روایتکننده: آقای دکتر هوشنگ نهاوندی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ فوریه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۷
جلسه چهارم مصاحبه با جناب آقای دکتر نهاوندی، مصاحبهکننده شاهرخ مسکوب، پاریس سیزدهم فوریه ۱۹۸۶.
ج- مرحوم هویدا ابتدا نه خودش باور داشت که نخستوزیر بشود و بعداً باور نداشت که نخستوزیر برای مدت طولانی باقی خواهد ماند، و نه راه و چاه کارها را بهاصطلاح میدانست. ولی اندکاندک به ریاست دولت خو گرفت و شاید برخلاف آنچه که غالباً گفته شده است و گفته میشود هنوز، مقتدرترین نخستوزیر تاریخ مشروطیت ایران بود. و این اقتدار را با زیرکی، با تحریک، با ایجاد نفاق بین همه و با دور کردن شاه بهطوریکه خود او هم این اواخر دیگر متوجه نبود بهدست آورده بود و عملاً همه انتصابات مملکت را جز انتصابات نظامی و بعضی از انتصابات در قسمت دیپلماتیک خودش انجام میداد و چنان وانمود میشد بعضاً که این انتصابات از شاه الهام گرفته و برای روانشناسانی که از نزدیک مکانیزم داخلی حکومت ایران را میدانستند شاید این تحول هویدا از نخستوزیر بیاعتماد تا نخستوزیر مقتدر توانا، یک افسانه حیرتانگیزی باشد.
به یاد دارم در نخستین روزهای زمامداری هویدا هنوز تعمیراتی در نخستوزیری انجام نشده بود و نخستوزیر در دفتر نخستوزیران پیشین که من شخصاً مرحوم دکتر اقبال، آقای شریف امامی، سپس آقای امینی، بعداً مرحوم علم و بعد از مرحوم علم، مرحوم منصور را در آن دیده بودم مشغول به کار بود ساعت هفت یا هشت شب بود با من ملاقات داشت و من رفتم به دفترش نسبتاً روی ما به هم باز بود، و چند روزی بیشتر نبود که نخستوزیر شده بود هویدا و شب به سفارتخانهای دعوت داشت. از من سؤال کرد که تو هم به این سفارتخانه مهمان هستی؟ گفتم خیر. گفت که پس اجازه بده که من بروم دوش بگیرم در حمام را باز میگذارم و در ضمن با هم صحبت میکنیم. این صحنه از آن صحنههایی است که خیلی فراموش کردنش دشوار است. من هم آن کنار نشسته بودم و هویدا هم رفت به داخل حمام که دری داشت به دفتر نخستوزیر و زیر دوش لخت بهکلی لباسش را درآورد و داشت ریشش را میتراشید و همین جور هم با هم صحبت میکردیم. بنده هم این کنار نشسته بودم که هم او راحت باشد و هم در ضمن صدایاش را بهقدر کافی بشنوم بنابراین او را نمیدیدیم. از همان موقعی که داشت صورتش را اصلاح میکرد گفت که «هوشنگ باید ما یک کاری بکنیم که مردم مرا به نخستوزیری قبول کنند. هیچکس مرا جدی نمیگیرد.»
البته نیمی فرانسه همیشه صحبت میکرد با من و نیمی فارسی. بیشتر فرانسه تا کمتر فارسی، برای اینکه فرانسه را راحتتر صحبت میکرد. و بعد یک برنامهای ریختیم همان شب که ایشان به وزارتخانههای مختلف برود و با کادر مدیره وزارتخانهها آشنا بشود و غیره. غرضم این بود که خودش هم ابتدا یواشیواش به زبان میآورد و این مطلب را میگفت گهگاه. هویدا آدمی بود بسیاربسیار باهوش، زیرک، باسواد، کتابخوانی که بهسرعت میتوانست بخواند، به اصطلاح متد دیاگونال، و این به او اجازه میداد که یک مقدار زیادی کتاب را به سرعت و بهطور سطحی مطالعه بکند. روزنامه یاد میخواند، روزنامههای فرنگی را زیاد میخواند. یواشیواش روانشناسی و خصوصیات روانی مردم ایران را و چگونه میشود اینها را جذب کرد یاد گرفته بود و یک تشکیلاتی در دفتر خودش بهوجود آورد که من هرگز چنین تشکیلاتی در هیچ جای ایران ندیدم شاید در اروپا هم نباشد. عده زیادی از مردم مثلاً دفترش مطلع بود که کی به مریضخانه میرود. کی بچهاش زاییده. کی روز تولدش است. و بهعناوین مختلف برای اینها کادو میفرستاد، گل میفرستاد. وقتی خارج میرفتند اگر نیاز به پول داشتند برایشان پول میفرستاد و امثال اینها. و به این ترتیب یک مقداری البته به هزینه دولت برای خودش رفیق و دوستیابی میکرد.
و همیشه وقتی که صحبت مخالفین بود این را به زبان میآورد من فکر میکنم که در مورد غیرمخالفین هم این را خودش اجرا کرد. میگفت Il faut acheter les consciences و همیشه سعی میکرد که افراد را بخرد. من این صحبت را یک بار درباره بازرگان با من کرد که سفارش بازرگان را میکرد که ما در وزارت آبادانی و مسکن به او کار بدهیم. همان موقعی بود که بازرگان شدیداً با دولت درگیر بود، من گفتم «شما چرا به سفارش بازرگان عمل میکنید؟» گفت که «من هیچ سمپاتی خاصی به او ندارم. ولی به او باید پول رساند که این آرام بگیرد.
II faut acheter les consciences و خیلی ساده با یک cynisme کامل. هویدا مسلماً آدم درستی بود شخصاً& برای اینکه نیازی هم نداشت. در نخستوزیری تقریباً همیشه زندگی میکرد و آدمی بود که خیلی حقوقش را هم مرتب ذخیره میکرد حتی تا دینار آخر خرجش هم طبیعتاً از بودجه نخستوزیری پرداخت میشد. ولی مسلماً خودش اهل گرفتن رشوه نبود. ولی رشوه راحت میداد از بیتالمال. و تمام اطرافیان آن عده از اطرافیان اعلیحضرت را که فاسد بودند نه تنها میخوراند به آنها بلکه اغوای به فساد هم میکرد. این قسمتها درباره مرحوم هویدا تا چند سالی قابل انتشار نیست. توجه بفرمایید. اغوای به فساد هم آنها را میکرد. من خوب به یاد دارم که مثلاً در مورد شاهدخت اشرف، شاهدخت فاطمه، شاهپور عبدالرضا، شاهپور غلامرضا، شاهپور محمودرضا سعی میکرد که برای اینها به هر قیمتی شده کمسیون در قراردادها و امثال اینها فراهم بکند و اینها را واسطه انجام معاملاتی قرار بدهد که اینها بتوانند از آن محل وجوهی دریافت بکنند.
یک بار هم خیلی بحران شدیدی بین ایشان و بنده در این مورد اتفاق افتاد که شاید یکی از عللی این شد که رفتن مرا از وزارت آبادانی و مسکن تسریع کرد.
مناقصه ساختمانهای وزارت پست و تلگراف بود که الان هم در کنار جاده قدیم شمیران تمام شده بعد از سالها، و برای آن زمان سال ۴۷ قرارداد خیلی بزرگی بود. شاید بزرگترین قرارداد ساختمانی بود که وزارت آبادانی و مسکن در مجموع میبایستی ببندد و شرکتی بهنام شرکت دی، اینها هم غیرقابل انتشار است، مدیر عاملش شخصی بود بهنام، بزرگترین شرکتهای ساختمانی ایران، مدیرعاملش شخصی بود که بنده هرگز ندیدم، مهندس مکارهچیان. این شرکت که با مرحوم ارتشبد خاتم و شاهدخت فاطمه شریک بودند مصر بود به اینکه این کار را با ترک مناقصه بگیرد. بنده زیربار نرفتم. بعداً فشار میآورد مرحوم هویدا و شاهدخت فاطمه که یک مناقصه صوری ساخته بشود لیست مقاطعهکاران را شرکت دی بدهید و ما از آنها دعوت بکنیم آنها پیشنهادهای مختلف بدهند بهنحوی که شرکت دی دارنده حداقل پیشنهاد بشود. آن را هم بنده زیر بار نرفتم و اتفاقاً آمده بودم به پاریس به مرخصی و باور بفرمایید که در توی هتل شاتوفونتانا که با فرانسوا (؟) که با زنم زندگی میکردیم چند روزی مرحوم هویدا و شاهدخت فاطمه از تهران یکیشان و از لوسآنجلس دیگریشان بنده را تلفن پیچ میکردند راجع به این مناقصه. بنده بههرحال بهقدر کافی مقاومت کردم تا از وزارت آبادانی و مسکن که میخواستم بروم این مناقصه انجام شد. ولی مقاومت بنده خیلی باعث خشم مرحوم هویدا شد. اما هویدا خودش مردی بود که به هیچ وجه چیزی از این محلها نمیگرفت و همیشه هم به خنده میگفت که (؟) و از این لحاظ آدم جالبی بود. خصلت دیگری که در هویدا بود این بود که البته به عدهای از دوستانش خیلی وفادار بود. ولی نسبت به همکارانش کوچکترین تعهدی در خودش احساس نمیکرد. تمام این قسمتها غیرقابل انتشار است درباره مرحوم هویدا. در مورد دوستان …
س- ببخشید تا چند سال فکر میکنید که …
ج- بله؟
س- تا چند سال فکر میکنید که قابل انتشار نیست.
ج- بگوییم بیست سال بیستوپنج سال. نمیدانم والله چه بگوییم. ولی میخواهم اینها گفته بشود. بماند ولی نمیدانم. خودم هم به خدا یک چیزهایی است که حالا یواش یواش داریم میرسیم به آنجاهایی که درد دلهای بنده است البته.
س- میخواهید که بگذاریم آخر مصاحبه اگر موافق باشید آن وقت تصمیمتان را …
ج- بگذارید این قسمت غیرقابل انتشار در مورد تعداد سالها بعداً توافق خواهیم کرد.
س- بله.
ج- غیرقابل انتشار.
س- بله.
ج- چه میگفتم؟
س- میفرمودید که …
ج- به دوستان خودش خیلی …
س- به همکارانش وفادار نبود.
ج- میخوراند و به همکارهایش هیچ نوع حمایتی را نمیداد. بنده یادم میآید یک روزی، مقایسهای است، شاید این را برایتان قبلاً گفته باشم، در ساعت ده یا یازده شب بود بعد از جلسه هیئت دولت مرحوم منصور ما را خواست به دفتر خودش، گفتم این را نگفتم؟
س- نه خیر.
ج- دکتر هدایتی وزیر آموزش و پرورش در آنجا بود. دکتر کشفیان بود و بنده. مرحوم منمصور بهطور عصبانی و خیلی خشمآلود خشمگین در اتاق راه میرفت و فحش میداد به مرحوم امیرانی مدیر مجله خواندنیها. سؤال شد از ایشان که «چرا عصبانی هستید جناب آقای نخستوزیر؟» گفت که «سازمان امنیت به من خبر داده که فردا در خواندنیها مقاله خیلی بدی راجع به پرونده شکر، پروندهای بود که خیلی معروف بود آن موقع، راجع به پرونده شکر درباره وزیر اقتصاد دکتر علینقی عالیخانی چاپ شده.» یکی از حضار که از رابطه بسیار بد منصور با عالیخانی اطلاع داشت و اطلاع هم داشت که در آخرین دقیقه عالیخانی را اعلیحضرت به منصور تحمیل کرده و نمیخواست منصوبش کند به وزارت بپذیرد. برگشت به منصور گفت که «جناب آقای نخستوزیر شما که مدتهاست دارید سعی میکنید عالیخانی را عوض کنید. این یک بهانهایست که تضعیفش میکند.» برگشت با عصبانیت گفت:«جناب آقای دکتر فلان»، خطاب به دکتر هدایتی بود.
س- آها.
ج- «جناب آقای دکتر هدایتی»، معمولاً دکتر هدایتی را جناب صدا نمیکرد چون دکتر هدایتی دوستش بود. «جناب آقای دکتر هدایتی من این فلان فلان شده را خودم وقتی زورم برسد برخواهم داشت. ولی تا موقعی که وزیر من است اجازه نمیدهم به وزرای من توهین بکنند.» و گوشی تلفن را برداشت و دستور داد به سرهنگ مولوی رئیس سازمان امنیت تهران که شمارههای خواندنیها را جمع کنند. و بههرحال دستوری داد در همان زمینه.
مدتی از این جریان گذشت و مرحوم منصور دیگر پشت آن میز نبود و مرحوم هویدا بود.
تقریباً باز هم در همان ساعت در پایان هیئت دولت چند نفری از آنهایی که مرحوم هویدا آنها را مجرم میدانست و محرم هم بودند با او، بنده اوایل رابطهام خیلی با ایشان خوب بود، در اتاق ایشان بودند و ایشان داشت باز هم با مرحوم خواندند.
س- امیرانی.
ج- با مرحوم امیرانی تلفنی صحبت میکرد و به او راهنمایی میکرد که چه جوری مقالهای را برضد جمشید آموزگار در شماره آیندهاش چاپ بکند. از همان تلفن از پشت همان میز در همان اتاق و در همان ساعت بعد از جلسه هیئت دولت. و این درست چون آن موقع جمشید آموزگار خیلی معروف بود به اینکه رقیب، و رقیب …
س- جدی.
ج- جدی هم بود، که یواشیواش یواش دم ایشان را چنان چید که واقعاً پدرش را درآورد این هویدا. و این مطلبی بود که خیلی مواظب بود که (؟) دوستانش را بزند. مرحوم هویدا فوقالعاده نسبت به کسانی که در دولت میدرخشیدند، حساسیت داشت و سعی میکرد آنها را خراب بکند پهلوی شاه و یا در افکار عمومی یا از طریق مطبوعات، یا به هر ترتیبی که میتوانست. کسانی بودند که به این ترتیب فدای ایشان شدند. عبدالرضا انصاری بهطور قطع، جواد صدر بهطور قطع، جمشید آموزگار زورش نرسید که او را از کار بهکلی بیکار بکند ولی بههرحال به وضعی او را انداخت که درخشش و جاهطلبیاش تمام بشود. و وقتی که جمشید آموزگار آمد دیگر خیلی دیر بود، چون جمشید آموزگار مدیر خوبی بود ولی نه مرد دوران بحران.
و شاید یک مقداری هم درباره بنده این جریان وجود داشت. بهخصوص در دوران بعدی که حالا انشاءالله در جلسه دیگری خواهیم گفت که ماجراهای دانشگاه تهران است که آن زیربنای اغتشاشات دانشگاه تهران هم برای اولین مرتبه خوب است در یک جایی
س- گفته بشود.
ج- گفته بشود با قید به اینکه انتشار نخواهد یافت فعلاً.
س- ما در بیرون آن موقع شایعاتی میشنیدیم بر سر دانشگاه و اختلاف رئیس دانشگاه و دولت
ج- حقیقت را
س- حقیقت را خواهید دانست لااقل آن چیزی که بنده میدیدم. اینها، بههرحال، این دو صفت در مرحوم هویدا بود. در مقابل خارجیها بسیار با تکبر سعی میکرد رفتار بکند. این از خواص خوبش بود. درحالیکه اصولاً آدم خیلی متواضعی بود و مؤدبی بود مخصوصاً اگر افراد توانای خارجی را میدید همیشه سعی میکرد پایش را بیندازد روی میز که بههرحال کار خوبی هم نبود. ولی همیشه هم میگفت که مخصوصاً این کار را میکنم برای اینکه از بس ما از خارجیها تحقیر دیدیم حالا ما باید اینها را بهنحوی تحقیر بکنیم.
بهطور مسلم رجال سیاسی ایران بعضیهایشان با خارجیها حساب جاری خاصی داشتند. با بعضی از سیاستهای خارجی بهخصوص بعضاً با آمریکاییها و بعضاً با انگلیسها. با فرانسویها نه برای اینکه در صحنه سیاست ایران چیزی نداشتند. من بدون اینکه هیچ نوع دلیلی داشته باشم و بدون اینکه هیچ نوع دلیلی درباره بقیه هم چرا بعضی دلایل هست، تصور میکنم که مرحوم هویدا با هیچکدام از سیاستهای خارجی مستقیماً ارتباط نداشت. آدم هیچکسی نبود. اما شاید اواخر خیلی کوشش کرد که چون خیلی هم دیگر مغرور شده بود، به خودش خیلی کوشش میکرد که با بعضی مانورها اوضاع را مغشوشتر بکند که شاید یک روزی خودش بهعنوان recours نمیدانم recours را به فارسی چه میشود گفت؟
س- نمیدانم چیست؟ پایگاه، تکیهگاه.
ج- تکیهگاه نجات باشد. میگویند شخص دیگری هم که او را هم از او خیلی تعریف میکنند بنده هرگز ندیدمش و نشناختمش، تیمور بختیار او همچنین بود. به هر تقدیر این مطلب در مورد مرحوم هویدا هست که به نظر من نه عامل آمریکا بود نه عامل انگلیس، عامل شوروی که قطعاً نمیتوانست باشد. و شاید هم اواخر جریان حزب رستاخیز و حزب ایران نوین و انحلال حزب ایران نوین هم یک تئوری شخصی بنده دارم مستند به چیزهایی که شنیدم و دیدم که شاید موید این مطلب باشد. ولی بههرحال اینها وقایع نیست بلکه استنباطات است. بنابراین باید بین این دو تا همیشه
س- تفاوت گذاشت.
ج- تفاوت قائل شد. اما باز هم حالا باید گفت که هویدا مسلماً مرد باهوشی بود.
و چون در خرج کردن اموال دولت هیچ نوع صرفهجویی برای خودش روا نمیداشت شاید در موقع انقلاب بسیار نخستوزیر خوبی میتوانست باشد، و شاید اگر او نخستوزیر بود یا بازمیگشت با تحریک و تذبذب و افراد مختلف را با خریدن یا به جان هم انداختن و با شجاعت اینکه میلیونها تومان پول را بریزد توی مخالفین و اینها را یکییکی بخرد، شاید میتوانست پایان کار را به تأخیر بیندازد. درحالیکه باز هم بیچاره جمشید آموزگار اصلاً مرد این کار نبود و شریف امامی هم که اصلاً بگذریم و به کل صحبتش را نکنیم بهتر است. و شاید اگر هویدا زنده میماند و میتوانست از ایران خارج بشود با مردمداری که داشت و با ارتباطاتی که با افراد زیادی در دنیا برقرار کرده بود روی ارتباطات شخصی بهخصوص با اروپاییها و بهخصوص با فرانسویها شاید میتوانست پایگاه یک مخالفت منظمتری از آنچه که الان ما میبینیم با رژیم خمینی بشود. بههرحال هویدا خیلی بد تمام شد، پایان بدی داشت. و به حکومتش بعضی از خاطراتم را خواهم رسید ولی پایان به این حال، بهطور نامنظم بنده صحبت میکنم.
س- بله، ولی اتفاقاً تصور میکنم که این قسمت استنباطها پشت سر هم گفته شد که اگر بناست یک قسمتی صرفاً منتشر نشود آن قسمتها مثل اینکه زودتر آمدند.
ج- دو نکته هست که بنده خواهش میکنم یادداشت بفرمایید میل دارم گفته بشود. یکی در مورد شرایط توقیف هویدا که باید گفته بشود کجا تصمیم توقیف هویدا گرفته شد؟ چه کسانی این برنامه را ریختند؟ که غیرقابل انتشار است طبیعتاً. و یکی دیگر هم درباره شرایط توقیف هویدا بهدست عوامل خمینی که این هم باید گفته بشود. شاید کمتر بدانند که در چه شرایطی او را گرفتند. بههرحال برگردیم به اوضاع زمان مرحوم هویدا. یکی از گرفتاریهای عمدهای که پیدا شد وقتی که مرحوم هویدا آمد سرکار گزارشات پیاپی همه دستگاهها بود و استنباطات و اطلاعات خود ما که موج نارضایتی در میان مردم بسیار زیاد است و قتل مرحوم منصور هم کشتن منصور هم میسر نمیشد مگر اینکه اینها داوطلب پیدا بکنند. و گزارشهایی که از آن انجمن اسلامی اصناف رسیده بود نشان میداد که مدتها بود که تصمیم به قتل منصور گرفته شده بود ولی کسی داوطلب نمیشد. و نارضایتیهای آخر حکومت منصور و بهخصوص افزایش قیمت نفت باعث شد که چند نفری داوطلب این قتل بشوند. بههرحال در آن موقع تیمسار پاکروان که به وزارت اطلاعات آمده بود و یک چند ماهی وزیر بسیار توانایی کابینه بود یک برنامهای را بهعنوان crash program آورد به هیئت دولت به تصویب رساند که آن برنامه عبارت بود یکی پاکسازی آلونکهای تهران و زاغههای تهران که بهطور کامل انجام شد اگر یادتان باشد.
س- بله.
ج- یکی آسفالت خیابانهای تهران بود که آن ارتباط زیاد به این برنامه نداشت. و تعدادی برنامههای دیگر. بههرحال یک قسمت عمده از این برنامه به گردن وزارت آبادانی و مسکن نهاده شد و آن پاک کردن زاغهها بود و ساختمان کوی نهم آبان، که اگر فراموش نکرده باشید سه هزار و چهارصد و پنجاه خانه به اضافه شهرسازیاش، مسجد، اداره، مدرسهها و غیره و غیره در ظرف مدتی کمتر از یک سال ساخته شد و نهم آبان ۱۳۴۴ اعلیحضرت آمدند برای افتتاح آنجا و تشریف بردند به بام مدرسهای که مشرف بود به تمام ساختمانهای کوی نهم آبان. و من کمتر روزی شاه را اینقدر بشاش و خوشحال دیده بودم. و شروع کرد به تعریف آن داستانهای زمان جنگ. و همیشه وقتی که شاه به حالت حداکثر خوشحالی میرسید بدبختیهایش را به یاد میآورد که چقدر ایران بیچاره بود، چقدر خارجیها به ایران تعدی میکردند، چقدر چه میکردند، چه میکردند. همینجور بهصورت خصوصی روزنامهنویسی هم در اطراف نبود که برای ضبط در تاریخ باشد بلکه بهخاطر
س- احتمالاً مسئله مقایسه پیش میآورد.
ج- مسئله مقایسه میکرد و خیلی خوشحال بود از این برنامهای که انجام شده بود. و بههرحال کوی نهم آبان یکی از آن برنامههایی بود که مرحوم پاکروان مبتکرش بود و مجریاش وزارت آبادانی و مسکن. ساختمان تلویزیون از آن برنامهها بود که صد روزه وزارت آبادانی و مسکن ساخت و چند برنامه دیگر. اتفاقات جالبی بعضی وقتها میافتاد در این دورهها. در هیئت دولت به دلایلی که بر من روشن نیست مرحوم پاکروان که من خیلی کم میشناختم و از آن موقع خیلی به او ارادت پیدا کردم از لحاظ سلسله مراتب وزراء را از طریق سلسله مراتب مینشاندند، پهلوی من نشسته بود. در پایان ماه اول وزارتش سرلشکر پاکروان رئیس مقتدر سازمان امنیت سابق ایران، رئیس سابق و مقتدر سازمان امنیت و مردی که بههرحال مطلع بود و همه چیز را میدانست، برگشت به من گفت، با آن لهجه نیمه فارسی و نیمه فرانسه طرز مخصوص حرف زدنش گفت که «آقای دکتر حقوق وزراء چقدر است؟ بنده به ایشان گفتم که حقوق وزراء چقدر بود. گفت که «این چه وقت به ما میخواهند حقوق بدهند.» گفتم که «معمولاً حقوق به این صورت» من اصلاً برای من غیرقابل تصور بود که رئیس سازمان امنیت ایران اولاً نداند حقوق وزراء چقدر است. البته مطلب مهمی نبود قابل فهم بود که نداند. و بهخصوص گفت «من پولم تمام …
س- (؟)
ج- من پولم تمام شده نمیدانم چه کار بکنم؟ ممکن است شما سفارش مرا بکنید حقوق مرا بدهند.» و واقعاً نشان میدهد که این مرد چقدر پاکدامن بود.
س- بله
ج- و چقدر کم اصلا اهل سوء استفاده و بلکه
س- نه خیر ابدا.
ج- استفاده از قدرت و مقامش نبود. و تمام مدت هم در هیئت دولت یا نقاشی میکرد یک نقاشیهای آبستره. یا اینکه فرمولهای ریاضی حل میکرد. خودش فرمول مینوشت و خودش حل میکرد. این تفریحش بود و پیاپی سیگار میکشید. این مرحوم پاکروان
س- ایشان در بحثوگفتوگو معمولاً شرکت نمیکرد.
ج- همه حرفها را هم بهدقت گوش میداد. مرتب هم در صحبتها دخالت میکرد. خیلی هم خشن صحبت میکرد. خیلی هم تند به همه تذکر و تنبه میداد. ولی در ضمن همینطوری که به همه صحبتها گوش میکرد فرمول هم حل میکرد و دو کار را در آن واحد با همدیگر میتوانست انجام بدهد. دو نفر در بحرانهایی که ما در وزارت آبادانی و مسکن داشتیم که بنده باید بگویم خیلی نسبت به کارهای ما حمایت کردند که یاد هر دو بهخیر. یکی مرحوم پاکروان بود و یکی مرحوم سپهبد یزدانپناه که آن موقع رئیس بازرسی شاهنشاهی بود. آسفالت تهران یک پرونده بسیار طولانی و بدی داشت. شخصی به نام رحیمعلی خرم مقاطعهکار آسفالت تهران بود با پنجاهوپنج درصد تخفیف روی فهرست بهای سازمان برنامه. یعنی در حقیقت
س- مدعی بود که نصف قیمت تمام میکند.
ج- مدعی بود که نصف قیمت تمام میکند و بعداً پروندهاش به دادگستری کشیده بود پیدا شده بود که این …
س- دو برابر قیمت …
ج- زیرسازی نیمکره و آسفالت میکرد به همین مناسبت آسفالتها خراب شده بود ولی رحیمعلی خرم بسیار آدم مقتدری بود و میخواست آسفالت تهران را انحصار خودش میدانست و با مرحوم ارتشبد نصیری که آن موقع رئیس سازمان امنیت شده بود بسیار دوست بود و با بسیاری از افراد توانای رژیم. وکیلی داشت وکیل عدلیهای داشت بهنام حسن ارسنجانی که داستان حسن …
س- که این دکتر ارسنجانی وکیل رحیمعلی خرم بود؟
ج- رحیمعلی خرم بود. و این داستان را هم باید تعریف بکنم برایتان درباره مسئله زمینهای خرم. و ما با مرحوم خرم دو درگیری عمده داشتیم. یکی مسئله آسفالت بود که ایشان افرادی را شبها میفرستاد و آسفالت را رویش نفت میپاشیدند آسفالت وزارت آبادانی و مسکن را برای اینکه خراب بشود و بعد سازمان امنیت به اغوای مرحوم نصیری گزارش میداد که این آسفالتها خراب است. و دیگر مسئله اراضی بود که منجمله در محور خیابان آیزنهاور خرم گرفته بود و تصرف کرده بود. اراضی مال بانک ساختمانی بود و ما میخواستیم این اراضی را پس بگیریم. و مرحوم ارسنجانی مداخله میکرد و از طرق مختلف به نصیری متوسل میشد به علم متوسل میشد و نمیگذاشت ما کار کنیم. بنده یادم هست یک روزی رفتم روز جمعه هم بود و عوامل خرم مأمورین وزارت آبادانی و مسکن را که میخواستند بروند یک زمینی را که مال دولت بود محصور بکنند کتک زده بودند و در حضور مأمورین ساواک عملاً و از آنجا رانده بودند. بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که همچین اتفاقی افتاده و ارسنجانی هم بر ضد وزارت آبادانی و مسکن اعلام جرم کرده. سازمان امنیت هم از ایشان طرفداری میکند. سپهبد هاشمی نژاد را که آن موقع سرلشکر بود خواستند و دستور دادند که به هرکسی لازم است بگویید با ذکر اسم، که اگر از این به بعد از این کارها بکنند مأمورین گارد شاهنشاهی خواهند آمد و همه را توقیف خواهند کرد. و بعد هم به من گفتند که «از طرف من به این سوسیالیست دکتر ارسنجانی بگویید که مرد خجالت نمیکشی تو وکیل خرم شدی؟» البته بنده چنین پیغامی را نبردم ولی بههرحال. و آن موقعی که آسفالت تهران در جریان بود. این داستانها بد نیست برای اینکه یک آمبیانسی و یک روابطی را در داخل دستگاه حکومتی ایران میرساند.
س- بنده خیال میکنم ببخشید نظر خودم را علاقمندم بگویم، خیال میکنم که خیلی خوب است برای اینکه همانطور که گفتید نشان میدهد وضع چه جوری بوده است گذشته از اطلاعات دقیق تاریخی که یک مقداری کموبیش در دست هست حالت و موقعیت و وضعیت دانستنش من فکر میکنم خیلی مفید است.
ج- روابط افراد است. بله اینها بد نیست بعداً برای شناسایی اوضاع در جریان آسفالت تهران مرحوم پاکروان و مرحوم یزدانپناه برای اینکه جلوی این حرکات را بگیرند مکرر شبها خودشان میآمدند و در توی خیابانها میگشتند و البته آن موقع خیابان شاهرضا را مشغول به آسفالت بودیم، سعی میکردند که ببینند عرب و عجم که اینها آمدهاند و از تحریکات اینها به این ترتیب جلوگیری بشود. بنابراین برنامه آسفالت تهران که یک برنامه خیلی سادهای بود که میبایستی در حد یک اداره بگذرد تبدیل شده بود به یک مسئله سیاسی بزرگ
س- مملکتی
ج- مملکتی. از طرفی خرم و بعضی از عوامل فساد با پشتیبانی رئیس سازمان امنیت از طرف دیگر وزارت آبادانی و مسکن با حمایت وزیر اطلاعات بسیار مقتدر در ابتدای کار و رئیس بازرسی شاهنشاهی. و این واقعاً نشان میدهد که تا (؟)تشنجاتی که گاهی در داخل حکومت موجود میبود. از این قبیل داستانها البته خیلی زیاد هست. بنده حالا یک کمی فراموش کردم باید سرفرصت بهدست بیاید تمام این داستانها. بههرحال سالهایی با مرحوم هویدا بنده همکاری داشتم و یواشیواش روابط ما سرد شد به جهاتی که شاید برای بنده روشن نبود. یکی از این جهات این بود که بنده مسلماً در انتصاباتی که خودم میکردم در آبادانی و مسکن اشتباهات زیادی کردم، ولی مسئولیت اشتباهات را خودم میخواستم قبول کنم و نمیخواستم کسی در امور وزارتخانه دخالت کند. بهخصوص که بعد از یک مدت کوتاهی بنده احساس کردم که مطلقا شاه در انتصابات کوچکترین دخالتی برخلاف آنچه که شایع بود، داستانی است که باید برایتان تعریف کنم، کوچکترین دخالتی در انتصابات اصلا نمیکند.
و هیچ دلیل نبود که یک شخصی که وزیر است افرادی را به او تحمیل بکنند. خیلی طبیعی بود که افرادی را به او معرفی بکنند و چه بسا افرادی را بنده به مقامات مختلف منصوب کردم که اصلاً نمیشناختمشان. ولی قبول نمیکردم که کسی را به من تحمیل بکنند بهخصوص اگر آن شخص بدنام باشد. در اوایل حکومت مردم هویدا روزی در همان برنامه آشنایی با مأمورین عالیرتبه دولت قرار بود که هویدا بیاید به وزارت آبادانی و مسکن و صاحب منصبان وزارتخانه باشند و روسای شرکتهای وابسته. من تلفن کردم به مرحوم به، خداوند سلامتش نگه دارد چون با بنده بعد از یک دوران بحران روابطمان بهتر شد خوب شد، یعنی به آقای ویشکایی که مدیرعامل بانک رهنی بود، به ایشان گفتم که فلان روز جناب آقای نخستوزیر تشریف میآورند به وزارت آبادانی و مسکن، من صاحب سهم بانک رهنی بودم، و شما هم تشریف بیاورید برای اینکه از ایشان استقبال بکنیم و فلان. آقای ویشکایی برگشت به من در تلفن گفت که «هویدا کیست که من بیایم به استقبالش. موقعی که من وزیر بودم او رئیس دفتر». حتی رئیس دفتر هم نگفت منشی، «منشی رئیس شرکت نفت بود.»
که البته دروغ بود. برای اینکه ایشان رئیس دفتر بود ولی در ضمن با مقام معاون مدیرعامل. و بههرحال «من نمیآیم به استقبالش.» من گفتم، «جناب آقای ویشکایی فراموش نفرمایید که بههرحال ایشان فرمان نخستوزیری دارند و همان کسی که شما را رئیس بانک رهنی منصوب کرده ایشان را نخستوزیر کرده. بنابراین احترام مقام برای ما لازم است نه احترام شخص.» بههرحال ایشان به جلسهای که مرحوم هویدا قرار بود بیاید و آمد، نیامد. و چندین بار دیگر هم از این قبیل تشنجات بعد از اینکه مرحوم منصور از نخستوزیری رفت، مرد و رفت، بین آقای ویشکایی و بنده در وزارت آبادانی و مسکن پیش آمد. در مورد آییننامه استخدامی بانک رهنی که کارمندها را تحریک کرده بود که بیایند به جلوی وزارت آبادانی و مسکن که سازمان امنیت خبر داد و ما جلویش را گرفتیم در حالیکه آییننامه تصویب شده بود و امضاء شده بود یک هفته بود در میز ایشان بود ایشان میگفتند صاحب سهم امضا نمیکند. و از این قبیل تشنجات دائم تحریکاتی میکرد. درحالیکه مرحوم منصور، تحریکات سیستم قدیمی ادارات ایران.
س- بله.
ج- مرحوم منصور روز اولی که به ریاست دولت منصوب شد به بنده گفت که «ویشکایی را از بانک رهنی بردارید.» من هم به او گفتم که «ویشکایی مرد بسیار درستی است» که هست و بود، «و این شخص کاری نکرده که ما این را برداریم. و پدرش هم با پدر من دوست بود. هم ولایتی من هم است من خیلی محظور دارم در برداشتن ایشان.» منصور هم گفت «بسیار خوب.» و بعد هم شخصی که آنجا شاهد این مطلب بود به آقای ویشکایی گفته بود که فلانی مانع تعویض شما شد. و خیلی آقای ویشکایی به بنده اظهار ارادت و حقشناسی میکرد که مقام ایشان را حفظ کردم. اما بعد از مرگ منصور به کلی رفتارش عوض شد و خیلی نسبت به هویدا بد بود، نظر بدی داشت و فکر میکرد که بنده را هم میتواند انگولک کند به اصطلاح و کاری بکند.
یک روزی با دکتر مهر، خدا سلامتش بدارد، رفتیم به درروس منزل مرحوم هویدا و من به ایشان گفتم که میخواهم ویشکایی را عوض کنم. شروع کرد به فریاد کردن که «هوشنگ تو میخواهی برای من دردسر درست کنی. این شریف امامی پشتش هست. و شریف امامی را ما بهش احتیاج داریم. من هم از او بدم میآید و جانشینش را انتخاب کردم قوام صدری است. ولی بگذار اول اذیتش بکنیم خوب، قلقلکش بدهیم بعد برداریمش.» مطابق سیستم
س- بله.
و این پست هم مال قوام صدری است. بنده هم گفتم که «والله قوام صدری بسیار خوب، آدم خوبی است. ولی حالا باشد یا نباشد من کاری ندارم. ولی فعلاً من اگر ویشکایی را برندارم و دیگر کسی خط مرا در وزارت آبادانی و مسکن نخواهد خواند.»
در شب نوروز، شب نوروز بود اگر اشتباه نکنم، یا دو روز مانده به عید، عید ۱۳۴۵ بنده رفتم به شرفیاب بودم حضور اعلیحضرت در کاخ سفید شهر کاخ ابیض کاخ سفید به آن میگفتند کاخ اختصاصی، آخر وقت هم بود. سه چهار شب مانده یا دو شب مانده به عید بود. خیلی با صداقت و با تظاهر به اینکه من خیلی آدم نادانی هستم در سیاست، که بودم و هنوز هم هستم، به اعلیحضرت تمام این داستانهایی را که برای شما دارم تعریف میکنم تعریف کردم که مرحوم منصور نسبت به ویشکایی چه گفت و من چه گفتم و بعد هویدا نخستوزیر شد و فلان شد و فلان شد و بنده آمدم اجازه بگیرم که ویشکایی را بردارم. گفتند، «چرا؟ شما که میگویید آدم درستی است.» گفتم، «قربان ما در دبیرستان که بودیم یک معلم ریاضی داشتیم بهنام جمال عصار.» گفتند، «میشناسم کشتیگیر هم بود.» و معلوم شد کشتیگیر هم بوده ایشان. گفتم که «ایشان عادت داشت همیشه سرکلاس که میآمد مثلاً کلاس ده و یازده معلم جبر و مثلثات ما بود، وارد کلاس که میشد یک نفر را نشان میکرد یا یک آدم خیلی گردن کلفت قهرمان کشتی دبیرستان یا مثلاً قهرمان بوکس چیزی که از هیبتش همه بترسند یا پسر وزیری مدیرکلی چیزی، و به یک بهانهای این بدبخت را مقدار زیادی کتک میزد توی همان جلسه اول، در سه ربع اول …
س- آشناییاش با شاگردها.
ج- آشناییاش با شاگردها. و این کافی بود که تمام مدت سال دیگر کلاس منظم بود برای اینکه گربه را به اصطلاح در حجله میکشت و بنده،
س- بله.
…
ج- حالا هم دیگر خط بنده را کسی در وزارت آبادانی و مسکن نخواهد خواند. شاه مدتی از این قصه بنده خندید، گفتند، «خیلی خوب، عوضش کنید.» گفتم که «پس اجازه بفرمایید که …» بنده به ایشان گفتم که «شب عید است و اجازه بفرمایید عید بگذرد و بعد ایشان را عوض کنیم.» و این جریان که اتفاق افتاد گفتند «نه این حرفها چیست، میخواهید عوض کنید فردا روز سلام است یا پس فردا روز سلام است بیاورید همان جا معرفیش بکنید.» گفتند «کی را فکر کردید؟» بنده هم سه چهار اسم دادم من جمله اسم قوام صدری را و در ضمن اسم آقای ابوالحسن بهنیا را که بعداً ده سال رئیس بانک رهنی باقی ماند. ایشان خیلی از بهنیا تعریف کردند گفتند از همه بهتر است. من هم همین عقیده را داشتم خودم. بههرحال شب رفتم به منزل بهنیاء و به ایشان گفتم که تشریف بیاوری فردا صبح یا پس فردا صبح درست نظرم نیست، شما را بهعنوان رئیس بانک رهنی معرفی میکنم. اول یک مقداری تردید کرد آقای بهنیا و بعد هم بالاخره، بیکار هم شده بود آن موقع از ریاست دفتر فنی سازمان برنامه رفته بود، قبول کرد. و رفتیم روز سلام مرحوم هویدا خیلی برافروخته شده از این
س- بله.
ج- عمل بنده و بعد به من گفت «این چه کاریست کردی هوشنگ؟» گفتم، «والله دیگر شما هی گفتید نمیتوانیم برداریم ویشکایی را. ملاحظه فرمودید که کردیم و شد.»
خلاصه این یکی از عللی بود که بین مرحوم هویدا و بنده، اولین تشنجهایی بود که بین ایشان و بنده ایجاد شد. ولی بههرحال روزگار بدی در وزارت آبادانی و مسکن با ایشان نگذراندم جز اینکه یواشیواش او سعی میکرد که بنده را از وزارت آبادانی و مسکن بردارد با تحریکات خاصی که میکرد. و من هم کمکم احساس میکردم که با وزیری که نخستوزیر از او حمایت نکند زیاد وزیر موفقی نخواهد بود. گرچه من از وزارت آبادانی و مسکن دوران خیلی موفقیتآمیزی بود از نظر خودم. و خلاصه یک روزی در بهار ۱۳۴۷ همان موقعی بود که تشنجات ماه مه ۶۸ در فرانسه بود و دانشگاههای ایران هم مغشوش شده بود. آقای دکتر صالح رئیس دانشگاه تهران بودند. این هم بنده باز هم برگردم به عقب. سال خیلی بدی بود سال ۴۷ برای دانشگاههای ایران، ۴۶ و ۴۷. برای اینکه یک راه خروجی پیدا بکنند بهخصوص در تبریز که وضعی شبیه وضعی پاریس ایجاد شده بود و در شیراز که وضعی بدتر ایجاد شده بود و چندین روز دانشگاه در تصرف دانشجویان بود و وضع به قدری بد بود که تصمیم گرفته بودند که چتربازها و با تانک و چترباز بروند و دانشگاه را بگیرند. که بالاخره نه تانک لازم آمد و نه چترباز و رئیس شهربانی تنهایی با شجاعت و مهربانی رفت و دانشگاه را تخلیه کرد، سرلشکر محمدحسن پهلوان.
س- رئیس شهربانی…؟
ج- شیراز، استان فارس
س- بله
ج- استان فارس، سرلشکر محمدحسن پهلوان یادش به خیر اگر زنده است، مرد خوبی بود. بعد درباره داستانهای شیراز هم صحبت خواهیم کرد در فصل بعد. به هر تقدیر کمیسیونی مأمور شد از طرف دولت سه تن وزیر جناب دکتر نصیری که خوب دانشگاهی قدیمی وزیر مشاور بود. آقای دکتر یگانه وزیر مشاور و بنده که ما برویم همه دانشگاههای ایران را ببینیم و یک طرحی راجع به بحران، یک گزارشی درباره بحران دانشگاهها و طرحی درباره
س- بهبود وضع
ج- آینده دانشگاهها و بهبود وضع بدهیم که ما به همه شهرها رفتیم و این گزارش را دادیم به دولت و به اعلیحضرت. اعلیحضرت هم سه ساعت تمام ما را پذیرفتند در حضور مرحوم هویدا و این گزارشها را ما توضیح دادیم برایشان. گزارشهایی دادیم که در هر شهری چه باید کرد و من جمله نگرانی شدید از وضع دانشگاه پهلوی که رئیسش مرحوم علم بود ولی عملاً اختیارش در دست شخصی بود به نام آقای امیر متقی که سمت معاون اختصاصی، معاون
س- اداری مثل اینکه.
ج- معاون رئیس دانشگاه، معاون special assistant ترجمه میکردند به انگلیسی ولی معاون رئیس دانشگاه را داشت. بههرحال تجزیهوتحلیل بدون پروایی از اوضاع و ارائه طرق بالنسبه قاطعی در مورد اوضاع دانشگاهها.
بعد از این گزارش که منجر شد با چند ماه فاصله به کنفرانس معروف انقلاب آموزشی در رامسر نخستین کنفرانس انقلاب آموزشی، شهبانو سفری میکردند به کردستان و آذربایجان غربی و سد ارس. بنده هم من حیث وزیر آبادانی و مسکن همراه ایشان بودم. مرحوم علم هم بهعنوان وزیر دربار.
در یکی از جادههای خیلی خاک آلود کردستان مرحوم علم و عبدالرضای انصاری وزیر کشور و بنده در توی یک اتومبیل که اتومبیل خودمان هم بود، اتومبیل وزیر آبادانی و مسکن بود، نشسته بودیم و صحبت از این سو و آن سو میکردیم. مرحوم علم گفت که «من در جستجوی یک شخصی هستم برای ریاست دانشگاه پهلوی.» و گفت که «یک کسی میخواهیم که هم باسواد باشد هم قیافه دانشگاهی داشته باشد و در ضمن اقلاً وزیر هم بوده باشد و بتواند جای مرا بگیرد و به اصطلاح حالت سیاسی این دانشگاه را که مستقیم زیرنظر شخص اعلیحضرت بود»، واقعاً شاه دانشگاه پهلوی را دوست میداشت، «حفظ بکند.»
و به این ترتیب گفتم که به شخص، چند نفر را اسم برد که به اینها پیشنهاد کردیم آنها قبول نگردید بعضیها را هم گفت که ما خواستیم اعلیحضرت نپذیرفتند. خلاصه گفت «دنبال یک رئیس دانشگاه میگردیم.» من گفتم که خوب هر کسی حاضر است که رئیس دانشگاه پهلوی بشود جای جنابعالی. خندید، گفت که بنده هیچ نمیدانستم که این جواب چقدر برای من گران تمام خواهد شد. یعنی گران نه، خیلی خوشحال شم اتفاقاً. بهترین ایام زندگی من بود شیراز. گفتند که «اختیار دارید.» گفت، «یعنی مثلاً اگر به شما پیشنهاد بکنند قبول میکنید؟» گفتم «قربان خیلی این پست برای سر بنده هم زیاد است. و مسلماً کسی پیشنهاد نخواهد کرد.» چند روزی گذشت در ماه خرداد بود آمدیم تهران دیدم که آقای علم بنده را خواستند گفتند که اعلیحضرت فرمودند که «شما بروید دانشگاه پهلوی.» گفتم، «آخر (؟) گفت، «بله (؟)
گفت که «بله فرمودند و دیگر …
س- تمام شده است.
ج- «تمام شده است و کاری هم نمیتوانید بکنید.» به یاد بیاورید راستی راجعبه علت مغضوب شدن دکتر گودرزی بعداً برایتان صحبت بکنم.» تمام شده است و باید بروید به دانشگاه پهلوی.» بههرحال برای بنده از لحاظ خانوادگی خیلی مشکل بود ولی پذیرفتم و سه ماهی هم از این جریان گذشت کسی هم نمیدانست که بنده قرار است بروم به دانشگاه پهلوی. و مرحوم علم هم مصر بود به اینکه جشن آغاز سال تحصیلی را خودش در دانشگاه پهلوی برگزار بکند روز اول مهر و بعد از آنجا برود برای اینکه گزارش پنج سال ریاست خودش را هم میخواست بدهد. خلاصه سه ماهی گذشت و تابستان هم بنده حداکثر سعیام را میکردم که برنامههای ناتمام وزارت آبادانی و مسکن را تا جایی که میسر است به انجام برسد و حداکثر بهرهبرداری سیاسی و تبلیغاتی خودم را از شغلی که در آن میدانستم دیگر نیستم بکنم که طبیعتاً کردم و بههرحال اول بیست و پنج شهریور ۱۳۴۷ بنده منصوب و معرفی شدم به ریاست دانشگاه پهلوی.
و البته مرحوم هویدا هم خیلی از این موضوع خوشحال شد و مرحوم نیک پی را به جای بنده به وزارت آبادانی و مسکن منصوب کرد. دانشگاه پهلوی روزگار بسیار خوبی بود برای اینکه شهر شیراز شهر جالبی است در آن مدت بنده توانستم که خیلی از برنامههای آنجا را تمام بکنم و به اتمام برسانم. البته مشکل عمده دانشگاه پهلوی، مشکلی که روز اول بنده یک مقداری با آن مواجه شدم این بود که ظاهراً در انتصاب رئیس دانشگاه پهلوی، آمریکاییها هم نظر داشتند و شنیدم که، یعنی شنیدم که دیدم بعداً، در نامهای که سفیر آمریکا به اعلیحضرت مراجعه کرده است آموزشش در آمریکا نبوده و معروف است به یک آدم ضدآمریکایی. متأسفانه یا خوشبختانه بنده این شهرت را هنوز هم دارم و آن موقع خیلی شدید داشتم که با آمریکاییها مخالفم. درحالیکه واقعاً هیچ مخالفتی با آمریکاییها ندارم. اتفاقاً خیلی هم دوستشان دارم. آدمهای سادهلوحی هستند ولی دوستشان دارم.
و اعلیحضرت هم گفته بودند نه مسلماً این شخص مورد اعتماد ما است و آنجا را خیلی خوب اداره خواهد کرد. ولی بههرحال قراردادی بین دانشگاه پهلوی و دانشگاه پنسیلوانیا وجود داشت که عملاً یک نوع قرارداد تحتالحمایگی دانشگاه پهلوی بود به وسیله دانشگاه پنسیلوانیا. و حتی انتصاب استادان دانشگاه پهلوی هم میبایستی به یک نوع تأیید دانشگاه پنسیلوانیا برسد. استخدام افراد در آمریکا در اختیار دانشگاه پنسیلوانیا بود. جز از طریق دانشگاه پنسیلوانیا کسی را نمیشد به استخدام دانشگاه درآورد. فارغالتحصیلهای ممالک دیگر نمیتوانستند بیایند به دانشگاه پهلوی و آن چیزی که از همه بدتر بود این بود که تمام عناوین دانشگاهی عناوین انگلیسی بود. بنده رئیس دانشگاه نبودم chancellor بودم. قائم مقام رئیس دانشگاه provost بود. آقای امیر متقی special assistant بود و قس علیهذا. بههرحال وقتی که بنده آمدم.
س- کاپیتولاسیون دانشگاهی بود.
ج- به دانشگاه پهلوی این خوشبختانه چند ماه بعد دوران این قرارداد تمام شد و موفق شدیم قرارداد دیگری با دانشگاه پنسیلوانیا ببندیم و به کلی این حالت را از بین بردیم و دیگر ارتباط دانشگاه پهلوی را با دانشگاه پنسیلوانیا بهصورت یک قرارداد همکاری دانشگاهی متعارف درآوردیم. و برای اینکه تعادلی برقرار بشود بلافاصله با دو سه دانشگاه دیگر هم در آمریکا قرارداد بستیم برای اینکه از حالت انحصار این کار دربیاید و دفتر دانشگاه پهلوی را در پنسیلوانیا که عملاً تحمیل سنگینی به بودجه دانشگاه بود آن را هم تعطیل کردیم. سالی دوبار شاه به دیدار دانشگاه پهلوی میآمد در بهار و پاییز. و یک روز برای بازدید دانشگاه میگذاشت و رسم هم همیشه بر این بود که در این بازدیدها چند طرح جدید افتتاح بشود و همیشه شاه این بازدیدها را خیلی دوست میداشت. واقعاً دانشگاه پهلوی را دانشگاه خودش میدانست. در سه سال بعد تابستان ۱۹۷۱ که میشود ۵۰ اگر اشتباه نکنم ۵۱، تابستان ۱۹۷۱
س- ۷۱ پنجاه میشود.
ج- ۷۱
س- تابستان.
ج- در بهار ۱۹۷۱ اعلیحضرت آمده بودند به دیدار دانشگاه پهلوی و آن موقع دانشگاه تهران شدیداً مغشوش بود. بگذارید بنده قطع کنم اینجا یک مطلب دیگری را بگویم راجع به جریان اعتصاب دانشگاه پهلوی که بدترین اعتصابات دانشگاهی شاید این پانزده بیست سال آخر سلطنت پهلوی بود. دانشگاه چندین روز در اشغال دانشجویان بود محاصره کرده بودند دانشگاه را ارتش و بالاخره یک طرح نظامی داده شده بود که پارشوتیستها پیاده بشوند در دانشگاه و چه بکنند و بههرحال به یک کشتار عجیبی منتهی میشد. رئیس شهربانی و در حقیقت عامل عمده این اغتشاش هم نارضایتی بچهها بود نسبت به آقای امیرمتقی. و البته تحریکات سیاسی هم که این نارضایتی را بهانه قرار داده بود حسبالمعمول. بههرحال سرلشکر پهلوان رئیس شهربانی وقت با بلندگو به بچههایی که دانشکده پزشکی و دفتر رئیس دانشگاه و دفتر معاون دانشگاه و رستوران را اشغال کرده بودند سیصد نفری، گفت که «میخواهند اینجا، به من اجازه بدهید که اسلحه خودم را بگذارم زمین و بیایم داخل محوطه.و مرا شما میشناسید آدم بدی نیستم با خدا هستم و چنینم و چنانم.» خلاصه وارد شد و بدون اسلحه و برای بچهها صحبت کرد گفت میخواهند به اینجا حمله بکنند چه بکنند، چه بکنند، عاقلانه من خودم جلوی در میایستم و شما را یکییکی میفرستم بیرون. و آنها هم قبول کردند بهشرطی که کسی را توقیف نکنند در خروج. که نکردند. و چند صد متری ارتش که دور دانشگاه را اشغال کرده بود عقب نشست.
خلاصه روی شجاعت سرلشکر پهلوان که ممکن بود بزنندش ممکن بود به گروگانش بگیرند آن غائله خاتمه پیدا کرد. ولی بههرحال دیگر عمر مرحوم علم بهعنوان رئیس دانشگاه و آقای متقی بهعنوان رئیس واقعی دانشگاه در آنجا بهسر آمده بود. برای اینکه مرحوم علم هفتهای یک بار بیشتر نمیآمد به دانشگاه آن هم پنچشنبه و جمعه بود. و کمکم این هفتهای یک بار به ماهی یک بار ختم شد که آن هم در مهمانی و این چیزها میگذشت.
س- احتمالاً در باغ
ج- ارم
س- ارم
ج- که طبیعتاً. خلاصه بنده وقتی که در تابستان برگردیم به آخر دانشگاه پهلوی، در اردیبهشت ۱۳۵۰ دانشگاه تهران آن موقع آقای عالیخانی رئیس دانشگاه تهران بود و آقای گنجی رئیس دانشگاه حقوق و آنجا خیلی اغتشاشات شدیدی در دانشگاه بود. اگر یادتان باشد؟
س- بله یادم هست.
ج- و امتحانات هم برگزار نشده بود دیگر تظاهرات به روزنامهها کشیده بود و به روزنامههای خارجی. اعلیحضرت آمدند به دانشگاه و استادیوم دانشگاه پهلوی را افتتاح کردند. اطراف استادیوم عده زیادی دانشجویان ایستاده بودند، البته دانشجویان کنترل شده، و استادها و غیره و تظاهرات خیلی گرم نسبت به ایشان شد. اعلیحضرت برگشت مدتی به من نگاه کرد گفت که «پس چرا دانشجویان دانشگاه تهران اینجوری با ما رفتار میکنند؟ و اینقدر بر ضد ما شعار میدهند.» چون اولین شعارهای ضد شاه در آن موقع در دانشگاه بود. بنده طبیعتاً قیافه نادانی به خودم گرفتم ولی شاه مدتی به چشم من نگاه کرد و بعد رویش را برگرداند. آن روز هم خیلی خوشحال بود از این تظاهرات. و بعد وقتی که از پله آمدیم پایین یک مرتبه ایشان مسیر خودشان را عوض کردند گفتند، «برویم به توی خوابگاهها و خوابگاهها را بازدید کنیم.» رئیس سازمان امنیت و رئیس گارد آمدند جلو گفتند که خوابگاهها بازدید نشدند و اینجا دانشجویان هم قابل اعتماد نیستند و بهتر است که اعلیحضرت تشریف نبرید. ایشان هم یک پوزخندی زدند و طبیعتاً به راه خودشان به سوی خوابگاهها ادامه دادند. رفتیم به یکی از ساختمانها وارد شدیم و در یک اتاقی را باز کردیم و واقعاً هم اتاقی سه چهار نفر هم بچهها روی زمین نشسته بودند و با سماور داشتند چایی میخوردند و بنده هم پشت سر ایشان و برای بچهها هم اصلاً یک چیز غیرقابل تصوری واقعاً ناگهانی و واقعاً غافلگیر قیافه اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر را با وارد شدن به یک اتاق خوابگاه دیدند و خیلی صحنههای touchantی در آنجا، صحنههای رقتآوری مثلاً، نمیدانم چهجوری میشود touchant را ترجمه کرد. کمکم فارسی را دارم فراموش میکنم، در آنجا اتفاق افتاد و حتی یکی از بچهها زانوی شاه را بوسید و خیلی بین شاه و جوانها حسن رابطه برقرار شد. بعد هم ایشان گفتند که «خوب دیدید که چقدر تظاهرات شد بر ضد ما.» به مأمور امنیت و بعد هم پیاده آمدیم به کاخ ارم قدم زنان و صحبتهای مختلف درباره مسائل. صبح فردا ایشان قرار بود بروند به بوشهر با هواپیما، رسم بر این بود که رئیس دانشگاه پهلوی بیاید پای هلیکوپتر به اصطلاح بدرقه بکند از شاه، مرحوم علم از کاخ آمد پایین و به من گفت که «نهاوندی یک بلای بدی به سر تو آمده.» گفتم، «چه شده جناب آقای علم.» گفت که «اعلیحضرت تصمیم گرفتند که شما بروید به دانشگاه تهران.» گفت که «من جای تو بودم قبول نمیکردم. برای اینکه آن لانه زنبور است و هر کسی که آنجا برود شکست میخورد. دو تا شغل را از من قبول کن هرگز نباید قبول کنی. یکی شهرداری تهران، یکی ریاست دانشگاه. از نخستوزیری هم هر دو تایش مشکلتر است.» منم اتفاقاً هم حوصلهام از شیراز سر رفته بود بعد از سه سال هم زن و دخترهایم تهران تنها بودند. رفتوآمد آنها بین تهران و شیراز و بنده بین شیراز و تهران مشکل بود. زندگیمان را به جهات مختلف مشکل کرده بود. و هم اینکه خیلی اصولاً آدمی هستم که از کار مبارزه طلبم متأسفانه و این خیلی برای بنده در زندگی گران تمام شده تا به حال. و گفتم که «نه، چرا که نه، قبول میکنم. برای اینکه دانشگاه تهران را دوست دارم. آنجا هم به هر حال مدتی درس میدادم و غیره و غیره» و. بعد هم مرحوم علم گفت که «البته این مطلب محرمانه است برای اینکه کسی نمیداند و چند ماه هم ممکن است طول بکشد. به هرحال گذشت آن روزگار و ما آمدیم به اعلیحضرت رفتیم و بنده آمدم تهران و کنفرانس انقلاب آموزشی شد در رامسر. در کنفرانس انقلاب آموزشی شدیداً شاه به دانشگاه تهران حمله کرد. و آقای هویدا هم دستور یافت از اعلیحضرت که سه نفر را پیشنهاد بکند برای ریاست دانشگاه تهران. که آقای هویدا دکتر جلال عبده را پیشنهاد کرد، شمسالدین مفیدی رفیق عزیز بنده را، و شخص ثالثی را، به یاد ندارم. و ما هم برگشتیم به تهران و از تهران به شیراز و بالاخره شبی از تهران تلفن کردند که آقای نخستوزیر قرار است که فردا صبح شما را به ریاست دانشگاه تهران معرفی بکنند. البته اعلیحضرت آنقدر این دست و آن دست کرد تا هویدا متوجه شد که اشخاصی که ایشان پیشنهاد کرده
س- مورد قبول نیست.
ج- مورد قبول نیست. بعد سؤال کرد، همیشه روش شاه همین بود، «خوب شما چه شخصی را میفرمایید؟» اعلیحضرت هم گفتند فلانی چطور است؟ در دانشگاه پهلوی خوب کار کرده. فوراً هویدا متوجه شده بود گفته بود بسیار خوب است و بهتر از این نمیشود. و بههرحال به این ترتیب بنده در ۲۰ تیر یا ۲۵ تیر ۱۳۵۰، ۵۰؟ بله، به ریاست دانشگاه تهران منصوب شدم و از دانشگاه پهلوی آمدم به تهران و دوران پنج سال و نیمه …
Leave A Comment