گفتوگو با آقای حسن نزیه
حقوقدان و وکیل دادگستری
از اعضای مؤسس نهضت آزادی ایران
رییس کانون وکلای دادگستری
مدیرعامل شرکت ملّی نفت ایران ۸۰–۱۹۷۹
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
س- آقای نزیه از آنجایی که شرح حال شما قبلاً نوشته شده و قرار شده که شما یک نسخهای را به ما بدهید و ما ضمیمه نوارهایتان بکنیم، بنابراین، من دیگر وقت نوار را صرف این کار نمیکنم و از شما تقاضا میکنم که برای ما توضیح بدهید که شما از چه تاریخی وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدید و مصاحبه را از اینجا شروع میکنیم.
ج- خیلی تشکر میکنم از اینکه خواستید خاطراتی از من هم داشته باشید. امیدوارم بتوانم حق مطلب را تا جایی که امکانپذیر باشد و فرصت و زمان اجازه بدهد ادا کنم. من فعالیتهای سیاسی را از شهریورماه ۱۳۲۰ شروع کردم. درست زمانی که در تبریز دیپلمه شده بودم و مواجه بود با حمله متفقین به ایران. از حمله روسها به آذربایجان بهشدت رنج میبردم. مانند هر ایرانی و هر آذربایجانی ایراندوست، بهخاطر دارم در همان موقع من فکر میکردم باید روزی برسد که ما بتوانیم از استقلال کامل برخوردار شویم و دیگر مواجه نشویم با حوادثی که رخ داده بود. چون بر اثر حمله روسها، سه بار بمباران تبریز، عدهای از بین رفته بودند. جاهایی خراب شده بود و من به اتّفاق بعضی از دوستانم که تازه دبیرستان را خاتمه داده بودیم، حتی فکر میکردیم باید دست به مبارزاتی بر علیه نیروهای مهاجم بزنیم. البته جوان بودیم و فکر میکردیم که این کار از ما برمیآید. البته برنمیآمد. قادر نبودیم در برابر نیروهای مهاجم ما کاری انجام بدهیم، ولی احساسات ما احساساتی داشتیم برای وطنمان، استقلالمان، آزادیمان. به ما اجازه میداد که به فکر هموطنانمان باشیم. بهخاطر دارم در همان ایّام وقتی تمام خیابانهای تبریز مملو از تانک و زرهپوش و نیروهای شوروی بود.
روزی با پدرم در خیابان اصلی شهر گردش میکردم و با یکی از این سربازان شوروی که به زبان ترکی آشنا بود و اهل قفقاز بود، صحبت میکردم. پرسیدم: «شما به چه مناسبت با این همه نیرو وارد ایران شدید و آذربایجان؟» برای اینکه سرتاسر خیابان پهلوی مملو از تانک و زرهپوش بود. او گفت که: «ما تصور میکردیم به جبهه دوم آلمان میرویم برای اینکه ایران گفته میشد فوقالعاده قویست و ما تصور میکردیم که مدتها مقاومت خواهد شد. به این مناسبت به این کیفیت ما به ایران حمله کردیم». در حالی که در همان ساعات اول نیروهای ایران از هم پاشید و تنها چیزی که در خیابانها دیده میشد، کامیونی از روسها بود که بر اثر شلیک یک توپ یا تانک ایرانی موتور آن کامیون از کار افتاده بود و لاغیر و چیز دیگری مشهود نبود و سربازخانهها خالی شده بود. افسران ایرانی همه متواری شده بودند و آذربایجان در ظرف چند ساعت به تسخیر روسها درآمده بود. همانوقت من فکر کردم که چقدر تبلیغات زمان رضاشاه پوشالی بوده، چه از لحاظ داخلی، چه از نظر خارجی و ما خیال میکردیم قدرت بزرگی هستیم. در حالی که نبودیم و برای چند ساعت هم ارتش ایران یا لشکر لااقل آذربایجان نتوانسته بود از مملکت دفاع بکند. به این مناسب، همانطوری که قبلاً اشاره کردم، احساس عمیقی داشتم راجع به اینکه چرا باید اینطور شده باشد و از همان تاریخ به فکر افتادم که باید در هر جریان ملی اصیل بتوانم به عنوان یک ایرانی سهمی از کوششها را داشته باشم در جهت نیل به استقلال و قدرت واقعی مملکت.
عازم تهران بودم برای ادامه تحصیل و یکماه بعد از وقایع سوم شهریور من رفتم تهران و در دانشکده حقوق ثبتنام کردم و سال بعدش یعنی در سال ۱۳۲۱ مترصد بودم ببینیم که با چه جمعیتی میتوانیم همکاری بکنیم و قبلاً نسبت به دکتر مصدق دورادور من فوقالعاده علاقه داشتم. نطقهای او را در ادوار چهارم، پنجم مجلس در روزنامه «حبلالمتین» خوانده بودم. وقتی در دوره دبیرستان درس میخواندم. خاطرات بسیار خوبی از دکتر مصدق داشتم و علاقهمند بودم او را از نزدیک بشناسم. تا اینکه در سال ۱۳۲۳ حزب ایران تشکیل شد و چون پیروی میکرد از راه دکتر مصدق و افکار دکتر مصدق، من وارد حزب ایران شدم. در حزب ایران، سازمان جوانان را تشکیل دادیم. علاوه بر آن در دانشکده حقوق هم سازمان دانشجویان را به اتفاق عدهای از همکلاسیهای خودم تأسیس کردیم و مجلهای منتشر میکردیم که همیشه پیرو راه مصدق بود. متأسفانه نسخههایی از آن را در دسترس ندارم، ولی امیدوارم شما بتوانید در آرشیوهای خودتان در آمریکا یا دانشگاههای آمریکا بهصورتی به دست بیاورید، چون در اوان آزادی بود.
بعد از سلطه رضاشاه که دانشکده حقوق یکی از مظاهر فعالیت برای تأمین آزادیها و حقوق قانونی مردم بود و خوشبختم عرض کنم که من هم لااقل در آن زمینه سعی میکردم سهمی را داشته باشم و ادا کنم. در آن زمان دکتر مصدق، وکیل اول تهران بود در مجلس شورای ملی. در تظاهراتی که در دانشگاه داشتیم، همیشه سعی میکردیم که حمایت کنیم از آنچه دکتر مصدق در مجلس ابراز میکند ارائه میدهد و گاهی حرکت میکردیم از دانشگاه به اتّفاق بعضاً کلیه دانشجویان به طرف مجلس شورای ملی برای مشارکت در تظاهرات به مناسبهای مختلف و برای حمایت از دکتر مصدق. در سال ۱۳۲۳، دکتر مصدق طرحی را به مجلس ارائه داد برای اصلاح قانون انتخابات. دکتر مصدق معتقد بود که ایران روی آزادی و حاکمیت ملی را نخواهد دید؛ مگر زمانی که یک پارلمان واقعی داشته باشد و به این مناسبت معتقد بود که قانون انتخابات باید اصلاح بشود و اگر بهخاطر داشته باشید برنامه دولت دکتر مصدق هم بعدها در سال ۲۹ شامل دو چیز بود: یکی ملی کردن صنعت نفت و دیگری اصلاح قانون انتخابات و نیل به یک پارلمان واقعی و مردمی. دکتر مصدق این کوشش را از همان سال ۱۳۲۲، ۲۳ که در مجلس رفت، شروع کرده بود. مخصوصاً در مورد انتخابات و پارلمان. دکتر مصدق طرح خودش را در معرض بحث و بررسی در مطبوعات قرار داد.
من در سال سوم دانشکده حقوق بودم در روزنامه «میهن پرستان» مقالهای نوشتم راجع به طرح دکتر مصدق و ماده به ماده طرح ایشان را مورد تجزیه و تحلیل و بحث قرار داده بودم. روزی از اداره روزنامه تلفن کردند به محل کار برادرم و گفتند که دکتر مصدق میل دارد مرا ببیند و من از همان تاریخ با دکتر مصدق آشنا شدم. تلفن کردم. وقتی گرفتم و رفتم پیش دکتر مصدق، ایشان گفتند: «بین کلیه مقالاتی که راجع به طرح من منتشر شده، نوشته تو توجه بیشتری را جلب کرد. به این مناسبت که ماده به ماده وارد بحث شده بودی، در حالی که دیگران یا از من بد گفته بودند یا از من ستایش کرده بودند. خیلی کم وارد بحث اصل مطلب شده بودند. به این مناسبت، خواستم تو را بشناسم». من خیلی خوشحال شدم برای اینکه قبلاً اشاره کردم سالها بود که میخواستم با دکتر مصدق آشنا بشوم. از جمله چیزی که خیلی توجه ایشان را جلب کرده بود این بود که در طرح پیشنهادی دکتر مصدق گفته شده بود: «انتخابات در یک روز جمعه انجام میپذیرد»، بنده نوشته بودم که چرا نباید یک روز برای انتخابات تعطیل بشود. انتخابات دارای آن درجه از اهمیت هست که ما یک روز را برای انتخابات تعطیل کنیم و روز جمعه، جمعه مردم است و اگر بگوییم انتخابات جمعه انجام خواهد گرفت، مردم توجهشان به انتخابات اگر هم جلب بشود، پنجاه پنجاه خواهد بود. یک عده فکر خواهند کرد که جمعه روز استراحت است و تعطیل هفتگی است و یک عده فکر خواهند کرد که برویم خوب، رأی هم بدهیم. در حالی که وقتی یک روز منحصراً برای انتخابات تعطیل بشود آن هم در برابر ایام تعطیل زیاد که داشتیم، به عنوان وفات، به عنوان عید، به عنوان جشن و عرض کنم به عنوان تولد، خوب، چرا یک روز برای انتخابات مسئله به این اهمیت، ما روزی را تعطیل نکنیم؟ دکتر مصدق فوقالعاده از این موضوع تقدیر میکرد، میگفت: «فکر خوبی کردی». و این را در طرح اصلاحی آورده بود، بعد یک رشته مسائل دیگر که حالا وقتتان را نمیگیرم.
موقعی که میخواستم خداحافظی بکنم، ایشان گفتند که: «من میخواهم کاری را هم به تو محول کنم و آن این است که تمام روزنامهها را که راجع به طرح من اظهارنظر کردند، میگذارم در اختیار شما، چون در مجلس من گرفتار هستم. شما خلاصهای از اینها را استخراج میکنید، جوابی هم تهیه میکنید. بعد آن را با هم میبینیم و با اجازه خودت آن جواب را من میدهم به روزنامهها». چون در آن تاریخ هم مطبوعات و روزنامهها فوقالعاده زیاد بود. شاید صد تا روزنامه در تهران منتشر میشد، همهی اینها را ایشان جمع کردند، بستهبندی کردند با دو سه تا کتاب که از کتابخانهشان آوردند، دادند به من و گفتند: «در اینها مطالبی راجع به انتخابات هست و چقدر حالا فرصت میخواهد که این کار را بکنید؟» من فکر کردم اینها خوب، لااقل یک هفته، ده روز وقت میخواهد. موقع امتحانات هم بوود. معذلک خوب، نمیخواستم بگویم این کار را نمیکنم و آوردم من اینها را گرفتم از ایشان. یک هفته وقت خواستم که این کار را انجام بدهم. من شب و روز کار کردم. اول خلاصه مطالب را درآوردم، بعد جوابی براساس مذاکراتی که با دکتر مصدق داشتیم تهیه کردم و سر هفته تلفن کردم که این حاضر است، کی بیایم حضور شما؟ ایشان به همان کیفیت که در تمام عمرش عادت داشت مردی بود فوقالعاده مبادی آداب. گفت: «من چون بازدید شما باید بیایم من بیایم خانه شما و این را در آنجا میخوانیم با هم». بنده تواضع کردم گفتم «نه، من حتماً میآیم پیش شما»، چون ما یک دو تا اتاق داشتیم در نزدیکهای بازار. به اتفاق برادرم زندگی میکردیم. یک زندگی طلبهگی و محصلی و خجالت میکشیدم که ایشان بیایند منزل محقر بنده، ولی گفت: «نه من حتماً باید بیایم» و وقتی را تعیین کرد و سر ساعت معین رسید در منزل بنده این جواب را بعد از اینکه مدتی از خاطراتشان گفتند و از گذشتهها و اینها، برایشان خواندم که ده پانزده صفحه بود. البته قبلاً به ایشان گفتم که من این را به تفصیل نوشتم تا آنچه را شما زائد میدانید حذفش کنید و آنچه را لازم میدانید نگه دارید و ایشان گرفت و گذاشت توی جیب و هیچ اظهارنظر منفی یا مثبت هم نکرد و من اول فکر کردم شاید آنطور که باید و شاید از عهده برنیامدهام. این را بردند با خودشان و چند روز بعد با پست شهری نامهای نوشتند. دیدم که آن مقاله را با حذف یک قسمتهایی چاپ کردند روی یک ورقهای فرستادند با نامهای که، «من این را دادم چاپ کردند حالا برای ملاحظه خودتان میفرستم تا اگر موافق بودید به روزنامهها من این را بفرستم». و این علوّ طبع و مناعت و تواضعی که این مرد نشان داده بود فوقالعاده در من اثر گذاشت. چون من هیچ توقع نداشتم که ایشان بگویند که: این کار را تو کردی و اگر موافق هستی به روزنامهها بدهیم و اینها و بههر حال من تلفن کردم، «آقا مخیّر هستید شما به هر ترتیب عمل کنید». که فردا این را فرستادند به روزنامهها چاپ شد.
از آن تاریخ ارتباط بنده با دکتر مصدق بیشتر شد چون گهگاه بنده را میخواستند و بعد از اینکه دوره مجلس تمام شد. یک دوره ملاقات ماهیانه دوستانهای برقرار شد با مرحوم دکتر مصدق که در آن مرحوم ارسلان خلعتبری شرکت میکرد، آقای دکتر شمسالدین جزایری که الان لندن هستند ایشان شرکت میکردند. آقای حسن صدر وکیل دادگستری که در دادگاه نظامی هم وکیل ایشان بودند، میآمدند و چند نفر دیگر و هر ماه یکبار ما همدیگر را میدیدیم و باز هم براساس سلیقهای که داشت این نمیخواست منحصراً در منزل خودش انجام بگیرد. این دیدارها و میگشت در خانههای مختلف. حالا از مطلب دور نشوم، منظور من این بود بگویم که به چه صورت من وارد این فعالیتهای سیاسی شدم. از آن وقت در حقیقت مسیر من در فعالیتهای سیاسی روشنتر شد، در حزب ایران بودم تا زمانی که …
س- در چه سالی وارد حزب ایران شدید؟
ج- سال ۲۲ آن وقتها تازه تشکیل شده بود حزب ایران.
س- بله.
ج- وقایع آذربایجان پیش آمد یعنی پیشهوری در آذربایجان. اطلاع دارید فرقه دموکرات آذربایجان را ایجاد کرد که باز من به عنوان یک ایرانی و بعد آذربایجانی فوقالعاده از این موضوع رنج میبردم. شروع کردیم فعالیتهایی مبارزاتی بر علیه پیشهوری.
س- شما با سوابق پیشهوری آشنایی داشتید؟
ج- بله، از نزدیک نه ولی دورادور. اما با بعضی از همکارانشان از جمله فریدون ابراهیمی که شد دادستان فرقه دموکرات من از دانشگاه آشنا بودم و فریدون ابراهیمی به من پیشنهاد کرد که من بروم و همکاری کنم و من به او گفتم: «تعجّب میکنم که تو چنین پیشنهادی را به من میکنی، و من برعکس میخواهم بگویم تو خودت را هم از این ماجرا بیاور بیرون. صحیح نیست کار پیشهوری». او ماند و دادستان انقلاب شد، دادستان فرقه دموکرات شد، و عدهای را هم متأسفانه اعدام کرد. عرض کنم به عنوان فئودال به عنوان ضدانقلاب، به عنوان ضد فرقه دموکرات، که خیلی واقعاً کارهای زشت ناپسندی مثل کارهایی که جمهوری اسلامی میکنند. البته نه به این شدّت. من حیرت میکردم که این جوان که در دانشگاه حقوق، مردی بود فوقالعاده وارسته، بسیار هم خوب درس میخواند، شاگرد اول رشته سیاسی شده بود، از شاه جایزه گرفته بود و در مطبوعات وقت قبل از پیشهوری هم به عنوان نویسنده هم به عنوان مترجم همکاری میکرد. البته به عنوان یک نویسنده و مترجم حرفهای یعنی هم برای روزنامه «مردم» و «رهبر» حزب توده مقاله مینوشت و ترجمه میکرد و هم برای «اطلاعات» که من یک روز پرسیدم: «آخر این چطور شما این کار را میکنید؟» گفت: «من یک نویسنده و مترجم حرفهای هستم و به مسلک کار ندارم». قبل از پیشهوری به این صورت خودش را معرفی میکردم، «من کار میکنم حقوق میگیریم». ولی با پیشهوری خوب، تنگاتنگ شروع کرد به همکاری.
س- علت مخالفت شما و نظر منفی که شما نسبت به پیشهوری داشتید چه بود؟
ج- من معتقد بودم که پیشهوری اگر نهضت خودش را به عنوان نهضت آزادی در ایران، سراسر ایران شروع میکرد فوقالعاده مناسب بود. پیشهوری این را منحصر کرد به آذربایجان. البته بدواً هم نظرش این نبود ولی به مرور که پیشتر رفت و حکومت ملی آذربایجان را درست کرد، خیلی از آزادیخواهان ایران را ناراحت کرد. برای اینکه آزادیخواهان ایران در سراسر کشور چشم دوخته بودند به حرکت آذربایجان و فکر میکردند این حرکتی است نظیر نهضت مشروطیت در حالی که رفتهرفته دیدند پیشهوری رفت به طرف تجزیهطلبی و نوعی استقلال آذربایجان که این همه ما را ناراحت کرد.
س- ایشان با دکتر مصدق هم تماس گرفته بود؟
ج- دکتر مصدق با او تماس نداشت. حتی من روزی یادم میآید دکتر مصدق پرسید که: «پیشهوری کجایی است؟» گفتم که: «پیشهوری خلخالی است». گفت: «آقا، بفرمایید خر خالیست نه خلخالی».
س- واقعاً پیشهوری خلخالی بود؟
ج- خلخالی بود. گفت: «آخر هیچ آدم عاقلی میآید این کار را بکند؟» من یادم میآید مصدق راجع به پیشهوری به این صورت قضاوت کرد با نهایت ناراحتی گفت: «این اگر …» او هم معتقد بود میگفت: «اگر این آدم میآمد مثل مشروطهخواهان آذربایجان یک حرکت وسیعی پیشنهاد میکرد برای تحکیم مبانی مشروطیت و آزادی خیلی بهتر بود». میخواستم عرض کنم که قوامالسلطنه درصدد برآمد که همانطور که میدانید اول حکیمی نخستوزیر بود، بعد موفق نشد، بعد قوامالسلطنه آمد و قوامالسلطنه درصدد حل مشکل آذربایجان برآمد. البته دکتر مصدق هم در مجلس کماکان مراقب جریان بود که دو کار مهم کرد. یکی اینکه؛ به دولت حکیمی پیشنهاد کرد که موضوع را به سازمان ملل ببرد. دوم اینکه؛ افشاگری بسیار به موقع و مهمی کرد راجع به کمیسیون سهجانبه نوعی سرپرستی ایران و مثلاً شاید میدانید این بود که وزرای خارجه متفقین یعنی انگلیس، آمریکا، شوروی در مسکو جمع شدند و گفتند یک کمیسیون سرپرستی درست کنیم برای ایران. ظاهر قضیه این بود که این کمیسیون حمایت خواهد کرد از فکر تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی از جمله آذربایجان. اما باطن قضیه مملکت را میبرد به طرف تجزیه یعنی اینها میخواستند که یک نهضتی هم در خوزستان، یک نهضتی در بلوچستان راه بیندازند و به این ترتیب، ایران مسلماً تجزیه میشد.
س- و همچنین در کردستان.
ج- در کردستان و دکتر مصدق به موقع افشا کرد. قضیه را در مجلس برخاست و خطاب به حکیمالملک گفت: «شما چگونه این مسئله را از ما مکتوم نگه داشتید در حالی که تنها شرطی که شما کردید گفتند که نماینده ایران هم در این کمیسیون حضور داشته باشد، در حالی که من این را از مسیر دیگری خبر یافتم و شما هیچگاه نیامدید در مجلس این را به ما بگویید؟ حکیمالملک فوقالعاده ناراحت شد. برای اینکه هیچ فکر نمیکرد که این موضوع را فهمیده باشد دکتر مصدق و ناچار شد آمد. حکیمالملک اقرار کرد که چنین چیزی هست و دکتر مصدق بلافاصله طرحی به مجلس پیشنهاد کرد و آن طرح مضمونش این بود که: «هیچ دولت ایران هیچ نخستوزیر ایران حق ندارد که در چنین کمیسیونی شرکت کند و اصلاً چنین کمیسیون را تأیید کند و اجازه بدهد که در کارهای ایران دخالت کنند و به این ترتیب این طرح هم به تصویب رسید و مآلاً موضوع منتفی شد. قوامالسلطنه همانطور که اطلاع دارید شروع کرد به ایجاد ارتباط با پیشهوری و پیشهوری را به تهران دعوت کرد. به عنوان نخستوزیر فرقه دموکرات که باز هم بنده مثل خیلی از وطنپرستها مقالات مفصلی مینوشتم. هر روز در روزنامه شفق که مدیریتش با آقای دکتر شمسالدین جزایری بود، سردبیرش مرحوم ارسلان خلعتبری و انتقاد میکردم از راه و رسم و روش و سیاست قوامالسلطنه، که یادم میآید مرحوم خلعتبری به من توصیه میکرد که: «شما تند میروید. نکنید این کار را. برای این که قوامالسلطنه دارد نقشی بازی میکند». البته من باورم نمیشد. فکر میکردم که دلیلی ندارید که پیشهوری به عنوان نخستوزیر آذربایجان به تهران دعوت بشود.
البته بعدها متوجه شدم که حق با خلعتبری بود و قوامالسلطنه داشت نقشی را بازی میکرد. حالا این را هم یادم رفت بگویم که در همین خلال که پیشهوری قرار بود به تهران بیاید و رسماً پذیرایی بشود و وارد مذاکره بشود با دولت قوامالسلطنه، حزب ایران که من هم یکی از اعضای حزب بودم با حزب توده ائتلاف کرد. هشتاد درصد اعضای حزب با این ائتلاف مخالفت کردند و کنار کشیدند و حزب وحدت ایران را درست کردند. یعنی هشتاد درصد اعضای حزب ایران رفتند حزب وحدت ایران را درست کردند که خیلی مورد حمایت دکتر مصدق بود.
س- رهبران حزب وحدت ایران کیها بودند آقای نزیه؟
ج- رهبران حزب وحدت ایران ارسلان خلعتبری، دکتر شمسالدین جزایری، ذکاءالدوله غفاری، حاتمی، نصرالملک اعتمادی بودند اینهایی که من یادم میآید البته امثال بنده هم سازمان جوانان حزب را داشتیم.
س- شما هم رفتید با حزب وحدت ایران؟
ج- بله دیگر من مخالف بودم با این ائتلاف و روزی هم که شورای حزب انتخاباتش انجام شد، بنده در حزب نبودم. کار داشتم. وقتی رفتم حزب، معلوم شد که بنده رأی اول را آوردم. با وجود آن زعماء و پیرمردها و اینها و این برای من البته یک موفقیتی بود خیلی خوشحالکننده. حزب خوبی شد، روزنامه خوبی داشت و در آن روزنامه بنده علیه پیشهوری تقریباً در هر شمارهاش مقالهای داشتم.
س- آقای نزیه استدلال طرفداران ائتلاف با پیشهوری و حزب توده چه بود؟
ج- طرفداران ائتلاف که مرحوم اللهیار صالح بود، دکتر سنجابی بود، زیرکزاده بود و چند نفر دیگر. اینها میگفتند که: «مصلحت مملکت ایجاب میکند که ما با اینها ائتلاف کنیم تا بعد بتوانیم با اینها بر اثر ائتلاف و نزدیکی و مذاکرات نزدیک به نتایجی برای نجات آذربایجان برسیم». و البته بعدها من از اللهیار صالح میشنیدم که میگفت: «ما اشتباه کردیم». یعنی اول اینها فکر میکردند که خودشان را تطبیق بدهند با سیاست دولت قوامالسلطنه، در حالی که یک حزب اجبار نداشت این کار را بکند. دولت سیاستی داشت، خوب، کار خودش را میکرد، ولی حزب به نظر بنده لازم بود اصالت فکر و راه خودش را حفظ کند و ما به این مناسبت از حزب ایران جدا شدیم و بعدها هم قضاوت عموم این بود و که ما درست فکر کردیم. ماه راه صحیح را انتخاب کردیم. حزب وحدت ایران مدتها فعالیت خودش را داشت تا سالهای ۲۷، ۲۸ حزب فعالیت میکرد و در سال ۲۸ همانطور که اطلاع دارید، جبهه ملی به وجود آمد.
س- آقای نزیه قبل از اینکه برسیم به جریان جبهه ملی، من میخواهم از حضورتان یک سؤالی بکنم راجع به جریان آذربایجان. درباره جریان آذربایجان بحث هست که درواقع چه کسی موفق شد که آذربایجان را نجات بدهد؟ آیا سیاست شخص شاه بود در آن زمان یا تدبیر قوامالسلطنه بود که منجر به نجات آذربایجان شد؟ شما با اطلاعاتی که دارید و بیاد میآورید کدام یک از اینها مؤثرتر بودند؟
ج- به اعتقاد من شاه هیچ نقشی در نجات آذربایجان نداشت. شاه برخلاف واقع در هر ۲۱ آذر هم همانطور که اطلاع دارید، جشن میگرفت، رژه نظامی میگذاشت به عنوان این که آذربایجان را نجات داده است. چنین چیزی نبود. نقش اول را همانطور که اشاره کردم، بدون هر نوع تعصبی میگویم دکتر مصدق ایفا کرد. بهخصوص دکتر مصدق چون متکی به قدرت مردم بود وکیل واقعی مردم بود. هر چه میگفت اثر خودش را میگذاشت و الا در عهده هر کسی نبود که بتواند آن کمیسیون سهجانبه را بهم بزند. مسائل را به شورای امنیت ببرد. این نفوذ شخصی و قدرت منبعث از مردم دکتر مصدق بود که این آثار و نتایج را میداد و در درجه دوم قوامالسلطنه. قوامالسلطنه میشود گفت یک مرد سیاسی دارای دو شخصیت در تاریخ ایران شاید بشود یاد کرد از او. قوامالسلطنه دو کار جالب درتاریخ ایران کرد؛ یکی راجع به آذربایجان بود. یکی راجع به مخالفت با دست بردن در قانون اساسی که بعد عرض میکنم. قوامالسلطنه از لحاظ خودش متأسفانه در سی تیر این سوابق خوب خودش را ضایع کرد. قوامالسلطنه بعد از دکتر مصدق نقش اساسی را در مورد نجات آذربایجان ایفا کرد هم از لحاظ بینالمللی و هم از لحاظ داخلی. در داخل سیاست خوبی را به کار برد از لحاظ نقش دولت که پیشهوری را دعوت کرد به تهران و سه وزیر تودهای در کابینهاش برد و به این ترتیب توانست که مقداری از کارهای اینها را خنثی کند. از لحاظ خارجی رفت مسکو شاید میدانید جنابعالی، در مسکو …
س- بله.
ج- وعده دارد به اینها که نفت شمال را خواهد داد و داستانش مفصل است.
س- موافقتنامه قوام-سادچیکف.
ج- در حقیقت یک قولنامه به تعبیر عامیانهاش با اینها منعقد کرد که نفت شمال را به اینها خواهد داد. مشروط به تصویب مجلس، در حالی که دوره مجلس داشت تمام میشد و روسها به این موضوع توجه نداشتند و به دو شرط، گفت: «یکی اینکه شما از ایران بروید، ایران را تخلیه کنید، دوم اینکه این قولنامه را این مقاولهنامه را مجلس تصویب بکند». و به این ترتیب البته دکتر مصدق هم قبلاً طرحی به تصویب مجلس رسانده بود که: «هیچ دولتی مجاز نیست که هیچگونه مقاولهنامهای، تعهدی برای واگذاری امتیاز نفت یا منابع مملکت با هیچ کشوری منعقد کند» و قوامالسلطنه هم از طریق دیگری به این صورت، منتهی او صورت ظاهر قضیه را خوب حفظ کرد. روسها را متقاعد کرد که «خوب، شما از ایران بروید و من هم میروم مجلس خوب، نفت شمال هم مال شما». در حالی که دوره مجلس سر میرسید و اینها ایران را تخلیه کردند، دوره مجلس هم سر رسید و موضوع هم به خودی خود منتفی شد.
س- شما هرگز با قوامالسلطنه ملاقاتی کرده بودید؟
ج- من یکبار قوامالسلطنه را دیدم، بله یکبار.
س- چه بود جریان ملاقات شما با قوامالسلطنه؟
ج- جریان ملاقات به این صورت بود که بعضی از دوستان پیشنهاد کردند که ما برویم قوامالسلطنه را ببینیم. یک مقدار تبادل نظر کنیم در مسائل ایران و یک نیم ساعتی ما رفتیم و دیدیم. البته دوستان که هم دوره دانشکده حقوق بودند و رفتیم با او به بحث نشستیم و این را من اگر اشتباه نکنم درست بعد از حل مسئله آذربایجان بود، که ما واقعاً به این فهم و سیاست و دورنگری این مرد یک اعتقادی پیدا کرده بودیم.
س- من برای همین هم این سؤال را از شما کردم که شما اگر خاطرهای از آن روز دارید، برای ما توضیح بفرمایید که در واقع بتواند مبین شخصیت قوامالسلطنه باشد.
ج- قوامالسلطنه البته رفتارش مثل دکتر مصدق نبود، شخصاً و حتی توی ذوق ما هم زد، معمولاً در صدر اتاق مینشست، عرض کنم، در حالی که دکتر مصدق همیشه عادتش این بود که جوانترین آدم هم توی اتاقش میرفت دم در مینشست، خیلی مؤدب پذیرایی میکرد، ولی قوامالسلطنه درست برعکس فوقالعاده سعی میکرد که آن جنبههای اشرافی را که از قدیم شاید داشته و خانوادگی را حفظ بکند و قوامالسلطنه به معنی واقعی میخواست خودش را جلوه بدهد و دیگران را دستکم میگرفت. خیلی شخصیت مغرور سیاسی بود و تصور میکنم همین غرورش هم سبب شکست او شد. در ماجرای سی تیر اصلاً نباید در جریان سیتیر قبول نخستوزیری میکرد و با آن صورت آن اعلامیه را صادر میکرد که: «کشتیبان را سیاست دیگر آمد». و سه روز هم بیشتر دوام نیاورد، آنجا اشتباه بزرگی کرد و تصور میکنم که رودست خورد از شاه و مردی که آن سابقه را نشان داده بود نبایستی آن رو دست را از شاه میخورد و راجع به قوامالسلطنه البته این خاطره را هم بگویم که وقتی شاه در سال ۲۸ مجلس مؤسسان اول را دست کرد و اختیار اینها را مجلس را گرفت که باز ما هم خیلی مخالف بودیم. قوامالسلطنه در آن تاریخ در پاریس بود اگر به خاطر داشته باشید از پاریس نامهای به شاه نوشت که: «شما کار زشتی کردید که مجلس مؤسسان تشکیل دادید و یکی از مهمترین ارکان مشروطیت را زائل کردید که حق انحلال مجلس را گرفتید». شاه دستور داد به حکیمالملک که وزیر دربار بود جواب نامه را بنویسد و بگوید که، خیلی ساده، «ما خیلی خوب کردیم و شما هم دیگر از این حرفها حق ندارید بزنید». و لقبی را هم که داده بودند به عنوان جناب اشرف بعد از نجات آذربایجان «آن لقب را هم به موجب این فرمان از تو میگیرم». آخر بعد از حل قضیه آذربایجان شاه لقب جناب اشرف داد به قوامالسلطنه و شاه خودش قبول کرد که کار بزرگی قوامالسلطنه کرده، ولی بعد از اینکه قوامالسلطنه انتقاد کرد ضمن نامهای از شاه راجع به دست بردن در قانون اساسی لقب جناب اشرفی را از او گرفت و جالب این است که در تاریخی هم که دکتر مصدق را عزل کرد و قوامالسلطنه را مأمور تشکیل کابینه کرد در همان وقایع سی تیر دوباره خطاب جناب اشرف به او کرد. این البته مطالبی است راجع به ضعف شاه در هر زمینه به عنوان مثال عرض میکنم و خاطره، خاطره میآورد.
باز جالب این است که مصدق دوباره روی کار آمد. دوباره نخستوزیر شد و در مجلس وکلای نهضت ملی، طرحی را به تصویب رساندند که قوامالسلطنه باید تعقیب بشود و شاه طرح مجلس را ضمن اینکه تأیید میکرد، دوباره هم لقب جناب اشرفی را هم برای بار سوم از قوامالسلطنه گرفت. عرض کنم که، داشتیم راجع به، بله، قوامالسلطنه و نامهاش به شاه صحبت میکردیم. من یادم میآید جمعیتی هم در آن تاریخ بعد از فرار پیشهوری در تهران تشکیل شد به نام «جمعیت آذربایجان» تمام رجال مهم آذربایجان در این جمعیت حضور پیدا میکردند. مرحوم تقیزاده، مرحوم ساعد، مرحوم حکیمالملک، امیرنصرت اسکندری. تمام اینها میآمدند در جمعیت بهخصوص که نخستوزیر ساعد بود و ما آذربایجانیها سعی میکردیم بعد از رفتن پیشهوری در آذربایجان یک رشته فعالیتهای وسیع تولیدی، اقتصادی و صنعتی شروع بشود تا مردم فکر نکنند که پیشهوری در ظرف یکسال یک کارهایی کرده بود البته چشمگیر و پیشهوری که رفت آن کارها تمام شد. بنابراین، بنده در جمعیت آذربایجان هم یک عضو جوان فعالی بودم، یعنی به دعوت خود اعضای جمعیت و اینکه این سمت را به من محول کرده بودند. سمت دبیر جمعیت را به من داده بودند.
میخواستم این را اشاره کنم که روزی در جلسه جمعیت آذربایجان من رفتم کنار حکیمالملک نشستم گفتم که: «آقای حکیمالملک، شما نامهای که به قوامالسلطنه نوشتید به نظر من صحیح نبود. قوامالسلطنه حرف درستی زد. او گفت نباید در قانون اساسی دست میبردند. شاه هر ارادهای داشت ولی از شما توقع این بود که شما اجازه ندهید به قوامالسلطنه گفته شود که بیسبب اعتراض کرده است، در صورتی که اعتراض درست است، اعتراض موجه است، اعتراض ملی و مردمی است و حق نبود که شما به عنوان یکی از رجال، آن موقع حکیمالملک نام زیاد بدی نداشت، به نام یکی از رجال خوب مملکت جانب شاه را بگیرید و قوامالسلطنه را تخطئه کنید». گفت: «خوب، حالا شده». گفتم: «خوب این را باید جبران کنید». و من یادم میآید پرسیدم که: «خوب، حالا آمد و قوامالسلطنه یک جواب هم برداشت به شاه داد و گفت که، اصلاً لقب هم مال خودت و باز من تأیید میکنم که شما خاطی هستید و شما متعدی هستید و شما در قانون اساسی دست بردید و این گناه را بر شما ملت ایران نخواهد بخشید، شما آقای حکیمالملک آن وقت چه کار میکنید؟ چون تصور من نمیکنم که قوامالسلطنه سکوت اختیار کند». گفت: با کمال تعجب من شنیدم گفت که، لهجه خیلی غلیظ آذربایجانی هم داشت، گفت: «آن وقت دیگر سکوت میکنم». گفتم: «آقا این سکوت شما آن وقت خیلی بیمعنی خواهد بود و آن وقت باز هم قوامالسلطنه را بیشتر توجیه خواهد کرد، ولی شما قبل از اینکه به آن مراحل برسد، باید این اشتباه خودتان را یکجوری جبران کنید». بله از قوامالسلطنه صحبت میکردیم. این چند خاطره خیال میکنم که بد نبود راجع به او گفته بشود و باز هم برگردیم به این که فعالیتهای سیاسی بنده را که شما سؤال کردید به چه کیفیتی ادامه یافت.
س- من اینجا یک سؤال دیگر هم از حضور شما دارم و باز هم این مربوط میشود به جریان آذربایجان، شایع هست که وقتی ارتش بعد از فرار پیشهوری وارد آذربایجان شد، دست به کشتار وسیع در آنجا زد و حتی غارت و اینها. من از آقای سپهبد حسین آزموده هم این موضوع را سؤال کردم. ایشان به من گفتند که: «در حدود چند روز قبل از ورود ارتش به آذربایجان مردم خودشان قیام کرده بودند و حکومت فرقه دموکرات را ساقط کرده بودند. بنابراین آمدند به استقبال ارتش و دیگر دلیلی وجود نداشت که ارتش چنین کاری بکند و اصلاً این موضوع دروغ محض است». آیا شما بعد از سقوط حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان بودید و خاطرهای از آن روزها دارید؟
ج- خوب شد این سؤال را کردید. چون برمیگردد باز به اینکه شاه نقشی داشت در نجات آذربایجان یا نه؟ و ارتش چه وظیفهای را ایفا کرد؟ شاه همانطور که اشاره کردم اول این را گفته باشم یادمان نرود که نقش مؤثر در نجات آذربایجان نداشت، ولی به نام شاه یک مقدار تمام شد. علت اینکه شاه وقتی دید که کار خوب پیش میرود تظاهر به این میکرد که آذربایجان را میخواهد نجات بدهد در آن اواخر حکومت پیشهوری و درست موقعی که تمام آثار و شواهد نشان میداد که دولت در کار خودش موفق است و در شورای امنیت هم موضوع مطرح شده بود و شاه میدید که جریان دارد به نحو مطلوب پیش میرود و همانطور که در تمام عمرش عادت داشت به یک نوع بهرهبرداری آغاز کرد، همانطور که این کار را در جریان نهضت ملی شدن نفت هم تا یک مدتی میکرد و فکر میکرد که اگر کار کاملاً موفق شد بگوید: «خوب، من هم بودم و من هم تأیید میکردم». در حالی که باطناً نوع دیگری عمل کرد و علیه دکتر مصدق اقدام کرد و توطئه کرد.
خاطرهای که دارم من راجع به ارتش و آذربایجان این است که سرتیپ هاشمی فرمانده ستون اعزامی ارتش به آذربایجان بود. سرتیپ هاشمی آذربایجانی بود و از بستگان ستارخان و باقرخان و هاشم خان بود و نسبتی هم با اینها داشت و شاید دختر برادر باقرخان را داشت به عنوان زنش. همسایه ما هم بود در تبریز. پدربزرگم، مرحوم مشیرالاطباء رفت و آمد داشت با خاندان ستارخان و باقرخان و خود سرتیپ هاشمی و هم با داییهای من خیلی دوست بود. به این مناسبت، من هاشمی را از نزدیک میشناختم. بعد از وقایع آذربایجان یک روز دیدم و گفتم: که «ارتش و شما چه نقشی در نجات آذربایجان داشتید؟» سرتیپ هاشمی خوب یادم هست گفت: «ما با دستکشهای سفید وارد آذربایجان شدیم.» معنیاش این است که دست به سفید و سیاه نزدیم. گفتم: «مقصود چیست؟» گفت: «مقصود این است که مردم خودشان قیام کرده بودند و آذربایجان را تصفیه کرده بودند از وجود دموکراتها و ما وقتی وارد تبریز شدیم استقبال زیادی هم از ما شد ولی نقش اساسی را خود مردم ایفا کرده بودند». گفتم: «خوب، شاه چه کاری کرد در این جریانها؟» گفت که: «ما در زنجان که مستقر بودیم و عازم حرکت به طرف آذربایجان شاه… »
س- عازم تبریز منظور شماست؟
ج- آره.
س- از زنجان عازم حرکت به طرف تبریز؟
ج- بله. میگفت: «در زنجان مستقر بودیم شاه وارد شد با هواپیما، هلیکوپتر یادم نیست»، آمد توی چادر بیابان در محل استقرار ارتش، میگفت: «من بودم سرهنگ زنگنه بود» که بعد شاه سرلشگر زنگنه که تصور میکنم در قید حیات باشد، با مصدق هم خیلی همکاری کرد زمان حکومت مصدق، آن موقع فرمانده دانشکده افسری بود و یک مدت کوتاهی هم فرماندار نظامی شد زمان دکتر مصدق، و تیمور بختیار میگفت: «بودیم شاه وارد شد گفت که شما فکر میکنید موفق خواهید شد در عزیمت به آذربایجان؟» میگفت: «ما متفقاً گفتیم موفق میشویم. ولی شاه دو دل بود. گفت که من شنیدم که آنها فوقالعاده قوی هستند اگر شکست بخورید، خیلی گران تمام خواهد شد». سرتیپ هاشمی گفت: «من گفتم به مسئولیت خودم حرکت میکنیم». چون فرمانده ستون بود و «موفق میشویم» میگفت: «شاه گفت که خوب، پس دیگر مسئولیت را وقتی به عهده میگیرید من حرفی ندارم». این مطلب را من از سرلشکر زنگنه هم شنیدم یعنی با سرلشکر زنگنه من خیلی ارتباط داشتم. بعد از پیشهوری در تبریز شد رییس ستاد سپاه آذربایجان. حالا خاطره دیگری هم از او دارم که نقل میکنم. در سال ۲۶ پیشامد راجع به خودم، سرلشکر زنگنه هم حرف هاشمی را تأیید کد.
قدر مسلّم این است که شاه مردد بود که موفق خواهد شد ارتش یا نخواهد شد؟ البته شایعات فوقالعاده زیادی بود در آن موقع که به قدری نیروهای دموکرات آذربایجان قوی هستند که ارتش حریف آن نخواهد شد. البته شاید هم اینطور بود، ولی چون روسها پشت را خالی کردند، ایران را تخلیه کردند و در سازمان ملل هم و شورای امنیت هم مقدار زیادی کار پیش رفته بود. نیروهای فرقه دموکرات روحیهشان را باختند و مردم هم آماده شورش بودند، درست مثل حالا که در ایران مردم آماده شورش علیه نظام جمهوری اسلامی هستند. این حالت در آن تاریخ در آذربایجان بود و مجموع اینها باعث شد که دموکراتها عقب نشستند، فرار کردند و تعدادی هم که باقی ماندند، افتادند دست مردم. البته کشتار فوقالعاده فجیعی روز اول رخ داده بود، همان دو سه روز اول.
س- به وسیله ارتش؟
ج- نه مردم. اما ارتش هم وقتی رفته بود و مستقر شده بود در آذربایجان عده زیادی را گرفت و دادگاههای نظامی تشکیل میشد، افرادی را محاکمه میکردند، تعدادی را هم محکوم به اعدام کردند. بعضی را به حق، بعضی را به ناحق. البته به حق من شاید کمتر بتوانم بگویم شاید مثلاً در مورد فریدون ابراهیمی که خوب، عدهای را کشته بود و آن هم دادستان فرقه دموکرات، خوب، قانوناً باید مجازات میشد، ولی بعضیها هم که گرفتار میشدند و حبس میشدند و تبعید میشدند بر اثر بهخصوص اعمال نفوذ سپهبد شاهبختی که فرمانده سپاه آذربایجان شده بود، سزاوار نبود.
به این مناسبت خود من در روزنامه اختر شمال تبریز سال ۲۶ که رفتم، تبریز در اولین سفر بعد از جریان فرقه دموکرات آذربایجان، مقالهای نوشتم در صفحه اول چاپ شد تحت عنوان اینکه: «روش ارتش سبب خواهد شد که خطر دیگری آذربایجان را تهدید کند». انتقاد شدیدی کرده بودم از همین بگیر و ببند و ایجاد مضیقه و ناراحتی نسبت به مردم و بهخصوص اینکه کاری هم انجام نمیشد، کاری در جهت اصلاح و آبادانی و تولید و … .
به خاطر دارم یک روز بقال سرگذر خانهام را رد میشدم، آشنا بودم، من دیدم این فوقالعاده افسرده و کسل نشسته، رفتم جلو اسمش آقای محمد نعامی بود، گفتم: «چرا آقای نعامی این قدر کسل و ناراحت هستید؟ گفت: «برای اینکه انتظاراتی داشتیم و برآورده نشد». و به خاطر دارم میگفت که: «من با همین دو دست خودم ۲۷ دموکرات کشتم، به مسلسل بستم، ولی من انتظار داشتم اینها که آمدند کاری بکنند، کاری نکنند سهل است میگیرند، میبندند، ظلم میکنند، یک برچسب عضو فرقه دموکرات به پیشانی هر کسی که میخواهند میزنند و میاندازند زندان و این سزاوار نیست». و افسری را هم دیدم، افسر جوانی بود. سروان بود، گفت که: «من خودم هم به عنوان یک افسر ارتش، منفعل هستم. برای اینکه مردم برخاستند این فرقه تجزیهطلب را جارو کردند، ما هم آمدیم به کمک مردم و به مردم وعدههایی دادیم و نه فقط به آن وعدهها عمل نمیکنیم، بلکه خلافش هم مشاهده میشود». همان دادسرای نظامی، فرماندار نظامی و دادگاه نظامی، اینها همینطور مرتب تشکیل میشد و بنده در آن مقاله به گفتههای این افسر هم اشاره کردم، بدون اسم البته. این یادم میآید قبل از انقلاب یک روز رفتم مجلس شورای ملی دوره کتابخانه بسیار خوبی داشت مجلس حالا خدا کند باقی مانده باشد، آخوندها در آن هم دستبرد نزده باشند، دوره روزنامه اختر شمال را باز کردم. دیدم این مقالات آنجا حفظ شده بود.
س- آقای نزیه، اصولاً فرقه دموکرات تا آنجایی که خاطرات شما یاری میکند، صرفاً به وسیله ارتش شوروی در ایران روی کار آمده بود یا اینکه دارای یک پایگاه مردمی هم در آذربایجان بود؟
ج- بله، این مطلب را خاتمه بدهم بعد این سؤالتان را جواب بدهم.
س- تمنّا میکنم.
ج- بنده مقالهای که منتشر شد در روزنامه، فردایش از فرمانداری نظامی آمدند مرا گرفتند، فرمانداری نظامی تبریز، بردند مرا در فرمانداری روبهروی شهرداری در ساختمانی مستقر بود. یک سرگردی چهار تا سؤال از من کرد. اسم، عرض کنم که سابقه و بعد «این مقاله را شما نوشتید یا نه؟» بله، خوب من نوشتم. «پس شما به موجب ماده پنج قانون حکومت نظامی بازداشت هستید». گفتم: «آقا چرا؟» گفت: «شما مردم را تحریک کردید. گفتید که باز ممکن است یک شورش دیگری بشود». گفتم: «خوب، درست گفتم برای اینکه این طرز رفتار شما خوب نیست». گفت: «شما باز میگویید اینها را؟» گفتم: «بله میگویم دیگر، نوشتم و باز هم میگویم دیگر». گفت: «تیمسار شاهبختی گفتند شما لااقل ده سال باید در زندان بمانید». گفتم: «خوب، مانعی ندارد من میمانم، ولی این صحیح نیست من با پیشهوری یک سال مبارزه کردم، با من یکی دیگر این رفتار را حق ندارید بکنید». گفت: «به هرحال شما بازداشت هستید». مرا بردند شهربانی و سه روز من در شهربانی بودم. یک روزی هم یک پاسبانی به شدت مرا مضروب کرد. یعنی من گفتم: «میخواهم یک تلفن کنم»، گفت: «مانعی ندارد». آمدم برد مرا اتاقی تلفن داشتم میکردم در این حیص و بیص ظاهراً رییس شهربانی میآمد و رییس خودش میآمد این برای اینکه وانمود کند که من خودم رفتم تلفن میکنم و این اجازه نداده، آمد دو تا کشیده به من زد که: «کی به تو گفته که تلفن کنی؟» تا آدم بگویم خودت گفتی، دیدم پاشنههایش را کوبید جلوی رییسش که: «بله این آمده فضولتاً میخواهد تلفن کند». این هم همین یک صحنه کوچکی است ملاحظه کنید تعدیات اینها. من آمدم بگویم «آقا خودت … » دیگر نگذاشت و باز شروع کرد به فحش و داد و قال که وانمود کند که نخیر من آمدم بدون اجازه میخواهم تلفن کنم. وقتی هم ماجرا تمام شد گفتم «مرد حسابی آخر این چه حرکتی بود تو میخواستی بگویی من تلفن نمیتوانم بکنم دیگر».
سه روز من آنجا بودم و یک روز از پنجره داشتم بیرون را نگاه میکردم، دیدم یک ماشین جیپ متوقف شد و زنگنه که در آن تاریخ، شده بود سرتیپ زنگنه این پیاده شد و دارد میآید طرف، عرض کنم که، شهربانی. زنگنه در آن تاریخ آمده بود خانه برادر مرا اجاره کرده بود و من هم یکبار ایشان را دیده بودم و خیلی هم محبوب بود در آذربایجان، چون هم در وقایع شهریور علیه روسها و اینها جنگیده بود در رضاییه خیلی خوب عمل کرده بود هم علیه پیشهوری.
پیشهوری خود زنگنه را هم گرفته بود، بعد محاکمه کرده بود، در معرض اعدام بود و او را هم قوامالسلطنه در مسکو نجات داد. یکی از شرایط قوامالسلطنه برای توافق آن بود که زنگنه باید فوراً آزاد بشود. آن موقع محکوم کردند به سه سال حبس بعد هم که آزاد شد. روی این سوابقاش فوقالعاده سرلشکر زنگنه محبوب مردم بود و سوابق مبارزاتیاش با پیشهوری و روسها. من هیچ فکر نمیکردم زنگنه ممکن است بیاید مرا ببیند. من فکر کردم خوب آمده شهربانی رییس ستاد لشکر آذربایجان. یک وقت در باز شد، آمد توی اتاق، آمد دستی با من داد و گفت که: «بفرمایید برویم». باز هم فکر کردم که این مرا میخواهد ببرد ستاد، این ور و آن ور، خوب، باز هم من فوری اصلاً تناسباش را آن موقع نفهمیدم. آمدیم نشستیم توی جیپ، البته رییس شهربانی اینها هم بدرقه کردند ایشان را و حتی قیافهها عوض شد راجع به من خود رییس شهربانی هم وقتی میرفتم دست داد با من. نشستیم در جیپ گفت که: «چقدر بیانصاف هستند اینها. دیروز تمام مقالات شما را برادر شما آورد من خواندم علیه پیشهوری. به قدری متأثر شدم از این رفتاری که با شما کردند و رفتم بلافاصله پیش شاهبختی گفتم این جوان را باید آزاد کرد و آمدم الان شما را ببرم خانه». خیلی تشکر کردم و میگفت: «اگر ما با پیشهوری مبارزه میکردیم مسلحانه شما هم با قلم با اینها جنگیدید و شما کار کوچکی نکردید».
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
آمدیم به طرف منزل برویم گفت که: ولی سرلشکر، فرمانده لشکر، البته شاهبختی فرمانده سپاه بود و فرمانده لشکر آذربایجان سرلشکر دیگری بود که حالا اسمش به خاطرم میآید بعد عرض میکنم، گفت: «فرمانده لشکر از من خواسته که برویم پیش او قبل از اینکه آزاد بشوید و شما بگویید که افسری که در مقاله خودتان یاد کردید کیست؟» گفتم: «مگر میشود من این را اسم ببرم. من این کار را نخواهم کرد». گفت: «حالا اینها گفتند به این شرط شما را آزاد خواهند کرد که شما آن افسر را معرفی کنید». گفتم: «هرگز من این کار را نخواهم کرد، صحیح نیست او آمده افسر جوانی در نهایت تأثر با من درد دل کرده، من حق ندارم افشا کنم اسم این افسر را». گفت: «شاهبختی از این عصبانی است که این افسر کیست که نشسته دنبال ارتش بد گفته و اینها». گفتم: «اگر این است که من از حالا میگویم متأسفم من این کار را نخواهم کرد». گفت: «حالا برویم ببینیم چه خواهد شد». ها، سرلشکر ضرابی بود، سرلشکر ضرابی فرمانده لشکر بود و شاهبختی فرمانده سپاه.
رفتیم در مقر فرماندهی ایشان به اتفاق سرلشکر زنگنه، پا شد و دستی داد و تعارفی کرد و بعد به زنگنه گفت: «خوب، ما را یک خرده تنها بگذارید». نشستیم گفت که: «خوب، شما امروز آزاد میشوید ولی شرطش این است که آن افسر را به ما معرفی کنید». گفتم: «شما وجداناً خودتان بودید این کار را میکردید؟ کسی مرا محرم اسرار خودش قرار داده، من حق ندارم این کار را بکنم». گفت: «خوب، آن وقت برمیگردی زندان». گفتم: «باشد، من میروم زندان». یک خرده توی اتاق قدم زد و گفت: «آخر به زنگنه هم قول دادیم شما را آزاد کنیم». گفتم: «آن مربوط به خودتان است با ایشان، به من مربوط نیست، ولی من این آدم را اصلاً معرفی نمیتوانم بکنم.» گفت: «حالا به خود من». گفتم: «نه دیگر فرقی نمیکند شما دارای سمتی هستید و این افسر هم به شما خدمت کرده، اگر از اوضاع گله کرده شما را هشدار داده، من هم تصور میکنم خدمت کردم به شما مردم از شما توقع این همه خشونتها را نداشتند. صحیح نبود. مردم بچههای خودشان را میخواستند زیر تانکهای ارتش قربانی کنند، وقتی وارد تبریز شدید، این خشونتها صحیح نیست. شما هر کسی را با یک برچسب فرقه دموکرات میاندازید زندان».
بعد به من گفت: «خوب، بروید آن اتاق و بعد آقای زنگنه را خواست و به هر حال تبادل نظرشان به اینجا رسیده بود که خوب، آزادش کنیم. دوباره مرا خواست گفت: «شما آزاد میشوید ولی باز یک قولی به من بدهید و آن این است که بروید یک خرده فکرهایتان را بکنید، باز دیداری با هم داشته باشیم، لااقل خود مرا واقف کنید این افسر کیست؟ و من به شما قول میدهم که هیچ جا این را فاش نخواهم کردم». من هیچی نگفتم، سکوت کردم و آمدیم بیرون. آمدم بیرون من اینقدر از این ماجراها باز ناراحت بودم یک مقاله دیگری تحت عنوان: «چرا بازداشت شدم» نوشتم و بردم چاپخانه، روزنامهها هم با من خوب بودند، چون اغلب برایشان مقاله مینوشتم آنجا فوری چیدند و باز صفحه اول و به شدت به شاهبختی حمله کردم و جریانی که برای من پیش آمده بود در شهربانی و اینها و منتهی گفتم من الان میروم تهران، بلیط هم گرفته بودم با اتوبوس و وقتی من رفتم این را آن وقت منتشر میشود. من از آنجا آمدم رفتم تهران و این غروب آن منتشر شد. منتشر شد برادرم فردا تلفن کرد تهران که: «آقا آمده بودند سراغ تو که تو را دوباره بگیرند. آنجا هم مواظب باش ممکن است از اینجا دستور بدهند و فلان». البته چند روزی گذشت و تمام شد. ولی شاهبختی گفته بود: «پس این آدم که ما آمدیم و ادب کردیم و آزادش کردیم، دوباره بگیرید و این دفعه دیگر باید محاکمه بشود». که دیگر دسترسی پیدا نکرده بود. ولی سرلشکر زنگنه باز قویاً دفاع کرده بود، گفته بود: «آخر شما ببینید این مردی که با جان خودش بازی کرده زمان پیشهوری»، چون پیشهوری اینها هم میخواستند مرا بگیرند پیدا کنند ، بکشند، حتی قصد ترور مرا داشتند در تهران. به علت اینکه من مرتب علیه اینها مقاله مینوشتم. همین فریدون ابراهیمی که دادستان فرقه دموکرات بود آمد، تهران میخواست بیاید پاریس به عنوان نماینده مطبوعات فرقه دموکرات آذربایجان. من ایشان را در هتل فردوسی تهران که آن وقت هتل معروف تهران بود، دیدم. چون در تبریز همان موقع برادر مرا دستور داد گرفتند به عنوان اینکه حسن نزیه برادر شما در تهران علیه فرقه فعالیت میکند. او هم گفته بود: «خوب او آزاد است با من چه کار دارید؟» گفته بود: «نخیر شما هم شنیدیم که مخالف هستید». دواخانه داشت میخواستند اموالش را مصادره کنند، خانهاش را میخواستند بگیرند، دو سه روز هم زندان ماند. من وقتی خبر شدم رفتم مرحوم ابوالفضل اصفهانی را که وکیل دادگستری بود و با سران حزب توده هم بیارتباط نبود، او را دیدم و از او خواهش کردم که او یک اقدامی بکند.
یک شب به اتفاق هم رفتیم کلوب حزب توده. البته من تو نرفتم، گفت: «شما بیرون باشید در خیابان فردوسی من بروم با اینها صحبت کنم». رفت با رهبران حزب توده صحبت کرد. آمد و گفت: «الحمدلله حل شد و تلفنی به تبریز گفتند که از ایشان رفع مزاحمت بشود». که برادرم را آزاد کردند، همین فریدون ابراهیمی آزاد کرده بود، بعد گفت: «برادرت را آزاد کردم». همینطور خیلی بیرودربایستی با اینکه سالها همکلاس بودیم رفیق بودیم، خانه همدیگر میرفتیم، میآمدیم» ولی خودت را تبریز برسی شب اول اعدام خواهم کرد، هیچ تعارف هم با شما رودربایستی …. ».
س- این را تلفنی به شما گفت؟
ج- نه، حضوری در همان چیز که آمده بود تهران بیاید پاریس.
س- بله.
ج- گفت: «رفاقت و اینها دیگر در مسئله انقلاب اصلاً مؤثر نیست و شما به عنوان یک ضدّ انقلاب آذربایجان اعدام خواهید شد. من به شما از حالا دارم میگویم». من هم خندیدم گفتم که: «به عنوان یک دوست قدیم یک توصیهای به شما میکنم. شما هم میروید پاریس برنگردید». گفت: «چرا؟». گفتم: «شما را من آینده خوبی نمیبینم». یک تبسّمی کرد و استهزاآمیز گفت که: «شما آذربایجان را دیگر یوگسلاوی آسیا بدانید. پای ارتش شاهنشاهی هم دیگر آنجا نخواهد رسید». همچنین با یک غروری هم اینها را میگفت. گفتم: «من با ارتش کار ندارم. من به عنوان یک آذربایجانی که اول خودم را ایرانی میدانم، بعد آذربایجانی به شما توصیه میکنم که به ایران برنگردید. بهعنوان یک دوست برگشتید مرا هم در آذربایجان پیدا کردید اعدام بکنید ولی شما راه خطا رفتید. قبل از نهضت پیشهوری هم گفتم اشتباه میکنید. حالا هم تکرار میکنم اشتباه میکنید. رفیق برو و برنگرد». باز خندید و گفت: «خیلی ممنونم از توصیه شما. ولی من میروم برمیگردم و فرقه دموکرات هم موفق خواهد شد». رفت و جالب این است که من این را ضمن یک مقالهای مصاحبهام را با او نوشتم. باز در همان روزنامه شفق که: «من فریدون ابراهیمی را دیدم مصاحبهای داشتیم و او معتقد بود که ایران یوگسلاوی آذربایجان خواهد شد و خیلی اظهار تأسف کرده بودم که مردی که من عمری میشناختم چرا اینقدر منحرف شده است». و در تبریز که مانده بود این فرار نکرد یا نخواست یا نتوانست فرار بکند، دستگیر شد و در جلسه محاکمهاش به این مقاله استناد میکنند. رییس دادگاه میپرسد: «فلان کس را میشناسید یا نه؟» میگوید: «بله از مدرسه میشناختم، دوست بودیم». «شما در تهران دیدید یا نه؟» «بله، دیدم او را». «چه مذاکراتی کردید؟» گفت: «آمده بود راجع به برادرش صحبت کرده بود که ما گرفته بودیم. بعد آزاد کردیم». گفته بود: «دیگر چه صحبت کردید؟» گفته بود: «یک مطلب دیگری صحبت نشد». گفته بود: «آیا نگفتید که آذربایجان یوگسلاوی آسیا خواهد شد؟» گفته بود: «این را من به خاطر ندارم»، گفته بودند: «که خوب چطور همه مطالب را به خاطر دارید این یکی را ….؟ » بعداً من خودم بعد ناراحت شدم که چرا این مقاله اصلاً رفته توی پرونده این چون در عین حال من هیچوقت نمیخواستم اصلاً من با مجازات اعدام مخالف هستم و فکر میکردم که بعدها پیش خودم میگفتم: «کاش من این را ننوشته بودم». البته به این استناد ایشان محکوم به اعدام نشد، به استناد اینکه خیلیها را کشته بود، محکوم به اعدام شد. ولی این اصلاً هیچ پیشبینی نمیشد که در آن تاریخ بیاید ایشان این مطالب را بگوید و یک روز این طور بر علیهاش استفاده بشود.
و روزی هم که این را اعدام میکردند قبلاً یک نامهای به شاه نوشته بود که: «من شاگرد اول علوم سیاسی بودم و خودتان به من جایزه دادید» تقاضای عفو کرده بود و به او گفته بودند شاه میآید تبریز و نامه شما به شاه رسیده و گفته: «او را بیاورید من همان فرودگاه ببینم». و شاید آنجا میخواهد شما را عفو بکند. این هم دستور میدهد میروند از خانه لباسهای رسمیاش را میآورند، لباس تشریفات سلام و اینها را داشته، آنها را پوشیده بود با یقه آهاری و پاپیون و خیلی مرتب خودش را آماده کرده بود برای دیدار شاه و او را از فرودگاه با همان لباس میبرند پای چوبه اعدام. و این هم البته فوقالعاده کار بدی بود از نظر حکام وقت که شایع بود که او همان جا بلند گفته بود که: «صحیح نبود که شما مرا اغفال کنید، خوب، شما میگفتید میخواهید حکم را اجرا کنید». و عکسی هم از او دیدم داشتند یا توی روزنامهها یا رفقایمان داشتند بالای دار با تمام لباس رسمی ایشان اعدام شده بود. البته اینها همه نشان میداد که در کشور ما تمام آنهایی که به نحوی از انحاء علیه مردم، افکار عمومی و اصیل مردم و استقلال مملکت عمل کردند به یک نوعی از بین رفتند و گاهی هم به صورت خیلی بد و فجیع، حالا نمیدانم در کجا بودیم که …
س- سؤال من در واقع دو قسمت داشت. یکی اینکه من از حضورتان سؤال کردم که آیا حکومت فرقه دموکرات صرفاً با پشتیبانی قوای شوروی مستقر شده بود در آذربایجان یا اینکه در واقع پایگاه مردمی هم داشت و نماینده خواست و یا تقاضاهای مردم بود؟
ج- مردم آذربایجان از حکومت مرکزی ناراضی بودند، مثل خیلی از مردم ایران. همانطور که در اوان انقلاب اخیر، عدم رضایت مردم از شاه زمینه را برای انقلاب ساخته بود، والا خمینی را کسی نمیشناخت و آن خمینی به ناحق رهبر انقلاب شناخته شد. خمینی مهم نبود، عدم رضایت مردم از شاه و تعدیات شاه به حقوق مردم و قانون اساسی مشروطیت مهم بود، خمینی مهم نبود.
هرکسی اگر نقش خمینی را میخواست در پاریس یا خارج از کشور ایفا کند، میشد رهبر انقلاب، او منتهی مجهز به آن عوامفریبی اسلامی هم بود و توانست که موفق بشود.
در زمان پیشهوری هم یک همچنین زمینهای وجود داشت. یعنی مردم از حکومت مرکزی ناراضی بودند، آذربایجان یک استان زرخیر ایران که دشت مغانش گوشت حتی میتواند نه فقط مملکت را تأمین کند، بلکه صادر بکند گوشت. آذربایجان غلهخیز، آذربایجانی که همه میشود گفت، که آب و هوا را دارد، آذربایجانی که آن همه به مملکت خدمت کرده، پرچمدار نهضت مشروطیت بوده. در زمان رضاشاه مظالم زیادی را متحمل شده. عبداله مستوفی آخرین استاندار قبل از شهریور ۲۰ در آذربایجان حرفی زده بود که فوقالعاده مردم را ناراحت کرده بود. موضوع این بود که در یکی از سیلوهای تهران مقداری غله فاسد شده بود، رضاشاه میگوید به استانداریها بخشنامه کنند که «آیا اینها را محل مصرفش را چه به صورت تبدیل آن به آرد و برای نان دارند یا چه برای تغذیه دامی دارند اعلام کنند». این تلگراف به همه استاندارها مخابره میشود و عبدالله مستوفی برای خوشرقصی و اینکه اصلاً کینهای داشت با مردم آذربایجان میگوید: «اینها را بفرستید گاوهای من مصرف خواهند کرد». و مرادش معذرت میخواهم از گاوها، مردم آذربایجان بودند و این مثل نیشتری بر دلها نشسته بود. مردم خیلی ملول بودند، متأثر بودند و این را با غرور هم گفته بود. توی سر مردم زده بود بسیار حرف زنندهای بر زبان او جاری شده بود. بنابراین، آن مردم متعصب آذربایجان که حقیقتاً اکثریت قریب به اتفاقشان خودشان را اول ایرانی میدانند، بعد آذربایجانی، و از پیشهوری هم صرفنظر از خیلی مسائل دیگر و نیت تجزیهطلبیاش بیشتر به این مناسبت ناراحت بودند که میخواست بگوید که اصلاً ما زبانمان ترکی است و اصلاً فارسی را به کلی میخواست ریشهکن بکند، فوقالعاده مردم ناراحت بودند. مردم میگفتند: خب ما ممکن است فرهنگ و زبان محلیمان را داشته باشیم، ولی ما از زبان فارسی منصرف نمیشویم. یکی از عقدهها و ناراحتیشان هم همین بود. و این مردم را عبدالله مستوفی آن اطلاق را به آنها کرده بود. پیشهوری از این زمینه استفاده کرد، از نارضایی مردم استفاده کرد. درست به همان صورتی که خمینی از نارضایی مردم از شاه استفاده کرد.
بنابراین، در اوان نهضت پیشهوری یک گرایشهایی مردم نشان دادند. منتهی همانطوری که قبلاً عرض کردم رفتهرفته وقتی معلوم شد که موضوع یک چیز دیگری است، مسئله مسئله دیگریست، و این خواست روسهاست و باید به نتیجه وخیم تجزیه برسد مردم آماده شدند به مبارزه بر علیه پیشهوری. بنابراین، میشود گفت در ابتدا به علت نارضایی عمومی از حکومت مرکزی، زمینهای برای حرکت وجود داشت، ولی رفتهرفته که مردم به حقایق متوجه شدند علیه این حرکت اقدام کردند.
س- بله، خوب حالا برمیگردیم به سال ۱۳۲۸ که شما میخواستید شروع کنید به صحبت راجع به تشکیل جبهه ملی.
ج- بله. جبهه ملی تقریباً تاریخ و نحوه تشکیلش را شاید همه و جنابعالی اطلاع دارید.
س- بله، بله.
ج- به اختصار این بود که دکتر مصدق در تعقیب و نیت اصلی تشکیل یک پارلمان واقعی در سال ۲۸ خواست مبارزه کند برای آزادی انتخابات و برای این منظور عدهای را به خانه خودش دعوت کرد که اکثرشان روزنامهنویس بودند. بعضی از اعضای حزب ایران سابق بودند، از اعضای حزب وحدت ایران بودند و چندنفر افراد غیرحزبی و به اتفاق اینها تصمیم گرفت که حرکت کند آن روز برود در کاخ مرمر تحصن اختیار بکند برای نشان دادن اینکه انتخابات آزاد نیست و توجه دادن به شاه بر اینکه شخصاً یا از طریق دولت در انتخابات دخالت نکند.
من یادم میآید همان روزی که از منزل حرکت کردم من داخل منزل نبودم، عضو جبهه در آن تاریخ هم نبودم، ولی چون با دکتر مصدق رفت و آمد داشتم و آن روز میدانستم که دکتر مصدق دعوتی کرده و کاری خواهد کرد، رفته بودیم با عده زیادی از جوانها و مردم دور و بر خانه او بودیم که یک وقت دیدیم از منزلش آمد بیرون در خیابان کاخ شماره ۱۰۹ و حرکت کردند به طرف کاخ مرمر. که ما هم دنبالشان رفتیم و رسید جلوی دربار که هژیر وزیر دربار بود، آمد به استقبال دکتر مصدق. اینها را البته در آن بروشوری که اشاره کردم، هست و شاید تکرارش لازم نباشد ولی به اختصار عرض میکنم. هژیر که آمد بیرون دکتر مصدق همان وسط چهارراه ایستاد بود. جمعیت هم دور و برش و دکتر مصدق مرتب میزد روی تخت سینه هژیر میگفت: «عبدالحسین خان بگو انتخابات آزاد است یا نیست؟» عبدالحسین خان هم نمیخواست جواب بدهد. سه بار تکرار کرد: «عبدالحسین خان»، هژیر هم نمیگفت. میگفت: «عبدالحسین خان انتخابات آزاد است یا نه؟» هژیر فقط میگفت: «قربان بفرمایید برویم تو آنجا صحبت میکنیم». میگفت: «فرقی ندارد اینجا شما هم بگویید که انتخابات آزاد هست یا نیست؟» خوب او هم نمیخواست جلوی مردم دروغی گفته باشد، بگوید آزاد است که نیست، بگوید آزاد نیست که اقرار کرده، هی تعارف میکرد «حالا بفرمایید تو اینجا خسته میشوید و فلان». و اگر اشتباه نکنم گفتم نمیدانم «صندلی بیاورید ایشان بنشینند خسته میشود دکتر مصدق». آخر چون خیلی هم واقعاً دکتر مصدق وقتی ناراحت میشد هم ضعیف بود جسماً خیلی زود خسته میشد، اینکه گاهی هم میافتاد بعضیها میگفتند که عمداً این کار را میکند به اعتقاد من اینطور هم نبود. واقعاً گاهی حالت ضعف و غش به او دست میداد.
سرانجام رفتند تو دسته جمعی رفتند تو و یک دو روزی آنجا متحصّن بودند و شاید اطلاع دارید که نتیجهای نگرفتند و آمدند دیگر اعلام تشکیل جبهه ملی را کردند و فعالیتها شروع شد. منتهی امثال بنده جوانها ایراد داشتیم به ترکیب جبهه ملی. بنده یادم میآید که یک روز، سه چهار روز بعدش تلفن کردم، وقت گرفتم و رفتم پیش آقای دکتر مصدق گفتم: «آقا شما بعد از مدتها که خواستید یک سازمانی درست کنید این چه ترکیبی است؟» گفت: «چه ترکیبی من ساختم؟» گفتم: «ترکیبش». اسم بردم هفت، هشت تا روزنامهنگارکه معروف بودند آنگلوفیل هستند، روسوفیل هستند، آدمهای بدنامی هستند، گفتم: «اینها کی هستند شما جمع کردید دور خودتان؟». البته هفت، هشت تا همهشان روزنامه یومیه داشتند، روزنامه ستاره بود، اقدام بود.
س- اقدام مال؟
ج- عباس خلیلی بود.
س- عباس خلیلی.
ج- روزنامه داد بود، عرض کنم که روزنامه عبدالقدیر آزاد، اسمش حالا … مال او بود. بیشترشان روزنامه …
س- عمیدی نوری.
ج- عمیدی نوری هم روزنامه داد، بله.
س- روزنامه داد.
ج- مرحوم فاطمی بود، روزنامه باختر.
س- باختر امروز؟
ج- البته من به بعضی از اینها خوب، قویاً همه مردم ایراد داشتند، ما هم ایراد داشتیم. اینها را آدمهای سالمی نمیدانستیم. دکتر مصدق همینطور دستش را میگذاشت پشت و اینجور گوش میکرد. من هم یک مقدار احساساتی شده بودم با حال تعرض دو نفر هم با خودم برده بودم از جوانها، وقتی حرفهایم تمام شد گفت که: «خوب، آن خوبها را هم بشمار». گفتیم: «خوب، اللهیار صالح، سنجابی، شایگان، کی، کی». خوب، خوبها بودند ولی در اقلیت بودند و آنهایی که ما میگفتیم خوب نیستند، زیاد بودند. گفت: «خوب، آن خوبها چه کار میتوانند بکنند در این حرکتی که ما ایجاد کردیم؟» گفتم: «خوب، نامشان خودش اعتبار است، پشتوانه است». گفت: «این درست، ولی من اگر امروز از اینها بخواهم که آقا یک اعلامیهای را برای من تا فردا ظهر حاضر کنید تا یک هفته هم حاضر نمیتوانند بکنند». ضمن انتقاد از کمکاری و نمیدانم بقول خودش بعضیها را بیحالی، «اینها» میگفت: «آدمهای خوبی هستند آدمهای خوشنامی هستند، ولی آدمهای اهل کار و فعالیت و مبارزه با آن معنی نیستند، اما یک چیز هم به تو بگویم جوان، با همین عبارت هم گفت: «جوان تو نمیفهمی من چه کار کردم. من جبهه تشکیل دادم نه حزب. من جبههای تشکیل دادم برای آزادی انتخابات. جبهه معنیاش این است که کار خودش را در یک زمان، زمان محدود شش ماه، یکسال، دو سال، سه سال انجام میدهد، بعد منحل میشود. ما آمدیم کوشش میکنیم انتخابات آزاد بشود. این آدمها که آمدند خوب و بد قاطی اینها آمدند میگویند ما هم حرف شما را میزنیم. ما هم میگوییم انتخابات آزاد بشود و شما روزنامههای اینها را هر صبح یا هر عصر میبینید؟». گفتم: «بله». گفت: «صفحه اولش مال من هست یا نیست؟» گفت: «صفحه اول مینویسند نطق جناب آقای دکتر مصدق، مصاحبه جناب آقای دکتر مصدق، اینها بد است؟ من هشت تا روزنامه یومیه دارم بدون این که خودتان و خود آن خوبها کاری بکنند، اینها الان در اختیار ما هستند، این کار بدی کردیم؟ بهعلاوه میگویید آن روسوفیل است این آنگلوفیل است، قبول دارم من اینها را بهتر از تو میشناسم و به همین علت گفتم اینجا بیایند برای اینکه حرفهایی که من توی این چاردیواری میزنم، خیابان توی چهارراه هم میتوانم بزنم. آن آمده گوش بخواباند آن آقای روسوفیل و آن آقای آنگلوفیل خبر ببرد، ولی چیزی نمیبرد برای اینکه چیزی که اینجا گفته میشود به درد آن نمیخورد، چون این حرفها را کوچه هم میزنیم، توی مصاحبهها هم میگوییم، توی مقاله هم مینویسیم. اما این چه کار کرده؟ تمام تشکیلاتش را گذاشته در اختیار ما، من کار بدی کردم؟». گفتم که: «نه». گفت: «ها، شما توجهتان را معطوف میکنم به اینکه اگر من حزب درست کرده بودم و اینها را آورده بودم، حق با شماست. من باید در حزب افرادی را بیاورم به تمام معنی سالم، خوب، با پرنسیب. ما یک جبههای ساختیم برای آزادی انتخابات، پسفردا هم از هم جدا میشویم شما نگران نباشید». گفتم: «آقای دکتر مصدق، چرا حزب تشکیل نمیدهید؟» گفت: «بله، اما حزب، حزب در ایران به این زودیها نمیشود تشکیل بشود». گفت: «من از فرنگ که برگشتم»، همین عبارت هم میگفت: «خیلی سعی کردیم حزبی درست کنیم ولی ایرانی جماعت تشکل در حزب را هنوز عادت ندارد، چون خودش را میبیند برای خودش فکر میکند، به همین مناسبت تشکیل حزب خیلی مشکل است». گفت: «بارها شده که ما عدهای را جمع کردیم، مقدمات تشکیل حزبی را فراهم کردیم، رسیدیم به آن مرحله که پنج نفر، هفت نفر، ده نفر انتخاب بشوند به عنوان هیئت اجراییه شورای مرکزی به محض اینکه انتخابات تمام شده، آنهایی که رأی نیاوردند»، آن وقت ادایشان را هم درمیآورد، میگوید: «پا میشود میگوید که قربان من دیگر مرخص هستم و میرود طرف در، هر چه میگویم آقا، چه شد؟ میگوید آقا من قابل نبودم به من که رأی ندادید. میگوییم خب، آقا، رأی است دیگر، آخر خوب شما هم یک کار دیگری خواهید کرد، نقش دیگری خواهید داشت». میگوید: «قهر میکنند، میروند. بنابراین، چون من بارها امتحان کردم و همه میخواهند یک کارهای بشوند و اسمی رسمی عنوانی یک وقتی هم پیدا نمیکنند میروند. بنابراین، من اصلاً دنبال تشکیل حزب فعلاً نیستم تا زمانی که مردم و همین آقایان همین رجال همینهایی که در نظر هست و زعما به آن اطلاق میشود قبول بکنند که آقا دموکراسی را و احترام به رأی را از همانجا باید قبول بکنند، اگر انتخاب نشد قهر نکند». بله این خاطره هم از ایشان دارم. راجع به جبهه ملی و اعتراضی که داشتیم جوابش را شنیدیم. البته من قانع شدم و برگشتیم رفتیم.
تا اینکه خوب، بقیه را مطلع هستید و در انتخابات موفق نشدند و شاه و عواملش کار خودشان را کردند تا رسید به زمان عرض کنم که، ملی شدن نفت البته …
س- مجلس دوره شانزدهم.
ج- ولی در آن دوره البته به خاطرتان هست که در دوره شانزدهم موفق شدند.
س- بله.
ج- موفق شدند عدهای را به مجلس بردند. یعنی میشود گفت که جبهه ملی اثر خودش را آنجا بخشید و همان هم باعث شد که فراکسیون نهضت ملی درست شد و قانون ملی شدن نفت به تصویب رسید.
س- شما در دوره شانزدهم چه شغلی داشتید؟ چه میکردید آقای نزیه؟
ج- من آن موقع در دادگستری بودم؛ من قاضی بودم.
س- قاضی دادگستری.
ج- قاضی بودم بله. عرض کنم که من سال ۲۹ هم آمدم سوییس. اول به قصد معالجه. ناراحتی داشتم و بعد هم ماندم درس بخوانم یک دو سال ونیم سوییس بودم. اما مواجه شد دوره اقامت من با بحران نفت، یعنی قطع ارز محصلین و قطع ارز همه، اعم از بیمار و محصل و من ناچار شدم به ایران برگردم، چون نمیتوانستم بمانم آن موقع از ارز دولتی، خوب، استفاده میکردیم. برادرم، پدرم کمک میکردند.
س- سال ۳۱ شما برگشتید دیگر؟
ج- من اواخر سال ۳۱ برگشتم ایران. من از اوایل ۲۹ اروپا بودم. اواخر ۳۱ برگشتم ایران که شش ماه بعدش هم کودتا …
س- شما پس در سی تیر ۱۳۳۱ در ایران نبودید؟
ج- من اروپا بودم، ولی ۳۰ تیر را یادم میآید با رفقا در یک کافهای در لوزان جشن گرفتیم موفقیت سی تیر را و جمع شدیم آنجا جشن گرفتیم. حتی توجه سوییسیها را که در کافه بودند جلب کرد و اینها که بعضیها هم اینجا الان هستند از جمله دکتر برومند که آن وقت آنجا بود و درس میخواند الان با آقای دکتر بختیار همکاری میکند یکی از مصدقیهای فعال وقت بود بله.
س- آقای نزیه شما گفتید که در اواخر ۱۳۳۱ به ایران تشریف آوردید، عرض کنم خدمتتان، در آن موقع مهمترین واقعه واقعه ۹ اسفند ۱۳۳۱ بود آیا شما در آن موقع فعالیتی هم داشتید یا با دکتر مصدق تماس یا ملاقاتی داشتید؟
ج- من در بهمن یا دی ماه ۳۱ به ایران مراجعت کردم و به دیدار دکتر مصدق رفتم و دکتر مصدق چون قبلاً با او مکاتبه داشتم پرسید: «چرا مراجعت کردید؟» چون من شروع کرده بودم درس میخواندم در دانشگاه ژنو، گفتم: «به علت مضیقه ارزی. خوب وظیفه داشتم که مثل همه ایرانیها برگردیم و در چنین موقعی لااقل این حداقل همکاری را با نهضت داشته باشیم». مرحوم دکتر مصدق گفت که، «من دستور داده بودم به عدهای ارز بدهند که استحقاق داشتند و شما هم در صورت کسانی که باید ارز بگیرند اسمتان بود و خوب بود میماندید و ادامه میدادید». گفتم: «من کم و بیش اطلاع داشتم و خبر البته قطعی به من نرسیده بود، اما ترجیح دادم که برگردم برای این که سزاوار نبود که در چنین شرایطی ایرانیها در آنجا بمانند که یک تحمیلی بر خزانه مملکت در شرایط فعلی است». تشکر کرد و اینها و همان موقع صحبت انتخابات را پیش کشید و قانون انتخابات و لایحه انتخابات را. گفت: «شما به خاطر دارید که راجع به انتخابات با هم یک همکاریهایی داشتیم، راجع به لایحه انتخابات؟» گفتم: «بله از سال ۲۳ به خاطر دارم که ما با هم تبادلنظری کردیم». گفت: «الان باز لایحهای آماده شده و در اختیار دکتر شایگان است و شما با ایشان تماس بگیرید و همکاری کنید که زودتر این تکمیل بشود تا ببریم به مجلس یا اینکه به صورت لایحه قانونی تصویب بشود و در انتخابات آینده استفاده بشود». که من مراجعه کردم به دکتر شایگان ایشان موکول کردند به یک ملاقات بعدی، بعد دیگر فرصت این پیدا نشد که من این کار را با دکتر شایگان دنبال کنم، یعنی دکتر شایگان خیلی گرفتار بود و غالباً هم در مسافرت و من نرسیدم که در این کار با ایشان همکاری بکنم.
اما خوشحال بودم که به ایران برگشتم و میتوانم در کنار دوستان دیگرمان فعالیتهایی را ادامه بدهیم، مخصوصاً در جریان نهضت. و همانطور که اطلاع دارید اخلال در کار دکتر مصدق همان زمانها شروع شده بود هم در داخل و هم در خارج از کشور تا منتهی شد به جریان نهم اسفند و در نهم اسفند هم باز به اتّفاق عدهای رفتیم نزدیکهای خانه دکتر مصدق بودیم، البته بعد از موقعی که دکتر مصدق توانسته بود از آن توطئه قتل رهایی پیدا بکند.
گهگاه باز من با دکتر مصدق یک دیدارهایی داشتم و بعضی از وکلای نهضت ملی در مجلس شورای ملی هم پیشنهاد میکردند که من کاری را قبول کنم در حکومت دکتر مصدق ولی من داوطلب نبودم و میگفتم: «اگر دکتر مصدق مایل باشد کاری به من محول کند خواهد کرد و اگر محول کند با کمال میل خواهم پذیرفت. اما رأساً و شخصاً هیچوقت در این مقام نخواهم بود که دنبال کاری باشم یا از ایشان توقع بکنم» و به خاطر دارم مرحوم ارسلان خلعتبری هم نامهای به دکتر مصدق نوشته بود که بعد خودش به من گفت یادآوری کرده بود که «باید از وجود نزیه در این موقع در یکی از مشاغل مناسب استفاده کرد». که من وقتی خلعتبری را دیدم از ایشان تشکر کردم ولی گفتم: «این توهم در دکتر مصدق ایجاد نشود که خود من دنبال چنین نیتی هستم». گفت: «نه ما علاقهمند هستیم که شما یک مسئولیتی را به عهده بگیرید»
وکلای مجلس از آذربایجان آنها پیشنهاد میکردند که من یا معاونت وزارت کشور یا معاونت وزارت خارجه یا شهرداری تهران را تصدی بکنم، که من حقیقتاً چون نبودم از اول عمرم دنبال اینکه کاری را به عهده بگیرم، یعنی دنبال و علاقهمند به کاری باشم و در سلیقهام نبود و میگفتم باید دیگران اظهار علاقه و تمایل بکنند، مخصوصاً از نظر مردمی هیچگاه خودم به آن صورت که دیگران علاقهمند هستند، به این کار علاقهای نشان نمیدادم. اما وکلای تبریز رفته بودند پیش دکتر مصدق، پیشنهاد کرده بودند ایشان هم محول کرده بودند به نظر خود من که یکی از این سه شغل را هر کدام را خواستم انتخاب کنم، ولی من هرگز برای این کار اقدام نکردم و به همین کیفیت در کنار نهضت و جبهه ملی از نزدیک و گاهی دور همکاریهایی با مرحوم دکتر مصدق داشتم تا زمانی که کودتای ۲۸ مرداد پیش آمد.
س- آقای نزیه به نظر شما علل شکست دکتر مصدق و نهضت ملی در ۲۸ مرداد چه بود؟
ج- دکتر مصدق، از نظر تاریخی باید گفت که مشاورین بصیر و دورنگر به قدر کافی نداشت. به اعتقاد من دکتر مصدق اگر پیشنهاد بانک بینالمللی را مبنی بر اینکه مدت دو سال استخراج و صدور نفت را تصدی کند، تا در این مدت اختلاف بین ایران و انگلستان حل بشود میپذیرفت شاید و به احتمال زیاد وقایعی که بعد پیش آمد، پیش نمیآمد.
س- آیا به نظر شما پیشنهادات بانک بینالمللی، ناقض اصل ملی شدن صنعت نفت نبود؟
ج- به اعتقاد من ناقض اصلی ملی شدن نفت نبود، آنها یعنی در حقیقت به نیابت و وکالت از دولت ایران و شرکت ملی نفت ایران میخواستند که در جریان مذاکرات برای فیصله اختلافات، استخراج و تولید و فروش نفت را تصدی بکنند و میشد فرمولی پیدا کرد که مطلقاً مغایر و منافی اصل ملی شدن نفت نباشد و تا جایی که اطلاع دارم دکتر مصدق رأساً در ابتدا موافق این پیشنهاد بوده، ولی بعداً بعضی از مشاورینشان چون من قطعاً نمیدانم آنچه نسبت میدهند راست است یا نه؟ اسم نمیبرم بعضی از مشاورین ایشان دکتر مصدق را از قبول این پیشنهاد منع کردند.
س- بیشتر از همه نام آقای مهندس حسیبی آورده میشود.
ج- مهندس حسیبی را یاد میکنند و بنده تصور میکنم که اگر راست باشد ایشان درست عمل نکردند، یعنی تمام جوانب را نسنجیدند و مردان سیاسی باید در بحرانهای مختلف، تمام جوانب را در مسئله بهخصوص بسنجند، دورتر را بنگرند، عاقبت را بیندیشند.
س- آقای نزیه، من اخیراً با یکی از آقایانی که مصاحبه میکردم همین مسئله پیشنهادات بانک بینالمللی با ایشان مطرح شد و ایشان گفتند که آنهایی که فکر میکنند که دکتر مصدق میبایستی آن پیشنهادات را میپذیرفت، کسانی هستند که واقعاً به آن ایده اصلی دکتر مصدق توجه ندارند و یا متوجهاش نشدند و آن مسئله استقلال است. پاسخ شما به این طرز برخورد با این مسئله چیست؟
ج- بنده تصور میکنم هیچ منافاتی با اصل استقلال این کار نداشت. و اگر بیشتر در آن زمان دقت میشد و عواقب بسیار نامطلوبی که پیش آمد و قرارداد کنسرسیوم به ایران تحمیل شد، تصور میکنم در مقام مقایسه به این نتیجه میرسیم که قبول پیشنهاد بانک بینالمللی نسبت به آنچه بعد پیش آمد، اصلح و اولی بود.
س- بعد از ۲۸ مرداد شما چه خاطرهای دارید؟ چه میکردید آن روزها و با کدامیک از رهبران جبهه ملی در تماس بودید؟
ج- روز ۲۸ مرداد در حمله به خانه دکتر مصدق منزل من چون نزدیک خانه دکتر مصدق بود، در خیابان بزرگمهر مینشستم، طاقت نیاوردم و آمدم بیرون و موقعی رسیدم که خانه دکتر مصدق غارت میشد و من بیاختیار گریستم، نه فقط برای خاطر دکتر مصدق، بلکه این ناسپاسی که در مورد دکتر مصدق و نهضت شده بود و تحریکاتی که به آنجا انجامیده بود.
و اما از فردای ۲۸ مرداد، بنده در کنار بسیاری از یاران نهضت که بعضی از آنها تاکنون هم وفادار ماندند به نهضت قرار گرفتم، تصویب نهضت مقاومت ملی را پذیرفتم که به وسیله مرحوم آیتالله حاج سیدرضا زنجانی عملاً رهبری میشد. البته به صورت مخفی. و هر چندروز یکبار منزل ایشان بودیم با دوستان، مشارکت داشتم در تنظیم اعلامیهها و همهگونه فعالیتها. با مرحوم دکتر معظمی که سهم بسزایی داشت در مبارزات بعد از ۲۸ مرداد، غالباً در تماس بودم و با دوستان دیگری مانند مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مرحوم رحیم عطایی، عباس سمیعی، مرحوم رادنیا، آقای میرمحمد صادقی که اینها همه با نهضت مقاومت ملی همکاری داشتند. بعضی از اعلامیههای نهضت مقاومت ملی را خود من نوشتم. یکی راجع به کنگره واحد بود.
س- کنگره واحد چیست؟
ج- منظور از کنگره واحد این بود که در مجلس مؤسسان که شاه در سال ۲۸ تشکیل داد، برای گرفتن حق انحلال بیقید و شرط مجلسین، در همان مجلس گفته شد که، مجلس مؤسسان دیگری تشکیل خواهد شد در آینده مرکب از دو مجلس شورای ملی و سنا به عنوان مجلس مؤسسان و تغییرات لازم دیگری را در قانون اساسی خواهد داد. در سال ۱۳۳۶، شاه دستور داد این مجلس تحت عنوان کنگره واحد گذاشته بودند اسمش را، کنگره واحد حالا به چه تعبیر و مناسبت، تشکیل بشود. مجلسین شورای ملی و سنا جمع شدند متفقاً مجلس مؤسسان را دوباره تشکیل دادند و چند اصل مهم قانون اساسی را تغییر دادند.
از جمله اصل ناظر به نصاب عده حاضر در مجلس و نصاب عده حاضر برای اخذ رأی بود، که در این مجلس به اصطلاح مؤسسان آمدند گفتند که: «مجلس با هر تعداد از وکلا رسمی است، مجلس شورای ملی و با هر تعداد حاضر در جلسه قانون وضع میکند». یعنی از دویست نفر وکیل مجلس اگر بیست نفر هم حاضر میشدند مجلس رسمی بود و اگر ده نفر حاضر میشدند رسمی بود و هر قانونی هم با این تعداد به تصویب میرسید و چند تغییر دیگر. که من نوشتم در مقالهای که ممکن است نسخهای به شما بدهم که در صورت اقتضا استفاده بفرمایید به تفصیل آنجا نوشتم. به این مناسبت در نهضت مقاومت ملی خود من ابتکاراً رسالهای نوشتم علیه مصوبات مجلس مؤسسان به آن کیفیت که تشکیل شده بود بهصورت یک بروشوری چاپ شد، مخفی البته که نسخهای از آن هم از ایران رسیده است دارم شاید فتوکپی آن را هم به شما بعد میدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- عرض کنم که، چندین بار هم با اینکه در شرایط مخفی بود تجدید چاپ شد. بین ملّیون اثر خوبی داشت. مرحوم زنجانی فوقالعاده مشوق این کار بود و در آنجا به تفصیل اشاره شده است به مشروطیت و قانون اساسی زائل شده دیگر وجود ندارد.
کار دیگری که من کردم در نهضت مقاومت، البته علاوه بر اعلامیههای کوچک که گهگاه به مناسبتهای مختلف صادر میشد که یا بنده مینوشتم یا مشارکت داشتم، کار دیگری هم که در نهضت مقاومت کردم که نسبتاً نسبت به سایر کارها شاید اهمیت داشت، یک رسالهای بود در رد قرارداد کنسرسیوم که این در پنجاه، شصت صفحه چاپ شد و به این مناسبت خود آقای زنجانی را گرفتند. مرحوم دکتر معظمی را هم گرفتند و میخواستند نویسنده را پیدا کنند که موفق نشدند.
خوشوقتم که توانستم در آن موقع به وظیفه ملی و نوعی و وجدانی خودم عمل کرده باشم. نهضت مقاومت، سالها فعالیت داشت. البته بسته به اوضاع و احوال گاهی کمتر، گاهی بیشتر و مرحوم زنجانی که اخیراً فوت کرد، همیشه مراقب بود که نام نهضت مقاومت ملی فراموش نشود. در هر فرصتی افراد را دعوت میکرد از نهضت مقاومت که کاری بکنند، اعلامیهای بدهند، تظاهری بکنند، حرفی بزنند. که به این مناسبت بارها و بارها خودش توقیف شد یا از تهران به زنجان فرستاده شد و شاه چندین بار علم و سایرین را به سراغش فرستاد که بلکه بتوانند او را هم مثل بعضی از آخوندهای دیگر تطمیع کنند یا ببرند در مسیر دیگری، ولی آن مرد مطلقاً زیر بار نرفت. تا آخرین نفس و آخرین روز عمرش هم که من تلفنی با او در آمریکا برای معالجه بود، تماس گرفتم، دیدم همان استقامت، همان روحیه، همان وفاداری به نهضت و آزادی و استقلال مملکت را حفظ کرده است.
خاطرهای هم در اینجا شنیدم بعد از فوتش از یکی از صاحبمنصبان قدیم وزارت خارجه راجع به مرحوم زنجانی که در اینجا بد نیست یاد کنیم، چون حق اوست و چون شما مشغول تدوین تاریخ مملکت هستید، باید گفته بشود این مسائل و بماند. خاطره این است که این دوست قدیم بنده و عضو سابق وزارت خارجه یک شب اینجا بود، گفتم: «زنجانی را میشناسید؟» گفت: «دورادور». گفتم: «آمده در آمریکا مشغول معالجه است». گفت: «مرد بزرگی است». گفتم: «شما از کجا میشناسید؟ دیدید؟» گفت: «نه من زمان رزمآرا در نخستوزیری کار میکردم، متصدی دفتر محرمانه رزمآرا با من دوست بود. میگفت روزی نامهای را آورد به من نشان داد که من از آن تاریخ غیاباً به زنجانی ارادت پیدا کردم و ای کاش قبل از مرگش، فوتش در اینجا یا ایران، هر کجا من این مرد را ببینم. همیشه آرزو داشتم او را ببینم». گفتم: «خوب، چه بود موضوع؟» گفت: «آن نامه از زنجانی بود به رزمآرا. نامه با این انشاء نوشته شده بود: آقای حاج علی رزمآرا، یکصدهزار تومان پولی که فرستاده بودید اگر برای خریداری من است، خدا بر خاکستر گرمت نشاند. اگر بقول خودت که حامل پول به من گفت برای عزاداری ایام محرم و سیدالشهداست، خودت خرج کن به من احتیاج نداری، تو هم مسلمانی و میتوانی این کار را بکنی. حاج سیدرضا زنجانی نامه را فرستاده بود». میگفت: «وقتی من این نامه را دیدم و با این انشاء آن هم از طرف کسی که گفته میشد آخوند است و اکثریت آخوندها چشمشان به دست این و آن است که چقدر میدهند؟ کی میدهند؟ و میدادند و آنها میگرفتند و این مرد در آن تاریخ در سال ۲۹ یکصدهزار تومان پول را برمیگرداند و میگوید اگر برای خریداری من است خدا بر خاکستر گرمت نشاند، این مرد بزرگی است». بله این مرد نهضت مقاومت را سالها رهبری کرد، همانطور که اشاره کردم تا آخر عمرش هم به راهش به پرنسیباش به نیتاش، وفادار بود. خدا رحمتش کند. نهضت مقاومت تا سال ۳۹ و ۴۰ فعالیتهای خودش را کم یا زیاد داشت.
س- آقای نزیه یکی از انتقاداتی که من یادم هست آن موقع به نهضت مقاومت ملی میشد این بود که نهضت مقاومت ملی رهبرانش بدون در واقع ارزیابی اوضاع ایران در آن زمان و روحیه مردم، گاهی وقتها دستور اعتصاب عمومی میدادند و بارها شد که چندین بار لااقل شد که دستور اعتصاب عمومی داده شد و خوب، مردم تحت فشار پلیس و اینها جرأت نمیکردند که مغازهها را ببندند و این باعث میشد که تیمور بختیار خبرنگاران خارجی را میآورد و نشان میداد که ببینید که نهضت مقاومت ملی دستور اعتصاب داده و کسی به دستور اعتصاب گوش نمیدهد و این مقدار زیادی نهضت مقاومت ملی را بیاعتبار کرده بود. آیا به نظر شما این انتقادات به نهضت مقاومت ملی از نظر سازمانی وارد بود؟
ج- به نظر بنده، نه چندان. به همین دلیل که خودتان اشاره کردید. همان خبرنگار خارجی وقتی میآمد و به وسیله تیمور بختیار هدایت میشد به بازار، او درمییافت که مردم تحت فشار باید دکانها را باز کرده باشند. بنابراین، نهضت مقاومت از هر فرصتی میخواست استفاده کند و نشان بدهد که مقاومت میکند و نشان بدهد که مردم مقاوم هستند و چارهای جز این نبود. البته در دستور اعتصابها و اینها بیشتر بازاریها دخالت داشتند. مرحوم شمشیری بازار را رهبری میکرد. به خاطر دارم در یکی از این اعتصابها و تعطیل بازار، تیمور بختیار، شمشیری را احضار میکند به فرمانداری نظامی وقت. آن وقت هنوز ساواک نبود و خود مرحوم شمشیری تعریف میکرد من از خودش شنیدم میگفت: «مرا بردند پیش بختیار. هفتتیر هم روی میزش بود. به عنوان تظاهر به قدرت و تهدید به من گفت آقای شمشیری یا الان میروید دستور میدهید بازار را باز میکنند یا از همین جا میروید خارک». آن وقت خارک تبعیدگاه بود یک جای بیآب و علف بود و اغلب میرفتند آنجا از بین میرفتند یا فلکالافلاک بود یا خارک بود. «حالا کدام را انتخاب میکنید؟» مرحوم شمشیری میگوید: «لابد با اتومبیل باید برویم. حاضرند برویم حرکت کنیم؟ من حاضر هستم». و از همانجا میرود سوار میشود با یک کامیون نظامی تا او را میبرند خارک. بله، او هم، خدا رحمتش کند. در کنار نهضت مقاومت بود و تعطیل بازار او بود مرحوم قاسمیه بود، اینها تصدیاش را داشتند.
البته شاید بتوان گفت که در مواردی حق این بود که بیشتر مطالعه میکردند. سعی میکردند که کمتر ضرر کنند. بیشتر منفعت ببرند. اینها بود ولی در هر مقاومتی، در هر مبارزهای نفع و ضرر در آن هست، اما نهضت مقاومت اثر خودش را گذاشته بود و اگر منتهی شد به وقایع سال ۱۳۵۷ مقاومتهای مردم، میشود گفت که علاوه بر جبهه ملی نهضت مقاومت هم سهم بزرگی داشت.
س- در آن زمان که دیگر جبهه ملی فعالیت نمیکردند، در نهضت مقاومت ملی بودند.
ج- بله دیگر، بله. البته داشتیم میرسیدیم به آنجا که …
س- جبهه ملی دوم تشکیل شد.
ج- بله، آن وقت. ضمناً گاهی تظاهراتی هم به مناسبتهایی میشد که باطناً باز نهضت مقاومت رهبری میکرد. مثلاً در مورد فوت شخصیتهای ملی یا ورود یک شخصیت ملی از سفری، از شهری به شهری، از کشوری به ایران، تظاهرات خیلی چشمگیری میشد. من یادم میآید در تشییع جنازه مرحوم نریمان میشود گفت که خط زنجیری اتومبیل، یک سرش در قلهک بود که میبردند آنجا در یک مقبرهای یک سرش آنجا بود، یعنی در ده، دوازده کیلومتر آنجا یک سرش در شهر و خیابان شاهرضا. این فوقالعاده چشمگیر. یا در مرگ تختی، کاری شد که خوب بینظیر بود. منظورم این است که هر فرصتی را خوب، ملیون و رهبران ملی امثال زنجانی و اینها شمشیری استفاده میکردند و میخواستند بگویند نمردیم، هستیم. و الا شاید در شرایط عادی اگر نریمان فوت میکرد به این صورت از او تجلیل نمیشد. نه اینکه بگویم قابل تجلیل نبود، مرد بزرگی بود مرحوم نریمان هم، خاطراتی هم از او دارم که واقعاً میتواند سرمشق باشد برای همه، برای جوانها مخصوصاً. بله میخواهم بگویم که استفاده میکردند از این بهانهها و از این فرصتها و نشان میدادند که هستند. در سال ۳۹، تیرماه سال ۳۹ بود که دعوتی کرد مرحوم باقر کاظمی از عدهای برای تأسیس جبهه ملی دوم.
س- تا چه اندازه روی کار آمدن کندی در آمریکا روی تشکیل این جبهه ملی دوم تاثیر داشت؟
ج- به تحقیق البته بنده نمیتوانم عرض کنم که تا چه حد تأثیر داشت، بههر حال، یک آتمسفر مساعدی…
س- به وجود آمد.
ج- به وجود آمده بود و دعوتی شد در منزل مرحوم اللهیار صالح. بنده را هم خود مرحوم کاظمی و مرحوم اللهیار صالح دعوت کردند. اول به صفت شخصی بعد هم چون یکی دو ماه جلوترش نهضت آزادی، نه معذرت میخواهم، جبهه ملی در سال ۳۹ تشکیل شد.
س- بله.
ج- نهضت آزاد در سال ۴۰. بعدها آن وقت بنده و مهندس بازرگان و دکتر سحابی به صفت نمایندگان نهضت آزادی در شورای مرکزی جبهه ملی بودیم.
س- چرا در جبهه ملی دوم آقایان آقای بازرگان و شما اقدام کردید برای به وجود آوردن نهضت آزادی؟ چرا در همان جبهه ملی دوم نماندید؟
ج- نهضت آزادی تشکیل شد برای آزادی انتخابات. یک حزب نبود و خود بنده هم پیشنهاددهنده تشکیل نهضت آزادی بود. اسمش هم در ابتدا بود «نهضت آزادی انتخابات». یعنی بنده یک روز در جمع دوستان، که بیشتر البته همین بازرگان و سحابی و یک عده دیگری بودند، گفتم: «اقا فراموش نکنیم که دکتر مصدق گفته است ما باید سعی کنیم انتخابات را یک روزی آزاد کنیم».
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
و چون مقارن انجام انتخابات مجلس شورای ملی بود، بنده گفتم: آقا بیایید یک حرکتی ایجاد کنیم و سعی کنیم اگر هم در انتخابات موفق نمیشویم، لااقل به توصیه دکتر مصدق عمل کرده باشیم. عدهی سی، چهل نفری را دعوت کردیم و قرار شد که نهضتی به نام نهضت آزادی انتخابات تشکیل بشود. در همان جمع گفته شد که اگر بگوییم نهضت آزادی انتخابات، وقتی انتخابات خاتمه یافت نهضت باید تعطیل بشود، اعم از اینکه موفق بشویم یا نشویم. پس بیاییم برای اینکه یک جمعیتی درست کرده باشیم که بماند و در جریانهای دیگری هم اثر بگذارد، نامش را بگذاریم نهضت آزادی ایران».
س- آقای نزیه، ولی این انتخابات آزاد خواست جبهه ملی دوم هم بود، دیگر چه لزومی داشت که یک نهضت آزادی انتخابات هم در جبهه ملی دوم به وجود بیاید؟
ج- ما فکر کردیم که اگر هر آینه جبهه ملی موفق نشد، در کنارش یک حرکت دیگر ایجاد شده باشد و شعارهای نهضت آزادی را من خودم بیشترش را نوشتم. اخیراً در ایران چاپ شده به صورت کتابی به عنوان «تاریخ نهضت آزادی ایران» و یک نسخه هم به من رسیده است و اینها وقتی رسید و من دیدم آن موقع چقدر خودم علاوه بر دوستان و در کنار دوستان فکر میکردم که بگوییم ما جدا از جبهه ملی نیستیم، یعنی شعارها همهاش در همین زمینه است که نهضت آزادی ایران در کنار جبهه ملی ایران برای فرض بفرمایید آزادی و استقلال و حقوق ملی و استقرار حاکمیت ملی. بنابراین کاری در جهت مخالف جبهه ملی نبود تأسیس نهضت آزادی ایران. منتهی میدانید جبهه ملی مرکب بود از نمایندگان احزاب و گروههای مختلف و ما فکر کردیم که نضهت آزادی ایران تشکیل میشود هم به صفت یک گروه مستقل عمل میکند و هم به عنوان گروهی عضو جبهه ملی ایران مثل سایر گروهها که عضو بودند. بنابراین، مانعهالجمع نبود.
س- بنابراین به این دلیل نبود که اعضای نهضت آزادی فکر میکردند که از آنجایی که جبهه ملی یک گروه لاییک است و توافقی با لاییسیتهاش نداشتند، حقوق نهضت آزادی را به عنوان یک گروه ملی اسلامی به وجود بیاورند در جبهه ملی.
ج- مطلقاً چنین چیزی نبود. اصلاً نهضت آزادی ایران یک گروه مذهبی نبود که بگوییم چون جبهه ملی لاییک بود ما خواسته باشیم یک گروه مذهبی درست کنیم. من یادم میآید مرحوم طالقانی که در تأسیس نهضت آزادی ایران مشارکت داشت و یکی از امضاءکنندگان هفت نفر هیئت مؤسس بود، شخصاً قائل به این نبود که رنگ مذهبی جمعیت داشته باشد. و به خاطر دارم یک روزی در کلوب نهضت آزادی ایران در خیابان کاخ نشسته بودیم، یکی از آقایان گفت که: «خوب، تکلیف خانمها چه خواهد بود برای شرکت و حضور در کلوب؟» به خاطر دارم مرحوم طالقانی پرسید که: «اصلاً این سؤال را چرا میکنید؟ مگر ما اینجا فرقی بین زن و مرد میتوانیم بگذاریم؟» گفت: «آخر خانمها، دخترخانمها بیایند اینجا نمیدانم، اگر مواجه بشویم با حضور جوانها شاید صورت خوشی نداشته باشد و اینها». مرحوم طالقانی گفت: «اصلاً چنین حرفی درست نیست. اینجا زن هم میآید، دختر هم میآید، مرد هم میاید، پسر هم میآید، همه میآیند، اگر خیلی مثلاً ما بخواهیم قائل بشویم به رعایت یک جوانبی، میتوانیم بگوییم که فرض بفرمایید در هفته دو روز خانمها میتوانند بیایند، جلساتی داشته باشند نه اینکه منحصراً در همان دو روز بیایند که ما بگوییم قائل به تفکیک شدیم. ولی برای رعایت منظور شما گوینده و سؤالکننده میگویم، ولی به اعتقاد خود من آخوند، میگویم که فرقی نیست». بنابراین، جمعیت نهضت آزادی ایران جمعی غیرلاییک یا مذهبی نبود و بعد از انقلاب متأسفانه این رنگ را به خودش گرفت. بعد از انقلاب اخیر که به همین مناسب هم بنده دیگر نماندم، نه فقط به این مناسبت، بلکه به مناسبت اینکه بدبختانه اکثریت اعضاء ادارهکننده نهضت یا مرعوب خمینی شدند یا مجذوب خمینی و به این مناسبت بنده کنار کشیدم. در آن تاریخ هم در بدو تأسیس مطلقاً اصلاً برای فعالیت در یک رشته مسائل مذهبی نبود. اصلاً ان موقع مذهب مطرح نبود. اسلام در خطر نبود. اتفاقی نیفتاده بود.
س- بعضی از آقایان در مصاحبهشان گفتند در کنگره جبهه ملی از آنجایی که چندنفر خانمی انتخاب شده بودند و بدون چادر در آنجا حضور پیدا کردند، حضور این خانمها مورد اعتراض بعضی از رهبران نهضت آزادی قرار گرفت. آیا این موضوع حقیق دارد؟
ج- نه. در کنگره بنده هم بودم. این مورد ایراد چند نفر قرار گرفت که از بازار شهرستانها آمده بودند. نهضت آزادی چنین اعتراضی نکرد.
و اما در سال ۳۹ عرض میکردم که جبهه ملی فعالیت خودش را آغاز کرد و باز خوشوقتم بگویم که تأسیس و تجدید فعالیت جبهه ملی را به بنده مأموریت دادند که بروم در اجتماعی که در خانه مرحوم فیروزآبادی بود اعلام کنم. از شورای جبهه ملی بنده رفتم در خانه مرحوم فیروزآبادی، یک چندینهزار نفر آنجا اجتماعی داشتند آن روز. البته خبر یافته بودند که عدهای در منزل اللهیار صالح هستند و مشغول اقداماتی هستند و اعلامیهای صادر خواهد شد. اعلامیه کوتاهی که نوشته شد و به قلم مرحوم باقر کاظمی بود من بردم در آن اجتماع خواندم که با شور بسیاری استقبال شد و بسیار امیدآفرین بود و در همان جا فریاد «زنده باد مصدق» برخاست. بعد از چند سال بهطور علنی و یکی از خاطرات خوب من و مشوق من و امیدوارکننده من برای آینده هم همین است که باز هم نهضت موفق خواهد شد، مردم موفق خواهند شد و اوضاع و احوال که در شرایط فعلی در مملکت هست، همانطور که در طول تاریخ ایران دیدیم، مرتفع خواهد شد انشاءالله. و از مطلب دور نشوم شما باز سؤالی اگر دارید بفرمایید.
س- بله، سؤال من درباره اختلاف جبهه ملی دوم است با دکتر مصدق. هرچند در این نامهها منتشر شده و راجع به آن زیاد صحبت شده، ولی من میخواهم از شما تقاضا بکنم که آنچه که خاطره و تجربه شما است برای ما توضیح بدهید که این موضوع چه بود؟
ج- باید گفت که ترکیبی که در شورای مرکزی جبهه ملی سال ۳۹، ۴۰ ایجاد شد، ترکیب خیلی متجانسی نبود و به این مناسبت اختلافاتی وجود داشت و نزد دکتر مصدق هم در احمدآباد منعکس میشد و آن مرد هم رنج میبرد. نامههایی مینوشت، توصیههایی میکرد که متأسفانه کمتر اثر میگذاشت. اصولاً در هر جبههای که متشکل باشد از دارندگان افکار مختلف و اعضای گروههای مختلف، معمولاً تشتت و اختلاف وجود دارد. بهخصوص اگر افرادی حضور داشته باشند که نتوانند در خودشان و هوسهای خودشان، توقعات شخصی خودشان غلبه بکنند.
در آن تاریخ هم بدون اینکه من بخواهم از کسی یاد کنم هر کسی سعی میکرد در آیندهای که تصور میکرد موفقیتهایی نصیب جبهه ملی خواهد شد به اصطلاح، از آن نمد عرض کنم که، مقدر یا متصور کلاهی برای خودش پیشبینی بکند و همینها باعث کدورتهایی میشد. مثلاً در همان انتخاباتی که صورت میگرفت به ترتیبی که قبلاً عرض کردم، البته مرحوم دکتر مصدق در مورد حزب میگفت که همیشه وقتی پای انتخاب پیش میآید قهر و اعتراض پیش میآید، متأسفانه ما هم در جبهه ملی دوم هم دیدیم که موقعی که سخن از انتخاب و تقسیم مسئولیتها یا مقامات جبهه پیش میآید، اختلاف و تشتت و اعتراض و اعراض شروع میشود. و این مایه کمال تأسف بود و اگر غیر از این بود، شاید جبهه ملی توفیق بیشتری داشت و یا اصلاً موفق میشد و جلوی بسیاری از پیشامدهایی را که دیدیم، میگرفت.
س- آقای نزیه، میتینگی که در میدان جلالیه برگزار شد و آقایان در آنجا سخنرانی کردند و همچنین آقای دکتر بختیار، من با بعضی از آقایان صحبت کردم گفتند که آقای دکتر بختیار در آنجا مسائلی را مطرح کردند که قرار نبود مطرح بشود و همین موضوع ضربات شدیدی به جبهه ملی دوم وارد کرد. خاطراتی که شما دارید از این قضیه آیا این موضوع را تأیید میکند یا نه؟
ج- اجتماع میدان جلالیه، بزرگترین اجتماع تا آن تاریخ در ایران بود و شاید قریب صدهزار نفر در آن اجتماع حضور داشتند که تا آن زمان نظیرش سابقه نداشت. آنجا علاوه بر دکتر بختیار، دکتر صدیقی و دکتر سنجابی هم اگر اشتباه نکنم.
س- بله.
ج- صحبت کردند. من دقیقاً به خاطر ندارم چه مطالبی عنوان کردند، ولی آنطور که در همان زمان شایع بود و بعد هم در شورای جبهه ملی هم صحبت شده بود، آقایان یا همهشان یا بعضیهایشان از این سه تا سخنران مطالبی را گفته بودند که منطبق با روش و سیاست جبهه ملی تشخیص داده نشد و بعضیها معتقد بودند که به همین مناسب جبهه ملی از آن روز در سراشیبی افتاد.
س- آن روز آقای دکتر بختیار دو تا موضوع را مطرح کردند. یکی راجع به پیمان سنتو بود، یکی راجع به کنسرسیوم بود که آقایان دیگر میگفتند که قرار نبود که راجع به این دو مسئله به آن شکل صحبت بشود در میدان جلالیه. شما آنجا تشریف داشتید خودتان؟
ج – من در میدان جلالیه بودم. اما حقیقت این است که ریز مطالب و گفتار آقایان یادم نیست. بهخصوص که دفعتاً از چندین طرف به جمعیت مأمورین انتظامی هجوم آوردند، متفرق کردند و جمعیت هجوم بردند در خیابانهای متعدد و در هر صورت بنده خوب به خاطر ندارم که هر کدام از آقایان چه گفتند؟
س- بله. آقای نزیه جریان واقعه اول بهمن دانشگاه را شما از آن چه به خاطر دارید که دانشجویان جبهه ملی در آنجا تظاهراتی برپا کردند و شایع بود که تیمور بختیار در این جریان دستی داشت برای ساقط کردن دولت امینی. شما چیزی از آن واقعه به خاطر دارید؟
ج- چون من در دانشگاه نبودم و در مذاکراتی هم که با نمایندگان دانشجویان شد، بنده دخالتی نداشتم. اطلاع دقیقی از کمّ و کیف ماجرای آن تاریخ ندارم.
س- شما اطلاع دارید که بخشی از جبهه ملی دوم با تیمور بختیار ارتباطی داشت؟
ج- نه. من نشنیدم همچین چیزی.
س- آقای نزیه، ارتباط نهضت آزادی در آن زمان با روحانیون بهطور اعم و بالاخص آقای خمینی و اعتراض طرفداران ایشان در ۱۵ خرداد چگونه بود؟
ج- تا ۱۵ خرداد، خمینی کسی نبود که مطرح شده باشد. اسمش شنیده شده باشد یا لااقل بنده به گوشم نخورده بود.
س- شما اصلاً با ایشان آشنایی نداشتید؟
ج- مطلقاً و نهضت آزادی ایران از روحانیت با مرحوم زنجانی و مرحوم طالقانی در ارتباط بود. در مورد ۱۵ خرداد ۴۲ بنده همینقدر به خاطر دارم که عدهای از اعضای نهضت آزادی را البته بعد از واقعه خرداد ۴۲ به اتهام همکاری با خمینی محاکمه کردند.
س- شما جزو آن گروه نبودید؟
ج- عرض میکنم و محکوم کردند. روزی که تصمیم گرفته بود ساواک برای دستگیری اعضای نهضت آزادی ایران به من یکی از دوستان تلفن کرد در دفتر وکالتم نشسته بودم، شب هم شده بود، اول شب بود، تلفن کرد که: «بازرگان و سحابی را گرفتند. شما از دفتر خارج شوید آنجا نمانید میآیند شما را بگیرند». یکی از رفقای نهضت آزادی بود. بنده تلفن کردم به آقای سرلشکر زنگنه البته بازنشسته بود، کارهای نبود، ولی دوستانی داشت که میتوانست بپرسد که مسئله چیست؟ او گفت که: «یک پنج دقیقه دیگر به من تلفن کنید من بگویم که شما چه کار کنید خوب است». من پنج دقیقه دیگر تلفن کردم، گفت: «من هم معتقدم شما در دفتر نمانید و بروید از دفتر. میگیرند و این بار هم نگه میدارند و محاکمه خواهند کرد». بنده از دفتر خواستم بروم، تلفن زنگ زد. طرف گفت: «من سرهنگ مولوی»، رییس ساواک تهران بود، «من سرهنگ مولوی هستم شما همین الان بیایید سازمان امنیت» و شعبه سازمان امنیت هم در خیابان شاهرضا روبهروی کالج توی آن خیابان خارک بود.
س- بله.
ج- آدرس هم داد، گفت: «شما الان بیایید آنجا». گفتم: «میآیم» و قبلاً منتهی به من گفته بودند «شما بروید». البته اشتباه مولوی این بود که به جای این که کسی را بفرستد که مرا جلب کنند خودش تلفن کرد که «شما بیایید اینجا». که بنده نرفتم. نرفتم و رفتم مخفی شدم. من هفت، هشت ماه مخفی بودم در خانههای مختلف آن روز هم بلافاصله بعد از اینکه از دفتر خارج شدم، نیم ساعت بعدش وقتی مولوی میبیند من نرفتم میفرستد سراغ من به دفتر عدهای از مأمورین ساواک و میگویند که رفته و نیست و میروند خانهمان که همان نزدیکیها بود، که آنجا هم طبیعتاً نتیجه نمیگیرند و دیگر خانه پدرم، برادرم، هر جایی که سراغ میگرفتند رفته بودند و بعد مولوی خیلی عصبانی شده بود، گفته بود: «من هر جای دنیا باشد این را گیر میآورم. و خیلی ناراحت شده بود که چرا من به دعوت او عمل نکردم و نرفتم.
آن وقت بقیه دوستان را گرفتند. تقریباً ده، دوازده نفر را از نهضت آزادی گرفتند. قبل از البته اینکه حالا درست یادم نیست، ها، چرا، اینها را گرفتند و یک روز تصمیم میگیرند اینها را آزاد کنند، میروند سراغ هر کدام از آقایان و میگویند که «شما»، البته مدت کوتاهی نگه داشتند بعد تصمیم گرفتند آزاد کنند، میروند به بعضی از این آقایان یا همهشان میگویند: «شما فردا آزاد میشوید و شماره تلفن منزلتان را بدهید خبر بدهیم، بیایند اتومبیل بیاورند شما را ببرند از قزلقلعه». از جمله آقای دکتر سحابی. آقای دکتر سحابی در کنار حوض حیاط قزلقلعه داشته وضو میگرفته، یک سربازی میآید میگوید که: «شما شماره تلفنتان را بنویسید به منزلتان خبر بدهیم که بیایند فردا شما را از اینجا ببرند». دست میکند جیب پیراهنی داشت اینجا یک کاغذ تاشدهای که سفید بوده پشتش آنجا شماره تلفن خانه را مینویسد، میدهد به سرباز غافل از اینکه داخل این صفحه کاغذ اعلامیهایست در تأیید خمینی به مناسبت ۱۵ خرداد و ماجرا هم این بوده که بعضی از طرفداران خمینی اعلامیهای مینویسند در ملاقاتی که در روز ملاقات زندان داشتند میآورند میدهند به دکتر سحابی میگویند «این را بخوانید اگر نظری دارید بدهید که ما در ملاقات بعدی از شما بگیریم و منتشر کنیم». و این مرد توجه نمیکند که این کاغذ سفید نیست و اعلامیه است و وقتی میبرند این را پیش سرگرد جناب رییس زندان قزلقلعه، باز میکند و میبیند اعلامیهایست در تأیید خمینی، دستور میدهد که همه را باز نگه دارند. بعد به شاه گزارش میدهند و شاه هم میگوید: «دیگر باید اینها محاکمه بشوند». و به این ترتیب، اینها در زندان ماندگار شدند و حتی بعضی از اعضای جبهه ملی هم که در زندان بودند، همان روز آزاد شدند، ولی نهضت آزادی را همه را نگه داشتند، اعضای نهضت آزادی را نگه داشتند و محاکمهشان شروع شد که همین ارتشبد قرهباغی هم رییس دادگاه بود که الان اینجاست. بنده مخفی بودم کماکان.
پروفسور عدل در یک شرکتی که شرکت لابراتواهای دن باکستر سرمهای قندی و نمکی میساخت، بنده وکیل آن شرکت بودم. پروفسور عدل هم صاحب سهم بود در آن شرکت. یک روز، رییس هیئت مدیره شرکت که مرحوم دکتر علیاکبر اخوی بود که آن هم وزیر اقتصاد دکتر مصدق بود، یک ماه پیش در نیس متأسفانه خودکشی کرد و به دعوت ایشان من رفته بودم وکیل شرکت بودم، دکتر اخوی از پروفسور عدل میپرسد که: «تکلیف وکیل ما چیست؟ این مخفی است، حالا ما میخواهیم بدانیم که این چه جرمی مرتکب شده؟ و از این حالت دربیاید یا برود خودش را معرفی بکند یا ما تکلیف خودمان را با این آدم روشن کنیم». پروفسور عدل میگوید که: «من میروم تحقیق میکنم و بگویم که موضوع چیست؟» میرود پیش پاکروان که آن وقت رییس سازمان بود. از او میپرسد میگوید که، اتهام همه اعضاء نهضت آزادی ایران، اتهام همکاری با خمینی است حالا دیگر. به سبب کشف اعلامیهای که در قزلقلعه شده و اما اگر هر آینه این شخص، یعنی بنده، که هیچگونه همکاری با خمینی نداشتم و نمیدانم و نمیشناسم، میتوام خودم را معرفی کنم و دیگر از من رفع تعرض خواهد شد. پروفسور عدل این خبر را آورد، من مخفی بودم، مدیرعامل همان شرکت آمد به من گفت، گفت: «پروفسور عدل هم میخواهد شما را ببیند و با شما صحبت کند». که من روزی رفتم در بیمارستان نجمیه آنجا میآمد گاهی عمل جراحی داشت، برای اولین بار هم از نزدیک میدیدیم، گفتم که: «خوب، من چه کار باید بکنم؟» گفت که: «شما خودتان را معرفی کنید و کاری با شما ندارند، اگر با خمینی همکاری نداشتید». گفتم: «اصلاً خمینی را نمیشناسم». و گفت: «آقای فردوست منتظر شما خواهد بود، اگر بخواهید خودتان را معرفی کنید».
س- حسین فردوست؟
ج- معاون ساواک بود.
س- بله.
ج- شماره تلفن مستقیم او را هم به من داد گفت: «شما تلفن کنید و بروید خودتان را معرفی کنید، بلافاصله آزاد میشوید». بنده آمدم از بیمارستان نجمیه رفتم پارک هتل از آنجا تلفن کردم به فردوست اول هم یک بلند بلند گفت که: «آقا شما هفت، هشت ماه است ما را، نمیدانم، گرفتار کردید و مخفی شدید». گفتم: «مگر من چه کار کردم، شما چه کار با من دارید اصلاً که من شما را گرفتارتان کرده باشم؟» گفت: «حالا بیاید اینجا، اینجا صحبت میکنیم». حالا بعد من هم فکر کردم حالا با این بحث که پیش آمده بروم آنجا شاید خوب، عدول کنند از تصمیم به منع تعقیب. معذلک رفتم، رفتم و رییس دفترش گفت که: «نه، شما خودتان را به سرلشکر مقدم معرفی بکنید، پرونده پیش ایشان است». سرلشکر مقدم که آخرین رییس ساواک بود، قبل از انقلاب،
س- بله، بله.
ج- آن موقع نمیدانم رییس قسمتی از ساواک بود، بنده از آنجا هم رفتم پیش سرلشکر مقدم او هم یک سه ساعت با من حرف زد که تصور میکنم ضبط هم میشد که میگویند: «فلان اعلامیه را شما نوشتید، فلان روز، فلان جا، فلان حرف را زدید، البته به عنوان خیرخواهی، و نه که این کارها را نکنید، نگویید، ننویسید، فایدهاش چیست؟» و از این حرفها. ولی من خیال میکنم از این فرصت میخواسته بودند استفاده کنند یک اطلاعاتی بگیرند که قطعاً هم ضبط میشد. خوب، بعد از سه چهار ساعت بحث گفت که: «شما چون برای ما مسلم شده که با خمینی تماسی نداشتید و آقایان دوستانتان با او تماس داشتند، بنابراین دیگر متعرض شما نیستیم» و من از آنجا رفتم خانه.
س- ولی واقعاً آن آقایان دیگر با خمینی در تماس بودند؟
ج- والا آنهایی که خیلی به اصطلاح مذهبی بودند و خود بازرگان اعتقاد زیادی به خمینی نداشت. ولی بودند در جمعیت اشخاصی که اصلاً بهطور کلی بیشتر به روحانیت تمایل داشتند تا…
س- مثل عباس شیبانی؟
ج- مثلاً بله، عباس شیبانی، آقای جعفری، نمیدانم، چند نفر دیگر و دکتر سحابی بیشتر از مهندس بازرگان. بازرگان مذهبی بود و هست ولی مقلد شریعتمداری بود، اصلاً خمینی را اعتنایی نمیکرد به او. اما با کشف آن اعلامیه در آنجا ساواک این اعتقاد را پیدا کرده بود که اینها دارند با خمینی همکاری میکنند دیگر. و الا این چه جوری دست اینها رسیده است که اینها در زندان تصویب کنند، ببرند بیرون، بفرستند بیرون پخش بشود و بازرگان هم البته با اینکه اعتقاد به خمینی نداشت متأسفانه بعد از انقلاب سخت افتاد در دامن خمینی و این البته بحث آن جدا باید در یک فرصت دیگری بشود.
س- بله میرسیم به این موضوع.
ج- که به اعتقاد من اصلاً شکست انقلاب، مقداری زیادی مسئولیت آن متوجه بازرگان است. با اینکه اعتقاد به خمینی نداشت، متأسفانه حالا یا مرعوب شد یا مجذوب شد یا به هر علت انقلاب را به خمینی باخت، در حالی که میتوانست وضع بهتری، موضع بهتری داشته باشد و کار به اینجا نرسد. من خودم به خاطر دارم وقتی بازرگان از پاریس برگشت به تهران، در جلسه نهضت آزادی من پرسیدم که: «شما خمینی را چگونه آدمی یافتید؟» گفت: «شاهنشاه آریامهر در لباس روحانیت». گفت: «آدمی است خودخواه، مغرور و از حالا میگوید هر چه میگویم باید بشود». گفتم: «پس آقای بازرگان ما اگر بخواهیم لباس عوض کنیم بهترست نکنیم این کار را و اگر این آدم شاهنشاه آریامهر در لباس روحانیت است، ما کجا داریم میرویم؟» گفت: «نه نمیگذاریم. ضمناً گفته که من میروم مسجد و مدرسه ولی در اساس و در مقدمات میخواهد آنچه که او میگوید بشود». مثلاً اختلافشان سر این شده بود که لابد شنیدید؟ بازرگان گفته بوده که خوب است که گام به گام برویم جلو، خمینی گفته بود که نخیر با قاطعیت باید گفت که شاه برود» که اصلاً این شعار را اول خمینی مطرح کرده دیگر.
س- بله.
ج- اما بازرگان معتقد بوده که: «حالا زود است ما این حرف را بزنیم». که اختلاف از آنجا شروع شده بود که بازرگان هم جلسه اول بر اثر اعراض خمینی از ادامه صحبت، پا میشود میآید به این نیت که اصلاً برگردد به تهران.
س- معذرت میخواهم ما برمیگردیم به این موضوع.
ج- بله.
س- میخواهم از حضورتان خواهش کنم که برگردیم به جریان جبهه ملی دوم و عرض کنم انحلال جبهه ملی دوم.
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۸ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
س- آقای نزیه ما آن روز رسیدیم به موضوع انحلال جبهه ملی دوم. من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که نقشی را که نهضت آزادی در این جریان داشته برای ما توضیح بدهید.
ج- نقش نهضت آزادی، مقصود شما در انحلال جبهه ملی دوم یا نقشی که نهضت آزادی در جبهه ملی دوم داشت؟
س- عرض کنم در واقع من فکر میکنم که راجع به نقش نهضت آزادی در جبهه ملی دوم ما صحبت نکردیم. بنابراین، شما از آنجا شروع بفرمایید تا برسیم به انحلال جبهه ملی دوم.
ج- جبهه ملی دوم، همانطور که اطلاع دارید، ترکیبی بود از نمایندگان گروههای مختلف از جمله نهضت آزادی ایران. خود من قبلاً به صفت شخصی به شورای جبهه ملی دعوت شده بودم از طرف مرحوم باقر کاظمی و مرحوم اللهیار صالح و بعد آقایان مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم دعوت شدند. نهضت آزادی ایران به مفهوم واقعی کلمه میل داشت در کنار جبهه ملی ایران در کمال صمیمیت و حسن نیت باقی بماند، بدون اینکه راجع به نفس نهضت یا افراد شرکتکننده در آن فکر کند. شعارهایی که تدوین میشد، از طرف نهضت آزادی ایران خود بنده هم مشارکت جدی در آنها داشتم، همیشه ناظر بود بر لزوم همکاری صمیمانه با جبهه ملی ایران.
و قبل از اینکه من و سایر اعضای نهضت آزادی ایران به نهضت آزادی ایران فکر بکنیم، بیشتر به جبهه ملی فکر میکردیم. علت رکود کار جبهه ملی مسائل دیگری بود که قبلاً هم اشاره کردم، مقداری خودخواهیها، خودبینیها مؤثر بود.
اساساً باید گفت به سه علت جبهه ملی دوم موفق نشد. اول اینکه دکتر مصدق مستقیماً رهبری جبهه را نداشت، دکتر مصدق در احمدآباد تحت نظر بود، تحت نظر ساواک و نیروهای نظامی، هیچگونه تماسی با خارج نمیتوانست داشته باشد، فقط گهگاه نامههایی به وسیله بستگان خودش به جبهه ملی میفرستاد و جواب میگرفت و تصدیق بفرمایید که به این نحو رهبری نمیتوانست به کیفیت مطلوب شکل بگیرد و توصیههای دکتر مصدق هم بر اثر تشتت عقاید و نظریات و سلیقهها در شورای جبهه ملی متأسفانه کمتر عمل میشد.
علت دیگر این بود که جبهه ملی برنامه روشنی نمیتوانست ارائه بدهد و علت سوم تشتت و اختلاف نظر و داعیههای رهبری از طرف چند نفر از شخصیت طراز اول جبهه ملی دوم بود. به این سه علت، بنده معتقدم جبهه ملی متأسفانه در آن تاریخ، در سراشیبی ناکامی و شکست افتاد. کنگره جبهه ملی وقتی تشکیل شد اختلافات خیلی بیشتر ظاهر شد. کنگره در حدود با حضور هفتاد، هشتاد نفر تشکیل شد که از نقاط مختلف مملکت آمده بودند در منزل مرحوم قاسمیه در تهرانپارس تشکیل میشد و از همان روز اول، اختلافات به اوج رسید و مایه تأسف بیشتر این بود که خبرهای کنگره به خارج برده میشد و من به خاطر دارم روزی مرحوم کشاورز صدر در نهایت تأثر و تأسف میگفت: «من هر وقت برمیگردم به منزل یا دفتر کار خودم، رییس ساواک تهران تلفن میکند و میگوید: آیا میل دارید من بگویم امروز در کنگره جبهه ملی چه گذشت و چه افرادی چه سخنهایی بر زبان راندند؟ و سپس با ریز مطالب آنچه در کنگره گذشته بود از طرف رییس ساواک تهران به اطلاع آقای کشاورز صدر و شاید بعضی از اعضاء به هم تلفنی میرسید که مایه نهایت تعجّب بود و معلوم نبود از ناحیه چه شخصی این خبرها به بیرون برده میشود، در حالی که علیالظاهر نهایت مراقبتها به عمل آمده بود که اشخاص غیرمطمئن در آنجا رخنه نکنند یا خبرها به خارج برده نشود».
س- آقای نزیه، فکر نمیکنید که این جریان برای یک سازمان علنی یک امر طبیعی است؟
ج- کنگره جبهه ملی دوم علنی نبود و افراد با نشانیهای مخصوصی در میزدند و وارد منزل میشدند. طوری نبود که اشخاص غیر شورای جبهه ملی در آنجا حضور داشته باشند و حتی خبرنگارانی هم حضور نداشتند، کنگره کاملاً محرمانه بود و سعی شده بود که محفوظ از رخنه و نفوذ عوامل و ایادی رژیم و یا ساواک بماند که نمانده بود و معلوم شد که شخصی یا اشخاصی از داخل خود کنگره خبرها را به خارج و ساواک میبردند. و باز جالبتر اینکه بعد از خاتمه جلسات کنگره که البته منتهی شد به صدور قطعنامهای و برنامهای از نظر سیاسی و اقتصادی که به عنوان نفس برنامه بد نبود، مطالعاتی شده بود، زحمتی کشیده شده بود که اگر رهبری منسجم و متحدی وجود داشت، شاید میشد به پیاده کردن و اجرای آن امیدوار شد، چند روز بعد از خاتمه کنگره مأمورین سازمان امنیت به خانه اللهیار صالح میروند، نوارهای کنگره نزد ایشان بود و سعی کرده بودند در جای مخفی و مطمئنی این نوارها را نگهداری کنند و مأمورین ساواک توانسته بودند به راحتی آنها را به دست آورده و با خود ببرند. تردیدی نیست که در چنین شرایطی ادامه کار جبهه ملی فوقالعاده مشکل بود و چه افرادی با زیر پا گذاشتن تمام مسائل مربوط به اخلاق و شرف و انسانیت، مرتکب این کار شده بودند. برای من هیچوقت کشف نشد و اشخاصی در مظان ارتباط با ساواک بودند، ولی دلایلی در دست نبود، ولی پیدا بود که دیگر جبهه ملی صرفنظر از علل دیگری که قبلاً اشاره کردم به این مناسبت هم فعالیتش مشکل شده بود. و شاید اطلاع دارید که در مدت خیلی کوتاهی ناگزیر فعالیت جبهه ملی دوم تعطیل شد و در آخرین اجلاس جبهه ملی که بنده حضور نداشتم، شنیده شد که سیاست معروف صبر و انتظار را اتخاذ کردند و به فعالیتهای خودشان خاتمه دادند.
س- و بعد از آن نهضت آزادی اختلافی هم با جبهه ملی دوم داشت. از بدو امر یکی سر مسئله سازمان بود که نهضت آزادی دارای یک سازمان مخفی بود که جبهه ملی معتقد بود که سازمان مخفی نمیتواند که در یک سازمان علنی شرکت داشته باشد. مسئله دیگر درباره تمایل مذهبی و آن محتوای مذهبی نهضت آزادی ایران بود، اینطور نبود؟
ج- نهضت آزادی ایران یک جمعیت مخفی نبود. نهضت آزادی ایران بهطور علنی تشکیل شد. جلسه افتتاحیه نهضت آزادی در منزل مرحوم فیروزآبادی منعقد شد. مهندس بازرگان و خود بنده آنجا سخنرانی کردیم و چون مواجه بود با دورهای از حکومت شاه که تا حدودی فشار کمتر شده بود، ما توانستیم این فعالیت را شروع کنیم. مجموعه سخنرانیها در آن تاریخ و بعد از انقلاب منتشر شده است، وجود دارد.
س- بله، بله.
ج- نهضت آزادی ایران یک جمعیت بنابراین مخفی نبود. آن نهضت مقاومت بود که مخفی بود. بنابراین، ایرادی به این مناسبت در جبهه ملی دوم وجود نداشت که نهضت آزادی ایران به سبب مخفی بودنش نمیتواند در یک جریان علنی مشارکت داشته باشد. و اما علت دوم که اشاره فرمودید هم باز به نظر من درست نبود. برای این که در آن تاریخ نهضت آزادی ایران میشود گفت گروهی بود لاییک و مذهبی. به آن معنی نبود. البته افرادی در شورای جبهه ملی ایران از جمله آقای دکتر غلامحسین صدیقی ایرادهایی به این مناسبت بر نهضت آزادی ایران داشتند، ولی بنده تصور میکنم که چنین توهمی موردی ندارد در مجموع. و همانطوری که قبلاً عرض کردم نقش نهضت آزادی ایران در جبهه ملی دوم بهخصوص چون خودم قائل به این مسئله بودم، ایجاد تلفیق، اتحاد، همگامی، همفکری و همراهی بود.
س- بله. آقای نزیه شما نهضت آزادی ایران را یک سازمان لاییک خطاب میکنید، ولی در اینجا در اسناد نهضت آزادی ایران که چاپ شده اینجا در گاهشماریاش نوشته: «در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۴۰ تأسیس نهضت آزادی ایران به عنوان یکی از گروههایی که عضو جبهه ملی ایران بنا به وظیفه اسلامی و با ایدئولوژی اسلامی» و عرض کنم خدمتتان همچنین اینجا در صفحه ۴۷ که این از مصوبات کنگره نهضت آزادی ایران است، نوشته: «نهضت آزادی ایران همواره معتقد به آمریت دین و احکام خدا بر حکمت و سیاست بوده و با تفکر تفکیک دیانت از سیاست که در محافل سیاسی و روحانی گذشته حاکم بود، مبارزه کرده است» و باز هم اینجا در نهضت آزادی اعلامیهای که صادر کرده روی این مسئله اشاره کرده که دین از سیاست جدا نیست و نهضت آزادی ایران یک سازمانی است که معتقد به حکومت اسلامی و جمهوری اسلامی است و دارای ایدئولوژی اسلامی است.
ج- عرض کنم که مدارکی که اشاره میفرمایید اخیراً منتشر شده است در تهران و به دست من هم رسید و با نهایت تعجّب من تلقی کردم و نویسندگان این اعلامیهها و تشکیلدهندگان آن کنگرهای که اشاره کردید که در سال ۶۰، ۶۱ و ۶۲ نمیدانم دقیقاً در چه تاریخی تشکیل شده، به نظر میرسد که خواستهاند خودشان را با مسائل و سیاست روز و سیاست حاکم بر مملکت تطبیق بدهند و مبالغه کردهاند در این مسئله. سوابق دیگری وجود دارد چاپ شده است که اتفاقاً در همین اواخر و اینها خواستهاند تاریخچه نهضت آزادی ایران را بنویسند. به نظر من فراموش کردهاند که مرامنانه نهضت آزادی در بدو تأسیس حاکی از چنین مسائلی نبود و من اینجا دارم و ممکن است با هم مراجعه کنیم ببینیم. مبالغه کردهاند، افراط کردهاند. البته آنجا مهندس بازرگان به خاطر دارم در نطق افتتاحیهاش گفت که: «ما مصدقی هستیم، مسلمان هستیم، ایرانی هستیم». خوب، همه مسلمان بودیم، انکار نمیشود کرد. باز هم میگوییم مسلمان هستیم، ولی هیچوقت تعصّب مذهبی به آن معنی نداشتیم و هیچوقت هم بنده یکی که لااقل به اکثریت آنهایی که نهضت آزادی ایران را تشکیل دادند معتقد نبودند که حکومت باید مذهبی و اسلامی باشد یا حکومت از مذهب جدا نیست. نه آقای طالقانی، نه آیتالله زنجانی، هیچکدام هم در این نیت نبودند که روزی حکومت اسلامی مستقر کنند و یا خودشان به حکومت برسند. حالا صرفنظر از آیتالله زنجانی که مرد فوقالعاده روشنفکری بود از این جهت و نهضت آزادی را ضمن بیانیهای تأیید کرده بود هرگز معتقد به حکومت مذهبی نبود، مرحوم طالقانی هم چنین اعتقادی نداشت. مرحوم طالقانی حتی بعد از انقلاب من بارها با او صحبت میکردم. دو به دو فوقالعاده از آنچه پیش آمده بود ناراحت بود. و از اینکه خمینی برخلاف وعدهای که داده بود که میرود مسجد و مدرسه ولی خواست زمام حکومت را به دست بگیرد، متأثر بود. متأسفانه مرحوم طالقانی هم مثل بعضی از شخصیتهای مذهبی و سیاسی دیگر دو به دو این گلهها را میکرد و این ناراحتیها را ابراز میداشت، ولی در پشت تریبون در نماز جمعه در سخنرانیها، یک وقت رشته سخن از دستش میرفت و مطالبی میگفت در تأیید خمینی که یک نقطه ضعف بزرگی برای طالقانی باقی گذاشت. اما من بارها و بارها طالقانی را دیدم که از اوضاعی که پیش آمده بود، فوقالعاده ناراحت بود و مستفاد از بیاناتش این بود که اساساً حکومت کار روحانیت نیست.
س- آقای نزیه، بعد از انحلال جبهه ملی فعالیتهای نهضت آزادی چگونه بود؟ شما که یکی از رهبران نهضت آزادی بودید، چه خاطراتی از آن دوره دارید؟
ج- شاید به خاطر دارید که بعد از میتینگ میدان جلالیه و بعد از اینکه کنگره جبهه ملی به دلایلی که عرض کردم موفق نشد، رژیم حاکم یورشی برد علیه همه رهبران ملی، عده زیادی را بازداشت، کلوبها را بست و اختناق شدیدی برقرار شد. به خاطر دارم در اولین ۳۰ تیر بعد از این جریانها شب سی تیر همه را بازداشت کردند. چون قرار بود تظاهرات وسیعی در سراسر تهران برگزار بشود. همه افرادی را که در مظان فعالیت برای تظاهرات بودند، دستگیر کردند که خود بنده هم دستگیر شدم و وقتی مرا بردند قزلقلعه، دیدم همه را آوردند و منظور این بود که دیگر اجازه هیچگونه حرکتی را ندهند. البته بازداشتها مدت کوتاهی بیشتر طول نکشید. بعد همه را آزاد کردند. اما دیگر هیچگونه فعالیت علنی را اجازه نمیدادند و به سختی سرکوب میکردند و یا افرادی را میگرفتند و به دادگاههای نظامی تحویل میدادند.
به این مناسبت فعالیتها رفتهرفته فروکش کرد و امکان هیچگونه عملی به صورتی که در سال ۳۹ و ۴۰ وجود داشت، وجود نداشت و بهخصوص در مورد سران نهضت آزادی ایران بعد شدت عمل بیشتری نشان داده شد. تمام اینها جزء بازداشتشدگان بودند و اما وقتی که تصمیم به رفع بازداشت گرفته شد، سران نهضت آزادی استثنائاً در بازداشت ماندند و علتش این بود. البته باید بگویم که من قبلاً آزاد شده بودم. مهندس بازرگان و دکتر سحابی و بقیه در زندان بودند و انتظار آزادیشان را همه داشتند با چند روز فاصله. روزی که مأمورینی میروند در زندان و ابلاغ کنند به آقایان که: «فردا، پسفردا همه آزاد میشوید» به آقای دکتر سحابی مراجعه میکند مأموریت و میگوید: «شماره تلفن منزل خودتان را بدهید تا اطلاع دهیم فردا اتومبیل بیاید و شما را از قزلقلعه ببرد». آقای دکتر سحابی که در کنار حوض در حال وضو گرفتن بوده کاغذی میگردد پیدا کند شماره تلفن را بنویسد، کاغذ تا شدهای در جیبش داشته، بدون مراجعه به این که آیا این کاغذ پشتش هم سفید است یا نوشته، کاغذ را از جیب خودش درمیآورد و شماره تلفن منزل را پشت آن مینویسد و دست آن سرباز یا مأمور میدهد که ببرد به رییس زندان بدهد. داخل این صفحه کاغذ اعلامیه مختصری بوده در تأیید خمینی. چون این وقایع البته بعد از واقعه ۱۵ خرداد رخ داد، اینهایی که عرض میکنم ممکن است البته در تاریخ دقیق اشتباه بکنم، چون به خاطرم نمیآید.
س- بله، بله.
ج- ولی بعد از واقعه ۱۵ خرداد بود که عدهای همچنان در زندان بودند، ولی رژیم تصمیم گرفته بود اینها را آزاد کند و به تدریج آزاد کرد. مثلاً سران جبهه ملی همه آزاد شدند و اعضای نهضت ملی هم بهتدریج آزاد میشدند و قصد آزاد کردن آنها را هم برای چند روز دیگر داشتند. ولی وقتی این کاغذ دست سرگرد جناب رییس زندان قزلقلعه میرسد و میبیند اعلامیهایست در تأیید خمینی، دستور میدهد تمام این آقایان بازداشتشدگان از نهضت آزادی را ببرند به زندانهای مجرد تا از شاه کسب تکلیف بکنند. و بعدها معلوم شد بعضی از جوانان مذهبی طرفدار خمینی روز ملاقات زندانیها این اعلامیه را به آقای دکتر سحابی داده بودند، محرمانه، مخفی از دید مأمورین و از او خواسته بودد که این را در فرصت مناسب بخواند و با آقای مهندس بازرگان و سایرین هم تبادل نظر کند و اگر تأیید کردند منتشر بشود و یا اگر اصلاحاتی، پیشنهادهایی داشتند، منظور بشود. دکتر سحابی هم در آن شرایطی که داشته وضو میگرفت و دنبال کاغذ سفید میگشته، فراموش میکند که این کاغذ سفید نیست و داخل آن اعلامیهایست در تأیید خمینی که وقتی دست سرگرد جناب میرسد و از شاه کسب تکلیف میکند و اینها را به زندانهای مجرد میفرستد، دستور ادامه بازداشت و محاکمه همه آقایان صادر میشود. اینها در زندان به این مناسبت ماندگار شدند.
س- و شما را مجدداً دستگیر نکردند؟
ج- حالا عرض میکنم. بعد سراغ من آمدند به این معنی که سرهنگ مولوی، رییس ساواک تهران به من تلفن کرد چون دو سه بار هم تلفنی مرا احضار کرده بود، رفته بودم.
س- بله. بله.
ج- تلفنی احضار کرد گفت، غروب هم بود، گفت: «فوری بیایید ساواک …».
س- معذرت میخواهم این جریان را مثل این که شما قبلاً توضیح دادید.
ج- گفتم؟
س- نوار قبلی بله.
ج- بنابراین، پس قبلاً من اشاره کردم و موضوع این بود و بنابراین تکرار نمیکنم صحبت راجع به ادامه فعالیت نهضت آزادی ایران بود.
س- بله، بله.
ج- و به این مناسبت فعالیت نهضت آزادی ایران موقوف شد. یعنی عملاً امکانپذیر دیگر نبود. آقایان هم که از یکسال تا ده سال یا هشت سال محکوم شده بودند. بعد از مدتی و قبل از اینکه دوره محکومیتشان خاتمه پذیرد، آزاد شدند. اما دیگر فعالیتی مقدور نبود.
س- دقیقاً به یادتان میآید که چه سالی آقایان آزاد شدند؟
ج- اگر اشتباه نکنم از سال ۴۲ تا سال ۴۷، ۴۸، در حدود پنج سال بعدش تصور میکنم اگر اشتباه نکنم، آقایان آزاد شدند.
س- بله. آقای نزیه، آقای بازرگان مینویسند که در زمستان ۱۳۴۱ برای اولین بار با آیتالله خمینی به اتفاق دکتر سحابی ملاقات کردند و با ایشان آشنا شدند، آیا شما هم از این جریان ملاقات هیچ اطلاعی داشتید؟
ج- من هیچگونه اطلاعی نداشتم و اینها را هم اخیراً در نوشتههای ایشان میبینم و ما را هم ایشان در جریان قرار نمیدادند. اساساً آقای بازرگان اعتقادی به خمینی نداشت و در محافل خصوصی همیشه او را یک آدمی در سطح خیلی پایین و شخصی شهرتطلب، جاهطلب معرفی میکرد و فاقد مایه و علم و دانش و بینش. و همانطور که قبلاً هم اشاره کردم پاریس هم که آمد برگشت خیلی از او بدگویی میکرد. متأسفانه باید گفت مهندس بازرگان یا مرعوب شد یا مجذوب شد.
س- بله. بله.
ج- یا به سبب اعتقادی که مردم داشتند به مهندس بازرگان، فکر میکرد که بتواند جوابگوی انتظارات مردم باشد که متأسفانه نتوانست از عهده بربیاید.
س- بله. این جریان ملاقاتشان را با آقای خمینی که آقای مهندس بازرگان در اینجا منتشر کردند، در کتاب «شورای انقلاب و دولت موقت و سیمای دولت موقت از ولادت تا رحلت»، این گزارشی را که دادند در ملاقاتشان در تاریخ ۳۰/۰۷/۵۷ با آقای خمینی در پاریس که عرض کنم خدمتتان که میگویند که: «پرسیدم جنابعالی»، یعنی آقای خمینی، «چگونه اوضاع و تکلیف را میبینید؟ باز هم سادهنگری و سکینه و اطمینان ایشان به موفقیت نزدیک مرا به تعجّب و تحسین انداخت مثل اینکه قضایا را انجام شده و حل شده دانسته گفتند، شاه که رفت و به ایران آمدم مردم نمایندگان مجلس و بعد دولت را انتخاب خواهند کرد. منتهی چون کسی را نمیشناسم از شما میخواهم افرادی را که مسلمان و مطلع و مورد اعتماد باشند، علاوه بر خودتان و دکتر یزدی معرفی کنید که مشاورین من باشند و آنها بگویند چه کسی برای نمایندگی مجلس خوب است تا من به عنوان نامزد به مردم پیشنهاد نمایم. وزراء را هم آن هیئت در نظر بگیرد که من پیشنهاد نمایم کافی است این وزراء مسلمان و درستکار باشند». و این جا آقای بازرگان هم میگوید: «گفتم چشم، با آقای دکتر یزدی مینشینیم و صورتی تهیه کرده خدمتتان میدهیم». آیا وقتی که ایشان مراجعه کردند به شما و سایر رهبران نهضت آزادی گزارش دادند که آقای خمینی توقعاش چیست و سیاست و برنامهاش چگونه است؟
ج- گاهنامهای که مهندس بازرگان تهیه و ارائه داده است، متأسفانه توأم با نظریاتی است که حتی شاید بتوان گفت علیرغم سوابق و نیات باطنی بازرگان بود. در سوابق تاریخی که اشاره شده است مخصوصاً نویسندگانش، تهیهکندگانش مثل این که متعمد بودند حتماً یک کلمه اسلامی به آن اضافه کنند، تشکیل گروه فلان اسلامی، یک کلمه اسلامی هم به آن اضافه کردند. یا صدور اعلامیه راجع به مسئلهای که قطعاً هم سیاسی بوده و ارتباط به مسائل مذهبی هم نداشته آمدند سعی کردند بگویند نخیر، برای خاطر مذهب بوده، اسلام بوده و در پیروزی از نیاتی بوده که در آن زمان اصلاً شاید نه خمینی مطرح بوده، نه چنین مسائلی وجود داشته. ایشان خواسته است به همه اینها و یا اکثر این قبیل سوابق و خاطرات یک رنگ مذهبی بزند که از جمله نهضت آزادی ایران بود که قبلاً اشاره کردم که چنین چیزی نبود.
مهندس بازرگان متأسفانه در موقعی اقدام به چنین کاری کرده که حکمت اسلامی در سراشیبی سقوط است و مردمی که اصلاً دنبال حکومت اسلامی هرگز نبودند و در شرایط فعلی و از آن پنج، شش ماه بعد از انقلاب هم به سختی متنفر بودند از آن چه پیش آمده است. ایشان تازه بعد از چند سال که از انقلاب گذشته میخواهد بگوید نه، تمام کل فعالیتهای گذشته هم رنگ اسلامی و هدف اسلامی داشته. به اعتقاد بنده، چنین چیزی صحّت ندارد و از نظر خود مهندس بازرگان و همرزمان قدیم خودم، بنده باید بگویم که خیلی متأسفم که چنین تعبیری را میخواهند ارائه بدهند وانمود کنند و شاید بشود گفت مسابقهای گذاشتند با آخوندها برای اینکه بگویند ما از شما اسلامیتر بودیم و اسلامیتر فکر میکردیم. آقای مهندس بازرگان آن چه راجع به مذاکره با خمینی گفته، همه مطالب را در تهران یا به من نگفت یا افشا نخواست بکند. تنها چیزی که اشاره کرد و قبلاً من گفتم راجع به اعضای شورای انقلاب بود که گفت: «خمینی میخواهد اعضای شورای انقلاب مطابق صورتی دعوت شوند که در اختیار من گذاشته است و موقعی که صورت را ارائه داد، اکثر ما تعجب کردیم برای این که افرادی از نظر نهضت و انقلاب ملی در آن صورت گمنام بودند ما اصلاً اینها را نمیشناختیم. فرض بفرمایید مرحوم مطهری، رفسنجانی، حتی بهشتی که ما آن روزها اسمش را میشنیدیم که من گفتم: «آقا، چگونه ممکن است اینها در شورای انقلاب بروند، اصلاً شورای انقلاب به آقای خمینی چه ارتباطی دارد؟ اگر باید شورایی تشکیل بشود در داخل مملکت به آنهایی که از ۲۸ مرداد در مبارزه بر علیه شاه بودند، باید تصمیم بگیرند نه آقای خمینی که تا خرداد سال ۴۲ مشاور شاه بود، نامههایی به شاه مینوشت، تلگرافاتی به شاه میکرد، شاه را هدایت میکرد، ارشاد میکرد» که آقای مهندس بازرگان برگشت و گفت که: «بله ایشان میگویند افرادی باید بروند شورای انقلاب که مسلمان باشند، نمازخوان باشند» که بنده گفتم: «آقا این درست نیست در شورای انقلاب اگر بناست تشکیل بشود، حضور فرض بکنید که خود شما مهندس بازرگان، خوب، دکتر سحابی، آیتالله زنجانی، آیتالله طالقانی قابل توجیه است برای این که هم مردم اینها را میشناسند و هم حقیقتاً عمری و لااقل یک ربع قرن مبارزه کردند ولی بقیه را کسی نمیشناسد». خمینی در پاریس به هر کسی میرسید، نه هر کسی البته، اینهایی که شهرتی داشتند و ملاقاتی با او میکردند، میپرسید که چه افرادی را صالح برای کارهای آینده میدانند؟ از خود من هم چنین سؤالی را کرد که «شما آیا افرادی را از لشکری و کشوری میشناسید که در آینده به کار دعوت بشوند؟» البته ضمناً اشاره میکرد که: «من فقط میخواهم اینها را بشناسم و به دولت موقت و نخستوزیر موقت معرفی کنم و هیچ نظر خاصی شخصاً ندارم. من کارم در مسجد و مدرسه خواهد بود. کاری به حکومت ندارم. به عنوان یک مشاور مرا تلقی بکنید». از این تعارفها و تواضع که حتی ازنظامیها از من پرسید: «شما چه افرادی را میشناسید؟» گفتم: «تیمسار جم مرد خوشنامیست، تیمسار لشکر احمد زنگنه مرد خوشنامی است در ارتش». گفت: «اتفاقاً هر کسی پیش من آمده از اینها به نیکی یاد کرده». اظهار علاقه کرد که هر دو نفر را ببنید. گفتم: جم را من شخصاً نمیشناسم، دورادور میشناسم». گفت: «تحقیق کنید ببینید میشود، گفتند لندن است میشود بیاید مرا ببیند؟» گفتم: «این را من تحقیق میکنم ولی راجع به سرلشکر زنگنه هم که همکار دکتر مصدق بود او در تهران است، من باید ببینم میتواند بیاید پاریس یا نه؟» وقتی آمدم از اتاقش بیرون، دکتر مبشری را دیدم، گفتم: «خمینی از نظامیها میپرسید من دو نفر را اسم بردم، میخواهد ببیند». گفت: «من جم را میشناسم از قدیم و تلفن میکنم بیاید خمینی را ببیند». و تلفن کرده بود گویا آقای جم گفته بودند: «من اگر بخواهم آنجا بیایم شب هنگام خواهم آمد که خبرنگاری کسی نباشد. من کسی نیستم که مصاحبه کنم یا مطرح بشوم ولی میآیم ایشان را میبینم». اما سه شب متوالی گویا خمینی انتظارش را داشته و ایشان نیامدند و شاید هم تشخیص ایشان درستتر از بقیه بود که فکر کرده بودند که بهتر است ملاقات نکنند با این مردی که بعد قیافه واقعیاش ظاهر شد. از اشخاص غیرنظامی هم از من پرسیده بود که من یک صورتی تهیه کردم دادم به او و باز هم به خاطر دارم که مؤکداً و مکرراً میگفت که: «من فقط اینها را برای اینکه بشناسم و به نخستوزیر موقت معرفی کنم میخواهم». برای این که اطمینان بیشتری بدهد باز میگفت که: من اصلاً معقتد هستم حکومت کار ما نیست، کار روحانیت نیست». که البته بعدها معلوم شد تظاهر میکرد و از قدیم و در نوشتههایش سعی کرده است بگوید که: «حکومت حق روحانیت است آن هم حکومت اسلامی» که سعی کرد پیاده کند متأسفانه کسانی مثل بازرگان هم آگاه یا ناخودآگاه به این فکر و ایده خمینی کمک کردند.
س- آقای نزیه، شما معتقد هستید که حتی ایران، عرض کنم خدمتتان، اسناد نهضت آزادی ایران را که نهضت آزادی ایران در ایران منتشر کرده حتی اعلامیههایی که در سالهای ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲ داده شده که در آن اعلامیهها به آن تاریخ رسماً از آقای خمینی تعریف و تمجید شده وعرض کنم، به بهاییها حمله شده و دیگر عرض کنم به آزادی زنان و حق رأی آنها حمله شده، حتی معتقدید که آن تاریخهای آن اعلامیهها هم ساختگی است و متعلق به آن دوره نیست؟
ج- اینها را دقیقاً ممکن است بفرمایید مال چه تاریخی است؟
س- عرض کنم ..
ج- اینها مال، تا آن جایی که به خاطر دارم، اینها مربوط میشود به بعد از خرداد ۴۲.
س- بله.
ج- و جلوتر از آن چنین چیزی مطلقاً نبود و باید عرض کنم که افرادی رخنه کرده بودند در نهضت آزادی ایران که به همین مناسبت دیگر بنده خودم کمتر شرکت میکردم و مطلقاً موافق نبودم. اینها فوقالعاده مذهبی بودند یا خود را مذهبی معرفی میکردند. بعضی از آن اعلامیهها که تهیه شده بود، من مخالف بودم ولی در غیاب ما، ما که عرض میکنم من و عدهای که موافق با این حرکت و این نحوه کار نبودیم، اینها تهیه و منتشر میشد.
س- ممکن است بفرمایید آن عده، کیها بودند؟ با شما هم نظر بودند؟
ج- آنهایی که با من هم نظر بودند، آقای عباس سمیعی بود، مرحوم رادنیا بود، اینها از اعضای مؤثر و مؤسس بودند. بنده میتوانم از آنهایی که به خصوص میخواستند رنگ مذهبی به حرکت بدهند یاد کنم. باید بگویم آقای احمد صدر حاج سیدجوادی بود، آقای جعفری بود که البته شهرت زیادی نداشت ولی در تهیه آن اعلامیهها مؤثر بود و در بیرون از ایران هم میشود از دکتر یزدی نام برد و تا حدودی قطبزاده.
س- بله. آقای نزیه، در اینجا اجازه بدهید که اعلامیهای هست که در ۳ بهمن ۱۳۴۱ شورای نهضت آزادی ایران آن را صادر کردند و در اینجا درباره مبارزه علیه تقویت اقلیتهای ضداسلامی نوشتند که «هیئت حاکمه فعلی» یعنی حکومت شاه، «برای جلب نظر اربابان خود دست به اقدامات وسیعی برای تقویت حمایت دولت پوشالی اسراییل که بزرگترین پایگاه دشمنان اسلام و عامل استعمار در خاورمیانه محسوب میشود زده و با خرید اجناس و استخدام کارشناسان اسراییلی و مبادله هیئتهای مختلف به آنها کمک میکند و بهاییان که دلالان اسراییل در مملکت ما هستند، فراموش نکنید که حیفا و عکا مرکز بهاییان از شهرهای معروف اسراییل است، در دستگاههای حساس مملکت رخنه کرده و روزبهروز بر نفوذ آنها در تمام قسمتها مخصوصاً دستگاههای تبلیغاتی و حتی گفته میشود در هیئت دولت زیادتر میگردد و همچنین این جا راجع به حق رأیی که به زنها داده شده، شدیداً مخالفت کرده با این موضوع و عرض کنم حق رأی زنها را تخطئه کرده. بنابراین، این با این تاریخی که هست و شما که در اعلامیه اخیری که نوشتید در آنجا ذکر کردید که در شورای نهضت آزادی با تشکیل شورای انقلاب مخالفت کردید در ذهن هر کسی این تداعی میشود که شما تا آن تاریخ یعنی از بدو تأسیس نهضت آزادی ایران تا آن تاریخ یعنی تا سال ۱۳۵۷ یکی از رهبران نهضت آزادی بودید. بنابراین الان بنده این جریان را که خواندم که مال شورای مرکزی نهضت آزادی است و در سال ۱۳۴۱ نوشته شده چطور بود که شما در تمام این دوران با اینکه شما خودتان را لاییک میدانید و مخالف این چیزها بودید، همکاری با نهضت آزادی و رهبری نهضت آزادی را ادامه دادید؟
ج- عمر نهضت آزادی ایران بعد از تأسیس بسیار کوتاه بود، یعنی عمر فعالیت علنیاش و در اندک مدتی تفرقه و تشتتی در داخل نهضت آزادی پیدا بود و بنده اگر به این تعبیر یاد کنیم که هر گروهی در آن اقلیت و اکثریتی وجود دارد، شاید بتوانم بگویم من در اقلیتی بودم و شاید هم بشود گفت در اکثریتی حالا دقیقاً نمیتوانم یاد کنم که مخالف با این قبیل کارها که الان یاد کردید بودیم. و به همین مناسب من شرکت نمیکردم در جلسات نهضت آزادی ایران و اگر بگویم که بعضی از این اعلامیهها که شما الان اشاره کردید من بعد از انقلاب اینها را دیدم شما تعجب نکنید. چون در آن تاریخ اینها تعدادی در شرایطی مخفی گویا منتشر میشده و دست عدهای از آخوندها در قم و تهران میرسیده و انتشار وسیعش هم در بین مردم خیلی کم بود و خود بنده که عضو مؤسس نهضت آزادی ایران بودم اینها را اگر باز هم تکرار میکنم میگویم، بعد از انقلاب دیدم تعجب نکنید. چون من دیگر کمتر میرفتم و روش آقایان را مطلقاً نمیپسندیدم و اساساً همیشه قائل بودم که اسلام باید در شأن و منزلت خودش باقی بماند، به آلایشهای سیاسی آلوده نگردد، در هر فرصتی هم این تذکر را به دوستان میدادم. اما بعد از انقلاب یعنی یا در آستانه انقلاب شورای قدیم باید گفت نهضت آزادی ایران دعوت شد همه را دعوت کردند یعنی تا آنجایی که امکان داشت به همه خبر دادند که برویم منزل آقای احمد صدر حاج سیدجوادی راجع به مسائل انقلاب صحبت کنند.
س- این دقیقاً چه تاریخی بود؟
ج- این همان ایامی بود که هنوز خمینی در پاریس بود.
س-۱۳۵۶ بود.
ج- یا اوایل ۵۷ همان وقت که بازرگان آمد پاریس و برگشت تهران.
س- شما در این فاصله دیگر با آقایان جلساتی تشکیل نمیدادید؟
ج- تقریباً نه. برای این که نه امکانپذیر بود و نه من معتقد بودم با این نحوه کارشان که میشنیدم دورادور چون بیشتر در همین زمینهها بود و عرض کردم کسانی مثل آقای صدر حاج سیدجوادی.
س- بله، بله.
ج- آقای جعفری اینها که به شدت دنبال یک رشته مسائل و عرض کنم که، هدفهای مذهبی بودند که بنده تکرار میکنم فکر میکردم باید مذهب را و اسلام را شأنش را اعتبارش را حفظ کنیم و با آلایشهای سیاسی آلوده نکنیم. عرض کنم، بنابراین من از نزدیک اطلاع نداشتم اینها دارند چه کار میکنند و در آستانه انقلاب که دعوت شدیم عده زیادی در منزل آقای حاج سیدجوادی آنجا وقتی باز من دیدم که صحبت از این است که آقای خمینی گفتند که نمیدانم شورای انقلاب با چه ترتیب باید تشکیل بشود، در شورای انقلاب باید افراد بروند که نمازخوان باشند و از این مطالب وقتی مطرح شد، که قبلاً هم اشاره کردم من اعتراض کردم و باز هم اعراض کردم و دیگر در جلسات نهضت آزادی نرفتم.
س- آقای نزیه، آیا حقیقت دارد که در آن زمان آن طور که یکی از آقایان رهبران جبهه ملی گفتند هر وقت مقامات آمریکایی به ایران میآمدند، از طرف نهضت آزادی برایشان دسته گل فرستاده میشد؟
ج- من چنین چیزی نشنیدم. چه کسی گفته این مطلب را؟
س- بله. البته من اسم آن شخص را معذرت میخواهم نمیتوانم بگویم ولی …
ج- نه چنین چیزی نبود، نه واقعاً نبود. اصلاً معقول هم نیست، نه، نه، مطلقاً.
س- ولی ….
ج- بنده با همه تضاد و اختلاف نظری که با دوستان در نهضت آزادی داشته و دارم این اتهام را به شدت رد میکنم.
س- یعنی نهضت آزادی به هیچ وجه با آمریکاییها در تماس نبوده. این اسناد و مدارکی که چاپ شده نشان میدهد که آقایان در حال مذاکره بودند و تماسهایی داشتند و صحبتهایی میکردند شما از آنها اطلاع نداشتید؟
ج- من از آنها اطلاع نداشتم کما اینکه در آن اسنادی هم که بیرون آمده از من یاد نشده یا کمتر یاد شده. فقط شنیدم یک جا گفتند که، بنده را به عنوان یک مخالف حکومت اسلامی قید کردند با تحقیقاتی که خودشان کردند و یک جا هم شنیدم هنوز ندیدم گفته شده که لاهیجی به یک خبرنگار آمریکایی گفته است بعد از اینکه خانه مرا گرفتند من تحت تعقیب قرار گرفتم، لاهیجی به آن خبرنگار آمریکایی یا به آن آمریکایی حالا هر کس بوده، گفته است که: «این خطر همه ما را از جمله مرا، دکتر لاهیجی را، هم تهدید میکند». که بنده به خاطر دارم وقتی مخفی بودم یک روز روزنامه اطلاعات و کیهان را آوردند. دیدم تیتر بزرگ گذاشته در صفحه اول «افشاگری راجع به نزیه» و من وقتی خبر را خواندم، خودم خندهام گرفت. افشاگری به این صورت که لاهیجی گفته است که: «بلایی که به سر نزیه آمد به سر همه خواهد آمد». این افشاگری تنها افشاگری راجع به من بود. از آن ملاقاتها و تماسها که بیشتر آقای امیرانتظام در مظان تهمتش بود من واقعاً اطلاع نداشتم. گفتم که من اصلاً، ها، این را هم باید اضافه کنم که آقای امیر انتظام هم از افرادی بود که مطلقاً با این مسال مذهبی در داخل نهضت موافق نبود. تماسهایی که گرفته میشده گویا از طریق آقای امیرانتظام با مهندس بازرگان اینها را من در همان حد اطلاع دارم که جنابعالی و دیگران بر اثر این نوشتهها و اسناد که درآمده اطلاع دارید.
س- بله.
ج- اما فرستادن دسته گلها و اینها واقعاً صحیح نیست. نمیتواند صحیح باشد. چون من این آقایان را میشناسم. چنین اخلاق سیاسی نداشتند و ندارند. اما کتمان نمیتوان کرد که آمریکاییها با همه افراد سیاسی آن دوره میخواستند در تماس باشند و این یک چیزی نیست که مخفی مانده باشد. خوب، یک کسی هم که در گود سیاست هست، خودش هم نخواهد تماس بگیرد با او تماس میگیرند.
س- بله. شما بنابراین حدوداً میشود گفت که در اوایل پاییز ۱۳۵۷ با تشکیل شورای انقلاب مخالفت کردید در شورای نهضت آزادی و در این زمان از شورای نهضت آزادی هم کنار آمدید.
ج- عملاً برای همیشه بنده …
س- نهضت آزادی را ترک کردید.
ج- بله و اصلاً جلساتش هم تا جایی که من میشنیدم تشکیل نمیشد و اگر هم تشکیل میشد به من هم احتمالاً دیگر خبر نمیدادند. بهخصوص چون اغلب این جلسات در منزل آقای حاج سیدجوادی تشکیل میشد، آقای حاج سیدجوادی البته منظور من احمد صدر حاج سیدجوادی است.
س- بله، بله.
ج- و ایشان فوقالعاده افراطی بود در نقطه نظرهای مذهبی که با اینکه از دوستان بسیار قدیم و خوب من بود و هست در این مورد بهخصوص تضاد فوقالعاده شدیدی داشتیم و بد نیست این خاطره را بگویم به همین مناسبت. من در اسفند ۱۳۵۷ یعنی بیست روزی بعد از انقلاب در روزنامه کیهان مصاحبهای داشتم یعنی تلفنی مصاحبه کردم که، «آقا میدانید که جمهوری اسلامی مطرح است. شما نظرتان در این مسئله چیست؟» بنده گفتم: «به نظر من جمهوری ایران درست است نه جمهوری اسلامی». این چاپ شد. یک روز من در دفتر آقای بزرگان نخستوزیر نشسته بود. قرار بود کمیسیونی داشته باشیم. آقای احمد صدر حاج سیدجوادی وارد شد. من سلام کردم. جواب سلام مرا نداد. گفتم «آقای صدر، من سلام کردم». با نهایت ناراحتی گفت: «من کاری با شما ندارم». گفتم: «یعنی چه؟ من چه کار کردم آقای صدر؟» گفت: «من هم اکنون از قم دارم میآیم و پهلوی خمینی بودم و خمینی به شدت»، البته او میگفت امام، «امام به شدت از شما ناراضی و ناراحت هستند. شما در روزنامه کیهان گفتید که جمهوری اسلامی ایران درست است نه جمهوری اسلامی». گفتم: «آقای صدر من و تو بیست و پنج سال مبارزه کردیم تا بتوانیم حرف بزنیم، بتوانیم عقیده خودمان را بیان کنیم، آقای خمینی اگر عصبانیست شما چرا جواب او را ندادید، نگفتید که بیست و پنج سال ما رنج بردیم تا بتوانیم آزادانه حرف بزنیم. این چه پیغامی است شما برای من آوردید؟» ایشان به جای اینکه اندکی در نظریات خودش قائل به تعدیل شود و یا جبرانی بکند، گفت که: «امام گفت اگر به این منوال شما به جلو بروید مرتد شناخته میشوید». گفتم: «شما هم این حرف را قبول کردید؟» بازرگان این حرفها را میشنید. گفت: «من نه فقط قبول کردم». این خیلی جالب است البته عصبی بود مرد آن چنانی نیست که در شرایط عادی این حرف را بزند، گفت: «اصلاً شماها را باید کشت». گفتم: «بارکالله آقای صدر، پس تکلیف ما را شما معین کردید بعد از سالها همرزمی و همگامی». تا جایی که مهندس بازرگان شخصاً ناراحت شد به آقای صدر گفت: «شما چقدر عصبی هستید؟ چی شده آخر؟ این حرفها را چرا میزنید؟» گفت: «بله، این مصاحبه ایشان مرا هم ناراحت کرده». که باز من گفتم: «آقا شما حالا میخواهید ناراحت بشوید نشوید. به قول شما امام ناراحت بشود نشود، من حرفم را خواهم زد، پای حرفم ایستادم. آقای بازرگان شما میتوانید امروز مرا از خدمتی که محول کردید معاف کنید. من داوطلب خدمتی هم نبودم. کارگران نفت خواستند من بروم آنجا رفتم و حاضر هم نیستم این مطالب دیگر تکرار بشود». ملاحظه میفرمایید؟ این در روزنامه کیهان درج شده نشاندهنده راه و روش من بوده. یعنی تداوم راه و روش من بوده والا در آن شرایط مگر ممکن بود کسی بلند شود بگوید که … همه میخواستند هماهنگی کنند، همه آن اکثریت بگویند که: «بله جمهوری اسلامی است». حالا بعضیها حتی علیرغم میل باطنی خودشان تظاهر میکردند به این معنی که از قافله عقب نمانند. ولی من خوشوقتم عرض کنم که این شهامت را داشتم که بگویم، «نه آقا جمهوری اسلامی صحیح نیست جمهوری ایران درست است». و پیشبینیهای من هم که درست درآمد بهخصوص که در کنگره وکلای ایران هم بعد از دو ماه، دو ماه بعد از انقلاب هم این مطالب را من تکرار کردم.
س- آقای نزیه، شما در آن تاریخ که از شورای نهضتی آزادی کنار آمدید و دیگر در جلسات شرکت نمیکردید، فعالیت خودتان را در آن جمعیت ایرانی حقوق بشر ادامه میدادید که رییسش هم آقای مهندس بازرگان بود. ممکن است یک مقداری توضیح بدهید برای ما که آن جمعیت ایرانی حقوق بشر چگونه تشکیل شد و چه فعالیتهایی داشت؟
ج- در آن تاریخ، البته این صحبت سال ۵۵، ۵۶ آن وقتهاست.
س- بله.
ج- یعنی قبل از تاریخی که مقارن انقلاب ما خانه آقای صدر بودیم و آن ماجراها پیش آمد. تشکیل جمعیت دفاع از آزادی و حقوق بشر جلوتر از این بود که در آستانه انقلاب آقای بازرگان از پاریس بیاید و آن مطالب را بگوید.
س- بله.
ج- در سنوات ۵۴، ۵۵، ۵۶ امثال بده همهاش فکر میکردیم که مبارزه بر علیه فساد و استبداد رژیم آریامهری تعطیل نباید بشود. دنبال راهی بودیم که باز هم به نوعی فعالیتها را شروع کنیم. آقای مهندس بازرگان یادم میآید معتقد بود که فعالیتهای سیاسی سرکوب خواهد شد و گاهی که میرفتیم با هم صحبت میکردیم که: «آقا بالاخره سکوت هم صحیح نیست باید یک کاری کرد». ایشان تقریباً عزلت گزیده بود و حتی بعضیها میآمدند پیش من از جوانها بهخصوص گله میکردند که نزد بازرگان میرویم درد دل میکنیم میگوییم: «آقا از شما انتظار میرود کاری بکنید» اوقاتش تلخ میشود و میگوید که: «مرا به حال خودم بگذارید». قائل به هیچگونه فعالیتی نبود. اگر اشتباه نکنم در ۱۴ اسفند ۵۵، یا ۵۶ بود که میرفتیم به احمدآباد به اتفاق برای شرکت در مراسم سالگرد فوت مرحوم دکتر مصدق، من در داخل اتومبیل به آقای مهندس بازرگان گفتم: «آقا، بالاخره باید یک کاری کرد». و گفت: «حالا فکر بکنید ببینید چه کار میشود کرد؟» اتفاقاً اگر اشتباه نکنم چند روز جلوتر از آن آقای فتحالله بنیصدر جمعه آمده بود منزل من، برادر آقای ابوالحسن بنیصدر قاضی بود. قاضی دیوان عالی کشور بود. جمعهها گاهی میآمد مینشستیم صحبت میکردیم. ایشان پیشنهاد کردند گفتند: «آقا، چطور است که تحت عنوان حقوق بشر یک فعالیتی را شروع کنید؟» و خوب یادم هست که آن روز آقای شانهچی هم برای اولین بار منزل ما بودند. توی حیاط نشسته بدیم همه صحبت شد، عرض کنم که، من گفتم: «این پیشنهاد بدی نیست یعنی چون کار سیاسی مشکل داشت ولی زیر پوشش حقوق بشر شاید بشود مبارزه را ادامه داد و خود من چون این فکر را خیلی پسندیدم برای عملی کردن آن نشستم نامهای تهیه کردم خطاب به والدهایم از آن چه که در ایران در ظرف ۲۵ سال گذشته خلاصهای چکیدهای را روی کاغذ آوردم که این را مبنای کارمان قرار دادیم برای شروع فعالیتی تحت عنوان «جمعیت ایرانی حقوق بشر» و این را بردم به بعضی از آقایان ارائه دادم و تقاضا کردم اظهارنظر کنند، اصلاحش کنند، تکمیلش کنند و به همین ترتیب هم عمل شد و رفتهرفته رسید به آن مرحله که امضاء کنند. عدهای این نامه را به عنوان والدهایم. در منزل آقای دکتر سحابی یک روز همه گرد آمدند و این نامه به امضای عده زیادی رسید که اگر اشتباه نکنم آخرین امضاء را دکتر سنجابی کرد که معتقد بود مردد بود که این کار بشود نشود؟ البته پیشتر از آن هم باید عرض کنم یک نامه سرگشادهای من تهیه کرده بودم خطاب به شاه در هشتاد صفحه، هشتاد صفحه بزرگ که آن را هم یک روز در محفل همین دوستان از هر قبیل صرفنظر از نهضت آزادی، به کلیه افراد ملی و شاخص گفتیم: «آقا بیاییم این را امضاء کنیم بفرستیم برای شاه». که گفته شده که: «این خیلی مفصل است و اگر هر کسی بخواهد این را یک هفته ده روز نگهدارد بخواند که دیگر به جایی نمیرسد». و گفته شد که یک نامه مختصری تهیه بکنیم که منتهی شد به تهیه آن نامهای که به امضای دکتر سنجابی، دکتر بختیار، فروهر صادر شد. نویسنده آن اعلامیه هم مهندس بازرگان و بنده بودیم. یعنی وقتی گفته شد که آن نامه سرگشاده به آن تفصیل طول خواهد کشید مهندس بازرگان گفت: «فعلاً ما یک چیز مختصری مینویسیم آن را منتشر میکنیم» . به امضای قرار بود پانزده تا بیست نفر برسد و آقای فروهر این را آمد از دفتر مهندس بازرگان گرفت، گفت: «من ببرم نشان آقای دکتر سنجابی و دکتر بختیار و بقیه هم بدهم و بعد بیاورم سایر امضاءها را بگیریم». ایشان رفت و امضای دکتر سنجابی و دکتر بختیار را گرفت و منتشر کرد و ما را هم در جریان قرار نداد که خیلی ما ناراحت شدیم و به آقای فروهر گفتیم: «آقا، این چه کاری بود کردید شما؟» . البته آقای …
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۸ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
از آقای فروهر ما سؤال کردیم: «این چه کاری بود شما کردید؟» ایشان گفتند که، «خوب، ما فکر کردیم این بیش از این معطل نشود و زودتر منتشر بشود». و اما خود آقایان دکتر سنجابی و دکتر بختیار در منزل آقای صناعی دوست مشترکی داشتیم که الان در تهران هستند، آمدند در دو روز متوالی و گفتند که: «ما نمیدانستیم که آقای فروهر این را میخواهد منتشر کند و ما فکر میکردیم که برمیگردانند که شما هم امضاء بکنید» که من گفتم: «به هر حال ما میخواستیم یک حرکتی، اعراضی، اعتراضی در مقابل شاه شده باشد که شده، اما بهتر بود که با امضای گستردهای باشد که اثرش بیشتر بود». بنده این را به عنوان، عرض کنم که، جمله معترضه گفتم مقصودم این است که ما میخواستیم به یک نحوی بتوانیم اعتراضات عمومی مردم را، عرض کنم، مطرح کنیم و بنده به سهم خودم به هر وسیلهای سعی میکردم که این کار انجام بشود که یکی هم همان اعلامیهای بود که با امضای آن سه نفر آقایان منتشر شد. و جمعیت حقوق بشر هم به آن کیفیتی که مختصراً توضیح دادم تشکیل شد، یعنی بعد از صدور نامهای به عنوان والدهایم تصمیم گرفتیم که جمعیت را شکل بدهیم و در حدود سی نفر بودند هیئت مؤسس. و البته توانست شاید جنابعالی اطلاع دارید که اثر بسیار خوبی بگذارد از نظر آغاز فعالیت و بنده یادم میآید که کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل هم به نوعی حمایت خودش را از این جمعیت ابراز داشت که مصونیتی برای جمعیت ایجاد شد والا این احتمال وجود داشت که شاه این جمعیت را هم تعطیل کند یا آن هیئت مؤسس را دستگیر کند و سرکوب کند.
س- آقای نزیه، حقیقت دارد که نهضت آزادی ایران و رهبران نهضت آزادی ایران به هیچوجه مایل نبودند که چیزی را با جبهه ملی امضاء بکنند حتی تا آخر انقلاب؟ و شدیداً با این کار مخالفت میکردند که امضایشان بغل امضای جبهه ملی بیاید؟
ج- نه. من چنین چیزی را تصور نمیکنم. البته در آن تاریخ یعنی اگر منظورتان آستانه انقلاب باشد که جبهه ملیای وجود نداشت.
س- همان جبهه ملیای که حالا نمیدانم اسمش را بگذاریم جبهه ملی چهارم همان که آقای دکتر بختیار و سنجابی و اینها با نوشتن آن اعلامیه تجدید حیاتشان را اعلام کردند.
ج- نه، نه. درست برعکس بود. تا جایی که من به خاطر دارم یعنی بنده اصرار داشتم یعنی میگفتم افراد به صفت شخصی این اعلامیه را امضاء کنند نه به صفت عضو یک جمعیت، اعم از جبهه ملی یا عضو وابسته جبهه ملی یا عضو فلان گروه سیاسی یا غیرسیاسی.
س- بله، بله.
ج- میگفتم، آقا، افرادی که شاخص هستند به عنوان عناصر ملی این اعلامیه را به عنوان یک اپوزیسیون متحرک علنی امضاء کنند و بنابراین فارغ بودیم از اینکه اصلاً کسی عضو جبهه ملی هست، نیست؟ بنده فکر کرده بودم که این اعلامیه را ببریم به همه ارائه بدهیم بگوییم که آقا امضاء کنید. به اللهیار صالح به دکتر صدیقی به تمام این افرادی که شاخص بودند ولی دیگر این مجال را آقای فروهر نداد.
س- بله. آقای نزیه، شما که این اختلافات را تا آن موقع با آقایان پیدا کرده بودید و از تمایل مذهبی و این چیزهای آقایان هم اطلاع پیدا کردید، چطور شد که قبول مسئولیت فرمودید در دولت موقت؟
ج- شاید قبلاً عرض کردم من داوطلب هیچ سمتی در دولت موقت نبودم.
س- بله.
ج- روزنامهها شایع کرده بودند یا در محافل سیاسی و مطبوعاتی گفته میشد که من وزیر دادگستری خواهم شد. بعضاً گفته میشد من وزیر خارجه خواهم شد و من مطلقاً داوطلب هیچکدام از این سمتها نبودم. آن موقع من رییس کانون وکلا بودم و پنج شش ماهی بود انتخاب شده بودم و ترجیح میدادم که در همان کانون بمانم. چون دو سال دوره هیئت مدیره کانون وکلا بود یک رشته کارهای اصلاحی در جامعه وکالت هم شروع شده بود، که من میخواستم آنها را ادامه بدهم.
وقتی هم بازرگان چند روزی بود نخستوزیر شده بود رفتم در مدرسه علوی مقر اولیهاش آنجا بود ببینم آنجا به ایشان گفتم که: «آقای بازرگان شایعاتی هست که شاید کاری به من محول کنید ولی من خواهش میکنم مرا معاف کنید از خدمت در کادر دولت». ایشان چیزی نگفتند. چند روز بعد اول همان آقای صدر حاج سیدجوادی به من تلفن کرد که: «شما بنا شده است بروید شرکت نفت». گفتم: «من به آقای مهندس بازرگان گفتم که این کار، کار من نیست، یعنی من کاری قبول نمیکنم بهخصوص کار شرکت نفت و قبول مسئولیت در چنین کاری آسان نیست». ایشان گفت: «خوب، خودش با شما صحبت خواهد کرد». فردا آقای مهندس بازرگان تلفن کرد به کانون وکلا، گفت: «چنین تصمیمی گرفته شده است». گفتم: «باید بیایم صحبت کنیم من چون کاری که از عهدهام برنیاید نباید بپذیرم». گفت: «فردا بیا نخستوزیری صحبت کنیم». فردا رفتم نخستوزیری، ایشان یک، یکربع نیم ساعتی با کارهای خودش مشغول بود بعد به من گفت: «پاشو برویم شما را معرفی کنم». گفتم: «آخر این کار درست نیست. من یک وکیل دادگستری»، گفت: «نه شما بروید انشاءالله موفق خواهید بود».
س- چرا شما امتناع داشتید آقای نزیه؟ برای اینکه به کار شرکت نفت وارد نبودید؟ چه بود؟
ج- حقیقت امر این است که من ترجیح میدادم که در کانون وکلا بمانم و آنجا را پیش ببرم و بهعلاوه فکر میکردم که خوب، کار یک کار تخصصی است.
س- بله.
ج- البته از هر مدیری شما میدانید از هر وزیری از هر مدیری بیشتر، صرفنظر از تخصص، سرپرستی و مدیریت میخواهند. من برای این کار خودم را تا حدی قادر میدانستم ولی فکر میکردم که رشته من نیست. فرض بفرمایید همانطور که شایع بود من وزیر دادگستری میشدم. البته خوب، تناسبش بیشتر بود، چون من پنج، شش سال هم در بدو کار بعد از فراغ از تحصیل قاضی بودم. بعد هم که بهعنوان وکیل دادگستری همیشه با دادگستری در ارتباط بودم. اما شرکت نفت هیچ تناسبی من نمیدیدم با کار خودم.
اما وقتی رفتیم شرکت نفت عده زیادی چندین هزار نفر اجتماع کرده بودند در همکف ورودی و سالنهای سخنرانی و سرپلهها و وقتی وارد شدیم با استقبال جالب و شایانی روبهرو شدیم. یعنی هورا و درود و کف زدن و اینها و بنده یک پنج دقیقهای، ده دقیقهای صحبت کردم. گفتم: «من در این کار هیچ تخصصی ندارم، کار من نیست، ولی با کمک خود شما امیدواریم این صنعت را حفظ کنیم، نگهداریم در طریق حفظ مصلحت مردم.» چند روز بعد چند نفر از نمایندگان کارگران نفت و کارمندان شرکت نفت آمدند پیش من و گفتند: «ما تشکر میکنیم که شما قبول کردید آمدید». و ماجرا را به این صورت توصیف کردند که گویا رفته بودند پیش مهندس بازرگان، مهندس بازرگان هم اسم پنج نفر را به اینها ارائه میدهد و میپرسد «چه کسی شرکت نفت از این پنج نفر بیاید شما با او کار خواهید کرد؟» چون مهندس بازرگان اهمیت میداد به شرکت نفت از لحاظ اینکه باز اعتصاب نشود، کار مملکت لنگ نشود، چون در واقع شریان اصلی و حیاتی مملکت بود دیگر صدور نفت و درآمد نفت. میخواست کسی آنجا برود که قاطبه کارگران و کارکنان شرکت نفت کار کنند با او و آنها بدون این که از چهار نفر دیگر اسم ببرند که چه اشخاصی بودند، گفتند: «ما شما را ترجیح دادیم و به مهندس بازرگان گفتیم که شما بیایید آنجا با شما کار میکنیم». آن را هم البته توضیح دادم بیشتر به این مناسبت بود که به قول خودشان سالها ناظر فعالیتهای بنده به عنوان یک مبارز ملی سیاسی آشنا بودند و بهخصوص به خاطر میآوردند که در آن اعتصاباتی که داشتند شاه یک روز در مصاحبهای یا در یک سخنرانی گفته بود که: «اینها مشغول قانون اخلال در صنعت نفت هستند». و من یادم میآید من هم در یک مصاحبهای یا در یک سخنرانی گفتم که: «این را تعبیر به اخلال در صنعت نفت نمیشود کرد. این نوعی حقطلبی است برای آزادی و استقلال و اینها سالها نمیتوانستند بروز دهند آنچه میخواستند حالا توانستهاند مطالبه کنند حقوق واقعی و ملی خودشان را و این را نباید تعبیر کرد به اخلال در صنعت نفت». و روی این خاطره هم یک علاقهای به من پیدا کرده بودند و چون وعده همکاری هم داده بودند، من موفق شدم در هفت، هشت ماهی که آنجا بودم اینها صمیمانه از هر گروهی صرفنظر از اعتقادات سیاسیشان با من صمیمانه همکاری کردند، حتی از نظر سیاسی در تضاد شدید بودیم. فرض بفرمایید با تودهایها، با چریکها، نمیدانم با مجاهدین ما تضاد سیاسی داشتیم، ولی در مورد صنعت نفت اینها با من صمیمانه همکاری میکردند. البته خود من هم این صمیمت را داشتم. من ساعتها، ساعتها مینشستم با اینها به بحث و تبادل نظر و گفتوگو و درصدد بودم کنگره صنعت نفت درست کنم با یک انتخابات دو درجهای اینها را بیاورم نمایندگانشان را مشارکت بدهم در مسائل نفت، منحصر نشود مسائل نفت به هیئت مدیره و عدهای که بگویند که: «مغز متفکر ما هستیم و هیچکس حق ندارد». میخواستم واقعاً به مفهوم صحیح کلمه کار شورایی صحیحی را در آنجا پیاده کنم و به این مناسبت میدیدند که من بدون حب و بغض سیاسی با همه اینها دارم کار میکنم و حمایت از من کردند. روزی هم که مرا از شرکت نفت به دستور خمینی بازرگان معاف کرد، شاید به خاطر داشته باشید که اینها درصدد اعتصاب برآمدند که من خودم ضمن اعلامیهای خواستم که این کار را نکنند.
س- آقای نزیه، شما وقتی که ریاست شرکت نفت را به عهده گرفتید، در آن زمان فروش نفت به آفریقای جنوبی و اسراییل غدغن شده بود، آیا این جریان در زمان شما هم ادامه داشت؟
ج- بله، در آن موقع هم نفت به آفریقای جنوبی و اسراییل صادر نمیشد.
س- چه جوری کنترل میکردید آقای نزیه این موضوع را؟
ج- با شرکتهای خریدار نفت که قرارداد منعقد شده بود در قراردادها قید شده بود که از فروش نفت به هر عنوان و به هر ترتیب مستقیم و غیرمستقیم به اسراییل یا آفریقای جنوبی خودداری کنند. با این ضامن اجرا و Sanctior که اگر معلوم شد که انتقال دادهاند محموله کشتی نفتکش را به آفریقای جنوبی یا اسراییل قرارداد لغو خواهد شد. یعنی کنترل دیگری البته مقدور نبود. یادم میآید یک روز خمینی هم گفت که: «نفت به کجاها میفروشید؟» گفتم: «آقا، همان شرکتهایی که سابقاً نفت میبردند به مقدار خیلی کمتر و با رعایت همه مصالح، خوب، نفت میخرند میبرند». حتی پرسیدم که: «شما معتقد هستید که به شرکتهای آمریکایی باید نفت فروخت یا نباید فروخت؟» همان اوایل، گفت: «چرا که نفروشید؟ خوب، بفروشید به هر کس. حالا، ولی باید دقت کرد که به دست اسراییل نرسد». او اسراییل را فقط میگفت. گفتم: «ما چنین تضمینهایی را گذاشتیم و خیال میکنم که منظور را تأمین میکند». گفت: «بله، اینها خیلی باز هم متوسل میشوند». همان حرفهایی که همیشه میزد، «اینها شیطان هستند، اینها بلد هستند چه کار کنند و باید خیلی دقت کنید». گفتم: «آقا، ما دیگر سعی کردیم نهایت مراقبت و احتیاط را کرده باشیم». با هم تکرار کرد که: «نخیر خیلی باید …» گفتم: «پس شما بگویید چه کار باید کرد؟ خوب، آنچه ما به نظرمان رسید». اینجا دیگر خوب، مطلبی نداشت بگوید.
س- شما در این زمان که ریاست شرکت نفت را به عهده داشتید یک سخنرانی هم در کانون وکلا کردید؟
ج- بله.
س- موضوع این سخنرانی چه بود که شما را مغضوب دستگاه کرد به کلی؟
ج- حقیقتش این است که بنده در ادامه مبارزه بر علیه یک حرکت استبداد دینی، آرام نداشتم و بدون هیچگونه تعارف عرض میکنم که خودم را حتی فراموش کرده بودم. یعنی در انجام وظیفهای که میگفتم باید ادا کرد. خطر هم بود و خطر جانی داشت، اما من رفقا را در کانون وکلا، دوستان همفکر را جمع کردم گفتم: «آقا، یک کنگرهای تشکیل میدهیم کنگره سراسری از تمام وکلای ایران و آنجا ما مبارزه را شروع میکنیم. چون دیگر داشت مظاهر استبداد دینی را همه لمس میکردند و ظاهر میشد و همه هم لمس میکردند. خوشبختانه خوب، همه موافق بودند، اکثریت موافق بودند ما این کنگره را تشکیل دادیم، منتهی آن موقع کسی توجه نداشت در این کنگره چه خواهد گذشت؟ فکر میکردند یک کنگره بیشتر صنفی است راجع به مسائل حرفهایست، در حالی که هدف، هدف سیاسی بود و هدف مقابله بود با آنچه داشت پیش میآمد. بنده خودم انتخاب شده بودم به عنوان رییس کنگره و نواب رییس هم رییس کانون وکلای فارس و آذربایجان بودند. در ایران سه کانون وکلا داشتیم. کانون وکلای مرکز که تمام ایران به آن ارتباط داشت و آذربایجان و فارس مستقل بود کانونشان. اینها هم شرکت کردند در جلسه دوم بود که بنده سخنرانی کردم. سخنرانی مبسوطی بود. شاید در آرشیو روزنامههای وقت جنابعالی بتوانید پیدا کنید آنجا به خاطر دارید من این جمله معروف را گفتم که «در شرایط فعلی زمان نمیتوان تمام مسائل سیاسی و اقتصادی و قضایی را قالب اسلامی ساخت که نه ممکن است، نه مقدور و نه مفید». که انعکاس بسیار وسیعی داشت در هم داخل هم بیرون. تلگرافات زیادی رسید، نامههای زیادی رسید به عنوان تشکر از بنده و تحسین و همان وقت هم من به آقای مهندس بازرگان و سایر دوستان در دولت گفتم که: «نبض اوضاع دست ما آمد. مردم از نظام جمهوری اسلامی راضی نیستند». متأسفانه خوب، من در این مبارزه در کادر دولت تنها ماندم. البته بیرون مطبوعات، مردم خیلی پشتیبانی کردند، محبت کردند، مقالات زیادی نوشته شد، تأیید زیادی از من کردند. چون هنوز هم آزادی تا حدود نسبی مطبوعات داشتند.
س- آقای امیرانتظام به کمک شما نیامد؟
ج- امیرانتظام نه به صورت غیرعلنی و جدی، اما روزهای جمعه میآمد منزل بنده و فکر میکرد باید یک کاری کرد و ایشان هم به سهم خودش رساند کار را به آن جایی که آن طرح انحلال مجلس خبرگان تهیه شد دیگر.
س- بله، شما آن موقع دیگر ایران تشریف نداشتید؟
ج- من آن وقت مخفی بودم دیگر.
س- بله، بله.
ج- و آن طرح انحلال مجلس خبرگان طرح تصویب نامهاش را هم من دیدم آوردند برای من، برادر آقای بنیصدر آورد، فتحالله بنیصدر. بله، از آن وقت دیگر خمینی با من موافق نبود و اگر خاطر جنابعالی باشد آن موقع بهشتی نطقی کرد گفت من باید محاکمه بشوم و راهپیمایی علیه من میخواستند ترتیب بدهند. ولی رآکسیون کارگران شرکت نفت از یک طرف و حمایت مردم از طرف دیگر، مانع این شد که آن موقع با من دربیفتد.
س- عکسالعمل آقای بازرگان در مقابل این انتقادات شما و پیشنهادات شما چه بود؟
ج- حالا این نکته را عرض کنم بعد جواب این سؤال شما را بدهم.
س- تمنا میکنم.
ج- خواهش میکنم. وقتی بهشتی این مصاحبه را کرد که من باید محاکمه بشوم، فردا روزنامه اطلاعات یعنی هر صبح روزنامه تلفن میکردند خبر میپرسیدد، نظرخواهی میکردند، پرسیدند که: «شما به زعم بهشتی باید محاکمه بشوید، شما در جواب ایشان چه میگویید؟» گفتم: «من میگویم خود بهشتی باید به چندین اتهام محاکمه بشود» و این را روزنامه اطلاعات با تیتر بزرگ نوشت و جالب این است که بهشتی بدون اینکه من به موضوع اتهام خاصی اشاره کرده باشم، به قول معروف جا خالی کرد. خیلی کوتاه آمد و از طرف دیگر چون از اهواز کارگران در کادر استخراج تلفنی به تمام پالایشگاههای ایران گفته بودند که: «اگر مزاحم نزیه بشوند ما شیر نفت را به پالایشگاهها میبندیم» و تلگرافاتی هم کرده بودند در حمایت از من به همه از جمله به خود بهشتی و خمینی، و این باعث شد که در آن تاریخ اینها کوتاه آمدند. و اینجا البته سوابق هست که بعد من به شما نشان میدهم و اشراقی چندین ماه بعد که من مخفی بودم مصاحبهای کرد و گفت که: «تکلیف نزیه از تاریخ تشکیل کنگره وکلا معین شده بود» و تمام آن اتهامات و نسبتها و فلان به این ترتیب کاملاً معلوم شد که بیپایه و دروغ بود و چاپ هم شده و خدمتتان ارائه میدهم. عرض کنم، اما راجع به بازرگان، بازرگان همان موقع که سخنرانی بهشتی را خواند به من تلفن کرد: «فوری همدیگر را ببینیم». من رفتم نخستوزیری، گفت که: «این آدم کاری کرده که در قرون وسطی در کلسیاها و کشیشها با مردم میکردند. این در واقع شما را تکفیر کرده و میخواهد یک بلایی سر شما بیاورد» و خیلی ناراحت بود. به من گفت که: «شما من خواهش میکنم بروید در تلویزیون یک سخنرانی بکنید و این را جبران بکنید. سخنرانیای که در کانون وکلا کردید». البته باطناً ناراضی بود از این حرفهایی که من زدم، ولی به روی من نمیخواست بیاورد گفت که: «یک نوعی این را شما جبران کنید». گفتم: «آقای مهندس بازرگان» حتی یک یادداشتی کرد داد به من که بقول معروف «نه سیخ بسوزد نه کباب» گفت: «این مخالف نظریات شما نیست ولی این را سعی کنید بگویید». جملهای بود در مفاد اینکه، بله آنچه من گفتم البته وقتی برگردیم، نمیدانم، اجتهاد و اجماع و سنت و این حرفها چنین و چنان خواهد بود و من غرضم این بود که فرض بفرمایید که مسائل اسلامی باید براساس اجماع مثلاً در شورایی جایی مطرح بشود. خواسته بود ترمیم بکند. گفتم: «والا من آنجا بروم حرفهای خودم را باز خواهم زد». گفت: «نه، سعی کن اینها را زیاد ناراحت نکنی چون خود خمینی هم خیلی عصبانی شده و گفته شما مرتد هستید». گفتم: «خوب، گفته باشد من باز هم میگویم من حرفم را میزنم». تلفن کرد به قطبزاده گفت که: «فلان کس میآید آنجا یک مصاحبهای ترتیب بدهید با او». گفت: «خیلی خوب». من پا شدم رفتم به اتفاق آقای عباس سمیعی که عضو قدیم نهضت آزادی بود. رفتیم آنجا و قطبزاده مدتی همینطور به صحبت گذراند وقت را و مثل اینکه او بویی برده بود که من باز هم ممکن است حرفهای خودم را بزنم. و وقتی گفت که: «خوب، شما بروید به آن قسمت پخش، عرض کنم که، مصاحبه، من آمدم آنجا گفتند دیگر تعطیل شد آن و الان دیگر ما نمیتوانیم مصاحبه را انجام بدهیم و دو نفر جوان آنجا نشسته بودند که ریشی گذاشته بودند و کراوات را باز کرده بودند و خیلی تسبیح به دست، گفتند: «آقا به اعتقاد ما هم شما کار بسیار بدی کردید». گفتم: «آقا به شما چه ارتباطی دارد؟» و آنها قرار بود که مصاحبه را انجام بدهند، گفتند: «حالا خواهید دید که یک راهپیمایی هم علیه شما ترتیب داده خواهد شد و به این سادگی نیست». گفتم: «آقا شما مأمور تلویزیون ایران هستید یا بازپرس هستید یا مدعی من هستید؟» حتی آقای عباس سمیعی برگشت گفت که، «آقا ما مثل اینکه به ساواک آمده باشیم و ما هنوز قبل از انقلاب هستیم، اینجا کجاست؟ مگر ساواک است اینجا؟ شما حق ندارید به این ترتیب با فلان کس صحبت کنید. شما چه جوری به خودتان اصلاً جرأت میدهید با فلان کس یک و دو کنید. این حرفها را بزنید». بعد هم من گفتم: «آخر جوانها من شما را نمیشناسم، ولی شما مرا میشناسید؟» گفتند: «بله، خوب میشناسیم. بیست و پنج سال مبارزه کردید». گفتم: «آقا این حرفی که من زدم واقعیتی را گفتم شما آگاه نیستید چه بلایی سرما خواهد آمد». یک، یک ساعتی با هم بحث کردیم، به جایی رسید این بحث ما که آخر، سر اینها با روبوسی از من جدا شدند، حالا یا تظاهر کردند یا باطناً متقاعد شده بودند. عذرخواهی هم کردند. گفتند: «بله، خوب، اینها هم درست است و فلان، اما شما به موقع این حرف را نزدید، بیاحتیاطی کردید و اینها».
البته حمایت طالقانی هم در آن موقع خیلی جالب بود از من. طالقانی هم در شورای انقلاب به شدت بهشتی را مورد attaque قرار داده بود که «شما به چه مناسبت خواستید راهپیمایی علیه نزیه ترتیب بدهید. او حرفی نزده، حرف درستی زده». یعنی طالقانی به خودم گفت من وقتی گفتند که: «ممکن است بریزند خانه ما و خانه را آتش بزنند به عنوان خانه یک کافر». من رفتم به طالقانی گفتم: «آقا، من از مرگ نمیترسم ولی زن و بچهام را فکر میکنم که نباید ناراحت بکنم». خدا رحمتش کند گفت که: «کی جرأت دارد اصلاً بیاید طرف خانه شما مگر میگذارم». گفتم: «والا اینطور شایع است». گفت: «میآیم آنجا میخوابم». گفت: «همین الان میرویم». گفت: «من میروم آنجا میخوابم ببینم کی جرأت دارد آنجا بیاید». بعد خودش توصیف کرد که «رفتم شورای انقلاب هم داد کشیدم سر بهشتی و اعتراض کردم». و ضمناً گفت که: «یا اینکه شما الان بروید خانم و بچهها را بیاورید منزل من بمانند و منزل شما را میفرستم مراقبت میکنند». در هر صورت، حمایت طالقانی هم خیلی مؤثر بود و خود خمینی هم به وسیله دکتر یزدی به من پیغام داد که: «شما مرتد شناخته شدید مگر توبه کنید».
س- خود این آقای دکتر یزدی آمدند.
ج- آمد به من گفت.
س- منزل شما؟
ج- نه، آمد در سفارت ترکیه مهمان بودیم. شب وزیر خارجه ترکیه آمده بود همه آنجا بودیم. ایشان هم خیلی دیر آمد. آمد گفت: «من پیش خمینی بودم گفت شما مرتد هستید». گفتم که: «شوخی کرده؟». گفت: «نه جدیست، حکم شرعی میخواهد بدهد». من هم ناراحت شدم و گفتم: «آن حکم شرعیاش را بدهد و من حرف خودم را زدم و خواهم زد، پایش ایستادم به هر قیمت تمام بشود». گفت: «نه، شوخی نیست، ها، این خیلی جدیست». گفتم: «خوب، شما جدی تلقی کنید» و بعد رفتیم سر شام توی سفارت موقع مراجعت گفت که: «چطور است فردا، پسفردا برویم قم و این را از دلش به اصطلاح، در بیاورم، از شما خیلی ناراحت است». گفتم: «من هرگز نمیآیم آنجا، ایشان وقتی مرا مرتد میداند، با آدم مرتد چه کار دارد؟» گفت: «حالا برویم یک جوری این را فیصله بدهیم». گفتم: «من نمیآیم». تا یک هفته بعد تلفن کرد که «دیروز آنجا بودم از شما میپرسید. میل دارد شما را ببیند». گفتم که: «حالا باشد». گفت: «نه، بیا برویم آن را از دلش دربیاورید». گفتم: «خوب، میرویم فردا». گفتم: «اگر آنجا بخواهد تند برود من هم تند خواهم رفت، ها، من یک آدمی هستم در تمام عمرم عادتم این بود، من کوچک همه هستم ولی در مقابل آدم قلدر، قلدر هستم. نشان هم دادم ثابت هم کردم و این حرفهایی که میزنم بیخود نبوده». خلاصه، من زیاد طولانی نکنم این خاطره را، نمیدانم میپسندید یا نه؟
س- تمنا میکنم حتماً بفرمایید.
ج- عرض کنم که قرار شد فردا برویم. شب آن رادیو را باز کردم دیدم خمینی نطقی دارد میکند و میگوید که تمامی حقوقدانها از شیاطین هستند. من تلفن کردم به دکتر یزدی گفتم: «آقا همه حقوقدانها از شیاطین هستند و من دیگر کاری با آقای خمینی ندارم. آقای خمینی هم با شیاطین کاری ندارند». گفت: «آقا شما را نمیگوید». گفتم میگوید تمامی حقوقدانان و من تعصب همکاران خودم از قاضی و وکیل دارم. ایشان حق ندارد اهانت کند به ما گفت: «نه، مرادش بیشتر متین دفتری است» که او هم در جبهه دموکراتیک ملی آخر یک تظاهراتی راه انداخته بود.
س- بله.
ج- گفتم: «به هر حال، متین دفتری هم باشد من دفاع میکنم از متین دفتری. مردی است که آزادانه خواسته کاری بکند بیخود مزاحم او هم شدند». گفت: «آقا من وقت گرفتم فردا منتظر است». گفتم: «من نمیآیم شما بگویید به این علت من نمیآیم». گفت: «آقا بیشتر این مرد را عصبی نکنید». گفتم: «هر اتفاقی بیفتد من پایش ایستادم». فردا نرفتیم، نرفتیم و او منتظر هم بوده. یک هفته بعد تلفن کرد سیداحمد خمینی که «پدرم آن روز منتظر بود شما چرا نیامدید؟» گفتم: «آقا سیداحمد من شیطان هستم، از شیاطین هستم من آنجا نباید بیایم». گفت: «آقا نرنجید، پدرم گاهی عصبی میشود یک چیزهایی میگوید شما را دوست دارد، همیشه میگوید تنها مؤسسهای که خوب کار میکند، شرکت نفت است. خیلی شما را دوست دارد. پا شوید بیایید این سوءتفاهم را رفع کنید». گفتم: «نه، من کاری با ایشان ندارم». گوشی را گذاشتم.
باز چند روز دیگر تلفن کرد سیداحمد، اول به عنوان توصیه یک شخصی که میخواهد از اداره پخش منتقل شود به کجا، شما موافقت کنید. گفتم: «پروندهاش را میبینم اگر امکان داشت خیلی خوب». خواستم گوشی را بگذارم گفت: «پیش پدرم نمیآیید؟». گفتم: «من گفتم که من کاری با ایشان ندارم و بهعلاوه من این قدر اینجا گرفتار هستم که اصلاً نمیتوانم این کار را بکنم. من روزی شانزده ساعت، هیجده ساعت کار میکنم. مجال این مسافرت به قم ندارم». گفت: «آقا ترا خدا پاشو بیا و فلان». گفتم: «حالا من گاهی قم میروم برای دیدن آقای شریعتمداری، اگر قم آمدم ایشان را هم خواهم دید». باز گوشی را گذاشتم و چند روزی گذشت، امیرانتظام آمد یک روز در شرکت نفت، امیرانتظام گفت که: «من دیروز پیش آقای خمینی بودم از شما میپرسیدم». گفتم: «خوب، لحن صحبتش چه بود؟» گفت: «من فکر میخواهد از شما دلجویی کند، فکر میکند شما ناراحت شدید». گفتم: «یقیناً اینطور است؟» گفت: «من که احساسم این بود. چون از شما یاد خیر کرد، تعریف کرد گفت خوب کار میکند، گفت چند بار هم قرار بوده اینجا بیاید نیامده، مثل این که عمیقاً در او اثر گذاشت این مقاومت شما در نرفتن و اینها». گفت: «بیایید بروید فردا». گفت: «فردا صادق طباطبایی عازم است با هلیکوپتر به آنجا، شما هم بیایید به اتفاق بروید». گفتم: «اگر فکر کنید که یک همچین آتمسفری هست میروم». گفت: «نه، یقین بدانید» که فردا صبح رفتیم. من هم اولین بار بود که طباطبایی را از نزدیک میدیدم و خیلی از اینها هستند نمیدیدم، نشناختم اصلاً تا آخر. رفتیم آنجا سهتایی، آمد خمینی نشست و بنده خودم را آشنا نکردم به اینکه برای چه آمدم. گفتم: «شما یک مسائلی در شرکت نفت پیش آمده بودکه نگران بودید. من شنیدم من آمدم بگویم آنها حل شد از جمه اعتراض کارگران شرکتهای حفاری بود چهارهزار و پانصد کارگر بودند. اینها چون کارفرمایانشان عموماً خارجی بودند و از ایران رفته بودند، اینها بلاتکلیف بودند. یعنی وابسته به شرکت نفت نبودند. شرکتهای مستقل حفاری و استخراج بودند. و اینها تهدید کرده بودند که چاهها را آتش خواهند زد، کارهای خطرناکی خواهند کرد. من رفتم یک هفته ماندم در اهواز و این مسئله را به این کیفیت حل کردیم که یک شرکت ملی حفاری درست بشود و اینها را بیاوریم در آن شرکت و خیلی هم خوشحال شدند و همان روز هم من دریافتم که سه نفر ایرانی عضو یکی از شرکتهای حفاری سابق را اینها یک ماه در گروگان نگه داشته بودند که دولت هم خبر نداشت که برای این که این کار بشود. و از جمله جواد صدر بود پسر صدرالاشراف که سابقاً وزیر دادگستری و وزیر خارجه بود که اینها هم همان شب آزاد شدند آمدند از من تشکر کردند.
بعد به خمینی گفتم: «این کار هم که شما خیلی نگرانش بودید حل شد. یکی دو مسئله دیگر». گفتم: «خوب، شما دیگر امیدوارم از لحاظ نفت نگرانی نداشته باشید». یک سری تکان داد و گفت: «نه، من خیلی نگران هستم خیلی». البته با شوخی و تبسم. گفتم: «دیگر شما از چه نگران هستید شاید از انفجار لولهها که چند تا لوله را خرابکارها منفجر». گفت: «نه، آن هم مسئلهای نیست». گفتم: «پس از چه نگران هستید؟» گفت: «از خودت». به شوخی و با تبسم. گفتم: «از من؟ چرا؟» گفت که: «اسلام نه ممکن است، نه مفید و نه مقدور؟» گفتم: «آقای خمینی شما از قول من «لا اله» را میگویید «الالله» را نمیگویید؟ آخر شما آن آخر بیان مرا ذکر میکنید حرف من این نبود که». گفت: «حرف شما چه بود؟» گفتم: «من گفتم در شرایط فعلی زمان نمیتوان تمام مسائل سیاسی و اقتصادی و قضایی را قالب اسلامی ساخت که نه ممکن است نه مقدور نه مفید. این کجایش عیب دارد؟ مگر در شرایط فعلی زمان واقعاً میشود همه مسائل را قالب اسلامی ساخت؟ شما معتقد هستید به این موضوع؟ آخر شرایط زمان را خود حضرت رسول، حضرت علی هم به آن معتقد بودند و بهعلاوه من گفتم برای تمامی مسائل شاید برای قسمتی از مسائل بشود این کار را کرد که آن هم من معقتد هستم مشکل است. حالا در آتیه خواهید دید». گفت که: «خوب، شما در نطق خودتان گفتید که تمام علمای اعلام هم با نظر شما موافق هستند، آنها کیها هستند؟» حالا من گفتم علمای اعلام هم تصدیق میکنند که آنچه میگویم درست است. گفتم «یکی آیتالله طالقانی است که در شورای انقلاب رفته به بهشتی اعتراض کرده سر همین مسئله». گفت: «دیگر کی؟» گفتم: «دیگر آیتالله شریعتمداری است که مصاحبه کرده گفته من حرف درستی زدم یا حرف ناصوابی نزدم». گفت: «سومی کیست؟ دیگر کیست؟» گفتم: «آیتالله زنجانی که من خودم رفتم پرسیدم گفت نه، حرف درست است». دیگر مطلب به اینجا که رسید، ها، اولش هم گفت، گفت که: «آیا دکتر یزدی پیغام مرا به شما رساند؟» گفتم: «پیغامتان را؟» من البته میدانستم چه میگوید، بفرمایید. گفت: «گفته بودم شما مرتد هستید باید توبه کنید». بعد از این بود که گفت «اسلام نه ممکن است و … » گفتم که: «آخر برای چه من توبه کنم؟ چرا مرتد هستم؟ به اعتقاد خودم واقعیتی را گفتم. البته باید عرض کنم، این سه بار نرفتن من عمیقاً در او اثر گذاشته بود.
س- چه نوع اثری؟ منفی یا مثبت؟
ج- اثر مثبت. یعنی اعراض بنده، مقاومت بنده و من بعد فکر میکردم که اگر مهندس بازرگان در مقام نخستوزیری چنین رویه را اتخاذ کرده بود حالا او که بالاتر از اینها را باید میکرد مثلاً استعفا میکرد، مردم را به خیابانها میریخت که «این چه وضعیست؟» مثل سی تیر دکتر مصدق اینها، خیلی موفق بود. برای اینکه خمینی تظاهر به قدرت میکند. البته مردی است قاطع، مردی است که کارهایش دیوانهوار است، مردی است که به آن میگوید همیشه در یک مسائل «مرغ یک پا دارد» اما گر در مقابلش ایستادگی میشد قطعاً عقب مینشست، مخصوصاً در آن ایام و شرایط که تصور میکرد که اگر مهندس بازرگان استعفا بکند آسمان به زمین میآید، یعنی فکر میکرد کس دیگر نیست، و آخوندها را قادر به اداره مملکت نمیدانست و اصلاً ترس آخوندها را از قبول مسئولیت متأسفانه خود بازرگان ریخت والا آنها میترسیدند. وقتی به خامنهای گفته بود شما میروید معاون وزارت دفاع میشوید». تعجب کرده بود گفته بود «این کار ما نیست». وحشت کرده بود. یا رفسنجانی که بازرگان گفته بود «شما میروید در وزارت کشور به عنوان وزیر» گفته بود «من آقا کارم نیست، من بلد نیستم». و این آقای رفیق همرزم قدیمی ما اینها را به اصرار برد آنجا، اینها ترسشان از قبول مسئولیت ریخت. البته مسئولیتی را که احساس نمیکنند که کاری هم انجام نمیدهند، ولی فکر کردند که خوب میشود به خیالشان کار میکنند دیگر، مملکت را به این بدبختی انداختند فکر میکنند کارها میگردد.
در هر صورت، میخواستم عرض کنم آن سه بار اعراض من از نرفتن به قم اثر خیلی خوبی کرده بود و دیده بود با یک آدم مقاومی طرف است. با یک آدمی است که نقطه ضعف ندارد، ترسی ندارد و ای کاش بازرگان و سایر وزرای بازرگان هم این رویه را اتخاذ کرده بودند که من بهطور قطع و یقین عرض میکنم که سرنوشت ما غیر از این بود که حالا گرفتارش هستیم. البته ممکن بود ته دلش کینهای داشت که بروز نمیداد و شاید آن روز خواست ظاهر بکند و شاید به این مناسبت بود که میدانست کارگرها از من حمایت میکنند میترسید از این که بگوید «این را برکنار کنید». آن روز هم که گفته بود «برکنارش کنید» آن روز قبلاً گفته بود که اگر مقاومت شد میکشد. گفته بود «تظاهرات مقاومت را باید خنثی کنیم» که این را بعد من از پسر آقای شریعتمداری اینجا شنیدم. میگفت: «سیداحمد خمینی آمد پیش پدرم قرار شد شما را بردارند، پدرم گفت آقا، آخر این مرد که همه از او راضی هستند، کارش را هم خوب انجام داده، آخر این سر و صداها چیست راجع به او اشراقی و این و آن در آوردند؟» میگفت: «سید احمد برگشت گفت پدرم میگوید این باید برود». گفت: «آخر یعنی چه این باید برود؟ اگر فردا اعتصاب شد برای خاطر او چه کار میکنید؟» سید احمد گفته بود: «پدرم گفته بیستهزار نفر هم کشته بشوند دیگر باید این آدم برود» منتهی آن موقع میگویم در خرداد و بعد از آن کنگره وکلا، این فکر کرده بود که زود است که به این شدت و خشونت با من عمل کنند و در آن تاریخ هم با احتیاط وارد این عمل شدند و حتی اول مهندس بازرگان تکلیف استعفا به من کرد، گفت: «آقا استعفا کنید». گفتم: «استعفا بکنم اینها را توجیه میکنم. اینها هم میگویند خودش رفت. مرا برداری شما». گفت: «آقا مرا در محظور نگذارید». گفتم: «نه، اصلاً شما چرا تکلیف به من میکنید؟ شما میخواستید مرا نیاورید در این سمت. من گفته بودم که فکر دیگری بکنید. چندین بار هم مرا خواستید گفتید سر به سر آخوندها نگذارید و من گفتم مرا بردارید، خوب، میخواستید بردارید». و من استعفا نکردم و میخواستم به آنجا برسانم اینها را که جلوی مردم واقعاً رسوایشان کرده باشم و خیال میکنم به آن نتیجه رسیدم برای اینکه همه مردم تصدیق کردند که مسئله، مسئله این بود که بنده اول اسفند ۵۷ گفته بودم «جمهوری ایران درست است نه جمهوری اسلامی» و بعد هم در کنگره وکلا آن سخنرانی را کرده بودم و بعد در هر فرصتی هم این کار را میکردم که بازرگان به زنم گفته بود، وقتی ریختند خانه ما، که، «کلوخ انداز را پاداش سنگ است» من چندین بار به این مرد گفتم سر به سر آخوندها نگذار و گوش نکرد». که زن من هم خیلی ناراحت شده بود، به گریه افتاده بود گفته بود «جواب من این شد؟ حالا هفتاد نفر پاسدار ریختند خانه مرا گرفتند این جواب من نشد». که میگفت: «بازرگان خودش هم گریهاش گرفت، خانمش متأثر شد و گفت: خوب، من میرود دنبال راهحلی بلکه پیدا کنم و اینها». البته بازرگان خودش هم آن تاریخ روز اول تصمیمی گرفته بود استعفا کند و گفته بود: «من هم میروم حالا که این رفتار را با فلان کس کردند». اما متأسفانه نه از نظر خودم، متأسفانه از لحاظ مملکت و مردم در این تصمیم باقی نمانده، استعفا نکرد و ماند و یک ماه بعد از آن هم که خودش را به آن صورت گذاشتند کنار، خیلی عذر میخواهم که طولانی شد این بحث.
س- نه، نه. خواهش میکنم. من میخواستم از شما سؤال کنم که بالاخره جریان آن ملاقات آن روز با آقای خمینی چه جوری پایان یافت؟
ج- آن روز به من برگشت گفت که، من البته تصور میکنم این طرز صحبت هم خیلی استثنایی بود از خمینی، چون به این عبارت گفت که: «خواهش میکنم تکرار نکنید این بیانات را و این-ها یک مقدار حرفهای روشنفکرانه است». که من گفتم: «آقای خمینی، رووشنفکرها چطور وقتی بیست و پنج سال مبارزه میکردند، خوب بودند، ولی حالا وقتی میگویند که آقا، همه Problemهای مملکت را با اسلام نمیشود حل کرد، بد هستند؟» گفت: «حالا». همچین خیلی با ملایمت و با خیلی خندهرویی گفت: «دیگر اینها را تکرار نفرمایید ممنون میشوم». حتی به این عبارت و این که تأکید میکنم عرض میکنم اگر میشد همه دستهجمعی، حتی نمیگویم دستهجمعی، اگر سه نفر، پنج نفر میشدیم که یک روش قاطع منسجم این شکلی در برابر این آدم داشتیم، وضع ما خیلی بهتر از این بود. بعد من پا شدم خداحافظی کردم، آمدم دیگر و آخرین بار هم که او را من دیدم، یک ماه قبل از این بود که مرا بردارند و موقعی بود که من گفته بودم یک روز درآمد نفت را اختصاص بدهیم به استانها برای گسترش کارهای تولیدی و این که مردم ببینند انقلاب را لمس کنند و اینها، که اول هم برای خوزستان در نظر گرفتم. رفتم پیش آقای دکتر مدنی، گفتم: «آقا، من همچین نیتی دارم». خیلی خوشحال شد. آن تاریخ یک روز درآمد نفت میشد شصتوپنج میلیون، هفتاد میلیون دلار. آقای دکتر مدنی هم خیلی خوشحال شد و از سایر استاندارها دعوت کرد صورتجلسهای کردند و اینها که این کار را اجرا کنیم، اما بازرگان مخالف بود که «توقعات زیاد میشود و این چنین میشود …» گفتم: «آقا، باید این کار را بکنید». حالا علاوه بر بودجهای که اختصاص به هر استان و شهرستان دارد ما فرض کنیم که ده پانزده روز نفت کار نکرده، تولید نداشتیم، بیاییم این کار را بکنید، ببینید چه رونقی در همه چیز مملکت پیدا خواهد شد و آن روز خمینی بنده را خواست و رفتم قم، گفت که «من این کار شما را خیلی پسندیدم و میخواهم که یک روز هم بدهید به کردستان». گفتم که «مهندس بازرگان مخالف است». گفت: «نه بیخود مخالفت میکند و همین فردا صبح این کار را بکنید». البته او میخواست که کردها را هم یک مقدار دلجویی کرده باشد. من برمیگشتم تهران رادیو را باز کردم توی اتومبیل. دیدم خبر داد که «خمینی به مدیرعامل شرکت نفت دستور داد که یک روز درآمد نفت را اختصاص بدهند به کارهای تولیدی در کردستان». که این را گفته بود تلفنی فوراً بگویند که فردا بازرگان نگوید «نمیکنم». و آن روز هم ما با یک برخورد خوبی از هم جدا شدیم حتی گفتم «آقای خمینی این انجمن اسلامی نفت که از سه چهار نفر آدمهای فاسد در شرکت نفت تشکیل شده، خیلی مزاحم کار من هستند. هفتادوپنج هزار نفر آدم آنجا با من در واقع موافق هستند کار بکنند. این پنج، شش نفر چوب لای چرخ میگذارند به نام اسلام و من دیگر قادر به ادامه کار نیستم». گفت «نه دیروز هم آمده بودند اینجا من اینها را راه ندادم و شما کارتان را بکنید». حالا نمیدانم واقعاً روی باز عقیده و عرض کنم که حسن نیت میگفت یا ظاهر را حفظ میکرد. چون یک ماه بعدش خوب، آن ماجراها پیش آمد که میدانید.
س- آقای نزیه، آقای اشراقی وقتی که آمد در خوزستان، دقیقاً چه میخواست از شما.
ج- عرض کنم که این را هم بد نیست توضیح بدهم، خودم باعث این کار شدم. یعنی آن روز که من گله کردم از انجمن اسلامی نفت واقعاً هفت، هشت نفر آدم فاسد که سابق ساواکی بودند، دکتر اقبال اینها را استخدام کرده بود، ده تا عریضه نوشته بودند به شاهنشاه آریامهر که استخدام بشوند، استخدام شده بودند، یکی نوشته بود «من اصلاً از آمریکا آمدم برای اینکه خدمت به شاهنشاه و رستاخیز بکنم». تمام پرونده را فتوکپی کردم. اینها را برای خمینی فرستادم، گفتم «اینها انجمن اسلامی نفت هستند بفرمایید». خودش هم گفت، گفت: «من میدانم اینها آدمهای فاسدی هستند و آدمهای ابنالوقتی هستند». گفتم «آقا آخر ناراحت میکنند هر روز یک بلوا میخواهند ایجاد کنند». عرض کنم من گفتم «آقای خمینی من به آقای بازرگان هم گفتم. من دیگر قادر به ادامه کار نیستم، چون حال و حوصله این قبیل چیزها را ندارم». گفت: «آخر همه که از شما راضی هستند». گفتم: «ولی این را ببینید، یک نفر کافیست که آدم را ۲۴ ساعت ناراحت کند دیگر، من اعصابم خرد میشود». گفت: «نخیر دیروز آمده بودند من راه ندادم». گفتم: «آقا ولی من میخواهم یک کار بکند آقای بازرگان». گفت «چه کار کند؟». گفتم: «یک هیئتی را بفرستند کارهای مرا بازرسی کنند، آخر اینها میگویند که من حقوقها را اضافه کردم، من ساواکیها را نگه داشتم، من طاغوتیها را بیرون نکردم، من چنین من چنان. من به اسراییل نفت فروختم به آفریقای جنوبی نفت فروختم. اینها همه دروغ است. آخر یک ثالثی بیاید بگوید این حقیقت دارد یا نه دیگر». گفت که: «کی بیاید؟». گفتم: «یک هیئت سه نفری بیایند ببینید آقای بازرگان بفرستد». گفت: «خودم میفرستم». من هی میگفتم، بازرگان، روی اعتقادم که آخر به این کارها مربوط نیست، گفت: «خودم میفرستم». گفتم: «کی مثلاً». گفت: «اشراقی خوب است داماد من». گفتم: «برای من فرقی نمیکند، ولی باید یک مقدار هم بتواند از او بربیاید این کار». گفت: «نه او خوب است». گفتم: «دو نفر دیگر هم آقای مهندس بازرگان تعیین کنند». گفت: «آنها را هم خودم تعیین میکنم». «بسیار خوب، برای من باز فرق نمیکند». آن وقت در آنجا نشسته بودم که دیدم یک شیخی وارد شد گفت که: «آقای اشراقی»، چون ماه رمضان بود خواهش کرد که افطار را با ایشان بخورید دیگر تهران نروید قبل از افطار. من آمدم رفتم با ماشین منزل اشراقی و دیدم یک سفره مفصلی هم چیده بود. من هر جا هم میرفتم اینهایی که محافظ من بودند شوفر بودند و اینها میگفتم: «بیایید بنشینید». گفتم: «آقا، بیایید افطار با هم بخوریم واینها». این اشراقی مثل اینکه دلش نمیخواست، ولی من همیشه اینها را هر جایی میرفتم، اصلاً من سری ندارم، چیزی ندارم که بخواهم. آمدند، چقدر هم این حسن اثر داشت. من اینقدر میرفتم با کارگرها مینشستم با هم نهار میخوردیم، شام میخوردیم، حرف میزدیم، گپ میزدیم، عرض کنم که، چقدر نتیجه خوبی داشت در پیشبرد کار. اینها هم آمدند نشستند که ناظر مذاکرات و اینها هم بودند. من گفتم: «آقای اشراقی یک کاری برای شما ایجاد شد». گفت: «چه کاری؟» گفتم: «شما میآیید بازرسی شرکت نفت». گفت: «من؟ من چه کارهام بیایم آنجا». اول با یک تعجب و حیرت و اینها. گفتم: «والا، این انجمن اسلامی نفت مرا ناراحت میکنند. هفتهشت نفر من به آقای خمینی گفتم و بعد گفتم یک هیئتی بیایند، ایشان هم شما و دو نفر دیگر را انتخاب خواهند کرد». گفت: «نه بابا من نمیآیم». گفت: «ما شما را میشناسیم. این حرفها چیست؟ اصلاً شما چرا این پیشنهاد را کردید به ایشان؟» گفتم: «آخر من گفتم آقا بیایند ببینند همه این حرفها دروغ است». گفت: «ما میدانیم که دروغ است» گفتم: «نه از نزدیک بیایند ببیند. گفت خیلی خوب، حالا گفتید والله بالله من لازم نمیدانم». افطار را کردیم پا شدیم. دو روز بعد دیدم او تلفن کرد «ما آمدیم تهران میخواهیم برویم خوزستان». شرکت نفت هم یک هواپیمایی داشت و گفتیم فوراً اینها را بردند آنجا. گفتم: «آقای اشراقی شما انتقاد کنید از من. کار خیلی شده ولی من آنها را ادعایش را ندارم. شما نقطه ضعفها را پیدا کنید و انتقاد کنید». گفت: «حالا برویم ببینیم». رفتند و بیست روز تمام تلفن میکرد «آقا دستت درد نکند، زحمت کشیدید، اینها مزخرف میگویند، فلان». از روز بیستم به بعد دیدم دیگر از او خبری نیست و قرار من این بود که این وقتی کارش را تمام کرد بیاید هیئت مدیره شرکت نفت بنشیند بگوید چه معایبی دیده. هر جا گشتیم او نبود، تلفن هم نمیکرد. بالاخره پیدایش کردم. گفتم: «آقای اشراقی دیگر از شما خبری نیست، کی میآیید اینجا که ما استفاده کنیم از اطلاعات و برداشتهای شما». گفت: «من آنجا دیگر نمیآیم من میروم قم». گفتم: «آخر قرار بود بیایید اینجا ما استفاده کنیم». گفت: «نه، من به آقا گزارش خواهم داد». گفتم: «حالا چه دیدید آخر؟» گفت: «به آقا خواهم گفتم». من دیدم خیلی سرسنگین است. گفتم: «آقا شما تا پریروز که آن همه چیز …» گفت: «بله، حالا یک چیزهایی هم هست که باید به خود آقا بگویم». من به مهندس بازرگان تلفن کردم گفتم آقا، این … گفت: «آقا، من هم تلفن کردم گفتم بیا اینجا ببینم چه دیدی؟ گفت من به آقا فقط گزارش میکنم». من دریافتم به او اشاره کردم که «این آدم باید برود». خلاصه … حالا این نقشه بهشتی بود؟ کی بود؟ چه جوری گشت؟ حالا، مهم این بود که، من در آن بروشور هم نوشتم، ده روز بعد نمایندگان کنسرسیوم میآمدند تهران برای فیصله اختلافمان از جمله پرداخت حدود یک میلیارد دلار طلبمان، ده روز بعد قرار بود بیایند. یعنی سه بار هیئتهایی را من فرستاده بودم لندن مذکرات آنجا شده بود، دفعه آخر میآمدند تهران که دیگر کار را خاتمه بدهیم و درست مقارن این بحث گفتند «او باید برود». اصلاً حالا ارتباط داشت نداشت، نمیدانم. نمیدانم، من میگویم شاید هم اصلاً گفتند تا آنها اصلاً آنها هیچوقت هم نیامدند دیگر بعد از من و هیچوقت هم مسئله اختلافات ما با کنسرسیوم مطرح نشد. شاید یک علتش هم این بوده نمیدانم، والا آخر دلیلی نداشت که آن روز آنجا حضوراً آن همه از من حمایت کرد «نخیر نباید بروید، باید بمانید، اصلاً بازرسی برای چه؟» خودش و دامادش، ولی یک مرتبه صحنه این جور برگردد و اشراقی هم اولین مصاحبهای که کرد گفت که: «صدهزار نفر از این آدم شاکی هستند». آخر صدهزار نفر از من چه جوری تو توانستی صدهزار نفر را ببینی و شکایت اینها را بپرسی؟» البته وقتی این مصاحبه را کرد بازرگان به من گفت که، تلفن کرد، «فردا میرویم خوزستان». گفتم: «چه خبر است؟» گفت: «آنجا معلوم میشود». فردا رفتیم من و آقای مدنی هم بودند آقای مدنی هم به نظرم این خاطره را دارند.
س- بله.
ج- عرض کنم رفتیم، ایشان یک سخنرانی در استادیوم اهواز کرد عصرش هم یک …
س- ایشان منظور؟
ج- بازرگان. یک سخنرانی هم عصرش داشت در استادیوم آبادان. در استادیوم آبادان شاید صدوبیست و پنج، صدوبیست یا صدوپنجاههزار نفر آدم بودند که بیشتر هم نفتی بودند همه. ایشان وقتی همراهانش را معرفی کرد اسم میبرد، وزیر بهداری، وزیر کشور، رییس ستاد، کی و کی، به اسم آقای دکتر مدنی که رسید هورا کشیدند جمعیت، «درود، درود، درود». و آن موقع هم برای من احراز شد آن چه راجع به ایشان هم میگویند دروغ است. خیلی استقبال کردند. بعد یکی دو نفر را هم معرفی کرد به اسم من هم که رسید باز «درود، هورا». بازرگان این جا ذوقزده شد و گفت که: «پس باید بگویم آفرین بر نزیه باد و نفرین بر دروغگویان و نفاقافکنان». که جمعیت هم فریاد زدند «نفرین، نفرین، نفرین». حتی دو سه تا پلاکارد هم توی جمعیت علیه من بود که تودهای و اینها گاهی نشان میدادند. من هر وقت میرفتم این اصلاً آمد پایین وقتی این احساسات را نشان دادند مردم و من دیگر میدیدم. عرض کنم که آمدیم سوار هواپیما شدیم بیاییم تهران، شب هم بود، بازرگان گفت: «من دیگر راحت شدم من یک رفراندوم کردم، من همین را میخواستم که بگویم به خمینی همه این چیزهایی که گفتند دروغ است. راه از این بهتر میشد؟» گفتم: «آقای بازرگان اینها نمیخواهند مرا. شما یک فکری بکنید مرا بردارید». گفت: «نه دیگر تمام شد». البته آنجا ضمناً توی سخنرانیاش گفت که: «امام هم مرا تأیید میکند هم مدیرعامل شرکت نفت را». ساعت دو فردا بعدازظهر من رادیوی روی میزم را باز کردم، گفت: «اطلاعیه دفتر امام خمینی، از دفتر امام خمینی اطلاع میدهند که ایشان فقط نخستوزیر را تأیید میکنند ولاغیر». یعنی یک تودهنی به خود بازرگان که باید همان وقت هم استعفا میکرد. من بودم این کار را میکردم. عرض کنم، من تلفن کردم بفرمایید آقای بازرگان «گفت» نه من میروم قم این را حل میکنم. گفتم: «آقا نمیخواهد حلش کنی. یک کسی بیاید من بروم دیگر». عرض کنم اشراقی حالا مصاحبهاش را به شما نشان میدهم که یکی دیگر دارم، بعد یک دفعه از دهنش در رفت و مچش باز شد گفته که «تکلیف نزیه در همان کنگره وکلا تعیین شده بود». یعنی اصلاً تمام اینها صورت ظاهر قضیه بود بعد این هم چون سؤال کردید یک خرده هم طولانی شد به این مناسبت بود.
س- بله، خواهش میکنم. شما چه مدت در اختفا بودید آقای نزیه؟
ج- سه ماه در تهران در اختفا بودم. چندین خانه هم عوض کردم و به شدت هم میخواستند مرا پیدا کنند. آخر همان موقع هم من در اختفا هم وقتی آذربایجان شورش کردند، پیامی به رادیو آذربایجان دادم که اینها را بیشتر ناراحت کرد. من به مردم آذربایجان به سبب شورش و قیامشان بر علیه استبداد نوظهور تبریک گفتم و گفتم: «باز هم شما مثل پیشگامان مشروطیت، پیشگام حرکت علیه استبداد دینی هم شدید و فلان …» که فردا باز دوباره مرا دادستان انقلاب احضار کرد.
س- ولی در آن تظاهرات آذربایجان آقای بنیصدر وقتی که آمدند آنجا صحبت کردند شما هم آنجا تشریف داشتید؟
ج- نه دیگر من مخفی بودم دیگر.
س- شما مخفی بودید.
ج- و آنجا اینها دو تا هم بازرگان هم بنیصدر خیلی بد کردند رفتند گفتند: «اینها از آن سوی مرز آمدند». همچین چیزی نبود.
س- بله.
ج- حرکت خیلی طبیعی بود.
س- این حرفی که آقای هلاکو رامبد در آن مجلس گفتوگویی کرد.
ج- بله در آن موقع بود بله و همان موقع هم البته به من اطلاع دادند که میخواهند من به عنوان استاندار تبریز بروم، شورشیان. آیتالله شریعتمداری هم به من خبر داد تلفنی، من تلفن میکردم حالش را میپرسیدم، گفتم: «نه دیگر من هیچ کار دولتی نمیپذیرم». گفتند: «سیصد، چهارصدهزار نفر میخواهند بیایند استقبال شما». گفتم: «نه، من هیچوقت دیگر کار دولتی نمیگیرم». فقط آذربایجان موفق بشود که موفقیت تمام ایران بود. متأسفانه اشتباه آقای شریعتمداری و خوشباوریاش و زودباوریاش سبب شد که کوبیده شد حرکت.
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۸ آوری ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
س- آقای نزیه داشتید راجع به خوشباوری آیتالله شریعتمداری راجع به جریان تبریز صحبت میکردید. ممکن است موضوع را یک خرده بشکافید برای ما روشن کنید که منظورتان چیست؟
ج- آیتالله شریعتمداری مردیست شاید درست در جهت مخالف خمینی. در نهایت صفا و پاکدلی و حسننیت و به همین مناسبت خوشباوری. بعد از وقایع آذربایجان در آذر ۵۸ یعنی ۱۲ آذر ۵۸ مردم آذربایجان علیه خمینی شوریدند و حتی نیروهای مسلح هم به مردم پیوستند که من هم آن وقت پیام رادیویی دادم به رادیو تبریز از مخفیگاه و شورش مردم آذربایجان را به عنوان تداوم نهضت مشروطیت و نهضت علیه استبداد تبریک گفتم که به این مناسبت دوباره از طرف دادستان انقلاب من احضار شدم در روزنامهها و رادیو و تلویزیون.
بعد از این ماجرای آذربایجان که خمینی شدیداً نگران شده بود و اگر به خاطر داشته باشید خود خمینی به دیدار شریعتمداری رفت، متعاقب آن یک هیئت پنج نفری رفتند با آقای شریعتمداری ملاقات کردند و این هیئت گفته بودند که مسائل مربوط به آذربایجان قطع و فسخاش را به شما خودتان محول میکنیم و هیچگونه دخالتی نخواهیم داشت و هیچکس هم دخالتی نخواهد کرد. علیالظاهر خمینی هم خودش این اطمینان را به آقای شریعتمداری داده بود، ولی من تصور میکنم که سوءنیت در آن بوده، چون خمینی آقای شریعتمداری را بیش از هر کس میشناخت و میدانست که مردیست که باور میکند به آنچه دیگران میگویند. هیئت پنج نفری گفته بودند «مسائل آذربایجان فیصلهاش به عهده شما مشروط بر این که به مردم بگویید اسلحه را زمین بگذارند و رادیو و تلویزیون را تحویل بدهند.» آقای شریعتمداری هم باور میکنند و خطاب به مردم میگویند که «اسلحه را زمین بگذارید». پیغام میدهند «و رادیو و تلویزیون را هم تحویل بدهید». و به این ترتیب، شورش خوابید. یعنی نیمه کاره یعنی در همان آغاز و هفته بعد یا ده روز بعد رفتند از طرف دولت و خمینی به تبریز عدهای و شایع بود که شصتهفتاد میلیون تومان پول بردند و تقسیم کردند بین عدهای از آخوندهای، عرض کنم که، طرفدار خودشان که بروند در مساجد و منابر آقای شریعتمداری را تقبیح کنند. این کار شروع شد. علاوه بر آن، عدهای دستگیر شدند. یعنی گردانندگان نهضت و شورش دستگیر شدند که در مدت کوتاهی ده، دوازده نفر از اینها را همین موسوی تبریزی محکوم به اعدام کرد و حکم هم اجرا شد. و صدها نفر شاید چندهزار نفری هم به زندانها افتادند. این که گفتم بر اثر اشتباه یا خوشباوری آقای شریعتمداری مقصودم این بود که آقای شریعتمداری نباید در آن موقع به این سادگی به این وعدهها که دروغ بود، باور کنند و به این سادگی مردم را دعوت به آرامش بکنند. برای این که احتمال قطعی وجود داشت که شورش به سایر جاها سرایت خواهد کرد و سرنوشتساز بود حرکت آذربایجان. متأسفانه نتیجه گرفته نشد و در شرایط امروز هم من تصور میکنم آذربایجان آمادگی فوقالعادهای دارد برای یک قیام عمومی و اگر یک رهبری سیاسی مطمئنی باشد که مردم باور کنند به آن رهبری و آن رهبری را قبول داشته باشند، من تصور میکنم شورش دومی از آذربایجان شروع خواهد شد و زمینهاش فوقالعاده فراهم است.
س- آقای نزیه، شما در این مدتی که در دولت موقت بودید، آیا در کنفرانسهای اقتصادی دولت موقت و این چیزها هم شرکت داشتید؟
ج- دو کنفرانس دولت تشکیل داد که در هر دو من هم دعوت شده بودم. یکی کنفرانس تحرک ادارات بود در شاید تیرماه، مردادماه ۵۸ در محل مجلس سابق سنا تشکیل شد. آنجا یک سخنرانی من کردم و قویاً از سیاست اقتصادی دولت انتقاد کردم و خطاب به بازرگان گفتم که: «شما در ملی کردن کارخانهها، صنایع، بانکها، شرکتهای بیمه کار درستی نکردید یا عجله کردید. زیرا شما وقتی نخستوزیر شدید گفتید که من فولکس واگن هستم و قدرت اسبم چنین و چنان است و در راه آسفالته هم میتوانم راه بروم، الان شمای فولکس واگن حالا دهها کارخانه و صنعت را به عنوان بولدوزرهایی بستید به این فولکس واگن، چگونه میتوانید شما این را بکشید؟ دولت چطور قادر است این همه کارخانه و صنعت و بانک و اینها را اداره کند؟ و شما کار خوبی نکردید. شما تحت تأثیر شعارهایی که میدهند قرار گرفتید و من یقین دارم که از نظر اقتصادی مملکت به بدجایی کارش کشیده خواهد شد». که شد، پیشبینیام درست بود و بعد هم گفتم «آقا، باید سعی کرد تمام کارفرمایان یعنی سعی میشد حالا که ملی کردید دیگر عملی نیست، تمام کارفرمایان صنعت و تجارت و راه و ساختمان را که رفتند بیرون از مملکت، دعوت میکردید، تشویق میکردید که برگردند به ایران و کارها را از سر بگیرند با این شرط که خودشان را با شرایط انقلاب مردم که میخواستند آن بهرهبرداریها و سود بردنهای کلان زمان شاه باید منتفی میشد و از بین میرفت، آنها از بین برود و اینها خودشان را تطبیق بدهند با شرایط مردمی انقلاب. شما باید این کار را میکردید و نکردید». که فردا روزنامه جمهوری اسلامی به شدت علیه من مقالهای نوشت و گفت که من شدم بلندگوی سرمایهدارها که من یک جواب … و ضمناً نوشته بود که من اصلاً یک آدم انقلابی نیستم که من جوابی نوشتم که چاپ کرد و من تعجب کردم چاپ کرد، نوشته بودم که، «اگر انقلاب به معنی خراب کردن است من مطلقاً آدم انقلابی نیست. اما اگر انقلاب به مفهوم اصلاح است، پیش بردن است، رسیدن به رفاه مردم، عدالت اجتماعی و برنامههای صحیح اقتصادی است، بله، من یک آدم انقلابی هستم. منتها باید با مطالعه و باید در نظر گرفت که مملکتی بماند، صنعتی بماند، تجارتی بماند که تا مردم بتوانند به آسایشی برسند». که این را چاپ کرده بود. خیلی مفصل است وقتتان را نمیگیرم. کنفرانس دیگری در اوایل شهریور در نخستوزیری تشکیل شد به نام سمینار اقتصاد. که تمام مردان مطلع از اقتصاد حتی بعضی از آنهایی که در رژیم سابق در مقاماتی بودند از جمله مهندس زنگنه آنجا حضور داشتند. مهندس بازرگان یک سخنرانی در آنجا ایراد کرد که خیلی تاریخی بود و من به استناد آن بعد صحبتهایی کردم که حالا اشاره خواهم کرد. مهندس بازرگان گفت که: «فرماندهان نیروهای سهگانه دعوتی از من کرده بودند برای اولین بار بروم با اینها آشنا بشوم، نیروهای مسلح رفتم. یکی از اینها به من گفت که آقای بازرگان به شما میخواهیم اطلاع بدهیم که دیگر ارتشی نداریم و نخواهیم داشت. گفتم چگونه ممکن است ارتشی نداشته باشیم؟ گفت که دیروز یا پریروز یا چند روز قبل در یکی از پادگانها کامیون حامل گوشت مصرفی پادگان وارد میشود. سربازی در محوطه قدم میزده و سرهنگ فرمانده گردان هم آنجا بوده، سرباز یک مرتبه داد میکشد که «سرهنگ بدو بیا» و ادای سرباز را هم درمیآورد که با دست میگفته «بدو سرهنگ بیا کارت دارم». این آقای سرهنگ فرمانده گردان فکر میکند که این جوان دیوانه شده یا شوخی میکند، آرام میرود جلو میگوید: «جوان چه میگویی؟ با من چه کار داری؟» میگوید: «مگر نمیبینی گوشت آوردند؟» میگوید: «بله، خب، گوشت آوردند». «بردار اینها را ببر انبار». میگوید «جوان، من فرمانده این گردان هستم، این کار من نیست». میگوید: «نه دیگر جناب سرهنگ اشتباهتان همین جاست، ما دیگر در جامعه توحیدی بیطبقه زندگی میکنیم. امروز گوشتها را جناب سرهنگ میبرد به انبار فردا هم شاید من ببرم شاید یکی دیگر ببرد، ولی امروز نوبت شماست». آقای فرمانده گردان فکر میکند که این جوان حواسش پرت است و ناراحت است راهش را میکشد برود. سرباز میرود و از پشت سر پاگون آقای سرهنگ را میگیرد، کشانکشان میبرد تا پای کامیون و میگوید که «مگر نگفتم گوشتها را ببر انبار؟» و لاشههای گوشت را میگذارد روی دوش آقای سرهنگ میگوید ببر و در کنارش این را میکشد تا انبار. بازرگان این داستان را گفت و گریهاش هم گرفت. اشک توی چشمش آمد. گفت: «اگر اینطور پیش برویم ما مملکت و استقلالی نخواهیم داشت. باید ارتشی باشد از مملکت دفاع کند. اینها را گفت و نشست و مطالب دیگری کار ندارم. بعد بنده که همان گفتم هیئت رییسه روز اول هم بودیم به اتفاق معینفر و بنیصدر خودم گفتم: «آقای بازرگان مطلبی را گفتند که اجازه بدهید من بگویم که واقعاً هم آینده مملکتی نخواهیم داشت. به این مناسبت اینجا ما وقت تلفن میکنیم. در مملکتی که دادگاههای به اصطلاح شرع و اسلامیاش مسابقه برای اعدام انسانها گذاشتند، در مملکتی که هر کس یک ژ-۳ دستش هست و هر صبح زود از خواب برمیخیزد، حکومت میکند، در مملکتی که فردا که شما برنامه اقتصادیتان منتشر شد یک آیتاللهی با یک بسمهتعالی تمام رشتههای شما را پنبه میکند، چرا وقت تلف میکنید؟ آن ارتش ماست، این مملکت ماست، این اقتصاد ماست، این جلسات ماست، این مطبوعات ماست». و گفتم «برخیزید همین امروز برویم قم و به آن آقا بگوییم آیا مملکتی داریم؟ نداریم؟ دولتی داریم؟ نداریم؟ ارتشی داریم؟ نداریم؟ کجا دارید ما را میبرید؟» که اینجا من خودم گریهام گرفت و بعضیها متأثر شدند.
س- آقای بنیصدر چه میگفت؟ زادی؟ حبحبت
ج- باز بنیصدر با آن تبسم مخصوص خودشان همینطور نگاه میکرد، یک کلمه نه آره، نه نه، نه چیزی، هیچی. و آقای معینفر هم که کنار من نشسته بود اول به پای من میزد که «کوتاه بیا» بعد یادداشتی نوشت گذاشت جلوی من که من هم برگشتم فریاد کشیدم سرش که «آقا حرف اینهاست، مطلب اینهاست، هی میگویی کوتاه بیا نگو، چطور نگویم؟ من احساس مسئولیت میکنم، احساس وظیفه میکنم». و بازرگان هم روبهروی من نشسته بود، خیلی ناراحت بود از این حرفهای من. وقتی تمام شد تنفس داده شد من که آمدم پایین از تریبون بازرگان گفت «بفرمایید باز یک Problem ایجاد کردید، چرا این حرفها را زدید؟» گفتم «آقا خودت که راجع به ارتش حرفهای خیلی جالبتر از من زدید و آخر من خودم را برای خاطر تو سپر بلا میکنم. اینها را تو باید بگویی و باید بگویی، چرا نمیگویی؟» گفت: «نه شما کاری به این کارها نداشته باشید». گفتم «آقا، سوژه را خودت دادی دست من. من دیدم باید بگویم این حرفها را من خیال میکنم به شما رفیقم خدمت میکنم، به مملکت خدمت میکنم. آخر چطور نگوییم؟ تا کی نگوییم؟ برای چه نگوییم؟ گفتم» من دیگر این سمینار را از فردا اصلاً نمیآیم. و رفتم . گفتم «من دیگر رفتم من نمیآیم». حالا بنده را هم به سبب شغلم اینها فکر میکنند که تمام هفته باید آنجا باشم. گفتم «من دیگر نمیآیم» و نرفتم هم. نرفتم و یک احتمال این است که اصلاً بعد از این سخنرانی بود که تصمیم گرفتند که مرا دیگر قطعاً بردارند، چون فردایش البته بخشنامه صادر کرده بودند به روزنامهها و اینها که این گفته نشود، جسته گریخته بعضی روزنامهها گویا اشاراتی کرده بودند و از آن روز دیگر آن ناراحتیها پیش آمد که اطلاع دارید یا آن مصاحبههای اشراقی و اینها که شاید …
س- بله، بعداً شما به فرانسه تشریف آوردید؟
ج- بله. من سه ماه در تهران مخفی بودم و باید انصافاً بگویم و به عنوان یک تشکر قدردانی، موجبات آمدن مرا البته آمدن با شرایط بهتر مرا دکتر بختیار فراهم کرد.
س- بله.
ج- دکتر بختیار کسی را فرستاد تهران آمد پیدا کرد مرا و گفت: «من مأموریت دارم شما را ببرم فرانسه». گفتم «از کجا؟» گفت: «از فرودگاه مهرآباد». گفتم چطور ممکن است؟ گفت: «آنهایش با من». پیرمردی بود بازنشسته دولت، گفت: «من در ایرتاکسی کار میکنم و من شما را از راه ایرتاکسی میبرم توی هواپیما، هیچکس هم نمیفهمد. منتهی یک دست لباس هواپیمایی ملی ایران برای شما میآورم، آنها را میپوشید یک ریش هم بگذارید و من شما را به این ترتیب خواهم برد». یک ده، پانزده روز من ریشم را نتراشیدم، بعد لباسها را آورد. بیچاره چندین بار هم آورد پرو کرد و برد و اینها. بنده وقتی هم پوشیدم جلوی آیینه ایستادم دیدم خودم هم خودم را نمیشناسم، عرض کنم، یک سلمانی هم آورد که موهای مرا رنگ کرد که کاملاً مشکی بشود و پرواز را هم گذاشتیم برای یک روز جمعهای که آلیتالیا از تهران پرواز میکرد، بلیط هم از آلیتالیا گرفتیم. البته پاسپورت اینها را قبلاً خانم از خانه قبل از اینکه ببرند خارج کرده بود. آن چیزهای مهم را از همین قبیل اسناد و اینها را، من پاسپورتم را داشتم و بلیط هم به اسم شخص دیگری گرفتیم. بنده به این ترتیب آن شب البته یک ساعت هم زودتر رسیدم فرودگاه یک ساعت قبل از پرواز. وارد آن ساختمان ایرتاکسی که شدم چندنفری هم از کارمندانش بودند. اینها همه پا شدند به عنوان اینکه من یکی از وابستگان هواپیمای ملی هستم سلام هم کردند و من هم علیکمالسلام و با یکی دو تا هم دست دادم. آن وقت، بعد چون یک ساعت فاصله مانده بود، اینها مرا بردند داخل باند فرودگاه یک اتوبوس متروکی بود توی یک گوشه تاریکی. آنجا یک ساعت مرا نگه داشتند. پنج دقیقه قبل از پرواز مرا با یک اتومبیل مخصوص فرودگاه با آن چراغهای مخصوص بردند به پله هواپیما، داشتند در را میبستند به عنوان این که این همکار ما میخواهد برود و نگهدارید و فلان، زود بنده سوار شدم و آن مرد هم بیچاره با من قرار بود تا پاریس بیاید و خودش هم آمد و وقتی هم هواپیما پرواز کرد گفت که «الحمدلله موفق شدیم» و میرفت رم و فردایش من میبایست هواپیما عوض میکردم میآمدم پاریس. رم که بنده پیاده شدم رفتم سوار اتوکار شدیم برویم داخل فرودگاه، دو نفر ایرانی آمدند مرا بغل کردند، بوسیدند و تبریک گفتند. گفتند «ما توی هواپیما شما را شناختیم و صدایمان درنیامد. ولی چقدر خوشحالیم که شما از دست اینها رها شدید». آمدم از فرودگاه هم تلفن کردم به تهران بگویم که من رسیدم به رم به خانه برادرم که خانم آنجا و بچهها هم آنجا منتظر بودند، گوشی را زن برادرم برداشت گفتم «من آمدم اینجا در رم هستم». این رم را قم فهمید، یک مرتبه گفت: «وای خاک عالم شما قم چرا آخر؟» این خیال کرد مرا گرفتند بردند قم. گفتم: «قم نه ایتالیا رم». که بله راحت شد آن مرد هم شخصی بود به نام محبی که به اتهام مشارکت در کودتای تیر ۵۹ گرفتند و محکوم شد به ۱۵ سال حبس. بعد یک روز میروند در زندان را باز میکنند میبرند اعدامش میکنند. من آنقدر برایش متأثر هستم که حدی ندارد. چون این مرد ذرهای توقع نداشت. من از او حتی خواستم اگر باید در تهران پولی چیزی به او بدهم که مأمور آن افراد بود که آن وقت آدمها را میآوردند فوقالعاده بدش آمد گفت: «من روی اعتقاد و علاقهای که غیاباً به شما داشتم، این مأموریت را قبول کردم و این حرف را میزنید مرا ناراحت میکنید». در تهران هم به برادرم و بستگانم پیغام دادم «آقا، باز سر به سرش بگذارید چون کارمند بازنشسته دولت نه به این عنوان که من هستم یک کمکی به او بخواهید بکنید، گفته بود مطلقاً این کار را نکنید». بعد هم که من شنیدم کشتندش چون دو سه بار هم آمد و رفت، گفتم «نرو». مریض هم بود، بیماری قلبی داشت. گفت: «من مجبور هستم نمیتوانم اینجا بمانم». رفت که گرفتند و به آن صورت کشتندش. البته یکی از اتهاماتش این بوده که نمیدانم از کجا فهمیده بودند شاید خودش جایی بروز داده بود که من و یکی از وزرای بختیار را از ایران خارج کرده. به این مناسبت من همیشه از دکتر بختیار متشکرم که بدون هیچ توقع همکاری، چون ما یک جور فکر نمیکنیم، ولی این محبت را در حق من کرد. البته آن موقع مرحوم خسرو قشقایی هم آمد، مرا پیدا کرد، خواست از جنوب ببرد مرا، آقای دکتر مدنی هم میخواست، چون هنوز آن روزها در نیروی دریایی بودند میخواستند مرا از همان طریق بفرستند قطر جایی. کردها میخواستند مرا خارج کنند و یک گروهی که از آذربایجان میبردند و بین همه اینها من مقایسه کردم دیدم این راه بهترین راه است البته ریسک خیلی شدیدی هم داشت. یکی هم از طریق پاکستان قرار بود من بیایم که آن هم فکر کردیم تا زاهدان من بخواهم بروم خیلی طولانی میشود و شاید دستگیر بشوم توی راه …
س- آقای نزیه، شما وقتی اینجا تشریف آوردید با آقای دکتر بختیار هم ملاقات کردید؟
ج- بله، دکتر بختیار خوب، یک دوست قدیم و همفکر قدیم در جبهه ملی اینها و مکرر دیدم ایشان را. گهگاه هم باز گاهی همدیگر را میبینیم.
س- بله. من میخواهم از حضورتان خواهش کنم که این جریان گردهمایی را که با شرکت آقای دکتر فریدون کشاورز و آقای مدنی برای به وجود آوردن یک جبهه جدید شما در آن شرکت کردید برای ما توضیح بدهید که جریانش چه بود؟ و چطور شد که، چون آقای دکتر کشاورز هم یک مطلبی راجع به این موضوع نوشتند و در روزنامه چاپ شد و عرض کنم خدمتتان، در آنجا مثل اینکه اول به توافقهایی رسیدید ولی بعدها برای پیشنهاد آقای دکتر مدنی این جریان به هم خورد.
ج- مسئله این بود که بنده پیشنهاد میکردم پنج نفر، شش نفر، ده نفر هر چه بیشتر بهتر، یک اعلامیهای صادر کنیم و کاری را شروع کنیم و هرکدام از ما هم یک متنی تهیه کردیم. یک متنی هم آقای دکتر کشاورز تهیه کردند، یک اعلامیه هم آقای دکتر مدنی، یک متنی را هم آقای حاج سیدجوادی تهیه کرده بودند فرستاده بودند البته خودشان در جلسهای نیامدند.
س- آقای علیاصغر صدر حاج سیدجوادی؟
ج- بله، بله. آن وقت قرار شد که از تلفیق مجموع اینها یک اعلامیهای را تهیه کنیم و منتشر کنیم. عرض کنم که به آن صورت که آقای دکتر کشاورز نوشته بودند که آن اعلامیه تهیه شد باید به امضاء میرسید نبود، آن یکی از اعلامیهها بود. یعنی ما هرگز هم فکر نمیکردیم یک چیزی به آن تفصیل بنویسیم. فکر میکردیم یک صفحه دو صفحه، یک چیز مختصری فقط نشان بدهد که ما در کنار هم قرار گرفتیم و یک حرکتی میخواهیم ایجاد کنیم و پیشنویس اعلامیهها را هم بنده از آقایان دارم هنوز.
و اما چرا نشد؟ آقای دکتر مدنی فکر کردند که این را باید مدتی بگذرد، باید بیشتر دقت کنیم، بیشتر فکر کنیم به وسایل و موجبات پیشبرد کار، باید بیندیشیم، امکاناتی باید فراهم بشود و بعد شروع کنیم و به همین مناسبت این انجام نگرفت. البته بنده اعتقادم این بود که با هر چند نفر که حاضر بشوند این کار را ادامه بدهیم، ولی به هر تقدیر نشد. الان هم اعتقاد من این است که گاهی در مسائل مهم ایران افرادی که به عنوان عناصر ملی معروف هستند، اعلامیههای مشترکی صادر کنند و اظهارنظر کنند. فرض کنید راجع به جنگ، راجع به نمیدانم بمب شیمیایی، راجع به تنگه هرمز، راجع به نمیدانم، انواع مسائل دیگری که پیش میآید، راجع به انتخابات آینده مجلس و خیلی من این را مفید میدانم و به آقایان هم به اکثرشان من همیشه این پیشنهاد را کردم و چون قائل هم نیستم که کاری را شخصاً و انفراداً انجام بدهم و فکر میکنم اثرش بیشتر است اگر گروهی باشد، این است که همیشه این پیشنهاد را میکنم ولی به هر علت نشده این کار و ای کاش بشود.
س- آقای دکتر کشاورز در گزارشی که راجع به آن جلسه داده بودند گفته بودند که آقای دکتر مدنی گفتند که ایشان با آمریکاییها صحبت کردند و تخمین زدند سقوط رژیم ایران را و این صدمیلیون دلار خرج برمیدارد و تنها کسی که میتواند این بودجه را فراهم کند، آنها هستند ولی به این شرط که سازمان در وهله اول با آقای امینی و بعد در مرحله دوم با بختیار ائتلاف کند که این مورد اعتراض شما قرار گرفت، این موضوع حقیقت دارد؟
ج- یعنی در آن مقاله نوشتند؟
س- بله.
ج- در جبهه؟
س- بله، بله.
ج- البته یک مذاکراتی در این زمینه شد و حالا دقیقاً نمیدانم که اینها را آقای کشاورز نقل کردند یا نه؟ البته …
س- بله، ایشان نقل کرده بودند والا من که نمیدانستم.
ج- گفتم شاید شنیدید از کسی. اگر نقل کرده باشند که من تصور میکنم اخلاقاً کار خوبی نکردند، برای اینکه اینجا الان بنده و شما ممکن است مسائلی را صحبت کنیم به عنوان درد دل یا هر چیزی .
س- بله
ج- این افشایش به این صورت بنده فکر میکنم پسندیده نبود، بهخصوص که آقای دکتر مدنی بهطور کلی میگفت: «آقا، اینها را باید در نظر گرفت».
س- بله.
ج- خوب، این را دیگر نباید یک جوری آدم عنوان کند که خدای نکرده کسی را متهم کند. من اگر یادم هست من هم مقالهاش را دیدم، ولی دقیق نخواندم. اگر اینها را گفته باشد کار درستی اخلاقاً نکرده، برای این که این مسائل هر روز توی ایرانیها مطرح است.
س- بله.
ج- خیلیها میگویند که: «آقا، تا پولی نباشد تا نمیدانم، نظر مساعدی نباشد، نباید راه افتاد». خوب، اینها را میگویند، اما این دلیلی نیست که کسی بخواهد حتماً وابسته بشود یا …
س- نخیر من اصلاً منظور من این نبود که …
ج- نه منظور ایشان را میگویم.
س- بله.
ج- ایشان آخر وقتی یک خوانندهای این مقاله را میخواند هزار جور تعبیر میکند و آن را …
س- بله یا میشنود از دیگران.
ج- بله دیگر، یا ایرانیها هم که در این اوضاع و احوال متأسفانه به جای این که بپردازند به اینکه مملکت را نجات بدهند، سعی میکنند همدیگر را لکهدار کنند. آن وقت اینها را میگیرند بهخصوص که جناحهای مختلفی هستند که مخالف و موافق، مخالف هم اکثراً متأسفانه در اپوزیسیون بزرگش میکنند «آها، اقای دکتر کشاورز نوشتند که آقای مدنی گفتند تا صدمیلیون دلار ندهند ما کاری نمیکنیم»، خوب، آقا این همین جور صحبت میشد، میگفت که «آخر این واقعاً خرج لازم دارد این خرج را باید پیدا کرد» و الا ایشان میگفت که «ما ممکن است یک کاری بکنیم تویش بمانیم». البته بنده میگفتم «آقا، با حداقل امکانات». فرض کنید که این اعلامیه مشترکی که میگویم هر چند وقت یکبار صادر کنیم. این که دیگر خرجی ندارد. فقط نشان میدهد که این افراد هستند.
س- بله.
ج- ولی خوب، بعضیهایشان میگویند «نه آقا این کار مفیدی نیست» ولی بنده فکر میکنم خیلی هم مفید است.
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳۰ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
مصاحبه با آقای حسن نزیه در روز پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۳۰ مه ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای نزیه، امروز میخواهم از جنابعالی خواهش کنم که راجع به قوه قضاییه صحبت بفرمایید. در دورانی که شما در دادگستری ایران اشتغال داشتید، چه تغییراتی در استقلال قوه قضاییه رخ داد؟ لطفاً با ذکر مثالهای مشخص، موضوع را روشن بفرمایید.
ج- خیلی تشکر میکنم. سؤال بسیار بجایی است از لحاظ گذشته و حال و آینده ایران. قوه قضاییه ایران با تعریفی که در قانون اساسی سابق آمده، میبایستی تکلیف تمیز حقوق مردم را برعهده داشته باشد. یعنی طبق اصل ۲۷ متمم قانون اساسی سابق، قوه قضاییه مأموریت تمیز حقوق مردم را دارد. و به موجب اصل ۷۱ در مورد تعریف اقتدارات محاکم گفته شده است «دیوان عدالت عظمی و محاکم عدلیه مرجع رسمی تظلمات عمومی هستند». و طبق اصل ۷۲ گفته شده است که «منازعات راجع به حقوق سیاسیه مربوط به محاکم عدلیه است». و طبق اصل ۷۹ گفته شده است که «در تقصیرات سیاسی و مطبوعاتی باید محاکم با حضور هیئت منصفه تشکیل شود». متأسفانه هیچیک از اینها در سازمان قضایی ایران عملاً تحقق پیدا نکرد و حقوق مردم حمایت نشد. استبداد غلبه کرد، همانطور که بر قوه مقننه و بر قوه مجریه غلبه کرده بود، بر دستگاه قضایی هم پیروز شد. ما در ایران دادگستری و قوه قضایی قوی نداشتیم، ولی مردان قوی در قضاوت داشتیم و کم هم نبودند، مخصوصاً بعد از تأسیس سازمان قضایی ایران که به مقدار زیادی به همت مرحوم داور صورت گرفت، میتوان گفت که سازمان قضایی ایران بالنسبه قویتر ازآن بود که بعدها بود. من به خاطر میآورم علی منصور متهم شد به عنوان وزیر راه وقت، متهم شد به سوءاستفاده مالی به اتفاق عدهای از کارکنان وزارت راه تحت تعقیب قرار گرفتند. ولی محکمهای که منصور را محاکمه میکرد رأی به تبرئه منصور صادر کرد، علیرغم اراده و تمایل رضاشاه بر محکومیت علی منصور. اگر فراموش نکرده باشم البته قضاتی که او را تبرئه کرده بودند، بازنشسته شدند از خدمت برکنار شدند، ولی این افتخار در سازمان قضایی کشور به همت مردانی که منصور را محاکمه میکردند، باقی ماند که زیر بار نفوذ و اراده شاه نرفتند. منصور دفاعش موجه بود، البته علی منصور حرفش این بود که اگر در دستگاه وزارت راه عدهای دزدی کردند، من که نمیتوانستم که ناظر بر تمام آنها باشم و بنابراین من شخصاً مرتکب دزدی نشدم و محکمه این دفاع را پذیرفت، بهخصوص که دلائلی هم علیه منصور وجود نداشته است. معذلک در همان تاریخ حیرت بسیاری را برانگیخت که چگونه ممکن است که یک محکمهای در مقابل اراده رضاشاه مقاومت کند و همینطور به خاطر دارم که همسر رضاشاه دعوایی در عدلیه مطرح میکند که منتهی میشود به محکومیت همسر رضاشاه و مادر محمدرضاشاه. این هم باز در همان تاریخ خیلی انعکاس وسیعی داشت و مشوق قضات دیگری بود که با استقلال و استحکام عمل کنند.
س- به یاد میآورید آقا موضوع چه بود، موضوع این شکایت؟
ج- همینقدر میدانم مادر شاه دعوایی را طرح میکند و منتهی به محکومیت او میشود. من جزییاتش خاطرم نیست چون من آن وقت خیلی جوان بودم و اینها را شاید هم در دوره دبستان اینها را من میشنیدم. ببینید جزییاتش یادم نیست، ولی نتیجه خاطرم هست.
س- بله.
ج- اما به تدریج متأسفانه قوه قضایی ایران آن قدرت و نفوذ اعتباری را که در آن زمانها داشت، از دست داد و جز در مدت کوتاهی از سوم شهریور تا ۲۸ مرداد و در دوران حکومت دکتر مصدق ما دارای یک سازمان قضایی مقتدر و مستقل به معنی واقعی کلمه نبودیم. در دوران دکتر مصدق که وزارت دادگستری را مرحوم لطفی به عهده داشت، دادگستری از یک اعتبار و ارزش استثنایی برخوردار شد به این معنی که مرحوم لطفی دست به یک تصفیه وسیع در عدلیه زد، شاید جنابعالی هم به خاطر دارید.
س- بله.
ج- زیرا تصفیه فوقالعاده صحیح انجام گرفت. عدهای از قضات کنار گذاشته شدند که حتی خودشان تصدیق میکردند که باید کنار گذاشته شوند و من به خاطر دارم مرحوم لطفی تصفیه پسر خود را در رأس اینها قرار داده بود و در وهله اول گفته بود باید پسر من تصفیه شود برای اینکه امتحان خوبی در قضاوت نداده است.
س- آقای نزیه، معذرت میخواهم من میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که اگر شما به خاطر میآورید این موضوع رهبران حزب توده را که در اواخر دولت دکتر مصدق قرار بود که قرار منع تعقیبشان را صادر بکنند. این موضوع را به یاد میآورید که دقیقاً چه بود؟
ج- بله من در این زمینه چیزی به خاطرم نمیآید.
س- بله.
ج- البته اینطور که الان میفرمایید شهرت داشت و من هم شنیده بودم ولی نمیدانم عملاً به کجاها رسید.
س- بله. خواهش میکنم بفرمایید.
ج- تأمین حقوق ملت ایران باید گفت حقیقتاً در گرو یک دستگاه قوی قضایی است. بنده در سال ۱۳۲۸ که خودم به کار قضایی اشتغال داشتم، مقالهای در روزنامه اطلاعات نوشتم. به نظرم در مهرماه سال ۱۳۲۸ بود در دو شماره متوالی روزنامه اطلاعات درج شد و در همان زمان اعتقاد داشتم نوشته بودم که اصلاح کلی مملکت در گرو اصلاح دستگاه قضایی کشور است و انتقادهایی کرده بودم از سازمان قضایی کشور که یادم میآید چند نفر از قضات عالی مقام از جمله مرحوم اسداله ممقانی گله کردند که «شما بیسبب دادگستری را مورد انتقاد قرار دادید». که بنده جواب دادم و استدلال کردم که «نخیر شما تعصب نداشته باشید. شما سازمان قضایی بهتر از این باید داشته باشید». و حالا هم بر آن اعتقاد هستم.
متأسفانه اکثریت قضات مخصوصاً وزرای دادگستری زمان رضاشاه و بعد محمدرضا شاه بیشتر جانب قدرت استبداد را گرفتند نه جانب مردم را. در نتیجه، ما نتوانستیم یک دستگاه مستقل قضایی داشته باشیم. قانون آیین دادرسی و کیفر ارتش آمد حقوقی را که قانون اساسی سابق برای مردم قائل شده بود، از بین برد. یعنی تمام اتهامات سیاسی قابل طرح در محاکم نظامی شناخته شد. در حالی که حق بود و انتظار میرفت دستگاه قضایی مملکت استقامت کند، مقاومت کند با تکیه بر اصول قانون اساسی و این اجازه را به رژیم حاکم ندهد.
شما به خاطر دارید که مخصوصاً بعد از ۲۸ مرداد همه متهمین سیاسی در دادگاه نظامی محاکمه میشدند و جالب اینکه از حق فرجامخواهی نیز محروم بودند. چون طبق قانون قبول درخواست فرجام محول بود و موکول بود به موافقت شاه، شخص شاه و شاه در هیچ مورد با فرجامخواهی متهمین سیاسی موافقت نکرد جز در مورد مرحوم دکتر مصدق. در مورد مرحوم دکتر مصدق هم ناگزیر بود، زیرا از سراسر دنیا تلگرافهایی میرسید به ایران، به خود شاه در حمایت از دکتر مصدق و افکار عمومی مردم در آن تاریخ شاید به خاطر دارید که به شدت از دکتر مصدق حمایت مینمود. با تعطیلی دانشگاهها، اعتصاب دانشگاهها، تعطیلی بازارها، اعتصاب در کارخانهها، تظاهرات مختلف درگوشه و کنار مملکت. به این مناسبت شاه علاوه بر اینکه ناگزیر شد تمکین کند به حکم محکمه بر سه سال حبس در حالی که تقاضای اعدام برای دکتر مصدق شده بود، ناچار شد درخواست فرجام دکتر مصدق را هم بپذیرد و پرونده به دیوان عالی کشور برود. در اینجا هم باز انتظار میرفتم دیوان عالی کشور به نحوی عمل کند که درخور یک دستگاه مستقل قضایی بود. اما یک روش بینابین گرفت به این معنی که حکم را نشکست ولی طبق تصمیمی که اتخاذ کرد خواست اعلام کند نشان دهد در تاریخ ایران بماند که در شرایط مساعدی قرار نداشتند و الزاماً و اجباراً حکم را تأیید کردند. اگر به خاطر داشته باشم به این صورت حکم را تأیید کردند که نوشته بودند «قضات دیوان کشور نظر به اوضاع و احوال خاص قضیه حکم ابرام میشود» و به این ترتیب، توانسته بودند ابراز کنند وضع بسیار نامساعد سنگینی را که داشتند. خوب، در این حدش هم قابل تقدیر است که اگر نتوانستند لااقل آنطور که باید و شاید مقاومت کنند در مقابل رأی محکمه نظامی یا در مقابل اراده شاه، نشان دادند که مجبور بودند. و اما همین تسلیم به اجبار و اوضاع و احوال خاص قضیه بود که در سراسر تاریخ معاصر ایران اجازه نداد که ما از قوه قضاییه قوی برخودار شویم. در حالی که میتوانستند و قطعاً موفق میشدند کما اینکه زمان رضاشاه دو مورد را من مثال زدم، کردند و موفق شدند. باز اینجا به خاطر میآورم از مرحوم کسروی، مرحوم کسروی قاضی بود.
س- بله.
ج- و به سبب حکمی که باز موافق میل رژیم حاکم نبوده زمان رضاشاه، حکمی از طرف وزیر دادگستری صادر میشود و برای مرحوم کسروی فرستاده میشود که «شما از این تاریخ منتظر خدمت میشوید» و کسروی زیر حکم مینویسد «خدمت باید در انتظار من باشد» و برمیگرداند حکم را. ملاحظه بفرمایید اگر ما تعداد بیشتری از این قبیل داشتیم قطعاً شاه نمیتوانست به آن صورت که مسلط شد چه رضاشاه و چه محمدرضا شاه، مسلط بشوند.
بنده مدت کوتاهی خودم به کار قضایی اشتغال داشتم در اداره کل مالالاجارهها برای قطع و فصل اختلافات مالک و مستأجر، در آنجاها هم به نمونههایی برخوردم که اگر بقیه هم به همین ترتیب عمل میکردند که البته کم نبودند در آن اداره بهخصوص، منظورم در سطح کل دستگاه قضایی است، شاید ما هم موفق میشدیم همانطور که اشاره کردم، جلوی بعضی از تعدیات را در قوه قضاییه جلوگیری کنیم. موضوع این بود که شخصی عرض حالی داده بوده و تخلیه یک قنادی را در دروازه دولت تقاضا کرده بود. مستأجر یک شخص ارمنی بود. درخواست تخلیه طبق قانون موجه بود و من که در آن تاریخ رییس شعبه اول بودم و معاون اداره مالالاجارهها بودم در سال ۲۸، حکم به تخلیه دادم. ولی مستأجر میتوانست تقاضای تجدیدنظر بکند. در این خلال در این ظرف مهلتی که مستأجر میتوانست برود در مرحله تجدیدنظر، یک شب عدهای نظامی میروند مغازه را تخلیه میکنند و تمام اسباب و اثاثیه این شخص را میریزند وسط خیابان. من صبح موقعی که وارد اداره میشدم دیدم این شخص افتاد روی دست و پای من با حال گریه که «دیشب رفتند و مغازه مرا تخلیه کردند» من خیلی حیرت کردم که به چه مناسبت؟ رییس اجرا را خواستم پرسیدم «موضوع چیست؟» گفت که «از شما چه پنهان رزمآرا که در آن تاریخ رییس ستاد ارتش بود ولی قویترین مرد روز بود، دولت دولت ساعد بود ولی رزمآرا که نقشههایی داشت برای آینده خودش و تسخیر قدرت کارهایی میکرد که دولت هم حریفش نبود. گویا مالک قوم و خویش رزمآرا بود و مالک از بیم آنکه ممکن است حکم برود در مرحله تجدیدنظر حکم بدوی که بنده صادر کرده بودم، مدتها بماند به سبب اطاله رسیدگی و یا حکم شکسته شود، متوسل میشود به رزمآرا که من این مغازه را فوراً میخواهم تخلیه بشود، او هم یک عده سرباز میفرستد در را میشکنند، تخلیه میکنند، به این سادگی.
بنده البته رییس اجرا را هم در جریان قرار میدهم، با حضور آنها یک صورتجلسهای هم میکنم و من خیلی هم او را توبیخ کردم و تقاضا کردم برکنار بشود. اما گفتم که «امروز باید بروید و مغازه را دوباره تحویل مستأجر بدهید». این شروع کرد به ترس و لرز اینها که «ممکن نیست». گفتم که «ممکن است. این کار را باید بکنید». و من خودم میآیم آنجا حاضر میشوم و این کار باید انجام بشود». گفت: «پس بنویسید». گفتم: «مینویسم». نوشتم که: «شما مکلف هستید بروید و عملیات اجرایی را اعاده کنید و تا ظهر هم نتیجه را به من بگویید». اینها رفتند و مغازه را تحویل مستأجر دوباره دادند. فردا صبح من رسیدم اداره دیدم که دو تا سرهنگ با سه چهار تا وکیل دادگستری اصلاً یک گروهی اتاق من دور تا دور نشستند و من احساس کردم که اینها باید از جانب رزمآرا آمده باشند و من خیلی بیاعتنا شروع کردم به خواندن پروندهها. یکی از این دو سرهنگ آمد پهلوی من نشست. گفت: «ما آقا کار داریم با شما». گفتم: «میبینید که من هم کار دارم. هر وقت نوبت شما شد صحبت خواهید کرد». گفت: «ما از طرف تیمسار رزمآرا آمدیم». گفتم: «خوب، آمده باشید، مقصود چیست؟». گفت: «مغازهای تخلیه شده بود و شما دستور دادید دوباره تحویل مستأجر بدهند». گفتم: «بسیار کار بجایی کردم و آنهایی هم که مغازه را تخلیه کرده بودند بسیار کار ناشایسته و خلاف قانونی کردند، حالا میخواهد هر کی باشد». این دید نه به این سادگیها، تهدیدی هم کرد خودش و همراهانش. چون خیال کردند نام رزمآرا که برده شود من دیگر حساب را تا آخر خواهم کرد، خواهم ترسید. گفتم: «نخیر این کار باید رسیدگی بشود. شما حق یک مظلومی را داشتید ضایع میکردید و جلویش را من گرفتم و تا آخرین مرحلهاش هم پایش هستم». پا شدند و رفتند. در آن تاریخ مرحوم علی هیئت وزیر دادگستری بود در دولت ساعد، به من تلفن کرد هیئت که: «آقا این چه کاری بود کردید، ما را درگیر کردید با تیمسار رزمآرا». گفتم: «آقای هیئت از شما بعید است. شما در مسند وزارت دادگستری این حرف را میزنید. من خیال میکردم از من تشویق خواهید کرد شما! من جلوی کار ناشایستهای را گرفتم. من خواستم که اعتباری برای شما کسب کرده باشم. اینها رفتند با زور سرنیزه در مرحلهای که مستأجر حقوقی برایش قانوناً محفوظ بوده مغازه را تخلیه کردند. شما میگویید که من چرا اعاده کردم عملیات اجرایی را؟ شما میتوانید مرا بردارید و من خیلی متأسفم که شما به جای اینکه ممنون بشوید، مرا ملامت میکنید». گوشی را گذاشت. عصر مدیرکل تلفن کرد مرحوم جوادی بود، او هم همینطور، یک آدمی بود خیلی محافظهکار و خیلی تابع دستگاه. گفتم: «آقا من این کار را کردم و شما هم میتوانید مرا بردارید اگر هم بتوانید تعقیب کنید و من برنمیگردم از آن کاری که کردم. شما خودتان اگر میتوانید بفرستید دوباره تخلیه کنند». البته این کار را نمیتوانستند و نباید میکردند. نه در شأنشان بود و نه از نظر قانون حق داشتند. دو سه روز گذشت، در حالی که عموماً فکر میکردند حالا بنده را میگیرند میبرند. رزمآرا، آن وقت میگویم قدرت بزرگی اصلاً حتی شاه هم آن موقع قدرت اول شناخته نمیشد. یک روز صبح دیدم رسیدم اداره، باز این ارمنی مرا بغل کرد، بوسید و تشکر کرد و گفتم «چه شده؟» گفت: «اینها آمدند مرا راضی کنند». گفتم: «خوب، برو». گفت که: «به من پیشنهاد میکنند سرقفلی بگیرم پا شوم شما چه دستور میفرمایید؟» من دو تا دستم را گذاشتم توی گوشم گفتم: «اینها را دیگر من نمیشنوم. اینها به من مربوط نیست. مطلقاً من حاضر نیستم در این زمینه با تو صحبت کنم که چقدر بگیرم؟ چه کار کنم؟ آن را خودت میدانی. ولی فرصتی است برو استفاده کن. ممکن است حکم برود در محکمه تجدیدنظر هم تأیید بشود بعد برایت گرانتر تمام بشود که چیزی عایدت نخواهد شد آن موقع. برو و تمام کن کار را.». رفت و در آن تاریخ مثل اینکه ده هزار تومان که پول زیادی بود در سال ۲۸، چون مغازه قنادی بزرگی بود در نبش شاهرضا و خیابان سعدی، و دادند و او را راضی کردند. رفت عرض کنم، بعد از این ماجرا آقای هیئت تلفن کرد دلجویی کرد از من، گفت که: «بله، من آن روز یک خرده ناراحت بودم ولی شما ما را روسفید کردید. خوشحال شدم که شما مقاومت کردید». گفتم: «آقای هیئت، ولی آن روز خوب بود این حرفها را میزدید. حالا گذشته تمام شده» حالا عذر میخواهم وقتتان را زیاد نگیرم. ملاحظه میفرمایید اگر همه همین کار را میکردند، در همه موارد مشابه که میشد کرد، مشکل نبود. ممکن بود آدم در معرض یک صدماتی قرار بگیرد، ضرر بکند، در مخاطراتی قرار بگیرد، ولی یا باید وظیفهای را آدم به عهده نگیرد یا وقتی بر عهده گرفت، درست به آن عمل بکند.
نمونههای دیگری از سایر قضات هست که من نمیخواهم در این زمینه وقت شما را بگیرم. ولی بهطور کلی میخواهم عرض که مقاومت در برابر قدرت استبداد رضاشاه و محمدرضا شاه هم در قوه مقننه مقدور بود هم در قوه مجریه. متأسفانه آنها جانب تسلیم و اطاعت را پیش گرفتند و دیدیم که در زمان دکتر مصدق در آن دوره بیست و هفت ماه چقدر فرق کرد وضع و چه مقدار مملکت پیش رفت و شهرتی پیدا کرد از نظر اقتصادی، از نظر مخصوصاً قضایی، در هر زمینه. در آن تاریخ، من یادم میآید مردم خودشان با میل و رغبت میرفتند میخواستند که مالیات خودشان را بپردازند. برای اینکه دولت را از خودشان میشناختند. دستگاه قضایی را به معنی واقعی کلمه پشتیبان خودشان میدانستند، پشتیبان حقوق خودشان میدانستند. افرادی هم بودند در زمان مخصوصاً محمدرضا شاه که خودشان در جای خودشان کار خودشان سلطانی بودند. برای اینکه اینها در تظاهراتی که لازم بود انجام دهند، حتی در دورهای از سوم شهریور تا ۲۸ مرداد هم بارها اتفاق افتاد. شما به خاطر دارید که شاه شاید کتاب آن «گذشته چراغ راه آینده است» خوانده باشید. اصلاً شاه از ابتدا یک موذیگریهایی داشت در جایی که ظاهر خیلی دموکراتی داشت و مردم فکر میکردند به قول آن وقت «شاه جوان دموکرات» خیلی مصطلح بود. در حالی که فوقالعاده از همان ابتدا این در بند این بود که همه اقتدارات مملکت را در خودش متمرکز کند و علیه قوامالسلطنه اگر خاطرتان باشد، یک تظاهراتی راه انداخت و علیه تمام آنهایی که با آنها موافق نبود و فکر میکرد که ممکن است لطمه بزنند و نگذارند این به حد نهایی قدرت برسد. منظورم از ذکر این مقدمه این است که افرادی را حتی در سطح خیلی پایین رژیم در اختیار داشت برای هر نوع کاری، برای وکیل آوردن، وزیر تراشیدن. شما شاید نام حاجیخان خداداد را شنیدید. این مستأجر میدان امینالسلطان بود. میدان ترهبار امینالسلطان که شنیدید؟
س- بله، بله.
ج- یعنی تمام خواربار شهر تهران میآید آنجا از آنجا توزیع میشود و حالا هم مثل اینکه بر همین منوال است و گردانندگان این میدان وزیر تراش بودند، انتخابات مجلس را در اختیار داشتند. قدرتی برای خودشان بودند که طیب رضایی و حاجی خان خداداد از سرشناسهایشان بودند. باز به عنوان مثال عرض میکنم. شهرداری تقاضا کرد که از حاجی خان خداداد خلع ید بشود، زمان قوامالسلطنه بود. پرونده آمد پیش من و دلایل برای خلع ید قوی بود. اما در تهران در آن تاریخ همه فکر میکردند که کسی ممکن نیست حریف حاجی خان خداداد بشود و شهرداری فکر میکرد محکوم میشود. همانطور که معروف بود که در اغلب دعاوی که علیه دولت مطرح میشود، دولت محکوم میشود. بنده پرونده را خوب، محاکماتش را در چند جلسه انجام دادیم آقای حسن صدر هم وکیل شهرداری تهران بود که الان در آمریکا است. نمیدانم شما دیدید ایشان را یا ندیدید؟
بسیار بجاست که ببینید و مصاحبهای هم با ایشان انجام بدهید که خاطرات فوقالعاده خیال میکنم قابل توجهی دارند، چون هم وکیل بوده، وکیل دکتر مصدق بوده، روزنامهنویس قوی بوده، خطیب.
س- بله، بله. میشناسم ایشان را.
ج- بله. در هر صورت، محاکمات انجام شد. پرونده آماده صدور حکم شد. یک روز جمعهای من منزل نشسته بودم دو اتاق داشتم نزدیک بازار زندگی میکردم با چند صد تومان حقوق آن تاریخ. در زدند آمدند گفتند که: «آقای مرتضی هبوطی وکیل حاجی خان خداداد میخواهد شما را ببینید». گفتم که: «روز جمعه ایشان برای چه اینجا امده باشند؟» من خودم رفتم دم در، به اصرار گفت که: «من میخواهم یک چایی در خدمتتان بقول خودش بخورم». آمد بالا و یک پاکت بزرگ زرد رنگی گذاشت روی میز. گفت: «حاجی خان این را تقدیم کردند خدمتتان و گفتند که در تمام مدت زندگیتان خواربار شما از محل میدان تأمین خواهد شد، برنج و روغن و چی و فلان». گفتم: «آقای هبوطی شما کجا آمدید، با کی دارید حرف میزنید؟» گفت: «حالا به هر حال حاجی خان به من مأموریتی دادند آمدم وکیل حاجی خانه خداداد هستم و خواهش میکنم شما بپذیرید این را». من پاکت را نگاه کردم پر از اسکناس است. گفتم: «این را بردار ببر و به حاجی خان بگو که خیلی ممنونم و اما کار زشتی کردید». البته خیلی با ادب این صحبتها را کردم. این مقاومت کرد و گفت که: «نه، من مأموریت دارم این پول را باید به شما تحویل بدهم»، گفتم: «آقا نکنید». گفت: «حاجی خان میگوید حتی محکومش بکنید ولی این پول را بگیرید. رد احسان نکنید». گفت: «رد احسان نکنید». گفتم: «آقا این حرفها چیست؟» من ناراحت شدم، گفتم «اگر خانه من نبود آقای هبوطی، من وظیفه دیگری داشتم. یعنی آن وقت اهانت به شما میشد و خواهش میکنم بیش از این پافشاری نکنید و بفرمایید تشریف ببرید. که باز خواست مقاومت کند که «نخیر الا …» من پول را گذاشتم دادم دستش، در اتاق را باز کردم و گفتم «بفرمایید» رفت و من فردا صبح شنبه در اداره در یک اتاق خلوتی نشستم تا ظهر حکم خلع ید حاجی خان خداداد را نوشتم و رییس ابلاغ را خواستم، گفتم: «این را امروز بفرستید همین امروز ابلاغ شود به حاجی خان» و ماشیننویس را هم خواستم همانجا ماشین کرد. مأمور ابلاغ را هم خواستم، فرستادم بردند ابلاغ کردند. این خیلی تعجب کرده بود که دیروز من فرستادم سراغش و امروز حکم دادند دست من. اول یک مقدار در آن چند روز زمزمه تهدید و اینها شد، چون چاقوکشهایی در اختیار داشت و اینها.
س- بله.
ج- اما آقای حسن صدر آمد اتاق بنده با خیلیخیلی محبت و گشادهرویی گفت: «آقا شما کاری کردید که میگویند تا حالا سابقه نداشت». همانطوری که عرض کردم که همیشه دولت محکوم میشود و علاوه بر اینکه گفت: «من در این شماره «قیام ایران» روزنامهای داشتند» ماجرا را نوشتم برای قدردانی از شما. شهردار تهران هم میخواست بیاید شما را ببیند برای تشکر و اگر مایل باشید با هم برویم آنجا یا ایشان بیایند». گفتم: «آقا یک جایی بنده حالا شما میفرمایید من حرفی ندارم ولی من کاری نکردم من وظیفهام را انجام دادم، احتیاج به تشکر نیست». گفت: «نه ایشان حتماً میخواهند شما را حتی بشناسند. آخر میگویند چطور ممکن است؟ من یک قاضی جوانی من در آن تاریخ اصلاً سه چهار سال بود قضاوت میکردم» اینقدر شهامت به خرج بدهد و شهرداری واقعاً الان یک اعتباری پیدا کرده. چون ما هیچوقت هر دعوایی مطرح میکردیم سرنوشت خودمان در عدلیه میدانستیم به کجا خواهد رسید. غرض، قرار گذاشتیم و شهردار هم دیدم بنده خیلیخیلی قدردانی کرد، تشکر کرد به قوامالسلطنه گزارش دادند. آقای صدر هم مقاله خیلی جالبی نوشته بود که من از افتخارات واقعاً دوره زندگیم و قضاوتم است. اما این حکم رفت آقای صدقی در مرحله تجدیدنظر شکست. آقای حاجی خان خداداد کار خودش را آنجا کرد. حالا ملاحظه بفرمایید، حاجی خانها خدادادها از کجا پیدا میشوند؟ بر اثر همین ضعف قوه قضاییه. اگر من در مرحله تجدیدنظر که حکمم خیلی محکم بود، بنده که نخواسته بودم برای شهرداری یک کاری کرده باشم، دلایل قوی بود به نفع شهرداری میشد از این مرد خلع ید کرد و در مرحله تجدیدنظر که سه نفر هم بودند این توقع بیشتر میرفت که حتماً حکم را تأیید کنند و نکردند. خوب، میخواهم نتیجه بگیرم که تسلیم عدهای در مقامات مملکت اعم از مقامات ناشی از قوه مجریه، قوه مقننه، قوه قضاییه، تسلیم، اطاعت و بعضاً محافظهکاری اینها و جاهطلبیهای اینها باعث شد که ما نتوانیم از یک قوه قضاییه منسجم مقتدری برخوردار شویم. البته باز تکرار میکنم ما قضات قوی و مستقل داشتیم. عدهای انگشتشمار، ولی دادگستری قوی نداشتیم. مخصوصاً وزرایی که بعد از ۲۸ مرداد منصوب شدند، ضعیفترین افراد بودند و شاه اساساً هم رضاشاه هم محمدرضاشاه از قوه قضاییه متنفر بودند و شاید هم به همین مناسبتها بوده که چند نفر امتحان خوبی داده بودند در زمان رضاشاه اصلاً تحمل نمیکردند قوه قضاییه را. به این مناسب میآوردند ضعیفترین و بعضاً بدنامترین اشخاص را در رأس قوه قضاییه قرار میدادند. البته من نمیخواهم در غیاب اینهایی که گذشتند و رفتند بگویم همهشان بدنام بودند یا همهشان ضعیف بودند، اگر هم بدنام نبودند، به هرحال، جاهطلب، مقامدوست و محافظهکار و زبون بودند. و اگر نبودند، تکرار میکنم، ما سازمان قضایی بسیار متقدری میتوانستیم داشته باشیم و جمال اخوی یکی از وزرایی بود که بعد از ۲۸ مرداد زیر بار تحکم شاه نرفت و رفت پیش شاه و گفت: «من نمیتوانم آنچه شما میخواهید بکنم و من میروم». و رفت و نام نیکی هم از خودش گذاشت، در حالی که بقیه این کار را نکردند و نمیکردند یکی از آخرین وزراء کیانپور، کیانپور وقتی آمد دادگستری اصلاً میشود گفت که اهانتی به تمام قضات عدلیه بود. کیانپور کسی نبود که بیاورند او را در رأس قوه قضاییه مملکت قرار بدهند.
ولی قوه قضاییه ایران در آینده هم بنده تصور میکنم اگر قوی به معنی واقعی کلمه بشود، روی اعتقادی که از سی چهل سال پیش دارم، ما مملکت خوبی خواهیم داشت. یعنی اگر همانطوری که در قانون اساسی سابق آمده است، عدلیه مرجع تظلمات عمومی باشد، به معنی صحیح کلمه، یعنی مردم بتوانند تکیهگاهی داشته باشند در برابر مظالم، خوب، طبیعی است که ما قادر خواهیم بود مجلس خوب هم داشته باشیم. یعنی از یک انتخابات بد و مسئولین انتخابات بد باید بتوان به کجا شکایت کرد؟ به سازمان تظلم عمومی مملکت که در سابق نبود و در آینده امیدواریم بعد از سقوط نظام جمهوری اسلامی بتوانیم داشته باشیم. یک مرجع واقعی تظلمات عمومی را مخصوصاً از نظر سیاسی، مخصوصاً از نظر انتخابات که همیشه متأسفانه مورد مداخله و اعمال نفوذ بوده و مرحوم مصدق من به خاطر دارم همیشه میگفت: «اگر میخواهید مملکت خوبی داشته باشید باید مجلس خوبی داشته باشید و اگر میخواهید مجلس خوبی داشته باشید، باید قوه قضاییه مقتدری داشته باشید». و این آرزو را ما همیشه داشتیم و داریم و خواهیم داشت و تصور میکنم هر کدام از ما باید به سهم خودمان این تلاش را داشته باشیم که به آنجا برسیم و وصیت مرحوم دکتر مصدق را به آن عمل بکنیم. ح
قوقی که در قانون اساسی سابق برای مردم منظور شده بود، همانطور که قبلاً اشاره کردم به وسیله سازمان دادرسی ارتش به کلی از بین رفت. مثلاً در قانون اساسی صریحاً قید شده است که مردم متساویالحقوق هستند. قید شده بود که نمیتوان به قهر و غلبه وارد خانه کسی شد. قید شده بود که نمیتوان نامهها و تلگرافهای مردم را سانسور کرد. نمیتوان اشخاص را بدون حضور هیئت منصفه محاکمه کرد قس علیهذا نمیشود افراد را نفی بلد کرد. تمام اینها یعنی حقوق اساسی ملت ایران به وسیله اول فرمانداری نظامی در زمان تیمور بختیار، بعد در سازمان امنیت و علیالخصوص در اداره دادرسی ارتش از بین رفت و واقعاً برای ما بهخصوص آن زمانها هم بالنسبه جوان بودیم، تعجّب میکردیم که چطور ممکن است که دادگاههایی که به موجب همان قانون آیین دادرسی و کیفر ارتش فقط مسئولیت و وظیفه تعقیب افراد متخلف نظامی را دارد، بیاید فرض بفرمایید که چهار تا دانشجو، روزنامهنگار، استاد دانشگاه و فعالین سیاسی را ببرد و محاکمه کند و هر طور هم میخواهد رأی بدهد. به این معنی که صدور رأی هم در اختیار خود محاکم نبود به محاکم تکلیف میشد، دستور داده میشد. فخر مدرس که رییس دادرسی ارتش بود، اول وقت هر روز لیستی از پروندههای هر محکمه نظامی را میگرفت به این صورت نام متهم، موضوع اتهام، مجازات در یک جدولی به این صورت، صورت محاکمات را میگرفت. ستون مجازات را بر میکرد. فرض بفرمایید علی اعدام، حسن حبس ابد، تقی ۱۵ سال، کیک ده سال و کیک تبرئه. و این را به دادگاهها ابلاغ میکرد. آنهایی که امروز میگویند چرا خمینی آمده است و چرا محاکم شرع به این صورت عمل میکنند، این بنا را خود شاه گذاشت، مخصوصاً در قوه قضاییه مملکت. در همان زمان هم فرقی با حالا نداشت. صورت ظاهر شیک و بهتری داشت. اتاقی بود، محکمهای بود ظاهراً عرض کنم که، تشکیلاتی بود اسمش هم دادگاه بود و یک سرگردی، سرهنگی هم از یک متهمی علیالظاهر دفاع میکرد، ولی حکم قبلاً صادر شده بود. افسری آمد در کانون وکلا یک روز پیش من که بازنشسته شده بود اجباراً قهراً، تقاضای پروانه وکالت کرد چون لیسانسیه حقوق بود، گفت: «نامهای هم به شاه نوشتم که بد نیست بد هم شما بخوانید». در آستانه انقلاب، یک ده پانزده صفحه نامه بود خطاب به شاه و من این را خواندم بیاندازه متأثر شدم و حتی در صحتاش تردید کردم، اما فکر کردم چگونه ممکن است آدم بیاید خلاف واقعی را به شاه بنویسد. موضوع نامه این بود که فخر مدرس مجازات متهمین را تعیین میکند، صبح به دادگاهها ابلاغ میکند و این شخص پیش از اینکه بازنشسته بشود، دادیار دادسرای ارتش بوده و چون میدیده که این به اینصورت عمل میشود، یک روز میرود پیش فخر مدرس و اعتراض میکند و میگوید: «من نمیتوانم اینها را در محکمهای که به عنوان نماینده دادستان باید انجام وظیفه بکنم، تحمل کنم با اینکه نماینده دادستان هستم». میدانید دادیارها نماینده دادستان هستند و «من نمیتوانم اینها را انجام بدهم». میگوید: «خوب شما بروید استعفا کنید یا بازنشسته میشوید». یک موردی هم که باعث شده بود این مرد به کلی کنار بکشد یا کنارش بگذارند این بود که میگفت دو جوان دارای یک اتهام در یک دادگاه میبایستی محاکمه میشدند. در آن جدولی که فخر مدرس مجازاتها را به قلم خودش تعیین میکرد، یکی را نوشت اعدام، یکی را نوشت حبس ابد. میگوید: «من رفتم دست به دامنش شدم به التماس گفتم آقای فخر مدرس، من این پرونده را خواندم. اصلاً گناهی متوجه اینها نیست. پرونده خالی از هرگونه دلیلی است. اصلاً چه بسا که اینها مرتکب این جرم نشدند. اینها را همینطور گرفتند آوردند و کشانده شده تا اینجا، بعد هم تقاضای اعدام شده برای اینها و شما هم نوشتید اعدام و این درست نیست». گفت: «نه این به شما مربوط نیست و بروید کار خودتان را بکنید». من برگشتم رفتم محکمه به همان کیفیتی که دستور صادر شده بود حکم صادر کرد و آن جوان محکوم به اعدام شد و حکم اجرا شد و بعد از اجرای حکم معلوم شد اصلاً متهم شخص دیگری بوده که متواری است و این آدم به ناحق کشته شد که میگفت «من برگشتم پیش فخر مدرس گفتم آقا دیدید حالا که آنچه من میگفتم درست بود، حالا جواب پدر و مادر این آدم را چه میگویی که هر روز اینجا میآیند و شیون میزنند». سرش را انداخت پایین و گفت: «خوب، برو» و این بود دستگاه قضایی ما آن هم در اتهامات سیاسی که اساساً بنده همیشه این سؤال برای من مطرح بود که اتهام سیاسی یعنی چه اصلا؟ اتهام سیاسی اصلاً یعنی چه؟ مردم حق دارند از حقوق سیاسیشان استفاده کنند. اینها را میکشاندند آنجا و با هزار من سریشم یک مورد بسیار عادی را میآوردند میخواستند تطبیق بدهند با ماده آن ۳۱۷ معروف قانون آیین دادرسی ارتش که مجازاتش اعدام بود و موضوعش هم سوء قصد علیه اعلیحضرت همایون شاهنشاه. همانطور که در خود ماده قانون آمده است. مصدق هم به موجب همان ماده تقاضای اعدام برای او شده بود. و اگر خاطرتان باشد دادستان ارتش در آن زمان آزموده به همین ماده استناد کرده بود و من یاد میآید در یک مصاحبهای از او سؤال کردند که «آقا آخر دکتر مصدق کجا علیه شاه سوءقصد کرده است که شما این را تطبیق دادید اتهامش را با این ماده؟» گفته بود: «آن روز ۲۸ مرداد افرادی حمله کردند به خانه دکتر مصدق، گارد محافظ دکتر مصدق دفاع کردند عدهای کشته شدند و چون آن عده که میخواستند به خانه دکتر مصدق هجوم ببرند به حمایت از پادشاه آمده بودند و چون در راه پادشاه از بین رفتند، در حقیقت، غیرمستقیم عمال دکتر مصدق سوءقصد کردند به جان اعلیحضرت و بنابراین خود دکتر مصدق میتواند مشمول همان ماده ۳۱۷ قرار بگیرد». ملاحظه میفرمایید با این ترتیب آمدند آن مرد بزرگوار را علیرغم همه حمایتهایی که در سطح دنیا از او شد، محکوم به سه سال حبس کردند که قبلاً اشاره کردم که به چه مناسبت بود.
اما جالب این است که دستگاه قضایی مملکت یعنی وزارت دادگستری برنخاست و قیام نکرد علیه این روش ناروا و قانونشکنانه در مورد دکتر مصدق نه، در مورد ملت ایران. دکتر مصدق مظهر آمال ملت ایران بود. دکتر مصدق میبایستی که قوه قضاییه از او حمایت میکرد، همانطوری که تمام مردم از او حمایت میکردند. من حاشیه خیلی میروم عذر میخواهم.
س- خواهش میکنم.
ج- خاطره خاطره میآورد، ولی تصور میکنم که یک مقدار برگشتن به این سوابق از نظر آینده ایران بتواند مفید واقع بشود. در مورد قوه قضاییه اگر باز سؤالی داشته باشید، ممکن است جواب بدهم.
س- بله، بله.
ج- ولی همینقدر چون سؤال را بهطور کلی مطرح کردید من به همین اجمال اکتفا میکنم.
س- خواهش میکنم. سؤال دیگر من مربوط میشود به کانون وکلا. آقای نزیه کانون وکلا چگونه به وجود آمد و کار ویژه آن چه بود؟ در دوران شما در کانون وکلا تا چه اندازه استقلال کانون وکلا دستخوش تغییرات شد؟
ج- اول در مورد معرفی کانون وکلا مقدمهای عرض میکنم حضور شما.
س- بله.
ج- کانون وکلا به موجب یکی از لوایح قانونی دکتر مصدق تأسیس شد با همکاری و حمایت مرحوم لطفی. پیش از آن.
س- در چه سالی بود آقا؟
ج- در سال ۳۲.
س- بله.
ج- در سال ۳۱، معذرت میخواهم در سال ۳۱. خاطرتان هست که دکتر مصدق اختیاراتی داشت.
س- بله.
ج- برای تهیه لوایح قانونی و اجرایش و یکی از لوایح بسیار خوب و ممتاز آن زمان تأمین استقلال کانون وکلا بود. استقلال کانون وکلا را میگویم ممتاز و مهم از این جهت که میبایستی وکیل عدلیه هم احساس استقلال بکند تا بتواند از حقوق افراد مظلوم و موکل خودش به خوبی دفاع کند.
پیش از آن سازمان وکالت در اختیار وزیر دادگستری وقت بود، یعنی دادن اجازه وکالت با وزیر دادگستری بود. تعلیق وکیل عدلیه با وزیر دادگستری بود. ولی با گذراندن لایحه استقلال کانون وکلا این اختیار افتاد در حوزه اختیار و صلاحیت هیئت مدیرهای که وکلا انتخاب میکردند. مرحوم لطفی مشروط کرد گذراندن لایحه را یعنی بردن لایحه را پیش دکتر مصدق و به تصویب رساندنش به تصفیه جامعه وکالت. چون اشخاصی بودند در آن زمان در حدود پنجاه، شصت نفر فوقالعاده جامعه وکالت را بدنام کرده بودند. علاو بر اینکه بعضی از اینها با هیئت حاکمه در زد و بند بودند. اصولاً در وکالت هم امین نبودند به موکل خودشان خیانت میکردند، هر دعوایی را میپذیرفتند برای اینکه به حقالوکالهای برسند. اینها میبایستی از دستگاه وکالت طرد بشوند و به همین مناسبت یک هیئت تصفیهای تشکیل شد مقارن با تهیه لایحه استقلال کانون و تشکیل کانون وکلا، که عدهای مأمور تصفیه شدند که از جمله نقیبزاده مشایخ بود و حاجی موحد بود، مرحوم طه، اگر اشتباه نکنم، بود و چند نفر دیگر و مجیدی اینها مأمور شدند از وکلای خوشنام عدلیه بودند که وکلا را تصفیه کنند و اینها هم تصفیه کردند درست به موازات آنچه که در وزارت دادگستری صورت گرفت در تصفیه قضات، در جامعه وکالت هم صورت گرفت و بالنتیجه لایحه استقلال کانون به تصویب دکتر مصدق رسید و بعد از ۲۸ مرداد هم بردند مجلس با اینکه نمیخواستند این را تأیید کنند در مجلس بعد از ۲۸ مرداد، ولی مسکوت گذاشتند، یعنی نمیخواستند تأیید بکنند و نه میخواستند رد کنند و بنابراین، لایحه استقلال کانون وکلا به همان صورت باقی ماند.
طبق قانون استقلال کانون وکلا وظایفی که بر عهده کانون وکلا بود عبارت بود از صدور پروانه وکالت بعد از طی یک سال دوره کارآموزی که هر متقاضی پروانه وکالت میبایست طی میکرد تحت نظر یک وکیل سرپرست، صدور پروانه وکالت بعد از گذراندن امتحان به وسیله کارآموز، تعقیب وکلای متخلف. علاوه بر اینها یک کمیسیونی در کانون وکلا تشکیل شده بود به نام کمیسیون معاضدت. وظیفه کمیسیون معاضدت این بود برای اشخاصی که قادر به گرفتن وکیل و پرداخت حقالوکاله نبودند وکیل معاضدتی تهیه میکرد. کمیسیونی هم بود به عنوان کمیسیون راهنمایی که بعضی از اشخاص که وکیل نمیخواستند بگیرند ولی میل داشتند در دعاوی خودشان راهنمایی بشوند در آن کمیسیون مراجعه میکردند و افرادی از وکلا که عضو کمیسیون بودند اشخاص صاحب دعوا را راهنمایی میکردند، هدایت میکردند، کمک میکردند.
و اما، در کنار همه اینها که وظایف اخص کانون وکلا بود، وظیفه مهمتری هم وکلا احساس میکردند و آن دفاع از حقوق سیاسی و اجتماعی مردم بود. اکثریت وکلا معتقد بودند که فقط دنبال حرفه خود برای دفاع از دعاوی مردم نباشند، بلکه احساس این مسئولیت را هم میکردند که مدافع حقوق اساسی مردم هم باشند. همیشه همینطور بود در طول مدتی که من آشنا شدم با جامعه وکالت از سال ۳۳ که رفتم دنبال کار وکالت، پیشتر هم البته یک سال من سابقه وکالت داشتم، پیش از اشتغال به کار قضایی و در طول این مدت من ناظر بودم که اکثریت وکلای دادگستری حقاً مدافعین سنگرهای دفاع از حقوق مردم هم هستند. یک سفری من در پاریس آمدم بعد از اینکه به سمت رییس کانون وکلا انتخاب شدم، رییس کانون وکلای پاریس آقای پتهتی پیشنهاد کرد که کمیسیونی هم در کانون وکلا دائر شود به نام کمیسیون حقوق بشر و گفت: «ما در کانون وکلای پاریس این کار را کردیم و شما حقاً باید این کار را بکنید و یکی از وظایف مهم جامعه وکالت دادگستری در سطح دنیاست که از حقوق بشر هم حمایت بکنند». من برگشتم به تهران، موضوع را در هیئت مدیره مطرح کردم و تصویب شد که کمیسیونی هم به نام «کمیسیون حقوق بشر» داشته باشیم و چون مقارن ماهها و ایامی بود که در سراسر مملکت شورشهایی علیه شاه شروع شده بود، تشکیل کمیسیون حقوق بشر در کانون وکلا به کانون وکلا مرجعیتی داد برای تظلم عمومی مردم. مردم که مورد تعدیات ساواک در نقاط مختلف مملکت قرار میگرفتند یا سازمانهای دیگر انتظامی شکایت میکردند به کانون وکلا و بنده و بعضی از وکلا را مأمور میکردم دنبال میکردند قضیه را در مراجع مختلف مانند ساواک، دادرسی ارتش، شهربانی، آگاهی، کمیته معروف شهربانی میرفتند و شکایت مردم را تعقیب میکردند و نتایجی هم میگرفتند.
و شاید به خاطر داشته باشید که در همان ایام نهضتی در کانون وکلا برای آزادی زندانیان سیاسی آغاز شد و اثر بسیار وسیعی داشت و هر روز شنبه افراد خانواده زندانیان سیاسی در کانون وکلا حاضر میشدند که گاهی دو سه هزار نفر بودند و از بنده میخواستند نتیجه اقدامات را به اطلاع آنها برسانم که کمیسیونهایی هم تشکیل شد در وزارت دادگستری در دفتر وزیر دادگستری، با حضور رییس دادرسی ارتش، دادستان ارتش و سایرین برای رسیدگی به پروندههای زندانیان سیاسی که توانستیم ما قدم مؤثری در این زمینه برداریم. مهندس بازرگان در کتاب «انقلاب در دو حرکت» به این اشاره کرده است که کانون وکلا از پیشگامان استیفای حقوق مردم بوده و بنده واقعاً علاقه داشتم در آن مدتی که در کانون وکلا بودم بتوانم این بدعت را بگذارم. همانطور که در فرانسه و سایر کشورها هم هست که عرض کردم، ایده این را هم رییس کانون وکلای پاریس داد و ایده بسیار خوبی بود.
متأسفانه تعقیب این ایده و حرکت بعد از انقلاب سبب شد که ما با مقاومت شدید خمینی و عمال رژیم مواجه بشویم در برابر استیفای حقوق مردم و کار به انحلال کانون وکلا کشید. کانون وکلا به همان ترتیب که زمان شاه بر علیه فساد، استبداد شاه حرکت کرد مثل همه مردم، بعد از انقلاب هم، همینطوری که شاید به خاطر داشته باشید، در ماههای اول بعد از انقلاب حرکت را علیه رژیم جدید شروع کرد و بنده به اتفاق عدهای از دوستان تصمیم گرفتیم در دهه اول خرداد ۵۸ یعنی حدود سه ماه بعد از انقلاب، یک کنگره سراسری از همه وکلا تشکیل بدهیم در وزارت دادگستری برای اعلام ضدیت و موضعگیری علیه تعدیات خمینی و رژیم جمهوری اسلامی علیه مردم. که کم و بیش شاید شما به خاطر دارید که این کنگره، کنگره موفقی بود و در آنجا من یک سخنرانی کردم که انعکاس وسیعی در سراسر دنیا پیدا کرد، چون اولین اعتراض بود از طرف کانون وکلا و جامعه وکالت دادگستری و خود من علیه استبدادی که آرامآرام داشت تحکیم میشد، یک استبداد وخیم دینی که میبایستی از همان زمان پیشبینی میشد. متأسفانه در اینجا هم کانون وکلا تنها ماند و دولت وقت شخص مهندس بازرگان چنانکه باید و شاید حمایت نکردند و اگرچه منتهی شد به انحلال کانون وکلا، دربهدر شدن عدهای از وکلا و بعضی از آنهایی که گرداننده کنگره بودند از جمله خود من، معذلک ما توانستیم این اثر را بگذاریم و این سابقه را ایجاد کنیم که بایستی کماکان همراه مردم در مقابل تعدی به حقوق مردم ایستاد و دفاع کرد. در آن موقع به خاطر دارید که خلاصه حرف من این بود که «چرا بعد از دو ماه و سه ماه از انقلاب دیگر خنده به چشم و لب مردم نیست». وقتی این جمله را گفتم خودم به گریه افتادم که تمام مردم هم که سه، چهار هزار نفر در سالن دادگستری بودند، به گریه افتادند و یکی هم دفاع کردم از دکتر مصدق چون خمینی گفته بود «ملی کردن نفت چیزی نبود». خواسته بود دکتر مصدق را تحقیر کند که من به شدت به این مناسبت به خمینی تاختم و مسئله سوم این بود که گفتم «در شرایط فعلی زمان نمیتوان برای قطع و فصل تمام مسائل سیاسی و اقتصادی و قضایی اسلامی ساخت که نه ممکن است نه مقدور و نه مفید». و این خبرگزاریها چون از ناحیه کسی بود که یک مقام مهم دولتی هم به او محول شده بود، مثل صنعت نفت، با تعجب و حیرت استقبال شد و مخابره شد.
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳۰ می ۱۹۵۸
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۸
سخنرانی من در کانون وکلا، همانطور که اشاره کردم به وسیله رسانههای گروهی به تمام دنیا مخابره شد و انعکاس به قدری وسیع بود که شاه علیرغم تمام سوابق رویارویی و مخالفتی که در برابر هم داشتیم، در کتاب «پاسخ به تاریخ» به نقل از خبرگزاریهای غرب به این موضوع و اهمیت کنگره وکلا و سخنرانیهایی که در آنجا شد، اشاره کرده است.
غرض از بیان این سابقه این بود که کانون وکلای دادگستری همیشه خواست مخصوصاً در اوان انقلاب چند ماه قبل از انقلاب و بعد از انقلاب، به وظیفه اساسی دفاع از حقوق مردم عمل کند و به خوبی هم عمل کرد. دوستانی و همکارانی از من به زندان افتادند. خود من هم تحت تعقیب بودم که سه ماه در تهران در اختفا به سر میبردم و بعد مملکت را ترک کردم. ولی متأسف هستم که آقای عبدالحمید اردلان را که بعد از من برای مدت کوتاهی رییس کانون وکلا بود تا وقتی که به کلی منحل شد، گرفتند و مدتها چند سال در زندان بود و عده دیگری از اعضاء هیئت کانون وکلا هم همانطور. اما تصور میکنم آقای اردلان و بقیه و جامعه وکالت بهطور کلی این افتخار را در تاریخ معاصر ایران پیدا کرد که در موضع مبارزه و دفاع از حقوق ملت ایران قرار گرفت. راجع به تشکیلات کانون داشتم صحبت میکردم که بحث به کمیسیون حقوق بشر کشید. علاوه بر آنچه که برشمردم، دادسرا، دادگاههای انتظامی و اداره معاضدت، کمیسیون راهنمایی، کمیسیون حقوق بشر، ما دارای یک مجله معتبری هم بودیم و کتابخانه نسبتاً خوبی داشتیم که آرزو میکنم از گزند تجاوزات رژیم فعلی محفوظ مانده باشد.
خود هیئت مدیره مرکب از هیجده نفر بود دارای دوازده عضو اصلی و شش عضو علیالبدل. هیئت مدیره دارای یک رییس و دو نایب رییس و دو منشی بود و یک مسئول امور مالی. رییس هیئت مدیره کانون وکلا و نواب رییس کانون وکلا را طبق وظایف و اختیاراتی که قانون به آنها داده بود، اداره میکردند که اول گفتم اهم وظایفشان چه بود و کانون وکلا در حدود پانزده، شانزده سال ریاستش با مرحوم سیدهاشم وکیل بود. بعد از مرحوم سیدهاشم وکیل آقای دکتر هومن به ریاست کانون رسید و بعد آقای جلالی نایینی مدت کوتاهی مرحوم دکتر متین دفتری و دوباره آقای جلالی نایینی و بعد هم بنده در سال ۱۳۵۶ که رأی قاطع وکلا را آوردم به سبب اینکه ترس وکلا ریخته بود از دادن رأی به امثال ما و در هیئت مدیره کانون هم به ریاست کانون انتخاب شدم. نواب رییس در کانون وکلا هم در طول مدت استقلال مرحوم سرشار، مرحوم خلعتبری و آقای عباس نراقی بودند و بعد آقای هدایت متین دفتری و انواری در زمان بنده. بنده خودم هم در دوره کوتاه ریاست آقای دکتر احمد متین دفتری نخستوزیر اسبق نایب رییس کانون وکلا بودم، اما این خاطره هم بد نیست بگویم که شاه نفهمیدم به چه مناسبت با انتصاب دکتر متین دفتری به ریاست کانون وکلا، سخت ناراحت شده بود چون در آن زمان دکتر متین دفتری رأی اول را در انتخابات کانون وکلا به دست آورد و وکلا هم بیمیل نبودند یک شخصی در مصدر ریاست کانون قرار بگیرد که مدتها در سازمان قضایی مملکت بوده، وزیر دادگستری بوده، نخستوزیر بوده، استاد دانشگاه بوده و استاد در واقع همه قضات و وکلا بود و شخصیت حقوقی بینالمللی هم داشت مخصوصاً در دادگاه لاهه نماینده ایران بود و در سایر مراجع حقوقی بینالمللی سمتهایی داشت. وکلا به هر صورت در آن تاریخ خواستند متین دفتری در رأس کانون وکلا قرار بگیرد، اما شاه به شدت مقاومت کرد و مخالفت کرد و مرحوم متین دفتری متأسفانه تسلیم شد و همانطوری که عرض کردم از مواردی بود که نمیبایست تسلیم میشد، ولی شد. با اینکه بنده به عنوان نایب رییس مدتها مقاومت کردم به این معنی که از سازمان امنیت بنده را خواستند به اتفاق آقای فیض مهدوی که در آن تاریخ آن هم یکی از نواب رییس بود، و مرحوم ناصر مقدم به ما تکلیف کرد که «شما باید آقای متین دفتری را ملزم کنید که از ریاست کانون وکلا استعفا کند» که من خیلی ناراحت شدم و به آقای مقدم گفتم: «آقا شما چندین بار ما را از ۲۸ مرداد به این طرف احضار میکردید و هیچوقت از این مسائل مطرح نبود و شما به چه مجوزی این تکلیف را به ما میکنید. کار کانون وکلا چه ارتباطی به کار سازمان امنیت دارد؟» خیلی عذرخواهی کرد، چون مرد مؤدبی بود یا تظاهر به ادب میکرد، گفت: «بله ما شنیدیم که بین دولت و متین دفتری اختلاف هست و برای اینکه کانون وکلا بتواند نضج بگیرد و احیاناً دچار تشنجات دیگری نشود، ما فکر میکنیم که متین دفتری جای خودش را مثلاً به آقای دکتر هومن بدهد». من ناراحت شدم و گفتم: «به هیچوجه ما از تصمیمی که یعنی وکلا از تصمیمی که گرفتند، عدول نمیکنند شما هم حقاً قبول کنید که در این مورد نمیبایستی مداخله میکردید». که قبول کرد که نبایستی مداخله میکرد ولی از مسیر دیگری به متین دفتری فشار آوردند که اراده شاه بر این است که شما از ریاست کانون وکلا کنارهگیری کنید. استعفای خودش را نوشت به من داد وقتی عازم اروپا بود و اما من استعفا را دو ماه نگه داشتم، مطرح نکردم که بلکه از سفر برگردد و حالا به احترام وکلا البته به شخص متین دفتری من از نظر سیاسی علاقه و اعتقادی نداشتم، ولی برای حفظ احترام رأی وکلا که به هر حال ایشان را به سمت ریاست کانون وکلا منصوب کرده بود، میخواستم که دفاع کنیم، علیالخصوص که میخواستم تسلیم باز اراده شاه نشده باشیم. اما متین دفتری که از سفر برگشت خیلی از من گله کرد که «چرا استعفای مرا مطرح نکردید؟ و مرا درگیر کردید با اعلیحضرت». و از این حرفها. رفتم منزل گفتم: «آخر آقا وکلا در حدود دوهزار وکیل عدلیه آن موقع در رأی شرکت میکردند به شما رأی دادند. شما رأی اول را آوردید، آخر شما باید احترام این رأی را حفظ کنید. شما بایستید ما ایستادیم حتی در مقابل سازمان امنیت. شما مقاومت کنید دیگر تمام میشود میرود». گفت: «من باید بروم پس پیش اعلیحضرت ببینم چه میفرمایند؟ من بمانم یا بروم؟» گفتم: «آقا این کار را نکنید اصلاً. این توهین است به جامعه وکلای دادگستری». گفت: «معذلک من اگر بخواهم آنجا کار کنم باید نظر مساعد ایشان را جلب کنم». قرار شد که برود به قول خودش شرفیاب بشود بعد نتیجه را هم به بنده و وکلا در هیئت مدیره خبر بدهد. بنده یک روز صبح تلفن کردم «آقا چه شد؟» گفت که: «یک سری منزل ما بیایید با هم صحبت کنیم». رفتم گفتم: «خوب، چه شد؟» گفت: «اعلیحضرت چیزی نفرمودند من هم چیزی نگفتم». گفتم: «آقا شما رفته بودید که به قول خودتان کسب اجازه یا کسب تکلیف کنید که ما از اول مخالف بودیم. حالا هم که رفتید میگویید که از ایشان چیزی نگفتند، ایشان که نمیدانستند که شما برای چه رفتید آنجا». گفت: «بله. مسائل دیگری مطرح شد از مسافرت و اینها من دیگر نرسیدم این موضوع را بگویم و من خواهش میکنم استعفای مرا امروز مطرح کنید مرا راحت کنید. چون گفته میشود که داماد دکتر مصدق رییس کانون وکلا است. یکی از ارادتمندان مصدق به نام نزیه هم نایب رییس است. بنابراین حتی میخواهند کانون وکلا را منحل کنند». گفتم: «آقای متین دفتری نترسید، اگر مقاومت بکنید که وکلا هم پشت سر شما خواهند بود، کانون را منحل نمیکنند چه بسا که ضعف ما باعث بشود که کانون را منحل کنند». قبول نکرد و من خواهش کردم پس پیامی به وکلا بدهد توجیه کند چرا کنار رفت و اینها. آن را هم گفت: «شما بنویسید من امضاء میکنم». من نوشتم معذلک از امضاء خودداری کرد ولی برای اینکه ما بتوانیم اعتبار جامعه وکالت را و ایشان را به عنوان رییس چندماهه کانون حفظ کنیم، گفتیم: آقا پیامی هم ایشان دادند که ضمیمه صورتجلسه کردیم و موضوع را خاتمه دادیم و بدبختانه باز هم باید برگردم من به همان موضوع اول که ضعف یک عده از شخصیتها که خوب، به هر حال، شخصیتی شناخته میشدند، متین دفتری به عنوان یک استاد سیساله دانشگاه نمیدانم، قاضی دیوان بینالمللی لاهه، یک شخصیتی بود. این میبایستی که از این اعتبار استفاده کند و در آن موقع حالا در وزارت دادگستریاش و نخستوزیریش کاری نداریم که ایرادهای زیادی بر او وارد بود. لااقل در اینجا که با انتخابات صحیحی آمده بود در مسند ریاست کانون نشسته بود همت میکرد و با پشتیبانی وکلا میماند، اما یک نکتهای هم راجع به انتخابات کانون وکلا عرض کنم چون شاید موضوع سؤال شما هم بود.
س- بله.
ج- انتخابات کانون وکلا نمونه انتخابات آزاد بود در طول دوران استقلال کانون، یعنی پرشورترین انتخابات که روزی هم که انجام میشد مردم به تماشا میآمدند در آنجا، انتخابات کانون وکلا بود. انتخابات در وزارت دادگستری انجام میشد و از صبح تا دو بعد ازظهر سراسر طبقات و کریدورهای کانون مملو بود از تراکتها اعلانات، تبلیغات آزاد و انتخابات در نهایت آزادی انجام میشد و باید بگویم که مصون بود از هرگونه مداخله. اما بعضی از وکلا مصون نبودند از اعمال نفوذ و یا تهدید. به این معنی عمالی از دستگاه سازمان امنیت میآمدند روز انتخابات آنجا محرمانه توی گوش وکلا بعضیها زمزمه میکردند که «بدانید و آگاه باشید که به کی و کی و کی رأی بدهید در معرض انحلال کانون خواهید بود». مثلاً به مصدقیها رأی ندهید. به هر کسی میخواهید رأی بدهید مثلاً به مصدقیها رأی ندهید. از این اعمال نفوذها میشد معذلک میشود گفت که انتخابات نتیجهاش مآلاً بد نبود. یعنی ترکیبی از افرادی که سمپاتی به دستگاه داشتند و افرادی که در مقابل دستگاه بودند، به هیئت مدیره کانون راه مییافتند. مثلاً بنده همیشه به عنوان عضو علیالبدل میرفتم در کانون وکلا، عضو اصلی کمتر انتخاب میشدم. یعنی بر اثر همان اعمال نفوذهایی و مداخلات و تهدید وکلا برای اینکه آقا، مثلاً به این آدم رأی بدهید دستگاه ناراحت میشود و ممکن است استقلال کانون را بگیرند و اما به مجرد اینکه ترس وکلا در آن دو سال قبل از انقلاب ریخت بر اثر شورشهایی که در سطح مملکت بود و با حالت تسلیم و تمکینی که شاه پیدا کرد، وکلا به آنهایی که حقاً علاقه داشتند رأی دادند که اشاره کردم که بنده هم در ردیف آنها بودم. چون گاهی در آمریکا در سفر آمریکا که بودم سؤال میشد که «چگونه ممکن بود شما در زمان شاه رییس کانون وکلا انتخاب بشود؟» البته بعضیها اشتباه میکردند فکر میکردند که کانون وکلا هم یکی از ارگانها و سازمانهای دولتی بود، مثلاً رییس کانون را شاه بایست تأیید میکرد. ولی چنین چیزی نبود و این اشتباه را عدهای در آمریکا میکردند مرتب به عنوان شماتت که: «آقا شما که در زمان شاه رییس کانون وکلا بودید چرا مخالف؟»
س- بله.
ج- در حالی که این ایراد صحیح نبود یا بر اثر عدم اطلاع بود، یا نتیجه سوءنظر و تخطئه کردن اشخاص بود.
س- بله.
ج- و کانون وکلا نسبتاً استقلال خودش را حفظ کرد و بد عمل نکرد و البته ایدهآل نبود، کمال مطلوب نبود ولی خوب بود.
س- آقای نزیه، اگر یک کسی میخواست به شغل قضاوت بپردازد میبایستی از کانون وکلا پروانه دریافت میکرد؟
ج- قضاوت؟
س- بله.
ج- نه، برای قضاوت کردن از کانون وکلا نه.
س- اما اگر میخواست قاضی دادگستری بشود؟
ج- نه.
س- معذرت میخواهم، وکیل دادگستری بشود.
ج- بله، باید درخواست پروانه وکالت میکرد از کانون وکلا که عرض کردم که مراحلی داشت، یکسال باید کارآموزی. اگر قاضی بود میخواست بیاید وکالت کند احتیاجی به کارآموزی نداشت. مثلاً بازنشسته میشد در دادگستری میآمد تقاضای پروانه وکالت میکرد و اگر واجد صلاحیت بود پروانه به او داده میشد. البته خیلی هم تحقیق میکردیم راجع به سوابق اخلاقی و حرفهای و شغلی اشخاص. اعلام میکردیم در دیوار کانون مدتها که هرکس اطلاعی راجع به این شخص دارد به ما بدهد. غالباً اطلاعات بسیار خوبی هم میرسید و این مراحل طی میشد بعد در هیئت مدیره مطرح میشد، اگر هیئت مدیره تصویب میکرد پروانه به او داده میشد. یک نکتهای هم که بد نیست عرض کنم این است که در زمان مرحوم سیدهاشم وکیل که عرض کردم سالهای سال رییس کانون بود و اولین رییس کانون بود، فشار میآورند از طرف سازمان امنیت به مرحوم وکیل که از متقاضیان وکالت خواسته بود که از سازمان امنیت هم گواهی حسن سابقه بیاورند. مرحوم وکیل فوقالعاده در محظور قرار میگیرد، چون نمیخواست این کار را بکند و نکرد هم تا آخر. یا تکلیف شده بود که: «شما از سازمان امنیت هم استعلام کنید راجع به این افراد». که آن موقع البته من در هیئت مدیره نبودم، ولی از همکارانی که در هیئت مدیره کانون بودند خبر آوردند که مرحوم سیدهاشم وکیل استقامت کرده بود گفته بود: «ما این کار را نمیکنیم. حالا علتش هم این بود که مثلاً راجع به آقای محمود هرمز، شاید اسمش را شنیدی،
س- بله.
ج- پروندهاش مطرح میشود تقاضای پروانه وکالت کرده بود، چون محکومیت سیاسی در دادگاههای نظامی داشت بعضیها ایراد میکنند که «آقا این چون محکومیت دارد و محکومیتش هم در حد محکومیت جنایی است، بنابراین پروانه وکالت به او نمیشود داد». عدهای هم میگویند: «آقا اصلاً اینها برای ما مطرح نیست. محکومیتهای سیاسی نمیتواند مانع صدور پروانه وکالت برای کسی باشد». آنجا بوده که گویا یا در مورد دیگری، سازمان امنیت تکلیف میکند به مرحوم وکیل که «شما بیایید راجع به هر متقاضی وکالت از ما بپرسید» که آن مرحوم، خدا رحمتش کند، زیر بار نمیرود. باز هم یکی از نمونههای استقامت در مقابل اراده رژیم حاکم که هیچ نتیجه بدی هم از نظر اینکه میگفتند ممکن است کانون را منحل کنند، استقلالش را بگیرند، پیش نیامد. البته شخصیت خود سیدهاشم وکیل هم مؤثر بود، چون شخصیتی بود که همه قبولش داشتند و اصلاً جرأت نمیکردند که بیایند بگویند «آقا کانون وکلا را میخواهیم منحل کنیم». به اعتبار شخص خودش، سوابق خودش، اطلاعات عمومی خودش، وکالت خیلی توأم با خوشنامی خودش و شاه هم در مسائلی من شنیدم با او مشورت میکرد. یک بار هم که آمده بودند کانون وکلا را از دادگستری خارج کنند، یعنی گفته بودند از ساختمان دادگستری برود در بیرون برای خودش جایی بگیرد، مرحوم وکیل پاشده بود به عنوان اعراض و قهر رفته بود به منزلش و گفته بود: «من میروم که جلوی چشم من اینجا را تخلیه نکنید». چون بخشی از ساختمان دادگستری در اختیار کانون وکلا بود. و این مقارن نخستوزیری آقای دکتر علی امینی بود. وقتی شنیده بودند که سیدهاشم وکیل اعراض کرده رفته خانهاش، رفتند خواهش کردند برگشت و دکتر امینی آمد به دیدنش در کانون وکلا و عذرخواهی و اینکه «نخیر شما همین جا باشید و اتفاقی نخواهد افتاد». اصولاً ابراز شخصیت بنده خیال میکنم همیشه میتواند اثر خودش را بگذارد. همانطور که مرحوم وکیل توانست همانطور که در سطح بزرگترش، وسیعترش، مرحوم دکتر مصدق این اثر را گذاشت و نمونههای بارز دیگری داریم و همانطور که باز یاد کسروی را هم بکنیم که یک وکیل دادگستری و روزنامهنویس بود، چقدر به حق و به جا پیشبینی کرده بود آنچه که از آخوندیسم بر سر مملکت ممکن بود بیاید.
و باز نمونه دیگری از توقعات دستگاه ساواک بود از کانون وکلا عرض کنم که مربوط به خود من هم بود و از ذکر این سابقه چون ارتباط به خودم دارد، قبلاً معذرت میخواهم. ولی میخواهم بگویم که اولاً کانون وکلا چقدر قوی بوده و توانسته مقاومت کند و هم اینکه میتوانسته چه عواقب مثبتی داشته باشد بهطور کلی. اولین بار که در سال ۱۳۳۳ یا ۳۴ تصمیم میگیرند یا ۳۶ ببخشید، من به سمت دادیار انتظامی کانون وکلا انتخاب بشوم، آنوقت وکیل فقط سادهای بودم، در هیئت مدیره صحبت میشود در جریان انتخاب دادستان و دادیاران دادسرای کانون وکلا، بنده هم نامزد میشوم به عنوان یکی از دادیاران دادسرا. یکی از اعضای هیئت مدیره میگوید که «معاون سازمان امنیت به من گفت که مبادا به این شخص یا نظائر او در کانون سمتهایی را بدهید». مرحوم سیدهاشم وکیل دفاع میکند و میگوید که: «من این شخص را از دیرزمانی میشناسم، وقتی قضاوت میکرد و دلیلی ندارد که ما این آدم را به سمت دادیار دادسرای انتظامی انتخاب نکنیم». و چند نفر دیگر هم از من دفاع میکنند در نتیجه بنده انتخاب میشوم و خبر این مذاکرات را آقای دکتر شریعتزاده که آن وقت عضو هیئت مدیره بود برای من آورد که الان هم در پاریس زندگی میکنند. آن وقت بنده شعر نمیگویم شاعر هم نیستم، ولی متأثر شدم و یکی دو بیت شعر ساختم و نام آن شخصی را هم که این پیغام را از سازمان امنیت آورده بود که حالا اجازه بفرمایید او را دیگر اسم نبرم،
س- بله.
ج- ولی یک بیت این بود فرستادم برای خود آن شخص و برای آقای سیدهاشم وکیل،
من نزیهام تن رها کرده مدام / تا نخواهم پیرهن با ننگ نام
فرستادم به آن شخص گفتم: «آقا من خیلی خوشحال هم میشوم که سازمان امنیت بگوید من نباید بروم در دادسرای انتظامی کانون وکلا، ولی خوشوقتم که خواستم همیشه با آبرو و شرف زندگی کنم». و اینجا باز هم مقاومت کانون وکلا کار خودش را کرد. بنده حالا علاوه بر اینکه دادیار انتخاب شدم دوره بعد به عنوان معاون اول دادسرا و بعد هم که در انتخابات و همینطور در دادگاهها در سه تا دادگاه کانون، یکی از دادگاههایش ریاست دادگاه انتظامی به بنده محول شد و در انتخابات بعدی هم که شمهای قبلاً عرض کردم.
اشخاص واقعاً مبارز مقاوم دیگری هم در کانون داشتیم از جمله مرحوم محمود سرشار، لسانی، مرحوم خلعتبری، نقیبزاده مشایخ، مجیدی، اینها واقعاً از عناصری بودند که علاوه بر اینکه مایه افتخار جامعه وکالت دادگستری بودند، مرحوم طه به خصوص که دادستان انتظامی کانون مدتها بود، از نظر اجتماعی و سیاسی هم شخصیتهای معتبر مملکت بودند. در مورد کانون وکلا من تصور میکنم مطالبی را که جنابعالی علاقه داشتید، گفته باشم، ولی اگر سؤال دیگری دارید بفرمایید.
س- نخیر من دیگر سؤال دیگری ندارم. بنابراین میپردازیم به سؤال بعدیمان. آقای نزیه، وقتی که شما به ریاست هیئت مدیره شرکت ملی نفت ایران منصوب شدید، تشکیلات آن مؤسسه را چگونه یافتید؟ آیا انتصابات اداری براساس لیاقت و کاردانی اشخاص صورت میگرفت؟ آیا تصمیمات متخذه رؤسای شرکت ملی نفت ایران مبتنی بر حفظ منافع ایران بود؟
ج- عرض کنم قبل از اینکه سؤال جنابعالی را جواب بدهم در این زمینه یک چیزی هم راجع به کانون وکلا به خاطرم رسید که
س- تمنا میکنم.
ج- در تأیید همان نتایج ایستادگی و مقاومت میتواند باشد،
س- بله. بله.
ج- که گفتم نباید واهمه داشت این بود که وقتی شاه اعلام کرد حزب رستاخیز تشکیل میشود و همه باید به آن بپیوندند که به خاطر دارید حتی تهدید کرد
س- بله، بله.
ج- یا باید از ایران بروند یا توقعی از دولت نداشته باشند، آقای جلالی نایینی رییس کانون وکلا بود در آن زمان در هیئت مدیره کانون مطرح کرد که تلگرافی به شاه مخابره کنید و وابستگی وکلا را به حزب رستاخیز اعلام کنید. که بنده خیلی ناراحت شدم و گفتم: «اقا این در شأن جامعه وکالت دادگستری نیست. ما یک صنف فرضاً جگرکی که نیستیم که برداریم اعلام کنیم که ما پیوستیم. گفتم حتی شاه ممکن است خودش متعجب بشود از اینکه وکلای دادگستری چرا به این سرعت حتی بیست و چهار ساعت نگذشته اعلام وابستگی و پیوستگی کردند». آقای جلالی اشاراتی به من کرد که: «آقا خوب است در این زمینه صحبت نکنید و بگذارید این تلگراف تصویب بشود». بنده مخالفت کردم آقای هدایت متین دفتری به دنبال بنده همینطور. و ما اعتراضاً از جلسه خارج شدیم. البته تلگراف مخابره شد که واقعاً یکی از آثار باید گفت که بد و نامناسب بود در سابقه کانون وکلا که این را هم آقای جلالی نایینی سبب شد. اما با تهدیداتی که آقای جلالی میگفت ممکن است متوجه من بشود یا بنده را دستگیر کنند یا بگویند از ایران باید بروید، همان که شاه گفته بود، باید عرض کنم که، بنده تحت نظر گرفته شدم و بخشنامه هم شد که بنده ممنوعالخروج هستم و بخشنامه هم به سازمانهای دولتی شد که بنده نباید به سمت مشاور استخدام بشوم از این قبیل. ولی هیچ اتفاق دیگری نیفتاد و اگر همه هیئت مدیره کانون این کار را کرده بودند، هیچ اتفاقی نمیافتاد که متأسفانه نکردند و حزبی که خود شاه هم در کتاب «پاسخ به تاریخ» مینویسد: «یکی از بزرگترین خطاهای من تشکیل این حزب بود» که اگر واقعاً حزب تشکیل نمیشد و بالعکس چند تا حزب آزاد اجازه میداد تشکیل بشود، ما شاید گرفتار رژیم جمهوری اسلامی نمیشدیم و قطعاً نمیشدیم. اما راجع به سؤال در مورد شرکت نفت.
س- عرض کنم چیزی که من میخواستم بدانم این است که شما تشکیل شرکت نفت را وقتی آنجا رفتید با مطالعهای که کردید از پروندهها و اینها این تشکیلات را چگونه یافتید؟ البته منظور من از این سؤال این است که ببینم که آیا انتصاباتی که در آن زمان انجام گرفته بود، این انتصابات مبتنی بر لیاقت و کاردانی افراد بود؟ آیا تصمیماتی که در آن زمان ادارهکنندگان شرکت ملی نفت ایران میگرفتند حافظ منافع ایران بود؟
ج- عرض کنم با اجازهتان یک مقدمهای را باید بگویم، چرا من شرکت نفت رفتم، چون این را اغلب محافل مخصوصاً در مسافرت آمریکا سؤال میشد که تعبیر میشد به نوعی همکاری من با رژیم جمهوری اسلامی. سابقه این بود که قبل از رفتن من به آنجا، مهندس بازرگان روزی سؤال کرد که: «شما تصور میکنید برای شرکت نفت چه کسی را باید فرستاد؟» گفتم: «آقا اصلاً شما هیچوقت نگویید کجا چه کسی را باید فرستاد. شما بفرمایید چه کسی از داخل آن دستگاه را باید آورد در بالاترین مقام قرار داد؟ از بیرون سعی کنید کسی را جایی نفرستید. در وزارتخانهها هم این کار را بکنید. بگردید اشخاص صالح زیاد هستند» گفت: «در شرکت نفت مثلاً؟». گفتم: «مثلاً دکتر محمدعلی نابغ، دکتر موحد هستند من میشناسم آدمهای
س- نادر فرمودید؟
ج- نابغ.
س- نابغ.
ج- اشخاص خوشنام خوبی هستند. گفت: «کارگرها اینها را قبول نمیکنند. به عنوان اینکه طاغوتی هستند». بنده گفتم: «آقا شما زیر بار این حرفها نروید. آنچه مصلحت است بکنید». در هر صورت، ده روز بعد تلفن کرد آقای مهندس بازرگان به من که: «خود شما میروید شرکت نفت». گفتم: «آقا من پیشنهاد کرده بودم از خود دستگاهها سعی کنید اشخاص را بفرستید». جواب داد که: «خوب، عملی نیست و خودتان قبول کنید بروید آنجا». بنده پذیرفتم به این شرط که با او مذاکره کنیم روز بعد ببینم که میتوانم قبول کنم یا نه؟ ولی روز بعد بنده را برد و معرفی کرد به کارمندان شرکت نفت که عده کثیری هزاران نفر آمده بودند از کارگران و کارمندان که با استقبال وسیعی هم مواجه شد.
چند روز بعد، چند نفر از نمایندگان کارگرها پیش من آمدند برای تشکر و پرسیدم «موضوع چه بود؟» گفتند که: «پنج نفر از ما رفتند پیش نخستوزیر و ایشان چندنفری را برای تصدی مدیریت عامل شرکت نفت به ما معرفی کردند. هیچکدام را نپذیرفتیم و شما را پذیرفتیم به سبب شناختی که از سوابق مبارزات شما داریم و در ایران بودید و میدانیم کی هستید و ما خواستیم شما اینجا بیایید». و به این ترتیب من رفتم شرکت نفت و انصافاً همه کارکنان صنعت در تمام مدتی که من آنجا بودم چون منتخب خودشان در واقع بودم، مورد اعتمادشان بودم، با من همکاری کردند، صرفنظر از انواع گرایشهای سیاسی.
اما من وقتی رفتم شرکت نفت تصمیم بر این گرفتم که بیسبب به عنوان اینکه انقلاب شده این صنعت را از هم نپاشانم. یعنی علیرغم تمام فشارهایی که میآوردند که باید تمام افراد شاغل در زمان شاه را کنار گذاشت من زیر بار این حرف نرفتم. ملاک را صلاحیت و حسن شهرت و حسن سابقه اشخاص قرار دادم. انتخاب هفت، هشت نفر برای عضویت هیئت مدیره شاید قریب یک ماه و نیم طول کشید و من افرادی را که دعوت کردم به عضویت در هیئت مدیره میتوان گفت به اصطلاح از ده تا صافی گذراندم تمام سوابقشان را دیدم، پروندههایشان را دیدم. در ارگانهای مختلف شرکت نفت در تهران و سطح خوزستان که میرفتم مطرح میکردم، استمزاج میکردم بین نمایندگان کارکنان صنعت و توانستم یک عدهای را که در گذشته هم در شرکت نفت بودند انتخاب کنم که در هیئت مدیره با من همکاری کنند.
چون هدف حفظ صنعت بود من زیر بار تکلیف برکنار کردن اشخاصی که برگزیده بودم یا اشخاصی در سطح صنعت در سایر ارگانها بودند، نرفتم. همچنین مصوبات شورای انقلاب را در شرکت نفت اجرا نکردم و به همان مناسبت معروف شدم به آدم ضدانقلاب در دولت موقت و وقتی هم سؤال شد چرا مصوبات شورای انقلاب را عمل نمیکنند، گفتم: «اینها را من در مصلحت این صنعت و در نتیجه در مصلحت مملکت و مردم نمیدانم و الا اجرا میکردم». به همین ترتیب بود که این صنعت راه افتاد، پا گرفت و بنده توانستم از وجود عناصری که سابقه داشتند، تجربه داشتند، خوشنام بودند استفاده کنم که اگر در سایر وزارتخانهها و مؤسسات دولتی هم بدون تعصب، تعصب به اصطلاح انقلابی به همین ترتیب عمل میشد که در شرکت نفت عمل شد، من خیال میکنم مهندس بازرگان و وزرای ایشان نتایج بهتری میگرفتند که متأسفانه به این ترتیب عمل نکردند. اما در شرکت نفت افرادی بودند که صلاحیت ادامه خدمت نداشتند، بنده بدون اینکه از کسی اسم ببرم اینها بهطور کلی یا شخصاً تصمیم به کنارهگیری و بازنشستگی گرفتند یا ما کنارشان گذاشتیم و همهی اینها هم شخصاً قبول میکردند که دیگر جای ادامه کار برای آنها نیست.
پنج هیئت رسیدگی را هم بنده، سه هیئت رسیدگی بنده تعیین کردم مرکب از پنج نفر در هر هیئت که این پنج نفر شامل اشخاص متخصص در مسائل حقوقی، اداری، مالی و فنی بودند که بنشینند و به سوابق افراد متهم رسیدگی کنند. اگر قابل تعقیب اداری بودند در محاکم اداری شرکت نفت تعقیب شوند. اگر قابل تعقیب جزایی بودند پروندهشان به دیوان کیفر در وزارت دادگستری فرستاده شود. در نهایت، دقت و نهایت انصاف و نهایت بیطرفی به سوابق اشخاص رسیدگی شد. در حدود دویست، دویست و پنجاه نفر هم بودند وابسته شرکت نفت حقوق از شرکت نفت میگرفتند، ولی در سازمانهای دیگر زمان شاه خدمت میکردند. بنده هم اینها را هم از خدمت معاف کردم. یعنی گفتم یا بروند در همان دستگاههایی که مشغول هستند، چون مثلاً کسی استخدام شده بود در شرکت نفت، یک هفته هم در شرکت نفت نمانده بود، رفته بود فرض بفرمایید در دفتر والاحضرت اشرف مثلاً کار میکرد. حقوق از شرکت نفت میگرفت، آنجا کار میکرد یا در بعضی از سازمانهای وزارت دربار یا ساواک یا دستگاههای دیگر. من گفتم این صحیح نیست که از اینجا حقوق بگیرند، جای دیگر کار بکنند. یا بروند همانجا یا دیگر حقوق از اینجا نخواند داشت. با اینها و به اضافه عدهای که آرام و به تدریج کنار گذاشته شدند در حدود چهارصدوپنجاه نفر معاف شدند از خدمت، ولی بیسر و صدا. بنده نخواستم اینها را تنبیه و مجازات حیثیتی بکنم. این افراد عضو انجمن اسلامی میآمدند، فشار میآوردند که بنده اینها را اعلام بکنم در جرائد، گفتم من چنین کاری را نمیکنم. من باید اینها را یا احاله بدهم به دستگاههای قضایی یا عرض کنم که، بگویم فقط با شما نمیتوانم کار بکنم و قبل از اینکه اینها در یک مرجع قضایی محکوم بشوند، من حق ندارم اینها را اعلام کنم حتی به عنوان متهم به سوءاستفاده یا سوءسابقه. چون در اینصورت، من افراد خانواده این آدم را تنبیه کردم و سرافکنده کردم. فردا در مدرسه ممکن است به فرزند فلان آدمی که ما میگوییم پاکسازی کردیم دوستانش همکلاسانش ایراد بگیرند بگویند به رخش بکشند که پدر تو به علت سابقه بد پاکسازی شد. و این در روحیه این بچه اثر بدی خواهد گذاشت در هر صورت زیر بار این قبیل تکلیفها بنده نرفتم و شهرتطلبی به مناسبت تصفیه پاکسازی نخواستم بکنم و پاکسازی را اصلاً بنده به آن معنی که رژیم جمهوری اسلامی پیش رفت نه پسندیدم و نه به آن عمل کردم. آنها ملاکشان، همانطور که شنیدید، مکتبی بودن و مکتبی نبودن، طاغوتی بودن، طاغوتی نبودن بود. بنده ملاکم صلاحیت و عدم صلاحیت، درستی و نادرستی و حسن سابقه و سوءسابقه بود. و به این مناسبت شرکت نفت اینطور که خود شرکت نفتیها میگویند به بهترین وجهی هم تصفیه شد هم اداره شد و اگر هم امروز دارد اداره میشود شاید به این مناسبت بود که من نخواستم به کلی آنجا را به ترتیبی عمل کنم که از هم بپاشد.
س- آقای نزیه، شما آن موقعی که در شرکت نفت بودید، هرگز فرصت کردید که به عرض کنم پروندههای مالی شرکت نفت نگاهی بکنید؟ برای اینکه صحبتی هست که بین پولی که شرکت نفت یعنی پول نفت که به حساب دولت ریخته میشد و پولی که کمپانیها میدادند یک اختلاف حساب فاحشی وجود داشت و گذشته از این میگفتند یا گفته شده که بخشی از درآمد نفت به دستور شاه کنار گذاشته میشد که طبق نظر ایشان خرج بشود. آیا شما از صحت و سقم این مطالب اطلاعی دارید؟
ج- در جواب قسمت اخیر سؤالتان باید عرض کنم که اطلاعی در این زمینه به دست من نیامد. شاید چنین سابقهای وجود داشت.
س- یعنی شما دنبالش رفتید و پیدا نکردید؟ یا فرصت نکردید دنبالش بروید؟
ج- اصلاً به من اعلام نشد که دنبالش بروم. یک روز البته از آمریکا یک شخصی به من تلفن کرد، گفت که: «آنجا شما ببینید چه سابقهای هست راجع به پولها و حسابی که» او البته منتسب کرد به هویدا و دکتر اقبال» «هست که» نمیدانم، «به نفع خودشان برداشتند چه کار کردند؟» یک ساعت سه بعد از نصب شبی هم بود از آمریکا تلفن کردند.
س- بله.
ج- و از این بیشتر هیچ اعلامی به من نشد و بهخصوص که گرفتاریهای مقدماتی راهاندازی صنعت و حضور مرتب در مناطق نفتخیز و پذیرفتن نمایندگان گروههای مختلف صنعت هیچ فرصتی را به من در آن مدت که آنجا بودم نداد که به این مسائل برسم. فقط در روزهای اول شنیدم که یک لیست محرمانهای وجود دارد که پولهایی به اشخاصی پرداخته میشد بدون اینکه کاری در شرکت نفت انجام بدهند و این افراد در خانواده سلطنت بودند تا برسد به یک روزنامهنگار عادی که در حقیقت بهصورت مستمری حقوقهایی، پولهایی میگرفتند یا حتی فرض بفرمایید به بعضی از قضات بازنشسته مدیرکلان بازنشسته دولت، وزرای اسبق، تیمساران بازنشسته، پولهایی پرداخت میشد بدون اینکه اینها خدمتی انجام بدهند که بنده آنها همه را حذف کردم. این سابقه را چون روزهای اول آوردند بلافاصله بنده دیدم از همان زمان هم تصمیم گرفتم به اینکه دیگر هیچگونه پولی به این افراد پرداخت نشود، چون هیچگونه مجوزی واقعاً نداشت. البته رژیم در آن زمان بهخصوص کسانی مثل دکتر اقبال میخواستند یک عدهای را پولی داده باشند. مثلاً پولی به شخص فرح پهلوی داده میشد از سال ۱۳۴۶، به ترتیب هم اضافه شده بود تا سال ۵۶ که به صد میلیون تومان در سال رسیده بود و البته به عنوان کمک به خیریه ملکه.
س- شهبانو فرح.
ج- شهبانو فرح، ولی بنده تصور میکنم هیچگونه مجوزی نداشته. یا دو قلم پول به رضا پرداخت شده بود یک شش میلیون تومان، یک ده میلیون تومان به عنوان باز، نمیدانم، کمک به دفتر ولیعهد، همچین عنوانی که اینها صورت ظاهر قضیه بود و همانطور که عرض کردم به یک عده از رجال به اصطلاح سابق هم پولهایی پرداخت میشد که همه حذف شد.
در این زمینه که شما فرمودید بهخصوص در آن مورد من چیزی اطلاعی نیافتم و اگر اطلاع یافته بودم تعقیب میکردم و میپرسیدم که حقیقت دارد یا ندارد؟
س- آقای نزیه، یک زمانی در ایران اقای مهندس بازرگان و همکاران ایشان جلسهای کردند و راجع به مشروعیت زمانی و قانونی مجلس خبرگان صحبت کردند و گویا عدهای از آقایان پیشنهاد کرده بودند که مجلس خبرگان را منحل بکنند، شما از این جریان چه اطلاعی دارید؟
ج- مجلس خبرگان طبق تصویبه نامه دولت میبایستی منحل شود و این حقیقت دارد. مقدمتاً عرض کنم که اصولاً تشکیل مجلس خبرگان بعد از انقلاب مطرح نبود.
س- بله.
ج- خواست مردم تشکیل مجلس مؤسسان بود با یک انتخابات صحیح و نمایندگان مبعوث مردم. متأسفانه به این نیت عمل نشد و مجلسی مرکب از شصتهفتاد نفر از برگزیدگان در حقیقت خود خمینی که توصیه کرده بود از هر محل اینها انتخاب بشوند، رفتند و مجلسی ترتیب دادند به نام مجلس خبرگان که نفرت عمیق مردم را برانگیخت. در آن ایام تا زمان تأسیس و افتتاح مجلس خبرگان بنده هنوز به کارم اشتغال داشتم اما ضمن اطلاعیهای که در روزنامه آیندگان منتشر شد بنده انتخابات را به نوعی تحریم کردم، انتخابات مجلس خبرگان را. چون خودم کاندیدا بودم و از روزنامه «آیندگان» پرسیدند که: «من آیا قبول میکنم اکه انتخاب بشوم؟» گفتم: «من انتخابات را صحیح نمیدانم. در مصلحت مردم تشخیص نمیدهم. خودم هم شرکت نمیکنم. با تشکر از افراد، گروههایی که مرا کاندیدا کردند. آیتالله شریعتمداری هم معتقد بود که بنده نامزد بشوم و اگر نخواستم نروم در مجلس. به این مناسبت به عدهای توصیه کرده بود بنده را کاندیدا کنند. در روزنامهها و مطبوعات هم منعکس شد. من نامزد شدم ولی همانطور که عرض کردم خودم عملاً تحریم کردم. در افتتاح مجلس هم که همه دعوت شده بودند من نرفتم و بهطور چشمگیری غیبت من در آنجا هم یکی از عرض کنم، اتهامات من قرار گرفت که من اعتنا نکردم به مجلس خبرگان و نرفتم در مراسم افتتاح و جلوتر هم مصاحبههایی کرده بودم که در روزنامه «آیندگان» و «بامداد» منعکس شد، به تفصیل بنده این مسئله را و توسل به تشکیل چندین مجلسی را محکوم کرده بودم.
خوب، علاوه بر بنده، گروهها و سازمانها و افراد دیگری هم به همین ترتیب عمل کردند و بعد از اینکه مجلس افتتاح شد و شروع به کار کرد مرتکب چند تخلف بزرگی شد که خوب، حقاً مستلزم انحلال آن بود و چون افکار عمومی هم مخالف بود در هیئت دولت بعضیها پیشنهاد میکنند، از جمله آقای امیرانتظام که معاونت نخستوزیری را داشت، که مجلس منحل بشود. اکثریت وزراء میپذیرند. تصویبه نامه به امضای هفده وزیر صادر میشود، به سه دلیل انحلال مجلس قطعی میشود. دلیل اول اینکه مجلس خبرگان برخلاف اصول لایحه دولت ضمیمه قانون اساسی را کنار گذاشته و قانون اساسی دیگری رأساً و مستقلاً تنظیم کرده و آن را به بحث و مذاکره و تصویب گذاشته است. دوم اینکه طبق تصمیم شورای انقلاب مجلس خبرگان فقط یک ماه مهلت داشته است که قانون اساسی را بررسی کند و تصویب کند از این مهلت تجاوز کرده بود و بیش از یک ماه به کار خودش ادامه داده بود که طبق اصول قانون مدنی و فقهی هم به عنوان یک وکیل متعزل محسوب میشد. یعنی چون از مدتی که مجاز بوده کار بکند، تجاوز کرده بود به خودی خود قابل عزل بوده است. سوم به این دلیل که باز طبق مصوبه شورای انقلاب هر اصل قانون اساسی میبایستی لااقل با پنجاه رأی به تصویب برسد. در حالی که به کمتر هم تصویب شده بود. به این سه دلیل دولت تصمیم به انحلال مجلس میگیرد، هفده وزیر هم امضاء میکنند تصویبه نامه را. پنج نفر مخالف بودند که بازرگان هم یکی از آنها بوده و خود بازرگان و آن چهار نفر دیگر پیشنهاد میکنند که طرح تصویبه نامه قبلاً به نظر خمینی برسد.
س- قبل از انتشار.
ج- قبل از انتشار و با اینکه موافقین از جمله امیرانتظام، پیشنهاد میکردند که فوراً به رادیو و تلویزیون داده بشود و به جراید که به اطلاع عمومی برسد، آقای مهندس بازرگان میگویند: «قبل از اطلاع خمینی این کار را نباید کرد». و شنیدم که شبانه حرکت میکنند میروند قم که موضوع را به اطلاع خمینی برسانند و خمینی به شدت ناراحت میشود و آن جمله معروف خودش را ادا میکند که «توی دهنتان میزنم و حق ندارید این کار را بکنید». آقای مهندس بازرگان و همراهانشان را به تهران برمیگرداند و متأسفانه آقای مهندس بازرگان از افشای موضوع خودداری میکند. در حالی که به اعتقاد بنده حق بود ایشان به احترام هیئت دولت و نظر اکثریت اعضاء دولت، بلافاصله در تلویزیون حاضر میشد و به اطلاع مردم میرسانید که: «دولت تصمیم به انحلال مجلس خبرگان گرفت ولی آقای خمینی مخالفت کرد». و به اعتقاد بنده حق بود که همان روز هم استعفا میکرد. مسئله این نبود که چون خودش موافق انحلال نبود نمیبایستی تصویبه نامه اجرا میشد. از یک مردی مثل بازرگان با سوابق طولانی مبارزه برای رعایت اصول و دموکراسی، حق این بود که تصویبه نامه را حتماً اجرا میکرد اگرچه خودش کنارهگیری میکرد.
س- یادتان هست آقا که استدلال آقای بازرگان چه بود در مخالفت با انحلال مجلس خبرگان؟
ج- چیزی در این زمینه به بنده نگفتند ولی یعنی آنچه من شنیدم و نمونهای از تصویبنامه را هم آورد یکی از وزراء برای من، راجع به مخالفت آقای بازرگان چیزی به من و علت مخالفتش نگفتند. ولی تعبیر بنده بر محافظهکاری فوقالعاده مهندس بازرگان میتواند باشد.
س- بله. آقای نزیه من میخواهم الان اسم یک عده از اشخاص را ببرم و میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما اگر خاطره سیاسی درباره این اشخاص دارید و یا اینکه خودتان ناظر بودید بر رفتار سیاسی این آدمها در رویداد خاصی، ممکن است که من از شما خواهش بکنم که آن رویدادها را برای ما توضیح بدهید که مبین شخصیت سیاسی- اجتماعی این اشخاص باشد؟ و من شروع میکنم با سیدضیاءالدین طباطبایی.
ج- در مورد سیدضیاءالدین طباطبایی چون هیچ ارتباطی شخصاً با او نداشتم خاطرهای که دارم حضور سیدضیاءالدین در مجلس چهاردهم بود و مخالفت دکتر مصدق با اعتبارنامه سیدضیاءالدین که در سال ۲۱، اگر اشتباه نکنم، صورت گرفت.
س- بله.
ج- و بنده یکی از تماشاچیها بودم در لژ تماشاچیها در مجلس حضور داشتم و ناظر نطق تاریخی دکتر مصدق و جواب سیدضیاءالدین. سیدضیاءالدین سعی کرد با استفاده از تمام تجارب و تدابیر و قوه بیان و خطابه خودش دفاع کند در مقابل ایراد و اعتراض دکتر مصدق برای اعتبارنامهاش، ولی به حد کافی موفق نشد. به این معنی که رأی آورد ولی رأی بسیار قلیل و شاید اگر اشتباه نکنم، یکی دو رأی بیشتر نمیآورد اعتبار نامهاش رد میشد.
نقش دکتر مصدق در مخالفت با اعتبارنامه سیدضیاءالدین میتوان گفت که اثر تاریخی در مملکت داشت. زیرا اگر این مخالفت نمیشد سیدضیاءالدین را شاید میخواستند از او یک شخصیتی بسازند آنهایی که گفته بودند برگردد و عدهای هم در داخل حمایتش میکردند، اما متزلزل شد هر برنامه و نقش و تدبیری که برای ساختن یک سیدضیاءالدین قوی دیگری مطرح بود یا در نظر داشتند.
س- بله. آقای محمد ساعد.
ج- آقای ساعد را بنده به چندین علت از نزدیک میشناختم. یکی به سبب اینکه همشهری بودیم، آذربایجانی بود ساعد. دوم در جمعیت آذربایجان ساعد را من بیشتر از نزدیک شناختم. البته به نام آذربایجان جمعیتهای زیادی تشکیل شده بود.
س- بله.
ج- چندین جمعیت هم وجود داشت، ولی آنچه که من از آن یاد میکنم جمعیتی بود که بعد از ختم غائله آذربایجان و فرار پیشهوری تشکیل شده، بهطور منظم برای کمک به اصلاحاتی که میبایستی در آذربایجان صورت میگرفت.
س- دقیقاً اسم این جمعیت چه بود آقا؟
ج- «جمعیت آذربایجانیان مقیم مرکز». البته پیشتر هم آذربایجانیها در زمان پیشهوری هم جمع میشدند به خاطر دارم اغلب اوقات هم در منزل آیتالله امامی خویی جمع میشدند، رجال معروف آذربایجان هم میآمدند در آنجا برای مبارزه بر علیه پیشهوری و فرقه دموکرات پیشهوری. که بنده هم میرفتم چون من در جناح در موضع مخالف با پیشهوری بودم، مقالاتی مینوشتم در روزنامهها از جمله روزنامه «شفق» ارکان حزب «وحدت ایران» و پیشترش هم در حزب ایران علیه پیشهوری یک فعالیتهایی داشتیم و به این مناسبت عمال پیشهوری هم تصمیم به ترور من داشتند که خانواده من پدرم برادرم توصیه کردم هیچوقت تبریز نروم، چون در مخاطره بودم و وزیر فرهنگ پیشهوری، بیریا، هم شعری ساخته بود در روزنامهای که داشت به نام «وطن یولنده» مرا به سختی هجو کرده بود به این مناسبت که چرا بنده در تهران در روزنامه نوشتم که: «زبان اصلی ما آذربایجانیها فارسی است و زبان ترکی زبان مادری و محلی ما است». دو سه تا شماره روزنامه «میهنپرستان» مقاله مرا چاپ کرده بود به این مناسبت عمال پیشهوری به شدت علیه من برآشفته بودند، مضافاً بر اینکه ضمن مقالات دیگری من مرتباً با اینها مبارزه میکردم.
در هر صورت، من به این مناسبت در جمعیت غیرمتشکل زمان پیشهوری حضور داشتم همیشه و در جمعیت متشکل بعد از پیشهوری هم به عنوان مدتی هم منشی جمعیت بودم. ساعد را بنده آنجا شناختم، بیشتر شناخت از دور میشناختم. مرد وطنپرستی بنده یافتم ساعد را و مرد سالم و درست. منتها فاقد آن قدرت و نفوذ لازم که میبایستی یک نخستوزیر داشته باشد و اما میتوان گفت که بهتر از نخستوزیرانی بود که بعدها و مخصوصاً بعد از، یعنی نه همه نخستوزیرها منهای دوره مصدق، دکتر مصدق یک استثنایی بود، بین نخستوزیران منهای دکتر مصدق، یکی از نخستوزیران خوب آن ادوار میتوان از او یاد کرد. مرد سالمی بود، مرد درستی بود، به اعتقاد بنده مرد وطنپرستی بود و با سادهاندیشی و یک مقدار وضع خاصی که شخصاً داشت از نظر معاشرت با عموم، البته این شهرت وجود داشت که یا ساعد چیزی درک نمیکند یا خودش را به نادانی میزند.
س- کدامشان درست بود آقا؟
ج- عرض کنم که، من خیال میکنم که شق دوم. برای اینکه مرحوم ساعد تدبیری داشت در اینکه هیچوقت راجع به هیچکس در هیچ مورد و هیچ تقاضایی نه نمیگفت، ولی عمل هم میکرد. یا چیزهایی به او نسبت میدادند بهصورت جوک و یا شوخی که صحت نداشت یا اگر صحت داشت باز هم تعبیر دوم صحیح بود. شاید شنیدید که نامجو را وقتی بردند پیشش.
س- بله. بله.
ج- آن داستان شکستن رکورد جهان و این حرفها، و از این قبیل نسبتها.
س- بله، شما خودتان هیچوقت ناظر و شاهد یک رویداد خاصی بودید که آقای ساعد در آنجا نقشی ایفاء کرده باشند و آن را برای ما توصیف بفرمایید.
ج- نقش به خصوصی نه من از ساعد به خاطر ندارم.
س- رویداد خاصی به خاطر ندارید.
ج- رویداد خاصی به خاطر ندارم، ولی خیلی علاقه داشت که برای آذربایجان در همان جمعیت فعالیتهایی داشته باشد. چون رجال آذربایجان هم اکثراً در جمعیت حضور داشتند. تقیزاده، امیرنصرت اسکندری، عرض کنم که، صدیق حضرت، حکیمالملک اینها هم در جمعیت میآمدند و میخواستند که دست به دست هم بدهند و بلکه به دنبال آنچه که زمان پیشهوری در آذربایجان صورت گرفته بود که تا حدی چشمگیر بود، از قبیل تأسیس دانشگاه، آسفالت خیابانها، لولهکشی شهر، تأسیس رادیو، میخواستند در تعقیب کارهایی که پیشهوری در این زمینه حقاً باید گفت ظرف یکسال کرده بود، باز اصلاحاتی انجام بگیرد که مردم مأیوس نشوند.
متأسفانه چون دوره، همانطور که میدانید زمامداری هر کدام از نخستوزیرها کوتاه بود در آن ادوار، کاری صورت نگرفت و بعد از ساعد هم این برنامهها تعقیب نشد. بنده و هر آذربایجانی دیگری در آن جمعیت صادقانه میخواستیم یک کارهایی در آذربایجان صورت بگیرد و مایه تأسف از نظر شخص پیشهوری واقعاً این است که این مرد با آن اصلاحاتی که در تبریز کرد اگر نهضت خودش را اختصاص به آذربایجان نمیداد و این نهضت را گسترش میداد در سطح مملکت به عنوان یک نهضت واقعاً دموکراتیک، میتوانست آثار تاریخی بسیار خوبی در مملکت ایجاد کند. مردم آذربایجان ناراحت بودند از پیشهوری به چندین مناسبت از جمله اینکه بالاخره گرایش داشت به نوعی خودمختاری و تجزیهطلبی. در حالی که اکثریت قریب به اتفاق مردم آذربایجان مخالف این ترتیب بودند و این ایده و این برنامهای که به او القاء شده بود، حتماً از طرف دولت شوروی.
س- شما هرگز با ایشان شخصاً ملاقات کرده بودید؟
ج- من پیشهوری را هرگز ندیده بودم. من دورادور میشاختم. روزنامهنویس بوده ابتدا
س- بله، بله.
ج- روزنامهای داشت.
س- شما هیچوقت با ایشان شخصاً سر و کاری نداشتید؟
ج- نه شخصاً سرو کار نداشتم ولی با بعضی از همکارانش از جمله فریدون ابراهیمی که دادستان فرقه بود آشنا بودم من.
س- بله. راجع به فریدون ابراهیمی میتوانید به ما اطلاعاتی بدهید آقا؟
ج- فریدون ابراهیمی دادستان فرقه دموکرات بود و من از دانشگاه میشناختم که از دانشگاه تهران در رشته سیاسی شاگرد اول شد و طبق معمول زمان از شاه هم یک مدالی گرفت به مناسبت اینکه شاگرد اول بود. این فرض کنید صحبت سال ۲۳، ۲۲ آن زمانها بود.
س- بله.
ج- ولی به خاطر دارم در سال ۲۳ که من سفری به تبریز رفته بودم ایشان هم در تبریز بود، روزی با من صحبت میکرد و میگفت که: «شما بمانید در تبریز یک اتفاقاتی خواهد افتاد». گفتم: «چه اتفاقاتی؟» گفت که: «بله ما میخواهیم یک جریان نهضتی را راه بیندازیم و اصلاً سعی کنیم که خودمان خودمان را اداره کنیم» و از این حرفها که بنده گفتم: «آقا خیلی باید احتیاط کنید. نکند این از خارج القاء شده باشد؟ و این صحیح نیست و با مقاومت مردم مواجه خواهد شد» ولی ایشان با من در این زمینه موافق نبود. معتقد بود که نهضتی خواهد بود موفق. البته آنوقت به جرأت نمیتوانست بگوید که: «میخواهیم آذربایجان را از ایران جدا کنیم».
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳۰ می ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۹
ولی از مجموع بیانات و اطلاعاتی که داشت فریدون ابراهیمی در مذاکره با من استنباط کردم که برنامهای در پشت پرده به وسیله عمال خارجی طرح شده و ایشان و عوامل دیگری را میخواهند مأمور اجرایش بکنند و من توصیه کردم که مبادا این راه خطا را برود که متأسفانه رفت. فریدون ابراهیمی پیشتر از آن هم در تهران هم با حزب توده همکاری میکرد. مقاله «رهبر» یا «مردم» مینوشت و هم با روزنامه اطلاعات همکاری میکرد با عباس مسعودی که روزی من به او گفتم: «این براساس پرنسیب درست نیست که شما هم با حزب توده هم با عباس مسعودی همکاری میکنید». گفت: «در حزب توده من برای فکر، عقیده، اندیشهام کار میکنم. در اطلاعات مزدور هستم، مزد میگیرم و کار میکنم» که البته حرف موجه و پسندیدهای نبود. آدم باهوشی بود، باسوادی بود، آدم پرکاری بود، زبان میدانست، ترجمه میکرد ولی متأسفانه جاهطلب بود و مثل بسیاری از این چپگراها که در حزب توده و بقیه سازمانهای مشابهاش سرنوشتشان را دیدیم، در مسیری افتاد که نه در مصلحت خودش بود نه در مصلحت مملکت و در سمت دادستان فرقه دموکرات هم متأسفانه دست به خونریزی زد و افراد را اعدام کرد. با خود من هم با وجود تمام سوابق دوستی و همشاگردی در مدرسه و دانشگاه که داشتیم به مناسبت مخالفتهای من در تهران با فرقه دموکرات و مقالاتی که مینوشتم باطناً و غیرمستقیم درافتاده بود. اول دستور داد در تبریز برادر مرا که دواخانه داشت بازداشت کردند و میخواست اموالش را مصادره کند که من متوسل شدم به مرحوم لسانی وکیل دادگستری که با سران حزب توده در رفت و آمد بود، به وسیله او توانستم برادرم را آزاد کنم و از مصادره اموالش جلوگیری کنم. یعنی درست مثل آخوندها عمل کرده بودند. بنده مخالف فرقه دموکرات بودم اموال برادر مرا میخواستند مصادره کنند ببرند. عرض کنم سفری هم فریدون ابراهیمی آمد تهران که برود پاریس برای شرکت در یک کنفرانس، من در هتل فردوسی معروف آن زمان که بهترین هتل تهران بود، در نبش خیابان سوم اسفند،
س- بله.
ج- به دیدارش رفتم طرف صبح بود و در باغ هتل داشت صبحانه مفصلی میخورد. چهار، پنج تا از این گارسنهای هتل هم دور و بر باادب ایستاده بودند گوش به فرمان دادستان فرقه دموکرات، من وقتی نزدیک شدم با دست یک اشارهای کرد که من بنشینم بدون هیچ سلام و علیکی، تعارفی و احوالپرسی. این حالتش خیلی به من برخورد و بلند گفتم «فریدون چته؟ خیلی موضوع به تو مشتبه شده؟» مخصوصاً جلوی گارسنها خواستم تنبیهاش کرده باشم و بعد رفتم نشستم گفتم: «آقا من در تبریز به شما گفتم اشتباه میکنید، الان هم میگویم اشتباه میکنید». گفت: «نخیر اشتباه را شما میکنید. ارتش ایران پایش دیگر به آذربایجان نخواهد رسید و آذربایجان یوگسلاوی آسیا میشود و شما هم اشتباه میکنید که با ما مخالفت میکنید و اگر پای شما به تبریز برسد، فردا شما را اعدام خواهم کرد با همه سوابق دوستی و رفاقتی که داریم». و من تصور میکنم شوخی هم نمیکرد چون اینها معتقدند که روی پرنسیبهای سیاسی دیگر رفاقت سرشان نمیشود. گفتم: «هر وقت من تبریز آمدم شما مرا بگیرید و اعدام کنید. توصیه من این است که شما پاریس میروید برنگردید. اگر هم برگشتید دیگر به تبریز نروید، چون من آینده خوبی برای شما پیشبینی نمیکنم». گفت: «نخیر اشتباه میکنید». و این مذاکره گذشت و گفتم: «حالا به برادر من چه کار داشتید؟» گفت: «خوب او هم مثل شما با ما موافق نیست، تلگرافی هم مخابره کرده به تهران و توماری از امضاءکنندگان اسم او هم بود، با ما مخالفت کرده». که البته فقط همین نبود بلکه بیشتر برای ترساندن من بود در تهران کوتاه بیایم. اما بعد از وقایع آذر ۲۵ که فرقه دموکرات از هم پاشید و بیشتر عمال فرقه فرار کردند، فریدون ابراهیمی در تبریز ماند و در منزل اصغر بقال، یکی از ثروتمندان تبریز معروف به اصغر بقال، مخفی شده بود که از طرف ستاد ارتش که وارد تبریز شده بود و ریاستش هم با آقای دکتر سرلشکر احمد زنگنه بود، رفتند دستگیرش کردند، بردند در محل موقت ستاد ارتش که در شهرداری تبریز تشکیل شده بود و محاکمه شد. چندماهی طول نکشید که اعدام شد، به دار آوریختند. از تیمسار زنگنه من شنیدم چون تیمسار زنگنه از افسران خوب ارتش بود و با مرحوم مصدق هم همکاری داشت. مدتی فرماندار نظامی دوران حکومت دکتر مصدق بود. در سوم شهریور در برابر حمله روسها به سهم خودش در رضاییه مقاومت کرده بود. علیه پیشهوری هم جنگیده بود که پیشهوری هم دستور داد گرفتند محاکمهاش کردند. تقاضای اعدام برای زنگنه شد و محاکمه زنگنه در تبریز هم یک محاکمه تاریخی بود. چون مردم خیلی از او حمایت میکردند و در تالار محکمه هم که در دبیرستان فردوسی تشکیل میشد، میرفتند.
س- اسم کوچک و درجه نظامی ایشان چه بود آقا؟
ج- احمد زنگنه. سرلشکر.
س- بله.
ج- و افسر خیلی پاک و درست و خوشنامی بود و به نظرم الان هم هست. عرض کنم که زنگنه تقاضای اعدام برای او شد از طرف همین فریدون ابراهیمی که دادستان فرقه بود، اما به اعدام محکوم نکردند، به زندان محکوم کردند و به نظر من مسافرت قوامالسلطنه در مسکو هم در سرنوشت زنگنه مؤثر بود یعنی در آنجا ایشان این موضوع را گویا شنیدم مطرح کرده بود که در نتیجه، زنگنه از اعدام نجات یافت. ولی زنگنه به خود من تعریف میکرد چون بعدها آشنا شدیم با هم خیلی هم به من محبت داشت، میگفت: «در مدتی که در زندان بودم دو سه بار اتفاق افتاد که مرا آمدند بردند اعدام کنند، منتهی اعدام صوری میکردند. تمام تشریفات اعدام را انجام میدادند مرا به چوب اعدام هم میبستند و اما تیر خالی میکردند به طرف من نبود و بعد مرا برمیگرداندند زندان» از این خاطرات هم داشت یک کتابی هم در زمینه خاطرهاش نوشته که خیلی خواندنی است من تهران داشتم. در هر صورت، بعد از وقایع آذر ۲۵ تیمسار زنگنه شد رییس ستاد موقت ارتش در آذربایجان و فریدون ابراهیمی را وقتی دستگیر کردند میبرند حضور زنگنه. باز خود سرلشکر زنگنه تعریف میکرد «وقتی فریدون ابراهیمی را آوردند که بیرون مردم هم فهمیده بودند میخواستند بگیرند همانجا بکشندش، آوردند پیش من گفتم که آقای ابراهیمی شما تقاضای اعدام علیه من کرده بودید ولی من شما را هماکنون آزاد میکنم. من شخصاً هیچ گلهای شکایتی از شما ندارم. شما میتوانید بروید. دو سه بار گفتم سرش را انداخت پایین. گفتم چرا نمیروید؟ از پشت شیشه خوب، خیابان پیدا بود که هزاران نفر آنجا شعار میدادند فریاد میکشیدند، اعدام این را میخواستند، از آنجا نگاه کرد گفت: تیمسار میبینید که من نمیتوانم بروم. گفتم خوب پس شایسته بود شما چنین روزی را در نظر میگرفتید. شما علیه مردم آذربایجان بد عمل کردید، خوب نبود این کارهایتان. بههر حال، فرستادیم زندان و بعد محاکمه شد». اینطور که زنگنه تعریف میکرد، اما در اعدامش کاری کرده بودند که زیاد اخلاقاً شایسته نبود. گویا فریدون ابراهیمی در ایامی که زندان بوده و محکوم به اعدام، نامهای به شاه مینویسد و تقاضای عفو و بخشش میکند و به خاطر شاه میآورد «که من از دست خودتان مدال گرفتم شاگرد اول بودم» که البته اینجا هم ضعف نشان داده بود به اعتقاد بنده. چون آن راه را یا نباید میرفت یا رفته بود دیگر تا پای مرگ باید میرفت. شاه تصمیم میگیرد یک سفری برود تبریز که استقبال خیلی بیسابقهای هم از او شد، هم در سفر به تبریز هم در مراجعتش.
س- بله.
ج- که متأسفانه قدر این سوابق را تشخیص نداد. در زندان به فریدون ابراهیمی خبر میدهند که امروز شاه وارد تبریز میشود و میخواهد در فرودگاه شما را ببیند و عطف به تقاضایی که کردید شما را ببخشد. این خیلی خوشحال میشود و میگوید: «پس من خواهش میکنم بفرستید از خانه لباسهای رسمی مرا بیاورند» لباسهای رسمی به اصطلاح آن زمان شرفیابی و اینها.
س- بله.
ج- که کت مخصوص و شلوار راهراه مخصوص و پیراهن سفید و پاپیون. اینها را برایش میآورند و اینها را میپوشد آماده میشود که ببرند فرودگاه تبریز که همانجا شاه وارد میشد ملاقات کند. ولی مستقیم میبرند به میدان شهربانی که چوبه دار هم آماده بود و آنجا وقتی میرسد گله میکند میگوید: «چرا مرا گول زدید؟ خوب میخواستید بگویید میبریم شما را بکشیم». و من عکسی از او دیدم در تبریز که با همان لباس رسمی بالای دار بود. بله این خاطره را هم من از پیشهوری و زمان پیشهوری و فرقه دموکرات داشتم که پرسیدید جواب دادم.
س- بله. محمدرضا شاه پهلوی آقا، شما هیچوقت با ایشان ملاقاتی کردید؟ تماسی با ایشان مستقیماً داشتید؟
ج- در همان «جمعیت آذربایجان» در سال ۲۹ من به عنوان منشی جمعیت آذربایجان، شاه را در کاخ سعداباد دیدم.
س- بله.
ج- و سابقه هم این بود که شاه روزی از ساعد نخستوزیر سؤال میکند که «این جمعیت در مورد آذربایجان چه فعالیتهایی داشته؟» ساعد میگوید که: موافقت کنید منشی جمعیت بیاید توضیح بدهد». و به این مناسبت قریب چهار، پنج ماه بعد از مذاکرهای که ساعد با شاه کرده بود به من هم خبر داد که احتمالاً من به دربار دعوت خواهم شد. یک روز آقای گیتی معاون تشریفات دربار تلفن کرد که من یک روزی ساعت یازده صبح باید بروم، خرداد ماه سال ۲۹ بود، در سعدآباد رفتم و شاه مرا در محوطه جلوی کاخ نزدیک استخر پذیرفت. عدهای از وزرایش هم از جمله همین آقای دکتر امینی که در آن زمان خیال میکنم وزیر اقتصاد بود، ایشان بود و سرلشکر شفایی به نظرم.
س- بله.
ج- و هیراد و انوشیروان سپهبدی رییس تشریفات و اینها هم دورتا دور ایستاده بودند و یکی دو تا از وزرای دیگر و مذاکراتی که من با شاه داشتم همه اینها میشنیدند. از آذربایجان پرسید گفتم: «متأسفانه در آذربایجان وضع بدتر دارد میشود به سبب تعدیات ارتش و دادگاههای نظامی در مورد مردم. ناحق مردم را میگیرند، اذیت میکنند، یک مهر لاستیکی ساختند به نام طرفدار پیشهوری، طرفدار فرقه دموکرات، در حقیقت یک مهر لاستیکی به پیشانی هر کس میزنند، اذیت میکنند، ناراحت میکنند و من نگران این هستم که باز وضع بدتری پیش بیاید». و اینها را خیلی با دقت گوش میکرد. بقیه هم که دورتا دور ایستاده بودند میشنیدند. گفتم که: «به هر حال، حقایق اوضاع به اطلاع شما نمیرسد». گفت که: «چرا؟ به چه مناسبت؟» آن وقتها یادتان باشد مصطلح بود میگفتند اطرافیان نمیگذارند.
س- بله.
ج- گفتم «مثل اینکه اطرافیان نمیگذارند» این یک نگاهی به اینها کرد و تبسمی کرد، خوب، اطرافیان ایستاده بودند.
س- بله.
ج- ولی گفت: «بگویید شما» و آنها خوب، یک مقدار چندتایی مکدر شدند. بعد از کار من پرسید که «شما چه کار میکنید؟» گفتم که: «من معاون اداره مالالاجارهها» آن وقت هم رییس شعبه اول حل اختلاف بودم، هم معاون اداره بودم، معرفی کردم خود را. گفت: «این مسئله اختلاف مالک و مستأجر هم همیشه هست. ما نشنیدیم یک روزی این حل بشود یک جوری به جایی برسد». گفتم: «آخر علتش این است که مقرراتی وضع میکنند بدون اینکه از صاحبان نظر، نظرخواهی کنند. الان چند سال است من و عدهای در آنجا کار میکنیم. اخیراً دارند این قانون را اصلاح میکنند ولی همه از این قانون خبر دارند جز ما که آنجا کار میکنیم. اصلاً از ما نپرسیدند که این عیب قانون حسناش، عیبش چیست؟ این لایحهای که میخواهیم ببریم». این خیلی هم برایش مطلوب بود این طرز صحبت و اینها. گفت: «آخر چطور ممکن است که از شما نپرسند؟» گفتم: «نمیپرسند». بعد رویاش را کرد به همان آقای هیراد گفت که: «یادم بیاورید به وزیر دادگستری بگوییم که آقا این درست است این حرف. آنهایی که دستاندرکار هستند و با مشکلات مواجه هستند، بهتر میدانند که چه کار باید کرد». آن وقت هم معروف بود، البته شاه وضع بعد از ۲۸ مرداد را نداشت که هنوز بین عدهای از افراد آدمی بود دموکرات و نمیدانم اصلاحطلب، من هم خوب، همینطور آزادانه با او صحبت میکردم. دیگر خداحافظی کرد و یک اتوموبیلی آنجا در کنار استخر بود، اتومبیل روبازی بود سوار شد که برود و موقع رفتن باز یک دستی تکان داد و خداحافظی کرد. اما من بهطور محسوس دیدم که این اطرافیان ناراحت شدند چون بدون خداحافظی اینها جدا شدند فقط هیراد تعارف کرد که «برویم بالا یک چیزی شما نوشیدنی بخورید و بعد بروید» که رفتیم نشستیم. سه روز بعدش حکیمالملک آن وقت وزیر دربار بود که از «جمعیت آذربایجان» هم مرا میشناخت.
س- بله.
ج- او تلفن کرد که شما یک سری باز اینجا بیایید در کاخ سعدآباد صحبت کنیم. رفتم و گفت: «به قدری اعلیحضرت خرسند بود از اظهارات شما بیانات شما، که میگفت کاش همه اینطور باشند. شما روی ما را هم به عنوان آذربایجانی سفید کردید. ولی شاه از من پرسیده که از شما سؤال کنم که چه درخواستی، تقاضایی؟» گفتم: «آقای حکیمی شما که مرا میشناسید که من تقاضایی ندارم. ما آمده بودیم یک خرده راجع به آذربایجان به قول آقای ساعد، با ایشان صحبت کنی. صحبتهایمان را کردیم. من هیچ توقعی از ایشان ندارم».
س- دکتر محمد مصدق. میدانم که شما از ایشان خاطره زیاد دارید. ولی یک یا دو خاطرهای که فکر میکنید جالب باشد برای ضبط در تاریخ، آنها را برای ما توضیح بفرمایید. یک یا دو تا.
ج- بله. همانطور که اشاره فرمودید من دکتر مصدق را از سال ۲۳ میشناختم.
س- بله.
ج- و مستقیم و غیرمستقیم همیشه با ایشان در ارتباط بودم و شاید در مصاحبه اولی هم که با شما داشتیم سال پیش،
س- بله، بله.
ج- من راجع به این سؤال.
س- که صحبت کردید راجع به سوابقتان با دکتر مصدق.
ج- بنابراین تکرار آنها را نمیکنیم.
س- بله.
ج- آنچه که من میتوانم به عنوان خاطره خوب خدمتتان عرض کنم در این مورد، خاطره برای ضبط در تاریخ یکی همان جریان تشکیل جبهه ملی بود که میدانم آن بار تعریف کردم، برای شما یا نه؟ که دکتر مصدق در جلوی کاخ مرمر حاضر باشد با هژیر مواجه شد.
س- بله آنها را برای ما تعریف کردید.
ج- گفتم. عرض کنم که خاطره دیگر از دکتر مصدق در ارتباط با خودم.
س- بله، بله.
ج- تهیه لوایح دفاعی بود از ایشان، نمیدانم گفتم یا نگفتم، در دادگاه نظامی.
س- نخیر این را نگفتید.
ج- بنده خودم ابتکاراً بعد از ۲۸ مرداد من عضو نهضت مقاومت ملی شدم.
س- بله.
ج- و با مرحوم زنجانی، مرحوم دکتر معظمی همین آقای بازرگان؟
س- آقای طالقانی؟
ج- طالقانی در نهضت مقاومت نبود بعد آمد در نهضت آزادی بعد.
س- بله.
ج- با همه اینهایی که در نهضت مقاومت بودند بعضیها را ما میشناختیم. بعضیها را نمیشناختیم به سبب مخفیکاری سازمان. من خودم ابتکاراً تصمیم گرفتم که لایحه دفاعیهای برای دکتر مصدق تهیه کنم و بفرستم در زندان به او برسد. یک متنی ماشین شده در ده پانزده صفحه تهیه کردم مخصوصاً در بررسی قانون اساسی راجع به اختیارات پادشاه در ارتباط با دولت، مجلس مقننه و اینکه شاه حق عزل و نصب وزراء را داشت یا نداشت؟ یک چیز مفصلی تهیه کردم دادم. یک نسخه به مرحوم دکتر معظمی یکی را هم به مرحوم آقا شیخ رضا زنجانی و یک روز در منزل دکتر معظمی آقای بزرگمهر وکیل دکتر مصدق را دیدم که همانجا هم برای اولین بار آشنا شدیم. دکتر معظمی این لایحه را داد و گفت که: «شما این را در زندان بدهید به آقای دکتر مصدق». آن هم خیلی تشکر کرد و برد. مدافعات دکتر مصدق، شاید خاطرتان هست که چاپ میشد در روزنامههای اطلاعات و کیهان.
س- بله.
ج- بنده در روزنامه خواندم که استفاده کرده از قسمت عمده لایحهای که فرستاده بودم، استفاده کرده و خیلی خوشحال شدم و شنیدم چند روز قبل یکی از دوستان گفت که بزرگمهر کتابی نوشته است.
س- بله. بله.
ج- نمیدانم شما دیدید یا نه؟
س- در دو جلد. من کتاب را دیدم بله در ایران منتشر شده.
ج- به من گفتند آنجا به این سابقه اشاره کرده. گفته: «افرادی مطالبی برای دکتر مصدق فرستادند». با تردید آن یکی دوست میگفت که مثل اینکه از من یاد کرده به این مناسبت. وی دکتر یزدی هم در کتابش نوشته که من قسمتی از مدافعات دکتر مصدق را من تهیه کردم. این هم در کتابش اشاره کرده بود.
س- بله.
ج- به هرحال، این یکی از افتخارات زندگی من است که یاد کردم چون بخشی از مدافعات دکتر مصدق بود که من علاقهمند بودم گفته بشود و دکتر مصدق هم یادش نرفته بود. به این مناسبت در سال ۴۴ عکسی برای من فرستاد که زیرش نوشته بود «به پاس دفاع از من». به یادگار فرستاده بود. البته این دفاع دو سابقه داشت یکی همان لایحه بود یکی هم نامه سرگشادهای بود که من در سال ۴۰ نوشتم و نهضت آزادی چاپ کرد. خطاب به شاه، نامه سرگشادهای بود که به صورت کتابچهای دو بار هم چاپ شد، سه بار. دو بار در ایران، یک بار هم در اروپا چاپ شد. این خیلی صدا کرد. خطاب به شاه من آنجا از تز مصدق، راه و روش مصدق در دوره حکومتش شدیداً دفاع کرده بودم و شاه را هم انتقاد کرده بودم مستند به حرفها و نوشتههای خودش. به این مناسبت دکتر مصدق برای قدردانی آن عکس را برای من فرستاد. آنوقت خاطرات دیگری که میتوانم برایتان بگویم خاطره حضور در شب هفت خود دکتر مصدق بود. نمیدانم این را برایتان تعریف کردم یا نه آن بار. هفتم فوت مصدق در احمدآباد برگزار شد.
س- بله.
ج- به تفصیل و آنجا خاطره مهم میتواند این باشد که مرحوم تختی وقتی حاضر شد در آنجا فوقالعاده نحوه حضورش و عملش تجلی کرد. مرحوم تختی سی چهل نفر از ورزشکاران معروف را به اتفاق خودش به همراه خودش آورده بود در احمدآباد. در حالی که تمام مسیر به احمدآباد از جاده قزوین پر نظامی بود و تحت مراقبت شدید و داخل خود احمدآباد هم مقر مسکونی دکتر مصدق مأمورین ساواک توی اتوبوسها، اتومبیلها نشسته بودند و مراقبت میکردند و در آن ورودی احمدآباد هم بالایش یک جایی بود دیدهبانی در حقیقت، مأمورین ساواک از آنجا گویا عکس اشخاص را هم مرتباً میگرفتند. مرحوم تختی با این سی چهل نفر ورزشکار به خط به صف رسانده بودند، البته آنجا از ماشینها که پیاده شدند، یک صفی بستند و یک دسته گل بسیار بزرگی که دو نفر از ورزشکارها جلو گرفته بودند و تختی هم پیشاپیش قدم برمیداشت و آمد که این را ببرد بگذارد در روی مقبره دکتر مصدق و من خیال میکنم اصلاً از آن تاریخ تختی حسابش را با رژیم شاه به کلی دیگر علنی جدا کرد و اینکه میگوید شاید هم کشتندش، که من تردید میکنم، هنوز این روشن نشده. اگر راست باشد که کشتندش من تصور میکنم یکی از دلائلش همین ژست بسیار عالی و زیبا بود که تختی در شب هفت دکتر مصدق از خودش نشان داد.
و خاطره دیگری که میتوانم عرض کنم این است که دکتر مصدق چون آشناییمان با ایشان بر سر لایحه اصلاح قانون انتخابات بود در سال ۲۳ که آن دفعه به تفصیل من گفتم.
س- بله.
ج- وقتی نخستوزیر بود من اروپا بودم، در ژنو بودم. مکاتبه با هم داشتیم وقتی در اواخر سال ۳۱ به ایران برگشتم و رفتم دیدنش گفت که: «خوب به موقع آمدید چون باز راجع به انتخابات داریم لایحهای تهیه میکنیم و من از شما میخواهم که در این زمینه همکاری کنید». قبول کردم. بنده را گفت بروم پیش دکتر شایگان، گفت: «پرونده اصلاح قانون انتخابات پیش شایگان است بروم از ایشان سوابق را بگیرم و مطالعه کنم نظر بدهم». من به دکتر شایگان مراجعه کردم گفتم. ولی به هر علت این پرونده را من ندیدم، یا دکتر شایگان فراموش کرد به من بدهد. هیچوقت در این زمینه من توفیقی پیدا نکردم و افرادی هم به دکتر مصدق پیشنهاد کرده بودند که به من یک مقاماتی محول بشود از جمله یا بنده بشوم معاون وزارت کشور، معاون وزارت خارجه، یا شهردار تهران. کسانی هم که پیشنهاد کرده بودند یکی مرحوم خلعتبری بود ارسلان، و یکی هم وکلای تبریز. وکلای تبریز علاقه داشتند بنده بشوم معاون وزارت کشور. شاید بعضیها هم فکر انتخابات آینده را میکردند، حالا نمیدانم این ظن من تا چه حد درست باشد، چون آنها را من آدمهای بری از مداخلات مستقیم در انتخابات و اعمال نفوذ میدانستم. درهر حال، اما دکتر مصدق گفته بود که «تمایل خودش را باید فهمید چیست؟ من خیلی میل دارم که سمتی به او محول بشود». ولی من هرگز با اینکه دو سه بار هم به دیدارش رفتم در این زمینه اصلاً نخواستم. یکی دو بار هم پرسید گفتم: «آقا من داوطلب خدمتی نیستم مگر خودتان تصمیم بگیرید و هیچوقت من واقعاً مشتاق این نبودم که حتماً پستی مقامی به من محول بشود».
س- آقای خلیل ملکی.
ج- آقای خلیل ملکی را من دو بار بیشتر ندیدم در همان منزلش در خیابان رامسر در
س- بله.
ج- شاهرضا. ایشان خیلی به من محبت کرد در این دو جلسه مقالات. من خلیل ملکی را مرد وطنپرستی میشناختم و میشناسم منتها همانطوری که در کتاب خودش نوشته.
س- بله.
ج- در تشخیص افرادی که در حزب توده با آنها همکاری خواسته بکند یا بعد در سازمانهای دیگر سیاسی یک مقدار اشتباه میکرده. یک مقدار هم تند بود در قضاوت و اینها و یا فوقالعاده حساس که در کتابش نوشته «دو بار تصمیم به انتحار گرفتم» و من تعجب میکردم که یک مرد قوی و فعال و مبارز سیاسی اصلاً به فکر انتحار هیچوقت نباید بیفتد. در مجموع، شاید به این دلائل نتوانسته بود آنطور که باید و شاید، به قول معروف گل بکند یا پیروز بشود. البته اطرافیان متناسبی هم نداشت. اینطور که شایع بود امثال خنجی و دکتر حجازی و اینها که
س- بله، بله.
ج- ناراحتش کرده بودند و اگر اشتباه نکنم در کتابش هم اشاراتی دارد. به هرحال، یادش بخیر مرد …
س- شما آن دوباری که رفتید آنجا به چه مناسبت رفته بودید پیش ایشان؟
ج- کجا؟
س- منزل آقای ملکی.
ج- همینطور رفتیم برای مذاکره.
س- دوستانه؟
ج- بله دوستانه. من همکاری سیاسی با ایشان نداشتم و خیلی هم نمیشناختم ایشان را.
س- بله. آقای مهندس مهدی بازرگان.
ج- مهندس بازرگان را من از همان بعد از ۲۸ مرداد از «نهضت مقاومت ملی» شناختم در سال ۱۳۴۰ هم خود بنده پیشنهاد تأسیس «نهضت آزادی» را کردم که آن به تفصیل با هم صحبت کردیم. مهندس بازرگان را من بعد از انقلاب به چهرهای نیافتم که قبل از انقلاب از او توقع داشتم.
س- بله.
ج- قبل از انقلاب مهندس بازرگان مردی بود مبارز با پرنسیب، قوی در مبارزه، مقاوم. مدافعاتش در دادگاه نظامی خیلی چشمگیر بود. متأسفانه در جریان انقلاب و تحول و بعد از انقلاب به نظر من برخلاف انتظار و توقع کسانی مثل من عمل کرد. حالا به عنوان باز خاطرهای میگویم، ایشان وقتی آمدند نوفللوشاتو و خمینی را دید که قبل از آمدن و ملاقات من بود، برگشت تهران از مهندس بازرگان در حضور اعضای شورای نهضت آزادی که گاهی جمع میشدیم در منزل بعضی از دوستان، پرسیدم: «شما آقای خمینی را چگونه آدمی یافتید؟» گفت: «خمینی در حقیقت شاهنشاه آریامهر است در لباس روحانیت. آدمی است خودخواه، مستبد، فقط آنچه فکر میکند باید به آن اطاعت کرد و عمل کرد و خاطره خوبی در این دیدار من از او پیدا نکردم». چون مهندس بازرگان پیشتر خمینی را نمیشناخت از نزدیک و یا اعتبار زیادی برایش قائل نبود. از نظر شرعی هم مقلد شریعتمداری بود اینطور که شنیدم. بنده گفتم: «پس آقای مهندس بازرگان، مبادا ما فقط لباس عوض کنیم. ما میخواهیم از استبداد رها بشویم. اگر بنا بشود که به اصطلاح، چکمه برود نعلین بیاید یا لباس عوض بشود ما پس کار بیودهای میکنیم» گفت: «نه، گفته که من بیایم میروم مسجد و مدرسه و کاری به کار حکومت ندارم». ساعتی بعد صورتی از جیب خودش درآورد شامل اسامی افرادی مانند بهشتی، رفسنجانی، مطهری و عده دیگری که «خمینی گفته اینها بروند در شورای انقلاب». گفتم: «شما قبول کردید؟» گفت که: «خوب، بله مثل اینکه عیبی هم ندارند اینها». گفتم: «آخر آقای بازرگان شما یک ساعت پیش گفتید که این آدم شاهنشاه آریامهر است در لباس روحانیت، حالا شما میگویید که ایشان گفتند اینها بروند شورای انقلاب. شما هم پذیرفتید و این صورت را هم برای ما برداشتید آوردید. این صحیح نیست. اگر شورای انقلابی باید تشکیل بشود باید شامل افرادی باشد که از ۲۸ مرداد در مبارزه مستمر با شاه بودند، شناخته شدند و نباید هم فقط از جانب روحانیت باشد». گفتم: «من داوطلب نیستم بروم شورای انقلاب، ولی در شورای انقلاب باید مثلاً باشد آقای طالقانی، آقای سیدرضا زنجانی، آقای مهندس بازرگان، آقای دکتر سحابی، آقای حاج سیدجوادی، اینها بله. اینها خوب، مستمراً طول این مدت این سنوات مبارزه کردند. اینها باید بروند در شورای انقلاب. انقلاب از ۲۸ مرداد شروع شده، انقلاب، انقلاب اسلامی نیست». آقای مهندس بازرگان با کمال تأسف گفت: «نه این دیگر ما باید در این مورد رعایت خمینی را بکنیم که به هر حال رهبری این انقلاب را بر عهده گرفته است». من یکی آنجا واقعاً دیدم که نه بازرگانی که ما توقع داریم نیست. یکی هم وقتی نخستوزیری را قبول کرد من باز تعجب کردم، به این مناسبت که حدود شاید ده سال جلوتر از انقلاب که گهگاه همدیگر را میدیدیم من گفتم: «آقا بیاییم لااقل در مسائل مختلف مملکت مطالعه کنیم، برنامهریزی کنیم مثلاً من راجع به مسائل قضایی مملکت، شما فرض کنید راجع به آب، معدن، نمیدانم هر چه، در مکانیک تخصصتان هست، یکی دیگر فرض کنید آقای دکتر عابدی مثلاً در زمینه تخصص خودش، که اگر هر آیینه روزی روزگاری یک حکمت ملی باز روی کار آمد ما برنامههایش را داشته باشیم آدمهایش را داشته باشیم». آقای مهندس بازرگان برگشت گفت که: «خدا نیاورد آن روز را. برای اینکه من یکی دنبال حکومت نیست. من اصلاً قادر به حکومت نیستم. آدم باید خودش ظرفیت و صلاحیت خودش را منصفانه بسنجد» و به خاطر دارم گفت: «من اگر هر آیینه دری به تخته خورد و اتفاقی و نوبت ملیون شد، یک کار من فقط میپذیرم و انجام میدهم ولاغیر و آن یک کار هم دادن طرح مناسبی برای اصلاح ترافیک تهران خواهد بود. ولی هیچ کار دیگر من نمیپذیرم برای اینکه برای اصلاح ترافیک تهران طرحی دارم که آرزو میکنم یک روز آن را به منصه عمل برسانم». این چیزی بود که حضور بنده با این (؟) شاید آقای مهندس مقدم مراغهای هم بود. شاید، البته دکتر عابدی بود، آقای احمد صدر حاج سیدجوادی، اینها هستند الان و من گفتم: «آقای مهندس بازرگان، این درست نیست. من نه اینکه بگویم خودتان بیایید و حاکم مملکت بشوید و نخستوزیر بشوید. بنده هم داوطلب هیچ پست و مقامی نیستم، اما» گفتم: «خاطره من بدی دارم از جبهه ملی سال ۴۰-۳۹ برای اینکه در آن تاریخ هم ما با سر و صدا آمدیم توی میدان و یک میتینگ صدهزارنفری هم در جلالیه راه انداختیم و در آستانه حکومت قرار گرفتیم، یعنی جبهه ملی قرار گرفت، اما به قول نویسندهای در روزنامه Christain Science Mointor نه برنامه داشتیم، نه آدمهایش را داشتیم، نه رهبرش را داشتیم. خوب، آقا این فرصت باز ممکن است پیش بیاید». بعد یادم میآید در آن تاریخ هم من با اللهیار صالح یک روز دو به دو نشسته بودیم صحبت میکردیم. گفتم: «آقای صالح آیا شما برای آیندهای که در انتظارمان هست انتظار ملیون جبهه ملی برنامه کار را داری؟» گفت: «نه». «آدمهایش را دارید؟» گفت: «نه». گفتم: «آخر پس آقا این که نمیشود». گفتم: «من خیلی جوانتر از این هستم که به شما بگویم که بیایید از حالا فکر برنامه و آدمهایش باشید. ولی باید این کار را کرد». که خیلی خوشش آمد و گفت: «واقعاً یادآوری بجایی بود». حالا عمل کرد و نکرد کاری نداریم، اما علت اینکه کنگره جبهه ملی شاید شما به خاطر دارید در سال ۴۰ تشکیل شد، موفق نشد، همین بود.
س- بله.
ج- و آقای مهندس بازرگان هم همینطور. آقای مهندس بازرگان میبایستی فکر این نباشد که من نمیتوانم نخستوزیر بشوم یا حکومت بکنم. باید فکر این میبود که باید به نخستوزیری بیاید و درخور کمک باشد ما از حالا فکر برنامه کارش باشیم. حالا نه فقط به مناسبت این سابقه، وقتی تکلیف نخستوزیری شد به نظرم من نبایستی قبول میکرد. اگر هم قبول کرد، لااقل بایستی فکر میکرد که در مقام نخستوزیری باید با عدهای مشورت بکند. یعنی عدهای را در هر زمینه که متخصص تشخیص میداد، دعوت میکرد با آنها مشورت میکرد که این کار هم نکرد و علت شکستش هم همین بود و یکی هم موارد زیادی پیش آمد که حقاً میتوانست تاریخ عکسی در تاریخ معاصر ما باشد یعنی آخوندها را به احتمال زیاد به خانه و مسجد و مدارسشان بفرستد که نکرد و مایه تأسف است. یعنی همان روز که آمد در تلویزیون در ایران، خاطرتان باشد، گفت نه «آقا قربونش بروم نمیگذارد ما کارمان را بکنیم و از بالای سر ما دستور میدهد». همان روزی بود که خمینی گفته بود که «مستضعف نباید پول آب و برق بدهد. به عنوان گله آمد در تلویزیون گفت. همان وقت بایستی استعفا میکرد به اعتقاد بنده. باید میگفت «آقا یا شما یا من». و تکلیف را یکسره میکرد و نکرد. عرض کنم که موارد دیگری هر دفعه آمد نطق کرد، گله بود از خمینی و آخوندها و اما دنبالش را نمیگرفت. یادتان باشد در دانشگاه سخنرانی کرد گفت که: «من معتقدم جمهوری ما باشد جمهوری دموکراتیک اسلامی». فردا خمینی نطق کرد گفت: «آنهایی که میگویند جمهوری دموکراتیک، اینها دشمن اسلام هستند و خدا و فلان». آقای بازرگان این را نشنیده گرفت. به نظر من همان روز باید میرفت استعفا میکرد که «آقا یعنی چه؟ من بیست و پنج سال مبارزه کردم، آزاد حرف بزنم. حالا اگر میگویم جمهوری دموکراتیک اسلامی من دشمن اسلام و خدا هم شدم؟» اینها را همینطور از کنارش آرام رد شد متأسفانه. فرصتها را از دست داد. در حالی که به اعتقاد من بنده مواردی پیش آمد که خمینی فکر میکرد اگر بازرگان کنار بکشد آسمان به زمین میآید. و ایشان باید با این موضع و فرصتهایی که داشت، استفاده میکرد کار خودش را با خمینی یکسره میکرد و احتمال قریب به یقین این بود که خمینی را میتوانست از حکومت بگذارد کنار و نکرد. از این قبیل فراوان است که یکی هم همان مورد انحلال خبرگان بود که باید استعفا میکرد نکرد. یکی در مورد عزل خود بنده بود که میگفت تعریف میکرد «در صف نماز جمعه روز جمعه آمدند توی گوش من گفتند، نزیه باید برود آقا گفتند» میگوید: «من آنقدر ناراحت شدم نمازم را قطع کردم و گفتم: این چه طرز ابلاغ دستور است. پس منم هم میروم». این را خودش تلفنی برای من تعریف کرد به خانمم گفته بود. میگویم خوب، آقا تو وقتی گفتی من هم میروم نه برای خاطر من، برای اصول برای خاطر مملکت باید میرفتی. آخر تو که رفتی گفتی هیچ گناهی متوجه این آدم نیست و من شهادت شرعی و قلبی میدهم که هیچ اتهامی این آدم مرتکب نشده و نمیتواند اتهامی دربارهاش ثابت بشود، چرا نایستادی؟ اگر ایستاده بودی اتفاقات دیگری رخ نمیداد». یعنی از آنجا اصلاً شروع شد کوبیدن افراد ملی و به قول آخوندها لیبرالها و ایشان سکوت کرد و تماشا کرد و نشست و یکی هم در مورد گروگانگیری،
س- بله.
ج- در مورد گروگانگیری هم ضعف نشان داد. ایشان میتوانست به اعتقاد بنده بهطور قاطع عمل بکند. یعنی نیروهایی از ارتش و نیروهای انتظامی را میفرستاد آنجا به هر قیمتی میشد از سفارت خلع ید میکرد از این افرادی که آنجا بودند و این امکانپذیر بود. تهدید هم میکردند که گروگانها را میکشیم، ولی جرأت نمیکردند و نمیکشتند. آنجا هم ضعف نشان داد که نتیجهاش شد عزل قطعی خودش. برای اینکه هر قدمی که آنها جلوتر میرفتند بازرگان در حقیقت پنجاه قدم صد قدم طبعاً عقب مینشست. وقتتان را در این زمینه زیاد نمیگیرم ولی …
س- آیتالله محمود طالقانی.
ج- طالقانی را باز بنده ایشان را از «نهضت آزادی» شناختم.
س- بله.
ج- در سال ۴۰ که تصمیم به تأسیس نهضت آزادی گرفته شد، من شناختم. مردی بود معتدل، روشنفکر بالنسبه به سایر آخوندها و تعصب مذهبی و اسلامی به آن معنی نداشت که دیگران داشتند. قائل به حد و مرزی در صلاحیتها بود و تخصصها و آدمی بود طرفدار دکتر مصدق. برخلاف بسیاری از آخوندها که در مقابل دکتر مصدق جبهه بسته بودند و در محاورات خصوصی که با ایشان داشتم و غالباً من مردی میدیدم که خیلی زود تسلیم مطالبی میشد که بایستی قبول کرد. باز هم عرض میکنم آن تعصب و پافشاری شدید آخوندهای دیگر را در اعمال نظریات خودش نداشت. متأسفانه در مقابل خمینی ضعف نشان داد. من از خودش شنیدم که یک ماه قبل از فوتش، گفت: «خمینی به من پیغام داده است که تو میخواهی قطب بشوی و من این اجازه را به تو نخواهم داد». و خیلی از این پیغام رنج میبرد و میگفت: «میخواهند مرا ترور کنند» و احتمال زیاد هم میرفت که بکشندش. به این مناسب با وانتبار رفت و آمد میکرد، جای بار مینشست، با آمبولانس میرفت و میآمد. هر شب خانه را عوض میکرد و من هر بار که میخواستم ببینم باید در یک خانه جدیدی ایشان را میدیدم. شبی هم در باغی در شمیران جمع شدیم در آستانه انتخابات مجلس خبرگان، پنجاه شصت نفر از مصدقیها در باغ آقای تقی انوری که سعی کنیم موضوع انتخابات مجلس خبرگان را خنثی کنیم. آنجا مرحوم طالقانی اتفاقاً آن روز من دیدم با آمبولانس آمد. من پشت سر آمبولانس داشتم میرفتم وقتی جلوی باغ آمبولانس ایستاد خیلی نگران شدم. گفتم: «شاید هجوم آوردند باز از این انجمن اسلامی حزبالهی و اینها فوراً آمدم پایین ببینم چه شده، دیدم نخیر خبری توی باغ نیست ولی شوفر آمبولانس رفت در عقب را باز کرد و آقای طالقانی پیاده شد و گفت: «گفتم که من باید این جور بیایم و بروم». آن شب خیلی هم آنجا صحبت شده. ده، دوازده نفر انتخاب شدند که نامهای به خمینی بنویسند که مجلس خبرگان صحیح نیست. البته فکر اول از خود طالقانی بود اینطور که شنیدم. گفته بود که: «آقا نه مجلس مؤسسان، نه مجلس دیگری و نه هیچ چیز. بین این دو فکر یک مجلسی از متخصصین بنشینند قانون اساسی را بنویسند، بعد این را بگذاریم به آراء عمومی». البته مراد طالقانی از متخصصین در حقیقت این بوده که تمام متخصصین به معنی صحیح کلمه مثلاً حقوقدانها اینها بنشینند یک قانون اساسی بنویسند. این نبوده که خالص یک مجلسی از آخوندها تشکیل بشود. اما این فکر را خمینی قاپیده بود فکر کرده بود که بهتر از مجلس مؤسسان است و با انتخابات یک افرادی از نظر خودشان غیرمحرم بروند آنجا.
س- بله.
ج- اما اینجا قافیه را طالقانی بیچاره باخت و به این مناسبت به فکر افتاد که این را منتفی کند که دیگر موفق نشد. آن شب آنجا که تعیین شدند عدهای این لایحه را بنویسند ولی گفتیم که آقا شرطش این است که خود آقای طالقانی حامل این لایحه برای خمینی باشد که متأسفانه عمل نشد.
س- یعنی او نپذیرفت.
ج- نه آن را، این دقیقاً یادم نیست چه شد ولی عملاً به آن مرحله اصلاً نرسید و بنده تردیدم این است که اصلاً مرحوم طالقانی ضعف و نگرانیش اجازه نداد که قاطعاً در این مورد قدم بردارد چون همانطور که عرض کردم فکر میکرد که جانش هم در معرض خطر است و نمیخواست که قدم جدیتری بردارد و خاطره دیگری که از مرحوم طالقانی میتوانم عرض کنم و باز یک مقدار ارتباط به خودم پیدا میکند و البته به این مناسبت این خاطره را میگویم که نشاندهندهی طرز فکر او بود. بعد از کنگره وکلا که بهشتی نطق کرد و گفت من باید محاکمه بشوم و همان تاریخ میخواستند مرا بردارند محاکمه کنند شاید بلایی سرم بیاورند که به دو سه علت نتوانستند. علت اول این بود که کارگران نفت اعلام کردند اگر مزاحم من بشوند، اعتصاب خواهند کرد و شیر نفت را به پالایشگاهها میبندند که این خیلی اثر گذاشت و بهشتی اینها جا زدند. دوم به سبب حمایت بسیار وسیع افکار عمومی از نطقی که من کرده بودم در مطبوعات و محافل و هزاران تلگرافی که به خودم میرسید و رونوشت هم به وزارت اطلاعات خمینی میرفت. سوم به سبب مقاومت طالقانی، حالا اینکه میگویم گفتنی است به مناسبت طالقانی اینکه طالقانی در کسوت آخوندی تصدیق میکرد که من حرف نادرستی نزدم و در شورای انقلاب در مقابل بهشتی سخت ایستاده بود در باب پیشنهاد محاکمه بنده و آن روز، روزی هم که قرار بوده بریزند خانه مرا آتش بزنند به عنوان یک کافر اینها، که بنده، عرض کنم، که رفتم به طالقانی گفتم، او گفت که: «من میآیم خانه شما میمانم ببینم کی جرأت دارد آنجا نزدیک بشود. یا شما بیایید خانه من». این خاطره را بیشتر تکرار میکنم به مناسبت دید وسیعش نسبت به انقلاب به اصطلاح اسلامی. که او میگفت: «آقا اصلاً ما هدفمان این نبود» صریحاً میگفت: «ما اصلاً اهل حکومت نیستیم» و به من هم حق میداد در آنچه که گفتم.
س- آقای دکتر جمشید آموزگار.
ج- دکتر جمشید آموزگار را بنده یک روز خودش به خاطرم آورد، یادتان باشد مجلهای منتشر میشد در ایران به نام مجله «آینده»،
س- بله.
ج- به مدیریت مرحوم دکتر محمود افشار. بنده گاهی در این مجله چیزهایی مینوشتم سال ۲۳. یکبار در سال ۲۳ تجدید چاپ شد یا شروع شد به چاپ. نمیدانم پیش از شهریور ۲۰ هم مثل اینکه درمیآمده و بار دوم در سال ۳۶. من هم سال ۲۳ هم در سال ۳۶ با مجله «آینده» همکاری داشتم. جلساتی تشکیل میشد در منزل دکتر محمود افشار در باغ فردوس شمیران که حبیبالله آموزگار هم میآمد برای کار مجله او هم چیزهایی مینوشت. بنده یکبار جمشید آموزگار را آنجا دیدم که خودش بعدها به یاد من آورد که آنجا آشنا شدیم. یکی هم وقتی که آمد وزیر کار شد. وزیر کار که شد من آن موقع رییس اداره حقوقی بیمههای اجتماعی بودم، ضمن اینکه وکیل آن سازمان بودم رییس اداره حقوقی هم بودم.
س- بله.
ج- دکتر آموزگار آمده بود در سازمان روز اول با یک، چون سرپرستی سازمان بیمههای اجتماعی هم با وزیر کار بود معمولاً، با آنکه دستگاه مستقلی از دولت بود از نظر مالی و اداری، اما نظارت و سرپرستی آن با وزیر کار بود. آنجا برای اینکه به قول معروف چشم زهری بگیرد با مدیران سازمان، که من حضور نداشتم، خیلی با خشونت رفتار کرده بود. بیلان سازمان را پاره کرده بود، زده بود توی صورت مدیرمالی. خبرش را که به اتاق من آوردند گفتم: «آقا این آدم را باید از اینجا تنبیهاش کرد» گفتند: «چه کار کنیم؟» گفتم: «اعتصاب کنید. دلیل ندارد بیاید توهین کند آخر. دیروز امده وزیر شده امروز بیاید اینجا آن بیلان رانخوانده جر بدهد، پاره کند، فلان». قبول کردند و یک اعتصابی شروع شد در سطح سازمان بیمههای اجتماعی که آقای آموزگار نگران شد. پیغام داد و به خودم تلفن کرد. تلفن کرد که: «آقا دیداری با هم داشته باشیم». بنده رفتم وزارت کار. گفت: «آقا، من از شما توقع نداشتم». همانجا یاد من آورد که در باغ دکتر محمود افشار مرا دیده و میشناسد و گفت: «من میدانم شما با پدرم همکاری مطبوعاتی دارید. من به شما علاقه دارم شما چرا دعوت به اعتصاب کردید این». گفتم: «آقای آموزگار، شما آخر این برخورد بسیار نامطلوبتان در روز دوم وزارتتان صحیح نبوده. من کاری به خود بیلان، نمیدانم، درست بود نبود ندارم، ولی این نحوه رفتار در جایی که باید بتوانند با شما کار کنند، صحیح نبود». تصدیق کرد قبول کرد و بعد هم آمد به یک روز آمده بود آنجا به دلجویی از مدیران و اینها. و باز هم یکی از نمونههایی است که عرض میکنم، اما در سطح کوچکشها.
س- خواهش میکنم.
ج- در سطح خیلی کوچکش که اگر در مقابل هرگونه زورگویی در هر مرحلهای هر مقامی از هر شخصی یک عده مقاومت کند و مقاومت میکردند نتیجه میگرفتند. در زمانی هم که نخستوزیر بود، بنده در هیئت مدیره کانون وکلا بودم. باز هم در سازمان بیمههای اجتماعی شیخالاسلامزاده وزیر بهداری با بنده سر لایحه قانون بیمههای اجتماعی درافتاد. من انتقادهایی از قانون کردم که شیخالاسلامزاده دستور داد مرا به کلی معاف کنند از خدمت در زمانهای بیمههای اجتماعی و محروم حتی از حق قانونی بازنشستگی. که آموزگار در غیاب من شنیدم که در هیئت دولت از کار شیخالاسلامزاده شدیداً انتقاد کرده بود. من این خاطرات را از نظر شخصی با آموزگار دارم. ولی او را هم مانند تمام نخستوزیران و رجال و وزرای زمان شاه مسئول پیدایش خمینی در صحنه سیاسی ایران میدانم. یعنی اگر این قبیل افراد درست عمل کرده بودند، شاید خمینی پیدا نمیشد علیالخصوص که شما شاید میدانید، مستمری آخوندها را آموزگار قطع کرد
س- بله، شنیدم این را.
ج- بله، درحدود گویا چهارمیلیون تومان یا چهل میلیون تومان، این رقمش حالا درست یادم نیست که بودجه مستمری از آخوندهایی را که الان هم سر کار هستند و یک مرتبه آموزگار دستور داد اینها قطع بشود. بنده نه اینکه بگویم که این پول را میبایست میدادند، ولی از نظر سیاسی کار درستی نکرده بود. اینها را بیشتر تحریک کرد.
س- بله.
ج- بیشتر به هیجان آورد.
س- آقای دکتر کریم سنجابی.
ج- آقای دکتر سنجابی استاد بنده بود در دانشگاه حقوق و من با ایشان از همان زمان دوستی و آشنایی دارم و همیشه هم به من محبت داشتند. در سفر اخیر آمریکا هم یک روزی رفتم دیدارشان. صحبتهایی هم داشتیم راجع به اینکه چه باید کرد در وضع فعلی ایران. دکتر سنجابی را هم بنده از نظر سیاسی یک مقدار در کنار اللهیار صالح و بازرگان قرار میدهم به این معنی که ایشان هم مثل اغلب رجال ملی ما به فکر روز مبادا و تدبیر و برنامه و شخصیتهایی که بایستی دست در دست هم بگذارند کار کنند نیافتم. قصوری که همه رجال، بیشتر رجال ملی، مرتکب شدند ایشان هم مرتکب شدند و به این مناسبت در مقابل سازمان متشکل آخوندها ملیون چیزی نداشتند و این مسئولیت برمیگردد به همه و بیشتر اعضاء جبهه ملی از جمله دکتر سنجابی. در کنگره جبهه ملی در سال ۴۰ هم بنده باید عرض کنم خاطره خوبی پیدا نکردم به همین مناسبت که راجع به دکتر سنجابی عرض کردم.
س- بله.
ج- آنجا آن تشتت و اختلافات شدیدی که در کنگره من دیدم بین اعضای جبهه ملی و شورای جبهه ملی بود مأیوسکننده بود. من همیشه آرزو میکردم که آن حالت از بین برود برای روز مبادایی که متأسفانه پیش آمد که از بین نرفت. یکی هم اگر بخواهم درست درباره اشخاص قضاوت کنیم من خیال میکنم کاری که دکتر سنجابی در پاریس با خمینی راجع به همان قرار سه مادهای یا توافق سه مادهای کرد، البته ایشان شاید در آن موقع آن را مقرون به مصلحت مردم و مملکت میدانسته، ولی من آرزو میکنم که این ناشی از جاهطلبی و اینکه در مسابقه نیل به مقام نخستوزیری ایشان این کار را نکرده باشد. چون آنوقت شایع بود که یا بازرگان یا سنجابی یکیشان نخستوزیر میشوند و خدا کند که آقای دکتر سنجابی به این نیت آن طرح را به خمینی ارائه نداده باشد.
س- بله. آقای شاپور بختیار .
ج- دکتر بختیار هم من از قدیم از همان ۲۸ مرداد به بعد یعنی جلوترش از وزارت کار میشناسم که معاون وزارت کار بودند و همان ایام که زمان مرحوم دکتر مصدق من هم از دادگستری منتقل شدم به سازمان بیمههای اجتماعی به عنوان رییس اداره حقوقی، در همان وقت ایشان معاون آقای دکتر عاملی بودند در وزارت کار و آقای دکتر بختیار را من آنجا دیدم و شناختمش. دکتر بختیار را من مرد وطنپرستی میشناسم و اما از لحاظ سیاسی هم در مورد قبول نخستوزیری زمان شاه و هم نحوه مبارزه با خمینی، من با ایشان هماهنگ و موافق نیستم.
روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۳۰ می ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱۰
به این توضیح در مورد آقای دکتر بختیار که قبول نخستوزیری شاه در شرایطی که ایشان پذیرفتند و روی کار آمدند قابل پیشبینی بود که به هیچ نتیجهای از نظر ملیون ایران نخواهد رسید. آقای دکتر بختیار در مصاحبههای عدیده نیز گفتهاند و یا نوشتهاند در کتابهای خودشان که چند ماه دیر بود که ایشان قبول نخستوزیری کردند. بنابراین، نمیبایستی در آن تاریخ چنین مسئولیتی را به عهده بگیرند و اما اگر به عهده گرفتند به اعتقاد بنده میبایستی از خروج شاه از ایران پیشگیری میکردند برای محاکمه شاه و نیز در تغییر رژیم از سلطنت به جمهوری پیشگام میشدند و با این ترتیب قبول مسئولیت ارزش و والری(؟) پیدا میکرد. یعنی یکی دو کار مهم باید ایشان انجام میدادند که به احتمال زیاد خمینی را تا حد وسیعی خلع سلاح میکرد و شاید جلوگیری میشد از آنچه بعدها پیش آمد. و اما در مورد نحوه مبارزه با خمینی هم به اعتقاد من آقای دکتر بختیار حساب انقلاب را میبایستی از خمینی جدا میکردند و انقلاب را فتنه اطلاق نمیکردند به این دلیل که انقلاب در حقیقت و فیالواقع از ۲۸ مرداد شروع شده بود و آقای دکتر بختیار طی بیست و پنج سال مبارزه بر علیه فساد و استبداد شاه میتوان گفت که در ردیف کسانی بودند که انقلاب را پرورش میدادند و میخواستند به ثمر برسانند. انقلاب، انقلاب اسلامی نبود، انقلاب یک انقلاب اصیل ملی با بیست و پنج سال سابقه بود. ایشان ابا و امتناعشان از قبول اصل انقلاب به نظر من قابل توجیه نبود. مخالفت و مبارزه با خمینی ملازمه با نفی انقلاب به اعتقاد من، نداشت. نکته سوم اینکه آقای دکتر بختیار میبایستی توجه میکردند که قانون اساسی مشروطیت یا قانون اساسی ناظر بر سلطنت به چندین دلیل منتفی شده است. یکی به علت تجاوزات مکرر شاه در قانون اساسی خصوصاً در دو مجلس مؤسسان سال ۲۸ و سال ۳۶. دوم به مناسبت قیام عمومی بر علیه شاه که به تبع قیام قانون اساسی هم منتفی شد.
صرفنظر از رفراندوم ۱۲ فروردین اصولاً مردم بعد از ۲۵ سال مبارزه تصمیم به تغییر رژیم گرفته بودند. با این ترتیب، نمیتوان قانون اساسی سابق را معتبر شناخت. مضافاً بر اینکه قانون اساسی مملو از ابهامات و اشکالات انشایی و حقوقی زیادی است. مضافاً بر اینکه در بردارنده تداوم حکومت فقهاست طبق اصل دوم متمم. به این دلائل به اعتقاد بنده دکتر بختیار میتوانست موضع دیگری اتخاذ کند و در بند قانون اساسی خود را اسیر نکند و این توهم را ایجاد ننماید که در کنار رضا پهلوی است که خواه و ناخواه با قبول قانون اساسی نمیتواند منکر تداوم سلطنت پهلوی بشود. در صورتی که به عللی که عرض کردم سلطنت پهلوی منتفی است و منقرض شده. اگر ایشان لااقل تعیین نظام آینده را به مجلس مؤسسان مبعوث مردم محول میکردند، خیلی بهتر از این بود که به استناد به قول معروف کهنه قباله قانون اساسی بخواهند زمینهای برای خودشان فراهم سازند.
س- آقای نزیه، آن زمانی که آقای دکتر بختیار صحبتشان بود که میخواهند که نخستوزیر بشوند و گویا درباره این موضوع بحثهایی هم با آقای دکتر سنجابی و مهندس حقشناس و آقای زیرکزاده و اینها داشتند شما در این جریان وارد بودید خودتان شخصاً و اطلاعی داشتید از این موضوع؟
ج- بنده مطلقاً در جریان نبودم اطلاع هم نداشتم. فقط شبی آقای دکتر بختیار به من تلفن کرد.
س- بله.
ج- پیشنهاد کردند که سمت وزارت دادگستری را بپذیرم. بنده به ایشان گفتم: «چنین کاری را معذرت میخواهم نمیتوانم قبول کنم و فکر میکردم شما هم نباید نخستوزیری را میپذیرفتید». ایشان گفتند: «نه، حالا خواهید دید که کار من مبتنی بر برنامههای دکتر مصدق خواهد بود، آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک» و از این قبیل که بنده گفتم: «خیلی دیر است و شما نمیبایستی میپذیرفتید» که خودش هم همانطور که اشاره کردم، بعدها تصدیق کرد که دیر بود. نه من در جریان مذاکرات ایشان برای قبول نخستوزیری قرار نداشتم.
س- آقای اللهیار صالح.
ج- البته در مورد دکتر بختیار قبل از بحث راجع به مرحوم صالح اجازه بفرمایید این نکته را هم اضافه کنم.
س- بله.
ج- که علیرغم اختلاف نظر سیاسی که با آقای دکتر بختیار در زمینههایی که اشاره شد.
س- بله. بله.
ج- داشتم و دارم، ایشان در حق من محبت فوقالعادهای کردند و به عنوان یک دوست هیچوقت هم غافل از بنده نبودند و جا دارد بگویم که وسایل خروج من از ایران را ایشان به بهترین وجهی فراهم کردند که من به همین مناسبت همیشه از ایشان ممنون هستم و خواهم بود. در اینجا هم هیچوقت مرا فراموش نکردند در غیاب و حضور همیشه از بنده یاد کردند و من به این مناسبت جا دارد که از ایشان تشکر کنم و گفتم علیرغم تمام اختلافنظرها و اختلاف مسیر سیاسی.
س- بله. آقای اللهیار صالح.
ج- در مورد اللهیار صالح بنده ایشان را باز قبل از ۲۸ مرداد از حزب ایران میشناختم در حزب ایران سال ۲۳ من وارد شدم. اما در سال ۲۴ یا اوایل سال ۲۵ وقتی عدهای از سران حزب ایران تصمیم گرفتند با حزب توده ائتلاف کنند، من به اتفاق عده دیگری از حزب ایران جدا شدیم. قریب هشتاد درصد اعضای حزب ایران جدا شدند که تشکیل حزب «وحدت ایران» را دادند که خیلی مورد حمایت دکتر مصدق بود. اللهیار صالح از جمله رهبران حزب ایران بود که ائتلاف را تأیید میکرد و از پایهگذاران ائتلاف با حزب توده بود و به همین مناسبت من نسبت به دوراندیشی سیاسی آقای صالح در همان تاریخ دچار تردید شدم که چگونه ممکن است آدم فکر کند که با ائتلاف با حزب توده میتواند خدمتی به مملکت بکند. در آن تاریخ توضیح ایشان و سایرین که با حزب توده ائتلاف کردند این بود که: «ما به این ترتیب خواستیم از جدایی آذربایجان از ایران جلوگیری کنیم» که خیال میکنم قابل قبول نبود چنین توجیهی. و اما بعد از ۲۸ مرداد من با مرحوم صالح غالباً تماس داشتم و مذاکراتی داشتیم راجع به اینکه چه باید کرد، البته دوستانه و گهگاه و اما در سال ۳ که جبهه ملی دوباره خواست فعالیت خود را تجدید کند، مرحوم صالح شخصاً از بنده دعوت کرد که در شورای جبهه ملی عضویت پیدا کنم هم ایشان و هم مرحوم کاظمی متفقاً از من به صفت شخصی دعوت کردند و بعد در سال ۴۰ که «نهضت آزادی ایران» تشکیل شد آقایان مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم دعوت شدند و بنده به اتفاق این دو نفر شدیم در حقیقت نمایندگان نهضت آزادی ایران در شورای جبهه ملی که اختلافات و تضادهایی هم داشتیم مخصوصاً بین دکتر صدیقی و مهندس بازرگان این اختلاف همیشه بود در طی دوران فعالیت جبهه ملی در سال ۴۰-۳۹ تا ۴۱ به بعد که بعد هم دیگر به کلی فعالیتها تعطیل شد همانطوری که میدانید و به پیشنهاد بعضی از اعضای شورای جبهه سیاست صبر و انتظار در پیش گرفته شد که
س- بله.
ج- بنده تصور میکنم باز هم صحیح نبود. به هر حال، اللهیار صالح، اگر فراموش نکرده باشید جنابعالی، ریاست کنگره جبهه ملی را هم در آن تاریخ داشتند.
س- بله، بله.
ج- و متأسفانه خوب اداره نشد کنگره و من از مرحوم کشاورز صدر شنیدم که خودش در کنگره بود، میگفت: «هر وقت غروب من برمیگردم خانه از کنگره جبهه ملی، سرهنگ مولوی رییس ساواک تهران تلفن میکند و میگوید که میخواهید گزارش بدهم که امروز در کنگره چه گذشته است؟ و تمام را مو به مو میگفت» و همه هم ناراحت شدیم از اینکه چه کسی در میان ما هست که هر روز گزارش کنگره را به اطلاع ساواک تهران میرساند، در حالی که به قدری رعایت علیالظاهر احتیاط شده بود که هیچکس از در نمیتوانست وارد منزل مرحوم قاسمیه محل انعقاد کنگره بشود مگر علائم و نمیدانم، اسم خاصی را بگوید.
س- بله، ولی آقایان با همین احوال میگفتند این مسئلهای نبود برای اینکه جبهه ملی دوم یک سازمان مخفی و غیرقانونی نبود، یک سازمان علنی بود و قانونی و در کادر قانون اساسی فعالیت میکرد و اشکالی نداشت که حتی مأمورین سازمان امنیت هم بیایند بنشینند و صحبتها را گوش کنند.
ج- بله این درست. ولی مسئله این بود که چه کسی در داخل کنگره گزارش میدهد به ساواک.
س- بله.
ج- مهم این بود والا بنده هم معتقدم که ما حتی میتوانستیم کنگره را علنی تشکیل بدهیم. یعنی حالا نمیشود گفت که اللهیار صالح در این مورد مسئول بود شاید همه مسئول بودند و دقت لازم را نکرده بودند. بعد از خاتمه کنگره هم مأمورین سازمان امنیت رفتند در خانه دکتر مصدق و نوار تمام مذاکرات را که در منزلشان در زیرزمینی پنهان کرده بودند، برداشتند بردند درست مثل اینکه با دست خودشان گذاشته باشند و اینها همه برای آن وقت هم قابل تأسف بود هم تعجب که آخر از کجا چطور فهمیدند؟ بله، بنابراین اللهیار صالح هم میشود گفت که در جای خودش به نوبه خودش آدمی بود که رعایت تمام جانب را در کنگره نکرده بود بهخصوص که تضادهایی هم با سایر آقایان داشتند که به گوش دکتر مصدق هم رسیده بود که ایشان هم میدانید، طی مکاتباتی چقدر اظهار ناراحتی از آن ماجراها کرده بود.
س- آقای محمود نریمان.
ج- در مورد مرحوم صالح این نکته را هم اضافه میکنم.
س- تمنا میکنم.
ج- که مقارن انقلاب من رفتم با مرحوم صالح صحبت کردم و تقاضا کردم که عدهای را دعوت بکنند و طرح اعلامیهای تهیه بشود به عنوان اعلامیه «خلع شاه از سلطنت» و من هدفم این بود که قبل از اینکه کار خمینی که هنوز در پاریس بود خیلی بالا بگیرد خود ملیون و جبهه ملی قدم پیش بگذارند و با یک اعلامیه مستند و حقوقی و مستدل خلع شاه را از سلطنت اعلام کنند و خیلی هم راحت میشد این کار را کرد. متنی هم تهیه کرده بودم برای همان منظور که در نوفللوشاتو هم نسخهای به خمینی دادم. مرحوم صالح با خیلی تردید و حتی ناراحتی این حرفها را از من شنید که باز من تعجب کردم این درجهای از احتیاط را. گفتم: «آقا الان همه دیگر از شما انتظار دارند. ببینید یک آخوندی در پاریس نشسته داعیه براندازی شاه را دارد در حالی که شما بیست و پنج سال است با شاه مبارزه کردید الان نشستید خانهتان». خدا شاهد است همینطور گفتم: «آقا نکند یک روز پشیمان بشوید، برای اینکه این بابا دارد آنجا زمینه را میسازد برای اینکه بیاید» و یادم میآید اسم افرادی را هم داده بودم روی کاغذ به ایشان که اینها را بررسی کنند دعوت کنند. یک پیشنهاد دیگر من این بود که شنیده شد که شاه قائل به تشکیل شورای سلطنت است، اگر این پیشنهاد اول را نمیپذیرید، پیشنهاد دوم را بپذیرید و اینکه شاه به وسیله دکتر امینی پیغام داده است که حاضر است شورای سلطنت را مرکب از اکثریت ملیون تشکیل بدهد. من این را از خود دکتر امینی شنیدم آمد گفت. گفتم: «شما این را بپذیرید و در شورای سلطنت هم بروید برای اینکه به مجردی که شاه از ایران رفت، شما میتوانید به عنوان حتی قائممقام شاه، نایب شاه، نظام مملکت را به رفراندوم بگذارید. شما وقتی در شورای سلطنت نشستید، قائممقام شاه هستید و وقتی به رفراندوم میگذارید بیشتر قابل توجیه است، مخصوصاً در سطح دنیا که بابا در حکم این است که خود شاه رژیم را به رفراندوم گذاشته و مسلماً هم مردم رأی به جمهوری میدهند و با این ترتیب، باز هم جلوتر از خمینی و این و آن میتونید در اوضاع مسلط بشوید». ایشان اینها را همینطور گوش کرد آرامآرام، من منتظر یک جوابی بودم و آن صفحه کاغذی را هم که داده بودم دستش که تعدادی اسم بود که دعوت کنیم مذاکره کنیم آن را هم آنقدر دستش همینطور لوله کرد و بعدا انداخت توی زیرسیگاری و من خیلی ناراحت شدم که آخر بابا شما پس چه تاریخی چه زمانی میخواهید که برای مملکت یک کاری بکنید؟ این هم خاطرهای بود از صالح که واقعاً به عنوان یک گله سیاسی من میتوانم، حالا که فوت کرده رفته، ولی یاد کنم چون حقیقتاً مردم توقع آن را داشتند که پیشگام انقلاب و زمامدار انقلاب و حرکت انقلابی این قبیل شخصیتها و افراد باشند که متأسفانه مسامحه کردند و میدان را به آقای خمینی سپردند.
س- آقای محمود نریمان.
ج- مرحوم محمود نریمان را بنده در طول از ۲۸ مرداد به بعد گهگاه با ایشان در تماس بودم. به خاطر دارم که مرحوم دکتر علیاکبر اخوی که وزیر اقتصاد دکتر مصدق بود، روزی از من خواست که من هم وکیل شرکتی بودم که دکتر اخوی داشت، شرکت لابراتوارهای دون باکستر، از بنده خواست مرحوم نریمان را پیدا کنیم و خواهش کنیم که بیایند مدیرعامل شرکت لابراتوارهای دونباکستر بشوند. شرکت لابراتوارهای دون باکستر سرمهای تزریقی و تغذیهای میساخت که گویا اساساً هم در آمریکا ایجاد شده چنین مؤسسهای که نمایندگیاش را مرحوم دکتر اخوی گرفته بود. با تلاش زیادی من فهمیدم که مرحوم نریمان کجاست. آدرس او را گرفتم و رفتم در سلسبیل یکی از محلات فقیرنشین تهران بود، ایشان را جستم در یک خانه بسیار محقر کوچک در دو تا اتاق طبقه فوقانیاش زندگی میکرد تنها و در نهایت انزوا و عزلت.
س- مگر ایشان خانم و بچه نداشتند؟
ج- گویا طلاق داده بودند. نه کسی با ایشان بود یا در متارکه بودند. از مدتها پیش شایع بود که ایشان تنها زندگی میکنند و هیچوقت هم نمیخواست کسی بداند این کجاست و بنده در زدم یک زنی توی حیاط طبقه پایین گفت: «کیست؟» گفتم: «اقای نریمان را میخواهم». گفت ایشان بالا هستند از پلهها بروید بالا. رفتم بالا دیدم که در بسته است برگشتم توی کوچه دیدم مرحوم نریمان دارد میآید از دور و یک کیسه توری دستش بود با دو تا بادمجان با یک نان سفید. مرا که دید خواست این را پنهان کند، خجالت کشید. بعد گفت: «مثل اینکه این توری من نمیتواند اینها را پنهان کند». گفت: «از شما چه پنهان این دو تا بادمجان با این نان سفید شام مناست. میخواهم ببرم این را درست کنم بخورم. بفرمایید برویم بالا و با هم غذا درست کنیم و بخوریم». رفتیم بالا. عرض کنم، خیلی من متأثر شدم برای اینکه یک تختخواب آهنی داشت با یک میز و دو تا صندلی معروف به میز و صندلی ارج، این کل چیزی بود که این از اثاث البیت داشت. و بنده پیغام آقای دکتر اخوی را به ایشان رساندم و قرار گذاشتیم که روزی در جایی دوباره همدیگر را ببینیم که آقای دکتر اخوی هم حضور داشته باشند و طبق قرار آمدند و اما وقتی صحبت شد از این که در شرکت سهامی لابراتوراهای دون باکستر یک شرکت آمریکایی هم سهمی دارد، مرحوم نریمان به شدت امتناع کرد از قبول مدیریت عامل شرکت به این توضیح که: «من نمیتوانم بیایم در مؤسسهای قبول مسئولیت بکنم که آمریکاییها سهمی در آن داشته باشند چرا که اینها در کودتای ۲۸ مرداد خیلی با مردم ایران بد کردند». آقای دکتر اخوی هم گفتند: «آقا یک شرکت تجارتی ارتباطی به سیاست خارجی دولت آمریکا ندارد که. اینها بیست سهم در این شرکت دارند و آن هم به این مناسبت بود که امتیازش را میخواستند به ما بدهند که در ایران تولید کنیم». ولی نریمان به هیچ قیمت زیر بار نرفت. خاطره دیگری هم از مرحوم نریمان دارم که در آن ایام که همدیگر را میدیدیم باز، چون دیگر به این ترتیب من جایش را شناخته بودم گاهی همدیگر را میدیدیم، راجع به ۲۸ مرداد میگفت: «در آن روز همه رفتیم حضور دکتر مصدق و پیشنهاد کردیم که یا برویم از این محل» چون خانه داشت مرتب گلولهباران میشد «و یا اینکه اینجا همه خودکشی کنیم». پیشنهاد دوم را میگفت: «به این مناسبت کردم که دکتر مصدق گفت، من به ملت ایران گفتم یا در این راه موفق میشوم یا کشته میشوم و امروز فرا رسیده است که من به وعده خودم با مردم عمل کنم و چون پیروز نشدم باید کشته بشوم». مرحوم نریمان گفت: «پس در این صورت من گفتم پس خودمان ما همه با هم خودکشی میکنیم و هفتتیری داشتم همراه درآوردم گفتم، اجازه میدهید من ازخودم شروع کنم. که ای دستپاچه شد دکتر مصدق و گفت نه من راضی نیستم تنها خود من میخواهم فدا بشوم در این راه». میگوید: «گفتیم نه، یا دستهجمعی همه یا شما را هم میبریم از اینجا». و این صحبتها در حالی بود که میگفت: «گلولهها میآمد گاهی از خیابان کاخ که تیراندازی میکردند، شیشه را سوراخ میکرد میخورد به دیوارها و دکتر مصدق در کمال خونسردی گفت: «آقا بفرمایید این ور، آن وری که گلوله … » میگوید: «من برگشتم گفتم که آقای دکتر این رگبار نیست، برف و باران نیست، این گلوله است. پا شوید برویم یا همان پیشنهادی که کردم. گفت: «نخیر من نمیآیم» و میگفت: «در کمال خونسردی میگفت، بفرمایید این طرف و گفتیم آقا اینها نیم ساعت دیگر همه توی اتاق هستند. اینها دیگر آخر معطل نشویم». میگوید: «وقتی پی بردیم که مقاومت خواهد کرد به دوستان پیشنهاد کردم که ما ایشان را به اجبار میبریم و پا شدیم دکتر مصدق را پیچیدیم توی همان پتویش با اینکه داد و فریاد میکرد که مرا ولم کنید به حال خودم بگذارید، گوش نکردیم و چون پنجرهای بود به حیات خلوت یک کسی را فرستادیم نردبان گذاشت از آنجا رفتیم از پنجره پایین و باز نردبان را گذاشتیم به حیاط همسایه دکتر مصدق را بلند کردیم گذاشتیم حیاط همسایه و خودمان هم پشت سرش رفتیم و خانهای بود که هیچکس هم در آن خانه نبود چون مردادماه بود مثل اینکه رفته بودند ییلاق. کجا، گشتیم دیدیم تمام اتاقها درهایش بسته است کسی نیست. بعد رفتیم همسایه بعدی خواستیم یک خرده دورتر بشویم. آنجا را هم از دیوار سر کشیدیم دیدیم باز کسی نیست. گفتیم پس برویم آنجا که مصونتر است چون اینجا را ممکن است متوجه بشوند. رفتیم آنجا و در یک زیرزمینی باز بود، آنجا هم کسی نبود. رفتیم زیرزمین یک شب ماندیم و مقداری نان خشک آنجا بود از آنها با آب خیس کردیم یک خرده خوردیم به عنوان غذا» و اینها را البته یادم میآید دکتر شایگان هم یک وقتی برای من تعریف کرد چون همراهشان بوده.
س- بله.
ج- و روز بعد چون خانه مادر دکتر معظمی در همان نزدیکها بود تصمیم گرفتیم برویم آنجا و یک شبی در را باز کردیم و دستهجمعی رفتیم خانه مادر دکتر معظمی که دکتر مصدق همانجا تصمیم میگیرد خودش را معرفی کند و معرفی هم کرد که بردند باشگاه افسران که آنجا دیگر
س- بله دیگر معلوم است. آقای دکتر شایگان.
ج- دکتر شایگان هم استاد من بود با ایشان هم تماس داشتم همیشه چون یکی از افرادی بودند که مشوق بنده بودند در راه و روشی که داشتم. بنده البته همکاری نزدیکی به هیچ مناسبت با دکتر شایگان پیدا نکردم.
س- یک خاطرهای خودتان شخصاً ندارید از ایشان؟ یعنی اینکه با هم تماس داشته باشید؟ مشارکتی داشته باشید در جریان خاصی؟
ج- البته در مجموع چرا. در مجموع همه در مسیری بودیم که دکتر مصدق بود.
س- خوب، بله در آن که تردیدی نیست.
ج- ولی بهطور خاص، مورد بهخصوصی پیش نیامده بود و عرض کردم که دکتر مصدق مأموریت داد راجع به اصلاح قانون انتخابات با ایشان همکاری کنم.
س- بله.
ج- و ایشان هم زیاد گرفتار بود و نرسیدیم این همکاری را با ایشان داشته باشیم و بعد از انقلاب من از ایشان دعوت کردم آمدند در همان کنگره سراسری وکلای دادگستری اولین سخنرانی را ایشان کردند و بعد دکتر سنجابی. در آن ایام هم اگر یادتان باشد، دکتر شایگان رفته بود دیدار خمینی.
س- بله.
ج- و گفته بود که «ما نمیتوانیم به ۱۴۰۰ سال عقب برگردیم» که خمینی از همان وقت ناراحت شده بود و آرامآرام در روزنامههای رژیم انتقاد از شایگان شروع شد.
س- بله، اینها هست، بله. آقای باقر کاظمی.
ج- مرحوم باقر کاظمی را بنده باز از زمان مرحوم دکتر مصدق میشناختم ولی نه از نزدیک. در شورای جبهه ملی در سال ۴۰-۳۹ با ایشان بیشتر مأنوس و آشنا شدم که بعضی هفتهها هم روزهای جمعه میرفتم خانه ایشان صحبت میکردیم راجع به مسائل روز و آینده ایران و اینکه چه باید کرد. و به خاطر دارم که در سالگردی از فوت دکتر مصدق ایشان از من خواست که یک مقالهای تهیه کنم در باب لوایح قانونی دکتر مصدق و اصلاحاتی که به موجب لوایح قانونی دکتر مصدق در ایران به عمل آمد. و من هم مقاله مفصلی تهیه کردم چون تمام لوایح دکتر مصدق هم خوب در دسترس بود و بعضیها را هم حتی در زمان خود دکتر مصدق من خوانده بودم، بررسی کرده بودم، مطالعه کرده بودم و دادم به مرحوم کاظمی که میخواستند بهصورت یک کتابی توأم با مقالات دیگری که رسیده بود، منتشر کنند که مثل اینکه در این کار موفق نشدند. مرحوم کاظمی هم مردی بود از همان زمان که با دکتر مصدق همکاری میکرد واقعاً وفادار نسبت به دکتر مصدق و من یادم میآید اغلب اوقات وقتی از مظالمی صحبت میشد که در زندانهای ساواک اعمال میشد مخصوصاً از شکنجهها، چندین بار به شدت به گریه افتاد، ناراحت شد و او هم از کسانی بود که اگر عمرش کفاف میداد ممکن بود در جریان انقلاب و بعد از انقلاب یکی از عناصر مفیدی باشد برای اینکه بلکه از آنچه که پیش آمد، جلوگیری بشود. متأسفانه اغلب اینها عمرشان کفاف نداد که بتوانند باز هم در خدمت مردم و مملکت بمانند.
س- آقای دکتر صدیقی.
ج- دکتر صدیقی را هم بنده از همان شورای جبهه ملی شناختم. نسبت به بنده ایشان هم مثل بقیه نهایت محبت داشتند. ولی نسبت به جمع نهضت آزادی خوشبین نبودند.
س- به خاطر جنبه مذهبیاش؟
ج- به هر علت خوشبین نبودند و در شورای جبهه ملی مقداری به این مناسبت رویارو بودند علیالخصوص با خود بازرگان و دکتر سحابی.
س- آقای شمشیری
ج- مرحوم شمشیری مردی بود در نوع خود سرشار از غیرت و آزادگی و پرنسیب. و این توصیفی است بدون کمترین مبالغه. از خود او شنیدم که در دنبال تعطیل عمومی بازار که به دفعات تعطیل میشد، اعتصاب میشد.
س- بله.
ج- سپهبد بختیار، شمشیری را احضار میکند به فرمانداری نظامی و میگوید: «حاجی حسن یکی از دو پیشنهاد مرا امروز میپذیری. یا برمیگردی الان بازار و اقدام میکنی که همه دکانها را باز کنند یا همین الساعه اعزام میشوی به خارک تبعیدگاه تمام متهمین سیاسی». مرحوم شمشیری میگفت: «بدون کمترین تأمل گفتم کجاست وسیلهای که ما باید با آن حرکت کنیم؟ من انتخاب خودم را کردم من میروم خارک و دستور نمیدهم که بازار را باز کنند» و سپهبد بختیار گفت: «با این ترتیب کامیون در جلوی فرمانداری نظامی هست». آن موقع هنوز فرمانداری «و شما همین الان میتوانید سوار بشوید و حرکت کنید». آنجا فقط مرحوم شمشیری میگفت: «من توانستم یک کسی که همراه من آمده بود به منزل و دوستان پیغام بدهم که من رفتم خارک». و هفت، هشت ماه در خارک در تبعید به سر برده بود که آن وقت یک بیابان.
س- بله، بله.
ج- بیآب و علفی بود. این حالا آغاز و یک نمونهای از کارهای مرحوم شمشیری بود در صداقت و ایمانش به راهی که داشت و دیگر همه شمشیری را میشناسند من فقط خواستم آنچه از خودش شنیدم نقل بکنم و وقتی هم مرحوم نریمان از دنیا رفت تشییع جنازه مفصلی تدارک دید برای نریمان که قرار بود در یک گورستانی در زرگنده دفن بشود، بدون مبالغه میتوانم عرض کنم که از شهر تا آنجا سلسله زنجیر اتومبیلها قطع نمیشد. یک تشییع فوقالعاده باشکوهی از مرحوم نریمان شد به همت مرحوم شمشیری و تا آخر عمر هم در همان راهی که بود قرص و محکم ماند و باید به روان پاکش درود بفرستیم.
س- آیتالله زنجانی.
ج- زنجانی یکی از شخصیتهای نادر در جامعه روحانیت و جامعه ملیون ایران بود. نادر به این معنی که این مرد در نهایت پرهیزکاری و استقامت زندگی کرد و در نهایت پرهیزکاری و استقامت هم چه در برابر رژیم سابق و چه در برابر رژیم لاحق از دنیا رفت. مرحوم زنجانی را من بعد از ۲۸ مرداد در نهضت مقاومت ملی شناختم که قبلاً اشاراتی داشتم. خاطرهای نقل شده از یکی از دوستان من که در نخستوزیری کار میکرد در زمان مرحوم رزمآرا که جا دارد در اینجا من یاد کنم از آن خاطره. رزمآرا در سال ۲۹ تصمیم میگیرد مبلغ یکصدهزار تومان بفرستد برای آقای زنجانی به عنوان اینکه محرم نزدیک است و این مبلغ را به مصرف عزاداری حضرت سیدالشهداء برساند.
س- بله این را در مصاحبه قبلی فرمودید.
ج- گفتم.
س- بله، بله.
ج- پس اگر گفتم تکرار نمیکنم و اما مطلب دیگری که نمیدانم در آن موقع گفتم برای شما یا نه؟ این است که حکمیتی از دادگستری به من پیشنهاد شده بود به مرحوم زنجانی در یک پروندهای؟
س- نخیر این را نفرمودید.
ج- یک پرونده دعوای نسبتاً بزرگی بود در داخل یک خانواده یعنی دو تا خانواده عروس و داماد.
س- بله.
ج- که میخواستند متارکه کنند. هر دو طرف هم ثروتمند بودند. در دادگستری رییس دادگاه پیشنهاد کرد این را به حکمیت احاله کنید، چون دعوا، دعوای خانوادگی است بهتر است که با حکمیت قطع و فصل شود. بنده مرحوم زنجانی را به عنوان حکم پیشنهاد کردم حکم منفرد. طرف هم خوشبختانه موافقت کرد و به آقای زنجانی اعلام شد که در این پرونده شما حکم تعیین شدهاید. این مرد در کمال صبر و بردباری و تشکیل چندین جلسه از طرفین بحث و مذاکره، بالاخره رأی صادر کرد به خاتمه دعوی. اما نکته قابل ذکر در این خاطره این است که حق الحکمیه یک مبلغ قابل توجهی بود، حالا رقمش دقیقاً یادم نیست، که طرفین قبول کردند به آقای زنجانی بپردازند و اما آقای زنجانی این پول را دستور داد ببرند بدهند به خانوادهای که سرپرستش در زندان قزلقلعه یا اوین بود و محکوم به اعدام و این حق الحکمیه را گفت: «آنها بیشتر از من استحقاق دارند و ببرید بدهید» و بردند و پرداختند. اصلاً از این کارها البته مرحوم زنجانی زیاد داشت. یعنی هر جا که فکر میکرد باید به اشخاصی کمک بشود ماداً و معناً کمک میکرد. مردی بود رشید، واقعاً بینظیر در نوع خود و حدود یک ماه قبل از فوتش هم که در آمریکا بود.
س- بله.
ج- رفته بود عمل کند که فرزندش هم گویا عمل کرد، بنده تلفنی از اینجا تماس گرفتم که حالش را بپرسم، گفت که: «من دیگر رفتنی هستم. سرطان هم سراسر وجودم را گرفته است و شما باید دیگر به فکر مملکت باشید». توصیه کرد که با آقای مدنی و دوستان دیگر بنشینیم یک فکری بکنیم. من گفتم: «آقا اگر آمدید اروپا فرانسه همدیگر را ببینیم». گفت: «من فرانسه نخواهم آمد برای اینکه از من قول گرفتند که در فرانسه نیایم. اما میروم سوییس از آنجا ممکن است به شما خبر کنم که بیایید در سوییس همدیگر را ببینیم». متأسفانه این توفیق برای من پیدا نشد. گویا آمده بود و بلافاصله حرکت کرده بود به ایران و خاطره دیگری که میتوانم راجع به مرحوم زنجانی عرض کنم که باز همین اواخر اتفاق افتاده بود. شما میدانید که پسرش را در ایران گرفته بودند.
س- بله. چون با آقای بنیصدر کار می-کرد.
ج- بله و روزی محمدی گیلانی میخواهد آزاد کند پسر آقای زنجانی را. از زندان محمدی گیلانی دستور میدهد میآورند پسرش را در محکمه به اصطلاح که قرار رفع توقیفش را صادر کنند. میگوید: «تلفن را بگیر با پدرت من صحبت کنم خودت هم صحبت کن». تلفن میکنند به زنجانی، پسر ایشان میگوید که: «من اینجا پیش آقای محمد گیلانی هستم و میخواهند مرا مرخص کنند و سلام به شما میرسانند». میگوید: «بگویید علیکمالسلام». و گوشی را میگذارد. مهلت نمیدهد که خود محمدی گیلانی با او صحبت کند. محمد گیلانی از پسر آقای زنجانی میپرسد: «چه شد؟ قطع شد تلفن؟» میگوید: «من گفتم شما سلام میرسانید ایشان هم گفتند علیکمالسلام و گوشی را گذاشتند». گفت: «دوباره بگیر من صحبت کنم». دوباره گرفتم گفتم بابا گوشی را نگه دارید آقای محمدی گیلانی میخواهند با شما صحبت کنند». گیلانی گوشی را گرفت گفت: «آقا من سلام عرض کردم خدمتتان». او هم گفته بوده که «من هم گفتم علیکمالسلام» باز گوشی را گذاشته بود. فقط به همین اکتفا کرده بود، در حالی که ممکن بود محمدی گیلانی به همین مناسبت باز هم پسر آقای زنجانی را برگرداند زندان. چون اینها که نه اخلاق نه حیا هیچی که سرشان نمیشد. به هر حال، مرحوم زنجانی خواسته بود به این ترتیب نهایت بیاعتنایی خودش را نسبت به محمدی گیلانی ابراز بکند. والا خوب، ممکن بود همان آن مثلاً چهار کلمه صحبت، یعنی هر کس جای او بود ممکن بود خوب، تشکر هم بکند که دارید پسر مرا آزاد میکنید. ولی خواسته بود به او بگوید که پسر مرا آزاد بکنید نکنید من از شما متنفرم.
س- بله.
ج- و در محاورات خصوصی هم که با ایشان داشتم بعد از انقلاب اغلب من میدیدم که اظهار انزجار و نفرت میکند از آنچه که پیش آمده و به نوبه خودش هم دنبال چاره بود. نمیدانم تعریف هم برایتان کردم یا نه که به بنده تکلیف کرد که بیایم جای بازرگان. نمیدانم، اینها را گفتم یا نه؟
س- نخیر، نخیر.
ج- باز مرحوم زنجانی در تیرماه یا مردادماه ۵۸ بود که مهندس بازرگان تصمیم گرفته بود قطعاً استعفا کند به سبب اختلافی که با خمینی پیدا کرده بود. دیگر در شهر هم شایع شد که بازرگان دیگر این روزها استعفا میکند. یک روز مرحوم زنجانی به من تلفن کرد گفت که: «بیا من کارت دارم». رفتم منزلشان و گفت که: «مطلبی را که میخواهم به شما بگویم چون میخواهم جواب مثبت از شما بگیرم. اول میخواهم بگویید بله تا بعد من خودم بگویم موضوع چیست؟ البته به شوخی و جدی. گفتم که، «آقای زنجانی من با شما که این حرفها را ندارم». گفت: «نه بگو بله تا من بعد موضوع را مطرح کنم. یعنی قبلاً با آنچه که میخواهم بگویم موافقت کن. تو به من اعتماد داری که؟» گفتم: «خوب، البته». گفتم: «خوب، بله. حالا موضوع را بفرمایید». گفت: «شما قبول میکنید میآیید جای بازرگان». من خندیدم گفتم: «آقا آن بله را پس میگیرم». گفت: «چرا؟» گفتم که: «من هیچ وقت اشتباه بازرگان را تکرار نمیکنم. بازرگان اشتباه کرد من دیگر نباید این اشتباه را بکنم». گفت: «آخر بازرگان قطعاً تصمیم گرفته برود کنار و صحبت شماست بیایید جای ایشان». گفت که: «از کارت راضی هستند در شرکت نفت و کسی را هم ندارند». گفتم که: «آقای زنجانی من شرطی را که قائل بودم بازرگان میکرد با خمینی روز اول کرد به شما میگویم. اگر این شرط را پذیرفتند قبول میکنم». گفت «چیست؟» گفتم: «اینکه بازرگان بایستی روزی که حکم نخستوزیری را میگرفت و مردم هم پای تلویزیونها تماشاچی بودند، میگفت که: من از آقا، امام خواهش میکنم که همانطور که در پاریس طی چندین مصاحبه وعده دادند حالا دیگر بفرمایند استراحت کنند و تمام کارها را محول کنند به من و دولتی که تشکیل میشود. البته لحن کلام و صحبتم طوری میتوانست باشد که خمینی را مأخوذ کند و در محظور قرار بدهد که قبول کند و من بودم جای مهندس بازرگان میگفتم آقا همانطور که وعده دادید باید الان دیگر تشریف ببرید مدرسه و مسجد و ما را به حال خودمان بگذارید و مسئولیت را منحصراً به ما محول کنید و اگر این کار را کرده بود خیلی از این مسائل که الان پیش آمد، پیش نمیآمد. الان هم من همان شرط را تکرار میکنم اگر قادر هستید تأمین کنید من قبول میکنم. من یک مؤسسه کوچکی را به نام شرکت نفت به قول خودشان به خوبی اداره کردم شاید بتوانم مملکت را هم اداره کنم». گفت: «آخر کی آنوقت این زنگوله را گردن گربه ببندد؟» گفتم: «خوب، خود شما در کسوت روحانیت هستید و بروید با اینها صحبت کنید». گفت: «من تصور میکنم پیش نخواهد رفت». گفتم: «من هم خیلی معذرت میخواهم، نمیپذیرم». البته در آن ایام چند نفری هم به من تلفن کردند گفتند که: «آقا حتماً قبول کنید» یکی آقای شاید دکتر یزدی بود، شاهحسینی بود.
س- کدام دکتر یزدی؟ آقای دکتر ابراهیم یزدی؟
ج- ابراهیم، آخر او هم در جریان مسائل بود.
س- بله.
ج- البته استنباط خود من این بود که خمینی با اینکه از من دل پری داشت، اما چون در بنبست این بودند که کی بیاید جای بازرگان و برای اینکه خودش به من نگفته باشد، خواسته باشد از طریق زنجانی بگوید، چون شاید هم این احتمال را میداد که من نپذیرم یا اینکه اصلاً خودش نمیخواست به من بگوید، میخواست این سابقه را ایجاد کند که دیگران پیشنهاد کردند من هم گفتم بله. چون که ازاین زرنگیها هم داشت. بنده میدانستم که اگر هم قبول میکردم نمیگذاشتند کارم را درست انجام بدهم و هزار جور چوب لای چرخ میگذاشتند و نتیجهای که مرحوم زنجانی هم فکر میکرد بگیرد نمیتوانستیم بگیریم. به اضافه، بهشتی، خود خمینی، رفسنجانی با من اصلاً مثل اینکه پدرکشتگی داشته باشند. باطناً با من اصلاً خوب نبودند بعد از آن کنگره وکلا. بله این هم خاطرهای بود از مرحوم زنجانی که .
س- آقای هدایتالله متین دفتری.
ج- هدایتالله متین دفتری، خوب، ما سالها همکار بودیم. ایشان وکیل دادگستری بودند و وقتی اولین یورش هم علیه متین دفتری در ایران شروع شد، یادتان هست که بعد از تظاهرات حزب.
س- بله.
ج- یا جبهه.
س- جبهه دموکراتیک ملی.
ج- بله. خانم ایشان شبانه آمد منزل بنده گفت که: «میخواهند هدایت را بگیرند». من هنوز کار میکردم «و شما اقدام کنید و خیلی نگران هستیم. حتی ریختند خانه دکتر مصدق برای اینکه او را پیدا کنند». گفتم: «خیلی خوب از فردا ما شروع میکنیم این کار را». گفتم: «فردا عصر شما بیایید شرکت نفت از آنجا برویم اول پیش طالقانی، بعد میرویم قم پیش خمینی». همین ترتیب هم عمل کردیم. فردایش عصری به اتفاق رفتیم با اتومبیل شرکت نفت به اتفاق خانم متین دفتری رفتیم منزل مرحوم طالقانی. مرحوم طالقانی اول پیش خانم ایشان گله کرد از آنچه که در ۱۴ اسفند پیش آمده بود در احمدآباد در اجتماع به مناسبت اولین ۱۴ اسفند بعد از انقلاب.
س- بله.
ج- گفت: «آقای متین دفتری به من نگفت که آنجا چه جماعتی حاضر میشوند. مرا در مقابل یک عمل انجام شده گذاشت» و یک گلههایی از این قبیل کرد. بعد اضافه کرد: «من اینها را نمیگویم به این مناسبت که کاری برای آقای متین دفتری نکنم. من شروع میکنم به اقدام و انشاءالله رفع نگرانی شما خواهد شد». و بعد به خانم اشاره کرد که اتاق دیگری باشند و یک مذاکرات دیگری را با من داشت. فردایش هم من اول رفتم کانون وکلا که در آن زمان هنوز رییس کانون بودم. نامهای خطاب به آقای خمینی تهیه کردم که همراهم ببرم قم از طرف کانون وکلا و اعتراض بر اینکه چرا باید مزاحم آقای متین دفتری بشوند، حرکت کردم قم، رفتم رسیدم خانه خمینی، سیداحمد و اشراقی دامادش آمدند جلو که «موضوع چیست؟» و فلان. گفتم: «من آمدم راجع به متین دفتری صحبت کنم». گفتند: «این کار را نکن. به شدت عصبانی است و بدتر میشود». گفتم: «آقا آن به من مربوط است.» گفتند: «راستش ما نمیگذاریم شما بروید راجع به او صحبت کنید.» حالا علتش هرچه بود. البته ظاهر قضیه این بود که بدتر میشود قضیه. گفتم: «آقا کانون وکلا نامهای نوشته من میخواهم بدهم و حضوراً صحبت کنم». نگذاشتند. نامه را گرفت سیداحمد گفت: «من خودم میدهم». حالا داد یا نداد نمیدانم. از آنجا رفتم پیش پسندیده باز برای اقدام در مورد آقای هدایت متین دفتری برادر خمینی، پسندیده. ایشان هم یک بار جلوترش من دیده بودم، خیلی هم صحبت میکرد. گفت که: «من امروز اتفاقاً نامهای نوشتم به آقای خمینی راجع به آقای متین دفتری و پیشنهادی کردم که امیدوارم شما هم دنبال کنید آن پیشنهاد عملی بشود رفع نگرانی بشود از کار آقای متین دفتری». گفتم: «پیشنهادتان چیست؟» گفت: «من نوشتم به آقای خمینی که هدایت متین دفتری را تبعید کنید. خودش بیاید خودش را معرفی کند و بعد تبعیدش کنید». گفتم: «خوب، کجا تبعیدش بکنند؟» گفت: «به هندوستان». گفتم که: «چرا هندوستان؟ آقای پسندیده». گفت: «آخر رژیم میترسد که خوب، مثلاً اگر تبعیدش کنند به اروپا برود آنجا شلوغ کند. این را باید بفرستند یک جایی مثل هندوستان که نتواند شلوغ کند». این پیرمرد خیال میکرد از هندوستان متین دفتری نمیتواند بیاید پاریس. گفتم: «آقا حتماً این کار را بکنید، دنبال کنید. بله فکر خوبی است و ایشان تبعید بشوند به هندوستان». از آنجا هم رفتم پیش آقای شریعتمداری باز گفتم: «آقا شما هم وساطت کنید بلکه مشکل حل بشود». خلاصه من عذر میخواهم که به هر حال مسائل برمیگردد به خودم، اینها را به عنوان یک وظیفه نوعی انجام میدادم. اما من انتظار داشتم آقای متین دفتری هم همانطوری که قبلاً عرض کردم، من کاری که خودم نپسندیدم و نکردم دیگران هم نپسندند و نکنند. حق نبود که آقای متین دفتری برود در سازمان مجاهدین خلق و در کنار آقای رجوی. اصلاً نه تناسبی داشت نه فایدهای. اینها را بارها در پاریس من به ایشان گفتم.
س- بله.
ج- و گوش نکرده و درست برعکس دفاع هم میکرد. البته تا یک سال پیش، دیگر از آن به بعد من تماسی با ایشان ندارم.
س- آقای ابوالحسن بنیصدر. شما هیچ تماس مستقیمی داشتید با ایشان در یک رویداد خاصی؟ گذشته از آن چیزهایی که همه میدانند و صحبت شده و در روزنامهها منعکس است.
ج- نه، من در ایران همان تاریخی که شاید شما هم به خاطر دارید، که شلوغ شد در بهمن ماهی دانشگاه اینها.
س- بله، بله.
ج- من آنوقت در همان شورای جبهه ملی بودم و غیرمستقیم با اینها که در دانشگاه بودند ارتباط داشتیم خبر داشتیم.
س- بله.
ج- بعد هم ایشان آمدند اروپا.
س- نه آنها را که
ج- دیگر بنده هیچ، بله منظورم این است که من دیگر هیچ تماسی با ایشان نداشتم و قبل از انقلاب فقط اینجا آمدند دیداری با من آمدند داشتیم و مذاکراتی هم کردیم و اصرار داشت که من برمیگردم ایران، یک کاری بکنیم زودتر، نمیدانم، به این توضیح که «من میخواهم به وطنم، مملکتم برگردم. آقا، بروید کاری بکنید اقدامی بکنید» آن ترتیب آن نحوه صحبتش آن حرفهایش را هم که میدانید چیست.
س- بله.
ج- و وقتی هم که به اتفاق رجوی آمد پاریس، نشریه «ایران و جهان» مصاحبهای با من تلفنی کرد که همان عبارتی که قبلاً گفتم تکرار کردم، گفتم: «من آنچه خودم نپسندیدم نکردم، کاش بنیصدر هم نمیکرد. بنیصدر مجلس خبرگان را نمیبایست میپذیرفت که من نپذیرفتم. نباید میرفت آنجا نمایندگی میکرد که نکردم و نبایست ولایت فقیه را تصویب میکرد که کرد و نمیبایستی رییسجمهور میشد که شد». اینها که چاپ شد آقای بنیصدر خیلی ناراحت شده بود. متقابلاً ضمن مصاحبهای با یک روزنامه ایتالیایی وقتی مخبر روزنامه میپرسد که «راجع به نزیه چه عقیدهای دارید؟» در کمال واقعاً بیانصافی میگوید که: «نزیه میخواست که ایران زیر سلطه اقتصادی غرب بماند» که بنده برداشتم به «ایران و جهان» نوشتم از طریق «ایران و جهان» از آقای بنیصدر خواستم دلایل خودش را مبنی بر اینکه من خواستم ایران زیر سلطه اقتصاد غرب بماند، چیست؟ و ظرف ده روز، پانزده روز این را در همین نشریه «ایران و جهان» برای اطلاع عموم اعلام کند که نشد. برای اینکه خوب، خودش هم میدانست که این حرف صحّت ندارد و بیانصافی است. اولین نامهای که شاید اشاره هم کردم قبلاً، من در شرکت نفت امضاء کردم خطاب به کنسرسیوم بود و اینکه دیگر ما کنسرسیومی نمیشناسیم و دعوت کردم کنسرسیوم را برای مذاکره در مورد تسویه حساب و اینها که این هم بد نیست عرض کنم که هیئتهایی هم انتخاب شدند، پنج نفر مرتب آمدند لندن مذاکراتی داشتند و آخرین ملاقات و مذاکره ما با نمایندگان کنسرسیوم میبایستی روز ۱۶ مهر در تهران صورت میگرفت که مطالبات نقدمان که در توی دفاتر نزدیک به یک میلیارد دلار میشد که آنها را در لندن هم قبول کرده بودند خواهند پرداخت و مطالبات موضوع بحث و دعوا را هم میخواستیم توافق کنیم بگذاریم به حکمیت جایی، مرجعی، مرجع صلاحیتداری و من خیلی خوشحال بودم که دارد کار یک شکلی میگیرد. ۱۶ مهر اینها قرار بود بیایند تهران که تمام سوابق و مدارک هم آماده کردیم ولی ششم مهر روز جمعه آقای خمینی دستور داده بنده را بردارند و از آن تاریخ به بعد هم من نشنیدم که هرگز اصلاً پرونده کنسرسیوم در ایران مطرح شده باشد در هیچ دورهای از تاریخی که بنده کنار رفتم. در کنار مذاکره با کنسرسیوم یک کاری هم بنده کرده بودم که داشت به نتیجه میرسید. چهارصدوپنجاه میلیون دلار از اسراییل شرکت نفت طلبکار بود و خوب به سبب انقلاب و ضدیتی که نظام جمهوری اسلامی با اسراییل داشت، میخواستند این پول را ندهند. هیئتهایی که میرفتند لندن من گفتم: «آقا آنجا بروید با سفارت اسراییل تماس بگیرید مذاکره کنید، شاید هم پول را بدهند، چون پول عمدهای هم نیست». و خوب، من شخصاً هم چون معتقدم در آینده به اصطلاح دور یا نزدیک فیصله پیدا خواهد کرد اختلافات، حالا اینها یک روی خوشی نشان بدهند، طلب ما را بدهند که یک زمینهای بسازند برای ایجاد تفاهم. اینها وعده دادند در لندن این پول را بدهند. باز خبر آوردند ما خیلی خوشحال شدیم. درست همان ایام یاسر عرفات را آوردند با سلام و صلوات تهران رژیم.
س- بله.
ج- که خاطرتان هست برایش میتینگ گذاشتند.
س- بله، بله.
ج- و رفت خمینی را بغل کرد. دفعه بعدی که هیئتی از شرکت رفتند لندن، رفته بودند که «آقا، آن پول را کی میدهید؟» گفته بودند: «دیگر معذرت میخواهم، شما رژیم حالا آمده آنجا پذیرایی میکند از یاسر عرفات، این پول را هم شما بقول معروف، بروید محکمه هروقت گفتند بدهیم، خواهیم داد». این هم اینطور ضایع شد. به قدری واقعاً از این قبیل چیزها پیش آمد در سطح مملکت و در همین شرکت نفت و بهطور کلی که تمامش بر اثر آنچه که خوب، از خمینی یا نظام میشناسید، پیش آمد تمام این منافعی را که ممکن بود عاید مملکت بشود، از هر جهت، حالا خیلی طولانی است، ضایع کرد که دیگر نمونههایش را بخواهیم بشماریم شاید سر به صدها و هزارها بزند و آخرینش هم همین جنگ است و این گرفتاریها که الان همه با کمال تأسف ناظرش هستیم.
س- آقای نزیه، من تشکر میکنم از شما که این همه به ما وقت دادید که به این سؤالات ما پاسخ بدهید و مصاحبه را در اینجا خاتمه میدهم.
ج- خیلی تشکر میکنم امیدوارم مفید فایده باشد و منظور شما را تأمین بکند.
س- بله.
ج- عرض دروردر د
Leave A Comment