متوسل میشد و نمیگذاشت ما کار کنیم. بنده یادم هست یک روزی رفتم روز جمعه هم بود و عوامل خرم مأمورین وزارت آبادانی و مسکن را که میخواستند بروند یک زمینی را که مال دولت بود محصور بکنند کتک زده بودند و در حضور مأمورین ساواک عملاً و از آنجا رانده بودند. بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که همچین اتفاقی افتاده و ارسنجانی هم بر ضد وزارت آبادانی و مسکن اعلام جرم کرده. سازمان امنیت هم از ایشان طرفداری میکند. سپهبد هاشمی نژاد را که آن موقع سرلشکر بود خواستند و دستور دادند که به هرکسی لازم است بگویید با ذکر اسم، که اگر از این به بعد از این کارها بکنند مأمورین گارد شاهنشاهی خواهند آمد و همه را توقیف خواهند کرد. و بعد هم به من گفتند که «از طرف من به این سوسیالیست دکتر ارسنجانی بگویید که مرد خجالت نمیکشی تو وکیل خرم شدی؟» البته بنده چنین پیغامی را نبردم ولی بههرحال. و آن موقعی که آسفالت تهران در جریان بود. این داستانها بد نیست برای اینکه یک آمبیانسی و یک روابطی را در داخل دستگاه حکومتی ایران میرساند.
س- بنده خیال میکنم ببخشید نظر خودم را علاقمندم بگویم، خیال میکنم که خیلی خوب است برای اینکه همانطور که گفتید نشان میدهد وضع چه جوری بوده است گذشته از اطلاعات دقیق تاریخی که یک مقداری کموبیش در دست هست حالت و موقعیت و وضعیت دانستنش من فکر میکنم خیلی مفید است.
ج- روابط افراد است. بله اینها بد نیست بعداً برای شناسایی اوضاع در جریان آسفالت تهران مرحوم پاکروان و مرحوم یزدانپناه برای اینکه جلوی این حرکات را بگیرند مکرر شبها خودشان میآمدند و در توی خیابانها میگشتند و البته آن موقع خیابان شاهرضا را مشغول به آسفالت بودیم، سعی میکردند که ببینند عرب و عجم که اینها آمدهاند و از تحریکات اینها به این ترتیب جلوگیری بشود. بنابراین برنامه آسفالت تهران که یک برنامه خیلی سادهای بود که میبایستی در حد یک اداره بگذرد تبدیل شده بود به یک مسئله سیاسی بزرگ
س- مملکتی
ج- مملکتی. از طرفی خرم و بعضی از عوامل فساد با پشتیبانی رئیس سازمان امنیت از طرف دیگر وزارت آبادانی و مسکن با حمایت وزیر اطلاعات بسیار مقتدر در ابتدای کار و رئیس بازرسی شاهنشاهی. و این واقعاً نشان میدهد که تا (؟)تشنجاتی که گاهی در داخل حکومت موجود میبود. از این قبیل داستانها البته خیلی زیاد هست. بنده حالا یک کمی فراموش کردم باید سرفرصت بهدست بیاید تمام این داستانها. بههرحال سالهایی با مرحوم هویدا بنده همکاری داشتم و یواشیواش روابط ما سرد شد به جهاتی که شاید برای بنده روشن نبود. یکی از این جهات این بود که بنده مسلماً در انتصاباتی که خودم میکردم در آبادانی و مسکن اشتباهات زیادی کردم، ولی مسئولیت اشتباهات را خودم میخواستم قبول کنم و نمیخواستم کسی در امور وزارتخانه دخالت کند. بهخصوص که بعد از یک مدت کوتاهی بنده احساس کردم که مطلقا شاه در انتصابات کوچکترین دخالتی برخلاف آنچه که شایع بود، داستانی است که باید برایتان تعریف کنم، کوچکترین دخالتی در انتصابات اصلا نمیکند.
و هیچ دلیل نبود که یک شخصی که وزیر است افرادی را به او تحمیل بکنند. خیلی طبیعی بود که افرادی را به او معرفی بکنند و چه بسا افرادی را بنده به مقامات مختلف منصوب کردم که اصلاً نمیشناختمشان. ولی قبول نمیکردم که کسی را به من تحمیل بکنند بهخصوص اگر آن شخص بدنام باشد. در اوایل حکومت مردم هویدا روزی در همان برنامه آشنایی با مأمورین عالیرتبه دولت قرار بود که هویدا بیاید به وزارت آبادانی و مسکن و صاحب منصبان وزارتخانه باشند و روسای شرکتهای وابسته. من تلفن کردم به مرحوم به، خداوند سلامتش نگه دارد چون با بنده بعد از یک دوران بحران روابطمان بهتر شد خوب شد، یعنی به آقای ویشکایی که مدیرعامل بانک رهنی بود، به ایشان گفتم که فلان روز جناب آقای نخستوزیر تشریف میآورند به وزارت آبادانی و مسکن، من صاحب سهم بانک رهنی بودم، و شما هم تشریف بیاورید برای اینکه از ایشان استقبال بکنیم و فلان. آقای ویشکایی برگشت به من در تلفن گفت که «هویدا کیست که من بیایم به استقبالش. موقعی که من وزیر بودم او رئیس دفتر». حتی رئیس دفتر هم نگفت منشی، «منشی رئیس شرکت نفت بود.»
که البته دروغ بود. برای اینکه ایشان رئیس دفتر بود ولی در ضمن با مقام معاون مدیرعامل. و بههرحال «من نمیآیم به استقبالش.» من گفتم، «جناب آقای ویشکایی فراموش نفرمایید که بههرحال ایشان فرمان نخستوزیری دارند و همان کسی که شما را رئیس بانک رهنی منصوب کرده ایشان را نخستوزیر کرده. بنابراین احترام مقام برای ما لازم است نه احترام شخص.» بههرحال ایشان به جلسهای که مرحوم هویدا قرار بود بیاید و آمد، نیامد. و چندین بار دیگر هم از این قبیل تشنجات بعد از اینکه مرحوم منصور از نخستوزیری رفت، مرد و رفت، بین آقای ویشکایی و بنده در وزارت آبادانی و مسکن پیش آمد. در مورد آییننامه استخدامی بانک رهنی که کارمندها را تحریک کرده بود که بیایند به جلوی وزارت آبادانی و مسکن که سازمان امنیت خبر داد و ما جلویش را گرفتیم در حالیکه آییننامه تصویب شده بود و امضاء شده بود یک هفته بود در میز ایشان بود ایشان میگفتند صاحب سهم امضا نمیکند. و از این قبیل تشنجات دائم تحریکاتی میکرد. درحالیکه مرحوم منصور، تحریکات سیستم قدیمی ادارات ایران.
س- بله.
ج- مرحوم منصور روز اولی که به ریاست دولت منصوب شد به بنده گفت که «ویشکایی را از بانک رهنی بردارید.» من هم به او گفتم که «ویشکایی مرد بسیار درستی است» که هست و بود، «و این شخص کاری نکرده که ما این را برداریم. و پدرش هم با پدر من دوست بود. هم ولایتی من هم است من خیلی محظور دارم در برداشتن ایشان.» منصور هم گفت «بسیار خوب.» و بعد هم شخصی که آنجا شاهد این مطلب بود به آقای ویشکایی گفته بود که فلانی مانع تعویض شما شد. و خیلی آقای ویشکایی به بنده اظهار ارادت و حقشناسی میکرد که مقام ایشان را حفظ کردم. اما بعد از مرگ منصور به کلی رفتارش عوض شد و خیلی نسبت به هویدا بد بود، نظر بدی داشت و فکر میکرد که بنده را هم میتواند انگولک کند به اصطلاح و کاری بکند.
یک روزی با دکتر مهر، خدا سلامتش بدارد، رفتیم به درروس منزل مرحوم هویدا و من به ایشان گفتم که میخواهم ویشکایی را عوض کنم. شروع کرد به فریاد کردن که «هوشنگ تو میخواهی برای من دردسر درست کنی. این شریف امامی پشتش هست. و شریف امامی را ما بهش احتیاج داریم. من هم از او بدم میآید و جانشینش را انتخاب کردم قوام صدری است. ولی بگذار اول اذیتش بکنیم خوب، قلقلکش بدهیم بعد برداریمش.» مطابق سیستم
س- بله.
و این پست هم مال قوام صدری است. بنده هم گفتم که «والله قوام صدری بسیار خوب، آدم خوبی است. ولی حالا باشد یا نباشد من کاری ندارم. ولی فعلاً من اگر ویشکایی را برندارم و دیگر کسی خط مرا در وزارت آبادانی و مسکن نخواهد خواند.»
در شب نوروز، شب نوروز بود اگر اشتباه نکنم، یا دو روز مانده به عید، عید ۱۳۴۵ بنده رفتم به شرفیاب بودم حضور اعلیحضرت در کاخ سفید شهر کاخ ابیض کاخ سفید به آن میگفتند کاخ اختصاصی، آخر وقت هم بود. سه چهار شب مانده یا دو شب مانده به عید بود. خیلی با صداقت و با تظاهر به اینکه من خیلی آدم نادانی هستم در سیاست، که بودم و هنوز هم هستم، به اعلیحضرت تمام این داستانهایی را که برای شما دارم تعریف میکنم تعریف کردم که مرحوم منصور نسبت به ویشکایی چه گفت و من چه گفتم و بعد هویدا نخستوزیر شد و فلان شد و فلان شد و بنده آمدم اجازه بگیرم که ویشکایی را بردارم. گفتند، «چرا؟ شما که میگویید آدم درستی است.» گفتم، «قربان ما در دبیرستان که بودیم یک معلم ریاضی داشتیم بهنام جمال عصار.» گفتند، «میشناسم کشتیگیر هم بود.» و معلوم شد کشتیگیر هم بوده ایشان. گفتم که «ایشان عادت داشت همیشه سرکلاس که میآمد مثلاً کلاس ده و یازده معلم جبر و مثلثات ما بود، وارد کلاس که میشد یک نفر را نشان میکرد یا یک آدم خیلی گردن کلفت قهرمان کشتی دبیرستان یا مثلاً قهرمان بوکس چیزی که از هیبتش همه بترسند یا پسر وزیری مدیرکلی چیزی، و به یک بهانهای این بدبخت را مقدار زیادی کتک میزد توی همان جلسه اول، در سه ربع اول …
س- آشناییاش با شاگردها.
ج- آشناییاش با شاگردها. و این کافی بود که تمام مدت سال دیگر کلاس منظم بود برای اینکه گربه را به اصطلاح در حجله میکشت و بنده،
س- بله.
…
ج- حالا هم دیگر خط بنده را کسی در وزارت آبادانی و مسکن نخواهد خواند. شاه مدتی از این قصه بنده خندید، گفتند، «خیلی خوب، عوضش کنید.» گفتم که «پس اجازه بفرمایید که …» بنده به ایشان گفتم که «شب عید است و اجازه بفرمایید عید بگذرد و بعد ایشان را عوض کنیم.» و این جریان که اتفاق افتاد گفتند «نه این حرفها چیست، میخواهید عوض کنید فردا روز سلام است یا پس فردا روز سلام است بیاورید همان جا معرفیش بکنید.» گفتند «کی را فکر کردید؟» بنده هم سه چهار اسم دادم من جمله اسم قوام صدری را و در ضمن اسم آقای ابوالحسن بهنیا را که بعداً ده سال رئیس بانک رهنی باقی ماند. ایشان خیلی از بهنیا تعریف کردند گفتند از همه بهتر است. من هم همین عقیده را داشتم خودم. بههرحال شب رفتم به منزل بهنیاء و به ایشان گفتم که تشریف بیاوری فردا صبح یا پس فردا صبح درست نظرم نیست، شما را بهعنوان رئیس بانک رهنی معرفی میکنم. اول یک مقداری تردید کرد آقای بهنیا و بعد هم بالاخره، بیکار هم شده بود آن موقع از ریاست دفتر فنی سازمان برنامه رفته بود، قبول کرد. و رفتیم روز سلام مرحوم هویدا خیلی برافروخته شده از این
س- بله.
ج- عمل بنده و بعد به من گفت «این چه کاریست کردی هوشنگ؟» گفتم، «والله دیگر شما هی گفتید نمیتوانیم برداریم ویشکایی را. ملاحظه فرمودید که کردیم و شد.»
خلاصه این یکی از عللی بود که بین مرحوم هویدا و بنده، اولین تشنجهایی بود که بین ایشان و بنده ایجاد شد. ولی بههرحال روزگار بدی در وزارت آبادانی و مسکن با ایشان نگذراندم جز اینکه یواشیواش او سعی میکرد که بنده را از وزارت آبادانی و مسکن بردارد با تحریکات خاصی که میکرد. و من هم کمکم احساس میکردم که با وزیری که نخستوزیر از او حمایت نکند زیاد وزیر موفقی نخواهد بود. گرچه من از وزارت آبادانی و مسکن دوران خیلی موفقیتآمیزی بود از نظر خودم. و خلاصه یک روزی در بهار ۱۳۴۷ همان موقعی بود که تشنجات ماه مه ۶۸ در فرانسه بود و دانشگاههای ایران هم مغشوش شده بود. آقای دکتر صالح رئیس دانشگاه تهران بودند. این هم بنده باز هم برگردم به عقب. سال خیلی بدی بود سال ۴۷ برای دانشگاههای ایران، ۴۶ و ۴۷. برای اینکه یک راه خروجی پیدا بکنند بهخصوص در تبریز که وضعی شبیه وضعی پاریس ایجاد شده بود و در شیراز که وضعی بدتر ایجاد شده بود و چندین روز دانشگاه در تصرف دانشجویان بود و وضع به قدری بد بود که تصمیم گرفته بودند که چتربازها و با تانک و چترباز بروند و دانشگاه را بگیرند. که بالاخره نه تانک لازم آمد و نه چترباز و رئیس شهربانی تنهایی با شجاعت و مهربانی رفت و دانشگاه را تخلیه کرد، سرلشکر محمدحسن پهلوان.
س- رئیس شهربانی…؟
ج- شیراز، استان فارس
س- بله
ج- استان فارس، سرلشکر محمدحسن پهلوان یادش به خیر اگر زنده است، مرد خوبی بود. بعد درباره داستانهای شیراز هم صحبت خواهیم کرد در فصل بعد. به هر تقدیر کمیسیونی مأمور شد از طرف دولت سه تن وزیر جناب دکتر نصیری که خوب دانشگاهی قدیمی وزیر مشاور بود. آقای دکتر یگانه وزیر مشاور و بنده که ما برویم همه دانشگاههای ایران را ببینیم و یک طرحی راجع به بحران، یک گزارشی درباره بحران دانشگاهها و طرحی درباره
س- بهبود وضع
ج- آینده دانشگاهها و بهبود وضع بدهیم که ما به همه شهرها رفتیم و این گزارش را دادیم به دولت و به اعلیحضرت. اعلیحضرت هم سه ساعت تمام ما را پذیرفتند در حضور مرحوم هویدا و این گزارشها را ما توضیح دادیم برایشان. گزارشهایی دادیم که در هر شهری چه باید کرد و من جمله نگرانی شدید از وضع دانشگاه پهلوی که رئیسش مرحوم علم بود ولی عملاً اختیارش در دست شخصی بود به نام آقای امیر متقی که سمت معاون اختصاصی، معاون
س- اداری مثل اینکه.
ج- معاون رئیس دانشگاه، معاون special assistant ترجمه میکردند به انگلیسی ولی معاون رئیس دانشگاه را داشت. بههرحال تجزیهوتحلیل بدون پروایی از اوضاع و ارائه طرق بالنسبه قاطعی در مورد اوضاع دانشگاهها.
بعد از این گزارش که منجر شد با چند ماه فاصله به کنفرانس معروف انقلاب آموزشی در رامسر نخستین کنفرانس انقلاب آموزشی، شهبانو سفری میکردند به کردستان و آذربایجان غربی و سد ارس. بنده هم من حیث وزیر آبادانی و مسکن همراه ایشان بودم. مرحوم علم هم بهعنوان وزیر دربار.
در یکی از جادههای خیلی خاک آلود کردستان مرحوم علم و عبدالرضای انصاری وزیر کشور و بنده در توی یک اتومبیل که اتومبیل خودمان هم بود، اتومبیل وزیر آبادانی و مسکن بود، نشسته بودیم و صحبت از این سو و آن سو میکردیم. مرحوم علم گفت که «من در جستجوی یک شخصی هستم برای ریاست دانشگاه پهلوی.» و گفت که «یک کسی میخواهیم که هم باسواد باشد هم قیافه دانشگاهی داشته باشد و در ضمن اقلاً وزیر هم بوده باشد و بتواند جای مرا بگیرد و به اصطلاح حالت سیاسی این دانشگاه را که مستقیم زیرنظر شخص اعلیحضرت بود»، واقعاً شاه دانشگاه پهلوی را دوست میداشت، «حفظ بکند.»
و به این ترتیب گفتم که به شخص، چند نفر را اسم برد که به اینها پیشنهاد کردیم آنها قبول نگردید بعضیها را هم گفت که ما خواستیم اعلیحضرت نپذیرفتند. خلاصه گفت «دنبال یک رئیس دانشگاه میگردیم.» من گفتم که خوب هر کسی حاضر است که رئیس دانشگاه پهلوی بشود جای جنابعالی. خندید، گفت که بنده هیچ نمیدانستم که این جواب چقدر برای من گران تمام خواهد شد. یعنی گران نه، خیلی خوشحال شم اتفاقاً. بهترین ایام زندگی من بود شیراز. گفتند که «اختیار دارید.» گفت، «یعنی مثلاً اگر به شما پیشنهاد بکنند قبول میکنید؟» گفتم «قربان خیلی این پست برای سر بنده هم زیاد است. و مسلماً کسی پیشنهاد نخواهد کرد.» چند روزی گذشت در ماه خرداد بود آمدیم تهران دیدم که آقای علم بنده را خواستند گفتند که اعلیحضرت فرمودند که «شما بروید دانشگاه پهلوی.» گفتم، «آخر (؟) گفت، «بله (؟)
گفت که «بله فرمودند و دیگر …
س- تمام شده است.
ج- «تمام شده است و کاری هم نمیتوانید بکنید.» به یاد بیاورید راستی راجعبه علت مغضوب شدن دکتر گودرزی بعداً برایتان صحبت بکنم.» تمام شده است و باید بروید به دانشگاه پهلوی.» بههرحال برای بنده از لحاظ خانوادگی خیلی مشکل بود ولی پذیرفتم و سه ماهی هم از این جریان گذشت کسی هم نمیدانست که بنده قرار است بروم به دانشگاه پهلوی. و مرحوم علم هم مصر بود به اینکه جشن آغاز سال تحصیلی را خودش در دانشگاه پهلوی برگزار بکند روز اول مهر و بعد از آنجا برود برای اینکه گزارش پنج سال ریاست خودش را هم میخواست بدهد. خلاصه سه ماهی گذشت و تابستان هم بنده حداکثر سعیام را میکردم که برنامههای ناتمام وزارت آبادانی و مسکن را تا جایی که میسر است به انجام برسد و حداکثر بهرهبرداری سیاسی و تبلیغاتی خودم را از شغلی که در آن میدانستم دیگر نیستم بکنم که طبیعتاً کردم و بههرحال اول بیست و پنج شهریور ۱۳۴۷ بنده منصوب و معرفی شدم به ریاست دانشگاه پهلوی.
و البته مرحوم هویدا هم خیلی از این موضوع خوشحال شد و مرحوم نیک پی را به جای بنده به وزارت آبادانی و مسکن منصوب کرد. دانشگاه پهلوی روزگار بسیار خوبی بود برای اینکه شهر شیراز شهر جالبی است در آن مدت بنده توانستم که خیلی از برنامههای آنجا را تمام بکنم و به اتمام برسانم. البته مشکل عمده دانشگاه پهلوی، مشکلی که روز اول بنده یک مقداری با آن مواجه شدم این بود که ظاهراً در انتصاب رئیس دانشگاه پهلوی، آمریکاییها هم نظر داشتند و شنیدم که، یعنی شنیدم که دیدم بعداً، در نامهای که سفیر آمریکا به اعلیحضرت مراجعه کرده است آموزشش در آمریکا نبوده و معروف است به یک آدم ضدآمریکایی. متأسفانه یا خوشبختانه بنده این شهرت را هنوز هم دارم و آن موقع خیلی شدید داشتم که با آمریکاییها مخالفم. درحالیکه واقعاً هیچ مخالفتی با آمریکاییها ندارم. اتفاقاً خیلی هم دوستشان دارم. آدمهای سادهلوحی هستند ولی دوستشان دارم.
و اعلیحضرت هم گفته بودند نه مسلماً این شخص مورد اعتماد ما است و آنجا را خیلی خوب اداره خواهد کرد. ولی بههرحال قراردادی بین دانشگاه پهلوی و دانشگاه پنسیلوانیا وجود داشت که عملاً یک نوع قرارداد تحتالحمایگی دانشگاه پهلوی بود به وسیله دانشگاه پنسیلوانیا. و حتی انتصاب استادان دانشگاه پهلوی هم میبایستی به یک نوع تأیید دانشگاه پنسیلوانیا برسد. استخدام افراد در آمریکا در اختیار دانشگاه پنسیلوانیا بود. جز از طریق دانشگاه پنسیلوانیا کسی را نمیشد به استخدام دانشگاه درآورد. فارغالتحصیلهای ممالک دیگر نمیتوانستند بیایند به دانشگاه پهلوی و آن چیزی که از همه بدتر بود این بود که تمام عناوین دانشگاهی عناوین انگلیسی بود. بنده رئیس دانشگاه نبودم chancellor بودم. قائم مقام رئیس دانشگاه provost بود. آقای امیر متقی special assistant بود و قس علیهذا. بههرحال وقتی که بنده آمدم.
س- کاپیتولاسیون دانشگاهی بود.
ج- به دانشگاه پهلوی این خوشبختانه چند ماه بعد دوران این قرارداد تمام شد و موفق شدیم قرارداد دیگری با دانشگاه پنسیلوانیا ببندیم و به کلی این حالت را از بین بردیم و دیگر ارتباط دانشگاه پهلوی را با دانشگاه پنسیلوانیا بهصورت یک قرارداد همکاری دانشگاهی متعارف درآوردیم. و برای اینکه تعادلی برقرار بشود بلافاصله با دو سه دانشگاه دیگر هم در آمریکا قرارداد بستیم برای اینکه از حالت انحصار این کار دربیاید و دفتر دانشگاه پهلوی را در پنسیلوانیا که عملاً تحمیل سنگینی به بودجه دانشگاه بود آن را هم تعطیل کردیم. سالی دوبار شاه به دیدار دانشگاه پهلوی میآمد در بهار و پاییز. و یک روز برای بازدید دانشگاه میگذاشت و رسم هم همیشه بر این بود که در این بازدیدها چند طرح جدید افتتاح بشود و همیشه شاه این بازدیدها را خیلی دوست میداشت. واقعاً دانشگاه پهلوی را دانشگاه خودش میدانست. در سه سال بعد تابستان ۱۹۷۱ که میشود ۵۰ اگر اشتباه نکنم ۵۱، تابستان ۱۹۷۱
س- ۷۱ پنجاه میشود.
ج- ۷۱
س- تابستان.
ج- در بهار ۱۹۷۱ اعلیحضرت آمده بودند به دیدار دانشگاه پهلوی و آن موقع دانشگاه تهران شدیداً مغشوش بود. بگذارید بنده قطع کنم اینجا یک مطلب دیگری را بگویم راجع به جریان اعتصاب دانشگاه پهلوی که بدترین اعتصابات دانشگاهی شاید این پانزده بیست سال آخر سلطنت پهلوی بود. دانشگاه چندین روز در اشغال دانشجویان بود محاصره کرده بودند دانشگاه را ارتش و بالاخره یک طرح نظامی داده شده بود که پارشوتیستها پیاده بشوند در دانشگاه و چه بکنند و بههرحال به یک کشتار عجیبی منتهی میشد. رئیس شهربانی و در حقیقت عامل عمده این اغتشاش هم نارضایتی بچهها بود نسبت به آقای امیرمتقی. و البته تحریکات سیاسی هم که این نارضایتی را بهانه قرار داده بود حسبالمعمول. بههرحال سرلشکر پهلوان رئیس شهربانی وقت با بلندگو به بچههایی که دانشکده پزشکی و دفتر رئیس دانشگاه و دفتر معاون دانشگاه و رستوران را اشغال کرده بودند سیصد نفری، گفت که «میخواهند اینجا، به من اجازه بدهید که اسلحه خودم را بگذارم زمین و بیایم داخل محوطه.و مرا شما میشناسید آدم بدی نیستم با خدا هستم و چنینم و چنانم.» خلاصه وارد شد و بدون اسلحه و برای بچهها صحبت کرد گفت میخواهند به اینجا حمله بکنند چه بکنند، چه بکنند، عاقلانه من خودم جلوی در میایستم و شما را یکییکی میفرستم بیرون. و آنها هم قبول کردند بهشرطی که کسی را توقیف نکنند در خروج. که نکردند. و چند صد متری ارتش که دور دانشگاه را اشغال کرده بود عقب نشست.
خلاصه روی شجاعت سرلشکر پهلوان که ممکن بود بزنندش ممکن بود به گروگانش بگیرند آن غائله خاتمه پیدا کرد. ولی بههرحال دیگر عمر مرحوم علم بهعنوان رئیس دانشگاه و آقای متقی بهعنوان رئیس واقعی دانشگاه در آنجا بهسر آمده بود. برای اینکه مرحوم علم هفتهای یک بار بیشتر نمیآمد به دانشگاه آن هم پنچشنبه و جمعه بود. و کمکم این هفتهای یک بار به ماهی یک بار ختم شد که آن هم در مهمانی و این چیزها میگذشت.
س- احتمالاً در باغ
ج- ارم
س- ارم
ج- که طبیعتاً. خلاصه بنده وقتی که در تابستان برگردیم به آخر دانشگاه پهلوی، در اردیبهشت ۱۳۵۰ دانشگاه تهران آن موقع آقای عالیخانی رئیس دانشگاه تهران بود و آقای گنجی رئیس دانشگاه حقوق و آنجا خیلی اغتشاشات شدیدی در دانشگاه بود. اگر یادتان باشد؟
س- بله یادم هست.
ج- و امتحانات هم برگزار نشده بود دیگر تظاهرات به روزنامهها کشیده بود و به روزنامههای خارجی. اعلیحضرت آمدند به دانشگاه و استادیوم دانشگاه پهلوی را افتتاح کردند. اطراف استادیوم عده زیادی دانشجویان ایستاده بودند، البته دانشجویان کنترل شده، و استادها و غیره و تظاهرات خیلی گرم نسبت به ایشان شد. اعلیحضرت برگشت مدتی به من نگاه کرد گفت که «پس چرا دانشجویان دانشگاه تهران اینجوری با ما رفتار میکنند؟ و اینقدر بر ضد ما شعار میدهند.» چون اولین شعارهای ضد شاه در آن موقع در دانشگاه بود. بنده طبیعتاً قیافه نادانی به خودم گرفتم ولی شاه مدتی به چشم من نگاه کرد و بعد رویش را برگرداند. آن روز هم خیلی خوشحال بود از این تظاهرات. و بعد وقتی که از پله آمدیم پایین یک مرتبه ایشان مسیر خودشان را عوض کردند گفتند، «برویم به توی خوابگاهها و خوابگاهها را بازدید کنیم.» رئیس سازمان امنیت و رئیس گارد آمدند جلو گفتند که خوابگاهها بازدید نشدند و اینجا دانشجویان هم قابل اعتماد نیستند و بهتر است که اعلیحضرت تشریف نبرید. ایشان هم یک پوزخندی زدند و طبیعتاً به راه خودشان به سوی خوابگاهها ادامه دادند. رفتیم به یکی از ساختمانها وارد شدیم و در یک اتاقی را باز کردیم و واقعاً هم اتاقی سه چهار نفر هم بچهها روی زمین نشسته بودند و با سماور داشتند چایی میخوردند و بنده هم پشت سر ایشان و برای بچهها هم اصلاً یک چیز غیرقابل تصوری واقعاً ناگهانی و واقعاً غافلگیر قیافه اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر را با وارد شدن به یک اتاق خوابگاه دیدند و خیلی صحنههای touchantی در آنجا، صحنههای رقتآوری مثلاً، نمیدانم چهجوری میشود touchant را ترجمه کرد. کمکم فارسی را دارم فراموش میکنم، در آنجا اتفاق افتاد و حتی یکی از بچهها زانوی شاه را بوسید و خیلی بین شاه و جوانها حسن رابطه برقرار شد. بعد هم ایشان گفتند که «خوب دیدید که چقدر تظاهرات شد بر ضد ما.» به مأمور امنیت و بعد هم پیاده آمدیم به کاخ ارم قدم زنان و صحبتهای مختلف درباره مسائل. صبح فردا ایشان قرار بود بروند به بوشهر با هواپیما، رسم بر این بود که رئیس دانشگاه پهلوی بیاید پای هلیکوپتر به اصطلاح بدرقه بکند از شاه، مرحوم علم از کاخ آمد پایین و به من گفت که «نهاوندی یک بلای بدی به سر تو آمده.» گفتم، «چه شده جناب آقای علم.» گفت که «اعلیحضرت تصمیم گرفتند که شما بروید به دانشگاه تهران.» گفت که «من جای تو بودم قبول نمیکردم. برای اینکه آن لانه زنبور است و هر کسی که آنجا برود شکست میخورد. دو تا شغل را از من قبول کن هرگز نباید قبول کنی. یکی شهرداری تهران، یکی ریاست دانشگاه. از نخستوزیری هم هر دو تایش مشکلتر است.» منم اتفاقاً هم حوصلهام از شیراز سر رفته بود بعد از سه سال هم زن و دخترهایم تهران تنها بودند. رفتوآمد آنها بین تهران و شیراز و بنده بین شیراز و تهران مشکل بود. زندگیمان را به جهات مختلف مشکل کرده بود. و هم اینکه خیلی اصولاً آدمی هستم که از کار مبارزه طلبم متأسفانه و این خیلی برای بنده در زندگی گران تمام شده تا به حال. و گفتم که «نه، چرا که نه، قبول میکنم. برای اینکه دانشگاه تهران را دوست دارم. آنجا هم به هر حال مدتی درس میدادم و غیره و غیره» و. بعد هم مرحوم علم گفت که «البته این مطلب محرمانه است برای اینکه کسی نمیداند و چند ماه هم ممکن است طول بکشد. به هرحال گذشت آن روزگار و ما آمدیم به اعلیحضرت رفتیم و بنده آمدم تهران و کنفرانس انقلاب آموزشی شد در رامسر. در کنفرانس انقلاب آموزشی شدیداً شاه به دانشگاه تهران حمله کرد. و آقای هویدا هم دستور یافت از اعلیحضرت که سه نفر را پیشنهاد بکند برای ریاست دانشگاه تهران. که آقای هویدا دکتر جلال عبده را پیشنهاد کرد، شمسالدین مفیدی رفیق عزیز بنده را، و شخص ثالثی را، به یاد ندارم. و ما هم برگشتیم به تهران و از تهران به شیراز و بالاخره شبی از تهران تلفن کردند که آقای نخستوزیر قرار است که فردا صبح شما را به ریاست دانشگاه تهران معرفی بکنند. البته اعلیحضرت آنقدر این دست و آن دست کرد تا هویدا متوجه شد که اشخاصی که ایشان پیشنهاد کرده
س- مورد قبول نیست.
ج- مورد قبول نیست. بعد سؤال کرد، همیشه روش شاه همین بود، «خوب شما چه شخصی را میفرمایید؟» اعلیحضرت هم گفتند فلانی چطور است؟ در دانشگاه پهلوی خوب کار کرده. فوراً هویدا متوجه شده بود گفته بود بسیار خوب است و بهتر از این نمیشود. و بههرحال به این ترتیب بنده در ۲۰ تیر یا ۲۵ تیر ۱۳۵۰، ۵۰؟ بله، به ریاست دانشگاه تهران منصوب شدم و از دانشگاه پهلوی آمدم به تهران و دوران پنج سال و نیمه …
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۲ فوریه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۸
دوران دانشگاه تهران دوران خیلی پرهیجان زندگی اداری بنده بود. اتفاقاتی که در آنجا افتاده است. کنفرانسهای انقلاب آموزشی و غیره و غیره، کارهایی که در دانشگاه شد نسبتاً شناخته شده است. بنده برنمیگردم به آن برای اینکه هیچ مطلب مهمی در آن نیست جز طرحهایی که افتتاح شد و غیره و غیره. چند نکتهای هست که مع ذلک باید اشاره بشود به آن.
نخست اینکه وقتی که بنده به دانشگاه تهران آمدم اعلیحضرت پذیرفتند و ایشان خودشان پذیرفتند علیرغم عدم تمایل مرحوم هویدا به اینکه یک مقدار خیلی زیادی مشارکت هیئت آموزشی در امور دانشگاه تهران که به تدریج موقوف شده بود بازگردانده بشود و رئیس دانشگاه یک مقداری نقش اداری و سیاسی داشته باشد تا نقش آموزشی و آکادمیک. دوم اینکه اعاده حیثیت دانشگاه تهران بشود. برای اینکه در دانشگاه تهران یک عقده حقارت بعد از اهانتهایی که به آن شده بود به وجود آمده بود. و این عقده حقارت بازتاب پیدا کرده بود در دانشگاه و مخالفت استادان را برانگیخته بود.
منجمله روش اداری شدید آقای دکتر عالیخانی که شاید متوجه آن محیط دانشگاهی و حضرت استاد و حرمتهایی که افراد به همدیگر میگذاشتند نبودند خیلی. و یک خرده هم خشونتهای دکتر گنجی در دانشکده حقوق که بیش از آنچه که استحقاق داشت بزرگش کرده بودند این خشونتها را و به آن پیرایههای درست و نادرست بسته بودند. ولی بههرحال مهم نبود چه اتفاقاتی افتاده مهم این بود که دانشگاهیان و افراد خارج دانشگاه خیال میکنند که چه اتفاقاتی افتاده است. تصورات آنها از
س- محیط دانشگاه.
ج- از تصور و برداشت آنها مهمتر بود تا واقعیات مطالب. خوشبختانه این کارها را کردیم شد با همکاری. ولی واقعاً با تأیید شخص اعلیحضرت. بنده اینها را میگویم برای اینکه معمولاً تصویر دیگری ازشان هست. چند کاری که در دانشگاه تهران شد و آن موقع انقلابی محسوب میشد و گو اینکه انقلاب آموزشی میبایستی این کارها را کرده بود، یکی این بود که انتخاب اعضای شورای دانشگاه که تا پایان ریاست مرحوم دکتر فرهاد انتخابی بودند و آقای دکتر صالح و آقای دکتر عالیخانی و آقای پروفسور رضا در سه مرحله اینها را انتصابی کرده بودند بهصورت انتخابی درآمد دوباره. اعضای شورای دانشگاه قرار شد که منتخب اعضای هیئت علمی باشند و این یکی از حقوقی بود که خیلی دانشگاهیان به آن مقید بودند و مبارزات انتخاباتی برای انتخاب شدن در شورای دانشگاه و آماده کردن هر استادی که مایل بود دو سال خوش رفتاری بکند برای اینکه بعداً انتخاب بشود و یک شخصیتی آن شخص منتخب، یک نوع وزنهای در مقابل رئیس دانشکده باشد این جزو سنتهای قدیمی دانشگاه تهران بود که اعادهاش علیرغم مخالفت مرحوم هویدا به پشتیبانی اعلیحضرت به تصویب هیئت امناء رسید. نکتهای دیگر انتخاب مدیران گروهها بود که آن هم خیلی مهم بود. انتخابی شدن مدیران گروهها. و نکته سوم که از همه در عمل مهمتر بود این بود که هیئت ممیز دانشگاه که مباشر انتصابات و ترفیعات دانشگاه بود آن هم انتصابی بود و انتخابی شد. و به این ترتیب بزرگترین عامل اصطکاک میان هیئت علمی و رئیس دانشگاه که مربوط به انتصابات و ترفیعات بود خودبهخود از بین رفت و خیلی برای رئیس دانشگاه راهحل خوبی بود که هر کسی شکایت میکرد که من میبایستی استاد بشوم نشدم یا بایستی رتبه بگیرم نگرفتم میگفت که آقایان خودتان انتخاب کردید. بنده در این کار هیچ نوع دخالتی ندارم.
و اختیارات رئیس دانشگاه هم که میتوانست افراد را بدون رعایت سلسله مراتب منصوب بکند و این اختیارات وجود داشت در زمان آقای پروفسور رضا و آقای عالیخانی آنها را هم بنده نوشتم به همه که از آن استفاده نخواهم کرد و نکردم. رئیس هیئت ممیز هم قرار بود رئیس دانشگاه باشد بنده یک شخصی را بهعنوان قائم مقام خودم معین کردم و در هیچ جلسه هیئت ممیز هم که در مدت پنج سال و نیم شرکت نکردم جز در جلسات اول هر سال تحصیلی به مدت ده دقیقه برای خیرمقدم و صرف چای و شیرینی با اعضای محترم هیئت ممیز. و واقعاً دو نفری که از طرف بنده در این پنج سال و نیم قائم مقام رئیس هیئت ممیز بودند یک مدت کوتاهی دکتر ابراهیم پاد و مدت طولانی دکتر یحیی عبده بهخصوص دکتر یحیی عبده با کمال قدرت و بیطرفی و استقامت این کار را انجام دادند. و این یکی از عمده مشکلات رئیس دانشگاه تهران با همکارانش بود که به این ترتیب مرتفع شد. و در مرحله آخر ما موفق شدیم که کمیتههای انتصابات و ترفیعات دانشکدهها را هم انتخابی بکنیم و به این ترتیب واقعاً یک مقداری آن دموکراسی را که میبایستی در سطح مملکت پیاده بشود بهقول معروف، کلمه پیاده شدن هم خیلی قشنگ نیست در زبان فارسی ولی خیلی مصطلح شده بود، هر دورانی مثل اینکه اصطلاحات خودش را دارد و پیاده شدن از آن اصطلاحات زیبای زمانی بود
س- دوره اخیر بود.
ج- دورهای بود که ما متصدی امور بودیم. بههرحال این کار انجام شد. این یک نکته بود که بنده میخواستم بگویم. نکته دومی که بسیار جالب است اینکه از ابتدای انتصاب بنده به ریاست دانشگاه تهران مخالفت و بحران بین بنده و آقای هویدا با کمال تأسف شروع شد. تحریکات وزارت علوم بر ضد دانشگاه تهران و برای اولین بار مقاومت شدید دانشگاه تهران در مقابل مداخلات دولت از طریق سازمان امنیت، از طریق حزب ایران نوین، اول حزب رستاخیز بعداً در امور دانشگاه. و البته بازی بسیار ماهرانه سازمان اطلاعات و امنیت که خود ارتشبد نصیری شدیداً با بنده هم بسیار بیمهر بود و مخالف دانشگاه و بعد بعضی از همکارانش متوجه اشتباهاتش بودند و سعی میکردند تا حدی جریان را تعدیل بکنند.
و یک مدتی هم گرفتاری ما با مرحوم سپهبد جعفرقلی صدری که او رئیس. جعفرقلیاش را مطمئن نیستم. سپهبد صدری رئیس شهربانی بود و او هم خیلی به هویدا نزدیک بود و هویدا ایشان را هم وادار میکرد که در دانشگاه از طریق گارد دانشگاه که متصدی حفاظت بود در دانشگاه تحریک بکند. خلاصه دوران مشکلی بود بعضی از داستانهایش شاید گفتنش بد نباشد آن چیزهایی را که شما سؤال کردید در مورد اینکه اینها چه وقت انتشار پیدا بکند حالا بعداً درنگ خواهیم کرد.
در سال قبل از تشکیل حزب رستاخیز، من درست دیگر تاریخها را فراموش کردم باید نگاه بکنم، موج تبلیغاتی شدیدی برخاست برضد دانشگاهها بهطور عموم و دانشگاه تهران علیالخصوص و هدف این موج هم که از سازمان امنیت، وزارت اطلاعات و نخستوزیری رهبری میشد، رادیو و روزنامهها این بود که روسای دانشگاهها را تغییر بدهند و دانشگاهها را دولتی بکنند و آن مختصر اختیاراتی را که تحصیل شده بود از دانشگاهها بگیرند. اغتشاشات زیادی در دانشگاه ایجاد میشد که افرادی را میآوردند از بیرون غالباً در آن دوران دست قبل از پایان حزب ایران نوین، حالا به حزب ایران نوین اشاره میکنم علت خاص دارد، افرادی را با اتومبیل حالا به حزب ایران نوین اشاره میکنم علت خاص دارد، افرادی را با اتومبیل میآوردند به داخل دانشگاه دم دانشگاه پیاده میکردند از افراد حزب ایران نوین یا مال شرکت اتوبوسرانی و اینها به اسم دانشجو در دانشگاه شلوغ میکردند درحالیکه دانشجویان یواش یواش حتی دانشجویان اخلالگر مثلاً منتسب به مجاهدین و غیره چون متوجه شده بودند که اینها از بیرون میآینید مقاومت میکردند اندکاندک. و این قسمت حتماً نباید انتشار پیدا بکند، یکی از کسانی که مرتب با اتومبیل شخصی خودش پشت رل افرادی را میآورد و جلوی دانشگاه پیاده میکرد. خدا رحمتش کند، مرحوم دکتر سعید بود که آن موقع نایب رئیس مجلس بود و قائم مقام آقای هویدا در حزب ایران نوین. بعداً درباره گروه بررسی مسائل ایران هم باید چند کلمهای بنده بگویم.
س- بنده هم یادداشت کردم
ج- بعد مثلاً یک روزی یک شخصی که بعداً کارت حزب ایران نوین هنوز در جیبش بود. اسمش را هم بنده خوب به یاد دارم ضرابی بود.
س- ضرابی.
ج- ضرابی. حالا آیا این اسم واقعی بود یا نه؟ نمیدانم. آتش زد به پرده بزرگ گروه روانشناسی دانشکده ادبیات که اگر دکتر گنجی و خانم دکتر محمدحسن گنجی رئیس دانشکده و خانم دکتر راسخ مهری نرسیده بودند تمام دانشکده ادبیات آتش میگرفت. پرده پلاستیکی بود که در آن سینما نشان میدادند و غیره فیلم نشان میدادند. و اگر اینها نرسیده بودند دانشکده ادبیات آتش گرفته بود و کتابخانه و تمام آنها چه فاجعهای میشد، خدا میداند.
و اتفاقاً کمیتهای در نخستوزیری تشکیل میشد که یکی از افراد این کمیته یا به عمد یا از روی خیرخواهی، یا به عمد یعنی با موافقت بعضی از عوامل در داخل سازمان امنیت یا اینکه واقعاً آدم خیرخواهی بود، گزارشات این کمیته را مرتب برا بنده میداد و ما میدانستیم که چه ساعتی فردا قرار است به دانشگاه تهران حمله بکنند، و قبلا اینها اعلیحضرت عرض میکردیم که در این ساعت قرار است به دانشگاه حمله بشود ایشان همینجور بیطرف در این جریان بود. یک روزی به بنده خبر دادند که، از همان طریق خبر دادند که قرار است فردا صبح سیصد نفر کارگر اتوبوسرانی با لباس مبدل بیایند با چماق و دانشجویان مخالف را ادب بکنند و اتفاقاً در آن زمانها به علت اینکه یک نوع حالت احتیاطی در دانشجویان پیدا شده بود، دانشگاه بسیار دوران آرامی را ما میگذراندیم، فقط در خارج به ما حمله میکردند ولی داخل دانشگاه آرام بود، برخلاف معمول. و شاید هم بهعلت حملات خارج. و یک نوع توافقی هم بین همه با بنده وجود داشت. بنده این را باور نکردم. صبح ساعت هفت و نیم که آمدم به دفتر رئیس دانشگاه رئیس گارد دانشگاه سرگرد دبیرزاده آمد پهلوی من و قرآنی را درآورد جلوی من گذاشت گفت که «من دارم خیانت میکنم ولی مسئله وجدان من است و به این قرآن قسم بخورید که این مطلبی را که من به شما میگویم. به کسی بروز ندهید»، تعطیل دانشگاه هم بود و درهای دانشگاه دوتایش بسته بود به خاطر اینکه تعطیلات زمستانی بود. «بروز ندهید و دویست نفر قرار است»، همان مطلبی را که به ما گفته بودند. «دویست نفر قرار است ساعت نه بیایند با اتوبوس از در دانشکده بهداشت به ما دستور رسیده که یواشکی برویم در دانشکده بهداشت را باز بکنیم و اینها وارد بشوند در دانشگاه تظاهر بکنند. جاویدشاه بگویند و حمله بکنند به چند دانشکده و آنجا را شیشهها را خرد بکنند بهعنوان اینکه بر ضد اخلالگران داریم تظاهر میکنیم. و پرچمهایشان هم همه فلزی است دکل پرچمها.»
و خلاصه بنده احساس کردم که این داستانی که تیمور بختیار در زمان دکتر فرهاد در دانشگاه تهران درست کرد و به فاجعهای منتهی شد و هنوز هم این تا روز آخر یکی از خاطرات بد دانشگاه تهران بود، این داستان را میخواهد مرحوم هویدا در دانشگاه تهران تکرار بکند. به او گفتم که آقای سرگرد من این را به هیچکس نمیگویم جز به اعلیحضرت و قسم میخورم. او هم به هرحال بعد از گریه و زاری و فلان تسلیم شد. بنده با تلفن هم که نمیتوانستم بگویم برای اینکه میدانستم تلفنهای مرا سازمان امنیت ضبط میکند. خلاصه تلفن کردم به مرحوم علم که یک همچین پیغامی هست، یک پیغامی هست که باید شما فیالفور به اعلیحضرت برسانید قبل از ساعت نه و نیم صبح. و معاون دفتر خودم را نادر مالک را یک گزارشی تمام این جریانات را نوشتم و دادم دست ایشان گفتم «ببر در منزل آقای علم بده و آنجا بایست تا ببین که آقای علم به تو چه میگوید.» ایشان همین کار را کرد و بعد از مدتی آقای علم آمد بیرون و به او محبت کرد و گفت «من الان دارم میروم به کاخ.» و رفت در حضور نادر مالک رفت به کاخ نیاوران. چند دقیقه بعد شنیدم که اعلیحضرت به مرحوم نصیری هویدا تلفن کردند و خیلی با خشونت حتی با کلمات نازیبا که «شما چرا به من دروغ میگویید. گفته بودید که امروز قرار است دانشجویان دانشگاه تظاهر بکنند. و بهطور طبیعی شما گفته بودید دانشجویان ناراضی هستند از رئیس دانشگاه. میخواستید کارمند اتوبوسرانی را ببرید در توی دانشگاه تظاهر بکند؟ این کارها چیست و داستان بختیار را میخواهید تکرار کنید و غیره و غیره.» و خلاصه چند دقیقه قبل از ساعت نهونیم کارمندان اتوبوسرانی مظفرانه عقبنشینی کردند و دانشگاه تهران از این ماجرا نجات پیدا کرد. این یک صحنهای بود که ما دیدیم.
صحنه دیگر که خیلی جالب بود، یک شب این دفه آقای پرویز ثابتی که معاون سازمان امنیت بود، به من خبر داد شبانگاه که، ساعت مثلاً یازده شب بود، خبر داد که قرار است فردا صبح شهربانی داخل کوی دانشگاه بشود و رئیس کوی دانشگاه دکتر مختار تبریزی را دستبند بزنند و بیاورند به، توقیف بکنند ببرند. به این دلیل گزارشاتی به شهربانی رسیده که این عامل اغتشاشات دانشگاه است و اغتشاشات کوی دانشگاه. باز هم بنده شبانگاه به مرحوم علم متوسل شدم و مرحوم علم تلفن کرد به تیمسار نصیری رئیس ساواک که این بار برای یک بار عملش به نفع ما بود، گفت که همچین مطلبی است. گفت «بله به ما هم خبر دادند و شهربانی معتقد است که این شخص مرکز اغتشاشات دانشگاه است.» از او پرسید «شهربانی حق دارد؟» گفت که «خیر ولی ما نمیتوانیم بگوییم برای اینکه نمیخواهیم با شهربانی وارد
س- (؟)
ج- اختلاف بشویم. ولی به شما.» گفت که «خوب پس یک گزارشی درباره دکتر مختار تبریزی تهیه کنید.» در حضور ما نزدیک نیمه شب مرحوم علم تلفن کرد به رئیس شهربانی سپهبد صدری که «فردا صبح شما ساعت شش و نیم بیایید به خانه من و در دانشگاه هم هیچ اقدامی انجام ندهید امر اعلیحضرت است.» و اعلیحضرت چنین امری نداده بودند ولی علم قبول میکرد این را از خودش. یک پرانتز باید باز کنم راجع به آقای بختیار و مرحوم علم. جای دیگری باید نوشت ولی بنده میگویم برای اینکه یادم نرود. و بیایید اینجا در حضور من باید تصمیم گرفته بشود.» ما همه شش و نیم صبح بنده و دکتر شیبانی که برای اینجور موارد خیلی مناسبتر از بنده بود از طرف دانشگاه، سپهبد صدری مرحوم و ارتشبد نصیری مرحوم رفتیم به دفتر مرحوم علم در خانهاش. ایشان هم با رب دشامبر آمد پایین و مرحوم علم گفت که «در دانشگاه کاری شما امروز صبح میخواهید بکنید؟» سپهبد صدری گفت که «بله مختار تبریزی عنصر مخلی است و چنین است و چنان است میخواهیم ببریم برای اینکه همه مرعوب بشوند میخواهیم دستبند بزنیم به او در حضور دانشجویان و این را از کوی دانشگاه خارجش کنیم.» یعنی در حقیقت یک جرقهای بود که میخواستند به انبار باروتی که به هر زحمتی ما نمیخواستیم آتش بگیرد بزنند. دکتر شیبانی، عبداللهخان شیبانی، که لابد میشناسید.
س- بله.
ج- عبدالهخان شیبانی او خوب ملاحظات سیاسی بنده را نداشت و سن و سالش هم جوری بود که همه چیز میتوانست بگوید آنچنان پرخاش کرد به سپهبد صدری که «من اجازه نمیدهم به شاگرد من اهانت بشود. و من شما را مقصر میدانم. به اعلیحضرت شکایت خواهم کرد.» و غیره و غیره. بههرحال یک مقداری صدری عقبنشینی کرد از این پرخاش ناگهانی دکتر شیبانی
س- دکتر شیبانی.
ج- و بعد رو کرد مرحوم علم به تیمسار نصیری که «تیمسار شما این شخص دکتر مختار تبریزی را میشناسید یا نه؟» تیمسار نصیری گفت که «من البته شهربانی حتماً حق دارد در این کاری که میخواهید بکند. ولی من بیوگرافی ایشان را برای شما آوردم که عیناً میخوانم.» ولی حتماً گزارشات تیمسار درست است. این شخص شانزده سالگی در شهر اردبیل موقعی که در دبیرستان بوده بر ضد غلام یحیی اعتصاب راه میاندازد، در زمان حادثه آذربایجان، مختار تبریزی. و غلام یحیی دستور میدهد که این شاگرد سال یازدهم دبیرستان بود یا دوازدهم بوده، این را میآورند در میدان شهر شلاق میزنند برای اینکه ادب بشود. و بعد از اینکه آذربایجان آزاد میشود بهعنوان جایزه این را اعلیحضرت به او بورس میدهند میآید دانشسرای عالی و شاگرد اول دانشسرای عالی میشود و آنجا همیشه دانشجوی خیلی وطنپرستی بوده. بعداً با بورس اعلیحضرت میرود به فرانسه، در فرانسه دکترای فیزیک میگیرد و آنچه در پرونده ما هست این معروف به شاهپرستی است و تعصب آذربایجانی و خیلی هم شدیداً ضدکمونیست است و هنوز هم آن خاطرات، و اقوامش هم بعضیها بهدست غلام یحیی کشته شدند. مرحوم علم هم برگشت به مرحوم صدری گفت که با این ترتیب حتماً شما حق دارید تیمسار ولی یک همچین شخصی را غلام یحیی شلاق زده ما دوباره نمیتوانیم دستبند بزنیم. بنابراین بهتر است که از این کار صرفنظر بفرمایید و من خواهش میکنم که تیمسار به یکی از افراد محترم دستگاهشان تیمسار نصیری بگویند که با ایشان صحبت بکنند نصیحتشان کنند و فلان و غیره. خلاصه بله، به این ترتیب یکی از بحرانها باز هم تمام شد. و اینها چیزهایی است که الان به یاد بنده دارم. هر روز از این جریانها داشتیم.
بحران سوم خیلی جالبتر بود و روزنامهها خیلی شدیداً حمله میکردند. یک روز صبح ایران نوین یک مقالهای نوشته بود که «رئیس دانشگاه تهران همدست عینی چریکهاست.» بنده بودم. «همدست عینی چریکهاست. » بنده هم خیلی عصبانی بودم اعلیحضرت هم در مسافرت بودند در سن موریتس بودند و از آنجا هم قرار بود بیایند دو ساعت در فرودگاه تهران بمانند و بروند به پاکستان. بنده هم دستم دیگر به جایی نمیرسید. آقای علم هم همراه ایشان به سن موریتس. خلاصه در همین حیص و بیص که بنده این مقاله را در روزنامه رسمی دولت خواندم همان موقعی بود که آن کنگره معروف را آقای هویدا درست کرده بود آخرین کنگره حزب ایران نوین که به شوخی میگفت خودش کنگره نورنبرگ. و هویدا طرفدار این بود که ایران یک حزبی بشود. ولی میخواست که حزب ایران نوین آن یک حزب باشد.
س- بله.
ج- و تشکیلاتی هم شبکهای هم که درست کرده بود برای حزب ایران نوین یک شبکه بسیار قوی بود برخلاف آنچه که میگویند حزب ایران نوین حزبی بود که خیلی خوب بهصورت احزاب کشورهای تک حزبی خوب نفوذ داشت. در همان روز ساعت نه یا نهونیم صبح بود بنده این ساعتها را چون تاریخ خیلی مهم است در زندگی. جریان جالبی در زندگی من بود واقعاً تمام روزنامهها برضد دانشگاهها و برضد رئیس دانشگاه تهران مقاله مینوشتند. اینها را میخواستند به سازمان امنیت وزارت اطلاعات و به آنها مقاله تکلیف میکردند. رادیو مرتب بر ضد ما تفسیر پخش میکرد. تلویزیون خیر.
ارتشبد نصیری به بنده تلفن کرد از طریق تلفن داخلی دولت و شاید اولین یا یکی از نادر مواردی بود که ایشان با بنده که روابط عرض کردم خوب نبود، خودش مستقیم تلفن کرد و گفت که «مقاله صبح را خواندید؟» با یک لحن بسیار موهن. «مقاله صبح را خواندید در روزنامه ایران نوین؟» گفتم، «بله.» گفت که «من تصور میکنم که به این ترتیب بهتر باشد شما همین الان استعفای خودتان را بنویسید و از دانشگاه بروید.» با همین لحن، با همین خشونت. البته شما کم و بیش میدانید که وزرایی را ما میشناختیم حالا بعد بگذریم که سرهنگهای سازمان امنیت رفتند از اینها امضاء گرفتند از اینها اقرار به فساد گرفتند. آن هم مطلبی است شاید یک روزی باید گفت مواردش را. و کمتر کسی بود که بتواند در مقابل. یک مطلب دیگری هم گفته بودم یادداشت بفرمایید صحبت کنیم دربارهاش که بعداً صحبت میکنیم. بنده هم راستش را بخواهید تا حدی ترسیدم. این اقرار را میکنم. مع ذلک چون بهقول معروف همیشه مبارزه طلب هستم و هنوز هم هستم خوشبختانه به آن مرحوم در تلفن گفتم «تیمسار میفهمم فرمایش شما را. حتماً از روی خیرخواهی است. ولی روزی که من به ریاست دانشگاه تهران منصبو شدم فقط با اعلیحضرت یک توافق کردم که اگر ایشان اوامری با بنده داشته باشند از طریق شخص معینی به من ابلاغ بشود و آن شخص نه نخستوزیر است نه شما هستید و بنده آن شخص را میشناسم. و فرمودند که هر کسی هم غیر از او پیغامی از طرف ما آورد اگر هم ما داده باشیم شما مجدداً سؤال کنید. ممکن است ما روی مصلحت یک چیزی را بگوییم.» تا این حد. «شما مجدداً سؤال کن.» بنده هم مکرر از این امکان استفاده کردم. و آن شخص هم مرحوم علم بود. به مرحوم نصیری نگفتم شاید که خودش میدانست کم و بیش. گفتم «بنابراین اگر آن شخص به بنده بگوید بنده هم به امر اعلیحضرت آمدم باز هم به امر اعلیحضرت از اینجا خواهم مرفت. ولی استعفا نمیدهم.» ایشان هم با کمال عصبانیت گوشی را کوبید زمین و بنده هم واقعاً مرعوب تلفن کردم به آقای معینیان که میخواهم بیایم شما را ببینم. تلفنی کردم به آقای معینیان و به ایشان گفتم که میخواهم بیایم شما را ببینم. رفتم آنجا و داستان را برایش تعریف کردم. گفتم این را الان شما به اعلیحضرت سن موریتس تلگراف کنید. ایشان گفتند من خوم که نمیتوانم تلگراف بکنم به ذات اقدس همایونی. شما گزارش بنویسید. بنده هم نشستم در دفتر آقای معینیان و این جریان را همین مطالب را مقاله ایران نوین را و اتفاقات این چند روز اخیر را و تلفن نصیری را به ایشان به آقای معینیان خطاب کردم آخرش هم نوشتم که تمنا میکنم که این مراتب را فوراً به شرف عرض اعلیحضرت شاهنشاه آریا مهر فلان در سن موریتس برسانید. تشکر و برگشتم به دفتر و دو سه روز در خوف و رجاء گذراندیم.
سه روز بعد آقای معینیان تلفن کردند گفتند یک تلگرافی دارند از آقای دکتر ایادی، تلگراف کردند که گزارش شماره فلان به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه رسید به رئیس دانشگاه ابلاغ کنید اعتنا نکند. بنده متوجه شدم که من کمکم بازیچه یک مسائلی هستم که از اختلاف بنده و هویدا گذشته است و یک مطلبی بین اعلیحضرت و هویدا دارد میگذرد که بعداً فهمیدیم این مطلب چیست، و بنده وسیله وجهالمصالحه میگویند؟
س- بله.
ج- وجه المصالحه این دعوا هستم. و آن مطلب در حقیقت مطلب حزب ایران نوین بود که اعلیحضرت میخواستند حزب ایران نوین را تضعیف بکنند و هویدا میخواست حزب ایران نوین را تبدیل به حزب واحد بکند. بنده هم اعتنا نکردم. حملات هم ادامه پیدا کرد. اعلیحضرت آمدند چند روز بعد رفتند به پاکستان از پاکستان برگشتند. و یک شبی در شورای دانشگاه ما بودیم شهبانو به من تلفن کرد، آن هم خیلی غیرمعقول بود، در جلسه شورای دانشگاه به من پای تلفن گفتند که «شنیدم شما در شورای دانشگاه هستید الان»، خیلی هم حملات روزنامهها شدید بود به من، «و من با اجازه اعلیحضرت میخواستم به شما بگویم که رضایت و مرحمت ایشان را»، بعد هم به خنده گفتند، «مال من هم البته اضافه کنید، به دانشگاه تهران ابلاغ کنید در جلسه شورا و الان بگویید. و در دو سه روز آینده یک اتفاقی خواهد افتاد که همه این مطالب را حل میکند. البته این مطلب را نگویید.» بنده هم خوش و خرم و خندان برگشتم به جلسه شورای دانشگاه، حالا از همه دوستان بپرسید به یاد دارند. گفتم که من، نگفتم کی تلفن، گفتم که بنده الان پیغامی دارم برای شما که مراحم شاهنشاه، رضایت خاطر شاهنشاه و مراحم شهبانو را به دانشگاه ابلاغ میکنم و خیلی باعث افتخار ماست که زحمتهایی که ما کشیدیم موجب رضایت اعلیحضرت است. و این همه متوجه شدند که اتفاقی در
س- جایی دارد میافتد.
ج- جایی دارد میافتد که کسی نمیداند چیست. بههرحال ورق برای دانشگاه تهران برگشت. سه روز بعد مصاحبه معروف شاه بود و انحلال احزاب و تشکیل حزب رستاخیز که هم برای اینکه هویدا را راضی بکنند باز هم این جزء متدهای اعلیحضرت بود که کار نیمبند میکردند، حزب رستاخیز را درست کردند به خاطر اینکه حزب ایران نوین را به هم بزنند به نظر بنده، فکر یک حزبی را گرفتند عوض کردند. یا میبایستی یک حزب تک حزبی توتالیتر درست میکردند که اشتباه بود. و یا میبایستی احزاب را واقعاً آزاد و آزادتر میکردند که کمکم میرفتیم به طرف یک سیستم دموکراتیک. نظر شاه این بود که در چهارچوب رستاخیز این کار بشود. ولی وقتی که حزب رستاخیز تشکیل شد باز هم اختلاف بین مرحوم هویدا و مخالفین مرحوم هویدا به قدری در داخل حزب شدید بود که هیچکدام از این دو فکر یعنی حزب توتالیتر قوی و فراگیر، به قول خودشان، که همه مردم را encadree بکند نشد حزب رستاخیز و بدتر از حزب ایران نوین شد. حزبی هم که در بطنش به قول معروف، و در بسترش به قولی که آن زمان میگفتند. حزب رستاخیز تشکیل داد صحبت بکنم و باز هم حوادث بسیار کوچکی که سیستم حکومتی ایران را نشان میدهد.
س- برای اینکه حوادث کوچکی احتمالاً ولی از نظر نشان دادن وضع با معنا.
ج- وضع با معنا. بعد پایان دوران خدمت بنده در دانشگاه تهران و چطور شد که از دانشگاه تهران بنده رفتم به دفتر شهبانو
س- بله.
ج- بزرگترین فاجعه زندگی بنده بود، حالا بگذریم، خواهم گفت چرا. قسمت کاملاً غیرقابل انتشار و بعداً هم راجع به گروه بررسی مسائل ایران باید به تفصیل صحبت بکنیم. بعد راجع به دفتر مخصوص کوتاه خواهد بود چیز عمدهای نخواهد بود در دفتر مخصوص. بعد هم راجع به زمان انقلاب. راجع به زمان انقلاب هم باید مخصوصاً راجع به مذاکراتم با آقای شریعتمداری مفصل صحبت بکنم چندین جلسه که آنها هم قابل انتشار نخواهد بود تا موقعی که شریعتمداری زنده باشد تا فرار هم نمیتواند بکند. این چند مطلب مهمی است که باید
س- (؟)
ج- به اضافه آن نکاتی که خودتان
س- (؟)
ج- خودتان یادداشت فرمودید یواشیواش بعد دیگر آنها را هم تکمیل میکنیم. دیگر حالا دو ساعت دیگر فکر میکنم یا سه ساعت دیگر.
س- خواهش میکنم. پس برای امروز جلسه گفتوگو را تمام میکنیم.
ج- بله دیگر بله.
س- خیلی متشکرم از لطفتان انشاءالله تا چند جلسه بعد.
ج- جلسه بعد هفته آینده نباشد هفته بعد. هفته آینده بنده چون امتحان دارم.
س- خواهش میکنم.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۸ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۹
ادامه مصاحبه با آقای دکتر هوشنگ نهاوندی در دور دوم. تاریخ ۸ مارس ۱۹۸۶.
ج- موضوع صحبت چه بود؟
س- آخرین چیزهایی که فرمودند در آن جلسه ختم شد به این جلسه که فرمودید میخواهید این مسائل را بفرمایید. حزب رستاخیز و حوادث کوچکی که نشاندهنده سیستم حکومتی دولت ایران بود، پایان دوره خدمتتان در دانشگاه، بعد خدمت در دفتر شهبانو، بعد مسائل مربوط به گروه بررسی مسائل ایران به تفصیل، آن طور که فرمودید. دفتر مخصوص به اختصار. بعد مسائل مربوط به زمان انقلاب. مذاکرات با شریعتمداری و به اضافه نکاتی که یادداشت شده که بعداً بنده باید خدمتتان بگویم.
ج- داستان حزب رستاخیز را تصور میکنم تعریف کرده باشم.
س- داستان حزب رستاخیز کلیاتش را،
ج- و آن کنگره و …
س- به چه قصدی تشکیل شد و آن قصد هم برآورده نشد.
ج- بله. در آن مورد بنابراین فکر میکنم تقریباً آنچه که من تصور میکنم دانسته باشم یا میدانستم عرض کردم. به نظر من شاه از تشکیل حزب رستاخیز یک هدف اصلی داشت و آن این بود که تصور میکرد به این ترتیب بتواند یک شکل حکومت دموکراتیکی را در داخل حزب بهوجود بیاورد و به اصطلاح، واقعاً میل شاه سوق دادن ایران به سوی یک نوع دموکراسی بود در چهارچوب همان مطلبی که خودش میگفت «اصول رستاخیز»،
س- بله.
ج- و به نحوی که کنترل و نظارت این حکومت دموکراسی از دست خودش خارج نشود. که چنین مقصودی حاصل نشد. به نظر بنده باز هم هدف دوم ایشان از ترتیب این کار حزب رستاخیز فیالواقع زدن ضربهای به قدرت حزب ایران نوین و آن شبکه حزب ایران نوین و قدرتی بود که هویدا از طریق حزب ایران نوین پیدا کرده بود چون من هیچ تردید ندارم، هیچ تردید ندارم. دلیل کتبی محکمه پسندی هم به قول معروف نیست، ولی این عقیده برای من وجود دارد روی روابط شخصی و مطالبی که اتفاق میافتاد.
و از جمله به اینکه اعلیحضرت مقدار زیادی مخالفین سیاسی هویدا را در داخل حکومت تقویت میکرد یا لااقل مانع تضعیفشان میشد برای اینکه آنها غیرمستقیم جلوی اوج قدرت هویدا را بگیرند. این تردید در آن نیست.
س- یعنی هویدا چنین قدرتی داشته؟
ج- به نظر بنده هویدا در یکی دو سال آخر حکومتش مسلماً از شاه در ایران کم اقتدارتر نبود. و به طور قطع تمام کوشش بر این بود که این قدرت را کمتر نشان بدهد ولی در حقیقت ما میدیدیم که این قدرت را دارد. تقریباً همه انتصابات عمده را او میکرد حتی دیگر کنترل پلیس را هم بهدست گرفته بود از طرق آن مرحوم سپهبد صدری. در داخل سازمان امنیت با آجیل دادن، به قول مرحوم مستوفی الممالک، نفوذ بسیار کرده بود. و بسیاری از سردستههای سازمان امنیت به استثنای نصیری که با او خوب نبود و او هم با نصیری خوب نبود، و افراد هم مدیران سازمان امنیت را به اصطلاح خریده بود، خیلی ساده.
س- بله.
ج- با فردوست حسن رابطه داشت. و خلاصه شبکهای درست کرده بود که این شبکه به نظر من شاه را در اواخر سخت مضطرب کرده بود. و به طور مسلم اگر میتوانست و مصلحت میدید او را به وزارت دربار هم نمیگماشت. ولی با شاهدختها و با شاهپورها خیلی حسن رابطه داشت. در حالی که خلاف این را تظاهر میکرد برای اینکه تقریباً همه را میخوراند و به حد اعلی میخوراند. وقتی هم که آنها طالب نبودند باز هم میخوراند، برای اینکه از آنها مدرک داشته باشد و به اصطلاح آنها را …
س- مدیون خودش کرده باشد.
ج- مدیون و ممنون خودش کرده باشد. و حزب ایران نوین هم تبدیل شده بود به شبکه اقتدار ایشان و شبکه اطلاعاتی ایشان. و به نظر من، این هم از آن مطالبی است حالا ببینیم چقدرش را میتوانیم قابل مطالعه باشد یا قابل مطالعه فوری نباشد. ولی بههرحال گفتنش و بهخصوص این عقیده است.
س- بله نظر شخصی است.
ج- نظر شخصی است و این نظر شخصی ممکن است هم اشتباه باشد. هیچ نوع جنبه واقعیت عینی در آن نیست. این به نظر بنده ماجرای حزب رستاخیز بود. نکته دیگری که شاید اشاره به این باشد، نمیدانم داستان آن سرتیپی را که حالا اسمش را هم فراموش کردم ولی به یادم خواهد آمد، سرتیپی که رئیس کاخ ارم شده بود برای شما تعریف کردم یا نکردم؟
س- نه خیر تعریف نکردید.
ج- بنده موقعی که ریئس دانشگاه پهلوی بودم اتفاقات کوچک درباره
س- کوچک و با معنی.
ج- کوچک و با معنی. موقعی که رئیس دانشگاه پهلوی بودم تغییراتی در ارتش داده شد و تیمسار مین باشیان فرمانده ارتش فارس بود ارتش سوم مثل اینکه اگر اشتباه نکنم، و به ریاست نیروی زمینی منصوب شد. تیمسار مین باشیان افسری داشت همراهش که آن افسر فرمانده مرکز آموزش ارتش سوم بود، تحصیل کرده آمریکا بسیار افسر برجستهای، اسمش را فراموش کردم، و سرتیپ، و در آن فاصلهای که ایشان از شیراز منتقل بشود به فرماندهی نیروی زمینی که دو سه روز در حالت بلاتکلیفی بود برای اینکه مین باشیان را آزار بدهند این افسر را بازنشسته کردند. تیمسار آریانا که چند روز بعدش خودش هم بازنشسته شد این افسر را …
س- در این دو سه روز …؟
ج- در این دو سه روز این افسر را بازنشسته کرد با فرمان همایونی به افتخار بازنشستگی نائل آمده و این بیچاره افسر جوان تازه از آمریکا برگشته دانشگاه جنگ در آمریکا دیده بیکار و در حالت بحران عصبی، بنده هم این افسر را خیلی خوب در شیراز میشناختم با ما تماس هم داشت. و تیمسار مین باشیان به من گفت که «این را یک فکری برایش بکن. یک کاری، و از خیلی از استادهای دانشگاه شما سواد و ضبط و ربطش بهتر است.» چون کاخ ارم در حیطه اداره دانشگاه پهلوی بود و اسمش کاخ ارم بود و بههرحال یک امیری هم میشد گفت رئیس یک کاخ شاه هم شده اسمش هم اسم پرطمطراق کاخ شاهنشاهی ارم بود، گفتم که بههرحال یک کسی باید این ساختمان را اداره بکند. گفتیم بشود ایشان سرپرست کاخ شاهنشاهی ارم. به دلیلی که برای من زیاد معلوم نیست بعد از یک مدتی نامهای آمد به امضای تیمسار نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور به بنده که «سرتیپ بازنشسته فلان سوابق خوبی ندارد»، البته با اصطلاحات خودشان،
س- بله.
ج- «و مقتضی است که بلافاصله به خدمت ایشان خاتمه داده شود.» بنده خیلی تعجب کردم برای اینکه از یک طرف اگر ایشان سابقه بدی داشت چرا فرمانده مرکز پیاده ارتش سوم بود.
س- بله.
ج- و سرتیپ شاغل و سرتیپی که میگفتند بهزودی سرلشکر خواهد شد و چه و چه. کاغذ را نگه داشتم و چند روز بعد اعلیحضرت میآمدند به شیراز و این کاغذ را به اعلیحضرت نشان دادم قربان، عین داستان را برایشان تعریف کردم، گفتم، «چنین اتفاقاتی افتاده و بنده چه جواب بدهم به ایشان؟ برای اینکه این بیچاره سرتیپی است.» گفتند، «فلانی را من میشناسم خیلی افسر خوبی است و عجیب است چرا همچین مطلبی نوشتند؟ به کار ارتش چرا سازمان امنیت دخالت میکند؟ و شما به نصیری یک نامه بنویسید، بنویسید که مطلب را به اطلاع ما رساندید ما گفتیم خوابنما شدید یا مغز خر خوردید؟»
س- همینطور؟
ج- و بنده هم گفتم «بله قربان. بنده چه بنویسم.» گفتند، «بله بنویسید.»
«چشم.» آمدم بیرون و مطلب را فراموش کردم. فردا صبح در همان شیراز آقای علم به من تلفن کردند: «اعلیحضرت فرمودند آن اوامری را که به تیمسار نصیری فرمودند فراموش نکنید.» ناچار چون یکی از سنن هم این بود که هر که، اولاً اینکه یک کسی ناقل پیام اعلیحضرت باشد یک افتخاری بود ولی دیگر این نوع پیام خیلی مشکل بود.
س- بله.
ج- ناچار بنده نامهای نوشتم به رئیس سازمان امنیت بیچاره فارس، برای اینکه جرأت نمیکردم به نصیری مستقیم…
س- مستقیم
ج- بنویسم. نوشتم «سرکار سرهنگ»، او خدا بیامرز آدم بدی بود ولی خیلی شجاعانه کشته شد بعداً. «سرکار سرهنگ لهسایی رئیس سازمان اطلاعات و امنیت فارس، عطف به نامه شماره فلان»، حالا نامهای که به آن عطف میکردم نامه ارتشبد نصیری بود برای اینکه خودش هم متوجه بشود که مطلب به او مربوط نیست.
«عطف به نامه شماره فلان، مراتب به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه رسید امر فرمودند ابلاغ شود مگر ایشان
س- مگر ایشان
ج- ایشان، مگر ایشان، آیا ایشان خوابنما شده است یا مغز خر خورده است؟ پرانتز.
س- نوشتید مغز خر خورده است؟
ج- بله ناچار. برای اینکه رسم بر این بود که نوشته بشود. و این را هم فرستادم. «مراتب برای اقدام مقتضی ارسال میگردد.» و بعد از دو ساعت دیدم که بیچاره سرهنگ لهسایی تقریباً احساس اینکه دارد سکته میکند از پای تلفن پیداست که «آقا من چه خاکی به سرم بریزم.
س- بله.
ج- من در این وسط چهکاربکنم؟ گفتم، «والله اضافه بکن که آقای علم هم دستور دادند مجدد که این نامه باید فرستاده بشود. به این ترتیب
س- (؟)
ج- این سرتیپ کمالوند؟ کمالی؟ یک همچین چیزی بود اسمش. این سرتیپ بیچاره نجات پیدا کرد و تا زمان انقلاب رئیس باغ ارم باقی بود. با مرحوم سرهنگ لهسایی که عرض کردم که خاتمه
س- بله.
ج- شجاعانهای داشت، بسیار آدم ابلهی بود. و رئیس سازمان امنیت کوتهبین و مزاحمی. در اواخر رئیس سازمان امنیت گیلان شد و در روز انقلاب با دو سه نفر اینها تا فشنگ آخر از سازمان امنیت دفاع کردند و کشته شدند. مرگ شجاعانهای داشت که گناهان
س- قبلیاش را.
ج- قبلیاش را میبخشد برای اینکه بقیه خیلیها هم فرار کردند و کشته شدند منتهی به دست دشمن در شرایط دیگری. یک وقتی ایشان یک دانشجو را توقیف کرده بود همین سرهنگ لهسایی و فردایش برایش من یک نامه نوشت که دانشجو فلان در حال نوشتن شعار مضری که یک، در حال پخش اعلامیههای مضره که یک نسخه از آن به پیوست ارسال میشود توقیف شد و تحویل دادگاه نظامی خواهد شد. اعلامیه این بود که، حالا باز هم بنده عبارات را به همان عبارات اسلامی نمیگویم. «علی علیهالسلام فرمود که آن کس که بر ظالم گردن نهد»، یک عبارتی است گویا از حضرت علی …
س- بله.
ج- «آن کسی که زیر بار ظالم برود
س- برود بدتر از …
ج- بدتر از کسی است که ظالم است. و سرهنگ لهسایی در این نامهاش اضافه کرده بود که به جرم به اتهام نشر اعلامیههای مضره و توهین به مقامات عالی مملکتی توقیف شد. بنده هم، البته متوجه بودم که موضوع چیست، ولی
س- ولی آخر این مدرک نشد.
ج- نوشتم «سرکار سرهنگ لهسایی متشکرم نامه شما رسید و بنده این اعلامیه را که به این شرح فرستاده بودید، «برای اینکه خواستم دوباره تسجیل بکنم،» خواندم هیچ نوع توهینی به مقامامت عالیه مملکتی من در این اعلامیه ندیدم چون مسلماً ساحت مقدس اعلیحضرت همایون شاهنشاه
س- مبرا
ج- مبرا از این است. و من تعجب میکنم که شما چرا همچین چیزی را نوشتید.
س- و ایشان روی طبیعت ظالم تلقی کردید.
ج- و ایشان را طبیعتاً ظالم تلقی کردید. نامه که رسید سرهنگ لهسایی دوباره داشت قبض روح میشد تلفن کرد که «آقا تا حالا من برای مردم پرونده میسازم شما دارید برای من پرونده میسازید؟ خواهش میکنم نامه مرا پس بدهید.» گفتم، «والله من میخواهید نامه شما را پس بدهم ولی میتوانم فتوکپیاش را قبلاً
س- آخر چی را پس بدهید؟ دانشجو را پس بده تا نامه را
ج- گفتم «دانشجو را پس بده من هم نامه را هیچ کار پارهاش میکنم. قول شرف به شما میدهم که دانشجو را پس بده همین الان، اصل نامه را و قول هم میدهم، میدانی من قولم فتوکپی نمیکنم.» دانشجو را پس داد نامه را پس گرفت
س- بله.
ج- ولی فتوکپیاش را گرفتم.
س- دوباره دانشجو را پس نگیرد.
ج- برای اینکه دیگر دوباره دانشجو را اذیت نکند. و باز هم جزو یک دانشجوی دیگری داشتیم که الان در آمریکاست، از این قبیل اتفاقات خیلی در دانشگاه، در زمان دانشگاه خیلی برای بنده افتاد که نشان میدهد که واقعاً خیلی مسائل جنبه انسانی و در ضمن خیلی هم شوخی و فردی داشت این قبیل مسائل. دانشجویی داشتیم بهنام مکیپور این سردسته همین اعتصابی، یکی از سردستههای اعتصاب معروف دانشگاه پهلوی بود، بعد از اینکه بنده رئیس دانشگاه پهلوی شدم این در زندان بود آن موقع. ما یک عدهای از دانشجویان را رفتیم تعهد کردیم و اینها را از زندان درآوردند ولی پروندههایشان معلق مانده بود.
یک اغتشاش مختصری در دانشگاه پهلوی شد و بنده بعد از اینکه تحقیق کردم در زمان من اغتشاش شد، این مکیپور بیچاره که خیلی هم به من محبت داشت و هنوز هم بعد از بیست سال این محبت باقی است که الان در آمریکاست و آمریکایی هم شده، این مکیپور بیچاره در این اغتشاش اصلاً دخالتی نداشت و واقعاً آرام شده بود. این را میخواستند بگیرند و گفتند تقصیر این است. و مکیپور هم مخفی شده بود و با این مخفی شدنش
س- کار را بدتر کرده بود.
ج- کار را بدتر کرده بود. این دفعه شهربانی در جستوجوی این بود. و دو سه روز تمام شهر شیراز دنبالش بودند و یک روز ساعت شش و نیم صبح بنده در حال نیمه خواب و نیمه بیداری بودم که از دانشگاه تلفن کردند که آقای مکیپور از رودخانه زده وارد بیمارستان سعدی شده از راه کانال نمیدانم چیچی که باز میشد به رودخانه خشک شیراز
س- بله.
ج- از توی بیمارستان سعدی هم آمده و در جلوی دفتر شما
س- بست نشسته.
ج- بست نشسته. ریشش را هم نتراشیده گرسنه هم است دو سه روز هم است غذا نخورده، زده بود به کوه و وضع خیلی خرابی دارد و میخواهند بگیرندش. گفتم مکیپور را ببرید توی دفترم بنشیند صبحانه به او بدهید تا من بیایم. من هم ساعت هشت میآیم. ساعت هشت آمدم و مدتی با مکیپور صحبت کردیم احوالپرسی که تو چه بلایی سرت آمده؟ گفت که ما را. دوباره قسم که «من نکردم.» ولی میدانستم واقعاً در این جریان مقصر نیست. و گفتم، «والله فعلاً که شهربانی میخواهد تو را توقیف بکند.» یک مرتبه هم در همین میان از توی پنجره جلوی اتاقم که طبقه همکف بود به خیابان، دیدم دو تا جیپ شهربانی هم آمدند جلوی در ایستادند جلوی در دانشگاه که ایشان را در اخراج بگیرند. ولی در این ضمن جاسوسها در این میان خبر داده بودند.
س- خبر دادند
ج- که این آمده به دفتر بنده. گفتم چه بکنم؟ چه نکنم؟ این دفعه تلفن کردم به همان سرهنگ لهسایی که چون با رئیس شهربانی بد بود
س- بله او را انداختید به جان این.
ج- گفتم این را بیندازم به جان آن، گفتم، «آقای سرهنگ من میخواهم یک نفر را فرار بدهم شما حاضرید این کار را برای من بکنید؟» گفت که «با نهایت میل.» گفت «جریان چیست؟» گفتم، «این شهربانی میخواهد.» گفت، «آقا این دفعه این تقصیر ندارد.» گفتم، «میدانم تقصیر ندارد. ولی شهربانی میخواهد بگیردش.» گفت، «خیلی خوب پس من فرارش میدهم. شما این را به من برسانید. من این را فرار میدهم. ما آن موقع مرسوم بود که اتومبیلهای رئیس دانشگاه پرچم سه رنگ میزدند مال دانشگاه پهلوی، راننده را بنده هم استفاده نمیکرم توی شهر شیراز. راننده را صدا کردیم گفتیم پرچم سه رنگ ماشین ما را بزن. ماشین را آوردند جلوی در دفتر بنده با دو دست مکیپور را گرفتم بردم در توی ماشین سه رنگ رئیس دانشگاه نشاندم، آن وقت آقای سرهنگ لهسایی خدا بیامرز که این دفعه کارهای چیزی هم میکرد
س- خیر میکرد.
ج- و گفت که فلان آدرسی یکی از این خانههای امن سازمان امنیت، این را بیاورید آنجا پیاده کنید من مخفیاش میکنم بعد خودم از شیراز فرارش میدهم. این را بردند سه روز در خانه امن سازمان امنیت مخفی کردند و از شیراز سازمان امنیت فرارش داد برد تهران.
س- عجب.
ج- بعد در تهران ما موفق شدیم که پرونده ایشان را
س- مختومه کنید.
ج- مختومه کنیم. یک سال و نیم از این جریان گذشت. در این میان مکیپور یعنی پرونده توقیفش را مختومه کردیم، مکیپور داشت لیسانس ادبیات میشد که او را احضار کردند به دادگاه برای پرونده سه سال پیش زمان اعتصاب بزرگ دانشگاه پهلوی و او را توقیف کردند. سپهبد ضرغام خدا بیامرز رئیس ارتش سوم بود. رفتیم واسطه شدیم به پهلوی سپهبد ضرغام که این بچه را از زندان
س- در بیاورند.
ج- در بیاورند. و خلاصه دادگاه نظامی را به دستور سپهبد ضرغام این را به دو ماه حبس محکوم کردیم. از دو ماه حبسش
س- قبلاً کشیده بود.
ج- قبلاً کشیده بود. از زندان این مکیپور خارج شد. بعد از اینکه لیسانش را گرفت که بنده هم در این فاصله رئیس دانشگاه تهران شده بودم ایشان را بردند به نظام وظیفه چون محکومیت داشت او را سرباز صفر کردند. لازم آمد به اینکه ما برویم به اعلیحضرت همایونی متوسل بشویم. تمام این قصه را از اول تا آخر دوباره برای اعلیحضرت همایونی تا فرارش از دانشگاه و داستان تعریف بکنیم
س- به وسیله رئیس سازمان امنیت.
ج- برای اینکه خیلی هم از این چیزها خوشش میآمد ایشان برایش که تعریف میکنند که چه جوری همه به همدیگر حقه میزنند. و ایشان هم میخندید از این جریان. تا فرمانده ستاد بزرگ ارتشتاران دستور صادر بکنند که ایشان حالا چون سرباز صفریش قانونی بود در پادگان نمیدانم بجنورد، بجنورد کجا که اینجا را، به اصطلاح، سرباز صفر شده بود این را به کارهای دفتری بگمارند که آنجا
س- خیلی
ج- عذاب پیدا نکند. بعد از پایان خدمتش او را در جایی استخدام نمیکردند. در هیچ جا برای اینکه سابقه داشت. این سابقه دیگر دنبالش بود.
س- دنبالش بود بله.
ج- در دانشگاه تهران استخدامش کردیم و بالاخره یک بورس گرفتیم از یک جایی و این را فرستادیم آمریکا و حالا بالاخره این بچه آمریکایی شده.
س- خوب این به این ترتیب دیگر خیلی طبیعی است که
ج- و از این قبیل ماجراها و که اگر واقعاً یک مقداری هم میشد که توی دستگاهها بازی کرد ولی خوب سیستم این بود که این مسائل را به وجود میآورد در ضمن این را باید گفت راهحلهای فردی همیشه
س- بله.
ج- جنبه فردی داشت. از این قبیل قصهها زیاد است بنابراین باید به یاد آورد ولی همینطوری که یک بار خودتان فرمودید نشان میدهد که یک مقداری این چیزهای کوچک روحیه دستگاهها و روابط دستگاهها با افراد را با همدیگر
س- بله.
ج- به نظر بنده خوب نشان میدهد. مطلب بعدی چه بود؟ من دیگر به قصهگویی افتادم آقای دکتر.
س- نه، در هر حال قصههایی است که همانطور که خودتان هم فرمودید نماینده یک روحیه و یک سیستم است.
ج- نماینده یک روحیه و یک سیستم است. به نظر من گفتن این قصهها مقداری بد نیست.
س- نه این قصهها بنده خیال میکنم که مثلاً تصور بنده همانطوری که شما الان میفرمودید، دستگاه دولت ایران یا سیستم ایران یک سیستم دیکتاتوری بود اما توتالیتر نبود.
ج- اصلاً توتالیتر نبود.
س- برای اینکه در سیستم توتالیتر مطلقا چنین جاهایی برای نفس کشیدن، بازی کردن مانور کردن، روابط شخصی کار نمیکند.
ج- اصلاً.
س- بله عرضم به خدمتتان که مطلب دیگری که پیشبینی کرده بودید بفرمایید، پایان دوره خدمت در دانشگاه تهران است که به چه ترتیب خدمتتان آنجا تمام شد. و بعد منتقل شدید به کار در دفتر شهبانو.
ج- تصور شخصی بنده آقای دکتر مسکوب این است که من همیشه با شهبانو موقعی که رئیس دانشگاه تهران بودم گه گاه ملاقات داشتم. همیشه هم ایشان نسبت به امور دانشگاه ابراز علاقه میکردند. و در آن اواخر که قانون جدیدی گذشته بود که هر دانشگاهی یک ریاست عالیه داشته باشد اعلیحضرت ابراز علاقه کردند و ریاست عالیه دانشگاه تهران را اعلیحضرت به ایشان تفویض کردند. که حالا شاید هم کار خیلی صحیحی نبود ولی به هر تقدیر شد. از لحاظ گذراندن امور دانشگاه تهران کار بسیار راحتی بود، ولی از لحاظ شاید منظره سیاسی کار خیلی صحیحی نبود. ولی بههرحال کاری بود که شد. در یکی دو ماه قبل از پایان دوران خدمتم در دانشگاه تهران بنده در ماه نوامبر ۷۶ که میشود آبان پنجاه و شش
س- پنجاه و پنج احتمالاً. یک سال معمولاً تفاوت هست.
ج- آبان ۵۵ فرمودید؟
س- بله
ج- آبان ۵۵، بههرحال
س- بله در طی دو ماه فاصله میشود دو سال، بین دی و اسفند.
ج- در نوامبر هفتاد و ششاش بنده تردیدی ندارم. بقیهاش
س- تاریخ اساسیاش بنده خیال میکنم که میشود ۷۶ میشود ۵۵، بله، یک سال عقبتر هستیم.
ج- به ریاست دفتر مخصوص اعلیحضرت منصوب شدم. این قصه هم فعلاً برای تاریخ قابل چاپ نیست. در ماه شهریور یک بار که حضور اعلیحضرت رفته بودم بعد از اینکه تمام صحبتها را کردیم ایشان گفتند که «میدانید که اعلیحضرت در سیاست آینده ایران خواه و ناخواه رل شان روزبهروز بیشتر خواهد شد و خیلی هم نسبت به شما ایشان همیشه ابراز عنایت میکنند»، کلمهاش را به یاد ندارم، عنایت، عنایت که نمیگفت اعلیحضرت هرگز، «حسن نیت دارند.» یک چیزی بههرحال در این حدود، کلمهاش را تضمین نمیکنم چه بوده است. بعد هم به خنده گفتند که «اعلیحضرت باید همیشه با کسی کار بکنند که یک مقداری از او حساب ببرند. شما حاضرید بروید به دفتر مخصوص؟» این هم باز هم یکی از آن شوکهایی بود که هر نوع سؤالی را بنده منتظر بودم اولاً که شاه از شما بپرسد شما حاضرید بروید به دفتر مخصوص.
و بعد یک مقداری از آقای دکتر بهادری اظهار عدم رضایت کردند. البته مطلب مهمی نبود. اظهار عدم رضایت کردند و گفتند که «من میدانم که شما خیلی دانشگاه تهران را دوست دارید. عاشق دانشگاه تهران هستید.» که فیالواقع اینطور بود هنوز هم هست. «ولی خوب به خاطر آینده مملکت این را ما فکر کردیم که خوب است که شما بروید آنجا. البته اگر نمیخواهید بروید نروید.» ولی لحن گفتنی که «ما فکر کردیم که» و فلان و معنیاش این بود که باید بپذیریم. بنده هم گفتم «قربان، من علاقهای به این نوع کار درباری ندارم. اصولاً با خلقیات من هم رفتن به دربار، بلافاصله گفتند، «نه آن نوع کار درباری که شما خیال میکنید این کار نیست.» که نبود هم. و گفتم «بههرحال من امرتان را اطاعت میکنم.» بعد هم اعلیحضرت با یک، حالا بعداً میگویم که چه جوری این مطلب را من تفسیر میکنم که واقعاً همینطور هم هست، با یک تأثری برگشتند به من، تاثر نه، با یک نوع هیجانی برگشتند به من گفتند که، که من البته هیچ متوجه این حرف نشدم تا بعد از انقلاب، که «البته رفتن شما به دفتر مخصوص مقداری هم به آینده ولیعهد مربوط است.» نه سؤالی میشد کرد که نه
س- (؟)
ج- توضیحی میشد خواست و حرف هم برای من قابل فهم نبود. گفتند که «خوب بعداً پس به شما خبر میدهند. فعلاً به کار خودتان مشغول باشید.» بنده هم دو ماهی به کار خودم مشغول بودم تا اینکه در ماه نوامبر یعنی دیگر آبان بعد از سلام، خوب به یاد دارم در ۲۶ آبان بود، اگر اشتباه نکنم، دو سه روز قبلش اعلیحضرت مرا خواستند و خلاصه ایشان دیگر رسماً تکلیف کردند که من به ریاست دفتر مخصوص منصوب بشوم که دو روز بعد هم خودشان که این، سابقاً رئیس دفتر مخصوص را دو بار وزیر دربار به اعلیحضرت معرفی کرده بود و حتی رئیس دفتر مخصوص اعلیحضرت را وزیر دربار به خودشان معرفی کرده بود. برای اینکه خیلی به من محبت بکنند اعلیحضرت شخصاً مرا به اعلیحضرت معرفی کردند که این واقعاً استثنایی بود از لحاظ تشریفات. بعد از انقلاب که بنده ماجرای بیماری اعلیحضرت را فهمیدم متوجه شدم که، البته این شهریور دو ماه قبل، یک ماه قبل از آن در آخر مرداد و اوایل شهریور اعلیحضرت آمده بودند به فرانسه. و در فرانسه در سفارت ایران در همین (؟) که اقامتگاه سفیر بود، آقای پروفسور میلی یس آقای پروفسور ژان برنارد و فلاندن شاگرد ژان برنارد و پروفسور صفویان، حی و حاضر، که این را یک سال پیش پروفسور صفویان برای من تعریف کرد که حالا دیگر همه چیز گذشته. به علیاحضرت گفته بودند که اعلیحضرت سرطان دارد، سپتامبر ۷۶ و علیاحضرت هم مقدار زیادی گریه میکند و بههرحال میگوید که باید شما این را به خود ایشان بگویید. با تمهیدات فراوان ترتیبی میدهند که بهعنوان ایراد سخنرانی در دانشگاه ملی پروفسور برنارد در اواسط شهریور بیاید به
س- تهران.
ج- تهران. و به اعلیحضرت پروفسور برنارد در حضور صفویان میگوید که ایشان سرطان غدد لنفاوی دارند. اعلیحضرت سؤال میکند از ایشان که «من چند سال امید به زندگی دارم؟» برنارد به او میگوید، ژان بارد، که حداقل شش و اگر خوب معالجه بشوید که خواهید شد، دلیل ندارد، تا هشت سال. ایشان هم سر تکان میدهد و میگوید که «این مدت برای من کافیست.» من در ذهن خودم اینطور فکر میکنم که اعلیحضرت بعد از اینکه متوجه میشود که مریض است بههرحال امکان اینکه زنش نایبالسطلنه بشود امکانش جدی شده، میل داشت که شخصی را که بههرحال خیال میکرد به او اعتماد باید داشته باشد و فکر میکنم حق داشت به من اعتماد داشته باشد، به تصدی کارهای ایشان بگذارد و به اصطلاح چون بعداً این مسئله تربیت ولیعهد هم زیرنظر علیاحضرت مطرح شد و آینده ولیعهد هم دیگر جنبه جدی به خودش
س- بله
ج- گرفته بود، شاید از این مطلب ناشی شده بود. من چنین تعبیر میکنم و فکر هم میکنم نظر صحیح است. چندی بعد ما رفته بودیم با اعلیحضرت و علیاحضرت بنده رفته بودم به چکسلواکی. مادریک مانور نظامی شرکت کردیم، مانور نظامی ارتش چکسلواکی که مقداری سلاحهای چک را میخواستند به نظر شاه برسانند برای فروش این سلاحها. سر صبحانه برگشتند»
… من خیلی دلم میخواهد که شما در اینجور کارها شرکت کنید. بالاخره ممکن است شما یک روزی فرمانده کل قوا بشوید. «علیاحضرت به ایشان جواب داد «خدا آن روز را نیاورد.» ما همهاش این حرفها را بهصورت شوخی میگرفتیم.
س- بله.
ج- ولی این دو شخص
س- میدانستند.
ج- میدانستند که از چه صحبت میکنند ما نمیدانستیم. و ای کاش میدانستیم برای اینکه بعداً در جریان انقلاب بیماری شاه، خوب، به این مطلب خواهیم رسید.
در همان روز اعلیحضرت به من خیلی درباره وضع دفتر مخصوص وضع اطرافیان علیاحضرت با کلمات بسیار رکیک، کلمات رکیک هم گه گاه ایشان گه گاه میگفت: بهخصوص درباره دیگران و در غیابشان. و صحبتهایی کردند و اوامری بهقول خودشان بهقول معروف آن زمان صادر کردند که متأسفانه هیچکدامش قابل اجرا نبود. برای اینکه ایشان میخواستند که من بهعنوان رئیس دفتر مخصوص دو کار از من خواستند، یکی اینکه حساب و کتابهای دفتر مخصوص یک مقداری اینها نامنظم بود روشن بکنم برای اینکه میترسیدند که یک صحبت عمدهای راجع به کارهای علیاحضرت بلند بشود، که این کار را خیلی بهسرعت انجام دادیم و با کمک، خدا رحمتش کند، مرحوم دکتر اقبال که اکیپ حسابدارهای شرکت نفت اصلاً تمام اموال دفتر مخصوص را صورت، اموال یعنی تمام تابلوها یعنی اشیایی که برای موزهها خریداری شده بود در هیچ دفتری منعکس نبود، قیمتهایش معلوم نبود. از کجا آمده به کجا رفته؟ چه جوری خریداری شده؟ کجا هست؟ مثلاً ما یک انبار بدون کلیدی که کنار جارو و غیره یک تابلوی Utrillo پیدا کردیم.
س- بله.
ج- و حسبالاتفاق تابلوی جعل هم نبود. تابلوی Utrillo واقعی بود که به قیمت ۳۲۰ هزار فرانک خریداری شده بود. اصلاً کسی نمیدانست که اینها چیست؟
همینجور میخریدند.
س- عجب.
ج- دلالها میآمدند سوء استفاده هم فراوان شده بود البته ظاهراً علی قول است قابل اثبات نبود. که چند نفر را بنده اخراج کردم از دفتر از دفتر مخصوص به همین مناسبت و دو نفر را بهخصوص. و بههرحال اینها مسائل مهمی نبود با سه چهار پنج ماه زحمت مرتب شد و یک نظم و ترتیبی پیدا کرد. اعلیحضرت خیلی میل داشت این موزهها به هر قیمتی هست زودتر ساخته بشود و این اشیاء به یک جایی برده بشود احتمالاً گزارشهایی از این ور و آن ور آمده بود که نگران کرده بود ایشان را که موزه هنرهای معاصر و موزه رضا عباسی و موزه فرش و بعد موزه کرمان و اینها به سرعت موزه لرستان و اینها درست شده، خلاصه اینها از حالت اشیاء دفتر مخصوص خارج شده و تبدیل شده به اشیاء حالا موزهها بعداً به چه صورت اداره میشد بنده کار ندارم. بههرحال این
س- یک سامانی پیدا کرد.
ج- این یک نیمه سامانی این کارها پیدا کرد و دیگر خریدهای خارجی دفتر مخصوص هم از موقعی که بنده آمدم آنجا بهکلی قطع شد. دیگر ما از خارج هیچ چیز نخریدیم.
بعضی تابلوهای نقاشهای جوان را میخریدیم مثلاً قیمتهای پنج هزار تومان، ده هزار تومان دیگر در اشل
س- بله.
ج- خرجهایی که میشد مثلاً اهمیتی نداشت یا مثلاً بیست سیهزار تومان. مطالبی که راجع به اطرافیان ایشان به بنده گفته بودند اصلاً از عهده اداره بنده برنمیآمد. کار رئیس دفتر مخصوص کنترل مکاتبات رسمی اعلیحضرت بود و امور مالی دفترشان که اصلا این امور مالی ارتباطی با امور مالی خصوصی ایشان پیدا نمیکرد، مثلاً خرید لباس و جواهر و کادوهای شخصی و غیره و غیره، اینها به دفتر، اینها هم همه با حسابداری اختصاصی بود و آقای بهبهانیان. بنابراین و بهخصوص معاشرتهای ایشان را بنده به هیچ وسیلهای نمیتوانستم کنترل بکنم. اعلیحضرت هم فکر میکنم برای خاطر اینکه وجدان خودش را راحت کرده باشد و برای ضبط در تاریخ به بنده میگفت که فلان شخص را به دربار راه ندهید و این فلان شخص شبها در مهمانیهای ایشان هم شرکت میکرد. اعلیحضرت گاهی هم در حضور بهش توهین میکردند برای اینکه به او نشان بدهند که از او خوششان نمیآید و در ضمن نمیگفتند که راهش ندهند. در دو سه ماه پایان خدمتم در دفتر مخصوص علیاحضرت ملاقاتهای فراوانی داشتند که این ملاقاتها اسباب زحمت شده بود. به این معنی که افرادی میآمدند به کاخ. رسم این بود، نمیدانم به شما گفته بودم یا نگفته بودم؟ کسانی که رسماً از شهبانو تقاضای ملاقات میکردند تلفن میزدند به شخصی در دفتر مخصوص بهنام خانم میربابایی که به اصطلاح منشی مخصوص علیاحضرت بود. یا اگر خیلی با من دوست بودند به من تلفن میزدند میگفتند به خانم میربابایی بگو که ما وقت میخواهیم. این لیست تقاضای شرفیابی تهیه میشد و این لیست فرستاده میشد پهلوی شهبانو. شهبانو هر کدام را که میخواستند علامت میگذاشتند که
س- وقت داده بشود.
ج- وقت داده بشود. گاهی وقتها هم به بعضیها نمیخواستند وقت بدهند بنده واسطه میشدم که خواهش میکنم و فلان و اینها. بههرحال برای اینکه افرادی بودند که ایشان ممکن بود خوششان نیاید ولی از لحاظ سیاسی مصلحت بود که
س- ببینند.
ج- ایشان ببینند. مثلاً یک کسی که خدا بیامرزدش علیاحضرت دوستش نمیداشت ولی مرد بسیار خوبی بود مرحوم سرلشکر پاکروان بود. و سرلشکر پاکروان این اواخر مرتب شرفیاب میشد برای اینکه هشدار بدهد که اوضاع خراب است و مملکت دارد به هم میریزد و فلان و اینها، در همان موقعی که هیچ خبر نبود ظاهراً. علیاحضرت هم چون نمیخواست این حرفها را بشنود میگفت «حوصلهاش را ندارم.» و بههرحال بنده هر دفعه واسطه میشدم که این قدر این مرد خدمتگذار است و حالا درست است که بیکار است هنوز هم معاون وزارت دربار نشده بود. و امثال اینها. ولی موارد زیاد هم نبود البته. بیشتر بهقول خودشان پیر و پاتالها بودند، میگفتند «حوصله پیر و پاتالها را ندارم.» ولی بهر تقدیر آن مطلب کوچکی بود وظیفه بنده بود مهم نیست. این لیست شرفیابیها که تهیه میشد اینها چند نسخه بود یک نسخه میرفت به گارد شاهنشاهی برای اینکه اینها اجازه ورود پیدا بکنند به کاخ. نسخه دیگری میرفت به روی میز اعلیحضرت که بدانند ایشان کی همسرشان در روز، چه کسانی را همسرشان در روز ملاقات میکند. فرض بفرمایید اگر مهمانی بود که چون یکیاش هم جنابعالی تشریف داشتید اسامی کسانی که به این مهمانی میآمدند میرفت برای روی میز اعلیحضرت که ایشان میدانست که آقای دکتر مسکوب و اسناد ایکس و ایگرگ امروز چایی را با همسرشان صرف کردند. یکیاش هم میآمد پهلوی بنده که بنده بدانم که امروز برنامه علیاحضرت چیست که گاهی تلفنی مثلاً میخواهم صحبت بکنم، بههرحال بدانم ایشان به چه کاری مشغول هستند. تا اینجایش مسئولیت رسمی بود که بنده میتوانستم کنترل بکنم. یواشیواش در این ماههای آخر بگوییم از اوایل سال ۵۷ رسم شده بود که علیاحضرت کسانی را میپذیرفتند که عصر میرفتند دم کاخ میگفتند ما آمدیم علیاحضرت را ببینیم. و تلفن میزدند ناچار به داخل کاخ میگفتند یک همچین شخصی آمده. میگفتند ما خودمان وقت گرفتیم. علیاحضرت هم میگفتند اینها را راه بدهید. خدا بیامرزدشان هر دو تا را هم سپهبد بدرهای و هم سرلشکر نشاط گه گاه به من تلفن میکردند، شاید بیست بار این اتفاق افتاد، که این شخص آمده آقای دکتر ما مسئول هستیم شما هم مسئول هستید. من به آنها میگفتم والله من مسئولیتی ندارم. مسئولیت من به این لیست ختم میشود. اگر کسی میآید در خانه شهبانو میگوید من میخواهم بروم تو خودش میگوید راهش بدهید بنده چه جوری میخواهید جلویش را بگیرم؟
س- بله
ج- حالا این یک جنبه مطلب بود که آن را هم ما نتوانستیم بالاخره کنترل این افرادی را که ایشان در ماههای آخر میدید و انواع و اقسام انقلابیون آینده بودند،
س- عجب.
ج- و کسانی که میآمدند و میرفتند و افراد مشکوکی از آمریکا میآمدند و غیره و غیره، حالا بگذریم. این حالا جنبه شاید کمتر مهم مطلب است. بهر تقدیر این یک مطلبی بود که بنده در آن موفقیت حاصل نکردم و اصلاً بنای کار بر این نبود که موفقیت حاصل بکنم. تا اینکه کارهایی که در دفتر مخصوص چون همهاش جزو اتفاقات رسمی است بنده دیگر افتتاح موزهها و مسافرتهایی که برای علیاحضرت ترتیب داده شده بود که یک خرده ایشان را مردم آشناتر بشوند و غیره، کار ندارم. تا اینکه یواشیواش مسئله ایران اغتشاش سال ۵۷ بالا گرفت. و این چهار پنج روز قبل از تشکیل کابینه شریف امامی است که بنده به تفصیل برایتان شرح میدهم برای اینکه واقعاً جزو حوادث مهم تاریخ است. کابینه شریف امامی روز شنبهای اگر نظرتان باشد معرفی شد، شنبهای پنج شهریور.
س- بله. شب جمعهای که آن ماجرا اتفاق افتاد مثل اینکه …
ج- نه خیر آن جمعه ۱۷ شهریور بود.
س- ۱۷ شهریور بله، در کابینه، در کابینه شریف امامی بود؟
ج- شریف امامی بود. بله بله. حالا آن جمعه ۱۷ شهریور هم بنده به تفصیل دید خودم را از اوضاع میگویم به شما
س- بله.
ج- آن چیزی که دیدم. تفسیر دیگر نیست. ما به روز دوشنبه یکشنبهاش شهبانو به من گفتند که «جمشید قرار است برود»، مقصود نخستوزیر آموزگار بود. «جمشید قرار است برود و شما هم جزو کاندیداها هستید.» که البته من کم و بیش شهرت هم توی شهر داشت و «اگر یک وقتی اعلیحضرت شما را خواستند به تتهپته»، به تتهپته عیناً این کلمه را، «به تتهپته نیفتید.» سهشنبهای بنده به من خبر دادند که اعلیحضرت شما را احضار کردند ساعت پنج بعدازظهر. من رفتم به کاخ سعدآباد سهشنبه قبل از آن شنبه پنج شهریور، یافتن تاریخش آسان است، رفتم به کاخ سعدآباد. اولاً شرفیابیهای بعدازظهر خیلی جنبه اختصاصی داشت آن موقع. هر کسی بعدازظهر شرفیاب نمیشد. شرفیابیهای رسمی همه صبح بود. قبل از من رئیس دولت خود آقای آموزگار شرفیاب بود که من احساس کردم که ایشان استعفا داده. و اتفاقاً وقتی که از کاخ سفید آمد بیرون دم پله یک مقداری با من درد دل کرد و خیلی ناراضی گفت که «هوشنگ من واقعاً مسئله»، عیناً این کلمه، «مسئله ایران دارد سیاسی میشود. من هم میدانی اهل سیاست نیستم.» البته واقعاً آموزگار مردی، من به او سمپاتی داشتم و دارم. ولی خوب نخستوزیری بگوید من اهل سیاست نیستم.
س- بله.
ج- یک خرده اسباب تعجب است. بههرحال مهم نیست. شخص دیگری مدت کوتاهی شرفیاب بود و بعد بنده رفتم به دفتر اعلیحضرت در کاخ سفید سعدآباد.
شاید بدانید که شرفیابیها به انواع و اقسام مختلف صورت میگرفت با شاه. نخستوزیر و غالباً روسای دو مجلس را، ولی نه همیشه، شاه نشسته میپذیرفت. خودش مینشست و نخستوزیر هم مینشست و به ایشان چایی هم تعارف میکردند. وقتی که نظامیها شرفیاب میشدند شاه مینشست و آنها میایستادند. برای اینکه قدرت فرماندهی کل قوا برایشان ثابت بشود شاه پشت میز تحریر مینشست نظامیها در مقابلش ایستاده
س- خبردار.
ج- ولو اینکه یک ساعت و نیم این طول بکشد. و رئیس سازمان امنیت و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری. بههرحال تمام آنهایی که نظامی بودند. یک استثنا فقط قائل بود برای ایشان برای سرلشکر پاکروان که در ریاست سازمان امنیت هم ایشان را نشسته میپذیرفت و خودش هم مینشست.
س- عجب.
ج- نه برای بختیار و نه برای نصیری، برای پاکروان و نه برای مقدم. بقیه افراد ایستاده اعلیحضرت از آنها پذیرایی میکرد ولی خودش میایستاد و راه میرفت که البته خیلی مشکل بود. گه گاه شاه برای اینکه تمرین بهحساب ورزش بکند در اتاق راه میرفت. و چندین ساعت در روزش هم به این ترتیب در اتاق راه میرفت. و این یکی از ورزشهای عمدهاش بود. برای اینکه خیلی میشود راه رفت به این ترتیب.
س- بله.
ج- یادم میآید مرحوم تقیزاده، دو نفر را بنده دیده بودم، یکی مرحوم تقیزاده یکی مرحوم قوامالملک شیرازی که به پای خودشان کیلومترسنج میبستند که ببینند در روز چقدر راه میروند. و تقیزاده هم عادت داشت که در توی اتاق میان دو تا راندهوو یا دو تا ملاقات راه میرفت و به این ترتیب میگفت که چندین کیلومتر در روز …
س- راه میرفت.
ج- راه میرفت. قوام شیرازی قوامالملک هم همین عادت را داشت. بگذریم. اعلیحضرت هم این عادت را داشت. وقتی که بنده وارد اتاق شدم منتظر بودم که شاه ایستاده باشد که ایستاده بود و
س- شما هم بایستید.
ج- بنده هم بایستم. ایشان تعارف کرد گفت «بفرمایید.» بلافاصله من متوجه شدم که برنامهای که علیاحضرت هشدار داده قرار است اجرا بشود. البته من خودم را حاضر هم کرده بودم. و بعد هم زنگ زدند گفتند «چایی بیاورید.» دیگر من مطمئن شدم که با ما دارند تعارف زیادی میکنند خیلی احترام دارند میگذارند. بههرحال آن موقع اوضاع خراب است و فلان است و بیستار است و اینها. البته درباره خرابی اوضاع مدتها ما با هم صحبت داشتیم در یک سال اخیر و بهخصوص رفت و آمدهای مکرر بنده به قم با شریعتمداری که بعداً به آن خواهم رسید، و گزارشهای گروه بررسی مسائل ایران که این خرابیها را مرتب در این گزارشها تفسیر میکردیم، توضیح میدادیم. خلاصه، اعلیحضرت برگشت به من گفت که «بله شما که همیشه نظراتی دارید و انتقاداتی میکردید و گروه بررسی مسائل ایران گزارش میداد. خوب» عیناً درست با همین لحن و همین قیافه،» خوب، حالا اگر فرضاً یک روزی قرار شود از شما سؤال بشود که در صورت تغییرات چه باید کرد و چه کسانی باید کار بکنند چه میگویید؟» هم میخواست سؤال بکند هم نمیخواست برای خودش تعهدی به وجود بیاورد.
س- بله.
ج- البته مقصود … بنده هم برای ایشان بعد از یک تحلیل آماده شدهای، حفظ شدهای از مسائل اوضاع ایران راهحلهایی را که به نظرم میآمد برای آرامش اوضاع، آرام کردن اوضاع گفتم. و برای ضبط در تاریخ بعداً باز هم ببینیم که چقدرش را میشود چاپ کرد، برای ضبط در تاریخ این راهحلها و این مذاکرات بد نیست که یادداشت بشود. گرچه بعضیهایش هم خیلی بعداً اسباب زحمت برای بنده شد.
یکی از پیشنهادات بنده این بود که دولت بلافاصله از مجلسین اختیار قانونگذاری بگیرد. مجلس را منحل نکند ولی تعطیل بکند تا افتتاح مجلس بعدی که دیگر مجلسین تشکیل نشوند ولی در ضمن حالت فترت هم
س- پیش نیاید.
ج- به وجود نیاید. ولی چون دوبار دولت، سابق دولتها از مجلس اختیار قانونگذاری گرفته بودند میشد بر آن سابقه این اختیار را گرفت. خوب، مجلس هم که مطیع
س- بله.
ج- شاه بود. و یکی از پیشنهادات بنده این بود که بعد یک مقدار خیلی زیادی دولت سریعاً بتواند کارهای ضربتی قانونگذاری انجام بدهد که قانون بردن به مجلس و غیره در آن نباشد و بشود. پیشنهاد دیگر
س- پیشنهاد دوم بنده این بود که ای کاش قبول، حالا میبینیم ای کاش قبول میکردند، که بلافاصله در سرتاسر کشور حکومت نظامی اعلام بشود حکومت نظامی سرد. برای اینکه هنوز اوضاع آنقدر مغشوش نبود که حکومت نظامی مجبور به تیراندازی بشود. ولی ابهت حکومت نظامی خیلی بود برای مردم. که بعداً این را خیلی به بنده در روزنامههای فرنگی حمله کردند که فلانی طرفدار آمدن نظامی است، من جمله لوموند. و در سرتاسر کشور حکومت نظامی اعلام بشود و دادگاههای نظامی هم با یک قانونی اجازه رسیدگی به جرائم فساد را داشته باشند همینطوری که به جرائم مخل امنیت
س- نظم عمومی.
ج- نظم عمومی که به اصطلاح ما از دو طرف بزنیم. و یک سری پیشنهادات خیلی مفصلی راجع به مسئله مسکن، مبارزه با فساد، به جریان انداختن پروندههای عدهای از افراد که موجود بود و تعداد قلیل، قلیل کسانی که واقعاً به نسبت کل حکومت، گزارش سپهبد مقدم را من برای شما گفتم؟
س- نخیر.
ج- میگویم الان میگویم. انحلال اتاق اصناف
س- تعداد قلیلی کی به؟
ج- افراد فاسد در رأس در طبقه بالای
س- آها، برکنار بشوند.
ج- حکومت بودند. مبارزه با تورم، از بین بردن انحصارات خصوصی عملاً واردات گوشت کشور دست فلان شخص بود. واردات آهن دست شاهدخت اشرف بود. میدانید اینها انحصار
س- بله.
ج- بنده اسم اینها را گذاشتم انحصارات خصوصی. خود ایشان هم میدانستند به چه اشاره میکنم.
س- بله.
ج- انحصارات خصوصی، یک تصفیه کوچکی در دستگاه دولت. استقلال دانشگاهها و غیره و غیره. فلسفه فکری من این بود که از یک طرف قبل از اینکه ایران را، ما میدانستیم که باید ایران دموکراسی بشود وگرنه نمیشود ادامه پیدا بکند. ولی من فکر میکردم که تا موقعی که فساد از حد معقول در بالای دستگاه بیشتر باشد این دموکراسی قابل پیاده کردن بهقول معروف
س- نیست.
ج- نیست. تفسیر بنده این بود. به ایشان هم گفتم و الان هم عقیدهام این است.
علت عمده سختگیری بیمورد سازمان امنیت و دستگاه پلیس و سانسور مطبوعات، فساد بود. اگر دزدی در ایران نمیبود کسی ناراحت نمیشد به او حمله بکنند.
فلان، اسم هم میبرم، باز هم حالا قابل، ببینم بعداً، قابل چاپ فعلاً باشد، فرض کنیم یکی از کسانی که دائم موی دماغ دولت و سازمان امنیت و دربار بود که انتقاد از او نشود مرحوم نیکپی بود. مرحوم نیکپی غلط یا به درست متهم به فساد بود. شخص دیگرش دستگاه وزارت منابع طبیعی بود، متهم به فساد بودند.
اتاق اصناف بود، متهم به فساد بود. اینها بودند که اصلاً سانسور درست میکردند برای اینکه خودشان بتوانند
س- کارشان را بکنند و سروصدا بلند نشود.
ج- سروصدا بلند نشود. و اینها مربوط بودند با کسانی در اطراف شاه و با آنها مربوط بودند. خلاصه یک شبکه. و خود نصیری فاسد بود به حد اعلی. فردوست فاسد بود. و اینها همه به هم مربوط بودند و طبیعتاً نمیگذاشتند. اگر دزدی در یک اقلیتی در ایران نمیبود آن حالت فشار روی افکار عمومی هم لزومی نداشت.
بنابراین عقیده من این بود و به شاه هم آن روز عرض کردم این را که برای آزادسازی فضای باز سیاسی بدون مبارزه واقعی با فساد، نطق بر ضد فساد،
س- امکانپذیر نیست.
ج- امکانپذیر نیست. و واقعاً عقیده من آن زمان این بود. و پرویز ثابتی که معاون سازمان امنیت بود من با او قبلاً صحبت کرده بودم. او هم همین عقیده را داشت که مبارزه واقعی با فساد یعنی عوض کردن سیصد نفر توی مملکت، جابهجا کردنشان، که از این سیصد نفر ده پانزده نفرشان توی چشم مردم بودند که حتماً میبایستی بروند کنار. اینها را همه را بنده با نهایت ادب و رعایت اطراف و جوانب به اعلیحضرت گفتم. و دو نکته دیگر را هم گفتم که شاید این برای بنده خیلی گران تمام شد. یکی این بود که گفتم که به هرحال غلط یا درست، چون این هم سابقه به مطلبی بود که شریعتمداری به من پیغام داده بود، انتقاداتی میشود از چند نفر که بهتر است که اعلیحضرت مقرر بفرمایند که شاهدخت اشرف و شاهپور غلامرضا و شاهپور احمدرضا، محمودرضا ببخشید، البته من آن موقع میگفتم والاحضرت برای یک مدت نسبتاً طولانی از کشور خارج بشوند. و خریت عمدهای هم که بنده کردم، خریت عرض میکنم. خوب، در موقعی که، حالا اعلیحضرت هم مدت سه ربع تمام با نهایت دقت چون خیلی خوب بلد بود ایشان گوش بدهد به حرفها خیلی خوب، این یکی از صفات بزرگش بود، گوش میداد تمام مدت توی چشم نگاه میکرد و پیدا بود که حرفهای شما را حالا اگر هم نمیگیرد نمیدانم، ولی پیدا بود که
س- (؟)
ج- با عمق و توجه دارد گوش میکند. سه ربع ایشان هیچی نگفتند و همین جو سر تکان میداد و گاهی یک سؤال کوچکی میکرد.، «مقصودتان چیست؟» چون این ملاقات یک ساعت و اندی طول کشید. گفتم،« قربان، بهنظر من کسانی که میآیند سرکار در ایران باید یک مقدار خودشان هم از نظر افکار عمومی بهانه بهدست مردم ندهند.
بنده هیچ تأیید نمیکنم که فرضاً وزیر دربار یا نخستوزیر چون چند روز پیش این اتفاق افتاده بود و گزارشش هم به تمام شهر رفته بود من جمله سازمان امنیت داده بود که مرحوم هویدا در رستوران یونانی رفته بود رقص یونانی کرده بود و عکس گرفته بودند از او. بعد مجبور شده بودند عکسها را بروند جمع بکنند. و خوب یک سروصدایی بلند شده بود توی محیط آخوندها و غیره. با یک شخصی بود به نام اسلامی نیا وکیل شهر ری که او یک اسکاندالی در یک مهمانی کرده بود راجع به هویدا که آن هم گزارشش در شهر پخش شده بود که اینها برای ایشان و برای بنده که این داستانها را میدانستیم. ایشان که میدانست و من هم میدانستم و او میدانست که من میدانم اینها مسبوق به یک اشاراتی بود بنابراین الان شاید معنی نداشته باشد. گفتم، «باید بعضی از کارها را روسای درجه اول دستگاه دولت نکنند. نخستوزیر این حرکات را نباید بکند. وزراء باید زندگی سادهتر داشته باشند. لزومی ندارد که حتماً بروند توی … و یکی هم مرحوم ولیان کتککاری کرده بود در «شومینه» که آن هم سروصدایش پیچیده بود. نایبالتولیه آستان قدس رضوی در «شومینه» مست بکند و کتککاری بکند. اینها حرکاتی بود که روی هم رفته در قم بهخصوص در محیط آخوندی اثر بد و توی مردم
س- بله
ج- نه تنها در قم. خلاصه، درباره افراد ایشان از من سؤال کردند که چه کسانی را به چه کارهایی میخواهید بگذارید که بنده چند نفری را نام بردم. و بعد هم چیزی به من نگفتند و به مذاکرات
س- به صورت یک تبادل نظری بوده.
ج- خاتمه دادند. پس فردا شبش پنجشنبه شب دیروقت شهبانو به من تلفن کرد، گفت که «راستی من شنیدم که شما میخواهید کابارههای تهران را ببندید. با آن شخصی که سهشنبه ملاقات داشتید گفتید میخواهم کاربارههای تهران را ببندم.» معلوم شد که حالا نشستند و بحث کردند که فلانی میخواهد کابارههای تهران را ببندد. بنده اصلاً صحبت کاباره نکردم گفتم نخستوزیر در توی کاباره مست نکند.
س- بله.
ج- و نبایستی هم میکرد. اینجا هم نباید بکند.
س- بله، در هیچ جا نباید بکند.
ج- بههرحال این جریان گذشت و پنجشنبه در شهر پیچید که آقای شریف امامی به نخستوزیری منصوب شده که بدترین انتخاب ممکن بود. جمعه صبح بنده که از همه جا دیگر دست کوتاه بود و میدانستم که انتخاب شریف امامی اشتباه بزرگیست. ببخشید، ببخشید، پنجشنبه صبح روز تعطیل بود نیمه تعطیل. و این تلفن شهبانو هم چهارشنبه شب بود نه پنجشنبه شب. اینها را خوب الان دارم با همدیگر وصل میکنم. پنجشنبه صبح بود برای ایتکه روز شرفیابی نظامیها بود، ولی روز تعطیل علیاحضرت بود که روزهای پنجشنبه میگفتند «به کار بچهها میرسم.» کار نداشتند. برای همین ما هم تعطییل بودیم. بنده تلفن کردم به ایشان که «شنیدم شریف امامی نخستوزیر دارد میشود و میخواهم بیایم یک دقیقه شما را ببینم.» به شهبانو. بنده رفته بودم بالا، رفتم به کاخ، گفتند، «بیایید.» و رفتم پایین آنجا پیغام دادم به نوکرشان به مستخدم در اتاقشان، دیگر مأمور تشریفات و اینها پنجشنبه نبود، گفتند علیاحضرت حمام هستند شما پایین صبر کنید که
س- بیایند.
ج- بعد صدایتان میکنند. من هم پایین نشسته بودم روز نظامیها بود که یکییکی پنجشنبه روزهای شرفیابی آنها بود. در این موقع تیمسار مقدم مرحوم خدا بیامرزدش، آمد بیرون و خیلی مضطرب و ناراحت، گفت، «آقای نهاوندی من میتوانم از شما یک خواهشی بکنم؟» «بفرمایید تیمسار.» بعد بهصورتی به من تو خطاب بکند. «به جان دوتا دخترهایت میتوانی یک کاری بکنی که من الان شهبانو را ببینم؟» گفتم، «قرار است من خودم بروم پهلویشان ولی نمیدانم شما را هم ببینند یا نه؟ میروم بالا میپرسم.» من رفتم بالا و پیغام دادم باز هم به مستخدم، خانمی که در آن اتاق بود مستخدمه که «تیمسار مقدم رئیس ساواک هم میخواهند شرفیاب بشوند.» علیاحضرت از تو پیغام دادند که «من نهاوندی را میتوانم با این لباس ببینم.
س- ولی رئیس …
ج- رئیس سازمان امنیت را نمیتوانم ببینم.» و این مثلاً با لباس، بدون بزک و غیره، با لباس ساده میخواستند مرا ببینند. گفتند، «چه کار دارد؟» گفتم، «والله خیلی، به عرضشان برسانید که خیلی مضطرب است و عجله دارد.» گفتند، «خیلی خوب، لباس میپوشم و
س- میبینمشان.
ج- میبینمشان. من هم آمدم به مقدم گفتم که «بسیار خوب، شما را میبینند.» چند دقیقهای گذشت، نیم ساعتی گذشت و بنده و مقدم دوتایی رفتیم بالا و شهبانو هم در این میان وارد سرسرا شدند رفتند به دفترشان و ما را پذیرفتند و ما هم رفتیم.
حالا بنده آنجا ایستادم و هر سه تا هم ایستاده بودیم. مقدم هم با لباس نظامی و کاسکت زیربغل و نظامیای که در مقابل همسر فرمانده کل قوا ایستاده و گفت که، «قربان علیاحضرت که اطلاع دارید که شریف امامی مأمور تشکیل کابینه شده و …
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۸ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۰
مقدم گفت که «قربان همچین چیزی شده است و من آنچه میتوانستم و حتی از حد ادب هم تجاوز کردم به اعلیحضرت عرض کردم که این کار را نکنند.»
س- این کار یعنی انتصابِ …
ج- شریف امامی را. «این مملکت را به انقلاب خواهد کشاند. و بزرگترین ایرادی که دولت الان به آن گرفته میشود از طرف مردم فساد است و فاسدترین شخص دستگاه دولتی ایران شریف امامی است. و این دهنکجی به مردم است. من آمدم خودم را بیندازم به پای علیاحضرت»، عیناً این کلمه، «بیندازم به پای حضرت که اعلیحضرت را
س- منصرف کنید.
ج- منصرف کنید.» گفتند، «من هم با انتصاب شریف امامی مخالفم. اشتباه است.» بعد هم حالا بهخاطر خوشآمد من یا اصولاً واقعاً میلشان بود فکر نمیکنم میلشان بود، بهخاطر خوشآمد گفتند، «اگر قرار بود من تصمیم میگرفتم من یک کس دیگری را فکر کرده بودم.» حالا برای اینکه شاید فکر کنم که من مورد علاقهشان بودم، ولی فکر نمیکنم. گوشی تلفن را برداشتند، یک خط تلفن قرمزی داشتند در اتاقشان که وقتی گوشی را برمیداشتند تلفن شاه هم زنگ میزد چراغ روشن میشد، گوشی را برداشتند، و شاید گفته باشم به شما، وقتی ایشان خصوصی صحبت میکردند با شوهرشان میگفتند «مدیجون».
س- نه خیر.
ج- ولی در حضور جمع همیشه میگفتند «اعلیحضرت». گفتند، «اعلیحضرت الان رئیس سازمان امنیتتان در اتاق من هستند و گفتند»، عیناً، «و میگویند که خودشان را میخواهند بیندازند به پای من برای اینکه از شما تقاضا کنند شریف امامی را مسئول … من هم خودم را دوباره به پای شما میندازم.» عیناً، «به پای شما میندازم که این کار را نکنید.» و مذاکرات خیلی مفصلی از آن طرف که ما نمیشنیدیم و جوابهایی از علیاحضرت، «آخر مردم به ایشان میگویند اینجور. مردم اینجور میگویند، فلان، فلان.» دوباره، خلاصه بیست دقیقهای بنده مودبانه و ایشان به خبردار و علیاحضرت هم ایستاده مشغول تلفن با شاه. برگشتند گفتند که، «متأسفانه تیمسار فایده ندارد. و من هم میدانم که اشتباه داریم میکنیم.»
اشتباه داریم میکنیم. تیمسار مقدم هم خبردار کرد و سلام نظامی داد و کلاهش را گذاشت سرش سلام داد و همان تشریفاتی که داشتند و عقبگرد و از اتاق خارج شد.
در این موقع علیاحضرت هم به خنده گفتند که «متأسفانه مثل اینکه من هم در این ماجرا رئیس دفتر خودم را از دست خواهم داد.» بنده از اتاق آمدم بیرون مقدم را تا دم پله چیز کردم. مقدم به من گفت که «آقای نهاوندی این کار ایران را به انقلاب میکشاند.» دوباره، خیلی خشمگین، واقعاً خشمگین. حالا من درباره مقدم صحبت میکنم همین اکنون با شما. من بلافاصله در زدم. برگشتم دیگر بدون اینکه خبر بدهم توی اتاق علیاحضرت. دوباره دیدم که ایشان پای تلفن قرمز است و در این میان دارد میگوید که «نکن مدی جون این کار را نکنید، میگویند انقلاب میشود.» این دفعه دیگر با همان حرفها دوباره منتهی
س- راحتتر (؟) و خودمانیتر.
ج- راحتتر. نشسته بودند و به من اشاره زدند بنشین. بنشین. واقعاً نمیخواست شهبانو که این کار بشود. بنده خیلی از کارهای علیاحضرت را ایراد سیاسی بهش دارم این یکی را
س- نه.
ج- نه. چون بعداً متهم کردند ایشان را که ایشان شریف امامی را آورده. در حالیکه واقعاً زد و خورد کرد با شریف امامی. شریف امامی نفرت داشت از او. او هم از شریف امامی نفرت داشت. حالا مورد دیگرش را هم بنده میگویم. بعد گفتم که «قربان این جریان کار بنده چیست؟» گفتند، «اعلیحضرت میل دارند شما بروید وارد کابینه بشوید که کمک کنید به شریف امامی» گفتم که «من …
س- چه کمکی؟
ج- چه کمکی میتوانم بکنم. قابل کمک نیست ایشان. و من اگر علیاحضرت دلتان میخواهد من از دفتر مخصوص بروم و شاید هم مصلحتتان باشد که من بروم چون خیلی دیگر پوزیسیون سیاسی من تند دارد میشود، ولی یک قولی را به من بدهید چون من از شما خواهش دارم. به من قول شرف بدهید علیاحضرت»، واقعاً عین همین کلمات بین ما ردوبدل بود، خیلی هم رویم با ایشان باز بود. «قول شرف به من بدهید که جلوی این کار را بگیرید.» گفتند که «خیلی خوب من نمیگذارم بشود.» من هم دست ایشان را بوسیدم و آمدم بیرون و در جلوی پله کاخ سفید سعدآباد برخوردم به وزیر دربار، مرحوم هویدا، به من گفت که «هوشنگ میآیی برویم منزل من؟» منزلش کاخ پذیرایی نخستوزیری بود که آن متصل به وزارت دربار بود.» میآیی برویم منزل من یک ویسکی با هم بخوریم؟» گفتم، «با نهایت میل.» و رفتیم به منزل
س- هویدا.
ج- مرحوم هویدا. رفتیم به منزل مرحوم هویدا و حالا ساعت نزدیک ظهر است. ویسکی رقیق برای بنده و، شیواز ریگال دوست میداشت همیشه، و گفت که «بله، قرار است دولت عوض بشود.» خوب من که میدانستم. و با آن قهقهه مخصوصاش گفت که «خوب تبریک میگویم جناب آقای وزیر.» گفتم که «والله آقای هویدا در این دوران روابطمان، ما الان با همدیگر نزدیک پانزده شانزده سال است دوست هستیم. مقدار زیادی جنابعالی به من کلک زدید»، عیناً، «و مقدار زیادی هم من به شما کلک زدم.» که هر دو تایش البته صحیح بود.
س- بله.
ج- و خوب این دیگر بازی سیاست بود و بههرحال.
س- وسایل کار.
ج- «ولی به احترام این روابط طولانیمان از زمان شورای اقتصاد تا به امروز خواهش میکنم که این یک کار را شما به آتشاش دامن نزنید. برای اینکه من آیندهای در این حکومت شریف امامی نمیبینم و بهتر است که لااقل یک عدهای حفظ بشوند» مرحوم هویدا برگشت گفت که «نه شریف امامی خیلی خوب است.» بعد معلوم شد یکی از کسانی که خیلی اصرار، اعلیحضرت به من گفت در قاهره، …
س- بله.
ج- اصرار داشت به اینکه شریف امامی را نخستوزیر بکند ایشان هویدا بود. «و شریف امامی خیلی خوب است و من هم بهزودی میخواهم یک حزب درست کنم. میبینی که یک…» فکر حزب ایشان از آن موقع این فکر به سرش زده بود. «یک حزب هم من درست میکنم و میافتیم توی میدان و حزب رستاخیز هم از بین میرود و درست میشود اوضاع. آن چیزی که ما میخواهیم بالاخره میشود.»
خلاصه یک مقداری صحبتهای این قبیلی با همدیگر کردیم و بعد هویدا آمد با من دم در و گفت که، اسم دختر بزرگ من فیروزه است، گفت، «فیروزه چطور است؟» گفتم، «خوب است.» گفت که، «من مدتهاست که یکی دو سال است ندیدمش.» دختر من تا، گفتم، «اتفاقاً الان منزل ماست میخواهیم برویم ناهار خانه. کنار استخر نهاری میخوریم با همدیگر و فیروزه هم دو سه روز دیگر برمیگردد بلژیک.» گفت «نه امروز گرفتارم. ولی جمعه دیگر شاید ناهار آمدم پهلوی شما.» گفتم، «متأسفانه جمعه دیگر فیروزه نیست. ولی شما تشریف بیاورید.» اتفاقاً اتومبیل شخصی من، چون روز پنجشنبه بود و تعطیل بود راننده و اتومبیل اداره را نداشتم. اتومبیل شخصیام آنجا بود هویدا توی کوچه بود. یعنی توی کوچهای که در حقیقت مال محوطه وزارت دربار بود انتهای خیابان سعدآباد، گفت، «شوفروگاردت پس کو؟» گفتم، «ندارم با ماشین.» گفت، «نمیترسی اینجوری میآیی توی خیابان؟» گفتم، «نه. تا حالا که کسی با بنده کاری نداشته.» این ملاقات آخرین ملاقات من با مرحوم
س- هویدا بود.
ج- هویدا بود. دیگر من ایشان را بهطور خصوصی هرگز ندیدم. یک بار در مهمانی که برای هواکوفینگ اعلیحضرت داده بود من آن موقع وزیر علوم بودم، به همدیگر برخوردیم و دو سه بار هم تلفنی با همدیگر صحبت کردیم. بعد دیگر شریف امامی آمد و بعد بنده وزیر شدم و استفعا دادم. بههرحال دیگر آنها گذشت. قدمی برگردیم به عقب و جریانی که، چون اخیراً من دیدم در بعضی از کتابهایی کتاب آمریکایی مال آن ” Paved with Good Intentions ” یکی هم کتاب دکتر هیکل دربارهاش صحبت شده به تفصیل، با اطلاعاتی کموبیش صحیح. و چون تنها کسی که از این جریان غیر از شاه و شهبانو خبر دارد بنده هستم، این را واقعاً برای ضبط در تاریخ انتشارش هم اشکالی ندارد به این دلیل که شخص فوت کرده. در فروردین یا اردیبهشت سال ۵۷ من در دفتر مخصوص بودم. البته من علت اینکه به این ترتیب سپهبد مقدم مرحوم با خانواده دکتر ملکزاده که پدر داماد من باشد و از دوستهای قدیمی ما از زمان تحصیل، پدر داماد کوچک من علیرضا ملکزاده، با خانواده دکتر ملکزاده خیلی دوستی خانوادگی داشتند. غالباً در مهمانیهای آنها سپهبد مقدم را من میدیدم. و گهگاه یعنی تقریباً هر تابستان اینها چند روزی میآمدند شمال منزل دکتر ملکزاده و ما هم با دکتر ملکزاده اینها به فاصله مثلاً یک کیلومتر همسایه بودیم. و مردمی که شمال زندگی میکنند معمولاً شبها میروند خانه همدیگر و میکردند و در ضمن میکنند، میکردند. میروند خانه هم و قصه میگویند دیگر کاری که نبود بیکاری بود و یک مشروبی میخوردند. بههرحال یک نوع الفتی بین بنده و مقدم به وجود آمده بود. گاهگاهی هم ایشان سر به شکایت میداد از اوضاع و فساد و ناراحتی و فلان. یک مهمانی به مناسبت عروسی دختر من با پسر دکتر ملکزاده، افسانه و علیرضا در منزل دکتر ملکزاده و اینها بود. چند نفر از آن افراد فاسد دولت وقت در آنجا بودند. شام را روی پشتبام میدادند. مقدم همینجور که بشقاب بهدست، حالا یک سال قبل از اینجا، تابستان ۵۶ اینها ازدواج کردند. شام داشتیم میخوردیم یکی دو نفر از اینها را نشان داد گفت، «دکتر نهاوندی اینها را میبینی؟ اینها را باید اعدام کرد.» من هم به شوخی بهشان گفتم، «قربان بنده این حرفها را نمیتوانم بزنم. شما رئیس رکن دوم هستید اداره دوم هستید میتوانید بگویید. بنده نمیتوانم از این حرفها بزنم. ولی خودتان میدانید که من چه فکر میکنم.» خلاصه بگذریم از این قبیل اشارهها گاهی به من میکرد.
در فروردین ۵۷ فکر میکنم یا اوایل اردیبهشت یا اواخر فروردین، بههرحال بعد از عید بود.
من در دفتر مخصوص نشسته بودم، رئیس دفتر مخصوص هستم حالا، در دفتر مخصوص نشسته بودم تیمسار مقدم به من تلفن کرد گفت که «من میخواهم با عجله شما را ببینم.» گفتم، «بفرمایید. میخواهید من بیایم پهلویتان یا شما میآیید اینجا.»
گفت که «نه، موزه رضا عباسی جای خیلی مناسبی است. آنجا میتوانیم با هم ناهار بخوریم. بنابراین ایشان میداند که بنده در موزه رضا عباسی هم دفتری دارم که آنجا محرمانه اگر کسی را بخواهم میبینم، هم وسیله ناهار هست.
س- درست فکر میکرد.
ج- گفتم، «بفرمایید.» گفت، «آنجا را ساعت یک پس خلوت بگویید بکنند.» گفتم، «ساعت یک آنجا خلوت است هیچکس نیست.» سپهبد مقدم هم دفترش اداره دوم درست روبهروی موزه رضا عباسی در آن خیابان قصر بود اگر یادتان باشد.
س- بله.
ج- من رفتم به دفتر رضا عباسی و چلوکباب خیلی خوبی هم گفتیم برایمان آوردند. و سپهبد مقدم هم با لباس شخصی آمد به دفتر من و در را هم بستیم و گفت که «آقای دکتر نهاوندی من قبل از اینکه بیایم پهلوی شما اشهد خودم را گفتم و بعد آمدم اینجا.» گفتم، «چه شده تیمسار؟» گفت که «والله اوضاع را که میدانید چیست. مملکت دارد میرود رو به انقلاب.» فروردین یا اردیبهشت بود و هنوز خبری هم نبود ولی «شما هم که میدانم مضطرب هستید. من فکر کردم که اینها را همه را به شاه، به اعلیحضرت، به اعلیحضرت بنویسم. و این گزارش را من خطاب به اعلیحضرت نوشتم و خواهش میکنم که شما بدهید به شهبانو شهبانو بدهند به اعلیحضرت. اما اول بخوانید اگر تصدیق میکنید که این گزارش صحیح است بدهیم. ولی من فکر میکنم یا از ریاست اداره دوم معزول میشوم. یا بازداشتم میکنند. یا بازنشستهام میکنند.» من گزارش را خواندم. گزارش بیست و سه صفحه بود دقیقاً.
نوشته بودند که اوضاع مملکت درحال اغتشاش است. خطرات زیادی مملکت و رژیم را تهدید میکند و باید یک اقدامات فوری و اساسی برای نجات ایران، عیناً، صورت بگیرد. باید با روحانیت مذاکره بشود. با روحانیت کنار باید بیاییم. با جناح معتدل روحانیت و بهخصوص شریعتمداری و قم، برمیگردیم به گزارش رئیس ستاد ارتش گزارش گروه بررسی مسائل ایران. در این مورد این هم باید گفته بشود.
و کلید قدم اول در راه نجات ایران، یک مقداری هم پیشنهادهایی داده بودند که از حمله مثلاً انحلال اتاق اصناف و غیره، که بنده آنها را در آن برنامه دولت بعدی خودم پیشنهاد کرده بودم. قدم اولش این است که افرادی که به غلط یا به صحیح در نزد افکار عمومی محکوم هستند کنار گذاشته بشوند و فدای بقای سلطنت و بقای ایران بشوند، کنار گذاشته بشوند. و سی نفر را ایشان در این گزارش نام برده بود، که اینها بدنامترین افراد هستند نزد
س- مردم.
ج- افکار عمومی. نامها بماند یعنی میگویم بنده ولی قابل، نمیدانم حالا ببینیم واقعاً. فعلاً تمام اینها را بعداً خواهیم دید.
س- بله شما بفرمایید بعد راجع به آن احتمالاً تصمیم میگیریم.
ج- بله بههرحال دوباره با همدیگر متن را میخوانیم تصمیم، این هم با آقای لاجوردی لابد یادآور شدید دیگر؟
س- بله بله یادآور شدم. ایشان هم ببخشید به من گفتند که اگر اینطور بشود ترجیح میدهند که، ترجیحشان این است و پیشنهادشان، که تمام گزارش فعلاً تا هر چند سالی که شما صلاح میدانید موقوف بماند انتشارش. برای اینکه این احتمال هست یک وقت یک غفلتی بشود و یک تکهای که نباید منتشر بشود منتشر بشود.
ج- حالا بگذارید بخوانیم همه را با هم،
س- بله
ج- تا جایی که بنده اسمها را به یاد دارم و این اسمها عجیب است. وزیر دربار هویدا، هوشنگ انصاری رئیس شرکت نفت. چند تن از رجال دولتی. اسامی که در آنجا بود نیکپی که البته سناتور بود ولی بههرحال. روحانی، ولیان. افراد کیها بودند؟
س- از خانواده سلطنتی کسی نبود؟
ج- اشرف، محمودرضا، غلامرضا، عبدالرضا،
س- شهرام مثلاً.
ج- خوب بله شهرام که شرح مطول، تمام اینها بهطور مستند.
س- بله.
ج- شهرام، کامران دیبا، لیلی امیرارجمند، اطرافیان علیاحضرت خیلیهایشان. بودند اسامی زیادی از این قبیل. مهمترین اسامی اینها بودند. مطالبی راجع به خیامیها و خرم و خیلی از اینها اتفاقاً کشته شدند حالا
س- و آنهایی که ماندند و توانستند بگیرندشان کشته شدند.
ج- که ناحق کشته شدند برای اینکه مرگ حق مجازاتشان نبود.
س- بههرحال هم اگر مجازات بود این شیوه اجرای عدالت شیوه درستی نیست. قابل تایید نیست.
ج- بله. بههرحال بگذریم. و خلاصه این اسامی هم اسم بود، ایادی، هوشنگ دولو، یعنی اطرافیان خود شاه هم بود. ایادی، هوشنگ دولو و و و …
س- ببخشید سؤال میکنم. نصیری هم بود احتمالاً توی این
ج- نصیری.
س- که رئیس خودش بود.
ج- نصیری. نوشته بود که. نه رئیس خودش نبود رئیس سازمان امنیت بود آن موقع.
س- بله بله این در چیز بود.
ج- رئیس سازمان امنیت. خوب میکنید اینها را یاد … نصیری، صدری رئیس شهربانی سابق، چون او هم آدم فاسدی بود خدا بیامرزدش. معصومی رئیس منابع طبیعی، او خیلی بدنام بود. سپهبد خسروانی. گلسرخی وزیر. بههرحال.
س- واقعاً اینهایی بودند که این اشخاص اسمشان خیلی سر زبانها بود.
ج- کیانپور. شیخالاسلام. شیخ الاسلام که دیگر. شاهقلی. شیخالاسلام، شاهقلی، کیانپور. دو معاون شیخالاسلام. نیلی آرام یکیاش. بههرحال، در این صورت اسامی هیچکسی که ظناش حسن شهرت دربارهاش باشد وجود نداشت. و واقعاً گزارش یک بمب بود. میدانید گفتن آن اسامی در آن آمبیانس کار کوچکی نبود. به همه هم برمیخورد. وزرای دولت بودند.
س- به خود خانواده سلطنتی برمیخورد.
ج- دربار شاهنشاهی که امیر متقی فرض بفرمایید. دربار شاهنشاهی که میبایستی اصلاً جارو بشود تصفیه بشود. اطرافیان هویدا بسیار بودند. خود هویدا بود. رئیس سازمان امنیت بود و امثال اینها. من بلند شدم و مقدم را بوسیدم. گفتم، «من به شما تبریک میگویم. تمام حرفهایتان درست است. و ما هم موقعی که در، من بهعنوان رئیس گروه بررسی مسائل ایران یک گزارشی نه به این ترتیب ولی همین مطالب را ما هم نوشتیم منتهی بدون اسم و در یک قالب حرفهای علمی که حالا من به آن گزارش هم خواهم رسید. گفت که «این را میدهی به علیاحضرت؟» گفتم، «میدهم.» در حضور ایشان من یک نامهای به علیاحضرت نوشتم که هم تمام این جریان را نوشتم و گفتم این را به حضور شما دادند خواهش کردند من خواندم و خواهش کردند که این را به حضور مبارکتان تقدیم بکنم که به شرف عرض … الی آخر. در حضور خودش هم لاک و مهر کردم و به مأمور نامهرسانی دادیم که سوار یک اتومبیل بشود با یک مأمور دیگری این را ببرد و در کاخ تحویل علیاحضرت بدهد رسید بگیرد بیاورد.
که دیگر خودش ببیند که من این را فرستادم. این گزارش رفت. سه چهار ساعت بعد سه ساعت بعد مثلاً ساعت شش و هفت بعد از ظهر تلفنی از علیاحضرت شد به من، «آقای نهاوندی این گزارش رسید متشکرم. این گزارش را شما خواندید؟ من خیلی در آن روز نسبت به علیاحضرت بیادبی کردم. گفتم، «بله قربان، برای اینکه خود تیمسار مقدم از من خواهش کرده بود که این گزارش را بخوانم و بگویم که بفرستد یا نفرستد؟» گفت که «آخر تویش یک چیزهایی بود که شما نمیبایستی میدانستید.» گفتم، «اگر به آن مطالبی که علیاحضرت اشاره میفرمایید.»
س- همه شهر میدانند.
ج- گفتم «در هر قهوهخانهای تشریف ببرید مردم میدانند.» که بیادبی بنده. ایشان هم با عصبانیت گوشی تلفن را زد زمین. یک ماهی از این جریان گذشت و در اواخر اردیبهشت تیمسار سپهبد مقدم به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور منصوب شدند. نتیجه سیاسی که بنده میگیریم از این گزارش، یکی در مورد روابط شاه با آمریکاییها و یکی در مورد سرنوشت مقدم. اداره دوم ستاد بزرگ کاملاً در تحت کنترل افسرهای آمریکایی بود. این مال ایران هم نبود مال هلند هم هست. مال بلژیک هم هست. مال آلمان هم هست. سیستم …
س- این شبکه …
ج- دنیایی است.
س- (؟) دنیایی است.
ج- ساواک آنقدر نبود که اداره دوم بود. بنابراین هیچ عملی در این حد و یا اینقدر ریسک نمیتوانست صورت بگیرد مگر اینکه آمریکاییها یا ندانند و یا حتی بهنظر من نخواهند یا حتی دیکته نکرده باشند. هر کسی که سیستم اداره دوم ما و ستاد ارتش ما و چیز را بداند این برایش روشن است.
س- بله.
ج- و این گزارش را سعی کردند که در حد امکان مخفی نگه دارند و بعد اخیراً از توی چند کتاب درآمده دلیل بر این است که باز هم آمریکاییها میدانستند ولی حتماً شهبانو منفعتی نداشته که از این گزارش صحبتی بکند. Processus اتفاقات سیاسی دنیای اخیر را هم که ما میبینیم این است که یک نوع هشداری بوده که آمریکاییها، کارتر داشت به شاه میداد که این کارها را باید بکنی وگرنه،
س- خود دانی.
ج- خود دانی. و این را از طریق اداره دوم به او دادند. و ایشان هم تنها کاری که کرد، این هم متد کامل شاه بود، وقتی که کسی خیلی مزاحم میشد خود او را برمیداشت میگذاشت در رأس آن کاری که ایراد میگیرد و بعد نمیگذاشت آن کار را بکند.
یادم میآِید که در گروه بررسی مسائل ایران ما یک گزارش بسیار بدی، بسیار بد، راجع به وضع دادگستری ایران دادیم و سیستم قضایی ایران بهطور کلی. خیلی هم دولت و اعلیحضرت از این گزارش عصبانی شدند. ولی گزارش بههرحال رفت.
س- رفت.
ج- گزارش را کسان دیگری تهیه کرده بودند. رئیس کمیسیون قضایی گروه بررسی مسائل ایران آقای دکتر ناصر یگانه بود که آن موقع وکیل مجلس بود، سناتور بود ببخشید. و امضاء را بنابراین او کرد. و مجبورش کردیم امضاء بکند این را.
س- گویا خیلی آدم …
ج- محافظهکار بود.
س- محتاطی است بله.
ج- بعد از یک مدتی اعلیحضرت فرمودند که دکتر یگانه بشود رئیس دیوان عالی کشور. روزی هم که ایشان رئیس دیوان عالی کشور شد در مراسم معرفی برگشتند به او گفتند «خیلی خوب دیگر شما هم گزارش نوشتید حالا شدید رئیس دیوان کشور.»
س- اجرا کنید.
ج- نخیر، اجرا که میدانستند نمیشود. خیال میکردند که با انتصاب آن شخص مسئله حل میشود. و با گذاشتن مقدم ایشان، به نظر من، یا تحت فشار آمریکاییها یا به هرچی، میگفتند خیلی خوب، همین آدم را ما گذاشتیم رئیس سازمان امنیت. دیگر چه میگویید. «ولی رئیس سازمان امنیت که به خودی خود مسئلهای را حل نمیکرد.
س- نه خیر.
ج- برای اینکه همه آن افراد بودند سرکار.
س- و احتمالاً قویتر از رئیس سازمان امنیت. مجموعهشان که قوی بود.
ج- مجموعهشان قویتر. و مرحوم مقدم، این نتیجهگیری سیاسی است که من میکنم.
نتیجهگیری شخصی این است که مرحوم مقدم را غالباً افراد متهم میکنند، و هنوز هم میکنند، به خیانت به شاه. در اینکه در روزهای آخر مقدم دیگر بازی حفظ سلطنت را نمیکرد هیچ تردیدی نیست. در اینکه بازرگان اینها را تقویت میکرد در دو ماه آخر هیچ تردیدی نیست. در اینکه یک دفتر جداگانهای در خیابان نادرشاه زیر پوشش یک شرکت ساختمانی بهوجود آورده بود که «ساواما»ی آینده را داشت در آن دفتر حاضر میکرد با همین سرتیپ فرازیان و سرتیپ کاوه و غیره و غیره، که بعداً اسمشان خیلی درآمد، هیچ تردیدی نیست. در اینکه بودجهای را که در اختیارش بود امیر قطر داده بود به دولت ایران که خرج بکنند برای اینکه جلوی انقلاب گرفته بشود رفت قسمت عمدهاش را تقدیم کرد به طالقانی، هیچ تردیدی نیست. اینها واقعیاتی است که وجود دارد. اما من یک تفسیر شخصی میکنم. و در اینکه میبایستی مقدم کشته بشود آن هم هیچ تردیدی نیست برای اینکه یک کسی بود که خیلی زیاد میدانست.
س- میدانست.
ج- و چنین کسی نمیبایستی زنده میماند.
س- زنده بماند، بله.
ج- اما خائن بالفطره مقدم بهنظر من نبود. مقدم شخصی بود که بسیار دلشکستگی پیدا کرده بود چون خودش آدم بسیار درستی بود. آدم پاکی بود. آدم وطنپرستی بود. و بعد از اینکه دید هیچکدام از آن حرفهایی که زده، که سالها میگفت و بعد هم بههرحال نوشت، انجام نشد و رهایش کردند، به نظر من خواست یک جوری رژیم جدید را مانع این بشود که، به اصطلاح، دستگاه سازمان امنیت را در قالب رژیم جدید نگه دارد و شاید یک کارهایی را در قالب همین رژیم بتواند انجام بدهد. این تفسیر شخصی من درباره مقدم. ولی این تفسیر با شرح وقایع دوتاست. شرح وقایع آن چیزی است که من دیدم. تفسیر برداشتی است که من میکنم.
برگردیم به تشکیل کابینه شریف امامی. از پنجشنبه تلفنها به منزل بنده شروع شد، که من میدانستم مقصود این تلفنها چیست، که آقای شریف امامی را ببینم. من گفتم که در خانه نیستم و تمام روز جمعه هم از ملاقات با ایشان در رفتم. و صحبت این بود یک عده میگفتند وزیر عولم و آموزش عالی. یک عده میگفتند وزیر دارایی. و بههرحال بگذریم. یک عدهای میگفتند رئیس سازمان برنامه. شنبه صبح، صبح زود من از خانه رفتم بیرون و برای اینکه، کم عقلی خودم را دارم میگویم چون رشتی هستم کم عقل هستم، به اصطلاح به دفتر خودم نرفتم رفتم به موزه رضا عباسی. حالا در هر حال میدانستم بنده را بخواهند پیدا بکنند که پیدا میکنند.
س- آها.
ج- رفتم به موزه رضا عباسی و جلسهای بود و اتفاقاً دوستی ما داشتیم پیرمردی بود به نام آقای عراقی که این خیلی نمازخوان بود و استخاره میکرد و غیره. ما هم هنوز آن موقع آمبیانس ایرانی یک آمبیانس مذهبی بود، گفتم «آقای عراقی یک همچین چیزی پیش آمده و ممکن است من وزیر بشوم بیا برای من استخاره باز کن. عجیب است ها، استخاره باز کرد و بد آمد. چون میدانست من دلم نمیخواهد شاید هم
س- (؟)
ج- بههرحال، بد آمد و در این میان آقای شریف امامی به من تلفن کرد که «من آقا بیستوچهار ساعت است دنبال شما میگردم. کجا هستید؟» گفتم، «بنده نبودم تهران.» گفت که «بله، بیایید کابینه.» گفتم، «من معذرت میخواهم. من معذرت میخواهم از همکاری با شما. من اینجا کارم سنگین است …
س- (؟)
ج- «نه خیر امر اعلیحضرت است.» و خلاصه معذرت خواستم بنده و گوشی را گذاشتم. پنج شش دقیقه بعد علیاحضرت به من تلفن کردند که «آقای نهاوندی من از شما خواهش میکنم و اعلیحضرت هم اینجا تشریف دارند و دارند تلفنی صحبت را گوش میکنند که شما وارد کابینه بشوید.»
س- پس آن قولی که داده بودند؟
ج- پس این قولی که داده بود، قربان، چه شد؟ «امر اعلیحضرت است و میفرمایند که نهاوندی که همیشه ابراز وفاداری میکرد و فداکاری میخواست بکند الان وقت فداکاری است. و میفرمایند که…» «گفتم، «این برای من جنبه خودکشی سیاسی دارد وارد کابینه شریف امامی شدن.» سکوت. «پس شما میگفتید فداکاری میکنید. حاضر به فداکاری هستید چی؟ میفرمایند که قبول بکند نهاوندی و من این محبت را هرگز»، و این محبت را، واقعاً برای من خیلی ناراحتکننده بود این حرف را بشنوم، «و این محبت را هرگز فراموش نخواهم کرد.» چارهای جز … گفتم، «قربان چشم، ولی این برای بنده یک انتحار سیاسی است. ولی به اعلیحضرت عرض کنید که بنده بهخاطر ایشان خودم را حاضرم بکشم. فداکاری بالاتر از این نمیشود.» گفتم، «خوب، حالا دیر میشود و بنده توی شهر هستم و اینها.» گفتند، «نه، معرفی کابینه را معطل میکنیم شما بیایید.» بنده هم با عجله، خیلی هم نزدیک بود به خانه، لباسم را رفتم خانه و ژاکت پوشیدم و رفتم به کاخ و آقای شریف امامی آمد گفت، «آقا کجا هستید شما؟» دیگر به او هم گفتند که میآید دیگر. شاه هم دوباره تلفن نکرد اصلاً به من. «آقا کجا هستید شما. هر چقدر بودجه بخواهید به شما میدهیم و دانشگاهها را مستقل میکنیم و فلان و فلان.» آنکه مهم نبود.
از همان روز ظهر کمدی کابینه آقای شریف امامی، چون کمدی بود. واقعاً معنا هیچ. بنده چهار سال و خردهای وزیر بودم. کابینه منصور جدی بود. کابینه هویدا کمدی بود با ظاهر جدی. ولی کابینه شریف امامی کمدی بود اصلاً کمدی بود.
س- ظاهر و باطناش کمدی بود.
ج- ظاهر و باطن کمدی بود. کمدی کابینه شریف امامی شروع شد. به محض معرفی به ما گفتند که هیئت دولت تشکیل میشود و بروید خانه لباسهایتان را عوض کنید بیایید به نخستین جلسه هیئت دولت. ما در توی اتومبیل بودیم دیدیم اولین اعلامیه دولت، آخر دولت تشکیل نشده، اولین اعلامیه دولت که «وطن در خطر است و …» یادتان هست که؟
س- بله.
ج- و بعد تصمیم به اینکه این کازینوها بسته بشود. حالا کازینوهایی که صاحبش خود بنیاد پهلوی بود که بنیاد پهلوی مدیر عاملش آقای شریف امامی است.
س- آقای شریف امامی است.
ج- تاریخ شاهنشاهی و غیره و غیره، اولین تصمیمات دولت بود. یعنی آن اعلامیه را گذاشته بودند تاریخ خورشیدی یعنی نشان بدهند که تاریخ شاهنشاهی مختومه شده.
رسیدیم به نخستوزیری و گفتند که قرآن میخواهیم بیاوریم که همه قسم بخورند به قرآن. هرگز وزراء رسم قسم خوردن نبود اصلاً هیچ جا. قسم قرآن هم خوردیم. بعد گفتند «خوب آقایان هر کدام بروند برنامههای خودشان را بنویسند.» یک هفته وقت دارند، یک هفته، حالا مملکت دیگر شلوغ است.
س- بله، بله.
ج- «و بعد بیاییم بنشینیم برنامه دولت را تصویب بکنیم.» یکی دو نفر از وزراء من جمله بنده گفتیم، «آقا مملکت در خطر است برنامه ما نداریم بنویسیم. فعلاً نجات مملکت یک نطق سه چهار دقیقهای ترتیب بدهید و برویم رأی اعتماد بگیریم همین امروز.» گفتند، «نه خیر.» ما چندین جلسه بحث میکردیم. حالا تمام مملکت شلوغ است و کابینه به مجلس معرفی نشده. چندین جلسه بحث میکردیم که مثلاً نوع تراکتور، بنده خوب یادم هست، که یک جلسه تمام بحث درباره این بود که دولت به چه نوع تراکتوری اعتبار بدهد برای مکانیزه کردن کشاورزی ایران. این یک نوع اختلاف فاز وحشتناک بین…
س- مثل اینکه اصلاً کابینه خبر ندارد چه دارد میشود؟
ج- روز عیدفطر میشود. هنوز کابینه به مجلس معرفی نشده. روز عیدفطر بود ما رفتیم، حالا این اتفاق هم جالب است، عروسی دختر دکتر داود کاظمی معاون بنده بود و معاون دانشگاه تهران قبلش بعد هم معاون وزارت علوم که قرار بود معاون وزارت علوم بشود، هنوز نشده بود، و با یک شخصی نمیدانم کی بود. اتفاقاً دکتر داود کاظمی چون خیلی گرایشهای جبهه ملی داشت عده زیادی از سران جبهه ملی هم در آن عقدکنان بودند. خدا رحمتش کند مرحوم محسن خواجه نوری هم آنجا بود. به من گفت که، او هم جزو کسانی بود که در این مذاکرات که حالا بعداً برمیگردم به آن، بنده میکردم از طرف شاه با بعضی از این مخالفین کم و بیش پا در میانی میکرد. بهخاطر اینکه سابق عضو حزب ایران بود و غیره.
به من گفت که «الان در منزل شاپور بختیار که همین پهلو است، منزل شاپور بختیار در فرمانیه اگر اشتباه نکنم یا در دروس، فرمانیه، گویا یک خانه با منزل دکتر کاظمی، فرمانیه، فاصله داشت. گفت «آنجا بودیم و سنجابی هم بود و من که از جلسه میآمدم بیرون سنجابی به من گفت که برو یک کاری که من رئیس شورای Conseil d Etat تشکیل بشود و مرا رئیس شورای دولتی بکنند من همه چیز را آرام میکنم.» شما را به خدا فکر کنید در آن آمبیانس این دولت و آن هم اوپوزیسیون.
س- بله.
ج- دکتر سنجابی حالا داستانهای دکتر سنجابی را بنده باید برایتان یادتان باشد تعریف کنم که من ابلهتر از او فقط خودش را در دنیا دیدم. این هم جزو سؤالات باشد برای بعد. نکند دوست شما باشد؟
س- نه خیر. و من یک مدتی شاگرد ایشان بودم و بدبختانه از استادهای دانشکده حقوق جز دو سه نفر از بقیه خاطره خیلی بدی دارم.
ج- بنده شاگرد ایشان هم نبودم بنابراین…
س- و این را هم از من بین پرانتز اشاره بکنم که تمام دوره بچگی و نوجوانیم آرزویم این بود که استاد دانشگاه بشوم. بعد که رفتم دانشگاه دو هفته که گذشت این آرزو از بین رفت وقتی استادها را دیدم.
ج- صحیح.
س- جز یکی دو سه نفر که در دانشکده حقوق
ج- بله.بله، عیدفطر بود و خیلی صحبت نابسامانی شهر و نارضایتی و تشکیل دولت و غیره. مهمانی بود در سفارت ژاپن، از آنجا هم رفتیم ما به سفارت. عیدفطر اگر یادتان باشد یک پنجشنبهای بود.
س- نخیر، یادم نیست.
ج- پنجشنبهای بود روز قبل از جمعه، جمعه ۱۷ شهریور. با زنم رفتیم به مهمانی سفارت ژاپن. من که وارد سفارت ژاپن شدم یک مرتبه مورد هجوم تقریباً همه سفرای خارجی مقیم تهران واقع شدم که آمدند گفتند تهران چه خبر است؟ چه دارد میشود؟ بیشتر هم فرانسه صحبت میکردند طبیعتاً Il se passe quelque chose
Il va se passer quelque chose همهاش همین بود. سفیر ژاپن، سفیر فرنسه، سفیر بلژیک، سفیر ونزوئلا، سفیر ساحل عاج، بنده خوب یادم هست این چند نفر، مضطرب که چه اتفاقی دارد میافتد توی شهر که چه شده؟ صبح عیدفطر آن نماز را خوانده بودند و خبر عمدهای هم نبود. یک بیست سیهزار نفری بودند. از مهمانی سفارت ژاپن هم ما درآمدیم. وقتی که آمدیم سوار اتومبیل بشویم. سفارت ژاپن روبهروی خانه ما بود در نیاوران، راننده من گفت که از نخستوزیری تلفن زدند به توی اتومبیل که جلسه فوقالعاده هیئت دولت است و شما تشریف بیاورید به آنجا. من رفتم خانمم را رساندم خانه و بلافاصله رفتیم بهطرف شهر. شهر هم آرام بود و خبری نبود.
رفتیم و دیدیم که بله جلسه هئیت دولت جلسه شورای امنیت ملی در شرف اتمام است و سران ارتش هم گوش تا گوش نشستند. یعنی رئیس ستاد ارتش، فرماندهان نیروهای سهگانه، رئیس اداره دوم، رئیس شهربانی، رئیس ساواک، رئیس ژاندارمری، و دبیر شورای امنیت ملی که معاون اداره دوم باشد. و ما هم وارد شدیم و وزراء هم تقریباً همه آمدند و آقای شریف امامی گفت که، «بله، قرار است فردا در تهران تظاهراتی بشود و میخواهند به مجلس حمله بکنند. عدهای فلسطینی آمدند به تهران و یک تظاهرات آنکادره میکنند و قرار است شلوغ بشود و ما میخواهیم که شورای امنیت ملی تصمیم گرفته که حکومت نظامی اعلام بشود فقط در تهران و برای مدت کوتاهی.» و گزارشاتی، بعد مقدم توضیح داد که بله همه شهرها قرار است تظاهرات باشد و غیره و غیره. گفتند که بسیار خوب. من در آن جلسه گفتم و این هم بعداً در روزنامه لوموند ملاحظه بفرمایید مذاکرات ما به روزنامه لوموند نقل میشد، که در روزنامه لوموند این را از قول من نوشتند البته دروغ هم نیست، من گفتم که حالا میخواهید حکومت نظامی اعلام کنید، من به فکر اولیه خودم برگشتم، اقلاً در همه شهرهایی که هنوز شلوغ نیست شما حکومت نظامی اعلام کنید و بعد هم مدت یک هفته معنی ندارد برای اینکه این دعوا طولانی خواهد شد. مدتش را هم طولانی بگذارد که مجبور نشوید هی تمدید کنید.» که این را هم قبول کردند. بههرحال حکومت نظامی اعلام شد و ما هم. یعنی حکومت نظامی تصمیماش گرفته شد و شاه هم اجازه داد. ها در میان جلسه وقتی که هیئت دولت تمام شد، حالا ما همه ایستادیم داریم چایی میخوریم، آقای نخستوزیر رفت به طرف تلفن و گفت که، «خوب، پس از اعلیحضرت کسب تکلیف کنیم که چه کسی فرماندار نظامی تهران بشود.» دیر وقت بود ساعت یازده بود تلفن کردند به اعلیحضرت، ایشان هم مقرر داشتند که ارتشبد اویسی فرمانده نیروی زمینی بود بشود فرماندار نظامی تهران. که انتخاب بدی هم نبود. در این میان ارتشبد ازهاری زد روی میز و گفت که «خواهش میکنم» اولین گاف حکومت نظامی از اینجا شروع شد عمدی یا سهوی نمیدانم، «خواهش میکنم که همین الان در رادیو و تلویزیون که هنوز برنامهاش تمام نشده»، شب جمعه برنامههای تلویزیون تا نیمه شب برنامه داشت، «هر ربع به ربع گفته بشود که حکومت نظامی است فردا.» ازهاری و اویسی نظرشان این بود که حکومت نظامی چهل و هشت ساعت دیگر اعلام بشود. به این خاطر که میگفتند که ما تمام سربازها را فرستادیم به مرخصی، شب جمعه است. ارتش که آماده این کار نبود.
و جابهجا کردن مستقر کردن حکومت نظامی برای ما بیستوچهار ساعت طول دارد. تا نظامیها را بفرستیم به کلانتریها، سرباز بیاوریم توی شهر، سربازهایمان مرخصی هستند ما باید از کجا سرباز بیاوریم. مجبوریم نیروهای مخصوص را وارد شهر بکنیم که نیروهای مخصوص را نمیخواهیم وارد شهر کنیم. و غیره و غیره. شریف امامی زد روی میز که «نه آقا و نه خیر باید بشود.» و مرحوم آزمون که بعد به آزمون هم خواهیم رسید، که نخستوزیر واقعی ایران ایشان بود در آن یکی دو ماه و نخستوزیری بود که طوری عمل میکرد که ایجاد اغتشاش بکند، اصرار که نه خیر باید بشود و اینها. خلاصه ازهاری و، راجع به آزمون هم یادداشت بفرمایید بنده باز صحبت میکنم. ازهاری گفت که «آقای نخستوزیر حالا که ما را مجبور میکنید خواهش میکنم که لااقل این را اعلام بکنید.» شریف امامی هم به آزمون گفت که «همین الان به قطبی تلفن کنید بگویید که هر ربع به ربع این را در رادیو اعلام کنند که از شش صبح فردا حکومت نظامی است.» آزمون هم «بله قربان.» و رفت. ما هم آمدیم رادیو را گرفتیم در توی اتومبیل که برگردیم به خانه.
س- خبری نشد.
ج- خبری نشد. اولین اعلام تشکیل حکومت نظامی موقعی شد که در برنامه اخبار شش صبح پخش شد، یعنی ساعت شروع حکومت نظامی. و علیرغم تقاضای مکرر ارتش که در صورت جلسه هم مندرج میبایستی شده باشد و حضور پنجاه تا چهل تا شاهد. آیا آزمون این را به قطبی نگفت؟ یا قطبی یافته نشد؟ یا قطبی دستور نداد به تلویزیون. قدر مسلم این است که این اولین جایی بود که خونریزی روز بعد را
س- مقدماتش
ج- مقدماتش را عمداً فراهم کردند. برای اینکه ساعت شش صبح deja مردم از محلات راه افتاده بودند.
س- بله.
ج- آن روز در حدود نود تا کشته شد از جمعیت. هفتاد و خردهای هم از نیروهای انتظامی کشته شدند. که اینها هرگز نخواستند این را بگویند. تعداد کل کشتهها صد و شصت تا بود که این تقریباً از دو طرف به یک اندازه کشته شدند.
س- بله.
ج- و از بام خانههای مختلف و از چندین جا تیراندازهایی بودند که به طرف نظامیها و به طرف جمعیت تیراندازی میکردند. و هدف این بود که هم سرباز کشته بشود، هم جمعیت کشته بشود. خلاصه
س- آشوب به پا بشود.
ج- آشوبی که دیگر غرق در خون بشود و جلوی این به حساب انقلاب به حرکت بیفتد ایجاد بشود. دولت نه به قدر کافی آنجا نفر داشت. نه آماده جلوگیری از این تظاهرات بود. یک خرابکاری هم در این میان قطعاً شده و به این ترتیب جمعه هفده شهریور تبدیل به فاجعهای شد که میبایستی نمیشد. و بعد وقتی که نصیریه را گرفتند علامه نوری که اسمش واقعیاش
س- بله
ج- نصیریه است.
س- عجب. اسمش نصیریه است، یحیی نصیریه موسوم به آیتالله علامه نوری. یحیی نصیریه معروف به آیتالله نوری را گرفتند، علامه نوری را گرفتند، گرداننده اصلی این شخص که از فلسطین هم آمده بود از لبنان آمده بود چندی پیشش، تمام این جریان را او اداره میکرد. افراد را او آورده بود. مدتها بود که اداره دوم و سازمان امنیت خبر داشتند که عربهایی وارد ایران میشوند که این عربها در حقیقت فعالین فلسطینی هستند. عده زیادی از افرادی که در لیبی و لبنان تعلیم دیده بودند اینها برگشته بودند به تهران و اینها را سازمان امنیت میشناخت و همه را گذاشتند که هر کار دلشان میخواهد بکنند.
س- رئیس سازمان امنیت در این دوره دیگر مقدم احتمالاً
ج- شل کرده بود شل کرده بود.
س- بله.
ج- فضای بازی سیاسی. این ماجرای ۱۷ شهریور بود. دو اتفاق دیگر هم در حکومت شریف امامی افتاد که منجر شد به استعفای بنده که با آن استعفا دیگر تمام میکنم امروز. باز هم مثل اینکه یک جلسه یا دو جلسه کار داریم.
س- بههرحال بنده که خیلی خوشحال میشوم. فکر میکنم که
ج- ببینید کار میکند. من هی با این بازی میکنم بعد هم متوجه نمیشوم.
س- آها، ببخشید.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۸ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۱
هر کسی نظر خودش را صریح میگوید. نظامیها معتقد بودند که دولت مانع اجرای مقررات حکومت نظامی است. مقصودشان البته نخستوزیر بود و دکتر آزمون که در آن جلسه حضور داشتند همانطور که عرض کردم. دکتر باهری و بنده هم اصرار کردیم به اینکه دولت اعمال قدرت بکند و فعلاً از موضع قدرت باید جلو رفت. در پایان جلسه که تا دو صبح طول کشید و در این میان ما شام هم خوردیم آزمون گفت که من پیشنهاد میکنم که اعلیحضرت یک شورای انقلاب تشکیل بدهند و خودشان رئیس شورای انقلاب بشوند. دادگاههای صحرایی تشکیل بشود و تعدادی آدمها را ما اعدام بکنیم و در میدان سپه اینها را دار بکشیم و به این ترتیب مردم را آرام کنیم.» مرحوم مقدم زد روی میز و گفت، «قربان اجازه میفرمایید» خیلی هم همیشه سرش را میانداخت گردنش را کج میکرد و ضعیف حرف میزد اصلاً، اعلیحضرت گفتند «بگید، بگویید» همیشه هم میگفتند بگویید. «بگویید.» مقدم گفت که «اگر قرار باشد کسی اعدام بشود نفر اولش خود آقای دکتر آزمون باید باشند.»
س- عجب.
ج- سکوت مطلق بر جلسه حکمفرما شد. به قول فرانسویها Comment entendrez
Un ange passer. اعلیحضرت هم دیگه چهکاربکند، چهکارنکند. گفت، «من شوخی با کسی ندارم.» ولی معلوم بود که قصد شوخی در میان نیست. بعد فرمودند که «یک شاه رئیس شورای انقلاب نمیتواند بشود. و یک شاه مردم را بدون محاکمه نمیتواند اعدام بکند. حرف جدی بزنید.» ولی شورای انقلاب و اعدامها و اینها بعداً بهصورتی شد. بههرحال در پایان جلسه تصمیم گرفته شد که، ها آقای شریف امامی هم از وزرایش شکایت بسیار داشت. تصمیم گرفته شد به اینکه کابینه فردا صبح ترمیم بشود. تعدادی از وزراء بروند کنار. وزیر آبادانی و مسکن، وزیر دارایی، وزیر بهداری. سه چهار تا از وزراء بروند کنار. و وزرای جدیدی وارد کابینه بشوند و بعضی از وزراء جابهجا بشوند. و از فردا مقررات حکومت نظامی به شدت اجرا بشود. شهر شبکهبندی بشود و اصولاً جلوی حرکت دستجات در شهر گرفته بشود. دادگاههای نظامی تشکیل بشوند و بههرحال بگویند که دادگاههای نظامی هم خواهد بود. مطبوعات شدیداً کنترل بشوند و اصولاً تصرف بشود روزنامه اطلاعات و کیهان. و بعد هم یک عمل دیگر این بود که تعداد زیادی از کسانی که به اصطلاح عامل فساد هستند در شهر اینها توقیف بشوند- بعداً یادتان باشد درباره برنامه خاش هم یک صحبتی با همدیگر بکنیم چون این هم یک برنامهای است که تقربیاً هیچکس از آن اطلاع ندارد. یک اشاراتی گاهی به آن شده. طرح خاش، ببخشید، طرح خاش- و تا فردا این کار به مرحله اجرا دربیاید. همه هم خرم و خندان برخاستیم. نظامیها راضی و غیره و غیره.
فردا نزدیک ظهر من رفتم پهلوی آقای، قرار بود در ضمن یکی از افرادی هم که قرار بود پستش عوض بشود بنده بودم که قرار بود بروم به وزارت دارایی. رفتم پهلوی آقای شریف امامی، به من برگشتند گفتند که «بروید پهلوی آزمون با آزمون صحبت کنید.» رفتیم پهلوی آزمون و آزمون گفتند «بله، باید کابینه را ترمیم کرد. مسئله نظامیها مصحلت نیست. حضرات آیات عظام ناراحت میشوند. و شانزدهم هم گذشت و هیچکدام از این تصمیماتی که گرفته شده بود اجرا نشد. بنده قرار بود در این فاصله بروم به ریاست هیئت نمایندگی ایران به یونسکو و تصویبنامهمان را هم از هیئت دولت گذشت بود برای این مسافرت. روز هفدهم بنده دیدم که دیگر این وضع قابل ادامه نیست. نامهای نوشتم به آقای شریف امامی. برای ضبط در تاریخ جریان وزیر شدن خودم را، عین همین چیزی که به شما میگویم، و تلفن اعلیحضرت و علیاحضرت و تلفن ایشان را برای اینکه میبایستی اینها را فکر میکردم باید یک جایی نوشته بشود. بههرحال این نامهها ممکن است باقی بماند. احتمالاً باقی هم هست.
س- احتمالاً باید باشد
ج- تمام این جریانها را نوشتم که من نمیخواستم وارد کابینه شما بشوم مرا مجبور کردند و اعلیحضرت تلفن کردند و علیاحضرت کردند و فلان و فلان و فلان، در این ساعت و در این تاریخ، اینها را نوشتم. و علیرغم میل باطنی خودم وارد کابینه شدم برای خاطر اینکه به مملکت خدمت کرده باشم. شما پانزده روز وقت معطل کردید برای اینکه
س- برنامه بنویسید.
ج- برنامه بنویسید و بعد هم سر هفده شهریور این اشتباه را کردید. بعد پانزدهم ما این جلسه را داشتیم باز هم تصمیم نگرفتید. صفحه ما قبل آخر نوشته بودم «به کجا میروید؟» سؤال. در جلسه هیئت دولت آقای دکتر گنجی گفته است که، گفت، آمد گزارش داد که اسم دبیرستان پهلوی را در کاشان مردم عوض کردند. شما گفتید آقا اعتنا نکنید درست میشود. و پس فردا لابد همه چیز هم تسلیم خواهید شد. نه اصلاحات کردید نه سختگیری. و باید هم سختگیری کرد و هم اصلاحات. و من چون قادر به همکاری نیستم از دولت شما استعفا میدهم. شش صفحه و اندی کاغذ. دکتر ناصر روحانیزاده معاون مرکز اتمی دانشگاه تهران را صدا کردم، من هم میخواستم مثل مرحوم مقدم شاهد بگیرم، خواهش کردم که این نامه را بدهد به منشیاش و این را آنجا ماشین بکنند که کردند. و روحانیزاده آمد به کلوپ فرانسه و اینجا در کلوپ فرانسه من این نامه را امضاء کردم. حمید رهنما که سابق وزیر اطلاعات بود ناهار میخورد، نامه را به او هم دادم خواند و گفت، «چطور جرأت میکنی این را بنویسی؟» گفتم «مینویسم.» تلفن زدم به کاخ و اجازه شرفیابی خواستم از اعلیحضرت، ساعت هفت شب مرا پذیرفتند در کاخ. نامه استعفا را به ایشان نشان دادم. فرمودند، «شما جرأت میکنید این حرفها را بنویسید؟» گفتم، «بله. و این کابینه هم محکوم به فناست. و میدانم اعلیحضرت دلشان نمیخواهد که وزراء استفعا بدهند»، برمیخورد خیلی به ایشان، هنوز هم آن موقع برمیخورد. «ولی من باید، نمیتوانم واقعاً خیانت میدانم ادامه کار را.» گفتند، «خیلی خوب. پس چهکارکنیم؟» گفتم، «باید بلافاصله فکر یک کابینه ائتلافی کرد و یک عده تعدادی همین برنامه را با همکاری یک تعدادی از مصدقیها و مخالفین اجرا کرد. گفتند «هیچکس حاضر نمیشود.» گفتم «بنده تعهد میکنم این کار را بکنم.» فرمودند که «خیلی خوب، پس شما سر و صدایش را در نیاورید این نامه را هم انتشار ندهید. و یک هفته به شما وقت میدهم بروید مطالعه کنید ببینید کابینه ائتلافی را میشود تشکیل داد یا نمیشود تشکیل داد. «نامه رفت. دو روز بعدش، آها من هم دیگر به وزارت علوم نرفتم، آقای شریف امامی به من تلفن کردند که بیایید مرا ببینید. من رفتم پهلویشان گفتند «آقا استعفا چیست؟ گفتم «این استعفای من که قابل برگشت نیست.»
گفت، «نه خیر تمام اینها کار انگلیسهاست. ما داریم با انگلیسها و آمریکاییها مذاکره میکنیم و اوضاع آرام میشود و فلان و اینها. بیخودی این حرفها اصلاحات لازم نیست و حکومت نظامی لازم نیست. همهاش تمام میشود این مطالب. «خلاصه بنده به این ترتیب استعفا دادم. و کوشش آغاز شد برای تشکیل کابینه ائتلافی که باشد برای جلسه بعد. دیگر امروز خیلی بنده حرف زدم
س- با تشکر خیلی زیاد.
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۷ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۲
ادامه مصاحبه با دکتر نهاوندی در دور دوم. تاریخ ۲۷ مارس ۱۹۸۶.
س- استدعا میکنم آقای دکتر
ج- بنابراین ما در نیمه دوم مهر ۱۳۵۷ هستیم.
س- بله.
ج- و در مذاکرهای که شبانگاه با اعلیحضرت داشتم مسئله کابینه ائتلافی مطرح شد و ایشان گفتند که فکر میکنید که هنوز این راه حل میسر باشد؟ عرض کردم به ایشان که «تصور میکنم.» به خاطر اینکه بنده با خیلیها مرتب در تماس بودم در آن زمان. و گفتند که «خوب یک بررسی در این باره بکنید. ولی سعی بکنید که آن قدری که میسر است این بررسی منتشر نشود برای اینکه دولت به قدر کافی ضعیف هست و ناتوان و اگر هم شهرت پیدا بکند که شما دنبال این رفتید که جستجوی یک فرمولی بکنید با روابطی که میدانند با ما دارید این دولت ضعیفتر و ناتوانتر خواهد شد. بنده هم از فردای آن روز شروع کردم به مطالعه اینکه آیا چگونه با چه کسانی و چگونه میشود کابینه ائتلافی تشکیل داد. یعنی یک عدهای از مخالفین دولت را متعهد کرد در یک راه حل سیاسی. با تفکر بسیار به این نتیجه رسیدم که موقعیت مخالفین بسیار قوی شده. کوچه در اختیارشان است به اصطلاح. تظاهرات راحت میکنند. دولتی که در مقابلشان است ناتوان است. بنابراین آتوی زیادی شخصی مثل بنده که مخالف رژیم نیستم در دست ندارد جز یک آتو. و بعد هم دیدم که این آتو بسیار بُرنده یا بَرنده بود و متأسفانه از آن نه استفاده سیاسی شد و نه استفاده دیگر. و آن آتو هم این است که اگر ما به یک راه حل سیاسی نرسیم خواه ناخواه در ایران کودتای نظامی خواهد شد. و شما هم میدانید که، به آنها میگفتم،
س- بله.
ج- میدانید که ارتش ارتشی که تسلیم بشود نیست. عجب اشتباهی میکردیم!
س- بله.
ج- ارتش ارتشی که تسلیم بشود نیست و در مرحله آخر شاه کار را به ارتش واگذار خواهد کرد و ارتش هم خواهد زد و چند هزار هم کشته خواهیم داد و همه شما هم توقیف خواهید شد. یواش یواش در آن موقع در تهران مسئله طرح خاش که قول داده بودم درباره طرح خاش با شما صحبت بکنم،
س- بله، اینجا یادداشت کردم.
ج- مطرح بود. پرانتز باز میکنم: طرح خاش عبارت بود از یک مطالعهای که در ستاد بزرگ شده بود که اگر بنابر یک اعمال قدرتی بشود در یک شب چهارصد نفر را در تهران فقط، ولی تا چهارهزار نفر. پیشبینی شده بود در سرتاسر کشور توقیف بکنند. که اینها شروع میشدند از بزرگان مخالفین تا کسانی که در بازار، محلات و اینها مباشر
س- (؟)
ج- راه انداختن دستهها و غیره بودند. بهطور دائم هر کدام از اینها یک گروه تعقیب سه نفری پشت سرشان بود. و سربازخانههای شهر خاش را، زمستان هم بود، که متعلق به زمان اعلیحضرت فقید بود، پاکیزه کرده بودند تعمیر کرده بودند پتو و غذا آنجا گذاشته بودند و دو تا هواپیمای ۱۳۰-C هم در رزرو همیشه در فرودگاه تهران بود که توقیف شدهها را بهتدریج منتقل کنند به فرودگاه و از آنجا به بلوچستان و اینها را آنجا منتقل بکنند و نگاه دارند. و این قدم اول به اصطلاح اعاده قدرت بشود در کنترل گرفتن اوضاع به وسیله ارتش، نه به طریقی که بعداً ازهاری کرد، بلکه واقعاً یک نوع کودتا هم نمیشد باشد برای اینکه میبایستی جنبه قانونی میداشت. ولی بههرحال قدم اول این بود. بعد هم نظامی کردن مملکت تصرف تلویزیون. و اینکه اعلیحضرت هم بروند به فرودگاه وحدتی، یا به یک پایگاه نظامی دیگر و در آنجا بمانند تا اینکه کار تمام بشود دو ماه سه ماه بعد بیایند.
و البته بعضیها هم میگفتند که بعد از اینکه تمام این کارها شد ایشان باید استعفا بدهند برای اینکه دیگر روز از نو و روزی از نو. ولی این یک صحبتهای خصوصی بود. بههرحال گروهی از افسران ارتش هم در جریان این طرح بودند. طرحی بود که رسمیت داشت. ارتشبد اویسی، سپهبد بدرهای، سرلشکر نشاط، خسروداد، شفاعت و غیره و غیره و غیره. البته از این طرح بنده با این جزئیات اطلاع نداشتم ولی در کلیاتش وارد بودم میدانستم. و بههرحال کم و بیش میدانستند در تهران که یک مقدماتی برای یک کودتای نظامی، آن موقع میگفتند کودتا،
س- بله.
ج- برای یک حرکت نظامی در شرف تدارک است. و ناچار مذاکرهای که با آقایان میبایستی بکنیم بنده فکر کردم تنها راهش این است که به این
س- آتو متوسل
ج- آتو متوسل بشوم. یا همکاری میکنید برای اینکه همه با همدیگر از توی این بحران دربیاییم و یا اینکه به جایی نخواهیم رسید. بههرحال با تعداد زیادی از رجال مخالف دولت در آن روز ملاقات کردم و یک فرمولی را بر سر پا گذاشتم یعنی یک فرمولی را تهیه کردم. از طریق داماد و پسرش که دو بار آمدند به تهران یا بنده مذاکره کردند موافقت آیتالله شریعتمداری را هم جلب کردیم. از طریق دکتر مصفا با آقای نجفی مرعشی صحبت کردیم در قم، او هم بههرحال ابراز موافقت نه به آن معنی، برای اینکه خیلی زیاد با او صحبت نشد، ولی قول یک نوع سکوت یا لااقل یک نوع توافقی از او گرفتیم. ولی شریعتمداری خیلی شدید از این طرح پشتیبانی کرد. برای اینکه شدیداً ایشان با خمینی مخالف بود و شدیداً از اوضاع بیم داشت. درحالیکه مرتب هم اعلامیه میداد. همیشه بنده به همین خاطر بود که حالا درباره ایشان مفصل صحبت خواهم کرد، این قسمت هم باید ناچار محرمانه بماند مثل همه چیزها تا بعداً تصمیم خواهیم گرفت، همیشه یک بازی موازی داشت، دو بازی میکرد. علناً میخواست که از موج عقب نیفتد ولی به طور خصوصی دائم به شاه توصیه قدرت نمایی و کودتا میکرد. این را بنده حالا جزئیاتش را به شما میگویم برای ضبط در تاریخ.
خلاصه مذاکراتی کردیم معالواسطه با آقای شاپور بختیار که ایشان بنده همان موقع متوجه شدم که در یک جریان دیگری درگیر است و بنابراین شدیداً مخالف بود. و دوستانش من جمله داریوش فروهر هم به بنده گفتند که او همکاری نخواهد کرد و آدم جاهطلبی است از او صرفنظر کنید. بعداً هم متوجه شدیم که میبایستی از او صرفنظر بشود. سنجابی در پاریس بود. با مرحوم، نمیدانم زنده است یا مرده است؟
س- سنجابی؟
ج- نه خیر با مرحوم اللهیار صالح.
س- بله یک سال است فوت کرده.
ج- فوت کرده. با الهیار صالح بنده صحبت کردم که خیلی قول، از طریق دکتر صاحب و مرحوم محسن خواجه نوری. با آقای دکتر صدیقی و سرور و رئیس بنده بود و هست، با ایشان چندین جلسه از مذاکرات و راهنماییهایش بنده استفاده کردم و قول دادم، گفت، «در کابینه نخواهم آمد.» ولی قول داد که از ما پشتیبانی بکند از این فرمول. با آقای حاج سیدجوادی آقا سیداحمد
س- بله.
ج- که همکار بنده بود در وزارت آبادانی و مسکن، مدیر کل بنده بود در وزارت آبادانی و مسکن، و با او مذاکره کردم دو جلسه و پذیرفت که در آن کابینه ائتلافی وزیر دادگستری بشود. با تیمسار مدنی صحبت کردم. به ایشان وزارت بازرگانی را پیشنهاد کردم نپذیرفت. وزارت آموزش و پرورش را خواست. موافقت شاه را گرفتیم که وزارت آموزش و پرورش را به ایشان بدهیم و خلاصه یک فرمول سه پایه سه قطبی توانستیم فراهم بکنیم براساس این برنامهای که عرض خواهم کرد. فرمول سه قطبی این بود که یکی هم یک عدهای تکنوکرات به اصطلاح دوستانی که خود بنده میشناختم حالا چند تا اسم هم که به نظرم هست هنوز از آن اکیپ خواهم گفت. بد نیست آدم اینها را. یا یکی آنها باشند یک عده. گروه دوم تعدادی نظامی خوشنام. گروه سوم چند نفر از کسانی که شهرت به مخالفت با حکومت و یا لااقل مخالفت با دولت داشتند. کسی که از همه بیشتر در این جریان واقع بینانه عمل میکرد غیر از مدنی و صدر که هر دو پذیرفتند در کابینه بیایند داریوش فروهر بود که خیلی بیم داشت از نفوذ آخوندها در ایران. با داریوش فروهر مذاکراتی که شد همه در حضور دو نفر بود در حضور شاهد، یک شاهد از سوی ایشان، یک شاهد از سوی بنده. شاهد اصلی ایشان آن آقای جامعهشناسی بود که زن اسرائیلی داشت
س- بله میدانم کی را میفرمایید.
ج- که بعد هم رفت به زندان مدتی.
س- بله بله. و در فرانسه هم درس خوانده بود.
ج- در فرانسه هم درس خواند.
س- که بعد آمد اینجا.
ج- و شاگرد ما هم بود و پسر خوبی هم بود.
س- بله.
ج- از دوستان نراقی بود. بنده اسمش را در این، یکی از عللی که این کتاب بنده اینجا اسمش را گذاشتم. از جانب بنده هم اتفاقاً تمام مذاکرات هم در خانه ایشان صورت گرفت. از جانب بنده ناصر روحانیزاده استاد دانشکده علوم دانشگاه تهران که الان در پاریس هستند، معاون دکتر … بله، حالا نگاه میکنیم.
س- بله.
ج- یک بار داریوش فروهر که تقریباً از جانب جبهه ملی صحبت میکرد به این توافق رسیدیم که حکومت نظامی را باقی بگذاریم نگاه داریم. برای اینکه کنترل اوضاع از دست دولت نرود. ایشان به بنده به شوخی گفت که «شما خیلی آدم زرنگی هستید و باید تعهد بکنید که اگر نخستوزیر شدید بلافاصله بعد از انتخابات استعفا بدهید برای اینکه میترسیم که شما دیگر ولمان نکنید.» گفتم که «بگذارید به انتخابات برسیم و بعداً…»
س- تصمیم میگیریم.
ج- نه خیر نه بنده قول دادم برای اینکه واقعاً مسئله فردی در میان نبود در آن شرایط. یک موضوعی که خیلی. ولی داریوش فروهر قبول کرده بود که باید این کار بشود. یعنی باید واقعاً از بحران در بیاییم برای اینکه او هم از کودتای نظامی میترسید.
س- و هم از
ج- و هم از حکومت آخوندی و حق داشت.
س- بله.
ج- بزرگترین مسئله این بود که میگفتند «بسیار خوب، ولی در انتخابات تقلب خواهد شد.» و در این موضوع به دو ترتیب ما توافق کردیم. یعنی عرض میکنم که توافق کردیم یعنی همه اینها ساعتها رفت و آمد و بحث لازم آمد. یکی اینکه وزیر کشور مورد موافقت آنها باشد و مورد موافقت شاه هم باشد که به نام دکتر جواد صدر ختم شد که الان در ایران است. و شورای عالی انتخابات تشکیل بشود. فروهر گفت «من میپذیرم عضوش باشم.» و این شورای عالی انتخابات اختیار تام داشته باشد در مورد اداره انتخابات. و قانون انتخابات را به هم عنداللزوم در آن تجدیدنظر بکنند. برای ریاست شورای عالی انتخابات هم بعد از مذاکرات فراوان دکتر صدیقی را پذیرفتند آنها که از خدا میخواستند بنده هم از خدا میخواستم برای اینکه به این مرد اعتماد دارم و اعتقاد داشتم و دارم. به هر حال بنده دو نفر را به ایشان پیشنهاد کردم به آن آقایان. که یکی دکتر صدیقی بود و دیگری دکتر نصیری.
دکتر صدیقی را میگفتند قرصتر است و راست هم میگفتند و به هر حال به این راه حل رسیدیم. خود دکتر صدیقی هم گفت که اگر به آنجا رسیدید میپذیرم. و قرار شد که نمایندهای هم آیتالله شریعتمداری در آنجا بگذارد که او هم تا آن مرحله اشکالی نداشت. و یک توافقی هم در لیست وزراء بههرحال با آقایان کردیم که کسانی که قرار بود از به اصطلاح گروه مخالفین در کابینه باشند، آن کسانی که آن موقع مخالف دولت محسوب میشدند آقای مدنی بود، آقای صدر بود، سیداحمد، باز هم یادآوری میکنم با علیاصغر برادرش اشتباه نشود، احمد صدر بود، آقای محسن پزشکپور بود، آقای عزالدین کاظمی بود. نمیدانم زنده است یا مرده؟ انشاءالله که زنده باشد، مرد شریفی بود. عزالدین کاظمی بود که البته او خودش به وزارت خارجه علاقه داشت ولی مشکل بود که شاه بپذیرد وزارت خارجه را. بههرحال قبول کرده بود که در کابینه باشد. دکتر محمد نصیری و دکتر محمدعلی ملکی از یاران کهنسال مصدق قرار بود در کابینه باشند. و آقای دکتر مصفا را هم آقای شریعتمداری پذیرفت و توصیه کرد حتی که با عنوانی کارهای اوقاف را در دست بگیرد و رابط دولت باشد با آیات عظام، به قول معروف در آن موقع میگفتند.
دریاسالار اردلان، دریادار دیهیمی، سپهبد یزدی مرحوم که کشته شد، سپهبد یزدی برای وزارت صنایع، برای وزارت آبادانی و مسکن برای وزارت پست و تلگراف از نظامیها. دکتر صدر برای وزارت کشور، دکتر قاسم معتمدی برای وزارت بهداری رئیس سابق دانشگاه. دکتر بنکدارپور دبیرکل اتاق بازرگانی برای وزارت بازرگانی
س- که ایشان هم الان در ایران است.
ج- ایشان هم در ایران است. دکتر بنکدارپور برای وزارت بازرگانی. چندتن دیگر درست به یادم نیست. صحبت ایرج افشار را کرده بودیم برای وزارت فرهنگ و هنر که خیلی. ولی آن دیگر به آن مرحله نرسید. این چند اسم را تقریباً با همدیگر توافق کرده بودیم که اینها باشند. قرار بود که نادر افشارنادری به وزارت کشاورزی برود. از کسانی هم که اسم برده شده بود که احتمالاً بیایند در کابینه ولی معلوم نبود به کجا بروند یکی دیگرش هم عبدالعلی دهستانی استاندار آن موقع آذربایجان غربی بود یا نبود؟ یادم نیست. یا استان مرکزی بود، بههرحال دکتر مفیدی برای وزارت علوم. مدنی برای وزارت آموزش و پرورش. تقریباً همین بود.
س- بله.
ج- همینها بودند. کابینه کوچکی و بر کابینهای که اعاده نظم، تصفیه دستگاههای دولتی، انجام انتخابات و اعاده به اجرای قانون اساسی برنامهاش باشد و مبارزه با فساد، یعنی تنبیه عوامل فساد رژیم که خوشبختانه تعدادشان هم اندک بود. کارشان، ضررشان زیاد بود ولی شمارهشان کم بود. و بههرحال این برنامه را پیاده کردیم و افراد را به روی کاغذ آوردیم، لااقل افراد عمده را. فرمولها هم پذیرفته شده بود و بنده رفتم و این را به حضور اعلیحضرت دادم. ایشان اول که میگفت که غیرممکن است اینها قبول کرده باشند. بههرحال کردند. و همه این مذاکرات هم، با آقای دکتر امینی مذاکره کردم مفصل دو بار در این جریان. (؟) بنده تمام مذاکرات شده میگذارم کنار. برای اینکه حاصلی ندارد نتیجه کار را میخواهم بگویم. بعد اعلیحضرت گفتند، «غیرممکن است قبول کرده باشند.» گفتم که «قبول کردند و چرا که نه.»
س- آها.
ج- بعد هم به ایشان گفتم که استدلال ترس ارتش بود. آتوی دیگری بنده در دست
س- نداشتید.
ج- نداشتم و غیر از اینکه لولوی سرخرمن را هی به حرکت دربیاورم. ایشان بعد از اینکه حرفهای بنده را همه را شنیدند گفتند که« conseil La nuit porte به فرانسه. و من میروم فکر میکنم.» و بعد من شنیدم که ایشان با علیاحضرت مشورت کردند و علیاحضرت شدیداً مخالفت کردند با این فکر. و خیلی هم طبیعی بود برای اینکه علیاحضرت از ماه شهریور با دکتر بختیار در مذاکره بودند برای اینکه ایشان را بیاورند. اصلاً از روز دوم و سوم کابینه شریف امامی ایشان با دکتر بختیار در مذاکره بودند که ایشان را بیاورند. این بود که طبیعتاً کاندید علیاحضرت بختیار بود نه هر کس دیگری را ایشان مخالف بود. بعد گفتند که «خوب اگر این کار نشد چه بکنیم؟» گفتم «اگر این کار نشد هر چه زودتر ارتش. راه دیگری برای ما باقی نخواهد ماند.» تقریباً بنده اطمینان داشتم که اعلیحضرت این راه حل را رد کرده. برای اینکه بههرحال فردایش از طریقی به بنده خبر دادند که به علت مخالفت علیاحضرت و اطرافیانشان این راه متوقف شده.
بعد شب بعدش بنده با مهندس محمدعلی قطبی، پدر رضا قطبی و دایی علیاحضرت که در آن بحبوحه خیلی سعی و کوشش میکرد که یک جوری اوضاع جمع و جور بشود. با ایشان این ماجرا را صحبت میکردم، گفت که «چرا اسم دکتر صدیقی را نیاوردید؟» گفتم، «والله وقتی که اعلیحضرت مرا قبول نمیکنند، اسم کابینه ائتلافی را قبول نمیکنند و دکتر امینی را هم حتی از او احتیاط میکنند،
س- وای دیگر به …
ج- به دکتر صدیقی چهجور میخواهید بپذیرند.» گفت، «حالا بروید بگویید به ایشان.» فردای آن شب، حالا آخرهای مهر هستیم، این ماجرایی که بنده عرض میکنم ده روز طول کشید. این مذاکرات به اینکه تا بیاید به روی کاغذ. آخرهای مهر هستیم بنده رفتم باز هم به کاخ و رفتم به حضور اعلیحضرت به ایشان گفتم که این صحبتها که شد مهندس قطبی میگوید که، عرض میکند حضور مبارکتان که «دکتر صدیقی چطور است؟» اعلیحضرت هم میدانید که بنده خیلی به دکتر صدیقی احترام و اعتماد دارم. بنده همیشه تعریف دکتر صدیقی را پهلوی شاه میکردم و چون میدانستم که سازمان امنیت قطعاً روابط بنده و صدیقی را به ایشان گزارش خواهد داد
س- ترجیح میدادید …
ج- ترجیح میدادم خودم پیشقدم بشوم. و وقتی هم که دکتر صدیقی استاد ممتاز دانشگاه شد و قرار بود که برنامه استادی ممتاز بهطور مستقیم و زنده به اصطلاح از تلویزیون پخش بشود سازمان امنیت با این مطلب مخالفت کرد چون ناطق اصلی آن جلسه دکتر صدیقی بود.
س- بله.
ج- با این مطلب مخالفت کرده بود و بنده بهعرض اعلیحضرت رساندم اعلیحضرت گفتند که «شما تضمین میکنید که دکتر صدیقی حرفی نزند؟» بنده البته هیچ تضمینی نمیتوانستم بکنم و اصلاً جرأت هم نداشتم بروم به دکتر صدیقی بگویم حرفی بزند یا نزند. نمیدانم شما پیرمرد را میشناسید یا نمیشناسید بهقدر کافی.
س- نه خیر نمیشناسم.
ج- ولی بههرحال میدانستم که اینقدر آدم عاقلی هست
س- که نکند.
ج- که چیزی نگوید که برای بنده بهخصوص
س- (؟)
ج- لااقل اسباب زحمت بشود. برای اینکه فقط من به ایشان گفتم که «قرار است که فرمایشات حضرت استاد مستقیم از تلویزیون پخش بشود.» میدانستم که اینقدر این آدم مسئول است و با وجدان که حرف نامربوط نخواهد زد که نگفتم. همهاش در وصف ایران صحبت کرد و درباره دفاع از فرهنگ و استقلال دانشگاه که هیچ کسی با آن
س- بله.
ج- مخالفتی نداشت. بههرحال اعلیحضرت چون میدانست میل داشتم بدانند که من همیشه منزل دکتر صدیقی هر ماهی یک مرتبه میروم و ایشان گاهی به بازدید بنده میآید و در دانشگاه هم از او مشورت میکنیم در همه کارها، رفتم گفتم، «والله اعلیحضرت احترام مرا نسبت به دکتر صدیقی میدانید.» اعلیحضرت بسیار عصبانی شدند در آن شب. گفتند، «بروید به این دایی جان پیرمرد بگویید دیگر اسمی پیدا نکردی؟»
یک کلمه دیگری هم گفتند. گفتند مرتیکه، «بروید به او بگویید مرتیکه دیگر اسمی پیدا نکردی؟» البته یک مقداری به خود بنده هم این غیرمستقیم برمیگشت. بنده هم رفتم به آقای قطبی گفتم که «فرمودند که»، مرتکیهاش را نگفتم،
س- بله.
ج- گفتم، «فرمودند به این دایی جان پیرمرد بگویید دیگر اسمی پیدا نکردی؟»
نشان به همان نشانی که ۱۵ روز بعد بنده را احضار کردند به کاخ نیاوران و فرمودند بروید با دکتر صدیقی صحبت کنید که اگر ما کسی را پهلویش بفرستیم که احضارش بکنیم به کاخ میآید یا نمیآید؟ و بنده گفتم که من اطمینان دارم که میآید. ولی مع ذلک میروم سؤال میکنم. گفتم «قربان پانزده روز پیش چرا این کار را نفرمودید؟» گفت، «خوب حالا که داریم نظر شما را اجرا میکنیم.» گفتم، «ولی خیلی دیر شده.» برای اینکه روز به روز اوضاع
س- بله
ج- بلکه ساعت به ساعت تحویل پیدا میکرد. بههرحال بنده رفتم پهلوی دکتر صدیقی و گفتم که من چنین پیغامی برایتان دارم و فکر میکنم که اعلیحضرت میخواهند با شما تکلیف تشکیل کابینه را بکنند. هنوز دولت نظامی هم تشکیل نشده بود. دو سه روز آخر حکومت شریف امامی بود. گفتند که فکر میکنند. دوباره فردا رفتیم پهلویشان این بار با دکتر محیالدین نبوی نوری پسر آقا شیخ بهاءالدین نوری، نمیدانم میشناسید یا نه؟
س- نه خیر نمیشناسم.
ج- استاد دانشکده حقوق و مشاور حقوقی وزارت خارجه، پسر شیخ بهاءالدین نوری مرحوم. او هم آمد با بنده. رفتیم پهلوی دکتر صدیقی و دکتر صدیقی ضمن صحبتها و تاریخ و آقا در زمان آقا این جور شد و آن جور شد، آقا، اشاره به مرحوم دکتر مصدق، در زمان آقا اینجور شد و اعلیحضرت اینجور کردند و بنده اینجور گفتم. و بههرحال با افراد نسبتاً مسن همیشه باید شما بپذیرید که
س- بله
ج- خاطراتشان را برایتان تعریف کنند. بعد از تمام این احوال گفتند که «میپذیرم و میروم پهلوی ایشان، نخستوزیر هم میشوم»، عیناً همین کلمات، «نخستوزیر هم میشوم. اوضاع را هم مرتب میکنم. ممکن است آبروی من هم در این جریان از بین برود ولی آبرویی که در عمری به دست آمده است اگر برای مملکت به کار نرود به چه کاری میخورد؟» و بعد هم اضافه کرد که «سید محمد مجاهد را شما میشناسید؟» گفتم که «خیر.» گفتند که، اینها را طبیعتاً، گفتند که
س- به جنگ ایران و روس اشاره میکرد؟
ج- بله. گفتند که «تعجب میکنم از شما که تاریخ خوب میدانید.» گفتم، «قربان، نمیدانم تاریخ را ملاحظه میفرمایید نمیدانم.» بعد داستان جنگ ایران و روس و سیدمحمد مجاهد
س- تعریف کردند.
ج- همان سیدمحمد مجتهد دیگر بعد گفتند مجاهد و بعد معلوم شد که
س- بله.
ج- مزدور روسها بود و فلان و بیستار و اینها، همه را برای بنده به تفصیل
س- گفت.
ج- تعریف کردند گفتند، «این خمینی، سیدمحمد مجاهد زمان ماست.»
س- بدتر از آن است.
ج- و رفتند پهلوی اعلیحضرت دو سه روز بعد. در این فاصله اعلیحضرت هم با ایشان یک مذاکرهای کردند و این مذاکره مراعا ماند و این چیزی که مردم کمتر میدانند.
کابینه شریف امامی سقوط کرد آن شب. در مورد سقوط کابینه شریف امامی که البته غیرقابل اجتناب بود بنده دو نکته را باید یادآوری بکنم. داستان اول که البته خیلی مهم نیست ولی از آن حکایتهای کوچکی است که شما میگویید که مهم است. من هم
س- احتمالاً با معنی.
ج- به اعتبار سخن شما من میگویم مهم است. روز هجدهم ماه مهر، جلسهای تشکیل شد در دفتر آقای شریف امامی. بنده وزیر مستعفی هستم ولی هنوز ایشان استعفای بنده را نپذیرفته بودند. و چون یکی از تمهای من این بود که باید عوامل فساد را در ایران از بین برد، به موازات کوبیدن عوامل براندازی برای اینکه تعادل برقرار بشود، بنده را هم دعوت کردند و شاید هم میل داشت به این ترتیب جلوی استعفای بنده را بگیرد. در آن جلسه این افراد شرکت داشتند، خود شریف امامی، دکتر باهری وزیر عدلیه، دکتر یزدان پناه وزیر مشاور و معاون پارلمانی نخستوزیر، منوچهر آزمون که معدوم شد،
س- بله.
ج- و سپهبد مقدم که او هم معدوم شد. و مسئله مبارزه با فساد پیش آمد. دکتر باهری مشغول مطالعه بود که دادگاههای مخصوصی که بشود افراد را در آنجا بهسرعت محاکمه کرد در ایران قانون ببرند و تشکیل بدهند. مسئله مسئله این بود که آیا پروندههای محکمه پسندی وجود دارد یا ندارد؟ در اینجا بنده شاهد نکتهای بودم که خیلی حیرتانگیز است آقای دکتر. آقای شریف امامی گفت که از این لحاظ نگران نباشید. از دستگاههای مختلف، بازرسی شاهنشاهی، سازمان اطلاعات و امنیت کشور، بازرسی قضایی وزارت دادگستری، بازرسی کل کشور اسمش بود. اداره دوم ستاد، اداره اطلاعات شهربانی و دفتر ویژه، بررسی و تلفیق شده است پروندههای افراد مختلفی که ممکن است اینها را در دستگاه ایران متهم به فساد کرد و مشمول مرور زمان هم نشدهاند و اینها را همه را جمع کردیم و آوردند اینجا به اسم افراد در یک
س- گنجهای یا
ج- پوشه به پوشه متمرکز کردیم نسخاش را و یک گاو صندوق هم آوردیم اینجا گذاشتیم.
س- ایشان این اسامی رفقایشان را قبلاً جمع کردند و همکارانشان را به این ترتیب. پروندههایشان را ترخیص دادند.
ج- بله. و گاو صندوق عظیمی هم گذاشته بودند در دفتر نخستوزیر با یک دالان باریکی متصل میشد به یک اتاق ناهارخوری و یک اتاق خواب. و وقتی که از دفتر نخستوزیر وارد این دالان میشدیم دست راست دالان یک حمام و توالت بود. دالان هم بهقدر کافی وسعت داشت که یک صندوقی بگذارند یک نفر به زحمت از آن کنار
س- رد میشد.
ج- عبور بکند. صندوق هم آنجا دیدیم، بزرگترین مدل گاو صندوق فرض بفرمایید دو متر طولش، پروندهها هم آنجا بود. لیست هم آوردند گذاشتند جلویمان. صدوچهار نفر از رجال ایران بالاتر از مقام مدیرکل
س- اسمشان آنجا بود.
ج- اسمشان در آن لیست بود که اینها همه محاکمه، بعد معلوم شده بود که، البته بنده در دفتر مخصوص علیاحضرت مقداری از این گزارشها را به جهات مختلف دیده بودم که به قول معروف پروندههای اینها را گذاشته بودند در لای روغن زیتون خوابانده بودند برای روز مبادا که اگر اینها صدایی ازشان دربیاید
س- پرونده بیرون بیاید.
ج- پرونده بیاید بیرون یا بگویند پرونده دارید. و استاندارهایی، وزرایی، بزرگان دربار بعضیهایشان. مدیران شرکتها، و و و … همه کسانی که میشد در مودشان. و حسبالاتفاق هیچ کسی در این میان نبود که در میان مردم شهرت به درستکاری داشته باشد، و هیچکسی در میان اینها نبود که واقعاً دزد هم نبوده باشد.
س- پروندهها درست تشکیل شده بود.
ج- پروندهها همه درست بود.
س- بله.
ج- هیچکشی بیخود برایش پرونده، نمیشد چیزی درست کرد.
س- بله، و از طرف دیگر پیداست شهرتی که در مردم داشتند بیمناسبت نبود.
ج- برای آقای، بنده از خوبها اسم میبرم، نصرتالله معینیان پروندهای نبود. برای صفیاصفیاء پروندهای نبود. برای مهدی سمیعی پروندهای نبود. برای خداداد فرمانفرماییان پروندهای نبود. برای خود بنده هم نبود. عرض کنم که، برای آقای دکتر باهری حی و حاضر
س- پرونده نبود.
ج- نبود. برای یزدانپناه حی و حاضر پروندهای نبود. نمیدانم برای شریف امامی حتماً بود. ولی بههرحال دیگر حرمتش را نگه داشته بودند. ولی برای خیلیها بود. برای جمشید آموزگار نبود. برای هویدا نبود. هویدا را میشد شاید به خیلی جهات محاکمه کرد ولی
س- به جهات دزدی و
ج- متهم به فساد مستقیم
س- نمیشد.
ج- نمیشد. و در جزو مدارکی که آنجا همینجور ما به تماشا دیدیم از یکی از وزراء سرهنگی رفته بود اقرار گرفته بود. از وزرایی که بالاخره به جرم دزدی این را از کار بیرون کردند. ولی دیگر رفت خانهاش نشست. اقرار کرده بود که شصت و هفت میلیون تومان کلاً دزدی کرده، اقرار کرده بود به خط خودش.
س- عجب.
ج- و آخرش هم نوشته بود که از پیشگاه مبارک ملوکانه تقاضای عفو دارم. این کاغذ را از او گرفتند و به او گفتند تشریف ببرید خانهتان بنشینید. در شب چهار نوامبر اگر اشتباه نکنم شب سقوط کابینه شریف امامی میدانید روزش در تهران اغتشاش شدید شد و مقداری ساختمانها را آتش زدند و غیره و غیره. سه نکته را باید بنده عرض کنم. نکته اول اینکه فیلمی که آن شب در تلویزیون نشان داده شد و اگر بهخاطر داشته باشید اعتصاب برق در آن شب قطع شد، ساعت هشت برای اولین بار امکان حاصل شد تلویزیون را مردم ببینند. فیلمی که نشان دادند از کشتار جلوی دانشگاه فیلمی بود که قبلاً مونتاژ شده بود و هیچ قسمتیش فیلمهای اصولاً مربوط به دانشگاه نبود. و حتی یک قسمتیش تظاهرات کشورهای دیگر را از دور فیلمبرداری کرده بودند. و این فیلم ساخته شده بود برای اینکه
س- در چنین وقتی
ج- تشنجی در مردم ایجاد. البته بعداً دکتر شیبانی را هم اضافه کردند به فیلم و غیره. ولی آنجایی که سربازها را از پشت نشان میدادند که بهطرف مردم تیراندازی میکنند سربازها سربازهای ایرانی نبودند سربازهای مثل اینکه یونانی بودند. بههرحال جزئیاتش را من نمیدانم. یک. نکته دو اینکه در آن شب اعلیحضرت تصمیم میگیرند که یک نظامی را بیاورند سرکار دو نام در مقابل ایشان گذاشته میشود. ارتشبد اویسی و ارتشبد ازهاری. شاه تمایلش به اویسی بود. نظامیها که با آنها مشورت شده بود تمایلشان به اویسی بود. کسانی که شدیداً میل داشتند اویسی بیاید سرکار، برای اینکه میگفتند بههرحال اویسی اسم بدی دارد و اسم بد او مردم را و مخالفین را خواهد ترساند. نه خیر، میرماند و میترساند. میگفتند «حالا که اسم بد دارد اسم بدش را از آن استفاده کنیم.» و معروف بود به بزن بهادر، درحالیکه بیچاره نبود. حالا این هم
س- اسم در کرده بود.
ج- گفتش که قلتشنالدیوان اسمش بود ولی کاری از عهدهاش بعد ما اینجا دیدیم برنمیآمد. بسیار آدم ترسویی بود. ولی بههرحال، در شرایطی که نشانهایشان را زده بودند لباسشان را پوشیده بودند، در مسیرشان خبردار میشد و عکس اعلیحضرت هم پشت
س- سرشان بود.
ج- سرشان بود. ده تا تلفن هم روی میزشان بود اویسی آدم قدرتمندی بود این را بنده قبول دارم. ولی وقتی که لباسش را کندند عکسی هم پشت سرش نبود تلفن هم نداشت، کسی به او خبردار هم نمیکرد، این بیچاره خیلی ناتوان بود.
س- شد مثل خودمان.
ج- عرض کنم، حالا آن باشد بنده داستان زمان مقاومت را بهطورکلی یعنی زمان بعد از انقلاب را دیگر جزو این خاطرات نیست. بنابراین از بنده نخواهید. آن داستان دیگری است که آن دیگر خودش، بنده چون تا موقعی که شاه مرد در جریان این کار بودم بعد دیگر خودم را کنار کشیدم.
بدرهای، خسروداد، اردشیر زاهدی از ستاد ارتش بهطور کلی خود ازهاری از جمله معتقد بودند که اویسی بیاید. و اویسی با آخوندها مذاکره کرده بود. یک مقداری آنها هم تسلیم شده بودند در مقابلش. در آن شب سه نفر رأی شاه را زدند از آوردن
س- اویسی.
ج- بنده آن موقع شب در کاخ بودم. در دفتر اعلیحضرت بودم علیاحضرت با من هم صحبت میکردند و رفتوآمدها و غیره را از فاصله چند متری میدیدم. بنابراین تقریباً میتوانم بگویم اطلاعاتم نودوپنج درصد صحیح است. شهبانو مخالف بودند با اویسی. فردوست مخالف بود با اویسی و شاید حالا تا چه حد مخالفت ایشان مؤثر بود، دکتر امینی، که آن موقع دیگر جزو مشاورین عمده اعلیحضرت شده بود. بههرحال این داستان دوم است.
اعلیحضرت ازهاری را علیرغم امتناع خودش مامور تشکیل کابینه کردند و بعد هم به ازهاری گفتند که این دستور نظامی است. ازهاری که تحاشی میکرد گفتند که این دستور نظامی است. و ازهاری رئیس دولت میشود و فردایش منتشر میشود که نظامیها سرکار آمدند و همانطور که اطلاع دارید سه چهار روزی مملکت آرام میشود بعد از آمدن ازهاری. برای اینکه هنوز هیبت ارتش
س- بله، وجود داشت.
ج- وجود داشت. بنده در اینجا یک داستان دیگری را تعریف میکنم که آن داستان حیرتانگیز است. بنده موقعی که وزیر علوم بودم دوستی داشتم همکاری داشتم به نام دکتر ابوالقاسم بنیهاشمی. که دکتر ابوالقاسم بنی هاشمی معاون دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود. استاد بسیار موجه متخصص امراض داخلی و خون، و تحصیلکرده آلمان. و آن موقع ایشان در اتریش دوران تعطیلات به اصطلاح
س- بله.
ج- میگذراند. با رمز وزارتخارجه بنده به ایشان تلگراف کردم که بیاید به تهران و رئیس دانشگاه گیلان بشود، که اگر بهنظرتان باشد دانشگاه گیلان دانشگاهی بود که با همکاری آلمانها تأسیس شده بود و یکی از شروطش این بود که رئیس آن دانشگاه حتماً از تحصیلکردههای
س- آلمان باشد.
ج- آلمان باشد. بنیهاشمی موافقت نکرد. چه آدم عاقلی بود. و تلگراف کرد به بنده که من … خلاصه
س- که عذر میخواهم.
ج- عذر خواست. بعد از چند روز به من تلفن کرد که من یک چند روزی میآیم تهران پهلویتان که تشکر کنم. من دیگر آن موقع وزیر علوم هم نبودم. خلاصه اعتصاب شد و بههرحال دکتر بنیهاشمی روز چهارم نوامبر ظاهراً، اگر اشتباه نکنم، از وین سوار هواپیمای سابنا میشود میآید به سوی تهران. در توی هواپیمای سابنا آقای معممی ریشدار و معمم و بسیار خوش صحبت با مقداری روزنامههای خارجی در کنار ایشان نشسته بود. بنده اسم میبرم از بنیهاشمی برای اینکه این داستان را بنیهاشمی همان موقع برای من تعریف کرد و دوباره جزئیاتش را بنده از او پرسیدم و این خیلی انترهسان است. برای اولین بار بود که من اسم آن آقای معمم را هم از ایشان شنیدم، اصلاً نمیدانستم این کیست این آدم کیست. که نشان میدهد ما تا چقدر به بعضی چیزها بیاعتنا بودیم یا بیاطلاع بودیم. میگوید که صحبت اوضاع ایران شد و غیره و غیره، و شروع کرد این شخص به من گفت که «بله، اوضاع درست میشود و انشاءالله حکومت اسلامی در ایران سرکار میآید و احتمالاً ایران جمهوری خواهد شد و اینها.» دکتر بنیهاشمی گفت که من این حرفها را که زد یواشیواش دستپاچه شدم اولین فکرم این بود گفتم این حتماً مأمور سازمان امنیت است. که حسبالاتفاق بود یا تقریباً بود آن شخص. و بعد میگوید که دیدم که این چطور ممکن است. گفتم، «آقا شما مگر ایرانی نیستید؟ نمیدانید؟ مگر خیال میکنید ارتش میگذارید که همینجوری
س- (؟)
ج- شما هر کار دلتان میخواهد؟» این گفت، «آقا، همه مسائل حل شده است. نگران نباشید. همینطور … هیچ خبری نمیشود ایران. صلح و صفا و امنیت. ارتش با ماست و دولت عدل و امام و خلاصه مقداری از آن حرفهای آخوندی به ایشان میزند.»
دکتر بنیهاشمی گفت که «من دیگر یواشیواش میخواستم ببینم این کیست؟» میگوید گفتم که «خوب سلام، خودم را معرفی کردم گفتم من دکتر بنیهاشمی استاد دانشکده پزشکی هستم و خدمت آقا ارادت دارم.» گفت، «من دکتر محمد بهشتی هستم.» رسیدیم از وین، میگوید دکتر، بنده داستان بنیهاشمی را دارم نقل میکنم. رسیدیم به فرودگاه آتن با سابنا و پیاده شدیم در فرودگاه آتن. مأمور فرودگاه آمد گفت که «ما خیلی معذرت میخواهیم»، مأمور سابنا، طیاره خراب شده چون با این طیاره نمیتوانید تا تهران ادامه بدهید طیاره را عوض میکنید بنابراین شما اینجا ناهار را خواهید خورد تا یک طیاره دیگری بیاید و شما را سوار کنیم بروید بنابراین پنج شش یا هفت ساعت
س- تأخیر داریم.
ج- تأخیر داریم در مراجعت به تهران. میگوید دکتر بهشتی به من گفت که «من میروم به پاریس خدمت آقا تلفن کنم خبر بگیرم.» رفت ایشان و بعد از چند دقیقه آمد و گفت که دیدم که رنگ پریده و لرزان که «این آمریکاییها باز هم به ما، باز هم به ما نارو زدند. باز هم این محمدرضا داستان ۲۸ مرداد خودش را تکرار کرد و بیست سال نجات مملکت و اصلاح اوضاع به عقب افتاد.» دکتر بنیهاشمی میگفت که من دیگر دچار تحیر شده بودم اصلاً جریان چیست؟ یعنی بهکلی نمیدانستم گفتم «چی شده آقا؟ حضرت آقا چی شده؟» گفت که «بله، نظامیها را آورده شاه روی کار و من هم دیگر نمیروم به تهران حالا که اینطور است، میروم پاریس پهلوی آقا. اصلاً شاید هم برنامههایمان مثل اینکه عوض شده. به ما نارو زدند.» هیبت ارتش دکتر بهشتی را در فرودگاه آتن
س- گرفته بود.
ج- آنچنان گرفته بود که جرأت نکرد برود به ایران. سه روز بعد برگشت. بعد از اینکه دید که ارتش خبری نیست. و این نشان میدهد که تا چه حد جریان جدی بود.
ها. یک داستان دیگر هم باید برایتان تعریف بکنم. سپهبد جعفریان فرماندار نظامی خوزستان بود، خدا رحمتش کند، یکی از بهترین افسرهای ارتش ایران بود کشتندش او را. سپهبد جعفریان فرماندار نظامی کل استان خوزستان بود. وقتی که دولت نظامی اعلام میشود هیئت مدیره اعتصاب ساعت ششونیم صبح میآیند به دفتر سپهبد جعفریان و خودشان را معرفی هیئت مدیره هفت نفری اعتصاب وجود داشت در خوزستان، و خودشان را معرفی میکنند که ما آمدیم خودمان را معرفی کنیم چون میدانیم که توقیف خواهیم شد. و جعفریان میگوید که «خوب، بسیار خوب، بمانید اینجا من دستوری ندارم. قصد نداشتم شما را توقیف کنم.» گفتند، «ما یک خواهش.» گفت، «نه دستور میآید.»
س- بله.
ج- تا یکی دو ساعت دیگر دستور میآید. ما آمدیم فقط یک خواهش داریم زمستان هم است. ما را از خانههای سازمانیمان خواهش میکنیم مرحمت کنید بیرون نکنید بچههایمان در بدر میشوند. بعد تابستان
س- جابهجا میشوند.
ج- بسیار خوب. جعفریان هم گفت، «خوب، آقایان فعلاً در یک اتاق باشید تا من از تهران کسب تکلیف کنم.» این داستان را خود جعفریان دو هفته بعد در تهران برای بنده تعریف کرد. دیگر هیچ خبری هم نبود. هنوز یک نیمه دولتی مشغول رفتوآمد بود. ولی دیگر هیبت دولت نظامی از بین رفته بود. میگوید که «از تهران کسب تکلیف میکنم. شما فعلاً یک اتاقی اینجا باشید و غذا به شما میدهیم تا ببینیم تکلیف چیست؟» میگوید «تلگراف کردم به تهران بیسیم کردم به تهران رمز که این جریان است، و اعتصاب اگر یادتان باشد چهار روز اعتصاب نفت بلافاصله تمام شد.» چهل و هشت ساعت هم اینها را نگه داشتم. دستور رسید که اینها را
س- آزاد کنید.
ج- آزاد کنید.» بنده بیشتر به قسمت اول کار دارم. آرامش تهران، قطع سه روزه اعتصاب نفت، عکسالعمل بهشتی و عکسالعمل این هیئت مدیره اعتصاب خوزستان نشان میدهد که هنوز هیبت ارتش طوری بود که بدون خونریزی عمده، میتوانست اوضاع را به شرط اینکه بعدش اقدامات سیاسی هم بشود آرام بکند. و این کارت را شاه نتوانست بازی کند یا نگذاشتند بازی کند. بههرحال قدر مسلم این است که این اتفاقات که همهاش افتاده برای اینکه در شرایط دیگری برای بنده همهاش تعریف شد که نمیتوانست دروغ باشد و ساختگی باشد، اینها را اگر پهلوی هم بگذارید لااقل یک روحیهای را نشان میدهد.
س- بله.
ج- حکومت نظامی، دولت نظامی به جایی نرسید و اعلیحضرت دوباره متوسل به صدیقی شدند، بعد از ده روز افتراق ده دوازده روز افتراق.
س- ببخشید علت اینکه دفعه اول مذاکرات با دکتر صدیقی به جایی نرسید چه بود آقای دکتر به نظر شما؟
ج- نمیتوانم به ضرس قاطع به شما عرض بکنم چه بود؟ ولی آنچه که میدانم این بود که قطع نکردند با صدیقی ولی معلق گذاشتند. ولی فاصله دو تا با همدیگر ده دوازده روز بیشتر نبود. دکتر صدیقی هم مرتب جریان را برای بنده تعریف میکرد مذاکرات خودش را. دکتر صدیقی را میخواهند به. دو چیز هم بنده باید برایتان راجع به داستان دکتر صدیقی تعریف کنم. دکتر صدیقی را میخواهند به کاخ و ایشان را مأمور تشکیل کابینه میکنند دیگر بهطور رسمی. حالا ده روز از حکومت ازهاری میگذرد مثلاً. ده روز ده دوازده روز.
صبح روزی که شبش دکتر صدیقی مأمور تشکیل کابینه شد به بنده تلفن کرد که اگر ممکن است صبح زود بیایید خانه من میخواهم با شما صحبت کنم. بنده رفتم آنجا خیلی بیچاره ابراز محبت کرد و گفت که «بله چنین چیزی شده است و البته میدانید که»، خیلی هم با محبت. بنده هم همچین توقعی از او نداشتم، «میدانید که وضع طوری نیست که من بتوانم از شما خواهش کنم که بیایید توی کابینه. ولی به من کمک کنید. من به شما اعتماد دارم و غیره. به من کمک کنید. انشاءالله شما را به سفارتی میفرستیم.» گفتم، «والله بنده سفارت هم نمیخواهم. اصلاً کاری نمیخواهم شما موفق بشوید مملکت نجات پیدا بکند اصلاً مسئله کار. ولی خوب بههرحال با آن سیستم قدیمی پیرمردها میخواست در ضمن تحبیبی هم کرده باشد.
س- بله.
ج- ولی در ضمن که کی را وزیر بکنیم؟ و چهکاربکنیم؟ و برنامه چه باشد؟ و چه کارهایی باید کرد؟ کسانی هم که آن موقع دوروبرش بودند یکی دکتر نراقی بود که خودش را رساند بههرحال. و یکی هم کسی که خیلی مورد احترام دکتر صدیقی بود و قرار هم بود که وزیر بشود دکتر افشارنادری باز هم برای وزارت کشاورزی. آن روز در منزل دکتر صدیقی بنده شاهد دو صحنه بسیار جالب بودم. نمیدانم یکیاش زنده است طرف یا نه؟ آقای محمدعلی وارسته وزیر سابق دارایی مرحوم مصدقالسلطنه آمده بود به دیدن صدیقی که ببیند چه خبر است. و در ضمن دکتر صدیقی هم مشغول بود که میخواست دکتر نصیری تلفن بکند که ایشان را
س- دعوت کند.
ج- وارد کابینه بکند به ترتیبی. و در حضور وارسته تلفن میکرد به دکتر نصیری.
این مرد محترم گفت که «عجب، عجب، آیا شما خیال میکنید که مصلحت باشد که نصیری را بیاورید در کابینه. خیلی پشت سر ایشان بد میگویند. میگویند مردم را شکنجه میداد.» دکتر صدیقی گفت که «جناب آقای وارسته این همان دکتر محمد نصیری است که در زمان آقا رئیس بانک ملی بود.
س- بله.
ج- شما هم مسبوق که هستید؟ تشریف داشتید.»
س- بله.
ج- «عجبعجب شنیدم سفیر پاکستان شده.» بالاخره این پیرمرد متوجه نشد
س- این نصیری آن نصیری نیست.
ج- این نصیری آن نصیری نیست. و این آقای وارسته با این همه حضور ذهنش یکی از گردانندگان سیاست بود بعد شد رئیس شورای سلطنت، اگر نظرتان باشد، در روزهای آخر. کسی هم که پیاپی تلفن میکرد آنجا، سه بار در دو ساعت یا سه ساعت تلفن کرد و خانم صدیقی جواب میداد که ایشان گرفتار است بعداً تلفن میکند حضورتان، آقای بختیار بود که میخواست وزیر بشود. با وجود اینکه امید نخستوزیری داشت در ضمن میخواست که از این محل هم بیبهره نماند. و بعد دکتر صدیقی، تمام اینها قابل انتشار نیست دیگر آقای دکتر مسکوب. حالا بعد دیگر
س- برای آنهایی که
ج- بله، اینها را اصلاً
س- نمیتواند هیچکدام اینها قابل انتشار نیست به جهتی که خیلی پای مردم مختلف از لحاظ زندگیشان در میان است بهخصوص. دکتر صدیقی برگشت گفت که، افشار نادری بود و بنده بودم، وارسته رفته بود و نراقی هنوز نیامده بود. گفت که «این بختیار نوکر انگلیسهاست. در زمان آقا هم جاسوسی میکرد. میخواهد وزیر بشود ولی راهش نمیدهم.»
س- این را دکتر صدیقی گفت.
ج- بله. بههرحال ایشان کابینهای تشکیل میدهد کم و بیش شبیه بود به همان کابینهای که بنده فکر کردم بودم. صدر به وزارت دادگستری. مدنی به وزارت کشور. افشار نادری به وزارت کشاورزی. عزالدین کاظمی به وزارت خارجه، و چندتن دیگر. و بعد از چند روز و یکی دو ملاقات میرود پهلوی اعلیحضرت و لیست کابینه خودش را میدهد به ایشان. یک شرط هم بیشتر نمیگذارد. آن شرط این بود که اعلیحضرت ایران را ترک نکند. بروند به جزیره خارک یا به جزیره کیش. کیش را هم موافق نبود صدیقی میگفت کیش بدنام است رفتن شاه به آنجا از لحاظ افکار عمومی کار خوبی نیست.
یا بروند به بندرعباس، بههرحال به یکی از نقاط جنوب که از لحاظ امنیت هم حواسش جمع باشد. و دو سه ماه در کارها دخالت نکنند اما از ایران خارج نشوند برای اینکه ارتش متلاشی نشود و قدرت ارتش در دست نخستوزیر باقی بماند. چون دکتر صدیقی آن موقع هم متوجه بود که با وجود اینکه …
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۲۷ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۳
و دکتر صدیقی هم میدانست که بههرحال برخوردی با مخالفین حاد و خمینی خواهد بود و بر این اعتقاد بود که بههرحال تسلط داشتن به ارتش، بزرگترین آتویی است که در دستش است بتواند بازی بکند بین دو جناح. و البته در نهایت امر هم دکتر صدیقی معتقد بود به اینکه بعد از اینکه اوضاع آرام شد، و این را به بنده گفته بود ولی نمیدانم به شاه گفت یا نگفت، ولی به من اعتماد داشت و میدانست که تکرار نخواهم کرد این را، گفته بود که بههرحال بعد از اینکه همه آبها از آسیاب افتاد و آرامش حاصل شد ایشان بالاخره مجبور میشوند که استعفا بدهند و آن جوان بیاید.
بعد میگفت که البته گرفتاری کار در این است که نیابت سلطنت را هم خراب کردند ولی آن را بالاخره یک کاری میشود کرد، یک کاریاش میکنیم. برای اینکه مخالف این بود که شهبانو نایبالسلطنه بشود. اعلیحضرت زیر بار این شرط نرفت بهخاطر اینکه دیگر قدرت مقاومتش را از دست داده بود. بهخاطر اینکه شهبانو میخواست که از ایران برود. بازی دیگری را داشت شهبانو میکرد. بهخاطر اینکه آمریکاییها فشار میآوردند از ایران برود. و فرمول دکتر صدیقی را نپذیرفت.
چند شب بعد، بنده دیگر تقریباً کاری هم نداشتم دیگر بعد از آن هم دو بار بیشتر شاه را ندیدم. چند شب بعد بنده کمردرد شدیدی داشتم و در منزل خوابیده بودم همین آرتروزی است به آن اشاره میفرمایید.
س- بله.
ج- و ساعت نهونیم یا ده بود که شهبانو به من زنگ زد، گفت که «اوضاع خیلی خراب است و غیره و غیره. اعلیحضرت هم اینجا تشریف دارند و اگر میتوانید شما که با اینها خیلی رابطه دارید با مخالفین یک دور دیگر یک کوششی برای تشکیل، این که هر کس را قبول میکنند، یک کابینه ائتلافی تشکیل بشود.» دکتر امامی اهری که خیلی هم آن موقع با آیتالله طالقانی نزدیک بود و اصولاً جزو به اصطلاح مخالفین بود در آنجا بود آمده بود به دیدار بنده برای معاینه، طبیب من بود. آقای عبدالکریم لاهیجی، که نمیدانم میشناسید کیست؟
س- بله، بله، هر دویشان را میشناسم.
ج- ایشان را که با ما دوست
س- با هم هم خیلی دوست بودند.
ج- با هم این دو تا خیلی دوست بودند.
س- بله.
ج- هنوز هم دوست هستند
س- بله.
ج- و با بنده هم که عبدالکریم لاهیجی از طریق دکتر امامی اهری رابطه دوستانهای در دو سه سال اخیر قبل از انقلاب پیدا کرده بود. و عبدالکریم لاهیجی هم آمده بود به احوالپرسی بنده. فراموش کردم بگویم که یکی از کسانی که در آن موقع خیلی اظهار علاقه میکرد به این فرمول کابینه ائتلافی اتفاقاً عبدالکریم لاهیجی بود و حتی صحبت کرده بودیم شاید او هم به یک ترتیبی یک پستی در کابینه داشته باشد گرچه غیرمتناسب بود ولی بههرحال.
به هر تقدیر بنده شب تلفن کردم به دکتر بختیار و به دکتر، پنجشنبه شبی بود، میدانم برای اینکه فردایش جمعه بود، به فروهر. سنجابی در زندان بود اگر اشتباه نکنم یا بههرحال سنجابی در اروپا بود، ببخشید، بعد آمد روزهای آخر آمد. فروهر باز هم خیلی مساعد بود، گفت که «خیلی اوضاع از بیست روز یک ماه پیش عوض شده. ولی مع ذلک من نگرانیهایم هنوز بهجای خودش باقیست. اگر آقای سنجابی بود ما میتوانستیم کاری بکنیم، آقای سنجابی قرار است یکی دو روز دیگر بیاید.» و گفتم، «خوب، من با بختیار هم میخواهم صحبت.» گفت که «بختیار را بگذارید کنار. او زیربار نخواهد رفت و آن دارد به راه خودش میرود.» مجدداً بنده با بختیار دوبار تلفنی صحبت کردم. و از عبدالکریم لاهیجی و دکتر امامی اهری هم خواهش کردم که از اتاق دیگر گوشی تلفن دیگری را بردارند و این مذاکرات را گوش کنند. بنابراین تمام این مذاکرات با دو شاهد صورت گرفته، یکیاش عبدالکریم لاهیجی بود و یکی دکتر امامی اهری. و بعد آمدیم و بههرحال نه بختیار زیربار رفت و نه فروهر که نمیدانست چه جواب بدهد و این بار هم نشد. دو ملاقات دیگر بنده با اعلیحضرت داشتم.
یکی یک روزی ما توصیه از دکتر باهری بود ولی اقداماتش را قسمتی بنده متقبل شدم، قرار گذاشته بودیم که شبی برویم به کاخ وقت بگیریم از اعلیحضرت و علیاحضرت مشترکاً با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف و بگوییم. آن موقع دیگر قطعی شده بود که شاه از ایران میخواهد برود. آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه نشده بود و بختیار کابینهاش را معرفی نکرده بود. چرا بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود. برویم در کاخ و به اعلیحضرت بگوییم که ما میخواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. گروهی رفتیم به کاخ و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کمکم یک عده ای به ما ملحق بشوند. دکتر باهری هم تماسهایی داشت با. آقای دکتر باهری نمیدانم اگر مصاحبه نکردید بکنید خیلی اطلاعات دارد.
س- بله مصاحبه نکردیم هنوز.
ج- باید بکنید به نظر من از آن کسانی است که حتماً باید با او صحبت کنید. او خیلی اطلاعات دارد. دکتر باهری با آیتالله خوانساری صحبت کرده بود یا پسر آیتالله خوانساری که محمدباقر است اگر اشتباه نکنم، با پسرش بههرحال، و قرار بود که اگر این کار راه بیفتد خوانساری هم قبول بکند یک عدهای هم بروند در منزل او متحصن بشوند از بازاریها. خلاصه یک قالی را بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.
گروهی رفتیم بههرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده بودم، دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی که الان در ایران است، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مصفا استاد مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا دختر امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. این چند نفر را بنده خوب به یاد دارم بودند. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت، مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلیحضرت نبود مصدقی بود بهاصطلاح، ولی بههرحال معتقد بود به اینکه
س- الان باید …
ج- الان باید جلوی و خیلی هم با صدیقی نزدیک بود. مصفا شعر خواند و که پدر بچهاش را نمیگذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلیحضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست میدهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان میترسیدیم جا زدیم و مثل سگ دممان را گذاشتیم لای پایمان میگویند، یک همچین اصطلاحی هست اینجا در فرانسه …
س- روی کولش میگویند.
ج- دمشان (؟) اینجا میگویند لای پایش.
س- بله.
ج- دممان را گذاشتیم روی کولمان و
س- بله.
ج- برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی. بنده مع ذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم، دکتر باهری گفت خوب هر کداممان جداگانه برویم دوباره. رفتیم پهلوی، بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلیحضرت. شبانگاهی بود، سهشنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران، بنده خوب یادم هست سهشنبه بود. ایشان یک روز هفت هشت روز بود قبل از رفتن. آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خواب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتایشان. شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفت که، گفتم، «قربان میدانم اعلیحضرت خسته هستید و حرف بنده را هم میدانید من از روی صمیمت آمدم با شما صحبت کنم. نروید.» البته یک خرده با لحن مؤدبتر ولی تقریباً به همین لحن. گفتند که «اگر نروم کشتار میشود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار میشود منتهی ما کشته میشویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی میشود و اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند وگرنه مملکت از بین میرود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را میگفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجیها هم دلشان میخواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا میدانید؟» گفتم، «خوب اتومبیلشان پایین بود.» گفت «عجب، با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمیکشند؟» «نه خیر.» سؤال جوابها اصلاً خیلی پراکنده بود. بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم»، باز هم یک کسی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه میشود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً گفتم، «قربان نمیدانم. بنده مراسم نظامی را نمیدانم چطور میشود؟» گفتم، «قربان نمیدانم. بنده مراسم نظامی را نمیدانم چطور میشود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما میگویم و حضور مبارکتان عرض میکنم بههرحال. از بین میرویم همهمان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را اینجوری کرد به کلهاش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب میکرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی این کله را میبینید؟ این دیگر کار نمیکند. ولم کنید. میخواهم بروم. ارتش هم هر غلطی میخواهد بکند خودش بکند از دست من دیگر کاری برنمیآید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم. فکر کردم چه بکنم؟ چه نکنم؟ دیدم این حرفی نیست که بشود با فرماندهان ارتش زد. و حرفی هم نیست که نشود زد. بههرحال باید یک فکری کرد.
دو نفر در ارتش، بنده فکر کردم با اینها آن مطلب را بگویم یکی بهخاطر اینکه دوست نزدیک من بود و هست و صددرصد به او اعتماد شخصی داشتم، دریادار دیهیمی که معاون نیروی دریایی بود و الان هم در پاریس است موقتاً. آن هم انترهسان است با او مذاکره، سؤال بکنند. و دیگری که با بنده آنقدر دوست نبود ولی آشنا بود و میدانستم که دستاندر کار این است که یک قالی با افسرهای جوان چاق کند، سرتیپ جواد معینزاده رئیس اداره دوم ارتش نیروی زمینی. رئیس رکن دوم نیروی زمینی نه اداره دوم، در سطح ارتش بود. رئیس رکن دوم نیروی زمینی. و این را به آنها جریان را عیناً تعریف کردم. دیهیمی که در این مایه نبود اصولاً. معینزاده گفت که «باید کودتا کرد.» و از همان موقع، آن موقع دیگر اردشیر زاهدی هم از ایران رفته بود و اردشیر زاهدی چون یک موقعی در دنبال این بود که یک حرکت نظامی ایجاد کند، ولی بعد هم البته گذاشت رفت. سرتیپ معینزاده و سرتیپ شفاعت مرحوم که بعداً شکنجهاش دادند و کورش کردند و کشتند، فرمانده هوا نیروی شیراز، فرمانده پاراشوتیستهای شیراز و یکی دو تا از افسرها در پی این بودند که خودشان یک کودتایی بکنند. این مطلب را به آنها گفتم و اتفاقا در خاطراتی که معینزاده چاپ کرد عین این جریان را منهای چیزهای زنندهاش بهطور کلی نوشت. باهری هم وقت خواست که برود شاه را ببیند و شاه هم به او وقت داد روز شانزدهم ژانویه ساعت دوازده و باهری را پذیرفت. مدتی هم دکتر باهری همان صفحه ما را برای ایشان گذاشت که نروید و فلان و اینها. ایشان هم گفت که «نه نمیتوانم نروم. ولی فعلاً هستم.» دست میدهد به دکتر باهری و دکتر باهری هم میآید بیرون و میرود خانهاش. اعلیحضرت هم وقتی که دکتر باهری میرود، بنده این را از منوچهر صانعی آجودان مخصوصشان که آن روز کشیک بود شنیدم، بعد از اینکه باهری میرود بیرون اعلیحضرت میگوید چایی بیاورید. ایستاده چایی شیرین میخورد و میرود دم هلیکوپتر و علیاحضرت منتظر بودند سوار طیاره میشوند میروند فرودگاه و از فرودگاه میروند. آخرین کسی که در ایران به حضور ایشان رسماً رسید.
س- باهری بود.
ج- محمد باهری بود. در روزی که شاه از ایران میرفت کاخ نیاوران خالی شده بود گاردی دیگر در آنجا وجود نداشت یعنی ده نفر میتوانستند بروند این کاخ را
س- بگیرند.
ج- تصرف کنند. تمام آجودانها فرار کرده بودند یا مشغول تظاهر در خیابانها بودند بر ضد سلطنت. یک آجودان باقی مانده بود منوچهر صانعی در این کاخ و یک پیشخدمت. کاخ خالی بود.
س- عجب.
ج- آن طرف هم ادیب هویدا همراه علیاحضرت بود در کاخ اقامتگاه به اصطلاح، کاخ بالا کاخ تازه. شاه تا ظهر روزی که حرکت کرد ملاقاتهای خودش را بهطور عادی
س- انجام داد.
ج- انجام داد. ظاهر خودش را حفظ کرد. ولی آدمی بود بیمار. بنده بعداً فهمیدم روزی سه قرض والیوم میخورد سه والیوم ده میخورد برای اینکه اعصابش راحت باشد. عملاً از او سلب هر نوع ارادهای میکرد. و خودش را باخته بود. بههرحال دیگر از آن امامزاده انتظار معجزهای نمیشد داشت. اعلیحضرت رفتند و بنده در ایران ماندم.
آقای بختیار بنده را ممنوعالخروج کردند. اول لیستی منتشر شده بود به اسم لیست صادرکنندگان ارز که اسم بنده هم روی آن لیست بود برای ۵۲ میلیون که معلوم نبود این ۵۲ میلیون ریال است تومان یا دلار؟ ولی بههرحال بود. اول دولت به همه گفت که همه اینها بمانند تا وضعشان روشن بشود. که خوشبختانه ما رفتیم و از دادگستری، از بانک و دادگستری کاغذی گرفتیم که،
س- که همچین نیست.
ج- بههرحال خلاف قانون هم نبود خروج ارز ولی بنده خارج نکرده بودم. بعد
س- در آن لیست اسامی خیلی مغشوش و
ج- آن لیست
س- برای جنگ اعصاب بود
ج- برای جنگ اعصاب بود و des informations خاکستری بود یعنی راست را با دروغ قاطی کرده بودند
س- بله.
ج- برای اینکه قابل قبول باشد.
س- بله.
ج- بعد بنده ممنوعالخروج شدم ولی خوب راهی وجود داشت که از سرحد برویم بیرون خیلی راحت. یک گروهی هم به بنده آمدند پیشنهاد کردند که شما را میبریم. چون بنده پاسپورت داشتم.
س- بله.
ج- بنابراین فرقی به حالم نمیکرد. «شما را میبریم آن طرف سرحد چیز بازرگان
س- پاسپورت هم که دارید.
ج- پاسپورت هم که دارید. ویزا هم که ترکیه نمیخواهد. از آن طرف هم سوار طیاره بشوید بروید دیگر. کاری با شما ندارند.» من والله خلاف شأن خودم میدانستم که از ایران بروم. ولی خانم را فرستادم که همان روز ۱۶ ژانویه از ایران خارج شد با هواپیمای دیگری. و بنده در تهران ماندم. و اتفاقاً علیاحضرت روز آخر به من نامهای نوشت که خواهش میکنم شما بمانید و از دولت بختیار حمایت کنید. و سعی کنید که مردم را جمع کنید و غیره. البته یکی از کسانی که آن تظاهرات قانون اساسی را درست کرد و ستونی که از میدان ۲۵ شهریور سابق راه افتاد بنده درست کرده بودم و خیلی هم برای آن تظاهرات زحمت کشیدیم و بههرحال تظاهرات آبرومندی شده بود. و بعد هم دو سه بار وزرای کابینه بختیار به بنده خرده فرمایشهای مختلف کردند از جانب آقای بختیار، من جمله برای اینکه یک اقداماتی بکنیم که بههرحال موقعیت ایشان تقویت بشود. و تا اینکه در شب چهاردهم به پانزدهم بهمن بنده در توی خانه خوابیده بودم و ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در خانه را میزنند و نگاه کردم دیدم دو تا جیب جلوی خانه ما ایستاده. بنده فکر کردم این لشوش و الواتی هستند که آن موقع شبها به خانهها حمله میکردند.
تلفن کردم بلافاصله به کاخ نیاوران چون قرار حفاظتی بنده این بود که اگر به خانه ما حمله بشود آنها یکی دو دقیقهای برسند. گفتم یک همچین چیزی است، بلافاصله یک جیب آمد جلوی خانه. بنده هم در را باز نکردم تا آنها بیایند. در این فاصله اگر، شاید هم میتوانستم از دیوار خیلی راحت بود بروم به یک خانه دیگر. بههرحال معلوم شد که از حکومت نظامی آمدند بنده را توقیف کنند. و هیچی بنده یک چمدان برداشتم و چند تا کتاب و یک اسباب ریش تراشی و غیره و غیره و سوار ماشین شدیم یک بعد از نصف شب و رفتیم به زندان یعنی به پادگان جمشیدیه که اتفاقاً در موقع ورود به عبدالمجید مجیدی برخوردم که ایشان هم یک گروه دیگری در همان ساعت توقیف کرده بودند.
س- توقیف کرده بودند.
ج- و شش شب هم در زندان
س- به سر بردید.
ج- به سر بردم که آن هم تجربه بدی نبود. عرض کنم به حضورتان که فردای آن روز از رادیو شنیدیم که فلانی و فلانی را، هم اسم بنده و اسم مجیدی را بهعنوان سوء استفاده از قدرت گرفتند توقیف کردند. و بنده یک نامه ای نوشتم به آقای بختیار، ببخشید، گفتند که توقیف شدند طبق ماده ۵ قانون حکومت نظامی.
بنده یک نامهای نوشتم به آقای بختیار که من اعتراض میکنم به توقیف خودم و ماده ۵ شامل کسانی است که قیام و اقدام برعلیه حکومت سلطنت مشروطه کرده باشند و این مشمول من نمیشود. چرا بنده را توقیف کردید؟ خیلی مؤدبانه. پاسخ نامه فردا رسید از طریق رادیو دو روز بعدش که علت توقیف این افراد سوء استفاده از قدرت بوده بنده یک نامه دیگری نوشتم به آقای بختیار بهعنوان اعتراض باز هم، که من به شما اعتراض میکنم و من سوء استفاده از قدرت نکردم و اگر بعد از آزادی از اینجا هم شما و هم تلویزیون را بهعنوان دفتری در
س- بله.
ج- محاکم صالحه تعقیب خواهم کرد. دکتر مجیدی هم یک چیزی نوشت ولی شاید این نامه دوم را با این شدت ننوشت. ولی دو نامه اعتراض ایشان هم به بختیار نوشت. تا اینکه روز آخر میرسد. پنج شش روز بعد از این ماجرا روز بیستویکم بهمن فکر میکنم.
س- بله.
ج- یا بیستودوم، که ما صبحانه را خوردیم ولی دیگر ناهار نبود در زندان. دکتر مجیدی مقداری وسائل غذا داشت، بیسکویت و اینها، یک ناهار مختصری خوردیم و ساعت دو از رادیو شنیدیم که شورای عالی ارتش بیطرفی را اعلام کرده است.
دیگر ما متوجه شدیم که روز آخر است ساعتهای آخر است. در زندان ما سه دسته بودیم. یک دسته کسانی بودند که به وسیله حکومت نظامی توقیف شده بودند و اینها جداگانه بودند در جمشیدیه. در حدود ۱۵۰ همافر بودند. و آن هم یک داستان خیلی جالبی بود. همافرها را یک طرف نگه داشته بودند ما یک طرف بودیم. آن بیست نفر حکومت نظامی یک طرف بودند. ما هم در یک زندان جداگانه در یک اتاق بنده و مجیدی و بعد روز آخر کیانپور و دو نفر کسانی را که در اعتصاب پست و تلگراف شرکت داشتند اینها را هم ما با همدیگر زندگی میکردیم. همافرها مشمول مقررات نظامی بودند، یعنی لباس زندان پوشیده بودند. لباس ساده سربازی به حساب پاگون نداشت. سرهای همهشان را تراشیده بودند. زندان ارتشی نظامی. چون افسر هم نبودند. سرهای همهشان را تراشیده بودند و اینها صبحبهصبح در ضمن مجبور بودند که بروند به سلامتی
س- اعلیحضرت.
ج- اعلیحضرت بزرگ همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران هورای متعارفشان را هم بکشند. همان روز صبح هم این بدبختهای زندانی که برضد شاه شورش کرده بودند همه را به صف کردند و ما هورای اینها را هم در سلام صبحگاه شنیدیم. تمام اینها یک حالت کافکایی واقعاً
س. بله.
ج- واقعاً غیرقابل…. بههرحال، و این بیچارهها هم بودند آنجا، به ما هم خیلی با نهایت غضب نگاه میکردند. ما از آنها بیشتر از همه میترسیدیم. ساعت دو بعدازظهر سرلشکر میرهادی که نمیدانم زنده است یا مرده، فرمانده پادگاه جمشیدیه نطقی کرد که با بلندگو نطق میکرد از بیرون میشنیدیم که «پادگان در تحت حفاظت ملت قرار داده شده و سربازها همه بروند. هفت هشت ده تا سرباز و افسر ماندند برای نگاهداری ما و آمدند درهای آن قسمت همافرها را هم کلید کردند. ما چند نفر در تحویل ساواک بودیم در تحویل حکومت نظامی
س- نبودید.
ج- نبودیم. سه نفر ساواکی که با ما بودند اینها ما را ول نمیکردند. بههرحال آنها باعث شدند که ما بمانیم وگرنه میتوانستیم زودتر در برویم. خلاصه ماندیم و تیراندازی شد از دو طرف تا اینکه ساعت شش یا ششونیم بالاخره ملت موفق شدند که در زندان را بشکنند. میدانید آن شب همه زندانها را رفتند باز کردند. ارتشبد نصیری مرحوم هم در یک پاویونی در داخل جمشیدیه بود ولی با ما نبود و ممنوع الملاقات بود به اصطلاح. خلاصه ما در میان، بعد دکتر تسلیمی که وزیر بازرگانی حکومت سابق بود، یکی از این حکومتها بود، چون سابق تودهای بود و یک مقداری کار انقلابی بلد بود، در آن آخرین دقایق گفت که «من رفتم و پیدا کردم که فیوز این زندان کلیدهای برق این زندان کجاست، این ساختمان کجاست.» بلد بود یک چیزهایی را که ما بلد نبودیم.
س- بله.
ج- یک مرتبه رفت تمام برق آن ساختمان را خاموش کرد که واقعاً یک مقداری هم کمک کرد این عمل تسلیمی به
س- فرار
ج- نجات چند تن. رفتیم از زندان خارج شدیم. طبیعتاً قاطی، یکی از زندانیها هم از همانهایی که گرفته بودند که او هم داستان خیلی جالبی داشت. شخصی بود معاون شهرداری تهران و یک قاضی دادگستری، بنده اسمها را همه را فراموش کردم. معاون شهرداری تهران در یک زمانی، قاضی دادگستری که هم اسم رئیس اتاق اصناف بود، شیخ بهایی.
س- بله.
ج- شیخ بهایی معاون شهرداری آخوند و
س- و گویا اصفهانی.
ج- و اصفهانی، نیکپی این را معاون شهرداری کرده بودند و میگفتند آدم بدی هم نیست. و ازهاری دستور داده بود که شیخ بهایی رئیس اتاق اصناف را بگیرند رفته بودند این را گرفته بودند. این بیچاره هر چه پیغام میداد «آقا من رئیس اتاق اصناف نیستم.» گفتند، «حالا بمانید بعد شما را آزاد کنیم.» بههرحال آنجا مانده بود بیچاره. و عبایی داشت ریش و همیشه ریش داشت ته ریش داشت و اینها. عبا و ریش و یک قرآن هم دست گرفت و افتاد جلوی جمع. ما هم قاطی همافرها و دیگر همافرها هم شعار میدادند و با ما هم کاری نداشتند میتوانستند ما را بزنند کاری با ما نداشتند. بنده و مجیدی هم هم بهعلت تاریکی هم به علتی که احتمالاً هر دوتایمان خیلی میترسیدیم دست همدیگر را هم گرفته بودیم و رفتیم به فشار بهطرف
س- در ساختمان
ج- در خروجی ساختمان. وقتی که پا از در خروجی ساختمان بنده بیرون گذاشتم دیگر مجیدی از نظرم افتاد نفهمیدم کجا رفت، یک شخص ریشویی کلاه خود به سر مسلسل بهدست بسیار خشن بسیار بیتربیت یعنی فحاش زد به دست من و گرفت، گفت «کجا داری میروی؟ توقیف هستی و الان میبریم تیربارانت میکنیم.» بنده هم واقعاً یک آمبیانس کاملاً fin du monde آخر دنیا و آخرالزمان بود آنجا.
یک آن دیدم که ارتشبد نصیری را بستند به طناب از پا دارند میکشند و میبرند، این را بنده دیدم. و واقعاً هم فکر کردم که آخر عمر بنده رسیده. این هم هی فریاد میزد میگفت، »گرفتم، گرفتم. و الان میکشیمش.» و به این ترتیب افراد دیگر فکر کردند که چون دخل بنده آمده از اطراف ما، بنده بعد متوجه تاکتیک شدم. ولی من خلاء کامل در
س- حس و
ج- احساسم پیدا شد. چند چیز را میتوانم به شما بگویم که در آن دیدم. یکی اینکه انسان وقتی خیال میکند دارد میمیرد تمام زندگی گذشتهاش را در یک آن میبیند. خیلی جالب است این. و واقعاً من تمام از بچگی تا روز آخر تمام حوادث را مثل اینکه یک مرتبه در یک تابلو همه را دیدم. یک حالت مغزی است که تمام خاطرات گذشته شما یک مرتبه زنده میشود. زن من همیشه میگفت «اگر بلایی سر تو بیاید من میروم توی وان حمام و رگ خودم را میزنم خودم را میکشم.» این صحنه هم به نظرم آمد و به یاد دختر بزرگم هم افتادم برای اینکه دختر کوچک من عروسی کرده بود دختر بزرگ من هنوز مجرد بود میگفتم یک بلایی سر من بیاید او کسی را ندارد که همراهش باشد و به اصطلاح، اینها این دو سه چیز یادم است. بعد هم دیگر خلاء کامل. الان که فکر میکنم فاصله ساختمان تا خروج جمشیدیه سیصد چهار صد متر بیشتر نبود ولی چقدر طول کشید من آنجا چه کردم، چه شد؟ اصلاً به یاد ندارم. ما از جمشیدیه خارج شدیم از خیابان هم رد شدیم. کالاشنیکوف
س- آقا هم
ج- آقا به من و همینطور هم این فحش میداد فحشهای رکیک با صدای بلند. زبان و دهانم به کلی خشک شده بود مثل اینکه دیگر غدد بزاقی قطع شده باشد. چه میگفت این شخص نمیدانم. ولی میدانم که فریاد میزد و یک چیزهایی میگفت که ظاهراً حرفهای خیلی خوب هم
س- نمیزد.
ج- نمیزد. و از خیابان که رد شدیم کامیونی آنجا ایستاده بود که داشتند این عدهای را که توقیف میکردند سوار آن کامیون میکردند. مرا به طرف کامیون نبرد من احساس میکردم باید بروم به طرف کامیون لابد. مرا برد به طرف یک پیادهروی دیگر گفت، «جناب استاد بدو.»
س- یا برو
ج- «بدو.» نه خیر حالا گوش کنید. این دیگر اولین کلمهای بود که دوباره من مثل اینکه حیات به من برگشته باشد. و دست مرا گرفت و کشاند مرا. من اصلاً راه دیگر نمیتوانستم بیایم. مرا کشاند رفتیم وارد خیابان روبهروی پادگان جمشیدیه شدیم، بنده در این حال دیدم که نیک پی را گرفتند مردم و دارند میزنند. نیک پی را خیلی کتک زدند بیچاره را قبل از اینکه ببرندش به زندان. گفتم «حالا نکند به ما حمله کنند.» حالا بنده دیگر دوباره رفلکس
س- بله.
ج- دفاع از زندگی پیدا کرده بودم. گفت، «نترس، اگر حمله کردند من تیراندازی میکنم. ولی جرأت ندارند به من حمله کنند.» بنده را برد به یک کوجه بن بستی. کلاه خودش را از، اولاً از توی جیبش وسایل پانسمان درآورد و بنده را پانسمان کرد.
س- شما زخمی شدید؟
ج- نه خیر، ولی وقتی پانسمان شدم دیگر قیافهام قابل تشخیص نبود.
س- عجب.
ج- و کلاه خود خودش را هم گذاشت به سر بنده، کلاه پوستی کاسترو بنده را هم خودش گذاشت سر خودش. بنده شدم یک مجاهد
س- مجاهد انقلابی.
ج- مجاهد زخمی که دارد میرود دیگر. بههرحال تغییر اردو دادم به این ترتیب. از اردوی مغلوبین وارد اردوی فاتحین شدم. حالا و به راه افتادیم توی خیابان یواشیواش. این هم با خونسردی زیر دست مرا گرفته پیاده راه آمدیم تا پهلوی اداره شهرسازی شهرداری در توی بلوار الیزابت یعنی در حدود دو سه کیلومتر
س- بله.
ج- همینجور صحبت میکردیم. نمیدانم چه میگفتیم ولی با هم هم حرف میزدیم. گویا خواهرش در دانشکده ادبیات بود بعد خواهرش را میخواستند از دانشگاه اخراج کنند بنده مخالفت کرده بودم و مقداری چیزهایی که به نظرم میآید دقیقاً، بههرحال این شخص به منم گفت که «من دیدم گناهی»، همیشه هم تو خطاب میکرد، «تو که گناهی نکردی. و آمده بودیم ما همه را بگیریم. من ترا نجاتت میدهم.» و به این سان رفتیم. حالا به من میگوید «خوب، جناب استاد» دارد جناب استاد میگوید گفت «جناب استاد». دیگر حالا رفیق شده بودیم با همدیگر. طبیعتاً بنده هم زندگیام را مدیونش بودم. «کجا میخواهی بروی؟» بنده
س- خانهام میروم.
ج- میدانستم خانه خودم نمیتوانم بروم. خانه برادر یا خواهر زنم، برادر خودم یا خواهر زنم نمیتوانم بروم. دکتر کوثر آن نزدیکی زندگی میکرد رئیس دانشکده هنرهای زیبا ولی یک روز قبل از اینکه بنده را توقیف بکنند دکتر کوثر آمده بود به دیدار من خداحافظ داشت میرفت به ایتالیا. گفتم، «اگر نباشد من بروم تا بالای خانهاش، حالا دیگر فکرم به کار افتاده بود، بروم تا بالای خانهاش بعد از چهار طبقه رد بشویم مردم معمولاً آنجا فضول بودند نگاه میکردند. او نباشد در بزنیم بیاییم پایین جلبنظر میکنیم.
دوست دیگری داشتم مشکفروش، دارم که او هم در یک خانهای زندگی میکرد آن موقع که طبقه پایین آن خانه یک درمانگاه بود ولی آن نزدیکی توی یکی از خیابانهای فرعی بولوار. فکر کردم لابد در این میان تیراندازی در شهر فراوان است حتماً در آن درمانگاه پرزخمی است آنجا هم نمیشود رفت و خیلی هم نئون و غیره و چراغ روشن است. و واقعاً فکرم دیگر کار نمیکرد که بنده کجا بروم. یعنی چیز شد اصلاً خیلی حالت بدی بود. از دیدن بانک صادرات بنده به این فکر افتادم که در سلطنتآباد یکی از دوستان دانشگاهی یعنی دوستان زمان تحصیل بنده که در یک وزارتخانه کار میکرد خانهای دارد. حالا فکر کنید از بولوار تا سلطنتآباد یعنی باید از این سوی شهر برویم به
س- بله.
ج- آن سوی شهر. گفت که «اگر جایی نداری ترا میبرم مغازه پدرم که سبزی فروشی دارد در توی خیابان آیزنهاور توی پستوی مغازه بخواب، ولی فردا صبح دیگر باید بروی.» دیدم که امشب جابهجا بشوم بهتر است. گفتم «بله برویم خیابان گلستان چندم. برویم آنجا.» ماشین هم نداشتیم. بالاخره بنده را زیر درخت نشاند توی خیابان یک مقداری نگاه کرد و یک خانمی را که با پیکان داشت میآمد با مسلسل متوقف کرد گفت که «یک برادر زخمی داریم و میخواهیم برسانیم به خانه امن در سلطنتآباد.» گفت که «تو برو بنشین پشت ماشین، ناله هم بکن.» بنده هم رفتن نشستم پشت ماشین و دراز کشیدم. خانم هم به بنده یک مقداری پسته تعارف کرد و گفت که «پسته برای خونریزی خوب است تقویت میکند.» خیال میکرد بنده خونریزی دارم زخمی شدم.
ج- بنده هم یکی دو تا پسته برای اینکه ایشان نرنجد قورت دادم برای اینکه چیزی از گلویم پایین نمیرفت. از این سوی شهر رفتیم به آن سوی شهر. چندین بار جلوی ما را گرفتند ولی خوب مسلسل ایشان و حالت زخمی مجاهد
س- بله.
ج- کارساز بود وخلاصه رسیدیم به در منزل آن دوستمان. حالا در میزنیم من اسم خودم را که نمیتوانم بگویم.
س- بله.
ج- آن شخص در را به روی ما باز نمیکند. بالاخره بنده اسم او را هم نمیتوانستم بگویم برای اینکه نمیخواستم این دو نفر اسم او را بفهمند. بالاخره گفتم «تی تی تی»، اسم آن دختر آن آقا، الان میترسم شما بشناسیدش، هنوز در تهران زندگی میکند، مهم نیست. «تی تی تی من هستم. من پاپای فیروزهام.» به این ترتیب حالا تی تی در خانه ظاهراً نبود اصلاً
س- بله
ج- ولی بههرحال
س- بههرحال صاحبخانه
ج- «تی تی تی تی من هستم پاپای فیروزه هستم.» فهمید که طرف کیست. آمدند در راه بروی ما باز کردند و اینها ما را بردند تو و آن بیچاره خدحافظی کرد با ما و رفت. بنده اولین عکسالعمل اولین چیزی که به آن دوستم خطاب کردم گفتم، «خسرو یک لیوان ویسکی به من بده.» بنده اصولاً ظرفیت جذب مشروبم خیلی کم است، یک لیوان ویسکی را همینجور
س- سر
ج- سرکشیدم که کمکم به حال بیایم. بعد از آنجا رفتیم. بنده فکر کردم، دیگر مغز کار میکرد، فکر کردم مصلحت نیست من در منزل همین شخص بمانم برای اینکه ممکن است خطری
س- بله
ج- آنها ممکن است برگردند. تلفن زدیم به دوست دیگری گفتیم که بیاید ما را از آنجا ببرد. دیگر نسبتاً وضع و حال. رفتیم به منزل یکی دیگر از دوستان و در منزل آن دوست چند روزی ماندیم. بعد نامهای نوشتم بنده از منزل آن شخص به آقای بازرگان و تمام ماجرای توقیف خودم و غیره را گفتم و به او نوشتم که من چون خودم را مقصر نمیدانستم از ایران فرار نکردم. حالا هم در اختیار دولت هستم که اگر میخواهند مرا محاکمه بکنند، محاکمه بکنند من حاضرم از کارهای خودم دفاع کنم. خیلی آدم خوش باوری بودم.
س- بله. خوب، آن وقت واقعاً هیچکس تصور نمیکرد که کار به اینجا بکشد.
ج- وزیر کشور کابینه آقای بازرگان همکار سابق بنده آقای آقا سیداحمد صدر بود که قرار هم بود که وزیر بنده هم بشود،
س- بله.
ج- تلفن کردم به آقا سیداحمد صدر. ولی خوب. راحت هنوز میشد با آنها تماس گرفت. به سیداحمد صدر گفتم که بله یک همچین چیزی است و اینها و. گفت که «جنابعالی آدم که نکشتید. آدم که قطعاً نکشتید. سوء استفاده هم مطمئناً نکردید برای اینکه در زمانی که سوء استفاده میتوانستید بکنید بنده مدیرکل حقوقی وزارت آبادانی و مسکن بودم قراردادها را بنده امضاء میکردم.» همه را ایشان امضاء میکرد و بنده هم به او اعتماد داشتم. مرد شریفی است آقا سیداحمد صدر.
«بنابراین قاعدتاً با شما نباید کاری داشته باشند. مع ذلک من نامه شما را به آقای بازرگان میدهم و تا موقعی که من به شما چیز نکردم از
س- منزل نباشید. از
ج- از جایی که هستید بیرون نیایید.»
س- بله.
ج- نامه را بنده به وسیلهای فرستادم برای سید وزیر کشور و وزیر کشور هم داد نامه را به بازرگان. دو روز بعد تلفن کردم به رئیس دفتر بازرگان، خودم گفتم «من فلانی هستم. نامهای برای آقای نخستوزیر نوشتم و تکلیف من چیست؟» گفتند که «شما تشریف بیاورید نخستوزیری و»، ما هنوز در معیارهای سابق زندگی میکردیم. «تشریف بیاورید نخستوزیری. ما اتومبیل برایتان میفرستیم.» گفتم، «نه حالا من بعداً با شما تماس.» گفت، «نمره تلفنتان چیست دیگر؟» بنده احتیاط کردم ندادم خوشبختانه. دو روز دیگر هم گذشت. تا اینکه روز سومش آقای دکتر مغازهای طبیب خیلی از آخوندها ابوالقاسم مغازهای و دکتر امامی اهری آمدند به دیدن من و گفتند که «ما با پسر طالقانی تماس گرفتیم پسر طالقانی گفته که این شخص هیچ کاری نکرده بیاید اینجا آقا به او یک امان میدهد و
س- برود دنبال زندگیاش.
ج- برود دنبال زندگیاش.» که به این ترتیب طالقانی یک عده زیادی را جلب کرد و همه را داد کشتند اگر نظرتان باشد. من چون به صدر قول داده بودم که تکان نخورم، تکان نخوردم ولی دوباره به او پیغام دادم که «آقا تکلیف من چیست؟ این راه هم وجود دارد.» دو روز بعد از صحبت اول آقای صدر به وسیله یک واسطهای به من پیغام داد که «صحبت محاکمه و عدالت و اینها نیست و آن جایی هم که شما هستید احتمالاً شناسایی شده. در یکی دو ساعت آینده از آنجا فرار کنید.» حالا ساعت سه بعدازظهر است. جایی هم ما نداریم برویم. بالاخره شخصی را پیدا کردیم که آپارتمان خالیای داشت در سامان دو. سوار اتومبیل یکی از دوستان شدیم که ساعت سه بعدازظهر در وسط انقلاب از آن سوی تهران برویم به سامان دو. و راه افتادیم که در توی خیابان بنده آن روز شما را دیدم
س- بله، فرمودید.
ج- با خانم مثل اینکه داشتید قدم میزدید. تا جایی که اشتباه نکنم.
س- شاید.
ج- بههرحال تنها نبودید.
س- بله آنجا نزدیک منزل ما بود دیگر نزدیک آن دواخانه سلطنتآباد
ج- بله در همان سلطنتآباد رفته بودم منزل یکی دیگر از دوستانم. حالا منزل آن دوستم نمیتوانستم بیرون بیایم برای اینکه جلویش پاسدار بود یکی از … مجبور شدیم برویم با همسایه تماس بگیریم. مردم ایران هم مردم خوبی هستند. از خانه آن دوست با نردبان رفتیم به منزل همسایه. اتومبیل یکی دیگر از دوستان آمد در منزل همسایه داخل خانه بنده را سوار کرد و رفتیم به سامان دو در یک آپارتمان خالی که صاحبش رفته بود به انگلیس و کلیدش پهلوی یکی دیگر بود. یک بطری ویسکی و یک مقداری بیسکویت و یک مقداری ژامبون و عرض کنم و اینها و مخصوصاً هم به بنده سفارش کردند که سروصدا نکن. چراغ هم روشن نکن. حالا ماه بهمن چراغ روشن نکردی هم خیلی مشکل است. سه چهار روز بنده در آنجا بودم تنها، بدترین ایام بود، تا اینکه بالاخره آمدند خبر دادند که پاسدارها آمدند و سامان را تصرف کردند و آپارتمان به آپارتمان دارند کنترل میکنند که کی در اینجا زندگی میکند. حالا لازم آمد که از آنجا فرار کنیم. با یکی از همکارهای دانشگاهی تماس گرفتیم که رفتیم به منزل ایشان ولی چطور از سامانی که در تصرف پاسدارهای انقلاب است
س- بله.
ج- دوستان بنده رسید. اینها رفتند بررسی کردند دیدند که دو تا پاسدار بچه آنجا ایستادند. هر کسی که داخل میشود یا خارج میشود دو نفری میروند ماشینش را بررسی میکنند. جدا نمیشدند از همدیگر میترسیدند. بنابراین ما فکر کردیم که ساعت شش که تاریک است هوا از محوطه سامان دو خارج بشویم و یکی دیگر از دوستان درست سر ساعت شش، ساعتهایمان را میزان کردیم، وارد بشود
س- که اینها بروند.
ج- اینها بروند به طرف آن و بگوید که من میخواهم بروم منزل آقای دکتر جمشید بهنام رفیق خودمان که اتفاقاً همان موقع رفتند منزل بهنام را بهخاطر بنده گشتند. بنده دو تا آپارتمان آن طرفتر بودم. عرض کنم که، و داریم میرویم منزل جمشید بهنام، حالا ما اسمی هم غیر از این بهنام بیچاره به عقلمان نمیرسید.
س- بله.
ج- بههرحال او که کاری نداشت.
س- نه خیر کاری نداشت.
ج- اتفاقاً به این ترتیب باران شدیدی هم درگیر شد و ما با یک اتومبیل خارج شدیم با یک اتومبیل پیکان، و آن شخص هم با یک اتومبیل بزرگ
س- وارد شد.
ج- که بیشتر ابهت داشت
س- جلب توجه کرد، بله.
ج- وارد شد و گفت، «میخواهم بروم منزل بهنام» و آمدند و شروع کردند به جستجوی صندوقش و اینها، ما هم در این میان اینجوری سلام کردیم به پاسدارهای انقلاب و بنده کلاه سرم بود و عینک داشتم و اینها، و خارج شدیم و رفتیم به منزل دوست دیگری. از آن منزل دوست به منزل دوست دیگری و خلاصه پنج شش جا در تهران عوض کردیم تا شش هفته آخر را در منزل یکی از کارمندان جزء سابق که شده بود. در اوایل انقلاب یک کمیتههای خیلی از مرشدین محل تشکیل داده بودند که آن کمیتهها از بین رفت
س- بله.
ج- اسمهایش باقی ماند ولی دیگر آن افراد مثل ریش سفیدهای محل.
س- بله.
ج- منزل یکی از ریش سفیدهای محل که یک کمیتهای مسجدی در ریاست او بود و درب خانهاش هم او صبح، در جنوب شهر،
س- باز بود.
ج- در خانهاش هم از صبح تا شب باز بود مشغول رتق و فتق امور بود و میرفتند خانه این و آن و توقیف میکردند و غیره. ما هم در طبقه بالای خانهشان دو تا اتاق اینها برای مهمان داشتند،
س- در اختیار
ج- بنده را بردند آنجا و شش هفته بنده در منزل آن بودم و راحتترین این دوران، البته پرده اتاق همیشه کشیده بود. روزها پرده کشیده بود. زن این میآمد چون چادرنمازی هم بود سینی غذای بنده را میگذاشت در پشت در و بنده غذا را میخوردم دوباره میگذاشتم بیرون در برای اینکه به ناموس آقا تجاوزی نشود. برای من رو میگرفت به اصطلاح خانمه.
س- بله.
ج- ولی خیلی غذای خوبی میپخت هنوز هم مزه غذاهایش در دهانم هست. و بعد ولی خوب دیگر در وضعی بودم اولاً جنوب شهر بود کوچه پس کوچه که اصلاً فکر اینکه بنده آنجا باشم
س- بله.
ج- و یک خانهای که درش تمام مدت باز است
س- باز است.
ج- و پاسدار میآمد تویش میرفت، نبود. شب بنده مجبور بودم که چراغ را خاموش نگه دارم تا آقا برود مغازهاش را ببندد. در ضمن کارمند دولت بود ولی مغازه هم داشت، بنگاه معاملات ملکی داشت، بنگاهش را ببندد، نمازش را برود مسجد بخواند بیاید شب خانه بعد چراغ را روشن میکردیم.
س- بله.
ج- این مرد نازنین هم که خودش عرق نمیخورد مرتب برای بنده ویسکی میخرید یا میآوردند برایش لابد از خانههای مردم میآوردند، که
س- بههرحال مشروب شما میرسید.
ج- بله، برای اینکه واقعاً در آن زمان یک چیزی بود که مقداری اعصاب را
س- کمک میکرد.
ج- کمک میکرد. بههرحال پذیرایی خوبی از ما میکرد. برای او ویسکی را آوردن در جزو توی سینی میآورد خودش هم دو زانو مینشست پهلوی بنده، مشروب را که میخورد یک گیلاس میریخت با آبعلی، بعد از اینکه میخوردم دوباره میگذاشت توی سینی میبرد توی گنجه درش را قفل میکرد و کلید را هم میگذاشت توی جیب خودش میرفت. عرض کنم که بههرحال بهعنوان دوا، این دوا را شب به شب در خدمت ایشان، در خدمت حاج آقا میخوردیم. تا اینکه بالاخره راههای مختلف رفتیم و یکی از این راهها به این نتیجه رسید و بعد هم بنده دیگر از ایران روز ۱۸ ژوئن ۱۹۷۹ از تهران بنده خارج شدم و بعد ساعت ده صبح، چند روزی در کردستان بودم و بعد هم از مرز گذشتم و آمدم به پاریس.
س- که الان اینجا هستید.
ج- تمام میشود این داستان به این ترتیب. عرض کنم به حضورتان یک داستان دیگری هم درباره زمان اختفای خودم بگویم. منزل یک وکیل عدلیهای بنده زندگی میکردم چند روزی که این وکیل عدلیه قوم و خویش یکی از امرای خیلی معروف ارتش بود، بازنشسته ولی معروف. دنبال آن امیر میگشتند که البته چند روزی توقیفش کردند بعد هم. اینها ترسیده بودند که به دنبال او خانه اینها هم بیایند و بنده را پیدا کنند، والا خودشان اصلاً در چیز نبودند هیچکاره بودند.
شب عید تصمیم گرفتند که بنده را ببرند به خانه یک وکیل دیگر عدلیه که بنده آن وکیل دیگر عدلیه را اصلاً نمیشناختم. رفتیم به منزل وکیل دیگر عدلیه که خیلی هم از ما خوب پذیرایی کرد. در یک آپارتمانی در عباسآباد طبقه سوم، طبقه اول هم وکیل عدلیه مادرش زندگی میکرد و شب عید سال ۵۸
س- بله.
ج- آغاز ۵۸، مهمانی بود در منزل مادرش. اینها هم کرد بودند این خانواده وکیل عدلیه. آقای دکتر سنجابی که آن موقع وزیر امور خارجه بود که حالا بنده درباره ایشان هم یک مطالبی است که باید برایتان
س- بله، بله،
ج- کوچک کوچک
س- دقیقاً دفعه آینده
ج- دفعه آینده که خاطرات جزئی را بگویم
س- و سؤالهای بنده هم همه مانده انشاءالله برای دفعه آینده.
ج- بله، بله. آقای دکتر سنجابی هم شام آنجا مهمان بود شب عید، هنوز وزیرخارجه است. صاحبخانه بنده هم میرود پایین که منزل مادرش شام بخورد. اینها همه جمع بودند. قوم و خویش هم هستند مثل اینکه با سنجابی اینها معالواسطه. دکتر سنجابی سر شام صحبت انقلاب را میکند و فلان و اینها و میگوید، «بله، افراد رژیم هم»، طاغوتی میگفتند البته به ما آن موقع، «همه در رفتند. خبر دادند به من که دکتر نهاوندی پدرسوخته را دو سه روز پیش توی کافه فوکتس دیدند نشسته توی تراس دارد چایی میخورد.
س- دکتر نهاوندی
ج- چه جوری آقا این در رفت. این همه ما مراقبت میکنیم و فلان و بیسار و اینها.»
و کلی درباره فرار بنده در آن شب
س- داد سخن میداد.
ج- افراد مختلف صحبت کردند. وزیرخارجه هم گزارش داشت که بنده در پاریس در توی فوکتس، اسم کافه را هم برده بودند، داشتم چایی میخوردم. یک کسی آمده بود چایی بنده را هم دیده بود. و این میگفتش
س- بله.
ج- واقعاً از خنده داشتم میمردم برای اینکه دکتر نهاوندی. بعد این آقا هم مجرد بود و در خانهاش آشپزی طبیعتاً نمیکرد میرفت پهلوی مادرش غذا میخورد.
من هم که نمیتوانستم بروم پهلوی مادرش. به مادرش گفته بود که یک hotesse de l’air از فرانسه آمده در خانه من زندگی میکند تو باید برای او غذا ببری. و منتها گفت، «خوب، مادرجان کلیدت را به من بده من میروم در خانه را باز میکنم من با او حرف میزنم. من که میدانم تو از این کارها میکنی.» میگفت، «نه، این نمیخواهد ترا ببیند خجالت میکشد.» مادر پیر، خانم پیر کرد قبول کرده بود که در خانه پسرش یک hotesse de l’air ارفرانس زندگی میکند
س- خجالتی هم هست.
ج- خجالتی هم، او هم میآمد در میزد و غذا را میگذاشت جلوی در. خوشبختانه هر طبقه یک آپارتمان بیشتر نبود و قابل کنترل نبود. غذا را میگذاشت جلوی در برای مترس
س- آقای
ج- آقای دکتر فلان. و به این ترتیب ما سه روز آنجا غذا خوردیم و بعد هم منزل آن شخص آمدند و بازرسی کردند، اتفاقاً آمدند بازرسی کردند منزل آن وکیل عدلیه دیگر را.
س- بله، بله.
ج- نبود و آن آقا را هم جلب کردند از یک محل دیگری و آزاد کردند. خلاصه تمام این کارها در دو سه روز گذشت. و به این ترتیب بنده برگشتم دوباره به منزل آن یکی وکیل عدلیه و از آنجا به دو جای دیگر نقل مکان کردم. به این ترتیب تمام میشود داستان بنده در ایران.
س- خیلی متشکرم آقای دکتر
ج- یک رمان، چیز نیست.
س- بله.
ج- خاطرات سیاسی نیست واقعاً این چیزهایی که بنده برایتان تعریف کردم.
س- یک چیز بههرحال
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۴
جلسه چهارم مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی در دور دوم. پاریس یازدهم ۱۹۸۶.
س- جناب آقای دکتر همانطور که اشاره فرمودید استدعا میکنم در مورد مذاکراتتان با شریعتمداری، مرحوم شریعتمداری که فوت کرده و گمان میکنم که صحبت دربارهشان اشکالی نداشته باشد.
ج- ماجرای بسیار طولانی است و به نظر بنده بسیار جالب. و در این مورد بهخصوص جزئیاتی را من اطلاع دارم که حالا هم که خدا رحمت کند آن مرد نازنین را، فوت کرده با آسودگی خیال بیشتری میشود گفت بهخاطر اینکه در ایران دیگر خطری متوجه حیات او نیست. بنده اصولاً روابط آخوندیم خیلیخیلی کم بود و کم هست. آن هم بهخاطر تربیت خانوادگی که از پدرم داشتم که اصولاً خیلی آدم بود که بهقول فرانسویها آنتیکلریکال بود. و اصولاً هم خیلی سلیقه آخوندی بنده ندارم .گرچه گاهش خلافش را بهطور علنی میگویم ولی سلیقه آخوندی ندارم.
س- حقیقت این است که … استدعا میکنم.
ج- با تمام این مقدمات در اوایل سال ۱۳۵۷ بود، احتمالاً در فروردین، در مذاکراتی با اعلیحضرت، من به ایشان عرض کردم که یکی از دوستان من دکتر مصفا رئیس مدرسه عالی قم است و به مناسبت اینکه پدرش هم رئیس فرهنگ قم بوده و خودش هم در قم تحصیل کرده با روحانیون خیلی حشر و نشر درد و اطلاعاتی از آنها میگیرد و بعضی از مطالبی را که گفته بود دکتر مصفا در قم شنیده بود برای اعلیحضرت نقل کردم. و در ضمن گفتم که مثلاً من مطهری را میشناسم مطهری همکار من بود. با او خیلی بنده همیشه حسن رابطه داشتم. او مرد خیلی خوبی هم بود برخلاف آنچه که اکنون دربارهاش میگویند مرد خیلی خوبی بود مطهری. شاه برگشت گفت که «ما از طریق بهبهانیان یک تماسهایی با این شریعتمداری»، البته با لحن یک کمی هم تحقیرآمیز، «داریم و این مرتیکه چه میگوید پیرمرد، و فلان و اینها، این بهبهانیان هم که میترسد خودش آخوند مسلک است. چطور است شمای فرنگی مآب با او یک جوری تماس بگیرید.» بنده فرنگی مآب هم، و در ضمن اعلیحضرت یک متلکی به بنده هم گفتند در این میان. گفتم، «بسیار خوب من سعی میکنم ببینم چه میشود.» و با دکتر مصفا صحبت کردم. دکتر مصفا هم برای این کارها خیلی مناسب است. و خلاصه چند روز دیگر دکتر مصفا آمد گفت که «آقای شریعتمداری خیلی از تو تعریف کردند و گفتند خیلی خوب فلانی را میشناسم و آدم خیلی خوبی است. خانواده خانمش را میشناسم. خلاصه یک مقداری از این قبیل تعارفات راست یا دروغ، و بهشرطی که این جایی منتشر نشود و او قول بدهد که هرچه من میگویم به شاه بگوید و پیغامهای شاه را هم درست برای من بیاورد، البته اعلیحضرت، با کمال میل و یک وقتی بعد از شام موقعی که شهر دیگر خاموش است و تعطیل بیاید ایشان.» بنده هم یک بعدازظهری رفتم به مدرسه عالی قضایی قم و شام را در دفتر دکتر مصفا خوردیم و شبانگاه با یک افسر گارد قابل اعتماد که راه هم شناسایی کرده بود رفتیم به منزل داماد آقای شریعتمداری به منزل مهندس عباسی و شریعتمداری آنجا آمد به، خانهاش متصل به آن خانه بود، آمد آنجا و خلاصه این نخستین ملاقات بنده بود و سه ملاقات چند ساعته هر کدام با شریعتمداری و مقدار زیادی هم مبادله واسطه به وسیله بنده بین اعلیحضرت و ایشان. وقتی هم که وارد اتاق شریعتمداری شد و باز هم با بنده بسیار تعارف کرد، برگشت آقای شریعتمداری به من گفت که «من میدانم که»، معلوم بود که شهرت فرنگی مآبی بنده تنها در دربار نبود در قم هم بود، گفت، «من میدانم شما عادت به نشستن روی زمین ندارید و بنابراین اینجا چون مبل راحتی هست اینجا از شما پذیرایی کردند. وگرنه فکر نکنید که نخواستم شما منزل من بیایید.» حالا یا بهخاطر این بود که نمیخواست مرا در منزلش بپذیرد. فکر میکرد مرا
س- (؟)
ج- به من برمیخورد. یا اینکه واقعاً در ضمن میخواست یک اشارهای به اصطلاح فرنگی مآبی بنده هم ایشان هم به نحو دیگری بکند. ملاقاتهای بنده با آقای شریعتمداری سه جلسه بود به اضافه چند جلسهای که دامادش و پسرش و یک بار یک شیخی، که بنده الان اسمش را فراموش کردم، از طرف ایشان آمد به پهلوی… همیشه منزل دکتر مصفا در تهران. و یک بار هم مصفا و بنده دیگر در بحبوحه انقلاب یعنی در آخرهای کار رفتیم به منزل پسرش در یکی از کوچههای، یکی از پسرهایش دو پسر بنده تا آنجایی که اطلاع دارم داشت یا دارد، در یکی از کوچههای فرعی خیابان امیریه در تهران.
اولاً بنده از شریعتمداری، حالا قبل از اینکه به جزئیات مطالب برسم، از شریعتمداری احساسی که دارم آدمی بسیار باهوش، بسیار مهربان، با چشمان خیلیخیلی زیرک، و خیلی آرام و برخلاف، چون در آن یک سال انقلاب بنده روحانی زیاد دیدم، متأسفانه یا خوشبختانه، برخلاف بسیار از روحانیون متعارف خیلی مطلع که حالا بعضی از نکاتش را مطالب و پیغامهایی را که بنده از قول ایشان خواهم گفت که البته کمی مخلوط دو جلسه اول است، توجه خواهید کرد. تشکیلاتی که داشت تشکیلات بسیار خوبی بود. مثلاً بنده متوجه شدم که روزنامههای خارجی را برای ایشان خلاصه میکنند برای اینکه به روزنامههای فرانسوی، انگلیسی، اینها گاهی اشاره میکرد که فلان مقاله را نوشتند. خودش رادیو گوش میکرد. و این برتریها را به روحانیون متعارف ما که معمولاً از همه جای دنیا بیاطلاع هستند حتی روحانیون خیلی باسوادی مثل آقای شیخ جواد مصلح مثلاً که رشته خودش را خیلی خوب بلد است ولی میدانست، فکر میکنم زنده باشد مصلح.
س-
ج- بله، بههرحال آقا شیخ جواد مصلح در فلسفه قدیم استاد بود ولی از خارج از فلسفه قدیم هیچ چیز نمیدانست. شریعتمداری این حالت را نداشت.
اولین مطلبی که ایشان با من مطرح کرد، حالا برای اینکه خلاصه کنیم، شرح مذاکرات را که اصلاً فراموش کردم گلههای زیادی از اعلیحضرت بود که ایران دو ستون دارد یکی دین است و یکی سلطنت. و اگر این دو ستون با همدیگر در یک جهت نباشند این مملکت روی پای خودش نخواهد ایستاد. و اعلیحضرت از روحانیت جدا شده. ما جز خیر ایشان چیزی نمیخواهیم. ما میخواهیم ایشان قدرت داشته باشد برای اینکه خودمام بتوانیم در سایه قدرت ایشان موقعیت خودمان را حفظ کنیم.
س- حرف کلاسیک هزار ساله.
ج- حرف کلاسیک هزار ساله. و اعلیحضرت هم بدون ما نمیتواند سلطنت راحتی داشته باشند. ما دو تا به همدیگر، واقعاً درست هم هست این حرف.
س- بله
ج- و چرا ایشان از ما در این سالها دوری کردند در حالیکه تا موقعی که مرحوم بروجردی زنده بود خوب روابط فیمابین خوب بود. چرا توهین میکنند گاهی به روحانیت؟ چرا اطرافیانشان کارهای نامربوط میکنند؟ و بعد هم شروع به، گفتند که حالا من. بعد هم کسانی را هم، رابطهشان دیگر با من قطع شده. بهبهانیان را دوبار فرستادند پهلوی من. و بهبهانیان من میدانم که جرأت ندارد حرفی را به ایشان بزند. مسائل سیاسی سرش نمیشود. و بعد ایشان توقع دارد که مثلاً معاون سازمان امنیت قم بیاید پهلوی داماد من یا بیاید پهلوی خود من با من مذاکره بکند و خودش را نماینده ایشان جا بزند. من در حدی نیستم که سرگرد یا یک سروان بیاید با من صحبت بکند. یک مقداری از این قبیل گلهها. من به ایشان گفتم که «اجازه میدهید اینها را یادداشت کنم؟» گفت، » خواهش میکنم.» و گفتم که «من تنها کاری که میکنم این است که به شما قول میدهم که آن چیزی را که گفتید
س- به عرضشان برسانم.
ج- حالا یک بار یک incident ای هم در این، واقعهای هم در این مورد اتفاق افتاد، یک بار به ایشان منتقل بکنم بدون هیچ کم و کاستی. گفت که «عصبانی نمیشوند؟» گفتم، «نه، فکر نمیکنم. به هرحال اگر عصبانی میشدند به بنده نمیگفتند بیایم.» و خودتان هم من با اجازه ایشان نگفتم ایشان گفته، «من با اجازه ایشان و با اطلاع ایشان آمدم پهلوی شما.» مقدار زیادی شریعمتداری در مسائل مختلف اظهار گله و شکایت و نارضایتی از وضع مملکت. که سه چهار تا مطلبش نسبتاً جالب بود که بنده به صورت انکدوت میگویم ولی انکدوتهای مهم. یکی از مطالبی که ایشان خیلی به تفصیل دربارهاش صحبت کرد راجع به فساد بود، فساد دستگاه حکومت دزدیهایی که میشود و یک موردش با، اغلبش با ذکر نام و غیره بود و یک موردش با ذکر نام و جزئیات مطالبی مربوط به شاهدخت اشرف. که پرونده بسیار غیرقابل دفاعی را که شاهدخت اشرف، علی قول ایشان که البته در تهران هم کلیاتش شهرت داشت، ولی جزئیاتش را او با مدرک در اختیار داشت که معلوم بود به او رساندند. راجع به فعل و انفعالاتی که با علی رضایی کرده بودند و در حدود گویا ششصد هفتصد میلیون در این میان بر روی هم بر سر جامعه کلاه رفته بود، دولت و جامعه، مدارک خیلی قاطعی شریعتمداری داشت، گفت که «من میدانم که این خواهر توأم ایشان است و شما هم جرأت نخواهید کرد که این مطالب را بگویید. من این مطالب را راجع به شاهدخت اشرف را خیلی به تفصیل راجع به زندگیاش و راجع به دزدیهایش و غیره و غیره گفت «اینها را همه را اگر جرأت ندارید به شاه بگویید من روی نوار همین جا ضبط میکنم. فقط باید به من قول بدهید که بنشینید آنجا نوار را شاه گوش کند.» گفتم «نه من میگویم. جنبه خشونت بیانات را چیز میکنم ولی مطالب را میگویم، این یک.
دو: در جلسه دیگری مطلب جشن هنر مطرح شد ولی دیگر این ماه شهریور بود بار سوم بود. شریعتمداری به بنده گفت که، «به علیاحضرت بگویید که اشتباه میکنند که ایشان جشن هنر را لغو کردند. لغو جشن هنر دلیل بر ضعف است. آن قسمتی از برنامههای جشن هنر را که صور قبیح را»، یک همچین کلماتی از این قبیل، بنده اصطلاحات را به اصطلاح خودم حرفها را میزنم، چیزهای قبیح داشت انها را حذف بکنند ولی خوب یک ساز و آواز ایرانی خیلی محترمی بگذارند یا یک نمایشی بگذارند و وزیر فرهنگ و هنر برود آنجا را افتتاح بکند به این ترتیب هم حیثیت دولت حفظ میشود و حیثیت دربار و هم کاری که خلاف اصول باشد انجام نمیشود. ولی تعطیل جشن هنر نشانه ضعف است و الان مملکت نباید از خودش ضعف نشان بدهد. جالب است.
س- بله.
ج- که بنده این را به شهبانو منتقل کردم ولی ایشان تصمیم گرفت اول مصر بود به اینکه این جشن بشود بعد تصمیم گرفت که نشود. هر دو بدون منطق. یا لااقل با منطقی که بنده متوجهاش نمیشدم. در حالیکه آن موقع حرف شریعتمداری بهعنوان حرف خیلی مهم تلقی میشد. یک مطلب دیگری هم که خیلی زیاد آقای شریعتمداری نسبت به آن مصر بود، مسئله نقش بهاییها بود در دستگاه ایران و گفت که «ما تمام بهاییهایی را، آدرس محلی را داد در خیابان مژده شمیران، گفت «در اینجا روحانیت یک مؤسسهای درست کرده و ما در آنجا اسامی همه بهاییهای ایران را که در مشاغل مهم هستند جمع میکنیم و، که بعد هم از آن انستیتو استفاده کردند. و گفت که «من البته در این مقامی که دارم با شما صحبت میکنم نمیگویم بهاییها را باید از ادارات بیرون کرد. بهاییها را باید کشت. ولی یک کمی هم دیگر دارند در این کار زیادهروی میکنند. مثلاً به اعلیحضرت همایونی از قول من سلام برسانید و بگویید که «شنیدهام دکتر ایادی دکتر خوبی است. شاید هم حق دارند ایشان. شاید هم اگر من مریض بشوم دکتر ایادی را صدا میکنم که خود مرا معالجه بکند. ولی آیا هیچ لزومی دارد که حتماً دکتر ایادی که طبیب ایشان است ایشان اعتقاد دارند به ایادی ایادی را نگه دارند، چرا به مرقد حضرت رضا میرود؟ اگر به مرقد حضرت رضا میرود، آن بار اولی بود که بنده پهلوی شریعتمداری بودم ما تازه از مشهد برگشته بودیم اعلیحضرت برای تعطیلات عید
س- رفته بودند
ج- رفته بودند مثلاً بیست روز بعدش بود. «اگر به مرقد حضرت رضا میرود چرا اصرار دارد که پشت اعلیحضرت بایستد؟ و چرا اصرار دارد که دعا بکند و ملوث بکند؟ و اقلاً در عکسهای مذهبی نایستد. یک مدتی بگویند عکسش را نگیرند عکس دکتر ایادی را. ما حرفی نداریم به او اعتماد دارند ولی دیگر عکسش را نگیرند مردم ناراحت میشوند و غیره.» به این طرز روحیه این مرد.
عرض کنم به حضورتان که این دو مطلب بود. یکی هم که خیلی ایشان گله داشت، در یک ملاقات دوم یا سوم، از آن حملهای که به منزلش شده بود که او خیال میکرد که خسروداد این حمله را کرده ولی بعد برایش متوجه شد که خسروداد نبوده. این را خیلی شاه هم از دلش درآورد. یک بار دیگر هم بنده در دفتر مخصوص بودم مثلاً شاید در ماه تیر یا مرداد بود، و آقای مهندس عباسی دامادش به من تلفن کرد گفت که، «سلام و علیک و فلان و اینها. آقا یک پیغامی دادند حضورتان که من عیناً نوشتم و میخوانم.» «بفرمایید.» «به دختر عموی عزیز من بفرمایید که اگر میخواهند در مجالسی برقصند برقصند ولی چرا با لباس نیمهلخت میرقصند. و لااقل ممنوع کنند که عکاسها عکسشان را نگیرند در مجلات خارجی نیندازند. از آمریکا برای من مجلاتی آمده است که عکس ایشان را لخت
س- (؟)
ج- با لباس» مقصود دکولته بود
س- بله، مقصود دکولته بود.
ج- با لباس دکولته باشند و این افکار عمومی را منقلب میکند. این عکسها را چاپ کردند و در قم پخش کردند و فلان و بیستار و اینها، این خوب نیست.» دختر عمو مقصود شهبانو بود. خلاصه فشار شریعتمداری، بههرحال روحیه را شما کاملاً میتوانید حدس بزنید با این سه چهارتا انکدوت.
فشار شریعتمداری برای این بود که شاه را وادار بکند به اینکه یک اصلاحاتی بکند. و یکی از پیغامهایی که به ایشان داد در ماه تیر و مرداد متأسفانه مسئولیت او را الان خواهید دید در این مطلب زیاد است. اصرار میکرد به اینکه حکومت آموزگار را شاه عوض بکند. اعلیحضرت گفت «خوب، از این پیرمرد بپرسید که او چه میگوید؟» deja شاه یک خرده تخفیف داده بود. به شریعتمداری گفتم که سؤال فرمودند که خوب نظر آقا چیست؟
شریعتمداری به خنده گفت که به من گفت که «من میدانم شما میخواهید نخستوزیر بشوید.
س- عجب.
ج- ولی شما هنوز برای نخستوزیری جوان هستید. به اعلیحضرت بگویید که نظر من در درجه اول به دکتر امینی است و فکر میکنم که اگر امینی نخستوزیر بشود شما هم بروید توی کابینهاش بد نباشد.» دوم، اینجا بود که عرض کردم اشتباه کرد، دوم به شریف امامی است. خوب، سوم هم خودش اسم خودتان را بگویید.» که بنده پیغام را بردم اسم خودم را اصلاً نبردم برای اینکه خوب میدانستم این جریان را هم برایتان تعریف کردم.
س- بله.
ج- ولی بنابراین یک مقداری با کمال تأسف شریعتمداری درآمدن شریف امامی شاید به این ترتیب مؤثر بوده باشد. بههرحال این پیغامها را شریعتمداری به اعلیحضرت میداد. اطلاعاتش خیلی خوب بود از اوضاع داخلی ایران. دلش میخواست که شاه قدرتمند بماند و بماند. در ملاقات دوم یا سوم بود که ایشان به من گفت. ملاقات سوم بود، به من گفت که «قدرت خمینی در ایران دارد زیاد میشود»، درست قبل از جریانات عید فطر بود، «قدرت خمینی دارد در ایران زیاد میشود. ما خودمان هم سابق به این یک محبتی داشتیم حالا هم مجبور هستیم تظاهر بکنیم که
س- داریم.
ج- داریم. ولی این آدم آدم خطرناکی است. آدم بدطینتی است. آدم کینهتوزی است. و اگر این در ایران قدرتی بهدست بیاورد خونریزی زیادی خواهد کرد. به اعلیحضرت بگویید که جلویش را از حالا بگیرند و دستور بدهند که اطرافیان این را آخوندهایی را که برای این کار میکنند جلویشان گرفته بشود و نگذارید که اینها نفوذ پیدا بکنند. اینها آخوندهایی را که طرفدار من هستند میگیرند.» بعد اسم دکتر مکارم شیرازی را آورد. گفت که «مکارم شیرازی با خمینی نزدیک نیست با من نزدیک است. او را برداشتند تبعید کردند.» بعد من گفتم «از تبعید آزادش کردند. یعنی به اعلیحضرت گفتم اعلیحضرت دستور داد که از تبعید. ولی اسم یک عدهای از آخوندها را به من داد، گفت، «اینها همه با خمینی الان کار میکنند و دارند شبکهبندی برای او میکنند. اینها را جلویش را بگیرند نه آخوندهایی را که آخوندهای متعارف هستند و آخوندهایی هستند که زحمتی نخواهند داشت. » که بنده این را گفتم و البته نمیدانم چه شد. از این قبیل مطالب ایشان گفت تا اینکه ملاقاتهایی در همین جریانها بین ما میشد تا اوایل حکومت ازهاری یعنی آن موقعی که دیگر ایران
س- لب پرتگاه بود.
ج- لب پرتگاه بود، که باز هم دکتر مصفا گفت که دو نفر از آنجا میآیند و میخواهند شما را ببینند. شام رفتیم به منزل مصفا برق هم نبود اعتصاب بود، بنابراین هفت هشت ده روز از اول حکومت ازهاری گذشته بود. مهندس عباسی و یکی از پسرهای شریعتمداری. نشستیم و شامی خوردیم و گفتند که آقا خواهش کردند که تمام این مطالب را بنویسید و به عرض اعلیحضرت برسانید. وضع مملکت بسیار پریشان است و، بایستی یادم باشد یک چیز دیگر هم بگویم. «وضع مملکت بسیار پریشان است و اعلیحضرت زندانیها را بیخود آزاد میکنند. تسلیم در مقابل شورشیها بیخود میشوند. الان وقت این است که همه را توقیف کنند و یک کودتای نظامی بکنند. و به اعلیحضرت هم از طرف من بگویید که اگر هم مصلحت هست خود مرا هم توقیف کنند. و یک تانک بگذارند جلوی خانه هر کدام از این آخوندهای متنفذ قم برای اینکه این مملکت دارد از دست میرود و دیگر وقت نطق و صحبت و دموکراسی نیست وقت ارتش و قدرت نمایی است.
س- عجب.
ج- این نکته برای بنده مهم بود. و همین نوع مطالبی که راجع به خمینی ایشان گفت. بنده البته این مطلب را به شاه گفتم. ولی دیگر آن موقعی بود که نه ایشان قدرتی داشت و نه این آخرین پیغام شریعتمداری برای شاه از طریق بنده بود و نه اینکه، لبخندی زدند و چیزی نگفتند.
اما ما دو داستان دیگر هم از شریعتمداری تعریف میکنم برایتان. داستان اول این بود که راجع به مطالب مربوط به شاهدخت اشرف. بنده رفتم پهلوی شاه و گفتم «قربان خیلی معذرت میخواهم»، این مطالب همه را بازگو کردم، گفتم «ایشان مطالبی هم در مورد والاحضرت اشرف گفتند که گفتند ضبط میکنند بنده چون
س- نمیخواستم
ج- پیغامبر اعلیحضرت بودم میبایستی که اولاً ضبط نمیخواستم بکنند. بعد هم … که «خوب بگویید.» با احتیاطات لازم ولی همه مطالب را بنده به ایشان گفتم منجمله راجع به پرونده علی رضایی که گفتم که ایشان کاغذهایی داشت که ردوبدل شده و اینها همه فتوکپیهایش دست این مرد است. اعلیحضرت ناراحت شد. مدتی به من نگاه کرد و گفت که «شما این مطالب را باور میکنید؟» گفتم که، من فکر کردم اگر بگویم باور میکنم که اهانت به خواهر دوقلوست. اگر بگویم باور نمیکنم اعلیحضرت که میدانند این مطالب راست است خیال میکنند من خر هستم. ناچار گفتم
س- چه عرض کنم.
ج- واقعاً در، نه خیر نه چه عرض کنم هم نمیش گفت بدتر بود. گفتم که «قربان بنده فقط وظیفهام این بود که این مطالب را بهعرض مبارکتان برسانم وظیفه دیگری محول نفرموده بودید.» اعلیحضرت یک لبخندی زدند و یعنی «خر خودتی. فهمیدم چه میگویی.» یکی این مطلب بود که خیلی واقعاً زمان بدی بنده گذراندم. یک آن یک ثانیه هم نه
س- بله.
ج- یک لحظه خیلی بدی را گذراندم چه جوابی انسان بدهد که نه خوب باشد نه بد. یک بار هم راجع به
س- ولی ایشان دیگر عکسالعملی نشان ندادند.
ج- اصلاً، اصلاً عکسالعمل نشان ندادند.
س- بله.
ج- مطلب دیگری هم که بود یک بار راجع به ایادی که بنده با ایشان صحبت کردم گفتند «خیلی خوب حالا به ایادی میگوییم برود آنورتر بایستد. ولی ایادی لامذهب است. بهایی بودنش مزخرف میگوید. ایادی به هیچ چیز عقیده ندارد.»
گفتم «قربان ماکیاول گفته است که آن چیزی که دیگران خیال میکنند مهم است نه آن چیزی که افراد خودشان فکر میکنند که هستند. آن چیزی مهم است که دیگران درباره افراد خیال میکنند.» و واقعاً هم این یک مطلب خیلی مهمی است.
س- بله
ج- که همیشه دیگران به شما چه میگویند.
س- بله کسی که کار اجتماعی میکند نظر دیگران مهم است، بله.
ج- دیگران مهم است. البته او دیگر از آن موقع یواشیواش شاید دیگر ایادی را دور کردند از خودشان و پرفسور صفویان را که قبلاً هم طبیب ایشان بهطور محرمانه بود به خاطر اینکه از طرف میلییز و ژان برنارد او را معاینه میکرد. ولی به هر تقدیر دیگر رسماً هم ایادی را گذاشتند کنار. جریان تمام شد و انقلاب شد.
دو روز یا سه روز از سقوط حکومت گذشته بود بنده منزل یکی از دوستان بودم دکتر ابوالقاسم مغازهای که دوست زمان جوانی بنده بود و خدا سلامتش نگه دارد الان ایران است ولی بهرحال دوست من است و طبیب شریعتمداری بود. شریعتمداری هم میدانست که ما با هم دوست هستیم به وسیله ذکتر مغازهای هم پیغام داد که اگر فلانی در خطر است بیاید در منزل من در قم مهمان من باشد تا من از او رفع خطر بکنم.
س- عجب.
ج- و عجب کار عاقلانهای بنده کردم که نرفتم برای اینکه رفتن همان و
س- خود ایشان هم در خطر بودند.
ج- خود ایشان هم در خطر بود ولی در مورد قدرت خودش تو همانی هنوز. ولی غرضم این است که این ژست محبتآمیز را هم بنده
س- از ایشان دیدید. در مورد گروه بررسی مسائل.
ج- بر گروه بررسی مسائل. در مراسم دهمین سالروز انقلاب شاه و ملت که در تالار محمدرضا شاه برگزار شد اعلیحضرت نطق بسیار مفصلی کردند و از نطقهای خوب ایشان بود. همیشه نطقهایشان خوب نبود. ولی این یکی از نطقهای خوب ایشان بود.
قسمت اعظم مسائل به، قسمت اعظم سخنان ایشان به مسئله نفت ارتباط داشت و در ضمن این صحبتها گفتند که چرا گروهی از دانشگاهیان و اندیشمندان»، این کلمه اندیشمندان که بعداً گروه اندیشمندان موسوم شد. «چرا گروهی از اندیشمندان گرد هم جمع نشوند و بهطور منظم و مسائل مملکت را بررسی نکنند»، که وجه تسمیه این گروه شد.
س- بله.
ج- و مستقیم گزارش خودشان را بانهایت آزادی و اطمینان به من ندهند و عیبها را بازگو نکنند. و من خیلی پذیرا خواهم بود به چنین فکری اگر کسانی پیشقدم بشوند.» همان شب بعضی از دوستان و بنده دور هم جمع شدیم و گفتیم که این یک فرصتی خواهد بود که ما واقعاً یک گفتوشنودی را با شاه برقرار کنیم و بهخصوص این نقاری را که خوب همیشه وجود داشت بین طبقه روشنفکر و اعلیحضرت به یک ترتیبی از بین ببریم.
نامهای بنده نوشتم به دفتر مخصوص با قید فوری و محرمانه که دانشگاه تهران حاضر است که این کار را بکند و اگر اعلیحضرت اجازه میفرمایند ما اولین جلسه این را با همکاری همه دانشگاههای کشور در دو سه هفته آینده ترتیب بدهیم. عکسالعمل اعلیحضرت نسبت به این پیشنهاد بسیار خوب بود برای اینکه فکر نمیکرد که ما به این سرعت بتوانیم این کار را اقدام بکنیم و دو روز بعد جواب دفتر مخصوص آمد که تصویب فرمودند اقدام بکنید و خودشان هم این عده را خواهند پذیرفت. خوشبختانه ساختمان دپارتمان فیزیک دانشگاه تهران به تازگی به اتمام رسیده بود و کافهتریایش، و هیچ دانشجویی هم در آن نبود. دور از تهران هم بود یعنی در انتهای امیرآباد بود بنابراین میشد سیصدچهارصد نفر را در آنجا
س- جمع کرد.
ج- جمع کرد. تالار داشت همه چیز داشت. و بههرحال محل راحت و آسودهای که مزاحمت هم در آن نباشد وجود داشت. بلافاصله این کار را کردیم و دعوت کردیم برای دو هفته بعد یا سه هفته بعد یعنی اوایل بهار این جلسه تشکیل بشود، اواخر فروردین، این جلسه تشکیل بشود. و در این میان مرحوم هویدا که از مکاتبات بنده با اعلیحضرت خبر نداشت شرفیاب میشود نزد ایشان و میگوید که «خوبست که این کار را بدهیم دانشگاه ملی بکند و پرفسور پویان را مأمور این کار بکنیم.»
اعلیحضرت گفتند، «ای بابا دیر شده.» و واقعاً هم شاید هم اگر ایشان اول گفته بود به ایشان میگفتند بله. «و برنامه را نهاوندی دارد ترتیب میدهد.» این خیلی به مرحوم هویدا خوشش نیامد ولی بعد خودش هم به جلسه ما آمد اتفاقاً.
بههرحال دانشگاه تهران این کار را کرد و ما از همه دانشگاههای کشور عدهای را دعوت کردیم و زحمت عمه آن جلسه را هم دکتر شریفی که آن موقع رئیس دانشسرای عالی بود و بنده بهعهده گرفتیم و یک دویست شاید سیصد نفری را جمع کردیم در کمیتههای مختلفی، بیشتر از سیصد نفر پانصد نفر، در کمیتههای مختلفی جمع کردیم. کمیته مسائل روحانیت، کمیته اقتصاد، کمیته دادگستری و نخستین گزارشهای گروه بررسی مسائل ایران در آن کمیتهها تهیه شد و بعد هم همه رفتند به کاخ سعادتآباد. اوایل اردیبهشت بود هوا هم خیلی سرد بود ولی بههرحال ببخشید، در کاخ نیاوران و چون در دااخل کاخ هم جایی نبود ناچار در بیرون ایستادیم کمی سرد بود ولی اعلیحضرت آمدند و بعد هم خیلی ابراز تأسف کردند که چرا در سرما ایستادند، گفتند «سال دیگر در داخل ساختمان یک جوری شما را جا میدهند.»
این درباریها هم چون مطیع بودند و جرأت نداشتند سال دیگر هوا بسیار گرم بود گفتند، «چون سال قبل اعلیحضرت گفته بودند از بیرون
س- (؟)
ج- همه بیایید تو.» این دفعه گفتند «چرا آمدید تو.» بار سوم دوباره رفتیم بیرون ولی دیگر هوا هم مناسب بود. کاری نداریم. در آن جلسه اعلیحضرت نطق خیلی خیلی خیلی محبتآمیزی کردند و گفتند که خوب حالا این جلسه تشکیل شد این را دائمی بکنید. این گروه اندیشمندان دائمی بشود. که از آنجا این گروه اندیشمندان پا گرفت و چون نمیشد ما به خودمان بگوییم گروه اندیشمندان یک خرده چیز داشت به اصطلاح پر
س- تعارف به خود بود.
ج- تعارف به خود بود. گرچه این اسم روی ما ماند تا آخر گروه اندیشمندان. نام گروه بررسی مسائل ایران را برایش گذاشتیم. بعد از اینکه این گروه تشکیل شد دو سه مورد باید بنده عرض بکنم. بعد از اینکه این گروه تشکیل شد یک روزی اعلیحضرت مرا خواستند و گفتند که «خیلی ما گزارش نارضایتی میشنویم. یک گزارش بدون هیچگونه پرده پوشی از علل نارضایتی مردم به ما بدهید. ولی اشخاص مطمئنی این را تهیه کنند و این درز نکند.» ما گروهی را تشکیل دادیم کمیتهای را تشکیل دادیم عبارت از اشخاصی که اسم میبرم. خود بنده، فرهاد ریاحی آن موقع معاون دانشگاه آریامهر، کاظم بدیعی رئیس مؤسسه تعاون دانشگاه تهران که در گروه بررسی مسائل ایران خیلی زحمت میکشید و زحمت کشید تا روز آخر. جمشید بهنام معاون دانشگاه تهران در آن موقع. دکتر محمدرضا حریری استاد دانشکده پزشکی دانشگاه ملی و مرد بسیار وارد در مسائل سیاسی، پروفسور عباس صفویان آن موقع رئیس دانشکده پزشکی دانشگاه ملی. دکتر محمدرضا جلیلی دبیرکل مؤسسه روابط بینالمللی دانشگاه تهران، دکتر محمدرضا جلیلی، بهنام، حریری، بنده، فرهاد ریاحی، کاظم بدیعی، بله، شاهرخ امیرارجمند دانشیار دانشگاه تهران و یکی دوبار هم از آقای رضا قطبی که با ما همکار نداشت ولی بهخاطر اینکه میخواستیم هم او را قابل اعتماد میدانستیم و هم اینکه میخواستیم راجع به مسائل روابط عمومی از عقایدش استفاده بکنیم. بههرحال نشستیم و ساعتهای متمادی با همدیگر بحث کردیم و گزارشی را نوشتیم که این گزارش در تابستان ۵۳، ۵۲، ۵۳، ۷۴ بله.
س- ۵۳.
ج- ۵۳.
س- یعنی در تابستان …
ج- به روی کاغذ آمد در سی و چند صفحه و برای اینکه ما مشخص بکنیم که مسئولیت همه ما هرکدام ما زیر هر ورق این کاغذ را امضاء کردیم. انشاء گزارش قسمتیاش از بنده بود البته مطالب دستهجمعی بود انشاءاش قسمتی از من بود قسمت اندکیاش از کاظم بدیعی بود. قسمت نسبتاً زیادش از جمشید بهنام بود و قسمت اندکیاش هم از فرهاد ریاحی. در این گزارش حسبالمعمول و طبیعی هم بود چنین باشد شرحی نوشته شده بود از ترقیات ایران که چه مطالبی اتفاق افتاد ولی گفته شده بود که این ترقیات خودبهخود مسائلی را هم ایجاد کرده نارضایتیهایی در میان مردم هست که اگر این نارضایتیها مرتفع نشود این ممکن است به یک بحرانهای عمدهای منتهی بشود، و خطر در این است که این بحرانها، این بحرانها به احتمال قریب به یقین دلایلش را هم شرح داده بودیم. حادثه توتون و تنباکو، مشروطیت، جریان جمهوری در آخر قاجار و غیره، در ابتدای امر ممکن است که جنبه مذهبی داشته باشد ولی خطر در این است که بعداً عوامل چپ افراطی بهتدریج کنترل این را دست بگیرند. اگر این وجود نداشت روی کاغذ تعجبآور است ولی نوشته شده و بنابراین دیگر نمیشود گفت گفتند، نوشتیم. و این خطر این است که حوادث عمده به خطرات عمده برای ایران، در حقیقت کلمه انقلاب را نگفته بودیم ولی گفته بودیم که خطر برای سلطنت و برای مملکت در پیش است. علل نارضایتی چیست؟ علل نارضایتی بسیاری را با نهایت صراحت و با نهایت ادب ذکر کرده بودیم.
در درجه اول فساد. گفته بودیم که اکثر مأموران دولت در ردههای بالا درستکار هستند اما کسانی هستند در ردههای بالا و متاسفانه در اطراف خانواده سلطنت، اینها همه نوشته شده بود، که به صحیح یا به غلط شهرت به فساد دارند و متأسفانه این شهرت به فسادشان باعث میشود که اعتماد عمومی نسبت به دستگاهها از بین برود و امثال این. دروغگویی رجال دولت، وعده دادن، وعدههایی که میدهند و عمل نمیکنند و آبروی دولت و حکومت را در نزد مردم میبرند. فقدان یک ارتباط میان دولت و روحانیت. وضع بسیار دلخراش شهر تهران که بعداً اولین گزارش گروه بررسی مسائل ایران هم درباره شهر تهران بود، گفتیم این شهر تهران خودبهخود ممکن است یک علت انقلاب در ایران بشود. آن هم گزارشش خیلی (؟) بود. تورم، بالا رفتن قیمتها که هنوز محسوس نبود. و بعد شرح مفصلی هم گفته شد درباره اشتباهکاریهای سازمان امنیت که موجب نارضایتی مردم میشود. شرح بسیار مفصلی گفته شده بود درباره اینکه خیلی از برنامههای عمرانی جنبه تجملی و نمایشیاش بیشتر است و بههرحال طول میکشد درحالیکه برنامههای مفیدی هست با پولهای کمتر میشود به مرحله انجام درآورد. من جمله مقایسه کرده بودیم که البته جزیره کیش حتماً پروژه خوبی است نمیشد گفت بد است.
س- بله.
ج- ولی آیا این سؤال را میشود مردم میتوانند مطرح بکنند، همه با این لحن نوشته شده بود ناچار، مردم میتوانند مطرح بکنند که آیا با این اعتبارات نمیشد جاده شمال ایران را گشود و تمام منطقه ساحلی بحر خزر را آباد کرد که میلیونها نفر بتوانند آنجا تعطیلات بروند نه یک گروه کوچک، که البته برای ایران ارز هم خواهند آورد. و پروژههای نمایشی را باید از آن اجتناب کرد و غیره و غیره.
و بعد گفته بودیم که باید تجدیدنظر در برنامهها بشود. مبارزه با فساد بشود. افرادی که بدنام هستند از کار برکنار بشوند. بر کارهای ساواک نظارت خیلی شدید بشود. با روحانیت دیالوگ برقرار بشود. آزادی روابط، وسایل ارتباط جمعی آزادی بیشتری داشته باشند. و به همین خاطر بود که از رضای قطبی مشاوره کرده بودیم. او هم البته امضاء کرد پای همه را برای اینکه بههرحال عملاً در آخر دیگر به ما
س- پیوست.
ج- پیوسته بود. و این گزارش را بنده بردم به اعلیحضرت تقدیم کردم در نوشهر.
شنیدم که، از طریق شهبانو، اعلیحضرت با قلم قرمز از این قلمهای ماژیک قرمز یک بعدازظهر تمام بعد از ناهار تا نزدیک غروب این را خواندند و هی
س- علامت گذاشتند.
ج- علامتگذاری کردند و بعضی جاهایش را خط کشیدند. دو روز بعد آقای هویدا شرفیاب میشود به نزد اعلیحضرت، این را هم باز هم من همه را از شهبانو شنیدم بنابراین دلیلی ندارد دروغ باشد، همان موقع هم شنیدم. بنابراین
س- بله.
ج- اعلیحضرت شرفیاب میشود و خوب، اعلیحضرت به ایشان میگوید که یک همچین گزارشی اینها دادند و بخوانید خیلی جالب است و مطالب مهمی را نوشتند و یک کاری بکنیم. مرحوم هویدا این مطالب را به خودش میگیرد یک مقداری و خیال میکرد که یک مانوری است برای اینه باعث سقوط حکومت ایشان بشویم بهخصوص که با کمال تأسف یعنی با کمال تأسف نه، بعضی از اشاره به وعدههایی که مأموران بلندپایه دولتی میدهند یا به ایشان برمیگشت چون مثال زده شده بود. یا به وزیران خیلی عزیز ایشان.
س- بله.
ج- مثلاً اینکه هشتادهزار خانه پیش ساخته شده از اروپا حرکت داده شده بهطرف ایران. هشتصد میلیون تومان صرف عمران جنوب خواهد شد. در فلان شماره روزنامه کیهان، فلان شماره روزنامه اطلاعات، در فلانجا فلان چیز ساخته خواهد شد که اصلاً نه اعتبارش بود نه طرحش بود نه هیچی. یک حرفهایی در هوا ایشان میگفت.
و بههرحال کمکم در ذهنیات مردم باقی میماند، در ذهن مردم باقی میماند. دو سه روز گذشت گویا از این جریان و مرحوم هویدا باز میگردد به نوشهر و به اعلیحضرت میگوید که «اینها یک عده گهتلکتوئل هستند»، این کلمه گهتلکتوئل هم از آنجا کمکم مرسوم شد که خیلی مرحوم هویدا از آن استفاده میکرد، «اینها یک عده گهتلکتوئل هستند که میخواهند تعطیلات اعلیحضرت را gacher بکنند»، به فرانسه.
س- آقای هویدا.
ج- «و بیندازی دور اینها را.» اعلیحضرت هم در ته فکر خودشان لابد دلشان میخواست که یک کسی بهشان بگوید که اینها بیخود میگویند. و دیگر هرگز به این گزارش اشارهای نکردند جز در کوارناواکا در مکزیک. میگفتند، «حق داشتید.»
س- بعد از چندین سال و بعد از اینکه دیگر
ج- دیگر کار از کار
س- کار از کار گذشته بود.
ج- گذشته بود. اما بههرحال چون اعلیحضرت آدمی بود که سیاستش این بود بدون اینه به این گزارش کوچکترین اشارهای بکنند گفتند که «خوب، حالا که این گزارش را تهیه کردید دیگر کار خودتان را دائمی بکنید و تشکیلاتی درست کنید و بودجه این تشکیلات در دانشگاهها باشد»، سالی دویستهزار تومان بود کل بودجه، ةاین قسمتی از این گزارشها را منتشر بکنید.» بههرحال میخواستند یک نوع تشکیلات اوپوزیسیونل خیلی کوچکی که خودشان هم کنترلش را داشته باشند ایجاد بکنند.
از این جریان که گذشت ما دیگر کمیسیونهایی درست کردیم و چه در تهران چه در شهرستانهای مختلف، و در ظرف تا شش ماه قبل از انقلاب تا نیمه سال ۷۸ عملاً در حدود دویست گزارش ما در همه چیز، همه مسائل به اعلیحضرت میدادیم که همه اینها را میفرستادند به دستگاههای دولتی مختلف بعضیها را غالباً میفرستادند به بازرسی شاهنشاهی و به دفتر ویژه. و مرحوم هویدا هم یک تشکیلاتی در نخستوزیری درست کرده بود برای جواب دادن به این، جواب دادن فقط،
س- بله.
ج- به این گزارشها. به کمتری از این گزارشها اندک ترتیب اثری داده شد. خیلیهایش جنبه فنی داشت حتی به گزارشهای فنی ترتیب اثر نمیدادند. مثلاً ما یک سیستمی پیشنهاد کرده بودیم متخصصینی به کشاورزی که چه جوری میتوانند این درختها و گلهایی که در جادههای تهران کاشته شده با قیمت کمتر و با آب کمتر نگهداری بکنند. این را هم باهاش مخالفت میکردند برای اینکه یک عده دیگر گفته بودند.
س- بله.
ج- بههرحال این تشکیلات وجود داشت تا روز آخر و بعد هم تعطیل شد. در شب انقلاب هم حمله کردند و دفتر اینجا را تمام مدارکش را بردند. بعداً در استنطاقی که از بدیعی کرده بوده، خود بهشتی از او استنطاق کرده بود، سرزنش کرده بود به دکتر بدیعی گفته بود که این گروه بررسی مسائل ایران شما اگر حرفهایش را گوش می کردند جلوی انقلاب گرفته میشد.
من فکر میکنم که تجربه خوبی بود به این خاطر که ثابت شد که با یک مقداری ملاحظه حتی در یک حکومت موسوم به دیکتاتوری میشود مطالبی را به شاه گفت. تجربه بدی بود به این خاطر که دیدیم که ترتیب اثری داده نشد. ولی در ضمن با کسی کاری هم نداشتند، به این خاطری که در میان ما اکثراً دانشگاهی بودتد. چند تا از وزراء بودند. معتمدی وزیر آموزش عالی بود، دکتر شریفی در این میان وزیر شد. معتمدی دیگر پسر عموی آن قاسم معتمدی وزیر پست و تلگراف در این گروه بود. کسانی بودند در این گروه که مقامات، ناصر یگانه رئیس دیوان عالی کشور بود. کسانی بودند، نجفی دادستان کل کشور بود. خیلی مقامات بودند در این
س- مزاحمتی برایشان ایجاد نشد.
ج- هرگز مزاحمتی برایشان ایجاد نشد. خوب، گاهی مرحوم هویدا اینها را عذاب میداد بابت این مخصوصاً آنهایی که خیلی به من نزدیک بودند. ولی بههرحال مزاحمتی برایشان ایجاد نمیشد. و یک نوع آزادی بیانی در حدود این گروه بررسی مسائل ایران وجود داشت که یک opposition de sa majeste واقعی میتوانست بشود. و در همه شئون مسائل مملکت هم گزارشهای واقعاً سنجیده و صحیحی تهیه شد که نشانه دلسوزی بود. حتی دستههای خیلی کوچک مثلاً گروه فرض کنید کرمانشاه یا اصفهان یا شیراز یا زاهدان خوب درباره مسائل محلی گزارش تهیه میکردند و خیلی جالب بود اینها. متأسفانه به آن ترتیب اثر داده نشد.
حالا بنده اینجا بهعنوان مثال یکی از اینها را به شما عرض بکنم مربوط به مسئله تورم میشود که گفته بودم میخواهم صحبت بکنم، این هم باز هم یکی از اتفاقاتی است که جنبه آنکدوتیک ولی بسیار آموزنده دارد. در بهار ۷۶ هنوز آقای هویدا سر کار است در جلسهای من به اعلیحضرت عرض کردم که، یا در بهار ۷۷؟ در بهار ۷۷. تازه من رئیس دفتر مخصوص علیاحضرت شهبانو شده بودم، اعلیحضرت خیلی مایل بود که کارهای دفتر مخصوص را خودش شخصاً کنترل بکند. و چون مرسوم نبود به اینکه رئیس دفتر مخصوص شهبانو پهلوی اعلیحضرت برود. دستور داده بودند رسماً به من که رئیس گروه بررسی مسائل ایران مرتب بیاید، و همچین رسمی هم نبود قبلاً، گزارش کارهای گروه را بده، این در حقیقت یک بهانهای بود که بنده بهعنوان دیگری مرتب بروم پهلوی ایشان و همسرشان را بههرحال از این طریق، خیلی اواخر نگران بودند از کارهای ایشان، کنترل بکنند، کنترل بکنند از طریق دفتر، که البته بیمورد بود.
بههرحال اوایل بهار بود بله، بنده به ایشان گفتم که نارضایتی، و آن موقعی بود که خیلی قیمتها بهشدت در ایران بالا رفته بود و ما در گروه بررسی مسائل ایران یک، و اتاق اصناف هم بیداد میکرد با مردم.
س- بله.
ج- در گروه بررسی مسائل ایران یک گروهی داشتیم یک کمیتهای داشتیم برای رسیدگی به قیمتها. همکاران ما در بانک مرکزی و در سازمان برنامه یک نفرش را بنده اسم میبرم برای اینکه با کمال شجاعت اینها را میآورد آنجا مدارک را به ما نشان میداد، الکساندر مظلومیان که دوست من هم بود. مثل اینکه آن دفعه شما خودتان هم
س- بله، بله.
ج- ذکر خیر ایشان را کردید.
س- (؟) خیلی …
ج- که من گفتم درباره مظلومیان نکتهای را میخواهم به شما بگویم،
س- بله.
ج- و میآمد نزد بنده و زار میزد میگفت که «آقا ما هر چه به آقای هویدا گزارش میدهیم ترتیب اثر نمیدهد و ما را دعوا میکند. حتی در یک جلسهای وقتی راجع به وضع اقتصاد صحبت شده مشت کوبیده ایشان روی میز که این مطالبی که شما میگویید بیخود است. من چهکارکنم؟» بههرحال ما این گزارش، گفتم به اعلیحضرت که «قربان، قیمتها خیلی بالا میرود. مردم نگران هستند ناراضی هستند. اتاق اصناف مردم را ناراحت میکند و یک فکری بفرمایید.» خوب بنده این منظره یادم هست تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد که هر دوتایمان در وسط تالار بزرگ کاخ نیاوران، کاخ جهاننما بهاصطلاح، همان تالار جهاننما ایستاده بودیم. شاه وقتی خیلی عصبانی میشد پای راستش را بلند میکرد محکم میکوبید به پای چپش.
س- عجب.
ج- اینجوری. مقداری مرا نگاه کرد صورتش قرمز شد و محکم پای راستش را بلند کرد کوبید به پای چپش، گفت که «اصلاً شما آیه یأس هستید. این مطالبی که میگویید بیخود است و دولت ما درست خلاف این را به ما گزارش میدهد.» پشت کردند به من و رفتند جلوی پنجره به پارک نگاه کردند. معنایش این بود که یعنی «برو.»
س- بله.
ج- بنده هم باز هم مثل آن موقعی که صحبت شاهدخت اشرف شد یک سال بعد، فکر کردم خوب، چون همیشه حرمت من یکی را ایشان نگاه داشته بودند در طی این سالها. خیلی هم خیال میکردند که بنده انتلکتوئل هستم، به انتلکتوئلها شاه احترام میگذاشت به اهل علم. بنده را هم اهل علم میدانستند همیشه، به غلط یا به درست، به غلط، گفتم، «گارد را نمیتواند صدا کند مرا از اتاق بیرون کند ببینیم چه میشود؟ بنده هم ماندم آنجا واقعاً دو سه دقیقه، ولی دو سه دقیقهای که برای بنده چند سال گذشت. ایشان پشت به بنده رو به حیاط رو به پارک، بنده هم دست به سینه در وسط اتاق ایستاده سکوت مطلق. البته شاه احساس میکرد که بنده از اتاق بیرون نرفتم. ناچار دید که باید تسلیم بشود. برگشت آمد بهطرف من با خنده گفت، «بالاخره شما از جان من چه میخواهید؟» گفتم، «قربان قیمتها بالا میرود خدمتتان دولت دروغ میگوید.» گفتند که «خیلی خوب، یک گزارش تهیه کنید.» «بله قربان چشم.» و دیگر دیدم باید فرار را بر قرار
س- ترجیح داد.
ج- ترجیح داد و عقبنشینی کرد. رفتم از اتاق بیرون. ولی بههرحال با خنده تمام شد. گفت، «شما از جان من چه میخواهید؟» دیگر یک نوع اظهار محبتی بود، دید که نمیتواند مرا بیرون کند ناچار دید باید
س- (؟)
ج- دوستانه موضوع را مختومه بکند. دو شاهد عادل بنده دارم. آمار را از بانک مرکزی و از جاهای، آمار واقعی را گرفتیم و یکی فرهاد رادسرشت که الان در پاریس استاد دانشگاه است. و دیگری محمدرضا اطمینان، هر دو تا اقتصاددان که او الان در لندن کار میکند در یک بانک کوچکی در لندن کار میکند. اینها دو تا از اقتصاددانهای خیلی جوان و خوب دانشگاه بودند، با اینها بنده رفتم به شمال و در خانهمان کنار دریا خودمان را حبس کردیم و یک گزارشی راجع به تورم و خطرات تورم در ایران و وضع قیمتها و بدکاریهای اتاق اصناف و غیره
س- تهیه کردید.
ج- تهیه کردیم. بعد که آمدیم به تهران این گزارش را بر روی کاغذ بدون مارک دادیم ماشیننویس مطمئنی ماشین کرد و بنده بردم بهحضور اعلیحضرت.
س- بله.
ج- بنده بردم به حضور اعلیحضرت، باز هم ایشان بدخلقیشان را
س- نشان دادند.
ج- نشان دادند. گفتند که «از چه وقت شما برای من کاغذ میآورید. خوب، مگر ما دفتر مخصوص نداریم؟» گفتم، «قربان چون عجله بود. بنده هم در حضور علیاحضرت قرار است بروم به آمریکا آوردم ناچار بودم.» «چرا این کاغذ مارک ندارد؟ چرا امضاء ندارد؟» گفتم که، «قربان برای این مارک و امضاء ندارد برای اینکه این را اعلیحضرت مرحمت میکنید به نخستوزیرتان. نخستوزیرتان هم بهقدر کافی با بنده دشمن است و این یک بهانه دیگری به دستش خواهد افتاد که دکتر نهاوندی دارد بر ضد من تحریک میکند. این را وقتی که مرحمت میفرمایید به نخستوزیرتان اگر گفت به من که تو تهیه کردی؟ من میگویم که بنده ننوشتم. به این ترتیب مسئله خودبهخود منتفی است برای اینکه نه مارک دارد نه امضاء.» اعلیحضرت از شنیدن این صحبت خندهشان گرفت. گفتند، «خیلی خوب میخوانیم.» گرفتند از بنده و رفتند.
چند روزی گذشت از این جریان و که رفتیم به آمریکا با علیاحضرت. رفتیم به آنجا در هتل والدورف آستوریا بودیم که یک شبی قبل از اینکه برویم شام بخوریم، شهبانو مرا خیلی دستپاچه صدا کردند که «آقای نهاوندی شما راجع به تورم»، من مطالب شاه را هرگز به شهبانو نمیگفتم چه بین ما میگذرد. «شما مطلبی به اعلیحضرت نوشتید راجع به تورم؟» گفتم، «بله قربان.» گفتند که «پای تلفن به شوخی به من گفتند که آن گزارشی که راجع به تورم رئیس دفتر شما به من داده بود دادم به نخستوزیر و نخستوزیر گفته که، ولی نگفتم کی نوشته»، در ضمن تمام اینها درش یک مقداری شوخی هم مستتر بود.
س- بله.
ج- «نخستوزیر گفته که نویسنده این گزارش را به جرم خیانت باید تحویل دادگاه نظامی داد.»
س- نظامی داد.
ج- ولی بعد شهبانو خودش اضافه کرد، «البته اعلیحضرت تمام اینها را با خنده میگفتند شما ناراحت نشوید.» گفتم، «نه قربان بنده میدانم برای چه اینجوری حرف میزنند. برای مسئله امضاء و اینها را هم در ضمن میخواست
س- بله.
ج- یک نیشی از تهران ایشان به بنده بزنند. با تمام این احوال اعلیحضرت دلواپس میشود از این مطلب و به آقای دکتر اقبال دستور میدهد که این گزارش را به قول خودشان چک کنند. آقای دکتر اقبال دستورو میدهد که این گزارش را بهقول خودشان چک کنند. آقای دکتر اقبال مراجعه میکند به یک هیئت انگلیسی، گروه کارشناسان انگلیسی، پول هنگفتی هم به اینها میدهند اینها را از انگلیس میآوردند. و بعد از اینکه میروند آمار بانک مرکزی را نگاه میکنند میبینند که آن رقم سیوچهار درصد ترقی قیمتها که ما داده بودیم نیم درصد هم اشتباه بود که چهارونیم بوده. البته ما نداده بودیم این را مظلومیان و
س- بله.
ج- همکاری بانک مرکزی آمار واقعی این بوده،
س-
ج- منتهی ما نه گفته بودیم خودمان حساب کردیم. و یک جوری هم معرفی کرده بودیم مطلب را که خطری متوجه آن دوستانمان در
س- بانک مرکزی نشود
ج- بانک مرکزی و مظلومیان بهخصوص چون از او آمار آمده بود نشود. چند هفتهای از این ماجرا میگذرد و کابینه هویدا استعفا میدهد و کابینه آموزگار مأمور مباشرت امور مملکت میشود. بنده در راه شمال بودم از تهران میرفتیم به منزلمان در نزدیکیهای سولده در خود سولده، رادیو را که گوش میکردیم نرسیده به چالوس نطق اعلیحضرت را خطاب به کابینه آموزگار رادیو داشت پخش میکرد دیدم که …
روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۵
س- بله.
ج- بهعنوان دستورالعمل آنها را بازگو کردند به دولت. این هم حادثهای و خاطرهای است از نحوهای که مسائل مملکتی با آن مواجه میشدند سابق، که همه نشان میدهد، خوب یک مقداری تحمل شاه بیش از آن بود که دیگران میگفتند، و هم یک مقداری که کارها از این شخص به آن شخص
س- (؟)
ج- و قاطعیتی نشان داده
س- نمیشد.
ج- نمیشد.
س- البته یک اشارهای فرمودید به ملاقتتان در مکزیک. ممکن است که لطفاً یک کمی بیشتر هم در مورد مکزیک ملاقاتتان و هم در مورد ملاقاتی که در قاهره با اعلیحضرت فقید داشتید اطلاعی بدهید به ما.
ج- خیلی نمیتوانم بگویم الان بهخاطر اینکه دیگر خیلی دور میشویم از مطالب خاطراتی که من همیشه میخواستم این خاطرات را به انقلاب ختم بکنم. ولی دو سه کلمه شاید بد نباشد بگویم. موقعی که من آمدم ماه ژوئیه ۷۹ به پاریس، یکی دو بار در غیاب من تلفن کرده بود شهبانو به همسرم و احوالپرسی کرده بود که چه خبری از من دارد. من بعد از چند روز به ایشان از طریقی پیغام دادم که من
س- آمدم.
ج- آزاد شدم و آمدم و تلفن کرد ایشان خیلی ابراز محبت هم از طرف شاه و هم از طرف خودش و گفت که «اعلیحضرت میفرمایند که شما ناراحت نمیشوید که بیایید اینجا؟» گفتم که چه ناراحتی بشوم؟ چطور ناراحت بشوم؟ افتخار میکنم و غیره و غیره. واقعاً آن وقت همه میترسیدند بروند پهلوی شاه
س- اوایل کار؟
ج- اوایل کار. بههرحال بنده در اوایل سپتامبر ماه اوت که اینجا بودم پاسپورت درستی نداشتم، بههرحال وسیلهای فراهم کردم برای اینکه مستلزم این بود که بنده بدون پاسپورت از فرانسه خارج بشوم و بدون پاسپورت وارد مکزیک بشوم و هر دو کار شد برای اینکه
س- عجب.
ج- جزو عجایب روزگار بود و این میبایستی دولت فرانسه موافقت بکند بنده را ببرند دم طیاره
س- که این موافقت شد.
ج- که این موافقت شد. بعد هم میبایستی اعلیحضرت در مکزیک ترتیبی بدهند که پلیس مکزیک بیاید بنده را از دم طیاره بگیرد بدون گذرنامه و ویزا
س- ببرد
ج- ببرد به منزل ایشان، که هر دو کار شد. بههرحال برنامهریزیاش کمی مشکل بود که شد. خلاصه چنین کردیم و بنده رفتم به کوارناواکا پهلویشان.
حال شاه هنوز خوب بود جز روز آخر. آن ویلا دو روز که در آن زندگی میکردند در کوارناواکا جای بسیار کوچک، ساده و زیبایی بود ولی در ضمن یک ویلای پنج شش اتاق خوابی با یک باغ خیلی قشنگ. و در کنار آن ویلا ویلای دیگری را کرایه کرده بودند بهعنوان guest house که خانم دکتر پیرنیا در آن زندگی میکرد و نویسی افسر گاردشان. و در ضمن یک اتاق هم برای مهمانهایی که میآمدند و میرفتند آنجا تخصیص داده شده بود. در نزدیکی آنجا هم آقای پهلبد و شاهدخت شمس با مادر اعلیحضرت ملکه پهلوی در یک ویلایی زندگی میکردند.
حال شاه در آن موقع خیلی خوب بود. هنوز سرحال بود. یک روز هم با همدیگر رفتیم به … و شاه آن موقع داشت خاطرات خودش را همین کتاب «پاسخ به تاریخ» را دیکته میکرد به ضبط صوت، به ضبط صوت دیکته میکرد و نوشتار اول این کتاب آماده شده بود به زبان فرانسه چون ایشان هم به فرانسه دیکته میکرد که یک کسی برایشان یعنی همان ناشر تصحیح کرده بود و آورده بود به کوارناواکا.
اعلیحضرت آن متن اول را به من دادند و گفتند که این را بخوانید. البته عقیدهای که از من خواستند این بود که اشتباهات تاریخی دارد در آن من بهشان بگویم. یک مقداری هم خوب اشتباه کرده بودند مثلاً راجع به دوران قاجار اسم این … خیلی طبیعی بود.
س- بله.
ج- و یک چیزهای خیلی جزئی بنده به ایشان گفتم که همه را هم در نظر گرفتند. در متن کتاب طبیعتاً من نمیتوانستم نظر خاصی داشته باشم. شاه خیلی غمگین بود در آن، البته حال بدنیش، خیلی هم کتاب زیاد میخواند. یک کمی از اطرافیان و از خانوادهاش گلههای شدید داشت و آنها را مقصر میدانست در بلاهایی که سرش آمده که حالا بماند این داستان. و یک خاطرهای را بنده، دو خاطره را باید نقل بکنم در این باره.
یک روز یکشنبهای گفتند که رئیس پلیس کوارناواکا پیکنیک ترتیب داده برای اعلیحضرت که دعوت کرده. پادشاهی که به زحمت به ژیسکاردستن و رئیس جمهورهای درجه اول دنیا نگاه میکرد و همه را پایینتر از خودش میدانست بهخاطر اینکه بالاخره و تحت حفاظت پلیس کوارناواکا بود مجبور بود که
س- دعوت
ج- دعوت رئیس پلیس، گفت که «مجبوریم. اینها خیلی به ما محبت میکنند.» ما را بردند به یک باشگاهی مثل باشگاه شاهنشاهی منتهی خیلی فقیرانهتر، رئیس پلیس کوارناواکا و مأمورین حفاظت اعلیحضرت و خانمهایشان که طبیعتاً مثل خانمهای جناب سروانهای ایران بودند، عرض کنم که، بودند و شاه هم خانم رئیس پلیس را نشاندند دست راستش خودش و اینها هم خیلی محبت کرده بودند و ناهار خیلی سادهای به ما دادند. بنده بودم شهبانو بود و خانم پیرنیا در خدمت اعلیحضرت. سرمیز ناهار یک ارکستر مکزیکی آمد در ضمن به این ارکستر مکزیکی گفته بودند که آهنگهای ایرانی بزند. من این خاطره را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. آهنگ گل سنگی را آمدند زدند. حالا شما تصور بکنید مکزیکی بخواهد گل سنگی بخواند.
س- بله.
ج- بنده که گریهام گرفت. و واقعاً حالا از وضع خودمان و از وضع این شاهی که خوب، ما زمان ابهتش را دیده بودیم دیگر، با او زندگی کرده بودیم، دیدیم به کجا رسیده است و به کجا رسیدیم ما با ایشان که پلیس جناب سروان رئیس پلیس …
س- پلیس …
ج- کوارناواکا بنشیند بعد گل سنگی را بیایند برای ما بزنند برای اینکه دلش را خوش کنند. شاه هم متوجه شد. من هم درست روبهروی ایشان نشسته بودم دور میز کوچولو ده دوازده نفر بودیم. متوجه شد که من هی پشت سر هم شراب میخورم برای اینکه خودم را آرام بکنم، چشمهایم هم پر اشک شده بود. گفتند (؟) (؟) یعنی آرام بگیر. به دسر که نرسیده بودیم شاه بلند شد، گفت، «حال من خوب نیست. ولی شما بنشینید برای اینکه این بیچارهها این همه پذیرایی کردند و اینها.» و ایشان سوار اتومبیل شد و رفتند. من فکر کردم که خوب، او هم مثل من متأثر شده چون خوددارتر است این را بهانهای گرفته رفته. شب که رفته بودیم در همان ویلا دو روز شام میخوردیم ایشان تشریف نیاوردند سر شام. فردا ناهار هم، بنده فردا صبح صبحانه را در خانهمان، خوب، محل اقامتم خوردم وقتی که رفتم به ویلا دو روز قرار بود ظهر بروم به فرودگاه و از آنجا برگردم به پاریس. نه خیر ناهار هم آنجا خوردم، با شهبانو خوردم و خانم پیرنیا. و بعد گفتم که اجازه بگیرید که من میخواهم بروم پهلوی اعلیحضرت بعد از ناهار و اجازه مرخصی بگیرم. بعد گفتند که بله و رفتم توی اتاق خوابشان. رفتم توی اتاق خوابشان و با ربدوشامبر نشسته بودند روی یک صندلی کنار تختخواب، رنگ پریده. گفتم، «قربان اعلیحضرت حتماً دیروز ناراحت شدید با معاشرت رئیس پلیس کوارناواکا.» گفتند، «نه آقای نهاوندی من جداً مریض هستم.» دفعه اولی بود که ایشان کلمه مریضی خودش را بر زبان میآورد. و حالش هم خیلی خوب نبود. ولی نگفت که چهاش است من هم طبیعتاً این را نمیبایستی سؤال کنم. داشت رمان شرح حال تالیران را به قلم ژان اوریو میخواند کتاب خیلی میخواند آن موقع. و بنده طبیعتاً خداحافظی کردم و به ایشان هم در همان موقع گفتم که من هم میخواهم یک کتابی درباره حوادث انقلاب ایران بنویسم. بعد بنده آمدم به اینجا و یکیک ماه یا یک ماه و نیم بعد اکتبر بود دیگر آخرهای اکتبر بود که مسئله مریضی ایشان دیگر علنی شد و رفتند به آمریکا و بقیه داستان دیگر همه میدانید.
نکتهای که جالب است و چون به مسائل خانوادگی ارتباط ندارد میشود گفت، در مکزیک در همان زمان بود که اعلیحضرت تصمیم گرفت که ارتشبد اویسی را راه بیندازد که بیاید اینجا و این ماجرای ارتشبد اویسی اصلاً از آنجا مبادلات و مذاکراتش شروع شد. در قاهره هم بنده دوبار رفتم پهلوی ایشان. یک بار تنها رفتم در کاخ قبّه شهبانو هم رفته بود به اردن در خلیج عقبه شنا میکرد مهمان ملک حسین بود با بچهها و اعلیحضرت تنها بود با خانم پیرنیا و بنده در آن کاخ عظیمی که هفتصد تا یا هشتصد تا اتاق دارد. و خیلی در آن دوران درد دل راجع به اوضاع ایران با بنده کرد و گذشته و آینده و اتفاقاتی که میافتد و خیلی هم نسبت به آینده بدبین بود شاه و بدبینیهایش هم درست درآمد. و بار آخری که رفتیم با ارتشبد آریانا رفتم بنده به مصر. چند روز قبل از اینکه شاه فوت بکند. برای اینکه آن موقع سعی میخواستیم بکنیم یک جوری کمک مصریها را جلب بکنیم به اینکه بشود یک حرکت نظامی در ایران راه انداخت. و تلفن کردیم به کاخ و گفتیم که ما میخواهیم بیاییم اعلیحضرت را ببینیم. مصریها هم دلشان نمیخواست که ما برویم به دیدار شاه چون مهمان دولت مصر بودیم.
س- بله.
ج- و این هم دفعه اولی است که اصلاً این ماجرا دارد گفته میشود. مهمان دولت مصر بودیم و میخواستند که، خیلی هم به طور محرمانه این کار انجام شده بود این سفر. بههرحال ما فکر کردیم که دور از ادب است نرویم پهلوی ایشان، میدانستیم هم مریض است. تلفن کردیم به شهبانو و رفتیم پهلوی شهبانو و بعد ما را بردند گفتند اعلیحضرت مریض هستند و بیایید ایشان را ببینید. اعلیحضرت هم ما رفتیم توی اتاق خوابشان، خوب دیگر پیدا بود که دمهای آخر را دارند میگذارنند. آریانا دست ایشان را بوسید. من هم دست ایشان را بوسیدم و گفتند که «اینجا چهکارمیکنید؟» گفتیم که آمدیم با مصریها داریم مذاکراتی میکنیم.» گفتند «باز هم خوب است ول نمیکنید.» آریانا گفت که «خوب، اعلیحضرت ما صبر بکنیم که حالشان بهتر بشود و مجدداً مفصل حضورتان میرسیم گزارش را عرض بکنیم.»
اعلیحضرت برگشت گفت که «نه مسئله مملکت و وطنمان در پیش است. یک روز تأخیر هم نکنید برگردید بروید دنبال کارهایتان و معلوم هم نیست که آینده چه باشد.»
یعنی مقصود این بود که معلوم نیست آینده خودشان چه باشد. ما برگشتیم پاریس چند روز بعد ایشان را بردند مریضخانه سه چهار روز بعد دیگر شاه بیچاره فوت کرد. بهطورکلی خیلی ایشان گلهگزاری داشت از همسرش، از دوستان همسرش، از رضا قطبی که او را یکی از مسئولین اتفاقات ایران میدانست. و از بلاهایی که ماههای آخر سرش آورده بودند. حالا این جریانها هم باشد جزئیاتش. ولی البته شاید هم درست است مطالب بدون اینکه در context کلی قرار بدهیم مطالبی که ایشان میگفت راست است. من جمله اینکه چه جوری او را وادار کردند به اینکه آن نطق «صدای انقلاب شما را شنیدم …» آن نطق را ایراد بکند و کیها آن نطق را نوشتند و غیره و غیره. که من گفتم بهتان البته. ولی از طرف دیگر هم بههرحال باید گفت که درست است که ایشان مریض بودند، درست است که ایشان مقداری والیوم میخوردند در روز. درست است که از کار افتاده بود مغزشان واقعاً در یک سال آخر ولی بههرحال مسئول خودش بود. اگر هم گذاشت که بعضیها
س- اختیار امور …
ج- اختیار امور مملکت را در دست بگیرند. ولی بههرحال خدا رحمتش کند. بنده فکر میکنم که در مجموع شاه اشتباه زیاد کرد. بسیاری تقریباً همه اقوامش بیش از خودش اشتباه کردند. اقوامش خیلی به ایران صدمه زدند. اما بهطور قطع در زمان سلطنت ایشان و بیش از او به نسبت امکانات در زمان پدرش در ایران خیلی کار شد.
و همه چیزها را وقتی که شما به شاه بخواهید به شاه سرزنش بکنید یک صفت من فکر میکنم باعث میشود که همه را ببخشید. یک عشق جنونآمیز، یک عشق بیمارگونهای توام با حسادت آن هم بیمارگونه نسبت به ایران ایشان داشت. این واقعاً یک چیز هر آن شما (؟) و یک ویزیون، نمیدانم ویزیون را فارسی چه میشود گفت؟
س- شهود یا نمیدانم …
ج- نه یک دید.
س- دید.
ج- یک دید.
س- یک بینش.
ج- بینش نه دید، یک دید خیلی بلندی برای ایران و از آینده ایران. انسان گاهی میبیند مثلاً میشنود یا میخواند در رمانها یا میبیند در فیلمها که مثلاً چه جور یک مردی که یک زنی را دوست میدارد ممکن است حسود باشد و بهخاطر این حسادت بیمار بشود اگر ببیند که یک کسی دنبال این زن به این زن با چشم چپ، بهقول بچهها،
س- بله.
ج- نگاه میکند. وقتی که شاه خارج بود، بنده چندین سفر در خارج همراه ایشان بودم. یا وقتی که شرحی از مطلبی میشنید دائم در این حسادت میسوخت که چرا ممکن است یک کشور دیگری یک چیزی بیشتر از ایران داشته باشد. و این حسادتی که بنده میگویم این حسادت بود که من واقعاً در آن یک نوع زیبایی و یک نوع افتخاری هم میبینم. یک بار نشد که ایشان یک طرحی را افتتاح بکنند، البته شاید هم این دیگر بیخودی جنون خودبزرگ
س- بینیاش بود.
ج- شاید هم آن طرف مطلب را میشود گفت. C’est la folie de grandeur peut-etre aussi ولی مثلاً افتتاح کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، ایشان که وارد شد بنده و ایرج افشار که رفتیم به استقبالش خیلی خوشحال بود، سالها این کتابخانه هم طول کشیده بود و بالاخره ایشان هم فشار میآورد که این کتابخانه افتتاح بشود. حالا یک آنکدوتی هم راجع به آن کتابخانه برایتان تعریف بکنم. وقتی که وارد کتابخانه شدند نگاه کردند گفتند که «حالا ما میتوانیم بگوییم که بالاخره یک کتابخانه بزرگ در مقیاس کتابخانههای بینالمللی داریم یا نداریم؟» و فکر این بود. که
س- بله.
ج- بلافاصله ایرج افشار گفت، «بله قربان.»
س- مشکل حل شد.
ج- و بعد شاه خندان شد خیالش راحت شد. نمیتوانست تحمل بکند که مثلاً در ایران کتابخانه
س- کوچکتر.
ج- همردیف یک کتابخانه بزرگ بینالمللی نباشد. وسوسه ایشان این بود که هیچ چیز ایران نباید کوچکتر از، یعنی همه چیز ایران لااقل باید در مقیاس بزرگ بینالمللی باشد. میشود این را به جنون عظمت تعبیر کرد ولی بههرحال به عشق
س- به وطن هم
ج- نسبت به وطن هم میشود تعبیر کرد. در افتتاح کتابخانه مرکزی داستان خیلی جالبی هست که این هم از آن آنکدوتهای عجیب تاریخ ایران است. بنده که رئیس دانشگاه شدم گرفتار مسائل سازمان امنیت بودیم بهطور دائم و یکی از این مسائل دائم ما مسئله جلال بود. جلال یعنی جلال آل احمد. جنابعالی استاد ادب هستید و بنده بیسواد ولی من
س- خواهش میکنم.
ج- جلال آل احمد را نویسنده درجه یک اصلا نمیدانم.
س- دقیقاً این اظهارنظر هم راجع به او کردند. نه خیر نویسنده بیشتر سیاسی بود.
ج- نویسنده سیاسی
س- از قرار به مناسبت
ج- بود.
س- به مناسبت، چه عرض کنم بهمناسبت بیشتر نوشتههای سیاسیاش
ج- از جلال آل احمد که نویسنده مسلماً متوسطی بود جلال ساختند جلال مطلق و بت.
س- بله بت
ج- با ایرج افشار که او هم آدم خوشفکری است، خدا سلامتش نگه دارد، با ایرج افشار او هم البته خیلی نسبت به جلال آل احمد عقیدهاش از بنده بدتر بود، او اصلاً او را قابل نمیدانست. ولی بههرحال صحبت کردیم و گفتیم، ایرج افشار گفت که «آقا شما میخواهید این جلالآل احمد را ما از بین ببریم؟» گفتم، «والله من بدم نمیآید.» «و در ضمن یک خرده محیط دانشگاه را هم راحت کنیم.» گفتم، «بله.» گفت «بیایید یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم از جلالآلاحمد، صمد بهرنگی،
س- و دهخدا.
ج- دهخدا و جمالزاده، و اعلیحضرت بیایند این نمایشگاه را افتتاح کنند. دیگر برای جلال آلاحمد آبرویی باقی نخواهد ماند.» عیناً با همین عبارت.
س- بله.
ج- من هم خندیدم گفتم، «بدفکری نیست. خیلی …» برای این دوتا که تنها نمیشد چیزی داد خیلی دم خروس پیدا میشد و جنبه provocation میگرفت، میبایستی که مخلوط کرد.
س- بله.
ج- با دهخدا بهعنوان نویسندگانی که سخن به اصطلاح عامیانه، ایرج افشار یک توجیه ادبی هم برای اینها پیدا کرده بود که عامیانه قلم عامیانه چیز مینویسند یا عامیانهنویسان، یعنی همچین اسمی پیدا کرد
س- بله، ادب عامیانه.
ج- ادب عامیانه یک همچین چیزی. و خلاصه بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که ما چنین
س- فکری کردیم.
ج- نقشهای کشیدیم و ایشان هم مقداری خندید. گفت، «خیلی خوب.» بعد هم ما اعلام کردیم که میخواهیم نمایشگاهی برپا کنیم که اعلیحضرت تشریف میآورند برای افتتاحش. طبیعتاً در دانشگاه تهران غلغله برپا شد. نامه پشت نامه اول از سازمان امنیت که این خلاف است این مصلحت نیست و ما صمد بهرنگی، ما مردم را برای خواندن کتاب آلاحمد توقیف میکنیم. بنده هم به رئیس سازمان امنیت تهران گفتم، «ما اتفاقاً این کار را کردیم برای اینکه دیگر توقیف نکنید مردم را. دیگر نمیتوانید کسی را که …» و نکردند دیگر تمام شد مسئله جلال آلاحمد، بت شکست. بههرحال نمایشگاه برپا شد و نامههای بسیار تندی هم به ما از سازمان امنیت نوشتند. طبیعتاً هم نمیدانستند که ما
س- یک چنین مذاکراتی
ج- مذاکراتی کردیم، میگفتند باز همین کارهای خلاف رئیس دانشگاه است. اعلیحضرت آمدند و ایرج افشار هم پشت سرشان و بنده هم پشت سر ایرج افشار و بعد وقتی که رفتیم وارد آن اتاق بزرگ تالار بزرگ طبقه همکف دانشگاه تهران شدیم که آن نمایشگاه آنجا برپا بود، برگشتند به من گفتند، «جلوی کدامشان میخواهید عکس را بگیرید که آبروی طرف را ببرید؟» ایرج افشار هم گفت، «قربان، جلوی جلال آلاحمد.» یعنی چیزی در این حدود. رفتند و جلوی جلال آل احمد ایستادند که عکاسها عکسشان را بگیرند و فردا، ما هم یک اشاره کوچکی کردیم که روزنامهها متوجه بقیه مطلب نبودند یک evenementی بود در دنیای روشنفکری آن روز تهران. عکس اعلیحضرت در مقابل جلال آلاحمد چاپ. پنج شش روز بعد خانم اسم خوبی داشت زنش که استاد
س- سیمین دانشور.
ج- سیمین دانشور همکار عزیز بنده که خیلی هم خانم مزاحمی بود، استاد
س- استاد
ج- کم سواد باستان شناس ولی مترجم خوب و خانم باسواد به خودی خود، پیغامی داد به بنده به وسیله، با ایرج افشار که قهر کرد ایشان اصلاً مدتها سر این موضوع، بهوسیله جمال رضایی به بنده پیغام داد که «شما فروش کتاب شوهر مرا کم کردید. خسارت مرا بدهید.» خلاصه این هم یک داستان و خاطرهای که باز هم یک جنبهای از شوخیهایی را که میشد کرد در داخل رژیم ایران و کسی هم متوجه ظاهر مطلب معمولاً با باطنش فرق میکرد به شما نشان بدهیم. یاد باد آن روزگاران.
س- یاد باد.
ج- یاد باد.
س- خیلی متشکرم. من میخواستم آقای دکتر نظرتان را درباره مرحوم علم بدانم اگر …
ج- مرحوم علم، اتفاقاً من خیلی دلم میخواهد که درباره ایشان یک صحبتی بشود. علم یک آدم کاملاً چند، دو چهره کاملاً متضاد داشت از یک طرف بهطور قطع آدم فاسدی بود، این هم از آن مطالبی است که باشد، همه اینها باشد
س- بله.
ج- آدم فاسدی بود به معنای مالی و به معنای اخلاقی. زنباره بهطرز نازیبا ولی نه در اینکه چشمش به زن و بچه مردم باشد نه. ولی حرکاتی داشت که خیلی بهنظر بنده در این روابط جنسی، شاید هم من خیلی بورژوا فکر میکنم، ولی
س- بههرحال شما نمیپسندید.
ج- بنده نمیپسندم. حالا عرض هم میکنم حضورتان برای اینکه اینها برای تاریخ محرمانه میماند، بنده میتوانم بفهمم که یک مردی بهقول فرانسویها زن خودش را فریب بدهد. تنها کسی هم که ممکن است در این میان اعتراض بکند آن همسر است. یا بالعکس فرق نمیکند. خانم علم هم این را قبول کرده بود خودش در حالیکه خانم بسیار پاکدامنی بود، این را قبول کرده بود و رنج میبرد و واقعاً بیمار بود از این مطلب. ولی یک کسی در خانه خودش و در اتاق خواب خودش از غیاب زنش استفاده بکند این کار را بکندد این را بنده زیبا نمیدانم. این یکی را چون میدانستم بنده زندگی خصوصی ایشان را. از لحاظ مالی هم اصولاً آدم پاکیزهای نبود.
اما علم آدمی بود شاید تنها عمدتاً بهمعنای واقعی ایران در این بعد از فوت قوامالسلطنه به نظر بنده ایشان بود. اولاً یک آدمی بود بسیار قدرتمند و قدرت تصمیمش زیاد بود و بسیار باهوش و خیلی حُسن تشخیص داشت که هیچ مرد سیاسی، درحالیکه کم سواد بود و خودش هم میدانست که کمسواد است. هیچ مرد سیاسی را من ندیدم که در ایران چنین حسن تشخیص و چنین قدرت سرعت تصمیمی داشته باشد. و مردی را بنده ندیدم که اینقدر خونسرد باشد و هیچ حادثهای در او اثری باقی نگذارد. با شاه بسیار صریح صحبت میکرد. و خاطرات بسیار من از این دارم. و اگر ایران در ۱۵ خرداد نجات پیدا کرد و فتنه خمینی آن روز تبدیل به انقلاب نشد که همه مقدمات بود که بشود فقط مرهون… ایران را عمل آن موقع نجات داد که این را همه میدانند، بیست و چهار ساعت تلفنهای کاخ را قطع کرد. فرماندهان ارتش را صدا کرد گفت «شما دیگر اجازه ندارید به کاخ بروید و گزارش به اعلیحضرت بدهید.»
س- عجب.
ج- و تلفنهای کاخ را دستور داد که قطع کردند. این را چند نفری میدانند. و خودش به قول خودش گفت، «زدم.» و زد. وگرنه شاه مخالف بود باز هم میگفت خونریزی میشود، چهکاربکنیم؟ بروید مذاکره بکنید. فلان کنید. پانزده سال ایشان به این ترتیب ایران را، حالا یک عدهای میگویند نه، ولی بنده میگویم نجات داد بههرحال. خیلی حالت خانی داشت. خیلی بلندنظر بود. خیلی گذشت داشت و همیشه برخلاف همه رجال سیاسی ایران، علم سعی میکرد که برای شاه دوست بتراشد و دشمنیها را به طرف خودش برگرداند. بنده دو تا قصه را تعریف میکنم که یکی را معالواسطه شنیدم ولی در ایران بودم و در کار، و دیگری را خودم دیدم. در زمان حکومت ایشان تصمیم گرفته میشود که قیمت شکر را زیاد بکنند. بنده آن موقع رئیس شرکت معاملات خارجی بودم. مرحوم علم جلسه، و شاه هم مصر بوده به اینکه این کار بشود برای اینکه دولت کسر بودجه داشت، مرحوم علم جلسه سری مجلس را تشکیل میدهد.
س- ایشان آن وقت چه کاره بود؟
ج- رئیسالوزراء بود. و میرود پشت تریبون جلسه سری شروع میکند به گریه کردن میگوید که «من امروز فکر میکنم که یکی دو ساعت بیشتر دیگر نخستوزیر باقی نیستم برای اینکه تصمیمی گرفتم که اعلیحضرت بسیار ناراضی هستند و خیلی با من تندی کردند ولی وضع مملکت طوری است که ما اینقدر پول احتیاج داریم جز افزایش قیمت قند و شکر راهی وجود ندارد و من میدانم که شاه مرا بعد از این تصمیم معزول خواهد کرد، و حالا درحالیکه تصمیم هم گرفته شده و شاه هم همه را قبول کرده.» او
س- دستور.
ج- دستور داده بود، ولی خلاصه بازی درمیآورد جلوی مجلس در جلسه سری که این را او تصمیم گرفته و عبدالحسینخان بهنیا و
س- اعلیحضرت هم مخالف است.
ج- اعلیحضرت هم مخالف است. نتیجه چه میشود؟ چون در جلسه سری بوده تمام شهر دو ساعت بعد میدانستند
س- که علم کرده و شاه مخالف افزایش قیمت قند و شکر است، این یک. دو: بنده رئیس دانشگاه پهلوی بودم روزی در دفتر ایشان نشسته بودم. ایشان رئیس هیئت امناء بود بنابراین کارهای دانشگاه پهلوی را علم انجام میداد.
س- بله.
ج- تلفن کرد شخصی به ایشان، حالا بنده قسمتی از مذاکرات را فعلاً دارم میشنوم، «عجب، عجب، اینطور به شما گفتند؟ تیمسار نصیری گفته؟ بنده تحقیق میکنم تصور نمیکنم. ولی تحقیق میکنم.» گوشی را گذاشتند. دستور دادند که تیمسار نصیری، بنده هم نشستم، را بگیرید. به تیمسار نصیری گفتند پای تلفن که «تیمسار شما این شاپور بختیار بدبخت را چرا نمیخواهید رئیس کلوب فرانسه بشود. ریاست قمارخانه که خطر ندارد.» آن هم لابد گفت که «بله قربان.» گوشی را گذاشتند. «شاپور بختیار را بگیرید.» حالا بنده دفعه اولی بود که اسم شاپور بختیار را میشنیدم در عمرم نمیشناختمش قبلاً. «جناب آقای بختیار الان عرایضتان را به سمع اعلیحضرت رساندم. خیلی ابراز مرحمت کردند به شما. بسیار ابراز مرحمت کردند و اوامرشان را فرمودند ابلاغ بکنم که حتماً خود سازمان امنیت ترتیب این کار را بدهد که جنابعالی رئیس کلوب فرانسه بشوید و هر مشکلی هم داشته باشید گزارش بدهید به من من بهعرضشان برسانم. خیالتان راحت باشد کمال مرحمت را نسبت به شما دارند.» گوشی را گذاشت. این را گفت، با حرف مفت برای طرف میخواست دوست بگیرد درحالیکه همه میخواستند بگویند که اعلیحضرت امر فرمودند چون کسی دستش به اعلیحضرت نمیرسید. این صفت را من در علم دیدم که خیلی احترام میگذارد. و فکر میکنم که اگر علم زنده بود این بلا به سر ایران نمیآمد. یعنی مردی بود که اولاً میتوانست شاه را مجبور بکند که بعضی کارها را بکند که هیچکسی جرأت نداشت آن طوری. من چندین بار طرز حرف زدن او را با شاه دیدم. با نهایت ادب و خضوع ولی با نهایت صراحت در ضمن تند. و از او شاه همه چیز را میپذیرفت چون تنها کسی هم بود که با همدیگر رفیق عیاشی هم بودند.
س- بله، خیلی به هم نزدیک
ج- خیلی به هم نزدیک. میگویند که فردوست تنها دوست شاه بود ممکن است من هرگز فردوست را با شاه یک آن هم ندیدم. ولی علم و شاه را با هم دیدم. با افراطی سیستم قدیمی ایران
س- همان سیستم خانی دیگر. همان
ج- ولی در ضمن آزاد خیلی آزاد.
س- جالب است
ج- بله خدایش بیامرزد.
س- در مورد شرایط توقیف هویدا فرموده بودید که
ج- بله، شرایط توقیفش دو بار توقیفش.
س- بله، یکی به دست دولت و به دست
ج- طبق مطالبی که بنده شنیدم کسی که باعث، باعث چه بود؟ چه میگویند؟
س- محرک یا انگیزه.
ج- محرک عمده توقیف هویدا تا جایی که من در تهران شنیدم اردشیر زاهدی بود، تا جایی که من شنیدم. ولی هرگز اثری از این مطلب خودم ندیدم. نخستین روز حکومت ازهاری صبح زود ما احضار شدیم به کاخ نیاوران ساعت نه. شهبانو که همیشه دیر از خواب برمیخواست، ساعت نه دیدیم لباس پوشیده در سرسرا ایستاده.
گفتند که «راجع به بنیاد پهلوی و اموال والاحضرتها باید یک فکری بکنید.» کسانی که دعوت شدند حالا کیها هستند. بنده، جواد شهرستانی، حالا هیچ تناسبی هم در این گروه ملاحظه خواهید فرمود وجود ندارد.
س- بله.
ج- بنده، جواد شهرستانی، مهدی پیراسته، شهبانو خودشان، رضا قطبی، سرلشکر پاکروان و اردلان وزیر دربار. ساعتهای طولانی بحث کردیم که مسئله بنیاد پهلوی را چه جور حل کنیم. بالاخره یک کسی را پیدا کردیم برای ریاست بنیاد پهلوی میرسید احمد امامی را از همانجا با او تماس گرفتند و او قبول کرد و قرار شد که با آقای اردلان ترتیب صدور فرمان ایشان را بدهد و یک اعلامیهای هم صادر شد که روی این اعلامیه بود که دو ساعت هی بحث میکردند که چه جوری بگویند که کسانی که از والاحضرتها شکایتی دارند بتواند اعتراض بکنند. یک کمیسیون رسیدگی به ثروت خانواده سلطنتی از چند قاضی دیوان تمیز تشکیل بشود.
ساعت به دوازده و دوازده و نیم میرسد علیاحضرت برمیگردند میگویند که «برویم به کاخ.» حالا این متنها را هم برای شاه پای تلفن میخواندند و ایشان هم حک و اصلاح کردند تا داده شد به روزنامهها به اخبار ساعت دو بعدازظهر. این هم ولی مثل همه چیزهای دیگر حالا دیگر بگذریم. گفتند که «اعلیحضرت همه را خواستند به کاخ جهاننما.» ما هم دستهجمعی پیاده رفتیم از کاخ بالا به کاخ جهاننما. رفتیم بالا و دفتر اعلیحضرت دیدیم شاه وسط اتاق دفتر خودش راه میرود.«بفرمایید.» همه نشستند و خودش حالا ایستاده. یک مرتبه، حالا شما شوک این مطلب را میتوانید بگویید، یک مرتبه گفتند که «از چند طرف به ما فشار میآید که هویدا را بگیریم، برای اینکه مردم را آرام کنیم. یکییکی عقیدهتان را بگویید.»
س- عجب.
ج- شهبانو خیلی تأیید کردند. وزیر دربار اردلان گفت که، «قربان بنده اصلاً سرم نمیشود این کاری که میخواهید بکنید. نخستوزیر را انسان، اعلیحضرت کسی که سیزده سال نخست وزیرشان بوده چرا میخواهید توقیف کنید از حد فهم بنده خارج است.» جواب ندادند. آقای معینیان آن گوشه ایستاده بود، گفت که، «بنده قربان باید چند تا کاغذ دارم.» فرار کرد از اتاق رفت بیرون سؤال را که شنید از اتاق رفت بیرون.
س- آن که معروف بود که خیلی وفادار است و
ج- نه برای اینکه نمیخواست اظهارنظر بکند نه این بخواهد، وفادار بود بیچاره.
پیراسته خیلی شدید برضد هویدا، رضا قطبی خیلی شدید بر ضد هویدا. پاکروان گفت که «من دوست هویدا هستم ولی مردم با او بد هستند. اگر فکر میکنید که این اوضاع را آرام بکند چرا که نه.» شهرستانی هم مخالفت چیز مهمی نگفت ولی تایید کرد. به بنده که اعلیحضرت رسید گفتند. «شما چه میگویید؟» من گفتم «قربان من چون معروف هستم به دوست نبودن با هویدا و همه مرا دشمن هویدا میدانند و هویدا را دشمن من، من از اظهارنظر معذورم.» شاه البته تصمیم گرفته بود که هویدا را بگیرد و خیال میکرد که اگر هویدا را بگیرد اوضاع آرام میشود. برگشتند گفتند که «خیلی خوب، پس دیگر اگر آقایان هم تصدیق میکنید شهبانو هم که موافق هستند و میکنیم این کار را. چهکارکنیم.» گوشی تلفن را برداشتند به ارتشبد اویسی گفتند که «بله، جلسهای هم کردیم و
س- این کار را بکنید.
ج- آن کار را بکنید. البته قبلاً به او تلفن کنید و رعایتش را بکنید.» گوشی را گذاشت. در این موقع من اجازه گرفتم گفتم، «قربان، لااقل دیگر بنده چون باز هم دوست هویدا نیستم این استدعا را میتوانم بکنم. اولاً بهتر است که خود اعلیحضرت این را خبر بدهید به او. ثانیاً اگر جسارت نباشد دستور بفرمایید اقلاً یک سپهبدی به توقیفاش برود. و در ضمن اعلیحضرت اطلاع دارید که هویدا خیلی مشروب میخورد»، و من خوب آن موقع نمیدانستم چه جوری میخواهند توقیفش کنند، «در زندان هم که خوردن مشروب ممنوع است ولی مشروب را در اختیارش بگذارند.»
دوباره اعلیحضرت گوشی را برداشت، اویسی را خواست گفت، بله، آن را یک سپهبد را بفرستد توقیفش کنند بفرستید سراغش توقیف. بطری شیواز ریگالش را هم مواظب باشید شب به او
س- بدهید.
ج- برسانید.» گوشی را گذاشتند. برگشتند گفتند که «من نمیتوانم تلفن کنم.» همینجور.
س- گفتند؟
ج- «من نمیتوانم تلفن کنم به او.» خطاب به شهبانو، «شما تلفن کنید. چه بگویم به او حالا.» شهبانو هم برگشتند گفتند، «سیزده سال نخستوزیر من بوده یا نخستوزیر شما قربان؟» حالا با همدیگر «خوب، شما بگویید.» میگفت «نه خودستان بگویید. من چرا بگویم؟» بعد گفتند، «خوب، به اینها که مربوط نیست این مطلب.» ما را بیرون کردند. دیدند خیلی بد است در حضور ما این دعوا. گفتند «به اینها که مربوط نیست. بروند.»
س- بله.
ج- بعد گویا خودشان تلفن کردند به هویدا گفتند. هویدا هم شب میرود به منزل مادرش، در منزل مادرش دعوت میکند از چند نفر، جواد سعید رئیس مجلس شورایی ملی، ناصر یگانه رئیس دیوانعالی کشور و مجید مجیدی که دوستش بوده. این سه نفر آدمهای سرشناس بودند که آنجا باشند. ولی به حضور جواد سعید رئیس مجلس و ناصر یگانه رئیس دیوان عالی کشور، رئیس قوه مقننه و رئیس قوه قضاییه مملکت مُصِر بود.
میآیند آنجا و سپهبد، به خدا اسمش را فراموش کردم مثل اینکه، معاون فرمانداری نظامی، سپهبد که الان هم پاریس زندگی میکند، بین پاریس و سوئیس زندگی میکند دامادش در سوئیس است، بههرحال یک سپهبدی معاون فرمانداری نظامی میرود و ایشان را توقیف میکند و میبردش به لویزان. در لویزان هم گهگاهی افراد را هم میدیده تا اوایل حکومت بختیار. و بعد در حکومت بختیار دیگر ایشان تقریباً ممنوعالملاقات میشود تا شب انقلاب. شب انقلاب آن مهمانسرای سازمان امنیت به کلی همه میروند از آنجا و هویدا البته، نمیدانم میدانستید آن مهمانسرا کجاست؟ در تپههای لویزان.
س- منطقه را میشناسم.
ج- منطقه …
س- و یک وقتی هم ورود به آن آزاد بود و یک جاده ای بود که تأسیسات نظامی و مهمانسراها و خانههای افسرها و …
ج- از آن خانههای افسرها خیلی دور است. بههرحال یک جای نسبتاً پرت یک باغ بسیار زیبا و مشجر، درختهای کهن، باغ اصلی لویزان قدیم. در وسطش ساختمانهای دو سه تا یک ویلای بزرگ محل پذیرایی رئیس ساواک بود و دو سه تا ویلای کوچک این شیوخ عرب را آنجا نگه میداشتند و غیره. توی یکی از این ویلاها هم ایشان بوده تلویزیون داشت، کتاب داشت، روزنامه داشت، رادیو داشت، همه چیز داشت، زندگی راحتی داشت. و یکی دو تا مصدر هم به کارهایش، مستخدمین ساواک. همه اینها فرار میکنند. در آن شب سقوط رژیم که زندانها گشوده میشود همه اینها فرار میکنند. هویدا در آن شب میتوانست بیاید بیرون و میتوانست تلفن بکند که بالاخره یک کسی او را بیاید ببرد. دوستانی داشت که برایش حاضر به فداکاری بودند. چه در مغز این آدم گذشت؟ معلوم نیست. آنجا ماند. صبحش تلفن میکند به بازرگان، هنوز آنجاست، فردا
س- (؟)
ج- بله؟
س- به این ترتیب دیگر این توقیف اختیاری بود دیگر این تیکهاش.
ج- در حدود چهارده پانزده ساعت هویدا در وضعی بوده لااقل آن شب که راحت میتوانست، اصلاً میتوانست پیاده از آنجا دربیاید همانطوری که ما در رفتیم. تلفن میکند به هویدا میگوید که
س- به بازرگان.
ج- به بازرگان و دختر عمهاش فرشته رضوی، و بازرگان خیلی به او ادب میکند و میگوید که «من میفرستم دنبال شما که شما را بیاورند ببرند منزل امام و ترتیب ان کار را میدهیم.» خیلی به او اظهار به اصطلاح، خیلی هم هویدا به بازرگان در زندگی محبت کرده بود، محبت مالی بهخصوص. برای اینکه هویدا در امان باشد یک آمبولانس میگیرند و داریوش فروهر را مینشانند پهلوی شوفر و فرشته رضوی و یکی دو نفر هم توی آمبولانش مسلح آمبولانس را میفرستند به لویزان و آنجا میبرند با آمبولانس، نه اینکه مریض باشد هویدا برای اینکه دیده نشود، به مدرسه علویه آن مدرسه معروف که این شخص در آن زندگی میکرد و آنجا، وقتی هم که مردم هویدا را میبینند یک تظاهراتی علیهاش انجام میشود و تیراندازی میکنند چند تا پاسدارها به هوا برای اینکه مردم را
س- متفرق کنند.
ج- متفرق بکنند و داریوش فروهر او را میبرد تحویل آن پاسدارها میدهد. و هویدا در آنجا هم با مردم زندگی نمیکرده، در یک جایی اتاق مجزایی داشته، دو اتاق بزرگ در طبقه همکف بوده است که تمام زندانیها آنجا بودند و یک موقعی آنقدر زندانیها به هم فشرده بودند یکی از دوستان من دریادار پروانه اینجا تعریف میکند که او هم در آن موقع توقیف بود در آنجا، میگفت که آنقدر دیگر ما به همدیگر همه چمباتمه زده
س- فشرده.
ج- فشرده نشسته بودیم برای اینکه دیگر جای حرکت
س- نبود.
ج- نداشتیم. گاهی بعضیها دیگر خسته میشدند میایستادند و یک خرده از …
س- (؟)
ج- تغییر حرکت میدادند. ولی غذا به آنها خوب میدادند. زیرپایشان قالیهای ضخیم خوب پهن بوده. رفتن به توالت برایشان خیلی مشکل بوده برای اینکه خوب تعداد زیاد بود و توالت کم. ولی از آن که بگذریم بدرفتاری، فحاشی یا کتکی نسبت به ایشان نبوده.
هویدا در اتاق جداگانهای بوده و آنها شنیده بودند که بختیار هم، چون بختیار هم میدانید توقیف شد بعد از سقوط دولت چند روزی در زندان بود و بعد آزادش کردند و فرستادندش برود، بختیار هم در یک اتاق دیگری بوده. آن دو نخستوزیر را از اینها پذیرایی VIP میکردند. ولی بقیه دیگر جزو امت اسلام و از اسرای اسلام بودند دیگر. این هم جزئیات اندکی درباره توقیف این مرد است.
س- خیلی متشکرم. جناب آقای دکتر خواهش میکنم در مورد آقای دکتر سنجابی و آزمون اشارهای فرموده بودید، اگر نظری دارید که فکر میکنید برای ضبط در تاریخ میتواند مفید باشد لطفاً بفرمایید.
ج- دو خاطره شخصی از دکتر سنجابی دارم که سه خاطره در حقیقت، یکیاش را قبلاً گفتم ولی آنها را میگویم. و یک مطلبی درباره مرحوم آزمون فقط برای ضبط در تاریخ بدون تعهد. بنده دکتر سنجابی را یک بار از دور دیده بودم در زمانی که جریان ملی شدن نفت در تهران شروع شده بود. ایشان جزو اطرافیان مرحوم مصدق بودند. ما هم سال ششم ادبی و طبیعتاً طرفدار ملی شدن نفت مثل همه مردم ایران.
از دور آقای سنجابی را دیده بودم. و دیگر ایشان را ندیدم و ندیدم و ندیدم و ندیدم تا رئیس دانشگاه تهران شدم. یک روزی به من گفتند که آقای دکتر سنجابی وقت خواستند که بیایند پهلوی شما. من هم خیلی ادب کردم گفتم فوری مثلاً فردا به او وقت بدهید. و بههرحال، چون همیشه سیاستم این بود که اینهایی را که نسبت خیال میکنند مغضوب دستگاه هستند اگر در دانشگاه باشند به آنها ادب بکنیم بهخصوص اگر مقاماتی سابق داشتند چون میدانستم این حساسیتها در انسانها همیشه هست. و سپرده بودم که پیشخدمت ساختمان اگر دید ایشان را بیاورد خودش تا دم آسانسورو آسانسور بیاورد، خلاصه حرمت یک
س- وزیر.
ج- وزیر سابق یک آدم شخصیتی را …
س- دانشگاهی را
ج- خیال نکند که بهش بیاحترامی میشود. خلاصه ایشان آمد و وارد اتاق شد و بنده هم برای اولین مرتبه برخاستم پهلویشان و رفتیم آن کنار هم نشستیم پشت میزم ننشستم. آقای دکتر سنجابی تاریخ ژید و ریست را تاریخ عقاید اقتصادی ژید و ریست را ترجمه کرده بود.
س- بله.
ج- ترجمه کرد است که بسیار خوب ترجمه کرده. شاید فکر میکنم تنها کاری است که این شخص در زندگی خودش کرده، کار مفید برای مملکت، و این کتاب در دست چاپ بود.
آقای دکتر سنجابی سازمان انتشارات دانشگاه به او گفته بود که ما طبق تعرفه متعارف به شما حقالزحمه میدهیم. خواهشاش از من این بود که از اختیارات رئیس دانشگاه استفاده بشود و حداکثر تعرفه که صفحهای ۶۰ تومان بود داده بشود. که بنده چون کتابش ژید و ریست را خودم خوانده بودم و ترجمه ایشان را هم یک مقداریاش را نگاه کرده بودم که خیلی خوب ترجمه کرده بود، و من خودم یک کتاب تاریخ عقاید اقتصادی کوچکتر مال بودن را ترجمه کردم میدانم چقدر کار مشکلی است، فوری قبول کردم که ایشان شصتهزار تومان هم به این ترتیب گرفت. حالا این چیز مهمی نبود. موقعی که داشت تعریف میکرد که، «بله من زحمت کشیدم برای این کتاب و اینها.» من گفتم، «چشم انجام میدهم.» گفت که «سرکار خانم دیبا خیلی به من مرحمت دارند ها خیلی به من مرحمت دارند.» من خیلی به هم این حرف برخورد. برای اینکه برای دکتر سنجابی در ذهن خودم و بهعنوان همکار، همراه مصدقالسلطنه خیلی بیشتر از این احترام قائل بودم که او خانم دیبا را بهعنوان رفرانس برای بنده
س- علم کند.
ج- علم کند. مقدار زیادی سنجابی در نظر من تنزل کرد. گذشت این جریان و کتاب چاپ شد در دو جلد. من گفتم که این کتاب. آن موقع هم خیلی اعلیحضرت مصر بودند به اینکه کتابهای سیاسی و اقتصادی اینها چاپ بشود.
من گفتم ما با یک تیر دو نشان میزنیم، هم یک تحبیبی برای دکتر سنجابی میکنیم و هم اینکه میگوییم دانشگاه این کارها را کرده. معمولاً کتابها را میفرستادیم به دفتر مخصوص و ایشان روی نامهای، معمولاً همیشه آقای معینیان نامه مینوشت و ابراز به اصطلاح مرحمت و تفقد شاه را میگفت. این جزو ادبهایی بود که همیشه دربار رسم داشت.
در این حیص و بیص بنده یکی از این روزهایی که شرفیاب میشدم این کتاب را دیگر ندادم برای آقای معینیان، دو جلد کتاب هزار صفحهای را دست گرفتم بردم کاخ با خودم. بردم کاخ و رفتم به اعلیحضرت نشان دادم گفتم «این را دکتر سنجابی ترجمه کرده و خیلی کتاب خوبیست و آن مفصل راجع به مارکس که واقعاً هنوز هم رفرانس است در علم اقتصاد این کریتیک خیلی خوبی از مارکس دارد.» این جوری که شاه هم بپسندد. گفتند، «خوب، بفرستید برای دفتر دفتر مخصوص چرا نفرستادید؟» گفتم، «قربان این را آوردم که اعلیحضرت ببینید و مرحمتی به این سنجابی بفرمایید.» گفتند که «بله آدم بدی نیست. مقصودتان این است که یک نامه چربتر بنویسیم؟» گفتم، «بله قربان.» گفتند، «خیلی خوب، هر چقدر میخواهید چربش کنید.» بنده هم آمدم به دفتر و بلافاصله گفتم که آقای دکتر سنجابی را بگیرید.
«استاد سلام عرض میکنم و کتابتان را الان بردم حضور اعلیحضرت نمیدانید چقدر تعریف کردند.» قرار بود چرب بکنند دیگر.
س- بله.
ج- «حقیقت میفرمایید؟ اعلیحضرت دیدند با چشم خودشان کتاب مرا دیدند؟»
«بله قربان مگر میشود خلاف عرض کنم حضورتان؟» «عجب. پس به بنده بیمرحمت نیستند؟» گفتم، «نه خیر. من میگویم بنده را مأمور کردند، مینویسند تمام اینها را حضورتان.» نامه خیلی خوب هم بعد برایش دادند.» خیلی تشکر آقا بنده راحت شدم. عجب، عجب، عجب.» هی عجب. «خوب مطمئن هستید که مبالغه نمیفرمایید؟» «به خدا نه مبالغه نمیکنم.» خلاصه این نامه نوشته شد و آقای دکتر سنجابی برایش خیلی مهم بود که شاه کتابش را ببیند.
س- ببیند.
ج- در بحبوحه انقلاب، این را گفتم، روز عید فطر ایشان در فکر این بود که رئیس شورای دولتی بشود Condeil d’Etat بنده یک ماه و پنج روز وزیر علوم بودم، دو سه روز مانده به رفتنم از وزارت علوم که من استعفا دادم شرحش را هم برایتان دادم،
س- بله.
ج- یک قرارداد بنده امضاء کردم جناب آقای دکتر مسکوب، و آن قرارداد تجدید مشاورت آقای دکتر سنجابی بود با وزارت علوم. در آن حیص و بیص ماهی شش هزار تومانش را هم دنبالش بود و کسی هم که این را آورد سرهنگ افسر رئیس دفتر حفاظت وزارت علوم بود یعنی مأمور ساواک در وزارت علوم که دنبال کار ایشان بود و با او در هتل هیلتون قرار ملاقات گذاشته بود که بیاید و امضای قرارداد را از بنده بگیرد و ببرد آنجا به او بدهد. این از آقای دکتر سنجابی دو خاطرهای که بنده خودم، سه خاطرهای که بنده خودم از او دارم از این بزرگوار رهبر ملت.
درباره دکتر آزمون گفته میشد از طرف مقامات، در چند هفته آخر، خیلی قابل اعتماد دولت، که ایشان اصولاً فرارش از آلمان شرقی و دخولش به سازمان امنیت، همهاش برنامهریزی شده بود. و نقشی هم که، اگر این حرف صحیح باشد، یعنی ایشان مثل آن گیوم رئیس دفتر معروف ویلی برانت بوده است، اگر این حرف صحیح باشد که واقعاً من فقط سؤالش را بخواهم مطرح بکنم چون این مدارک، بههرحال یک خاطرهای است که از بنده میماند و برای تاریخ است، مقابله شدنش هم که فعلاً نیست. اگر این حرف صحیح باشد، اگر صحیح باشد من هیچ نمیدانم. ولی گویندگانش مقامات عالیرتبه ارتشی بودند در روزهای آخری که ایشان هنوز وزیر کابینه شریف امامی بود. و آن جلسهای که مرحوم مقدم برگشت به او گفت، «اگر قرار باشد یک کسی اعدام بشود شما نفر اولش هستید.» شاید به این اشاره بود ممکن است. خیلی از حرکاتی که ایشان زمان انقلاب کرد در آن کابینه شریف امامی که اوضاع را بدتر تشدید میکرد. هر کاری این آزمون کرد، چون آزمون آدمی بود بسیار درخشان.
س- واقعاً؟
ج- باسواد
س- عجب.
ج- خوش صحبت، سریعالانتقال، فارسی خیلی خوب حرف میزد. فارسی خیلی خوب چیز مینوشت.
س- عجب.
ج- کتاب خوانده، وقیح دلتان بخواهد، به حداکثر وقیح. ولی brilliant به معنای واقعی brilliant و کسی بود که
س- این را هیچ من نمیدانستم.
ج- و کسی بود که حوادث دنیا را درست تجزیهوتحلیل میکرد. و هر چه کرد آزمون در آن زمان، در جهت تشدید بحران بود یعنی باد میزد بر آتش. اگر این حرف صحیح باشد آن رویه یک نوع توجیه دیگری پیدا میکند. چون ابلهی نبود که از روی بلاهت کارهایی را بکند. هر چه میکرد عالماً عامداً بود. خدا داناست. واقعاً من نمیخواهم کسی را که کشته شده متهم بکنم.
س- بله، متهم کنید که
ج- ولی این سؤال مطرح است. قسمتی از مطالبی که بنده گفتم میبایستی مورد به مورد یادآوری میکردم که اینها قابل انتشار نیست. ولی چون این دقت را نکردم و همینطوری که توجه فرمودید بسیاری از این مطالب فعلاً مصلحت به جهات مختلف
س- بله.
ج- مصلحت نیست که قابل دسترسی باشد بنابراین مجموع این مطالبی را که ضبط فرمودید فعلاً ما محرمانه و غیرقابل دسترس تلقی میکنیم.
س- بله.
ج- تا اینکه متناش بر روی کاغذ بیاید. بعد از اینکه متناش بر روی کاغذ آمد و من دیدم به اتفاق شما تصمیم خواهیم گرفت که آیا یک قسمتیاش را بشود دید یک قسمتیاش قابل انتشار نباشد. یا اینکه اگر واقعاً مجموعاً قابل تقسیم کردنش ممکن نیست، نبود، آن وقت همه را برای یک مدتی توافق خواهیم کرد غیرقابل دسترس قرار خواهیم داد. بنابراین فعلاً این تا موقعی که ماشین نشده به رؤیت بنده نرسیده و در موردش جنابعالی و بنده تصمیم نگرفتیم و این تصمیم را کتباً بر روی کاغذ نیاوردیم و زیرش دو نفریمان امضاء نکردیم که این منطبق است با تعهدی که دانشگاه هاروارد در مورد بنده دارد
س- (؟)
ج- تا آن موقع این را کاملاً مخفی تلقی بفرمایید و تلقی بفرمایند آقایان دانشگاه هاروارد که بنده کمال اطمینان را دارم هم به خودشان و هم به حیثیت و امضای دانشگاه هاروارد که یکی از معتبرترین مراکز دنیاست و میدانم که این کار هم در آنجا سنتاش هست و این رویه وجود دارد.
س- این کار که قطعاً خواهد شد جناب آقای دکتر نهاوندی.
ج- تشکر میکنم.
س- بنده هم فوقالعاده متشکرم از شما. اولاً از جانب دانشگاه هاروارد که اظهار لطف کردید اعتماد کردید و این مصاحبه فوقالعاده جالب را با تمام اطلاعاتی که فکر میکردید که به درد دانشگاه بخورد و برای ضبط در تاریخ میتواند مفید باشد در اختیار گذاشتید. ثانیاً از جانب خودم تشکر میکنم برای اینکه تمام این مدتی که آمدم خدمتتان درنهایت محبت و لطف آنچه که بنده تقاضا میکردم شما اجابت میکردید. و به این ترتیب این مصاحبه تمام میشود در یازدهم آوریل ۱۹۸۶ در پاریس و مصاحبهکننده هم شاهرخ مسکوب. خیلی متشکرم مجدداً.
Leave A Comment