مصاحبه با آقای جعفر شریفامامی

تحصیل در رشته مهندسی و راه‌آهن در آلمان و سوئد

وزیر راه، وزیر صنایع و معادن

ریاست مجلس سنا

سرپرست بنیاد پهلوی

نخست‌وزیر

 

 

 

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

امروز پنج‌شنبه ۱۳ می ۱۹۸۲ خدمت جناب آقای مهندس جعفرشریف‎امامی در شهر نیویورک هستیم که خاطراتشان را ضبط بکنیم. مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- قربان اگر اجازه بفرمایید اول شروع بکنیم با یک خلاصه‌ای: از خانواده‌تان، مرحوم پدرتان بفرمایید و بعد شرح بدهید رفتن‌تان را به اروپا و تحصیلات‌تان و بعد آن وقت می‌رسیم به موضوعات بعدی.

ج- آن‎چه که من راجع به خانواده‌ام می‌توانم بگویم این است که پدر من یک مرد روحانی بود و تحصیلاتی که من در تهران کردم اول در مدرسۀ شرف بود و بعد از مدرسۀ شرف به مدرسۀ آلمانی رفتم آن‎جا در واقع متوسطه را در قسمت فنی تمام کردم و بعد برای رفع احتیاجات راه‌آهن عده‌ای در حدود سی نفر از وزارت راه می‌فرستاد به آلمان و من جزو آن هیئت به آلمان فرستاده شدم. در آلمان ما در Brandenburger Zentralschule در مدرسۀ سنترال که مدرسۀ راه‌آهن بود هجده ماه تحصیل مربوط به رشته‌‌های مختلف راه‌آهن کردیم و به سه دسته تقسیم شدیم که هر دسته‌ای یک قسمت از راه‌آهن را تحصیل کردند و بعد به ایران مراجعت کردیم. در موقع مراجعت ما را دو دسته کردند یک دسته فرستادند به راه‌آهن شمال که در آن‎جا آلمآن‎ها کار می‌کردند و یک دسته را به راه‌آهن جنوب فرستادند که آمریکایی‌ها بعداً برای ادامۀ ساختمان راه‌آهن آمدند. در آن‎جا مهندسی بود به‌نام Caroll که سر مهندس راه‌آهن بود. در این‎جا خالی از فائده نخواهد بود که مختصری از وضع مسافرت خود را از تهران به اهواز شرح دهم، در آن موقع وسیلۀ مسافرت اگر عدۀ کافی بود می‌شد یک اتومبیل سواری دربست کرایه کرد و به مسافرت رفت و الا باید با اتومبیل باری که پست را می‌برد پهلوی شوفر نشسته و با پست به سفر برود. ما پنج نفر یک اتومبیل سواری کرایه کرده و به راه افتادیم. راه تا لرستان به طور عادی بود و در تمام شبانه‎روز مقدور بود که انسان حرکت کند، البته راه‌ها تماماً خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بودند و حتی در تهران خیابآن‎های آسفالت نداشت و عصرها در جوی خیابان از طرف بلدیه (شهرداری) آب جاری می‌کردند و سپورها با دلوی که داشتند خیابآن‎ها را آب پاشی می‌کردند تا گردوخاک کمتر شود. و گاهی با مشک آب‌پاشی می‌شد که سپور مرتب می‌گفت پرهیز آب و از مشک آب می‌پاشید. در لرستان راه تازه ساخته شده بود و چون راه‌آهن نبود در طول راه روی ارتفاعات مشرف به جاده برج‌های ژاندارمری ساخته شده بود که در هر برج ۶ نفر مسلح بودند و تمام روز راه را زیرنظر داشتند و به محض این‎که تاریک می‌شد عبور و مرور ممنوع می‌شد زیرا ممکن بود که انسان مواجه با راهزن‌های طول راه بشود. موقعی‌که از لرستان عبور می‌کردیم ژاندرم‌ها در محلی که قهوه‌خآن‎های بود جلوی مسافر را می‌گرفتند که در همان‎جا بیتوته کنند و چون ممکن بود تا قهوه‌خانه بعدی هوا تاریک شود مانع حرکت می‌شدند.

موقعی‌که اتومبیل به چالان چولان رسید نزدیک چهار بعدازظهر بود و جلو را گرفتند که باید همین جا بمانید و هر چه اصرار کردیم مفید قرار نگرفت لذا به متصدی قهوه‌خانه دستور دادیم که محلی را نزدیک رودخانه تمیز و آب‌پاشی کرده و تخت‌چوبی بگذارد که جای با صفایی بود بنشینیم، و چون همه چیز از حیث غذا و لوازم یعنی تخت سفری همراه داشتیم بساط را در آن‎جا پهن کرده و نشستیم. بعد از چند دقیقه سواری از دور نمایان شد که خیلی رشید و چابک به نظر می‌رسید، یک سرآمد نزد ما و از اسب پرید پایین و سلام کرد افسری بود به درجه نایب اول و وقتی‌که نشست و به او تعارف کردیم معلوم شد اول راه است و تازه افسر شده است و خود از دزدان معروف منطقه بوده و اینک از طرف سپهبد امیراحمدی فرماندۀ نیروی غرب مأمور حفاظت ۱۵۰ کیلومتر راه شده و به درجۀ افسری نائل شده است. البته خود او سواد خواندن و نوشتن نداشت و کارهای دفتری او را یک سرجوخه انجام می‌داد نام او عباس قونکه بود و شروع کرد از دزدی‌های قبل و اقدامات بعد برای امنیت منطقه و گرفتن دزدها با لهجۀ لری غلیظ تعریف کردن و فرستاد چند مرغ از ده نزدیک آوردند که سرخ کرده و با غذایی که ما داشتیم با هم خوردیم، ضمناً از جیبش کیف چرمی کوچکی بیرون آورد و در آن ستارۀ برنجی درآورد و نشان داد و گفت قصد دارم هر وقت حضرت اجل (سپهبد امیراحمدی) به این‎جا بیاید اجازه بگیرم که درجه سلطانی (سروانی) داشته باشم و با ما مشورت می‌کرد که چگونه گزارش بدهد و جملات را تکرار می‌کرد تا حفظ شود. خلاصه از لرستان به بعد تا اهواز به‌هیچ‌وجه امن نبود و جز در روز زیر نظر ژاندارم‌ها مسافرت مقدور نبود. مطلب دیگر که مناسب است ذکر شود وضع شهرهای خوزستان بالاخص شوشتر و دزفول و اهواز است که در آن موقع شاید در حدود ۷۵ درصد مردم تراخم داشتند و عدۀ زیادی کور بودند و از آب رودخانۀ کارون با مشگ برای خود آب حمل می‌کردند در محلی که دیگران مشغول قضای حاجت بودند. و در بازار شوشتر دکانی بود که هرچه نگاه کردم ندانستم که متاعش چیست وقتی پرسیدم گفتند گیوه‌فروشی است ولی روی گیوه‌ها آن‌قدر مگس نشسته بود که تمام سیاه به نظر می‌رسید و تشخیص مشکل می‌شد. کثافات مستراح‌ها در بعضی از خیابآن‎ها از بالای بام به داخل کوچه می‌ریخت و با در اختیار بودن تمام عوامل توسعه از آب و آفتاب و زمین مستعد و سوخت ارزان فقیرترین و کثیف‌ترین افراد در آن‎جا دیده می‌شدند. در اهواز موقعی که ما وارد شدیم یک عده‌ای از رفقای ما از بعضی از مسائل تنقیداتی کردند که موجب شد کارل تلگرافی به تهران کرد و اظهار کرد که این محصلین را من اصلاً نمی‌خواهم همه را خواهش می‌کنم پس بگیرید و ما با این‎ها وقت این‎که سروکله بزنیم نداریم.

س- ایرادات چه بود؟

ج- راجع به ساختمان راه‌آهن ایراداتی گرفته بودند من جمله مربوط به ریل‌گذاری و از این قبیل.

س- مسئله فنی بود یا مسئله سیاسی…

ج- نه‌ نه نه فقط فنی بود. بعد من به رفقا گفتم بنشینم یک قدری صحبت بکنیم ببینیم مصلحت ما چیست، بمانیم یا برویم چه بکنیم. بعد از بررسی‌هایی که کردیم به دو دلیل من و چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم که همان‎جا بمانیم، یکی این‎که در شمال هنوز مالاریا خیلی بود و من شخصاً از لحاظ مالاریا حساسیت داشتم و میل نداشتم در یک منطقه‌ای که مالاریا هست بروم کار بکنم. دوم این‎که در جنوب اساساً میدان کار وسیع‌تر بود و کارل که آن‎جا بود اختیارات بسیار وسیعی داشت و اعلی‌حضرت فقید نسبت به او فوق‌العاده توجه داشت برای این‎که علاقۀ شدید به پیشرفت راه‌آهن داشت علی‎هذا اختیارات زیادی به کارل داده بود که حتی شاید از اختیارات وزیر هم زیادتر بود البته از لحاظ اداری. از این جهت من تقاضا کردم از کارل که ملاقاتش کنم و رفتم آن‎جا وقتی که به دفترش آمدم لباس با کراوات و پیراهن سفید داشتم. گفت با این ریخت آمد با من صحبت بکنی من اصلاً حاضر نیستم صحبت بکنم. گفتم چه جور من بیایم که شما حاضر می‌شوید صحبت بکنید؟ گفت باید بروید لباس کار بپوشید (اوورل آبی) آن وقت حاضرم صحبت بکنم.

س- مکالمه به انگلیسی بود یا به فارسی؟

ج- مترجم بود که این وسط یک مترجمی داشت به نام آقای علوی اهل محل بود بسیار مرد شریفی بود یک پایش را هم کوسه زده بود که شل بود ولی انگلیسی‎اش خیلی خوب بود و آن‎جا مترجم کارل او بود.

خلاصه رفتم در اهواز یک مغازۀ بزرگی بود به‌نام کراچی استور در آن وقت.

هنوز هندوستان و پاکستان جزو مستعمرات انگلیس بود و کراچی را همه جزء هند و هر چی از پاکستانی‌ها بود همه را هندی می‌شناختیم. در کراچی استور چیزهای مختلف از اجناس خرازی و بزازی و حتی خیاطی داشت در واقع مثل یک گراندمگازان اهواز بود در آن وقت. رفتیم آن‎جا و دستور دادم به یک لباس کار برایم تهیه بکند گفت لباس کار آماده دارم ولی بایستی که قدری اندازه بکنم. برای من یک دست لباس درست کرد و خریدم و آمدم فردا دومرتبه رفتم به کارل خواهش کردم که مرا بپذیرد و رفتم و رفتم به دفترش و دید با لباس کار آمده‌ام گفت حالا حاضرم صحبت بکنم، گفت که شماها خیال نکنید که یک مقدار تئوری یاد گرفته‌اید من برای او ارزش زیادی قائل هستم. من نتیجۀ کار می‌خواهم و بایستی بدهید که کار بکنید من همه‌گونه کمک می‌کنم ولی اگر که بخواهید بنشینید پشت میز در اداره و بخواهید همه‎اش با کاغذبازی و حرف وقت بگذرانید این‎جا رشدی نخواهید کرد این را از حالا باید صریح بگویم. گفتم نه ما حاضریم که لباس کار هم بپوشیم و با همین لباس برویم سرکار و کار بکنیم.

گفت خیلی خوب فوراً تلفن کرد به رئیس قسمت مکانیک،Superintendent Mechanical شخصی بود به نام Moler آمد آن‎جا و گفت که با این شریف‎امامی مذاکره کرده‌ام و حاضر شده است که با کارمندان دیگر شما همکاری بکند و بایستی از پایین‌ترین مرحلۀ کار یعنی از عملگی باید شروع بکند و بیاید بالا من جور دیگر موافقت نمی‌کنم. در آن موقع می‌خواستند یک کارخانۀ تعمیر درست بکنند برای تعمیرات واگن‌ها و لکوموتیوها و غیره و یک شخص ارمنی آن‎جا سرکارگر بود مرا مولر به او معرفی کرد که باید با او همکاری بکنم و او هم ملاحظه نکرد از همان روز اول با چند عملۀ عرب همراه کرد که مثلاً یک سرنردبان را یکی از آن‎ها می‌گرفت و یک سرش را هم من می‌گرفتم تا اطمینان حاصل شود تا آماده هستیم که کار بکنیم. دو سه روزی که آن‎جا به این صورت شروع به کار کردم نقشه‌های کارخانه آمد که ماشین‌آلات را نصب بکنیم آن‎جا دیگر خودسر کارگر هم نمی‌توانست که خوب نقشه‌ها را بخواند و مجبور بود از من استفاده بکند و کارهای ریختن طرح فنداسیون ماشین‌آلات و پایه‌های مربوط به ترانسمیسون و غیره تمامش را دیگر من دستور می‌دادم که چه بکنند از این جهت بعد از چند روز شدم معاون سرکارگر یعنی یک قدم جلو رفتم تا بعد که کارخانه تعمیر را نصب کردیم و تمام شد، مولر مرا خواست و گفت که ما تعدادی منبع آب بایستی نصب بکنیم در بعضی ایستگاه‌های راه‌آهن برای احتیاجات آب‌گیری لکوموتیوها و می‌خواهیم این‎ها را مقاطعه بدهیم شما مراقبت بکنید که این کار را که می‌دهم به همین سرکارگر ارمنی که بکند مراقبت بکنید که قیمتش را حتی‎المقدور ارزان و سریع تمام بکند تا بر آن اساس بتوانیم با او قرارداد ببندیم.

وقتی که ما شروع کردیم به نصب اولین منبع آب در اهواز که در آن‎جا دو تا باید نصب می‌شد بعد از آن‎که اولی تمام شد آمدم به مولر گفتم در این‎جا چون اختیاراتی نداشتم و هرچه سرکارگر می‌خواست می‌کرد صرفه‌جویی کامل نشده است من می‌توانم که منبع آب دومی را ارزان‌تر و سریع‌تر نصب بکنم. شما چون مایل بودید که حداقل قیمت و کوتاه‎ترین زمان را به‌دست بیاورید من حاضرم که تعهد بکنم که این نظر را تأمین بکنم. مرا برد پیش کارل و گفت شریف‎امامی چنین اظهاری می‌کند و حاضر است. تعهد بکند که منبع آب دوم را خودش نصب بکند هم سریع‌تر و هم ارزان‌تر. کارل اعتبار محدودی کمتر از آن‎چه که آن سرکارگر خرج کرده بود به من داد و گفت که این اعتبار را در اختیارات می‌گذاریم برو هر کاری می توانی بکن ولی دیگر به من مراجعه نکن تا وقتی که منبع سوار شده باشد.

علی‎هذا رفتم و آن منبع را با تقریباً سه خمس قیمتی که او تمام کرده بود از لحاظ پرداخت دستمزد و در حدود چهار روز هم کوتاه‎تر از آن‎چه که او طول داده بود نصب کردم. بعد آمدم و به مولر گزارش دادم که کار منبع تمام شده است.

برخاست و آمد همراه من دید که منبع را نصب کرده‌ام و تمام شده است، مرا برد پیش کارل و به کارل گفت که شریف‎امامی منبع را سوار کرده و ارقامی را هم که گرفتم هم ارزان‌تر و هم زودتر تمام شده است. کارل گفت که پس می‌آیم خودم ببینم. آمد و خودش دید و همان‎جا دستور داد همۀ رؤسای ادارات بیایند به محل نصب منبع آب. رئیس حسابداری و رئیس کارگزینی کارپردازی و غیره همه آمدند.

س- رؤسای ادارات آمریکایی بودند؟

ج- نه نه، این‎ها فقط چند نفر رؤسای ادارات فنی آمریکایی بودند بقیه ایرانی بودند مثلاً رئیس حسابداری آقای جمال‌خان بود که رتبه ۹ داشت و آن وقت در خوزستان دو نفر رتبه ۹ بود یکی جمال‌خان بود و یکی پیشکار دارایی خوزستان. دو نفر رتبه ۹ بیشتر نبود آن‎جا رتبه آن وقت خیلی اهمیت داشت و کارمندانی که در راه‌آهن بودند تمام رتبه ۲، ۳، ۴ و این‎ها بودند. فقط یک نفر بود آقای فرمی که رتبه ۶ داشت و معاون جمال‌خان بود.

س- فرمی؟

ج- فرمی گویا آمد به آمریکا بعداً جمال‌خان که رتبه ۹ داشت معاون کارل بود. و فرمی هم معاون جمال‌خان. خلاصه این‎ها آمدند در بیرون اداره در فضای آزادی که ما منبع آب را سوار کرده بودیم و کارل شروع کرد به توضیح دادن که من با این جوان اول صحبت کردم و به او گفته بودم که باید از پایین شروع بکند و نشان بدهد که کار می‌تواند بکند تا کار مستقل بشود به او داد و از این قبیل حرف‌ها حالا نشان داده است با این‎که واقعاً کارش را خوب می‌تواند از عهده برآید و مسئولیت‌های بیشتری آماده هستم که به او بدهم و حقوق را پنجاه درصد یک‎مرتبه اضافه کرد، بعد از جمعاً چهار پنج ماه بیشتر طول نکشیده بود که من در راه‎آهن شروع به کار کرده بودم.

س- مبلغ حقوق چند به چند اضافه شد؟

ج- چهارصد ریال بود شد ششصد ریال.

س- ماهی؟

ج- البته ماهی بعد مرا کرد رئیس شعبه. تمام کارهای لوله‌کشی و نصب منابع آب و آهنگرخانه و نجارخانه و کارهای ساختمانی درها و پنجره‌ها و قالب‌پزی‌ها و غیره که برای طول راه و ایستگاه‌ها باید ساخته بشود همه آمد زیرنظر من.

س- این در چه سالی بود؟

ج- این در اوایل سال ۱۳۱۰ شمسی بود. در آن موقع حقوق خیلی خوبی دیگر پیدا کردم زیرا قیمت‌ها آن‎جا فوق‌العاده ارزان بود اگر مقایسه بکنید مثلاً از همان‎جایی که من لباس کار خریده بودم لباس معمولی می‌دادم درست کند برای من یک کت‎وشلوار روی اندازه می‌دوخت از پارچه‌ کتانی فرمی به مبلغ چهار تومان. قیمت‌ها در این سطح بود یعنی یک کت‌وشلوار از پارچه و دوخت و غیره می‌شد در حدود چهار تومان و یا ما پانسیون بودیم در راه‌آهن به ماهی پانزده تومان یعنی ناهار و شام و چاشت و غیره همه این‎ها در ماه پانزده تومان می‎شد با سطح قیمت‌ها که از این قرار بود ماهی چهل تومان هم حقوق ماهیانه بود. به‌طوری‌که من از همان چهل تومان مبلغی صرفه‌جویی داشتم که مقداری فرش و میز تحریر و غیره بعداً برای خودم خریده بودم. به‌هر صورت آن‎جا یک شروع خیلی خوبی برای من شد که با ذوق و شوق و با علاقه شروع به کار کردم و وضع من در خود راه‌آهن و در وزارت راه یک وضع استثنایی در واقع شده بود که همه تا اندازه‌ای حتی رشک می‌بردند.

خدمت نظام را هم همان‎جا انجام دادم بدین صورت که اعلی‌حضرت فقید دستور دادند که مشمولین راه‌آهن، آن عده‌ای که به اروپا رفته بودند که چند نفری بیشتر نبودیم اول معاف باشند چون به راه‌آهن خیلی علاقه‌مند بودند و اهمیت می‌دادند که فقط در راه‌آهن کار بکنیم بعداً تصمیم‌شان را عوض کردند دستور دادند نصف روز درخدمت نظام باشیم که دیسیپلین نظام را به‌دست بیاوریم. یک روز در اواخر بهمن اطلاع دادند که ساعت ۴ بعدازظهر به دفتر تیپ بروم موقعی‌که آن‎جا رفتم دیدم چند نفر از افراد نظامی را نیز خواسته‌اند و همه را به دفتر تیمسار معینی فرمانده تیپ راهنمایی کردند در آن‎جا خطابه‌ای نوشته شده بود که هر یک علیحده با صدای بلند باید قرائت می‌کردیم، موقعی‌که نوبت به من رسید دیگران را معینی مرخص کرد و دستور داد که خطابه را در یک صفحه یک صفحه بزرگ ماشین شده بود به صدای بلند بخوانم و چون صفحه را تمام کردم گفت شما باید این خطابه را روز سوم اسفند در میدان باغ ملی که تشریفاتی برگزار می‌شود با صدای رسا بخوانید، معمولاً در روز سوم اسفند روز تولد اعلی‌حضرت تشریفاتی در تمام کشور انجام می‌شد. چند روز بعد که سوم اسفند شد با لباس نظامی داشتن تفنگ در دست از صف خارج شده و در مقابل جمعیت انبوهی که از همۀ طبقات جمع شده بودند و در محلی که رؤسای ادارات اهواز و افسران ارتش در حضور استاندار و فرماندۀ تیپ ایستاده بودند خطابه را شروع به قرائت کردم، در آن موقع بلندگو در بین نبود و من مجبور بودم که با صدایی چنان بلند شروع کنم که جلب توجه همه را کرده و ساکت شوند، علی‎هذا با تمام نیرو صدای هر چه رساتر خطابه را خواندم و خوشبختانه بلافاصله جمعیت ساکت و دوستانم که در فاصله زیادی قرار داشتند بعداً گفتند که صدا خوب می‌رسید و این اولین مرتبه در عمرم بود که در مقابل جمعیت کثیری خطابه‌ای را می‌خواندم و روز بعد در حکم تیپ گذاشته شد که یک درجه از طرف فرمانده تیپ به من داده شد و با این ترتیب بین رفقای خود ارشد شدم البته تا چند روز صدایم گرفته بود و طول کشید تا عادی شود. من در آن موقع سرباز بودم ولی حقوق سرهنگ می‌گرفتم برای این‎که حقوق راه‌آهن را می‌گرفتم و تصدی مقداری از کارهای مشکل فنی با من بود این بود که حقوق من هم خیلی جالب و خوب بود و خدمت نظام هم که انجام دادم سه ماه خدمت خود را کردم بعد از سه ماه که شروع کردند به [ساختن] ساختمان سربازخانه، سرتیپ معینی فرمانده تیپ مرا خواست و گفت که ما بایستی که این سربازخانه را که طرف دست چپ رودخانۀ کارون بود باید به سمت دست راست کارون که مؤسسات راه‌آهن در آن‎ها هست منتقل و ساخته شود. نقشه‌ها و طرح‌ها همه تهیه شده بود و به تصویب تهران رسیده بود و مقدمات کار فراهم بود.

مرا مسئول نظارت در کار ساختمان سربازخانۀ جدید کردند.

س- در اهواز دیگر؟

ج- بله در اهواز، من ساعت پنج‎ونیم صبح می‌رفتم سربازخانه و سرتیپ معینی خودش ساعت شش یا قدری دیرتر می‌آمد. همراه او دور تمام کارگاه‌ها می‌گشتیم و دستوراتی می‌داد. هر روز ۵۰، ۶۰ قلم دستور می‌داد من این‎ها همه را یادداشت می‌کردم بعد که می‌رفت این‎ها را ترتیب می‌داد که انجام بشود و فردا که می‌آمد هم کارهای گذشته را تحویل می‌گرفت و رسیدگی می‌کرد و هم کارهای جدید را دستور می‌داد و بدین‌ترتیب من از ساعت پنج‎ونیم شش همیشه در سربازخانه بودم تا ساعت ده و ده می‌آمدم راه‌آهن و دیگر در راه‌آهن بودم تا بعدازظهر و بعدازظهر دوباره به سربازخانه برای بازدید کارهایی که به کارمندان فنی داده بودم می‌رفتم و خوشبختانه منزلم هم همان نزدیک ؟؟؟؟ یعنی نزدیک سربازخانه بود در آن مدت من این شانس را پیدا کردم که در خدمت نظام و هم در راه‌آهن یک وضعیت برجسته و خاص پیدا بکنم.

در خلال این مدتی که ما آن‎جا خدمت می‌کردیم که در حدود سه سال ونیم شد عده‌ای از همکلاسی‌ها و رفقای مرا به‌تدریج فرستادند دومرتبه به خارج بدین ترتیب که موقعی که سفارش ماشین‌آلات می‌دادند مثلاً لکوموتیو، واگن و این‎ها می‌خریدند چند نفری هم همراه می‌فرستادند که بروند آن‎جا در کارخانه‌هایی‌که لکوموتیو یا واگن می‌سازند در آن‎جا کار بکنند که به جزئیات ساختمان ماشین‌آلات آشنا بشوند و بعد که برمی‌گردند بهتر بتوانند در نگهداری آن‎ها اقدام کنند من به‌علت این‎که مسئولیت‌های متعدد فنی در آن‎جا به عهده‌ام بود یعنی کارخانه‌های برق و تعمیرات و لوله‌کشی و تأسیسات آب و غیره و کسی نداشتند که سر آن کارها بگذارند این بود که مرا هیچ‌وقت نمی‌خواستند به‌خارج بفرستند لذا روزی رفتم پیش آقای مهندس حسن شقاقی که مدیر کل وزارت راه بود.

س- شقاقی که بود؟

ج- شقاقی مدیر کل وزارت راه بود. آن وقت وزارت راه یک مدیرکل و یک معاون بیشتر نداشت و این مدیر کل و معاون خیلی اختیارات بیشتری از آن‎چه که الان مدیرکل‌ها دارند داشتند زیرا هر وزارت‌خانه الان شاید بیش از ده مدیرکل و چهار تا پنج معاون دارد، لذا اختیارات تقسیم می‌شود اما آن وقت یک معاون بود و یک مدیرکل. این بود که مدیرکل وزارت راه مرد خیلی محترم مهمی بود خوشبختانه او مرا خیلی خوب می‌شناخت برای این‎که چند ماه بود که آمده بود به راه‌آهن جنوب به دستور اعلی‌حضرت همایونی تا آن‎جا مراقبت کارهای راه‌آهن را بکند و مواظب باشد که همه کارها درست و خوب پیشرفت بکند و مرا مکرر دیده بود که در کارم به چه نحوی کار می‌کنم و چه کارهایی دارم. یک روز که رفتم پیش ایشان گفتم که من آمده‌ام استعفا بدهم. گفت چی؟ استعفا؟ یعنی چه، استعفا برای چه بدهید. شما الان کار به این مهمی دارید حقوق به این خوبی می‌گیرید وضعتان طوری است همه از شما راضی هستند شما چرا می‌خواهید چنین کاری بکنید. گفتم آخر مثل این‎که اگر کسی خوب کار بکند از مزایایی باید محروم باشد و من فکر می‌کنم اگر کار نکنم مزایای بیشتری آن وقت می‌توانم داشته باشم. گفتند یعنی چه؟ چطور مثلاً؟ گفتم شما همه رفقای مرا دوباره فرستادید به‌خارج رفتند و من به‌علت این‎که این‎جا گرفتاری‌های زیاد کارخانه‌ها را به من داده‌اید مرا هیچ‌وقت نمی‌فرستید از این فرصت محروم کرده‌اید. گفتند من قول می‌دهم به شما، شما را بفرستم مدرسه و بروید تحصیلات خودتان را ادامه بدهید و این شانس را به هیچ‌کس دیگر نخواهیم داد. از این لحاظ برو دلگرم مشغول کارت باش و کارت را ادامه بده البته خیلی خوشوقت شدم و برگشتم مشغول کارم شدم و بعد رفتند به تهران و پس از چند روز تلگرافی فرستاده شد به اهواز که شریف‎امامی را کارهایش را به متصدیان دیگر تقسیم بکنید. من در هر قسمتی یک معاون داشتم. مثلاً در برق یکی مهندس آزاده بود که در آلمان تحصیل کرده بود در کارخانۀ تعمیرات معاون داشتم. هر جا یک کسی بود که کارها را به آن‎ها تحویل دادم و به تهران که احضار کردند می‌دانستم که برای این هست که باید بروم به خارج. در آن موقع یک سفارشی هم به سوئد داده شده بود برای خرید لکوموتیو و واگن جهت ایران آن موقع قسمت مهمی از احتیاجات وزارت جنگ و راه‌آهن و غیره را از سوئد می‌خریدند. مثلاً قسمت مهم اسلحه احتیاجات نظامی را از Bofors می‌خریدند.

س- بوفرس؟

ج- بله بوفرس. توپ و تفنگ و آن‎چه که مربوط به تسلیحات بود از آن‎جا می‌خریدند و در این مدت هم که ساختمان راه‎آهن سراسری به‌طورکلی دادند به Comsax. این بود که اسکاندیناوی در درجه اول دانمارکی‌ها و بعد سوئدی‌ها و سایر ممالک اسکاندیناوی، نروژ و فنلاند مهندسین زیادی به ایران فرستاده بودند و کارهای فنی راه‌آهن دیگر تمام زیرنظر اسکاندیناوی‌ها بود. هم آلمان‎ها رفتند هم آمریکایی‌ها.

س- چرا به آلمان و انگلیس و فرانسه نمی‌دادند؟

ج- مناقصه‌ای گویا گذاشتند علی منصور وزیر راه بود. منصور این قرارداد را بست با Comsax و Comsax متصدی ساختمان راه‌آهن بود که در آن موقع مرا خواستند به تهران، شقاقی گفت که شما می‌روید به سوئد ولی بایستی که سعی بکنید که آن‎جا وارد شدید فوراً زبان را یاد بگیرید و خودتان را آماده کنید که بروید مدرسه والا شانسی نخواهید داشت.

گفتم من قول می‌دهم که به محض این‎که رفتم آن‎جا شروع به یاد گرفتن زبان بکنم و علاقه‎مند هستم البته که بروم به مدرسه، مرا فرستادند به سوئد با چند نفر دیگر جمعاً پنج نفر بودیم. نکته‌ای که در این‎جا مناسب است یادآوری شود این است که در آن زمان بودجۀ مملکت بسیار ضعیف بود و هیچ خرجی بدون وجود اعتبار در بودجه مقدور نبود و اعزام من به اروپا از محل حقوقی که دریافت می‌کردم یعنی ماهیانه ۱۲۰ تومان میسر گردید به‌علاوه مصرف ارز سخت تحت کنترل دولت بود و به هیچ وجه کسی نمی‌توانست مبلغی به ارز به‌خارج بفرستد و بایستی از کمیسیون ارز اجازه تحصیل شود و این کار سهلی نبود. علی‎هذا باید می‌دانستم که از طرف خانواده کمکی به من نخواهد شد و باید با مبلغ حقوقی که می‌گرفتم خود را اداره کنم و با این مبلغ هزینه‌های مدرسه و پانسیون و لباس و غیره باید تأمین شود. علی‎هذا از ابتدا بودجه‌ای برای خود تنظیم کردم و دینار دینار به‌دقت هزینه می‌شد و همیشه مختصری ذخیره نگاه داشته بودم تا هرگاه حوالۀ حقوق از تهران قدری به تأخیر بیفتد اشکالی پیش نیاید.

و آن‎جا روز اولی که وارد شدم رئیس کارخانه Nohab که در آن‎جا لکوموتیوهایی برای ایران می‌‌ساختند از من پرسید که شما چه احتیاجاتی دارید اگر چیزی لازم دارید بگویید که من دستور بدهم تهیه کنند. گفتم من هیچ احتیاجی ندارم جز یک معلم زبان می‌خواهم. گفت من اتفاقاً یک دوست خیلی خوب دارم که آمده این‎جا برای گذراندن تابستانش و این معلم آلمانی است و می‌تواند به شما سوئدی یاد بدهد چون شما آلمانی می‌توانید صحبت بکنید از این جهت بهتر این است که او را ملاقات بکنید وسیلۀ دیگری من فکر نمی‌کنم که بهتر از این باشد برای شما. تلفن کرد به او همان عصر آن روز من رفتم او کتابی برای من تهیه کرده بود و ترتیب داد که هر روز بعدازظهر که از کارخانه می‌آمدم می‌رفتم پیش او درسم را می‌گرفتم و شب که می‌آمدم منزل مطالعه می‌کردم. در حدود سه ماه که گذشت به‌علت شباهتی که لغات سوئدی به آلمانی داشت در عرض سه ماه آن‎قدر سوئدی یاد گرفته بودم که می‌توانستم رفع احتیاج جاری روزانه را بکنم ولی البته به کار خودم ادامه می‌دادم و با خواندن روزنامه و شنیدن رادیو و صحبت با اشخاص و غیره مرتب پیشرفت می‌کردم. بعد از نه ماه طوری سوئدی را فراگرفته بودم که می‌توانستم بروم به مدرسه و بعد از نه ماه تقاضا کردم که بروم به مدرسه البته برای ورود به مدرسه دانستن دو زبان زنده جزو شرایط بود. بنده زبان آلمانی و زبان ‌فارسی را ارائه کردیم که تسلط دارم و آلمانی را چون تصدیقاتی از تهران همراه داشتم که مدرسۀ آلمانی بودم و صحبت هم که می‌کردم می‌توانستند تشخیص بدهند که زبان آلمانی را می‌دانم ولی فارسی را گفتند که شما باید تصدیقی از سفارت بیاورید که شما فارسی می‌دانید. بنده رفتم به سفارت آن‎جا مرحوم اسد بهادر سفیر بود، خود اسد بهادر قریب هفده سال هجده سال بود که به ایران نرفته بود و فارسی را سلیس نمی‌توانست صحبت بکند.

س- هفده هجده سال سفیر آن‎جا بود؟

ج- نه در جاهای مختلف در لهستان بود مثلاً دفعه اولی که رفتیم آلمان او سفیر در ورشو بود و از ما یک پذیرایی خیلی مجللی کرد در آن موقع ما هنوز هتل بزرگ ندیده بودیم و وقتی که از ما پذیرایی کرد آداب نشستن سرمیز رسمی و غذا خوردن و مراعات نکاتی که باید بشود همگی آشنا نبودند. بعضی چیزها به نظرمان عجیب بود مثلاً پیش‌خدمت‌ها همه لباس فراک پوشیده بودند و ابتدا خیال می‌کردیم این‎ها خودشان اشخاص مهمی هستند که با این لباس‌ها آمده‌اند و ما با آن کلاه‎های مقوایی ساده که کلاه پهلوی نامیده می‌شد بی‌لباس فرمی رفته بودیم. در آن موقع هنوز تغییر لباس داده نشده بود.

به‌هر صورت اسد بهادر سفیرمان بود در سوئد و به او گفتم که من چنین احتیاجی دارم و خواهش می‌کنم شرحی بنویسید. توضیح دادم که متوسطه‌ام را در تهران تمام کرده‌ام و تصدیقش همراهم هست فقط تصدیق بکنید که من فارسی می‌دانم.

گفت من چطور می‌توانم تصدیق بکنم که شما فارسی می‌دانید. گفتم فارسی‌ام از خود شما بهتر است و این تصدیق مشکلی نمی‌تواند باشد، من متوسطه‌ام را در تهران تمام کردم. به‌هر صورت با زحمتی تصدیقی به من داد که من متوسطه تهران را تمام کرده‌ام و صریح ننوشت که من فارسی می‌دانم چون برایش واقعاً مشکل بود تشخیص بدهد و حال آن‎که خود او روان نمی‌توانست فارسی صحبت بکند زیرا سال‌ها در خارج مانده بود و خانمش هم لهستانی بود و به‌علت ترک مکالمۀ فارسی فارسی‌اش خیلی کند شده بود. به‌هر صورت تصدیق آن‎جا را گرفتم که فارسی می‌دانم و آلمانی هم که می‌دانم.

مطلبی که این‎جا باید اضافه بکنم این است که موقعی که در اهواز بودم با یک مؤسسه‌ای در آلمان مکاتبه کردم و از آن‎ها یک دوره مهندسی الکتریک را از طریق مکاتبه خواستم و شروع کردم مطالعه کردن آن‎جا دو سه تا آلمانی بودند که مهندس برق بودند و من هر وقت مشکلی در مطالعۀ این کتاب‌ها داشتم به آن‎ها مراجعه می‌کردم و به من توضیح می‌دادند و بدین ترتیب من مقدمات ریاضی و بعضی قسمت‌های علوم مثل فیزیک و مقدمات مربوط به دورۀ مهندسی برق را چون احتیاج داشتم در اهواز پیش خودم خوانده بودم و وقتی که من به مدرسه رفتم با یکی دیگر از رفقای هر دو به مدرسه رفتیم، آن شخص اسمش صادقی بود که همکلاس من بود در مدرسۀ آلمانی و با هم بودیم. و البته در ابتدای امر کار ما سنگین و مشکل بود من شانسی که آوردم این بود که یک همکلاسی من در همان منزل من پانسیون بود و او شاگرد اول کلاس بود. شب‌ها که می‌آمدیم با هم درس‌هایمان را می‌خواندیم و مشکلاتی که من داشتم او حل می‌کرد و از یادداشت‌های او هم بعد از این‎که کارمان تمام می‌شد یادداشت می‌نوشتم. دفاترم را چون با فرصت بیشتر و دقت می‌نوشتم یادداشت‌های من از مال او مرتب‌تر بود برای این‎که من با دقت بعد از کلاس نوشته بودم ولی او سرکلاس تندتند نوشته بود و حتی بعضی قسمت‌هایش لایقرء بود و باید می‌پرسیدم که… او توضیح می‌داد. ولی من دفاتر دروس مختلفم را و یادداشت‌هایم را خیلی تمیز و مرتب و بدون داشتن هیچ‌گونه ابهامی نوشته بودم که گاهی اوقات خود او می‌آمد و از من یک سؤالی می‌کرد که این فرمول مثلاً این حرفش چیست زیرا تند نوشته بود و نرسیده بود که روشن بنویسد و از من می‌پرسید و بدین ترتیب من توانستم که خیلی خوب همراه سایر شاگردها جلو بروم.

در حدود دو هفته‌ای که گذشت یک روز استاد ریاضی مرا فرستاد پای تخته.

س- دورۀ این مدرسه چند سال بود؟

ج- مدرسه سه ساله بود. رفتم پای تخته و یک مسئلۀ ریاضی که در جریانش داشت صحبت می‌کرد به من داد و من از لحاظ مطالعه‌ای که قبلاً کرده بودم از کلاس خیلی جلو بودم و مسئله‌ای را که دا ؟؟؟ سهولت حل کردم و خیلی سریع و خوب و یادم است که یک نمرۀ خوبی به من داد. من که برگشتم صادقی را خواست و فرستاد پای تخته و چیزی شبیه به آن‎چه به من داده بود به او داد و هر چه راهنمایی‌اش کرد حل نکرده رفت و سرجایش نشست و بعد که کلاس تمام شد هر دو را خواست در دفترش و گفت که من ملاک تشخیص این‎که کی می‌تواند مدرسه را تمام بکند یا نمی‌تواند هستم چون این‎جا مدرسۀ مهندسی است و ریاضیات هر کسی ضعیف باشد مسلماً باقی درس‌هایش هم ضعیف خواهد بود و نمی‌تواند که مدرسه را تمام بکند و من از حالا می‌خواستم به شما بگویم رو کرد به من و گفت شما به خوبی می‌توانید که مدرسه را تمام بکنید ولی به صادقی گفت که متأسفانه باید به شما بگویم که شما نمی‌توانید این مدرسه را تمام بکنید و زودتر تا این‎که وقت نگذشته بروید یک مدرسۀ دیگری که قدری سبک‌تر و سهل‌تر باشد. ما هر دو در یک منزل پانسیون بودیم وقتی به منزل آمدیم او خیلی ناراحت و حتی گریه می‌کرد که من دیگر آتیه‌ام به کلی خراب است و مرا حتماً خواهند خواست که برگردم به تهران و از این حرف‌ها. گفتم نه حالا صبر کن فردا می‌رویم نزد رئیس مدرسه و با او صحبت می‌کنیم. فردا رفتیم پیش رئیس مدرسه که شخص خیلی محترمی بود به نام Nordenshold تلفن کرد به Goteburg مدرسه‌ای مهندسی بود آن‎جا و گفت که یک نفر ایرانی این‎جا داریم نمی‌تواند تمام بکند و شما در آن قسمت پایین‌تر مدرسه‌تان رشته‌ای که پایین‌تر هست هر طور شده برایش جایی تهیه بکنید و بپذیرید. آن‎ها پذیرفتند و فردای آن روز او رفت به Goteburg و دیگر از هم جدا شدیم و من تنها ماندم. من در آن‎جا که بودم دیگر چون هیچ ایرانی هم در نزدیکی نبود از لحاظ زبان و پیشرفت در کارها مثل سایر شاگردها روان شده بودم و مخصوصاً چون آن رفیق همکلاسی که هم‎منزل من بود شاگرد اول کلاس بود و هر شب با هم کار می‌کردیم وضع من خیلی عادی و خوب شده بود در سال اول کلاس من شاگرد سوم شدم چون برای من جداً تنها شانسی بود در زندگیم خیلی با شدت و با زحمت کار می‌کردم که وضعم خیلی قطعی و تأمین باشد و مبادا وقتی رفوزه شوم این بود که خیلی به خودم فشار می‌آوردم و خوشبختانه با تمام مشکلاتی داشتم در ابتدا شاگرد سوم شدم و در سال دوم شاگرد دوم و در سال آخر شدم شاگرد اول و رفیقم سال دوم بود شاگرد اول و سال سوم یعنی سال اخر او شد شاگرد دوم و وضع طوری بود که ما برای آماده کردن خود برای امتحان که اغلب کتبی بود در منزلمان شب‌ها کار می‌کردیم و دوستان‎مان همکلاسی‌های‎مان هرگاه مشکلاتی داشتند برای حل مسائل و آماده کردن خودشان جهت امتحانات می‌آمدند پیش ما که این مسئله را چطور باید حل کرد و از ما راهنمایی می‌خواستند و خود این هم موجب می‌شد که ما بیش از دیگران به مشکلات متوجه بشویم و امتحانات ما همیشه خیلی خوب نتیجه داشت.

مدرسه که تمام شد برگشتن ما مشکلات زیادی پیدا کرد و [بخشی از متن انگار افتاده است.] آن این بود که جنگ که پاس می‌داد این منظره طوری مرا تکان داد که به وطن‌پرستی آن‎ها آفرین گفتم و از خاطرم گذشت که این ملت هیچ‌گاه مقهور نخواهد شد.

وقتی که رفتم به راه‌آهن خودم را معرفی کردم یک رئیس جریه بود سوئیسی بود به نام Ringer. او گفت که شما بروید و قسمت جریه تهران را تحویل بگیرید. در آن موقع یک سوئیسی دیگری بود که رئیس جریۀ تهران بود و او تقاضا کرده بود که خدمتش تمام شده برگردد دولت به او گفته بود چون فعلاً کسی نیست که جانشین شما بشود بمانید تا بعد فکری برایتان می‌کنیم. مرا که فرستادند به او شرحی نوشتند که شریف‎امامی می‌آید آن‎جا و شما سعی بکنید که کارها را به او نشان بدهید و او را مجهز بکنید که بتواند کارها را اداره بکند و هر وقت که او توانست که از عهده برآید شما می‌توانید که بروید و قرار بود که در دو ماهه این کار را او انجام بدهد. وقتی که رفتم آن‎جا عدۀ زیادی از کارگرهایی که آن‎جا بودند، کارگرهای جنوب راه‎آهن بودند که به تهران آمده بودند و عده‌ای از آن‎ها را من می‌شناختم و آن‎ها مرا می‌شناختند و هر روز صبح خیلی زود ساعت پنج‌ونیم، شش می‌رفتم سرکار بودم تا ساعت نه، نه‎ونیم شب و به همه سه نوبت کار خودم رسیدگی می‌کردم و وضع من طوری بود که از همان اول که وارد شدم کارگرها و کارکنان دیدند که به همه کارها آشنا هستم و با آشنایی قبلی هم که با من داشتند و اعتمادی که کارگرها از قبل داشتند مرا خیلی زود پذیرفتند به اصطلاح و پانزده، شانزده روز بیشتر نگذشته بود که آقای Schlemberg رئیس جریه تهران شرحی نوشت به ریاست راه‌آهن به این‎که شریف‎امامی که فرستاده بودید به‌خوبی سوار کار است و کارش را می‌تواند خوب انجام دهد و احتیاجی به این‎که من بیشتر این‎جا باشم نیست و اجازه گرفت و رفت. و با این ترتیب شدم رئیس جریه تهران.

س- این ۱۹۳۹، ۴۰ است بله.

ج- ۱۹۴۰ بود.

س- یک سال قبل از جنگ؟

ج- یک سال قبل از جنگ.

شروع شده بود و تلگرافی از تهران آمد که دیگر ما را زودتر برگردانند.

س- چه سالی بود ۱۳۳۸؟

ج- ۳۹ بود. متأسفانه از سفارت تلگراف که می‌کردند به تهران که خرج سفر برای ما بفرستند این قدر طول می‌کشید که دو ماه مثلاً می‌گذشت. آن وقت این دو ماه باید ما خرج ماهیانه و کرایه منزل و از این قبیل بدهیم لذا مبلغ کافی دیگر نمی‌ماند برای خرج بلیط و هزینه مسافرت‎مان. لذا یک روز رفتم پیش آقای اسد‌ بهادر گفتم این کاری که می‌کنید انتها ندارد هر دفعه تلگراف می‌کنید جواب می‌دادند که تلگراف مفهوم نشد و خرج سفر ما را به‌قدری دیر می‌فرستند که ما بایستی که این‎جا مبلغی پول پانسیون و غیره بدهیم و دیگر باقیمانده کافی نیست برای این‎که هر دو برگردیم. شما یکی را برگردانید برای یک نفر کافی است. او برود تهران و توضیح بدهد که وضع از چه قرار است و به این ترتیب با این راه‌حلی که ارائه کردم یکی را فرستادند آن وقت برای من خرج سفر را به صورتی فرستادند که بتوانم هزینۀ پانسیون و کرایه منزل و غیره را بدهم و برگشتم.

آن وقت دیگر نمی‌توانستم از راه معمول که می‌آمدیم به آلمان و لهستان و روسیه و با کویر برگردیم به تهران ناچار از شمال اروپا آمدیم، چون جنگ شروع شده بود این بود که من از استکهلم آمدم به Abo در فنلاند و از فنلاند به هلسینکی و بعد به لنینگراد، مسکو، خارکف بعد به باکو و بندر پهلوی و تهران.

موقعی‌که به هلسینکی رسیدیم در آن‎جا ۲۴ ساعت توقف داشتم و علی‎هذا سعی کردیم که در شهر گردشی کرده و از شهر دیدن نمایم، در آن موقع روسیه شوروی ممالک بالتیک از استونی- لتونی- لیتوانی با تهدید ابتدا از آن‎ها پایگاه هوایی و دریایی گرفته بود و سپس آن‎ها را بلعید و ضمیمۀ خاک خود کرد لذا فنلاند حالت آماده‎باش داشت و برای آن‎که حداکثر نفرات خود را تجهیز کند خدمات نظامی سبک از قبیل پاسداری را افراد مسن انجام می‌دادند چنان‎که درب ورودی سربازخانه قراولی دیدم که با ریش سفید و شاید سن او از شصت سال بالاتر بود آن موقع قطارهایی از بندر شاهپور می‌آمد به تهران که محمولات ارتش را می‌آورد.

تعدادی لکوموتیو آلمانی FerrostahI خریده شده بود از آلمان که هفت عدد از این لکوموتیوها را اعلی‌حضرت فقید دستور داده بودند که بایستی ذخیره باشند برای احتمالات مثلاً اگر پیش آمدی یا جنگی می‌شد این‎ها اضافه بر لکوموتیوهای جاری هفت تا رزرو همیشه داشته باشند.

وضع راه‌آهن به‌طورکلی چندان رضایت‌بخش نبود و رئیس راه‌آهن آقای سرتیپ امیرسرداری بود که وقتی رئیس شهربانی ایران و او آدم مدیری نبود مثلاً می‌آمد یک جایی برای رسیدگی یک کاری وسط کار یک مرتبه نصف کاره می‌گذاشت می‌رفت به کار دیگری می‌پرداخت و نظم فکری و ترتیب صحیح در اداره کارها نداشت. گزارشاتی هم به شاه رسیده بود به این‎که وضع راه‌آهن نقاط ضعفی دارد «گرزن» در آن وقت رئیس بازرسی راه‌آهن بود از طرف شاه (بعداً رئیس ستاد و وزیر جنگ شد). گرزن گزارشاتی داده بود در راجع به راه‌آهن به این‎که یک نواقصی در کارها هست و گزارشات مستقیم به ستاد ارتش که به عرض اعلی‌حضرت فقید برسد.

بعدازظهر در دفترم نشسته بودم از همه جا بی‌خبر یکی از کارمندانم آمد که اعلی‌حضرت دارند می‌آیند. گفتم اعلی‌حضرت کجا دارند می‌آیند؟ گفت اعلی‌حضرت دارند می‌آیند سمت کارخانه‎جاتی که من رئیس بودم. گفتم که این حرف‎ها چی میزنی اعلی‌حضرت بخواهند بیایند خبر باید بدهند قبلاً مقدماتی فراهم بشود گفت شما از پنجره نگاه کنید می‌بینید. نگاه کردم دیدم بله با شنل آبی دارند پیاده می‌آیند عده‌ای هم دنبال ایشان هستند چون از دفتر مرکزی راه‌آهن تا آن‎جا یک کیلومتر فاصله بود.

س- این همان میدان راه‌آهن است؟

ج- میدان راه‌آهن بله.

س- گارد و این‎ها بودند اطراف یا چطوری بود؟

ج- بله گارد همراه ایشان خیلی کم بود مثل اخیر نبود. ولی از افراد راه‌آهن عده‌ای همراهشان بودند. وقتی آمدند آن‎جا اولین مرتبه‌ای بود که با شاه مواجه می‌شدم و به‌هیچ‌وجه آداب و رسوم درباری را بلد نبودم. محصلی بودم که تازه از خارج آمده بودم و تعظیم کردن و این قبیل چیزها را نمی‌دانستم و وقتی که شاه آمدند و نزدیک شدند من خیلی ساده ادب کردم. ایشان نگاه تندی به من کردند.

باری چون با نظر نامساعد آمده بودند زیرا گزارشاتی که رسیده بود، گزارشات خوبی چون نبود شروع به ایرادگیری کردند گفتند که شیشه‌ها چرا کثیف است (شیشه‌های کارخانه) گفتم قربان این‎جا لکوموتیو رفت و آمد می‌کند و دود و بخار دارد این‎جا جایی نیست که معمولاً شیشه‌هایش را هر روز تمیز کنند. گفت اَه این حرف‌ها چیه می‌زنی برو پی کارت و یک‎دفعه دیدم از پس گردن یک کسی مرا گرفته و می‌کشد که فرمودند برو، یعنی برو. من هم بدون این‎که بفهمم مطلب از چه قرار است رفتم کنار. ایشان دوری زدند و رفتند انبار سوخت. آن‎جا روغن‎آلات و نفت و غیره داشتیم. در ابتدا که آمده بودم دیدم که در آن‎جا وسایل آتش‌نشانی نیست و کثیف و به‎هم‎ریخته و خطر حریق هست لذا دستور دادم که آن‎ها مرتب و تمیز کرده و وسایل آتش‌نشانی و ظرف‌های رنگ کرده قرمز با شن گذاشته بودند و این فشنگ‌های اطفاء حریق نصب کرده بودند خیلی مرتب و منظم شده بود مثل وضعی که در یک سربازخانه معمول است. در آن‎جا اعلی‌حضرت پرسیدند که این روغن هزاروصد یعنی چه آن روغن سیصدوچهل یعنی چه دویست‎وبیست چیست؟ در آن موقع کسی نبود آن‎جا که جواب بدهد. دومرتبه گفتند شریف‎امامی، شریف‎امامی رفتم آن‎جا و توضیحاتی دادم خدمت‎شان که این روغن سیلندره این روغن یاتاقان ماشین است این مال لکوموتیو است و غیره.

بعد از این پرسش و توضیحات و آن نظر نامساعدی که اول داشتند عوض شد. بعد پرسیدند که شما چندتا لکوموتیو سوئدی دارید گفتم ده‎تا. گفتند این‎ها چه کار می‌کنند به‌عرض رساندم که در راه اصلی کار می‌کنند ولی یکی از آن‎ها در ایستگاه مشغول مانور است، گفتند چرا در ایستگاه مشغول مانور است این‎ها باید در خط اصلی کار کنند، به‌عرض رساندم یکی از این‎ها به‌علت این‎که در ریل‌گذاری کار کرده و آب تصفیه شده در دیگش نریخته‌اند پر از کثافت شده و باید برود به تعمیرات تا دیگ را باز کنند و کثافت‌ها را در آورند و کارخانه تعمیرات هم ظرفیتش پر است الان این است که برای آن‎که بیکار نماند و استفاده در ایستگاه مانور می‌کند. گفتند نه نه نه هیچ این کار را نکنید و دستور بدهید که فوراً برای مانور لکوموتیوهای کوچک بخرند از آن‎ها استفاده برای خط اصلی استفاده بشود. از محوطه‌ای که من متصدی بودم به صورتی که زیاد ناراحت نبودند خارج شدند. در این موقع دکتر سجادی که وزیر راه بود خودش را رساند. آمد آن‎جا من دیدم که یک تعظیم خیلی غلیظی کرد من متوجه شدم که من از اول به آداب آشنا نبودم. از آن‎جا دیگر رفتند به سمت کارخانه‎جات تعمیر که دیگر جزو ابواب‎جمعی من نبود. و آن‎جا عده‌ای را شل‌وپل کردند. از یک نفر از بازرسان افسر به‎نام سروان مصطفوی پرسیدند تو کی هستی؟ گفت مم م م م م م یک مرتبه از پس افتاد از بس که اعلی‌حضرت هیبت شدیدی داشتند جرأت نکرد اسمش را بگوید و افتاد.

س- واقعاً این‎جور بود قیافه‌اش؟

ج- قدبلند و چشم‌های درشت و نافذ خلاصه خیلی مهیب بود. بعد که بازدید ایشان تمام شد همان‌روز امیرسرداری را برداشتند وگرزن را جای او گذاشتند که رئیس بازرسی بود. گرزن روز بعد آمد به کارخانه‎ای که من متصدیش بودم او شنیده بود که اعلی‌حضرت پرسیده بودند شیشه‌ها چرا کثیف است. او هم آن‎جا خواست همان حرف‌ها را بزند. گفت اَه این شیشه‌ها چرا این‎قدر کثیفه؟ گفتم که اولاً این‎جا کارخانه لکوموتیو است که می‌دانید دود و دم و کثافت دارد و این شیشه‌ها را اگر قرار باشد پاک بکنیم اقلاً ۴۰، ۵۰ تا عمله باید بگیرم که پول دور ریخته‌ایست شیشه‌ها هم تمیز بشود یا نشود در کار فرقی نمی‌کند. اما اگر منظورتان این است که این‎ها تمیز بماند باید ۴۰، ۵۰ کارگر بگیرم، گفت نه نه نه بگیرید و چون اعلی‌حضرت قبلاً گفته بودند او هم گفت حتماً باید شیشه‌ها تمیز باشد. گفتم مطلب ثانی که می‌خواستم بگویم این بود که این دستورها را به کسی بدهید که به او حقوق می‌دهید. یک نگاه تندی به من کرد و گفت یعنی چه؟ گفتم من الان هجده ماه است که این‎جا کار می‌کنم و اگر هیچ‌کسی نداند که چطور کار می‌کنم شما می‌دانید. چون می‌دانستم که گزارشاتی راجع به من داده بود که صبح زود می‌آید و هر سه شیفت را رسیدگی می‌کند بعد هم جانشین یک سوئیسی شده بودم که ماهی ۷۵۰ تومان در آن وقت حقوق می‌گرفت. ۷۵۰ تومان از حقوق وزیر هم بیشتر بود.

گفت چطور شما حقوق نگرفته‌اید؟ گفتم به من حکمی که دادند فقط سمت مرا تعیین کردند رئیس جریة تهران ولی حقوق هنوز به من نداده‌اند چون دیپلم مرا فرستاده بودند به وزارت معارف آن وقت ارزیابی بکند. شورای معارف تشکیل نشده بود و این مطلب همین‌طور مانده بود. قسمت کارگزینی هم تا رأی شورای معارف نمی‌رسید نمی‌خواست که حقوق مرا تعیین بکند. من هم چون هر روز کار داشتم روز اداری نمی‌توانستم بروم به وزارت معارف که تعقیب بکنم و این کار عقب افتاده بود. البته من آن وقت خانۀ پدرم بودم و متأهل نبودم و خرجی نداشتم و قصدم هم این بود که نشان بدهم که می‌توانم کار بکنم و تصدی کار مهمی داشته باشم و مسئولیت قبول بکنم و زیاد دنبال این‎که حقوقم را حالا بدهند یا ندهند نبودم و این کار ۱۸ ماه طول کشیده بود. این مطلب را که به گرزن گفتم، گرزن از همان‎جا برگشت. و رفت به وزارت راه پیش دکتر سجادی وزیر راه. و به او گفت که شریف‎امامی این‎طوره این‎طوره و او هم مرا می‌شناخت دکتر سجادی هم چون دو تقدیرنامه برای من فرستاده بود. در موقعی‌که در سوئد بودم نمراتم را سفارت‎خانه به تهران فرستاده بود و گزارش داده بود یک تقدیرنامه به امضای او یکی هم به امضای مرحوم آهی برای من صادر شده بود.

این بود که سابقۀ مرا داشت. وقتی که گرزن جریان را به او می‌گوید با این‎که دکتر سجادی خیلی در دادن حقوق سخت بود و حتی می‌شود گفت که ممسک بود ۲۵۰ تومان حقوق برای من تعیین کرد و این مثل توپ در وزارت راه ترکید که شریف‎امامی ۲۵۰ تومان برایش حقوق تعیین شده است و به محصلین دیگری که از اروپا می‌آمدند رتبه ۳ یا ۴ و ۵۳ تومان می‌دادند و البته خیلی تفاوت بود با حقوقی که برای من تعیین کرده بود. البته استدلال گرزن بیشتر این بود که این کاری را که آن سوئیسی می‌کرد و ۷۵۰ تومان می‌گرفت‌ می‌کند بهتر از او هم کار می‌کند باید حقوق خوبی به او داده شود.

س- رتبۀ مشابه هم دادند یا نه؟

ج- رتبه نه، من رتبه نداشتم. حقوق من بالاتر از رتبه بود. بدون رتبه حقوق من ۲۵۰ تومان تعیین شد. رتبه را می‌خواستم چه‎کار کنم برای این‎که من حقوقم را می‌خواستم. بعد گرزن آمد و حکم مرا به من داد. گفتم حالا هر امری دارید بفرمایید البته با کمال میل انجام خواهم داد. رابطۀ من با او خیلی خوب شده بود تا این‎که مقدار زیادی محمولات ارتش تا قم آمده بود و قم پرشده بود از محمولات ارتش و ناحیۀ تهران بایستی که آن‎ها را به تهران برساند و از عهده برنیامده بود. هر روز یک نفر می‌فرستادند از طرف جریة کل و از طرف خود گرزن که محصولات ارتش را سعی بکنید زودتر بیاورید به من هم درست نمی‌گفتند که گرفتاری چیست. من می‌گفتم تعداد قطارها این است و تعداد لکوموتیوها این است روزی چهار قطار باری می‌رفت و می‌آمد. با این تعداد لکوموتیو بیش از این دیگر چه می‌خواهید بکنید و قانع می‌شدند و می‌رفتند و کاری نمی‌توانستند بکنند.

تا این‎که گرزن خودش آمد پیش من. گفت فلانی من گرفتاری دارم که آبرویم پیش اعلی‌حضرت از بین به کلی می‌رود و آن این است که قم الان پرشده از محمولات ارتش و آن‎ها را ناحیۀ تهران نتوانسته به تهران بیاورد. من از تو خواهش بکنم که آبروی مارا بخر و یک کاری بکن که قم خالی بشود. گفتم به چشم من ترتیبش را خواهم داد. از فردا تعداد قطارها را دو مقابل کردم. همه هاج و واج مانده بودند که چه شده یک مرتبه این‎طور شد.

خود دکتر سجادی هم سخت تحت فشار بود. برای این‎که آن وقت راه‎آهن از طریق ستاد ارتش گزارش باید می‌داد و به عرض اعلی‌حضرت می‌رسید و وزارت راه و راه‌آهن همه تحت فشار بودند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

س- ستاد ارتش به راه‌آهن چه‎کار داشت؟

ج- اصلاً رئیس راه‌آهن که خودش نظامی بود و بعد هم شخص شاه علاقه‌مند به راه‎آهن بود چون راه‌آهن را او از محل یک ریال مالیاتی که به قند و شکر بسته شد ساخت و واقعاً شاهکاری بود که رضاشاه کرد بدون این‎که بودجۀ خاصی در اختیار داشته باشد زیرا آن‎وقت پولی نبود. با همان یک ریال اضافه راه‌آهن را ساختند. در همه چیز آن وقت نهایت صرفه‌جویی و نهایت دقت در کارها می‌شد و اعلی‌حضرت شخصاً همه چیز را نظارت می‌کرد. راه‌آهن مخصوصاً تعداد لکوموتیوها را مثلاً او حفظ بود وقتی که آن روز آمد آن‎جا گفت لکوموتیوهای رزرو کجا هستند؟

آن‎ها را ارائه دادم ایشان شمردند. بعد گفتند یکی  کم است چرا؟ گفتم که ما هر هفته‌ای یک مرتبه یکی از این لکوموتیوها را می‌فرستیم به راه اصلی برای این‎که همیشه آماده باشند و اگر بمانند زنگ می‌زنند و از سرویس خارج می‌شوند.

منظورم این است که این اندازه وارد به جزئیات کار راه‌آهن بود و هر مرتبه هم که به شمال می‌رفتند به همه جزئیات راه و ساختمان‎ها و کارخانه‎جات و غیره رسیدگی می‌کردند.

س- این‎که می‌گویند ایشان خودشان مثلاً تنبیه می‌کردند یا کتک می‌زدند شما به چشم‌تان دیده بودید؟

ج- نه، من فقط یک حادثه‌ای را که رخ داد آن را بعد برای شما تعریف می‌کنم.

به هر صورت دنبال مطلب فراموش شد که بگویم وقتی‌که شروع شد قطارها اضافه شدند قم خالی شد گرزن روزی آمد پیش من که تو چه کردی که من بدانم این همه فرستادم این مشکل را حل کنند توجه نکردند. گفتم این‎هایی که می‌آمدند این‎جا مشکل را که به من نمی‌گفتند می‌آمدند از من می‌پرسیدند چند تا لکوموتیو دارید چند تا قطار روانه می‌آید. من هم گزارش کار را هر چه بود به ایشان می‌دادم. این‎ها همه می‌رفتند قانع می‌شدند و تمام می‌شد. نیامدند بگویند که مسئله چیست تا من راه‌حل به ایشان ارائه بکنم. این مطلب موجب شد که رفت پیش دکتر سجادی و گفتش که شریف‎امامی را بگذاریم در ناحیه که خودش این کار را زیرنظر داشته باشد و مشکلات ما خودبه‌خود حل می‌شود. لذا مرا از جریة برداشتند و متصدی ناحیه کردند.

اول کفیل ناحیه تهران شدم.

س- بعد از دو سال یک چنین ترقی…

ح- بله در واقع من سه مرحله یک مرتبه ترقی کردم. در ناحیه که آمدم دیدم که آن‎جا بایستی هر ۱۵ روز یک گزارش به دکتر سجادی داده بشود. در حدود ۱۰، ۱۵ صفحه تمام جریان کارها بایستی که از امور استخدامی، مالی، درآمد قطارها تعداد قطارها، میزان باربری و غیره آمار همه چیز باید در این گزارش به او داده شود و همۀ این‎ها را به‌دقت می‌خواند. چون باید حاضر‌الذهن باشد برای این‎که اگر اعلی‌حضرت سؤالی بکنند بتوانند درست جواب بدهد. گزارشاتی که قبل از من داده شده بود از طرف شهپر نامی بود که متصدی ناحیه بود و تمام دور حاشیه‌اش را دکتر سجادی ایراد گرفته بود که این چرا چنین است آن چرا چنان است این را چرا این طور کرده‌اند آن را چرا چنان کرده‌اید و از این قبیل حرف‌ها.

من تمام گزارشات گذشته را خواستم و یک نگاهی کردم و دیدم سلیقۀ سجادی چیست و چه چیزها را می‌خواهد و چه چیزهایی توجه دارد و جالب است یک جا در گزارش نوشته شده بود به نحوی که فلان و نحو را با «هـ» هوز نوشته بودند پایین نوشته بود با «ح» حطی می‌نویسند. منظور این است که دقیق می‌خواند و اشکال تراشی می‌کرد. من گزارشاتی که بایست می‌دادم شخصاً تهیه و می‌خواندم و دقت می‌کردم و همه جزئیاتش را بررسی می‌کردم بعد برایش می‌فرستادم. گزارش اولی که فرستادم پایش نوشته بود ملاحظه شد. بعد از آن دو یا سه گزارش که دادم جمله می‌نوشت ملاحظه شد سپس دستور داد که ماهیانه گزارش بدهید، بعد از چند ماه هم گفت شما دیگر لازم نیست گزارش بدهید همان آمار را که می‌فرستید کافی است. یکی از کارهای ناحیه این بود که ریل‎گذاری سمنان را می‌کردیم و برنامه این بود که روزی ۱۲۰۰ متر ریل‌گذاری بشود و یکی از مشکلاتی که ناحیه داشت این بود که گاهی اوقات پیش‎آمدهایی می‌کرد مثلاً طوفان شن می‌شد لکوموتیو یاتاقانش می‌سوخت و نمی‌توانست که ۱۲۰۰ مترریل‌گذاری بکند گزارش می‌دادند که مثلاً ۷۰۰ متر شده. آن وقت اعتراض شروع می‌شد. از شاه گرفته تا پایین همه اعتراض می‌کردند. لذا من فکر کردم که تدبیری بکنم که اگر حادثه‌ای رخ بدهد مورد اعتراض قرار نگیرم بدین منظور فشار آوردم روی کار همان اول ۳۰۰۰ متر ۳ کیلومتر ریل‌گذاری را جلو بردم که ذخیره باشد. هر روز گزارش می‌کردم ۱۲۰۰ متر ریل‌گذاری شده است. یک روز دکتر سجادی بعد از مدتی آمده بود به راه‌آهن (در ایستگاه راه‌آهن یک اطاق انتظاری بود برای [شخصیت‎های] درجۀ اول به نام اطاق وزرا)، در آن‎جا رئیس راه‌آهن و رؤسای نواحی و غیره را می‌خواست و صحبت می‌کرد مسائل مختلف را می‌پرسید. موقعی‌که آن‎جا بود مرا خواست و گفت بگو ببینم چرا سابقاً این‎ها نمی‌توانستند هر روز ۱۲۰۰ متر ریل‌گذاری بکنند ولی تو از روزی که رفته‌ای مرتب هر روز گزارش داده‌ای ۱۲۰۰ متر انجام شده است، چه تدبیری کردی؟ گفتم من ابتدا که آمدم دیدم که راجع به کمبود ریل‌گذاری هم اعلی‌حضرت هم خود شما مرتب اعتراض می‌کنید و این هم در اختیار شخص نیست. یک روز طوفان شن می‌شود یا پیش‎آمدی می‌کند مثلاً راننده مریض می‌شود یا پیش‎آمدی در محل می‌شود و میزان ریل‌گذاری قدری کم می‌شود فوراً شما اعتراض می‌کنید. من دیدم برای این‎که جلوگیری از اعتراض بکنم سه هزار متر در روزهایی‌که وضع هوا خوب بود اضافه ریل‌گذاری کردند هر روز ریل‌گذاری که می‌کردیم یک روز می‌شد ۱۳۰۰ متر یک روز ۱۲۰۰ متر یک روز ۷۰۰ متر ۸۰۰ متر ولی به‌هرحال هر روز ۱۲۰۰ متر که جزو برنامه بود تحویل می‌دادم. خنده‌اش گرفت گفت چه خوب راحت کردی ما را. و به این ترتیب آن‎جا هم ترتیبی دادم که در ناحیه تهران یک وضع خیلی آبرومندی پیدا کردم بعد مسئلۀ دیگری که پیش می‌آید این بود که هر وقت در راه‎آهن حادثۀ مهمی رخ می‌داد ولواین‎که در ناحیه من نبود مرا می‌فرستادند برای این‎که بروم آن‎جا را تصفیه بکنم به اصطلاح آمریکایی‌ها troubleshooter بودم. این جریانی که حالا می‌گویم مربوط به همان سؤالی است که شما کردید.

اعلی‌حضرت فقید سالی دو مرتبه می‌رفتند به مازنداران به ترکمن صحرا برای شرکت در مراسم اسب‌دوانی ضمناً با راه‌آهن نیز می‌رفتند. موقعی که ایشان می‌رفتند به راه‌آهن دیگر داستانی بود هر چیزی بایستی روی ثانیه و دقیقه و با دقت مراعات بشود البته نظافت همه جا تأمین و لباس کارمندان تمیز وضع راه‌آهن، وضع ایستگاه‌ها، ساختمان‎ها همه بایستی که مرتب باشد.

ناحیۀ تهران تا بن کوه بود یک روز جمعه‌ای که چهارشنبه بعد اعلی‌حضرت باید بروند به شمال سوار درزین شدم و رفتم به بازدید خط صبح خیلی زود راه افتادم و تمام ایستگاه‌ها را بررسی کردم و برگشتم ساعت ۹ شب رسیدم به منزل.

شام که آوردند برایم، مشغول شام خوردن بودم گرزن تلفن کرد که شریف‎امامی زود بیا به راه‌آهن گفتم چی شده گفت وقت این‎که حتی توضیح بدهم نیست بیا به راه‌آهن. گفتم چمدان و وسایل مسافرت را بیاورم؟ گفت بله بله باید بروید الان به جایی که حادثه رخ داده است. آمدم به راه‌آهن و معلوم شد که بین ایستگاه کبوتردره و ایستگاه بعدیش در شمال قطار که می‌آمده یک رگبار شدیدی می‌بارد و سیل راه می‌افتد. در آن‎جا پلی بود که دو دهنه داشت، یک تپه شنی را سیل می‌شوید و تمام زیرپل را پر از شن می‌کند. سیل دیگر نمی‌ایستد و از روی راه‌آهن رد می‌شد. یک مقداری از خاک زیر را می‌شوید و قطاری که می‌آمده هیچ نمی‌دانسته که وضعش از چه قرار است. خوشبختانه لکوموتیو قطار روی پل که پایه‌های بتونی داشت توقف می‌کند ولی واگون‌های قطار یزد توی دره و لکوموتیو همان بالا می‌ماند. حالا چهارشنبه هم بایستی که شاه برود به شمال و داستانی است. وقتی که جریان را به من گفتند من فوراً فرستادم پی کارگرها بیچاره‌ها همه خوابیده بودند از منزل و تختخواب‌شان کشیدیم بیرون و آمدند به راه‌آهن حتی انبار را هم که قفل بود انباردار نبود و ناچار قفل را شکستند و مقداری اثاثیه و ابزار و وسائل برش با اکسیژن و جک‌ها و غیره را برداشتیم و ساعت سه‌ونیم چهار بود که قطار نجات حرکت کرد.

س- این قطار مسافری بود؟

ج- نه قطار باری بود. وقتی‌که به محل رسیدیم دیدم که تمام واگن‌ها افتاده توی دره و فقط لکوموتیو خوشبختانه روی پل مانده زیرا که زیرش سفت بوده. بعد که لکوموتیو رد شده بود آب خاک ریز را شسته و زیر ریل‌ها خالی شده بود و به این ترتیب ریل‌ها کج و معوج شده و واگن‌ها ریخته بودند پایین. من یک گروه مخصوص نجات داشتم در تهران و چند نفر از آن‎ها از کارگرهای سابق من در راه‌آهن جنوب بودند. لرهایی بودند خیلی قوی هیکل و فعال و کاردان و پرکار و زحمت‌کش. البته خیلی از آن‎ها من مراقبت می‌کردم. حقوق‎شان همیشه خوب باشد. گرفتاری‌هایی داشتند مثلاً پسرش می‌خواست حتی عروسی بکند کمک بکنم، خانه‌شان را دزد می‌زد به شهربانی اطلاع می‌دادم که بروند دزد را پیدا کنند. خلاصه هر گرفتاری که پیدا می‌کردند برایشان رفع می‌کردم و این‎ها خیلی صمیمی کار می‌کردند. و این گروه را من تربیت کرده بودم برای نجات و از این جهت بود که هر وقت حادثۀ مهمی پیش می‌آمد مرا می‌فرستادند برای این‎که این گروه با من می‌توانست کار بکند. و وقتی می‌رفتم آن‎جا دیگر خواب در بین نبود سه شیفت ترتیب داده می‌شد و این‎ها شروع می‌کردند به‌کار شب و روز باید کار بشود تا راه باز بشود. باری شروع کردیم آن‎جا به کار کردن و واگن‌ها را تکه‌تکه می‌بردیم و از توی دره می‌کشیدیم بالا. چون فقط یک جرثقیل کوچکی داشتیم که ظرفیتش ۱۵ تن بیشتر نبود و بار سنگین‌تری نمی‌توانستیم که بلند بکنیم با او تکه‌تکه واگن‌ها را می‌آوردیم از دره بالا و بار واگن‌های دیگر می‌کردیم و می‌فرستادیم. آن وقت چون دیگر وقت نبود که واگن‌ها را بفرستیم به تهران آن‎ها را گفتم ببرند به ایستگاه گرمسار و بردند یک ایستگاه به طرف سمنان که در منظر شاه وقتی می‌آیند نباشد.

س- گزارش نمی‌شد به ایشان کرد چه اتفاقی افتاده؟

ج- از تمام جریان خبر داشتند حتی خود دکتر سجادی آمد آن‎جا در محل حادثه.

س- نه اعلی‌حضرت؟

ج- اعلی‌حضرت خبر داشتند بلافاصله همان شب به ایشان خبر می‌دادند که حادثه رخ داده است.

س- پس چرا ایراد می‌گرفتند اگر می‌دانستند حادثه است؟

ج- حاضر نبودند ببینند یک واگن را مثلاً بریده‌اند و می‌پرسیدند چرا این کار را کرده‌اید ممکن بود ایراد بگیرند.

س- مگر می‌شد این‎ها را کشید بالا بدون بریدن؟

ج- نه‌خیر مشکل بود توضیح قابل قبول ممکن بود داده شود ولی در هر حال مشکل بود قانع شوند. به‌هر صورت شروع کردیم ما به نجات واگن‌ها و غیره تا سه‌شنبه آخرین پیچ ریل بسته شد که راه عادی شد و قطارها می‌توانستند رفت‎وآمد کنند دیگر سوار درزین شده و با درزین آمدم به تهران صبح فرداش یعنی چهارشنبه شاه می‌رفتند به مازنداران آمدم قطار سلطنتی را بررسی کردم چون در آن هم بایستی که خیلی دقت می‌شد که همه چیزش مرتب و منظم و حادثه‌ای رخ ندهد، برنامۀ قطار را همیشه می‌گذاشتند جلوی اعلی‌حضرت و مراقب بودند قطار سر دقیقه راه بیافتد و سر دقیقه هم برسد به ایستگاه بعدی اگر جلوتر یا عقب‌تر می‌رسید بازخواست می‌کردند لذا دستور داده بودیم به راننده که قدری تندتر برود و به ایستگاه که نزدیک شود آرام آهسته بکند که درست سر دقیقه ترمز آخر را بکشد تا قطار بایستد.

س- روزهای دیگر هم این‎جور بود یا فقط وقت‌هایی‌که اعلی‌حضرت سوار بودند؟

ج- نه روزهای دیگر این طور نبود حرکت از تهران دقیق بود ولی ایستگاه‌های بعدی دو دقیقه جلو عقب فرقی زیاد نمی‌کرد. اصلاً وقتی‌که اعلی‌حضرت می‌آمدند همۀ این دقت‌ها باید می‌شد. این حادثه که پیش آمده بود گزارشات را به اعلی‌حضرت داده بودند و می‌دانستند که آن‎جا حادثۀ بزرگی شده است لذا دستور دادند وسط راه که قطار را در محل حادثه نگه دارید محل را شخصاً ببینند.

وقتی‌که نگه داشتیم آمدند پایین و یک رئیس قسمت خط داشتیم که سوئیسی بود به نام Newman او آمد آن‎جا توضیح بدهد فارسی بلد نبود مهندس وکیلی معاونش بود و مترجمش هم بود در عین حال. Newman توضیح داد که این‎جا سیل آمده است و این تپه شنی را شسته است و زیر پل را پر کرده و قطار دچار حادثه شده است و افتاده و این توضیحات را که داد شاه دولا شد یک سنگ برداشت که نشان بدهند یک نقطۀ دوری را در بالای تپه که از آن‎جا یک نهر درست بکنند که آب باران را هدایت بکند، یک دفعه وکیلی خیال کرد سنگ را برداشته‌اند به او بزنند فرار کرد و در رفت. شاه تعجب کرد که این چرا این کار را کرد و Newman هم مانده بود آن‎جا تا این‎که دیگری آمد آن‎جا توضیحات بقیه را داد و دستور ایشان انصافاً خیلی صحیح بود. گفت آن‎جا یک نهر می‌کنید که آب باران را هدایت بکند و پل را هم به جای دو دهنه پنج دهنه بکنید که آب زیادتر هم اگر یک وقت سیل بیاید بتواند رد کند. خلاصه از آن‎جا که سوار شدیم رفتیم تا فیروزکوه. فیروزکوه دیگر جزو ابواب‎جمعی ناحیۀ شمال بود. من به گرزن گفتم که من قریب یک هفته است یا درست شش روز که چند ساعت بیشتر نخوابیده‌ام و در این مدت کفشم را در نیاورده‌ام و با کفش و لباس دراز می‌کشیدیم و بعد مجدداً مشغول کار می‌شدم لذا اجازه بدهید که من از این‎جا مرخص بشوم همان‎جا که صحبت می‌کردیم اعلی‌حضرت گرزن را خواستند و بعد دستور دادند که من هم رفتم آن‎جا خدمتشان و دست کردند جیبشان یک کاری که اعلی‌حضرت هیچ‌وقت نمی‌کردند یک مشت پول زرد ربع پهلوی دادند و گفتند این‎ها را بدهید به سورچی‎ها، راننده قطار را می‌گفتند سورچی، سورچی لفظ روسی است یعنی همان راننده. خلاصه گفتند این‎ها را بین سورچی‌ها تقسیم بکنید. من هم همان‎جا دادم به رئیس قطار گفتم که به مأمورین قطار ترمزبان و راننده و آتش‌کار و غیر تقسیم کنید و از گرزن خداحافظی کردم و آمدیم با اتومبیل فرماندۀ ژاندارمری که با اتومبیل می‌آمد به تهران او هم چون مأموریتش تمام می‌شد. با هم آمدیم به تهران به محض این‎که نشستم در اتومبیل خوابم برد و تهران مقابل منزل مرا بیدار کرد گفتش که رسیدیم این‎جا تهران است رفتم و بعد باز هم مدتی خوابیدم که خستگی تمام شود. غرضم از اشارۀ به این جریان این بود که آن موقع تمام مسئولیت‌ها فوق‌العاده جدی گرفته می‌شد و همه بایستی که در انجام وظایف‎شان نهایت دقت و مراقبت را بکنند و اعلی‌حضرت شخصاً مراقب همۀ جریانات بودند و جز کار چیزی موجب ترقی نمی‌توانست باشد.

توصیه هیچ در کار نبود. مثلاً رئیس ناحیۀ تهران قبل از من قوم و خویش معاون بنگاه راه‌آهن بود آقای ضرابی بود و مورد حمایت شخص او بود ولی به‌علت این‎که نتوانست ناحیه را خوب اداره بکند برداشتندش و من با این‎که جوان بودم و تازه از راه رسیده بودم و هیچ سابقۀ زیادی نداشتم رئیس ناحیه شدم البته کارم مرا برد جلو. تمام مراحلی را که من در راه‎آهن و بعد هم در غیر از راه‌آهن طی کردم همیشه طوری بود که کار ایجاب می‌کرد که من مسئولیت بیشتری داشته باشم.

س- وابستگی خانوادگی نداشتید که پدرتان مثلاً با این‎ها دوست باشند؟

ج- هیچ هیچ، یک مرتبه در تمام زندگیم یک نفر توصیه مرا نکرده است همیشه خود کار مرا جلو برده و این نکته بود که من مخصوصاً از لحاظ بیوگرافی خودم می‌خواستم که به آن اشاره بکنم تا جوان‎ها بدانند که اگر کار را با دقت و مراقبت و قبول مسئولیت و صحت عمل انجام بدهند به‌تدریج و به‎ترتیب مرتب قدم به قدم جلو خواهند رفت ولی شرطش این است که در کارشان صمیمی باشند و مراقبت بکنند و متوجه باشند از این راه باید جلو بروند بی‌جهت تشبث نکنند. نکتۀ بسیار مهمی است که من در زندگی‌ام همیشه به کسانم و به پسرم و غیره همیشه توصیه کرده و می‌کنم که باید بدانند با قبول مسئولیت و با صحت عمل و با پشتکار انسان می‌تواند که به همه جا برسد. ولی اگر این‎ها نباشد و به توصیه و تشبث نباید اطمینان کرد یک روزی بالأخره مشت آن کسی که لایق نیست باز می‌شود و از کار برکنارش می‌کنند. این مطلب را می‌خواستم در این‎جا استفاده کنم که برای جوان‎ها این نکته روشن باشد و بدانند که همیشه متکی به نفس و به خودشان باشند و با کار و کوشش خودشان سعی بکنند که جلو بروند. به‌هر صورت در راه‎آهن من رئیس ناحیۀ تهران بودم تا وقتی‌که جنگ جهانی شروع شد و متفقین آمدند به ایران.

س- خب جنگ شما کجا بودید، چی شنیدید چطوری مطلع شدید که جنگی شد و چه اثری روی زندگی روزمرۀ شما کرد؟

ج- جنگ داخلی که وقتی شد وضع طوری بود که تمام کشور مطلع شدند برای این‎که هم از جنوب و هم از شمال به ایران حمله شد. روس‌ها از شمال آمدند و انگلیس‌ها هم از جنوب. متصدیان امور بیشتر از رسیدن روس‌ها به تهران وحشت داشتند که مبادا گرفتار روس‌ها بشوند در آن موقع در تهران حکومت نظامی اعلام شده بود و سپهبد امیراحمدی فرماندۀ نظامی بود و عبور و مرور از ساعت ۸ ممنوع بود لذا من چند دقیقه به ساعت ۸ مانده راه‌آهن را ترک می‌کردم که به منزل برسم. روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی معاون پلیس راه‌آهن در ایستگاه راه‌آهن یک گوشی تلفن به‌دست راست و گوشی تلفن دیگر را به‌دست چپ گرفته و مطالبی را از یک طرف شنید و به طرف دیگر بازگو می‌کند. چند دقیقه ایستادم دیدم می‌گوید که روس‌ها از قزوین به سمت تهران حرکت کرده‌اند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون دقت موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع می‌دهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آن‎جا به دربار و به اعلی‌حضرت خبر می‌دهند که روس‌ها به سمت تهران سرازیر شده‌اند ایشان دستور می‌دهند که فوراً اتومبیل‌ها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند. من چون ساعت منع عبور و مرور نزدیک می‌شد فرصت نداشتم که بمانم و موضوع را تحقیق کنم و زودتر رفتم به منزل ولی از آن‎جا به راه‌آهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاه‌ها معلوم شد چند کامیون عمله که بیل‌های خود را در دست داشتند به‌طرف تهران می‌آمده‌اند و چون هوا تاریک بود نمی‌شد درست تشخیص دهند تصور کرده‌اند که قوای شوروی است که به طرف تهران می‌آیند لذا بلافاصله به دکتر سجادی که در هیئت وزیران بود تلفن کردم و جریان را گفتم بلافاصله مطلب را به اعلی‌حضرت گزارش و از حرکت خودداری می‌شود. روز بعد دکتر سجادی به من تلفن کرد که رئیس ایستگاه که دیشب این خبر را داده است باید به‌عنوان جعل اکاذیب تنبیه شود. گفتم آقای دکتر سجادی بهتر است که رئیس ستاد ارتش را تنبیه کنید که با توجه به اهمیت موضوع از یک نفر بیچاره رئیس ایستگاه با حقوق ماهی ۲۱ تومان انتظار دارند که گزارشات نظامی بفرستد.

در آن موقع همه حالت وحشت‌زده و ناراحتی داشتند و دستور داده شده بود که ایستگاه‌های راه‌آهن (در آن موقع تا زنجان راه‌آهن بیشتر نداشتیم) هرگونه حرکت قوای روس را که می‌بینند گزارش‌دهند و اغلب گزارش‌های تلفنی با اغراق همراه بود لذا همیشه می‌گفتم تلفن‌گرام بفرستید تا دقت بیشتر کنند و در آن موقع تلفن راه‌آهن تنها وسیلۀ مخابرات تلفنی تا زنجان بود که مرتباً دائر بود.

موقعی‌که روس‌ها از زنجان به سمت قزوین می‌آمدند هنوز حکومت نظامی اعلام نشده بود و من در دفترم تا ساعت ۹ بعدازظهر مشغول کار بودم وقتی‌که خواستم به منزل بروم دیدم یک قطار مسافری در ایستگاه آماده شده است که حرکت کند پرسیدم این قطار چیست گفتند که به‌دستور گرزن رئیس بنگاه راه‌آهن تشکیل شده و قرار است برود به کاشان معلوم شد که آقایان از ترس رسیدن روس‌ها به تهران مقداری لوازم زندگی و آذوقه همراه برداشته و می‌خواهند بروند به کاشان و عدۀ زیادی از رؤسای راه‌آهن در این موقع رسیدند که حرکت کنند از گرزن پرسیدم این چه کاری است می‌کنید و چه فایده‌ای دارد؟ گفت روس‌ها با من خصومت دارند و اگر به من دستیابی پیدا کنند مرا اعدام می‌کنند سپس توصیه کرد که من هم با آن‎ها بروم گفتم من نمی‌توانم خدمتم را ترک کنم و به هرحال اگر قرار باشد که روس‌ها به تهران بیایند و عده‌ای را بخواهند اعدام کنند با رفتن به کاشان علاج نمی‌شود و من نخواهم آمد. خلاصه موقع سوارشدن به قطار به گرزن گفتم شما به جایی که می‌روید لابد امن است خواهش می‌کنم اسلحۀ خود را به من بدهید و با تشویشی که او داشت بدون درنگ اسلحۀ کمری خود را به من داد و خداحافظی کرد و با دیگران رفتند. فردای آن روز دکتر سجادی تلفن کرد که رئیس راه‌آهن، معاون راه‌آهن، رئیس پلیس و… کجا هستند؟ گفتم درست نمی‌دانم دیشب با قطار مسافری به‌طرف کاشان رفتند. بعد از دو روز چون معلوم شد که قرار است روس‌ها در قزوین توقف کنند این آقایان خجل و سرافکنده مراجعت کردند و گفته شد که برای بازرسی به کاشان رفته‌اند.

آمریکایی‌ها در ابتدا نبودند. این‎ها که آمدند بلافاصله دولت تغییر کرد و فروغی شد نخست‌وزیر و او یک قرارداد همکاری به اصطلاح بست. البته آن موقع من زیاد خودم وارد مسائل مربوط به سیاست روز نمی‌کردم. من بیشتر یک مهندس بودم و یک مرد فنی و به کار خودم مشغول بودم ولی در راه‎آهن وقتی‌که رئیس ناحیه بودم خواه ناخواه آن‎جا دیگر تماس حاصل می‌شد برای این‎که اصلاً وارد شدن متفقین به ایران بیشتر برای این بود که راه ارتباطی با روسیه پیدا کنند و بتوانند محصولاتی بفرستند و در آن موقع راه‌آهن ایران برای آن‎ها فوق‌العاده ذی‌قیمت بود و راه‌های ایران آن‎هایی‌که از جنوب به شمال می‌رفت تمام راه‌های سوق‌الجیشی بود برای آن‎ها و وقتی‌که قرار شد که همکاری بشود این وضع پیش آمد. اول انگلیس‌ها بودند و روس‌ها، روس‌ها از تهران به شمال را زیر نظر داشتند انگلیس‌ها از بندر شاهپور تا تهران را. چون ظرفیت بندری ما هم کم بود یک خطی به موازات اهواز- بندر شاهپور از اهواز به خرمشهر کشیده شد که از تأسیسات خرمشهر هم بتوانند استفاده بکنند و مقدار زیادی محصولات که می‌رسید می‌آمد تا اهواز و تا اندیمشک تا آن‎جا شیب خط خیلی کم بود زیرا تمام در جلگه بود. ولی از اندیمشک به بالا یا نزده در هزارویک‎ونیم درصد شیب بود و قطارها دیگر بایستی که نصف می‌شد. بایستی که تعداد لکوموتیو اضافه بشود و در شروع به کار آن‎چه که من شاهدش بودم این بود که انگلیس‌ها زیاد علاقه‌ای به افزایش باربری راه‌آهن نشان نمی‌دادند و با روس‌ها بازی بازی می‌کردند به اصطلاح. ولی آمریکایی‌ها وقتی که آمدند آن‎ها وضع را به کلی عوض کردند اولاً تعداد زیادی یک مرتبه ۱۲۰ لکوموتیو آوردند و راه‌آهن و…

س- ایران چند تا لکوموتیو داشت؟

ج- آن وقت شاید ۶۰ لکوموتیو داشت جمعاً. و کار را به جایی رساندند که حداکثر امکان از راه‎آهن بهره‌برداری می‌شد و این مقدار حسابش خیلی ساده است یعنی بزرگ‌ترین وزن قطار را در زمانی که بین دو ایستگاه با سرعت مجاز باید عبور بکند تعیین می‌کنند و در شبانه‌روز تعداد قطار معلوم می‌شود. آن وقت چون راه‌آهن یک خط بود و نمی‌توانستیم که پشت سر هم قطار بفرستیم تعداد قطارها محدود می‌شد به چند تا قطار می‌توانست بین ایستگاه‌ها تقاطع بکند که از هم رد بشوند و از این جهت میزان حداکثر باربری راه‌آهن محدود می‌شد. اول کاری که می‌کردند وزن قطارها را اضافه کردند یعنی قطارها که سابقاً با یک لکوموتیو حرکت می‌کرد کردند دو لکوموتیو و بعد کردند سه لکوموتیو حتی.

دو تا جلو بود و یکی هم عقب که قطارها به جای مثلاً چهار صد تن ۱۲۰۰ تن شد. ولی تعداد قطارها را دیگر بیشتر از آن‎چه که شده بود نمی‌توانند اضافه کنند. آن حداکثر باربری را آمریکایی‌ها در واقع ترتیب دادند.

یادم هست که موقعی از مسکوگویا شکایتی شده بود به این‎که راه‌آهن محمولات شوروی را به‌قدر کافی نمی‌آورند یا نیاورده‌اند. به‌هرحال شکایتی بود. یک هیئت عالی مقام تعیین شد که از راه‌آهن بروند به خط شمال و بررسی بکنند. در بندر شاه که انتهای خط بود در شمال یک فضایی به‌عرض و طول سه کیلومتر و به ارتفاع چهار پنج متر محمولاتی که برای روس‌ها آمده بود جمع شده بود و روس‌ها دیگر نمی‌توانستند که آن‎ها را ببرند برای این‎که آلمان‎ها عده‌ای از کشتی‌هایی‌که در رود ولکا کار می‌کردند و می‌توانستند بارها را از بندر شاهپور در بحر خزر به ولگا برسانند تا به جایی‌که مورد احتیاج‎شان هست برسانند از بین برده بودند. امکان باربری از بندرشاه محدود شده بود ولی ظرفیت باربری راه‌آهن اضافه شده بود. و این مطلب را ما صورت مجلس کردیم و آن را نماینده روس‌ها هم حتی امضا کرد زیرا ناچار بود که امضا بکند و من نمی‌دانستم برای چی می‌خواهند ولی مسلماً برای این بود که در پاسخ آن‎ها بگویند که شما از این‎جا آن مقداری هم که برایتان آمده نمی‌توانید ببرید.

توی این بارها همه چی بود ریل بود، چرخ واگن بود، تانک بود، لوازم یدکی بود، خوراکی هر چه فکر بکنید در آن‎ها بود. و روس‌ها نهایت سخت‌گیری را هم با ایرانی‌ها هم با مامورین خود می‌کردند. مثلاً اغلب می‌شد که من وقتی به شمال برای رسیدگی کارها می‌رفتم و گزارشات را می‌دیدیم مثلاً ۲۰ نفر ۲۵ حبسی داشتند از مأمورین خودشان البته. این‎ها را تنبیه کرده بودند و خیلی تنبیهات شدید داشتند و اساساً با یک وضع خشنی تمام دستگاهشان کار می‌کرد. ولی در جنوب این‎ها دست و بالشان باز بود. تعداد قطارها و لکوموتیوها و واگن‌ها به حد کافی داشتند و مرتب می‌رفت و می‌آمد. جرثقیل‌های بزرگ آوردند دیگر مشکلاتی که سابقاً داشتیم همه رفع شد.

س- کنار ایرانی‌ها افراد خارجی گذاشته بودند به‌عنوان مدیر و سرپرست؟

ج- بله برای پست‌های مهم ولی بعداً هر چه کمبود بود. در موقعی که متفقین به ایران آمدند من رئیس ناحیه تهران بودم. روزی از من سؤالاتی کردند راجع به تعداد لکوموتیوها و واگن‌ها و غیره من به آن‎ها جواب دادم به این‎که من متأسفانه نمی‌توانم به شما پاسخ بدهم برای این‎که من اجازه ندارم اگر این اطلاعات را باید به شما داده بشود بایستی از رئیس راه‌آهن یا از وزیر راه دستوری بیاورید تا من آن وقت می‌توانم به شما اطلاعات لازم را بدهم.

س- این ارتش انگلیسی بودند بله؟

ج- افسران انگلیسی بودند. لذا رفتند و روز بعد یک بخش‌نامه از طرف دکتر سجادی آمد که با این‎ها باید همکاری بشود و اطلاعاتی اگر می‌خواهند در اختیارشان بگذارید مجدداً آمدند و اطلاعات گرفتند و این‎ها خیلی از مسائل فنی‌ای را که از سایر جاها می‌پرسیدند جواب نمی‌توانستند بدهند و من جواب می‌دادم مثلاً از لحاظ ظرفیت آب‌گیری لکوموتیوها، مشکلات خط، مشکلات لکوموتیوها، واگن‌ها نگهداری‌شان و غیر در نتیجه دیدند که من در قسمت فنی خیلی وارد هستم. این بود که با رئیس راه‌آهن و وزیر راه صحبت کردند یک قسمت جدیدی تأسیس کردند به نام Running Department به فارسی قسمت سیروحرکت. مرا رئیس قسمت سیروحرکت کردند. آن وقت در اساس‎نامۀ راه‌آهن که به تصویب مجلس رسیده بود قسمت سیروحرکت نبود. من به رئیس راه‌آهن اعتراض کردم که من ریاست یک قسمتی که در اساس‎نامه نیست نمی‌توانم قبول کنم. بعد یک تصویب‌نامۀ جداگانه گذشت از دولت به این‎که قسمت سیروحرکت هم جزو قسمت‌های راه‌آهن محسوب می‌شد و به این ترتیب شدم رئیس قسمت سیروحرکت راه‌آهن. رئیس کل جریه یک نفر سوئیسی بود قراردادش تمام نشده بود و نمی‌توانستند بفرستندش برود او را گذاشتند فقط برای تعمیرات و اداره تمام قطارها و رفت‌و‌آمد آن‎ها و غیره مربوط به تمام نواحی زیرنظر من قرار گرفت. این یک ترقی بود که از لحاظ احتیاجی که در کار پیش آمد به من داده شد و شدم رئیس قسمت سیر و حرکت. دیگر ناحیه تهران را به دیگری تحویل و به شخصی به نام ثقفی دادم.

س- پس در تشکیلات راه‌آهن هنوز انگلیس نگذاشته بودند؟

ج- هنوز نه ولی از وقتی‌که من شدم رئیس قسمت سیروحرکت یک افسرانگلیسی و یک افسر روسی در اطاق من بودند. اطاقی که من داشتم اطاق بزرگی بود. یک سرهنگ روسی و یک انگلیسی بود که سرهنگ یا درجۀ دیگری داشت ولی لباس سویل داشتند تمام دستوراتی که به نواحی صادر می‎شد به سه زبان بود فارسی و انگلیسی و روسی.

س- آن‎ها هم امضا می‌کردند؟ سه امضا بود؟

ج- همه آن‎ها سه امضا بوده بعضی اوقات دستوراتی بود فقط به شمال می‌رفت با فارسی و روسی بود، آن‎هایی که به جنوب می‌رفت به فارسی و انگلیسی بود آن‎هایی که به همه جا باید می‌رفت سه زبان بود.

س- آن وقت این‎ها فارسی بلد بودند یا شما…؟

ج- نه مترجمی بود. تمام ترجمه می‌شد مترجمین خیلی حسابی آن‎جا بودند.

یادم است که آن مترجمی که در دستگاه ما کار می‌کرد یک شخصی بود به‌نام Sabi و برادرش حقوق خوانده بود در آمریکا که بعداً وکیل دعاوی در بنیاد پهلوی بود.

س- صبیح یا ذبیح؟

ج- Sabi ولی خیلی انگلیس را روان بود. شخص دیگری بود به‌نام علی‌زاده که روسی ترجمه می‌کرد او فارسی‌اش خیلی خوب بود روسی‎اش که من نمی‌دانم اما فارسی‎اش خیلی قوی بود و حسابی ترجمه می‌کرد. به این صورت ما همکاری می‌کردیم. تا چند ماه به این صورت گذشت تا آمریکایی‌ها که آمدند.

س- آمریکایی‌ها هم می‌نشستند توی اطاق آمریکایی‌ها که آمدند؟

ج- نه، آمریکایی‌ها که آمدند انگلیس‌ها جایشان را دادند به آمریکایی‌ها آن وقت به‌جای انگلیس و روسی یک آمریکایی و روسی بودند. انگلیس‌ها بیرون از راه‌آهن بودند درواقع و در سایر مسائل باربری با آمریکایی‌ها و روس‌ها همکاری می‌کردند ولی کار درواقع زیرنظر آمریکایی‌ها و روس‌ها بود. تا تهران با آمریکایی‌ها از تهران به شمال هم با روس‌ها بود.

ج- آن وقت در مراحل پایین‌تر هم آدم گذاشته بودند؟

ج- نه فقط پست‌های حساس نماینده داشتند اما وقتی‌که یک مرتبه ۱۲۰ لکوموتیو آمد تعدادی هم لکوموتیوران آمریکایی آمده بود. تعدادی هم لکوموتیوران و روسی آمده بود و اتفاقاً بزرگ‌ترین حادثۀ راه‌آهن که ما داشتیم یک لکوموتیوران آمریکایی ایجاد کرد و آن در جنوب بود راه‌آهن ایران چون یک خطه بود بایستی هر ایستگاه قطار بایستد تا قطاری که می‌آید تقاطع بکند و رد بشود و بعد به او راه آزاد بدهند ولی رانندۀ آمریکایی بدون آن‎که مراعات این نکته را بکند و راه آزاد بگیرد به راه افتاده بود از آن طرف هم یک قطار می‌آمد وسط خط دو قطار خوردند به همدیگر یادم است که در آن قطار یک سرتیپ انگلیسی هم بود که پایش صدمه دید و فوراً فرستادنش بغداد در آن‎جا پایش را عمل بکنند  یک عدۀ زیادی کشته و زخمی داشتیم و مقدار زیادی خرابی وسایل نقلیه به‌قدری شدید به هم خورده بودند که این واگن‌های دوچرخه مثل نعل تا شده بود. برای رسیدگی به این جریان رفتم به جنوب. یک هیئت رسیدگی تشکیل شده بود از ایرانی‌ها و آمریکایی‎ها‎. آن راننده لکوموتیو را خواستیم به او گفتم که مرد حسابی تو بدون راه آزاد چطور به راه افتادی؟

گفت من فکر می‌کردم این‎جا مراعات مقررات لزومی ندارد خیلی ساده و موجب این حادثۀ بزرگ شده بود. آن بزرگ‌ترین حادثۀ ما بود که در راه‌آهن رخ داد تا آن زمان.

س- کشته هم زیاد بود؟

ج- کشته هم زیاد بود. یک حادثۀ بزرگ هم در شمال داشتیم که آن هم خیلی جالب بود حالا برای شما تعریف بکنم. به هر صورت آن راننده را فوراً فرستادند به آمریکا و دستور آن خیلی شدید و غلیظ صادر شد برای همۀ کارمندان خارجی و این اتفاق روزی اتفاق افتاد که آمریکایی‌ها تا اهواز را تحویل گرفته بودند و این بین اهواز و بندر شاهپور رخ داد بعد از ایستگاه گرگر در شمال هم یک حادثۀ بزرگی داشتیم که خیال می‌کنم سابوتاژ بود و آن عبارت از این بود که یک روزی که در دفتر رئیس سیروحرکت نشسته بودم دیدم رئیس سیروحرکت روس‌ها که اسمش پرفسور Lamaguin بود آمد رنگ و رو پریده و خیلی نگران و ناراحت به من گفت که خبر دارید که حادثه‎ای شده؟ گفتم نه، گفت بله حادثۀ بزرگی رخ داده و از Gaduk به طرف شمال یک قطاری از خط خارج شده و تمام مأمورین قطار کشته شده‌اند راننده هم روس بوده و مقدار زیادی از محمولات قطار ریخته است توی دره، من آن وقت وضعم طوری بود که چمدانم همیشه منزل بسته حاضر بود تلفن می‌کردم چمدانم را می‌آوردند و بعد از یک ساعت فوراً می‌رفتم به محل حادثه. فرستادم چمدان را آوردند و رفتم به محل حادثه، به محل حادثه که رسیدم آن‎جا خودم رفتم به بازرسی و چون من همیشه کمیسیون رسیدگی به حوادث را ریاست می‌کردم به دقایق کار آشنا بودم که چه نکاتی احیاناً مراعات نشده و چه مقرراتی را عمل نکرده‌اند که حادثه رخ داده و بعد هم دستور می‌دادیم که همیشه این نکات را مراعات بکنید. یکی از مسائل که باید مراعات می‌کردند این بود که در ایستگاه Gaduk که خط سرازیر می‌شد به سمت پل سفید آن‎جا شیب ۸/۲ متر درصد بود در واقع بزرگ‌ترین شیب راه‌آهن در آن‎جا بود علی‎هذا بایستی که حتماً ترمز قطار را آزمایش بکنند و ببینند ترمز کار می‌کند یا نه. این کار را رانندۀ روسی نکرده بود. مأمورین قطار یک نفر مانده بود از او پرسیدم او تأیید کرد که این کار را نکرده بود بعد هم که رفتم در محل حادثه لکوموتیو را بررسی کردم البته دیگش ترکیده بود و پمپ هوا که هوای فشرده درست می‌کند و هوا می‌دهد توی لوله‌ها برای ترمز آن هم شکسته بوده و افتاده بود پایین. پشت لکوموتیو شیر لوله هوا بسته بود.

من این را که دیدم شیر هوا را فوراً باز کردم که چون این را اگر کسی کرده بود حتماً ساباتاژ بود و اگر روس‌ها این را می‌دیدند دلیلی به دست می‌آوردند که سابوتاژ شده و مشکلات سیاسی بزرگی برای مملکت پیش می‌آمد. من شیر را باز کردم بعد Lamaguin و همراهان را جمع کردیم آن‎جا و نشستیم یک صورت مجلس نوشتیم بدین شرح، که قطار چون در محل موقعی‌که سرازیری باید می‌رفت در ایستگاه Gaduk آزمایش ترمزش نشده است و ممکن است که ایرادی در کار تلمبه هوا بوده یا این‎که به هر صورت یک عیبی در کار ترمز بوده که ترمز نگرفته و چون سرازیری خیلی شدید بوده سرعت قطار زیاد شده در پیچ قطار از خط خارج شده است و لکوموتیو خورده به کوه و دیگش منفجر شده است و راننده و آتش‎کار و رئیس قطار و ترمزبان‎ها مرده بودند فقط یک نفر مانده بقیه همه بیچاره‌ها از بین رفته‌اند.

در آن‎جا بعضی‌شان رفته بودند لای آهن‌های و قطعات تکه‌پاره شده بودند به صورت خیلی ناراحتی بود. صورت جلسه را من دادم فوراً امضا کردند آمدم تهران.

و رونوشت فرستادم برای جاهایی که باید فرستاده بشود مثل قسمت حرکت ایرانی‌ها، آمریکایی‎ها، و روس‌ها این‎ها را پخش می‌کردیم که همه مطلع بشوند جریان حادثه چه بوده است. بعد از چند دقیقه‌ای که این توزیع شده بود Lamaguin دومرتبه آمد که آقا آن صورت جلسه را بدهید که من می‌خواستم یک خورده اصلاحش کنم گفتم متأسفانه توزیع شده است. بعداً من تحقیق کردم یک نفر از ترمزبان‎های ما در ایستگاه Gaduk از قطار پیاده شده بود و دیگر سوار قطار نشده بود لذا شک بردم از این‎که شاید او شیر لولۀ هوا را بسته باشد.

س- انگیزه‌اش چی بوده یک چنین آدمی؟

ج- انگیزه‌اش هر چی می‌توانست باشد من نمی‌دانم اما به هر صورت اگر این مطلب صدایش درمی‌آمد که چنین چیزی شده است یک مسئله‌ای برای کشور می‌شد. البته او را خواستمش گفتم که راستش را بگو ببینم تو چکار کردی با قطار و چرا ماندی در ایستگاه؟ گفت من نان و گوشتم در ایستگاه بود که رفتم بگیرم قطار رفت و من نرسیدم. دیگر من زیاد کندوکاو نکردم که حتماً او بوده یا او کرده یا نکرده است ولی به‌هر صورت خود روس‌ها هم بعد متوجه شدند به این‎که ممکن است یک سابوتاژی چیزی در کار باشد اما دلیلی هیچ نداشتند چون صورت مجلس کرده بودند دیگر تمام بود کار. منظورم از این مشکلات هم در زمان جنگ در راه‌آهن داشتیم.

س- کی آن‎وقت موضوع بازداشت پیش آمد؟

ج- حالا ما مشغول کارهایمان بودیم روزی صبح که آمدم به راه‌آهن به من گزارش دادند که چند نفر را از طرف انگلیس‌ها در راه‌آهن توقیف کرده‌اند.

سرهنگ اشرفی بود رئیس پلیس راه‌آهن بود آن‎وقت رجبی بود رئیس قسمت تعمیرات بود یک عدۀ زیادی را گفتند گرفته‌اند، بنده فوراً رفتم پیش یک سرتیپی بود آمریکایی که رئیس کل افسرانی بود که در راه‌آهن با ما همکاری می‌کردند اسمش سرتیپ Yount بود. به هر صورت رفتم آن‎جا گفتم چنین چیزی شنیدم این کار یعنی چه شما کارمندان ما [را] چرا گرفتید و این کارها چیست؟

مگر شما نمی‌خواهید که ما همکاری بکنیم این کار شما اثر سوء دارد، گفت ما نگرفتیم انگلیس‌ها گرفته‌اند من وارد این مسائل نیستم چون امنیت راه‌آهن با انگلیس‌هاست و آن‎ها این کار را کرده‌اند. تمام کسانی که آلمان رفته بودند یا آلمانی می‌دانستند همه را گرفته بودند. لیست را که من نگاه کردم دیدم جز یک عدۀ معدودی که خارج از این عده می‌شدند بقیه همه آن‎هایی بودند که یا آلمان رفته بودند یا آلمانی می‌دانستند. گفتم حتماً می‌آیند حالا مرا هم می‌برند برای این‎که من هم آلمان رفته بودم و آلمانی می‌دانستم اما مرا نگرفتند چون کاری داشتم که کسی نداشتند جای من بگذارند مسئله این بود و معلوم شد که این‎ها بین خودشان صحبت کرده‌اند گفته‌اند فلانی را فعلاً کاریش نداشته باشید برای این‎که کسی را که جای او باشد و کارش را بکند نداریم.

س- تیمسار زاهدی را گرفته بودند آن موقع؟

ج- کی را؟

س- زاهدی، فضل‌اله زاهدی را؟

ج- فضل‌اله زاهدی را قبلاً گرفته بودند از خارج و گویا در اصفهان بله. ولی این گروه شصت‎وچند نفر می‌شدند این‎ها را در راه‌آهن گرفتند. ضمناً کارهای عجیب و غریب هم شده بود. کسی داشتیم به نام نهرودی رئیس حرکت بود  و برادری داشت که در راه‌آهن آن‌قدر کوچک بود که من اصلاً اطلاع نداشتم که چنین کسی هست.

اول رفته بودند او را گرفته بودند که اسمش نهرودی بود. روی لیست نهرودی نوشته بود کدام نهرودی؟ ننوشته بود او را گرفته بودند بعد از تقریباً دو سه هفته فهمیدند که اشتباه شده آمدند نهرودی بردار را هم گرفتند. البته زمان جنگ بود وقتی در کار نبود. به هر صورت من مشغول کارم بودم و هیچ پیش‎آمدی نکرد برای من و فکر کردم فراموش باید بکنم. البته در خلال این جریان یک حادثه‌ای رخ داد که من قدری اسباب ناراحتی این‎ها شده بودم و آن این بود که آمریکایی‌ها دستور دادند که بارنامه‌های قطارها را در ایستگاه‌ تهران به رئیس ایستگاه ندهند. بارنامه‌ها را خودشان نگه دارند و این کار برای ما قبولش مقدور نبود برای این‎که براساس بارنامه باید کرایه بدهند و اگر بارنامه را نمی‌دادند ما کرایه نمی‌توانستیم وصول بکنیم یعنی در انجام وظیفه‌مان قصور کرده بودیم.

س- بارنامه آن وقت تویش نوشته بود که محمولات…

ج- محمولات را نوشته بودند به‌طورکلی البته. من به همان سرتیپ Yount گفتم که شما دستور داده‌اید که بارنامه را ندهند؟ گفت بله گفتم که چطور می‌توانید شما چنین کاری بکنید ما باید کرایه از شما بگیریم، کرایه را براساس بارنامه باید بگیریم. آن وقت هر جنسی یک تعرفه‌ای دارد مثلاً ریل آهن فرض کنید که با صندوق خوراکی یا با محمولات دیگر هر کدام این‎ها تعرفه‌ای دارد فرق می‌کند. گفت زمان جنگ است شما می‌دانید که ما نمی‌توانیم صورت بدهیم به شما که محمولات ما چیست این محمولات همه محرمانه است. گفتم خیلی خوب اگر فکر می‌کنید محرمانه است با وزیر راه صحبت بکنید راه‌آهن را دربست شما اجاره بکنید به رقم باربری‌مان در ماه‌های اخیر که معلوم است یک متوسطی بگیریم آن متوسط را به ما بدهید ما دیگر به بارنامه‌های شما هم کار نداریم هر چی می‌خواهید بیاورید ببرید یا یک رقم ثابت به ما بدهید و یا این‎که باید بارنامه را بدهید و جز این من نمی‌توانم موافقت بکنم من مسئولم. سه چهار روزی بیشتر نگذشت که مشغول کارم بودم پیش‌خدمت آمد گفت که یک سرگرد شهربانی با شما کار دارد. گفتم که بگویید بیاید تو. آمد تو و گفتم بفرمایید گفت نه خدمت شما هستم بعد گفتم که چه فرمایشی دارید؟ گفت که آقای رئیس شهربانی (سرتیپ سیف بود آن وقت) خواهش کردند که شما یک دقیقه بیایید به دفتر ایشان کاری با شما دارند مرا بدین منظور فرستادند که پیغام را برسانم.

دو روز بعدش قرار بود اعلی‌حضرت بروند به سمنان و بعد بروند به مشهد، با را‌ه‌آهن می‌رفتند تا سمنان و از آن‎جا با اتومبیل می‌رفتند به مشهد. البته ما برای ترتیب و تهیۀ مسافرت باید کارهایی می‌کردیم بعد هم مشکلات بود در قسمت روس‌ها و اقدام کنیم که آن‎ها یک وقتی اشکالی نکنند. لذا گفتم که من بسیار متأسفم نمی‌توانم حالا بیایم و گرفتار این کارها هستم شما به تیمسار بگویید که به من تلفن بکنند و ما خودمان یک قرار بعد می‌گذاریم. دیدم ایستاد و هی نگاه می‌کند به من، گفتم که مطلبی دیگری هست؟ گفت مرا برای این فرستادند که جناب‌عالی را ببرم به شهربانی و این‎که به صورت مؤدب گفتم این ظاهر مطلب بود اما اصل مطلب این است که من مأمور جلب شما هستم. گفتم خوب پس صریح می‌خواستید از اول بگویید.

س- کاغذی چیزی هم داشت یا همان کافی بود؟

ج- نه نه شفاهی بود این‎که سرگردی از شهربانی بیاد مخصوصاً چون سابقاً یک عده‌ای را گرفته بودند این‎ها.

س- آن‎ها را هم افسر ایرانی آمده بود گرفته بود؟

ج- نه نه آن‎ها را خود انگلیس‌ها گرفتند یک دو سه نفر هم بعدش مثل نهرودی و غیره که اشتباهاتی بود بعداً گرفته بودند. من هم آماده بودم که ببرندم یک روزی این بود که چمدانم آماده در منزل حاضر بود. تلفن کردم به منزل که چمدان مرا بفرستید شهربانی، من رفتم پیش سرتیپ سیف و سرتیپ سیف پا شد و خیلی گرم و نرم و مؤدب و گفتش که المأمور و معذور و از این قبیل حرف‌ها و تعارفات و گفتش که بله تصمیم این است که شما هم توقیف بشوید. مرا آوردند در خود شهربانی.

س- این چه سالی است آقا؟

ج- مهرماه سال ۱۳۲۲ بود. آمدم پایین و آن‎جا خود سرتیپ سیف به من گفت که از این اطاق‌ها هر یک را می‌خواهید انتخاب بکنید (در فضای خود شهربانی) اتاق‌ها مشرف به باغ شهربانی بودند در چند [جا] سرکشیدم یک جا بود که محمد ذوالفقاری آن‎جا بود با او آشنا بودم گفتم من می‌آیم این‎جا چون با این‎ها آشنا هستم. البته چون جای زیاد نداشتند نمی‌توانستند به هر یک یک اتاق بدهند. با محمد ذوالفقاری در یک اتاق ماندم. چند روز مرا آن‎جا نگهداشتند و در خلال این مدت روزی محمد ذوالفقاری را آمدند آزاد کردند و رفت. بعداً من شنیدم چرا ذوالفقاری آزاد شد در حالی‌که او هم قرار بود بازداشت بماند.

علتش این بود که روزی از زنجان می‌آمده به تهران بین راه یکی از این افسران ارشد روس با اتومبیل که می‌آمده پنچر داشته یا آکسیدانی داشته نگه می‌دارد که او می‌پرسد چه شده و کمک می‌کند او اسمش را می‌پرسد بعد این افسر می‌شنود که ذوالفقاری را گرفته‌اند می‌رود اقدام می‌کند که ذوالفقاری را آزاد کنند. چند روز بعد یک کمانکار انگلیسی آمد آن‎جا و مرا تحویل گرفتند از شهربانی بردند در کارخانه چیت‌سازی تهران، آن‎جا یک زیرزمینی بود که بازداشتی‌های خودشان را آن‎جا نگه‌ می‌داشتند مرا بردند آن‎جا بازداشت کردند. به دیوار آن‎جا دیدم که چیزهایی نوشته شده.

س- عده زیاد بودند آن‎جا؟

ج- عده‌ای بودند اما چند نفر بودند من نمی‌دانم. به دیوار آن‎جا چیزها نوشته شده بود.

س- به دیوار؟

ج- بله به دیوار مثلاً نوشته شده بود که من فلان تاریخ آمدم این‎جا و فلان تاریخ هم مرا بردند. من روزهایی که رفته بودند دقت کردم دیدم که روزهایی است که قطار مسافری تهران به اراک می‌رفته. دو تا قطار ما بیشتر در هفته نداشتیم مثلاً دوشنبه و چهارشنبه بود، نگاه کردم دیدم تاریخ‌ها همه تاریخ روزی است که قطار تهران به اراک می‌رفته است.

س- این رسماً نوشته شده بود یا هر کسی به‌عنوان یادگاری نوشته بود؟

ج- نه به‌عنوان یادگار نوشته بودند مثلاً منصور اعلم را گرفته بودند، نوشته بود:

منصور وارگر ببرندم به پای دار   مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست

از این چیزها شعرهای پرت‌وبلا نوشته بودند به در و دیوار و این مطلبش مرا جلب توجه کرد. از این جهت من آن‎جا فکر می‌کردم که یا دوشنبه یا چهارشنبه اگر قرار است مرا ببرند خواهد بود. آن‎جا یک سروان انگلیس آمد از من سؤالاتی کرد به نام Letpeter. خیلی مختصر پرسید که شما ارتباطی با آلمان‎ها داشتید؟ گفتم نه من ارتباطی با آن‎ها نداشتم. بعد دو سه نفر را اسم برد گفت این آقایان را می‌شناختید؟ گفتم نه من با این‎ها هیچ‌وقت سروکاری نداشتم.

و همین تمام شد رفت. من دیگر فکر کردم که برای من چون خودم که می‌دانستم که کاری که مستوجب این‎که مرا حبس بکنند نکرده‌ام و این سؤالاتی هم که کرد بسیار سؤالات مهمل بود و دیگر دلیلی نداشت که مرا نگاه دارند و همیشه منتظر بودم که مرا زود آزاد بکنند. ولی از آن‎جا مرا روزی آمدند تحویل گرفتند و بردند امیرآباد. امیرآباد آن وقت کمپ آمریکایی‌ها بود و…

 

 

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

مرا بردند امیرآباد و در آن‎جا یک شخص دیگری را هم آوردند به‌نام فروهر، سرهنگ فروهر که پدر فروهری که این اواخر جزو جبهه ملی بود پدر او بود و این شخص معتاد بود. باری ما را از کمپ امیرآباد آوردند به راه‌آهن که سوار قطار کرده و ببرند به اراک. من این چند روز که آن‎جا بازداشت بودم دیگر ریش نتراشیده بودم چون همه چیز را از ما گرفته بودند. ریش‎تراشی و تیغ و غیره هیچ چیز دیگر در اختیار نبود. خلاصه ریشی پیدا کرده بودم و در راه‌آهن که آمدم مرا کسی نمی‌شناخت که کی هستم. سوار قطار شدیم و رفتیم. فروهر خیلی اظهار ناراحتی می‌کرد از این‎که معتاد است و تریاک ندارد چه بکند. تا رسیدیم به اراک، در اراک ما را بردند در یک کمپی که در فضای آزاد سیم‌کشی کرده بودند سیم خاردار و مراقب داشت در وسط چند تا چادر زده بودند و این محبوسین همه در همان چادرها زندگی می‌کردند. در یکی از آن چادرها هم من تختخواب سفری که همراه داشتم نصب کردم. چند روزی آن‎جا بودیم و هوا دیگر خیلی سرد شد. هوا که سرد شد ما را بردند در محلی که نزدیک شهر اراک یک انبار غله بود. آن‎جا سه قسمت داشت و همه را تقسیم کردند به اتاق‌ها، یکی از آن قسمت‌ها برای کسانی بود که شخصیت‌های مسن‌تر و بودند مثلاً امیرهمایون، دکتر سجادی، سپهبد آق اولی و هیئت در یک اتاق بودند. خیلی از افسرها آن‎ها را در آن‎جا نگه داشته بودند سرهنگ آریانا، سرهنگ باتماقلیچ از افسرها در یک اتاق بودند.

س- آن‎ها هم آلمان درس خوانده بودند؟

ج- نه آن‎ها هر کدام دلایل دیگری داشتند. آن‎ها مربوط راه‌آهن نبودند آن‎ها از خارج راه‌آهن بودند. دلایل‌شان را من نمی‌دانم. مرا هم یک جایی دادند که با امیرهمایون و دکتر سجادی با هم باشیم. من قبول نکردم که آن‎جا باشم.

گفتم من با راه‌آهنی‌ها خواهم ماند در یک سالن بزرگی بود که مشترک برای همه درست کرده بودند. سالن برزگ دیگری بود که کارمندان طبقۀ پایین‌تر بودند.

من گفتم من می‌روم با کارمندان راه‌آهن برای این‎که دوستان و همکاران من بودند و ترجیح می‌دهم با آن‎ها باشم. البته رفتن در آن‎جا برایم یک مزیت داشت این بود که من از خیلی کارها معاف بودم. مثلاً ظرفشویی و جاروب کردن و تمیز کردن و غیره من نداشتم. آن‎ها برایم کارهایی را که مربوط به من بود انجام می‌دادند.

س- دکتر سجادی این‎ها مجبور بودند این کارها را بکنند؟

ج- نه سجادی در اتاق خودش با آق اولی و علی هیئت و امیر همایون بوشهری بود این چهار نفر یک جا بودند. این‎ها برای خود یک نوکر گرفته بودند که کارهایشان را می‌کرد. تنظیف و غیره. ولی من در آن‎جا وضعم طوری بود که بین تمام راه‌آهنی‌ها بودم و درست نبود که استثناء بکنم مثلاً نوکر بخواهم بگیرم و این بود که با آن‎ها زندگی می‌کردم و از این لحاظ هم طوری بود که در کمپ مؤثر بودم از لحاظ این‎که اگر تصمیماتی می‌گرفتند بدون موافقت من هیچ‌وقت انجام نمی‌شد. مثلاً آن‎جا ما یک مرتبه اعتصاب کردیم و این‎ها مجبور بودند مراعات نظر مرا بکنند چون همراه من ۶۴ نفر بود و تنها صحبت نمی‌کردم آن‎های دیگر همه تنها بودند و یا حداکثر سه چهار نفر بودند. به هر صورت…

س- سپهبد زاهدی هم آن‎جا بود توی آن کمپ بود، سپهبد زاهدی؟

ج- نخیر، سپهبد زاهدی را برده بودند گویا فلسطین در خارج ولی متین دفتری آن‎جا بود. کاشانی را هم می‌گفتند که در بازداشت انفرادی است ولی ما نمی‌دیدمش…

س- آیت‌اله کاشانی؟

ج- بله آیت‌اله کاشانی. ما آن‎هایی را که انفرادی بودند نمی‌توانستیم ببینیم چون به کلی مجزا بودند مثل زاهدی و کاشانی و غیره این‎ها آیا آن‎جا بودند یا خارج بودند دیگر ما اطلاع نداشتیم ولی کاشانی را می‌گفتند که آن‎جا است ولی در بازداشت به‌طور منفرد است. مدتی آن‎جا بودیم تا این‎که یک روزی آمدند و گفتند که می‌خواهند بازداشتی‌ها را بازپرسی بکنند. تمام راه‌آهن‌ها را بازپرسی کردند یک سروانی به‌نام Letpeter آمد آن‎جا و مبصر نامی بود وکیل عدلیه که مترجمش بود و سلطانی که گویا از طرف دادگستری بود این‎ها آمدند آن‎جا و از همه سؤالاتی کردند. من فکر می‌کردم که برای هر کسی یک پرونده‌ای درست کرده‌اند و سؤالاتی می‌کنند که تو تقصیرت فلانه چنین است چنان است و نگران بودم که چه چیزی حالا برایمان درست کرده‌اند. و خلاصه چه پخته‌اند و چه‎کارمان خواهند کرد ولی وقتی رفتیم در بازپرسی سؤالات پرت‎وپلایی کردند مثلاً از من پرسیدند که با فرزین چه‎کار داشتید شما، فرزین عضو من بود. یک عضوی بود که آب ایستگاه‌ها زیرنظرش بود و این گزارش می‌داد که مثلاً کجا تلمبه‌اش خراب شده شکسته باید عوض بشود و از این قبیل مسائل روزها که می‌آمد با من صحبت می‌کرد. این‎ها خیال می‌کردند که ما با هم یک تبانی داریم می‌کنیم این‎ها این جزو و تقصیرات من بود البته کار اداری بود.

س- چه مسئله‌ای بود دو تا ایرانی بودید؟

ج- بله هر دو ایرانی هم بودیم اصلاً مطلبی نداشتند بعد فهمیدیم که چرا ما را گرفته‌اند چون این‎ها را که گرفتند عده‌ای را که آلمانی می‌دانستند به‌عنوان این‎که آلمانی می‌دانند ولی تمام این‎ها پست‌های حساس راه‌آهن را داشتند.

مثلاً رئیس ناحیه بودند، رئیس خط بودند، رئیس جریه بودند، رئیس حرکت بودند پست‌های حساس را این‎ها داشتند و عمدۀ مطلب آن‎چه را که بعداً فهمیدیم این بود که این‎ها نمی‌خواستند که میزان محمولاتشان را کسی بداند و یادم هست که وقتی از بازداشت آمدم بیرون اعضای راه‌آهن برای من تعریف کردند که یک روزی جشنی گرفتند در راه‌آهن و در آن جشن به لکوموتیو یک تابلو نصب کرده بودند که شش تا صفر داشت نوشته بود باربری راه‌آهن امروز به این‎قدر تن رسیده است که به روسیه فرستاده شده و گویا آن پنج میلیون تن بود، پنج میلیون تن بود اما پنجش را ننوشته بودند پنجش را خالی گذاشته بودند که خودشان فقط می‌دانستند و اینها در واقع از این وضع سوءاستفاده کردند تا از پرداخت کرایه‌ای که باید به ایران می‌دادند خودداری کنند. البته در مقابلش این‎ها قرار بود تمام وسایل نقلیه‌ای که آوردند لکوموتیوها و واگن‌ها آن‎چه که می‌ماند بعد از جنگ بگذارند برای راه‌آهن چون اولاً کشتی به‌قدر کافی نداشتند که این‎ها را ببرند و بعد هم دیگر مقدارش فرسوده شده بود و صرف نمی‌کرد برایشان. این بود که هر وقت هم صحبت می‌شد می‌گفتند که ما تمام این وسائل نقلیه را بعداً در اختیار راه‌آهن می‌گذاریم و حال آن‎که یک روزی بخش‎نامه‌ای آمد از طرف وزیرراه بود یا وزیر دارایی حالا یادم نیست محمد بدر وزیر دارایی بود و صدرالاشراف هم نخست‌وزیر بود. این‎ها مذاکره کرده بودند که آن‎چه از لوازم راه‌آهن و وسائل نقلیه و غیره که آورده‌اند و مورد احتیاج است نگه داریم  و بقیه را هم ببرند و یک بخش‎نامه صادر شد به تمامی نواحی راه‌آهن که صورت بدهید از وسائل نقلیه و تأسیساتی را که آمریکایی‌ها آورده‌اند چه چیزهاییش را لازم دارید و بقیه‌اش را ببرند. این‎ها هم به تصور این‎که مجانی است صورت‌ها را خیلی مفصل دادند. بعد معلوم شد که این‎ها را حساب کردند و پولش را یک چک از طرف وزیر دارایی آن وقت که روزنامه‌ها نوشتند داده شد به مأمور آمریکایی، البته آمریکایی‌ها که آمدند یواش‌یواش تمام دستگاه‌های راه‌آهن را قبضه کردند و آن قدر نفر و افسر و غیره داشتند که تقریباً می‌توانستند تمام راه‌آهن را بدون این‎که به ایرانی‌ها احتیاجی باشد بگردانند. فقط پست‌های پایین را برای ایرانی‌ها نگه داشته بودند ولی پست‌های بالا را همه خود آمریکایی‌ها متصدی بودند، بعد از این‎که این بازپرسی شد یک عده‌ای را فرستادند به رشت تحویل روس‌ها دادند یک عده‌ای ما را آوردند تهران در مریض‌خانه ۵۰۰ تختخوابی که هنوز دایر نشده بود و ساختمانی آماده بود آن‎جا تخصیص دادند به بازداشتی‌های متفقین و به من هم یک اتاق دادند و ما را در حدود یک سال و مرا یک سال و پنج روز آن‎جا نگهداشتند.

س- در کجا؟ در اراک یا در تهران؟

ج- در اراک و تهران مجموعاً و این مدت همیشه حقوق و مزایای ما را دادند و حتی ترفیع به همه ؟؟؟دادند. و در استخلاص افراد از طبقات پایین شروع کردند.

کوچک‌ها را اول آزاد می‌کردند و بعد می‌آمدند بالاتر. من جزو آخرین دسته بودم که آزادم کردند.

بعد از این‎که بیرون آمدم دیگر نرفتم راه‎آهن و دیگر [از] راه‌آهن زده شده بودم با آن طرزی که من آن‎جا کار کرده و جان کنده و زحمت کشیده بودم این حادثه که برایم رخ داده بود نسبت به دستگاه و همه بسیار بدبین و ناراحت بودم و همیشه فکر می‌کردم که حق بود دولت از ما حمایت می‌کرد آخر در مملکت خودمان بازداشت خارجی شدیم. به هر صورت دیگر به راه‌آهن نرفتم و حتی چندی بعد که از طرف مدیر کل راه‌آهن آن وقت مهندس خسرو هدایت بود، مهندس مصدق به نظرم معاون راه‌آهن بود مهندس مصدق را…

س- مهندس احمد؟

ج- بله احمد پیش من فرستاد که شما چرا نمی‌آیید به راه‌آهن؟ گفتم من دیگر مایل نیستم در راه‌آهن خدمت بکنم و به این ترتیب هرچه آن‎ها اصرار کردند من جواب رد دادم. حتی حقوق تمام مدتی را که نیامده بودم در پاکت گذاشتند و مصدق به من داد. گفتم نه من حقوق هم قبول نمی‌کنم برای این‎که خدمتی نکرده‌ام و این حقوق را که من بگیرم بایستی که تعهد خدمت بکنم و آمدن من برایم مقدور نیست. یک مدت کوتاهی کار آزاد می‌کردم. بعد از یک روزی بنده را در وزارت کشاورزی آقای دکتر امیرعلائی خواست و گفت که ما میل داریم که شما بیایید بنگاه آبیاری را تصدی بکنید، بنده گفتم یک مطالعه‌ای بکنم و بعد به شما خبر می‌دهم. معلوم شد که بنگاه آبیاری مدت‌ها بود که کاری صورت نداده بود و همه علاقه‎مند بودند که آن‎جا اقدامی بکند و کار مثبتی انجام بدهد دکتر امیرعلائی دوباره فرستاد پی من و رفتم آن‎جا و بعد از مذاکره به او گفتم که حاضرم بروم آن‎جا. در آن‎جا دیدم که تمام کارها فقط روی کاغذ مانده و هیچ کار مثبتی انجام نگرفته است. عدۀ زیادی هم مهندس و کارمند و غیره آن‎جا بودند که حقوق می‌گرفتند و بیکار بودند و هیچ ‌کاری نداشتند. اولین کاری که کردم این بود که این‎ها را واداشتم به یک سلسله کارها ولو کارهای غیرضرور که مشغول باشند و بیکار نباشند. بعد بررسی کردم طرح‌های مختلفی که در بنگاه داشتیم و آن‎ها را به جریان بیندازم. از جمله طرح‌ها که شاید جالب باشد که جریانش را تشریح بکنم کار کوه‎رنگ بود. در کار کوه‎رنگ ۱۸ ماه بود که این‎ها قصد ثبت شرکت را داشتند و شرکت به ثبت نرسیده بود به علت اختلافی که با اصفهانی‌ها داشتند. اصفهانی‌ها می‌خواستند که در شرکت ۹ نفر آن‎ها داشته باشند و دو نفر از بنگاه باشد یعنی اکثریت را خودشان داشته باشند. البته برآورد کار هنوز معلوم نبود و در این خصوص مشغول زد و خورد بودند و این کار در حدود ۱۸ ماه طول کشیده بود.

س- طرح چی بود که چه کار بکنند؟

ج- طرح این بود که از شعبۀ کوه‎رنگ یکی از شعبات کارون که آبش به خلیج می‌ریخت یک سدی بسازند و تونلی که آب رودخانۀ کوه‎رنگ را برگرداند به جلگۀ اصفهان که جلگۀ اصفهان فوق‌العاده مستعد برای زراعت است و این کار سابقۀ تاریخی هم دارد بدین معنی که در زمان صفویه، زمان شاه عباس تصمیم داشتند که این طرح را عملی بکنند و شروع کردند در همان موقع به این‎که در آن کوهی که بین دو رودخانه هست یک برش بدهند و آب را به آن ترتیب به زاینده‎رود متصل کنند ولی برای این کار هم در زمان خودشان یک مالیات خاصی به همه کشور وضع کردند که بعد از چند سال که تعدادی از کوه را تراشیدند یعنی قسمت بالایش را که فاصله زیاد داشت تا به پایین برسند و پایین هم حجم کار فوق‌العاده زیاد می‌شد زیرا آن وقت برایشان مقدور نبود که تونل بزنند چون وسایل و ماشین‎آلاتی که لازم است که تونلی حفر بشود آن وقت نداشتند و سنگ‌کوه هم خیلی سخت بود که بخواهند به سهولت بتراشند. ۲۸۳۵ متر فاصله بین آن دره با این دره بود. طرح بسیار جالبی بود و با این سابقۀ تاریخی خیلی ما علاقه‌مند بودیم که این کار انجام بشود و برای این‎که طرح عملی گردد اول لازم بود که شرکت را به ثبت برسانیم. لذا رفتم به اصفهان، عده‌ای از سران اصفهان من‎جمله صارم‌الدوله نیک‌پولی، اعزازالدوله بنان‎الشریعه و اشراقی و غیره این‎ها کسانی بودند که در شرکت سهامی خریده بودند و مبلغی در حدود ۸۰۰ هزار تومان این‎ها پول داده بودند. بقیۀ پول را هم بنگاه آبیاری داده بود که سرمایۀ شرکت را به یک میلیون تومان می‌خواستند به ثبت برسانند. ولی روی تعداد هیئت مدیره اختلاف بود که مانع شده بود از این‎که شرکت را به ثبت برسانند. باری رفتم آن‎جا و این آقایان را منزل صارم‌الدوله دعوت کردم و گفتم اختلاف چیست گفتند موضوع هیئت مدیره است و تعداد هیئت مدیره را آن‎ها می‌خواهند؟ نفر باشد و از بنگاه دو نفر باشد.

گفتم من حرفی ندارم چون غرض این است که کار را انجام بشود و تعداد هیئت مدیره نباید مانع این کار بشود. شرکت را دادم فوراً به ثبت رساندند و بعد کار مطالعه طرح را دادیم به آلکساندرگیپ، آن وقت در تهران آمده بودند برای کار لوله‌کشی تهران و قرارداد مطالعۀ لوله‌کشی تهران را هم آن‎ها امضا کرده بودند و این‎ها با شرایط بهتری قبول کردند که این طرح را چون مطالعات مقدماتی‎اش را هم کرده بودند می‌تواستند ارزان‌تر تمام شد. مطالعۀ طرح را به آن‎ها دادیم و این طرح را تهیه کردند و نقشه‌هایش حاضر شد و ساختمان آن را به مناقصه گذاشتیم و شرکت مقاطعه‎کاری جعفری برنده شد. (او مقاطعه‌کار معروفی بود) بعد از این‎که طرح تهیه شد برآوردی که ما داشتیم ۱۶ میلیون تومان بود برای ساختن سد و حفر تونل. ساختن سدش چیز بسیار مهمی نبود اما تونلش دوهزاروهشتصد متر بود که بایستی که هشت متر مکعب آب را در ثانیه از رودخانۀ کوه‌رنگ به زاینده‌رود بریزد و آب زاینده‎رود را اضافه بکند.

وقتی که برآورد ۱۶ میلیون تومان شد فوراً یک یک اعلان افزایش سرمایه کردم و آن‎ها که حاضر نبودند دیگر بیشتر پول بدهند فوراً عدۀ هیئت مدیره را کم کردم و به پنج نفر تقلیل دادم، سه نفر از بنگاه دو نفر از اصفهان که صارم‌الدوله بود و گویا نیک‎پی و بدین ترتیب تمام آن‎هایی‌که پرگو و پرمدعا و بیکار بودند کنار گذاشتیم و کار را شروع کردیم. مناقصه‌ای که دادیم در ماه اسفند بود پیشنهاداتی که رسید بررسی کردیم و در حدود فروردین برنده معلوم شد و تشریفات سپردن تعهدنامه و غیره همه انجام شد و ۱۰۰ کیلومتر ما راه باید می‌ساختیم از دامنه تا چهل‎گرد که راه سرویس بود و به اصطلاح و این خودش مدتی وقت می‌گرفت. صارم‌الدوله بدون این‎که با من مشورت بکند روزی رفته بود دربار و آن وقت آقای جم وزیر دربار بود. به عرض رسانده بود که اعلی‌حضرت خوبست که در اردیبهشت تشریف بیاورند برای افتتاح کوه‌رنگ برای این‎که آن وقت تمام کوهستان و دشت سبز و خرم و گل‎دار و مطبوع است. ولی من به اطلاع رسانده بودم با این‎که در ماه مهر ممکن است که افتتاح بشود اعلی‌حضرت به جم دستور داده بودند که به بنگاه بگوید که افتتاح اردیبهشت باشد شاید بهتر است که هوا خوب و مناسب است. جم مراتب را ابلاغ کرد ولی به جم گفتم که نه این کار را نمی‌توانیم بکنیم برای این‎که کارها مقدماتش باید فراهم بشود بعد اعلی‌حضرت تشریف بیاورند برای افتتاح. همین‌که مطلب را به‌عرض رسانده بود فرموده بودند خود شریف‌امامی بیاید به من توضیح بدهد.

س- این اولین باری [است] که شرفیاب می‌شدید؟

ج- اولین بار نه ولی دفعات اول بود. چرا قبلاً هم برای کارهای آبیاری شرفیاب شده بودم قبلاً هیچ شرفیابی برای بنگاه آبیاری نبود من آن‎جا چند مرتبه افتخار پیدا کردم.

س- آن زمان هم مرسوم بود غیر از وزیر اشخاص دیگر شرفیاب شوند؟

ج- بله‌بله بنگاه چون مستقل بود (بنگاه مستقل آبیاری اصلاً اسمش بود) این بود که با وزارت‌خانه کار زیادی نداشتم کارهایم را مستقل می‌کردم بدون این‎که وزیر دخالتی داشته باشد. باری به عرضشان رساندم که مدتی لازم است که راه سرویس ساخته بشود و بعد هم مقاطعه‌کار باید در محل مجهز و آماده بشود و ماشین‌آلات و لوازم خود را ببرد آن‎جا خصوصاً با توجه به این‎که زمستان آن‎جا راه بند می‌آمد به‎کلی زیرا کوهستان بود و سرما و برف به قدری بود که دیگر رفت‌وآمد مقدور نبود و بایستی که پیش‌بینی‌های لازم را برای این مدت بکند. مخصوصاً توضیح دادم که قصد این نیست که اعلی‌حضرت تشریف بیاورند آن‎جا در جایی فقط کلنگ بزنند و بعد کار همین‌طور بماند مثل کار لوله‌کشی تهران دعوت کرده بود آقای مشایخی که اعلی‌حضرت آمدند و افتتاح کردند و کلنگ زدند ولی کار همین‌طور ماند و ماند تا چند سال بعد آن وقت شخص دیگری آمد و شهردار دیگری کار لوله‌کشی تهران را کرد. به عرضشان رساندم. که اگر می‌خواهید مثل کار لوله‌کشی تهران باشد الان ممکن است تشریف ببرید ضرورت ندارد صبر کنید تا اردیبهشت ولی اگر که میل دارید کار وقتی کلنگش زده می‌شود دیگر شروع بشود و کار انجام پذیرد تا مهرماه به این حساب طول می‌کشد و بایستی که آن وقت تشریف بیاورید. فرمودند خیلی خوب به جم بگویید که به صارم‌الدوله هم بگوید که ما همان مهرماه خواهیم آمد. این گذشت و کارها را ما مرتب کردیم و راه ساخته شد و مقاطعه‎کار تمام مقدمات کارش را فراهم کرد و مجهز شد و مهرماه که رسید دیگر دعوت‌ها فرستاده شد و قرار شد که عدۀ زیادی از رجال را دعوت کنیم و اعلی‌حضرت تشریف آوردند. در محل هم خان لر رئیس ایل چهار لُنگ مهمان‌دار اعلی‌حضرت بود و یک شب که در چهل گرد می‌ماندند او ترتیب لازم داده بود بدین صورت که یک چادر خیلی مجلل دوپوش تهیه کرده بودند با حمام و غیره برای اعلی‌حضرت و قریب ۲۵ چادرهای دیگر برای سایر همراهان اعلی‌حضرت در چهل‎گرد و اعلی‌حضرت موقعی که تشریف می‌آوردند آن‎جا من شب قبلش رفتم به کارگاه که ببینم همه چیز مرتب باشد به من خبر دادند که صارم‌الدوله یک کلنگ طلا درست کرده که بیاورد آن‎جا و تقدیم بکند که کلنگ بزنند. البته ما کارها را در تهران بدون اطلاع هیئت مدیره در اصفهان انجام می‌دادیم و در جزئیات به آن‎ها کاری نداشتیم چون پول قابلی هم نداده بودند. اسماً برای این‎که این‎ها جزو سران محل بودند دعوتشان کرده بودیم و بعضی از آن‎ها جز مزاحمت کاری نداشتند.

موقعی که اعلی‌حضرت آمدند آن‎جا هنوز از اتومبیل پیاده نشده بودند فوراً صارم‌الدوله شروع کرد خطابه‌اش را خواندن. البته خطابه‌ای ادبی تهیه کرده که با این عبارت «این همه آوازه‌ها از شه بود…» شروع می‌شد. ولی نکته‌ای راجع به مشخصات سد و تونل و مقدار آب و خرج طرح و مدت انجام کار و غیره که گزارش معمولاً باید حاوی باشد نبود. اعلی‌حضرت گزارش را گوش دادند بعد استاندار آن وقت انصاری بود. انصاری یک سینی آورد جلو با کلنگ طلا که اعلی‌حضرت کلنگ بزنند. به‌عرض اعلی‌حضرت رساندم که قربان اجازه بفرمایید اولاً گزارش فنی کار به عرض برسد ثانیاً این‎جا ما با کلنگ و بیل کار نمی‌کنیم این‎جا با کمپرسورکار می‌شود و دینامیت و اصلاً تشریف فرمایی اعلی‌حضرت الان در مدخل تونل مقدور نیست برای این‎که تمام سینۀ کار را دینامیت گذاشته‌اند و مصلحت نیست اعلی‌حضرت نزدیک تشریف ببرید.

این بود که اعلی‌حضرت ایستادند و گزارش مرا گوش دادند و تمام مشخصات سد و تونل و مقدار آب و هزینۀ طرح و مدت انجام کار و غیره را برایشان توضیح دادم و اعلی‌حضرت بعد Detonator را فشار دادند و همه دینامیت‌ها منفجر شد.

س- دیده می‌شد.

ج- نه دیده نمی‌شد اما صدا در آن‎جا که کوهستان هست طوری پیچید که خیلی همه تحت ‌تأثیر قرار گرفته بودند. از این جریان اعلی‌حضرت خوششان آمد و معلوم بود که زیاد دل خوشی از صارم‌الدوله ندارند اما حفظ ظاهر می‌کردند و نمی‌خواستند که کاری بکنند که صریحاً رنجشی حاصل بشود ولی از این‎که من این کار را کردم که نگذاشتم آن‎ها برنامه‌شان را به آن صورت جلوه بدهند خیلی خوشحال شدند.

شب هم پیرنیا رئیس تشریفات بود به من تلفن کرد که امشب صارم‌الدوله تقاضا کرده که الکساندر گیپ و عده‌ای را معرفی بکند به حضور اعلی‌حضرت و به نظر من بهتر است که شما بیایید این کار را بکنید ولی محرمانه به شما بگویم که تقاضا کرده که به شما اطلاع داده نشود. بلافاصله همۀ مهندسین بنگاه آبیاری و مهندسین مقاطعه‌کار را گفتم حاضر شده و شب می‌آیید به چهل‎گرد محلی که اعلی‌حضرت هستند و آن‎جا که آمدیم رئیس تشریفات آمد و همه را به خط کرد. البته صارم‌الدوله ارشد همه بود حتی استاندار هم زیردستش بود. چون صارم‌الدوله…

س- در آن موقع چند سالش بود آن موقع؟ هشتاد؟

ج- صارم‌الدوله هفتاد متجاوز داشت آن وقت هم چون در زمان قاجاریه بود که وزیر شده بود علی‎هذا ارشد همه می‌شد. ولی من وقتی که اعلی‌حضرت از چادر آمدند بیرون از توی صف خارج شده و رفتم جلو عرض کردم که اجازه بفرمایید که کارکنان و مهندسین بنگاه آبیاری و مقاطعه‌کار که در کار ساختمان سد دخیل هستند و به حضور مبارک شرفیاب هستند معرفی بشوند فرمودند بله معرفی بکنید. صارم‌الدوله همه‌شان جا خوردند و دیدند دیگر آن نقشه‌شان هم عملی نشد و آمدم همه را معرفی کردم که آقای کی آقای کی. حتی صارم‌الدوله را که در هیئت مدیره هستند به عنوان گفتم آقای صارم‌الدوله رئیس هیئت مدیره شرکت هستند که زیاد هم ناراحت نشود ولی همه را خود من معرفی کردم. آن وقت یک مدیرکل بیشتر نبودم ولی کاری که کردم آن‎جا خیلی توی چشم خورد و اعلی‌حضرت هم قلباً خوششان آمد که نمی‌خواستند که او بیاید همه را معرفی بکند. به‌هر صورت آن شب گذشت.

شبانه یک طیاره یک موتوره آمد آن‎جا که اعلی‌حضرت قصد داشتند با آن طیاره فردا بروند به اصفهان. طیاره را وقتی من دیدم، دیدم که از طیاره‌هایی است که بال آن از کنواس بود. یعنی یک کبریت اگر یک گوشه‌اش بزنند تمام طیاره فوراً آتش می‌گرفت و یک ملخ کوچک داشت و چیز خیلی عجیب و غریبی بود که فکر می‌کردم که خطرناک است که اعلی‌حضرت با یک چنین طیاره‌ای اصلاً پرواز کنند به استاندار گفتم که بروید از ایشان استدعا بکنید که با این طیاره تشریف نبرند با همان اتومبیل که آمده‌اند برگردند. گفتند ما جرأت این‎که همچین مطلبی را عرض بکنیم نداریم. خلاصه صبح اعلی‌حضرت سوار طیاره شدند و پرواز کردند با سپهبد جهانبانی رفتند همین‎که بالای دامنه رسیدند گویا طیاره لوله بنزینش بسته می‌شود و طیاره توی یک مزرعه‌ای ناچار به فرود می‌شود.

س- شما تماشا می‌کردید؟

ج- نه من نبودم ولی جهانبانی که همراه بود برای من تعریف کرد. باری طیاره آمد پایین و واژگون شد که خوشبختانه آتش نگرفت و به زحمتی جهانبانی توانست خودش را بیاورد بیرون و بعد اعلی‌حضرت را هم بکشند بیرون و بعد بلافاصله اطلاع دادند که اتومبیل بیاید در این حادثه یک در میلیون واقعاً شانس این‎که کسی زنده بماند در بین نبود. بعد سوار اتومبیل شدند و با اتومبیل رفتند به اصفهان. از آن‎جا هم برنامه‌شان این بود که بروند به نایین برحسب تقاضای دکتر طبا که در آن موقع وکیل نایین بود. و دکتر طبا از من خواهش کرده بود که من هم بیایم به نایین در خدمت اعلی‌حضرت آن‎جا می‌خواست که از اعلی‌حضرت تقاضا بکند که مبلغی مرحمت بکنند برای حفر یک قنات جهت نایین. نایین یک جای خیلی کوچک فقیر بیچاره‌ای است از لحاظ آب هم خیلی در زحمت و مضیقه هستند. اعلی‌حضرت آن‎جا ۱۵۰ هزار تومان مرحمت کردند.

س- از چه محلی؟

ج- از خودشان. چون اعلی‌حضرت فقید که فوت کردند یک مبلغی به نظرم در حدود چهل میلیون نقد در اختیار اعلی‌حضرت قرار گرفت این‎ها را همه صرف امور خیر کردند. برای تهیه آب و ساختمان مدرسه و احتیاجات شهرستان‎های مختلف و غیره همین‌جور هر جا مقتضی می‌شد یک مبلغی مثلاً برای تبریز دادند برای قائنات دادند برای بهبهان دادند برای گلپایگان دادند و این‎ها از کیسۀ خودشان می‌دادند. به هر صورت در خدمت‎شان رفتیم به نایین و در منزل خود دکتر ؟؟؟ اعلی‌حضرت آن‎جا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعه‌ای برای افزایش آب نایین بکنید و ۱۵۰ هزار تومان مرحمت فرمودند.

بررسی‌ای که ما کردیم در یک مسیر مشخصی فقط آب شیرین داشت بقیۀ جاها همه جا شور بود. و بالأخره قنات را دادیم حفر کردند و آب شهر را قدری اضافه کردند. از این قبیل کارها در بنگاه آبیاری علاوه بر چند کار مهم که داشتیم کارهای کوچک زیادی نیز کردیم من‎جمله مثلاً قنات آب تبریز را توسعه دادیم برای بهبهان تهیۀ آب و لوله‌کشی شهر بهبهان را عملی کردند و آب خوراکی برایشان تهیه کردیم در آن موقع آب خوراکیشان منحصر بود به آب برکه.

نمی‌دانم دیده‌اید برکه یا نه. برکه یک جایی مثل استخر بزرگی که ساخته بودند و هر وقت باران می‌آمد آب باران را هدایت می‌کردند که در آن منبع جمع می‌شد و این آب می‌ماند برای چندین ماه و از آن آب می‌آمدند برمی‌داشتند برای خوردن و قبلاً رفتم آن‎جا دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زننده‌ای دارد و اصلاً قابل شرب نبود ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلب‌شان مرض Piuk را داشتند (مرض Piuk از آب آشامیدنی ناسالم به‌وجود می‌آید و کرمی است که زیر جلد انسان نمو می‌کند) برای بهبهان ما طرحی داشتیم که یک مقدارش به صورت قنات بود که به طور اساسی ساخته می‌شد با پوشش بتنی در داخل آن و بقیه‌اش روی نهر باز می‌آمد به شهر و شهر در حدود سه متر مکعب در ثانیه آب شیرین از رودخانه مارون آب را به دشت بهبهان آوردیم و شهر بهبهان به کلی زنده شد و تغییر کرد. در خود شهر لوله‌کشی کردیم در خیابان‎ها شیر گذاشته بویم که آب خوراکی برمی‌داشتند و چند خانه هم داخل خانه را هم حتی لوله‌کشی کرده بودیم استعداد بهبهان طوری بود که سال اولی که ما انگور کاشتیم همان سال میوه داد. این قدر آن‎جا مستعد بود زیرا آفتاب فراوان دشت خیلی حاصل‌خیز فقط نبودن آب مانع شده بود که آن‎جا آباد شود.

در کارهایی که در بنگاه آبیاری مستقل صورت گرفت زمانی که من متصدی بودم یکی مثلاً تهیۀ آب بندرعباس بود.

دکتر مصباح‌زاده وکیل بندرعباس مخبر کمیسیون بودجه بود در مجلس و هژیر رئیس‎الوزرا بود. یک میلیون تومان از او اعتبار گرفت. بعد آمد پیش من که این پول را ما توانستیم تهیه بکنیم شما یک ترتیبی بدهید که آب خوراکی برای بندرعباس تهیه بشود، در بندرعباس چند آب‎انبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفادۀ اهالی بود منتهی آب‎انبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت می‌کردند می‌آمد به انبار پر می‌شد و بعد می‌آمدند با سطل می‌بردند برای خورک مردم. خیلی وضع بدی داشتند مردم بیچاره بدبخت تراخمی همه مریض ناراحت و یک سبزی در تمام بندرعباس نبود یک درخت سبزی دیده نمی‌شد. آقای اصفیا آن وقت جزو مشاورین ما بودند در بنگاه آبیاری فرستادم برای مطالعۀ آن‎جا. خوشبختانه مطالعاتش نتیجه مثبت داشت و آمد یک گزارش خیلی جالبی داد به این‎که در فاصلۀ بیست‎وچند کیلومتر از بندرعباس محلی است که وضع ژئولوژیکی آن‎ها طوری است که لایه‌های خاک رس و بعد شن هست و مجدداً خاک رس و شن تکرار شده به طور مورب قرار گرفته‌اند و همین‌طور کج می‌رود تا توی دریا و بین آن‎جاهایی که شن هست آب باران که جمع می‌شود و بین آب شیرین و آب دریا یک تعادلی هست که اگر آن‎جا از عمق معینی پایین‌تر نرویم آب همیشه شیرین می‌ماند و الا اگر زیاد آب بردارند از زیر ممکن است که آب دریا بیاید بالا و آب را شور بکند. این بود که با توجه به این مسائل دادیم آن‎جا چند چاه زدند به طور عمودی و به صورت قنات این‎ها را به هم متصل کردند و یک مادرچاه بود در انتها این مجرا را هم با بتون پوشش کردند که به طور اساسی همیشگی بماند و ریزشی نکند که احتیاج به تعمیر داشته باشد.

آن‎جا آن وقت تلمبه نصب کردیم و یک منبعی هم ساخته شد، از آن‎جا لوله‌کشی شد به بندرعباس و آب بندرعباس بدین ترتیب تأمین شد و دو سه سال بعد که رفتیم بندرعباس به خوبی دیده می‌شد که چه تفاوت فاحشی بین وضع گذشته و وضع بعد هست. البته نزدیک بندرعباس رودخانه‎ای بود که ممکن بود که از آن‎جا سد ببندند و مقدار زیادتری آب به بندرعباس بیاورند ولی هزینه‌اش خیلی زیاد می‌شد شاید مثلاً چند ده میلیون تومان می‌شد و حال این‎که آن وقت ما با یک میلیون تومان و خرده‌ای تواستیم که این طرح را عملی بکنیم و به نتیجه برسانیم.

یکی دیگر از کارهایی که جالب بود و انجام شد سد گلپایگان بود. آن‎جا قبل از این‎که من به بنگاه بیایم آقای دکتر عبداله معظمی وکیل آن‎جا بود اقدام کرده بود و یک اعتباراتی برای آن‎جا گرفته بود و شرکتی تشکیل داده بودند و مطالعاتی آن‎جا شروع شده بود ولی کاری عملاً صورت نگرفته بود آن‎جا سعی کردم که کار را تسریع کرده و طرح آن‎جا را تهیه کردیم و از آمریکا دو کارشناس دعوت کردیم برای چند روز آمدند به ایران برای کارشناسی این سد که ببینند همه چیز مطابق اصول علمی است بعد از آن‎که پیشنهاداتی دادند که ارتفاع سطح را قدری اضافه بکنند و آبریزش را بزرگتر بکنند و اطلاعات بیشتری راجع به آمار آن‎جا خواسته بودند که برایشان تهیه کردیم با این ترتیب کار سد آن‎جا شد شروع شد و الان نسبت به گذشته یک تغییر اساسی در وضع گلپایگان بعد از ساختن آن سد داده شد. زیرا مقادیر گزافی از آب که می‌رفت به دریا چه حوض سلطان می‌ریخت و هدر می‌رفت همه جمع شد و مورد استفاده زراعی و غیره قرار گرفت. در اغلب شهرهای ایران بنگاه آبیاری در عرض آن سه سالی که آن‎جا بودم یک کارهای مثبتی انجام دادیم و خوب یادم هست که بعد از این‎که در ششم مهرماه کار افتتاح کوه‎رنگ تمام شد چهارم آبان روز سلام بود و در سلام که رفته بودم اعلی‌حضرت عبور می‌کردند به من که رسیدند فرمودند که شما نشان نگرفتید؟ عرض کردم نه رو کردند به هژیر آن وقت وزیر دربار بود، گفتند که به شریف‎امامی چرا نشان ندادید؟ به عرض رساند که پیشنهادی نرسیده بود. فرمودند همین امروز به او نشان بدهید. این نشانۀ کمال رضایت بود از کارهایی که مربوط به کوه‎رنگ بود. البته وقتی که از سلام رسیدم منزل یک فراش آمد و نشان و فرمان برای من آوردند و اولین نشان و فرمانی که گرفتم این طور بود.

س- چه نشانی بود؟

ج- نشان درجۀ سه همایونی بود زیرا در آن موقع مدیر کل بودم. در بنگاه آبیاری که بودم البته کار آن‎جا را خیلی دوست داشتم و به آن علاقه‌مند بودم خاص این‎که نوع کار یک کار ارزنده‌ای بود. وقتی که مثلاً کار بهبهان تمام شده بود من یک لذتی می‌بردم که نهرها آبش جاری شده است و آن‎جا درخت‌هایی کاشته‌اند و سبز شده است در کلیه استان‎های کشور چندین طرح آبیاری بزرگ و کوچک عمل کردیم که خیلی جالب انجام گرفت و اینک مورد استفاده است.

در بنگاه آبیاری که بودم یکی از مسائلی که با آن مواجه شدم مسئلۀ اختلاف ما با افغانستان بود بر سر آب رودخانۀ هیرمند. ابتدا از وزارت خارجه تقاضا کردم که اطلاعاتی که راجع به هیرمند دارید برایم بفرستید که بتوانم آن را مطالعه بکنم تا این‎که با افغان‎ها برای حل اختلاف‎مان با نظر روشن بتوانم تصمیماتی بگیرم. متأسفانه پرونده‌هایی که برای من فرستادند دیدم همه ناقص است و هیچ‌کدام اطلاعات صحیح دقیق علمی ندارد. در بین گزارشاتی که آن‎جا می‌خواندم دیدم اشاره بود به این‎که McMahon که به‌عنوان حکم آمده بود برای حل اختلاف ایران یک هیئت بزرگی را همراه آورده بود از کارشناسان تاریخ کشاورزی، آمار، نقشه‌برداری با تجهیزات لازم و پنج جلد کتاب مربوط به وضع سیستان و کشاورزی و آبیاری و احصائیه تمام دهات و اراضی مزروعی و ساکنین و حیوانات هر محل و غیره همه را احضار کرده بود. ولی هر چه تحقیق کردم وزارت خارجه که قاعدتاً باید این کتاب‌ها را می‌داشت در کتابخانه‎اش نبود و معلوم شد کسی برده و دیگر در دسترس نبود.

در یکی از مهمانی‌ها که سفیر انگلستان در آن‎جا بود به او گفتم که ما احتیاج به دستیابی به کتاب‌هایی که McMahon در این باره نوشته است داریم و اگر ممکن است در این خصوص تحقیق کنید چطور می‌شود تهیه کرد ما حاضریم همه جور هزینه‌اش را بدهیم اگر خرجی دارد و خیلی. ؟؟؟؟؟ گفت من تحقیق می‌کنم به شما خبر می‌دهم. بعد از تحقیق اظهار/؟؟؟؟در کویته پاکستان کتابخانه‎ای است شاید در کنسولگری‌یشان به هر‌حال از کویته دوسری هر سری پنج جلد کتاب برای بنگاه فرستادند. یک سری آن را دادم به وزارت‌خارجه، یک سری‌اش را هم در بنگاه آبیاری نگاه داشتم. در آن‎جا حتی آمار حیوانات دهات را نوشته بود مثلاً چند تا اسب دارند چند تا گاو و گوسفند و مرغ دارند، یا اهالی هر ده چند خانوار است و زمین کشاورزی‎شان چقدر است. خلاصه آمار خیلی جامع راجع‌به سیستان در آن موقع تهیه کرده بود که برای هیچ کجای ایران یک چنین آمار دقیقی هیچ موقعی و موردی در دست نبود. McMahon پیشنهادش این بود که کل آب هیرمند ثلث بشود و یک ثلث به ایران داده بشود و دو ثلث به افغانستان و حال این‎که حکمیت قبلی که ما داشتیم حکمیت Sir F.Goldschmied که در سال ۱۸۳۷ نظر داده بود که آب هیرمند نصف بشود ولی مشخص نکرده بود که در کجا آب نصف بشود و تا حدی افغان‎ها حق دارند که به آب قبلاً دست‌اندازی بکنند و بعد نصف بشود. این وضع موجب شده بود که اختلاف باقی بماند.

McMahon که آمد بعد از بررسی‌هایی‌که کرده بود نظر داده بود که یک ثلث به ایران داده بشود دو ثلث مال افغان‎ها باشد از این مجموع آب هیرمند یعنی از سرچشمه تا پایین هر چه آب هست باید حساب شود. این پیشنهاد او که گرچه از لحاظ فنی کاملاً صحیح بود و به نفع ایران بود در وزارت‌خارجه مورد قبول قرار نگرفته بود و رد شده بود زیرا می‌گفتند ما باید نصف بگیریم ولی چون اطلاع فنی نداشتند نصف را تشخیص نداده بودند که نصف چی و در کجا؟ و باید معلوم می‌کردند که آب رودخانه در محلی نصف بشود و قبل از آن افغان‎ها حق نداشته باشند آب بردارند. [در] این خلال هم افغان‎ها شروع کرده بودند با شرکت موریس کنودسن که آمریکایی بود در بالادست کمال‌خان که یک نقطه‌ای بود برای اندازه‌گیری و تقسیم آب بین ما و افغانستان یک طرح آبیاری عمل بکنند. و این اطلاع من از موریس کنودسن وقتی که آمده بودند برای تهیۀ برنامۀ هفت سالۀ ایران از آن‎ها به دست آورده بودم برای این‎که آن‎ها نمی‌خواستند در این خصوص چیزی بگویند و می‌دانستند ما اختلاف داریم ولی به زحمتی از مهندسین‌شان این اطلاعات را به‌دست آوردم و بعد به دولت گزارش دادم به این‎که باید مراقب بود به این‎که افغان‎ها مشغولند طرح‌های آبیاری روی هیرمند اجرا کنند و موجب خواهد شد که یک روزی سیستان حقش به کلی تضییع بشود.

این اختلاف بین ما مدت‌ها بود و به هیچ صورتی حل نمی‌شد حتی قراردادی که در زمان رضاشاه مورد موافقت قرار گرفت و طرفی امضا کردند و به مجلس ما که آمد مجلس ما ندانسته رد کرد و این موجب شد که این اختلافات باقی بماند. بعد در این خلال صحبت شد که آمریکایی‌ها حکمیت بکنند. کارشناس بفرستند و در محل بررسی بکنند و بین ایران و افغانستان حکمیت بکنند. موقعی‌که کارشناس آمریکایی به ایران آمد من دیگر در بنگاه آبیاری نبودم شنیدم در ایران که آمده بود از او پذیرایی خوبی نکرده بودند ولی در افغانستان از او خیلی گرم پذیرایی کرده بودند حتی دستش را شنیدم می‌بوسیدند و به هر ترتیب جلب توجه‌اش را کرده بودند. کارشناس مزبور گزارشی داده بود به نفع افغان‎ها. علی‎هذا اختلاف نه تنها حل نشد بلکه شدیدتر هم شد.

در سال ۱۳۲۹ که دبیرکل بنگاه آبیاری بودم روزی در منزل مشغول ناهار خوردن بودم تیمسار سرلشکر انصاری آن وقت سرتیپ بود موقع ظهر آمد در زد و گفت من کاری دارم آمدم دم در گفت که تیمسار رزم‌آرا از شما خواهش کرده که فردا شما بیایید و ملاقاتی از او بکنید. گفتم که چه کاری با من دارد؟ گفت خودم هم درست نمی‌دانم ولی بیایید خودشان مستحضر می‌شوید. فردا قبل از این‎که بروم به بنگاه آبیاری رفتم که از تیمسار رزم‌آرا ملاقات کنم.

س- قبلاً رزم‌آرا را دیده بود؟

ج- هیچ هیچ ندیده بودم. ابتدا رفتم دفتر خود تیمسار انصاری چون با هم آشنا بودیم از راه‌آهن او رئیس ناحیۀ جنوب بود و من رئیس ناحیۀ تهران بودم. پهلوی میزش نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم از گذشته و این طرف و آن طرف در این خلال آقایان محسن نصر و مهندس اشراقی و مهندس حسین شقاقی آمدند و در دفتر نشسته بودند که پیش‌خدمت آمد که آقای نصر را تیمسار رزم‌آرا خواسته‌اند و بعدش مهندس اشراقی را خواست که رفت و بعد از او مهندس شقاقی را خواست که رفت. ولی بعد از چند دقیقه پیشخدمت آمد که اعلی‌حضرت تیمسار را احضار کرده‌اند و زود رفتند به سعدآباد. من خیلی ناراحت شدم به انصاری گفتم که من با آقای رزم‌آرا کاری نداشتم او با من کار داشت چطور شد که بی‌اطلاع رفت؟

گفت حتماً سوءتفاهمی شده است تحقیق می‌کنم و نتیجه را خواهم گفت خیلی عذر می‌خواهم. لذا رفتم سرکار خود و ظهر در منزل مشغول ناهار خوردن بودم که دوباره تیمسار انصاری آمد که ببخشید یک سوءتفاهمی شده است و آن این است که چون رزم‌آرا نه مرا می‌شناخته نه مهندس شقاقی را مطالبی را که می‌خواسته با من صحبت بکند با شقاقی صحبت کرده بود و گفت چنین اشتباهی شده است. وقتی که من به رزم‌آرا گفتم که شما خواستید که شریف‎امامی بیاید این‎جا با او صحبت بکنید و او آمده بود چرا… گفت که من با او صحبت کردم. گفتم که او در اتاق من بود و هیچ‌وقت با هم صحبت نکردید. گفت پس آن‎که آمد پیش من کی بود؟

گفت آن مهندس شقاقی بود. گفت من با او نمی‌خواستم اصلاً صحبت کنم و با شریف‎امامی می‌خواستم صحبت کنم.

س- پس چرا آن کسانی را که نمی‌شناخته دعوت کرده بوده آن‎جا؟

ج- اشخاصی را به او معرفی کرده بودند و می‌خواست آن‎ها را ببیند و بشناسد و با آن‎ها صحبت بکند. بعد خواهش کرد که دومرتبه بروم آن‎جا. فردا من رفتم آن‎جا و ابتدا کمی از کارهای بنگاه پرسید که چه کارها کرده‌اید و وضع چطور است. من تعجب کردم که به او چه ربطی دارد رئیس ستاد ارتش به این کارها چه کار دارد. ضمناً از کار هیرمند پرسید توضیح دادم هیرمند کارش در این مرحله است که آمریکایی‌ها می‌خواهند حکمیت بکنند تا حل اختلاف بشود و کارشناسی بعد می‌فرستند این‎جا که بیاید وضع را ببیند و بدین منظور هم من قرار است هفتۀ دیگر بروم به آمریکا گفت نه نه نه شما نروید به آمریکا حالا تا بعد به شما بگویم. گفتم که ببخشید این کار شخصی نیست برای کار اداری است و ترتیبات لازم داده شده و قرار ملاقات داده شده است و من بایستی بروم آن‎جا و فرصتی برای این‎که بمانم نیست. گفت نه در هر حال باشید تا من بعد به شما خبر بدهم. دو روز بعد با این‎که علی منصور روز قبلش یک وزیر در مجلس معرفی کرده بود استعفا داد و گفتند که رزم‌آرا نخست وزیر است. البته این جریان را من نمی‌دانستم منزل بودم باز تیمسار انصاری آمد و گفت شما امروز ساعت چهار بعدازظهر لباس ژاکت پوشیده می‌روید به سعدآباد. گفتم مطلب چیست؟ گفت رزم‌آرا نخست‌وزیر شده است گفتم آقای منصور چند روز قبل وزیر معرفی می‌کرد چطور شده است؟ گفت منصور استعفا داده و رزم‌آرا انتخاب شده است و بعدازظهر کابینه‌اش را معرفی می‌کند و شما هم جزو کابینه هستید.

 

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۳ می ۱۹۸۲

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

من ژاکت پوشیدم و ساعت چهار بعدازظهر…

س- ژاکت داشتید؟

ج- داشتم من بالأخره مدیرکل بنگاه آبیاری بودم و در سلام‌ها می‌رفتم و در آن‎ها همیشه با ژاکت می‌رفتم. باری رفتم به سعدآباد و وزرا را در آن‎جا دیدم. یعنی کابینۀ رزم‌آرا، عبداله هدایت وزیر جنگ بود، محسن رئیس وزیرخارجه بود، جزایری وزیر فرهنگ بود، محسن نصر وزیرداخله بود اشراقی معاون پست و تلگراف بود مرا هم به‌عنوان معاون و کفیل وزارت راه معرفی کرد. چون مرا هیچ نمی‌شناخت و نمی‌دانست که من از عهده برمی‌آیم یا نه این بود که مرا به‌عنوان کفیل معرفی کرد تا بعد ببیند و تصمیم بگیرد.

س- چه شده بود که کابینه به این سرعت عوض شده بود؟

ج- نمی‌دانم، این مطلب را اصلاً دنبالش هم نرفتم که برای چه این کار شد ولی حتماً یک سیاست حادی در بین بود که ارتباط با نفت داشت خیال می‌کنم.

س- چون ایشان اولین نخست وزیر نظامی بوده بعد از سال‌ها.

ج- بله اما باید بگویم که رزم‌آرا یک مرد فوق‌العاده فعال، پشتکاردار، منظم و پرکار بود. به این معنی که دیدم. جلسۀ هیئت دولت که داشتیم ساعت هفت، هفت‎ونیم شروع می‌شد تا ساعت ده‎ونیم یازده ممکن بود طول بکشد.

س- شب؟

ج- بله شب. آن وقت ساعت یازده به بعد هم کارهایی وزرا داشتند با خود او که باید خارج از هیئت با او صحبت بکنند. مثلاً لازم بود مطلبی را با او صحبت بکنم که مربوط به دولت نمی‌شد ولی باید نخست‌وزیر یک نظر می‌داد می‌دیدم از او وقت می‌خواستند. حالا ساعت یازده بود یا یازده‎وربع بود ساعت چهار صبح وقت می‌داد که بیایند ببینندش. و بعد من تعجب می‌کردم پرسیدم که چطور چنین چیزی ممکن است گفتند او چهار ساعت در شبانه‌روز بیشتر نمی‌خوابد، کسالتی داشت نمی‌دانم یا عادت کرده بود یا هر چه بود به هر حال همیشه ساعت چهار، چهار و نیم صبح بیدار بود و مشغول کار بود کار می‌کرد تا آخر شب. فوق‌العاده مرد فعال کاری بود.

س- صحبت‌هایی بود که آمریکایی‌ها متمایل به ایشان بودند آن زمان؟

ج- این را من نمی‌دانم. در آن زمان تا در بنگاه آبیاری که بودم یک مهندس بودم فقط، مهندس فنی که کار فنی می‌کرد و به کار سیاست و مجلس و سیاست‌های روز زیاد کاری نداشتم و بیشتر به کار فنی و کار خودم که تصدی داشتم مشغول بودم.

در وزارت راه که آمدیم وضع بسیار ناراحتی بود بدین معنی که هریک از ادارات وزارت راه یک گوشه‌ای از شهر بود. و مرکز وزارت‌خانه آن‎وقت سه‎راه شاه بود (خیابان شاه را ادامه نداده بودند و سه‎راه بود تا خیابان پهلوی آن‎جا بعداً انجمن ایران و امریکا شد گویا) آن‎جا مرکز وزارت راه بود. ادارۀ حسابداری و اداره آسفالت و اداره راه و هر کدام از این‎ها یک گوشه از شهر بودند. مثلاً یکی نزدیک مجلس بود یکی در خیابان رضاشاه بود و راه‌آهن در جنوب شهر بود. یک کار که می‌خواستم انجام بدهم برای این‎که اعتبار تأمین بکنیم و با رئیس اداره راه صحبت بکنم نصف روز طول می‌کشید تا این‎که این‎ها بیایند و با آن‎ها بتوانم صحبت بکنم. دیدم با این وضع هیچ‌وقت کارمان پیشرفت نمی‌کند.

موقعی‌که در راه‌آهن بودم در آن‎جا یک مدرسه‌ای برای اعضای راه‌آهن درست کرده بودیم که خود من هم آن‎جا درس می‌دادم و کارمندان فنی راه‌آهن را آن‎جا تربیت می‌کردیم. اواخر به علت عدم احتیاج و زیادی کارمند فنی بعد از رفتن متفقین دیگر احتیاجی به این‎که مدرسه کارمند بگیرد و تربیت بکند نبود. علی‎هذا محل مدرسه بلااستفاده مانده بود. رفتم مدرسه را بازدید کردم و دیدم جای بسیار مناسبی است که همۀ وزارت‌خانه را بیاورم آن‎جا. چون ما اعتبار کافی که نداشتیم تا بتوانیم یک جای بزرگی را اجاره بکنیم یا این‎که بسازیم.

خیلی وضعمان دست‎تنگ و سخت بود. دادم آن‎جا را رنگ کردند و لوله‌کشی آب و برق و غیره را مرتب کردند و تلفن‌هایش را نصب کردند و یک روز جمعه هم دستور دادم که همۀ ادارات وزارت راه باید منتقل بشوند به آن‎جا. از روز شنبه هم که رفتم همه پشت میزشان بودند و تمام وزارتخانه در یک جا جمع و متمرکز و کارهایمان خیلی سهل و سریع گردید زنگ می‌زدم رئیس حسابداری رئیس راه رئیس آسفالت و رئیس دفتر یا با هر که کاری داشتم فوراً می‌آمد آن‎جا و صحبت می‌کردیم و تصمیم می‌گرفتیم و انجام می‌شد. روزی در حدود یک ماه‎ونیم بیشتر از مدت کابینه نگذشته بود در تابستان ساعت ۷ کارها شروع می‌شد.

من ساعت ۷ که رسیدم به دم وزارت‌خانه در جنوب شهر دیدم اتومبیل نخست‌وزیر و اتومبیل رئیس بازرسی نخست‌وزیری، آقای همایونی همه آن‎جا مقابل وزارت‌خانه هستند.

س- اسکورت و این‎ها داشتند؟

ج- نه، آن وقت مرسوم نبود. وارد شدم دیدم که نخست‌وزیر دارد از پله‌ها بالا می‌رود. شاید چند ثانیه قبل از من آن‎جا رسیده بود. رسیدم و سلام کردم و بردمش در اتاق خودم اول گفت کی آمدید این‎جا؟ و سر حرف را باز کردم و قریب یک ربع بیست دقیقه آن‎جا او را نگاه داشتم چون کارمندان وزارت‌خانه برایشان خیلی مشکل بود که همه‌شان سر ساعت ۷ آن‎جا برسند زیرا بعضی از آن‎ها باید مثلاً سه تا اتوبوس سوار بشوند تا برسند و برای این‎که نخست‌وزیر اگر برود بگردد و کسی پشت میزش نباشد خوب نبود مخصوصاً معطلش کردم و با او قدری صحبت کردم ابتدا آمد به دفتر وزارت‌خانه گفت دفتر کجاست؟ رفتیم دفتر و پشت اتاقم بود. دفتر را به او نشان دادم و گفت کاغذهایی که الان باید برود بیاورید ببینم. (کاغذهای صادره به اصطلاح) کاغذها را آوردند و یک بسته پاکت بود. یکی یکی این‎ها را باز و بررسی کرد زیرا دستور داده بود که تلگراف بایستی که همان روز جواب داده بشود و کاغذها بیش از سه روز نبایستی که طول بکشد بعد از سه روز باید حتماً جواب داده شده باشد. چند تا کاغذ باز کرد دید که دو روزه مثلاً جواب داده شده بعد یک تلگراف بود باز کرد ودید که آن تلگراف حالا که روز شنبه صبح است سه‌شنبه رسیده است گفت در پاسخ این تلگراف تأخیر شده من دستور داده بودم که همان روز جواب بدهید. گفتم این تلگراف مربوط به کجاست؟ گفت آذربایجان. گفتم تلگراف به آقای دکتر اقبال نیست؟ گفت بله. گفتم آقای دکتر اقبال روز سه‌شنبه به من تلگراف کرده است به این‎که خواهش می‌کنم ساختمان یک قطعۀ جدید راه‌آهن را شروع کنید زیرا تعدادی بیکار در تبریز جمع شده است تا آن‎ها را جذب بکند و به کار مشغول بشوند. همان روز من این تلگراف را ارجاع کردم به ادارۀ ساختمان راه‌آهن. ادارۀ ساختمان راه‌آهن همان روز بررسی و اقدام کرده چهارشنبه دستور تأمین اعتبار داده و همۀ کارهایش انجام داده جواب تلگراف را تهیه کرده و پنج‌شنبه فرستاده برای من، پنج‌شنبه من امضا کرده‌ام امروز صبح شنبه هم صادر می‌شود ملاحظه می‌کنید هیچ تأخیری نشده است از این سریع‎تر چطور می‌شود کار کرد. دیگر جواب نداشت به‌علاوه دید همۀ جزئیات را واردم که چه بوده چه شده. از آن‎جا به سایر اتاق‌ها رفت و بعد از بازدید ادارات رفت و شب هیئت دولت داشتیم (شنبه و دوشنبه و چهارشنبه جلسات هیئت دولت بود.) اول جلسه هیئت که داشتیم گفت که یک خبر خوش دارم برای آقایان همه گوش دادیم که چه خبر تازه‌ای است گفت امروز شریف‎امامی و اشراقی را به من عنوان وزیر حضور اعلی‌حضرت معرفی کردم و این آقایان دیگر وزیر آن‎جا هستند نه معاون یا کفیل. بدین صورت برای اولین بار شدم وزیر و وزیر راه البته ابتدا که معاون وزارت راه بودم مدتی تصدی کار راه‌آهن را خودم داشتم چون وارد بودم و شاید از هر کسی واردتر بودم در کار راه‌آهن و کارهایش را خودم رتق‌وفتق می‌کردم تا مهندس حسین شقاقی را دعوتش کردم آمد آن‎جا برای ریاست بنگاه راه‌آهن. در زمان وزارت راه من حوادث و مطالب مختلفی پیش آمد که شاید گفتنش بد نباشد. یکی این بود که مثلاً سفارشی قبل از من داده شده بود به انگلیسی‌ها برای خرید لکوموتیو و شرایطی که گذاشته بودند ولی کارخانه تمام شرایط را تأمین نکرده بود. انگلیس‌ها فشار داشتند که من این قرارداد را زودتر امضا کنم. گفتم تا شرایط را تأمین نکنید من امضا نخواهم کرد برای این‎که من وزیری هستم که از بنگاه راه‌آهن آمده‌ام. مسائل مربوط به راه‌آهن را وارد هستم هیچ‌وقت نمی‌توانم بگویم من ندانسته یک چنین کاری کردم و بایستی حتماً شرایط را تأمین کنید. از سفارت به رزم‎آرا مراجعه کردند رزم‌آرا یک روز که هیئت داشتیم مرا خواست و گفت چرا قرارداد انگلیس‌ها را امضا نمی‌کنید؟ گفتم علتش این است و توضیح دادم. گفت خیلی خوب با این ترتیب به آن‎ها بگویید که باید شرایط را مراعات بکنند.

جواب رد بهشان بدهید. منظورم این است که فکر می‌کردند رزم‌آرا انگلوفیل است مثلاً ولی در این مورد شخصاً ناظر و شاهد هستم که هیچ به من فشاری نیاورد و حال این‎که می‌توانست بگوید که آقا این مهم نیست امضا کنید و به صورتی آن را سمبل بکنید ولی گفت که اگر شرایط را فراهم نکرده‌اند امضا نکنید.

خیلی صریح و رک. در زمان رزم‎آرا مسئلۀ دیگری پیش آمد مسئلۀ بند «الف» و «ب» و «ج»…

س- راجع به فساد و این‎ها بود؟

ج- بله. مبارزه با فساد بود به اصطلاح. دکتر سجادی و گلشائیان و حالا یادم نیست چند نفر دیگر در رأس‌شان دکتر سجادی بود که کمیسیون رسیدگی را عهده‌دار بودند این‎ها عده‌ای را بند «الف» بند «ب» و بند «ج» معرفی کردند. بند «الف» آن‎هایی بودند که از هر حیث قابل قبول و خوب  و آدم‌های درست وظیفه‌شناس بودند.

بند «ب» آن‎هایی بودند که درست بودند اما مثل این‎که لیاقت زیاد نداشتند و عیب مختصری در کارشان بود. بند «ح» نادرست‌ها بودند و این جنجالی به پا کرد که تا اواخر ادامه داشت و دکتر سجادی همیشه چوبش را می‌خورد. این برنامه‌ای بود که دستور اعلی‌حضرت بود که بررسی بکنند این‎هایی‌که بدنام و نادرستند از کار برکنار شوند. در وزارت راه هم یک عده‌ای صورت دادند که ما آن‎ها را از کار برکنار کردیم، بازنشسته‌شان کردیم به‌اصطلاح، این کار در همۀ وزارت‌خانه‌ها صورت گرفت.

س- چه جور این‎ها وقت می‌کردند رسیدگی کنند؟

ج- همه را که رسیدگی نکردند. یک عده‌ای را که معروف بودند رسیدگی می‌کردند فرض کنید مثلاً وزارت راه هفت هشت نفر بند «ج» بیشتر نداشتیم. صورت‌ها را محرمانه دادند و گفتند بدون سروصدا این‎ها را بازنشسته بکنید. همین کار را هم ما کردیم.

س- تبلیغی هم روش نمی‌شد که این‎ها بند «جیمی» هستند و…

ج- نه فقط گفتند که بند «جیمی‌ها» را معلوم کردند و بازنشسته کردند. بعد تمام این مطالب توی روزنامه‌ها آمد و معلوم شد که کی بند «جیمی» بوده است.

(در انتخابات سنا این موضوع بند «جیمی‌ها» به من خیلی کمک کرد) تا موقعی که رزم‎آرا بود من وزیر راه بودم ولی بعد که رزم‎آرا را کشتند کابینه طبعاً عوض شد.

موقعی‌که آیت‌اله فیض فوت کرد علم آمد نزد رزم‎آرا و گفت حق این است که شما بروید مسجد شاه و درختم شرکت بکنید، رزم‎آرا قبول کرد و با هم رفتند به مسجد شاه در آن‎جا طهماسبی نامی با تبری که برآورد او را کشت. (حالا یا او بود یا دیگران به هر حال آن‎جا کشته شد). که به سر او زد و او را کشت.

س- علاوه بر آن‎چه منتشر شده گفته شد در مورد این قتل؟

ج- نه اطلاع خاصی ندارم ولی این مطلب بود که در یک جلسۀ هیئت دولت قبل از این‎که او را بکشند از جیبش یک پاکتی درآورد و گفت مسئله نفت را حل کردم.

ولی به ما چیزی نگفت هنوز چون می‌خواست مقدماتی را فراهم بکند و بعد هم به مجلس ببرد که به نظر من می‌آید که باز نفت کار خودش را کرده است. به هر حال کشتندش و آن کاغذ و پاکت و آن راه حلی که در نظر گرفته بود ما از آن چیزی نشنیدیم که چه بوده است.

س- مناسباتش با اعلی‌حضرت چه جور بوده رزم‎آرا؟

ج- اعلی‌حضرت نسبت به او به علت صفاتی که رزم‎آرا داشت یک ملاحظاتی داشت. رزم‌آرا آدمی بود که چهار بعد از نیمه شب بلند می‌شد و موقعی‌که همه خواب بودند او هزار کار کرده بود تا صبح که مردم می‌آمدند بیرون. فردی بود که همه کار ممکن بود بکند. آن وقت رئیس ستاد ارتش هم بود خیلی تسلط و احاطه داشت به دستگاهش به علت همین پرکاری و ژاندارمری هم یکی از منصوبینش تیمسار گل پیرا (پسر عمو و شوهر خواهر مرحوم رزم‌آرا بود) رئیس ژاندارمری بود. منزل من آن وقت در مقابل ژاندارمری بود. هفت صبح که ادارات شروع می‌شد من ناچار بودم پنج‎ونیم از خواب برخیزم. تا ریش بتراشم لباس بپوشم چاشت بخورم و غیره و بروم به اداره و قبل از هفت برسم به محل کار. پنج‎ونیم صبح که پا می‌شدم می‌دیدم که اتومبیل رزم‌آرا مقابل ژاندارمری بود و این مسئله را مکرر می‌دیدم. چون منزلم درست مقابل ژاندارمری بود. یک آدم واقعاً فوق‌العاده‌ای بود. او از لحاظ کار کم‌نظیر بود البته دشمن هم زیاد داشت و…

س- چه تیپ آدم‌هایی دشمنش بودند؟

ج- مثلاً آیت‌الله کاشانی دشمنش بود مثلاً مصدق و دارودستۀ او که اقلیت مجلس بودند. بقایی و مکی و حائری‌زاده این‎ها تیپ‌هایی بودند که در مجلس برعلیه او بودند.

س- نطقی هم کرده بود که می‌گفتند حالت اهانت به ملت داشته که ایرانی‌ها یک لوله هنگ نمی‌تواند بسازند و…

ج- مقداری برایش درست کرده بودند. البته می‌دانید که دیپلمات نبود سرباز بود و این‎ها معتقد بودند که نفت باید به دست خود ایرانی اداره بشود او می‌گفت ما کارشناس به قدر کافی نداریم. هنوز یادتان رفته که لوله هنگ می‌سازیم مثلاً یک عبارت از این قبیل. آن وقت برایش درست کردند که او گفته فقط ما لوله هنگ بلدیم بسازیم و از این حرف‌ها و الا به نظر من مرد بسیار باارزشی بود که می‌توانست خیلی خدمت به ایران بکند ولی خوب کشتندش و از بین رفت.

س- توی این گزارشات سفارت آمریکا صحبت‌هایی هست که چون رابطه نزدیک بار ؟؟ دارد…

ج- کی؟ رزم‎آرا؟

س- بله یعنی جزو شایعات است نه این‎که مدرکی باشد. بعد مطلب این‎که شاه که می‌خواسته سفر انگلیس برود، برادر شاه عبدالرضا گفته بوده که من نگرانم که در غیاب شاه یک وقتی کودتا بکند، از این صحبت‌ها لای‌به‌لای مدارک دیده می‌شود.

ج- ملاحظه بکنید خود رزم‎آرا را گفتم تیپی بود که از او همه کار می‌آمد او ایران را خوب می‌شناخت و ۱۱ جلد جغرافیای ایران نوشت بود و ممکن بود که از این کارها بکند و در مظان این حرف‌ها می‌توانست قرار بگیرد. اما آیا این‎که چنین فکری داشت و می‌خواست چنین کاری بکند هیچ‌گونه مدرک و نشانه و قرینه‌ای در دست ندارم و در کارش هم من جانب‌داری سیاسی که مثلاً از آمریکا یا انگلیس یا روس طرفداری بکند از او هیچ وقت ندیدم. البته من خودم آن وقت در سیاست فوق‌العاده تازه‎کار و تازه‎وارد بودم برای این‎که قبلش مدیر کل آبیاری بودم که کار فنی می‌کردم بعد هم وزیر راه تقریباً باز کارش فنی بود کار سیاسی چندانی نداشتم.

در وزارت راه یک حادثه‌ای رخ داد که آن هم جالب است بد نیست اشاره به آن بشود و آن این است که بعد از این‎که نصر وزیر دارایی استعفا…

س- دکتر نقی نصر؟

ج- دکتر نقی نصر. فروهر شد وزیر دارایی، فروهر لایحه‌ای را که به مجلس داده شده بود برای نفت پس گرفت می‌خواست که جنجال را بخواباند. این موجب یک سروصدای عجیبی در همۀ کشور و مجلس و محافل شد و این کار را بدون مشورت با سایر وزیران کرده بود. من این جریان که پیش آمد تلفن کردم به مهدوی وزیر کشاورزی، دکتر صالح وزیر بهداری…

س- دکتر جهانشاه صالح؟

ج- جهانشاه صالح. متین دفتری وزیر بازرگانی بود برادر دکتر متین دفتری نخست‌وزیر (فوت کرد). این سه نفر را دعوت کردم به منزل و گفتم که ما چون مسئولیت مشترک داریم در کار دولت بایستی که هر تصمیمی گرفته می‌شود و هر مطلب مهمی که انجام می‌شود در هیئت دولت مطرح بشود و ؟؟؟ چون نشده ما خوبست استعفا بدهیم. بعد از مختصر بحث همگی موافقت ؟؟؟ شرحی تهیه کردیم و همگی امضا کردیم. شب ساعت ۹ بود تلفن کردم به رزم‎آرا گفتم که یک مطلبی است که باید خدمت‌تان برسیم و موضوع را عرض بکنم. گفت صبح بیایید گفتم فوری است همین الان لازم است که خدمتتان برسیم. گفت مطلب چیست؟ گفتم شرفیاب می‌شویم خدمتتان همان‎جا حضوراً عرض می‌کنیم.

گفت خیلی خوب بیایید. منزلش هم نزدیک بود به ما. (منزلش در کوچۀ جم بود) هوا هم سرد بود یادم هست رفتیم منزلش و اولین دفعه‌ای بود که می‌رفتیم منزلش یک بخاری بزرگ آن وسط هال گذاشته بود که تمام منزل را در واقع گرم می‌کرد.

دیگر جدا جدا بخاری نداشت. در آن‎جا کاغذ امضا شده را تسلیم کردیم و گفتم که ما از کارمان استعفا می‌دهیم هم چون مسائلی که مهم هست و ما مسئولیت مشترک داریم در هیئت مطرح نمی‌شود. گفت خیلی خوب این را حالا نگه دارید تا فردا من خواهم گفت و فردا صبح بروید سرکارتان ترتیب لازم برای این کار می‌دهم. صبح رفتیم سر کار ساعت ۱۰ خبر دادند می‌رویم به کاخ مخصوص. در آن‎جا اعلی‌حضرت هم آمدند و…

س- کاخ مخصوص کجا می‌شد؟ کاخ مرمر یا کاخ…؟

ج- کاخ مخصوص، کاخ مخصوص که اخیراً مهمان‌سرای دولت شده بود، روبه‌روی نخست‌وزیری بود.

س- محل سکونت شاه آن‎جا بود؟

ج- بله محل سکونت اعلی‌حضرت آن‎جا بود. رفتیم تو سرسرا میز بزرگی بود آن‎جا دور آن میز نشستیم و اعلی‌حضرت هم آمدند و مطالب مختلفی بحث شد هر کسی اظهاراتی کرد و مسئلۀ استعفای ما مطرح شد. من آن‎جا یادم هست که با یک حرارت و احساساتی این مطلب را من مطرح کردم و گفتم که انسان هر قدر که مقامش بالاتر و مسئولیتش بیشتر است باید فداکاری‎اش هم بیشتر باشد و این جریانی که در هیئت دولت پیش آمده موجب شده است که ما نتوانیم که در این دولت دیگر ادامۀ خدمت بدهیم برای این‎که مقرراتی که می‌تواند مسئولیت مشترک را تأمین بکند مراعات نمی‌شود. این اظهاراتی که من کردم به قدری مهیج بود که اعلی‌حضرت تحت‌تأثیر قرار گرفتند برخاستند از سر میز و رفتند بالا توی کتابخانه‌شان. و رزم‎آرا را هم بعد خواستند.

س- ناراحت شدند یا…؟

ح- نه متأثر شدند. رفتند بالا و رزم‎آرا را خواستند و یک چند دقیقه بعد رزم‎آرا آمد پایین گفت که اعلی‌حضرت فرمودند همه استعفا بدهید. علی‎هذا استعفا نوشته شد و همه امضا کردیم و بعداً ما متوجه شدیم که به فروهر رزم‌آرا گفته بودند که استعفا بدهد گفته بود استعفا نمی‌دهم برای این‎که اگر قراره باید همه برویم من تنها استعفا نمی‌دهم. رزم‎آرا هم این تدبیر را اندیشید که همه استعفا دادیم و بعد به ما گفت که فعلاً صدای این استعفا را درنیاورید بروید سرکارتان تا من بعد به شما بگویم کی باید بروید. بعداً به ما گفتند که استعفای دولت را اعلی‌حضرت پذیرفته‌اند. ولی بعد همه سر جایشان هستند جز فروهر که در واقع از هیئت دولت خارج می‌شود. البته فکر می‌کنم که کاری که او کرده بود روش و طرز کارش به صورتی بد شد و اظهاراتی که در مجلس کرد خیلی اظهارات برانگیزنده‌ای بود و وکلا را برانگیخت برای این‎که مخالفت شدید بکنند والا اگر که عاقلانه عمل کرده بود هیچ اشکالی شاید ایجاد نمی‌شد. اما در هر حال چون این کار را کرد و آن جریان پیش آمد ما استعفا دادیم و بعد موجب شد که او از هیئت دولت بیرون برود و بقیۀ اعضای دولت باقی ماندند و بعد از او هم شعاعی وزیر دارایی شد که معاون وزارت دارایی بود.

س- هیچ مشورتی خارج از این سه تا وزیر که بودند وجود داشت یا نداشت قبل از این استعفایتان با…؟

ج- رزم‎آرا حتی‌المقدور سعی می‌کرد که مطالب همه در هیئت مطرح بشود چون آن موقع خیلی به این مسئله اهمیت داده می‌شد که وزرا نظر بدهند و مشورت کنند سپس تصویب‌نامه‌ها را امضا بکنند مخالفند بنویسند مخالفیم، موافقیم و این پیش‎آمد که کرد خلاف رویۀ آن وقت بود ولی بعد از این شنیدم که مثلاً زمان هویدا خیلی از مسائل اصلاً مطرح نمی‌شد و بعد هم هر کسی کار خودش را در هیئت می‌کرد. این تصویب‌نامه‌ها دور می‌گشت و همین‌طور بحث نکرده و شاید نخوانده امضا می‌کردند و از این کارها می‌شد. اما در آن وقت مثلاً یک تصویب‌نامه ممکن بود دو ساعت مورد بحث قرار گیرد و رد بشود یا قبول بشود یا تغییر داده بشود.

س- تصدیق می‌فرمایید که این مطلب خیلی مهمی است در سیاست ایران که چه جور یک همچین تغییراتی صورت گرفت؟

ج- به تدریج تغییر کرد و به این صورت درآمد که کارها موردبحث و بررسی قرار نگیرد. مثلاً یک مورد از مسائلی است که صاحبش الان زنده است شرح می‌دهم.

یک لایحه‌ای را ولیان وزیر اصلاحات ارضی آورده بود برای مرحلۀ دوم اصلاحات ارضی که مربوط می‌شد به کشاورزان، خرده مالکین به‌اصطلاح. این لایحه را داده بود به مجلس و تصویب شده بود آمده بود به سنا. خیلی ایراد داشت. من خیلی ناراحت شدم زیرا این لایحه اگر که تصویب می‌شد یک عدۀ زیادی را ناراضی و ناراحت می‌کرد و هیچ مصلحت نبود. مطلب را به عرض اعلی‌حضرت رساندم و توضیحاتی دادم که به این دلیل به این دلیل این‎جا این عیب‌ها در لایحه است فرمودند که بخواهید ولیان را و همین‌هایی‌که به من گفتید به او بگویید تا قانون را بدین صورت که توضیح دادید بنویسید و به تصویب برساند. چند دقیقه بعد که برگشتم به سنا ولیان تلفن کرد که اعلی‌حضرت فرمودند من خدمتتان برسم و راجع به آن مطلب صحبت بکنم. گفتم همین الان هم بیایید. آمد آن‎جا و گفت خوب چه جوری می‌خواهید بگویید تا بنویسم. بعد به او گفتم که صحبت خواست و این‎ها نیست مصلحت را باید در نظر بگیریم و این‎جا این دلایلی که می‌گویم اول توجه بکنید و بعد آن چیزی که تهیه می‌شود باید طوری باشد که این معایب و نواقص در آن نباشد و به آن ایرادی نتوان وارد کرد. بعد نشستم طرح جدیدی را به او گفتم و او یادداشت کرد و نوشت. کمی صحبت کردیم و بررسی شد و یک صورت قطعی بین ما دو نفر درآمد و گفتم خیلی خوب حالا این را در هیئت دولت مطرح بکنید که وزرا مطلع بشوند بعد به عرض اعلی‌حضرت برسانید و بعد بدهید به مجلس. گفت ای آقا من الان می‌روم همین را به‌عرض می‌رسانم. گفتم آخر در هیئت دولت باید مطرح بشود این آخر لایحه است باید قانون بشود. گفت نخیر من درست می‌کنم خودم. در عرض شاید یک ساعت‎ونیم بیشتر طول نکشید تلفن کرد به من که من به‌عرض رساندم و تصویب فرمودند و به این ترتیب تمام بود دیگر و اصلاً در هیئت دولت هم مطرح نکرد. آمد این لایحه را داد و آن لایحه را پس گرفت. منظورم این است که کادر این اواخر به این صورت رسیده بود که هیئت دولت اصلاً در جریان کارها نبودند. کار پست و تلگراف مربوط به خود وزیرش بود، کار وزیر دارایی همین‌طور مال خودش بود، این‎ها به کار هم زیاد دخالت نمی‌کردند. و این خودش یک کار بسیار خطرناک و خلاف قانون اساسی بود و حال این‎که در دولت‌های قبل چه آن‎هایی را که من خودم اداره می‌کردم چه آن‎هایی که شرکت داشتم یعنی عضو بودم ما همه تصویب‌نامه‌های‎مان را قانون که به جای خود تصویب‌نامه‌ها تمام بایستی که موردبحث و بررسی قرار گیرد. ممکن بود دو نفر سه نفر مخالفت بکنند اما باید امضا می‌شد و بعد هر کس مخالف بود می‌نوشت مخالفم و خودم وقتی‌که نخست‌وزیر بودم سعی‎ام بر این بود که هر چی می‌گذرانیم حتی‌المقدور به اتفاق آرا باشد. آن قدر صبر می‌کردم تا این‎که دلایلی اقامه کنیم یا تغییراتی بدهیم یا این‎که آن مخالف را هم قانع بکنیم و روشن بشود و به اتفاق آرا یک کاری می‌کردیم که دیگر اختلافی در بین نباشد دلایل طرف را توجه می‌کردیم هر وقت لازم بود تغییراتی می‌دادیم. خلاصه یک جوری اصلاحش می‌کردیم که برای او هم قابل قبول باشد. به هر صورت این مسئلۀ اساسی در گذشته خیلی بیشتر مراعات می‌شد و به‌طوری‌که در یک مورد که ما شرکت نداشتیم در مذاکره استعفا دادیم.

س- چه جور شد که تدریجاً وضع به این ترتیب عوض شد؟ بعضی‌ها معتقدند که ایران همیشه این طور بوده ولی وقتی که آدم پای صحبت شما می‌نشیند می‌بیند که یک دوره‌ای واقعاً قانون اساسی تا یک حدی اقلاً اجرا می‌شده است.

ج- می‌دانید اساساً وقتی‌که هویدا آمد و دوام دولتش مدت زیادی شد. وزرا دیگر به هیچ چیز اعتنا نداشتند و سوار کارشان بودند و هر کاری دلشان می‌خواست در واقع می‌کردند. برای این‎که ماندگار بودند خودشان را ماندگار می‌دانستند در معرض این‎که دولتی مورد استیضاح قرار بگیرد، سؤالی بشود، کسی بپرسد چرا دیگر نبودند. این بود که شل گرفتند البته حجم کار هم خیلی زیاد شد. این مطلبی است خودش. بودجه‌ها را وقتی نگاه کنید مثلاً در زمان رضاشاه بود بودجه مملکت شد ۱۰۰ میلیون تومان فقط ۱۰۰ میلیون تومان. آقای رئیس مجلس که آن وقت دادگر بود نطق غرائی کرد و بودجه را طلایی نام‌گذاری کرد بودجۀ طلایی که ۱۰۰ میلیون تومان بودجۀ مملکت شده است و حال آن‎که بودجۀ ما در سال ۸-۱۹۷۷ رقم ۲۰۰۴ بیلیون ریال درآمد و ۲۴۱۵ بیلیون ریال بود معادل سی و چند بیلیون دلار می‌شد. اواخر صحبت دلار بود و دیگر صحبت تومان و ریال در کار نبود ولی آن وقت ما برای استفاده از هر اعتبار جزئی باید محلش تأمین باشد و سخت مراعات مقررات مالی می‌شد. این اواخر این قدر دست باز عمل می‌کردند و پول فراوان شده بود که دیگر کسی اگر یک میلیون کم یا زیاد می‌شد اصلاً اهمیتی قائل نبود. چنان‎که موقعی‌که قیمت نفت بالا رفت و چهار مقابل شد درآمد ما یک‎مرتبه مبالغ گزافی بالا رفت و شروع کردند به سفارشات فوق‌العاده و آن قدر سفارش داده بودند که ظرفیت خرمشهر اجازه نمی‌داد که آن‎چه را وارد می‌شود بپذیرد و بیش از یک میلیارد دلار فقط جریمه توقف زیاد کشتی‌ها را دادند یک میلیارد دلار یعنی درواقع به نرخ همان روز هم که حساب می‌کردیم هفت‎ونیم بیلیون تومان می‌شد. در صورتی‌که بودجۀ مملکت وقتی به صدمیلیون تومان رسید این همه سروصدا کردند با یک ریال اضافه مالیات قند و شکر راه‌آهن سراسری ساخته شد. این طور کارها حساب داشت و خود رضاشاه از لحاظ ارز به قدری سخت‌گیری و مراقبت می‌کرد که دکتر سجادی رئیس کمیسیون ارز بود اگر برای محصل می‌خواستند پنج پاوند بفرستند باید کمیسیون ارز رفته تا بررسی و ببینند که لازم هست یا نیست تا پذیرفته بشود یا نشود. وقتی‌که تحصیل می‌کردم اصلاً از ایران اجازه نبود خصوصی پول بفرستند. پدر من اگر می‌خواست به من یک پول جیبی مثلاً بفرستد مقدور نبود یک تشریفاتی داشت که نمی‌ارزید که چنین کاری بکنند اما یک مرتبه کار ما به جایی رسید که صحبت بیلیون دلار و این حرف‌ها پیش آمد زمانی که رضاشاه بود سه میلیون پاوند درآمد نفت بود که از آن بایستی همۀ هزینه‌های ارزی را تأمین بکنند خریدهای ارتش را بکنند. دینار دینار حساب می‌شد. او خودش خیلی اهل حساب بود.

این را باید گفت که فوق‌العاده دقیق بود و مراقبت زیادی می‌کرد. به هر صورت…

س- پس فرمودید که افزایش درآمد موجب تضعیف اجرای قانون اساسی شد؟

ج- می‌دانید به‌تدریج که شاه مستقرتر شد مغرورتر شد و دوام سلطنتش و دولتش زیادتر شد این‎ها بیشتر موجب شد که دقت در اجرای قوانین کمتر و بی‌اعتناتر بشوند احتیاج زیاد دیگر نمی‌دیدند و وضع هم خیلی عوض شده بود. حزب واحد رستاخیز و تمام مجلسین هر دو عضو رستاخیز بودند. رئیس حزب هم رئیس دولت بود و این‎ها اصلاً به کلی تمامش برخلاف قانون اساسی بود.

س- آن آدم‌هایی که اهل استعفا و این‎ها بودند چی شدند؟

ح- خوب این‎ها هی کمتر می‌شدند مثل…

س- یک زمانی همان‎طوری که شرح دادید آن اول یک مطلبی پیش آمده بود و یک سری افراد آمدند و گفتند این درست نیست و استعفا دادند.

ج- استعفا دادند بله.

س- این آدم‌ها کجا رفتند؟ چی شدند؟

ج- می‌دانید آن وقت برای این‎که یک وزیر انتخاب بشود شرایطی در کار بود. باید یک مراحلی را طی بکند. من همان‌طوری‌که برایتان توضیح دادم از پایین‌ترین مرحله پله‌پله بالا آمدم تا وزیر شدم. من رئیس اداره بودم مدیر کل شدم، معاون بودم بعد وزیر شدم. این اواخر از راه می‌رسیدند مردی از دانشگاه آمده دو روز سه روز بعدش وزیر بود. اصلاً این حرف‌ها در بین نبود.

آن هم وزیری که یک دور اصلاً قانون اساسی را نخوانده بود. شما از وزرایی‌که الان هم که گذشته سال‌های سال ازشان بپرسید ببینید هیچ اطلاعی از قانون اساسی دارند. همین‌طور از راه می‌رسیدند یک مرتبه می‌شدند وزیر. مسلماً اگر نظر سوء هم نبود اصلاً امکان این‎که درش فکر بکنند هم نداشتند به قوانین وارد نبودند. ولی ما که با گرفتاری‌های مجلس مواجه بودیم. ایراداتی مجلس می‌گرفت و اقتداری داشت که رد می‌کرد البته یک وقتی هم بود که زیاد مداخله می‌کردند و باید این را هم گفت که بودجه‌های دولت هیچ‌وقت بیشتر از یک دوازدهم تصویب نمی‌شد. برای بودجۀ دولت بدبخت باید بیاید گدایی کند یک دوازدهمش را تصویب می‌کردند تا باز ماه دیگر همه‎اش گرفتاری بود. و حال این‎که این اواخر بودجه را می‌آوردند چند روز مانده به آخر سال مثل آب در مجلس می‌گذراندند و سنا هم اگر می‌آمد می‌گفتند که شما حق مشورت فقط دارید حق تصویب طبق قانون اساسی ندارید. می‌گذراندند و می‌بردند روش عمل می‌کردند دیگر تمام می‌شد و می‌رفت.

س- خب بعضی‌ها می‌گفتند که حرف می‌زنند همان زمان می‌زدند و حالا هم گاهی می‌زنند می‌گویند بالأخره در مجلس سنا یک سری افرادی استخوان‌دار دنیا دیده‌ای بودند که شاید آن‎ها می‌توانستند ترمزی باشند یا…؟

ج- اگر قوانینی که از مجلس آمده است یکی‌یکی بررسی بکنند که چه بوده آمده و چه تصویب شده و رفته از سنا آن وقت می‌فهمیدند که سنا چقدر اثر داشته است تصور نشود که قوانین به سنا می‌آمد و بدون تغییر تصویب می‌شد. موردی که قبلاً گفتم مورد اصلاحات ارضی. باید بدانید ما چقدر گرفتاری داشتیم برای اصلاحات ارضی آن وقت مسئلۀ مهم این بود که سنا فقط حق مشورتی داشت. یعنی اگر چیزی را رد می‌کرد مجلس می‌توانست دو مرتبه خودش قبول کند و ابلاغ کند.

س- فقط در مورد بودجه بود یا تمام…؟

ج- تمام موارد مالی بود. ولی نه سایر موارد. مثلاً قانون مالیات بر درآمد به سنا آمده بود ملاحظه شد به قدری بی‌دقت و سرسری نوشته است که ناچار یک سلسله ایرادات در سنا گرفته شد و البته از تصویب مجلس گذشته بود آمده بود به سنا شاه می‌رفت به پاکستان برای شرکت در جلسۀ سنتو و ما رفته بودیم برای مشایعت در فرودگاه. اعلی‌حضرت رسیدند به من گفتند باز چه می‌خواهید بکنید با این مالیات بردرآمد چه بلایی می‌خواهید سرش بیاورید. من یک شیر درنده می‌فرستم آن‎جا شما می‌خواهید یک گربه مرده بدهید بیرون. دیدم حالا اعلی‌حضرت مسافرت می‌روند در فرودگاه چه توضیحی بدهم کمی نگاه کردم و چیزی نگفتم تا بعد که اعلی‌حضرت برگشتند. یادم هست در قانون مادۀ ۴۱ داشت راجع به مالیات ارث. یک سلسله لغات غیرمأنوس عربی و اصطلاحاتی فقهی و پیچیده برای مردم بود که در آن ماده نوشته بودند. دکتر صدیق اعلم پشت تریبون من‎جمله از اعتراضاتی که کرده بود گفته بود آقا این قانون را شما نوشته‌اید برای مردم این را می‌بایستی که بقال و کسبه و مردم عامی همه بتوانند بفهمند و عمل بکنند. این قانون چیست که حتی من که استاد دانشگاه هستم آن را درست نمی‌فهمم. این قدر مغلق و در هم پیچیده است این را رفته بود وزیر دارایی وقت شکایت کرده بود و شاه را عصبانی کرده بود که شاه آن مطلب را فرمودند. من روز بعدش که از مسافرت برگشته بودند شرفیاب شدم و قانون را همراه بردم گفتم قربان روزی ۱۶ ساعت کار می‌کنید این‎قدر گزارش می‌خوانید این‎قدر مطالب مختلف می‌آید در محضرتان اشخاص مختلف را می‌بینید. اعلی‌حضرت آشنا به تمام این اصطلاحات باید باشید گفتند بله خوب گفتم این ماده را لطفاً قرائت بفرمایید و توضیح فرمایید که معنی آن چیست.

خواندند و دیدند که خیلی پیچیده است گفتند عجیبه خیلی پیچیده است من هم مفهوم آن را به دست نیاوردم. گفتم قربان مطلب این است ما نظر مخالف با دولت و دستگاه را که نداریم ولی ایرادی که وارد هست اگر بگیریم دولت تحمل قبول ایراد ندارد. می‌آیند ذهنتان را مشوب می‌کند اعلی‌حضرت را ناراحت می‌کنند. البته از آن وقت هم اعلی‌حضرت عوض شدند. سابقاً هر وقت که مثلاً راجع به قانونی می‌خواستم ایرادی بکنم می‌گفتند باز چه می‌خواهید بکنید.

و این طور تلقی و فکر می‌کردند. ولی این اواخر دیگر می‌شنیدند و استدلال مرا توجه می‌کردند می‌گفتند که نظر شما چیست بعد از توضیح می‌گفتند که چنین بکنید، چنان بکنید. قبلاً برداشت این بود که چون سناتورها از نظر مالی و اجتماعی وضعشان فرق داشت فکر می‌کردند آن‎ها می‌خواهند ترمزی باشند در مقابل اصلاحات مثلاً فشار آمده بود که مالیات مجموع تهیه بکنند. مالیات مجموع را اول وزیر دارایی علا تهیه کرده بود که عملی نبود و هزار ایراد داشت لذا رد شده بود درسنا (البته سنای که در زمان زاهدی انتخاب شده بود) گزارشی داده بودند به عرض اعلی‌حضرت با این‎که مردم مالیات نمی‌دهند و بایستی که یک قانون سخت‌تری نوشته بشود و مالیات بیشتر گرفته بشود.

س- آمریکایی‌ها هم گاهی فشار می‌آوردند که چرا مثلاً مالیات مردم نمی‌دهند و توی روزنامه و این‎ها به اصطلاح منعکس بود چون که…

ج- بله. این قانون را آقای آموزگار تهیه کرد. البته خودش که قانون مالیات بردرآمد نمی‌توانست بنویسد. دستگاه وزارت دارایی آن‎هایی‌که در آن‎جا متصدی کارها بودند قانون را یک طوری می‌نوشتند که ریش مؤدی دست آن‎ها باشد. به این ترتیب قانون می‌نوشتند و می‌آمدند آن‎جا در آن‎جا ایراد می‌گرفتند که این جا این ایراد را دارد و این‎جا بهتر است چنین باشد و شما کاری نکنید که مؤدی گرفتار مأمور بشود و فساد را ترویج نکنید.

س- معنی‌اش کش‌دار باشد و بتوانند همه جور تعبیر بکنند؟

ج- بله هر جور می‌خواستند تعبیر می‌کردند و همین‌طور هم بود. چون چهار یا پنج قانون مالیات بردرآمد آوردند. به اعلی‌حضرت عرض کردم که قانون اول اشکال داشت ما ایراد گرفتیم اوقات تخلی کردید پس چرا دوم را آوردند و بعد سوم را آوردند و حالا چهارمش را آورده‌اند. این قانون پس یک عیبی دارد که خودشان هم تصدیق کرده‌اند که چهارمش را می‌آوردند. بگذارید که ما رسیدگی بکنیم اصلاحش بکنیم به یک صورتی که قانون مالیات بردرآمد جامعی باشد زیرا که هر روز نمی‌شود که قانون مالیات را عوض کرد. هر کس بایستی که تکلیفش را بداند و برای همیشه بدانیم که این قانون است و برطبقش هم عمل بکنند. می‌ترسیدند که ما می‌خواهیم مالیات ندهیم و حرف وزیرش را همیشه قبول داشت و این اصل بود. مثلاً امروز من سناتور بودم اگر حرفی می‌زدم این را نمی‌پذیرفت ولی اگر وزیر بودم همان حرف را می‌زدم می‌پذیرفت. علت این بود به دولتش اطمینان داشتند ولی به مجلسین نمی‌خواستند میدان بدهند. به مجلسین همیشه فشار می‌آوردند. این گرفتاری همیشه بودش.

س- ولی این‎که اگر با مشورت بیشتر موجب می‌شد که خود رژیم تقویت بشود و پخته بشود این را چطور توجه نداشتند؟

ج- نداشتند. برای این‎که گرفتاری شدیدی اوایل امر، اوایل سلطنت‎شان از مجلسین داشتند.

س- خاطرۀ بدی از مجلسین داشتند؟

ج- خیلی. هیچ‌کاری نمی‌گذشت. گفتم مثلاً لایحۀ بودجه که می‌آمد یک دوازدهم تصویب می‌شد و با یک دوازدهم یک دوازدهم که دولت نمی‌توانست کار بکند نه راه می‌شد بسازد نه طرحی را عمل بکند نه برنامه داشته باشد تمام گرفتاری بود و فقط می‌توانست حقوق بدهد.

س- مجلس به‌عنوان تشکیلات اشکال‎تراش تلقی می‌شد؟

ج- اشکال‎تراش تنها نبود. می‌آمدند به دولت فشار می‌آوردند و هزار تقاضا می‌کردند مثلاً همین که قبلاً گفتم، آقای مصباح‌زاده یک میلیون گرفت برای کار بندرعباس، البته این برای کار خیر و خوب بوده اما معلوم نیست که آن وقت که این پول را گرفتند مثلاً فوریت اولویت اول را داشته باشد. ولی می‌گرفت او چون مخبر کمیسیون بودجه بود فشار می‌آورد و می‌گرفت. راه که می‌خواستند بسازند یکی از کارهایی که در وزارت راه برایم پیش آمد در موقع رزم‎آرا این بود لایحۀ بودجۀ رزم‎آرا را تصویب نمی‌کردند و وکلا به من فشار می‌آوردند که شما چرا راه‌های ما را نمی‌سازید و دائم شکایت می‌کردند. گفتم بودجه برای من تصویب بکنید من فوراً شروع می‌کنم به ساختن و راه‌ها را می‌سازم بالأخره با وکلا نشستم و توافق کردم. بودجۀ وزارت راه خارج از بودجۀ دولت هفتاد امضا قبل از مطرح شدنش در خارج از وکلا امضا گرفتم. بودجه را دادم مطرح کردند بودجۀ وزارت راه قبل از بودجۀ دولت تصویب شد که رزم‎آرا یک شب گفت که یاد بگیرید از شریف‎امامی که وقتی می‌خواهد یک کاری را بکند راه حلش را پیدا می‌کند. رفت و بودجه‌اش را گرفت حالا مشغول کارش می‌شود. همان روز که من بودجه‌ام تصویب شد در عرض یک هفته هشتاد تا قرارداد راه‌سازی امضا کردم. چون همه آماده بود منتهاش نمی‌توانستیم امضا بکنیم زیرا بودجه و اعتبار نداشت. کارها شروع شد و شاید چهل پنجاه شهر مهمی که آسفالت نداشت و راه اصلی از وسطش می‌شد این‎ها را آسفالت کردیم با بودجۀ وزارت راه حال آن‎که با بودجۀ شهرداری بایستی این کار را می‌کردند اما چون راه اصلی بود جزء راه اصلی به‌حساب آوردیمش و آسفالتش می‌کردیم و این اقدام هم برای وکلا خوب بود هم برای دولت و یک کار مثبتی می‌شد. منظورم این است که مشکلاتی در کار مجلسین بود که اعلی‌حضرت سخت ناراحت بودند و دولت هیچ کاری نمی‌توانست بکند. مجلس بود و پا می‌شدند مخالفت می‌کردند.

س- آخر در شرایطی که خود ایشان می‌توانستند نظر بدهند که کی‌ها باشند کی‌ها نباشند آدم فکر می‌کرد که اقلاً آن‎هایی که خودشان گفتند این‎ها باشند اقلاً این‎ها اجازه داشته باشند که نظر بدهند؟

ج- نه، اصلاً راه نمی‌دادند به مجلس. یک خرده که می‌خواست که یک تکانی بخورد خفه‌اش می‌کردند. می‌ترسیدند از آن وضعی که پیش آمده بود و می‌ترسیدند برگردد به همان صورت همیشه هم می‌گفتند و متأسفانه یک مقدارش هم اطرافیان و طبع شخص خودشان موجب شد که این وضع پیش آمد والا من فکر می‌کنم که اگر اعلی‌حضرت این نکات را مراعات می‌کردند در تمام تاریخ ایران فرصتی بهتر از این که برای ایشان پیش آمد نبود. با این همه پول و اقتدار و امنیت و ارتباطات خارجی و غیره. ولی متأسفانه این‎ها همه‌اش در اثر یک خبط اساسی که متکی به غرور بود همه‌اش از بین رفت.

س- خوب، خود شما هم این امکان را می‌دهید در مجلس که اگر بهشان راه بدهند هوا ورشان دارد و شلوغ بکنند.

ج- همین اواخر مگر ندیدید. دیدید چه جنجالی درست کردند؟ همین آقای پزشک‌پور و آقای بنی‌احمد و… که هنوز هم اعلامیه می‌دهند.

س- بنی احمد و…؟

ج- بنی احمد و این‎ها همه‌شان شروع کردند به جنجال کردن. چون اعلی‌حضرت وقتی که من نخست‌وزیر شدم فرمودند که فشار آمریکایی‌ها این است که آزادی بیشتر داده بشود liberalization و دستور را دادند که آزادی بیشتری به وکلا و روزنامه‌ها و مردم بدهید. و بر آن اساس ما این برنامه‌ها را اجرا کردیم دیدید چه بلایی سرمان آوردند و چه کردند حالا خودشان می‌کشند. حد قائل نمی‌شوند وقتی دور می‌گیردشان دیگر می‌روند دیگر جایی نمی‌ایستند. این گرفتاری بود.

س- یعنی که شاه حق داشت که راه ندهد؟

ج- می‌دانید اگر به موقع خودش که مقتدر بود و سرکار بود و این‎ها اعتدالی قائل می‌شدند و بالأخره از او حرف شنوایی داشتند. به یک کسی اشاره می‌کرد که فضولی موقوف کمی کوتاه بیا. مثلاً فرض کنید نفت مطرح شد. امینی قرار دادش را آورده بود. من حالا جریان…

س- در حکومت زاهدی؟

ح- در حکومت زاهدی. من حالا جریان انتخابم را به سنا باید برایتان تعریف بکنم آن خیلی جالب است. بنده جزو مخالفین اسم نوشته بودم. اعلی‌حضرت مرا خواستند فرمودند که تو در مخالفت می‌خواهی صحبت کنی؟ گفتم بله گفتند چی می‌خواهی بگویی؟ گفتم من یک سلسله ایراداتی که به قرارداد دارم نوشته‌ام هر چه را که قبل از من نگویند من می‌گویم. چیزهایی که گفته باشند دیگر تکرار نخواهم کرد. چیزی نگفتند، گفتند خیلی خوب.

چون من با یک صداقتی به ایشان گفتم که من نظر مخالفت با دولت زاهدی دارم زیرا بین من و او پاره بود به دلایلی که بعد برایتان تعریف می‌کنم. اما در کار مملکت من نظرات شخصی را وارد نمی‌کردم مطلقاً. مثلاً در مجلس سنا من مخبر کمیسیون شماره سه بودم لایحۀ دولت می‌آمد. در کمیسیون شمارۀ سه لوایح مالی بود و لوایح مالی را باید با رأی کتبی رأی بدهند. من می‌آمدم به عنوان مخبر کمیسیون از لایحه دفاع می‌کردم. بعد موقع رأی که می‌شد رأی کبود می‌دادم. می‌گفتند که آقا تو خودت الان یک دقیقه پیش از لایحه دفاع کردی گفتم که آن مربوط به وظیفۀ مخبری کمیسیونم بود. باید من از خبر کمیسیون دفاع بکنم. دفاعم را کردم. اما به دولت اعتماد ندارم این هم رأی کبود برای آن می‌دهم. همیشه این اختلاف بود که همه تعجب می‌کردند که شما خودت از لایحه دولت دفاع می‌کنی بعد می‌آیی رأی کبود می‎دهی این‎که درست نیست. گفتم نه اشتباه می‌کنید. رأی کبود من به علت عدم اعتمادی است که به این دستگاه دارم ولی مخبر کمیسیون شماره سه هستم باید از خبر دفاع بکنم. مکرر بود زاهدی نشسته بود آن‎جا. مخصوصاً یادم هست که یک لایحه‌ای آورده بود برای افزایش میزان اسکناس.

من مخالفت کردم. جلسات آخر تابستان بود که دیگر می‌خواستند همه بروند به مرخصی. تابستان هم بود و گرم و پیرمردها هم همه کلافه بودند من هم دست‌بردار نبودم. جوان و خیلی پرحرارت و پرمقاومت. در کمیسیون که مطرح شد مرتب ایراد می‌گرفتم و آن‎ها جواب می‌دادند دوباره ایراد دیگر می‌گرفتم و این کار ادامه داشت مرتب ایراد تازه می‌گرفتم. قریب دو ساعت بعدازظهر شده بود و من هنوز مشغول ایرادگیری بودم. آخر سر به نظرم خود زاهدی بود یک یادداشت به من نوشت که خواهش می‌کنم دیگر بس است ما کلافه شدیم. رئیس کمیسیون نیک‌پور بود آن روز غایب شده بود. او هم مخالف بود ولی نمی‌خواست جلسه را اداره کند و مخالفت بکند. نایب رئیس سرلشکر بقایی بود. سرلشکر بقایی ادارۀ جلسه را خوب نمی‌دانست. من گفتم رئیس کمیسیون خوب است پیشنهاد کفایت مذاکرات را بدهد اگر رأی دادند همۀ دیگر مذاکرات کافی می‌شود و من دیگر نمی‌توانم حرف بزنم. همین کار را کردند آخر. رأی به کفایت مذاکرات گرفتند و رأی به کفایت مذاکرات داده شد. البته من در مجلس آن وقت مخالفت خودم را کردم و خیلی جالب بود که وقتی که مطرح بود وکیلی نایب‌رئیس اتاق بازرگانی بود در موافقت لایحه آمد صحبت کرد. گفت آقا هر چی پول بیشتر فعالیت بیشتر می‌شود. کارها گردشش زیادتر می‌شود و از این قبیل حرف‌ها در این زمینه صحبت کرد. بعد بین صحبتش گفت که مثلاً دانمارک سالی سی‌وپنج هزار تن تخم‌مرغ‌ها صادرمی‌کند تولید را بالا می‌برند و این‎جور استفاده می‌کنند. تا گفت سی‌وپنج‌هزار تن گفتم ببخشید اشتباه کردید سی‌وهفت‌هزار تن. گفت بله‌بله ببخشید اشتباه کردم. حالا آن‎که من غلط‌انداز گفته بودم این را که یک وقت همه زدند به خنده و تمام استدلالش را بدین ترتیب من سست کردم. منظورم این است که آن وقت درسنا موافقت و مخالفتی بود و رأی کبود داده می‌شد. مثلاً همان وقتی‌که زاهدی نخست‌وزیر بود من تمام دوران زاهدی جزو مخالفین و اقلیت بودم. و همیشه رأی کبود می‌دادم.

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۳۸

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۵

یکی از مسائلی را که مرحوم رزم‌آرا علاقه‌مند بود و معتقد بود به این‎که خوب است که ترتیب داده بشود این عدم تمرکز امور در تهران بود به این معنا که استان‎ها اختیارات بیشتری داشته باشند و خیلی از کارهای محلی خودشان را بتوانند خودشان انجام بدهند و این به نظر من هم یک فکر بسیار خوبی است که متأسفانه هیچ‌وقت به‌طور صحیح صورت نگرفت. اواخر یک قدری در این خصوص گفته می‌شد که نظر این است که استانداران. رؤسای ادارات هر استانی یک اختیاراتی داشته باشند و تصمیمات مربوطه در محل را خودشان می‌گیرند مثلاً فرض بفرمایید که امور فرهنگی، آموزشی این‎ها همه در محل متمرکز باشد و مسائل مربوط به شهرداری و مسائل مربوط به راه‌های فرعی از این قبیل مسائل همه در خود استان بررسی و تصمیم گرفته بشود برای این کار یک طرحی تهیه کرده بود البته همان اوایلی بود که دولتش را تشکیل داده بود ولی این را در مجلس خیلی سوءتعبیر کردند و گفتند که این موجب می‌شود که ایران از هم بپاشد تفکیک بشود فلان از این حرف‌ها و جنجالی راه افتاد که مجبور شد لایحه را پس بگیرد و بالأخره این فکر به جایی نرسید. البته تصدیق می‌کنید که این موضوع به این صورتی که در آن زمان متداول بود وضع خیلی بدی بود. فرض بفرمایید که شهردار بندرعباس را تهران باید تعیین می‌کرد که مثلاً کی شهردار بندرعباس باشد و بعد یک مرد تهرانی را می‌فرستادند به بندرعباس و در آن‎جا تا بخواهد آشنا بشود با مردم با محل با شهر با احتیاجاتش و موقعیتش و این‎ها مدت‌ها طول می‌کشید و قبل از این‎که بتواند تصمیم صحیحی بگیرد یک کار مناسبی انجام بدهد عوض می‌شد. یا فرض بفرمایید که از لحاظ تعلیمات و به علت اختلاف فوق‌العادۀ فصول که در ایران هست روزهای گرم تابستان جاهای مختلف متفاوت است و سرد است زمستان است و بعضی از استان‎ها تطبیق با سایر استان‎ها نمی‌کند و بودن معلمین مورد ضرور در محل برای مدارس ابتدایی و غیره این‎ها بایستی که تمام در محل ترتیب داده می‌شد که همه‌اش از مرکز دستور ندهند و حکم بدهند فلان این‎ها و کار وزارت‌خانه‌ها خیلی سنگین می‌شد و دقت در اموری ‌که بایستی که در واقع در محل رسیدگی بشود از بین می‌رفت و نتیجۀ مطلوبی به‌دست نمی‌آمد هر چه این عدم تمرکز بیشتر ترتیب داده بشود مسلماً نتیجۀ بهتری برای استان‎ها به بار می‌آورد. به هر صورت فکر خوبی بود که اگر مجلس با نظر مساعد به این موضوع توجه می‌کرد و بررسی دقیق می‌کردند یک لایحۀ خیلی جامعی تهیه می‌شد و فوق‌العاده برای پیشرفت امور مملکت می‌توانست مفید قرار بگیرد.

س- در واقع یک جوابی به مسئلۀ آذربایجان تا یک حدی بوده دیگر نه؟

ج- بله یک مقداریش فکر می‌کردند که این شاید نقشه است که خارجی‌ها کشیدند که ایران را تجزبه بکنند از این افکار مسموم برعلیه آن تبلیغ می‌شد.

چون همان‌طور که من یک مرتبه قبلاً هم ذکر کردم رزم‌آرا مرد سیاسی نبود و جلب افکار عمومی یا وکلای مجلس و غیره را آشنا نبود که به چه ترتیب و به چه صورت باید انجام بدهد. یک افسر لایقی بود و پرکار خوش فکر و میل داشت که یک کارهای زیادی هم بکند ولی نمی‌توانست که زمینه‌های اجتماعی را فراهم بکند برای این‎که افکاری اگر دارد آن‎ها را به مرحلۀ اجرا بگذارد.

و حال آن‎که خیلی‌ها بودند که با این‎که فعالیت زیادی هم نداشتند ولی خب می‌دانستند که مردم را چه جور سرگرم بکنند یا این‎که وکلا را چه جور طرفدار خودشان نگاه بدارند و آن‎ها را جلب بکنند و به این صورت بدون این‎که یک کاری هم انجام بدهند خیلی هم محبوبیت زیادی داشتند. ولی نتیجه‌ای عاید مملکت نمی‌شد. وضع آن روز مملکت یک جوری بود که متأسفانه وکلای مجلس اختیارات زیادی داشتند برای این‎که همه گونه در مسائل دخالت بکنند و حدی هم برای این دخالت‌ها قائل نبودند و بین این‎ها افراد فاسد گاهی که پیدا می‌شد فساد زیادی می‌شد و حال آن‎که اگر همان موقع این‎ها یک حدی قائل می‌شدند و همیشه مصالح مملکت را در نظر می‌گرفتند هیچ‌گاه وضع به صورتی در نمی‌آمد که مجلس را ضعیف بکنند، خفیف بکنند، کوچک بکنند و اختیاراتش را به کلی از آن سلب بکنند. ولی بینابین هم متأسفانه هیچ طرف اعتدالی را مراعات نمی‌کرد و یا از این طرف می‌شد یا از آن طرف، یا اختیارات فوق‌العاده زیادی به مجلس داده بودند یعنی داشت طبق قانون اساسی و زیاده‌روی در مسائل می‌کردند دخالت در امور اجرایی می‌کردند و یا این‎که دستگاه اجرایی آن قدر آن‎ها را محدود می‌کرد اختیاراتشان را سلب می‌کرد که به کلی بلااثر می‌شدند.

و البته این هر دو صورتش به ضرر مملکت بود. یکی از مسائل که تصور می‌کنم که شاید ریشۀ اصلی اصلی مخالفت‌ها بود با رزم‌آرا و بعد هم موجب قتل او شد و او را از بین بردند خیال می‌کنم مسئلۀ نفت باشد. البته دلایلی برای این کار من ندارم ولی قرائنی که در دست بود مسائلی که مطرح بود این‎ها را پهلوی هم که بگذاریم شاید بشود این نتیجه را گرفت که رزم‎آرا تصمیمش بر این بود که مسئلۀ نفت را حل بکند. و یادم هست که یکی از روزها که جلسۀ هیئت دولت بود با نهایت بشاشت و خنده گفت من مژدۀ خوبی دارم برای شما و در هیئت دولت و آن این است که مسئلۀ نفت را من حل کردم و دست کرد جیبش یک پاکتی را درآورد که گویا موافقتی بود که از یا کنسرسیوم یا از شرکتی گرفته بود. مطلب را مطرح نکرد و نشان داد گفت این هم سند آن است. و ما که پرسیدیم که خوب موضوع آن چیست؟ گفت که چون هنوز در مراحل ابتدایی است چیزی حالا بحث نمی‌کنم تا برسد دیگر حالا پخته بشود و بعد البته در هیئت دولت مطرح خواهد شد. و اطلاعی که بنده بعداً از نزدیکان او که من‎جمله آقای هدایت بود که معاون اداری او بود.

س- کدام هدایت قربان؟ خسرو هدایت؟

ج- نه نه. در دادگستری بود. قاضی بود هدایت اسم کوچک او به یادم نمی‌آید به هر صورت از آقای هدایت این را پرسیدم گفت مسئلۀ پنجاه پنجاه را او ترتیب داده که برخلاف گذشته یک تفاوت فاحشی در مسئلۀ نفت می‌شد.

چند روز بعد که آیت‌اله فیض فوت کرده بود آن هم باز از قراری‌که شنیدیم و حافظه‌ام یاری می‌کند در حدودی که یاری می‌کند این بود که علم پیش رزم‌آرا می‌آید و به او می‌گوید که در مسجد شاه ختم آیت‌اله فیض را گذاشته‌اند و شما خوب است که بروید آن‎جا. و او راهش می‌اندازد می‌برد به مسجد.

و در مسجد بود که آن حادثۀ سو‌ءقصد او چیز نجار… اسمش چی بود؟

س- طهماسبی؟

ج- طهماسبی نسبت به او… حالا در این‎جا هم اقوال مختلفی بود که طهماسبی تیراندازی کرده است ولی تیری که به رزم‌آرا کارگر بوده است تیر دیگری بوده است که معلوم نیست حالا از چه ناحیه‌ای بوده است. به هرحال یک قتل مرموزی بود خیلی روشن نبود. من آن وقت در وزارت راه در دفترم مشغول کار بودم هیچ اطلاعی از هیچ جا از این مطالب نداشتم. اطلاع دادند که رزم‌آرا تیر خورده و فوت کرده و هیئت دولت تشکیل شد به ریاست آقای… یادم نیست حالا اسمش را اگر چیزها را دارید من می‌توانم بگویم بله.

س- بله.

ج- و گفته شد به این‎که رزم آرا متأسفانه مرحوم شده است دیگر دولت در واقع کارش تمام است و نخست‌وزیر دیگر دولت دیگری بایستی که بیاید. این بود که گزارشی به شرف عرض رسید و اعلی‌حضرت فرموده بودند یکی دو روز ادارۀ کار را تحت‌نظر داشته باشید تا نخست‌وزیر جدید انتخاب بشود ببینیم چه می‌شود. البته ما دیگر می‌دانستیم که دیگر کاره‌ای نیستیم و برکناریم. بنده منزل بودم دیگر کاری که در دستگاه دولت باشد دیگر نداشتم تا خبر رسید که آقای علا نخست‌وزیر شدند.

س- ایشان سمت ماقبلش چه بود قبل از این‎که نخست‌وزیر بشود؟

ج- کی؟

س- اقای علا؟ وزیر دربار نبودند آن موقع‌که؟

ج- چرا مثل این‎که وزیر دربار بود. یادم نمی‌آید درست. متأسفانه حافظه‌ام یاری نمی‌کند که…

س- خب این‎ها هستش درمی‌آوریم.

ج- بله توی چیز اگر نگاه کنید همان نخست‌وزیران که گفتم آن‎جا قطعاً این‎جا توی این وزرا وزیر دربار هم دارد؟ ندارد؟

س- (؟)

ج- ندارد؟ ندارد. ولی در چیز نخست‌وزیران اگر نگاه بکنید مال ابراهیم صفایی آن‎جا دارد که سمت‌های مختلف علا چه بوده فلان این‎ها و همه را روشن می‌کند. آقای علا که نخست‌وزیر شد خیلی جالب بود که بنده با ایشان سابقۀ زیادی نداشتم البته، احمد هومن معاون اداری آقای علا بود. احمد هومن من توی خیابان تخت‌جمشید پیاده داشتم می‌رفتم با اتومبیل به من رسید نگه داشت رسید گفت «آقای شریف‎امامی کجایی ما مدتی است پی شما می‌گردیم و شما را نمی‌توانیم پیدا کنیم.» گفتم قربان منزل بودم تلفن هم توی دفتر تلفن هست تلفن می‌کردید. گفت، «به هر صورت آقای علا خواهش کردند که همین الان من را فرستاده بودند که بیایم. اصلاً به شما اطلاع بدهم که بیایید برویم به پیش علا.» گفتم برای چه کار؟ گفت «آن را نمی‌دانم ولی آقای علا شما را خواسته‌اند.» رفتم آن‎جا، منصور آن وقت رئیس دفتر علا بود. رفتیم آن‎جا علا مرا پذیرفت خیلی اظهار محبت کرد بعد گفت ما برای پست شهرداری شما را در نظر گرفتیم که شما شهردار تهران بشوید. بنده از ایشان استدعا کردم که من را از این کار معاف بدارید من خیلی مایل نیستم که شهرداری تهران را داشته باشم به دلایل بسیار برای این‎که در درجۀ اول آن‎جا بایستی که اتاق شهر تشکیل بشود که ندارد اصلاً و شهرداری تهران طبق اصول صحیح شهرداری‌هایی که در همه جای دنیا اداره می‌شود نیست و من بیشتر میل داشتم که کاری که می‌کنم یک قدری منطبق باشد با یک اصولی ولی ایشان اصرار کردند که نه شما برای این کار در نظر گرفته شدید و اگر هم لازم است اقدامی در این زمینه‌ها بشود خودتان ترتیب بدهید و از این حرف‌ها. حکم بنده را هم داد فوراً نوشتند منصور آورد آن‎جا امضا کرد داد به من. قبل از بنده در شهرداری دکتر نامدار بود زمان رزم‌آرا. دکتر مهدی نامدار بود به نظرم اسم کوچکش. مهدی نامدار آمد منزل ما که شنیدم شما به سمت شهردار انتخاب شدید اتومبیل را هم آوردم این‎جا که دیگر در اختیارتان باشد و فردا شروع کنید به کار. من چون از آقای علا خواهش کرده بودم که دو سه روز به من فرصت بدهند که من هم به کارهای خودم برسم و هم یک مطالعاتی بکنم که بعد بروم به شهرداری. به نامدار گفتم شما مشغول کارتان باشید من هنوز به‌طور قطعی تصمیم نگرفته‌ام که بیایم آن‎جا.

او رفت یک روز بعدش منصور تلفن کرد که آن حکم شهرداری را آقای علا گفتند که نگه دارید تا بعد به شما خبر بدهم. من متوجه شدم که یک اشکالی هم در کارش پیش آمده است. بعد از این‎که تحقیق کردم معلوم شد که یک چند نفر از وکلای مخالف رزم‌آرا در گذشته و در رأس آن‎ها حسین مکی رفته بوده است پیش علا و سخت اظهار کرده بوده است به این‎که شما از وزرای رزم‌آرا را نباید سرکار بیاورید فلان این‎ها گفت من در کابینه هم به همین دلیل هم من قرار بود بروم کابینه ولی برای این‎که در کابینه نباشم به من گفته بود به شهرداری بروم. و تهدیدی کرده بود علا یک خرده مردد شده بود چون وضع خود را هم در مجلس نمی‌دانست که حالا چه خواهد بود به چه صورت خواهد بود این‎ها نمی‌خواست که از همان اول با جنجال یک کاری ؟؟؟ بکند. من متوجه شدم که اشکالی هم پیدا کرده است. به منصور گفتم که به آقای علا از قول من بگویند که هیچ‌گونه ناراحتی و نگرانی نداشته باشند من هنوز هم نرفتم به شهرداری و همین‌جور هم که به خود ایشان عرض کردم زیاد علاقه‌مند نیستم به این‎که آن‎جا بروم اگر که اشکالی در کارشان پیش آمده و شخص دیگری را در نظر دارند که برای ایشان آن‎جا راحت‌تر است که بیاورند بنده نهایت موافقت را دارم من هر وقت پیش آمد کار دیگری که مناسب باشد در خدمت هستم. و منصور رفت به علا همۀ مطالب را عیناً گفت بعد آمد گفتش که من یک نفر می‌فرستم و خواهش می‌کنم آن حکم را بفرستید این‎جا. یک نفر از دفتر نخست‌وزیر آمد منزل ما و آن حکم را دادم برای او برد.

بعد از چند روزی علا خودش به من تلفن کرد که ما در سازمان برنامه آن‎جا تجدیدنظری در شورای عالی سازمان برنامه شده است و میل داشتم که شما بروید آن‎جا. گفتم آن‎جا من حرفی ندارم موافقم و خیلی هم خوب است و من عضو شورای عالی سازمان برنامه شدم. قبلاً رئیس شورای سازمان برنامه منصورالملک بود. او را برداشته بودند و آقای احمدحسین‎خان عدل را گذاشتند آن‎جا احمدحسین‌خان عدل البته در زمان خودش خیال می‌کنم از لحاظ کشاورزی ایران شخص اول بود هیچ‌کس اطلاعات وسیع او را نداشت. ایران را خوب می‌شناخت مسافرت‌های زیاد کرده بود تحصیلاتش هم در زمینۀ کشاورزی بود و مرد کاری هم بود این بود که انتخاب او برای ریاست شورای عالی سازمان برنامه هم بسیار انتخاب خوبی بود. عرض کنم که بنده آن‎جا عضو شورای عالی برنامه شدم عده‌ای که بودند آن‎جا حالا همۀ اعضا یادم نیست. نوری اسفندیاری بود، دکتر شادمان بود، احمدحسین‌خان عدل بود که رئیسش بود، غفاری بود و بنده بودم پنج نفر بودیم این‎ها عضو شورای عالی برنامه بودیم.

س- مدیرعامل کی بود آن زمان؟

ج- مدیرعامل آن وقت آقای مهندس زنگنه بود.

س- احمد زنگنه.

ج- احمد زنگنه بود. وضع سازمان برنامه آن وقت طوری بود که خیلی از برنامه‌های ساختمانی، سدسازی، راه‌سازی، راه‌های مهم این‎ها را خود سازمان برنامه می‌کرد. و یا کارخانه‌های قند و از این قبیل را آن‎ها مستقیماً عمل می‌کردند و اعتبارات در اختیار سازمان برنامه بود و آن‎ها هر پروژه‌ای را بررسی می‌کردند بعد از این‎که شورای عالی تصویب می‌کرد مدیرعاملش آن وقت دیگر عمل می‌کرد، مدیرعامل سازمان برنامه. به این ترتیب بنده دیگر و شورای عالی برنامه بودم و آن‎جا کارهای مربوط به شورا را من مخصوصاً آن‎چه مربوط به راه‌ها و کارخانه‎جات این‎ها بود در شورای عالی با من بود که بنده رسیدگی بکنم و گزارش برای شورا تهیه کنم و از این حرف‌ها. ریاست افتخاری سازمان برنامه را والاحضرت عبدالرضا داشت و ایشان هفته‌ای یک مرتبه می‌آمدند آن‎جا در شورای عالی سازمان برنامه و مسائل در آن‎جا مطرح می‌شد اگر که مطلب مهمی بود که هنوز تصمیم گرفته نشده بود این را آن‎جا مطرح می‌کردیم که ایشان هم مطلع بشوند و بعضی از مسائل مهم را او شخصاً به عرض شاه می‌رساند. ولی مطالب معمولی آن‎چه که بود در آن‎جا یک گزارشی به ایشان داده می‌شد که چه کارهایی شده و چه تصمیماتی گرفته شده و چه تصمیماتی در پیش است که بایستی گرفته بشود و از این مسائل و باید عرض کنم که ایشان دخالت زیادی در مسائل امور نمی‌کردند اما همان سمت سرپرستی عالی که داشتند آن‎جا می‌ماندند رسیدگی‌هایی می‌کردند گزارشاتی هم اگر لازم بود به عرض اعلی‌حضرت ایشان می‌رساندند. در سازمان برنامه یک هیئت بازرسی هم بود که آن‎ها را مجلس تعیین کرده بود پنج نفر هم آن‎ها بودند که آن‎ها را مجلس تعیین کرده بود کارهایی که انجام می‌شد آن‎ها از لحاظ مالی و تطبیق با مقررات و غیره بررسی می‌کردند و درواقع وقتی‌که آن‎ها یک مطلبی را تصدیق می‌کردند امضا می‌کردند از لحاظ سازمان برنامه دیگر خاتمه یافته تلقی می‌شد. و به خاطر دارم که مقدار کارهایی که این‎ها بایستی که رسیدگی می‌کردند گاهی اوقات به‌قدری زیاد می‌شد که چندین ماه ممکن بود کارهای آن‎ها عقب بیافتد. در گذشته یک مؤسسه‌ای به‌وجود آوردند که به نام بانک صنعتی بود و این بانک صنعتی در واقع ادارۀ کلیۀ کارخانه‎جات دولتی را برعهده داشت. آن بانک بعداً طبق قانون تبدیل شد به سازمان برنامه، سازمان برنامۀ هفت ساله به آن می‌گفتند که البته یک مدتی هفت ساله بود و بعد هم پنج ساله شد. ولی به‌هرحال تمام کارخانه‎جات دولتی را سازمان برنامه زیرنظر داشت و اداره می‌کرد کارخانه‎جات قند بود سیمان بود عرض کنم دیگر پارچه‌بافی بود در شمال کارخانه ابریشم، ابریشم‌کشی، ابریشم ‌باقی غیره این‎ها همۀ این‎ها جزو ابواب‎جمعی سازمان برنامه بود. و تنها دستگاه دولتی بود که کارهای صنعتی کشور را بایستی که درواقع نظارت بکند و آن وقت وزارت صنایع اصلاً نبود در آن موقع. تا بعد که بعداً این مسئلۀ تفکیک تجارت و صنعت و توأم کردن این‎ها چندین مرتبه صورت گرفت که وزارت اقتصاد می‌شد که هر دو کار را می‌کرد و گاهی تفکیک می‌شد به وزارت صنایع و وزارت تجارت و بازرگانی و این کار چندین مرتبه برحسب سلیقۀ نخست‌وزیر تغییر می‌کرد.

در آن موقع وزارت صنایع ما نداشتیم و کارهای فنی را مربوط به کارخانه‎جات را سازمان برنامه عهده‌دار بود. در سازمان برنامه…

س- آقای تقی نصر آن‎جا آن موقع سمت نداشت؟ مثل این‎که ایشان قبل از زنگنه بوده است یا…؟

ج- تقی نصر یک مدت کوتاهی رئیس سازمان برنامه بود ولی علا که آمد زنگنه رئیس هیئت مدیره شد.

س- پس در زمانی که آقای علا دفعۀ اول نخست‌وزیر بود سرکار بیشتر وقت‌تان در سازمان برنامه می‌گذشت؟

ج- بنده در سازمان برنامه بودم.

س- کار دیگری هم می‌کردید یا این کار تمام وقت شما را می‌گرفت.

ج- نه. من تمام وقتم آن‎جا بود و کار دیگری نداشتم، نه خیر.

س- دربارۀ زمزمۀ به‌اصطلاح پایان کابینۀ علا و روی کار آمدن دکتر مصدق چه به‌خاطر دارید؟ یعنی واقعاً یک امر طبیعی بود که به همین ترتیب او برود و این بیاید؟

ج- مصدق که در مجلس… کابینۀ علا اصلاً یکی دو ماه بیشتر طول نکشید. و بعدش کابینۀ مصدق آمد. یعنی جریان این بود که جنجال نفت خیلی بالا گرفته بود در مجلس هم عدۀ زیادی له و علیه مطلب نفت اظهاراتی می‌کردند یک موضوع خیلی حادی بود و جمال امامی برای این‎که کار را به گردن خود مصدق که مخالفت می‌کرد بگذارد پیشنهاد کرد که او نخست‌وزیر بشود و در آن موقع یادم هست که پیشنهاد نخست‌وزیر از طرف مجلس می‌شد به این معنا که جزو حقوق مجلس بود که از مجلس رأی تمایل می‌گرفتند آن وقت بعد فرمان برای هر کسی که رأی تمایل صادر شده بود داده می‌شد این…

بعد از این‎که علا نخست‌وزیر شد مدت کوتاهی بیشتر دورۀ حکومت او طول نکشید و در مجلس در اثر مخالفت‌هایی که بود نسبت به مسئلۀ نفت پیشنهادی جمال امامی داد که خود مصدق‎السلطنه نخست‌وزیر بشود و این نظر تصویب هم شد در جلسۀ خصوصی در واقع رأی تمایل بود به‌عرض اعلی‌حضرت رسید فرمان به اسم مصدق صادر شد و او شد نخست‌وزیر. در زمان مصدق بنده عضو همان شورای عالی برنامه بودم.

س- ماندید؟

ج- بله؟

س- ماندید در سازمان؟

ج- بله بله در شورا بودم ولی گاهی اوقات یک کارهایی را خود مصدق به من مراجعه می‌کرد.

س- عجب.

ج- بله. مثلاً یادم هست که پرونده‌ای بود راجع به آب تهران که مرا خواست در منزلش رفتم آن‎جا و یک هیئتی انتخاب شدند که بنده بودم مهندس ریاضی بود به نظرم مهندس خلیلی که رئیس دانشکدۀ فنی بود در آن موقع. و ما آن مسئله را بررسی کردیم یک گزارشی برای او تهیه کردیم و برای او فرستادیم. از این قبیل کارها گاهی اوقات مستقیم به من مراجعه می‌کرد. در سازمان برنامه…

س- ایشان اطلاع داشت که شما مؤثر بودید درآوردن برادرش به وزارت کار این‎ها یعنی آن هم…؟

ج- بله آن اثری در مسائل نداشت ولی خب یک مختصر آشنایی من با ایشان داشتم و مرا می‌شناخت پدرم را هم می‌شناخت این بود که خب پسرش هم بالأخره راجع به وزارت راه زمانی که من وزیر راه بودم قطعاً صحبتی با او کرده بود و این‎که معاون وزارت راه بشود با او قطعاً در میان گذاشته بود و موافقت او را گرفته بود. به هرحال نسبت به من گاهی اوقات یک اظهار اعتمادی می‌کرد که یک کارهایی را مراجعه می‌کرد که رسیدگی می‌کردم و به او گزارش می‌دادم. این جریان بود تا وقتی‌که آن مسئلۀ ۲۸ مرداد پیش آمد و موجب شد که مصدق برکنار بشود و زاهدی سرکار بیاد.

در این‎جا هم بد نیست که یک قصۀ کوچکی راجع به این جریان برکنار شدن مصدق این‎ها یادم هست برای شما تعریف بکنم و آن این است که روزی‌که آن حادثۀ ۲۸ مرداد پیش آمد عصرش من منزل بودم برادرخانم من مهندس معظمی تلفن کرد که شما یک سری بیایید منزل ما. منزل مهندس معظمی همسایۀ مصدق بود در همان خیابان کاخ دیوارش به هم چسبیده بود.

س- عجب.

ج- یعنی در پشت هم بودند. و به من چیزی هم نگفت که کی است چیست فلان این‎ها. رفتم آن‎جا دیدم آقای مصدق، آقای شایگان، عرض کنم آقای مهندس معظمی یک نفر دیگر هم بود حالا اسم او را یادم نیست.

س- حق‌شناس نبود؟

ج- نه‌نه. حق‌شناس نبود. این‎ها در منزل مهندس معظمی توی اتاق پذیرایی‌شان آن‎جا نشسته بودند همه. مصدق هم با همان پیژامۀ معمولش همان برکی که می‌پوشید قهوه‌ای همین‌جور همان‎جا نشسته بود من به آن‎جا وارد شدم بعد از سلام و تعارف فلان این‎ها، این‎ها همه خیلی ناراحت و نگران بودند. معلوم شد که بعد از این‎که از خیابان کاخ به منزل ایشان حمله شده و ریخته بودند توی منزل و غیره این‎ها از دیوار آمده بودند منزل آقای مهندس معظمی.

س- کسی هم متوجه نشده بود؟

ج- کسی متوجه نشده بود. نردبان گذاشته بودند رفتند بالا و آمده بودند پایین. البته این‎که به من گفت وقتی می‌آیید مراقب باشید منظورش این بود که من یک صورتی که می‌آیم آن‎جا جلب توجهی نکنم. رفتم آن‎جا دیدم این‎ها آن‎جا هستند. مصدق یک دست لباس کت‌وشلوار مرتبی می‌خواست این‎ها فکر کرده بودند که شاید کت‌وشلوار من اندازۀ او باشد و من برای او ببرم. این بود که من بلافاصله برگشتم منزل و یک دست کت‌وشلوار دودی تیره تمیز لباس چیز بود که فکر کردم شاید اندازۀ او هست توی یک چمدان دستی کیف دستی کوچولو، چمدان کوچک گذاشتم رفتم آن‎جا.

و خوب یادم هست که در آن موقع که من می‌رفتم آن‎جا دوروبر منزل مصدق و آن اطراف اشخاص مشکوک خیلی زیادی بودند که حتی خودم شنیدم که یکی گفتش که این شریف‎امامی است و مرا شناخت و دید که یک کیف هم دستم هست فلان این‎ها ولی توجه بیشتری دیگر جلب نشد.

س- عجیب است که مصدق از خانه‎اش ناپدید شده بود خانه‌های اطراف را نگشته بودند. یعنی به‌خاطر بی‎نظمی بوده یا…؟

ج- نه توجه نکرده بودند. توجه نکرده بودند. یک دیوار بلند هم بود نردبان گذاشته بودند رفته بودند بالا از آن طرف هم نردبان گذاشته بودند آمده بودند پایین. بعد من رفتم آن‎جا لباس را گذاشتم در اختیارشان گویا اندازه‌شان نبود. این‎که نپوشیدند و بعد از من خود مصدق خواهش کرد که من با زاهدی صحبت بکنم از طرف زاهدی کسی را بفرستند این‎جا افسری و دستگاهی که این‎ها را تحت‌الحفظ ببرد هر جا باید بروند. چون این‎جا اشخاص متفرق و مشکوک زیاد هستند این‎ها ممکن است که یک کار خطایی کار بی‌جایی بکنند به این‎ها حمله بکنند یا چه بکنند این‎ها و بهتر این است که خود دولت هر اقدامی باید بکند آن‎ها بکنند مطمئن‌تر و بهتر است.

من به ایشان گفتم که من فردا بعدازظهری وقت دارم با زاهدی می‌روم آن‎جا پیش او و به او خواهم گفت. زاهدی در باشگاه افسران محل کارش را ترتیب داده بود و در آن‎جا کار می‌کرد. پی من فرستاده بود که بروم آن‎جا با من کاری داشت. رفتم آن‎جا اول زاهدی از من خواهش کرد که در کابینه‌اش وارد بشوم، بنده از جهت این‎که کابینۀ او مواجه با مسئله نفت بود و من نمی‌دانستم او نسبت به نفت چه می‌خواهد بکند این‎ها و وزرایش را هم نمی‌دانستم کی‌ها هستند از قبول عضویت کابینه عذر خواستم و گفتم که مرا معاف بدارید از عضویت کابینه ولی کار دیگری اگر باشد من حرفی ندارم. گفت خب پس سازمان برنامه را شما آن‎جا هم بودید این‎ها گفتم آن را حاضرم و حکم مدیرعامل سازمان برنامه را به من داد این‎ها. بعد از این‎که…

س- به امضای خودش؟

ج- به امضای خودش البته. آن موقع در این قبیل مسائل اعلی‌حضرت دخالت زیادی نداشتند. مثلاً انتخاب شهردار انتخاب رئیس سازمان برنامه این‎ها ایشان فقط در مسائل امنیتی مثلاً رئیس ستاد رئیس شهربانی و افسران و فرماندهان فوج‌ها فلان این‎ها را البته زیرنظر داشتند. یعنی تمام وزارت جنگ این‎ها زیرنظر خودشان بود. با این قبیل کارها دیگر دخالتی نداشتند. حکم بنده را که داد گفتم که آقای مصدق منزل مهندس معظمی است و به من این پیغام را داد که به شما عرض بکنم که این‎ها فکر می‌کنند مطمئن‌تر است که خود دولت آن‎ها را تحت‌الحفظ بیاورد هر جا که باید نگه‌شان بدارند و همین صحبتی را که داشتم می‌کردم به من اشاره کرد که توی حیاط را نگاه کن. وقتی نگاه کردم دیدم که توی سه تا چهار تا جیپ آمد دیدم مصدق آن تو نشسته است آن آقای مهندس معظمی، آقای شایگان این‎ها هم همراهش هستند آمدند توی باشگاه افسران. من دیگر مطلبی دیگر نداشتم که…

س- پس به یک طریق دیگر خبر شده بودند؟

ج- نه خود آن‎ها تلفن کرده بودند. تلفن کرده بودند اطلاع داده بودند که ما این‎جا هستیم و اگر باید توقیف بشویم یا چه بشود این‎ها. چون می‌ترسیدند که اراذل بریزند توی خیابان‎ها و کوچه‌های آن‎جا و بدانند این‎ها کجا هستند یک کار ناشایستی بکنند که خب صحیح نبود. به نظر من کار عاقلانه‎ای بود که این کار را کردند. آمدند در خود باشگاه افسران زاهدی دستور داد که برایشان اتاق تهیه کردند و آن‎جا بودند یک چند روزی تا بعد که آن وقت محاکمات شروع شد. عرض کنم از آن جریانی که مربوط به کار ما دیگر نیست.

ولی به هر صورت مصدق را با همان لباس پیژامه‌ای که داشت این‎ها در منزل تنش بود به همان صورت که آمده بود آن‎جا به همان صورت آوردند چون لباسی که من بردم اندازۀ ایشان نبود.

س- این‎که مثلاً پیژامه و توی رختخواب خوابیدند چه بوده است واقعاً؟

ج- می‌دانید مصدق یک مرد فوق‌العاده عوام فریبی بود و خیلی خوب می‌دانست که چه جور مردم را جلب بکند از این لحاظ واقعاً استاد بود و اگر در زندگی روزمرۀ او در موقعی‌که تصدی نخست‌وزیری داشت نگاه بکنید می‌بینید در یک روز ممکن بود که چهار پنج مرتبه لباس عوض کرده باشد. وقتی‌که به وکلا وزرا و غیره این‎ها می‌خواست صحبت بکند توی رختخوابش می‌نشست لباس پیژامه‌اش را می‌پوشید با آن‎ها صحبت می‌کرد این‎ها. سفیری کسی می‌آمد فوراً لباس سورمه‌ای خیلی تمیز مرتبی می‌پوشید یک مرد خیلی منظم مرتب مثل یک سفیر دیگری همان‎جور آن‎ها را می‌پذیرفت این‎ها. چون محل کارش در منزلش بود از لحاظ این‎که امنیتی نداشت ناچار بود که در منزلش کار بکند نمی‌رفت و بیاید. آن وقت هم دستگاه مجهز نبود که مثلاً یک نخست‌وزیری را بتوانند حفاظت بکنند به صورت صحیح. حتی یادم هست در اتاقی که کار می‌کرد درخت‌های چناری که مقابلش بود جلوی آن‎ها را یک چیز کشیده بودند که اتاق دیده نشود. که یکی از اتاق نرود بالا و اتاق مثلاً ببیند که کی چی فلان این‎ها.

س- عجب.

ج- بله. و از لحاظ جلب مردم او واقعاً استاد بود و خوب می‌دانست که با هر دسته و گروهی چه جور رفتار بکند چه جور حرف بزند فلان این‎ها. و در مجلس هم هر وقت که مصلحت او بود غش می‌کرد و تمام جریان را به هم می‌زد می‌ریختند آن‎جا آقای مصدق حالشان به هم خورده فلان این‎ها تمام سن را تغییر می‌داد با این کارهایی که می‌کرد.

س- پس واقعاً یک آدم مریضی نبوده است؟

ج- نه خیر نه خیر.

س- که مجبور باشد به‌‌خاطر این…

ج- نه نه هیچ چیز نبود. ولی هر وقت می‌خواست غش می‌کرد ولی بلد بود که چه جور… مثلاً اگر مجلات آن زمان را نگاه بکنید من خوب یادم هست که یک مجله‌ای بود رفته بود مصر، موقعی بود که از آمریکا برمی‌گشت یا از یک جایی برمی‌گشت در قاهره آن نخست‌وزیر آن‎ها نحاس پاشارا قرار بود که بیاید گویا نیامده بود به استقبالش و این خوشش نیامده بود عکس نخست‌وزیر یعنی مصدق را کشیده بود که نحاس پاشا آمده او روی تختخوابش با پالتو این‎ها دراز کشیده بود و نحاس پاشا داشت او را ماچ می‌کرد که مثلاً حالا با هم خوش و بش بکنند.

س- این کاریکاتور بود یا عکس واقعی او بود؟

ج- نه نه عکس واقعی بود. منظورم این بود که این کارها را خوب بلد بود که انجام بدهد. در این کار مثل یک آرتیست بود واقعاً. خب باید تصدیق کرد که کسانی‌که سمت‌های سیاسی در این زمینه دارند این استعداد خداداد را اگر داشته باشند در کارشان خیلی کمک می‌کند بلاتردید. و آن‎هایی‌که برخلاف مثل فرض کنید همان رزم‌آرا که گفتم هیچ‌گونه این کارها را بلد نبود اصلاً و با همه به یک صورت صحبت می‌کرد. مثلاً افسر بود همان‌جور صحبت می‌کرد تا سفیر بود همان‌جور صحبت می‌کرد یک کسبه این‎ها هم اگر آمده بودند پیش او باز همان جور صحبت می‌کرد. اما او بلد بود که با کسبه آن جوری که او میل دارد و باید با او آن جور صحبت می‌کرد یک سفیر می‌آمد با او مثل یک سفیر صحبت می‌کرد. و این مطلب را دیگران هم بعد متوجه شده بودند ولی خوب او رل خودش را بازی می‌کرد و توجهی با این‎که آن‎ها چه فکر می‌کنند نداشت و کارش را می‌کرد. به‌هر صورت یک روزی ما در شورای عالی برنامه که نشسته بودیم خبر آوردند که شهر شلوغ شده است خیلی به هم ریخته است.

س- این در زمان زاهدی است الان می‌گویید؟

ج- نه خیر. هنوز زاهدی نیامده بود.

س- بله مصدق بود.

ج- ۲۸ مرداد بود. بعد صدای تیراندازی این‎ها شنیده شد من دیگر آمدم منزل دائماً این صدای تیراندازی حتی صدای توپ این‎ها شنیده می‌شد که معلوم شد که در خیابان کاخ تیراندازی شدیدی شده است دسته‎جاتی زد و خورد با هم کردند این‎ها. آن سرهنگ ممتاز بود که محافظ دستگاه مصدق بود آن‎جا یک قدری مقاومت کرده بود که آن‎جا هم مجبور شده بودند که تیراندازی بکنند و به‌هرحال ریختند آمدند وارد خانه، درب خانۀ مصدق را شکستند و وارد شدند. آن روز ما فهمیدیم که یک جریان غیرعادی در تهران صورت گرفته فردایش معلوم شد که زاهدی فرمان نخست‌وزیری گرفته است و مشغول کارش شده است. و یک روز دو روز بعدش بود که مرا خواست و مرا به سمت مدیرعامل سازمان برنامه منصوب کرد که من مشغول کار شدم. موقعی‌که من مشغول کار سازمان برنامه بودم البته مرسوم بود که مدیرعامل سازمان برنامه هم در هیئت دولت شرکت می‌کند و شرکت می‌کردم. هر وقت هیئت دولت بود من هم می‌رفتم ولی من جزو دولت نبودم. در زمان زاهدی من مسائلی دیدم که یک قدری ناراحت بودم از این پیش آمدها مثلاً یادم هست که عبدالرحمن فرامرزی که خیلی بر علیه مصدق اقدام کرده بود و به نفع زاهدی در مجلس و خارج و در روزنامه‌اش و غیره اقدام کرده بود این انتظار را داشت که یک مساعدتی به فرماندار ورامین بشود که از آن‎جا او را وکیل کرده بودند. فرماندار ورامین البته معلوم بود که جز با کمک دولت ترتیب دادن مسئلۀ عبدالرحمن فرامرزی از ورامین انتخاب نمی‌شود.

چون او اهل لار بود و انتخابش در آن‎جا خیلی طبیعی بود اما در آن‎جا انتخاب طبیعی نبود. مرد بسیار فاضلی بود نویسندۀ بسیار مبرزی بود و بسیار شجاع هم بود. یعنی همیشه مطالبش را بی‌پروا می‌گفت. به هر صورت یادم هست که یک شب در هیئت دولت آقای امینی پیشنهادی آورد که به فرماندار ورامین یک خرج سفره داده بشود و زاهدی پرسید که «خرج سفره به چه مناسبت؟» گفت که مورد تقاضای عبدالرحمن فرامرزی است این‎ها که مورد توجه خودتان هست. بعد زاهدی گفتش که هیچ نفهمیدم «ما او را فرماندارش کردیم به جای این‎که پیش‌کش برایمان بیاورد آمده خرج سفره از ما می‌خواهد؟! این حرف‌ها چیست؟» و مطلب را گذاشت کنار. من این موضوع را که شنیدم خیلی تعجب کردم از طرز فکر. چون زاهدی درست مثل زمان قاجار فکر می‌کرد که یک کسی فرماندار می‌شود باید برود آن‎جا از مردم با صور مختلف پول بگیرد کارهایی بکنند پیشکش بگیرد پیشکش بدهد نمی‌دانم از این حرف‌ها و هیچ فکر نمی‌کرد که یک فرماندار عضو کوچک وزارت کشور با یک حقوق مختصری که رفته آن‎جا یک خرج سفره‌ای به او داده بشود زیاد بعید نیست که به او مساعدتی هم بشود فلان این‎ها. به هر صورت یک طرز فکر این‎جوری داشت. با زاهدی بنده سوابق قبلی داشتم از لحاظ این‎که در موقعی که متفقین آمده بودند به ایران او را تبعیدش کرده بودند و ما را هم که در اراک برده بودند آن‎جا مدتی توقیف بودیم و قریب یک سال من آن‎جا توقیف بودم با کسانی که آن‎جا بودند ما آشنا شده بودیم و بعد که دوران جنگ تمام شد آن آقایانی که در آن‎جا بودند یک دوره‌ای داشتند که من جمله زاهدی هم آن‎جا بود و من هم با آن دوره بودم زاهدی بود، سرتیپ کوپال بود سرلشکر آق‌اولی بود، بوشهری بود، دکتر سجادی بود، عده‌ای بودند که من هم با آن‎ها بودم این‎ها و آن‎جا با هم سابقه داشتیم با آقای زاهدی. خودش فکر می‌کرد که من خیلی با او نزدیک هستم تسلیم و غیره… یادم هست که یک روزی مرا خواست و گفتش که فلانی یک کاری بکنید که چشمگیر باشد و خوب باشد و مطالعه بکنید به من بگویید که چه کاری خوب است بکنیم.

من بررسی که کردم چون در بنگاه آبیاری هم که بودم مطالعات سد کرج را کرده بودیم و آماده بود برای این‎که ساخته بشود منتهایش پول نداشتیم. آمدم به او گفتم که سد کرج را من موقعی‌که در بنگاه آبیاری بودم مطالعه کردیم و می‌توانیم ساختمانش را شروع بکنیم و این کار بسیار مفید خوبی است با وضع آب تهران که آبش کم است خیلی کمک می‌کند به وضع تهران. گفت بله بسیار فکر خوبی است این‎ها گفتم ولی اعتبارش را ما نداریم در سازمان برنامه گفت من می‌گیرم برای شما اشکالی ندارد و مناقصه بگذارید. آمریکایی‌ها آن وقت خیلی مساعد بودند و قرار بود که یک کمک‌هایی بکنند همان موقع هم اصل چهار شروع کرد به فعالیت در ایران که آن وارن آمد به ایران و یک دستگاه به نسبت عظیمی درست کردند و شروع کردند به کارهای مختلف در امر بهداشت، کشاورزی، راه‌سازی، سدسازی غیره و فلان این‎ها یعنی در همۀ این کارها این‎ها خودشان را وارد می‌کردند و این‎ها بعضی مسائل را مساعدت می‌کردند بعضی‌ها را رد می‌کردند قبول نمی‌کردند.

به هر صورت مناقصه‌ای بنده گذاشتم برای ساختمان سد کرج و وقت تعیین کرده بودیم دو ماه که پیشنهادات برسد. یک روزی، چند روز از بعد از این‎که اعلان مناقصه صادر شده بود یک مدتی هم گذشته بود، اردشیر آمد پیش من که پاپا می‌گوید که این را تمدید بکنید چون آلمان‎ها هم می‌خواهند که در این کار شرکت بکنند و حالا وقت ندارند به قدر کافی. و گفتم اشکال ندارد ما یک ماه دومرتبه تمدید می‌کنیم…

 

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

بعد از این‎که تمدید مناقصه اعلام شد یک روز دوباره چند روز بعدش آقای اردشیر زاهدی آمد که پاپا گفتش که این را دو مرتبه تمدید بکنید. گفتم که متأسفانه دوباره دیگر این را نمی‌توانم تمدید بکنم برای این‎که اعتبار سازمان برنامه از بین می‌رود چون پیشنهاد ساختمان سد با این وضعی که ما تعهد خواستیم از پیمان‌کارانی که پیشنهاد می‌دهند که گارانتی باید بدهند چه بکنند این‎ها هزینۀ سنگینی به آن‎ها تحمیل می‌شود و بعد این‎ها مطالعاتی که باید بکنند و حساب بکنند این‎ها خرج سنگینی به آن‎ها تحمیل می‌شود. اگر هی تکرار بکنیم این کار را این را سریر تلقی نمی‌کنند و آن وقت اعتبار اعلانات ما از بین می‌رود من موافق نیستم و بعد به پاپا هم بگویید که من این‎جا که نشستم به دو مطلب خیلی توجه دارم در درجۀ اول حفظ حیثیت خودم است که بایستی که من مراعات بکنم و در درجۀ دوم حیثیت شما را من مسئولیت دارم که مراعات بکنم و مصلحت نمی‌دانم که این کار بشود. البته اردشیر خیلی ناراحت شد دیدم قیافه‌اش تغییر کرد این‎ها رفت.

بعد از این‎که رفت زاهدی وضعش با من به کلی عوض شد یک‎مرتبه. البته من اهمیتی به این مطلب نمی‌دادم و کارم را می‌کردم. یک روزی یک شخص هر چی بود به نام ذوالقدر که آمدم اتاق بنده تقاضا کرد که یک کاری دارد. گفتم بیاید تو چون من بست‎وبندی اتاقم نداشت هر کی کاری داشت می‌آمد مرا می‌دید. آمد تو شروع کرد به بدگویی و دادوفریاد این‎ها من دادم از اتاق بیرونش کردند از سازمان برنامه اصلاً دادم بیرونش کردند و رفت. شب هیئت دولت داشتیم به زاهدی گفتم که امروز این مردک هوچی آمد آن‎جا و این جاروجنجال را راه ‌انداخت این‎ها و این مصلحت نیست که در اداره دولت یک همچین وضعی پیش بیاید دستور بدهید که این را یک تنبیه‌اش بکنند و بعد هم یک صورتی باشد که این قبیل مسائل تکرار نشود. من دیدم توجهی نکرد به این مطلبی که به او گفتم و سری تکان داد گفت خیلی خوب و تمام شد رفت و حس کردم که مثل این‎که از طرف خودش آمده اصلاً و او ترتیب داده که بیاید به من این جور توهین بکنید. این بود که دیدم امکان همکاری من با زاهدی دیگر نیست با این صورت. آمدم صبح منزل مهندس راجی معاون من بود آن وقت، مهندس راجی را خواستم و به او گفتم که این استعفای من است ببر خودت بده به زاهدی و این‎که ترا خواستم که استعفای مرا ببری برای این بود که تو چون مدتی است الان معاون سازمان برنامه هستی، چون قبلاً او هم بود زمان زنگنه معاون بود، و اگر کسی را هم ندارد خودت را متصدی کار بکند کار آن‎جا هم لطمه نخورد و من متأسفانه نمی‌توانم دیگر همکاری بکنم با زاهدی. رفت استعفای مرا داد به زاهدی و آقای پناهی مدیرعامل سازمان برنامه شد. بنده دیگر آن وقت مدتی بیکار بودم تا این‎که قرار شد انتخابات بشود. انتخابات که قرار شد بشود من به علت این‎که خانمم از گلپایگان بود خودم در گلپایگان چندین مرتبه رفته بودم و آمده بودم و با کمک دکتر عبداله معظمی هم سدی برایشان ساخته بودیم این‎ها و آن‎جا مرا خوب می‌شناختند و از فامیل معظمی آن‎جا خیلی ریشه داشت و دکتر معظمی که قبلاً وکیل آن‎جا بود او هم با وضع سیاسی که پیش آمده بود دیگر نمی‌توانست که انتخاب بشود این‎ها مجموعاً من فکر کردم که از گلپایگان وکیل مجلس بشوم. بعد از این‎که اعلام انتخابات شروع شد این‎ها من شروع به فعالیت کردم زاهدی پیغامی فرستاد برای من، پیغام فرستاد که شما بهتر این است که بروید به سنا و مجلس برای شما کوچک است شما بهتر این است که سابقۀ وزارت هم دارید بروید به سنا و آن‎جا من هم موافقت می‌کنم و فلان.

پیغام دوستانه‎ای بود. به او پیغام دادم به این‎که من حرفی ندارم ولی این‎جا من به صورت طبیعی ممکن است که انتخاب بشوم هیچ کمک شما را هم نمی‌خواهم و سوابقی که من فامیلاً این‎جا دارم و کارهایی که برایشان قبلاً کردم این‎جا برای من زمینۀ مساعد هست و جای دیگر هم من امکان این‎که انتخاب بشوم نیست و حالا هم اگر که مصلحت این‎جور می‌دانید من حرفی ندارم اما بدانید که من در سنا اگر قرار شود بروم دنبالش تا ته می‌روم دنبالش و مرا وسط راه چیز نکنید که بخواهید مرا اغفال بکنید. وعدۀ صریح داد که نه نه همه جور مساعدت می‌شود فلان این‎ها. بنده کنار آمدم و ظفر از آن‎جا وکیل شد، انتخاب شد از گلپایگان در مجلس. مهندس ظفر قباد ظفر. بله عرض کنم بنده صبر کردم تا انتخابات سنا شروع بشود.

اتفاقاً ما یک دوره‌ای داشتیم که تشکیل می‌شد از سناتورهای سابق تهران که قریب ده دوازده نفرشان سناتور تهران بودند یک چند نفر هم سناتورهای جاهای دیگر بودند. و در این دوره من هر هفته‌ای یک جلسه داشتیم آن‎ها هم از لحاظ این‎که می‌دانستند من در کارخانه‎جات، در راه‌آهن و مؤسسات دولتی تهران آشنا زیاد دارم که برای رأی خیلی می‌توانم کمک بکنم آن‎ها هم خیلی خوشحال بودند که من با آن‎ها باشم. البته آن‎جا هم من گفته بودم که من خودم داوطلب هستم و همراه همه خواهم آمد. تا موقعی‌که انتخابات شروع شد معلوم نبود که کی قرار است بشود کی نشود این‎ها یعنی دولت نظری اظهار نکرده بود. و آن وقت انتخابات دومرحله‌ای بود یعنی برای تهران که ۱۵ نفر سناتور بایستی که انتخاب بشود ۷۵ نفر مردم انتخاب می‌کردند آن ۷۵ نفر آن وقت بین خودشان ۱۵ نفر را انتخاب می‌کردند که آن‎ها دیگر سناتور می‌شدند. جزو این ۷۵ نفر من انتخاب شدم و موقعی‌که آرا را می‌خواندند افرادی که من در آن دستگاه داشتم که به من گزارش بدهند وضع آرا را می‌خوانند و می‌نویسند این‎ها هر شب به من گزارش می‌دادند که وزیر کشور که آن وقت سرتیپ جهانبانی بود می‌آید آن‎جا هی دستور می‌دهد که این آرای شریف‎امامی را کم بکنید بزنید فلان از این حرف‌ها. البته من آن وقت کاری از دستم ساخته نبود که بتوانم به یک صورتی با او مبارزه بکنم یا تهدیدش بکنم که دخالت در کار انتخابات نکند. این گذشت ولی به هر صورت چون من رأی زیاد داشتم من در ۷۵ تا انتخاب شدم. بعد از این‎که ۷۵ تا انتخاب شد.

س- چند تا رأی به اسم شما بالأخره نوشتند یادتان هست؟

ج- من یادم نیست. یادم نیست ولی به نظرم یکی از چیزهایش را این‎جا داشته باشم سند آن هیئتی که تصدیق بکنند اسمش حالا یادم نیست چی به آن می‌گفتند؟

س- هیئت نظارت.

ج- هیئت نظارت اعتبارنامه‌ای که به من داده به نظرم داشته باشم.

اگر می‌دانستم که امروز جلسه داریم شاید آن را آماده می‌کردم. به هر صورت جزو ۷۵ تا که انتخاب شدیم بلافاصله معلوم شد که ۱۵ نفری که قرار است بین این ۷۵ نفر انتخاب بشوند به سمت سناتور تهران این ارگانیزه شده به این صورت که تمام افرادی‌که در این ۷۵ تا هستند این‎ها هر کدامشان به یک کاری منصوب می‌شدند و تأمین بودند به غیر از شش هفت نفر. بقیه مثلاً سردار فاخر بود قرار بود رئیس مجلس بشود، آقای حاجی ذوالممالک بود قرار بود نایب رئیس مجلس بشود یک ۱۵ نفر بودند که قرار بود سناتور تهران بشوند یک عدۀ زیادی قرار بود استاندار بشوند کارهای مختلف از این قبیل داشته باشند. و آن ۱۵ نفر تمام در آن دورۀ ما بودند به من گفتند که متأسفانه شما جزو ۱۵ تا نیستید و این انتخابات هم طوری ترتیب داده شده که هر کسی که رأی می‌دهد بایستی که با نشان رأی بدهد به این معنا که مثلاً اگر که دکتر اقبال رأی بخواهد بدهد باید بنویسد دکتر اقبال اول بعد امام جمعه بعد نمی‌دانم نیک‌پور بعد کی کی کی همین‌جور بیاید پایین و هر کدام را به این صورت چک می‌کنند که اگر درست آن جوری که قرار است رأی ندهند آن وقت به کاری که قرار است منصوب نمی‌شوند. بنده دیدم که خوب سر ما به کلی بی‌کلاه است دیگر با همۀ دوندگی‌هایی که کردیم برای انتخابات که خوب یادم هست که امینی آن وقت خود او هم داوطلب سنا بود ولی او رأی نیاورد. ولی گفته بود با این‎که عجیب است من هر جا که رفتم قبل از من شریف‎امامی و عبدوه این دو تا قبلاً رفته بودند و نطق‌هایشان را هم کرده بودند کارهایشان تمام شده بود و من وقتی می‌رسیدم آن‎جا دیگر جلسه داشت به هم می‌خورد آن وقت من دیر می‌رسیدم همیشه یک همچین چیزی گفته بود آن‎جا. عبدوه هم جزو کسانی بود که…

س- دکتر جلال عبدوه؟

ج- جلال عبدوه. عرض کنم فرماندار تهران طبق قرار معمول ۷۵ نفر را دعوت کرد در فرمانداری تهران که بیایند به ۱۵ نفر رأی بدهند. قبل از این‌کار بنده بررسی کردم که چند نفری بودند که این‎ها سرشان بی‌کلاه بود مثل من، یکی از آن‎ها فروهر بود، دها بود، آرامش بود، شریعت‌زاده بود خود من بودم، حسین خواجه نوری بود. این شش نفر یادم هست که این‎ها جزو ۷۵ نفر بودند ولی هیچ سمتی وضعی چیزی برای آن‎ها در نظر گرفته نشده بود.

بنده هر شش نفر را دعوت کردم منزلمان و به آن‎ها گفتم که آقایان جریان انتخابات سنا این جوری است این طوری ارگانیزه شده است که هرکدام از این‎ها باید این‎جور رأی بدهند ما جزو ۱۵ تا نیستم و آن‎های دیگر همه وضعشان روشن است که چه جور رأی بدهند این‎ها و مسلماً ما نمی‌شویم.

س- پس این توافق و یا این تصمیم در چه مرجعی چه جوری؟

ج- آن را دولت می‌کرد.

س- یعنی خود زاهدی؟

ج- زاهدی البته ممکن است با اعلی‌حضرت هم در میان می‌گذاشت که کی‌ها باشند کی‌ها نباشند فلان این‎ها ؟؟؟ دیگر من درست نمی‌دانم. ولی در هر حال به این صورت بود که ۱۵ تا معلوم بود که کی‌ها هستند و کار تمام بود. ما شش تا قرار شد که خودمان به خودمان رأی بدهیم و به دوستانی که داریم از آن ۱۵ تا هر کدام میل داریم رأی می‌دهیم هر کدام نه که رأی نمی‌دهیم. ولی به این شش تا خودمان، شش تا به هم حتماً رأی می‌دهیم.

بعد از این‎که روز انتخابات در مرحلۀ دوم معلوم شد همه رفتیم یک عصری بود فرماندار تهران آن وقت غیابی بود آن وقت ما را دعوت کرد در فرمانداری و رفتیم آن‎جا گفت که ۷۵ نفر قرار است که ۱۵ نفر انتخابات بکنند این‎ها که همه می‌دانستند و حاضر و غایب هم شد که ببینند کی هست کی نیست تقریباً همه بودند منهای یکی دو نفر نیامده بودند من جمله وارسته نیامده بود مثلاً. وارسته نمی‌دانم چه شده بود که او هم مورد پسند نبود مثل ما سرش بی‌کلاه بود او هم قهر کرده بود نیامده بود اصلاً که وقتی که قرار نیست اصلاً آزاد هم نیست رأی او بیاید چه کار بکند. موقعی‌که شروع کردند به رأی گرفتن. هان آن‎جا من حاج ذوالممالک و سردار فاخر به سمت ناظر در انتخابات آن‎جا انتخاب شدیم بین خود ۷۵ تا من خودم جزو نظار شدم. وقتی که رأی گرفتم ۱۴ تا از آن ۱۵ تا رأی آوردند اکثریت آوردند دکتر سجادی افتاد رأی نیاورد علتش هم بند جیمی‌ها بود، عدۀ زیادی بند جیمی در این ۷۵ تا بودند این‎ها هیچ‌کدام به دکتر سجادی رأی ندادند و به این ترتیب دکتر سجادی به نظرم ۳۹ تا رأی بیشتر نیاورد.

س- بند جیم مربوط به آن لایحه‌ای که دورۀ مصدق…؟

ج- مصدق نه. زمان مصدق نبود. یک لایحه‌ای گذشت از مجلس، این را مثل این‎که من گفتم، قبلاً نگفتم؟

س- بله بله صحیح است هستش بفرمایید.

ج- بله. خلاصه دکتر سجادی ۳۹ رأی آورد من هم ۱۹ تا رأی آوردم برای این‎که همان شش تایی که با هم قرار گذاشته بودیم به من رأی دادند و بعد هم من هر ۷۵ تا را قبلاً رفته بودم دیده بودم همه را یکی یکی رفتم دیدم با آن‎ها صحبت کردم این‎ها و بعضی‌ها می‌گفتند که صریح که ما متأسفیم که نمی‌توانیم به شما رأی بدهیم. بعضی‌هاشان می‌گفتند که ما رأی می‌دهیم ولی جایی گفته نشود. بعضی‌ها هم می‌گفتند اگر بشود به شما رأی می‌دهیم. این‎جوری خب یک کسانی بودند مثلاً سردار اسعد بود آن‎جا یا امیراسعد، امیراسعد بود که با فامیل خانم من نسبتی داشتند این‎ها و به آن مناسبت به من خیلی محبت داشت. مثلاً او رأی به من داده بود محرمانه. یا یکی بود که با پدرم خیلی صمیمی بودند دوست بودند این‎ها شازدۀ از نزدیکان جهانبانی‌ها بود. حالا اسمش را یادم نیست بعد به شما می‌گویم. مثلاً او هم به من رأی داده بود. خلاصه من ۱۹ رأی آوردم. چون یک نفر افتاده بود و رأی نداشت ناچار بودند که برای یک نفر رأی بگیرند.

وقتی که قرار شد برای یک نفر رأی بگیرند دیگر معلوم نبود کی به کی رأی می‌دهد چون نشانه…

س- متوجه نشدم بالأخره؟

ج- از ۱۵ تا ۱۴ تا اکثریت آورد.

س- باید اکثریت داشت؟

ج- باید اکثریت داشته ؟؟؟ پانزدهمی اکثریت نداشت که دکتر سجادی بود.

س- با وجود این‎که رأی نسبی داشت کافی نبود باید اکثریت می‌داشت؟

ج- اکثریت باید می‌داشت بله. وقتی که قرار شد که به یک نفر رأی بگیرند دیگر نشانه‎ای در کار نبود که کی به کی رأی می‌دهد. رأی گرفتند و بنده ۴۹ رأی آوردم بنده انتخاب شدم. در همین موقع که آرا را شمرده بودیم داشتیم صورت مجلس را می‌نوشتیم که امضا بکنیم هیئت نظار باید امضا می‌کرد این را که سردار فاخر بود و حاج ذوالممالک و من بودیم زاهدی تلفن کرد به غیابی گفت خب کار را انتخابات تمام شد یا نه گفت بله جریانش تمام شد و گزارش داد که اول که رأی گرفتیم ۱۴ نفر اکثریت آوردند انتخاب شدند دکتر سجادی افتاد و ناچار شدیم برای یک نفر دو مرتبه رأی بگیریم و آن یک نفر شریف‎امامی درآمد. که اوقاتش تلخ شده بود گوشی را زده بود زمین خیلی ناراحت شده بود. به این صورت بنده سناتور تهران شدم برخلاف نظر دولت. و با سابقه‌ای هم که با زاهدی از جریان کار سازمان برنامه و این‎ها پیدا کرده بودم خب معلوم بود که من جز موافقین دولت نمی‌توانم باشم. و وقتی که آمدیم در سنا تشریفات اولیۀ سنا مسئله تحلیف و غیره و این‎ها تایید اعتبارنامه‌ها یعنی تصویب اعتبارنامه‌ها این‎ها تمام شد دیگر سناتور مطمئن شدیم آن وقت دیگر یواش یواش از ما مخالفت‌ها شروع شد. موقعی‌که زاهدی آمد هیئت دولت را معرفی بکند به مرحوم سرتیپ جهانبانی که رسید تا گفت وزیر کشور سرتیپ جهانبانی من نعره زدم گفتم که به به به به بسیار بسیار مبارک است. «همه تعجب کردند که این جوانکی که تازه آمده این کیست؟ این حرف‌ها چیست؟» فلان این‎ها چون زاهدی به صورتی که آمده بود می‌دانید خیلی مقتدر آمده بود و این‎ها را هم خب همه را گردنشان حق داشت از این‎که ترتیب داده بود که سناتور شده بودند این‎ها به او یک دست همه رأی می‌دادند آن وقت یک نفر آن وسط یک مرتبه ناجور پیدا شده بود خیلی اسباب تعجب‌شان بود. به هر صورت در خلال این‎که برنامه مطرح شد که من قصد داشتم برعلیه وزیر کشور مخصوصاً اعلام جرم بکنم  چه بکنم فلان از این حرف‌ها حادثه‌ای برای او پیش آمد در راه کرمانشاه به تهران که می‌آمد بیچاره فوت کرد و من دیدم دیگر حالا اصلاً معنی ندارد که برعلیه او چیزی بگویم این‎ها دیگر منصرف شدم و فقط یک مخالفت مختصری در برنامۀ دولت کردم. ولی تنها رأی کبودی بود که به زاهدی داده شد در برنامه‌اش هم مجلس هم سنا یک دست او رأی داده بودند منهای بنده. در طول جریان البته دوستان مشترک ما خیلی داشتیم که هم با زاهدی نزدیک بودند هم با من نزدیک بودند و می‌آمدند که شما با هم این همه دوست بودید سابقه دارید فلان این‎ها چرا مخالفت می‌کنید؟ گفتم من با او دشمنی هم الان ندارم مسئله اصولی است من نسبت به زاهدی موافق نیستم که او نخست‌وزیر باشد چون او را صالح نمی‌دانم ولی با شخص او دشمنی ندارم و در تمام مدتی هم که من سناتور بودم از اول تا آخر تا وقتی که او بود من مرتب به او رأی کبود دادم. و حال این‎که خیلی‌ها بودند که اول موافق بودند بعد مخالف شدند بعد دوباره موافق شدند یا آن‎ها هم مخالف ماندند این‎ها تغییر کردند.

ولی بنده از روزی‌که آمد به او رأی کبود دادم تا وقتی که رفت و هیچ‌وقت تغییرنظر ندادم و البته در تمام این مدت هم هیچ‌وقت به او توهینی چیزی بنده نکردم یعنی از آن کارهایی که مرسوم بود در مجلس مخالفین دولت می‌کردند که می‌آمدند یعنی گاهی اوقات حتی به فحاشی این‎ها می‌کشید این‎ها نه خیلی مؤدب معقول اما موقع رأی رأی کبود می‌دادم. و بعدش هم در جریان کار هم مثل این‎که این‎جا هم قبلاً ذکر کرده بودم با این‎که من در مجلس سنا در کمیسیون شماره سوم که آن وقت کارهای وزارت کشاورزی و کار صنایع و تجارت را داشت از همۀ کمیسیون‌ها فعال‌تر بود چون کارش زیادتر بود چون چند وزارت‌خانه به آن مربوط می‌شد من مخبر بودم. مکرر می‌شد لایحۀ دولت مطرح می‌شد در مجلس من خودم از گزارش کمیسیون دفاع می‌کردم ولی موقع رأی که می‌شد رأی کبود می‌دادم. و همه می‌گفتند آقا تو خودت آمدی دفاع کردی از لایحه و دیگر چرا رأی کبود می‌دهی؟ گفتم آقا آن دفاع من برای این بوده است که من مخبر کمیسیون هستم باید از خبر کمیسیون دفاع بکنم و این رأی کبود رأی شخص من است به دولت که به آن اعتماد ندارم این‎ها را با هم مخلوط نمی‌شود کرد. و به این ترتیب بود تا دورۀ تمام دورۀ سنا بنده به زاهدی رأی مخالف می‌دادم و حالا آن‎که ظاهراً هم هیچ وقت زاهدی نسبت به من اظهار ناراحتی یا این‎که چیز بکند هم نبود در کار دوستی ما به اصطلاح سرجایش بود کار مجلس هم علیحده سرجایش بود. تا وقتی‌که بنده در سه سال چیزم که تمام شد آن وقت مرسوم بود که نصف سنا می‌آمد بیرون برای نصف سنا انتخاب می‌شدند و همیشه نصف دیگرش می‌ماند یعنی سنا هیچ‌وقت تعطیل نمی‌شد با این صورت. قرعه می‌کشیدند ۳۰ نفر از ۶۰ نفر بیرون می‌آمد خارج می‌شد. اتفاقاً قرعه کشیدند بنده از سنا آمدم بیرون. من چون کاری نداشتم…

س- قرعه واقعاً قرعه بود دیگر؟

ج- قرعه بود. نه قرعۀ واقعی بود آن‎جا کارش نمی‌توانستند که مثلاً یکی دربیاید یک درنیاید نبود.

س- گفتم شاید اصولاً یک فکری کرده بودند.

ج- نه نه. هیچ قرعه صحیح بود. آقای مؤید ثابتی یادم هست که منشی سنا بود و دوست خیلی نزدیک خود من بود قرعه به اسم من درآورد گفت شریف‎امامی هیچی معلوم شد که ما هم درآمدیم. من بلافاصله به خانم گفتم که من مدت‌ها است که هیچ‌وقت مرخصی نرفتم و مسافرتی هم نرفتیم فلان این‎ها و خوب است که الان یک مسافرتی برویم، بررسی کردیم گفتیم برویم به لبنان. ماشینی خودم داشتم سوار ماشین شدیم ماشین شخصی خودم با شوفری که داشتیم از راه همدان و کرمانشاه و قصر شیرین رفتیم بغداد اول یک چند روزی بغداد بودیم البته این‎جاها که من می‌رفتم مطلقاً مثلاً در بغداد باتمانقلیچ آن‎جا سفیر بود که با خود بنده دوست بود، سپهبد باتمانقلیچ من خودم به او هیچ خبر ندادم که بروم سری به او بزنم این‎ها برای این‎که این جریان هم هان یادم رفت که بگویم این بود که وقتی من از قرعه درآمدم علم آن وقت وزیر کشور بود. علم به من تلفن کرد که شما قرار است که شهردار تهران بشوید. گفتم من بسیار متأسفم که نمی‌توانم شهردار تهران بشوم. از این کار شهرداری تهران اصلاً بدم می‌آمد. چون یک جای به هم ریختۀ به هم پاشیدۀ درهم برهمی بود که امید اصلاحی هم با وضع آن روز بنده در آن نمی‌دیدیم این بود که زیاد علاقه نداشتم که آن‎جا بروم کاری نمی‌توانستم بکنم خلاصه. چند روز بعد از این‎که علم این تلفن را به من کرد اعلی‌حضرت تشریف می‌بردند به مکه و در فرودگاه مهرآباد آن وقت محل مشایعت و استقبال و این‎ها هیچ ساخته نشده بود. یک آنگار[؟] طیاره را فرش می‌کردند آن‎جا و کسانی‌که بایستی که برای مشایعت آمده بودند آن‎جا می‌ایستادند و اعلی‌حضرت از آن‎جا می‌آمدند سوار طیاره می‌شدند می‌رفتند. یک پاویلون دولت پاویلون سلطنتی و غیره این‎ها همه بعد ساخته شد. آن‎جایی که طیاره‌ها را تعمیر می‌کنند آن‎جا درواقع تشریفات چیز انجام می‌شد…

من چون جزو هیئت رئیسۀ سنا بودم رفته بودم به مشایعت با هیئت رئیسۀ سنا صدرالاشراف رئیس سنا بود و بنده هم کارپرداز مجلس بودم این‎ها رفته بودیم آن‎جا. اعلی‌حضرت وقتی که آمدند رد بشوند جلوی هیئت رئیسه به من رسیدند گفتند که آن مطلبی که علم به شما گفت این مورد تأیید ماست.

دیدم عجب کار غلطی کردیم که آمدیم برای مشایعت و خطر بزرگی گردن‌گیرمان خواهد شد. این موجب شد که من به خانم گفتم که می‌رویم مسافرت و به علم هم تلفن کردم که بنده رفتم به مسافرت، گفت کجا می‌روید؟ گفتم به مقصد نامعلوم و می‌مانم آنقدر که خبر نصب شهردار تهران را در رادیو بشنوم. تصمیم گرفتم خانم و بچه‌ها این‎ها راه افتادیم رفتیم اول به بغداد یک زیارتی همه عتبات عالیات را کردیم از آن‎جا هم از راه صحرا رفتیم به اردن و لبنان. عرض کنم که آن‎جا خوب یادم هست که در بیروت بودیم آقای گلشائیان را من دیدم که وزیر دادگستری بود با اتومبیل وزارت دادگستری سه رنگ آمده بود به بیروت من با او آشنا بودم رفتیم جلو با او صحبت کردیم دیدم برداشت صحبت او این است که خودش را نخست‌وزیر می‌داند به‌طور قطع. خب خداحافظی کردیم و او برگشت بنده یک چند روزی در بیروت این‎ها که بودم چون عادت به این‎که بیکار بنشینم این‎ها نداشتم به خانم اصرار کردم که زودتر برگردیم و برگشتیم حالا در جریان مسافرت رفتن و برگشتن حوادثی پیش آمد که خیلی جالب است ولی مناسب این موضوع ما نیست از آن‎ها صرف‌نظر می‌کنم. در هر صورت با پیش‌آمدهایی که در صحرا برایمان کرد این‎ها آمدیم به بغداد دومرتبه، در بغداد یکی دو روز که ماندیم من دیگر از این‎که بیکار مانده بودم یک خرده ناراحت بودم گفتم بروم تهران که دیگر به کار و زندگی خودمان برسیم این‎ها. خانم گفتش که من می‌مانم زیرا مادرش قرار بود که بیاید به زیارت عتبات و من تنها برگشتم. بلیط طیاره گرفتم اتومبیل را برای آن‎ها گذاشتم که با طیاره بیایم تهران. موقعی که آمدم به فرودگاه بغداد شخصی به نام مشایخی بود که قبلاً هم من با او آشنایی زیادی نداشتم. نه مشایخی که شهردار بود یک مشایخی دیگری بود که بعد هم من هیچ‌وقت او را ندیدم. آمد پیش سلام و تعارف خوش و بش کرد بعد گفتش که تبریک می‌گویم به شما گفتم تبریک چی می‌گویید به من؟ گفتش که شما خبر ندارید؟ گفتم که خبر چی؟ گفت دولت تغییر کرده اطلاع ندارید؟ گفتم نه من اطلاع ندارم. گفت چطور می‌شود شما اطلاع نداشته باشید؟ گفتم من از روزی‌که از منزل آمدم بیرون هیچ روزنامه‌ای نداشتم با هیچ سفارت‌خانه‎ای تماس نگرفتم و رادیو هم نشنیدم من هیچ اطلاع ندارم از این‎که آن‎جاها چه تغییری رخ داده و قصدم این بود که آدرسم را هم ندانند. گفت شما توی کابینه هستید. گفتم کدام کابینه؟ گفت اقبال نخست‌وزیر شده است. البته چون با من هیچ صحبتی هم نشده بود و این‎ها نمی‌دانستم که صحیح است نیست این‎ها برگشتیم بالأخره آمدم تهران تلفن کردم اول به آقای دکتر معظمی که کابینه عوض شده؟ گفت بله عوض شده و شما را هم معرفی کردند مگر خبر ندارید؟ گفتم نه. گفت بله شما به سمت وزیر صنایع معرفی شدید. بنده تلفن کردم به آقای اقبال روز بعد رفتم آن‎جا به دفترش، رفتم و به او گفتم که شنیدم مرا معرفی کردید به سمت وزیر صنایع ولی من آماده نیستم به این‎که بیایم توی کابینه. گفت نه آقا چیه این حرف‌ها چیست می‌زنید اول کار اگر قرار باشد شما استعفا بدهید یا نیایید فلان این‎ها لطمه به کابینه می‌خورد چی فلان این‎ها. من ترتیب کارم را طوری داده بودم که اصلاً کار آزاد می‌کنم دیگر کار دولتی نکنم. دیگر با نحوه‌ای که با او هم همان دورۀ سنا که داشتیم با او هم‎دوره بودیم دوست بودیم این‎ها دیدیم به یک صورتی این مطلب را به من گفت که من موجب لطمه خوردن به دولتش می‌شوم فلان این‎ها گفتم خیلی خوب دیگر. از تمام مقدماتی که تهیه کرده بودم برای کار آزاد این‎ها را همه را به هم زدیم شروع کردیم به کار. عرض کنم که وزارت صنایع که من آمدم بررسی که کردم دیدم که این‎جا وزارت صنایع یک اسمی است هیچ کاری نکرده نه هم امکان کارش هست. و قبل از من هم مهندس گنجی و اردلان وزیر صنایع بودند و آن‎ها هم خب امکاناتی نداشتند که کاری بتوانند بکنند. مخصوصاً اردلان که اصلاً به کلی از هر جهت پرت بود چون وارد به مسائل فنی هیچ نبود و تمام کاریرش در وزارت‌خارجه بود کار وزارت خارجه را باید می‌کرد. مدتی مطالعه کردیم و بررسی کردیم من دیدم که ما جز این‎که یک برنامه‌ای برای کارمان درست بکنیم هیچ راهی ندارد و یادم هست که سفیر سوئیس آمده بود دیدن من و او سوئدی بلد بود صحبت بکند چون سفیر سوئد بوده مدت‌ها. آمد با سوئدی با من صحبت می‌کرد گفت «خب، تو برنامه‌ات چیست؟ چه کار می‌خواهی بکنی؟» گفتم من هنوز مطالعه نکردم که برنامه‌ام چیست ولی بایستی که چند روز بررسی بکنم و امکانات را بسنجم ببینم تا بعد یک برنامه‌ای برای خودم تهیه کنم. گفت «من خیلی علاقه‌مندم بدانم که شما برنامه‌تان چه خواهد بود این‎ها و باز هم می‌آیم.» گفتم اشکال ندارد بیایید شما و من قبل از این‎که بررسی بکنم نمی‌توانم اظهار بکنم چه برنامه‌ای دارم. در آن موقع جزو جریانات روز این بود که هیئت دولت روز دوشنبه در حضور خود اعلی‌حضرت تشکیل می‌شد و نام آن هیئت شورای اقتصاد بود در واقع. تمام مسائل اقتصادی مملکت درآن‎جا در حضور اعلی‌حضرت مطرح می‌شد. ما هر روز دوشنبه در آن‎جا جلسه داشتیم و…

س- این از زمان دکتر اقبال باب شد یا زمان زاهدی هم بود؟

ج- خیال می‌کنم از زمان علا بود. علا بود. دقیق نمی‌دانم ولی قطعاً از زمان علا بودش. زمان علا حتماً بود ولی قبلاً هم بود نمی‌دانم.

آن مدتی که من رئیس سازمان برنامه بودم حضور اعلی‌حضرت تشکیل نمی‌شد جلسه نبودش همان فقط در هیئت دولت خودمان بودیم. روزی در آن‎جا مطرح شد که برای تولید مملکت باید یک فکری بشود یک کاری بشود فلان انتها و البته من به علت علاقه‌ای که به کار خودم داشتم این‎ها در این زمینه من هم خیلی مطلب را تأیید کردم این‎ها و در آن جلسه به عرض اعلی‌حضرت هم رساندم که این کار بدون مایه فطیر است بایستی که یک فکری بکنم برای این‎که اعتباری به هر صورت به‌دست بیاید تا از آن راه بتوانیم ما کمکی به تولید مملکت بکنیم. اعلی‌حضرت فرمودند که من در این زمینه یک مقدماتی فراهم کردم و آن این است که پشتوانۀ اسکناس را ما مجدداً ارزیابی می‌کنیم و با قیمتی که الان پشتوانۀ اسکناس دارد مقداری در حدود گویا هفتصدوپنجاه میلیون تومان عاید میشه که این تخصیص می‌دهیم به تولید.

س- پس این فکر ایشان بوده؟

ج- فکر ایشان بود. البته این‎که از راه تجدید ارزیابی این پول به دست می‌آید این‎ها را خود ایشان در هیئت گفتند. و قرار شد که بنده و تجدد، ناصر و نیساری، چهار نفری بنشینیم یک طرحی تهیه بکنیم برای طرح قانونی برای تجدیدنظر در ارزیابی پشتوانۀ اسکناس و مطالب مربوط به آن.

س- بدون دخالت سازمان برنامه؟

ج- سازمان برنامه البته آن وقت آقای ابتهاج رئیس آن بود که در حدود دولت یا بیشتر قدرت داشت.

س- عجب.

ج- بله. و اعلی‌حضرت هم فوق‌العاده از او حمایت می‌کردند. حالا دلیلش چی بود این‎ها را دیگر نمی‌دانم ولی خیلی مقتدر کارش را می‌کرد. در آن موقع رقابت شدیدی بین آقای ابتهاج و من بود. ابتهاج می‌خواست که کارهای صنایع مملکت آن‎چه هست تمام در سازمان برنامه متمرکز باشد و من چون وزیر صنایع بودم نظرم این بود که وزارت صنایع را یا ببندید یا اگر هست که باید کار صنایع به دست آن باشد و همین تز بنده موجب شد که دستور داده شد که کارخانه‎جات دولت بیاید به وزارت صنایع. بعد این لایحه که مطرح شد بنده فکر کردم که ما از این نمد کلاهی باید داشته باشیم یعنی برای وزارت صنایع من بایستی که فکری از این راه بکنم. طرح قانونی را که نوشتیم به صورتی بود که این پول فقط بایستی که صرف افزایش تولید بشود یعنی تولید صنعتی و تولید کشاورزی و به هیچ مصرف دیگری در واقع نرسد. سازمان برنامۀ ابتهاج از این لحاظ خوش‎وقت بود که این مطلب که در متن قانون هست این به آن‎جا می‌رسد که همه پول را بدهند به سازمان برنامه. ما هم صحبتی نمی‌کردیم اظهاری نمی‌کردیم تا این‎که تمام مقدمات کار فراهم شد مطرح قانونی در دولت مطرح شد حضور اعلی‌حضرت تصویب شد به مجلس داده شد در مجلس هم تصویب شد آمد به سنا. در سنا که آمد مرحلۀ نهایی نهایی بود. آن‎جا بنده دیدم که محلی است که من بایستی که یک اقدامی بکنم که این پول به سازمان برنامه نرود والا دیگر امید ما به کلی به یأس تبدیل خواهد شد. قبلاً با دکتر اقبال صحبت کردم این‎ها گفت «خب، چکار بکنیم؟» گفتم من ترتیبش را می‌دهم که یک نفر از سناتورها سؤال بکند در سنا که آیا این پول به سازمان برنامه داده می‌شود یا به وزارت صنایع و کشاورزی برای این‎که صنایع و کشاورزی را تولیدش را بالا ببرند؟ آن موقع به علت تندی که ابتهاج داشت و با وکلا خیلی تند و تیز صحبت می‌کرد و بعد هم چون خیلی به خودش مطمئن بود که اعلی‌حضرت از او دفاع می‌کند وکلا نسبت به او نظر خیلی خوبی نداشتند از او ناراضی بودند از این جهت چون خیلی تند خشن با آن‎ها رفتار می‌کرد. در سنا بنده با گلشائیان صحبت کردم که شما یک همچین سؤالی از دولت بکنید که روشن بشود این مطلب بدون این‎که بداند مطلب از چه قرار هم هست. اقبال هم بهش گفته بودم که شما توضیح می‌دهید که البته ما وزارت صنایع داریم وزارت کشاورزی داریم و چون این تولیدات صنایع است و کشاورزی حتماً می‌رود در وزارت‌خانه‌ها. در مرحلۀ نهایی که می‌خواستند رأی بگیرند به لایحه در آن شور آخر چیز بلند شد گفت «آقا این مطلب روشن نیست که این اضافه درآمدی که حامل شده است از تجدیدنظر ارزیابی به کجا می‌رود، می‌رود به سازمان برنامه یا می‌رود به وزارت‌خانه‌ها؟» اقبال هم خب آماده بود پا شد توضیح داد نه خیر این داده می‌شود به وزارت‌خانه‌ها و رأی گرفتند تصویب شد و به این ترتیب این پول از حیطۀ اختیار سازمان برنامه در واقع خارج شد. ابتهاج از این بابت خیلی ناراحت بود البته ولی خب دیگر کار از کار گذشته بود کاریش هم نمی‌توانست بکند. این مطلب که در شورای اقتصاد مطرح شد آن‎جا من خودم پیشنهاد کردم به این‎که ما خوب است یک آیین‌نامه‌ای بنویسیم و از این اعتبارات به صورت صحیحی استفاده بکنیم و پیشنهاد من هم مبتنی بر این بود که این پول را مثل سابق که وزارت‌خانه می‌گرفت یک دو تا کارخانه وارد می‌کرد یا چهار تا کارخانه اضافه می‌کرد یا فلان این‎ها این کار را نکنیم. این پول را ما تخصیص بدهیم به دادن وام به کسانی‌که حاضرند سرمایه‌گذاری بکنند در راه کشاورزی و در راه صنایع و بر این اساس مبتنی باشد که دو ثلث سرمایه را ما وام می‌دهیم یک ثلثش را باید آن‎ها خودشان نقداً بپردازند و به این ترتیب میزان فعالیت ما چندین مقابل خواهد شد. زیرا آن دو ثلثی را هم که ما وام می‌توانستیم بدهیم این را می‌توانستند از بانک‎ها هم یک مقداری بگیرند. یعنی ما در واقع عملاً در حدود یک ثلث وام می‌دادیم یک ثلث خودشان اعتبار می‌گرفتند یک ثلث هم نقد می‌پرداختند. این استخوان‌بندی آن آیین‌نامه بود. آیین‌نامه را بنده تهیه کردم. آن وقت یک شورای اقتصاد داشتیم که منصور رئیس آن شورای اقتصاد بود. او هم می‌آمد در روز دوشنبه در هیئت شرکت می‌کرد و منشی کارهای مربوط به اقتصاد بود. آیین‌نامه را بنده نوشتم آیین‌نامۀ اجرایی آن را برای بانک ملی و به بانک ملی هم حتی فرستادم موافقت‌ بانک ملی را هم گرفتم تمام کارهایمان را کردیم وزارت کشاورزی آن وقت سرتیپ اخوی بود. او نمی‌دانم به چه علت هی طولش داد. بنده آیین‌نامه را نوشتم و به تصویب رساندم از تمام مراحل هم گذراندم شورای اقتصاد بانک ملی و غیره فلان این‎ها همه تصویب کردند شروع کردیم به دادن وام و اعلان کردیم و گفتیم هر کسی طرحی دارد باید بدهد ما بررسی می‌کنیم تصویب اگر شد از این مراحل گذشت هر طرحی هم بایستی که هم در شورای اقتصاد هم در خود وزارت صنایع در درجه اول تصویب بشود تا بعد آن وقت به جریان بیافتد.

ما شروع کردیم به این‎که کارخانه‎جات مختلف تقاضا بفرستند این‎ها و در درجۀ اول هم آن وقت ما احتیاجات‎مان در نساجی و قند بیش از همه بود و مقدار زیادی واردات قند واردات نساجی داشتیم. برای تشویق سرمایه‌گذاران صنایع این دو صنعت را که احتیاج زیادی به آن داشتیم شرط بسیار سهلی هم فراهم کرده بودیم که چهار درصد سود به وامی که داده می‌شد برای قند و به نساجی بیشتر از آن‎ها گرفته نمی‌شد و این خب یک فاور[؟] فوق‌العاده زیادی بود. هجوم آوردند عدۀ زیادی سرمایه‌گذار شروع کردند به این‎که طرح بدهند و تقاضای وام بکنند و این‎ها. عرض کنم تقاضا که می‌آمد در وزارت صنایع آن‎چه مربوط به صنایع بود، قسمت صنایع آن‎چه مربوط به معادن بود قسمت معدن این‎ها رسیدگی می‌کردند نقاط ضعفی داشت این‎ها را معلوم می‌کردند رفع می‌کردند طرح و جرح و تعدیل می‌کردند بعد می‌فرستادند پیش من، من خودم بررسی می‌کردم بعد می‌بردیم به شورای اقتصاد آن‎جا مطرح می‌شد بعد از این‎که شورای اقتصاد تصویب می‌کرد به نظرم در هیئت دولت هم باید تصویب می‌شد حالا درست یادم نیست. به‌هرحال مرحلۀ نهایی‌اش تصویب شورای اقتصاد بود. تصویب می‌شد آن وقت ما می‌نوشتیم به بانک ملی. بانک صنعتی نبود هنوز. بانک ملی که این قدر وام به این طرح چیز بدهید. آن وقت یک آیین‌نامه‌ای هم برای بانک ملی بود که بانک ملی بایستی که به اتفاق ناظر وزارت صنایع هر طرحی را وامی می‌دهد نظارت هم بکند. یعنی پول دست کسی داده نمی‌شد اول باید شروع بکند به ساختمان کارخانه سفارش ماشین‌آلاتش غیره غیره این‎ها همان‌طوری‌که در طرح پیش‌بینی شده بود آن وقت مرحله به مرحله که باید پرداخت بکند روی کار انجام‎شده یا سفارش داده شده پول می‌داد به چیز این بود که سوخت و سوزی ما در این کار نداشتیم هیچ. و یکی دو تا مورد بود که این‎ها با مأمور بانک ملی ساخته بودند و وام‌هایی گرفته بودند که از آن حسن استفاده نشده بود. مثلاً کارخانه‎جاتی که خریده بودند کارخانۀ نو نبوده است ارزان‌تر از آن‎چه که صورت داده بودند خریده بودند این کار این جوری یکی دو تا داشتیم. ولی بقیه تمامش وام‌های صحیحی بود که همه‌اش انجام شد و دویست و خرده‌ای طرح من یادم هست که ما عمل کردیم. موازات این طرح هم یک طرح دیگری درست کردیم یک مبلغ مختصری تخصیص دادیم به وام‌های کوچک که بین گویا ده هزار تا بیست هزار تومان بود. برای مثلاً یک کسی بخواهد نجاری درست کند یا آهنگری یا تراشکاری، یا کارخانه‎جات کوچکی فلانی بخواهند درست کنند مخصوصاً برای ولایات. مثلاً یادم هست که ما رفته بودیم به زاهدان آن‎جا یک نجاری که یک در یا پنجره بسازد نبود با یک پیچ و مهرۀ کوچکی اگر مال تراکتوری ماشینی اتومبیلی چیزی لازم بود کسی بتراشد این‎ها کسی نبود آن‎جا مثل یک چرخ تراش در زاهدان نبود. این‎ها را ما تشویق می‌کردیم می‌رفتند آن‎جا و هزار و خرده‌ای طرح ؟؟؟؟کرده بودیم که اتفاقاً آن‎ها مرتب مرتب وامش پس داد ؟؟ هیچ‌کدام تویش ناراحتی نداشتیم. وام اولی که برای قند ما تهیه کرده بودیم آوردیم به هیئت دولت آقای ابتهاج مخالفت کرد. یعنی در شورای اقتصاد اعلی‌حضرت هم یک قدری ملاحظه می‌کردند که آن‎جا چیزی بر علیه ابتهاج نگویند. فرمودند این طرح را در هیئت دولت مطرح کنید چون ابتهاج در شورای اقتصاد گفتش که «من یک کارخانۀ قندی گذاشتم که تمام احتیاجات مملکت را تأمین در خوزستان قند نیشکر و این کسی‌که بیاید حالا سرمایه‌گذاری در کار قند بکند ورشکست می‌شود و این خیانتی است که دارید می‌کنید به مملکت.» حالا اشتباه او این بود که کارخانه‎های که می‌گذاشتند ۴۰ هزار تن شکر می‌داد و ۴۰۰ هزار تن نیشکر مصرف می‌کرد. این ۴۰۰‎ هزار تن در ذهنش بود و خیال می‌کرد ۴۰۰ هزار تن شکر تهیه می‌کند و می‌گفت ما حتی صادر می‌کنیم چی این‎ها. قرار شد که مطلب در هیئت دولت مطرح بشود. اقبال آن روز یا شرفیابی داشت یا چه بود ؟؟؟ نخواست گفت دولت را خودتان اداره کنید. نمی‌خواست با چیز روبه‌رو بشود. شروع کردیم ما جلسه را اداره کردن. ابتهاج آمد نشست.

س- جلسه را کی اداره می‌کرد؟

ج- من خودم اداره می‌کردم بله. گفتم طبق تصمیمی که در شورای اقتصاد گرفته شد این مطلب مربوط به کارخانۀ قند را بایستی که این‎جا بررسی بشود نظری اتخاذ بشود که بعداً در شورای اقتصاد تجدیدنظر در آن بشود یا مطرح بشود. اول هم به خود آقای ابتهاج گفتم که آقای ابتهاج حضرت‌تعالی نظرتان را بفرمایید چون مخالف فقط شما هستید چون این در هیئت دولت تصویب شده و این‎جا فکر نمی‌کنم کسی مخالف باشد البته اگر مخالف هم هست می‌گوید می‌آید صحبتش را می‌کند. گفت «بله هر کی در این کار دخالت بکند خیانت کرده.» گفتم آقای ابتهاج یا معانی لغات را نمی‌دانید یا مطلب را به کلی دارید قلب می‌کنید این یعنی چی خیانت می‌کند چیست این حرف‌ها چیست می‌زنید؟ یک وقت عصبانی تحمل همین اندازه تذکر را هم نداشت پا شد کیفش را برداشت قهر کرد رفت. ما هم مطلب را مطرح کردیم توضیح دادم به آن‎ها که این این طور این طور این‎قدر واردات‌مان این‎قدر تولیدمان است و این قدر کم داریم و کارخانه‎های که ایشان می‌گویند درست می‌کنند بیش از ۴۰ هزار تن نمی‌دهد و این کافی نخواهد بود مصرف قندمان دارد هر روز این‎قدر افزایش پیدا می‌کند چه و چه این‎ها همه را آن‎جا توضیح دادیم هیئت دولت تصویب کرد آوردیم دومرتبه به شورای اقتصادی شورای اقتصاد تصویب کرد برای این‎که قرار بود هیئت دولت بررسی مجدد بکند.

س- ابتهاج دیگر آن‎جا نبود؟

ج- ابتهاج بود.

س- چیزی نگفت.

ج- دیگر هیچی نگفت. این تصویب شده بود. تصویب شد ما شروع کردیم و بعد در امر…

 

 

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۱۲ می ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

به هر صورت وقتی که ما شروع کردیم به دادن وام یک استقبال فوق‌العاده زیادی از طرف افراد شد و عدۀ زیادی اشخاص آمدند تقاضا کردند. اوایل امر البته بعضی‌هایشان مأیوس بودند از این‎که وام به آن‎ها داده بشود چهار درصد باشد از این حرف‌ها. ولی یک چند تا که داده شد دیدند نه مطلب جدیدست و می‌توانند تقاضا بدهند و چهار درصد وام یک فاور بزرگی بود برای صاحب کارخانه. و کار به جایی رسید که ما قند و نساجی‌مان به Self-sufficiency رسید یعنی دیگر به خودکفایی رسیدیم که دیگر اعلام کردیم که وام نساجی و وام قند دیگر داده نمی‌شود، تا به آن‎جا رسید این کار. یادم هست که ما در این مراحل که بودیم هنوز وزارت کشاورزی آیین‌نامۀ کارش را که وام چطور بدهد چه کار بکند فلان این‎ها که چیزی به موازات ما عمل بکند هنوز نکرده بود.

س- جمشید آموزگار وزیر کشاورزی نبود؟

ج- نه خیر. آن اخوی بود. عرض کنم یک روز اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند رفتم خدمتشان گفتند تو داری تمام اعتبارات را چیز می‌کنی همه را مصرف می‌کنی که. «گفتم قربان همه‌اش که می‌آید در شورا و خودتان می‌دانید دیگر اگر چیزیش ایرادی دارید که رد بشود تصویب نشود فلان این‎ها حرفی نیست.

فرمودند. «نه من منظورم این است که باید یک چیزی هم آخر برای کشاورزی بگذارید.»

گفتم خب هر جور امر می‌فرمایید همانطور چیز بکنم. فرمودند «اولاً یک بانکی من می‌خواهم تأسیس بشود.» این بانک را هم باز پروژه‌اش را آقای ابتهاج آورده بود. بانک صنعتی، البته این کار را ابتهاج کرده بود که باز دومرتبه دست بیاندازد روی اعتبارات مربوط به صنایع. «و این بانک که تأسیس بشود دولت باید یک ۶۰ میلیون تومان به آن کمک بکند. ۶۰ میلیون تومان می‌گذارید این‎جا کنار. شما هم تا ۲۵۰ میلیون بیشتر دیگر جلو نروید برای این‎که بقیه‌اش بماند برای کشاورزی.» گفتم خیلی خوب. در این گیرودار بودیم که طرح بانک صنعتی را آقای ابتهاج آورد. طرح بانک صنعتی را یک جوری نوشته بود که همۀ اختیارات می‌رفت به سازمان برنامه. البته معایب دیگری هم داشت آن طرح و آن این بود که: اختیارات وسیعی به خارجی‌ها داده بود. یادم هست آن لازارفرر این‎ها شریک بودند و این‎ها مدیرعامل تعیین بکنند نمی‌دانم هر کاری انتخاب انتصاب افراد چه و فلان این‎ها بعد هم استفاده‌ای از اعتبارات دولت هم چیزها یک جوری بود که خیلی خارجی‌ها از این می‌توانستند حتی سوء‌استفاده بکنند.

این طرح را که آوردند در شورا من مخالفت می‌کردم ولی هر دفعه یک ایرادش را فقط می‌گفتم همۀ ایرادات را یک جا نمی‌گفتم. خب تصدیق می‌کردند که این ایراد وارد است ابتهاج این را برمی‌داشت و می‌برد که اصلاحش بکند دو مرتبه بیاورد. آن وقت برای اصلاحش دو مرتبه می‌باید با آن‎ها مذاکره بکند چون با موافقت خارجی‌ها بود آن‎ها بایستی که شرکت بکنند چون آن‎ها اداره کنند از این حرف‌ها. خلاصه این کار چندین ماه طول کشید هر دفعه می‌آورد من یک ایراد می‌گرفتم و می‌گفتم که این‎جایش باید این طور باشد به این دلیل به این دلیل این‎ها همه تصدیق می‌کردند ابتهاج باز برمی‌داشت می‌برد و بعد از دو ماه یک ماه دو ماه بعد می‌آورد که با آن‎ها مذاکره کرده بود دو مرتبه مطرح می‌کرد یک ایراد دیگر می‌گرفتم. و من این کار را مخصوصاً برای این می‌کردم که اعتباراتی که در اختیار ما هست این‎ها نرود به سازمان برنامه و از آن استفاده برای صنایع بکنند چون اگر می‌رفت به سازمان برنامه آن وقت ممکن بود مثلاً برای راه‌سازی، برای سدسازی برای کارهای دیگر از آن استفاده بشود و آن چیزی‌که من علاقه داشتم به آن که مسئله صنایع بود آن از بین می‌رفت. یک روز اعلی‌حضرت باز من را خواستند گفتند که «بس است دیگر از این مخالفت‌هایی که می‌کنید دیگر بیش از این مخالفت نکن برو خودت این نمایندگان لازار فرر این‎ها را همه را بخواه آن جوری که دیگر ایراد ندارد با آن‎ها صحبت بکن قرارداد را امضا کن بعد هم ببر مجلس خودت هم مأموری که از مجلس بگذرانی.» چشم. خواستم آن نمایندگان را یک تغییراتی در آن اساسنامۀ بانک که این‎ها نوشته بودند دادم رفتم به مجلس دادم و از مجلس و سنا هم خودم گذراندم.

س- یعنی این بانکی که معروف شد به بانک توسعه صنعتی و معدنی؟

ج- همین توسعه صنعتی و معدنی را. این را چندین ماه بنده عقبش انداخته بودم برای این اختلافی که با آقای ابتهاج داشتیم. البته می‌دانید من فکر می‌کنم ابتهاج سوءنیتی نداشت اما به قدری معتقد به خارجی بود و میل داشت که کارها را با نظر آن‎ها انجام بدهد و خیلی دست باز با آن‎ها رفتار می‌کرد و حال آن‎که با ایرانی‌ها خیلی شدید عمل می‌کرد همیشه. و بعد هم می‌خواست تمام اختیارات متمرکز در سازمان برنامه باشد که با این کار بنده البته موافقت نمی‌کردم. البته باید به شما بگویم که خود ابتهاج به من خیلی اعتقاد داشت و همان موقع که من در سنا بودم او آمدش به سازمان برنامه به وسیلۀ دشتی و چند نفر از دوستان سناتور من از من خواهش کرد که من از سنا بیایم بیرون و معاون او باشم برای کارهای اجرائی‎اش. من قبول نکردم گفتم آقا این‎جا من وضعم مطمئن است این‎ها و سه سال که قطعی است شش سالش هم احتمالی این است که نمی‌آیم آن‎جا و قبول نکردم. و با ابتهاج هم ما هر مرتبه جلسۀ شورای اقتصاد بود با او همیشه مناقشه داشتیم برای این‎که یک مطلبی که من می‌گفتم او مخالفت می‌کرد و بعد با هم شروع می‌کردیم جلوی شاه با هم مخالفت کردن این‎ها و به علت این‎که یک قدری عصبانی بود زود از کوره در می‌رفت یک مطالبی می‌گفت که همه را ناراحت می‌کرد خودش را هم ناراحت می‌کرد آن وقت به او دیگر نظر مساعدی نبود به این جهت. به هر صورت کار بانک را بنده خودم از مجلس گذراندم و قرار شد تشکیل بشود تشکیل شد فلان این‎ها. اتفاقاً موقعی آمادۀ افتتاح بود که اقبال رفته بود به آمریکا برای یک ماه و من کفیل نخست‌وزیری بودم و قرار شد که من خودم بانک را افتتاح بکنم.

بانکی را که چند ماه مخالفت کرده بودم عقبش انداخته بودم مأمور شدم هم خودم به تصویب برسانم و هم بعد هم خودم افتتاحش بکنم. البته اول من همیشه ناراحت بودم از این بانک که از جهت این‎که ۶۰ میلیون تومان از اعتباراتی که در اختیار وزارت صنایع بود این را برده بود به آن‎جا.

ولی بعد اعتباراتی دیگری که آن‎ها از خارج آورده بودند سرمایه‌ای که از افراد گرفتند این‎ها یکی از عوامل مهم توسعۀ صنایع کشور همین بانک توسعه صنعتی این‎ها شد که من خودم برای یک ۱۵ سال هم رئیس هیئت مدیره‌اش بودم. و خوب یادم هست که در خیابان الیزابت یک ساختمانی آن‎جا اجاره کرده بودند و مدیرعامل آن اول کار یک هلندی بود. آقای سمیعی معاون او بود. بانک آن‎جا افتتاح شد و شروع کردند به کار. با آقای ابتهاج متأسفانه ما در هر جلسۀ شورای اقتصاد مناقشه داشتیم و ناراحت بودیم از هم هر دومان و از این‎که من اختیارات صنعتی را در واقع به کلی از او گرفتم ناراحت بود و من از این‎که او می‌خواست صنایع را ببرد در سازمان برنامه ناراحت بودم. والا اختلاف دیگری با هم نداشتیم شخصی یک چیزی در بین نبود. یک جریانی مثلاً پیش آمد راجع به کارخانۀ کود شیمیایی در شیراز. نمی‌دانم این را قبلاً گفتم؟

س- نخیر.

ج- نگفتم.

س- بله ایشان مفصل از دید خودشان گفتند ولی شما چیزی نفرمودید.

ج- نگفتم من. آقای ابتهاج قصد داشت که یک کارخانۀ کود شیمیایی در خوزستان بگذارد و ظرفیت آن ۸۰ هزار تن بود. بنده کاری به کار آن کودشیمیایی این‎ها نداشتم تا یک روزی اعلی‌حضرت یک پیشنهادی بود مال یک شرکت انگلیسی راجع به گاز حوزۀ فارس به من دادند که این مطلب را مطالعه بکن ببین این قابل عمل هست نیست این‎ها. ما بررسی کردیم معلوم شد که پیشنهادشان این بود که که گاز را بیاورند به شهر شیراز و سوخت شیراز را در واقع تأمین بکنند. برآوردی که کرده بودیم میزان مصرف گازی که آن‎جا در شیراز ممکن بود باشد تکافو نمی‌کرد از این‎که آن لوله‌کشی خرج لوله‌کشی سرمایه‌گذاری این‎ها را استهلاک بکند و این را بنده به این صورت گزارش دادم به عرض اعلی‌حضرت رساندم. بعد از چندی پیشنهاد آمد که بعضی از کارخانه‎جات آن‎جا را ممکن است که به جای نفت گاز بسوزانند آن وقت مصرف گاز بالا می‌رود. چون آن وقت گازها همه سوخته می‌شد در هوا و هدر می‌رفت هیچ چیز نداشت. طرحی که دو مرتبه به من دادند بررسی کردیم ما و به اضافه شدن کارخانۀ سیمان و یک کارخانۀ کودشیمیایی اگر که مصرف گازش زیاد است نصب بشود آن وقت پروژه یک طرح اقتصادی خواهد بود. این طرح که فرستاده شد بنده گزارش دادم به این‎که به این شرایط ممکن است که این طرح اقتصادی باشد و عمل بشود. بعد از چند دو مرتبه پیشنهادی همان‎ها دادند به این‎که حاضرند کارخانۀ کودشیمیایی را هم خودشان نصب بکنند. وقتی‌که طرح را به بنده دادند اعلی‌حضرت فرمودند با خودشان صحبت بکنید به ایشان گفتم آقا من هیچ اعتبار ندارم. پولی که کارخانه بخرم یک کارخانۀ کودشیمیایی نصب بکنیم همچین پولی وزارت صنایع ندارد. ولی من یک کار می‌توانم بکنم و آن این است که شما اگر سرمایۀ لازم را با ریسک خودتان از خارج بیاورید و طرح را به صورت قاطع نهایی دربیاورید که ما بررسی بکنیم که قابل عمل باشد من در حدودی می‌توانم به شما از محل پشتوانۀ اسکناس وام بدهم ولی این وامی که به شما می‌دهم بایستی که گارانتی بانکر برای بازپرداختش به من بدهید من به کارخانه کار ندارم. چون کارخانه در واقع با سرمایه شما شروع می‌شود این‎ها ولی چه خواهد بود چه خواهد شد فلان این‎هاش من اطلاع صحیحی ندارم و علی‎هذا گارانتی بانکر از شما می‌خواهم. این‎ها رفتند و بررسی کردند گفتند ما حاضریم که سرمایه خودمان بیاوریم خودمان نصب بکنیم به شرط این‎که تا سرمایه‌ای که گذاشتیم مستهلک بشود گاز به ما همین‌جور مجانی داده بشود این امتیاز را البته داشته باشیم. البته آن وقت چون گاز سوخته می‌شد در هوا و هیچ مصرفی نداشت این موافقتش خیلی سهل بود.

گزارشی بنده تهیه کردم در شورای اقتصاد مطرح شد همان موقع ابتهاج مخالفت کرد. «برای مصرف داخلی این‎ها به قدر کافی کارخانه ما تولید خواهد کرد می‌دهد و این کار لغو است کار صحیحی نیست چه این‎ها.» بنده دومرتبه با این‎ها مذاکره کردم به این‎که شما این ۸۰ هزار تن را اگر تولید بکنید ما ممکن است مصرف داخلی نداشته باشیم تعهد خرید نمی‌توانیم بکنیم. شما باید خودتان تعهد مدور بکنید به قیمت بین‌المللی بتوانید این‎ها را صادر بکنید حالا قرارداد را بسته بودم با این‎ها. یک ضمیمۀ قرارداد با این‎ها دومرتبه امضا کردم با امضای خود آن‎ها که آن‎چه که مصرف داخلی است این‎ها به قیمت بین‌المللی بفروشند و آن‎چه که برای ما زائد است صادر بکنند و کود شیمیایی هم اتفاقاً آن موقع خیلی تقاضا در دنیا داشت و چیزی هیچ‌وقت زمین نمی‌ماند. حالا هم خیال می‌کنم هنوز همین‌طور باشد کود شیمیایی هر روز مصرفش رو به افزایش است. با این‎ها مذاکره کردم آن ضمیمۀ قرارداد را هم با آن‎ها امضا کردم. بعد از این‎که قرارداد امضا شده بود آن قرارداد را من در شورای اقتصاد که مطرح کردم توضیح دادم به این‎که این کارخانه را ما به صورتی می‌سازیم به این‎که خودمان هیچ سرمایه‌گذاری نمی‌کنیم یک وامی به این‎ها داده می‌شود در مقابل گارانتی بانکر معتبر که قابل قبول بانک ملی باشد مازاد محصولمان را هم آن‎چه که در داخل مصرف نشود این‎ها به قیمت بین‌المللی صادر می‌کنند. یعنی هیچ‌گونه ایرادی کسی نمی‌توانست به طرح به این خوبی بگیرد. تصویب شد. بعد از این‎که قرارداد را ما با این طرف‌ها که انگلیسی و فرانسوی بودند دوکمپانی انگلیسی و فرانسوی بود امضا کردیم بنده روی اعتمادی که به تمام قرص کارهایی که کرده بودم داشتم که از هر لحاظ این طرح غیرقابل ایراد است یک نسخه فرستادم برای آقای ابتهاج گفتم که طرح قرارداد چیز را ما بستیم و می‌فرستم برای این‎که اگر نظری دارید هنوز عمل شروع نشده اگر نظری دارید بدهید. آن ضمیمۀ قرارداد [را] همراه نفرستاده بودم من فقط همان اصل قرارداد را فرستاده بودم این قرارداد را می‌خواند می‌بیند که برای مازاد محصول در قرارداد چیزی ذکر نشده بدون این‎که از من بپرسد این‎ها می‌رود پیش شاه، می‌رود پیش شاه و می‌گوید بله فلانی دروغ گفته به شما و این قراردادی که امضا می‌کنند این‎ها اصلاً برای صادراتش هیچ پیش‌بینی نشده است. اعلی‌حضرت تلفن می‌کنند به اقبال که «شریف‎امامی توضیحی که داد در شورای اقتصاد این بود که مازاد محصول را باید صادر بکنند این‎جا که چیزی در این امر ندارد اصلاً  و الان ابتهاج آمده و ایراد گرفته.» فلان از این حرف‌ها. به اقبال گفتم که شما پنج دقیقه صبر کنید من رونوشت ضمیمۀ قرارداد را برای شما می‌فرستم آن با یک نامه مشعر بر این است که مازاد محصول را با قیمت بین‌المللی صادر بکنند که هیچ محصولی کود شیمیایی روی زمین نمی‌ماند. فرستادم برای دکتر اقبال و او بلافاصله فرستاد برای اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت از این بابت خیلی ناراحت شدند که این مرد چرا این‎قدر لجبازی می‌کند و این کار هیچ‌گونه ایرادی به آن نیست چرا هی پافشاری می‌کند پا می‌شود این‎جا که دروغ گفتند راست گفتند فلان این حرف‌ها چیست. خلاصه دستور می‌دهند که ابتهاج را توبیخ بکنند و این‎ها را دیگر آقای اقبال به من گفت. گفت. «اعلی‌حضرت فرمودند که به رئیس دفتر آن وقت آقای…» یک پیرمردی بود اسمش حالا یادم می‌آید بعد به شما می‌گویم، «به او بگویید که ابتهاج را توبیخ بکنند بله. گفت من فوراً تلفن کردم گفتم یک توبیخ تندی بنویسید برای آقای ابتهاج اعلی‌حضرت فرمودند که خودشان هم.» بعد هم به او ابلاغ شد. این کار به آن‎جا رسید و ما کار را شروع کردیم. آن وقت مراقبت دقیق هم بنده می‌کردم که این جریان گردش کار کاملاً طبق برنامۀ پیش‌بینی شده باشد عقب نیافتد هیچ پیش آمدی نکند که اسباب زحمت بشود. ضمناً کار دیگری که بنده کردم این بود که محل کارخانه را که می‌خواستند انتخاب بکنند که باید در فارس باشد و یک جایی باشد که آب هم داشته باشد فلان این‎ها، این‎ها بررسی که کردند یک نقطه‌ای را رویش دست گذاشتند که آن‎جا آب هست کوه هست سنگ آهک هست و زمین کافی برای این‎که کارخانه را نصب بکنند بین کوه و دشت آن رودخانۀ کر هست و بررسی کردیم این‎جا متعلق به آقای معدل بود معدل شیرازی. معدل شیرازی با من دوست بود بنده خواستمش گفتم که ما احتیاج داریم به این‎که آن‎جا یک کارخانۀ کود شیمیایی بگذاریم این باعث آبادی تمام آن محل و فارس همۀ فارس این‎ها خواهد شد تو هم که علاقه‌مندی به آبادی فارس این‎ها زمین این‎جا را دیگر پول نگیر از ما و مجانی به ما بده حالا مقدارش یادم نیست ولی یک مقدار چندین هکتار زمین لب در چیز که قیمت خیلی حسابی داشت به ما مجانی تقدیم کرد به وزارت صنایع داد که از بابت زمین هم ما پولی اصلاً ندادیم. کارخانه شروع شد به ساختن پیشرفت کرد مشغول چیز بودند. مصرف کود شیمیایی آن وقتی که ما این صحبت‌ها را می‌کردیم در ایران بود دوهزار تن، سال بعدش در اثر تشویقی که شد فلان این‎ها شد چهارهزار تن بعد شد شش‎هزار تن بعد شد دوازده‎هزار تن بعد یک‎مرتبه ۲۵ هزار تن و همین‌جور اضافه شد که یک مختصری می‌گذشت اصلاً همۀ ۸۰ هزارتن ممکن بود که در داخل کشور اصلاً مصرف ؟؟؟ دیگر احتیاجی به چیز نبود، یعنی صادرات داشته باشیم نبود. بعد هم مثل این‎که بعد از من توسعه‌اش دادند آن‎جاها را اصلاً. باری کارخانه که شروع کرد به کار این‎ها دیگر از ساختن کارخانۀ توی اهواز نمی‌دانم منصرف شدند یا این‎که اصلاً جریان کارشان طولانی بود آن قدر که به عمر خود آقای ابتهاج کفایت نکرد آن کار نشد که نشد همان یک کارخانه فقط ساخته شد. این جریان حالا پیش آمد بعد از این‎که من نخست‌وزیر شدم چون این مربوط می‌شود به کارخانۀ کود شیمیایی این جایش این است که الان گفتم بشود و خیلی جالب است که آقای امینی نخست‌وزیر شد بعد از من و شروع کرد پرونده‌سازی برای اشخاص مختلف غیره این‎ها من‎جمله برای من می‌خواست که یک پرونده درست بکند فرستاده بود وزارت صنایع که ببینند چه کار می‌شود که برای من یک پرونده درست بشود این‎ها. آن‎ها هم بدون آن‎که بررسی بکنند ببینند مطلب از چه قرار است چه فلان این‎ها گفته بودند بله این کارخانه را بدون این‎که مناقصه بدهند ساختند و این خلاف قانون محاسبات است و از این حرف‌ها. و آن وکیل دعاوی که منزل امینی شب این مذاکرات می‌شود عین مذاکرات را او به من گفت زیرا دوست برادرم بود با من آشنا نبود با برادرم بود و تمام جریان را به برادرم گفته بود که دیشب امینی ما را خواست و گفتش که بروید ببینید وزارت صنایع چه پرونده‌ای می‌شود برای فلانی تهیه کرد و بدهید به دادگستری. این‎ها حالا تا پرونده را فرستادند دادگستری جریان رسیدگی این‎ها شروع بشود امینی از کار افتاد. امینی از کار افتاد بنده هم هیچ اطلاع ندارم حالا که یک همچین پرونده‌ای درست شده برای بنده در وزارت دادگستری. جریان بعد این بود که بنده رئیس سنا شدم یک روزی از دادگستری یک کسی به من تلفن کرد و گفت این‎جا دیوان کیفر است و اسمش را حالا یادم نیست می‌توانم اسمش را فکر بکنم یادم بیاید. گفت یک مطلبی است که من بایست یک تحقیقاتی از شما بکنم. گفتم بفرمایید آمد سنا گفت بله این پرونده‌ای است مربوط به کارخانۀ کود شیمیایی است و اتهام شما این است که این کارخانه را که شما نصب کردید مناقصه ندادید. گفتم شما اصلاً می‌دانید که این کارخانه چه جور به‌وجود آمده؟ گفت نه در پرونده چیزی نشان داده نمی‌شوند ولی خب اگر هست خودتان بگویید چیست. گفتم که خلاصه شما می‌خواهید بگویید دولت در این کار ضرر کرده است دیگر. گفت بله دیگر مطلب این است که دیوان کیفر وقتی وارد یک کار بشود که به دولت ضرری… گفتم بنده الان به شما تعهد می‌کنم کارخانه را بدهید به من هر خسارتی به دولت وارد شده بنده از عهده برمی‌آیم سند رسمی کتبی به شما می‌دهم که هر خسارتی به دولت از این بابت وارد شده از عهده من بربیایم.

گفت چطور شد همچین کاری می‌کنید؟ گفتم دولت این‎جا پولی اصلاً نداده این‎جا ما کارخانه را با سرمایۀ خارجی نصب کردیم به ضمانت بانک خارجی یک وام به او دادیم از او هم وام را آن وقت پس گرفتیم. بعد هم تعهد از او گرفتیم که مصرف داخلی را بدهد به قیمت بین‌المللی مازادش را هم صادر بکند این کجایش امکان اختلاس تویش ممکن است اصلاً باشد؟ خیلی ناراحت شد این‎ها گفتش که خیلی عذر می‌خواهم این‎ها رفت دیگر همان‎جا دیگر سروته مطلب هم آمد. منظورم این است که برای یک کاری که من اگر در طول خدمت دولتم که نزدیک ۴۹ سال من سابقۀ خدمت دارم اگر یکی از بهترین شاهکارهای خودم را بخواهم ذکر بکنم یکیش همین کارخانۀ نصب کودشیمیایی است که با نداشتن سرمایه و بدون داشتن اعتباری یا امکاناتی بنده یک کارخانه با جور کردن عوامل خارج و داخل غیره فلان این‎ها و گازی که فقط سوخته می‌شد سابقاً هدر می‌رفت این را توانستیم آن‎جا مصرفش بکنیم یک کارخانۀ کود شیمیایی برای مملکت به‌وجود آوردم. البته تمام دستگاه سازمان برنامه از این بابت ناراحت بودند. شرکت نفت این‎ها هم که با سازمان برنامه آن‎هایی‌که خصوصیتی داشتند یا دوست بودند این‎ها آن‎ها همه ناراحت بودند.

البته هیچ‌کدام هم حاضر نشده بودند که بنشینند بپرسند ببینند که این جریانش چه بوده چه شده به چه ترتیب این کارخانه ساخته شده است. فکر می‌کردند که مثلاً مثل کارخانه‎جات دیگری که دولت قبلاً می‌خرید یک مناقصه می‌دادید یک کارخانۀ قند فرض کنید می‌خرید پیشنهاداتی می‌رسید یکیش را انتخاب می‌کردند نصب می‌کردند فلان این‎ها این هم همین‌جور شده و حال این‎که نمی‌دانستند که این کارها نه بدون این‎که یک دینار اعتبار دولت در آن مطرح بشود به وجود آمده فقط کمکی که به این کار شد این بود که گازی که آن‎جا داده می‌شد تا موقعی‌که این سرمایۀ این‎ها مستهلک نشود پای آن‎ها حساب نشد. بعد از آن دیگر هی آن وقت به قیمت گازی که باید فروخته بشود. آن وقت البته گاز هنوز قیمت معلومی نداشت. اصولی که ممکن بود که قیمت‌گذاری بکنند این بود که میزان کالری در واحدش را تعیین بکنند با نفت مقایسه بکنند که مثلاً یک تن نفت چقدر کالری دارد قیمتش چیست آن فرض بفرمایید که یک متر مکعبش چقدر کالری دارد و به همان نسبت قیمت‌گذاری بکنند. به این ترتیب لوله‌کشی شهر شیراز کارخانۀ سیمان که سوخت آن تبدیل شد به گاز و کارخانۀ کود شیمیایی مصرف گاز پیدا کرد و از آن وقت اصلاً همه توجه کردند به این‎که گاز یک چیزی است که ارزش دارد همینجور هی می‌سوزانند هوا می‌رود این درست نیست یک جایش عیب دارد. خلاصه این هم یکی از مسائلی بود که متأسفانه ما با سازمان برنامه اختلاف پیدا کردیم و حال این‎که هیچ این ترتیبی که من ترتیب کار را داده بودم با تصور این بود که او هم کارخانه‎اش را بگذارد و مصرف داخلی را اصلاً آن‎ها بدهند ما فقط صادر بکنیم برای این‎که امکان آن بود. و آن‎ها نمی‌دانم چه شد که هیچ‌وقت آن کارخانه را در هر حال نگذاشتند بله. و این‎جا…

توضیحی که دادم ملاحظه کردید که اصلاً امکان این‎که یک کسی سوءاستفاده‌ای بکند اصلاً در کار نبود.

س- بله مفید بود که این ضبط بشود.

ج- بله این اصلاً اعتباری پولی از دولت یا غیره در بین نبود که کسی بتواند از آن سوء‌استفاده بکند. بعد هم اصل ریشۀ این کار را خود اعلی‌حضرت طرحش را به من دادند که برای لوله‌کشی بود از اول برای گاز که بعد منجر شد به این‎که یک کارخانه بگذارند کارخانۀ سیمان هم اضافه کنند شهر شیراز آن وقت لوله‌کشی صرف می‌کرد که اکونومیک می‌شد که لوله‌اش را بکشند.

این پیش‎آمد هم در زمان وزارت صنایع من پیش آمد.

س- مثل این‎که سلب اختیاری که از ایشان شد یا رئیس سازمان برنامه آمد زیرنظر نخست‌وزیر آن زمان آقای ابتهاج از این ناراحت بودند این پشت پرده اگر شما وارد بودید چه بوده که ضبط بشود.

ج- بله آن هم حالا… یک روزی اقبال تلفن کرد به من که بیا یک کار فوری من دارم رفتم آن‎جا اقبال گفتش که اعلی‌حضرت فرمودند که اختیارات ابتهاج را بگیرید. گفتم که بگیرید یعنی که بگیرد و به کی داده بشود. گفت که اختیاراتش داده بشود به دولت. گفتم خیلی خوب از من چه می‌خواهید؟ گفت می‌روی توی اتاق چیز تنها می‌نشینی.

س- توی اتاق؟

ج- توی اتاق هیئت. و طرح قانونی این کار را بنویس و بردار بیار. بنده هم رفتم آن‎جا به نظرم یک ماده یا دو ماده نوشتم و آوردم به او دادم خواند فوراً تلفن کرد به اعلی‌حضرت رفت آن‎جا شرفیاب شد به عرض رساند تصویب شد.

س- ببخشید ماده را کی نوشت؟

ج- من خودم نوشتم.

س- سرکار نوشتید؟ دادید به دکتر اقبال دکتر اقبال هم رفت به عرض رسانید.

ج- بله. به عرض رسانید. آمدش شب [جلسۀ] هیئت [دولت] داشتیم من منتظر بودم که این را در هیئت دولت مطرح بکند. مطرح نکرد خب هیچ نگفتم برای این‎که من انتره خاصی در این امر نداشتم یعنی دنبال این‎که اختیارات او گرفته بشود این‎ها. البته خوشحال بودم از این‎که اختیاراتش گرفته بشود برای این‎که ما دائماً در زدوخورد بودیم ولی دلیل خاصی نداشتم. فردا روز جلسۀ مجلس بود دکتر اقبال تلفن کرد که شما ساعت مثلاً ده بیایید مجلس. رفتم آن‎جا دیدم که همۀ وزرا آن‎جا هستند تعجب کردم که مطلب چیست این‎ها چه چیز مهمی باید باشد این‎ها. بعد ما رفتیم توی اتاق بودجه‌ای که جایش بزرگ‌تر است آن‎جا نشستیم در را داد از پشت بستند هیئت دولت آن‎جا تشکیل شد. هیئت دولت تشکیل شد این طرح مطرح شد همه تأیید کردند خوشحال شدند فلان این‎ها چون هیچ‌کدام دل خوشی از ابتهاج نداشتند. طرح که تصویب شد از اتاق بودجه ما درآمدیم بلافاصله اقبال توی جلسه رفت. و یک طرح دوفوریتی داد به مجلس که تا طرح را داد و خوانده شد این قدر هورا این‎ها کشیدند که سقف مجلس واقعاً می‌خواست دربیاید. این‎قدر استقبال شد چون همه از او ناراضی بودند ناراحت بودند. علت بیشترش هم این بود که این را من عیب او نمی‌دانم جزو محاسنش است که مقاومت می‌کرد در مقابل وکلا این‎ها ولی به صورت خشنی که از او ناراحت و ناراضی می‌شدند و به‌هرحال فوریت طرح مطرح شد تصویب شد این‎ها آن‎جا شنیدم که صفاری نسبتی داشت با ابتهاج، تیمسار صفاری رفته بود و با تلفن به او خبر داده بود که چه نشسته‌ای که تمام اختیاراتت را دارند می‌گیرند و تصویب دارد می‌شود فلان این‎ها فرصتی او نداشت که کاری بکند والا اگر فرصت داشت جلویش گرفته می‌شد.

س- همین نکته جالب است چطور مثلاً لازم بود که یک همچین ترتیباتی داده بشود برای همچین کار ساده‌ای چه کار می‌توانست بکند؟

ج- برای این‎که نمی‌دانم چه فشاری پشت او بود که ملاحظه می‌شد از این‎که کاری برعلیه او می‌خواستند بکنند یا فلان این‎ها. و اقبال گفتش که اگر این کار را ما در هیئت معمول در چیز کرده بودیم درز می‌کرد بیرون و جلویش گرفته می‌شد محال بود بشود به این صورتی که کردیم این صورت عملی شد و بعد شاه هم یک چند سال بعد گفت ما دو مطلب را یادم هست که گفتند که ما دیدیم محرمانه مانند یکیش همین مطلب اختیارات ابتهاج بود که گفت ما این را گفتیم این‎ها محرمانه این عمل شد و به جایی درز نکرد این را خود اعلی‌حضرت گفت. به هر صورت آن روز مطرح شد فی‌المجلس هم تصویب شد بعد اختیاراتش از او سلب شد که به دولت داده شده بود.

س- اگر به خودش می‌گفتند استعفا بدهد راحت‌تر نبود؟

ج- نمی‌داد استعفا. و آن نیرویی که پشت او بود او نگهش می‌داشت بله. حالا چه بوده این‎هاش هم زیادش را من نمی‌دانم ولی مسلماً هر وقت که به او دست می‌زدند هفت هشت تا روزنامۀ خارجی شروع می‌کرد به حمایت از او و بد گفتن به دستگاه و این‎ها.

س- در زمانی که زندان بود که روزنامه‌هایش هست سرمقالات نمی‌دانم چی.

ج- بله. این‎جا اصلاً آن چیز که فوت کرد همین چندی پیش این‎جا در روزنامه خواندم آن لیلینتال. لیلینتال مثلاً یکی از ؟؟؟ خیلی چیز او بود. البته یک روز یک گزارشی داده ؟؟؟ سازمان برنامه چاپ کرده برای دولت دستگاه‌های مختلف فلان این‎ها فرستاده بود به انگلیسی هم بود که گزارش کارهای لیلینتال این‎ها بود تویش یعنی در جنوب هر چه کارهایی که کرده بودند. اقبال یک نسخه به من داد گفتش که ببین این یک نگاه هم سرسری من یک نگاه سرسری کردم دیدم که مثلاً در خوزستان برای سه تا طرح سه دستگاه نقشه‌برداری هوایی آورده مثلاً برای دز علیحده برای کرخه علیحده برای نمی‌دانم یک طرح دیگری هم باز علیحده و این‎ها خب هر کدام که می‌آمدند طیاره باید بیاورند دستگاه نفر فلان از این حرف‌ها آن وقت روی کار انجام شده cost plus fee می‌گرفتند هر چه خرج بیشتر می‌شد چیز آن‎ها بیشتر می‌شد. و در خوزستان به لیلینتال تنها بیش از یک میلیارد دلار پول داده شد. یک میلیاردوخرده‌ای میلیون تومان من رقم آن را حالا حفظ نیستم ولی بیش از یک میلیارد بود.

س- دلار یا تومان؟

ج- دلار، دلار یک میلیارد دلار پول به او داده شده بود.

س- برای آن سدسازی…؟

ج- برای کارهایی که قرار بود در خوزستان بشود که اگر بررسی بکنید یک دهم آن پولی که داده شده کار نشد و این‎ها نمی‌دانم با چه انصافی واقعاً آمدند و این پول‌ها را گرفتند و بی‌شرمانه کاری در مقابل، یعنی البته یک مقدار کار کردند تردیدی نیست، اما نه در مقابل این مبلغ مهمی که به آن‎ها داده شد. و این مسئله موجب شد که مقدار زیادی از اسناد سازمان برنامه را هیئت نظارت تصدیق نمی‌کرد و این‎ها همین‎جور مانده بود و این‎ها بود تا چند سال بعد گویا موقعی‌که اصفیا تصدی داشت آن‎جا آن وقت ترتیبی داد که تسویه شد و تمام شد.

س- حالا که روی این موضوع هستیم مسئلۀ بازداشتش در زمان نمی‌دانم سرکار بود یا دکتر امینی؟ ابتهاج را کی گرفتند؟

ج- نه. ابتهاج را امینی گرفت. بله.

س- هان پس در زمان شما نبود.

ج- نه نه. چیز شخصی با کسی نداشتم هیچ‌وقت بله. ابتهاج با این‎که امینی این‎ها هم خیلی دوست بودند و من نمی‌دانم که حالا چرا امینی این کار را… البته می‌دانید امینی بی‌باک به درودیوار می‎زد هر کاری به نظرش می‌رسید می‌کرد بدون این‎که اصلاً فکر بکند صحیح است درست است نیستش عاقبتش چیست فلان و از این حرف‌ها. زمان امینی بازداشت شد من هیچ وقت با ابتهاج… آن چیزی‌که من راجع به ابتهاج می‌دانم من فکر می‌کنم ابتهاج از لحاظ درستی ایرادی به او هیچ‌وقت وارد نبود. من از این بابت از او هیچ‌وقت چیزی نشنیدم حتی و بعد از این‎که از کار دولت بر کنار شد این‎ها کار بانکش را شروع… این‎ها… پول خوبی از آن‎جا گیر آورد که سهام بانکش را به هژبر یزدانی خوب فروخت و یک پول یک‎جا از او گرفت سرمایه چیز داشت ولی از لحاظ درستی هیچ‌وقت من راجع به او…

س- در مسائل فنی تا چه حدی ایشان وارد بود یا نبود؟

ج- هیچی، هیچی. هیچ وارد نبود به مسئلۀ فنی مطلقاً وارد نبود و همین نقطه ضعفش بود که همیشه معتقد بود که هر کاری می‌خواهید بکنید یک مشاور فنی خارجی باید باشد و این نقطه ضعفش بود. مثلاً یکی از مسائلی که ما با او مواجه شدیم مسئلۀ برق تمام ایران بود. یک شخصی را پیدا کرده بود که گویا رئیس شورای اقتصاد بلژیک بود اسمش من حالا یادم نیست ولی می‌توانم فکر بکنم یادم بیاید. آن موقع خسرو هدایت هم معاون سازمان برنامه بود آقای ابتهاج بود و در هیئت دولت او می‌آمد شرکت می‌کرد. قراردادی که با آن شخص بسته بودند این بود که چهار ماه در سال او هر وقت که مایل باشد بیاید به ایران و به کارهای اقتصادی مملکت رسیدگی بکند از این حرف‌ها. این قرارداد که آمد به هیئت دولت بنده مخالفت کردم. البته هیئت دولت بعد همه مخالفت کردند گفتیم آخر این چه قراردادی است که یک کسی را از آن‎جا می‌آورید چهار ماه در هر وقت دلش خواست بیاید این‎جا این‎که درست نیست این را بایستی که یک کسی باشد که بیاید این‎جا همیشه بماند اگر لازم است باشد این‎جا از او صحیح استفاده بشود در مقابل حقوقی که به او داده می‌شود این‎ها.

بعد هم ایشان یک طرحی تهیه کرده بودند برای تامین برق تمام ایران این طرح را اعلی‌حضرت دادند به من که بررسی بکنم. اولین مطلبی که آن‎جا مطرح بود این بود که این‎ها برق می‌خواستند به سه ریال و ده شاهی به مردم بفروشند و قیمت دولتی که برق به مردم فروخته می‌شد در حدود دو ریال این‎جورها بود آن وقت یادم هست. من اولین ایرادی که به آن گرفتم گفتم آقا این قیمت اصلاً قابل قبول نیست این قیمت صرف نمی‌کند برای کسی کارخانۀ برق اگر خودش بگذارد ارزان‎تر تمام می‌شد برایش. بلافاصله بدون این‎که برادرش هم بداند این‎ها به مهندس ابتهاج تلفن کردم که شما یک صورتی از کارخانۀ تولید برق‌تان مخصوص فقط همان قسمت کارخانۀ سیمان تهران که دارید برق تولید می‌کنید یک چیزی برای من بفرستید که من بدانم کیلووات ساعت برای شما چند تمام می‌شود. یک صورت چیز تحت نامه نوشت برای من فرستاد به این که یک قران و صنار کیلووات ساعتی برایشان تمام می‌شود. خوب یادم هست که رئیس برق سازمان برنامه نیرنوری بود. نیرنوری طرح را آورده بود که بیاید توضیح بدهد برای بنده فلان این‎ها من از او ایراد گرفتم که این درست نیست که به این قیمت بخواهید برق بفروشید این‎ها و بعد هم این گران تمام می‌شود این درست نیست یک جایش عیبی دارد.

رفت آن رئیس اقتصاد بلژیک همان که چیز بودش او آمدش. او با امامی پدر زن آقای امیرعباس هویدا که وکیل دعاوی‌شان بود در سازمان برنامه او و رئیس شورای اقتصاد بلژیک با نیرنوری سه تایی آمدند پیش من وزارت صنایع. طرح را آوردند که بحث بکنند و هر چیزی که آن‎جا تصمیم گرفته بشود این در شورا مطرح بشود و عمل بشود. آن‎جا آن رئیس چیز خواست که مرا از میدان همان دفعۀ اول دربکند. پرسید که شما چند وقت راجع به کارخانۀ برق سابقه دارید و وارد در صنعت برق هستید؟ گفتم من نزدیک سی سال است در صنایع این مملکت وارد هستم و سی سال است که هر کاری که داشتم من یک جنبۀ فنی درش بوده همیشه هیچ‌وقت کار اداری صرف نداشتم و با این سابقۀ سی سالی که من دارم بیش از هر کسی من امکان را دارم که تشخیص بدهم که یک طرح صنعتی مناسب هست یا نیست. شما در ایران چقدر سابقه دارید به من بگویید؟ ماند دیگر چی بگوید جوابی نداشت بدهد این‎ها بعد کاغذ برادر ابتهاج را به او نشان دادم گفتم که این چیزیست که برادر آقای ابتهاج یکی از صاحبان صنایع مهم ما هست و بسیار مهندس لایقی است این کتباً به من نوشته داده بفرمایید ببینید اگر شما به همین قیمت بخواهید بفروشید من موافقم حاضرم صورت جلسه بنویسید امضا می‌کنم. اما اگر یک قران و صنار را بخواهید شما سه قران به مردم بفروشید من مخالفم. هیچی کار به جایی نرسید بیچاره نیرنوری هم از آن سمتش معزولش کرد برای این‎که نتوانسته بود دفاع بکند از این طرح این‎ها. و حال آن‎که او تقصیر نداشت بیچاره. آن‎ها هم رفتند و آن مردک هم چون برای این کار معلوم شد آمده بود که یک فروش کلی و بعد شنیدم که بین بلژیک و فرانسه و آلمان و ایتالیا و انگلیس این‎ها یک کمبینیزیونی شده است که برق ایران را این‎ها همه با هم بفروشند که رقابتی هم در کار نباشد. این بود که این طرح از بین رفت. مثلاً یکی از مسائلی که پیش آمد این بود که می‌خواستند برق ایران را با این قیمت که مبالغ گزافی، چون من در بنگاه آبیاری چون احتیاج به چیز برق داشتیم زمینه دستم بود مثلاً ما در جهرم کارخانۀ برق گذاشته بودیم برای این‎که چا‌ه‌های آب آن‎جا را برق بهش برسانیم. کیلوواتی در حدود مثلاً هشتاد یا صدتومان یادم هست که کیلوواتی installer می‌شد برای نصب. آن وقت این‎ها مال این‎ها چند صدهزار تومان می‌شد. یک رقم‌های عجیب و غریب بود که هیچ اصلاً قابل قبول نبود به هیچ صورتی. از این مسائل بین ما حالا همۀ جزئیات همۀ مطالب یادم نیست ولی این‎هایی است که یادم هست این‎ها پیش می‌آمد که خب موجب نقار بیشتری بین ما می‌شد. ولی مطلب شخصی نبود مسائل جاری مملکتی بود نظرات گفته می‌شد دیگران هم قضاوت می‌کردند نه اختیار تمام با من بود نه اختیار تمام با او. همۀ دیگران وزرا این‎ها بودند مجلس و غیره این‎ها چیز می‌کردند. و به هر صورت آقای ابتهاج بعد از این‎که این قانون سلب اختیاراتش به تصویب رسید آن وقت رفت کنار.

س- رفت کنار بعدش کی آمد؟

ج- هدایت شد گویا. یک مدتی هدایت بود بعد هم دیگران همین‌جور آمدند چیز بودند بله. زمان…

س- اقبال.

ج- وزارت صنایع دیگر مطلبی هم خیال نمی‌کنم باشد که دیگر قابل این باشد بنویسیم.

س- خودتان می‌دانید.

ج- البته جزئیات خیلی گوشه و کنار یک چیزهایی یادم هست حالا اگر دیگر فکر بکنم که بگویم از قبیل همین مثلاً برق مال نمی‌دانم کودشیمیایی نمی‌دانم فلان این‎ها قند اما این‎ها چیزهای مهم‎ترش همین هست که…

س- صحبت این هست که می‌گویند که واقعاً بخش خصوصی در زمان وزارت صنایع سرکار اصلاً به‌وجود آمد قبل از آن که اصلاً یک مشت… دو سه تا کارخانه بیشتر نبوده؟

ج- نه اصلاً کارخانۀ شخصی کم بود.

س- همین‌که اصلاً می‌گویند بخش خصوصی در زمان…

ج- عرض کردم که آن تزی که بنده به‌وجود آوردم که وام بدهیم و خودشان سرمایه‌گذاری بکنند هم مردم را به راه انداخت هم صنعت را اضافه کرد هم شروع شد به یک نهضت در واقع صنعتی. بعد که بانک صنعتی هم چیز شد که یک مرجع حسابی با سرمایۀ بیشتری به‌وجود آمد که بانک صنعتی حالا نمی‌دانم شما راجع به بانک صنعتی اطلاعات‌تان چقدر است؟

س- فعلاً هیچ‌کاری نکردیم یعنی…

ج- نکردید.

س- باید آقای خردجو را گیرش بیاورم.

ج- حتماً. خردجو در واشنگتن است بله واشنگتن است و سهم بزرگی این بانک صنعتی در ایجاد صنایع ایران دارد و خود بانک هم وضیعتش طوری بود که ما بدون ضمانت دولت از خارج وام می‌گرفتیم. در خارج این قدر اعتبار داشتیم که این‎ها مطالبی است که شما می‌فهمی ولی تهران اگر یک کسی بگوید که مثلاً ما وام می‌گرفتیم از خارج.

س- برای چی وام…

ج- فرق نمی‌کند اصلاً. مثلاً فرض کنید ۵۰ میلیون دلار را یک مرتبه به ما وام بدهند بدون این‎که دولت ضمانت بکند این خیلی اعتبار است توجه می‌کنید؟ چیز خیلی داشتیم. اما حالا نمی‌دانم بعدش راجع به سنا هان این‎ها بودش و حالا…

س- و بعد هم خب یک ایرادهای زیادی می‌گیرند که به اصطلاح این تورم و وضع نابسامان اقتصادی که بعداً مجبور شدند اصلاحاتی بکنن در زمان دکتر اقبال گشادبازی زیاد شده بود مثلاً.

س- عرض بکنم می‌خواهی چیز بکنید که. دکتر اقبال مرد بسیار درستی بود عرض کنم که صفات خاصۀ او این بود که خیلی ambition داشت و مایل بود سرکاری هم که هست بماند. البته مطلقاً notion صحیح اقتصادی نداشت و در مسائل هیچ‌وقت جنبه‌های اقتصادی مطلب را بهش توجه نمی‌کرد و زیاد هم اهل رقم نبود. مثلاً اگر که موافقت می‌کرد به این‎که یک مدرسه‌ای یک جا ساخته بشود اگر می‌گفتند که این ۵۰ هزار تومان خرجش است می‌گفت خیلی خوب بسازید. اگر می‌گفتند ۵۰۰ هزار تومان است می‌گفت خیلی خوب بسازید. اگر می‌گفتند ۵ میلیون است می‌گفت خیلی خوب بسازید.

همین اصل این بود که موافقت دارد یا ندارد به این‎که مدرسه ساخته بشود رقم چه باشد این‎ها. بعد به او من می‌گفتم که شما باید ببینید که اگر این جا ۵۰۰ هزار تومان تا ۵۰۰ هزار تومان بیشتر خرج نمی‌کنند بروید مدرسه را بسازید اما اگر بیش از ۵۰۰ هزار تومان است دیگر آن وقت این نه بودجه‌مان راه می‌دهد نه از لحاظ اقتصادی صحیح است فلان این‎ها. از این مسائل اغلب مابین‌مان مبادله می‌شد. یک روزی کاشانی رئیس بانک ملی بود که آن وقت بانک مرکزی و ملی یکی بود یعنی کارهای وظایف بانک مرکزی را هم بانک ملی می‌کرد. یک روزی آمد پیش من. من آن وقت وزیر صنایع بودم گفت آقای شریف‎امامی وضع ارزی ما خیلی خراب شده است. گفتم یعنی چی خراب شده است؟ گفت هیچی ما به‌قدر این‎که یک ماه دیگر اگر بخواهیم مثلاً دوا سفارش بدهیم ما دیگر ارز نداریم. گفتم شما که چند ماه پیش گفتید که تورم ارزی دارید حتی این لغت را استعمال کردید یعنی ریال کم دارید ارز زیاد دارید چطور شد حالا این‎جور شده؟ گفت از بس این‎که خب مصرف شده است این‎ها وضع درآمد و خرج‌مان این‎ها این‎جور شده که به این‎جا رسیده کار گفتم حالا چرا به من می‌گویی برو به نخست‌وزیر به خود آقای اقبال بگو. گفت من هر چی می‌گویم نمی‌پذیرد چیزی قبول نمی‌کند. شب که هیئت دولت بود من در هیئت دولت گفتم من یک مطلبی است که مهم است باید با شما صحبت کنم این‎ها رفتم دفترش گفتم که کاشانی امروز پیش من بود و همچین اظهاری می‌کرد. چرا به آن توجه نمی‌کنید؟ این کار مهم است. گفت ای آقا ول کن این حرف‌ها را این حرف‎هایشان اصلاً قابل اعتنا نیست یک وقت می‌آید می‌گوید که ما تورم ارزی داریم حالا آمده می‌گوید که ارز نداریم نه آن حرفش شاید درست بود نه این حرفش. گفتم آقا این مسئلۀ رقم است بپرس که آقا چقدر موجودی دارید چقدر درآمد دارید چقدر برآورد خرج‎تان وضع ارزی‌تان را بسنجید آن وقت می‌توانید تصمیم بگیرید که درست می‌گوید درست نمی‌گوید فکری باید کرد فکری نباید کرد. در این وضع بود که یک روزی اعلی‌حضرت بنده را احضار کردند و یعنی همان روزی بود که اقبال استعفا دادش یعنی به او گفتند استعفا بده و استعفا داد.

س- این هم به خاطر…

ج- نه نه وضع ارزی و اقتصادی خیلی خراب بود.

س- به‌خاطر آن بود؟

ج- به‌خاطر اقتصاد مملکت بود. و همان موقع زمان اقبال اقدام شده بود از TMF هیئتی آمده بود به ایران و بررسی کرد به این‎که چه اقداماتی باید صورت بگیرد در ایران از لحاظ این‎که وضع اقتصاد مملکت سروصورتی پیدا بکند و در عین حال آن‎ها هم بتوانند یک وامی بدهند و مساعدتی بکنند که وضع ما هم تکانی بخورد. این هیئت مشغول رسیدگی بود اواخر حکومت اقبال گزارش‌شان را دادند. ولی اقبال کنار گذاشتن او اهمیتی به این گزارش هم نداد. تا روزی‌که استعفا داد رفت اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند که ما فکر کردیم که شما تصدی کار دولت را بکنید.

س- ببخشید انتخابات هم مثل این‎که این‎جا یک نقشی داشت؟

ج- انتخابات کرده بود. انتخابات…

س- نه اعتراضاتی شده بود به انتخابات.

ج- اعتراضات زیادی شده بود که سرجنبانش هم همین آقای امینی بود، امینی یک دسته بود اقبال و علم هم یک طرف بودند. این کسانی‌که در حزب نبودند دنبال امینی بودند آن‎هایی‌که در حزب بودند دنبال اقبال بودند و البته حزب اقبال آن وقت ملیون خیلی قوی‌تر بود اختیارات زیادی در اختیارش بود چون دولت همراهش بود و قسمت اکثریت مجلس از ملیون بود از اعضای دولت این‎ها. من البته عضو هیچ حزبی نبودم و هیچ‌وقت عضویت ملیون را هم قبول نکردم با این‎که اقبال چندین مرتبه از من خواست که شما در هیئت هستید همه عضو چیز شدند شما باید آخر…

گفتم نه من با شما باید مذاکره کنم یک روز شبی که هیئت تمام شد رفتم اتاقش به او گفتم که شما خودتان به این حزب‌تان اعتقاد دارید؟ و خصوصی بودیم آخر چون دیدم یک خرده تأمل کرد گفتم  خب راستش بگو می‌دانم خودت هم اعتقاد نداری چه اصراری دارید من بیایم آن‎جا من که بیایم آن‎جا که فعالیتی نخواهم کرد من اعتقاد ندارم به این حزب و من نمی‌آیم و این بود که بنده دورم خط کشیده شده بود من جزو حزب نشدم هیچ‌وقت آن‎جا عرض کنم که انتخابات سروصدا رویش زیاد بود که البته آقای امینی راه انداخته بود و کسی که نمی‌دانست که پشت پرده و این‎ها چیست ولی مسئله این بود که امینی باید بیاید فشار روی این بود که امینی باید بیاید. به هر صورت بنده متصدی دولت شدم اولین کاری ‌که کردم این بود که آن برنامۀ اقتصادی را در هیئت دولت در اولین جلسۀ هیئت دولت مطرح کردم و به تصویب رساندم و به عرض اعلی‌حضرت هم رساندم که این عیناً تصویب شد. در آن‎جا پیش‌بینی شده بود که ما هزینه‌های غیرتولیدی را کم بکنیم و یک مبلغی در حدود دویست میلیون تومان تخصیص بدهیم به تولید…

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی‎

تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

ادامۀ خاطرات آقای مهندس جعفرشریف‎امامی ۲۴ مه ۱۹۸۳ در شهر نیویورک مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

ج- بعد از آن‎که اعلی‌حضرت امر فرمودند که من تصدی دولت را داشته باشم فرصت زیادی به من ندادند با این‎که با دقت بتوانم وزرا را تعیین بکنم گفتند شما ۲۴ ساعت وقت دارید که وزرا‌تان را تعیین و معرفی بکنید.

س- در چنین موقعی اعلی‌حضرت به نخست‌وزیر جدید علل برکناری قبلی را توضیح می‌دهند یا اصلاً نمی‌دهند؟

ج- نه نه. من چون خودم در دولت قبل بودم کاملاً به رئوس مطالبی که در جریان بود وارد بودم. علت اصلی برکناری اقبال سه مطلب بود یکی وضع اقتصادی بود چنان‎چه قبلاً توضیح دادم از لحاظ مصرف ارز دقت‌های کافی نکرده بودند و وضع ارزی فوق‌العاده وخیم شده بود به صورتی‌که بانک ملی در آن زمان که بانک مرکزی هم در عین حال بود سخت نگران بود از جهت وضع ارزی و بایستی که ما زودتر ترتیب می‌دادیم که از یک منبعی مقداری ارز به‌دست بیاوریم که کارهای مملکت جریانش متوقف نشود و ناراحتی فراهم نکند.

تثبیت اقتصادی که صحبتش را کردم به این جهت بود که اگر ما آن برنامۀ تثبیت اقتصادی را عمل می‌کردیم به آن صورتی که IMF پیش‌بینی و پیشنهاد کرده بود به ما آن وقت اعتباراتی می‌دادند که بعضی از احتیاجات فوری مملکت را می‌توانستیم که از آن طریق تأمین بکنیم و یک وضع سالم اقتصادی برای کشور به‌وجود بیاوریم. از همین جهت بلافاصله من دستور دادم به این‎که شروع بکنند به مطالعۀ بودجه و حتماً ترتیبی بدهند که از همۀ بودجه‌هایی که می‌شود کسر کرد همه را کسر بکنیم تا بتوانیم یک مبلغی در حدود ۲۰۰ میلیون تومان اضافه درآمد داشته باشیم که تخصیص بدهیم به افزایش تولید یا صنعتی یا کشاورزی. و در هر حال یک بودجۀ سالمی باشد که کسری نداشته باشد و هزینه‌های غیرتولیدی را هم به حداقل رسانیدیم، چنان‎چه در این مورد هم یک گرفتاری با مجلس داشتم که بعد توضیح خواهم داد. مطلب اصلی ما در شروع به کار ترتیب دادن اوضاع اقتصادی مملکت بود. یک مسئلۀ دیگر که خیلی اسباب ناراحتی و جنجال شده بود که مقدار زیادیش به علت رقابت بین حزب ملیون و حزب مردم بود که این دو با همدیگر بدگویی می‌کردند و امینی هم این وسط در رأس افرادی‌ که جزو حزب نبودند در انتخابات شرکت کرده بود و برعلیه انتخابات فوق‌العاده بد گفته شده بود که در اذهان اثر سویی گزارده بود. مسئلۀ سوم موضوع سیاست خارجی ما بود بدین شرح که دکتر اقبال حتی در اواخر گاهی اوقات عمد داشت به این‎که مطالبی بگوید یا اقدامی بکند که شوروی‌ها رنجش بیشتر پیدا کنند. ولی به عرض اعلی‌حضرت رساندم که ما دلیلی ندارد که بی‌جهت و بدون این‎که نفعی داشته باشیم روس‌ها را بیشتر برنجانیم البته نظر من هم این نبود که با آن‎ها اختلاط و امتزاجی داشته باشیم بلکه به‌طورکلی سیاست دوری و دوستی را با آن‎ها داشته باشیم و براساس دوری و دوستی با هم ارتباط داشته باشیم نه ما به آن‎ها فحش بدهیم و بد بگوییم نه آن‎ها به ما بد بگویند و نه دعوتشان بکنیم بیایند تا چیزهایی‌که مایل و خیلی هم دنبال آن هستند به آن‎ها اجازه بدهیم که در ایران انجام دهند. مثلاً خیلی میل داشتند تجارتشان را با ما توسعه بدهند. خیلی میل داشتند که بعضی پروژه‌های مشترک را عمل بکنیم، خیلی میل داشتند که ذوب آهن را درست بکنند از این قبیل مسائل. این بود که در هر سه زمینه ناچار بودیم که ترتیباتی بدهم و تصمیماتی اتخاذ بکنم تا وضع را یک قدری عادی و آرام بکنم. از لحاظ اقتصادی همین‌طور که گفتم دستور صریح به همۀ وزرا داده شد و مخصوصاً به وزارت دارایی که در تنظیم بودجه کمال دقت را بکنند و بودجه آن‎چه که می‌شد از هزینه‌ها حذف کرد شروع کردیم به حذف کردن و یادم هست که مثلاً مجلس شورای ملی تقاضای ۲۵ میلیون تومان برای ساختمانش کرده بود. و با آن موافقت نمی‌کردم و همین موجب شده بود که سردار فاخر خیلی مخالفت و ناراحتی می‌کرد و اصرار داشت به این‎که ۲۵ میلیون تومان را بگیرد. وقتی ما بودجه را مطرح کردیم بیش از ۵ میلیون تومان با بودجۀ ساختمان مجلس موافقت نکردم و گفتم که الان یک برنامۀ تثبیت اقتصای داریم و بایستی که این برنامۀ تثبیت اقتصادی عمل بشود و برای این نظر ما از هزینه‌های ساختمانی و مسائلی که غیرتولیدی است خودداری خواهیم کرد که خرج بشود و انفلاسیون اضافه بشود زیرا بدون این‎که تولید بالا برود قیمت‌ها بالا خواهد رفت و مردم ناراحت می‌شوند.

بعد از این‎که تثبیت اقتصادی به تصویب دولت و تصویب اعلی‌حضرت رسید و بر آن اساس بودجه‌مان را تهیه کردیم تکلیف وزرا از این بابت تقریباً روشن شد. راجع به انتخابات هم یادم هست که اعلی‌حضرت فرمودند ما خوب است مشورتی بکنیم و ببینیم که آیا انتخابات را نگاه بداریم با کسانی‌که انتخاب شده‌اند یا این‎که انتخابات را ملغی بکنیم و از نو انتخابات کنیم. به این منظور دعوتی کردند در سعدآباد از صدرالاشراف رئیس مجلس سنا سردار فاخر رئیس مجلس شورای ملی و خود من دیگر یادم نمی‌آید کس دیگری بود یا نه و صحبت کردیم و زمینه آن طوری‌که برداشت و مذاکره شد نظر داده شد این‎که انتخابات را منحل بکنند تا این‎که این تشنجی که از لحاظ انتخابات پیش آمده به کلی از بین برود. و قرار شد که ترتیبات جدیدی برای انتخابات در نظر بگیریم. البته خود من نظرم این بود که اصلاً در قانون انتخابات تجدیدنظر بکنیم. و قانون انتخابات ما در آن زمان به هیچ‌وجه مناسب روز نبود و نقائص بسیار داشت و نقاط ضعف متعدد که بایستی آن‎ها را برطرف می‌کردیم به صورتی که هر وقت انتخابات بشود یک انتخابات قابل قبول همه و طبق مرسوم همۀ دنیا به صورت صحیحی باشد. علی‎هذا دستور دادم قانون انتخابات را با مطالعۀ دقیق و بررسی قوانین انتخابات سایر کشورها کمیسیونی در وزارت دادگستری تشکیل و مأمور این کار شد تا با دقت بررسی بکنند و قانون جامعی برای انتخابات تهیه بشود.

راجع به سیاست خارجی من از همان ابتدا به عرض اعلی‌حضرت رساندم که خوب است ترتیبی داده بشود که تشنجی که بین ما و شوروی به‌وجود آمده آهسته آهسته کم بکنیم. و خوب خاطرم هست که معینیان رئیس ادارۀ تبلیغات بود و یک برنامه‌ای درست کرده بود هر روز صبح می‌گفت تاریخ را ورق می‌زنیم و تاریخ را ورق می‌زدند و تمامش مسائلی گفته می‌شد که برعلیه شوروی بود و آن‎ها هم روزی هفت- هشت ده ساعت با برنامه‌های مختلفی که در رادیوهای ملی صدای ایران و غیره مطالب مختلف برعلیه دولت و مملکت می‌گفتند و تحریکاتی هم می‌کردند. به‌عرض اعلی‌حضرت رساندم که آن‎چه که ما می‌گوییم جز ایرانی‌ها کسی نمی‌شنود ولی آن‎چه که آن‎ها می‌گویند همۀ ایرانی‌ها می‌توانند بشنوند لذا به آن‎ها لطمه‌ای وارد نمی‌شود و ضرر فقط با ماست و علی‎هذا یک روز تلفن کردم به معینیان گفتم آقا این تاریخ شما چقدر ورق دارد که هر چه ورق می‌زنید پایان ندارد تمامش کنید بس است دیگر این‎قدر هر روز ورق نزنید و این برنامه را حذفش بکنید. چند دقیقه بعدش اعلی‌حضرت تلفن کردند که شما همچین دستوری دادید؟ گفتم بله من حالا دستور دادم، پرسیدند چرا چنین کردید؟ گفتم شفاهاً خدمت‌تان توضیح می‌دهم.

س- معینیان خودش تلفن کرده بود و گفته بود؟

ج- بله معینیان گزارش داده بود. بعد من موقعی که شرفیاب شدم به‌عرض‌شان رساندم که این کاری که ما داریم می‌کنیم این کار لغوی است و اگر برای این است که کسانی خوشش[ان] بیاید آن یک مطلبی است اما اگر این نظر را ندارید آن‎چه که داریم می‌کنیم فقط به ضرر ما هست و بهتر این است که ترتیبی بدهیم که این تشنج کم بشود و این کشمکشی که بین ما هست از بین برود. و به همین دلیل موقع معرفی وزرا وزیرخارجه را که اعلی‌حضرت میل داشتند عباس آرام باشد گفتم مقتضی نیست، گفتند چرا؟ او کارمند قدیمی وزارت خارجه است و به کارش بسیار وارد است، گفتم آقای آرام دوست خود من هست و من خودم به او علاقه دارم و میل هم دارم یک کار خوبی به او داده بشود و از این حیث ایرادی به او ندارم ولی نظر به این‎که چند مرتبه در مجلس و در سنا برعلیه شوروی یک مطالب خیلی تندی اظهار کرده است این نظری که من دارم که با این‎ها به نحوی اصلاح بکنیم توسط او امکان‌پذیر نیست کس دیگری را باید بگذاریم آن‎جا. گفتند خیلی خوب و اصراری نکردند، ولی من هر کسی را پیشنهاد می‌کردم می‌گفتند این خوب نیست و یادم هست که مثلاً محسن رئیس را پیشنهاد کردم انتظام و چند نفر دیگری که ممکن بود وزیرخارجه بشوند پیشنهاد کردم همه را فرمودند نه این‎ها خوب نیستند مقتضی نیست. تا این وقت کابینه به مجلس هم معرفی شده ولی وزیرخارجه هنوز نداشتیم. آن موقع یکی از مسائلی که اشکالات زیادی برایمان فراهم کرده بود این بود که بین ما و عراق خیلی تشنج شدید بود و به هیچ‌وجه روابط حسنه‌ای نبود البته با پاکستان هم متأسفانه با این‎که هم‎پیمان ما بودند دلخوری‌هایی پیدا کرده بودند مخصوصاً از لحاظ این‎که اعلی‌حضرت راجع به اسرائیل آن اظهار را که کرده بودند و ناصر شروع کرده بود شدید برعلیه اعلی‌حضرت مطالبی گفتن و شناختن اسرائیل را دوفاکتو[؟] جنجالی در دنیای اسلام به‌وجود آورده بود. پاکستانی‌ها از این لحاظ هم نسبت به ایران قدری دلگیر بودند و دیگر زیاد صمیمی نبودند. و وضع ما با ترکیه هم خیلی صمیمی نبود با این‎که با آن‎ها هم پیمان بودیم متأسفانه‌ این طرز فکر در بعضی مأمورینی که ما به آن‎جا فرستاده بودیم و چند مرتبه در مسافرت‌هایی که خودم به ترکیه کردم این طرز فکر گاهی اوقات از مأمورین عالی‌رتبه نسبت به ترک‌ها که همسایۀ ما بودند دیده می‌شد و حال آن‎که قرار بود با هم صمیمی و دوست و نزدیک باشیم. مثلاً می‌گفتند این‎ها هیچ وقت با ما صمیمی نیستند این‎ها برعلیه ما هستند این‎ها بدون این‎که دلیلی داشته باشند و یا این‎که قرینه‌ای در کار باشد اظهار می‌شد و این طرز فکر که از زمان صفویه در تاریخ مانده بود و در اذهان ریشه کرده بود در افکار بعضی از کارمندان عالی‌رتبه وزارت‌خارجه و مأمورین دولت منعکس بود.

س- خود اعلی‌حضرت هم این نظر را داشتند؟

ج- نه. خیال نمی‌کنم چون موقعی که اعلی‌حضرت فقید رضاشاه به ترکیه رفتند خیلی روابط ما دوستانه و برادرانه شد در واقع و به نظر من می‌آمد که ما با ترک‌ها بایستی که همیشه بسیار صمیمی و نزدیک و برادرانه عمل بکنیم زیرا دلیلی نداشت که ما با آن‎ها غیر از این باشیم. هم همسایه بودند و هم مسلمان هستند و هم ریشه‌های تاریخی متعدد مشترک داریم از این جهت گاهی اوقات چنین می‌دیدم متأسف می‌شدم از این‎که بعضی از مأمورین همیشه اظهارات ناجوری نسبت به ترکیه می‌کنند و خلاصه این وضعی بود که ما داشتیم: آن وضع با ترکیه، آن وضع با عراق و با پاکستان هم کمی سرد آن وقت با افغانستان هم مسئلۀ هیرمند در بین بود که اختلافات‌مان شدت پیدا کرده بود آن‎ها شروع کرده بودند در افغانستان روی هیرمند سدسازی بکنند و موجب نگرانی اهالی سیستان شده بودند و خلاصه با تمام همسایه‌های‎مان وضع‎مان ناجور بود. و مجموع این عوامل که سیاست خارجی وضع اقتصادی و انتخابات سبب شد که اقبال ناچار بشود استعفا بدهد و کنار برود راجع به…

س- انتخاب شما به اصطلاح یک امر طبیعی بود از نظر این‎که به اصطلاح کاندیداهای دیگری هم در آن زمان بودند؟

ج- آن زمان نظر به این‎که من مدتی کار صنایع را کرده بودم و سابقه‌ای که در سازمان برنامه داشتم وضع اقتصاد مملکت کاملاً برایم روشن و نبض اقتصاد در دستم بود خیال می‌کنم انتخاب طبیعی بود والا نه مجلسی رای دادند یا این‎که فشاری از جایی بود که من انتخاب بشوم خودم هم هیچ اطلاعی نداشتم و وقتی که به من این مطلب از طرف اعلی‌حضرت گفته شد به‌هیچ‌وجه آمادگی نداشتم که یک برنامۀ مطالعه شده‌ای داشته باشم و یک عدۀ معینی را برای هیئت دولت در نظر گرفته باشم این بود که با عجله وقتی که فرمان صادر شد افرادی را در نظر گرفتم برای اعضای هیئت دولت. البته سعی من برخلاف بعضی از نخست‌وزیران که نگران بودند که افراد برجسته‌ای در هیئت دولت باشند که مزاحم خودشان ممکن است بشوند من این فکر را نداشتم لذا از ارشد افرادی‌که مناسب کار بودند دعوت می‌کردم که بیایند به کابینه و کابینه‌ای که تشکیل شد از افرادی بود که سوابق زیاد داشتند و هر کدام چندین مرتبه وزیر شده بودند بین این‎ها جوان تازه‎کار خیلی کم بود مثلاً آقای دکتر سجادی من وقتی محصل بودم او وزیر راه بود و او مثلاً نایب نخست‌وزیر بود که کارهای اقتصادی را زیرنظر داشت و ۲۱ مرتبه قبلاً وزیر شده بود و دکتر صدیق اعلم به همین شکل یا دکتر صالح به همین شکل این‎ها هر کدام چندین مرتبه قبلاً وزیر شده بودند. اما راجع به وزیرخارجه مانده بودم تا این‎که روزی عضدی که سفیر ما بود در بغداد آمد به تهران تا گزارشاتی بدهد من به این فکر افتادم که خوب است عضدی را برای وزارت‌ خارجه تعیین بکنیم زیرا اگر تعیین وزیر خارجه بماند اسباب ناراحتی می‌شود و بالأخره وزیر خارجه کار مهمی است بایستی که کسی تصدی داشته باشد. جالب است یک روز اعلی‌حضرت گفتند که آخر وزیرخارجه چه شد؟ گفتم قربان هر که را که خدمت‎تان معرفی می‌کنم نمی‌پذیرید و نمی‌پسندید من فکر می‌کنم خود من وزیرخارجه باشم. گفتند «مهندس شریف‎امامی وزیرخارجه؟» گفتم وقتی مهندس شریف‎امامی نخست‌وزیر می‌شود می‌تواند وزیرخارجه هم باشد. ولی به‌هرحال نسبت به وزارت‌خارجه حساسیت خاصی پیدا کرده بودند و میل داشتند که یک کسی باشد که کاملاً موردنظر خودشان باشد. تلفن کردم به اعلی‌حضرت که اگر موافقت دارید با عضدی صحبت بکنم که او وزیرخارجه بشود. گفتند «خیلی خوب است، او خیلی خوب است معرفیش بکنید.» من فوراً فرستادم پی عضدی آمد و به او گفتم که شما وزیرخارجه هستید و به عرض رسیده و تصویب کرده‌اند.

لباس ژاکت‌تان را بپوشید که همین امروز برویم که معرفی بشوید البته خیلی برایش غیرمترقبه بود برای این‎که آمده بود به تهران که زود برگردد. گفت «پس اجازه بدهید من بروم کارهایم را بکنم و برگردم» گفتم مانعی ندارد می‌روید و برمی‌گردید ولی معرفی می‌شوید آن وقت بروید. خلاصه او را معرفی کردم وقتی که رفتیم شرفیاب شدیم خدمت اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت دستوراتی به او دادند من جمله گفتند که «توجه داشته باشید که شما وزیر من هستید». به ایشان عرض کردم که «قربان همۀ وزرا وزیر اعلی‌حضرت هستند چه تفاوتی در بین هست؟» گفتند « نه نه نه باید گزارشات را به خودم بدهید» گفتم «البته هر موقع امری بفرمایید هر یک از وزرا گزارشی به عرض برسانند قطعاً به عرض‎تان می‌رسانند» گفتند «نه تو باید بدانی که هر روز گزارشات را به خود من بدهی». من دیگر چیزی نگفتم آمدیم بیرون بعد عضدی به من گفت «من می‌دانم که اعلی‌حضرت چه جور فکر می‌کنند و چی منظورشان بود ولی شما هم نگران نباشید من هر وقت که شرفیاب می‌شوم (در واقع هر روز وزیر خارجه شرفیابی داشت می‌رفت گزارشات تمام سفر را می‌برد آن‎جا می‌داد و دستور می‌گرفت و بعد روی آن اقدام می‌کرد.) می‌آیم پیش شما گزارشات مربوط به سفرا را هم به شما می‌دهم.» من گفتم خیلی خوب من به شما اعتماد کامل دارم و هیچ نگرانی از این بابت ندارم. ولی این اظهار اعلی‌حضرت یک قدری اسباب تعجب من شد زیرا دیگران هم نسبت به اعلی‌حضرت صدیق هستند و خدمت‌گزارند و تفاوتی بین وزرا از این بابت نمی‌تواند باشد. ولی به هر حال این اظهار را ایشان کردند تا قدری تسجیل بکنند به این‎که وزارت خارجه را خودشان زیرنظر دارند.

س- بقیه وزرا چی؟ مثلاً وزیر کشور یا وزیر جنگ؟

ج- بقیه وزرا نه. وزیر کشور را هم اعلی‌حضرت نظر داشتند زیرا انتخابات در پیش بود و تصمیم خودشان هم این بود که انتخابات شده را باطل کرده انتخابات جدید بشود این بود که راجع به وزیر داخله هم خیلی اصرار داشتند. من راجع به وزیر داخله تصمیمم این بود که یک شخصیت خیلی موجه خوش‌نامی را انتخاب بکنم مثلاً با سروری صحبت کردم اظهار کرد «من سنم دیگر حالا زیاد است و کسالت دارم» و عذر خواست خلاصه نیامد. سپهبد یزدان‌پناه را صحبت کردم به‌علت در پیش بودن انتخابات او هم عذر خواست و نیامد. و به هرحال این قدر این طرف و آن طرف شد تا این‎که یکی از افسران را گذاشتند در وزارت کشور برای این‎که انتخابات جوری نباشد از دستشان در برود. چون یک تفاوت اصلی که من با اقبال داشتم این بود که اعلی‌حضرت احساس کرده بود که آن طوری که او تسلیم مطلق بود من نیستم و ممکن است که مشکلاتی از این بابت پیش بیاید.

علی‎هذا در بعضی از پست‌ها خیلی حساسیت داشتند. من هم در حدودی که امکان داشت که مقاومت بکنم فشار می‌آوردم ولی در مسائل اصلی و مهم کوتاه نمی‌آمدم.

به هر صورت کابینه تشکیل شد معرفی شد برنامه هم از مجلس گذشت و تصویب شد ما شروع کردیم به نوشتن بودجه، در این بین همان‎طور که گفته شد انتخابات باطل شد.

س- باطل شد یا استعفا دادند؟ مثل این‎که یک استعفای دسته‌جمعی؟

ج- گویا استعفای دسته‌جمعی دادند ولی البته همان نتیجه را می‌داد. مسئله‌ای که در پیش داشتیم این بود که آمادگی نداشتیم انتخابات جدید بکنیم به دلایل بسیار و در درجۀ اول این که یک قانون جامعی نداشتیم که براساس آن انتخابات صحیح انجام بشود تا ایرادی روی آن وارد نگردد و من سعی کردم به این‎که زودتر قانون انتخابات را تهیه بکنیم تا به محض این‎که مجلس فرصت پیدا بکند آن قانون را به تصویب برسانیم ولی چاره نبود جز این‎که انتخابات را براساس قانون قبلی انجام بدهیم. قرار ما بر این بود که انتخابات را بگذاریم یک قدری دیرتر انجام بشود.

موقعی‌که اقبال نخست‌وزیر بود سردار محمدخان صدراعظم افغانستان آمده بود به ایران (آن موقع مسئلۀ هیرمند خیلی حاد و بین ما مطرح و مورد بحث بود ولی به جایی نرسیده بود و موافقتی حاصل نشده بود) سفیر افغانستان از اعلی‌حضرت خواسته بود به این‎که صدراعظم آن‎ها آمده ایران شما هم نخست‌وزیرتان را بفرستید که یک بازدیدی بکند اعلی‌حضرت فرمودند که زودتر به افغانستان بروم. خود را آماده کردم که بروم به افغانستان. و با اعلی‌حضرت هم که مذاکره شده بود راجع به انتخابات قرار بود که قدری دیرتر انتخابات بشود. من رفتم به افغانستان و زمینۀ کار چون دستم بود به سردار محمدخان برخلاف انتظارش گفتم که من برای کار هیرمند نیامده‌ام زیرا برای این‎که کار هیرمند به نتیجه برسد محتاج به تهیۀ مقدماتی است که آن مقدمات فراهم نشده و ما اطلاعات بیشتری راجع به جزئیات طرح باید داشته باشیم تا این‎که با نظر روشن بتوانیم یک قراری با هم بگذاریم ولی ما چون دو کشور دوست و همسایه هم‎زبان و هم‎مذهب دارای سوابق تاریخی بسیار مشترک هستیم من فکر کردم که ما با هم شروع کنیم به همکاری‌هایی که تا به حال به آن توجه نشده است و از همین جهت قبل از این‎که بروم طرح سه قرارداد را تهیه کردم که با آن‎ها مبادله کردیم بیشتر این قرارداد هم برای توسعۀ مبادلات بود آن‎ها احتیاجاتی از لحاظ نفت، سیگار، پارچه، و غیره داشتند که فکر کرده بودم به جای این‎که بروند از شوروی و جاهای دیگر خرید بکنند از ما خریداری بکنند.

در آن‎جا که بودم گرچه مربوط به متن کار ما نیست ولی بد نیست مسائلی را که آن‎جا مذاکره شد و صحبت شد و دیدم مختصری شرح بدهم. موقعی‌که به کابل رسیدم فرودگاه آن تا شهر ۶۰ کیلومتر فاصله داشت و با سردار محمدخان که به طرف شهر می‌آمدیم دیدم که اطراف شهر که خیلی مشابه اطراف تهران بود روی تپه‌ها تا یک ارتفاع معینی را گودبرداری‌هایی کرده‌اند پرسیدم این گودبرداری‌ها چیست گفت که این‎جا می‌خواهیم جنگل‌کاری بکنیم.

گفتم چرا تا بالای تپه نرفته‌اید؟ گفت «این درخت‌هایی که ما می‌کاریم پنج نوع درخت بیشتر نیست و این‎ها دو تا سه سال که به آن‎ها آب بدهند ریشه‌اش که گرفت دیگر بدون این‎که احتیاجی به آب دادن باشد می‌مانند و آن‎ها عبارتند از درخت ارغوان، توت، مرمر، دو تا دیگر هم.

س- اقاقی؟

ج- اقاقی بله. پنج درخت بود حالا دیگر پنجمی یادم نیست. «این‎ها را ما خزانه گرفته‌ایم و این‎جا می‌کاریم.» بعد صحبت خدمت نظام وظیفه و خدمت ‌کار شروع شد در آن‎جا یک دستگاهی به وجود آورده بودند که جوان‎ها به جای این‎که خدمت نظام بکنند کارهای عام‌المنفعه می‌کردند به اصطلاح خودشان قوای کار به آن می‌گفتند. و بسیار فکر خوبی بود مقدار زیادی جاده‌سازی همین کارهای جنگل‌کاری و غیره را به وسیلۀ همان قوای کار می‌کردند.

س- از کجا این فکر را گرفته بودند؟

ج- شاید این فکر را از آلمان اقتباس کرده بودند. آلمان‎ها در زمان هیتلر یک نیروی کار درست کرده بودند که خیلی از ساختمان راه‌ها و غیره را به وسیلۀ همان افراد با قیمت خیلی ارزان انجام می‌دادند و این فکر بسیار خوبی بود و شاید ابتکار خودشان بود. موقعی ‌که مراجعت کردم به عرض اعلی‌حضرت رساندم که اجازه بدهید ما یک چنین کاری بکنیم برای این‎که الان ما به قدر کافی نمی‌توانیم همۀ این جوان‎ها را برای نظام وظیفه بگیریم مازاد هر کس به سن مشمولیت رسید بیایند در کارخانه‌ها، در کارگاه‌ها، در راه‌سازی‌ها، در جنگل‌کاری‌ها و غیره کار کنند و از این‎ها استفاده کنیم. ولی متأسفانه توجهی و موافقتی نشان ندادند به این مطلب. به هر صورت آمدیم به کابل سه روز من آن‎جا بودم. و در آن سه روزی که آن‎جا بودم کارخانه‎جات و تأسیسات‌شان را رفتم تماشا کردم چیزی‌که به چشم می‌خورد این بود که شوروی‌ها در آن موقع در آن‎جا شروع کرده بودند به نفوذ و ورود در تمام دستگاه‌ها مثلاً قسمت مهمی از راه‌ها را آن‎ها می‌ساختند و راه‌هایی که می‌ساختند پرسیدم بین کجا هست تمام راه‌های استراتژیکی بود که از شوروی می‌آمد به افغانستان و بعد در نزدیک شهر یک فرودگاه بزرگی می‌ساختند که هنوز ناتمام بود و عده‌ای از افسران را فرستاده بودند به شوروی برای تحصیل و امثال این قبیل اقدامات. به سردار محمدخان گفتم که این کار شما یک قدری دور از احتیاط است و فکر می‌کنم که شما برای آتیه‌تان باید مراقب باشید این قدر با این‎ها نزدیک شدن اختلاط امتزاج داشتن موجب خواهد شد که روزی مزاحمتی برایتان فراهم بکنند، البته سربسته به او گفتم. و بعد از این‎که برگشتم به عرض اعلی‌حضرت رساندم که متأسفانه این طور که من احساس می‌کنم شوروی‌ها خیلی دارند آن‎جا نفوذ پیدا می‌کنند و یک سلسله کارهای بنیادی دارند می‌کنند. مثلاً محصلین می‌فرستند به شوروی و عدۀ زیادی کارشناس شوروی آن‎جا هست این‎ها یک مقدمۀ ناسالمی برای افغانستان است و من معتقدم که چون وضع اقتصادی افغانستان خیلی ناراحت است و کوچک است ما آن‎چه که بشود کمک بکنیم نباید مضایقه نماییم زیرا اگر آن‎جا خدای نکرده تغییر وضعی پیدا بشود برای ما هم مزاحمت فراهم خواهد شد. از این جهت آن‎جا را باید با این نظر نگاه کرد. و من خوشبختانه سه قرارداد توانستم که در همان سه روزی که آن‎جا بودم به امضا برسانم و معلوم شد که سردار محمدخان سفیر افغانستان در لندن را که کارشناسی هیرمند آن‎ها بود تلگراف کرده بود که قبل از من آن‎جا باشد. (اسمش را حالا یادم نیست شبیه اسم خارجی داشت.) و او کارشناس کارهای آبیاری هیرمند بود. من موقعی که در آبیاری بودم اسم او را شنیده بودم و می‌دانستم. وقتی‌که در مهمانی شب اولی که با افتخار من شامی داد او را معرفی کرد. گفتم که ایشان مسافرت‎شان به کابل بی‌ثمر است برای این‎که من قصد این‎که راجع به هیرمند این دفعه صحبت بکنم ندارم و فکر می‌کنم که قبل از این‎که ما وارد مذاکره در امر هیرمند بشویم اول یک زمینۀ مساعدی برای تفاهم بیشتری بین خودمان فراهم بکنیم بعد آن وقت اختلافات‎مان را سهل‌تر می‌توانیم حل بکنیم. به این صورت وقتی در آن‎جا بودم مذاکراتی راجع به کار هیرمند نکردم و همراه من آن‎جا که رفتم دکتر خوشبین بود که مشاور حقوقی وزارت‌ خارجه بود. افشار قاسم او بود که معاون وزارت خارجه بود و مرحوم فروزانفر را برده بودم آن‎جا به علت این‎که سرار محمدخان و برادرش که وزیرخارجه بود نسبت به ادبیات زبان فارسی خیلی علاقه‌مند بودند و فروزانفر برای آن‎ها بعد از شام یادم هست که چند قصیده از حفظ خواند و این‎ها خیلی خوش‌وقت بودند.

من مقداری کتاب همراهم برده بودم کتاب‌های وزارت فرهنگ دانشگاه و بنیاد پهلوی و غیره که بدهم به دانشگاه‎شان ولی به من آهسته گفتند که این‎ها نسبت به کتاب‌های ایران خیلی حساسیت دارند و ممکن است که اگر به دانشگاه بدهید یا نپذیرند یا مثلاً کتاب‌ها را به صورتی بررسی بکنند که مبادا مطلبی برخلاف سیاست روز در آن‎ها باشد. این بود که کتاب‌ها را به کتابخانۀ خود سردار محمدخان هدیه کردم و آن‎جا چون کتابخانۀ شخصی او بود دیگر اشکالی نداشت. این نکته را هم این‎جا بد نیست بگویم موقعی که فرخ سفیر ما در افغانستان بود یک کتابی نوشته بود که من به زحمتی توانستم به دست بیاورم این کتاب سر تا پا برعلیه افغانستان بود. با این‎که او سفیر ایران در افغانستان بود و حق بود که برای ایجاد حسن تفاهم بیشتر اقدام بکند ولی این کتابش موجب گله و شکایت خیلی شدید افغان‎ها بود و همیشه به آن کتاب اشاره می‌کردند و نسبت به کتاب‌های دیگر با دید خیلی بدی نگاه می‌کردند. به هر صورت مسافرتی که من به افغانستان کردم نتیجه‌اش این بود که مقدمۀ یک تفاهم بیشتر و نزدیکی زیادتری به وجود بیاید و به سردار محمدخان که بعد هم در واقع خودش کودتا کرد رئیس جمهور شد و بعد او را کشتند قدری خصوصیت پیدا شود. در افغانستان دیدم که او نسبت به اعلی‌حضرت ظاهر شاه خیلی به صورت رسمی (با این‎که منسوب بودند و گویا عموی پادشاه بود) و سرسنگین رفتار می‌کرد در مهمانی که محمدظاهر شاه برای من داد آن شب در منزل ایشان دیدم که نسبت به اعلی‌حضرت پادشاه افغانستان به صورت دوستانه و صمیمی رفتار نمی‌کرد و باری با همۀ ملاحظاتی که از آن‎جا داشتم بعد از مراجعت به عرض اعلی‌حضرت رساندم و برای رفع مخاصمات و اختلافات‎مان با افغانستان راجع به هیرمند هم با اطلاعاتی که در بنگاه داشتم دادم یک مطالعات دیگری بکنند و نظرات حکمی را که از طرف آمریکا تعیین شده بود که بین ما حکمیت بکند به حداقل تغییر بدهند به صورتی که منافع ما تأمین بشود آن را آماده بکنند. ولی دیگر متأسفانه عمر من وفا نکرد تا راجع به این موضوع بتوانم اقدامی بکنم.

انتخابات را قرار بود بعد از مراجعت از افغانستان شروع بکنیم. در این جریان حادثه‌ای پیش آمد که انتخابات را یک‎مرتبه جلو انداخت و آن این بود که موقعی که رفته بودم به افغانستان در آمریکا انتخابات کندی شد و کندی با اعلی‌حضرت نظر مساعدی نداشت. یعنی در حزب دمکرات بیاناتی مخالفت‌آمیز اظهار شد. این بود که اعلی‌حضرت تصمیم گرفتند قبل از این‎که کندی بیاید سرکار انتخابات ما انجام بشود و حال آن‎که قبلاً قرار بود که ما به این مسائل هیچ توجه نداشته و به موقع مقرر انتخابات را بکنیم.

س- پس این اختلاف بین اعلی‌حضرت و کندی واقعاً واقعیت داشته است؟

ج- چنان‎چه گفته شد کندی موقعی‌که سناتور بود امینی این‎جا سفیر بود و امینی در خراب کردن ذهن او مؤثر بود و قبل از این‎که انتخاب بشود اظهاراتی برعلیه ایران کرده بود که البته اطلاع صحیحی در این زمینه ندارم اما همین‌قدر می‌دانم که اعلی‌حضرت از انتخاب او خیلی نگران شدند و به من هم نگفتند که چرا تصمیم گرفتند، گفتند، «مصلحت الان ایجاب می‌کند که ما فوراً انتخابات بکنیم.» من هر چه فکر کردم که چه دلیلی ممکن است که موجب جلو انداختن انتخابات شده باشد حادثه‌ای من نمی‌دیدم که این مطلب را ایجاب بکند ولی معلوم شد که همان انتخابات آمریکا بوده است که اثر گذاشته است. و از این لحاظ یک روز بدون این‎که با من مذاکره بکنند مصاحبه کردند که ما تصمیم گرفته‌ایم که انتخابات را سریع‌تر انجام بدهیم و من دیگر جلوی عمل انجام شده قرار گرفته بودم و کاری نمی‌توانستم بکنم. برای انتخابات نظر من این بود که بایستی که یک راه حلی پیدا بکنیم که هم نتیجۀ انتخابات طوری باشد که مردم بپسندند و خوب باشد و هم اعلی‌حضرت ناراحت نباشند. بدین منظور من به اعلی‌حضرت پیشنهادی کردم که از هر محلی که یک وکیل باید انتخاب بشود چند نفر در محل در نظر گرفته بشوند که این‎ها بین مردم زمینه داشته باشند و ممکن است که انتخاب بشوند به این‎ها بگوییم که خودشان در محل بروند و مبارزه بکنند و کسی‌که انتخاب می‌شود واقعاً به رأی مردم انتخاب شده باشد.

س- بین آن چند تا؟

ج- بین آن چند تا. چون نگران بودند که مثلاً یک‎وقتی یک توده‌ای انتخاب بشود یا یک کسی‌که نامناسب است انتخاب بشود. گفتم پنج تا شش نفر برای هر کرسی از کسانی‌که در محل هستند و اشکال ندارند خودشان با هم رقابت بکنند این موجب می‌شود که هم نابابی در مجلس نیاید و هم این‎که مردم با وکلیشان تماسی پیدا کنند و انتخاباتی به معنای واقعی انجام شود. البته نسبت به خیلی از جاها این روش را ما عمل کردیم ولی بعضی جاها را اعلی‌حضرت متأسفانه دستور می‌دادند به وزیر کشور که مثلاً فلان کس بشود فلان کس نشود و گرفتاری فراهم می‌شد ولی کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم.

س- آن حزب مردم و حزب ملیون چه شدند؟ آن‎ها دیگر توی این انتخابات نقشی نداشتند؟

ج- حزب ملیون و مردم نه مطلقاً. یکی از وقایعی که پیش آمد (از این سؤال که پرسیدید یادم آمد و بد نیست گفته بشود) این بود که یک روزی دکتر اقبال دستور داده بود که در خیابان‎های تهران تابلوهای مربوط به حزب ملیون را نصب بکنند من در دفتر نخست‌وزیری که بودم گزارشی به من دادند با این‎که شما اعلام کردید که در انتخابات بی‌طرف خواهید بود و طرف حزب ملیون یا مردم را نخواهید گرفت و هیچ‌وقت هم عضو هیچ‌کدام از احزاب نبودم برای این‎که حرف‌هایی که گذشته گفته شده بود که ملیون چنین و چنان کردند (چون حزب ملیون در انتخاباتی که اقبال کرد اکثریت تام را در مجلس برده بود و تمام سعی او بر این بود که تقریباً همۀ مجلس یک دست حزب ملیون باشد و این خودش موجب ناراحتی شده بود) من اعلام کردم به این‎که مطلقاً احزاب در این انتخابات اثری ندارند و انتخابات آزاد است هر کسی به هر کس که دلش می‌خواهد می‌تواند رأی بدهد. اینک در تمام خیابان‌ شاهرضا و غیره اعلاناتی به چراغ‌های خیابان‎ها زده‌اند که مثلاً افتخار در حزب ملیون است و از این قبیل.

س- شعار؟

ج- شعارهای حزبی به‌اصطلاح. لذا تلفن کردم به ذو‌الفقاری، آن وقت شهردار تهران بود که دستور بدهید تمام این تابلوها را بردارند.

س- آقای اقبال چه سمتی داشت که همچین دستوری داده بود؟

ج- رئیس حزب ملیون بود. بعد این کار که تمام شد اتفاقاً ساعت ۱۰ شرفیابی داشتم رفتم به کاخ مخصوص. اعلی‌حضرت در کاخ مخصوص بودند در پایین دفتر علا بود رفتم در دفتر ایشان.

س- آن وقت وزیر دربار بودند؟

ج- علا وزیر دربار بود. تیمسار هدایت هم که رئیس ستاد بود شرفیابی داشت و شرفیاب بود آمد پایین و به من گفت، «شما هیچ می‌دانید که امروز چه کرده‌اید؟» گفتم که شما منظورتان از این حرف چیست؟ گفت که «بله شما آن کاری را که توده‌ای‌ها باید بکنند کرده‌اید» گفتم که منظورتان چیست از این حرف‌ها؟ گفت «این تابلوها که تمام برله اعلی‌حضرت بود و ما برای تجلیل اعلی‌حضرت تهیه کرده بودیم شما داده‌اید همۀ آن‎ها را برداشتند.» گفتم که تیمسار شما رئیس ستاد هستید فقط به کار خودتان بپردازید و به این مطالب شما حق ندارید که اصلاً دخالت بکنید این مطلب به من مربوط است نه شما. خیلی تند و زننده جوابش را دادم. وقتی که رفتم شرفیاب شدم دیدم اعلی‌حضرت خیلی گرفته و ناراحت هستند من هم مطالبم را عرض کردم بعد کارهایم که تمام شد خواستم بیایم اعلی‌حضرت گفتند که «امروز می‌دانید چه کرده‌اید؟» من فوراً متوجه شدم که او رفته آن‎جا و ذهن اعلی‌حضرت را مشوب کرده است. گفتند «بله همان کاری را که یک دولت توده‌ای می‌توانست بکند شما امروز کرده‌اید.» گفتم خیلی تعجب می‌کنم که اعلی‌حضرت چنین فرمایشی می‌فرمایید چه کاری شده است؟ گفتند «شما به شهردارتان دستور داده‌اید تابلوهایی که اسم من رویش نوشته بوده همه را بردارند.» گفتم که اعلی‌حضرت فراموش نکنید که ذوالفقاری‌ها برای اعلی‌حضرت در زنجان برعلیه توده‌ای‌ها چقدر اقدام کرده‌اند. حالا می‌فرمایید یعنی ذوالفقاری توده‌ای است؟ این‎طور می‌خواهید اظهار بفرمایید؟ منظور این است؟

«به‌هرحال دستور دادم که تمام کسانی‌که در این امر دخالت داشته‌اند محاکمه نظامی‌ بکنند.» گفتم هر جور میل اعلی‌حضرت هست بشود اشکال ندارد. آمدم پایین و گذشت دور روز بعد جشن درختکاری داشتیم در جشن درختکاری که کار تمام شد اعلی‌حضرت شروع کردند به قدم زدن و همان‎جا هم بود که آقای حاج آقا رضا رفیع راجع به ملی شدن جنگل‌ها اظهاراتی کرد که موجب شد اعلی‌حضرت او را برای همیشه ترک کردند و دیگر…

س- چیز بدی گفت؟ انتقاد کرد؟

ج- نه چون او مقداری جنگل داشت که ممکن بود از او بگیرند و البته جزئیاتش را وارد نیستم ولی اظهاراتی که کرد جلوی چند نفر بود راجع به این‎که ملی کردن جنگل‌ها کار خوبی نبود در این زمینه اظهاراتی کرد که اعلی‌حضرت خیلی نسبت به او ناراحت شدند و بعد هم دستور دادند دیگر هیچ‌وقت و در هیچ تشریفاتی دعوتش نکنند و تا آخر عمر هم همیشه در منزل بود هیچ‌وقت در تشریفات دعوتش نمی‌کردند و حال آن‎که از زمان اعلی‌حضرت فقید او همیشه جزو ملتزمین اعلی‌حضرت رضاشاه بود و برای خود اعلی‌حضرت مثل یک لَله بود و خیلی مرد خوش‎صحبت و خوش‎بیان و پیرمرد جالبی بود و انتظار هم نداشت که اعلی‌حضرت نسبت به او یک‎مرتبه این‎قدر بی‌مهری بکنند. در هر صورت بعد با من شروع کردند به قدم زدن اظهار کردند که «دستور داده‌ام که تمام این‎هایی که آن تابلوها را برداشتند محاکمۀ نظامی بکنند.» بنده یک قدری به صورت تعجب نگاه کردم که از اعلی‌حضرت تعجب می‌کنم چنین دستوری فرموده‌اید و حال آن‎که این اقدام روی مصلحت بوده و نشان دادن این‎که ما طرفداری از هیچ حزبی نمی‌کنیم والا نظر دیگری در بین نبوده است.

بعد هم یادم هست که رئیس بازرسی ارتش که آن موقع با رئیس ستاد روابط خوبی با هم نداشتند، (این افسرها هم هیچ‌کدام با هم روابط خوب نداشتند و ترتیبش را اعلی‌حضرت طوری می‌دادند که هیچ‌کدام با هم صمیمی نبودند) به من تلفن کرد که دستور فرمودند که آقای ذوالفقاری را محاکمه بکنیم من یک جلسه هم با او صحبت کردم و حرف‌هایی که می‌زند اصلاً طوری است که اسباب تعجب است که چنین دستوری صادر شده است و خواستم به شما بگویم که ما نسبت به ایشان هیچ‌گونه سوءظنی نداریم و مسئله را همین جا خاتمه می‌دهیم. من دیگر مطلبی به او نگفتم برای این‎که می‌دانستم که ذوالفقاری خودش با توده‌ای‌ها مبارزه کرده که نمی‌آید کاری را مثل توده‌ای‌ها برعلیه اعلی‌حضرت بکند و این اظهار یک اظهار خیلی نادرستی بود. به هر صورت اقبال و ارتش به هدایت این‎ها…

س- این‎ها با هم رابطۀ نزدیک داشتند؟ اقبال و هدایت؟

ج- این‎ها با هم نزدیک بودند. بله این‎ها می‌نشستند و توطئه می‌کردند چون اقبال می‌دانست که اگر انتخابات بشود دیگر آن نتیجه‌ای را که او گرفته بود و حزب ملیون اکثریت را برده بود ممکن است نشود و چیز دیگری از آب دربیاید.

س- در این وسط خب آقای علم می‌بایستی خوشحال می‌بود از این دستور شما که رئیس حزب مردم بود او در این چند روز هیچ اقدامی نکرد؟

ج- هیچ نه نه. اصلاً با او تماس نداشتیم که اظهار بکند البته آن‎ها کاری که شبیه این اقدام اقبال باشد نکرده بودند والا اگر آن‎ها هم کرده بودند همین کار را می‌کردم هیچ تفاوتی برایم نمی‌کرد. به هر صورت یک چنین جریانی پیش آمد که خیلی جالب بود و به هر صورت کار انتخابات ما به مقدماتی که بین من از یک طرف و وزیر کشور که دستوراتی از اعلی‌حضرت می‌گرفت از طرف دیگر همیشه با کشمکش توأم بود و فکر می‌کنم که اعلی‌حضرت اصرار داشتند و عجله داشتند که زودتر انتخاباتی بشود و افرادی‌که خودشان می‌شناختند و اطمینان داشتند حتماً انتخاب بشوند با توجه به پیش‎آمدی که انتخابات آمریکا نتیجه داده بود از آن جهت نگرانی داشتند. این جریان هم یادم هست که در زمان نخست‌وزیری من پیش آمد که خیلی اسباب تأسف بود. در مورد بودجه…

س- پس انتخابات انجام شد؟

ج- انتخابات انجام شد و اعلی‌حضرت تشریف آوردند مجلس را افتتاح کردند و مجلس شروع به کار کرد ما برنامۀ دولت را بردیم و بودجه که مسئلۀ اساسی کار ما بود مطرح شد. من از لحاظ این‎که اظهار کرده بودم که ما با مجلس برپایۀ قانون اساسی کار خواهیم کرد و وکلا حق دارند هرگونه اظهارنظر بکنند. میدان زیادی به وکلا داده بودم و برای تصویب بودجه که سابقاً در عرض چند روز در مجلس بیشتر طول نمی‌کشید و تصویب می‌شد بیش از یک ماه هر روز در کمیسیون بودجه می‌رفتم و توضیحات می‌دادم و ترتیب دادم تا بودجۀ ما تصویب شد. بودجه به صورتی تصویب شد که ۲۰۰ میلیون تومان ما اضافه درآمد داشتیم و بودجۀ سالم منطبق با مقررات برنامۀ تثبیت اقتصادی بود از مجلس گذراندیم بعد آمد به سنا برای اظهارنظر مشورتی سنا. در این خلال صحبت افزایش حقوق معلمین بود و عدم رضایت معلمین از لحاظ کمبود حقوق آن‎ها، موقعی‌که مطلب مطرح شد یک قانون مستقلی برای افزایش حقوق آن‎ها دادم تهیه کردند و به مجلس تقدیم شد و این قانون وقتی که مطرح بود و در اطرافش عده‌ای بودند که سابقاً در وزارت فرهنگ خدمت کرده بودند به اصطلاح خودشان فرهنگی بودند این‎ها می‌خواستند که جلب توجه معلمین را بکنند برمی‌خاستند در اطراف حمایت از معلمین مطالبی می‌گفتند…

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۹

اظهار و استدلال من این بود که تصدیق می‌کنم حقوق معلمین کافی نیست و به همین دلیل هم این قانون را آورده‌ام و بودجه را هم که به شما داده‌ام شما هر جوری که فکر می‌کنید مصلحت هست موافقت دارم به این‎که برای تأمین حقوق بیشتری برای معلمین قانون را تصویب بکنید. و این مطلب در مجلس در جریان بود. روزی در مجلس نشسته بودم نبوی که وزیر مشاور در امور پارلمانی بود آمد به من گفت که شخصی در خارج است و کاری با شما دارد گفتم که ببینید چه کار دارد، رفت و آمد گفت که این شخص از سازمان امنیت است و می‌گوید که عدۀ زیادی از معلمین آمده‌اند در محوطۀ بهارستان و شروع کرده‌اند به دولت بد گفتن و پرخاش کردن اجازه بدهید این‎ها را متفرق بکنیم گفتم بگویید به آن شخص که از سازمان امنیت آمده است مطلقاً به آن‎ها کاری نداشته باشند به من بد می‌گویند و به دولت بد می‌گویند بگذارید بگویند و به آن‎ها کاری نداشته باشید.

س- این زمان تیمسار پاکروان رئیس بودند؟

ج- نه نه.

س- یا بختیار بود؟

ج- بختیار بود. بعد از چند دقیقه که آن‎جا نشسته بودم دو مرتبه نبوی رفت بیرون و برگشت و گفت که به سه نفر تیراندازی شده و تیر خورده است و آن‎ها را بردند مریض‌خانه، من خیلی ناراحت شدم از این‎که ما کشمکشی با کسی نداشتیم و این جز یک تحریکی نمی‌توانست باشد.

س- بدون اجازه از شما تیراندازی کردند؟

ج- بدون اجازۀ من. مطلقاً ممکن نبود که موافقت بکنم تیراندازی بکنند.

س- کسی چنین اجازه‌ای داشت که بتواند این کار را بکند؟

ج- نخیر. بعد شنیدم که سرگرد شهرستانی نامی بود که رئیس پلیس ناحیۀ مربوط به مجلس بود او آمده و بدون مقدمه با کسی صحبتی کرد و بعد تیراندازی کرده و گلوله به سه نفر از آن‎ها اصابت کرده بود که من‎جمله دکتر خانعلی بود. آن دو نفر گویا معالجه شدند ولی خانعلی فوت کرد. از این پیش‎آمد شروع کردند جنجالی درست بکنند. البته در این اقدام آقای درخشش هم آتش‎بیار بود برای این‎که او رئیس کانون معلمین بود و هر روز در یک محل اجتماعی که داشتند می‌رفت و نطق می‌کرد و فتنه راه می‌انداخت.

س- چه شده بود که اجازۀ این کارها دو مرتبه داده بشود چون یک مدتی که این خبرها نبود؟

ج- مسئله همین بود که من از گوشه و کنار قرائنی می‌دیدم که تحریکاتی در کار هست و جریان عادی نیست. من‎جمله مثلاً روزی‌که همین پیش‎آمد کرده بود درخشش اعلام کرد به این‎که هر معلمی یک مبلغی بریزد به حساب معینی در بانک ملی تا پول داشته باشیم که بتوانیم مبارزه بکنیم. بعد از یکی دو روز که من از بانک ملی پرسیدم که به آن حساب پولی ریخته شده یا نه؟

معلوم شد یک صدهزار تومانی یک قلم کسی به حساب ریخته ولی خرد و ریز که معلمینی پول داده باشند هیچ در کار نبود. این‎ها همه نشانه‌هایی بود که دسیسه‌ای در کار هست. وقتی که خانعلی تیر خورد شبی که در منزل می‌خواستم استراحت بکنم ساعت یازده‎ونیم تقریباً بود در زدند و دیدم که تیمسار اویسی است آن وقت رئیس گارد بود. گفت که اعلی‌حضرت فرمودند که شما بیایید به کاخ مخصوص یک کار لازمی دارند. گفتم که چه اشکالی دارد من صبح بیایم خدمت‎شان حالا که وقت استراحت خودشان هست و من هم تا لباس بپوشم معطل می‌شوید. گفتند نه فرمودند لباس بپوشید و بیایید. لباس پوشیدم و رفتم به کاخ. آن وقت رئیس شهربانی نصیری بود. نصیری و علوی‌کیا آن‎جا بودند.

اعلی‌حضرت فرمودند که فردا قرار است که شیطنت‌هایی بشود و کارهایی بکنند، گفتم چه کاری؟ چه چیزی؟ گفتند که جنازه را می‌خواهند راه بیاندازند و شلوغ بکنند، گفتم جنازه را اشکالی ندارد ترتیبی داده شود که صبح زود ببرندش و دفنش بکنند البته بایستی که با رئیس فامیل خانعلی مذاکره کرد و طبق اطلاعی که دارم، یعنی خود نصیری گفت که «یک سرهنگی در سازمان امنیت هست که ارشد افراد فامیل خانعلی است ما به او می‌گوییم و ترتیبش را می‌دهیم که جنازه را ببرند قم دفن بکنند.» و مطلب به این صورت مذاکره و تقریباً تمام شد بعد مسائل دیگری را اعلی‌حضرت مطرح کردند سپس آمدم منزل. تقریباً نزدیک سه نصف شب بود که رسیدم منزل بعد استراحت مختصری کردم و صبح که ساعت ۷ پشت میز کارم بودم تلفن کردم به نصیری، صبح زود هنوز آن‎جا نبود بعد هفت‎وربع و هفت‎ونیم شد و با او تماس گرفتم گفتم آمبولانس فرستادید که جنازه را ببرند گفت فرستادیم آمبولانس پیدا کنند و آمبولانس هنوز گیر نیامده است. از این حرف‌ها من تعجب کردم. هفت‎وسه‎ربع شد و بعد ساعت ۸ که گفت معلمین آمده‌اند دور جنازه و دیگر مشکل است که ما جنازه را از دستشان بگیریم مگر این‎که زدوخوردی بکنیم. گفتم نه دیگر کاری نداشته باشید بگذارید هر کاری که می‌خواهند آزادانه بکنند و دیگر ممانعتی هم نکنید. از آن‎جا اطمینان پیدا کردم به این‎که یک دسیسه‌ای در کار هست و من بی‌خود تقلا می‌کنم. باری جمعیت از خیابان پهلوی راه افتاد به سمت شمال و در سه‎راه شاه می‌رفت سمت مجلس، موقعی‌که می‌رفتند علوی کیا به من تلفن کرد که یک افسر خارجی سوار جیپ است و می‌آید با افرادی در جمعیت تماس می‌گیرد گفتم آن افسر را توقیفش بکنید.

س- یعنی یک افسر با لباس نظامی؟

ج- این طور گفت نمی‌دانم. بعد پرسیدم که توقیف کردید آن شخص را؟ گفت نه او رفت و نشد من دیدم اصلاً جریانی است خارج از اختیارات من دارد صورت می‌گیرد. اسم من نخست‌وزیر است با داشتن مسئولیت ولی هیچ در این مسائل اثری ندارم آن‎چه باید بشود خودش می‌شود و این ترتیب صحیحی نیست.

روز بعد مجلس بود و با آن‎که کار خاصی نداشتم سردار فاخر تلفن کرد که «خوب است خودتان به مجلس بیایید،» رفتم به مجلس روز پنج‌شنبه‌ای بود باز صحبت خانعلی مطرح شد و شروع کردند به تظاهرات خیلی شدید شعار دادن…

س- وکلا؟

ج- هم وکلا هم در خارج. سردار فاخر هم به علت بودجه‌ای که خواسته بود برای ساختمان و به او نداده بودم او هم بدش نمی‌آمد که یک قدری این مطلب را غلیظ‌تر بکند. درگذشته قانونی تصویب شده بود که حقوق معلمین را اضافه بکنند و این قانون را نتوانسته بودند اجرا بکنند به علت این‎که اعتبار نبود. جعفری که قبلاً وزیر فرهنگ بود بلند شد و گفت که «آقا آن قانون گذشته است و باید شما عمل بکنید،» گفتم آقای جعفری شما خودتان وزیر فرهنگ بودید و قانون هم که وقتی گذشته بود شما خودتان تصدی کار را داشتید چرا خودتان عمل نکردید؟ در این موقع که من داشتم این مطلب را به جعفری می‌گفتم سردار فاخر فریاد زد که «شما حق ندارید به وکیل مجلس اعتراض بکنید این‎جا مجلس است و از این حرف‌ها،» من دیدم که زمینه‌ای است می‌خواهند جنجال درست بکنند لذا کوتاه آمدم. از طرف دیگر دو نفر از وکلا یکی بهبهانی و دیگر ارسلان خلعتبری دولت را استیضاح کردند. این‎ها با امینی همکاری داشتند. استیضاح بهبهانی خیلی جالب بود. بهبهانی رفته بود اسکی پایش شکسته بود نمی‌توانست بیاید، ولی آن روز آمده بود مجلس و هنوز هم قسم نخورده بود که بتواند اصلاً در رأی شرکت بکند. برخاست گفت که «بگویید که قرآن بیاورند و من قسم بخورم می‌خواهم که کاریست انجام بدهم» گفتند مذاکره‌تان اشکالی ندارد بیایید صحبت‌تان را بکنید شما فقط رأی نمی‌توانید بدهید، گفت «اگر چنین است من دولت را استیضاح می‌کنم.» من هم بلافاصله گفتم استیضاحش را خواهش می‌کنم مطرح کنید من الان حاضرم که جواب بدهم، ولی سردار فاخر گفت «خیر ما باید وقت بگذاریم که مطالعه بشود» و به عقب انداخت. بعد از این‎که من به جعفری آن مطلب را گفتم سردار فاخر به این صورت عکس‌العمل نشان داد مقتضی دیدم که از این فرصت استفاده بکنم و به صورت قهر از مجلس آمدم بیرون و آمدم پایین که بروم.

یادم هست که مرحوم جلیلی نمایندۀ یزد آمد پیش من، گفت «آقا کجا می‌روید؟» گفتم که من دیگر در این مجلس نخواهم آمد. فهمید که می‌روم شاید استعفا بدهم گفت «حالا آقا بیایید خودمان جبران می‌کنیم.» گفتم نه فایده ندارد رفتم به دفتر نخست‌وزیری که رسیدم استعفایم را نوشتم، با دست خطی هم نوشتم و به ماشین‌نویس ندادم فرستادم برای اعلی‌حضرت بعد کیفم را برداشتم و آمدم منزل. دیگر ماشین را هم فرستادم رفت. منزل بودم بعد از نیم‌ساعت اویسی باز آمد آن‎جا، اتفاقاً خانمم هم رفته بود به مسافرت و منزل ما هیچ‌کس نبود و خودم آمدم دم درب و گفت که اعلی‌حضرت فرمودند شما بیایید به کاخ. گفتم که من متأسفانه الان نمی‌آیم یک قدری ناراحت شد گفتش که «شما چرا این‎جور حرف می‌زنید چرا چنین می‌کنید شما مرد وطن‌پرستی هستید و اعلی‌حضرت فرمودند که بیایید چرا می‌گویید نمی‌آیم.» گفتم من الان کمی عصبانی هستم شاید بیایم آن‎جا و خارج از ادب مطلبی از زبانم خارج بشود لذا مصلحت نیست بگذارید آرام بشوم و بعد می‌آیم. گفت نه اعلی‌حضرت فرمودند که حتماً بیایید.

و او را فرستاده بودند که من در هر حال بروم گفتم من ماشین هم ندارم گفت ماشین من این‎جا دم درب است با هم رفتیم خدمت اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت فرمودند که «چرا شما استعفا دادید؟» گفتم که اعلی‌حضرت قرار بود که دیروز سفارش کنید به آقای سردار فاخر که مراقبت بکند اشخاص پرت و پلایی نگویند خود سردار فاخر از همه بدتر با من رفتار کرد و با این وضع بنده با این مجلس همکاری نمی‌توانم بکنم چون اعلی‌حضرت تصدیق می‌کنید که یک نخست‌وزیر باید آن‎قدر حیثیت داشته باشد تا بتواند کارها را بگرداند و با این وضعی که پیش آمده دیگر مصلحت خود نمی‌دانم که به خدمت ادامه بدهم و از این لحاظ دیگر استعفایم را خدمتتان تقدیم کردم. فرمودند که «شما حالا عصبانی هستید فعلاً بروید منزل من فکری می‌کنم و بعد به شما تلفن می‌کنم.» لذا آمدم منزل و جمعه خبری نشد و به من خبری ندادند شنبه صبح اعلی‌حضرت تلفن کردند که «چون دیدم شما خیلی پافشاری می‌کنید استعفایتان را پذیرفتم.» به عرض رساندم پس اجازه بدهید که هیئت دولت را دعوت کنم به نخست‌وزیری و استعفای هیئت دولت را دسته‌جمعی بنویسیم، فرمودند «خیلی خوب،» بلافاصله تلفن شد همۀ وزرا آمدند و استعفا را نوشتیم و رفتم به کاخ مرمر، در کاخ مرمر دیدم که امینی اتاق دیگر است اعلی‌حضرت اتاق وسط نشسته‌اند من هم اتاق این طرف بودم و مرا خواستند وقتی‌که رفتم دیدم اعلی‌حضرت یک قیافۀ خیلی ناراحت و چشم‌های قرمز دارند معلوم بود که شب خوب خوابشان نبرده است و خیلی وضع غیرعادی دارند. شرفیاب شدم و استعفا را خدمتشان دادم، استعفا را خواندند و گفتند که «این عبارت دوپهلو را چرا این‎جور نوشتید؟ گفتم که اشکال ندارد هر جوری می‌خواهید عوضش می‌کنم غرض استعفا است.» گفتند «حالا باشد.» و من دیگر می‌توانستم مرخص بشوم. در آن‎جا گفتند که «من از شما و از خدمت‎تان متشکرم و دراین مدت همیشه می‌دانم با کمال وطن‌پرستی خدمت کردید» و از این قبیل تعارفات. من خداحافظی کردم و رفتم منزل. و امینی نخست‌وزیر شد. این جریان مدت نخست‌وزیری بود که مواجه با یک سلسله از این قبیل مشکلات بودم و متأسفانه با این‎که فرصتی بود که بتوانیم خدماتی بکنیم و مقدماتی هم فراهم شده بود من‎جمله مهم‌تر از همه مسئله بودجه بود که از تصویب مجلس به زحمتی آن را گذرانده بودیم و مجلس سنا می‌دانید که در بودجه فقط نظر مشورتی دارد یعنی اساسش را نمی‌توانند به هم بزنند مگر این‎که یک جرح و تعدیلاتی بکنند و تا موقعی‌که امینی آمد بعد از چند روز تقاضای انحلال مجلس را کرد و مجلس منحل شد. بعد هم اعلام کرد که ما ورشکسته هستیم که من واقعاً تعجب کردم به چه دلیلی چنین مطلبی را گفت و این موجب یک سلسله مشکلات زیادی در روابط تجاری کرد که تجار مثلاً اگر می‌خواستند افتتاح اعتبار بکنند بایستی که صددرصد پرداخت بکنند تا این‎که برایشان افتتاح اعتبار بشود از این کارها مسائلی پیش آمد که تمام وضع غیرعادی بود. شنیدم امینی آن وقت که آمده بود برنامه‌ای داشت که به صورتی یا اعلی‌حضرت را از جا بکند یا اختیاراتش را به کلی از بین ببرد. ولی بعد از این‎که در آمریکا کندی به قتل رسید این جریان دیگر متوقف و از بین رفت و دیگر او کاری نتوانست بکند و مجبور شد استعفا داد. در تمام مدتی که امینی در رأس کار بود همیشه تشنجات بود چون اعلی‌حضرت که مایل نبودند او باشد و برخلاف میلشان آمده بود. خود اعلی‌حضرت هم که بالأخره بیشتر امکانات داشتند که کاری بکنند تا او نتواند عملی برخلاف مصالح انجام دهد. این بود که وضع غیرعادی بود تا این‎که امینی استعفا داد و علم آمد.

س- عدۀ زیادی را هم گرفت.

ج- عدۀ زیادی را بدون این‎که دلیلی در دست داشته باشد داد توقیف کردند و بعد هم برای عده‌ای بررسی و پرونده درست کردند برای خود من هم دستور داده بود تجسس کنند پرونده‌ای پیدا کنند هر چه گشتند چیزی نتوانستند پیدا بکنند لذا مسئلۀ کود شیمیایی که قبلاً توضیح دادم رو به راه کردند ولی دیگر عمرش وفا نکرد به این‎که کاری بتواند انجام بدهد. بعد علم آمد از نو باید دو مرتبه انتخابات می‌شد که آن هم جریانش مبسوط و مفصل است ولی ارتباطی با من ندارد. متأسفانه در ایران ما حزب به معنای واقعی نداشتیم و احزابی که عمل می‌کردند یک صورت ظاهری بیش نبودند و کسانی‌که به سمت نخست‌وزیری انتخاب می‌شدند این‎ها اغلب‌شان افرادی نبودند که قبلاً یک برنامۀ مطالعه شده و با یک گروه مشخصی تفاهم داشته باشند و بررسی‌هایی لازم کرده باشند وزرایشان معلوم باشد که چپ هستند راست هستند سوسیالیست هستند دیکتاتورند چه جور طرز فکرشان چیست. هیچ مقدماتی در بین نبود. خیلی پیش که دولت‌ها برای چند ماه بیشتر نبودند و عمر آن‎ها دو سه ماه بیشتر طول نمی‌کشیده که عوض می‌شدند و این‎ها تا می‌آمدند که برنامه‌شان را به تصویب برسانند و بودجه بیاورند عوض می‌شدند و یکی دیگر می‌آمد. اولین دولتی که یک قدری دوام آورد اقبال بود که چهار سال نخست‌وزیر بود. قبل از او کسانی که بودند یا وضع‌شان طوری بود که مواجه با یک سیاست‌های حادی می‌شدند یا این‎که موردپسند اعلی‌حضرت نبودند هیچ‌وقت یک صمیمیتی فیمابین نبود که تقویت بشود تا زمان اقبال نخست‌وزیران بهتر می‌توانستند که وزرایشان را مستقلاً انتخاب بکنند.

مثلاً زاهدی وزاریش را خود انتخاب کرد و به عرض رساند ولی بعد از او تردیدی نیست که نخست‌وزیر اسامی را که تهیه می‌کرد می‌برد پیش اعلی‌حضرت می‌دیدند آن وقت کسانی را که اگر میل داشتند که عوض بشود تذکر می‌دادند که این مثلاً مناسب نیست یا بهتر نیست که فلان کس باشد یک جرح وتعدیلی خودشان می‌کردند آن وقت بعد تصویب که می‌شد اعلام می‌شد و به خارج گفته می‌شد. ولی این مطلب متأسفانه باقی بود که هیچ‌کس یا عده‌ای معین و مشخص و با برنامه‌ای روشن مشغول کار نمی‌توانست بشود. مثلاً من خودم تا روز قبلش اصلاً خبر نداشتم که ممکن است نخست‌وزیر بشوم و در این صدد هم نبودم چون من با هر دولتی که کار می‌کردم با همان نخست‌وزیر صمیمی بودم و کار می‌کردم دیگر برعلیه او اقدامی نمی‌کردم. از این لحاظ من اطلاع نداشتم که ممکن است نخست‌وزیر بشوم تا این‎که آمادگی داشته و پیش‌بینی‌هایی کرده باشم. بعد می‌گفتند ۲۴ ساعت شما بایستی که صورت وزرایتان را بدهید و اعلام بکنید. در یکی دو مورد هم من مجبور بودم که به علت اهمیتی که این مطلب داشت پافشاری بکنم ولی در سایر موارد اشکال نداشت که یک تغییری داده بشود به جای یکی‎شان دیگری باشد. این است که به یک طرز اصولی هیئت دولت‌ها تشکیل نمی‌شد تا مطالعات دقیق قبلی شده و برنامه‌های مشخصی باشد و لذا وقتی‌که دولت تشکیل می‌شد تازه نشستند و برنامه تهیه می‌کردن مثلاً کاری بود که من خودم دو مرتبه کردم، دولت که تشکیل می‌شد از هر وزیری می‌خواستم که راجع به وزارت‌خانۀ خودش بررسی بکند و یک برنامه بیاورد آن وقت این را در هیئت دولت بررسی و جرح و تعدیل می‌کردیم و به صورت برنامۀ دولت درمی‌آمد.

س- مثلاً وقتی‌که به شما این مأموریت را می‌دادند وقتی‌که تشریف می‌بردید منزل خب یک عده دوست آشنا یا کسانی که هم‌فکر باشند بودند که مثلاً با آن یکی و دو نفر بنشینید مشورت کنید که خب حالا کی را بیاوریم کی را نیاوریم کی خوب است کی بد است؟

ج- البته ناچار بودیم اشخاصی که به آن‎ها اطمینان داشتم که بی‌نظر و بی‌غرض و خیرخواه هستند مشورت می‌کردم برای این‎که واقعاً مشکل بود که افراد شایسته‌ای را برای همۀ پست‌ها انتخاب کرد البته بعضی از پست‌ها بود همان‎جور که گفتم مثل پست وزارت ‌خارجه، پست وزارت جنگ فرماندهان قوای انتظامی مثل فرماندۀ ژاندارمری، پلیس سازمان امنیت این‎ها همه را خود اعلی‌حضرت نظر داشتند و این‎ها هیچ در اختیار نخست‌وزیر نبود.

خودشان می‌فرمودند که مثلاً بختیار رئیس سازمان امنیت باشد. ولی راجع به سازمان برنامه، وزارت اقتصاد، وزارت دارایی، یا سایر وزارت‌خانه‌ها، پست و تلگراف و غیره در اختیار نخست‌وزیر بود از میان اشخاصی که سوابقی دارند برگزیند. شخصاً سعی می‌کردم که یکی دو نفر از وزرای سابق را بیاورم در کابینۀ بعدی برای این‎که آن‎هایی که در کابینۀ قبل بودند سوابقی داشتند و از جریانات و مسائل بااطلاع بودند اگر می‌خواستیم تصمیماتی در آن مسائل بگیریم سوابق را می‌توانستند توضیح بدهند به دولت.

و بعد هم راجع به اغلب وزرا سعی‌ام بر این بود که کسانی باشند که در آن وزارت‌خانه سوابقی داشتند فرض کنید دکتر صالح شش مرتبه هفت مرتبه وزیر بهداری شده بود. یا مثلاً دکتر صدیق اعلم وزیر معارف شده بود. یا دکتر سجادی که کارهای اقتصادی را می‌کرد سال‌های دراز در مسائل حقوقی مالی، اقتصادی مملکت دخیل بود وارد بود. آن وقت با مشاوره با خود این‎ها…

س- این‎هایی که اصل کاری بودند؟

ج- این‎هایی که اصلی بودند سه تا چهار تای اولی با آن‎ها نیز مشورت می‌شد. آن وقت وزیر کشاورزی، پست و تلگراف، کار راه و غیره را انتخاب می‌کردیم.

س- کسانی بودند مثلاً از وزرا که قبلاً آشنایی زیادی با آن‎ها نداشته باشید ولی سابقه‌شان را…؟

ج- بله بودند اشخاصی که مثلاً فرض کنید برای وزارت دادگستری من آقای ممتاز را انتخاب کردم، البته ممتاز را من به علت امتیازات اخلاقی که داشت که معروف بود یک قاضی فوق‌العاده محکم و صحیح‌العمل و شخص خیلی قابل اعتمادی است بر حسب مشورتی که با عدۀ زیادی که کردم برای وزارت دادگستری انتخاب کردم و انصافاً هم مرد فوق‌العاده قرصی بود یعنی به تمام معنی یک قاضی دادگستری خیلی خوش‎نام و صحیح‌العمل محکم و غیرقابل نفوذ بود. مثلاً برای هر وزارت‌خانه‎ای از معاونین قبلی یا از وزرای قبلی صورت می‌آوردند که ببینم کدام‌شان مناسب‌تر هستند و خوش‌نام‌ترند که انتخاب بشوند. به این ترتیب سعی می‌شد که افراد مناسبی را انتخاب بکنیم.

حالا اگر صورت وزرا را نگاه بکنید افرادی را که من انتخاب کردم برای کابینه از لحاظ سابقه و سن و تجربه مردمانی وزین و سنگینی بودند و اغلب آن‎ها از لحاظ قدمت نسبت به خود من ارشد بودند ولی من اشکالی برایم نداشت که فرضاً که دکتر سجادی که سال‌ها وزیر خود من بود به عنوان نیابت نخست‌وزیری از او دعوت کردم و او هم پذیرفت با من همکاری کند چون مرا می‌شناخت که چه تیپ آدمی هستم و چه جور کار می‌کنم از این لحاظ مضایقه نکرد و همکاری کرد و من از او خیلی متشکرم که کمک بسیار مؤثری بود برای کابینه از جهت این‎که فکر خوبی داشت و در مسائل از جهات حقوقی، مالی اقتصادی و غیره وارد بود و از وجودش خیلی استفاده می‌شد. نحوۀ انتخاب وزرا در زمان‎های مختلف البته فرق می‌کرد. کابینه‌ها را که نگاه بکنید می‌بینید که افرادی که انتخاب شدند میزان قدرت عملی یک کابینه در چه حدود است، سطح بالا است یا سطح پایین…

معاونین را خود وزرا انتخاب می‌کردند و من در این امر خیلی دقت داشتم با این‎که حتماً معاون از طرف وزیر انتخاب بشود و تحمیلی به آن‎ها از هیچ کجا نشود برای این‎که پیشرفت کارشان بهتر تأمین می‌شد. سابقاً هم وزارت‌خانه‌ها یک معاون بیشتر نداشتند ولی اخیراً تعداد معاونین زیاد شده بود تعداد مدیرکل‌ها که سابقاً یکی دو تا بیشتر نبود رسید به ۶۰-۷۰ نفر البته کار هم اضافه شد این هم تردیدی نیست اما به نظر من قدری زیاده‌روی شده بود در این امر…

س- آن شورای معاونین در زمان سرکار وجود داشتند؟

ج- بله شورای معاونین بود.

س- لوایح باید اول آن‎جا مطرح شود؟

ج- اول در آن‎جا مطرح می‌شد بررسی می‌شد و آن جلسه را هم مرحوم اشرف احمدی اداره می‌کرد که معاون نخست‌وزیر بود، معاونین وزارت‌خانه‌ها می‌آمدند آن‎جا تمام لوایح آن‎جا بررسی می‌شد جرح و تعدیل می‌شد و بعد از این‎که آن‎جا بررسی شده بود می‌دادند به وزیر مربوط او می‌آورد به کابینه در کابینه در هیئت مطرح می‌شد. بعد از این‎که هیئت هم تصویب می‌کرد آن وقت به عرض می‌رسید و به مجلس داده می‌شد.

س- ظاهراً یک فکر خوبی بوده است.

ج- بسیار فکر خوبی بود و نتیجۀ خوبی داشت والا اخیراً دیگر آن شورای معاونین را به هم زدند. یکی دو مورد هم که من قبلاً اشاره کردم مسائل مهم مملکتی و قوانین که از اهم آن‎ها است اصلاً در هیئت مطرح نمی‌کردند و خود وزیر مربوطه می‌رفت به عرض می‌رساند و بعد می‌داد به مجلس و به جریان می‌انداخت و کاری به کار هم نداشتند. البته این درست نبود برای این‎که خیلی از مسائل هست که از جنبه‌های مختلف ارتباط با چند وزارت‌خانه پیدا می‌کند یا از لحاظ سیاست کلی بایستی که همۀ وزرا راجع به آن نظر بدهند و حتماً بایستی که در هیئت دولت مطرح بشود که همه موافقت بکنند و بعد از این‎که صورت جلسه نوشته شد آن وقت به مجلس داده بشود.

س- پس در زمان شما هم هنوز این شورای معاونین بود؟

ج- بله حتماً تشکیل می‌شد.

س- آن وقت این شرفیابی‌ها چه جوری بود کدام وزرا مستقیماً می‌رفتند و چند دفعه مثلاً خود سرکار شرفیاب می‌شدید؟

ج- من موقعی که نخست‌وزیر بودم هفته‌ای دو دفعه شرفیابی داشتم و مرتب بود.

اما وزرا هیچ‌کدام شرفیابی مرتب نداشتند و فقط موقعی که اگر اعلی‌حضرت راجع به مطلب خاصی توضیحاتی از خود وزیر می‌خواستند وزیر مربوط را احضار می‌کردند تا از او گزارش بخواهند یا اقدامی بکند. ولی تمام مسائل به وسیلۀ نخست‌وزیر به عرض اعلی‌حضرت می‌رسید و اعلی‌حضرت هم امری داشتند به نخست‌وزیر می‌فرمودند که به وزرا ابلاغ بشود. ولی بعداً به‌تدریج مخصوصاً زمان هویدا این مطلب متداول شد که وزرا تک‌تک می‌رفتند و شرفیاب می‌شدند. و البته وزیرخارجه مستثنی بود، وزیرخارجه هر روز شرفیابی داشت و گزارشات سفرا و تلگراف را می‌آورد برای اعلی‌حضرت و گزارشاتش را می‌خواند دستور لازم می‌گرفت و بعد می‌رفت طبق دستور اقدام می‌کرد.

وزیر جنگ هم هفته‌ای دو دفعه شرفیابی داشت. آن وقت رئیس ستاد ارتش فرماندهان نیروی زمینی و هوایی و دریایی و ژاندارمری و سازمان امنیت و پلیس [و] رؤسای ارکان ارتش هر کدام کم و بیش شرفیابی داشتند. همین اواخر پنج‌شنبه روز افسران بود که می‌رفتند و شرفیاب می‌شدند و اعلی‌حضرت به تمام کارهای آن‎ها وارد بودند و مثل یک وزیر جنگ به تمام جزئیات کارها خودشان رسیدگی می‌کردند که البته کار صحیحی نبود و مقدار زیادی وقتشان را می‌گرفت ولی لازم می‌دانستند که خود ایشان این کارها را بکنند.

س- چه گزارش‌هایی از این سازمان‎هایی که مستقیماً زیرنظر خود اعلی‌حضرت اداره می‌شد برای اطلاع نخست‌وزیر به ایشان داده می‌شد، مثلاً سازمان امنیت یا همین رکن ۲ یا از این جاها چه اطلاعاتی به نخست‌وزیر می‌دادند؟

ج- دستگاه‌های انتظامی رابطه‌شان با نخست‌وزیری و دولت و وزرا یک حدودی داشت. مثلاً سازمان امنیت تعدادی از گزارشات خود را به نخست‌وزیر می‌فرستاد ولی وزرا هر گزارشی را به عرض می‌رساندند به نخست‌وزیر می‌دادند و نخست‌وزیر را در جریان می‌گذاشتند. فقط قوای انتظامی و وزارت‌خارجه بود که کارهایش مستقیماً با اعلی‌حضرت رتق‎وفتق می‌شد و تمام جزئیات به اطلاع نخست‌وزیر نمی‌رسید. و سازمان امنیت یک سلسله گزارشاتی داشت که به صورت‌های مختلف توزیع می‌کرد مثلاً گزارشاتی بود که برای همۀ وزرا می‌فرستادند یا برای رؤسای مجلسین و بعضی از وزرا می‌فرستادند.

س- یعنی چه جور چیزهایی تویش بود؟

ج- مثلاً تمام مسائلی که رادیوهای خارجی مخصوصاً صدای ایران، رادیوی ملی و غیره.

س- در مخالف دولت؟

ج- بله در مخالفت با دولت بود همه را…

س- مطالب جالبش را؟

ج- نه آن‎چه که جمع کرده بودند و در حدود ۱۴-۱۵ صفحه می‌شد.

س- هر روز؟

ج- بله هر روز می‌آوردند می‌دادند. ولی آن‎ها را دستور داده بودند به این‎که یا عیناً برگردانید یا پاره کنید. گزارشاتی هم بود که گاه به گاه می‌آوردند کتابچه‌ای بود راجع به موضوعی این گزارشات را می‌دادند و بعد می‌گرفتند موقعی که رئیس مجلس سنا بودم یک سلسله از این گزارشات برای من می‌آمد و این گزارشات را بعد از این‎که می‌خواندم تا دفعۀ بعد که می‌آمد باید پیش خود من باشد که دست اعضای دفتر و غیره نمی‌رفت می‌دادم به آن مأمور سازمان و می‌برد. گزارشاتی هم بود مخصوص نخست‌وزیر که فقط برای او تهیه می‌شد و به بعضی مسائل اشاره می‌شد فرض بفرمایید عده‌ای منزل اشخاص اظهاراتی کرده بودند برعلیه دولت یا برله دولت یا چیزهایی‌که به اصطلاح پشت پرده بود این‎ها را برای نخست‌وزیر تهیه می‌کردند آن هم تصور می‌کنم قسمتی بود البته همۀ مسائل نبود آن‎ها را هم به صورت کتابچه می‌دادند به نخست‌وزیر که بخواند. ولی اواخر این گزارشات به حداقل رسیده بود فقط همان گزارشات رادیوها و غیره این‎ها را که گزارشات غیره منتشره اسمش بود می‌آوردند می‌دادند ما هم بعد از این‎که می‌خواندیم پاره می‌کردیم و دور می‌ریختیم که دست کس دیگری نیافتد. و در آن‎جا تمام رادیوهای مخالف یا اگر احیاناً رادیوی رسمی یک دولتی اظهاری کرده بود مثل بی‌بی‌سی یا صدای آمریکا یا که اگر نکاتی راجع به دولت راجع به مسائل جاری و عادی بود آن‎ها را هم البته گزارش می‌دادند که نخست‌وزیر مطلع بشود.

س- آن وقت این‎ها درست بلافاصله تهیه می‌شد مثلاً مال روز قبل بود یا مال چند روز بود؟

ج- هر روز مربوط به روز قبل بود. ولی گزارشات اتفاقی از جمله گزارش راجع به وضع کردها مثلاً وضع کردها به طور کلی که در ایران در ترکیه در عراق چند نفر هستند، چه می‌کنند، رابطه‌شان چیست، چند دسته هستند، کدام دسته طرف کی است کدام دسته مخالف ایران است، کدام دسته موافق ایران است، کدام دسته طرف عراق است این‎ها را همه در آن شرح داده بودند یک کتابچه مانندی بود می‌دادند و بعد می‌بردند. ولی اواخر که نخست‌وزیر بودم این گزارشات را فوق‌العاده زیاد کرده بودند و به قدری بود که مقدار زیادی وقت نخست‌وزیر برای این کار گرفته می‌شد و به جای این‎که خلاصه‌ای بدهند یک سلسله گزارشات غیر مهم را سر هم می‌کردند و کتابچه می‌کردند می‌فرستادند و حال آن‎که خیلی از مسائل مهم را اصلاً ذکر نمی‌کردند مثلاً تشکیلات مجاهدین را یا فدایی خلق و غیره این‎ها را به من هیچکس توضیحی نداده بود تا وقتی که آمدم خارج و بعد در خارج فهمیدم که چه تشکیلاتی بوده است. گاهی اوقات اسمی از این‎ها می‌آوردند می‌بردند ولی به‎طور خیلی خلاصه.

س- مثلاً در زمان نخست‌وزیری اول‌تان بزرگ‌ترین تشکیلات یا گروهی که به اصطلاح خطری برای دولت بودند یا مخالف بودند در آن زمان چیزی بود؟

ج- در آن موقع نبود. اگر که یک سلسله تحریکات خارجی نبود در خود کشور چیزی‌که…

س- مثلاً حزب توده…

ج- افراد مخالف البته بودند ولی چون توده آن وقت غیرقانونی اعلام شده بود زمان وزارت کشور اقبال. و نخست‌وزیری ساعد بود که…

س- بعد از ۱۵ بهمن؟

ج- بله غیرقانونی اعلام شده بود. این‎ها ظاهراً هیچ‌کاری نمی‌توانستند بکنند و اگر هم اقدامی می‌کردند زیرزمینی بود و محرمانه. ولی گاه‌گاهی مثلاً کسانی گیر می‌افتادند و محاکمه می‌شدند، این‎ها تک‌وتوک بودند والا یک دستگاه مجهز متشکل گروهی که خطری باشد برای دولت در کار نبود. مطلبی که خوب است این‎جا اشاره بشود مسئلۀ بودجۀ ما بود که خیلی در این امر اصرار داشتم و می‌خواستم به صورتی که تهیه شده و به تصویب رسیده عمل بشود. من‎جمله از اعتبارات خرید اسلحه مقداری زده بودم برای این‎که ما در آن موقع اعتبارات‎مان فوق‌العاده محدود بود و این‎که به خودمان اجازه بدهیم ولخرجی‌هایی بکنیم یا ساختمان بکنیم یا اسلحه بخریم و غیره برایمان ایجاد اشکال می‌کرد. از این جهت آن بودجه‌ای که بررسی شد و خود اعلی‌حضرت هم موافقت کردند که براساس برنامۀ تثبیت اقتصادی بود. سعی داشتیم که نگذارم تغییر بدهند. و من‎جمله اعلی‌حضرت یک موقعی فرمودند که «۲۰۰ میلیون تومان اضافه اعتبار بدهید به وزارت جنگ.» بدون این‎که بفرمایند برای چه می‌خواهند…

س- برای؟

ج- برای چه می‌خواهند نمی‌دانستم. به ایشان عرض کردم که این بودجه به تصویب خودتان رسیده است مجلس هم تصویب کرده است ما دیگر این را اگر زیرورو بکنیم همه چیز لق می‌شود. خود اعلی‌حضرت قبول فرمودید که برنامۀ تثبیت اقتصادی را عمل بکنیم و علی‎هذا تغییر این کار بی‌اشکال نیست. اعلی‌حضرت فرمودند که «من ارتشبد هدایت را می‌فرستم به شما توضیح بدهد، شما او را بخواهید و به شما توضیح می‌دهد.» بنده حقیقتش این است که ارتشبد هدایت را نخواستمش چون به نظرات او اعتقادی نداشتم.

س- بعد از آن جریان انتخابات؟

ج- بعد از آن بودش بله. بعد اعلی‌حضرت فرمودند که «هدایت را خواستید؟» گفتم نه، گفتند «او را بخواهید و با او صحبت بکنید» یکی دو روز باز گذشت من واقعاً فرصتی هم نکردم پرسیدند که «هدایت را خواستید؟» عرض کردم خیر ولی ناراحت هم بودم از این‎که اعلی‌حضرت در این خصوص خیلی فشار می‌خواهند بیاورند که ۲۰۰ میلیون اضافه بگیرند و برای ما اشکال ایجاد می‌کرد.

به ایشان عرض کردم که اعلی‌حضرت سپهبد وثوق در هیئت دولت هست و وزیر جنگ است او هر توضیحی بدهد بفرمایید بدهد من به هدایت اعتقادی اصلاً ندارم.

و البته این را باید بگویم که هدایت موقعی‌که رئیس ستاد بود نظراتش بر وزیر جنگ برتری داشت به این معنا که تصمیمات اساسی وزارت جنگ را در واقع در ستاد می‌گرفتند وزیر جنگ فقط برای بودجه و ارتباط با دولت بود. ولی آن‎چه مربوط به قشون بود با رئیس ستاد بود مثل ترفیعات، تقسیم بودجه‌ها ابلاغ اعتبارات با او بود همۀ اختیارات در واقع دست او بود.

و من فکر می‌کردم که باید وزیر جنگ این کارها را بکند. به هر صورت اعلی‌حضرت از این بابت هم از من قدری ناراحت بودند. ولی من خیر و مصلحت را در این می‌دانستم که تغییر در بودجه داده نشود.

س- کجا رسید بالأخره این نکته…؟

ج- آخر هم ندادم. بالأخره آن اضافه بودجه‌ای که هدایت می‌خواست و تقاضا کرده بود بالأخره ندادم. و پافشاری کردم. آن وقت یک سلسله مخالفت‌هایی با من شروع می‌شد. در مجلس هم سردار فاخر که اعتبار برای ساختمان خواسته بود به او نداده بودم او هم شروع کرده بود. از این گرفتاری‌ها داشتم ولی چاره نبود مقاومت می‌کردم. مسئلۀ دیگر وقتی که ما انتخابات کردیم البته امینی دومرتبه همان مسائل گذشته‌ای که با حزب ملیون و مردم را داشت همان فعالیت‌ها و صحبت‌ها را می‌کرد منتها این مرتبه با یک برنامۀ دیگری بود به این معنی که نظرش تضعیف دولت بود و آن‎چه که از او ساخته بود برای ؟؟؟؟ فروگذار نمی‌کرد. البته در این کار شاید دیگر اظهر من الشمس ؟؟؟؟ می‌دانند یک برنامه‌ای بود که او باید بیاید و فشار خارجی بود که او حتماً نخست‌وزیر بشود و این‎ها را خودش می‌دانست. و در آن زمینه هم فعالیت و اقدام می‌کرد. در تاریخ ۲۰ بهمن ۱۳۳۹ کاغذی به من نوشت که عین آن را اتفاقاً این‎جا دارم و می‌خوانم: «جناب آقای مهندس شریف‎امامی نخست‌وزیر، از نظر مسئولیتی که جنابعالی در حفظ جریان آزادی انتخابات دارید و نظر به اهمیتی که امر انتخابات در اساس مشروطیت سلطنتی ایران دارد و به دلیل وظیفه‌ای که فرد فرد ایرانیان در حفظ مصالح مملکت خود و ارائۀ طرق و مصلحت‌اندیشی نسبت به امور کشور دارند من که در انتخابات فعلی به‌عنوان ناظر بی‌طرف شاهد جریان امر انتخابات بودم لازم دانستم نظریات خود را که مؤثر در حفظ وحدت ملی و تقویت بنیان مشروطیت و در نتیجه حفظ مصالح مملکت است به اطلاح جنابعالی برسانم.» سپس در پایانش نوشته، «وطن‌پرستی و علاقه‌مندی به حفظ مشروطۀ سلطنتی شخص جنابعالی را که مسئولیت مستقیم دارید مکلف می‌کند و دلایل ابطال انتخابات کنونی را مورد دقت قرار دهید و نسبت به آن اقدام فوری نمایید.» تقاضا کرد که من انتخابات را ملغی بکنم. من به او جواب دادم به این‎که: «جناب آقای دکتر امینی نامۀ مورخ ۲۰ بهمن ۱۳۳۹، جنابعالی راجع به جریان انتخابات واصل و از مفاد آن استحضار حاصل شد، بدیهی است هر یک از افراد ایرانی علاقه‌مند حق دارند در امور عمومی کشور در حدود حقوق اجتماعی و قانونی و فردی به سهم خود اظهارنظر نمایند و آن‎چه را به خیروصلاح مملکت می‌دانند اظهار دارند. البته جنابعالی هم بنا به همین اصل مبادرت به ارسال نامۀ مزبور فرموده و نکاتی را  اظهار داشته‌اید که از این جهت احساسات آن جناب قابل تحسین است. اما خود جنابعالی می‌دانید که دولت ناگزیر بوده با قانون انتخابات موجود که سال‌ها است همۀ مردم به نواقص آن اذعان و اعتراف دارند انتخابات را انجام دهند. و از تعطیل یک رکن اساسی مشروطیت و ادامه یافتن دورة فترت جلوگیری نماید و وسیلۀ افتتاح مجلس شورای ملی را هر چه زودتر فراهم سازد.

جنابعالی اطمینان داشته باشید که دولت در اجرای این نظر منتهای حسن نیت و مساعی و اهتمام را به منظور جریان صحیح امر به کار برده و تا آن‎جایی‌که قانوناً اختیار داشته وظایف خود را با کمال بی‌طرفی انجام داده و دستورهای مؤکد در این زمینه صادر و مراقبت‌های لازم به عمل آمده که مأمورین تکالیف خود را به بهترین وجهی که قانون پیش‌بینی کرده به انجام برسانند. بدیهی است اگر بعد از تشکیل انجمن‌ها که برابر قانون از خود مردم تشکیل گردیده احیاناً کسی ایرادی یا اعتراضی بر انتخابات داشته باشد مرجع آن خود انجمن نظارت و بعد از انجمن هم مرجع ذی‌صلاحیت مجلس شورای ملی است. و دولت در این مواقع دیگر به هیچ‌وجه قانوناً حق مداخله نسبت به اعتراضاتی که بعد از تشکیل انجمن و خاتمۀ انتخابات به عمل می‌آید نداشته و ندارد.

بنابراین و با توجه به این‎که مورد شخصی را که تخطی و تخلف از قانون شده باشد در نامه تعیین نفرموده‌اید خاطر جنابعالی را به این نکته متوجه می‌سازد که پس از پایان انتخابات با فرض وجود اعتراض مرجعی در قانون جز خود مجلس شورای ملی برای رسیدگی پیش‌بینی نشده است. و اما راجع به تقاضای جنابعالی دائر به ابطال انتخابات کنونی این موضوع حقیقتاً باعث کمال تعجب گردید زیرا خود جنابعالی که مدتی هم متصدی وزارت دادگستری بودید به خوبی استحضار دارید که قانون اساسی و قوانین عادی ما چنین حقی برای دولت قائل نشده و هیچ دولتی تاکنون انتخابات را ابطال نکرده و دادن چنین حقی به دولت خلاف اصول مشروطه و قانون اساسی است. شاید این توهم از این‎جا ناشی شده باشد که گفته شده است انتخابات نزدیک به پایان دولت سابق ابطال شده است در صورتی‌که خود جنابعالی استحضار دارید که عنوان ابطال اساساً موضوع نداشته بلکه تجدید انتخابات دورۀ بیستم به علت استعفای جمعی وکلای منتخب آن دوره بوده که دولت ناگزیر گشته برای جلوگیری از تعطیل مشروطیت انتخابات همان دوره را تجدید نماید. اقدامی که بعد از افتتاح مجلس بیستم باید صورت گیرد تقدیم قانون جامعی است که نظر همۀ مردم و مصالح مملکت را راجع به انتخابات تأمین نماید و امید است با تأییدات خداوند متعال مجلس بیستم توفیق حاصل کند که چنین قانونی را به تصویب برساند.» بله به هر صورت آقای امینی تمام سعی‌اش بر این بود که کارهایی بکند که دولت را تضعیف بکند و آن دستگاه درخشش و معلمین را هم که به راه انداختند و جریان خانعلی و غیره این‎ها همه در همین زمینه بود و متأسفانه با تحریکات خارجی و دسیسه‌های بیگانه بود که به هر صورت دیدم که مقاومت در این جریان جز این‎که عده‌ای را به کشتن بدهد و خون ناحقی ریخته بشود چیز دیگر نیست و مصلحت را در این دانستم که استعفا بدهم و کنار بروم.

س- در مورد سازمان برنامه مطالبی هست که بخواهید بفرمایید در زمان نخست‌وزیری سرکار آن‎جا چه اقداماتی شد یا چه تغییراتی صورت گرفت. آقای هدایت که دیگر رئیس سازمان برنامه نبود زمان نخست‌وزیری سرکار آقای آرامش مثل این‎که…؟

ج- مهندس هدایت در گذشته اصلاً معاون سازمان برنامه بود و آرامش درسمت نظارت بود آرامش را بعد من به سمت ریاست سازمان برنامه آوردمش ولی او هم متأسفانه رفت به این‎که سوابق را به میان بکشد و شروع کرد به جنجال تعقیب کسانی که خلاف مقررات اقدام کرده‌اند و از این قبیل حرف‌ها که آن زمان اصلاً فرصت این کارها را نداشتیم و نتیجه‌ای هم جز این‎که بلوایی درست بشود چیزی به دست نمی‌آمد.

یکی از مسائلی که جالب است و بد نیست که اظهاری در آن خصوص بشود این است که اعلی‌حضرت راجع به بعضی از مسائل فوق‌العاده اصرار داشتند و مقید بودند و من‎جمله این‎که اختیاری را نمی‌خواستند به کسی داده بشود و مخصوصاً در مسائل خارجی هر اقدام کوچکی بایستی که با نظر و اطلاع خودشان باشد و همچنین در مورد وزارت جنگ. و خوب یادم هست که یک موقعی آقای دکتر وکیل نمایندۀ ما در سازمان ملل بود تلگرافی فرستاد به نخست‌وزیری مشعر بر این‎که مسئله‌ای آن‎جا مطرح بود ( حالا موضوع آن یادم نیست که موضوع چه بود) و اجازه خواسته بود یعنی پرسیده بود که چه جور رأی بدهد مثبت رأی بدهد یا منفی؟ من بلافاصله به او تلگراف کردم که تعجب می‌کنم شما یک چنین مطلبی را سؤال می‌کنید پرواضح است که باید شما در این امر مثبت رأی بدهید. بعدازظهر همان روز در وزارت راه دعوتی کرده بود تیمسار سرلشکر انصاری که وزیر راه بود برای بازدید کارخانه‎جات تعمیر راه‌آهن که لکوموتیوهای جدید آمریکایی را تعمیر می‌کردند و ترتیب داده بود که آن‎جا همۀ وسایل فراهم بشود تا تعمیرات انجام بشود و اعلی‌حضرت تشریف‎فرما می‌شدند آن‎جا من هم البته در خدمت‎شان بودم. بعد از این‎که بازدید تمام شد از کارخانه‎جات که می‌آمدیم به سمت ایستگاه که اعلی‌حضرت از آن‎جا تشریف ببرند به کاخ به ایشان عرض کردم امروز وکیل یک چنین تلگرافی کرده بود و من این‎جور به او جواب دادم. یک مرتبه اعلی‌حضرت ناراحت شدند و عصبانی و متغیر گفتند که «چطور شما قبل از این‎که به من بگویید یک چنین تلگرافی به او کردید؟» گفتم قربان اگر به عرض می‌رساندم چه می‌فرمودید که تلگراف بشود؟ فرمودند «خوب درست است من همان را می‌گفتم که شما به او گفتید.» عرض کردم من چون می‌دانستم و محرز بود برایم که باید این‎جور رأی داده بشود این بود که دیگر مزاحم اعلی‌حضرت نشدم و حالا که به عرض می‌رسانم که مستحضر بشوید گفتند «نه نه نه بایستی که حتماً وقتی که یک چنین مطلبی پیش می‌آید قبلاً به خود من گفته بشود که تا بگویم چه کار بکنند.» این گذشت آن‎جا جای بحث بیشتری نبود تا بعد که دفعه بعد…

 

 

روایت‌کننده: آقای مهندس جعفر شریف‎امامی

تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۳

محل مصاحبه: شهر نیویورک- آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۰

دفعۀ بعد که شرفیابی داشتم به عرض‌شان رساندم که قربان اعلی‌حضرت چرا این‎قدر خودتان را ناراحت می‌کنید. بالأخره شما یک عدۀ زیادی را انتخاب کردید و انتصاب کردید به ‌کارها و سمت‌های مختلف، خب هرکسی در حدود وظیفۀ خودش بایستی که اختیار هم داشته باشد که تصمیم بگیرد و عمل بکند و کار بکند. فرمودند: «نه نه نه من به هیچ‌کس، اعتماد نمی‌کنم.» گفتم «قربان اگر این‎جور باشد که خیلی اعلی‌حضرت ناراحت خواهید بود. بهتر این است که کسانی را انتخاب بکنید که مورد… اگر به بنده اعتماد ندارید خب من استعفا بدهم یک کس دیگری بیاید به او اعتماد دارید و بگذارید وقتی‌که آمد کارش را بکند که بار اعلی‌حضرت هم سبک بشود و به کارهای اساسی و مهم‎‎تر برسید. اگر قرار باشد برای یک رأی در سازمان ملل حتماً به اعلی‌حضرت عرض بشود خب  دیگر اعلی‌حضرت وقتی برای این‎که کارهای اساسی مملکت را بررسی بفرمایید نخواهید داشت.» فرمودند، «نه نه من این تجربه را دارم که به هیچ‌کس اعتماد نمی‌کنم، من به هیچ‌کس به طور مطلق اعتماد نمی‌کنم. باید این کارها همه به خودم گفته بشود.»  گفتم، «خیلی اسباب تأسف است که اعلی‌حضرت این‎جور به این نتیجه رسیده‌اید که به هیچ‌کس اعتماد نکنید، ولی به نظر بنده ضرر این‎که اگر یکی از آن‎هایی که به او اعتماد کرده‌اید اشتباهی بکند خبطی بکند کمتر از این است که همیشه همۀ جزئیات را بیاورند پیش خود اعلی‌حضرت.» این مطلب را بنده آن‎جا برایشان توضیح دادم و بالأخره هم قانع شدند.

س- این عملاً چه‌جور امکان داشت برای یک نفر هرچه هم قوی باشد و صاحب قدرت باشد.  این همه مطالب را در روز حل وفصل کند این همیشه برای من یک معمایی بوده که چه‌جوری این کار را می‌کردند مثلاً روزی چند ساعت مگر کار می‌کردند؟

ج- آخر ملاحظه بکنید اعلی‌حضرت سی‌و‌چند سال سلطنت کردند. تجربه پیدا کردند افراد را می‌شناختند و با تجربۀ ممتدی که پیدا کردند خب به کارها آشنا شده بودند ولی تردیدی نیست که در خیلی از مسائل ایشان نمی‌توانستند صاحب‌نظر باشند. ولی خیلی اخیر کار به جایی رسیده بود که دیگر هیچ کس را قبول نداشتند و نظر خودشان را صائب‌ترین نظر می‌دانستند. بدیهی است که روی تجربۀ زیادی که داشتند در خیلی از مسائل بهترین نظر را اتخاذ می‌کردند اما این طور نبود که یک نفر به همۀ مسائل طوری تسلط داشته باشد که همه چیز را بهتر از همه بداند و معتقد زیاد به مشورت این‎ها دیگر نبودند. و اواخر اصلاً مشورت نمی‌کردند و کسی هم اگر به ایشان مشورت می‌داد اگر که آشنا هم نبود به این‎که به یک نحوه‌ای این مشورت را بیان بکند که قابل هضم و قابل قبولش باشد اصلاً ناراحت می‌شد و نمی‌پذیرفت.

س- حالا فرض هم بر این‎که این شخص متخصص باشد ولی تعداد سوالاتی که ظاهراً از ایشان در روز می‎شده بعضی‌ها مثلاً نمی‌دانم روزی چند تا تصمیم پهلوی ایشان می‌بردند. از جنگ گرفته تا کشاورزی تا نمی‌دانم…

ج- کارهای سیاست خارجی، نمی‌دانم این‎جا خیلی اسباب تأسف و تعجب هم بود برای این‎که ایشان این همه کار می‌کرد و زحمت می‌کشیدند و خب بیشتر برای این‎که اطمینان حاصل بکنند که آن‎چه که خودشان می‌خواهند به همان صورتی که خواستند عمل شده. و حال آن‎که یک قدری بیشتر اختیار به اشخاصی که متصدی کار بوده می‌دادند آن وقت اگر خبطی می‌کردند از آن‎ها بازخواست می‌کردند کنارشان می‌گذاشتند حل می‌شد. و به همین دلیل هم کنترل صحیح‌شان روی کارها کم شد تقریباً از بین رفت. برای این‎که اگر قرار باشد انسان به تمام جزئیات بخواهد برسد آن وقت کلیات از دستش می‌رود. و این اشتباه را متأسفانه اعلی‌حضرت می‌کردند و خیلی اشخاص که می‌توانستند بعضی مواقع نصحیت بکنند یا مشورت بدهند یادآوری می‌کردند که اعلی‌حضرت خوب است که شما همۀ وزرا را نخواهید همه را نپذیرید به همۀ جزئیات نرسید به کارهای اساسی رسیدگی بکنید. یک قدری هم اواخر این نکته مراعات می‌شد. یعنی کار یک وقتی به جایی رسیده بود که روزی سه تا چهار تا وزیر حتماً شرفیابی داشت.

و این اواخر حتی در زمان، چون مرحوم هویدا هم خوشش می‌آمد که این‎ها را هم بفرستد پیش اعلی‌حضرت که اطمینان پیدا بشود که او هیچ نظری در کار ندارد، به این کار معتقد بود. ولی کار به جایی رسید که از کارهای دیگرشان مانده بودند. دستور دادند که وزرا دیگر شرفیابی مرتب ندارند مگر وقتی که لازم باشد که آن‎ها را بخواهند و این بود که خودشان دیگر تقاضا هم نمی‌توانستند بکنند، مگر خودشان بخواهند اواخر. اما معذالک به یک کارهایی گاهی اوقات رسیدگی می‌کردند که مثلاً یک مدیرکل باید رسیدگی بکند حتی نه تنها وزیر حتی مثلاً یک مدیرکل باید رسیدگی بکند، این اندازه به جزئیات وارد می‌شدند صرف وقت می‌کردند که البته صحیح نبود ولی خب متأسفانه این عادت شده بود دیگر روال روزانه بود.