روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۸ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۹
ادامه مصاحبه با آقای دکتر هوشنگ نهاوندی در دور دوم. تاریخ ۸ مارس ۱۹۸۶.
ج- موضوع صحبت چه بود؟
س- آخرین چیزهایی که فرمودند در آن جلسه ختم شد به این جلسه که فرمودید میخواهید این مسائل را بفرمایید. حزب رستاخیز و حوادث کوچکی که نشاندهنده سیستم حکومتی دولت ایران بود، پایان دوره خدمتتان در دانشگاه، بعد خدمت در دفتر شهبانو، بعد مسائل مربوط به گروه بررسی مسائل ایران به تفصیل، آن طور که فرمودید. دفتر مخصوص به اختصار. بعد مسائل مربوط به زمان انقلاب. مذاکرات با شریعتمداری و به اضافه نکاتی که یادداشت شده که بعداً بنده باید خدمتتان بگویم.
ج- داستان حزب رستاخیز را تصور میکنم تعریف کرده باشم.
س- داستان حزب رستاخیز کلیاتش را،
ج- و آن کنگره و …
س- به چه قصدی تشکیل شد و آن قصد هم برآورده نشد.
ج- بله. در آن مورد بنابراین فکر میکنم تقریباً آنچه که من تصور میکنم دانسته باشم یا میدانستم عرض کردم. به نظر من شاه از تشکیل حزب رستاخیز یک هدف اصلی داشت و آن این بود که تصور میکرد به این ترتیب بتواند یک شکل حکومت دموکراتیکی را در داخل حزب بهوجود بیاورد و به اصطلاح، واقعاً میل شاه سوق دادن ایران به سوی یک نوع دموکراسی بود در چهارچوب همان مطلبی که خودش میگفت «اصول رستاخیز»،
س- بله.
ج- و به نحوی که کنترل و نظارت این حکومت دموکراسی از دست خودش خارج نشود. که چنین مقصودی حاصل نشد. به نظر بنده باز هم هدف دوم ایشان از ترتیب این کار حزب رستاخیز فیالواقع زدن ضربهای به قدرت حزب ایران نوین و آن شبکه حزب ایران نوین و قدرتی بود که هویدا از طریق حزب ایران نوین پیدا کرده بود چون من هیچ تردید ندارم، هیچ تردید ندارم. دلیل کتبی محکمه پسندی هم به قول معروف نیست، ولی این عقیده برای من وجود دارد روی روابط شخصی و مطالبی که اتفاق میافتاد.
و از جمله به اینکه اعلیحضرت مقدار زیادی مخالفین سیاسی هویدا را در داخل حکومت تقویت میکرد یا لااقل مانع تضعیفشان میشد برای اینکه آنها غیرمستقیم جلوی اوج قدرت هویدا را بگیرند. این تردید در آن نیست.
س- یعنی هویدا چنین قدرتی داشته؟
ج- به نظر بنده هویدا در یکی دو سال آخر حکومتش مسلماً از شاه در ایران کم اقتدارتر نبود. و به طور قطع تمام کوشش بر این بود که این قدرت را کمتر نشان بدهد ولی در حقیقت ما میدیدیم که این قدرت را دارد. تقریباً همه انتصابات عمده را او میکرد حتی دیگر کنترل پلیس را هم بهدست گرفته بود از طرق آن مرحوم سپهبد صدری. در داخل سازمان امنیت با آجیل دادن، به قول مرحوم مستوفی الممالک، نفوذ بسیار کرده بود. و بسیاری از سردستههای سازمان امنیت به استثنای نصیری که با او خوب نبود و او هم با نصیری خوب نبود، و افراد هم مدیران سازمان امنیت را به اصطلاح خریده بود، خیلی ساده.
س- بله.
ج- با فردوست حسن رابطه داشت. و خلاصه شبکهای درست کرده بود که این شبکه به نظر من شاه را در اواخر سخت مضطرب کرده بود. و به طور مسلم اگر میتوانست و مصلحت میدید او را به وزارت دربار هم نمیگماشت. ولی با شاهدختها و با شاهپورها خیلی حسن رابطه داشت. در حالی که خلاف این را تظاهر میکرد برای اینکه تقریباً همه را میخوراند و به حد اعلی میخوراند. وقتی هم که آنها طالب نبودند باز هم میخوراند، برای اینکه از آنها مدرک داشته باشد و به اصطلاح آنها را …
س- مدیون خودش کرده باشد.
ج- مدیون و ممنون خودش کرده باشد. و حزب ایران نوین هم تبدیل شده بود به شبکه اقتدار ایشان و شبکه اطلاعاتی ایشان. و به نظر من، این هم از آن مطالبی است حالا ببینیم چقدرش را میتوانیم قابل مطالعه باشد یا قابل مطالعه فوری نباشد. ولی بههرحال گفتنش و بهخصوص این عقیده است.
س- بله نظر شخصی است.
ج- نظر شخصی است و این نظر شخصی ممکن است هم اشتباه باشد. هیچ نوع جنبه واقعیت عینی در آن نیست. این به نظر بنده ماجرای حزب رستاخیز بود. نکته دیگری که شاید اشاره به این باشد، نمیدانم داستان آن سرتیپی را که حالا اسمش را هم فراموش کردم ولی به یادم خواهد آمد، سرتیپی که رئیس کاخ ارم شده بود برای شما تعریف کردم یا نکردم؟
س- نه خیر تعریف نکردید.
ج- بنده موقعی که ریئس دانشگاه پهلوی بودم اتفاقات کوچک درباره
س- کوچک و با معنی.
ج- کوچک و با معنی. موقعی که رئیس دانشگاه پهلوی بودم تغییراتی در ارتش داده شد و تیمسار مین باشیان فرمانده ارتش فارس بود ارتش سوم مثل اینکه اگر اشتباه نکنم، و به ریاست نیروی زمینی منصوب شد. تیمسار مین باشیان افسری داشت همراهش که آن افسر فرمانده مرکز آموزش ارتش سوم بود، تحصیل کرده آمریکا بسیار افسر برجستهای، اسمش را فراموش کردم، و سرتیپ، و در آن فاصلهای که ایشان از شیراز منتقل بشود به فرماندهی نیروی زمینی که دو سه روز در حالت بلاتکلیفی بود برای اینکه مین باشیان را آزار بدهند این افسر را بازنشسته کردند. تیمسار آریانا که چند روز بعدش خودش هم بازنشسته شد این افسر را …
س- در این دو سه روز …؟
ج- در این دو سه روز این افسر را بازنشسته کرد با فرمان همایونی به افتخار بازنشستگی نائل آمده و این بیچاره افسر جوان تازه از آمریکا برگشته دانشگاه جنگ در آمریکا دیده بیکار و در حالت بحران عصبی، بنده هم این افسر را خیلی خوب در شیراز میشناختم با ما تماس هم داشت. و تیمسار مین باشیان به من گفت که «این را یک فکری برایش بکن. یک کاری، و از خیلی از استادهای دانشگاه شما سواد و ضبط و ربطش بهتر است.» چون کاخ ارم در حیطه اداره دانشگاه پهلوی بود و اسمش کاخ ارم بود و بههرحال یک امیری هم میشد گفت رئیس یک کاخ شاه هم شده اسمش هم اسم پرطمطراق کاخ شاهنشاهی ارم بود، گفتم که بههرحال یک کسی باید این ساختمان را اداره بکند. گفتیم بشود ایشان سرپرست کاخ شاهنشاهی ارم. به دلیلی که برای من زیاد معلوم نیست بعد از یک مدتی نامهای آمد به امضای تیمسار نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور به بنده که «سرتیپ بازنشسته فلان سوابق خوبی ندارد»، البته با اصطلاحات خودشان،
س- بله.
ج- «و مقتضی است که بلافاصله به خدمت ایشان خاتمه داده شود.» بنده خیلی تعجب کردم برای اینکه از یک طرف اگر ایشان سابقه بدی داشت چرا فرمانده مرکز پیاده ارتش سوم بود.
س- بله.
ج- و سرتیپ شاغل و سرتیپی که میگفتند بهزودی سرلشکر خواهد شد و چه و چه. کاغذ را نگه داشتم و چند روز بعد اعلیحضرت میآمدند به شیراز و این کاغذ را به اعلیحضرت نشان دادم قربان، عین داستان را برایشان تعریف کردم، گفتم، «چنین اتفاقاتی افتاده و بنده چه جواب بدهم به ایشان؟ برای اینکه این بیچاره سرتیپی است.» گفتند، «فلانی را من میشناسم خیلی افسر خوبی است و عجیب است چرا همچین مطلبی نوشتند؟ به کار ارتش چرا سازمان امنیت دخالت میکند؟ و شما به نصیری یک نامه بنویسید، بنویسید که مطلب را به اطلاع ما رساندید ما گفتیم خوابنما شدید یا مغز خر خوردید؟»
س- همینطور؟
ج- و بنده هم گفتم «بله قربان. بنده چه بنویسم.» گفتند، «بله بنویسید.»
«چشم.» آمدم بیرون و مطلب را فراموش کردم. فردا صبح در همان شیراز آقای علم به من تلفن کردند: «اعلیحضرت فرمودند آن اوامری را که به تیمسار نصیری فرمودند فراموش نکنید.» ناچار چون یکی از سنن هم این بود که هر که، اولاً اینکه یک کسی ناقل پیام اعلیحضرت باشد یک افتخاری بود ولی دیگر این نوع پیام خیلی مشکل بود.
س- بله.
ج- ناچار بنده نامهای نوشتم به رئیس سازمان امنیت بیچاره فارس، برای اینکه جرأت نمیکردم به نصیری مستقیم…
س- مستقیم
ج- بنویسم. نوشتم «سرکار سرهنگ»، او خدا بیامرز آدم بدی بود ولی خیلی شجاعانه کشته شد بعداً. «سرکار سرهنگ لهسایی رئیس سازمان اطلاعات و امنیت فارس، عطف به نامه شماره فلان»، حالا نامهای که به آن عطف میکردم نامه ارتشبد نصیری بود برای اینکه خودش هم متوجه بشود که مطلب به او مربوط نیست.
«عطف به نامه شماره فلان، مراتب به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه رسید امر فرمودند ابلاغ شود مگر ایشان
س- مگر ایشان
ج- ایشان، مگر ایشان، آیا ایشان خوابنما شده است یا مغز خر خورده است؟ پرانتز.
س- نوشتید مغز خر خورده است؟
ج- بله ناچار. برای اینکه رسم بر این بود که نوشته بشود. و این را هم فرستادم. «مراتب برای اقدام مقتضی ارسال میگردد.» و بعد از دو ساعت دیدم که بیچاره سرهنگ لهسایی تقریباً احساس اینکه دارد سکته میکند از پای تلفن پیداست که «آقا من چه خاکی به سرم بریزم.
س- بله.
ج- من در این وسط چهکاربکنم؟ گفتم، «والله اضافه بکن که آقای علم هم دستور دادند مجدد که این نامه باید فرستاده بشود. به این ترتیب
س- (؟)
ج- این سرتیپ کمالوند؟ کمالی؟ یک همچین چیزی بود اسمش. این سرتیپ بیچاره نجات پیدا کرد و تا زمان انقلاب رئیس باغ ارم باقی بود. با مرحوم سرهنگ لهسایی که عرض کردم که خاتمه
س- بله.
ج- شجاعانهای داشت، بسیار آدم ابلهی بود. و رئیس سازمان امنیت کوتهبین و مزاحمی. در اواخر رئیس سازمان امنیت گیلان شد و در روز انقلاب با دو سه نفر اینها تا فشنگ آخر از سازمان امنیت دفاع کردند و کشته شدند. مرگ شجاعانهای داشت که گناهان
س- قبلیاش را.
ج- قبلیاش را میبخشد برای اینکه بقیه خیلیها هم فرار کردند و کشته شدند منتهی به دست دشمن در شرایط دیگری. یک وقتی ایشان یک دانشجو را توقیف کرده بود همین سرهنگ لهسایی و فردایش برایش من یک نامه نوشت که دانشجو فلان در حال نوشتن شعار مضری که یک، در حال پخش اعلامیههای مضره که یک نسخه از آن به پیوست ارسال میشود توقیف شد و تحویل دادگاه نظامی خواهد شد. اعلامیه این بود که، حالا باز هم بنده عبارات را به همان عبارات اسلامی نمیگویم. «علی علیهالسلام فرمود که آن کس که بر ظالم گردن نهد»، یک عبارتی است گویا از حضرت علی …
س- بله.
ج- «آن کسی که زیر بار ظالم برود
س- برود بدتر از …
ج- بدتر از کسی است که ظالم است. و سرهنگ لهسایی در این نامهاش اضافه کرده بود که به جرم به اتهام نشر اعلامیههای مضره و توهین به مقامات عالی مملکتی توقیف شد. بنده هم، البته متوجه بودم که موضوع چیست، ولی
س- ولی آخر این مدرک نشد.
ج- نوشتم «سرکار سرهنگ لهسایی متشکرم نامه شما رسید و بنده این اعلامیه را که به این شرح فرستاده بودید، «برای اینکه خواستم دوباره تسجیل بکنم،» خواندم هیچ نوع توهینی به مقامامت عالیه مملکتی من در این اعلامیه ندیدم چون مسلماً ساحت مقدس اعلیحضرت همایون شاهنشاه
س- مبرا
ج- مبرا از این است. و من تعجب میکنم که شما چرا همچین چیزی را نوشتید.
س- و ایشان روی طبیعت ظالم تلقی کردید.
ج- و ایشان را طبیعتاً ظالم تلقی کردید. نامه که رسید سرهنگ لهسایی دوباره داشت قبض روح میشد تلفن کرد که «آقا تا حالا من برای مردم پرونده میسازم شما دارید برای من پرونده میسازید؟ خواهش میکنم نامه مرا پس بدهید.» گفتم، «والله من میخواهید نامه شما را پس بدهم ولی میتوانم فتوکپیاش را قبلاً
س- آخر چی را پس بدهید؟ دانشجو را پس بده تا نامه را
ج- گفتم «دانشجو را پس بده من هم نامه را هیچ کار پارهاش میکنم. قول شرف به شما میدهم که دانشجو را پس بده همین الان، اصل نامه را و قول هم میدهم، میدانی من قولم فتوکپی نمیکنم.» دانشجو را پس داد نامه را پس گرفت
س- بله.
ج- ولی فتوکپیاش را گرفتم.
س- دوباره دانشجو را پس نگیرد.
ج- برای اینکه دیگر دوباره دانشجو را اذیت نکند. و باز هم جزو یک دانشجوی دیگری داشتیم که الان در آمریکاست، از این قبیل اتفاقات خیلی در دانشگاه، در زمان دانشگاه خیلی برای بنده افتاد که نشان میدهد که واقعاً خیلی مسائل جنبه انسانی و در ضمن خیلی هم شوخی و فردی داشت این قبیل مسائل. دانشجویی داشتیم بهنام مکیپور این سردسته همین اعتصابی، یکی از سردستههای اعتصاب معروف دانشگاه پهلوی بود، بعد از اینکه بنده رئیس دانشگاه پهلوی شدم این در زندان بود آن موقع. ما یک عدهای از دانشجویان را رفتیم تعهد کردیم و اینها را از زندان درآوردند ولی پروندههایشان معلق مانده بود.
یک اغتشاش مختصری در دانشگاه پهلوی شد و بنده بعد از اینکه تحقیق کردم در زمان من اغتشاش شد، این مکیپور بیچاره که خیلی هم به من محبت داشت و هنوز هم بعد از بیست سال این محبت باقی است که الان در آمریکاست و آمریکایی هم شده، این مکیپور بیچاره در این اغتشاش اصلاً دخالتی نداشت و واقعاً آرام شده بود. این را میخواستند بگیرند و گفتند تقصیر این است. و مکیپور هم مخفی شده بود و با این مخفی شدنش
س- کار را بدتر کرده بود.
ج- کار را بدتر کرده بود. این دفعه شهربانی در جستوجوی این بود. و دو سه روز تمام شهر شیراز دنبالش بودند و یک روز ساعت شش و نیم صبح بنده در حال نیمه خواب و نیمه بیداری بودم که از دانشگاه تلفن کردند که آقای مکیپور از رودخانه زده وارد بیمارستان سعدی شده از راه کانال نمیدانم چیچی که باز میشد به رودخانه خشک شیراز
س- بله.
ج- از توی بیمارستان سعدی هم آمده و در جلوی دفتر شما
س- بست نشسته.
ج- بست نشسته. ریشش را هم نتراشیده گرسنه هم است دو سه روز هم است غذا نخورده، زده بود به کوه و وضع خیلی خرابی دارد و میخواهند بگیرندش. گفتم مکیپور را ببرید توی دفترم بنشیند صبحانه به او بدهید تا من بیایم. من هم ساعت هشت میآیم. ساعت هشت آمدم و مدتی با مکیپور صحبت کردیم احوالپرسی که تو چه بلایی سرت آمده؟ گفت که ما را. دوباره قسم که «من نکردم.» ولی میدانستم واقعاً در این جریان مقصر نیست. و گفتم، «والله فعلاً که شهربانی میخواهد تو را توقیف بکند.» یک مرتبه هم در همین میان از توی پنجره جلوی اتاقم که طبقه همکف بود به خیابان، دیدم دو تا جیپ شهربانی هم آمدند جلوی در ایستادند جلوی در دانشگاه که ایشان را در اخراج بگیرند. ولی در این ضمن جاسوسها در این میان خبر داده بودند.
س- خبر دادند
ج- که این آمده به دفتر بنده. گفتم چه بکنم؟ چه نکنم؟ این دفعه تلفن کردم به همان سرهنگ لهسایی که چون با رئیس شهربانی بد بود
س- بله او را انداختید به جان این.
ج- گفتم این را بیندازم به جان آن، گفتم، «آقای سرهنگ من میخواهم یک نفر را فرار بدهم شما حاضرید این کار را برای من بکنید؟» گفت که «با نهایت میل.» گفت «جریان چیست؟» گفتم، «این شهربانی میخواهد.» گفت، «آقا این دفعه این تقصیر ندارد.» گفتم، «میدانم تقصیر ندارد. ولی شهربانی میخواهد بگیردش.» گفت، «خیلی خوب پس من فرارش میدهم. شما این را به من برسانید. من این را فرار میدهم. ما آن موقع مرسوم بود که اتومبیلهای رئیس دانشگاه پرچم سه رنگ میزدند مال دانشگاه پهلوی، راننده را بنده هم استفاده نمیکرم توی شهر شیراز. راننده را صدا کردیم گفتیم پرچم سه رنگ ماشین ما را بزن. ماشین را آوردند جلوی در دفتر بنده با دو دست مکیپور را گرفتم بردم در توی ماشین سه رنگ رئیس دانشگاه نشاندم، آن وقت آقای سرهنگ لهسایی خدا بیامرز که این دفعه کارهای چیزی هم میکرد
س- خیر میکرد.
ج- و گفت که فلان آدرسی یکی از این خانههای امن سازمان امنیت، این را بیاورید آنجا پیاده کنید من مخفیاش میکنم بعد خودم از شیراز فرارش میدهم. این را بردند سه روز در خانه امن سازمان امنیت مخفی کردند و از شیراز سازمان امنیت فرارش داد برد تهران.
س- عجب.
ج- بعد در تهران ما موفق شدیم که پرونده ایشان را
س- مختومه کنید.
ج- مختومه کنیم. یک سال و نیم از این جریان گذشت. در این میان مکیپور یعنی پرونده توقیفش را مختومه کردیم، مکیپور داشت لیسانس ادبیات میشد که او را احضار کردند به دادگاه برای پرونده سه سال پیش زمان اعتصاب بزرگ دانشگاه پهلوی و او را توقیف کردند. سپهبد ضرغام خدا بیامرز رئیس ارتش سوم بود. رفتیم واسطه شدیم به پهلوی سپهبد ضرغام که این بچه را از زندان
س- در بیاورند.
ج- در بیاورند. و خلاصه دادگاه نظامی را به دستور سپهبد ضرغام این را به دو ماه حبس محکوم کردیم. از دو ماه حبسش
س- قبلاً کشیده بود.
ج- قبلاً کشیده بود. از زندان این مکیپور خارج شد. بعد از اینکه لیسانش را گرفت که بنده هم در این فاصله رئیس دانشگاه تهران شده بودم ایشان را بردند به نظام وظیفه چون محکومیت داشت او را سرباز صفر کردند. لازم آمد به اینکه ما برویم به اعلیحضرت همایونی متوسل بشویم. تمام این قصه را از اول تا آخر دوباره برای اعلیحضرت همایونی تا فرارش از دانشگاه و داستان تعریف بکنیم
س- به وسیله رئیس سازمان امنیت.
ج- برای اینکه خیلی هم از این چیزها خوشش میآمد ایشان برایش که تعریف میکنند که چه جوری همه به همدیگر حقه میزنند. و ایشان هم میخندید از این جریان. تا فرمانده ستاد بزرگ ارتشتاران دستور صادر بکنند که ایشان حالا چون سرباز صفریش قانونی بود در پادگان نمیدانم بجنورد، بجنورد کجا که اینجا را، به اصطلاح، سرباز صفر شده بود این را به کارهای دفتری بگمارند که آنجا
س- خیلی
ج- عذاب پیدا نکند. بعد از پایان خدمتش او را در جایی استخدام نمیکردند. در هیچ جا برای اینکه سابقه داشت. این سابقه دیگر دنبالش بود.
س- دنبالش بود بله.
ج- در دانشگاه تهران استخدامش کردیم و بالاخره یک بورس گرفتیم از یک جایی و این را فرستادیم آمریکا و حالا بالاخره این بچه آمریکایی شده.
س- خوب این به این ترتیب دیگر خیلی طبیعی است که
ج- و از این قبیل ماجراها و که اگر واقعاً یک مقداری هم میشد که توی دستگاهها بازی کرد ولی خوب سیستم این بود که این مسائل را به وجود میآورد در ضمن این را باید گفت راهحلهای فردی همیشه
س- بله.
ج- جنبه فردی داشت. از این قبیل قصهها زیاد است بنابراین باید به یاد آورد ولی همینطوری که یک بار خودتان فرمودید نشان میدهد که یک مقداری این چیزهای کوچک روحیه دستگاهها و روابط دستگاهها با افراد را با همدیگر
س- بله.
ج- به نظر بنده خوب نشان میدهد. مطلب بعدی چه بود؟ من دیگر به قصهگویی افتادم آقای دکتر.
س- نه، در هر حال قصههایی است که همانطور که خودتان هم فرمودید نماینده یک روحیه و یک سیستم است.
ج- نماینده یک روحیه و یک سیستم است. به نظر من گفتن این قصهها مقداری بد نیست.
س- نه این قصهها بنده خیال میکنم که مثلاً تصور بنده همانطوری که شما الان میفرمودید، دستگاه دولت ایران یا سیستم ایران یک سیستم دیکتاتوری بود اما توتالیتر نبود.
ج- اصلاً توتالیتر نبود.
س- برای اینکه در سیستم توتالیتر مطلقا چنین جاهایی برای نفس کشیدن، بازی کردن مانور کردن، روابط شخصی کار نمیکند.
ج- اصلاً.
س- بله عرضم به خدمتتان که مطلب دیگری که پیشبینی کرده بودید بفرمایید، پایان دوره خدمت در دانشگاه تهران است که به چه ترتیب خدمتتان آنجا تمام شد. و بعد منتقل شدید به کار در دفتر شهبانو.
ج- تصور شخصی بنده آقای دکتر مسکوب این است که من همیشه با شهبانو موقعی که رئیس دانشگاه تهران بودم گه گاه ملاقات داشتم. همیشه هم ایشان نسبت به امور دانشگاه ابراز علاقه میکردند. و در آن اواخر که قانون جدیدی گذشته بود که هر دانشگاهی یک ریاست عالیه داشته باشد اعلیحضرت ابراز علاقه کردند و ریاست عالیه دانشگاه تهران را اعلیحضرت به ایشان تفویض کردند. که حالا شاید هم کار خیلی صحیحی نبود ولی به هر تقدیر شد. از لحاظ گذراندن امور دانشگاه تهران کار بسیار راحتی بود، ولی از لحاظ شاید منظره سیاسی کار خیلی صحیحی نبود. ولی بههرحال کاری بود که شد. در یکی دو ماه قبل از پایان دوران خدمتم در دانشگاه تهران بنده در ماه نوامبر ۷۶ که میشود آبان پنجاه و شش
س- پنجاه و پنج احتمالاً. یک سال معمولاً تفاوت هست.
ج- آبان ۵۵ فرمودید؟
س- بله
ج- آبان ۵۵، بههرحال
س- بله در طی دو ماه فاصله میشود دو سال، بین دی و اسفند.
ج- در نوامبر هفتاد و ششاش بنده تردیدی ندارم. بقیهاش
س- تاریخ اساسیاش بنده خیال میکنم که میشود ۷۶ میشود ۵۵، بله، یک سال عقبتر هستیم.
ج- به ریاست دفتر مخصوص اعلیحضرت منصوب شدم. این قصه هم فعلاً برای تاریخ قابل چاپ نیست. در ماه شهریور یک بار که حضور اعلیحضرت رفته بودم بعد از اینکه تمام صحبتها را کردیم ایشان گفتند که «میدانید که اعلیحضرت در سیاست آینده ایران خواه و ناخواه رل شان روزبهروز بیشتر خواهد شد و خیلی هم نسبت به شما ایشان همیشه ابراز عنایت میکنند»، کلمهاش را به یاد ندارم، عنایت، عنایت که نمیگفت اعلیحضرت هرگز، «حسن نیت دارند.» یک چیزی بههرحال در این حدود، کلمهاش را تضمین نمیکنم چه بوده است. بعد هم به خنده گفتند که «اعلیحضرت باید همیشه با کسی کار بکنند که یک مقداری از او حساب ببرند. شما حاضرید بروید به دفتر مخصوص؟» این هم باز هم یکی از آن شوکهایی بود که هر نوع سؤالی را بنده منتظر بودم اولاً که شاه از شما بپرسد شما حاضرید بروید به دفتر مخصوص.
و بعد یک مقداری از آقای دکتر بهادری اظهار عدم رضایت کردند. البته مطلب مهمی نبود. اظهار عدم رضایت کردند و گفتند که «من میدانم که شما خیلی دانشگاه تهران را دوست دارید. عاشق دانشگاه تهران هستید.» که فیالواقع اینطور بود هنوز هم هست. «ولی خوب به خاطر آینده مملکت این را ما فکر کردیم که خوب است که شما بروید آنجا. البته اگر نمیخواهید بروید نروید.» ولی لحن گفتنی که «ما فکر کردیم که» و فلان و معنیاش این بود که باید بپذیریم. بنده هم گفتم «قربان، من علاقهای به این نوع کار درباری ندارم. اصولاً با خلقیات من هم رفتن به دربار، بلافاصله گفتند، «نه آن نوع کار درباری که شما خیال میکنید این کار نیست.» که نبود هم. و گفتم «بههرحال من امرتان را اطاعت میکنم.» بعد هم اعلیحضرت با یک، حالا بعداً میگویم که چه جوری این مطلب را من تفسیر میکنم که واقعاً همینطور هم هست، با یک تأثری برگشتند به من، تاثر نه، با یک نوع هیجانی برگشتند به من گفتند که، که من البته هیچ متوجه این حرف نشدم تا بعد از انقلاب، که «البته رفتن شما به دفتر مخصوص مقداری هم به آینده ولیعهد مربوط است.» نه سؤالی میشد کرد که نه
س- (؟)
ج- توضیحی میشد خواست و حرف هم برای من قابل فهم نبود. گفتند که «خوب بعداً پس به شما خبر میدهند. فعلاً به کار خودتان مشغول باشید.» بنده هم دو ماهی به کار خودم مشغول بودم تا اینکه در ماه نوامبر یعنی دیگر آبان بعد از سلام، خوب به یاد دارم در ۲۶ آبان بود، اگر اشتباه نکنم، دو سه روز قبلش اعلیحضرت مرا خواستند و خلاصه ایشان دیگر رسماً تکلیف کردند که من به ریاست دفتر مخصوص منصوب بشوم که دو روز بعد هم خودشان که این، سابقاً رئیس دفتر مخصوص را دو بار وزیر دربار به اعلیحضرت معرفی کرده بود و حتی رئیس دفتر مخصوص اعلیحضرت را وزیر دربار به خودشان معرفی کرده بود. برای اینکه خیلی به من محبت بکنند اعلیحضرت شخصاً مرا به اعلیحضرت معرفی کردند که این واقعاً استثنایی بود از لحاظ تشریفات. بعد از انقلاب که بنده ماجرای بیماری اعلیحضرت را فهمیدم متوجه شدم که، البته این شهریور دو ماه قبل، یک ماه قبل از آن در آخر مرداد و اوایل شهریور اعلیحضرت آمده بودند به فرانسه. و در فرانسه در سفارت ایران در همین (؟) که اقامتگاه سفیر بود، آقای پروفسور میلی یس آقای پروفسور ژان برنارد و فلاندن شاگرد ژان برنارد و پروفسور صفویان، حی و حاضر، که این را یک سال پیش پروفسور صفویان برای من تعریف کرد که حالا دیگر همه چیز گذشته. به علیاحضرت گفته بودند که اعلیحضرت سرطان دارد، سپتامبر ۷۶ و علیاحضرت هم مقدار زیادی گریه میکند و بههرحال میگوید که باید شما این را به خود ایشان بگویید. با تمهیدات فراوان ترتیبی میدهند که بهعنوان ایراد سخنرانی در دانشگاه ملی پروفسور برنارد در اواسط شهریور بیاید به
س- تهران.
ج- تهران. و به اعلیحضرت پروفسور برنارد در حضور صفویان میگوید که ایشان سرطان غدد لنفاوی دارند. اعلیحضرت سؤال میکند از ایشان که «من چند سال امید به زندگی دارم؟» برنارد به او میگوید، ژان بارد، که حداقل شش و اگر خوب معالجه بشوید که خواهید شد، دلیل ندارد، تا هشت سال. ایشان هم سر تکان میدهد و میگوید که «این مدت برای من کافیست.» من در ذهن خودم اینطور فکر میکنم که اعلیحضرت بعد از اینکه متوجه میشود که مریض است بههرحال امکان اینکه زنش نایبالسطلنه بشود امکانش جدی شده، میل داشت که شخصی را که بههرحال خیال میکرد به او اعتماد باید داشته باشد و فکر میکنم حق داشت به من اعتماد داشته باشد، به تصدی کارهای ایشان بگذارد و به اصطلاح چون بعداً این مسئله تربیت ولیعهد هم زیرنظر علیاحضرت مطرح شد و آینده ولیعهد هم دیگر جنبه جدی به خودش
س- بله
ج- گرفته بود، شاید از این مطلب ناشی شده بود. من چنین تعبیر میکنم و فکر هم میکنم نظر صحیح است. چندی بعد ما رفته بودیم با اعلیحضرت و علیاحضرت بنده رفته بودم به چکسلواکی. مادریک مانور نظامی شرکت کردیم، مانور نظامی ارتش چکسلواکی که مقداری سلاحهای چک را میخواستند به نظر شاه برسانند برای فروش این سلاحها. سر صبحانه برگشتند»
… من خیلی دلم میخواهد که شما در اینجور کارها شرکت کنید. بالاخره ممکن است شما یک روزی فرمانده کل قوا بشوید. «علیاحضرت به ایشان جواب داد «خدا آن روز را نیاورد.» ما همهاش این حرفها را بهصورت شوخی میگرفتیم.
س- بله.
ج- ولی این دو شخص
س- میدانستند.
ج- میدانستند که از چه صحبت میکنند ما نمیدانستیم. و ای کاش میدانستیم برای اینکه بعداً در جریان انقلاب بیماری شاه، خوب، به این مطلب خواهیم رسید.
در همان روز اعلیحضرت به من خیلی درباره وضع دفتر مخصوص وضع اطرافیان علیاحضرت با کلمات بسیار رکیک، کلمات رکیک هم گه گاه ایشان گه گاه میگفت: بهخصوص درباره دیگران و در غیابشان. و صحبتهایی کردند و اوامری بهقول خودشان بهقول معروف آن زمان صادر کردند که متأسفانه هیچکدامش قابل اجرا نبود. برای اینکه ایشان میخواستند که من بهعنوان رئیس دفتر مخصوص دو کار از من خواستند، یکی اینکه حساب و کتابهای دفتر مخصوص یک مقداری اینها نامنظم بود روشن بکنم برای اینکه میترسیدند که یک صحبت عمدهای راجع به کارهای علیاحضرت بلند بشود، که این کار را خیلی بهسرعت انجام دادیم و با کمک، خدا رحمتش کند، مرحوم دکتر اقبال که اکیپ حسابدارهای شرکت نفت اصلاً تمام اموال دفتر مخصوص را صورت، اموال یعنی تمام تابلوها یعنی اشیایی که برای موزهها خریداری شده بود در هیچ دفتری منعکس نبود، قیمتهایش معلوم نبود. از کجا آمده به کجا رفته؟ چه جوری خریداری شده؟ کجا هست؟ مثلاً ما یک انبار بدون کلیدی که کنار جارو و غیره یک تابلوی Utrillo پیدا کردیم.
س- بله.
ج- و حسبالاتفاق تابلوی جعل هم نبود. تابلوی Utrillo واقعی بود که به قیمت ۳۲۰ هزار فرانک خریداری شده بود. اصلاً کسی نمیدانست که اینها چیست؟
همینجور میخریدند.
س- عجب.
ج- دلالها میآمدند سوء استفاده هم فراوان شده بود البته ظاهراً علی قول است قابل اثبات نبود. که چند نفر را بنده اخراج کردم از دفتر از دفتر مخصوص به همین مناسبت و دو نفر را بهخصوص. و بههرحال اینها مسائل مهمی نبود با سه چهار پنج ماه زحمت مرتب شد و یک نظم و ترتیبی پیدا کرد. اعلیحضرت خیلی میل داشت این موزهها به هر قیمتی هست زودتر ساخته بشود و این اشیاء به یک جایی برده بشود احتمالاً گزارشهایی از این ور و آن ور آمده بود که نگران کرده بود ایشان را که موزه هنرهای معاصر و موزه رضا عباسی و موزه فرش و بعد موزه کرمان و اینها به سرعت موزه لرستان و اینها درست شده، خلاصه اینها از حالت اشیاء دفتر مخصوص خارج شده و تبدیل شده به اشیاء حالا موزهها بعداً به چه صورت اداره میشد بنده کار ندارم. بههرحال این
س- یک سامانی پیدا کرد.
ج- این یک نیمه سامانی این کارها پیدا کرد و دیگر خریدهای خارجی دفتر مخصوص هم از موقعی که بنده آمدم آنجا بهکلی قطع شد. دیگر ما از خارج هیچ چیز نخریدیم.
بعضی تابلوهای نقاشهای جوان را میخریدیم مثلاً قیمتهای پنج هزار تومان، ده هزار تومان دیگر در اشل
س- بله.
ج- خرجهایی که میشد مثلاً اهمیتی نداشت یا مثلاً بیست سیهزار تومان. مطالبی که راجع به اطرافیان ایشان به بنده گفته بودند اصلاً از عهده اداره بنده برنمیآمد. کار رئیس دفتر مخصوص کنترل مکاتبات رسمی اعلیحضرت بود و امور مالی دفترشان که اصلا این امور مالی ارتباطی با امور مالی خصوصی ایشان پیدا نمیکرد، مثلاً خرید لباس و جواهر و کادوهای شخصی و غیره و غیره، اینها به دفتر، اینها هم همه با حسابداری اختصاصی بود و آقای بهبهانیان. بنابراین و بهخصوص معاشرتهای ایشان را بنده به هیچ وسیلهای نمیتوانستم کنترل بکنم. اعلیحضرت هم فکر میکنم برای خاطر اینکه وجدان خودش را راحت کرده باشد و برای ضبط در تاریخ به بنده میگفت که فلان شخص را به دربار راه ندهید و این فلان شخص شبها در مهمانیهای ایشان هم شرکت میکرد. اعلیحضرت گاهی هم در حضور بهش توهین میکردند برای اینکه به او نشان بدهند که از او خوششان نمیآید و در ضمن نمیگفتند که راهش ندهند. در دو سه ماه پایان خدمتم در دفتر مخصوص علیاحضرت ملاقاتهای فراوانی داشتند که این ملاقاتها اسباب زحمت شده بود. به این معنی که افرادی میآمدند به کاخ. رسم این بود، نمیدانم به شما گفته بودم یا نگفته بودم؟ کسانی که رسماً از شهبانو تقاضای ملاقات میکردند تلفن میزدند به شخصی در دفتر مخصوص بهنام خانم میربابایی که به اصطلاح منشی مخصوص علیاحضرت بود. یا اگر خیلی با من دوست بودند به من تلفن میزدند میگفتند به خانم میربابایی بگو که ما وقت میخواهیم. این لیست تقاضای شرفیابی تهیه میشد و این لیست فرستاده میشد پهلوی شهبانو. شهبانو هر کدام را که میخواستند علامت میگذاشتند که
س- وقت داده بشود.
ج- وقت داده بشود. گاهی وقتها هم به بعضیها نمیخواستند وقت بدهند بنده واسطه میشدم که خواهش میکنم و فلان و اینها. بههرحال برای اینکه افرادی بودند که ایشان ممکن بود خوششان نیاید ولی از لحاظ سیاسی مصلحت بود که
س- ببینند.
ج- ایشان ببینند. مثلاً یک کسی که خدا بیامرزدش علیاحضرت دوستش نمیداشت ولی مرد بسیار خوبی بود مرحوم سرلشکر پاکروان بود. و سرلشکر پاکروان این اواخر مرتب شرفیاب میشد برای اینکه هشدار بدهد که اوضاع خراب است و مملکت دارد به هم میریزد و فلان و اینها، در همان موقعی که هیچ خبر نبود ظاهراً. علیاحضرت هم چون نمیخواست این حرفها را بشنود میگفت «حوصلهاش را ندارم.» و بههرحال بنده هر دفعه واسطه میشدم که این قدر این مرد خدمتگذار است و حالا درست است که بیکار است هنوز هم معاون وزارت دربار نشده بود. و امثال اینها. ولی موارد زیاد هم نبود البته. بیشتر بهقول خودشان پیر و پاتالها بودند، میگفتند «حوصله پیر و پاتالها را ندارم.» ولی بهر تقدیر آن مطلب کوچکی بود وظیفه بنده بود مهم نیست. این لیست شرفیابیها که تهیه میشد اینها چند نسخه بود یک نسخه میرفت به گارد شاهنشاهی برای اینکه اینها اجازه ورود پیدا بکنند به کاخ. نسخه دیگری میرفت به روی میز اعلیحضرت که بدانند ایشان کی همسرشان در روز، چه کسانی را همسرشان در روز ملاقات میکند. فرض بفرمایید اگر مهمانی بود که چون یکیاش هم جنابعالی تشریف داشتید اسامی کسانی که به این مهمانی میآمدند میرفت برای روی میز اعلیحضرت که ایشان میدانست که آقای دکتر مسکوب و اسناد ایکس و ایگرگ امروز چایی را با همسرشان صرف کردند. یکیاش هم میآمد پهلوی بنده که بنده بدانم که امروز برنامه علیاحضرت چیست که گاهی تلفنی مثلاً میخواهم صحبت بکنم، بههرحال بدانم ایشان به چه کاری مشغول هستند. تا اینجایش مسئولیت رسمی بود که بنده میتوانستم کنترل بکنم. یواشیواش در این ماههای آخر بگوییم از اوایل سال ۵۷ رسم شده بود که علیاحضرت کسانی را میپذیرفتند که عصر میرفتند دم کاخ میگفتند ما آمدیم علیاحضرت را ببینیم. و تلفن میزدند ناچار به داخل کاخ میگفتند یک همچین شخصی آمده. میگفتند ما خودمان وقت گرفتیم. علیاحضرت هم میگفتند اینها را راه بدهید. خدا بیامرزدشان هر دو تا را هم سپهبد بدرهای و هم سرلشکر نشاط گه گاه به من تلفن میکردند، شاید بیست بار این اتفاق افتاد، که این شخص آمده آقای دکتر ما مسئول هستیم شما هم مسئول هستید. من به آنها میگفتم والله من مسئولیتی ندارم. مسئولیت من به این لیست ختم میشود. اگر کسی میآید در خانه شهبانو میگوید من میخواهم بروم تو خودش میگوید راهش بدهید بنده چه جوری میخواهید جلویش را بگیرم؟
س- بله
ج- حالا این یک جنبه مطلب بود که آن را هم ما نتوانستیم بالاخره کنترل این افرادی را که ایشان در ماههای آخر میدید و انواع و اقسام انقلابیون آینده بودند،
س- عجب.
ج- و کسانی که میآمدند و میرفتند و افراد مشکوکی از آمریکا میآمدند و غیره و غیره، حالا بگذریم. این حالا جنبه شاید کمتر مهم مطلب است. بهر تقدیر این یک مطلبی بود که بنده در آن موفقیت حاصل نکردم و اصلاً بنای کار بر این نبود که موفقیت حاصل بکنم. تا اینکه کارهایی که در دفتر مخصوص چون همهاش جزو اتفاقات رسمی است بنده دیگر افتتاح موزهها و مسافرتهایی که برای علیاحضرت ترتیب داده شده بود که یک خرده ایشان را مردم آشناتر بشوند و غیره، کار ندارم. تا اینکه یواشیواش مسئله ایران اغتشاش سال ۵۷ بالا گرفت. و این چهار پنج روز قبل از تشکیل کابینه شریف امامی است که بنده به تفصیل برایتان شرح میدهم برای اینکه واقعاً جزو حوادث مهم تاریخ است. کابینه شریف امامی روز شنبهای اگر نظرتان باشد معرفی شد، شنبهای پنج شهریور.
س- بله. شب جمعهای که آن ماجرا اتفاق افتاد مثل اینکه …
ج- نه خیر آن جمعه ۱۷ شهریور بود.
س- ۱۷ شهریور بله، در کابینه، در کابینه شریف امامی بود؟
ج- شریف امامی بود. بله بله. حالا آن جمعه ۱۷ شهریور هم بنده به تفصیل دید خودم را از اوضاع میگویم به شما
س- بله.
ج- آن چیزی که دیدم. تفسیر دیگر نیست. ما به روز دوشنبه یکشنبهاش شهبانو به من گفتند که «جمشید قرار است برود»، مقصود نخستوزیر آموزگار بود. «جمشید قرار است برود و شما هم جزو کاندیداها هستید.» که البته من کم و بیش شهرت هم توی شهر داشت و «اگر یک وقتی اعلیحضرت شما را خواستند به تتهپته»، به تتهپته عیناً این کلمه را، «به تتهپته نیفتید.» سهشنبهای بنده به من خبر دادند که اعلیحضرت شما را احضار کردند ساعت پنج بعدازظهر. من رفتم به کاخ سعدآباد سهشنبه قبل از آن شنبه پنج شهریور، یافتن تاریخش آسان است، رفتم به کاخ سعدآباد. اولاً شرفیابیهای بعدازظهر خیلی جنبه اختصاصی داشت آن موقع. هر کسی بعدازظهر شرفیاب نمیشد. شرفیابیهای رسمی همه صبح بود. قبل از من رئیس دولت خود آقای آموزگار شرفیاب بود که من احساس کردم که ایشان استعفا داده. و اتفاقاً وقتی که از کاخ سفید آمد بیرون دم پله یک مقداری با من درد دل کرد و خیلی ناراضی گفت که «هوشنگ من واقعاً مسئله»، عیناً این کلمه، «مسئله ایران دارد سیاسی میشود. من هم میدانی اهل سیاست نیستم.» البته واقعاً آموزگار مردی، من به او سمپاتی داشتم و دارم. ولی خوب نخستوزیری بگوید من اهل سیاست نیستم.
س- بله.
ج- یک خرده اسباب تعجب است. بههرحال مهم نیست. شخص دیگری مدت کوتاهی شرفیاب بود و بعد بنده رفتم به دفتر اعلیحضرت در کاخ سفید سعدآباد.
شاید بدانید که شرفیابیها به انواع و اقسام مختلف صورت میگرفت با شاه. نخستوزیر و غالباً روسای دو مجلس را، ولی نه همیشه، شاه نشسته میپذیرفت. خودش مینشست و نخستوزیر هم مینشست و به ایشان چایی هم تعارف میکردند. وقتی که نظامیها شرفیاب میشدند شاه مینشست و آنها میایستادند. برای اینکه قدرت فرماندهی کل قوا برایشان ثابت بشود شاه پشت میز تحریر مینشست نظامیها در مقابلش ایستاده
س- خبردار.
ج- ولو اینکه یک ساعت و نیم این طول بکشد. و رئیس سازمان امنیت و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری. بههرحال تمام آنهایی که نظامی بودند. یک استثنا فقط قائل بود برای ایشان برای سرلشکر پاکروان که در ریاست سازمان امنیت هم ایشان را نشسته میپذیرفت و خودش هم مینشست.
س- عجب.
ج- نه برای بختیار و نه برای نصیری، برای پاکروان و نه برای مقدم. بقیه افراد ایستاده اعلیحضرت از آنها پذیرایی میکرد ولی خودش میایستاد و راه میرفت که البته خیلی مشکل بود. گه گاه شاه برای اینکه تمرین بهحساب ورزش بکند در اتاق راه میرفت. و چندین ساعت در روزش هم به این ترتیب در اتاق راه میرفت. و این یکی از ورزشهای عمدهاش بود. برای اینکه خیلی میشود راه رفت به این ترتیب.
س- بله.
ج- یادم میآید مرحوم تقیزاده، دو نفر را بنده دیده بودم، یکی مرحوم تقیزاده یکی مرحوم قوامالملک شیرازی که به پای خودشان کیلومترسنج میبستند که ببینند در روز چقدر راه میروند. و تقیزاده هم عادت داشت که در توی اتاق میان دو تا راندهوو یا دو تا ملاقات راه میرفت و به این ترتیب میگفت که چندین کیلومتر در روز …
س- راه میرفت.
ج- راه میرفت. قوام شیرازی قوامالملک هم همین عادت را داشت. بگذریم. اعلیحضرت هم این عادت را داشت. وقتی که بنده وارد اتاق شدم منتظر بودم که شاه ایستاده باشد که ایستاده بود و
س- شما هم بایستید.
ج- بنده هم بایستم. ایشان تعارف کرد گفت «بفرمایید.» بلافاصله من متوجه شدم که برنامهای که علیاحضرت هشدار داده قرار است اجرا بشود. البته من خودم را حاضر هم کرده بودم. و بعد هم زنگ زدند گفتند «چایی بیاورید.» دیگر من مطمئن شدم که با ما دارند تعارف زیادی میکنند خیلی احترام دارند میگذارند. بههرحال آن موقع اوضاع خراب است و فلان است و بیستار است و اینها. البته درباره خرابی اوضاع مدتها ما با هم صحبت داشتیم در یک سال اخیر و بهخصوص رفت و آمدهای مکرر بنده به قم با شریعتمداری که بعداً به آن خواهم رسید، و گزارشهای گروه بررسی مسائل ایران که این خرابیها را مرتب در این گزارشها تفسیر میکردیم، توضیح میدادیم. خلاصه، اعلیحضرت برگشت به من گفت که «بله شما که همیشه نظراتی دارید و انتقاداتی میکردید و گروه بررسی مسائل ایران گزارش میداد. خوب» عیناً درست با همین لحن و همین قیافه،» خوب، حالا اگر فرضاً یک روزی قرار شود از شما سؤال بشود که در صورت تغییرات چه باید کرد و چه کسانی باید کار بکنند چه میگویید؟» هم میخواست سؤال بکند هم نمیخواست برای خودش تعهدی به وجود بیاورد.
س- بله.
ج- البته مقصود … بنده هم برای ایشان بعد از یک تحلیل آماده شدهای، حفظ شدهای از مسائل اوضاع ایران راهحلهایی را که به نظرم میآمد برای آرامش اوضاع، آرام کردن اوضاع گفتم. و برای ضبط در تاریخ بعداً باز هم ببینیم که چقدرش را میشود چاپ کرد، برای ضبط در تاریخ این راهحلها و این مذاکرات بد نیست که یادداشت بشود. گرچه بعضیهایش هم خیلی بعداً اسباب زحمت برای بنده شد.
یکی از پیشنهادات بنده این بود که دولت بلافاصله از مجلسین اختیار قانونگذاری بگیرد. مجلس را منحل نکند ولی تعطیل بکند تا افتتاح مجلس بعدی که دیگر مجلسین تشکیل نشوند ولی در ضمن حالت فترت هم
س- پیش نیاید.
ج- به وجود نیاید. ولی چون دوبار دولت، سابق دولتها از مجلس اختیار قانونگذاری گرفته بودند میشد بر آن سابقه این اختیار را گرفت. خوب، مجلس هم که مطیع
س- بله.
ج- شاه بود. و یکی از پیشنهادات بنده این بود که بعد یک مقدار خیلی زیادی دولت سریعاً بتواند کارهای ضربتی قانونگذاری انجام بدهد که قانون بردن به مجلس و غیره در آن نباشد و بشود. پیشنهاد دیگر
س- پیشنهاد دوم بنده این بود که ای کاش قبول، حالا میبینیم ای کاش قبول میکردند، که بلافاصله در سرتاسر کشور حکومت نظامی اعلام بشود حکومت نظامی سرد. برای اینکه هنوز اوضاع آنقدر مغشوش نبود که حکومت نظامی مجبور به تیراندازی بشود. ولی ابهت حکومت نظامی خیلی بود برای مردم. که بعداً این را خیلی به بنده در روزنامههای فرنگی حمله کردند که فلانی طرفدار آمدن نظامی است، من جمله لوموند. و در سرتاسر کشور حکومت نظامی اعلام بشود و دادگاههای نظامی هم با یک قانونی اجازه رسیدگی به جرائم فساد را داشته باشند همینطوری که به جرائم مخل امنیت
س- نظم عمومی.
ج- نظم عمومی که به اصطلاح ما از دو طرف بزنیم. و یک سری پیشنهادات خیلی مفصلی راجع به مسئله مسکن، مبارزه با فساد، به جریان انداختن پروندههای عدهای از افراد که موجود بود و تعداد قلیل، قلیل کسانی که واقعاً به نسبت کل حکومت، گزارش سپهبد مقدم را من برای شما گفتم؟
س- نخیر.
ج- میگویم الان میگویم. انحلال اتاق اصناف
س- تعداد قلیلی کی به؟
ج- افراد فاسد در رأس در طبقه بالای
س- آها، برکنار بشوند.
ج- حکومت بودند. مبارزه با تورم، از بین بردن انحصارات خصوصی عملاً واردات گوشت کشور دست فلان شخص بود. واردات آهن دست شاهدخت اشرف بود. میدانید اینها انحصار
س- بله.
ج- بنده اسم اینها را گذاشتم انحصارات خصوصی. خود ایشان هم میدانستند به چه اشاره میکنم.
س- بله.
ج- انحصارات خصوصی، یک تصفیه کوچکی در دستگاه دولت. استقلال دانشگاهها و غیره و غیره. فلسفه فکری من این بود که از یک طرف قبل از اینکه ایران را، ما میدانستیم که باید ایران دموکراسی بشود وگرنه نمیشود ادامه پیدا بکند. ولی من فکر میکردم که تا موقعی که فساد از حد معقول در بالای دستگاه بیشتر باشد این دموکراسی قابل پیاده کردن بهقول معروف
س- نیست.
ج- نیست. تفسیر بنده این بود. به ایشان هم گفتم و الان هم عقیدهام این است.
علت عمده سختگیری بیمورد سازمان امنیت و دستگاه پلیس و سانسور مطبوعات، فساد بود. اگر دزدی در ایران نمیبود کسی ناراحت نمیشد به او حمله بکنند.
فلان، اسم هم میبرم، باز هم حالا قابل، ببینم بعداً، قابل چاپ فعلاً باشد، فرض کنیم یکی از کسانی که دائم موی دماغ دولت و سازمان امنیت و دربار بود که انتقاد از او نشود مرحوم نیکپی بود. مرحوم نیکپی غلط یا به درست متهم به فساد بود. شخص دیگرش دستگاه وزارت منابع طبیعی بود، متهم به فساد بودند.
اتاق اصناف بود، متهم به فساد بود. اینها بودند که اصلاً سانسور درست میکردند برای اینکه خودشان بتوانند
س- کارشان را بکنند و سروصدا بلند نشود.
ج- سروصدا بلند نشود. و اینها مربوط بودند با کسانی در اطراف شاه و با آنها مربوط بودند. خلاصه یک شبکه. و خود نصیری فاسد بود به حد اعلی. فردوست فاسد بود. و اینها همه به هم مربوط بودند و طبیعتاً نمیگذاشتند. اگر دزدی در یک اقلیتی در ایران نمیبود آن حالت فشار روی افکار عمومی هم لزومی نداشت.
بنابراین عقیده من این بود و به شاه هم آن روز عرض کردم این را که برای آزادسازی فضای باز سیاسی بدون مبارزه واقعی با فساد، نطق بر ضد فساد،
س- امکانپذیر نیست.
ج- امکانپذیر نیست. و واقعاً عقیده من آن زمان این بود. و پرویز ثابتی که معاون سازمان امنیت بود من با او قبلاً صحبت کرده بودم. او هم همین عقیده را داشت که مبارزه واقعی با فساد یعنی عوض کردن سیصد نفر توی مملکت، جابهجا کردنشان، که از این سیصد نفر ده پانزده نفرشان توی چشم مردم بودند که حتماً میبایستی بروند کنار. اینها را همه را بنده با نهایت ادب و رعایت اطراف و جوانب به اعلیحضرت گفتم. و دو نکته دیگر را هم گفتم که شاید این برای بنده خیلی گران تمام شد. یکی این بود که گفتم که به هرحال غلط یا درست، چون این هم سابقه به مطلبی بود که شریعتمداری به من پیغام داده بود، انتقاداتی میشود از چند نفر که بهتر است که اعلیحضرت مقرر بفرمایند که شاهدخت اشرف و شاهپور غلامرضا و شاهپور احمدرضا، محمودرضا ببخشید، البته من آن موقع میگفتم والاحضرت برای یک مدت نسبتاً طولانی از کشور خارج بشوند. و خریت عمدهای هم که بنده کردم، خریت عرض میکنم. خوب، در موقعی که، حالا اعلیحضرت هم مدت سه ربع تمام با نهایت دقت چون خیلی خوب بلد بود ایشان گوش بدهد به حرفها خیلی خوب، این یکی از صفات بزرگش بود، گوش میداد تمام مدت توی چشم نگاه میکرد و پیدا بود که حرفهای شما را حالا اگر هم نمیگیرد نمیدانم، ولی پیدا بود که
س- (؟)
ج- با عمق و توجه دارد گوش میکند. سه ربع ایشان هیچی نگفتند و همین جو سر تکان میداد و گاهی یک سؤال کوچکی میکرد.، «مقصودتان چیست؟» چون این ملاقات یک ساعت و اندی طول کشید. گفتم،« قربان، بهنظر من کسانی که میآیند سرکار در ایران باید یک مقدار خودشان هم از نظر افکار عمومی بهانه بهدست مردم ندهند.
بنده هیچ تأیید نمیکنم که فرضاً وزیر دربار یا نخستوزیر چون چند روز پیش این اتفاق افتاده بود و گزارشش هم به تمام شهر رفته بود من جمله سازمان امنیت داده بود که مرحوم هویدا در رستوران یونانی رفته بود رقص یونانی کرده بود و عکس گرفته بودند از او. بعد مجبور شده بودند عکسها را بروند جمع بکنند. و خوب یک سروصدایی بلند شده بود توی محیط آخوندها و غیره. با یک شخصی بود به نام اسلامی نیا وکیل شهر ری که او یک اسکاندالی در یک مهمانی کرده بود راجع به هویدا که آن هم گزارشش در شهر پخش شده بود که اینها برای ایشان و برای بنده که این داستانها را میدانستیم. ایشان که میدانست و من هم میدانستم و او میدانست که من میدانم اینها مسبوق به یک اشاراتی بود بنابراین الان شاید معنی نداشته باشد. گفتم، «باید بعضی از کارها را روسای درجه اول دستگاه دولت نکنند. نخستوزیر این حرکات را نباید بکند. وزراء باید زندگی سادهتر داشته باشند. لزومی ندارد که حتماً بروند توی … و یکی هم مرحوم ولیان کتککاری کرده بود در «شومینه» که آن هم سروصدایش پیچیده بود. نایبالتولیه آستان قدس رضوی در «شومینه» مست بکند و کتککاری بکند. اینها حرکاتی بود که روی هم رفته در قم بهخصوص در محیط آخوندی اثر بد و توی مردم
س- بله
ج- نه تنها در قم. خلاصه، درباره افراد ایشان از من سؤال کردند که چه کسانی را به چه کارهایی میخواهید بگذارید که بنده چند نفری را نام بردم. و بعد هم چیزی به من نگفتند و به مذاکرات
س- به صورت یک تبادل نظری بوده.
ج- خاتمه دادند. پس فردا شبش پنجشنبه شب دیروقت شهبانو به من تلفن کرد، گفت که «راستی من شنیدم که شما میخواهید کابارههای تهران را ببندید. با آن شخصی که سهشنبه ملاقات داشتید گفتید میخواهم کاربارههای تهران را ببندم.» معلوم شد که حالا نشستند و بحث کردند که فلانی میخواهد کابارههای تهران را ببندد. بنده اصلاً صحبت کاباره نکردم گفتم نخستوزیر در توی کاباره مست نکند.
س- بله.
ج- و نبایستی هم میکرد. اینجا هم نباید بکند.
س- بله، در هیچ جا نباید بکند.
ج- بههرحال این جریان گذشت و پنجشنبه در شهر پیچید که آقای شریف امامی به نخستوزیری منصوب شده که بدترین انتخاب ممکن بود. جمعه صبح بنده که از همه جا دیگر دست کوتاه بود و میدانستم که انتخاب شریف امامی اشتباه بزرگیست. ببخشید، ببخشید، پنجشنبه صبح روز تعطیل بود نیمه تعطیل. و این تلفن شهبانو هم چهارشنبه شب بود نه پنجشنبه شب. اینها را خوب الان دارم با همدیگر وصل میکنم. پنجشنبه صبح بود برای ایتکه روز شرفیابی نظامیها بود، ولی روز تعطیل علیاحضرت بود که روزهای پنجشنبه میگفتند «به کار بچهها میرسم.» کار نداشتند. برای همین ما هم تعطییل بودیم. بنده تلفن کردم به ایشان که «شنیدم شریف امامی نخستوزیر دارد میشود و میخواهم بیایم یک دقیقه شما را ببینم.» به شهبانو. بنده رفته بودم بالا، رفتم به کاخ، گفتند، «بیایید.» و رفتم پایین آنجا پیغام دادم به نوکرشان به مستخدم در اتاقشان، دیگر مأمور تشریفات و اینها پنجشنبه نبود، گفتند علیاحضرت حمام هستند شما پایین صبر کنید که
س- بیایند.
ج- بعد صدایتان میکنند. من هم پایین نشسته بودم روز نظامیها بود که یکییکی پنجشنبه روزهای شرفیابی آنها بود. در این موقع تیمسار مقدم مرحوم خدا بیامرزدش، آمد بیرون و خیلی مضطرب و ناراحت، گفت، «آقای نهاوندی من میتوانم از شما یک خواهشی بکنم؟» «بفرمایید تیمسار.» بعد بهصورتی به من تو خطاب بکند. «به جان دوتا دخترهایت میتوانی یک کاری بکنی که من الان شهبانو را ببینم؟» گفتم، «قرار است من خودم بروم پهلویشان ولی نمیدانم شما را هم ببینند یا نه؟ میروم بالا میپرسم.» من رفتم بالا و پیغام دادم باز هم به مستخدم، خانمی که در آن اتاق بود مستخدمه که «تیمسار مقدم رئیس ساواک هم میخواهند شرفیاب بشوند.» علیاحضرت از تو پیغام دادند که «من نهاوندی را میتوانم با این لباس ببینم.
س- ولی رئیس …
ج- رئیس سازمان امنیت را نمیتوانم ببینم.» و این مثلاً با لباس، بدون بزک و غیره، با لباس ساده میخواستند مرا ببینند. گفتند، «چه کار دارد؟» گفتم، «والله خیلی، به عرضشان برسانید که خیلی مضطرب است و عجله دارد.» گفتند، «خیلی خوب، لباس میپوشم و
س- میبینمشان.
ج- میبینمشان. من هم آمدم به مقدم گفتم که «بسیار خوب، شما را میبینند.» چند دقیقهای گذشت، نیم ساعتی گذشت و بنده و مقدم دوتایی رفتیم بالا و شهبانو هم در این میان وارد سرسرا شدند رفتند به دفترشان و ما را پذیرفتند و ما هم رفتیم.
حالا بنده آنجا ایستادم و هر سه تا هم ایستاده بودیم. مقدم هم با لباس نظامی و کاسکت زیربغل و نظامیای که در مقابل همسر فرمانده کل قوا ایستاده و گفت که، «قربان علیاحضرت که اطلاع دارید که شریف امامی مأمور تشکیل کابینه شده و …
Leave A Comment