روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۲
س- صحبت دکتر فاطمی را میفرمودید که گفته بود اگر من بد کردم زن من چه کرده بود.
ج- بله. بعد معلوم شد که جهانگیر حقشناس و زیرکزاده را هم دستگیر کرده بودند. آنها با تیمسار ریاحی ستاد ارتش در یک منزل بودهاند، ولی ریاحی آن شب بر سر کارش بود. همان شب قرار بود به منزل ماها هم بیایند و همهی ماها را دستگیر کنند.
س- این کارها را همان افسران گارد شاهنشاهی میکردند.
ج- بله. افسران گارد شاهنشاهی قرار بوده بکنند، ولی بعد از آن که سرهنگ نعمتالله نصیری را که یک مرد ترسو و بیعرضه و ناقابل بود، همان مستحفظین دم در خانهی مصدق میگیرند و خلع سلاح میکنند و سرتیپ ریاحی هم در محل ستادش اقداماتی میکند آن توطئه کودتا خنثی میشود.
بله چند روزی قبل از این واقعه بود که به سبب تشدید درگیریها و اختلافات و به عنوان پشتیبانی از مصدق احزاب وابسته به جبهه ملی، نمیدانم شاید خودتان هم بودید و خاطرتان باشد، تظاهراتی به نفع دکتر مصدق کردیم یعنی حزب ایران بود. حزب نیروی سوم بود، حزب پانایرانیست بود و غیره که حاضر نبودیم حزب توده در تظاهر ما شرکت کند. در آن روز جمعیت بالنسبه قابل توجهی به راه افتاد و تظاهراتی کرد ولی روز بعد هم حزب توده به راه افتاد و تظاهر آن بسیار عظیمتر و چشمگیرتر بود.
س- این برای نهم اسفند نبود؟
ج- درست روز و مناسبت آن به خاطرم نیست.
س- آن تظاهری که شما میفرمایید برای روز سالگرد ۳۰ تیر بود که حزب توده تظاهرات عظیمی کرد. برای روز ۹ اسفند نکرد. روز ۹ اسفند حزب توده هیچ نوع تظاهری نکرده بود.
ج- نخیر. بعد از آن قضایا بود.
س- بعد از آن قضایا هم حزب توده تظاهراتی نکرد.
ج- به هر حال، در یکی از این تظاهرات عظیمی که آنها کردند به نظر من در همان ایام بود.
س- این سالگرد ۳۰ تیر بود. ۳۰ تیر ۱۳۳۲.
ج- بله. روز سالگرد ۳۰ تیر بود که آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خلیل ملکی آمد و نگرانی خودش را به من اظهار کرد. گفت: «آقا دیگر چه برای ما باقی مانده. تودهایها امروز آبروی ما را بردند، این آقای دکتر مصدق میخواهد با ما چهکار کند». من رفتم با آقای دکتر مصدق صحبت کردم. گفتم آقا رفقای جبهه ملی و جمعی از دوستان بازاری ما خیلی از جهت تودهایها و کارشکنی آنها ناراحت هستند، اگر اجازه بفرمایید عدهای از آنها خدمت شما بیایند و مطالبشان را بگویند. گفت: «بیایند». بنده هم آمدم خلیل ملکی و داریوش فروهر و مرحوم شمشیری و یک نفر از حزب ایران و یکی دو نفر از بازاریها جمعاً هفت، هشت نفر را با خودم نزد دکتر مصدق بردم. خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد. گفت: «آقا مردمی که از شما دفاع میکنند همین جا هستند. کم هستند یا زیاد هستند، همینها هستند. چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت میکشید و این مردم را متوحش میکنید». حرف او خیلی رک و تند بود. مصدق گفت: «چهکارشان بکنم؟ خب آنها هم تظاهر میکنند». ملکی گفت: «جای آنها توی خیابانها نیست. جای آنها باید در زندان باشد». مصدق گفت: «میفرمایید آنها را زندانی بکنند کی باید بکند، باید قانون و دادگستری بکند». بعد گفت: «من به این آقای دکتر سنجابی چندین بار است که میگویم آقا بیا وزیر دادگستری بشو. ایشان قبول نمیکنند. شما به ایشان بگویید بیایید وزیر دادگستری بشوید و همین مبارزه را با آنها بکنند». بنده خطاب به ایشان عرض کردم جناب دکتر، به قول معروف ماهی را که نمیخواهند بگیرند از دمش میگیرند. مبارزه با توده به وسیله دادگستری صورت نمیگیرد و بنده هم حاضر برای وزارت نیستم. آقایان که صحبتهایشان را کردند و رفتند. بنده خواستم بروم مصدق گفت: «نروید، بمانید». من نشستم و او از در دلجویی برآمد و گفت: «ناراحت شدید که من این حرف را زدم. من نخواستم شما را ناراحت بکنم». گفتم نه آقا دوستان من، رفقای من، ناراحتیهایی برای خاطر شما دارند و شما کار را کوچک میکنید با اینکه وزیر دادگستری این کار را بکند. مبارزه با حزب توده کار وزیر دادگستری نیست. به هر حال، تحبیبی کردند و ما از خدمت ایشان مرخص شدیم. بله. این قضیه جریان ۳۰ تیر بود.
س- سالگرد ۳۰ تیر بود.
ج- جریان سالگرد ۳۰ تیر بود که در آنجا حزب توده قدرت به اصطلاح تشکیلاتی خود را به رخ ما، به رخ مصدق و به رخ مردم تهران کشید و وحشت سیاستهای خارجی را هم به وجود آورد. آنهایی که کارگردانان حزب توده بودند این صفآرایی وسیع را برایش ترتیب دادند. یعنی همانهایی که علیه مصدق بودند این صف توده را بزرگ کردند و جمعیتها را به آن فرستادند.
س- یک مسئلهای هست که من میخواهم از شما سؤال بکنم و ببینم که آیا شما راجع به این موضوع اطلاع دارید یا نه؟ آنموقع دکتر شاپور بختیار معاون وزیر کار بود، معاون آقای دکتر عالمی و قبل از این جریان میتینگ عظیم حزب توده برای سالگرد ۳۰ تیر ۱۳۳۱ که در روز ۳۰ تیر ۱۳۳۲ انجام شد، یک اعتصاب کارگران کورهپزخانه بود و خلیل ملکی و نمایندگان نیروی سوم، نماینده کارگران نیروی سوم که در کورهپزخانه بودند، نزد آقای دکتر بختیار میروند و از آقای دکتر بختیار میخواهند آن امتیازاتی را که میخواهد به کارگران بدهد از طریق نمایندگان نیروی سوم بدهد که آنها بتوانند این نیرو را جلب بکنند به طرفداری از دکتر مصدق. ایشان منکر این قضیه میشود که امتیازاتی داده خواهد شد. بعد این امتیازات را به وسیله نمایندگان تودهای که پیش آقای دکتر بختیار میروند میدهد که از طریق آنها به کارگران کورهپزخانه داده میشود و نتیجه این میشود که در روز دمونستراسیون سی تیر ۱۳۳۲ گروه عظیمی از کارگران کورهپزخانهها به دفاع از حزب توده در صف حزب توده شرکت میکنند و به این علت بود که صف حزب توده آن روز آنقدر عظیم بود من میخواستم بدانم شما راجع به این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- بنده از این موضوع متأسفانه اطلاع نداشتم. شما این اطلاع را به من دادید از دکتر بختیار هر چه بگویید برمیآید.
بههر حال، بر ما مسلم بود که عناصر و عواملی خارج از امکانات خود حزب توده کمک به این تشکیلات کرد و کارگردانان آنها برادران لنکرانی بودند که آنها هم موضع مخصوصی داشتند.
س- گذشته از آن اجازه میتینگ به طرفداران دکتر مصدق در صبح داده شد که میدانید صبح ۳۰ تیر در آن آفتاب سوزان واقعاً خیلی سخت بود مردم را نگه داشتن، اما اجازه بعدازظهر به حزب توده داده شد و این خیلی به صفآراییها کمک کرد.
ج- بله. سر همین موضوع هم بود که مرحوم خلیل ملکی روز پیش مصدق اعتراض کرد و ایشان هم آن جوابها را دادند. چند روز بعد از آن قضیه جریان کودتای نافرجام نصیری پیش آمد و روز بعد از آن که شاه به بغداد گریخته بود آن میتینگ و تظاهر در میدان بهارستان صورت گرفت و مرحوم دکتر فاطمی که از همه ضربت خوردهتر و ناراحتتر بود آن سخنرانی شدید را علیه دربار و شخص شاه کرد.
س- این حقیقت دارد که به خانم دکتر فاطمی تجاوز شده بود؟
ج- باور نمیکنم.
س- ولی آنها را کتک زده بودند. شنیدم با آنها بدرفتاری کردند.
ج- بله. به آنها بدرفتاری و بیاحترامی زیادی کرده بودند. به هر حال، دکتر فاطمی را آن روز من خیلی عصبانی و ناراحت دیدم. خدمت دکتر مصدق هم بنده روز بعد از میتینگ گفتم این حرفهایی که آقای دکتر فاطمی زد اگر یکی از نمایندگان مجلس میزد بهتر بود. ایشان وزیر خارجه دولت هستند و حرفی که ایشان میگویند مثل حرف دولت است و صلاح نبود که او این حرفها را بزند. گفت: «آقا آن درد دل شخصی و خصوصی خودش بود. دکتر شایگان هم حرفهایی زدند که …
س- متاع تهران به بغداد رفت.
ج- بله؟
س- این حرف دکتر صدیقی بود یا دکتر شایگان؟
ج- نخیر. دکتر شایگان بود. از بنده هم خواستند که سخنرانی یعنی سخنرانی آخر بکنم. ولی سخنرانیها به قدری طولانی شده و مردم خسته بودند که سخنرانی دیگری جایز ندیدم ولی برای دو، سه روز بعد بر حسب پیشنهاد تیمسار ریاحی به آقای دکتر مصدق قرار بود که بنده در دانشکده افسری صحبت اول وقت برای افسران سخنرانی بکنم. در آن روز صبح زود سرتیپ ریاحی به من تلفن و خواهش کرد که من یک ربع ساعت قبل از وقت سخنرانی که برای ساعت نه مقرر شده بود در دانشکده حاضر بشوم، زیرا افسران سر وقت میآیند و این همان روز کودتا بود. بنده هم از منزل به دانشکده افسری رفتم. وقتی وارد شدم دیدم گروهگروه افسران با کامیون و با اتوبوسهای ارتشی وارد دانشکده افسری میشوند، ولی برخلاف معمول که در روزهای اجتماعات هر جا ما وارد اجتماع مردم میشدیم، از ما با هلهله و شادی پذیرایی میکردند، افسران هیچگونه تظاهری نکردند.
س- این ۲۶ مرداد بود که شما به دانشکده افسری رفتید که سخنرانی کنید آقای دکتر یا ۲۸ مرداد؟
ج- صبح ۲۸ مرداد
س- صبح ۲۸ مرداد؟
ج- صبح ۲۸ مرداد صبح روز کودتا بنده رفتم آنجا که سخنرانی کنم و دیدم افسرها گروهگروه میآیند و جمع کثیری جمع شدهاند و از همین جا پیدا بود که تنها عده محدود و معینی از آنها در کودتا دخالت داشتهاند و سازمانهای دیگر ارتش به خدمات عادی خود مشغول بودهاند. در آن صبح، قریب یک، دوهزار افسر به دانشکده آمده بودند. وقتی جلوی عمارت اصلی دانشکده افسری رسیدم، دیدم امرای ارتش هم صف بستهاند. آنها نسبت به بنده احترامی به جا آوردند و با آنها دست دادیم. تقریباً یک ربع ساعت هنوز به وقت مانده بود. افسران پشت سر هم میآمدند و به طرف سالن میرفتند. در این بین که ما منتظر گذشتن وقت و با امراء مشغول صحبت بودیم، دیدم که از دم در یک افسری که لباس شخصی تنش بود با تاخت و شتاب میآید. آمد و سرش را دم گوش من گذاشت و گفت: «تیمسار ریاحی تلفن کرد و خواهش کرد که شما امروز فعلاً سخنرانی نکنید». گفتم چه شده است؟ گفت: «شهر بههم خورده است». بنده هم با امراء ارتش خداحافظی کردم. همان افسر به من گفت: «از در بزرگ اصلی صلاح نیست بروید» و مرا از در کناری به خیابان برد. اتومبیل من جای دیگری متوقف شده بود. گفتم: «اتومبیل را باید پیدا کنم». آنجا دیدم اتومبیل کلانتری آن ناحیه که آقای اردلان رئیس آن کلانتری بود آنجا ایستاده است. وقتی مرا دید گفت: «شما اینجا چهکار میکنید؟» گفتم منتظر ماشینم هستم. گفت: «اجازه بفرمایید من شما را ببرم و بعد ماشینتان را میآوریم». گفتم چه خبر است؟ گفت: «شهر بههم خورده است». بنده همراه و با ماشین او مستقیماً به منزل مصدق رفتم و بعد ماشین مرا هم از پشت سر همانجا آوردند. وقتی به منزل مصدق رسیدم گفتند از منزل به شما تلفن کردند. تلفن منزل را گرفتم خانم من گفت: «خبر دادهاند که الان عدهای با چوب و چماق به سمت منزل ما میآیند که اینجا را بکوبند و غارت بکنند». من به ریاحی تلفن کردم و پرسیدم وضع چطور است؟ گفت: «چندان خوب نیست». از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم منزل ما چنین تلفن کردند. گفت: «الان یک افسر و چند نفر سرباز آنجا میفرستم». بعد رفقای دیگر هم بهتدریج به منزل مصدق آمدند و تا ساعت یک و نیم بعدازظهر بنده آنجا بودم که تیراندازیها شروع شد. آن روز من مهمانهایی از ایل جوانرود و از ایل سنجابی در منزلم داشتم. آنها به منزل من آمده بودند، تلفن کردم که به آقایان ناهار بدهید و عذرخواهی بکنید چون من نمیتوانم بیایم. ضمناً دستور دادم که آنها به منزل دیگری در پشت دانشگاه که آدرس دادم بروند که من آنها را ببینم. ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که از منزل دکتر مصدق بیرون آمدم و به آن منزل رفتم. در آنجا بود که صدای توپ و مسلسل را شنیدم. بعد به رادیو گوش دادیم دیدیم که قضایا بالا گرفته و تیمسار زاهدی از مخفیگاه خود بیرون آمده و او را با هلهله و شادی میبرند. ساعت شش بعدازظهر بود که دیگر در آن منزل هم نماندم و دوره مخفی شدنم از همان روز شروع شد که هیجده ماه تمام طول کشید.
س- شما در روز بیست و هشتم مرداد دیگر با دکتر مصدق ملاقاتی نکردید؟
ج- تا ساعت یک و نیم بعدازظهر بنده با ایشان بودم.
س- در آن ملاقات چه گذشت آقای دکتر سنجابی؟ چه صحبتهایی رد و بدل شد؟
ج- با ایشان بودیم. از جمله روز پیشش من نزد ایشان بودم و ایشان دستوری به من دادند که بروید و با احزاب صحبت بکنید و مجسمهها را پایین بیاورید. بنده به حزب ایران رفتم. به آقای خلیل ملکی تلفن کردم که او آمد. به حزب مردم ایران و پانایرانیستها و بعضی از بازاریها تلفن کردم که آنها هم آمدند و عدهای را برای اجرای آن امر فرستادیم.
س- اولین مجسمهای را که پایین آوردند در میدان بهارستان بود.
ج- بله. ما یک عدهای را فرستادیم. ولی باید انصاف بدهم که خلیل ملکی گفت: «این کار درستی نیست». خود من هم شب به مصدق گفتم که این کار درستی نبود. من آنجا خدمت مصدق بودم که تلفن زنگ زد. وصل به تلفن یک بلندگو بود. شنیدم سرتیپ ریاحی است که صحبت میکند. ریاحی به او گفت: «اجازه بدهید ما تیمسار دفتری را دستگیر بکنیم». میدانید دفتری پسرعموی مصدق بود. مصدق گفت: «چهکار کرده است؟» گفت: «در این کار آلوده است».
س- توی کدوم کار؟
ج- توی همان عمل کودتا و توطئهها. مصدق گفت: «بگیرید».
س- ایشان رئیس گارد گمرک بود آن موقع و هنوز رئیس شهربانی نشده بود.
ج- نخیر نشده بود. فردا صبح که من نزد مصدق رفتم توی پلهها به همین تیمسار دفتری برخوردم. دیدم گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: «من جگرم میسوزد. عموی من مورد تهدید قرار گرفته و حالا میخواهند مرا دستگیر بکنند».
من رفتم به مصدق گفتم که تیمسار دفتری در راهرو ایستاده و گریه میکند. گفت: «بگو بیاید تو».
س- این روز ۲۷ مرداد بود؟
ج- به نظرم ۲۷ مرداد بود. گفت: «بگو بیاید تو» با او وارد اتاق شدیم. مصدق بلافاصله به او گفت: «چه خبر است عمو جان؟ برو شهربانی را تحویل بگیر». به ریاحی هم تلفن کرد و گفت: «آقای ریاحی شهربانی تحویل سرتیپ دفتری است». وقتی دفتری میخواست بیرون برود من همراه او رفتم. گفتم میدانید دیروز حکم دستگیری شما را دادند، امروز مصدق خودش امنیت این شهر و مملکت را به دست شما سپرده است. شما اگر شرف دارید باید از او محافظت کنید. گفت: «انشاءالله کوتاهی نمیکنم». یک افسر سروان شهربانی که رئیس کلانتری بازار و جوان بسیار خوبی بود، به منزل مصدق آمده و گزارش جریانات بازار را به من داده بود. من او را تا آنجا نگه داشتم. همین که با سرتیپ دفتری پایین آمدیم، او را صدا کردم. گفتم تیمسار از وجود این شخص و امثال او استفاده کنید. نمیدانستم که با این معرفی باعث بیچارگی آن جوان شدهام چون بعداً او را گرفتند و زندانی کردند و سالها در زندان نگاهش داشتند.
س- شما آن روز ۲۸ مرداد که با دکتر مصدق ملاقات کردید، چه نظری و چه برنامهای داشت؟
ج- آن روز سرهنگی که رئیس گارد محافظ مصدق بود.
س- سرهنگ ممتاز.
ج- بله. سرهنگ ممتاز آمد و گزارش داد که مهاجمین حمله آوردند و من آنها را به مسلسل بستم و عقب راندم. مصدق هم از او تجلیل کرد. ما هم دور او بودیم و حقیقتاً نمیدانستیم چهکار باید بکنیم.
س- این در حدود یک و دو بعدازظهر بود.
ج- شاید ساعت یک و دو بعدازظهر بود. رفقا هم ناهار را در طبقه پایین برایشان چیده بودند، آنها در آنجا ماندند یعنی دکتر شایگان، مهندس زیرکزاده و حسیبی و نریمان و غیره. همه آنجا ماندند از وزرای مصدق هم جمعی بودند. ولی بنده به سمت آن منزلی که با آن رؤسای جوانرود و سنجابی قرار گذاشته بودم رفتم. موقعی هم که از خیابان کاخ رو به دانشگاه میرفتم، در یکی از چهارراهها با گروهی از تظاهرکنندگان مواجه شدیم، ولی راننده توانست از آن گروه بگذرد و ما به سرعت از منطقه خیابانهای پرجنجال گذشتیم و قبل از ساعت دو بعدازظهر به محل موعود رسیدیم. در حدود ساعت سه بود که رادیو به دست مهاجمین افتاد و پیروزی کودتا و نخستوزیری زاهدی را اعلام کرد.
س- از روز ۲۵ مرداد کودتایی که نعمتالله نصیری را فرستاده بودند و کارگردانش بود و ناموفق شد، طرفداران دکتر مصدق مرتباً تظاهرات در خیابانها میکردند و همانطوری که فرمودید دکتر مصدق هم دستور داده بود که مجسمهها را پایین بیاورند. این روز ۲۶ مرداد بود. ۲۷ مرداد هم این جریانات ادامه داشت شب ۲۷ مرداد از طرف دولت به طرفداران دکتر مصدق اطلاع داده شد که روز بعدش یعنی روز ۲۸ مرداد در خیابانها نیایند و تظاهرات نکنند. برای اینکه دولت قصد دارد که جلوی تودهای ها را بگیرد. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟ و چرا چنین دستوری داده شد؟
ج- من اطلاعی که دارم یکی این بود که شخص خیلی آگاه و واردی به من تلفن کرد و گفت: «به تودهایها دستور داده شده است که به خیابانها و به طرفداری مصدق نیایند».
س- به همه دستور داده شده بود.
ج- به تودهایها دستور از طرف مقامات خودشان داده شده بود که در تظاهرات به نفع مصدق شرکت نکنند و در خانههایشان بمانند. من با مصدق در اینباره صحبت کردم. یک نفر از خود عوامل کودتا که نمیدانم چه شخصی بود با مصدق ارتباط محرمانه داشت و جریانها را مرتباً به وسیله تلفن به او خبر میداد. ولی متأسفانه مصدق اقدام و تجهیزاتی که برای جلوگیری از کودتا لازم بود، نتوانست به عمل بیاورد و باز متأسفانه در چند روز پیش از کودتا به زاهدی اجازه داد که از تحصن مجلس سالماً بیرون برود.
س- دکتر عبدالله معظمی رفت و شنیدم که بدون اجازه مصدق این کار را کرد.
ج- نخیر. بدون اجازه مصدق نبود. من در منزل آقای دکتر مصدق بودم که معظمی رئیس مجلس آمد و به او گفت: «اجازه بدهید او را از مجلس خارج بکنیم. بعد هم که از مجلس بیرون آمد شما هر کارش میخواهید بکنید». مصدق هم اجازه داد.
س- پس با اجازه مصدق بود.
ج- بله.
س- آقای نصرتالله امینی گفتند: «عبدالله معظمی بدون اجازه مصدق آن کار را کرد و مصدق همیشه از این موضوع ابزار نارضایتی میکرد.»
ج- ممکن است مصدق بعد از اینکه معظمی رفت و از او این اجازه را گرفت ناراحت شده باشد، ولی من خودم آنجا بودم که معظمی پیش او رفت و آمد به من گفت: «من با مصدق صحبت کردم و از ایشان اجازه گرفتم که زاهدی را از آنجا بیندازیم بیرون». وقتی زاهدی از آنجا بیرون آمد مصدق میتواند او را به هر کیفیتی که میخواهد دستگیر کند.
س- زاهدی از آن به بعد مخفی شد و برای گرفتن او هم مثل اینکه یک جایزهای تعیین کردند.
ج- برای گرفتنش جایزهای معین شد و همه جا دنبال او میگشتند ولی آنطوری که باید دنبالش باشند، نبودند.
س- فقط این برای من عجیب است که چطور شده بود که از طرف دولت دکتر مصدق دستور به طرفداران دکتر مصدق داده شده بود که روز ۲۸ مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نکنند. نتیجه این شد که روز ۲۸ مرداد هیچیک از طرفداران دکتر مصدق توی خیابان نبودند. برای اینکه به همه دستور داده بودند که در خانههایتان بمانید.
ج- هیچکس نبود و همه تصور میکردند که محیط آرام و امنی است و کودتا خاتمه پیدا کرده است و باید بهانهی آشوب و بلوا و ترس و وحشت به مردم ندهند.
س- خیلی متشکرم. من امروز مصاحبه را اینجا تمام میکنم.
Leave A Comment