روایتکننده: آقای دکتر سعید رجائی خراسانی
تاریخ مصاحبه: ۲۱ دسامبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: نیویورک- نیویورک
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- بعد ما در جلسۀ محرمانهای که با چند نفر از همکارانمان داشتیم به این نتیجه رسیدیم که ما نمیتوانیم جلوی این ماجرای هفتم را، مراسم هفتم را بگیریم و بهتر این است که ما شرکت کنیم. منتهی چون ساواکیها برنامۀ درست و حسابی ندارند، اگر ما الان برنامهریزی بکنیم، احتمال دارد که جریان را اصلاً ما به دست بگیریم. تنها کاری که ما باید بکنیم این است که اگر ببینیم که برنامۀ تلویزیونی میخواهد بیاید، اینها به اصطلاح خط را به بچهها بدهیم که آنها مزاحمت ایجاد بکنند و به فیلم گرفتن و اینها نرسد و ما کاری بکنیم که مسیر را آنطور که دلمان میخواهد هدایت بکنیم و اگر ماجرا در دست ما باشد، دیگر معلوم نیست آنها اصراری هم داشته باشند که فیلمشان را بگیرند. چون این فیلم به درد آنها نمیخورد. بعد عصر جمعهای بود که ما میبایستی برویم تو آن جلسۀ هفتگی آموزشیمان تصمیم گرفتیم که این را در آن جلسه هم مطرح کنیم. در جلسه مطرح کردیم و تصویب شد و برنامهای که من پیشنهاد کرده بودم این بود که ما قبل از اینکه کارمندهای دانشگاه و کادر آموزشی بخواهند بروند تو سالن، سالنی که مراسم پروسۀ هفتم، مراسم، به اصطلاح یادبود هفتم، میخواهند برگزار بشود اینها معمولاً دم دانشکده ادبیات میایستند یک خرده با هم حرف میزنند تا همه جمع بشوند. این حلقههای کوچولویی که تشکیل میشود اگر ما ده بیست نفر قبلاً هماهنگ شده باشیم و هر کداممان به یکی از این حلقهها ملحق بشویم و بعد در سر ساعت معین بگوییم آقایان بفرمایید برویم تو سالن، اینها میآیند، بعد دنبال ما میآیند. این ما هستیم که تصمیم میگیریم تو سالن باید چهکار بکنیم. حالا هم مینشینیم. الان برنامهمان را میریزیم که تو سالن باید چهکار بکنیم. ما آمدیم ده نسخه از یک قطعنامهای نوشتیم. گفتیم فردا ما باید کاری بکنیم که یک قطعنامهای از دانشگاه دربیاید و برای اینکه قطعنامه دربیاید اگر آن وقت ما بخواهیم به مردم بگوییم بنشینند قطعنامه بنویسند یک عدهای جرأت نمیکنند کسی هم افکار منظمی ندارد که بنشیند بنویسد. ما آمدیم یک قطعنامهای نوشتیم و در ده نسخه تکثیرش کردیم رفتیم شبانه دادیم به ده نفر از افراد خوب و بعضیهایشان غیرسیاسی. گفتیم اگر فردا قرار شد قطعنامهای داده بشود من فکر میکنم این چیز خوبی است شما این را تو جیبتان داشته باشید. اینها هم نگاه کردند و گفتند «باشد».
فردا ما رفتیم جلوی دانشکده ادبیات همینجور مردم آمدند و گروه گروه با هم درد و دل میکردند. همکارهایی هم که قرار بود به این گرهها ملحق بشوند سر پستهایشان و یکی دو نفر هم که میبایستی تو گروهها بچرخند و جمعبندی کنند و راجع به لحظۀ حرکت تصمیم بگیرند داشتند کارشان را میکردند و یکی از ما متوجه شده بود که یک نفر دیگر هم از گروه تاریخ یک قطعنامهای نوشته که آن هم خیلی چیز جالبی است و یکی دو سه تا نکته دارد که در قطعنامه ما هم نیست و او دارد چون برنامهای ندارد همینجور باز کرده میگوید ما میخواهیم یک همچین قطعنامهای را بدهیم شما موافقید یا نه؟ و ما به آنهایی که قبلاً هماهنگ کرده بودیم اطلاع دادیم که ایشان هم باید جزو گروه قطعنامهدهندگان دعوت بشود و در یک لحظه بهخصوصی گفتیم آقایان مثل اینکه خوب یک عدهای جمع شدند بفرمایید برویم تو سالن اینجا ایستادن فایده ندارد و بعد اینها پیشنهاد کردند برویم تو آمفیتئاتر روباز. گفتیم برویم. ما رفتیم آنجا و ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم که چه کسی چه سخنرانی بکند، چه جملههایی را بگوید و چه کارهایی را بکند و البته یک عدهای از همکارانی که میبایستی همکاری بکنند به دلیل اینکه دانشگاه در محاصره بود و پلیس مسلح همین چند روز پیش عدهای را کشته بود، شهر حالت حکومت نظامی داشت و اینها آماده بودند هر لحظه دو دفعه هم تیراندازی بکنند. مردم ترسیدند و برخی از وظایف حذف شد و همۀ اینها را ریختند رو دوش بندۀ حقیر و ما هم دیدیم که در هر حال شبکۀ ما دیگر لو رفته، یعنی یک مقدار از چیزهایی که رژیم نمیدانست الان دیگر میداند و ضمناً ماجراهای انقلاب هم اوج گرفته، دیگر هیچ اشکالی ندارد که آدم دستش را رو کند. در آن اجتماع ما یک تسلیتی گفتیم و یک فاتحهای طلب کردیم و یک سخنرانی کوتاهی کردیم و بعد گفتیم که میدانید که الان اجتماع خوبی تشکیل شده. بد نیست اگر یک قطعنامهای یا یک نامۀ سرگشادهای چیزی صادر بشود و چون الان ما در شرایط بسیار خفقانی هستیم و پلیس مسلح هم اطراف ما اینجا ایستاده و ممکن است آقایان ناراحت باشند من خواهش میکنم اگر شما با این موافق هستید سکوت کنید. مردم به آنها برخورد فریاد زدند موافقیم و حتماً باید قطعنامه بدهیم و ما هم که خوب افرادی که قبلاً قرار بود قطعنامه بنویسند شناسایی شده بودند. گفتیم که الان لازم نیست که ما انتخابات بکنیم که مثلاً چه کسی قطعنامه بدهد، من فکر میکنم از همکارانی که هستند مثلاً آقای الف، آقای ب، آقای ج و این الف و ب و ج همان کسانی بودند که ما قبلاً آن نسخه را به آنها داده بودیم. آمادگی فکری برای تهیۀ قطعنامه داشتند، یک چهارچوب در ذهنشان داشتند. اینها بلافاصله تشریف بردند تو یک سالنی و ظرف کمتر از هشت دقیقه آمدند بیرون و متن قطعنامه هم در پنج هزار نسخه تکثیر شده. ما قطعنامه را هم خواندیم ماده به ماده و مردم تأیید کردند و الله اکبر میگفتند. بعد یک عدهای از دانشجویان آمدند نسخی از این گرفتند. یکی از این دانشجویان این را فوری همان روز برد به مرند، یکی برد به کوی، یکی برد … به جاهای مختلف و من یادم هست روحانیون در شهرهای مختلف از سهم امام پول دادند که این قطعنامه تکثیر بشود و این آن روز در تمام مملکت تکثیر شد و کسانی که در تهران مشغول مبارزه بودند خیلی استقبال کردند از این حرکت دانشگاه.
مسئلۀ حساس ما بعد از قطعنامه خواندن این بودکه این جمعیت که دارد بر تعدادش هم مرتب اضافه میشود تمام اطباء با لباس سفید، پرستارها، دانشجویان و اساتید دانشگاه اینها جمع شدند یک جمعیت سنگینی بود. اینها را به این آسانی نباید رها کرد. ولی نباید هم کاری کرد که مردم جانشان به خطر بیافتد و دو دفعه تیراندازی بشود. در نتیجه من پیشنهاد کردم که برنامۀ ما تمام است و مراسم ما اجرا شده است از این به بعد کسی هیچ تعهدی ندارد منتهی من پیشنهاد میکنم به کسانی که علاقهمند هستند یک راهپیمایی ساکت در دانشگاه برگزار کنیم و این راهپیمایی ما هیچ شعاری ندارد برای اینکه کمترین شعار باعث میشد که شما هدف گلوله قرار بگیرید. بنابراین شعار شما سکوت است ولی راهپیمایی میکنیم. بعد بقیه همکارانی که در جریان بودند، آمدند گفتند که «این تو برنامه نبود میخواهی چهکار کنی؟» ما گفتیم که الان مردم آمادگی روحی دارند و ما باید این شعار سیاسی را حفظ کنیم. دلیلی ندارد. بعد شما به من بگویید چهکار کنم؟ بعد خود مردم همکاری کردند گفتند بروید جاهایی که دانشجویان شهید شدند و مرتب آدرسها را به ما دادند و ما رفتیم در هر ساختمان و جایی که خون بچهها بود آنجا ایستادیم و یک خطبۀ خیلی کوتاه مثلاً پنج دقیقهای ایراد کردیم و بعد از تمام حضار تقاضا کردیم که به خاطر روح پرفتوح آن برادر یا خواهر دانشجویی که شهید شده، معمولاً همهشان برادر بودند، فاتحه بخوانند و برای کسانی که هم غیرمسلمان بودند از آنها تقاضا کردیم که هر چیزی را که مقدس میشمارند به یاد بیاورند و این ماجرا در پنج شش نقطۀ دانشگاه ادامه پیدا کرد. بعد ما رفتیم در جلوی دانشکده پزشکی برای اینکه دانشکده پزشکی هم حقی داشت و از دانشجویان زخمی ما پرستاری بسیار خوبی کردند. هم پرستارها، هم آقایان اساتید دانشکده پزشکی بیمارستان کنارش بود، خود بیمارستانیها خیلی مساعدت کرده بودند. اینجا سخنرانی را یک خرده مفصلتر خواندیم و یک سوره والعصری خواندیم و ترجمه کردیم و تمام شد. این راهپیمایی نخستین راهپیمایی سیاسی بود در تاریخ انقلاب و عجیب مؤثر بود در تمام مملکت اصلاً بسیار بسیار مثبت و تشویقکننده و به اصطلاح متحرکی داشت.
س- برخوردی آن روز با نیروهای انتظامی پیش نیامد، آمد؟
ج- نیروهای انتظامی تصمیم گرفته بودند چون قرار بود یک هفتمی در دانشگاه برگزار بشود با آنچه که خودشان میدانستند و فکر هم نمیکردند این ماجرای هفتم از دست آنها اینطوری ربوده بشود. آنها قرار بود که در دانشگاه کاری نکنند. ما هم با اینکه این راهپیمایی، راهپیمایی ساکت است از ایجاد برخورد جلوگیری کردیم و آن را به اصطلاح به صفر رساندیم. در آن روز دانشگاه هیچ برخوردی نداشت. دومین مسئله این بود که دانشگاه هم اکنون شش هفت نفر در آن کشته شده بود و کلاسها تعطیل شده بود، همه مردم ناراحت بودند، هم شهر تبریز، هم دانشگاهیان، استادان، دانشجویان و دیگر رژیم دلیلی نداشت آنچه خراب کرده خرابترش کند. بنابراین آنها سعی میکردند که وضع منفجر نشود نه اینکه بخواهند برخورد ایجاد بکنند و مجدداً تیراندازی بکنند، از این کارها و جمعبندی ما این بود که اگر آرام حرکت بکنیم میتوانیم از جوی بپریم بدون اینکه پایمان تر بشود و اینطوری شد در آن روز. بعد دیگر ما راهپیمایی نداشتیم و مرتب هفتم را میخواستیم به چهلم تبدیل کنیم. خیلی دلمان میخواست که این راهپیمایی را بیاوریم از دانشگاه بیرون. با دانشجویان و برخی از استادان هماهنگ کردیم و همچنین با جامعه روحانیت که این اگر بیاید بیرون خیلی تکاندهنده است و فعال برای اینکه توی دانشگاه دیگر ما کاری نداشتیم. ما تو دانشگاه هر روز کارمان این بود که مردم را جمع کنیم تو سالن و قطعنامه بدهیم و وقایع روز را پیشبینی کنیم و محکوم بکنیم و موضع بگیریم. یک مقدار هم بحثهای تفرقهآمیز خواهی نخواهی تو سالن به اصطلاح سخنرانیها پیش میآید برای اینکه یک عدهای میگفتند آقا شما چرا بالای آن مینویسید بسمهتعالی، بهنام خدا بنویسید، بهنام خلق قهرمان فلان بنویسید. این بحثها هم کموبیش بود و ما احساس میکردیم روزبهروز هم اینها دارد بالا میگیرد و این تفاوتها باعث میشود که هم جرثومۀ اصلی و ماهیت قطعنامههای ما کم بشود و هم این بحثها شدّت پیدا بکند و تفرقه در بین ما بیشتر بشود. بنابراین ما از ادامه کارمان در دانشگاه در سالنهای دانشگاه خیلی خوشحال نبودیم، چپ، راست، متوسط، بیخاصیت، با خاصیت هر کسی میخواست شعار خودش را بدهد و خوب نمیشد و الان یک اتحاد و همبستگی سیاسی در دانشگاه به وجود آمده بود. ما اگر میتوانستیم همین را حفظ کنیم کافی بود لازم نبود که آنقدر پیشروی بکنیم که خراب بشود و متلاشی بشود و میبایست کاری بکنیم که این برود از دانشگاه بیرون، منتهی کی مردش بود که این را بکشاند به خیابان، برای اینکه در آن روزگار فرمانداری نظامی بود در همه استانها.
س- بله.
ج- مشکل بود. ما آمدیم رفتیم پیش یکی از آقایان روحانیون که اسمشان را هم ببریم خیلی خوب است که یادی از او بکنیم. آقای بنابی.
س- آقای؟
ج- بنابی. ایشان در تمام جریانات بود. تو استانداریی هم میآمد و میرفت و ایشان از کسانی بود که با مقامات هم سلام و علیک داشت، ولی این سلام و علکیش مآلاً به نفع ما و به نفع انقلاب بود، الحمدلله. با حضرت آیتالله قاضی، خدا رحمتشان کند، با ایشان درد دلی میکردیم. اینها ولی در جزییات این برنامهریزیها میبایست آنهایی که میتوانند جلو بیافتند داد و بیداد بزنند، شعار بدهند، آنها را ببینیم. در خط اصلی را میبایست با آیتالله قاضی مثلاً مطرح کنیم اگر خواستیم. آمدیم پیش آقای بنابی گفتیم که آقا ما… اول سؤال کردیم که به عقیدۀ شما کار دانشگاه چطور بود؟ ایشان گفت: «عالی بود در سطح مملکت بینظیر بود، آذربایجان را زنده کرد واقعاً شعار خیلی سازندهای بود، تکان داد و در شهرستانها چهکار کردند، سخنرانیهای شما به کجاها رفته، مقالهها چطور شده». اینها را گفتند، بعد ما از ایشان خواهش کردیم که خوب ما میخواهیم راهپیمایی را از دانشگاه بیاوریم بیرون، منتهی مردم دنبال منِ به اصطلاح دانشگاهی نباید راه بیافتند، راه نمیافتند ما احتیاج به یک روحانی داریم که این بیاید، لازم هم نیست هیچ کار بکند. ما آمارهایی که داریم دانشجویان ما و کسانشان و وابستگانشان همیشه میتوانند حداقل سیهزار نفر را بیاورند تو خیابان و استنباط ما این است که ما یک عدهای به اصطلاح طرفدار و سمپات هم داریم و اگر این سیهزار نفر بیایند، حتماً بیشتر میشوند کمتر نمیشوند. سازماندهی، شعار، برنامه، بهطوری که حتیالمقدور سالم هم رد بشویم و مشکلی ایجاد نشود که مجبور بشود رژیم تیراندازی بکند، همۀ اینها قابل پیشبینی است. تنها چیزی که ما میخواهیم یک نفر روحانی است و ما از شما میخواهیم که تشریف بیاورید و جلوی ما راه بیافتید. این مرد بسیار باهوش گفت: «آقا پیشبینی شما و ارزیابیتان از مسائل بسیار درست است. بدون روحانی نمیشود این کار را کرد. اگر که بشود، راهپیمایی را به خیابان بکشانیم یک موفقیت بسیار بزرگی است و یک فصل تازهای است از حرکات انقلابی در سطح مملکت شروع میشود، ولی ما هم نمیتوانیم فعلاً راه بیافتیم بیایم جلوی شما. در بین روحانیون الان یک گرفتاریهایی هست که این کار خیلی آسان نیست. ما میتوانیم یک پوششی برای شما درست کنیم». یکی از مراجع، مراجع نباید عرض کنم، یکی از مجتهدین بزرگ تبریز مردی بود به نظرم مرحوم آیتالله توتونچی اسمشان بود، یک همچین اسمی. ایشان در حال احتضار بودند، مشرف به موت. این آقا گفت: «این مرد، مرد بسیار باتقوایی بوده و من مطمئن هستم که در لحظات آخر حیاتش و در مرگش هم برکت خواهد بود. ایشان وقتی که مرد شما همان روز به اسم تشییع جنازه شروع کنید و بعد تظاهراتتان را بکنید. ما کارمان را با تشییع جنازه سنتی شروع میکنیم و راه میافتیم جنازه ایشان را هم میآوریم بیرون، پشت سر ما هر اتفاقی میافتد تو جمعیت به ما مربوط نیست». ما یک خرده مکثی کردیم که آخر بلکه شرایط تشییع جنازه اجازه نداد و ما نباید روی این تشییع جنازه خیلی حساب بکنیم. به هرحال، به اینجا رسیدیم که اگر که این مرحوم طرف صبح به رحمت خدا رفتند که تشییع جنازهشان در روز انجام گرفت میشود والا شب نمیتوانیم تظاهرات بکنیم. هوای تبریز، ایام انقلاب هم یادتان هست که اعتصابها و اینها هم بود و سرما و اینها. گفت «ما دعا میکنیم که انشاءالله از این واقعه بشود در راه خدمت به اسلام کمک گرفت بلکه ایشان به موقع به رحمت خدا رفتند ما چه میدانیم که ایشان شب میمیردند یا صبحگاهی. حالا اگر هم شب به رحمت خدا بروند، میشود ترتیبش را داد که جنازه را نگه داشت، ولی نه اگر مثلاً عصر ساعت سه ایشان چهار به رحمت خدا بروند حتماً شب دفن میشود نمیشود بگوییم که آقا نگهش دارید که ما فردا میخواهیم تشییع جنازه بکنیم و این تشییع جنازه جلویش را میگیرد ساواک، تسریع میکنند مسئله را، دلشان میخواهد زودتر بشود».
از آنجایی که این مرد مرگش هم خیر بود، ایشان صبح قبل از طلوع آفتاب به رحمت خدا رفتند ما هم به دانشجویان رابط سپردیم که اگر این آیتالله که مشرف به موت هستند در صبحگاهان به رحمت خدا رفتند، تشییع جنازۀ ایشان تظاهرات است و شما علامتتان همین باشد و نیروها را بسیج کنید و اتفاقاً صبحگاهان وقتی که مردم رفتند به منزل ایشان که جنازه را تشییع کنند، مقامات امنیتی و به اصطلاح ساواک و فرماندار نظامی و رئیس شهربانی و استانداری اینها هم رفته بودند آنجا و وقتی وارد خانۀ این شخصیت بزرگ شده بودند خودشان از دیدن صحنۀ خانه مندک و منفعل شدند برای اینکه یک خانۀ گلی میبود، یک خانه واقعاً گلی، اتاقش کاهگل بود و در کف اتاق یک زیلو بود و از نظر مادی واقعاً رقّتآور بود و اینها اصلاً خجل شدند و رئیس ساواک گفته بود: «آقا، بروید تشییع جنازه بکنید و هر کاری دلتان میخواهد بکنید». دیگر خود اینها منفعل شدند انصافاً و اجازه دادند که تشییع جنازه بشود، منتهی توصیه کردند که وقتی شما آمدید تو خیابان اصلی به سر سهراهی، به سهراه شاه معروف بود، به آنجا که رسیدید بپیچید تو خیابان فرعی و جمعش کنید و ادامه ندهید تو خیابان. آنها هم گفتند اشکال ندارد. ما به هرحال، این یک روحانی محترمی است، یک مجتهدی است و باید احتراماتش حفظ بشود و باید تشییع جنازه بکنیم ولی قصد دردسر هم فراهم بکنیم نداریم یا آقایان خودشان هم مسئولین شهر راه افتادند همراه این جنازه و آمدند از تو پس کوچه بیرون توی خیابان اصلی شهر قدم زدند. وقتی رسیدند به سر سهراه موعود، این روحانیون و این مقامات رسمی معمولاً جلوی جنازه حرکت میکنند، اینها پیچیدند تو آن خیابان فرعی که میبایست بپیچند اما جنازه نپیچید. جنازه مستقیم رفت و ستون جمعیت هم بیش از آن چیزی شده بود که آقایان فکر میکردند. یعنی سیهزار نفر رسیده بود به هشتاد، نودهزار نفر و یک وقت اینها دیدند که کار از دستشان در رفته و یکی دو دقیقه هم بعد از اینکه مسیر جنازه از آنچه که آنها پیشبینی میکردند جدا شد، شعارها هم عوض شد و شعار سیاسی و به نفع امام و انقلاب و این شروع شد و این اولین راهپیمایی خارج از محیط دانشگاه و تا آنجا که من به خاطر دارم اولین راهپیمایی سیاسی عمومی در سطح ایران بود که یک فصل واقعاً نویی در مبارزات ایجاد کرد. چون از تظاهرات و از مثلاً اعتصابها را کشاند به تظاهرات خیابانی و راهپیمایی که بعد ادامه پیدا کرد و بقیه شهرستانها هم دنبال کردند.
نکتۀ دیگر اینکه ما هنوز دنبالۀ ماجرای دانشگاه هستیم، وارد شهر نشدیم، وارد آن سؤالی هم که شما فرمودید نشدیم. چرا به اصطلاح دولت تظاهرات برگزار کرد و آنجا چه خبر بود؟
چیزی که مهم بود این بود: دانشجویان شبکهای که در اینجا درست کرده بودند، در سال آخر با دانشگاههای دیگر هماهنگ کرده بودند، برخی از این دانشگاهها تجربهشان کمتر بود. دانشگاه تبریز بهخصوص خیلی سیاسی بود و تلفاتش هم بیشتر بود. ساواکش هم خیلی پرقدرت، بعد از ساواک تهران، قویترین ساواک، ساواک تبریز بود. اینها تجربۀ سیاسی خیلی زیادی داشتند و در این سال آخر، یک تیمی درست شده بود این مرتب به دانشگاه مشهد، به دانشگاه اصفهان، به دانشگاه تهران، به دانشگاههای دیگر مسافرت میکرد و اینها هماهنگ میکردند حرکات انجمنهای اسلامی را. در نتیجه، وقتی یک جا یک تظاهراتی راه میافتاد، بقیه تکلیف شرعیشان را میدانستند و به نحو مقتضی عمل میکردند. این تظاهراتی که برگزار شد رژیم را وادار کرد که آنها هم یک تظاهرات بدل در مقابل این درست بکنند و آقای آموزگار با حزب رستاخیزش راه افتاد و یک عدۀ زیادی از دهاتی را از اطراف و اکناف تبریز با اتومبیل کرایه به آنها دادند و آوردند تبریز و یک چلوکباب خوب هم به آنها دادند و به اینها گفتند که دولت میخواهد بیاید و از روحانیّت و آقای شریعتمدار و این و آن عذرخواهی بکند و آشتی بکنند.
این آن چیزی بود که به مردم بیاطلاع گفته بودند و آنها را فریفته بودند. یعنی همان مردم بیاطلاع هم میدانستند که دولت مورد به اصطلاح بغض مردم است و مورد بغض روحانیت است. بنابراین میبایست یک چیزی به این عوامالناس بدهند که اینها فریفته بشوند و راه بیفتند بیایند. گفتند که میخواهند عذرخواهی بکنند و میخواهند آشتی کنند و اینها آمدند و در آن اجتماعات شرکت کردند. البته ما هم، هم بچههایمان بودند از دانشجویان و هم افراد دیگری بودند که شاهد و ناظر بودند جریانات را و خبر میآوردند برای ما. و راوی روایت کرد که اینها وقتی به اصطلاح جمع شدند این مردم هی میپرسیدند که آخر کو عذرخواهی کو؟ گفته بودند «میخواهند آقایان روحانیون هم بیایند اینجا صحبت کنند، کو کسی که نمیآید». و بعد وقتی متوجه شدند که کلاه سرشان رفته، در بین راه فحاشی را شروع کردند به دولت و به آقای آموزگار و به استانداری، بعد پراکنده شدند و به جایی نرسید. آن هم از نظر محیط و مردمی که آنجا بودند یک شکست بسیار بزرگی بود. منتهی در لحظات اولش فیلمی گرفتند و این فیلم را از تلویویزیون پخش کردند. منتهی آن قسمتهایی که ما میدانستیم که منتهی به شکست برنامۀ رژیم شده بود، آن قسمتها را البته پخش نکردند.
س- معذرت میخواهم، آن روز تشییع جنازه برخوردی ایجاد نشد بین نیروهای مسلح و مردم؟
ج- روز تشییع جنازه پلیس انتظار تشییع جنازه داشت و در نتیجه با آن اقداماتی که در خانۀ او فراهم شده بود و اینها با بیسیمهایشان اطلاع داده بودند که آقا تشییع جنازه است و شما عملی انجام ندهید، عملی انجام نگرفت. تنها چیزی که بود این بود که جمعیت رفت به طرف چهارراهی که آن روز اسمش چهارراه شهناز بود. پیچید به طرف خیابان شاه رفت، داخل خیابان شهناز شد و میبایست بروند به طرف قبرستان. اینجا دیگر کار از دست پلیس راهنمایی در رفته بود و من یادم هست که عدهای از همکاران دانشگاهی ما به پلیس گفتند که آقا امروز، روز شما نیست شما بروید کنار اجازه بدهید ما راهنمایی را اداره میکنیم، چون بهتر به ما گوش میدهند و اینها با یک سلامت نفسی «آقا خواهش میکنم بفرمایید» و به این ترتیب جمعیت را هدایت کردند. مغازهها هم مخصوصاً ارمنیها و عرقفروشیها اینها خیلی نگران شدند و فوری کشیدند پایین بستند، میترسیدند که…
س- مورد حمله قرار بگیرند.
ج- مورد حمله قرار بگیرند. پلیس اصرارش این بود که حتیالمقدور مسائل را دوستانه برگزار کند. یعنی فرمول دستگاه این بود. فقط وقتی به سیم آخر میزدند که دیگر هیچ راهی وجود نداشته باشد. اگر یادتان باشد در آن گیرودار اعتصاب دانشگاه تبریز به اصطلاح محور اصلی اعتصابات دانشگاهی بود، چون شهید در دانشگاه ما داده بودیم، ولی دانشگاههای دیگر هم به حمایت از مواضع ما اعتصاب کرده بودند. شاه به کابینهاش و به اطرافیانش در یک شورایی گفته بود: «کسی که بتواند اعتصاب دانشگاه تبریز را بخواباند نخستوزیر میشود و بروید به هر قیمتی است این غائله را بخوابانید». و بهخاطر این کار دکتر نهاوندی را فرستادند به دانشگاه تبریز. آقای دکتر نهاوندی به عنوان وزیر علوم آمد و قرار بود که بیاید آنجا و مسئله را جمعبندی کند. همه میدانستند که دکتر نهاوندی به چه کار دارد میآید. منتها اینکه با دکتر نهاوندی با وزیر علوم شاه و قدرت ساواک چگونه برخورد بکنند این تصمیمش کار زیاد آسانی نبود. عدهای از دانشگاهیان یعنی حداکثر پنج شش نفر فوری جمع شدیم توی ادارۀ امور پژوهشی و یک شورایی کردیم که با ایشان چهکار بکنیم. یک عدهای گفتند ایشان به عنوان زیر علوم میآید. ما میتوانیم بحثهایمان را با یک سلسله خواستههای مشروع شروع کنیم. چون ما خواستههای مشروع هم داریم و میدانیم که اینها آن خواستههای مشروع را هم نمیتوانند برآورد بکنند. اگر برآورد کردند این یک پیروزی برای ما است، برای اینکه ما خواستههای مشروعمان معمولاً خواستههای مادی در سطح دانشگاه نبود. اگر که نتوانستند برآورده کنند به هرحال زور از ما است ولی حالت به اصطلاح ظاهری مسئله این است که ایشان وزیر علوم است و وابسته به دانشگاه و ما باید ایشان را به عنوان وزیر علوم بپذیریم و مسائل دانشگاهیان را با ایشان مطرح کنیم و کاری نکنیم که بهانه دست رژیم بدهیم و برخورد را خرابتر بکنیم، شدیدتر بکنیم. من یک اطلاعات خیلی مختصری از سوابق آقای دکتر نهاوندی از طریق دوستانم داشتم که ایشان از کسانی که آدم بتواند به اصطلاح اعتقادات سیاسی ایشان احترام بگذارد و به هرحال برای ایشان وزن و وقاری قائل باشد، نبودم و در نتیجه من بدم نمیآمد که ایشان که به عنوان وزیر علوم پذیرفته نشوند. گفتم که یک نظر هم میتواند این باشد که ما هر جا مناسب دیدیم و هر جواب مناسبی صلاح دانستیم به ایشان بدهیم اگر بقیه هم خواستند حمایت کنند، نخواستند نکنند، چون به عقیدۀ من ایشان شخصیت اخلاقی که ما به عنوان وزیر علوم بپذیریمش ندارد. حالا اگر سال پیش دو سال پیش میآمد شرایط فرق میکرد الان مرزهای خفقان شکسته و ما میتوانیم فریاد بزنیم و اجازه بدهید که فریادمان را بزنیم. هماهنگ کردیم که به اصطلاح اگر کسی خواست موقعیت مناسبی دید فریادش را بزند و دیگران هم به هر نحوی که دانستند حمایت کنند.
ایشان تشریف آوردند توی سالن دانشگاه و توی آن به اصطلاح سالنی که در طبقۀ دوم ساختمان مرکزی دانشگاه بود و خودشان در این جور موارد سنت مدیران این بود، خودشان اول میرفتند پایین یکی دو نفر از همراهانشان را، معاونی را کسی را میفرستادند به جان مردم میانداختند که مردم یک مقدار حرفهایشان را بزنند، tensionها و اضطرابها کم بشود، خواستهها هدایت بشود، شکل بگیرد و یک جوری صحنه را آماده میکردند. بعد آقای وزیر را میآوردند تو. معلوم بود. وقتی ما رفتیم آنجا دیدیم یک عدهای از بچههایی که یک خرده سادهلوحتر بودند اینها دارند راجع به آن ترفیعاتشان صحبت میکنند یا مثلاً ارتقا به مرحله فلان، مقاله در فلان روزنامه بنویسیم که درست است یا درست نیست یا مثلاً رئیس دانشگاه را چرا باید از خود تبریز انتخاب نکنیم که وزیر علوم چقدر در اینجا مداخله… یک چیزهای صرفاً اداری سادهای مطرح میکردند که آقا این نیست، مشکلات این است و مشکلات، مشکلات عادی و مشروع. این آقایی هم که بود به نظرم دکتر پارسا بود. این هم داشت خیلی خوب جمعبندی میکرد و با برخیها یکی به نعل میزد و یکی به میخ میزد یادداشت میکرد حق به جانب برخی میداد، جواب برخی را میداد، مشکلات دولت را مطرح میکرد که همه اینها برآوردنی نیست. پنجاه، شصت درصدش انشاءالله هست و زمینه مساعد میشود که آقای وزیر علوم بیاید و ما میدیدیم که دارند صحنه میسازند و آقای وزیر علوم هم آمد بالا و اول شروع کرد حمله کردن «آقا شما انصاف ندارید، اینجا دانشگاه است. دانشگاه مرکز علم است، دانشگاه مرکز فکر است، مرکز سیاست است، مرکز مدیریت است. شما باید این شخصیت را داشته باشید که دانشگاهتان را خودتان اداره بکنید. رئیس دانشگاهتان را خودتان انتخاب بکنید. این چه وضعی است شما درست کردید؟ دانشگاه به هم شوریده پراکندهای. آخر چرا من بیایم اصلاً اینجا، خودتان چطورید؟» و شروع کرد رشوه دادن و تلویحاً به ما میگفت که شما از این به بعد انتخابات خواهید کرد مثلاً مسائل مدیریتتان حل میشود و رئیستان را خودتان انتخاب میکنید و این خوب خیلی از مردم را راضی میکرد و بعد «شما این بچهها را جمع کنید اینها بچههای شما هستند، شما دلتان نمیسوزد. الان کلاسهایتان تعطیل است. یک هفته، ده روز، بیست روز تا کی؟ شما همسایۀ شمالیتان را نمیبینید، فکر نمیکنید که کمترین جریانی که پیش بیاید بهرهبرداریهایی بشود خدا نکرده استقلال مملکت به خطر بیافتد. پیشهوری مگر یادتان رفته؟» شروع کرد شعارهای تند دادن و به حمایت از دانشجویان «اینها جوانند، اینها دخترهای شما هستند، پسرهای شما هستند. شما باید اینها را راهنمایی بکنید، هدایت بکنید. شرمآور است. شما قدرت مدیریتتان کم است. آقا این شما و این هم دانشگاههایتان. من در خدمت شما هستم». این صحبتهایش که تمام شد دیگر حوصله ما سر رفت و وقت گرفتیم و به ایشان گفتیم که آقای وزیر ظاهراً شما در… ما میدانیم شما تشریف آوردید اینجا آشتی کنیم…
س- شما صحبت کردید؟
ج- بله. «شما اینجا آمدید آشتی کنید، شما آمدید اینجا که به هرحال یک جوری ما را راضی کنید برویم سر کلاس. منتها شما در این آشتیکنانتان هم دارید دغل میدهید برای اینکه شما نمیآیید بگویید که آقا ما غلط کردیم، عذر میخواهیم و شده ولش کنید. اگر اینطوری میگفتید آدم میتوانست لااقل بشنود حرف شما را. شما آمدید اینجا هم به اصطلاح در این بازی هم دغل دیگر گناه دارد آقاجان. تو چطور آمدی و مردم را اینجا متهم میکنی که آقا شما مدیریت ندارید، شما آدم نیستید، اینها بچههای شما هستند. آقا اینها هم بچههای ما هستند و هم ما مدیریت داریم. شما فقط به ما بگویید که بچههای ما را چرا کشتید؟ شما چرا نقش دایه به اصطلاح مهربانتر از مادر به خود گرفتید؟ شما بلند شدید آمدید اینجا سر خون مردم شیره بمالید. این شرمآور است. هی شما مردم را سرزنش میکنید که آقا شما مدیریت ندارید شما باید دانشگاهتان را خودتان اداره کنید. آقای وزیر ما از شما بهتر برای وزارت علوم هم در این دانشگاه داریم. کی به شما گفته که ما مدیریت نداریم؟ شما مدیریت ندارید آقاجان، شما عرضۀ اینکه چهار تا به اصطلاح مأمور مسلح که آمدند اینجا زدند بچههای مردم را کشتند اینها را بگیرید زندان کنید، معرفیشان کنید ندارید بعد آمدید اینجا حرفهای بزرگتر از دهنتان میزنید؟ خجالت هم خوب چیزی است. شما واقعاً انصاف ندارید شما حیا ندارید» ما هم تظاهر به عصبانیت و به اصطلاح که از دستمان در رفته کردیم، یک خرده شورش کردیم و حرفهایی زدیم که انصافاً مردم انتظار نداشتند. یک همکار دیگری داریم آقای دکتر نیشابوری، ایشان صدای بسیار باریکی دارد و خیلی خوشگل صحبت میکند. ایشان گفت: «آقای وزیر» با لهجۀ بسیار قشنگ فارسی که لهجۀ آذری دارد گفت: «آقای وزیر، من خیلی متشکرم از دکتر رجایی که یک قسمتی از حرفهای ما را زد، ولی نکتۀ مهمی که من میخواستم به شما عرض کنم این است که این دستگاه هیئت حاکمه هر وقت به خطر افتاده همیشه این خطر خودش را به عنوان خطر مملکت معرفی کرده من به شما اطمینان میدهم که جامعۀ انقلابی ایران در تاریخ دوهزاروپانصدسالهاش هرگز اتحاد و انسجام امروز را نداشته. تنها چیزی که ما را تهدید نمیکند خطر خارجی است و تنها چیزی که مطرح است خطری است که متوجه هیئت حاکمه است. شما اگر بهخاطر حفظ هیئت حاکمه سعی میکنید این بار هم اینطوری وانمود بکنید که امنیت و استقلال مملکت به خطر افتاده، اکنون این حنا دیگر رنگی ندارد متأسفیم». این صحبت ایشان یک به اصطلاح تکلمۀ بسیار بسیار لازمی بود که به عرایض بنده اضافه شد. یکی دو تا دیگر از همکاران هم صحبتهای بسیار خوبی کردند. علت اینکه من صحبت کردم در آنجا شاید این نبود که من انقلابیتر از دیگران بودم. علتش این بود که ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم والا در آن روز دانشگاهیان زیادی بودند که به مناسبت آمادگی داشتند و مخالفت میکردند و صحبت میکردند. اینچنین نبود که به اصطلاح این کار، یک کار استثنایی و قهرمانانهای باشد. ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم که هر جا دلمان خواست صحبتش را قطع کنیم و صحبت کنیم.
بعد ایشان در پاسخ به ما گفت که، آقای وزیر علوم، «آقا من را اعلیحضرت فرستادند اینجا بیایم که مسئله را حل کنم. من نیامدم سر شما کلاه بگذارم، من نیامدم خیانت بکنم». گفتم که اجازه بدهید من به شما بگویم شما مثل چه کسی میمانید. صحنهای که شما درست کردید مثل این است: پزشکی در داخل مطبش نشسته و دارد با یک مریضی صحبتهای نامشروع میکند و بعد به آن پرستار دم درش گفته که مردمی که پشت مطب، دم در مطب ایستادهاند اینها را آرام کنید. این مردم هم تو خیابان صف کشیدند، گرما، مگس تو صورت بچهها نشسته و اینها منتظرند که آقای دکتر از لاس زدنش فارغ بشود و بعد به مریضهایش بپردازد و این مأمور دکتر این مستخدم دکتر هی میآید و به این مریضها میگوید که شما چرا اینقدر بهداشت را رعایت نمیکنید؟ آخر شما چرا این بچه اینقدر کثیف است، این چرا میکساژ نمیزنید. هی نصیحتها و زخم زبانهایی میزند که این مردم را آرام کند و اینها را همیشه مقصر کند. شما دقیقاً آن مستخدم دم در مطبی هستید که تشریف آوردهاید و به ما میگویید که که چرا مگس رو صورت بچههایمان نشسته و چرا بهداشت را رعایت نمیکنیم و آن دولتی که باید الان به این مشکلات برسد نشسته دارد به یک نفر لاس میزند. نقش شما کاملاً روشن است و نقشتان را هم خیلی خوب بازی میکنید و زیاد لازم نیست از خودتان دفاع کنید. این دیگر به اینجا که رسید، بیخداحافظی بلند شد و سالن را ترک کرد و بچهها هم همه فریاد زدند اسم بردند از کسانی صحبت کردند، گفتند عالی بود، خوب تو دهنش زدید، فلان و ایشان دیگر رئیس دانشگاه را هم ندید، رفت تو اتومبیلش و رفت.
بدینترتیب ماجرای دانشگاه تبریز که قرار بود با یک توطئۀ آقای دکتر نهاوندی جمعبندی بشود و به اصطلاح نطفۀ تحصنها و اعتصابات در مملکت در تبریز خفه بشود از دست ایشان در رفت و آنچنان که خدا میخواست ادامه پیدا کرد.
والسلام و علیکم و الرحمه الله و برکاته.
خودش هم میگه مغازه داران و بخصوص ارمنی ها و عرق فروشها از اینکه در تشیع جنازه، سالم مانده بودند نفس راحت کشیدند.