روایت­کننده: آقای دکتر سعید رجائی خراسانی

تاریخ مصاحبه: ۸ ژانویه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: نیویورک- نیویورک

مصاحبه­کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

ادامه مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی در روز ۱۸ دی ۱۳۶۳ برابر با ۸ ژانویه ۱۹۸۵ در شهر نیویورک ایالت نیویورک.

س- آقای دکتر رجائی امروز می­خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که بپردازیم به رابطۀ شما، منظورم از «شما» همان انجمن­های اسلامی است که در مسیر انقلاب فعالیت می­کردند در آذربایجان، با روحانیون آذربایجان.

ج- بسم­الله الرحمن الرحیم. انجمن­های اسلامی که در دانشگاه تبریز به اصطلاح تشکیل شده بود، این‎ها با بسیاری از شخصیت­های برجستۀ روحانیت آذربایجان ارتباط داشتند. بزرگ­ترین این روحانیون مرحوم آیت­الله قاضی بود که من یادم هست که دو سه دفعه که به مناسبت­های خاصی ما خدمت ایشان رسیدیم ایشان مرتب تأکید می­کردند که هر مشکلی دارید از نظر مالی یا از نظر کتاب، از نظر ادبیات سیاسی، به هر حال، پول بچه­ها کم بود دانشجویان و در حدود بورسی که مثلاً دولت به آن­ها می­داد خرج می­کردند و می­دانید که یک عده­ای هم بورس­شان قطع می­شد به دلایل سیاسی و این‎ها مجبور بودند آن­ها را هم تغذیه بکنند ما هم حقوق­هایمان محدود بود و آیت‏الله قاضی یک، خدا رحمتش کند، چک سفید در حقیقت شفاهی به ما داد که آقا هر کار دارید به من بگویید. بگویید دانشجوهایتان بیایند هر چه می­خواهند بگیرند. این یک کانالی بود که به وسیلۀ برخی از دانشجویان انجمن با جناب ایشان برقرار شده بود و کمک­های لازم را می­کردند و راهنمایی­های لازم را هم می­کردند. مرحوم آیت‏الله قاضی با وجودی که سنشان خیلی بالا بود موهای سفید، صورت سفید ولی مرد بسیار باجربزه و باجرأتی بود، مرد استثنائی بود. ایشان در تظاهرات و در حرکات سیاسی تند و در به اصطلاح جمع کردن مردم جسارت و دل و جرأت بسیار بسیار عجیبی داشت، مخصوصاً در قبال بقیۀ روحانیون آذربایجان که به­طور کلی از یک به اصطلاح محافظه­کاری به اصطلاح پخته­ای برخوردار باشند. ایشان علی­رغم پختگی و تجربۀ سیاسی و سن و سالشان مرد بسیار بسیار متحرکی بودند. اما موقعیت ایشان در آذربایجان طوری بود که خیلی نمی­توانستند نیروها را جمع کنند. یعنی لازم بود که جرقه به وسیلۀ یک نفس تازه، به وسیلۀ یک صدای تازه، در آذربایجان زده بشود. دیده­اید که مثل مثلاً در دانشگاه یک معلم تازه­ای که از یک جایی می­آید سخنرانی بکند مردم بیشتر به او گوش می­دهند ولو این‏که از همان معلم­های خودمان هم خیلی باسوادتر نباشد. این صدای نو معمولاً یک گیرایی دارد دیگر و چند نفر از انقلابیونی که در بازار و در خارج از دانشگاه بودند و با ما هم سلام و علیکی داشتند با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر یک نیروی تازه­ای بیاید وارد آذربایجان بشود، خیلی مهم است و با قم و با دفتر امام به اصطلاح امام در پاریس این­ور و آن­ور هماهنگی­های لازم در یک شبکۀ بسیار پیچیده­ای انجام گرفت و مرحوم آیت‏الله مدنی تشریف آوردند تبریز. آمدن ایشان به آذربایجان واقعاً یک نعمت بود برای این‏که برخی از آیات قرآنی که به اصطلاح مدلول­های بسیار حاد و زندۀ انقلابی داشت از ایشان شنیده می­شد. آیت‏الله قاضی معمولاً منبر نمی‎رفت و زیاد اهل سخنرانی و وعظ و تبلیغات به این ترتیب نبودند و بیشتر مساجد به وسیلۀ دانشگاهی­های مسلمان اداره می­شد، سخنرانی می­کردند و این‎ها البته یادم هست که این آقای محسن قرائتی هم یک سفر تشریف آوردند آن‎جا، دو سه روزی بودند که یک آتشی به پا کردند و رفتند. ولی معمولاً بیشتر کسانی که می­خواستند سخنران دعوت بکنند از بین دانشگاهیان دعوت می­کردند. از بین روشنفکرها دعوت می­کردند. روحانیون را بیشتر در مراسم سنتی دعوت می­کردند و هنوز پیوند بین مسائل مذهبی به معنای کلاسیک خودش و بین مسائل سیاسی خیلی جان نگرفته بود در تفسیرهای منبر، خیلی رو نشده بود. من یادم هست که آیت‏الله مدنی اولین سخنرانی بسیار حادی که کردند در تفسیر عبارت «خذو حذرکم» بود یعنی سپرتان را، دفاع­تان را بردارید و بعد ایشان تفسیر می­کردند «خذو حذرکم» امروز یعنی چه؟ امروز چه مدلول­هایی دارد و امروز چه چیزهایی را باید برداریم در مقابل دشمن که دستورالعمل «خذو حذرکم» را رعایت کرده باشم. این نوع تفسیرها و این نوع برخوردها از ایشان زیاد شنیده می­شد. حضور ایشان در تبریز نیمه‎محرمانه بود. یادم هست که در یک خانه­ای زندگی می­کردند، من هم دو سه دفعه آن‎جا خدمتشان رسیدم و مؤانست خیلی محکمی بین بنده و جناب ایشان به وجود آمد که بعد هم منتهی به همکاری­های بعدی ما در بعد از انقلاب شد. بعد یکی دو تا سخنرانی که ایشان کردند دولت آمد و ایشان را از آن‎جا اخراج کرد. ایشان را برداشتند. منتها ایشان مجتهد برجسته­ای بودند در سطح مراجع بودند و آدم خیلی باکمال و بزرگی بودند. نمی­شد با ایشان زیاد بازی کرد، یعنی می­بایست دست به عصا راه بروند. در نتیجه ایشان را تبعید کردند به اصطلاح به همدان که موطن ایشان بود. رفتن ایشان به همدان باعث شد که یک خلاء به وجود بیاید ولی ایشان در همدان کارهای انقلابی و آموزشی خودشان را، اسلامی خودشان را ادامه دادند و خیلی مفید واقع شد و گاه­گداری ما هم با ایشان به­طور غیرمستقیم یک ارتباط­هایی می­داشتیم. بعد شخص دیگری که در بین روحانیون بود و خیلی به ما کمک می­کرد الان هم زنده هستند، آیت‏الله شَرَبیانی بودند. آیت‏الله شربیانی معروف بودند که ایشان از طرفداران آقای شریعتمداری هستند، ولی وقتی ما با خودشان صحبت می­کردیم مدعی بودند که نه ایشان یک خط مستقلی دارند و به همه گوش می­دهند و خط خودشان را انتخاب می­کنند و به اصطلاح ترجیح می­دادند که خط مستقل به عنوان صاحب یک خط مستقل معرفی بشوند تا به عنوان طرفدار خاص آقای شریعتمداری و وابسته به جناح ایشان، چون در هر حال ایشان مجتهد بودند. مجتهد اصولاً یک آتوریتی و یک قدرت تشخیص مستقل و دلش می­خواست این را جا بیاندازد. ولی ایشان مسجدشان را در اختیار ما گذاشتند و به هر حال هر کار ما داشتیم از عهدۀ ایشان ساخته بود مضایقه می­کردند با یک مقدار مختصر توصیه­هایی که به احتیاط و این‎ها می­کردند، ولی امکانات مسجد در اختیار ما، کلید مسجد ایشان در اختیار ما بود و ما هر وقت دلمان می­خواست می­رفتیم به سخنرانی دعوت می­کردیم و مردم را جمع می­کردیم. این کمک بسیار بسیار بزرگی بود. چون خیلی از کارها را فقط در مسجد می­توانست انجام داد در آن روزگار. آقای آیت‏الله انگجی هم سری به مسائل سیاسی داشتند، ولی ایشان بیشتر از به اصطلاح ملیون از نهضتی­ها و بیشتر با آن­ها، با جبهه ارتباط داشتند.

س- مصدقی­ها.

ج- بله. مصدقی­ها ارتباط داشتند و نقش سیاسی­شان در آن روزگاران خیلی فعال نبود و بیشتر بعد از این‏که لحظات سقوط رژیم و این‎ها پیش آمد، یکی دو دفعه برخی از به اصطلاح هم‎فکران خودشان را به اصطلاح جمع کردند ولی خوب موضع سیاسی داشتند. تأیید می­کردند اعلامیه­ای می­دادند به امام نامه می­نوشتند این­طور چیزها.

روی‎هم‎رفته باید عرض کنم که روحانیت آذربایجان یک روحانیت خیلی آگاه و سیاسی بود. از سطوح پایین­تر از مجتهدین آقای بنابی بود که آدم به‎دردخوری بود و الان هم هستند. ایشان یک مدرسۀ علمیه داشتند. در این مدرسه از دانشجویان و از دانش­آموزان دبیرستان و از دانشجویان دانشگاه طلبه می­گرفتند و این‎ها هم درس­های طلبگی را می­خواندند و هم درس­های روزانه­شان را و خیلی سنگر محکم و خوبی داشتند و به لحاظ حفظ سنگر یک مدتی هم نوعی از به اصطلاح محافظه­کاری بر کارهایشان حکمفرما بود، ولی در هر حال جزو افراد خوش­سخن و مؤثر بودند. ایشان همان کسی بودند که آن طرح کذائی را به ما دادند که اگر می­خواهیم راهپیمایی از داخل دانشگاه بکشانیم به خیابان­ها بهتر این است که ما تشییع جنازه­مان… ایشان گفتند ما تشییع جنازه­مان را می­کنیم. شما هر کار دلتان می­خواهد تظاهرات راه بیاندازید، تبدیلش بکنید به تظاهرات. آدم مبتکری هستند ایشان و خیلی آدم قرصی. روی‎هم‎رفته روحانیت آذربایجان یک روحانیت آگاه و سیاسی بود با شدت و ضعفی که بر حسب مورد می­شود به برخی از افراد نسبت داد و اگر به‎خاطر این به اصطلاح این مشارکت فعال و پیگیری مسائل سیاسی به وسیلۀ روحانیون نبود باید بگوییم که جریان انقلاب خیلی کندتر پیش می­رفت و دیرتر پیش می­رفت و من نمی­دانم چطور می­شد، چون تاریخ یک بار اتفاق می­افتد ولی آن‎چه که شد این بود که این آقایان خیلی تعیین­کننده بودند. هر وقت یک تظاهرات سنگین چند صدهزارنفری راه می­افتاد من یادم هست که آیت‏الله قاضی پیرمرد جلوجلو جمعیت حرکت می­کرد و صفوف جمعیت طوری بود که بعضی اوقات مثلاً چندین کیلومتر تو خیابان­ها مالامال از جمعیت بود. چندین خم خیابان را ما رد می­شدیم و هنوز به اصطلاح صف به خم اول نرسیده بود و این آقایان نقش بسیار بسیار فعالی داشتند. آن وقت روحانیون آن‎جا به دو قسمت هم تقسیم شده بودند. اگر بخواهیم دو شاخه اصلی برایشان انتخاب کنیم. یک عده­ای بودند که بیشتر شعارهای انقلابی‎شان را به موازات تصویر آیت‏الله شریعتمداری ارائه می­دادند. عده­ای بودند که بیشتر تصویر امام خمینی را با خود حمل می­کردند و شعارهای به اصطلاح امروزی­ها خط امام را بیشتر دنبال می­کردند. اگر بخواهم مشخص کنم حتماً آیت‏الله قاضی و در قسمت حاد مسئله آیت‏الله مدنی بدون تردید از کسانی بودند که در تقویت و توسعۀ مکتب فکری و سیاسی امام خمینی بسیار بسیار نقش داشتند و افراد دیگری هم بودند از رده­های پایین­تر که این‎ها معتقد بودند که باید عدالت حفظ بشود و هرکس حقش را بگیرد و در نتیجه حق آقای شریعتمداری هم باید حفظ بشود و در نتیجه یک شعاری که به نفع ایشان می­دادند یک یا دو تا شعار هم به نفع آقای شریعتمداری می­دادند و سعی می­کردند که یک نوعی دودستگی که خیلی هم آن روزها دردسرآفرین نبود در آن‎جا رعایت می­کردند. یعنی متعهد بودند به هر حال به آقای شریعتمداری خمس و زکات می­فرستادند، دیونشان را می­فرستادند، آن­ها به ایشان کمک می­کردند تشکیلات آقای شریعتمداری در آن‎جا بود، دیگر بحث ندارد این‎ها هم برای ایشان کار می­کردند.

س- روابط شما با نجف در آن موقع چگونه بود آقا؟

ج- البته من با نجف هیچ رابطه­ای نداشتم، بله. وقتی که هم امام تشریف بردند پاریس من به پاریس هم نرفتم. من فکر می­کردم که در خود آذربایجان ما می­بایستی بمانیم و یک کارهایی انجام بدهیم که به اصطلاح امام راضی­ترند.

س- انجمن­های اسلامی در آن موقع با نجف هیچ تماسی نداشتند؟

ج- انجمن­های اسلامی هنوز منظورتان قبل از رفتن امام به پاریس است؟

س- بله.

ج- بله. در آن موقع من شخصاً نداشتم، ولی انجمن­های اسلامی داشتند و به غیر از انجمن­های اسلامی ببینید ما یک تعدادی روحانیون جوان و متحرک داشتیم که این‎ها بین نجف و ایران یک شبکۀ ارتباطی برقرار کرده بودند. امام سخنرانی­هایی، مطلبی، پیامی که می­دادند این‎ها به ایران منتقل می­شد و بعد به وسیلۀ انجمن­ها و به وسیلۀ روحانیونی که خیلی­هایشان هم به زحمت می­افتادند، به زندان می­افتادند این­ور و آن­ور …

س- آن روحانیون منظورتان بیشتر طلاب مدرسه فیضیه بودند؟

ج- طلاب جوان، طلاب مدرسه فیضیه، بله. این‎ها آمدورفت­هایی داشتند و در سطوح مختلف بودند…

س- ساواک مانع رفت و آمد این‎ها به نجف نمی­شدند؟

ج- ساواک، چرا نمی­شد؟ ولی شبکه خیلی پیچیده باشد ساواک نمی­تواند آن را اداره کند. مثلاً یک چیزهای خیلی ساده­ای که در سطح دانشجویان صرفاً مطرح بود در جلسۀ پیش عرض کردم ما هیچ چیز کتبی نداشتیم بعداً هم که مدارک ساواک به دست خود ما افتاد وقتی رژیم سقوط کرد چیزهایی که از ما و از دانشجویان‎مان گرفته بودند خیلی کم بود. فقط مثلاً در مورد من گفته بودند ایشان پول زیاد بین بچه­ها پخش می­کند، ولی منبع درآمدش روشن نیست. و به هر حال آن­ها دیده بودند که ما به یک عده­ای پول می­دهیم. بنابراین شبکه­ای که مردم، به­خصوص مردم متعهد و مسلمان که با ارزش­های اسلامی می­خواهند حرکت بکنند، یک ارزش است دیگر، می­خواهد پا بگیرد و هر چه شرایط خفقان سنگین­تر باشد این شبکه پیچیده­تر می­شود و برای آدم­های بی­دست و پا و بی­شعوری مثل مأمورین ساواک که معمولاً از بااستعدادترین و فهیم­ترین افراد جامعه نبودند که آن‎جا به اصطلاح مأمور می­شدند برای این‎ها خیلی آسان نبود که شبکۀ پیچیده­ای که طلاب جوان و دانشجویان و این­ور و آن­ور داشتند، این‎ها را به دست بیاورند.

س- آقای دکتر رجائی، در آن آخرین شورش خونینی که در تبریز شد، در قبل از انقلاب، که منجر شد به استیضاح دولت در مجلس که نمایندگان مجلس آن روز عده­ای از آن­ها که به آن­ها پاسخ داده شده بود که عده­ای از فلسطینی­ها بدون اجازه وارد ایران شده بودند و بلوا را… شما آیا آن­روز…؟

ج- من در آن روز در آذربایجان بودم. در تمام دوران انقلاب از اولین کشتاری که در دانشگاه تبریز شد تا سقوط رژیم و بعدش روی کار آمدن دولت آقای مهندس بازرگان و بقیۀ آقایان، من یک­سره در تبریز بودم و اگر از تبریز رفته باشم فقط به مرند مثلاً برای سخنرانی رفتم یا آذرشهر برای سخنرانی رفتم و برگشتم. تمام این‎ها را من در آذربایجان بودم. با کمال تأسف ایام دقیقاً به­خصوص ذکر تاریخش برایم روشن نیست، ولی در آن کشتار من در آن‎جا حضور داشتم، بله. مردم تظاهرات بسیار سنگینی را راه انداخته بودند. این تظاهرات معمولاً به طرف اماکن قدرت پیش می­رفت، به طرف مجسمۀ شهرداری پیش می­رفت، به طرف استانداریی پیش می­رفت. جاهایی که می­خواستند بروند.

س- سازمان­دهندگان این تظاهرات چه کسانی بودند؟

ج- سازمان­دهندگان این تظاهرات…

س- منظور من این است که آیا روحانیون بودند؟ دانشجویان بودند؟

ج- من گمان می­کنم روحانیون و دانشجویان. برای این‏که دانشجویان ما… می­دانید هرچه این دامنۀ همکاری و تظاهرات بیشتر می­شد، شبکه­ها محکم­تر و در عین حال مشخص­تر می­شد. تقسیم کار در بین دانشجویان شده بود و وقتی که ما مثلاً دم بازار قرار بود جمع بشویم عدۀ زیادی از دانشجویان شعارهایی که قبلاً تعیین شده بود یا از مثلاً نجف رسیده بود یا از پاریس رسیده بود یا از تهران رسیده بود، این‎ها را تکثیر کرده بودند. پلاکاردهای منظم نوشته، پرچم­های قشنگ به دست مردم و دانشجویان صفوف مُقطعی را از مردم درست می­کردند به ستون سه یا به ستون چهار و هر سیصد، چهارصد، پانصد نفری یک صف. خیلی منظم این‎ها را شکل می­دادند و تظاهرات راه می­انداختند. آن وقت دولت مجبور بود که جلوی این کارها را بگیرد و خیلی سعی می­کرد که حتی‎المقدور برخورد نظامی پیش نیاید تا بشود بلکه مسئله را کنترل کرد. رئیس ساواک را عوض کرده بودند. من یادم هست تیمسار مقدم شده بود رئیس ساواک…

س- بله.

ج- و آن نصیری را برداشتند و فرستادند سفیرش کردند. نمی­دانم در پاکستان یا افغانستان این‎جاها.

س- پاکستان.

ج- مقدم تصمیم گرفته بود که بیاید به آذربایجان و ببیند که واقعۀ آذربایجان چطور اتفاق افتاد و چگونه شد که یک دفعه جرقه­ای به این عظمت در آن‎جا شکل گرفت و این راهپیمایی­ها چطور پیش می­آمد. من شنیدم که حدود یک ماه، یک ماه‎ونیم هم در آن‎جا بوده و بعد دستش به اطلاعات به‎دردبخوری نرسیده بود. آن روز یک عده از دانشگاهیان شناخته شده بودند که این‎ها فعالند و آن روز صلاح نمی­دانستند که این‎ها را بگیرند. روحانیون را می­شناختند. آیت‏الله قاضی و نمی­دانم آیت‏الله مدنی. آمد و رفت این‎ها خوب مشخص بود. یکی از کارهایی که دانشجویان می­کردند این بود که چهره­های انقلابی بقیۀ شهرستان­ها را در روحانیت یا در طبقۀ روشنفکر این‎ها را دعوت می­کردند به آذربایجان و در مساجد برای آن­ها سخنرانی می­گذاشتند. آقای محسن قرائتی مثلاً به همین مناسبت و در این رابطه تشریف آورده بودند و دو سه روز آن‎جا بودند. سخنرانی­هایی بسیار بسیار کوبنده کردند و خیلی ثمربخش بود. آن وقت این تظاهرات را سعی می­کردند با آن حتی­المقدور با یک روشی برخورد بکنند که زدوخوردی پیش نیاید و جمعیت تظاهرات هم از صدهزار بالا رفته بود. شعارهای به اصطلاح انقلابی به حومۀ شهر و به روستاها کشیده شده بود و وقتی تظاهراتی راه می­افتاد توده­های مردم با دوچرخه با موتورسیکلت، با وانت بار، با اتومبیل باری، با اتوبوس از جاهای مختلف می­آمدند که در تبریز تظاهرات بکنند. این تظاهرات مرتب تقویت می­شد و بیشتر می­شد و ادامه پیدا می­کرد.

تا اولین برخورد نظامی. یک مسئلۀ دیگری را این‎جا قبل از این‏که وارد برخورد نظامی بشویم باید عرض کنم و آن نقش بانک‎ها بود. شما خاطرتان هست که بیشتر در آذربایجان هم این برخورد با بانک‎ها شدت و حدّت پیدا کرد. یک عده از بانک‎ها بودند که این‎ها معروف بود که مثلاً بانک بازرگانی را می­گفتند متعلق به بهائی­ها است و متعلق به خانواده شاه است. یا بانک فرض بفرمایید که صادرات را معتقد بودند که این صرفاً یک مؤسسۀ ربوی است و ربا می­گیرد و دارد مردم را بیچاره می­کند. سعی می­کردند که به این بانک‏‏ها اخطار بدهند، فشار بیاورند که این‎ها هستند که فعلاً رژیم را سرپا نگه داشتند. این‎ها حقوق­ها را مرتب می­دهند، کمک­های مالی می­کنند و هر کار باید بکنند می­کنند و اگر می­شد با بانک‏‏ها برخورد قوی کرد آن وقت کمر رژیم خیلی به شدت می­شکست. تظاهرات هنوز به اعتصابات نرسیده بود، یعنی هنوز فرهنگی­ها مثلاً مدرسه­شان را می­رفتند در آذربایجان و کم و بیش کارمندهای برخی از وزارتخانه­ها و برخی از شرکت­ها، شرکت نفت من یادم هست تو آبادانی و مسکن یکی دو تا مهندس جوان بودند. این‎ها راه افتاده بودند، انجمن­های اسلامی‎شان را فعال کرده بودند و در داخل این ارگان­ها و واحدهای دولتی و نیمه دولتی هم حرکات شروع شده بود. وقتی که تظاهرات راه افتاد و مردم به طرف مرکز شهر می­رفتند اولین حمله به بانک‏‏ها شروع شد. کلیۀ بانک‏‏های آذربایجان در آن روز یکی پس از دیگری اموالشان را آوردند وسط خیابان کاغذ و دفتر و دستکشان هر چه بود و این‎ها را نفت ریختند رویش و آتش زدند. این ابتکار یک دفعه شروع شد. ارتش سعی کرد تیراندازی کند و یکی دو تا تیر زدند و یکی دو نفر را کشتند، زخمی کردند. این‎ها نتوانستند جلوی جمعیت را بگیرند. جمعیت شروع کرد به طرف بانک‏‏ها رفتن و تک­تک بانک‏‏های بازرگانی و بانک صادرات را گرفتند و به آتش کشیدند. یادم هست که کلیۀ باجه­های بانکی که در تبریز و حومه بود این‎ها سوخت و یک ورق اسکناس کسی برنداشت و با مناعت عجیبی مردم گونی­های اسکناس را آوردند وسط خیابان سوزاندند بدون این‏که یک به اصطلاح کمترین چشم طمعی به این‎ها داشته باشند. بحث این بود که این‎ها مؤسسه ربوی هستند. هم دارند تخریب جامعه را می­کنند و هم دارند رژیم را زنده نگه می­دارند. به این ترتیب، این‎ها باید متوقف بشوند و کمر اقتصادی این رژیم بشکند. از بخت به اصطلاح نیکویی که انقلابیون مسلمان در آن روزگار داشتند زمستان آذربایجان که از سیبری بعضی اوقات چیزی کم ندارد آن سال آن‎قدر گرم شده بود که ما بعضی اوقات بدون به اصطلاح ژاکت و این‎ها می­رفتیم بیرون و تظاهرات خیلی با رفاه و آسایش انجام می­گرفت و کمبودهایی از قبیل سوخت و این­طور چیزها پیش می­آمد، این‎ها واقعاً به مردم آذربایجان فشار نمی­آورد. خلاصه این‏که تمام بانک‏‏ها را به آتش کشیدند، شیشه­ها را شکستند و شیشه شکستن بانک که قبلاً هم شروع شده بود، درهای بانک را آهنی کرده بودند این‎ها و فقط جایی که مانده بود بانک ملی بود. بانک ملی را به عنوان این‏که یک مؤسسه دولتی است که حقوق کارمندان را می­دهد و کار غیرربوی هم انجام می­دهد و خزانۀ به اصطلاح دولت اسلامی در آینده خواهد بود آن را مستثنی کردند تا اواخر انقلاب که روز بیست­وپنجم یا بیست­وششم یک ماهی بود که بانک ملی را هم فشار آوردند و به اعتصاب کشاندند و آن حساب شده به اعتصاب کشیده شد برای این‏که حقوق­ها پرداخت نشد و ارتشی­هایی به هر حال حقوقشان را می­بایستی بگیرند به زحمت افتادند مشکلات زیادی برای دستگاه پیش آورد. این یک برخوردی بود. بعد از این برخورد دیگر رژیم کم­کم مجبور بود که شمشیر را از رو ببندد و دانشجویان را زیاد می­گرفتند در خارج از دانشگاه، عدۀ زیادی را که به آن­ها مشکوک بودند می­گرفتند و می­بردند سازمان امنیت و در محیط­های نظامی این‎ها را شب یادم هست که یک شب پای برهنه بچه­ها را برده بودند آن جا روی ریک و خرده شیشه و این‎ها دوانیده بودند و خیلی شکنجه کرده بودند. عده زیادی تحویل و تحولاتی هم داشتند انجام می­دادند. مأمورینشان را جابه­جا می­کردند. یک عده­ای که می­بایستی فرار بکنند مشغول فرارشان بودند و این‎ها. یک شب آقای دکتر سلیمی خلیق که الان هم در دانشگاه تبریز هست به ما پیغام دادند، این مربوط به وقتی است که می­بایست که امام برگشته بودند، نمی­دانم آن برخورد نهایی را شما وقتی می­گویید که امام هنوز در پاریس بودند…

س- نخیر. نخیر ایشان هنوز در پاریس هستند.

ج- پاریس هستند. به این ترتیب، با همین آتش زدن بانک‏‏ها شروع شد و توی آن یک عده­ای کشته شدند. منتها در آن روز خیلی کشت و کشتار صورت نگرفت برای این‏که شهربانی آمادگی اصلاً برخورد با این مسئله را نداشت و جلوی مردم را رها کردند. بعد از آن که هر روز تظاهرات می­شد تلفات روزبه­روز بالا می­رفت. یکی از روزهایی که ما تلفات خیلی سنگینی دادیم وقتی بود که مردم رفتند به طرف مجسمه شاه. مجسمه­ای داشت در نزدیکی­های بازار سر یک چهارراهی قرار بود این مجسمه را بکشند. یکی هم در وسط فلکۀ شهرداری بود. پایین کشیدن این مجسمه­ها خیلی برای رژیم ناگوار بود و کشتار زیادی برای مردم فراهم می­کرد و به این ترتیب روز­به­روز میزان تلفات هی بالا می­رفت. در داخل باغ ملی یک پارکی است در خیابان اصلی شهر، آن‎جایی که می­رود به طرف راه­آهن. در آن حول و حوش برخوردهای بسیار بسیار خونینی پیش آمد. چندین بار با نیروهای انتظامی مردم می­خواستند بروند تو پارک مجسمه را بکشند پایین. این مجسمه کشیدن­ها بود که تلفات زیادی به وجود آورد.

س- آقای دکتر رجائی حالا که راجع به آتش زدن بانک‏‏ها و سینماها و این‎ها صحبت کردید من می­خواستم از حضورتان تقاضا بکنم که شما چه اطلاعات و چه خاطره­ای از جریان سینما رکس آبادان دارید؟

ج- بله، آن‎چه که ما شنیدیم و ظاهراً مقرون به حقیقت هم باید باشد. براساس حدس این است که عده­ای از نیروهای انقلابی بدون این‏که من وابستگی آن­ها را به یکی از گروه­های مذهبی یا غیرمذهبی بدانم الان و بتوانم تأیید بکنم ظاهراً عده­ای از این‎ها رفته بودند تو سینما و قرار بوده که در سینما را ببندند و این‎ها را دستگیر بکنند و در آن ماجرا سینما آتش می­گیرد و عدۀ زیادی از مردم می­سوزند. من اطمینان دارم که این کار با برنامه­های حساب شدۀ ساواک و در تعقیب انقلابیون انجام گرفته بوده. این چیزی است که اغلب افکار عمومی به تواتر رسیده بود به اصطلاح.

س- حتی بعد از انقلاب هم اسناد و مدارک این جریان به دست نیامد؟

ج- بعد از انقلاب من اطلاع ندارم که اسناد و مدارکی به دست آمده باشد و اطلاع هم ندارم که ماجرا به اشخاص دیگری نسبت داده شده باشد. البته من شنیدم یک دفعه که برخی از کسانی که سینما رکس را آتش زده بودند فرار کردند از مرزها و رفتند به عراق یا رفتند جای دیگری. یک چیزهایی از این قبیل شنیدم ولی کسی را من سراغ ندارم شاید یک کسی را گرفته باشند و محاکمه هم کرده باشند، ولی من خبر ندارم.

س- آقای دکتر رجائی، شما که در بطن انقلاب ایران بودید آیا اطلاعی دارید که به انقلاب ایران کشورهای خارجی هم کمکی کرده باشند؟ مثلاً عرض کنم خدمتتان سوریه، لیبی، یا سازمان آزادی‎بخش فلسطین.

ج- عرض می­شود که من گمان می­کنم که اگر کسی ادعا بکند که به انقلاب ایران دیگران کمک کردند. این صرفاً یک اتهام است برای این‏که چهرۀ انقلاب را از اصالتی که داشته بخواهند جدا کنند یا لکه­دار بکنند چهرۀ انقلاب را. ببینید در آذربایجان وقتی که مثلاً من می­رفتم خدمت آیت‏الله مدنی با هم برنامه­ریزی می­کردیم، خدا رحمت کند جواد حسین­خواه که یکی از مهره­های بسیار تعیین کننده و برنامه­ریزهای بسیار قوی جریانات آذربایجان با هم صحبت می­کردیم یا می­رفتیم خدمت آیت‏الله قاضی یا در جلسۀ قرائت قرآنی که دانشگاهیان داشتند و آن برنامه را برای آقای دکتر نهاوندی را برنامه­ریزی کردیم و خیلی هم خوب اجرا شد و در روشنگری و در جرأت و جسارت دادن به کارمندهای دولت و به بقیۀ دانشگاه­ها و به مردم و به بازار خیلی خیلی تعیین­کننده بود. در این‎جا ما بودیم. ما هیچ­کس حتی بعضی اوقات در خارج از تبریز هم با ما ارتباط نداشت. شما اگر یادتان باشد انقلاب اصولاً از تهران شروع نشد. انقلاب یکی دو تا تاکتیک و روش خاص داشت و آن تظاهرات وسیع مردمی بدون اسلحه بود. مردم در برخورد با نیروهای نظامی فقط خون می­دادند و شهید می­دادند و الا ما اسلحه نداشتیم که به جنگ آن­ها برویم. حتی سربازهایی که از آن‎جا فرار می­کردند اسلحه­هایشان را اگر می­آوردند ما زیاد اصراری نداشتیم که از این اسلحه­ها استفاده کنیم علیه مثلاً یک پادگان برای این‏که به هر حال، چهار تا تفنگ است، اگر در دست ما بود که این‎ها نمی­توانست به جنگ یک پادگان برود. چیزی که ضامن پیروزی انقلاب بود، حمایت بسیار وسیع توده­ای مردم بود. این یکی. دوم این‏که اگر یادتان باشد انقلاب در شهرستان­ها شکل می­گرفت و بعد به تهران رسید و پایگاه­های سیاسی که این و آن می­خواهند نام ببرند و شبکه دارند این‎ها در زرند کرمان جایی ندارند. اصلاً هیچ وقت یک نیروی خارجی مثل لیبی یا مثل الجزیره یا مثل فلسطین این‎ها به فکر این نیفتادند که بروند در رفسنجان مثلاً پایگاه درست کنند. در رفسنجان یک طلبۀ جوانی بود که تبعیدی بود و رفته بود آن‎جا و با مردم پیوند زده بود و وقتی که مردم رفسنجان راه افتادند تظاهرات کردند، مجسمه را کشیدند پایین دو سه نفر هم کشته شدند، همین­ها مردم خودشان بودند. بعداً به تهران منعکس شد و تهران آخرین سنگری بود که فتح شد نه اولین سنگر. ما هر وقت در آذربایجان می­نشستیم به تجزیه و تحلیل معتقد بودیم که هنوز به تهران نرسیده. یا وقتی که به تهران رسیده هنوز در جنوب شهر است. هنوز فرض بفرمایید از خیابان مثلاً آن روز به آن می­گفتند خیابان شاهرضا، الان اسمش را عوض کردند، از آن خیابان هنوز به بالا نیامده آن خیابان اصلی که از مجسمه…

س- ولیعصر؟

ج- ولیعصر نیست. خیابانی که از میدان ثریا یا شهناز سابق می­رفت به نارمک مستقیم می­رفت به فرودگاه. تو این خیابان یکی از مراکز ما بود. ما می­گفتیم هنوز تظاهرات زیر این خیابان است. هنوز به بالای شهر نیامده و ما یادمان هست که در جنوب شهر تظاهرات شده بود و چند نفر هم کشته شده بودند. بعد در سر چهارراه پهلوی یادم هست، چهارراه پهلوی آن روز الان ولیعصراست. سر چهارراه ولیعصر یک جوانی ایستاده بود و روزنامه را می­خواند و تعجّب می­کرد که در تهران آن اتفاقات افتاده. یعنی تهران که شبکه­های سیاسی و ارتباطات باید در آن باشد، اصلاً خوابیده بود، خوابِ خواب بود، بعد حرکت کرد. تظاهرات در رفسنجان بود، در مشهد بود، اگر یادتان باشد در بیمارستان چند نفر کشت و کشتار شد. بعد تو خیابان مردم جمع شدند و تانکی رفت روی مردم و آن جنایت اتفاق افتاد. در رفسنجان بود، در زرند بود، در شهرستان­های کوچک بود برای این‏که اتفاقاً پایگاه­های مردمی روحانیّت که به وسیلۀ طلاب جوان فراهم شده بود که در تهران نبود همه‎اش. بنابراین این‏که اصلاً دیگران بتوانند در این انقلاب مداخلۀ فعال داشته باشند یا حتی مداخله داشته باشند، یک فرض بسیار از نظر سیاسی، کاری ما به آن‎چه که در واقعیت اتفاق افتاده نداریم، این افراد باید خیلی ضعیف باشد ذهنشان، برای این‏که این‎ها باید مثلاً چگونه فرض کنند که امام خمینی در نجف راه افتاده دارد می­رود به مرز کویت و بعد مردم عصبانی هستند و بعد رفته به پاریس و تمام دنیا متوجه او است و مقلدینش هم در ایران راه افتادند. بعد یک آقایی مثلاً معمر قذافی می­خواهد بیاید آن‎جا فرماندهی بکند. پوست از کله­اش می­کندند مردم، مگر اجازه می­داد. در داخل هر کس می­خواست که شیخ ما بکند و تعزیه بکند، به حسابش می­رسیدند، امکان نداشت این کار. اما برای این‏که یک چهره­ای از واقعیت را هم که خودم دیدم گفته باشم که مسئله یک­طرفه نباشد، این را باید عرض کنم. عده­ای از کسانی که فکر می­کردند انقلاب با چهار تا تفنگ درست می­شود، این یک تحلیل غلط بود. عده­ای که فکر می­کردند انقلاب با چهار تا تفنگ درست می­شود این‎ها به فلسطین هم رفته بودند، آموزش هم دیده بودند. بعداً که برگشتند من یک قبضه تفنگ به دست یکی از به اصطلاح تفنگ­چی­های مجاهد بود یادم نیست کی، دیدم که این تفنگش را از سازمان آزادی­بخش فلسطین گرفته بود. این‎ها داوطلبینی بودند که خودشان می­رفتد در خارج از ایران برای این‏که به اصطلاح کارهای نظامی یاد بگیرند، ولی ما باید بدانیم که این‎ها در ادامۀ انقلاب و در ادارۀ انقلاب چه نقشی داشتند؟ هیچ. چون ما برخورد نظامی اصلاً برایمان پیش نیامد و در اواخری که پادگان­ها باز شده بود و قرار بود سربازها بروند، من یادم هست که افسران جوانی که در آن‎جا بودند اگر ما می­خواستیم اسلحه می­آوردند بیرون و به ما می­دادند. ولی گیرم ما داشتیم. ما اسلحه را چه‎کار ‎می‎توانستیم بکنیم؟ ما که اصلاً بنا بر این نبود… اگر ما شروع می­کردیم به سربازها تیراندازی کردن اتفاقاً خیلی از اهداف آمریکا تأمین می­شد چون آن­ها انگیزۀ قوی­تری داشتند برای کشتن مردم. وقتی ما با شعار الله‎اکبر می­رفتیم جلو و به سربازها گل می­زدیم این برخوردها را تقلیل می­داد و تلطیف می­کرد. بنابراین اگر یک کسی می­خواست آن روز اسلحه دربیاورد به اصطلاح قهرمان­بازی دربیاورد، این دقیقاً نقشی خلاف آن‎چه که مسیر انقلاب داشت در پیش گرفته بود. به این ترتیب من صددرصد اطمینان دارم که هیچ­گونه کمکی… من نمی­گویم که اگر یک کسی می­آمد آن روز یک امکاناتی در اختیار ما می­گذاشت ما بررسی نمی­کردیم ما شخصاً بررسی می­کردیم.

س- مثلاً من به عنوان مثال عرض کنم خدمت شما پسر آقای آیت‏الله منتظری که بعد هم ارتباطش با لیبی خیلی صمیمانه بود و رفت و آمد می­کرد یا مثلاً ابوشریف که آمده بود از فلسطین و بعد هم مقام عمده­ای داشت.

ج- احسنت، بله. شما باید ببینید که آیا آقای ابوشریف در جریانات انقلاب در به راه انداختن مردم ابوشریف اصلاً جزء جمع و خرج بود یا نبود. یا این آیت‏الله مدنی بود یا این آیت‏الله قاضی طباطبائی بود یا این آقای کنی در تهران بود با تشکیلات بسیار سنگین خودش که مردم را راه می­انداخت. کسی که دنبال ابوشریف نمی­رفت آخر. ببینید ما یادمان هست وقتی با هم صحبت می­کردیم مخصوصاً دانشگاهیان روشنفکر و مسلمان باید حسابگرتر از مردمانی باشند که صرفاً عاطفی و شدید عمل می­کنند. این‎ها می­گفتند: «آقا ما می­خواهیم اگر کتک می­خوریم از بابت اسلام بخوریم، ما بابت چیز دیگری حاضر نیستیم کتک بخوریم». چون ما که چیزی­مان زیاد بد نبود به هرحال، وقتی آدمی که استاد دانشگاه است احتراماتش حفظ است می­رود سرکلاسش می­آید به اصطلاح هر کس در است ما دالانیم هر کس هم خر است ما پالانیم. ما دلیل نداشت به غیر از اسلام چیزی ما را قانع بکند که ما حاضر باشیم کتک بخوریم و وقتی که انگیزه، انگیزۀ اسلامی بود هر نوع کتکی را حاضر بودیم بخوریم، هر کاری حاضر بودیم بکنیم. این خیلی ابلهانه است که مردم فکر کنند که مثلاً نقش ابوشریف یا فرض بفرمایید که نقش… اگر پسر آیت‏الله منتظری در آن ماجرا نقش داشت، نقشش به‎خاطر پسر آیت‏الله منتظری بودن و لباس روحانیت بود نه نقش نظامی. ایشان کار نظامی خیلی خیلی مهمی اصلاً از آن رکورد نداریم که قبل از انقلاب انجام داده باشد. مثلاً یک ماجرایی که اتفاق افتاد در نزدیکی خانۀ من بود در تبریز، این خیلی جالب است که بدانید.

س- تمنا می­کنم.

ج- یک افسر شهربانی بود نزدیک خانۀ ما منزلش بود و من نمی­دانستم که ایشان افسر شهربانی است. گویا در کلانتری که ایشان رئیسش بود بچه­ها را شکنجه داده بودند و بچه­های کوچک را. شکنجه­های خیلی بد و بی­­حرمتانه داده بودند و عده­ای از مجاهدین خلق در آن روز خطشان با بقیۀ مسلمان­ها کاملاً جدا نشده بود و همکاری­هایی بین جناح­های مسلمان دانشجویی و مجاهدین بود این‎ها تصمیم گرفته بودند این را ترور کنند. من صبح ساعت هفت از خانه آمدم بیرون و صدای رگبار مسلسل را شنیدم و وقتی رفتم سر چهارراه تا ماشینم گرم بشود رفتم جلو دیدم که بله یک پیکانی له شده، شیشه­اش از جلو خرد شده، یک نفر افتاده از در نیمه باز پیکان بیرون است و یک آدمی هم ایستاده نصف صورتش مالامال از خون است، انگار که چشمش بیرون آمده باشد و دو سه‎تا زن هم از خانه پریدند بیرون شروع کردند به فریاد زدن یک مقدار اعلامیه پخش شده بود. آن­ها گفتند که این آدم به دلیل جنایاتش اعدام انقلابی شده و فلان. این‎ها را ما دیدیم ولی آن‎جا کاملاً معلوم بود اسلحه به دست برخی از جوان­ها بود. حالا این‎ها این سلاح­ها را به هرحال داشتند اسلحه پیدا کردن زیاد کار مشکلی نبود. این کارها را انجام می­دادند ولی این‎ها ایرانی بودند. این‎ها با انگیزه­های انقلابی ایرانی داشتند این کار را می­کردند. تا چه حد در خط امام بودند و تا چه حد نبودند آن یک مسئلۀ داخلی است. تا چه حد این‎ها می­خواستند از انقلابی که امام راه انداخته حسن استفاده بکنند یا سوءاستفاده بکنند و بعد خودشان زمام امور انقلاب را به دست بگیرند، بتوانند یا نتوانند آن بحثی است که تحلیل سیاسی جداگانه­ای برایش داریم و اگر لازم بشود راجع به آن صحبت می­کنیم. ولی این‎ها ایرانی بودند. پسر آیت‏الله منتظری هم پسر آیت‏الله منتظری بود و آیت‏الله منتظری کسی بود که عمرش را در زندان گذرانده بود و مردم از این افراد به‎خاطر پایگاهی که خود این مردم داشتند، حمایت می­کردند. این به تحریک و به اصطلاح انتریک لیبی نبود. اگر که آن جوان رفته بود در فلسطین آموزش دیده بود و وقتی که برگشته بود تفنگی برای خودش آورده بود این به این ترتیب نبود که دست یاسر عرفات در ادارۀ به اصطلاح انقلاب دخالت داشته باشد چون یکی از آقایانی که الان در تهران هست و من به نیکی از او یاد می­کنم بنام آقای سید عبدالغفار سجادی، ایشان در بیروت بوده و انجمن اسلامی ما در بیروت وقتی که راه انداخته بودیم ایشان آخوند ما بود و ایشان دنبال خط امام بوده، ایشان با فلسطینی­ها هم ارتباط داشته، بعضی اوقات از آن­ها تنقید می­کرده، بعضی اوقات تأیید میکرده. بعد هم آمده ایران و مسلماً مسلمان­هایی که غیرایرانی بودند در آن‎جا و ایشان را به خاطر اسلامشان، به خاطر خطش تأیید می­کردند. ممکن است از ایشان حمایت سیاسی هم کرده باشند، خانه­ای هم برایش اجاره کرده باشند. ببینید همۀ این‎ها یک جریان اسلامی بود و آن روز هم اسلام منحصر به چهارچوب مرز جمهوری اسلامی امروز یا ایران آن روز نبوده و ما این­طوری نبود که وقتی در بیروت باشیم تمام مسلمان­هایی که از ما حمایت کنند همه ایرانی باشند. اتفاقاً ایرانی­هایی که از AID بورس گرفته بودند خیلی به اصطلاح آسیب­پذیر بودند و آن­ها کمتر فعالانه در تظاهرات ما شرکت می­کردند. مسلمان­های اردنی، عراقی هرکس بود شرکت می­کرد. وقتی شما این را در یک چهارچوب اسلامی قرار می­دهید بعد سؤال­ها عوض می­شود و برخوردها خیلی رنگ ملی به خود نمی­گیرد. ولی من اطمینان دارم که دیگران در انقلاب دخالت نداشتند، ولی ما که در تبریز کار می­کردیم اگر که می­توانستیم، یادم هست یک روز یک برادری که شهید شده آمد به من گفت: «ما به یک مقدار تفنگ احتیاج داریم و یک کلتی هست و یک ده تیری هست و یک ژسه­ای هست، این‎ها را باید بخریم و پول نداریم و شما یک خرده پول به ما بده». یک طبیبی بود که کم و بیش می­شد با او درد دل کرد. گفتم من برای کار انقلابی پول می­خواهم داری به من بدهی؟ گفت: «بله». هزار تومان او داد. یک مقدار خودم دادم، یک مقدار از آن صندوقی که از دانشگاهیان جمع می­کردیم فراهم کردیم دادیم به آقا رفتن تفنگش را خرید. اگر یکی یک تفنگی به ما مجانی می­داد حتماً می­گرفتیم. اما اگر می­داد. ما این تفنگ را خودمان به اصطلاح اگر لازم بود به کار می­بردیم در لحظۀ حساس و هیچ لزومی نداشت که ما وابستگی به یک جاهایی بپذیریم که آن­ها انقلاب ما را اداره بکنند. یعنی وقتی که تمام تودۀ مردم به­خصوص افراد تحصیل­کرده، افراد روحانیون تحصیل­کرده، افراد بازاری­ها، توانایی­های مختلف با هم بسیج بشود این‎ها بعید نیست که منابع مختلف را به قول انگلیس­ها consider بکنند. بررسی بکنند ببینند که صلاح هست از آن استفاده بکنند و در چه حد و تا کجا. اما این به معنی این نیست که دیگران در انقلاب نقش داشتند. نه، انصافاً نداشتند و این یک اتهام است.

س- حالا روی‎هم‎رفته تمنا می­خواهم از شما بکنم که این جمع­بندی این صحبت­هایی را که فرمودید، در واقع این را به­طور خلاصه برای ما توصیف بفرمایید که این رابطۀ، عرض کنم، لیبی، فلسطین یا سوریه این‎ها و کشورهای خارجی دیگر با انقلاب ایران چگونه بود؟

ج- خیلی متشکرم. ببینید. به عقیدۀ من این ادعاهایی که مطرح می­کنند این‎ها اتهام است و این‎ها تمام حرف­های بی­ربطی است برای این‏که من که آن‎جا شاهد بودم وجود آیت‏الله مدنی، آیت‏الله قاضی و غیره و شخصیت­های روحانی را می­دیدم و همچنین مردمی که دنبال این‎ها می­رفتند خیلی برایم اصلاً مشکل است که بتوانم توجیه کنم که چطور می­شود آن مردم را با آن توده­های صدهزار نفری را در تبریز که جلویشان آیت‏الله قاضی، آیت‏الله مدنی بودند این‎ها را با چهار تا فلسطینی جمع و جور کرد یا راه انداخت. این تظاهرات سنگین را، این حرکات را امکان نداشت که یک فلسطینی یا یک لیبی یا سوری بیاید این کار را بکند، این یکی. دوم این‏که چرا آقایان فرض می­کنند که سوریه با این جریانات موافق بود. آن روز چون سوریه از نظر آن روز و از نظر امروز یک حزب بعثی است. یک جریان بعثی چطور می­تواند یک جریان اسلامی با آن شدّت و حدّت و با آن شعارهای تند اسلامی را بیاید دامن بزند. اصلاً این فرضیات غلط است و اتهامی بیش نیست و به نظر من به هیچ عنوان قابل توجه نیست.

س- مواردی که باعث این صحبت­ها شد یکی مثلاً مسئلۀ سوریه را که مطرح فرمودید راجع به آقای صادق قطب­زاده که معمولاً با پاسپورت­ سوری ایشان مسافرت می­کردند و خودشان هم این مسئله را معترف بودند. یا عرض کردم مثل آقای شیخ محمد منتظری که رفت و آمد نزدیکی با لیبی داشت و این‎ها بلافاصله بعد از انقلاب مهم­ترین پست­های مملکت را اشغال کردند. به‎خاطر این بود که این توهم به وجود آمد که حتماً لیبی یا سوریه و دیگران با انقلاب ایران در ارتباط نزدیک بودند.

ج- ببینید انقلابیون ایران سعی می­کردند پوشش­های سیاسی برای حرکات خودشان در خارج از ایران درست کنند و در این به اصطلاح تلاشی که می­کردند یاد گرفته بودند که پاسپورت­های مختلف را چگونه به دست بیاورند و چگونه از آن­ها استفاده بکنند. این‎ها بعضی اوقات شاید بدون اطلاع دولتی که پاسپورتشان در اختیار این و آن بود می­توانست صورت گرفته باشد که من شاید بعضی از موارد را از این قبیل سراغ داشته باشم. این است که انقلابیون ایران برای این‏که حرکت بکنند و به اصطلاح از جوی بپرند و پایشان تر نشود، از چه مکانیسم­هایی استفاده می­کردند این یک بحثی است و بحث این‏که سوریه و لیبی در انقلاب ایران دست داشتند بحث دیگری است. در مورد آقای صادق قطب­زاده هم که خوب بعدها معلوم شد که به هرحال ایشان آن‎قدرها هم که ما فکر می­کنیم در تمام جنبه­های انقلابی­گریش شاید صادق، صادق آن­طور که اسمش بود، نبوده و شاید برخی از وابستگی­ها هم باعث شد که این‎ها خط­هایشان را درست انتخاب نکنند. ولی بعید نیست ما ایرانی­هایی داشتیم که با پاسپورت­های غیرایرانی حرکت می­کردند، این درست است. ولی این به معنی، این را به هیچ عنوان نباید، الان هم هستند بعضی­هایشان، از دوستان من هستند و می­شناسمشان، به معنی کمک سازمانی و تشکیلاتی یک دولت به انقلاب ایران حساب شده تلقی کرد، نه. این کاری بود که شبکۀ انقلابیون ایران به اصطلاح از آن استفاده می­کردند. درست مثل این‏که یک عده­ای در آمریکا بودند این‏که نمی­شود بگویید آمریکا به آن­ها کمک می­کرد. یک عده­ای در فرانسه بودند پس بنابراین فرانسه کمک می­کرد، یک عده­ای در لبنان بودند، پس لبنان کمک می­کرد. یک عده­ای هم که البته می­دانید در روسیه بودند که خیلی سعی می­کرد کمک بکند و به جایی نرسید. من که خودم شاهد این جریانات بودم. من دیده­ام که مأمورین روسی در دوران انقلاب که در و پیکر مملکت شل و ول بود، تو تبریز خیلی فعال بودند.

س- به چه شکل آقای دکتر رجائی؟

ج- اجازه بدهید اسم برادری که دعوتش کرده بودند به کار، من نام نبرم.

س- تمنّا می­کنم.

ج- ولی یک مهندس جوانی بود که از دوستان خیلی نزدیک من بود و جزو آن هستۀ انقلابی بود که در آذربایجان فعالیت می­کرد این را دعوت کرده بودند که آقا تو بیا سفارت شوروی و ما فیلم­های خوب دارم. هر کمکی بخواهید به شما می­کنیم، اگر اسلحه هم می­خواهید می­دهیم و این آمد با من مشورت کرد که من این کار را بکنم یا نه. من به آن­ها گفتم که این کار به نظر من می­تواند یک فوایدی برای ما داشته باشد. مخصوصاً نفوذ کردن در آن­ها هم شاید مفید باشد ولی چون تو نمی­توانی بعدش بکشی جمع­بندی بکنی خیلی مشکل می­شد. اما اگر که با هم مشورت کردیم با آیات عظام هم من درد دل می­کنیم اگر قرار شد شما بروید، بروید، ثبت می­کنیم که شما نفوذی ما هستید. یک برادر دیگری رفت اصلاً با مشورت، با اطلاع به غیر از من سه نفر از این ماجرا اطلاع داشتند که یکی­شان من بودم. ایشان رفت. داخل هم رفت نفوذ هم کرد و خیلی هم خوب بعداً هم برای ما مفید واقع شد. یعنی ما عوض این‏که برویم آن‎جا برای آن­ها کار بکنیم از داخل سیستم آن­ها و کارهایی که می­کردند اطلاعات به دست آوردیم. ما توانستیم مأمورین آن­ها را در خیابان­ها شناسایی بکنیم، ما توانستیم ارتباط­هایی که آن­ها داشتند این­ور و آن­ور بشناسیم. این‎ها خیلی باارزش بود. ولی روس­ها واقعاً فعال بودند. مرتب آمد و رفت می­کردند و سعی می­کردند نیرو جمع کنند، سعی می­کردند به هر نحوی که می­شود، امکانات تشنج را بالا ببرند و برخورد نظامی ایجاد کنند. مثلاً یک قطاری که از آذربایجان آمد تبریز و از روسیه آمده بود و این پارچه آورده بود. یکی از واگن­ها را شب شکسته بودند و تویش چندین، بیش از صد قبضه تفنگ آورده بودند و وقتی صبح این‎ها بارها را جابه­جا می­کردند، دو سه قبضه­اش باقی مانده بود آن‎جا و ما این دو سه قبضه را گرفتیم و در کمیتۀ مرکزی ضبط کردیم و بقیه را از زیر چیز واگن را شکسته بودند و آورده بودند بالا و تفنگ­ها را برده بودند. این‎ها از روسیه می­آمد، ولی این بعد از انقلاب بود، روس­ها خیلی فعال بودند و به حزب توده خیلی کمک می­کردند، من خبر داشتم. مثلاً من یک کتاب چیز را ترجمه کرده بودم در حدود شش ماه به انقلاب آماده چاپ بود “War Without End” مال کلر «جنگ بی­پایان» یک قسمتی از آن را هم داده بودم در خارج ترجمه کرده بودند. نهضت آزادی­ها بخش بخش­های مختلفش ترجمه کرده بودند. بعد این منتشر نشده بود وقتی من رفتم ایران دیدم الان موقعیت برای چاپش مناسب است. با یک دوست دیگری نشستیم تمامش کردیم با هم. وقتی ما این را دادیم به چاپ، آن نسخه­ای که در خارج بود، نهضت آزادی داشت ترجمه می­کرد و دو قسمتش را خود من ترجمه کرده بودم آن در خارج منتشر شد. ولی آن‎چه که ما درآوردیم به صورت کتاب منظم­تری بود. آن­ها مثل پلی­کپی و زیراکس این‎ها، با خط بد درست کرده بودند. ما وقتی این را دادیم به چاپ، این در حدود هشت ماه زیر چاپ بود، کاغذ گیر نمی­آمد. علتش این بود که روس­ها تمام کاغذها و منابع کاغذی ما را خریده بودند و ما دانشجویان توده­ای داشتیم که در دانشگاه تبریز دیگر بعد از انقلاب راست و حسینی می­گفتند. این‎ها به ما می­گفتند که این‎ها کاغذ از این‎جا دریافت می­کنند هر چه بخواهند، پول هرچه بخواهند. یک مقدار زیادی از پول­هایی که ضد انقلاب برده بود آن‎جا، تومنی یک­قران می­فروخت این‎ها همه را روس­ها می­خریدند، برمی­گرداندند تو ایران و خرج می­کردند.

س- کجا آقا برده بودند؟

ج- ببینید. در دوران انقلاب آقای نهاوندی معلوم بود که پنجاه میلیون تومان پول برده، آن یکی صد میلیون برده. این‎ها وقتی بردند این‎ها تومن بود دیگر. این تومن­ها در خارج که قابل مصرف نبود و این‎ها می­بایستی تبدیل کنند به ارزهای دیگر و چون جریان هم انقلابی بود، قیمت تومان خیلی ارزان شده بود. ما اطلاع داشتیم که روس­ها این تومن­های به اصطلاح باطله را می­خریدند و بعد می­آوردند در ایران و می­دادند به مأمورین خودشان. ما این را خبر داشتیم. ما مثل سایه جریانات این‎ها را، یعنی نه به عنوان یک تشکیلات دولتی، به عنوان یک نیروهای متعهد که هر اطلاعاتی را می­داند این‎ها را جمع کنند فوری به مرکز اطلاعاتی خودشان بدهند، جمع و جور می­کردیم و دولت وقت را، هم دولت موقت را هم قبل از دولت شبکۀ خودمان را از نظر اطلاعاتی تغذیه می­کردیم، بدون آن‎که اصلاً سطح خدمات مطرح باشد. یعنی مثلاً یک استاد دانشگاه به سادگی یک کاری را می­کرد که یک مأمور خیلی سادۀ بی­سوادی ممکن است، یک مغازه­داری انجام بدهد. هرگونه اطلاعاتی که به درد انقلاب می­خورد و از نظر شناسایی دشمن­ها چه در رابطه با توده­ای­ها، چه در رابطه با مجاهدین، چه در رابطه با مثلاً گروه­های دیگری که در آذربایجان بودند یا همه این‎ها را جمع کرده و در اولین مرکز اطلاعاتی خودمان منتقل می­کردیم و ضبط می­کردیم. در نتیجه، ما می­دیدیم که این‎ها دارند فعالیت­ می­کنند و خیلی می­خواهند به نیروهای خودشان چیز بدهند ولی الحمدلله دیدید که آخرش هم به جایی نرسید.

س- آقای دکتر رجائی، شما که این همه مدت در آذربایجان بودید آیا از فعالیت­های فرقۀ دموکرات آذربایجان هم اطلاعی داشتید؟

ج- فعالیت­های فرقه دموکرات آذربایجان برایمان یک تاریخ بود.

س- می­گویم من از جنبۀ تاریخی صحبت نمی­کنم.

ج- از جنبۀ فعالش؟

س- بله.

ج- نه.

س- از ۲۸ مرداد تا نقطۀ انقلاب.

ج- من فقط می­دانم که حزب توده یک تعدادی جوان داشت در دانشگاه و در خارج از دانشگاه و کسانی که در سال­های ۳۲ و این‎ها آزاد شده بودند و این­ور و آن‎و‎­ر می­پلکیدند بعضی اوقات نیمه‎مذهبی هم شده بودند، جلساتی داشتند، سخنرانی­هایی می­کردند، در جریان انقلاب هم بعضی اوقات مثلاً مجاهدین از آن­ها دعوت می­کردند در اجتماعاتشان بیایند سخنرانی بکنند، یک همچین کارهایی بود ولی دموکرات آذربایجان یک شکل هندسی منظمی در دوران انقلاب من سراغ ندارم که به خود گرفته باشد. بیشتر دنباله­های حزب توده و آن­ها بود که در آن‎جاها حیات جهان سومی خودش را حفظ کرده بود.

س- متشکرم آقا از لطف شما که امروز این وقت را در اختیار ما گذاشتید و بقیۀ مصاحبه را می­گذاریم برای یک روز دیگر. خیلی ممنونم.

ج- خدا به شما اجر بدهد.