روایت‌کننده: آقای محمد پدرام

تاریخ مصاحبه: ۱۹ مه ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

 

 

س- آقای پدرام شما سال ۱۳۲۸ وارد مجلس شورای ملی شدید به‌عنوان کارمند مجلس شورای ملی و در آن زمان در دانشگاه هم بودید و از آن‌جایی که این دوران یک دوران بسیار مهمی است در تاریخ ایران می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم هم فعالیت‌های دانشجویی‌تان را در آن زمان و همچنین رویدادهایی را که در مجلس شورای ملی ناظرش بودید برای ما توضیح بفرمایید.

ج- عرض کنم که آنچه را که به‌خاطر دارم در دوران دانشجویی زمانی که ما در دانشکدۀ حقوق بودیم یادم می‌آید که آقای دکتر شایگان در کابینۀ مرحوم قوام‌السلطنه مثل این‌که وزیر فرهنگ بودند به دانشگاه آمدند و سخنرانی برای دانشجویان کردند و حتی اجتماع دانشجوها به دانشجوها پرخاش شد. من خاطرۀ خوبی از آقای دکتر شایگان آن‌وقت نداشتم. در دانشکدۀ حقوق ایشان استاد ما بودند و خوب حقوق مدنی بسیار عالی که ایشان تألیف کردند مورد استفادۀ همه بود و مقام علمی آقای دکتر شایگان سر جایش محفوظ.

س- پرخاش بابت چه بود آقا؟ ممکن است این موضوع پرخاش را توضیح بفرمایید؟

ج- پرخاش بابت… تا جایی که به یادم می‌آید الان دقیقاً ممکن است به حافظه‌ام نباشد ولی آن‌قدر که یادم هست دانشجویان در اعتراض به کابینۀ قوام‌السلطنه یادم هست که اجتماعی بود در دانشگاه و آقای دکتر شایگان آمدند این اجتماع دانشگاه را پرخاش کردند به این اجتماع دانشگاه آن‌قدر که من به‌خاطر دارم در مورد این تجمع دانشجوها و اصرار کردند که چرا تجمع می‌کنید و بروید سر کلاس‌های‌تان و درس‌تان را بخوانید و این‌جوری شد. من در آن‌موقع خاطرۀ خوشی از مرحوم دکتر شایگان نداشتم، در ذهنم این‌طوری از ایشان تصویری پیدا شده بود که مورد پسندم نبود. ولی بعد که در همان سال‌ها که دانشکده حقوق بودم و ایشان هفته‌ای یک‌روز هم در کتابخانه‌شان در منزلشان دانشجوها آزاد بودند می‌پذیرفتند و این‌ها من و برادرم هم گاهی سر به ایشان می‌زدیم و آن‌جا یک مباحثاتی بود هم از نظر علمی و از نظر سیاسی می‌کردیم. دکتر شایگان آدم بسیار دوست‌داشتنی بود در آن محافل. کم‌کم از کار سیاسی بر کنار رفت آقای دکتر شایگان یعنی از کار وزارت آمد کنار و به همان کار تدریس می‌پرداخت و بعد هم مقداری مریض بود البته دکتر شایگان از نظر معده از همان زمان. ولی البته محضر دکتر شایگان محضر قابل استفاده بود به‌هرصورت از لحاظ همه‌چیز. این جریان ماند تا وقتی که در دانشگاه حالا به مرحلۀ بعدی آقای دکتر شایگان قصدم است است که ایشان را می‌خواهم در دو سه مرحله توجیه کنم.

س- بله، می‌رسیم به موقعیت ایشان من از شما سؤال خواهم کرد.

ج- آن حالا بله می‌گذارمش من هم برای بعد. در دانشگاه در زمانی که ما بودیم آنچه که به‌خاطر دارم در سال ۲۷ یادم می‌آید که حتی مقارن بود با زمانی که آقای مرحوم سرلشکر رزم‌آرا رئیس ستاد ارتش بود و به‌قدرت رسیده بود در ارتش و یک مقدماتی در ارتش مثل این‌که استشمام می‌شد تحولاتی. خوب به‌خاطر دارم که کمونیست‌ها در آن‌موقع بسیار نفوذ پیدا کرده بودند در دانشگاه‌های مختلف به‌خصوص در دانشکدۀ ادبیات و دو سه دانشکدۀ دیگر.

س- بله حزب توده.

ج- حزب توده بله، مقصودم از کمونیست‌ها که عرض می‌کنم در آن‌موقع فقط حزب توده بود چون انشعابی نشده بود هنوز. حزب توده با این قدرت در دانشگاه‌ها پیشروی می‌کرد و سعی می‌کرد که انجمن دانشجویان را در اختیار خودش بگیرد و اکثریتش را آرا حزب توده ببرد طرفداران حزب توده. در دانشکده ادبیات این موفقیت پیدا شده بود تا حدودی و سعی داشتند که این را در دانشکده حقوق و دانشکدۀ فنی، و در دانشکده پزشکی هم به ثمر برسانند. از همه‌جا بیشتر مد نظرشان دانشکدۀ حقوق بود. در آن سال‌ها من یادم هست که در سال ۲۷ من در کلاس دوم دانشکده حقوق بودم آن‌قدر که به‌خاطر دارم درس می‌خواندم همکلاسی‌های من یک‌عده آقای، یادم می‌آید، محمود امامی بود که بعدها وکیل مجلس شد امامی خلخالی، مؤیدالدین مرجایی بود دکتر مؤیدالدین مرجایی که بعدها نماینده ایران در کانادا شد در امور اقتصادی و این‌ها همه در حزب نبود در دارودستۀ آقای محمد نخشب بودند در آن‌موقع.

س- بله، یعنی در «حزب ایران».

ج- حزب ایران اول بودند ولی از حزب ایران انشعاب کردند بعد حزب سوسیالیست‌های اسلامی را درست کردند.

س- همان منظورتان «جمعیت آزادی مردم ایران» است.

ج- «جمعیت آزادی مردم ایران» است.

س- ولی آن در سال ۱۳۳۱ آقا ایجاد شد.

ج- بله، آن‌موقع «حزب ایران» بودند این‌ها، عضو «حزب ایران» بودند بله. آقای حسن راضی بود، محمد نخشب بود، مؤیدالدین مرجایی بود. این‌ها عضو «حزب ایران» بودند آن‌موقع بله و آقای دکتر سنجابی و زیرک‌زاده و این‌ها هم که خودتان می‌دانید اللهیار صالح این‌ها هم بودند البته. در آن سال حزب توده سعی کرد که با نفوذ به داخل دانشکدۀ حقوق این اکثریت انجمن دانشجویان را ببرد و دانشگاه را در تحت نفوذ خودش داشته باشد. من البته وارد هیچ دسته و حزبی نبودم از اول، علاقه‌ای به رفتن در احزاب نداشتم ولی علاقه به همکاری به همفکری داشتم در آن‌موقع البته. این بود که در کنار این‌ها چون این آقایان را دوست داشتم آدم‌های صاف و پاکی بودند با آن‌ها همکاری می‌کردم خودم هم عقایدی برای خودم البته شخصی داشتم. آقایان هم من را به‌هرصورت دوست داشتند یا احترام می‌کردند به‌هرصورت دوست و رفیق بودیم و هفت هشت ده نفری از این سنخ سنخیت فکری با هم داشتیم. خودشان نمی‌خواستند مستقیم، من احساس کردم، که داوطلب بشوند ولی سعی کردند که یک کاندیدایی درست بکنند در دانشکده حقوق و زمینه را درست کنند برای شکست طرفداران حزب توده. در سال دوم بنده را کاندید کردند. کسانی که خیلی در این مورد حساسیت به‌خرج می‌دادند و من آن‌ها را تا آن‌موقع نمی‌شناختم یکی آقای داریوش فروهر بود که یادم می‌آید یک کلاس بالاتر از ما بود، کلاس سوم بود آن‌قدر که یادم می‌آید، و کسان دیگری هم بودند که یکی‌اش یادم می‌آید دکتر طاهری نامی بود که بعدها دکتر شد دکتر طاهری شد که وکیل دادگستری بود قوم‌وخویش آن طاهری معروف که وکیل مجلس بود یزدی، از خویشان نزدیک آهان برادرزاده فکر می‌کنم یا خواهرزاده دکتر طاهری یزدی. ایشان هم فامیلش طاهری بود یزدی هم بود ایشان هم خیلی عضو مؤثری در این جریان بود. ما جلساتی داشتیم و تصمیم گرفتند در این جلسات یک‌نفر را کاندید کنند و مرا کاندید کردند نمایندۀ دانشجوهای سال دوم و سال دوم سال مؤثری بود در دانشگاه که اگر سال دوم می‌باختیم چیز را سال‌های دیگر هم می‌باختند، ما یک همچین احساس و جوی به‌وجود آمده بود. روز رأی‌گیری ما سعی کردیم، ما جلساتی را قبلاً آماده کردیم همه رأی دادند که بنده داوطلب بشوم و در آن روزی که خواستند رأی بگیرند که توده‌ای‌ها آرا را معین کردند زنگ، من یادم هست که، دکتر مشکوه بود به‌اصطلاح محمد مشکوه بود نه دکتر مشکوه، مشکوه پسر ایشان. آقای آسید محمد مشکوه بود درس تفسیر داشتیم ما درس تفسیر با ایشان در دانشکده حقوق داشتیم، مثل این‌که تفسیر بود فکر می‌کنم.

س- بله، حالا آن اهمیت ندارد.

ج- مقصود کلاس ایشان بود. من با آقای دکتر مشکوه یک ارتباطی داشتم، از دانشکده معقول هم ارتباط داشتم چون آن‌جا هم درس می‌خواندم مرا می‌شناخت به‌هرصورت به ایشان گفتیم که ما می‌خواهیم شما نظارت کنید بر انتخابات ولی منتها مواظب باشید که این‌ها نبرند ضمناً کمک کرد به ما البته. به‌هرصورت، انتخابات دانشکدۀ حقوق به‌هم خورد آن‌قدر که من می‌دانم آرا را نگذاشتند چون توده‌ای‌ها احساس کردند که می‌بازند به‌هم زدند انتخابات را، انتخابات متوقف شد و دانشکده‌ها نتوانستند ببرند دانشجویان را. از این‌جا این سیر به قهقرا رفت خلاصه. تا چندی بعد که ترتیبی دادند که دانشکدۀ حقوق مورد حمله قرار بگیرد و یک مشت کارگر تجهیز شدند و آمدند برای این‌که دانشکدۀ حقوق را به‌اصطلاح مسخر کنند یا بزنند.

س- مرعوب کنند.

ج- مرعوب کنند بله دانشجویانی که مخالفند خلاصه چاقو بزنند این‌طور من یکی از این دانشجویان توده یادم هست هوشنگ گنجی بود و چون من به این کمک کرده بودم دوستانه این می‌خواست تلافی کند ما نشسته بودیم سر کلاس آمد بیرون و مرا خواست گفت، «دوستانت را از دانشکده ببر که جان‌شان در خطر می‌افتد و خودت هم برو زود که می‌آیند الان.» ما فقط توانستیم به این بچه‌ها بگوییم که خودتان را برسانید بیرون یک هفت هشت‌تا خودشان را رساندند یک چندتا هم تو راه بودند که کارگرها رسیدند با سنگ و چوب و فلان، البته به اسم دانشجو آمده بودند وارد محوطۀ دانشگاه شدند معاون دانشکده هم آقای دکتر افشار بود یادم می‌آید که می‌گفتند ارتباطاتی دارد با دستگاه که بعدها وزیر کار شد. ایشان هم خوب به‌هرصورت مثل این‌که ترتیب صحیحی ندادند که ترتیب بدهند. یک روابطی داشتند که خودشان به اطلاع مقامات مربوطه‌شان رساندند. درهای دانشکده را بسته بودند به‌هرصورت شیشه‌ها را شکستند و دانشجویان را کتک زدند ما توانستیم خودمان را به دیوارهای جنوبی دانشگاه برسانیم و از طریق دانشکده طب از آن پشت فرار کنیم به‌هرصورت از دیوار و گرفتار آن ضرب‌وشتم نشدیم ولی دو سه‌تا از رفقا گرفتار شدند یکی‌شان هم گویا چاقو خورد یکی چوب خورد. آقای داریوش فروهر را من دیدم که از سر پله‌ها با چوب که زدندش توی کمرش از بالای پله‌ها غلتید تا تو سالن پایین افتاد چون قدش بلند بود و شاخص بود به‌هرصورت کتک را اول ایشان خورد خلاصه چون یک‌خرده استقامت هم کرد. بعد دیگر آمدیم ما رفتیم فوری به شهربانی و ستاد ارتش و این‌ور و آن‌ور هی تلفن کردیم که آقا یک مشت رجاله ریختند تو دانشگاه، گارد نداشت دانشگاه که آن‌موقع، و دانشگاه را دارند به این شکل درآوردند هیچ‌کس جواب نمی‌داد مثل این‌که تمام چیزها قطع شده بود همه خلاصه ترتیبی داده بودند و بعد معلوم شد که ارتباطی بین این دستگاه و این حمله و این ارعاب مثل این‌که آن‌وقت در ستاد ارتش و یا رئیس ستاد ارتش بوده به‌هرصورت این احساس پیدا شد. به‌هرصورت، ما دیگر متفرق شدیم و از آن به‌بعد دانشکده حقوق چند روزی تعطیل بود تا بعد یک ترتیباتی دادند و مجدداً به‌ راه افتادند و از آن سال‌ها به بعد بود که در نظر گرفتند که یک گاردی را بیاورند در دانشگاه، گارد دانشگاه تشکیل بدهند و محافظت کنند چون همان‌طوری که مسبوقید پلیس حق ورود به دانشگاه را نداشت و دانشگاه مصون از این تهاجمات بود همیشه، از مداخلات پلیس، و مستقل بود.

س- آقای پدرام در روز ورود آقای سپهبد رزم‌آرا به‌عنوان نخست‌وزیر به مجلس شورای ملی که هیئت دولتش را معرفی بکند آیا شما آن‌روز در مجلس حضور داشتید؟

ج- بله.

س- ممکن است خاطره‌ای را که از آن‌روز دارید برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- عرض کنم که در جریان انتخاب آقای سپهبد رزم‌آرا به سمت نخست‌وزیری و معرفی ایشان به مجلس شورای ملی و معرفی کابینۀ ایشان از طرف خود ایشان من شخصاً آن‌جا بودم و ناظر این ورود بودم. اگر به‌خاطر داشته باشید از قبل مرحوم دکتر مصدق اعلان کرده بودند که یک مارشال با چماق به‌دستش، عصای مارشالی مقصودشان بود، نمی‌تواند وارد این صحنه مجلس بشود ما اجازه چنین ورودی به او نخواهیم داد. مرحوم رزم‌آرا لباس شخصی پوشیده بود من خوب به‌خاطر دارم که یک کت‌وشلوار بسیار تروتمیزی تنش کرده بود و کابینه‌اش هم که آمدند تو ما منتظر بودیم ببینیم چه عکس‌العملی از جانب جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق به‌اصطلاح به منصۀ بروز می‌رسد من یادم هست که مرحوم رزم‌آرا یک کت‌وشلوار قهوه‌ای یادم می‌آید تنش بود حتی. وقتی که از در مجلس خواست وارد… از سرسرای مجلس وارد سالن مجلس شد جلسه مجلس بشود دم در وقتی که وارد شد اول یک تعظیم بلند به همۀ نماینده‌ها کرد. بعد اجازه خواست. به مجرد این‌که وارد شد مرحوم دکتر مصدق از جایش بلند شد و گفت، «مارشال چماق به‌دست برو بیرون، برو بیرون.» این اصطلاح یادم می‌آید یک‌همچین اصطلاحی بود که حالا ثبتش را باید دید تو جلسه مجلس چون عین این عبارت را ما نوشتیم. شروع کردند به پرخاش کردن و بعد آمد و مرحوم رزم‌آرا دوباره یک تعظیمی کرد و خیلی همان لبخندی داشت همیشه رزم‌آرا لبخند بزرگی هم می‌زد. با همان لبخندش و هی تعظیم کرد و سرش را تکان داد و نشست با اجازه. آقای سردار فاخر هم که خوب از طرف جناح دربار موظف بود که این را تحمیل کند. خواست مجلس را اداره کند «آقا بنشینید، شلوغ نکنید.» البته با همان تظاهرات مرحوم سردار فاخر کرد و بعد به ایشان اجازه داد که بنشیند آمدند هیئت دولت نشستند. خوب به‌خاطر دارم یکی از قیافه‌هایی که خیلی جالب بود وسط این کابینه آقای… چون اسمش را هم چندبار آوردیم، پرویز خوانساری بود. ایشان آن‌موقع شاید ۴۰ سال نمی‌دانم داشت یا نداشت آقای پرویز خوانساری ولی به‌هرحال به‌عنوان کفیل وزارت کار برای اولین بار به مجلس معرفی شدند که همه تعجب کردند و بعد خوب وزرای دیگر هم بودند. مرحوم رزم‌آرا اجازه خواست که برود کابینه‌اش را معرفی کند، آقای سردار فاخر خوب به او اجازه داد بیاید پشت تریبون. موقعی که آمد پشت تریبون باز دوباره البته وقتی بلند شد دوباره یک تعظیم هم به سردار فاخر چون روبه‌روی جلسه و نخست‌وزیر همیشه صندلیش روبه‌روی صندلی رئیس مجلس است، از پایین یک تعظیم کرد و بعد رفت پشت تریبون و شروع کرد به این‌که بگوید که من در چه موقعی عهده‌دار این پست شدم و به چه علت و می‌خواهم چه‌کار کنم به‌خصوص که مسئلۀ نفت هم مطرح بود. یادم هست موقعی که کابینه‌اش را معرفی کرد مرحوم دکتر مصدق شروع کرد به، این صندلی‌های مجلس را نمی‌دانم ملاحظه کردید یک پیشدستی دارد که بلند می‌شد که آقایان بلندش می‌کردند از آن‌جا می‌آمدند بیرون. این پیشدستی‌اش را کوبید مثل این‌که از قبل قرار گذاشته بودند. بعد شروع کردند به بلند کردن و کوبیدن. این چند نفر وکلای جبهه ملی که بالا نشسته بودند یادم می‌آید عبدالقدیر آزاد هم جزوشان آن‌وقت‌ها بود، عبدالقدیر آزاد بود، مرحوم اللهیار صالح بود، دکتر بقایی بود، حسین مکی بود، نریمان بود…

س- حائری‌زاده؟

ج- حائری‌زاده بود آن‌موقع بله، مهندس رضوی نه بعدها آمد از کرمان آن‌موقع مهندس رضوی هم بود ولی جزو جبهه ملی نبود آن‌موقع. دیگر آن‌هایی که می‌کوبیدند ۸ نفر صندلی‌هایشان را می‌کوبیدند. به‌هرصورت، مرحوم دکتر مصدق چون جدا از آن‏ها نشسته بود همیشه طرف بین راست و چپ تقریباً این پایین ردیف پایین می‌نشست. این آقایان طرف چپ مجلس آن بالا یک دو ردیف به آخر مانده نشستند، شروع کرد دستی‌اش را به‌شدت کوبیدن. آن‌هایی که به‌شدت می‌کوبیدند یادم هست که هم می‌زدند هم می‌کوبیدند یکی دکتر بقایی بود یکی حسین مکی بود و یکی هم عبدالقدیر آزاد که خیلی او پرخاش هم می‌کرد در ضمن شروع کردند دست‌هایشان را کوبیدن که صدای رزم‌آرا نرسد که بتوانند بنویسند به‌عنوان اعتراض. بعد مرحوم اللهیار صالح آدم مبادی آداب بیشتری بود یک‌خرده هم بیشتر محجوب بود. او نمی‌زد اول دستۀ صندلی‌اش را نکشیده بود بزند این‌ها بعد من دیدم که مرحوم دکتر مصدق بلند شد گفت، «آقا بزنید.» با تشر به او گفت، «آقا چرا نمی‌زنید؟» بعد اللهیار صالح من یادم هست خجالت کشید و خندید و گفت، «بله.» بعد یواش برداشت و آرام می‌زد. این جلسه هیچ‌وقت من یادم نمی‌رود و این‌ها هم به‌شدت آن‌وقت بعد پا شده بودند ایستاده بودند به او بقایی این‌ها هم اعتراض می‌کردند البته به رزم‌آرا خیلی شدید حمله شد. وقتی رزم‌آرا به‌هرصورت حرف‌هایش را نشنیدند هم یک عده زیادی چون خیلی سروصدا شد شلوغ شد جلسه. یک عده هم که مخالفین بودند «آقا بگذارید حرفش را بزند.» موافقینی که یزدی و امثال طاهری‌ها و آن دارودسته‌هایی که بودند که باید این را تحمیل می‌کردند. به‌هرصورت هی می‌خواستند که آقا حرفش را بگذارید بزند سردار فاخر هم «بنشیند، فلان می‌کنم والله» بالاخره رزم‌آرا همین‌طور در وسط این شلوغی این کابینه را معرفی کرد و کسی هم چیزی نفهمید از کابینه‌اش و بعد صورتش را داد البته ثبت کردند برای این‌که چیزی شنیده نمی‌شد توی این شلوغی. به‌هرصورت دیگر بعد بنا شد که برنامۀ دولت مطرح بشود و قضیه نفت به میان آمد و استیفای حقوق ملت ایران که البته از طریق آقای رزم‌آرا اگر نظرتان باشد مرحوم رزم‌آرا با پانصدهزار لیره قال را کنده بود که از دولت انگلیس بگیرند و علی‌الحساب کار دولت را با پانصدهزار لیره پوند استرلینگی می‌خواستند از شرکت نفت بگیرند بنا بود چرخ‌ها را بگردانند یک قدری من خوب به‌خاطر دارم این را و مرحوم دکتر مصدق از او سؤال کرد گفت، «شما با پانصدهزار لیره می‌خواهید نفت ایران را معامله کنید، با پانصدهزار لیره؟ آخر مرد حسابی چه شرایطی؟ چه قراردادی رفتی بستی برای این‌کار؟» خوب اعتراضات و آن جلسه به هم خورد خلاصه. این جلسه ورود آقای رزم‌آرا بود به مجلس که من خودم شاهدش بودم و هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. آن کار مرحوم اللهیار صالح بود و یکی از این دسته‌های چیزها کنده شد یادم هست که…

س- صندلی.

ج- نمی‌دانم مال دکتر بقایی کنده شد یا مال… یکی از این آقایان دستۀ صندلی‌اش را کندند به‌هرصورت این‌قدر شدید زده بود که دستۀ صندلی‌اش درآورده بود و چوبش هم در دستش مانده بود. این آن خاطرۀ آن معرفی کابینه مرحوم رزم‌آرا است به مجلس.

س- شما تا سال ۱۳۳۷ مجلس بودید یعنی مجالس مهم دوران قبل از کودتا و بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را دیدید. می‌توانید لطف بفرمایید اهم خاطراتی را که فکر می‌کنید که مفید است که در تاریخ ایران ضبط بشود برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- خیلی زیاد…

س- چون خیلی زیاد است؟ من دانه‌دانه آن‌ها را فرصت ندارم که یک‏به‏یک از شما سؤال کنم بنابراین می‌خواهم از شما خواهش کنم آن‌هایی را که از نظر تاریخی حائز اهمیت فوق‌العاده‌اند آن‌ها را برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- من آنچه را که از نزدیک خودم شاهد بودم چون متوجه بودم یکی رویه شخص آقای دکتر مصدق در این جریانات بود. من شخص مرحوم دکتر مصدق را از همکارانش جدا می‌کنم حسابش را. مردم ایران باید متمایزش کنند. این‌هایی که با دکتر مصدق همکاری کردند یا بعداً به‌عنوان همکار خودشان را، نمی‌گویم جا زدند، معرفی کردند این‌ها راهشان با راه دکتر مصدق شاید به‌نظر من یکی نبود، رویه‌شان هم یکی نبود. دکتر مصدق آدمی بود که به‌نظر من به آنچه که گفت معتقد بود و به آن هم عمل کرد تا آخر هم به آن راه و رسمی که داشت وفادار ماند هیچ‌وقت هم هیچ تغییر مسلک و راهی نداد. مبادی آداب به‌تمام معنا بود بدون شک متواضع به تمام معنا بود آدم بسیار باهوش و خیلی خوش برخورد و سریع‌الانتقال و خیلی در رأی و فکر خودش هم مصمم و قاطع بود آنچه که من از او دیدم. خیلی از همکارانش را دیدم تذبذب داشتند در وسط کار، خیلی‌هایشان شأن همکاری با او را شاید نداشتند ولی فرصتی برای‌شان پیش آمده بود منتها از این فرصت حتی نه به‌نفع خودشان به‌نفع مردم هم که نتوانستند به‌نفع خودشان هم استفاده نکردند. به‌هرصورت آن جلساتی را که من شاهد بودم که دکتر مصدق به‌اصطلاح در آن‌ها شرکت کرد یادم نمی‌رود این نحوۀ به‌اصطلاح مبارزۀ دکتر مصدق یکی از جلساتش رفتن توی خیابان بود که خوب یاد داریم که وقتی با او مخالفت کردند و نمی‌خواستند به او رأی اعتماد آن شکلی را بدهند قاطع را که به‌خصوص مبارزه بین او بود و به‌نظر من بین شاه بر سر ارتش و بر سر احراز قدرت و همان عقیده‌ای را که همیشه دکتر مصدق داشت که شاه باید سلطنت کند نه حکومت و شاه هیچ‌وقت نمی‌خواست به این‌ها تمکین بکند حتی تا روزهای آخرش و همین بزرگترین اشتباهش شد خودش خسران دید و شاید دیگران هم همین‌طور، این به‌نظر من یکی از شاهکارهای دکتر مصدق بود که رفت تو خیابان و به مردم گفت که من می‌خواهم برای این مردم صحبت کنم برای این‌که شماهایید که مجلس هستید و مردم مجلس هستند والا مجلس که اتاق است و صندلی. در کمیسیون‌ها هم که من نگاه می‌کردم دکتر مصدق هیچ‌وقت آرایش را نه‌تنها تحمیل نکرد بلکه سعی کرد که آن آرایی را که، عقایدی را که پیدا کرده در مورد ملی کردن نفت و فلان سعی می‌کرد آقای جمال امامی و همکارانش را متقاعد کند نمی‌خواست با آن‌ها مبارزه عقیدتی بکند می‌خواست آن‌ها را به‌راه خودشان بکشاند. حاضر نبود که رئیس کابینه بشود و کابینه تشکیل بدهد دکتر مصدق اجباراً این کابینه را تشکیل داد من شاهد بودم. چون می‌خواستند از میدان به درش کنند آوردندش وادارش کردند نخست‌وزیر بشود و گفتند این تزی را که خودت دادی که یکی ملی کردن نفت است و یکی اصلاح قانون انتخابات، این دوتا تز را خودت بیا عمل کن و فکر کردند که یک پوست خربزه‌ای زیر پای دکتر مصدق گذاشتند نمی‌تواند این‌کار را بکند در ملی کردن نفت موفق نمی‌شود، در دیوان لاهه مسلماً شکست خواهد خورد و نتیجه این خواهد شد که مصدق برای همیشه منزوی خواهد شد و شاید منفور از نظر آن‌ها. دکتر مصدق هیچ‌وقت داعیۀ… من تو کارهایش دیدم اگر می‌خواست نخست‌وزیر بشود خیلی برایش راحت بود این کار همچین مشکلی نبود که بگوییم که دکتر مصدق را انتخابش نمی‌کنند برای نخست‌وزیری چون خیلی از این شرایطی را که لازم بود در آن زمان دکتر مصدق داشت احتیاجی نبود کافی بود که تمایلی نشان بدهد.

س- نظر دکتر مصدق تا آن‌جایی که شما شاهد و ناظرش بودید نسبت به مجلس شورای ملی چه بود؟ آیا واقعاً خودش را در مقابل مجلس شورای ملی پاسخگو می‌دانست؟ و شما هرگز دیدید که یعنی جلسه‌ای از مجلس شورای ملی را به یاد می‌آورید که دکتر مصدق آمده باشد آن‌جا و به سؤالات نمایندگان پاسخی داده باشد.

ج- بله.

س- در زمان نخست‌وزیریش؟

ج- بله.

س- ممکن است یکی از آن‌ها را برای ما توصیف بفرمایید که چه بود؟

ج- من یکی از جلساتی را که خیلی خوب به‌خاطرم هست آن جلساتی است که اگر نظرتان باشد در اواخر حکومت دکتر مصدق جلسات مجلس با رادیو مستقیماً ارتباط مستقیم داشت از نظر پخش سؤالات، سخنرانی‌ها و نطق‌های قبل از دستور. بنا بود اقلیت که خیر مخالفین دکتر مصدق هرچه ایراد دارند حضوراً بیان کنند در مجلس و حضوراً جواب بشنوند و این بیانات مستقیماً از رادیو پخش بشود. مخالفین دکتر مصدق اجتماع کردند و واحداً تصمیم گرفتند توأماً همه‌شان که بر علیه دکتر مصدق هرچه دارند بیایند مستقیم بگویند و به‌اصطلاح دکتر مصدق را آن‌جور که هست نشان بدهند به مردم. من خوب به‌خاطر دارم که ساعت هشت صبح وقتی که جلسه تشکیل شد و مرحوم دکتر مصدق که آمد با کابینه‌شان نشستند به‌اصطلاح که آقایان هرچه دارند بگویند در مورد گرفتن اختیارات از مجلس بود فکر می‌کنم این جریان پیش آمد آن اختیارات شش‌ماهه بود که دکتر مصدق برای چیز خواسته بود. مخالفین ۸ نفر تا آن‌جایی که من به یاد دارم فکر می‌کنم حالا تعدادش را هم شاید بتوانم بشمارم آن چندتایی که یادم می‌آید. اولی مرحوم جمال امامی بود، مرحوم عبدالرحمن فرامرزی بود، عبدالصاحب صفایی بود، آن زمان آقای عبدالقدیر آزاد بود تعداد هفت هشت نفر یادم می‌آید شاید میراشرافی بود آن‌قدر که به‌خاطر دارم. این‌ها هفت هشت نفر رفتند آن پشت و تمام از صبح، گفت «همۀ آقایان من خواهشی که دارم یکی یکی جواب نمی‌دهم به آقایان هر چه حرف دارند آقایان قبلاً بیایند بزنند من به تمام حرف‌هایشان جواب خواهم داد بعد از این‌که هرچه حرف دارند هرکس هرچه می‌خواهد بگوید بگوید.» وقتی که حرف‌هایشان را زدند از جمال امامی شروع شد به‌حرف زدن. مرحوم دکتر مصدق، خوب به یاد دارم من، که پاهایش را دراز کرد و سرش را هم گذاشت و خوابید روی صندلی‌اش از همان دقیقۀ اول، در حال خواب به‌عنوان این‌که استراحت می‌کند چشم‌هایش را هم گذاشت و به‌خواب رفت. مرحوم جمال امامی حرف‌هایش را زد. مرحوم جمال امامی حرف‌هایش از نظر پارلمانی در سخنانش خیلی گیرا بود ولی وقتی می‌نوشتند خیلی بی‌معنی درمی‌آمد از کار یعنی ربط جملات با هم ربطی نداشت ولی بیانش چون لهجه آذربایجانی هم داشت طوری بود که بیانش گیرا بود برای مجلس، مجلسی بود به‌هرصورت تحت‌تأثیر قرار می‌داد اشخاص را ولی وقتی نطقش را می‌نوشتند و می‌خواندید شما، نطقش زیاد چیز جالبی از کار درنمی‌آمد.

س- مطلب نداشت.

ج- مطلب نداشت نه. ولی این را خوب بیان می‌کرد و لهجه‌اش هم قشنگ بود. نورالدین امامی برادرش هم همان‌روز حرف زد چون او هم نایب رئیس مجلس شده بود آخر در آن زمان. آقایان هفت هشت نفر من یادم هست که در مخالفت حتی عبدالرحمن فرامرزی رفتند و صحبت کردند. تا دوی بعد از ظهر تقریباً حدوداً تمام شد سخنرانی‌های آقایان از هشت، شش ساعت تمام و این شش ساعت دکتر مصدق سرش را گذاشت خوابید تا آخر. یعنی نشان داد که در خواب است. وقتی که جلسه تمام شد ایشان پرسید، «دیگر کسی هست که بخواهد باز هم حرف بزند؟ چون به رادیو وصل است مردم که می‌شنوند بروید حرف‌هایتان را با مردم بزنید.» همه‌جا می‌گفتند دولت اجازه نمی‌دهد. گفت، «هرچه هرکس می‌خواهد بگوید بگوید.» این‌ها هم البته حرف‌ها خیلی زده شد خیلی حمله شد به دکتر مصدق و به جبهه ملی و همه. بعد که تمام شد گفتند، «نه دیگر، کافی است هفت هشت نفر مثل این‌که بس شد دیگر هرچه باشد بگویند گفتند چیز دیگری ندارند اضافه بشود.» ایشان گفت، «خیلی خوب من می‌خواهم جواب بدهم و این‌ها.» دو بعدازظهر بود خوب آقایان هم گرسنه شده بودند و خسته شده بودند این‌ها. گفتند خوب اگر اجازه می‌دهید یک نهاری بخوریم بعد از نهار شروع کنیم. دکتر مصدق گفت، «من که مسئله‌ای برایم نیست نه خسته‌ام نه چیزی.» تازه از خواب بیدار شده بود. گفت، «نهاری هم نمی‌خواهم ولی اگر آقایان خسته هستند می‌خواهند یک چلوکباب بخورند خوب چلوکباب می‌آوردند برای ظهر این‌جور موقع‌ها. گفتند که شما اگر حرفی… باقی خجالت کشیدند چون دیدند که یک پیرمرد محترمی آماده است و آقایان می‌گویند ما خسته شدیم جوان‌تر هستند همه‌شان و ناراحت شدند و گفتند، «نه ما نیستیم ما ملاحظه شما را می‌کنیم.» گفت، «خواهش می‌کنم ملاحظه بنده را نفرمایید.» رفت آن پشت و شروع کرد از آن نفر اولی از آقای جمال امامی خلاصه به شما دردسر ندهم تا نفر آخری هشتمی را من خوب به‌خاطر دارم تمام جواب‌ها نقطه‌های ریز این‌ها را جواب گفت دانه به دانه و با آن مثال‌های خودش که همیشه می‌گفت که نمی‌دانم مثال می‌زد می‌گفت که «توپچی را ۴۰ سال به او پول می‌دهند که یک روز توپ در کند حالا شما نماینده مجلس شدید و این ۴۰ سال این مردم به شما حقوق دادند همه‌جور جورتان را کشیدند احترام‌تان را کردند برای امروز که به ملی شدن صنعت نفت رأی بدهید، این را توپ‌تان را باید در کنید.» من یادم هست یکی از مثال‌هایش این بود. می‌گفت، «این توقع مردم از شماست، شما هم باید کار آن توپچی را بکنید.» و ایشان جلسات را اداره می‌کرد. در جریان ۳۰ تیر نماینده‌های مجلس جمع شده بودند در حوض‏خانۀ مجلس قسمت پایین خصوصی و از بیرون اخبار وحشت‌انگیز قیام مردم و تیراندازی به مردم و این سروصداها زیاد بود. من خوب به‌خاطر دارم که وقتی که مردم هجوم آوردند به‌طرف مجلس ما هم آمده بودیم از صحن ادارات توی صحن مجلس و نگاه می‌کردیم به‌طرف میدان بهارستان. موقعی که مردم شروع کردند از طرف مخبرالدوله آمدند به‌طرف میدان بهارستان گارد مجلس را که یک سرهنگ رئیسش بود و یک نایب رئیسی داشت سرگردی بود به اسم سرگرد مرعشی من خوب یادم می‌آید اسم سرهنگش یادم نیست الان. آقای سرگرد مرعشی سربازها را آورد پشت ستون‌های مجلس رو به بیرون تفنگ‌های‌شان را گرفتند که مردم ا گر هم حمله کردند به مجلس این جمعیت هجوم آورد به مجلس بتوانند جلوی مردم را، آن‌جا جلوی مجلس متوقف کنند. موقعی که مردم رسیدند پشت در مجلس که بریزند تو مجلس این دستور تیراندازی به مردم داد. آقایی ما داشتیم که تندنویس بود به او می‌گفتند «سیدجوشی» چون خیلی عصبانی بود به اسم سیدعامری، آقای عامری نامی بود اسم کوچکش سید محمود، عامری الحسینی. این عامری دوید جلو، مصدقی بود البته مصدق را آن‌وقت همه دوست داشتند نه‌تنها عامری البته ولی عامری خیلی علنی می‌گفت همه‌چیز را محافظه‌کاری هم نمی‌کرد. یک عده هم تو مجلس بودند که البته بستگی داشتند به جاهای دیگری مثل آن اکتابانی رئیس بازرسی مجلس که خودش اصلاً یک جاسوس حسابی بود به نظر من. البته آن‌ها هم بودند و آدم‌های متنفذی هم بودند جزو رؤسای مجلس بودند رؤسای اداری‌اش. یک‌عده‌شان محافظه‌کار بودند ولی اکثریت با آن‌هایی بود که دکتر مصدق را دوست داشتند واقعاً. سید عامری دوید جلو و به سربازها گفت، «کی‌ها را می‌خواهید بزنید شما؟ مردم را؟ برادرهایتان؟ خواهرهایتان؟ چه کسانی هستند این‌ها؟ این‌ها برادرهای شما هستند دارند می‌آیند کاری ندارد کسی.» سربازها ایستادند تیراندازی نکردند. در این ضمن گفتند که سرهنگ قربانی نامی که آن‌جا رئیس کلانتری مثل این‌که حدود بهارستان بود چه بود مثل این‌که تیراندازی کرده بود و یکی کشته شده بود طوری شده بود که این را آوردندش به مجلس گفتند این سرهنگ باعث شده که کسی را کشته مردم می‌خواستند بکشندش و این فرار کرده بود آوردند به مجلس بردندش پیش آقای مهندس رضوی. من در آن‌جا شاهد بودم ما دویدیم گفتیم مردم را دارند تیراندازی می‌کنند و می‌خواهند گارد مجلس بزنند، دستور داد مهندس رضوی که گارد مجلس تیراندازی نکند و این سرهنگ قربانی را که آوردند آن‌جا گفت، «شما به اجازه چه کسی این دستور را به شما داده که به مردم تیراندازی بکنید مردم کاری نکردند.» تا این آمد جواب بدهد من یادم هست نادعلی کریمی نمایندۀ کرمانشاه بود آن‌موقع مصدقی بود و به‌همین عنوان انتخاب شده بود منتها جزو مخالفین رفیق‌ دوست شمس قنات‌آبادی درآمد از کار این مدرسه حمل‌ونقل داشت مثل این‌که. آدم قوی بود و بلندی و این‌ها آمد جلو این سرهنگ قربانی را بلند کرد یک کشیده به سرهنگ قربانی زد سرهنگ قربانی زمین خورد اصلاً، عینک داشت عینکش افتاد این سرهنگ دوم و گفت، «تو چه حقی داشتی به مردم تیراندازی کنی و فلان و این‌ها.» مهندس رضوی او را منع‌اش کرد و گفت، «نزنید ایشان و باشند.» بعد تلفن را گرفت و با دربار مستقیماً با خود شخص شاه صحبت کرد. گویا اعلی‏حضرت از آن‌ور به ایشان گفته بودند، «چه خبر است؟ مجلس چه تصمیمی دارد و این‌ها؟» مهندس رضوی به شاه پرخاش کرد خیلی با لحن تندی می‌دانید یک‌خرده آدم عصبانی هم بود مهندس رضوی. گفت، «آقا به چه مناسب به مردم تیراندازی می‌کنند و مردم را می‌کشند؟ به دستور کی می‌کشند این‌ها. شما دستور دادید.» مثل این‌که شاه از آن‌طرف گفته بود، «قرار نبوده که کسی تیراندازی کند فلان کند و این‌ها.» گفت، «آقا چرا با مردم مخالفت می‌کنید؟ چرا موافق میل مردم نمی‌ایستید. این مردم هستند این‌ها را کسی کاری ندارد، مردم نمی‌خواهند این حکومت قوام‌السلطنه را، مردم مصدق را می‌خواهند، چرا شما برخلاف مردم می‌کنید و این‌ها؟»بعد مثل این‌که شاه خواست که مردم آرام بشوند ایشان کمک کنند تا بتوانند تصمیم بگیرند نماینده‌ها و فلان و این‌ها. آقای مهندس رضوی گفت، «شما باید تصمیم بگیرید اخلال نشود در کارها دستور تیراندازی بدهید.» مثل این‌که لغو شد دستور تیراندازی دستور دادند که مردم را نزنند از آن به‌بعد دیگر نظامی‌ها نزدند مردم را تو خیابان‌ها. و بعد هم که تصمیم گرفتند و حکومت قوام‌السلطنه که خوب استعفا کرد و عوض شد و رفت عقب کارش.

* –

ج- آن‌که اولش بود بله ارسنجانی. به‌هرصورت تا حکم دوباره انتصاب مجدد به‌اصطلاح مرحوم دکتر مصدق صادر شد البته که توی آن دو سه روز فاصله باید که خودتان شاهد بودید دیگر مردم چطوری اداره کردند شهر را بساط را ولی من این جلسه پایین را بودم که نماینده‌ها همه در حال اضطراب بودند که عاقبت به کجا می‌رسد ولی واقعاً استقامت مهندس رضوی را من هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم در آن جلسه خیلی با قدرت با شاه حرف زد.

* – زنده است مهندس رضوی؟ (خانم آقای پدرام.)

ج- نه مرد فوت شد. و من یکی از وکلای خوب می‌دانم مهندس رضوی را در جبهه ملی البته آن عرضی که کردم که گفتم همکاران دکتر مصدق به‌اصطلاح در راه او نرفتند به‌طورکلی نبود مطلق نگفتم ولی بعضی از آن‌ها واقعاً آدم‌های شایسته‌ای بودند اگر ذکر کنم یکی هم مرحوم نریمان بود که من کتک خوردن او را از میراشرافی دیدم و بسیار متأثر شدم.

س- ممکن است بفرمایید جریانش چه بود؟

ج- یکی از جلسات بود که مرحوم نریمان داشت سخنرانی می‌کرد که میراشرافی به او پرخاش کرد من یادم هست.

س- این در چه سالی بود آقا؟

ج- در همان سال…

س- یعنی در مجلس هفده می‌فرمایید؟

ج- بله دیگر در مجلس هفده. در مجلس…

س- دوران دکتر مصدق مجلس هفده است.

ج- بله در مجلس هفده بود آمده بود بله درست است. در مجلس هفده بود که ایشان آمد حرف بزند میراشرافی یادم هست پا شد از جایش، می‌دانید میراشرافی چاقوکش بود به‌هرصورت ـ آدم سالمی نبود، و من یادم هست مرحوم نریمان آدم ورزشکاری بود با این‌که آدم خیلی سالم بود ولی ورزشکار هم بود حتی، تحصیلکرده انگلیس بود ولی آدم فهمیده‌ای بود ولی خیلی مرد متینی بود عینک می‌زد. من یادم هست میراشرافی که آمد پشت تریبون مجلس مشتی که زد به سینه چیز عینک نریمان افتاد از چشمش و نریمان برداشت و گلاویز نشد با او دیگر نگذاشتند و نریمان چیزی به او نگفت رفت نشست سر جایش و این خیلی اثر بد در مجلس گذاشت و باعث شد که میراشرافی مورد شماتت و ملامت قرار بگیرد ولی خوب البته میراشرافی یک آدم مأمور بود از مشکین‌شهر به زور ارتش انتخاب شده بود و برای همین کار هم آمده بود که در مجلس چاقوکشی کند به‌هرصورت، برنامه‌اش همین بود و آخر هم به‌سزای خودش اقلاً در حکومت انقلاب اسلامی رسید، من خوب از آن‌جهت متأسف نیستم.

س- شما در روز ۹ اسفند در مجلس بودید؟

ج- ۹ اسفند هزاروسیصد…

س- ۳۱.

ج- ۳۱، بله بودم.

س- خاطره‌ای از آن‌جا دارید؟

ج- ۹ اسفند در مجلس اثرات زیادی نداشت، خبرهایش به مجلس می‌آمد که عده‌ای رفتند شاه می‌خواهند عزیمت کند مانع شدند و اجازه ندادند مخالفت…

س- آن جریانش را مفصل داریم. می‌خواستم ببینم که موضوع خاصی شما می‌دانید.

ج- در مجلس چیز خاصی نداشت.

س- و روزی که سرلشکر زاهدی برای تحصن به مجلس شورای ملی آمد شما آن‌جا بودید؟

ج- می‌دانید مرحوم سرلشکر زاهدی روز نیامد آوردندش بله آن‌جا.

س- حالا هر زمانی بود.

ج- من رفتم و ایشان را دیدم یعنی ایشان را دیدم به من نشانش دادند و آن‌هم این بود که اگر نظرتان باشد در مجلس شورای ملی مجلس سنا در داخل مجلس شورای ملی آن‌موقع بود یک دو سه‌تا ساختمان کوچولویی این‌که جلسه مجلس را که آن‌ها استفاده می‌کردند ازش جلسات سنا در همان‌جا تشکیل می‌شد به ریاست آقای تقی‌زاده ولی وقتی که وارد صحن مجلس قدیم شما می‌شدید این دست چپ‌تان که قسمت ادارات مجلس بود پارلمان در طرف چپ واقع می‌شود، در طرف راست شما دوتا ساختمان بود این وسط مثل آلاچیق‌وار. این دو ساختمان را یکی‌اش را آقای تقی‌زاده که آن‌موقع رئیس سنا بود کرده بود دفتر کارش و در کنارش یک کتابخانه تأسیس کرده بود چون علاقه خوب به کتاب داشت مرحوم تقی‌زاده بدون شک. رئیس این کتابخانه را یکی از همکارها و دوست‌های سابق ما آقای عباس زریاب بود عباس خویی. آقای تقی‌زاده به‌مناسبت علاقه‌ای که به ایشان پیدا کرده بود و ایشان هم جوان دانشمندی بود واقعاً و من برایش احترام قائل بودم از نظر سوادش ایشان را بردند و کردند رئیس کتابخانۀ مجلس سنا. این کتابخانۀ مجلس سنا کنار کار دفتر آقای تقی‌زاده هم بود و در ضمن یک اتاقی گوشه‌ای هم کنارش داشت. من چون کارم در مجلس بود و آقای زریاب هم از قدیم با من دوست بود با هم آشنا بودیم و من حتی فلسفه با ایشان کار کرده بودم و ایشان شاگرد حاج‌آقا روح‌الله خمینی هستند در فلسفۀ قدیم عباس زریاب از قم آمدند به این‌جا و خوب ترقی کرد و بعد جریان عوض شد برایش، آن‌موقع مرا صدا کرد و رفتم کتابخانه احوال ایشان را بپرسم چون اوضاع شلوغ بود و این‌ها آن‌جا نشسته بودیم صحبت می‌کردیم و او به من گفت، «یک مهمانی ما این‌جا داریم می‌خواهید ببینیدش؟» گفتم کیست؟ گفت، «سرلشکر زاهدی است.» گفتم اه این‌که دولت دارد بیرون عقبش می‌گردد تو خیابان. گفت، «نه این‌جاست می‌خواهید ببینیدش؟» گفتم آره. مرا آورد این کنار و دیدم که یک اتاق کوچکی آن کنار اتاق ایشان بود بین اتاق ایشان و اتاق آقای تقی‌زاده و اتاق زریاب آن کنار و دیدم که زاهدی را نگاه کردم یک قیافه زردی داشت خیلی ترسیده بود مثل این‌که. زرد شده بود و مریض بود می‌گفت، «مریض هم است.» مثل این‌که مریض بود در حال کسالت بود، رنگش یادم هست که زرد بود یک مقداری هم شیشۀ زیادی تو اتاق چیده بودند و مثل این‌که نوشابه‌ها و این چیزها بود و یک مقداری نوشیدنی. گفتم کی آمده. گفتم چرا به مردم خبر نمی‌دهند؟ گفت، «که دیگر این‌جا متحصن شده برای این‌که این‌جا مجلس است به‌هرصورت نمی‌توانند که مردم بیایند تو. خانه ملت است و کارش دیگر نمی‌شود کرد این‌ها.» گفتم که حالا این با موافقت آقای معظمی است و این‌ها؟ گفت، «آخر مگر بدون موافقت ایشان می‌توانسته وارد بشود خوب آمده دیگر به‌هرصورت، شب آوردند این‌جا و ایشان دیگر خودشان را رسانده بودند به مجلس و آن‌جا بودند.» من این خاطره را دارم که دیدم آن‌جا هست و گفتم والله اگر چیز باشد مردم بدانند ممکن است که خوب اصلاً بریزند تو همین‌طوری، بالاخره این گارد مجلس هم چیزی نیستش، پنجاه‌هزار تا آدم که بیایند کاری نمی‌شود کرد می‌ریزند ایشان را تیکه تیکه می‌کنند. گفت، «فعلاً مثل این‌که آقای دکتر معظمی اجازه نمی‌دهند که به صحن مجلس تجاوزی بشود و مثل این‌که آقای دکتر مصدق هم بی‌اطلاع نیست از جریان.»

س- آقای پدرام، شما بعد از کودتای ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۷ هم در مجلس بودید. ممکن است لطف بفرمایید و یک مقایسه‌ای بفرمایید مجالس قبل از کودتای ۱۳۳۲ را با بعد از کودتای ۱۳۳۲ که اصولاً نمایندگان چه نقشی داشتند در مجلس شورای ملی و اصولاً وضعیت مجلس شورای ملی و ارتباط آن با دولت چگونه بود و آیا دولت مثل سابق پاسخگو به مجلس شورای ملی بود یا نبود؟

ج- عرض کنم که به‌طورکلی باید عرض بکنم حضورتان که تفاوتی که بعد از سال ۳۲ با قبل از سال ۳۲ به‌چشم می‌خورد بیشتر در این است که به‌نظر من از نقش مجلس شورای ملی در انتخاب وزرا و در تعیین وزرا، به‌اصطلاح دادن رأی اعتماد به نخست‌وزیری یک‌نفر و انتخاب یک نخست‌وزیر از طریق مجلس با انتخاب یک نخست‌وزیر از طریق غیر مجلسی یعنی انتصابی از طرف شاه این تفاوت خیلی بارز و به‌چشم می‌خورد. تا قبل از کودتای ۳۲ بدون تردید مجلس با تمام سستی‌هایی که در خیلی جاها نشان داده ولی در خیلی جاها هم نقش بسیار مؤثری در آوردن و بردن دولت‌ها داشته. سؤال نماینده‌ها، استیضاح نماینده‌ها تمام این‌ها برای یک وزیر مؤثر بوده و در تثبیتش یا در تعزیلش یا در از بین رفتن یک کابینه یا تحول یک کابینه مسلماً نقش خیلی بسیار حساسی را ایفا کرده ولی می‌بینیم که در بعد از سال ۳۲ دولت خودش را مبعوث مجلس نمی‌دانست، برگزیده مجلس منتخب از طرف مجلس نمی‌داند، منتخب شاه می‌داند و سعی می‌کند به این‌جهت تمایل پیدا کند که فقط ارضاء خاطر ملوکانه را به‌عمل بیاورد، توجهی به ترضیه حال نماینده‌ها و حال مردم ندارد اصولاً. این خیلی بارز است منتها این پیشرفت در این‌جا کم‌کم سیر تکاملی‌اش را آرام‏آرام طی کرده یعنی درست بعد از مجلس هجدهم که شروع شده مجلس نوزدهم یک نمونه کامل‌ترش است، مجلس بیستم کامل‌تر می‌شود یعنی نقش شاه در انتخاب نخست‌وزیر در انتصاب نخست‌وزیر باید گفت و بعد کم‌کم می‌رسیم به نقش آن حزب‌ها که اول دوتا حزب بود و بعد یک حزب شد می‌بینیم که نقش‌هایشان بیشتر مؤثر بوده البته عنوانی بوده این حزب‌ها هم همه‌شان فقط خواست ایشان اجرا می‌شده. بنابراین من آنچه که می‌توانم بگویم تمایز این دوتا دورۀ مجلس را من علناً آنچه که به‌چشم دیدم و احساس کردم این بود. نماینده‌ها هم خودشان همین‌طور احساس می‌کردند دیگر خودشان را با مردم بیگانه می‌دانستند احتیاجی به مردم نیازی به مردم نمی‌دیدند یک ثبت‌نام در یک حزب یک تقرب به یک دستگاه دربار کافی بود برایشان هیچ احتیاج به این‌که دیگر یک آرایی بیاورند و رأیی داشته باشند و مردم چه می‌خواهند و چه می‌گویند نبود ولی تا قبل از این یک مقدار زیادی بود در دورۀ شانزدهم در دورۀ هفدهم هم حتی این به‌چشم می‌خورد کاملاً. این من آنچه را که می‌توانم بگویم همین است. بعد حالا این دیگر خودش یک بحث خیلی مفصل دارد مثال‌های خیلی زیادی برایش می‌شود زد.

س- ممکن است یکی دوتا از آن مثال‌ها را ذکر بفرمایید؟

ج- مثلاً فرض کنیم که خود آقای سرلشکر زاهدی اولین کابینۀ کودتا را فرض کنیم. خوب، ایشان وقتی آمدند ایشان مجلس را خلق کرده بودند نه مجلس ایشان را که، اگر ایشانی نبودند که اصلاً به‌نظر من مجلس هجدهم وجود خارجی پیدا نمی‌کرد چون مجلس هجدهم برای این آمد که کنسرسیوم را به‌وجود آورد برای این‌که کنسرسیوم را تثبیت کند. در حقیقت کنسرسیوم مجلس را به‌وجود آورد از این‌جا. این است که آقای زاهدی خودش مدعی این بود که، البته حالا شاید این را به‌زبان نمی‌آورد علناً ولی مدعی این بود که من سلطنت را ابقا کردم، اگر من نبودم که خوب سلطنتی نبود. عملاً این بود همان‌طور که پسر ایشان هم توانست داماد شاه بشود و بعد نقش بسیار مؤثری هم در دولت داشته باشد و در این‌که یک مشاور بسیار نزدیکی هم به شاه باشد و بعداً بتواند نقش خودش را به‌طریق دیگری ایفا کند، این‌هاست. بعد مجلس بعدیش همین‌طور آقای امینی را هم که نگاه می‌کنیم خوب امینی خودش را مستقل نمی‌دانست از این‌که، چون عاقد یک قراردادی بود که بایستی خوب به آن شکل انجام بشود، وضع ملی شدن ما را به آن شکل متحولش بکند به‌اصطلاح و خود شاه بتواند با این نقش رهبری دکتر مصدق را نفی بکند و حتی ملّی کردن نفت را هم به‌خودش اختصاص بدهد شاه، اگر غیر از این بود به‌وسیله مجلس نبود چیز دیگری نمی‌شود گفت. همان‌طوری که ایشان ما بعد دیدیم که داعیه کرد که ملی شدن نفت هم با کمک من و ملت ایران شد البته، من از ملت ایران خواستم کمک کند به دکتر مصدق و این‌کار انجام شد. درصورتی‌که ما شاهد بودیم که چنین چیزهایی نبود البته و این‌ها بعداً آرام‌آرام این داعیه‌ها پیدا شد.

س- آقای پدرام وقتی که شما دبیر اول سفارت ایران در آنکارا بودید در زمانی که آقای فریدون موثقی سفیر بودند در آن‌جا چه خاطرۀ مهمی دارید که در رابطه با تاریخ ایران می‌تواند چیزی را روشن بکند برای ما؟

ج- عرض کنم که یکی از خاطره‌هایی که به‌نظر من جالب است و می‌شود نقلش کرد این بود که ما یک وابستۀ نظامی داشتیم به اسم سرهنگ مسعود کیا که به‌نظر من روی‌هم‌رفته بسیار افسر شاخص و برجسته‌ای بود در کار خودش و طوری توانسته بود روابط خودش را با همه حفظ بکند که موقعی که آن‌جا را ترک می‌کرد و به تهران برمی‌گشت من خوب به یاد دارم که یک صبح زود بود تمام سفرا و وابسته‌های نظامی مقیم آنکارا که عده‌شان هم خیلی زیاد می‌شود با خانواده‌هایشان آمده بودند به‌طوری‌که اصلاً جایی برای اجتماعشان نمانده بود در بیرون منزل وابستۀ نظامی که روبه‌روی سفارت ما در آنکارا است و من خیلی برایم چشمگیر بود برخورد این وابسته و احترامی را که برایش قائل بودند. حالا صرف‌نظر از اختلافاتی که او با رئیس نمایندگی ما داشت به‌طورکلی چون هم‏عقیده با هم نبودند و صرف‌نظر از این‌که این شخص در امتحانات به‌اصطلاح سرهنگی و سرتیپی که در آن‌موقع وجود داشت و شرکت کرد و شاگرد اول شد تا جایی که من یادم هست و نپذیرفتندش بالاخره به‌علت اعتقادات ملی که داشت تحقیق کرده بودند. این شخص برای من یک خاطره‌ای را تعریف می‌کرد. رفت به یک مسافرت به ایران و وقتی که برگشت گفت، «پدرام، من از مسافرتم به ایران پشیمانم از این کاری که کردم.» گفتم چرا؟ گفت، «یک هیئت نظامی تُرک را من با خودم به ایران بردم. البته خیلی خوب از این هیئت پذیرایی شد خیلی راضی بودند و یکی از کارهای اشتباه ما این بود که من این هیئت را به خارک بردم. موقعی که به خارک رفتیم این نظامی‌ها سرلشکرها و سپهبدها و چند نفری که همراه من بودند یکی‌شان که ارشد بود به‌اصطلاح رئیس هیئت بود رفت کنار این لوله‌های نفت بزرگ ما ایستاد.» سه‌تا لوله نفتی گویا من نرفتم ببینم.

س- من خارک نبودم.

ج- هرکدام مثل این‌که به‌قدر یک قطر لوله‌ها قد یک انسان است. گفت، «کنار یکی از این گفت فقط همین‌طور نگاه کرد گفت «عجیب عجیب عجیب و تکان داد سرش را گفت فقط ما اگر یکی از این‌ها را داشتیم کافی بود برای‌مان وقتی که نگاه می‌کرد همین.» گفت، «من به قیافۀ این‌که نگاه کردم از کار خودم که کرده بودم که این‌ها را آورده بودم این‌ها را به آن‌ها نشان بدهم و تفاخری بکنیم و این‌ها پشیمان شدم که چرا من یک همچین تحریکی کردم میان این افراد و این‌ها با این شکل توجه کردند.» من امروز احساس می‌کنم که آن حرفی را که او می‌خواست بزند ما امروز نتیجه‌اش را داریم می‌بینیم. ایران تقاضای لوله نفتی گاز کرده و نفت از ترکیه، عراق لوله سومش را می‌خواهد آن‌جا احداث بکند، ما همه‌مان داریم به کشور ترکیه باج می‌دهیم. سالی هم بیست میلیون دلار با آن تجارت داشتیم حالا سالی شد سه میلیارد دلار تنها ما به آن‌ها می‌دهیم عراقی‌ها هم خواهند داد دیگران هم خواهند داد. با تمام آن‌که من می‌بینم که دولت ترکیه در کشور خودش به‌جرم خواندن قرآن می‌دانید که دادستان شهر سامسون این نقل را از خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران من می‌کنم دادستان شهر سامسون ۱۴ نفر را می‌گیرد به‌جرم خواندن قرآن و مدرک جرم هم قرآن را ضمیمه کرده به پرونده و فرستاده برای محاکمه و جریمه‌شان هم خیلی سنگین خواهد بود. ما مجبوریم که حالا در مقابل آن نفت‌هایی که صادر کردیم به آن شکلی حالا یک مقداریش را از این طریق باید به ترک‌ها پس بدهیم. این یک خاطره بود، خاطره‌های دیگر هم بود البته که من باز فکر می‌کنم که در روابط ما با ترکیه خیلی مؤثر بود. باز هم به آن بی‌توجهی می‌شد این را هم من باید عرض دارم.

س- راجع به زمانی که شما رایزن مستشار سفارت در کلن بودید سال ۱۳۴۶؟

ج- عرض کنم که آن‌جا هم همان‌طوری که عرض کردم ما یک سپهبد داشتیم، آقای سپهبد مالک بود که به‏ا‌صطلاح رئیس نمایندگی بود. خاطره‌ای که من از آن‌جا دارم باز این برمی‌گردد به دسته‌بندی‌های داخل سفارت. من آنچه که می‌دیدم سازمان امنیت به نمایندگی‌اش که با آقای تیمسار اکبر دادستان بود یک دستگاه مستقلی بود برای خودش و در عین حال دلش می‌خواست که به دستگاه اداری ما دست‌اندازی داشته باشد نظارت داشته باشد منتها این نظارت را می‌خواستند به غیرمستقیم اجرا کنند. کارمندهای ما که ضعیف بودند یک مقداریش را من احساس می‌کردم که مرعوب می‌شدند و تمکین می‌کردند به این کار و کمتر من کارمندی را دیدم که بتواند خودش را به‌اصطلاح دور نگه دارد از این جریان سازمان امنیت. ظاهراً آقای سفیر ما که یک نظامی بود خودش هم مشاور بود باز با همان دستگاه، ولی در عین حال می‌خواست که آن دستگاه را هم تحت نفوذ خودش داشته باشد بتواند که خودش را فقط حفظ کند آیندۀ خودش را.

س- منظورتان سپهبد مالک است؟

ج- بله، از گزارش‌هایی که برعلیه‌اش داده می‌شود مصون بماند. من در این جنگ و تضاد که نگاه می‌کردم آنچه را که می‌دیدم حفظ مصالح شخصی بود که یک دستگاهی هی سعی می‌کرد بودجۀ خودش را، وضع خودش را حفظ کند یک دستگاه دیگر هم در مقابل فقط همین وضع را داشت. و واقعاً اگر کسی وابستگی به هیچ دستگاهی پیدا نمی‌کرد و می‌خواست مستقلاً به‌عنوان یک ایرانی انجام وظیفه بکند در یک سفارتی خیلی باید مراحل دشواری را طی کند و خیلی سختی‌ها را تحمل کند و این نصیبی بود که ما داشتیم و متأسفانه و گفت آنچه به‌جایی نرسد البته فریاد است و ناله است که متأسفانه گوش شنوایی هم نداشتیم. خاطره‌هایی هم که من بخواهم برای‌تان عرض بکنم آقای سپهبد مالک چون آن‌جا آمده بود برای عقد یک قراردادهای نظامی و همان‌طوری که عرض کردم شاید خرید بعضی اسلحه‌ها و این‌ها نیازی نمی‌دید که خودش را، این مسائل را با سفارت طرح بکند و به کارمندهای سفارت، با مستشارهای سفارت یا با کارمندهایی که مسئول کار چون آلمانی می‌دانست مقداری خودش مستقیم تماس می‌گرفت با دستگاه‌های بالایشان و به‌خصوص با آن رؤسای امنیتی دستگاه‌ها و این مسائل از آن طریق مستقیماً با دستگاه ارتش تهران به‌نظر من حل و فصل می‌شد. یک دستگاه جنبی کنارش هم یک دستگاهی به اسم دستگاه دانشجویی بود که این‌ها رأس رئیس‌شان آقای خوانساری بود که در…

س- پرویز خوانساری؟

ج- بله، که در برن بودند ایشان به‌عنوان سفیر سیار شاهنشاهی در برن انجام وظیفه می‌کردند، به‌تمام این دستگاه‌ها هم نظارت داشتند و آنچه که من احساس می‌کردم من آقای خوانساری را یک مأمور عالی‏رتبه ساواک می‌دانستم یعنی این‌جوری برایم توجیه شده بود. شاید می‌توانستم بیاورمش در حد مقام نفر دومی با نظارتی را که من می‌دیدم و با به‌اصطلاح یکی از آثارش را من ورود ایشان را به کلن که دیدم دیدم اکبر دادستان با فاصله هشت متر ده متر فاصله برای احترام ایشان حرکت می‌کند، در صورتی که اکبر دادستان خودش پسرخالۀ شاه بود، خودش آدم متعینی بود و افسری هم بود نسبتاً سرکش و مستقل برای خودش ولی در مورد خوانساری، خوانساری خیلی به او بی‌اعتنا بود و ما آن‌جا چندین جلسه که داشتیم البته آمدند حتی یک جلسه‌ای هم از طرف سازمان امنیت برای این‌که بتوانند آن‌جا یک چیزهای امنیتی درست بکنند، حالا چه دستگاه‌هایی گذاشتند آن‌ها چون ما را بیرون بردند و این‌ها نشان ندادند ولی یک تحلیل و تحولاتی در آن ساختمان‌ها و در کارها پیدا شد که آن‌ها اطلاع داشتند از آن البته و آقای خوانساری هم سرکشی کردند و من می‌دیدم که همۀ این‌ها تحت‌ شعاع عمل آقای خوانساری است در حقیقت. دستورات آقای خوانساری را هم آقای مالک موبه‌مو اجرا می‌کرد مستقیماً و بدون این‌که بتواند حتی تغییری در آن بدهد یا توجیه کند این بود که در حقیقت من باید بگویم که اداره کنندۀ دستگاه‌های ما یک شاخۀ اصلیش در ژنو بود، یک شاخۀ اصلی‌اش شاید در تهران بود وزارت خارجه یک شاخۀ دیگرش هم شاید در ساواک بود و آنچه که من می‌دیدم. این به این شکل سفارتخانه‌ها شاید بیشترش اداره می‌شد به‌خصوص سفارتخانه‌هایی که حساسیت بیشتر داشت.

س- حالا که راجع به نقش ساواک صحبت کردید در تمام این مأموریت‌هایی که شما داشتید در سفارتخانه‌های مختلف می‌توانید برای ما توضیح بدهید که نقش ساواک در سفارتخانه‌ها به‌طورکلی چه بود و تا چه اندازه سفرا و کارمندان عالیرتبه سفارتخانه‌های ایران موظف بودند که به ساواک گزارش بدهند و یا رعایت حال آن‌ها را بکنند و یا این‌که از آن‌ها دستوراتی دریافت بکنند؟

ج- عرض کنم که ببینید نمایندگی ساواک در سفارتخانه‌های ما البته ظاهراً همه آن‌ها تحت نظر سفیر انجام وظیفه می‌کردند یعنی به‌عنوان یک عضو سیاسی معرفی می‌شدند نمایندۀ ساواک و بعد با آن دارودستگاه خودش حالا یا دوتا عضو سیاسی داشت یا پنج‌تا داشت یا یکی داشت هرچه بود ظاهراً تحت‌نظر یک سفیر اداره می‌شدند و سفیر رئیس مستقیم این‌ها بود. در هر سفارتخانه‌ای وضع ساواک و کارمندهای ساواک و همچنین باز وضع کارمندهای سفارت و رابطه‌شان با ساواک این بستگی پیدا می‌کرد به شخصیت آن سفیر و شخصیت آن رئیس ساواک و شخصیت آن کارمندان عالی‏رتبه‌ای که در آن سفارت انجام‌وظیفه می‌کردند.