روایت‌کننده: آقای حسن نزیه

تاریخ مصاحبه: ۸ آوری ۱۹۸۴

محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

س- آقای نزیه داشتید راجع به خوش‌باوری آیت‌الله شریعتمداری راجع به جریان تبریز صحبت می‌کردید. ممکن است موضوع را یک خرده بشکافید برای ما روشن کنید که منظورتان چیست؟

ج- آیت‌الله شریعتمداری مردی‌ست شاید درست در جهت مخالف خمینی. در نهایت صفا و پاکدلی و حسن‌نیت و به همین مناسبت خوش‌باوری. بعد از وقایع آذربایجان در آذر ۵۸ یعنی ۱۲ آذر ۵۸ مردم آذربایجان علیه خمینی شوریدند و حتی نیروهای مسلح هم به مردم پیوستند که من هم آن وقت پیام رادیویی دادم به رادیو تبریز از مخفیگاه و شورش مردم آذربایجان را به عنوان تداوم نهضت مشروطیت و نهضت علیه استبداد تبریک گفتم که به این مناسبت دوباره از طرف دادستان انقلاب من احضار شدم در روزنامه‌ها و رادیو و تلویزیون.

بعد از این ماجرای آذربایجان که خمینی شدیداً نگران شده بود و اگر به خاطر داشته باشید خود خمینی به دیدار شریعتمداری رفت، متعاقب آن یک هیئت پنج نفری رفتند با آقای شریعتمداری ملاقات کردند و این هیئت گفته بودند که مسائل مربوط به آذربایجان قطع و فسخ‌اش را به شما خودتان محول می‌کنیم و هیچ‌گونه دخالتی نخواهیم داشت و هیچ‌کس هم دخالتی نخواهد کرد. علی‌الظاهر خمینی هم خودش این اطمینان را به آقای شریعتمداری داده بود، ولی من تصور می‌کنم که سوءنیت در آن بوده، چون خمینی آقای شریعتمداری را بیش از هر کس می‌شناخت و می‌دانست که مردی‌ست که باور می‌کند به آنچه دیگران می‌گویند. هیئت پنج نفری گفته بودند «مسائل آذربایجان فیصله‌اش به عهده شما مشروط بر این که به مردم بگویید اسلحه را زمین بگذارند و رادیو و تلویزیون را تحویل بدهند.» آقای شریعتمداری هم باور می‌کنند و خطاب به مردم می‌گویند که «اسلحه را زمین بگذارید». پیغام می‌دهند «و رادیو و تلویزیون را هم تحویل بدهید». و به این ترتیب، شورش خوابید. یعنی نیمه کاره یعنی در همان آغاز و هفته بعد یا ده روز بعد رفتند از طرف دولت و خمینی به تبریز عده‌ای و شایع بود که شصت‌هفتاد میلیون تومان پول بردند و تقسیم کردند بین عده‌ای از آخوندهای، عرض کنم که، طرفدار خودشان که بروند در مساجد و منابر آقای شریعتمداری را تقبیح کنند. این کار شروع شد. علاوه بر آن، عده‌ای دستگیر شدند. یعنی گردانندگان نهضت و شورش دستگیر شدند که در مدت کوتاهی ده، دوازده نفر از این‌ها را همین موسوی تبریزی محکوم به اعدام کرد و حکم هم اجرا شد. و صدها نفر شاید چندهزار نفری هم به زندان‌ها افتادند. این که گفتم بر اثر اشتباه یا خوش‌باوری آقای شریعتمداری مقصودم این بود که آقای شریعتمداری نباید در آن موقع به این سادگی به این وعد‌ه‌ها که دروغ بود، باور کنند و به این سادگی مردم را دعوت به آرامش بکنند. برای این که احتمال قطعی وجود داشت که شورش به سایر جاها سرایت خواهد کرد و سرنوشت‌ساز بود حرکت آذربایجان. متأسفانه نتیجه گرفته نشد و در شرایط امروز هم من تصور می‌کنم آذربایجان آمادگی فوق‌العاده‌ای دارد برای یک قیام عمومی و اگر یک رهبری سیاسی مطمئنی باشد که مردم باور کنند به آن رهبری و آن رهبری را قبول داشته باشند، من تصور می‌کنم شورش دومی از آذربایجان شروع خواهد شد و زمینه‌اش فوق‌العاده فراهم است.

س- آقای نزیه، شما در این مدتی که در دولت موقت بودید، آیا در کنفرانس‌های اقتصادی دولت موقت و این چیزها هم شرکت داشتید؟

ج- دو کنفرانس دولت تشکیل داد که در هر دو من هم دعوت شده بودم. یکی کنفرانس تحرک ادارات بود در شاید تیرماه، مردادماه ۵۸ در محل مجلس سابق سنا تشکیل شد. آنجا یک سخنرانی من کردم و قویاً از سیاست اقتصادی دولت انتقاد کردم و خطاب به بازرگان گفتم که: «شما در ملی کردن کارخانه‌ها، صنایع، بانک‌ها، شرکت‌های بیمه کار درستی نکردید یا عجله کردید. زیرا شما وقتی نخست‌وزیر شدید گفتید که من فولکس واگن هستم و قدرت اسبم چنین و چنان است و در راه آسفالته هم می‌توانم راه بروم، الان شمای فولکس واگن حالا ده‌ها کارخانه و صنعت را به عنوان بولدوزرهایی بستید به این فولکس واگن، چگونه می‌توانید شما این را بکشید؟ دولت چطور قادر است این همه کارخانه و صنعت و بانک و این‌ها را اداره کند؟ و شما کار خوبی نکردید. شما تحت تأثیر شعارهایی که می‌دهند قرار گرفتید و من یقین دارم که از نظر اقتصادی مملکت به بدجایی کارش کشیده خواهد شد». که شد، پیش‌بینی‌ام درست بود و بعد هم گفتم «آقا، باید سعی کرد تمام کارفرمایان یعنی سعی می‌شد حالا که ملی کردید دیگر عملی نیست، تمام کارفرمایان صنعت و تجارت و راه و ساختمان را که رفتند بیرون از مملکت، دعوت می‌کردید، تشویق می‌کردید که برگردند به ایران و کارها را از سر بگیرند با این شرط که خودشان را با شرایط انقلاب مردم که می‌خواستند آن بهره‌برداری‌ها و سود بردن‌های کلان زمان شاه باید منتفی می‌شد و از بین می‌رفت، آنها از بین برود و این‌ها خودشان را تطبیق بدهند با شرایط مردمی انقلاب. شما باید این کار را می‌کردید و نکردید». که فردا روزنامه جمهوری اسلامی به شدت علیه من مقاله‌ای نوشت و گفت که من شدم بلندگوی سرمایه‌دارها که من یک جواب … و ضمناً نوشته بود که من اصلاً یک آدم انقلابی نیستم که من جوابی نوشتم که چاپ کرد و من تعجب کردم چاپ کرد، نوشته بودم که، «اگر انقلاب به معنی خراب کردن است من مطلقاً آدم انقلابی نیست. اما اگر انقلاب به مفهوم اصلاح است، پیش بردن است، رسیدن به رفاه مردم، عدالت اجتماعی و برنامه‌های صحیح اقتصادی است، بله، من یک آدم انقلابی هستم. منتها باید با مطالعه و باید در نظر گرفت که مملکتی بماند، صنعتی بماند، تجارتی بماند که تا مردم بتوانند به آسایشی برسند». که این را چاپ کرده بود. خیلی مفصل است وقتتان را نمی‌گیرم. کنفرانس دیگری در اوایل شهریور در نخست‌وزیری تشکیل شد به نام سمینار اقتصاد. که تمام مردان مطلع از اقتصاد حتی بعضی از آن‌هایی که در رژیم سابق در مقاماتی بودند از جمله مهندس زنگنه آنجا حضور داشتند. مهندس بازرگان یک سخنرانی در آنجا ایراد کرد که خیلی تاریخی بود و من به استناد آن بعد صحبت‌هایی کردم که حالا اشاره خواهم کرد. مهندس بازرگان گفت که: «فرماندهان نیروهای سه‌گانه دعوتی از من کرده بودند برای اولین بار بروم با این‌ها آشنا بشوم، نیروهای مسلح رفتم. یکی از این‌ها به من گفت که آقای بازرگان به شما می‌خواهیم اطلاع بدهیم که دیگر ارتشی نداریم و نخواهیم داشت. گفتم چگونه ممکن است ارتشی نداشته باشیم؟ گفت که دیروز یا پریروز یا چند روز قبل در یکی از پادگان‌ها کامیون حامل گوشت مصرفی پادگان وارد می‌شود. سربازی در محوطه قدم می‌زده و سرهنگ فرمانده گردان هم آنجا بوده، سرباز یک مرتبه داد می‌کشد که «سرهنگ بدو بیا» و ادای سرباز را هم درمی‌آورد که با دست می‌گفته «بدو سرهنگ بیا کارت دارم». این آقای سرهنگ فرمانده گردان فکر می‌کند که این جوان دیوانه شده یا شوخی می‌کند، آرام می‌رود جلو می‌گوید: «جوان چه می‌گویی؟ با من چه کار داری؟» می‌گوید: «مگر نمی‌بینی گوشت آوردند؟» می‌گوید: «بله، خب، گوشت آوردند». «بردار اینها را ببر انبار». می‌گوید «جوان، من فرمانده این گردان هستم، این کار من نیست». می‌گوید: «نه دیگر جناب سرهنگ اشتباه‌تان همین جاست، ما دیگر در جامعه توحیدی بی‌طبقه زندگی می‌کنیم. امروز گوشت‌ها را جناب سرهنگ می‌برد به انبار فردا هم شاید من ببرم شاید یکی دیگر ببرد، ولی امروز نوبت شماست». آقای فرمانده گردان فکر می‌کند که این جوان حواسش پرت است و ناراحت است راهش را می‌کشد برود. سرباز می‌رود و از پشت سر پاگون آقای سرهنگ را می‌گیرد، کشان‌کشان می‌برد تا پای کامیون و می‌گوید که «مگر نگفتم گوشت‌ها را ببر انبار؟» و لاشه‌های گوشت را می‌گذارد روی دوش آقای سرهنگ می‌گوید ببر و در کنارش این را می‌کشد تا انبار. بازرگان این داستان را گفت و گریه‌اش هم گرفت. اشک توی چشمش آمد. گفت: «اگر این‌طور پیش برویم ما مملکت و استقلالی نخواهیم داشت. باید ارتشی باشد از مملکت دفاع کند. این‌ها را گفت و نشست و مطالب دیگری کار ندارم. بعد بنده که همان گفتم هیئت رییسه روز اول هم بودیم به اتفاق معین‌فر و بنی‌صدر خودم گفتم: «آقای بازرگان مطلبی را گفتند که اجازه بدهید من بگویم که واقعاً هم آینده مملکتی نخواهیم داشت. به این مناسبت اینجا ما وقت تلفن می‌کنیم. در مملکتی که دادگاه‌های به اصطلاح شرع و اسلامی‌اش مسابقه برای اعدام انسان‌ها گذاشتند، در مملکتی که هر کس یک ژ-۳ دستش هست و هر صبح زود از خواب برمی‌خیزد، حکومت می‌کند، در مملکتی که فردا که شما برنامه اقتصادی‌تان منتشر شد یک آیت‌اللهی با یک بسمه‌تعالی تمام رشته‌های شما را پنبه می‌کند، چرا وقت تلف می‌کنید؟ آن ارتش ماست، این مملکت ماست، این اقتصاد ماست، این جلسات ماست، این مطبوعات ماست». و گفتم «برخیزید همین امروز برویم قم و به آن آقا بگوییم آیا مملکتی داریم؟ نداریم؟ دولتی داریم؟ نداریم؟ ارتشی داریم؟ نداریم؟ کجا دارید ما را می‌برید؟» که اینجا من خودم گریه‌ام گرفت و بعضی‌ها متأثر شدند.

س- آقای بنی‌صدر چه می‌گفت؟ زادی؟ حبحبت

ج- باز بنی‌صدر با آن تبسم مخصوص خودشان همین‌طور نگاه می‌کرد، یک کلمه نه آره، نه نه، نه چیزی، هیچی. و آقای معین‌فر هم که کنار من نشسته بود اول به پای من می‌زد که «کوتاه بیا» بعد یادداشتی نوشت گذاشت جلوی من که من هم برگشتم فریاد کشیدم سرش که «آقا حرف این‌هاست، مطلب این‌هاست، هی می‌گویی کوتاه بیا نگو، چطور نگویم؟ من احساس مسئولیت می‌کنم، احساس وظیفه می‌کنم». و بازرگان هم روبه‌روی من نشسته بود، خیلی ناراحت بود از این حرف‌های من. وقتی تمام شد تنفس داده شد من که آمدم پایین از تریبون بازرگان گفت «بفرمایید باز یک Problem ایجاد کردید، چرا این حرف‌ها را زدید؟» گفتم «آقا خودت که راجع به ارتش حرف‌های خیلی جالب‌تر از من زدید و آخر من خودم را برای خاطر تو سپر بلا می‌کنم. این‌ها را تو باید بگویی و باید بگویی، چرا نمی‌گویی؟» گفت: «نه شما کاری به این کارها نداشته باشید». گفتم «آقا، سوژه را خودت دادی دست من. من دیدم باید بگویم این حرف‌ها را من خیال می‌کنم به شما رفیقم خدمت می‌کنم، به مملکت خدمت می‌کنم. آخر چطور نگوییم؟ تا کی نگوییم؟ برای چه نگوییم؟ گفتم» من دیگر این سمینار را از فردا اصلاً نمی‌آیم. و رفتم . گفتم «من دیگر رفتم من نمی‌آیم». حالا بنده را هم به سبب شغلم اینها فکر می‌کنند که تمام هفته باید آنجا باشم. گفتم «من دیگر نمی‌آیم» و نرفتم هم. نرفتم و یک احتمال این است که اصلاً بعد از این سخنرانی بود که تصمیم گرفتند که مرا دیگر قطعاً بردارند، چون فردایش البته بخشنامه صادر کرده بودند به روزنامه‌ها و اینها که این گفته نشود، جسته گریخته بعضی روزنامه‌ها گویا اشاراتی کرده بودند و از آن روز دیگر آن ناراحتی‌ها پیش آمد که اطلاع دارید یا آن مصاحبه‌های اشراقی و اینها که شاید …

س- بله، بعداً شما به فرانسه تشریف آوردید؟

ج- بله. من سه ماه در تهران مخفی بودم و باید انصافاً بگویم و به عنوان یک تشکر قدردانی، موجبات آمدن مرا البته آمدن با شرایط بهتر مرا دکتر بختیار فراهم کرد.

س- بله.

ج- دکتر بختیار کسی را فرستاد تهران آمد پیدا کرد مرا و گفت: «من مأموریت دارم شما را ببرم فرانسه». گفتم «از کجا؟» گفت: «از فرودگاه مهرآباد». گفتم چطور ممکن است؟ گفت: «آنهایش با من». پیرمردی بود بازنشسته دولت، گفت: «من در ایرتاکسی کار می‌کنم و من شما را از راه ایرتاکسی می‌برم توی هواپیما، هیچ‌کس هم نمی‌فهمد. منتهی یک دست لباس هواپیمایی ملی ایران برای شما می‌آورم، آن‌ها را می‌پوشید یک ریش هم بگذارید و من شما را به این ترتیب خواهم برد». یک ده، پانزده روز من ریشم را نتراشیدم، بعد لباس‌ها را آورد. بیچاره چندین بار هم آورد پرو کرد و برد و اینها. بنده وقتی هم پوشیدم جلوی آیینه ایستادم دیدم خودم هم خودم را نمی‌شناسم، عرض کنم، یک سلمانی هم آورد که موهای مرا رنگ کرد که کاملاً مشکی بشود و پرواز را هم گذاشتیم برای یک روز جمعه‌ای که آلیتالیا از تهران پرواز می‌کرد، بلیط هم از آلیتالیا گرفتیم. البته پاسپورت اینها را قبلاً خانم از خانه قبل از اینکه ببرند خارج کرده بود. آن چیزهای مهم را از همین قبیل اسناد و این‌ها را، من پاسپورتم را داشتم و بلیط هم به اسم شخص دیگری گرفتیم. بنده به این ترتیب آن شب البته یک ساعت هم زودتر رسیدم فرودگاه یک ساعت قبل از پرواز. وارد آن ساختمان ایرتاکسی که شدم چندنفری هم از کارمندانش بودند. این‌ها همه پا شدند به عنوان اینکه من یکی از وابستگان هواپیمای ملی هستم سلام هم کردند و من هم علیکم‌السلام و با یکی دو تا هم دست دادم. آن وقت، بعد چون یک ساعت فاصله مانده بود، این‌ها مرا بردند داخل باند فرودگاه یک اتوبوس متروکی بود توی یک گوشه تاریکی. آنجا یک ساعت مرا نگه داشتند. پنج دقیقه قبل از پرواز مرا با یک اتومبیل مخصوص فرودگاه با آن چراغ‌های مخصوص بردند به پله هواپیما، داشتند در را می‌بستند به عنوان این که این همکار ما می‌خواهد برود و نگهدارید و فلان، زود بنده سوار شدم و آن مرد هم بیچاره با من قرار بود تا پاریس بیاید و خودش هم آمد و وقتی هم هواپیما پرواز کرد گفت که «الحمدلله موفق شدیم» و می‌رفت رم و فردایش من می‌بایست هواپیما عوض می‌کردم می‌آمدم پاریس. رم که بنده پیاده شدم رفتم سوار اتوکار شدیم برویم داخل فرودگاه، دو نفر ایرانی آمدند مرا بغل کردند، بوسیدند و تبریک گفتند. گفتند «ما توی هواپیما شما را شناختیم و صدایمان درنیامد. ولی چقدر خوشحالیم که شما از دست این‌ها رها شدید». آمدم از فرودگاه هم تلفن کردم به تهران بگویم که من رسیدم به رم به خانه برادرم که خانم آنجا و بچه‌ها هم آنجا منتظر بودند، گوشی را زن برادرم برداشت گفتم «من آمدم اینجا در رم هستم». این رم را قم فهمید، یک مرتبه گفت: «وای خاک عالم شما قم چرا آخر؟» این خیال کرد مرا گرفتند بردند قم. گفتم: «قم نه ایتالیا رم». که بله راحت شد آن مرد هم شخصی بود به نام محبی که به اتهام مشارکت در کودتای تیر ۵۹ گرفتند و محکوم شد به ۱۵ سال حبس. بعد یک روز می‌روند در زندان را باز می‌کنند می‌برند اعدامش می‌کنند. من آنقدر برایش متأثر هستم که حدی ندارد. چون این مرد ذره‌ای توقع نداشت. من از او حتی خواستم اگر باید در تهران پولی چیزی به او بدهم که مأمور آن افراد بود که آن وقت آدم‌ها را می‌آوردند فوق‌العاده بدش آمد گفت: «من روی اعتقاد و علاقه‌ای که غیاباً به شما داشتم، این مأموریت را قبول کردم و این حرف را می‌زنید مرا ناراحت می‌کنید». در تهران هم به برادرم و بستگانم  پیغام دادم «آقا، باز سر به سرش بگذارید چون کارمند بازنشسته دولت نه به این عنوان که من هستم یک کمکی به او بخواهید بکنید، گفته بود مطلقاً این کار را نکنید». بعد هم که من شنیدم کشتندش چون دو سه بار هم آمد و رفت، گفتم «نرو». مریض هم بود، بیماری قلبی داشت. گفت: «من مجبور هستم نمی‌توانم اینجا بمانم». رفت که گرفتند و به آن صورت کشتندش. البته یکی از اتهاماتش این بوده که نمی‌دانم از کجا فهمیده بودند شاید خودش جایی بروز داده بود که من و یکی از وزرای بختیار را از ایران خارج کرده. به این مناسبت من همیشه از دکتر بختیار متشکرم که بدون هیچ توقع همکاری، چون ما یک جور فکر نمی‌کنیم، ولی این محبت را در حق من کرد. البته آن موقع مرحوم خسرو قشقایی هم آمد، مرا پیدا کرد، خواست از جنوب ببرد مرا، آقای دکتر مدنی هم می‌خواست، چون هنوز آن روزها در نیروی دریایی بودند می‌خواستند مرا از همان طریق بفرستند قطر جایی. کردها می‌خواستند مرا خارج کنند و یک گروهی که از آذربایجان می‌بردند و بین همه اینها من مقایسه کردم دیدم این راه بهترین راه است البته ریسک خیلی شدیدی هم داشت. یکی هم از طریق پاکستان قرار بود من بیایم که آن هم فکر کردیم تا زاهدان من بخواهم بروم خیلی طولانی می‌شود و شاید دستگیر بشوم توی راه …

س- آقای نزیه، شما وقتی اینجا تشریف آوردید با آقای دکتر بختیار هم ملاقات کردید؟

ج- بله، دکتر بختیار خوب، یک دوست قدیم و همفکر قدیم در جبهه ملی اینها و مکرر دیدم ایشان را. گه‌گاه هم باز گاهی همدیگر را می‌بینیم.

س- بله. من می‌خواهم از حضورتان خواهش کنم که این جریان گردهمایی را که با شرکت آقای دکتر فریدون کشاورز و آقای مدنی برای به وجود آوردن یک جبهه جدید شما در آن شرکت کردید برای ما توضیح بدهید که جریانش چه بود؟ و چطور شد که، چون آقای دکتر کشاورز هم یک مطلبی راجع به این موضوع نوشتند و در روزنامه چاپ شد و عرض کنم خدمتتان، در آنجا مثل اینکه اول به توافق‌هایی رسیدید ولی بعدها برای پیشنهاد آقای دکتر مدنی این جریان به هم خورد.

ج- مسئله این بود که بنده پیشنهاد می‌کردم پنج نفر، شش نفر، ده نفر هر چه بیشتر بهتر، یک اعلامیه‌ای صادر کنیم و کاری را شروع کنیم و هرکدام از ما هم یک متنی تهیه کردیم. یک متنی هم آقای دکتر کشاورز تهیه کردند، یک اعلامیه هم آقای دکتر مدنی، یک متنی را هم آقای حاج سیدجوادی تهیه کرده بودند فرستاده بودند البته خودشان در جلسه‌ای نیامدند.

س- آقای علی‌اصغر صدر حاج سیدجوادی؟

ج- بله، بله. آن وقت قرار شد که از تلفیق مجموع این‌ها یک اعلامیه‌ای را تهیه کنیم و منتشر کنیم. عرض کنم که به آن صورت که آقای دکتر کشاورز نوشته بودند که آن اعلامیه تهیه شد باید به امضاء می‌رسید نبود، آن یکی از اعلامیه‌ها بود. یعنی ما هرگز هم فکر نمی‌کردیم یک چیزی به آن تفصیل بنویسیم. فکر می‌کردیم یک صفحه دو صفحه، یک چیز مختصری فقط نشان بدهد که ما در کنار هم قرار گرفتیم و یک حرکتی می‌خواهیم ایجاد کنیم و پیش‌نویس اعلامیه‌ها را هم بنده از آقایان دارم هنوز.

و اما چرا نشد؟ آقای دکتر مدنی فکر کردند که این را باید مدتی بگذرد، باید بیشتر دقت کنیم، بیشتر فکر کنیم به وسایل و موجبات پیشبرد کار، باید بیندیشیم، امکاناتی باید فراهم بشود و بعد شروع کنیم و به همین مناسبت این انجام نگرفت. البته بنده اعتقادم این بود که با هر چند نفر که حاضر بشوند این کار را ادامه بدهیم، ولی به هر تقدیر نشد. الان هم اعتقاد من این است که گاهی در مسائل مهم ایران افرادی که به عنوان عناصر ملی معروف هستند، اعلامیه‌های مشترکی صادر کنند و اظهارنظر کنند. فرض کنید راجع به جنگ، راجع به نمی‌دانم بمب شیمیایی، راجع به تنگه هرمز، راجع به نمی‌دانم، انواع مسائل دیگری که پیش می‌آید، راجع به انتخابات آینده مجلس و خیلی من این را مفید می‌دانم و به آقایان هم به اکثرشان من همیشه این پیشنهاد را کردم و چون قائل هم نیستم که کاری را شخصاً و انفراداً انجام بدهم و فکر می‌کنم اثرش بیشتر است اگر گروهی باشد، این است که همیشه این پیشنهاد را می‌کنم ولی به هر علت نشده این کار و ای کاش بشود.

س- آقای دکتر کشاورز در گزارشی که راجع به آن جلسه داده بودند گفته بودند که آقای دکتر مدنی گفتند که ایشان با آمریکایی‌ها صحبت کردند و تخمین زدند سقوط رژیم ایران را و این صدمیلیون دلار خرج برمی‌دارد و تنها کسی که می‌تواند این بودجه را فراهم کند، آنها هستند ولی به این شرط که سازمان در وهله اول با آقای امینی و بعد در مرحله دوم با بختیار ائتلاف کند که این مورد اعتراض شما قرار گرفت، این موضوع حقیقت دارد؟

ج- یعنی در آن مقاله نوشتند؟

س- بله.

ج- در جبهه؟

س- بله، بله.

ج- البته یک مذاکراتی در این زمینه شد و حالا دقیقاً نمی‌دانم که این‌ها را آقای کشاورز نقل کردند یا نه؟ البته …

س- بله، ایشان نقل کرده بودند والا من که نمی‌دانستم.

ج- گفتم شاید شنیدید از کسی. اگر نقل کرده باشند که من تصور می‌کنم اخلاقاً کار خوبی نکردند، برای اینکه اینجا الان بنده و شما ممکن است مسائلی را صحبت کنیم به عنوان درد دل یا هر چیزی .

س- بله

ج- این افشایش به این صورت بنده فکر می‌کنم پسندیده نبود، به‌خصوص که آقای دکتر مدنی به‌طور کلی می‌گفت: «آقا، این‌ها را باید در نظر گرفت».

س- بله.

ج- خوب، این را دیگر نباید یک جوری آدم عنوان کند که خدای نکرده کسی را متهم کند. من اگر یادم هست من هم مقاله‌اش را دیدم، ولی دقیق نخواندم. اگر این‌ها را گفته باشد کار درستی اخلاقاً نکرده، برای این که این مسائل هر روز توی ایرانی‌ها مطرح است.

س- بله.

ج- خیلی‌ها می‌گویند که: «آقا، تا پولی نباشد تا نمی‌دانم، نظر مساعدی نباشد، نباید راه افتاد». خوب، این‌ها را می‌گویند، اما این دلیلی نیست که کسی بخواهد حتماً وابسته بشود یا …

س- نخیر من اصلاً منظور من این نبود که …

ج- نه منظور ایشان را می‌گویم.

س- بله.

ج- ایشان آخر وقتی یک خواننده‌ای این مقاله را می‌خواند هزار جور تعبیر می‌کند و آن را …

س- بله یا می‌شنود از دیگران.

ج- بله دیگر، یا ایرانی‌ها هم که در این اوضاع و احوال متأسفانه به جای این که بپردازند به اینکه مملکت را نجات بدهند، سعی می‌کنند همدیگر را لکه‌دار کنند. آن وقت این‌ها را می‌گیرند به‌خصوص که جناح‌های مختلفی هستند که مخالف و موافق، مخالف هم اکثراً متأسفانه در اپوزیسیون بزرگش می‌کنند «آها، اقای دکتر کشاورز نوشتند که آقای مدنی گفتند تا صدمیلیون دلار ندهند ما کاری نمی‌کنیم»، خوب، آقا این همین جور صحبت می‌شد، می‌گفت که «آخر این واقعاً خرج لازم دارد این خرج را باید پیدا کرد» و الا ایشان می‌گفت که «ما ممکن است یک کاری بکنیم تویش بمانیم». البته بنده می‌گفتم «آقا، با حداقل امکانات». فرض کنید که این اعلامیه مشترکی که می‌گویم هر چند وقت یک‌بار صادر کنیم. این که دیگر خرجی ندارد. فقط نشان می‌دهد که این افراد هستند.

س- بله.

ج- ولی خوب، بعضی‌هایشان می‌گویند «نه آقا این کار مفیدی نیست» ولی بنده فکر می‌کنم خیلی هم مفید است.