روایت‌کننده: آقای محمد پدرام

تاریخ مصاحبه: ۱۹ مه ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۴

 

 

ج- عرض کنم که، ما باید سؤال را برگردانیم به این‌که ببینیم که سیستم وزارت خارجه ما چه سیستمی بود. چون در بعضی از کشورها ساواک و این سازمان‌های این‌شکلی یک نقش مؤثر در وزارت خارجه دارند به‌طورکلی. در بعضی از کشورها نه سازمان سیاسی‌شان جدای از سازمان اطلاعاتی‌شان کار می‌کند، در همدیگر این‌ها ادغام نشدند یا در هم مؤثر نیستند ولی خوب همه‌شان در یک شاخه با هم ارتباط پیدا می‌کنند در آخر کار. ما داشتیم به‌طرفی می‌رفتیم که نقش ساواک داشت اهمیت پیدا می‌کرد در وزارت خارجه به‌خصوص بعد از آمدن آقای زاهدی با این‌که زاهدی آدم مستقلی است و دلش می‌خواهد که کسی در کارش مداخله نداشته باشد و خودش را برتر از این می‌داند، بالاتر از این می‌داند که مثلاً ساواک بخواهد در کارش مداخله بکند ولی خواه و ناخواه آقای زاهدی به‌طرفی برد وزارت خارجه را که ساواک در آن یک نقش مؤثری در کادر اداری‌اش شد. آرام‌آرام ساواک نفوذ پیدا کرد در داخل این دستگاه. یک وضعیت سیاسی به‌نظر من رو به ضعف گذاشت و از طریق دیگر وضعیت سیاسی دومی آمد داشت جانشین این وضعیت سیاسی قبلی می‌شد که این وضع سیاسی مولود یک زائدۀ جدیدی به‌نام ساواک بود در این سال‌های اخیر.

س- ممکن است یک مثالی برای ما بزنید که این را روشن بفرمایید.

ج- بله. مأمورین ساواک یک عدۀ زیادی‌شان را ساواک به سفارت رساند. فرض کنید آقای تاج‏بخش. سالی که ما امتحان دادیم آقای تاج‏بخش سال بعد از ما آمد با عالیخانی دوتایی‌شان دکتر عالیخانی و دکتر تاج‏بخش هر دو آمدند، مأمور ساواک بودند، هر دو اول قبل از این‌که بروند ساواک آمدند امتحان دادند وزارت خارجه. این دوتا قبول شدند برای این‌که هر دو خوب تحصیل کرده بودند ولی دلشان می‌خواست که از دبیرسومی بیشتر به آن‌ها بدهند بپذیرند و مقررات وزارت خارجه، عرض کردم، اجازه نمی‌داد که از دبیرسوم به شما بالاتر حساب کنند خدمتتان. وابستگی را حساب می‌کردند می‌آمدید به وابستگی به‌اصطلاح کارآموزی و وابستگی و دبیرسومی از دبیرسومی شروع می‌کردند ولی آقایان می‌خواستند مقام بیشتری داشته باشند وزارت خارجه با آن‌ها موافقت نکرد این‌ها راه‌شان را کج کردند رفتند ساواک. آقای عالیخانی رفت شرکت نفت و تاج‏بخش رفت مستقیماً ساواک در ادارۀ سیاسی ساواک شروع به‌کار کرد. دو سه سال بعد آقای تاج‏بخش آمده بود من خوب به‌خاطر دارم در سال‌های اول در ادارۀ گذرنامۀ ما یک اتاق کوچک به او داده بودند آن‌جا نشسته بود مأمور ساواک پرونده‌های بحرین را می‌خواند آن‌ها را مطالعه می‌کرد آن سال‌ها. دیگر ما آقای تاج‏بخش را ندیدیم. آقای عالیخانی را هم دیگر کسی ندید تا رفتند شرکت نفت و بعد برگشتند تا یک‏دفعه شدند وزیر اقتصاد با آن جریان طی کردند خیلی سریع. ما هنوز به مستشاری هم شاید نرسیده بودیم. آقای تاج‏بخش بلافاصله بعد از پنج شش سال بعد برگشتند آمدند منتقل شدند و ایشان را فرستادند برای سفارت ایران…

* – معاون.

ج- معاون ببخشید، بله معاون سیاسی وزارت خارجه و از آن طریق مستقیماً شدند سفیر ایران در دهلی نو، این ترقی آقای تاج‏بخش بود. ترقی آقای عالیخانی به آن شکل بود. و آقای سرتیپ قدَر وابستۀ نظامی بودند در کجا؟ بیروت یا یک جای دیگری به‌هرصورت.

* – بیروت.

ج- بله، ایشان را آوردند در سوریه بود. بعد در بیروت کردندش سفیر. پشتیبان ایشان چه بود؟ کار ایشان در ساواک شروع شد. خیلی از این مثال‌ها من دارم برای‌تان بزنم حالا آقای پاکروان البته آدم شایسته‌ای بود که رئیس سازمان امنیت بود. من حالا پاکروان را بحث نمی‌کنم.

س- این‌هایی که شما فرمودید درواقع حمایتی بود که ساواک از افراد وابسته به خودش می‌کرد در کادر وزارت خارجه ولی من می‌خواستم که شما یکی دوتا مثال ذکر بفرمایید که روشن بشود که ساواک اصولاً چه نقشی در آن function وزارت خارجه یا سفارتخانه‌ها بازی می‌کرد؟

ج- ساواک نقشش البته همان‌طور که اسمش بود نقش باید اطلاعاتی باشد کسب اطلاعات و ضد اطلاعات ولی متأسفانه ما مثل همۀ دستگاه‌های دیگرمان که وجود داشت کار اصلی‌مان را بلد نبودیم یا اگر بلد بودیم صلاح‌مان نبود که به کار اصلی‌مان بپردازیم مثل همه‌مان فرض بفرمایید اگر افسر بودیم می‌رفتیم زمین‌داری و زمین فروشی می‌کردیم کار خودمان که تخصص پیدا نمی‌کردیم که، اگر سپهبد هستیم برویم یک تخصص پیدا کنیم بگوییم که فرمانده فلان جنگ که نبودیم که فتح و فتوحات کرده باشیم، می‌رفتیم متخصص می‌شدیم در ساختمان‏سازی و زمین‏خری و زمین‏فروشی همان‌طوری که میلیاردر می‌شدیم در یک مدت بسیار کمی. کار ساواک ما هم آن کسب اطلاعات نبود، ‌می‌آمد برای کسب اطلاعات ولی از روز اول که می‌آمد فکر تهیه، مأمور رئیس ساواک، اتومبیل آخرین سیستم بود که بتواند از معافیت گمرکی‌اش استفاده کند خودش یکی، خانمش دوتا، یک کارمند قلابی هم به اسمش داشته باشد سه‌تا باشد، دوتا هم تو سرویسش. وقتی برمی‌گردد اثاثیه‌اش را به‌عنوان معافیت مثل بعضی از کارمندهای وزارت خارجه که پولدار بودند البته چون ساواک پول خوبی هم پرداخت می‌کرد حقوق هم در اختیار داشتند. در ضمن کاری هم که می‌کردند کسب خبرشان این بود که بعضی اوقات من می‌دیدم که نماینده‌های‌شان پشت در اتاق‌ها به‌گوش می‌ایستادند. شب‌ها کشیک می‌کشیدند که ببینند چندتا اتومبیل در خانه کی ایستاده، کی امشب مهمانی داره، کی کجا رفته و خدای ناکرده اگر یک‌وقت تو یک کوکتلی شما با مأمور روسیه حرف زده باشید یا او با شما صحبت کرده کافی بود که فردا گزارشی داده بشود که خوب آقای پدرام مثلاً با دبیردوم سوم یا، نمی‌دانم، مستشار سفارت شوروی یا رومانی یا نمی‌دانم یکی یا عکسش آمریکایی مثلاً دیدیم که خیلی با او گرم، با او ویسکی می‌خورد یا گرم بود یا مثلاً حالا صحبت می‌کردند یا خانم فلان‌کس را دیدیم که مثلاً خیلی لباسش همچین بود دکولته بود یا نبود یا فلان بود. این گزارش‌هایی بود که ساواک تهیه می‌کرد. مأمورین دیگر هم که می‌آمدند تحت نفوذ این‌ها، مأمور فرهنگی من خودم دیده بودم نمی‌خواهم اسم بیاورم من حتی در کابینۀ این آقایان آخر دیدم وزیر شده یکی از مأمورین من برای شما باید داستانش را بگویم یک آقایی به اسم دکتر ریاحی در کابینه آقای شاپور بختیار به ایشان به دکتر شاپور بختیار بفرمایید ایشان وزیر فرهنگ شما بودند. وزیر فرهنگ شما روزی که آقای موثقی در آنکارا رایزن فرهنگی بود نپذیرفته بودش رفته بود در اتاقش چون می‌دانست که این رابطه دارد با یکی از مأمورین ساواک نپذیرفت ایشان را، این برگشت آمد پایین تو اتاق من شروع کرد گریه کرد پیش من عینک زده بود از زیر عینکش هیکلش هم خیلی بزرگ است آقای دکتر امین ریاحی خویی. بعد پیش من نشسته بود گریه می‌کرد. گفتم آقا چرا گریه می‌کنی این‌جا؟ گفت، «من رفتم بالا سفیر مرا نمی‌پذیرد.» گفتم خوب نپذیرد آقا تو آدم فرهنگی هستی تحصیلکرده هستی حالا آسمان به زمین نمی‌آید که شما را نپذیرد. می‌گفت، «نه، حیثیت من از بین رفته.» شروع کرد گریه کردن. و چقدر من ضعف‌ها از این آدم‌ها دیدم چه بود این تحت‌تأثیر آن سرتیپی بود که رابطه داشت با ساواک و مأمور ساواک بود در آن‌جا و ایشان باید یک کسب خبری مذاکراتی می‌کرد اگر چیزی بوده این‌ها. من نمی‌خواهم مستقیم متهم کنم چون در آن جلسه نبودم ولی این احساس را می‌کردم. بعد این آقا خوب وزیر هم شد حالا با چه ارتباطی از کجا من نمی‌دانم دیگر چطوری شد. ولی این‌ها به‌وجود آمد. حالا نقش ساواک را من می‌دیدیدم فرض کنید برادر آقای پاکروان را هم دیدم مثلاً در آنکارا ایشان یک دبیردومی هستند که در هند یک درسی خواندند بعد چون برادرشان آقای پاکروان بوده سازمان امنیت بوده ایشان شده بودند نماینده سازمان امنیت در ترکیه. خانمش هم دختر یک سرتیپ بود هردوتای‌شان خانم یک حقوق می‌گرفت آقا هم یک حقوق می‌گرفت حقوق‌هایشان هم بسیار گزاف بود ولی چه‌کار می‌کردند این دوتا؟ هیچی، صفر. یک مأمور دبیر سوم به اسم آقای کاظم‌زاده داشتند بیچاره او همش می‌دوید این‌ور و آن‌ور پادویی می‌کرد. ایشان هم فقط کارهای دیگرشان را می‌کردند (؟؟؟) هم خیلی خوب بود همه‌جایشان هم خیلی خوب بود الان هم در آمریکا مشغول گردش هستند ان‏شاءالله خوب است برایشان. این کار کارمندهای ساواک ما بود. ساواک اگر واقعاً می‌خواست برود بایستی می‌رفت توی آن دستگاه‌ها می‌گشت، زبان آن قوم را می‌دانست خیلی از این مأمورین‌شان من دیدم زبان قوم را نمی‌دانند اصلاً آمدند آن‌جا. باید ترکیه می‌رود ترکی بداند اقلاً، باید در هند می‌رود هندی بداند این عقیده من است نه انگلیسی بداند تنها کافی نیست. وقتی می‌خواهد یک مأمور ساواک برود آن‌جا باید هندی بلد باشد بتواند برود توی مردم کسب خبر کند ببیند این‌جا چه خبر است. یا در هر کجا که می‌رفت. روسیه اگر می‌رود باید روسی بداند هیچ‌کدام روسی نمی‌دانستند.

س- آقای پدرام من می‌خواهم که اسم یک‌سری اشخاص را بیاورم و می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما اگر شاهد و ناظر مشارکت این آدم‌ها در یک رویدادی بودید یا یک خاطرۀ مهمی از این‌ها دارید که توصیف آن خاطره مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی این آدم‌ها باشد آن خاطرات را برای ما توضیح بفرمایید. من اولش را شروع می‌کنم با آقای اردشیر زاهدی؟

ج- عرض کنم که اردشیر زاهدی را من اولین‌بار که دیدم در مونیخ دیدم ایشان را. خوب به یاد دارم در مونیخ در همان بیست‏وچندسال قبل بود در مونیخ ایشان سفیر ایران بودند در لندن و بعد برمی‌گشتند بروند تهران که در همان سفر رفتند و دختر اعلی‏حضرت را به‌اصطلاح طلاق دادند، اسم کوچک‌شان هم یادم رفت.

س- شهناز.

ج- خانم شهناز را بله. رفتن ایشان در همان جریان بود که برگشتند به تهران و با ایشان متارکه کردند. من در آمدن ایشان، ایشان همراه‌شان آقای قلی ناصری بود موقعی که من ایشان را دیدم و سرکنسول ما هم آن‌موقع آقای مرتضی قدیمی بود و من بودم. با اتومبیل من قرار شد با ایشان برویم فرودگاه که ایشان پرواز کنند و بروند. آقای سرکنسول از من خواهش کرد که به‌اتفاق برویم. در راه فرودگاه که می‌رفتیم آقای مرتضی قدیمی از من خواهش کرد که من داستان آدمیت را بگویم و این‌ها. من نفهمیدم به چه مناسبت. گفتم چطور و این‌ها؟ بعد گفت، «آن خاطره‌های طهورث آدمیت را نقل کنی آقای زاهدی هم بدانند بد نیست.» بعد آقای زاهدی گفت، «چه بوده این جریان؟ ولی من خودم خاطره دارم از آدمیت می‌خواهم آن را من برای‌تان بگویم.» و ایشان خودش نقل کرد که من خیلی برایم جالب بود. گفت، «من موقعی که آقای آدمیت در مسکو سفیر بود در آن‌جا تولد یکی از این مثل این‌که والاحضرت‌ها…

* – همین ولیعهد شاید.

ج- ولیعهد شاید. نه، ولیعهد اولی بود. نه، ولیعهد نبود دومی. فرزند دوم شاه بود مثل این‌که در آن تاریخ اگر تاریخش را تطبیق کنید اسمش چون من یادم نمانده گفت، «من خواستم یک کادویی برای تولد ایشان بفرستم به آقای طهمورث آدمیت تلگراف زدم که شما شنیدم که در مسکو می‌دانم اطلاع دارم که یک قلم‌زنی‌های خیلی خوب هست و این‌ها یک کادوئی تهیه کنید با خرج من که ارزش داشته باشد و بعد هم به اسم من از همان‌جا ممکن است مستقیماً لطفاً بفرستید به دربار و بعد صورتش را بفرستید من پولش را حواله کنم برای‌تان. آقای آدمیت هم نوشت خیلی با کمال میل و فلان و این‌جا چیزهای خوب هست و البته همین‌طور درست است. دستور داد تهیه کنند و بعد از مدتی تهیه کردند طول کشید و ایشان فرستادند و بعد یک صورت‏حسابی هم برای من چندهزار دلار فرستادند و من این صورت‏حساب را بلافاصله پرداختم. بعد هم رفتم تهران خودم.» گفت، «بعد از این‌که رفتم تهران صحبت شد گفتم خوب علی‌الحساب یک تشکری چیزی معمولاً شاه می‌کند یک همچنین چیزها را، یادآوری می‌کند.» گفت، «چند جلسه گذشت و من چند دفعه با شاه برخورد کردم دیدم هیچ اشاره‌ای نشده و این‌ها تعجب کردم چطور شاه فراموش کرده و هیچ‌چیز نمی‌گوید. خودم حرف را کشاندم به این‌که در آن ساعت صحبت مسکو را آوردم و بعد پرسیدم بله در مسکو، اشاره کردم، چیزهای جالبی پیدا می‌شود من‏جمله همچین قلم چیزهایی هست و این‌ها هست. یکی دوبار که گفتم گفت که اعلی‏حضرت لبخندی زد و من فهمیدم که کاسه‌ای زیر این نیم‌کاسه در این لبخند هست.» گفت، «چیزی نگفتم و رفتم عقب این‌که تحقیق کنم که بالاخره این چه شده و این‌ها. آمدم و پرسیدم یک چنین کادویی به اسم من رسیده؟ فلان و تحقیق کردم نشانی دادم گفتند بله این کادو از مسکو آمده است و فلان و این‌ها بالاخره چه شد؟ به کجا تحویل داده شد؟ رفتیم بعد معلوم شد که بله تحویل دادند و به‌عنوان اهدایی و تبریک جناب طهمورث آدمیت سفیر شاهنشاهی در مسکو بود نه به‌عنوان بنده. بعد فهمیدم که پولش را بنده پرداخت کردم کادویش را البته. و این یکی از کارهایی بود که آقای آدمیت البته با بنده بازی کردند و طلب‌شان فعلاً.» که بسیار جالب بود. گفت، «می‌خواهی که وقتی با من این رفتار را کرده با دیگران چه‌کار کند آقای آدمیت وضعش روشن است.»

س- تیمسار ازهاری؟

ج- تیمسار ازهاری را من… عرض کنم که یک خاطرۀ جالبی که برایتان می‌توانم از تیمسار ازهاری بگویم شخصاً…

* – (؟؟؟)

ج- همان را می‌خواهم… جالبیش همان‌جا است. حالا به اختلاف ایشان و تیمسار قره‌باغی کاری ندارم، این خیلی جالب بود دوتا رئیس ستادهای بعدی.

س- خوب من حالا از تیمسار قره‌باغی را بلافاصله از شما خواهم پرسید.

ج- آن را چون زیاد آشنایی ندارم. ولی آن را فقط همان جلسات…

س- این اختلاف را اگر بفرمایید ممنون بشوم.

ج- عرض کنم که تیمسار ازهاری را در روزهای آخری که ما آن‌جا بودیم من کمتر با این تیمسارها اظهار ارادت می‌کردم ولی خوب تیمسار ازهاری آدم افتاده‌ای بود در آن‌جا باید گفت. خانم‌شان در تهران بود مثل این‌که، دخترهاشان هم در آمریکا ازدواج کرده بودند، تیمسار ازهاری تنها زندگی می‌کرد به‌هرصورت…

س- در تهران؟

ج- نخیر، در آنکارا. آن‌موقع رئیس کمیسیون نظامی ایران در سنتو بود ایشان البته بعد قبل از ریاست ستاد ارتش. بعد ایشان در همان‌موقع تیمسار ازهاری مأموریت پیدا کرده بود که به آمریکا برود برای جلسات سنتو. دو ماه بود تقریباً این جریان ادامه پیدا کرده بود دفعتاً به تیمسار ازهاری ابلاغ کردند که شما بازنشسته شده‌اید و به تهران برگردید، تیمسار ازهاری هم تقریباً تمام ترتیباتش را داده بود که برود به واشنگتن مأموریتش طبعاً لغو می‌شد و خیلی ناراحت شده بود و از این‌که بازنشسته‌اش کرده بودند قبل از موقع در زمان ریاست تیمسار جم بود ناراحت شد و خیلی هم ناراحت شد به‌طوری‌که من واقعاً متأثر شدم برایش. بعد رفتم سراغش گفتیم برویم دیدن عیدی بود یادم هست که رفتیم به دیدن ایشان، ایشان هم آمد به بازدید من و گفت، «خوب می‌روم تهران و فلان. گفتم «خوب می‌خواهید چه‌کار بکنید این‌ها؟» گفت، «یک قوم و خویش‌هایی دارم که تاجر هستند و بهبهانی هستند.» اصلاً مثل این‌که چیز خانم‌شان بود. گفت، «آن‌ها تجارت می‌کنند در جنوب و وضع خوبی دارند من هم می‌روم با آن‌ها تجارت‌هایی می‌کنم و این‌ها سرم را گرم خواهم کرد.» ولی چون تیمسار آن‌جا آدم افتاده و تحصیلکرده‌ای بود کاری هم نداشت روزها هم می‌رفت فرانسه درس می‌خواند کار زیادی نداشت و وقتش را با راهپیمایی و درس خواندن و آزاری هم به کسی نداشت تیمسار ازهاری واقعاً از این جهات افسر خیلی متواضع نسبتاً فهمیده‌ای بود آنچه که من آن‌جا با آن برخورد پیدا کردم چیزی از او ندیدم جز ظاهرش خیلی خوب بود. گفتیم ان‏شاءالله فکر نکنید دنیا بالاخره رویی دارد و فلان و باور کنید که تمام افسرهایی که آن‌جا بودند کسی دیدنش عید هم نیامده بود من خوب این خاطره را به‌خاطر دارم. بعد این قضیه گذشت تیمسار…

* – مهمانی هم هیچ‌کس برای او نداد.

ج- مهمانی هیچ‌کس نداد جز دوتا آجودان خودش که سروان بودند آن‌ها برایش مهمانی دادند و سه‌تا از سرهنگ‌ها و سرتیپ‌های دیگر با هم جمع شدند یک کوکتل خیلی مختصر برگزار کردند سه نفری به شرکت این افسران. حالا اسم نمی‌آورم دیگر آن‌ها را. تیمسار ازهاری خیلی ناراحت شد و به‌هرصورت با ناراحتی رفت به تهران. در این ضمن که ایشان به تهران رفت گویا آن‌جا حالا یا آشنایی داشتند یا هر چه داشتند که من شنیدم با ملکه مادر بالاخره معرفی می‌شوند از آن طریق مجدد و بعد مثل این‌که اول به معاونت جم انتخاب شدند بعد رئیس ستاد شدند.

* – بلافاصله شد رئیس ستاد؟

ج- به‌جای جم انتخاب شدند. مثل این‌که تیمسار جم استعفا کرده بود و تیمسار ازهاری به ریاست ستاد انتخاب شد بازنشستگی وقتی که طبق ماده ۱۰۰ باشد در ارتش مثل این‌که وقتی برمی‌گردند دیگر بازنشسته نمی‌شوند هیچ‌وقت. ایشان طبق ماده ۱۰۰ بازنشسته شدند، برگشتند به‌خدمت گویا در ارتش این‌طور که می‌گفتند و برای همیشه می‌ماند دیگر بازنشسته دوم ندارد گویا. من خودم شاهد بودم که در اتاق جفت ما، ما البته تبریکی گفتیم، آهان موقعی هم که ما به بدرقه‌اش رفتیم هیچ‌کسی نیامد جز دو سه‌تا اتومبیل کوچک من خجالت کشیدم دیگر ما بدرقه‌اش کردیم بیچاره رفت. حالا برای وابسته‌های نظامی آن‌قدر برای ایشان که خیلی بالاتر بود هیچی دو سه‌تا اتومبیل بیشتر نبود، این هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. این اتاق این افسرهای وابسته‌های نظامی کنار اتاق من بود صدایشان می‌آمد. من از این اتاق می‌شنیدم که وقتی که ایشان شدند رئیس ستاد ارتش یک آقایی که قبلاً سرهنگ بود و برای ایشان مهمانی اصلاً نداده بود و آجودان نظامی ایشان بود، رئیس ‌دفترشان بود او یک خانمی داشت که خیلی با عجله خانم را به تهران فرستاده بود با اولین طیاره برای عرض خیلی تبریک به‌حضور تیمسار و آمده بود این اتاق نشسته بود این‌ها همه نوبت گرفته بودند روسیم تهران و همه مسابقه می‌دادند در این‌که بخواهند تبریک به‌حضور تیمسار بگویند و بعد مثل این‌که سیم وصل شد بعد می‌دیدم که «تیمسار، قربان ما اصلاً دیگر از شعف و شادی داریم می‌میریم این‌جا چندین شبانه‌روز است می‌خواهیم به شما تبریک عرض کنیم.» من این اتاق واقعاً اصلاً دیگر کلافه شده بودم که این‌ها بدبخت تیمسار دیروز که پریروز از این‌جا یک هفته پیش رفت…

* – تنها.

ج- هیچ‌کس همراهش، اصلاً این‌قدر من متأثر بودم. وقتی برگشتم به خانه گفتم من که نمی‌رفتم خانه تیمسار، نظامی هم که نبودم رابطۀ انسانی دلم سوخت برای این‌که انسان به‌هرصورت انسان خودش خودش است نه این و این‌ها چه بی‌چشم‌ورویی بودند که این کار را کردند و حالا نوبت گرفتند آن اتاق از صبح تا حالا یکی خانمش را فرستاده همان که مهمانی نداده خانم را به‌تهران فرستاده برای عرض تبریک با طیاره خرج کرده خانم زود برسد آن‌جا که تبریک این را زودتر از آن‌های دیگر بگوید و این‌ها هم از صبح نوبت گرفتند پشت این سیم تلفن و ا گر شما بیایید گوش کنید می‌بینید این چه دارند به این تیمسار بدبخت می‌گویند و این تیمسار آن‌جا چه فکر می‌کند اصلاً و این یکی از قضایای خیلی جالب بود. بعد برگشتم تهران و ایشان خوب شدند رئیس ستاد ارتش و بعد هم یک‌دفعه آمدند مهمان من لاهور، من تو فرودگاه که پیاده شدم تیمسار ازهاری هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد من آن‌جا هستم گرفت مرا ماچ کرد گفت، «اه تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» این‌جا البته خوب استقبال خیلی عظیمی از تیمسار در پاکستان کردند، خیلی احترامات برایش قائل شدند. خوب من با او نشستم و شب دیگر آمد و بعد از من پرسید، «واقعیت چیست؟ روابط آقای بوتو با شاه چطور است؟ این‌ها که دروغ به ما گزارش می‌دهند خودت…» به او گفتم نه بوتو شاه را دوست ندارد و اعلی‏حضرت گول این پاکستانی‌ها را نخورد، این روابط ما با این‌ها باید خیلی دقیق حساب شده باشد. گول تعارفات آقای بوتو را نخورید پول زیادی هم به او دادید، این‌ها هیچ‌وقت با ما دوست نخواهند شد.»

س- این جریان اختلاف ایشان با تیمسار قره‌باغی چه بود آقا؟

ج- بله، با تیمسار قره‌باغی سر کارها و تحویل و تحولات‌شان بود. مثل این‌که سر امور مالی‌شان یک خرده با هم اختلافاتی داشتند که حساب‌های‌شان با هم درست نمی‌خواند چون ایشان قبلی بودند باید به او می‌دادند مثل این‌که… آن‌ها را دیگر دقیقاً به من نگفتند ولی می‌دانم که خیلی با هم تعرض به‌شکل تعرض تیمسار قره‌باغی تعرض داشت و تیمسار ازهاری هم ناراحت بود.

* – (؟؟؟)

ج- آره ولی قره‌باغی هم عجله کرده بود حتی در آمدنش و حتی در جا گرفتنش.

س- آقای پرویز خوانساری؟

ج- آه، این آس دستگاه. عرض کنم که آقای پرویز خوانساری. عرضم به‌حضورتان که آقای پرویز خوانساری را قبل از ورود وزارت خارجه‌اش که خوب من فقط شنیدم.

س- نه، آن چیزی را که شما شاهد بودید و یا ناظرش بودید و یا ارتباطی بود که خود شما با ایشان داشتید؟

ج- عرض کنم که آقای پرویز خوانساری دوتا شخصیت داشت به‌نظر من. دوشخصیتی بود. یک شخصیتش یکی این‌که چون خودش ذاتاً از طبقات پایین‌تری آمده بود از اجتماع آمده بود یک کمی با اجتماع آشنا بود. با طبقات پایین و فرض کنید طبقۀ پایین‌تر کارمندها و خدمتگزارها و این‌ها به‌ظاهر همگامی و همراهی داشت بیشتر. یک تکیه برخوردی هم داشت که به‌همین دلیل تصمیمات شخصی را می‌توانست بگیرد خودش حالا یا روی اتکایی که به دستگاه داشت، دستگاه اعتماد به او کرده بود روی هرچه بود من آن ریشه اصلی آن را نمی‌دانم ولی روی‌هم‌رفته که مقابله و مقایسه‌اش می‌کردیم بهتر از دیگران بود در برخوردهایش با آن‌ها. ولی یک چیز دیگر که داشت این بود که در عین حال طرف جانب قدرتمندان را هم فروگذار نمی‌کرد حواسش جمع بود به کارش و به‌خصوص با وابستگی‌هایی که پیدا کرده بود که با مقامات عالیۀ بالا به‌هرصورت ترضیه خاطر آن‌ها را به‌هیچ‌وجه فروگذاری نمی‌کرد. منتها در این مورد به ظاهر کار توجه داشت که این توهم پیدا نشود که ایشان مراعات آن‌ها را می‌کند یک گردنکشی ظاهری البته از خودش البته نشان می‌داد ولی به‌نظر من که فقط تظاهر بود جنبۀ دیگری نداشت. در مورد این‌که سختگیری بکند نمی‌دانم، آدم پرکاری بود البته، آدم خیلی سریع الانتقالی است باهوش بود، تحصیلات زیادی ندارد پرویز خوانساری ولی پختگی کار را دارد، از پختگی کارش و از سرعت کارش استفاده می‌کرد البته. یک جسارت‌هایی هم داشت که آن‌ها گاهی به او کمک می‌کرد در پیش‌برد کارش. ولی من آنچه که بیشتر برایم محقق است این ارتباطی بود که توانسته بود بین خودش و یک دستگاه انتظامی ساواک برقرار کند و به‌خصوص که جلب نظر شاه را از نظر هوش و لیاقت خودش بکند. دستگاه بالای ما گرفتاری‌هایی داشت که خوب گاهی پیش می‌آمد برایشان، این در حل‏ورفع آن گرفتاری‌ها خودش را جوری جا زده بود که فکر می‌کردند این گره‌گشای آن مشکلات است در صورتی که این واقعیتی نبود.

س- یکی از این رویدادهایی را که خود شما مستقیماً یا ناظرش بودید یا با ایشان در آن رویداد سروکار داشتید که بتواند مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان باشد یکی از آن‌ها را برای ما توضیح بفرمایید؟

* – آوردن نصیری.

ج- بله آن هست. دیگرش هم هست. عرض کنم که رفتن آقای تیمسار نصیری را به دهلی.

* – به اسلام‌آباد.

ج- به اسلام‌آباد زیر نظر آقای خوانساری انجام شد البته.

س- وقتی که ایشان برکنار شدند از ریاست ساواک؟

ج- حالا، بله. سفیر شدند در دهلی امکانات چیزش را البته طبق معمول.

س- سفیر شدید ایشان در دهلی؟

ج- در پاکستان، نه در پاکستان

* – نخیر.

س- شما که گفتید…

* – اشتباه کرد.

ج- تصحیحش کردم، در اسلام‌آباد. در اسلام‌آباد در آن‌جا که منصوب شدند وسائل کار ایشان را آقای خوانساری فراهم کرد به‌هرصورت. خوب کار اداری‌اش بود به‌هرصورت این را ما می‌توانیم بگذاریم جزو کار اداری ایشان. کادری را که لازم داشتند به ایشان دادند ایشان هم یک سرتیپی را به عنوان نفر دوم خودش آوردند به وزارت خارجه معرفی کردند و بردند و آن‌جا خوب به‌اصطلاح تمام آن‌جا دربست در اختیار ایشان قرار گرفت البته. من آنچه را که می‌توانم به شما عرض بکنم این است که در آوردن تیمسار نصیری در برگشتش به‌ تهران من خودم شاهد بودم که آقای خوانساری با ایشان تلفنی صحبت می‌کرد و من می‌شنیدم که ایشان توصیه می‌کنند که «تیمسار شما برگردید به تهران، دستور صادر شده که شما برگردید به تهران و مطمئن باشید که بعد به شما اجازه می‌دهند که به مسافرت بروید.» بعد دیدم که اصرار دارد که، تیمسار نصیری از آن‌طرف، این‌که این در گذرنامه‌اش سفیر شاهنشاه آریامهر بنویسند که، در پاکستان آن را عوض کنند و بنویسند، یک گذرنامه جدید به ایشان بدهند، سفیر شاهنشاه آریامهر دیگر پاکستان قید نکنند این «قید» را از توی آن بردارند به‌طورکلی مطلق باشد و آزاد. گفت، «آن را هم ترتیب می‌دهم دستور می‌دهم برایتان بنویسند. کی شما می‌آیید؟» گفت، «با چه وسیله‌ای؟ وسیله ندارم.» گفت، «با همان اتومبیل.» این عین عبارت است گفت، «با همان اتومبیل زره‌پوشیده‌ای که…

* – ضدگلوله

ج- ضدگلوله‌ای که بنزی که بردید همراهتان از ساواک با همان سوار شوید از طریق افغانستان زمینی برگردید. گذرنامه‌تان هم الان دستور می‌دهم که صادرکنند به شما همان‌جا بدهند عیب ندارد با همین اصلاح. کی می‌آیید؟» و اعلی‏حضرت از او قول گرفت از ایشان که تا دو روز یا سه روز دیگر چقدر دیگر، تاریخ را معین کرد ایشان، چند روز دیگر وارد تهران می‌شود. گفت دیگر قرارمان قطعی شد فلان. من یادم هست که این تلفن ایشان را گذاشت زمین یک تلفن قرمزی دم دست داشت ایشان همیشه، سه‌چهارتا تلفن داشت یکی‌اش قرمز بود. آن تلفن را گرفت و من دیدم خیلی محترمانه ایشان دارد گزارش می‌دهد. فکر کردم به آقای هویدا قطعاً گزارش داد و ایشان قطعاً می‌خواهند به‌عرض برسانند لابد. موقعی که ایشان تلفن را گذاشت ما هنوز آن‌جا کار داشتیم در اتاق ایشان دو نفر بودیم مثل این‌که من پرونده‌ای داشتم غالباً هر روز من می‌بایستی می‌دیدم ایشان را، تقریباً کار ما جوری بود که بایستی ببینیم و صحبت کنیم که تصمیم بگیریم. تلفن را گذاشت و به من گفت، «بنشینید این‌جا.» نشستیم و بعد شروع کردیم به صحبت و این‌ها هنوز یک‌ربع نگذشته بود و این‌ها این تلفن قرمز ایشان که شد یک خانمی به اسم خانم شهریاری بود که آن‌وقت منشی آقای خوانساری بود از آن اتاق آمد و در را باز کرد و گفت، «تیمسار فردوست، آقای خوانساری این‌جا تشریف دارند می‌خواهند شما را ببینند.» گفت، «خواهش می‌کنم.» و من تیمسار فردوست را یک د‌فعه دیگر هم دیده بودم اتاق ایشان. حالا آن مناسبتش الان یادم نیست ولی شاید یادم بیاید. تیمسار فردوست آمد تو و من دیدم یک آقای نسبتاً متوسط‌القامه‌ای با عینک هم بود یادم هست کوچولو. آمد تو ایشان بلند شد و فلان و بعد دیگر از من خواهش کرد گفته «می‌شود شما را من ده دقیقه یک‌ربع دیگر ببینم بعد از رفتن ایشان خودم تلفن می‌کنم.» ما از اتاق آمدیم بیرون یک اتاقی هم کنار اتاق آقای خوانساری است که با اتاق معاون فرهنگی به‌اصطلاح مشترک می‌شود که برای چیزهای خصوصی است. رفتند تو آن اتاق و گفت، «کسی را هم نگویید بیاید.» من آن‌جا متوجه شدم که این تلفن قرمز به ایشان بود که ایشان بعد از یک‌ربع آمدند.

س- آقای فردوست؟

ج- آقای فردوست، حسین فردوست، تیمسار فردوست بود. این را من شاهد بودم و تیمسار نصیری چند روز بعدش به تهران رسید و اگر نظرتان باشد از همان‌جا هم دیگر رفت زندان و رفت دیگر، تمام شد قضیه خاتمه پیدا کرد.

س- این آخرین باری بود که شما تیمسار فردوست را می‌دیدید؟

ج- خیال می‌کنم.