روایت­کننده: تیمسار حسن طوفانیان

تاریخ مصاحبه: ۱۸ جولای ۱۹۸۵

محل مصاحبه:

مصاحبه­کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

ج- در هر صورت، من فکر می­کنم که اعلی‌حضرت خودشان علاقه­مند به کارهای سیاسی و اینها بودند و به­طور کلی هم اشخاصی که با ایشان صحبت می­کردند، اگر به نفع این قسمتی بود که خودشان به آن توجه داشتند، توجه می­کردند، محققاً توجه می­کردند و اگر خوب به نفع می­دانید در هر صورت، هر کسی دارای یک اخلاق ذاتی خودش است. مثلاً یکی است اصولاً ذاتاً خودخواه است. شما نمی­توانید این را تغییرش بدهید. ایشان یک اخلاق­های ذاتی داشتند، ولی در اینکه ایشان وطن­پرست بودند، هیچ شکی نیست. در اینکه بهبود زندگی مردم را می­خواستند، هیچ شکی نیست. هیچ­وقت نمی­خواستند اشخاص واقعاً، این ذات خود ماست، من معتقدم که شاه نمی­خواست که اشخاص را در زندان زجر بدهند، من عقیده شخصی­ام است. حالا ممکن است یک کسی بگوید دستور شاه است، من معتقدم که دستور شاه نیست. برای اینکه من خودم در این ارتش که خدمت کردم، در ستاد بزرگ ارتشتاران بودم. بارها رئیس اداره دوم آن­وقت مثلاً من سرهنگ یا سرتیپ بودم، علاقه داشت مرا به اداره دوم ببرد، به شدت علاقه­مند بود، ولی من هیچ­وقت نمی­­رفتم، برای اینکه پیش خودم معتقد بودم که این ادارات اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی اصولاً اینها طوری هستند که ممکن است حق را ناحق و ناحق را حق بکنند و چون معتقداتم؛ عقیده­ام این به نظر خودم این عبادت روزانه من بود. عبادت شما این نیست که عربی بخوانید، شما به هر زبانی که خدای خودت را بپرستی، خدای خودت را پرستیدی. من همیشه می­گفتم که خدایا به من توفیق بده که حق را ناحق و ناحق را حق نکنم. بنابراین، وقتی که می­دانستم یک اداره­ای در آن اداره ممکن است حق، ناحق؛ ناحق، حق بشود، خوب نمی­رفتم توی آن خدمت بکنم. از این، این نتیجه را می­گیرم اشخاصی که می­رفتند تو این ادارات ذاتاً خودشان دنبال این کارها بودند، ذاتاً خودشان. آن­وقت همین که می­گفتم برو کلاه بیاور سر می­آوردند. اینها، این امثالی که در ایران بوده، اینها مثال نیست، اینها حقیقت است. به یک کسی گفتند برو کلاه را بیاور، رفت سر بریده را آورد. اینها تمام حقیقت است. من معتقدم که ما خودمان هستیم، ما خودمان هستیم. آخر چه شکل شما ممکن است فکر بکنید که یک کسی پیدا بشود با دو انگشت چشم­های یک کسی را دربیاورد. خوب اینها را در تاریخ وقتی ما برویم همه اینها را خوب می­بینیم دیگر. پس ما خودمان یا اینکه الان چه کار می­کنند.

س- شما هیچ­وقت شخصاً ناظر و یا شاهد نقشی از جانب خانم اشرف پهلوی در امور سیاسی و یا دولتی ایران نبودید؟

ج- در امور سیاسی و یا دولتی نبودم ولی در امور مالی بودم. اینها را نمی­دانم برایتان گفتم یا نه؟

س- نمی­دانم کدامشان مدنظر شماست، در حال حاضر.

ج- به­طور کلی، مثلاً RCA یک­روز اشرف پهلوی مرا در قصر سعدآباد احضار کرد. رفتم در آن قصر سعدآباد. در آنجا به من گفت: «من به عنوان هیئت امنای دانشگاه جندی شاپور RCA به من مراجعه کرده، که اگر ما این چیزها را بخریم، ۱۰ درصد یا نصف منافعش را به این دانشگاه می­دهد. به من دستور دادند که اگر ممکن است شما را، مرا، این وسایل را RCA بخرم که این منافعش به دانشگاه جندی شاپور برسد». گفتم که چرا این به خود من مراجعه نکرده؟ به خود من مراجعه می­کرد من این کار را می­کردم. اما این دستور ایشان برای من چیز نادرستی بود، دارای یک اشکالاتی توی آن بود. بنابراین رفتم دنبال این تحقیق کردم. تحقیقش این نیاز به یک تعدادی برج­های کنترل پروازی متحرک بود که این برج­های کنترل پروازی هم از نظر تعداد که هم نیروی دریایی درخواست کرده بود، هم نیروی زمینی تعداد اینها خیلی زیاد بود. خاتم و مین­باشیان مرتباً تلفن می­کردند که این معامله را هرچه زودتر من تمام بکنم، ولی من وقتی که مطالعه کردم، دیدم تعدادش اینها لازم ندارند. وقتی هم تعدادش را لازم ندارند، تعدادش را آوردم پایین، قیمتش را هم فرستادم مستشاری ببینم قیمتش چیست. مستشاری دیر کرد در دادن قیمت. در این دورانی که دیر کرد در دادن قیمت، من شرفیاب شدم دیدم اعلی‌حضرت یک کاغذ به من دادند. دیدم کاغذ RCA است. گرفتم و کاغذ را گذاشتم تو کیفم لای کتابچه­ام. آمدم دفتری خواندم، مطالعه کردم دیدم RCA تهمت­های زیادی این تو زده به من. من آن­موقع نمی­دانستم که RCA رفته پهلوی هیئت مستشاری دیده هیئت مستشاری من از مستشاری هم تقاضای قیمت کردم، هم تقاضای این کردم که این دستگاه­ها را از مجرای کمک نظامی بخرم.

س- هیئت مستشاری آمریکا؟

ج- آمریکا. RCA این اطلاع از آنجا گرفته یک کاغذ بر ضد من نوشته بود. نوشته بود که مثلاً من این وسایل را که مال جنگ دوم جهانی است و از خط خارج است به قیمت دو برابر و سه برابر خریدم. بعداً که این کاغذ را مطالعه کردم، دفعه دیگر که خدمت اعلی‌حضرت رسیدم، اعلی‌حضرت فرمودند: «چه شد جواب؟ گفتم: اعلی‌حضرت این کاغذ را من خواندم، اجازه بفرمایید اصل قضیه را حضورتان عرض کنم. گفت: «چیست؟» گفتم که اشرف مرا صدا کرده این صحبت­ها را با من کرده، اما اعلی‌حضرت به چه دلیل؟ اگر اعلی‌حضرت یا والاحضرت می­خواهند به دانشگاه جندی شاپور کمک بشود، ما این پول کمکمان را بدهیم دست خارجی، آن­وقت از خارجی دست نیاز دراز بکنیم، از خارجی استمداد و گدایی بکنیم، از خارجی بگیریم که پول خودمان را به خودمان برگردانند. اعلی‌حضرت اگر می­خواهید پولی به دانشگاه جندی شاپور داده بشود، اجازه بفرمایید خودمان بدهیم. بعد گفتم که اعلی‌حضرت این کاغذ را من همه­اش را خوانم این یک قسمتش. قسمت دیگرش نوشته این و این را مال جنگ… اصلاً این وسایل در جنگ دوم جهانی اختراع نشده بود که من قیمت جنگ دوم جهانی یا گران­تر بخرم. بعد حضورشان عرض کردم تا امروز قیمت این نیامده. اجازه بفرمایید هفته دیگر من قیمت از مستشاری بگیرم، مقایسه قیمت را بیاورم خدمتتان. هفته دیگر قیمت گرفتم، درست نمی­دانم الان اصل قیمت چقدر است ولی مقایسه قیمت مثل مثلاً چهارصدهزار دلار یا هشتصدهزار دلار یا هفتصدهزار دلار، هفتصدوپنجاه هزار دلار، همچین چیزی بود هر یک دانه­اش. بردم دو تا را جلوی اعلی‌حضرت گفتم ببینید اینها قیمتش است. گفتم ببینید وقتی من قیمت نمی­دانم محققاً والاحضرت اشرف نمی­دانند. آن­وقت این کمپانی هم که نمی­آید بگوید این را به دوبرابر فروختم. این کمپانی می­آید می­گوید این را رو این قیمت من ده درصد استفاده کردم. ۵ درصد مال شما. بنابراین این دزدی کمپانی کرده برای خودش به اسم اشرف. اعلی‌حضرت تأیید کرد گفت: «نخر دیگر». همین، ولی خوب اینها از این کارها می­کردند، ولی بیشتر مردم بودند که وارد می­کردند. مردم، دلال­ها، واسطه­ها، اینها را ول نمی­کردند. اینها هم هر بشری هم دلش می­خواهد اینها هم می­رفتند دنبال اینها، اینها می­آمدند. ولی من از نظر سیاسی هیچ نمی­دانم دخالتی کرده یا نکرده.

س- تیمسار، درباره قتل افشار طوس شما چه به خاطر دارید؟ چه افرادی در این کار شرکت داشتند؟ چرا و کجا و چگونه افشار طوس را کشتند؟

ج- من از این موضوع، من افشار طوس را روز اولی که وارد خدمت وظیفه شدم، این به عنوان ستوان یکم فرمانده گروهان من بود و به هیچ عنوان از قتل این هیچ نوع خبری ندارم، برای اینکه این یک قدری سیاسی بوده.

س- همان چیزهایی که منتشر شده.

ج- منتشر شده بود.

س- درباره رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ چه خاطراتی دارید؟ آیا شما در این جریان نقشی داشتید؟

ج- در ۲۸ مرداد ۱۹۵۲.

س- ۱۹۵۳.

ج- من تازه از دوره ستاد آمریکا آمده بودم.

س- آمده بودید ایران.

ج- ایران. برای اینکه من ۱۹۵۲ دوره Air Command Staff College اینجا را دیده بودم. در اینجا، تو روزنامه­ها یک چیزهایی می­دیدم. مثلاً می­دیدم که مثلاً عکس ناصر را کشیدند، دماغ خودش را بریدند برای اینکه دماغش خیلی گنده است یا چیزهای مصدق را می­دیدم.

س- به هر حال، روز ۲۸ مرداد کجا بودید؟

ج- من در روز ۲۸ مرداد دوشان­تپه بودم. یادم نیست کی بود سفیر.

س- سفیر در کجا؟ در آمریکا؟

ج- سفیر آمریکا در ایران.

س- بله، لوئی هندرسن.

ج- مثل اینکه در روز ۲۸ مرداد لوئی هندرسن یک کسی، حالا درست یادم نمی­آید برای اینکه توجه نداشتم. این آمد یک هواپیمایی مثل این که رفت از تهران بیرون که در تهران نباشد، یک همچین چیزی. من در دوشان­تپه بودم. من در دوشان­تپه بودم که خبر شلوغی شهر را شنیدم و تا به شهر رسیدم شلوغی به هم خورده بود، به عکس شده بود و من به هیچ عنوان در جریان نبودم و فقط این قدر می­دانم که خاتم که با شاه بودند پرواز کردند به بغداد اینها. روزی که برمی­گشتند من با یک دسته هواپیما به عنوان بدرقه شاه پرواز کردم به عنوان پیش‌واز.

س- استقبال.

ج- به استقبال شاه پرواز کردم، ولی چیز دیگری نمی­دانم، ولی می­توانم این را بگویم که نیروی هوایی مرا بی­اطلاع می­گذاشت، به دلیل اینکه رقابت زیاد در نیروی هوایی بود. گیلانشاه- خاتم اینها بودند، رقابت بود، من اطلاع نداشتم که تمام اشخاصی که جزو… نظامیان حزب توده زیردست من آمده بودند. مثلاً یکیشان اسمش دادستان بود، این پسرخاله شاه بود. من اینها را بردم تحویل زندانشان دادم.

س- در چه تاریخی آقا؟

ج- این مثل اینکه همان حوالی…

س- بعد از اینکه سازمان نظامی کشف شده بود؟

ح- آهان کشف شده بود.

س- بایستی سال بله ۱۳۳۲ این موقع­ها باشد.

ج- اوضاع این شکلی بود به این ترتیب بود که مثلاً خود آجودان من، من از اتاقم که می­آمدم بیرون وقتی برمی­گشتم، توی کشوی میز من اعلامیه حزب توده بود. یعنی خود آجودان من حزب توده بود. بعد من این را تحویلش دادم. چون به من هیچ چیزی نمی­گفتند و من فرمانده مرکز آموزش خلبان مکانیسین دانشگاه هوایی بود. فرمانده دانشگاه به من هیچ چیزی نمی­گفتند، چون هیچ چیزی نمی­گفتند، ما خبر نداشتیم تا آنکه چیز نظامی که گرفته شد، کشف شد.

س- سازمان نظامی.

ج- سازمان نظامی به ما اطلاع دادند ما اینها را برداشتیم تحویلشان دادیم. ما هیچ خبر نداشتیم. اینها چه کار کردند اینهاش هم هیچ نمی­دانستم.

س- می­توانید به ما بگویید که از رؤسای مختلف ستاد ارتش ایران چه خاطراتی دارید؟ لطفاً اگر امکان دارد از اولین تا آخرین آن­ها را نام ببرید و در هر موردی توضیح دهید که چرا رئیس ستاد شاغل از کار برکنار شد، به­خصوص در مورد این سه نفر که نام می­برم: ارتشبد هدایت، ارتشبد آریانا و ارتشبد فریدون جم؟

ج- به­طور کلی، من عقیده­ام است ممکن است غلطی فکر می­کنم.

س- نه آنکه شما شاهدش بودید، اطلاع دارید.

ج- من شاهدش بودم، مثلاً من ارفع مرده است الان، خدا بیامرز، من این را یک آدم متعادل روانی نمی­شناختم.

س- چرا آقا؟

ج- برای خاطر اینکه مثلاً من خودم ستوان یکم که بودم، باید سروان بشوم، رئیس ستاد ارتش بود، الکی گفته بود این نباید بدون دلیل گفته بود، حالا درجه بگیرد تا اینکه رفتم در عملیات کرمانشاه به من درجه دادند. من این را اصلاً غیرطبیعی می­دانستم. باتمانقلیج را من رئیس ستاد ارتش… غیرطبیعی می­دانستم. من اشخاصی را که رئیس ستاد ارتش بودند و صددرصد طبیعی بودند، هدایت می­دانم ولی بقیه ممکن است طبیعی بودند، ولی دارای یک اخلاق­های به­خصوصی بودند. من افسر خلبان آس نیروی هوایی بودم. تنها افسرهوایی بودم که هم دوره پیاده دیده بودم، هم دوره توپخانه دیده بودم، هم مدارس خلبانی RF کالج را در انگلستان دیده بودم، هم United States Air Command Staff College آمریکا را دیده بودم، همه اینها را دیده بودم. وقتی که پیمان بغداد تشکیل شد، می­خواست تشکیل بشود، نوری سعید و اینها بودند، علا بود و اینها مرا منتقل کردند به ستاد بزرگ. در حقیقت، با این عمل ما را محترمانه از نیروی هوایی بیرون کردند چون ما خدمت‌گزار نیروی هوایی بودیم، به این ترتیب ما آمدیم ستاد بزرگ. من وقتی که ستاد بزرگ که آمدم هدایت رئیس ستاد بزرگ بود، میرجلالی معاونش بود، حجازی رئیس اداره سوم بود. ما جای خودمان را در نیروی هوایی، در ستاد بزرگ باز کردیم و گرچه من هیچ کاری به مناسبات ارتش با خارجی اداره سوم، مناسبات ارتش با خارجی با اداره دوم است، اگر یک مهمانی می­اید اگر یک کسی می­اید، یک کسی می­رود، من توی اداره سوم که بودم تقریباً تمام کارهای روابط خارجی با ارتشبد هدایت را من انجام می­دادم و ارتشبد هدایت مرد بسیار فهمیده و بسیار منطقی بود و خیلی نظربلند بود و من از ارتشبد هدایت، همیشه نظرات خوب داشتم، به دلیل اینکه ما یک زندگی محدودی داشتیم به عنوان طراح پیمان بغداد می­رفتیم. در سال دو، سه مرتبه در بغداد می­نشستیم، طرح­ریزی می­کردیم، وقتی برمی­گشتیم، معادل فوق­العاده­مان به ما پاداش می­داد و این پاداش­ها روی انواع مثل من اثر می­گذاشت. هیئت­هایی که ما می­رفتیم آنجا در بغداد بررسی می­کردیم جم بود، منصور افخمی بود که خدا بیامرز مرد، من بودم، نصرت­الله اربابی بود، علی زند. ما پنج نفر می­رفتیم این طرح­ها را می­ریختیم، می­نشستیم طرح­ریزی می­کردیم که بعداً هم که من آمدم رئیس اداره طرح شدم، همه این فعالیت­ها تمامش زیر دست من بود. آن­وقت ما اصلاً نمی­دانستیم هیچ نمی­دانستیم. به­طور کلی گفتم که در هر طرح­ریزی اول می­آیند تهدیدها را می­سنجند، من وچون اداره سوم بودم، تهدید به من دخل نداشت، تهدید با اداره دوم بود باید تهدید بگوید. چون اربابی مأموریت بودم من رفتم دنبال تهدید. ما به وزارت خارجه و به شهربانی هر کجا مراجعه کردیم دیدیم اینها اطلاع ندارند. وقتی که شما می­نشینید در یک پیمان بغداد و می­خواهید در مقابل تهدید کمونیسم بررسی بکنید باید بدانید در قفقاز، روس­ها چند تا لشکر مکانیزه دارند، چند تا لشکر موتوریزه دارد، چند تا لشکر زرهی دارند، چند تا فرودگاه دارند؟ چند تا هواپیما دارند؟ روس­ها در ترکستان چقدر دارند؟ irtention اینها چیست؟ باید اینها را بدانید، ما از این چیزها اصلاً نداشتیم. اصلاً از این چیزها نمی­دانستیم. من وقتی که در آن کمیسیون رفتم هم پیمان­ها ما چه کسانی بودند؟ ترک­ها بودند، عراقی­ها بودند، انگلیس بود، آمریکا ناظر بود، پاکستان. پاکستان و ترکیه در سیتو و سنتو بودند و ما هیچی. انگلستان هم عواملی که می­فرستاد از قبرس می­فرستاد و اینها یک پرونده­هایی رو کاغذهای زرد داشتند، یعنی اطلاعات اینها این‌قدر قدیمی بود که اینها می­آمدند، اطلاع می­دادند. ما آنجا مثلاً می­گفتیم که… گفتم من آنجا که نشسته بودم هیچی نمی­دانستم. گفتم من نفر آخر جواب می­دهم. تو آنجا که می­نشستم این ۴ تا که می­گفتند نظرشان می­دادند، آمریکا هم که هیچی نمی­گفت چون ناظر بود. ولی این وسط پاکستانی خیال می­کرد انگلیس و آمریکا می­خواهند به آن­ها چیز بدهند، سعی می­کرد پاکستانی تهدید را بالا ببرد. انگلیسه تهدید را می­خواست پایین بیاورد که ما را قانع بکند به آن چیزی که داریم باشیم. من هم وقتی که اینها را می­دیدم این چهار تا را می­گرفتم جمع می­کردم، تقسیم به چهار می­کردم می­گفتم این نظر من است. ما در ایران هیچی نداشتیم. آن­وقت سر چهارراه پهلوی یک خانه بود مال ملکه مادر…

س- بله.

ج- آن­وقت اداره دوم آنجا بود و ما را از انگلستان یک عده آمدند که به ما اصلاً یاد بدهند یک پرونده سری را چه شکلی نگه می­دارید، ما اصلاً طبقه­بندی و اینها را هیچ نمی­دانستیم، اینها آمدند اینها را به ما یاد دادند طبقه­بندی. آن­وقت ما پرونده­های سنتو زیر دست حاج علی کیا تو آن ساختمان بود. ما هر وقت راجع به پرونده­های سنتو می­خواستیم صحبت بکنیم می­رفتیم آنجا صحبت می­کردیم. نمی­دانم مسئله چه بود که به اینجا رسید.

س- من داشتم از شما می­پرسیدم که راجع به رؤسای ستاد ارتش ایران صحبت بفرمایید و چرا از کار برکنار شدند؟

ج- همیشه برای ما می­رفتیم که طرح­ریزی می­کردیم آن­وقت یک مرتبه با حجازی می­رفتیم کمیته deputy military committee آن چیزهایی را که ما نوشته بودیم، حجازی تصویب می­کرد و معاونین ستاد اینها، بعد با هدایت می­رفتیم در آن کمیته نظامی بعد council که می­شد وزیر خارجه­ها می­آمدند ما با هیئت آن­ها می­رفتیم این طرح­ها را بررسی می­کردیم…

س- راجع به هدایت صحبت می­کردید.

ج- راجع به هدایت، هدایت من باید به شما بگویم که در هر مسائل نظامی یک اصول است. یکی وحدت فرماندهی است، وحدت فرماندهی یکی از اصول نظامی است. ما تا مدتی در طرح­های نظامی بر ضد این اصل دفاع می­کردیم که سنتو یا پیمان بغداد اصلاً فرمانده نمی­خواهد، این را مثلاً ممکن است از طرف شاه به هدایت گفته شده بود. بعد یادم هست که تو انگلستان که رفتیم یک مرتبه ما که چند سال بود برخلاف وحدت فرماندهی صحبت می­کردیم، یکهو در توحید فرماندهی باید صحبت می­کردیم. این یک برگشت صددرصد بود. هدایت دارای خانواده­ی قدیمی و ثروت کافی بود و من نمی­توانم قبول بکنم که هدایت برای صدهزار تومان یا دویست­هزار تومان یا پنجاه­هزار تومان یا یک میلیون تومان مرتکب دزدی شده بود که مستوجب محاکمه باشد. من این را نمی­توانم باور کنم. این مال هدایت. دیگر چه کسی را گفتید عوض شد؟ آریانا؟

س- بله. آریانا و بعد تیمسار فریدون جم.

ج- آهان. آریانا. بگذارید یک خرده جلوتر از آریانا برویم..

س- تمنا می­کنم. بفرمایید. من عرض کردم به­خصوص این سه نفر را. بقیه را شما خودتان بفرمایید.

ج- حجازی رئیس ستاد بود و حجازی بعد از اینکه عبدالله هدایت را با دفتری اینها را تحویل محاکمه دادند و رفتند حجازی جای عبدالله هدایت آمد و چون من اداره سوم بودم و حجازی به من اعتماد داشت. یکی از چیزها من حقّه به کسی نمی­زدم، مثلاً با حجازی مثل معاون رفته بودیم من دیدم این می­خواهد گزارش شرفیابی را درست کند وقتی می­آید به عرض برساند. افسرهای دیگر کمکش نمی­کردند. من بی­ریا کمکش می­کردم، گزارشش را می­نوشتم. یک چیزی هم که من باید به شما بگویم این است که از زمان هدایت که من تو ستاد بزرگ رفتم، همیشه رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران که با خارجی ملاقات می­کرد من بودم و من حرف­ها را گوش می­کردم، می­آمدم می­نوشتم، ماشین می­زدند و روزی که رئیس ستاد می­رفت برای شرفیابی، می­دادم برایش برود. بیشتر با این، رو این اصل با رئیس ستادها آشنا بودم.

وقتی که حجازی رئیس ستاد شد، من فکر می­کنم، تنها کسی بودم که من بدون اجازه همیشه تو دفترش می­رفتم، بدون اجازه همیشه تو دفترش می­رفتم و کارهایش را می­کردم. حجازی مرد شکاکی بود. مثلاً حقوقش را که آجودانش می­آورد، پنجاه دفعه حقوقش را نگاه می­کرد، صد دفعه این حقوقش را می­شمرد، اصلاً شکاک بود ولی با من این‌قدر این اعتماد داشت که وقتی که مرد بسیار سریع­العمل بود، مرد بسیار درست کردار بود. این‌قدر ترسو بود که حد ندارد، حداکثر ترسو بود و خیلی خودخواه بود. بعد این خودخواهی‌اش هم خودش را کشت. بعد هفته­ای یک­روز هم با ملکه نهار می­خورد.

س- کدام ملکه آقا؟ ملکه مادر؟

ج- ملکه مادر. هفته­ای یک مرتبه می­رفتم می­گفت: «امروز می­روم آنجا نهار» و این مرد یک خرده غیرطبیعی بود، عصبانی و فلان. در زمان این یک روزی به من گفت: «اعلی‌حضرت شما را در شمال می­خواهند، در علی­آباد شمال». گفت: «با لباس سویل برو». ما با لبس سیویل رسیدیم. ما با لباس سیویل رفتیم و رفتیم آنجا اعلی‌حضرت تو قصر مشغول نهار بود. از قصر آمد بیرون و شروع کرد با من قدم زدن دور قصر و صحبت کردن. صحبتش این بود که عارف آمده بود، قاسم را از بین برده بود، حالا عارف آمده بود کنترل را گرفته بود. مشایخ فریدنی سفیر ما در بغداد بود و آرام وزیر خارجه بود. شاه آن روز با من صحبت شفاهی کرد و گفت: «میروی فوراً دستور می­دهی دو لشکر به کردستان حمله بکند، یک لشکر دو لشکر به کردستان حمله بکنند، هواپیماها هم روی کردستان پرواز بکنند و فلان بکنند». یک دستورهای این شکلی دارد…

س- کردستان ایران آقا؟

ج- کردستان عراق و دستور داد به من که من با پاسپورت سیویل، من برای اینکه همیشه با پاسپورت سیاسی مسافرت می­کردم. دستور داد که من با پاسپورت عادی مثل یک تاجر به بغداد مسافرت بکنم و این حرف­ها را تکرار بکنم، یادداشت نکنم، دستوراتی که به من می­دهند شفاهی به خاطر بسپارم و بروم با عارف مذاکره بکنم. من رئیس اداره طرح هم بودم. گفتم: اعلی‌حضرت ما نمی­توانیم لشکر بفرستیم. لشکر ما فاقد تحرک کافی است و بدترین چیز هم عبور از مرز بین­المللی است. گفتم من خیلی معذرت می­خواهم هرچه اعلی‌حضرت بفرمایید من به خاطرم هست، اما وظیفه دارم از اعلی‌حضرت همایونی اجازه بخواهم به من بفرمایید چه کسی این پیشنهاد را کرده به اعلی‌حضرت که ما از مرز بین­المللی از هوا و زمین عبور کنیم. اعلی‌حضرت فرمودند: «سفیر به ما گفته و وزیرخارجه به من گفته». گفتم: اعلی‌حضرت این بدترین کاری است که ما می­توانیم بکنیم. با این عمل ما، گفتم اعلی‌حضرت رفتن توی جنگ نامنظم آسان است، بیرون آمدنش خیلی مشکل. گفتم الانه آمریکا با تمام قدرتش رفته توی ویتنام گرفتار است و ما نباید بکنیم. بنابراین، خیلی صحبت کردیم، این را من الان خلاصه­اش را می­گویم. خیلی صحبت کردیم، گفت: «پس برو حجازی و آرام را تفهیمشان بکن». ما برگشتیم آمدیم تهران، پاسپورت­مان را هم گرفتیم اما گفت: «اگر توانستی اینها را تفهیم بکنی و اینها منصرف شدند ما منصرفیم والا برو». ما آمدیم اشکال ما این بود که آرام دفتر حجازی نمی­رفت، حجازی هم دفتر آرام نمی­رفتم. باید این دو تا بهم… آخر سر ما اینها را خانه­مان دعوتشان کردیم نهار. سر نهار با اینها نشستیم، به حجازی گفتم تیمسار، من می­دانم mobility ما از نظر خودرو چقدر کم داریم، من می­دانم mobility ما نداریم. آن­وقت ما نمی­توانیم در خانواده بین­المللی پاسخ عبور هوایی -زمینی را از مرز بین­الملل بدهیم. ما متجاوز تلقی می­شویم و ما وقتی که متجاوز تلقی شدیم، کوچک­ترین کمکی آمریکا به ما نخواهد کرد، کوچک­ترین اقدامی نخواهد کرد. ما با اینها نشستیم، خیلی صحبت کردیم و اینها منصرف شدند. پس، بنابراین حجازی… آن­وقت حجازی با هم ما رفته بودیم به نوشهر و با بچه­هایمان با حجازی ما رفته بودیم آب­تنی می­کردیم. نفهمیدم، من فکر نمی­کنم آب­تنی و آفتاب به سر اثر داشت، هرچه بود آنجا حالش به هم خورد. هرچه بود، حجازی آنجا حالش به هم خورد. حالش که آنجا به هم خورد، من فوراً دستور دادم هواپیما آمد، حجازی را آوردیم تهران، بردیمش بیمارستان بازرگانان. من فوراً تلفن زدم حضور اعلی‌حضرت از اعلی‌حضرت اجازه گرفتیم یک دکتر متخصص مغز از انگلستان آوردیم آنجا و نگاه کردند و عکس گرفتند و کارهایش را کردند ولی حجازی دیگر خوب نشد. حجازی دیگر ناخوش بود. حجازی فراموشی آورده بود. من می­رفتم می­نشستم با او صحبت می­کردم، طرح­ها را با او صحبت می­کردم، آن­وقت همان اولی که حجازی حالش به هم خورد یعنی همان اولی که ما ۱۹۶۴ که ما اولین قرارداد خرید نظامی را بستیم، اولین، دومین، سومین گزارش من بود که حجازی گزارش مرا می­برد پهلوی شاه، نتوانسته بود توضیح بدهد. وقتی نتوانسته بود توضیح بدهد شاه گفته بود: «طوفانیان را همیشه خودش را بفرست بیاید گزارشاتش را بکند». این وسیله شد که من همیشه مستقیماً خودم گزارشاتم را به شاه می­دادم، دیگر منم گزارش هم به رئیس ستاد بزرگ و اینها نمی­دادم. آن­وقت یک طرحی بود، نمی­دانم طرح تقویت نیروها بود، داشتم من می­نوشتم، یک طرحی بود نوشتم، تهیه کردم حجازی، هی رفتم پهلویش تمرین کردم که این را از حفظ بکند. گفتم تیمسار حجازی این را بده من ببرم به شرف عرض برسانم شما نبر. گفت: «نه، من خودم… می­گویی من نمی­توانم؟» گفتم خیلی خوب خودتان ببرید. ما با حجازی رفتیم در چهار راه پهلوی دفتر خاتم که میز خاتم بود، اتاق خاتم بود، همه چیزش خاتم بود، اعلی‌حضرت تو آن اتاق نشسته بود. من با یزدان­پناه بیرون تو دفتر مجاور دفتر اعلی‌حضرت همایونی نشسته بودیم. حجازی رفت تو معطل کرد، یزدان­پناه هم رئیس دفتر مخصوص بود، یک چیزی بود، می­رفت هر روز شرفیاب می­شد، گزارشات را به شاه می­داد. من یادم هست که یزدان­پناه خیلی معطل شد و حجازی هم آن تو بود. من یک مرتبه دیدم صدای بلند می­آید. اعلی‌حضرت هیچ­وقت با صدای بلند حرف نمی­زد. دیدم صدای بلند می­آید «تو چه می­گویی؟ تو پرت می­گویی؟» یکهو در را باز کرد اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت خودش در را باز کرد. خودش در را باز کرد و به من گفت: «هاشمی­نژاد را بگویید، آریانا را بگوید بیاید و خودت هم بیا تو». حجازی آمد بیرون و من رفتم تو. گفت: «خوب افسری بود، حیف که همه چیزش مختل شده، همه چیزش قاطی شده». آن­وقت حجازی عوض شد و حجازی رفت جای آریانا ژنرال آجودان شد، آریانا آمد رئیس ستاد بزرگ. آریانا که آمد رئیس ستاد بزرگ ما یک معرفی افسرها داشتیم که حجازی ما را معرفی کرد. آن که تمام شد من و فریدون جم رفتیم پهلوی آریانا. رفتیم پهلوی آریانا فریدون جم با من دوست است الان، اینکه می­گویم حقیقت این است. فریدون جم به آریانا گفت: «تیمسار آریانا، فکر نکن حجازی رئیس ستاد بزرگ بود طوفانیان رئیس ستاد بزرگ بود. ما باید قدرت طوفانیان را حالا تقسیم بکنیم. اداره سوم باید کار خودش را بکند، اداره چهارم کار خودش را که» جلوی روی خود من با من گفت با آریانا بنابراین اگر حرفی زده بود جلوی روی خود من گفته بود. من هم بدم نیامد گفتم بکنید هر کاری می­توانید بکنید. آنها به اصطلاح کریم­لو را گذاشتند رئیس اداره سوم. سپهبد کریم­لو که ما را قدرت­ها را تقسیم بکنند. قدرت­ها را یک خرده تقسیم کردند. آریانا رئیس ستاد بزرگ شد. آریانا رئیس ستاد بزرگ شد. من معمولاً با کسی معاشرت نمی­کردم، همین کاری که اینجا می­کنم تهران هم می­کردم. خانه هیچ افسری نمی­رفتم. اداره بودم، خانه بودم. به جای اینکه بروم خانه این یا قمار، به عمرم دست به ورق نزدم، نزدم، نمی­کنم، بلد نبودم. آن­وقت بنابراین یا می­رفتم اداره، یا می­رفتم مطالعه می­کردم. مطالعه همیشه بهتر از هر چیزی دیگری است. شما می­توانید عمرتان را با مطالعه شیرین بگذرانی، فکرت را متوجه بررسی­هایت بکنی. در هر صورت، بعداً که معرفی شدیم به آریانا، آریانا برایش گل می­آوردند. من برای کسی گل نمی­بردم. یک کسی یک پست می­گرفت دسته گل… من بیرون بودم. دیدم یک افسری یک دسته گل خیلی گنده آورده و «ای آریانا حق به حق­دار رسید» فلان می­دانید که می­کنند مردم. من رفتم تو پهلوی آریانا. آریانا خودش را ناپلئون می­دانست، بی­خودی خودش را ناپلئون می­دانست، فکر می­کرد ناپلئون است. گفت: «طوفانیان». گفتم: بله. گفت: «من می­خواهم دو ارتش زرهی دیگر، سه ارتش، نمی­دانم، پیاده دیگر، دو لشکر زرهی دیگر اضافه کنم». گفتم: تیمسار آریانا، شما را می­گویند رئیس. گفتم اولاً اجازه بفرمایید از روز اول تکلیف­مان را روشن کنیم. اگر شما فکر می­کنید که من بیایم مثل آن افسر تو دالان به حجازی فحش بدهم و تملق شما را بگویم من نمی­گویم. برای اینکه اگر من آمدم به شما به حجازی فحش دادم تملق شما را گفتم فردا که شما رفتید من می­مانم باید شما را فحش بدهم و تملق… نه به او فحش می­دهم و نه تملق شما را می­گویم. الان هم به شما رک می­گویم ما کمک نظامی را از آمریکا مشروط به این می­گیریم که سطح نیرو، پرسنل نیروهای مسلح ایران صدوشصت­هزار نفر باشد و شما یک نفر نمی­توانید اضافه کنید و امروز در ارتش مسئله economy و اقتصاد مطرح است. من رئیس اداره طرح شما هستم. شما هر چه که بخواهید بخرید شما یک تفنگ که بخرید صد تومان در عمر تفنگ ده برابر این صد تومان این هزینه نگهداری دارد. هر سلاحی که بخرید، هزینه نگهداری دارد، چون اینها را می­دانستم بررسی کرده بودم. گفتم شما هیچ نمی­توانید هیچی اضافه کنید. ضمن اینکه اجازه بدهید با شما رک صحبت کنم. شما رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران هستید. ممکن است اگر نخست­وزیر عوض بشود، سیاست مملکت عوض بشود، ولی شما رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران هستید. افسر ستاد بررسی می­کند، راه­حل می­دهد، فرمانده تصمیم می­گیرد. بنابراین فرمانده که عوض نشده، شما رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران هستید. بنابراین عملی نمی­توانید بکنید. من هم مستقیماً با بزرگ ارتشتاران با فرمانده کل قوا تماس دارم. می­دانم که کاری نمی­توانید بکنید مگر اینکه ما یواش یواش وضع پول و مالی طوری تنظیم بشود که بتوانیم. ولی در هر صورت، شاه ضعف اینها را می­دانست. ضعف اینها را که می­دانست من فکر می­کنم آریانا را وقتی که نیروی دریایی را دستور دادند که از شط ­العرب خط ­القعر خط Thalweg مرز بشود از آن عبور بکند، نمی­دانم چه اتفاق افتاده بود که همه افسرها را اعلی‌حضرت خواست آریانا هم بود. آریانا یک چیزی گفت مثل اینکه شاه تعبیر به ترس و وحشت کرد. گفت: «می­ترسید؟» شاه با من هیچ­وقت بی­ادب حرف نزد. هیچ­وقت. ولی به افسرها بعضی وقت­ها از جم و اینها شنیدم خشن حرف زده، ولی مؤدب حرف می­زد. ولی آن روز یک خرده­ای خشن با آریانا صحبت کرد. فکر می­کنم سر همان هم بی‌کارش کرد. اما روی جم چه اثر…

به­طور اصولی باید بگویم که من خودم وقتی می­رفتم پاکستان، گارد احترام از سه نیرو برای من می­گذشتند در موقع ورود. گارد احترام از سه نیرو مختص شاه است، مختص رئیس مملکت است، ولی بقیه دیگر باید گارد احترام از یک نیرو. آخرین دفعه­ای که من رفتم پاکستان گارد احترام سه نیرو گذاشته بودند. من نپرسیدم از جم فکر می­کنم، فکر می­کنم برای جم هم گارد احترام، نمی­دانم، سه نیرو گذاشتند و اصولاً اعلی‌حضرت بعضی چیزهایش خیلی حساس بود. جم از پاکستان آمده بود. دادستان ارتش سرلشکر، اسمش را فراموش کردم. یک سرلشکر بود این را کشتند. دادستان ارتش کشته شد. می­دانید هر کسی که به اصطلاح شهید می­شد، هر کسی که شهید می­شد فرسیو، دادستان ارتش لشکر فرسیو بود. فرسیو را به اصطلاح ترویست­ها زدند. بنابراین طبق قانون خودمان که اصلاً خود شاه امضا کرده بود این یک روز بعد از مرگش یک درجه بالا می­گیرد. جم از پاکستان آمده بود و آمده بود شرفیاب بشود تو همان دفتر من هم با او نشسته بودم. گویا در روزنامه اعلان کرده بود که بنا به درخواست ستاد بزرگ ارتشتاران و تصویب ملوکانه سرلشکر فرسیو از یک روز بعد از مرگش به درجه­ی سپهبدی مفتخر شده بود. شاه به او تلفن کرده بود، گفته بود: «شما که درخواست نکردید من خودم گفتم». ولی کار جم بی­منطق نبود به هیچ عنوان. ما نشسته بودیم جم از این موضوع مکدر بود. «تکذیب بکنید که شما درخواست نکردید من خودم درجه دادم». جم با من صحبت می­کرد. مبشر یک پسر احمقی هم مبشر آجودان کشیک بود. این با من صحبت کرد که من کار خلافی نکردم، آن قانون را هم اعلی‌حضرت توشیح فرمودند. اعلی‌حضرت مثل برادر بزرگ من است، اعلی‌حضرت سرپرست… من هیچ نوع… خیلی با احترام صحبت می­کرد. ما نفهمیدیم چه شد، من نفهمیدم چه شد که مبشر رفت توی دفتر اعلی‌حضرت همایونی برگشت آمد بیرون همه چیز یک مرتبه به هم خورد. یکهو شلوغ شد و امر فرمودند جم برود و یک وضع ناجوری. حالا این پسر چه به شرف عرض رساند، ما نفهمیدیم. ما شرفیاب شده بودیم قبلاً این صحبت شد، یادم نیست، که آمدم دفترم، علم به من تلفن کرد. علم به من گفت: «شما که حضور داشتید جم چه گفت؟» من گفتم که جم به هیچ عنوان بی­احترامی نکرد، هیچ مقصود بی­احترامی نداشت، هیچ مقصود بی­حرمتی نداشت جز احترام، جز اطاعت هیچ­گونه حرف دیگری نزد. ولی جم رفت که رفت. دیگر چون این سه تا را خواستید به شما گفتم که مثلاً این دو تا این شکلی است و آن هم که… عبدالله هدایت را هم که گفتم برای شما.

س- خیلی ممنون. تیمسار، چگونه ستاد ارتش ایران سازمان داده شد؟ ستاد بزرگ شامل چند اداره بود؟ کار ویژه یا عمل اصلی هر اداره چه بود؟

ج- به­طور کلی ۱۹۲۴ در آن­وقت­ها نیروی دریایی پایه­گذاری شد. وقتی که من آمدم به ارتش و رفتم به نیروی هوایی در ستاد ارتش یک دفتر بود به آن می­گفتند: «دفتر امور ثلاث» که در آن دفتر یک افسرهوایی بود یک افسر دریایی یک افسر ژاندارمری و یک نیروی زمینی. بنابراین در آن دفعه ایران یک فرمانده… رضاشاه فرمانده بود، بعد هم محمدرضا شاه فرمانده شد، ولی یک رئیس ستاد داشت که نیروی هوایی یا نیروی دریایی جزو این سازمان ستاد ارتش بودند. فکر می­کنم، الان درست یادم نمی­آید، من درجه سرهنگی داشتم و فکر می­کنم، حالا درست یادم نمی­آید، سال ۵۶-۱۹۵۵ در آن سال سازمان ستاد بزرگ ارتشتاران تشکیل شد که گفتند فرمانده نیروی هوایی، فرمانده نیروی زمینی، فرمانده نیروی دریایی، رئیسی ستاد بزرگ ارتشتاران و یک ساختمان مرکزی که برای وزارت جنگ ساخته بودند یک طبقه­اش، طبقه­ی بالا شد ستاد بزرگ ارتشتاران، طبقه زیرش شد وزارت جنگ که آن­وقت بعدها برای ستاد بزرگ ارتشتاران محل ساختند که سر ساختن همان محل ارتشبد هدایت به زندان رفت و اینها. این ستاد بزرگ ارتشتاران هیچ­وقت چون شاه می­خواست کنترل ارتش دستش باشد و بعد از ۵۳-۵۲ مصدق که رفته بود، هیچ­وقت یادش نمی­رفتم محققاً که یک وقتی یک نخست­وزیری بود که وزارت جنگ را از او بگیرد. یک وزارت جنگ بی­اثر درست کرده بود و یک ستاد بزرگ ارتشتاران.

س- مؤثر؟

ج- بی­اثرتر که ما هم توی آن بودیم. ما هم توی آن بودیم نمی­گوییم… و کنترل همه اینها دست خودشان بود. بنابراین، روز دوشنبه و پنج­شنبه هر هفته رئیس ستاد بزرگ… نه هر روز فرمانده نظامی و دریایی اینها نمی­رفتند. رئیس ستاد بزرگ من هم می­رفتم. من رئیس اداره طرح بودم، بعد رئیس اداره چهارم بودم، بعد رئیس سازمان…

س- راجع به این موضوع از شما سؤال می­کنم. الان دلم می­خواهد که توضیح بفرمایید که این ستاد بزرگ ارتشتاران شامل چند اداره بود و عمل اصلی هر کدام از این ادارات چه بود؟

ج- ما در ستاد بزرگ ارتشتاران یک رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران داشتیم و یک آجودان و معاون و دفتر و اینها داشت. اداره یک داشتیم، اداره یکم مسئول امور پرسنلی بود. اداره دوم مسئول اطلاعات و ضداطلاعات بود، اداره سوم مسئول آموزش عملیات بود. اداره چهارم مسئول لجستیک بود، اداره پنجم مسئول طرح بود، اداره ششم مسئول مخابرات بود، اداره هفتم داشتیم مسئول کنترل بود به نام کنترل بودجه و اینها. بنابراین ۷ تا اداره داشت. به­طور کلی، در هر هفته به تفاوت فرماندهان نیروهایی که مسئله داشتند دو روز نظامی­ها بود که رئیس ستاد بزرگ، فرمانده زمینی، هوایی، دریایی می­امدند شرفیاب می­شدند من هم می­رفتم. رئیس شهربانی و ژاندارمری. بنابراین ۷ تا نظامی می­آمدند شرفیاب می­شدند. بعضی از اینها همیشه بودند، بعضی از اینها بعضی وقت­ها. رئیس ستاد همیشه بود، من همیشه بودم برای اینکه همیشه یک مسئله­ای داشتیم. فرمانده نیروی هوایی مثلاً بیشتر چون خاتم بود مثل اینکه خودش یک شکل دیگر می­رفت ولی وقتی که ربیعی بود، ربیعی می­آمد، فرمانده نیروی دریایی می­آمد. اینها می­آمدند و اینها هم مسائلشان را حل می­کردند. آن­وقت ستاد بزرگ ارتشتاران جنبه­ی هماهنگ­کننده سه نیرو را داشت ولی فرمانده نیروها نبود. فرمانده نیروها به عنوان فرمانده نیرو می­رفت شرفیاب می­شد و دستوراتش را از شاه می­گرفت از اعلی‌حضرت همایونی می­گرفت. آن­وقت هر نیرویی یک رئیس ستاد نیرو هم داشت، ولی دیگر رئیس ستاد نیرو شرفیاب نمی­شد، فرمانده نیرو شرفیاب می­شد. این کافی است یا اینکه توضیح بیشتر بدهم؟

س- خواهش می­کنم، اگر توضیح بیشتر دارید بفرمایید.

ج- نه دیگر، توضیح بیشتر که نمی­خواهد. به­طور اصولی، آن­وقت یک طرحی که تنظیم می­شد اداره طرح که مثلاً یک مدتی من بودم بعد از من یکی آمد این اداره طرح براساس راهنمایی­هایی که از رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران می­گرفت براساس Political guidance و basic assumption و تهدید طرح گسترش نیروها را می­نوشت و مثلاً اگر یک تهدیدی از عراق بود در موقعی که من خودم رئیس اداره طرح بودم ما مثلاً یک طرح داشتیم که اگر یک وقتی می­خواستیم contingency paln داشتیم، برویم به سمت عراق چه شکلی باید برویم. یک طرح­هایی داشتیم. آن­وقت ضمن اینکه هر نیرو یک طرح آماده باش داشت. خوب اینها همه بستگی داشت به تصمیم­گیری فرماندهان بسیار محدود بود ولی خوب خیلی… مثلاً برای نمونه به شما عرض بکنم. یک وقت یک کسی بود هم وکیل مجلس شد هم… مجید محسنی. مثلاً این می­خواست یک فیلم «پرستوها به لانه برگردند» بنویسید. این چهار تا قبضه تفنگ می­خواست. این دو تا قبضه تفنگ می­خواهد از آن فیلم بردارد باید می­رفت پهلوی فرمانده نیروی زمینی، فرمانده نیروی زمینی گزارش می­داد به ستاد بزرگ ارتشتاران، ستاد بزرگ ارتشتاران گزارش می­داد به رئیس اعلی‌حضرت همایونی، اعلی‌حضرت همایونی اجازه بدهد که این چهار تا تفنگ به دست اینها بدهند. در صورتی که خوب فرمانده نیرو می­توانست این کار را بکند، ولی این‌قدر اینها مثلاً هر واحدی. ..

س- کنترل.

ج- هر واحدی کنترل. هر واحدی که می­رفت برای مانور باید قبلاً اینها گزارش می­شد به شرف عرض می­رسید. اینها اصلاً این شکلی بود دیگر.

س- تیمسار، می­توانید به ما بگویید که از فرماندهای مختلف ارتش ایران چه خاطراتی دارید؟ لطفاً اگر امکان دارد نام آن­ها را ذکر کنید و در هر موردی بفرمایید که چرا فرمانده شاغل برکنار شد، به­خصوص در مورد ارتشبد فتح­الله مین­باشیان.

ج- می­دانید. من اصولاً در نیروی هوایی بودم.

س- بالاخره با فرماندهان مختلف سر و کار داشتید.

ج- بله. سر و کار داشتم.

س- و از هر کدامشان خاطره­ای دارید.

ج- بله و برخلاف بقیه افسرها که هم دوره داشتند، من تقریباً هم دوره نداشتم، برای اینکه اول آمدم دانشکده افسری. احتیاط پیاده بعد آمدم دانشکده دیدبانی هوایی دیدم، برگشتم دانشکده توپخانه دیدم، برگشتم مدرسه خلبانی دیدم. رفتم انگلستان دوره­هایی آنجا دیدم. آمدم آمریکا دوره command و فرماندهی ستاد را دیدم. برگشتم اینجا باز دوره Modern Orientation Course دیدم. دائم مسافرت می­کردم. من خیلی اولاً با هیچ­کس معاشرت نمی­کردم، با هیچ­کس نمی­رفتم، نمی­آمدم. برای اینکه عقیده نداشتم خیلی به آن­ها.