روایتکننده: آقای محمد یگانه
تاریخ مصاحبه: ۹ جولای ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر نیویورک، ایالت نیویورک
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۹
س- چرا شما بانک بیمه بازرگانان را تعطیل کردید؟
ج- بانک بیمه بازرگانان وقتی که من رفتم به بانک مرکزی در آنجا قبل از من اقدامی شده بود و دو تا بانک را گرفته بودند و در اختیار بانک مرکزی گذاشته بودند تا اصلاحات لازم بهعمل بیاید در این دو تا بانک. یعنی این دو تا بانک در حال توقف بودند و مدیریتشان خوب نبود، از منابعشان خوب استفاده نکرده بودند و وامهایی که داده بودند برنمیگشت، مردم در آنجا سپردههایی داشتند میخواستند پس بگیرند. به این ترتیب این دو تا بانک در حال توقف بودند تا اینکه بانک مرکزی بیاید اینها را نجات بدهد. بانک مرکزی هم مدیرانی گذاشته بود آنجا اینها را اداره میکردند تا اینکه من وارد بانک مرکزی شدم و به این بانکها رسیدگی کردم بعد تصمیم گرفتیم که ما بیاییم به حسابهای اینها دقیقاً رسیدگی بکنیم ببینیم که چه بوده. چقدر سرمایه داشتند؟ صحیح بوده؟ صحیح نبوده؟ چقدر از مردم سپرده گرفتند؟ اینها به چه وضعی بوده؟ و این پولها را به چه مصارفی رساندند؟ قابل برگشت است یا نیست؟ در عمل وقتی که دیدیم این بانکها نه تنها از مقررات بانک مرکزی تجاوز کردند از نقطهنظر رعایت قوانین پولی یا معیارهایی که اینها میگذارند تحت چه شرایطی این وامها داده بشود و غیره، بلکه مقداری از عملیات وجود دارد که این عملیات فقط جنبه کلاهبرداری ممکن است به آن اطلاق کرد.
مثلاً ما متوجه شدیم شرکتهایی آمدند اینها به شرکتهایی وام دادند که این شرکتها شرکتهای واهی هستند اصلاً وجود خارجی ندارند. پرسیدیم چطور این شرکت کجاست؟ و چطور به اینها آمدند پول دادید؟ گفتند، بله قرار بوده این شرکت بهوجود بیاید. ولی شرکتی وجود نداشت دو سال هم فرضاً گذشته بود از رویش. فرضاً حسابهایی وجود داشت که آمدند از منابع بانک استفاده کردند برای ایجاد باشگاه برای کارمندان، برای ایجاد درمانگاه برای کارمندان. گفتیم، «این دستگاهها کجا هستند این ساختمانها؟ باشگاه کجاست؟ این درمانگاه کجاست؟» اینها وجود خارجی نداشتند. رئیس بانک حسین شرافت که پولها را برداشته بود برای خودش خانهسازی کرده، خانه درست کرده بود قصری درست کرده بود. و یا فرض کنید سگی داشته خوراکش را از خارج وارد میکرد از بودجه بانک برداشت میشد برای این قبیل مخارج. مخارج زیاد از بانک برداشت میشد بهعناوین مختلف. و بعد مثلاً رسیدگیهای دیگری کردیم نسبت به وضع کارمندان و اینها اینها چطور هستند؟ پایینترین حقوق را به کارمندانشان میدادند و حداکثر کار را میگرفتند.
ولی چطور اینها را نگه داشته بودند؟ بعد معلوم شد که با تهدیدات بهخصوص، فرضاً اگر یک کارمندی میآمده داد و بیداد میکرده اعتراضی میکرده یا غیره فوری یک اسمی میگذاشتند روی این یا آن گروهی که بودند پنج نفر ده نفر، از ساواک میآمدند میگرفتند میبردند و اینها به زندان میافتادند. بعد همان فامیلهای این افراد میآمدند متوسل میشدند به آقای حسین شرافت که البته آنها به این عنوان که این افراد چپی هستند کمونیست هستند مخالف رژیم هستند و اینها. و بعد افراد فامیل آقایان یا خانمها متوسل میشدند به آقای شرافت ایشان میرفتند با ایادی و دوستانی که در ساواک داشتند و به آنها وام داده بودند و غیره، به این ترتیب ایشان این افراد را میرفت و متوسل میشد که خودش به حبس انداخته بود، میآمدند آزادشان بکنند. این از هر لحاظی که شما میدیدید ملاحظه میشد کار صحیح وجود ندارد و این بانک اصلاً متوقف است.
خوب، وظیفه ما این بود که در مرحله اول ما به منافع صاحبان سپرده که آنها آمدند به خاطر اینکه ما اجازه بانک را دادیم و نظارت داریم روی این بانک ما نظارت میکنیم که اینها کارهای خودشان را درست انجام بدهند، آوردند پولهای خودشان را گذاشتند اینجا ما وظیفهمان این بود که منافع این افراد سپردهگذار را حفظ بکنیم. از طرف دیگر هم در مقابل این پولها را برگشت بدهیم. و چون مدیریت صحیح نبود بهنظر ما مدیریت میبایستی برود کنار ولی خوب مدیریت هم صاحب سهم بود شما هم نمیتوانستید از لحاظ مقررات بگویید که چون تو صاحب سهم هستی نمیتوانی هم مدیر انتخاب بکنی. ولی این بانک هم از طرف دیگر نمیشد سالم مگر اینکه سرمایهاش بالا میرفت، سرمایهاش فرض کنید در حدود پانزده یا بیست میلیون تومان بود در حدود پانصد میلیون تومان پول مردم را گرفته بود و به این ترتیب اکثرش هم خودشان برداشته بودند و یک مقدار هم به این و آن داده بودند و تعداد زیادی از افراد سرشناس involve بودند که اینها در سطوح بالا بودند یا در ساواک بود وجود داشتند افرادی مانند ثابتی و غیره یا اینکه در فرض کنید
س- پرویز ثابتی؟
ج- بله. یا اینکه افرادی بودند در فرض کنید استاندار شیراز بود، تعداد زیادی از این افراد بودند. یا رئیس سازمان جهانگردی وجود داشت در آن موقع، ایشان involve بودند. تعداد زیادی از این قبیل افراد. خانههایی در مشهد رفته بودند درست کرده بودند در آن جریانات عدهای involve شده بودند دستشان توی کار بود.
خلاصه، خیلی وسیع بود دامنه این فساد و کثافت و گرفتاریها و سوءاستفادهها خیلی وسیع بود که میبایستی اینها را برویم دنبال کنیم جمع و جورش بکنیم و غیره.
پس در مرحله اول به نظرمان رسید بایستی سرمایهاش را بالا برد و مدیریتش را عوض کرد. در همان موقع هم آقای راکفلر میخواست در ایران فعالیتهای بانکی داشته باشد سایر بانکها آمده بودند بانکهای مشترکی ایجاد کرده بودند و اینها، و ایشان شرفیاب شده بودند و روابط نزدیکی با شاه داشتند و شاه هم اوامر خودشان را داده بودند به بانک مرکزی تا با Chase Manhattan Bank هم مثل دیگران رفتار بشود و اجازه داده بشود برای تأسیس بانک دیگر.
از طرف دیگر هم برای ما صلاح نبود که بیاییم، یعنی در اوضاع و احوال صلاح نبود که بیاییم، یعنی در اوضاع و احوال صلاح نبود که زیاد بانکها را توسعه بدهیم میبایست سعی بکنیم آنها تقویت بیشتری بشوند. منتها فکر کردیم که شاید راه حل بهتر این باشد که از یکی از این دو تا بانک که اینها مریض هستند و ما میخواهیم اینها را بزرگ کنیم این Chase Manhattan Bank بیاید شریک بشود و این را نجات بدهد خودش مقداری از سهام را بردارد مقداری سهام سهام ایرانیان بشود و صاحبان سهام قدیم هم یک سهمی داشته باشند دیگر ولو اینکه کار غلط و فلانی کردند، خوب، بالاخره پولی دارد این پول باید یک جایی مصرف بشود و اینها هم یک سهمی داشته باشند منتها بدون دخالت در اداره بانک به آن معنی. ولو اینکه ممکن است مثلاً یک نفر هم در هیئت مدیره داشته باشند ولی نبایستی نفوذی داشته باشند که مدیریت بانک را بهعهده بگیرند و مدیر عاملی داشته باشند و غیره.
این نظر بانک مرکزی مورد قبول دیوید راکفلر و Chase Manhattan Bank قرار گرفت و آنها هم رفتند دنبال این کار. ولی حسین شرافت حاضر نشد و این میخواست تمام هدفش این بود که بتواند بانک را کنترلش را بهعهده بگیرد. ایشان مرتب هم میرفت و سعی میکرد از روابطش با ساواک و با درباریان و غیره و اینها استفاده بکند همه را مرعوب بکند مثلاً وقتی که رئیس بانک مرکزی عوض شد و جهانشاهی رفت و محمد یگانه آمد ایشان فوری در شهر پخش کردند که بله این گرفتاریهایی که برای ما بانک مرکزی بهوجود آورده بود جهانشاهی ما رفتیم ایشان را برداشتیم. بعد یا موقعی که من آمدم ما دبیری داشتیم که دبیر شورای بانک بود آقای حسن امامی ایشان خیلی شخص درستی بود ولی در عین حال مثل تمام آذربایجانیها قدری تند، بنابراین در حل مسائل آن souplesse لازم را نداشت و در موقعیتی نبود که بتواند مسئله این بانکها را با سیاست آدمداری اینها حل بکند. بنابراین به نظر من رسید که بهتر است که ما جمعوجور بکنیم این بانکها را سالم بکنیم لازم است که ایشان برود کنار، خودش هم میخواست برود کنار، آمد گفت که بله میخواهد برود کنار من هم قبول کردم پیشنهاد خودش را. و فوری آقای حسین شرافت در شهر پخش کردند که، «بله بعد از برداشتن آقای جهانشاهی ما رفتیم این آقای حسن امامی را هم برداشتیم. دیدید چه کار کردیم؟ حالا هم این بانک را هم پس میگیریم.»
بعد که ایشان گویا روابطی داشتند با آقای علم یا پدرش در دوره پدر مرحوم علم یکی از افرادی بوده که به خانه آنها میرفته میآمده برایشان کار انجام میداده. روزی آقای علم مرا خواستند و گفتند که، «بله این شخص آمده و گریه میکند و ناله و زاری و فلان و اینها و از قرار معلوم کلید حل این جریان هم در دست شماست. من از شما میخواهم به او کمک بکنید این حل بشود.» من جریان را به ایشان گفتم که، «ما منظورمان این نیست که حقوق ایشان پایمال بشود ولی کارهایی شده از نقطهنظر قانونی صحیح نبوده فساد وجود دارد در این بانک بایستی اینها را درستش کرد و اطمینان پیدا کرد که بانک روی پای خودش خواهد ایستاد و آن وقت ما این بانک را ول میکنیم ولی به صلاح این نیست و به صلاح ما هم نیست و ما هم نمیتوانیم کلید بانک را مجدداً به این شخص بدهیم. ایشان بایستی برود رشتههای دیگری که ده تا شرکت دارد فعالیت میکند برود آن رشتهها فعالیت بکند. اینجا هم پولی دارد پولش را توی بانک گذاشته از منافعش استفاده میکند.»
بعد معلوم شد ایشان هم در پشت اتاق هستند، گفتند، «خیلی خوب، من خوشحالم که شما این نظر را دارید میخواهید حل بکنید.» و حسین شرافت را خواست، حسین شرافت آمدند و بعد گفت که، «دست ایشان دست شما و ایشان را ببرید و بعد حل بکنید.» من هم در عین حال به علم گفتم، گفتم که، «آقا ما هم رهحلمان این است که ایشان را با Chase Manhattan یک joint-ventureی ایجاد بکنند. این فقط راهش است.» بعد ایشان آمدند بانک مرکزی همان حرفها را زدند که، «بله، نه ما هم خود بانک را میخواهیم و غیره و فلان.» من بلافاصله به علم تلفن کردم که، «آقا ایشان بههیچوجه حاضر نیست حرف حساب گوش کند و فقط بانک را میخواهد و این هم با این گرفتاریها ما به روز اول برخواهیم گشت که بانک در حال توقف بود یا میرفت به توقف شدن.» خوب علم فکر کرد که ما دو تا قطب هستیم در مقابل هم گرفتاری داریم دعوا داریم با هم بهتر است که یک شخص ثالث وارد معرکه بشود بهصورت البته غیررسمی.
ایشان این پیشنهاد را به من داد که، «چطور است که یک شخص دیگری بیاید به این مسئله نگاه بکند اگر نظری دارد ببینیم راهحل چیست؟ گفتم، «منظورتان چیست؟» گفت، «من میخواستم از عالیخانی خواهش بکنم از ایشان بخواهم ایشان بیایند یک نگاهی بکنند ببینیم که، ایشان هم مورد تایید من هسن خوب شما هم بهتر میشناسید ایشان را.» گفتم، «اشکالی ندارد ایشان بیایند و نظرش را بگویند. من در اینجا قبل از اینکه ایشان نظرشان را داده باشند چون این شخص را میدانم که آدم درستی هستند، من قول میدهم پیشنهاداتی که ایشان بدهند صددرصد من تأیید بکنم.» گفت، «خیلی خوب.»
عالیخانی آمدند نگاه کردند پروندههای را دیدند حرفهای ما را شنیدند. بعد از دیدن اینها ایشان خیلی اظهار تعجب کرد، گفت، «من از شما تعجب میکنم که تا بهحال این شخص را شما ندادید به دادگاه.» گفتم، «کم نمانده.» بعد گفت، «در هر حال ما بایستی دوطرف قضیه را ببینیم. من آمدم از شما، شما حرفهایتان را زدید من هم بهعنوان قاضی بایستی ببینم آن شخص چه میگوید.» تلفن کرد و رفت دفتر ایشان، حرفهای ایشان را شنید، تمام این خلاف کاریهایی که ما داده بودیم به ایشان در گزارش ما بود یک به یک سؤال کرد. ایشان هم گفتند، «بله این درست است همه هم این کار را میکنند.» مثل اینکه شما از یکی بپرسید که چرا فلان بابا را کشتی؟ در جواب به شما گفته بشود دیگری هم یک بابای دیگر را کشت. و از آنجا پا شده بود ایشان هم رفته بود پیش آقای علم به وزیر دربار ایشان گفته بود که، «آقاجان اصلاً صلاح شما نیست وارد این جریان بشوید.» و گویا آقای علم هم آن طوری که میگفتند درست است یا درست نیست من در جریان نبودم اطلاع ندارم، تحت فشار یکی از دامادهای خودشان یا دختر خودشان بودند، میگفتند که دو میلیون تومانی به ایشان داده شده که بتوانند این کار را درست بکنند. ولی وقتی که دیدیم این مسئله قابل حل نیست ایشان هم نمیتوانند آمادگی ندارند تصمیم گرفتیم در شورای پول و اعتبار که بانک منحل است. و بانک را به این ترتیب ما منحل کردیم منتها قبول کردیم که تمام سپردهگذاران منافعشان را ما تأمین میکنیم پولهایشان را پس میدهیم، و از طرف دیگر هم میرویم جانشین بانک میشویم برای وصول طلبها. در اینجا این هم بایستی بگویم که این اتفاقاتی که افتاده بود به این سادگی نبود ما گرفتاریهای بعدی داشتیم. و از طرف دیگر این کاری که ما کرده بودیم و ایشان به حبس افتاده بود،
س- آقای حسین شرافت؟
ج- حسین شرافت.
س- زندانی شدند ایشان؟
ج- بله دیگر ما به دادگاه میبایستی اعلام بکنیم که ایشان کلاهبرداری کردند و برای این منظور ما بایستی یک وکیلی پیدا کنیم که صددرصد مورد اطمینان باشد. و این وکیلی که پیدا کردیم خیلی هم سخت بود فردا نروند این وکیل را بخرند، این ور آن ور از دوستان من سؤال کردم یکی از افرادی که اطمینان داشتم قاسم خردجو، از ایشان پرسیدم و همینطور از همکاران و دوستان دیگر علی شهیدی را معرفی کردند. علی شهیدی هم یکی از وکلای مرحوم مصدق بود دکتر مصدق. آدمی بود صددرصد سالم پیرمرد جاافتادهای ambitionی نداشت که احتیاج به مادیات نداشت و در کنار هم بود همه هم تعجب کردند که وکیل مصدق وکیل بانک شده. در هر حال ایشان اول تعلل میکرد میگفت، «شما بانک مرکزی این قدرت را ندارد که در مقابل این جبههای که وجود دارد ایستادگی بکند. آیا شما آماده هستید؟» من هم قول دادم تا موقعی که من در پشت این میز باشم ادامه خواهم داد. و وزارت دادگستری گرفتاریهایی داشت پیشوایی و دیگران فشارهایی که از هر طرف برای ایشان میآمد که این case را این ادعا را به هم بزنند و غیره. ولی بازرسیها انجام شد و مرتب ما پشتش بودیم تا اینکه وزارت دادگستری هم مرتب من با وزیر دادگستری در تماس بودم حرف ما این نبود که اعمال نفوذ بشود ما فقط اجرای قانون را میخواستیم. بالاخره ایشان رفتند به زندان و از طرف دیگر بانک منحل شد ولی مبارزات ادامه پیدا کرد. آن مبارزات از چه قرار بود؟
معلوم بود تا موقعی که رئیس بانک مرکزی آنجا هست، رئیس بانک مرکزی نمیشود این مسئله را حل کرد حداقل ایشان را نجات داد از حبس. آن هم خیلی جالب بود وقتی که ما میخواستیم اموال بانک را تصاحب بکنیم و اموال ایشان را افراد فامیل ایشان را تصاحب بکنیم همان موقع ایشان رفت آن قصری که قبلاً اشاره کردم ساخته بود این را فروخت شبانه به هژیر یزدانی.
س- بله.
ج- و شاید یک قصری بود در حدود آن موقع سی چهل میلیون تومان ارزش داشت و این را فروخت به حدود ده میلیون تومان و نقد هم پولهایش را گرفت که ببرند قایم کنند برای اینکه برای روز مبادایشان. بعد ما هژیر را آوردیم که این معامله را بههم بزنیم دیدیم معامله انجام شده و از جریانات خودش گذشته و عملی نخواهد بود و بهعلاوه این شخص آمده پولها را داده و پولها را از کجا میشود پیدا کرد. این خودش یک گرفتاریهای دیگری داشت. در هر حال اینها این اقدامات شد که برای بدنام کردن و گرفتاری ایجاد کردن برای رئیس بانک مرکزی از راههای دیگر، که از آن جمله مثلاً این بود که در عین حالیکه بانک را داشتیم تصفیه میکردیم اما قول دادیم به کارمندان بانک در بانکهای دیگر کار پیدا بکنیم. آنها هم کارمندانی بودند با بدترین وضع با کمترین حقوقها کار میکردند. ما فکر میکردیم که از اینها میشود استفادههای بهتری کرد معهذا اینها ادعایشان یک مرتبه رفت بالا و افرادی پیدا شدند برای تحریک اینها. در عین حالیکه سایر بانکها بهتدریج داشتند اینها را جذب میکردند تا اینها آماده میشدند یک مرتبه دیدیم اینها افتادند به سرکوچه و بازار دمونستراسیون برعلیه بانک مرکزی که ما کار میخواهیم. بابا کار داریم میدهیم به شما، حقوقتان را هم که میدهیم به شما تا موقعی که کار پیدا بشود. معهذا پشت سر کیها بودند؟ ساواکیها.
انداخته بودند که بروند نخستوزیری و چاهای دیگر و آرامی شهر را به هم بزنند. و از این قبیل اقدامات در موارد دیگر هم بود. در اصفهان هم برای مورد دیگر که مربوط میشد به هژبر یزدانی و بانک اصناف کارگران را ریختند به بازار، کوچه و بازار بر علیه …
س- موضوع آن چه بود آقا؟
ج- آن هم حکایت جالبی است مربوط میشود به بانک اصناف و هژبر یزدانی و اینها و حکایتش این طور است که، ولی قبل از این بایستی اجازه بدهید این را تمامش بکنم
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- موضوع را تمام کنم به آن برمیگردم.
س- تمنا میکنم.
ج- البته ما این بانک را تصفیه کردیم و تقریباً اموالی که داشت اموال را فروختیم و بانک مرکزی هم پولهایی که گذاشته بود آنها را درآورد و ضرری هم نکرد. و آن وقت در عین حال ایشان هم که در حبس بودند که بعد از تقریباً یک سال و خردهای که من از بانک مرکزی رفتم کنار ایشان هم از حبس آزادش کردند بلافاصله و آن مجازاتی که لازمه کلاهبردار و اینها است دیگر اینها دربارهاش آن اندازهای که قانون معین کرده بود اجرا نشد. راجع به این قسمتی که در اصفهان چه شد و به هژبر یزدانی مربوط میشود،
س- اصلاً اینجا من یک سؤال برای هژبر یزدانی دارم آقا؟
ج- خیلی خوب در اینجا …
س- اجازه بفرمایید من این سؤال را مطرح کنم شما در همان زمینه صحبت بفرمایید.
ج- خواهش میکنم.
س- این آقای هژبر یزدانی اصلاً کی بود آقا؟ چگونه این اینقدر مشهور شد و شما چه تجربیاتی با ایشان داشتید؟
ج- این شخص هم من بههیچ وجه نمیشناختم تا موقعی که رئیس بانک مرکزی شدم. حتی همچین سؤالی را هم خیلی شبیه آن را شاه از من کردند که البته ایشان میشناختند ولی راجع به مسائل مالی ایشان و غیره که ایشان از کجا میآوردند این پولها و ارتباطاتشان چیست و غیره، شاه از من سؤالاتی کردند که بعد به حضورشان گفتم بایستی ما رسیدگی بکنیم به حضورتان عرض بکنیم و بعد جریانات را هم به اطلاعشان رساندم که حالا در این بحث میآید. البته هژبر در سابقهاش خودش اهل سنگسر بود و سوابقش را میگویند چوپان بوده.
س- بله.
ج- و بعد ایشان به چوبداری مشغول بوده گوسفند میخریده و میآورده به قصابها میفروخته از این طریق پول زیادی بهدست آورده بود. شخص بسیار فعالی بود ولی تحصیلاتی نداشت. قیافه خیلی نسبتاً خوش و جذابی داشت و خیلی ambitious جاهطلب بود. و این توانسته بود روابطی ایجاد بکند با عالیترین مقامها در کشور.
اولین و مهمترین شاید پشتیبان ایشان تیمسار دکتر ایادی بود که طبیب مخصوص شاه بود. ایشان چون بهایی بود هژبر یزدانی و ایادی هم بهایی بود از این طریق با هم تماسهایی داشتند و علاقه داشت کمک بکند به هژبر، ولی غیر از این علاقه ایشان از مادیات هم استفاده میکرد. بله هژبر کمکهایی میکرد یا کمیسیونهایی حقالعملهایی نسبت به کمکهایی که آقای ایادی کرده بودند به ایشان میکرد.
ایشان بهتدریج از این رشته چوبداری خودش خارج میشود و شروع میکند به خرید مستغلات و کارخانجات و به اصطلاح Agro-business شرکتهای کشت و صنعت ایجاد کردن. صاحب شرکتهای متعددی میشود و با یک مقدار asset یک دارایی بسیار بسیار هنگفت. و مسئله این بود که این پولها از کجا آمده و به این مقدار؟ یک عده فکر میکردند که حتی شاه هم آن سؤال را کرد، فکر میکرد که ایشان frontیست جبههایست از بهاییها که بهاییها پولهای خودشان را که ثروتمند هم هستند تعداد زیادی میدهند به ایشان ایشان سرمایهگذاری بکنند. ولی آن موقع ما رفتیم و در بانک مرکزی مطالعاتی که کردیم معلوم شد نه بیشتر این پولها خودش با مقداری پولی شروع کرده ولی بعداً میرود از بانکها قرض میکند و با پول بانکها از این دست به آن دست شروع کرده این کارخانه را خریدن آن زمین را خریدن قیمتش بالا رفته مقداری فروخته استفاده کرده و مرتب هم به این و آن پول میدهد و خودش را به این ترتیب نگه داشته. و خودش هم میدیدید انگشترهایی دارد برای اینکه مردم را خیلی impress بکند انگشترهای
س- الماس.
ج- الماس خیلی بزرگ، بله داشت چند تا در دستش و در سینهاش از گردنش یک جواهرات زیادی آویزان میکرد و غیره. و موقعی هم که میرفت با سه چهار تا لیموزین و غیره و اینها که در داخلش افرادی بودند برای حمایت جانش اینها، با body-guard هایی میرفت که حتی نخستوزیر کشور هم آن body-guardها را نداشت چه برسد به وزرا. خودش یک institutionی این شخص شده بود ولی حساب و کتاب زیادی هم توی کارش نبود.
ما که مطالعاتی کردیم در آن موقع دیدیم که ایشان رفته از سیستم بانکی در حدود هفتصد هشتصد میلیون تومان پول قرض کرده، این در حدود هزار و نهصد و، فرض کنید، هفتاد و چهار است یا ۷۵ است، و این سرمایهگذاریها را هم کرده این ثروتهایی هم که دارد assetهایی که دارد در اختیارش این داراییها هست کم و بیش به همان اندازه است. ولی برای اینکه این سرش از میان سرها در بیاید دارای پرستیژی بشود مردم برایش احترامی قائل بشوند این از یک نقطه نظر البته، این میخواست ریاست یکی از بانکها را داشته باشد این یکی. دوم هم به این نکته رسیده بود که اگر شما نفوذی در بانکی داشتید از این بانک میتوانید از منافعش استفاده بکنید. مثلاً میرفت رئیس شعبهای را در فلان جا میدید و فرشی میداد و پولی میداد کمیسیونی به او میداد و از طریق ایشان مثلاً چهل میلیون تومان قرض میکرد صد میلیون تومان دویست میلیون تومان قرض میکرد یا هر چی. موقعی که اعلیحضرت این حرف را به من زدند موقعی بود که ایشان افتاده بود به این که اجازه ایجاد یک بانکی را بگیرد و در بانک مرکزی هم ما مخالفش بودیم که ایشان بانکدار نیست سوابق بانکی ندارد فقط برای این که یک پرستیژی داشته باشد در اجتماع و یا اینکه مردم بیایند سپرده بگذارند ایشان هم اینها را بردارد استفاده بکند.
بنابراین شاه هم این را میدانست و فکر میکرد که این راه صحیحی نیست و ایشان یک شخص فعالیست اگر فعالیت خودش را متمرکز بکند در رشته کشت و صنعت و دامداری و اینها بیشتر میتواند در مملکت فعال باشد و نتیجه از کارهایش عاید بشود هم برای خودش هم برای مملکت.
بنابراین این نظری که شاه داشت درباره این شخص تقریباً تطبیق میکرد با آن نظری که ما در بانک مرکزی داشتیم. ولی از طرف دیگر هم چون هر روز طبیب شاه پیش شاه بود و از این شخص حمایت میکرد بنابراین ایشان در یک موقعیت ناراحتکنندهای قرار داشتند و نمیخواستند خودشان دستور بدهند که چه بشود چه نشود این است که مسئولیت را سعی میکردند پاس بدهند به این دستگاهها که دستگاهها خودشان رفتار بکنند با این شخص. البته غیر از ایادی هم بایستی بگویم پشتش ساواک وجود داشت تیمسار نصیری، ثابتی که ثابتی هم بهایی بود و روابطی داشتند. بعد انصاری بهخاطر روابطی که با ایادی داشت و غیره. ایشان کمک میکرد. در دربار افرادی بودند که از او پشتیبانی میکردند. در موقع جریانات دکتر مصدق و اینها هم ایشان کمکهایی کرده بود برای جمعآوری افرادی برای برانداختن مصدق و اینها. از این لحاظ هم ادعاهایی داشت توانسته بود نزدیک بشود به دربار و درباریان و غیره. این است سوابق آقای
س- هژبر یزدانی.
ج- هژبر یزدانی. ولی گرفتاریهایی که ما با ایشان داشتیم، ایشان وقتی که دید نمیتواند از بانک مرکزی اجازه بانکی را بگیرد. آمد شروع کرد به خریدن سهام بانک اصناف آن بانک دیگری که در اول گفتم که ما دو تا بانک بانک مرکزی گرفته بود که اینها در حال توقف بودند یکی بانک اصناف یکی بانک بیمه بازرگانان.
س- بله.
ج- به این ترتیب ایشان شروع کرد در بازار قیمت سهام این بانک که افتاده بود از یک تومان فرض کنید چهار ریال پنج ریال اینها را جمعآوری کردن. ولی بیشتر سهام در دست افرادی بود مانند یک موسوی بود رئیس هیئت مدیرهشان بود، تیمسار ضرغام بود، یک زارعین بود در آنجا، اینها افرادی بودند که مقداری از اکثریت سهام را در اختیارشان داشتند. و ما هم با این افراد صحبت کرده بودیم همانطور که با شرافت که، آقا برای نجات بانک ما بایستی سهامشان را ببریم بالا و نمیشود امروز دیگر با پانزده میلیون تومان بانکی داشت حداقل بایستی ۱۵۰، ۲۰۰ میلیون تومان بشود سرمایهتان و این هم که شما نمیتوانید بگذارید پس بنابراین … این افراد افراد سالمی هم بودند نسبت به حسین شرافت، از وجود شما هم در این بانکها استفاده میشود منتها آنها هم گفتند نه برای ما در این صورت اگر تمام اختیارات بانک در دست ما نباشد به ما صرف نمیکند ما حاضریم سهام خودمان را بفروشیم. وقتی که ما دیدیم که اینها آماده همکاری نیستند و سهام خودشان را میفروشند به آنها گفتیم خیلی خوب سهام خودتان را چرا می روید و بفروشید که آن هم لابد به هژبر خواهید فروخت و ما ترتیبش را میدهیم که سهام را بیاید بانک توسعه صنعتی و معدنی بخرد و ما هم با آنها صحبت کرده بودیم که ما نمیخواستیم خودمان را وارد این جریانات بکنیم که کارهای اجرایش را خودمان بکنیم که فردا بگویند که بانک مرکزی اله کرد و بله کرد، گفتیم که، «بله بانک توسعه صنعتی و معدنی میآید و این سهام را میگیرد و بعد سهام را میبرد بالا میبرد در بازار میفروشد بین افراد مردم و یک عده سرمایهگذاران و غیره و اینها، بعد هیئت مدیرهاش را طوری ترتیب میدهند که اینها آدمهای صحیح و از بانکداری اطلاع داشته باشند و غیره.» در عین حالی که صحبت شده بود اینها سهام خودشان را بدهند بفروشند به بانک توسعه صنعتی و معدنی اطلاع پیدا کردیم که آقای هژبر سهام آنها را خرید آنچه که در بازار چهار پنج ریال بود به بیستوپنج ریال، و آنها هم فوری فروخته بودند و ایشان صاحب ۷۰ درصد ۷۵ درصد سهام این بانک شد.
بنابراین میتوانست هیئت مدیره را داشته باشد هر کاری در این بانک بکند موقعی که ما این را خواستیم آزادش بکنیم بانک روی پای خودش بایستد. برای اینکه مسئله را حل بکنیم ما میبایستی راه قانونی برویم ما همیشه از این راه میرفتیم. اعلام کردیم که سرمایه این بانک را میرسانیم به ۲۰۰ میلیون تومان و آن افراد که سهامی داشتند در این بانک اینها حق اولویت داشتند که بیایند از این بالا رفتن سهام از حق خودشان استفاده بکنند اگر میخواهند سهام بیشتری بگیرند آن که سهم دارد آن حقش است. ولی فکر میکردیم که آقای هژبر یزدانی، نه به سیصد میلیون تومان اگر اشتباه نکنم به سیصد میلیون تومان رساندیم بانک را، که هژبر یزدانی نمیتواند بیاید دویست میلیون تومان بگذارد با آن هفتصد میلیون تومانی که مقروض است یا هفتصد و پنجاه میلیون تومانی که به سیستم بانکی مقروض است دویست میلیون تومان از کجا میتواند بیاورد.
بگذارد اینجا و سهام بانک را بخرد. و به این ترتیب مجبور است که همان سهامش که رفته فرض کنید از پانزده میلیون تومان ده میلیون تومانش را خریده و برایش هم فرض کنید تمام شده بیست میلیون تومان روی همان بماند، اشکالی هم نداشت از سیصد میلیون تومان بیست میلیون تومانش را سهام داشته باشد نفوذی نمیتوانست داشته باشد توی بانک.
ولی وقتی که روز آخر رسید برای دادن پول و خرید سهام جدید یک مرتبه دیدیم که آقای هژبر یزدانی آمد صدوپنج میلیون تومان ریخت به حساب در بانک مرکزی برای خرید سهام جدید. حساب کرده بود که اگر یک سوم سهام را داشته باشم حداقل میتوانم دو سه تا مدیر در هیئت مدیره داشته باشم و به این ترتیب باز نفوذ خودم را خواهم داشت. خوب، این برای ما مسئله پیش آمد که باز در اینجا ایشان که به این ترتیب رفتار کردند و قدرت را بهدست خواهند گرفت ببینیم که ایشان اصلاً این پولها را از کجا آوردند صحیح بوده؟ از راه صحیح آوردند؟ ناصحیح آوردند؟ که توانستند این کار را بکنند و گرفتاری ما هم ادامه خواهد یافت. بعد همکاران ما رفتند در بانک مرکزی از این ور از آن ور، چون بر بانکها نظارت داشتند و معلوم هم بود پول از طرف بانکها میآمد معلوم شد که بانک ملی که رئیس آن آقای خوشکیش بود ایشان هم لابد تحت توصیههای ایادی و انصاری اینها تحت فشار قرار گرفته یا هر چی، و این پول را دادند.
س- بهعنوان وام داده بودند به آقای هژبر یزدانی؟
ج- وام داده بودند، بله بهعنوان وام.
س- صدوپنج میلیون تومان؟
ج- بله، آن وقت من تماس گرفتم با آقای خوشکیش که، «آقای خوشکیش آن طوری که اطلاعات ما نشان میدهد شما ۱۶۰ میلیون تومان قبلاً به این شخص وام دادید به شرکتهای این شخص. حالا هم آمدید چند روز پیش به ایشان ۱۰۵ میلیون تومان وام دادید از شعبه فردوسیتان. شما سرمایهتان چقدر است؟» گفت، «سرمایهمان ۴۰۰ میلیون تومان است.» بعد گفتم، «شما به موجب مقررات بانک مرکزی به هر فردی چقدر میتوانید به هر مشتری چقدر در مقابل وثیقه چقدر میتوانید بدهید؟ گفت ده درصد سرمایهمان.» گفتم،«چهل میلیون تومان؟» گفت، «آره.» گفتم، «قبلاً که به این ۱۶۰ میلیون تومان را دادید حالا چطور شما ۱۰۰ میلیون تومان اضافی دادید در صورتیکه نمیتوانستید حتی اگر هم وام نداشت بیش از ۴۰ میلیون تومان بدهید؟» «بله اشتباه شده و فلان و اینها. این شعبه فردوسی ما این کار را کرده و موضوع مسکوت بماند من فوری این مسئله را حل میکنم.» مسئله به این ترتیب حل شد که ایشان رفتند پول بانک ملی را دادند وامی که گرفته بودند دادند و بعد این مسئله برای ما پیش آمد از کجا گرفتند این را دادند؟ همکاران ما رفتند دنبالش و پیدا کردند این را از بانک صادرات گرفتند. با آقای مفرح من تماس گرفتم، «آقای مفرح دیروز آمدید شما پیش ما و میگفتید پول ندارید، یا یک هفته پیش، بانک مرکزی به شما کمک کرده پولی داده سرمایهتان چقدر است؟» «دویست و پنجاه میلیون دلار» گفتند. «چقدر میتوانید وام بدهید؟» «بیست و پنج میلیون تومان میتوانیم وام بدهیم.» «چطور آمدید از بانک مرکزی پول گرفتید برای کارهای دیگر آمدید آن وقت صد میلیون تومان میدهید به این؟ و قبلاً هم اینقدر وام داده بودید به این شخص. بنابراین آنها هم که از حدود قانون تجاوز کرده بودند متوجه اشتباه خودشان شدند. و به این ترتیب معلوم شد که ایشان خودش از نقطهنظر مالی پول ندارد و بایستی از بانکها، و هیچکدام از بانکها هم در موقعیتی نبودند که به این شخص بتوانند صد میلیون تومان بدهند آن هم بدون وثیقه، بنابراین این برنامه ایشان به این ترتیب به هم میخورد. و در بازار هم این شایعه افتاد که بله ایشان در حال توقف است و وقتی که دید که بازار perceptionاش نسبت به ایشان عوض میشود و ممکن است ایشان را متوقفش بکنند آمد بانک مرکزی و گفت که، «آره اشتباه کردم و نبایستی این کار را کرده باشم و آماده هستم این سهامی که گرفتم بفروشم.» ما گفتیم، «خیلی خوب، بروید ما که خریدار نیستیم. آقای خردجو خریدار است ایشان هم، برنامه ما هم این است و صلاح شما هم گفتیم که کمکهایی بخواهید به شما میشود بروید در رشته خودتان کشت و صنعت و دامداری و غیره و فلان فعالیتتان را بیشتر کنید.» به این ترتیب ایشان قرار شد که بروند این سهام را بفروشند و آن وقت قرار شد شبی یا عصری ساعت شش در بانک ایران و ژاپن این معامله انجام بشود. در آنجا معاون خردجو هم رفته بود ساعت شش و نیم به من تلفن کرد به بانک مرکزی که این شخص نیامد و به ما پیغام فرستاده که آماده نیست آقای انصاری گفته که این کار را نکنید وزیر …
س- آقای هوشنگ انصاری؟
ج- ایشان وزیر داریی بودند. خلاصه حرف شد بین ما و آقای انصاری. تلفن کردیم که شما به چه دلیلی جلوی این را گرفتید؟ ایشان گفتند، «آره من به خاطر شخص شما این کار را کردم که ما از شاهنشاه نظرشان را بخواهیم اینطور سهام ایشان را ایشان نفروشند و ببینیم شاهنشاه چه نظر میدهند در این باره؟» در صورتیکه هدف ایشان این بود که و یا ایادی به ایشان متوسل شده بود که ایشان بتوانند یک ترتیبی بدهند که ایشان بانک را داشته باشند. البته من هم به هوشنگ انصاری گفتم که، آقا شما بهعنوان وزیر دارایی میبایستی از بانک مرکزیتان حمایت بکنید خودتان هم اوضاع و احوال را میدانید که از چه قرار است. آن وقت یک کاری که انجام شده در حال اتمام هم است و جلوی یک گرفتاری بعدی میخواهد گرفته بشود به این ترتیب شما از پشت خنجر میزنید.» بعد دو روز گذشت از قرار معلوم هژبر پسرش را فرستاده بود با یک توصیههایی از طرف والاحضرت اشرف پیش برادرش و همینطور تیمسار ایادی این پسر رفته بود ایشان را
س- پیش برادر کی آقا؟
ج- والاحضرت اشرف برادرش شاهنشاه.
س- آه، پیش شاه.
ج- پیش شاه، که ایشان
س- ولی پسر هژبر یزدانی؟
ج- هژبر پسرش را فرستاده بود برود سوئیس پیش ایادی با یک پیغامی هم از طرف شاهدخت اشرف پهلوی به برادرش
س- شاه
ج- شاه. که بله بانک مرکزی این کارهای ناصحیح را دارد انجام میدهد و از ایشان این سهام را میگیرد و فلان. بعد در این موقع، دو روز بعد یک تلگرافی رسید از تیمسار ایادی که کارهای ریاست دفتری شاه را در مسافرت انجام میداد، تلگراف این بود که «اعلیحضرت همایونی فرمودند که شما سهام هژبر یزدانی را در بانک اصناف که میگیرید به چه مجوزی؟ چه حقی دارید این کار را بکنید؟ توضیح دهید.» وقتی که این تلگراف رسید البته همکاران من خیلی ناراحت شدند و فکر کردند روز آخر من است در بانک ولی چون جریان پشت پرده را فقط من میدانستم و کلمه توضیح دهید هم نشان میداد که شاه تصمیمش را نگرفته و واگذار کرده به این که ما هم حرف خودمان را بزنیم آنها حرف خودشان را زدند. بنابراین ما هم بدون اینکه اصلاً مراجعه بکنم به حرفهایی که ایشان قبلاً زده بودند به ایشان گفتیم جریان از این قرار است. چه اقداماتی ایشان کردند و چه اقداماتی ما هم کردیم و به این ترتیب به نظر ما میرسد که این سهام بانک برود بالا و بانک صحیحی بشود روی پای خودش با مدیریت صحیحی قرار بگیرد و غیره. و بعد این را فرستادیم در دو صفحه این تلکس را به سوییس و از تیمسار یادی هم خواهش کردیم که عیناً به شرف عرض مبارک ملوکانه برسد. و چون میترسیدم که مبادا مطالبی از این را در بیاورند بگویند و ایشان تمام فاکتها را ندانند. بعد روز بعدش تلگراف پاسخ این تلکس رسید، «طبق مقررات و مطابق مصلحت رفتار کنید.» بنابراین به این ترتیب ما هم نوشته بودیم که ما مصلحت این طور تشخیص میدهیم. آن وقت هم خیلی انصاری هم ناراحت شده بود معهذا میگفت که، «آره دیدید به صلاح شما بود که بالاخره به نظر شاه هم برسد و فلان.» ما توانستیم جلوی ایشان را از دست پیدا کردن دست انداختن به یک بانکی که متوقف شده بود بگیریم در آن موقع و یواشیواش هم طلبهای بانکها را سعی کردیم که اینها را وصول بکنند و به حد معقولی برسد. هفتصد میلیون تومان هفتصد و پنجاه میلیون تومان به ایشان داده بودند.
حالا از این مرحله میرویم به یک مرحله دیگر که سه سال بعد از این جریانات است. من رفتم این دفعه در وزارت اقتصاد و دارایی هستم یک مرتبه نگاه میکنم میبینیم که همان آقای هژبر یزدانی دست انداخته و کنترل ایجاد کرده در حدود هفت هشت تا بانک که من جمله بزرگترین بانک خصوصی است بانک صادرات و واردات که assetی دارد در حدود سیصد و پنجاه میلیارد تومان، و بعد ایشان در عین حال ایشان وام دارد به سیستم بانکی پنج هزار و ششصد میلیون تومان یعنی پنج میلیارد و ششصد میلیون تومان معادل هشتصد میلیون دلار یا هفتصد و پنجاه میلیون دلار ایشان وام دارد به سیستم بانکی کشور و مرتب از این سیستم بانکی پولها را میکشد بیرون و خوب، این پولهایی که میرود به ایشان از طرف دیگر آنهایی که فعالیتهای کوچکی دارند به آنها نمیرسید دیگر این اعتبارات، توزیع اعتبارات بایستی به همه بین همه پخش بشود از طرف بانکها. ولی به این ترتیب با ایجاد نفوذ ایشان توانسته بودند این پولها را بکشند البته در اینجا هم همان افرادی که قبلاً عرض کردم نفوذهایی که ایشان داشتند از آن طریق توانسته بودند این پولها را بکشند از سیستم بانکی بیرون.
خوب، این داشت برای ما یک نگرانی بزرگی بهوجود میآورد، خیلی خوب، این حالا آمده این پولها را گرفته و بزرگترین وام گیرنده در ایران است این پولها به کجا رفته؟
اگر این فردا متوقف بشود عکسالعملش در اقتصاد کشور چه خواهد شد؟ این بانکها تعداد زیادشان هم متوقف خواهند شد. اینها که متوقف بشوند بقیه اقتصاد کشور را به هم خواهند زد اصلاً اطمینان به سیستم بانکی از بین خواهد رفت. و یا بایستی تمام این ضررهای این شخص را دولت جبران بکند. من افرادی را گذاشتم از بانک مرکزی و غیره رفتند مطالعاتش را کردند و دیدند این شخص فقط در مقابل نصف این مبلغ دارایی دارد. تازه به قیمتهایی که خودش داده است بقیه کجا رفته معلوم نیست. بزرگترین مسئله ما عبارت از این بود که بتوانیم بانکها را از کنترل این شخص بکشیم بیرون.
ایشان مقدار زیادی از سهام بانکها را خریده بود ما آمدیم گفتیم که این سهامی که خریدند از خودشان قرض کردید و خریدید و کنترل ایجاد کردید اینها را بیاور به آنها پس بده یعنی سهام بانک را بفروش وامت را در آن بانک به آن بده. تقریباً به این ترتیب توانستیم دو هزار میلیون تومانش را پس بدهیم، من جمله وامهایی که گرفته بود مقداری البته از بانک صادرات گرفته بود در حدود سه هزار و پانصد میلیون تومان و سهام آن بانک را داشت در حدود هزار و دویستمیلیون تومان. از هزار و دویست میلیون تومان از سهام بانک را پس داد از بابت سهامش که معهذا در حدود دوهزار و سیصد میلیون تومان به آن بانک باز مقروض بود.
Leave A Comment