روایت­کننده: تیمسار حسن طوفانیان

تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئیه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: چه­وی چیس- مریلند

مصاحبه­کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱۰

ادامه مصاحبه با ارتشبد حسن طوفانیان، در روز جمعه ۲۸ تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۱۹ جولای ۱۹۸۵ در شهر چه­وی چیس- مریلند. مصاحبه­کننده ضیاء صدقی.

س- تیمسار، دیروز ما داشتیم راجع به نخست­وزیری آقای شریف امامی صحبت می­کردیم. سؤال من این است که آیا شاه قبلاً درباره انتخاب آقای شریف امامی به نخست­وزیری با شما صحبت کرده بود؟

ج- به هیچ عنوان با من در این موارد با من صحبت نمی­کرد. صحبت­هایی که من با شاه می­کردم به اصطلاح غیررسمی، خارج از کانال اداری و پروتکل بود یا درباره خرید بود. خرید اقلام دفاعی و بعضی اوقات هم سیاست کلی بین­المللی. به نظر من شریف امامی بدترین انتخابی بود که شاه می­توانست بعد از آموزگار برای نخست­وزیری بکند.

س- می­توانید به ما بفرمایید چرا؟ و خاطرات خودتان از نخست­وزیری شریف امامی را بازگو بفرمایید؟

ج- در وقتی که آقای شریف امامی نخست­وزیر شد، تمام خرید نظامی ایران تا آنجایی که من الان به خاطرم هست تا آن تاریخ ما در حدود ۵/۱۴ بیلیون دلار خرید کرده بودیم، ولی در همان دوران یکی از شیوخ خلیج­فارس مهمان بود. این شیخ خلیج­فارس که آمده بود مهمان ایران بود یک مهمانی برایش داده بودند در باشگاه سازمان امنیت که من دعوت داشتم. شریف امامی به مجلس که می­رسید، گفت: «تیمسار طوفانیان از بودجه­های نظامی چند بیلیون دلار تو می­توانی به ما کمک بکنی». یعنی نخست­وزیری بود که اولین کار یک دولت که نگاه کردن به وضع بودجه و مملکت و اوضاع و احوال مردم است، هیچ خبر نداشت. این نمی­دانست و یک بار مرا احضار کرد که مثلاً کمک مالی از بودجه دفاعی می­خواست. فقط می­گفت اوضاع خیلی بدست «اوضاع خیلی بد است» گفتنش خیلی آسان است ولی یک نخست­وزیر باید برای اوضاع بد، راه­حل پیدا کند و همین­طور هم است در دولت­های بعد. فقط نشستن و گفتن «اوضاع بد است اعلی‌حضرت اجازه نمی­دهد مثلاً حکومت نظامی وظایفش را انجام بدهد» یا اشخاص بگویند «آنکه مسئول حکومت نظامی است وظایفش را انجام نمی­دهد» اینها کافی نبود. اشخاصی که قدرت قانونی مملکت دستشان بود اینها باید یک اقداماتی می­کردند، یک راه­حل­هایی ایجاد می‌کردند. یعنی یک طرف قضیه یک دسته­بندی بسیار قوی بود. من نمی­دانم، من هیچ نمی­دانم که این دسته­بندی چه شکلی بود؟ ولی سازمان داده شده بود.

س- بله فرمودید. آنچه که مربوط به این ورقضیه است.

ج- اینور قضیه هیچی نبود.

س- غیر از صحبتی که با آقای شریف امامی داشتید راجع به مسئله مالی، آیا ملاقات­های دیگری هم با آقای شریف امامی داشتید؟

ج- نخیر، همه راجع به فقط مالی بود.

س- از اتفاقاتی که در آن دوران نخست­وزیری آقای شریف امامی افتاد هیچ نوع اطلاعی دارید؟

ج- الان نمی­توانم هیچی بگویم، برای اینکه این‌قدر مملکت در حال آشوب و نگرانی بود و از مدت­ها کسی به کسی نبود.

س- چطور شد که آقای ازهاری نخست­وزیر شد آقا؟

ج- این هم تصمیم شخص شاه بود.

س- شما هیچ نوع اطلاعی از این تصمیم نداشتید؟

ج- وقتی که ازهاری از اتاق دفتر اعلی‌حضرت آمد بیرون به من اشاره کرد گفت: «کله­ها رفت از بین». بعد من دیگر نفهمیدم این کله­ها رفت از بین چه بود؟ یعنی مواجه با خطر شد خودش می­دانست خطرناک است.

س- شما فکر می­کردید که آقای ازهاری این توانایی را دارد که اوضاع سیاسی ایران را آرام بکند؟

ج- اصلاً هیچ­کس توانایی‌اش را نداشت. ازهاری به هیچ عنوان توانایی‌اش را نداشت. ببینید، برای اینکه می­گویم یک سازمان، این خیلی عمیق بود. ببینید، شما در نظر بیاورید روزهایی که راهپیمایی شد. خط اول دخترهای لچک به سر بود، خط بعد مثلاً پیرمردا و آخوندها و خط بعد جوان­ها.

س- بله. آن­ها را که دیدیم. آن چیزی که از دستگاه رژیم در خاطر شماست.

ج- خوب اینها را که دیدیم. همین اینهاست. آن­وقت من چه می­کردم؟ من به سهم خودم ماشین آب­پاش می­خریدم که آب رنگی به من… گلوله پلاستیکی می­خریدم، گلوله لاستیکی می­خریدم.

س- از کجا آقا؟ از آمریکا؟

ج- از انگلستان می­خریدم. گلوله لاستیکی را از انگلستان می­خریدم، ماشین آب­پاش را از اتریش خریدم، پلاستیکی را از آلمان می­خریدم. دوستان آلمانی من حتی پول آب­پاش­ها را من دیگر به آن­ها ترسیدم بدهم، به حساب­ها گذاشتند، پول نبود. من به آن­ها می­گفتم این آب­پاش­ها را می­آوردند. ابتدا اصولاً مسئله مقابله با اغتشاش یک مسئله­ای است که، مسئله برادرکشی که نیست. مسئله مقابله با اغتشاش این است که به نحوی اغتشاش را خاموش بکنند. برای اینکه اغتشاش را خاموش بکنند، به طرق مختلف که زیان جانی به مردم نرسد، اقدام می­کنند. من در capacity خودم ابتدا تلاش می­کردم. حتی من یک سرتیپی که در ایرلند متخصص عملیات ضداغتشاش است آوردم به تهران که این سرتیپ یک آموزش ضداغتشاش بدهد. بدون اینکه مردم کشته شوند، اوایل کار. بنابراین، ولی متأسفانه نه آن­وقت رئیس ستاد وقت، نه نیروی زمینی، اینها توجه نمی­کردند. آموزش ضداغتشاش باید در مملکت همان گلوله سپر می­خواهد و چوب باتوم میخواهد و گلوله لاستیکی می­خواهد و گلوله پلاستیکی می­خواهد، طوری باشد که مردم متفرق بشوند برود سرکارش اما کشته نشوند. ما تمام این اقدامات را کردیم. وقتی که من می­گویم من فکر می­کنم و به این عقیده دارم که مردمی که در حکومت نظامی اویسی در میدان ژاله کشته شدند با گلوله تروریست­های فلسطینی کشته شدند برای خاطر اینکه تا آنجا که من خبر دارم، در اختیار آن­ها گلوله پلاستیکی و لاستیکی بود و همین عمل بود که به مخالفین فرصت می­داد نترسید گلوله لاستیکی است، گلوله پلاستیکی است برو جلو نترسید، به هم بزنید. باز تکرار می­کنم دو طرف قضیه: یک طرف قضیه علاقه­اش این است که خرابی نشود، کشتار مردم بی­گناه نشود، یک­طرف می­گوید بسوزانید، بکشید، من قدرت بگیرم. اینها با هم خیلی متفاوت است. من دیگر خیلی چیز یادم نیست.

س- دستگیری آقای هویدا و سایر مقامات عالی رتبه کشور چه بازتابی در شما داشت؟

ج- من منتظر بودم من هم را بگیرند.

س- چرا آقا؟

ج- برای خاطر اینکه هر کسی که خدمت کرده بود باید برای پوشش و یا برای… من خیلی فکر نمی­کردم. اصولاً فکر نکردم مرا بگیرند به دلیل اینکه تا لحظه آخر من همیشه می­رفتم پهلوی شاه و می­آمدم. ولی شنیدم، آن­وقت سازمان امنیت، این صورت­ها را هم بیشتر سازمان امنیت درست می­کرد و اینها به عرض شاه می­رساندند شاه تصویب می­کرد. آن­ها هم فکر نمی­کنم، من محققاً نزدیکی مرا با شاه می­دانستند. اصلاً حقیقت با شایعه تفاوت دارد. خیلی­ها حقیقت را می­دانستند و شایعه پخش­کنندگان مخالفین بودند یا کمونیست بودند یا مذهبی. آن­وقت به کمونیستش هم بروید رشته­های مختلف داشتند. از کمونیست…

س- خوب بله. آن­ها را که می­دانم من فقط می­خواهم ببینم آیا شما وقتی که اینها دستگیر شدند، فکر می­کردید این دستگیری کار درستی بود؟ آیا شما عصبانی شدید، ناراحت شدید؟ چه بازتابی در شما داشت؟

ج- نه کار درستی نبود. بسیار ناراحت شدم. هیچ کار درستی نبود. نمی­بایستی اینها برای تقویت مخالفین زندانی می­شدند. حتی وقتی که حسین فولادی را گرفتند زنش آمد خانه من، پهلوی من. اینها هم به من متوسل شدند که می­دانستند من دائم می­روم پهلوی شاه، به شاه بگویم اینها را آزاد کنند.

س- شما به اعلی‌حضرت راجع به این موضوع صحبت کردید؟

ج- به اعلی‌حضرت گفتم. من راجع به فولادی گفتم. گفتم اعلی‌حضرت چرا آخر این را می­گیرید؟ خیلی مسائل بود که معنی نداشت.

س- وقتی که آقای هویدا گرفتار شد، دیگر گرفتاری آقای فولادی مثل اینکه چندان اهمیتی نداشت؟

ج- هیچ بود دیگر. محقق است.

س- شما وقتی که صحبت کردید با اعلی‌حضرت، ایشان چیزی به شما گفتند راجع به دستگیری این آقایان؟

ج- اصلاً می­دانید اعلی‌حضرت در این سال آخر تصمیم گرفته بود که تصمیم نگیرد و تصمیم نمی­گرفت. حاتم وقتی که ازهاری نخست­وزیر شد، مرحوم سپهبد حاتم Acting Chief of Staff بود. هفته­ای دو روز که می­آمد دربار، می­آمد پهلوی من می­گفت: «تیمسار طوفانیان، من چه کار کنم؟ اعلی‌حضرت هیچ تصمیم نمی­گیرند». آخر نمی­شود ببینید، همین بلایی که سر شاه آمد، همین بلا سر ما هم آمد. ببینید، در سال ۵۳-۵۲ آمریکا این‌قدر به شاه کمک کرد باید در اینجا هم شاه کمک می­شد برای اینکه شاه را عادت داد به این کمک.

س- به چه نحوی آقا؟ چه جوری می­توانست آمریکا به شاه کمک بکند در یک بحران سیاسی و اجتماعی داخلی ایران؟

ج- این بحران سیاسی- اقتصادی را یک مقداری‌ش خودشان درست کردند به دلیل اینکه کنفدراسیون شما می­دانید که در آمریکا به نام human rights پشتیبانی معنوی و مادی از آمریکا می­گرفت، از تمام غرب می­گرفت. این پشتیبانی­ها ضعف دولت ایران است دیگر. من در همین شلوغی سفیر چین را خواستم. به سفیر چین گفتم، چین کمونیست، شما بودید که مائوئیسم را راه انداختید. یک کاری بکنید که این مائونیست­ها حالا بیایند طرف ما، ما جلوی این بلوا و شورش را بگیریم. گفت: «تو درست می­گویی، ما مائوئیست را کمک می­کردیم اما از وقتی که با شما رابطه دوستانه پیدا کردیم دیگر ارتباطمان با آن قطع شد». من وابسته دفاعی آمریکا را صدایش کردم تو دفترم. گفتم آقای وابسته دفاعی، شما که کنفدراسیون را support مادی و معنوی می­کردید، حالا یک کاری کنید برش گردانید. این به هیچ عنوان انکار نکرد از کنفدراسیون support مادی و معنوی می‌کند، به هیچ عنوان انکار نکرد. گفت: «اما ما دیگر حالا نمی­توانیم اینها را برگردانیم». اینکه من عرض می­کنم این مسئله ریشه دارد آن روزی که به اعلی‌حضرت در آلمان تخم­مرغ گندیده زدند کنفدراسیونی­ها این ریشه­اش شروع شد. شما خودت تو آمریکا بودی دیگر، دانشجو از تو فرودگاه نیویورک که می­رسید یک سازمانی بود این دانشجو را جذبش می­کرد، این دانشجو را می­گرفت. حالا ممکن است اینها را مثلاً من نمی­دانم چه شکل پشتیبانی می­شد خود شما بهتر از من می­دانید، دانشجو که از هواپیما که پیاده می­شد به هزینه دولت، به هزینه بنیاد پهلوی در این مملکت درس می­خواند بر ضد آن مملکت یا در هر جای دیگری. من این را می­گویم اینها پشتیبانی است. من می­گویم دیر بود آن وقتی که آقای شریف امامی نخست­وزیر شد. این باید از خیلی زودتر جلویش را بگیرد. آن­وقت ضمناً من یک دفعه یکی از منزل­های safe یک عده­ای را گرفتند.

س- در چه تاریخی آقا؟

ج- همان وقتی که نصیری رئیس سازمان امنیت بود.

س- یعنی قبل از اینکه این انقلاب شروع بشود.

ج- بله. قبل از انقلاب، قبلاً. و در آن خانه safe همه آن­هایی که تو آن خانه بودند، کشته شده بودند، تو روزنامه نوشته بودند. من با نصیری صحبت کردم، خدا بیامرز گفتم نصیری چرا یک مرتبه هفت تا هشت تا جوان باید کشته بشود؟ نباید کشته بشود. گفت: «طوفانیان من به همه نمی­توانم بگویم ولی به تو می­گویم. ما یک دانه از اینها را نکشتیم و از پرسنل امنیتی دولت کشته شدند ولی اینها یک جوان­هایی هستند هیپنوتیزم شده، مصمم خودشان رگ­هایشان را زدند. وقتی که ما در خانه safe را باز کردیم، وقتی که آن منزل که اینها پناه باز کردیم، همه­شان رگ­هایشان را زده بودند، مرده بودند. ما نکشتیم اینها را». این یک تبلیغات بسیار جنبه هیپنوتیزم داشت. ببینید تو این مملکت هم همین است. تو این مملکت هم اگر شما به خاطرتان باشد، آن جو جونز یک عده بی­سواد را، بی­سواد آمریکایی حداقلش دیپلمه است، هیپنوتیزمشان کرد بردشان در گویا نمی­دانم کجا مادر جام زهر را به بچه­اش می­داد می­خورد، نهصد نفر کشته شدند. این هیپنوتیزم است. شما نباید از این غافل بشوید. شما مائو را به خاطر بیاور. من اولین دفعه که مائوئیست­ها را چین کمونیست را دیدم، رفته بودم برای نمایش هوایی در فرانسه. آخر نمایش یک مهمانی بزرگی در ورسای داده می­شود. در آن مهمانی تیم چین آمد تو. همه یک جور لباس و همه یک کتاب قرمز مائو دستشان بود. هزار میلیون جمعیت هیپنوتیزم مائو شده بودند و آن انقلاب فرهنگی جز نابود کردن اساس فرهنگ عظیم چین چیز دیگری نبود. در زمانی که من در انگلستان بودم، فیلم چین را که نشان می­دادند می­گفتند China, its people, history, arts. همه چیز، این را انقلاب فرهنگی چین از بین برد. این انقلابات تعصبی که الان ما گرفتارش هستیم، همان آن است، همان آن است که مائو… الانه خمینی متعصّب است. الانه من دکتر- مهندس می­شناسم در آمریکا که برای تصمیم گرفتن به معامله­ای که انجام بدهد به تهران به یک آیت‌الله تلفن می­کند او برایش استخاره بکند، بگوید خوب یا بد است که این انجام معامله­اش را بدهد. یا اینکه در همان شلوغی بچه­ی من، پسر دوم من، دکتر طوفانیان در دانشگاه بود. تمام دکترها امضا جمع می‌کردند. به پسرم گفتم تو امضا نده. می­گفت بابا

س- امضا برای چه کاری؟ علیه رژیم؟

ج- علیه رژیم. گفتم امضا نده، گفت: «بابا، خوب می­شود شاه می­رود مملکت بهشت می­شود». خوب این را تو کله­ی جوان­های ما کرده بودند به این ترتیب که آخر سر یک دکتر یک مهندس عکس خمینی را روی ماه می­خواست ببیند.

س- تیمسار، چرا ارتشبد ازهاری گذرنامه شما را توقیف کرد؟ جریان قضیه…

ج- نه، توقیف نکرد. ما گذرنامه سیاسی داشتیم همیشه. وقتی ما گذرنامه سیاسی داشتیم، ما گذرنامه سیاسی را که وارد فرودگاه می­شدیم تحویل می­دادیم هر وقت می­خواستیم برویم باید آن گذرنامه سیاسی را می­گرفتیم و اصولاً یکی از اعمال بد خود ما این بود که اگر مخالفین یک صورت می­دادند که این عده ارز خارج کردند همه باور می­کردند و این را می­بردند تو دولت. اصلاً دولت این‌قدر ضعیف بود، اشخاص تو دولت این‌قدر ضعیف بودند و این‌قدر هیپنوتیزم احتمال انقلاب شده بودند و خود انقلاب شده بودند که آن صورت ساختگی را که توی روزنامه نوشتند، آن­هایی که اعضای دولت بودند می­گفتند الحمدلله که ما نیستیم. خوب الحمدلله فردا اسم تو را هم می­گذارند برای اینکه دروغ گفتن که مالیات ندارد، هر اسمی را می­توانند بگذارند. من نود میلیون که سهل است، من بیلیون­ها دلار از ایران پول فرستادم بیرون ولی پول برای خودم نفرستادم. من آخرین پولی که فرستادم ۲۶۰ میلیون دلار به اسرائیل فرستادم که از اسرائیل می­خواستم یک سیستم­های سلاحی بخرم، هنوز هم حاضر نیستم بگویم چه سلاحی می­خواستم بخرم.

س- آن­وقت آن سلاح­ها هیچ­وقت به ایران نرسید؟

ج- هیچ­وقت به ایران نرسید. ۲۶۰ میلیون با نفت به اسرائیل دادم. ولی آن سلاح­ها اگر به ایران رسیده بود امروز خمینی… اولاً با آن سلاح­هایی که در ایران بود نمی­بایستی عراق قادر بود یک میلیمتر وارد خاک ایران می­شد برای اینکه ما Laser-guided bomb با آن داشتیم، برای اینکه television-guided bomb داشتیم، راکت­های بسیار هوا به هوا، هوا به زمین بسیار دقیق داشتیم، توپخانه داشتیم. تعداد تانکی که ما داشتیم هیچ­کس نداشت. انواع ضدتانک­ها را ما داشتیم. آن­وقت من در ایران پایه­گذار reverse engineering بودم. براساس این reverse engineering من در ایران کارخانه­ای درست کرده بودم که بیش از سالی صدهزار RPG موشک ضدتانک می­ساخت، راکت ضدتانک می­ساخت، همین که الان دستشان است. این کارخانه صددرصد تمام شده بود و در production بود. این موشکی که الانه عکسش را می­گیرند می­گویند جمهوری اسلامی توانسته موشک درست کند، این کپی کاتیوشای روسی است که من کردم. اینها هیچ کاری نکردند. ما متأسفانه در ایران یک چیزهایی را دست نزده ول کردیم. مهم­ترین از این چیزهایی که دست نزده ول شد، سازمان امنیت و اطلاعات کشور بود که این یک سیستم مدرن کسب اطلاعات بود و از هر فردی دارای اطلاعات بود این دست نخورده دست آخوندها افتاد، کما اینکه کارخانه­های من هم بهترین کارخانه­ها بود. من سالی صدهزار تفنگ ژه سه می­ساختم. سالی چهارهزار می­توانستم مسلسل MJ بسازم، سالی دویست­هزار گلوله توپ ۱۵۵ می­ساختم. آن­وقت انواع چیزها را می­ساختم. تمام اینها کارگرها، برای هر کارگری در حومه کارگاهش نهارخوری مرتب، منظم، سر ظهر غذای مجانی به همه آن­ها داده می­شد، کارگرها متخصص ببینید آقای دکتر، وقتی که در مسافرت اعلی‌حضرت به آلمان به اعلی‌حضرت کنفدراسیون اینها اهانت کردند، اعلی‌حضرت دستور داد هیچ از ارتش کس دیگری به آلمان فرستاده نشود. من چون تکنولوژی سازمان صنایع نظایم براساس آلمانی بود، شرفیاب شدم و گفتم اعلی‌حضرت همایونی اجازه بفرمایید سازمان صنایع نظامی از این دستور مستثنی باشد و اجازه از اعلی‌حضرت گرفتم، من مستثنی بودم. این عمل مستثنی برای آلمان بسیار مهم بود و آلمان با من خیلی… برای من اولاً نشان حمایل و صلیب آهن فرستادند و خیلی با ما خوب بودند. آلمان موافقت کرد که من سالی صد دیپلمه بفرستم به آلمان برای اینکه مهندس بشود، یعنی من خواستم از آن­ها و آن­ها همه هزینه­اش را می­دادند. سالی صد دیپلمه برود آلمان مهندس بشود جوان از دهات مختلف بچه­های کارگرها خیلی خوب است دیگر، از این بهتر کی­ می­تواند خمینی بکند؟ آن­وقت هر شش ماه، پنجاه تا یا صد تا، درست رقمش یادم نیست، سر کارگر برود در آلمان آموزش ببیند. ببینید اینها چقدر؟ اینها دست نخورده دست خمینی افتاد. آن روزی که انقلاب شد، علاوه بر اینکه آن خانه­های کارگری تقسیم شده بود، نمی­دانم هزار تا آپارتمان برای شهربانی من ساخته بودم، پایین دروازه خراسان، تمام شده بود از اعتبار. اینها را برای special forces ساخته بودم در باغ شاه مردم. آن­وقت می­دانید وقتی که آن­وقت برنامه نبود از سر یک تیر چراغ من در تهران نه ماه مخفی بودم دیگر اینها را می­دیدم به یک شکل­هایی. از سر تیر چراغ مثل تار عنکبود سیم برق بردم برای اینکه یک دانه لامپ سرش هم نور یک شمع را نداشت اینها بدون کمک. خوب، بنابراین اطلاعات همان شکلی که ما در صنعت نفت آن قدر پیشرفت کرده بودیم که خودمان مستقل شده بودیم، این دست اینها افتاد دیگر.

س- لطفاً اوضاع و احوالی را که دکتر شاپور بختیار را به نخست­وزیری رساند توضیح دهید و لطفاً تا آنجا که امکان دارد در جزئیات درباره نخست­وزیری ۳۷ روزه ایشان صحبت بفرمایید.

ج- من به هیچ عنوان نمی­دانم.

س- چه شد که تصمیم گرفته شد شاپور بختیار نخست­وزیر بشود؟

ج- من به هیچ عنوان نمی­دانم ولی در آن­وقت من می­شنیدم.. اولاً سازمان امنیت با جبهه ملی ارتباط داشت و با آخوندها هم ارتباط داشت. البته این را می­شود تعبیر کرد که چون سازمان امنیت بود و رئیس سازمان بود می­باید با اینها ارتباط داشته باشد.

س- چطور شد که اعلی‌حضرت تصمیم گرفتند که شاپور بختیار را نخست­وزیر بکنند؟

ج- خوب، برای اینکه کس دیگری را پیدا نکردند. ببینید اشخاصی که احتمالاً ممکن بود قادر به تصمیم­گیری باشند، اینها را که بدنام کرده بودند دیگر، همه­شان را بدنام کرده بودند کسی نمی­شد. ما هم که نظامی بودیم، ما هم که نظامی بودیم، ما مثل نظامی­ها ممکن است بگوییم که ما از سیاست بی­خبر بودیم ولی یک نظامی محققاً از سیاست باخبر است. آن سیاستمدارها برای اینکه نظامی­ها را کنار بگذارند این تبلیغ را می­کنند. ولی یک نظامی اگر اهل مطالعه باشد، قادر است، اگر سیاست سیاست باشد، اما اگر دسته­بندی باشد، ممکن است با دسته­بندی…

س- ولی خوب بالاخره در آن ۳۷ روزه شما با ستاد ارتش که رئیسش آقای قره­باغی رفیق شما بود.

ج- بله. می­دانم. بله قره­باغی رفیقم بود، بله.

س- شما چه ملاقات­هایی کردید، چه اشخاص و راجع به چه موضوع…

ج- الان می­گویم. الان می­گویم برایتان. من یک بار با فرماندهان و رئیس ستاد و با بختیار شرفیاب شدیم که او اصرار من بود پیش از آن جلسه به اینکه من ارشدترین افسرها هستم در این بحران یا باید یک مسئولیت داشته باشم در مملکت یا اینکه من باید بازنشسته بشوم از مملکت بروم بیرون و هرچه اعلی‌حضرت فرمودند که تو می­توانی بازنشسته بشوی اما اعلام نکن هر وقت دلت می­خواهد اعلام بکن اما بمان تو ایران و من اصرار داشتم که با خود ایشان بیایم بیرون.

س- بله، فرمودید آن را.

ج- برای اینکه من نمی­توانستم بمانم تو مملکت. من متأسفانه وضع بد را تشخیص می­دادم، می­دیدم بد است.

س- در جریان ملاقات آن روز چه گذشت آقا؟

ج- در ملاقات آن روز اعلی‌حضرت نشست آنجا، نخست­وزیر روی مبلشان، من نشستم پهلوی نخست­وزیر.

س- نخست­وزیر یعنی آقای دکتر بختیار؟

ج- بله، بختیار. پهلوی بختیار نشستم. من هیچ­وقت به او نخست­وزیر هم نگفتم، بختیار ­گفتم. آن­وقت آن طرف­ها هم فرماندهان نشستند. اولاً این‌قدر اوضاع ناراحت­کننده بود که مگر یک کسی که واقعاً نمی­فهمید اوضاع ناراحت­کننده است او می­توانست آرامش داشته باشد. من اصلاً آرامش نداشتم. برای اینکه من می­دانستم مملکت دارد بر باد می­رود و هیچ­کس متوجه قضیه نیست. در آن روز وقتی که ما نشستیم یک اشاره­ای بختیار به شاه کرد گفت: «در افواه است که شما چندصد بیلیون»، رقم بیلیون، «دلار به خارج بردید» اعلی‌حضرت گفت: اشاره کرد به من گفت: «این می­داند که ما این‌قدر اصلاً پول داشتیم یا نه». برای اینکه تا آنجا که من می­دانم، من بخاطر دارم در تمام دوران رضاشاه و محمدرضا شاه آن هم فکر می­کنم حداکثر ۱۲۰ میلیارد، نمی­دانم شما که تو دانشگاه هستید می­توانید به این آمارها دسترسی پیدا کنید، ما پول نفت نگرفتیم در مقابل، فکر می­کنم «ما» که می­گویم دولت ایران این ۱۲۰ میلیارد دلار آن دانشگاه­ها ساخته شده، آن راه­ها ساخته شده، آن مدارس ساخته شده، آن ارتش درست شده، تجهیزات وزارتخانه­ها، ساختمان­ها، خانه­ها همه اینها. اینها را باید یک اشخاصی که آنالیز می­کنند، آن موقع بیایند بررسی بکنند آن­وقت…

س- پاسخ اعلی‌حضرت چه بود آقا؟

ج- پاسخ اعلی‌حضرت اشاره کرد به من «این می­داند ما چقدر. وقتی که ما از ایران رفتیم آن­

وقت شما می­فهمید که همچین پول­هایی نبود».

س- چطور شد آقای دکتر بختیار در یک چنین جلسه­ی مهمی ابتدا به ساکن این مسئله را مطرح کرد؟ آن روز چه گذشت آقا؟ دیگر چه صحبت­هایی مطرح شد؟

ج- آن روز همین صحبت اینکه با بختیار همکاری بکنیم، فکر می­کنم…

س- یعنی اعلی‌حضرت سفارش می­کرد؟

ج- آره، یک همچین چیزی شد.

س- نظر امرای ارتش راجع به این سفارش اعلی‌حضرت چه بود؟

ج- امرای ارتش قره­باغی مرد خوبی است، افسر خوبی است، ولی روی قره­باغی افسران ارتش حساب نمی­کردند که بتواند یک مرد مصممی باشد، که بتواند در این بحران…

س- چگونه شد ایشان به ریاست ستاد ارتش انتخاب شدند؟

ج- من فکر می­کنم که نزدیکی‌اش با فردوست، من فکر می­کنم نزدیکی‌اش با فردوست برای اینکه در این مشاغل اعلی‌حضرت محققاً با فردوست تبادل­نظر می­کرد. من فکر می­کنم فردوست… و ضمناً کس دیگری نبود. می­دانید، همان شکل گفتم که افسران را عادت داده بود اعلی‌حضرت امرا را، در حقیقت، واقعاً دستور گرفتن از خودش. بنابراین، در حقیقت دیگر کسی نمانده بود و امرا وقتی که… آخر شاه را ما می­گفتیم فرمانده کل قوا و حتی مرخصی­های افسران می­رفت به شرف عرض می­رسید، مشاغل همه چیز، همه چیز همه. پس بنابراین افسرها عادت کرده بودند به یک سیستم معین. وقتی که آن سیستم سرش رفت تقریباً از همدیگر فکر می­کنم که پاشیده می­شد. ضمن اینکه محققاً در داخل بود یعنی محققاً وقتی که قره­باغی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران شد قره­باغی در تمام این جلسات می­گفت دولت باید تصمیم بگیرد.

س- کدام جلسات را می­فرمایید؟

ج- یک جلساتی که هر روز…

س- جلساتی که با امرای ارتش و هویزر تشکیل می­دادند؟

ج- نه، هویزر هم گاهی به این جلسه می­آمد ولی تقریباً هر روز صبح بدره­ای از قرارگاهشان می­آمد با هلیکوپتر به دفتر من. من سوار هلیکوپتر بدره­ای می­شدم، بلند می­شدیم، می­رفتیم سازمان امنیت می­نشستیم. در سازمان امنیت مرحوم مقدم را هم برمی­داشتیم می­رفتیم ستاد بزرگ می­نشستیم. ربیعی هم با هلیکوپتر می­آمد آنجا، حبیب­اللهی هم که از یک قدمی می­آمد، اداره دوم هم که همانجا بود. بنابراین، تمام سران ارتش در آن اتاق پهلوی قره­باغی جمع بودند. این را گرچه قره­باغی می­گوید من کمیته بحران تشکیل دادم، ولی نه همچین نامه­ای دیدم یا به خاطرم نمی­آید. ما بر سبیل یا اتفاق یا شرایط می­رفتیم. من فکر نمی­کنم همچین دستور یا حکمی بود که ما یک کمیته بحران درست کرده بودیم که همه فرماندهان باشند. من یادم نمی­آید.

س- در این جلسات شما چه می­گذشت آقا؟ موضوع بحث در جلسه چه بود؟

ج- در این جلسات هیچی، هیچی، هیچی، وقت­گذرانی. وقت­گذرانی مطلق. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه قره­باغی می­نشست بعضی وقت­ها نهار هم آنجا می­خوردیم. اصلاً فقط وقت­گذرانی بود. حالا این را چه شکلی ساخت بودند نمی­دانم.

س- آقای هوبزر به نظر شما مأموریتش در ایران چه بود آقا؟

ج- هیچی، هویزر آمده بود اطلاعات بگیرد.

س- ایشان آمده بود که…

ج- ابداً، نمی­توانست بکند.

س- جلوی کودتای احتمالی را بگیرد؟

ج- نمی­توانست، نمی­توانست. اصلاً نه آشنایی داشت، نه قدرت داشت. اگر هم می­خواست یک کسی مثل هویزر را بفرستد آن­وقت نمی­بایستی می­فرستادند. باید خیلی قبل از اینها می­شد.

س- به­طور کلی، راهنمایی و یا سفارش ایشان به امرای ارتش ایران چه بود؟

ج- هیچی، هیچی.

س- پس چه می­گفتند که بالاخره یک…

ج- چیزی نمی­گفت، چیزی نمی­گفت. اصلاً چیزی نمی­گفت. قره­باغی سه تا حرف داشت. می­گفت: بی­بی­سی را خاموش کنید، خمینی را نگذارید اعلامیه پخش کند، خمینی را نگذارید بیاید ایران». این را هم به نخست­وزیری می­گفت. هم به هویزر می­گفت. اینها هم از دستشان کاری برنمی­آمد، اینها از دستشان هیچ کاری برنمی­آمد. من ربیعی روز آخری که ما رفتیم دفتر بختیار، ما رفتیم دفتر بختیار، من تا بعدازظهر آنجا بودم، بعد می­رفتم سرکارم، بعد می­رفتم منزلم. تا روزی که ربیعی گفت: «تیمسار، شما اصرار نکنید».

س- اصرار به چه آقا؟

ج- اصرار به اینکه تصمیم بگیرید، آخر یک کاری بکنید. به دلیل اینکه هر چه شما بگویید شب دست آخوندهاست. ربیعی این را گفت. نمی­دانم چطور شد؟ حالا یادم نمی­آید همان­روز بود، فرداش بود، پس­فرداش بود، چه بود یا همان آن بود. قره­باغی به من گفت: «یک صورت آمده اشخاصی را که خمینی می­خواهد اعدام بکند اسم تو آن سرش است». من این را هم آنجا دیدم. بعدازظهر اینها می­رفتند به عنوان شورای امنیت من نمی­رفتم. آن روز به من اصرار کرد قره­باغی که تو هم با ما بیا. ما با قره­باغی سوار هلیکوپتر شدیم، رفتیم دانشکده افسری نشستیم از دانشکده افسری رفتیم به دفتر آقای بختیار. وقتی رسیدیم ما در دفتر آقای بختیار، آقای بختیار سر میز نشسته بود، مرا اشاره کرد، دست راستش نشستم، افسرهای دیگر هم شروع کردند نشستن با تلفن داشت با اعلی‌حضرت در مراکش صحبت می­کرد. تنها جمله­ای که من دیدم… اولاً بختیار بسیار مؤدب، بسیار با احترام با اعلی‌حضرت صحبت می­کرد. خیلی با احترام که حتی ما در خدمت­مان هم بلد نبودیم با این احترام صحبت بکنیم. بسیار بااحترام با اعلی‌حضرت صحبت می­کرد. به اعلی‌حضرت هم گفت: «تیمسار ارتشبد طوفانیان الان پهلوی من دست راست من نشسته». گوشی را گذاشت زمین. من اصلاً نفهمیدم مقصود این چه بود؟ برای چه این جمله را گفت؟ چرا این را گفت، مقصود چه بود من نفهمیدم. آن­وقت من دیدم فرماندهان و آقای بختیار اصلاً جدی قضیه را تلقی نمی­کنند. آن حرف را هم که صبح شنیده بودم از ربیعی، آن صحبت هم که خود قره­باغی گفته بود، آن صورت هست پهلوی من آمده. من دیدم اه، چرا اینها درک نمی­کنند وخامت اوضاع را. آمدیم بیرون. آمدیم بیرون هم باران بود و هم رعد و برق، هم ابر بود و اینها رفتیم دانشکده افسری. ما باید چند نفر، چند نفر تو هلیکوپتر می­نشستیم، می­رفتیم. ما آمدیم برویم دیدم ربیعی نمی­رود. به ربیعی گفتم ربیعی چرا نمی­آیی بالا؟ گفت: «من نمی­توانم بروم منزلم، اگر بروم منزلم. .» گفتم پس کجا می­روی؟ گفت: «من یک دوست دندانساز دارم دم باغشاه از دانشکده افسری می­روم آنجا و من برنمی­گردم». گفتم خیلی خوب. ما آمدیم بالا، هلیکوپتر سوار شدیم من و قره­باغی با هم بودیم. آمدیم رعد و برق و طوفان و این­ور و آن­ور بود، یک جایی هلیکوپتر نشست. ماشین من آنجا را پیدا نکرده بود. بنابراین من با قره­باغی سوار ماشین شدیم رفتیم به سمت خانه­مان. اول خانه قره­باغی تو نیاوران بود. من با قره­باغی رفتیم طرف خانه قره­باغی. خانه قره­باغی که ما رفتیم قره­باغی به من تعارف کرد که برویم تو. من معمولاً نمی­رفتم ولی نفهمیدم چطور شد که این تعارف تحت تأثیر قرار… بالاخره رفتم تو. تو که رفتم من دیدم یک خانه خالی است، یک رختخواب وسط هال است، تو آن دفترش هم یک میز و دو تا صندلی است. آن هم که صبح دیده بودم این را هم که اینجا دیدم، من برای خودم یک فرضیاتی تو مغز خودم یک وضعیتی خیلی بدتر از مثلاً روز قبلش دیدم. آمدم منزل دیگر نرفتم اداره، نه اداره رفتم فقط نوشتم به قره­باغی که من اعلی‌حضرت بازنشستگی مرا تصویب کردند. من به شما ابلاغ می­کنم. همین و یک رونوشتش را هم فرستادم وزارت جنگ برای اینکه خیلی زودتر اعلی‌حضرت… در آن جلسه هم می­گویم، در آن جلسه من که با حضور اعلی‌حضرت همایونی بختیار بود افسران که رفتند، من در آن جلسه ممکن است قره­باغی ایستاده بود، ولی بقیه افسرها رفته بودند، حالا درست یادم نیست. من رو کردم به اعلی‌حضرت از حضورشان استدعا کردم گفتم اجازه بفرمایید آقای نخست­وزیر پاسپورت مرا بدهد من بروم بیرون. در هر صورت، من از زیر بار مسئولیت نمی­خواستم شانه خالی بکنم. می­گفتم چرا مسئولیت در این شرایط سخت به من نمی­دهید که واقعاً کمک بکنم و این کمک نبود. کمک این نبود که من بروم از اول صبح تا آخر وقت تو دفتر قره­باغی بگیرم بنشینیم، چای بخوریم، یا احتمالاً دو تا فندق و پسته بخوریم. این کمک نبود، این کار من نبود و حتی من موقعی که اوضاع را وخیم دیدم، من به رئیس سازمان امنیت گفتم. یک روز آخری که داشتیم می­آمدیم مقدم به من گفت: «امروز صبح نزدیک بود مرا در قرارگاه بکشند، بزنند». گفتم مقدم چرا وضع خطرناک مملکت را شماها حس نمی­کنید. وضع را حس بکنید، خطرناک شده و آمدیم و گفتم که کار به جایی رسیده که من م‌یروم، من دیگر نمی­آیم. گفتم من نمی­آیم برای اینکه می­بینم علناً با چشمم می­بینم. من می­دیدم که بخشی­آذر و سپهبد معاون ستاد بودند. می­دیدیم اینها طرف آخوندها هستند، رفتند، رفته­ بودند. روزی که قره­باغی آمد سر اینها، اینها اصلاً رفته بودند طرف آن­ها. قره­باغی می­رفت می­گفت: «ما کاری نمی­کنیم». خمینی از پاریس می­گفت: «ما ملاقات­هایمان را کردیم». آن­وقت خود قره­باغی با مقدم اینها می­رفتند بازرگان را می­دیدند، می­رفتند سنجابی را می­دیدند، اینها مشغول بودند. یک دفعه که رفته بودند که قرار بود که قره­باغی و اینها، سنجابی و… من اینها را که نمی­شناختم، من وارد اینها نبودم که قرار بود سنجابی و اینها را ببینند. بهشتی نیامده بود. آن­وقت قره­باغی گفت: «چطور پس بهشتی نیامده؟» گفتم بهشتی چون ملاست، عمامه سرش هست، نمی­آید او را باید خانه­اش رفت. اینها تا این‌قدر پیش رفته بودند. بنابراین دسته­بندی بود.

س- در آخرین تحلیل فکر می­کنید که چرا شاه ایران را ترک کرد و توقع داشت که بعد از عزیمت او چه چیزی در ایران رخ دهد؟

ج- من فکر می­کنم که estimateش estimate محققاً ملکه غلط بود.

س- چه بود آقا؟

ج- شهبانو estimateش غلط بود برای اینکه روزی که ما توی همان اتاق امرا نشسته بودیم، یک تلگرافی یادم می­آید یک به اصطلاح messageای آمد که چند تا بنز بگذارید توی طیاره و بفرستید آنجا.

س- بفرستید کجا؟

ج- بفرستید مراکش. این درست مثل اینکه نبودند تو مملکت، مثل اینکه نمی­دیدند اصلاً خطر را حس نمی­کردند. خود مقدم هم خطر را حس نمی­کرد، رئیس ستاد هم خطر را حس نمی­کرد، می­گفت: «نخست­وزیر تصمیم بگیرد». ببینید آخر قره­باغی که اطلاع داشت به وسیله حبیب­اللهی که من همه افسران را حضور اعلی‌حضرت بردم، گفتم که باید اجازه بدهید ما این شورش و بلوا را بخوابانیم. بعداً اعلی‌حضرت این اختیار را داد به او. او پس بنابراین رئیس ستاد بزرگ تنها نبود و آمده بود در آنجا که تصمیم اتخاذ بکند، اما تصمیم نمی­گرفت. وقتی هم که ما اصرار کردیم، ربیعی گفت: «نگو». ربیعی بسیار کار حسابی کرد. خدمت کرد به من، به من گفت نگو آن­هایی که آمده بودند عقبم گفتند تو را می­زنند، کما اینکه اسرائیلی­­ها هم آمده بودند مرا ببرند، خود آن­ها هم فهمیدند که نباید مرا بردارند با هواپیما بیاورند. ممکن است بزنندم.

س- چطور شد آقا آن هلیکوپتر نظامی رفت و آقای خمینی را از خیابان یا از فرودگاه برداشت برد آنجا؟ چطوری تصمیم گرفته شد که هلیکوپتر نظامی این کار را انجام بدهد؟

ج- اینها را گفتم. اینها را کردند دیگر. اینها را خیلی بد کردند. من وقتی که به ربیعی خدا بیامرز گفتم. گفتم وقتی که هلیکوپتر بلند شد نتوانست جای آنجا بنشیند. اصلاً گفتم بزنید طیاره را طوری نمی­شود. می­زدند این طیاره را شر می­افتاد. باید می­زدند خوب نزدند. به بدره­ای گفتم با توپ بزنید. ببینید یک­وقت هست دوطرف با هم با منطق صحبت می­کنند، باید با منطق صحبت کرد. اما وقتی که یکی گردن کلفتی می­کند باید جلوی گردن کلفت، گردن کلفتی کرد.

س- می­توانید به ما بگویید که روز انقلاب شما کجا بودید؟ ۲۲ بهمن و چه می­کردید؟ داستان عزیمت­تان از ایران چطور انجام شد؟

ج- من خانه­ام بودم.

س- روز ۲۲ بهمن؟

ج- بله. پیش از آن خانه­ام بودم. شب من در خانه بودم. من بازنشستگی­ام را فرستادم و گفتم دیگر نمی­آیم. قره­باغی چندین تلفن کرد که بیایم، من نرفتم. اما شب آخر همان ۲۱ از معاون من سپهبد نجایی ­نژاد تلفن می­کرد می­گفت: «تیمسار دارند حمله می­کنند به مسلسل­سازی». می­گفتم بگو افسر نگهبان با من صحبت بکند. افسر نگهبان مسلسل با من صحبت کرد گفت: «ما یک تانکی بدون مهمات داریم، هشت تا سرباز، دور و بر ما اشخاصی هستند با (؟) هستند گرفتند. یک سرگردی اسمش الان یادم نیست، بسیار شجاع، هی تلفن کرد من، اصولاً می­دانید شاه حساسیت داشت به وزارت جنگ. وقتی من درخواست می­کردم که یک گردان پاسدار در اختیار سازمان صنایع نظامی بگذارید اعلی‌حضرت می­گفت: «وزارت جنگ واحد رزمی نمی­خواهد». پس، بنابراین من واحد رزمی نداشتم، من متکی بودم به نیروی زمینی. نیروی زمینی هم که آدمش را تربیت نکرده بود، نیروی زمینی هم که نداشت، نکرده بود. ماتریال داشت، ولی این کاری که باید پرسنل بکند، نکرده بود. آن­وقت تا ساعت شش صبح، این همان سؤالی است که باید از قره­باغی بکنید، ساعت شش، پنج صبح من تلفن کردم…

س- در چه روزی آقا؟ ۲۲ بهمن؟

ج- همان ۲۲ بهمن.

س- بله روز انقلاب.

ج- تلفن که کردم سحر من و بچه­ام با هم گوش می­کردیم. یک پسرم با من بود. بقیه خانواده­ام را آن­روز که افسرها را بردم حضور اعلی‌حضرت همایونی و امیدوار بودم که کنترل ارتش را بگیرم. خانواده­ام را فرستادم به آمریکا که آزاد باشد سرم. یک پسرم با من ماند. من تلفن را گوش می­کردم. به قره­باغی گفتم چرا دیشب تا صبح به من کمک نفرستادی؟ مسلسل­سازی را زیر دیوار را کندند و گرفتند. گفت، با لهجه خودش که یک مقداری ترکی است، «من دیشب تا صبح شما را گول زدم». گوشی را من گذاشتم زمین و گفتم که به پسرم گفتم، حمید اگر قره­باغی مرا گول زده باشد، خیلی وضع بد است. من جلیقه زرهی داشتم، مسلسل داشتم نظامی­ها… وقتی دیدم این شد گفتم حمیدجان ما باید برویم، اگر قره­باغی مرا گول زده باشد، دیگر فایده ندارد مملکت. پاشو برویم. من پا شدم و Range-Rover را برداشتم و راه افتادم. راه افتادم رفتم خانه پسرم در نیاوران بروم آنجا. دیدم این‌قدر شلوغ است که اصلاً نمی­شود رفت. برگشتم و گفتم حمیدجان نشد برویم، برگشتم برویم یک جای دیگر. گفت: «بابا یک کارگری تلفن کرد گفت ما فدایی تیمسار هستیم به تیمسار بگو تو خانه ننشین. تو خانه نمان، دفاع نکن، برو از خانه بیرون، در برو هر چه زودتر». گفتم حمیدجان اگر این تلفن کرد اینها بچه­های خوبی هستند کارگرها. پاشو تو هم زود بیا بیرون. رفتم یک جای دیگر. آن جای دیگر که رفتم حمید هم گفتم اسلحه­ها را باز کن. این­ور و آن­و­ر بریز بعد بیا. این­ور و آن­ور کرد و ریخت و آمد. آنجا که آمد، حمید که به آنجا که رسید تلفن آنجا زنگ زد دیدم قره­باغی است، گفتم چیه؟ گفتم تیمسار قره­باغی شما که ما را گول زدید. خودت گفتی من تا صبح شما را گول زدم، حالا چه می­خواهی؟ چه می­گویی؟ گفت: «نه» شروع کرد یک مقداری با احترام صحبت کردن. «ما همیشه نسبت به شخصیت شما احترام می­گذاشتیم، شما را با شخصیت می­دانستیم». شروع کرد تعریف کردن، تمجید کردن. گفتم مقصود از تلفن چیست؟ گفت: «چون به شما اعتماد دارم در این لحظه آخر می­خواهم گفته صبحم را تصحیح بکنم. من صبح به شما گفتم من شما را گول زدم، اشتباه به شما گفتم خودم گول خوردم». گفتم شما کجایید؟ گفت: «خانه یک بیچاره، بدبختی هستم». گفتم تلفنت را به من می­دهی؟ گفت: «نمی­توانم بدهم». گفتم که چطور شد گول خوردی؟ گفت: «از لباس آبی­ها گول خوردم». این را گفت و تلفن را گذاشت زمین، که دیگر ما همدیگر را ندیدیم تا الان هم همدیگر را ندیدیم.

س- چطور شد که آقای قره­باغی تلفن مخفی‌گاه شما را داشت؟

ج- از او سؤال کردم. گفتم چطور شد که اینجا را پیدا کردی؟ گفت: «گماشته­تان گفت به من. به خانه­تان تلفن کردم گفت شما کجا رفتید و این تلفن را داد. تلفن­تان را خواستم گفت این تلفن است». من فوراً جایم را عوض کردم یک جای دیگر رفتم. تقریباً هشت جا رفتم.

س- در چه مدتی آقا؟

ج- نه ماه. در نه ماه ریش گذاشته بودم و هشت جا رفتم. هیچ­گاه من زندانی نشدم. هیچ­گاه دیناری به هیچ­کس ندادم. تنها کسی بودم که تمام زندگی‌ام را دست­نخورده ول کردم از سر میز صبحانه آمدن بیرون و به هیچ عنوان دیناری. من اصلاً پول همراهم نداشتم که به کسی بدهم. با پیراهن و شلوار آمدم بیرون و بعد از آن هم که حساب­های ما را یواش یواش گرفتند.

س- تیمسار، با این قراردادهایی که برای خرید اسلحه بود، قبلاً شما این قراردادها را بسته بودید، بعد از اینکه آقای دکتر بختیار نخست­وزیر شد و بعد از ایشان هم آقای مهندس مهدی بازرگان نخست­وزیر شدند، اینها چه جوری عمل کردند با این قراردادها تا آنجا که شما اطلاع دارید؟

ج- تا آنجایی که من اطلاع دارم اولاً نه آقای بختیار اطلاع از ارتش داشت. اصلاً نمی­توانست در آن موقعیت بختیار نخست­وزیر بشود برای اینکه از اصول نظامی خبر نداشت. آن موقعیتی نبود که بختیار نخست­وزیر بشود. باید یک کسی بود قدرت داشت، باید یک کسی قدرت داشت و می­شد در همان موقع هم می­شد متفرق کرد مردم را.

س- اول راجع به این مسئله قراردادها صحبت کنیم.

ج- قراردادها را وقتی که من خودم اوضاع و احوال را دیدم، من خیلی از قراردادها را لغو کردم. از هیچ­کس هم دستور نگرفتم. هر کسی می­گوید دستور دادم بی­خودی می­گوید…

س- به چه ترتیب آقا لغو کردید؟

ج- نوشتم. نوشتم نمی­خواهم.

س- آخر این قراردها مبالغی برایش پرداخت شده بود قبلاً.

ج- باشد. سه تا Spruance هم ما بدهی داشتیم و هم طلب. سه تا Spruance-class destroyer بود. یک نفر نماینده از وزارت دفاع آمد آقای خون ماربوت اینها را حساب کردیم نوشتیم آقا این Spruance-class destroyer را نمی­خواهم. یک مقداری هم داده بودیم. ولی مثلاً برای اف ۱۶ ما پولی نداده بودیم. قرار بود ما صدوشصت اف ۱۶ بخریم. نخریدیم، گفتیم نمی­خواهیم. قرار بود ما ای­واکس بخریم. گفتیم نمی­خواهیم.

س- آن مبالغی که داده بودند به گرومن برای تحقیق کردن و طرح کردن یک هواپیمای جدید و اینها، آن­ها چطور شد آقا؟

ج- چیزی نداده بودیم. به گرومن هیچ­وقت نداده بودیم. سه چهار میلیون قرار بود ما به نورتروپ بدهیم برای تحقیق F 20L ولی این پول هیچ­وقت داده نشد. من همیشه فکر فردا بودم ما هواپیماهای اف ۱۴ فانتوم را تمام اینها را من up-to-dateش کردم در صنایع هواپیماسازی. صنایع هواپیماسازی شما این fatigue به آن می­گویند خستگی می­آورد فلزات. ما تمام فلزات خسته این را عوض کردیم، عمر فانتوم هم من تا ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ رساندم. تمام اینها را کرده بودیم، ولی باید در فکر این بودیم که ما به­طور اصولی اف ۱۶، اف ۱۴ را یک combination خوبی بود برای air defense و air superiority و حمله به هدف­های زمینی. ما قبل از این اف ۵ داشتیم و اف ۴. این هم یک combination بسیار خوبی بود. ما بعداً فکر آتیه که می­کردیم F 20L می­گفتیم F 18L بود. اف ۲۰ جدید است. آن­وقت ۱۸ بود. اف ۱۸ مال نیروی دریایی بود، ما land versionاش را می­خواستیم F 18L. این را من با تام جونز پرزیدنت نورتورپ صحبت کرده بودم که من یک پولی بدهم که این را developmentاش را تسریع بکنند. آن­وقت نه اینکه چند دستگی در ایران باشد، یک چیز استثنایی، تو آمریکا هم بود.