روایتکننده: آقای دکتر سعید رجائی خراسانی
تاریخ مصاحبه: ۸ ژانویه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: نیویورک- نیویورک
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
ادامه مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی در روز ۱۸ دی ۱۳۶۳ برابر با ۸ ژانویه ۱۹۸۵ در شهر نیویورک ایالت نیویورک.
س- آقای دکتر رجائی امروز میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که بپردازیم به رابطۀ شما، منظورم از «شما» همان انجمنهای اسلامی است که در مسیر انقلاب فعالیت میکردند در آذربایجان، با روحانیون آذربایجان.
ج- بسمالله الرحمن الرحیم. انجمنهای اسلامی که در دانشگاه تبریز به اصطلاح تشکیل شده بود، اینها با بسیاری از شخصیتهای برجستۀ روحانیت آذربایجان ارتباط داشتند. بزرگترین این روحانیون مرحوم آیتالله قاضی بود که من یادم هست که دو سه دفعه که به مناسبتهای خاصی ما خدمت ایشان رسیدیم ایشان مرتب تأکید میکردند که هر مشکلی دارید از نظر مالی یا از نظر کتاب، از نظر ادبیات سیاسی، به هر حال، پول بچهها کم بود دانشجویان و در حدود بورسی که مثلاً دولت به آنها میداد خرج میکردند و میدانید که یک عدهای هم بورسشان قطع میشد به دلایل سیاسی و اینها مجبور بودند آنها را هم تغذیه بکنند ما هم حقوقهایمان محدود بود و آیتالله قاضی یک، خدا رحمتش کند، چک سفید در حقیقت شفاهی به ما داد که آقا هر کار دارید به من بگویید. بگویید دانشجوهایتان بیایند هر چه میخواهند بگیرند. این یک کانالی بود که به وسیلۀ برخی از دانشجویان انجمن با جناب ایشان برقرار شده بود و کمکهای لازم را میکردند و راهنماییهای لازم را هم میکردند. مرحوم آیتالله قاضی با وجودی که سنشان خیلی بالا بود موهای سفید، صورت سفید ولی مرد بسیار باجربزه و باجرأتی بود، مرد استثنائی بود. ایشان در تظاهرات و در حرکات سیاسی تند و در به اصطلاح جمع کردن مردم جسارت و دل و جرأت بسیار بسیار عجیبی داشت، مخصوصاً در قبال بقیۀ روحانیون آذربایجان که بهطور کلی از یک به اصطلاح محافظهکاری به اصطلاح پختهای برخوردار باشند. ایشان علیرغم پختگی و تجربۀ سیاسی و سن و سالشان مرد بسیار بسیار متحرکی بودند. اما موقعیت ایشان در آذربایجان طوری بود که خیلی نمیتوانستند نیروها را جمع کنند. یعنی لازم بود که جرقه به وسیلۀ یک نفس تازه، به وسیلۀ یک صدای تازه، در آذربایجان زده بشود. دیدهاید که مثل مثلاً در دانشگاه یک معلم تازهای که از یک جایی میآید سخنرانی بکند مردم بیشتر به او گوش میدهند ولو اینکه از همان معلمهای خودمان هم خیلی باسوادتر نباشد. این صدای نو معمولاً یک گیرایی دارد دیگر و چند نفر از انقلابیونی که در بازار و در خارج از دانشگاه بودند و با ما هم سلام و علیکی داشتند با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر یک نیروی تازهای بیاید وارد آذربایجان بشود، خیلی مهم است و با قم و با دفتر امام به اصطلاح امام در پاریس اینور و آنور هماهنگیهای لازم در یک شبکۀ بسیار پیچیدهای انجام گرفت و مرحوم آیتالله مدنی تشریف آوردند تبریز. آمدن ایشان به آذربایجان واقعاً یک نعمت بود برای اینکه برخی از آیات قرآنی که به اصطلاح مدلولهای بسیار حاد و زندۀ انقلابی داشت از ایشان شنیده میشد. آیتالله قاضی معمولاً منبر نمیرفت و زیاد اهل سخنرانی و وعظ و تبلیغات به این ترتیب نبودند و بیشتر مساجد به وسیلۀ دانشگاهیهای مسلمان اداره میشد، سخنرانی میکردند و اینها البته یادم هست که این آقای محسن قرائتی هم یک سفر تشریف آوردند آنجا، دو سه روزی بودند که یک آتشی به پا کردند و رفتند. ولی معمولاً بیشتر کسانی که میخواستند سخنران دعوت بکنند از بین دانشگاهیان دعوت میکردند. از بین روشنفکرها دعوت میکردند. روحانیون را بیشتر در مراسم سنتی دعوت میکردند و هنوز پیوند بین مسائل مذهبی به معنای کلاسیک خودش و بین مسائل سیاسی خیلی جان نگرفته بود در تفسیرهای منبر، خیلی رو نشده بود. من یادم هست که آیتالله مدنی اولین سخنرانی بسیار حادی که کردند در تفسیر عبارت «خذو حذرکم» بود یعنی سپرتان را، دفاعتان را بردارید و بعد ایشان تفسیر میکردند «خذو حذرکم» امروز یعنی چه؟ امروز چه مدلولهایی دارد و امروز چه چیزهایی را باید برداریم در مقابل دشمن که دستورالعمل «خذو حذرکم» را رعایت کرده باشم. این نوع تفسیرها و این نوع برخوردها از ایشان زیاد شنیده میشد. حضور ایشان در تبریز نیمهمحرمانه بود. یادم هست که در یک خانهای زندگی میکردند، من هم دو سه دفعه آنجا خدمتشان رسیدم و مؤانست خیلی محکمی بین بنده و جناب ایشان به وجود آمد که بعد هم منتهی به همکاریهای بعدی ما در بعد از انقلاب شد. بعد یکی دو تا سخنرانی که ایشان کردند دولت آمد و ایشان را از آنجا اخراج کرد. ایشان را برداشتند. منتها ایشان مجتهد برجستهای بودند در سطح مراجع بودند و آدم خیلی باکمال و بزرگی بودند. نمیشد با ایشان زیاد بازی کرد، یعنی میبایست دست به عصا راه بروند. در نتیجه ایشان را تبعید کردند به اصطلاح به همدان که موطن ایشان بود. رفتن ایشان به همدان باعث شد که یک خلاء به وجود بیاید ولی ایشان در همدان کارهای انقلابی و آموزشی خودشان را، اسلامی خودشان را ادامه دادند و خیلی مفید واقع شد و گاهگداری ما هم با ایشان بهطور غیرمستقیم یک ارتباطهایی میداشتیم. بعد شخص دیگری که در بین روحانیون بود و خیلی به ما کمک میکرد الان هم زنده هستند، آیتالله شَرَبیانی بودند. آیتالله شربیانی معروف بودند که ایشان از طرفداران آقای شریعتمداری هستند، ولی وقتی ما با خودشان صحبت میکردیم مدعی بودند که نه ایشان یک خط مستقلی دارند و به همه گوش میدهند و خط خودشان را انتخاب میکنند و به اصطلاح ترجیح میدادند که خط مستقل به عنوان صاحب یک خط مستقل معرفی بشوند تا به عنوان طرفدار خاص آقای شریعتمداری و وابسته به جناح ایشان، چون در هر حال ایشان مجتهد بودند. مجتهد اصولاً یک آتوریتی و یک قدرت تشخیص مستقل و دلش میخواست این را جا بیاندازد. ولی ایشان مسجدشان را در اختیار ما گذاشتند و به هر حال هر کار ما داشتیم از عهدۀ ایشان ساخته بود مضایقه میکردند با یک مقدار مختصر توصیههایی که به احتیاط و اینها میکردند، ولی امکانات مسجد در اختیار ما، کلید مسجد ایشان در اختیار ما بود و ما هر وقت دلمان میخواست میرفتیم به سخنرانی دعوت میکردیم و مردم را جمع میکردیم. این کمک بسیار بسیار بزرگی بود. چون خیلی از کارها را فقط در مسجد میتوانست انجام داد در آن روزگار. آقای آیتالله انگجی هم سری به مسائل سیاسی داشتند، ولی ایشان بیشتر از به اصطلاح ملیون از نهضتیها و بیشتر با آنها، با جبهه ارتباط داشتند.
س- مصدقیها.
ج- بله. مصدقیها ارتباط داشتند و نقش سیاسیشان در آن روزگاران خیلی فعال نبود و بیشتر بعد از اینکه لحظات سقوط رژیم و اینها پیش آمد، یکی دو دفعه برخی از به اصطلاح همفکران خودشان را به اصطلاح جمع کردند ولی خوب موضع سیاسی داشتند. تأیید میکردند اعلامیهای میدادند به امام نامه مینوشتند اینطور چیزها.
رویهمرفته باید عرض کنم که روحانیت آذربایجان یک روحانیت خیلی آگاه و سیاسی بود. از سطوح پایینتر از مجتهدین آقای بنابی بود که آدم بهدردخوری بود و الان هم هستند. ایشان یک مدرسۀ علمیه داشتند. در این مدرسه از دانشجویان و از دانشآموزان دبیرستان و از دانشجویان دانشگاه طلبه میگرفتند و اینها هم درسهای طلبگی را میخواندند و هم درسهای روزانهشان را و خیلی سنگر محکم و خوبی داشتند و به لحاظ حفظ سنگر یک مدتی هم نوعی از به اصطلاح محافظهکاری بر کارهایشان حکمفرما بود، ولی در هر حال جزو افراد خوشسخن و مؤثر بودند. ایشان همان کسی بودند که آن طرح کذائی را به ما دادند که اگر میخواهیم راهپیمایی از داخل دانشگاه بکشانیم به خیابانها بهتر این است که ما تشییع جنازهمان… ایشان گفتند ما تشییع جنازهمان را میکنیم. شما هر کار دلتان میخواهد تظاهرات راه بیاندازید، تبدیلش بکنید به تظاهرات. آدم مبتکری هستند ایشان و خیلی آدم قرصی. رویهمرفته روحانیت آذربایجان یک روحانیت آگاه و سیاسی بود با شدت و ضعفی که بر حسب مورد میشود به برخی از افراد نسبت داد و اگر بهخاطر این به اصطلاح این مشارکت فعال و پیگیری مسائل سیاسی به وسیلۀ روحانیون نبود باید بگوییم که جریان انقلاب خیلی کندتر پیش میرفت و دیرتر پیش میرفت و من نمیدانم چطور میشد، چون تاریخ یک بار اتفاق میافتد ولی آنچه که شد این بود که این آقایان خیلی تعیینکننده بودند. هر وقت یک تظاهرات سنگین چند صدهزارنفری راه میافتاد من یادم هست که آیتالله قاضی پیرمرد جلوجلو جمعیت حرکت میکرد و صفوف جمعیت طوری بود که بعضی اوقات مثلاً چندین کیلومتر تو خیابانها مالامال از جمعیت بود. چندین خم خیابان را ما رد میشدیم و هنوز به اصطلاح صف به خم اول نرسیده بود و این آقایان نقش بسیار بسیار فعالی داشتند. آن وقت روحانیون آنجا به دو قسمت هم تقسیم شده بودند. اگر بخواهیم دو شاخه اصلی برایشان انتخاب کنیم. یک عدهای بودند که بیشتر شعارهای انقلابیشان را به موازات تصویر آیتالله شریعتمداری ارائه میدادند. عدهای بودند که بیشتر تصویر امام خمینی را با خود حمل میکردند و شعارهای به اصطلاح امروزیها خط امام را بیشتر دنبال میکردند. اگر بخواهم مشخص کنم حتماً آیتالله قاضی و در قسمت حاد مسئله آیتالله مدنی بدون تردید از کسانی بودند که در تقویت و توسعۀ مکتب فکری و سیاسی امام خمینی بسیار بسیار نقش داشتند و افراد دیگری هم بودند از ردههای پایینتر که اینها معتقد بودند که باید عدالت حفظ بشود و هرکس حقش را بگیرد و در نتیجه حق آقای شریعتمداری هم باید حفظ بشود و در نتیجه یک شعاری که به نفع ایشان میدادند یک یا دو تا شعار هم به نفع آقای شریعتمداری میدادند و سعی میکردند که یک نوعی دودستگی که خیلی هم آن روزها دردسرآفرین نبود در آنجا رعایت میکردند. یعنی متعهد بودند به هر حال به آقای شریعتمداری خمس و زکات میفرستادند، دیونشان را میفرستادند، آنها به ایشان کمک میکردند تشکیلات آقای شریعتمداری در آنجا بود، دیگر بحث ندارد اینها هم برای ایشان کار میکردند.
س- روابط شما با نجف در آن موقع چگونه بود آقا؟
ج- البته من با نجف هیچ رابطهای نداشتم، بله. وقتی که هم امام تشریف بردند پاریس من به پاریس هم نرفتم. من فکر میکردم که در خود آذربایجان ما میبایستی بمانیم و یک کارهایی انجام بدهیم که به اصطلاح امام راضیترند.
س- انجمنهای اسلامی در آن موقع با نجف هیچ تماسی نداشتند؟
ج- انجمنهای اسلامی هنوز منظورتان قبل از رفتن امام به پاریس است؟
س- بله.
ج- بله. در آن موقع من شخصاً نداشتم، ولی انجمنهای اسلامی داشتند و به غیر از انجمنهای اسلامی ببینید ما یک تعدادی روحانیون جوان و متحرک داشتیم که اینها بین نجف و ایران یک شبکۀ ارتباطی برقرار کرده بودند. امام سخنرانیهایی، مطلبی، پیامی که میدادند اینها به ایران منتقل میشد و بعد به وسیلۀ انجمنها و به وسیلۀ روحانیونی که خیلیهایشان هم به زحمت میافتادند، به زندان میافتادند اینور و آنور …
س- آن روحانیون منظورتان بیشتر طلاب مدرسه فیضیه بودند؟
ج- طلاب جوان، طلاب مدرسه فیضیه، بله. اینها آمدورفتهایی داشتند و در سطوح مختلف بودند…
س- ساواک مانع رفت و آمد اینها به نجف نمیشدند؟
ج- ساواک، چرا نمیشد؟ ولی شبکه خیلی پیچیده باشد ساواک نمیتواند آن را اداره کند. مثلاً یک چیزهای خیلی سادهای که در سطح دانشجویان صرفاً مطرح بود در جلسۀ پیش عرض کردم ما هیچ چیز کتبی نداشتیم بعداً هم که مدارک ساواک به دست خود ما افتاد وقتی رژیم سقوط کرد چیزهایی که از ما و از دانشجویانمان گرفته بودند خیلی کم بود. فقط مثلاً در مورد من گفته بودند ایشان پول زیاد بین بچهها پخش میکند، ولی منبع درآمدش روشن نیست. و به هر حال آنها دیده بودند که ما به یک عدهای پول میدهیم. بنابراین شبکهای که مردم، بهخصوص مردم متعهد و مسلمان که با ارزشهای اسلامی میخواهند حرکت بکنند، یک ارزش است دیگر، میخواهد پا بگیرد و هر چه شرایط خفقان سنگینتر باشد این شبکه پیچیدهتر میشود و برای آدمهای بیدست و پا و بیشعوری مثل مأمورین ساواک که معمولاً از بااستعدادترین و فهیمترین افراد جامعه نبودند که آنجا به اصطلاح مأمور میشدند برای اینها خیلی آسان نبود که شبکۀ پیچیدهای که طلاب جوان و دانشجویان و اینور و آنور داشتند، اینها را به دست بیاورند.
س- آقای دکتر رجائی، در آن آخرین شورش خونینی که در تبریز شد، در قبل از انقلاب، که منجر شد به استیضاح دولت در مجلس که نمایندگان مجلس آن روز عدهای از آنها که به آنها پاسخ داده شده بود که عدهای از فلسطینیها بدون اجازه وارد ایران شده بودند و بلوا را… شما آیا آنروز…؟
ج- من در آن روز در آذربایجان بودم. در تمام دوران انقلاب از اولین کشتاری که در دانشگاه تبریز شد تا سقوط رژیم و بعدش روی کار آمدن دولت آقای مهندس بازرگان و بقیۀ آقایان، من یکسره در تبریز بودم و اگر از تبریز رفته باشم فقط به مرند مثلاً برای سخنرانی رفتم یا آذرشهر برای سخنرانی رفتم و برگشتم. تمام اینها را من در آذربایجان بودم. با کمال تأسف ایام دقیقاً بهخصوص ذکر تاریخش برایم روشن نیست، ولی در آن کشتار من در آنجا حضور داشتم، بله. مردم تظاهرات بسیار سنگینی را راه انداخته بودند. این تظاهرات معمولاً به طرف اماکن قدرت پیش میرفت، به طرف مجسمۀ شهرداری پیش میرفت، به طرف استانداریی پیش میرفت. جاهایی که میخواستند بروند.
س- سازماندهندگان این تظاهرات چه کسانی بودند؟
ج- سازماندهندگان این تظاهرات…
س- منظور من این است که آیا روحانیون بودند؟ دانشجویان بودند؟
ج- من گمان میکنم روحانیون و دانشجویان. برای اینکه دانشجویان ما… میدانید هرچه این دامنۀ همکاری و تظاهرات بیشتر میشد، شبکهها محکمتر و در عین حال مشخصتر میشد. تقسیم کار در بین دانشجویان شده بود و وقتی که ما مثلاً دم بازار قرار بود جمع بشویم عدۀ زیادی از دانشجویان شعارهایی که قبلاً تعیین شده بود یا از مثلاً نجف رسیده بود یا از پاریس رسیده بود یا از تهران رسیده بود، اینها را تکثیر کرده بودند. پلاکاردهای منظم نوشته، پرچمهای قشنگ به دست مردم و دانشجویان صفوف مُقطعی را از مردم درست میکردند به ستون سه یا به ستون چهار و هر سیصد، چهارصد، پانصد نفری یک صف. خیلی منظم اینها را شکل میدادند و تظاهرات راه میانداختند. آن وقت دولت مجبور بود که جلوی این کارها را بگیرد و خیلی سعی میکرد که حتیالمقدور برخورد نظامی پیش نیاید تا بشود بلکه مسئله را کنترل کرد. رئیس ساواک را عوض کرده بودند. من یادم هست تیمسار مقدم شده بود رئیس ساواک…
س- بله.
ج- و آن نصیری را برداشتند و فرستادند سفیرش کردند. نمیدانم در پاکستان یا افغانستان اینجاها.
س- پاکستان.
ج- مقدم تصمیم گرفته بود که بیاید به آذربایجان و ببیند که واقعۀ آذربایجان چطور اتفاق افتاد و چگونه شد که یک دفعه جرقهای به این عظمت در آنجا شکل گرفت و این راهپیماییها چطور پیش میآمد. من شنیدم که حدود یک ماه، یک ماهونیم هم در آنجا بوده و بعد دستش به اطلاعات بهدردبخوری نرسیده بود. آن روز یک عده از دانشگاهیان شناخته شده بودند که اینها فعالند و آن روز صلاح نمیدانستند که اینها را بگیرند. روحانیون را میشناختند. آیتالله قاضی و نمیدانم آیتالله مدنی. آمد و رفت اینها خوب مشخص بود. یکی از کارهایی که دانشجویان میکردند این بود که چهرههای انقلابی بقیۀ شهرستانها را در روحانیت یا در طبقۀ روشنفکر اینها را دعوت میکردند به آذربایجان و در مساجد برای آنها سخنرانی میگذاشتند. آقای محسن قرائتی مثلاً به همین مناسبت و در این رابطه تشریف آورده بودند و دو سه روز آنجا بودند. سخنرانیهایی بسیار بسیار کوبنده کردند و خیلی ثمربخش بود. آن وقت این تظاهرات را سعی میکردند با آن حتیالمقدور با یک روشی برخورد بکنند که زدوخوردی پیش نیاید و جمعیت تظاهرات هم از صدهزار بالا رفته بود. شعارهای به اصطلاح انقلابی به حومۀ شهر و به روستاها کشیده شده بود و وقتی تظاهراتی راه میافتاد تودههای مردم با دوچرخه با موتورسیکلت، با وانت بار، با اتومبیل باری، با اتوبوس از جاهای مختلف میآمدند که در تبریز تظاهرات بکنند. این تظاهرات مرتب تقویت میشد و بیشتر میشد و ادامه پیدا میکرد.
تا اولین برخورد نظامی. یک مسئلۀ دیگری را اینجا قبل از اینکه وارد برخورد نظامی بشویم باید عرض کنم و آن نقش بانکها بود. شما خاطرتان هست که بیشتر در آذربایجان هم این برخورد با بانکها شدت و حدّت پیدا کرد. یک عده از بانکها بودند که اینها معروف بود که مثلاً بانک بازرگانی را میگفتند متعلق به بهائیها است و متعلق به خانواده شاه است. یا بانک فرض بفرمایید که صادرات را معتقد بودند که این صرفاً یک مؤسسۀ ربوی است و ربا میگیرد و دارد مردم را بیچاره میکند. سعی میکردند که به این بانکها اخطار بدهند، فشار بیاورند که اینها هستند که فعلاً رژیم را سرپا نگه داشتند. اینها حقوقها را مرتب میدهند، کمکهای مالی میکنند و هر کار باید بکنند میکنند و اگر میشد با بانکها برخورد قوی کرد آن وقت کمر رژیم خیلی به شدت میشکست. تظاهرات هنوز به اعتصابات نرسیده بود، یعنی هنوز فرهنگیها مثلاً مدرسهشان را میرفتند در آذربایجان و کم و بیش کارمندهای برخی از وزارتخانهها و برخی از شرکتها، شرکت نفت من یادم هست تو آبادانی و مسکن یکی دو تا مهندس جوان بودند. اینها راه افتاده بودند، انجمنهای اسلامیشان را فعال کرده بودند و در داخل این ارگانها و واحدهای دولتی و نیمه دولتی هم حرکات شروع شده بود. وقتی که تظاهرات راه افتاد و مردم به طرف مرکز شهر میرفتند اولین حمله به بانکها شروع شد. کلیۀ بانکهای آذربایجان در آن روز یکی پس از دیگری اموالشان را آوردند وسط خیابان کاغذ و دفتر و دستکشان هر چه بود و اینها را نفت ریختند رویش و آتش زدند. این ابتکار یک دفعه شروع شد. ارتش سعی کرد تیراندازی کند و یکی دو تا تیر زدند و یکی دو نفر را کشتند، زخمی کردند. اینها نتوانستند جلوی جمعیت را بگیرند. جمعیت شروع کرد به طرف بانکها رفتن و تکتک بانکهای بازرگانی و بانک صادرات را گرفتند و به آتش کشیدند. یادم هست که کلیۀ باجههای بانکی که در تبریز و حومه بود اینها سوخت و یک ورق اسکناس کسی برنداشت و با مناعت عجیبی مردم گونیهای اسکناس را آوردند وسط خیابان سوزاندند بدون اینکه یک به اصطلاح کمترین چشم طمعی به اینها داشته باشند. بحث این بود که اینها مؤسسه ربوی هستند. هم دارند تخریب جامعه را میکنند و هم دارند رژیم را زنده نگه میدارند. به این ترتیب، اینها باید متوقف بشوند و کمر اقتصادی این رژیم بشکند. از بخت به اصطلاح نیکویی که انقلابیون مسلمان در آن روزگار داشتند زمستان آذربایجان که از سیبری بعضی اوقات چیزی کم ندارد آن سال آنقدر گرم شده بود که ما بعضی اوقات بدون به اصطلاح ژاکت و اینها میرفتیم بیرون و تظاهرات خیلی با رفاه و آسایش انجام میگرفت و کمبودهایی از قبیل سوخت و اینطور چیزها پیش میآمد، اینها واقعاً به مردم آذربایجان فشار نمیآورد. خلاصه اینکه تمام بانکها را به آتش کشیدند، شیشهها را شکستند و شیشه شکستن بانک که قبلاً هم شروع شده بود، درهای بانک را آهنی کرده بودند اینها و فقط جایی که مانده بود بانک ملی بود. بانک ملی را به عنوان اینکه یک مؤسسه دولتی است که حقوق کارمندان را میدهد و کار غیرربوی هم انجام میدهد و خزانۀ به اصطلاح دولت اسلامی در آینده خواهد بود آن را مستثنی کردند تا اواخر انقلاب که روز بیستوپنجم یا بیستوششم یک ماهی بود که بانک ملی را هم فشار آوردند و به اعتصاب کشاندند و آن حساب شده به اعتصاب کشیده شد برای اینکه حقوقها پرداخت نشد و ارتشیهایی به هر حال حقوقشان را میبایستی بگیرند به زحمت افتادند مشکلات زیادی برای دستگاه پیش آورد. این یک برخوردی بود. بعد از این برخورد دیگر رژیم کمکم مجبور بود که شمشیر را از رو ببندد و دانشجویان را زیاد میگرفتند در خارج از دانشگاه، عدۀ زیادی را که به آنها مشکوک بودند میگرفتند و میبردند سازمان امنیت و در محیطهای نظامی اینها را شب یادم هست که یک شب پای برهنه بچهها را برده بودند آن جا روی ریک و خرده شیشه و اینها دوانیده بودند و خیلی شکنجه کرده بودند. عده زیادی تحویل و تحولاتی هم داشتند انجام میدادند. مأمورینشان را جابهجا میکردند. یک عدهای که میبایستی فرار بکنند مشغول فرارشان بودند و اینها. یک شب آقای دکتر سلیمی خلیق که الان هم در دانشگاه تبریز هست به ما پیغام دادند، این مربوط به وقتی است که میبایست که امام برگشته بودند، نمیدانم آن برخورد نهایی را شما وقتی میگویید که امام هنوز در پاریس بودند…
س- نخیر. نخیر ایشان هنوز در پاریس هستند.
ج- پاریس هستند. به این ترتیب، با همین آتش زدن بانکها شروع شد و توی آن یک عدهای کشته شدند. منتها در آن روز خیلی کشت و کشتار صورت نگرفت برای اینکه شهربانی آمادگی اصلاً برخورد با این مسئله را نداشت و جلوی مردم را رها کردند. بعد از آن که هر روز تظاهرات میشد تلفات روزبهروز بالا میرفت. یکی از روزهایی که ما تلفات خیلی سنگینی دادیم وقتی بود که مردم رفتند به طرف مجسمه شاه. مجسمهای داشت در نزدیکیهای بازار سر یک چهارراهی قرار بود این مجسمه را بکشند. یکی هم در وسط فلکۀ شهرداری بود. پایین کشیدن این مجسمهها خیلی برای رژیم ناگوار بود و کشتار زیادی برای مردم فراهم میکرد و به این ترتیب روزبهروز میزان تلفات هی بالا میرفت. در داخل باغ ملی یک پارکی است در خیابان اصلی شهر، آنجایی که میرود به طرف راهآهن. در آن حول و حوش برخوردهای بسیار بسیار خونینی پیش آمد. چندین بار با نیروهای انتظامی مردم میخواستند بروند تو پارک مجسمه را بکشند پایین. این مجسمه کشیدنها بود که تلفات زیادی به وجود آورد.
س- آقای دکتر رجائی حالا که راجع به آتش زدن بانکها و سینماها و اینها صحبت کردید من میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که شما چه اطلاعات و چه خاطرهای از جریان سینما رکس آبادان دارید؟
ج- بله، آنچه که ما شنیدیم و ظاهراً مقرون به حقیقت هم باید باشد. براساس حدس این است که عدهای از نیروهای انقلابی بدون اینکه من وابستگی آنها را به یکی از گروههای مذهبی یا غیرمذهبی بدانم الان و بتوانم تأیید بکنم ظاهراً عدهای از اینها رفته بودند تو سینما و قرار بوده که در سینما را ببندند و اینها را دستگیر بکنند و در آن ماجرا سینما آتش میگیرد و عدۀ زیادی از مردم میسوزند. من اطمینان دارم که این کار با برنامههای حساب شدۀ ساواک و در تعقیب انقلابیون انجام گرفته بوده. این چیزی است که اغلب افکار عمومی به تواتر رسیده بود به اصطلاح.
س- حتی بعد از انقلاب هم اسناد و مدارک این جریان به دست نیامد؟
ج- بعد از انقلاب من اطلاع ندارم که اسناد و مدارکی به دست آمده باشد و اطلاع هم ندارم که ماجرا به اشخاص دیگری نسبت داده شده باشد. البته من شنیدم یک دفعه که برخی از کسانی که سینما رکس را آتش زده بودند فرار کردند از مرزها و رفتند به عراق یا رفتند جای دیگری. یک چیزهایی از این قبیل شنیدم ولی کسی را من سراغ ندارم شاید یک کسی را گرفته باشند و محاکمه هم کرده باشند، ولی من خبر ندارم.
س- آقای دکتر رجائی، شما که در بطن انقلاب ایران بودید آیا اطلاعی دارید که به انقلاب ایران کشورهای خارجی هم کمکی کرده باشند؟ مثلاً عرض کنم خدمتتان سوریه، لیبی، یا سازمان آزادیبخش فلسطین.
ج- عرض میشود که من گمان میکنم که اگر کسی ادعا بکند که به انقلاب ایران دیگران کمک کردند. این صرفاً یک اتهام است برای اینکه چهرۀ انقلاب را از اصالتی که داشته بخواهند جدا کنند یا لکهدار بکنند چهرۀ انقلاب را. ببینید در آذربایجان وقتی که مثلاً من میرفتم خدمت آیتالله مدنی با هم برنامهریزی میکردیم، خدا رحمت کند جواد حسینخواه که یکی از مهرههای بسیار تعیین کننده و برنامهریزهای بسیار قوی جریانات آذربایجان با هم صحبت میکردیم یا میرفتیم خدمت آیتالله قاضی یا در جلسۀ قرائت قرآنی که دانشگاهیان داشتند و آن برنامه را برای آقای دکتر نهاوندی را برنامهریزی کردیم و خیلی هم خوب اجرا شد و در روشنگری و در جرأت و جسارت دادن به کارمندهای دولت و به بقیۀ دانشگاهها و به مردم و به بازار خیلی خیلی تعیینکننده بود. در اینجا ما بودیم. ما هیچکس حتی بعضی اوقات در خارج از تبریز هم با ما ارتباط نداشت. شما اگر یادتان باشد انقلاب اصولاً از تهران شروع نشد. انقلاب یکی دو تا تاکتیک و روش خاص داشت و آن تظاهرات وسیع مردمی بدون اسلحه بود. مردم در برخورد با نیروهای نظامی فقط خون میدادند و شهید میدادند و الا ما اسلحه نداشتیم که به جنگ آنها برویم. حتی سربازهایی که از آنجا فرار میکردند اسلحههایشان را اگر میآوردند ما زیاد اصراری نداشتیم که از این اسلحهها استفاده کنیم علیه مثلاً یک پادگان برای اینکه به هر حال، چهار تا تفنگ است، اگر در دست ما بود که اینها نمیتوانست به جنگ یک پادگان برود. چیزی که ضامن پیروزی انقلاب بود، حمایت بسیار وسیع تودهای مردم بود. این یکی. دوم اینکه اگر یادتان باشد انقلاب در شهرستانها شکل میگرفت و بعد به تهران رسید و پایگاههای سیاسی که این و آن میخواهند نام ببرند و شبکه دارند اینها در زرند کرمان جایی ندارند. اصلاً هیچ وقت یک نیروی خارجی مثل لیبی یا مثل الجزیره یا مثل فلسطین اینها به فکر این نیفتادند که بروند در رفسنجان مثلاً پایگاه درست کنند. در رفسنجان یک طلبۀ جوانی بود که تبعیدی بود و رفته بود آنجا و با مردم پیوند زده بود و وقتی که مردم رفسنجان راه افتادند تظاهرات کردند، مجسمه را کشیدند پایین دو سه نفر هم کشته شدند، همینها مردم خودشان بودند. بعداً به تهران منعکس شد و تهران آخرین سنگری بود که فتح شد نه اولین سنگر. ما هر وقت در آذربایجان مینشستیم به تجزیه و تحلیل معتقد بودیم که هنوز به تهران نرسیده. یا وقتی که به تهران رسیده هنوز در جنوب شهر است. هنوز فرض بفرمایید از خیابان مثلاً آن روز به آن میگفتند خیابان شاهرضا، الان اسمش را عوض کردند، از آن خیابان هنوز به بالا نیامده آن خیابان اصلی که از مجسمه…
س- ولیعصر؟
ج- ولیعصر نیست. خیابانی که از میدان ثریا یا شهناز سابق میرفت به نارمک مستقیم میرفت به فرودگاه. تو این خیابان یکی از مراکز ما بود. ما میگفتیم هنوز تظاهرات زیر این خیابان است. هنوز به بالای شهر نیامده و ما یادمان هست که در جنوب شهر تظاهرات شده بود و چند نفر هم کشته شده بودند. بعد در سر چهارراه پهلوی یادم هست، چهارراه پهلوی آن روز الان ولیعصراست. سر چهارراه ولیعصر یک جوانی ایستاده بود و روزنامه را میخواند و تعجّب میکرد که در تهران آن اتفاقات افتاده. یعنی تهران که شبکههای سیاسی و ارتباطات باید در آن باشد، اصلاً خوابیده بود، خوابِ خواب بود، بعد حرکت کرد. تظاهرات در رفسنجان بود، در مشهد بود، اگر یادتان باشد در بیمارستان چند نفر کشت و کشتار شد. بعد تو خیابان مردم جمع شدند و تانکی رفت روی مردم و آن جنایت اتفاق افتاد. در رفسنجان بود، در زرند بود، در شهرستانهای کوچک بود برای اینکه اتفاقاً پایگاههای مردمی روحانیّت که به وسیلۀ طلاب جوان فراهم شده بود که در تهران نبود همهاش. بنابراین اینکه اصلاً دیگران بتوانند در این انقلاب مداخلۀ فعال داشته باشند یا حتی مداخله داشته باشند، یک فرض بسیار از نظر سیاسی، کاری ما به آنچه که در واقعیت اتفاق افتاده نداریم، این افراد باید خیلی ضعیف باشد ذهنشان، برای اینکه اینها باید مثلاً چگونه فرض کنند که امام خمینی در نجف راه افتاده دارد میرود به مرز کویت و بعد مردم عصبانی هستند و بعد رفته به پاریس و تمام دنیا متوجه او است و مقلدینش هم در ایران راه افتادند. بعد یک آقایی مثلاً معمر قذافی میخواهد بیاید آنجا فرماندهی بکند. پوست از کلهاش میکندند مردم، مگر اجازه میداد. در داخل هر کس میخواست که شیخ ما بکند و تعزیه بکند، به حسابش میرسیدند، امکان نداشت این کار. اما برای اینکه یک چهرهای از واقعیت را هم که خودم دیدم گفته باشم که مسئله یکطرفه نباشد، این را باید عرض کنم. عدهای از کسانی که فکر میکردند انقلاب با چهار تا تفنگ درست میشود، این یک تحلیل غلط بود. عدهای که فکر میکردند انقلاب با چهار تا تفنگ درست میشود اینها به فلسطین هم رفته بودند، آموزش هم دیده بودند. بعداً که برگشتند من یک قبضه تفنگ به دست یکی از به اصطلاح تفنگچیهای مجاهد بود یادم نیست کی، دیدم که این تفنگش را از سازمان آزادیبخش فلسطین گرفته بود. اینها داوطلبینی بودند که خودشان میرفتد در خارج از ایران برای اینکه به اصطلاح کارهای نظامی یاد بگیرند، ولی ما باید بدانیم که اینها در ادامۀ انقلاب و در ادارۀ انقلاب چه نقشی داشتند؟ هیچ. چون ما برخورد نظامی اصلاً برایمان پیش نیامد و در اواخری که پادگانها باز شده بود و قرار بود سربازها بروند، من یادم هست که افسران جوانی که در آنجا بودند اگر ما میخواستیم اسلحه میآوردند بیرون و به ما میدادند. ولی گیرم ما داشتیم. ما اسلحه را چهکار میتوانستیم بکنیم؟ ما که اصلاً بنا بر این نبود… اگر ما شروع میکردیم به سربازها تیراندازی کردن اتفاقاً خیلی از اهداف آمریکا تأمین میشد چون آنها انگیزۀ قویتری داشتند برای کشتن مردم. وقتی ما با شعار اللهاکبر میرفتیم جلو و به سربازها گل میزدیم این برخوردها را تقلیل میداد و تلطیف میکرد. بنابراین اگر یک کسی میخواست آن روز اسلحه دربیاورد به اصطلاح قهرمانبازی دربیاورد، این دقیقاً نقشی خلاف آنچه که مسیر انقلاب داشت در پیش گرفته بود. به این ترتیب من صددرصد اطمینان دارم که هیچگونه کمکی… من نمیگویم که اگر یک کسی میآمد آن روز یک امکاناتی در اختیار ما میگذاشت ما بررسی نمیکردیم ما شخصاً بررسی میکردیم.
س- مثلاً من به عنوان مثال عرض کنم خدمت شما پسر آقای آیتالله منتظری که بعد هم ارتباطش با لیبی خیلی صمیمانه بود و رفت و آمد میکرد یا مثلاً ابوشریف که آمده بود از فلسطین و بعد هم مقام عمدهای داشت.
ج- احسنت، بله. شما باید ببینید که آیا آقای ابوشریف در جریانات انقلاب در به راه انداختن مردم ابوشریف اصلاً جزء جمع و خرج بود یا نبود. یا این آیتالله مدنی بود یا این آیتالله قاضی طباطبائی بود یا این آقای کنی در تهران بود با تشکیلات بسیار سنگین خودش که مردم را راه میانداخت. کسی که دنبال ابوشریف نمیرفت آخر. ببینید ما یادمان هست وقتی با هم صحبت میکردیم مخصوصاً دانشگاهیان روشنفکر و مسلمان باید حسابگرتر از مردمانی باشند که صرفاً عاطفی و شدید عمل میکنند. اینها میگفتند: «آقا ما میخواهیم اگر کتک میخوریم از بابت اسلام بخوریم، ما بابت چیز دیگری حاضر نیستیم کتک بخوریم». چون ما که چیزیمان زیاد بد نبود به هرحال، وقتی آدمی که استاد دانشگاه است احتراماتش حفظ است میرود سرکلاسش میآید به اصطلاح هر کس در است ما دالانیم هر کس هم خر است ما پالانیم. ما دلیل نداشت به غیر از اسلام چیزی ما را قانع بکند که ما حاضر باشیم کتک بخوریم و وقتی که انگیزه، انگیزۀ اسلامی بود هر نوع کتکی را حاضر بودیم بخوریم، هر کاری حاضر بودیم بکنیم. این خیلی ابلهانه است که مردم فکر کنند که مثلاً نقش ابوشریف یا فرض بفرمایید که نقش… اگر پسر آیتالله منتظری در آن ماجرا نقش داشت، نقشش بهخاطر پسر آیتالله منتظری بودن و لباس روحانیت بود نه نقش نظامی. ایشان کار نظامی خیلی خیلی مهمی اصلاً از آن رکورد نداریم که قبل از انقلاب انجام داده باشد. مثلاً یک ماجرایی که اتفاق افتاد در نزدیکی خانۀ من بود در تبریز، این خیلی جالب است که بدانید.
س- تمنا میکنم.
ج- یک افسر شهربانی بود نزدیک خانۀ ما منزلش بود و من نمیدانستم که ایشان افسر شهربانی است. گویا در کلانتری که ایشان رئیسش بود بچهها را شکنجه داده بودند و بچههای کوچک را. شکنجههای خیلی بد و بیحرمتانه داده بودند و عدهای از مجاهدین خلق در آن روز خطشان با بقیۀ مسلمانها کاملاً جدا نشده بود و همکاریهایی بین جناحهای مسلمان دانشجویی و مجاهدین بود اینها تصمیم گرفته بودند این را ترور کنند. من صبح ساعت هفت از خانه آمدم بیرون و صدای رگبار مسلسل را شنیدم و وقتی رفتم سر چهارراه تا ماشینم گرم بشود رفتم جلو دیدم که بله یک پیکانی له شده، شیشهاش از جلو خرد شده، یک نفر افتاده از در نیمه باز پیکان بیرون است و یک آدمی هم ایستاده نصف صورتش مالامال از خون است، انگار که چشمش بیرون آمده باشد و دو سهتا زن هم از خانه پریدند بیرون شروع کردند به فریاد زدن یک مقدار اعلامیه پخش شده بود. آنها گفتند که این آدم به دلیل جنایاتش اعدام انقلابی شده و فلان. اینها را ما دیدیم ولی آنجا کاملاً معلوم بود اسلحه به دست برخی از جوانها بود. حالا اینها این سلاحها را به هرحال داشتند اسلحه پیدا کردن زیاد کار مشکلی نبود. این کارها را انجام میدادند ولی اینها ایرانی بودند. اینها با انگیزههای انقلابی ایرانی داشتند این کار را میکردند. تا چه حد در خط امام بودند و تا چه حد نبودند آن یک مسئلۀ داخلی است. تا چه حد اینها میخواستند از انقلابی که امام راه انداخته حسن استفاده بکنند یا سوءاستفاده بکنند و بعد خودشان زمام امور انقلاب را به دست بگیرند، بتوانند یا نتوانند آن بحثی است که تحلیل سیاسی جداگانهای برایش داریم و اگر لازم بشود راجع به آن صحبت میکنیم. ولی اینها ایرانی بودند. پسر آیتالله منتظری هم پسر آیتالله منتظری بود و آیتالله منتظری کسی بود که عمرش را در زندان گذرانده بود و مردم از این افراد بهخاطر پایگاهی که خود این مردم داشتند، حمایت میکردند. این به تحریک و به اصطلاح انتریک لیبی نبود. اگر که آن جوان رفته بود در فلسطین آموزش دیده بود و وقتی که برگشته بود تفنگی برای خودش آورده بود این به این ترتیب نبود که دست یاسر عرفات در ادارۀ به اصطلاح انقلاب دخالت داشته باشد چون یکی از آقایانی که الان در تهران هست و من به نیکی از او یاد میکنم بنام آقای سید عبدالغفار سجادی، ایشان در بیروت بوده و انجمن اسلامی ما در بیروت وقتی که راه انداخته بودیم ایشان آخوند ما بود و ایشان دنبال خط امام بوده، ایشان با فلسطینیها هم ارتباط داشته، بعضی اوقات از آنها تنقید میکرده، بعضی اوقات تأیید میکرده. بعد هم آمده ایران و مسلماً مسلمانهایی که غیرایرانی بودند در آنجا و ایشان را به خاطر اسلامشان، به خاطر خطش تأیید میکردند. ممکن است از ایشان حمایت سیاسی هم کرده باشند، خانهای هم برایش اجاره کرده باشند. ببینید همۀ اینها یک جریان اسلامی بود و آن روز هم اسلام منحصر به چهارچوب مرز جمهوری اسلامی امروز یا ایران آن روز نبوده و ما اینطوری نبود که وقتی در بیروت باشیم تمام مسلمانهایی که از ما حمایت کنند همه ایرانی باشند. اتفاقاً ایرانیهایی که از AID بورس گرفته بودند خیلی به اصطلاح آسیبپذیر بودند و آنها کمتر فعالانه در تظاهرات ما شرکت میکردند. مسلمانهای اردنی، عراقی هرکس بود شرکت میکرد. وقتی شما این را در یک چهارچوب اسلامی قرار میدهید بعد سؤالها عوض میشود و برخوردها خیلی رنگ ملی به خود نمیگیرد. ولی من اطمینان دارم که دیگران در انقلاب دخالت نداشتند، ولی ما که در تبریز کار میکردیم اگر که میتوانستیم، یادم هست یک روز یک برادری که شهید شده آمد به من گفت: «ما به یک مقدار تفنگ احتیاج داریم و یک کلتی هست و یک ده تیری هست و یک ژسهای هست، اینها را باید بخریم و پول نداریم و شما یک خرده پول به ما بده». یک طبیبی بود که کم و بیش میشد با او درد دل کرد. گفتم من برای کار انقلابی پول میخواهم داری به من بدهی؟ گفت: «بله». هزار تومان او داد. یک مقدار خودم دادم، یک مقدار از آن صندوقی که از دانشگاهیان جمع میکردیم فراهم کردیم دادیم به آقا رفتن تفنگش را خرید. اگر یکی یک تفنگی به ما مجانی میداد حتماً میگرفتیم. اما اگر میداد. ما این تفنگ را خودمان به اصطلاح اگر لازم بود به کار میبردیم در لحظۀ حساس و هیچ لزومی نداشت که ما وابستگی به یک جاهایی بپذیریم که آنها انقلاب ما را اداره بکنند. یعنی وقتی که تمام تودۀ مردم بهخصوص افراد تحصیلکرده، افراد روحانیون تحصیلکرده، افراد بازاریها، تواناییهای مختلف با هم بسیج بشود اینها بعید نیست که منابع مختلف را به قول انگلیسها consider بکنند. بررسی بکنند ببینند که صلاح هست از آن استفاده بکنند و در چه حد و تا کجا. اما این به معنی این نیست که دیگران در انقلاب نقش داشتند. نه، انصافاً نداشتند و این یک اتهام است.
س- حالا رویهمرفته تمنا میخواهم از شما بکنم که این جمعبندی این صحبتهایی را که فرمودید، در واقع این را بهطور خلاصه برای ما توصیف بفرمایید که این رابطۀ، عرض کنم، لیبی، فلسطین یا سوریه اینها و کشورهای خارجی دیگر با انقلاب ایران چگونه بود؟
ج- خیلی متشکرم. ببینید. به عقیدۀ من این ادعاهایی که مطرح میکنند اینها اتهام است و اینها تمام حرفهای بیربطی است برای اینکه من که آنجا شاهد بودم وجود آیتالله مدنی، آیتالله قاضی و غیره و شخصیتهای روحانی را میدیدم و همچنین مردمی که دنبال اینها میرفتند خیلی برایم اصلاً مشکل است که بتوانم توجیه کنم که چطور میشود آن مردم را با آن تودههای صدهزار نفری را در تبریز که جلویشان آیتالله قاضی، آیتالله مدنی بودند اینها را با چهار تا فلسطینی جمع و جور کرد یا راه انداخت. این تظاهرات سنگین را، این حرکات را امکان نداشت که یک فلسطینی یا یک لیبی یا سوری بیاید این کار را بکند، این یکی. دوم اینکه چرا آقایان فرض میکنند که سوریه با این جریانات موافق بود. آن روز چون سوریه از نظر آن روز و از نظر امروز یک حزب بعثی است. یک جریان بعثی چطور میتواند یک جریان اسلامی با آن شدّت و حدّت و با آن شعارهای تند اسلامی را بیاید دامن بزند. اصلاً این فرضیات غلط است و اتهامی بیش نیست و به نظر من به هیچ عنوان قابل توجه نیست.
س- مواردی که باعث این صحبتها شد یکی مثلاً مسئلۀ سوریه را که مطرح فرمودید راجع به آقای صادق قطبزاده که معمولاً با پاسپورت سوری ایشان مسافرت میکردند و خودشان هم این مسئله را معترف بودند. یا عرض کردم مثل آقای شیخ محمد منتظری که رفت و آمد نزدیکی با لیبی داشت و اینها بلافاصله بعد از انقلاب مهمترین پستهای مملکت را اشغال کردند. بهخاطر این بود که این توهم به وجود آمد که حتماً لیبی یا سوریه و دیگران با انقلاب ایران در ارتباط نزدیک بودند.
ج- ببینید انقلابیون ایران سعی میکردند پوششهای سیاسی برای حرکات خودشان در خارج از ایران درست کنند و در این به اصطلاح تلاشی که میکردند یاد گرفته بودند که پاسپورتهای مختلف را چگونه به دست بیاورند و چگونه از آنها استفاده بکنند. اینها بعضی اوقات شاید بدون اطلاع دولتی که پاسپورتشان در اختیار این و آن بود میتوانست صورت گرفته باشد که من شاید بعضی از موارد را از این قبیل سراغ داشته باشم. این است که انقلابیون ایران برای اینکه حرکت بکنند و به اصطلاح از جوی بپرند و پایشان تر نشود، از چه مکانیسمهایی استفاده میکردند این یک بحثی است و بحث اینکه سوریه و لیبی در انقلاب ایران دست داشتند بحث دیگری است. در مورد آقای صادق قطبزاده هم که خوب بعدها معلوم شد که به هرحال ایشان آنقدرها هم که ما فکر میکنیم در تمام جنبههای انقلابیگریش شاید صادق، صادق آنطور که اسمش بود، نبوده و شاید برخی از وابستگیها هم باعث شد که اینها خطهایشان را درست انتخاب نکنند. ولی بعید نیست ما ایرانیهایی داشتیم که با پاسپورتهای غیرایرانی حرکت میکردند، این درست است. ولی این به معنی، این را به هیچ عنوان نباید، الان هم هستند بعضیهایشان، از دوستان من هستند و میشناسمشان، به معنی کمک سازمانی و تشکیلاتی یک دولت به انقلاب ایران حساب شده تلقی کرد، نه. این کاری بود که شبکۀ انقلابیون ایران به اصطلاح از آن استفاده میکردند. درست مثل اینکه یک عدهای در آمریکا بودند اینکه نمیشود بگویید آمریکا به آنها کمک میکرد. یک عدهای در فرانسه بودند پس بنابراین فرانسه کمک میکرد، یک عدهای در لبنان بودند، پس لبنان کمک میکرد. یک عدهای هم که البته میدانید در روسیه بودند که خیلی سعی میکرد کمک بکند و به جایی نرسید. من که خودم شاهد این جریانات بودم. من دیدهام که مأمورین روسی در دوران انقلاب که در و پیکر مملکت شل و ول بود، تو تبریز خیلی فعال بودند.
س- به چه شکل آقای دکتر رجائی؟
ج- اجازه بدهید اسم برادری که دعوتش کرده بودند به کار، من نام نبرم.
س- تمنّا میکنم.
ج- ولی یک مهندس جوانی بود که از دوستان خیلی نزدیک من بود و جزو آن هستۀ انقلابی بود که در آذربایجان فعالیت میکرد این را دعوت کرده بودند که آقا تو بیا سفارت شوروی و ما فیلمهای خوب دارم. هر کمکی بخواهید به شما میکنیم، اگر اسلحه هم میخواهید میدهیم و این آمد با من مشورت کرد که من این کار را بکنم یا نه. من به آنها گفتم که این کار به نظر من میتواند یک فوایدی برای ما داشته باشد. مخصوصاً نفوذ کردن در آنها هم شاید مفید باشد ولی چون تو نمیتوانی بعدش بکشی جمعبندی بکنی خیلی مشکل میشد. اما اگر که با هم مشورت کردیم با آیات عظام هم من درد دل میکنیم اگر قرار شد شما بروید، بروید، ثبت میکنیم که شما نفوذی ما هستید. یک برادر دیگری رفت اصلاً با مشورت، با اطلاع به غیر از من سه نفر از این ماجرا اطلاع داشتند که یکیشان من بودم. ایشان رفت. داخل هم رفت نفوذ هم کرد و خیلی هم خوب بعداً هم برای ما مفید واقع شد. یعنی ما عوض اینکه برویم آنجا برای آنها کار بکنیم از داخل سیستم آنها و کارهایی که میکردند اطلاعات به دست آوردیم. ما توانستیم مأمورین آنها را در خیابانها شناسایی بکنیم، ما توانستیم ارتباطهایی که آنها داشتند اینور و آنور بشناسیم. اینها خیلی باارزش بود. ولی روسها واقعاً فعال بودند. مرتب آمد و رفت میکردند و سعی میکردند نیرو جمع کنند، سعی میکردند به هر نحوی که میشود، امکانات تشنج را بالا ببرند و برخورد نظامی ایجاد کنند. مثلاً یک قطاری که از آذربایجان آمد تبریز و از روسیه آمده بود و این پارچه آورده بود. یکی از واگنها را شب شکسته بودند و تویش چندین، بیش از صد قبضه تفنگ آورده بودند و وقتی صبح اینها بارها را جابهجا میکردند، دو سه قبضهاش باقی مانده بود آنجا و ما این دو سه قبضه را گرفتیم و در کمیتۀ مرکزی ضبط کردیم و بقیه را از زیر چیز واگن را شکسته بودند و آورده بودند بالا و تفنگها را برده بودند. اینها از روسیه میآمد، ولی این بعد از انقلاب بود، روسها خیلی فعال بودند و به حزب توده خیلی کمک میکردند، من خبر داشتم. مثلاً من یک کتاب چیز را ترجمه کرده بودم در حدود شش ماه به انقلاب آماده چاپ بود “War Without End” مال کلر «جنگ بیپایان» یک قسمتی از آن را هم داده بودم در خارج ترجمه کرده بودند. نهضت آزادیها بخش بخشهای مختلفش ترجمه کرده بودند. بعد این منتشر نشده بود وقتی من رفتم ایران دیدم الان موقعیت برای چاپش مناسب است. با یک دوست دیگری نشستیم تمامش کردیم با هم. وقتی ما این را دادیم به چاپ، آن نسخهای که در خارج بود، نهضت آزادی داشت ترجمه میکرد و دو قسمتش را خود من ترجمه کرده بودم آن در خارج منتشر شد. ولی آنچه که ما درآوردیم به صورت کتاب منظمتری بود. آنها مثل پلیکپی و زیراکس اینها، با خط بد درست کرده بودند. ما وقتی این را دادیم به چاپ، این در حدود هشت ماه زیر چاپ بود، کاغذ گیر نمیآمد. علتش این بود که روسها تمام کاغذها و منابع کاغذی ما را خریده بودند و ما دانشجویان تودهای داشتیم که در دانشگاه تبریز دیگر بعد از انقلاب راست و حسینی میگفتند. اینها به ما میگفتند که اینها کاغذ از اینجا دریافت میکنند هر چه بخواهند، پول هرچه بخواهند. یک مقدار زیادی از پولهایی که ضد انقلاب برده بود آنجا، تومنی یکقران میفروخت اینها همه را روسها میخریدند، برمیگرداندند تو ایران و خرج میکردند.
س- کجا آقا برده بودند؟
ج- ببینید. در دوران انقلاب آقای نهاوندی معلوم بود که پنجاه میلیون تومان پول برده، آن یکی صد میلیون برده. اینها وقتی بردند اینها تومن بود دیگر. این تومنها در خارج که قابل مصرف نبود و اینها میبایستی تبدیل کنند به ارزهای دیگر و چون جریان هم انقلابی بود، قیمت تومان خیلی ارزان شده بود. ما اطلاع داشتیم که روسها این تومنهای به اصطلاح باطله را میخریدند و بعد میآوردند در ایران و میدادند به مأمورین خودشان. ما این را خبر داشتیم. ما مثل سایه جریانات اینها را، یعنی نه به عنوان یک تشکیلات دولتی، به عنوان یک نیروهای متعهد که هر اطلاعاتی را میداند اینها را جمع کنند فوری به مرکز اطلاعاتی خودشان بدهند، جمع و جور میکردیم و دولت وقت را، هم دولت موقت را هم قبل از دولت شبکۀ خودمان را از نظر اطلاعاتی تغذیه میکردیم، بدون آنکه اصلاً سطح خدمات مطرح باشد. یعنی مثلاً یک استاد دانشگاه به سادگی یک کاری را میکرد که یک مأمور خیلی سادۀ بیسوادی ممکن است، یک مغازهداری انجام بدهد. هرگونه اطلاعاتی که به درد انقلاب میخورد و از نظر شناسایی دشمنها چه در رابطه با تودهایها، چه در رابطه با مجاهدین، چه در رابطه با مثلاً گروههای دیگری که در آذربایجان بودند یا همه اینها را جمع کرده و در اولین مرکز اطلاعاتی خودمان منتقل میکردیم و ضبط میکردیم. در نتیجه، ما میدیدیم که اینها دارند فعالیت میکنند و خیلی میخواهند به نیروهای خودشان چیز بدهند ولی الحمدلله دیدید که آخرش هم به جایی نرسید.
س- آقای دکتر رجائی، شما که این همه مدت در آذربایجان بودید آیا از فعالیتهای فرقۀ دموکرات آذربایجان هم اطلاعی داشتید؟
ج- فعالیتهای فرقه دموکرات آذربایجان برایمان یک تاریخ بود.
س- میگویم من از جنبۀ تاریخی صحبت نمیکنم.
ج- از جنبۀ فعالش؟
س- بله.
ج- نه.
س- از ۲۸ مرداد تا نقطۀ انقلاب.
ج- من فقط میدانم که حزب توده یک تعدادی جوان داشت در دانشگاه و در خارج از دانشگاه و کسانی که در سالهای ۳۲ و اینها آزاد شده بودند و اینور و آنور میپلکیدند بعضی اوقات نیمهمذهبی هم شده بودند، جلساتی داشتند، سخنرانیهایی میکردند، در جریان انقلاب هم بعضی اوقات مثلاً مجاهدین از آنها دعوت میکردند در اجتماعاتشان بیایند سخنرانی بکنند، یک همچین کارهایی بود ولی دموکرات آذربایجان یک شکل هندسی منظمی در دوران انقلاب من سراغ ندارم که به خود گرفته باشد. بیشتر دنبالههای حزب توده و آنها بود که در آنجاها حیات جهان سومی خودش را حفظ کرده بود.
س- متشکرم آقا از لطف شما که امروز این وقت را در اختیار ما گذاشتید و بقیۀ مصاحبه را میگذاریم برای یک روز دیگر. خیلی ممنونم.
ج- خدا به شما اجر بدهد.
سخنان آقای رجایی، ریشه خشونت اسلام سیاسی را بخوبی نشان میدهد. ایشان که خود را رهبر انقلاب اسلامی در تبریز میداند، نمی گوید چه کسی مردم را به طرف آتش کشیدن سینماها بانک ها و دیگر اماکن خصوصی یا دولتی کشاتد. ایشان رهبر بی مسئولیتی است که ابن خشونت را حرکت خودجوش مردم میناند. بیچاره مردم!