روایت کننده: آقای محمود شانهچی
تاریخ: ۴ مارچ ۱۹۸۳
محل: پاریس- فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- در مورد قتل رزمآرا بعضی صحبتها هست و میگویند حداقلش این است که شاه از قتل او ناراحت نشد و حتی گوشهای میزنند که شاید بهطور غیرمستقیم آگاه بودند یا تشویق کردند فدائیان اسلام را برای قتل رزمآرا در این مورد شما چیزی دارید که
ج- والا از جریان آن زمان من چون یکقدری در جریان نبودم، اطلاع کاملی که بتوانم الآن به شما خبری بگویم که به درد بخورد من ندارم. ولی آنچه مسلم است فدائیان اسلام آخرِ کاری خودشان نبودند که تصمیم میگرفتند خودشان نبودند برایشان تصمیم میگرفتند آنها تقریباً شده بودن آلت بلا ارادهی دست استعمار گردانندگان تشکیلات گردانندگان تشکیلات آن زمان اینها آلت دستشان بود و بهاصطلاح وادارشان میکردند. من نمیدانم حالا راجع به رزمآرا چه جوری بوده جریانش من نمیتوانم به شما عرض کنم.
س – حالا قبل از اینکه برسیم به جریانات ۱۵ خرداد، شاید یک مقدمهی لازم است از آشنایی شما باکسانی که بهاصطلاح گردانده و با رهبر جریان ۱۵ خرداد بودند.
نمیدانم ازچه مرحلهای هم وارد موضوع فعالیتهای سیاسی فرزندان خودتان بشوید.
ج – بله. اولاً من در دوم بهمن ۱۳۴۱ به علت فعالیتهایی که داشتم در جبهه ملی، من آن زمان عضو جبهه ملی بودم و یک مدت طولانی مسئول کمیتهی بازار جبهه ملی بودم، حدود یک سال و خردهای من مسئول کمیتهی بازار بودم. در دوم بهمنماه من را گرفتند و بردند زندان.
جریان ۱۵ خرداد اصلاً من بیرون نبودم، من نمیدانم جریان ۱۵ خرداد چه جور شد که اتفاق افتاد ولی دوستان و رفقایمان بودند و روز ۱۵ خرداد که ما در زندان بیدار شدیم قرار بود که تدریجاً افراد آزاد شوند، قرار بود تدریجاً افراد آزاد بشوند ده روز قبل از ۱۵ خرداد، ۱۰ – ۱۱ روز – ۱۲ روز قبل از ۱۵ خرداد آیتالله طالقانی که با ما هم زندان بودند آزاد شدند؛ و قرار بود بقیهی ما هم تدریجاً آزاد بشویم چون برای ما، تقصیری برای ما نمیتوانستند بگویند ما چه کارکرده بودیم؟ جبهه ملی قانونی بود، جبهه ملی غیرقانونی نبود ما در جبهه ملی فعالیت داشتیم و نمیتوانستند کاری با ما بکنند. مدرکی که برای جرم باشد بتوانند ما را زندان نگه دارند نداشتند قرار آزادی بود.
س – توی کدام زندان بودید؟
ج- من آن زمان اول که ما را گرفتند زندان قزلقلعه بودیم که الآن زندان قزلقلعه خراب شد، حالا ساختمان شده و منزل شده و در حدود چهار ماه، سه ماه و خردهای چهار ماه من در زندان قزلقلعه بودم بهاتفاق آقای آیتالله طالقانی و یک عده دیگر، آقای طالقانی هم آنجا بودند و یک عدهای هم از سران جبهه ملی آنجا بودند، مثل داریوش فروهر بود، دکتر سنجابی بود و چند نفر دیگر بودند که بعد ما را آوردند زندان شهربانی، یکشب هم من در زندان شهربانی بودم که من و محمد حنیف نژاد، عباس شیبانی حاج محمود مانیان، ما چهار نفر را باهم آوردند توی یک ماشین ما را سوار کردند آوردند زندان شهربانی یکشب زندان شهربانی بودیم و بعد ما را تحویل زندان قصر دادند.
در ۱۵ خرداد ما در زندان قصر بودیم و در زندان قصر که بودیم روز که ما آمدیم، صبح بیدار شدیم بعد از نماز و بعد از خوردن صبحانه دیدیم امروز وضع زندان غیرعادی است. پلیسهایی که همهروزه پستشان عوض میشد اینهایی که سر پست بودند سر پستشان ماندند پست بعدی هم آمدند با اینها ماندند و امروز در زندان، آخر زندان دو تا در داشت، در اولی را باز میکردند که پشت در اولی مغازه بود دکان بود که میرفتیم جنس میخریدیم ما و اتاق رئیس نگهبان هم همان در دوم بود در اول را باز نکردند. ما به پلیسها گفتیم که چرا در را باز نمیکنید میخواهیم برویم چیزی بخریم گفتند امروز دیگر هیچی نگویید اصلاً پلیس به ما جواب نمیداد؛ و ما خیلی نگران بودیم تا بعد خبردار شدیم که دیروز اما روز ۱۵ خرداد را اصلاً متوجه نشدیم هیچ، فهمیدیم که روز قبل ۱۵ خرداد بوده و کشتار شده. ما اصلاً در بیرون نبودیم که ببینیم جریان از چه قرار است، ولی مسلماً ۱۵ خرداد آنچه بعد ما تحقیق کردیم ۱۵ خرداد خیلی عادی نبوده. البته عادی بوده ولی خب یک دستهایی هم درش کار بوده مردم قیام کردند و حرکت کردند. ولی یک دستهایی هم جریان را میچرخانده که الآن من حاضرالذهن نیستم که شما بگویم جریان چه بوده.
س – آشنایی شما با آیتالله طالقانی از کی شروع شد؟
ج- من آقای طالقانی را قبلاً اسمشان را در مشهد که بودم میشناختم ایشان را، اسماً ایشان را میشناختم. در ۱۳۳۱، بعد از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ من تهران آمدم، در اولین ورودم به تهران در همان اوایل ورودم به تهران رفتم خدمت ایشان و در مسجد با ایشان آشنا شدم و از تمام این مدتی که من بودم در خدمت آقای طالقانی بودم.
س – در کدام مسجد تشریف داشتند؟
ج – مسجد هدایت، در خیابان استانبول مسجدی بود به نام مسجد هدایت که آنجا هم مقبرهای هست که مال هدایت است. مقبره هدایت که خود هدایت در آنجا دفن است و خانوادهی هدایت در آنجا دفن هستند و یک درمانگاهی هم آنجا هست پشتش و یک مسجد کوچک، و این مسجد کوچک را بعد مردم اجازه گرفتند یک مقداری از آن مقبره را اجازه گرفتن از ورثه هدایت، انداختند جزو مسجد و مسجد بزرگ شد. بنا بود یک سینمایی هم که آن پشت بود که آن سینما را هم بخرند جزو مسجد کنند که مسجد بزرگی بشود چون اواخر مسجد آقای طالقانی خیلی عظمت پیدا کرده بود و مردم زیاد میآمدند جا تنگ بود و برای نماز هم جا نبود برای چیز هم جا نبود و بنا بود آن سینما را بخرند صاحب سینما خیلی قیمت گرانی را میگفت که نمیخریدند.
مسجد آقای طالقانی مرکز همهی دانشجویان، مردمان روشنفکر و آگاه و مطلع بود؛ که معروف بود میگفتند آقای طالقانی آخوند فکلیها است. چون آقای طالقانی بیشتر معاشرت و ارتباطشان با دانشجویان و اساتید و دانشمندان و روشنفکران و بزرگان زمان بود. با اینها ارتباط داشتند و هم مطالعات خود آقای طالقانی هم درک و فهم ذاتی خود آقای طالقانی و هم ارتباطشان با این روشنفکرها، باعث شد که آقای طالقانی غیر از آخوندها فکر میکرد. آقای طالقانی جور دیگری فکر میکرد. اصلاً وقتیکه با آقای طالقانی را نمیتوانیم بگویم یک آخوند قشری. میتوانیم بگوییم یک عالم اسلامی بود همانی که اسلام میخواهد، اسلام روحانی هیچوقت نخواسته و نمیخواهد لا رهبانیة فی الاسلام. در اسلام آخوندی که بهعنوان روحانی معروف باشد اصلاً ما نداریم، ما عالم اسلامی میخواهیم آقای طالقانی یک عالم اسلامی بود که آگاه بود که اسلام چه میگوید چه میخواهد و با مردم چه باید بکند. اسلام به لباس مردم به شکل مردم به ریش مردم به سر مردم نه به زن نه به مرد کاری ندارد مردم آزاد هستند هر جور دلشان میخواهد لباس بپوشند. البته در اسلام لباس شهرت حرام است، لباس شهرت چیست؟ لباسی که چه مرد و چه زن لباسی بپوشد مرد یا زن که مردم او را نشان بدهند. شهرت پیدا کند. به واسطه آن لباس، ببین چقدر زننده لباس پوشیده ببین یارو را چقدر لباس بدی دارد این لباس حرام است مرد هم اگر اینجوری بپوشد حرام است زن هم اینجوری بپوشد حرام است، و در اسلام حجاب داریم ما نه استتار احتجاب است مرد و زن در اسلام باید محجوب باشند باید با حجب و حیا باشد باید انسان باشد باید اخلاق اسلامی داشته باشد نه اینکه دستور باشد چادر سرش کند خودش را بپوشد ولی حجاب نداشته باشد. من نمیدانم آخوند از كجا استتار را به جای حجاب گرفته، ما در اسلام پوشیدن به این معنا نداریم که باید چه مرد و چه زن محجوب باشد و متأسفانه این آخوندها این حرفها را درآوردند که آقای طالقانی با همهی این حرفها مخالف بودند با تمام این حرفها مخالف بودند و این بود که آقای طالقانی همیشه دوروبرشان افراد آگاه و دانشمند و باکمالی بودند.
س – آنوقت خود شما کی از زندان آزاد شدید و چهکار کردید آن موقع؟
ج – من خودم بودم بعد از اینکه ۱۵ خرداد که پیش آمد دومرتبه آقای طالقانی را گرفتند آوردند بعداً ز ۱۵ خرداد، منتها ما دربند ۴ زندان قصر بودیم آقای طالقانی را آوردند در بند ۲، بند ۴ نسبتاً بند بهتری بود از بند ۲، بعد که آقای طالقانی را بردند بند ۲ ما احساس کردیم که یک مشکلاتی در کار هست. من در زندان بودم تا شب ۲۸ مرداد شب ۲۸ مرداد من از زندان آزاد شدم.
س – همان سال ۴۲ میشود.
س ۔ ۴۲. ۴۱ من گرفتار شدم و ۴۲ آزاد شدم؛ که من یکوقتی در نامه به آقای خمینی نوشتم، نوشتم: جناب آقای خمینی شما که الآن ادعا میکنید که مبارزات ما اول مبارزات بهاصطلاح اول حرکت مردم ما از ۴۲ شروعشده، من چند ماه قبل از آنکه شما حرکت کنید در ۱۵ خرداد ۴۲، اگر شما میگویید من به وجود آوردم که شما به وجود نیاوردید نارضایتی مردم وجود آورد منتها شما هم در آن بودید شما هم جزو ناراضیهای مردم بودید ولی عمده خود مردم بودند که در ۱۵ خرداد قیام کردند براثر ناراحتی که از دستگاه حاکمه داشتند قیام کردند و حرکت کردند شما هم قاطی جمعیت بودید. منتها چون شما آخوند بودید و ملا بودید و پیرمرد بودید و تازه مجتهد شده بودید و تازه آیتالله شده بودید قبلاً که آقای خمینی آیتالله نبود. آقای خمینی تازه آیتالله شده بودند اینجوری بود مردم به احترام گفتند بله آقای خمینی و شما نامهای هم دادید اعلامیهای دادید بعد هم شما را تهدید کردند به نام شما تمام شد ولی مال شما نبود.
سالها قبل ما در زندان بودیم. چند ماه قبل از ۱۵ خرداد، ۱۵ خردادی که شما قیام کنید من زندان بودم و گرفتار بودم. پس مال شما نیست.
شب ۲۸ مرداد ظاهراً من چون با آخوندها ارتباط داشتم نمایندهی تامالاختیار آقای میلانی بودم برای اخذ وجوهات. آخر آقایان علما، نمایندگانی در اطراف دارند که به اینها اجازه میدهند که اینها وجوهات را از مردم بگیرند بفرستند برای آقایان، من نمایندهی آقای میلانی که یکی از مراجع بزرگ بود که در زمان خودش تقریباً در طراز اول بود آقای میلانی در مشهد بودند و از طراز اول بودند. من از طرف ایشان وکالت داشتم که وجوهات را بگیرم و برای ایشان بفرستم؛ و ایشان به من اجازه داده بودند که تو هر مقدار از این وجوهات را که خودت که به هر جا که صلاح میدانی مصرف کن احتیاج ندارد به من بگویی که چهکار کردی و چون من به تو اطمینان دارم تو میتوانی این پولی را که میگیری خودت به جاهایی که مصلحت میدانی که خلاف اسلام عمل نکنند به آنها کمک کنی و آقای میلانی وقتیکه تشریف آورده بودند تهران وقتیکه شلوغ شده بود به علاوه بعد از ۱۵ خرداد آقای خمینی را گرفته بودند و آقای خمینی زندان بودند و میخواستند تبعیدشان کنند آقای شریعتمداری از قم آمدند آقای میلانی از مشهد آمدند در تهران بودند. مولوی که یکی از افسران سازمان امنیت آن زمان بود میرود خدمت آقای میلانی احوالپرسی میکند آقای میلانی میگویند شما دروغ میگویید به دلیل اینکه فلانی، اسم من را میبرند که ایشان نمایندهی من است من به ایشان اعتماد دارم و اطمینان دارم و تمامکارهای مالی من دست ایشان است، ایشان را با چه منطق و عقلی و تجویزی شما بردید به زندان؟ چهکاری کرده که شما او را زندان بردید؟ آنجا مولوی تلفن میکند و همان شب ۲۸ مرداد من از زندان آزاد شدم. بله.
س – آنوقت چه جور فعالیتهایی کردید بعد از آزادی از زندان؟
ج- بعد از آزادی مجدداً ما در همان جبهه ملی فعالیت داشتیم کار میکردیم بعد از مدتی یکی دو سه ماه هم طول کشید که سران جبهه ملی تدریجاً همه بیرون آمدند الا آقای مرحوم طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی. البته بعد از ۱۵ خرداد بود که سران جبهه ملی منجمله مهندس بازرگان را، البته اینها نهضت آزادی بودند ولی خب مردم برای آنها احترام بسیار زیادی قائل بودند و خود بنده از ارادتمندانشان بودم و از زندان قصر منتقل کردند به قزلقلعه و موقعی که میخواستند آقایان را از قزلقلعه منتقل کنند ظاهراً یک نامهای بوده، حالا متن نامه را من نمیدانم دقیقاً یادم نیست الآن چه بود که آقای دکتر سحابی توی جورابشان بود، توی جورابشان گذاشتند بردند بعد که جوراب را میخواستند درآورند نامه میافتد پلیسی آنجا بوده میبیند نامه را میبرد آنجا میدهد و ظاهراً نامه در آنچه بوده که باعث شد که آقایان محاکمه شوند که من هم را جزو آنها بردند، خوب یادم هست که بازپرس من آنجا حالا الآن دیگر من میگویم اذکروا موتاکم بالخیر خدا بیامرزدشان، تیمسارمقدم و تیمسار بهزادی بود که هردوی آنها آن زمان سرهنگ بودند. من را هم جزو آقایان بردند چون من هم علاقهی مذهبی داشتم آقای طالقانی و مهندس بازرگان من خیلی با آنها نزدیک بودم.
س- شما خودتان عضو نهضت آزادی بودید؟
ج – من نخیر
س – نبودید؟
ج- من عضو نهضت آزادی نبودم، من در جبهه ملی هم بهعنوان یک شخص بودم وابسته به هیچ گروه و حزب و دستهای نبودم. چون من احزاب را میدیدم محدودیت، نه اینکه من با حزب مخالف باشم، من آرزویم این است و الآن همآرزویم این است که ما یک سازمان متشکلی و منظمی داشته باشیم که اگر نداشته باشیم ما خیلی ضربه میخوریم. ما اگر در زمان مرحوم دکتر مصدق یک سازمان و تشکیلات منظمی میداشتیم حداقل همان هیئت موتلفهی اسلامی نظیر او یکچیزهایی ما میداشتیم با شکست نمیخوردیم. چون اکثریتقریببهاتفاق مردم پشت سر مرحوم دکتر مصدق بودند ولی براثر عدم آگاهی و نبودن یک حزب و تشکیلات سیاسی متأسفانه شکست خوردند. الآن هم من معتقدم که باید یک تشکیلات سیاسی و یک سازمان سیاسی باشد ولی متأسفانه هنوز من ندیدم یک سازمان سیاسی که بتواند درست فکر کند یعنی مطابق واقع فکر کند که من عضو آن بشوم. این حزب جمهوری اسلامی درآمده که میبینم همهچیز در آن هست جز اسلام، همهچیز دارند همه جور خیانت و دنائت و پستی و رذالت میکنند جای اسلام، فدائیان اسلام درآمدند که ما دیدیم فدائیان اسلام دربست براثر عدم آگاهی رهبران اولیهشان که همهشان پاک بودند، دنبالشان افتادند توی دام انگلستان و از طریق انگلستان دارند هدایت و رهبری میشوند و الآن هم میشوند؛ و ما متأسفانه نداریم. من عضو هیچی نبودم من در جبهه ملی هم بهعنوان یک شخص بودم. البته با نهضت آزادی رفتوآمد داشتم و با همهی اینها مربوط بودم.
س- میفرمودید که سرهنگ مقدم از شما بازجویی میکردند.
ج – بله سرهنگ مقدم و بهزادی از من بازجویی میکردند که بفهمند که من هم عضو نهضت آزادی هستم و با این نامهای که نوشتهشده و به این کارهایی که میکند، ظاهراً به قراری که میگفتند آن نامه ارتباطی داشته با عبدالناصر با آنها، نه اینکه خواسته باشند خداینخواسته از او کمکی به این عنوان بگیرند برعلیه حکومت. جریانی بوده که حالا من دقیقاً نمیدانم چه بوده و چون عبدالناصر موردعلاقه و احترام من هم هست و بود و مرد بسیار شریف و بزرگواری بود که من در زندگیام از چندین فوت بسیار متأثر شدم یکی زمان عبدالناصر بود. چون عبدالناصر نهضتی در بین اعراب به وجود آورده بود که این نهضت میتوانست جامعه عرب را ارتقا بدهد، كل عربها را فکرشان را بیاورد بالا و اگر فكر صد میلیون عرب میآمد بالا مسلماً حالا توی دام سه میلیون یهودی نمیافتادند و الانی که صد میلیون صدوده میلیون عرب زیردست سه میلیون اسرائیلی هستند براثر عدم آگاهی است عدم رشد است؛ و ما هم همینجور ما که الآن زیر سیطرهی حکومت یک عده افراد قشری احمق قرارگرفتهایم براثر عدم آگاهی است. عبدالناصر میخواست ارتقاء بدهد عربها را بیاورد بالا. همچنانی که دکتر مصدق میخواست این کار را بکند، دکتر مصدق میخواست آزادی مطلق بدهد تا مردم رشد پیدا کنند. وقتیکه رشد پیدا کردند هیچوقت زیر بار نمیروند.
س – پس نتیجه این بازجوشی چه شد؟
ج- نتیجه بازجویی این شد که من فهماندم به آنها که من عضو نهضت آزادی نیستم و با آقایان من دوست هستم، رفیق هستم با نظریات فکری اینها من با خیلی چیزهای آن موافق هستم ولی با همهی نظریات فکریشان من موافق نیستم. این بود که من جزو کسانی بودم که تبرئه شدم. والا در آن محاکمه بنا بود من هم جزو محاکمه شوندهها باشیم؛ که آقای طالقانی و مهندس بازرگان و دوستانشان ۱۰ – ۱۱ نفر بودند محاکمه شدند، قرار بود من هم محاکمه بشوم ولی من محاکمه نشدم.
س – آزاد شدید؟
ج- البته شب ۲۸ مرداد من آزاد شدم. عرض کردم به توصیهی آقای میلانی به مولوی، مولوی تلفن کرد و من آزاد شدم.
س – آنوقت اگر صلاح میدانید یک مقداری راجع به فرزندانتان صحبت بفرمایید.
ج – و اما بچههای من، بچههای من بچههای بسیار خوبی بودند چون در خانوادهای که ما بودیم، همه مادرشان خانواده مادریاش که در تهران بودند و خانواده پدری که در مشهد بودند خانواده مذهبی بودند ولی درعینحال مذهبی که خیلی قشری نبودند البته در بین فامیل ما افراد قشری هم زیاد هستند. ولی من موقعی که محسن پسرم …
س – چند تا فرزند داشتید؟
ج- من چهارتا فرزند داشتم، چهار فرزند داشتم به نام محسن، زهره، شهره و حسین.
که زهره در زمان شاه در یک درگیری خیابانی کشته شد. البته ایشان تقریباً وابستهی به فدائیان خلق بود؛ که مدتی مخفی شد و بعد از مخفی شدن در یک درگیری کشته شد. و سه تای آنها در زمان خمینی کشته شدند و توی خانه ما آزاد بودند.
س – در زمان خمینی به چه ترتیب؟
ج – البته دختر من روز دوم مرداد که روز انتخابات برای ریاست جمهوری آقای رجایی ایشان را گرفتند توی خیابان رد میشده یک پاسداری از پاسدارهای توی محلمان او را شناخت بعد میگوید که تو دختر فلانی هستی؟ میگوید حالا دختر او هستم یا نیستم تو چهکار به من داری دستش را میگیرد. دستش را میگیرد ماشین پلیسی و پاسداری رد میشود ماشین پاسدار را صدا میکند سوارش میکنند و میبرند زندان هفت ماه در زندان میماند و بعد از هفت ماه هم تیربارانش میکنند.
س- بهانهشان چه بوده؟ یعنی به چه بهانهای؟
ج- نمیدانم، هیچی، بهانهشان چون دختر من بوده. و همین سؤالی است که باید از آقای خمینی که خودشان را بهعنوان امام معرفی کردند و الگوی انسانیت و عقل و كمال و منطق این الگو چرا خبر ندارد که در جامعهاش چه میگذرد در مملکت چه میگذرد اگر خبر دارد خائن است اگر خبر ندارد به درد این کار نمیخورد.
س – دخترتان تمایلات سیاسی هم داشتند؟
ج – بله ایشان هم تمایلات سیاسی. عضو… بله ایشان عضو راه کارگر بود. راه کارگر یک گروهی است گروه چپ هستند بهاصطلاح ولی گروه بسیار سالم و عاقلی هستند؛ که آن آقایی آن روز صحبت میکرد حسام که خیلی حمله کرد که شماها چهکار میکنید فلان میکنید مردم همچین هستند او هم عضو راه کارگراست.
س۔ آنها هم مثل فدائیان هستند؟ فرقی بین آنها هست؟
ج – نخیر راه کارگریها مثل فدائیان نیستند. راه کارگریها تقریباً خیلی نزدیک به مجاهدین هستند خیلی نزدیک به مجاهدین هستند. البته تویشان افراد مذهبی هم دارد؛ که منجمله دختر من علائق مذهبی این خیلی زیاد بود. من فرزندانم همهشان حتی محسن که در رأس فدائیان خلق بود علائق مذهبی داشت؛ و حتی محسن نماز هم میخواند. البته نه مداوم نماز همیشه بخواند، ولی علاقه داشت و نماز میخواند و معتقد بود.
س – ایشان در کدام درگیری کشته شدند و در چه سالی؟
ج- شهره؟
س – محسن.
ج – محسن که همین در ۲۹ آذر پارسال، در ۲۹ آذر از ماشینش میآید پایین، البته من دقیقاً چون در ایران نبودم من خودم در اینجا بودم که خبرش را شنیدم و نمیدانم جریان چه بوده آنچه برای من نقل کردند ایشان ماشینی داشته که از ماشینش میآید پایین که چهکار بکند بعد پاسدارها به او مشکوک میشوند. پاسدارها مشکوک میشوند و ایست میدهند این میایستد ولی نمیدانم حالا نمیدانم من دقیقاً چه بوده تیراندازی میشود. تیراندازی میشود و تیر میخورد به شکمش بعد میبرند بیمارستان جیب بغلش را که میگردند از توی جیب بغلش کارت پزشکی او درمیآید چون کارت پزشکی بوده میخواستند ببرند زندان. همان مریض تیرخورده را ببرند زندان که هنوز جان دارد و میتواند حرف بزند ببرند آنجا از او بازجوئی چیزی بکنند.
س – کارت پزشکی منظور؟
ج – آخر ایشان پزشک بوده بله پزشکان بیمارستان میگویند نه این همکار ما است و ما به هیچ قیمت نمیدهیم اگر کشته هم بشویم ما نمیدهیم این پزشک است و همکار ما است باید معالجهاش کنیم؛ و متأسفانه سه روز هم آنجا زنده بوده و بعد از سه روز هم میمیرد در بیست و نهم آذر ۱۳۶۰ پارسال دیگر.
س – آنوقت فرزندتان حسین؟
ج- حسین در ماه چه بود؟ مهر بود به نظرم. یا قبل از مهر بود یادم نیست، دقیقاً یادم نیست که در یک مخفی گاهی من بودم و حسین و یک جوان دیگری نصف شب حالا چطور شد پاسدارها فهمیدند من نمیدانم از کجا پاسدارها فهمیده بودند ساعت یک بود تقریباً سهربع بعد از نصف شب بود یک بود که من خواب بودم کلید افتاد در باز شد. در که باز شد من بلند شدم تا خواستم بلند شوم با مسلسلش گفت که بنشین سرجایت، من نشستم سرجایم حسین و آن رفیقش دونفری روی ایوان خوابیده بودند مجاهد بود آن رفیقش هم از مجاهدین بود.
س – حسین هم بود؟
ج- حسین هم مجاهد بود هوادار مجاهدین بود. البته عضو مجاهدین نمود هوادار مجاهدین بود. هردوی آنها هم او و هم پسر بنده روی ایوان خوابیده بودند گفتند که سعید کو؟ گفتم سعید روی ایوان است تا آخر آنها هم بیدار شدند، بیدار شدند دو نفرشان را گرفتند. گفتم تو سعید را میخواهی این را چهکارش داری؟ گفت که به این حالا، من گفتم این گناهی ندارد این اهل مشهد است و آمده اینجا. ممکن است میخواهد کاری بکند. درهرحال گرفتند او را بردند من را میخواستند ببرند من را نبردند من به هر صورتی از زیر بار رفتن شانه خالی کردم و من را نبردند و من آمدم تا آنها رفتند آمدم بیرون دیدم ساعت یک و نیم و دو بعد از نصف شب است هر جا بروم ممکن است پاسدار و پلیس من را ببیند بگیرد. رفتم توی یک جویی زیر یک پلی تا صبح ماندم و چهکار خوبی بود و چون من از آن زیر پل ناظر بودم که اینها وقتیکه رفتند بلافاصله نیم ساعت برگشتند.
برگشتند رفتند بالا دیدند کسی نیست و من اگر بودم دومرتبه من را میگرفتند مثلاینکه شاید فهمیده بودند. ۲۹ روز حسین زندان بود و بعد از ۲۹ روز که من در یک مخفیگاه دیگری در کرج مخفی بودم پسرم محسن پسر بزرگم محسن، محسن آمد گفت آقاجان حسین آزاد شد گفتم شوخی میکنی حسین را اگر بگیرند چرا آزادش میکنند گفت نه والله آزاد شد به خدا آزاد شد گفتم پس چرا او را نیاوردی؟ گفت فردا میآورم. فردا آورد توی آن مخفیگاه من دیدمش گفتم چطور شد؟
گفت من رفتم آنجا حرفهایی که تو گفته بودی من یاد گرفتم. من اسمم را عوضی گفتم و گفتم آمدم اینجا برای اینکه کار گیر بیاورم چون در مشهد کار نداشتم اگر هم کار اینجا گیرم نیامد بروم سربازی و چندین مرتبه از من تحقیق کردند و یک مقدار هم بهاصطلاح تهدید و این حرفها. دیدند نه من حرفم یکی است مطمئن شدند که من کارهای نیستم آزادم کردند؛ و شش روز بعد… من اتفاقاً دیدم در کرج که درست نیست که هم محسن و حسین باهم یکجا باشند نه صلاح است نه محسن راضی بوده باشد که چون این مجاهد بود و او فدایی بود باهم نمیتوانستند زندگی کنند آمدم در شهر رفتم. در محمودیهی شمیران، یک اتاق برایش گرفتم فرش کردم تختخواب و تشکیلات و همهچیز درست کردم که بماند آنجا، حسین گفت که من بروم آقاجان دو سه تا از رفقایم را ببینم و میآیم اینجا، گفتم نمانی شب حتماً برگردی.
شب برنگشت دو سه روز من حسین را ندیدم. خیلی نگران شدم تلفن کردم به یکی از رفقا که حسین چرا نیامده شش روز تقریباً فاصلهاش شد. به من چیزی نگفتند ولی بعد من فهمیدم که رفته بود منزل یکی از دوستانش که یک خانم و آقایی بودند یک زنوشوهری بودند جوان، زن و شوهر جوانی بودند ایشان همان روز میرود منزل یکی از رفقایم، از رفقای من صبح ساعت ۱۰ میرود تا چهار بعدازظهر توی منزل آن دوست من بوده بعد ازآنجا درمیآید شب حالا بچه دلیلی درمیآید من نمیدانم چه دلیلی دار چون حسین که زنده نیست که از او بپرسم به چه دلیل تو درآمدى آن صاحبمنزلی هم که آنجا بوده که در ایران هست من نمیتوانم از آنها بپرسم چرا این از خانهی شما درآمد. درمیآید و میرود خانهی یکی از رفقایش که یک زنوشوهری بودند تصادفاً آن شب مأمورین حمله میکنند به آن خانه و هر سه را جابجا میکشند هر سه نفرشان را میکشند. بله حسین هم اینجوری کشته میشود. شهره را هم بعد از هفت ماه که در زندان نگه میدارند بعد از هفت ماه من نمیدانم محاکمه کردند چطور شده که او را میکشند که صبح به برادرزادهام که در تهران هست تلفن میکنند که شهره را کشتیم شما بروید بهشتزهرا قبرش را با جنازهاش را بگیرید که بعد اینها میروند بهشتزهرا میگویند قبرش کجا هست؟ میگویند فلان جا دفنش کردهایم. ولی از قبر حسین و از قبر محسن هیچ خبری ما نداریم که کجا دفن کردند و چهکار کردند؛ و تمام کشتارهایی که این خائنین احمق بیشعور که اگر هم خائن نباشند احمق هستند که احمق از خائن بهمراتب گناهش بیشتر است که یک گناه احمقى دارد و یک گناه خیانت هر دو را دارد این بیشعورها غالباً کشتارشان اینجوری است. افراد بیگناه افرادی که هیچ نوع ضرری و خطری برای جامعهی ما نداشتند همه را میکشند، میکشند و نابود میکنند و از بین میبرند.
س – شما بحث سیاسی هم با فرزندانتان میکردید؟
ج- خیلی زیاد، من بیشتر اوقات که مینشستم باهم بحث میکردیم؛ و باز یک خبرنگاری یکوقتی از من پرسید که چرا تو که مسلمان بودی و خانهی تو محل رفتوآمد مسلمانها بود چرا بچههای مارکسیست شدند؟ گفتم متأسفانه همین است چون همین آخوندها توی منزل من زیاد رفتوآمد میکردند و رفتار و اعمال و کردار آخوندها را اینها میدیدند از اسلام متنفر بودند.
چون اینها تصورشان از اسلام عرض کردم همان ظواهری است که ظواهر نه به درد دنیا میخورد و نه به درد آخرت. شما ببینید از وقتیکه آقای خمینی آمده من میخواهم بگویم اگر تو میخواهی انقلاب در اسلام به وجود بیاوری، انقلاب باید در کل حرکت یک مسلمان به وجود بیاوری. رسالههای علمیهی که شما آقایان مراجع نوشتهاید یک واو در آن کموزیاد نشده. خب این رسالهها، رساله یعنی دستور کار یک مسلمان که به یک مسلمان دستور کار میدهند چه جور نماز بخوان چه جور کاسبی بکن چه جور خریدوفروش بکن چه جور معاشرت با مردم داشته باش چه جور دفاع بکن از حریم اسلام چه جور جهاد بکن چه جور مجاهده، جهاد تنها کشتن نیست مجاهدهی درراه تحقق رساندن کارها، من میخواهم بگویم این رسالهای که آقایان نوشتند بعد از انقلاب چه تغییری در آن دادند؟ هیچی هیچی. اینها صرفاً آمدند میگویند که آقا شاه که حکومت میکرد، خانمش بیحجاب بود و مثلاً مشروب میخورد حالا خانم ما بیحجاب نیست مشروب هم نمیخورد. تنها از اسلام یک ظواهری را اینها قبول دارند. اصلاً اسلام را نمیشناسند چیست. خود آقای خمینی و تمام کسانی که الآن در مملکت هستند اینها اصلاً اسلام را نمیشناسند که چیست. اصلاً اسلام را واقعاً نمیدانند که چیست.
س- چطور شد که بچههای شما همهشان مجاهد نشدند چون باسابقهی مذهبی که در خانواده بود انتظار میرفت که بیشتر مثلاً همهشان …
ج- بله. البته ما با مرحوم! آقای … میگویم مرحوم خدا انشاء الله او را سلامت بدارد؛ جناب آقای احمدزاده که الآن زندان هستند ما با احمدزاده منسوبیم نسبت داریم، رفتوآمد هم به همین مناسبت زیاد بین ما بود. پسرهای آقای احمدزاده مسعود و مجید احمدزاده جزو بنیانگذاران فدائیان خلق هستند و دخترشان دکتر مستورهی احمدزاده همیشه در خانهی ما بود به قول خودش میگفت تو پدر دوم من هستی همیشه بین خطاب پدر میکرد. وقتیکه بابایش زندان هم بود همیشه منزل ما بود. آنها بهاصطلاح فدائی خلق بودند و مارکسیست بودند. بهواسطهی معاشرت با آنها اینها را هم تقریباً برده بودند توی فدائیان خلق. محسن و شهره و زهره البته شهره عضو فدائیان نبود. زهره و محسن عضو فدائیان خلق بودند بهواسطه ارتباط نزدیکی که با مسعود و مجید احمدزاده و با مستوره اینها داشتند. ولی زیربنای فکری هردو سه تاشان اسلامی بود عرض میکنم محسن تا این آخر کاری هم نماز میخواند. فدائی خلق بود ولی معتقدات ماتریالیستی نداشت. او تقریباً اعتقادات مجاهدین را داشت و خیلی هم تمایل داشت که بیاید و به مجاهدین بپیوندد یعنی به شورای ملی مقاومت بپیوندد نه به مجاهدین. بله دیگر این جریانی بود که شد دیگر حالا اگر بودند امکان داشت که ما بتوانیم آنها را برگردانیم که بگوییم که آیا آن را به آنها درست نیست و راه درستتری هم هست و من هم نمیخواستم هیچ زمان هیچ زمان من در خانهام عدم دموکراسی نبود. من یک مثلی میگویم که باز این حمل بر خودخواهی اگر نشد من در تمام مدت عمری که سی سال با زنم زندگی کردهام در تمام این مدت سی سال هیچوقت من نگفتم ناهار چه میخواهم بخورم شام چه میخواهم بخورم. هر وقت که از من میپرسید که تو چه میخواهی ناهار بخوری میگفتم هرچه همه میخواهند. ما این مقدار در خانه آزاد بودیم. آزاد آزاد آزاد فکر کنند، آزاد بیاندیشند، آزاد حرکت کنند، آزاد کار کنند؛ و در جامعه هم من اینجوری بودم من بین دوستان و رفقایم معروف هستم که من هیچوقت به کسی تحمیل عقیده نمیخواهم بکنم. اگر بهوسیله تذکر بهوسیله ارشاد توانستم یک کسی را درراه خودم بیاورم میآورم والا من دشمن با کسی نیستم که او چرا عقیدهاش اینجوری، آن چرا عقیدهاش این است، من الآن والله با آقای خمینی دشمنی ندارم. با تمام سردمداران و مسئولین امر دشمنی ندارم با شاه هم نداشتم. ولی من میگویم چرا باید شما اینجوری باشید.
س- پس بچههایتان را هم که گفتید آزاد گذاشتند که هرکدام هر راهی که میپسندند.
ج- به پسندند، بله آزاد باشند ولی من کتابهایی را هم در اختیارشان میگذاشتم براثر همان کتابها که من در اختیارشان میگذاشتم و مباحثی که ما باهم داشتیم و معاشرتهایی که آنها با یک عده افراد مذهبی روشن داشتند، که آقای طالقانی فوقالعاده علاقهمند به محسن بود که اگر هفتهای یکمرتبه محسن را نمیدید میگفت محسن را بگو بیاید من او را ببینم. حتی آقای منتظری، آقای منتظری که بعد از انقلاب که من چند مرتبه در قم رفتم خدمتشان رسیدم، از اولین سؤالاتی که از من میگردند میگفتند محسن چطور است؟ و میگفتند محسن درعینحالی که در خط ما نیست من محسن را دوست دارم، چون محسن: واقعاً یک انسان بهتماممعنا بود.
من والله دلم میسوزد که بچههای من را چرا کشتند من دلم میسوزد که این انسانها را چرا کشتند. آخر ما کجا انسانی با این عظمت روح میتوانیم پیدا کنیم که اینقدر او بزرگوار و فداکار باشد که آقای منتظری احمق بیشعور و قشری فریفته او شده باشد، یا آقای طالقانی با آن عظمت روح و اندیشهای که داشتند محسن که مارکسیست بود میگفتند بگو بیاید من او را ببینم. آخر این انسانها را ما کجا دیگر میتوانیم پیدا کنیم.
س – این درست است که آقای طالقانی کسی بود که مارکسیستها را تعلیمات اسلامی به آنها داد و این عنوان مارکسیست اسلامی که رژیم سابق درست کرد …
ج. این متأسفانه مارکسیست اسلامی را آنها، مارکسیست اسلامی شاه یک لقبی بود که به مجاهدین خلق داد برای اینکه اینها را بکوبد و در بین مردم قشری و احمق بگوید آیا اینها مارکسیستهایی هستند که آمدند اسلام را با مارکسیسم قاطی کردند التقاطی بهاصطلاح که او اسمش را گذاشته بود مارکسیسم اسلامی. و الا آقای طالقانی کسی بودند که آنچه من اطلاع دارم افراد بسیار زیادی بودند که میآمدند محضر آقای طالقانی و بهواسطهی آقای طالقانی مسلمان معتقد فعال جدی و عمقی میشدند؛ و هیچوقت اینجوری نبود. ولی آقای طالقانی هیچ زمان و هیچ زمان آقای طالقانی دشمن و كینه با مارکسیسم نداشت، با غیرمذهبی نداشت. و باز این جریان خوب یادم هست که یک روزی من در آن مدتی که تصدی دفتر آقای طالقانی را داشتم.
س – از کی شما تصدی دفتر ایشان را داشتید؟
ج – از بعد از انقلاب، از بعد از انقلاب من مسئول دفتر ایشان بودم که تلفن فرمودند من رفتم آنجا. بعد بچههایی که در آنجا کار میکردند صدا کردند و همه نشستند و فرمودند که چون فلانی سابقه کار سیاسی بیشتر کرده و ریشش هم سفید است و مردم هم او را میشناسند و احترام هم برای او قائل هستند و میتواند بهتر امور را اداره کند شما به حرف ایشان بکنید. اینجوری من را معرفی کردند به بچهها و ما مشغول کار شدیم و در تمام این مدتی که من در دفتر آقای طالقانی
بودم هیچ شب و روزی نبود که بیش از پنج یا شش ساعت استراحت داشته باشم. چون ساعت ۵ صبح من میرفتم توی دفتر ساعت ۱۲ شب از منزل آقای طالقانی که گزارش کار دفتر را هر شب من میرفتم خدمت آقا میدادم، بهاستثنای بعضی از شبها گزارش کار دفتر میدادم میخوابیدم چهار پنج ساعت شش ساعت من استراحت داشتم و تمامکار میکردم و بهترین کارها هم در دفتر آقای طالقانی شد. یعنی از بدو انقلاب که مملکت هیچ سروسامانی نداشت نه وزارتخانهای بود نه شهربانی بود، نه ادارهی امنیهای بود هیچی نبود، هیچی نبود و تمام این مملکت را درواقع میخواهم بگویم که اولاً خود مردم که مردمی بودند انقلابی، مردمی بودند که باور کرده بودند که این مردم انقلابی شاید خیانت کنند، نباید ظلم کنند که خدا نیامرزد کسانی که در رأس قرار گرفتند و مردم را از آن درک واقعی که کرده بودند که میتوانستند بهترین مشکلات مملکت را حل کنند اینجور منفعل و ناراحتشان کردند و خودشان خوب بودند و دفتر آقای طالقانی مراجعات بسیار زیادی داشت که همهروزه روزی ۲۰۰ – ۳۰۰ نفر مراجعه میکردند و همه راضی برمیگشتند. آقای طالقانی مکرر میفرمودند که مبادا اقلیتهای مذهبی با سایر غیر اسلامیها که اینجا میآیند شما ناراحتی برای آنها ایجاد کنید. اول کارهای آنها را راه بیاندازید که آنها خیال نکنند که مملکتی که الآن انقلاب کرد انقلاب اسلامی کرده میخواهد آنها را از بین ببرد، مخصوصاً توصیه آقای طالقانی هر وقت بیشتر اوقات که من خدمتشان شرفیاب میشدم این بود که مبادا با کسانی که غیر اسلامی هستند شما بدرفتار کنید که در ذهن آنها این موضوع بهاصطلاح جا بگیرد که الآن که مملکت اسلامیشده دیگر من یهودی من نصرانی من مارکسیست نمیتوانم در اینجا زندگی کنم. مبادا همچین کاری میکنید. کارهای آنها را خیلی بهتر و سریعتر و زودتر راه بیاندازید که بدانند در مملکت اسلامی اسلام یعنی دموکراسی؛ یعنی اسلام عدالت اجتماعی دارد یعنی اسلام کسی بوده که اصلاً ۱۴۰۰ سال پیش دموکراسی را ایجاد کرده و پایهگذاری کرده.
به هر حال من این موضوع یادم است که من آمده بودم پایین دفتر شلوغ شده بود آمدم ببینم چه خبره دیدم که یک جوانی میدود میآید و پنج شش نفر همپشت سر من جوان آمد پشت سر من پناه گرفت گفتم چیست؟ گفت اینها میخواهند من را بزنند، گفتم چرا میخواهند بزنند؟ بفرمایید بنشنیم تو آنها را بردم توی اتاق و نشستیم آنجا گفتم آقاجان چرا فرزندان من باهم شما دعوا دارید؟ گفتند بله این مارکسیست است و باید مارکسیست را زد. گفتم کی به شما گفته مارکسیست را باید بزنید؟ اینجا دفتر آقای طالقانی است و آقای طالقانی همیشه توصیه میکنند که هیچ زمان مارکسیست را نباید زد. مارکسیست را باید آگاهش کرد باید ارشادش کرد باید هدایتش کرد باید راه را به او نشان داد هیچ زمان نگفته بزنید و آقای خمینی هم هیچ زمان همچین حرفی نگفتهاند. البته آن زمان من خیال میکردم آقای خمینی هم مثل آقای طالقانی فکر میکنند نمیدانستم که آقای خمینی جور دیگری فکر میکنند. گفتم آقای خمینی هم اینجوری هستند فرمودند که در مملکت بعد از انقلاب آزادی هست همه حقدارند که آزادانه زندگی کنند و منتها ما و شما وظیفهداریم که مردم را ارشاد کنیم. اگر ما را به خودمان را راه بهتری میدانیم به این آقایانی که راهشان بدتر است بگوییم آقاجان به این دلایل راه ما بهتر است تشریف بیا ورید از راه ما اگر از راهی که ما حرکت میکنیم شما هم از این راه حرکت کنید زودتر و بهتر و راحتتر به مقصدتان میرسید.
یکقدری با اینها صحبت کردم خیلی خوشحال شدند یکی دوتاشان گریه کردند و بلند شدند صورت من را بوسیدند و خداحافظی کردند رفتند. گفتم بعدازاین دیگر اینجوری کارها نکنید. شما اگر به هر مارکسیستی یا به هرکسی که غیر از عقیده شما عقیده دارد برخورد کردید، ارشاد و هدایتش کنید. با کتک و دعوا جز اختلاف بهاصطلاح دشمنی چیزی دیگری به وجود نمیآید و آنها رفتند.
بعد یکقدری با این جوان مارکسیست هم من صحبت کردم گفتم عزیز من تو چرا باید تحریک کنی آنها را؟ گفت والله من نگفتم، گفتم درهرحال این درست نیست شما یک مقداری مطالعه کن ببین اگر واقعاً راهی که مسلمانها ارائه میدهند. البته نه مسلمانهای قشری اینهایی که چماق به دست دارند اینهایی که به تو میخواستند حمله کنند اینها نه. مثل افرادی که آقای طالقانی فکر میکنند افرادی که آگاه هستند با اینها شما یک مقداری تماس بگیر اگر دیدی راه اینها بهتر است بیا در این راه. والا تو چه دلیلی دارد که تظاهر کنی در یک مملکتی که مردم بیشترشان مسلمان هستند و الآن هم در این جمع جوّی هست که اینها تحریکشدهاند ممکن است برای تو اسباب زحمت بشود، او هم با خوشحالی پا شد و رفت.
منظور این است که دفتر آقای طالقانی و خود آقای طالقانی اصولاً یک دموکرات بهتماممعنا بودند، بههیچ وجه من الوجوه با کسی کینه دشمنی عداوت برخورد … در محضر آقای طالقانی تمام کسانی که مادی بودند، بیدین بودند، با دین بودند، متجددین، روسای إدارات، میآمدند باکمال خوبی بحث و صحبت میکردند.
باز حرف توی حرف میآید یادم هست که نمایندهی کوبا آمده بود منزل آقای طالقانی که در آنجا اتفاقاً آقای دکتر یزدی وزیر امور خارجه بود ایشان هم تشریف داشتند. قریب دو ساعت بیشتر بیش از دو ساعت این مذاکرات طول کشید که یک مقداری در حدود یک ساعت سهربع ساعت یک ساعت بلکه بیشتر بحث سیاسی بود؛ که بحث سیاسی وقتیکه تمام شد بحث ایدئولوژیک کرد راجع به اسلام سؤالی کردند البته یک نفر با اسپانیولی او نمایندهی کوبا اسپانیولی صحبت میکرد. بعد یک انگلیسی برای … یک نفر دیگر اسپانیولی برای یک انگلیسی میگفت انگلیسی برای آقای طالقانی ترجمه میکرد خیلی طول میکشید علت اینکه زمان جلسه هم طول کشید این بود که به سه زبان ترجمه میشد، آنجا بود که آقای طالقانی اسلام را برایش تعریف کردند بلند شد دستهایش را اینجوری کرد گفت اگر اسلام این است که شما میگویید پس زندهباد اسلام؛ که آقای طالقانی من یادم هست آنجا فرمودند «هر کجا که مبارزه با استعمار با استثمار با استبداد باشد آنجا اسلام هست.»
و بله همین مطلب را باز یادم هست در آخرین شب حیات ایشان که سفیر شوروی چند روز بود چهار پنج شش روز بود که مرتب تلفن میکرد که من میخواهم آقا را ببینم و متأسفانه ما وقت نداشتیم تا به آقا گفتیم آقا ایشان خیلی اصرار دارد که حتماً شما را ببیند فرمودند که یکوقتی قرارش را بگذارید که همان شب وفات ایشان ما قرار گذاشتیم. یکی از رفقا را فرستادیم رفتند عقبشان و آمدند و من هم خودم ساعت تقریباً نه بود آمدم منزل. دیدم که سفیر دارد میآید وارد شد، وارد شد آنجا بعد آقای گلزاده غفوری و آقای محمد شبستری و مجتهد شبستری که اینها هم میخواستند فردایش بروند شوروی آقا فرمودند تلفن کن اینها هم بیایند اینجا که باشند از سفیر راهنمایی بگیرند. آنها هم آمدند سفیر بود، مترجمش بود من بودم یکی از دوستانمان که آن زمان در دفتر بود آقای مهندس اسماعیلزاده بود صاحبمنزل یک حزب الهی است عضو حزب جمهوری اسلامی است که پدرزن پسر آقای طالقانی است که آقای طالقانی مدتی چون منزل ایشان منزل خوب بهاصطلاح محفوظی بود و نسبتاً بزرگ و وسیع هم بود برای مصاحبههایشان خوب بود آنجا سکونت داشتند. قرار بود بیایند منزل ما، منزل ما چون بر خیابان بود و مشرف بود نیامدند. آنجا آمدند. آنجا همصحبت کردند. آنجا هم قریب دو ساعت و نیم صحبت شد که یک مقداری گله کرد سفیر شوروی که شما چرا به ما حمله کردید ما که با شما مخالفتی نداریم. آخر آقای طالقانی مثلاینکه در نماز جمعهی ماقبل آخرشان گفتند این همسایه شمالی باهم با ما سر لطف ندارد ایشان آمده بود میخواست بگوید که نخیر ما با شما بیلطف نیستیم و ما با شما دوست هستیم رفیق هستیم این مطلب را بگوید. این مطالب را گفت و آقای طالقانی هم یک جوابهایی به آنها دادند که من چون در رفتوآمد بودم میرفتم و میآمدم چایی میآوردم این کارها را میکردم دقیقاً در جریان نبودم که حرفها چه بوده است. ولی ظاهراً همهی حرفها ضبط شده حالا اگر آن ضبط صوتها آن نوارهایش باشد تمام آن حرفها ضبطشده و آنجا بعد یک ساعت آخر بحث ایدئولوژیکی شد راجع به اسلام و راجع به مارکسیسم و اینها بحث شد و خود سفیر یک کمی فارسی میفهمید مترجم او هم برایش کاملاً ترجمه میکرد. آنجا گفت این اسلامی که شما برای ما تعریف میکنید تا حالا هیچکس نگفته. اگر شما این اسلام را برای ما تعریف میکنید ما با شما اختلاف زیادی نداریم، این عین عبارتی بود که ایشان میگفت.
من نمیدانم آقای خمینی و دار و دسته و اطرافیان آقای خمینی چه دشمنی با اسلام دارند که آمدند اسلام را یکجوری نشان دادند که این اسلامی که دین رأفت و رحمت و محبت و انسانیت و شرف و زندگی است، اسلام دین زندگی است قرآن میگوید آقا ما بهترین نعمتها را خلق کردیم برای شما مسلمانها.
س – راجع به مرگ مرحوم طالقانی علاوه بر آن چیزهایی که در روزنامهها گفتهشده شما مطلبی دارید که لازم باشد گفته بشود؟ چون هنوز شک و تردید هست که چه جور چنین بیموقع یک همچین شخصی از صحنه خارج بشود.
ج- بله حالا من اگر اجازه بفرمایید من همین دو سه کلمه بگویم که در قرآن گفته که برای … قرآن مکرر آیات متعددی دارد که هیچوقت مردم را منع نکرده از زندگی خوب از خوشی بهاصطلاح زندگی خوب داشتن هیچوقت از زندگی بهاصطلاح مادی و معمولی خوب داشتن میگوید تمام نعمتهای خوب دنیا مال شما است مال مردم است دیگر منتها با بدجوری باشد که همه برسد جوری نباشد که یک عده مونوپل خودشان بکنند که این حالا بحث آن مربوط به بحث ما نیست میگذاریمش برای بعد؛ و اما راجع به فوت آقای طالقانی، آن شب شهادت ایشان یا فوت ایشان من نمیدانم اسمش را خودم نمیدانم اسمش را چه بگذارم. آن شب بعدازآنکه سفیر رفت آقای گلزاده غفوری و مجتهد شبستری آنجا ماندند. قریب ۲۰ دقیقه و نیم ساعت ماندند و یکقدری صحبت کردند. آقای طالقانی میفرمودند که من نمیخواهم، نرفته بودند روز قبلش به مجلس خبرگان میگفتند من مجلس خبرگان نمیروم. آقای گلزاده غفوری و مجتهد شبستری که هر دو عضو مجلس خبرگان بودند تقریباً حالت گریه و التماس داشت که شما حتماً بروید. اگر شما نروید ممکن است یک قانونی بگذرانند که دیگر بدتر از بدتر و رفتن شما حتماً لازم است. آقای طالقانی این مطلب را مکرر میفرمودند، میفرمودند «من میترسم یک قانونی اساسی درست کنند که بهمراتب از قانون اساسی ۷۵ سال پیش مال مشروطه بدتر باشد و من نمیروم.» آقا فرمودند «خب حالا ببینم تا ببینم فردا چه میشود اگر زنده ماندیم ببینیم چه میکنم»؛ ولى آنها همهاش التماس میکردند و خواهش میکردند که حتماً شما مجلس خبرگان بروید، آقای طالقانی هم نمیخواستند مجلس خبرگان بروند مثلاینکه در شورای انقلاب ایشان نرفتند ایشان بهعنوان رئیس شورای انقلاب بودند ولی شورای انقلاب چند جلسهای بیشتر شرکت نکردند و در شورای انقلاب نمیرفتند.
ما اگر یک مشکلاتی داشتیم میرفتیم خدمت آقا که حل کنند میگفتند بروید پهلوی کسان دیگر پیش من نیایید. ولی صریحاً نمیگفتند که من نیستم ولی میدانستم که نیستند. آقا توی شورای انقلاب هم نرفتند در مجلس خبرگان هم نمیخواستند شرکت کنند و چند جلسهای هم که شرکت کردند خلاصه روی حالا چه جهتی بود نمیدانم. آن شب بعدازآنکه آقای مجتهد شبستری و اینها هم رفتند من گزارش دفتر را دادم. گفتم که بله … البته ما روزی ۲۰۰ – ۳۰۰ تا نامه داشتیم و چند تلگراف داشتیم و مراجعاتی که داشتیم حتیالامکان ما خودمان جواب میدادیم. چون ما بخش بخش کرده بودیم بخش مالیمان جدا بود. بخش مذهبیمان جدا بود، بخش سیاسیمان جدا بود ارتباطاتمان جدا بود هرجائی دو سه نفر گذاشته بودیم که به مشکلات مردم میرسیدند هر کی هر کار داشت مراجعه میدادیم مهمان اتاق محل کارش کارش و مشکلش را حل میکردند میآمد بیرون.
الا بعضی از نامهها که با جوابش را نمیتوانستیم بدهیم و مصلحت نبود ما بدهیم که شخص آقای طالقانی خودشان باید میدادند. هر شبی گاهی اوقات چهارتا پنج تا شش تا چهارتا ده تا نامه بود میآوردم خدمتشان آن مطالبی که باید ایشان جواب بدهند زیرش را خط کشیدیم یا همه آنها را مطالعه میکردند یا میگفتند ما برایشان میخواندیم یا مثلاً کل نامه را میخواندیم بعد جوابش را یا به خط خودشان یا به ما میگفتند اینجوری جوابش را بنویسید. من این کارها را کردم و گفتم این جریان شده و یک تیمساری هم بود که آن تیمسار آمده بود ملاقات بسیار فوری فوری فوری گفته بود من از آقا میخواهم. من به آقا عرض کردم همچنین کسی هم آمده ملاقات خیلی فوری از شما میخواهد و آقا فرمودند خب فردا وقت نداری تو که چهکار میکنی؟ گفتم دیگر بالاخره حالا اگر صلاح بدانید گفت حالا بین ملاقاتها یکوقت کمی برایش بگذار که بیاید ببینیم کار فوری دارد چیست، حدود ساعت دوازده و هفت هشت دقیقه بود که کار من تمام شد و دفترم را هم من بستم و بلند شدم آمدم برای اولین مرتبه آن شب آقای طالقانی تا دم در حیاط من را مشایعت کردند. از پلهها آمدند پایین فرمودند بشین شام بخور اینجا گفتم نه من هم نماز نخواندم هم میخواهم بخوابم که صبح بروم اینجا بنشینم نمیشود و آمدند تا دم در و هر چه من اصرار کردم گفتند نه میخواهم یکقدری هوا بخورم یکقدری هوا بخورم از سر شب نشستیم آنجا. آخر هر شب آقا پا میشدند توی همان اتاقی که بودند ما حرفهایمان را که میزدیم ایشان قدم میزدند قدم میزدند بعد از شامشان قدم میزدند یکقدری چیز میکردند و گفتند نه از سر شب چون نشستم یکجا و قدم نزدم دلم میخواهد یکقدری قدم بزنم. آمدند دم در به من دعا کردند که من یادم نمیرود آن منظرهی دعا ایشان گفتند خدا به شما توفیق بدهد خدا فلان کند.
درها را بستند و من رفتم و رفتم منزل نماز خواندم شام خوردم بعد پتو را انداختم که بخوابم دیدم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم حالا تقریباً ساعت دو و نیم است حدود دو و نیم. یک نفر گفت از آقای طالقانی … که از دوستان خودمان بود گفت از آقای طالقانی چه خبرداری؟ البته توی دفتر کار میکرد. گفتم که من تا ساعت دوازده و ربع پهلویشان بودم حالشان خیلی خوب بود گفت یک خبر بدی یکی به من داده گفتم به نظرم میخواهند تو را اذیت کنند، چون گاهی ما را اذیت میکردند از این حزب الهیها و کسانی که مخالف دفتر آقای طالقانی بودند گاهی فحش میدادند تلفن میکردند مطالب رکیکی میگفتند گاهی دروغ میگفتند اذیت میکردند. گفتم به نظرم میخواسته ترا اذیت کند چون من تا ساعت ۱۲ که خدمتشان بودم حالشان خوب بود. گوشی را گذاشتم زمین دومرتبه یکی دیگر از مال دفتر، او هم از دوستان دفتر بود، او زنگ زد به من که چه خبرداری از آقا؟ گفتم من دوازده و ربع پهلوی آقا بودم الآن فلانی هم تلفنی کرد به نظرم میخواهند: اذیت کنند خبری نیست. گفت حالا ضرر ندارد بلند شو برو ببین چه خبره، گفتم باشد. و من همینجوری که با پیراهن و زیرشلواری بودم دم پایی هم پایم بود. چون منزل ما با منزل آقای طالقانی خیلی نزدیک بود تقریباً ۲۰۰ متر – ۱۵۰ متر فاصله بود، گفتم حالا شب است با همان لباس که یک پیراهن و زیرشلواری و پیژامه این حرفها دمپایی پوشیدم رفتم، حسین پسرم گفت آقاجان کجا میخواهی بروی گفتم میخواهم بروم ببینم منزل آقای طالقانی گفت خبری است؟ گفتم نه گفت من هم میٔآیم گفتم بیا، حسین هم کفشهایش دمپاییهایش را پوشید با من دوید من آمدم سر کوچه دیدم یک ماشین پاسداری ایستاده ایست داد تا ایست داد گفتم چه خبر است؟ من فلانی هستم رفتم جلو من را شناختند یکی از پاسدارها بنا کرد به گریه کردن. بعد که گریه کرد من فهمیدم که یک خبری شده. باعجله دویدم وقتی دویدم دیدم صاحبمنزل آقای شهپور حاج ولی شهپور که الآن معاون نخستوزیر است و عضو کادر مرکزی حزب جمهوری اسلامی است که آن زمان هم بود و دخترشان وحیدهی طالقانی که ایشان هم عضو حزب جمهوری اسلامی است بود و شوهرش آقای مخلصی که یک آدم بیبندوبار بیانضباط مزخرفی است که آدم خوبی نیست و یک مبلغی هم به دفتر بدهکار بود یککارهای ناشایستی میکرد؛ و دو سه نفر از همسایهها و مثلاینکه مهندس صباغیان به نظرم میآید یا دکتر سحابی بود یا مهندس صباغیان که بعد از آنکه من وارد شدم یکی از اینها آمدند حالا من یادم نیست اول دکتر سحابی بود بعد صباغیان وارد شد یا اول صباغیان بود بعد دکتر سحابی وارد شد، چون مهندس صباغیان هم وزیر کشور بود آن زمان. من وارد شدم دیدم بله جنازهی آقا را روبهقبله کردند. دخترش وحیده خانم هم نشسته بالای سرشان بهاصطلاح حالت تأثری دارد و بقیه هم ایستادهاند و مبهوت هستند. من گفتم چه خبر است؟ چه بود؟ به حاج ولی گفتم که چی بود جریان اینکه رفتم که آقا حالشان خوب بود. گفت بله بعدازآنکه تو رفتی آقا شام خوردند و رفتند توی اتاقشان بخوابند بعد که بخوابند دیدم که صدا میکنند، من را صدا کردند و من رفتم بالا گفتند که این سینهام درد میکند. نمیدانم چرا سینهام درد میکند من گفتم که احتمال میدهد که سرماخورده باشید آقا. اگر بخواهید من میتوانم یکخرده روغنمالی کنم. حالا تابستان هوا گرم بهقدری روغن بمالم و یکچیز گرم ببندم شاید خوب بشود گفتند باشد عیبی ندارد. یک روغن آوردم روغن نمیدانم چه داشتم این روغن را به ایشان مالیدم بعد یک شال گرمی هم بستم به سینهشان ایشان خوابیدند و من هم رفتم پائین بعد با خودم گفتم حالا ضرری ندارد برویم یک دکتری هم بیاوریم. من رفتم بهطرف دکتر آوردن وقتی آمدم دیدم آقا تمامشده آقا حیات ندارند و مردهاند؛ و این مطلب را نگفتم موقعی که ساعت ۱۲ من داشتم میرفتم پسر کوچک آقا محمدرضای طالقانی که داماد همین شهپور است ایشان هم با خانمش داشت میرفت. پدرزن نگفت که تو اینجا بمان. من به او گفتم محمدرضا این وقت شب ساعت ۱۲ خانه تو هم خیلی دور است آن سر دنیا تهرانپارس است نمیدانم كجا هست بمان اینجا دیگر این خانه به این بزرگی جا دارند هوا هم که تابستان است. گفت نه من میروم ولی پدرزنه آنجا ایستاده بود هیچی نگفت.
س – تعارفی چیزی نکرد.
ج- هیچ تعارف نکرد که بمان یا نمان. من خیلی اصرار کردم که محمدرضا بمان اینجا تو بمان این وقت شب نرو درست نیست گفت نه میروم باز صبح میآیم.
من برایم این مطالب … آنوقت دوروبر منزل آقای طالقانی که آن زمان سکونت داشتند که منزل ما هم آنجا هست پنج تا بیمارستان است و بیمارستان شفا یحیائیان است بیمارستان واسعی هست بیمارستان طرفه، بیمارستان مال اینهایی که میسوزند نمیدانم اسمش چیست؟ و یک بیمارستان خصوصی توی کوچه روبروی خیابان ایران، پنج تا بیمارستان و همهی این بیمارستانها مجهز تا صبح مجهز هستند. من این فکر برایم پیش میآید که چطور شد آقای خمینی قلبشان درد میگیرد آقای خمینی را از قم با هلیکوپتر بلند میکنند میآورند اینجا توی بیمارستان قلب و ایشان خوب میشود و الآن چهار سال است سه سال است مانده. آقای طالقانی صد متری منزلش پنج تا بیمارستان است و ایشان را روغنمالی میکنند و توی خانه نگه میدارند و نمیبرند بیمارستان. این برای من مشکوک است که آیا آقای طالقانی به اجل خودشان مردهاند تعمدی در شهادت و یا کشته شدن و یا مردن ایشان در کار بوده، ولی درعینحال من نمیتوانم بگویم که آقای طالقانی را کشتهاند، چون ظواهر امر نمیتوانم، من نمیتوانم، من جریان را میگویم این جریان را همهجا گفتم و همیشه هم میگویم قضاوت با خود مردم است؛ و من میخواهم این را بپرسم از کسانی که مدعی هستند که آقای طالقانی مرده، که من نمیدانم مرده یا شهید شده چطور شد آقای خمینی را ازآنجا آوردید بیمارستان قلب نمرد و آقای طالقانی در ۲۰۰ متری – ۱۵۰ متری پنج تا بیمارستان مرد.
س – قبل از دفن که لابد دکتری معاینهای نکرده بود که مثلاً کشف کنند ببینند، کالبدشکافی چیزی مثلاً بکنند؟
ج- بعد از اینکه … نخیر این کارها را نکردند چون تمامشده بود دیگر تمامشده بود. بعد که من آنجا بودم بعد دکتر آوردند دکتر فیروزآبادی بود به نظرم و دو سه تا دکتر دیگر آمدند دیگر بعد آمدند؛ که من دیگر نیم ساعتی بودم رفتم منزل و لباسهایم را پوشیدم و برگشتم آمدم چند نفر دکتر، سه چهار نفر دکتر هم آمدند و معاینه کردند و گفتند نخیر آقا تمام است و تمامشده و دیگر چیزی نیست. کالبدشکافی و این حرفها را هم نخواستند کالبدشکافی اینها بشود. یعنى وراث اجازه ندادند. خانمشان هم متأسفانه نبود. خانم آقای طالقانی هم در آن شرایط رفته بود مشهد دو سه روز بوده رفته بود مشهد. ببینید تمام اینها برای انسان ایجاد فکر میکند که چطور شد…
Leave A Comment