روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۸ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۰
مقدم گفت که «قربان همچین چیزی شده است و من آنچه میتوانستم و حتی از حد ادب هم تجاوز کردم به اعلیحضرت عرض کردم که این کار را نکنند.»
س- این کار یعنی انتصابِ …
ج- شریف امامی را. «این مملکت را به انقلاب خواهد کشاند. و بزرگترین ایرادی که دولت الان به آن گرفته میشود از طرف مردم فساد است و فاسدترین شخص دستگاه دولتی ایران شریف امامی است. و این دهنکجی به مردم است. من آمدم خودم را بیندازم به پای علیاحضرت»، عیناً این کلمه، «بیندازم به پای حضرت که اعلیحضرت را
س- منصرف کنید.
ج- منصرف کنید.» گفتند، «من هم با انتصاب شریف امامی مخالفم. اشتباه است.» بعد هم حالا بهخاطر خوشآمد من یا اصولاً واقعاً میلشان بود فکر نمیکنم میلشان بود، بهخاطر خوشآمد گفتند، «اگر قرار بود من تصمیم میگرفتم من یک کس دیگری را فکر کرده بودم.» حالا برای اینکه شاید فکر کنم که من مورد علاقهشان بودم، ولی فکر نمیکنم. گوشی تلفن را برداشتند، یک خط تلفن قرمزی داشتند در اتاقشان که وقتی گوشی را برمیداشتند تلفن شاه هم زنگ میزد چراغ روشن میشد، گوشی را برداشتند، و شاید گفته باشم به شما، وقتی ایشان خصوصی صحبت میکردند با شوهرشان میگفتند «مدیجون».
س- نه خیر.
ج- ولی در حضور جمع همیشه میگفتند «اعلیحضرت». گفتند، «اعلیحضرت الان رئیس سازمان امنیتتان در اتاق من هستند و گفتند»، عیناً، «و میگویند که خودشان را میخواهند بیندازند به پای من برای اینکه از شما تقاضا کنند شریف امامی را مسئول … من هم خودم را دوباره به پای شما میندازم.» عیناً، «به پای شما میندازم که این کار را نکنید.» و مذاکرات خیلی مفصلی از آن طرف که ما نمیشنیدیم و جوابهایی از علیاحضرت، «آخر مردم به ایشان میگویند اینجور. مردم اینجور میگویند، فلان، فلان.» دوباره، خلاصه بیست دقیقهای بنده مودبانه و ایشان به خبردار و علیاحضرت هم ایستاده مشغول تلفن با شاه. برگشتند گفتند که، «متأسفانه تیمسار فایده ندارد. و من هم میدانم که اشتباه داریم میکنیم.»
اشتباه داریم میکنیم. تیمسار مقدم هم خبردار کرد و سلام نظامی داد و کلاهش را گذاشت سرش سلام داد و همان تشریفاتی که داشتند و عقبگرد و از اتاق خارج شد.
در این موقع علیاحضرت هم به خنده گفتند که «متأسفانه مثل اینکه من هم در این ماجرا رئیس دفتر خودم را از دست خواهم داد.» بنده از اتاق آمدم بیرون مقدم را تا دم پله چیز کردم. مقدم به من گفت که «آقای نهاوندی این کار ایران را به انقلاب میکشاند.» دوباره، خیلی خشمگین، واقعاً خشمگین. حالا من درباره مقدم صحبت میکنم همین اکنون با شما. من بلافاصله در زدم. برگشتم دیگر بدون اینکه خبر بدهم توی اتاق علیاحضرت. دوباره دیدم که ایشان پای تلفن قرمز است و در این میان دارد میگوید که «نکن مدی جون این کار را نکنید، میگویند انقلاب میشود.» این دفعه دیگر با همان حرفها دوباره منتهی
س- راحتتر (؟) و خودمانیتر.
ج- راحتتر. نشسته بودند و به من اشاره زدند بنشین. بنشین. واقعاً نمیخواست شهبانو که این کار بشود. بنده خیلی از کارهای علیاحضرت را ایراد سیاسی بهش دارم این یکی را
س- نه.
ج- نه. چون بعداً متهم کردند ایشان را که ایشان شریف امامی را آورده. در حالیکه واقعاً زد و خورد کرد با شریف امامی. شریف امامی نفرت داشت از او. او هم از شریف امامی نفرت داشت. حالا مورد دیگرش را هم بنده میگویم. بعد گفتم که «قربان این جریان کار بنده چیست؟» گفتند، «اعلیحضرت میل دارند شما بروید وارد کابینه بشوید که کمک کنید به شریف امامی» گفتم که «من …
س- چه کمکی؟
ج- چه کمکی میتوانم بکنم. قابل کمک نیست ایشان. و من اگر علیاحضرت دلتان میخواهد من از دفتر مخصوص بروم و شاید هم مصلحتتان باشد که من بروم چون خیلی دیگر پوزیسیون سیاسی من تند دارد میشود، ولی یک قولی را به من بدهید چون من از شما خواهش دارم. به من قول شرف بدهید علیاحضرت»، واقعاً عین همین کلمات بین ما ردوبدل بود، خیلی هم رویم با ایشان باز بود. «قول شرف به من بدهید که جلوی این کار را بگیرید.» گفتند که «خیلی خوب من نمیگذارم بشود.» من هم دست ایشان را بوسیدم و آمدم بیرون و در جلوی پله کاخ سفید سعدآباد برخوردم به وزیر دربار، مرحوم هویدا، به من گفت که «هوشنگ میآیی برویم منزل من؟» منزلش کاخ پذیرایی نخستوزیری بود که آن متصل به وزارت دربار بود.» میآیی برویم منزل من یک ویسکی با هم بخوریم؟» گفتم، «با نهایت میل.» و رفتیم به منزل
س- هویدا.
ج- مرحوم هویدا. رفتیم به منزل مرحوم هویدا و حالا ساعت نزدیک ظهر است. ویسکی رقیق برای بنده و، شیواز ریگال دوست میداشت همیشه، و گفت که «بله، قرار است دولت عوض بشود.» خوب من که میدانستم. و با آن قهقهه مخصوصاش گفت که «خوب تبریک میگویم جناب آقای وزیر.» گفتم که «والله آقای هویدا در این دوران روابطمان، ما الان با همدیگر نزدیک پانزده شانزده سال است دوست هستیم. مقدار زیادی جنابعالی به من کلک زدید»، عیناً، «و مقدار زیادی هم من به شما کلک زدم.» که هر دو تایش البته صحیح بود.
س- بله.
ج- و خوب این دیگر بازی سیاست بود و بههرحال.
س- وسایل کار.
ج- «ولی به احترام این روابط طولانیمان از زمان شورای اقتصاد تا به امروز خواهش میکنم که این یک کار را شما به آتشاش دامن نزنید. برای اینکه من آیندهای در این حکومت شریف امامی نمیبینم و بهتر است که لااقل یک عدهای حفظ بشوند» مرحوم هویدا برگشت گفت که «نه شریف امامی خیلی خوب است.» بعد معلوم شد یکی از کسانی که خیلی اصرار، اعلیحضرت به من گفت در قاهره، …
س- بله.
ج- اصرار داشت به اینکه شریف امامی را نخستوزیر بکند ایشان هویدا بود. «و شریف امامی خیلی خوب است و من هم بهزودی میخواهم یک حزب درست کنم. میبینی که یک…» فکر حزب ایشان از آن موقع این فکر به سرش زده بود. «یک حزب هم من درست میکنم و میافتیم توی میدان و حزب رستاخیز هم از بین میرود و درست میشود اوضاع. آن چیزی که ما میخواهیم بالاخره میشود.»
خلاصه یک مقداری صحبتهای این قبیلی با همدیگر کردیم و بعد هویدا آمد با من دم در و گفت که، اسم دختر بزرگ من فیروزه است، گفت، «فیروزه چطور است؟» گفتم، «خوب است.» گفت که، «من مدتهاست که یکی دو سال است ندیدمش.» دختر من تا، گفتم، «اتفاقاً الان منزل ماست میخواهیم برویم ناهار خانه. کنار استخر نهاری میخوریم با همدیگر و فیروزه هم دو سه روز دیگر برمیگردد بلژیک.» گفت «نه امروز گرفتارم. ولی جمعه دیگر شاید ناهار آمدم پهلوی شما.» گفتم، «متأسفانه جمعه دیگر فیروزه نیست. ولی شما تشریف بیاورید.» اتفاقاً اتومبیل شخصی من، چون روز پنجشنبه بود و تعطیل بود راننده و اتومبیل اداره را نداشتم. اتومبیل شخصیام آنجا بود هویدا توی کوچه بود. یعنی توی کوچهای که در حقیقت مال محوطه وزارت دربار بود انتهای خیابان سعدآباد، گفت، «شوفروگاردت پس کو؟» گفتم، «ندارم با ماشین.» گفت، «نمیترسی اینجوری میآیی توی خیابان؟» گفتم، «نه. تا حالا که کسی با بنده کاری نداشته.» این ملاقات آخرین ملاقات من با مرحوم
س- هویدا بود.
ج- هویدا بود. دیگر من ایشان را بهطور خصوصی هرگز ندیدم. یک بار در مهمانی که برای هواکوفینگ اعلیحضرت داده بود من آن موقع وزیر علوم بودم، به همدیگر برخوردیم و دو سه بار هم تلفنی با همدیگر صحبت کردیم. بعد دیگر شریف امامی آمد و بعد بنده وزیر شدم و استفعا دادم. بههرحال دیگر آنها گذشت. قدمی برگردیم به عقب و جریانی که، چون اخیراً من دیدم در بعضی از کتابهایی کتاب آمریکایی مال آن ” Paved with Good Intentions ” یکی هم کتاب دکتر هیکل دربارهاش صحبت شده به تفصیل، با اطلاعاتی کموبیش صحیح. و چون تنها کسی که از این جریان غیر از شاه و شهبانو خبر دارد بنده هستم، این را واقعاً برای ضبط در تاریخ انتشارش هم اشکالی ندارد به این دلیل که شخص فوت کرده. در فروردین یا اردیبهشت سال ۵۷ من در دفتر مخصوص بودم. البته من علت اینکه به این ترتیب سپهبد مقدم مرحوم با خانواده دکتر ملکزاده که پدر داماد من باشد و از دوستهای قدیمی ما از زمان تحصیل، پدر داماد کوچک من علیرضا ملکزاده، با خانواده دکتر ملکزاده خیلی دوستی خانوادگی داشتند. غالباً در مهمانیهای آنها سپهبد مقدم را من میدیدم. و گهگاه یعنی تقریباً هر تابستان اینها چند روزی میآمدند شمال منزل دکتر ملکزاده و ما هم با دکتر ملکزاده اینها به فاصله مثلاً یک کیلومتر همسایه بودیم. و مردمی که شمال زندگی میکنند معمولاً شبها میروند خانه همدیگر و میکردند و در ضمن میکنند، میکردند. میروند خانه هم و قصه میگویند دیگر کاری که نبود بیکاری بود و یک مشروبی میخوردند. بههرحال یک نوع الفتی بین بنده و مقدم به وجود آمده بود. گاهگاهی هم ایشان سر به شکایت میداد از اوضاع و فساد و ناراحتی و فلان. یک مهمانی به مناسبت عروسی دختر من با پسر دکتر ملکزاده، افسانه و علیرضا در منزل دکتر ملکزاده و اینها بود. چند نفر از آن افراد فاسد دولت وقت در آنجا بودند. شام را روی پشتبام میدادند. مقدم همینجور که بشقاب بهدست، حالا یک سال قبل از اینجا، تابستان ۵۶ اینها ازدواج کردند. شام داشتیم میخوردیم یکی دو نفر از اینها را نشان داد گفت، «دکتر نهاوندی اینها را میبینی؟ اینها را باید اعدام کرد.» من هم به شوخی بهشان گفتم، «قربان بنده این حرفها را نمیتوانم بزنم. شما رئیس رکن دوم هستید اداره دوم هستید میتوانید بگویید. بنده نمیتوانم از این حرفها بزنم. ولی خودتان میدانید که من چه فکر میکنم.» خلاصه بگذریم از این قبیل اشارهها گاهی به من میکرد.
در فروردین ۵۷ فکر میکنم یا اوایل اردیبهشت یا اواخر فروردین، بههرحال بعد از عید بود.
من در دفتر مخصوص نشسته بودم، رئیس دفتر مخصوص هستم حالا، در دفتر مخصوص نشسته بودم تیمسار مقدم به من تلفن کرد گفت که «من میخواهم با عجله شما را ببینم.» گفتم، «بفرمایید. میخواهید من بیایم پهلویتان یا شما میآیید اینجا.»
گفت که «نه، موزه رضا عباسی جای خیلی مناسبی است. آنجا میتوانیم با هم ناهار بخوریم. بنابراین ایشان میداند که بنده در موزه رضا عباسی هم دفتری دارم که آنجا محرمانه اگر کسی را بخواهم میبینم، هم وسیله ناهار هست.
س- درست فکر میکرد.
ج- گفتم، «بفرمایید.» گفت، «آنجا را ساعت یک پس خلوت بگویید بکنند.» گفتم، «ساعت یک آنجا خلوت است هیچکس نیست.» سپهبد مقدم هم دفترش اداره دوم درست روبهروی موزه رضا عباسی در آن خیابان قصر بود اگر یادتان باشد.
س- بله.
ج- من رفتم به دفتر رضا عباسی و چلوکباب خیلی خوبی هم گفتیم برایمان آوردند. و سپهبد مقدم هم با لباس شخصی آمد به دفتر من و در را هم بستیم و گفت که «آقای دکتر نهاوندی من قبل از اینکه بیایم پهلوی شما اشهد خودم را گفتم و بعد آمدم اینجا.» گفتم، «چه شده تیمسار؟» گفت که «والله اوضاع را که میدانید چیست. مملکت دارد میرود رو به انقلاب.» فروردین یا اردیبهشت بود و هنوز خبری هم نبود ولی «شما هم که میدانم مضطرب هستید. من فکر کردم که اینها را همه را به شاه، به اعلیحضرت، به اعلیحضرت بنویسم. و این گزارش را من خطاب به اعلیحضرت نوشتم و خواهش میکنم که شما بدهید به شهبانو شهبانو بدهند به اعلیحضرت. اما اول بخوانید اگر تصدیق میکنید که این گزارش صحیح است بدهیم. ولی من فکر میکنم یا از ریاست اداره دوم معزول میشوم. یا بازداشتم میکنند. یا بازنشستهام میکنند.» من گزارش را خواندم. گزارش بیست و سه صفحه بود دقیقاً.
نوشته بودند که اوضاع مملکت درحال اغتشاش است. خطرات زیادی مملکت و رژیم را تهدید میکند و باید یک اقدامات فوری و اساسی برای نجات ایران، عیناً، صورت بگیرد. باید با روحانیت مذاکره بشود. با روحانیت کنار باید بیاییم. با جناح معتدل روحانیت و بهخصوص شریعتمداری و قم، برمیگردیم به گزارش رئیس ستاد ارتش گزارش گروه بررسی مسائل ایران. در این مورد این هم باید گفته بشود.
و کلید قدم اول در راه نجات ایران، یک مقداری هم پیشنهادهایی داده بودند که از حمله مثلاً انحلال اتاق اصناف و غیره، که بنده آنها را در آن برنامه دولت بعدی خودم پیشنهاد کرده بودم. قدم اولش این است که افرادی که به غلط یا به صحیح در نزد افکار عمومی محکوم هستند کنار گذاشته بشوند و فدای بقای سلطنت و بقای ایران بشوند، کنار گذاشته بشوند. و سی نفر را ایشان در این گزارش نام برده بود، که اینها بدنامترین افراد هستند نزد
س- مردم.
ج- افکار عمومی. نامها بماند یعنی میگویم بنده ولی قابل، نمیدانم حالا ببینیم واقعاً. فعلاً تمام اینها را بعداً خواهیم دید.
س- بله شما بفرمایید بعد راجع به آن احتمالاً تصمیم میگیریم.
ج- بله بههرحال دوباره با همدیگر متن را میخوانیم تصمیم، این هم با آقای لاجوردی لابد یادآور شدید دیگر؟
س- بله بله یادآور شدم. ایشان هم ببخشید به من گفتند که اگر اینطور بشود ترجیح میدهند که، ترجیحشان این است و پیشنهادشان، که تمام گزارش فعلاً تا هر چند سالی که شما صلاح میدانید موقوف بماند انتشارش. برای اینکه این احتمال هست یک وقت یک غفلتی بشود و یک تکهای که نباید منتشر بشود منتشر بشود.
ج- حالا بگذارید بخوانیم همه را با هم،
س- بله
ج- تا جایی که بنده اسمها را به یاد دارم و این اسمها عجیب است. وزیر دربار هویدا، هوشنگ انصاری رئیس شرکت نفت. چند تن از رجال دولتی. اسامی که در آنجا بود نیکپی که البته سناتور بود ولی بههرحال. روحانی، ولیان. افراد کیها بودند؟
س- از خانواده سلطنتی کسی نبود؟
ج- اشرف، محمودرضا، غلامرضا، عبدالرضا،
س- شهرام مثلاً.
ج- خوب بله شهرام که شرح مطول، تمام اینها بهطور مستند.
س- بله.
ج- شهرام، کامران دیبا، لیلی امیرارجمند، اطرافیان علیاحضرت خیلیهایشان. بودند اسامی زیادی از این قبیل. مهمترین اسامی اینها بودند. مطالبی راجع به خیامیها و خرم و خیلی از اینها اتفاقاً کشته شدند حالا
س- و آنهایی که ماندند و توانستند بگیرندشان کشته شدند.
ج- که ناحق کشته شدند برای اینکه مرگ حق مجازاتشان نبود.
س- بههرحال هم اگر مجازات بود این شیوه اجرای عدالت شیوه درستی نیست. قابل تایید نیست.
ج- بله. بههرحال بگذریم. و خلاصه این اسامی هم اسم بود، ایادی، هوشنگ دولو، یعنی اطرافیان خود شاه هم بود. ایادی، هوشنگ دولو و و و …
س- ببخشید سؤال میکنم. نصیری هم بود احتمالاً توی این
ج- نصیری.
س- که رئیس خودش بود.
ج- نصیری. نوشته بود که. نه رئیس خودش نبود رئیس سازمان امنیت بود آن موقع.
س- بله بله این در چیز بود.
ج- رئیس سازمان امنیت. خوب میکنید اینها را یاد … نصیری، صدری رئیس شهربانی سابق، چون او هم آدم فاسدی بود خدا بیامرزدش. معصومی رئیس منابع طبیعی، او خیلی بدنام بود. سپهبد خسروانی. گلسرخی وزیر. بههرحال.
س- واقعاً اینهایی بودند که این اشخاص اسمشان خیلی سر زبانها بود.
ج- کیانپور. شیخالاسلام. شیخ الاسلام که دیگر. شاهقلی. شیخالاسلام، شاهقلی، کیانپور. دو معاون شیخالاسلام. نیلی آرام یکیاش. بههرحال، در این صورت اسامی هیچکسی که ظناش حسن شهرت دربارهاش باشد وجود نداشت. و واقعاً گزارش یک بمب بود. میدانید گفتن آن اسامی در آن آمبیانس کار کوچکی نبود. به همه هم برمیخورد. وزرای دولت بودند.
س- به خود خانواده سلطنتی برمیخورد.
ج- دربار شاهنشاهی که امیر متقی فرض بفرمایید. دربار شاهنشاهی که میبایستی اصلاً جارو بشود تصفیه بشود. اطرافیان هویدا بسیار بودند. خود هویدا بود. رئیس سازمان امنیت بود و امثال اینها. من بلند شدم و مقدم را بوسیدم. گفتم، «من به شما تبریک میگویم. تمام حرفهایتان درست است. و ما هم موقعی که در، من بهعنوان رئیس گروه بررسی مسائل ایران یک گزارشی نه به این ترتیب ولی همین مطالب را ما هم نوشتیم منتهی بدون اسم و در یک قالب حرفهای علمی که حالا من به آن گزارش هم خواهم رسید. گفت که «این را میدهی به علیاحضرت؟» گفتم، «میدهم.» در حضور ایشان من یک نامهای به علیاحضرت نوشتم که هم تمام این جریان را نوشتم و گفتم این را به حضور شما دادند خواهش کردند من خواندم و خواهش کردند که این را به حضور مبارکتان تقدیم بکنم که به شرف عرض … الی آخر. در حضور خودش هم لاک و مهر کردم و به مأمور نامهرسانی دادیم که سوار یک اتومبیل بشود با یک مأمور دیگری این را ببرد و در کاخ تحویل علیاحضرت بدهد رسید بگیرد بیاورد.
که دیگر خودش ببیند که من این را فرستادم. این گزارش رفت. سه چهار ساعت بعد سه ساعت بعد مثلاً ساعت شش و هفت بعد از ظهر تلفنی از علیاحضرت شد به من، «آقای نهاوندی این گزارش رسید متشکرم. این گزارش را شما خواندید؟ من خیلی در آن روز نسبت به علیاحضرت بیادبی کردم. گفتم، «بله قربان، برای اینکه خود تیمسار مقدم از من خواهش کرده بود که این گزارش را بخوانم و بگویم که بفرستد یا نفرستد؟» گفت که «آخر تویش یک چیزهایی بود که شما نمیبایستی میدانستید.» گفتم، «اگر به آن مطالبی که علیاحضرت اشاره میفرمایید.»
س- همه شهر میدانند.
ج- گفتم «در هر قهوهخانهای تشریف ببرید مردم میدانند.» که بیادبی بنده. ایشان هم با عصبانیت گوشی تلفن را زد زمین. یک ماهی از این جریان گذشت و در اواخر اردیبهشت تیمسار سپهبد مقدم به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور منصوب شدند. نتیجه سیاسی که بنده میگیریم از این گزارش، یکی در مورد روابط شاه با آمریکاییها و یکی در مورد سرنوشت مقدم. اداره دوم ستاد بزرگ کاملاً در تحت کنترل افسرهای آمریکایی بود. این مال ایران هم نبود مال هلند هم هست. مال بلژیک هم هست. مال آلمان هم هست. سیستم …
س- این شبکه …
ج- دنیایی است.
س- (؟) دنیایی است.
ج- ساواک آنقدر نبود که اداره دوم بود. بنابراین هیچ عملی در این حد و یا اینقدر ریسک نمیتوانست صورت بگیرد مگر اینکه آمریکاییها یا ندانند و یا حتی بهنظر من نخواهند یا حتی دیکته نکرده باشند. هر کسی که سیستم اداره دوم ما و ستاد ارتش ما و چیز را بداند این برایش روشن است.
س- بله.
ج- و این گزارش را سعی کردند که در حد امکان مخفی نگه دارند و بعد اخیراً از توی چند کتاب درآمده دلیل بر این است که باز هم آمریکاییها میدانستند ولی حتماً شهبانو منفعتی نداشته که از این گزارش صحبتی بکند. Processus اتفاقات سیاسی دنیای اخیر را هم که ما میبینیم این است که یک نوع هشداری بوده که آمریکاییها، کارتر داشت به شاه میداد که این کارها را باید بکنی وگرنه،
س- خود دانی.
ج- خود دانی. و این را از طریق اداره دوم به او دادند. و ایشان هم تنها کاری که کرد، این هم متد کامل شاه بود، وقتی که کسی خیلی مزاحم میشد خود او را برمیداشت میگذاشت در رأس آن کاری که ایراد میگیرد و بعد نمیگذاشت آن کار را بکند.
یادم میآِید که در گروه بررسی مسائل ایران ما یک گزارش بسیار بدی، بسیار بد، راجع به وضع دادگستری ایران دادیم و سیستم قضایی ایران بهطور کلی. خیلی هم دولت و اعلیحضرت از این گزارش عصبانی شدند. ولی گزارش بههرحال رفت.
س- رفت.
ج- گزارش را کسان دیگری تهیه کرده بودند. رئیس کمیسیون قضایی گروه بررسی مسائل ایران آقای دکتر ناصر یگانه بود که آن موقع وکیل مجلس بود، سناتور بود ببخشید. و امضاء را بنابراین او کرد. و مجبورش کردیم امضاء بکند این را.
س- گویا خیلی آدم …
ج- محافظهکار بود.
س- محتاطی است بله.
ج- بعد از یک مدتی اعلیحضرت فرمودند که دکتر یگانه بشود رئیس دیوان عالی کشور. روزی هم که ایشان رئیس دیوان عالی کشور شد در مراسم معرفی برگشتند به او گفتند «خیلی خوب دیگر شما هم گزارش نوشتید حالا شدید رئیس دیوان کشور.»
س- اجرا کنید.
ج- نخیر، اجرا که میدانستند نمیشود. خیال میکردند که با انتصاب آن شخص مسئله حل میشود. و با گذاشتن مقدم ایشان، به نظر من، یا تحت فشار آمریکاییها یا به هرچی، میگفتند خیلی خوب، همین آدم را ما گذاشتیم رئیس سازمان امنیت. دیگر چه میگویید. «ولی رئیس سازمان امنیت که به خودی خود مسئلهای را حل نمیکرد.
س- نه خیر.
ج- برای اینکه همه آن افراد بودند سرکار.
س- و احتمالاً قویتر از رئیس سازمان امنیت. مجموعهشان که قوی بود.
ج- مجموعهشان قویتر. و مرحوم مقدم، این نتیجهگیری سیاسی است که من میکنم.
نتیجهگیری شخصی این است که مرحوم مقدم را غالباً افراد متهم میکنند، و هنوز هم میکنند، به خیانت به شاه. در اینکه در روزهای آخر مقدم دیگر بازی حفظ سلطنت را نمیکرد هیچ تردیدی نیست. در اینکه بازرگان اینها را تقویت میکرد در دو ماه آخر هیچ تردیدی نیست. در اینکه یک دفتر جداگانهای در خیابان نادرشاه زیر پوشش یک شرکت ساختمانی بهوجود آورده بود که «ساواما»ی آینده را داشت در آن دفتر حاضر میکرد با همین سرتیپ فرازیان و سرتیپ کاوه و غیره و غیره، که بعداً اسمشان خیلی درآمد، هیچ تردیدی نیست. در اینکه بودجهای را که در اختیارش بود امیر قطر داده بود به دولت ایران که خرج بکنند برای اینکه جلوی انقلاب گرفته بشود رفت قسمت عمدهاش را تقدیم کرد به طالقانی، هیچ تردیدی نیست. اینها واقعیاتی است که وجود دارد. اما من یک تفسیر شخصی میکنم. و در اینکه میبایستی مقدم کشته بشود آن هم هیچ تردیدی نیست برای اینکه یک کسی بود که خیلی زیاد میدانست.
س- میدانست.
ج- و چنین کسی نمیبایستی زنده میماند.
س- زنده بماند، بله.
ج- اما خائن بالفطره مقدم بهنظر من نبود. مقدم شخصی بود که بسیار دلشکستگی پیدا کرده بود چون خودش آدم بسیار درستی بود. آدم پاکی بود. آدم وطنپرستی بود. و بعد از اینکه دید هیچکدام از آن حرفهایی که زده، که سالها میگفت و بعد هم بههرحال نوشت، انجام نشد و رهایش کردند، به نظر من خواست یک جوری رژیم جدید را مانع این بشود که، به اصطلاح، دستگاه سازمان امنیت را در قالب رژیم جدید نگه دارد و شاید یک کارهایی را در قالب همین رژیم بتواند انجام بدهد. این تفسیر شخصی من درباره مقدم. ولی این تفسیر با شرح وقایع دوتاست. شرح وقایع آن چیزی است که من دیدم. تفسیر برداشتی است که من میکنم.
برگردیم به تشکیل کابینه شریف امامی. از پنجشنبه تلفنها به منزل بنده شروع شد، که من میدانستم مقصود این تلفنها چیست، که آقای شریف امامی را ببینم. من گفتم که در خانه نیستم و تمام روز جمعه هم از ملاقات با ایشان در رفتم. و صحبت این بود یک عده میگفتند وزیر عولم و آموزش عالی. یک عده میگفتند وزیر دارایی. و بههرحال بگذریم. یک عدهای میگفتند رئیس سازمان برنامه. شنبه صبح، صبح زود من از خانه رفتم بیرون و برای اینکه، کم عقلی خودم را دارم میگویم چون رشتی هستم کم عقل هستم، به اصطلاح به دفتر خودم نرفتم رفتم به موزه رضا عباسی. حالا در هر حال میدانستم بنده را بخواهند پیدا بکنند که پیدا میکنند.
س- آها.
ج- رفتم به موزه رضا عباسی و جلسهای بود و اتفاقاً دوستی ما داشتیم پیرمردی بود به نام آقای عراقی که این خیلی نمازخوان بود و استخاره میکرد و غیره. ما هم هنوز آن موقع آمبیانس ایرانی یک آمبیانس مذهبی بود، گفتم «آقای عراقی یک همچین چیزی پیش آمده و ممکن است من وزیر بشوم بیا برای من استخاره باز کن. عجیب است ها، استخاره باز کرد و بد آمد. چون میدانست من دلم نمیخواهد شاید هم
س- (؟)
ج- بههرحال، بد آمد و در این میان آقای شریف امامی به من تلفن کرد که «من آقا بیستوچهار ساعت است دنبال شما میگردم. کجا هستید؟» گفتم، «بنده نبودم تهران.» گفت که «بله، بیایید کابینه.» گفتم، «من معذرت میخواهم. من معذرت میخواهم از همکاری با شما. من اینجا کارم سنگین است …
س- (؟)
ج- «نه خیر امر اعلیحضرت است.» و خلاصه معذرت خواستم بنده و گوشی را گذاشتم. پنج شش دقیقه بعد علیاحضرت به من تلفن کردند که «آقای نهاوندی من از شما خواهش میکنم و اعلیحضرت هم اینجا تشریف دارند و دارند تلفنی صحبت را گوش میکنند که شما وارد کابینه بشوید.»
س- پس آن قولی که داده بودند؟
ج- پس این قولی که داده بود، قربان، چه شد؟ «امر اعلیحضرت است و میفرمایند که نهاوندی که همیشه ابراز وفاداری میکرد و فداکاری میخواست بکند الان وقت فداکاری است. و میفرمایند که…» «گفتم، «این برای من جنبه خودکشی سیاسی دارد وارد کابینه شریف امامی شدن.» سکوت. «پس شما میگفتید فداکاری میکنید. حاضر به فداکاری هستید چی؟ میفرمایند که قبول بکند نهاوندی و من این محبت را هرگز»، و این محبت را، واقعاً برای من خیلی ناراحتکننده بود این حرف را بشنوم، «و این محبت را هرگز فراموش نخواهم کرد.» چارهای جز … گفتم، «قربان چشم، ولی این برای بنده یک انتحار سیاسی است. ولی به اعلیحضرت عرض کنید که بنده بهخاطر ایشان خودم را حاضرم بکشم. فداکاری بالاتر از این نمیشود.» گفتم، «خوب، حالا دیر میشود و بنده توی شهر هستم و اینها.» گفتند، «نه، معرفی کابینه را معطل میکنیم شما بیایید.» بنده هم با عجله، خیلی هم نزدیک بود به خانه، لباسم را رفتم خانه و ژاکت پوشیدم و رفتم به کاخ و آقای شریف امامی آمد گفت، «آقا کجا هستید شما؟» دیگر به او هم گفتند که میآید دیگر. شاه هم دوباره تلفن نکرد اصلاً به من. «آقا کجا هستید شما. هر چقدر بودجه بخواهید به شما میدهیم و دانشگاهها را مستقل میکنیم و فلان و فلان.» آنکه مهم نبود.
از همان روز ظهر کمدی کابینه آقای شریف امامی، چون کمدی بود. واقعاً معنا هیچ. بنده چهار سال و خردهای وزیر بودم. کابینه منصور جدی بود. کابینه هویدا کمدی بود با ظاهر جدی. ولی کابینه شریف امامی کمدی بود اصلاً کمدی بود.
س- ظاهر و باطناش کمدی بود.
ج- ظاهر و باطن کمدی بود. کمدی کابینه شریف امامی شروع شد. به محض معرفی به ما گفتند که هیئت دولت تشکیل میشود و بروید خانه لباسهایتان را عوض کنید بیایید به نخستین جلسه هیئت دولت. ما در توی اتومبیل بودیم دیدیم اولین اعلامیه دولت، آخر دولت تشکیل نشده، اولین اعلامیه دولت که «وطن در خطر است و …» یادتان هست که؟
س- بله.
ج- و بعد تصمیم به اینکه این کازینوها بسته بشود. حالا کازینوهایی که صاحبش خود بنیاد پهلوی بود که بنیاد پهلوی مدیر عاملش آقای شریف امامی است.
س- آقای شریف امامی است.
ج- تاریخ شاهنشاهی و غیره و غیره، اولین تصمیمات دولت بود. یعنی آن اعلامیه را گذاشته بودند تاریخ خورشیدی یعنی نشان بدهند که تاریخ شاهنشاهی مختومه شده.
رسیدیم به نخستوزیری و گفتند که قرآن میخواهیم بیاوریم که همه قسم بخورند به قرآن. هرگز وزراء رسم قسم خوردن نبود اصلاً هیچ جا. قسم قرآن هم خوردیم. بعد گفتند «خوب آقایان هر کدام بروند برنامههای خودشان را بنویسند.» یک هفته وقت دارند، یک هفته، حالا مملکت دیگر شلوغ است.
س- بله، بله.
ج- «و بعد بیاییم بنشینیم برنامه دولت را تصویب بکنیم.» یکی دو نفر از وزراء من جمله بنده گفتیم، «آقا مملکت در خطر است برنامه ما نداریم بنویسیم. فعلاً نجات مملکت یک نطق سه چهار دقیقهای ترتیب بدهید و برویم رأی اعتماد بگیریم همین امروز.» گفتند، «نه خیر.» ما چندین جلسه بحث میکردیم. حالا تمام مملکت شلوغ است و کابینه به مجلس معرفی نشده. چندین جلسه بحث میکردیم که مثلاً نوع تراکتور، بنده خوب یادم هست، که یک جلسه تمام بحث درباره این بود که دولت به چه نوع تراکتوری اعتبار بدهد برای مکانیزه کردن کشاورزی ایران. این یک نوع اختلاف فاز وحشتناک بین…
س- مثل اینکه اصلاً کابینه خبر ندارد چه دارد میشود؟
ج- روز عیدفطر میشود. هنوز کابینه به مجلس معرفی نشده. روز عیدفطر بود ما رفتیم، حالا این اتفاق هم جالب است، عروسی دختر دکتر داود کاظمی معاون بنده بود و معاون دانشگاه تهران قبلش بعد هم معاون وزارت علوم که قرار بود معاون وزارت علوم بشود، هنوز نشده بود، و با یک شخصی نمیدانم کی بود. اتفاقاً دکتر داود کاظمی چون خیلی گرایشهای جبهه ملی داشت عده زیادی از سران جبهه ملی هم در آن عقدکنان بودند. خدا رحمتش کند مرحوم محسن خواجه نوری هم آنجا بود. به من گفت که، او هم جزو کسانی بود که در این مذاکرات که حالا بعداً برمیگردم به آن، بنده میکردم از طرف شاه با بعضی از این مخالفین کم و بیش پا در میانی میکرد. بهخاطر اینکه سابق عضو حزب ایران بود و غیره.
به من گفت که «الان در منزل شاپور بختیار که همین پهلو است، منزل شاپور بختیار در فرمانیه اگر اشتباه نکنم یا در دروس، فرمانیه، گویا یک خانه با منزل دکتر کاظمی، فرمانیه، فاصله داشت. گفت «آنجا بودیم و سنجابی هم بود و من که از جلسه میآمدم بیرون سنجابی به من گفت که برو یک کاری که من رئیس شورای Conseil d Etat تشکیل بشود و مرا رئیس شورای دولتی بکنند من همه چیز را آرام میکنم.» شما را به خدا فکر کنید در آن آمبیانس این دولت و آن هم اوپوزیسیون.
س- بله.
ج- دکتر سنجابی حالا داستانهای دکتر سنجابی را بنده باید برایتان یادتان باشد تعریف کنم که من ابلهتر از او فقط خودش را در دنیا دیدم. این هم جزو سؤالات باشد برای بعد. نکند دوست شما باشد؟
س- نه خیر. و من یک مدتی شاگرد ایشان بودم و بدبختانه از استادهای دانشکده حقوق جز دو سه نفر از بقیه خاطره خیلی بدی دارم.
ج- بنده شاگرد ایشان هم نبودم بنابراین…
س- و این را هم از من بین پرانتز اشاره بکنم که تمام دوره بچگی و نوجوانیم آرزویم این بود که استاد دانشگاه بشوم. بعد که رفتم دانشگاه دو هفته که گذشت این آرزو از بین رفت وقتی استادها را دیدم.
ج- صحیح.
س- جز یکی دو سه نفر که در دانشکده حقوق
ج- بله.بله، عیدفطر بود و خیلی صحبت نابسامانی شهر و نارضایتی و تشکیل دولت و غیره. مهمانی بود در سفارت ژاپن، از آنجا هم رفتیم ما به سفارت. عیدفطر اگر یادتان باشد یک پنجشنبهای بود.
س- نخیر، یادم نیست.
ج- پنجشنبهای بود روز قبل از جمعه، جمعه ۱۷ شهریور. با زنم رفتیم به مهمانی سفارت ژاپن. من که وارد سفارت ژاپن شدم یک مرتبه مورد هجوم تقریباً همه سفرای خارجی مقیم تهران واقع شدم که آمدند گفتند تهران چه خبر است؟ چه دارد میشود؟ بیشتر هم فرانسه صحبت میکردند طبیعتاً Il se passe quelque chose
Il va se passer quelque chose همهاش همین بود. سفیر ژاپن، سفیر فرنسه، سفیر بلژیک، سفیر ونزوئلا، سفیر ساحل عاج، بنده خوب یادم هست این چند نفر، مضطرب که چه اتفاقی دارد میافتد توی شهر که چه شده؟ صبح عیدفطر آن نماز را خوانده بودند و خبر عمدهای هم نبود. یک بیست سیهزار نفری بودند. از مهمانی سفارت ژاپن هم ما درآمدیم. وقتی که آمدیم سوار اتومبیل بشویم. سفارت ژاپن روبهروی خانه ما بود در نیاوران، راننده من گفت که از نخستوزیری تلفن زدند به توی اتومبیل که جلسه فوقالعاده هیئت دولت است و شما تشریف بیاورید به آنجا. من رفتم خانمم را رساندم خانه و بلافاصله رفتیم بهطرف شهر. شهر هم آرام بود و خبری نبود.
رفتیم و دیدیم که بله جلسه هئیت دولت جلسه شورای امنیت ملی در شرف اتمام است و سران ارتش هم گوش تا گوش نشستند. یعنی رئیس ستاد ارتش، فرماندهان نیروهای سهگانه، رئیس اداره دوم، رئیس شهربانی، رئیس ساواک، رئیس ژاندارمری، و دبیر شورای امنیت ملی که معاون اداره دوم باشد. و ما هم وارد شدیم و وزراء هم تقریباً همه آمدند و آقای شریف امامی گفت که، «بله، قرار است فردا در تهران تظاهراتی بشود و میخواهند به مجلس حمله بکنند. عدهای فلسطینی آمدند به تهران و یک تظاهرات آنکادره میکنند و قرار است شلوغ بشود و ما میخواهیم که شورای امنیت ملی تصمیم گرفته که حکومت نظامی اعلام بشود فقط در تهران و برای مدت کوتاهی.» و گزارشاتی، بعد مقدم توضیح داد که بله همه شهرها قرار است تظاهرات باشد و غیره و غیره. گفتند که بسیار خوب. من در آن جلسه گفتم و این هم بعداً در روزنامه لوموند ملاحظه بفرمایید مذاکرات ما به روزنامه لوموند نقل میشد، که در روزنامه لوموند این را از قول من نوشتند البته دروغ هم نیست، من گفتم که حالا میخواهید حکومت نظامی اعلام کنید، من به فکر اولیه خودم برگشتم، اقلاً در همه شهرهایی که هنوز شلوغ نیست شما حکومت نظامی اعلام کنید و بعد هم مدت یک هفته معنی ندارد برای اینکه این دعوا طولانی خواهد شد. مدتش را هم طولانی بگذارد که مجبور نشوید هی تمدید کنید.» که این را هم قبول کردند. بههرحال حکومت نظامی اعلام شد و ما هم. یعنی حکومت نظامی تصمیماش گرفته شد و شاه هم اجازه داد. ها در میان جلسه وقتی که هیئت دولت تمام شد، حالا ما همه ایستادیم داریم چایی میخوریم، آقای نخستوزیر رفت به طرف تلفن و گفت که، «خوب، پس از اعلیحضرت کسب تکلیف کنیم که چه کسی فرماندار نظامی تهران بشود.» دیر وقت بود ساعت یازده بود تلفن کردند به اعلیحضرت، ایشان هم مقرر داشتند که ارتشبد اویسی فرمانده نیروی زمینی بود بشود فرماندار نظامی تهران. که انتخاب بدی هم نبود. در این میان ارتشبد ازهاری زد روی میز و گفت که «خواهش میکنم» اولین گاف حکومت نظامی از اینجا شروع شد عمدی یا سهوی نمیدانم، «خواهش میکنم که همین الان در رادیو و تلویزیون که هنوز برنامهاش تمام نشده»، شب جمعه برنامههای تلویزیون تا نیمه شب برنامه داشت، «هر ربع به ربع گفته بشود که حکومت نظامی است فردا.» ازهاری و اویسی نظرشان این بود که حکومت نظامی چهل و هشت ساعت دیگر اعلام بشود. به این خاطر که میگفتند که ما تمام سربازها را فرستادیم به مرخصی، شب جمعه است. ارتش که آماده این کار نبود.
و جابهجا کردن مستقر کردن حکومت نظامی برای ما بیستوچهار ساعت طول دارد. تا نظامیها را بفرستیم به کلانتریها، سرباز بیاوریم توی شهر، سربازهایمان مرخصی هستند ما باید از کجا سرباز بیاوریم. مجبوریم نیروهای مخصوص را وارد شهر بکنیم که نیروهای مخصوص را نمیخواهیم وارد شهر کنیم. و غیره و غیره. شریف امامی زد روی میز که «نه آقا و نه خیر باید بشود.» و مرحوم آزمون که بعد به آزمون هم خواهیم رسید، که نخستوزیر واقعی ایران ایشان بود در آن یکی دو ماه و نخستوزیری بود که طوری عمل میکرد که ایجاد اغتشاش بکند، اصرار که نه خیر باید بشود و اینها. خلاصه ازهاری و، راجع به آزمون هم یادداشت بفرمایید بنده باز صحبت میکنم. ازهاری گفت که «آقای نخستوزیر حالا که ما را مجبور میکنید خواهش میکنم که لااقل این را اعلام بکنید.» شریف امامی هم به آزمون گفت که «همین الان به قطبی تلفن کنید بگویید که هر ربع به ربع این را در رادیو اعلام کنند که از شش صبح فردا حکومت نظامی است.» آزمون هم «بله قربان.» و رفت. ما هم آمدیم رادیو را گرفتیم در توی اتومبیل که برگردیم به خانه.
س- خبری نشد.
ج- خبری نشد. اولین اعلام تشکیل حکومت نظامی موقعی شد که در برنامه اخبار شش صبح پخش شد، یعنی ساعت شروع حکومت نظامی. و علیرغم تقاضای مکرر ارتش که در صورت جلسه هم مندرج میبایستی شده باشد و حضور پنجاه تا چهل تا شاهد. آیا آزمون این را به قطبی نگفت؟ یا قطبی یافته نشد؟ یا قطبی دستور نداد به تلویزیون. قدر مسلم این است که این اولین جایی بود که خونریزی روز بعد را
س- مقدماتش
ج- مقدماتش را عمداً فراهم کردند. برای اینکه ساعت شش صبح deja مردم از محلات راه افتاده بودند.
س- بله.
ج- آن روز در حدود نود تا کشته شد از جمعیت. هفتاد و خردهای هم از نیروهای انتظامی کشته شدند. که اینها هرگز نخواستند این را بگویند. تعداد کل کشتهها صد و شصت تا بود که این تقریباً از دو طرف به یک اندازه کشته شدند.
س- بله.
ج- و از بام خانههای مختلف و از چندین جا تیراندازهایی بودند که به طرف نظامیها و به طرف جمعیت تیراندازی میکردند. و هدف این بود که هم سرباز کشته بشود، هم جمعیت کشته بشود. خلاصه
س- آشوب به پا بشود.
ج- آشوبی که دیگر غرق در خون بشود و جلوی این به حساب انقلاب به حرکت بیفتد ایجاد بشود. دولت نه به قدر کافی آنجا نفر داشت. نه آماده جلوگیری از این تظاهرات بود. یک خرابکاری هم در این میان قطعاً شده و به این ترتیب جمعه هفده شهریور تبدیل به فاجعهای شد که میبایستی نمیشد. و بعد وقتی که نصیریه را گرفتند علامه نوری که اسمش واقعیاش
س- بله
ج- نصیریه است.
س- عجب. اسمش نصیریه است، یحیی نصیریه موسوم به آیتالله علامه نوری. یحیی نصیریه معروف به آیتالله نوری را گرفتند، علامه نوری را گرفتند، گرداننده اصلی این شخص که از فلسطین هم آمده بود از لبنان آمده بود چندی پیشش، تمام این جریان را او اداره میکرد. افراد را او آورده بود. مدتها بود که اداره دوم و سازمان امنیت خبر داشتند که عربهایی وارد ایران میشوند که این عربها در حقیقت فعالین فلسطینی هستند. عده زیادی از افرادی که در لیبی و لبنان تعلیم دیده بودند اینها برگشته بودند به تهران و اینها را سازمان امنیت میشناخت و همه را گذاشتند که هر کار دلشان میخواهد بکنند.
س- رئیس سازمان امنیت در این دوره دیگر مقدم احتمالاً
ج- شل کرده بود شل کرده بود.
س- بله.
ج- فضای بازی سیاسی. این ماجرای ۱۷ شهریور بود. دو اتفاق دیگر هم در حکومت شریف امامی افتاد که منجر شد به استعفای بنده که با آن استعفا دیگر تمام میکنم امروز. باز هم مثل اینکه یک جلسه یا دو جلسه کار داریم.
س- بههرحال بنده که خیلی خوشحال میشوم. فکر میکنم که
ج- ببینید کار میکند. من هی با این بازی میکنم بعد هم متوجه نمیشوم.
س- آها، ببخشید.
Leave A Comment