روایتکننده: آقای حسن نزیه
تاریخ مصاحبه: ۸ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر پاریس
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
از آقای فروهر ما سؤال کردیم: «این چه کاری بود شما کردید؟» ایشان گفتند که، «خوب، ما فکر کردیم این بیش از این معطل نشود و زودتر منتشر بشود». و اما خود آقایان دکتر سنجابی و دکتر بختیار در منزل آقای صناعی دوست مشترکی داشتیم که الان در تهران هستند، آمدند در دو روز متوالی و گفتند که: «ما نمیدانستیم که آقای فروهر این را میخواهد منتشر کند و ما فکر میکردیم که برمیگردانند که شما هم امضاء بکنید» که من گفتم: «به هر حال ما میخواستیم یک حرکتی، اعراضی، اعتراضی در مقابل شاه شده باشد که شده، اما بهتر بود که با امضای گستردهای باشد که اثرش بیشتر بود». بنده این را به عنوان، عرض کنم که، جمله معترضه گفتم مقصودم این است که ما میخواستیم به یک نحوی بتوانیم اعتراضات عمومی مردم را، عرض کنم، مطرح کنیم و بنده به سهم خودم به هر وسیلهای سعی میکردم که این کار انجام بشود که یکی هم همان اعلامیهای بود که با امضای آن سه نفر آقایان منتشر شد. و جمعیت حقوق بشر هم به آن کیفیتی که مختصراً توضیح دادم تشکیل شد، یعنی بعد از صدور نامهای به عنوان والدهایم تصمیم گرفتیم که جمعیت را شکل بدهیم و در حدود سی نفر بودند هیئت مؤسس. و البته توانست شاید جنابعالی اطلاع دارید که اثر بسیار خوبی بگذارد از نظر آغاز فعالیت و بنده یادم میآید که کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل هم به نوعی حمایت خودش را از این جمعیت ابراز داشت که مصونیتی برای جمعیت ایجاد شد والا این احتمال وجود داشت که شاه این جمعیت را هم تعطیل کند یا آن هیئت مؤسس را دستگیر کند و سرکوب کند.
س- آقای نزیه، حقیقت دارد که نهضت آزادی ایران و رهبران نهضت آزادی ایران به هیچوجه مایل نبودند که چیزی را با جبهه ملی امضاء بکنند حتی تا آخر انقلاب؟ و شدیداً با این کار مخالفت میکردند که امضایشان بغل امضای جبهه ملی بیاید؟
ج- نه. من چنین چیزی را تصور نمیکنم. البته در آن تاریخ یعنی اگر منظورتان آستانه انقلاب باشد که جبهه ملیای وجود نداشت.
س- همان جبهه ملیای که حالا نمیدانم اسمش را بگذاریم جبهه ملی چهارم همان که آقای دکتر بختیار و سنجابی و اینها با نوشتن آن اعلامیه تجدید حیاتشان را اعلام کردند.
ج- نه، نه. درست برعکس بود. تا جایی که من به خاطر دارم یعنی بنده اصرار داشتم یعنی میگفتم افراد به صفت شخصی این اعلامیه را امضاء کنند نه به صفت عضو یک جمعیت، اعم از جبهه ملی یا عضو وابسته جبهه ملی یا عضو فلان گروه سیاسی یا غیرسیاسی.
س- بله، بله.
ج- میگفتم، آقا، افرادی که شاخص هستند به عنوان عناصر ملی این اعلامیه را به عنوان یک اپوزیسیون متحرک علنی امضاء کنند و بنابراین فارغ بودیم از اینکه اصلاً کسی عضو جبهه ملی هست، نیست؟ بنده فکر کرده بودم که این اعلامیه را ببریم به همه ارائه بدهیم بگوییم که آقا امضاء کنید. به اللهیار صالح به دکتر صدیقی به تمام این افرادی که شاخص بودند ولی دیگر این مجال را آقای فروهر نداد.
س- بله. آقای نزیه، شما که این اختلافات را تا آن موقع با آقایان پیدا کرده بودید و از تمایل مذهبی و این چیزهای آقایان هم اطلاع پیدا کردید، چطور شد که قبول مسئولیت فرمودید در دولت موقت؟
ج- شاید قبلاً عرض کردم من داوطلب هیچ سمتی در دولت موقت نبودم.
س- بله.
ج- روزنامهها شایع کرده بودند یا در محافل سیاسی و مطبوعاتی گفته میشد که من وزیر دادگستری خواهم شد. بعضاً گفته میشد من وزیر خارجه خواهم شد و من مطلقاً داوطلب هیچکدام از این سمتها نبودم. آن موقع من رییس کانون وکلا بودم و پنج شش ماهی بود انتخاب شده بودم و ترجیح میدادم که در همان کانون بمانم. چون دو سال دوره هیئت مدیره کانون وکلا بود یک رشته کارهای اصلاحی در جامعه وکالت هم شروع شده بود، که من میخواستم آنها را ادامه بدهم.
وقتی هم بازرگان چند روزی بود نخستوزیر شده بود رفتم در مدرسه علوی مقر اولیهاش آنجا بود ببینم آنجا به ایشان گفتم که: «آقای بازرگان شایعاتی هست که شاید کاری به من محول کنید ولی من خواهش میکنم مرا معاف کنید از خدمت در کادر دولت». ایشان چیزی نگفتند. چند روز بعد اول همان آقای صدر حاج سیدجوادی به من تلفن کرد که: «شما بنا شده است بروید شرکت نفت». گفتم: «من به آقای مهندس بازرگان گفتم که این کار، کار من نیست، یعنی من کاری قبول نمیکنم بهخصوص کار شرکت نفت و قبول مسئولیت در چنین کاری آسان نیست». ایشان گفت: «خوب، خودش با شما صحبت خواهد کرد». فردا آقای مهندس بازرگان تلفن کرد به کانون وکلا، گفت: «چنین تصمیمی گرفته شده است». گفتم: «باید بیایم صحبت کنیم من چون کاری که از عهدهام برنیاید نباید بپذیرم». گفت: «فردا بیا نخستوزیری صحبت کنیم». فردا رفتم نخستوزیری، ایشان یک، یکربع نیم ساعتی با کارهای خودش مشغول بود بعد به من گفت: «پاشو برویم شما را معرفی کنم». گفتم: «آخر این کار درست نیست. من یک وکیل دادگستری»، گفت: «نه شما بروید انشاءالله موفق خواهید بود».
س- چرا شما امتناع داشتید آقای نزیه؟ برای اینکه به کار شرکت نفت وارد نبودید؟ چه بود؟
ج- حقیقت امر این است که من ترجیح میدادم که در کانون وکلا بمانم و آنجا را پیش ببرم و بهعلاوه فکر میکردم که خوب، کار یک کار تخصصی است.
س- بله.
ج- البته از هر مدیری شما میدانید از هر وزیری از هر مدیری بیشتر، صرفنظر از تخصص، سرپرستی و مدیریت میخواهند. من برای این کار خودم را تا حدی قادر میدانستم ولی فکر میکردم که رشته من نیست. فرض بفرمایید همانطور که شایع بود من وزیر دادگستری میشدم. البته خوب، تناسبش بیشتر بود، چون من پنج، شش سال هم در بدو کار بعد از فراغ از تحصیل قاضی بودم. بعد هم که بهعنوان وکیل دادگستری همیشه با دادگستری در ارتباط بودم. اما شرکت نفت هیچ تناسبی من نمیدیدم با کار خودم.
اما وقتی رفتیم شرکت نفت عده زیادی چندین هزار نفر اجتماع کرده بودند در همکف ورودی و سالنهای سخنرانی و سرپلهها و وقتی وارد شدیم با استقبال جالب و شایانی روبهرو شدیم. یعنی هورا و درود و کف زدن و اینها و بنده یک پنج دقیقهای، ده دقیقهای صحبت کردم. گفتم: «من در این کار هیچ تخصصی ندارم، کار من نیست، ولی با کمک خود شما امیدواریم این صنعت را حفظ کنیم، نگهداریم در طریق حفظ مصلحت مردم.» چند روز بعد چند نفر از نمایندگان کارگران نفت و کارمندان شرکت نفت آمدند پیش من و گفتند: «ما تشکر میکنیم که شما قبول کردید آمدید». و ماجرا را به این صورت توصیف کردند که گویا رفته بودند پیش مهندس بازرگان، مهندس بازرگان هم اسم پنج نفر را به اینها ارائه میدهد و میپرسد «چه کسی شرکت نفت از این پنج نفر بیاید شما با او کار خواهید کرد؟» چون مهندس بازرگان اهمیت میداد به شرکت نفت از لحاظ اینکه باز اعتصاب نشود، کار مملکت لنگ نشود، چون در واقع شریان اصلی و حیاتی مملکت بود دیگر صدور نفت و درآمد نفت. میخواست کسی آنجا برود که قاطبه کارگران و کارکنان شرکت نفت کار کنند با او و آنها بدون این که از چهار نفر دیگر اسم ببرند که چه اشخاصی بودند، گفتند: «ما شما را ترجیح دادیم و به مهندس بازرگان گفتیم که شما بیایید آنجا با شما کار میکنیم». آن را هم البته توضیح دادم بیشتر به این مناسبت بود که به قول خودشان سالها ناظر فعالیتهای بنده به عنوان یک مبارز ملی سیاسی آشنا بودند و بهخصوص به خاطر میآوردند که در آن اعتصاباتی که داشتند شاه یک روز در مصاحبهای یا در یک سخنرانی گفته بود که: «اینها مشغول قانون اخلال در صنعت نفت هستند». و من یادم میآید من هم در یک مصاحبهای یا در یک سخنرانی گفتم که: «این را تعبیر به اخلال در صنعت نفت نمیشود کرد. این نوعی حقطلبی است برای آزادی و استقلال و اینها سالها نمیتوانستند بروز دهند آنچه میخواستند حالا توانستهاند مطالبه کنند حقوق واقعی و ملی خودشان را و این را نباید تعبیر کرد به اخلال در صنعت نفت». و روی این خاطره هم یک علاقهای به من پیدا کرده بودند و چون وعده همکاری هم داده بودند، من موفق شدم در هفت، هشت ماهی که آنجا بودم اینها صمیمانه از هر گروهی صرفنظر از اعتقادات سیاسیشان با من صمیمانه همکاری کردند، حتی از نظر سیاسی در تضاد شدید بودیم. فرض بفرمایید با تودهایها، با چریکها، نمیدانم با مجاهدین ما تضاد سیاسی داشتیم، ولی در مورد صنعت نفت اینها با من صمیمانه همکاری میکردند. البته خود من هم این صمیمت را داشتم. من ساعتها، ساعتها مینشستم با اینها به بحث و تبادل نظر و گفتوگو و درصدد بودم کنگره صنعت نفت درست کنم با یک انتخابات دو درجهای اینها را بیاورم نمایندگانشان را مشارکت بدهم در مسائل نفت، منحصر نشود مسائل نفت به هیئت مدیره و عدهای که بگویند که: «مغز متفکر ما هستیم و هیچکس حق ندارد». میخواستم واقعاً به مفهوم صحیح کلمه کار شورایی صحیحی را در آنجا پیاده کنم و به این مناسبت میدیدند که من بدون حب و بغض سیاسی با همه اینها دارم کار میکنم و حمایت از من کردند. روزی هم که مرا از شرکت نفت به دستور خمینی بازرگان معاف کرد، شاید به خاطر داشته باشید که اینها درصدد اعتصاب برآمدند که من خودم ضمن اعلامیهای خواستم که این کار را نکنند.
س- آقای نزیه، شما وقتی که ریاست شرکت نفت را به عهده گرفتید، در آن زمان فروش نفت به آفریقای جنوبی و اسراییل غدغن شده بود، آیا این جریان در زمان شما هم ادامه داشت؟
ج- بله، در آن موقع هم نفت به آفریقای جنوبی و اسراییل صادر نمیشد.
س- چه جوری کنترل میکردید آقای نزیه این موضوع را؟
ج- با شرکتهای خریدار نفت که قرارداد منعقد شده بود در قراردادها قید شده بود که از فروش نفت به هر عنوان و به هر ترتیب مستقیم و غیرمستقیم به اسراییل یا آفریقای جنوبی خودداری کنند. با این ضامن اجرا و Sanctior که اگر معلوم شد که انتقال دادهاند محموله کشتی نفتکش را به آفریقای جنوبی یا اسراییل قرارداد لغو خواهد شد. یعنی کنترل دیگری البته مقدور نبود. یادم میآید یک روز خمینی هم گفت که: «نفت به کجاها میفروشید؟» گفتم: «آقا، همان شرکتهایی که سابقاً نفت میبردند به مقدار خیلی کمتر و با رعایت همه مصالح، خوب، نفت میخرند میبرند». حتی پرسیدم که: «شما معتقد هستید که به شرکتهای آمریکایی باید نفت فروخت یا نباید فروخت؟» همان اوایل، گفت: «چرا که نفروشید؟ خوب، بفروشید به هر کس. حالا، ولی باید دقت کرد که به دست اسراییل نرسد». او اسراییل را فقط میگفت. گفتم: «ما چنین تضمینهایی را گذاشتیم و خیال میکنم که منظور را تأمین میکند». گفت: «بله، اینها خیلی باز هم متوسل میشوند». همان حرفهایی که همیشه میزد، «اینها شیطان هستند، اینها بلد هستند چه کار کنند و باید خیلی دقت کنید». گفتم: «آقا، ما دیگر سعی کردیم نهایت مراقبت و احتیاط را کرده باشیم». با هم تکرار کرد که: «نخیر خیلی باید …» گفتم: «پس شما بگویید چه کار باید کرد؟ خوب، آنچه ما به نظرمان رسید». اینجا دیگر خوب، مطلبی نداشت بگوید.
س- شما در این زمان که ریاست شرکت نفت را به عهده داشتید یک سخنرانی هم در کانون وکلا کردید؟
ج- بله.
س- موضوع این سخنرانی چه بود که شما را مغضوب دستگاه کرد به کلی؟
ج- حقیقتش این است که بنده در ادامه مبارزه بر علیه یک حرکت استبداد دینی، آرام نداشتم و بدون هیچگونه تعارف عرض میکنم که خودم را حتی فراموش کرده بودم. یعنی در انجام وظیفهای که میگفتم باید ادا کرد. خطر هم بود و خطر جانی داشت، اما من رفقا را در کانون وکلا، دوستان همفکر را جمع کردم گفتم: «آقا، یک کنگرهای تشکیل میدهیم کنگره سراسری از تمام وکلای ایران و آنجا ما مبارزه را شروع میکنیم. چون دیگر داشت مظاهر استبداد دینی را همه لمس میکردند و ظاهر میشد و همه هم لمس میکردند. خوشبختانه خوب، همه موافق بودند، اکثریت موافق بودند ما این کنگره را تشکیل دادیم، منتهی آن موقع کسی توجه نداشت در این کنگره چه خواهد گذشت؟ فکر میکردند یک کنگره بیشتر صنفی است راجع به مسائل حرفهایست، در حالی که هدف، هدف سیاسی بود و هدف مقابله بود با آنچه داشت پیش میآمد. بنده خودم انتخاب شده بودم به عنوان رییس کنگره و نواب رییس هم رییس کانون وکلای فارس و آذربایجان بودند. در ایران سه کانون وکلا داشتیم. کانون وکلای مرکز که تمام ایران به آن ارتباط داشت و آذربایجان و فارس مستقل بود کانونشان. اینها هم شرکت کردند در جلسه دوم بود که بنده سخنرانی کردم. سخنرانی مبسوطی بود. شاید در آرشیو روزنامههای وقت جنابعالی بتوانید پیدا کنید آنجا به خاطر دارید من این جمله معروف را گفتم که «در شرایط فعلی زمان نمیتوان تمام مسائل سیاسی و اقتصادی و قضایی را قالب اسلامی ساخت که نه ممکن است، نه مقدور و نه مفید». که انعکاس بسیار وسیعی داشت در هم داخل هم بیرون. تلگرافات زیادی رسید، نامههای زیادی رسید به عنوان تشکر از بنده و تحسین و همان وقت هم من به آقای مهندس بازرگان و سایر دوستان در دولت گفتم که: «نبض اوضاع دست ما آمد. مردم از نظام جمهوری اسلامی راضی نیستند». متأسفانه خوب، من در این مبارزه در کادر دولت تنها ماندم. البته بیرون مطبوعات، مردم خیلی پشتیبانی کردند، محبت کردند، مقالات زیادی نوشته شد، تأیید زیادی از من کردند. چون هنوز هم آزادی تا حدود نسبی مطبوعات داشتند.
س- آقای امیرانتظام به کمک شما نیامد؟
ج- امیرانتظام نه به صورت غیرعلنی و جدی، اما روزهای جمعه میآمد منزل بنده و فکر میکرد باید یک کاری کرد و ایشان هم به سهم خودش رساند کار را به آن جایی که آن طرح انحلال مجلس خبرگان تهیه شد دیگر.
س- بله، شما آن موقع دیگر ایران تشریف نداشتید؟
ج- من آن وقت مخفی بودم دیگر.
س- بله، بله.
ج- و آن طرح انحلال مجلس خبرگان طرح تصویب نامهاش را هم من دیدم آوردند برای من، برادر آقای بنیصدر آورد، فتحالله بنیصدر. بله، از آن وقت دیگر خمینی با من موافق نبود و اگر خاطر جنابعالی باشد آن موقع بهشتی نطقی کرد گفت من باید محاکمه بشوم و راهپیمایی علیه من میخواستند ترتیب بدهند. ولی رآکسیون کارگران شرکت نفت از یک طرف و حمایت مردم از طرف دیگر، مانع این شد که آن موقع با من دربیفتد.
س- عکسالعمل آقای بازرگان در مقابل این انتقادات شما و پیشنهادات شما چه بود؟
ج- حالا این نکته را عرض کنم بعد جواب این سؤال شما را بدهم.
س- تمنا میکنم.
ج- خواهش میکنم. وقتی بهشتی این مصاحبه را کرد که من باید محاکمه بشوم، فردا روزنامه اطلاعات یعنی هر صبح روزنامه تلفن میکردند خبر میپرسیدد، نظرخواهی میکردند، پرسیدند که: «شما به زعم بهشتی باید محاکمه بشوید، شما در جواب ایشان چه میگویید؟» گفتم: «من میگویم خود بهشتی باید به چندین اتهام محاکمه بشود» و این را روزنامه اطلاعات با تیتر بزرگ نوشت و جالب این است که بهشتی بدون اینکه من به موضوع اتهام خاصی اشاره کرده باشم، به قول معروف جا خالی کرد. خیلی کوتاه آمد و از طرف دیگر چون از اهواز کارگران در کادر استخراج تلفنی به تمام پالایشگاههای ایران گفته بودند که: «اگر مزاحم نزیه بشوند ما شیر نفت را به پالایشگاهها میبندیم» و تلگرافاتی هم کرده بودند در حمایت از من به همه از جمله به خود بهشتی و خمینی، و این باعث شد که در آن تاریخ اینها کوتاه آمدند. و اینجا البته سوابق هست که بعد من به شما نشان میدهم و اشراقی چندین ماه بعد که من مخفی بودم مصاحبهای کرد و گفت که: «تکلیف نزیه از تاریخ تشکیل کنگره وکلا معین شده بود» و تمام آن اتهامات و نسبتها و فلان به این ترتیب کاملاً معلوم شد که بیپایه و دروغ بود و چاپ هم شده و خدمتتان ارائه میدهم. عرض کنم، اما راجع به بازرگان، بازرگان همان موقع که سخنرانی بهشتی را خواند به من تلفن کرد: «فوری همدیگر را ببینیم». من رفتم نخستوزیری، گفت که: «این آدم کاری کرده که در قرون وسطی در کلسیاها و کشیشها با مردم میکردند. این در واقع شما را تکفیر کرده و میخواهد یک بلایی سر شما بیاورد» و خیلی ناراحت بود. به من گفت که: «شما من خواهش میکنم بروید در تلویزیون یک سخنرانی بکنید و این را جبران بکنید. سخنرانیای که در کانون وکلا کردید». البته باطناً ناراضی بود از این حرفهایی که من زدم، ولی به روی من نمیخواست بیاورد گفت که: «یک نوعی این را شما جبران کنید». گفتم: «آقای مهندس بازرگان» حتی یک یادداشتی کرد داد به من که بقول معروف «نه سیخ بسوزد نه کباب» گفت: «این مخالف نظریات شما نیست ولی این را سعی کنید بگویید». جملهای بود در مفاد اینکه، بله آنچه من گفتم البته وقتی برگردیم، نمیدانم، اجتهاد و اجماع و سنت و این حرفها چنین و چنان خواهد بود و من غرضم این بود که فرض بفرمایید که مسائل اسلامی باید براساس اجماع مثلاً در شورایی جایی مطرح بشود. خواسته بود ترمیم بکند. گفتم: «والا من آنجا بروم حرفهای خودم را باز خواهم زد». گفت: «نه، سعی کن اینها را زیاد ناراحت نکنی چون خود خمینی هم خیلی عصبانی شده و گفته شما مرتد هستید». گفتم: «خوب، گفته باشد من باز هم میگویم من حرفم را میزنم». تلفن کرد به قطبزاده گفت که: «فلان کس میآید آنجا یک مصاحبهای ترتیب بدهید با او». گفت: «خیلی خوب». من پا شدم رفتم به اتفاق آقای عباس سمیعی که عضو قدیم نهضت آزادی بود. رفتیم آنجا و قطبزاده مدتی همینطور به صحبت گذراند وقت را و مثل اینکه او بویی برده بود که من باز هم ممکن است حرفهای خودم را بزنم. و وقتی گفت که: «خوب، شما بروید به آن قسمت پخش، عرض کنم که، مصاحبه، من آمدم آنجا گفتند دیگر تعطیل شد آن و الان دیگر ما نمیتوانیم مصاحبه را انجام بدهیم و دو نفر جوان آنجا نشسته بودند که ریشی گذاشته بودند و کراوات را باز کرده بودند و خیلی تسبیح به دست، گفتند: «آقا به اعتقاد ما هم شما کار بسیار بدی کردید». گفتم: «آقا به شما چه ارتباطی دارد؟» و آنها قرار بود که مصاحبه را انجام بدهند، گفتند: «حالا خواهید دید که یک راهپیمایی هم علیه شما ترتیب داده خواهد شد و به این سادگی نیست». گفتم: «آقا شما مأمور تلویزیون ایران هستید یا بازپرس هستید یا مدعی من هستید؟» حتی آقای عباس سمیعی برگشت گفت که، «آقا ما مثل اینکه به ساواک آمده باشیم و ما هنوز قبل از انقلاب هستیم، اینجا کجاست؟ مگر ساواک است اینجا؟ شما حق ندارید به این ترتیب با فلان کس صحبت کنید. شما چه جوری به خودتان اصلاً جرأت میدهید با فلان کس یک و دو کنید. این حرفها را بزنید». بعد هم من گفتم: «آخر جوانها من شما را نمیشناسم، ولی شما مرا میشناسید؟» گفتند: «بله، خوب میشناسیم. بیست و پنج سال مبارزه کردید». گفتم: «آقا این حرفی که من زدم واقعیتی را گفتم شما آگاه نیستید چه بلایی سرما خواهد آمد». یک، یک ساعتی با هم بحث کردیم، به جایی رسید این بحث ما که آخر، سر اینها با روبوسی از من جدا شدند، حالا یا تظاهر کردند یا باطناً متقاعد شده بودند. عذرخواهی هم کردند. گفتند: «بله، خوب، اینها هم درست است و فلان، اما شما به موقع این حرف را نزدید، بیاحتیاطی کردید و اینها».
البته حمایت طالقانی هم در آن موقع خیلی جالب بود از من. طالقانی هم در شورای انقلاب به شدت بهشتی را مورد attaque قرار داده بود که «شما به چه مناسبت خواستید راهپیمایی علیه نزیه ترتیب بدهید. او حرفی نزده، حرف درستی زده». یعنی طالقانی به خودم گفت من وقتی گفتند که: «ممکن است بریزند خانه ما و خانه را آتش بزنند به عنوان خانه یک کافر». من رفتم به طالقانی گفتم: «آقا، من از مرگ نمیترسم ولی زن و بچهام را فکر میکنم که نباید ناراحت بکنم». خدا رحمتش کند گفت که: «کی جرأت دارد اصلاً بیاید طرف خانه شما مگر میگذارم». گفتم: «والا اینطور شایع است». گفت: «میآیم آنجا میخوابم». گفت: «همین الان میرویم». گفت: «من میروم آنجا میخوابم ببینم کی جرأت دارد آنجا بیاید». بعد خودش توصیف کرد که «رفتم شورای انقلاب هم داد کشیدم سر بهشتی و اعتراض کردم». و ضمناً گفت که: «یا اینکه شما الان بروید خانم و بچهها را بیاورید منزل من بمانند و منزل شما را میفرستم مراقبت میکنند». در هر صورت، حمایت طالقانی هم خیلی مؤثر بود و خود خمینی هم به وسیله دکتر یزدی به من پیغام داد که: «شما مرتد شناخته شدید مگر توبه کنید».
س- خود این آقای دکتر یزدی آمدند.
ج- آمد به من گفت.
س- منزل شما؟
ج- نه، آمد در سفارت ترکیه مهمان بودیم. شب وزیر خارجه ترکیه آمده بود همه آنجا بودیم. ایشان هم خیلی دیر آمد. آمد گفت: «من پیش خمینی بودم گفت شما مرتد هستید». گفتم که: «شوخی کرده؟». گفت: «نه جدیست، حکم شرعی میخواهد بدهد». من هم ناراحت شدم و گفتم: «آن حکم شرعیاش را بدهد و من حرف خودم را زدم و خواهم زد، پایش ایستادم به هر قیمت تمام بشود». گفت: «نه، شوخی نیست، ها، این خیلی جدیست». گفتم: «خوب، شما جدی تلقی کنید» و بعد رفتیم سر شام توی سفارت موقع مراجعت گفت که: «چطور است فردا، پسفردا برویم قم و این را از دلش به اصطلاح، در بیاورم، از شما خیلی ناراحت است». گفتم: «من هرگز نمیآیم آنجا، ایشان وقتی مرا مرتد میداند، با آدم مرتد چه کار دارد؟» گفت: «حالا برویم یک جوری این را فیصله بدهیم». گفتم: «من نمیآیم». تا یک هفته بعد تلفن کرد که «دیروز آنجا بودم از شما میپرسید. میل دارد شما را ببیند». گفتم که: «حالا باشد». گفت: «نه، بیا برویم آن را از دلش دربیاورید». گفتم: «خوب، میرویم فردا». گفتم: «اگر آنجا بخواهد تند برود من هم تند خواهم رفت، ها، من یک آدمی هستم در تمام عمرم عادتم این بود، من کوچک همه هستم ولی در مقابل آدم قلدر، قلدر هستم. نشان هم دادم ثابت هم کردم و این حرفهایی که میزنم بیخود نبوده». خلاصه، من زیاد طولانی نکنم این خاطره را، نمیدانم میپسندید یا نه؟
س- تمنا میکنم حتماً بفرمایید.
ج- عرض کنم که قرار شد فردا برویم. شب آن رادیو را باز کردم دیدم خمینی نطقی دارد میکند و میگوید که تمامی حقوقدانها از شیاطین هستند. من تلفن کردم به دکتر یزدی گفتم: «آقا همه حقوقدانها از شیاطین هستند و من دیگر کاری با آقای خمینی ندارم. آقای خمینی هم با شیاطین کاری ندارند». گفت: «آقا شما را نمیگوید». گفتم میگوید تمامی حقوقدانان و من تعصب همکاران خودم از قاضی و وکیل دارم. ایشان حق ندارد اهانت کند به ما گفت: «نه، مرادش بیشتر متین دفتری است» که او هم در جبهه دموکراتیک ملی آخر یک تظاهراتی راه انداخته بود.
س- بله.
ج- گفتم: «به هر حال، متین دفتری هم باشد من دفاع میکنم از متین دفتری. مردی است که آزادانه خواسته کاری بکند بیخود مزاحم او هم شدند». گفت: «آقا من وقت گرفتم فردا منتظر است». گفتم: «من نمیآیم شما بگویید به این علت من نمیآیم». گفت: «آقا بیشتر این مرد را عصبی نکنید». گفتم: «هر اتفاقی بیفتد من پایش ایستادم». فردا نرفتیم، نرفتیم و او منتظر هم بوده. یک هفته بعد تلفن کرد سیداحمد خمینی که «پدرم آن روز منتظر بود شما چرا نیامدید؟» گفتم: «آقا سیداحمد من شیطان هستم، از شیاطین هستم من آنجا نباید بیایم». گفت: «آقا نرنجید، پدرم گاهی عصبی میشود یک چیزهایی میگوید شما را دوست دارد، همیشه میگوید تنها مؤسسهای که خوب کار میکند، شرکت نفت است. خیلی شما را دوست دارد. پا شوید بیایید این سوءتفاهم را رفع کنید». گفتم: «نه، من کاری با ایشان ندارم». گوشی را گذاشتم.
باز چند روز دیگر تلفن کرد سیداحمد، اول به عنوان توصیه یک شخصی که میخواهد از اداره پخش منتقل شود به کجا، شما موافقت کنید. گفتم: «پروندهاش را میبینم اگر امکان داشت خیلی خوب». خواستم گوشی را بگذارم گفت: «پیش پدرم نمیآیید؟». گفتم: «من گفتم که من کاری با ایشان ندارم و بهعلاوه من این قدر اینجا گرفتار هستم که اصلاً نمیتوانم این کار را بکنم. من روزی شانزده ساعت، هیجده ساعت کار میکنم. مجال این مسافرت به قم ندارم». گفت: «آقا ترا خدا پاشو بیا و فلان». گفتم: «حالا من گاهی قم میروم برای دیدن آقای شریعتمداری، اگر قم آمدم ایشان را هم خواهم دید». باز گوشی را گذاشتم و چند روزی گذشت، امیرانتظام آمد یک روز در شرکت نفت، امیرانتظام گفت که: «من دیروز پیش آقای خمینی بودم از شما میپرسیدم». گفتم: «خوب، لحن صحبتش چه بود؟» گفت: «من فکر میخواهد از شما دلجویی کند، فکر میکند شما ناراحت شدید». گفتم: «یقیناً اینطور است؟» گفت: «من که احساسم این بود. چون از شما یاد خیر کرد، تعریف کرد گفت خوب کار میکند، گفت چند بار هم قرار بوده اینجا بیاید نیامده، مثل این که عمیقاً در او اثر گذاشت این مقاومت شما در نرفتن و اینها». گفت: «بیایید بروید فردا». گفت: «فردا صادق طباطبایی عازم است با هلیکوپتر به آنجا، شما هم بیایید به اتفاق بروید». گفتم: «اگر فکر کنید که یک همچین آتمسفری هست میروم». گفت: «نه، یقین بدانید» که فردا صبح رفتیم. من هم اولین بار بود که طباطبایی را از نزدیک میدیدم و خیلی از اینها هستند نمیدیدم، نشناختم اصلاً تا آخر. رفتیم آنجا سهتایی، آمد خمینی نشست و بنده خودم را آشنا نکردم به اینکه برای چه آمدم. گفتم: «شما یک مسائلی در شرکت نفت پیش آمده بودکه نگران بودید. من شنیدم من آمدم بگویم آنها حل شد از جمه اعتراض کارگران شرکتهای حفاری بود چهارهزار و پانصد کارگر بودند. اینها چون کارفرمایانشان عموماً خارجی بودند و از ایران رفته بودند، اینها بلاتکلیف بودند. یعنی وابسته به شرکت نفت نبودند. شرکتهای مستقل حفاری و استخراج بودند. و اینها تهدید کرده بودند که چاهها را آتش خواهند زد، کارهای خطرناکی خواهند کرد. من رفتم یک هفته ماندم در اهواز و این مسئله را به این کیفیت حل کردیم که یک شرکت ملی حفاری درست بشود و اینها را بیاوریم در آن شرکت و خیلی هم خوشحال شدند و همان روز هم من دریافتم که سه نفر ایرانی عضو یکی از شرکتهای حفاری سابق را اینها یک ماه در گروگان نگه داشته بودند که دولت هم خبر نداشت که برای این که این کار بشود. و از جمله جواد صدر بود پسر صدرالاشراف که سابقاً وزیر دادگستری و وزیر خارجه بود که اینها هم همان شب آزاد شدند آمدند از من تشکر کردند.
بعد به خمینی گفتم: «این کار هم که شما خیلی نگرانش بودید حل شد. یکی دو مسئله دیگر». گفتم: «خوب، شما دیگر امیدوارم از لحاظ نفت نگرانی نداشته باشید». یک سری تکان داد و گفت: «نه، من خیلی نگران هستم خیلی». البته با شوخی و تبسم. گفتم: «دیگر شما از چه نگران هستید شاید از انفجار لولهها که چند تا لوله را خرابکارها منفجر». گفت: «نه، آن هم مسئلهای نیست». گفتم: «پس از چه نگران هستید؟» گفت: «از خودت». به شوخی و با تبسم. گفتم: «از من؟ چرا؟» گفت که: «اسلام نه ممکن است، نه مفید و نه مقدور؟» گفتم: «آقای خمینی شما از قول من «لا اله» را میگویید «الالله» را نمیگویید؟ آخر شما آن آخر بیان مرا ذکر میکنید حرف من این نبود که». گفت: «حرف شما چه بود؟» گفتم: «من گفتم در شرایط فعلی زمان نمیتوان تمام مسائل سیاسی و اقتصادی و قضایی را قالب اسلامی ساخت که نه ممکن است نه مقدور نه مفید. این کجایش عیب دارد؟ مگر در شرایط فعلی زمان واقعاً میشود همه مسائل را قالب اسلامی ساخت؟ شما معتقد هستید به این موضوع؟ آخر شرایط زمان را خود حضرت رسول، حضرت علی هم به آن معتقد بودند و بهعلاوه من گفتم برای تمامی مسائل شاید برای قسمتی از مسائل بشود این کار را کرد که آن هم من معقتد هستم مشکل است. حالا در آتیه خواهید دید». گفت که: «خوب، شما در نطق خودتان گفتید که تمام علمای اعلام هم با نظر شما موافق هستند، آنها کیها هستند؟» حالا من گفتم علمای اعلام هم تصدیق میکنند که آنچه میگویم درست است. گفتم «یکی آیتالله طالقانی است که در شورای انقلاب رفته به بهشتی اعتراض کرده سر همین مسئله». گفت: «دیگر کی؟» گفتم: «دیگر آیتالله شریعتمداری است که مصاحبه کرده گفته من حرف درستی زدم یا حرف ناصوابی نزدم». گفت: «سومی کیست؟ دیگر کیست؟» گفتم: «آیتالله زنجانی که من خودم رفتم پرسیدم گفت نه، حرف درست است». دیگر مطلب به اینجا که رسید، ها، اولش هم گفت، گفت که: «آیا دکتر یزدی پیغام مرا به شما رساند؟» گفتم: «پیغامتان را؟» من البته میدانستم چه میگوید، بفرمایید. گفت: «گفته بودم شما مرتد هستید باید توبه کنید». بعد از این بود که گفت «اسلام نه ممکن است و … » گفتم که: «آخر برای چه من توبه کنم؟ چرا مرتد هستم؟ به اعتقاد خودم واقعیتی را گفتم. البته باید عرض کنم، این سه بار نرفتن من عمیقاً در او اثر گذاشته بود.
س- چه نوع اثری؟ منفی یا مثبت؟
ج- اثر مثبت. یعنی اعراض بنده، مقاومت بنده و من بعد فکر میکردم که اگر مهندس بازرگان در مقام نخستوزیری چنین رویه را اتخاذ کرده بود حالا او که بالاتر از اینها را باید میکرد مثلاً استعفا میکرد، مردم را به خیابانها میریخت که «این چه وضعیست؟» مثل سی تیر دکتر مصدق اینها، خیلی موفق بود. برای اینکه خمینی تظاهر به قدرت میکند. البته مردی است قاطع، مردی است که کارهایش دیوانهوار است، مردی است که به آن میگوید همیشه در یک مسائل «مرغ یک پا دارد» اما گر در مقابلش ایستادگی میشد قطعاً عقب مینشست، مخصوصاً در آن ایام و شرایط که تصور میکرد که اگر مهندس بازرگان استعفا بکند آسمان به زمین میآید، یعنی فکر میکرد کس دیگر نیست، و آخوندها را قادر به اداره مملکت نمیدانست و اصلاً ترس آخوندها را از قبول مسئولیت متأسفانه خود بازرگان ریخت والا آنها میترسیدند. وقتی به خامنهای گفته بود شما میروید معاون وزارت دفاع میشوید». تعجب کرده بود گفته بود «این کار ما نیست». وحشت کرده بود. یا رفسنجانی که بازرگان گفته بود «شما میروید در وزارت کشور به عنوان وزیر» گفته بود «من آقا کارم نیست، من بلد نیستم». و این آقای رفیق همرزم قدیمی ما اینها را به اصرار برد آنجا، اینها ترسشان از قبول مسئولیت ریخت. البته مسئولیتی را که احساس نمیکنند که کاری هم انجام نمیدهند، ولی فکر کردند که خوب میشود به خیالشان کار میکنند دیگر، مملکت را به این بدبختی انداختند فکر میکنند کارها میگردد.
در هر صورت، میخواستم عرض کنم آن سه بار اعراض من از نرفتن به قم اثر خیلی خوبی کرده بود و دیده بود با یک آدم مقاومی طرف است. با یک آدمی است که نقطه ضعف ندارد، ترسی ندارد و ای کاش بازرگان و سایر وزرای بازرگان هم این رویه را اتخاذ کرده بودند که من بهطور قطع و یقین عرض میکنم که سرنوشت ما غیر از این بود که حالا گرفتارش هستیم. البته ممکن بود ته دلش کینهای داشت که بروز نمیداد و شاید آن روز خواست ظاهر بکند و شاید به این مناسبت بود که میدانست کارگرها از من حمایت میکنند میترسید از این که بگوید «این را برکنار کنید». آن روز هم که گفته بود «برکنارش کنید» آن روز قبلاً گفته بود که اگر مقاومت شد میکشد. گفته بود «تظاهرات مقاومت را باید خنثی کنیم» که این را بعد من از پسر آقای شریعتمداری اینجا شنیدم. میگفت: «سیداحمد خمینی آمد پیش پدرم قرار شد شما را بردارند، پدرم گفت آقا، آخر این مرد که همه از او راضی هستند، کارش را هم خوب انجام داده، آخر این سر و صداها چیست راجع به او اشراقی و این و آن در آوردند؟» میگفت: «سید احمد برگشت گفت پدرم میگوید این باید برود». گفت: «آخر یعنی چه این باید برود؟ اگر فردا اعتصاب شد برای خاطر او چه کار میکنید؟» سید احمد گفته بود: «پدرم گفته بیستهزار نفر هم کشته بشوند دیگر باید این آدم برود» منتهی آن موقع میگویم در خرداد و بعد از آن کنگره وکلا، این فکر کرده بود که زود است که به این شدت و خشونت با من عمل کنند و در آن تاریخ هم با احتیاط وارد این عمل شدند و حتی اول مهندس بازرگان تکلیف استعفا به من کرد، گفت: «آقا استعفا کنید». گفتم: «استعفا بکنم اینها را توجیه میکنم. اینها هم میگویند خودش رفت. مرا برداری شما». گفت: «آقا مرا در محظور نگذارید». گفتم: «نه، اصلاً شما چرا تکلیف به من میکنید؟ شما میخواستید مرا نیاورید در این سمت. من گفته بودم که فکر دیگری بکنید. چندین بار هم مرا خواستید گفتید سر به سر آخوندها نگذارید و من گفتم مرا بردارید، خوب، میخواستید بردارید». و من استعفا نکردم و میخواستم به آنجا برسانم اینها را که جلوی مردم واقعاً رسوایشان کرده باشم و خیال میکنم به آن نتیجه رسیدم برای اینکه همه مردم تصدیق کردند که مسئله، مسئله این بود که بنده اول اسفند ۵۷ گفته بودم «جمهوری ایران درست است نه جمهوری اسلامی» و بعد هم در کنگره وکلا آن سخنرانی را کرده بودم و بعد در هر فرصتی هم این کار را میکردم که بازرگان به زنم گفته بود، وقتی ریختند خانه ما، که، «کلوخ انداز را پاداش سنگ است» من چندین بار به این مرد گفتم سر به سر آخوندها نگذار و گوش نکرد». که زن من هم خیلی ناراحت شده بود، به گریه افتاده بود گفته بود «جواب من این شد؟ حالا هفتاد نفر پاسدار ریختند خانه مرا گرفتند این جواب من نشد». که میگفت: «بازرگان خودش هم گریهاش گرفت، خانمش متأثر شد و گفت: خوب، من میرود دنبال راهحلی بلکه پیدا کنم و اینها». البته بازرگان خودش هم آن تاریخ روز اول تصمیمی گرفته بود استعفا کند و گفته بود: «من هم میروم حالا که این رفتار را با فلان کس کردند». اما متأسفانه نه از نظر خودم، متأسفانه از لحاظ مملکت و مردم در این تصمیم باقی نمانده، استعفا نکرد و ماند و یک ماه بعد از آن هم که خودش را به آن صورت گذاشتند کنار، خیلی عذر میخواهم که طولانی شد این بحث.
س- نه، نه. خواهش میکنم. من میخواستم از شما سؤال کنم که بالاخره جریان آن ملاقات آن روز با آقای خمینی چه جوری پایان یافت؟
ج- آن روز به من برگشت گفت که، من البته تصور میکنم این طرز صحبت هم خیلی استثنایی بود از خمینی، چون به این عبارت گفت که: «خواهش میکنم تکرار نکنید این بیانات را و این-ها یک مقدار حرفهای روشنفکرانه است». که من گفتم: «آقای خمینی، رووشنفکرها چطور وقتی بیست و پنج سال مبارزه میکردند، خوب بودند، ولی حالا وقتی میگویند که آقا، همه Problemهای مملکت را با اسلام نمیشود حل کرد، بد هستند؟» گفت: «حالا». همچین خیلی با ملایمت و با خیلی خندهرویی گفت: «دیگر اینها را تکرار نفرمایید ممنون میشوم». حتی به این عبارت و این که تأکید میکنم عرض میکنم اگر میشد همه دستهجمعی، حتی نمیگویم دستهجمعی، اگر سه نفر، پنج نفر میشدیم که یک روش قاطع منسجم این شکلی در برابر این آدم داشتیم، وضع ما خیلی بهتر از این بود. بعد من پا شدم خداحافظی کردم، آمدم دیگر و آخرین بار هم که او را من دیدم، یک ماه قبل از این بود که مرا بردارند و موقعی بود که من گفته بودم یک روز درآمد نفت را اختصاص بدهیم به استانها برای گسترش کارهای تولیدی و این که مردم ببینند انقلاب را لمس کنند و اینها، که اول هم برای خوزستان در نظر گرفتم. رفتم پیش آقای دکتر مدنی، گفتم: «آقا، من همچین نیتی دارم». خیلی خوشحال شد. آن تاریخ یک روز درآمد نفت میشد شصتوپنج میلیون، هفتاد میلیون دلار. آقای دکتر مدنی هم خیلی خوشحال شد و از سایر استاندارها دعوت کرد صورتجلسهای کردند و اینها که این کار را اجرا کنیم، اما بازرگان مخالف بود که «توقعات زیاد میشود و این چنین میشود …» گفتم: «آقا، باید این کار را بکنید». حالا علاوه بر بودجهای که اختصاص به هر استان و شهرستان دارد ما فرض کنیم که ده پانزده روز نفت کار نکرده، تولید نداشتیم، بیاییم این کار را بکنید، ببینید چه رونقی در همه چیز مملکت پیدا خواهد شد و آن روز خمینی بنده را خواست و رفتم قم، گفت که «من این کار شما را خیلی پسندیدم و میخواهم که یک روز هم بدهید به کردستان». گفتم که «مهندس بازرگان مخالف است». گفت: «نه بیخود مخالفت میکند و همین فردا صبح این کار را بکنید». البته او میخواست که کردها را هم یک مقدار دلجویی کرده باشد. من برمیگشتم تهران رادیو را باز کردم توی اتومبیل. دیدم خبر داد که «خمینی به مدیرعامل شرکت نفت دستور داد که یک روز درآمد نفت را اختصاص بدهند به کارهای تولیدی در کردستان». که این را گفته بود تلفنی فوراً بگویند که فردا بازرگان نگوید «نمیکنم». و آن روز هم ما با یک برخورد خوبی از هم جدا شدیم حتی گفتم «آقای خمینی این انجمن اسلامی نفت که از سه چهار نفر آدمهای فاسد در شرکت نفت تشکیل شده، خیلی مزاحم کار من هستند. هفتادوپنج هزار نفر آدم آنجا با من در واقع موافق هستند کار بکنند. این پنج، شش نفر چوب لای چرخ میگذارند به نام اسلام و من دیگر قادر به ادامه کار نیستم». گفت «نه دیروز هم آمده بودند اینجا من اینها را راه ندادم و شما کارتان را بکنید». حالا نمیدانم واقعاً روی باز عقیده و عرض کنم که حسن نیت میگفت یا ظاهر را حفظ میکرد. چون یک ماه بعدش خوب، آن ماجراها پیش آمد که میدانید.
س- آقای نزیه، آقای اشراقی وقتی که آمد در خوزستان، دقیقاً چه میخواست از شما.
ج- عرض کنم که این را هم بد نیست توضیح بدهم، خودم باعث این کار شدم. یعنی آن روز که من گله کردم از انجمن اسلامی نفت واقعاً هفت، هشت نفر آدم فاسد که سابق ساواکی بودند، دکتر اقبال اینها را استخدام کرده بود، ده تا عریضه نوشته بودند به شاهنشاه آریامهر که استخدام بشوند، استخدام شده بودند، یکی نوشته بود «من اصلاً از آمریکا آمدم برای اینکه خدمت به شاهنشاه و رستاخیز بکنم». تمام پرونده را فتوکپی کردم. اینها را برای خمینی فرستادم، گفتم «اینها انجمن اسلامی نفت هستند بفرمایید». خودش هم گفت، گفت: «من میدانم اینها آدمهای فاسدی هستند و آدمهای ابنالوقتی هستند». گفتم «آقا آخر ناراحت میکنند هر روز یک بلوا میخواهند ایجاد کنند». عرض کنم من گفتم «آقای خمینی من به آقای بازرگان هم گفتم. من دیگر قادر به ادامه کار نیستم، چون حال و حوصله این قبیل چیزها را ندارم». گفت: «آخر همه که از شما راضی هستند». گفتم: «ولی این را ببینید، یک نفر کافیست که آدم را ۲۴ ساعت ناراحت کند دیگر، من اعصابم خرد میشود». گفت: «نخیر دیروز آمده بودند من راه ندادم». گفتم: «آقا ولی من میخواهم یک کار بکند آقای بازرگان». گفت «چه کار کند؟». گفتم: «یک هیئتی را بفرستند کارهای مرا بازرسی کنند، آخر اینها میگویند که من حقوقها را اضافه کردم، من ساواکیها را نگه داشتم، من طاغوتیها را بیرون نکردم، من چنین من چنان. من به اسراییل نفت فروختم به آفریقای جنوبی نفت فروختم. اینها همه دروغ است. آخر یک ثالثی بیاید بگوید این حقیقت دارد یا نه دیگر». گفت که: «کی بیاید؟». گفتم: «یک هیئت سه نفری بیایند ببینید آقای بازرگان بفرستد». گفت: «خودم میفرستم». من هی میگفتم، بازرگان، روی اعتقادم که آخر به این کارها مربوط نیست، گفت: «خودم میفرستم». گفتم: «کی مثلاً». گفت: «اشراقی خوب است داماد من». گفتم: «برای من فرقی نمیکند، ولی باید یک مقدار هم بتواند از او بربیاید این کار». گفت: «نه او خوب است». گفتم: «دو نفر دیگر هم آقای مهندس بازرگان تعیین کنند». گفت: «آنها را هم خودم تعیین میکنم». «بسیار خوب، برای من باز فرق نمیکند». آن وقت در آنجا نشسته بودم که دیدم یک شیخی وارد شد گفت که: «آقای اشراقی»، چون ماه رمضان بود خواهش کرد که افطار را با ایشان بخورید دیگر تهران نروید قبل از افطار. من آمدم رفتم با ماشین منزل اشراقی و دیدم یک سفره مفصلی هم چیده بود. من هر جا هم میرفتم اینهایی که محافظ من بودند شوفر بودند و اینها میگفتم: «بیایید بنشینید». گفتم: «آقا، بیایید افطار با هم بخوریم واینها». این اشراقی مثل اینکه دلش نمیخواست، ولی من همیشه اینها را هر جایی میرفتم، اصلاً من سری ندارم، چیزی ندارم که بخواهم. آمدند، چقدر هم این حسن اثر داشت. من اینقدر میرفتم با کارگرها مینشستم با هم نهار میخوردیم، شام میخوردیم، حرف میزدیم، گپ میزدیم، عرض کنم که، چقدر نتیجه خوبی داشت در پیشبرد کار. اینها هم آمدند نشستند که ناظر مذاکرات و اینها هم بودند. من گفتم: «آقای اشراقی یک کاری برای شما ایجاد شد». گفت: «چه کاری؟» گفتم: «شما میآیید بازرسی شرکت نفت». گفت: «من؟ من چه کارهام بیایم آنجا». اول با یک تعجب و حیرت و اینها. گفتم: «والا، این انجمن اسلامی نفت مرا ناراحت میکنند. هفتهشت نفر من به آقای خمینی گفتم و بعد گفتم یک هیئتی بیایند، ایشان هم شما و دو نفر دیگر را انتخاب خواهند کرد». گفت: «نه بابا من نمیآیم». گفت: «ما شما را میشناسیم. این حرفها چیست؟ اصلاً شما چرا این پیشنهاد را کردید به ایشان؟» گفتم: «آخر من گفتم آقا بیایند ببینند همه این حرفها دروغ است». گفت: «ما میدانیم که دروغ است» گفتم: «نه از نزدیک بیایند ببیند. گفت خیلی خوب، حالا گفتید والله بالله من لازم نمیدانم». افطار را کردیم پا شدیم. دو روز بعد دیدم او تلفن کرد «ما آمدیم تهران میخواهیم برویم خوزستان». شرکت نفت هم یک هواپیمایی داشت و گفتیم فوراً اینها را بردند آنجا. گفتم: «آقای اشراقی شما انتقاد کنید از من. کار خیلی شده ولی من آنها را ادعایش را ندارم. شما نقطه ضعفها را پیدا کنید و انتقاد کنید». گفت: «حالا برویم ببینیم». رفتند و بیست روز تمام تلفن میکرد «آقا دستت درد نکند، زحمت کشیدید، اینها مزخرف میگویند، فلان». از روز بیستم به بعد دیدم دیگر از او خبری نیست و قرار من این بود که این وقتی کارش را تمام کرد بیاید هیئت مدیره شرکت نفت بنشیند بگوید چه معایبی دیده. هر جا گشتیم او نبود، تلفن هم نمیکرد. بالاخره پیدایش کردم. گفتم: «آقای اشراقی دیگر از شما خبری نیست، کی میآیید اینجا که ما استفاده کنیم از اطلاعات و برداشتهای شما». گفت: «من آنجا دیگر نمیآیم من میروم قم». گفتم: «آخر قرار بود بیایید اینجا ما استفاده کنیم». گفت: «نه، من به آقا گزارش خواهم داد». گفتم: «حالا چه دیدید آخر؟» گفت: «به آقا خواهم گفتم». من دیدم خیلی سرسنگین است. گفتم: «آقا شما تا پریروز که آن همه چیز …» گفت: «بله، حالا یک چیزهایی هم هست که باید به خود آقا بگویم». من به مهندس بازرگان تلفن کردم گفتم آقا، این … گفت: «آقا، من هم تلفن کردم گفتم بیا اینجا ببینم چه دیدی؟ گفت من به آقا فقط گزارش میکنم». من دریافتم به او اشاره کردم که «این آدم باید برود». خلاصه … حالا این نقشه بهشتی بود؟ کی بود؟ چه جوری گشت؟ حالا، مهم این بود که، من در آن بروشور هم نوشتم، ده روز بعد نمایندگان کنسرسیوم میآمدند تهران برای فیصله اختلافمان از جمله پرداخت حدود یک میلیارد دلار طلبمان، ده روز بعد قرار بود بیایند. یعنی سه بار هیئتهایی را من فرستاده بودم لندن مذکرات آنجا شده بود، دفعه آخر میآمدند تهران که دیگر کار را خاتمه بدهیم و درست مقارن این بحث گفتند «او باید برود». اصلاً حالا ارتباط داشت نداشت، نمیدانم. نمیدانم، من میگویم شاید هم اصلاً گفتند تا آنها اصلاً آنها هیچوقت هم نیامدند دیگر بعد از من و هیچوقت هم مسئله اختلافات ما با کنسرسیوم مطرح نشد. شاید یک علتش هم این بوده نمیدانم، والا آخر دلیلی نداشت که آن روز آنجا حضوراً آن همه از من حمایت کرد «نخیر نباید بروید، باید بمانید، اصلاً بازرسی برای چه؟» خودش و دامادش، ولی یک مرتبه صحنه این جور برگردد و اشراقی هم اولین مصاحبهای که کرد گفت که: «صدهزار نفر از این آدم شاکی هستند». آخر صدهزار نفر از من چه جوری تو توانستی صدهزار نفر را ببینی و شکایت اینها را بپرسی؟» البته وقتی این مصاحبه را کرد بازرگان به من گفت که، تلفن کرد، «فردا میرویم خوزستان». گفتم: «چه خبر است؟» گفت: «آنجا معلوم میشود». فردا رفتیم من و آقای مدنی هم بودند آقای مدنی هم به نظرم این خاطره را دارند.
س- بله.
ج- عرض کنم رفتیم، ایشان یک سخنرانی در استادیوم اهواز کرد عصرش هم یک …
س- ایشان منظور؟
ج- بازرگان. یک سخنرانی هم عصرش داشت در استادیوم آبادان. در استادیوم آبادان شاید صدوبیست و پنج، صدوبیست یا صدوپنجاههزار نفر آدم بودند که بیشتر هم نفتی بودند همه. ایشان وقتی همراهانش را معرفی کرد اسم میبرد، وزیر بهداری، وزیر کشور، رییس ستاد، کی و کی، به اسم آقای دکتر مدنی که رسید هورا کشیدند جمعیت، «درود، درود، درود». و آن موقع هم برای من احراز شد آن چه راجع به ایشان هم میگویند دروغ است. خیلی استقبال کردند. بعد یکی دو نفر را هم معرفی کرد به اسم من هم که رسید باز «درود، هورا». بازرگان این جا ذوقزده شد و گفت که: «پس باید بگویم آفرین بر نزیه باد و نفرین بر دروغگویان و نفاقافکنان». که جمعیت هم فریاد زدند «نفرین، نفرین، نفرین». حتی دو سه تا پلاکارد هم توی جمعیت علیه من بود که تودهای و اینها گاهی نشان میدادند. من هر وقت میرفتم این اصلاً آمد پایین وقتی این احساسات را نشان دادند مردم و من دیگر میدیدم. عرض کنم که آمدیم سوار هواپیما شدیم بیاییم تهران، شب هم بود، بازرگان گفت: «من دیگر راحت شدم من یک رفراندوم کردم، من همین را میخواستم که بگویم به خمینی همه این چیزهایی که گفتند دروغ است. راه از این بهتر میشد؟» گفتم: «آقای بازرگان اینها نمیخواهند مرا. شما یک فکری بکنید مرا بردارید». گفت: «نه دیگر تمام شد». البته آنجا ضمناً توی سخنرانیاش گفت که: «امام هم مرا تأیید میکند هم مدیرعامل شرکت نفت را». ساعت دو فردا بعدازظهر من رادیوی روی میزم را باز کردم، گفت: «اطلاعیه دفتر امام خمینی، از دفتر امام خمینی اطلاع میدهند که ایشان فقط نخستوزیر را تأیید میکنند ولاغیر». یعنی یک تودهنی به خود بازرگان که باید همان وقت هم استعفا میکرد. من بودم این کار را میکردم. عرض کنم، من تلفن کردم بفرمایید آقای بازرگان «گفت» نه من میروم قم این را حل میکنم. گفتم: «آقا نمیخواهد حلش کنی. یک کسی بیاید من بروم دیگر». عرض کنم اشراقی حالا مصاحبهاش را به شما نشان میدهم که یکی دیگر دارم، بعد یک دفعه از دهنش در رفت و مچش باز شد گفته که «تکلیف نزیه در همان کنگره وکلا تعیین شده بود». یعنی اصلاً تمام اینها صورت ظاهر قضیه بود بعد این هم چون سؤال کردید یک خرده هم طولانی شد به این مناسبت بود.
س- بله، خواهش میکنم. شما چه مدت در اختفا بودید آقای نزیه؟
ج- سه ماه در تهران در اختفا بودم. چندین خانه هم عوض کردم و به شدت هم میخواستند مرا پیدا کنند. آخر همان موقع هم من در اختفا هم وقتی آذربایجان شورش کردند، پیامی به رادیو آذربایجان دادم که اینها را بیشتر ناراحت کرد. من به مردم آذربایجان به سبب شورش و قیامشان بر علیه استبداد نوظهور تبریک گفتم و گفتم: «باز هم شما مثل پیشگامان مشروطیت، پیشگام حرکت علیه استبداد دینی هم شدید و فلان …» که فردا باز دوباره مرا دادستان انقلاب احضار کرد.
س- ولی در آن تظاهرات آذربایجان آقای بنیصدر وقتی که آمدند آنجا صحبت کردند شما هم آنجا تشریف داشتید؟
ج- نه دیگر من مخفی بودم دیگر.
س- شما مخفی بودید.
ج- و آنجا اینها دو تا هم بازرگان هم بنیصدر خیلی بد کردند رفتند گفتند: «اینها از آن سوی مرز آمدند». همچین چیزی نبود.
س- بله.
ج- حرکت خیلی طبیعی بود.
س- این حرفی که آقای هلاکو رامبد در آن مجلس گفتوگویی کرد.
ج- بله در آن موقع بود بله و همان موقع هم البته به من اطلاع دادند که میخواهند من به عنوان استاندار تبریز بروم، شورشیان. آیتالله شریعتمداری هم به من خبر داد تلفنی، من تلفن میکردم حالش را میپرسیدم، گفتم: «نه دیگر من هیچ کار دولتی نمیپذیرم». گفتند: «سیصد، چهارصدهزار نفر میخواهند بیایند استقبال شما». گفتم: «نه، من هیچوقت دیگر کار دولتی نمیگیرم». فقط آذربایجان موفق بشود که موفقیت تمام ایران بود. متأسفانه اشتباه آقای شریعتمداری و خوشباوریاش و زودباوریاش سبب شد که کوبیده شد حرکت.
Leave A Comment