تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۳

 

 

ج- پس می‌بینید که آدم اگر در مقابل شاه ایستادگی می‌کرد نه بدش می‌آمد و نه آدم را دار می‌زد منتها آدم بایستی که مقاومت می‌کرد و حرفش را می‌زد.

س- چه خاطره‌ای دارید از این آمدن خمینی به نجف؟

ج- بله. یک‌روزی، خمینی که اصلاً آن‌وقت چیزی نبود یک آخوند

س- خوب همین، شرح بدهید چه بود موضوع؟

ج- بله. عرض کنم که این خمینی را تبعیدش کردند به ترکیه. موقعی که اعلیحضرت تصمیم گرفته بود این را تبعیدش کنند به ترکیه من پیش اعلیحضرت بودم. گفتم که اعلیحضرت راجع به خمینی تصمیم گرفتید؟ چه تصمیمی گرفتید؟ بخنده گفت، «می‌خواهیم تبعیدش کنیم به هندوستان برود پیش اجدادش.» من خیال کردم واقعاً این را می‌خواهند تبعیش کنند به هندوستان. گفتم اعلیحضرت تبعیدش نکنید. گفت، «چرا؟» گفتم داخل مملکت حبسش کنید چهارتا سرباز هم بگذارید دورش می‌پوسد فراموش می‌شود. خارج از مملکت خارجی‌ها با او تماس می‌گیرند یک زحمتی ایجاد می‌کند برای ما تحت کنترل ما نیست دیگر. گفت، «اه، شما خفه‌ام کردید شما ایرانی‌ها. خارجی سگ کیست، خمینی سگ کیست.» گفتم قربان سگ کسی نیست درستش می‌کنند، می‌سازند. گوش نداد ولیکن من عقیده داشتم که مثل هر کس مثل همان قمی خوب رفتند حبسش کردند، یعنی حبسش نه توی کرج یک جایی دوتا سرباز می‌گذاشتند، اصلاً مردم فراموشش می‌کردند.

س- درست است، آقای علم هم این عقیده را داشته یا نه؟

ج- علم آن‌وقت نبود.

س- نبود.

ج- علم آن‌وقت تو کار نبود وزیر دربار چیز بود. علم هم… فقط تبعیدش را نمی‌دانم کی. می‌گویند، این‌جا شنیدم که سفیر انگلیس به پاکروان گفته بود ولی پاکروان که زنده نیست که من از او بپرسم اگر نه به من می‌گفت. به‌هرحال تبعیدش کردند به ترکیه.

س- چرا به ترکیه؟

ج- نمی‌دانم. آن‌وقت با ترکیه روابط ایران خوب بود و فکر کردند آن‌جا دیگر تحریک نمی‌تواند بکند آن‌جا مذهبی نیست و این‌جا. بعد آن خرهای اقلیت ترکیه گفتند که این‌جا تبعیدگاه ایران شده و فلان و این حرف‌ها نمی‌شود این چیزها تبعیدش کردند به عراق، آمد به عراق.

س- تبعید به عراق چه شکلی دارد؟ یعنی عراق هم متعهد می‌شود که این…

ج- نه، با آن‌ها قبلاً موافقتشان را می‌گیرند که این اگر آمد آن‌جا راهش بدهید. او هم می‌گوید خیلی خوب. همین. مثل ترکیه هم همین‌طور شد.

س- خوب خودش نمی‌توانست بلند شود برود جای دیگر؟

ج- راهش نمی‌دادند. وقتی که آمد به آن‌جا من رفتم پیش آقای حکیم گفتم آمدن خمینی در این‌جا چه اثری دارد؟ حکیم گفت، «خمینی کیست؟ حاج‌آقا روح‌الله را می‌گویید؟» گفتم که بله. خندید گفت که، «ما از این‌ها پنج‌هزار تا این‌جا داریم. مدرس است تأثیری ندارد.» راست هم می‌گفت با وجود حکیم…

س- پنج‌هزارتا

ج- مدرس و این‌ها بود

س- (؟؟؟)

ج- بله، آنجا

س- طلبه و آخوند.

ج- طلبه و آخوند خیلی بیش از این‌ها بود. پنج‌هزارتای‌شان در ردیف خمینی بودند. گفت، «پنج‌هزارتا ما از این آخوندها خیلی این‌جا داریم بنابراین تأثیر ندارد.» من هم گزارش دادم به تهران که آقای حکیم گفت این‌جوری. نه این‌که من مقاومت کرده بودم سر پول آخوندها یک شیخ نصرالله‌ای بود، حاج شیخ نصرالله خلخالی، این آدم زرنگی بود به نظر من هم عقیده مقیده‌ای نداشت برای این‌که او خیلی زرنگ‌تر بود که به این چیزها عقیده داشته باشد این‌ها، باهوش و شیطان بود. اما خودش را کرده بود علیم تقسیم پول‌ها یعنی هر پولی از هرکجا می‌آمد دست این می‌آمد یعنی بهترین کار آخوندها را او در دست گرفته بود رفیق خمینی هم بود. آقافضل‌الله خوانساری پسر آقای خوانساری یعنی داماد آقای خوانساری، خوانساری که مرد که مجتهد بود، پیغام داده بود به

س- (؟؟؟)

ج- بله، به خلخالی پیغام داده بود که، «مرا تحت فشار گذاشته بودند که پول نفرستم سفیر که آمد ورق برگشت از این رو به آن رو شد.» آن‌ها شنیده بودند. این ظاهراً برای تشکر ولی باطناً از طرف خمینی آمد پیش من. اما من ناهار نگهش داشتم و به او مهربانی کردم. گفت، «بله، به من نوشتند که سفیر که آمد ورق برگشت و فلان و این حرف‌ها.» بعد به من گفت، «شما چرا همه‌اش منزل آقای حکیم می‌روید؟» منظورش این بود که چرا دیدن خمینی نمی‌روید. من نمی‌توانستم به او بگویم که من نمی‌توانم بیایم دیدن خمینی خوب کسی را که شاه قدغن کرده که من نمی‌توانم. گفتم آقا این‌جا چیز ندارد محدود می‌شود و من اگر پیش آقای حکیم بروم و کس دیگری نروم گله کمتر می‌شود اما اگر منزل یکی دیگر هم رفتم آن‌وقت هزار نفر دیگر هم می‌گویند بیا و این گرفتاری پیدا می‌شود و این آخوندها هم که هیچ‌کس را قبول ندارند. به این بهانه رد کردم. هی دو سه بار حرف خمینی را آورد و فلان و این حرف‌ها. منظورش این بود که من واسطه بشوم. من به او هیچی نگفتم اما به شاه گفتم که آقای شیخ نصرالله خلخالی پیش بنده می‌آید و می‌رود منظورش این است که بنده شفاعتی بکنم که خمینی برگردد برود سر کارش

س- خوب این خلخالی معروف نبود که

ج- نه، نه، نه. او شیخ نصرالله و نمی‌دانم اهل کجا بود. شاه اصلاً گفت، «صحبتش را نکنید.» یعنی حاضر نشد بشنود حرف مرا. خمینی پشیمان شده بود می‌خواست برگرددبیاید ایران، با یک شرایطی حاضر بود که مثلاً التزام هم بدهد هرچه بگوییم بکند شاه قبول نکرد. یک چیز دیگر از خاطرات عراق این موضوع معاونین است. خلاصه‌اش این است که عراقی‌ها هروقت می‌خواهند به چیز فشار بیاورند یکدسته‌ای از بدبخت‌های ایرانی رفتند آن‌جا یا به‌عنوان زیارت مجاور شدند یا رفتند کاروکاسبی بکنند آن‌موقعی که وضع اقتصادی ایران بد بود و این‌ها مانده بودند آن‌جا. هروقت عراق می‌خواست به ایران فشار بیاورد این اتباع ایران را می‌گرفت دست‌های‌شان را به طناب می‌بست چون این‌ها نه گذرنامه داشتند نه اجازه اقامت داشتند همین‌طور آمده بودند خوب این هم حق هر دولتی است که کسی که غیرقانونی در مملکتش است اخراج کند. یا هر موقع مثلاً، این‌ها می‌دانستند، می‌خواستند فشار بیاورند و توهین کنند این ایرانی‌ها را می‌گرفتند و طناب به دستشان می‌بستند و اخراج‌شان می‌کردند.

س- پس این‌ها ایرانی تازه‌وارد بودند یا متولد آن‌جا بودند؟

ج- نه، نه، همین‌طور آمده بودند بعضی‌ها متولد بودند. و من این را فکر کردم که خوب این چه کاری است اول بفهمیم چند نفر ایرانی داشتیم بعد هم این‌ها را برگردانیم سر کارشان دیگر. اعلام کردیم که، قبل از عراق چون در دستگاه عراق نفوذ داشتیم، خبرهایش را می‌شنیدیم اصلاً عراق خیلی چیزهایش باز است از ایران بدتر است هیچ سری نمی‌ماند که خارجی‌ها نفهمند، این است که اعلان کردیم تو روزنامه، حالا از تهران هیچ خبری نداریم، که ایران می‌خواهد اتباعش را برگرداند هرکس مایل است برگردد، به عربی، به کنسولگری برود پرسشنامه‌ها را بگیرد. یک عدۀ زیادی ریختند، این پرسشنامه‌ها قابل توجه بود مثلاً یک دهی هست در اصفهان به اسم آدریان دویست و پنجاه نفر از آن ده آمده بودند به این‌جا ده پرجمعیتی است که گفتیم چرا آمدید؟ گفتند، «کدخدا ما را اذیت کرده آمدیم آب هم نداشتیم.» خوب اگر یک چاه آب می‌زدیم و کدخدا را هم عوض می‌کردیم این‌ها برمی‌گشتند دیگر، بعضی از این‌ها. من این را به اعلیحضرت گزارش دادم مثل همه گزارش‌های دیگر و موجب خرسندی خاطر مبارک شد و این چیزها و جوابش آمد. اما هویدا در این کار کارشکنی می‌کرد برای این‌که می‌دانست که من گل می‌کنم و او می‌دانست تنها رقیبی که در ایران دارد که پیش اعلیحضرت آبرویی دارد من هستم و جرأت هم نمی‌کرد که چیز بکند. دو سه مرتبه هم برخورد تند تلگرافی بین ما شده بود یعنی هویدا هم زخمی شده بود از جانب من برای این‌که یک وقتی من تلگراف به او کرم که برای من بیست هزار تومان چه‌قدر بفرستید برای اطعام بکنیم. می‌خواستیم یک تظاهر شیعه‌ای راه‌بیندازیم. جواب داد که، نیک‌پی جواب داد، «تلگراف شما به عرض جناب آقای نخست‌وزیر رسید فرمودند که مبلغ را کمتر کنید عنقریب حواله خواهد شد.» من جواب دادم که «نخست‌وزیری» آن‌ها رمز کرده بودند من کشف کردم، «تلگرافی که من به نام جناب آقای نخست‌وزیر مخابره کردم به امضای شخصی به نام نیک‌پی جوابش آمده «حالا این هم خود نیک‌پی می‌دیدید دیگر.» هیچ‌کس نمی‌تواند که کلمه «به‌عرض رسید» را در مورد من به کار ببرد مگر کسانی که نامه‌های مرا به عرض اعلیحضرت همایون شاهنشاه می‌رسانند و بنابراین من از این اطعام منصرف شدم و بعد از این مزاحمتی با نخست‌وزیری نخواهم داشت.» این تلگراف را کشف کردم برایش فرستادم. چند روز بعدش خوب جواب چه می‌توانست بدهد؟ رونوشتش را هم به دفتر مخصوص فرستادم که این به من نوشته که به عرض رسیده. یکدفعه دیگر هم یک عصار بود رئیس اوقاف

س- نصیر عصار

ج- نصیر عصار. به من تلگراف، که اگر خودش همین جور تلگراف کرده بود این قانون مدنی عراق را بفرستید برایش می‌فرستادم، نوشته بود حسب‌الامر جناب آقای نخست‌وزیر یک قانون مدنی برای من بفرستید. یعنی منظورم این است که نخست‌وزیر گفته. نوشتم بنده حسب‌الامر کسی را چیز نمی‌کنم. حسب‌الامر کسی می‌تواند به من ابلاغ کند که، حالا این‌ها کشف است، اوامر اعلیحضرت را ابلاغ می‌کند. او جواب داد که حسب‌الامر آقای نخست‌وزیر به بنده نه این‌که به شما. این‌جور روابط ما تیره بود. خوب یک ذره این برنامه کا رشکنی کرد و آن‌طور که من می‌خواستم موفق نشد البته مفصل است که در کتابم می‌نویسم. خاطره دیگری که از عراق دارم این است که یک‌روزی آقای حکیم به من گفت، بعد از قضیه (؟؟؟)، «بیایید به نجف.» بعد از این‌که عراق به من گفت دیگر پیش آقای حکیم نروید من با آقا شیخ ابراهیم قرار گذاشتم که من به شما پیغام می‌دهم شما تلفن کنید. تلفن‌ها که سانسور بود یعنی علنی بود. من یک‌روز یک تلفنی فارسی حرف می‌زدم به عربی گفت، «یا عربی صحبت کنید یا الان قطع می‌کنم.» نمی‌فهمید خیلی احمقانه سانسور می‌کردند. ولی من یک نفر را می‌فرستادم به سر کنسولمان به کربلا بگوید که او می‌رفت پیش شیخ سید ابراهیم به شفاهی می‌گفت یا توسط همان شیخ باقر که آقای سفیر می‌خواهد خدمت آقای حکیم برسد شما تلفن کنید او را احضارش کنید. آن‌ها تلفن می‌کردند. که آقا، آقا فرمایشاتی دارند بیایید آن‌جا، ما هم می‌رفتیم. رفتم آن‌جا و گفتم خوب سلام علیکم، دیگر این‌قدر ما با آقای حکیم نزدیک شده بودیم که وقتی ما می‌رفتیم آن‌جا موقعی که عمامه هم سرش نبود یک چای می‌آوردند عمامه‌اش را می‌گذاشت زمین و چای با هم می‌خوردیم یعنی این‌قدر با هم نزدیک و صمیمی شده بودیم مثل پسرش. گفتیم که خوب فرمایشتان چه بود؟ گفت، «به این‌که من خبر دارم که، به من خبر رسیده که ناصر از این قضیه ضریح هم خیلی عصبانی شده و صد هزار پوند خرج کردند در بین طلبه‌های ما به عنوان این‌که در ایران این عمامه‌بسرها، «او می‌گفت روحانیون البته، «روحانیون و علما حبس هستند پس یک هفته دیگر عاشوراست و این‌جا مجلس نفرین درست می‌کنند، بلندگو گذاشتند که به شاه ایران لعنت و نفرین کنند و این را باید جلویش را بگیرید. من هم جلویش را نمی‌توانم بگیرم برای این‌که عنوانش این است که علما حبس هستند من چه بگویم. گفتم چشم.

س- خمینی نقشی نداشت تو این‌کار؟

ج- چرا، خمینی مستقیم با عراقی‌ها با چیز همکاری می‌کردند.

س- نه، می‌گویم تو این…

ج- چرا، چرا تو هر برنامه خرابکاری خمینی دخالت داشت ولی خوب حکیم اسم خمینی را نبرد گفت، «طلبه‌ها.» گفتم که چشم. بلند شدم تلگراف کردم. از همان‌جا که یعنی آمدم به آن‌جا ما تلگراف مستقیم داشتیم با تهران ده‌تا هم نظامی داشتیم برای مخابرات. تلگراف رمز همان دقیقه نوشتیم به دفتر مخصوص. تلگراف کردم که آقای حکیم مرا خواستند و به من یک مطالبی را گفتند که باید فوری به عرض اعلیحضرت برسانم. رفتم به تهران و رفتم پیش اعلیحضرت گفت، «چیست؟» گفتم. گفت، «به، هر کس یک عمامه سرش هست هر گُهی خورده ولش کنیم.» گفتم خوب اعلیحضرت این‌که از راه دلسوزی برای ما می‌گوید. این می‌گوید که این صدهزار پوند خرج کرده که مجلس نفرین برای اعلیحضرت درست کند، ما شب عاشورا ولشان می‌کنیم اگر دیدیم که این‌ها شرارت نکردند

س- چه کسانی را ول می‌کنیم؟

ج- آخوندهایی که تو زندان هستند

س- تو تهران.

ج- آره، اگر که شرارت نکردند مفت اعلیحضرت، اگر شرارت کردند دومرتبه می‌گیریم‌شان مگر آخوند گرفتن کار… مگر هیتلرند مگر باید جنگ بکنیم خوب یک مسجدی هست می‌رویم می‌گیریم‌شان.

س- چه کسانی بودند آن‌موقع؟ یادتان نیست؟

ج- یادم نیست.

س- از این کسانی که الان سر کارند بودند هیچ‌کدام؟

ج- هیچ یادم نیست. آخر این‌ها داخل آدم نبودند که آدم یادش باشد. هیچی اعلیحضرت یک خرده اول چیز کرد و گفتم خوب قربان ما این‌ها را با قید کفیل آزاد می‌کنیم پرونده‌تان را آخر نمی‌بندیم، اگر رفتند سر کارشان نشستند شرارت نکردند که مفت ما اگر شرارت کردند که بعد می‌گیریم‌شان و دوباره حبس‌شان می‌کنیم. بالاخره موافقت کرد. می‌گویم همه‌چیز را موافقت می‌کرد یک‌خرده سخت‌گیری می‌کرد یک‌خرده چیز می‌کرد ولی بالاخره هر چیز را که… تا به حال لااقل راجع به من این‌جوری بود، من هیچچیز را نمی‌توانم گردن شاه بیندازم، هرچه را که من کردم در عمرم مسئولش خودم هستم، هیچی شاه به من تحمیل نکرد و من تصور نمی‌کنم به هیچ‌کس تحمیل نکرده و هر کس هر چه بگوید به نظر من دیگر مثلاً با این‌که خیلی ضعیف بوده تا شاه گفته این مدادش را درآورده و نوشته به عنوان امر شاه یا دروغ می‌گوید شاه به کسی تحمیل نمی‌کرد. ممکن بود عوض کند آدم را اما تا آن‌وقت که سر کار بود حرف آدم را گوش می‌داد. بالاخره گفت، «خیلی خوب، حالا که شما صلاح می‌دانید همین کار را بکنید.» و به من اجازه داد که به دادرسی ارتش ابلاغ کنم. خودش هم سوار شد رفت کانادا فردایش. من بلند شدم رفتم به اتاق سپهبد خسروانی، حالا اینجاست.

س- کی؟

ج- خسروانی، برادر آن عطا، اسمش عطاست؟ آره

س- بله.

ج- برادر آن عطا و برادر آن چیز که این افسر نیروی هوایی بود و رئیس دادرسی ارتش شده بود حالا هم این‌جاست، به نظرم اسمش مرتضی باشد، نمی‌دانم اسم کوچکش را یادم رفته. گفتم، «تیمسار، اعلیحضرت به من امر فرمودند به شما بگویم که امروز بایستی که شما آخوندها را آزاد کنید.» گفت، «حالا که نمی‌شود و ما حالا در محاکمه‌شان کمک می‌کنیم.» گفتم آقا اصلاً شما نمی‌فهمید من چه می‌گویم. من نمی‌گویم که… محاکمه‌شان کنید دارشان بزنید، امروز آزادشان بکنید این عاشورا رد بشود که بهانه نباشد بعد هم هر کاری می‌خواهید بکنید بکنید من چه کار دارم به آخوند. گفت، «نه، من نمی‌توانم بکنم باید خودشان به من امر کنند.» گفتم چی چی را امر کنند اعلیحضرت کانادا هستند. گفت، «خوب، تلگراف می‌کنیم.» گفتم این‌ها نمی‌شود باید امروز امروز یعنی بنده الان ساعت ۱۰ صبح است من شب این‌ها را باید آزاد شما بکنید. گفت، «من نمی‌کنم.» گفتم خوب پس بنده هم استعفا می‌دهم چیزش هم به عهده خودتان، من نمی‌توانم بروم. یک خرده بینمان شکرآب شد، من بلند شدم از دفترش رفتم و رفتم دفتر قدس نخعی گفتم آقا این مرتیکه دیوانه است و می‌گوید که من نمی‌کنم و اعلیحضرت باید به خودشان امر کنند، من چه‌جوری حا لا اعلیحضرت را پیدا کنم؟ تلفن کرد که آقا فلانی که از قول اعلیحضرت به شما خلاف نمی‌گویند. گفت، «نه، باید یک نظامی به ما ابلاغ کند، اقلاً بگویید نصیری ابلاغ کند.» این با نصیری بد بود می‌خواست ببیند اگر این‌کار عاقبت بدی پیدا بشود گردن نصیری بیفتد. من تلفن کردم به نصیری و با قدس که آقای نصیری ما پیش اعلیحضرت بودیم یک‌همچین مطلبی فرمودند و حالا ما چه‌کار کنیم؟ حالا گفته شما ابلاغ کنید. گفت، «بله، این با من بد است،» آن‌وقت به من گفت، «می‌خواهد که اگر یک گرفتاری پیدا بشود. خیلی خوب، اگر آقای پیراسته بنویسد من زیرش می‌نویسم با مسئولیت من اجرا کنید.» من نوشتم که جناب آقای قدس نخعی گفتم من به سازمان امنیت چیزی ننوشتم. جناب آقای وزیر دربار اعلیحضرت به من امر فرمودند که به مقامات ارتشی ابلاغ کنم که این‌ها شب عاشورا آزاد بشوند و من می‌خواهم فردا بروم آن‌جا و این یک مجلس نفرین درست کرده ناصر، تمام این‌ها را نوشتم در پرونده‌اش هست، این است که بنده این امر اعلیحضرت را ابلاغ می‌کنم به هر کس لازم است شما ابلاغ کنید. او هم زیرش نوشت که تیمسار نصیری فلانی که مورد اعتماد است قطعاً اوامر اعلیحضرت عیناً ابلاغ شده خواهش می‌کنم شما اجرا کنید. او هم زیرش نوشت که تیمسار فلان. ما این‌ها را تا شب خلاصه آزاد کردیم.

س- چند نفر بودند، یادتان هست؟

ج- چهل پنجاه‌تا بودند. این خسروانی به من گفت که یکی از آن آخوندها می‌گوید زندان بد جایی نیست ولی ما از نظر زن در مضیقه‌ایم. بله، عرض کنم که، من تلگراف کردم به سفارت که از آقای حکیم وقت بگیرید و از فرودگاه بغداد رفتم نجف و رفتم پیش آقای حکیم. گفتم که، «آزاد شدند.» گفت، «شما مطمئن هستید؟ اگر یک نفر تو زندان باشد آبروی من می‌رود.» گفتم آقا این چه حرفی است، حضرت آیت‌الله می‌خواهید من کاغذ بنویسم و چیز بکنید. گفت، «نه، اعتماد دارم به شما.» گفت، بچه‌ها بروید سر گل‌دسته اعلام کنید که آزاد شدند.» بچه‌ها رفتند. وقتی می‌گفتند بچه‌ها یعنی همه‌شان. رفتند و به گل‌دسته‌ها گفتند که، با همان بلندگوهایی که گذاشته بودند که به شاه نفرین کنند، تو همان‌ها گفتند به این‌که با وساطت حضرت آیت‌الله عظما آقای حکیم زندانی‌ها آزاد شدند روحانیون دیگر در زندان نیستند. بدین‌ترتیب این قضیه چیز رفع شد، بعد هم دیگر نفهمیدم چطور شد. این آخرین مطلبی که راجع به عراق دارم بگویم این است که چطوری مدرسه دخترانه در نجف باز کردیم. مدرسه دخترانه در نجف مثل کاباره در قم است چون نجف اقلاً صد سال از قم عقب‌تر است از نظر فناتیک و فلان و چیز. ما آن‌جا مدرسه سیزده‌تا داشتیم، برای این‌که مطالب خیلی زیاد داریم خلاصه برای‌تان می‌گویم….

س- بله، برسیم به دوره انقلاب.

ج- بله. این مدارس ما، ما سعی کردیم چون دولت هویدا که هرچه من می‌گفتم نمی‌کرد اذیتم می‌کرد و من به این نتیجه رسیدم که اگر شما یک کاری می‌خواست و هویدا نمی‌خواست آن کار انجام نمی‌شد، اذیت می‌کرد همان با مارمولکی خودش. اگر برعکس هویدا می‌خواست و شاه نمی‌خواست آن کار انجام می‌شد یعنی می‌رفت شاه را راضی می‌کرد. در حقیقت اختیار مملکت بدون هیچ تظاهری دست هویدا بود. ما آن‌جا یک غذایی به محصلین می‌دادیم وضع مدارسمان بهتر شد و از تفاوت ارزی که در بازار خرد می‌کردیم غذا با کمک آن آقای کوثری به بچه‌ها می‌دادیم و وضع این مدرسه‌ها خیلی خوب شده بود، بهتر شده بود و با شیعه‌هایی که مریضخانه داشتند موافقت گرفته بودیم از آن‌ها که اولیاء اطفالی که به مدرسه ما می‌آیند، به مدرسه ایرانی. آن‌ها مجانی معالجه کنند و این خودش یک بیمه‌ای شده بود. تشویق شده بود که محصلین ما از ۳۰۰۰ تا رسیده بود به ۵۰۰۰ تا شبانه‌روزی و همه‌چیز، حالا بگذریم. من به اعلیحضرت می‌گفتم که اعلیحضرت آخوند را اگر ما از راه خودش وارد بشویم همه‌کاری می‌شود وادارش کرد و اعلیحضرت می‌گفت، «نه نمی‌شود.» ولی با حکیم واقعاً این‌طور بود. گفتم اجازه می‌دهید که بنده یک مدرسه دخترانه در نجف باز کنم که اعلیحضرت ببینید می‌شود. به خنده گفت، «شما هم که همه‌اش می‌گویید. حالا ببینیم و تعریف کنیم.» گفتم ضمناً هم توجه داشته باشید بنده دوسیه‌اش را خواندم در زمان اعلیحضرت فقید و رژیم سلطنتی عراق هرچه خواستند مدرسه باز کنند آن‌جا اصلاً سفیر گفته صحبتش را نکنید نمی‌شود. گفت، «حالا خیلی خوب بکنید ببینیم.» اعلیحضرت به شوخی گفت، «شما هم که می‌گویید حالا ببینیم و تعریف کنیم.» من آمدم به آن‌جا و فرستادند سراغ آقا سیدابراهیم آمد. گفتم آقا سید ابراهیم، گفتم دستم به دامنت من می‌خواهم یک مدرسه دخترانه در نجف باز کنم. گفت، «اصلاً صحبتش را نکن این حرف‌ها چیست می‌زنی؟ اصلاً هیچ‌چیز نکن.» گفتم گوش کن اولاً هر کس را که شماها بگویید من استخدامش می‌کنم، هر دختری هر زنی هر کس تو خانواده‌تان هست استخدامش می‌کنم. هر خانه‌ای را هم بگویید اجاره‌اش می‌کنم، یک‌خرده نرم شد و گفت، «خیلی خوب.»

س- خوب آن‌موقع دخترها چه‌کار می‌کردند، مدرسه نمی‌رفتند؟

ج- هیچی، تو کوچه‌ها می‌گشتند یا می‌رفتند مدرسه عراقی‌ها. ایرانی مدرسه نداشت هیچی، گفت، «پس یک‌خرده تظاهر بیشتر بکنید.» ما رفتیم شب‌های جمعه زیارت و دولا دولا می‌شدیم و هی تعظیم می‌کردیم به حرم

س- در نجف

ج- در نجف و در کربلا حرم را می‌بوسیدیم و این چیزها و به هر خدمه‌ای به خدام آن‌جا هم هر دفعه که می‌رفتم هزارتومان یعنی پنجاه دینار می‌دادم به شرط این‌که وقتی که من وارد می‌شود تو جمعیت داد بزنند سفیر شاهنشاه آمد، خدا به اعلیحضرت عمر بدهد که مردم متوجه بشوند که سفیر آمده. و ما هم این پول را می‌دادیم و این‌ها هم داد می‌زدند یک شمه‌ای بود بیچاره، داد می‌کرد که این حالا مثلاً صدهزارتا جمعیت بود تا ما را می‌دید می‌گفت، «به، زنده‌باد،» نه، «خدا انشاءالله به اعلیحضرت عمر بدهد سفیر اعلیحضرت آمده به زیارت و پابوسی جدش.» این چیزها و این را می‌گفت. این یک تبلیغی بود برای ما. این تبلیغ خیلی اثر کرد برای ما که آقای حکیم. بعد ما رفتیم مدرسه پسرانه نجف و به رئیس مدرسه گفتم که، «داداش من یک پرخاشی به تو می‌کنم تو ناراحت نشو من مصلحتم است.» گفت، «خیلی خوب.» رفتیم آن‌جا و بچه‌ها دست زدند. گفتم چرا دست می‌زنید؟ این‌جا جوار حضرت علی است صلوات بفرستید. خوب آن‌ها هم صلوات فرستادند. بعد گفتم مدرسه شرعیات چه‌قدر درس می‌دهید. گفتند، «هفته‌ای یک ساعت.» چون قرار گذاشته بودم به او پرخاش کنم او می‌دانست، گفتم «خجالت نمی‌کشید شرعیات را هفته‌ای دو ساعتش کنید تنها یک مدرسه شیعه هست این‌جا هفته‌ای یک ساعت و این‌ها. او هم گفت، «چشم.» این بچه آخوندهایی که مدرسه ما بودند رفتند به بابایشان گفتند که سفیر آمده گفته صلوات بفرستید و شرعیات را چیز بکنید و خلاصه وضع ما تو آخوندها خیلی خوب شد. بعد به من آقا سید ابراهیم گفت که خیلی وضعیت پیش آقا خوب است حالا اگر می‌خواهی بیایی بیا و ما هم دورش را بگیریم ببینیم چه‌کار می‌کنیم. رفتم آن‌جا و گفتم آقا بنده مأمور دولتم می‌خواهم بروم دیگر آخر خدمتم است یواش‌یواش باید بروم. گفت، «نه، ما نمی‌گذاریم شما بروید.» گفتم، «نه، بنده که همیشه این‌ها نمی‌توانم باشم و خودم هم خسته شدم. آخرش حالا نباشد شش ماه دیگر باید بروم و یک عقده‌ای در دلم هست می‌خواستم به آقا عرض بکنم ولی جرأت نمی‌کنم.» گفت، «نه، بگویید.» گفتم، «می‌ترسم که آقا بدتان بیاید.» گفت، «نه، نه بگویید شما که می‌دانید که من چه‌قدر به شما علاقه دارم بگویید.» گفتم که این عقدۀ من این است که تا این ساعت بنده مسئول امام زمان بودم و یک اللهم صله علی محمدی کرد برای امام زمان. گفتم حالا اگر به آقا عرض کنم و آقا توجه نفرمایید آقا مسئول امام زمان هستید. قرمز شد و آخر خیلی سخت بود این‌جور مطلب را آدم به مرجع تقلید شیعه بگوید. گفت، «من مسئول امام زمانم؟» گفتم عرض کردم بنده نمی‌توانم مطلب را بگویم این‌ها و مرا ببخشید. گفت، «چیه آخر؟ منظورتان چیست.» گفتم منظور این است که چرا هرچه شیعه هست باید کلفَت بشود هر چه سنی هست باید خانم بشود؟ گفت، «یعنی چه؟» گفتم خوب این دخترهای ما تو کوچه‌ها می‌گردند، خوب دختر بی‌سواد را کی بگیرد؟ خوب یک حمال می‌گیرد این‌ها می‌شوند کلفت آن خانم‌های سنی آن‌ها می‌روند درس می‌خوانند آدم‌های حسابی می‌گیرندشان. یا می‌روند مدرسه عراقی‌ها. ما این‌جا نوشتیم که قال امام جعفر صادق تو کتابمان، آن‌جا می‌روند قال ابوحنیفه این‌جا ما نوشتیم که دوازده امام است، آن‌ها می‌نویسند چهارتا خلیفه است. آن‌وقت کتاب‌های آن‌ها را می‌خواهند. فکری کرد و گفتم شما که ما را با تبلیغات شیعه نکردید ما چون مادرمان شیعه بود شیعه شدیم این بچه دیگر تردید پیدا می‌کند. آن ابوحنیفه درست است یا امام جعفر صادق دست است. بنده وظیفه‌ام است که این به شما عرض می‌کنم حالا میل خودتان است. فکری کرد و گفت، «چه می‌خواهید بکنید؟» گفتم می‌خواهیم یک مکتب‌خانه باز کنیم که این‌ها یک زیارتنامه‌ای یاد بگیرند که خودشان بکنند چرا یک مرد نامحرم برود پهلوی یک دختر ایرانی زیارت بکند. یک قرآنی بخوانند یک کتابی بخوانند. گفت، «من از شما می‌ترسم.» گفتم از بنده؟ گفت، «نه، از دولت ایران.» گفتم چرا می‌ترسید؟ اختیار دارید حضرتعالی چرا؟ گفت، «می‌ترسم پیشاهنگی بیاورید این‌جا.» اصلاً نمی‌دانست پیشاهنگی چیست. بعد دیدم اگر من بگویم پیشاهنگی چیز بدی نیست این اصلاً اصل موضوع از بین می‌رود. گفتم نه آقا اختیار دارید چه فرمایشاتی است می‌کنید. گورپدر هر چه پیشاهنگ است، ما پیشاهنگی نمی‌آوریم این‌جا. گفت، «شما قول می‌دهید؟» گفتم می‌نویسم. می‌نویسم می‌دهم که دولت ایران به موجب این سند تا آخر دوره آخرزمان پیشاهنگی این‌جا نمی‌آورد. گفت، «پس چرا می‌خواهید مکتب‌خانه‌اش کنید مدرسه‌اش کنید.» گفتم بنده جرأت نکردم بگویم که مدرسه. گفت، «نه، مدرسه‌اش کنید اما به سه شرط.» ما دیدیم آقا آماده شده، خواستیم که شوخی کنیم با او. گفتیم که آقا حالا حضرتعالی تابه‌حال بنده نمی‌توانستم مطلب را بگویم، آقا حالا نمی‌توانید مطلبتان را ادا بفرمایید، بد ادا می‌فرمایید. شرط چیست بنده مرید شما هستم باید بگویید امر. گفت، «نه شرط است. گفتم نه بنده اگر شرط باشد اصلاً گوش نمی‌دهم. باید بگویید مگر اعلیحضرت با ما شرط می‌کند شما رئیس مذهبی ما هستید و… (؟؟؟) باز است بفرمایید امر می‌کنیم. خیلی آقا سر کیف آمد، آخوند این‌جوری است، و گفت، «خوب امر.» حالا به خنده و یک چای هم به ما داد. گفتم، «خوب، حالا این امرتان را بفرمایید.» گفت، «یکی این‌که باید داخل شور باشد یعنی داخل قلعه نجف باشد یعنی جای کثیفش تو خیابان‌ها نباشد.» گفتم چشم، بنده که جایی نمی‌شناسم اگر جایی را می‌شناسید اگر جایی را می‌شناسید من همان را اجاره می‌کنم. خودشان قرار گذاشته بودند کجا را اجاره کنیم، البته حکیم در جریان نبود بیچاره. یک نفر گفت، «منزل نمی‌دانم کی شاید مال خودشان بود گفتم چشم همین الان اجاره‌اش می‌کنیم. گفت، «معلم‌‌ها همه باید زن باشند.» گفتم چشم ولی آقا فراش یادتان رفت، فراش هم باید زن باشد. گفت، «بله یادم رفت فراش هم…» گفت، «باید چادر.، «گفتم بنده کسی را نمی‌شناسم این‌جا هر کسی را می‌فرمایید.» او گفت دختر… خواهرزاده‌های خودشان را همه آوردند… با ماهی چهارصد تومان نه این‌که پول زیاد، چهارصدتومان و پانصدتومان حداکثرش دختر مرحوم ملا چی‌چی، نوه خواهر خودش بود این‌ها آخر یک عده‌ای را گذاشتیم. گفت، «سوم این‌که باید چادرشان کنند.» گفتم آقا این فرمایشات چیه، اختیار دارید چادر که مسلم است باید سرشان کنند برای این‌که این‌جا، جنبه مذهبی‌اش را من کاری ندارم من به جنبه تشریفاتی‌اش می‌گویم، که ما می‌آییم که… وقتی پیش اعلیحضرت می‌رویم ژاکت می‌پوشیم این‌جا که می‌آ‌ید زن بنده چادر سرش می‌کند باید بکند و علیا حضرت هم که می‌آیند چادر سرشان می‌کنند مسلم است. گفت، «خوب، دیگر کاری ندارم.» گفتم خوب حالا یک چیز دیگر مانده. گفتم این پاهای‌شان، می‌خواستم که جوراب پای‌شان کنند ترسیدم که آقا موافقت نکند. گفتم پاهای لخت این‌ها را نامحرم می‌بیند. گفت، «خوب، راست می‌گویید.» گفتم خوب چادر سرشان کنیم پاهای‌شان را چه‌کار کنیم؟ گفت، «خوب چه فکری کردید؟» گفتم می‌خواهم یک چیز کلفتی بکشند روی پاهای‌شان که دیگر نامحرم نبیند. گفت، «چی؟» گفتم مثل جوراب. گفت، «خوب، همان جوراب.» گفتم ترسیدم بگویم.

س- مگر جوراب را…

ج- آره، این‌ها هرچه را که فرنگی‌ها می‌کنند… گفتم مثل جوراب. گفت، «خیلی خوب.» هیچی، مدرسه را باز کردیم. گفتم پس اجازه بدهید که یکی از فامیل حضرتعالی هرکس موقع مدرسه‌اش است ما بیاوریم اسمش را بنویسیم برای تبرک و تیمم. سیدابراهیم گفت، «دختر بنده سکینه.» نوه آقا می‌شد. او را اسمش را نوشتیم و بسم‌الله گفتیم و خواستیم با آقا یک ذره شوخی کنیم گفتم که آقا حالا اسمش را چه بگذاریم؟ علویه بگذاریم یا بگذاریم فاطمیه یا بگذاریم زینبیه. آقا یک مدتی بحث کرد و این‌ها گفت، «همه‌اش خوب است.» نمی‌خواست بگوید کی بر دیگری سر است. گفتم خوب حضرت زینب داریم، حضرت فاطمه داریم برای ما همه‌شان یکی است. او هم گفت برای ما هم یکی است هرکدام را خودتان می‌خواهید بگذارید نمی‌خواست بگوید. گفتم حالا که دولت عراق اجازه نمی‌دهد که ما مدرسه جدید باز بکنیم همین می‌نویسیم علویه شماره ۲ که اگر عراق حرف زد ما بگوییم همان مدرسه‌ای را که ما امتیاز داشتیم باز کردیم چون جمعیتمان زیاد بوده آوردیم این‌جا. هیچی، مدرسه را تلگراف کردیم که اعلیحضرت این مدرسه باز شد. این هم یک خاطره‌ای بود که از آن داشتم. بعد به اعلیحضرت یک‌روزی گفتم، خسته شده بودم، اعلیحضرت بنده را از این عراق دیگر معاف بفرمایید برای این‌که با این ترتیبی که آن‌جا آمده یا من می‌میرم یا مرا می‌کشند این ناصر این‌ها می‌کشند. چون یک‌دفعه هم آمدند تو سفارت ما بمب بیندازند و ما نگهبان، از تهران ۱۰ تا نگهبان مسلح گارد آمده بود برای سفارت ما با مسلسل می‌خوابیدیم خیلی زندگی‌مان بد بود. می‌ترسیدیم بچه‌های‌مان را بکشند. بچه‌های‌مان را با مسلسل می‌فرستادیم مدرسه. خوب می‌دانید که ناصر هم از این چیزها پرهیز نداشت و او هم می‌دانست که من چه‌کار می‌کنم. خسته شدم واقعاً. این بود که گفت، «چند وقت است آن‌جا هستی؟» گفتم سه سال و…. گفت، «اه، سه سال و نیم است.» گفت، «خیلی خوب.» به من حرفی نزد بعد به علم گفته بود که، همان حرف مرا به علم زده بود. اعلیحضرت این چیز را داشت یک حرفی را که به او می‌زدی این‌قدر در او اثر می‌کرد که بعد بازگو می‌کرد همان حرف آدم را. گفته بود به علم که، «این اگر پیراسته را آن‌جا نگهش دارم یا می‌کشندش یا خودش می‌میرد.» بعد به من اردشیر زاهدی کاغذ نوشت که، «می‌خواهید شما بروید به اتریش.» من اتریش چون زبان آلمانی بلد نبودم گفتم نه می‌خواهم بروم به مملکت فرانسه زبان. بلژیک خالی بود آمدم بلژیک. عرض کنم که بهتر این است که برسیم به دوره‌های آخر.

س- بله.

ج- در وسط کار من در بلژیک که خیلی آن‌جا هم اعلیحضرت از کار من راضی بودند کودتا شد در عراق ۱۹۶۸ یعنی احمد حسن البکر آمد و کودتا کرد با همان حمدان تکریتی همان دوست من. اردشیر زاهدی شده بود وزیر خارجه. من به اردشیر زاهدی هیچ‌وقت عقیده نداشتم حالا هم ندارم و یکی از عوامل سقوط ایران را هم از نظر سیاست خارجی و هم از نظر سیاست دخلی اردشیر زاهدی می‌دانم و اگر فرصت شد دلائلش را هم می‌گویم. تلگراف کرد اردشیر زاهدی که حسب‌الامر اعلیحضرت برای مشاوره بیایید… آهان، اول به من کاغذ نوشتند که، «شما اگر این‌ها را می‌شناسید به ما خبر بدهید.» گفتم بابا این‌ها ما صدتا، تا حالا گزارش برای این‌ها دادیم، مگر وزارت خارجه دستگاه ندارد؟ مگر چیز ندارد؟ این‌ها رفقای نزدیک من بودند، این‌ها کسانی بودند که من حسن‌البکر را بردم استقبال فریده‌خانم دیبا در فرودگاه و بنابراین من تعجب می‌کنم. چون من سفیر بعدی هم گفتم حالا بگذیم از آن‌که اصلاً گوش به این حرف‌ها نداد و رفت دنبال کار خودش، عاملی را انتخاب کرده بودند و من به اعلیحضرت گفتم انتخاب نکنید این‌ها را وزارت‌خارجه‌ای برای عراق لااقل عاملی را. مثلاً پیشنهاد کردم که حالا که بنده نیستم دکتر جلال عبده بفرستید با یک نظامی ولی اردشیر زاهدی رفت و همان عاملی را جا انداخت برای این‌که عاملی در ماشین اردشیر زاهدی را می‌گرفت و من تعجب می‌کنم که شاه چرا این را فرستادش ولی چون به روحیه‌اش آشنا بودم کسی که سر کار بود به حرفش گوش می‌داد اردشیر زاهدی عاملی را فرستاد. او هم اصلاً دنبال کارهای خودش بود روابط هم با حکیم بهم خورده بود و اصلاً حکیم هم دیگر نمی‌پذیرفتش و وضع خیلی بدی پیدا کرد، سر هیچی هم روابط‌شان بهم خورده بود سر گذرنامه. درهرحال موضوع گذرنامه که لازم است بگویم این بود که ما آن‌جا روزی ۵۰ تا ۱۰۰ تا شاید بیشتر به زور گذرنامه از ما می‌گرفتند، قاچاق می‌آمدند به آن‌جا بعد یک عمامه سرشان می‌گذاشتند و می‌گفتند ما طلبه‌ایم والا توده‌ای بودند، چاقوکش بودند. من یک نفر را که در اهواز خودم می‌شناختم که توده‌ای است و روزنامه‌فروش بود دیدم آن‌جا طلبه شده و ریش گذاشته و آمده می‌گوید گذرنامه بدهید. آخر این وضع که نمی‌شود. آمدم پیش آقای حکیم گفتم که آقای حکیم این‌ها سلب امنیت شما را هم این‌جا می‌کنند، این‌ها چاقوکش هستند، توده‌ای هستند، طلبه نیستند. گفت، «چه‌کار کنیم؟» گفتم من می‌نویسم به تهران که ما ظاهراً به کسی گذرنامه نمی‌دهیم ولی باطناً هرکس را شما بخواهید ما گذرنامه می‌دهیم. گفت، «خیلی خوب.» یک کاغذ نوشتیم به وزارت‌خارجه که این نامه مرا، چون می‌دانستم نمی‌فهمند، روی نامه وزارتخارجه ماشین کنید و برای من خودم بفرستید، نامه‌اش را هم من خودم فرستادم که «سفارت شاهنشاهی شنیدیم که شما گذرنامه می‌دهید شما چه حق دارید گذرنامه بدهید، گذرنامه فقط مسئولین تهران باید بدهند هرکس که گذرنامه تقاضا کرد عکسش را بگیرد و سابقه‌اش را بگیرید و پولش را بگیرید برای ما بفرستید اگر ما اجازه دادیم.» این بود. ضمیمه‌اش هم یک چیزی بود که پیرو نامه شماره فلان به شخص آقای سفیر شاهنشاه آریامهر اجازه داده می‌شود به این‌که به هرکس صلاح می‌داند گذرنامه بدهد. پس ما به جای این‌که پنجاه تا به زور از ما بگیرند دوتا سه تا می‌توانستیم محرمانه بدهیم. این مطلب را هم به آقای سفیر بعدی گفتیم ولی بعد که ما رفتیم آن‌جا آن‌ها حکیم طبق معمول پیغام داده بود که به کی‌اک گذرنامه بدهید از اطرافیانش، آن‌ها گفتند ما تبعیضی قائل نمی‌شویم. خوب این هم روابطش تیره شد، این هم نمی‌پذیرفت. خلاصه، به من تلگراف کردند مهدی که بیا تهران. من هی بهانه آوردم که حالم خوب نیست مریضم، نمی‌خواستم با اردشیر همکاری بکنم. گفتند ۴ آبان در پیش است، گفتند عذرخواهی کنید و بیایید. و من آمدم. آمدم و گفتند که شما بروید و در عراق این مرتیکه حمدان تکریتی را نخست‌وزیر دعوتش کرده نیامده چون رفقید بردارید بیاورید آن‌جا. من رفتم عراق و با حسن‌البکر صحبت کردم و حمدان تکریتی را آوردیم به تهران. این موضوع خیلی به هویدا و به اردشیر که هر دو خودشان را رقیب من می‌دانستند و مرا رقیب خودشان می‌دانستند گران آمد. شروع کردند زدن برای من. من حدس می‌زنم والا من هیچ کاری نکردم….

س- کی پیشنهاد کرده بود که شما این‌کار را بکنید؟

ج- خود شاه. خود شاه گفته بود ا و را بخواهید. نصیری خوب بود با من برای این‌که می‌دانست که رقیب من نیست، من که نمی‌خواستم رئیس سازمان امنیت بشوم و او هم که نمی‌خواست کار مرا بگیرد ولی این دو نفر با من خیلی بد بودند. بالاخره چه گفته بودند به شاه نمی‌دانم، من چیزی نگفتم که او بدش بیاید. گفتم که این حمدان که می‌آید حضورتان این‌جوری با او صحبت کنید. یک‌مرتبه توپید که، «بله، شما به من دستور می‌دهید؟ پس این مملکت را شما نگه داشتید آقای پیراسته این چند سال؟ این چه‌جور حرف‌زدن است؟» من گفتم قربان بنه چه‌کاره‌ام که مملکت را نگه داشتم باشم. گفت، «اگر من نبودم تو سرتان می‌زدند.» گفتم اگر اعلیحضرت نبودید اصلاً بنده به عراق نمی‌رفتم. ولی خوب درهرصورت نتوانستم از دلش دربیاورم و پی بهانه می‌گشت والا هیچ، چون یکی از چیزهایش که حالا می‌رسیم به شخصیتش می‌؛ویم این بود که نمی‌خواست یک نفر گل بکند در یک کاری و می‌خواست تو سرش بزند این را تحقیرش می‌خواست بکند و درهرصورت شاید هم برای من زده بودند که به من نگفت چه بود. درهرصورت دیگر در دو سال آخر که من بلژیک بودم می‌دانستم که ظاهراً هستم دیگر تمام شده ولی خیال می‌کردم از دلش دربیاید ولی درنیامد تا آخرش، نمی‌دانم چه بود و هنوز هم نمی‌فهمم که دلیلش چه بود. به‌هرحال، من وقتی آمدم به این‌جا دیدم که فایده‌ای ندارد دیگر با این اعلیحضرت روابط ما که این‌جوری شده باید صبر کنم. این بود که دیگر آمدم و ظاهراً اسمم سفیر بود در وزارتخارجه ولی شروع کردم به کارهای آزاد…

س- سفارت بلژیک.

ج- بله، شروع کردم به کارهای آزاد و کار آزاد هم که از من ساخته نبود. همان زمین‌هایی که داشتم آبادشان کردم آب و برق و این چیزها برایشان آوردم که آن‌ها را هم که بعد گرفتند و چیز کردند. هیچی، وقت‌مان تلف شد. من یک‌روزی نشسته بودم، وقتی یک خرده آزادی نسبی پیدا شد من یک مقالاتی در روزنامه اطلاعات نوشتم راجع به اشتباهات آمریکایی‌ها در ایران که به زبان انگلیسی هم بعد ترجمه کردم و در آمریکا هم چاپ شد و یک نسخه‌اش را هم به شما دادم.

س- این چه سالی است؟

ج- دولت آموزگار.

س- بله، شب انقلاب.

ج- قبل از انقلاب، هفت هشت ده ماه قبل از انقلاب. بعد شهر شلوغ شده بود. شهر شلوغ شده بود و من فکر می‌کردم که الان موقعی است که شاه به فکر من می‌افتاد چون می‌دانست که من با آخوندها چه‌جور می‌توانم بکنم چون همیشه به او می‌گفتم که آخوندشناسی یک علمی است مثل حشره‌شناسی این را هرکس ندارد. باید آخوند را آدم بفهمد چه‌کار می‌کند با آن. ولی نه رفت شریف‌امامی را آورد و بزرگترین اشتباهی که شاه کرد اول هویدا بود که آن بساط را در مملکت درآورد که خدا می‌داند که این چه کرد برای مملکت و هیچ کار مملکت را جدی نمی‌گرفت همش به شوخی و چیزهای خودش را همیشه اجرا می‌کرد به اسم اعلیحضرت یعنی درست درست معکوس آنچه قانون اساسی گفته. گفتند وزرا مسئولند شاه مسئول نیست این‌جا وزرا مسئول نبودند و شاه مسئول شده بود راجع به همه‌چیز. راجع به، چه می‌دانم، خاکروبه تهران هم شاه مسئول بود از نظر مردم. ژاندارمری کجا اگر ظلم می‌کرد اصلاً تمام دستگاه دولت که همه‌شان هم فاسد بودند یا اقلا ناراضی بودند و چیز می‌کردند، که حالا می‌رسیم به آن‌جا که بگویم عوامل سقوط چه بود، این‌ها همه‌اش از چشم شاه دیده می‌شد، مردم از چشم شاه می‌دیدند. درهرحال، بعد آموزگار را آوردند در موقعی که به عنوان این‌که تورم را جلویش را بگیرد آموزگار یا با سوءنیت یا ناشیانه شروع کرد بازاری‌ها را اذیت کردن، القانیان را بگیرد حبس کند، آن حمید کاشانی را بگیرد حبس کند و آن‌هایی که بی‌خودی هم پولدار شده بودند آن‌ها هم رنجیدند. بعد شروع کرد جلوی اعتبارات را گرفتن جلوی چیز را گرفتن بالاخره هر مملکتی با یک وضعی جلوی تورم را باید گرفت، ایرانی که عادت ندارد، تاجری که عادت کرده بود که مثلاً صد میلیون و پنجاه میلیون و بیست میلیون چک را بکشد اعتبار را یک‌مرتبه بستن این‌همه بازار فلج شد. بعلاوه یک دستۀ زیادی در زمین آلوده بودند تجار که یک‌مرتبه زمین‌ها را به قول آموزگار به دکتر باهری گفته بود، «جنگ اعصاب می‌کنیم.» دولت جنگ اعصاب نباید بکند، اصلاً این سیاست بازی دولت راجع به زمین غلط بود، محدوده‌ای آدم درست کند که بعد هم هیچ‌وقت چیز نشود خوب طبیعی است که زمین گران می‌شود، همین. حالا می‌رسیم به عواملش. درهرحال، شریف‌امامی آمد سر کار و من یک‌روزی تلفن به او کردم و رفتم دیدنش و به او گفتم که آقا شما که چوب حکومت نظامی را می‌خورید یا حکومت نظامی را بردارید یا محکم جلویش بایستید. گفت، «راست می‌گویید.» اما ما حالا نمی‌دانیم به اصطلاح اصلاً ریشه چیست، چرا این‌ها این‌کارها را می‌کنند؟ چرا حزب رستاخیز را بدون این‌که یک چیز جایش بگذارند منحل می‌کنند؟ چرا روزنامه‌ها را آزاد کردند؟ من هیچ خبر ندارم. بعد…

س- هنوز هم ملاقاتی با اعلیحضرت نکرده بودید؟

ج- نه، نه. بعد به شریف‌امامی گفتم که چرا این دوستان اعلیحضرت را می‌گیرید که کار کردند در این مدت این‌ها. گفت، «خوب این‌ها برای این‌که مردم راضی بشوند.»

س- آن‌موقع مهدوی را گرفته بودند و…

ج- مهدوی و دیگر یادم نیست یک چند نفری را گرفته بودند.

س- شیخ‌الاسلام و…

ج- آره، مهدی و شیخ‌الاسلام به نظرم صدقیانی، یک دسته‌ای را گرفته بودند. بعد هم روحانی را گرفتند. گفتم خوب اگر این‌طور باشد که مردم راضی بشوند چرا هویدا را نمی‌گیرید؟ چون با هویدا بد بودم. گفت، «آخر اعلیحضرت می‌گویند که محاکمه هویدا محاکمه رژیم است و بنابراین نبایستی که هویدا حبس بشود.» این را به من گفت. بعد من نشسته بودم خانه‌ام، خوب، هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. دیدم که آقای دکتر حسین نصر که رئیس دفتر علیاحضرت است آمد منزل من. این یک قوم‌وخویشی دوری با دکتر حسن زاهدی دارد و منزل او با هم ملاقات کرده بودیم بعد آمد منزل من. آمد منزل من و گفت، «علیاحضرت شما را احضار کرده.» ما بلند شدیم رفتیم. علیاحضرت گفت، «آقا، چند سال است شما را ندیدیم این‌جا.» گفتم، «علیاحضرت، اعلیحضرت طاقت این‌که بنده راجع به خاکروبه تهران هم صحبت کنم ندارند و هیچ انتقادی را حتی گزارش را چیز نمی‌کنند. خوب، بنده بیایم مزاحم اعلیحضرت بشوم برای چه دیگر؟» بنده چون یکدفعه راجع به خاکروبه تهران صحبت کردم که این چرا خاکروبه را تو کامیون‌های سرباز می‌برند اقلا ماشین سربسته باشد که باد نبرد اعلیحضرت بدشان آمد. وقتی آدم راجع به خاکروبه…

س- واقعیت داشت این؟

ج- بله، بله. یک‌دفعه رفتم. علم به من گفت، «اعلیحضرت با تو خیلی عصبانی هستند.» گفتم، «چرا؟» گفت، «نمی‌دانم، دیشب صحبت تو شد،» چون علم همیشه طرفدار من بود، «من صحبت آوردم این وسط و صحبت تو شد. گفت کدام آقای پیراسته؟ آن‌که می‌خواهد بیاید ما را نصیحت کند و خیال می‌کند همه‌چیز را می‌داند؟» به من گفت، «برو حالا یک چیزی بگو بلکه از دلش دربیاری.» البته در ۱۳۴۷، حالا آن موقعی بود که من اوج به اصطلاح نزدیکی با اعلیحضرت را داشتم و سوگلی اعلیحضرت بودم و سوار ماشینم می‌کرد. علم به من گفت، وزیر دربار بود، «بیا برویم خانه ما چای بخوریم، پیاده برویم.» وقتی آمدیم بیرون گفت، «من می‌خواستم جایی ضبط صوتی نباشد می‌خواستم یک مطلبی را با تو صحبت کنم.» چون او هم تردید داشت که تو اتاقش ضبط‌وصوت دارد یا ندارد. گفت، «آقاجان، آن فکر را از کله‌ات بدر کن. این اعلیحضرت دیگر آن اعلیحضرت نیست، شده مثل ناصرالدین شاه و dose تملق را طوری بردند بالا که هیچ‌جور راضی نمی‌شود.

س- چی تملق را؟

ج- dose تملق را.

س- dose

ج- هیچی دیگر سیرش نمی‌کند و به من هم گفت، «هویدا آمد چهار میلیون تومان جلوی من داد به اشرف به‌عنوان این‌که تو ۲۵ سال پیش خانه‌ات را ارزان فروختی…

س- بله گفتید.

ج- «تو بودی می‌کردی؟» گفتم نه بنده دستم را ببرند این‌کار را نمی‌کنم. گفت، «خوب، نمی‌شود دیگر ول کن.» این هم تو کلۀ من بود. خلاصه، علم گفت، «من حالا وقت برایت می‌گیرم برو یک‌جوری از دل اعلیحضرت دربیاور.» من رفتم پیش اعلیحضرت خواستیم یک تملقی بگوییم. گفتیم قربان این مملکت همۀ ارکانش درست است، زیربنایش درست است این‌ها ولی جزئیاتش خراب است. ولی جاهای دیگر زیربنای‌شان خراب است ولی جزئیاتشان درست است. گفت، «مثلاً چه؟» گفتم مثلاً برای این‌که آدم ماشینش را نمره بکند این‌جا باید همه ماشین‌های تهران بروند یوسف‌آباد. خوب چرا؟ خوب، این را همان کسی که ماشین می‌فروشد مثل اروپا مثل آمریکا نمره‌اش را بدهد. یا این‌که کسی که بخواهد مالیاتش را بدهد باید تمام این شهر را بگردد برای این‌که بخواهد مالیاتش را بدهد خوب این را تکلیفش را معلوم بکنند. دستگاه‌های اداری پدر مردم را درآوردند. یا این‌که خاکروبه تهران را نمی‌توانند جمع کنند. اصلاً بدش آمد اعلیحضرت. از این چیزهای کوچک هم که گفتم بدش آمد و دست دراز کرد و گفت، نمی‌دانم چرا پاریس را گفت، «این چیزها بهتر از پاریس هم است.» هیچی، ما آمدیم بیرون. علم گفت، «بدترش کردی.» هیچی تمام شد. دیدم اصلاً نمی‌خواهد، نمی‌خواهد آن دلش را می‌زد حالا چه بود نمی‌دانم. درهرصورت به علیاحضرت گفتم، «علیاحضرت، نمی‌شود که با اعلیحضرت راجع به هیچی صحبت کرد حتی خاکروبه تهران. خوب، بنده بیایم چه بگویم شعر که بلد نبودم بخوانم این بود که دیگر مزاحم نشدم.» گفت، «حالا موقع این‌کارها نیست و فردا بروید حضور اعلیحضرت.» من فردایش رفتم حضور اعلیحضرت.

س- این کی است الان؟ دوره شریف‌امامی است؟

ج- بله، بله. وقتی وارد شدم شاه یک قیافه نجیبی داشت و طوری از دل آدم درمی‌آوردکه آدم همه‌چیز را یادش می‌رفت. مثلاً تا وقتی وارد شدم همین‌جور مثل طبق معمول دست داد و این‌ها گفت، «از گذشته صحبت نکنید.» یعنی عذرخواهی بود دیگر. گفتم اعلیحضرت، ما که طلبی از اعلیحضرت نداریم.

س- چه وقت بود ندیده بودید او را؟

ج- شش ماه، یک سال. شاید یک سال. گفتم ما که طلبی از اعلیحضرت نداریم گذشته اعلیحضرت بدهی به ما ندارید. چند روز خواستید ما سر کار باشیم چند روز رفتیم در هر صورت زیر سایه اعلیحضرت هستیم. من از این‌که عذرخواهی این‌جوری کرد یک خرده‌ای واقعاً متأثر شدم. اما روحیه‌اش بد نبود. گفت، «حالا راجع به اوضاع چه می‌گویید؟» گفتم، «بنده خبری ندارم که، بنده می‌بینم خیابان‌ها شلوغ شده، کسی می‌تواند خبر داشته باشد که تو دولت باشد، ببیند. بنده مثل همه مردممی‌بینم خیابان‌های ساکت تهران شلوغ شد. چرا؟ نمی‌دانم. اعلیحضرت چه فکری فرمودید؟ بنده اوامر را نمی‌دانم.» گفت، «ما می‌خواهیم که آخوندها را علیه خمینی بشورانیم.» من سکوت کردم. گفت، «عقیده شما چیست؟» گفتم بنده دیگر عقیده ندارم برای این‌که عقیده‌ام را قبلاً عرض می‌کردم هفت سال است تو خانه‌ام نشسته‌ام اگر حالا دیگر عقیده عرض نمی‌کنم. زد به خنده گفت، «نه، بگو.» چون گفته بودم من عقیده‌ام را صریح می‌گویم. چون من معتقد بودم که آدم اگر، شاه را این‌جوری می‌شناختم، عقیده‌اش را بگوید چیز می‌کند ولی نمی‌دانم چه‌جور شد؟ چه عاملی؟ که هنوز هم نفهمیدم که چه شد که اعلیحضرت با من عصبانی شد؟ واقعاً نفهمیدم. شاید هم مجموعش این بود که دلش را زده بود یا شاید دید که من خیلی گل کردم (؟؟؟) نمی‌دانم چه بود، نمی‌دانم چه بود. درهرصورت نمی‌دانم زده بودند برای ما؟ کسی چیزی گفته بود؟ نمی‌دانم. ولی اردشیر و هویدا در آن دخالت داشتند. گفتم، «قربان حالا که سؤال می‌فرمایید یک‌وقت نفرمایید که»، اشاره کردم، «خیال می‌کند که همه‌چیز را می‌داند. خیال نکنید که چاکر همه‌چیز را خیال می‌کنم می‌دانم. اما می‌خواهم ببینم این برنامه مطالعه شده است؟ این عملی است؟ این می‌شود؟ می‌شود یک‌همچین کاری کرد؟» گفت، «چرا نمی‌شود.» گفتم، «والله بنده آن‌جوری که آخوندها را بنده می‌شناسم این‌کار عملی نمی‌شود.» گفت، «پس باید چه‌کار کرد؟» گفتم، «به نظر بنده باید تو دستگاه خمینی خودش شکاف ایجاد کرد که آخوندهای طرفدار خودش بروند به او بگویند نمی‌شود ولی نه این‌که جلویش بایستند. این سیل است این سیل را باید منحرفش کرد، چیزش کرد که بشود یک جویبار بعد بشود یک رودخانه بعد خشک بشود. این‌ها باید تو خودش چیز بشود، جلوی سیل را نباید سد بست، باید خودش را منحرف کرد. و این آخوندها با بنده ارتباط دارند،» واقعاً هم ارتباط داشتم، «خانواده خمینی هم با بنده ارتباط دارند اگر اجازه بفرمایید بنده بروم به قم و به سازمان امنیت هم بفرمایید که راجع به این‌کارهای آخوندها با بنده هم مشورت کنند. اگر مطلبی که آن‌ها می‌خواهند انجام بدهند با عقیده بنده یکی بود که هیچی. اگر نبود هم‌عقیده خودشان را به‌عرض برسانند و هم عقیده بنده را.» گفت، «خیلی خوب این خیلی خوب است.» گفتم، «والله، این هم که راجع به عقب‌نشینی که دولت می‌کند بنده موافق نیستم. بنده آخوندها را می‌شناسم مردم را هم می‌شناسم باید مردم بترسند. از موضع قدرت باید با این‌ها صحبت کرد، عقب‌نشینی آدم از جلوی سگ فرار کند تو اتاق‌خواب آدم می‌آید اما بایستد یک سنگ بردارد سگه درمی‌رود. این عقب‌نشینی‌ها راه تاکتیک است بنده نمی‌دانم با هدف است که کار بسیار بدی است نگفتم خودتان می‌کنید.» گفت، «خوب، راجع به این مسائل دیگر صحبت نکنید با کسی هرچه دارید با خودم صحبت کنید، فردا بروید تو جلسات مشاوره ما شرکت کنید.» ما رفتیم پیش علیاحضرت که، جلسات را علیاحضرت اداره می‌کرد، جلسات مشاوره را، دیدیم که این‌ها اصلاً پرتند. یک عده‌ای که آن‌جا بودند: هوشنگ نهاوندی بود، یک جلسه هم آموزگار آمد، یک جلسه یا دو جلسه، ولی همان‌وقت گفت که زنم مریض است و فرار کرد و نماند، شهرستانی بود نمی‌دانم به چه مناسبتی او آمده بود.

س- جواد شهرستانی؟

ج- بله. یک استاد دانشگاه قرچه‌داغی،

س- جمشید قرچه‌داغی

ج- قرچه‌داغی این هم بود، جمشید افخمی هم بود.

س- غلامرضا افخمی. شوهر مهناز افخمی.

ج- بله.

س- قطبی چه؟

ج- قطبی هم بود، رضا قطبی.

س- حسین نصر؟

ج- حسین نصر که می‌آمد بله. دیدم اصلاً این‌ها بی‌خودی این‌ها را جمع کردند، این‌ها اصلاً شعور ندارند که راجع به این موقع مملکت این‌ها مشاور باشند. آن قرچه‌داغی، قرچه‌داغی گفتید؟ اسمش چیست؟

س- جمشید قرچه‌داغی.

ج- این برای ما درس جامعه‌شناسی می‌داد که این جامعه این‌جوری است schema درست کرده که ثلثش این‌جوری است و ربعش این‌جوری است و ثلثش این‌جوری. من دیدم این وقت بیخود تلف کردن است. گفتم که علیاحضرت از ما دیگر گذشته که حالا بیاییم درس بگیریم. حالا بخواهیم درس هم بگیریم بعد از این‌که این شلوغی‌ها چیز بشود. حالا ما را ول کنید برویم یک فکری بکنیم. ما الان باید این صحبت را بکنیم که چه کار بکنیم که این مردم چیز بشوند. بحث روانشناسی و جامعه‌شناسی حالا موقعش نیست. حسین قرچه‌داغی؟

س- جمشید. این متخصص، مهندس سیستم است.

ج- بله، اصلاً متخصص حرف مفت زدن است به نظر من. هیچی، بعد علیاحضرت گفت، «نه، این‌ها هم لازم است.» گفتم خوب وقتی علیاحضرت می‌گوید لازم است ما دیگر تو آن جلسه برویم چه‌کار کنیم. گفتم پس بنده را ول کنید که بروم سراغ کارهای دیگر و بنده بروم با پاکروان و امام‌جمعه و با سرتیپ صفاری و با این‌ها یک جلسه‌ای بکنم با این‌جا که دردی از من دوا نمی‌کند. آهان، روز اول هم به شاه گفتم، «قربان بنده الان هیچ فکر نمی‌کردم که اعلیحضرت نظر بنده را بخواهد مطالعه ندارم اما الان دو چیز به نظرم رسیده که عرض می‌کنم. گفت، «چیه؟» گفتم این مجلس را که مردم قبول ندارند. حالا هم این‌ها خودشان برای این‌که بگویند ما ملی هستیم نفت روی آتش می‌ریزند. این مجلس را منحل بفرمایید نصف این عدم رضایت‌ها یا دوثلثش برای این است که کسانی که در یک محلی زمینه داشتند، نگفتم اعلیحضرت محرومشان کردید، گفتم ما محرومشان کردیم و این‌ها هم حق دارند حالا که شلوغ است برای منافعشان شلوغ می‌کنند. آن‌وقت چاکر با این وکلایی که در محل‌ها نفوذ دارند تماس می‌گیرم و الان هم در تماسم به آن‌ها می‌گوییم که شما به جای این‌که موقع انتخابات بروید فعالیت بکنید حالا فعالیت بکنید اگر شهرتان را آرام کردید خوب معلوم می‌شود نفوذ دارید آن‌وقت هم وکیلتان می‌کنیم اگر نکردید چه توقعی از ما دارید کسی که نمی‌تواند شهرش را آرام بکند مردم را آرام کند که چه حرفی دارد. شاه گفت، «چطور است دوسه‌تا حزب درست کنیم؟» اصلاً گفتم، «قربان، حزب مقدمه می‌خواهد، چیز می‌خواهد با این روزی حزب که نمی‌شود درست کرد.» اما دیدم مثلاً پرت است. اصلاً باور نمی‌کرد. هیچی، و گفتم این نایب‌التولیه قم در این‌موقع، برادر دکتر اقبال بود، فلج هم شده بود یک حقوقی می‌گرفت اصلاً نمی‌رفت آن‌جا اقبال التولیه به نظرم بود، بله، اقبال التولیه. گفتم قربان برادر دکتر اقبال را می‌خواهد به او محبت بفرمایید بفرمایید که از بودجه بنیاد پهلوی ماهی پنجاه‌هزار تومان به او بدهند از بودجه دربار پنجاه‌هزار تومان به او بدهند. الان یک آدم فعال باید برود به قم که این را آن‌جا چیز بکند. گفت، «کی؟» گفتم، «جمالی.» گفت، «جمالی کیست؟» گفتم جمالی را بنده می‌شناسمش رئیس کانون سردفتران بوده بی‌خودی این دولت محرومش کرده از انتخابات که این‌ها همه‌ش مقدماتی بود برای چیز و حالا این آن‌جا برود با شریعتمداری هم‌درس است، با خمینی هم‌درس بوده چه بوده این‌ها زبان همدیگر را می‌فهمند و با ما هم نزدیک و محرم است. گفت، «می‌ترسم موجب تقویت خمینی بشود.» گفتم اعلیحضرت دیگر بنده سر پیری که دیگر یک انتصاب را حضورتان معرفی می‌کنم که مطالعه دارم که بیخود عرض نمی‌کنم. گفت، «خیلی خوب، بگویید بیاید.»

س- این حالا تو همان جلسه اول است.

ج- جلسه همان روز اول است. شریف‌امامی علاوه بر این‌که سیاستمدار نبود کار اداری هم بلد نبود. شریف‌امامی بالاخره فهمید جمالی را من معرفی کردم. یک‌دفعه که ما دربار بودیم ما را از ساعت ۹ آقا می‌بردند آن‌جا تا ساعت ۳ بعدازظهر گرسنه و تشنه ولمان می‌کردند.

س- کدام جلسه؟ تو همان جلسه….

ج- دربار.

س- علیاحضرت؟

ج- علیاحضرت بله که چند جلسه ما رفتیم. و به حضورتان عرض کنم که دو مرتبه می‌رفتیم خانه‌مان یک ساندویچی چیزی می‌خوردیم برمی‌گشتیم می‌آمدیم دربار.

س- ؟؟؟ین چه می‌گفتند تو آن جلسه؟

ج- حالا به شما می‌گویم. علیاحضرت هم یادداشت می‌کرد و پیشنهاداتی می‌کرد. باز هم من هفت هشت جلسه‌ای تو آن جلسات رفتم بعد حساب خودم را جدا کردم. من معتقد بودم که مجلس را منحل بکند و همین که گفتم این برنامه را اجرا بکند. او می‌گفت، «حزب درست کنید. سه چهارتا حزب درست کنید.» دیدم اصلاً پرت است نمی‌داند که اوضاع چیست. خلاصه، جمالی را آقا به جای این‌که…. آخر آن موقع‌ها پنج دقیقه حساب بود همه کاری را کردند منتها دیر کردند. دیدم که تلفن زنگ می‌زند پیشخدمت آمد که آقای شریف‌امامی می‌خواهند با شما حرف بزنند. گفتم که بله. او فهمید که ما دربار رفتیم و آن‌جا حالا مشاور شدیم و این‌ها یک‌خرده دست‌وپایش را جمع کرده بود. گفت، «ما این‌کار آقای جمالی را کردیم و این‌ها منتظر فرمانش بودیم.» گفتم آقای شریف‌امامی مگر یک کسی را که وزیر می‌کنند منتظر فرمان… ممکن است دو ماه بعد فرمانش بیاید. شما این را می‌فرستادیش می‌رفت بعد فرمانش را می‌گرفتید حالا که موقع این‌کارها نیست. هیچی، برای هیچی ۴۰ روز این را چیز دادند که تشریفات اداری‌اش بشود. هیچی، بالاخره فرستادندش در دوره ازهاری فرستادنش من تو رادیو شنیدم این‌جا. اما دیگر دیر شده بود. گفتم اجازه بدهید به اعلیحضرت که من بروم قم، من این دفعه می‌خواستم خیلی دست به‌عصا راه بروم که اعلیحضرت… من که نمی‌دانستم که شاه می‌رود اگر می‌دانستم مریض است و می‌رود همان تحول اولی من صد برابر بیشترش می‌کردم اما دیدم که این حالا بعد از هفت هشت سال ما با هم به اصطلاح آشتی کردیم و آمدیم جزو مشاورینش شدیم و حالا ما دومرتبه تند برویم این می‌گوید اه این آقای پیراسته آمده ما را نصیحت کند من یک خرده حالا هی خودم را شب‌ها توبیخ می‌کنم که چرا این‌جور نگفتم. اما با وجود این می‌گفتم ولی نسبت به آن‌جه که طبیعت من است نمی‌گفتم. در ضمن می‌گفتم حالا بگذار این یک خرده چیز بشود با ما به اصطلاح (؟؟؟) بشود بعد یواش‌یواش. یک‌دفعه نگوید که، چون او از تندی و تیزی من…. یک روزی پاکروان آمد منزل من، پاکروان خیلی با من دوست بود و ما حل و بحث

س- ایشان آن‌موقع وزارت دربار بود، مشاور بود؟

ج- مشاور بود، او هم مشاور بود. این آمد منزل من و ما هر دو بهم خیلی عقیده داشتیم من او را خیلی آدم شریفی می‌دانستم و او هم به من خیلی لطف داشت و عقیده داشت. آمد به من گفت، «آقای پیراسته خداوند شما را برای یک‌همچین موقعی نگه داشته هم آخوندها را می‌شناسید هم سیدید، هم بلدید با آخوندها چه‌کار کنید شما باید بشوید نخست‌وزیر.» گفتم تیمسار این اعلیحضرت با من بد است. گفت، «هنوز هم است؟ یا حالا که رفتید…» گفتم بله من می‌دانم که اعلیحضرت به من لطف سابق را ندارد می‌دانم حالا شما از طرف اعلیحضرت آمدید یا خودتان می‌گویید؟ من خیال کردم مثل سابق است که ما را می‌فرستاد منزل یزدان‌پناه و این‌ها. گفته «نه من خودم می‌گویم ولی عقیده‌ام این است که باید شما بیایید اگر بیایید.» گفتم خوب اگر اعلیحضرت موافقت کردند به شرط این‌که شما مرا تنها نگذارید شما بیایید بشوید وزیرکشور و این شهربانی و ژاندارمری و ساواک را اداره کنید که ما یک کداممان مرجع باشیم با مقامات انتظامی. گفت، «من اهل این‌کارها نیستم.» گفتم بابا من هم نیستم اگر می‌خواهید بیاییم فداکاری کنیم باید هر دو. گفت، «خیلی خوب، من هم می‌آیم.»

س- می‌توانست او در آن‌موقع چون می‌گفتند وضع جسمی‌اش خراب است.

ج- نه، نه. وضع روحی‌اش خوب بود. خوب بود خیلی خوب بود. خوب فکر می‌کرد. عرض کنم که رفته بود به اعلیحضرت، آمد منزل من و گفت، «من اسم دو نفر را بردم امینی و شما را. امینی را اصلاً نگذاشت حرفم تمام بشود. راجع به شما گفت که او خیلی تند و منتقم است.» نه این‌که با من بدی کرده بود خیال می‌کرد که حالا من بیایم انتقام از او می‌کشم، یک چیزهای بی‌خودی

س- از شاه.

ج- از شاه مثلاً. نمی‌دانم گفته بود خیلی منتقم است و خیلی تند است. این را به من چیز فهماند.

س- پاکروان.

ج- پاکروان. بنابراین من یک خرده باز هم دست‌به‌عصا بیشتر راه می‌رفتم بعد از این کار. بعد که از اتاق اعلیحضرت من آمدم بیرون که گفتم سازمان امنیت با من همکاری بکند آمدم منزل که دیدم سپهبد مقدم به من تلفن کرد.