روایت‌کننده: آقای محمد پدرام

تاریخ مصاحبه: ۲۱ مه ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۵

 

 

‌ادامه مصاحبه با آقای دکتر محمد پدرام در روز سه‌شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۲۱ مه ۱۹۸۵ در شهر وین ـ اتریش، مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی.

س- آقای پدرام، در نشست قبلی ما داشتیم راجع به آقای پرویز خوانساری صحبت می‌کردیم می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که آن صحبت را لطفاً ادامه بدهید.

ج- عرض کنم که در مورد آقای پرویز خوانساری باید به اطلاع‌تان برسانم که من اولین بار که با اسم ایشان و با وضع ایشان آشنا شدم موقعی بود که ایشان به‌عنوان کفیل وزارت کار در کابینۀ مرحوم رزم‌آرا شرکت کردند و به مجلس شورای ملی آمدند. بله، تا آن زمان در میان جامعۀ ایران ایشان به‌نظر من آدم خیلی سرشناسی نبودند از لحاظ سیاسی ولی از آن به‌بعد مردم توجه پیدا کردند و شاید بعضی‌ها هم تعجب. به‌هرصورت به‌طوری‌که روزنامه‌ها بعداً اشاراتی در این مورد داشتند نوشته بودند که مرحوم رزم‌آرا فراموش کرده بود که آن‌روز باید به مجلس ختم آیت‌الله فیض به مسجدشاه آن زمان برود و کسی که یادآوری کرده بود این مطلب را و ایشان را همراهی کرده بود در بردن آن‌جا گفتند آقای خوانساری بود که به ایشان توجه داده بود که شما باید در آن ختم شرکت کنید و مرحوم رزم‌آرا هم رفت به آن ختم و برنگشت. این جریان برای بعضی‌ها جالب توجه بود در آن زمان که از چه جهت و چه‌جور این امر اتفاق افتاد. به اثرات از بین رفتن مرحوم رزم‌آرا کاری نداریم فعلاً مورد بحث‌مان نیست در مورد آقای پرویز خوانساری دیگر حرفی شنیده نشد طبعاً کابینه هم از بین رفت و کابینۀ دیگری سر کار آمد و اتفاقات دیگری افتاد. به‌هرصورت، من بعدها با آقای پرویز خوانساری در وزارت خارجه آشنا شدم و همان‌طوری که قبلاً هم به استحضار رساندم موقعی بود که ایشان به‌همراه آقای زاهدی از لندن برگشتند چون در لندن به‌عنوان مأمور فرهنگی و سرپرست امور فرهنگی سفارت ایران در لندن با آقای زاهدی همکاری داشتند. آقای زاهدی همراه خودشان موقعی که به وزارت منصوب شدند ایشان را هم به وزارت خارجه آوردند و در آغاز کار معاونت امور فرهنگی را به آقای خوانساری محول کردند. آقای خوانساری در نقش معاونت فرهنگی باید گفت که در حقیقت کارهای اداری را هم زیر نظر داشتند. ادارۀ وزارت خارجه در آن زمان معاونت اداری با آقای نورالدین کیا بود. نورالدین کیا مردی بسیار متملق و زبون و ضعیف و در وزارت خارجه هم شهرت داشت به کندذهنی و بعضی چیزهای دیگر. آقای زاهدی ایشان را در معاونت اداری نگه داشت و به‌قول خود آقای زاهدی، بعداً روال آقای زاهدی بر آن بود که هر روز آقای نورالدین کیا آن‌جا تشریف می‌بردند و آقای زاهدی بدوبیراه‌هایی که داشتند نثار آقای نورالدین کیا می‌کردند برای این‌که بالاخره باید فردی بود که تحمل زخم زبان‌های آقای زاهدی را داشته باشد و در این مورد آقای نورالدین کیا بردباری عجیبی نشان می‌دادند و بعداً هم در اثر همین بردباری بود که موفق شدند که سفارت ایران در ژاپن را به‌دست بگیرند و برای ۴ سال تشریف ببرند در توکیو.

س- در ترکیه فرمودید؟

ج- توکیو. آقای خوانساری در ماهیت امر در حقیقت کارگردان امور اداری هم بودند کارگردان امور فرهنگی هم بودند و تشکیلاتی آقای خوانساری به‌وجود آورد در وزارت خارجه و آرام‌آرام عدۀ زیادی کارمندان جدید وارد کار در وزارت خارجه شدند در این مورد، هم در کادر سیاسی و هم در کادر اداری. من خاطره‌های دیگری را… حالا این مطلب را کنار می‌گذارم یک مسئله‌ای را که خوب به‌خاطر دارم از آقای خوانساری می‌توانم برایتان عرض کنم یکی به‌خوبی می‌دانم که آقای خوانساری ترتیب جشن‌های ۲۵۰۰ ساله را آقای خوانساری تا آن‌جایی که به‌خاطر دارم در هتل هیلتون می‌دادند. عدۀ زیادی هم از کارمندان وزارت خارجه امثال فرهاد سپهبدی و کسان دیگری بودند که با ایشان همکاری داشتند عده‌ای هم از جوان‌های وزارت خارجه و از کارمندان به‌اصطلاح طبقۀ خانم‌های وزارت خارجه را هم انتخاب کرده بودند که با ایشان همکاری می‌کردند و امور جشن شیراز را ترتیب دادند. به‌هرصورت تا جایی که بنده اطلاع دارم جشن شیراز در تهران ترتیب کارهایش با آقای خوانساری داده شد و آقای خوانساری نقش بارزی در این مورد داشت و مورد توجه مقامات هم قرار گرفتند بیش از پیش و بعدها آقای خوانساری تا جایی که مأمور کار دانشجویان شدند در خارج و به‌عنوان سمت سفیر ایران در ژنو، من قبلاً این را گفتم که مرکز ایشان در برن بود درحالی‌که اشتباه بود و بعد که فکر کردم نخیر مقر ایشان ژنو بود به‌عنوان سفیر سیار ایران در ژنو در آن‌جا مستقر شدند و امور دانشجویان را در اروپا زیر نظر داشتند. از لحاظ کمک مالی به دانشجویان تمام باید با نظر آقای خوانساری توزیع می‌شد و همین کار هم انجام شد. بعدها هم که به‌طوری‌که معروف بود ایشان توانسته بودند که یک گرفتاری را که در سوئیس پیش آمده بود برای بعضی از اطرافیان شاه و در آن‌جا گویا بستۀ موادی کشف شده بود از طرف پلیس این را آقای خوانساری ترتیبی دادند که آن مأمور گیر سوئیسی‌ها نیفتد و به تهران بیاید و دربار مصون از این تعرضات باقی بماند و آقای خوانساری البته مورد تشویق قرار گرفتند و باز هم به وزارت خارجه برگشتند و معاونت وزارت خارجه را باز عهده‌دار شدند. از سوابقی که من از ایشان دارم ایشان آدمی بودند قاطع، برنده، ولی این قاطعیت و برندگی البته نه در مورد آدم‌های بسیار قوی و وابسته به دستگاه مگر در مقابل کارمندان اداری و کارمندان معمولی و حتی بعضی از سفرا البته که یک‌قدری ضعیف‌تر بودند. آقای خوانساری آدم باهوشی و سریع‌الانتقالی است به‌نظر من و پرکار در عین حال باید گفت. نمونه بارز اخلاقی ایشان از نظر کار اداری آمدن صبح زود سر کار بسیار ساعت صبح معمولاً ساعت ۷ صبح و نهار را هم در اداره خوردن و تا ساعت پنج و شش بعداظهر در آن‌جا ماندن. این سیستم و رویه‌ای بود که آقای خوانساری داشت و همین رویه هم مورد توجه آقای زاهدی و دیگران بود. یک نمونه‌ای از کار ایشان چون می‌دانم شما علاقه‌مندید که بدانید، من به ریزه‌کاری‌های دیگر نمی‌پردازم، ولی یک مسئله‌ای را که خودم چون شاهد بودم. حتی در روزهای آخر قبل از انقلاب به‌خاطر دارم که آقای خوانساری علاقه‌مند بودند که ساختمان سازمان خدمات شاهنشاهی اجتماعی را که در آن زمان اشرف از آن بهره‌برداری می‌کرد در حقیقت این را به فروش برسانند واسطۀ کار هم آقای انصاری به نمایندگی والاحضرت اشرف بود.

س- کدام آقای انصاری آقا؟

ج- عبدالرضا انصاری پیشکار ایشان، پیشکار والاحضرت در آن‌موقع. و آقای خوانساری هم از آن طریق کوشش داشتند که این ساختمان را به یک قیمتی برای وزارت خارجه بخرند به‌عنوانی که وزارت خارجه جایش کم است درصورتی‌که ما سه ساختمان بزرگ در اختیار داشتیم و جای‌مان هم مکفی بود و این دلیل موجه نبود. بالطبع من چون رئیس اداره‌ای بودم که با این قسمت سروکار پیدا می‌کرد و باید نظر می‌دادم و ما کمیسیون عالی تشخیصی داشتیم که زیر نظر آقای مسعود جهانبانی انجام وظیفه می‌کرد و با همکاری مدیرکل اداری مدیرکل مالی و بنده و دو سه نفر عضو دیگر و نظارت شخص وزیرخارجه مآلاً در این‌کار و با تصویب ایشان بایستی در این کمیسیون این مورد قبول قرار بگیرد، این بود که بنده باید پیشنهاد این عمل را بدهم ایشان بدون این‌که به بنده گفته باشند حتی خودشان رأساً مهندسین مربوطه را فرستاده بودند ساختمان را بررسی کرده بودند و خیلی خوب دیده بودند ساختمان را مجهز و مبله دیده بودند تمام و کمال و به بنده گفتند که من تا جایی که اطلاع پیدا کردم این ساختمان به‌درد وزارت خارجه می‌خورد که کارمندان اداری و آن دستگاه اداری را منتقل کنیم به آن‌جا و اختصاص بدهیم با سایر ساختمان‌ها را به کار سیاسی و یک قسمت را هم به کار مالی. قیمتش هم بسیار خوب بود از نظر ایشان البته پیشنهاد مهندسشان و قرار بود ۱۸۰ میلیون تومان پولش را پرداخت کنند از بودجه دولت هر سال و حال از طریق وزارت دارایی. ترتیب کار تا حدودی داده شده بود. بنده می‌دانستم که در یک‌چنین شرایطی نه به‌وجود این ساختمان احتیاج هست و علاوه بر آن مسلماً مورد مصرفی برای این پول پیدا شده که مالکین می‌خواهند از این پول استفاده کنند و دست‌اندرکاران. سعی کردم با ملاقات با مهندس مربوطه و دیگران خلاصه مسئله را دچار تعویق کنم و در این ضمن این تعویق باعث شد که در قیمت حتی تخفیف بدهند و آخرین قیمت رسید به نزدیک ۱۰۰ میلیون.

س- ۱۰۰ میلیون چه؟

ج- ۱۰۰ میلیون تومان، در این حدودها بود حالا یا نود و چند میلیون یا صد میلیون در این حد نظرم هست. به‌هرصورت من به ایشان عرض کردم که الان که وزارت خارجه بودجه‌ای ندارد و دولت هم در مضیقه مالی است و این آیا به صلاح هست یا نیست می‌شود تأمل کرد به‌اضافه که وضع آشفته مملکت در حال فعلی ایجاب نمی‌کند ما یک چنین اقداماتی بکنیم. و ایشان به‌هرصورت گفتند، «پرونده را مطالعه کنید.» من باطناً شاید احساس می‌کردم که خود آقای خوانساری هم میل ندارد این کار را بکند ولی شاید در فشار است البته.

س- این چه سالی بود آقای…

ج- در سال ۵۶

س- ۱۳۵۶

ج- بله سال ۵۶ مدت معدودی قبل از انقلاب، وقوع انقلاب و رفتن شاه. عرض کنم که من این احساس را داشتم ولی منتها وسیله‌ای احساس می‌کردم که آقای خوانساری شاید واقعاً ندارد که این عدم تمایل خودش را بتواند بروز بدهد منتها عقب وسیله می‌گردد و من سعی می‌کردم که به‌هرعنوان و وسیله‌ای است با گزارشی با فرستادن به‌اصطلاح مهندسی، با ایراد گرفتن و اشکال کردن و نحوۀ کار…

س- موضوع را عقب بیندازید؟

ج- موضوع را بله دچار تأخیر و تعویق… و همین‌طور هم عمل شد بالاخره صرف‌نظر کردند مثل این‌که بنا بود آقایان یا دیگران از ایران بروند و رفتند و این مسئله منتفی شد و آن ساختمان باقی ماند وزارت خارجه هم پولی پرداخت نکرد حالا هم گویا هست هنوز به‌همان شکل. این یکی از مواردی بود که در جریان بود و اگر شاید واقعاً استقامتی در آن نمی‌شد و موافقتی بود و آدم ضعفی نشان می‌داد شاید خیلی زود عملی می‌شد و این پول از جیب مردم به‌هرحال منتقل می‌شد به یک مقامات دیگری که نباید می‌شد. عرض کنم که این جریاناتی بود که من می‌توانم بگویم نقش آقای خوانساری را به‌هرصورت در این مورد باید عرض کنم که ایشان یک کارمند فعال و مجری نیات مقامات بالا بودند به‌خصوص شخص آقای زاهدی ولی در آخرکار هم البته یک مورد با ایشان اختلاف پیدا کردند و قبل از انقلاب البته قدرت کافی و وافی پیدا کرده بودند معاونت مالی و معاونت اداری معاونت قائم مقام وزیر شده بود و تقریباً کاری بدون نظر ایشان انجام نمی‌گرفت در وزارت خارجه. آقای منوچهر ظلی اسماً معاون سیاسی بودند قاعدتاً ولی به کار فقط پرونده‏خوانی مشغول مثل همیشه سرگرم این کار و رتق‏وفتق باقی کارها با آقای خوانساری بود. این خاطراتی است که می‌توانم (؟؟؟) بیشتر از این وقت شما را نگیرم و در مورد آقای خوانساری…

س- بنابراین می‌خواهم از شما تقاضا کنم بپردازیم به آقای دکتر علیقلی اردلان.

ج- آقای دکتر علیقلی اردلان را من اولین بار در سفارت ایشان در کلن در آن‌موقع با ایشان همکاری داشتم و کارمند ایشان بودم در حقیقت. موقعی که من از رومانی منتقل شدم به کلن در حقیقت آقای مرتضی قدیمی که آن‌جا وزیرمختار بودند قبلاً هم رئیس کارگزینی تهران بودند ایشان مرا می‌شناختند و به‌همین دلیل تقاضای انتقال مرا کرده بودند. آقای محمد گودرزی که آن‌موقع معاون اداری بودند مستقیم دستور دادند که من از آن‌جا بروم و پافشاری من برای نرفتن به مسکو نتیجه نبخشید و مجبور شدم به مسکو بروم. در آن‌موقع آقای دکتر علیقلی اردلان سفیر کبیر ایران در مسکو بودند. من آقای دکتر علیقلی اردلان را تا آن حدودی که دیدم می‌توانم به این شکل معرفی کنم که ایشان، به‌نظر شخص بنده البته، سفیری مطلع از خانوادۀ بسیار قدیمی ایران مردی سرشناس و بسیار خوش برخورد و خوش‌پوش در حقیقت باید گفت ولی از اطلاعات وسیعی در امور سیاسی برخوردار بودند ایشان، زبان آلمانی و فرانسه را خوب می‌دانست آقای دکتر علیقلی اردلان و من چندین بار در ضیافت‌هایی که داده شد به نطق‌های ایشان گوش کردم و ایشان را مرد واردی در کار دیدم با تجربه‌ای که ایشان البته داشتند هم از سازمان ملل چون سال‌ها رئیس مأموریت بودند در آن‌جا در سازمان ملل نماینده ایران و هم از سایر مأموریت‌هایشان. ولی متأسفانه ایشان را در انجام کارها ضمن کار مردی بسیار ضعیف دیدم و ناتوان و بسیار ملاحظه‌کار. آنچه که به‌نظر من رسید بیشتر ایشان به‌فکر حفظ منافع شخص خودشان بودند و حفظ حیثیت خودشان توجه به این‌که آیا گذشت و ایثاری هم باشد بر این‌که تذکری داده بشود به بعضی مقامات اشتباهات یادآوری بشود نبود. فقط ترضیۀ خاطر اربابان وقت بود و به‌خصوص خوب مقام بالاهای وزارت خارجه.

س- شما شخصاً هم با این تجربه‌ای داشتید که تأییدکنندۀ نظر شما باشد؟

ج- بله. عرض کنم که یکی از مراحلش جریان این است که این ارتباط پیدا می‌کند بعد باز به آقای طهمورث آدمیت چون ایشان جانشین آقای دکتر اردلان شدند در سفارت مسکو هم همان‌طوری‌که قبلاً عرض کردم. من آن‌جا مسئول عرض کردم به‌جای مستشار رفته بودم آقای اکبر زرینه‌زاد کار ایشان را انجام می‌دادم در ضمن یک همکاری هم داشتم که دبیر سوم بود آقای یحیی معتمدوزیری بود. یحیی معتمدوزیری نوه عموی آقای دکتر اردلان بود منتها ایشان هم اهل کردستان هستند اصلاً کرد بود چون آقای دکتر اردلان هم اصلاً کرد هستند اردلان خودش و منتها یحیی معتمدوزیری سنی است آقای اردلان شیعه هستند. ایشان با من همکاری می‌کردند تمدید گذرنامه‌ها تجدید گذرنامه‌ها این امور کار گذرنامه با آقای یحیی معتمدوزیری بود. من خوب به‌خاطر دارم که آقای دکتر اردلان به یک مسافرت کوتاهی رفته بودند آن‌موقع آن‌جا نبودند آقای مرتضی قدیمی مسئول کار سفارت بودند و نفر دوم وزیرمختار بودند. از من خواستند که آقای یحیی معتمدوزیری را به ایشان بدهم کمک کند به کار، چون فرانسه می‌دانست و در برن تحصیل کرده بود، ترجمه گزارش‌ها برای ارسال گزارش به تهران ترجمه روزنامه‌ها با آقای مفخم سمیعی هم آن‌موقع که بعداً سفیر شد آن‌موقع دبیر اول بود ولی با ایشان همکاری داشت در این مورد در همین قسمت. گفتم «اشکالی ندارد؟» گفتند، «یک چند روزی شما کار ایشان را هم خودتان بکنید.» گفتم، «بسیار خوب.» در یکی از همین روزها آقای قدیمی مرا خواستند و گفتند یک پیرزنی بود ما دیدیم آمده آن‌جا خانم بسیار مسنی بود، در حدود هفتاد و چند سال، یکی دو روز بود گویا می‌آمد پیش آقای معتمدوزیری برای دریافت ویزا در مسکو رفتن به آمریکا و آن زمان ما چنین ویزاهایی را به‌سختی می‌دادیم البته. اسم آن خانم یادم هست مثل این‌که فرنگیس مراغه‌ای بود تا جایی که به‌نظرم هست. آقای یحیی معتمدوزیری گویا از سفارت آمریکا به او تلفن کرده بودند که ما به این خانم، پسرش در آمریکا است، حاضریم ویزا بدهیم که برود آمریکا به‌شرط آن‌که گذرنامه‌اش ۶ ماه اعتبار داشته باشد کمتر نمی‌توانیم و پسرش در آن‌جا مهندسی است مخارجش را هم تأمین کرده و می‌دهیم درصورتی‌که شما موافقت کنید. آقای یحیی معتمدوزیری ظاهراً که رفته بود کمک کند به آقای مرتضی قدیمی این‌کار را به‌عهده بنده محول کرد آقای قدیمی که من تصمیم بگیرم. من از این خانم پرسیدم که از تهران چطور آمدید؟ دیدم با موافقت تهران آمده. گویا بچه‌ای در آن‌جا داشت در زمان پیشه‌وری رفته بود و ندیده بود این خانم.

س- در روسیه.

ج- روسیه. آمده بود که سر راه که به آمریکا می‌رود، اصولاً به آمریکا می‌خواست برود برای دیدن پسر دومش سری هم به آن پسر زده بود در مسکو و بعد تقاضای ویزا از سفارت آمریکا کرده بود که این جریان اتفاق افتاده بود. من یک خانمی را، دو روز هم بود معطل، بعد از یک ۲۴ ساعتی گفتم چه اشکالی دارد یک خانم پیری که در این سن آمده و دوتا بچه دارد و شواهد هم دارد سفارت آمریکا نامه نوشته و ایشان، واقعاً ما تحقیق کردیم، می‌دانیم یک پسر این‌جا دارد یک پسر آن‌جا دارد دیدن بچه‌هایش به‌نظر من برای یک خانمی هیچ اشکالی ایجاد نمی‌کند. من گذرنامه این خانم را به مدت ۶ ماه با مسئولیت خودم تمدیدش کردم خودم. ثبتش کردم دادم به آن خانم، سفارت آمریکا هم به او ویزا داد رفت پیش پسرش مهندس مراغه‌ای در آمریکا به‌هرصورت دیگر هم من ندیدم. این جریان گذشت. من بعد از چند روزی، موقعی که انتصاب آقای آدمیت آگریمان ایشان آمد با سوابقی که با آقای آدمیت داشتم و حساب‌های نادرست آقای آدمیت را باید بگویم به‌هیچ‌وجه امضا نکرده بودم که باید می‌کردم و نکردم هیچ سندی را برای ایشان و نمی‌بایست وزارت خارجه پول این‌ها را می‌داد و آقای آدمیت در تهران گرفته بودند با امضای خودشان البته به‌جای همه، که داستان مفصلی دارد بگذریم. من آقای دکتر علیقلی اردلان که برگشتند این توهم بعدها برایم پیدا شد که ممکن است که آقای آدمیت، خوب، این را دستکی نکند چون من نقطۀ ضعفی ندارم. این بود که من رفتم پیش آقای دکتر علیقلی اردلان به ایشان گفتم یک همچین جریانی اتفاق افتاد در آن‌موقع. ایشان گفتند، «شما کار بسیار صحیحی کردید ولی در این موارد از من کسب اطلاع کنید و با من مشورت کنید اگر لازم شد در این‌موقع‌ها، بیشتر احتیاط کنیم با آقای قدیمی نکنید.» گفتم آن‌موقع آقا شما تشریف نداشتید آقای قدیمی مسئول این کار بود، ایشان از من خواستند من هم اشکالی در کار ندیدم. گفت، «نه هیچ اشکالی هم ندارد.» این عبارت بود، «اگر روزی از شما سؤال کردند در جواب بگویید که به دستور سفیرکبیر این‌کار انجام شده و من جوابگو خواهم بود.» بنده هم مطمئن پس این‌کار تمام شد تشکر کردم و گذشت. خوب به‌خاطر دارم که بعدها که به مونیخ منتقل شدم همزمان آقای دکتر اردلان سفیر بودند در کلن در همان‌موقع و قاعدتاً سرکنسولگری مونیخ از سفارت کلن تبعیت می‌کرد. نامه‌ای از تهران رسید که آقای آدمیت به تهران گزارش کرده بودند و تهران سؤال کرده بود که دفاتر بازرسی شده به‌خط آقای پدرام کنسول وقت در سفارت ایران در مسکو دیده شد که ویزایی به شمارۀ فلان به خانم فلان داده شده که مشکوک بوده است این خانم و با چه مجوزی این ویزا صادر شده؟ به دستور چه مقامی؟ از آقای پدرام سؤال شود کارمند ما فعلاً در سرکنسولگری مونیخ و وزارت خارجه عین نامۀ ایشان را برای بنده فرستاده بود. من تلفن کردم به آقای دکتر اردلان که «آن‌که عرض کردم در چندین ماه قبل اتفاق افتاد، حالا این نامه رسیده»، برای ایشان نامه را خواندم پشت تلفن، گفتم «اجازه می‌فرمایید که زیرش بنویسم به‌دستور سفیرکبیر وقت آقای دکتر علیقلی اردلان؟» این عین جواب آقای دکتر اردلان این بود گفتند، «آقای پدرام این‌ها چه حرف‌هایی است که شما می‌زنید یک چیزی بنویس باباجون، درستش کن خودت.» من متوجه شدم گفتم تشکر می‌کنم خودم درستش می‌کنم. البته در جواب آقای آدمیت نوشتم به تهران که ویزا به‌نظر خود بنده داده شده با مشورت با آقای قدیمی وزیر مختار و کاردار وقت و از نظر من هیچ‌گونه اشکال قانونی در این دیده نمی‌شد که یک مادری برای دیدن یک فرزندش که آمده بود به مسکو برای دیدن فرزند دومش به آمریکا برود به‌اضافۀ این‌که آن بچه مخارجش را داده بود و سفارت آمریکا هم این مورد را تأیید کرده در پرونده‌اش هم موجود است در این مورد سازمان امنیت یا مقامات دیگر هیچ‌ نظر مخالفی هم ابراز نکرده بودند و اگر مخالف بودند به این خانم اجازۀ خروج از تهران برای مسکو نمی‌دادند. تمام شد فرستادیم و قضیه ختم شد. یک مورد دیگر هم که من سراغ دارم… البته این مورد آقای دکتر قلی اردلان که روحیۀ ایشان را نشان می‌داد به‏ا‌ضافۀ این‌که من ضمن کار هم توجه وزارت خارجه گاهی ادارات گذرنامه از وزارت خارجه یا بعضی یادداشت‌ها می‌آمد که بسیار نقاط ضعیف توی آن داشت و سفارت نمی‌بایستی تمکین می‌کرد به ایشان می‌گفتم می‌گفتند، «آقا، ندیده بگیرید هیچ مسئله‌ای نیست.» این بود و من این روحیۀ ضعیف را دیدم و جریانات دیگری هم بود که آن‌ها دیگر به‌نظر من جای ذکرش این‌جا نباشد بهتر است، این روحیۀ آقای دکتر اردلان بود و من متأسفم برای آقای دکتر اردلان و امثال آقای دکتر اردلان که من اسم ایشان را می‌توانم جزو سفرای خوب وزارت خارجه و شاخص وزارت خارجه بیاورم که اگر این نقطه ضعف را نمی‌داشت. ولی خوب این بود به‌هرصورت. این در مورد آقای دکتر اردلان. من این‌جا چون از آقای طهمورث آدمیت ذکری کردیم مجدد یادم آمد که داستان جالبی هم از ایشان وجود دارد که می‌خواستم…

س- خواهش می‌کنم، من می‌خواستم بپرسم این را از شما بفرمایید.

ج- ایشان….

س- شما قضیه اتومبیل را می‌خواهید بفرمایید؟

ج- نخیر، حالا قضیه دیگرش را می‌گویم که جالب‌تر از اتومبیل است. ایشان یک وزیرمختاری داشتند نفر دوم‌شان مرحوم اردشیر نورآذر بود مرد بسیار جالبی بود مرحوم نورآذر، آدم رک صریح پاکی بود و به همین دلیل رکی و صراحت وزارت خارجه با این‌که آقای نورآذر در حدود همدوره آقای دکتر خلعتبری و خود طهورث آدمیت و دیگران بود هیچ‌وقت مقامی بالاتر از سرکنسولی نگه داشتند و مقام سفارت به ایشان تا آخر عمر ندادند، چندین‌بار سرکنسولش کردند و سفیرش تا آخرالامر هم نکردند. و مرحوم نورآذر همکلاس بود با آقای آدمیت از زمان دانشکده و یکی از معرفین آقای آدمیت به من ایشان بود یکی‌اش که من اعتماد داشتم به مرحوم نورآذر. مرحوم نورآذر آقای آدمیت وزیرمختار در وین بود در دوره‌ای که آقای میرفخرایی در وین سفیر بود و آقای آدمیت ایشان را بعداً که سفیر شد در مسکو از این‌جا به مسکو خواست و آقای نورآذر از من پرسید، «چطور بود سفرت با آقای آدمیت؟» گفتم بد نبود ولی آن نبود که شما توصیف می‌کردید. ایشان توجه نکردند و تشریف بردند به مسکو و گرفتار آقای آدمیت شدند چون نمی‌دانستند که آقای آدمیت به مقامی که می‌رسند با آدمیتی که در دوران تحصیل دیده‌اند و بعدها فاصله خیلی داشت و تفاوت بسیار. آقای نورآذر منزوی شد در مسکو و مسکو جایی است که حکم قلعه و حصار داشت در مورد وزارت خارجه. وزارت خارجه در مورد مسکو هیچ تصمیمی را دور از نظر وزیرش اتخاذ نمی‌کرد و شاید دور از نظر ساواک. در آن‌جا زندگی برای کارمندان بسیار مشکل بود. اولاً محدود و مشکل بدون هیچ ارتباطی با وزارت خارجه و گرفتار تصمیمات به‌هنگام یا نابه‏هنگام سفیر وقت و حسن‏نیت یا سوءنیت او، سرنوشت زندگی کارمندان تقریباً در این وضع بود. آقای نورآذر با تمام آشنایی که با وزارت خارجه داشت و وزیرمختار سال‌ها وزیرمختار بافرمان بود به‌اصطلاح و بایستی طبعاً سفیر می‌شد هم‏ردیف آقای آدمیت متأسفانه گیر آقای آدمیت افتاد و آن‌جا به خاموشی گرایید. آقای آدمیت حتی به ایشان هم ترحم نکرد به دوست چندین سالۀ خود و با این‌که خواهش‌های کوچکش برآورده نشد آقایی داشتیم به اسم کریم شربیانلو در آن‌موقع آدمیت ایشان را دوست داشت چون مرد ساده‌ای ظاهر ساده و مطیع بسیار مطیع بود، دبیر دوم بود. ایشان را بردند همراه خودشان به مسکو و بعد موقعی که می‌خواستند به تهران بروند آقای آدمیت کاردار بنا بود تعیین کنند. کاردار سفارتخانه‌های ما روال بر این است که کاردار سفارت‌های بزرگ بایستی از دبیراول پایین‌تر نباشد معمولاً مقامش از نظر سیاسی. آقای آدمیت برای این‌که با بودن وزیرمختار وقت در سفارت مسکو، این‌ها شاهکارهای اداری آقای آدمیت است، آمدند و به آقای کریم شربیانلو یک مقام سیاسی اعطا کردند و بعد برای این‌که خالی نباشد از این‌که باعث پیدایش بعضی افکار خاصی نباشد به آقای بهرام ملائکه که در آن‌موقع در آن‌جا به‌جای من رفته بود ایشان آن‌جا دبیر دوم بود به او هم یک مقام داد و به آقای اکبر هم که در آن‌جا وابسته بود یک ارتقاء مقام داد، یک مقام سیاسی. دادن مقام سیاسی در وزارت خارجه یک شرایط خاص دارد که بایستی یک شورای سیاسی ما داریم آن شورا باید تصمیم بگیرد امتحاناتی دارد به‌خصوص از دبیر اولی به‌بعد که باید رساله‌ای گذرانده باشند بعد قبول بشود بعد بررسی بشود بعد گزارش کارگزینی برود بعد در شورا طرح بشود شورا تصمیم می‌گیرد با تصویب وزیرخارجه بعداً با تأیید ایشان این مقام‌ها داده می‌شد یا گرفته می‌شد. آقای آدمیت پیش خودشان یکی یک مقام سیاسی به آقایان حکم صادر کردند و دادند به دست آقایان و آقایان هم گذاشتند جیب‌شان. بعداً آقای نورآذر در این مورد به وزارت خارجه مراجعه کرد شخصاً رأساً تلفن کرد و گفت با بودن وزیرمختار اقلاً بنده را به تهران احضار کنید که آقای آدمیت دستش باز باشد و مقامات شوروی نخندند به ما که با بودن وزیرمختار که نمی‌شود مقام بعدی را آن هم مقامی که پایین‌تر است در این حدود معرفی کرد به‌عنوان دبیراول و وزیرمختار هم بنشیند در اتاق کارش را بکند. پس بنده را به تهران احضار کنید که دست آقای آدمیت در این مورد باز باشد. تهران اعتراض کرد که آقای کریم شربیانلو نمی‌تواند دبیراول باشد بعد جریان برملا شد. کار جالبی که وزارت خارجه کرد در زمان آقای آرام این بود که کارمندان را به‌علت دریافت چنین حکمی توبیخ کردند نه سفیر وقت را. بله و آن سه تن کارمند نه‌تنها مقام‌شان را گرفتند هرکدام به دریافت یک توبیخ کتبی هم در نتیجه در پرونده‌شان مفتخر شدند و آقای آدمیت مصون از هر تعرضی باز به‌جا ماندند چون مورد توجه مقامات خیلی بالا بودند.

عرض کنم یک جریان دیگر هم این بود که آقای آدمیت موقعی که به بنده پیشنهاد کردند که من به تهران بروم و خودم تقاضای مرخصی کردم مدتی چند روزی نرفته بودم بعد از این‌که موافقت با مرخصی بنده برای یک‌ماه رسید. بعد از چند روز دفتردارشان رئیس دفترشان را فرستادند از بنده سؤال کردند، «من چرا اسبابم را جمع نمی‌کنم که به راه بیافتم؟» گفتم مشغول هستم و بعد فردای آن روز ایشان یک پاکت سربسته‌ای آوردند و از من امضا خواستند باز کردم گفتند حکمی ا‌ست که برایت رسیده. در موقعی که این حکم را دیدم دیدم که به من نوشته‌اند، «آقای محمد پدرام دبیر دوم سفارت شاهنشاهی در مسکو چون به تهران احضار شده‌اید فوراً ترتیب عزیمت خود را فوراً بدهید. طهورث آدمیت سفیرکبیر شاهنشاه در مسکو.» با امضای ایشان بنده تعجب کردم از این‌که تهران از یک جهت حکم مرخصی به بنده دادند از جهت این‌که دلیلی بر احضار وجود ندارد. حکم را گرفتم و رسید دادم و رفتند. فردای آن روز به تهران تلفن کردم. رئیس کارگزینی آقای سمیعی بودند. به ایشان گفتم ایشان گفت، «پدرام، حکمت رسید؟» گفتم بله حکمم رسید، کدام حکم؟ گفت، «یک حکم بیشتر نبود تقاضای مرخصی کرده بودی دادیم به تو بیا تهران.» گفتم نه یک حکم دوم هم رسیده و جریان را به ایشان گفتم. ایشان گفتند «بلافاصله حرکت کنید و آن حکم را هم همراهتان بیاورید. گفتم باشد. بنده ترتیب کارم را دادم و باید از طریق… با ترن حرکت کردیم در ظرف چند روز و یادم هست که به ایشان گفتم صبح چهارشنبه به تهران می‌رسم به من دستور دادند که فوراً ایشان را ملاقات کنم. موقعی که می‌خواستم حرکت کنم و خداحافظی کردم طبق معمول با آقای آدمیت ایشان گفتند «آن کاغذی را هم که دریافت کردید»، عین عبارت است، «آن را هم پاره کنید ندهید بیندازیدش دور دیگر به‌درد نمی‌خورد.» و بعد هم همان مأمور کذایی آقای عیسی هجرت بود که مأمور ساواک بود به‌نظر من و با آقای آدمیت خیلی نزدیک کرده بود خودش را. آمد به‌اصطلاح دوستان آمدند به بدرقۀ ما و ایشان هم آمد و گفت، «آقای سفیر فرموده‌اند که آن کاغذ همراه‌تان هست آن را لطف کنید.» گفتم «نه ایشان گفتند پاره کنید به ایشان بفرمایید پاره شد. ولی آقای هجرت این وجود دارد همراه من هست، دروغ هم نمی‌گویم این را می‌خواهم ببرم تهران به ایشان هم نمی‌دهم پاره هم نکردم حالا هرجور دلت می‌خواهد به ایشان خودت برگرد گزارش بده.» من نمی‌دانم او رفت و چه گفت به‌هرصورت از جریان بی‌اطلاع هستم. موقعی که من این حکم را به تهران رسیدم. و به آقای سمیعی دادم آن‌وقت فرستادند یک فتوکپی از آن گرفتند و اصل حکم را به من برگرداندند فتوکپی را آقای سمیعی همراه بردند و من می‌دانم که آن را به آقای آرام بلافاصله بردند نشان دادند، معاون بین‌المللی آقای مجید رهنما بود و معاون اداری در آن‌موقع محمود اسفندیاری بود و مدیرکل سیاسی در آن‌موقع آقای احمد میرفندرسکی، این سروصدای این حکم… و آقای آشتیانی قرار بود که معاون اداری بشود. در اتاق آقای آشتیانی من فردا که آمدم. آقای سمیعی گفتند جریان را برای آقای آشتیانی بگویید چون ایشان باید عهده‌دار کار بشوند من جریان را گفتم. بعد گفتند که تو از این‌جا به مونیخ خواهی رفت. من گفتم که خوب تکلیف این زندگی و به‏هم‏خوردگی زندگی ما از مسکو تا این‌جا چه خواهد شد و این‌ها؟ گفتند، «حالا که وزارت خارجه به تو نظر خوب دارد و تو را به جای بهتری منتقل کرد دیگر این حرف‌ها را فراموش کن.» گفتم نه یک حکمی به من داده شده یا این حکم جعلی است یا حکم اصلی است. اگر جعل است من اعلام جرم خواهم کرد بر علیه جاعل. اگر که اصلی است وزارت خارجه مجبور است که به‌اصطلاح آن نتایج مترتبه بر این حکم را قبول کند و خسارت مرا تحمل. آقای آشتیانی که گوش می‌داد گفت، «حق با ایشان است حرف حساب می‌زند. من اگر باشم بلافاصله تمام خرج سفر خرج مأموریت ایشان و خانواده‌اش را باید از حقوق سفیری که این حکم را نابه‌جا امضا کرده و دروغ و جعل کرده داده کم کنند و به ایشان بدهند. این حداقل جریمۀ آن سفیر است والا تنبیه دیگر هم دارد آن دیگر بسته به نظر وزارت خارجه خواهد بود.» به‌هرصورت مرا قانع کردند که فعلاً بروم. من رفتم به مونیخ البته در آن‌جا و بعدها این حکم را تعقیب کردم البته وزارت خارجه یک پولی بابت این خرج سفر پرداخت کرد ولی آن حکم پیش من مانده بود ‌به‌هرصورت و داشتم و هست و این در پرونده. این‌ها شاهکار، از این کارهای آقای آدمیت داشت و حتی بعدها یک نامه‌ای جعل کرد، بعد از رفتن من که بنده را تحت تعقیب قرار بدهند و شاید آن‌جا به اعدام هم می‌کشید و آن این بود که برای من آن‌جا یک رابطۀ جنسی با یک دختر چیز به‌عنوان جاسوسی هم درست کردند…

س- در روسیه؟

ج- بله. گفتند «یک کسی حامله بوده تلفن کرده به سفارت ما ندیدیم. گفته سفارت ایراک را می‌خواهم و ایران را توضیح دادیم گفتند نه. گفته آقای پدرام یا پطرام قاطی کرده بودند. نامه‌ای نوشته بودند آقای آدمیت به وزارت خارجه و ساواک لابد بعد هم برای بنده فرستادند. منتهی یک اشتباه گنده‌ای کرده بود آقای آدمیت، این نامه را کسی امضا در سفارت نکرده بود. داده بودند بالاخره به همان آقای مأمور دفتر امضا کرده بود و من نامۀ تندی در جواب این برای آقای آدمیت فرستادم. به ایشان گفتم که اگر شما آدم عجولی نبودید و حوصلۀ بیشتری داشتید لااقل توجه می‌کردید که هیچ حاملگی از ۹ ماه و ۹ روز بیشتر نمی‌شود. فاصله عزیمت من از مسکو و این نامه‌ای را که شما نوشتید و جریان را توضیح دادید یازده ماه است، این حاملگی در تاریخ بشر بی‌سابقه است و خوب است که تأمل بیشتری در نوشته‌هایتان بکنید دور از شأن یک سفیر است و نمایندۀ یک کشوری که خودش را و وقتش را نوشتن صرف این مسائل و این نوع کاغذبازی بکند و من متأسفم برای شخص شما به‌خصوص و خوب است که وقت‌تان صرف کارهای مفیدتری بشود. البته نامه قدری لحنش تندتر از این‌ها بود عین این نامه را در جواب به ایشان فرستادم و به ادارۀ کارگزینی و از طریق تهران به ایشان ابلاغ شد که مرحوم آقای نورآذر به من نامه‌ای نوشت و نوشت، «جناب سفیر خیلی ناراحت شدند و تو خوب بود یک خرده ملایم‌تر چیز می‌نوشتی کوتاه می‌آمدی.» گفتم در این موارد من فکر می‌کنم که اگر می‌توانستند ایشان این رابطه‌ای که ترتیب داده‌اند درست کنند من به‌همان سرنوشتی دچار می‌شدم که دیگران را کردند امثال آن آقای شریفی چون ساواک در این مورد بسیار سختگیر بود و دستگاه بسیار ناراحت می‌شد و ممکن بود برای من پاپوش‌های خیلی بزرگتری ایجاد بشود و گرفتاری‌های سخت‌تری. به‌هرصورت، این دسته‌گل‌های آقای آدمیت بود و بعد که به تهران آمدم گزارش‌های محرمانه ایشان را در مورد آن خانم مراغه‌ای دیدم. و واقعاً تعجب کردم که یک انسانی که می‌تواند از استعدادش استفاده بکند چطور این استعداد را صرف کارهای دیگر می‌کند به‌اضافه که ایشان نه‌تنها برای من برای خیلی کسان پرونده‏سازی کردند ولی خوب نتیجه‌ای نداشت البته.

س- آقای تیمسار اکبر دادستان، شما چه خاطره‌ای از ایشان دارید؟

ج- عرض کنم که موقعی که من به کلن رفتم مأمور کلن شدم در زمان تیمسار سپهبد مظفر مالک، اسم کوچک‌شان یادم آمد، ایشان سفیرکبیر آن‌جا بودند تیمسار اکبر دادستان که نسبت بسیار نزدیکی با دستگاه دربار و سلطنت داشتند به‌هرصورت مأمور و رئیس ساواک در اروپا بودند. آقای اکبر دادستان مردی بود، من بدی از او ندیدم با حس نیت دیدمش کارمندان ساواک در کار امور کنسولی و این‌ها مستقیماً مداخله می‌کردند ولی روز اولی که من مأمور آن کار شدم و امور دانشجویی و گذرنامه و تمام این امور را به‌جای آن آقای علی‌محمد افشار به من واگذار کردند و به‌جای آقای احمد شه (؟؟؟) موقعی که مأمورین ساواک که مقام دبیردومی و دبیراولی هم ظاهراً به ایشان داده بودند و رئیس یک قسمت بودند چون آن‌جا مفصل بود دستگاه‌شان و دو سه اتاق در مقابل اتاق‌های ما داشتند. وارد امور بایگانی شدند و پرونده‌ای خواسته بودند به ایشان داده بودند من پرخاش کردم پرونده را هم گرفتم مأمور ساواک را هم به او گفتم باید از اتاق تشریف ببرید بیرون دوباره هم بدون اجازه وارد این دستگاه نمی‌شوید و اگر پرونده چیزی خواستید به آقای اکبر دادستان می‌گویید گزارش می‌دهید ایشان از من خواهند خواست طبق یک ترتیب خاصی می‌توانید بیایید پرونده را بررسی کنید اگر اجازه داشته باشید. این‌ها البته باعث ناراحتی شد گزارش دادند آقای دادستان با من ملاقات کرد و گفت، «خیلی خوشحال شدم از این قرصی و استحکام، من اجازه نمی‌دهم که این‌ها یک همچین کارهایی را سرخود بکنند و من نمی‌دانستم و کارمندان شما تقصیر داشتند که قبلاً اجازه می‌دهند.» گفتم خوب ضعف دستگاه بوده به‌هرصورت و ایشان بعدها هر کاری داشتند تلفن می‌کردند یک نماینده‌ای از آن دستگاه می‌آمد یک قسمت خاصی از پرونده را می‌خواند چون رأساً سفیر و تهران دستور داده بودند که این وسایل تسهیل کارشان باید فراهم بشود، می‌خواندند و گزارش‌شان را یادداشت می‌کردند و پرونده را هم اجازه بردن نداشتند. این سیستم ادامه داشت و من از این صراحت آقای دادستان خوشم آمد و ایشان هم تا حدی رویۀ مرا پسندید. از این‌جا ما یک خرده ارتباط بیشتری پیدا کردیم. من اکبر دادستان را مرد با حسن نیتی دیدم آدم صریح‌الهجه دیدم در مقابل مالک با این‌که آدم مؤدبی بود ولی ایستادگی می‌کرد کارهای ناروای مالک را اجازه نمی‌داد تا حدودی و سپهبد مالک هم مراعات ایشان را از هر لحاظی می‌کرد. حالا روابط ایشان با دستگاه خودشان که من از آن ‌بی‌اطلاع هستم البته، نماینده‌هایی هم گویا کارمندانی هم در بین کارمندان ما داشتند من تا حد آقای دادستان آن‌ها را معرفی کرده بود و من احساس می‌کردم ولی من اجازه هیچ‌گونه مداخله‌ای به آن‌ها تا حد امکان نمی‌دادم.

س- رتبۀ نظامی آقای دادستان چه بود؟

ج- سرتیپ بود.

س- سرتیپ.

ج- سرتیپ بودند بله، ایشان سرتیپ ارتش بودند. عرض کنم که آقای دادستان آن‌جا دیگر انجام‌وظیفه کردند تا وقتی که من آن‌جا بودم و آقای لقمان ادهم بعد از سپهبد مالک آمد و مرا به تهران احضار کردند ایشان آقای لقمان باعث شدند چون می‌خواستند که دوستان خودشان را بیاورند سر کار و همان‌ها ترتیب کار داده بودند و همان‌طوری‌که عرض کردم بدون جهت و علتی بنده را احضار کردند که باعث برخوردی شد و بعدها هم خواستند ترضیه خاطری از من کرده باشند آقای خوانساری و دیگران و آقای دادستان در آن‌جا بود تا بعدها چون خانمی داشتند که مقیم بود در آن‌جا و اصلاً اهل لهستان بود و یک خانم دومی هم جوان‌تر گرفته بودند که او هم آلمانی بود و در آن‌جا بود و بعدها آن خانم جوان را به تهران آوردند و همراه ایشان بود. من پسر ایشان را هم یک‌بار چون سؤال شد همراه ایشان…

س- شهریار را؟

ج- شهریار را بله دیدم، جوان افتادۀ خوبی بود به‌نظر من شاید حدود سی سال به‌نظرم آمد معرفی کرد در یک جلسه‌ای دیدم در اتاق ایشان. بعداً هم پرسیدم احوال‌شان را. گفت، «به تهران رفته و آن‌جا تجارت می‌کند شریک…» چون والاحضرت اشرف مثل این‌که دخترخالۀ آن‌ها می‌شد آقای دادستان، «و با ایشان شریک است در آن.» حالا نمی‌دانم با شهرام شفیق با آن‌ها کار می‌کرد یا با ایشان. آن‌ها را من اطلاع ندارم گفت، «کاروبارش خوب است این‌ها.» ولی بعدها که آمدم تهران شنیدم که ایشان خودکشی کردند در اثر اختلافاتی که داشتند و آقای اکبر دادستان از این جریان خیلی ناراحت شده بود چون این تنها پسر را داشت و خیلی به او علاقه‌مند بود دوستش داشت و حق هم داشت و این ضربه‌ای بود برای دادستان. دادستان البته سکوت کرد در این مورد ولی بعدها بعد از انقلاب که دادستان از آلمان روانه ایران شد و به ایران رسید خود ایشان در روزنامه‌ها من دیدم که شکایتی بر علیه دستگاه پهلوی داده و شکایت کرده که باعث قتل…

س- پسر من.

ج- کشتن پسر من، خودکشی پسر من این دستگاه بوده و این اشخاص بوده‌اند. من از جریان کم‌وکیف که آنچه که واقع شده در این جریان، مداخله داشته اطلاع دقیقی ندارم، این اطلاعات به‌طور سربسته بود و از آقای اکبر دادستان دیگر هم اطلاعات دیگری ندارم جز همین.

س- اشرف پهلوی.

ج- از اشرف پهلوی من هیچ‌گونه سابقه‌ای ندارم شخصاً.

س- جز همان مسئله‌ای که فرمودید در رابطه با آقای پرویز خوانساری.

ج- آن را هم در رابطه با پرویز خوانساری از طریق آقای عبدالرضا انصاری شده بود من آن را نمی‌دانم چقدر وابستگی به اشرف داشت، نداشت، پول‌ها به کجا می‌رفت نمی‌توانم من قضاوتی داشته باشم این اطلاعات به‌طور سربسته است.

س- محمودرضا پهلوی.

ج- محمودرضا پهلوی را یک جلسه من ملاقات کردم و آن این بود که ایشان آمدند به پاکستان برای شکار به‌اتفاق آقای ظلی که در اسلام‌آباد بودند رفتند به کوه‌هایی که در آن اطراف هست گویا برای شکار مورال به‌اصطلاح یا گوزن هر چی. طبعاً به لاهور هم می‌آمدند. همراه ایشان آقای علیرضا صاحب یادم هست بود و آقای امیر ابراهیمی نامی از کرمان از آن‌جا که نماینده بودند دوست بودند چه بودند دوست بودند آجودان ایشان بودند نمی‌دانم به‌هرصورت ارتباطاتی داشتند که من بی‌اطلاعم. آقای صاحب گویا در کار تجارت و بازرگانی هم بودند گویا مثل این‌که معاملات بازرگانی هم همراه به هم همه داشتند در کرمان هم گویا پسته‌کاری چیزی بود که مربوط می‌شد به آقایون که من از آن جریانات بی‌اطلاعم فقط آنچه که اطلاع دارم ایشان برای شکار آمدند چند روزی رفتند در کوه‌ها ماندند از آن‌جا به من تلفن کردند که ایشان به لاهور هم خواهند آمد. طبعاً ما بایستی یک پذیرایی می‌کردیم از ایشان و ملاقات‌هایی داشتند چون برادر شاه بودند. ترتیب یک نهار نشسته‌ای برای ایشان داده شد که در آن چهل پنجاه نفر، چهل نفر دعوت شدند در هتل اینترکانینانتال چون در آن موقع ما هنوز سرکنسول‌گریمان به‌راه نیفتاده بود، من ۱۴ ماه طول کشید جا پیدا کردم برای سرکنسول‌گری و خریدم. در آن‌موقع ما در هتل بودیم و در دو اتاق هتل زندگی می‌کردیم. بالطبع ضیافت ما هم در هتل برگزار می‌شد. کارتی چاپ شد و فرستاده شد ساعتی هم تعیین شد نهاری داده شد، رجال خوب پاکستان که خیلی هم مشتاق بودند ایشان را ببینند به‌هرصورت از حاکم گرفته تا دیگران مقامات اداری و غیرذالک همه دعوت شدند و جواب گرفته شد و ترتیب داده شد. شبی که باید ایشان بیایند به هتل تلفن شد و آقای ظلی که سفیر بودند و همراه ایشان بودند به من تلفن کردند که والاحضرت تمدید کردند و ماندند و نمی‌توانند بیایند فعلاً به لاهور. گفتم آقا از طریق وزارت خارجۀ این‌جا، تشریفات این‌جا، ترتیباتی داده شده و دعوتی شده و من نمی‌توانم این دعوت را در ۱۰ ساعت فاصله cancel کنم، حاضر نیستم این کار را بکنم. معاون تشریفات در آن‌جا حاضر بود اتفاقاً در هتل و برای ترتیب کارها صحبت می‌کرد صدایش کردم آمد گفتم آقای ظلی مستقیم با ایشان صحبت کنید و جریان را خودتان بگویید من چنین توضیحی به این اشخاص نمی‌دهم برای این‌که من این‌جا باید کار کنم با مردم و من نمی‌توانم بگویم ایشان مشغول شکارند آن‌جا دلشان می‌خواهد یک‌روز دیگر هم بمانند، شکارشان را بگذارند بیایند به مردم برسند هیچ در شأن ما نیست و من نمی‌کنم. گفت، «خیلی‌خوب، من صحبت می‌کنم» و بالاخره خودش صحبت کرد معاون تشریفات به من نگاهی کرد و گفت، «آخر در این فرصت کم شب چطور ما به همه بگوییم که آقا «چون وزیر دارد کابینه دارد پنجاب» که همۀ وزرا، دعوت شده‌ها و معاونین و رؤسا و همه این‌ها بگوییم که نیایید فردا نهار cancel شد. به چه دلیل؟» گفتم به‌هرحال. گفت، «خیلی خوب، شما ناراحت نشوید ما ترتیب کار را می‌دهیم.» خوب آن‌ها معلوم شد که خودشان می‌توانند ترتیب کار بدهند و دادند البته خجالتش برای ما باقی ماند. ایشان یک ۲۴ ساعت بعد آمدند و گویا شکاری هم نکرده بودند و ناراحت هم بودند ما در فرودگاه خوب برای استقبال ایشان که رفتیم طبعاً حاکم پنجاب که رئیس جمهور پنجاب می‌شود در حقیقت و خیلی مرد متعینی بود نواب بود و عباس عباسی مربوط به خاندان عباسی هشتصدصاله که خود ایشان دستگاه سلطنتی برای خودش در یک قسمت بزرگ پاکستان داشت. به‌هرصورت ایشان هم آمدند به فرودگاه و موقعی که آقای محمودرضا پیاده شدند من دیدم که ایشان لباس‌شان یک دانه کت اسپرت پوشیدند و از این کت‌هایی که آستینش مثل این‌جای بنده…

س- چرم دارد.

ج- چرم دارد، پیاده شدند و خیلی این‌جوری دور هم نگاه می‌کنند اصلاً نمی‌دانند کجا باید تشریف ببرند و چه کار بکنند. رفتم جلو و گفتم که من سرکنسول ایران هستم خواهش می‌کنم بیایید شما این‌جا حاکم هست و با او ملاقات کنید و ببینید و خلاصه خیلی مایه تعجب شد و این عده هم زود آقایان برگشتند پاکستان برای این‌که دیدند ایشان مثل این‌که زیاد نباید به ایشان این‌قدرها توجه بشود. به‌هرصورت، آن‌وقت آمدند رفتیم به کاخ حکومتی بنا بود ایشان مهمان حاکم پنجاب باشند و اصلاً در آن‌جا خوب با تشریفاتی از ایشان پذیرایی کردند. یادم هست که شب شام داده شده بود از طریق حاکم پنجاب برای‌شان شام رسمی. خوب در آن جلسه باید با وزرا و سایرین و وکلا چون مجلس در آن‌جا نماینده دارد رئیس مجلس دارد در خود پنجاب به‌اصطلاح مجلس محلی آشنا بشوند و این‌ها و آن‌ها هم خوب علاقه داشتند. ایشان نشسته بودند و من رفتم آن‌جا و به ایشان گفتم که شما این‌جا نشستید ساعت ۸ باید بالا باشید. گفتند، «من می‌روم دیدن حاکم یا حاکم باید بیاید دیدن من؟» گفتم نخیر این‌جا چون رئیس‌جمهور است، ایشان شخص اول است در حقیقت شما هرکس وارد می‌شود باید برود این‌جا معمولاً. گفت، «بسیار خوب.» البته ادب کرد با من چون چیز نبود. آمدند و من بردم بالا معرفی کردم و بعد به ایشان هم آشنا کردم که بعضی از این‌ها کمونیست هستند، بعضی‌هایشان موافق ایران هستند، بعضی‌ها مخالف ایران هستند که مواظب گفته‌هایش و بحث‌هایش باشد به‌هرصورت در کنارش توجه‌اش دادم. فردا که ما رفتیم در پذیرایی‌های دیگر ما وقتی که آن‌جا رفتیم این آقای امیرابراهیمی با من بود و فلان و این‌ها یک تذکری به من داد گفت، «آقای پدرام، شما در دربار هم بودید؟» گفتم که نه هیچ‌وقت. گفت، «با روال دربار هم آشنا هستید؟» از من دوستانه سؤال کرد این خیلی نکتۀ جالبی بود. گفتم ابداً. گفت، «ما آخر یک رسمی داریم که وقتی می‌خواهیم برویم پیش والاحضرت فلان نمی‌دانم به‌وسیلۀ و اجازه‌ و فلان و این‌ها.» گفتم آقا شما مثل این‌که یک چیز را فراموش کردید که این‌جا پاکستان است این‌جا لاهور است و من هم نمایندۀ کشور خودم هستم و شخص اول این‌جا در حقیقت. من نه از کسی اجازه می‌خواهم و نه از کسی اجازه می‌گیرم و اگر هم اعلی‏حضرت می‌آمد همین کار را می‌کردم شاه هم بود ایشان که برادر شاه هستند و سمت رسمی هم ندارند از نظر ما. من وظیفۀ خودم می‌دانم که ایشان را راهنمایی کنم و سر موقع هم به ایشان ابلاغ کنم که حاضر باشند و به کارهایی که باید بکنند برسند و من دیدم که شاه که آمده بود خیلی توجه داشت به این مسائل و ایشان هم که برادر شاه هستند باید به این مسائل توجه داشته باشند چون این نکته‌ها از نظر این مردم حساس است. حالا آیا خوششان بیاید که من دفعتاً… گفت، «آخر ایشان شاید نمی‌خواهند به روی شما بیاورند این‌ها.» گفتم برای من هیچ اشکالی ندارد چون من نظری ندارم من کار خودم را انجام می‌دهم، ایشان هم اگر ناراحتی داشته باشند می‌توانند در تهران بروند به وزیرخارجه منعکس کنند یا دیگران و خیلی معذرت می‌خواهم که نمی‌توانم مراعات این کارهای درباری و نمی‌دانم عادات درباری را هم با آن آشنایی اصلاً ندارم. ایشان دیگر سکوت کرد گفت، «البته من چون شما را دوست داشتم خواستم نمی‌دانم ناراحت نشوید فلان.» بعدها. گفتم شما هم غصه مرا نخورید فقط فکر کار خودتان باشید. به‌هرصورت ما رفتیم موقعی که رسیدیم به محل در آن باغ شالیمار گاردن در آن‌جا که باید ایشان باشند البته هوا گرم بود دیدیم نیستند تشریف ندارند و همه سرگردانند. دوباره برگشتیم گفتند ایشان نیامدند رفتند دوباره به کاخ حکومتی. بالاخره نشانی دادند معلوم شد که به‌جای دیگری هم سرزدند. معلوم شد که یک مغازه‌ای بود که صنایع دستی می‌فروخت به آن‌جا سر زده بودند. من موقعی که به آن مغازه مراجعه کردیم ببینیم هستند یا نیستند آن صاحب مغازه چون مرا می‌شناخت گفت، «ایشان آمدند این‌جا و دو سه‌تا میز کاردستی داشتند که می‌خواستند این‌ها را خوب بفروشند و کسی نمی‌خرید به‌هرصورت آن به ایشان اهدا شده بود البته خریده شده بود از طرف یک تاجر پاکستانی و به ایشان داده شده بود و حمل شده بود. من خیلی ناراحت شدم از این جریان. معلوم شد که ایشان به‌جای این‌که تشریف بیاورند آن‌جا به‌هرصورت سر به آن صنایع زدند چیز قابل توجهی هم به‌نظر من نبود ولی به‌هرصورت از نظر ایشان جالب بود. قرار بود یک معاملاتی هم در آن‌جا انجام بگیرد به‌وسیلۀ آقای علیرضا صاحب سرمایه‌گذاری بشود یا هر چی به‌هرصورت یک همچین جریاناتی را هم من استشمام کردم. موقعی که من برگشتم به حکومتی به‌اصطلاح در بالا که نهار آن‌جا خورده بشود ساعت یک بود و ایشان از من پرسیدند، «مثل این‌که هوا خیلی گرم بود و این‌ها.» گفتم که بله شما مثل این‌که به‌علت گرما از وسط راه برگشته‌اید. گفت، «بله، من خیلی کلافه شدم. نمی‌توانستم تحمل کنم.» به‌هرصورت ایشان تحمل هیچ چیزی را نداشتند و من خوشحال شدم که ایشان قال را کندند و زودتر تشریف بردند از آن‌جا و ما را خلاص کردند و مردم پاکستان هم خلاص شدند از این و من از این برخورد بسیار خاطرۀ بد داشتم و رویۀ ایشان را نپسندیدم و اطرافیانش را.

س- آقای محمود فروغی؟

ج- آقای محمود فروغی را من قبلاً به‌عرض‌تان رساندم در قضیه افغانستان. آقای محمود فروغی شخصاً مرد وارد و مطلعی است، بسیار متواضع است البته ایشان پسر ذکاءالملک فروغی هستند پدر ایشان روی ایشان زحمت کشیدند و ایشان هم مرد پخته‌ای شدند.

س- ممکن است فقط یکی از خاطراتتان را برای ما توصیف بفرمایید. به‌اصطلاح یک رویدادی را که ایشان در آن جریان مشارکت داشتند یا نقشی داشتند که اگر شما آن را توصیف بفرمایید بتواند که منعکس‌کننده شخصیت سیاسی و رفتار اجتماعی ایشان باشد.

ج- من تا جایی که اطلاع دارم کوشش ایشان در حل مسئله هیرمند باید مورد توجه قرار بگیرد، نمی‌شود نادیده گرفت انصاف نیست. البته ایشان ۷ سال در افغانستان خودشان می‌گویند زندگی مشکلی داشتند ولی از نظر من یک زندگی سالم و ساده‌ای بوده که هیچ مشکلی برایشان وجود نداشته خوب وقت‌شان هم بد نمی‌گذشته به‌هرصورت با مقامات بالا درهرصورت. منتها خوب افغانستان البته جای قابل‌توجهی از نظر کسی که در واشنگتن زندگی کرده و یا مأموریت‌های برزیل یا جاهای دیگر رفته چیز جالبی نبود. خوب کتاب می‌توانستند بخوانند، مصاحبت افغان‌ها که فارسی خوب می‌دانند می‌گذراندند ولی مسئلۀ هیرمند را کمک کردند به حلش البته بعد از ایشان تمام شد قضیه با پرداخت مبالغی به افغانستان کمک‌هایی که دولت ایران کرد در زمان آقای هویدا و بعد سفر آقای هویدا به آن‌جا ولی به‌نظر من زحمت اصلی را شاید آقای فروغی متحمل شدند.

س- ایشان بله خودشان مفصل این جریان را برای ما صحبت کردند بنابراین بپردازیم به آقای خلعتبری. از آقای خلعتبری شما می‌توانید که یک خاطره‌ای را توصیف بفرمایید که همان‌جور که عرض کردم در باره دیگران مبین شخصیت سیاسی و رفتار اجتماعی ایشان باشد؟

ج- آقای خلعتبری از نظر شخصی و ظواهر امر، خوش‌پوشی، متانت و بردباری و تحمل و سکوت و…

س- من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که یک رویداد خاصی را بفرمایید.

ج- الان عرض می‌کنم. ایشان واقعاً مرد شاخص و برجسته‌ای بود. من حافظۀ عجیبی در آقای خلعتبری دیدم شاهد بودم نمی‌خواهم ذکر مثالش را بکنم ولی برای من تعجب‌آور بود حدت و شدت به‌اصطلاح درک و یادآوری ایشان. آقای خلعتبری اولی که به وزارت خارجه آمدند حسن نیت، من این را چون شاهد بودم، کافی داشتند برای این‌که می‌خواستند یک وزارت خارجه‌ای را که در زمان آقای زاهدی به‌نظر ایشان آشفته و درهم شده بود صاف و پاکش کنند و تا حدی به‌اصطلاح اصلاحاتی را در آن‌جا انجام بدهند و این‌کار را واقعاً شروع کردند ولی با گذشت زمان آقای خلعتبری آلودۀ دستگاه شدند، دستگاه ایشان را تحت نفوذ گرفت. یعنی مداخلات نزدیکان ایشان در کارها فرض کنید که انتصاب آقای مرتضی قدیمی که پسرعمۀ ایشان بودند به معاونت فرهنگی و نظارت در کارهای مالی. بعد مداخلات آقای خوانساری در نقش خودشان و بعد توقعاتِ، فرض بفرمایید، خانم آقای خلعتبری خواهر آقای مهندس اصغیا در بعضی کارها در زیر کار باعث شد که آقای خلعتبری آن‌طور که می‌خواست آدم موفقی نباشد. من خوب به‌خاطر دارم که در یکی از این بحث‌ها که با ایشان کردم روزهای آخر که رفتم به ایشان گفتم. گفتم آقای خلعتبری چون ایشان در بلغارستان که رفتند ماشین‌شان واژگون شد و دستشان شکست و با همان دست شکسته با این‌که شاه به ایشان دستور داد بروند در اروپا دست‌شان را اصلاح کنند و ترمیم کنند ایشان نرفتند و با همان یک‌دست کار می‌کردند آقای خلعتبری. من در همان ‌موقع به تهران آمدم و به ایشان گفتم آقا چه لزومی دارد که شما با این حالت زار و نزار کار کنید. گفت، «آقای پدرام سعی می‌کنم که شاید کار را اصلاحی بتوانم بکنم و بتوانیم وزارت خارجه را روی پایۀ صحیح قرار بدهیم.» این نیت را داشت آقای خلعتبری ولی به‌علت پیش‌آمدهایی که بعد کرد که من شاید از آن‌ها شاید بی‌اطلاع هستم نتوانست آدم موفقی در کار خودش باشد آقای خلعتبری و حتی من آن روزهای آخر که پهلوی ایشان رفتم یک‌روز یادم هست که ملاقاتی با ایشان داشتم به‌علت کارم به ایشان گفتم که آقای خلعتبری شما پاشید و سری به ادارات وزارت خارجه بزنید این ادارات وزارت خارجه مردم احتیاج دارند و آقای خلعتبری را نمی‌دیدند کارمندهای وزارت خارجه و خیلی دل‌شان می‌خواست که وزیرخارجه سری به اتاق‌ها بزند. گفتم شایق دیدن شما هم هستند سری بزنید و ببینید که چه مزبله‌ای درست شده وزارت خارجه. از این اصطلاحی که من به‌کار بردم و «مزبله» گفتم آقای خلعتبری هیچ خوششان نیامد. لحن کلام را تغییر دادند مسیر سخن عوض شد و بعد از آن هم من احساس می‌کردم که آقای خلعتبری تا حدودی از من رنجیدند و بعد هم من مخالفت صریح با چند نفر پیدا کردم از جمله معاون اداری آقای هدایتی نامی بود قبل از آقای خوانساری بازآمد که کارها را به‌دست گرفت و آدم ضعیفی بود در کادر اداری و بند و بست‌هایی در کارهای مالی داشتند که هیچ مورد پسند نبود و این‌ها متأسفانه در زمان آقای خلعتبری انجام شد و به‌اضافه ناملایمات دیگر. من خاطره‌هایی که از آقای خلعتبری می‌توانم به شما فقط بگویم ملاقات‌هایی بود که دوبار ایشان به پاکستان به لاهور آمدند. یک‌بار به‌جای شاه آمدند چون قذافی موقعی که آن‌جا برای کنفرانس اسلامی دعوت شد چون قذافی هم به لاهور می‌آمد شاه رد کرد دعوت را و گفت، «چون قذافی می‌آید من نخواهم آمد» و آقای خلعتبری به نمایندگی ایشان شرکت کرد در کنفرانس اسلامی. و یک‌بار دیگر هم برای کنفرانس سنتو بود که وزرای خارجه ایران و پاکستان و ترکیه باید می‌آمدند و آقای خلعتبری آمدند آن‌جا. من در هر دو مورد کار آقای خلعتبری را، روال کار ایشان را خیلی پسندیدم. از نظر پختگیِ کار آقای خلعتبری مرد شاخصی بود ولی از نظر آلودگی به دستگاه به‌علت تماس زیادی که ایشان و دوستی شدیدی که با آقای امیرعباس هویدا داشت، نخست‌وزیر، باعث شده بود که آقای خلعتبری همان راهی را برود که تقریباً آقای هویدا می‌رفت.