روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۴

 

 

بله، سپهبد مقدم به من تلفن کرد و گفت که «ما در اختیار شما هستیم. چه فرمایشی دارید؟ اعلیحضرت امر کردند.» گفتم، «بنده کاری ندارم. تیمسار من به اعلیحضرت عرض کردم که راجع به آخوندها چون من سابقه دارم و این‌ها را می‌شناسم و این‌ها و راجع به اموری که تصمیم می‌گیرید من هم مشورتم را بدهم می‌خواهید اضافه کنید می‌خواهید اضافه نکنید.» نمی‌خواستم او با من دربیفتد. گفت، «نه به من فرمودند که همه‌چیز را به شما بگوییم.» گفتم، «خوب پس اگر این‌طور است الان شام بیایید این‌جا پیش هم با هم صحبت کنیم.» گفت من دو سه‌تا تلفن در شب به من می‌شود و من نمی‌توانم از خانه‌ام بیایم بیرون. شما بیایید این‌جا.» گفتم، «خانه شما کجاست؟» گفت، «سازمان امنیت یک جایی توی سلطنت‌آباد است.» من دیدم حالا ما برویم سازمان امنیت بگویند فلانی رفته سازمان امنیت و این‌ها. آخر سازمان امنیت خیلی بدنام شده. گفتم، «من به شرطی می‌آیم که تیمسار پاکروان هم باشد.» گفت، «خیلی خوب.» پاکروان آدم درویشی بود. به او تلفن کردم که من یک‌همچین چیزی به اعلیحضرت عرض کردم و اعلیحضرت فرمودند که امشب ما برویم آن‌جا و اگر میل دارید که من گفتم به شرطی که شما هم باشید.» گفت، «خیلی خوب حرفی ندارم من الان می‌آیم خانه شما.» آمد و من به مقدم گفتم، «من بلد نیسم کجاست سازمان شما.» گفت، «من الان یک ماشین می‌فرستم شما را بیاورد.» یک ماشینی آمد در خانه ما و ما را برد از ده دستگاه رد کردند تا رفتم منزل مقدم. شام خیلی خوبی تهیه کرده بود و خانمش را ما شناختیم و نوه فریدونی بود و فریدونی معاون وزارت کشور بود. و ما با هم یک سابقه‌ای داشتیم. مقدم را بهش گفتم که، مقدم گفت، «آخوندها شما را قبول دارند.» من حرفی نزدم. گفتم که حالا اگر من به او بگویم این را برو به اعلیحضرت بگو می‌گوید که ها. و خیلی من دست به عصا راه می‌رفتم. بعد به او گفتم که شما بگذاید ما برویم به قم و بنده این چندتا آخوندی که در زندان هست آزاد بکنیم منتهی با وساطت من، ما این‌ها را برداریم و برویم به قم و با این پسندیده هم با ما چیز بود، پسندیده سردفتر اسناد رسمی بود در خمین. به اصطلاح (؟؟؟) بکنیم و این خمینی هم پیش ما واسطه فرستاده بود وقتی که ما عراق بودیم و حالا هم بالاخره بعضی از این‌ها چیز دارد یک نسبتی هم این‌جوری با هم سببی پیدا کردیم این‌ها، برویم این آتش را خاموش کنیم.» بعد پاکروان از او پرسید که آخر رؤسای این‌ها کی هستند که این مملکت را شلوغ می‌کنند؟» چیز نگفت.

س- مقدم نگفت.

ج- مقدم نگفت. گفت، «این‌ها مثل شبنم صبح می‌گیرد، رئیس ندارد.» بعد معلوم شد که اصلاً خودش ساخته با آن‌ها و این ده پهلو بازی می‌کند و ما هم

س- یعنی شما برایتان تقریباً مسلم شد بعد از انقلاب؟

ج- بله بعد از انقلاب. همین‌جا هم چیز برای من تعریف کرد. همین‌جا هم از این مدنی پرسیدم، گفت، «بله، با ما همکاری می‌کرد.» حالا هم به شما می‌گویم چرا؟ چون سازمان امنیت عملاً دست آمریکایی‌ها بود. سفیر آمریکا به این فهمانده بود که این کار شاه دیگر تمام شده است.

س- آها.

ج- حواسم از بس خسته شدم نمی‌توانم. این است که این دیده بود وقتی سفیر آمریکا بهش می‌گوید که، این‌ها حدس من است ها.

س- بله.

ج- تمام شده است. یا رئیس سیا می‌گوید تمام شده است، می‌گوید خوب چرا من عقب بمانم این بود که دو پهلو بازی می‌کرد. و بعد مقدم گفت که «من ماهی سه میلیون تومان کم دارم پول.» من خیلی تعجب کردم که در این موقع این چطور سه میلیون تومان کم دارد آن هم در ماه. گفتم که، «آقا این را به اعلیحضرت بگویید که سه میلیون کم دارید این‌ها که چیزی نیست و این‌ها.» گفت، «آخر پول نیست.» (؟؟؟) دیوانه شدم که آخر چطور؟ بعد که انقلاب شد معلوم شد که صدها میلیون تومان پول توی سازمان امنیت بود این‌ها. نمی‌دانم این‌ها

س- برای چه؟

ج- من گفتم. چند روز بعدش گفتند که شما، گفتم، «بابا این‌کار پول می‌خواهد که توی جنوب شهر پخش بشود و جلوی این‌ها مثلاً قصاب‌ها را بیاوریم، چیزها را بیاوریم که ما همین جور نشستیم این‌ها سربازها را توی خیابان گذاشتیم این‌ها. این‌ها باید یک دسته از این چیزهای جنوب شهر را همین‌طور مثل خودشان، یکی به این‌ها بزنند بیرونشان کنند. گفتند، «پول نیست.» دکتر نصر آمد که علیاحضرت فرمودند که شما تجار را دعوت کنید و بهشان بگویید پول بدهند.» بنده اصلاً با تجار ارتباطی ندارم. من اصلاً کارم کارمند اداری است و چیز بوده من با بازاری این‌ها تماس ندارم، تاجر. چه‌جوری من این موقع ازش پول بگیرم فردا برای خود من هم بدنامی بشود. و من نمی‌توانم. اما خوب چون علیاحضرت فرمودند من تلفن کردم به بنکدار به نظرم، رئیس اتاق

س- دکتر بنکدار پور

ج- آره بنکدارپور، یعنی به وسیله جهانگیر نیکپور. گفتم بگویید که آن آقا هم بیایند و دکتر بنکدارپور و فردا صبحانه بیایید منزل من. برای این‌که برای خودم بدنامی نشود گفتم دکتر نصر هم بیاید. آمدند و چایی خوردیم و گفتیم، «بابا یک پولی جمع کنید که برای این‌کار مبارزه و این‌ها. گفت که «ما پول نداریم و نمی‌دانم،…. و از این حرف‌ها زدند.» حالا پول ما به درد شما چه می‌خورد. حالا فرض کنید ما پانصدهزار تومان یا یک میلیون تومان هم جمع کنیم این پول چیز نمی‌شود.» حالا این‌ها هم خیال می‌کنند که چون مثلاً می‌رفتند به شریعتمداری یک وجوهی می‌دادند همه‌شان در امان هستند. اصلاً هیچ فکر نمی‌کردند که این آتش همه را خواهد سوزاند این‌ها. آن نگرانی که ما داشتیم این‌ها نداشتند. بعد گفتم، «پس این پول را در هر صورت من واسطه‌اش نیستم این آقای دکتر نصر واسطه‌اش هستند که برای دفتر علیاحضرت می‌خواهند و می‌خواهند چیزش کنند و این‌ها.» بعد آن‌جا هم فکر کاسبی افتادند. دکتر بنکدارپور گفت که ما چهل میلیون تومان از اتاق صنایع بود بازرگانی بود چی بود؟

س- از اتاق بازرگانی و صنایع

ج- آره. آن‌جا پول توی بانک عمران داریم سپرده ثابت. شما… آن‌وقت نیکپور گفت که «این را بگیرید از بانک عمران بدهید به ما ما نزولش را جلوتر به شما می‌دهیم.» حالا می‌خواهند آن‌موقع هم چیز کنند. گفتم، «آقا من حالا فرصت این کارها نیست که ما برویم از این‌کارها بکنیم.» اصلاً همه خواب بودند همه‌شان فکر این چیزها بودند. چند روز بعد قبل از این‌کارها من هنوز جزو مشاورین اعلیحضرت نشده بودم. سرلشکر معتضد بود که معاون سازمان امنیت بود به من گفت که، آن‌وقت شده بود سفیر در سوریه، گفت که قرار است که خمینی را از عراق تبعیدش کنند و بیاید به سوریه و ما هم با سوریه صحبت کردیم که ازش التزام بگیرند که کار سیاسی نکند. گفتم، «این برنامه مطالعه شده است؟ خوب می‌رود جای دیگر.» گفت، «نه هیچ‌جا راهش نمی‌دهند و تماس گرفتیم و این‌ها نمی‌دانم چه شد… اما به نظرم خیلی عجیب بود.» بعد یک‌روزی به مقدم گفتم، «آقا پس چطور شد؟» در یکی از جلساتی که شب‌ها با هم داشتیم. همان‌موقع اعلیحضرت تلفن کرد خانه مقدم، گفت که، او بلند شد پای تلفن و گفت که بله این پیراسته و پاکروان هم این‌جا هستند و مشغول مذاکره هستیم و فلان و این‌ها. ضمناً به شما بگویم که شاه به من گفت که یک‌خرده با آمریکایی‌ها ور بروید. این اصطلاحش بود که به ما می‌گفت. یعنی جلوی‌شان را بگیرید. حالا نمی‌دانم شاه با آمریکایی‌ها صحبت کرده بود راجع به من که این حرف را زد یا این‌که همین‌طوری گفت. من از ترس اعلیحضرت با خارجی‌ها صحبت نمی‌کردم. برای این‌که شاه نسبت به ما حساسیت داشت ولی مخالفینش می‌رفتند و می‌آمدند. ولی راجع به ما حساسیت داشت که چرا با خارجی‌ها ارتباط گرفتیم. وقتی خود شاه گفت که با آمریکایی ور بروید، من به این آقای رضا مینی که

س- مشاور سفارت بود.

ج- سفارت بود، از مدرسه دارالفنون می‌شناختمش، البته او از من چند کلاس جلوتر بود. ولی درهرصورت ارتباط شخصی داشتیم. تلفن کردم که من امشب می‌خواهم یکی از اعضای سفارت آمریکا را ببینم یا خود سفیر را. چند دقیقه بعد تلفن کرد که مستشار سیاسی سفارت آمریکا می‌آید امشب پیش ما، شما هم بیایید. من رفتم. رفتم و این آقایی که آمد اسمش یادم رفته،

س- استمپل بوده یا استمپل یا لامبارکیس.

ج- لامبارکیس باید باشد. این اسمش یک‌خرده فرنگی مثل شکل لهستانی اروپای شرفی بود. لامبارکیس

س- همین دوتا را شنیدید؟

ج- همین دوتاست همین. یکی از این‌ها بود من یادم رفته اسمش

س- آها.

ج- چون در جلسه آخر کارتش را به من داد. امینی یادش است، عینک می‌زد. ولی رئیس اداره سیاسی بود درهرصورت یعنی مستشار بعد از سفیربود حالا.

س- آها، استمپل شاید بود. یک کتاب هم نوشته.

ج- آها، شاید راجع به ملاقات من هم نوشته باشد، نمی‌دانم، گفت که، به من گفت، «عقیده شما راجع به اوضاع، اگر شما بیایید سر کار چه‌کار می‌کنید؟» گفتم، «راجع به چه؟ سیاست داخلی یا خارجی؟» گفت، «نه،» به خنده گفت، «سیاست خارجی نه، سیاست داخلی.» گفتم، «خوب، من مطالعه ندارم. عقیده شما چیست؟» گفت که باید این فضای سبز سیاسی فضای باز سیاسی یعنی liberalization ادامه پیدا کند.» من خندیدم. گفت، «چرا می‌خندید؟» گفتم، «آخر این چه‌جور آزادیست که؟ مگر در واشنگتن مردم می‌توانند بفرستند بانک‌ها را آتش بزنند؟ مگر در پاریس مردم می‌توانند بفرستند خانه‌ها را آتش بزنند؟ آژان‌ها را بکشند، مردم را بکشند. این چه‌جور آزادیست که؟ این‌که آزادی نیست این هرج‌ومرج است.» گفت، «پس شما عقیده‌تان چیست؟» گفتم، «باید مجلس را منحل کرد. اول این‌ها را باید فرستاد از کوچه توی‌خانه‌شان. مجلس را منحل کرد. آرام کرد مملکت را. انتخابات را آزاد بکند هر کسی مردم خواستند بیاید می‌شود وکیل. آن هرکس را آن مجلس خواست می‌شود نخست‌وزیر. این می‌شود انتخابات آزاد. این می‌شود آزادی مردم.» گفت که «نه این‌ها مثل گنجشک‌هایی هستند که از قفس آمدند بیرون و نمی‌دانند کجا بنشینند. از این شاخ به آن شاخ می‌روند بالاخره یک جایی می‌نشینند.» این حرف را به من چون معینیان هم زد معلوم شد که این حرف را به خهم زدند که نگران نباشید این‌ها بعد از مدتی آزادی گرفتند این‌ها. گفتم، «آخر این‌ها که مردم نیستند. این‌ها محرک دارند این‌ها چیز دارند. من اگر بیایم سرکار به جای این‌که بیایم روزی دویست نفر توی خیابان بکشم بچه‌های مردم را، پانصد نفر را چهارصد نفر را حبس می‌کنم.» گفت، «چهارصد نفر کی‌ها هستند؟» گفتم، «صد نفرش از دستگاه اعلیحضرت است. این‌ها که در این چند سال چیز کردند. سیصد نفر از محرکین و مخالفین. ما از دو دسته می‌گیریم. این‌ها را می‌فرستیم یک جزیره‌ای. وقتی که همه را گرفتیم که دیگر کسی باقی نیست که فردا تشکیلات بدهد. مگر می‌گیریم می‌فرستیم‌شان آن‌جا. به جای این‌که روزی دویست نفر آدم بکشیم چهارصد نفر حبس می‌کنیم. و من غیر از این عقیده‌ای ندارم و باید این‌ها را اول توی خانه‌شان کرد، خیابان‌ها را امن کرد. بعد آن‌وقت آزادی داد. چه آزادی داریم بدهیم؟ این‌ها. حالا من طرز فکرم این است.» گفت که «نه این.» دیدم نه این نمی‌پسندد.

س- این در دوره شریف‌اممی است، بله؟

ج- بله، بله.

س- آها.

ج- آن‌وقت من برای این‌که این‌ها نگویند که این‌جا در حقیقت تقیه کردم، چون می‌دانستم که آمریکایی‌ها شریف‌امامی را تقویت کردند. البته آن‌ها برای نقشه خودشان.

س- آها.

ج- و یک آدم ضعیف این‌جوری بیاورند. من گفتم اگر حالا من بگویم بعد شریف‌امامی هم به گوشش می‌رسد که. گفتم، «نه شریف‌امامی بد نیست. ولی به‌هرصورت باید یک برنامه داشته باشد. من برنامه‌ای نمی‌بینم. مگر برنامه پشتش یک چیزی داشته باشد. در این برنامه من موافق نیستم که این‌کارها را بکنیم. مگر پشتش بخواهد یک کارهای دیگر بکند. آن‌ها را نمی‌دانم. هیچی دیگر با من تماس نگرفتند. معلوم شد که این‌ها آن برنامه

س- نپسندیدند.

ج- برنامه مرا نپسندیدند، و این‌ها برنامه دیگر برای خودشان دارند. ما چند شب بعدش که منزل مقدم بودیم، گفتم، «آخر پس تیمسار چطور شد؟ بنا بود این آخوندها را آزاد بکنید که ما برداریم برویم نجف.» گفت، «نجف برای چه بروید؟» گفتم، «برویم این خمینی را ببینیمش.» گفت، «به ما تبعیدش کردیم رفت به کویت.» گفتم، «اه، مگر شما قرار نبود که با بنده مشورت کنید؟ آخر چرا این‌کار را کردید؟» گفت، «نخیر آبرویش می‌رود. حالا می‌رود پاریس و آن‌جا بلاد کفر و آبگوشت می‌دهد و گفتم، «آقاجان تصدقت بروم. آخر قرار بود، اصلاً جلسه برای این بود که مرا هم شما در جریان بگذارید. خوب من که جلوی شما را نمی‌گرفتم؟ این‌ها.» گفت، «نه سفیر ما از کویت بیرونش کردند و چیز کرد و رفت به پاریس.» حالا من هی می‌گویم به اعلیحضرت که اجازه بدهید من بروم به قم. نخیر دیگر اصرار نمی‌کنم چون او سوءظن داشت به همه‌چیز. من رفتم بالاخره به قم. بعد از چه وقت به من اجازه دادند بروم قم؟ چهل روز بعد از ملاقات اولیه. یعنی این چهل روز همه‌چیز عوض شده بود.

س- بله.

ج- من رفتم قم پیش گلپایگانی و همین جمالی همراهم بود و پارسای تویسرکانی شاعر و نویسنده و آدم حسابی و مستوفی کمره‌ای. مستوفی کمره‌ای پسرخاله خمینی بود که او را دیگر پیش شریعتمداری

س- (؟؟؟)

ج- بله، از قدیم هم من هم به او کار داده بودم این‌ها. آدم خوبی هم بود. بله، ما رفتیم منزل آقای گلپایگانی و یکی از مشکلات من این بود که دیدن کی بروم؟ برای این‌که هر کس هم جلوتر آدم برود آن یکی بدش می‌آمد این‌ها. ولی چون پسر گلپایگانی مرده بود در واقعه طبس، آقا مهدی، من به‌عنوان این‌که تسلیت به او بگویم اول منزل او رفتیم و بعد رفتیم منزل شریعتمداری و بعد رفتیم منزل نجفی و بعد بلند شدیم رفتیم منزل آقای خمینی در قم. آن‌جا آقای پسندیده یک ناهار مفصلی هم برای ما درست کرده بود و یک مهمانی خوبی برای ما داده بود. چون پسندیده را من از زندان درش آوردم قبل از انقلاب. به اعلیحضرت گفتم که این پسندیده، بی‌خودی گفتم، چون دیدم که نمی‌شود می‌خواستم بیاورمش بیرون که یک خرده آب‌ها چیز بشود. گفتم این سرطان دارد می‌میرد بعد فردا می‌گویند ما کشتیمش. گفت، «شما مطمئن هستید؟» گفتم، «بله.» حالا آن‌که چه چیز دارد این‌ها. این آمده بود بیرون و فهمیده بود که من کردم، این یک مهمانی هم برای ما داد. سر ناهار به او گفتم، «آقای پسندیده این مملکت کمونیست می‌شود این جور که نمی‌شود. یک فکری بکنید.» گفت، «با این دولت نمی‌شود. اگر شما می‌آیید سر کار ما حاضریم که این‌کار را بکنیم.» گفتم، «بابا این صحبت را کنید. اعلیحضرت بدش می‌آید از این‌که توی خیابان برایش نخست‌وزیر معین کنند. شما به کار من و اعلیحضرت کار نداشته باشید. شما راجع به خمینی صحبت کنید.» یک صورتی به من داد باز آخوندها منتظری و آن‌وقت‌ها من تا حالا اسمش را نشنیده بودم، منتظری و همین دیگر کی بود؟ طالقانی و این‌ها هم تویش بودند. یک ده بیست‌تا صورتش را داشتند که این‌ها را شما آزاد کنید. بیایید مرا هم بردارید با هم برویم پاریس و این‌کار را همان پاریس حل می‌کنیم.» ما بردیم این را دادیم به آقای مقدم که آقا این‌ها را آزاد کن. آن‌قدر این را طولش دادند که موقعی که دیگر نمی‌توانستند نگهشان دارند آزادشان کردند. ولی به حساب بنده دیگر نشده بود، می‌دانید؟ به اعلیحضرت گفتم. اعلیحضرت آقا این روزهای آخر آنتن گیرنده‌اش نمی‌گرفت.

س- آها.

ج- ما هم که نمی‌دانستیم این مریض است. من با او حرف می‌زدم مثل این‌که با بی‌بی (؟؟؟) حرف می‌زدید. اعلامیه‌ها را من می‌نوشتم یعنی گفته بود که شما توی آن کمیسیون چیزی نگویید. اما خوب خیال می‌کرد من بهتر بنویسم این اعلامیه‌هایی که از دربار درمی‌آمد توی روزنامه می‌نویسند آقای علیقلی اردلان امضا می‌کرد، این را بعضی‌هایش را

س- آن نطق را آقا کی نوشته بود؟

ج- نطق را جعفریان نوشته بود.

س- صدای انقلاب را شنیدم و

ج- بله، بله، آن نطق را دکتر نصر به من گفت که شاه زیر بار نمی‌رفت دیشب. من از رادیو شنیدم خیلی هم تعجب کردم. ولی ما خیلی اصرار کردیم تا ساعت دوازده شب طول کشید تا موافقت کرد. این نطق را رضای قطبی که جعفریان به جعفریان که معاونش بود گفته بود، جعفریان انشای او بود. آن است که آن را بعد از انقلاب شنیدم‌ ها.

س- بله.

ج- ولی آن

س- آن جلسات شما تشریف نداشتید.

ج- نه، نه هیچی. خلاصه این یک‌روزی این‌که می‌گویم شاه از خانواده‌اش می‌ترسید، آن‌موقع هم می‌ترسید و این خیلی عجیب است. به من گفتند که بیشتر کار این نهاوندی نه که قبلاً رئیس دفتر علیاحضرت بود و این‌ها، بیشتر می‌رفت با علیاحضرت می‌پخت و ؟؟؟؟ قطبی، بعد می‌آمدند توی کمیسیون.

س- بله.

ج- بله. به من گفتند که یک اعلامیه‌ای بنویسید که به اموال والاحضرت‌ها رسیدگی بشود. خوب، مضمونش این بود. من هم نوشتم که «حسب‌الامر مطاع ملوکانه مقرر شده که کمیسیونی از قضات عالی‌مقام وزارت دادگستری تشکیل بشود و به اموال خانواده سلطنتی رسیدگی بشود تا ببینند که آیا کاری برخلاف شئون مقام سلطنت شده یا نه. و بعلاوه اگر تجاوزی شده مورد تجاوز به ذوالحقوق بعد برگردانده بشود.» نهاوندی بلند شد این را خواند برای اعلیحضرت با تلفن. حالا ما این اتاق هستیم اعلیحضرت اتاق دیگر است. اعلیحضرت گفتند ذوالحقوق چیست؟ یعنی چه؟» یک خرده من و من کرد و توضیح داد و بعد گفت، «خود پیراسته که نوشته حالا با تلفن توضیح می‌دهد. تا آن‌موقع نگفت که من نوشتم. من بلند شدم گفتم، «قربان منظور بنده این است که خیال می‌کنم اعلیحضرت منظورتان این است که فرض بفرمایید که یک والاحضرتی هزار متر زمین داشته یک جایی. بعد دو میلیون ثبت کرده با دو میلیون ضبط کرده. خودش هزار مترش مال خودش است آن دو میلیون منهای هزار متر یا مال دولت است باید بدهد به دولت. یا مال مردم است برگرداند به مردم. یا مال شهرداری‌هاست برگردد. کس دیگر که نیست که. پس این می‌شود ذوالحقوق. اما خیلی تعجب کردم، گفت، «خوب اگر این‌ها تسلیم نشدند چه؟» حالا آن‌موقع. گفتم، «اعلیحضرت این‌ها که می‌فرمایید والاحضرت‌ ها که در ایران سمتی ندارند که به مناسبت قدرتشان به مناسبت قدرت اعلیحضرت است، خوب، اعلیحضرت امر بفرمایید به این‌که این را مجلس تصویب کند اجرا کنند درباره‌شان. وقتی که تصویب شد و قانون شد که دیگر کاری نمی‌شود کرد.» دیگر حرف نزد. ولی آن‌موقع هم نگران بود که این‌ها زیر بار نروند.

س- بله.

ج- حالا این چیه؟ آخر دولت شریف‌امامی است. بله، عرض کنم که، من منزل امام‌جمعه جلسه می‌کردیم،

س- امام‌جمعه چه می‌گفت؟ آن آدم عاقلی بود.

ج- بله، امام عاقلی بود اما یک جایی را امام‌جمعه اشتباه می‌کرد و به این اشتباه. من می‌گفتم که تظاهراتی که یک عده می‌گویند «مرده‌باد شاه» یک عده هم بگویند، «زنده‌باد شاه». این آدم که داریم که بیاوریم. می‌گفت، «جنگ داخلی می‌شود.» گفتم، «خوب بشود. بالاخره از این‌که روزی دویست نفر آدم بکشیم که بهتر است. یک دفعه جلوی این‌ها دربیاییم دیگر.» این یکی را امام‌جمعه نگذاشت.

س- یعنی مخالف بود که تظاهرات

ج- آره می‌ترسید می‌گفت

س- به نفع شاه بشود.

ج- نه، می‌گفت که مردم بهم می‌ریزند زدوخورد می‌شود. ولی خوب، ولی کسی فکر نمی‌کرد که این به جایی برسد که.

س- بله.

ج- بله. یکی از کسانی که خیلی کمک کرد داشت کمک می‌کرد من به اعلیحضرت گفتم که «قربان مردمی که مردم را می‌شناسند باید به میدان بیاورید این‌ها.» گفت، «کیست؟» گفتم، «فرود است.» فرود با اصناف تهران سال‌ها سابقه داشت. فرود را خواست و با او مهربانی کرد و مثل همه به او گفته بود که چند سال است شما را ندیدم و هیچ قیافه‌تان عوض نشده. فرود و من با هم همکاری می‌کردیم. فرود گفت، «از جنوب شهر تهران ما قصاب‌ها را راه بیندازیم. قصاب‌ها ده پانزده هزار نفر هستند و همه هم بزن‌بهادر، چاقوکش و قداره‌دار و قمه‌دار و این‌ها.» رئیس قصاب‌ها یک کسی است به او می‌گویند ناصر جگرکی، اما البته ما تو رویش می‌گفتیم آقای ناصر حکمتی. ولی معروف به ناصر جگرکی بود. این را فرود خواسته بود که «بابا یک کاری بکن.» گفته بود، «بابا ما چه کاری بکنیم. دیگر از ما کاری ساخته نیست. یک پوست و روده‌ای دست ما بود آن هم آقای قطبی گرفته.» پوست و روده آقای قطبی؟ گفت، «بله.» معلوم شد که این دایی علیاحضرت با آن صالح که قوم‌وخویش

س- نادر صالح.

ج- نادر صالح، این‌ها رفتند پوست و روده‌های سلاخ‌خانه را گرفتند. ما بلند شدیم رفتیم با فرود پیش اویسی که «آقا دستم، اویسی جان»، او فرماندار نظامی بود، «آخر این چیست؟ ما چه‌جوری می‌توانیم این‌کار را بکنیم که پوست و روده هم قطبی گرفته. آخر پوست و روده چیست این‌موقع؟» گفت، «آره آن صالح قوم‌وخویش من است الان تلفن می‌کنم.» بالاخره ما به رضا قطبی تلفن کردیم.» آقا به بابات بگو پوست و روده را ول کن حالا. آخر پوست و روده را بخر. پوست و روده را هر جوری بود از آن‌ها گرفتیم دادیم به آقای ناصر جگرکی. ناصر چیز کرد رفت و یک دسته‌ای از این چیزها را برداشت قصاب‌ها را، رفت آن‌جایی که تظاهر می‌کردند آن‌ها محل خودشان بودند دیگر که بچه‌هایت را جلویش را بگیر وگرنه ما فردا قمه‌شان می‌زنیم و نمی‌دانیم چه‌کار می‌کنیم این‌ها. داشتند یک خرده‌ای وضع چیز می‌شد. ولی به‌هیچ‌وجه برنامه‌ای نبود این‌هایی که الان من اسم بردم این‌ها عقلی بودند این‌ها عقل بودند و این‌ها روانشناسی به ما می‌گفتند. و از همه مضحک‌تر موضوع سرتیپ صفاری بود با وجودی که نزدیک نود سالش است یک مرد خیلی محترمی است این‌ها، این با چیز مجلس مخالفت می‌کرد با

س- انحلال مجلس.

ج- چون خودش سناتور بود. من به او گفتم، «تیمسار شما که در هر صورت می‌شوید، بگذار این‌ها نفت روی آتش می‌ریزند. آخر بگذارید ردش کنیم بروند این‌ها کی هستند که هر روز اسم‌های‌شان را توی رادیو بگویند بیش از این‌که اعصاب مردم را چیز بکنند این‌ها.» ولی در هر صورت، حالا چرا انتخاب شدند؟ روزی که، هویدا چه روزی حبس شد؟

س- دوم سوم ازهاری بوده مثل این‌که. دو سه بار

ج- بیشتر، عرض کنم که یک‌روزی همان روز که اعلامیه را نوشتیم،

س- بله.

ج- و خواندم با تلفن برای اعلیحضرت، اعلیحضرت گفتند که وقتی کارتان تمام شد بیایید دفتر من. حالا من از همه‌جا بی‌خبر. دیدم علیاحضرت آمدند و توی راه و تا آن‌جا هم به ما نگفتند چیزی بین به اصطلاح دفتر اعلیحضرت و خوابگاه اعلیحضرت یک صد قدم دویست قدمی راه بود که پیاده آمدیم. وقتی رفتیم آن‌جا عده ‌مان زیادتر بود از آن‌که اعلیحضرت فکر می‌کرد. شهرستانی هم بود پاکروان هم بود، بنده هم بودم، رضا قطبی هم بود، علیقلی اردلان هم بودوزیر

س- دربار.

ج- دربار، همه این‌ها. البته این مسائلی که به شما می‌گویم این باید همیشه، می‌دانید اگر دیدید به ضرر خاندان سلطنتی است این را منتشر نکنید. من چون نمی‌خواهم

س- ما که اصولاً هیچ‌کدامش را منتشر نمی‌کنیم. هیچ‌کدامش منتشر نمی‌شود.

ج- نه، ولی در هر صورت ا گر من، وقتی همه من مردم این یکی را اگر دیدید به ضرر است نگویید چون من نمی‌خواهم که بروی این‌ها.

س- ممکن است این را، اگر من حدسم درست باشد این گفته شده قبلاً.

ج- که چی؟

س- که علیاحضرت گفتند این‌ها را بگیرید،

ج- من گفتم؟

س- نخیر.

ج- ها؟

س- خیلی‌ها گفتند.

ج- آها.

س- توی نوارها هست.

ج- خوب، درهرحال آن‌که من شاهد عینی‌اش بودم.

س- بله.

ج- علیاحضرت آمدند توی جلسه و حالا مثلاً ساعت یازده است ما رسیدیم دفتر. اعلیحضرت فرمودند که صندلی بیاورند و آوردند و خودشان ایستاده بودند صندلی‌ها را گذاشتند و خیلی مؤدب و ما هم نشستیم. علیاحضرت گفت که «هویدا را همه پیشنهاد»، حالا ما هیچ قبلاً با ما هیچ صحبتی نشده بود،» پیشنهاد می‌کنند که هویدا بگیریم.» اعلیحضرت گفت که، دومرتبه با همان مظلومیتش این‌ها، که «محاکمه هویدا محاکمه رژیم است.» علیاحضرت گفت که «لیلی یا فرح»، نمی‌دانم حالا یادم نیست،» که دیشب می‌گفت مگر پاپا از هویدا می‌ترسد؟ چرا او را نمی‌گیرد؟» رضا قطبی گفت که نه. رو کرد به اعلیحضرت وقتی دید چیز است، گفت که رو کرد به من گفت، «عقیده شما چیست؟»

س- اعلیحضرت؟

ج- بله. من که با هویدا بد بودم،

س- بله.

ج- و بدم نمی‌آمد بگیرندش، گفتم حالا که می‌گیرند بگذار او را بگیرند. اما اظهار عقیده نکردم، گفتم، «قربان بنده آخرین نفر اظهار عقیده می‌کنم.» آن بقیه را. رو کرد به همه یکی‌یکی، نهاوندی و آن‌ها، به پاکروان و گفت، «بله به عقیده من بگیرند.» بعد رو کرد به من، گفت، «حالا عقیده‌تان را بگویید.» من که با هویدا بد بودم، گفتم که «بنده نمی‌دانم که این گرفتن‌ها تا چه اندازه تأثیری دارد. اما اگر تأثیری فکر می‌کنید داشته باشد، خوب، هویدا که از همه بیشتر مسئول است. مضافاً به این‌که کسی محاکمه‌اش نمی‌کند حالا که؟ این را می‌گیرند که به مردم بگویند بعد هم اوضاع که خوابید ولش می‌کنند می‌رود پی کارش. این‌که چیزی نیست. مگر ما نمی‌گوییم همه جان نثاریم حالا این جان‌ها مال خودشان، خوب، یک هفته بروند توی یک اتاقی بگویند زندانی است. این‌که عیبی ندارد. اگر این‌ها در نجات مملکت تأثیر دارد عیبی ندارد.» این را من گفتم. در این موقع یک تلفنی زنگ زد. تلفنی زنگ زد و چیز گوشی را برداشت. البته به ما شاه نگفت کیست. اما خوب من حدس می‌زدم کسی که آن‌موقع می‌توانست تلفن مستقیم به شاه بکند باید سازمان امنیت باشد دیگر. کس دیگری که نمی‌تواند باشد. به او گفت که بعضی‌ها این‌جا هستند، اما نگفت کی‌ها، که پیشنهاد می‌کنند که هویدا را حبس کنید، عقیده شما چیست؟ بعد ما صدای تلفن چون قوی بود می‌شنیدیم ولی معهذا باز هم شاه تکرار کرد. او گفت، «از شام شب واجب‌تر است.» او هر کس بود که به نظر من چیز بود

س- مقدم.

ج- مقدم بود، گفت، «از شام شب واجب‌تر است.» شاه دستش را گذاشت روی گوشی گفت، «این هم می‌گوید از شام شب واجب‌تر است.» بعد گوشی را گذاشت زمین. گفت، «خوب، شما تنها نیستید اویسی هم این پیشنهاد را کرده، ارتشبد اویسی و قره‌باغی هم این پیشنهاد را کرده. خیلی خوب.» و تلفن کرد باز به یک نفر دیگر. ها، گفت، «یک نظامی برود بگیردش. یک نظامی سرلشکر، یک امیر، یک

س- سپهبد رحیمی لاریجانی.

ج- نه، آن‌وقت سپهبد رحیمی نشد. رو کرد به پاکروان گفت، «شما بروید.» او بلند شد و بیچاره با آن مظلومیتش گفت، «برای چاکر خیلی مشکل است این مأموریت این‌ها.» آن یک (؟؟؟) کرد آخر چون وزیرش بوده و این‌ها

س- بله.

ج- گفت، «برای چاکر خیلی سخت است این مأموریت.» گفت، «خیلی خوب.» و بعد شنیدیم که سپهبد موسی رحیمی لاریجانی را.

س- بله.

ج- آها. آن‌موقع از من پرسید که «به نظر شما توقیف هویدا اثرش بیشتر است در مردم یا انحلال مجلس؟» من گفتم، «خوب این‌ها با هم مانعت الجمع نیست که. ساعت شش بعد از ظهر یکی‌اش را بگیرند. ساعت شب یکی‌اش را بگویید. یعنی انحلال مجلس تا این اندازه قطعی شده بود.

س- آها.

ج- بعد این مجلس را منحل نکردند. ما خیلی تعجب کردیم. در این‌جا شنیدم از خسرو افشار که وزیرخارجه بود، چون آن‌موقع که در را باز کردند که آن‌وقت بود که نظم‌ها بهم خورده بود یعنی وقتی ما آن‌جا نشسته بودیم در را باز می‌کردند مثلاً این‌ها. ما دیدیم که خسرو افشار و دکتر جواد سعید توی راهرو هستند که لابد بعد از ما باید شرفیاب بشوند. من حدس می‌زدم که دکتر سعید که شده بود تازه رئیس مجلس. نمی‌خواست که این ریاستش را از دست بدهد. او گفته بود که مجلس را منحل نکنیم. ولی خسرو افشار به من گفت، «نه او حرفی نداشت به انحلال مجلس. اما در آن‌موقع سفرای خارجی فشار آورده بودند که اگر مجلس را منحل می‌کنید، برای این‌که نکند،

س- آها.

ج- یعنی سفیر آمریکا و سفیر انگلیس. همین الان انتخابات بکنید. و همان‌موقع انتخابات یعنی همه‌اش رفته. گفتم، «خوب چرا گوش داد؟» گفت، «نمی‌دانم.» او می‌گفت، «سفرا فشار آوردند که اگر حالا همین حالا انتخابات.» توی همین موقعی که دارند آتش می‌زنند.

س- گفتید به کی فشار آوردند؟

ج- به شاه.

س- بله.

ج- این است که مجلس را بعد نگاه داشته بود برای این بود.

س- بله.

ج- در هر حال شاه تلفن کرد به یک نفر که گفت، «یک نظامی بفرستید و هویدا را ببرند توی یک جای، یک جای خانه‌ای نگهش دارند و ویسکی‌اش را هم می‌خواهد ببرد ببرد. اما دیگر آن‌جا را باشگاه نکنید ها، که همه بروند و این‌ها. فقط وکلای مدافعش بروند و این‌ها.» و هیچی هویدا را به این طریق حبس کردند.

س- بله.

ج- و مجلس هم منحل نشد. من دیدم که فایده‌ای ندارد این‌جا در آن‌جا وقت تلف کردن است و دیگر دارم خطر را حس می‌کنم. البته من دوتا اشتباه کردم. دوتا خبر داشتم که این دوتا خبر دارایی خودم را به باد داد اگر نه من دارایی خودم را می‌توانستم بیاورم. یکی این بود که سرتیپ هاشمی که رئیس اداره دوم هشم چیز بود و یک وقتی هم رئیس سازمان امنیت من بود در فارس و آدم خیلی خوبی است و آدم مورد اعتماد من بود و به من اسرار اداره‌اش را تا حدی که می‌توانست می‌گفت، به من گفت که «نصیری را که فرستاده اعلیحضرت به پاکستان، گفته که پنج ماه دیگر برتان می‌گردانم موقع خشونت است.» من هم حالا دلم محکم شد. گفتم این می‌خواهد بازی کند مثل بازی ژنرال دوگل که اول نشان بدهد، در سال ۶۸ همین طور شد دیگر، فرانسه شلوغ شد دوگل یک چندروزی دست نزد که مردم بفهمند که این‌ها چه‌کارها می‌کنند بعد زد به همه‌شان. گفتم این شاه هم می‌خواهد همین کار را بکند. پس این خبر بود که دل مرا محکم کرد که من بنایی می‌کردم، بله بنایی می‌کردم. دوم این‌که ایادی با من دوست بود یعنی من با او دوست شده بودم برای این‌که بتوانم برای این‌که چون هر روز با جنگلبانی یا چیزی هی می‌آمدند زمین‌های مردم را می‌گرفتند که ما هم جزوش بودیم و همه دارایی من همان دو تیکه زمین بود. من او را آوردمش در فرحزاد یک تیکه زمین برایش خریدیم با هم خریدیم که او در فرحزاد چیز باشد. و واقعاً تا آن موقعی که شاه بود آن‌جا را حفظ کرد اگر نه تا حالا هزار دفعه برده بودندش تا آن‌موقع.

س- آها.

ج- من به او گفتم، «تیمسار، چه می‌بینی؟ تو که شب و روز با اعلیحضرت هستی چه می‌بینی؟» گفت، «بابا هیچی، خبری نیست این‌ها.» گفتم، من یک مقداری پول داشتم، گفتم، «تیمسار این»، پول نقدد اشتم چون زمینی فروخته بودم.» گفت، «حالا موقع خرید است من هم می‌خرم.» ما سه چهار ماه قبل از انقلاب شروع کردیم آن پول نقدمان را هم زمین خریدن. گفتیم ما مگر دیوانه هستیم که این‌ها چیز کنند؟ وقتی می‌گویند طمع بشری حد ندارد این است. حالا فکر کنید این پول تو سه برابر شد می‌خواهی چه‌کار کنی نمی‌دانم، که همه‌اش رفت. بعد از یک مدتی من دیدم تهران خیلی چیز است آمدیم و یک جلسه‌ای کردیم با آخوندها. با آخوندهای اطرافیان آقای خمینی یکی‌اش میرزا محمد حسین بروجردی بود که پسرش داماد خمینی بود. یکی‌اش آقای علوی بروجردی بود که پسرعمومی آقای حاج‌آقا حسین بروجردی و داماد بروجردی بود. یکی‌اش سید حسن شیرازی بود که پیشنماز مسجد یوسف‌آباد بود. با این‌ها جلسه کردیم که آقا یک فکری بکنیم این جوری که مملکت آتش می‌گیرد. قبلاً من در منزل جمالی که با آخوندها خیلی مربوط بود این بروجردی را دیدم و فرستادمش پاریس، حالا پاریس است. این بروجردی گفتیم برو سروگوش آب بده. بروجردی آمده بود رفته بود پیش خمینی و به خمینی گفته بود که بهترین آدم پیراسته است برای این موقع و شما که پدرش را می‌شناسید خودش را می‌شناسید و نمی‌دانم چی این‌ها. این اصلاً نمی‌دانست که مثلاً صحبت این حرف‌ها نبود که چیز بهم بخورد صحبت این بود که یک دولتی تشکیل بشود که صلح و صلاح بکند اصلاً صحبت این حرف‌ها نبود. بعد آمد آن‌جا و در این جلسات ما شرکت می‌کرد و بیشتر هم منزل بروجردی می‌شد. علوی یک‌روزی آمد منزل گفتند برویم منزل علوی، گفتم که من نمی‌آیم برای البته من آدم درویشی هستم ولی این‌طور مواقع آدم باید کار خودش را محکم کند که سبک نشود تا حرفش اثر داشته باشد مثل همان دیدن آقای حکیم. گفتیم جای ثالث ملاقات کنیم. علوی آمد منزل آقای جمالی در خیابان عباس‌آباد، فرشته بود یا گلشن، یک چیزی بود نمی‌دانم، آمد آن‌جا و با او صحبت کردیم و گفت، «من حاضرم که بیایم جمع کنم آخوندها و برویم با خمینی صحبت کنیم.» یک‌روزی قرار شد که ما برویم، حالا دیگر چیز آمده آقای علوی آمده توی این جلسه، خوب است که مثلاً ما برویم منزلش که یک تحبیبی‌ ازش کرده باشیم، ما قرار بود ساعت ۹ و نیم صبح برویم منزل آقای علوی در خیابان امیریه و یک جایی هست که حسینیه برایش درست کردند. ما نیم ساعت زودتر رسیدیم. نیم ساعت زودتر رسیدیم و دیدیم که یک بدبختی که حمامی لواسان است آوردندش آن‌جا که ازش وجوه بگیرند. این بدبخت تمام سروپزش شاید ده تومان نبود. آمده بود که حساب وجوه شرعی‌اش را بکند به آقا پول بدهد یک دلالی هم آورده بود. یعنی از آن‌هایی که پرقیچی‌های آقا بودند. حالا ما هم نشستیم. این مرتیکه التماس می‌کرد که من هزار تومان از وجوه را، حالا حمامی لواسان است ها یک حمام دارد در لواسان، هزار تومان به دخترم و دامادم که مستحق بودند دادم. آقا می‌گفت، «نه راه دست من نیست قبول کنم.» حالا مثل این‌که مأمور مالیات است.» نه تو حق نداشتی به دخترت بدهی. راه دستم نیست.» بالاخره این بدبخت التماس می‌کرد آقا می‌گفت راه دستم نیست آخرش به پنج هزار تومان صلح کردند هزار تومانش را نقد داد به آقا، آقا هم دوتا گز برداشت به او داد تبرک کرد به او داد، او هم دست آقا را بوسید و رفت توی راهرو پشیمان شد آمد هزار تومان دیگر هم داد. آقا دوتا گز دیگر هم به او داد و رفت. وقتی که این‌ها رفتند علوی گفت که «ببینید شما می‌خواهید با ما در بیفتید؟» گفتم، «والله من می‌دانم. من می‌دانم که نه.» گفت، «شما می‌توانید از این پول‌ها بگیرید؟» گفتم، «من نمی‌توانم من می‌دانم برای همین آمدم این‌جا. حالا چه کار کنیم؟» یک‌خرده صحبت کرد که برنامه‌های شاه همه‌چیز شده. آخوندها این‌جوری هستند. همه شکست خورده، نمی‌دانم چی شده، چه شده. گفتم، «آقا با من از این چیزها صحبت نکنید. ما دوتا سید هستیم با هم بنشینیم حل کنیم. ما چه تقدیم کنیم که شما بیفتید جلو و این‌کارها را بکنید.» گفت که «من»، راست هم می‌گفت. گفت «الان من سه میلیون تومان پول دارم توی صندوقم که نمی‌دانم چه‌کارش کنم. این‌قدر پول جمع شده برای ما که نمی‌دانم.» گفتم، «این‌ها را می‌دانم. اما ما به شما چیزی می‌دهیم که به دردتان بخورد پول نمی‌دهیم.» گفت، «چه می‌دهید؟» گفتم که «ما فردا می‌گوییم دفتر گذرنامه حج را ببندند. پس دیگر به کسی گذرنامه حج نمی‌دهیم اما به شما هزارتا می‌دهیم بعد از بستن. این هزارتا را هر کس شما معرفی کنید ما این را می‌دهیم.» یک خرده به من نگاه کرد و گفت، «اعلیحضرت شما را داشت و با ما تماس نمی‌گرفت؟ این وضع ماست.» گفتم، «هزارتا مرید پیدا می‌کنید.» دیگر نگفتم هزارتا ده هزار تومان هم از آن‌ها می‌گیرید این‌ها. و… گفت، «بله ما کارمان این است. بله همین بسمان است.» گفتم، «خیلی خوب.» ما آمدیم و به دکتر نصر تلفن کردیم که بگو دفتر حج را ببندند. اما این کنی با من خوب نبود وزیر اوقاف شده بود بله، وزیر حج و اوقاف. اگر من می‌گفتم اثر نامطلوب داشت. گفتم علیاحضرت به او بگوید. دفتر حج را بستند. بعد گفتم که «آقا حالا صورتتان را بیاورید منزل ما.» به این صورت به این ترتیب پای علما منزل ما باز شد این‌ها ناهار آمدند خانه ما، همان آقای بروجردی و این‌ها. خوب یادم هست چون بی‌خبر هم آمدند آشپز من هم آن روز نبود فرستادیم چلوکباب آوردند و خوردیم. قرار شد که چیز بشود. این آقای علوی این صورت را گذاشت توی دست ما گفت، «این صورت را من می‌خواهم که چیز بشود.» حالا چه‌قدر از این‌ها گرفته بود و این‌ها من نمی‌دانم این‌کار

س- آها.

ج- ما به دکتر نصر گفتیم که آقای دکتر نصر این را درست حالی کن که فردا تلفن کند به وزیر اوقاف به آقای علوی و بگوید که یک نفر را بفرست گذرنامه را بگیرید و این را. فردا دیدیم که آقای علوی به من تلفن می‌کند «بابا این‌ها دیوانه هستند؟» گفتم، «چیست؟» گفت، «یک رئیس دفترش به من تلفن می‌کند که شنیدم شما می‌خواهید بروید به مکه؟ سفر بخیر. ما اصلاً همچین قراری نداشتیم.» گفتم، «آقای علوی می‌بینید؟ آن‌قدر خر توی دنیا هست ما پیاده راه می‌رویم.» گفت، «ما که پیاده نیستیم.» گفتم، «خوب ما پیاده هستیم.» آخر می‌خواست اشاره کند که ما سوار مردم هستیم. گفت، «ما که پیاده نیستیم.» گفتم، «می‌دانم ما پیاده هستیم. آن‌قدر. چشم. و بعدازظهر به شما تلفن می‌کنم.» دو مرتبه تلفن کردم که «علیاحضرت دستم به دامنت، ما کی قرار گذاشتیم بگوید سفر بخیر. رئیس دفترش بالاخره گذرنامه را به او دادیم. این گذرنامه‌ها خوب خیلی‌خیلی‌ها را ممنون کرد. یک کسی هم دیگر بود که جمالی در آن، هر کس به فکر

س- چطور ریاست را دادند به آیت‌الله حکیم؟ آن را شما دخالت نداشتید؟

ج- حکیم نه خوئی.

س- خوئی ببخشید.

ج- آن را من وقتی این‌جا بودیم حالا به شما می‌گویم این‌ها را. آن هیچ تأثیری نداشت. درهرحال عرض کنم که، یکی دیگر از کسانی که در این‌کار مؤثر بود آقای صدوقی بود. صدوقی در یزد بود از نزدیکان آقای

س- (؟؟؟)

ج- خمینی بود همین را که کشتندش.

س- بله.

ج- این جمالی در همان‌موقع به فکر افتاده بود و سردفترها که آن کانونی که آمده حق این‌ها را گرفته بیرون کنند و بیایند دومرتبه کانون را بگیرند. یک جلسه‌ای منزلش تشکیل داد. حالا دردها توی دل ما کم است. همه فکر این هستند که از این موقعیت کار خودشان را درست کنند. ما را دعوت کردند و سردفترهای اسناد رسمی تهران چهل پنجاه تا آمدند آن‌جا. من به آن‌ها گفتم، «باید فکر مملکت باشید فکر چی باشید این‌جوری.» گفتند، «بله این‌ها درست ولی ما فعلاً کار خودمان را درست کنیم.» گفتم، «چشم این را می‌کنیم الان. ولی آخر توی این شلوغی چطور می‌شود و این‌ها.» یک جناب زاده یا جناب جنابی آن‌جا سردفتر بود. این جمالی به من گفت، «این می‌خواهد وکیل یزد بشود.» من صدایش کردم گفتم شما می‌خواهید وکیل یزد بشوید؟» گفت، «بله.» گفتم که «من این را به شما قول می‌دهم شرطش این است که بروید یزد این آقای صدوقی را سوار ماشین کنی بیاوری تهران با من ملاقات کند.» گفت، «همین الان.» گفتم، «این چیز وکالتت، تضمین وکالتت.» رفت و فردایش آقای چیز را افسار کرد و آورد، صدوقی را آورد. صدوقی آمده بود توی آن آب‌ سردار آن‌جاها یک خانه گرفته بود و با تلفن. رفتیم محرمانه منزلش، آقای جمالی و من. من به جمالی گفتم که وسط صحبت ما تو بلند شو به‌عنوان دستشویی جایی برو بیرون من می‌خواهم با این آقا تطمیعش کنم. ولی جلوی تو شاید رویش نیاید.» گفت، «خیلی خوب.» نشستیم و آقا گفت که «بله من می‌خواهم بروم خدمت آقای خمینی و فلان و این حرف‌ها. خیلی هم با هم نزدیک بودند. کما این‌که بعد شده بود سپهسالار و بعد هم کشتندش در یزد.

س- بله، بله.

ج- پس یادتان باشد به شما بگویم که از دستگاه خمینی به من خبر دادند که وقتی این را کشتند یک میلیارد تومان به حسابش بود.

س- بله.

ج- بله، آقای صدوقی که آمد آن‌جا ما رفتیم دیدنش و بعد اشاره کردیم به آقای جمالی بلند شد و بعد به او گفتم که اگر شما این آتش را خاموش کنید و باعث بشود که با تغییر دولت ما این آتش را خاموش بکنیم من یک میلیارد تومان به شما برای ترویج مذهب شیعه تقدیم می‌کنم.» این نگفت که نه نمی‌گیرم این را. گفت، «از کجا یک‌همچین پولی می‌آورید؟» گفتم، «اگر دولت دست ما افتاد خوب، قندی شکری چیزی که می‌خرند می‌گوییم کمیسیونش را بدهند به آن نماینده شما. بالاخره یک میلیارد می‌شود صد و بیست میلیون دلار، این چیزی نیست که این همه معامله می‌شود ما می‌گوییم کمیسیونش را بدهند به شما. دستش را گذاشت روی چشمش گفت، «سمعاً و طاعتاً. من می‌روم و این‌کار را تمام می‌کنم خیالتان راحت باشد.» وقتی که ما گفتیم یک میلیارد، اصلاً آخوند پنج تومانی بود، ولی ما گفتیم یک میلیارد اصلاً داشت دیوانه می‌شد این. گفت که «من پسرم ممنوع الخروج است،» توقع آخوندها در این حدود بود.» برای این‌که با گذرنامه عادی رفته مکه. شما یک کاری بکنید که به این گذرنامه بدهند که فردا بیاید»، اسمش شیخ محمدعلی است،» گذرنامه بدهید که این بیاید به چیز. شما که این‌قدر قدرت دارید.» این‌ها. ضمناً یک قدرت‌نمایی هم بود برای ما دیگر. می‌خواست ببیند ما چه‌قدر قدرت داریم یا چه‌قدر اثر داریم. گفتم، «خیلی خوب، پسر شما فردا برود اتاق آقای جمالی من می‌گویم رئیس شهربانی به او تلفن کند و او را بخواهد. او تلفن نکند به رئیس شهربانی.» من آمدم و به دکتر نصر تلفن کردن که بیا این‌جا. آمد و گفتم که این‌کار خیلی واجب است. شما باید بگویید که از قول علیاحضرت یا اعلیحضرت با اجازه خودشان به سپهبد صدقیانی، اسمش چه بود؟ نه.

س- صدر؟ چه‌کار بود؟

ج- رئیس شهربانی.

س- صدقیانی بود؟

ج- صدقیانی نبود. صدقیانی وزیر چیز بود. حالا به شما می‌گویم.

س- بله.

ج- حالا اسمش را گفتم مثل این‌که.

س- صمدیان.

ج- صمدیان. صمدیانی. صمدیان‌پور

س- صمدیان‌پور

ج- صمدیان‌پور بله صمدیان‌پور، او تلفن کند به دفتر جمالی و شیخ را بخواهد. او هم بیچاره سر ساعت ده تلفن کرد منزل جمالی و این‌ها هم بلند شدند رفتند آن‌جا و گذرنامه‌اش را درست کرد و آقا حرکت کرد. من هم این چهارتا آخوند را انصافاً هم از من پول نگرفتند. یکی‌شان فقط یک سی‌هزار تومان آن هم ما خودمان به اصرار به او دادیم آن شیخ بروجردی، والا پول نگرفتند. آمدند این‌جا و رفتند منزل آقای روحانی. من و سرتیپ هاشمی هم آمدیم این‌جا و رفتیم هتل.

س- پاریس یعنی.

ج- پاریس، حالا من تمام زن و بچه‌ام آن‌جا هستند یک چمدان با لباس

س- این چه تاریخی است الان؟

ج- ۲۵ آبان است. این را دیگر یادم هست چون

س- آبان.

ج- بله، چون توی گذرنامه‌ام نوشتند.

س- بله.

ج- آن ازهاری آمده بود سر کار.

س- بله.

ج- که برویم پیش آقای خمینی و کار را تمام کنیم. بعد به من آقای علوی تلفن کرد آقای علوی که دوتا پسر مرا در مکه گرفتند برای این‌که اعلامیه پخش می‌کرده، و ما شنیدیم که این سفیر مکه که در آن‌جا هست یعنی راعد از شما حرف‌شنویی دارد. ما فوری این‌جا تلگراف کردیم برایش به سفارت و دو سه ساعته او هم کارش انجام شد و این‌ها خیلی ممنون ما شدند. تلگراف رسید که بله اطاعت شد و فلان. بچه‌هایش در آمریکا درس می‌خوانند در مدرسه طب هم می‌رفتند.

س- بله.

ج- ولی رفته بودند شلوغ کرده بودند. درهرحال به من تلفن کرد علوی که «کار از کار گذشته. آقای خمینی دیگر از موفقیت خودش مطمئن است و هیچ مصالحه‌ای نمی‌کند. ولی ما چهل روز پیش آمده بودیم این‌طور نبود.»

س- بله.

ج- به این ترتیب ما ماندیم.

س- این‌ها از کجا تلفن زدند؟ از تهران.

ج- از این‌جا.

س- آها. صحیح، رفته بودند پهلوی آقای خمینی

ج- بله شب هم آن‌جا خوابیده بودند.

س- شما هم در پاریس بودید.

ج- من هم آمده بودم هتل به آن‌ها گفته بودم که به من تلفن کنید که با هم برویم پیش آقای خمینی بنشینیم این را حلش کنیم.

س- بله.

ج- بعد گفت که نه دیگر. بعد من رفتم به بروکسل. رفتم بروکسل و من فکر نمی‌کردم کسی با من کار، اصلاً فکر نمی‌کردم شاه برود. من همان تا روز آخر هم باور نمی‌کردم. من می‌گفتم، این نمی‌شود اگر

س- بله.

ج- با من شرط می‌بستند که کره زمین با ماه جایش را عوض می‌کند، قبول می‌کردم. اما بگویند که شاه برود قبول نمی‌کردم. من اصلاً نمی‌توانستم من…. با یک پانصد هزارتا لشکر که باید یک آخوندی که… در هر صورت، رفتیم به بروکسل آن‌جا شنیدیم که آقای شاپور بختیار را اعلیحضرت مأمور خدمت کردند. دیگر من به کلی ناراحت شدم برای این‌که شاپور بختیار عضو جبهه ملی بود ما مخالفین جبهه ملی بودیم این‌ها گفتیم که خوب برای چه برویم؟ معهذا دکتر نصر تلفن کرد که چیز است که علیاحضرت می‌فرمایند چرا نمی‌آیید و این‌ها. من گفتم، خوب، حالا علیاحضرت، من نمی‌دانستم که شاه می‌آید از تهران بیرون که. گفتم که خوب علیاحضرت یک خانمی بگذارم. گفتم نمی‌شود من این‌ها را تنها بگذارم بلند شوم بروم. تلفن کردم به پیشکاری داشتم که ماشین مرا بیاورید فردا فرودگاه من می‌آیم. به من تلفن کرد کجا می‌آیید آقا؟ به در و دیوارها چسباندند که شما باید اعدام بشوید این‌ها. گفتم «به من چه کار دارند؟» گفت، «نه این هست من دیدم شما اسمتان را دیدم فلان.» من نرفتم. نرفتم بعد از آن چند روز دیگر روز شانزده خلاصه ژانویه بود که دیگر اعلیحضرت آمد بیرون و

س- جریان رفتن علیاحضرت به نجف چه بود؟

ج- آن را من در غیاب من موقعی که من این‌جا بودم رفتند

س- آها

ج- من هیچ خبری

س- پس به شما ارتباط نداشت.

ج- هیچ ارتباطی نداشتم.

س- من گفتم با سوابقی که شما آن‌جا داشتید شاید از شما کمک خواستند.

ج- نه، نه. اولاً خوئی آن‌وقت که من آن‌جا بودم نفر دوم بود اعتنای زیادی که او نمی‌کردیم. و بعلاوه با من آن‌وقت میانه خوبی نداشت و بعلاوه اصلاً چیز نبود. من این را می‌گویم آنچه که برای من مسلم است این است که آن‌موقعی که شاه از ایران رفت باید می‌رفت. حالا هرچه می‌گویند چرا بایستی برود برای این‌که کار را به جایی رسانده بود که نمی‌توانست بماند.

س- آها.

ج- وقتی توی خوابگاهش می‌نویسند مرگ بر شاه، دیگر نمی‌تواند بماند. وقتی گازوئیل و برق به خانه‌اش نمی‌دهند، نمی‌تواند بماند. اما می‌توانست که این‌کارها نشود.

س- آها.

ج- یک دسته‌ای روی این‌که ایرانی این جوریست یعنی همه‌جا به خصوص ایران. وقتی که کسی قوی باشد کفشش را پاک می‌کنند وقتی ضعیف باشد توی سرش می‌زنند. وقتی دیدند ضعف آن‌قدر شاه نشان می‌دهد که وقتی به خواهر و مادرش توی خیابان‌ها فحش می‌دهند کسی حرف ندارد، خوب آن‌ها هم می‌گفتند کار تمام است می‌رفتند آن ور. یک دسته‌ای فرصت‌طلب رفتند آن ور. ملاحظه می‌فرمایید؟ موقعی مثلاً این شاه می‌توانست بماند یعنی بزرگ‌ترین اشتباه‌اش بعد از هویدا آوردن آ‌موزگار بود. آموزگار یکی از کارهای عجیبی که کرد این بود پول آخوندها را قطع کرد. هویدا هفتصد میلیون تومان بودجه محرمانه‌اش بود. هفتصد میلیون تومان بودجه محرمانه، خوب، خودش یک وزارتخانه است نخست‌وزیری برای چه؟ این پول مملکت را مثل ریگ خرج می‌کرد. البته یک دسته‌ای راضی می‌شدند. ولی یکی از عصبانیت‌هایی که در مملکت ایجاد می‌شد خرج‌های هویدا و اردشیر زاهدی بود.

س- نقش آقای زاهدی چه بود این آخرها؟

ج- والله من خودم تردید نداشتم از روز اول که این اردشیر زاهدی را اصلاً چرا شاه سفیر کرد. اول که دامادش بود فکر می‌کردم که این دامادش است. بعد که آن بلا را سر دخترش آورد و باز هم این را نگه داشت. اصلاً این برای من یکی از اسراری است که هنوز هم برایم فاش نشده که چرا. شاه در کتابش در آن «پاسخ به تاریخ»اش که چاپ آمریکاست نوشته که «اردشیر زاهدی غرق در فساد و تباهی بود.» اما این در چاپ فارسی و چاپ انگلیسی که در لندن شده این نیست. من این هم خودم هنوز ندیدم. ولی شنیدم که در یک روزنامه‌ای دیدم که نوشته و ترجمه‌اش کرده بود در روزنامه چیز که یک‌همچین چیزی شاه، لابد شما دیدید آن‌جا.

س- من این جمله را نشنیدم تا حالا.

ج- نه چاپ آخر سه تا چاپ شده.

س- بله.

ج- یکی فارسی، چهارتا یکی فرانسه، در فرانسه فرانسه‌اش هم نبود.

س- آها.

ج- یکی در انگلستان چاپ شده یکی در آمریکا این‌جور.

س- بله.

ج- اردشیر زاهدی دو اثر داشت در خرابی کار شاه. یکی در آمریکا یکی در ایران. در آمریکایش مهمتر بود تا ایران. اصولاً اردشیر از هیچ کاری که از نظر اخلاقی منع شده ناراحت نمی‌شد و کارهایی می‌کرد که من اصلاً فکر می‌کنم که کار یک آدم تحصیل کرده طبقه پدر و مادردار. کار یک آدمی که حتی یک حداقل ادب را باید داشته باشد این‌کارها را نباید بکند. تا نشسته از پایین تنه صحبت کردن و راجع به چیز و حالا چه غریبه باشد چه خودی باشد چه‌جوری باشد این‌ها، این‌ها را که در ایران داشت که این‌ها خودش در مردم خیلی اثر داشت اثر بد. و وزیرخارجه‌اش کرده بود. این در فساد ایران البته دخالت داشت. آن حسین دانشور که خانه می‌ساخت با این شریک بود آن‌که در ایران ناسیونال سهم داشت شریک بود. و هر چه دستش می‌رسید مثلاً فرض کنید که سپهبد زاهدی یک قبرستانی داشت یک خانه‌ای را گرفته بود در حصارک بعد این رفت چند کیلومتر قبرستان مردم را هم گرفت انداخت سر این چیز، گفت مرده‌های مردم را درآوردند از قرستان، خوب، این‌ها اثر نامطلوب در مردم دارد.

س- ولی روزهای آخر چه نقشی داشته.

ج- آها، در آمریکا این به نظر من یک قسمت از این‌که وزارت خارجه آمریکا، اگر دلیل دیگری نباشد، علیه شاه شوریدند طرز کار اردشیر زاهدی بود. تا موقعی که هنری کیسینجر سر کار بود این رفیق هنری کیسینجر بود و رفیق شده بود این‌ها. البته هیچ‌کس به او اعتقاد نداشت ولی می‌رفتند سور می‌خوردند به حساب می‌رفتند، شما می‌دانید که برای یک جایی که یک آمریکایی که مثلاً فرض کنید که برای خانه‌اش یک بیفتک نمی‌خرد یک جایی باشد سورچی مثلاً ویسکی چه بدهند به او، و برای تماشا هم شده می‌رود. اما به صاحبخانه عقیده که پیدا نمی‌کند. می‌رود به خانه‌اش (؟؟؟) ولی می‌رود خوش می‌گذراند. بروند برقصند بروند الواتی کنند بروند با زن‌ها لاس بزنند از این چیزها بود والا کسی روی، کسی با این ریخت و پاش‌ها به کسی عقیده سیاسی پیدا نمی‌کند. درهرصورت با این کیسینجر دوست بود. وقتی دوست بود خودش را هم وزیرخارجه می‌دانست و این معاون و مدیرکل و رئیس دسک ایران و این‌ها اعتنایی نمی‌کرد. مثلاً هنری پرشت تازه حداکثر کارش بعد از این‌که از آن‌جا افتاد از آن کاری که در این‌جا داشت، این بود که شد مستشار سفارت آمریکا در مصر. بنابراین یک‌همچین آدمی شخصیتی نیست که بتواند بیاید شاه ایران را انگولک کند. اما این هنری پرشت برای این شاید یکی از دلایلش را به من گفتند، که بغض برای ایران پیدا کرده بود که اردشیر به او اعتنا نمی‌کرد. آن‌وقت مثلاً یک هفته حرف می‌زد و حال این‌که سفیر باید وزارت‌خارجه را از پایین چیز بکند. یعنی رئیس دسک مهم‌تر از یک وزیر خارجه است از نظر یک سفیر. اما این حالا ممکن است باز، گفته بود هر وقت کاری بود گفته بود من خودم با هنری حل می‌کنم. این‌ها وقتی که هنری رفت دیگر چیز کردند بغضشان را ترکاندند. این یکی از چیزها بود. دوم این‌که این در موقع انتخابات کارتر شاه را گمراه کرده بود، گفته بوده یک بادام‌فروشی هم هست و ولی حتماً جرالد فورد می‌شود و فلان و این حرف‌ها. و حال این‌که یک سفیری باید پیش‌بینی بکند که اگر آن نشد این و این است. این به‌طوری این بود که ایران آمدند برای این‌که انتخابات را چیز ببرد یعنی کارتر ببازد آمدند یک قرارداد صدوپنجاه میلیارد دلاری قبل از انتخابات بستند. چون آخر برای این‌که ملت آمریکا تحت تأثیر قرار بگیرد که قرارداد یک میلیارد دلاری که اثر ندارد که

س- بله.

ج- یک قرارداد صدوپنجاه میلیارد دلاری، نمی‌دانم یادتان هست یا نه؟

س- بله

ج- بله، که به نظر خیلی عجیب می‌آید

س- آقای انصاری بسته بود.

ج- بله. این‌ها چیزی بود که در دستگاه کارتر اثر گذاشه بود. بعد مرتب شاه را گمراه می‌کرد، می‌دانید؟ یعنی باید یک سفیری مثل آئینه باشد حقیقت را بگوید. برود ببیند سایروس وانس چه می‌گوید، برود ببیند معاون چه می‌گوید، ببیند آن خانم چه می‌گوید. این‌که می‌دید به این‌که رئیس اداره حقوق بشر آن‌جا که آن خانم ارمنی بود، مثلاً گاز اشک‌آور به ایران نمی‌داد، این را باید به شاه می‌گفت. بعلاوه این باید ارتباط یعنی روابط بد برژنسکی و سالیوان را منعکس می‌کرد. اگر مثلا من جای او بودم من می‌گفتم، «این سفیر آمریکا را بیرون کنید.» چه اتفاقی می‌آافتاد؟ این سفیر به درد نمی‌خورد undesirable است برو از ایران می‌گویم. تو که با کارتر خوب هستی با این چیز هم خوب هستی. کارتر هم که با این بدش می‌آید. خوب این‌طور که ما تا حالا خواندیم این است.

س- بله.

ج- این کار نوشته که «من می‌خواستم عوضش کنم.» خوب این همان موقع یک پیغام بدهد که «بابا این سفیر را عوض کنید.» تمام این آب‌ها از…. چون در این‌که سفیر آمریکا که طبق دلایلی که من دارم که اگر فرصت شد برایتان می‌گویم، بدون تردید عامل مؤثر سقوط شاه سفیر آمریکا در تهران بوده. حالا این فقط باید روشن بشود که خودش انگیزه سیاسی دیگری داشته؟ جای دیگر خریده بودندش؟ نفتی‌ها خریده بودندش؟ انگلیس‌ها تحریکش کرده بودند یا این‌که ماجراجویی شخصی بوده. یا چپ بودن شخصی بوده. ولی در این تردیدی نیست که سفیر آمریکا باعث شده که این‌کارها را بکنند. من یک کاغذهایی آقا راجع به علت انقلاب ایران مطالعاتی که کردم، یک کاغذی به ریگان نوشتم که خواهش می‌کنم یک کمیته‌ای تشکیل بدهید که این بررسی بشود. ریگان این کاغذ را فرستاد به وزارت‌خارجه آمریکا و گفت به این‌که آن‌ها به من کاغذ نوشتند که اگر مدارکی دارید برای ما بفرستید. من یک مدارکی یعنی فهرست وار یک چهار پنج صفحه نوشتم برای‌شان فرستادم، به سنا و کنگره هم فرستادم. رئیس سنا به من پیغام داده که یک کاغذ نوشته که ما وقت این‌که تاریخ ایران را بررسی کنیم نداریم. خیال کرده که من می‌خواهم تاریخ ایران را بررسی کنم.

س- آها.

ج- من این را به شما می‌دهم و پیشنهاد می‌کنم دلم می‌خواهد فرصت بشود یک‌بار یک نوار دیگر راجع به سوء جریان مأمورین آمریکایی و دلایل من بر این‌که انگلیس‌ها از یک طرف و روس‌ها از یک طرف، از ضعف نفس مأمورین آمریکایی استفاده کردند و این وضع را به وجود آوردند توضیح بدهم.

س- بله.

ج- الان بنده این ورق‌ها را به شما می‌دهم، عرض کنم که،

س- بنده هم چون این نوار به آخر رسیده از سرکار در این مرحله تشکر می‌کنم و امیدوارم که بتوانیم بقیه مطالب هم در فرصت دیگری ضبط کنیم.

ج- قربان شما.