روایت­کننده: تیمسار حسن طوفانیان

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئیه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: شهر چوی چیس- مریلند

مصاحبه­کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۵

ادامه مصاحبه با تیمسار ارتشبد حسن طوفانیان در روز پنج­شنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۱۸ جولای ۱۹۸۵ در شهر چوی چیس- مریلند. مصاحبه­کننده ضیاء صدقی

س- تیمسار، می­خواهم از حضورتان تقاضا کنم که امروز شروع کنیم از خاطرات­تان درباره شهریور ۱۳۲۰. از سوم شهریور ۱۳۲۰ شما چه خاطره­ای دارید؟

ج- من در دوران شهریور ۱۳۲۰، ستوان یکم خلبان بودم و چند ماهی، یک یا دو ماه قبل از شهریور ۲۰، یک ماه هم کمتر بود، در آن­موقع سه هواپیمای دوموتوره­ی آکسفورد از انگلستان برای ایران خریده بودند. اینها آمده بود به دوشان­تپه، با یک خلبان آزمایشی و من اولین کسی بودم که روی این هواپیمای دو موتوره پرواز می­کردم. رضاشاه یک­روز سرزده به دوشان­تپه آمد با امرای ارتش که به اصطلاح همیشه در التزام رکاب بودند. وقتی اعلی‌حضرت رضاشاه رسید به دم آشیانه بزرگی که این هواپیمای دوموتوره توش بود، اشاره کرد به امرا، امرا رفتند. اعلی‌حضرت ماند و من و من هم ستوان یکم حسن طوفانیان بودم. من در درجه ستوان یکمی جلو رفتم، به اعلی‌حضرت گزارش نظامی دادم که خلبان این هواپیمای دوموتوره هستم. اعلی‌حضرت به من گفت: «می­توانی راست بگویی؟». گفتم: که چه دلیل دارد که اگر سؤالی از من بکنید، دروغ بگویم. گفت: «چرا به من گزارش دادند این هواپیماهای دوموتوره را برای من خریدند؟ چرا برای من هواپیمای چوبی خریدند؟» گفتم که بله اولاً درست است این هواپیماها همه­شان از چوب است، موتورش از فلز است. گفت: «بدنه­اش چطور؟». گفتم: بدنه­اش آن سکان فرمانش یک خرده فلزی است، بقیه­اش همه­اش چوب است. اما اعلی‌حضرت این هواپیما را برای مقصودی که خریدند، خوب است. مقصود خرید این هواپیماها، آشنایی خلبانان جوان با هواپیمای دوموتوره با جمع شدن چرخ، زدن flaps و اینهاست. برای این منظور خوب است. گفت: «این بمباران نیست؟» گفتم: برای بمباران از آن تمرین می­شود کرد. بمب­های یک کیلویی، پنج کیلویی ولی هواپیمای بمباران نیست. گفت: «این بهتر است یا آن هواپیماهای هایند یک موتوره». گفتم: آن هایند یک موتوره می­تواند بمب به مراتب بیشتر از این ببرد، اگر از نظر بمب می­فرمایید. آن بهتر است، ولی این مشقی است. این در رل هواپیمای آموزشی، هواپیمای خوبی است، اما اعلی‌حضرت همایونی تا آنجا که من شنیدم، هواپیمایی بلنهایم هر خریدید و این هواپیما بلنهایم آن فلزی است، آن بمباران جنگی است، باید برسد ولی در هر صورت، آن هواپیماها که خریده بودید، نرسید و در یک کشتی که بود، گویا در قاهره توقیف شد. بعداً یک هیئتی می­فرستند برای اینکه آن وسایل تو آن کشتی را در قاهره بفروشند و نرسید. اعلی‌حضرت رضاشاه یک هواپیمای دیگری خریده بود به نام کورتیس از آمریکا، این اولین هواپیمای غیرانگلیسی بود که شاه خریده بود که سرتیپ یا سرهنگ محمود میرزا خسروانی برادر احمد میرزا خسروانی فرمانده نیروی هوایی این رفته بود به آمریکا برای خرید و تحویل این هواپیماها و برگشته بود و می­گفتند تو همین خرید هم یک نادرستی­هایی شده. در هر صورت، این هواپیماها در شهریور ۲۰ با صندوق به آبادان رسیده بود. یک فروندش را سوار کرده بودند، آوردندش به تهران و سروان ابوالفتح افخمی که معلم خلبان بود با این هواپیما می­پرید، تا آنجایی که من خبر دارم این هواپیماها را انگلیسی­ها بردند به سنگاپور. در روزی که شهریور ۲۰ ابلاغ شد من در دفتر سرگرد مهدی سپه­پور فرمانده هنگ که بمباران تو دفترش بودم، از ستاد نیروی هوایی احضار شد. رفت به ستاد نیروری هوایی. از ستاد نیروی هوایی تلفنی به من خبر داد که بمان تا برگردم. وقتی که سپهبد برگشت گفت: «جنگ شروع شده، فوراً هواپیماهایتان را دور فرودگاه تقسیم بکنید و آماده باشیم برای اتفاقات». ولی در اینجا یک مسئله هست. مسئله عبارت از این بود که ما در دوشان­تپه در سوم شهریور هواپیمای هوکر اوداکس، هوکر هاین و تایگر موس می­ساختیم. ما در حدود صد فروند تایگرموس در دوشان­تپه در زمان رضاشاه ساختیم. این تایگرموس هواپیمای آموزشی بود، کاری برای جنگ نمی­توانست بکند، ولی دو هواپیمای دیگر هوکر هاین و هوکر اوداکس، من مثل خلبان این هواپیماها را آزمایش می­کردم، ولی برای این هواپیماها مسلسل نیامده بود.

س- بله فرمودید اینها را

ج- بنابراین، هواپیما به غیر از اینکه پرواز بکند، کار دیگری نمی­توانست بکند. بنابراین، ما متفرق شدم در دور فرودگاه. هواپیما را متفرق کردیم و هواپیماهای انگلیسی آمدند روی تهران، هواپیماهای روسی آمدند تو تهران، روی تهران که آمدند، یکی دو تا بمب خیلی کوچک در مشرق دوشان­تپه انداختند. چیزی نبودند اصلاً چیز مهمی نبود. هواپیمای انگلیسی هم یک پرواز نمایشی انجام دادند رفتند. ما هم بر حسب وظیفه­ای که می­توانستیم بلند شدیم، ولی کاری نمی­توانستیم بکنیم. تنها کاری که می­توانستیم بکنیم هواپیما خودمان را بزنیم، گو آنکه به آن هم نمی­رسیدیم یا نرسیدیم و در همین روزها، وقتی که من به عنوان یک ستوان یکم با رضاشاه درباره­ی اینها صحبت کردم، من بودم و رضاشاه. بنابراین کسی نبود. نفهمیدم عکس­العمل رضاشاه چه بود که بعداً فرمان دستور انتقال من از تهران به تبریز آمد، ولی دیگر فرصت نشد، من منتقل نشدم و آنجا که بودم همین دسته­بندی­ها در نیروی هوایی هم بود. روز سوم یا چهارم شهریور که اصلاً تکلیف هیچ­کس روشن نبود، من به خاطرم می­آید که افسرها ریختند آشپزخانه، دیگ غذا را برداشتند و رفتند. افسرها ریختند انبار بنزین، افسران جزء و درجه­داران، بنزین­ها را برمی­داشتند و می­بردند یا اینکه اسلحه را می­بردند، اصلاً انضباط به کلی از بین رفت.

س- شما خودتان کجا تشریف داشتید؟

ج- من دوشان­تپه بودم. در همان موقع احمد وثیق، او هم ستوان یکم بود او یا سروان بود –او سروان بود، من ستوان یکم- او در قلعه­مرغی بود. او جوان­ها را برمی­دارند و انقلاب می­کنند و شروع می­کنند. فرمانده نیروی هوایی را می­گیرند، بازداشت می­کنند. بعد هواپیما مصطفوی از قلعه­مرغی آمد به دوشان­تپه گفت: آنجا شلوغ شده و بالاخره شلوغ شده بود و هیچ انضباطی. به کلی انضباط از بین رفته بود. هیچ انضباطی نبود و روز دوم سپه­پور مرا صدا کرد گفت: «باید ما برویم به دزفول». گفتم الان که همه مملکت به هم خورده، ما کجای دزفول برویم؟ گفت: «بالاخره مثل اینکه ما را ستاد نیرو می­خواهد من و تو را بفرستد که آنجا دم به اصطلاح برویم در آنجا، بالاخره مواجه با یک خطراتی می­شدیم». و یک دقیقه دیگر همان چند لحظه­ای از این وضعیت گذشته بود که ما دیدیم چند تا هواپیماهای دیگر آمد. سرگرد شیبانی بود، فرمانده هنگ هوایی تبریز. این آمد نشست، لحظه­ای گذشت. جهانسوزی یک خلبان از اهواز او رسید. این اخباری که اینها دادند، معرف این بود که تبریز و خوزستان و اهواز و اینها، آبادان و اینها، همه متلاشی شده و یک خبر هم رسید که یک جهانسوز هم بود که برادر بزرگ این جهانسوز که از اهواز آمد، او در مشهد با هواپیما آمده بود که بیاید به تهران، در راه سانحه­ای دیده بود و فوت کرده بود­. بنابراین، رفتن ما هم، سپه­پور و من که ما آماده شده بودیم که با هواپیما پرواز بکنیم و برویم به خوزستان منتفی شد و در هر صورت، ارتش از هم پاشیده شد. انضباطی دیگر وجود نداشت و نیروی دریایی به کلی منحل شد. مثلاً چند نفر از افسرهای نیروی دریایی را فرستادند به نیروی هوایی، در نیروی هوایی، کریم آقاخان یک چند روزی به عنوان فرمانده نیروی هوایی شد که سرتیپ کریم آقاخان بوذر جمهری، چند روزی او فرمانده نیروی هوایی شد، ولی انضباط به کلی پاشیده بود که قرارداد به اصطلاح متارکه امضا شد.

س- چرا ارتش به آن شکل عمل کرد تیمسار؟

ج- من فکر می­کنم به همین ترتیب که در این انقلاب در داخل ارتش نفوذ کرده بودند، درآن موقع هم قبلاً در داخل ارتش نفوذ بود. ببینید، برای شما این شکلی تشریح می­کنم. ما یک هواپیمایی داشتیم که می­توانست با هواپیماهای مشابه متفقین، یک دانه ما داشتیم، که می­توانست این برابری بکند. یک دانه هاریکن ما داشتیم. سه روز قبل از اینکه سوم شهریور این هاریکن با خلبانش که روی قلعه­مرغی پرواز می­کرد، موتورش stop کرد. یعنی کاری روی موتورش کرده بودند که موتور متوقف شد و طیاره آمد نشست هیچی.

س- سقوط کرد آقا؟

ج- نه، سقوط نکرد. طیاره نشست ولی موتورش متوقف شد. آن­وقت در دوشان­تپه یک مستر پیترز متخصص انگلیسی بود و یک متخصص آلمانی هم بود. در مقابل چندین متخصص انگلیسی یک متخصص آلمانی بود، ولی اینها فشار می­آوردند. این یک متخصص آلمانی برود، این متخصص آلمانی همه چیز این هواپیمای یونکرس را نگاه می­کرد و اینها نفوذ داشتند، انگلیس­ها بودند دیگر. مثلاً انگلیس­ها بودند که به ما کمک می­کردند ما آن هواپیما را می­ساختیم. موتورش از انگلستان می­آمد، لون ژرون و بال و بدنه و اینها قطعاتش از انگلستان می­آمد. در اینجا پارچه­کشی می­شد و اما لیت مالی می­شد و دوخته می­شد. اینها این طیاره­ها سرهم می­شد. طیاره­سازی این شکلی بود. آن­وقت مثل حالا نبود. بعد این را مونتاژ می­کردند و پرواز آزمایشی می­شد. ولی همان انگلیسی­ها پیش­بینی می­کردند که برای این هواپیماها مسلسل نیاورده بودند. بنابراین چیز داخلی بود یعنی خرابکاری داخلی بود همیشه. این بار هم بود برای این انقلاب هم بود، بنابراین متلاشی شد. متلاشی شد از بین رفت. ارتش، نه، هیچ انضباط وجود نداشت. بعداً هم تا چندین ماه، انضباط وجود نداشت. به همین ترتیب، ناجور بود. بدون انضباط بود ارتش.

س- تیمسار وقتی محمدرضا پهلوی ولیعهد ایران به تخت نشست، باور عمومی بر این بود که او برعکس پدرش می­خواهد سلطنت کند، نه حکومت. ولی او در اندک زمانی با کنترل ارتش، دولت را نیز تحت سلطه خود درآورد. درچه تاریخی محمدرضا شاه کنترل نیروهای مسلح را به دست گرفت و این کار را چگونه انجام داد؟

ج- نمی­دانم که شما کتاب «سر دنیس رایت» را خواندید یا نه؟

س- بله.

ج- اگر کتاب «سر دنیس رایت» را خوانده باشید که در آخر کتاب گرچه اصولاً این کتاب به آن مرحله کاری ندارد، توجه داده که در سوم شهریور دولت انگلستان نمی­خواست محمدرضا شاه، شاه بشود و علاقه داشت چون رضاشاه توجه کامل به منافع انگلستان نکرد، علاقه داشت بلکه از خانواده قاجار، یکی را بیاورد و حمید پسر محمدحسن میرزا را آماده کرده بودند. الان هم آن حمید قاجار، الان هم در لندن است.

س- بله. ما با ایشان مصاحبه کردیم. بله. آنچه که خاطرات شماست ما می­خواهیم.

ج- بله. حالا من تا آنجا که من خاطرم می­آید، محمدرضا شاه در دوران خلبانی من معلم خلبانش بود ۱۳۲۵. بسیار دموکرات بود. اولین بار با هواپیما من با ایشان رفتم به همدان. آن مراقب فرودگاه همدان اصولاً هیچ نمی­دانست شاه کیست. اعلی‌حضرت آمد و نشست روی یک حلبی بنزینی، خیلی دموکرات رفتار می­کرد، بی­اندازه دموکرات رفتار می­کرد. ولی اصولاً همیشه تا مقدار زیادی خودخواهی را داشت. برای اولین باری که محمدرضا شاه تصمیم گرفت به لار برود، لار می­دانید کجاست؟

س- بله.

ج- لار پشت، یک دره لار پشت سلسله جبال البرز، لار یک جای خوبی است. رودخانه لار عبور می­کند، یک فرودگاه کوچکی آنجا ساختند. من مثل معلم جلوی هواپیمای اعلی‌حضرت نشسته بودم. اعلی‌حضرت با دماغ می­رفت توی سمت ارتفاعات. من یواش یواش سعی می­کردم دماغ را بالا ببرم. وقتی که خواست بنشیند، من دیدم که بدجوری است، گاز دادم یک دور بلند شدیم و بعد آمدیم نشستیم و گفت: «چرا گاز دادی؟ من­نشستم چرا دادی؟». گفتم: اعلی‌حضرت پرواز در کوهستان یک آموزش­های لازمی دارد برای اینکه در کوهستان (؟) و down draft است. بنابراین، باید مراقبت کرد آنجا هم بعد می­رسیم. بعد هم به من گفت: «سوار اسب شو و بیا». من هم سوار یک اسب ایلخی شدم و رفتیم و شب آنجا ماندیم. خیلی دموکرات رفتار می­کرد، خیلی دموکرات خیلی… اما حاضر نبود همیشه حرف را تا آنجایی گوش می­کرد که خودش را مافوق همه تلقی بکند. من فکر می­کنم که بعد از سال ۵۳-۱۹۵۲ بعد از مصدق، شروع کرد به اصطلاح حکومت…

س- کنترل ارتش.

ج- کنترل ارتش و حکومت کردن، ولی اصولاً همواره علاقه به ارتش فوق­العاده داشت و در همان دوران مصدق در شمال بود و با خاتم از شمال با هواپیمای بیچ کرافت رفتند به بغداد.

س- از کلاردشت.

ج- از کلاردشت که در شمال بود. بنابراین، من فکر می­کنم بعد از دوران مصدق، به تدریج که قدرت می­گرفت به سمت حکومت کردن می­رفت. عقیده شخص من این است که بعد از آن. ولی ذاتاً دموکرات بود. می­دانید، بعضی چیزهای متضاد را نمی­شود با هم قاطی کرد. نمی­شود هم دموکرات باشید هم دیکتاتور. نمی­شود هم دل­رحم باشید هم ظالم. اینها با هم نمی­خورد. باید یک جایش باشید. فکر می­کنم بعد از آن بود.

س- گفته می­شود که وقتی که رضاشاه از ایران می­رفته، به پسرش سفارشی که کرده بود این بود که ارتش را در نظر داشته باشید و مدنظر قرار بدهد و سعی بکند که ارتش را با خودش نگه بدارد.

ج- این محقق است. رضاشاه با زحمت ارتش ایران را درست کرد، رضاشاه گسترش ارتش را براساس امنیت داخلی پایه­گذاری کرد. هر جایی که جمعیتی زیادتر بود، یک لشکر گذاشت و همیشه توجه به امنیت داخلی داشت. رضاشاه، شاهی و سلطنت یا حکومت را با زحمت به دست آورده بود و چون با زحمت به دست آورده بود. این را با زحمت و نظارت و مراقبت حفظش می­کرد. گرچه اشخاص می­گویند ولی خوب این باکی نداشت. من قصه­ای مثلاً از رضاشاه در همین جا برای شما بگویم: درست پیش از اینکه به دوشان­تپه بیایم… یک شخص وطن­پرست بود رضاشاه در روزی که می­خواست هنگ هوایی تبریز را بفرستد، هنگ هوایی تبریز حاضر شده بود در قلعه­مرغی. فرمانده هنگ شیبانی بود و افسرانش به­منش و قلقسایی. رضاشاه، وقتی که این هنگ را بازدید می­کرد که هنگ به تبریز برود، شیبانی خیلی چاق بود قلقسایی و به­منش لاغر بودند. رضاشاه از شیبانی می­پرسد: «تو خودت چرا این‌قدر چاقی؟ زیردست­هایت چرا این‌قدر لاغرند؟» شیبانی پاسخ به رضاشاه می­دهد: «قربان من به اصطلاح متأهل نیستم. من تنها زندگی می­کنم. حقوقی که به من داده می­شود کافی است که من چاق بشوم، ولی اینها زن و بچه دارند، حقوقشان کافی نیست. بنابراین، من استدعا دارم که به اینها هم حقوق بیشتری داده بشود و حق پرواز را اضافه کنید». آن­وقت حق پرواز بود ۳۰ تومان. با اصرار شیبانی به رضاشاه، حق پرواز می­شود ۴۵ تومان. آن­وقت رضاشاه هم علاقه داشت به چیزهایی که خریده شده بود. آن­وقت رضاشاه از هنگی که برگشت من فرمانده گروه هشت هنگ اکتشافی بودم. جلوی من که ایستاد، من احترامات نظامی گذاشتم. آمد تو صورت من قیافه من نگاه کرد، رو کرد به فرمانده نیروی هوایی گفت: «این افسر جوان را. .» گویا من ستوان دوم بودم یا تازه ستوان یکم شده بودم، گفت: «این افسر جوان را بفرستید فرنگ تحصیل بکند. این می­تواند کار چندین بلژیکی­های نادان را بهتر انجام بدهد». اینها علاقه به کار داشتند ولی این امر رضاشاه تبدیل شد به آگهی مزایده که کی پول بیشتر بدهد، برای اینکه برود فرنگ. هیچ­کس را هم بالاخره نفرستادند. شهریور ۲۰ شد. من فکر می­کنم بیشتر اوقات محمدرضاشاه خیلی دموکرات بود و دارای دو خاصیت متضاد بود، هم دموکرات بود، هم خودخواه بود.

س- گفته شده است که شاه در مقابله با خطرات جسمانی احتمالی مثلاً ناشی از رانندگی اتومبیل و پرواز هواپیماها، بی­نهایت شجاع بود، ولی در روبه­رو شدن با موقعیت­های انسانی دشوار، بسیار ترسو بود. ممکن است ملاحظات خودتان را در این­باره توصیف بفرمایید؟

ج- اعلی‌حضرت خیلی شجاع بود. همین شکل که شما می­فرمایید، همین­طور بود. برای اینکه مرتبه دومی که با اعلی‌حضرت ما در خدمتشان رفتم، به لار بعدازظهر بود. فرمودند: «من تنها می­خواهم با هواپیما پرواز کنم». تنها هواپیما را برداشتند رفتند، هواپیما تایگرموس بود آن­وقت و تا نزدیک تاریکی برنگشتند. حالا این را می­شود به دو چیز تعبیر کرد. هم می­شود به عدم دانش، هم می­شود به خودخواهی. هم می­شود به شجاعت تعبیر کرد، همه اینها می­شود تعبیر کرد. تا آنجایی که ما ناراحت شدیم و من دستور دادم که تمام سربازهایی که برای حفاظت آنجا هستند بوته جمع بکنند و دو طرف آن خیابانی که ممکن است هواپیما بنشیند، بوته­ها را بگذارند و الو بزنند که اگر تاریک بشود، اعلی‌حضرت بتواند بنشیند. این را همان آن­وقت ما تعبیر به شجاعت می­کردیم، ولی خوب در رانندگی هم همین شکل بود. نمی­دانم با جم مصاحبه کردید یا نه؟

س- بله.

ج- با جم مصاحبه کردید. من به خاطر می­آورم که جم آن­وقت­هایی که من خودم شرفیاب نمی­شدم جم برای من تعریف می­کرد که خیلی اعلی‌حضرت دلش می­خواست مردم قضاوت رضاشاه را رو او بکنند، نگویند پدرتان همچین بود و این به درجه­ای رسیده بود. آخرها که اگر کسی می­گفت پدرتان این کار را کرده، خوشش می­آمد. جم تعریف می­کرد که، ماشین خیلی آن­وقت کم بود و تازه اعلی‌حضرت شده بودند و با ماشین از شمیران به شهر می­آمدند طرف قصر یک سرباز وظیفه را سوار ماشین می­کنند. جم و اعلی‌حضرت و سرباز وظیفه هم آن پشت می­نشینند. اعلی‌حضرت از سرباز وظیفه می­پرسد: «شاه چطور است؟» می­گوید: «این شاه، شاه نیست شاه باباش بود». هر کاری می­کند که این سرباز وظیفه را وادارش بکند که صحبتی بکند در این­باره، این می­گوید: «شاه آن باباش بود، نه این هیچ کاری نمی­تواند بکند». این همیشه این شکلی بود، به این ترتیب شده بود. حالا ممکن است جم همین قصه را برای شما گفته باشد و غالباً اینکه شما می­گویید صحیح است. غالباً تحت تأثیر قرار می­گرفت، تحت تأثیر حرف. یک­روزی به من فرمودند که… درباره خرید اقلام دفاعی صحبت کردم. گفتم اجازه بفرمایید نمی­شود گذاشت هر کسی بیاید هر چه از وسایل دفاعی بخواهد بردارد. بنابراین ما در رادیو و تلویزیون من یک سخنرانی کردم و آمدند دفتر من فیلم سخنرانی را… من روی میز مشت زدم و گفتم که پول دفاعی متعلق به مردم است و من اجازه نمی­دهم کسی پول دفاعی را به عنوان حق­العمل بگیرد و از حلقوم هر کسی درمی­آورم. این را خیلی خشن و سخت صحبت کردم و مشت محکم روی میز… شب در یک جایی دعوت داشتم. سه بار شاه تلفن کرد، سه بار اعلی‌حضرت تلفن کرد به من که: «این چه صحبتی است کردی؟ چرا این صحبت را کردی؟» من حالا خبر داشتم که در دربار مهمانی است، این درباری­ها ریختند سر شاه که این کاری که طوفانیان کرده، حتی گفته بودند به من، به گوش من رسید، من خودم نبودم، به گوش من رسید گفته بودند این می­خواهد بیاید جای شما را بگیرد. تا اینجا به او گفته بودند و اعلی‌حضرت به این موضوع بسیار حساس بود و آن­ها هم که با او ملاقات می­کردند. بنابراین، این‌قدر اطرافیان اعلی‌حضرت را تحت تأثیر قرار داده بودند که دو یا سه بار به من، عصر بود، مهمانی که من خانه­ی عطایی مهمان بودم، رمزی عطایی تلفن کرد و من از مهمانی رفتم پای تلفن. فردا یا پس­فردا من رفتم خدمتشان. خیلی عصبانی بودند «این یعنی چه؟ این چه حرفی است؟ کی به تو گفت این حرف­ها را بزنی؟» گفتم: اعلی‌حضرت ببینید من حرف به نفع خودم زدم یا به نفع اعلی‌حضرت زدم؟ نه، وقتی که این اتفاقات می­افتاد، اولین سؤالی که اعلی‌حضرت می­کرد این همیشه لفظ… «تو چه کاره هستی که این صحبت را می­کنی؟»، همیشه این صحبت را وقتی که می­کردند، من فکر می­کنم به بقیه هم با جم هم که من صحبت کردم، همین را می­گفت، وقتی می­گفت: «چه کاره هستی؟ می­گفتم اعلی‌حضرت من هیچ­کاره هستم، اما یک کاری که اعلی‌حضرت به من مرحمت فرمودید من آن کار را باید بکنم و صحیح هم باید بکنم. این سؤال را کرد. آن روز هم سؤال کرد «چه کاره­ام؟» گفتم: اعلی‌حضرت هیچ کاره­ام، اما ببینید صحبتی که من کردم، حرفی که من کردم، به نفع من بوده یا به نفع اعلی‌حضرت؟ به نفع من که محققاً نبوده، برای اینکه من مورد بازخواست اعلی‌حضرت قرار گرفتم که نمی­دانم نتیجه­اش چه بشود. ولی این به نفع اعلی‌حضرت بوده صددرصد. برای خاطر اینکه در همه جا در افواه است که خانواده سلطنتی corrupt است. این حرفی که من می­زنم به نفع اعلی‌حضرت است. فورا قانع شد، فوراً بدون معطلی، فوراً قانع شد. یعنی پس تحت تأثیر حرف اطرافیان فوراً قرار می­گرفت و ما هم می­دانستیم. بنابراین قانع شد و گفت: «آخر این شکلی نباید حرف زد به این خشنی، از من یاد بگیر، آرام صحبت بکن، ببین من چه جوری». گفتم: چشم در آتیه آرام صحبت خواهم کرد. بنابراین، این عقیده­ای که شما می­گویید صحیح است، ممکن است صحیح باشد برای اینکه تحت تأثیر قرار می­گرفت یعنی گر چه با مواجهه رانندگی و اینها شجاع بود، با مواجهه با گرفتاری­های اشخاص ضعیف بود.

س- بله. من منظورم اینجا بیشتر مواجه شدن با بحران­های سیاسی و اجتماعی در مملکت…

ج- در مملکت، محققاً ضعیف بود، ضعیف­تر شده بود. می­دانید این ضعیف بود، ولی ضعیف­تر شده بود.

س- چرا آقا؟

ج- ناخوش بود، مدت­ها ناخوش بود و ما هم نمی­دانستیم. ببینید شما اگر با قره­باغی و اشخاصی که شرفیاب شدند نگاه کنید، در این دوران آخر به تمام اشخاص اعلی‌حضرت می­گفت: «بگذاریم ببینیم چطور می­شود». ببینید ما حق و ناحق را می­گذاریم کنار. می­بینیم طرفیت دو فرد را می­گوییم. یک فرد می­گوید بگذاریم ببینیم چطور می­شود، یک فرد می­گوید جمهوری اسلامی نه یک حرف بالا نه یک حرف کم. این دو تا نمی­توانند با هم مبارزه بکنند. نمی­دانم حالا عقیده شما… این دو تا سنخ فکر نمی­تواند با هم مبارزه کند. یکی می­گوید من نمی­خواهم قدرتی داشته باشم یا سلطنتی داشته باشم که پایه­اش بر خون باشد. یکی می­گوید: «بکشید، نابود بکنید هر شکل که می­شود». این دو تا نمی­توانند با هم روبه­رو بشوند. شما درست است شاهی، نباید پایه­اش بر خون باشد، شاهی نباید پایه­اش بر ظلم باشد، اما شما وقتی که پای مملکت در می­آید، پای مملکت می­آید به میان، نباید مملکت را دست یک دسته قاتل داد، نباید داد. آخوند، آخوند است، شاه می­دانسته… یک قصه برایتان می­گویم.

س- تمنّا می­کنم.

ج- یک قصه برایتان می­گویم. اینجا خوب است. من تابستان ۷۸ حتی بهار ۷۸ بود وقتی که وزیر جنگ شرفیاب می­شد، گزارشات وزیر جنگ را من می­بردم، این را نمی­دانم گفتم برایتان یا نه؟

س- یادم نیست الان.

ج- من شرفیاب می­شدم. معمولاً پرونده وزیر جنگ را می­آوردند پهلوی من. این پرونده گزارشات وزیر جنگ، بیمه و بازنشستگی و پرداخت­ها و اینها بود. من اینها را، یک صفحه خلاصه هم رویش بود، این خلاصه­اش را هم می­خواندم و بعد می­بردم به شرف عرض می­رساندم. معمولاً شرفیابی من با همه یک تفاوت داشت. من با شاه راه می­رفتم، صحبت می­کردم، ولی وقتی که پرونده وزیر جنگ را می­بردم، فوراً شاه می­نشست روی صندلی، پشت میزش. من پرنده را می­گذاشتم جلویش. اولین بار هم که رفتم پرونده را گذاشت جلویش گفت: «هر چه من ورق زدم یعنی تصویب کردم». بنابراین یک روش مخصوص بود. وزیر جنگ که می­شد، می­نشست پشت میز. بنابراین من پرونده وزیر جنگ را خلاصه­اش را خواندم. دیدم یک پرونده هست نوشته حاج سیدجوادی به وکالت از طرف آیت‌الله شریعتمداری.

س- بله فرمودید.

ج- این گفتم به شما؟

س- بله، بله دقیقاً یادم هست.

ج- دقیقاً اگر یادان هست ضبط کردید؟

س- بله، بله.

ج- بنابرانی آن­وقت من به شاه گفتم اعلی‌حضرت، بهار ۷۸ بود، یک آخوند برای مملکت زیاد است، پدرش هم به او گفته بود صددرصد و پدرش هم مراقب آخوندها بود. ولی شاه آخوند را فراموش کرد. برای چه فراموش کرد؟ برای خاطر سنتو. شاه ما را داخل آدم نمی­دانست، ولی خارجی که با او حرف می­زد، قبول می­کرد.

س- آخوند چه ارتباطی به سنتو داشت آقا؟

ج- آخوند چه ارتباطی به سنتو؟ وقتی که سنتو… رضاشاه هدفش امنیت داخلی بود. وقتی که با سنتو رفتیم جزو سنتو شدیم، دیگر امنیت داخلی رفت کنار. ببینید، یک طرحی که می­نویسند، شما که پروفسور هستید، طرح نظامی یا سیاسی همین است. طرح نظامی یک political guidance دارد، یک basic assumption دارد. یک trait دارد، بعد force development دارد، force requirement دارد. ما تو سنتو هم همین کار را می­کردیم. این political guidance هم وزارت خارجه ما متأسفانه نمی­نوشت ما می­نوشتیم. یک راهنمای سیاسی می­نوشتیم که مثلاً چه شکلی است. بعد یک basic assumption می­نویسند اگر جنگ شود، مثلاً اردن می­آید طرف ما، اسرائیل می­آید طرف ما چه شکلی می­شود. بعد تهدید را بررسی می­کردیم، ما وارد به این چیزها که نبودیم، ما وقتی که به سنتو… رضاشاه یک ارتشی درست کرده بود، مبنای ارتشش هم امنیت داخلی بود. هیچ­وقت رضاشاه ارتشی برای جنگ با خارج درست نکرد. شیخ خزعل بود، سمیتقو بود، میرزا کوچک­خان بود. نمی­دانم محمدتقی خان کلنل پسیان بود، فلان، فلان اینها همه­اش برای امنیت داخلی درست کرد تا امنیت داخلی ایجاد شد و سلطنت هم به ارث نبرده بود، با زحمت به دست آورده بود. محمدرضا شاه این سلطنت را به ارث گرفت، با آن وضعی که انگلیس­ها او را می­خواستند بگذارند، به ارث گرفت و بعد این را که به ارث گرفت، باید این را که به ارث گرفت باید در زمان رضاشاه این را محققاً باید فهمیده باشد، اگر نفهمیده باشد، ندانسته. می­دانست برای اینکه من خودم خانه سادات روز عاشورا شب شام غریبان، خودم، رضاشاه با ملکه با محمدرضا شاه اینها را می­دیدم می­آمدند شمع قدی روشن می­کردند. پس، بنابراین نمی­تواند محمدرضا شاه بگوید من از ملا و آخوند بی­اطلاع بودم، محققاً اطلاع داشته، محققاً از خطرات اینها اطلاع داشته، ولی چرا این خطرات را نادیده گرفت؟ بیشترش برای خاطر سنتو بود. سنتو اول که ما رفتیم، من طراح سنتو بودم. رئیس اداره طرح که بودم، فعالیت سنتو زیر دست من بود. وقتی که در عراق کودتا شد، ما رفتیم آنکارا فعالیت سنتو دست من بود. ما polical guidance این همه را که نوشتیم، آن­وقت این تهدید، تهدید کمونیسم بود تا عراق کودتا شد، یعنی که تهدید کمونیسم و دفاع از ایران در خط البرز. وقتی که عراق کودتا شد، یعنی کمونیسم از روی خط دفاعی پیمان بغداد پرید، پشتش پرید. اتفاقاً همین جمله را من در آنکارا در کمیته نظامی می­گفتم. گفتم حالا که عراق پرید ما باید فکر دیگری بکنیم. براساس همین فکر قرار شد ما یک contingency plan بنویسم که این تهدیدی که قرار. .. اولاً تهدید سنتو شد communist and communist inspired threat، آن­وقت یک ژنرالی هست که الان هم اینجا هست، ژنرال توئیچر هم از آمریکا فرستادند. با هم ما نشستیم یک contingency plan نوشتیم که این contingency plan دفاع از سمت جنوب هم بود. برای چه؟ برای اینکه وقتی که عراق کودتا کرد، ناصر نیرو به یمن جنوبی فرستاد. این صحبت­ها بود که من شخصاً با شاه می­کردم، من هم عواملی داشتم که صحبت می­کردیم. می­گفتیم تهدید کمونیست و اینها… آن­وقت ژنرال توئیچر که آمد ما یک طرح contingency plan نوشتیم. نتیجه آن طرح contingency plan اولین خریدمان از آمریکا بود که در چهارم جولای ۱۹۶۴ وضع اقتصادی­مان بهتر شد. اولین خرید نظامی را ما از آمریکا کردیم که دویست میلیون برای ۵ سال به ما اعتبار دادند که اول مثلاً ۴۵ میلیون خریدیم، بعد یواش به­تدریج اضافه شد. بنابراین ما همه‌اش رو تهدید کمونیسم صحبت می­کردیم و الان هم اگر یک خرده عمق مسئله را بگردید، باز هم تهدید کمونیسم است، زیر عمامه است. الان هم تهدید کمونیسم است. به هدفشان رسیدند کمونیست­ها، تهدید کمونیسم­ها زیر عمامه. روس­ها این‌قدر عقل دارند که اگر بخواهند کمونیسم را توسعه بدهند در یک کشور همسایه که کمونیسم یک حزب غیرقانونی است، این را نیایند به اسم آن، می­آیند به اسم یک چیزی که مردم جذبش بکنند، توسعه می­دهند. آن چیست؟ عمامه و دین است. وقتی که با عمامه و دین رفتید، البته همه می­گویند مسلمان کمونیست نمی­شود ولی یک کمونیسم هست، اسم هست، یکی هست فاکت است، فاکت­ها را ببینیم. ببینیم مثلاً استالین چه کارها کرده، الان تو ایران چه می­شود، همان است دیگر.

س- تیمسار، می­گویند خانم اشرف پهلوی در یاری دادن به شاه برای تسلط به دولت نقش اساسی داشت. مشاهدات شما در این­باره چیست؟

ج- ببینید به­طور اصولی من سیاسی نبودم، من یک نظامی بودم که کارم از ابتدا آموزش و پرورش بود و عملیات طرح­ریزی. اتفاق افتاد که من سر تسلیحات و خرید افتادم. یعنی من سر اداره طرح بودم. اولین قرارداد با آمریکا را بستم. در نتیجه، این اتفاق برایم افتاد. من اصلاً این کاره نبودم. بنابراین، در دورانی که من… از روزی که ما خرید نظامی را شروع کردیم من بدون آنکه بدانم، نمی­دانم برایتان صحبت کردم یا نه، شاه برای من مراقب گذاشته بود، برایتان گفتم این را یا نه؟

س- یادم نمی­آید این موضوع.

ج- اگر یادتان نمی­آید برایتان می­گویم.

س- تمنّا می­کنم، بفرمایید.

ج- من وقتی که به درجه ارتشبدی رسیدم، وقتی که آجودان شاه شده بودم، ما هفته­ای یک شب در قصر شاه می­خوابیدیم و آجودان کشیک بودیم. در این آجودان کشیک شاه احضار می­کرد ما را. ما می­رفتیم حضورش شرفیاب می­شدیم. او امری ابلاغ می­کرد. این اوامر را به اوامرگیرنده‌ها ابلاغ می­کردیم. یک دفتری بود در سعدآباد، پشت اتاق انتظار در آنجا یک میز تحریر بود. یک تختخواب هم می­گذاشتند. شام هم به اصطلاح از آشپزخاه شام می­آوردند. ما آنجا می­ماندیم. یک شبی که من آنجا کشیک بودم، دیدم یک آقای سبزه­ای آنجا با کیفش نشسته. اعلی‌حضرت مرا احضارم کرد. یک مسئله­ای راجع به وزارت آب و برق بود. امر فرمودند که بروم ابلاغ کنم. چون پیشخدمت آمد گفت: «تیمسار طوفانیان تشریف بیاورید اعلی‌حضرت احضار کرده». آن آقا اسم مرا شنید. آقایی که در اتاق انتظار نشسته بود، اسم مرا شنید. آمد جلو به من سلام و تعارف کرد. وقتی من برگشتم و گفت: «ما به شما افتخار می­کنیم و فلان». گفتم من شما را اصلاً نمی­شناسم. گفت: «من از شما گزارش دادم». گفتم: شما کی هستید؟ چه هستید که از من گزارش دادی به حضور شاه؟ گفت: «خوب به شما نشان می­دهم». درِ کیفش را باز کرد. من دیدم یک گزارش British Aircraft Corporation دارد که British Aircraft Corporationآمده بود با ما یک موشک (؟) یک چیزی بفروشد، معامله هم تمام نشده بود. اینها یک گزارش از سفارت انگلیس فرستاده بودند برایش که در این گزارش نوشته بودند «ما امروز آمدیم با ژنرال طوفانیان مذاکره کردیم He was tough and polite » آخرش این جمله بود. این را برد پهلوی شاه. برد پهلوی شاه وقتی که برگشت گفت: «من از شاه اجازه گرفتم خودم را به شما معرفی کنم». گفتم: شما کی هستید؟ گفت: «من همیشه دنبال شما بودم. من شاپور اردشیرجی هستم. به نام شاپور ریپورتر liaison اینتلیجنت سرویس هستم با شاه و من همیشه دنبال شما بود و حالا شاه به من اجازه داده خودم را به شما معرفی کنم». من فکر می­کنم اولین خریدی که ما کردیم براساس آن… پیش از آن contingency plan از انگلیس­ها بود که ما چهار تا ناو بوسپر خریدیم و یک ناوشکن آرتیمیز دست دوم که من رفتم و معامله­اش را انجام دادم، این عقب من بوده و آن وقت chief head of defense sale مرا تنها خانه­اش دعوت کرد با من مذاکره کرد. من گفتم شما از قیمت­تان پایین بیاورید، به کسی هم چیزی ندهید. این آنجا به من گفت: «من هیچ­وقت از خاورمیانه چنین جمله­ای را نشنیدم. از اشخاصی که از خاورمیانه، دفعه اولی است که از شما می­شنوم». من فکر می­کنم، اطمینان ندارم، اینکه عقب من بوده، گزارشاتی که درباره­ی من می­داده به شاه اعتماد شاه را به من زیاد کرده روی این گزارشات. این اعتماد شاه را زیاد کرد به من که همین اعتماد بود که هر کاری کردند که اداره خرید را از من جدا بکنند، هر جایی که من رفتم، شاه دستور می­داد اداره خرید با تو بیاید کما اینکه اداره طرح که من بودم با اداره خرید بود، وقتی که گزارشات مختلف دادند که خرید را نمی­تواند اداره طرح بکند، من رئیس اداره چهارم شدم. باز اداره خرید را با خودم بردم. بعد از اینکه رفتم خیلی صحبت­ها به اعلی‌حضرت کردند اطرافیان. شاه مجبور شد مرا بگذارد سر سازمان صنایع نظامی، من اداره خرید را با خودم بردم. شاه گفت: «به این شرط می‌روی آنجا». من رفتم رئیس سازمان صنایع نظامی شدم. اداره خرید هم با من بود، اما برای اینکه قادر باشم هم بودجه را هم طرح­ها را، اطلاع داشته باشم، مشاور عالی تسلیحاتی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران بودم. طبق فرمان جانشین وزیر جنگ، طبق فرمان و کارهایی که می­کردم، من قانونی می­کردم و حتی خاطرم هست یک­بار شاه گفت: «خوب بکن دیگر». گفتم: اعلی‌حضرت بهتر است که ما ماده قانونی به دست بیاوریم. آن­وقت مثلاً در ظرف سال، میزانی که ما خرید می­خواستیم بکنیم، این میزان خرید را من بررسی می­کردم. یک برآوردی می­کردم. با توجه به طرح­ها یک ماده واحده درست می­کردم که این ماده واحده اسمش بود ماده واحده «خرید اقلام دفاعی به منظور تقویت بنیه دفاعی کشور». ما اینجا هیچ جایش نمی­نوشتیم خرید دفاعی برای ارتش، می­نوشتیم خرید دفاعی به منظور تقویت بنیه دفاعی کشور و در غالب این پاراگراف که این را من می­بردم پهلوی نخست­وزیر، نخست‌وزیر می­آورد به مجلس، مجلس تصویب می­کرد، برمی­گشت به دولت، من می­رفتم در آن کمیسیون بودجه از این ماده دفاع می­کردم، برمی­گشت می­آمد به وزارت جنگ. وزیر هم زیرش می­نوشت: «ارتشبد طوفانیان جانشین وزیر جنگ مسئول اجرای این پاراگراف است». بنابراین، این اختیارات به من داده می­شد. اختیارات که به من داده می­شد، مثلاً اگر به پاکستان ما کمک مالی می­کردیم، این را به چه استناد می­کردیم؟ به استناد اینکه الان در بلوچستان شورش و اغتشاش است، یا ما هم باید سرباز بفرستیم، یا اینکه ما هلیکوپتر می­فرستادیم یا پول می­دادیم. ما پول می­دادیم، هلیکوپتر می­فرستادیم. از این اعتباری که می­دادیم می­توانستیم برویم برای اینکه ما آن را تعبیر می­کردیم به عنوان «تقویت بنیه دفاعی کشور».

س- شما که آجودان اعلی‌حضرت بودید، قطعاً با افراد خانواده سلطنت هم نزدیک بودید. هرگز ندیدید که والاحضرت اشرف پهلوی نقشی سیاسی ایفا بکنند یا.

ج- من بارها با شاه صحبت کردم راجع به اشرف پهلوی. می­دانید یکی از آن مواردی که به اشرف پهلوی، این را می­توانم بگویم تهمت می­زدند، تهمت می­زدند مسئله خرید نود فروند هواپیمای جنگی از آلمان برای پاکستان بود که این را وقتی…

س- بله، آن را فرمودید داستانش را.

ج- داستانش را گفتم.

س- من اینجا فقط منظورم تحت نفوذ دادن شاه از نقطه نظر سیاسی است.

ج- از نظر سیاسی.

س- از نظر سیاسی که یاری بدهد به شاه برای حکومت کردن و کنترل کردن دستگاه­های دولتی، آیا شما هیچ­وقت شاهد و ناظر این جریان بودید؟

ج- نه. شاه به اشرف علاقه داشت. وقتی که مثلاً تو روزنامه­ها می­نوشتند تریاک و از این چیزها می­نوشتند که این بوده، می­گفت: «بی‌خودی می­گویند به خواهر من، این نسبت­ها را بدون دلیل به این می­گویند». ولی به­طور اصولی، اشرف اذعان داشت که پسرش شهرام دخالت در امور مالی مختلف می­کند و کارهایی که می­کرد خیلی بد بود، شهرام، خیلی بد بود، نمی­باید این کارها را می­کرد. برای اینکه یک­روز پرزیدنت و وایس پرزیدنت مصر به من مراجعه کردند. اینها گفتند که کسی ما را برده در نیس و ما را تحت تلقین کرده خواسته نمایندگی برای ما بگیرد، برای ما بدهیم. البته به من وقتی که مراجعه کرد او به من می­گفت پرنسس شهرام. گفتم: این پرنسس نیست، این پرنس است. حتی لقبش را اشتباهی می­گفت و از این کارها شهرام زیاد می­کرد. پرزیدنت یک کمپانی دیگر به من مراجعه کرد. من به او دستور دادم که شما هرچه بخواهید من می­کنم به یک شرط. شما که می­گویید همه زیر امر شماست، بیایید این امرتان را جلو روی من به ارتشبد طوفانیان بکنید، برای اینکه من به اینها دستور داده بودم با اینهایی که با من طرف بودند که وقتی با اینها طرف شدید، از اینها بخواهید که اینها بیایند حضور من این دستور را بدهند، نه اینکه در غیاب بگویند ما دستور می­دهیم به فلان­کس، اینها را قبول نکنید و هیچ­وقت نیامد و هیچ­وقت نتوانست بیاید. اما این مانع این نمی­شود که اینها کمپانی­ها را تحت تأثیر قرار نداده باشند، برای اینکه می­دانید ما مواجه بودیم با یک مقدار زیادی تبلیغات خیلی عمیق. آقای دکتر…