مصاحبه با آقای جعفر شریفامامی
تحصیل در رشته مهندسی و راهآهن در آلمان و سوئد
وزیر راه، وزیر صنایع و معادن
ریاست مجلس سنا
سرپرست بنیاد پهلوی
نخستوزیر
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
امروز پنجشنبه ۱۳ می ۱۹۸۲ خدمت جناب آقای مهندس جعفرشریفامامی در شهر نیویورک هستیم که خاطراتشان را ضبط بکنیم. مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- قربان اگر اجازه بفرمایید اول شروع بکنیم با یک خلاصهای: از خانوادهتان، مرحوم پدرتان بفرمایید و بعد شرح بدهید رفتنتان را به اروپا و تحصیلاتتان و بعد آن وقت میرسیم به موضوعات بعدی.
ج- آنچه که من راجع به خانوادهام میتوانم بگویم این است که پدر من یک مرد روحانی بود و تحصیلاتی که من در تهران کردم اول در مدرسۀ شرف بود و بعد از مدرسۀ شرف به مدرسۀ آلمانی رفتم آنجا در واقع متوسطه را در قسمت فنی تمام کردم و بعد برای رفع احتیاجات راهآهن عدهای در حدود سی نفر از وزارت راه میفرستاد به آلمان و من جزو آن هیئت به آلمان فرستاده شدم. در آلمان ما در Brandenburger Zentralschule در مدرسۀ سنترال که مدرسۀ راهآهن بود هجده ماه تحصیل مربوط به رشتههای مختلف راهآهن کردیم و به سه دسته تقسیم شدیم که هر دستهای یک قسمت از راهآهن را تحصیل کردند و بعد به ایران مراجعت کردیم. در موقع مراجعت ما را دو دسته کردند یک دسته فرستادند به راهآهن شمال که در آنجا آلمآنها کار میکردند و یک دسته را به راهآهن جنوب فرستادند که آمریکاییها بعداً برای ادامۀ ساختمان راهآهن آمدند. در آنجا مهندسی بود بهنام Caroll که سر مهندس راهآهن بود. در اینجا خالی از فائده نخواهد بود که مختصری از وضع مسافرت خود را از تهران به اهواز شرح دهم، در آن موقع وسیلۀ مسافرت اگر عدۀ کافی بود میشد یک اتومبیل سواری دربست کرایه کرد و به مسافرت رفت و الا باید با اتومبیل باری که پست را میبرد پهلوی شوفر نشسته و با پست به سفر برود. ما پنج نفر یک اتومبیل سواری کرایه کرده و به راه افتادیم. راه تا لرستان به طور عادی بود و در تمام شبانهروز مقدور بود که انسان حرکت کند، البته راهها تماماً خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بودند و حتی در تهران خیابآنهای آسفالت نداشت و عصرها در جوی خیابان از طرف بلدیه (شهرداری) آب جاری میکردند و سپورها با دلوی که داشتند خیابآنها را آب پاشی میکردند تا گردوخاک کمتر شود. و گاهی با مشک آبپاشی میشد که سپور مرتب میگفت پرهیز آب و از مشک آب میپاشید. در لرستان راه تازه ساخته شده بود و چون راهآهن نبود در طول راه روی ارتفاعات مشرف به جاده برجهای ژاندارمری ساخته شده بود که در هر برج ۶ نفر مسلح بودند و تمام روز راه را زیرنظر داشتند و به محض اینکه تاریک میشد عبور و مرور ممنوع میشد زیرا ممکن بود که انسان مواجه با راهزنهای طول راه بشود. موقعیکه از لرستان عبور میکردیم ژاندرمها در محلی که قهوهخآنهای بود جلوی مسافر را میگرفتند که در همانجا بیتوته کنند و چون ممکن بود تا قهوهخانه بعدی هوا تاریک شود مانع حرکت میشدند.
موقعیکه اتومبیل به چالان چولان رسید نزدیک چهار بعدازظهر بود و جلو را گرفتند که باید همین جا بمانید و هر چه اصرار کردیم مفید قرار نگرفت لذا به متصدی قهوهخانه دستور دادیم که محلی را نزدیک رودخانه تمیز و آبپاشی کرده و تختچوبی بگذارد که جای با صفایی بود بنشینیم، و چون همه چیز از حیث غذا و لوازم یعنی تخت سفری همراه داشتیم بساط را در آنجا پهن کرده و نشستیم. بعد از چند دقیقه سواری از دور نمایان شد که خیلی رشید و چابک به نظر میرسید، یک سرآمد نزد ما و از اسب پرید پایین و سلام کرد افسری بود به درجه نایب اول و وقتیکه نشست و به او تعارف کردیم معلوم شد اول راه است و تازه افسر شده است و خود از دزدان معروف منطقه بوده و اینک از طرف سپهبد امیراحمدی فرماندۀ نیروی غرب مأمور حفاظت ۱۵۰ کیلومتر راه شده و به درجۀ افسری نائل شده است. البته خود او سواد خواندن و نوشتن نداشت و کارهای دفتری او را یک سرجوخه انجام میداد نام او عباس قونکه بود و شروع کرد از دزدیهای قبل و اقدامات بعد برای امنیت منطقه و گرفتن دزدها با لهجۀ لری غلیظ تعریف کردن و فرستاد چند مرغ از ده نزدیک آوردند که سرخ کرده و با غذایی که ما داشتیم با هم خوردیم، ضمناً از جیبش کیف چرمی کوچکی بیرون آورد و در آن ستارۀ برنجی درآورد و نشان داد و گفت قصد دارم هر وقت حضرت اجل (سپهبد امیراحمدی) به اینجا بیاید اجازه بگیرم که درجه سلطانی (سروانی) داشته باشم و با ما مشورت میکرد که چگونه گزارش بدهد و جملات را تکرار میکرد تا حفظ شود. خلاصه از لرستان به بعد تا اهواز بههیچوجه امن نبود و جز در روز زیر نظر ژاندارمها مسافرت مقدور نبود. مطلب دیگر که مناسب است ذکر شود وضع شهرهای خوزستان بالاخص شوشتر و دزفول و اهواز است که در آن موقع شاید در حدود ۷۵ درصد مردم تراخم داشتند و عدۀ زیادی کور بودند و از آب رودخانۀ کارون با مشگ برای خود آب حمل میکردند در محلی که دیگران مشغول قضای حاجت بودند. و در بازار شوشتر دکانی بود که هرچه نگاه کردم ندانستم که متاعش چیست وقتی پرسیدم گفتند گیوهفروشی است ولی روی گیوهها آنقدر مگس نشسته بود که تمام سیاه به نظر میرسید و تشخیص مشکل میشد. کثافات مستراحها در بعضی از خیابآنها از بالای بام به داخل کوچه میریخت و با در اختیار بودن تمام عوامل توسعه از آب و آفتاب و زمین مستعد و سوخت ارزان فقیرترین و کثیفترین افراد در آنجا دیده میشدند. در اهواز موقعی که ما وارد شدیم یک عدهای از رفقای ما از بعضی از مسائل تنقیداتی کردند که موجب شد کارل تلگرافی به تهران کرد و اظهار کرد که این محصلین را من اصلاً نمیخواهم همه را خواهش میکنم پس بگیرید و ما با اینها وقت اینکه سروکله بزنیم نداریم.
س- ایرادات چه بود؟
ج- راجع به ساختمان راهآهن ایراداتی گرفته بودند من جمله مربوط به ریلگذاری و از این قبیل.
س- مسئله فنی بود یا مسئله سیاسی…
ج- نه نه نه فقط فنی بود. بعد من به رفقا گفتم بنشینم یک قدری صحبت بکنیم ببینیم مصلحت ما چیست، بمانیم یا برویم چه بکنیم. بعد از بررسیهایی که کردیم به دو دلیل من و چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم که همانجا بمانیم، یکی اینکه در شمال هنوز مالاریا خیلی بود و من شخصاً از لحاظ مالاریا حساسیت داشتم و میل نداشتم در یک منطقهای که مالاریا هست بروم کار بکنم. دوم اینکه در جنوب اساساً میدان کار وسیعتر بود و کارل که آنجا بود اختیارات بسیار وسیعی داشت و اعلیحضرت فقید نسبت به او فوقالعاده توجه داشت برای اینکه علاقۀ شدید به پیشرفت راهآهن داشت علیهذا اختیارات زیادی به کارل داده بود که حتی شاید از اختیارات وزیر هم زیادتر بود البته از لحاظ اداری. از این جهت من تقاضا کردم از کارل که ملاقاتش کنم و رفتم آنجا وقتی که به دفترش آمدم لباس با کراوات و پیراهن سفید داشتم. گفت با این ریخت آمد با من صحبت بکنی من اصلاً حاضر نیستم صحبت بکنم. گفتم چه جور من بیایم که شما حاضر میشوید صحبت بکنید؟ گفت باید بروید لباس کار بپوشید (اوورل آبی) آن وقت حاضرم صحبت بکنم.
س- مکالمه به انگلیسی بود یا به فارسی؟
ج- مترجم بود که این وسط یک مترجمی داشت به نام آقای علوی اهل محل بود بسیار مرد شریفی بود یک پایش را هم کوسه زده بود که شل بود ولی انگلیسیاش خیلی خوب بود و آنجا مترجم کارل او بود.
خلاصه رفتم در اهواز یک مغازۀ بزرگی بود بهنام کراچی استور در آن وقت.
هنوز هندوستان و پاکستان جزو مستعمرات انگلیس بود و کراچی را همه جزء هند و هر چی از پاکستانیها بود همه را هندی میشناختیم. در کراچی استور چیزهای مختلف از اجناس خرازی و بزازی و حتی خیاطی داشت در واقع مثل یک گراندمگازان اهواز بود در آن وقت. رفتیم آنجا و دستور دادم به یک لباس کار برایم تهیه بکند گفت لباس کار آماده دارم ولی بایستی که قدری اندازه بکنم. برای من یک دست لباس درست کرد و خریدم و آمدم فردا دومرتبه رفتم به کارل خواهش کردم که مرا بپذیرد و رفتم و رفتم به دفترش و دید با لباس کار آمدهام گفت حالا حاضرم صحبت بکنم، گفت که شماها خیال نکنید که یک مقدار تئوری یاد گرفتهاید من برای او ارزش زیادی قائل هستم. من نتیجۀ کار میخواهم و بایستی بدهید که کار بکنید من همهگونه کمک میکنم ولی اگر که بخواهید بنشینید پشت میز در اداره و بخواهید همهاش با کاغذبازی و حرف وقت بگذرانید اینجا رشدی نخواهید کرد این را از حالا باید صریح بگویم. گفتم نه ما حاضریم که لباس کار هم بپوشیم و با همین لباس برویم سرکار و کار بکنیم.
گفت خیلی خوب فوراً تلفن کرد به رئیس قسمت مکانیک،Superintendent Mechanical شخصی بود به نام Moler آمد آنجا و گفت که با این شریفامامی مذاکره کردهام و حاضر شده است که با کارمندان دیگر شما همکاری بکند و بایستی از پایینترین مرحلۀ کار یعنی از عملگی باید شروع بکند و بیاید بالا من جور دیگر موافقت نمیکنم. در آن موقع میخواستند یک کارخانۀ تعمیر درست بکنند برای تعمیرات واگنها و لکوموتیوها و غیره و یک شخص ارمنی آنجا سرکارگر بود مرا مولر به او معرفی کرد که باید با او همکاری بکنم و او هم ملاحظه نکرد از همان روز اول با چند عملۀ عرب همراه کرد که مثلاً یک سرنردبان را یکی از آنها میگرفت و یک سرش را هم من میگرفتم تا اطمینان حاصل شود تا آماده هستیم که کار بکنیم. دو سه روزی که آنجا به این صورت شروع به کار کردم نقشههای کارخانه آمد که ماشینآلات را نصب بکنیم آنجا دیگر خودسر کارگر هم نمیتوانست که خوب نقشهها را بخواند و مجبور بود از من استفاده بکند و کارهای ریختن طرح فنداسیون ماشینآلات و پایههای مربوط به ترانسمیسون و غیره تمامش را دیگر من دستور میدادم که چه بکنند از این جهت بعد از چند روز شدم معاون سرکارگر یعنی یک قدم جلو رفتم تا بعد که کارخانه تعمیر را نصب کردیم و تمام شد، مولر مرا خواست و گفت که ما تعدادی منبع آب بایستی نصب بکنیم در بعضی ایستگاههای راهآهن برای احتیاجات آبگیری لکوموتیوها و میخواهیم اینها را مقاطعه بدهیم شما مراقبت بکنید که این کار را که میدهم به همین سرکارگر ارمنی که بکند مراقبت بکنید که قیمتش را حتیالمقدور ارزان و سریع تمام بکند تا بر آن اساس بتوانیم با او قرارداد ببندیم.
وقتی که ما شروع کردیم به نصب اولین منبع آب در اهواز که در آنجا دو تا باید نصب میشد بعد از آنکه اولی تمام شد آمدم به مولر گفتم در اینجا چون اختیاراتی نداشتم و هرچه سرکارگر میخواست میکرد صرفهجویی کامل نشده است من میتوانم که منبع آب دومی را ارزانتر و سریعتر نصب بکنم. شما چون مایل بودید که حداقل قیمت و کوتاهترین زمان را بهدست بیاورید من حاضرم که تعهد بکنم که این نظر را تأمین بکنم. مرا برد پیش کارل و گفت شریفامامی چنین اظهاری میکند و حاضر است. تعهد بکند که منبع آب دوم را خودش نصب بکند هم سریعتر و هم ارزانتر. کارل اعتبار محدودی کمتر از آنچه که آن سرکارگر خرج کرده بود به من داد و گفت که این اعتبار را در اختیارات میگذاریم برو هر کاری می توانی بکن ولی دیگر به من مراجعه نکن تا وقتی که منبع سوار شده باشد.
علیهذا رفتم و آن منبع را با تقریباً سه خمس قیمتی که او تمام کرده بود از لحاظ پرداخت دستمزد و در حدود چهار روز هم کوتاهتر از آنچه که او طول داده بود نصب کردم. بعد آمدم و به مولر گزارش دادم که کار منبع تمام شده است.
برخاست و آمد همراه من دید که منبع را نصب کردهام و تمام شده است، مرا برد پیش کارل و به کارل گفت که شریفامامی منبع را سوار کرده و ارقامی را هم که گرفتم هم ارزانتر و هم زودتر تمام شده است. کارل گفت که پس میآیم خودم ببینم. آمد و خودش دید و همانجا دستور داد همۀ رؤسای ادارات بیایند به محل نصب منبع آب. رئیس حسابداری و رئیس کارگزینی کارپردازی و غیره همه آمدند.
س- رؤسای ادارات آمریکایی بودند؟
ج- نه نه، اینها فقط چند نفر رؤسای ادارات فنی آمریکایی بودند بقیه ایرانی بودند مثلاً رئیس حسابداری آقای جمالخان بود که رتبه ۹ داشت و آن وقت در خوزستان دو نفر رتبه ۹ بود یکی جمالخان بود و یکی پیشکار دارایی خوزستان. دو نفر رتبه ۹ بیشتر نبود آنجا رتبه آن وقت خیلی اهمیت داشت و کارمندانی که در راهآهن بودند تمام رتبه ۲، ۳، ۴ و اینها بودند. فقط یک نفر بود آقای فرمی که رتبه ۶ داشت و معاون جمالخان بود.
س- فرمی؟
ج- فرمی گویا آمد به آمریکا بعداً جمالخان که رتبه ۹ داشت معاون کارل بود. و فرمی هم معاون جمالخان. خلاصه اینها آمدند در بیرون اداره در فضای آزادی که ما منبع آب را سوار کرده بودیم و کارل شروع کرد به توضیح دادن که من با این جوان اول صحبت کردم و به او گفته بودم که باید از پایین شروع بکند و نشان بدهد که کار میتواند بکند تا کار مستقل بشود به او داد و از این قبیل حرفها حالا نشان داده است با اینکه واقعاً کارش را خوب میتواند از عهده برآید و مسئولیتهای بیشتری آماده هستم که به او بدهم و حقوق را پنجاه درصد یکمرتبه اضافه کرد، بعد از جمعاً چهار پنج ماه بیشتر طول نکشیده بود که من در راهآهن شروع به کار کرده بودم.
س- مبلغ حقوق چند به چند اضافه شد؟
ج- چهارصد ریال بود شد ششصد ریال.
س- ماهی؟
ج- البته ماهی بعد مرا کرد رئیس شعبه. تمام کارهای لولهکشی و نصب منابع آب و آهنگرخانه و نجارخانه و کارهای ساختمانی درها و پنجرهها و قالبپزیها و غیره که برای طول راه و ایستگاهها باید ساخته بشود همه آمد زیرنظر من.
س- این در چه سالی بود؟
ج- این در اوایل سال ۱۳۱۰ شمسی بود. در آن موقع حقوق خیلی خوبی دیگر پیدا کردم زیرا قیمتها آنجا فوقالعاده ارزان بود اگر مقایسه بکنید مثلاً از همانجایی که من لباس کار خریده بودم لباس معمولی میدادم درست کند برای من یک کتوشلوار روی اندازه میدوخت از پارچه کتانی فرمی به مبلغ چهار تومان. قیمتها در این سطح بود یعنی یک کتوشلوار از پارچه و دوخت و غیره میشد در حدود چهار تومان و یا ما پانسیون بودیم در راهآهن به ماهی پانزده تومان یعنی ناهار و شام و چاشت و غیره همه اینها در ماه پانزده تومان میشد با سطح قیمتها که از این قرار بود ماهی چهل تومان هم حقوق ماهیانه بود. بهطوریکه من از همان چهل تومان مبلغی صرفهجویی داشتم که مقداری فرش و میز تحریر و غیره بعداً برای خودم خریده بودم. بههر صورت آنجا یک شروع خیلی خوبی برای من شد که با ذوق و شوق و با علاقه شروع به کار کردم و وضع من در خود راهآهن و در وزارت راه یک وضع استثنایی در واقع شده بود که همه تا اندازهای حتی رشک میبردند.
خدمت نظام را هم همانجا انجام دادم بدین صورت که اعلیحضرت فقید دستور دادند که مشمولین راهآهن، آن عدهای که به اروپا رفته بودند که چند نفری بیشتر نبودیم اول معاف باشند چون به راهآهن خیلی علاقهمند بودند و اهمیت میدادند که فقط در راهآهن کار بکنیم بعداً تصمیمشان را عوض کردند دستور دادند نصف روز درخدمت نظام باشیم که دیسیپلین نظام را بهدست بیاوریم. یک روز در اواخر بهمن اطلاع دادند که ساعت ۴ بعدازظهر به دفتر تیپ بروم موقعیکه آنجا رفتم دیدم چند نفر از افراد نظامی را نیز خواستهاند و همه را به دفتر تیمسار معینی فرمانده تیپ راهنمایی کردند در آنجا خطابهای نوشته شده بود که هر یک علیحده با صدای بلند باید قرائت میکردیم، موقعیکه نوبت به من رسید دیگران را معینی مرخص کرد و دستور داد که خطابه را در یک صفحه یک صفحه بزرگ ماشین شده بود به صدای بلند بخوانم و چون صفحه را تمام کردم گفت شما باید این خطابه را روز سوم اسفند در میدان باغ ملی که تشریفاتی برگزار میشود با صدای رسا بخوانید، معمولاً در روز سوم اسفند روز تولد اعلیحضرت تشریفاتی در تمام کشور انجام میشد. چند روز بعد که سوم اسفند شد با لباس نظامی داشتن تفنگ در دست از صف خارج شده و در مقابل جمعیت انبوهی که از همۀ طبقات جمع شده بودند و در محلی که رؤسای ادارات اهواز و افسران ارتش در حضور استاندار و فرماندۀ تیپ ایستاده بودند خطابه را شروع به قرائت کردم، در آن موقع بلندگو در بین نبود و من مجبور بودم که با صدایی چنان بلند شروع کنم که جلب توجه همه را کرده و ساکت شوند، علیهذا با تمام نیرو صدای هر چه رساتر خطابه را خواندم و خوشبختانه بلافاصله جمعیت ساکت و دوستانم که در فاصله زیادی قرار داشتند بعداً گفتند که صدا خوب میرسید و این اولین مرتبه در عمرم بود که در مقابل جمعیت کثیری خطابهای را میخواندم و روز بعد در حکم تیپ گذاشته شد که یک درجه از طرف فرمانده تیپ به من داده شد و با این ترتیب بین رفقای خود ارشد شدم البته تا چند روز صدایم گرفته بود و طول کشید تا عادی شود. من در آن موقع سرباز بودم ولی حقوق سرهنگ میگرفتم برای اینکه حقوق راهآهن را میگرفتم و تصدی مقداری از کارهای مشکل فنی با من بود این بود که حقوق من هم خیلی جالب و خوب بود و خدمت نظام هم که انجام دادم سه ماه خدمت خود را کردم بعد از سه ماه که شروع کردند به [ساختن] ساختمان سربازخانه، سرتیپ معینی فرمانده تیپ مرا خواست و گفت که ما بایستی که این سربازخانه را که طرف دست چپ رودخانۀ کارون بود باید به سمت دست راست کارون که مؤسسات راهآهن در آنها هست منتقل و ساخته شود. نقشهها و طرحها همه تهیه شده بود و به تصویب تهران رسیده بود و مقدمات کار فراهم بود.
مرا مسئول نظارت در کار ساختمان سربازخانۀ جدید کردند.
س- در اهواز دیگر؟
ج- بله در اهواز، من ساعت پنجونیم صبح میرفتم سربازخانه و سرتیپ معینی خودش ساعت شش یا قدری دیرتر میآمد. همراه او دور تمام کارگاهها میگشتیم و دستوراتی میداد. هر روز ۵۰، ۶۰ قلم دستور میداد من اینها همه را یادداشت میکردم بعد که میرفت اینها را ترتیب میداد که انجام بشود و فردا که میآمد هم کارهای گذشته را تحویل میگرفت و رسیدگی میکرد و هم کارهای جدید را دستور میداد و بدینترتیب من از ساعت پنجونیم شش همیشه در سربازخانه بودم تا ساعت ده و ده میآمدم راهآهن و دیگر در راهآهن بودم تا بعدازظهر و بعدازظهر دوباره به سربازخانه برای بازدید کارهایی که به کارمندان فنی داده بودم میرفتم و خوشبختانه منزلم هم همان نزدیک ؟؟؟؟ یعنی نزدیک سربازخانه بود در آن مدت من این شانس را پیدا کردم که در خدمت نظام و هم در راهآهن یک وضعیت برجسته و خاص پیدا بکنم.
در خلال این مدتی که ما آنجا خدمت میکردیم که در حدود سه سال ونیم شد عدهای از همکلاسیها و رفقای مرا بهتدریج فرستادند دومرتبه به خارج بدین ترتیب که موقعی که سفارش ماشینآلات میدادند مثلاً لکوموتیو، واگن و اینها میخریدند چند نفری هم همراه میفرستادند که بروند آنجا در کارخانههاییکه لکوموتیو یا واگن میسازند در آنجا کار بکنند که به جزئیات ساختمان ماشینآلات آشنا بشوند و بعد که برمیگردند بهتر بتوانند در نگهداری آنها اقدام کنند من بهعلت اینکه مسئولیتهای متعدد فنی در آنجا به عهدهام بود یعنی کارخانههای برق و تعمیرات و لولهکشی و تأسیسات آب و غیره و کسی نداشتند که سر آن کارها بگذارند این بود که مرا هیچوقت نمیخواستند بهخارج بفرستند لذا روزی رفتم پیش آقای مهندس حسن شقاقی که مدیر کل وزارت راه بود.
س- شقاقی که بود؟
ج- شقاقی مدیر کل وزارت راه بود. آن وقت وزارت راه یک مدیرکل و یک معاون بیشتر نداشت و این مدیر کل و معاون خیلی اختیارات بیشتری از آنچه که الان مدیرکلها دارند داشتند زیرا هر وزارتخانه الان شاید بیش از ده مدیرکل و چهار تا پنج معاون دارد، لذا اختیارات تقسیم میشود اما آن وقت یک معاون بود و یک مدیرکل. این بود که مدیرکل وزارت راه مرد خیلی محترم مهمی بود خوشبختانه او مرا خیلی خوب میشناخت برای اینکه چند ماه بود که آمده بود به راهآهن جنوب به دستور اعلیحضرت همایونی تا آنجا مراقبت کارهای راهآهن را بکند و مواظب باشد که همه کارها درست و خوب پیشرفت بکند و مرا مکرر دیده بود که در کارم به چه نحوی کار میکنم و چه کارهایی دارم. یک روز که رفتم پیش ایشان گفتم که من آمدهام استعفا بدهم. گفت چی؟ استعفا؟ یعنی چه، استعفا برای چه بدهید. شما الان کار به این مهمی دارید حقوق به این خوبی میگیرید وضعتان طوری است همه از شما راضی هستند شما چرا میخواهید چنین کاری بکنید. گفتم آخر مثل اینکه اگر کسی خوب کار بکند از مزایایی باید محروم باشد و من فکر میکنم اگر کار نکنم مزایای بیشتری آن وقت میتوانم داشته باشم. گفتند یعنی چه؟ چطور مثلاً؟ گفتم شما همه رفقای مرا دوباره فرستادید بهخارج رفتند و من بهعلت اینکه اینجا گرفتاریهای زیاد کارخانهها را به من دادهاید مرا هیچوقت نمیفرستید از این فرصت محروم کردهاید. گفتند من قول میدهم به شما، شما را بفرستم مدرسه و بروید تحصیلات خودتان را ادامه بدهید و این شانس را به هیچکس دیگر نخواهیم داد. از این لحاظ برو دلگرم مشغول کارت باش و کارت را ادامه بده البته خیلی خوشوقت شدم و برگشتم مشغول کارم شدم و بعد رفتند به تهران و پس از چند روز تلگرافی فرستاده شد به اهواز که شریفامامی را کارهایش را به متصدیان دیگر تقسیم بکنید. من در هر قسمتی یک معاون داشتم. مثلاً در برق یکی مهندس آزاده بود که در آلمان تحصیل کرده بود در کارخانۀ تعمیرات معاون داشتم. هر جا یک کسی بود که کارها را به آنها تحویل دادم و به تهران که احضار کردند میدانستم که برای این هست که باید بروم به خارج. در آن موقع یک سفارشی هم به سوئد داده شده بود برای خرید لکوموتیو و واگن جهت ایران آن موقع قسمت مهمی از احتیاجات وزارت جنگ و راهآهن و غیره را از سوئد میخریدند. مثلاً قسمت مهم اسلحه احتیاجات نظامی را از Bofors میخریدند.
س- بوفرس؟
ج- بله بوفرس. توپ و تفنگ و آنچه که مربوط به تسلیحات بود از آنجا میخریدند و در این مدت هم که ساختمان راهآهن سراسری بهطورکلی دادند به Comsax. این بود که اسکاندیناوی در درجه اول دانمارکیها و بعد سوئدیها و سایر ممالک اسکاندیناوی، نروژ و فنلاند مهندسین زیادی به ایران فرستاده بودند و کارهای فنی راهآهن دیگر تمام زیرنظر اسکاندیناویها بود. هم آلمانها رفتند هم آمریکاییها.
س- چرا به آلمان و انگلیس و فرانسه نمیدادند؟
ج- مناقصهای گویا گذاشتند علی منصور وزیر راه بود. منصور این قرارداد را بست با Comsax و Comsax متصدی ساختمان راهآهن بود که در آن موقع مرا خواستند به تهران، شقاقی گفت که شما میروید به سوئد ولی بایستی که سعی بکنید که آنجا وارد شدید فوراً زبان را یاد بگیرید و خودتان را آماده کنید که بروید مدرسه والا شانسی نخواهید داشت.
گفتم من قول میدهم که به محض اینکه رفتم آنجا شروع به یاد گرفتن زبان بکنم و علاقهمند هستم البته که بروم به مدرسه، مرا فرستادند به سوئد با چند نفر دیگر جمعاً پنج نفر بودیم. نکتهای که در اینجا مناسب است یادآوری شود این است که در آن زمان بودجۀ مملکت بسیار ضعیف بود و هیچ خرجی بدون وجود اعتبار در بودجه مقدور نبود و اعزام من به اروپا از محل حقوقی که دریافت میکردم یعنی ماهیانه ۱۲۰ تومان میسر گردید بهعلاوه مصرف ارز سخت تحت کنترل دولت بود و به هیچ وجه کسی نمیتوانست مبلغی به ارز بهخارج بفرستد و بایستی از کمیسیون ارز اجازه تحصیل شود و این کار سهلی نبود. علیهذا باید میدانستم که از طرف خانواده کمکی به من نخواهد شد و باید با مبلغ حقوقی که میگرفتم خود را اداره کنم و با این مبلغ هزینههای مدرسه و پانسیون و لباس و غیره باید تأمین شود. علیهذا از ابتدا بودجهای برای خود تنظیم کردم و دینار دینار بهدقت هزینه میشد و همیشه مختصری ذخیره نگاه داشته بودم تا هرگاه حوالۀ حقوق از تهران قدری به تأخیر بیفتد اشکالی پیش نیاید.
و آنجا روز اولی که وارد شدم رئیس کارخانه Nohab که در آنجا لکوموتیوهایی برای ایران میساختند از من پرسید که شما چه احتیاجاتی دارید اگر چیزی لازم دارید بگویید که من دستور بدهم تهیه کنند. گفتم من هیچ احتیاجی ندارم جز یک معلم زبان میخواهم. گفت من اتفاقاً یک دوست خیلی خوب دارم که آمده اینجا برای گذراندن تابستانش و این معلم آلمانی است و میتواند به شما سوئدی یاد بدهد چون شما آلمانی میتوانید صحبت بکنید از این جهت بهتر این است که او را ملاقات بکنید وسیلۀ دیگری من فکر نمیکنم که بهتر از این باشد برای شما. تلفن کرد به او همان عصر آن روز من رفتم او کتابی برای من تهیه کرده بود و ترتیب داد که هر روز بعدازظهر که از کارخانه میآمدم میرفتم پیش او درسم را میگرفتم و شب که میآمدم منزل مطالعه میکردم. در حدود سه ماه که گذشت بهعلت شباهتی که لغات سوئدی به آلمانی داشت در عرض سه ماه آنقدر سوئدی یاد گرفته بودم که میتوانستم رفع احتیاج جاری روزانه را بکنم ولی البته به کار خودم ادامه میدادم و با خواندن روزنامه و شنیدن رادیو و صحبت با اشخاص و غیره مرتب پیشرفت میکردم. بعد از نه ماه طوری سوئدی را فراگرفته بودم که میتوانستم بروم به مدرسه و بعد از نه ماه تقاضا کردم که بروم به مدرسه البته برای ورود به مدرسه دانستن دو زبان زنده جزو شرایط بود. بنده زبان آلمانی و زبان فارسی را ارائه کردیم که تسلط دارم و آلمانی را چون تصدیقاتی از تهران همراه داشتم که مدرسۀ آلمانی بودم و صحبت هم که میکردم میتوانستند تشخیص بدهند که زبان آلمانی را میدانم ولی فارسی را گفتند که شما باید تصدیقی از سفارت بیاورید که شما فارسی میدانید. بنده رفتم به سفارت آنجا مرحوم اسد بهادر سفیر بود، خود اسد بهادر قریب هفده سال هجده سال بود که به ایران نرفته بود و فارسی را سلیس نمیتوانست صحبت بکند.
س- هفده هجده سال سفیر آنجا بود؟
ج- نه در جاهای مختلف در لهستان بود مثلاً دفعه اولی که رفتیم آلمان او سفیر در ورشو بود و از ما یک پذیرایی خیلی مجللی کرد در آن موقع ما هنوز هتل بزرگ ندیده بودیم و وقتی که از ما پذیرایی کرد آداب نشستن سرمیز رسمی و غذا خوردن و مراعات نکاتی که باید بشود همگی آشنا نبودند. بعضی چیزها به نظرمان عجیب بود مثلاً پیشخدمتها همه لباس فراک پوشیده بودند و ابتدا خیال میکردیم اینها خودشان اشخاص مهمی هستند که با این لباسها آمدهاند و ما با آن کلاههای مقوایی ساده که کلاه پهلوی نامیده میشد بیلباس فرمی رفته بودیم. در آن موقع هنوز تغییر لباس داده نشده بود.
بههر صورت اسد بهادر سفیرمان بود در سوئد و به او گفتم که من چنین احتیاجی دارم و خواهش میکنم شرحی بنویسید. توضیح دادم که متوسطهام را در تهران تمام کردهام و تصدیقش همراهم هست فقط تصدیق بکنید که من فارسی میدانم.
گفت من چطور میتوانم تصدیق بکنم که شما فارسی میدانید. گفتم فارسیام از خود شما بهتر است و این تصدیق مشکلی نمیتواند باشد، من متوسطهام را در تهران تمام کردم. بههر صورت با زحمتی تصدیقی به من داد که من متوسطه تهران را تمام کردهام و صریح ننوشت که من فارسی میدانم چون برایش واقعاً مشکل بود تشخیص بدهد و حال آنکه خود او روان نمیتوانست فارسی صحبت بکند زیرا سالها در خارج مانده بود و خانمش هم لهستانی بود و بهعلت ترک مکالمۀ فارسی فارسیاش خیلی کند شده بود. بههر صورت تصدیق آنجا را گرفتم که فارسی میدانم و آلمانی هم که میدانم.
مطلبی که اینجا باید اضافه بکنم این است که موقعی که در اهواز بودم با یک مؤسسهای در آلمان مکاتبه کردم و از آنها یک دوره مهندسی الکتریک را از طریق مکاتبه خواستم و شروع کردم مطالعه کردن آنجا دو سه تا آلمانی بودند که مهندس برق بودند و من هر وقت مشکلی در مطالعۀ این کتابها داشتم به آنها مراجعه میکردم و به من توضیح میدادند و بدین ترتیب من مقدمات ریاضی و بعضی قسمتهای علوم مثل فیزیک و مقدمات مربوط به دورۀ مهندسی برق را چون احتیاج داشتم در اهواز پیش خودم خوانده بودم و وقتی که من به مدرسه رفتم با یکی دیگر از رفقای هر دو به مدرسه رفتیم، آن شخص اسمش صادقی بود که همکلاس من بود در مدرسۀ آلمانی و با هم بودیم. و البته در ابتدای امر کار ما سنگین و مشکل بود من شانسی که آوردم این بود که یک همکلاسی من در همان منزل من پانسیون بود و او شاگرد اول کلاس بود. شبها که میآمدیم با هم درسهایمان را میخواندیم و مشکلاتی که من داشتم او حل میکرد و از یادداشتهای او هم بعد از اینکه کارمان تمام میشد یادداشت مینوشتم. دفاترم را چون با فرصت بیشتر و دقت مینوشتم یادداشتهای من از مال او مرتبتر بود برای اینکه من با دقت بعد از کلاس نوشته بودم ولی او سرکلاس تندتند نوشته بود و حتی بعضی قسمتهایش لایقرء بود و باید میپرسیدم که… او توضیح میداد. ولی من دفاتر دروس مختلفم را و یادداشتهایم را خیلی تمیز و مرتب و بدون داشتن هیچگونه ابهامی نوشته بودم که گاهی اوقات خود او میآمد و از من یک سؤالی میکرد که این فرمول مثلاً این حرفش چیست زیرا تند نوشته بود و نرسیده بود که روشن بنویسد و از من میپرسید و بدین ترتیب من توانستم که خیلی خوب همراه سایر شاگردها جلو بروم.
در حدود دو هفتهای که گذشت یک روز استاد ریاضی مرا فرستاد پای تخته.
س- دورۀ این مدرسه چند سال بود؟
ج- مدرسه سه ساله بود. رفتم پای تخته و یک مسئلۀ ریاضی که در جریانش داشت صحبت میکرد به من داد و من از لحاظ مطالعهای که قبلاً کرده بودم از کلاس خیلی جلو بودم و مسئلهای را که دا ؟؟؟ سهولت حل کردم و خیلی سریع و خوب و یادم است که یک نمرۀ خوبی به من داد. من که برگشتم صادقی را خواست و فرستاد پای تخته و چیزی شبیه به آنچه به من داده بود به او داد و هر چه راهنماییاش کرد حل نکرده رفت و سرجایش نشست و بعد که کلاس تمام شد هر دو را خواست در دفترش و گفت که من ملاک تشخیص اینکه کی میتواند مدرسه را تمام بکند یا نمیتواند هستم چون اینجا مدرسۀ مهندسی است و ریاضیات هر کسی ضعیف باشد مسلماً باقی درسهایش هم ضعیف خواهد بود و نمیتواند که مدرسه را تمام بکند و من از حالا میخواستم به شما بگویم رو کرد به من و گفت شما به خوبی میتوانید که مدرسه را تمام بکنید ولی به صادقی گفت که متأسفانه باید به شما بگویم که شما نمیتوانید این مدرسه را تمام بکنید و زودتر تا اینکه وقت نگذشته بروید یک مدرسۀ دیگری که قدری سبکتر و سهلتر باشد. ما هر دو در یک منزل پانسیون بودیم وقتی به منزل آمدیم او خیلی ناراحت و حتی گریه میکرد که من دیگر آتیهام به کلی خراب است و مرا حتماً خواهند خواست که برگردم به تهران و از این حرفها. گفتم نه حالا صبر کن فردا میرویم نزد رئیس مدرسه و با او صحبت میکنیم. فردا رفتیم پیش رئیس مدرسه که شخص خیلی محترمی بود به نام Nordenshold تلفن کرد به Goteburg مدرسهای مهندسی بود آنجا و گفت که یک نفر ایرانی اینجا داریم نمیتواند تمام بکند و شما در آن قسمت پایینتر مدرسهتان رشتهای که پایینتر هست هر طور شده برایش جایی تهیه بکنید و بپذیرید. آنها پذیرفتند و فردای آن روز او رفت به Goteburg و دیگر از هم جدا شدیم و من تنها ماندم. من در آنجا که بودم دیگر چون هیچ ایرانی هم در نزدیکی نبود از لحاظ زبان و پیشرفت در کارها مثل سایر شاگردها روان شده بودم و مخصوصاً چون آن رفیق همکلاسی که هممنزل من بود شاگرد اول کلاس بود و هر شب با هم کار میکردیم وضع من خیلی عادی و خوب شده بود در سال اول کلاس من شاگرد سوم شدم چون برای من جداً تنها شانسی بود در زندگیم خیلی با شدت و با زحمت کار میکردم که وضعم خیلی قطعی و تأمین باشد و مبادا وقتی رفوزه شوم این بود که خیلی به خودم فشار میآوردم و خوشبختانه با تمام مشکلاتی داشتم در ابتدا شاگرد سوم شدم و در سال دوم شاگرد دوم و در سال آخر شدم شاگرد اول و رفیقم سال دوم بود شاگرد اول و سال سوم یعنی سال اخر او شد شاگرد دوم و وضع طوری بود که ما برای آماده کردن خود برای امتحان که اغلب کتبی بود در منزلمان شبها کار میکردیم و دوستانمان همکلاسیهایمان هرگاه مشکلاتی داشتند برای حل مسائل و آماده کردن خودشان جهت امتحانات میآمدند پیش ما که این مسئله را چطور باید حل کرد و از ما راهنمایی میخواستند و خود این هم موجب میشد که ما بیش از دیگران به مشکلات متوجه بشویم و امتحانات ما همیشه خیلی خوب نتیجه داشت.
مدرسه که تمام شد برگشتن ما مشکلات زیادی پیدا کرد و [بخشی از متن انگار افتاده است.] آن این بود که جنگ که پاس میداد این منظره طوری مرا تکان داد که به وطنپرستی آنها آفرین گفتم و از خاطرم گذشت که این ملت هیچگاه مقهور نخواهد شد.
وقتی که رفتم به راهآهن خودم را معرفی کردم یک رئیس جریه بود سوئیسی بود به نام Ringer. او گفت که شما بروید و قسمت جریه تهران را تحویل بگیرید. در آن موقع یک سوئیسی دیگری بود که رئیس جریۀ تهران بود و او تقاضا کرده بود که خدمتش تمام شده برگردد دولت به او گفته بود چون فعلاً کسی نیست که جانشین شما بشود بمانید تا بعد فکری برایتان میکنیم. مرا که فرستادند به او شرحی نوشتند که شریفامامی میآید آنجا و شما سعی بکنید که کارها را به او نشان بدهید و او را مجهز بکنید که بتواند کارها را اداره بکند و هر وقت که او توانست که از عهده برآید شما میتوانید که بروید و قرار بود که در دو ماهه این کار را او انجام بدهد. وقتی که رفتم آنجا عدۀ زیادی از کارگرهایی که آنجا بودند، کارگرهای جنوب راهآهن بودند که به تهران آمده بودند و عدهای از آنها را من میشناختم و آنها مرا میشناختند و هر روز صبح خیلی زود ساعت پنجونیم، شش میرفتم سرکار بودم تا ساعت نه، نهونیم شب و به همه سه نوبت کار خودم رسیدگی میکردم و وضع من طوری بود که از همان اول که وارد شدم کارگرها و کارکنان دیدند که به همه کارها آشنا هستم و با آشنایی قبلی هم که با من داشتند و اعتمادی که کارگرها از قبل داشتند مرا خیلی زود پذیرفتند به اصطلاح و پانزده، شانزده روز بیشتر نگذشته بود که آقای Schlemberg رئیس جریه تهران شرحی نوشت به ریاست راهآهن به اینکه شریفامامی که فرستاده بودید بهخوبی سوار کار است و کارش را میتواند خوب انجام دهد و احتیاجی به اینکه من بیشتر اینجا باشم نیست و اجازه گرفت و رفت. و با این ترتیب شدم رئیس جریه تهران.
س- این ۱۹۳۹، ۴۰ است بله.
ج- ۱۹۴۰ بود.
س- یک سال قبل از جنگ؟
ج- یک سال قبل از جنگ.
شروع شده بود و تلگرافی از تهران آمد که دیگر ما را زودتر برگردانند.
س- چه سالی بود ۱۳۳۸؟
ج- ۳۹ بود. متأسفانه از سفارت تلگراف که میکردند به تهران که خرج سفر برای ما بفرستند این قدر طول میکشید که دو ماه مثلاً میگذشت. آن وقت این دو ماه باید ما خرج ماهیانه و کرایه منزل و از این قبیل بدهیم لذا مبلغ کافی دیگر نمیماند برای خرج بلیط و هزینه مسافرتمان. لذا یک روز رفتم پیش آقای اسد بهادر گفتم این کاری که میکنید انتها ندارد هر دفعه تلگراف میکنید جواب میدادند که تلگراف مفهوم نشد و خرج سفر ما را بهقدری دیر میفرستند که ما بایستی که اینجا مبلغی پول پانسیون و غیره بدهیم و دیگر باقیمانده کافی نیست برای اینکه هر دو برگردیم. شما یکی را برگردانید برای یک نفر کافی است. او برود تهران و توضیح بدهد که وضع از چه قرار است و به این ترتیب با این راهحلی که ارائه کردم یکی را فرستادند آن وقت برای من خرج سفر را به صورتی فرستادند که بتوانم هزینۀ پانسیون و کرایه منزل و غیره را بدهم و برگشتم.
آن وقت دیگر نمیتوانستم از راه معمول که میآمدیم به آلمان و لهستان و روسیه و با کویر برگردیم به تهران ناچار از شمال اروپا آمدیم، چون جنگ شروع شده بود این بود که من از استکهلم آمدم به Abo در فنلاند و از فنلاند به هلسینکی و بعد به لنینگراد، مسکو، خارکف بعد به باکو و بندر پهلوی و تهران.
موقعیکه به هلسینکی رسیدیم در آنجا ۲۴ ساعت توقف داشتم و علیهذا سعی کردیم که در شهر گردشی کرده و از شهر دیدن نمایم، در آن موقع روسیه شوروی ممالک بالتیک از استونی- لتونی- لیتوانی با تهدید ابتدا از آنها پایگاه هوایی و دریایی گرفته بود و سپس آنها را بلعید و ضمیمۀ خاک خود کرد لذا فنلاند حالت آمادهباش داشت و برای آنکه حداکثر نفرات خود را تجهیز کند خدمات نظامی سبک از قبیل پاسداری را افراد مسن انجام میدادند چنانکه درب ورودی سربازخانه قراولی دیدم که با ریش سفید و شاید سن او از شصت سال بالاتر بود آن موقع قطارهایی از بندر شاهپور میآمد به تهران که محمولات ارتش را میآورد.
تعدادی لکوموتیو آلمانی FerrostahI خریده شده بود از آلمان که هفت عدد از این لکوموتیوها را اعلیحضرت فقید دستور داده بودند که بایستی ذخیره باشند برای احتمالات مثلاً اگر پیش آمدی یا جنگی میشد اینها اضافه بر لکوموتیوهای جاری هفت تا رزرو همیشه داشته باشند.
وضع راهآهن بهطورکلی چندان رضایتبخش نبود و رئیس راهآهن آقای سرتیپ امیرسرداری بود که وقتی رئیس شهربانی ایران و او آدم مدیری نبود مثلاً میآمد یک جایی برای رسیدگی یک کاری وسط کار یک مرتبه نصف کاره میگذاشت میرفت به کار دیگری میپرداخت و نظم فکری و ترتیب صحیح در اداره کارها نداشت. گزارشاتی هم به شاه رسیده بود به اینکه وضع راهآهن نقاط ضعفی دارد «گرزن» در آن وقت رئیس بازرسی راهآهن بود از طرف شاه (بعداً رئیس ستاد و وزیر جنگ شد). گرزن گزارشاتی داده بود در راجع به راهآهن به اینکه یک نواقصی در کارها هست و گزارشات مستقیم به ستاد ارتش که به عرض اعلیحضرت فقید برسد.
بعدازظهر در دفترم نشسته بودم از همه جا بیخبر یکی از کارمندانم آمد که اعلیحضرت دارند میآیند. گفتم اعلیحضرت کجا دارند میآیند؟ گفت اعلیحضرت دارند میآیند سمت کارخانهجاتی که من رئیس بودم. گفتم که این حرفها چی میزنی اعلیحضرت بخواهند بیایند خبر باید بدهند قبلاً مقدماتی فراهم بشود گفت شما از پنجره نگاه کنید میبینید. نگاه کردم دیدم بله با شنل آبی دارند پیاده میآیند عدهای هم دنبال ایشان هستند چون از دفتر مرکزی راهآهن تا آنجا یک کیلومتر فاصله بود.
س- این همان میدان راهآهن است؟
ج- میدان راهآهن بله.
س- گارد و اینها بودند اطراف یا چطوری بود؟
ج- بله گارد همراه ایشان خیلی کم بود مثل اخیر نبود. ولی از افراد راهآهن عدهای همراهشان بودند. وقتی آمدند آنجا اولین مرتبهای بود که با شاه مواجه میشدم و بههیچوجه آداب و رسوم درباری را بلد نبودم. محصلی بودم که تازه از خارج آمده بودم و تعظیم کردن و این قبیل چیزها را نمیدانستم و وقتی که شاه آمدند و نزدیک شدند من خیلی ساده ادب کردم. ایشان نگاه تندی به من کردند.
باری چون با نظر نامساعد آمده بودند زیرا گزارشاتی که رسیده بود، گزارشات خوبی چون نبود شروع به ایرادگیری کردند گفتند که شیشهها چرا کثیف است (شیشههای کارخانه) گفتم قربان اینجا لکوموتیو رفت و آمد میکند و دود و بخار دارد اینجا جایی نیست که معمولاً شیشههایش را هر روز تمیز کنند. گفت اَه این حرفها چیه میزنی برو پی کارت و یکدفعه دیدم از پس گردن یک کسی مرا گرفته و میکشد که فرمودند برو، یعنی برو. من هم بدون اینکه بفهمم مطلب از چه قرار است رفتم کنار. ایشان دوری زدند و رفتند انبار سوخت. آنجا روغنآلات و نفت و غیره داشتیم. در ابتدا که آمده بودم دیدم که در آنجا وسایل آتشنشانی نیست و کثیف و بههمریخته و خطر حریق هست لذا دستور دادم که آنها مرتب و تمیز کرده و وسایل آتشنشانی و ظرفهای رنگ کرده قرمز با شن گذاشته بودند و این فشنگهای اطفاء حریق نصب کرده بودند خیلی مرتب و منظم شده بود مثل وضعی که در یک سربازخانه معمول است. در آنجا اعلیحضرت پرسیدند که این روغن هزاروصد یعنی چه آن روغن سیصدوچهل یعنی چه دویستوبیست چیست؟ در آن موقع کسی نبود آنجا که جواب بدهد. دومرتبه گفتند شریفامامی، شریفامامی رفتم آنجا و توضیحاتی دادم خدمتشان که این روغن سیلندره این روغن یاتاقان ماشین است این مال لکوموتیو است و غیره.
بعد از این پرسش و توضیحات و آن نظر نامساعدی که اول داشتند عوض شد. بعد پرسیدند که شما چندتا لکوموتیو سوئدی دارید گفتم دهتا. گفتند اینها چه کار میکنند بهعرض رساندم که در راه اصلی کار میکنند ولی یکی از آنها در ایستگاه مشغول مانور است، گفتند چرا در ایستگاه مشغول مانور است اینها باید در خط اصلی کار کنند، بهعرض رساندم یکی از اینها بهعلت اینکه در ریلگذاری کار کرده و آب تصفیه شده در دیگش نریختهاند پر از کثافت شده و باید برود به تعمیرات تا دیگ را باز کنند و کثافتها را در آورند و کارخانه تعمیرات هم ظرفیتش پر است الان این است که برای آنکه بیکار نماند و استفاده در ایستگاه مانور میکند. گفتند نه نه نه هیچ این کار را نکنید و دستور بدهید که فوراً برای مانور لکوموتیوهای کوچک بخرند از آنها استفاده برای خط اصلی استفاده بشود. از محوطهای که من متصدی بودم به صورتی که زیاد ناراحت نبودند خارج شدند. در این موقع دکتر سجادی که وزیر راه بود خودش را رساند. آمد آنجا من دیدم که یک تعظیم خیلی غلیظی کرد من متوجه شدم که من از اول به آداب آشنا نبودم. از آنجا دیگر رفتند به سمت کارخانهجات تعمیر که دیگر جزو ابوابجمعی من نبود. و آنجا عدهای را شلوپل کردند. از یک نفر از بازرسان افسر بهنام سروان مصطفوی پرسیدند تو کی هستی؟ گفت مم م م م م م یک مرتبه از پس افتاد از بس که اعلیحضرت هیبت شدیدی داشتند جرأت نکرد اسمش را بگوید و افتاد.
س- واقعاً اینجور بود قیافهاش؟
ج- قدبلند و چشمهای درشت و نافذ خلاصه خیلی مهیب بود. بعد که بازدید ایشان تمام شد همانروز امیرسرداری را برداشتند وگرزن را جای او گذاشتند که رئیس بازرسی بود. گرزن روز بعد آمد به کارخانهای که من متصدیش بودم او شنیده بود که اعلیحضرت پرسیده بودند شیشهها چرا کثیف است. او هم آنجا خواست همان حرفها را بزند. گفت اَه این شیشهها چرا اینقدر کثیفه؟ گفتم که اولاً اینجا کارخانه لکوموتیو است که میدانید دود و دم و کثافت دارد و این شیشهها را اگر قرار باشد پاک بکنیم اقلاً ۴۰، ۵۰ تا عمله باید بگیرم که پول دور ریختهایست شیشهها هم تمیز بشود یا نشود در کار فرقی نمیکند. اما اگر منظورتان این است که اینها تمیز بماند باید ۴۰، ۵۰ کارگر بگیرم، گفت نه نه نه بگیرید و چون اعلیحضرت قبلاً گفته بودند او هم گفت حتماً باید شیشهها تمیز باشد. گفتم مطلب ثانی که میخواستم بگویم این بود که این دستورها را به کسی بدهید که به او حقوق میدهید. یک نگاه تندی به من کرد و گفت یعنی چه؟ گفتم من الان هجده ماه است که اینجا کار میکنم و اگر هیچکسی نداند که چطور کار میکنم شما میدانید. چون میدانستم که گزارشاتی راجع به من داده بود که صبح زود میآید و هر سه شیفت را رسیدگی میکند بعد هم جانشین یک سوئیسی شده بودم که ماهی ۷۵۰ تومان در آن وقت حقوق میگرفت. ۷۵۰ تومان از حقوق وزیر هم بیشتر بود.
گفت چطور شما حقوق نگرفتهاید؟ گفتم به من حکمی که دادند فقط سمت مرا تعیین کردند رئیس جریة تهران ولی حقوق هنوز به من ندادهاند چون دیپلم مرا فرستاده بودند به وزارت معارف آن وقت ارزیابی بکند. شورای معارف تشکیل نشده بود و این مطلب همینطور مانده بود. قسمت کارگزینی هم تا رأی شورای معارف نمیرسید نمیخواست که حقوق مرا تعیین بکند. من هم چون هر روز کار داشتم روز اداری نمیتوانستم بروم به وزارت معارف که تعقیب بکنم و این کار عقب افتاده بود. البته من آن وقت خانۀ پدرم بودم و متأهل نبودم و خرجی نداشتم و قصدم هم این بود که نشان بدهم که میتوانم کار بکنم و تصدی کار مهمی داشته باشم و مسئولیت قبول بکنم و زیاد دنبال اینکه حقوقم را حالا بدهند یا ندهند نبودم و این کار ۱۸ ماه طول کشیده بود. این مطلب را که به گرزن گفتم، گرزن از همانجا برگشت. و رفت به وزارت راه پیش دکتر سجادی وزیر راه. و به او گفت که شریفامامی اینطوره اینطوره و او هم مرا میشناخت دکتر سجادی هم چون دو تقدیرنامه برای من فرستاده بود. در موقعیکه در سوئد بودم نمراتم را سفارتخانه به تهران فرستاده بود و گزارش داده بود یک تقدیرنامه به امضای او یکی هم به امضای مرحوم آهی برای من صادر شده بود.
این بود که سابقۀ مرا داشت. وقتی که گرزن جریان را به او میگوید با اینکه دکتر سجادی خیلی در دادن حقوق سخت بود و حتی میشود گفت که ممسک بود ۲۵۰ تومان حقوق برای من تعیین کرد و این مثل توپ در وزارت راه ترکید که شریفامامی ۲۵۰ تومان برایش حقوق تعیین شده است و به محصلین دیگری که از اروپا میآمدند رتبه ۳ یا ۴ و ۵۳ تومان میدادند و البته خیلی تفاوت بود با حقوقی که برای من تعیین کرده بود. البته استدلال گرزن بیشتر این بود که این کاری را که آن سوئیسی میکرد و ۷۵۰ تومان میگرفت میکند بهتر از او هم کار میکند باید حقوق خوبی به او داده شود.
س- رتبۀ مشابه هم دادند یا نه؟
ج- رتبه نه، من رتبه نداشتم. حقوق من بالاتر از رتبه بود. بدون رتبه حقوق من ۲۵۰ تومان تعیین شد. رتبه را میخواستم چهکار کنم برای اینکه من حقوقم را میخواستم. بعد گرزن آمد و حکم مرا به من داد. گفتم حالا هر امری دارید بفرمایید البته با کمال میل انجام خواهم داد. رابطۀ من با او خیلی خوب شده بود تا اینکه مقدار زیادی محمولات ارتش تا قم آمده بود و قم پرشده بود از محمولات ارتش و ناحیۀ تهران بایستی که آنها را به تهران برساند و از عهده برنیامده بود. هر روز یک نفر میفرستادند از طرف جریة کل و از طرف خود گرزن که محصولات ارتش را سعی بکنید زودتر بیاورید به من هم درست نمیگفتند که گرفتاری چیست. من میگفتم تعداد قطارها این است و تعداد لکوموتیوها این است روزی چهار قطار باری میرفت و میآمد. با این تعداد لکوموتیو بیش از این دیگر چه میخواهید بکنید و قانع میشدند و میرفتند و کاری نمیتوانستند بکنند.
تا اینکه گرزن خودش آمد پیش من. گفت فلانی من گرفتاری دارم که آبرویم پیش اعلیحضرت از بین به کلی میرود و آن این است که قم الان پرشده از محمولات ارتش و آنها را ناحیۀ تهران نتوانسته به تهران بیاورد. من از تو خواهش بکنم که آبروی مارا بخر و یک کاری بکن که قم خالی بشود. گفتم به چشم من ترتیبش را خواهم داد. از فردا تعداد قطارها را دو مقابل کردم. همه هاج و واج مانده بودند که چه شده یک مرتبه اینطور شد.
خود دکتر سجادی هم سخت تحت فشار بود. برای اینکه آن وقت راهآهن از طریق ستاد ارتش گزارش باید میداد و به عرض اعلیحضرت میرسید و وزارت راه و راهآهن همه تحت فشار بودند.
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- ستاد ارتش به راهآهن چهکار داشت؟
ج- اصلاً رئیس راهآهن که خودش نظامی بود و بعد هم شخص شاه علاقهمند به راهآهن بود چون راهآهن را او از محل یک ریال مالیاتی که به قند و شکر بسته شد ساخت و واقعاً شاهکاری بود که رضاشاه کرد بدون اینکه بودجۀ خاصی در اختیار داشته باشد زیرا آنوقت پولی نبود. با همان یک ریال اضافه راهآهن را ساختند. در همه چیز آن وقت نهایت صرفهجویی و نهایت دقت در کارها میشد و اعلیحضرت شخصاً همه چیز را نظارت میکرد. راهآهن مخصوصاً تعداد لکوموتیوها را مثلاً او حفظ بود وقتی که آن روز آمد آنجا گفت لکوموتیوهای رزرو کجا هستند؟
آنها را ارائه دادم ایشان شمردند. بعد گفتند یکی کم است چرا؟ گفتم که ما هر هفتهای یک مرتبه یکی از این لکوموتیوها را میفرستیم به راه اصلی برای اینکه همیشه آماده باشند و اگر بمانند زنگ میزنند و از سرویس خارج میشوند.
منظورم این است که این اندازه وارد به جزئیات کار راهآهن بود و هر مرتبه هم که به شمال میرفتند به همه جزئیات راه و ساختمانها و کارخانهجات و غیره رسیدگی میکردند.
س- اینکه میگویند ایشان خودشان مثلاً تنبیه میکردند یا کتک میزدند شما به چشمتان دیده بودید؟
ج- نه، من فقط یک حادثهای را که رخ داد آن را بعد برای شما تعریف میکنم.
به هر صورت دنبال مطلب فراموش شد که بگویم وقتیکه شروع شد قطارها اضافه شدند قم خالی شد گرزن روزی آمد پیش من که تو چه کردی که من بدانم این همه فرستادم این مشکل را حل کنند توجه نکردند. گفتم اینهایی که میآمدند اینجا مشکل را که به من نمیگفتند میآمدند از من میپرسیدند چند تا لکوموتیو دارید چند تا قطار روانه میآید. من هم گزارش کار را هر چه بود به ایشان میدادم. اینها همه میرفتند قانع میشدند و تمام میشد. نیامدند بگویند که مسئله چیست تا من راهحل به ایشان ارائه بکنم. این مطلب موجب شد که رفت پیش دکتر سجادی و گفتش که شریفامامی را بگذاریم در ناحیه که خودش این کار را زیرنظر داشته باشد و مشکلات ما خودبهخود حل میشود. لذا مرا از جریة برداشتند و متصدی ناحیه کردند.
اول کفیل ناحیه تهران شدم.
س- بعد از دو سال یک چنین ترقی…
ح- بله در واقع من سه مرحله یک مرتبه ترقی کردم. در ناحیه که آمدم دیدم که آنجا بایستی هر ۱۵ روز یک گزارش به دکتر سجادی داده بشود. در حدود ۱۰، ۱۵ صفحه تمام جریان کارها بایستی که از امور استخدامی، مالی، درآمد قطارها تعداد قطارها، میزان باربری و غیره آمار همه چیز باید در این گزارش به او داده شود و همۀ اینها را بهدقت میخواند. چون باید حاضرالذهن باشد برای اینکه اگر اعلیحضرت سؤالی بکنند بتوانند درست جواب بدهد. گزارشاتی که قبل از من داده شده بود از طرف شهپر نامی بود که متصدی ناحیه بود و تمام دور حاشیهاش را دکتر سجادی ایراد گرفته بود که این چرا چنین است آن چرا چنان است این را چرا این طور کردهاند آن را چرا چنان کردهاید و از این قبیل حرفها.
من تمام گزارشات گذشته را خواستم و یک نگاهی کردم و دیدم سلیقۀ سجادی چیست و چه چیزها را میخواهد و چه چیزهایی توجه دارد و جالب است یک جا در گزارش نوشته شده بود به نحوی که فلان و نحو را با «هـ» هوز نوشته بودند پایین نوشته بود با «ح» حطی مینویسند. منظور این است که دقیق میخواند و اشکال تراشی میکرد. من گزارشاتی که بایست میدادم شخصاً تهیه و میخواندم و دقت میکردم و همه جزئیاتش را بررسی میکردم بعد برایش میفرستادم. گزارش اولی که فرستادم پایش نوشته بود ملاحظه شد. بعد از آن دو یا سه گزارش که دادم جمله مینوشت ملاحظه شد سپس دستور داد که ماهیانه گزارش بدهید، بعد از چند ماه هم گفت شما دیگر لازم نیست گزارش بدهید همان آمار را که میفرستید کافی است. یکی از کارهای ناحیه این بود که ریلگذاری سمنان را میکردیم و برنامه این بود که روزی ۱۲۰۰ متر ریلگذاری بشود و یکی از مشکلاتی که ناحیه داشت این بود که گاهی اوقات پیشآمدهایی میکرد مثلاً طوفان شن میشد لکوموتیو یاتاقانش میسوخت و نمیتوانست که ۱۲۰۰ مترریلگذاری بکند گزارش میدادند که مثلاً ۷۰۰ متر شده. آن وقت اعتراض شروع میشد. از شاه گرفته تا پایین همه اعتراض میکردند. لذا من فکر کردم که تدبیری بکنم که اگر حادثهای رخ بدهد مورد اعتراض قرار نگیرم بدین منظور فشار آوردم روی کار همان اول ۳۰۰۰ متر ۳ کیلومتر ریلگذاری را جلو بردم که ذخیره باشد. هر روز گزارش میکردم ۱۲۰۰ متر ریلگذاری شده است. یک روز دکتر سجادی بعد از مدتی آمده بود به راهآهن (در ایستگاه راهآهن یک اطاق انتظاری بود برای [شخصیتهای] درجۀ اول به نام اطاق وزرا)، در آنجا رئیس راهآهن و رؤسای نواحی و غیره را میخواست و صحبت میکرد مسائل مختلف را میپرسید. موقعیکه آنجا بود مرا خواست و گفت بگو ببینم چرا سابقاً اینها نمیتوانستند هر روز ۱۲۰۰ متر ریلگذاری بکنند ولی تو از روزی که رفتهای مرتب هر روز گزارش دادهای ۱۲۰۰ متر انجام شده است، چه تدبیری کردی؟ گفتم من ابتدا که آمدم دیدم که راجع به کمبود ریلگذاری هم اعلیحضرت هم خود شما مرتب اعتراض میکنید و این هم در اختیار شخص نیست. یک روز طوفان شن میشود یا پیشآمدی میکند مثلاً راننده مریض میشود یا پیشآمدی در محل میشود و میزان ریلگذاری قدری کم میشود فوراً شما اعتراض میکنید. من دیدم برای اینکه جلوگیری از اعتراض بکنم سه هزار متر در روزهاییکه وضع هوا خوب بود اضافه ریلگذاری کردند هر روز ریلگذاری که میکردیم یک روز میشد ۱۳۰۰ متر یک روز ۱۲۰۰ متر یک روز ۷۰۰ متر ۸۰۰ متر ولی بههرحال هر روز ۱۲۰۰ متر که جزو برنامه بود تحویل میدادم. خندهاش گرفت گفت چه خوب راحت کردی ما را. و به این ترتیب آنجا هم ترتیبی دادم که در ناحیه تهران یک وضع خیلی آبرومندی پیدا کردم بعد مسئلۀ دیگری که پیش میآید این بود که هر وقت در راهآهن حادثۀ مهمی رخ میداد ولواینکه در ناحیه من نبود مرا میفرستادند برای اینکه بروم آنجا را تصفیه بکنم به اصطلاح آمریکاییها troubleshooter بودم. این جریانی که حالا میگویم مربوط به همان سؤالی است که شما کردید.
اعلیحضرت فقید سالی دو مرتبه میرفتند به مازنداران به ترکمن صحرا برای شرکت در مراسم اسبدوانی ضمناً با راهآهن نیز میرفتند. موقعی که ایشان میرفتند به راهآهن دیگر داستانی بود هر چیزی بایستی روی ثانیه و دقیقه و با دقت مراعات بشود البته نظافت همه جا تأمین و لباس کارمندان تمیز وضع راهآهن، وضع ایستگاهها، ساختمانها همه بایستی که مرتب باشد.
ناحیۀ تهران تا بن کوه بود یک روز جمعهای که چهارشنبه بعد اعلیحضرت باید بروند به شمال سوار درزین شدم و رفتم به بازدید خط صبح خیلی زود راه افتادم و تمام ایستگاهها را بررسی کردم و برگشتم ساعت ۹ شب رسیدم به منزل.
شام که آوردند برایم، مشغول شام خوردن بودم گرزن تلفن کرد که شریفامامی زود بیا به راهآهن گفتم چی شده گفت وقت اینکه حتی توضیح بدهم نیست بیا به راهآهن. گفتم چمدان و وسایل مسافرت را بیاورم؟ گفت بله بله باید بروید الان به جایی که حادثه رخ داده است. آمدم به راهآهن و معلوم شد که بین ایستگاه کبوتردره و ایستگاه بعدیش در شمال قطار که میآمده یک رگبار شدیدی میبارد و سیل راه میافتد. در آنجا پلی بود که دو دهنه داشت، یک تپه شنی را سیل میشوید و تمام زیرپل را پر از شن میکند. سیل دیگر نمیایستد و از روی راهآهن رد میشد. یک مقداری از خاک زیر را میشوید و قطاری که میآمده هیچ نمیدانسته که وضعش از چه قرار است. خوشبختانه لکوموتیو قطار روی پل که پایههای بتونی داشت توقف میکند ولی واگونهای قطار یزد توی دره و لکوموتیو همان بالا میماند. حالا چهارشنبه هم بایستی که شاه برود به شمال و داستانی است. وقتی که جریان را به من گفتند من فوراً فرستادم پی کارگرها بیچارهها همه خوابیده بودند از منزل و تختخوابشان کشیدیم بیرون و آمدند به راهآهن حتی انبار را هم که قفل بود انباردار نبود و ناچار قفل را شکستند و مقداری اثاثیه و ابزار و وسائل برش با اکسیژن و جکها و غیره را برداشتیم و ساعت سهونیم چهار بود که قطار نجات حرکت کرد.
س- این قطار مسافری بود؟
ج- نه قطار باری بود. وقتیکه به محل رسیدیم دیدم که تمام واگنها افتاده توی دره و فقط لکوموتیو خوشبختانه روی پل مانده زیرا که زیرش سفت بوده. بعد که لکوموتیو رد شده بود آب خاک ریز را شسته و زیر ریلها خالی شده بود و به این ترتیب ریلها کج و معوج شده و واگنها ریخته بودند پایین. من یک گروه مخصوص نجات داشتم در تهران و چند نفر از آنها از کارگرهای سابق من در راهآهن جنوب بودند. لرهایی بودند خیلی قوی هیکل و فعال و کاردان و پرکار و زحمتکش. البته خیلی از آنها من مراقبت میکردم. حقوقشان همیشه خوب باشد. گرفتاریهایی داشتند مثلاً پسرش میخواست حتی عروسی بکند کمک بکنم، خانهشان را دزد میزد به شهربانی اطلاع میدادم که بروند دزد را پیدا کنند. خلاصه هر گرفتاری که پیدا میکردند برایشان رفع میکردم و اینها خیلی صمیمی کار میکردند. و این گروه را من تربیت کرده بودم برای نجات و از این جهت بود که هر وقت حادثۀ مهمی پیش میآمد مرا میفرستادند برای اینکه این گروه با من میتوانست کار بکند. و وقتی میرفتم آنجا دیگر خواب در بین نبود سه شیفت ترتیب داده میشد و اینها شروع میکردند بهکار شب و روز باید کار بشود تا راه باز بشود. باری شروع کردیم آنجا به کار کردن و واگنها را تکهتکه میبردیم و از توی دره میکشیدیم بالا. چون فقط یک جرثقیل کوچکی داشتیم که ظرفیتش ۱۵ تن بیشتر نبود و بار سنگینتری نمیتوانستیم که بلند بکنیم با او تکهتکه واگنها را میآوردیم از دره بالا و بار واگنهای دیگر میکردیم و میفرستادیم. آن وقت چون دیگر وقت نبود که واگنها را بفرستیم به تهران آنها را گفتم ببرند به ایستگاه گرمسار و بردند یک ایستگاه به طرف سمنان که در منظر شاه وقتی میآیند نباشد.
س- گزارش نمیشد به ایشان کرد چه اتفاقی افتاده؟
ج- از تمام جریان خبر داشتند حتی خود دکتر سجادی آمد آنجا در محل حادثه.
س- نه اعلیحضرت؟
ج- اعلیحضرت خبر داشتند بلافاصله همان شب به ایشان خبر میدادند که حادثه رخ داده است.
س- پس چرا ایراد میگرفتند اگر میدانستند حادثه است؟
ج- حاضر نبودند ببینند یک واگن را مثلاً بریدهاند و میپرسیدند چرا این کار را کردهاید ممکن بود ایراد بگیرند.
س- مگر میشد اینها را کشید بالا بدون بریدن؟
ج- نهخیر مشکل بود توضیح قابل قبول ممکن بود داده شود ولی در هر حال مشکل بود قانع شوند. بههر صورت شروع کردیم ما به نجات واگنها و غیره تا سهشنبه آخرین پیچ ریل بسته شد که راه عادی شد و قطارها میتوانستند رفتوآمد کنند دیگر سوار درزین شده و با درزین آمدم به تهران صبح فرداش یعنی چهارشنبه شاه میرفتند به مازنداران آمدم قطار سلطنتی را بررسی کردم چون در آن هم بایستی که خیلی دقت میشد که همه چیزش مرتب و منظم و حادثهای رخ ندهد، برنامۀ قطار را همیشه میگذاشتند جلوی اعلیحضرت و مراقب بودند قطار سر دقیقه راه بیافتد و سر دقیقه هم برسد به ایستگاه بعدی اگر جلوتر یا عقبتر میرسید بازخواست میکردند لذا دستور داده بودیم به راننده که قدری تندتر برود و به ایستگاه که نزدیک شود آرام آهسته بکند که درست سر دقیقه ترمز آخر را بکشد تا قطار بایستد.
س- روزهای دیگر هم اینجور بود یا فقط وقتهاییکه اعلیحضرت سوار بودند؟
ج- نه روزهای دیگر این طور نبود حرکت از تهران دقیق بود ولی ایستگاههای بعدی دو دقیقه جلو عقب فرقی زیاد نمیکرد. اصلاً وقتیکه اعلیحضرت میآمدند همۀ این دقتها باید میشد. این حادثه که پیش آمده بود گزارشات را به اعلیحضرت داده بودند و میدانستند که آنجا حادثۀ بزرگی شده است لذا دستور دادند وسط راه که قطار را در محل حادثه نگه دارید محل را شخصاً ببینند.
وقتیکه نگه داشتیم آمدند پایین و یک رئیس قسمت خط داشتیم که سوئیسی بود به نام Newman او آمد آنجا توضیح بدهد فارسی بلد نبود مهندس وکیلی معاونش بود و مترجمش هم بود در عین حال. Newman توضیح داد که اینجا سیل آمده است و این تپه شنی را شسته است و زیر پل را پر کرده و قطار دچار حادثه شده است و افتاده و این توضیحات را که داد شاه دولا شد یک سنگ برداشت که نشان بدهند یک نقطۀ دوری را در بالای تپه که از آنجا یک نهر درست بکنند که آب باران را هدایت بکند، یک دفعه وکیلی خیال کرد سنگ را برداشتهاند به او بزنند فرار کرد و در رفت. شاه تعجب کرد که این چرا این کار را کرد و Newman هم مانده بود آنجا تا اینکه دیگری آمد آنجا توضیحات بقیه را داد و دستور ایشان انصافاً خیلی صحیح بود. گفت آنجا یک نهر میکنید که آب باران را هدایت بکند و پل را هم به جای دو دهنه پنج دهنه بکنید که آب زیادتر هم اگر یک وقت سیل بیاید بتواند رد کند. خلاصه از آنجا که سوار شدیم رفتیم تا فیروزکوه. فیروزکوه دیگر جزو ابوابجمعی ناحیۀ شمال بود. من به گرزن گفتم که من قریب یک هفته است یا درست شش روز که چند ساعت بیشتر نخوابیدهام و در این مدت کفشم را در نیاوردهام و با کفش و لباس دراز میکشیدیم و بعد مجدداً مشغول کار میشدم لذا اجازه بدهید که من از اینجا مرخص بشوم همانجا که صحبت میکردیم اعلیحضرت گرزن را خواستند و بعد دستور دادند که من هم رفتم آنجا خدمتشان و دست کردند جیبشان یک کاری که اعلیحضرت هیچوقت نمیکردند یک مشت پول زرد ربع پهلوی دادند و گفتند اینها را بدهید به سورچیها، راننده قطار را میگفتند سورچی، سورچی لفظ روسی است یعنی همان راننده. خلاصه گفتند اینها را بین سورچیها تقسیم بکنید. من هم همانجا دادم به رئیس قطار گفتم که به مأمورین قطار ترمزبان و راننده و آتشکار و غیر تقسیم کنید و از گرزن خداحافظی کردم و آمدیم با اتومبیل فرماندۀ ژاندارمری که با اتومبیل میآمد به تهران او هم چون مأموریتش تمام میشد. با هم آمدیم به تهران به محض اینکه نشستم در اتومبیل خوابم برد و تهران مقابل منزل مرا بیدار کرد گفتش که رسیدیم اینجا تهران است رفتم و بعد باز هم مدتی خوابیدم که خستگی تمام شود. غرضم از اشارۀ به این جریان این بود که آن موقع تمام مسئولیتها فوقالعاده جدی گرفته میشد و همه بایستی که در انجام وظایفشان نهایت دقت و مراقبت را بکنند و اعلیحضرت شخصاً مراقب همۀ جریانات بودند و جز کار چیزی موجب ترقی نمیتوانست باشد.
توصیه هیچ در کار نبود. مثلاً رئیس ناحیۀ تهران قبل از من قوم و خویش معاون بنگاه راهآهن بود آقای ضرابی بود و مورد حمایت شخص او بود ولی بهعلت اینکه نتوانست ناحیه را خوب اداره بکند برداشتندش و من با اینکه جوان بودم و تازه از راه رسیده بودم و هیچ سابقۀ زیادی نداشتم رئیس ناحیه شدم البته کارم مرا برد جلو. تمام مراحلی را که من در راهآهن و بعد هم در غیر از راهآهن طی کردم همیشه طوری بود که کار ایجاب میکرد که من مسئولیت بیشتری داشته باشم.
س- وابستگی خانوادگی نداشتید که پدرتان مثلاً با اینها دوست باشند؟
ج- هیچ هیچ، یک مرتبه در تمام زندگیم یک نفر توصیه مرا نکرده است همیشه خود کار مرا جلو برده و این نکته بود که من مخصوصاً از لحاظ بیوگرافی خودم میخواستم که به آن اشاره بکنم تا جوانها بدانند که اگر کار را با دقت و مراقبت و قبول مسئولیت و صحت عمل انجام بدهند بهتدریج و بهترتیب مرتب قدم به قدم جلو خواهند رفت ولی شرطش این است که در کارشان صمیمی باشند و مراقبت بکنند و متوجه باشند از این راه باید جلو بروند بیجهت تشبث نکنند. نکتۀ بسیار مهمی است که من در زندگیام همیشه به کسانم و به پسرم و غیره همیشه توصیه کرده و میکنم که باید بدانند با قبول مسئولیت و با صحت عمل و با پشتکار انسان میتواند که به همه جا برسد. ولی اگر اینها نباشد و به توصیه و تشبث نباید اطمینان کرد یک روزی بالأخره مشت آن کسی که لایق نیست باز میشود و از کار برکنارش میکنند. این مطلب را میخواستم در اینجا استفاده کنم که برای جوانها این نکته روشن باشد و بدانند که همیشه متکی به نفس و به خودشان باشند و با کار و کوشش خودشان سعی بکنند که جلو بروند. بههر صورت در راهآهن من رئیس ناحیۀ تهران بودم تا وقتیکه جنگ جهانی شروع شد و متفقین آمدند به ایران.
س- خب جنگ شما کجا بودید، چی شنیدید چطوری مطلع شدید که جنگی شد و چه اثری روی زندگی روزمرۀ شما کرد؟
ج- جنگ داخلی که وقتی شد وضع طوری بود که تمام کشور مطلع شدند برای اینکه هم از جنوب و هم از شمال به ایران حمله شد. روسها از شمال آمدند و انگلیسها هم از جنوب. متصدیان امور بیشتر از رسیدن روسها به تهران وحشت داشتند که مبادا گرفتار روسها بشوند در آن موقع در تهران حکومت نظامی اعلام شده بود و سپهبد امیراحمدی فرماندۀ نظامی بود و عبور و مرور از ساعت ۸ ممنوع بود لذا من چند دقیقه به ساعت ۸ مانده راهآهن را ترک میکردم که به منزل برسم. روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی معاون پلیس راهآهن در ایستگاه راهآهن یک گوشی تلفن بهدست راست و گوشی تلفن دیگر را بهدست چپ گرفته و مطالبی را از یک طرف شنید و به طرف دیگر بازگو میکند. چند دقیقه ایستادم دیدم میگوید که روسها از قزوین به سمت تهران حرکت کردهاند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون دقت موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع میدهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آنجا به دربار و به اعلیحضرت خبر میدهند که روسها به سمت تهران سرازیر شدهاند ایشان دستور میدهند که فوراً اتومبیلها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند. من چون ساعت منع عبور و مرور نزدیک میشد فرصت نداشتم که بمانم و موضوع را تحقیق کنم و زودتر رفتم به منزل ولی از آنجا به راهآهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاهها معلوم شد چند کامیون عمله که بیلهای خود را در دست داشتند بهطرف تهران میآمدهاند و چون هوا تاریک بود نمیشد درست تشخیص دهند تصور کردهاند که قوای شوروی است که به طرف تهران میآیند لذا بلافاصله به دکتر سجادی که در هیئت وزیران بود تلفن کردم و جریان را گفتم بلافاصله مطلب را به اعلیحضرت گزارش و از حرکت خودداری میشود. روز بعد دکتر سجادی به من تلفن کرد که رئیس ایستگاه که دیشب این خبر را داده است باید بهعنوان جعل اکاذیب تنبیه شود. گفتم آقای دکتر سجادی بهتر است که رئیس ستاد ارتش را تنبیه کنید که با توجه به اهمیت موضوع از یک نفر بیچاره رئیس ایستگاه با حقوق ماهی ۲۱ تومان انتظار دارند که گزارشات نظامی بفرستد.
در آن موقع همه حالت وحشتزده و ناراحتی داشتند و دستور داده شده بود که ایستگاههای راهآهن (در آن موقع تا زنجان راهآهن بیشتر نداشتیم) هرگونه حرکت قوای روس را که میبینند گزارشدهند و اغلب گزارشهای تلفنی با اغراق همراه بود لذا همیشه میگفتم تلفنگرام بفرستید تا دقت بیشتر کنند و در آن موقع تلفن راهآهن تنها وسیلۀ مخابرات تلفنی تا زنجان بود که مرتباً دائر بود.
موقعیکه روسها از زنجان به سمت قزوین میآمدند هنوز حکومت نظامی اعلام نشده بود و من در دفترم تا ساعت ۹ بعدازظهر مشغول کار بودم وقتیکه خواستم به منزل بروم دیدم یک قطار مسافری در ایستگاه آماده شده است که حرکت کند پرسیدم این قطار چیست گفتند که بهدستور گرزن رئیس بنگاه راهآهن تشکیل شده و قرار است برود به کاشان معلوم شد که آقایان از ترس رسیدن روسها به تهران مقداری لوازم زندگی و آذوقه همراه برداشته و میخواهند بروند به کاشان و عدۀ زیادی از رؤسای راهآهن در این موقع رسیدند که حرکت کنند از گرزن پرسیدم این چه کاری است میکنید و چه فایدهای دارد؟ گفت روسها با من خصومت دارند و اگر به من دستیابی پیدا کنند مرا اعدام میکنند سپس توصیه کرد که من هم با آنها بروم گفتم من نمیتوانم خدمتم را ترک کنم و به هرحال اگر قرار باشد که روسها به تهران بیایند و عدهای را بخواهند اعدام کنند با رفتن به کاشان علاج نمیشود و من نخواهم آمد. خلاصه موقع سوارشدن به قطار به گرزن گفتم شما به جایی که میروید لابد امن است خواهش میکنم اسلحۀ خود را به من بدهید و با تشویشی که او داشت بدون درنگ اسلحۀ کمری خود را به من داد و خداحافظی کرد و با دیگران رفتند. فردای آن روز دکتر سجادی تلفن کرد که رئیس راهآهن، معاون راهآهن، رئیس پلیس و… کجا هستند؟ گفتم درست نمیدانم دیشب با قطار مسافری بهطرف کاشان رفتند. بعد از دو روز چون معلوم شد که قرار است روسها در قزوین توقف کنند این آقایان خجل و سرافکنده مراجعت کردند و گفته شد که برای بازرسی به کاشان رفتهاند.
آمریکاییها در ابتدا نبودند. اینها که آمدند بلافاصله دولت تغییر کرد و فروغی شد نخستوزیر و او یک قرارداد همکاری به اصطلاح بست. البته آن موقع من زیاد خودم وارد مسائل مربوط به سیاست روز نمیکردم. من بیشتر یک مهندس بودم و یک مرد فنی و به کار خودم مشغول بودم ولی در راهآهن وقتیکه رئیس ناحیه بودم خواه ناخواه آنجا دیگر تماس حاصل میشد برای اینکه اصلاً وارد شدن متفقین به ایران بیشتر برای این بود که راه ارتباطی با روسیه پیدا کنند و بتوانند محصولاتی بفرستند و در آن موقع راهآهن ایران برای آنها فوقالعاده ذیقیمت بود و راههای ایران آنهاییکه از جنوب به شمال میرفت تمام راههای سوقالجیشی بود برای آنها و وقتیکه قرار شد که همکاری بشود این وضع پیش آمد. اول انگلیسها بودند و روسها، روسها از تهران به شمال را زیر نظر داشتند انگلیسها از بندر شاهپور تا تهران را. چون ظرفیت بندری ما هم کم بود یک خطی به موازات اهواز- بندر شاهپور از اهواز به خرمشهر کشیده شد که از تأسیسات خرمشهر هم بتوانند استفاده بکنند و مقدار زیادی محصولات که میرسید میآمد تا اهواز و تا اندیمشک تا آنجا شیب خط خیلی کم بود زیرا تمام در جلگه بود. ولی از اندیمشک به بالا یا نزده در هزارویکونیم درصد شیب بود و قطارها دیگر بایستی که نصف میشد. بایستی که تعداد لکوموتیو اضافه بشود و در شروع به کار آنچه که من شاهدش بودم این بود که انگلیسها زیاد علاقهای به افزایش باربری راهآهن نشان نمیدادند و با روسها بازی بازی میکردند به اصطلاح. ولی آمریکاییها وقتی که آمدند آنها وضع را به کلی عوض کردند اولاً تعداد زیادی یک مرتبه ۱۲۰ لکوموتیو آوردند و راهآهن و…
س- ایران چند تا لکوموتیو داشت؟
ج- آن وقت شاید ۶۰ لکوموتیو داشت جمعاً. و کار را به جایی رساندند که حداکثر امکان از راهآهن بهرهبرداری میشد و این مقدار حسابش خیلی ساده است یعنی بزرگترین وزن قطار را در زمانی که بین دو ایستگاه با سرعت مجاز باید عبور بکند تعیین میکنند و در شبانهروز تعداد قطار معلوم میشود. آن وقت چون راهآهن یک خط بود و نمیتوانستیم که پشت سر هم قطار بفرستیم تعداد قطارها محدود میشد به چند تا قطار میتوانست بین ایستگاهها تقاطع بکند که از هم رد بشوند و از این جهت میزان حداکثر باربری راهآهن محدود میشد. اول کاری که میکردند وزن قطارها را اضافه کردند یعنی قطارها که سابقاً با یک لکوموتیو حرکت میکرد کردند دو لکوموتیو و بعد کردند سه لکوموتیو حتی.
دو تا جلو بود و یکی هم عقب که قطارها به جای مثلاً چهار صد تن ۱۲۰۰ تن شد. ولی تعداد قطارها را دیگر بیشتر از آنچه که شده بود نمیتوانند اضافه کنند. آن حداکثر باربری را آمریکاییها در واقع ترتیب دادند.
یادم هست که موقعی از مسکوگویا شکایتی شده بود به اینکه راهآهن محمولات شوروی را بهقدر کافی نمیآورند یا نیاوردهاند. بههرحال شکایتی بود. یک هیئت عالی مقام تعیین شد که از راهآهن بروند به خط شمال و بررسی بکنند. در بندر شاه که انتهای خط بود در شمال یک فضایی بهعرض و طول سه کیلومتر و به ارتفاع چهار پنج متر محمولاتی که برای روسها آمده بود جمع شده بود و روسها دیگر نمیتوانستند که آنها را ببرند برای اینکه آلمانها عدهای از کشتیهاییکه در رود ولکا کار میکردند و میتوانستند بارها را از بندر شاهپور در بحر خزر به ولگا برسانند تا به جاییکه مورد احتیاجشان هست برسانند از بین برده بودند. امکان باربری از بندرشاه محدود شده بود ولی ظرفیت باربری راهآهن اضافه شده بود. و این مطلب را ما صورت مجلس کردیم و آن را نماینده روسها هم حتی امضا کرد زیرا ناچار بود که امضا بکند و من نمیدانستم برای چی میخواهند ولی مسلماً برای این بود که در پاسخ آنها بگویند که شما از اینجا آن مقداری هم که برایتان آمده نمیتوانید ببرید.
توی این بارها همه چی بود ریل بود، چرخ واگن بود، تانک بود، لوازم یدکی بود، خوراکی هر چه فکر بکنید در آنها بود. و روسها نهایت سختگیری را هم با ایرانیها هم با مامورین خود میکردند. مثلاً اغلب میشد که من وقتی به شمال برای رسیدگی کارها میرفتم و گزارشات را میدیدیم مثلاً ۲۰ نفر ۲۵ حبسی داشتند از مأمورین خودشان البته. اینها را تنبیه کرده بودند و خیلی تنبیهات شدید داشتند و اساساً با یک وضع خشنی تمام دستگاهشان کار میکرد. ولی در جنوب اینها دست و بالشان باز بود. تعداد قطارها و لکوموتیوها و واگنها به حد کافی داشتند و مرتب میرفت و میآمد. جرثقیلهای بزرگ آوردند دیگر مشکلاتی که سابقاً داشتیم همه رفع شد.
س- کنار ایرانیها افراد خارجی گذاشته بودند بهعنوان مدیر و سرپرست؟
ج- بله برای پستهای مهم ولی بعداً هر چه کمبود بود. در موقعی که متفقین به ایران آمدند من رئیس ناحیه تهران بودم. روزی از من سؤالاتی کردند راجع به تعداد لکوموتیوها و واگنها و غیره من به آنها جواب دادم به اینکه من متأسفانه نمیتوانم به شما پاسخ بدهم برای اینکه من اجازه ندارم اگر این اطلاعات را باید به شما داده بشود بایستی از رئیس راهآهن یا از وزیر راه دستوری بیاورید تا من آن وقت میتوانم به شما اطلاعات لازم را بدهم.
س- این ارتش انگلیسی بودند بله؟
ج- افسران انگلیسی بودند. لذا رفتند و روز بعد یک بخشنامه از طرف دکتر سجادی آمد که با اینها باید همکاری بشود و اطلاعاتی اگر میخواهند در اختیارشان بگذارید مجدداً آمدند و اطلاعات گرفتند و اینها خیلی از مسائل فنیای را که از سایر جاها میپرسیدند جواب نمیتوانستند بدهند و من جواب میدادم مثلاً از لحاظ ظرفیت آبگیری لکوموتیوها، مشکلات خط، مشکلات لکوموتیوها، واگنها نگهداریشان و غیر در نتیجه دیدند که من در قسمت فنی خیلی وارد هستم. این بود که با رئیس راهآهن و وزیر راه صحبت کردند یک قسمت جدیدی تأسیس کردند به نام Running Department به فارسی قسمت سیروحرکت. مرا رئیس قسمت سیروحرکت کردند. آن وقت در اساسنامۀ راهآهن که به تصویب مجلس رسیده بود قسمت سیروحرکت نبود. من به رئیس راهآهن اعتراض کردم که من ریاست یک قسمتی که در اساسنامه نیست نمیتوانم قبول کنم. بعد یک تصویبنامۀ جداگانه گذشت از دولت به اینکه قسمت سیروحرکت هم جزو قسمتهای راهآهن محسوب میشد و به این ترتیب شدم رئیس قسمت سیروحرکت راهآهن. رئیس کل جریه یک نفر سوئیسی بود قراردادش تمام نشده بود و نمیتوانستند بفرستندش برود او را گذاشتند فقط برای تعمیرات و اداره تمام قطارها و رفتوآمد آنها و غیره مربوط به تمام نواحی زیرنظر من قرار گرفت. این یک ترقی بود که از لحاظ احتیاجی که در کار پیش آمد به من داده شد و شدم رئیس قسمت سیر و حرکت. دیگر ناحیه تهران را به دیگری تحویل و به شخصی به نام ثقفی دادم.
س- پس در تشکیلات راهآهن هنوز انگلیس نگذاشته بودند؟
ج- هنوز نه ولی از وقتیکه من شدم رئیس قسمت سیروحرکت یک افسرانگلیسی و یک افسر روسی در اطاق من بودند. اطاقی که من داشتم اطاق بزرگی بود. یک سرهنگ روسی و یک انگلیسی بود که سرهنگ یا درجۀ دیگری داشت ولی لباس سویل داشتند تمام دستوراتی که به نواحی صادر میشد به سه زبان بود فارسی و انگلیسی و روسی.
س- آنها هم امضا میکردند؟ سه امضا بود؟
ج- همه آنها سه امضا بوده بعضی اوقات دستوراتی بود فقط به شمال میرفت با فارسی و روسی بود، آنهایی که به جنوب میرفت به فارسی و انگلیسی بود آنهایی که به همه جا باید میرفت سه زبان بود.
س- آن وقت اینها فارسی بلد بودند یا شما…؟
ج- نه مترجمی بود. تمام ترجمه میشد مترجمین خیلی حسابی آنجا بودند.
یادم است که آن مترجمی که در دستگاه ما کار میکرد یک شخصی بود بهنام Sabi و برادرش حقوق خوانده بود در آمریکا که بعداً وکیل دعاوی در بنیاد پهلوی بود.
س- صبیح یا ذبیح؟
ج- Sabi ولی خیلی انگلیس را روان بود. شخص دیگری بود بهنام علیزاده که روسی ترجمه میکرد او فارسیاش خیلی خوب بود روسیاش که من نمیدانم اما فارسیاش خیلی قوی بود و حسابی ترجمه میکرد. به این صورت ما همکاری میکردیم. تا چند ماه به این صورت گذشت تا آمریکاییها که آمدند.
س- آمریکاییها هم مینشستند توی اطاق آمریکاییها که آمدند؟
ج- نه، آمریکاییها که آمدند انگلیسها جایشان را دادند به آمریکاییها آن وقت بهجای انگلیس و روسی یک آمریکایی و روسی بودند. انگلیسها بیرون از راهآهن بودند درواقع و در سایر مسائل باربری با آمریکاییها و روسها همکاری میکردند ولی کار درواقع زیرنظر آمریکاییها و روسها بود. تا تهران با آمریکاییها از تهران به شمال هم با روسها بود.
ج- آن وقت در مراحل پایینتر هم آدم گذاشته بودند؟
ج- نه فقط پستهای حساس نماینده داشتند اما وقتیکه یک مرتبه ۱۲۰ لکوموتیو آمد تعدادی هم لکوموتیوران آمریکایی آمده بود. تعدادی هم لکوموتیوران و روسی آمده بود و اتفاقاً بزرگترین حادثۀ راهآهن که ما داشتیم یک لکوموتیوران آمریکایی ایجاد کرد و آن در جنوب بود راهآهن ایران چون یک خطه بود بایستی هر ایستگاه قطار بایستد تا قطاری که میآید تقاطع بکند و رد بشود و بعد به او راه آزاد بدهند ولی رانندۀ آمریکایی بدون آنکه مراعات این نکته را بکند و راه آزاد بگیرد به راه افتاده بود از آن طرف هم یک قطار میآمد وسط خط دو قطار خوردند به همدیگر یادم است که در آن قطار یک سرتیپ انگلیسی هم بود که پایش صدمه دید و فوراً فرستادنش بغداد در آنجا پایش را عمل بکنند یک عدۀ زیادی کشته و زخمی داشتیم و مقدار زیادی خرابی وسایل نقلیه بهقدری شدید به هم خورده بودند که این واگنهای دوچرخه مثل نعل تا شده بود. برای رسیدگی به این جریان رفتم به جنوب. یک هیئت رسیدگی تشکیل شده بود از ایرانیها و آمریکاییها. آن راننده لکوموتیو را خواستیم به او گفتم که مرد حسابی تو بدون راه آزاد چطور به راه افتادی؟
گفت من فکر میکردم اینجا مراعات مقررات لزومی ندارد خیلی ساده و موجب این حادثۀ بزرگ شده بود. آن بزرگترین حادثۀ ما بود که در راهآهن رخ داد تا آن زمان.
س- کشته هم زیاد بود؟
ج- کشته هم زیاد بود. یک حادثۀ بزرگ هم در شمال داشتیم که آن هم خیلی جالب بود حالا برای شما تعریف بکنم. به هر صورت آن راننده را فوراً فرستادند به آمریکا و دستور آن خیلی شدید و غلیظ صادر شد برای همۀ کارمندان خارجی و این اتفاق روزی اتفاق افتاد که آمریکاییها تا اهواز را تحویل گرفته بودند و این بین اهواز و بندر شاهپور رخ داد بعد از ایستگاه گرگر در شمال هم یک حادثۀ بزرگی داشتیم که خیال میکنم سابوتاژ بود و آن عبارت از این بود که یک روزی که در دفتر رئیس سیروحرکت نشسته بودم دیدم رئیس سیروحرکت روسها که اسمش پرفسور Lamaguin بود آمد رنگ و رو پریده و خیلی نگران و ناراحت به من گفت که خبر دارید که حادثهای شده؟ گفتم نه، گفت بله حادثۀ بزرگی رخ داده و از Gaduk به طرف شمال یک قطاری از خط خارج شده و تمام مأمورین قطار کشته شدهاند راننده هم روس بوده و مقدار زیادی از محمولات قطار ریخته است توی دره، من آن وقت وضعم طوری بود که چمدانم همیشه منزل بسته حاضر بود تلفن میکردم چمدانم را میآوردند و بعد از یک ساعت فوراً میرفتم به محل حادثه. فرستادم چمدان را آوردند و رفتم به محل حادثه، به محل حادثه که رسیدم آنجا خودم رفتم به بازرسی و چون من همیشه کمیسیون رسیدگی به حوادث را ریاست میکردم به دقایق کار آشنا بودم که چه نکاتی احیاناً مراعات نشده و چه مقرراتی را عمل نکردهاند که حادثه رخ داده و بعد هم دستور میدادیم که همیشه این نکات را مراعات بکنید. یکی از مسائل که باید مراعات میکردند این بود که در ایستگاه Gaduk که خط سرازیر میشد به سمت پل سفید آنجا شیب ۸/۲ متر درصد بود در واقع بزرگترین شیب راهآهن در آنجا بود علیهذا بایستی که حتماً ترمز قطار را آزمایش بکنند و ببینند ترمز کار میکند یا نه. این کار را رانندۀ روسی نکرده بود. مأمورین قطار یک نفر مانده بود از او پرسیدم او تأیید کرد که این کار را نکرده بود بعد هم که رفتم در محل حادثه لکوموتیو را بررسی کردم البته دیگش ترکیده بود و پمپ هوا که هوای فشرده درست میکند و هوا میدهد توی لولهها برای ترمز آن هم شکسته بوده و افتاده بود پایین. پشت لکوموتیو شیر لوله هوا بسته بود.
من این را که دیدم شیر هوا را فوراً باز کردم که چون این را اگر کسی کرده بود حتماً ساباتاژ بود و اگر روسها این را میدیدند دلیلی به دست میآوردند که سابوتاژ شده و مشکلات سیاسی بزرگی برای مملکت پیش میآمد. من شیر را باز کردم بعد Lamaguin و همراهان را جمع کردیم آنجا و نشستیم یک صورت مجلس نوشتیم بدین شرح، که قطار چون در محل موقعیکه سرازیری باید میرفت در ایستگاه Gaduk آزمایش ترمزش نشده است و ممکن است که ایرادی در کار تلمبه هوا بوده یا اینکه به هر صورت یک عیبی در کار ترمز بوده که ترمز نگرفته و چون سرازیری خیلی شدید بوده سرعت قطار زیاد شده در پیچ قطار از خط خارج شده است و لکوموتیو خورده به کوه و دیگش منفجر شده است و راننده و آتشکار و رئیس قطار و ترمزبانها مرده بودند فقط یک نفر مانده بقیه همه بیچارهها از بین رفتهاند.
در آنجا بعضیشان رفته بودند لای آهنهای و قطعات تکهپاره شده بودند به صورت خیلی ناراحتی بود. صورت جلسه را من دادم فوراً امضا کردند آمدم تهران.
و رونوشت فرستادم برای جاهایی که باید فرستاده بشود مثل قسمت حرکت ایرانیها، آمریکاییها، و روسها اینها را پخش میکردیم که همه مطلع بشوند جریان حادثه چه بوده است. بعد از چند دقیقهای که این توزیع شده بود Lamaguin دومرتبه آمد که آقا آن صورت جلسه را بدهید که من میخواستم یک خورده اصلاحش کنم گفتم متأسفانه توزیع شده است. بعداً من تحقیق کردم یک نفر از ترمزبانهای ما در ایستگاه Gaduk از قطار پیاده شده بود و دیگر سوار قطار نشده بود لذا شک بردم از اینکه شاید او شیر لولۀ هوا را بسته باشد.
س- انگیزهاش چی بوده یک چنین آدمی؟
ج- انگیزهاش هر چی میتوانست باشد من نمیدانم اما به هر صورت اگر این مطلب صدایش درمیآمد که چنین چیزی شده است یک مسئلهای برای کشور میشد. البته او را خواستمش گفتم که راستش را بگو ببینم تو چکار کردی با قطار و چرا ماندی در ایستگاه؟ گفت من نان و گوشتم در ایستگاه بود که رفتم بگیرم قطار رفت و من نرسیدم. دیگر من زیاد کندوکاو نکردم که حتماً او بوده یا او کرده یا نکرده است ولی بههر صورت خود روسها هم بعد متوجه شدند به اینکه ممکن است یک سابوتاژی چیزی در کار باشد اما دلیلی هیچ نداشتند چون صورت مجلس کرده بودند دیگر تمام بود کار. منظورم از این مشکلات هم در زمان جنگ در راهآهن داشتیم.
س- کی آنوقت موضوع بازداشت پیش آمد؟
ج- حالا ما مشغول کارهایمان بودیم روزی صبح که آمدم به راهآهن به من گزارش دادند که چند نفر را از طرف انگلیسها در راهآهن توقیف کردهاند.
سرهنگ اشرفی بود رئیس پلیس راهآهن بود آنوقت رجبی بود رئیس قسمت تعمیرات بود یک عدۀ زیادی را گفتند گرفتهاند، بنده فوراً رفتم پیش یک سرتیپی بود آمریکایی که رئیس کل افسرانی بود که در راهآهن با ما همکاری میکردند اسمش سرتیپ Yount بود. به هر صورت رفتم آنجا گفتم چنین چیزی شنیدم این کار یعنی چه شما کارمندان ما [را] چرا گرفتید و این کارها چیست؟
مگر شما نمیخواهید که ما همکاری بکنیم این کار شما اثر سوء دارد، گفت ما نگرفتیم انگلیسها گرفتهاند من وارد این مسائل نیستم چون امنیت راهآهن با انگلیسهاست و آنها این کار را کردهاند. تمام کسانی که آلمان رفته بودند یا آلمانی میدانستند همه را گرفته بودند. لیست را که من نگاه کردم دیدم جز یک عدۀ معدودی که خارج از این عده میشدند بقیه همه آنهایی بودند که یا آلمان رفته بودند یا آلمانی میدانستند. گفتم حتماً میآیند حالا مرا هم میبرند برای اینکه من هم آلمان رفته بودم و آلمانی میدانستم اما مرا نگرفتند چون کاری داشتم که کسی نداشتند جای من بگذارند مسئله این بود و معلوم شد که اینها بین خودشان صحبت کردهاند گفتهاند فلانی را فعلاً کاریش نداشته باشید برای اینکه کسی را که جای او باشد و کارش را بکند نداریم.
س- تیمسار زاهدی را گرفته بودند آن موقع؟
ج- کی را؟
س- زاهدی، فضلاله زاهدی را؟
ج- فضلاله زاهدی را قبلاً گرفته بودند از خارج و گویا در اصفهان بله. ولی این گروه شصتوچند نفر میشدند اینها را در راهآهن گرفتند. ضمناً کارهای عجیب و غریب هم شده بود. کسی داشتیم به نام نهرودی رئیس حرکت بود و برادری داشت که در راهآهن آنقدر کوچک بود که من اصلاً اطلاع نداشتم که چنین کسی هست.
اول رفته بودند او را گرفته بودند که اسمش نهرودی بود. روی لیست نهرودی نوشته بود کدام نهرودی؟ ننوشته بود او را گرفته بودند بعد از تقریباً دو سه هفته فهمیدند که اشتباه شده آمدند نهرودی بردار را هم گرفتند. البته زمان جنگ بود وقتی در کار نبود. به هر صورت من مشغول کارم بودم و هیچ پیشآمدی نکرد برای من و فکر کردم فراموش باید بکنم. البته در خلال این جریان یک حادثهای رخ داد که من قدری اسباب ناراحتی اینها شده بودم و آن این بود که آمریکاییها دستور دادند که بارنامههای قطارها را در ایستگاه تهران به رئیس ایستگاه ندهند. بارنامهها را خودشان نگه دارند و این کار برای ما قبولش مقدور نبود برای اینکه براساس بارنامه باید کرایه بدهند و اگر بارنامه را نمیدادند ما کرایه نمیتوانستیم وصول بکنیم یعنی در انجام وظیفهمان قصور کرده بودیم.
س- بارنامه آن وقت تویش نوشته بود که محمولات…
ج- محمولات را نوشته بودند بهطورکلی البته. من به همان سرتیپ Yount گفتم که شما دستور دادهاید که بارنامه را ندهند؟ گفت بله گفتم که چطور میتوانید شما چنین کاری بکنید ما باید کرایه از شما بگیریم، کرایه را براساس بارنامه باید بگیریم. آن وقت هر جنسی یک تعرفهای دارد مثلاً ریل آهن فرض کنید که با صندوق خوراکی یا با محمولات دیگر هر کدام اینها تعرفهای دارد فرق میکند. گفت زمان جنگ است شما میدانید که ما نمیتوانیم صورت بدهیم به شما که محمولات ما چیست این محمولات همه محرمانه است. گفتم خیلی خوب اگر فکر میکنید محرمانه است با وزیر راه صحبت بکنید راهآهن را دربست شما اجاره بکنید به رقم باربریمان در ماههای اخیر که معلوم است یک متوسطی بگیریم آن متوسط را به ما بدهید ما دیگر به بارنامههای شما هم کار نداریم هر چی میخواهید بیاورید ببرید یا یک رقم ثابت به ما بدهید و یا اینکه باید بارنامه را بدهید و جز این من نمیتوانم موافقت بکنم من مسئولم. سه چهار روزی بیشتر نگذشت که مشغول کارم بودم پیشخدمت آمد گفت که یک سرگرد شهربانی با شما کار دارد. گفتم که بگویید بیاید تو. آمد تو و گفتم بفرمایید گفت نه خدمت شما هستم بعد گفتم که چه فرمایشی دارید؟ گفت که آقای رئیس شهربانی (سرتیپ سیف بود آن وقت) خواهش کردند که شما یک دقیقه بیایید به دفتر ایشان کاری با شما دارند مرا بدین منظور فرستادند که پیغام را برسانم.
دو روز بعدش قرار بود اعلیحضرت بروند به سمنان و بعد بروند به مشهد، با راهآهن میرفتند تا سمنان و از آنجا با اتومبیل میرفتند به مشهد. البته ما برای ترتیب و تهیۀ مسافرت باید کارهایی میکردیم بعد هم مشکلات بود در قسمت روسها و اقدام کنیم که آنها یک وقتی اشکالی نکنند. لذا گفتم که من بسیار متأسفم نمیتوانم حالا بیایم و گرفتار این کارها هستم شما به تیمسار بگویید که به من تلفن بکنند و ما خودمان یک قرار بعد میگذاریم. دیدم ایستاد و هی نگاه میکند به من، گفتم که مطلبی دیگری هست؟ گفت مرا برای این فرستادند که جنابعالی را ببرم به شهربانی و اینکه به صورت مؤدب گفتم این ظاهر مطلب بود اما اصل مطلب این است که من مأمور جلب شما هستم. گفتم خوب پس صریح میخواستید از اول بگویید.
س- کاغذی چیزی هم داشت یا همان کافی بود؟
ج- نه نه شفاهی بود اینکه سرگردی از شهربانی بیاد مخصوصاً چون سابقاً یک عدهای را گرفته بودند اینها.
س- آنها را هم افسر ایرانی آمده بود گرفته بود؟
ج- نه نه آنها را خود انگلیسها گرفتند یک دو سه نفر هم بعدش مثل نهرودی و غیره که اشتباهاتی بود بعداً گرفته بودند. من هم آماده بودم که ببرندم یک روزی این بود که چمدانم آماده در منزل حاضر بود. تلفن کردم به منزل که چمدان مرا بفرستید شهربانی، من رفتم پیش سرتیپ سیف و سرتیپ سیف پا شد و خیلی گرم و نرم و مؤدب و گفتش که المأمور و معذور و از این قبیل حرفها و تعارفات و گفتش که بله تصمیم این است که شما هم توقیف بشوید. مرا آوردند در خود شهربانی.
س- این چه سالی است آقا؟
ج- مهرماه سال ۱۳۲۲ بود. آمدم پایین و آنجا خود سرتیپ سیف به من گفت که از این اطاقها هر یک را میخواهید انتخاب بکنید (در فضای خود شهربانی) اتاقها مشرف به باغ شهربانی بودند در چند [جا] سرکشیدم یک جا بود که محمد ذوالفقاری آنجا بود با او آشنا بودم گفتم من میآیم اینجا چون با اینها آشنا هستم. البته چون جای زیاد نداشتند نمیتوانستند به هر یک یک اتاق بدهند. با محمد ذوالفقاری در یک اتاق ماندم. چند روز مرا آنجا نگهداشتند و در خلال این مدت روزی محمد ذوالفقاری را آمدند آزاد کردند و رفت. بعداً من شنیدم چرا ذوالفقاری آزاد شد در حالیکه او هم قرار بود بازداشت بماند.
علتش این بود که روزی از زنجان میآمده به تهران بین راه یکی از این افسران ارشد روس با اتومبیل که میآمده پنچر داشته یا آکسیدانی داشته نگه میدارد که او میپرسد چه شده و کمک میکند او اسمش را میپرسد بعد این افسر میشنود که ذوالفقاری را گرفتهاند میرود اقدام میکند که ذوالفقاری را آزاد کنند. چند روز بعد یک کمانکار انگلیسی آمد آنجا و مرا تحویل گرفتند از شهربانی بردند در کارخانه چیتسازی تهران، آنجا یک زیرزمینی بود که بازداشتیهای خودشان را آنجا نگه میداشتند مرا بردند آنجا بازداشت کردند. به دیوار آنجا دیدم که چیزهایی نوشته شده.
س- عده زیاد بودند آنجا؟
ج- عدهای بودند اما چند نفر بودند من نمیدانم. به دیوار آنجا چیزها نوشته شده بود.
س- به دیوار؟
ج- بله به دیوار مثلاً نوشته شده بود که من فلان تاریخ آمدم اینجا و فلان تاریخ هم مرا بردند. من روزهایی که رفته بودند دقت کردم دیدم که روزهایی است که قطار مسافری تهران به اراک میرفته. دو تا قطار ما بیشتر در هفته نداشتیم مثلاً دوشنبه و چهارشنبه بود، نگاه کردم دیدم تاریخها همه تاریخ روزی است که قطار تهران به اراک میرفته است.
س- این رسماً نوشته شده بود یا هر کسی بهعنوان یادگاری نوشته بود؟
ج- نه بهعنوان یادگار نوشته بودند مثلاً منصور اعلم را گرفته بودند، نوشته بود:
منصور وارگر ببرندم به پای دار | مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست |
از این چیزها شعرهای پرتوبلا نوشته بودند به در و دیوار و این مطلبش مرا جلب توجه کرد. از این جهت من آنجا فکر میکردم که یا دوشنبه یا چهارشنبه اگر قرار است مرا ببرند خواهد بود. آنجا یک سروان انگلیس آمد از من سؤالاتی کرد به نام Letpeter. خیلی مختصر پرسید که شما ارتباطی با آلمانها داشتید؟ گفتم نه من ارتباطی با آنها نداشتم. بعد دو سه نفر را اسم برد گفت این آقایان را میشناختید؟ گفتم نه من با اینها هیچوقت سروکاری نداشتم.
و همین تمام شد رفت. من دیگر فکر کردم که برای من چون خودم که میدانستم که کاری که مستوجب اینکه مرا حبس بکنند نکردهام و این سؤالاتی هم که کرد بسیار سؤالات مهمل بود و دیگر دلیلی نداشت که مرا نگاه دارند و همیشه منتظر بودم که مرا زود آزاد بکنند. ولی از آنجا مرا روزی آمدند تحویل گرفتند و بردند امیرآباد. امیرآباد آن وقت کمپ آمریکاییها بود و…
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
مرا بردند امیرآباد و در آنجا یک شخص دیگری را هم آوردند بهنام فروهر، سرهنگ فروهر که پدر فروهری که این اواخر جزو جبهه ملی بود پدر او بود و این شخص معتاد بود. باری ما را از کمپ امیرآباد آوردند به راهآهن که سوار قطار کرده و ببرند به اراک. من این چند روز که آنجا بازداشت بودم دیگر ریش نتراشیده بودم چون همه چیز را از ما گرفته بودند. ریشتراشی و تیغ و غیره هیچ چیز دیگر در اختیار نبود. خلاصه ریشی پیدا کرده بودم و در راهآهن که آمدم مرا کسی نمیشناخت که کی هستم. سوار قطار شدیم و رفتیم. فروهر خیلی اظهار ناراحتی میکرد از اینکه معتاد است و تریاک ندارد چه بکند. تا رسیدیم به اراک، در اراک ما را بردند در یک کمپی که در فضای آزاد سیمکشی کرده بودند سیم خاردار و مراقب داشت در وسط چند تا چادر زده بودند و این محبوسین همه در همان چادرها زندگی میکردند. در یکی از آن چادرها هم من تختخواب سفری که همراه داشتم نصب کردم. چند روزی آنجا بودیم و هوا دیگر خیلی سرد شد. هوا که سرد شد ما را بردند در محلی که نزدیک شهر اراک یک انبار غله بود. آنجا سه قسمت داشت و همه را تقسیم کردند به اتاقها، یکی از آن قسمتها برای کسانی بود که شخصیتهای مسنتر و بودند مثلاً امیرهمایون، دکتر سجادی، سپهبد آق اولی و هیئت در یک اتاق بودند. خیلی از افسرها آنها را در آنجا نگه داشته بودند سرهنگ آریانا، سرهنگ باتماقلیچ از افسرها در یک اتاق بودند.
س- آنها هم آلمان درس خوانده بودند؟
ج- نه آنها هر کدام دلایل دیگری داشتند. آنها مربوط راهآهن نبودند آنها از خارج راهآهن بودند. دلایلشان را من نمیدانم. مرا هم یک جایی دادند که با امیرهمایون و دکتر سجادی با هم باشیم. من قبول نکردم که آنجا باشم.
گفتم من با راهآهنیها خواهم ماند در یک سالن بزرگی بود که مشترک برای همه درست کرده بودند. سالن برزگ دیگری بود که کارمندان طبقۀ پایینتر بودند.
من گفتم من میروم با کارمندان راهآهن برای اینکه دوستان و همکاران من بودند و ترجیح میدهم با آنها باشم. البته رفتن در آنجا برایم یک مزیت داشت این بود که من از خیلی کارها معاف بودم. مثلاً ظرفشویی و جاروب کردن و تمیز کردن و غیره من نداشتم. آنها برایم کارهایی را که مربوط به من بود انجام میدادند.
س- دکتر سجادی اینها مجبور بودند این کارها را بکنند؟
ج- نه سجادی در اتاق خودش با آق اولی و علی هیئت و امیر همایون بوشهری بود این چهار نفر یک جا بودند. اینها برای خود یک نوکر گرفته بودند که کارهایشان را میکرد. تنظیف و غیره. ولی من در آنجا وضعم طوری بود که بین تمام راهآهنیها بودم و درست نبود که استثناء بکنم مثلاً نوکر بخواهم بگیرم و این بود که با آنها زندگی میکردم و از این لحاظ هم طوری بود که در کمپ مؤثر بودم از لحاظ اینکه اگر تصمیماتی میگرفتند بدون موافقت من هیچوقت انجام نمیشد. مثلاً آنجا ما یک مرتبه اعتصاب کردیم و اینها مجبور بودند مراعات نظر مرا بکنند چون همراه من ۶۴ نفر بود و تنها صحبت نمیکردم آنهای دیگر همه تنها بودند و یا حداکثر سه چهار نفر بودند. به هر صورت…
س- سپهبد زاهدی هم آنجا بود توی آن کمپ بود، سپهبد زاهدی؟
ج- نخیر، سپهبد زاهدی را برده بودند گویا فلسطین در خارج ولی متین دفتری آنجا بود. کاشانی را هم میگفتند که در بازداشت انفرادی است ولی ما نمیدیدمش…
س- آیتاله کاشانی؟
ج- بله آیتاله کاشانی. ما آنهایی را که انفرادی بودند نمیتوانستیم ببینیم چون به کلی مجزا بودند مثل زاهدی و کاشانی و غیره اینها آیا آنجا بودند یا خارج بودند دیگر ما اطلاع نداشتیم ولی کاشانی را میگفتند که آنجا است ولی در بازداشت بهطور منفرد است. مدتی آنجا بودیم تا اینکه یک روزی آمدند و گفتند که میخواهند بازداشتیها را بازپرسی بکنند. تمام راهآهنها را بازپرسی کردند یک سروانی بهنام Letpeter آمد آنجا و مبصر نامی بود وکیل عدلیه که مترجمش بود و سلطانی که گویا از طرف دادگستری بود اینها آمدند آنجا و از همه سؤالاتی کردند. من فکر میکردم که برای هر کسی یک پروندهای درست کردهاند و سؤالاتی میکنند که تو تقصیرت فلانه چنین است چنان است و نگران بودم که چه چیزی حالا برایمان درست کردهاند. و خلاصه چه پختهاند و چهکارمان خواهند کرد ولی وقتی رفتیم در بازپرسی سؤالات پرتوپلایی کردند مثلاً از من پرسیدند که با فرزین چهکار داشتید شما، فرزین عضو من بود. یک عضوی بود که آب ایستگاهها زیرنظرش بود و این گزارش میداد که مثلاً کجا تلمبهاش خراب شده شکسته باید عوض بشود و از این قبیل مسائل روزها که میآمد با من صحبت میکرد. اینها خیال میکردند که ما با هم یک تبانی داریم میکنیم اینها این جزو و تقصیرات من بود البته کار اداری بود.
س- چه مسئلهای بود دو تا ایرانی بودید؟
ج- بله هر دو ایرانی هم بودیم اصلاً مطلبی نداشتند بعد فهمیدیم که چرا ما را گرفتهاند چون اینها را که گرفتند عدهای را که آلمانی میدانستند بهعنوان اینکه آلمانی میدانند ولی تمام اینها پستهای حساس راهآهن را داشتند.
مثلاً رئیس ناحیه بودند، رئیس خط بودند، رئیس جریه بودند، رئیس حرکت بودند پستهای حساس را اینها داشتند و عمدۀ مطلب آنچه را که بعداً فهمیدیم این بود که اینها نمیخواستند که میزان محمولاتشان را کسی بداند و یادم هست که وقتی از بازداشت آمدم بیرون اعضای راهآهن برای من تعریف کردند که یک روزی جشنی گرفتند در راهآهن و در آن جشن به لکوموتیو یک تابلو نصب کرده بودند که شش تا صفر داشت نوشته بود باربری راهآهن امروز به اینقدر تن رسیده است که به روسیه فرستاده شده و گویا آن پنج میلیون تن بود، پنج میلیون تن بود اما پنجش را ننوشته بودند پنجش را خالی گذاشته بودند که خودشان فقط میدانستند و اینها در واقع از این وضع سوءاستفاده کردند تا از پرداخت کرایهای که باید به ایران میدادند خودداری کنند. البته در مقابلش اینها قرار بود تمام وسایل نقلیهای که آوردند لکوموتیوها و واگنها آنچه که میماند بعد از جنگ بگذارند برای راهآهن چون اولاً کشتی بهقدر کافی نداشتند که اینها را ببرند و بعد هم دیگر مقدارش فرسوده شده بود و صرف نمیکرد برایشان. این بود که هر وقت هم صحبت میشد میگفتند که ما تمام این وسائل نقلیه را بعداً در اختیار راهآهن میگذاریم و حال آنکه یک روزی بخشنامهای آمد از طرف وزیرراه بود یا وزیر دارایی حالا یادم نیست محمد بدر وزیر دارایی بود و صدرالاشراف هم نخستوزیر بود. اینها مذاکره کرده بودند که آنچه از لوازم راهآهن و وسائل نقلیه و غیره که آوردهاند و مورد احتیاج است نگه داریم و بقیه را هم ببرند و یک بخشنامه صادر شد به تمامی نواحی راهآهن که صورت بدهید از وسائل نقلیه و تأسیساتی را که آمریکاییها آوردهاند چه چیزهاییش را لازم دارید و بقیهاش را ببرند. اینها هم به تصور اینکه مجانی است صورتها را خیلی مفصل دادند. بعد معلوم شد که اینها را حساب کردند و پولش را یک چک از طرف وزیر دارایی آن وقت که روزنامهها نوشتند داده شد به مأمور آمریکایی، البته آمریکاییها که آمدند یواشیواش تمام دستگاههای راهآهن را قبضه کردند و آن قدر نفر و افسر و غیره داشتند که تقریباً میتوانستند تمام راهآهن را بدون اینکه به ایرانیها احتیاجی باشد بگردانند. فقط پستهای پایین را برای ایرانیها نگه داشته بودند ولی پستهای بالا را همه خود آمریکاییها متصدی بودند، بعد از اینکه این بازپرسی شد یک عدهای را فرستادند به رشت تحویل روسها دادند یک عدهای ما را آوردند تهران در مریضخانه ۵۰۰ تختخوابی که هنوز دایر نشده بود و ساختمانی آماده بود آنجا تخصیص دادند به بازداشتیهای متفقین و به من هم یک اتاق دادند و ما را در حدود یک سال و مرا یک سال و پنج روز آنجا نگهداشتند.
س- در کجا؟ در اراک یا در تهران؟
ج- در اراک و تهران مجموعاً و این مدت همیشه حقوق و مزایای ما را دادند و حتی ترفیع به همه ؟؟؟دادند. و در استخلاص افراد از طبقات پایین شروع کردند.
کوچکها را اول آزاد میکردند و بعد میآمدند بالاتر. من جزو آخرین دسته بودم که آزادم کردند.
بعد از اینکه بیرون آمدم دیگر نرفتم راهآهن و دیگر [از] راهآهن زده شده بودم با آن طرزی که من آنجا کار کرده و جان کنده و زحمت کشیده بودم این حادثه که برایم رخ داده بود نسبت به دستگاه و همه بسیار بدبین و ناراحت بودم و همیشه فکر میکردم که حق بود دولت از ما حمایت میکرد آخر در مملکت خودمان بازداشت خارجی شدیم. به هر صورت دیگر به راهآهن نرفتم و حتی چندی بعد که از طرف مدیر کل راهآهن آن وقت مهندس خسرو هدایت بود، مهندس مصدق به نظرم معاون راهآهن بود مهندس مصدق را…
س- مهندس احمد؟
ج- بله احمد پیش من فرستاد که شما چرا نمیآیید به راهآهن؟ گفتم من دیگر مایل نیستم در راهآهن خدمت بکنم و به این ترتیب هرچه آنها اصرار کردند من جواب رد دادم. حتی حقوق تمام مدتی را که نیامده بودم در پاکت گذاشتند و مصدق به من داد. گفتم نه من حقوق هم قبول نمیکنم برای اینکه خدمتی نکردهام و این حقوق را که من بگیرم بایستی که تعهد خدمت بکنم و آمدن من برایم مقدور نیست. یک مدت کوتاهی کار آزاد میکردم. بعد از یک روزی بنده را در وزارت کشاورزی آقای دکتر امیرعلائی خواست و گفت که ما میل داریم که شما بیایید بنگاه آبیاری را تصدی بکنید، بنده گفتم یک مطالعهای بکنم و بعد به شما خبر میدهم. معلوم شد که بنگاه آبیاری مدتها بود که کاری صورت نداده بود و همه علاقهمند بودند که آنجا اقدامی بکند و کار مثبتی انجام بدهد دکتر امیرعلائی دوباره فرستاد پی من و رفتم آنجا و بعد از مذاکره به او گفتم که حاضرم بروم آنجا. در آنجا دیدم که تمام کارها فقط روی کاغذ مانده و هیچ کار مثبتی انجام نگرفته است. عدۀ زیادی هم مهندس و کارمند و غیره آنجا بودند که حقوق میگرفتند و بیکار بودند و هیچ کاری نداشتند. اولین کاری که کردم این بود که اینها را واداشتم به یک سلسله کارها ولو کارهای غیرضرور که مشغول باشند و بیکار نباشند. بعد بررسی کردم طرحهای مختلفی که در بنگاه داشتیم و آنها را به جریان بیندازم. از جمله طرحها که شاید جالب باشد که جریانش را تشریح بکنم کار کوهرنگ بود. در کار کوهرنگ ۱۸ ماه بود که اینها قصد ثبت شرکت را داشتند و شرکت به ثبت نرسیده بود به علت اختلافی که با اصفهانیها داشتند. اصفهانیها میخواستند که در شرکت ۹ نفر آنها داشته باشند و دو نفر از بنگاه باشد یعنی اکثریت را خودشان داشته باشند. البته برآورد کار هنوز معلوم نبود و در این خصوص مشغول زد و خورد بودند و این کار در حدود ۱۸ ماه طول کشیده بود.
س- طرح چی بود که چه کار بکنند؟
ج- طرح این بود که از شعبۀ کوهرنگ یکی از شعبات کارون که آبش به خلیج میریخت یک سدی بسازند و تونلی که آب رودخانۀ کوهرنگ را برگرداند به جلگۀ اصفهان که جلگۀ اصفهان فوقالعاده مستعد برای زراعت است و این کار سابقۀ تاریخی هم دارد بدین معنی که در زمان صفویه، زمان شاه عباس تصمیم داشتند که این طرح را عملی بکنند و شروع کردند در همان موقع به اینکه در آن کوهی که بین دو رودخانه هست یک برش بدهند و آب را به آن ترتیب به زایندهرود متصل کنند ولی برای این کار هم در زمان خودشان یک مالیات خاصی به همه کشور وضع کردند که بعد از چند سال که تعدادی از کوه را تراشیدند یعنی قسمت بالایش را که فاصله زیاد داشت تا به پایین برسند و پایین هم حجم کار فوقالعاده زیاد میشد زیرا آن وقت برایشان مقدور نبود که تونل بزنند چون وسایل و ماشینآلاتی که لازم است که تونلی حفر بشود آن وقت نداشتند و سنگکوه هم خیلی سخت بود که بخواهند به سهولت بتراشند. ۲۸۳۵ متر فاصله بین آن دره با این دره بود. طرح بسیار جالبی بود و با این سابقۀ تاریخی خیلی ما علاقهمند بودیم که این کار انجام بشود و برای اینکه طرح عملی گردد اول لازم بود که شرکت را به ثبت برسانیم. لذا رفتم به اصفهان، عدهای از سران اصفهان منجمله صارمالدوله نیکپولی، اعزازالدوله بنانالشریعه و اشراقی و غیره اینها کسانی بودند که در شرکت سهامی خریده بودند و مبلغی در حدود ۸۰۰ هزار تومان اینها پول داده بودند. بقیۀ پول را هم بنگاه آبیاری داده بود که سرمایۀ شرکت را به یک میلیون تومان میخواستند به ثبت برسانند. ولی روی تعداد هیئت مدیره اختلاف بود که مانع شده بود از اینکه شرکت را به ثبت برسانند. باری رفتم آنجا و این آقایان را منزل صارمالدوله دعوت کردم و گفتم اختلاف چیست گفتند موضوع هیئت مدیره است و تعداد هیئت مدیره را آنها میخواهند؟ نفر باشد و از بنگاه دو نفر باشد.
گفتم من حرفی ندارم چون غرض این است که کار را انجام بشود و تعداد هیئت مدیره نباید مانع این کار بشود. شرکت را دادم فوراً به ثبت رساندند و بعد کار مطالعه طرح را دادیم به آلکساندرگیپ، آن وقت در تهران آمده بودند برای کار لولهکشی تهران و قرارداد مطالعۀ لولهکشی تهران را هم آنها امضا کرده بودند و اینها با شرایط بهتری قبول کردند که این طرح را چون مطالعات مقدماتیاش را هم کرده بودند میتواستند ارزانتر تمام شد. مطالعۀ طرح را به آنها دادیم و این طرح را تهیه کردند و نقشههایش حاضر شد و ساختمان آن را به مناقصه گذاشتیم و شرکت مقاطعهکاری جعفری برنده شد. (او مقاطعهکار معروفی بود) بعد از اینکه طرح تهیه شد برآوردی که ما داشتیم ۱۶ میلیون تومان بود برای ساختن سد و حفر تونل. ساختن سدش چیز بسیار مهمی نبود اما تونلش دوهزاروهشتصد متر بود که بایستی که هشت متر مکعب آب را در ثانیه از رودخانۀ کوهرنگ به زایندهرود بریزد و آب زایندهرود را اضافه بکند.
وقتی که برآورد ۱۶ میلیون تومان شد فوراً یک یک اعلان افزایش سرمایه کردم و آنها که حاضر نبودند دیگر بیشتر پول بدهند فوراً عدۀ هیئت مدیره را کم کردم و به پنج نفر تقلیل دادم، سه نفر از بنگاه دو نفر از اصفهان که صارمالدوله بود و گویا نیکپی و بدین ترتیب تمام آنهاییکه پرگو و پرمدعا و بیکار بودند کنار گذاشتیم و کار را شروع کردیم. مناقصهای که دادیم در ماه اسفند بود پیشنهاداتی که رسید بررسی کردیم و در حدود فروردین برنده معلوم شد و تشریفات سپردن تعهدنامه و غیره همه انجام شد و ۱۰۰ کیلومتر ما راه باید میساختیم از دامنه تا چهلگرد که راه سرویس بود و به اصطلاح و این خودش مدتی وقت میگرفت. صارمالدوله بدون اینکه با من مشورت بکند روزی رفته بود دربار و آن وقت آقای جم وزیر دربار بود. به عرض رسانده بود که اعلیحضرت خوبست که در اردیبهشت تشریف بیاورند برای افتتاح کوهرنگ برای اینکه آن وقت تمام کوهستان و دشت سبز و خرم و گلدار و مطبوع است. ولی من به اطلاع رسانده بودم با اینکه در ماه مهر ممکن است که افتتاح بشود اعلیحضرت به جم دستور داده بودند که به بنگاه بگوید که افتتاح اردیبهشت باشد شاید بهتر است که هوا خوب و مناسب است. جم مراتب را ابلاغ کرد ولی به جم گفتم که نه این کار را نمیتوانیم بکنیم برای اینکه کارها مقدماتش باید فراهم بشود بعد اعلیحضرت تشریف بیاورند برای افتتاح. همینکه مطلب را بهعرض رسانده بود فرموده بودند خود شریفامامی بیاید به من توضیح بدهد.
س- این اولین باری [است] که شرفیاب میشدید؟
ج- اولین بار نه ولی دفعات اول بود. چرا قبلاً هم برای کارهای آبیاری شرفیاب شده بودم قبلاً هیچ شرفیابی برای بنگاه آبیاری نبود من آنجا چند مرتبه افتخار پیدا کردم.
س- آن زمان هم مرسوم بود غیر از وزیر اشخاص دیگر شرفیاب شوند؟
ج- بلهبله بنگاه چون مستقل بود (بنگاه مستقل آبیاری اصلاً اسمش بود) این بود که با وزارتخانه کار زیادی نداشتم کارهایم را مستقل میکردم بدون اینکه وزیر دخالتی داشته باشد. باری به عرضشان رساندم که مدتی لازم است که راه سرویس ساخته بشود و بعد هم مقاطعهکار باید در محل مجهز و آماده بشود و ماشینآلات و لوازم خود را ببرد آنجا خصوصاً با توجه به اینکه زمستان آنجا راه بند میآمد بهکلی زیرا کوهستان بود و سرما و برف به قدری بود که دیگر رفتوآمد مقدور نبود و بایستی که پیشبینیهای لازم را برای این مدت بکند. مخصوصاً توضیح دادم که قصد این نیست که اعلیحضرت تشریف بیاورند آنجا در جایی فقط کلنگ بزنند و بعد کار همینطور بماند مثل کار لولهکشی تهران دعوت کرده بود آقای مشایخی که اعلیحضرت آمدند و افتتاح کردند و کلنگ زدند ولی کار همینطور ماند و ماند تا چند سال بعد آن وقت شخص دیگری آمد و شهردار دیگری کار لولهکشی تهران را کرد. به عرضشان رساندم. که اگر میخواهید مثل کار لولهکشی تهران باشد الان ممکن است تشریف ببرید ضرورت ندارد صبر کنید تا اردیبهشت ولی اگر که میل دارید کار وقتی کلنگش زده میشود دیگر شروع بشود و کار انجام پذیرد تا مهرماه به این حساب طول میکشد و بایستی که آن وقت تشریف بیاورید. فرمودند خیلی خوب به جم بگویید که به صارمالدوله هم بگوید که ما همان مهرماه خواهیم آمد. این گذشت و کارها را ما مرتب کردیم و راه ساخته شد و مقاطعهکار تمام مقدمات کارش را فراهم کرد و مجهز شد و مهرماه که رسید دیگر دعوتها فرستاده شد و قرار شد که عدۀ زیادی از رجال را دعوت کنیم و اعلیحضرت تشریف آوردند. در محل هم خان لر رئیس ایل چهار لُنگ مهماندار اعلیحضرت بود و یک شب که در چهل گرد میماندند او ترتیب لازم داده بود بدین صورت که یک چادر خیلی مجلل دوپوش تهیه کرده بودند با حمام و غیره برای اعلیحضرت و قریب ۲۵ چادرهای دیگر برای سایر همراهان اعلیحضرت در چهلگرد و اعلیحضرت موقعی که تشریف میآوردند آنجا من شب قبلش رفتم به کارگاه که ببینم همه چیز مرتب باشد به من خبر دادند که صارمالدوله یک کلنگ طلا درست کرده که بیاورد آنجا و تقدیم بکند که کلنگ بزنند. البته ما کارها را در تهران بدون اطلاع هیئت مدیره در اصفهان انجام میدادیم و در جزئیات به آنها کاری نداشتیم چون پول قابلی هم نداده بودند. اسماً برای اینکه اینها جزو سران محل بودند دعوتشان کرده بودیم و بعضی از آنها جز مزاحمت کاری نداشتند.
موقعی که اعلیحضرت آمدند آنجا هنوز از اتومبیل پیاده نشده بودند فوراً صارمالدوله شروع کرد خطابهاش را خواندن. البته خطابهای ادبی تهیه کرده که با این عبارت «این همه آوازهها از شه بود…» شروع میشد. ولی نکتهای راجع به مشخصات سد و تونل و مقدار آب و خرج طرح و مدت انجام کار و غیره که گزارش معمولاً باید حاوی باشد نبود. اعلیحضرت گزارش را گوش دادند بعد استاندار آن وقت انصاری بود. انصاری یک سینی آورد جلو با کلنگ طلا که اعلیحضرت کلنگ بزنند. بهعرض اعلیحضرت رساندم که قربان اجازه بفرمایید اولاً گزارش فنی کار به عرض برسد ثانیاً اینجا ما با کلنگ و بیل کار نمیکنیم اینجا با کمپرسورکار میشود و دینامیت و اصلاً تشریف فرمایی اعلیحضرت الان در مدخل تونل مقدور نیست برای اینکه تمام سینۀ کار را دینامیت گذاشتهاند و مصلحت نیست اعلیحضرت نزدیک تشریف ببرید.
این بود که اعلیحضرت ایستادند و گزارش مرا گوش دادند و تمام مشخصات سد و تونل و مقدار آب و هزینۀ طرح و مدت انجام کار و غیره را برایشان توضیح دادم و اعلیحضرت بعد Detonator را فشار دادند و همه دینامیتها منفجر شد.
س- دیده میشد.
ج- نه دیده نمیشد اما صدا در آنجا که کوهستان هست طوری پیچید که خیلی همه تحت تأثیر قرار گرفته بودند. از این جریان اعلیحضرت خوششان آمد و معلوم بود که زیاد دل خوشی از صارمالدوله ندارند اما حفظ ظاهر میکردند و نمیخواستند که کاری بکنند که صریحاً رنجشی حاصل بشود ولی از اینکه من این کار را کردم که نگذاشتم آنها برنامهشان را به آن صورت جلوه بدهند خیلی خوشحال شدند.
شب هم پیرنیا رئیس تشریفات بود به من تلفن کرد که امشب صارمالدوله تقاضا کرده که الکساندر گیپ و عدهای را معرفی بکند به حضور اعلیحضرت و به نظر من بهتر است که شما بیایید این کار را بکنید ولی محرمانه به شما بگویم که تقاضا کرده که به شما اطلاع داده نشود. بلافاصله همۀ مهندسین بنگاه آبیاری و مهندسین مقاطعهکار را گفتم حاضر شده و شب میآیید به چهلگرد محلی که اعلیحضرت هستند و آنجا که آمدیم رئیس تشریفات آمد و همه را به خط کرد. البته صارمالدوله ارشد همه بود حتی استاندار هم زیردستش بود. چون صارمالدوله…
س- در آن موقع چند سالش بود آن موقع؟ هشتاد؟
ج- صارمالدوله هفتاد متجاوز داشت آن وقت هم چون در زمان قاجاریه بود که وزیر شده بود علیهذا ارشد همه میشد. ولی من وقتی که اعلیحضرت از چادر آمدند بیرون از توی صف خارج شده و رفتم جلو عرض کردم که اجازه بفرمایید که کارکنان و مهندسین بنگاه آبیاری و مقاطعهکار که در کار ساختمان سد دخیل هستند و به حضور مبارک شرفیاب هستند معرفی بشوند فرمودند بله معرفی بکنید. صارمالدوله همهشان جا خوردند و دیدند دیگر آن نقشهشان هم عملی نشد و آمدم همه را معرفی کردم که آقای کی آقای کی. حتی صارمالدوله را که در هیئت مدیره هستند به عنوان گفتم آقای صارمالدوله رئیس هیئت مدیره شرکت هستند که زیاد هم ناراحت نشود ولی همه را خود من معرفی کردم. آن وقت یک مدیرکل بیشتر نبودم ولی کاری که کردم آنجا خیلی توی چشم خورد و اعلیحضرت هم قلباً خوششان آمد که نمیخواستند که او بیاید همه را معرفی بکند. بههر صورت آن شب گذشت.
شبانه یک طیاره یک موتوره آمد آنجا که اعلیحضرت قصد داشتند با آن طیاره فردا بروند به اصفهان. طیاره را وقتی من دیدم، دیدم که از طیارههایی است که بال آن از کنواس بود. یعنی یک کبریت اگر یک گوشهاش بزنند تمام طیاره فوراً آتش میگرفت و یک ملخ کوچک داشت و چیز خیلی عجیب و غریبی بود که فکر میکردم که خطرناک است که اعلیحضرت با یک چنین طیارهای اصلاً پرواز کنند به استاندار گفتم که بروید از ایشان استدعا بکنید که با این طیاره تشریف نبرند با همان اتومبیل که آمدهاند برگردند. گفتند ما جرأت اینکه همچین مطلبی را عرض بکنیم نداریم. خلاصه صبح اعلیحضرت سوار طیاره شدند و پرواز کردند با سپهبد جهانبانی رفتند همینکه بالای دامنه رسیدند گویا طیاره لوله بنزینش بسته میشود و طیاره توی یک مزرعهای ناچار به فرود میشود.
س- شما تماشا میکردید؟
ج- نه من نبودم ولی جهانبانی که همراه بود برای من تعریف کرد. باری طیاره آمد پایین و واژگون شد که خوشبختانه آتش نگرفت و به زحمتی جهانبانی توانست خودش را بیاورد بیرون و بعد اعلیحضرت را هم بکشند بیرون و بعد بلافاصله اطلاع دادند که اتومبیل بیاید در این حادثه یک در میلیون واقعاً شانس اینکه کسی زنده بماند در بین نبود. بعد سوار اتومبیل شدند و با اتومبیل رفتند به اصفهان. از آنجا هم برنامهشان این بود که بروند به نایین برحسب تقاضای دکتر طبا که در آن موقع وکیل نایین بود. و دکتر طبا از من خواهش کرده بود که من هم بیایم به نایین در خدمت اعلیحضرت آنجا میخواست که از اعلیحضرت تقاضا بکند که مبلغی مرحمت بکنند برای حفر یک قنات جهت نایین. نایین یک جای خیلی کوچک فقیر بیچارهای است از لحاظ آب هم خیلی در زحمت و مضیقه هستند. اعلیحضرت آنجا ۱۵۰ هزار تومان مرحمت کردند.
س- از چه محلی؟
ج- از خودشان. چون اعلیحضرت فقید که فوت کردند یک مبلغی به نظرم در حدود چهل میلیون نقد در اختیار اعلیحضرت قرار گرفت اینها را همه صرف امور خیر کردند. برای تهیه آب و ساختمان مدرسه و احتیاجات شهرستانهای مختلف و غیره همینجور هر جا مقتضی میشد یک مبلغی مثلاً برای تبریز دادند برای قائنات دادند برای بهبهان دادند برای گلپایگان دادند و اینها از کیسۀ خودشان میدادند. به هر صورت در خدمتشان رفتیم به نایین و در منزل خود دکتر ؟؟؟ اعلیحضرت آنجا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعهای برای افزایش آب نایین بکنید و ۱۵۰ هزار تومان مرحمت فرمودند.
بررسیای که ما کردیم در یک مسیر مشخصی فقط آب شیرین داشت بقیۀ جاها همه جا شور بود. و بالأخره قنات را دادیم حفر کردند و آب شهر را قدری اضافه کردند. از این قبیل کارها در بنگاه آبیاری علاوه بر چند کار مهم که داشتیم کارهای کوچک زیادی نیز کردیم منجمله مثلاً قنات آب تبریز را توسعه دادیم برای بهبهان تهیۀ آب و لولهکشی شهر بهبهان را عملی کردند و آب خوراکی برایشان تهیه کردیم در آن موقع آب خوراکیشان منحصر بود به آب برکه.
نمیدانم دیدهاید برکه یا نه. برکه یک جایی مثل استخر بزرگی که ساخته بودند و هر وقت باران میآمد آب باران را هدایت میکردند که در آن منبع جمع میشد و این آب میماند برای چندین ماه و از آن آب میآمدند برمیداشتند برای خوردن و قبلاً رفتم آنجا دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زنندهای دارد و اصلاً قابل شرب نبود ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض Piuk را داشتند (مرض Piuk از آب آشامیدنی ناسالم بهوجود میآید و کرمی است که زیر جلد انسان نمو میکند) برای بهبهان ما طرحی داشتیم که یک مقدارش به صورت قنات بود که به طور اساسی ساخته میشد با پوشش بتنی در داخل آن و بقیهاش روی نهر باز میآمد به شهر و شهر در حدود سه متر مکعب در ثانیه آب شیرین از رودخانه مارون آب را به دشت بهبهان آوردیم و شهر بهبهان به کلی زنده شد و تغییر کرد. در خود شهر لولهکشی کردیم در خیابانها شیر گذاشته بویم که آب خوراکی برمیداشتند و چند خانه هم داخل خانه را هم حتی لولهکشی کرده بودیم استعداد بهبهان طوری بود که سال اولی که ما انگور کاشتیم همان سال میوه داد. این قدر آنجا مستعد بود زیرا آفتاب فراوان دشت خیلی حاصلخیز فقط نبودن آب مانع شده بود که آنجا آباد شود.
در کارهایی که در بنگاه آبیاری مستقل صورت گرفت زمانی که من متصدی بودم یکی مثلاً تهیۀ آب بندرعباس بود.
دکتر مصباحزاده وکیل بندرعباس مخبر کمیسیون بودجه بود در مجلس و هژیر رئیسالوزرا بود. یک میلیون تومان از او اعتبار گرفت. بعد آمد پیش من که این پول را ما توانستیم تهیه بکنیم شما یک ترتیبی بدهید که آب خوراکی برای بندرعباس تهیه بشود، در بندرعباس چند آبانبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفادۀ اهالی بود منتهی آبانبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت میکردند میآمد به انبار پر میشد و بعد میآمدند با سطل میبردند برای خورک مردم. خیلی وضع بدی داشتند مردم بیچاره بدبخت تراخمی همه مریض ناراحت و یک سبزی در تمام بندرعباس نبود یک درخت سبزی دیده نمیشد. آقای اصفیا آن وقت جزو مشاورین ما بودند در بنگاه آبیاری فرستادم برای مطالعۀ آنجا. خوشبختانه مطالعاتش نتیجه مثبت داشت و آمد یک گزارش خیلی جالبی داد به اینکه در فاصلۀ بیستوچند کیلومتر از بندرعباس محلی است که وضع ژئولوژیکی آنها طوری است که لایههای خاک رس و بعد شن هست و مجدداً خاک رس و شن تکرار شده به طور مورب قرار گرفتهاند و همینطور کج میرود تا توی دریا و بین آنجاهایی که شن هست آب باران که جمع میشود و بین آب شیرین و آب دریا یک تعادلی هست که اگر آنجا از عمق معینی پایینتر نرویم آب همیشه شیرین میماند و الا اگر زیاد آب بردارند از زیر ممکن است که آب دریا بیاید بالا و آب را شور بکند. این بود که با توجه به این مسائل دادیم آنجا چند چاه زدند به طور عمودی و به صورت قنات اینها را به هم متصل کردند و یک مادرچاه بود در انتها این مجرا را هم با بتون پوشش کردند که به طور اساسی همیشگی بماند و ریزشی نکند که احتیاج به تعمیر داشته باشد.
آنجا آن وقت تلمبه نصب کردیم و یک منبعی هم ساخته شد، از آنجا لولهکشی شد به بندرعباس و آب بندرعباس بدین ترتیب تأمین شد و دو سه سال بعد که رفتیم بندرعباس به خوبی دیده میشد که چه تفاوت فاحشی بین وضع گذشته و وضع بعد هست. البته نزدیک بندرعباس رودخانهای بود که ممکن بود که از آنجا سد ببندند و مقدار زیادتری آب به بندرعباس بیاورند ولی هزینهاش خیلی زیاد میشد شاید مثلاً چند ده میلیون تومان میشد و حال اینکه آن وقت ما با یک میلیون تومان و خردهای تواستیم که این طرح را عملی بکنیم و به نتیجه برسانیم.
یکی دیگر از کارهایی که جالب بود و انجام شد سد گلپایگان بود. آنجا قبل از اینکه من به بنگاه بیایم آقای دکتر عبداله معظمی وکیل آنجا بود اقدام کرده بود و یک اعتباراتی برای آنجا گرفته بود و شرکتی تشکیل داده بودند و مطالعاتی آنجا شروع شده بود ولی کاری عملاً صورت نگرفته بود آنجا سعی کردم که کار را تسریع کرده و طرح آنجا را تهیه کردیم و از آمریکا دو کارشناس دعوت کردیم برای چند روز آمدند به ایران برای کارشناسی این سد که ببینند همه چیز مطابق اصول علمی است بعد از آنکه پیشنهاداتی دادند که ارتفاع سطح را قدری اضافه بکنند و آبریزش را بزرگتر بکنند و اطلاعات بیشتری راجع به آمار آنجا خواسته بودند که برایشان تهیه کردیم با این ترتیب کار سد آنجا شد شروع شد و الان نسبت به گذشته یک تغییر اساسی در وضع گلپایگان بعد از ساختن آن سد داده شد. زیرا مقادیر گزافی از آب که میرفت به دریا چه حوض سلطان میریخت و هدر میرفت همه جمع شد و مورد استفاده زراعی و غیره قرار گرفت. در اغلب شهرهای ایران بنگاه آبیاری در عرض آن سه سالی که آنجا بودم یک کارهای مثبتی انجام دادیم و خوب یادم هست که بعد از اینکه در ششم مهرماه کار افتتاح کوهرنگ تمام شد چهارم آبان روز سلام بود و در سلام که رفته بودم اعلیحضرت عبور میکردند به من که رسیدند فرمودند که شما نشان نگرفتید؟ عرض کردم نه رو کردند به هژیر آن وقت وزیر دربار بود، گفتند که به شریفامامی چرا نشان ندادید؟ به عرض رساند که پیشنهادی نرسیده بود. فرمودند همین امروز به او نشان بدهید. این نشانۀ کمال رضایت بود از کارهایی که مربوط به کوهرنگ بود. البته وقتی که از سلام رسیدم منزل یک فراش آمد و نشان و فرمان برای من آوردند و اولین نشان و فرمانی که گرفتم این طور بود.
س- چه نشانی بود؟
ج- نشان درجۀ سه همایونی بود زیرا در آن موقع مدیر کل بودم. در بنگاه آبیاری که بودم البته کار آنجا را خیلی دوست داشتم و به آن علاقهمند بودم خاص اینکه نوع کار یک کار ارزندهای بود. وقتی که مثلاً کار بهبهان تمام شده بود من یک لذتی میبردم که نهرها آبش جاری شده است و آنجا درختهایی کاشتهاند و سبز شده است در کلیه استانهای کشور چندین طرح آبیاری بزرگ و کوچک عمل کردیم که خیلی جالب انجام گرفت و اینک مورد استفاده است.
در بنگاه آبیاری که بودم یکی از مسائلی که با آن مواجه شدم مسئلۀ اختلاف ما با افغانستان بود بر سر آب رودخانۀ هیرمند. ابتدا از وزارت خارجه تقاضا کردم که اطلاعاتی که راجع به هیرمند دارید برایم بفرستید که بتوانم آن را مطالعه بکنم تا اینکه با افغانها برای حل اختلافمان با نظر روشن بتوانم تصمیماتی بگیرم. متأسفانه پروندههایی که برای من فرستادند دیدم همه ناقص است و هیچکدام اطلاعات صحیح دقیق علمی ندارد. در بین گزارشاتی که آنجا میخواندم دیدم اشاره بود به اینکه McMahon که بهعنوان حکم آمده بود برای حل اختلاف ایران یک هیئت بزرگی را همراه آورده بود از کارشناسان تاریخ کشاورزی، آمار، نقشهبرداری با تجهیزات لازم و پنج جلد کتاب مربوط به وضع سیستان و کشاورزی و آبیاری و احصائیه تمام دهات و اراضی مزروعی و ساکنین و حیوانات هر محل و غیره همه را احضار کرده بود. ولی هر چه تحقیق کردم وزارت خارجه که قاعدتاً باید این کتابها را میداشت در کتابخانهاش نبود و معلوم شد کسی برده و دیگر در دسترس نبود.
در یکی از مهمانیها که سفیر انگلستان در آنجا بود به او گفتم که ما احتیاج به دستیابی به کتابهایی که McMahon در این باره نوشته است داریم و اگر ممکن است در این خصوص تحقیق کنید چطور میشود تهیه کرد ما حاضریم همه جور هزینهاش را بدهیم اگر خرجی دارد و خیلی. ؟؟؟؟؟ گفت من تحقیق میکنم به شما خبر میدهم. بعد از تحقیق اظهار/؟؟؟؟در کویته پاکستان کتابخانهای است شاید در کنسولگرییشان به هرحال از کویته دوسری هر سری پنج جلد کتاب برای بنگاه فرستادند. یک سری آن را دادم به وزارتخارجه، یک سریاش را هم در بنگاه آبیاری نگاه داشتم. در آنجا حتی آمار حیوانات دهات را نوشته بود مثلاً چند تا اسب دارند چند تا گاو و گوسفند و مرغ دارند، یا اهالی هر ده چند خانوار است و زمین کشاورزیشان چقدر است. خلاصه آمار خیلی جامع راجعبه سیستان در آن موقع تهیه کرده بود که برای هیچ کجای ایران یک چنین آمار دقیقی هیچ موقعی و موردی در دست نبود. McMahon پیشنهادش این بود که کل آب هیرمند ثلث بشود و یک ثلث به ایران داده بشود و دو ثلث به افغانستان و حال اینکه حکمیت قبلی که ما داشتیم حکمیت Sir F.Goldschmied که در سال ۱۸۳۷ نظر داده بود که آب هیرمند نصف بشود ولی مشخص نکرده بود که در کجا آب نصف بشود و تا حدی افغانها حق دارند که به آب قبلاً دستاندازی بکنند و بعد نصف بشود. این وضع موجب شده بود که اختلاف باقی بماند.
McMahon که آمد بعد از بررسیهاییکه کرده بود نظر داده بود که یک ثلث به ایران داده بشود دو ثلث مال افغانها باشد از این مجموع آب هیرمند یعنی از سرچشمه تا پایین هر چه آب هست باید حساب شود. این پیشنهاد او که گرچه از لحاظ فنی کاملاً صحیح بود و به نفع ایران بود در وزارتخارجه مورد قبول قرار نگرفته بود و رد شده بود زیرا میگفتند ما باید نصف بگیریم ولی چون اطلاع فنی نداشتند نصف را تشخیص نداده بودند که نصف چی و در کجا؟ و باید معلوم میکردند که آب رودخانه در محلی نصف بشود و قبل از آن افغانها حق نداشته باشند آب بردارند. [در] این خلال هم افغانها شروع کرده بودند با شرکت موریس کنودسن که آمریکایی بود در بالادست کمالخان که یک نقطهای بود برای اندازهگیری و تقسیم آب بین ما و افغانستان یک طرح آبیاری عمل بکنند. و این اطلاع من از موریس کنودسن وقتی که آمده بودند برای تهیۀ برنامۀ هفت سالۀ ایران از آنها به دست آورده بودم برای اینکه آنها نمیخواستند در این خصوص چیزی بگویند و میدانستند ما اختلاف داریم ولی به زحمتی از مهندسینشان این اطلاعات را بهدست آوردم و بعد به دولت گزارش دادم به اینکه باید مراقب بود به اینکه افغانها مشغولند طرحهای آبیاری روی هیرمند اجرا کنند و موجب خواهد شد که یک روزی سیستان حقش به کلی تضییع بشود.
این اختلاف بین ما مدتها بود و به هیچ صورتی حل نمیشد حتی قراردادی که در زمان رضاشاه مورد موافقت قرار گرفت و طرفی امضا کردند و به مجلس ما که آمد مجلس ما ندانسته رد کرد و این موجب شد که این اختلافات باقی بماند. بعد در این خلال صحبت شد که آمریکاییها حکمیت بکنند. کارشناس بفرستند و در محل بررسی بکنند و بین ایران و افغانستان حکمیت بکنند. موقعیکه کارشناس آمریکایی به ایران آمد من دیگر در بنگاه آبیاری نبودم شنیدم در ایران که آمده بود از او پذیرایی خوبی نکرده بودند ولی در افغانستان از او خیلی گرم پذیرایی کرده بودند حتی دستش را شنیدم میبوسیدند و به هر ترتیب جلب توجهاش را کرده بودند. کارشناس مزبور گزارشی داده بود به نفع افغانها. علیهذا اختلاف نه تنها حل نشد بلکه شدیدتر هم شد.
در سال ۱۳۲۹ که دبیرکل بنگاه آبیاری بودم روزی در منزل مشغول ناهار خوردن بودم تیمسار سرلشکر انصاری آن وقت سرتیپ بود موقع ظهر آمد در زد و گفت من کاری دارم آمدم دم در گفت که تیمسار رزمآرا از شما خواهش کرده که فردا شما بیایید و ملاقاتی از او بکنید. گفتم که چه کاری با من دارد؟ گفت خودم هم درست نمیدانم ولی بیایید خودشان مستحضر میشوید. فردا قبل از اینکه بروم به بنگاه آبیاری رفتم که از تیمسار رزمآرا ملاقات کنم.
س- قبلاً رزمآرا را دیده بود؟
ج- هیچ هیچ ندیده بودم. ابتدا رفتم دفتر خود تیمسار انصاری چون با هم آشنا بودیم از راهآهن او رئیس ناحیۀ جنوب بود و من رئیس ناحیۀ تهران بودم. پهلوی میزش نشسته بودیم و صحبت میکردیم از گذشته و این طرف و آن طرف در این خلال آقایان محسن نصر و مهندس اشراقی و مهندس حسین شقاقی آمدند و در دفتر نشسته بودند که پیشخدمت آمد که آقای نصر را تیمسار رزمآرا خواستهاند و بعدش مهندس اشراقی را خواست که رفت و بعد از او مهندس شقاقی را خواست که رفت. ولی بعد از چند دقیقه پیشخدمت آمد که اعلیحضرت تیمسار را احضار کردهاند و زود رفتند به سعدآباد. من خیلی ناراحت شدم به انصاری گفتم که من با آقای رزمآرا کاری نداشتم او با من کار داشت چطور شد که بیاطلاع رفت؟
گفت حتماً سوءتفاهمی شده است تحقیق میکنم و نتیجه را خواهم گفت خیلی عذر میخواهم. لذا رفتم سرکار خود و ظهر در منزل مشغول ناهار خوردن بودم که دوباره تیمسار انصاری آمد که ببخشید یک سوءتفاهمی شده است و آن این است که چون رزمآرا نه مرا میشناخته نه مهندس شقاقی را مطالبی را که میخواسته با من صحبت بکند با شقاقی صحبت کرده بود و گفت چنین اشتباهی شده است. وقتی که من به رزمآرا گفتم که شما خواستید که شریفامامی بیاید اینجا با او صحبت بکنید و او آمده بود چرا… گفت که من با او صحبت کردم. گفتم که او در اتاق من بود و هیچوقت با هم صحبت نکردید. گفت پس آنکه آمد پیش من کی بود؟
گفت آن مهندس شقاقی بود. گفت من با او نمیخواستم اصلاً صحبت کنم و با شریفامامی میخواستم صحبت کنم.
س- پس چرا آن کسانی را که نمیشناخته دعوت کرده بوده آنجا؟
ج- اشخاصی را به او معرفی کرده بودند و میخواست آنها را ببیند و بشناسد و با آنها صحبت بکند. بعد خواهش کرد که دومرتبه بروم آنجا. فردا من رفتم آنجا و ابتدا کمی از کارهای بنگاه پرسید که چه کارها کردهاید و وضع چطور است. من تعجب کردم که به او چه ربطی دارد رئیس ستاد ارتش به این کارها چه کار دارد. ضمناً از کار هیرمند پرسید توضیح دادم هیرمند کارش در این مرحله است که آمریکاییها میخواهند حکمیت بکنند تا حل اختلاف بشود و کارشناسی بعد میفرستند اینجا که بیاید وضع را ببیند و بدین منظور هم من قرار است هفتۀ دیگر بروم به آمریکا گفت نه نه نه شما نروید به آمریکا حالا تا بعد به شما بگویم. گفتم که ببخشید این کار شخصی نیست برای کار اداری است و ترتیبات لازم داده شده و قرار ملاقات داده شده است و من بایستی بروم آنجا و فرصتی برای اینکه بمانم نیست. گفت نه در هر حال باشید تا من بعد به شما خبر بدهم. دو روز بعد با اینکه علی منصور روز قبلش یک وزیر در مجلس معرفی کرده بود استعفا داد و گفتند که رزمآرا نخست وزیر است. البته این جریان را من نمیدانستم منزل بودم باز تیمسار انصاری آمد و گفت شما امروز ساعت چهار بعدازظهر لباس ژاکت پوشیده میروید به سعدآباد. گفتم مطلب چیست؟ گفت رزمآرا نخستوزیر شده است گفتم آقای منصور چند روز قبل وزیر معرفی میکرد چطور شده است؟ گفت منصور استعفا داده و رزمآرا انتخاب شده است و بعدازظهر کابینهاش را معرفی میکند و شما هم جزو کابینه هستید.
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
من ژاکت پوشیدم و ساعت چهار بعدازظهر…
س- ژاکت داشتید؟
ج- داشتم من بالأخره مدیرکل بنگاه آبیاری بودم و در سلامها میرفتم و در آنها همیشه با ژاکت میرفتم. باری رفتم به سعدآباد و وزرا را در آنجا دیدم. یعنی کابینۀ رزمآرا، عبداله هدایت وزیر جنگ بود، محسن رئیس وزیرخارجه بود، جزایری وزیر فرهنگ بود، محسن نصر وزیرداخله بود اشراقی معاون پست و تلگراف بود مرا هم بهعنوان معاون و کفیل وزارت راه معرفی کرد. چون مرا هیچ نمیشناخت و نمیدانست که من از عهده برمیآیم یا نه این بود که مرا بهعنوان کفیل معرفی کرد تا بعد ببیند و تصمیم بگیرد.
س- چه شده بود که کابینه به این سرعت عوض شده بود؟
ج- نمیدانم، این مطلب را اصلاً دنبالش هم نرفتم که برای چه این کار شد ولی حتماً یک سیاست حادی در بین بود که ارتباط با نفت داشت خیال میکنم.
س- چون ایشان اولین نخست وزیر نظامی بوده بعد از سالها.
ج- بله اما باید بگویم که رزمآرا یک مرد فوقالعاده فعال، پشتکاردار، منظم و پرکار بود. به این معنی که دیدم. جلسۀ هیئت دولت که داشتیم ساعت هفت، هفتونیم شروع میشد تا ساعت دهونیم یازده ممکن بود طول بکشد.
س- شب؟
ج- بله شب. آن وقت ساعت یازده به بعد هم کارهایی وزرا داشتند با خود او که باید خارج از هیئت با او صحبت بکنند. مثلاً لازم بود مطلبی را با او صحبت بکنم که مربوط به دولت نمیشد ولی باید نخستوزیر یک نظر میداد میدیدم از او وقت میخواستند. حالا ساعت یازده بود یا یازدهوربع بود ساعت چهار صبح وقت میداد که بیایند ببینندش. و بعد من تعجب میکردم پرسیدم که چطور چنین چیزی ممکن است گفتند او چهار ساعت در شبانهروز بیشتر نمیخوابد، کسالتی داشت نمیدانم یا عادت کرده بود یا هر چه بود به هر حال همیشه ساعت چهار، چهار و نیم صبح بیدار بود و مشغول کار بود کار میکرد تا آخر شب. فوقالعاده مرد فعال کاری بود.
س- صحبتهایی بود که آمریکاییها متمایل به ایشان بودند آن زمان؟
ج- این را من نمیدانم. در آن زمان تا در بنگاه آبیاری که بودم یک مهندس بودم فقط، مهندس فنی که کار فنی میکرد و به کار سیاست و مجلس و سیاستهای روز زیاد کاری نداشتم و بیشتر به کار فنی و کار خودم که تصدی داشتم مشغول بودم.
در وزارت راه که آمدیم وضع بسیار ناراحتی بود بدین معنی که هریک از ادارات وزارت راه یک گوشهای از شهر بود. و مرکز وزارتخانه آنوقت سهراه شاه بود (خیابان شاه را ادامه نداده بودند و سهراه بود تا خیابان پهلوی آنجا بعداً انجمن ایران و امریکا شد گویا) آنجا مرکز وزارت راه بود. ادارۀ حسابداری و اداره آسفالت و اداره راه و هر کدام از اینها یک گوشه از شهر بودند. مثلاً یکی نزدیک مجلس بود یکی در خیابان رضاشاه بود و راهآهن در جنوب شهر بود. یک کار که میخواستم انجام بدهم برای اینکه اعتبار تأمین بکنیم و با رئیس اداره راه صحبت بکنم نصف روز طول میکشید تا اینکه اینها بیایند و با آنها بتوانم صحبت بکنم. دیدم با این وضع هیچوقت کارمان پیشرفت نمیکند.
موقعیکه در راهآهن بودم در آنجا یک مدرسهای برای اعضای راهآهن درست کرده بودیم که خود من هم آنجا درس میدادم و کارمندان فنی راهآهن را آنجا تربیت میکردیم. اواخر به علت عدم احتیاج و زیادی کارمند فنی بعد از رفتن متفقین دیگر احتیاجی به اینکه مدرسه کارمند بگیرد و تربیت بکند نبود. علیهذا محل مدرسه بلااستفاده مانده بود. رفتم مدرسه را بازدید کردم و دیدم جای بسیار مناسبی است که همۀ وزارتخانه را بیاورم آنجا. چون ما اعتبار کافی که نداشتیم تا بتوانیم یک جای بزرگی را اجاره بکنیم یا اینکه بسازیم.
خیلی وضعمان دستتنگ و سخت بود. دادم آنجا را رنگ کردند و لولهکشی آب و برق و غیره را مرتب کردند و تلفنهایش را نصب کردند و یک روز جمعه هم دستور دادم که همۀ ادارات وزارت راه باید منتقل بشوند به آنجا. از روز شنبه هم که رفتم همه پشت میزشان بودند و تمام وزارتخانه در یک جا جمع و متمرکز و کارهایمان خیلی سهل و سریع گردید زنگ میزدم رئیس حسابداری رئیس راه رئیس آسفالت و رئیس دفتر یا با هر که کاری داشتم فوراً میآمد آنجا و صحبت میکردیم و تصمیم میگرفتیم و انجام میشد. روزی در حدود یک ماهونیم بیشتر از مدت کابینه نگذشته بود در تابستان ساعت ۷ کارها شروع میشد.
من ساعت ۷ که رسیدم به دم وزارتخانه در جنوب شهر دیدم اتومبیل نخستوزیر و اتومبیل رئیس بازرسی نخستوزیری، آقای همایونی همه آنجا مقابل وزارتخانه هستند.
س- اسکورت و اینها داشتند؟
ج- نه، آن وقت مرسوم نبود. وارد شدم دیدم که نخستوزیر دارد از پلهها بالا میرود. شاید چند ثانیه قبل از من آنجا رسیده بود. رسیدم و سلام کردم و بردمش در اتاق خودم اول گفت کی آمدید اینجا؟ و سر حرف را باز کردم و قریب یک ربع بیست دقیقه آنجا او را نگاه داشتم چون کارمندان وزارتخانه برایشان خیلی مشکل بود که همهشان سر ساعت ۷ آنجا برسند زیرا بعضی از آنها باید مثلاً سه تا اتوبوس سوار بشوند تا برسند و برای اینکه نخستوزیر اگر برود بگردد و کسی پشت میزش نباشد خوب نبود مخصوصاً معطلش کردم و با او قدری صحبت کردم ابتدا آمد به دفتر وزارتخانه گفت دفتر کجاست؟ رفتیم دفتر و پشت اتاقم بود. دفتر را به او نشان دادم و گفت کاغذهایی که الان باید برود بیاورید ببینم. (کاغذهای صادره به اصطلاح) کاغذها را آوردند و یک بسته پاکت بود. یکی یکی اینها را باز و بررسی کرد زیرا دستور داده بود که تلگراف بایستی که همان روز جواب داده بشود و کاغذها بیش از سه روز نبایستی که طول بکشد بعد از سه روز باید حتماً جواب داده شده باشد. چند تا کاغذ باز کرد دید که دو روزه مثلاً جواب داده شده بعد یک تلگراف بود باز کرد ودید که آن تلگراف حالا که روز شنبه صبح است سهشنبه رسیده است گفت در پاسخ این تلگراف تأخیر شده من دستور داده بودم که همان روز جواب بدهید. گفتم این تلگراف مربوط به کجاست؟ گفت آذربایجان. گفتم تلگراف به آقای دکتر اقبال نیست؟ گفت بله. گفتم آقای دکتر اقبال روز سهشنبه به من تلگراف کرده است به اینکه خواهش میکنم ساختمان یک قطعۀ جدید راهآهن را شروع کنید زیرا تعدادی بیکار در تبریز جمع شده است تا آنها را جذب بکند و به کار مشغول بشوند. همان روز من این تلگراف را ارجاع کردم به ادارۀ ساختمان راهآهن. ادارۀ ساختمان راهآهن همان روز بررسی و اقدام کرده چهارشنبه دستور تأمین اعتبار داده و همۀ کارهایش انجام داده جواب تلگراف را تهیه کرده و پنجشنبه فرستاده برای من، پنجشنبه من امضا کردهام امروز صبح شنبه هم صادر میشود ملاحظه میکنید هیچ تأخیری نشده است از این سریعتر چطور میشود کار کرد. دیگر جواب نداشت بهعلاوه دید همۀ جزئیات را واردم که چه بوده چه شده. از آنجا به سایر اتاقها رفت و بعد از بازدید ادارات رفت و شب هیئت دولت داشتیم (شنبه و دوشنبه و چهارشنبه جلسات هیئت دولت بود.) اول جلسه هیئت که داشتیم گفت که یک خبر خوش دارم برای آقایان همه گوش دادیم که چه خبر تازهای است گفت امروز شریفامامی و اشراقی را به من عنوان وزیر حضور اعلیحضرت معرفی کردم و این آقایان دیگر وزیر آنجا هستند نه معاون یا کفیل. بدین صورت برای اولین بار شدم وزیر و وزیر راه البته ابتدا که معاون وزارت راه بودم مدتی تصدی کار راهآهن را خودم داشتم چون وارد بودم و شاید از هر کسی واردتر بودم در کار راهآهن و کارهایش را خودم رتقوفتق میکردم تا مهندس حسین شقاقی را دعوتش کردم آمد آنجا برای ریاست بنگاه راهآهن. در زمان وزارت راه من حوادث و مطالب مختلفی پیش آمد که شاید گفتنش بد نباشد. یکی این بود که مثلاً سفارشی قبل از من داده شده بود به انگلیسیها برای خرید لکوموتیو و شرایطی که گذاشته بودند ولی کارخانه تمام شرایط را تأمین نکرده بود. انگلیسها فشار داشتند که من این قرارداد را زودتر امضا کنم. گفتم تا شرایط را تأمین نکنید من امضا نخواهم کرد برای اینکه من وزیری هستم که از بنگاه راهآهن آمدهام. مسائل مربوط به راهآهن را وارد هستم هیچوقت نمیتوانم بگویم من ندانسته یک چنین کاری کردم و بایستی حتماً شرایط را تأمین کنید. از سفارت به رزمآرا مراجعه کردند رزمآرا یک روز که هیئت داشتیم مرا خواست و گفت چرا قرارداد انگلیسها را امضا نمیکنید؟ گفتم علتش این است و توضیح دادم. گفت خیلی خوب با این ترتیب به آنها بگویید که باید شرایط را مراعات بکنند.
جواب رد بهشان بدهید. منظورم این است که فکر میکردند رزمآرا انگلوفیل است مثلاً ولی در این مورد شخصاً ناظر و شاهد هستم که هیچ به من فشاری نیاورد و حال اینکه میتوانست بگوید که آقا این مهم نیست امضا کنید و به صورتی آن را سمبل بکنید ولی گفت که اگر شرایط را فراهم نکردهاند امضا نکنید.
خیلی صریح و رک. در زمان رزمآرا مسئلۀ دیگری پیش آمد مسئلۀ بند «الف» و «ب» و «ج»…
س- راجع به فساد و اینها بود؟
ج- بله. مبارزه با فساد بود به اصطلاح. دکتر سجادی و گلشائیان و حالا یادم نیست چند نفر دیگر در رأسشان دکتر سجادی بود که کمیسیون رسیدگی را عهدهدار بودند اینها عدهای را بند «الف» بند «ب» و بند «ج» معرفی کردند. بند «الف» آنهایی بودند که از هر حیث قابل قبول و خوب و آدمهای درست وظیفهشناس بودند.
بند «ب» آنهایی بودند که درست بودند اما مثل اینکه لیاقت زیاد نداشتند و عیب مختصری در کارشان بود. بند «ح» نادرستها بودند و این جنجالی به پا کرد که تا اواخر ادامه داشت و دکتر سجادی همیشه چوبش را میخورد. این برنامهای بود که دستور اعلیحضرت بود که بررسی بکنند اینهاییکه بدنام و نادرستند از کار برکنار شوند. در وزارت راه هم یک عدهای صورت دادند که ما آنها را از کار برکنار کردیم، بازنشستهشان کردیم بهاصطلاح، این کار در همۀ وزارتخانهها صورت گرفت.
س- چه جور اینها وقت میکردند رسیدگی کنند؟
ج- همه را که رسیدگی نکردند. یک عدهای را که معروف بودند رسیدگی میکردند فرض کنید مثلاً وزارت راه هفت هشت نفر بند «ج» بیشتر نداشتیم. صورتها را محرمانه دادند و گفتند بدون سروصدا اینها را بازنشسته بکنید. همین کار را هم ما کردیم.
س- تبلیغی هم روش نمیشد که اینها بند «جیمی» هستند و…
ج- نه فقط گفتند که بند «جیمیها» را معلوم کردند و بازنشسته کردند. بعد تمام این مطالب توی روزنامهها آمد و معلوم شد که کی بند «جیمی» بوده است.
(در انتخابات سنا این موضوع بند «جیمیها» به من خیلی کمک کرد) تا موقعی که رزمآرا بود من وزیر راه بودم ولی بعد که رزمآرا را کشتند کابینه طبعاً عوض شد.
موقعیکه آیتاله فیض فوت کرد علم آمد نزد رزمآرا و گفت حق این است که شما بروید مسجد شاه و درختم شرکت بکنید، رزمآرا قبول کرد و با هم رفتند به مسجد شاه در آنجا طهماسبی نامی با تبری که برآورد او را کشت. (حالا یا او بود یا دیگران به هر حال آنجا کشته شد). که به سر او زد و او را کشت.
س- علاوه بر آنچه منتشر شده گفته شد در مورد این قتل؟
ج- نه اطلاع خاصی ندارم ولی این مطلب بود که در یک جلسۀ هیئت دولت قبل از اینکه او را بکشند از جیبش یک پاکتی درآورد و گفت مسئله نفت را حل کردم.
ولی به ما چیزی نگفت هنوز چون میخواست مقدماتی را فراهم بکند و بعد هم به مجلس ببرد که به نظر من میآید که باز نفت کار خودش را کرده است. به هر حال کشتندش و آن کاغذ و پاکت و آن راه حلی که در نظر گرفته بود ما از آن چیزی نشنیدیم که چه بوده است.
س- مناسباتش با اعلیحضرت چه جور بوده رزمآرا؟
ج- اعلیحضرت نسبت به او به علت صفاتی که رزمآرا داشت یک ملاحظاتی داشت. رزمآرا آدمی بود که چهار بعد از نیمه شب بلند میشد و موقعیکه همه خواب بودند او هزار کار کرده بود تا صبح که مردم میآمدند بیرون. فردی بود که همه کار ممکن بود بکند. آن وقت رئیس ستاد ارتش هم بود خیلی تسلط و احاطه داشت به دستگاهش به علت همین پرکاری و ژاندارمری هم یکی از منصوبینش تیمسار گل پیرا (پسر عمو و شوهر خواهر مرحوم رزمآرا بود) رئیس ژاندارمری بود. منزل من آن وقت در مقابل ژاندارمری بود. هفت صبح که ادارات شروع میشد من ناچار بودم پنجونیم از خواب برخیزم. تا ریش بتراشم لباس بپوشم چاشت بخورم و غیره و بروم به اداره و قبل از هفت برسم به محل کار. پنجونیم صبح که پا میشدم میدیدم که اتومبیل رزمآرا مقابل ژاندارمری بود و این مسئله را مکرر میدیدم. چون منزلم درست مقابل ژاندارمری بود. یک آدم واقعاً فوقالعادهای بود. او از لحاظ کار کمنظیر بود البته دشمن هم زیاد داشت و…
س- چه تیپ آدمهایی دشمنش بودند؟
ج- مثلاً آیتالله کاشانی دشمنش بود مثلاً مصدق و دارودستۀ او که اقلیت مجلس بودند. بقایی و مکی و حائریزاده اینها تیپهایی بودند که در مجلس برعلیه او بودند.
س- نطقی هم کرده بود که میگفتند حالت اهانت به ملت داشته که ایرانیها یک لوله هنگ نمیتواند بسازند و…
ج- مقداری برایش درست کرده بودند. البته میدانید که دیپلمات نبود سرباز بود و اینها معتقد بودند که نفت باید به دست خود ایرانی اداره بشود او میگفت ما کارشناس به قدر کافی نداریم. هنوز یادتان رفته که لوله هنگ میسازیم مثلاً یک عبارت از این قبیل. آن وقت برایش درست کردند که او گفته فقط ما لوله هنگ بلدیم بسازیم و از این حرفها و الا به نظر من مرد بسیار باارزشی بود که میتوانست خیلی خدمت به ایران بکند ولی خوب کشتندش و از بین رفت.
س- توی این گزارشات سفارت آمریکا صحبتهایی هست که چون رابطه نزدیک بار ؟؟ دارد…
ج- کی؟ رزمآرا؟
س- بله یعنی جزو شایعات است نه اینکه مدرکی باشد. بعد مطلب اینکه شاه که میخواسته سفر انگلیس برود، برادر شاه عبدالرضا گفته بوده که من نگرانم که در غیاب شاه یک وقتی کودتا بکند، از این صحبتها لایبهلای مدارک دیده میشود.
ج- ملاحظه بکنید خود رزمآرا را گفتم تیپی بود که از او همه کار میآمد او ایران را خوب میشناخت و ۱۱ جلد جغرافیای ایران نوشت بود و ممکن بود که از این کارها بکند و در مظان این حرفها میتوانست قرار بگیرد. اما آیا اینکه چنین فکری داشت و میخواست چنین کاری بکند هیچگونه مدرک و نشانه و قرینهای در دست ندارم و در کارش هم من جانبداری سیاسی که مثلاً از آمریکا یا انگلیس یا روس طرفداری بکند از او هیچ وقت ندیدم. البته من خودم آن وقت در سیاست فوقالعاده تازهکار و تازهوارد بودم برای اینکه قبلش مدیر کل آبیاری بودم که کار فنی میکردم بعد هم وزیر راه تقریباً باز کارش فنی بود کار سیاسی چندانی نداشتم.
در وزارت راه یک حادثهای رخ داد که آن هم جالب است بد نیست اشاره به آن بشود و آن این است که بعد از اینکه نصر وزیر دارایی استعفا…
س- دکتر نقی نصر؟
ج- دکتر نقی نصر. فروهر شد وزیر دارایی، فروهر لایحهای را که به مجلس داده شده بود برای نفت پس گرفت میخواست که جنجال را بخواباند. این موجب یک سروصدای عجیبی در همۀ کشور و مجلس و محافل شد و این کار را بدون مشورت با سایر وزیران کرده بود. من این جریان که پیش آمد تلفن کردم به مهدوی وزیر کشاورزی، دکتر صالح وزیر بهداری…
س- دکتر جهانشاه صالح؟
ج- جهانشاه صالح. متین دفتری وزیر بازرگانی بود برادر دکتر متین دفتری نخستوزیر (فوت کرد). این سه نفر را دعوت کردم به منزل و گفتم که ما چون مسئولیت مشترک داریم در کار دولت بایستی که هر تصمیمی گرفته میشود و هر مطلب مهمی که انجام میشود در هیئت دولت مطرح بشود و ؟؟؟ چون نشده ما خوبست استعفا بدهیم. بعد از مختصر بحث همگی موافقت ؟؟؟ شرحی تهیه کردیم و همگی امضا کردیم. شب ساعت ۹ بود تلفن کردم به رزمآرا گفتم که یک مطلبی است که باید خدمتتان برسیم و موضوع را عرض بکنم. گفت صبح بیایید گفتم فوری است همین الان لازم است که خدمتتان برسیم. گفت مطلب چیست؟ گفتم شرفیاب میشویم خدمتتان همانجا حضوراً عرض میکنیم.
گفت خیلی خوب بیایید. منزلش هم نزدیک بود به ما. (منزلش در کوچۀ جم بود) هوا هم سرد بود یادم هست رفتیم منزلش و اولین دفعهای بود که میرفتیم منزلش یک بخاری بزرگ آن وسط هال گذاشته بود که تمام منزل را در واقع گرم میکرد.
دیگر جدا جدا بخاری نداشت. در آنجا کاغذ امضا شده را تسلیم کردیم و گفتم که ما از کارمان استعفا میدهیم هم چون مسائلی که مهم هست و ما مسئولیت مشترک داریم در هیئت مطرح نمیشود. گفت خیلی خوب این را حالا نگه دارید تا فردا من خواهم گفت و فردا صبح بروید سرکارتان ترتیب لازم برای این کار میدهم. صبح رفتیم سر کار ساعت ۱۰ خبر دادند میرویم به کاخ مخصوص. در آنجا اعلیحضرت هم آمدند و…
س- کاخ مخصوص کجا میشد؟ کاخ مرمر یا کاخ…؟
ج- کاخ مخصوص، کاخ مخصوص که اخیراً مهمانسرای دولت شده بود، روبهروی نخستوزیری بود.
س- محل سکونت شاه آنجا بود؟
ج- بله محل سکونت اعلیحضرت آنجا بود. رفتیم تو سرسرا میز بزرگی بود آنجا دور آن میز نشستیم و اعلیحضرت هم آمدند و مطالب مختلفی بحث شد هر کسی اظهاراتی کرد و مسئلۀ استعفای ما مطرح شد. من آنجا یادم هست که با یک حرارت و احساساتی این مطلب را من مطرح کردم و گفتم که انسان هر قدر که مقامش بالاتر و مسئولیتش بیشتر است باید فداکاریاش هم بیشتر باشد و این جریانی که در هیئت دولت پیش آمده موجب شده است که ما نتوانیم که در این دولت دیگر ادامۀ خدمت بدهیم برای اینکه مقرراتی که میتواند مسئولیت مشترک را تأمین بکند مراعات نمیشود. این اظهاراتی که من کردم به قدری مهیج بود که اعلیحضرت تحتتأثیر قرار گرفتند برخاستند از سر میز و رفتند بالا توی کتابخانهشان. و رزمآرا را هم بعد خواستند.
س- ناراحت شدند یا…؟
ح- نه متأثر شدند. رفتند بالا و رزمآرا را خواستند و یک چند دقیقه بعد رزمآرا آمد پایین گفت که اعلیحضرت فرمودند همه استعفا بدهید. علیهذا استعفا نوشته شد و همه امضا کردیم و بعداً ما متوجه شدیم که به فروهر رزمآرا گفته بودند که استعفا بدهد گفته بود استعفا نمیدهم برای اینکه اگر قراره باید همه برویم من تنها استعفا نمیدهم. رزمآرا هم این تدبیر را اندیشید که همه استعفا دادیم و بعد به ما گفت که فعلاً صدای این استعفا را درنیاورید بروید سرکارتان تا من بعد به شما بگویم کی باید بروید. بعداً به ما گفتند که استعفای دولت را اعلیحضرت پذیرفتهاند. ولی بعد همه سر جایشان هستند جز فروهر که در واقع از هیئت دولت خارج میشود. البته فکر میکنم که کاری که او کرده بود روش و طرز کارش به صورتی بد شد و اظهاراتی که در مجلس کرد خیلی اظهارات برانگیزندهای بود و وکلا را برانگیخت برای اینکه مخالفت شدید بکنند والا اگر که عاقلانه عمل کرده بود هیچ اشکالی شاید ایجاد نمیشد. اما در هر حال چون این کار را کرد و آن جریان پیش آمد ما استعفا دادیم و بعد موجب شد که او از هیئت دولت بیرون برود و بقیۀ اعضای دولت باقی ماندند و بعد از او هم شعاعی وزیر دارایی شد که معاون وزارت دارایی بود.
س- هیچ مشورتی خارج از این سه تا وزیر که بودند وجود داشت یا نداشت قبل از این استعفایتان با…؟
ج- رزمآرا حتیالمقدور سعی میکرد که مطالب همه در هیئت مطرح بشود چون آن موقع خیلی به این مسئله اهمیت داده میشد که وزرا نظر بدهند و مشورت کنند سپس تصویبنامهها را امضا بکنند مخالفند بنویسند مخالفیم، موافقیم و این پیشآمد که کرد خلاف رویۀ آن وقت بود ولی بعد از این شنیدم که مثلاً زمان هویدا خیلی از مسائل اصلاً مطرح نمیشد و بعد هم هر کسی کار خودش را در هیئت میکرد. این تصویبنامهها دور میگشت و همینطور بحث نکرده و شاید نخوانده امضا میکردند و از این کارها میشد. اما در آن وقت مثلاً یک تصویبنامه ممکن بود دو ساعت مورد بحث قرار گیرد و رد بشود یا قبول بشود یا تغییر داده بشود.
س- تصدیق میفرمایید که این مطلب خیلی مهمی است در سیاست ایران که چه جور یک همچین تغییراتی صورت گرفت؟
ج- به تدریج تغییر کرد و به این صورت درآمد که کارها موردبحث و بررسی قرار نگیرد. مثلاً یک مورد از مسائلی است که صاحبش الان زنده است شرح میدهم.
یک لایحهای را ولیان وزیر اصلاحات ارضی آورده بود برای مرحلۀ دوم اصلاحات ارضی که مربوط میشد به کشاورزان، خرده مالکین بهاصطلاح. این لایحه را داده بود به مجلس و تصویب شده بود آمده بود به سنا. خیلی ایراد داشت. من خیلی ناراحت شدم زیرا این لایحه اگر که تصویب میشد یک عدۀ زیادی را ناراضی و ناراحت میکرد و هیچ مصلحت نبود. مطلب را به عرض اعلیحضرت رساندم و توضیحاتی دادم که به این دلیل به این دلیل اینجا این عیبها در لایحه است فرمودند که بخواهید ولیان را و همینهاییکه به من گفتید به او بگویید تا قانون را بدین صورت که توضیح دادید بنویسید و به تصویب برساند. چند دقیقه بعد که برگشتم به سنا ولیان تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند من خدمتتان برسم و راجع به آن مطلب صحبت بکنم. گفتم همین الان هم بیایید. آمد آنجا و گفت خوب چه جوری میخواهید بگویید تا بنویسم. بعد به او گفتم که صحبت خواست و اینها نیست مصلحت را باید در نظر بگیریم و اینجا این دلایلی که میگویم اول توجه بکنید و بعد آن چیزی که تهیه میشود باید طوری باشد که این معایب و نواقص در آن نباشد و به آن ایرادی نتوان وارد کرد. بعد نشستم طرح جدیدی را به او گفتم و او یادداشت کرد و نوشت. کمی صحبت کردیم و بررسی شد و یک صورت قطعی بین ما دو نفر درآمد و گفتم خیلی خوب حالا این را در هیئت دولت مطرح بکنید که وزرا مطلع بشوند بعد به عرض اعلیحضرت برسانید و بعد بدهید به مجلس. گفت ای آقا من الان میروم همین را بهعرض میرسانم. گفتم آخر در هیئت دولت باید مطرح بشود این آخر لایحه است باید قانون بشود. گفت نخیر من درست میکنم خودم. در عرض شاید یک ساعتونیم بیشتر طول نکشید تلفن کرد به من که من بهعرض رساندم و تصویب فرمودند و به این ترتیب تمام بود دیگر و اصلاً در هیئت دولت هم مطرح نکرد. آمد این لایحه را داد و آن لایحه را پس گرفت. منظورم این است که کادر این اواخر به این صورت رسیده بود که هیئت دولت اصلاً در جریان کارها نبودند. کار پست و تلگراف مربوط به خود وزیرش بود، کار وزیر دارایی همینطور مال خودش بود، اینها به کار هم زیاد دخالت نمیکردند. و این خودش یک کار بسیار خطرناک و خلاف قانون اساسی بود و حال اینکه در دولتهای قبل چه آنهایی را که من خودم اداره میکردم چه آنهایی که شرکت داشتم یعنی عضو بودم ما همه تصویبنامههایمان را قانون که به جای خود تصویبنامهها تمام بایستی که موردبحث و بررسی قرار گیرد. ممکن بود دو نفر سه نفر مخالفت بکنند اما باید امضا میشد و بعد هر کس مخالف بود مینوشت مخالفم و خودم وقتیکه نخستوزیر بودم سعیام بر این بود که هر چی میگذرانیم حتیالمقدور به اتفاق آرا باشد. آن قدر صبر میکردم تا اینکه دلایلی اقامه کنیم یا تغییراتی بدهیم یا اینکه آن مخالف را هم قانع بکنیم و روشن بشود و به اتفاق آرا یک کاری میکردیم که دیگر اختلافی در بین نباشد دلایل طرف را توجه میکردیم هر وقت لازم بود تغییراتی میدادیم. خلاصه یک جوری اصلاحش میکردیم که برای او هم قابل قبول باشد. به هر صورت این مسئلۀ اساسی در گذشته خیلی بیشتر مراعات میشد و بهطوریکه در یک مورد که ما شرکت نداشتیم در مذاکره استعفا دادیم.
س- چه جور شد که تدریجاً وضع به این ترتیب عوض شد؟ بعضیها معتقدند که ایران همیشه این طور بوده ولی وقتی که آدم پای صحبت شما مینشیند میبیند که یک دورهای واقعاً قانون اساسی تا یک حدی اقلاً اجرا میشده است.
ج- میدانید اساساً وقتیکه هویدا آمد و دوام دولتش مدت زیادی شد. وزرا دیگر به هیچ چیز اعتنا نداشتند و سوار کارشان بودند و هر کاری دلشان میخواست در واقع میکردند. برای اینکه ماندگار بودند خودشان را ماندگار میدانستند در معرض اینکه دولتی مورد استیضاح قرار بگیرد، سؤالی بشود، کسی بپرسد چرا دیگر نبودند. این بود که شل گرفتند البته حجم کار هم خیلی زیاد شد. این مطلبی است خودش. بودجهها را وقتی نگاه کنید مثلاً در زمان رضاشاه بود بودجه مملکت شد ۱۰۰ میلیون تومان فقط ۱۰۰ میلیون تومان. آقای رئیس مجلس که آن وقت دادگر بود نطق غرائی کرد و بودجه را طلایی نامگذاری کرد بودجۀ طلایی که ۱۰۰ میلیون تومان بودجۀ مملکت شده است و حال آنکه بودجۀ ما در سال ۸-۱۹۷۷ رقم ۲۰۰۴ بیلیون ریال درآمد و ۲۴۱۵ بیلیون ریال بود معادل سی و چند بیلیون دلار میشد. اواخر صحبت دلار بود و دیگر صحبت تومان و ریال در کار نبود ولی آن وقت ما برای استفاده از هر اعتبار جزئی باید محلش تأمین باشد و سخت مراعات مقررات مالی میشد. این اواخر این قدر دست باز عمل میکردند و پول فراوان شده بود که دیگر کسی اگر یک میلیون کم یا زیاد میشد اصلاً اهمیتی قائل نبود. چنانکه موقعیکه قیمت نفت بالا رفت و چهار مقابل شد درآمد ما یکمرتبه مبالغ گزافی بالا رفت و شروع کردند به سفارشات فوقالعاده و آن قدر سفارش داده بودند که ظرفیت خرمشهر اجازه نمیداد که آنچه را وارد میشود بپذیرد و بیش از یک میلیارد دلار فقط جریمه توقف زیاد کشتیها را دادند یک میلیارد دلار یعنی درواقع به نرخ همان روز هم که حساب میکردیم هفتونیم بیلیون تومان میشد. در صورتیکه بودجۀ مملکت وقتی به صدمیلیون تومان رسید این همه سروصدا کردند با یک ریال اضافه مالیات قند و شکر راهآهن سراسری ساخته شد. این طور کارها حساب داشت و خود رضاشاه از لحاظ ارز به قدری سختگیری و مراقبت میکرد که دکتر سجادی رئیس کمیسیون ارز بود اگر برای محصل میخواستند پنج پاوند بفرستند باید کمیسیون ارز رفته تا بررسی و ببینند که لازم هست یا نیست تا پذیرفته بشود یا نشود. وقتیکه تحصیل میکردم اصلاً از ایران اجازه نبود خصوصی پول بفرستند. پدر من اگر میخواست به من یک پول جیبی مثلاً بفرستد مقدور نبود یک تشریفاتی داشت که نمیارزید که چنین کاری بکنند اما یک مرتبه کار ما به جایی رسید که صحبت بیلیون دلار و این حرفها پیش آمد زمانی که رضاشاه بود سه میلیون پاوند درآمد نفت بود که از آن بایستی همۀ هزینههای ارزی را تأمین بکنند خریدهای ارتش را بکنند. دینار دینار حساب میشد. او خودش خیلی اهل حساب بود.
این را باید گفت که فوقالعاده دقیق بود و مراقبت زیادی میکرد. به هر صورت…
س- پس فرمودید که افزایش درآمد موجب تضعیف اجرای قانون اساسی شد؟
ج- میدانید بهتدریج که شاه مستقرتر شد مغرورتر شد و دوام سلطنتش و دولتش زیادتر شد اینها بیشتر موجب شد که دقت در اجرای قوانین کمتر و بیاعتناتر بشوند احتیاج زیاد دیگر نمیدیدند و وضع هم خیلی عوض شده بود. حزب واحد رستاخیز و تمام مجلسین هر دو عضو رستاخیز بودند. رئیس حزب هم رئیس دولت بود و اینها اصلاً به کلی تمامش برخلاف قانون اساسی بود.
س- آن آدمهایی که اهل استعفا و اینها بودند چی شدند؟
ح- خوب اینها هی کمتر میشدند مثل…
س- یک زمانی همانطوری که شرح دادید آن اول یک مطلبی پیش آمده بود و یک سری افراد آمدند و گفتند این درست نیست و استعفا دادند.
ج- استعفا دادند بله.
س- این آدمها کجا رفتند؟ چی شدند؟
ج- میدانید آن وقت برای اینکه یک وزیر انتخاب بشود شرایطی در کار بود. باید یک مراحلی را طی بکند. من همانطوریکه برایتان توضیح دادم از پایینترین مرحله پلهپله بالا آمدم تا وزیر شدم. من رئیس اداره بودم مدیر کل شدم، معاون بودم بعد وزیر شدم. این اواخر از راه میرسیدند مردی از دانشگاه آمده دو روز سه روز بعدش وزیر بود. اصلاً این حرفها در بین نبود.
آن هم وزیری که یک دور اصلاً قانون اساسی را نخوانده بود. شما از وزراییکه الان هم که گذشته سالهای سال ازشان بپرسید ببینید هیچ اطلاعی از قانون اساسی دارند. همینطور از راه میرسیدند یک مرتبه میشدند وزیر. مسلماً اگر نظر سوء هم نبود اصلاً امکان اینکه درش فکر بکنند هم نداشتند به قوانین وارد نبودند. ولی ما که با گرفتاریهای مجلس مواجه بودیم. ایراداتی مجلس میگرفت و اقتداری داشت که رد میکرد البته یک وقتی هم بود که زیاد مداخله میکردند و باید این را هم گفت که بودجههای دولت هیچوقت بیشتر از یک دوازدهم تصویب نمیشد. برای بودجۀ دولت بدبخت باید بیاید گدایی کند یک دوازدهمش را تصویب میکردند تا باز ماه دیگر همهاش گرفتاری بود. و حال اینکه این اواخر بودجه را میآوردند چند روز مانده به آخر سال مثل آب در مجلس میگذراندند و سنا هم اگر میآمد میگفتند که شما حق مشورت فقط دارید حق تصویب طبق قانون اساسی ندارید. میگذراندند و میبردند روش عمل میکردند دیگر تمام میشد و میرفت.
س- خب بعضیها میگفتند که حرف میزنند همان زمان میزدند و حالا هم گاهی میزنند میگویند بالأخره در مجلس سنا یک سری افرادی استخواندار دنیا دیدهای بودند که شاید آنها میتوانستند ترمزی باشند یا…؟
ج- اگر قوانینی که از مجلس آمده است یکییکی بررسی بکنند که چه بوده آمده و چه تصویب شده و رفته از سنا آن وقت میفهمیدند که سنا چقدر اثر داشته است تصور نشود که قوانین به سنا میآمد و بدون تغییر تصویب میشد. موردی که قبلاً گفتم مورد اصلاحات ارضی. باید بدانید ما چقدر گرفتاری داشتیم برای اصلاحات ارضی آن وقت مسئلۀ مهم این بود که سنا فقط حق مشورتی داشت. یعنی اگر چیزی را رد میکرد مجلس میتوانست دو مرتبه خودش قبول کند و ابلاغ کند.
س- فقط در مورد بودجه بود یا تمام…؟
ج- تمام موارد مالی بود. ولی نه سایر موارد. مثلاً قانون مالیات بر درآمد به سنا آمده بود ملاحظه شد به قدری بیدقت و سرسری نوشته است که ناچار یک سلسله ایرادات در سنا گرفته شد و البته از تصویب مجلس گذشته بود آمده بود به سنا شاه میرفت به پاکستان برای شرکت در جلسۀ سنتو و ما رفته بودیم برای مشایعت در فرودگاه. اعلیحضرت رسیدند به من گفتند باز چه میخواهید بکنید با این مالیات بردرآمد چه بلایی میخواهید سرش بیاورید. من یک شیر درنده میفرستم آنجا شما میخواهید یک گربه مرده بدهید بیرون. دیدم حالا اعلیحضرت مسافرت میروند در فرودگاه چه توضیحی بدهم کمی نگاه کردم و چیزی نگفتم تا بعد که اعلیحضرت برگشتند. یادم هست در قانون مادۀ ۴۱ داشت راجع به مالیات ارث. یک سلسله لغات غیرمأنوس عربی و اصطلاحاتی فقهی و پیچیده برای مردم بود که در آن ماده نوشته بودند. دکتر صدیق اعلم پشت تریبون منجمله از اعتراضاتی که کرده بود گفته بود آقا این قانون را شما نوشتهاید برای مردم این را میبایستی که بقال و کسبه و مردم عامی همه بتوانند بفهمند و عمل بکنند. این قانون چیست که حتی من که استاد دانشگاه هستم آن را درست نمیفهمم. این قدر مغلق و در هم پیچیده است این را رفته بود وزیر دارایی وقت شکایت کرده بود و شاه را عصبانی کرده بود که شاه آن مطلب را فرمودند. من روز بعدش که از مسافرت برگشته بودند شرفیاب شدم و قانون را همراه بردم گفتم قربان روزی ۱۶ ساعت کار میکنید اینقدر گزارش میخوانید اینقدر مطالب مختلف میآید در محضرتان اشخاص مختلف را میبینید. اعلیحضرت آشنا به تمام این اصطلاحات باید باشید گفتند بله خوب گفتم این ماده را لطفاً قرائت بفرمایید و توضیح فرمایید که معنی آن چیست.
خواندند و دیدند که خیلی پیچیده است گفتند عجیبه خیلی پیچیده است من هم مفهوم آن را به دست نیاوردم. گفتم قربان مطلب این است ما نظر مخالف با دولت و دستگاه را که نداریم ولی ایرادی که وارد هست اگر بگیریم دولت تحمل قبول ایراد ندارد. میآیند ذهنتان را مشوب میکند اعلیحضرت را ناراحت میکنند. البته از آن وقت هم اعلیحضرت عوض شدند. سابقاً هر وقت که مثلاً راجع به قانونی میخواستم ایرادی بکنم میگفتند باز چه میخواهید بکنید.
و این طور تلقی و فکر میکردند. ولی این اواخر دیگر میشنیدند و استدلال مرا توجه میکردند میگفتند که نظر شما چیست بعد از توضیح میگفتند که چنین بکنید، چنان بکنید. قبلاً برداشت این بود که چون سناتورها از نظر مالی و اجتماعی وضعشان فرق داشت فکر میکردند آنها میخواهند ترمزی باشند در مقابل اصلاحات مثلاً فشار آمده بود که مالیات مجموع تهیه بکنند. مالیات مجموع را اول وزیر دارایی علا تهیه کرده بود که عملی نبود و هزار ایراد داشت لذا رد شده بود درسنا (البته سنای که در زمان زاهدی انتخاب شده بود) گزارشی داده بودند به عرض اعلیحضرت با اینکه مردم مالیات نمیدهند و بایستی که یک قانون سختتری نوشته بشود و مالیات بیشتر گرفته بشود.
س- آمریکاییها هم گاهی فشار میآوردند که چرا مثلاً مالیات مردم نمیدهند و توی روزنامه و اینها به اصطلاح منعکس بود چون که…
ج- بله. این قانون را آقای آموزگار تهیه کرد. البته خودش که قانون مالیات بردرآمد نمیتوانست بنویسد. دستگاه وزارت دارایی آنهاییکه در آنجا متصدی کارها بودند قانون را یک طوری مینوشتند که ریش مؤدی دست آنها باشد. به این ترتیب قانون مینوشتند و میآمدند آنجا در آنجا ایراد میگرفتند که این جا این ایراد را دارد و اینجا بهتر است چنین باشد و شما کاری نکنید که مؤدی گرفتار مأمور بشود و فساد را ترویج نکنید.
س- معنیاش کشدار باشد و بتوانند همه جور تعبیر بکنند؟
ج- بله هر جور میخواستند تعبیر میکردند و همینطور هم بود. چون چهار یا پنج قانون مالیات بردرآمد آوردند. به اعلیحضرت عرض کردم که قانون اول اشکال داشت ما ایراد گرفتیم اوقات تخلی کردید پس چرا دوم را آوردند و بعد سوم را آوردند و حالا چهارمش را آوردهاند. این قانون پس یک عیبی دارد که خودشان هم تصدیق کردهاند که چهارمش را میآوردند. بگذارید که ما رسیدگی بکنیم اصلاحش بکنیم به یک صورتی که قانون مالیات بردرآمد جامعی باشد زیرا که هر روز نمیشود که قانون مالیات را عوض کرد. هر کس بایستی که تکلیفش را بداند و برای همیشه بدانیم که این قانون است و برطبقش هم عمل بکنند. میترسیدند که ما میخواهیم مالیات ندهیم و حرف وزیرش را همیشه قبول داشت و این اصل بود. مثلاً امروز من سناتور بودم اگر حرفی میزدم این را نمیپذیرفت ولی اگر وزیر بودم همان حرف را میزدم میپذیرفت. علت این بود به دولتش اطمینان داشتند ولی به مجلسین نمیخواستند میدان بدهند. به مجلسین همیشه فشار میآوردند. این گرفتاری همیشه بودش.
س- ولی اینکه اگر با مشورت بیشتر موجب میشد که خود رژیم تقویت بشود و پخته بشود این را چطور توجه نداشتند؟
ج- نداشتند. برای اینکه گرفتاری شدیدی اوایل امر، اوایل سلطنتشان از مجلسین داشتند.
س- خاطرۀ بدی از مجلسین داشتند؟
ج- خیلی. هیچکاری نمیگذشت. گفتم مثلاً لایحۀ بودجه که میآمد یک دوازدهم تصویب میشد و با یک دوازدهم یک دوازدهم که دولت نمیتوانست کار بکند نه راه میشد بسازد نه طرحی را عمل بکند نه برنامه داشته باشد تمام گرفتاری بود و فقط میتوانست حقوق بدهد.
س- مجلس بهعنوان تشکیلات اشکالتراش تلقی میشد؟
ج- اشکالتراش تنها نبود. میآمدند به دولت فشار میآوردند و هزار تقاضا میکردند مثلاً همین که قبلاً گفتم، آقای مصباحزاده یک میلیون گرفت برای کار بندرعباس، البته این برای کار خیر و خوب بوده اما معلوم نیست که آن وقت که این پول را گرفتند مثلاً فوریت اولویت اول را داشته باشد. ولی میگرفت او چون مخبر کمیسیون بودجه بود فشار میآورد و میگرفت. راه که میخواستند بسازند یکی از کارهایی که در وزارت راه برایم پیش آمد در موقع رزمآرا این بود لایحۀ بودجۀ رزمآرا را تصویب نمیکردند و وکلا به من فشار میآوردند که شما چرا راههای ما را نمیسازید و دائم شکایت میکردند. گفتم بودجه برای من تصویب بکنید من فوراً شروع میکنم به ساختن و راهها را میسازم بالأخره با وکلا نشستم و توافق کردم. بودجۀ وزارت راه خارج از بودجۀ دولت هفتاد امضا قبل از مطرح شدنش در خارج از وکلا امضا گرفتم. بودجه را دادم مطرح کردند بودجۀ وزارت راه قبل از بودجۀ دولت تصویب شد که رزمآرا یک شب گفت که یاد بگیرید از شریفامامی که وقتی میخواهد یک کاری را بکند راه حلش را پیدا میکند. رفت و بودجهاش را گرفت حالا مشغول کارش میشود. همان روز که من بودجهام تصویب شد در عرض یک هفته هشتاد تا قرارداد راهسازی امضا کردم. چون همه آماده بود منتهاش نمیتوانستیم امضا بکنیم زیرا بودجه و اعتبار نداشت. کارها شروع شد و شاید چهل پنجاه شهر مهمی که آسفالت نداشت و راه اصلی از وسطش میشد اینها را آسفالت کردیم با بودجۀ وزارت راه حال آنکه با بودجۀ شهرداری بایستی این کار را میکردند اما چون راه اصلی بود جزء راه اصلی بهحساب آوردیمش و آسفالتش میکردیم و این اقدام هم برای وکلا خوب بود هم برای دولت و یک کار مثبتی میشد. منظورم این است که مشکلاتی در کار مجلسین بود که اعلیحضرت سخت ناراحت بودند و دولت هیچ کاری نمیتوانست بکند. مجلس بود و پا میشدند مخالفت میکردند.
س- آخر در شرایطی که خود ایشان میتوانستند نظر بدهند که کیها باشند کیها نباشند آدم فکر میکرد که اقلاً آنهایی که خودشان گفتند اینها باشند اقلاً اینها اجازه داشته باشند که نظر بدهند؟
ج- نه، اصلاً راه نمیدادند به مجلس. یک خرده که میخواست که یک تکانی بخورد خفهاش میکردند. میترسیدند از آن وضعی که پیش آمده بود و میترسیدند برگردد به همان صورت همیشه هم میگفتند و متأسفانه یک مقدارش هم اطرافیان و طبع شخص خودشان موجب شد که این وضع پیش آمد والا من فکر میکنم که اگر اعلیحضرت این نکات را مراعات میکردند در تمام تاریخ ایران فرصتی بهتر از این که برای ایشان پیش آمد نبود. با این همه پول و اقتدار و امنیت و ارتباطات خارجی و غیره. ولی متأسفانه اینها همهاش در اثر یک خبط اساسی که متکی به غرور بود همهاش از بین رفت.
س- خوب، خود شما هم این امکان را میدهید در مجلس که اگر بهشان راه بدهند هوا ورشان دارد و شلوغ بکنند.
ج- همین اواخر مگر ندیدید. دیدید چه جنجالی درست کردند؟ همین آقای پزشکپور و آقای بنیاحمد و… که هنوز هم اعلامیه میدهند.
س- بنی احمد و…؟
ج- بنی احمد و اینها همهشان شروع کردند به جنجال کردن. چون اعلیحضرت وقتی که من نخستوزیر شدم فرمودند که فشار آمریکاییها این است که آزادی بیشتر داده بشود liberalization و دستور را دادند که آزادی بیشتری به وکلا و روزنامهها و مردم بدهید. و بر آن اساس ما این برنامهها را اجرا کردیم دیدید چه بلایی سرمان آوردند و چه کردند حالا خودشان میکشند. حد قائل نمیشوند وقتی دور میگیردشان دیگر میروند دیگر جایی نمیایستند. این گرفتاری بود.
س- یعنی که شاه حق داشت که راه ندهد؟
ج- میدانید اگر به موقع خودش که مقتدر بود و سرکار بود و اینها اعتدالی قائل میشدند و بالأخره از او حرف شنوایی داشتند. به یک کسی اشاره میکرد که فضولی موقوف کمی کوتاه بیا. مثلاً فرض کنید نفت مطرح شد. امینی قرار دادش را آورده بود. من حالا جریان…
س- در حکومت زاهدی؟
ح- در حکومت زاهدی. من حالا جریان انتخابم را به سنا باید برایتان تعریف بکنم آن خیلی جالب است. بنده جزو مخالفین اسم نوشته بودم. اعلیحضرت مرا خواستند فرمودند که تو در مخالفت میخواهی صحبت کنی؟ گفتم بله گفتند چی میخواهی بگویی؟ گفتم من یک سلسله ایراداتی که به قرارداد دارم نوشتهام هر چه را که قبل از من نگویند من میگویم. چیزهایی که گفته باشند دیگر تکرار نخواهم کرد. چیزی نگفتند، گفتند خیلی خوب.
چون من با یک صداقتی به ایشان گفتم که من نظر مخالفت با دولت زاهدی دارم زیرا بین من و او پاره بود به دلایلی که بعد برایتان تعریف میکنم. اما در کار مملکت من نظرات شخصی را وارد نمیکردم مطلقاً. مثلاً در مجلس سنا من مخبر کمیسیون شماره سه بودم لایحۀ دولت میآمد. در کمیسیون شمارۀ سه لوایح مالی بود و لوایح مالی را باید با رأی کتبی رأی بدهند. من میآمدم به عنوان مخبر کمیسیون از لایحه دفاع میکردم. بعد موقع رأی که میشد رأی کبود میدادم. میگفتند که آقا تو خودت الان یک دقیقه پیش از لایحه دفاع کردی گفتم که آن مربوط به وظیفۀ مخبری کمیسیونم بود. باید من از خبر کمیسیون دفاع بکنم. دفاعم را کردم. اما به دولت اعتماد ندارم این هم رأی کبود برای آن میدهم. همیشه این اختلاف بود که همه تعجب میکردند که شما خودت از لایحه دولت دفاع میکنی بعد میآیی رأی کبود میدهی اینکه درست نیست. گفتم نه اشتباه میکنید. رأی کبود من به علت عدم اعتمادی است که به این دستگاه دارم ولی مخبر کمیسیون شماره سه هستم باید از خبر دفاع بکنم. مکرر بود زاهدی نشسته بود آنجا. مخصوصاً یادم هست که یک لایحهای آورده بود برای افزایش میزان اسکناس.
من مخالفت کردم. جلسات آخر تابستان بود که دیگر میخواستند همه بروند به مرخصی. تابستان هم بود و گرم و پیرمردها هم همه کلافه بودند من هم دستبردار نبودم. جوان و خیلی پرحرارت و پرمقاومت. در کمیسیون که مطرح شد مرتب ایراد میگرفتم و آنها جواب میدادند دوباره ایراد دیگر میگرفتم و این کار ادامه داشت مرتب ایراد تازه میگرفتم. قریب دو ساعت بعدازظهر شده بود و من هنوز مشغول ایرادگیری بودم. آخر سر به نظرم خود زاهدی بود یک یادداشت به من نوشت که خواهش میکنم دیگر بس است ما کلافه شدیم. رئیس کمیسیون نیکپور بود آن روز غایب شده بود. او هم مخالف بود ولی نمیخواست جلسه را اداره کند و مخالفت بکند. نایب رئیس سرلشکر بقایی بود. سرلشکر بقایی ادارۀ جلسه را خوب نمیدانست. من گفتم رئیس کمیسیون خوب است پیشنهاد کفایت مذاکرات را بدهد اگر رأی دادند همۀ دیگر مذاکرات کافی میشود و من دیگر نمیتوانم حرف بزنم. همین کار را کردند آخر. رأی به کفایت مذاکرات گرفتند و رأی به کفایت مذاکرات داده شد. البته من در مجلس آن وقت مخالفت خودم را کردم و خیلی جالب بود که وقتی که مطرح بود وکیلی نایبرئیس اتاق بازرگانی بود در موافقت لایحه آمد صحبت کرد. گفت آقا هر چی پول بیشتر فعالیت بیشتر میشود. کارها گردشش زیادتر میشود و از این قبیل حرفها در این زمینه صحبت کرد. بعد بین صحبتش گفت که مثلاً دانمارک سالی سیوپنج هزار تن تخممرغها صادرمیکند تولید را بالا میبرند و اینجور استفاده میکنند. تا گفت سیوپنجهزار تن گفتم ببخشید اشتباه کردید سیوهفتهزار تن. گفت بلهبله ببخشید اشتباه کردم. حالا آنکه من غلطانداز گفته بودم این را که یک وقت همه زدند به خنده و تمام استدلالش را بدین ترتیب من سست کردم. منظورم این است که آن وقت درسنا موافقت و مخالفتی بود و رأی کبود داده میشد. مثلاً همان وقتیکه زاهدی نخستوزیر بود من تمام دوران زاهدی جزو مخالفین و اقلیت بودم. و همیشه رأی کبود میدادم.
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۳۸
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
یکی از مسائلی را که مرحوم رزمآرا علاقهمند بود و معتقد بود به اینکه خوب است که ترتیب داده بشود این عدم تمرکز امور در تهران بود به این معنا که استانها اختیارات بیشتری داشته باشند و خیلی از کارهای محلی خودشان را بتوانند خودشان انجام بدهند و این به نظر من هم یک فکر بسیار خوبی است که متأسفانه هیچوقت بهطور صحیح صورت نگرفت. اواخر یک قدری در این خصوص گفته میشد که نظر این است که استانداران. رؤسای ادارات هر استانی یک اختیاراتی داشته باشند و تصمیمات مربوطه در محل را خودشان میگیرند مثلاً فرض بفرمایید که امور فرهنگی، آموزشی اینها همه در محل متمرکز باشد و مسائل مربوط به شهرداری و مسائل مربوط به راههای فرعی از این قبیل مسائل همه در خود استان بررسی و تصمیم گرفته بشود برای این کار یک طرحی تهیه کرده بود البته همان اوایلی بود که دولتش را تشکیل داده بود ولی این را در مجلس خیلی سوءتعبیر کردند و گفتند که این موجب میشود که ایران از هم بپاشد تفکیک بشود فلان از این حرفها و جنجالی راه افتاد که مجبور شد لایحه را پس بگیرد و بالأخره این فکر به جایی نرسید. البته تصدیق میکنید که این موضوع به این صورتی که در آن زمان متداول بود وضع خیلی بدی بود. فرض بفرمایید که شهردار بندرعباس را تهران باید تعیین میکرد که مثلاً کی شهردار بندرعباس باشد و بعد یک مرد تهرانی را میفرستادند به بندرعباس و در آنجا تا بخواهد آشنا بشود با مردم با محل با شهر با احتیاجاتش و موقعیتش و اینها مدتها طول میکشید و قبل از اینکه بتواند تصمیم صحیحی بگیرد یک کار مناسبی انجام بدهد عوض میشد. یا فرض بفرمایید که از لحاظ تعلیمات و به علت اختلاف فوقالعادۀ فصول که در ایران هست روزهای گرم تابستان جاهای مختلف متفاوت است و سرد است زمستان است و بعضی از استانها تطبیق با سایر استانها نمیکند و بودن معلمین مورد ضرور در محل برای مدارس ابتدایی و غیره اینها بایستی که تمام در محل ترتیب داده میشد که همهاش از مرکز دستور ندهند و حکم بدهند فلان اینها و کار وزارتخانهها خیلی سنگین میشد و دقت در اموری که بایستی که در واقع در محل رسیدگی بشود از بین میرفت و نتیجۀ مطلوبی بهدست نمیآمد هر چه این عدم تمرکز بیشتر ترتیب داده بشود مسلماً نتیجۀ بهتری برای استانها به بار میآورد. به هر صورت فکر خوبی بود که اگر مجلس با نظر مساعد به این موضوع توجه میکرد و بررسی دقیق میکردند یک لایحۀ خیلی جامعی تهیه میشد و فوقالعاده برای پیشرفت امور مملکت میتوانست مفید قرار بگیرد.
س- در واقع یک جوابی به مسئلۀ آذربایجان تا یک حدی بوده دیگر نه؟
ج- بله یک مقداریش فکر میکردند که این شاید نقشه است که خارجیها کشیدند که ایران را تجزبه بکنند از این افکار مسموم برعلیه آن تبلیغ میشد.
چون همانطور که من یک مرتبه قبلاً هم ذکر کردم رزمآرا مرد سیاسی نبود و جلب افکار عمومی یا وکلای مجلس و غیره را آشنا نبود که به چه ترتیب و به چه صورت باید انجام بدهد. یک افسر لایقی بود و پرکار خوش فکر و میل داشت که یک کارهای زیادی هم بکند ولی نمیتوانست که زمینههای اجتماعی را فراهم بکند برای اینکه افکاری اگر دارد آنها را به مرحلۀ اجرا بگذارد.
و حال آنکه خیلیها بودند که با اینکه فعالیت زیادی هم نداشتند ولی خب میدانستند که مردم را چه جور سرگرم بکنند یا اینکه وکلا را چه جور طرفدار خودشان نگاه بدارند و آنها را جلب بکنند و به این صورت بدون اینکه یک کاری هم انجام بدهند خیلی هم محبوبیت زیادی داشتند. ولی نتیجهای عاید مملکت نمیشد. وضع آن روز مملکت یک جوری بود که متأسفانه وکلای مجلس اختیارات زیادی داشتند برای اینکه همه گونه در مسائل دخالت بکنند و حدی هم برای این دخالتها قائل نبودند و بین اینها افراد فاسد گاهی که پیدا میشد فساد زیادی میشد و حال آنکه اگر همان موقع اینها یک حدی قائل میشدند و همیشه مصالح مملکت را در نظر میگرفتند هیچگاه وضع به صورتی در نمیآمد که مجلس را ضعیف بکنند، خفیف بکنند، کوچک بکنند و اختیاراتش را به کلی از آن سلب بکنند. ولی بینابین هم متأسفانه هیچ طرف اعتدالی را مراعات نمیکرد و یا از این طرف میشد یا از آن طرف، یا اختیارات فوقالعاده زیادی به مجلس داده بودند یعنی داشت طبق قانون اساسی و زیادهروی در مسائل میکردند دخالت در امور اجرایی میکردند و یا اینکه دستگاه اجرایی آن قدر آنها را محدود میکرد اختیاراتشان را سلب میکرد که به کلی بلااثر میشدند.
و البته این هر دو صورتش به ضرر مملکت بود. یکی از مسائل که تصور میکنم که شاید ریشۀ اصلی اصلی مخالفتها بود با رزمآرا و بعد هم موجب قتل او شد و او را از بین بردند خیال میکنم مسئلۀ نفت باشد. البته دلایلی برای این کار من ندارم ولی قرائنی که در دست بود مسائلی که مطرح بود اینها را پهلوی هم که بگذاریم شاید بشود این نتیجه را گرفت که رزمآرا تصمیمش بر این بود که مسئلۀ نفت را حل بکند. و یادم هست که یکی از روزها که جلسۀ هیئت دولت بود با نهایت بشاشت و خنده گفت من مژدۀ خوبی دارم برای شما و در هیئت دولت و آن این است که مسئلۀ نفت را من حل کردم و دست کرد جیبش یک پاکتی را درآورد که گویا موافقتی بود که از یا کنسرسیوم یا از شرکتی گرفته بود. مطلب را مطرح نکرد و نشان داد گفت این هم سند آن است. و ما که پرسیدیم که خوب موضوع آن چیست؟ گفت که چون هنوز در مراحل ابتدایی است چیزی حالا بحث نمیکنم تا برسد دیگر حالا پخته بشود و بعد البته در هیئت دولت مطرح خواهد شد. و اطلاعی که بنده بعداً از نزدیکان او که منجمله آقای هدایت بود که معاون اداری او بود.
س- کدام هدایت قربان؟ خسرو هدایت؟
ج- نه نه. در دادگستری بود. قاضی بود هدایت اسم کوچک او به یادم نمیآید به هر صورت از آقای هدایت این را پرسیدم گفت مسئلۀ پنجاه پنجاه را او ترتیب داده که برخلاف گذشته یک تفاوت فاحشی در مسئلۀ نفت میشد.
چند روز بعد که آیتاله فیض فوت کرده بود آن هم باز از قراریکه شنیدیم و حافظهام یاری میکند در حدودی که یاری میکند این بود که علم پیش رزمآرا میآید و به او میگوید که در مسجد شاه ختم آیتاله فیض را گذاشتهاند و شما خوب است که بروید آنجا. و او راهش میاندازد میبرد به مسجد.
و در مسجد بود که آن حادثۀ سوءقصد او چیز نجار… اسمش چی بود؟
س- طهماسبی؟
ج- طهماسبی نسبت به او… حالا در اینجا هم اقوال مختلفی بود که طهماسبی تیراندازی کرده است ولی تیری که به رزمآرا کارگر بوده است تیر دیگری بوده است که معلوم نیست حالا از چه ناحیهای بوده است. به هرحال یک قتل مرموزی بود خیلی روشن نبود. من آن وقت در وزارت راه در دفترم مشغول کار بودم هیچ اطلاعی از هیچ جا از این مطالب نداشتم. اطلاع دادند که رزمآرا تیر خورده و فوت کرده و هیئت دولت تشکیل شد به ریاست آقای… یادم نیست حالا اسمش را اگر چیزها را دارید من میتوانم بگویم بله.
س- بله.
ج- و گفته شد به اینکه رزم آرا متأسفانه مرحوم شده است دیگر دولت در واقع کارش تمام است و نخستوزیر دیگر دولت دیگری بایستی که بیاید. این بود که گزارشی به شرف عرض رسید و اعلیحضرت فرموده بودند یکی دو روز ادارۀ کار را تحتنظر داشته باشید تا نخستوزیر جدید انتخاب بشود ببینیم چه میشود. البته ما دیگر میدانستیم که دیگر کارهای نیستیم و برکناریم. بنده منزل بودم دیگر کاری که در دستگاه دولت باشد دیگر نداشتم تا خبر رسید که آقای علا نخستوزیر شدند.
س- ایشان سمت ماقبلش چه بود قبل از اینکه نخستوزیر بشود؟
ج- کی؟
س- اقای علا؟ وزیر دربار نبودند آن موقعکه؟
ج- چرا مثل اینکه وزیر دربار بود. یادم نمیآید درست. متأسفانه حافظهام یاری نمیکند که…
س- خب اینها هستش درمیآوریم.
ج- بله توی چیز اگر نگاه کنید همان نخستوزیران که گفتم آنجا قطعاً اینجا توی این وزرا وزیر دربار هم دارد؟ ندارد؟
س- (؟)
ج- ندارد؟ ندارد. ولی در چیز نخستوزیران اگر نگاه بکنید مال ابراهیم صفایی آنجا دارد که سمتهای مختلف علا چه بوده فلان اینها و همه را روشن میکند. آقای علا که نخستوزیر شد خیلی جالب بود که بنده با ایشان سابقۀ زیادی نداشتم البته، احمد هومن معاون اداری آقای علا بود. احمد هومن من توی خیابان تختجمشید پیاده داشتم میرفتم با اتومبیل به من رسید نگه داشت رسید گفت «آقای شریفامامی کجایی ما مدتی است پی شما میگردیم و شما را نمیتوانیم پیدا کنیم.» گفتم قربان منزل بودم تلفن هم توی دفتر تلفن هست تلفن میکردید. گفت، «به هر صورت آقای علا خواهش کردند که همین الان من را فرستاده بودند که بیایم. اصلاً به شما اطلاع بدهم که بیایید برویم به پیش علا.» گفتم برای چه کار؟ گفت «آن را نمیدانم ولی آقای علا شما را خواستهاند.» رفتم آنجا، منصور آن وقت رئیس دفتر علا بود. رفتیم آنجا علا مرا پذیرفت خیلی اظهار محبت کرد بعد گفت ما برای پست شهرداری شما را در نظر گرفتیم که شما شهردار تهران بشوید. بنده از ایشان استدعا کردم که من را از این کار معاف بدارید من خیلی مایل نیستم که شهرداری تهران را داشته باشم به دلایل بسیار برای اینکه در درجۀ اول آنجا بایستی که اتاق شهر تشکیل بشود که ندارد اصلاً و شهرداری تهران طبق اصول صحیح شهرداریهایی که در همه جای دنیا اداره میشود نیست و من بیشتر میل داشتم که کاری که میکنم یک قدری منطبق باشد با یک اصولی ولی ایشان اصرار کردند که نه شما برای این کار در نظر گرفته شدید و اگر هم لازم است اقدامی در این زمینهها بشود خودتان ترتیب بدهید و از این حرفها. حکم بنده را هم داد فوراً نوشتند منصور آورد آنجا امضا کرد داد به من. قبل از بنده در شهرداری دکتر نامدار بود زمان رزمآرا. دکتر مهدی نامدار بود به نظرم اسم کوچکش. مهدی نامدار آمد منزل ما که شنیدم شما به سمت شهردار انتخاب شدید اتومبیل را هم آوردم اینجا که دیگر در اختیارتان باشد و فردا شروع کنید به کار. من چون از آقای علا خواهش کرده بودم که دو سه روز به من فرصت بدهند که من هم به کارهای خودم برسم و هم یک مطالعاتی بکنم که بعد بروم به شهرداری. به نامدار گفتم شما مشغول کارتان باشید من هنوز بهطور قطعی تصمیم نگرفتهام که بیایم آنجا.
او رفت یک روز بعدش منصور تلفن کرد که آن حکم شهرداری را آقای علا گفتند که نگه دارید تا بعد به شما خبر بدهم. من متوجه شدم که یک اشکالی هم در کارش پیش آمده است. بعد از اینکه تحقیق کردم معلوم شد که یک چند نفر از وکلای مخالف رزمآرا در گذشته و در رأس آنها حسین مکی رفته بوده است پیش علا و سخت اظهار کرده بوده است به اینکه شما از وزرای رزمآرا را نباید سرکار بیاورید فلان اینها گفت من در کابینه هم به همین دلیل هم من قرار بود بروم کابینه ولی برای اینکه در کابینه نباشم به من گفته بود به شهرداری بروم. و تهدیدی کرده بود علا یک خرده مردد شده بود چون وضع خود را هم در مجلس نمیدانست که حالا چه خواهد بود به چه صورت خواهد بود اینها نمیخواست که از همان اول با جنجال یک کاری ؟؟؟ بکند. من متوجه شدم که اشکالی هم پیدا کرده است. به منصور گفتم که به آقای علا از قول من بگویند که هیچگونه ناراحتی و نگرانی نداشته باشند من هنوز هم نرفتم به شهرداری و همینجور هم که به خود ایشان عرض کردم زیاد علاقهمند نیستم به اینکه آنجا بروم اگر که اشکالی در کارشان پیش آمده و شخص دیگری را در نظر دارند که برای ایشان آنجا راحتتر است که بیاورند بنده نهایت موافقت را دارم من هر وقت پیش آمد کار دیگری که مناسب باشد در خدمت هستم. و منصور رفت به علا همۀ مطالب را عیناً گفت بعد آمد گفتش که من یک نفر میفرستم و خواهش میکنم آن حکم را بفرستید اینجا. یک نفر از دفتر نخستوزیر آمد منزل ما و آن حکم را دادم برای او برد.
بعد از چند روزی علا خودش به من تلفن کرد که ما در سازمان برنامه آنجا تجدیدنظری در شورای عالی سازمان برنامه شده است و میل داشتم که شما بروید آنجا. گفتم آنجا من حرفی ندارم موافقم و خیلی هم خوب است و من عضو شورای عالی سازمان برنامه شدم. قبلاً رئیس شورای سازمان برنامه منصورالملک بود. او را برداشته بودند و آقای احمدحسینخان عدل را گذاشتند آنجا احمدحسینخان عدل البته در زمان خودش خیال میکنم از لحاظ کشاورزی ایران شخص اول بود هیچکس اطلاعات وسیع او را نداشت. ایران را خوب میشناخت مسافرتهای زیاد کرده بود تحصیلاتش هم در زمینۀ کشاورزی بود و مرد کاری هم بود این بود که انتخاب او برای ریاست شورای عالی سازمان برنامه هم بسیار انتخاب خوبی بود. عرض کنم که بنده آنجا عضو شورای عالی برنامه شدم عدهای که بودند آنجا حالا همۀ اعضا یادم نیست. نوری اسفندیاری بود، دکتر شادمان بود، احمدحسینخان عدل بود که رئیسش بود، غفاری بود و بنده بودم پنج نفر بودیم اینها عضو شورای عالی برنامه بودیم.
س- مدیرعامل کی بود آن زمان؟
ج- مدیرعامل آن وقت آقای مهندس زنگنه بود.
س- احمد زنگنه.
ج- احمد زنگنه بود. وضع سازمان برنامه آن وقت طوری بود که خیلی از برنامههای ساختمانی، سدسازی، راهسازی، راههای مهم اینها را خود سازمان برنامه میکرد. و یا کارخانههای قند و از این قبیل را آنها مستقیماً عمل میکردند و اعتبارات در اختیار سازمان برنامه بود و آنها هر پروژهای را بررسی میکردند بعد از اینکه شورای عالی تصویب میکرد مدیرعاملش آن وقت دیگر عمل میکرد، مدیرعامل سازمان برنامه. به این ترتیب بنده دیگر و شورای عالی برنامه بودم و آنجا کارهای مربوط به شورا را من مخصوصاً آنچه مربوط به راهها و کارخانهجات اینها بود در شورای عالی با من بود که بنده رسیدگی بکنم و گزارش برای شورا تهیه کنم و از این حرفها. ریاست افتخاری سازمان برنامه را والاحضرت عبدالرضا داشت و ایشان هفتهای یک مرتبه میآمدند آنجا در شورای عالی سازمان برنامه و مسائل در آنجا مطرح میشد اگر که مطلب مهمی بود که هنوز تصمیم گرفته نشده بود این را آنجا مطرح میکردیم که ایشان هم مطلع بشوند و بعضی از مسائل مهم را او شخصاً به عرض شاه میرساند. ولی مطالب معمولی آنچه که بود در آنجا یک گزارشی به ایشان داده میشد که چه کارهایی شده و چه تصمیماتی گرفته شده و چه تصمیماتی در پیش است که بایستی گرفته بشود و از این مسائل و باید عرض کنم که ایشان دخالت زیادی در مسائل امور نمیکردند اما همان سمت سرپرستی عالی که داشتند آنجا میماندند رسیدگیهایی میکردند گزارشاتی هم اگر لازم بود به عرض اعلیحضرت ایشان میرساندند. در سازمان برنامه یک هیئت بازرسی هم بود که آنها را مجلس تعیین کرده بود پنج نفر هم آنها بودند که آنها را مجلس تعیین کرده بود کارهایی که انجام میشد آنها از لحاظ مالی و تطبیق با مقررات و غیره بررسی میکردند و درواقع وقتیکه آنها یک مطلبی را تصدیق میکردند امضا میکردند از لحاظ سازمان برنامه دیگر خاتمه یافته تلقی میشد. و به خاطر دارم که مقدار کارهایی که اینها بایستی که رسیدگی میکردند گاهی اوقات بهقدری زیاد میشد که چندین ماه ممکن بود کارهای آنها عقب بیافتد. در گذشته یک مؤسسهای بهوجود آوردند که به نام بانک صنعتی بود و این بانک صنعتی در واقع ادارۀ کلیۀ کارخانهجات دولتی را برعهده داشت. آن بانک بعداً طبق قانون تبدیل شد به سازمان برنامه، سازمان برنامۀ هفت ساله به آن میگفتند که البته یک مدتی هفت ساله بود و بعد هم پنج ساله شد. ولی بههرحال تمام کارخانهجات دولتی را سازمان برنامه زیرنظر داشت و اداره میکرد کارخانهجات قند بود سیمان بود عرض کنم دیگر پارچهبافی بود در شمال کارخانه ابریشم، ابریشمکشی، ابریشم باقی غیره اینها همۀ اینها جزو ابوابجمعی سازمان برنامه بود. و تنها دستگاه دولتی بود که کارهای صنعتی کشور را بایستی که درواقع نظارت بکند و آن وقت وزارت صنایع اصلاً نبود در آن موقع. تا بعد که بعداً این مسئلۀ تفکیک تجارت و صنعت و توأم کردن اینها چندین مرتبه صورت گرفت که وزارت اقتصاد میشد که هر دو کار را میکرد و گاهی تفکیک میشد به وزارت صنایع و وزارت تجارت و بازرگانی و این کار چندین مرتبه برحسب سلیقۀ نخستوزیر تغییر میکرد.
در آن موقع وزارت صنایع ما نداشتیم و کارهای فنی را مربوط به کارخانهجات را سازمان برنامه عهدهدار بود. در سازمان برنامه…
س- آقای تقی نصر آنجا آن موقع سمت نداشت؟ مثل اینکه ایشان قبل از زنگنه بوده است یا…؟
ج- تقی نصر یک مدت کوتاهی رئیس سازمان برنامه بود ولی علا که آمد زنگنه رئیس هیئت مدیره شد.
س- پس در زمانی که آقای علا دفعۀ اول نخستوزیر بود سرکار بیشتر وقتتان در سازمان برنامه میگذشت؟
ج- بنده در سازمان برنامه بودم.
س- کار دیگری هم میکردید یا این کار تمام وقت شما را میگرفت.
ج- نه. من تمام وقتم آنجا بود و کار دیگری نداشتم، نه خیر.
س- دربارۀ زمزمۀ بهاصطلاح پایان کابینۀ علا و روی کار آمدن دکتر مصدق چه بهخاطر دارید؟ یعنی واقعاً یک امر طبیعی بود که به همین ترتیب او برود و این بیاید؟
ج- مصدق که در مجلس… کابینۀ علا اصلاً یکی دو ماه بیشتر طول نکشید. و بعدش کابینۀ مصدق آمد. یعنی جریان این بود که جنجال نفت خیلی بالا گرفته بود در مجلس هم عدۀ زیادی له و علیه مطلب نفت اظهاراتی میکردند یک موضوع خیلی حادی بود و جمال امامی برای اینکه کار را به گردن خود مصدق که مخالفت میکرد بگذارد پیشنهاد کرد که او نخستوزیر بشود و در آن موقع یادم هست که پیشنهاد نخستوزیر از طرف مجلس میشد به این معنا که جزو حقوق مجلس بود که از مجلس رأی تمایل میگرفتند آن وقت بعد فرمان برای هر کسی که رأی تمایل صادر شده بود داده میشد این…
بعد از اینکه علا نخستوزیر شد مدت کوتاهی بیشتر دورۀ حکومت او طول نکشید و در مجلس در اثر مخالفتهایی که بود نسبت به مسئلۀ نفت پیشنهادی جمال امامی داد که خود مصدقالسلطنه نخستوزیر بشود و این نظر تصویب هم شد در جلسۀ خصوصی در واقع رأی تمایل بود بهعرض اعلیحضرت رسید فرمان به اسم مصدق صادر شد و او شد نخستوزیر. در زمان مصدق بنده عضو همان شورای عالی برنامه بودم.
س- ماندید؟
ج- بله؟
س- ماندید در سازمان؟
ج- بله بله در شورا بودم ولی گاهی اوقات یک کارهایی را خود مصدق به من مراجعه میکرد.
س- عجب.
ج- بله. مثلاً یادم هست که پروندهای بود راجع به آب تهران که مرا خواست در منزلش رفتم آنجا و یک هیئتی انتخاب شدند که بنده بودم مهندس ریاضی بود به نظرم مهندس خلیلی که رئیس دانشکدۀ فنی بود در آن موقع. و ما آن مسئله را بررسی کردیم یک گزارشی برای او تهیه کردیم و برای او فرستادیم. از این قبیل کارها گاهی اوقات مستقیم به من مراجعه میکرد. در سازمان برنامه…
س- ایشان اطلاع داشت که شما مؤثر بودید درآوردن برادرش به وزارت کار اینها یعنی آن هم…؟
ج- بله آن اثری در مسائل نداشت ولی خب یک مختصر آشنایی من با ایشان داشتم و مرا میشناخت پدرم را هم میشناخت این بود که خب پسرش هم بالأخره راجع به وزارت راه زمانی که من وزیر راه بودم قطعاً صحبتی با او کرده بود و اینکه معاون وزارت راه بشود با او قطعاً در میان گذاشته بود و موافقت او را گرفته بود. به هرحال نسبت به من گاهی اوقات یک اظهار اعتمادی میکرد که یک کارهایی را مراجعه میکرد که رسیدگی میکردم و به او گزارش میدادم. این جریان بود تا وقتیکه آن مسئلۀ ۲۸ مرداد پیش آمد و موجب شد که مصدق برکنار بشود و زاهدی سرکار بیاد.
در اینجا هم بد نیست که یک قصۀ کوچکی راجع به این جریان برکنار شدن مصدق اینها یادم هست برای شما تعریف بکنم و آن این است که روزیکه آن حادثۀ ۲۸ مرداد پیش آمد عصرش من منزل بودم برادرخانم من مهندس معظمی تلفن کرد که شما یک سری بیایید منزل ما. منزل مهندس معظمی همسایۀ مصدق بود در همان خیابان کاخ دیوارش به هم چسبیده بود.
س- عجب.
ج- یعنی در پشت هم بودند. و به من چیزی هم نگفت که کی است چیست فلان اینها. رفتم آنجا دیدم آقای مصدق، آقای شایگان، عرض کنم آقای مهندس معظمی یک نفر دیگر هم بود حالا اسم او را یادم نیست.
س- حقشناس نبود؟
ج- نهنه. حقشناس نبود. اینها در منزل مهندس معظمی توی اتاق پذیراییشان آنجا نشسته بودند همه. مصدق هم با همان پیژامۀ معمولش همان برکی که میپوشید قهوهای همینجور همانجا نشسته بود من به آنجا وارد شدم بعد از سلام و تعارف فلان اینها، اینها همه خیلی ناراحت و نگران بودند. معلوم شد که بعد از اینکه از خیابان کاخ به منزل ایشان حمله شده و ریخته بودند توی منزل و غیره اینها از دیوار آمده بودند منزل آقای مهندس معظمی.
س- کسی هم متوجه نشده بود؟
ج- کسی متوجه نشده بود. نردبان گذاشته بودند رفتند بالا و آمده بودند پایین. البته اینکه به من گفت وقتی میآیید مراقب باشید منظورش این بود که من یک صورتی که میآیم آنجا جلب توجهی نکنم. رفتم آنجا دیدم اینها آنجا هستند. مصدق یک دست لباس کتوشلوار مرتبی میخواست اینها فکر کرده بودند که شاید کتوشلوار من اندازۀ او باشد و من برای او ببرم. این بود که من بلافاصله برگشتم منزل و یک دست کتوشلوار دودی تیره تمیز لباس چیز بود که فکر کردم شاید اندازۀ او هست توی یک چمدان دستی کیف دستی کوچولو، چمدان کوچک گذاشتم رفتم آنجا.
و خوب یادم هست که در آن موقع که من میرفتم آنجا دوروبر منزل مصدق و آن اطراف اشخاص مشکوک خیلی زیادی بودند که حتی خودم شنیدم که یکی گفتش که این شریفامامی است و مرا شناخت و دید که یک کیف هم دستم هست فلان اینها ولی توجه بیشتری دیگر جلب نشد.
س- عجیب است که مصدق از خانهاش ناپدید شده بود خانههای اطراف را نگشته بودند. یعنی بهخاطر بینظمی بوده یا…؟
ج- نه توجه نکرده بودند. توجه نکرده بودند. یک دیوار بلند هم بود نردبان گذاشته بودند رفته بودند بالا از آن طرف هم نردبان گذاشته بودند آمده بودند پایین. بعد من رفتم آنجا لباس را گذاشتم در اختیارشان گویا اندازهشان نبود. اینکه نپوشیدند و بعد از من خود مصدق خواهش کرد که من با زاهدی صحبت بکنم از طرف زاهدی کسی را بفرستند اینجا افسری و دستگاهی که اینها را تحتالحفظ ببرد هر جا باید بروند. چون اینجا اشخاص متفرق و مشکوک زیاد هستند اینها ممکن است که یک کار خطایی کار بیجایی بکنند به اینها حمله بکنند یا چه بکنند اینها و بهتر این است که خود دولت هر اقدامی باید بکند آنها بکنند مطمئنتر و بهتر است.
من به ایشان گفتم که من فردا بعدازظهری وقت دارم با زاهدی میروم آنجا پیش او و به او خواهم گفت. زاهدی در باشگاه افسران محل کارش را ترتیب داده بود و در آنجا کار میکرد. پی من فرستاده بود که بروم آنجا با من کاری داشت. رفتم آنجا اول زاهدی از من خواهش کرد که در کابینهاش وارد بشوم، بنده از جهت اینکه کابینۀ او مواجه با مسئله نفت بود و من نمیدانستم او نسبت به نفت چه میخواهد بکند اینها و وزرایش را هم نمیدانستم کیها هستند از قبول عضویت کابینه عذر خواستم و گفتم که مرا معاف بدارید از عضویت کابینه ولی کار دیگری اگر باشد من حرفی ندارم. گفت خب پس سازمان برنامه را شما آنجا هم بودید اینها گفتم آن را حاضرم و حکم مدیرعامل سازمان برنامه را به من داد اینها. بعد از اینکه…
س- به امضای خودش؟
ج- به امضای خودش البته. آن موقع در این قبیل مسائل اعلیحضرت دخالت زیادی نداشتند. مثلاً انتخاب شهردار انتخاب رئیس سازمان برنامه اینها ایشان فقط در مسائل امنیتی مثلاً رئیس ستاد رئیس شهربانی و افسران و فرماندهان فوجها فلان اینها را البته زیرنظر داشتند. یعنی تمام وزارت جنگ اینها زیرنظر خودشان بود. با این قبیل کارها دیگر دخالتی نداشتند. حکم بنده را که داد گفتم که آقای مصدق منزل مهندس معظمی است و به من این پیغام را داد که به شما عرض بکنم که اینها فکر میکنند مطمئنتر است که خود دولت آنها را تحتالحفظ بیاورد هر جا که باید نگهشان بدارند و همین صحبتی را که داشتم میکردم به من اشاره کرد که توی حیاط را نگاه کن. وقتی نگاه کردم دیدم که توی سه تا چهار تا جیپ آمد دیدم مصدق آن تو نشسته است آن آقای مهندس معظمی، آقای شایگان اینها هم همراهش هستند آمدند توی باشگاه افسران. من دیگر مطلبی دیگر نداشتم که…
س- پس به یک طریق دیگر خبر شده بودند؟
ج- نه خود آنها تلفن کرده بودند. تلفن کرده بودند اطلاع داده بودند که ما اینجا هستیم و اگر باید توقیف بشویم یا چه بشود اینها. چون میترسیدند که اراذل بریزند توی خیابانها و کوچههای آنجا و بدانند اینها کجا هستند یک کار ناشایستی بکنند که خب صحیح نبود. به نظر من کار عاقلانهای بود که این کار را کردند. آمدند در خود باشگاه افسران زاهدی دستور داد که برایشان اتاق تهیه کردند و آنجا بودند یک چند روزی تا بعد که آن وقت محاکمات شروع شد. عرض کنم از آن جریانی که مربوط به کار ما دیگر نیست.
ولی به هر صورت مصدق را با همان لباس پیژامهای که داشت اینها در منزل تنش بود به همان صورت که آمده بود آنجا به همان صورت آوردند چون لباسی که من بردم اندازۀ ایشان نبود.
س- اینکه مثلاً پیژامه و توی رختخواب خوابیدند چه بوده است واقعاً؟
ج- میدانید مصدق یک مرد فوقالعاده عوام فریبی بود و خیلی خوب میدانست که چه جور مردم را جلب بکند از این لحاظ واقعاً استاد بود و اگر در زندگی روزمرۀ او در موقعیکه تصدی نخستوزیری داشت نگاه بکنید میبینید در یک روز ممکن بود که چهار پنج مرتبه لباس عوض کرده باشد. وقتیکه به وکلا وزرا و غیره اینها میخواست صحبت بکند توی رختخوابش مینشست لباس پیژامهاش را میپوشید با آنها صحبت میکرد اینها. سفیری کسی میآمد فوراً لباس سورمهای خیلی تمیز مرتبی میپوشید یک مرد خیلی منظم مرتب مثل یک سفیر دیگری همانجور آنها را میپذیرفت اینها. چون محل کارش در منزلش بود از لحاظ اینکه امنیتی نداشت ناچار بود که در منزلش کار بکند نمیرفت و بیاید. آن وقت هم دستگاه مجهز نبود که مثلاً یک نخستوزیری را بتوانند حفاظت بکنند به صورت صحیح. حتی یادم هست در اتاقی که کار میکرد درختهای چناری که مقابلش بود جلوی آنها را یک چیز کشیده بودند که اتاق دیده نشود. که یکی از اتاق نرود بالا و اتاق مثلاً ببیند که کی چی فلان اینها.
س- عجب.
ج- بله. و از لحاظ جلب مردم او واقعاً استاد بود و خوب میدانست که با هر دسته و گروهی چه جور رفتار بکند چه جور حرف بزند فلان اینها. و در مجلس هم هر وقت که مصلحت او بود غش میکرد و تمام جریان را به هم میزد میریختند آنجا آقای مصدق حالشان به هم خورده فلان اینها تمام سن را تغییر میداد با این کارهایی که میکرد.
س- پس واقعاً یک آدم مریضی نبوده است؟
ج- نه خیر نه خیر.
س- که مجبور باشد بهخاطر این…
ج- نه نه هیچ چیز نبود. ولی هر وقت میخواست غش میکرد ولی بلد بود که چه جور… مثلاً اگر مجلات آن زمان را نگاه بکنید من خوب یادم هست که یک مجلهای بود رفته بود مصر، موقعی بود که از آمریکا برمیگشت یا از یک جایی برمیگشت در قاهره آن نخستوزیر آنها نحاس پاشارا قرار بود که بیاید گویا نیامده بود به استقبالش و این خوشش نیامده بود عکس نخستوزیر یعنی مصدق را کشیده بود که نحاس پاشا آمده او روی تختخوابش با پالتو اینها دراز کشیده بود و نحاس پاشا داشت او را ماچ میکرد که مثلاً حالا با هم خوش و بش بکنند.
س- این کاریکاتور بود یا عکس واقعی او بود؟
ج- نه نه عکس واقعی بود. منظورم این بود که این کارها را خوب بلد بود که انجام بدهد. در این کار مثل یک آرتیست بود واقعاً. خب باید تصدیق کرد که کسانیکه سمتهای سیاسی در این زمینه دارند این استعداد خداداد را اگر داشته باشند در کارشان خیلی کمک میکند بلاتردید. و آنهاییکه برخلاف مثل فرض کنید همان رزمآرا که گفتم هیچگونه این کارها را بلد نبود اصلاً و با همه به یک صورت صحبت میکرد. مثلاً افسر بود همانجور صحبت میکرد تا سفیر بود همانجور صحبت میکرد یک کسبه اینها هم اگر آمده بودند پیش او باز همان جور صحبت میکرد. اما او بلد بود که با کسبه آن جوری که او میل دارد و باید با او آن جور صحبت میکرد یک سفیر میآمد با او مثل یک سفیر صحبت میکرد. و این مطلب را دیگران هم بعد متوجه شده بودند ولی خوب او رل خودش را بازی میکرد و توجهی با اینکه آنها چه فکر میکنند نداشت و کارش را میکرد. بههر صورت یک روزی ما در شورای عالی برنامه که نشسته بودیم خبر آوردند که شهر شلوغ شده است خیلی به هم ریخته است.
س- این در زمان زاهدی است الان میگویید؟
ج- نه خیر. هنوز زاهدی نیامده بود.
س- بله مصدق بود.
ج- ۲۸ مرداد بود. بعد صدای تیراندازی اینها شنیده شد من دیگر آمدم منزل دائماً این صدای تیراندازی حتی صدای توپ اینها شنیده میشد که معلوم شد که در خیابان کاخ تیراندازی شدیدی شده است دستهجاتی زد و خورد با هم کردند اینها. آن سرهنگ ممتاز بود که محافظ دستگاه مصدق بود آنجا یک قدری مقاومت کرده بود که آنجا هم مجبور شده بودند که تیراندازی بکنند و بههرحال ریختند آمدند وارد خانه، درب خانۀ مصدق را شکستند و وارد شدند. آن روز ما فهمیدیم که یک جریان غیرعادی در تهران صورت گرفته فردایش معلوم شد که زاهدی فرمان نخستوزیری گرفته است و مشغول کارش شده است. و یک روز دو روز بعدش بود که مرا خواست و مرا به سمت مدیرعامل سازمان برنامه منصوب کرد که من مشغول کار شدم. موقعیکه من مشغول کار سازمان برنامه بودم البته مرسوم بود که مدیرعامل سازمان برنامه هم در هیئت دولت شرکت میکند و شرکت میکردم. هر وقت هیئت دولت بود من هم میرفتم ولی من جزو دولت نبودم. در زمان زاهدی من مسائلی دیدم که یک قدری ناراحت بودم از این پیش آمدها مثلاً یادم هست که عبدالرحمن فرامرزی که خیلی بر علیه مصدق اقدام کرده بود و به نفع زاهدی در مجلس و خارج و در روزنامهاش و غیره اقدام کرده بود این انتظار را داشت که یک مساعدتی به فرماندار ورامین بشود که از آنجا او را وکیل کرده بودند. فرماندار ورامین البته معلوم بود که جز با کمک دولت ترتیب دادن مسئلۀ عبدالرحمن فرامرزی از ورامین انتخاب نمیشود.
چون او اهل لار بود و انتخابش در آنجا خیلی طبیعی بود اما در آنجا انتخاب طبیعی نبود. مرد بسیار فاضلی بود نویسندۀ بسیار مبرزی بود و بسیار شجاع هم بود. یعنی همیشه مطالبش را بیپروا میگفت. به هر صورت یادم هست که یک شب در هیئت دولت آقای امینی پیشنهادی آورد که به فرماندار ورامین یک خرج سفره داده بشود و زاهدی پرسید که «خرج سفره به چه مناسبت؟» گفت که مورد تقاضای عبدالرحمن فرامرزی است اینها که مورد توجه خودتان هست. بعد زاهدی گفتش که هیچ نفهمیدم «ما او را فرماندارش کردیم به جای اینکه پیشکش برایمان بیاورد آمده خرج سفره از ما میخواهد؟! این حرفها چیست؟» و مطلب را گذاشت کنار. من این موضوع را که شنیدم خیلی تعجب کردم از طرز فکر. چون زاهدی درست مثل زمان قاجار فکر میکرد که یک کسی فرماندار میشود باید برود آنجا از مردم با صور مختلف پول بگیرد کارهایی بکنند پیشکش بگیرد پیشکش بدهد نمیدانم از این حرفها و هیچ فکر نمیکرد که یک فرماندار عضو کوچک وزارت کشور با یک حقوق مختصری که رفته آنجا یک خرج سفرهای به او داده بشود زیاد بعید نیست که به او مساعدتی هم بشود فلان اینها. به هر صورت یک طرز فکر اینجوری داشت. با زاهدی بنده سوابق قبلی داشتم از لحاظ اینکه در موقعی که متفقین آمده بودند به ایران او را تبعیدش کرده بودند و ما را هم که در اراک برده بودند آنجا مدتی توقیف بودیم و قریب یک سال من آنجا توقیف بودم با کسانی که آنجا بودند ما آشنا شده بودیم و بعد که دوران جنگ تمام شد آن آقایانی که در آنجا بودند یک دورهای داشتند که من جمله زاهدی هم آنجا بود و من هم با آن دوره بودم زاهدی بود، سرتیپ کوپال بود سرلشکر آقاولی بود، بوشهری بود، دکتر سجادی بود، عدهای بودند که من هم با آنها بودم اینها و آنجا با هم سابقه داشتیم با آقای زاهدی. خودش فکر میکرد که من خیلی با او نزدیک هستم تسلیم و غیره… یادم هست که یک روزی مرا خواست و گفتش که فلانی یک کاری بکنید که چشمگیر باشد و خوب باشد و مطالعه بکنید به من بگویید که چه کاری خوب است بکنیم.
من بررسی که کردم چون در بنگاه آبیاری هم که بودم مطالعات سد کرج را کرده بودیم و آماده بود برای اینکه ساخته بشود منتهایش پول نداشتیم. آمدم به او گفتم که سد کرج را من موقعیکه در بنگاه آبیاری بودم مطالعه کردیم و میتوانیم ساختمانش را شروع بکنیم و این کار بسیار مفید خوبی است با وضع آب تهران که آبش کم است خیلی کمک میکند به وضع تهران. گفت بله بسیار فکر خوبی است اینها گفتم ولی اعتبارش را ما نداریم در سازمان برنامه گفت من میگیرم برای شما اشکالی ندارد و مناقصه بگذارید. آمریکاییها آن وقت خیلی مساعد بودند و قرار بود که یک کمکهایی بکنند همان موقع هم اصل چهار شروع کرد به فعالیت در ایران که آن وارن آمد به ایران و یک دستگاه به نسبت عظیمی درست کردند و شروع کردند به کارهای مختلف در امر بهداشت، کشاورزی، راهسازی، سدسازی غیره و فلان اینها یعنی در همۀ این کارها اینها خودشان را وارد میکردند و اینها بعضی مسائل را مساعدت میکردند بعضیها را رد میکردند قبول نمیکردند.
به هر صورت مناقصهای بنده گذاشتم برای ساختمان سد کرج و وقت تعیین کرده بودیم دو ماه که پیشنهادات برسد. یک روزی، چند روز از بعد از اینکه اعلان مناقصه صادر شده بود یک مدتی هم گذشته بود، اردشیر آمد پیش من که پاپا میگوید که این را تمدید بکنید چون آلمانها هم میخواهند که در این کار شرکت بکنند و حالا وقت ندارند به قدر کافی. و گفتم اشکال ندارد ما یک ماه دومرتبه تمدید میکنیم…
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
بعد از اینکه تمدید مناقصه اعلام شد یک روز دوباره چند روز بعدش آقای اردشیر زاهدی آمد که پاپا گفتش که این را دو مرتبه تمدید بکنید. گفتم که متأسفانه دوباره دیگر این را نمیتوانم تمدید بکنم برای اینکه اعتبار سازمان برنامه از بین میرود چون پیشنهاد ساختمان سد با این وضعی که ما تعهد خواستیم از پیمانکارانی که پیشنهاد میدهند که گارانتی باید بدهند چه بکنند اینها هزینۀ سنگینی به آنها تحمیل میشود و بعد اینها مطالعاتی که باید بکنند و حساب بکنند اینها خرج سنگینی به آنها تحمیل میشود. اگر هی تکرار بکنیم این کار را این را سریر تلقی نمیکنند و آن وقت اعتبار اعلانات ما از بین میرود من موافق نیستم و بعد به پاپا هم بگویید که من اینجا که نشستم به دو مطلب خیلی توجه دارم در درجۀ اول حفظ حیثیت خودم است که بایستی که من مراعات بکنم و در درجۀ دوم حیثیت شما را من مسئولیت دارم که مراعات بکنم و مصلحت نمیدانم که این کار بشود. البته اردشیر خیلی ناراحت شد دیدم قیافهاش تغییر کرد اینها رفت.
بعد از اینکه رفت زاهدی وضعش با من به کلی عوض شد یکمرتبه. البته من اهمیتی به این مطلب نمیدادم و کارم را میکردم. یک روزی یک شخص هر چی بود به نام ذوالقدر که آمدم اتاق بنده تقاضا کرد که یک کاری دارد. گفتم بیاید تو چون من بستوبندی اتاقم نداشت هر کی کاری داشت میآمد مرا میدید. آمد تو شروع کرد به بدگویی و دادوفریاد اینها من دادم از اتاق بیرونش کردند از سازمان برنامه اصلاً دادم بیرونش کردند و رفت. شب هیئت دولت داشتیم به زاهدی گفتم که امروز این مردک هوچی آمد آنجا و این جاروجنجال را راه انداخت اینها و این مصلحت نیست که در اداره دولت یک همچین وضعی پیش بیاید دستور بدهید که این را یک تنبیهاش بکنند و بعد هم یک صورتی باشد که این قبیل مسائل تکرار نشود. من دیدم توجهی نکرد به این مطلبی که به او گفتم و سری تکان داد گفت خیلی خوب و تمام شد رفت و حس کردم که مثل اینکه از طرف خودش آمده اصلاً و او ترتیب داده که بیاید به من این جور توهین بکنید. این بود که دیدم امکان همکاری من با زاهدی دیگر نیست با این صورت. آمدم صبح منزل مهندس راجی معاون من بود آن وقت، مهندس راجی را خواستم و به او گفتم که این استعفای من است ببر خودت بده به زاهدی و اینکه ترا خواستم که استعفای مرا ببری برای این بود که تو چون مدتی است الان معاون سازمان برنامه هستی، چون قبلاً او هم بود زمان زنگنه معاون بود، و اگر کسی را هم ندارد خودت را متصدی کار بکند کار آنجا هم لطمه نخورد و من متأسفانه نمیتوانم دیگر همکاری بکنم با زاهدی. رفت استعفای مرا داد به زاهدی و آقای پناهی مدیرعامل سازمان برنامه شد. بنده دیگر آن وقت مدتی بیکار بودم تا اینکه قرار شد انتخابات بشود. انتخابات که قرار شد بشود من به علت اینکه خانمم از گلپایگان بود خودم در گلپایگان چندین مرتبه رفته بودم و آمده بودم و با کمک دکتر عبداله معظمی هم سدی برایشان ساخته بودیم اینها و آنجا مرا خوب میشناختند و از فامیل معظمی آنجا خیلی ریشه داشت و دکتر معظمی که قبلاً وکیل آنجا بود او هم با وضع سیاسی که پیش آمده بود دیگر نمیتوانست که انتخاب بشود اینها مجموعاً من فکر کردم که از گلپایگان وکیل مجلس بشوم. بعد از اینکه اعلام انتخابات شروع شد اینها من شروع به فعالیت کردم زاهدی پیغامی فرستاد برای من، پیغام فرستاد که شما بهتر این است که بروید به سنا و مجلس برای شما کوچک است شما بهتر این است که سابقۀ وزارت هم دارید بروید به سنا و آنجا من هم موافقت میکنم و فلان.
پیغام دوستانهای بود. به او پیغام دادم به اینکه من حرفی ندارم ولی اینجا من به صورت طبیعی ممکن است که انتخاب بشوم هیچ کمک شما را هم نمیخواهم و سوابقی که من فامیلاً اینجا دارم و کارهایی که برایشان قبلاً کردم اینجا برای من زمینۀ مساعد هست و جای دیگر هم من امکان اینکه انتخاب بشوم نیست و حالا هم اگر که مصلحت اینجور میدانید من حرفی ندارم اما بدانید که من در سنا اگر قرار شود بروم دنبالش تا ته میروم دنبالش و مرا وسط راه چیز نکنید که بخواهید مرا اغفال بکنید. وعدۀ صریح داد که نه نه همه جور مساعدت میشود فلان اینها. بنده کنار آمدم و ظفر از آنجا وکیل شد، انتخاب شد از گلپایگان در مجلس. مهندس ظفر قباد ظفر. بله عرض کنم بنده صبر کردم تا انتخابات سنا شروع بشود.
اتفاقاً ما یک دورهای داشتیم که تشکیل میشد از سناتورهای سابق تهران که قریب ده دوازده نفرشان سناتور تهران بودند یک چند نفر هم سناتورهای جاهای دیگر بودند. و در این دوره من هر هفتهای یک جلسه داشتیم آنها هم از لحاظ اینکه میدانستند من در کارخانهجات، در راهآهن و مؤسسات دولتی تهران آشنا زیاد دارم که برای رأی خیلی میتوانم کمک بکنم آنها هم خیلی خوشحال بودند که من با آنها باشم. البته آنجا هم من گفته بودم که من خودم داوطلب هستم و همراه همه خواهم آمد. تا موقعیکه انتخابات شروع شد معلوم نبود که کی قرار است بشود کی نشود اینها یعنی دولت نظری اظهار نکرده بود. و آن وقت انتخابات دومرحلهای بود یعنی برای تهران که ۱۵ نفر سناتور بایستی که انتخاب بشود ۷۵ نفر مردم انتخاب میکردند آن ۷۵ نفر آن وقت بین خودشان ۱۵ نفر را انتخاب میکردند که آنها دیگر سناتور میشدند. جزو این ۷۵ نفر من انتخاب شدم و موقعیکه آرا را میخواندند افرادی که من در آن دستگاه داشتم که به من گزارش بدهند وضع آرا را میخوانند و مینویسند اینها هر شب به من گزارش میدادند که وزیر کشور که آن وقت سرتیپ جهانبانی بود میآید آنجا هی دستور میدهد که این آرای شریفامامی را کم بکنید بزنید فلان از این حرفها. البته من آن وقت کاری از دستم ساخته نبود که بتوانم به یک صورتی با او مبارزه بکنم یا تهدیدش بکنم که دخالت در کار انتخابات نکند. این گذشت ولی به هر صورت چون من رأی زیاد داشتم من در ۷۵ تا انتخاب شدم. بعد از اینکه ۷۵ تا انتخاب شد.
س- چند تا رأی به اسم شما بالأخره نوشتند یادتان هست؟
ج- من یادم نیست. یادم نیست ولی به نظرم یکی از چیزهایش را اینجا داشته باشم سند آن هیئتی که تصدیق بکنند اسمش حالا یادم نیست چی به آن میگفتند؟
س- هیئت نظارت.
ج- هیئت نظارت اعتبارنامهای که به من داده به نظرم داشته باشم.
اگر میدانستم که امروز جلسه داریم شاید آن را آماده میکردم. به هر صورت جزو ۷۵ تا که انتخاب شدیم بلافاصله معلوم شد که ۱۵ نفری که قرار است بین این ۷۵ نفر انتخاب بشوند به سمت سناتور تهران این ارگانیزه شده به این صورت که تمام افرادیکه در این ۷۵ تا هستند اینها هر کدامشان به یک کاری منصوب میشدند و تأمین بودند به غیر از شش هفت نفر. بقیه مثلاً سردار فاخر بود قرار بود رئیس مجلس بشود، آقای حاجی ذوالممالک بود قرار بود نایب رئیس مجلس بشود یک ۱۵ نفر بودند که قرار بود سناتور تهران بشوند یک عدۀ زیادی قرار بود استاندار بشوند کارهای مختلف از این قبیل داشته باشند. و آن ۱۵ نفر تمام در آن دورۀ ما بودند به من گفتند که متأسفانه شما جزو ۱۵ تا نیستید و این انتخابات هم طوری ترتیب داده شده که هر کسی که رأی میدهد بایستی که با نشان رأی بدهد به این معنا که مثلاً اگر که دکتر اقبال رأی بخواهد بدهد باید بنویسد دکتر اقبال اول بعد امام جمعه بعد نمیدانم نیکپور بعد کی کی کی همینجور بیاید پایین و هر کدام را به این صورت چک میکنند که اگر درست آن جوری که قرار است رأی ندهند آن وقت به کاری که قرار است منصوب نمیشوند. بنده دیدم که خوب سر ما به کلی بیکلاه است دیگر با همۀ دوندگیهایی که کردیم برای انتخابات که خوب یادم هست که امینی آن وقت خود او هم داوطلب سنا بود ولی او رأی نیاورد. ولی گفته بود با اینکه عجیب است من هر جا که رفتم قبل از من شریفامامی و عبدوه این دو تا قبلاً رفته بودند و نطقهایشان را هم کرده بودند کارهایشان تمام شده بود و من وقتی میرسیدم آنجا دیگر جلسه داشت به هم میخورد آن وقت من دیر میرسیدم همیشه یک همچین چیزی گفته بود آنجا. عبدوه هم جزو کسانی بود که…
س- دکتر جلال عبدوه؟
ج- جلال عبدوه. عرض کنم فرماندار تهران طبق قرار معمول ۷۵ نفر را دعوت کرد در فرمانداری تهران که بیایند به ۱۵ نفر رأی بدهند. قبل از اینکار بنده بررسی کردم که چند نفری بودند که اینها سرشان بیکلاه بود مثل من، یکی از آنها فروهر بود، دها بود، آرامش بود، شریعتزاده بود خود من بودم، حسین خواجه نوری بود. این شش نفر یادم هست که اینها جزو ۷۵ نفر بودند ولی هیچ سمتی وضعی چیزی برای آنها در نظر گرفته نشده بود.
بنده هر شش نفر را دعوت کردم منزلمان و به آنها گفتم که آقایان جریان انتخابات سنا این جوری است این طوری ارگانیزه شده است که هرکدام از اینها باید اینجور رأی بدهند ما جزو ۱۵ تا نیستم و آنهای دیگر همه وضعشان روشن است که چه جور رأی بدهند اینها و مسلماً ما نمیشویم.
س- پس این توافق و یا این تصمیم در چه مرجعی چه جوری؟
ج- آن را دولت میکرد.
س- یعنی خود زاهدی؟
ج- زاهدی البته ممکن است با اعلیحضرت هم در میان میگذاشت که کیها باشند کیها نباشند فلان اینها ؟؟؟ دیگر من درست نمیدانم. ولی در هر حال به این صورت بود که ۱۵ تا معلوم بود که کیها هستند و کار تمام بود. ما شش تا قرار شد که خودمان به خودمان رأی بدهیم و به دوستانی که داریم از آن ۱۵ تا هر کدام میل داریم رأی میدهیم هر کدام نه که رأی نمیدهیم. ولی به این شش تا خودمان، شش تا به هم حتماً رأی میدهیم.
بعد از اینکه روز انتخابات در مرحلۀ دوم معلوم شد همه رفتیم یک عصری بود فرماندار تهران آن وقت غیابی بود آن وقت ما را دعوت کرد در فرمانداری و رفتیم آنجا گفت که ۷۵ نفر قرار است که ۱۵ نفر انتخابات بکنند اینها که همه میدانستند و حاضر و غایب هم شد که ببینند کی هست کی نیست تقریباً همه بودند منهای یکی دو نفر نیامده بودند من جمله وارسته نیامده بود مثلاً. وارسته نمیدانم چه شده بود که او هم مورد پسند نبود مثل ما سرش بیکلاه بود او هم قهر کرده بود نیامده بود اصلاً که وقتی که قرار نیست اصلاً آزاد هم نیست رأی او بیاید چه کار بکند. موقعیکه شروع کردند به رأی گرفتن. هان آنجا من حاج ذوالممالک و سردار فاخر به سمت ناظر در انتخابات آنجا انتخاب شدیم بین خود ۷۵ تا من خودم جزو نظار شدم. وقتی که رأی گرفتم ۱۴ تا از آن ۱۵ تا رأی آوردند اکثریت آوردند دکتر سجادی افتاد رأی نیاورد علتش هم بند جیمیها بود، عدۀ زیادی بند جیمی در این ۷۵ تا بودند اینها هیچکدام به دکتر سجادی رأی ندادند و به این ترتیب دکتر سجادی به نظرم ۳۹ تا رأی بیشتر نیاورد.
س- بند جیم مربوط به آن لایحهای که دورۀ مصدق…؟
ج- مصدق نه. زمان مصدق نبود. یک لایحهای گذشت از مجلس، این را مثل اینکه من گفتم، قبلاً نگفتم؟
س- بله بله صحیح است هستش بفرمایید.
ج- بله. خلاصه دکتر سجادی ۳۹ رأی آورد من هم ۱۹ تا رأی آوردم برای اینکه همان شش تایی که با هم قرار گذاشته بودیم به من رأی دادند و بعد هم من هر ۷۵ تا را قبلاً رفته بودم دیده بودم همه را یکی یکی رفتم دیدم با آنها صحبت کردم اینها و بعضیها میگفتند که صریح که ما متأسفیم که نمیتوانیم به شما رأی بدهیم. بعضیهاشان میگفتند که ما رأی میدهیم ولی جایی گفته نشود. بعضیها هم میگفتند اگر بشود به شما رأی میدهیم. اینجوری خب یک کسانی بودند مثلاً سردار اسعد بود آنجا یا امیراسعد، امیراسعد بود که با فامیل خانم من نسبتی داشتند اینها و به آن مناسبت به من خیلی محبت داشت. مثلاً او رأی به من داده بود محرمانه. یا یکی بود که با پدرم خیلی صمیمی بودند دوست بودند اینها شازدۀ از نزدیکان جهانبانیها بود. حالا اسمش را یادم نیست بعد به شما میگویم. مثلاً او هم به من رأی داده بود. خلاصه من ۱۹ رأی آوردم. چون یک نفر افتاده بود و رأی نداشت ناچار بودند که برای یک نفر رأی بگیرند.
وقتی که قرار شد برای یک نفر رأی بگیرند دیگر معلوم نبود کی به کی رأی میدهد چون نشانه…
س- متوجه نشدم بالأخره؟
ج- از ۱۵ تا ۱۴ تا اکثریت آورد.
س- باید اکثریت داشت؟
ج- باید اکثریت داشته ؟؟؟ پانزدهمی اکثریت نداشت که دکتر سجادی بود.
س- با وجود اینکه رأی نسبی داشت کافی نبود باید اکثریت میداشت؟
ج- اکثریت باید میداشت بله. وقتی که قرار شد که به یک نفر رأی بگیرند دیگر نشانهای در کار نبود که کی به کی رأی میدهد. رأی گرفتند و بنده ۴۹ رأی آوردم بنده انتخاب شدم. در همین موقع که آرا را شمرده بودیم داشتیم صورت مجلس را مینوشتیم که امضا بکنیم هیئت نظار باید امضا میکرد این را که سردار فاخر بود و حاج ذوالممالک و من بودیم زاهدی تلفن کرد به غیابی گفت خب کار را انتخابات تمام شد یا نه گفت بله جریانش تمام شد و گزارش داد که اول که رأی گرفتیم ۱۴ نفر اکثریت آوردند انتخاب شدند دکتر سجادی افتاد و ناچار شدیم برای یک نفر دو مرتبه رأی بگیریم و آن یک نفر شریفامامی درآمد. که اوقاتش تلخ شده بود گوشی را زده بود زمین خیلی ناراحت شده بود. به این صورت بنده سناتور تهران شدم برخلاف نظر دولت. و با سابقهای هم که با زاهدی از جریان کار سازمان برنامه و اینها پیدا کرده بودم خب معلوم بود که من جز موافقین دولت نمیتوانم باشم. و وقتی که آمدیم در سنا تشریفات اولیۀ سنا مسئله تحلیف و غیره و اینها تایید اعتبارنامهها یعنی تصویب اعتبارنامهها اینها تمام شد دیگر سناتور مطمئن شدیم آن وقت دیگر یواش یواش از ما مخالفتها شروع شد. موقعیکه زاهدی آمد هیئت دولت را معرفی بکند به مرحوم سرتیپ جهانبانی که رسید تا گفت وزیر کشور سرتیپ جهانبانی من نعره زدم گفتم که به به به به بسیار بسیار مبارک است. «همه تعجب کردند که این جوانکی که تازه آمده این کیست؟ این حرفها چیست؟» فلان اینها چون زاهدی به صورتی که آمده بود میدانید خیلی مقتدر آمده بود و اینها را هم خب همه را گردنشان حق داشت از اینکه ترتیب داده بود که سناتور شده بودند اینها به او یک دست همه رأی میدادند آن وقت یک نفر آن وسط یک مرتبه ناجور پیدا شده بود خیلی اسباب تعجبشان بود. به هر صورت در خلال اینکه برنامه مطرح شد که من قصد داشتم برعلیه وزیر کشور مخصوصاً اعلام جرم بکنم چه بکنم فلان از این حرفها حادثهای برای او پیش آمد در راه کرمانشاه به تهران که میآمد بیچاره فوت کرد و من دیدم دیگر حالا اصلاً معنی ندارد که برعلیه او چیزی بگویم اینها دیگر منصرف شدم و فقط یک مخالفت مختصری در برنامۀ دولت کردم. ولی تنها رأی کبودی بود که به زاهدی داده شد در برنامهاش هم مجلس هم سنا یک دست او رأی داده بودند منهای بنده. در طول جریان البته دوستان مشترک ما خیلی داشتیم که هم با زاهدی نزدیک بودند هم با من نزدیک بودند و میآمدند که شما با هم این همه دوست بودید سابقه دارید فلان اینها چرا مخالفت میکنید؟ گفتم من با او دشمنی هم الان ندارم مسئله اصولی است من نسبت به زاهدی موافق نیستم که او نخستوزیر باشد چون او را صالح نمیدانم ولی با شخص او دشمنی ندارم و در تمام مدتی هم که من سناتور بودم از اول تا آخر تا وقتی که او بود من مرتب به او رأی کبود دادم. و حال اینکه خیلیها بودند که اول موافق بودند بعد مخالف شدند بعد دوباره موافق شدند یا آنها هم مخالف ماندند اینها تغییر کردند.
ولی بنده از روزیکه آمد به او رأی کبود دادم تا وقتی که رفت و هیچوقت تغییرنظر ندادم و البته در تمام این مدت هم هیچوقت به او توهینی چیزی بنده نکردم یعنی از آن کارهایی که مرسوم بود در مجلس مخالفین دولت میکردند که میآمدند یعنی گاهی اوقات حتی به فحاشی اینها میکشید اینها نه خیلی مؤدب معقول اما موقع رأی رأی کبود میدادم. و بعدش هم در جریان کار هم مثل اینکه اینجا هم قبلاً ذکر کرده بودم با اینکه من در مجلس سنا در کمیسیون شماره سوم که آن وقت کارهای وزارت کشاورزی و کار صنایع و تجارت را داشت از همۀ کمیسیونها فعالتر بود چون کارش زیادتر بود چون چند وزارتخانه به آن مربوط میشد من مخبر بودم. مکرر میشد لایحۀ دولت مطرح میشد در مجلس من خودم از گزارش کمیسیون دفاع میکردم ولی موقع رأی که میشد رأی کبود میدادم. و همه میگفتند آقا تو خودت آمدی دفاع کردی از لایحه و دیگر چرا رأی کبود میدهی؟ گفتم آقا آن دفاع من برای این بوده است که من مخبر کمیسیون هستم باید از خبر کمیسیون دفاع بکنم و این رأی کبود رأی شخص من است به دولت که به آن اعتماد ندارم اینها را با هم مخلوط نمیشود کرد. و به این ترتیب بود تا دورۀ تمام دورۀ سنا بنده به زاهدی رأی مخالف میدادم و حالا آنکه ظاهراً هم هیچ وقت زاهدی نسبت به من اظهار ناراحتی یا اینکه چیز بکند هم نبود در کار دوستی ما به اصطلاح سرجایش بود کار مجلس هم علیحده سرجایش بود. تا وقتیکه بنده در سه سال چیزم که تمام شد آن وقت مرسوم بود که نصف سنا میآمد بیرون برای نصف سنا انتخاب میشدند و همیشه نصف دیگرش میماند یعنی سنا هیچوقت تعطیل نمیشد با این صورت. قرعه میکشیدند ۳۰ نفر از ۶۰ نفر بیرون میآمد خارج میشد. اتفاقاً قرعه کشیدند بنده از سنا آمدم بیرون. من چون کاری نداشتم…
س- قرعه واقعاً قرعه بود دیگر؟
ج- قرعه بود. نه قرعۀ واقعی بود آنجا کارش نمیتوانستند که مثلاً یکی دربیاید یک درنیاید نبود.
س- گفتم شاید اصولاً یک فکری کرده بودند.
ج- نه نه. هیچ قرعه صحیح بود. آقای مؤید ثابتی یادم هست که منشی سنا بود و دوست خیلی نزدیک خود من بود قرعه به اسم من درآورد گفت شریفامامی هیچی معلوم شد که ما هم درآمدیم. من بلافاصله به خانم گفتم که من مدتها است که هیچوقت مرخصی نرفتم و مسافرتی هم نرفتیم فلان اینها و خوب است که الان یک مسافرتی برویم، بررسی کردیم گفتیم برویم به لبنان. ماشینی خودم داشتم سوار ماشین شدیم ماشین شخصی خودم با شوفری که داشتیم از راه همدان و کرمانشاه و قصر شیرین رفتیم بغداد اول یک چند روزی بغداد بودیم البته اینجاها که من میرفتم مطلقاً مثلاً در بغداد باتمانقلیچ آنجا سفیر بود که با خود بنده دوست بود، سپهبد باتمانقلیچ من خودم به او هیچ خبر ندادم که بروم سری به او بزنم اینها برای اینکه این جریان هم هان یادم رفت که بگویم این بود که وقتی من از قرعه درآمدم علم آن وقت وزیر کشور بود. علم به من تلفن کرد که شما قرار است که شهردار تهران بشوید. گفتم من بسیار متأسفم که نمیتوانم شهردار تهران بشوم. از این کار شهرداری تهران اصلاً بدم میآمد. چون یک جای به هم ریختۀ به هم پاشیدۀ درهم برهمی بود که امید اصلاحی هم با وضع آن روز بنده در آن نمیدیدیم این بود که زیاد علاقه نداشتم که آنجا بروم کاری نمیتوانستم بکنم خلاصه. چند روز بعد از اینکه علم این تلفن را به من کرد اعلیحضرت تشریف میبردند به مکه و در فرودگاه مهرآباد آن وقت محل مشایعت و استقبال و اینها هیچ ساخته نشده بود. یک آنگار[؟] طیاره را فرش میکردند آنجا و کسانیکه بایستی که برای مشایعت آمده بودند آنجا میایستادند و اعلیحضرت از آنجا میآمدند سوار طیاره میشدند میرفتند. یک پاویلون دولت پاویلون سلطنتی و غیره اینها همه بعد ساخته شد. آنجایی که طیارهها را تعمیر میکنند آنجا درواقع تشریفات چیز انجام میشد…
من چون جزو هیئت رئیسۀ سنا بودم رفته بودم به مشایعت با هیئت رئیسۀ سنا صدرالاشراف رئیس سنا بود و بنده هم کارپرداز مجلس بودم اینها رفته بودیم آنجا. اعلیحضرت وقتی که آمدند رد بشوند جلوی هیئت رئیسه به من رسیدند گفتند که آن مطلبی که علم به شما گفت این مورد تأیید ماست.
دیدم عجب کار غلطی کردیم که آمدیم برای مشایعت و خطر بزرگی گردنگیرمان خواهد شد. این موجب شد که من به خانم گفتم که میرویم مسافرت و به علم هم تلفن کردم که بنده رفتم به مسافرت، گفت کجا میروید؟ گفتم به مقصد نامعلوم و میمانم آنقدر که خبر نصب شهردار تهران را در رادیو بشنوم. تصمیم گرفتم خانم و بچهها اینها راه افتادیم رفتیم اول به بغداد یک زیارتی همه عتبات عالیات را کردیم از آنجا هم از راه صحرا رفتیم به اردن و لبنان. عرض کنم که آنجا خوب یادم هست که در بیروت بودیم آقای گلشائیان را من دیدم که وزیر دادگستری بود با اتومبیل وزارت دادگستری سه رنگ آمده بود به بیروت من با او آشنا بودم رفتیم جلو با او صحبت کردیم دیدم برداشت صحبت او این است که خودش را نخستوزیر میداند بهطور قطع. خب خداحافظی کردیم و او برگشت بنده یک چند روزی در بیروت اینها که بودم چون عادت به اینکه بیکار بنشینم اینها نداشتم به خانم اصرار کردم که زودتر برگردیم و برگشتیم حالا در جریان مسافرت رفتن و برگشتن حوادثی پیش آمد که خیلی جالب است ولی مناسب این موضوع ما نیست از آنها صرفنظر میکنم. در هر صورت با پیشآمدهایی که در صحرا برایمان کرد اینها آمدیم به بغداد دومرتبه، در بغداد یکی دو روز که ماندیم من دیگر از اینکه بیکار مانده بودم یک خرده ناراحت بودم گفتم بروم تهران که دیگر به کار و زندگی خودمان برسیم اینها. خانم گفتش که من میمانم زیرا مادرش قرار بود که بیاید به زیارت عتبات و من تنها برگشتم. بلیط طیاره گرفتم اتومبیل را برای آنها گذاشتم که با طیاره بیایم تهران. موقعی که آمدم به فرودگاه بغداد شخصی به نام مشایخی بود که قبلاً هم من با او آشنایی زیادی نداشتم. نه مشایخی که شهردار بود یک مشایخی دیگری بود که بعد هم من هیچوقت او را ندیدم. آمد پیش سلام و تعارف خوش و بش کرد بعد گفتش که تبریک میگویم به شما گفتم تبریک چی میگویید به من؟ گفتش که شما خبر ندارید؟ گفتم که خبر چی؟ گفت دولت تغییر کرده اطلاع ندارید؟ گفتم نه من اطلاع ندارم. گفت چطور میشود شما اطلاع نداشته باشید؟ گفتم من از روزیکه از منزل آمدم بیرون هیچ روزنامهای نداشتم با هیچ سفارتخانهای تماس نگرفتم و رادیو هم نشنیدم من هیچ اطلاع ندارم از اینکه آنجاها چه تغییری رخ داده و قصدم این بود که آدرسم را هم ندانند. گفت شما توی کابینه هستید. گفتم کدام کابینه؟ گفت اقبال نخستوزیر شده است. البته چون با من هیچ صحبتی هم نشده بود و اینها نمیدانستم که صحیح است نیست اینها برگشتیم بالأخره آمدم تهران تلفن کردم اول به آقای دکتر معظمی که کابینه عوض شده؟ گفت بله عوض شده و شما را هم معرفی کردند مگر خبر ندارید؟ گفتم نه. گفت بله شما به سمت وزیر صنایع معرفی شدید. بنده تلفن کردم به آقای اقبال روز بعد رفتم آنجا به دفترش، رفتم و به او گفتم که شنیدم مرا معرفی کردید به سمت وزیر صنایع ولی من آماده نیستم به اینکه بیایم توی کابینه. گفت نه آقا چیه این حرفها چیست میزنید اول کار اگر قرار باشد شما استعفا بدهید یا نیایید فلان اینها لطمه به کابینه میخورد چی فلان اینها. من ترتیب کارم را طوری داده بودم که اصلاً کار آزاد میکنم دیگر کار دولتی نکنم. دیگر با نحوهای که با او هم همان دورۀ سنا که داشتیم با او همدوره بودیم دوست بودیم اینها دیدیم به یک صورتی این مطلب را به من گفت که من موجب لطمه خوردن به دولتش میشوم فلان اینها گفتم خیلی خوب دیگر. از تمام مقدماتی که تهیه کرده بودم برای کار آزاد اینها را همه را به هم زدیم شروع کردیم به کار. عرض کنم که وزارت صنایع که من آمدم بررسی که کردم دیدم که اینجا وزارت صنایع یک اسمی است هیچ کاری نکرده نه هم امکان کارش هست. و قبل از من هم مهندس گنجی و اردلان وزیر صنایع بودند و آنها هم خب امکاناتی نداشتند که کاری بتوانند بکنند. مخصوصاً اردلان که اصلاً به کلی از هر جهت پرت بود چون وارد به مسائل فنی هیچ نبود و تمام کاریرش در وزارتخارجه بود کار وزارت خارجه را باید میکرد. مدتی مطالعه کردیم و بررسی کردیم من دیدم که ما جز اینکه یک برنامهای برای کارمان درست بکنیم هیچ راهی ندارد و یادم هست که سفیر سوئیس آمده بود دیدن من و او سوئدی بلد بود صحبت بکند چون سفیر سوئد بوده مدتها. آمد با سوئدی با من صحبت میکرد گفت «خب، تو برنامهات چیست؟ چه کار میخواهی بکنی؟» گفتم من هنوز مطالعه نکردم که برنامهام چیست ولی بایستی که چند روز بررسی بکنم و امکانات را بسنجم ببینم تا بعد یک برنامهای برای خودم تهیه کنم. گفت «من خیلی علاقهمندم بدانم که شما برنامهتان چه خواهد بود اینها و باز هم میآیم.» گفتم اشکال ندارد بیایید شما و من قبل از اینکه بررسی بکنم نمیتوانم اظهار بکنم چه برنامهای دارم. در آن موقع جزو جریانات روز این بود که هیئت دولت روز دوشنبه در حضور خود اعلیحضرت تشکیل میشد و نام آن هیئت شورای اقتصاد بود در واقع. تمام مسائل اقتصادی مملکت درآنجا در حضور اعلیحضرت مطرح میشد. ما هر روز دوشنبه در آنجا جلسه داشتیم و…
س- این از زمان دکتر اقبال باب شد یا زمان زاهدی هم بود؟
ج- خیال میکنم از زمان علا بود. علا بود. دقیق نمیدانم ولی قطعاً از زمان علا بودش. زمان علا حتماً بود ولی قبلاً هم بود نمیدانم.
آن مدتی که من رئیس سازمان برنامه بودم حضور اعلیحضرت تشکیل نمیشد جلسه نبودش همان فقط در هیئت دولت خودمان بودیم. روزی در آنجا مطرح شد که برای تولید مملکت باید یک فکری بشود یک کاری بشود فلان انتها و البته من به علت علاقهای که به کار خودم داشتم اینها در این زمینه من هم خیلی مطلب را تأیید کردم اینها و در آن جلسه به عرض اعلیحضرت هم رساندم که این کار بدون مایه فطیر است بایستی که یک فکری بکنم برای اینکه اعتباری به هر صورت بهدست بیاید تا از آن راه بتوانیم ما کمکی به تولید مملکت بکنیم. اعلیحضرت فرمودند که من در این زمینه یک مقدماتی فراهم کردم و آن این است که پشتوانۀ اسکناس را ما مجدداً ارزیابی میکنیم و با قیمتی که الان پشتوانۀ اسکناس دارد مقداری در حدود گویا هفتصدوپنجاه میلیون تومان عاید میشه که این تخصیص میدهیم به تولید.
س- پس این فکر ایشان بوده؟
ج- فکر ایشان بود. البته اینکه از راه تجدید ارزیابی این پول به دست میآید اینها را خود ایشان در هیئت گفتند. و قرار شد که بنده و تجدد، ناصر و نیساری، چهار نفری بنشینیم یک طرحی تهیه بکنیم برای طرح قانونی برای تجدیدنظر در ارزیابی پشتوانۀ اسکناس و مطالب مربوط به آن.
س- بدون دخالت سازمان برنامه؟
ج- سازمان برنامه البته آن وقت آقای ابتهاج رئیس آن بود که در حدود دولت یا بیشتر قدرت داشت.
س- عجب.
ج- بله. و اعلیحضرت هم فوقالعاده از او حمایت میکردند. حالا دلیلش چی بود اینها را دیگر نمیدانم ولی خیلی مقتدر کارش را میکرد. در آن موقع رقابت شدیدی بین آقای ابتهاج و من بود. ابتهاج میخواست که کارهای صنایع مملکت آنچه هست تمام در سازمان برنامه متمرکز باشد و من چون وزیر صنایع بودم نظرم این بود که وزارت صنایع را یا ببندید یا اگر هست که باید کار صنایع به دست آن باشد و همین تز بنده موجب شد که دستور داده شد که کارخانهجات دولت بیاید به وزارت صنایع. بعد این لایحه که مطرح شد بنده فکر کردم که ما از این نمد کلاهی باید داشته باشیم یعنی برای وزارت صنایع من بایستی که فکری از این راه بکنم. طرح قانونی را که نوشتیم به صورتی بود که این پول فقط بایستی که صرف افزایش تولید بشود یعنی تولید صنعتی و تولید کشاورزی و به هیچ مصرف دیگری در واقع نرسد. سازمان برنامۀ ابتهاج از این لحاظ خوشوقت بود که این مطلب که در متن قانون هست این به آنجا میرسد که همه پول را بدهند به سازمان برنامه. ما هم صحبتی نمیکردیم اظهاری نمیکردیم تا اینکه تمام مقدمات کار فراهم شد مطرح قانونی در دولت مطرح شد حضور اعلیحضرت تصویب شد به مجلس داده شد در مجلس هم تصویب شد آمد به سنا. در سنا که آمد مرحلۀ نهایی نهایی بود. آنجا بنده دیدم که محلی است که من بایستی که یک اقدامی بکنم که این پول به سازمان برنامه نرود والا دیگر امید ما به کلی به یأس تبدیل خواهد شد. قبلاً با دکتر اقبال صحبت کردم اینها گفت «خب، چکار بکنیم؟» گفتم من ترتیبش را میدهم که یک نفر از سناتورها سؤال بکند در سنا که آیا این پول به سازمان برنامه داده میشود یا به وزارت صنایع و کشاورزی برای اینکه صنایع و کشاورزی را تولیدش را بالا ببرند؟ آن موقع به علت تندی که ابتهاج داشت و با وکلا خیلی تند و تیز صحبت میکرد و بعد هم چون خیلی به خودش مطمئن بود که اعلیحضرت از او دفاع میکند وکلا نسبت به او نظر خیلی خوبی نداشتند از او ناراضی بودند از این جهت چون خیلی تند خشن با آنها رفتار میکرد. در سنا بنده با گلشائیان صحبت کردم که شما یک همچین سؤالی از دولت بکنید که روشن بشود این مطلب بدون اینکه بداند مطلب از چه قرار هم هست. اقبال هم بهش گفته بودم که شما توضیح میدهید که البته ما وزارت صنایع داریم وزارت کشاورزی داریم و چون این تولیدات صنایع است و کشاورزی حتماً میرود در وزارتخانهها. در مرحلۀ نهایی که میخواستند رأی بگیرند به لایحه در آن شور آخر چیز بلند شد گفت «آقا این مطلب روشن نیست که این اضافه درآمدی که حامل شده است از تجدیدنظر ارزیابی به کجا میرود، میرود به سازمان برنامه یا میرود به وزارتخانهها؟» اقبال هم خب آماده بود پا شد توضیح داد نه خیر این داده میشود به وزارتخانهها و رأی گرفتند تصویب شد و به این ترتیب این پول از حیطۀ اختیار سازمان برنامه در واقع خارج شد. ابتهاج از این بابت خیلی ناراحت بود البته ولی خب دیگر کار از کار گذشته بود کاریش هم نمیتوانست بکند. این مطلب که در شورای اقتصاد مطرح شد آنجا من خودم پیشنهاد کردم به اینکه ما خوب است یک آییننامهای بنویسیم و از این اعتبارات به صورت صحیحی استفاده بکنیم و پیشنهاد من هم مبتنی بر این بود که این پول را مثل سابق که وزارتخانه میگرفت یک دو تا کارخانه وارد میکرد یا چهار تا کارخانه اضافه میکرد یا فلان اینها این کار را نکنیم. این پول را ما تخصیص بدهیم به دادن وام به کسانیکه حاضرند سرمایهگذاری بکنند در راه کشاورزی و در راه صنایع و بر این اساس مبتنی باشد که دو ثلث سرمایه را ما وام میدهیم یک ثلثش را باید آنها خودشان نقداً بپردازند و به این ترتیب میزان فعالیت ما چندین مقابل خواهد شد. زیرا آن دو ثلثی را هم که ما وام میتوانستیم بدهیم این را میتوانستند از بانکها هم یک مقداری بگیرند. یعنی ما در واقع عملاً در حدود یک ثلث وام میدادیم یک ثلث خودشان اعتبار میگرفتند یک ثلث هم نقد میپرداختند. این استخوانبندی آن آییننامه بود. آییننامه را بنده تهیه کردم. آن وقت یک شورای اقتصاد داشتیم که منصور رئیس آن شورای اقتصاد بود. او هم میآمد در روز دوشنبه در هیئت شرکت میکرد و منشی کارهای مربوط به اقتصاد بود. آییننامه را بنده نوشتم آییننامۀ اجرایی آن را برای بانک ملی و به بانک ملی هم حتی فرستادم موافقت بانک ملی را هم گرفتم تمام کارهایمان را کردیم وزارت کشاورزی آن وقت سرتیپ اخوی بود. او نمیدانم به چه علت هی طولش داد. بنده آییننامه را نوشتم و به تصویب رساندم از تمام مراحل هم گذراندم شورای اقتصاد بانک ملی و غیره فلان اینها همه تصویب کردند شروع کردیم به دادن وام و اعلان کردیم و گفتیم هر کسی طرحی دارد باید بدهد ما بررسی میکنیم تصویب اگر شد از این مراحل گذشت هر طرحی هم بایستی که هم در شورای اقتصاد هم در خود وزارت صنایع در درجه اول تصویب بشود تا بعد آن وقت به جریان بیافتد.
ما شروع کردیم به اینکه کارخانهجات مختلف تقاضا بفرستند اینها و در درجۀ اول هم آن وقت ما احتیاجاتمان در نساجی و قند بیش از همه بود و مقدار زیادی واردات قند واردات نساجی داشتیم. برای تشویق سرمایهگذاران صنایع این دو صنعت را که احتیاج زیادی به آن داشتیم شرط بسیار سهلی هم فراهم کرده بودیم که چهار درصد سود به وامی که داده میشد برای قند و به نساجی بیشتر از آنها گرفته نمیشد و این خب یک فاور[؟] فوقالعاده زیادی بود. هجوم آوردند عدۀ زیادی سرمایهگذار شروع کردند به اینکه طرح بدهند و تقاضای وام بکنند و اینها. عرض کنم تقاضا که میآمد در وزارت صنایع آنچه مربوط به صنایع بود، قسمت صنایع آنچه مربوط به معادن بود قسمت معدن اینها رسیدگی میکردند نقاط ضعفی داشت اینها را معلوم میکردند رفع میکردند طرح و جرح و تعدیل میکردند بعد میفرستادند پیش من، من خودم بررسی میکردم بعد میبردیم به شورای اقتصاد آنجا مطرح میشد بعد از اینکه شورای اقتصاد تصویب میکرد به نظرم در هیئت دولت هم باید تصویب میشد حالا درست یادم نیست. بههرحال مرحلۀ نهاییاش تصویب شورای اقتصاد بود. تصویب میشد آن وقت ما مینوشتیم به بانک ملی. بانک صنعتی نبود هنوز. بانک ملی که این قدر وام به این طرح چیز بدهید. آن وقت یک آییننامهای هم برای بانک ملی بود که بانک ملی بایستی که به اتفاق ناظر وزارت صنایع هر طرحی را وامی میدهد نظارت هم بکند. یعنی پول دست کسی داده نمیشد اول باید شروع بکند به ساختمان کارخانه سفارش ماشینآلاتش غیره غیره اینها همانطوریکه در طرح پیشبینی شده بود آن وقت مرحله به مرحله که باید پرداخت بکند روی کار انجامشده یا سفارش داده شده پول میداد به چیز این بود که سوخت و سوزی ما در این کار نداشتیم هیچ. و یکی دو تا مورد بود که اینها با مأمور بانک ملی ساخته بودند و وامهایی گرفته بودند که از آن حسن استفاده نشده بود. مثلاً کارخانهجاتی که خریده بودند کارخانۀ نو نبوده است ارزانتر از آنچه که صورت داده بودند خریده بودند این کار این جوری یکی دو تا داشتیم. ولی بقیه تمامش وامهای صحیحی بود که همهاش انجام شد و دویست و خردهای طرح من یادم هست که ما عمل کردیم. موازات این طرح هم یک طرح دیگری درست کردیم یک مبلغ مختصری تخصیص دادیم به وامهای کوچک که بین گویا ده هزار تا بیست هزار تومان بود. برای مثلاً یک کسی بخواهد نجاری درست کند یا آهنگری یا تراشکاری، یا کارخانهجات کوچکی فلانی بخواهند درست کنند مخصوصاً برای ولایات. مثلاً یادم هست که ما رفته بودیم به زاهدان آنجا یک نجاری که یک در یا پنجره بسازد نبود با یک پیچ و مهرۀ کوچکی اگر مال تراکتوری ماشینی اتومبیلی چیزی لازم بود کسی بتراشد اینها کسی نبود آنجا مثل یک چرخ تراش در زاهدان نبود. اینها را ما تشویق میکردیم میرفتند آنجا و هزار و خردهای طرح ؟؟؟؟کرده بودیم که اتفاقاً آنها مرتب مرتب وامش پس داد ؟؟ هیچکدام تویش ناراحتی نداشتیم. وام اولی که برای قند ما تهیه کرده بودیم آوردیم به هیئت دولت آقای ابتهاج مخالفت کرد. یعنی در شورای اقتصاد اعلیحضرت هم یک قدری ملاحظه میکردند که آنجا چیزی بر علیه ابتهاج نگویند. فرمودند این طرح را در هیئت دولت مطرح کنید چون ابتهاج در شورای اقتصاد گفتش که «من یک کارخانۀ قندی گذاشتم که تمام احتیاجات مملکت را تأمین در خوزستان قند نیشکر و این کسیکه بیاید حالا سرمایهگذاری در کار قند بکند ورشکست میشود و این خیانتی است که دارید میکنید به مملکت.» حالا اشتباه او این بود که کارخانههای که میگذاشتند ۴۰ هزار تن شکر میداد و ۴۰۰ هزار تن نیشکر مصرف میکرد. این ۴۰۰ هزار تن در ذهنش بود و خیال میکرد ۴۰۰ هزار تن شکر تهیه میکند و میگفت ما حتی صادر میکنیم چی اینها. قرار شد که مطلب در هیئت دولت مطرح بشود. اقبال آن روز یا شرفیابی داشت یا چه بود ؟؟؟ نخواست گفت دولت را خودتان اداره کنید. نمیخواست با چیز روبهرو بشود. شروع کردیم ما جلسه را اداره کردن. ابتهاج آمد نشست.
س- جلسه را کی اداره میکرد؟
ج- من خودم اداره میکردم بله. گفتم طبق تصمیمی که در شورای اقتصاد گرفته شد این مطلب مربوط به کارخانۀ قند را بایستی که اینجا بررسی بشود نظری اتخاذ بشود که بعداً در شورای اقتصاد تجدیدنظر در آن بشود یا مطرح بشود. اول هم به خود آقای ابتهاج گفتم که آقای ابتهاج حضرتتعالی نظرتان را بفرمایید چون مخالف فقط شما هستید چون این در هیئت دولت تصویب شده و اینجا فکر نمیکنم کسی مخالف باشد البته اگر مخالف هم هست میگوید میآید صحبتش را میکند. گفت «بله هر کی در این کار دخالت بکند خیانت کرده.» گفتم آقای ابتهاج یا معانی لغات را نمیدانید یا مطلب را به کلی دارید قلب میکنید این یعنی چی خیانت میکند چیست این حرفها چیست میزنید؟ یک وقت عصبانی تحمل همین اندازه تذکر را هم نداشت پا شد کیفش را برداشت قهر کرد رفت. ما هم مطلب را مطرح کردیم توضیح دادم به آنها که این این طور این طور اینقدر وارداتمان اینقدر تولیدمان است و این قدر کم داریم و کارخانههای که ایشان میگویند درست میکنند بیش از ۴۰ هزار تن نمیدهد و این کافی نخواهد بود مصرف قندمان دارد هر روز اینقدر افزایش پیدا میکند چه و چه اینها همه را آنجا توضیح دادیم هیئت دولت تصویب کرد آوردیم دومرتبه به شورای اقتصادی شورای اقتصاد تصویب کرد برای اینکه قرار بود هیئت دولت بررسی مجدد بکند.
س- ابتهاج دیگر آنجا نبود؟
ج- ابتهاج بود.
س- چیزی نگفت.
ج- دیگر هیچی نگفت. این تصویب شده بود. تصویب شد ما شروع کردیم و بعد در امر…
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
به هر صورت وقتی که ما شروع کردیم به دادن وام یک استقبال فوقالعاده زیادی از طرف افراد شد و عدۀ زیادی اشخاص آمدند تقاضا کردند. اوایل امر البته بعضیهایشان مأیوس بودند از اینکه وام به آنها داده بشود چهار درصد باشد از این حرفها. ولی یک چند تا که داده شد دیدند نه مطلب جدیدست و میتوانند تقاضا بدهند و چهار درصد وام یک فاور بزرگی بود برای صاحب کارخانه. و کار به جایی رسید که ما قند و نساجیمان به Self-sufficiency رسید یعنی دیگر به خودکفایی رسیدیم که دیگر اعلام کردیم که وام نساجی و وام قند دیگر داده نمیشود، تا به آنجا رسید این کار. یادم هست که ما در این مراحل که بودیم هنوز وزارت کشاورزی آییننامۀ کارش را که وام چطور بدهد چه کار بکند فلان اینها که چیزی به موازات ما عمل بکند هنوز نکرده بود.
س- جمشید آموزگار وزیر کشاورزی نبود؟
ج- نه خیر. آن اخوی بود. عرض کنم یک روز اعلیحضرت مرا احضار فرمودند رفتم خدمتشان گفتند تو داری تمام اعتبارات را چیز میکنی همه را مصرف میکنی که. «گفتم قربان همهاش که میآید در شورا و خودتان میدانید دیگر اگر چیزیش ایرادی دارید که رد بشود تصویب نشود فلان اینها حرفی نیست.
فرمودند. «نه من منظورم این است که باید یک چیزی هم آخر برای کشاورزی بگذارید.»
گفتم خب هر جور امر میفرمایید همانطور چیز بکنم. فرمودند «اولاً یک بانکی من میخواهم تأسیس بشود.» این بانک را هم باز پروژهاش را آقای ابتهاج آورده بود. بانک صنعتی، البته این کار را ابتهاج کرده بود که باز دومرتبه دست بیاندازد روی اعتبارات مربوط به صنایع. «و این بانک که تأسیس بشود دولت باید یک ۶۰ میلیون تومان به آن کمک بکند. ۶۰ میلیون تومان میگذارید اینجا کنار. شما هم تا ۲۵۰ میلیون بیشتر دیگر جلو نروید برای اینکه بقیهاش بماند برای کشاورزی.» گفتم خیلی خوب. در این گیرودار بودیم که طرح بانک صنعتی را آقای ابتهاج آورد. طرح بانک صنعتی را یک جوری نوشته بود که همۀ اختیارات میرفت به سازمان برنامه. البته معایب دیگری هم داشت آن طرح و آن این بود که: اختیارات وسیعی به خارجیها داده بود. یادم هست آن لازارفرر اینها شریک بودند و اینها مدیرعامل تعیین بکنند نمیدانم هر کاری انتخاب انتصاب افراد چه و فلان اینها بعد هم استفادهای از اعتبارات دولت هم چیزها یک جوری بود که خیلی خارجیها از این میتوانستند حتی سوءاستفاده بکنند.
این طرح را که آوردند در شورا من مخالفت میکردم ولی هر دفعه یک ایرادش را فقط میگفتم همۀ ایرادات را یک جا نمیگفتم. خب تصدیق میکردند که این ایراد وارد است ابتهاج این را برمیداشت و میبرد که اصلاحش بکند دو مرتبه بیاورد. آن وقت برای اصلاحش دو مرتبه میباید با آنها مذاکره بکند چون با موافقت خارجیها بود آنها بایستی که شرکت بکنند چون آنها اداره کنند از این حرفها. خلاصه این کار چندین ماه طول کشید هر دفعه میآورد من یک ایراد میگرفتم و میگفتم که اینجایش باید این طور باشد به این دلیل به این دلیل اینها همه تصدیق میکردند ابتهاج باز برمیداشت میبرد و بعد از دو ماه یک ماه دو ماه بعد میآورد که با آنها مذاکره کرده بود دو مرتبه مطرح میکرد یک ایراد دیگر میگرفتم. و من این کار را مخصوصاً برای این میکردم که اعتباراتی که در اختیار ما هست اینها نرود به سازمان برنامه و از آن استفاده برای صنایع بکنند چون اگر میرفت به سازمان برنامه آن وقت ممکن بود مثلاً برای راهسازی، برای سدسازی برای کارهای دیگر از آن استفاده بشود و آن چیزیکه من علاقه داشتم به آن که مسئله صنایع بود آن از بین میرفت. یک روز اعلیحضرت باز من را خواستند گفتند که «بس است دیگر از این مخالفتهایی که میکنید دیگر بیش از این مخالفت نکن برو خودت این نمایندگان لازار فرر اینها را همه را بخواه آن جوری که دیگر ایراد ندارد با آنها صحبت بکن قرارداد را امضا کن بعد هم ببر مجلس خودت هم مأموری که از مجلس بگذرانی.» چشم. خواستم آن نمایندگان را یک تغییراتی در آن اساسنامۀ بانک که اینها نوشته بودند دادم رفتم به مجلس دادم و از مجلس و سنا هم خودم گذراندم.
س- یعنی این بانکی که معروف شد به بانک توسعه صنعتی و معدنی؟
ج- همین توسعه صنعتی و معدنی را. این را چندین ماه بنده عقبش انداخته بودم برای این اختلافی که با آقای ابتهاج داشتیم. البته میدانید من فکر میکنم ابتهاج سوءنیتی نداشت اما به قدری معتقد به خارجی بود و میل داشت که کارها را با نظر آنها انجام بدهد و خیلی دست باز با آنها رفتار میکرد و حال آنکه با ایرانیها خیلی شدید عمل میکرد همیشه. و بعد هم میخواست تمام اختیارات متمرکز در سازمان برنامه باشد که با این کار بنده البته موافقت نمیکردم. البته باید به شما بگویم که خود ابتهاج به من خیلی اعتقاد داشت و همان موقع که من در سنا بودم او آمدش به سازمان برنامه به وسیلۀ دشتی و چند نفر از دوستان سناتور من از من خواهش کرد که من از سنا بیایم بیرون و معاون او باشم برای کارهای اجرائیاش. من قبول نکردم گفتم آقا اینجا من وضعم مطمئن است اینها و سه سال که قطعی است شش سالش هم احتمالی این است که نمیآیم آنجا و قبول نکردم. و با ابتهاج هم ما هر مرتبه جلسۀ شورای اقتصاد بود با او همیشه مناقشه داشتیم برای اینکه یک مطلبی که من میگفتم او مخالفت میکرد و بعد با هم شروع میکردیم جلوی شاه با هم مخالفت کردن اینها و به علت اینکه یک قدری عصبانی بود زود از کوره در میرفت یک مطالبی میگفت که همه را ناراحت میکرد خودش را هم ناراحت میکرد آن وقت به او دیگر نظر مساعدی نبود به این جهت. به هر صورت کار بانک را بنده خودم از مجلس گذراندم و قرار شد تشکیل بشود تشکیل شد فلان اینها. اتفاقاً موقعی آمادۀ افتتاح بود که اقبال رفته بود به آمریکا برای یک ماه و من کفیل نخستوزیری بودم و قرار شد که من خودم بانک را افتتاح بکنم.
بانکی را که چند ماه مخالفت کرده بودم عقبش انداخته بودم مأمور شدم هم خودم به تصویب برسانم و هم بعد هم خودم افتتاحش بکنم. البته اول من همیشه ناراحت بودم از این بانک که از جهت اینکه ۶۰ میلیون تومان از اعتباراتی که در اختیار وزارت صنایع بود این را برده بود به آنجا.
ولی بعد اعتباراتی دیگری که آنها از خارج آورده بودند سرمایهای که از افراد گرفتند اینها یکی از عوامل مهم توسعۀ صنایع کشور همین بانک توسعه صنعتی اینها شد که من خودم برای یک ۱۵ سال هم رئیس هیئت مدیرهاش بودم. و خوب یادم هست که در خیابان الیزابت یک ساختمانی آنجا اجاره کرده بودند و مدیرعامل آن اول کار یک هلندی بود. آقای سمیعی معاون او بود. بانک آنجا افتتاح شد و شروع کردند به کار. با آقای ابتهاج متأسفانه ما در هر جلسۀ شورای اقتصاد مناقشه داشتیم و ناراحت بودیم از هم هر دومان و از اینکه من اختیارات صنعتی را در واقع به کلی از او گرفتم ناراحت بود و من از اینکه او میخواست صنایع را ببرد در سازمان برنامه ناراحت بودم. والا اختلاف دیگری با هم نداشتیم شخصی یک چیزی در بین نبود. یک جریانی مثلاً پیش آمد راجع به کارخانۀ کود شیمیایی در شیراز. نمیدانم این را قبلاً گفتم؟
س- نخیر.
ج- نگفتم.
س- بله ایشان مفصل از دید خودشان گفتند ولی شما چیزی نفرمودید.
ج- نگفتم من. آقای ابتهاج قصد داشت که یک کارخانۀ کود شیمیایی در خوزستان بگذارد و ظرفیت آن ۸۰ هزار تن بود. بنده کاری به کار آن کودشیمیایی اینها نداشتم تا یک روزی اعلیحضرت یک پیشنهادی بود مال یک شرکت انگلیسی راجع به گاز حوزۀ فارس به من دادند که این مطلب را مطالعه بکن ببین این قابل عمل هست نیست اینها. ما بررسی کردیم معلوم شد که پیشنهادشان این بود که که گاز را بیاورند به شهر شیراز و سوخت شیراز را در واقع تأمین بکنند. برآوردی که کرده بودیم میزان مصرف گازی که آنجا در شیراز ممکن بود باشد تکافو نمیکرد از اینکه آن لولهکشی خرج لولهکشی سرمایهگذاری اینها را استهلاک بکند و این را بنده به این صورت گزارش دادم به عرض اعلیحضرت رساندم. بعد از چندی پیشنهاد آمد که بعضی از کارخانهجات آنجا را ممکن است که به جای نفت گاز بسوزانند آن وقت مصرف گاز بالا میرود. چون آن وقت گازها همه سوخته میشد در هوا و هدر میرفت هیچ چیز نداشت. طرحی که دو مرتبه به من دادند بررسی کردیم ما و به اضافه شدن کارخانۀ سیمان و یک کارخانۀ کودشیمیایی اگر که مصرف گازش زیاد است نصب بشود آن وقت پروژه یک طرح اقتصادی خواهد بود. این طرح که فرستاده شد بنده گزارش دادم به اینکه به این شرایط ممکن است که این طرح اقتصادی باشد و عمل بشود. بعد از چند دو مرتبه پیشنهادی همانها دادند به اینکه حاضرند کارخانۀ کودشیمیایی را هم خودشان نصب بکنند. وقتیکه طرح را به بنده دادند اعلیحضرت فرمودند با خودشان صحبت بکنید به ایشان گفتم آقا من هیچ اعتبار ندارم. پولی که کارخانه بخرم یک کارخانۀ کودشیمیایی نصب بکنیم همچین پولی وزارت صنایع ندارد. ولی من یک کار میتوانم بکنم و آن این است که شما اگر سرمایۀ لازم را با ریسک خودتان از خارج بیاورید و طرح را به صورت قاطع نهایی دربیاورید که ما بررسی بکنیم که قابل عمل باشد من در حدودی میتوانم به شما از محل پشتوانۀ اسکناس وام بدهم ولی این وامی که به شما میدهم بایستی که گارانتی بانکر برای بازپرداختش به من بدهید من به کارخانه کار ندارم. چون کارخانه در واقع با سرمایه شما شروع میشود اینها ولی چه خواهد بود چه خواهد شد فلان اینهاش من اطلاع صحیحی ندارم و علیهذا گارانتی بانکر از شما میخواهم. اینها رفتند و بررسی کردند گفتند ما حاضریم که سرمایه خودمان بیاوریم خودمان نصب بکنیم به شرط اینکه تا سرمایهای که گذاشتیم مستهلک بشود گاز به ما همینجور مجانی داده بشود این امتیاز را البته داشته باشیم. البته آن وقت چون گاز سوخته میشد در هوا و هیچ مصرفی نداشت این موافقتش خیلی سهل بود.
گزارشی بنده تهیه کردم در شورای اقتصاد مطرح شد همان موقع ابتهاج مخالفت کرد. «برای مصرف داخلی اینها به قدر کافی کارخانه ما تولید خواهد کرد میدهد و این کار لغو است کار صحیحی نیست چه اینها.» بنده دومرتبه با اینها مذاکره کردم به اینکه شما این ۸۰ هزار تن را اگر تولید بکنید ما ممکن است مصرف داخلی نداشته باشیم تعهد خرید نمیتوانیم بکنیم. شما باید خودتان تعهد مدور بکنید به قیمت بینالمللی بتوانید اینها را صادر بکنید حالا قرارداد را بسته بودم با اینها. یک ضمیمۀ قرارداد با اینها دومرتبه امضا کردم با امضای خود آنها که آنچه که مصرف داخلی است اینها به قیمت بینالمللی بفروشند و آنچه که برای ما زائد است صادر بکنند و کود شیمیایی هم اتفاقاً آن موقع خیلی تقاضا در دنیا داشت و چیزی هیچوقت زمین نمیماند. حالا هم خیال میکنم هنوز همینطور باشد کود شیمیایی هر روز مصرفش رو به افزایش است. با اینها مذاکره کردم آن ضمیمۀ قرارداد را هم با آنها امضا کردم. بعد از اینکه قرارداد امضا شده بود آن قرارداد را من در شورای اقتصاد که مطرح کردم توضیح دادم به اینکه این کارخانه را ما به صورتی میسازیم به اینکه خودمان هیچ سرمایهگذاری نمیکنیم یک وامی به اینها داده میشود در مقابل گارانتی بانکر معتبر که قابل قبول بانک ملی باشد مازاد محصولمان را هم آنچه که در داخل مصرف نشود اینها به قیمت بینالمللی صادر میکنند. یعنی هیچگونه ایرادی کسی نمیتوانست به طرح به این خوبی بگیرد. تصویب شد. بعد از اینکه قرارداد را ما با این طرفها که انگلیسی و فرانسوی بودند دوکمپانی انگلیسی و فرانسوی بود امضا کردیم بنده روی اعتمادی که به تمام قرص کارهایی که کرده بودم داشتم که از هر لحاظ این طرح غیرقابل ایراد است یک نسخه فرستادم برای آقای ابتهاج گفتم که طرح قرارداد چیز را ما بستیم و میفرستم برای اینکه اگر نظری دارید هنوز عمل شروع نشده اگر نظری دارید بدهید. آن ضمیمۀ قرارداد [را] همراه نفرستاده بودم من فقط همان اصل قرارداد را فرستاده بودم این قرارداد را میخواند میبیند که برای مازاد محصول در قرارداد چیزی ذکر نشده بدون اینکه از من بپرسد اینها میرود پیش شاه، میرود پیش شاه و میگوید بله فلانی دروغ گفته به شما و این قراردادی که امضا میکنند اینها اصلاً برای صادراتش هیچ پیشبینی نشده است. اعلیحضرت تلفن میکنند به اقبال که «شریفامامی توضیحی که داد در شورای اقتصاد این بود که مازاد محصول را باید صادر بکنند اینجا که چیزی در این امر ندارد اصلاً و الان ابتهاج آمده و ایراد گرفته.» فلان از این حرفها. به اقبال گفتم که شما پنج دقیقه صبر کنید من رونوشت ضمیمۀ قرارداد را برای شما میفرستم آن با یک نامه مشعر بر این است که مازاد محصول را با قیمت بینالمللی صادر بکنند که هیچ محصولی کود شیمیایی روی زمین نمیماند. فرستادم برای دکتر اقبال و او بلافاصله فرستاد برای اعلیحضرت، اعلیحضرت از این بابت خیلی ناراحت شدند که این مرد چرا اینقدر لجبازی میکند و این کار هیچگونه ایرادی به آن نیست چرا هی پافشاری میکند پا میشود اینجا که دروغ گفتند راست گفتند فلان این حرفها چیست. خلاصه دستور میدهند که ابتهاج را توبیخ بکنند و اینها را دیگر آقای اقبال به من گفت. گفت. «اعلیحضرت فرمودند که به رئیس دفتر آن وقت آقای…» یک پیرمردی بود اسمش حالا یادم میآید بعد به شما میگویم، «به او بگویید که ابتهاج را توبیخ بکنند بله. گفت من فوراً تلفن کردم گفتم یک توبیخ تندی بنویسید برای آقای ابتهاج اعلیحضرت فرمودند که خودشان هم.» بعد هم به او ابلاغ شد. این کار به آنجا رسید و ما کار را شروع کردیم. آن وقت مراقبت دقیق هم بنده میکردم که این جریان گردش کار کاملاً طبق برنامۀ پیشبینی شده باشد عقب نیافتد هیچ پیش آمدی نکند که اسباب زحمت بشود. ضمناً کار دیگری که بنده کردم این بود که محل کارخانه را که میخواستند انتخاب بکنند که باید در فارس باشد و یک جایی باشد که آب هم داشته باشد فلان اینها، اینها بررسی که کردند یک نقطهای را رویش دست گذاشتند که آنجا آب هست کوه هست سنگ آهک هست و زمین کافی برای اینکه کارخانه را نصب بکنند بین کوه و دشت آن رودخانۀ کر هست و بررسی کردیم اینجا متعلق به آقای معدل بود معدل شیرازی. معدل شیرازی با من دوست بود بنده خواستمش گفتم که ما احتیاج داریم به اینکه آنجا یک کارخانۀ کود شیمیایی بگذاریم این باعث آبادی تمام آن محل و فارس همۀ فارس اینها خواهد شد تو هم که علاقهمندی به آبادی فارس اینها زمین اینجا را دیگر پول نگیر از ما و مجانی به ما بده حالا مقدارش یادم نیست ولی یک مقدار چندین هکتار زمین لب در چیز که قیمت خیلی حسابی داشت به ما مجانی تقدیم کرد به وزارت صنایع داد که از بابت زمین هم ما پولی اصلاً ندادیم. کارخانه شروع شد به ساختن پیشرفت کرد مشغول چیز بودند. مصرف کود شیمیایی آن وقتی که ما این صحبتها را میکردیم در ایران بود دوهزار تن، سال بعدش در اثر تشویقی که شد فلان اینها شد چهارهزار تن بعد شد ششهزار تن بعد شد دوازدههزار تن بعد یکمرتبه ۲۵ هزار تن و همینجور اضافه شد که یک مختصری میگذشت اصلاً همۀ ۸۰ هزارتن ممکن بود که در داخل کشور اصلاً مصرف ؟؟؟ دیگر احتیاجی به چیز نبود، یعنی صادرات داشته باشیم نبود. بعد هم مثل اینکه بعد از من توسعهاش دادند آنجاها را اصلاً. باری کارخانه که شروع کرد به کار اینها دیگر از ساختن کارخانۀ توی اهواز نمیدانم منصرف شدند یا اینکه اصلاً جریان کارشان طولانی بود آن قدر که به عمر خود آقای ابتهاج کفایت نکرد آن کار نشد که نشد همان یک کارخانه فقط ساخته شد. این جریان حالا پیش آمد بعد از اینکه من نخستوزیر شدم چون این مربوط میشود به کارخانۀ کود شیمیایی این جایش این است که الان گفتم بشود و خیلی جالب است که آقای امینی نخستوزیر شد بعد از من و شروع کرد پروندهسازی برای اشخاص مختلف غیره اینها منجمله برای من میخواست که یک پرونده درست بکند فرستاده بود وزارت صنایع که ببینند چه کار میشود که برای من یک پرونده درست بشود اینها. آنها هم بدون آنکه بررسی بکنند ببینند مطلب از چه قرار است چه فلان اینها گفته بودند بله این کارخانه را بدون اینکه مناقصه بدهند ساختند و این خلاف قانون محاسبات است و از این حرفها. و آن وکیل دعاوی که منزل امینی شب این مذاکرات میشود عین مذاکرات را او به من گفت زیرا دوست برادرم بود با من آشنا نبود با برادرم بود و تمام جریان را به برادرم گفته بود که دیشب امینی ما را خواست و گفتش که بروید ببینید وزارت صنایع چه پروندهای میشود برای فلانی تهیه کرد و بدهید به دادگستری. اینها حالا تا پرونده را فرستادند دادگستری جریان رسیدگی اینها شروع بشود امینی از کار افتاد. امینی از کار افتاد بنده هم هیچ اطلاع ندارم حالا که یک همچین پروندهای درست شده برای بنده در وزارت دادگستری. جریان بعد این بود که بنده رئیس سنا شدم یک روزی از دادگستری یک کسی به من تلفن کرد و گفت اینجا دیوان کیفر است و اسمش را حالا یادم نیست میتوانم اسمش را فکر بکنم یادم بیاید. گفت یک مطلبی است که من بایست یک تحقیقاتی از شما بکنم. گفتم بفرمایید آمد سنا گفت بله این پروندهای است مربوط به کارخانۀ کود شیمیایی است و اتهام شما این است که این کارخانه را که شما نصب کردید مناقصه ندادید. گفتم شما اصلاً میدانید که این کارخانه چه جور بهوجود آمده؟ گفت نه در پرونده چیزی نشان داده نمیشوند ولی خب اگر هست خودتان بگویید چیست. گفتم که خلاصه شما میخواهید بگویید دولت در این کار ضرر کرده است دیگر. گفت بله دیگر مطلب این است که دیوان کیفر وقتی وارد یک کار بشود که به دولت ضرری… گفتم بنده الان به شما تعهد میکنم کارخانه را بدهید به من هر خسارتی به دولت وارد شده بنده از عهده برمیآیم سند رسمی کتبی به شما میدهم که هر خسارتی به دولت از این بابت وارد شده از عهده من بربیایم.
گفت چطور شد همچین کاری میکنید؟ گفتم دولت اینجا پولی اصلاً نداده اینجا ما کارخانه را با سرمایۀ خارجی نصب کردیم به ضمانت بانک خارجی یک وام به او دادیم از او هم وام را آن وقت پس گرفتیم. بعد هم تعهد از او گرفتیم که مصرف داخلی را بدهد به قیمت بینالمللی مازادش را هم صادر بکند این کجایش امکان اختلاس تویش ممکن است اصلاً باشد؟ خیلی ناراحت شد اینها گفتش که خیلی عذر میخواهم اینها رفت دیگر همانجا دیگر سروته مطلب هم آمد. منظورم این است که برای یک کاری که من اگر در طول خدمت دولتم که نزدیک ۴۹ سال من سابقۀ خدمت دارم اگر یکی از بهترین شاهکارهای خودم را بخواهم ذکر بکنم یکیش همین کارخانۀ نصب کودشیمیایی است که با نداشتن سرمایه و بدون داشتن اعتباری یا امکاناتی بنده یک کارخانه با جور کردن عوامل خارج و داخل غیره فلان اینها و گازی که فقط سوخته میشد سابقاً هدر میرفت این را توانستیم آنجا مصرفش بکنیم یک کارخانۀ کود شیمیایی برای مملکت بهوجود آوردم. البته تمام دستگاه سازمان برنامه از این بابت ناراحت بودند. شرکت نفت اینها هم که با سازمان برنامه آنهاییکه خصوصیتی داشتند یا دوست بودند اینها آنها همه ناراحت بودند.
البته هیچکدام هم حاضر نشده بودند که بنشینند بپرسند ببینند که این جریانش چه بوده چه شده به چه ترتیب این کارخانه ساخته شده است. فکر میکردند که مثلاً مثل کارخانهجات دیگری که دولت قبلاً میخرید یک مناقصه میدادید یک کارخانۀ قند فرض کنید میخرید پیشنهاداتی میرسید یکیش را انتخاب میکردند نصب میکردند فلان اینها این هم همینجور شده و حال اینکه نمیدانستند که این کارها نه بدون اینکه یک دینار اعتبار دولت در آن مطرح بشود به وجود آمده فقط کمکی که به این کار شد این بود که گازی که آنجا داده میشد تا موقعیکه این سرمایۀ اینها مستهلک نشود پای آنها حساب نشد. بعد از آن دیگر هی آن وقت به قیمت گازی که باید فروخته بشود. آن وقت البته گاز هنوز قیمت معلومی نداشت. اصولی که ممکن بود که قیمتگذاری بکنند این بود که میزان کالری در واحدش را تعیین بکنند با نفت مقایسه بکنند که مثلاً یک تن نفت چقدر کالری دارد قیمتش چیست آن فرض بفرمایید که یک متر مکعبش چقدر کالری دارد و به همان نسبت قیمتگذاری بکنند. به این ترتیب لولهکشی شهر شیراز کارخانۀ سیمان که سوخت آن تبدیل شد به گاز و کارخانۀ کود شیمیایی مصرف گاز پیدا کرد و از آن وقت اصلاً همه توجه کردند به اینکه گاز یک چیزی است که ارزش دارد همینجور هی میسوزانند هوا میرود این درست نیست یک جایش عیب دارد. خلاصه این هم یکی از مسائلی بود که متأسفانه ما با سازمان برنامه اختلاف پیدا کردیم و حال اینکه هیچ این ترتیبی که من ترتیب کار را داده بودم با تصور این بود که او هم کارخانهاش را بگذارد و مصرف داخلی را اصلاً آنها بدهند ما فقط صادر بکنیم برای اینکه امکان آن بود. و آنها نمیدانم چه شد که هیچوقت آن کارخانه را در هر حال نگذاشتند بله. و اینجا…
توضیحی که دادم ملاحظه کردید که اصلاً امکان اینکه یک کسی سوءاستفادهای بکند اصلاً در کار نبود.
س- بله مفید بود که این ضبط بشود.
ج- بله این اصلاً اعتباری پولی از دولت یا غیره در بین نبود که کسی بتواند از آن سوءاستفاده بکند. بعد هم اصل ریشۀ این کار را خود اعلیحضرت طرحش را به من دادند که برای لولهکشی بود از اول برای گاز که بعد منجر شد به اینکه یک کارخانه بگذارند کارخانۀ سیمان هم اضافه کنند شهر شیراز آن وقت لولهکشی صرف میکرد که اکونومیک میشد که لولهاش را بکشند.
این پیشآمد هم در زمان وزارت صنایع من پیش آمد.
س- مثل اینکه سلب اختیاری که از ایشان شد یا رئیس سازمان برنامه آمد زیرنظر نخستوزیر آن زمان آقای ابتهاج از این ناراحت بودند این پشت پرده اگر شما وارد بودید چه بوده که ضبط بشود.
ج- بله آن هم حالا… یک روزی اقبال تلفن کرد به من که بیا یک کار فوری من دارم رفتم آنجا اقبال گفتش که اعلیحضرت فرمودند که اختیارات ابتهاج را بگیرید. گفتم که بگیرید یعنی که بگیرد و به کی داده بشود. گفت که اختیاراتش داده بشود به دولت. گفتم خیلی خوب از من چه میخواهید؟ گفت میروی توی اتاق چیز تنها مینشینی.
س- توی اتاق؟
ج- توی اتاق هیئت. و طرح قانونی این کار را بنویس و بردار بیار. بنده هم رفتم آنجا به نظرم یک ماده یا دو ماده نوشتم و آوردم به او دادم خواند فوراً تلفن کرد به اعلیحضرت رفت آنجا شرفیاب شد به عرض رساند تصویب شد.
س- ببخشید ماده را کی نوشت؟
ج- من خودم نوشتم.
س- سرکار نوشتید؟ دادید به دکتر اقبال دکتر اقبال هم رفت به عرض رسانید.
ج- بله. به عرض رسانید. آمدش شب [جلسۀ] هیئت [دولت] داشتیم من منتظر بودم که این را در هیئت دولت مطرح بکند. مطرح نکرد خب هیچ نگفتم برای اینکه من انتره خاصی در این امر نداشتم یعنی دنبال اینکه اختیارات او گرفته بشود اینها. البته خوشحال بودم از اینکه اختیاراتش گرفته بشود برای اینکه ما دائماً در زدوخورد بودیم ولی دلیل خاصی نداشتم. فردا روز جلسۀ مجلس بود دکتر اقبال تلفن کرد که شما ساعت مثلاً ده بیایید مجلس. رفتم آنجا دیدم که همۀ وزرا آنجا هستند تعجب کردم که مطلب چیست اینها چه چیز مهمی باید باشد اینها. بعد ما رفتیم توی اتاق بودجهای که جایش بزرگتر است آنجا نشستیم در را داد از پشت بستند هیئت دولت آنجا تشکیل شد. هیئت دولت تشکیل شد این طرح مطرح شد همه تأیید کردند خوشحال شدند فلان اینها چون هیچکدام دل خوشی از ابتهاج نداشتند. طرح که تصویب شد از اتاق بودجه ما درآمدیم بلافاصله اقبال توی جلسه رفت. و یک طرح دوفوریتی داد به مجلس که تا طرح را داد و خوانده شد این قدر هورا اینها کشیدند که سقف مجلس واقعاً میخواست دربیاید. اینقدر استقبال شد چون همه از او ناراضی بودند ناراحت بودند. علت بیشترش هم این بود که این را من عیب او نمیدانم جزو محاسنش است که مقاومت میکرد در مقابل وکلا اینها ولی به صورت خشنی که از او ناراحت و ناراضی میشدند و بههرحال فوریت طرح مطرح شد تصویب شد اینها آنجا شنیدم که صفاری نسبتی داشت با ابتهاج، تیمسار صفاری رفته بود و با تلفن به او خبر داده بود که چه نشستهای که تمام اختیاراتت را دارند میگیرند و تصویب دارد میشود فلان اینها فرصتی او نداشت که کاری بکند والا اگر فرصت داشت جلویش گرفته میشد.
س- همین نکته جالب است چطور مثلاً لازم بود که یک همچین ترتیباتی داده بشود برای همچین کار سادهای چه کار میتوانست بکند؟
ج- برای اینکه نمیدانم چه فشاری پشت او بود که ملاحظه میشد از اینکه کاری برعلیه او میخواستند بکنند یا فلان اینها. و اقبال گفتش که اگر این کار را ما در هیئت معمول در چیز کرده بودیم درز میکرد بیرون و جلویش گرفته میشد محال بود بشود به این صورتی که کردیم این صورت عملی شد و بعد شاه هم یک چند سال بعد گفت ما دو مطلب را یادم هست که گفتند که ما دیدیم محرمانه مانند یکیش همین مطلب اختیارات ابتهاج بود که گفت ما این را گفتیم اینها محرمانه این عمل شد و به جایی درز نکرد این را خود اعلیحضرت گفت. به هر صورت آن روز مطرح شد فیالمجلس هم تصویب شد بعد اختیاراتش از او سلب شد که به دولت داده شده بود.
س- اگر به خودش میگفتند استعفا بدهد راحتتر نبود؟
ج- نمیداد استعفا. و آن نیرویی که پشت او بود او نگهش میداشت بله. حالا چه بوده اینهاش هم زیادش را من نمیدانم ولی مسلماً هر وقت که به او دست میزدند هفت هشت تا روزنامۀ خارجی شروع میکرد به حمایت از او و بد گفتن به دستگاه و اینها.
س- در زمانی که زندان بود که روزنامههایش هست سرمقالات نمیدانم چی.
ج- بله. اینجا اصلاً آن چیز که فوت کرد همین چندی پیش اینجا در روزنامه خواندم آن لیلینتال. لیلینتال مثلاً یکی از ؟؟؟ خیلی چیز او بود. البته یک روز یک گزارشی داده ؟؟؟ سازمان برنامه چاپ کرده برای دولت دستگاههای مختلف فلان اینها فرستاده بود به انگلیسی هم بود که گزارش کارهای لیلینتال اینها بود تویش یعنی در جنوب هر چه کارهایی که کرده بودند. اقبال یک نسخه به من داد گفتش که ببین این یک نگاه هم سرسری من یک نگاه سرسری کردم دیدم که مثلاً در خوزستان برای سه تا طرح سه دستگاه نقشهبرداری هوایی آورده مثلاً برای دز علیحده برای کرخه علیحده برای نمیدانم یک طرح دیگری هم باز علیحده و اینها خب هر کدام که میآمدند طیاره باید بیاورند دستگاه نفر فلان از این حرفها آن وقت روی کار انجام شده cost plus fee میگرفتند هر چه خرج بیشتر میشد چیز آنها بیشتر میشد. و در خوزستان به لیلینتال تنها بیش از یک میلیارد دلار پول داده شد. یک میلیاردوخردهای میلیون تومان من رقم آن را حالا حفظ نیستم ولی بیش از یک میلیارد بود.
س- دلار یا تومان؟
ج- دلار، دلار یک میلیارد دلار پول به او داده شده بود.
س- برای آن سدسازی…؟
ج- برای کارهایی که قرار بود در خوزستان بشود که اگر بررسی بکنید یک دهم آن پولی که داده شده کار نشد و اینها نمیدانم با چه انصافی واقعاً آمدند و این پولها را گرفتند و بیشرمانه کاری در مقابل، یعنی البته یک مقدار کار کردند تردیدی نیست، اما نه در مقابل این مبلغ مهمی که به آنها داده شد. و این مسئله موجب شد که مقدار زیادی از اسناد سازمان برنامه را هیئت نظارت تصدیق نمیکرد و اینها همینجور مانده بود و اینها بود تا چند سال بعد گویا موقعیکه اصفیا تصدی داشت آنجا آن وقت ترتیبی داد که تسویه شد و تمام شد.
س- حالا که روی این موضوع هستیم مسئلۀ بازداشتش در زمان نمیدانم سرکار بود یا دکتر امینی؟ ابتهاج را کی گرفتند؟
ج- نه. ابتهاج را امینی گرفت. بله.
س- هان پس در زمان شما نبود.
ج- نه نه. چیز شخصی با کسی نداشتم هیچوقت بله. ابتهاج با اینکه امینی اینها هم خیلی دوست بودند و من نمیدانم که حالا چرا امینی این کار را… البته میدانید امینی بیباک به درودیوار میزد هر کاری به نظرش میرسید میکرد بدون اینکه اصلاً فکر بکند صحیح است درست است نیستش عاقبتش چیست فلان و از این حرفها. زمان امینی بازداشت شد من هیچ وقت با ابتهاج… آن چیزیکه من راجع به ابتهاج میدانم من فکر میکنم ابتهاج از لحاظ درستی ایرادی به او هیچوقت وارد نبود. من از این بابت از او هیچوقت چیزی نشنیدم حتی و بعد از اینکه از کار دولت بر کنار شد اینها کار بانکش را شروع… اینها… پول خوبی از آنجا گیر آورد که سهام بانکش را به هژبر یزدانی خوب فروخت و یک پول یکجا از او گرفت سرمایه چیز داشت ولی از لحاظ درستی هیچوقت من راجع به او…
س- در مسائل فنی تا چه حدی ایشان وارد بود یا نبود؟
ج- هیچی، هیچی. هیچ وارد نبود به مسئلۀ فنی مطلقاً وارد نبود و همین نقطه ضعفش بود که همیشه معتقد بود که هر کاری میخواهید بکنید یک مشاور فنی خارجی باید باشد و این نقطه ضعفش بود. مثلاً یکی از مسائلی که ما با او مواجه شدیم مسئلۀ برق تمام ایران بود. یک شخصی را پیدا کرده بود که گویا رئیس شورای اقتصاد بلژیک بود اسمش من حالا یادم نیست ولی میتوانم فکر بکنم یادم بیاید. آن موقع خسرو هدایت هم معاون سازمان برنامه بود آقای ابتهاج بود و در هیئت دولت او میآمد شرکت میکرد. قراردادی که با آن شخص بسته بودند این بود که چهار ماه در سال او هر وقت که مایل باشد بیاید به ایران و به کارهای اقتصادی مملکت رسیدگی بکند از این حرفها. این قرارداد که آمد به هیئت دولت بنده مخالفت کردم. البته هیئت دولت بعد همه مخالفت کردند گفتیم آخر این چه قراردادی است که یک کسی را از آنجا میآورید چهار ماه در هر وقت دلش خواست بیاید اینجا اینکه درست نیست این را بایستی که یک کسی باشد که بیاید اینجا همیشه بماند اگر لازم است باشد اینجا از او صحیح استفاده بشود در مقابل حقوقی که به او داده میشود اینها.
بعد هم ایشان یک طرحی تهیه کرده بودند برای تامین برق تمام ایران این طرح را اعلیحضرت دادند به من که بررسی بکنم. اولین مطلبی که آنجا مطرح بود این بود که اینها برق میخواستند به سه ریال و ده شاهی به مردم بفروشند و قیمت دولتی که برق به مردم فروخته میشد در حدود دو ریال اینجورها بود آن وقت یادم هست. من اولین ایرادی که به آن گرفتم گفتم آقا این قیمت اصلاً قابل قبول نیست این قیمت صرف نمیکند برای کسی کارخانۀ برق اگر خودش بگذارد ارزانتر تمام میشد برایش. بلافاصله بدون اینکه برادرش هم بداند اینها به مهندس ابتهاج تلفن کردم که شما یک صورتی از کارخانۀ تولید برقتان مخصوص فقط همان قسمت کارخانۀ سیمان تهران که دارید برق تولید میکنید یک چیزی برای من بفرستید که من بدانم کیلووات ساعت برای شما چند تمام میشود. یک صورت چیز تحت نامه نوشت برای من فرستاد به این که یک قران و صنار کیلووات ساعتی برایشان تمام میشود. خوب یادم هست که رئیس برق سازمان برنامه نیرنوری بود. نیرنوری طرح را آورده بود که بیاید توضیح بدهد برای بنده فلان اینها من از او ایراد گرفتم که این درست نیست که به این قیمت بخواهید برق بفروشید اینها و بعد هم این گران تمام میشود این درست نیست یک جایش عیبی دارد.
رفت آن رئیس اقتصاد بلژیک همان که چیز بودش او آمدش. او با امامی پدر زن آقای امیرعباس هویدا که وکیل دعاویشان بود در سازمان برنامه او و رئیس شورای اقتصاد بلژیک با نیرنوری سه تایی آمدند پیش من وزارت صنایع. طرح را آوردند که بحث بکنند و هر چیزی که آنجا تصمیم گرفته بشود این در شورا مطرح بشود و عمل بشود. آنجا آن رئیس چیز خواست که مرا از میدان همان دفعۀ اول دربکند. پرسید که شما چند وقت راجع به کارخانۀ برق سابقه دارید و وارد در صنعت برق هستید؟ گفتم من نزدیک سی سال است در صنایع این مملکت وارد هستم و سی سال است که هر کاری که داشتم من یک جنبۀ فنی درش بوده همیشه هیچوقت کار اداری صرف نداشتم و با این سابقۀ سی سالی که من دارم بیش از هر کسی من امکان را دارم که تشخیص بدهم که یک طرح صنعتی مناسب هست یا نیست. شما در ایران چقدر سابقه دارید به من بگویید؟ ماند دیگر چی بگوید جوابی نداشت بدهد اینها بعد کاغذ برادر ابتهاج را به او نشان دادم گفتم که این چیزیست که برادر آقای ابتهاج یکی از صاحبان صنایع مهم ما هست و بسیار مهندس لایقی است این کتباً به من نوشته داده بفرمایید ببینید اگر شما به همین قیمت بخواهید بفروشید من موافقم حاضرم صورت جلسه بنویسید امضا میکنم. اما اگر یک قران و صنار را بخواهید شما سه قران به مردم بفروشید من مخالفم. هیچی کار به جایی نرسید بیچاره نیرنوری هم از آن سمتش معزولش کرد برای اینکه نتوانسته بود دفاع بکند از این طرح اینها. و حال آنکه او تقصیر نداشت بیچاره. آنها هم رفتند و آن مردک هم چون برای این کار معلوم شد آمده بود که یک فروش کلی و بعد شنیدم که بین بلژیک و فرانسه و آلمان و ایتالیا و انگلیس اینها یک کمبینیزیونی شده است که برق ایران را اینها همه با هم بفروشند که رقابتی هم در کار نباشد. این بود که این طرح از بین رفت. مثلاً یکی از مسائلی که پیش آمد این بود که میخواستند برق ایران را با این قیمت که مبالغ گزافی، چون من در بنگاه آبیاری چون احتیاج به چیز برق داشتیم زمینه دستم بود مثلاً ما در جهرم کارخانۀ برق گذاشته بودیم برای اینکه چاههای آب آنجا را برق بهش برسانیم. کیلوواتی در حدود مثلاً هشتاد یا صدتومان یادم هست که کیلوواتی installer میشد برای نصب. آن وقت اینها مال اینها چند صدهزار تومان میشد. یک رقمهای عجیب و غریب بود که هیچ اصلاً قابل قبول نبود به هیچ صورتی. از این مسائل بین ما حالا همۀ جزئیات همۀ مطالب یادم نیست ولی اینهایی است که یادم هست اینها پیش میآمد که خب موجب نقار بیشتری بین ما میشد. ولی مطلب شخصی نبود مسائل جاری مملکتی بود نظرات گفته میشد دیگران هم قضاوت میکردند نه اختیار تمام با من بود نه اختیار تمام با او. همۀ دیگران وزرا اینها بودند مجلس و غیره اینها چیز میکردند. و به هر صورت آقای ابتهاج بعد از اینکه این قانون سلب اختیاراتش به تصویب رسید آن وقت رفت کنار.
س- رفت کنار بعدش کی آمد؟
ج- هدایت شد گویا. یک مدتی هدایت بود بعد هم دیگران همینجور آمدند چیز بودند بله. زمان…
س- اقبال.
ج- وزارت صنایع دیگر مطلبی هم خیال نمیکنم باشد که دیگر قابل این باشد بنویسیم.
س- خودتان میدانید.
ج- البته جزئیات خیلی گوشه و کنار یک چیزهایی یادم هست حالا اگر دیگر فکر بکنم که بگویم از قبیل همین مثلاً برق مال نمیدانم کودشیمیایی نمیدانم فلان اینها قند اما اینها چیزهای مهمترش همین هست که…
س- صحبت این هست که میگویند که واقعاً بخش خصوصی در زمان وزارت صنایع سرکار اصلاً بهوجود آمد قبل از آن که اصلاً یک مشت… دو سه تا کارخانه بیشتر نبوده؟
ج- نه اصلاً کارخانۀ شخصی کم بود.
س- همینکه اصلاً میگویند بخش خصوصی در زمان…
ج- عرض کردم که آن تزی که بنده بهوجود آوردم که وام بدهیم و خودشان سرمایهگذاری بکنند هم مردم را به راه انداخت هم صنعت را اضافه کرد هم شروع شد به یک نهضت در واقع صنعتی. بعد که بانک صنعتی هم چیز شد که یک مرجع حسابی با سرمایۀ بیشتری بهوجود آمد که بانک صنعتی حالا نمیدانم شما راجع به بانک صنعتی اطلاعاتتان چقدر است؟
س- فعلاً هیچکاری نکردیم یعنی…
ج- نکردید.
س- باید آقای خردجو را گیرش بیاورم.
ج- حتماً. خردجو در واشنگتن است بله واشنگتن است و سهم بزرگی این بانک صنعتی در ایجاد صنایع ایران دارد و خود بانک هم وضیعتش طوری بود که ما بدون ضمانت دولت از خارج وام میگرفتیم. در خارج این قدر اعتبار داشتیم که اینها مطالبی است که شما میفهمی ولی تهران اگر یک کسی بگوید که مثلاً ما وام میگرفتیم از خارج.
س- برای چی وام…
ج- فرق نمیکند اصلاً. مثلاً فرض کنید ۵۰ میلیون دلار را یک مرتبه به ما وام بدهند بدون اینکه دولت ضمانت بکند این خیلی اعتبار است توجه میکنید؟ چیز خیلی داشتیم. اما حالا نمیدانم بعدش راجع به سنا هان اینها بودش و حالا…
س- و بعد هم خب یک ایرادهای زیادی میگیرند که به اصطلاح این تورم و وضع نابسامان اقتصادی که بعداً مجبور شدند اصلاحاتی بکنن در زمان دکتر اقبال گشادبازی زیاد شده بود مثلاً.
س- عرض بکنم میخواهی چیز بکنید که. دکتر اقبال مرد بسیار درستی بود عرض کنم که صفات خاصۀ او این بود که خیلی ambition داشت و مایل بود سرکاری هم که هست بماند. البته مطلقاً notion صحیح اقتصادی نداشت و در مسائل هیچوقت جنبههای اقتصادی مطلب را بهش توجه نمیکرد و زیاد هم اهل رقم نبود. مثلاً اگر که موافقت میکرد به اینکه یک مدرسهای یک جا ساخته بشود اگر میگفتند که این ۵۰ هزار تومان خرجش است میگفت خیلی خوب بسازید. اگر میگفتند ۵۰۰ هزار تومان است میگفت خیلی خوب بسازید. اگر میگفتند ۵ میلیون است میگفت خیلی خوب بسازید.
همین اصل این بود که موافقت دارد یا ندارد به اینکه مدرسه ساخته بشود رقم چه باشد اینها. بعد به او من میگفتم که شما باید ببینید که اگر این جا ۵۰۰ هزار تومان تا ۵۰۰ هزار تومان بیشتر خرج نمیکنند بروید مدرسه را بسازید اما اگر بیش از ۵۰۰ هزار تومان است دیگر آن وقت این نه بودجهمان راه میدهد نه از لحاظ اقتصادی صحیح است فلان اینها. از این مسائل اغلب مابینمان مبادله میشد. یک روزی کاشانی رئیس بانک ملی بود که آن وقت بانک مرکزی و ملی یکی بود یعنی کارهای وظایف بانک مرکزی را هم بانک ملی میکرد. یک روزی آمد پیش من. من آن وقت وزیر صنایع بودم گفت آقای شریفامامی وضع ارزی ما خیلی خراب شده است. گفتم یعنی چی خراب شده است؟ گفت هیچی ما بهقدر اینکه یک ماه دیگر اگر بخواهیم مثلاً دوا سفارش بدهیم ما دیگر ارز نداریم. گفتم شما که چند ماه پیش گفتید که تورم ارزی دارید حتی این لغت را استعمال کردید یعنی ریال کم دارید ارز زیاد دارید چطور شد حالا اینجور شده؟ گفت از بس اینکه خب مصرف شده است اینها وضع درآمد و خرجمان اینها اینجور شده که به اینجا رسیده کار گفتم حالا چرا به من میگویی برو به نخستوزیر به خود آقای اقبال بگو. گفت من هر چی میگویم نمیپذیرد چیزی قبول نمیکند. شب که هیئت دولت بود من در هیئت دولت گفتم من یک مطلبی است که مهم است باید با شما صحبت کنم اینها رفتم دفترش گفتم که کاشانی امروز پیش من بود و همچین اظهاری میکرد. چرا به آن توجه نمیکنید؟ این کار مهم است. گفت ای آقا ول کن این حرفها را این حرفهایشان اصلاً قابل اعتنا نیست یک وقت میآید میگوید که ما تورم ارزی داریم حالا آمده میگوید که ارز نداریم نه آن حرفش شاید درست بود نه این حرفش. گفتم آقا این مسئلۀ رقم است بپرس که آقا چقدر موجودی دارید چقدر درآمد دارید چقدر برآورد خرجتان وضع ارزیتان را بسنجید آن وقت میتوانید تصمیم بگیرید که درست میگوید درست نمیگوید فکری باید کرد فکری نباید کرد. در این وضع بود که یک روزی اعلیحضرت بنده را احضار کردند و یعنی همان روزی بود که اقبال استعفا دادش یعنی به او گفتند استعفا بده و استعفا داد.
س- این هم به خاطر…
ج- نه نه وضع ارزی و اقتصادی خیلی خراب بود.
س- بهخاطر آن بود؟
ج- بهخاطر اقتصاد مملکت بود. و همان موقع زمان اقبال اقدام شده بود از TMF هیئتی آمده بود به ایران و بررسی کرد به اینکه چه اقداماتی باید صورت بگیرد در ایران از لحاظ اینکه وضع اقتصاد مملکت سروصورتی پیدا بکند و در عین حال آنها هم بتوانند یک وامی بدهند و مساعدتی بکنند که وضع ما هم تکانی بخورد. این هیئت مشغول رسیدگی بود اواخر حکومت اقبال گزارششان را دادند. ولی اقبال کنار گذاشتن او اهمیتی به این گزارش هم نداد. تا روزیکه استعفا داد رفت اعلیحضرت مرا احضار فرمودند که ما فکر کردیم که شما تصدی کار دولت را بکنید.
س- ببخشید انتخابات هم مثل اینکه اینجا یک نقشی داشت؟
ج- انتخابات کرده بود. انتخابات…
س- نه اعتراضاتی شده بود به انتخابات.
ج- اعتراضات زیادی شده بود که سرجنبانش هم همین آقای امینی بود، امینی یک دسته بود اقبال و علم هم یک طرف بودند. این کسانیکه در حزب نبودند دنبال امینی بودند آنهاییکه در حزب بودند دنبال اقبال بودند و البته حزب اقبال آن وقت ملیون خیلی قویتر بود اختیارات زیادی در اختیارش بود چون دولت همراهش بود و قسمت اکثریت مجلس از ملیون بود از اعضای دولت اینها. من البته عضو هیچ حزبی نبودم و هیچوقت عضویت ملیون را هم قبول نکردم با اینکه اقبال چندین مرتبه از من خواست که شما در هیئت هستید همه عضو چیز شدند شما باید آخر…
گفتم نه من با شما باید مذاکره کنم یک روز شبی که هیئت تمام شد رفتم اتاقش به او گفتم که شما خودتان به این حزبتان اعتقاد دارید؟ و خصوصی بودیم آخر چون دیدم یک خرده تأمل کرد گفتم خب راستش بگو میدانم خودت هم اعتقاد نداری چه اصراری دارید من بیایم آنجا من که بیایم آنجا که فعالیتی نخواهم کرد من اعتقاد ندارم به این حزب و من نمیآیم و این بود که بنده دورم خط کشیده شده بود من جزو حزب نشدم هیچوقت آنجا عرض کنم که انتخابات سروصدا رویش زیاد بود که البته آقای امینی راه انداخته بود و کسی که نمیدانست که پشت پرده و اینها چیست ولی مسئله این بود که امینی باید بیاید فشار روی این بود که امینی باید بیاید. به هر صورت بنده متصدی دولت شدم اولین کاری که کردم این بود که آن برنامۀ اقتصادی را در هیئت دولت در اولین جلسۀ هیئت دولت مطرح کردم و به تصویب رساندم و به عرض اعلیحضرت هم رساندم که این عیناً تصویب شد. در آنجا پیشبینی شده بود که ما هزینههای غیرتولیدی را کم بکنیم و یک مبلغی در حدود دویست میلیون تومان تخصیص بدهیم به تولید…
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
ادامۀ خاطرات آقای مهندس جعفرشریفامامی ۲۴ مه ۱۹۸۳ در شهر نیویورک مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
ج- بعد از آنکه اعلیحضرت امر فرمودند که من تصدی دولت را داشته باشم فرصت زیادی به من ندادند با اینکه با دقت بتوانم وزرا را تعیین بکنم گفتند شما ۲۴ ساعت وقت دارید که وزراتان را تعیین و معرفی بکنید.
س- در چنین موقعی اعلیحضرت به نخستوزیر جدید علل برکناری قبلی را توضیح میدهند یا اصلاً نمیدهند؟
ج- نه نه. من چون خودم در دولت قبل بودم کاملاً به رئوس مطالبی که در جریان بود وارد بودم. علت اصلی برکناری اقبال سه مطلب بود یکی وضع اقتصادی بود چنانچه قبلاً توضیح دادم از لحاظ مصرف ارز دقتهای کافی نکرده بودند و وضع ارزی فوقالعاده وخیم شده بود به صورتیکه بانک ملی در آن زمان که بانک مرکزی هم در عین حال بود سخت نگران بود از جهت وضع ارزی و بایستی که ما زودتر ترتیب میدادیم که از یک منبعی مقداری ارز بهدست بیاوریم که کارهای مملکت جریانش متوقف نشود و ناراحتی فراهم نکند.
تثبیت اقتصادی که صحبتش را کردم به این جهت بود که اگر ما آن برنامۀ تثبیت اقتصادی را عمل میکردیم به آن صورتی که IMF پیشبینی و پیشنهاد کرده بود به ما آن وقت اعتباراتی میدادند که بعضی از احتیاجات فوری مملکت را میتوانستیم که از آن طریق تأمین بکنیم و یک وضع سالم اقتصادی برای کشور بهوجود بیاوریم. از همین جهت بلافاصله من دستور دادم به اینکه شروع بکنند به مطالعۀ بودجه و حتماً ترتیبی بدهند که از همۀ بودجههایی که میشود کسر کرد همه را کسر بکنیم تا بتوانیم یک مبلغی در حدود ۲۰۰ میلیون تومان اضافه درآمد داشته باشیم که تخصیص بدهیم به افزایش تولید یا صنعتی یا کشاورزی. و در هر حال یک بودجۀ سالمی باشد که کسری نداشته باشد و هزینههای غیرتولیدی را هم به حداقل رسانیدیم، چنانچه در این مورد هم یک گرفتاری با مجلس داشتم که بعد توضیح خواهم داد. مطلب اصلی ما در شروع به کار ترتیب دادن اوضاع اقتصادی مملکت بود. یک مسئلۀ دیگر که خیلی اسباب ناراحتی و جنجال شده بود که مقدار زیادیش به علت رقابت بین حزب ملیون و حزب مردم بود که این دو با همدیگر بدگویی میکردند و امینی هم این وسط در رأس افرادی که جزو حزب نبودند در انتخابات شرکت کرده بود و برعلیه انتخابات فوقالعاده بد گفته شده بود که در اذهان اثر سویی گزارده بود. مسئلۀ سوم موضوع سیاست خارجی ما بود بدین شرح که دکتر اقبال حتی در اواخر گاهی اوقات عمد داشت به اینکه مطالبی بگوید یا اقدامی بکند که شورویها رنجش بیشتر پیدا کنند. ولی به عرض اعلیحضرت رساندم که ما دلیلی ندارد که بیجهت و بدون اینکه نفعی داشته باشیم روسها را بیشتر برنجانیم البته نظر من هم این نبود که با آنها اختلاط و امتزاجی داشته باشیم بلکه بهطورکلی سیاست دوری و دوستی را با آنها داشته باشیم و براساس دوری و دوستی با هم ارتباط داشته باشیم نه ما به آنها فحش بدهیم و بد بگوییم نه آنها به ما بد بگویند و نه دعوتشان بکنیم بیایند تا چیزهاییکه مایل و خیلی هم دنبال آن هستند به آنها اجازه بدهیم که در ایران انجام دهند. مثلاً خیلی میل داشتند تجارتشان را با ما توسعه بدهند. خیلی میل داشتند که بعضی پروژههای مشترک را عمل بکنیم، خیلی میل داشتند که ذوب آهن را درست بکنند از این قبیل مسائل. این بود که در هر سه زمینه ناچار بودیم که ترتیباتی بدهم و تصمیماتی اتخاذ بکنم تا وضع را یک قدری عادی و آرام بکنم. از لحاظ اقتصادی همینطور که گفتم دستور صریح به همۀ وزرا داده شد و مخصوصاً به وزارت دارایی که در تنظیم بودجه کمال دقت را بکنند و بودجه آنچه که میشد از هزینهها حذف کرد شروع کردیم به حذف کردن و یادم هست که مثلاً مجلس شورای ملی تقاضای ۲۵ میلیون تومان برای ساختمانش کرده بود. و با آن موافقت نمیکردم و همین موجب شده بود که سردار فاخر خیلی مخالفت و ناراحتی میکرد و اصرار داشت به اینکه ۲۵ میلیون تومان را بگیرد. وقتی ما بودجه را مطرح کردیم بیش از ۵ میلیون تومان با بودجۀ ساختمان مجلس موافقت نکردم و گفتم که الان یک برنامۀ تثبیت اقتصای داریم و بایستی که این برنامۀ تثبیت اقتصادی عمل بشود و برای این نظر ما از هزینههای ساختمانی و مسائلی که غیرتولیدی است خودداری خواهیم کرد که خرج بشود و انفلاسیون اضافه بشود زیرا بدون اینکه تولید بالا برود قیمتها بالا خواهد رفت و مردم ناراحت میشوند.
بعد از اینکه تثبیت اقتصادی به تصویب دولت و تصویب اعلیحضرت رسید و بر آن اساس بودجهمان را تهیه کردیم تکلیف وزرا از این بابت تقریباً روشن شد. راجع به انتخابات هم یادم هست که اعلیحضرت فرمودند ما خوب است مشورتی بکنیم و ببینیم که آیا انتخابات را نگاه بداریم با کسانیکه انتخاب شدهاند یا اینکه انتخابات را ملغی بکنیم و از نو انتخابات کنیم. به این منظور دعوتی کردند در سعدآباد از صدرالاشراف رئیس مجلس سنا سردار فاخر رئیس مجلس شورای ملی و خود من دیگر یادم نمیآید کس دیگری بود یا نه و صحبت کردیم و زمینه آن طوریکه برداشت و مذاکره شد نظر داده شد اینکه انتخابات را منحل بکنند تا اینکه این تشنجی که از لحاظ انتخابات پیش آمده به کلی از بین برود. و قرار شد که ترتیبات جدیدی برای انتخابات در نظر بگیریم. البته خود من نظرم این بود که اصلاً در قانون انتخابات تجدیدنظر بکنیم. و قانون انتخابات ما در آن زمان به هیچوجه مناسب روز نبود و نقائص بسیار داشت و نقاط ضعف متعدد که بایستی آنها را برطرف میکردیم به صورتی که هر وقت انتخابات بشود یک انتخابات قابل قبول همه و طبق مرسوم همۀ دنیا به صورت صحیحی باشد. علیهذا دستور دادم قانون انتخابات را با مطالعۀ دقیق و بررسی قوانین انتخابات سایر کشورها کمیسیونی در وزارت دادگستری تشکیل و مأمور این کار شد تا با دقت بررسی بکنند و قانون جامعی برای انتخابات تهیه بشود.
راجع به سیاست خارجی من از همان ابتدا به عرض اعلیحضرت رساندم که خوب است ترتیبی داده بشود که تشنجی که بین ما و شوروی بهوجود آمده آهسته آهسته کم بکنیم. و خوب خاطرم هست که معینیان رئیس ادارۀ تبلیغات بود و یک برنامهای درست کرده بود هر روز صبح میگفت تاریخ را ورق میزنیم و تاریخ را ورق میزدند و تمامش مسائلی گفته میشد که برعلیه شوروی بود و آنها هم روزی هفت- هشت ده ساعت با برنامههای مختلفی که در رادیوهای ملی صدای ایران و غیره مطالب مختلف برعلیه دولت و مملکت میگفتند و تحریکاتی هم میکردند. بهعرض اعلیحضرت رساندم که آنچه که ما میگوییم جز ایرانیها کسی نمیشنود ولی آنچه که آنها میگویند همۀ ایرانیها میتوانند بشنوند لذا به آنها لطمهای وارد نمیشود و ضرر فقط با ماست و علیهذا یک روز تلفن کردم به معینیان گفتم آقا این تاریخ شما چقدر ورق دارد که هر چه ورق میزنید پایان ندارد تمامش کنید بس است دیگر اینقدر هر روز ورق نزنید و این برنامه را حذفش بکنید. چند دقیقه بعدش اعلیحضرت تلفن کردند که شما همچین دستوری دادید؟ گفتم بله من حالا دستور دادم، پرسیدند چرا چنین کردید؟ گفتم شفاهاً خدمتتان توضیح میدهم.
س- معینیان خودش تلفن کرده بود و گفته بود؟
ج- بله معینیان گزارش داده بود. بعد من موقعی که شرفیاب شدم بهعرضشان رساندم که این کاری که ما داریم میکنیم این کار لغوی است و اگر برای این است که کسانی خوشش[ان] بیاید آن یک مطلبی است اما اگر این نظر را ندارید آنچه که داریم میکنیم فقط به ضرر ما هست و بهتر این است که ترتیبی بدهیم که این تشنج کم بشود و این کشمکشی که بین ما هست از بین برود. و به همین دلیل موقع معرفی وزرا وزیرخارجه را که اعلیحضرت میل داشتند عباس آرام باشد گفتم مقتضی نیست، گفتند چرا؟ او کارمند قدیمی وزارت خارجه است و به کارش بسیار وارد است، گفتم آقای آرام دوست خود من هست و من خودم به او علاقه دارم و میل هم دارم یک کار خوبی به او داده بشود و از این حیث ایرادی به او ندارم ولی نظر به اینکه چند مرتبه در مجلس و در سنا برعلیه شوروی یک مطالب خیلی تندی اظهار کرده است این نظری که من دارم که با اینها به نحوی اصلاح بکنیم توسط او امکانپذیر نیست کس دیگری را باید بگذاریم آنجا. گفتند خیلی خوب و اصراری نکردند، ولی من هر کسی را پیشنهاد میکردم میگفتند این خوب نیست و یادم هست که مثلاً محسن رئیس را پیشنهاد کردم انتظام و چند نفر دیگری که ممکن بود وزیرخارجه بشوند پیشنهاد کردم همه را فرمودند نه اینها خوب نیستند مقتضی نیست. تا این وقت کابینه به مجلس هم معرفی شده ولی وزیرخارجه هنوز نداشتیم. آن موقع یکی از مسائلی که اشکالات زیادی برایمان فراهم کرده بود این بود که بین ما و عراق خیلی تشنج شدید بود و به هیچوجه روابط حسنهای نبود البته با پاکستان هم متأسفانه با اینکه همپیمان ما بودند دلخوریهایی پیدا کرده بودند مخصوصاً از لحاظ اینکه اعلیحضرت راجع به اسرائیل آن اظهار را که کرده بودند و ناصر شروع کرده بود شدید برعلیه اعلیحضرت مطالبی گفتن و شناختن اسرائیل را دوفاکتو[؟] جنجالی در دنیای اسلام بهوجود آورده بود. پاکستانیها از این لحاظ هم نسبت به ایران قدری دلگیر بودند و دیگر زیاد صمیمی نبودند. و وضع ما با ترکیه هم خیلی صمیمی نبود با اینکه با آنها هم پیمان بودیم متأسفانه این طرز فکر در بعضی مأمورینی که ما به آنجا فرستاده بودیم و چند مرتبه در مسافرتهایی که خودم به ترکیه کردم این طرز فکر گاهی اوقات از مأمورین عالیرتبه نسبت به ترکها که همسایۀ ما بودند دیده میشد و حال آنکه قرار بود با هم صمیمی و دوست و نزدیک باشیم. مثلاً میگفتند اینها هیچ وقت با ما صمیمی نیستند اینها برعلیه ما هستند اینها بدون اینکه دلیلی داشته باشند و یا اینکه قرینهای در کار باشد اظهار میشد و این طرز فکر که از زمان صفویه در تاریخ مانده بود و در اذهان ریشه کرده بود در افکار بعضی از کارمندان عالیرتبه وزارتخارجه و مأمورین دولت منعکس بود.
س- خود اعلیحضرت هم این نظر را داشتند؟
ج- نه. خیال نمیکنم چون موقعی که اعلیحضرت فقید رضاشاه به ترکیه رفتند خیلی روابط ما دوستانه و برادرانه شد در واقع و به نظر من میآمد که ما با ترکها بایستی که همیشه بسیار صمیمی و نزدیک و برادرانه عمل بکنیم زیرا دلیلی نداشت که ما با آنها غیر از این باشیم. هم همسایه بودند و هم مسلمان هستند و هم ریشههای تاریخی متعدد مشترک داریم از این جهت گاهی اوقات چنین میدیدم متأسف میشدم از اینکه بعضی از مأمورین همیشه اظهارات ناجوری نسبت به ترکیه میکنند و خلاصه این وضعی بود که ما داشتیم: آن وضع با ترکیه، آن وضع با عراق و با پاکستان هم کمی سرد آن وقت با افغانستان هم مسئلۀ هیرمند در بین بود که اختلافاتمان شدت پیدا کرده بود آنها شروع کرده بودند در افغانستان روی هیرمند سدسازی بکنند و موجب نگرانی اهالی سیستان شده بودند و خلاصه با تمام همسایههایمان وضعمان ناجور بود. و مجموع این عوامل که سیاست خارجی وضع اقتصادی و انتخابات سبب شد که اقبال ناچار بشود استعفا بدهد و کنار برود راجع به…
س- انتخاب شما به اصطلاح یک امر طبیعی بود از نظر اینکه به اصطلاح کاندیداهای دیگری هم در آن زمان بودند؟
ج- آن زمان نظر به اینکه من مدتی کار صنایع را کرده بودم و سابقهای که در سازمان برنامه داشتم وضع اقتصاد مملکت کاملاً برایم روشن و نبض اقتصاد در دستم بود خیال میکنم انتخاب طبیعی بود والا نه مجلسی رای دادند یا اینکه فشاری از جایی بود که من انتخاب بشوم خودم هم هیچ اطلاعی نداشتم و وقتی که به من این مطلب از طرف اعلیحضرت گفته شد بههیچوجه آمادگی نداشتم که یک برنامۀ مطالعه شدهای داشته باشم و یک عدۀ معینی را برای هیئت دولت در نظر گرفته باشم این بود که با عجله وقتی که فرمان صادر شد افرادی را در نظر گرفتم برای اعضای هیئت دولت. البته سعی من برخلاف بعضی از نخستوزیران که نگران بودند که افراد برجستهای در هیئت دولت باشند که مزاحم خودشان ممکن است بشوند من این فکر را نداشتم لذا از ارشد افرادیکه مناسب کار بودند دعوت میکردم که بیایند به کابینه و کابینهای که تشکیل شد از افرادی بود که سوابق زیاد داشتند و هر کدام چندین مرتبه وزیر شده بودند بین اینها جوان تازهکار خیلی کم بود مثلاً آقای دکتر سجادی من وقتی محصل بودم او وزیر راه بود و او مثلاً نایب نخستوزیر بود که کارهای اقتصادی را زیرنظر داشت و ۲۱ مرتبه قبلاً وزیر شده بود و دکتر صدیق اعلم به همین شکل یا دکتر صالح به همین شکل اینها هر کدام چندین مرتبه قبلاً وزیر شده بودند. اما راجع به وزیرخارجه مانده بودم تا اینکه روزی عضدی که سفیر ما بود در بغداد آمد به تهران تا گزارشاتی بدهد من به این فکر افتادم که خوب است عضدی را برای وزارت خارجه تعیین بکنیم زیرا اگر تعیین وزیر خارجه بماند اسباب ناراحتی میشود و بالأخره وزیر خارجه کار مهمی است بایستی که کسی تصدی داشته باشد. جالب است یک روز اعلیحضرت گفتند که آخر وزیرخارجه چه شد؟ گفتم قربان هر که را که خدمتتان معرفی میکنم نمیپذیرید و نمیپسندید من فکر میکنم خود من وزیرخارجه باشم. گفتند «مهندس شریفامامی وزیرخارجه؟» گفتم وقتی مهندس شریفامامی نخستوزیر میشود میتواند وزیرخارجه هم باشد. ولی بههرحال نسبت به وزارتخارجه حساسیت خاصی پیدا کرده بودند و میل داشتند که یک کسی باشد که کاملاً موردنظر خودشان باشد. تلفن کردم به اعلیحضرت که اگر موافقت دارید با عضدی صحبت بکنم که او وزیرخارجه بشود. گفتند «خیلی خوب است، او خیلی خوب است معرفیش بکنید.» من فوراً فرستادم پی عضدی آمد و به او گفتم که شما وزیرخارجه هستید و به عرض رسیده و تصویب کردهاند.
لباس ژاکتتان را بپوشید که همین امروز برویم که معرفی بشوید البته خیلی برایش غیرمترقبه بود برای اینکه آمده بود به تهران که زود برگردد. گفت «پس اجازه بدهید من بروم کارهایم را بکنم و برگردم» گفتم مانعی ندارد میروید و برمیگردید ولی معرفی میشوید آن وقت بروید. خلاصه او را معرفی کردم وقتی که رفتیم شرفیاب شدیم خدمت اعلیحضرت، اعلیحضرت دستوراتی به او دادند من جمله گفتند که «توجه داشته باشید که شما وزیر من هستید». به ایشان عرض کردم که «قربان همۀ وزرا وزیر اعلیحضرت هستند چه تفاوتی در بین هست؟» گفتند « نه نه نه باید گزارشات را به خودم بدهید» گفتم «البته هر موقع امری بفرمایید هر یک از وزرا گزارشی به عرض برسانند قطعاً به عرضتان میرسانند» گفتند «نه تو باید بدانی که هر روز گزارشات را به خود من بدهی». من دیگر چیزی نگفتم آمدیم بیرون بعد عضدی به من گفت «من میدانم که اعلیحضرت چه جور فکر میکنند و چی منظورشان بود ولی شما هم نگران نباشید من هر وقت که شرفیاب میشوم (در واقع هر روز وزیر خارجه شرفیابی داشت میرفت گزارشات تمام سفر را میبرد آنجا میداد و دستور میگرفت و بعد روی آن اقدام میکرد.) میآیم پیش شما گزارشات مربوط به سفرا را هم به شما میدهم.» من گفتم خیلی خوب من به شما اعتماد کامل دارم و هیچ نگرانی از این بابت ندارم. ولی این اظهار اعلیحضرت یک قدری اسباب تعجب من شد زیرا دیگران هم نسبت به اعلیحضرت صدیق هستند و خدمتگزارند و تفاوتی بین وزرا از این بابت نمیتواند باشد. ولی به هر حال این اظهار را ایشان کردند تا قدری تسجیل بکنند به اینکه وزارت خارجه را خودشان زیرنظر دارند.
س- بقیه وزرا چی؟ مثلاً وزیر کشور یا وزیر جنگ؟
ج- بقیه وزرا نه. وزیر کشور را هم اعلیحضرت نظر داشتند زیرا انتخابات در پیش بود و تصمیم خودشان هم این بود که انتخابات شده را باطل کرده انتخابات جدید بشود این بود که راجع به وزیر داخله هم خیلی اصرار داشتند. من راجع به وزیر داخله تصمیمم این بود که یک شخصیت خیلی موجه خوشنامی را انتخاب بکنم مثلاً با سروری صحبت کردم اظهار کرد «من سنم دیگر حالا زیاد است و کسالت دارم» و عذر خواست خلاصه نیامد. سپهبد یزدانپناه را صحبت کردم بهعلت در پیش بودن انتخابات او هم عذر خواست و نیامد. و به هرحال این قدر این طرف و آن طرف شد تا اینکه یکی از افسران را گذاشتند در وزارت کشور برای اینکه انتخابات جوری نباشد از دستشان در برود. چون یک تفاوت اصلی که من با اقبال داشتم این بود که اعلیحضرت احساس کرده بود که آن طوری که او تسلیم مطلق بود من نیستم و ممکن است که مشکلاتی از این بابت پیش بیاید.
علیهذا در بعضی از پستها خیلی حساسیت داشتند. من هم در حدودی که امکان داشت که مقاومت بکنم فشار میآوردم ولی در مسائل اصلی و مهم کوتاه نمیآمدم.
به هر صورت کابینه تشکیل شد معرفی شد برنامه هم از مجلس گذشت و تصویب شد ما شروع کردیم به نوشتن بودجه، در این بین همانطور که گفته شد انتخابات باطل شد.
س- باطل شد یا استعفا دادند؟ مثل اینکه یک استعفای دستهجمعی؟
ج- گویا استعفای دستهجمعی دادند ولی البته همان نتیجه را میداد. مسئلهای که در پیش داشتیم این بود که آمادگی نداشتیم انتخابات جدید بکنیم به دلایل بسیار و در درجۀ اول این که یک قانون جامعی نداشتیم که براساس آن انتخابات صحیح انجام بشود تا ایرادی روی آن وارد نگردد و من سعی کردم به اینکه زودتر قانون انتخابات را تهیه بکنیم تا به محض اینکه مجلس فرصت پیدا بکند آن قانون را به تصویب برسانیم ولی چاره نبود جز اینکه انتخابات را براساس قانون قبلی انجام بدهیم. قرار ما بر این بود که انتخابات را بگذاریم یک قدری دیرتر انجام بشود.
موقعیکه اقبال نخستوزیر بود سردار محمدخان صدراعظم افغانستان آمده بود به ایران (آن موقع مسئلۀ هیرمند خیلی حاد و بین ما مطرح و مورد بحث بود ولی به جایی نرسیده بود و موافقتی حاصل نشده بود) سفیر افغانستان از اعلیحضرت خواسته بود به اینکه صدراعظم آنها آمده ایران شما هم نخستوزیرتان را بفرستید که یک بازدیدی بکند اعلیحضرت فرمودند که زودتر به افغانستان بروم. خود را آماده کردم که بروم به افغانستان. و با اعلیحضرت هم که مذاکره شده بود راجع به انتخابات قرار بود که قدری دیرتر انتخابات بشود. من رفتم به افغانستان و زمینۀ کار چون دستم بود به سردار محمدخان برخلاف انتظارش گفتم که من برای کار هیرمند نیامدهام زیرا برای اینکه کار هیرمند به نتیجه برسد محتاج به تهیۀ مقدماتی است که آن مقدمات فراهم نشده و ما اطلاعات بیشتری راجع به جزئیات طرح باید داشته باشیم تا اینکه با نظر روشن بتوانیم یک قراری با هم بگذاریم ولی ما چون دو کشور دوست و همسایه همزبان و هممذهب دارای سوابق تاریخی بسیار مشترک هستیم من فکر کردم که ما با هم شروع کنیم به همکاریهایی که تا به حال به آن توجه نشده است و از همین جهت قبل از اینکه بروم طرح سه قرارداد را تهیه کردم که با آنها مبادله کردیم بیشتر این قرارداد هم برای توسعۀ مبادلات بود آنها احتیاجاتی از لحاظ نفت، سیگار، پارچه، و غیره داشتند که فکر کرده بودم به جای اینکه بروند از شوروی و جاهای دیگر خرید بکنند از ما خریداری بکنند.
در آنجا که بودم گرچه مربوط به متن کار ما نیست ولی بد نیست مسائلی را که آنجا مذاکره شد و صحبت شد و دیدم مختصری شرح بدهم. موقعیکه به کابل رسیدم فرودگاه آن تا شهر ۶۰ کیلومتر فاصله داشت و با سردار محمدخان که به طرف شهر میآمدیم دیدم که اطراف شهر که خیلی مشابه اطراف تهران بود روی تپهها تا یک ارتفاع معینی را گودبرداریهایی کردهاند پرسیدم این گودبرداریها چیست گفت که اینجا میخواهیم جنگلکاری بکنیم.
گفتم چرا تا بالای تپه نرفتهاید؟ گفت «این درختهایی که ما میکاریم پنج نوع درخت بیشتر نیست و اینها دو تا سه سال که به آنها آب بدهند ریشهاش که گرفت دیگر بدون اینکه احتیاجی به آب دادن باشد میمانند و آنها عبارتند از درخت ارغوان، توت، مرمر، دو تا دیگر هم.
س- اقاقی؟
ج- اقاقی بله. پنج درخت بود حالا دیگر پنجمی یادم نیست. «اینها را ما خزانه گرفتهایم و اینجا میکاریم.» بعد صحبت خدمت نظام وظیفه و خدمت کار شروع شد در آنجا یک دستگاهی به وجود آورده بودند که جوانها به جای اینکه خدمت نظام بکنند کارهای عامالمنفعه میکردند به اصطلاح خودشان قوای کار به آن میگفتند. و بسیار فکر خوبی بود مقدار زیادی جادهسازی همین کارهای جنگلکاری و غیره را به وسیلۀ همان قوای کار میکردند.
س- از کجا این فکر را گرفته بودند؟
ج- شاید این فکر را از آلمان اقتباس کرده بودند. آلمانها در زمان هیتلر یک نیروی کار درست کرده بودند که خیلی از ساختمان راهها و غیره را به وسیلۀ همان افراد با قیمت خیلی ارزان انجام میدادند و این فکر بسیار خوبی بود و شاید ابتکار خودشان بود. موقعی که مراجعت کردم به عرض اعلیحضرت رساندم که اجازه بدهید ما یک چنین کاری بکنیم برای اینکه الان ما به قدر کافی نمیتوانیم همۀ این جوانها را برای نظام وظیفه بگیریم مازاد هر کس به سن مشمولیت رسید بیایند در کارخانهها، در کارگاهها، در راهسازیها، در جنگلکاریها و غیره کار کنند و از اینها استفاده کنیم. ولی متأسفانه توجهی و موافقتی نشان ندادند به این مطلب. به هر صورت آمدیم به کابل سه روز من آنجا بودم. و در آن سه روزی که آنجا بودم کارخانهجات و تأسیساتشان را رفتم تماشا کردم چیزیکه به چشم میخورد این بود که شورویها در آن موقع در آنجا شروع کرده بودند به نفوذ و ورود در تمام دستگاهها مثلاً قسمت مهمی از راهها را آنها میساختند و راههایی که میساختند پرسیدم بین کجا هست تمام راههای استراتژیکی بود که از شوروی میآمد به افغانستان و بعد در نزدیک شهر یک فرودگاه بزرگی میساختند که هنوز ناتمام بود و عدهای از افسران را فرستاده بودند به شوروی برای تحصیل و امثال این قبیل اقدامات. به سردار محمدخان گفتم که این کار شما یک قدری دور از احتیاط است و فکر میکنم که شما برای آتیهتان باید مراقب باشید این قدر با اینها نزدیک شدن اختلاط امتزاج داشتن موجب خواهد شد که روزی مزاحمتی برایتان فراهم بکنند، البته سربسته به او گفتم. و بعد از اینکه برگشتم به عرض اعلیحضرت رساندم که متأسفانه این طور که من احساس میکنم شورویها خیلی دارند آنجا نفوذ پیدا میکنند و یک سلسله کارهای بنیادی دارند میکنند. مثلاً محصلین میفرستند به شوروی و عدۀ زیادی کارشناس شوروی آنجا هست اینها یک مقدمۀ ناسالمی برای افغانستان است و من معتقدم که چون وضع اقتصادی افغانستان خیلی ناراحت است و کوچک است ما آنچه که بشود کمک بکنیم نباید مضایقه نماییم زیرا اگر آنجا خدای نکرده تغییر وضعی پیدا بشود برای ما هم مزاحمت فراهم خواهد شد. از این جهت آنجا را باید با این نظر نگاه کرد. و من خوشبختانه سه قرارداد توانستم که در همان سه روزی که آنجا بودم به امضا برسانم و معلوم شد که سردار محمدخان سفیر افغانستان در لندن را که کارشناسی هیرمند آنها بود تلگراف کرده بود که قبل از من آنجا باشد. (اسمش را حالا یادم نیست شبیه اسم خارجی داشت.) و او کارشناس کارهای آبیاری هیرمند بود. من موقعی که در آبیاری بودم اسم او را شنیده بودم و میدانستم. وقتیکه در مهمانی شب اولی که با افتخار من شامی داد او را معرفی کرد. گفتم که ایشان مسافرتشان به کابل بیثمر است برای اینکه من قصد اینکه راجع به هیرمند این دفعه صحبت بکنم ندارم و فکر میکنم که قبل از اینکه ما وارد مذاکره در امر هیرمند بشویم اول یک زمینۀ مساعدی برای تفاهم بیشتری بین خودمان فراهم بکنیم بعد آن وقت اختلافاتمان را سهلتر میتوانیم حل بکنیم. به این صورت وقتی در آنجا بودم مذاکراتی راجع به کار هیرمند نکردم و همراه من آنجا که رفتم دکتر خوشبین بود که مشاور حقوقی وزارت خارجه بود. افشار قاسم او بود که معاون وزارت خارجه بود و مرحوم فروزانفر را برده بودم آنجا به علت اینکه سرار محمدخان و برادرش که وزیرخارجه بود نسبت به ادبیات زبان فارسی خیلی علاقهمند بودند و فروزانفر برای آنها بعد از شام یادم هست که چند قصیده از حفظ خواند و اینها خیلی خوشوقت بودند.
من مقداری کتاب همراهم برده بودم کتابهای وزارت فرهنگ دانشگاه و بنیاد پهلوی و غیره که بدهم به دانشگاهشان ولی به من آهسته گفتند که اینها نسبت به کتابهای ایران خیلی حساسیت دارند و ممکن است که اگر به دانشگاه بدهید یا نپذیرند یا مثلاً کتابها را به صورتی بررسی بکنند که مبادا مطلبی برخلاف سیاست روز در آنها باشد. این بود که کتابها را به کتابخانۀ خود سردار محمدخان هدیه کردم و آنجا چون کتابخانۀ شخصی او بود دیگر اشکالی نداشت. این نکته را هم اینجا بد نیست بگویم موقعی که فرخ سفیر ما در افغانستان بود یک کتابی نوشته بود که من به زحمتی توانستم به دست بیاورم این کتاب سر تا پا برعلیه افغانستان بود. با اینکه او سفیر ایران در افغانستان بود و حق بود که برای ایجاد حسن تفاهم بیشتر اقدام بکند ولی این کتابش موجب گله و شکایت خیلی شدید افغانها بود و همیشه به آن کتاب اشاره میکردند و نسبت به کتابهای دیگر با دید خیلی بدی نگاه میکردند. به هر صورت مسافرتی که من به افغانستان کردم نتیجهاش این بود که مقدمۀ یک تفاهم بیشتر و نزدیکی زیادتری به وجود بیاید و به سردار محمدخان که بعد هم در واقع خودش کودتا کرد رئیس جمهور شد و بعد او را کشتند قدری خصوصیت پیدا شود. در افغانستان دیدم که او نسبت به اعلیحضرت ظاهر شاه خیلی به صورت رسمی (با اینکه منسوب بودند و گویا عموی پادشاه بود) و سرسنگین رفتار میکرد در مهمانی که محمدظاهر شاه برای من داد آن شب در منزل ایشان دیدم که نسبت به اعلیحضرت پادشاه افغانستان به صورت دوستانه و صمیمی رفتار نمیکرد و باری با همۀ ملاحظاتی که از آنجا داشتم بعد از مراجعت به عرض اعلیحضرت رساندم و برای رفع مخاصمات و اختلافاتمان با افغانستان راجع به هیرمند هم با اطلاعاتی که در بنگاه داشتم دادم یک مطالعات دیگری بکنند و نظرات حکمی را که از طرف آمریکا تعیین شده بود که بین ما حکمیت بکند به حداقل تغییر بدهند به صورتی که منافع ما تأمین بشود آن را آماده بکنند. ولی دیگر متأسفانه عمر من وفا نکرد تا راجع به این موضوع بتوانم اقدامی بکنم.
انتخابات را قرار بود بعد از مراجعت از افغانستان شروع بکنیم. در این جریان حادثهای پیش آمد که انتخابات را یکمرتبه جلو انداخت و آن این بود که موقعی که رفته بودم به افغانستان در آمریکا انتخابات کندی شد و کندی با اعلیحضرت نظر مساعدی نداشت. یعنی در حزب دمکرات بیاناتی مخالفتآمیز اظهار شد. این بود که اعلیحضرت تصمیم گرفتند قبل از اینکه کندی بیاید سرکار انتخابات ما انجام بشود و حال آنکه قبلاً قرار بود که ما به این مسائل هیچ توجه نداشته و به موقع مقرر انتخابات را بکنیم.
س- پس این اختلاف بین اعلیحضرت و کندی واقعاً واقعیت داشته است؟
ج- چنانچه گفته شد کندی موقعیکه سناتور بود امینی اینجا سفیر بود و امینی در خراب کردن ذهن او مؤثر بود و قبل از اینکه انتخاب بشود اظهاراتی برعلیه ایران کرده بود که البته اطلاع صحیحی در این زمینه ندارم اما همینقدر میدانم که اعلیحضرت از انتخاب او خیلی نگران شدند و به من هم نگفتند که چرا تصمیم گرفتند، گفتند، «مصلحت الان ایجاب میکند که ما فوراً انتخابات بکنیم.» من هر چه فکر کردم که چه دلیلی ممکن است که موجب جلو انداختن انتخابات شده باشد حادثهای من نمیدیدم که این مطلب را ایجاب بکند ولی معلوم شد که همان انتخابات آمریکا بوده است که اثر گذاشته است. و از این لحاظ یک روز بدون اینکه با من مذاکره بکنند مصاحبه کردند که ما تصمیم گرفتهایم که انتخابات را سریعتر انجام بدهیم و من دیگر جلوی عمل انجام شده قرار گرفته بودم و کاری نمیتوانستم بکنم. برای انتخابات نظر من این بود که بایستی که یک راه حلی پیدا بکنیم که هم نتیجۀ انتخابات طوری باشد که مردم بپسندند و خوب باشد و هم اعلیحضرت ناراحت نباشند. بدین منظور من به اعلیحضرت پیشنهادی کردم که از هر محلی که یک وکیل باید انتخاب بشود چند نفر در محل در نظر گرفته بشوند که اینها بین مردم زمینه داشته باشند و ممکن است که انتخاب بشوند به اینها بگوییم که خودشان در محل بروند و مبارزه بکنند و کسیکه انتخاب میشود واقعاً به رأی مردم انتخاب شده باشد.
س- بین آن چند تا؟
ج- بین آن چند تا. چون نگران بودند که مثلاً یکوقتی یک تودهای انتخاب بشود یا یک کسیکه نامناسب است انتخاب بشود. گفتم پنج تا شش نفر برای هر کرسی از کسانیکه در محل هستند و اشکال ندارند خودشان با هم رقابت بکنند این موجب میشود که هم نابابی در مجلس نیاید و هم اینکه مردم با وکلیشان تماسی پیدا کنند و انتخاباتی به معنای واقعی انجام شود. البته نسبت به خیلی از جاها این روش را ما عمل کردیم ولی بعضی جاها را اعلیحضرت متأسفانه دستور میدادند به وزیر کشور که مثلاً فلان کس بشود فلان کس نشود و گرفتاری فراهم میشد ولی کاری هم نمیتوانستیم بکنیم.
س- آن حزب مردم و حزب ملیون چه شدند؟ آنها دیگر توی این انتخابات نقشی نداشتند؟
ج- حزب ملیون و مردم نه مطلقاً. یکی از وقایعی که پیش آمد (از این سؤال که پرسیدید یادم آمد و بد نیست گفته بشود) این بود که یک روزی دکتر اقبال دستور داده بود که در خیابانهای تهران تابلوهای مربوط به حزب ملیون را نصب بکنند من در دفتر نخستوزیری که بودم گزارشی به من دادند با اینکه شما اعلام کردید که در انتخابات بیطرف خواهید بود و طرف حزب ملیون یا مردم را نخواهید گرفت و هیچوقت هم عضو هیچکدام از احزاب نبودم برای اینکه حرفهایی که گذشته گفته شده بود که ملیون چنین و چنان کردند (چون حزب ملیون در انتخاباتی که اقبال کرد اکثریت تام را در مجلس برده بود و تمام سعی او بر این بود که تقریباً همۀ مجلس یک دست حزب ملیون باشد و این خودش موجب ناراحتی شده بود) من اعلام کردم به اینکه مطلقاً احزاب در این انتخابات اثری ندارند و انتخابات آزاد است هر کسی به هر کس که دلش میخواهد میتواند رأی بدهد. اینک در تمام خیابان شاهرضا و غیره اعلاناتی به چراغهای خیابانها زدهاند که مثلاً افتخار در حزب ملیون است و از این قبیل.
س- شعار؟
ج- شعارهای حزبی بهاصطلاح. لذا تلفن کردم به ذوالفقاری، آن وقت شهردار تهران بود که دستور بدهید تمام این تابلوها را بردارند.
س- آقای اقبال چه سمتی داشت که همچین دستوری داده بود؟
ج- رئیس حزب ملیون بود. بعد این کار که تمام شد اتفاقاً ساعت ۱۰ شرفیابی داشتم رفتم به کاخ مخصوص. اعلیحضرت در کاخ مخصوص بودند در پایین دفتر علا بود رفتم در دفتر ایشان.
س- آن وقت وزیر دربار بودند؟
ج- علا وزیر دربار بود. تیمسار هدایت هم که رئیس ستاد بود شرفیابی داشت و شرفیاب بود آمد پایین و به من گفت، «شما هیچ میدانید که امروز چه کردهاید؟» گفتم که شما منظورتان از این حرف چیست؟ گفت که «بله شما آن کاری را که تودهایها باید بکنند کردهاید» گفتم که منظورتان چیست از این حرفها؟ گفت «این تابلوها که تمام برله اعلیحضرت بود و ما برای تجلیل اعلیحضرت تهیه کرده بودیم شما دادهاید همۀ آنها را برداشتند.» گفتم که تیمسار شما رئیس ستاد هستید فقط به کار خودتان بپردازید و به این مطالب شما حق ندارید که اصلاً دخالت بکنید این مطلب به من مربوط است نه شما. خیلی تند و زننده جوابش را دادم. وقتی که رفتم شرفیاب شدم دیدم اعلیحضرت خیلی گرفته و ناراحت هستند من هم مطالبم را عرض کردم بعد کارهایم که تمام شد خواستم بیایم اعلیحضرت گفتند که «امروز میدانید چه کردهاید؟» من فوراً متوجه شدم که او رفته آنجا و ذهن اعلیحضرت را مشوب کرده است. گفتند «بله همان کاری را که یک دولت تودهای میتوانست بکند شما امروز کردهاید.» گفتم خیلی تعجب میکنم که اعلیحضرت چنین فرمایشی میفرمایید چه کاری شده است؟ گفتند «شما به شهردارتان دستور دادهاید تابلوهایی که اسم من رویش نوشته بوده همه را بردارند.» گفتم که اعلیحضرت فراموش نکنید که ذوالفقاریها برای اعلیحضرت در زنجان برعلیه تودهایها چقدر اقدام کردهاند. حالا میفرمایید یعنی ذوالفقاری تودهای است؟ اینطور میخواهید اظهار بفرمایید؟ منظور این است؟
«بههرحال دستور دادم که تمام کسانیکه در این امر دخالت داشتهاند محاکمه نظامی بکنند.» گفتم هر جور میل اعلیحضرت هست بشود اشکال ندارد. آمدم پایین و گذشت دور روز بعد جشن درختکاری داشتیم در جشن درختکاری که کار تمام شد اعلیحضرت شروع کردند به قدم زدن و همانجا هم بود که آقای حاج آقا رضا رفیع راجع به ملی شدن جنگلها اظهاراتی کرد که موجب شد اعلیحضرت او را برای همیشه ترک کردند و دیگر…
س- چیز بدی گفت؟ انتقاد کرد؟
ج- نه چون او مقداری جنگل داشت که ممکن بود از او بگیرند و البته جزئیاتش را وارد نیستم ولی اظهاراتی که کرد جلوی چند نفر بود راجع به اینکه ملی کردن جنگلها کار خوبی نبود در این زمینه اظهاراتی کرد که اعلیحضرت خیلی نسبت به او ناراحت شدند و بعد هم دستور دادند دیگر هیچوقت و در هیچ تشریفاتی دعوتش نکنند و تا آخر عمر هم همیشه در منزل بود هیچوقت در تشریفات دعوتش نمیکردند و حال آنکه از زمان اعلیحضرت فقید او همیشه جزو ملتزمین اعلیحضرت رضاشاه بود و برای خود اعلیحضرت مثل یک لَله بود و خیلی مرد خوشصحبت و خوشبیان و پیرمرد جالبی بود و انتظار هم نداشت که اعلیحضرت نسبت به او یکمرتبه اینقدر بیمهری بکنند. در هر صورت بعد با من شروع کردند به قدم زدن اظهار کردند که «دستور دادهام که تمام اینهایی که آن تابلوها را برداشتند محاکمۀ نظامی بکنند.» بنده یک قدری به صورت تعجب نگاه کردم که از اعلیحضرت تعجب میکنم چنین دستوری فرمودهاید و حال آنکه این اقدام روی مصلحت بوده و نشان دادن اینکه ما طرفداری از هیچ حزبی نمیکنیم والا نظر دیگری در بین نبوده است.
بعد هم یادم هست که رئیس بازرسی ارتش که آن موقع با رئیس ستاد روابط خوبی با هم نداشتند، (این افسرها هم هیچکدام با هم روابط خوب نداشتند و ترتیبش را اعلیحضرت طوری میدادند که هیچکدام با هم صمیمی نبودند) به من تلفن کرد که دستور فرمودند که آقای ذوالفقاری را محاکمه بکنیم من یک جلسه هم با او صحبت کردم و حرفهایی که میزند اصلاً طوری است که اسباب تعجب است که چنین دستوری صادر شده است و خواستم به شما بگویم که ما نسبت به ایشان هیچگونه سوءظنی نداریم و مسئله را همین جا خاتمه میدهیم. من دیگر مطلبی به او نگفتم برای اینکه میدانستم که ذوالفقاری خودش با تودهایها مبارزه کرده که نمیآید کاری را مثل تودهایها برعلیه اعلیحضرت بکند و این اظهار یک اظهار خیلی نادرستی بود. به هر صورت اقبال و ارتش به هدایت اینها…
س- اینها با هم رابطۀ نزدیک داشتند؟ اقبال و هدایت؟
ج- اینها با هم نزدیک بودند. بله اینها مینشستند و توطئه میکردند چون اقبال میدانست که اگر انتخابات بشود دیگر آن نتیجهای را که او گرفته بود و حزب ملیون اکثریت را برده بود ممکن است نشود و چیز دیگری از آب دربیاید.
س- در این وسط خب آقای علم میبایستی خوشحال میبود از این دستور شما که رئیس حزب مردم بود او در این چند روز هیچ اقدامی نکرد؟
ج- هیچ نه نه. اصلاً با او تماس نداشتیم که اظهار بکند البته آنها کاری که شبیه این اقدام اقبال باشد نکرده بودند والا اگر آنها هم کرده بودند همین کار را میکردم هیچ تفاوتی برایم نمیکرد. به هر صورت یک چنین جریانی پیش آمد که خیلی جالب بود و به هر صورت کار انتخابات ما به مقدماتی که بین من از یک طرف و وزیر کشور که دستوراتی از اعلیحضرت میگرفت از طرف دیگر همیشه با کشمکش توأم بود و فکر میکنم که اعلیحضرت اصرار داشتند و عجله داشتند که زودتر انتخاباتی بشود و افرادیکه خودشان میشناختند و اطمینان داشتند حتماً انتخاب بشوند با توجه به پیشآمدی که انتخابات آمریکا نتیجه داده بود از آن جهت نگرانی داشتند. این جریان هم یادم هست که در زمان نخستوزیری من پیش آمد که خیلی اسباب تأسف بود. در مورد بودجه…
س- پس انتخابات انجام شد؟
ج- انتخابات انجام شد و اعلیحضرت تشریف آوردند مجلس را افتتاح کردند و مجلس شروع به کار کرد ما برنامۀ دولت را بردیم و بودجه که مسئلۀ اساسی کار ما بود مطرح شد. من از لحاظ اینکه اظهار کرده بودم که ما با مجلس برپایۀ قانون اساسی کار خواهیم کرد و وکلا حق دارند هرگونه اظهارنظر بکنند. میدان زیادی به وکلا داده بودم و برای تصویب بودجه که سابقاً در عرض چند روز در مجلس بیشتر طول نمیکشید و تصویب میشد بیش از یک ماه هر روز در کمیسیون بودجه میرفتم و توضیحات میدادم و ترتیب دادم تا بودجۀ ما تصویب شد. بودجه به صورتی تصویب شد که ۲۰۰ میلیون تومان ما اضافه درآمد داشتیم و بودجۀ سالم منطبق با مقررات برنامۀ تثبیت اقتصادی بود از مجلس گذراندیم بعد آمد به سنا برای اظهارنظر مشورتی سنا. در این خلال صحبت افزایش حقوق معلمین بود و عدم رضایت معلمین از لحاظ کمبود حقوق آنها، موقعیکه مطلب مطرح شد یک قانون مستقلی برای افزایش حقوق آنها دادم تهیه کردند و به مجلس تقدیم شد و این قانون وقتی که مطرح بود و در اطرافش عدهای بودند که سابقاً در وزارت فرهنگ خدمت کرده بودند به اصطلاح خودشان فرهنگی بودند اینها میخواستند که جلب توجه معلمین را بکنند برمیخاستند در اطراف حمایت از معلمین مطالبی میگفتند…
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
اظهار و استدلال من این بود که تصدیق میکنم حقوق معلمین کافی نیست و به همین دلیل هم این قانون را آوردهام و بودجه را هم که به شما دادهام شما هر جوری که فکر میکنید مصلحت هست موافقت دارم به اینکه برای تأمین حقوق بیشتری برای معلمین قانون را تصویب بکنید. و این مطلب در مجلس در جریان بود. روزی در مجلس نشسته بودم نبوی که وزیر مشاور در امور پارلمانی بود آمد به من گفت که شخصی در خارج است و کاری با شما دارد گفتم که ببینید چه کار دارد، رفت و آمد گفت که این شخص از سازمان امنیت است و میگوید که عدۀ زیادی از معلمین آمدهاند در محوطۀ بهارستان و شروع کردهاند به دولت بد گفتن و پرخاش کردن اجازه بدهید اینها را متفرق بکنیم گفتم بگویید به آن شخص که از سازمان امنیت آمده است مطلقاً به آنها کاری نداشته باشند به من بد میگویند و به دولت بد میگویند بگذارید بگویند و به آنها کاری نداشته باشید.
س- این زمان تیمسار پاکروان رئیس بودند؟
ج- نه نه.
س- یا بختیار بود؟
ج- بختیار بود. بعد از چند دقیقه که آنجا نشسته بودم دو مرتبه نبوی رفت بیرون و برگشت و گفت که به سه نفر تیراندازی شده و تیر خورده است و آنها را بردند مریضخانه، من خیلی ناراحت شدم از اینکه ما کشمکشی با کسی نداشتیم و این جز یک تحریکی نمیتوانست باشد.
س- بدون اجازه از شما تیراندازی کردند؟
ج- بدون اجازۀ من. مطلقاً ممکن نبود که موافقت بکنم تیراندازی بکنند.
س- کسی چنین اجازهای داشت که بتواند این کار را بکند؟
ج- نخیر. بعد شنیدم که سرگرد شهرستانی نامی بود که رئیس پلیس ناحیۀ مربوط به مجلس بود او آمده و بدون مقدمه با کسی صحبتی کرد و بعد تیراندازی کرده و گلوله به سه نفر از آنها اصابت کرده بود که منجمله دکتر خانعلی بود. آن دو نفر گویا معالجه شدند ولی خانعلی فوت کرد. از این پیشآمد شروع کردند جنجالی درست بکنند. البته در این اقدام آقای درخشش هم آتشبیار بود برای اینکه او رئیس کانون معلمین بود و هر روز در یک محل اجتماعی که داشتند میرفت و نطق میکرد و فتنه راه میانداخت.
س- چه شده بود که اجازۀ این کارها دو مرتبه داده بشود چون یک مدتی که این خبرها نبود؟
ج- مسئله همین بود که من از گوشه و کنار قرائنی میدیدم که تحریکاتی در کار هست و جریان عادی نیست. منجمله مثلاً روزیکه همین پیشآمد کرده بود درخشش اعلام کرد به اینکه هر معلمی یک مبلغی بریزد به حساب معینی در بانک ملی تا پول داشته باشیم که بتوانیم مبارزه بکنیم. بعد از یکی دو روز که من از بانک ملی پرسیدم که به آن حساب پولی ریخته شده یا نه؟
معلوم شد یک صدهزار تومانی یک قلم کسی به حساب ریخته ولی خرد و ریز که معلمینی پول داده باشند هیچ در کار نبود. اینها همه نشانههایی بود که دسیسهای در کار هست. وقتی که خانعلی تیر خورد شبی که در منزل میخواستم استراحت بکنم ساعت یازدهونیم تقریباً بود در زدند و دیدم که تیمسار اویسی است آن وقت رئیس گارد بود. گفت که اعلیحضرت فرمودند که شما بیایید به کاخ مخصوص یک کار لازمی دارند. گفتم که چه اشکالی دارد من صبح بیایم خدمتشان حالا که وقت استراحت خودشان هست و من هم تا لباس بپوشم معطل میشوید. گفتند نه فرمودند لباس بپوشید و بیایید. لباس پوشیدم و رفتم به کاخ. آن وقت رئیس شهربانی نصیری بود. نصیری و علویکیا آنجا بودند.
اعلیحضرت فرمودند که فردا قرار است که شیطنتهایی بشود و کارهایی بکنند، گفتم چه کاری؟ چه چیزی؟ گفتند که جنازه را میخواهند راه بیاندازند و شلوغ بکنند، گفتم جنازه را اشکالی ندارد ترتیبی داده شود که صبح زود ببرندش و دفنش بکنند البته بایستی که با رئیس فامیل خانعلی مذاکره کرد و طبق اطلاعی که دارم، یعنی خود نصیری گفت که «یک سرهنگی در سازمان امنیت هست که ارشد افراد فامیل خانعلی است ما به او میگوییم و ترتیبش را میدهیم که جنازه را ببرند قم دفن بکنند.» و مطلب به این صورت مذاکره و تقریباً تمام شد بعد مسائل دیگری را اعلیحضرت مطرح کردند سپس آمدم منزل. تقریباً نزدیک سه نصف شب بود که رسیدم منزل بعد استراحت مختصری کردم و صبح که ساعت ۷ پشت میز کارم بودم تلفن کردم به نصیری، صبح زود هنوز آنجا نبود بعد هفتوربع و هفتونیم شد و با او تماس گرفتم گفتم آمبولانس فرستادید که جنازه را ببرند گفت فرستادیم آمبولانس پیدا کنند و آمبولانس هنوز گیر نیامده است. از این حرفها من تعجب کردم. هفتوسهربع شد و بعد ساعت ۸ که گفت معلمین آمدهاند دور جنازه و دیگر مشکل است که ما جنازه را از دستشان بگیریم مگر اینکه زدوخوردی بکنیم. گفتم نه دیگر کاری نداشته باشید بگذارید هر کاری که میخواهند آزادانه بکنند و دیگر ممانعتی هم نکنید. از آنجا اطمینان پیدا کردم به اینکه یک دسیسهای در کار هست و من بیخود تقلا میکنم. باری جمعیت از خیابان پهلوی راه افتاد به سمت شمال و در سهراه شاه میرفت سمت مجلس، موقعیکه میرفتند علوی کیا به من تلفن کرد که یک افسر خارجی سوار جیپ است و میآید با افرادی در جمعیت تماس میگیرد گفتم آن افسر را توقیفش بکنید.
س- یعنی یک افسر با لباس نظامی؟
ج- این طور گفت نمیدانم. بعد پرسیدم که توقیف کردید آن شخص را؟ گفت نه او رفت و نشد من دیدم اصلاً جریانی است خارج از اختیارات من دارد صورت میگیرد. اسم من نخستوزیر است با داشتن مسئولیت ولی هیچ در این مسائل اثری ندارم آنچه باید بشود خودش میشود و این ترتیب صحیحی نیست.
روز بعد مجلس بود و با آنکه کار خاصی نداشتم سردار فاخر تلفن کرد که «خوب است خودتان به مجلس بیایید،» رفتم به مجلس روز پنجشنبهای بود باز صحبت خانعلی مطرح شد و شروع کردند به تظاهرات خیلی شدید شعار دادن…
س- وکلا؟
ج- هم وکلا هم در خارج. سردار فاخر هم به علت بودجهای که خواسته بود برای ساختمان و به او نداده بودم او هم بدش نمیآمد که یک قدری این مطلب را غلیظتر بکند. درگذشته قانونی تصویب شده بود که حقوق معلمین را اضافه بکنند و این قانون را نتوانسته بودند اجرا بکنند به علت اینکه اعتبار نبود. جعفری که قبلاً وزیر فرهنگ بود بلند شد و گفت که «آقا آن قانون گذشته است و باید شما عمل بکنید،» گفتم آقای جعفری شما خودتان وزیر فرهنگ بودید و قانون هم که وقتی گذشته بود شما خودتان تصدی کار را داشتید چرا خودتان عمل نکردید؟ در این موقع که من داشتم این مطلب را به جعفری میگفتم سردار فاخر فریاد زد که «شما حق ندارید به وکیل مجلس اعتراض بکنید اینجا مجلس است و از این حرفها،» من دیدم که زمینهای است میخواهند جنجال درست بکنند لذا کوتاه آمدم. از طرف دیگر دو نفر از وکلا یکی بهبهانی و دیگر ارسلان خلعتبری دولت را استیضاح کردند. اینها با امینی همکاری داشتند. استیضاح بهبهانی خیلی جالب بود. بهبهانی رفته بود اسکی پایش شکسته بود نمیتوانست بیاید، ولی آن روز آمده بود مجلس و هنوز هم قسم نخورده بود که بتواند اصلاً در رأی شرکت بکند. برخاست گفت که «بگویید که قرآن بیاورند و من قسم بخورم میخواهم که کاریست انجام بدهم» گفتند مذاکرهتان اشکالی ندارد بیایید صحبتتان را بکنید شما فقط رأی نمیتوانید بدهید، گفت «اگر چنین است من دولت را استیضاح میکنم.» من هم بلافاصله گفتم استیضاحش را خواهش میکنم مطرح کنید من الان حاضرم که جواب بدهم، ولی سردار فاخر گفت «خیر ما باید وقت بگذاریم که مطالعه بشود» و به عقب انداخت. بعد از اینکه من به جعفری آن مطلب را گفتم سردار فاخر به این صورت عکسالعمل نشان داد مقتضی دیدم که از این فرصت استفاده بکنم و به صورت قهر از مجلس آمدم بیرون و آمدم پایین که بروم.
یادم هست که مرحوم جلیلی نمایندۀ یزد آمد پیش من، گفت «آقا کجا میروید؟» گفتم که من دیگر در این مجلس نخواهم آمد. فهمید که میروم شاید استعفا بدهم گفت «حالا آقا بیایید خودمان جبران میکنیم.» گفتم نه فایده ندارد رفتم به دفتر نخستوزیری که رسیدم استعفایم را نوشتم، با دست خطی هم نوشتم و به ماشیننویس ندادم فرستادم برای اعلیحضرت بعد کیفم را برداشتم و آمدم منزل. دیگر ماشین را هم فرستادم رفت. منزل بودم بعد از نیمساعت اویسی باز آمد آنجا، اتفاقاً خانمم هم رفته بود به مسافرت و منزل ما هیچکس نبود و خودم آمدم دم درب و گفت که اعلیحضرت فرمودند شما بیایید به کاخ. گفتم که من متأسفانه الان نمیآیم یک قدری ناراحت شد گفتش که «شما چرا اینجور حرف میزنید چرا چنین میکنید شما مرد وطنپرستی هستید و اعلیحضرت فرمودند که بیایید چرا میگویید نمیآیم.» گفتم من الان کمی عصبانی هستم شاید بیایم آنجا و خارج از ادب مطلبی از زبانم خارج بشود لذا مصلحت نیست بگذارید آرام بشوم و بعد میآیم. گفت نه اعلیحضرت فرمودند که حتماً بیایید.
و او را فرستاده بودند که من در هر حال بروم گفتم من ماشین هم ندارم گفت ماشین من اینجا دم درب است با هم رفتیم خدمت اعلیحضرت، اعلیحضرت فرمودند که «چرا شما استعفا دادید؟» گفتم که اعلیحضرت قرار بود که دیروز سفارش کنید به آقای سردار فاخر که مراقبت بکند اشخاص پرت و پلایی نگویند خود سردار فاخر از همه بدتر با من رفتار کرد و با این وضع بنده با این مجلس همکاری نمیتوانم بکنم چون اعلیحضرت تصدیق میکنید که یک نخستوزیر باید آنقدر حیثیت داشته باشد تا بتواند کارها را بگرداند و با این وضعی که پیش آمده دیگر مصلحت خود نمیدانم که به خدمت ادامه بدهم و از این لحاظ دیگر استعفایم را خدمتتان تقدیم کردم. فرمودند که «شما حالا عصبانی هستید فعلاً بروید منزل من فکری میکنم و بعد به شما تلفن میکنم.» لذا آمدم منزل و جمعه خبری نشد و به من خبری ندادند شنبه صبح اعلیحضرت تلفن کردند که «چون دیدم شما خیلی پافشاری میکنید استعفایتان را پذیرفتم.» به عرض رساندم پس اجازه بدهید که هیئت دولت را دعوت کنم به نخستوزیری و استعفای هیئت دولت را دستهجمعی بنویسیم، فرمودند «خیلی خوب،» بلافاصله تلفن شد همۀ وزرا آمدند و استعفا را نوشتیم و رفتم به کاخ مرمر، در کاخ مرمر دیدم که امینی اتاق دیگر است اعلیحضرت اتاق وسط نشستهاند من هم اتاق این طرف بودم و مرا خواستند وقتیکه رفتم دیدم اعلیحضرت یک قیافۀ خیلی ناراحت و چشمهای قرمز دارند معلوم بود که شب خوب خوابشان نبرده است و خیلی وضع غیرعادی دارند. شرفیاب شدم و استعفا را خدمتشان دادم، استعفا را خواندند و گفتند که «این عبارت دوپهلو را چرا اینجور نوشتید؟ گفتم که اشکال ندارد هر جوری میخواهید عوضش میکنم غرض استعفا است.» گفتند «حالا باشد.» و من دیگر میتوانستم مرخص بشوم. در آنجا گفتند که «من از شما و از خدمتتان متشکرم و دراین مدت همیشه میدانم با کمال وطنپرستی خدمت کردید» و از این قبیل تعارفات. من خداحافظی کردم و رفتم منزل. و امینی نخستوزیر شد. این جریان مدت نخستوزیری بود که مواجه با یک سلسله از این قبیل مشکلات بودم و متأسفانه با اینکه فرصتی بود که بتوانیم خدماتی بکنیم و مقدماتی هم فراهم شده بود منجمله مهمتر از همه مسئله بودجه بود که از تصویب مجلس به زحمتی آن را گذرانده بودیم و مجلس سنا میدانید که در بودجه فقط نظر مشورتی دارد یعنی اساسش را نمیتوانند به هم بزنند مگر اینکه یک جرح و تعدیلاتی بکنند و تا موقعیکه امینی آمد بعد از چند روز تقاضای انحلال مجلس را کرد و مجلس منحل شد. بعد هم اعلام کرد که ما ورشکسته هستیم که من واقعاً تعجب کردم به چه دلیلی چنین مطلبی را گفت و این موجب یک سلسله مشکلات زیادی در روابط تجاری کرد که تجار مثلاً اگر میخواستند افتتاح اعتبار بکنند بایستی که صددرصد پرداخت بکنند تا اینکه برایشان افتتاح اعتبار بشود از این کارها مسائلی پیش آمد که تمام وضع غیرعادی بود. شنیدم امینی آن وقت که آمده بود برنامهای داشت که به صورتی یا اعلیحضرت را از جا بکند یا اختیاراتش را به کلی از بین ببرد. ولی بعد از اینکه در آمریکا کندی به قتل رسید این جریان دیگر متوقف و از بین رفت و دیگر او کاری نتوانست بکند و مجبور شد استعفا داد. در تمام مدتی که امینی در رأس کار بود همیشه تشنجات بود چون اعلیحضرت که مایل نبودند او باشد و برخلاف میلشان آمده بود. خود اعلیحضرت هم که بالأخره بیشتر امکانات داشتند که کاری بکنند تا او نتواند عملی برخلاف مصالح انجام دهد. این بود که وضع غیرعادی بود تا اینکه امینی استعفا داد و علم آمد.
س- عدۀ زیادی را هم گرفت.
ج- عدۀ زیادی را بدون اینکه دلیلی در دست داشته باشد داد توقیف کردند و بعد هم برای عدهای بررسی و پرونده درست کردند برای خود من هم دستور داده بود تجسس کنند پروندهای پیدا کنند هر چه گشتند چیزی نتوانستند پیدا بکنند لذا مسئلۀ کود شیمیایی که قبلاً توضیح دادم رو به راه کردند ولی دیگر عمرش وفا نکرد به اینکه کاری بتواند انجام بدهد. بعد علم آمد از نو باید دو مرتبه انتخابات میشد که آن هم جریانش مبسوط و مفصل است ولی ارتباطی با من ندارد. متأسفانه در ایران ما حزب به معنای واقعی نداشتیم و احزابی که عمل میکردند یک صورت ظاهری بیش نبودند و کسانیکه به سمت نخستوزیری انتخاب میشدند اینها اغلبشان افرادی نبودند که قبلاً یک برنامۀ مطالعه شده و با یک گروه مشخصی تفاهم داشته باشند و بررسیهایی لازم کرده باشند وزرایشان معلوم باشد که چپ هستند راست هستند سوسیالیست هستند دیکتاتورند چه جور طرز فکرشان چیست. هیچ مقدماتی در بین نبود. خیلی پیش که دولتها برای چند ماه بیشتر نبودند و عمر آنها دو سه ماه بیشتر طول نمیکشیده که عوض میشدند و اینها تا میآمدند که برنامهشان را به تصویب برسانند و بودجه بیاورند عوض میشدند و یکی دیگر میآمد. اولین دولتی که یک قدری دوام آورد اقبال بود که چهار سال نخستوزیر بود. قبل از او کسانی که بودند یا وضعشان طوری بود که مواجه با یک سیاستهای حادی میشدند یا اینکه موردپسند اعلیحضرت نبودند هیچوقت یک صمیمیتی فیمابین نبود که تقویت بشود تا زمان اقبال نخستوزیران بهتر میتوانستند که وزرایشان را مستقلاً انتخاب بکنند.
مثلاً زاهدی وزاریش را خود انتخاب کرد و به عرض رساند ولی بعد از او تردیدی نیست که نخستوزیر اسامی را که تهیه میکرد میبرد پیش اعلیحضرت میدیدند آن وقت کسانی را که اگر میل داشتند که عوض بشود تذکر میدادند که این مثلاً مناسب نیست یا بهتر نیست که فلان کس باشد یک جرح وتعدیلی خودشان میکردند آن وقت بعد تصویب که میشد اعلام میشد و به خارج گفته میشد. ولی این مطلب متأسفانه باقی بود که هیچکس یا عدهای معین و مشخص و با برنامهای روشن مشغول کار نمیتوانست بشود. مثلاً من خودم تا روز قبلش اصلاً خبر نداشتم که ممکن است نخستوزیر بشوم و در این صدد هم نبودم چون من با هر دولتی که کار میکردم با همان نخستوزیر صمیمی بودم و کار میکردم دیگر برعلیه او اقدامی نمیکردم. از این لحاظ من اطلاع نداشتم که ممکن است نخستوزیر بشوم تا اینکه آمادگی داشته و پیشبینیهایی کرده باشم. بعد میگفتند ۲۴ ساعت شما بایستی که صورت وزرایتان را بدهید و اعلام بکنید. در یکی دو مورد هم من مجبور بودم که به علت اهمیتی که این مطلب داشت پافشاری بکنم ولی در سایر موارد اشکال نداشت که یک تغییری داده بشود به جای یکیشان دیگری باشد. این است که به یک طرز اصولی هیئت دولتها تشکیل نمیشد تا مطالعات دقیق قبلی شده و برنامههای مشخصی باشد و لذا وقتیکه دولت تشکیل میشد تازه نشستند و برنامه تهیه میکردن مثلاً کاری بود که من خودم دو مرتبه کردم، دولت که تشکیل میشد از هر وزیری میخواستم که راجع به وزارتخانۀ خودش بررسی بکند و یک برنامه بیاورد آن وقت این را در هیئت دولت بررسی و جرح و تعدیل میکردیم و به صورت برنامۀ دولت درمیآمد.
س- مثلاً وقتیکه به شما این مأموریت را میدادند وقتیکه تشریف میبردید منزل خب یک عده دوست آشنا یا کسانی که همفکر باشند بودند که مثلاً با آن یکی و دو نفر بنشینید مشورت کنید که خب حالا کی را بیاوریم کی را نیاوریم کی خوب است کی بد است؟
ج- البته ناچار بودیم اشخاصی که به آنها اطمینان داشتم که بینظر و بیغرض و خیرخواه هستند مشورت میکردم برای اینکه واقعاً مشکل بود که افراد شایستهای را برای همۀ پستها انتخاب کرد البته بعضی از پستها بود همانجور که گفتم مثل پست وزارت خارجه، پست وزارت جنگ فرماندهان قوای انتظامی مثل فرماندۀ ژاندارمری، پلیس سازمان امنیت اینها همه را خود اعلیحضرت نظر داشتند و اینها هیچ در اختیار نخستوزیر نبود.
خودشان میفرمودند که مثلاً بختیار رئیس سازمان امنیت باشد. ولی راجع به سازمان برنامه، وزارت اقتصاد، وزارت دارایی، یا سایر وزارتخانهها، پست و تلگراف و غیره در اختیار نخستوزیر بود از میان اشخاصی که سوابقی دارند برگزیند. شخصاً سعی میکردم که یکی دو نفر از وزرای سابق را بیاورم در کابینۀ بعدی برای اینکه آنهایی که در کابینۀ قبل بودند سوابقی داشتند و از جریانات و مسائل بااطلاع بودند اگر میخواستیم تصمیماتی در آن مسائل بگیریم سوابق را میتوانستند توضیح بدهند به دولت.
و بعد هم راجع به اغلب وزرا سعیام بر این بود که کسانی باشند که در آن وزارتخانه سوابقی داشتند فرض کنید دکتر صالح شش مرتبه هفت مرتبه وزیر بهداری شده بود. یا مثلاً دکتر صدیق اعلم وزیر معارف شده بود. یا دکتر سجادی که کارهای اقتصادی را میکرد سالهای دراز در مسائل حقوقی مالی، اقتصادی مملکت دخیل بود وارد بود. آن وقت با مشاوره با خود اینها…
س- اینهایی که اصل کاری بودند؟
ج- اینهایی که اصلی بودند سه تا چهار تای اولی با آنها نیز مشورت میشد. آن وقت وزیر کشاورزی، پست و تلگراف، کار راه و غیره را انتخاب میکردیم.
س- کسانی بودند مثلاً از وزرا که قبلاً آشنایی زیادی با آنها نداشته باشید ولی سابقهشان را…؟
ج- بله بودند اشخاصی که مثلاً فرض کنید برای وزارت دادگستری من آقای ممتاز را انتخاب کردم، البته ممتاز را من به علت امتیازات اخلاقی که داشت که معروف بود یک قاضی فوقالعاده محکم و صحیحالعمل و شخص خیلی قابل اعتمادی است بر حسب مشورتی که با عدۀ زیادی که کردم برای وزارت دادگستری انتخاب کردم و انصافاً هم مرد فوقالعاده قرصی بود یعنی به تمام معنی یک قاضی دادگستری خیلی خوشنام و صحیحالعمل محکم و غیرقابل نفوذ بود. مثلاً برای هر وزارتخانهای از معاونین قبلی یا از وزرای قبلی صورت میآوردند که ببینم کدامشان مناسبتر هستند و خوشنامترند که انتخاب بشوند. به این ترتیب سعی میشد که افراد مناسبی را انتخاب بکنیم.
حالا اگر صورت وزرا را نگاه بکنید افرادی را که من انتخاب کردم برای کابینه از لحاظ سابقه و سن و تجربه مردمانی وزین و سنگینی بودند و اغلب آنها از لحاظ قدمت نسبت به خود من ارشد بودند ولی من اشکالی برایم نداشت که فرضاً که دکتر سجادی که سالها وزیر خود من بود به عنوان نیابت نخستوزیری از او دعوت کردم و او هم پذیرفت با من همکاری کند چون مرا میشناخت که چه تیپ آدمی هستم و چه جور کار میکنم از این لحاظ مضایقه نکرد و همکاری کرد و من از او خیلی متشکرم که کمک بسیار مؤثری بود برای کابینه از جهت اینکه فکر خوبی داشت و در مسائل از جهات حقوقی، مالی اقتصادی و غیره وارد بود و از وجودش خیلی استفاده میشد. نحوۀ انتخاب وزرا در زمانهای مختلف البته فرق میکرد. کابینهها را که نگاه بکنید میبینید که افرادی که انتخاب شدند میزان قدرت عملی یک کابینه در چه حدود است، سطح بالا است یا سطح پایین…
معاونین را خود وزرا انتخاب میکردند و من در این امر خیلی دقت داشتم با اینکه حتماً معاون از طرف وزیر انتخاب بشود و تحمیلی به آنها از هیچ کجا نشود برای اینکه پیشرفت کارشان بهتر تأمین میشد. سابقاً هم وزارتخانهها یک معاون بیشتر نداشتند ولی اخیراً تعداد معاونین زیاد شده بود تعداد مدیرکلها که سابقاً یکی دو تا بیشتر نبود رسید به ۶۰-۷۰ نفر البته کار هم اضافه شد این هم تردیدی نیست اما به نظر من قدری زیادهروی شده بود در این امر…
س- آن شورای معاونین در زمان سرکار وجود داشتند؟
ج- بله شورای معاونین بود.
س- لوایح باید اول آنجا مطرح شود؟
ج- اول در آنجا مطرح میشد بررسی میشد و آن جلسه را هم مرحوم اشرف احمدی اداره میکرد که معاون نخستوزیر بود، معاونین وزارتخانهها میآمدند آنجا تمام لوایح آنجا بررسی میشد جرح و تعدیل میشد و بعد از اینکه آنجا بررسی شده بود میدادند به وزیر مربوط او میآورد به کابینه در کابینه در هیئت مطرح میشد. بعد از اینکه هیئت هم تصویب میکرد آن وقت به عرض میرسید و به مجلس داده میشد.
س- ظاهراً یک فکر خوبی بوده است.
ج- بسیار فکر خوبی بود و نتیجۀ خوبی داشت والا اخیراً دیگر آن شورای معاونین را به هم زدند. یکی دو مورد هم که من قبلاً اشاره کردم مسائل مهم مملکتی و قوانین که از اهم آنها است اصلاً در هیئت مطرح نمیکردند و خود وزیر مربوطه میرفت به عرض میرساند و بعد میداد به مجلس و به جریان میانداخت و کاری به کار هم نداشتند. البته این درست نبود برای اینکه خیلی از مسائل هست که از جنبههای مختلف ارتباط با چند وزارتخانه پیدا میکند یا از لحاظ سیاست کلی بایستی که همۀ وزرا راجع به آن نظر بدهند و حتماً بایستی که در هیئت دولت مطرح بشود که همه موافقت بکنند و بعد از اینکه صورت جلسه نوشته شد آن وقت به مجلس داده بشود.
س- پس در زمان شما هم هنوز این شورای معاونین بود؟
ج- بله حتماً تشکیل میشد.
س- آن وقت این شرفیابیها چه جوری بود کدام وزرا مستقیماً میرفتند و چند دفعه مثلاً خود سرکار شرفیاب میشدید؟
ج- من موقعی که نخستوزیر بودم هفتهای دو دفعه شرفیابی داشتم و مرتب بود.
اما وزرا هیچکدام شرفیابی مرتب نداشتند و فقط موقعی که اگر اعلیحضرت راجع به مطلب خاصی توضیحاتی از خود وزیر میخواستند وزیر مربوط را احضار میکردند تا از او گزارش بخواهند یا اقدامی بکند. ولی تمام مسائل به وسیلۀ نخستوزیر به عرض اعلیحضرت میرسید و اعلیحضرت هم امری داشتند به نخستوزیر میفرمودند که به وزرا ابلاغ بشود. ولی بعداً بهتدریج مخصوصاً زمان هویدا این مطلب متداول شد که وزرا تکتک میرفتند و شرفیاب میشدند. و البته وزیرخارجه مستثنی بود، وزیرخارجه هر روز شرفیابی داشت و گزارشات سفرا و تلگراف را میآورد برای اعلیحضرت و گزارشاتش را میخواند دستور لازم میگرفت و بعد میرفت طبق دستور اقدام میکرد.
وزیر جنگ هم هفتهای دو دفعه شرفیابی داشت. آن وقت رئیس ستاد ارتش فرماندهان نیروی زمینی و هوایی و دریایی و ژاندارمری و سازمان امنیت و پلیس [و] رؤسای ارکان ارتش هر کدام کم و بیش شرفیابی داشتند. همین اواخر پنجشنبه روز افسران بود که میرفتند و شرفیاب میشدند و اعلیحضرت به تمام کارهای آنها وارد بودند و مثل یک وزیر جنگ به تمام جزئیات کارها خودشان رسیدگی میکردند که البته کار صحیحی نبود و مقدار زیادی وقتشان را میگرفت ولی لازم میدانستند که خود ایشان این کارها را بکنند.
س- چه گزارشهایی از این سازمانهایی که مستقیماً زیرنظر خود اعلیحضرت اداره میشد برای اطلاع نخستوزیر به ایشان داده میشد، مثلاً سازمان امنیت یا همین رکن ۲ یا از این جاها چه اطلاعاتی به نخستوزیر میدادند؟
ج- دستگاههای انتظامی رابطهشان با نخستوزیری و دولت و وزرا یک حدودی داشت. مثلاً سازمان امنیت تعدادی از گزارشات خود را به نخستوزیر میفرستاد ولی وزرا هر گزارشی را به عرض میرساندند به نخستوزیر میدادند و نخستوزیر را در جریان میگذاشتند. فقط قوای انتظامی و وزارتخارجه بود که کارهایش مستقیماً با اعلیحضرت رتقوفتق میشد و تمام جزئیات به اطلاع نخستوزیر نمیرسید. و سازمان امنیت یک سلسله گزارشاتی داشت که به صورتهای مختلف توزیع میکرد مثلاً گزارشاتی بود که برای همۀ وزرا میفرستادند یا برای رؤسای مجلسین و بعضی از وزرا میفرستادند.
س- یعنی چه جور چیزهایی تویش بود؟
ج- مثلاً تمام مسائلی که رادیوهای خارجی مخصوصاً صدای ایران، رادیوی ملی و غیره.
س- در مخالف دولت؟
ج- بله در مخالفت با دولت بود همه را…
س- مطالب جالبش را؟
ج- نه آنچه که جمع کرده بودند و در حدود ۱۴-۱۵ صفحه میشد.
س- هر روز؟
ج- بله هر روز میآوردند میدادند. ولی آنها را دستور داده بودند به اینکه یا عیناً برگردانید یا پاره کنید. گزارشاتی هم بود که گاه به گاه میآوردند کتابچهای بود راجع به موضوعی این گزارشات را میدادند و بعد میگرفتند موقعی که رئیس مجلس سنا بودم یک سلسله از این گزارشات برای من میآمد و این گزارشات را بعد از اینکه میخواندم تا دفعۀ بعد که میآمد باید پیش خود من باشد که دست اعضای دفتر و غیره نمیرفت میدادم به آن مأمور سازمان و میبرد. گزارشاتی هم بود مخصوص نخستوزیر که فقط برای او تهیه میشد و به بعضی مسائل اشاره میشد فرض بفرمایید عدهای منزل اشخاص اظهاراتی کرده بودند برعلیه دولت یا برله دولت یا چیزهاییکه به اصطلاح پشت پرده بود اینها را برای نخستوزیر تهیه میکردند آن هم تصور میکنم قسمتی بود البته همۀ مسائل نبود آنها را هم به صورت کتابچه میدادند به نخستوزیر که بخواند. ولی اواخر این گزارشات به حداقل رسیده بود فقط همان گزارشات رادیوها و غیره اینها را که گزارشات غیره منتشره اسمش بود میآوردند میدادند ما هم بعد از اینکه میخواندیم پاره میکردیم و دور میریختیم که دست کس دیگری نیافتد. و در آنجا تمام رادیوهای مخالف یا اگر احیاناً رادیوی رسمی یک دولتی اظهاری کرده بود مثل بیبیسی یا صدای آمریکا یا که اگر نکاتی راجع به دولت راجع به مسائل جاری و عادی بود آنها را هم البته گزارش میدادند که نخستوزیر مطلع بشود.
س- آن وقت اینها درست بلافاصله تهیه میشد مثلاً مال روز قبل بود یا مال چند روز بود؟
ج- هر روز مربوط به روز قبل بود. ولی گزارشات اتفاقی از جمله گزارش راجع به وضع کردها مثلاً وضع کردها به طور کلی که در ایران در ترکیه در عراق چند نفر هستند، چه میکنند، رابطهشان چیست، چند دسته هستند، کدام دسته طرف کی است کدام دسته مخالف ایران است، کدام دسته موافق ایران است، کدام دسته طرف عراق است اینها را همه در آن شرح داده بودند یک کتابچه مانندی بود میدادند و بعد میبردند. ولی اواخر که نخستوزیر بودم این گزارشات را فوقالعاده زیاد کرده بودند و به قدری بود که مقدار زیادی وقت نخستوزیر برای این کار گرفته میشد و به جای اینکه خلاصهای بدهند یک سلسله گزارشات غیر مهم را سر هم میکردند و کتابچه میکردند میفرستادند و حال آنکه خیلی از مسائل مهم را اصلاً ذکر نمیکردند مثلاً تشکیلات مجاهدین را یا فدایی خلق و غیره اینها را به من هیچکس توضیحی نداده بود تا وقتی که آمدم خارج و بعد در خارج فهمیدم که چه تشکیلاتی بوده است. گاهی اوقات اسمی از اینها میآوردند میبردند ولی بهطور خیلی خلاصه.
س- مثلاً در زمان نخستوزیری اولتان بزرگترین تشکیلات یا گروهی که به اصطلاح خطری برای دولت بودند یا مخالف بودند در آن زمان چیزی بود؟
ج- در آن موقع نبود. اگر که یک سلسله تحریکات خارجی نبود در خود کشور چیزیکه…
س- مثلاً حزب توده…
ج- افراد مخالف البته بودند ولی چون توده آن وقت غیرقانونی اعلام شده بود زمان وزارت کشور اقبال. و نخستوزیری ساعد بود که…
س- بعد از ۱۵ بهمن؟
ج- بله غیرقانونی اعلام شده بود. اینها ظاهراً هیچکاری نمیتوانستند بکنند و اگر هم اقدامی میکردند زیرزمینی بود و محرمانه. ولی گاهگاهی مثلاً کسانی گیر میافتادند و محاکمه میشدند، اینها تکوتوک بودند والا یک دستگاه مجهز متشکل گروهی که خطری باشد برای دولت در کار نبود. مطلبی که خوب است اینجا اشاره بشود مسئلۀ بودجۀ ما بود که خیلی در این امر اصرار داشتم و میخواستم به صورتی که تهیه شده و به تصویب رسیده عمل بشود. منجمله از اعتبارات خرید اسلحه مقداری زده بودم برای اینکه ما در آن موقع اعتباراتمان فوقالعاده محدود بود و اینکه به خودمان اجازه بدهیم ولخرجیهایی بکنیم یا ساختمان بکنیم یا اسلحه بخریم و غیره برایمان ایجاد اشکال میکرد. از این جهت آن بودجهای که بررسی شد و خود اعلیحضرت هم موافقت کردند که براساس برنامۀ تثبیت اقتصادی بود. سعی داشتیم که نگذارم تغییر بدهند. و منجمله اعلیحضرت یک موقعی فرمودند که «۲۰۰ میلیون تومان اضافه اعتبار بدهید به وزارت جنگ.» بدون اینکه بفرمایند برای چه میخواهند…
س- برای؟
ج- برای چه میخواهند نمیدانستم. به ایشان عرض کردم که این بودجه به تصویب خودتان رسیده است مجلس هم تصویب کرده است ما دیگر این را اگر زیرورو بکنیم همه چیز لق میشود. خود اعلیحضرت قبول فرمودید که برنامۀ تثبیت اقتصادی را عمل بکنیم و علیهذا تغییر این کار بیاشکال نیست. اعلیحضرت فرمودند که «من ارتشبد هدایت را میفرستم به شما توضیح بدهد، شما او را بخواهید و به شما توضیح میدهد.» بنده حقیقتش این است که ارتشبد هدایت را نخواستمش چون به نظرات او اعتقادی نداشتم.
س- بعد از آن جریان انتخابات؟
ج- بعد از آن بودش بله. بعد اعلیحضرت فرمودند که «هدایت را خواستید؟» گفتم نه، گفتند «او را بخواهید و با او صحبت بکنید» یکی دو روز باز گذشت من واقعاً فرصتی هم نکردم پرسیدند که «هدایت را خواستید؟» عرض کردم خیر ولی ناراحت هم بودم از اینکه اعلیحضرت در این خصوص خیلی فشار میخواهند بیاورند که ۲۰۰ میلیون اضافه بگیرند و برای ما اشکال ایجاد میکرد.
به ایشان عرض کردم که اعلیحضرت سپهبد وثوق در هیئت دولت هست و وزیر جنگ است او هر توضیحی بدهد بفرمایید بدهد من به هدایت اعتقادی اصلاً ندارم.
و البته این را باید بگویم که هدایت موقعیکه رئیس ستاد بود نظراتش بر وزیر جنگ برتری داشت به این معنا که تصمیمات اساسی وزارت جنگ را در واقع در ستاد میگرفتند وزیر جنگ فقط برای بودجه و ارتباط با دولت بود. ولی آنچه مربوط به قشون بود با رئیس ستاد بود مثل ترفیعات، تقسیم بودجهها ابلاغ اعتبارات با او بود همۀ اختیارات در واقع دست او بود.
و من فکر میکردم که باید وزیر جنگ این کارها را بکند. به هر صورت اعلیحضرت از این بابت هم از من قدری ناراحت بودند. ولی من خیر و مصلحت را در این میدانستم که تغییر در بودجه داده نشود.
س- کجا رسید بالأخره این نکته…؟
ج- آخر هم ندادم. بالأخره آن اضافه بودجهای که هدایت میخواست و تقاضا کرده بود بالأخره ندادم. و پافشاری کردم. آن وقت یک سلسله مخالفتهایی با من شروع میشد. در مجلس هم سردار فاخر که اعتبار برای ساختمان خواسته بود به او نداده بودم او هم شروع کرده بود. از این گرفتاریها داشتم ولی چاره نبود مقاومت میکردم. مسئلۀ دیگر وقتی که ما انتخابات کردیم البته امینی دومرتبه همان مسائل گذشتهای که با حزب ملیون و مردم را داشت همان فعالیتها و صحبتها را میکرد منتها این مرتبه با یک برنامۀ دیگری بود به این معنی که نظرش تضعیف دولت بود و آنچه که از او ساخته بود برای ؟؟؟؟ فروگذار نمیکرد. البته در این کار شاید دیگر اظهر من الشمس ؟؟؟؟ میدانند یک برنامهای بود که او باید بیاید و فشار خارجی بود که او حتماً نخستوزیر بشود و اینها را خودش میدانست. و در آن زمینه هم فعالیت و اقدام میکرد. در تاریخ ۲۰ بهمن ۱۳۳۹ کاغذی به من نوشت که عین آن را اتفاقاً اینجا دارم و میخوانم: «جناب آقای مهندس شریفامامی نخستوزیر، از نظر مسئولیتی که جنابعالی در حفظ جریان آزادی انتخابات دارید و نظر به اهمیتی که امر انتخابات در اساس مشروطیت سلطنتی ایران دارد و به دلیل وظیفهای که فرد فرد ایرانیان در حفظ مصالح مملکت خود و ارائۀ طرق و مصلحتاندیشی نسبت به امور کشور دارند من که در انتخابات فعلی بهعنوان ناظر بیطرف شاهد جریان امر انتخابات بودم لازم دانستم نظریات خود را که مؤثر در حفظ وحدت ملی و تقویت بنیان مشروطیت و در نتیجه حفظ مصالح مملکت است به اطلاح جنابعالی برسانم.» سپس در پایانش نوشته، «وطنپرستی و علاقهمندی به حفظ مشروطۀ سلطنتی شخص جنابعالی را که مسئولیت مستقیم دارید مکلف میکند و دلایل ابطال انتخابات کنونی را مورد دقت قرار دهید و نسبت به آن اقدام فوری نمایید.» تقاضا کرد که من انتخابات را ملغی بکنم. من به او جواب دادم به اینکه: «جناب آقای دکتر امینی نامۀ مورخ ۲۰ بهمن ۱۳۳۹، جنابعالی راجع به جریان انتخابات واصل و از مفاد آن استحضار حاصل شد، بدیهی است هر یک از افراد ایرانی علاقهمند حق دارند در امور عمومی کشور در حدود حقوق اجتماعی و قانونی و فردی به سهم خود اظهارنظر نمایند و آنچه را به خیروصلاح مملکت میدانند اظهار دارند. البته جنابعالی هم بنا به همین اصل مبادرت به ارسال نامۀ مزبور فرموده و نکاتی را اظهار داشتهاید که از این جهت احساسات آن جناب قابل تحسین است. اما خود جنابعالی میدانید که دولت ناگزیر بوده با قانون انتخابات موجود که سالها است همۀ مردم به نواقص آن اذعان و اعتراف دارند انتخابات را انجام دهند. و از تعطیل یک رکن اساسی مشروطیت و ادامه یافتن دورة فترت جلوگیری نماید و وسیلۀ افتتاح مجلس شورای ملی را هر چه زودتر فراهم سازد.
جنابعالی اطمینان داشته باشید که دولت در اجرای این نظر منتهای حسن نیت و مساعی و اهتمام را به منظور جریان صحیح امر به کار برده و تا آنجاییکه قانوناً اختیار داشته وظایف خود را با کمال بیطرفی انجام داده و دستورهای مؤکد در این زمینه صادر و مراقبتهای لازم به عمل آمده که مأمورین تکالیف خود را به بهترین وجهی که قانون پیشبینی کرده به انجام برسانند. بدیهی است اگر بعد از تشکیل انجمنها که برابر قانون از خود مردم تشکیل گردیده احیاناً کسی ایرادی یا اعتراضی بر انتخابات داشته باشد مرجع آن خود انجمن نظارت و بعد از انجمن هم مرجع ذیصلاحیت مجلس شورای ملی است. و دولت در این مواقع دیگر به هیچوجه قانوناً حق مداخله نسبت به اعتراضاتی که بعد از تشکیل انجمن و خاتمۀ انتخابات به عمل میآید نداشته و ندارد.
بنابراین و با توجه به اینکه مورد شخصی را که تخطی و تخلف از قانون شده باشد در نامه تعیین نفرمودهاید خاطر جنابعالی را به این نکته متوجه میسازد که پس از پایان انتخابات با فرض وجود اعتراض مرجعی در قانون جز خود مجلس شورای ملی برای رسیدگی پیشبینی نشده است. و اما راجع به تقاضای جنابعالی دائر به ابطال انتخابات کنونی این موضوع حقیقتاً باعث کمال تعجب گردید زیرا خود جنابعالی که مدتی هم متصدی وزارت دادگستری بودید به خوبی استحضار دارید که قانون اساسی و قوانین عادی ما چنین حقی برای دولت قائل نشده و هیچ دولتی تاکنون انتخابات را ابطال نکرده و دادن چنین حقی به دولت خلاف اصول مشروطه و قانون اساسی است. شاید این توهم از اینجا ناشی شده باشد که گفته شده است انتخابات نزدیک به پایان دولت سابق ابطال شده است در صورتیکه خود جنابعالی استحضار دارید که عنوان ابطال اساساً موضوع نداشته بلکه تجدید انتخابات دورۀ بیستم به علت استعفای جمعی وکلای منتخب آن دوره بوده که دولت ناگزیر گشته برای جلوگیری از تعطیل مشروطیت انتخابات همان دوره را تجدید نماید. اقدامی که بعد از افتتاح مجلس بیستم باید صورت گیرد تقدیم قانون جامعی است که نظر همۀ مردم و مصالح مملکت را راجع به انتخابات تأمین نماید و امید است با تأییدات خداوند متعال مجلس بیستم توفیق حاصل کند که چنین قانونی را به تصویب برساند.» بله به هر صورت آقای امینی تمام سعیاش بر این بود که کارهایی بکند که دولت را تضعیف بکند و آن دستگاه درخشش و معلمین را هم که به راه انداختند و جریان خانعلی و غیره اینها همه در همین زمینه بود و متأسفانه با تحریکات خارجی و دسیسههای بیگانه بود که به هر صورت دیدم که مقاومت در این جریان جز اینکه عدهای را به کشتن بدهد و خون ناحقی ریخته بشود چیز دیگر نیست و مصلحت را در این دانستم که استعفا بدهم و کنار بروم.
س- در مورد سازمان برنامه مطالبی هست که بخواهید بفرمایید در زمان نخستوزیری سرکار آنجا چه اقداماتی شد یا چه تغییراتی صورت گرفت. آقای هدایت که دیگر رئیس سازمان برنامه نبود زمان نخستوزیری سرکار آقای آرامش مثل اینکه…؟
ج- مهندس هدایت در گذشته اصلاً معاون سازمان برنامه بود و آرامش درسمت نظارت بود آرامش را بعد من به سمت ریاست سازمان برنامه آوردمش ولی او هم متأسفانه رفت به اینکه سوابق را به میان بکشد و شروع کرد به جنجال تعقیب کسانی که خلاف مقررات اقدام کردهاند و از این قبیل حرفها که آن زمان اصلاً فرصت این کارها را نداشتیم و نتیجهای هم جز اینکه بلوایی درست بشود چیزی به دست نمیآمد.
یکی از مسائلی که جالب است و بد نیست که اظهاری در آن خصوص بشود این است که اعلیحضرت راجع به بعضی از مسائل فوقالعاده اصرار داشتند و مقید بودند و منجمله اینکه اختیاری را نمیخواستند به کسی داده بشود و مخصوصاً در مسائل خارجی هر اقدام کوچکی بایستی که با نظر و اطلاع خودشان باشد و همچنین در مورد وزارت جنگ. و خوب یادم هست که یک موقعی آقای دکتر وکیل نمایندۀ ما در سازمان ملل بود تلگرافی فرستاد به نخستوزیری مشعر بر اینکه مسئلهای آنجا مطرح بود ( حالا موضوع آن یادم نیست که موضوع چه بود) و اجازه خواسته بود یعنی پرسیده بود که چه جور رأی بدهد مثبت رأی بدهد یا منفی؟ من بلافاصله به او تلگراف کردم که تعجب میکنم شما یک چنین مطلبی را سؤال میکنید پرواضح است که باید شما در این امر مثبت رأی بدهید. بعدازظهر همان روز در وزارت راه دعوتی کرده بود تیمسار سرلشکر انصاری که وزیر راه بود برای بازدید کارخانهجات تعمیر راهآهن که لکوموتیوهای جدید آمریکایی را تعمیر میکردند و ترتیب داده بود که آنجا همۀ وسایل فراهم بشود تا تعمیرات انجام بشود و اعلیحضرت تشریففرما میشدند آنجا من هم البته در خدمتشان بودم. بعد از اینکه بازدید تمام شد از کارخانهجات که میآمدیم به سمت ایستگاه که اعلیحضرت از آنجا تشریف ببرند به کاخ به ایشان عرض کردم امروز وکیل یک چنین تلگرافی کرده بود و من اینجور به او جواب دادم. یک مرتبه اعلیحضرت ناراحت شدند و عصبانی و متغیر گفتند که «چطور شما قبل از اینکه به من بگویید یک چنین تلگرافی به او کردید؟» گفتم قربان اگر به عرض میرساندم چه میفرمودید که تلگراف بشود؟ فرمودند «خوب درست است من همان را میگفتم که شما به او گفتید.» عرض کردم من چون میدانستم و محرز بود برایم که باید اینجور رأی داده بشود این بود که دیگر مزاحم اعلیحضرت نشدم و حالا که به عرض میرسانم که مستحضر بشوید گفتند «نه نه نه بایستی که حتماً وقتی که یک چنین مطلبی پیش میآید قبلاً به خود من گفته بشود که تا بگویم چه کار بکنند.» این گذشت آنجا جای بحث بیشتری نبود تا بعد که دفعه بعد…
روایتکننده: آقای مهندس جعفر شریفامامی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
دفعۀ بعد که شرفیابی داشتم به عرضشان رساندم که قربان اعلیحضرت چرا اینقدر خودتان را ناراحت میکنید. بالأخره شما یک عدۀ زیادی را انتخاب کردید و انتصاب کردید به کارها و سمتهای مختلف، خب هرکسی در حدود وظیفۀ خودش بایستی که اختیار هم داشته باشد که تصمیم بگیرد و عمل بکند و کار بکند. فرمودند: «نه نه نه من به هیچکس، اعتماد نمیکنم.» گفتم «قربان اگر اینجور باشد که خیلی اعلیحضرت ناراحت خواهید بود. بهتر این است که کسانی را انتخاب بکنید که مورد… اگر به بنده اعتماد ندارید خب من استعفا بدهم یک کس دیگری بیاید به او اعتماد دارید و بگذارید وقتیکه آمد کارش را بکند که بار اعلیحضرت هم سبک بشود و به کارهای اساسی و مهمتر برسید. اگر قرار باشد برای یک رأی در سازمان ملل حتماً به اعلیحضرت عرض بشود خب دیگر اعلیحضرت وقتی برای اینکه کارهای اساسی مملکت را بررسی بفرمایید نخواهید داشت.» فرمودند، «نه نه من این تجربه را دارم که به هیچکس اعتماد نمیکنم، من به هیچکس به طور مطلق اعتماد نمیکنم. باید این کارها همه به خودم گفته بشود.» گفتم، «خیلی اسباب تأسف است که اعلیحضرت اینجور به این نتیجه رسیدهاید که به هیچکس اعتماد نکنید، ولی به نظر بنده ضرر اینکه اگر یکی از آنهایی که به او اعتماد کردهاید اشتباهی بکند خبطی بکند کمتر از این است که همیشه همۀ جزئیات را بیاورند پیش خود اعلیحضرت.» این مطلب را بنده آنجا برایشان توضیح دادم و بالأخره هم قانع شدند.
س- این عملاً چهجور امکان داشت برای یک نفر هرچه هم قوی باشد و صاحب قدرت باشد. این همه مطالب را در روز حل وفصل کند این همیشه برای من یک معمایی بوده که چهجوری این کار را میکردند مثلاً روزی چند ساعت مگر کار میکردند؟
ج- آخر ملاحظه بکنید اعلیحضرت سیوچند سال سلطنت کردند. تجربه پیدا کردند افراد را میشناختند و با تجربۀ ممتدی که پیدا کردند خب به کارها آشنا شده بودند ولی تردیدی نیست که در خیلی از مسائل ایشان نمیتوانستند صاحبنظر باشند. ولی خیلی اخیر کار به جایی رسیده بود که دیگر هیچ کس را قبول نداشتند و نظر خودشان را صائبترین نظر میدانستند. بدیهی است که روی تجربۀ زیادی که داشتند در خیلی از مسائل بهترین نظر را اتخاذ میکردند اما این طور نبود که یک نفر به همۀ مسائل طوری تسلط داشته باشد که همه چیز را بهتر از همه بداند و معتقد زیاد به مشورت اینها دیگر نبودند. و اواخر اصلاً مشورت نمیکردند و کسی هم اگر به ایشان مشورت میداد اگر که آشنا هم نبود به اینکه به یک نحوهای این مشورت را بیان بکند که قابل هضم و قابل قبولش باشد اصلاً ناراحت میشد و نمیپذیرفت.
س- حالا فرض هم بر اینکه این شخص متخصص باشد ولی تعداد سوالاتی که ظاهراً از ایشان در روز میشده بعضیها مثلاً نمیدانم روزی چند تا تصمیم پهلوی ایشان میبردند. از جنگ گرفته تا کشاورزی تا نمیدانم…
ج- کارهای سیاست خارجی، نمیدانم اینجا خیلی اسباب تأسف و تعجب هم بود برای اینکه ایشان این همه کار میکرد و زحمت میکشیدند و خب بیشتر برای اینکه اطمینان حاصل بکنند که آنچه که خودشان میخواهند به همان صورتی که خواستند عمل شده. و حال آنکه یک قدری بیشتر اختیار به اشخاصی که متصدی کار بوده میدادند آن وقت اگر خبطی میکردند از آنها بازخواست میکردند کنارشان میگذاشتند حل میشد. و به همین دلیل هم کنترل صحیحشان روی کارها کم شد تقریباً از بین رفت. برای اینکه اگر قرار باشد انسان به تمام جزئیات بخواهد برسد آن وقت کلیات از دستش میرود. و این اشتباه را متأسفانه اعلیحضرت میکردند و خیلی اشخاص که میتوانستند بعضی مواقع نصحیت بکنند یا مشورت بدهند یادآوری میکردند که اعلیحضرت خوب است که شما همۀ وزرا را نخواهید همه را نپذیرید به همۀ جزئیات نرسید به کارهای اساسی رسیدگی بکنید. یک قدری هم اواخر این نکته مراعات میشد. یعنی کار یک وقتی به جایی رسیده بود که روزی سه تا چهار تا وزیر حتماً شرفیابی داشت.
و این اواخر حتی در زمان، چون مرحوم هویدا هم خوشش میآمد که اینها را هم بفرستد پیش اعلیحضرت که اطمینان پیدا بشود که او هیچ نظری در کار ندارد، به این کار معتقد بود. ولی کار به جایی رسید که از کارهای دیگرشان مانده بودند. دستور دادند که وزرا دیگر شرفیابی مرتب ندارند مگر وقتی که لازم باشد که آنها را بخواهند و این بود که خودشان دیگر تقاضا هم نمیتوانستند بکنند، مگر خودشان بخواهند اواخر. اما معذالک به یک کارهایی گاهی اوقات رسیدگی میکردند که مثلاً یک مدیرکل باید رسیدگی بکند حتی نه تنها وزیر حتی مثلاً یک مدیرکل باید رسیدگی بکند، این اندازه به جزئیات وارد میشدند صرف وقت میکردند که البته صحیح نبود ولی خب متأسفانه این عادت شده بود دیگر روال روزانه بود.
Leave A Comment