روایت‌کننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی

تاریخ مصاحبه: ۲۷ مارس ۱۹۸۶

محل مصاحبه: پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

نوار شماره: ۱۳

و دکتر صدیقی هم می‌دانست که به‌هرحال برخوردی با مخالفین حاد و خمینی خواهد بود و بر این اعتقاد بود که به‌هرحال تسلط داشتن به ارتش، بزرگ‌ترین آتویی است که در دستش است بتواند بازی بکند بین دو جناح. و البته در نهایت امر هم دکتر صدیقی معتقد بود به اینکه بعد از اینکه اوضاع آرام شد، و این را به بنده گفته بود ولی نمی‌دانم به شاه گفت یا نگفت، ولی به من اعتماد داشت و می‌دانست که تکرار نخواهم کرد این را، گفته بود که به‌هرحال بعد از اینکه همه آب‌ها از آسیاب افتاد و آرامش حاصل شد ایشان بالاخره مجبور می‌شوند که استعفا بدهند و آن جوان بیاید.

بعد می‌گفت که البته گرفتاری کار در این است که نیابت سلطنت را هم خراب کردند ولی آن را بالاخره یک کاری می‌شود کرد، یک کاری‌اش می‌کنیم. برای اینکه مخالف این بود که شهبانو نایب‌السلطنه بشود. اعلی‌حضرت زیر بار این شرط نرفت به‌خاطر اینکه دیگر قدرت مقاومتش را از دست داده بود. به‌خاطر اینکه شهبانو می‌خواست که از ایران برود. بازی دیگری را داشت شهبانو می‌کرد. به‌خاطر اینکه آمریکایی‌ها فشار می‌آوردند از ایران برود. و فرمول دکتر صدیقی را نپذیرفت.

چند شب بعد، بنده دیگر تقریباً کاری هم نداشتم دیگر بعد از آن هم دو بار بیشتر شاه را ندیدم. چند شب بعد بنده کمردرد شدیدی داشتم و در منزل خوابیده بودم همین آرتروزی است به آن اشاره می‌فرمایید.

س- بله.

ج- و ساعت نه‌ونیم یا ده بود که شهبانو به من زنگ زد، گفت که «اوضاع خیلی خراب است و غیره و غیره. اعلی‌حضرت هم اینجا تشریف دارند و اگر می‌توانید شما که با اینها خیلی رابطه دارید با مخالفین یک دور دیگر یک کوششی برای تشکیل، این که هر کس را قبول می‌کنند، یک کابینه ائتلافی تشکیل بشود.» دکتر امامی اهری که خیلی هم آن موقع با آیت‌الله طالقانی نزدیک بود و اصولاً جزو به اصطلاح مخالفین بود در آنجا بود آمده بود به دیدار بنده برای معاینه، طبیب من بود. آقای عبدالکریم لاهیجی، که نمی‌دانم می‌شناسید کیست؟

س- بله، بله، هر دویشان را می‌شناسم.

ج- ایشان را که با ما دوست

س- با هم هم خیلی دوست بودند.

ج- با هم این دو تا خیلی دوست بودند.

س- بله.

ج- هنوز هم دوست هستند

س- بله.

ج- و با بنده هم که عبدالکریم لاهیجی از طریق دکتر امامی اهری رابطه دوستانه‌ای در دو سه سال اخیر قبل از انقلاب پیدا کرده بود. و عبدالکریم لاهیجی هم آمده بود به احوال‌پرسی بنده. فراموش کردم بگویم که یکی از کسانی که در آن موقع خیلی اظهار علاقه می‌کرد به این فرمول کابینه ائتلافی اتفاقاً عبدالکریم لاهیجی بود و حتی صحبت کرده بودیم شاید او هم به یک ترتیبی یک پستی در کابینه داشته باشد گرچه غیرمتناسب بود ولی‌ به‌هرحال.

به هر تقدیر بنده شب تلفن کردم به دکتر بختیار و به دکتر، پنج‌شنبه شبی بود، می‌دانم برای اینکه فردایش جمعه بود، به فروهر. سنجابی در زندان بود اگر اشتباه نکنم یا به‌هرحال سنجابی در اروپا بود، ببخشید، بعد آمد روزهای آخر آمد. فروهر باز هم خیلی مساعد بود، گفت که «خیلی اوضاع از بیست روز یک ماه پیش عوض شده. ولی مع ذلک من نگرانی‌هایم هنوز به‌جای خودش باقیست. اگر آقای سنجابی بود ما می‌توانستیم کاری بکنیم، آقای سنجابی قرار است یکی دو روز دیگر بیاید.» و گفتم، «خوب، من با بختیار هم می‌خواهم صحبت.» گفت که «بختیار را بگذارید کنار. او زیربار نخواهد رفت و آن دارد به راه خودش می‌رود.» مجدداً بنده با بختیار دوبار تلفنی صحبت کردم. و از عبدالکریم لاهیجی و دکتر امامی اهری هم خواهش کردم که از اتاق دیگر گوشی تلفن دیگری را بردارند و این مذاکرات را گوش کنند. بنابراین تمام این مذاکرات با دو شاهد صورت گرفته، یکی‌اش عبدالکریم لاهیجی بود و یکی دکتر امامی اهری. و بعد آمدیم و به‌هرحال نه بختیار زیربار رفت و نه فروهر که نمی‌دانست چه جواب بدهد و این بار هم نشد. دو ملاقات دیگر بنده با اعلی‌حضرت داشتم.

یکی یک روزی ما توصیه از دکتر باهری بود ولی اقداماتش را قسمتی بنده متقبل شدم، قرار گذاشته بودیم که شبی برویم به کاخ وقت بگیریم از اعلی‌حضرت و علیاحضرت مشترکاً با گروهی از استادهای دانشگاه و اشخاص مختلف و بگوییم. آن موقع دیگر قطعی شده بود که شاه از ایران می‌خواهد برود. آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. چرا بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود. برویم در کاخ و به اعلی‌حضرت بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. گروهی رفتیم به کاخ و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده ای به ما ملحق بشوند. دکتر باهری هم تماس‌هایی داشت با. آقای دکتر باهری نمی‌دانم اگر مصاحبه نکردید بکنید خیلی اطلاعات دارد.

س- بله مصاحبه نکردیم هنوز.

ج- باید بکنید به نظر من از آن کسانی است که حتماً باید با او صحبت کنید. او خیلی اطلاعات دارد. دکتر باهری با آیت‌الله خوانساری صحبت کرده بود یا پسر آیت‌الله خوانساری که محمدباقر است اگر اشتباه نکنم، با پسرش به‌‌هرحال، و قرار بود که اگر این کار راه بیفتد خوانساری هم قبول بکند یک عده‌ای هم بروند در منزل او متحصن بشوند از بازاری‌ها. خلاصه یک قالی را بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم.

گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده بودم، دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی که الان در ایران است، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مصفا استاد مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا دختر امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود. دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. این چند نفر را بنده خوب به یاد دارم بودند. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت، مصفا هم اصولاً خیلی موافق اعلی‌حضرت نبود مصدقی بود به‌اصطلاح، ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه

س- الان باید …

ج- الان باید جلوی و خیلی هم با صدیقی نزدیک بود. مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلی‌حضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان می‌ترسیدیم جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم لای پای‌مان می‌گویند، یک همچین اصطلاحی هست اینجا در فرانسه …

س- روی کولش می‌گویند.

ج- دم‌شان (؟) اینجا می‌گویند لای پایش.

س- بله.

ج- دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و

س- بله.

ج- برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی. بنده مع ذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم، دکتر باهری گفت خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره. رفتیم پهلوی، بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلی‌حضرت. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران، بنده خوب یادم هست سه‌شنبه بود. ایشان یک روز هفت هشت روز بود قبل از رفتن. آخرین، گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خواب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتای‌شان. شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفت که، گفتم، «قربان می‌دانم اعلی‌حضرت خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید من از روی صمیمت آمدم با شما صحبت کنم. نروید.» البته یک خرده با لحن مؤدب‌تر ولی تقریباً به همین لحن. گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتهی ما کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود و اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند وگرنه مملکت از بین می‌رود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجی‌ها هم دلشان می‌خواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا می‌دانید؟» گفتم، «خوب اتومبیل‌شان پایین بود.» گفت «عجب، با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمی‌کشند؟» «نه خیر.» سؤال جواب‌ها اصلاً خیلی پراکنده بود. بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم»، باز هم یک کسی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را اینجوری کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم. فکر کردم چه بکنم؟ چه نکنم؟ دیدم این حرفی نیست که بشود با فرماندهان ارتش زد. و حرفی هم نیست که نشود زد. به‌هرحال باید یک فکری کرد.

دو نفر در ارتش، بنده فکر کردم با اینها آن مطلب را بگویم یکی به‌خاطر اینکه دوست نزدیک من بود و هست و صددرصد به او اعتماد شخصی داشتم، دریادار دیهیمی که معاون نیروی دریایی بود و الان هم در پاریس است موقتاً. آن هم انتره‌سان است با او مذاکره، سؤال بکنند. و دیگری که با بنده آن‌قدر دوست نبود ولی آشنا بود و می‌دانستم که دست‌اندر کار این است که یک قالی با افسرهای جوان چاق کند، سرتیپ جواد معین‌زاده رئیس اداره دوم ارتش نیروی زمینی. رئیس رکن دوم نیروی زمینی نه اداره دوم، در سطح ارتش بود. رئیس رکن دوم نیروی زمینی. و این را به آنها جریان را عیناً تعریف کردم. دیهیمی که در این مایه نبود اصولاً. معین‌زاده گفت که «باید کودتا کرد.» و از همان موقع، آن موقع دیگر اردشیر زاهدی هم از ایران رفته بود و اردشیر زاهدی چون یک موقعی در دنبال این بود که یک حرکت نظامی ایجاد کند، ولی بعد هم البته گذاشت رفت. سرتیپ معین‌زاده و سرتیپ شفاعت مرحوم که بعداً شکنجه‌اش دادند و کورش کردند و کشتند، فرمانده هوا نیروی شیراز، فرمانده پاراشوتیست‌های شیراز و یکی دو تا از افسرها در پی این بودند که خودشان یک کودتایی بکنند. این مطلب را به آنها گفتم و اتفاقا در خاطراتی که معین‌زاده چاپ کرد عین این جریان را منهای چیزهای زننده‌اش به‌طور کلی نوشت. باهری هم وقت خواست که برود شاه را ببیند و شاه هم به او وقت داد روز شانزدهم ژانویه ساعت دوازده و باهری را پذیرفت. مدتی هم دکتر باهری همان صفحه ما را برای ایشان گذاشت که نروید و فلان و اینها. ایشان هم گفت که «نه نمی‌توانم نروم. ولی فعلاً هستم.» دست می‌دهد به دکتر باهری و دکتر باهری هم می‌آید بیرون و می‌رود خانه‌اش. اعلی‌حضرت هم وقتی که دکتر باهری می‌رود، بنده این را از منوچهر صانعی آجودان مخصوص‌شان که آن روز کشیک بود شنیدم، بعد از اینکه باهری می‌رود بیرون اعلی‌حضرت می‌گوید چایی بیاورید. ایستاده چایی شیرین می‌خورد و می‌رود دم هلیکوپتر و علیاحضرت منتظر بودند سوار طیاره می‌شوند می‌روند فرودگاه و از فرودگاه می‌روند. آخرین کسی که در ایران به حضور ایشان رسماً رسید.

س- باهری بود.

ج- محمد باهری بود. در روزی که شاه از ایران می‌رفت کاخ نیاوران خالی شده بود گاردی دیگر در آنجا وجود نداشت یعنی ده نفر می‌توانستند بروند این کاخ را

س- بگیرند.

ج- تصرف کنند. تمام آجودان‌ها فرار کرده بودند یا مشغول تظاهر در خیابان‌ها بودند بر ضد سلطنت. یک آجودان باقی مانده بود منوچهر صانعی در این کاخ و یک پیش‌خدمت. کاخ خالی بود.

س- عجب.

ج- آن طرف هم ادیب هویدا همراه علیاحضرت بود در کاخ اقامتگاه به اصطلاح، کاخ بالا کاخ تازه. شاه تا ظهر روزی که حرکت کرد ملاقات‌های خودش را به‌طور عادی

س- انجام داد.

ج- انجام داد. ظاهر خودش را حفظ کرد. ولی آدمی بود بیمار. بنده بعداً فهمیدم روزی سه قرض والیوم می‌خورد سه والیوم ده می‌خورد برای اینکه اعصابش راحت باشد. عملاً از او سلب هر نوع اراده‌ای می‌کرد. و خودش را باخته بود. به‌هرحال دیگر از آن امام‌زاده انتظار معجزه‌ای نمی‌شد داشت. اعلی‌حضرت رفتند و بنده در ایران ماندم.

آقای بختیار بنده را ممنوع‌الخروج کردند. اول لیستی منتشر شده بود به اسم لیست صادرکنندگان ارز که اسم بنده هم روی آن لیست بود برای ۵۲ میلیون که معلوم نبود این ۵۲ میلیون ریال است تومان یا دلار؟ ولی به‌هرحال بود. اول دولت به همه گفت که همه اینها بمانند تا وضع‌شان روشن بشود. که خوشبختانه ما رفتیم و از دادگستری، از بانک و دادگستری کاغذی گرفتیم که،

س- که همچین نیست.

ج- به‌هرحال خلاف قانون هم نبود خروج ارز ولی بنده خارج نکرده بودم. بعد

س- در آن لیست اسامی خیلی مغشوش و

ج- آن لیست

س- برای جنگ اعصاب بود

ج- برای جنگ اعصاب بود و des informations خاکستری بود یعنی راست را با دروغ قاطی کرده بودند

س- بله.

ج- برای اینکه قابل قبول باشد.

س- بله.

ج- بعد بنده ممنوع‌الخروج شدم ولی خوب راهی وجود داشت که از سرحد برویم بیرون خیلی راحت. یک گروهی هم به بنده آمدند پیشنهاد کردند که شما را می‌بریم. چون بنده پاسپورت داشتم.

س- بله.

ج- بنابراین فرقی به حالم نمی‌کرد. «شما را می‌بریم آن طرف سرحد چیز بازرگان

س- پاسپورت هم که دارید.

ج- پاسپورت هم که دارید. ویزا هم که ترکیه نمی‌خواهد. از آن طرف هم سوار طیاره بشوید بروید دیگر. کاری با شما ندارند.» من والله خلاف شأن خودم می‌دانستم که از ایران بروم. ولی خانم را فرستادم که همان روز ۱۶ ژانویه از ایران خارج شد با هواپیمای دیگری. و بنده در تهران ماندم. و اتفاقاً علیاحضرت روز آخر به من نامه‌ای نوشت که خواهش می‌کنم شما بمانید و از دولت بختیار حمایت کنید. و سعی کنید که مردم را جمع کنید و غیره. البته یکی از کسانی که آن تظاهرات قانون اساسی را درست کرد و ستونی که از میدان ۲۵ شهریور سابق راه افتاد بنده درست کرده بودم و خیلی هم برای آن تظاهرات زحمت کشیدیم و به‌هرحال تظاهرات آبرومندی شده بود. و بعد هم دو سه بار وزرای کابینه بختیار به بنده خرده فرمایش‌های مختلف کردند از جانب آقای بختیار، من جمله برای اینکه یک اقداماتی بکنیم که به‌هرحال موقعیت ایشان تقویت بشود. و تا اینکه در شب چهاردهم به پانزدهم بهمن بنده در توی خانه خوابیده بودم و ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در خانه را می‌زنند و نگاه کردم دیدم دو تا جیب جلوی خانه ما ایستاده. بنده فکر کردم این لشوش و الواتی هستند که آن موقع شب‌ها به خانه‌ها حمله می‌کردند.

تلفن کردم بلافاصله به کاخ نیاوران چون قرار حفاظتی بنده این بود که اگر به خانه ما حمله بشود آنها یکی دو دقیقه‌ای برسند. گفتم یک همچین چیزی است، بلافاصله یک جیب آمد جلوی خانه. بنده هم در را باز نکردم تا آنها بیایند. در این فاصله اگر، شاید هم می‌توانستم از دیوار خیلی راحت بود بروم به یک خانه دیگر. به‌هرحال معلوم شد که از حکومت نظامی آمدند بنده را توقیف کنند. و هیچی بنده یک چمدان برداشتم و چند تا کتاب و یک اسباب ریش تراشی و غیره و غیره و سوار ماشین شدیم یک بعد از نصف شب و رفتیم به زندان یعنی به پادگان جمشیدیه که اتفاقاً در موقع ورود به عبدالمجید مجیدی برخوردم که ایشان هم یک گروه دیگری در همان ساعت توقیف کرده بودند.

س- توقیف کرده بودند.

ج- و شش شب هم در زندان

س- به سر بردید.

ج- به سر بردم که آن هم تجربه بدی نبود. عرض کنم به حضورتان که فردای آن روز از رادیو شنیدیم که فلانی و فلانی را، هم اسم بنده و اسم مجیدی را به‌عنوان سوء ‌استفاده از قدرت گرفتند توقیف کردند. و بنده یک نامه ای نوشتم به آقای بختیار، ببخشید، گفتند که توقیف شدند طبق ماده ۵ قانون حکومت نظامی.

بنده یک نامه‌ای نوشتم به آقای بختیار که من اعتراض می‌کنم به توقیف خودم و ماده ۵ شامل کسانی است که قیام و اقدام برعلیه حکومت سلطنت مشروطه کرده باشند و این مشمول من نمی‌شود. چرا بنده را توقیف کردید؟ خیلی مؤدبانه. پاسخ نامه فردا رسید از طریق رادیو دو روز بعدش که علت توقیف این افراد سوء استفاده از قدرت بوده بنده یک نامه دیگری نوشتم به آقای بختیار به‌عنوان اعتراض باز هم، که من به شما اعتراض می‌کنم و من سوء ‌استفاده از قدرت نکردم و اگر بعد از آزادی از اینجا هم شما و هم تلویزیون را به‌عنوان دفتری در

س- بله.

ج- محاکم صالحه تعقیب خواهم کرد. دکتر مجیدی هم یک چیزی نوشت ولی شاید این نامه دوم را با این شدت ننوشت. ولی دو نامه اعتراض ایشان هم به بختیار نوشت. تا اینکه روز آخر می‌رسد. پنج شش روز بعد از این ماجرا روز بیست‌ویکم بهمن فکر می‌کنم.

س- بله.

ج- یا بیست‌ودوم، که ما صبحانه را خوردیم ولی دیگر ناهار نبود در زندان. دکتر مجیدی مقداری وسائل غذا داشت، بیسکویت و اینها، یک ناهار مختصری خوردیم و ساعت دو از رادیو شنیدیم که شورای عالی ارتش بی‌طرفی را اعلام کرده است.

دیگر ما متوجه شدیم که روز آخر است ساعت‌های آخر است. در زندان ما سه دسته بودیم. یک دسته کسانی بودند که به وسیله حکومت نظامی توقیف شده بودند و اینها جداگانه بودند در جمشیدیه. در حدود ۱۵۰ همافر بودند. و آن هم یک داستان خیلی جالبی بود. همافرها را یک طرف نگه داشته بودند ما یک طرف بودیم. آن بیست نفر حکومت نظامی یک طرف بودند. ما هم در یک زندان جداگانه در یک اتاق بنده و مجیدی و بعد روز آخر کیانپور و دو نفر کسانی را که در اعتصاب پست و تلگراف شرکت داشتند اینها را هم ما با همدیگر زندگی می‌کردیم. همافرها مشمول مقررات نظامی بودند، یعنی لباس زندان پوشیده بودند. لباس ساده سربازی به حساب پاگون نداشت. سرهای همه‌شان را تراشیده بودند. زندان ارتشی نظامی. چون افسر هم نبودند. سرهای همه‌شان را تراشیده بودند و اینها صبح‌به‌صبح در ضمن مجبور بودند که بروند به سلامتی

س- اعلی‌حضرت.

ج- اعلی‌حضرت بزرگ همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران هورای متعارفشان را هم بکشند. همان روز صبح هم این بدبخت‌های زندانی که برضد شاه شورش کرده بودند همه را به صف کردند و ما هورای اینها را هم در سلام صبحگاه شنیدیم. تمام اینها یک حالت کافکایی واقعاً

س. بله.

ج- واقعاً غیرقابل…. به‌هرحال، و این بیچاره‌ها هم بودند آنجا، به ما هم خیلی با نهایت غضب نگاه می‌کردند. ما از آنها بیشتر از همه می‌ترسیدیم. ساعت دو بعدازظهر سرلشکر میرهادی که نمی‌دانم زنده است یا مرده، فرمانده پادگاه جمشیدیه نطقی کرد که با بلندگو نطق می‌کرد از بیرون می‌شنیدیم که «پادگان در تحت حفاظت ملت قرار داده شده و سربازها همه بروند. هفت هشت ده تا سرباز و افسر ماندند برای نگاهداری ما و آمدند درهای آن قسمت همافرها را هم کلید کردند. ما چند نفر در تحویل ساواک بودیم در تحویل حکومت نظامی

س- نبودید.

ج- نبودیم. سه نفر ساواکی که با ما بودند اینها ما را ول نمی‌کردند. به‌هرحال آنها باعث شدند که ما بمانیم وگرنه می‌توانستیم زودتر در برویم. خلاصه ماندیم و تیراندازی شد از دو طرف تا اینکه ساعت شش یا شش‌ونیم بالاخره ملت موفق شدند که در زندان را بشکنند. می‌دانید آن شب همه زندان‌ها را رفتند باز کردند. ارتشبد نصیری مرحوم هم در یک پاویونی در داخل جمشیدیه بود ولی با ما نبود و ممنوع الملاقات بود به اصطلاح. خلاصه ما در میان، بعد دکتر تسلیمی که وزیر بازرگانی حکومت سابق بود، یکی از این حکومت‌ها بود، چون سابق توده‌ای بود و یک مقداری کار انقلابی بلد بود، در آن آخرین دقایق گفت که «من رفتم و پیدا کردم که فیوز این زندان کلیدهای برق این زندان کجاست، این ساختمان کجاست.» بلد بود یک چیزهایی را که ما بلد نبودیم.

س- بله.

ج- یک مرتبه رفت تمام برق آن ساختمان را خاموش کرد که واقعاً یک مقداری هم کمک کرد این عمل تسلیمی به

س- فرار

ج- نجات چند تن. رفتیم از زندان خارج شدیم. طبیعتاً قاطی، یکی از زندانی‌ها هم از همان‌هایی که گرفته بودند که او هم داستان خیلی جالبی داشت. شخصی بود معاون شهرداری تهران و یک قاضی دادگستری، بنده اسم‌ها را همه را فراموش کردم. معاون شهرداری تهران در یک زمانی، قاضی دادگستری که هم اسم رئیس اتاق اصناف بود، شیخ بهایی.

س- بله.

ج- شیخ بهایی معاون شهرداری آخوند و

س- و گویا اصفهانی.

ج- و اصفهانی، نیک‌پی این را معاون شهرداری کرده بودند و می‌گفتند آدم بدی هم نیست. و ازهاری دستور داده بود که شیخ بهایی رئیس اتاق اصناف را بگیرند رفته بودند این را گرفته بودند. این بیچاره هر چه پیغام می‌داد «آقا من رئیس اتاق اصناف نیستم.» گفتند، «حالا بمانید بعد شما را آزاد کنیم.» به‌هرحال آنجا مانده بود بیچاره. و عبایی داشت ریش و همیشه ریش داشت ته ریش داشت و اینها. عبا و ریش و یک قرآن هم دست گرفت و افتاد جلوی جمع. ما هم قاطی همافرها و دیگر همافرها هم شعار می‌دادند و با ما هم کاری نداشتند می‌توانستند ما را بزنند کاری با ما نداشتند. بنده و مجیدی هم هم به‌علت تاریکی هم به علتی که احتمالاً هر دوتای‌مان خیلی می‌ترسیدیم دست همدیگر را هم گرفته بودیم و رفتیم به فشار به‌طرف

س- در ساختمان

ج- در خروجی ساختمان. وقتی که پا از در خروجی ساختمان بنده بیرون گذاشتم دیگر مجیدی از نظرم افتاد نفهمیدم کجا رفت، یک شخص ریشویی کلاه خود به سر مسلسل به‌دست بسیار خشن بسیار بی‌تربیت یعنی فحاش زد به دست من و گرفت، گفت «کجا داری می‌روی؟ توقیف هستی و الان می‌بریم تیربارانت می‌کنیم.» بنده هم واقعاً یک آمبیانس کاملاً fin du monde آخر دنیا و آخرالزمان بود آنجا.

یک آن دیدم که ارتشبد نصیری را بستند به طناب از پا دارند می‌کشند و می‌برند، این را بنده دیدم. و واقعاً هم فکر کردم که آخر عمر بنده رسیده. این هم هی فریاد می‌زد می‌گفت، »گرفتم، گرفتم. و الان می‌کشیمش.» و به این ترتیب افراد دیگر فکر کردند که چون دخل بنده آمده از اطراف ما، بنده بعد متوجه تاکتیک شدم. ولی من خلاء کامل در

س- حس و

ج- احساسم پیدا شد. چند چیز را می‌توانم به شما بگویم که در آن دیدم. یکی اینکه انسان وقتی خیال می‌کند دارد می‌میرد تمام زندگی گذشته‌اش را در یک آن می‌بیند. خیلی جالب است این. و واقعاً من تمام از بچگی تا روز آخر تمام حوادث را مثل اینکه یک مرتبه در یک تابلو همه را دیدم. یک حالت مغزی است که تمام خاطرات گذشته شما یک مرتبه زنده می‌شود. زن من همیشه می‌گفت «اگر بلایی سر تو بیاید من می‌روم توی وان حمام و رگ خودم را می‌زنم خودم را می‌کشم.» این صحنه هم به نظرم آمد و به یاد دختر بزرگم هم افتادم برای اینکه دختر کوچک من عروسی کرده بود دختر بزرگ من هنوز مجرد بود می‌گفتم یک بلایی سر من بیاید او کسی را ندارد که همراهش باشد و به اصطلاح، اینها این دو سه چیز یادم است. بعد هم دیگر خلاء کامل. الان که فکر می‌کنم فاصله ساختمان تا خروج جمشیدیه سیصد چهار صد متر بیشتر نبود ولی چقدر طول کشید من آنجا چه کردم، چه شد؟ اصلاً به یاد ندارم. ما از جمشیدیه خارج شدیم از خیابان هم رد شدیم. کالاشنیکوف

س- آقا هم

ج- آقا به من و همین‌طور هم این فحش می‌داد فحش‌های رکیک با صدای بلند. زبان و دهانم به کلی خشک شده بود مثل اینکه دیگر غدد بزاقی قطع شده باشد. چه می‌گفت این شخص نمی‌دانم. ولی می‌دانم که فریاد می‌زد و یک چیزهایی می‌گفت که ظاهراً حرف‌های خیلی خوب هم

س- نمی‌زد.

ج- نمی‌زد. و از خیابان که رد شدیم کامیونی آنجا ایستاده بود که داشتند این عده‌ای را که توقیف می‌کردند سوار آن کامیون می‌کردند. مرا به طرف کامیون نبرد من احساس می‌کردم باید بروم به طرف کامیون لابد. مرا برد به طرف یک پیاده‌روی دیگر گفت، «جناب استاد بدو.»

س- یا برو

ج- «بدو.» نه خیر حالا گوش کنید. این دیگر اولین کلمه‌ای بود که دوباره من مثل اینکه حیات به من برگشته باشد. و دست مرا گرفت و کشاند مرا. من اصلاً راه دیگر نمی‌توانستم بیایم. مرا کشاند رفتیم وارد خیابان روبه‌روی پادگان جمشیدیه شدیم، بنده در این حال دیدم که نیک پی را گرفتند مردم و دارند می‌زنند. نیک پی را خیلی کتک زدند بیچاره را قبل از اینکه ببرندش به زندان. گفتم «حالا نکند به ما حمله کنند.» حالا بنده دیگر دوباره رفلکس

س- بله.

ج- دفاع از زندگی پیدا کرده بودم. گفت، «نترس، اگر حمله کردند من تیراندازی می‌کنم. ولی جرأت ندارند به من حمله کنند.» بنده را برد به یک کوجه بن بستی. کلاه خودش را از، اولاً از توی جیبش وسایل پانسمان درآورد و بنده را پانسمان کرد.

س- شما زخمی شدید؟

ج- نه خیر، ولی وقتی پانسمان شدم دیگر قیافه‌ام قابل تشخیص نبود.

س- عجب.

ج- و کلاه خود خودش را هم گذاشت به سر بنده، کلاه پوستی کاسترو بنده را هم خودش گذاشت سر خودش. بنده شدم یک مجاهد

س- مجاهد انقلابی.

ج- مجاهد زخمی که دارد می‌رود دیگر. به‌هرحال تغییر اردو دادم به این ترتیب. از اردوی مغلوبین وارد اردوی فاتحین شدم. حالا و به راه افتادیم توی خیابان یواش‌یواش. این هم با خونسردی زیر دست مرا گرفته پیاده راه آمدیم تا پهلوی اداره شهرسازی شهرداری در توی بلوار الیزابت یعنی در حدود دو سه کیلومتر

س- بله.

ج- همینجور صحبت می‌کردیم. نمی‌دانم چه می‌گفتیم ولی با هم هم حرف می‌زدیم. گویا خواهرش در دانشکده ادبیات بود بعد خواهرش را می‌خواستند از دانشگاه اخراج کنند بنده مخالفت کرده بودم و مقداری چیزهایی که به نظرم می‌آید دقیقاً، به‌هرحال این شخص به منم گفت که «من دیدم گناهی»، همیشه هم تو خطاب می‌کرد، «تو که گناهی نکردی. و آمده بودیم ما همه را بگیریم. من ترا نجاتت می‌دهم.» و به این سان رفتیم. حالا به من می‌گوید «خوب، جناب استاد» دارد جناب استاد می‌گوید گفت «جناب استاد». دیگر حالا رفیق شده بودیم با همدیگر. طبیعتاً بنده هم زندگی‌ام را مدیونش بودم. «کجا می‌خواهی بروی؟» بنده

س- خانه‌ام می‌روم.

ج- می‌دانستم خانه خودم نمی‌توانم بروم. خانه برادر یا خواهر زنم، برادر خودم یا خواهر زنم نمی‌توانم بروم. دکتر کوثر آن نزدیکی زندگی می‌کرد رئیس دانشکده هنرهای زیبا ولی یک روز قبل از اینکه بنده را توقیف بکنند دکتر کوثر آمده بود به دیدار من خداحافظ داشت می‌رفت به ایتالیا. گفتم، «اگر نباشد من بروم تا بالای خانه‌اش، حالا دیگر فکرم به کار افتاده بود، بروم تا بالای خانه‌اش بعد از چهار طبقه رد بشویم مردم معمولاً آنجا فضول بودند نگاه می‌کردند. او نباشد در بزنیم بیاییم پایین جلب‌نظر می‌کنیم.

دوست دیگری داشتم مشک‌فروش، دارم که او هم در یک خانه‌ای زندگی می‌کرد آن موقع که طبقه پایین آن خانه یک درمانگاه بود ولی آن نزدیکی توی یکی از خیابان‌های فرعی بولوار. فکر کردم لابد در این میان تیراندازی در شهر فراوان است حتماً در آن درمانگاه پرزخمی است آنجا هم نمی‌شود رفت و خیلی هم نئون و غیره و چراغ روشن است. و واقعاً فکرم دیگر کار نمی‌کرد که بنده کجا بروم. یعنی چیز شد اصلاً خیلی حالت بدی بود. از دیدن بانک صادرات بنده به این فکر افتادم که در سلطنت‌آباد یکی از دوستان دانشگاهی یعنی دوستان زمان تحصیل بنده که در یک وزارت‌خانه کار می‌کرد خانه‌ای دارد. حالا فکر کنید از بولوار تا سلطنت‌آباد یعنی باید از این سوی شهر برویم به

س- بله.

ج- آن سوی شهر. گفت که «اگر جایی نداری ترا می‌برم مغازه پدرم که سبزی فروشی دارد در توی خیابان آیزنهاور توی پستوی مغازه بخواب، ولی فردا صبح دیگر باید بروی.» دیدم که امشب جابه‌جا بشوم بهتر است. گفتم «بله برویم خیابان گلستان چندم. برویم آنجا.» ماشین هم نداشتیم. بالاخره بنده را زیر درخت نشاند توی خیابان یک مقداری نگاه کرد و یک خانمی را که با پیکان داشت می‌آمد با مسلسل متوقف کرد گفت که «یک برادر زخمی داریم و می‌خواهیم برسانیم به خانه امن در سلطنت‌آباد.» گفت که «تو برو بنشین پشت ماشین، ناله هم بکن.» بنده هم رفتن نشستم پشت ماشین و دراز کشیدم. خانم هم به بنده یک مقداری پسته تعارف کرد و گفت که «پسته برای خونریزی خوب است تقویت می‌کند.» خیال می‌کرد بنده خونریزی دارم زخمی شدم.

ج- بنده هم یکی دو تا پسته برای اینکه ایشان نرنجد قورت دادم برای اینکه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. از این سوی شهر رفتیم به آن سوی شهر. چندین بار جلوی ما را گرفتند ولی خوب مسلسل ایشان و حالت زخمی مجاهد

س- بله.

ج- کارساز بود وخلاصه رسیدیم به در منزل آن دوستمان. حالا در می‌زنیم من اسم خودم را که نمی‌توانم بگویم.

س- بله.

ج- آن شخص در را به روی ما باز نمی‌کند. بالاخره بنده اسم او را هم نمی‌توانستم بگویم برای اینکه نمی‌خواستم این دو نفر اسم او را بفهمند. بالاخره گفتم «تی‌ تی تی»، اسم آن دختر آن آقا، الان می‌ترسم شما بشناسیدش، هنوز در تهران زندگی می‌کند، مهم نیست. «تی تی تی من هستم. من پاپای فیروزه‌ام.» به این ترتیب حالا تی تی در خانه ظاهراً نبود اصلاً

س- بله

ج- ولی به‌هرحال

س- به‌هرحال صاحبخانه

ج- «تی تی تی تی من هستم پاپای فیروزه‌ هستم.» فهمید که طرف کیست. آمدند در راه بروی ما باز کردند و اینها ما را بردند تو و آن بیچاره خدحافظی کرد با ما و رفت. بنده اولین عکس‌العمل اولین چیزی که به آن دوستم خطاب کردم گفتم، «خسرو یک لیوان ویسکی به من بده.» بنده اصولاً ظرفیت جذب مشروبم خیلی کم است، یک لیوان ویسکی را همین‌جور

س- سر

ج- سرکشیدم که کم‌کم به حال بیایم. بعد از آنجا رفتیم. بنده فکر کردم، دیگر مغز کار می‌کرد، فکر کردم مصلحت نیست من در منزل همین شخص بمانم برای اینکه ممکن است خطری

س- بله

ج- آنها ممکن است برگردند. تلفن زدیم به دوست دیگری گفتیم که بیاید ما را از آنجا ببرد. دیگر نسبتاً وضع و حال. رفتیم به منزل یکی دیگر از دوستان و در منزل آن دوست چند روزی ماندیم. بعد نامه‌ای نوشتم بنده از منزل آن شخص به آقای بازرگان و تمام ماجرای توقیف خودم و غیره را گفتم و به او نوشتم که من چون خودم را مقصر نمی‌دانستم از ایران فرار نکردم. حالا هم در اختیار دولت هستم که اگر می‌خواهند مرا محاکمه بکنند، محاکمه بکنند من حاضرم از کارهای خودم دفاع کنم. خیلی آدم خوش باوری بودم.

س- بله. خوب، آن وقت واقعاً هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که کار به اینجا بکشد.

ج- وزیر کشور کابینه آقای بازرگان همکار سابق بنده آقای آقا سیداحمد صدر بود که قرار هم بود که وزیر بنده هم بشود،

س- بله.

ج- تلفن کردم به آقا سیداحمد صدر. ولی خوب. راحت هنوز می‌شد با آنها تماس گرفت. به سیداحمد صدر گفتم که بله یک همچین چیزی است و اینها و. گفت که «جنابعالی آدم که نکشتید. آدم که قطعاً نکشتید. سوء استفاده هم مطمئناً نکردید برای اینکه در زمانی که سوء استفاده می‌توانستید بکنید بنده مدیرکل حقوقی وزارت آبادانی و مسکن بودم قراردادها را بنده امضاء می‌کردم.» همه را ایشان امضاء می‌کرد و بنده هم به او اعتماد داشتم. مرد شریفی است آقا سیداحمد صدر.

«بنابراین قاعدتاً با شما نباید کاری داشته باشند. مع ذلک من نامه شما را به آقای بازرگان می‌دهم و تا موقعی که من به شما چیز نکردم از

س- منزل نباشید. از

ج- از جایی که هستید بیرون نیایید.»

س- بله.

ج- نامه را بنده به وسیله‌ای فرستادم برای سید وزیر کشور و وزیر کشور هم داد نامه را به بازرگان. دو روز بعد تلفن کردم به رئیس دفتر بازرگان، خودم گفتم «من فلانی هستم. نامه‌ای برای آقای نخست‌وزیر نوشتم و تکلیف من چیست؟» گفتند که «شما تشریف بیاورید نخست‌وزیری و»، ما هنوز در معیارهای سابق زندگی می‌کردیم. «تشریف بیاورید نخست‌وزیری. ما اتومبیل برای‌تان می‌فرستیم.» گفتم، «نه حالا من بعداً با شما تماس.» گفت، «نمره تلفن‌تان چیست دیگر؟» بنده احتیاط کردم ندادم خوشبختانه. دو روز دیگر هم گذشت. تا اینکه روز سومش آقای دکتر مغازه‌ای طبیب خیلی از آخوندها ابوالقاسم مغازه‌ای و دکتر امامی اهری آمدند به دیدن من و گفتند که «ما با پسر طالقانی تماس گرفتیم پسر طالقانی گفته که این شخص هیچ کاری نکرده بیاید اینجا آقا به او یک امان می‌دهد و

س- برود دنبال زندگی‌اش.

ج- برود دنبال زندگی‌اش.» که به این ترتیب طالقانی یک عده زیادی را جلب کرد و همه را داد کشتند اگر نظرتان باشد. من چون به صدر قول داده بودم که تکان نخورم، تکان نخوردم ولی دوباره به او پیغام دادم که «آقا تکلیف من چیست؟ این راه هم وجود دارد.» دو روز بعد از صحبت اول آقای صدر به وسیله یک واسطه‌ای به من پیغام داد که «صحبت محاکمه و عدالت و اینها نیست و آن جایی هم که شما هستید احتمالاً شناسایی شده. در یکی دو ساعت آینده از آنجا فرار کنید.» حالا ساعت سه بعدازظهر است. جایی هم ما نداریم برویم. بالاخره شخصی را پیدا کردیم که آپارتمان خالی‌ای داشت در سامان دو. سوار اتومبیل یکی از دوستان شدیم که ساعت سه بعدازظهر در وسط انقلاب از آن سوی تهران برویم به سامان دو. و راه افتادیم که در توی خیابان بنده آن روز شما را دیدم

س- بله، فرمودید.

ج- با خانم مثل اینکه داشتید قدم می‌زدید. تا جایی که اشتباه نکنم.

س- شاید.

ج- به‌هرحال تنها نبودید.

س- بله آنجا نزدیک منزل ما بود دیگر نزدیک آن دواخانه سلطنت‌آباد

ج- بله در همان سلطنت‌آباد رفته بودم منزل یکی دیگر از دوستانم. حالا منزل آن دوستم نمی‌توانستم بیرون بیایم برای اینکه جلویش پاسدار بود یکی از … مجبور شدیم برویم با همسایه تماس بگیریم. مردم ایران هم مردم خوبی هستند. از خانه آن دوست با نردبان رفتیم به منزل همسایه. اتومبیل یکی دیگر از دوستان آمد در منزل همسایه داخل خانه بنده را سوار کرد و رفتیم به سامان دو در یک آپارتمان خالی که صاحبش رفته بود به انگلیس و کلیدش پهلوی یکی دیگر بود. یک بطری ویسکی و یک مقداری بیسکویت و یک مقداری ژامبون و عرض کنم و اینها و مخصوصاً هم به بنده سفارش کردند که سروصدا نکن. چراغ هم روشن نکن. حالا ماه بهمن چراغ روشن نکردی هم خیلی مشکل است. سه چهار روز بنده در آنجا بودم تنها، بدترین ایام بود، تا اینکه بالاخره آمدند خبر دادند که پاسدارها آمدند و سامان را تصرف کردند و آپارتمان به آپارتمان دارند کنترل می‌کنند که کی در اینجا زندگی می‌کند. حالا لازم آمد که از آنجا فرار کنیم. با یکی از همکارهای دانشگاهی تماس گرفتیم که رفتیم به منزل ایشان ولی چطور از سامانی که در تصرف پاسدارهای انقلاب است

س- بله.

ج- دوستان بنده رسید. اینها رفتند بررسی کردند دیدند که دو تا پاسدار بچه آنجا ایستادند. هر کسی که داخل می‌شود یا خارج می‌شود دو نفری می‌روند ماشینش را بررسی می‌کنند. جدا نمی‌شدند از همدیگر می‌ترسیدند. بنابراین ما فکر کردیم که ساعت شش که تاریک است هوا از محوطه سامان دو خارج بشویم و یکی دیگر از دوستان درست سر ساعت شش، ساعت‌های‌مان را میزان کردیم، وارد بشود

س- که اینها بروند.

ج- اینها بروند به طرف آن و بگوید که من می‌خواهم بروم منزل آقای دکتر جمشید بهنام رفیق خودمان که اتفاقاً همان موقع رفتند منزل بهنام را به‌خاطر بنده گشتند. بنده دو تا آپارتمان آن طرف‌تر بودم. عرض کنم که، و داریم می‌رویم منزل جمشید بهنام، حالا ما اسمی هم غیر از این بهنام بیچاره به عقلمان نمی‌رسید.

س- بله.

ج- به‌هرحال او که کاری نداشت.

س- نه خیر کاری نداشت.

ج- اتفاقاً به این ترتیب باران شدیدی هم درگیر شد و ما با یک اتومبیل خارج شدیم با یک اتومبیل پیکان، و آن شخص هم با یک اتومبیل بزرگ

س- وارد شد.

ج- که بیشتر ابهت داشت

س- جلب توجه کرد، بله.

ج- وارد شد و گفت، «می‌خواهم بروم منزل بهنام» و آمدند و شروع کردند به جستجوی صندوقش و اینها، ما هم در این میان اینجوری سلام کردیم به پاسدارهای انقلاب و بنده کلاه سرم بود و عینک داشتم و اینها، و خارج شدیم و رفتیم به منزل دوست دیگری. از آن منزل دوست به منزل دوست دیگری و خلاصه پنج شش جا در تهران عوض کردیم تا شش هفته آخر را در منزل یکی از کارمندان جزء سابق که شده بود. در اوایل انقلاب یک کمیته‌های خیلی از مرشدین محل تشکیل داده بودند که آن کمیته‌ها از بین رفت

س- بله.

ج- اسمهایش باقی ماند ولی دیگر آن افراد مثل ریش سفیدهای محل.

س- بله.

ج- منزل یکی از ریش سفیدهای محل که یک کمیته‌ای مسجدی در ریاست او بود و درب خانه‌اش هم او صبح، در جنوب شهر،

س- باز بود.

ج- در خانه‌اش هم از صبح تا شب باز بود مشغول رتق و فتق امور بود و می‌رفتند خانه این و آن و توقیف می‌کردند و غیره. ما هم در طبقه بالای خانه‌شان دو تا اتاق اینها برای مهمان داشتند،

س- در اختیار

ج- بنده را بردند آنجا و شش هفته بنده در منزل آن بودم و راحت‌ترین این دوران، البته پرده اتاق همیشه کشیده بود. روزها پرده کشیده بود. زن این می‌آمد چون چادرنمازی هم بود سینی غذای بنده را می‌گذاشت در پشت در و بنده غذا را می‌خوردم دوباره می‌گذاشتم بیرون در برای اینکه به ناموس آقا تجاوزی نشود. برای من رو می‌گرفت به اصطلاح خانمه.

س- بله.

ج- ولی خیلی غذای خوبی می‌پخت هنوز هم مزه غذاهایش در دهانم هست. و بعد ولی خوب دیگر در وضعی بودم اولاً جنوب شهر بود کوچه پس کوچه که اصلاً فکر اینکه بنده آنجا باشم

س- بله.

ج- و یک خانه‌ای که درش تمام مدت باز است

س- باز است.

ج- و پاسدار می‌آمد تویش می‌رفت، نبود. شب بنده مجبور بودم که چراغ را خاموش نگه دارم تا آقا برود مغازه‌اش را ببندد. در ضمن کارمند دولت بود ولی مغازه هم داشت، بنگاه معاملات ملکی داشت، بنگاهش را ببندد، نمازش را برود مسجد بخواند بیاید شب خانه بعد چراغ را روشن می‌کردیم.

س- بله.

ج- این مرد نازنین هم که خودش عرق نمی‌خورد مرتب برای بنده ویسکی می‌خرید یا می‌آوردند برایش لابد از خانه‌های مردم می‌آوردند، که

س- به‌هرحال مشروب شما می‌رسید.

ج- بله، برای اینکه واقعاً در آن زمان یک چیزی بود که مقداری اعصاب را

س- کمک می‌کرد.

ج- کمک می‌کرد. به‌هرحال پذیرایی خوبی از ما می‌کرد. برای او ویسکی را آوردن در جزو توی سینی می‌آورد خودش هم دو زانو می‌نشست پهلوی بنده، مشروب را که می‌خورد یک گیلاس می‌ریخت با آبعلی، بعد از اینکه می‌خوردم دوباره می‌گذاشت توی سینی می‌برد توی گنجه درش را قفل می‌کرد و کلید را هم می‌گذاشت توی جیب خودش می‌رفت. عرض کنم که به‌هرحال به‌عنوان دوا، این دوا را شب به شب در خدمت ایشان، در خدمت حاج آقا می‌خوردیم. تا اینکه بالاخره راه‌های مختلف رفتیم و یکی از این راه‌ها به این نتیجه رسید و بعد هم بنده دیگر از ایران روز ۱۸ ژوئن ۱۹۷۹ از تهران بنده خارج شدم و بعد ساعت ده صبح، چند روزی در کردستان بودم و بعد هم از مرز گذشتم و آمدم به پاریس.

س- که الان اینجا هستید.

ج- تمام می‌شود این داستان به این ترتیب. عرض کنم به حضورتان یک داستان دیگری هم درباره زمان اختفای خودم بگویم. منزل یک وکیل عدلیه‌ای بنده زندگی می‌کردم چند روزی که این وکیل عدلیه قوم و خویش یکی از امرای خیلی معروف ارتش بود، بازنشسته ولی معروف. دنبال آن امیر می‌گشتند که البته چند روزی توقیفش کردند بعد هم. اینها ترسیده بودند که به دنبال او خانه اینها هم بیایند و بنده را پیدا کنند، والا خودشان اصلاً در چیز نبودند هیچ‌کاره بودند.

شب عید تصمیم گرفتند که بنده را ببرند به خانه یک وکیل دیگر عدلیه که بنده آن وکیل دیگر عدلیه را اصلاً نمی‌شناختم. رفتیم به منزل وکیل دیگر عدلیه که خیلی هم از ما خوب پذیرایی کرد. در یک آپارتمانی در عباس‌آباد طبقه سوم، طبقه اول هم وکیل عدلیه مادرش زندگی می‌کرد و شب عید سال ۵۸

س- بله.

ج- آغاز ۵۸، مهمانی بود در منزل مادرش. اینها هم کرد بودند این خانواده وکیل عدلیه. آقای دکتر سنجابی که آن موقع وزیر امور خارجه بود که حالا بنده درباره ایشان هم یک مطالبی است که باید برای‌تان

س- بله، بله،

ج- کوچک کوچک

س- دقیقاً دفعه آینده

ج- دفعه آینده که خاطرات جزئی را بگویم

س- و سؤال‌های بنده هم همه مانده ان‌شاء‌الله برای دفعه آینده.

ج- بله، بله. آقای دکتر سنجابی هم شام آنجا مهمان بود شب عید، هنوز وزیرخارجه است. صاحبخانه بنده هم می‌رود پایین که منزل مادرش شام بخورد. اینها همه جمع بودند. قوم و خویش هم هستند مثل اینکه با سنجابی اینها مع‌الواسطه. دکتر سنجابی سر شام صحبت انقلاب را می‌کند و فلان و اینها و می‌گوید، «بله، افراد رژیم هم»، طاغوتی می‌گفتند البته به ما آن موقع، «همه در رفتند. خبر دادند به من که دکتر نهاوندی پدرسوخته را دو سه روز پیش توی کافه فوکتس دیدند نشسته توی تراس دارد چایی می‌خورد.

س- دکتر نهاوندی

ج- چه جوری آقا این در رفت. این همه ما مراقبت می‌کنیم و فلان و بیسار و اینها.»

و کلی درباره فرار بنده در آن شب

س- داد سخن می‌داد.

ج- افراد مختلف صحبت کردند. وزیرخارجه هم گزارش داشت که بنده در پاریس در توی فوکتس، اسم کافه را هم برده بودند، داشتم چایی می‌خوردم. یک کسی آمده بود چایی بنده را هم دیده بود. و این می‌گفتش

س- بله.

ج- واقعاً از خنده داشتم می‌مردم برای اینکه دکتر نهاوندی. بعد این آقا هم مجرد بود و در خانه‌اش آشپزی طبیعتاً نمی‌کرد می‌رفت پهلوی مادرش غذا می‌خورد.

من هم که نمی‌توانستم بروم پهلوی مادرش. به مادرش گفته بود که یک hotesse de l’air از فرانسه آمده در خانه من زندگی می‌کند تو باید برای او غذا ببری. و منتها گفت، «خوب، مادرجان کلیدت را به من بده من می‌روم در خانه را باز می‌کنم من با او حرف می‌زنم. من که می‌دانم تو از این کارها می‌کنی.» می‌گفت، «نه، این نمی‌خواهد ترا ببیند خجالت می‌کشد.» مادر پیر، خانم پیر کرد قبول کرده بود که در خانه پسرش یک hotesse de l’air ارفرانس زندگی می‌کند

س- خجالتی هم هست.

ج- خجالتی هم، او هم می‌آمد در می‌زد و غذا را می‌گذاشت جلوی در. خوشبختانه هر طبقه یک آپارتمان بیشتر نبود و قابل کنترل نبود. غذا را می‌گذاشت جلوی در برای مترس

س- آقای

ج- آقای دکتر فلان. و به این ترتیب ما سه روز آنجا غذا خوردیم و بعد هم منزل آن شخص آمدند و بازرسی کردند، اتفاقاً آمدند بازرسی کردند منزل آن وکیل عدلیه دیگر را.

س- بله، بله.

ج- نبود و آن آقا را هم جلب کردند از یک محل دیگری و آزاد کردند. خلاصه تمام این کارها در دو سه روز گذشت. و به این ترتیب بنده برگشتم دوباره به منزل آن یکی وکیل عدلیه و از آنجا به دو جای دیگر نقل مکان کردم. به این ترتیب تمام می‌شود داستان بنده در ایران.

س- خیلی متشکرم آقای دکتر

ج- یک رمان، چیز نیست.

س- بله.

ج- خاطرات سیاسی نیست واقعاً این چیزهایی که بنده برای‌تان تعریف کردم.

س- یک چیز به‌هرحال