روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
ج- بله مثلاً فرض کنید که چیز، قبل از اینکه من بروم به عراق گفتم که از این سفیرمان اینها بپرسم که آنجا دوستان ما کی هستند، وضع ما چهجوریست. دیدم اصلا هیچکس راجع به دوستان ایران و اصلاً ایران نقشی نداشته آنجا. فقط راجع به اینکه چهجوری زیارت بروید و چهقدر پول با خودتان بیاورید و اینها صحبت میکردند. حالا آرام وزیر خارجه است و آنجا سفیر بوده این سفیرمان هم بود. اصلاً هیچ اصلاً وارد این مراحل نبودند. من گفتم، «بابا ما چهل است با عراق روابط چیز داریم. بعد از ۱۹۲۰، روابط سیاسی داریم. اگر ما هر سالی دوتا دوست داشتیم حالا بایستی که شصت هفتاد نفر دوست داشته باشیم توی ارتش اینطرف آنطرف.» گفتند، «نه ما از اینکارها نکردیم.» گفتم، «آقا دوستانمان غیر از خدام و زیارتنامهخوان خسوان من باید چه کار کنم؟» گفتند، «باید بروی دیدن حکیم اگر قبولتان کند.» دیدم اصلاً هیچ در این عالمها نیستند اینها. من اول تصمیم گرفتم که با آقای حکیم خودم را نزدیک کنم چون اگر فرض کنید با همه نزدیک میشدم ولی حکیم موافق نبود به جایی نمیرسید. ولی برعکسش میشد اگر با حکیم گاوبندیام را میکردم بقیه چیز بودند. این انتشار خیر اینکه ما راجع به شیعهها دعوا کردیم با اینها، خیلی ما را سوگلی شیعهها کرد. خبر داشتم از دستگاه حکیم که گفته بود این کیست؟ به او گفته بودند این سید است، نمیدانستند که امر شاه و اینهاست، سید است و اسمش سید مهدی است و از این چیزها و اینها خیلی به ما کمک کرد اینکارها. من سپرده بودم که به آقای حکیم اگر کسی مراجعه میکند به کنسولگری از بستگانش به من خبر بدهید. کنسول ما آنموقع هوشنگ مقدم بود که بعد سفیر شد. تلفن کرد که حضرت آقای طباطبایی. میدانستم طباطبایی داماد آقای حکیم است، اینجا تشریف دارند، گفتم، «گوشی را بدهید خدمتشان.» گوشی را دادند گفتم، «آقا سلام و علیکم. ما دوتا سید هستیم من آمدم اینجا آخر شما یک احوالپرسی از ما نکردید اینها؟ ما مهمان شما بودیم اینها. و میل دارید که من الان بیایم خدمت شما در کنسولگری یا شما تشریف میآورید سفارت.» بالاخره فرق نمیکرد چون هردویش خانه من بود. اگر میرفتم کنسولگری هم خانه او نبود.
س- بله.
ج- بالاخره رودربایستی گیر کرد و گفت، «من میآیم.» گفتم، «من الان ماشین میفرستم.» هرچه این خواست که ماشین ما را سوار نشود، گفتم، «نه، نه این نمیشود اینها.» بالاخره رودربایستی گیر کرد و ما ماشین سفارت را فرستادیم و داماد آقای حکیم با ماشین نمره سفارت آمد سفارت. ما هم این را قبلاً گفته بودیم و اینها که رد شد اینها که منعکس بشود. یک عده دیدند که داماد آقای حکیم آمد. بلند شدیم و صورت هم را بوسیدیم و چیز و گفتم، «آقا این چه بساطی است برای ما درست کردید؟ شما یک سید من یک سید. شما آمدید حالا که من آمدم اینجا شما با ما قهر کردید نمیرسید به ما.» گفت، «آقا کسی از این حرفها به ما نمیزد. همه گلن گرجی حرف میزدند اینها. سید را ناهار نگهش داشتم. گفتم، «سید جان اگر میخواهی که موفق بشوی در کارهایت من و تو باید با هم بسازیم همه کارها را درست میکنیم.» قول داد که کار ما را درست کند پیش آقای حکیم. این علما هم اسیر دست پسرشان و دامادشان و اینها هستند. وقتی شاه ما میتوانستیم برایش چیز بکنیم ببینید که این آخوندها چه هستند که کسی را نمیپذیرند. درهرصورت اینها اثر دارند و ما اینها را ما غافل یعنی همیشه غافل بودیم. غافل بوده دولت ایران. باید با آخوند آدم به وسیله اطرافیانش بسازد ولو او خودش یک مرد هشتادساله یک پشم است آنجا نشسته. اصلاً حوصله ندارد که. هیچی اینها رفتند گفتند که زمینه را برای ما فراهم کردند که آقای حکیم ما را بپذیرد. وقتی مطمئن شدیم که حکیم ما را میپذیرد گفتم که حالا من یک شرایطی دارم من همینجوری نمیآیم. گفت، «شرایطتان چیست؟» سید ابراهیم آمد دیگر رویش باز شده بود. گفتم، «این است که آقای حکیم باید به من احترام کند.» گفت «آقا چه احترامی؟ آقای حکیم به کسی احترام نمیکند.» گفتم که خوب من برای اینکه من سید هستم به من احترام نمیکند یا شیعه هستم؟ چرا حکیم عامر معاون رئیسجمهور مصر که آمده احترام کرده؟ چرا به او قرآن داده؟ چرا پسرش را فرستاده استقبالش تا دم در؟ اینها را خبر داشتم. لااقل مرا هم به اندازه یک سرهنگ مصری بپذیرد. حالا من بیشتر نمیگویم که من وزیر بودم، من سید هستم، من چیز هستم، من آدم متشخصی هستم، او معاون رئیسجمهور بوده من هم وزیر کشور. باید مثل، لااقل او سنی بوده من شیعه هستم باید مرا بپذیرد. رفته بودند به آقای حکیم گفته بودند، او خندیده بود گفته بود راست میگوید همینجور است. ما رفتیم منزل آقای حکیم و ها گفتند که آقای حکیم به شما پرخاش میکند. میل دارید اینها را بگویم؟
س- بله، بله، بفرمایید.
ج- گفتند آقای حکیم به شما پرخاش میکند. گفتم، «بکند. هرچه میفرمایند اطاعت.» من هم برای اینکه زرق و برقی نشان بدهیم به نظامیها گفتم لباسهای نظامیتان را بپوشید برویم پیش آقای حکیم. یعنی یک چند نفر از این سرهنگ و اینها قاطی کردیم و اعضای سفارت و شدیم هفت هشت نفر. گفتند که خوب احترامی که آقای حکیم میکند به شما شما توی یک اتاقی هستید آقای حکیم از آن در وارد میشود. شما باید بلند شوید احترام کنید. گفتم خوب این را قبول دارم. ولی میخواهیم برویم چه؟ باید آقای حکیم. بالاخره رفتند و آمدند و قرار شد که آقای حکیم جلوی ما یاالله کند ولی ما برویم جلو و دست بگذاریم روی شانهشان بگوییم نخیر استدعا میکنم که تکان نخورید، و اینها که یک ژست احترامی بود. البته اینها برای این بود که سنگمان را حک کنیم.
س- بله.
ج- والا من که برایم چه فرق میکرد آقای حکیم حرکت کند یا نکند؟ رفتیم آنجا و آقای حکیم وارد شد دفعه اولی بود که میدیدمش. حکیم اصلاً اهل بروجرد بود قوم و خویش همان حاج آقا حسین طباطبایی بود ولی رفته بود عراقی شده بود. چند نسل بود عراق بودند و فارسی حرف میزد اما با عربی قاطی میکرد. ولی فارسی بدون آکسان، یک خرده آکسان عربی هم داشت. رفتیم و که البته یک عدهای هم او هم عده خودش را خبر کرده بود از این ریشسفیدها و ملا و مجتهد و اینها. در حقیقت دو صف بود یک تشریفاتی بود یک عده اطرافیان آقای حکیم یک عده از اطرافیان سفیر. ما اتاق دیگر نشسته بودیم و تا آقای حکیم وارد شد و ما هم بلند شدیم رفتیم و دستش را بوسیدیم و این خیلی هم خوشحال شد که جلوی اینها به اعضای سفارت هم اشاره کردم دستش را بوسیدند و اینها همه دستش را بوسیدند و نشستیم. گفت، «شما سفیر ایران هستید؟» گفتم، «بله.» گفت، «این بازیها چیست شما». به من گفته بود پرخاش میکند برای اینکه میخواست که جلوی مردم بگوید که من حرفم را زدم که منعکس بشود اینها را هم که دعوت کرده بود برای همین بود. گفت، «این بازیها چیست شما در ایران درآوردید؟» گفتم چهکار کردیم؟» گفت، «زمین مالکین را گرفتید دادید به فلاحین.» اینجوری فارسی حرف میزد. گفتم که آقا ما که سادیسم نداریم که زمین مردم را بدهیم. ما میخواهیم کمونیستها نیایند. اینکارها را برای جلوگیری از کمونیستی میکنیم والا چه فرق میکند برای مملکت برای دولت که زمین دست یکی دیگر باشد یا دست این. ولی ضمناً بدانید که کمونیستها موقعی که روسیه کمونیستی نبود و به خدا عقیده داشت گنبد حضرت رضا را توپ بستند. حالا که اصلاً اینها به خدا عقیده ندارند. اگر بیایند اینجا این تمام این عتبات را خراب میکنند جو جایش میکارند. ما را هم میکشند برای اینکه ما به شما عقیده داریم میگویند مرتجعاند. والا ما گناه دیگری که نکردهایم که. ما میخواهیم اینها نیایند. اگر شما میفرمایید بیایند خوب بیایند.» گفت، «خوب سید اولاد پیغمبر، شنیدم شما وزیر داخله بودید رأی زنها را پیشنهاد کردید. این را دیگر چه میگویید؟» این را گفته بودند به او. من دیدم خوب این را دیگر هیچ بهانه ندارم گفتم، «والله من هم پشیمانم و من توبه میکنم. بد کاری کردم.» گفت، «چطور؟» به خنده. گفتم، «ما اینهمه هیاهو کردیم آقا به سر مبارکتان، مردم یک هشت تا هفت تا زن زشت، پیر، اکبیری فرستادند به مجلس. حالا یک چهارتا آدمی بود آدم دلش نمیسوخت این همه فحش بخورد. من عکسهایش را آوردم حضرتعالی ببینید اینها میارزد که آدم اینهمه کارها بکند برای اینکه اینها بروند مجلس؟» زدند به خنده، زدند به خنده و اصلاً موضوع به خنده رفع شد. بعد گفتم، «آقا ما به شما عقیده دینی داریم.» این هم خوشش میآمد.» شما رئیس مذهبی ما هستید اعلیحضرت رئیس سیاسی ما هستند. تا شما نیایید زن ما را عقد نمیکنند. مادر ما را عقد نمیکنند… اگر بچه به دنیا بیاید میگویند ولدزناست. وقتی هم که میمیریم که باید شما بیایید تلقین بکنید. بنابراین ما از وقتی نطفه شیعه بسته میشود تا وقتی زیر خاک میرود ما مرید شما هستیم. حالا فرض کنید که ما کار بدی هم کردیم ما فرزند شما هستیم. شما اول این ناصری که آمده اینجا و سنی است و میخواهد ریشه شیعه را بکند و بعثی است و میخواهد اصلاً چیز است، این را بیرونش کنید دوتا سیلی هم بعد به ما بزنید. شما آمدید اول یقه ما را چسبیدید بعد رفتید او را ولش کردید. هر وقت او را بیرونش کردید ما را هم بیایید تنبیه کنید.» گفت، «آخر شما نمیگذارید آدم کارش را بکند.» گفتم، «ما چه کاری کردیم که نمیگذاریم.» دوسهتا از این سیدهای از این آخوندهایی که آنجا بودند که سید نبودند عمامه سفید سرشان بود، من نمیدانم کیها بودند زیاد هم دیگر ندیدمشان، شروع کردند خواستند یک ابراز حیاتی کرده باشند، شروع کردند به من پرخاش کردن و داد و بیداد کردن و که نخیر آقا نمیشود و اینها، راجع به اوضاع ایران. من دیدم که حالا موقعی است که یک شوخی بکنیم اینها را ساکتشان کنیم، گفتم که آقا شما که حق، حالا آقا و آقایان حق دارند اما شما که دیگر حق ندارید با من اینجور حرف بزنید.» اینها خیلی بدشان آمد گفتند، «چطور حق نداریم؟» گفتم، «شما میگویید نوکر جد من هستید. مگر نمیگویید؟ حالا من نمیدانم که جدم شما را قبول دارد بهعنوان نوکرش یا نه؟ ولی شما مدعای این میکنید. آدم که با آقازاده خودش اینجور حرف نمیزند. من حالا سفیر نباشم سید که هستم.» خوب اینها خیلی خوشحال شدند و گفتم، «آقا من سفیر نباشم سید… حالا من آقازاده شما هستم شما چه حق دارید با من اینجور حرف بزنید اینها؟ اصلاً موضوع بهم خورد. بعد به آقای حکیم گفتم که آقا بنده سید هستم شجرهنامه هم دارم. اگر هم نباشم از این خلخلیهایم معلوم است که سید هستم.» اما خودش هم سید بود. زد به خنده و گفت، «چطور خلخلی؟» گفتم، «آخر مردم میگویند سادات خل هستند و اینها.» ولی البته حکیم گفت خوشش نیامد از اینکه. گفتم، «مردم میگویند سادات خل هستند. اما حقیقت میدانید چیست آقا ما شجاعت موروثیمان است. این آقایان میترسند یک کاری بکنند این است که برای اینکه ترس خودشان را توجیه کنند»، گفت، «آره ما را میگویند خلخلی.» هیچی به خنده و شوخی برگزار شد و ما با آقای حکیم دیگر آشتی کردیم. آشتی کردیم و روابطمان برقرار شد. این یواشیواش ما با آقای حکیم طوری نزدیک شدیم که هرچه من میگفتم راجع به امور سیاسی به قول خودش حرف مرا گوش میکرد. بعد این منعکس شد که سفیر ایران پیش آقای حکیم رفته و آقای حکیم پذیرفتش و چیز کرده و اینها. این شیعهها یواشیواش رویشان به ما یعنی پایشان باز شد آخوند و ملا و این چیزها. دور آقای حکیم چهار پنج نفر بودند، اصلاً ملا به طور کلی دوتا دست دارد، این طرز فکر من راجع به ملاهاست. یکیاش برای بوسیدن است یکیاش برای پول گرفتن است، اگر این دوتا را آدم تأمین بکند هیچ کاری با آدم ندارند. حکیم پول از ما نگرفت. من یک پنجاه هزار تومان هم برایش فرستادم خیلی هم به او برخورد. من که نمیدانستم حکیم پولکی نیست یا اقلاً اگر باشد به این چیز نیست اینها. من پنجاه هزار تومان از همان بودجههایی که داشتیم دادم. به کنسولمان گفتم برو بده به آقای حکیم بگو که، اسکناس، چون آنجا اسکناس ایران رواج بود، از کسی اصلاً دینار نمیدانست چیست؟ در کربلا و نجف و اینها فقط پول به ریال بود. گفتم که بر و بده به آقای حکیم و بگو به اینکه این را به من دادند سفیر که به فقرا بدهم و من چون، آوردم که شما به فقرا بدهید. ببینیم چه میگوید. یک وقت دیدیم که کنسول ما رنگ پریده آمد پیش من و گفت، «رفتم آنجا و وقتی پول را گذاشتم جلوی آقای حکیم لگد زد و پول را گفت، «بردار برو برای خودتان من ماهی سه میلیون تومان به مسجدهای ایران پول می دهم و حالا آوردید به من پول بدهید؟» دیدم عجب کار نپختهای ما کردیم. تلفن کردم به سید ابراهیم که آقا دستم به دامنت من میخواهم خدمت آقای حکیم برسم کار واجب دارم و دیدم سرد جواب میدهد اینها. معلوم شد که این خیلی انعکاس بد کرده. بالاخره هر جوری بود رفتم. رفتم و دیدم آقای حکیم دیگر آن حکیم قبلی نیست. اخمهایش را توی هم کرده و اینها با ما جدی صحبت میکند و اینها، از اینکار خیلی بدش آمده. گفتم من مطالب دیگری داشتم ولی قبلاً میخواستم به شما عرض بکنم که چون حضرتعالی رئیس ما هستید بخصوص در این حوزه، من کنسولمان را بیکارش کردیم و عوضش میکنیم یکی دیگر میآید خدمتتان معرفیاش میکنیم. گفت، «چرا عوض کردید؟» گفتم، «بنده به او پول دادم بده به فقرا. این خواسته برای خودش مسئولیت قبول نکند آورده داده خدمت حضرتعالی. من به او نگفتم بیاورد خدمت حضرتعالی، گفتم بده به فقرا. این خواسته برای خودش مثلاً بگویند که نه امانت بخرج داده آورده خدمت حضرتعالی. این است که من بیرونش کردم.» گفت، «حالا به من ببخشیدش.» و مدتی اصرار کرد که حالا گذشته و اینها و بالاخره گفتم، «نه آقا نمیشود این چیز کرده این فردا یک خبط دیگری میکند حالا حضرتعالی بزرگوار هستید میبخشید، ولی دیگران که نمیشود. اصلاً یکهمچین آدمی صلاحیت ندارد و این سرکنسول ما بود و بیرونش کردیم.» خلاصه با چه زحمتی یک یکربعی طول کشید که ما را راضی کرد که سرکنسولمان را عوضش نکنیم.
س- بله.
ج- به این طریق دومرتبه روابط گرم شد. وقتی که روابط خیلی گرم شد یکروزی گفت که، این موجب شد که بنده توانستم توی دانشگاهها و این جوانهای شیعه و اینها ارتباط پیدا کنم. دولت عراق خیلی از اینکار وحشت داشت که بنده، اصلاً خوشحال شده بود که نجف با شاه بد هستند حالا ما شدیم آنجا هر روز
س- بله
ج- یکمرتبه نجف عوض شد هیچ تا این ساعت هم خرج نکرده بودیم هیچ فقط تعارف. آها یک چیزی بود یک لیستی درست کرده بود سفیر سابق بهعنوان لیست سیاه که مخالفین ایران کیها هستند. بالایش نوشته بود که سید محسن حکیم، صدر لیست. چندتا آخوندها که دفتر من بودند میگفتم، «آقا راستی شنیدم که لیست سیاه»، قبلاً سپرده بودم، «لیست سیاه درست کردند. بیاورید ببینم این لیست چیست؟» آوردند و من جرجر پارهاش کردم ریختم توی سبد و گفتم، «مسخرهبازی اعلیحضرت پادشاه همه هستند. لیست سیاه چیست لیست سفید چیست؟ این چرا به ساحت مقدس حضرت آیتالله توهین کردند؟» این چیزها و این لیست را ریختم دور. این هم منعکس شد که این لیست سیاه را پاره کرد. حالا اینها نمیدانستند این لیست سیاه از ما کاری ساخته نیست که. وقتی رفتم حضور اعلیحضرت و جریان را توضیح دادم که لیست سیاه را پاره کردم. گفتم یکی دیگر میگوید بگذار خودم بگویم. گفت، «چطور پاره کردی؟» گفتم، «قربان حالا این مرتیکه عرب است آنجا نشسته نمیخواهد سناتور بشود نمیخواهد وزیر بشود نمیخواهد سرلشکر بشود حالا ما بگذاریمش لیست قرمز لیست سفید، چه فرقی برای او میکند؟ جز اینکه آبرو خودمان را ببریم. حالا ما این را پاره کردیم یعنی اگر پاره نکرده بودیم خیلی اتفاقات میافتاد.» بعلاوه این آنجا این ده نسخه ماشین شده بنده یکیاش را پاره کردم. ۹ نسخه دیگشر را میآورم خدمتان بفرمایید ما چهکار کنیم با آن.» زد به خنده و گفت، «خیلی خوب.» اما اینکه لیست سیاه را پاره کردیم این خیلی کمک کرد به ما. یواشیواش ما با آقای حکیم خیلی دوست شدیم تا موقعی که میخواست آقای حکیم یک ضریح بیاورد به کربلا. نمیدانم یادتان هست یا نه؟
س- نخیر.
ج- ضریح حضرت عباس.
س- بله، بله.
ج- بله.
س- در ایران ساخته شده بود و
ج- بله، بله. این ضریح مثل همه ضریحهای دیگر بود. یک خرده آهن را درست میکنند یک خرده نقره و طلا هم رویش میکشند میشود ضریح. آقای حکیم به من، من شنیدم که این ضریح را درست میکنند فکر کردم که خوب است که ما از این یک موقعیت استفاده بکنیم. البته این را باید به شما بگویم که بعد از سی چهل روز که روابطم را یکخرده با شیعهها محکم کردم و یکخرده با نظامیهای مخالف تماس گرفتیم و اینها، وضعمان یکخرده بهتر شد، بهعنوان اینکه عارف به من توهین کرده قهر کردم آمدم به تهران. همان روز میتوانستم بیایم اما دیدم از این بهرهبرداریمان را بکنیم بعد بروم به تهران. مسافرت من به تهران چند ماه طول کشید. حالا وزارتخارجهایها هم هی هو میکنند که این سفیر کاریری نبود و کار ما را خراب کرده. ولی بنده خودم میدانستم چهکار میکنم و اعلیحضرت هم میدانست که من چه کار میکنم. بالاخره عراق از ترس اینکه مبادا، عراق هم سفیرش را احضار کرد، بعد موضوع کردها بود و اعلیحضرت کمک میکرد به کردهای بارزانی، برای اینکه عراق دید که نه فایده ندارد یک سفیر معین کردند. میگفتند سفیر ما موقعی میآید که سفیر شما هم برگردد. بالاخره یک آشتی اینجوری شد. ما هم بالاخره ما را دومرتبه دعوت کردند. این دفعه رفتیم پیش عبدالسلام عارف و خیلی با ما میگفت برادر عزیز و اصلاً فراموش کردیم و این را مثلاً ظاهراً حفظش کردیم و یک مهمانی هم وزارت خارجه برای من داد که در هتل بغداد و چند نفر از اعضای ما را دعوت کرد. یعنی آشتی کردیم اینها ظاهراً.» ما این را دیگر سعی میکردیم که نفوذ ایران را، ما هرقدر نفوذ ایران را زیاد میکردیم نفوذ مصر کمتر میشد. و وقتی که اعلیحضرت به من گفتند که اینها در نجف…» گفتم، «اگر حیم رفته با مصر ساخته پس ما دیگر به عراق چه میگوییم؟» گفت، «هیچ همه رفته دیگر.» اینها. این نیست اعلیحضرت اعلیحضرت فرموده بودید که اینها را جمع کنیم که علیه مصر باشد. تا موقع ضریح پیش آمد. حالا عارف هم دندان روی جگر گذاشته مرا هم تحمل میکند من هم تماس میگیرم. اما بهانه دست اشخاص نمیدهم و اشخاص ولی جرأت نمیکنند بیایند سفارتخانه ما چون یک مأمور سازمان امنیت عراق را گذاشته بودند جلوی سفارتخانه ما که هر کس میآید اسمش را بنویسد بعد پدرش را درمیآوردند. و این هم خیلی بد شده بود ما که جایی دیگر بلد نبوده بودیم که با مردم تماس بگیریم و بلد نبودیم. و بعلاوه جا نداشتیم در این مملکت غریب. اصلاً ایران پایگاه نداشت رفیق نداشت آشنا نداشت. یکروزی من رفتم دم سفارت و به یارو گفتم که، به عربیای که شکسته بسته گفتم، «برو یک پپسی کولا برای من بخر بیاور.» به همان مأمور. این هم رفت خرید. من یک دینار مثلاً بیست تومان، یک پوند به او دادم که برود پپسی کولا بخرد. وقتی گفتم امتحان کنیم ببینیم چه میشود؟ وقتی که آورد حالا پپسی کولا فرض کنید یک قران بود دو قران بود، گفتم، «بقیهاش مال خودت.» گفت، «شکر» گذاشت جیبش. گفت، «ممنونم.» گذاشت جیبش. ما دیدیم خوب، این اهل پول است پولکی است فردا با او تماس گرفتیم و گفتیم که تو ماهی چهقدر میگیری از دولت عراق؟ گفت، «ماهی سی دینار.» گفتیم، «ما هم چهل دینار به تو میدهیم به شرط اینکه گزارشهایی که شبها میخواهی به آنجا بدهی ما اول ببینیم بعد بده که ما بتوانیم عوض و بدل بکنیم.» و آنجا یک نفر هم توی سازمان امنیت عراق داشتیم که، گفتیم، «ما داریم آنجا چک میکنیم ا گر دروغ بگویی؟» گفت، «چشم.» و این آدم سادهای هم بود مثل همه عراقیها و فشرقیها و اینها. ما بودجهای نداشتیم برای اینکه اینکارها را اینجوری به او بدهیم و بعد هم تعمد داشتیم از او امضاء بگیریم. اسمش را جزو پیشخدمتهای محلی نوشتیم توی لیست ما.
س- بله.
ج- این هم میآمد امضا میکرد پولش را میگرفت. هم از عراق یک لیست امضا میکرد هم از ما امضاء میکرد. لیستش هم که واقعاً صحیح و سالم به ما نشان میداد و ما دیگر از کسی بیاید به سفارتخانهمان نمیترسیدیم. عراق که نمیدانست ما یکهمچین گاوبندی با این کردیم. بنابراین یک نمرههای بیخودی میداد بعضی وقتها هم که دلمان میخواست شوخی بکنیم یکی از نمرههای مخالفینمان را میدادیم. مثلاً میگفتیم نمره تلفن فلانکس ببینید ماشینش چند است؟ میگفتند او رفته سفارت ایران که عراق مزاحم او بشود. درهرحال ما این مرتیکه به من کاغذی نوشت که من میخواهم عروسی کنم به من مساعده بدهید، به عربی.
س- همین؟
ج- همین مرتیکه مأمور سازمان امنیت عراق، ما هم به او میدادیم. وقتی به اعلیحضرت گفتم خیلی میخندید که گفتم سازمان امنیت عراق که ما را تعقیب میکند ما با سی دینار چهل دینار در ماه حلش کردیم. بعد یکدفعه آمد که رئیس من فهمیده. ما خیلی ناراحت شدیم. گفت، «رئیس من فهمیده من برای شما کار میکنم.» گفتیم، «حالا اسکاندال بینالمللی میشود؟ حالا چه میشود؟ مرتیکه را تیربارانش میکنند ما را هم اخراجمان میکنند اینها. گفتیم «حالا باید چهکار کنیم؟» گفت «هیچی باید به رئیسم هم یک چیزی بدهید.» گفتیم «خوب، راحت الحمدالله.» یک اسماعیلی بود، خدا رحمتش کند، فرستادیم رئیسش را برد قهوهخانه یک جایی و گفتیم به او هم صد دینار دادند و گفتیم ماهانه به تو یک چیزی میدیم. این است که رئیس قسمت مربوطه دیگر با ما همکاری میکرد. خیالمان راحت شد. تا وقتی که موضوع ضریح پیش آمد. ضریح را گفتم اصلاً یک چیزی است که اصلاً این بتپرستی است که آدم برود آهن را ببوسد. حالا البته این فکر را دارم ها، آنموقعها تحتتأثیر حضرت عباس بودم و آن تبلیغاتی که از بچگی راجع به اینجور. ولی باز هم عقیده داشتم که اینکاری که ما میکنیم بیخود است برای اینکه ضریح موقعی تبرک میشود که برود دور آن قبر حالا فرضاً اگر ما آنجور عقیده داشته باشیم. درجات نظامی موقعی درجه نظامی است که برود روی شانه یک نفر ولی توی دکان خیاطی که باشد که درجه نظامی نیست که هر سربازی به آن سلام بدهد. یا، بنابراین این به فرض اینکه عقیده شیعه امت این را قبول بکنند باید بگویند که این ضریح موقعی که میرود آنجا تبرک است نه اینکه از اول تبرک است. ولی خوب ما رفتیم پیش آقای حکیم و گفتیم که راجع به، یادتان باشد راجع به سیاست انگلیس و آمریکا در عراق در باب سیاست این دو دستگاه در ایران با شما یادآوری کنید که صحبت کنم که اینها چه سیاستی داشتند و چهکار میکردند، انگلیسها و آمریکاییها. درهرحال رفتیم پیش آقای حکیم و گفتیم آقا من با این سفرای انگلیس و آمریکا که صحبت میکنم که اینجا اکثریت شیعه هستند و باید همۀ حکومت شیعهها باشد میگوید، «شیعهها کی هستند؟ همانهایی که توی سر خودشان میزنند؟ اینها.» و یک وسیلهای باشد یک قدرتی باشد شیعه خودش را نشان بدهد. بنابراین این ضریح را با تشریفات بیاوریم و از بغداد رد کنیم.» گفت، «من میترسم خونریزی بشود.» چون خیلی مجتهدهای ایران جز خمینی همه از خونریزی پرهیز میکردند میگفتند این خلاف دین است. به این دلیل من عقیده دارم اصلاً خمینی مسلمان نیست. گفتم، «نه اگر بنده قول بدهم که خونریزی نمیشود.» دیگر سوگلیاش هم شده بودم و گفت، «خوب میخواهی چهکار کنی؟» گفتم، «از تهران ما این را طوری تجلیل میکنیم از افهان که آن خبرهای رادیو بغداد را به حرکت بیاورد. یعنی شیعههای عراق را به حرکت بیاورد. بعد هم اینجا تجلیلش میکنیم ردش میکنیم برود.» گفت، «شما با این
س- مگر ضریح نداشت آنجا؟
ج- عوض میخواستند بکنند.
س- آها.
ج- بله. هیچی ما رفتیم پیش آقای این سید ابراهیم هم خیلی خوشحال شد برای اینکه
س- داماد.
ج- آره داماد. برای اینکه خیلی شیطان بود. برای اینکه نه که خودش حامل ضریح بود این یک تجلیلی از او بود دیگر.
س- بله.
ج- بله. بله، این ضریح وقتی، رفتم پیش اعلیحضرت وقتی از جانب حکیم مطمئن شدم، گفتم، «ما یکهمچین خیالی داریم اعلیحضرت یکهمچین فکری داریم اعلیحضرت بفرمایید که بشود. اعلیحضرت فکری کرد و گفت، «خوب اثرش چه میشود؟» گفتم، «اثرش این است که در داخل ایران که حضرت عباس از خدا هم بالاتر است. خرجش کلانی کردیم. در آنجا عراق را ما تکان میدهیم با اینکار و شیعهها را میاوریم رو و یک تظاهری خواهیم کرد.» دو نفری بودیم قدم میزدیم. شاه گفت که «مخصوصاً با عقیدهای که خود ما به حضرت عباس داریم.» شاه خیلی چیزهای مذهبی داشت چیزهای عمیق مذهبی داشت و اعتقادات مثلاً میرسیم وقتی به شخصیت شاه صحبت میکنیم که اعتقادات چیزی مثلاً راجع به ضریحها و راجع به حرمها و اینها اعتقادات عجیبوغریبی داشت که یک آدم تحصیل کرده ندارد. ولی خوب او داشت واقعاً داشت پیش من یک نفر که تظاهر نمیکرد، ولی داشت. گفتم اجازه بدهید که والاحضرت ولیعهد استقبال کنند. گفت، «آقا بچه سه ساله که نمیشود فرستاد استقبال بکند؟» قرار شد رئیس تشریفات استقبال کند. هیچی این ضریح را ما از اصفهان حرکت دادیم به تهران و در تمام شهرها چیز بود استقبال استاندار و فرماندار و این مردم و اینها و قالیچه بیندازند زیر ضریح و نمیدانم از این چیزها و کامیونش را. در خود تهران من خودم آنوقت تهران بودم دیدم مثلاً دکتر طب که همکلاس من بود من توی خیابان میدیدمش، آن رفته بچهاش را برده به دم کامیون ضریح و از این گردهای لاستیکها پاک میکند با دستش میمالد به چشم چیز بچهاش به صورت بچهاش. این چیز نفوذ مغز شویه که میرسیم به آن مذهبی این جوریست. اعلیحضرت گفتند که خیلی خوب. سید ابراهیم به من گفت که یک پانصد ششصد تا، آنوقت گذرنامه ایران به عراق نمیداد، پانصد ششصد تا گذرنامه به من بدهید که من اینهایی که ضریح را ساختند به آنها بدهم. من میدانستم که این آقا میخواهد که
س- پولی بگیرد.
ج- حالا پولی هم نمیخواهد بگیرد مریدهایش را اقلا چیز بکند.
س- آها.
ج- من راستش جزئیاتش را نمیدانم. گفتم، «چرا پانصد ششصدتا؟ هزار و پانصد تا بفرمایید.» گفت، «میدهید؟» گفتم، «بله. اعلیحضرت فرمودند هر چه شما بگویید ما میکنیم.» گفتم، «پول گذرنامه هم از آنها نمیگیریم.» آخر منصور عوارض گذرنامه گذاشته بود که این برخلاف همهچیز دنیاست. بنابراین کسی که پول ندارد نمیتواند آزادی مسکن داشته باشد که. میخواهد بیاید به اروپا چرا از او پول میگیرید؟ اصلاً برخلاف حقوق بشر است. ولی خوب کردند. صد و پنجاه تومان برای چیز بود. اعلیحضرت به من گفت که خیلی خوب، با هویدا جلسه بکنید و ترتیب کارها را بدهید.» گفتم به اعلیحضرت که ما هزار و پانصد نفر را میخواهیم همراه این. گفت، «هزاروپانصد نفر چرا؟» گفتم، «هرچه بیشتر بهتر. ما که خرجش را نمیدهیم، ضریح با عظمت کاروان بیشتری میرود. چون اینها هر چهارتایی میروند توی یک اتومبیل. حالا هزار و پانصد نفر را قسمت کنید بر چیز ببینید چهقدر میشود؟ و اینکه ضریح بیشتر ابهت پیدا میکند. خرجی هم برای ما ندارد. فقط اینها را مهمان اعلیحضرت میکنیم.» گفت، «مهمان من؟ چهجوری؟» گفتم، «هیچی این صد و پنجاه تومان ازشان نمیگیریم میگوییم میهمان اعلیحضرت هستند.» خندید و گفت، «خیلی خوب بکنید.» ما گفتیم که اعلیحضرت فرمودند که این هزار و پانصد نفر که میآیند همهشان از عوارض گذرنامه معاف باشند و مهمان اعلیحضرت باشند.» گفت، «خدا عمرشان بده.» سید ابراهیم را هم شرفیاب کردیم حضور اعلیحضرت همانموقع. بردیم و کسی هم نمیدانست. دیگر ترتیب کارهایش را دادیم و رفتیم به دفتر هویدا، هویدا را اعلیحضرت به او گفته بود که هر چه فلانی میگوید گوش کنید اما یادش رفته بود که بگوید هزاروپانصد نفر را م بگذارید، جزئیات را نگفته بوده. من به او گفتم که آقا حالا سید ابراهیم نشسته آرام و نصیری و پاکروان و سید ابراهیم و بنده و یک شیخ باقر دامغانی بود. این شیخ باقر دامغانی نمایندۀ آقای حکیم بود در کربلا و خیلی به درد ما میخورد و ما با این کرده بودیمش متولی چلچراغ اعلیحضرت. اعلیحضرت یک چلچراغی داده بود به حرم امام حسین. یک متولی هم گذاشته بودند برایش. این متولی هم اصلاً عوض راهآهن بود بهعنوان سرکشی، یک پولی از ما میگرفت روی هرجومرج. عض راهآهن بود چون
س- راهآهن عراق.
ج- بله سالی چهارصد پانصد دینار مثلاً دههزار تومان. اولاً چلچراغ متولی نمیخواهد آنجا روشن است. حالا بخواهد هم چرا آن مرتیکه بخورد؟ من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که اجازه بدهید ما متولی را عوض کنیم آخر به چه مناسبت ما ماهی پانصد دینار به یک نفر که عضو راهآهن است بدهیم؟ گفت، «بسیار خوب.» ما هم گفتیم این شیخ باقر دامغانی که نماینده آقای حکیم بود کردیمش متولی چلچراغ. این هم خیلی دیگر مبلغ ما شده بود که میگفت که ضوء حرم، ضوء یعنی روشنایی مثل ضیاء از ضیاء میآید. ضوء حرم را اعلیحضرت همایونی خدا عمرشان بدهد و اینها و این چیز شده بود مبلغ ما. من هر چه خبر از خانه آقای حکیم بود و هر چه بود برای ما میآورد. هر کاری ما داشتیم میکرد برای همان چهارصد دینار درآمد. این یارو متولی اول آمد پیش من گفتیم، «آقا مرد حسابی تو عضو راهآهن هستی ما کار داریم هزار بدبختی داریم اینجا.» گفت، «پدر من برای اعلیحضرت رضاشاه زیارتنامه خوانده.» گفتم، «خوب لابد یک پولی هم گرفته. خوب دیگر بعد از (؟؟؟) که ما نمیتوانیم پول بدهیم که.» پولها را قطع کردیم. درهرحال این سید شیخ باقر هم بود. شیخ باقر آنجا وقتی گفتم که باید استقبال بکنیم همه را قبول کردند تا رسیدیم به هزاروپانصد نفر باید مهمان اعلیحضرت بروند. و بهعنوان اینکه گذرنامهشان را بدهید. هویدا که با من بد بود و من هم با او بد بودم، گفت، «آقا آخر هزاروپانصدنفر خیلی زیاد است.» من هم میخواستم این را اذیتش بکنم که البته هم این کارهای خوبی نبود که من میکردم. ولی خوب دیگر. گفتم، «آقای هویدا این عباس افندی نیست این حضرت عباس است.» چون عباس افندی رئیس بهاییهاست او هم معروف بود بهایی است. این هم اسم عباس هم بوده اینها. هویدا قرمز شد و
س- جلوی اینها گفتید؟
ج- بله، گفتم، «آقا این حضرت عباس است این عباس افندی نیست که. هزار و پانصد نفر چیست؟» وقتی که من رویم را برگرداندم این زد به سرش به سید ابراهیم گفت، «این دیوانه است.» اینها. ولی خوب، سید ابراهیم اینها رفتند این مطلب را به آقای حکیم گفتند که این گفته حضرت عباس است و عباس افندی نیست، ما بیشتر سوگلی شدیم. البته به اعلیحضرت هم حتماً گزارش شده بود. ولی اعلیحضرت به روی من نیاوردند. من هم به رویشان نیاوردم. اگر آورده بودند میگفتم خوب، از دهنم درآمد گفتم. بعلاوه اینکه خودش میگوید من بهایی نیستم به او چه؟
س- بله.
ج- آخر هویدا بهایی بود ولی میگفت من بهایی نیستم.
س- بله.
ج- میگفتم خوب به او چه؟ در هر صورت اعلیحضرت این چیزهای مرا تحمل میکرد و قبول میکرد، بدش هم نمیآمد اگر میآمد که میگفت که نخیر دیگر. ولی بدش نمیآمد. بعد ضریح را این هویدا از ترسش در کرمانشاه بود خودش هم رفت استقبال ضریح. یعنی آنوقت در وقتی که ضریح از کرمانشاه رد میشد هویدا هم کرمانشاه بود. از ترسش که نگویند بهایی است خودش هم رفت به استقبال ضریح و توی روزنامهها نوشتند که رفته. خلاصه ما یک الم شنگهای از اصفهان راه انداختیم که همه مردم بیایند استقبال از توی خیابانهای شهرها میگرداندیم. و اینها را به زبان عربی در رادیو اهواز و به زبان فارسی در رادیو تهران میگفتیم. این رادیو اهواز خوب، عراق همه میشنیدند که اینجا چه شد، اینجا نخستوزیر رفت، اینجا چه رفت، اینجا رفت. اینهمه به هیجان آمده بودند که بیایند آنها هم استقبال ضریح. من رفتم به عراق چند روز قبل از اینکه برسد به مرز عراق رفتم خدمت آقای حکیم و آقای حکیم هم خیلی راضی بود و گفت که راستی عراقیها به من پیشنهاد عبدالسلام به من پیغام داده که این ضریح را شب از بغداد رد کنیم و من جوابش را ندادم منتظر بودم با شما مشورت کنم. گفتم، «خوب، این میترسد از تظاهرات شیعهها که خارجیها ببینند و این چیزها و اینها.» گفت، «حالا چه بگوییم؟» گفتم که ما نمیتوانیم به او بگوییم که ما قصد تظاهر داریم که، به او بگویید که اگر ما شب رد کنیم ممکن است که اراذل و اوباش دکانها را غارت کنند به نام ضریح. اما روز همه میبینند میل خودتان است. اگر دکانها را یک وقت غارت کردند. این در حقیقت یک تهدیدی است که ممکن است مثلاً ما بکنیم. این است که اینها جا میخورند.» خوشبختانه پیشبینی ما درست درآمد و آقای حکیم گفته بود من حرفی ندارم شب رد میکنیم از بغداد برای ما فرقی نمیکند. اما من میترسم که بهعنوان ضریح یک عدهای اراذل و اوباش و دزد و اینها بریزند به چیز و دکانهای چیز را غارت کنند. عراق گفته بود خیلی خوب، پس روز رد کنید. این ضریح آمد و ما رفتیم توی یک میدانی رفتیم تماشا و البته خود من هم تا سرحد رفتم استقبال ضریح با اتومبیل یک چندتا قالیچه هم آنجا انداخته بودند زیر کامیون و مردم آمده بودند آخوندها نمایندگان آقای حکیم تا سرحد، من به او گفته بودم که اگر میخواهید مردم بیایند باید خودتان هم نماینده بفرستید. گفت، «خیلیخوب.» نماینده فرستاده بود از آخوندها یک عدهای صف کشیده بودند آنجا به استقبال ضریح و ما هم بهعنوان سفیر رفتیم و آن ضریحی که هنوز تبرک نشده زیارت کردیم و عرض کنم که، این هم تا رسید به بغداد وقتی از جلوی، حالا ما آنجا گفته بودیم که عکس اعلیحضرت را موقعی که دارد مشهد را زیارت میکند دور ضریح است بچسبانند به این ضریح. این ضریح همینطور قالبی بود دورش هم چیز گرفته بودند درشت عکس بزرگ شاه را ما داده بودیم بزنند به این ضریح. خوب، ناصر چهکار میتوانست بکند با این سه میلیون جمعیت؟ یا عارف چهکار میتوانست بکند؟ پس ما در موقعی که روابط ایران و عراق آنقدر تیره بود که سایه شاه با تیر میزدند ما عکس شاه را با ضریح وارد بکنیم مثل یک تبلیغی برای شاه بود و یک تضعیفی برای ناصر. اینها آمد و، یک جمله هم به شما بگویم که در آخوندشناسی بحث میکنیم یک آقا جمالی بود حاجآقا جمالی بود که یک شکم گندهای بود که مرد بیچاره، از اصفهان با این ضریح بود و این خیلی هم گنده بود و اینها. این تمام مدت اصلاً کسی نمیدانست این کیست؟ دستش را گذاشته بود بیرون که مردم ببوسند. بالاخره آدم مثلاً نیم ساعت دستش را بگذارد بیرون که چیز میشود خسته میشود این نمیدانم چه برای اینکه مردم ببوسند و این لذت ببرد تمام این آخوندها این آخوند این است.
س- بله، بله.
ج- دستش را گذاشته بود بیرون که مردم ببوسند. این هم مردم هم میبوسیدند. در هر صورت ضریح وارد شد جلوی قمر عارف که رسید گفت که شروع کردند به شعار دادن. شعارشان این بود که «ماکو زعیم الاحکیم. ماکو ولی الا علی.» یعنی ما رهبری جز حکیم نداریم و ولیای جز علی نداریم. یعنی منظور امیرالمؤمنین است امام اول شیعیان. وقتی به خانقین رسید از آن محله اردبیلی آنجا مرکز سنیهای متعصب است. آنها شروع کردند سنگ پرتکردن به ضریح و شعار میدادند که «جبرئیل ناد فی القمر ماکو ولی الی عمر.» یعنی جبرئیل ندا داد درکره ماه که غیر از عمر کسی ولی نیست.» این را یک اختلاف این جوری هم شروع شد. البته میشد آن روز بغداد را بهم بزنیم. اما من اولاً اجازه نداشتم بعلاوه ترسیدم خونریزی بشود ما قول دادیم به آقای حکیم. ولی میشد مثلاً اگر تصمیم داشتیم که یا همانجا بگوییم. مردم که نمیدانستند به مردم هیجان آمده بگوییم، «آقا را کشتند.»
س- بله.
ج- مردم میریختند آنجا دولت مجبور بود که تمام قوای انتظامیاش را بفرستد آنجا، یک دسته نظامی که با ما مربوط بودند میتوانستند بیایند کودتا کنند. اما نپخته بود و من ترسیدم خونریزی بشود و بالاخره. ما به این وسیله با آقای حکیم خیلی نزدیک شدیم. یکروز رفتیم منزل آقای حکیم دیدیم که طاق نصرت بستند در نجف. گفتیم، «آقا برای چه بستند اینجا؟» گفتند، «آقای عارف میخواهد بیاید دیدن آقای حکیم.» عبدالسلام عارف. بنده میدانستم که تمام نیروی ما این است که با حکیم مربوط هستیم. اگر این برود با اینها صلح کند که دیگر آنوقت ما چیزی نداریم. رفتم پیش آقای حکیم و گفتم که آقا شنیدم عبدالسلام میخواهد بیاید خدمتتان» گفت، «بله.» گفتم، «چرا به او وقت دادید؟» گفت که میخواهم راجع به قوانین با او صحبت کنم.» گفتم که قوانین چی؟» گفت، «احوال شخصیه.» یعنی اینکه چرا تمام چیزها را ول کرده بود، خدا رحمتش کند، تمام مشکلات عراق را ول کرده بود احوال شخصیه یعنی اینکه این چرا گفتید آدم نمیتواند دوتا زن بگیرد. این را میخواست راجع به این موضوع حل بکند. گفتم، «آقا این میآید اینجا خدمتتان»، حالا نگفتم احوال شخصیه بابا حالا دوتا زن نگیرید چهارتا زن نگیرید. حالا چطور میشود؟ کارهای دیگر را درست کنیم. ولی ملا متوجه مریدهایش است مریدها هم متوجه جماع است بنابراین فقط این را میخواست. گفتم، «شما از او بخواهید که قانون اساسی اینجا را عوض کند مثل لبنان و به شیعهها یک حقی بدهند چیزی بدهند اینها. این هم جزئش است.» گفت، «خب اینها را هم به او میگویم.» گفتم، «خوب میگوید چشم نمیکند.» گفت، «خوب من هم.» گفتم، «خوب، شما چهکار میکنید؟ میروید بیرون میگویید شما دعا کردید.» گفت، «من تکذیب میکنم.» گفتم، «شما مگر رادیو دارید؟ مگر تلویزیون دارید؟ او رادیو دارد تلویزیون دارد. در تمام عمق عراق میرود که آقای حکیم برای آقای عبدالسلام دعا کرده. شما هم به ده نفر بگویید نکردم. ولی به … گفت، «خوب حالا میگویید پس چهکار کنم؟» به خنده گفت، «ما که در امور سیاسی مقلد شما هستیم.» گفتم، «نه بنده کوچکتر از نظر عقیده خودم را میگویم، خوب، شما تعارض کنید نپذیرید.» گفت، «من دروغ نمیگویم.» این را پس زد. گفتم، «شما دروغ نمیگویید. شما خوابیدید آن اتاق نوکر میگوید که آقا مریض است. آنوقت شما هم به نوکر نگفتید مریض هستم یا نیستم.» دیگر قبول کرد و بالاخره این ملاقات را بهم زدیم. عارف این را فهمیده بود که من بهم زدم برای اینکه
س- این
ج- چی؟
س- دم در آمد؟
ج- نه، نه
س- ها،
ج- بله. عارف فهمیده بود که اینکارها را من کردم. فردایش مرا خواستند وزارت خارجه و گفتند که، «شما میدانید که دیپلماتها نباید از ۲۰ کیلومتری بغداد بیشتر بروند بدون اجازه وزارتخارجه و شما خیلی نجف میروید و ما خواهش میکنیم که شما نجف نروید.» گفتم، «چشم. من از خدا میخواهم نجف نروم. ولی این آقای حکیم رئیس ماست شما بگویید ایشان مرا احضار نکند. برای اینکه من وقتی بروم آنجا هی خرده فرمایش هم میکند. شما بگویید مرا احضار نکند من نمیروم.» ولی آنها جرأت نداشتند به حکیم بگویند تو چیز نکن. گفتم، «خوب، من چهکار کنم شما جای من باشید. خوب، به من میگوید… من نمیتوانم بگویم دولت عراق نمیگذارد من بیایم. این باید برود. حالا شما بگویید که مرا احضار نکند.» این موضوع هم رفع شد. دولت عراق خیلی ضعیف شده بود. ما یواشیواش توی شیعهها خیلی قدرت پیدا کردیم توی طبقه تحصیلکردهشان قدرت پیدا کردیم. توی استادهای دانشگاه و توی مدارس، توی اینها، چون شیعهها از نظامیها هیچی نداشتند سربازهایشان شیعه بود ولی بیشتر افسرها سنی بودند. اما چون محروم بودند رفته بودند استاد دانشگاه شده بودند و تاجر شده بودند و وکیل دادگستری و طبقه منور عراق را شیعهها تشکیل میدادند. ولی قدرت دست سنیها بود. و اینها یواشیواش دیگر دیدند آقای حکیم با من نزدیک شده دو سه دفعه هم آمدند سفارت دیدند خبری نیست کسی گزارش نمیدهد و اینها، دیگر با ما مأنوس شدند. البته باز هم آنطور که ما باید و شاید نمیتوانستیم نفوذ پیدا کنیم چون، بدالسلام خیلی با شاه بد بود و ما اینها را علیرغم او و پنهانی از او میکردیم. عبدالسلام افتاد مرد از هلیکوپتر، حالا بعضیها میگویند کشتندش یا هر چی، در هر صورت در بصره افتاد از هلیکوپترش افتاد مرد. ما خیلی کارمان پیشرفت کرد برای اینکه عبدالرحمان آمد برادرش آمد، این آدم ملایمی بود آدم چیزی بود و آن چیز هم نداشت آن تعصب چیز را نداشت. هی اعلیحضرت به من میگفت که این را بیاوریدش به ایران. گفتیم «قربان نمیتوانیم میکشندش مرتیکه را بیاوریم به ایران. ما باید اول محیط را آماده کنیم وقتی که اطرافیانش را خریدیم یا راضی شدند یا دوست ما شدند آنوقت خودش میتواند بیاید. ولی الان بیاید اینجا میکشندش همین ناصر میکشدش. بالاخره ما شروع کردیم توی نظامیها و اینها نفوذ برقرار کردن و در نتیجه وقتی که محیط مساعد شد عبدالرحمان را هم بردیم به ایران و ملاقات کرد. البته همان موقعی که عبدالرحمان با ما بود و ظاهراً خوب بود ما با دستههای مخالف هم تماس داشتیم. از جمله با این بعثیها که بعد آمدند سر کار. یک کسی بود به اسم حمدان تکریتی.
س- کی؟
ج- سپهبد حمدان تکریتی
س- حمدان.
ج- حمدان
س- بله.
ج- آنموقعی که من رفته بودم به اروپا برای اینکه یک چهل روزی طول کشید که چیز بشود. من چون همیشه یک چکآپ میرفتم سوئد میکردم و سوئد هم جای خوبی بود، من یک چند روز رفتم سوئد. در هتلی که من بودم شنیدم که سفیر عراق در سوئد هم آمده اینجا و چون، حالا او نمیداند من کی هستم، چون که سفارتخانه نداشتند و دفعه اول بود که سفارتخانه تأسیس میکردند در همان هتل هم بود که من بودم. یواشیواش من رفتم و با این سلام و علیک کردم گفتم من هم ایرانی هستم و اینها. این هم وقتی یکخرده با ما رفیق شد، عربها همیشه اینجوری هستند، مثل شرقیها، اولش پرهیز میکنند بعدش همه اسرارشان را فاش میکنند. گفتم، «بله این شاه هم با من بود و مرا بیرون کرد و من هم آمدم اینجا و دیگر. دید که، گفت، «بله این عبدالسلام هم با من بد بود و من وزیر جنگ بودم و چیز بودم و بعد کودتا کرد علیه ما و از ترس من که مبادا من کودتا بکنم مرا فرستاد اینجا سفیر کرد و من پدرش را درمیآورم.» و خلاصه معلوم شد خیلی روابطشان بد است. ما خیلی با این گرم گرفتیم. آدم بدی هم نبود بدبخت. با وجودی که او سفیر بود و مشروبات الکلی و اینها برای سفارتخانهها قیمت هیچی است قیمت یک پپسی کولاست، این خوشش میآمد من مهمانش کنم برای یک ویسکی یا. من هم مهمانش میکردم. شاید مثلاً فرض کنید هزار دلار شاید خرج ما نشد در این کار اینها. اما او خوشش میآمد که بیاید سور درست کنیم شبها. بعد از اینکه خیلی با هم رفیق شدیم خیلی، شب و روز تقریباً با هم بودیم، به او گفتم، «راستی دیروز به من یک تلگرافی رسیده که شاه میخواست مرا بفرستد سفیر عراق کند.» گفت «میکند.» گفتم، «پس حالا تو چه میگویی؟» اولش گفت، «چرا به من نگفتی قبلاً که تو سفیر هستی؟» گفتم، «من که من آنوقت که با تو حرف میزدم سفیر عراق نبودم. دیروز به من یک تلگرافی رسیده که شاه دومرتبه با من سر لطف آمده میخواهد مرا بفرستد عراق.» یکخرده توی فکر، همه حرفهایش را گفته بود دیگر. بعد گفتیم، «آقا بهتر است تو یک نفر در عراق داری میتوانی کمک بکنی اینها. ما به تو کمک میکنیم و اینها،» گفت، «بله، احمد حسن البکر آن بعد رئیس جمهور شد، اینها رفقای من هستند و من به آنها میسپارم که با تو همکاری کنند.» این سپرده بود که به این اعتماد بکنید.» ما رفته بودیم در، وقتی که عبدالسلام را کشتند یا کشته شد و عبدالرحمان آمد این حمدان هم برگشت به عراق. ما میرفتیم منزل این احمد حسن البکر که بعد رئیسجمهور شد البته محرمانه. یک جعبه ویسکی هم برایش میبردیم، خرجی ما نمیکردیم. همان دههزار تومانی که داشتیم و بودجههای دیگر که جمع کردیم و روزی که میخواستم بیایم حالا به شما میگویم، سیصدهزار تومانش را برگرداندیم. بنابراین خرجی نمیکردیم. ما یک ده تا قالیچه خریده بودیم قالیچه، قالیچه قم دانهای دو هزار تومان، توی انبارمان بود. هو انداخته بودیم که هر مجتهدی که ما را در عروسی دختر یا پسرش دعوت کند که ما شاهد عقد بشویم، منظورم نفوذ تو خانوادههایشان بود، من یک قالیچه هدیه میدهم. این را غیرمستقیم به گوش اینها رسانده بودم. اینها هم همه تلفن میکردند که، «آقا شما سید هستید ما خواهش میکنیم بیایید مجلس عقد.» ما میرفتیم و شا هد عقد میشدیم یک قالیچه دوهزارتومانی هم میدادیم. و باور کنید که بعضی از آخوندها عروسی راه میانداختند که این قالیچه ما را بگیرند. ما هم میدادیم اینها. این خرجهای ما در این حدود بود. بله، آنوقت در آنموقع یک کسی به اسم عبدالقلی راقی سرلشکر بود آن البته یک مدتی شده بود سرپرست وزارتخارجه و بعد شده بود وزیر مشاور و اینها. او هم با ما خیلی نزدیک شده بود اما او سنی بود اینها هم سنی بودند اما با هم نزدیک شده بودند یعنی ایران شده بود مرجعی برای خودش. او گفت، «من میخواهم کودتا کنم.» به من. حالا در این موقع دیگر مستشار ما شده بود آقای راعد که بعد شد سفیر در عربستان، که حالا مجله «روزگار نو» را اینجا چاپ میکند. این راعد وجودش برای من در عراق خیلی مفید واقع شد و قسمت عمده نفوذ ما در محافل غیرشیعه به وسیله او شد برای اینکه زبان عربی را فوقالعاده خوب میداند، ادیب است، دانشمند است، کتاب خوانده است فارسی خوب مینویسد. آدم فهمیدهای است و مشاور خوبی برای من بود. و من هم خیلی کمک به اوکردم پیش اعلیحضرت معرفیاش کردم و اینها که شد سفیر. اما متأسفانه بعد از انقلاب امتحان خیلی بدی داد معلوم شد که این به همان اندازه که دانشمند و چیز است از نظر اخلاقیات پابند نیست. برای اینکه این بعد آمد مجله درست کرد و به شاه فحش داد و نمیدانم چیز کرد و اینها. و حال اینکه این خودش به من گفت در آنموقع که مرا بردند و عضو سازمان امیت کردند و ماهی هزار تومان هم ازشان میگرفت. خوب کسی که این چیز است لااقل باید سکوت میکرد.
س- بله
ج- دیگر بدگویی نمیکرد. آخر این تف سربالاست که یک، اگر میخواست کسی بدگویی کند چرا آنموقع نمیکرد؟ چرا حالا که او رفته میکند؟ این یکخرده از نظر این من از او آن نمرهای که پیش من داشت خیلی کم شده. ولی از نظر دانشش و از نظر کاردانیاش و اینها من تردید ندارم. درهرصورت این کمک میکرد به ما. این عبدالغنی راقی میگفت که من میخواهم کودتا کنم. احمد حسن البکر هم میگفت، «من میخواهم کودتا کن.» همانموقع من به آنها گفتم که خوب، بیایید شما با هم بسازید.» حالا اینها را عارف نمیدانید. او میگفت، «من رئیس جمهور میشوم این بشود نخستوزیرم.» این میگفت، «من رئیسجمهور میشوم او بشود نخستوزیرم.» و دلایلی که اینها میگفتند این بود که میگفتند، «ما توی ارتش بیشتر نفوذ داریم.» بعد من گفتم، «خوب، این نفوذ شما کجاست؟» یک صورت میداد که سرهنگ کی با من است سرهنگ کی با من است. سرلشکر کی با من است. اینها. ما اینها را مینوشتیم که بعد میفهمیدیم که دسته این کیست. آن احمد البکر هم میگفت که من اینها را دارم. ما اینها را مینوشتیم. بعد من این صورتها را تطبیق میکردم توی سفارت میدیدم بعضی از این صورتها هر دو یعنی آن سرهنگ به هردویشان قول داده. این مثل این کارهایی که در شرق میشود و اینها. درهرصورت یکهمچین وضعی ما داشتیم. وضع ایران خیلی خوب شده بود. عبدالرحمان را بردیم به ایران و با شاه خیلی گرم شد و اینها. و من به اعلیحضرت گفتم، «قربان»، چون اعلیحضرت هدفش گرفتن شطالعرب بود. حالا در صفاتش میگویم در وطنپرستیاش میگویم که راجع به منافع عالی ایران از هیچچیز کوتاهی نمیکرد. از جمله شطالعرب که واقعاً فداکاری کرد شاه در اینکار. گفتم، «این مرتیکه نمیتواند شطالعرب را به شما بدهد اعلیحضرت.» وقتی آن آمد به ایران.» برای اینکه این آنقدر ضعیف است که تازه اینش هم با هزار بدبختی آمده اینجا. حالا چه به این مصر گفته نمیدانم. ولی محیطش را آماده کردیم دوره… مثلاً این سرتیپ محمدعلی بود که رئیس دفترش بود و همهکارهاش بود ما با این گرم گرفتیم به وسیله راعد و چندتا جعبه و یکی برایش فرستادیم. عراقیها هم با چیز کوچولو میشود جلبشان کرد اینها را. و بالاخره آن هم به من گفت که دوتا هم برای رئیس ستاد ارتش بفرستید. و دوتا جعبه و یکی برای رئیس ستاد ارتش فرستادیم و اینها. بالاخره از این چیزهای کوچولو کوچولو با اینها گرم شدیم. به اعلیحضرت گفتم که «قربان این عارف قدرت اینکه شطالعرب را به شما بدهد ندارد. بنابراین به رویش نیاورید.» مترجمشان هم راعد بود. آمد به من گفت، «بله اعلیحضرت وقتی با این صحبت میکرد گفت که چون شما مهمان هستید من راجع به شطالعرب و چیزهای دیگر حالا صحبت نمیکنم.» این هم… بعد از اینکه من خیلی خسته بودم و در اوج موفقیت هم بودم، شاه هم فوقالعاده به من محبت میکرد. یعنی یکروزی، برای اینکه ببینید که شاه چقدر محبت میکرد و چهقدر اعتماد داشت و چهقدر تصدیق میکرد، من یکروزی رفتم به دفتر اعلیحضرت. من هر پانزده روزی تقریباً میآمدم به تهران. دفتر اعلیحضرت که بروم وقت ملاقات داشتم، چهار بعدازظهر در کاخ اختصاصی، آنوقت شهر بود. شاه آمد همه را پذیرفت مرا نپذیرفت با اینکه مثلاً آنها بعد از من بودند. من خیال کردم که چیز است گاهی از اینکارها میکرد که مثلاً به یک کسی غضب میکرد دیر میپذیرفتش یا نمیپذیرفتش اینها. فکر کردم که لابد یک چیزی است. خیلی هم ناراحت شدم. این آمد بیرون از اتاقش و رو کرد به پیشخدمت و گفت، «پالتوی جناب آقای سفیر را بگیرید.» یعنی من. بعد رو کرد به من گفت، «شما با من بیایید به شمیران و بگویید ماشینتان عقب ما بیاید.» خوب. رفتیم و تو آن پشت، آن خودش میراند و من نشسته بودم پیش دستش. گفت که «من از شما خیلی راضی هستم.» شاه از این حرفها نمیزد.» میخواهم شما را بیاورم به اینجا، به تهران. از همینجا عراق را اداره کنید. و حتی ارتش را در اختیارتان میگذارم.» من باید در آنموقع ادب میکردم تواضع میکردم.
س- یعنی چه ارتش را در اختیارتان میگذارم؟
ج- یعنی میگویم که دستورات شما را ارتش اجرا بکند.
س- آها.
ج- یعنی همان کاری که در بغداد کرده بود. من نباید که توی ذوق شاه میزدم. یکی از بزرگترین معایب من این بود که وقتی شاه حرف میزد من فکر نمیکردم و جوابش را بدهم. باید بگویم قربان غلام مثلاً چاکر لایق این چیزها نیستم. مرحمت اعلیحضرت است فلان است. من هم میآمدم سر یک کاری بعد نمیگذاشتم این کارها بشود. روی بیتجربگی جوانی و غرور. گفتم، «قربان چاکر از اینجا کرج را نمیتوانم اداره کنم.» گفت، «چطور؟» گفتم، «فرض بفرمایید که بنده وزیرکشور هستم میخواهم کرج را اداره کنم، آن مأمور محلی باید بلد باشد چهکار کند با مردم. اگر نه که میفرستیم یک فرماندار آنجا میگوییم با این آخوندها گرم بگیرید. اینکه نمیفهمد چه بگوید به این آخوند، میرود دست به ریشش میکشد میگوید، «حاج آقا حال شما چطور است؟» او بدش میآید بعد میگوید، «آقا من تعارف کردم.» باید برود بگوید حضرت آیتالله عظمی، مأمور محلی بیاید دخالت کند. از این حرفهای بیخودی میزدم. حرفهایی که نباید من توی ذوق شاه میزدم.
س- این که بد نبوده که
ج- نه، نه آخر توقع نداشت که من بگویم که نمیشود.
س- آها.
ج- از اینجا بغداد را اداره کرد. یا همان وقت که پیاده شدیم از چیز به سعدآباد، سپهبد هاشمینژاد و اینها که دور ما گارد شاه بودند، نه که من توی ماشین ژست خنده ما را میدیدند و من یادداشت میکردم اینها، خیال کردند من نخستوزیر شدم. دارم کابینهام را تشکیل میدهم. آمدند پایین که تبریک، آقا تبریک و اینها، اینطوری.
س- چه سالی است حالا؟
ج- سال آخر سفارت من ۱۳۴۷ به نظرم
س- ۴۶ است
ج- ۴۶ است حتماً. ۴۷ است.
س- بله.
ج- هیچی. بعد در چندجا باز برای روحیه شاه این لازم است گفته بشود
س- شاه منظورشان
ج- نگفت، نگفت،
س- پیشنهاد نخستوزیری به شما میکرد؟
ج- هیچچیز به من دیگر نگفت.
س- آها.
ج- و من خودم
س- نگفت چیزی؟
ج- نمیدانم دیگر برای اینکه حتماً نخستوزیری بود چون قبلاً هم با علم هم صحبت کرده بود. من گفتم، گفتم، «من از کسانی هستم که احساس گناه میکنم.» و حالا به شما میگویم چندین مورد اینجوری شد. حالا ضمن اینکه این صحبتها را میکنیم و قصه میگوییم، که اینها را من نوشتم توی کتابم، برای تشخیص روحیه شاه که میشد عوض کرد و میشد خیرخواهی کرد آنموقع. یکروزی مرا به تهران خواستند با عجله که فوری حرکت کنید بروید به تهران. بعله. نصیری آمد استقبال من توی فرودگاه و گفت، «باید برویم شرفیاب بشویم.» هرچه گفتم موضوع چیست؟ گفت، «آنجا خود اعلیحضرت میگویند.» تعجب کردم که این چهقدر موضوع اهمیت دارد که با این عجله حالا نصیری رئیس سازمان امنیت است. بله گفت که، رفتم آنجا و اعلیحضرت سرشان شلوغ بود. رفتم اتاق وزیر دربار رفیقم بود قدس نخعی بود که ببینم چیست جریان؟ گفتم، «آقا چه خبر است؟ چیست؟» گفت، «دیروز جلسهای بود اینجا من هم بودم، آرام هم بود نصیری هم بود اعلیحضرت هم بود. و قرار شده که جلوی فرستادن پول به تجار ایرانی به نجف را بگیرند.
س- بله.
ج- و شما هم مأمور این کار هستید.» گفتم، «شما هم توی آن جلسه بودید؟» گفت، «بله.» گفتم، «آخر شما چه.» گفتم، «سفیر ایران در عراق بودید ما چطور میتوانیم یکهمچین کاری بکنیم؟ اصلاً اینکار مصلحت نیست.» گفت، «والله دیگر من هم چیزی نگفتم و دیگر تصویب اعلیحضرت است و شما هم مخالفت نکنید.» گفتم، «اصلاً این کار عملی نیست و نمیشود یک همچین چیزی.» رفتم حضور اعلیحضرت. رفتم حضور اعلیحضرت و قبل از اینکه اعلیحضرت شروع به صحبت بکند چون یکی از طرز فکر اعلیحضرت این بود که اگر یک چیزی میگفت که بعد میگفت آدم میگفت نه، این خیلی بدش میآمد. باید قبلاً نه از قبل از اینکه او حرفهایش را زد آدم نهاش را بگوید. این را من روی تجربه امتحان کرده بودم. معمول هم این بود که وقتی وارد اتاق اعلیحضرت ما میشدیم تعظیم میکردیم و اینها و میآمد جلو و دست میداد و ما دستش را میبوسیدیم و بعد میگفت که ها، چه خبر؟ این اصلاً از این شروع میشد اینجا، ها، چه خبر؟» شاه آمد که طبق معمول من رفتم و شرفیاب چیز شدم حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت آمد و دست داد و ما دستش را بوسیدیم و گفت «خوب، ها چه خبر؟» البته به خنده و با خوشرویی. گفتم، «قربان، غلام خبری ندارم احضار فرمودید آمدم. اما مثل اینکه به نظر بنده این ارتشبد نصیری و، آن وقت سپهبد بود بله، و این آرام و اینها یک حشیشی چیزی میکشند اینها.» گفت، «چطور؟» گفتم، «این قدس یک حرفهایی میزد که بنده نفهمیدم. چطور میشود که ما پول تجار ایرانی را به نجف ما جلویش را بگیریم. مگر ما میتوانیم اینکار را بکنیم؟» نگفتم شاه خودتان تشریف داشتید و مثلاً اعلیحضرت بودند، قرمز شد و گفت که «بگذاریم این گردنکلفتها پولها را بخورند؟» گفتم، «قربان موضوع این است که نمیتوانیم اینکار را بکنیم. ما جلوی قاچاق سیگار را به تهران نمیتوانیم بگیریم. جلوی اینجا ما هزار و دویست کیلومتر مرز داریم. خوب یک تاجری عقیدهاش این است که پول به نجف بدهد، خوب، پولش را میفرستد لندن از آنجا میفرستد. ما چهجوری میتوانیم جلوی این کار را بگیریم؟ بعد هم حالا از ما یک ترسی دارند که میگویند که میتوانند اینکار را بکنند، وقتی فهمیدند که ما این کار را نمیتوانیم بکنیم، به کلی دستمان چیز میشود. و بعلاوه مگر نمیدانید که در شیعه این آخوندها یک خبری درست کردند، حدیثی درست کردند که میگویند فضلها اصعبها یعنی که هرچه که زحمتش بیشتر باشد ثوابش بیشتر است. خوب، بنابراین من همینی که پیاده میروند به کربلا یا مثلاً تیغ میزنند یا پای برهنه راه میروند و اینها، اینها را آخوندها درست کردند. حالا اگر ما مزاحم تجار بشویم اینها میگویند ثوابش بیشتر است مثلاً حبس هم بشوند میگویند ثوابش بیشتر است در راه امام حسین است. و بهعلاوه این بازار به هم میخورد و به نظر چاکر مصلحت نیست.» خیلی اعلیحضرت اصرار کرد باید اینکار بشود نمیشود. گفتم، «قربان بنده عرض نمیکنم که.» گفت، «شما طرفدار آخوندها هستید. خودت سید هستی.» گفتم، «قربان من اگر هم اعتقاد به اسلام داشته باشم به آخوند که عقیده ندارم که. اینها مسلمان نیستند. عقیده کلیام این است.» حالا دیگر البته خمینی هم نجف بود.» ولی بنده میگویم اینکار نمیشود. اگر میخواهید آبروی آخوندها را ببریم راهش این است که ما اینها را دولتیشان کنیم.» گفت، «دولتی یعنی چه؟» گفتم، «یعنی ما برویم منزلشان و بیاییم اینها آبرویشان میرود. چون مردم کلاهنمدیها میگویند، «اینها دولتی شدند.» گفت، «یعنی اینقدر ما بیآبرو هستیم؟» گفتم، «اعلیحضرت نه ما.» یک سرهنگی برود یواشکی بگوید «استخاره کنید.» او که نمیداند چه گفتند به مردم، میگویند با سرهنگ درگوشی حرف میزد اینها. یکجوری چیزش بکند که آلودهشان بکنیم والا.» بعد گفتم، «قربان معروف است که میگویند با دو چیز نباید درافتاد، یکی قالیچه کاشان است و یکی هم آخوند است. هرچه که اینها پا بخورد قیمتش بیشتر میشود. آخوند را اگر حبس کنید احترام پیدا میکند باید آخوند را ول کرد که احترامش برود. این عقیده بنده راجع به آخوندهاست.» خلاصه خیلی بحث کردیم دیدم نه اعلیحضرت مصر است که این کار بشود. گفتم که «معمول سیاست این است دیپلماسی که وقتی که یک رویه یک مملکتی عوض میشود سفیر را عوض میکنند. تا به حال بنده مأمور مهربانی و جلب کردن آخوندها و اینها بودم حالا میخواهید سیاست را عوض بکنید یکی دیگر باید برود. بنده که تا دیروز اینکار مهربانی میکردم حالا یک مرتبه نمیتوانم خشونت کنم که.» یعنی فهمید که در حقیقت یک نوع استعفای محترمانه است. دستش را دراز کرد و گفت، «حالا بروید.» اما با اوقاتتلخی. من گفتم خوب دیگر لابد ما را عوض کرده و دیگر غضب کرده اینها. فردا صبحش قدس نخعی تلفن کردکه بیایید اینجا. رفتم. دیدم دارد میخندد. گفت، «شما به اعلیحضرت چه عرض کردید؟» گفتم که من همان مطالبی که به شما گفتم به ایشان هم گفتم. گفت، «امروز مرا خواستند با یک اوقاتتلخی ولی با خنده که فرمودند آن برنامه را متوقف کنید جناب آقای سفیر اجازه نمیدهند.»
Leave A Comment