روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: چهوی چیس- مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱۰
ادامه مصاحبه با ارتشبد حسن طوفانیان، در روز جمعه ۲۸ تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۱۹ جولای ۱۹۸۵ در شهر چهوی چیس- مریلند. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- تیمسار، دیروز ما داشتیم راجع به نخستوزیری آقای شریف امامی صحبت میکردیم. سؤال من این است که آیا شاه قبلاً درباره انتخاب آقای شریف امامی به نخستوزیری با شما صحبت کرده بود؟
ج- به هیچ عنوان با من در این موارد با من صحبت نمیکرد. صحبتهایی که من با شاه میکردم به اصطلاح غیررسمی، خارج از کانال اداری و پروتکل بود یا درباره خرید بود. خرید اقلام دفاعی و بعضی اوقات هم سیاست کلی بینالمللی. به نظر من شریف امامی بدترین انتخابی بود که شاه میتوانست بعد از آموزگار برای نخستوزیری بکند.
س- میتوانید به ما بفرمایید چرا؟ و خاطرات خودتان از نخستوزیری شریف امامی را بازگو بفرمایید؟
ج- در وقتی که آقای شریف امامی نخستوزیر شد، تمام خرید نظامی ایران تا آنجایی که من الان به خاطرم هست تا آن تاریخ ما در حدود ۵/۱۴ بیلیون دلار خرید کرده بودیم، ولی در همان دوران یکی از شیوخ خلیجفارس مهمان بود. این شیخ خلیجفارس که آمده بود مهمان ایران بود یک مهمانی برایش داده بودند در باشگاه سازمان امنیت که من دعوت داشتم. شریف امامی به مجلس که میرسید، گفت: «تیمسار طوفانیان از بودجههای نظامی چند بیلیون دلار تو میتوانی به ما کمک بکنی». یعنی نخستوزیری بود که اولین کار یک دولت که نگاه کردن به وضع بودجه و مملکت و اوضاع و احوال مردم است، هیچ خبر نداشت. این نمیدانست و یک بار مرا احضار کرد که مثلاً کمک مالی از بودجه دفاعی میخواست. فقط میگفت اوضاع خیلی بدست «اوضاع خیلی بد است» گفتنش خیلی آسان است ولی یک نخستوزیر باید برای اوضاع بد، راهحل پیدا کند و همینطور هم است در دولتهای بعد. فقط نشستن و گفتن «اوضاع بد است اعلیحضرت اجازه نمیدهد مثلاً حکومت نظامی وظایفش را انجام بدهد» یا اشخاص بگویند «آنکه مسئول حکومت نظامی است وظایفش را انجام نمیدهد» اینها کافی نبود. اشخاصی که قدرت قانونی مملکت دستشان بود اینها باید یک اقداماتی میکردند، یک راهحلهایی ایجاد میکردند. یعنی یک طرف قضیه یک دستهبندی بسیار قوی بود. من نمیدانم، من هیچ نمیدانم که این دستهبندی چه شکلی بود؟ ولی سازمان داده شده بود.
س- بله فرمودید. آنچه که مربوط به این ورقضیه است.
ج- اینور قضیه هیچی نبود.
س- غیر از صحبتی که با آقای شریف امامی داشتید راجع به مسئله مالی، آیا ملاقاتهای دیگری هم با آقای شریف امامی داشتید؟
ج- نخیر، همه راجع به فقط مالی بود.
س- از اتفاقاتی که در آن دوران نخستوزیری آقای شریف امامی افتاد هیچ نوع اطلاعی دارید؟
ج- الان نمیتوانم هیچی بگویم، برای اینکه اینقدر مملکت در حال آشوب و نگرانی بود و از مدتها کسی به کسی نبود.
س- چطور شد که آقای ازهاری نخستوزیر شد آقا؟
ج- این هم تصمیم شخص شاه بود.
س- شما هیچ نوع اطلاعی از این تصمیم نداشتید؟
ج- وقتی که ازهاری از اتاق دفتر اعلیحضرت آمد بیرون به من اشاره کرد گفت: «کلهها رفت از بین». بعد من دیگر نفهمیدم این کلهها رفت از بین چه بود؟ یعنی مواجه با خطر شد خودش میدانست خطرناک است.
س- شما فکر میکردید که آقای ازهاری این توانایی را دارد که اوضاع سیاسی ایران را آرام بکند؟
ج- اصلاً هیچکس تواناییاش را نداشت. ازهاری به هیچ عنوان تواناییاش را نداشت. ببینید، برای اینکه میگویم یک سازمان، این خیلی عمیق بود. ببینید، شما در نظر بیاورید روزهایی که راهپیمایی شد. خط اول دخترهای لچک به سر بود، خط بعد مثلاً پیرمردا و آخوندها و خط بعد جوانها.
س- بله. آنها را که دیدیم. آن چیزی که از دستگاه رژیم در خاطر شماست.
ج- خوب اینها را که دیدیم. همین اینهاست. آنوقت من چه میکردم؟ من به سهم خودم ماشین آبپاش میخریدم که آب رنگی به من… گلوله پلاستیکی میخریدم، گلوله لاستیکی میخریدم.
س- از کجا آقا؟ از آمریکا؟
ج- از انگلستان میخریدم. گلوله لاستیکی را از انگلستان میخریدم، ماشین آبپاش را از اتریش خریدم، پلاستیکی را از آلمان میخریدم. دوستان آلمانی من حتی پول آبپاشها را من دیگر به آنها ترسیدم بدهم، به حسابها گذاشتند، پول نبود. من به آنها میگفتم این آبپاشها را میآوردند. ابتدا اصولاً مسئله مقابله با اغتشاش یک مسئلهای است که، مسئله برادرکشی که نیست. مسئله مقابله با اغتشاش این است که به نحوی اغتشاش را خاموش بکنند. برای اینکه اغتشاش را خاموش بکنند، به طرق مختلف که زیان جانی به مردم نرسد، اقدام میکنند. من در capacity خودم ابتدا تلاش میکردم. حتی من یک سرتیپی که در ایرلند متخصص عملیات ضداغتشاش است آوردم به تهران که این سرتیپ یک آموزش ضداغتشاش بدهد. بدون اینکه مردم کشته شوند، اوایل کار. بنابراین، ولی متأسفانه نه آنوقت رئیس ستاد وقت، نه نیروی زمینی، اینها توجه نمیکردند. آموزش ضداغتشاش باید در مملکت همان گلوله سپر میخواهد و چوب باتوم میخواهد و گلوله لاستیکی میخواهد و گلوله پلاستیکی میخواهد، طوری باشد که مردم متفرق بشوند برود سرکارش اما کشته نشوند. ما تمام این اقدامات را کردیم. وقتی که من میگویم من فکر میکنم و به این عقیده دارم که مردمی که در حکومت نظامی اویسی در میدان ژاله کشته شدند با گلوله تروریستهای فلسطینی کشته شدند برای خاطر اینکه تا آنجا که من خبر دارم، در اختیار آنها گلوله پلاستیکی و لاستیکی بود و همین عمل بود که به مخالفین فرصت میداد نترسید گلوله لاستیکی است، گلوله پلاستیکی است برو جلو نترسید، به هم بزنید. باز تکرار میکنم دو طرف قضیه: یک طرف قضیه علاقهاش این است که خرابی نشود، کشتار مردم بیگناه نشود، یکطرف میگوید بسوزانید، بکشید، من قدرت بگیرم. اینها با هم خیلی متفاوت است. من دیگر خیلی چیز یادم نیست.
س- دستگیری آقای هویدا و سایر مقامات عالی رتبه کشور چه بازتابی در شما داشت؟
ج- من منتظر بودم من هم را بگیرند.
س- چرا آقا؟
ج- برای خاطر اینکه هر کسی که خدمت کرده بود باید برای پوشش و یا برای… من خیلی فکر نمیکردم. اصولاً فکر نکردم مرا بگیرند به دلیل اینکه تا لحظه آخر من همیشه میرفتم پهلوی شاه و میآمدم. ولی شنیدم، آنوقت سازمان امنیت، این صورتها را هم بیشتر سازمان امنیت درست میکرد و اینها به عرض شاه میرساندند شاه تصویب میکرد. آنها هم فکر نمیکنم، من محققاً نزدیکی مرا با شاه میدانستند. اصلاً حقیقت با شایعه تفاوت دارد. خیلیها حقیقت را میدانستند و شایعه پخشکنندگان مخالفین بودند یا کمونیست بودند یا مذهبی. آنوقت به کمونیستش هم بروید رشتههای مختلف داشتند. از کمونیست…
س- خوب بله. آنها را که میدانم من فقط میخواهم ببینم آیا شما وقتی که اینها دستگیر شدند، فکر میکردید این دستگیری کار درستی بود؟ آیا شما عصبانی شدید، ناراحت شدید؟ چه بازتابی در شما داشت؟
ج- نه کار درستی نبود. بسیار ناراحت شدم. هیچ کار درستی نبود. نمیبایستی اینها برای تقویت مخالفین زندانی میشدند. حتی وقتی که حسین فولادی را گرفتند زنش آمد خانه من، پهلوی من. اینها هم به من متوسل شدند که میدانستند من دائم میروم پهلوی شاه، به شاه بگویم اینها را آزاد کنند.
س- شما به اعلیحضرت راجع به این موضوع صحبت کردید؟
ج- به اعلیحضرت گفتم. من راجع به فولادی گفتم. گفتم اعلیحضرت چرا آخر این را میگیرید؟ خیلی مسائل بود که معنی نداشت.
س- وقتی که آقای هویدا گرفتار شد، دیگر گرفتاری آقای فولادی مثل اینکه چندان اهمیتی نداشت؟
ج- هیچ بود دیگر. محقق است.
س- شما وقتی که صحبت کردید با اعلیحضرت، ایشان چیزی به شما گفتند راجع به دستگیری این آقایان؟
ج- اصلاً میدانید اعلیحضرت در این سال آخر تصمیم گرفته بود که تصمیم نگیرد و تصمیم نمیگرفت. حاتم وقتی که ازهاری نخستوزیر شد، مرحوم سپهبد حاتم Acting Chief of Staff بود. هفتهای دو روز که میآمد دربار، میآمد پهلوی من میگفت: «تیمسار طوفانیان، من چه کار کنم؟ اعلیحضرت هیچ تصمیم نمیگیرند». آخر نمیشود ببینید، همین بلایی که سر شاه آمد، همین بلا سر ما هم آمد. ببینید، در سال ۵۳-۵۲ آمریکا اینقدر به شاه کمک کرد باید در اینجا هم شاه کمک میشد برای اینکه شاه را عادت داد به این کمک.
س- به چه نحوی آقا؟ چه جوری میتوانست آمریکا به شاه کمک بکند در یک بحران سیاسی و اجتماعی داخلی ایران؟
ج- این بحران سیاسی- اقتصادی را یک مقداریش خودشان درست کردند به دلیل اینکه کنفدراسیون شما میدانید که در آمریکا به نام human rights پشتیبانی معنوی و مادی از آمریکا میگرفت، از تمام غرب میگرفت. این پشتیبانیها ضعف دولت ایران است دیگر. من در همین شلوغی سفیر چین را خواستم. به سفیر چین گفتم، چین کمونیست، شما بودید که مائوئیسم را راه انداختید. یک کاری بکنید که این مائونیستها حالا بیایند طرف ما، ما جلوی این بلوا و شورش را بگیریم. گفت: «تو درست میگویی، ما مائوئیست را کمک میکردیم اما از وقتی که با شما رابطه دوستانه پیدا کردیم دیگر ارتباطمان با آن قطع شد». من وابسته دفاعی آمریکا را صدایش کردم تو دفترم. گفتم آقای وابسته دفاعی، شما که کنفدراسیون را support مادی و معنوی میکردید، حالا یک کاری کنید برش گردانید. این به هیچ عنوان انکار نکرد از کنفدراسیون support مادی و معنوی میکند، به هیچ عنوان انکار نکرد. گفت: «اما ما دیگر حالا نمیتوانیم اینها را برگردانیم». اینکه من عرض میکنم این مسئله ریشه دارد آن روزی که به اعلیحضرت در آلمان تخممرغ گندیده زدند کنفدراسیونیها این ریشهاش شروع شد. شما خودت تو آمریکا بودی دیگر، دانشجو از تو فرودگاه نیویورک که میرسید یک سازمانی بود این دانشجو را جذبش میکرد، این دانشجو را میگرفت. حالا ممکن است اینها را مثلاً من نمیدانم چه شکل پشتیبانی میشد خود شما بهتر از من میدانید، دانشجو که از هواپیما که پیاده میشد به هزینه دولت، به هزینه بنیاد پهلوی در این مملکت درس میخواند بر ضد آن مملکت یا در هر جای دیگری. من این را میگویم اینها پشتیبانی است. من میگویم دیر بود آن وقتی که آقای شریف امامی نخستوزیر شد. این باید از خیلی زودتر جلویش را بگیرد. آنوقت ضمناً من یک دفعه یکی از منزلهای safe یک عدهای را گرفتند.
س- در چه تاریخی آقا؟
ج- همان وقتی که نصیری رئیس سازمان امنیت بود.
س- یعنی قبل از اینکه این انقلاب شروع بشود.
ج- بله. قبل از انقلاب، قبلاً. و در آن خانه safe همه آنهایی که تو آن خانه بودند، کشته شده بودند، تو روزنامه نوشته بودند. من با نصیری صحبت کردم، خدا بیامرز گفتم نصیری چرا یک مرتبه هفت تا هشت تا جوان باید کشته بشود؟ نباید کشته بشود. گفت: «طوفانیان من به همه نمیتوانم بگویم ولی به تو میگویم. ما یک دانه از اینها را نکشتیم و از پرسنل امنیتی دولت کشته شدند ولی اینها یک جوانهایی هستند هیپنوتیزم شده، مصمم خودشان رگهایشان را زدند. وقتی که ما در خانه safe را باز کردیم، وقتی که آن منزل که اینها پناه باز کردیم، همهشان رگهایشان را زده بودند، مرده بودند. ما نکشتیم اینها را». این یک تبلیغات بسیار جنبه هیپنوتیزم داشت. ببینید تو این مملکت هم همین است. تو این مملکت هم اگر شما به خاطرتان باشد، آن جو جونز یک عده بیسواد را، بیسواد آمریکایی حداقلش دیپلمه است، هیپنوتیزمشان کرد بردشان در گویا نمیدانم کجا مادر جام زهر را به بچهاش میداد میخورد، نهصد نفر کشته شدند. این هیپنوتیزم است. شما نباید از این غافل بشوید. شما مائو را به خاطر بیاور. من اولین دفعه که مائوئیستها را چین کمونیست را دیدم، رفته بودم برای نمایش هوایی در فرانسه. آخر نمایش یک مهمانی بزرگی در ورسای داده میشود. در آن مهمانی تیم چین آمد تو. همه یک جور لباس و همه یک کتاب قرمز مائو دستشان بود. هزار میلیون جمعیت هیپنوتیزم مائو شده بودند و آن انقلاب فرهنگی جز نابود کردن اساس فرهنگ عظیم چین چیز دیگری نبود. در زمانی که من در انگلستان بودم، فیلم چین را که نشان میدادند میگفتند China, its people, history, arts. همه چیز، این را انقلاب فرهنگی چین از بین برد. این انقلابات تعصبی که الان ما گرفتارش هستیم، همان آن است، همان آن است که مائو… الانه خمینی متعصّب است. الانه من دکتر- مهندس میشناسم در آمریکا که برای تصمیم گرفتن به معاملهای که انجام بدهد به تهران به یک آیتالله تلفن میکند او برایش استخاره بکند، بگوید خوب یا بد است که این انجام معاملهاش را بدهد. یا اینکه در همان شلوغی بچهی من، پسر دوم من، دکتر طوفانیان در دانشگاه بود. تمام دکترها امضا جمع میکردند. به پسرم گفتم تو امضا نده. میگفت بابا
س- امضا برای چه کاری؟ علیه رژیم؟
ج- علیه رژیم. گفتم امضا نده، گفت: «بابا، خوب میشود شاه میرود مملکت بهشت میشود». خوب این را تو کلهی جوانهای ما کرده بودند به این ترتیب که آخر سر یک دکتر یک مهندس عکس خمینی را روی ماه میخواست ببیند.
س- تیمسار، چرا ارتشبد ازهاری گذرنامه شما را توقیف کرد؟ جریان قضیه…
ج- نه، توقیف نکرد. ما گذرنامه سیاسی داشتیم همیشه. وقتی ما گذرنامه سیاسی داشتیم، ما گذرنامه سیاسی را که وارد فرودگاه میشدیم تحویل میدادیم هر وقت میخواستیم برویم باید آن گذرنامه سیاسی را میگرفتیم و اصولاً یکی از اعمال بد خود ما این بود که اگر مخالفین یک صورت میدادند که این عده ارز خارج کردند همه باور میکردند و این را میبردند تو دولت. اصلاً دولت اینقدر ضعیف بود، اشخاص تو دولت اینقدر ضعیف بودند و اینقدر هیپنوتیزم احتمال انقلاب شده بودند و خود انقلاب شده بودند که آن صورت ساختگی را که توی روزنامه نوشتند، آنهایی که اعضای دولت بودند میگفتند الحمدلله که ما نیستیم. خوب الحمدلله فردا اسم تو را هم میگذارند برای اینکه دروغ گفتن که مالیات ندارد، هر اسمی را میتوانند بگذارند. من نود میلیون که سهل است، من بیلیونها دلار از ایران پول فرستادم بیرون ولی پول برای خودم نفرستادم. من آخرین پولی که فرستادم ۲۶۰ میلیون دلار به اسرائیل فرستادم که از اسرائیل میخواستم یک سیستمهای سلاحی بخرم، هنوز هم حاضر نیستم بگویم چه سلاحی میخواستم بخرم.
س- آنوقت آن سلاحها هیچوقت به ایران نرسید؟
ج- هیچوقت به ایران نرسید. ۲۶۰ میلیون با نفت به اسرائیل دادم. ولی آن سلاحها اگر به ایران رسیده بود امروز خمینی… اولاً با آن سلاحهایی که در ایران بود نمیبایستی عراق قادر بود یک میلیمتر وارد خاک ایران میشد برای اینکه ما Laser-guided bomb با آن داشتیم، برای اینکه television-guided bomb داشتیم، راکتهای بسیار هوا به هوا، هوا به زمین بسیار دقیق داشتیم، توپخانه داشتیم. تعداد تانکی که ما داشتیم هیچکس نداشت. انواع ضدتانکها را ما داشتیم. آنوقت من در ایران پایهگذار reverse engineering بودم. براساس این reverse engineering من در ایران کارخانهای درست کرده بودم که بیش از سالی صدهزار RPG موشک ضدتانک میساخت، راکت ضدتانک میساخت، همین که الان دستشان است. این کارخانه صددرصد تمام شده بود و در production بود. این موشکی که الانه عکسش را میگیرند میگویند جمهوری اسلامی توانسته موشک درست کند، این کپی کاتیوشای روسی است که من کردم. اینها هیچ کاری نکردند. ما متأسفانه در ایران یک چیزهایی را دست نزده ول کردیم. مهمترین از این چیزهایی که دست نزده ول شد، سازمان امنیت و اطلاعات کشور بود که این یک سیستم مدرن کسب اطلاعات بود و از هر فردی دارای اطلاعات بود این دست نخورده دست آخوندها افتاد، کما اینکه کارخانههای من هم بهترین کارخانهها بود. من سالی صدهزار تفنگ ژه سه میساختم. سالی چهارهزار میتوانستم مسلسل MJ بسازم، سالی دویستهزار گلوله توپ ۱۵۵ میساختم. آنوقت انواع چیزها را میساختم. تمام اینها کارگرها، برای هر کارگری در حومه کارگاهش نهارخوری مرتب، منظم، سر ظهر غذای مجانی به همه آنها داده میشد، کارگرها متخصص ببینید آقای دکتر، وقتی که در مسافرت اعلیحضرت به آلمان به اعلیحضرت کنفدراسیون اینها اهانت کردند، اعلیحضرت دستور داد هیچ از ارتش کس دیگری به آلمان فرستاده نشود. من چون تکنولوژی سازمان صنایع نظایم براساس آلمانی بود، شرفیاب شدم و گفتم اعلیحضرت همایونی اجازه بفرمایید سازمان صنایع نظامی از این دستور مستثنی باشد و اجازه از اعلیحضرت گرفتم، من مستثنی بودم. این عمل مستثنی برای آلمان بسیار مهم بود و آلمان با من خیلی… برای من اولاً نشان حمایل و صلیب آهن فرستادند و خیلی با ما خوب بودند. آلمان موافقت کرد که من سالی صد دیپلمه بفرستم به آلمان برای اینکه مهندس بشود، یعنی من خواستم از آنها و آنها همه هزینهاش را میدادند. سالی صد دیپلمه برود آلمان مهندس بشود جوان از دهات مختلف بچههای کارگرها خیلی خوب است دیگر، از این بهتر کی میتواند خمینی بکند؟ آنوقت هر شش ماه، پنجاه تا یا صد تا، درست رقمش یادم نیست، سر کارگر برود در آلمان آموزش ببیند. ببینید اینها چقدر؟ اینها دست نخورده دست خمینی افتاد. آن روزی که انقلاب شد، علاوه بر اینکه آن خانههای کارگری تقسیم شده بود، نمیدانم هزار تا آپارتمان برای شهربانی من ساخته بودم، پایین دروازه خراسان، تمام شده بود از اعتبار. اینها را برای special forces ساخته بودم در باغ شاه مردم. آنوقت میدانید وقتی که آنوقت برنامه نبود از سر یک تیر چراغ من در تهران نه ماه مخفی بودم دیگر اینها را میدیدم به یک شکلهایی. از سر تیر چراغ مثل تار عنکبود سیم برق بردم برای اینکه یک دانه لامپ سرش هم نور یک شمع را نداشت اینها بدون کمک. خوب، بنابراین اطلاعات همان شکلی که ما در صنعت نفت آن قدر پیشرفت کرده بودیم که خودمان مستقل شده بودیم، این دست اینها افتاد دیگر.
س- لطفاً اوضاع و احوالی را که دکتر شاپور بختیار را به نخستوزیری رساند توضیح دهید و لطفاً تا آنجا که امکان دارد در جزئیات درباره نخستوزیری ۳۷ روزه ایشان صحبت بفرمایید.
ج- من به هیچ عنوان نمیدانم.
س- چه شد که تصمیم گرفته شد شاپور بختیار نخستوزیر بشود؟
ج- من به هیچ عنوان نمیدانم ولی در آنوقت من میشنیدم.. اولاً سازمان امنیت با جبهه ملی ارتباط داشت و با آخوندها هم ارتباط داشت. البته این را میشود تعبیر کرد که چون سازمان امنیت بود و رئیس سازمان بود میباید با اینها ارتباط داشته باشد.
س- چطور شد که اعلیحضرت تصمیم گرفتند که شاپور بختیار را نخستوزیر بکنند؟
ج- خوب، برای اینکه کس دیگری را پیدا نکردند. ببینید اشخاصی که احتمالاً ممکن بود قادر به تصمیمگیری باشند، اینها را که بدنام کرده بودند دیگر، همهشان را بدنام کرده بودند کسی نمیشد. ما هم که نظامی بودیم، ما هم که نظامی بودیم، ما مثل نظامیها ممکن است بگوییم که ما از سیاست بیخبر بودیم ولی یک نظامی محققاً از سیاست باخبر است. آن سیاستمدارها برای اینکه نظامیها را کنار بگذارند این تبلیغ را میکنند. ولی یک نظامی اگر اهل مطالعه باشد، قادر است، اگر سیاست سیاست باشد، اما اگر دستهبندی باشد، ممکن است با دستهبندی…
س- ولی خوب بالاخره در آن ۳۷ روزه شما با ستاد ارتش که رئیسش آقای قرهباغی رفیق شما بود.
ج- بله. میدانم. بله قرهباغی رفیقم بود، بله.
س- شما چه ملاقاتهایی کردید، چه اشخاص و راجع به چه موضوع…
ج- الان میگویم. الان میگویم برایتان. من یک بار با فرماندهان و رئیس ستاد و با بختیار شرفیاب شدیم که او اصرار من بود پیش از آن جلسه به اینکه من ارشدترین افسرها هستم در این بحران یا باید یک مسئولیت داشته باشم در مملکت یا اینکه من باید بازنشسته بشوم از مملکت بروم بیرون و هرچه اعلیحضرت فرمودند که تو میتوانی بازنشسته بشوی اما اعلام نکن هر وقت دلت میخواهد اعلام بکن اما بمان تو ایران و من اصرار داشتم که با خود ایشان بیایم بیرون.
س- بله، فرمودید آن را.
ج- برای اینکه من نمیتوانستم بمانم تو مملکت. من متأسفانه وضع بد را تشخیص میدادم، میدیدم بد است.
س- در جریان ملاقات آن روز چه گذشت آقا؟
ج- در ملاقات آن روز اعلیحضرت نشست آنجا، نخستوزیر روی مبلشان، من نشستم پهلوی نخستوزیر.
س- نخستوزیر یعنی آقای دکتر بختیار؟
ج- بله، بختیار. پهلوی بختیار نشستم. من هیچوقت به او نخستوزیر هم نگفتم، بختیار گفتم. آنوقت آن طرفها هم فرماندهان نشستند. اولاً اینقدر اوضاع ناراحتکننده بود که مگر یک کسی که واقعاً نمیفهمید اوضاع ناراحتکننده است او میتوانست آرامش داشته باشد. من اصلاً آرامش نداشتم. برای اینکه من میدانستم مملکت دارد بر باد میرود و هیچکس متوجه قضیه نیست. در آن روز وقتی که ما نشستیم یک اشارهای بختیار به شاه کرد گفت: «در افواه است که شما چندصد بیلیون»، رقم بیلیون، «دلار به خارج بردید» اعلیحضرت گفت: اشاره کرد به من گفت: «این میداند که ما اینقدر اصلاً پول داشتیم یا نه». برای اینکه تا آنجا که من میدانم، من بخاطر دارم در تمام دوران رضاشاه و محمدرضا شاه آن هم فکر میکنم حداکثر ۱۲۰ میلیارد، نمیدانم شما که تو دانشگاه هستید میتوانید به این آمارها دسترسی پیدا کنید، ما پول نفت نگرفتیم در مقابل، فکر میکنم «ما» که میگویم دولت ایران این ۱۲۰ میلیارد دلار آن دانشگاهها ساخته شده، آن راهها ساخته شده، آن مدارس ساخته شده، آن ارتش درست شده، تجهیزات وزارتخانهها، ساختمانها، خانهها همه اینها. اینها را باید یک اشخاصی که آنالیز میکنند، آن موقع بیایند بررسی بکنند آنوقت…
س- پاسخ اعلیحضرت چه بود آقا؟
ج- پاسخ اعلیحضرت اشاره کرد به من «این میداند ما چقدر. وقتی که ما از ایران رفتیم آن
وقت شما میفهمید که همچین پولهایی نبود».
س- چطور شد آقای دکتر بختیار در یک چنین جلسهی مهمی ابتدا به ساکن این مسئله را مطرح کرد؟ آن روز چه گذشت آقا؟ دیگر چه صحبتهایی مطرح شد؟
ج- آن روز همین صحبت اینکه با بختیار همکاری بکنیم، فکر میکنم…
س- یعنی اعلیحضرت سفارش میکرد؟
ج- آره، یک همچین چیزی شد.
س- نظر امرای ارتش راجع به این سفارش اعلیحضرت چه بود؟
ج- امرای ارتش قرهباغی مرد خوبی است، افسر خوبی است، ولی روی قرهباغی افسران ارتش حساب نمیکردند که بتواند یک مرد مصممی باشد، که بتواند در این بحران…
س- چگونه شد ایشان به ریاست ستاد ارتش انتخاب شدند؟
ج- من فکر میکنم که نزدیکیاش با فردوست، من فکر میکنم نزدیکیاش با فردوست برای اینکه در این مشاغل اعلیحضرت محققاً با فردوست تبادلنظر میکرد. من فکر میکنم فردوست… و ضمناً کس دیگری نبود. میدانید، همان شکل گفتم که افسران را عادت داده بود اعلیحضرت امرا را، در حقیقت، واقعاً دستور گرفتن از خودش. بنابراین، در حقیقت دیگر کسی نمانده بود و امرا وقتی که… آخر شاه را ما میگفتیم فرمانده کل قوا و حتی مرخصیهای افسران میرفت به شرف عرض میرسید، مشاغل همه چیز، همه چیز همه. پس بنابراین افسرها عادت کرده بودند به یک سیستم معین. وقتی که آن سیستم سرش رفت تقریباً از همدیگر فکر میکنم که پاشیده میشد. ضمن اینکه محققاً در داخل بود یعنی محققاً وقتی که قرهباغی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران شد قرهباغی در تمام این جلسات میگفت دولت باید تصمیم بگیرد.
س- کدام جلسات را میفرمایید؟
ج- یک جلساتی که هر روز…
س- جلساتی که با امرای ارتش و هویزر تشکیل میدادند؟
ج- نه، هویزر هم گاهی به این جلسه میآمد ولی تقریباً هر روز صبح بدرهای از قرارگاهشان میآمد با هلیکوپتر به دفتر من. من سوار هلیکوپتر بدرهای میشدم، بلند میشدیم، میرفتیم سازمان امنیت مینشستیم. در سازمان امنیت مرحوم مقدم را هم برمیداشتیم میرفتیم ستاد بزرگ مینشستیم. ربیعی هم با هلیکوپتر میآمد آنجا، حبیباللهی هم که از یک قدمی میآمد، اداره دوم هم که همانجا بود. بنابراین، تمام سران ارتش در آن اتاق پهلوی قرهباغی جمع بودند. این را گرچه قرهباغی میگوید من کمیته بحران تشکیل دادم، ولی نه همچین نامهای دیدم یا به خاطرم نمیآید. ما بر سبیل یا اتفاق یا شرایط میرفتیم. من فکر نمیکنم همچین دستور یا حکمی بود که ما یک کمیته بحران درست کرده بودیم که همه فرماندهان باشند. من یادم نمیآید.
س- در این جلسات شما چه میگذشت آقا؟ موضوع بحث در جلسه چه بود؟
ج- در این جلسات هیچی، هیچی، هیچی، وقتگذرانی. وقتگذرانی مطلق. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه قرهباغی مینشست بعضی وقتها نهار هم آنجا میخوردیم. اصلاً فقط وقتگذرانی بود. حالا این را چه شکلی ساخت بودند نمیدانم.
س- آقای هوبزر به نظر شما مأموریتش در ایران چه بود آقا؟
ج- هیچی، هویزر آمده بود اطلاعات بگیرد.
س- ایشان آمده بود که…
ج- ابداً، نمیتوانست بکند.
س- جلوی کودتای احتمالی را بگیرد؟
ج- نمیتوانست، نمیتوانست. اصلاً نه آشنایی داشت، نه قدرت داشت. اگر هم میخواست یک کسی مثل هویزر را بفرستد آنوقت نمیبایستی میفرستادند. باید خیلی قبل از اینها میشد.
س- بهطور کلی، راهنمایی و یا سفارش ایشان به امرای ارتش ایران چه بود؟
ج- هیچی، هیچی.
س- پس چه میگفتند که بالاخره یک…
ج- چیزی نمیگفت، چیزی نمیگفت. اصلاً چیزی نمیگفت. قرهباغی سه تا حرف داشت. میگفت: بیبیسی را خاموش کنید، خمینی را نگذارید اعلامیه پخش کند، خمینی را نگذارید بیاید ایران». این را هم به نخستوزیری میگفت. هم به هویزر میگفت. اینها هم از دستشان کاری برنمیآمد، اینها از دستشان هیچ کاری برنمیآمد. من ربیعی روز آخری که ما رفتیم دفتر بختیار، ما رفتیم دفتر بختیار، من تا بعدازظهر آنجا بودم، بعد میرفتم سرکارم، بعد میرفتم منزلم. تا روزی که ربیعی گفت: «تیمسار، شما اصرار نکنید».
س- اصرار به چه آقا؟
ج- اصرار به اینکه تصمیم بگیرید، آخر یک کاری بکنید. به دلیل اینکه هر چه شما بگویید شب دست آخوندهاست. ربیعی این را گفت. نمیدانم چطور شد؟ حالا یادم نمیآید همانروز بود، فرداش بود، پسفرداش بود، چه بود یا همان آن بود. قرهباغی به من گفت: «یک صورت آمده اشخاصی را که خمینی میخواهد اعدام بکند اسم تو آن سرش است». من این را هم آنجا دیدم. بعدازظهر اینها میرفتند به عنوان شورای امنیت من نمیرفتم. آن روز به من اصرار کرد قرهباغی که تو هم با ما بیا. ما با قرهباغی سوار هلیکوپتر شدیم، رفتیم دانشکده افسری نشستیم از دانشکده افسری رفتیم به دفتر آقای بختیار. وقتی رسیدیم ما در دفتر آقای بختیار، آقای بختیار سر میز نشسته بود، مرا اشاره کرد، دست راستش نشستم، افسرهای دیگر هم شروع کردند نشستن با تلفن داشت با اعلیحضرت در مراکش صحبت میکرد. تنها جملهای که من دیدم… اولاً بختیار بسیار مؤدب، بسیار با احترام با اعلیحضرت صحبت میکرد. خیلی با احترام که حتی ما در خدمتمان هم بلد نبودیم با این احترام صحبت بکنیم. بسیار بااحترام با اعلیحضرت صحبت میکرد. به اعلیحضرت هم گفت: «تیمسار ارتشبد طوفانیان الان پهلوی من دست راست من نشسته». گوشی را گذاشت زمین. من اصلاً نفهمیدم مقصود این چه بود؟ برای چه این جمله را گفت؟ چرا این را گفت، مقصود چه بود من نفهمیدم. آنوقت من دیدم فرماندهان و آقای بختیار اصلاً جدی قضیه را تلقی نمیکنند. آن حرف را هم که صبح شنیده بودم از ربیعی، آن صحبت هم که خود قرهباغی گفته بود، آن صورت هست پهلوی من آمده. من دیدم اه، چرا اینها درک نمیکنند وخامت اوضاع را. آمدیم بیرون. آمدیم بیرون هم باران بود و هم رعد و برق، هم ابر بود و اینها رفتیم دانشکده افسری. ما باید چند نفر، چند نفر تو هلیکوپتر مینشستیم، میرفتیم. ما آمدیم برویم دیدم ربیعی نمیرود. به ربیعی گفتم ربیعی چرا نمیآیی بالا؟ گفت: «من نمیتوانم بروم منزلم، اگر بروم منزلم. .» گفتم پس کجا میروی؟ گفت: «من یک دوست دندانساز دارم دم باغشاه از دانشکده افسری میروم آنجا و من برنمیگردم». گفتم خیلی خوب. ما آمدیم بالا، هلیکوپتر سوار شدیم من و قرهباغی با هم بودیم. آمدیم رعد و برق و طوفان و اینور و آنور بود، یک جایی هلیکوپتر نشست. ماشین من آنجا را پیدا نکرده بود. بنابراین من با قرهباغی سوار ماشین شدیم رفتیم به سمت خانهمان. اول خانه قرهباغی تو نیاوران بود. من با قرهباغی رفتیم طرف خانه قرهباغی. خانه قرهباغی که ما رفتیم قرهباغی به من تعارف کرد که برویم تو. من معمولاً نمیرفتم ولی نفهمیدم چطور شد که این تعارف تحت تأثیر قرار… بالاخره رفتم تو. تو که رفتم من دیدم یک خانه خالی است، یک رختخواب وسط هال است، تو آن دفترش هم یک میز و دو تا صندلی است. آن هم که صبح دیده بودم این را هم که اینجا دیدم، من برای خودم یک فرضیاتی تو مغز خودم یک وضعیتی خیلی بدتر از مثلاً روز قبلش دیدم. آمدم منزل دیگر نرفتم اداره، نه اداره رفتم فقط نوشتم به قرهباغی که من اعلیحضرت بازنشستگی مرا تصویب کردند. من به شما ابلاغ میکنم. همین و یک رونوشتش را هم فرستادم وزارت جنگ برای اینکه خیلی زودتر اعلیحضرت… در آن جلسه هم میگویم، در آن جلسه من که با حضور اعلیحضرت همایونی بختیار بود افسران که رفتند، من در آن جلسه ممکن است قرهباغی ایستاده بود، ولی بقیه افسرها رفته بودند، حالا درست یادم نیست. من رو کردم به اعلیحضرت از حضورشان استدعا کردم گفتم اجازه بفرمایید آقای نخستوزیر پاسپورت مرا بدهد من بروم بیرون. در هر صورت، من از زیر بار مسئولیت نمیخواستم شانه خالی بکنم. میگفتم چرا مسئولیت در این شرایط سخت به من نمیدهید که واقعاً کمک بکنم و این کمک نبود. کمک این نبود که من بروم از اول صبح تا آخر وقت تو دفتر قرهباغی بگیرم بنشینیم، چای بخوریم، یا احتمالاً دو تا فندق و پسته بخوریم. این کمک نبود، این کار من نبود و حتی من موقعی که اوضاع را وخیم دیدم، من به رئیس سازمان امنیت گفتم. یک روز آخری که داشتیم میآمدیم مقدم به من گفت: «امروز صبح نزدیک بود مرا در قرارگاه بکشند، بزنند». گفتم مقدم چرا وضع خطرناک مملکت را شماها حس نمیکنید. وضع را حس بکنید، خطرناک شده و آمدیم و گفتم که کار به جایی رسیده که من میروم، من دیگر نمیآیم. گفتم من نمیآیم برای اینکه میبینم علناً با چشمم میبینم. من میدیدم که بخشیآذر و سپهبد معاون ستاد بودند. میدیدیم اینها طرف آخوندها هستند، رفتند، رفته بودند. روزی که قرهباغی آمد سر اینها، اینها اصلاً رفته بودند طرف آنها. قرهباغی میرفت میگفت: «ما کاری نمیکنیم». خمینی از پاریس میگفت: «ما ملاقاتهایمان را کردیم». آنوقت خود قرهباغی با مقدم اینها میرفتند بازرگان را میدیدند، میرفتند سنجابی را میدیدند، اینها مشغول بودند. یک دفعه که رفته بودند که قرار بود که قرهباغی و اینها، سنجابی و… من اینها را که نمیشناختم، من وارد اینها نبودم که قرار بود سنجابی و اینها را ببینند. بهشتی نیامده بود. آنوقت قرهباغی گفت: «چطور پس بهشتی نیامده؟» گفتم بهشتی چون ملاست، عمامه سرش هست، نمیآید او را باید خانهاش رفت. اینها تا اینقدر پیش رفته بودند. بنابراین دستهبندی بود.
س- در آخرین تحلیل فکر میکنید که چرا شاه ایران را ترک کرد و توقع داشت که بعد از عزیمت او چه چیزی در ایران رخ دهد؟
ج- من فکر میکنم که estimateش estimate محققاً ملکه غلط بود.
س- چه بود آقا؟
ج- شهبانو estimateش غلط بود برای اینکه روزی که ما توی همان اتاق امرا نشسته بودیم، یک تلگرافی یادم میآید یک به اصطلاح messageای آمد که چند تا بنز بگذارید توی طیاره و بفرستید آنجا.
س- بفرستید کجا؟
ج- بفرستید مراکش. این درست مثل اینکه نبودند تو مملکت، مثل اینکه نمیدیدند اصلاً خطر را حس نمیکردند. خود مقدم هم خطر را حس نمیکرد، رئیس ستاد هم خطر را حس نمیکرد، میگفت: «نخستوزیر تصمیم بگیرد». ببینید آخر قرهباغی که اطلاع داشت به وسیله حبیباللهی که من همه افسران را حضور اعلیحضرت بردم، گفتم که باید اجازه بدهید ما این شورش و بلوا را بخوابانیم. بعداً اعلیحضرت این اختیار را داد به او. او پس بنابراین رئیس ستاد بزرگ تنها نبود و آمده بود در آنجا که تصمیم اتخاذ بکند، اما تصمیم نمیگرفت. وقتی هم که ما اصرار کردیم، ربیعی گفت: «نگو». ربیعی بسیار کار حسابی کرد. خدمت کرد به من، به من گفت نگو آنهایی که آمده بودند عقبم گفتند تو را میزنند، کما اینکه اسرائیلیها هم آمده بودند مرا ببرند، خود آنها هم فهمیدند که نباید مرا بردارند با هواپیما بیاورند. ممکن است بزنندم.
س- چطور شد آقا آن هلیکوپتر نظامی رفت و آقای خمینی را از خیابان یا از فرودگاه برداشت برد آنجا؟ چطوری تصمیم گرفته شد که هلیکوپتر نظامی این کار را انجام بدهد؟
ج- اینها را گفتم. اینها را کردند دیگر. اینها را خیلی بد کردند. من وقتی که به ربیعی خدا بیامرز گفتم. گفتم وقتی که هلیکوپتر بلند شد نتوانست جای آنجا بنشیند. اصلاً گفتم بزنید طیاره را طوری نمیشود. میزدند این طیاره را شر میافتاد. باید میزدند خوب نزدند. به بدرهای گفتم با توپ بزنید. ببینید یکوقت هست دوطرف با هم با منطق صحبت میکنند، باید با منطق صحبت کرد. اما وقتی که یکی گردن کلفتی میکند باید جلوی گردن کلفت، گردن کلفتی کرد.
س- میتوانید به ما بگویید که روز انقلاب شما کجا بودید؟ ۲۲ بهمن و چه میکردید؟ داستان عزیمتتان از ایران چطور انجام شد؟
ج- من خانهام بودم.
س- روز ۲۲ بهمن؟
ج- بله. پیش از آن خانهام بودم. شب من در خانه بودم. من بازنشستگیام را فرستادم و گفتم دیگر نمیآیم. قرهباغی چندین تلفن کرد که بیایم، من نرفتم. اما شب آخر همان ۲۱ از معاون من سپهبد نجایی نژاد تلفن میکرد میگفت: «تیمسار دارند حمله میکنند به مسلسلسازی». میگفتم بگو افسر نگهبان با من صحبت بکند. افسر نگهبان مسلسل با من صحبت کرد گفت: «ما یک تانکی بدون مهمات داریم، هشت تا سرباز، دور و بر ما اشخاصی هستند با (؟) هستند گرفتند. یک سرگردی اسمش الان یادم نیست، بسیار شجاع، هی تلفن کرد من، اصولاً میدانید شاه حساسیت داشت به وزارت جنگ. وقتی من درخواست میکردم که یک گردان پاسدار در اختیار سازمان صنایع نظامی بگذارید اعلیحضرت میگفت: «وزارت جنگ واحد رزمی نمیخواهد». پس، بنابراین من واحد رزمی نداشتم، من متکی بودم به نیروی زمینی. نیروی زمینی هم که آدمش را تربیت نکرده بود، نیروی زمینی هم که نداشت، نکرده بود. ماتریال داشت، ولی این کاری که باید پرسنل بکند، نکرده بود. آنوقت تا ساعت شش صبح، این همان سؤالی است که باید از قرهباغی بکنید، ساعت شش، پنج صبح من تلفن کردم…
س- در چه روزی آقا؟ ۲۲ بهمن؟
ج- همان ۲۲ بهمن.
س- بله روز انقلاب.
ج- تلفن که کردم سحر من و بچهام با هم گوش میکردیم. یک پسرم با من بود. بقیه خانوادهام را آنروز که افسرها را بردم حضور اعلیحضرت همایونی و امیدوار بودم که کنترل ارتش را بگیرم. خانوادهام را فرستادم به آمریکا که آزاد باشد سرم. یک پسرم با من ماند. من تلفن را گوش میکردم. به قرهباغی گفتم چرا دیشب تا صبح به من کمک نفرستادی؟ مسلسلسازی را زیر دیوار را کندند و گرفتند. گفت، با لهجه خودش که یک مقداری ترکی است، «من دیشب تا صبح شما را گول زدم». گوشی را من گذاشتم زمین و گفتم که به پسرم گفتم، حمید اگر قرهباغی مرا گول زده باشد، خیلی وضع بد است. من جلیقه زرهی داشتم، مسلسل داشتم نظامیها… وقتی دیدم این شد گفتم حمیدجان ما باید برویم، اگر قرهباغی مرا گول زده باشد، دیگر فایده ندارد مملکت. پاشو برویم. من پا شدم و Range-Rover را برداشتم و راه افتادم. راه افتادم رفتم خانه پسرم در نیاوران بروم آنجا. دیدم اینقدر شلوغ است که اصلاً نمیشود رفت. برگشتم و گفتم حمیدجان نشد برویم، برگشتم برویم یک جای دیگر. گفت: «بابا یک کارگری تلفن کرد گفت ما فدایی تیمسار هستیم به تیمسار بگو تو خانه ننشین. تو خانه نمان، دفاع نکن، برو از خانه بیرون، در برو هر چه زودتر». گفتم حمیدجان اگر این تلفن کرد اینها بچههای خوبی هستند کارگرها. پاشو تو هم زود بیا بیرون. رفتم یک جای دیگر. آن جای دیگر که رفتم حمید هم گفتم اسلحهها را باز کن. اینور و آنور بریز بعد بیا. اینور و آنور کرد و ریخت و آمد. آنجا که آمد، حمید که به آنجا که رسید تلفن آنجا زنگ زد دیدم قرهباغی است، گفتم چیه؟ گفتم تیمسار قرهباغی شما که ما را گول زدید. خودت گفتی من تا صبح شما را گول زدم، حالا چه میخواهی؟ چه میگویی؟ گفت: «نه» شروع کرد یک مقداری با احترام صحبت کردن. «ما همیشه نسبت به شخصیت شما احترام میگذاشتیم، شما را با شخصیت میدانستیم». شروع کرد تعریف کردن، تمجید کردن. گفتم مقصود از تلفن چیست؟ گفت: «چون به شما اعتماد دارم در این لحظه آخر میخواهم گفته صبحم را تصحیح بکنم. من صبح به شما گفتم من شما را گول زدم، اشتباه به شما گفتم خودم گول خوردم». گفتم شما کجایید؟ گفت: «خانه یک بیچاره، بدبختی هستم». گفتم تلفنت را به من میدهی؟ گفت: «نمیتوانم بدهم». گفتم که چطور شد گول خوردی؟ گفت: «از لباس آبیها گول خوردم». این را گفت و تلفن را گذاشت زمین، که دیگر ما همدیگر را ندیدیم تا الان هم همدیگر را ندیدیم.
س- چطور شد که آقای قرهباغی تلفن مخفیگاه شما را داشت؟
ج- از او سؤال کردم. گفتم چطور شد که اینجا را پیدا کردی؟ گفت: «گماشتهتان گفت به من. به خانهتان تلفن کردم گفت شما کجا رفتید و این تلفن را داد. تلفنتان را خواستم گفت این تلفن است». من فوراً جایم را عوض کردم یک جای دیگر رفتم. تقریباً هشت جا رفتم.
س- در چه مدتی آقا؟
ج- نه ماه. در نه ماه ریش گذاشته بودم و هشت جا رفتم. هیچگاه من زندانی نشدم. هیچگاه دیناری به هیچکس ندادم. تنها کسی بودم که تمام زندگیام را دستنخورده ول کردم از سر میز صبحانه آمدن بیرون و به هیچ عنوان دیناری. من اصلاً پول همراهم نداشتم که به کسی بدهم. با پیراهن و شلوار آمدم بیرون و بعد از آن هم که حسابهای ما را یواش یواش گرفتند.
س- تیمسار، با این قراردادهایی که برای خرید اسلحه بود، قبلاً شما این قراردادها را بسته بودید، بعد از اینکه آقای دکتر بختیار نخستوزیر شد و بعد از ایشان هم آقای مهندس مهدی بازرگان نخستوزیر شدند، اینها چه جوری عمل کردند با این قراردادها تا آنجا که شما اطلاع دارید؟
ج- تا آنجایی که من اطلاع دارم اولاً نه آقای بختیار اطلاع از ارتش داشت. اصلاً نمیتوانست در آن موقعیت بختیار نخستوزیر بشود برای اینکه از اصول نظامی خبر نداشت. آن موقعیتی نبود که بختیار نخستوزیر بشود. باید یک کسی بود قدرت داشت، باید یک کسی قدرت داشت و میشد در همان موقع هم میشد متفرق کرد مردم را.
س- اول راجع به این مسئله قراردادها صحبت کنیم.
ج- قراردادها را وقتی که من خودم اوضاع و احوال را دیدم، من خیلی از قراردادها را لغو کردم. از هیچکس هم دستور نگرفتم. هر کسی میگوید دستور دادم بیخودی میگوید…
س- به چه ترتیب آقا لغو کردید؟
ج- نوشتم. نوشتم نمیخواهم.
س- آخر این قراردها مبالغی برایش پرداخت شده بود قبلاً.
ج- باشد. سه تا Spruance هم ما بدهی داشتیم و هم طلب. سه تا Spruance-class destroyer بود. یک نفر نماینده از وزارت دفاع آمد آقای خون ماربوت اینها را حساب کردیم نوشتیم آقا این Spruance-class destroyer را نمیخواهم. یک مقداری هم داده بودیم. ولی مثلاً برای اف ۱۶ ما پولی نداده بودیم. قرار بود ما صدوشصت اف ۱۶ بخریم. نخریدیم، گفتیم نمیخواهیم. قرار بود ما ایواکس بخریم. گفتیم نمیخواهیم.
س- آن مبالغی که داده بودند به گرومن برای تحقیق کردن و طرح کردن یک هواپیمای جدید و اینها، آنها چطور شد آقا؟
ج- چیزی نداده بودیم. به گرومن هیچوقت نداده بودیم. سه چهار میلیون قرار بود ما به نورتروپ بدهیم برای تحقیق F 20L ولی این پول هیچوقت داده نشد. من همیشه فکر فردا بودم ما هواپیماهای اف ۱۴ فانتوم را تمام اینها را من up-to-dateش کردم در صنایع هواپیماسازی. صنایع هواپیماسازی شما این fatigue به آن میگویند خستگی میآورد فلزات. ما تمام فلزات خسته این را عوض کردیم، عمر فانتوم هم من تا ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ رساندم. تمام اینها را کرده بودیم، ولی باید در فکر این بودیم که ما بهطور اصولی اف ۱۶، اف ۱۴ را یک combination خوبی بود برای air defense و air superiority و حمله به هدفهای زمینی. ما قبل از این اف ۵ داشتیم و اف ۴. این هم یک combination بسیار خوبی بود. ما بعداً فکر آتیه که میکردیم F 20L میگفتیم F 18L بود. اف ۲۰ جدید است. آنوقت ۱۸ بود. اف ۱۸ مال نیروی دریایی بود، ما land versionاش را میخواستیم F 18L. این را من با تام جونز پرزیدنت نورتورپ صحبت کرده بودم که من یک پولی بدهم که این را developmentاش را تسریع بکنند. آنوقت نه اینکه چند دستگی در ایران باشد، یک چیز استثنایی، تو آمریکا هم بود.
Leave A Comment